06.04.2017 Views

اما

اثر: هاوارد زین، ترجمه گروه تئاتر اگزیت - شیرین میرزانژاد

اثر: هاوارد زین، ترجمه گروه تئاتر اگزیت - شیرین میرزانژاد

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

EMMA<br />

اِما<br />

‏بمنبممایشنامه<br />

هاوارد زین<br />

ترجمججممه<br />

شبریبررین مبریبررزانژاد<br />

Copyright © 2017 Khameneh Multimedia All rights reserved.


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<br />

!2


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

بزرگداشت اِما گلدمن:‏ آنگونه که من زیستم<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏بمنبممایشنامهای از هاوارد زین<br />

برگرفته از وبسایت هاوارد زین<br />

٢٧ ژوئن زادروز <strong>اما</strong> گلدمن (٢٧ ژوئن ١٨۶٩- ١۴ می ١٩۴٠) است؛ آنارشیسبىتبىی که از اولبنیبنن مدافعان آزادی بیان،‏<br />

کنبرتبررل ‏جمججممعیت،‏ برابری و استقلال زنان،‏ و سندیکاها بود.‏ هاوارد زین پس از خواندن کتاب ‏«یاغی در ‏بهببههشت»،‏ بیوگرافىففىی<br />

<strong>اما</strong> گلدمن نوشتهی ربجیبجچارد درینون،‏ اتوبیوگرافىففىی <strong>اما</strong> گلدمن ‏«آنگونه که من زیستم»‏ را مطالعه کرد.‏ او به عنوان یک<br />

مورخ با مدرک دکبرتبررا،‏ متعجب شد که چطور در طول ‏بجتبجحصیلاتش هرگز دربارهی <strong>اما</strong> گلدمن چبریبرزی ‏بجنبجخوانده است.‏ ‏«این زن<br />

باشکوه اینجا بود،‏ این فرد آنارشیست،‏ فمینیست،‏ تندخو و عاشق زندگی.»‏ زین ‏«آنگونه که من زیستم»‏ را به عنوان<br />

تکلیف کلاسی شا گردانش قرار داد که به گفتهی او ‏«آن را بسیار دوست داشتند.‏ آبهنبهها در گلدمن ‏همھهممان چبریبرزی را یافتند<br />

که من یافته بودم:‏ روحیهی آزاد،‏ جسور،‏ ایستاده در مقابل مق<strong>اما</strong>ت،‏ نبرتبررس و ‏همھهممانگونه که عنوان کتاب میگوید،‏ زندگی<br />

خود را میزیست،‏ ‏همھهممانگونه که خود میخواست،‏ نه آنگونه که قوانبنیبنن و قواعد و مق<strong>اما</strong>ت میگفتند.»‏ زین به استفاده از<br />

نوشتههای او در کلاسهایش ادامه داد و ‏بمنبممایشنامهای نبریبرز دربارهی او با نام ‏«اِما»‏ نوشت.‏<br />

!3


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پرترهی <strong>اما</strong> گلدمن از ‏مجممججموعهی ‏«همھهممهی قهرمانان ما سابقهی کیفری دارند».‏ اثر شان ربجیبجچمن<br />

متبىنبىی که در زیر میآید بریدهای از فصل ١٠ کتاب ‏«هاوارد زین صحبت میکند»‏ با عنوان ‏«<strong>اما</strong> گلدمن،‏ آنارشیسم و<br />

مقاومت در برابر جنگ»‏ است که هاوارد زین در آن مسئلهی هِیمارکت را که به عنوان ‏«مِیدِی»‏ از آن یاد میشود<br />

بازگو میکند؛ حادثهای که منجر به پایبندی ماد<strong>اما</strong>لعمر گلدمن به کنشگری شد.‏<br />

<strong>اما</strong> گلدمن در حال سخبرنبررابىنبىی برای ‏جمججممعیت گرد آمده در میدان یونیون نیویورک،‏ ٢١ می ١٩١۶<br />

!4


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏«من ‏بمنبممایشنامهای دربارهی <strong>اما</strong> گلدمن نوشتم و باید تصمیم میگرفتم.‏ زندگی او طولابىنبىی و پربار بود و ‏همھهممیشه در یک اثر<br />

هبرنبرری این مشکل وجود دارد که کدام ‏بجببجخش را شامل شود و کدام را شامل نشود.‏ او زندگی سرشاری داشت،‏ از این<br />

رو من کار را با او به عنوان دخبرتبرر نوجوان مهاجری در روچسبرتبرر نیویورک که در کارخانهای کار میکرد شروع کردم.‏ در<br />

سال ١٨٨۶ در زمان مسئلهی هیمارکت جهشی در آ گاهی سیاسی او رخ میدهد.‏ چند نفر از ‏سمشسمما دربارهی مسئلهی<br />

هیمارکت میدانید؟ من ‏همھهممیشه رایگبریبرری میکنم تا ‏مجممججبور نشوم آبجنبجچه که ‏همھهممه میدانند را بازگو کنم.‏ البته مشکلی با<br />

بازگو کردن آبجنبجچه مردم میدانند ندارم—بالاخره ما ‏همھهممه نیاز دار ‏بمیبمم که برابمیبممان یادآوری شود!‏ دوباره و دوباره.‏ مسئلهی<br />

هیمارکت در دل مبارزات سراسری در کشور برای هشت ساعت کار روزانه اتفاق افتاد.‏<br />

اعتصاب کارگران شرکت کشاورزی ببنیبننالمللممللی در شیکا گو در جریان است.‏ پلیس وارد میشود.‏ صحنهای عادی است:‏<br />

پلیس در برابر اعتصابکنندگان.‏ <strong>اما</strong> پلیس به سوی اعتصابکنندگان شلیک کرده و تعدادی از آنان را به قتل میرساند.‏<br />

در آن زمان شیکا گو مرکز مهمی برای فعالیتهای رادیکال و گروههای آنارشیسبىتبىی بود.‏ آنارشیستها یک ‏بجتبججمع اعبرتبرراضی<br />

در میدان هیمارکت ترتیب میدهند.‏ ‏بجتبججمعی مسالمللممتآمبریبرز است،‏ <strong>اما</strong> پلیس به سوی ‏جمججممعیت یورش میبرد،‏ یک ‏بمببممب در<br />

میان نبریبرروهای پلیس منفجر میشود،‏ یک ‏جمحجمملهی تروریسبىتبىی.‏ هیچکس ‏بمنبممیداند که چه کسی ‏بمببممبگذاری کرده است.‏ <strong>اما</strong><br />

وقبىتبىی یک ‏جمحجمملهی تروریسبىتبىی اتفاق میافتد،‏ دیگر مهم نیست که میدانید یا ‏بمنبممیدانید.‏ باید کسی را تعقیب کرد.‏ پلیس<br />

باید کسی را پیدا کند.‏ به ‏همھهممبنیبنن خاطر هشت نفر از سران آنارشیست در شیکا گو را پیدا کردند.‏ هیچ کس ‏بمنبممیتواند<br />

‏بمببممبگذاری را به آبهنبهها نسبت دهد،‏ <strong>اما</strong> بالاخره آنارشیست هستند.‏ ما قوانبنیبنن توطئه را دار ‏بمیبمم.‏ قوانبنیبنن توطئه بسیار جالبند.‏ با<br />

قانون توطئه میتوانید هر کس را به هر چبریبرزی متهم کنید.‏ لازم نیست کاری کرده باشید تا در دادگاه سیاسی توطئه در<br />

جایگاه متهم قرار گبریبررید.‏ از این رو به سرعت این هشت نفر را به جرم توطئه برای قتل ‏مجممجحکوم به اعدام میکنند.‏ اِما<br />

گلدمن از این موضوع مطلع است.‏ کار به دادگاههای عالىللىی میکشد.‏ سیستم قضابىیبىی آمریکا سیستم شگفتانگبریبرزی است.‏<br />

هنگامی که خطابىیبىی فاحش در سطوح پایبنیبننتر رخ میدهد،‏ غلبه بر آن در دادگاههای عالىللىی اغلب بسیار دشوار است،‏ چرا<br />

که دادگاههای عالىللىی خود را در رسیدگی به موضوعات ‏مجممجحدود میسازند.‏ آبهنبهها میگویند:«هیئت منصفه و قاضی حقایق این<br />

پرونده را در نظر گرفتهاند،‏ پس تنها موضوعی که باید به آن ببرپبررداز ‏بمیبمم جزئیات حقوفىقفىی است و ما ‏بمنبممیتوانیم حقایق را<br />

نادیده بگبریبرر ‏بمیبمم.»‏ به هر حال،‏ دیوان عالىللىی ایلینوی حکم را تایید کرد.‏<br />

تصویر هفت نفر از هشت شهید حادثهی هیمارکت<br />

!5


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

مسئلهی هیمارکت تبدیل به موضوعی جهابىنبىی شد.‏ یکی از آن موضوعابىتبىی بود که ذهن مردم آ گاهی را<br />

که ‏بىببىیعدالبىتبىی را میدیدند به خود مشغول کرد.‏ ما در دوران خود بسیاری از این موضوعات را<br />

داشتهابمیبمم:‏ رزنبرببررگها [١]، مومیا ابوجمججممال [٢]، و ‏بمتبممام پروندههابىیبىی که تبدیل به حرکتهای جهابىنبىی شدند.‏<br />

مسئلهی هیمارکت هم اینگونه بود.‏ جورج برنارد شاو در تلگرافىففىی به دیوان عالىللىی ایلینوی اعلام<br />

کرد:«ا گر ایالت ایلینوی باید هشت نفر از شهروندانش را از دست بدهد،‏ ‏بهببههبرتبرر است این هشت نفر از<br />

اعضای دیوان عالىللىی ایلینوی باشند.»‏ این هم کمکی نکرد.‏ چهار نفر از آبهنبهها به دار آوبجیبجخته شدند و<br />

هنگامی که خبرببررش منتشر شد و به گوش <strong>اما</strong> گلدمن رسید،‏ او را تا سرحد خشم برانگیخت.‏ او کمی<br />

بعد روچسبرتبرر را ترک کرد،‏ خانوادهاش را ترک کرد،‏ ‏همھهممسرش را ترک کرد،‏ ‏همھهممسری که در سن پایبنیبنن<br />

برایش در نظر گرفته شده بود.‏ او به نیویورک رفت و به گروه کوچکی از آنارشیستها پیوست.‏<br />

آرامگاه گلدمن در گورستان فارست هوم ایلینوی،‏ در نزدیکی آرامگاه اعدامشدگان هیمارکت<br />

[١] جولیوس و اثل رزنبرببررگ شهروندان آمریکابىیبىی بودند که به جرم جاسوسی برای شوروی در سال ‎١٩۵٣‎‏مجممجحکوم به اعدام شدند.‏<br />

[٢] مومیا ابوجمججممال در سال ١٩٨١ به ابهتبههام قتل یک افسر پلیس بازداشت و زندابىنبىی شد ولىللىی به دلیل روشن نبودن موضوع،‏ پروندۀ<br />

قضابىیبىی او تا ژانویه ٢٠١٢ در انتظار اعدام بود.‏ او به عنوان ‏"شاید ‏بهببههبرتبررین و شناخته شده زندابىنبىی در ردیف مرگ در جهان"‏ توسط<br />

روزنامه نیویورک تابمیبممز شناخته شد.‏ او در ژانویه ٢٠١٢ از انتظار اعدام حذف شد و ا کنون ‏همھهممچنان در زندان به سر میبرد.‏<br />

!6


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

دربارهی نویسنده<br />

هاوارد زینZinn Howard<br />

مورخ،‏ نویسنده،‏ استاد دانشگاه،‏<br />

‏بمنبممایشنامهنویس و فعال حقوق<br />

مدبىنبىی در آمریکا بود.‏ فعالیت وی<br />

بر طیف گسبرتبرردهای از مسائل از<br />

‏جمججممله نژاد،‏ طبقه،‏ جنگ و تارتحیتحخ<br />

متمرکز بودهاست و افراد<br />

بیشماری را ‏بجتبجحت تاثبریبرر کار خود<br />

قرار داده است.‏ وی در سال<br />

١٩٢٢ در خانوادهای مهاجر از<br />

طبقه کارگر در بروکلبنیبنن متولد<br />

شد.‏ در سن ١٨ سالگی به<br />

عنوان کارگر بندر مشغول به<br />

کار شد.‏ سپس به نبریبرروی هوابىیبىی<br />

پیوست و در طول جنگ جهابىنبىی<br />

دوم خلبان ‏بمببممبافکن بود.‏ این<br />

‏بجتبججربهها به شکلگبریبرری ‏مجممجخالفتش با<br />

جنگ و نبریبرز اعتقادش به اهمھهممیت<br />

مطالعه تارتحیتحخ کمک شایابىنبىی کرد.‏<br />

پس از ‏بجتبجحصیل در کالجللجج از طریق<br />

سهمیه سربازان جنگ،‏ ‏همھهممزمان با<br />

گذراندن دورهی دکبرتبررا ی تارتحیتحخ<br />

در دانشگاه کلمبیا،‏ مشغول به<br />

کار در ‏بجببجخش ‏جمحجمملونقل انبار شد.‏<br />

از سال‎١٩۵۶‎ تا ١٩۶٣، در<br />

کالجللجج اسپلمن در آتلانتا در ایالت<br />

جورجیا مشغول به تدریس شد<br />

و در آبجنبججا فعالیت در جنبش حقوق مدبىنبىی را آغاز کرد.‏ وی در ‏بىپبىی ‏جمحجممایت از اعبرتبرراضات دانشجو ‏بىیبىی،‏ از کالجللجج اسپلمن اخراج شد و پس از<br />

آن تا هنگام بازنشستگیاش در سال ١٩٨٨، در دانشگاه بوستون به تدریس علوم سیاسی پرداخت.‏<br />

زین در طول حیات خود ۴٢ کتاب و مقاله تالیف کرد که از میان آبهنبهها میتوان به ‏"تارتحیتحخ مردمی آمریکا"،‏ ‏بمنبممایش ‏"مارکس در سوهو"‏ و<br />

‏"ویتنام:‏ منطق عقبنشیبىنبىی"‏ اشاره کرد.‏ وی ‏همھهممچنبنیبنن جوایز متعددی را دریافت کرده است که از ‏جمججممله آبهنبهها جایزهی ادبىببىی بنیاد لبننبنن<br />

Award) (Lannan Foundation برای ‏بهببههبرتبررین اثر غبریبررداستابىنبىی،‏ جایزه یوجبنیبنن وی.دبز Award) (Eugene .V Debs<br />

برای ‏مجممججموعه آثار و نبریبرز فعالیت سیاسیاش و ‏همھهممچنبنیبنن نشان شجاعت ریدبهنبههور برای حفاظت از روح حقیقتگو ‏بىیبىی Ridenhour)<br />

(Courage prize میباشد.‏<br />

وی در سال ٢٠١٠ در سانت<strong>اما</strong>نیکای کالیفرنیا دیده از جهان فروبست.‏<br />

او در یکی از آخرین مصاحبههای خود گفت:‏ ‏"امیدوارم در آینده از من به عنوان کسی یاد شود که تلاش کرد تا نوع متفاوبىتبىی از<br />

تفکر را دربارهی جهان،‏ جنگ،‏ حقوق انسابهنبهها و برابری نشان دهد ."<br />

!7


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

اِما<br />

اثر هاوارد زین<br />

ترجمججممه:‏ شبریبررین مبریبررزانژاد<br />

گروه تئاتر ا گزیت<br />

!8


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

شخصیتها:‏<br />

صف اعبرتبرراضی کارگران<br />

گروه کارگران جدید<br />

سردستهی گروه کارگران جدید<br />

<strong>اما</strong> (EMMA)<br />

رز (ROSE)<br />

جبىنبىی (JENNY)<br />

دورا (DORA)<br />

هبرنبرری کلی فریک CLAY) HENRY<br />

(FRICK<br />

آقای ووگل VOGEL) (Mr.<br />

هلنا (HELENA)<br />

مادر<br />

پدر<br />

‏همھهممراه فریک<br />

دو نگهبان دفبرتبرر فریک<br />

بن رایتمن REITMAN) (BEN<br />

المللممیدا اسبرپبرری SPERRY) (ALEDA<br />

آقای لوین (Mr.LEVINE)<br />

سا کس (SACHS)<br />

کارگران ژندهپوش میدان یونیون<br />

توماس گرگوری THOMAS)<br />

(GREGORY<br />

جی.‏ ادگار هوور EDGAR) .J<br />

ویتو (VITO)<br />

فدیا (FEDYA)<br />

آنا مینکبنیبنن MINKIN) (ANNA<br />

(HOOVER<br />

ساشا (SASHA)<br />

یوهان موست MOST) (JOHANN<br />

افسران پلیس<br />

زندانبان<br />

لبریبرزبت (LIZBETH)<br />

!9


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پرده یک<br />

صحنه یک<br />

١<br />

پیشدرآمد:‏ موسیقی ‏«اسبرتبرراحتگاه من»‏ با پیانو نواخته میشود یا نسخهی گروه کر آن ‏بجپبجخش میشود.‏<br />

صحنه روشن میشود،‏ چهار زن در سنبنیبنن متفاوت ‏—<strong>اما</strong>،‏ رز،‏ جبىنبىی و دورا—‏ پشت دستگاههای<br />

خیالىللىی نشستهاند و حرکات خیاطی را ابجنبججام میدهند.‏ پاهایشان بر روی پدال چرخخیاطی ضرباهنگی<br />

ثابت و مداوم را به وجود میآورد.‏ یک دست پارچه را از زیر چرخ رد کرده و دست دیگر چرخ را<br />

میچرخاند و هر چند دور یک بار بدون از دست دادن ریتم عرق پیشابىنبىیشان را پا ک میکنند.‏<br />

سا کت،‏ سریع و با نظمی مشقتبار کار می کنند و تنها صدابىیبىی که میشنو ‏بمیبمم صدای ریتمیک پا بر روی<br />

زمبنیبنن است که شبیه پدال چرخ است.‏ بعد یکی از زنان شروع به خواندن آهنگ ‏«اسبرتبرراحتگاه من»‏<br />

میکند.‏ پس از خواندن دو بند از آهنگ،‏ سرکارگر ‏«ووگل»‏ سر میرسد ‏(یا صدایش از ببریبررون صحنه<br />

میآید).‏ مردی تندخو که نامهربان نیست،‏ <strong>اما</strong> به خاطر مسئولیتش هراسان و دستپاچه است.‏<br />

ووگل:‏ چند بار باید بگم؟ آواز خوندن موقع کار ‏ممممممنوع!‏ خواهش میکنم!‏<br />

‏(آواز زن قطع میشود.)‏<br />

ووگل:‏ هر کی میخواد آواز ‏بجببجخونه بره تو اپرا کار پیدا کنه!‏ ‏(سرش را تکان میدهد،‏ خارج میشود.)‏<br />

‏(زنان در سکوت به کارشان ادامه میدهند.‏ هنگام صحبت کردن هم ریتم را نگه میدارند.)‏<br />

٢<br />

جبىنبىی:‏ آتشسوزی کارگاه کاچینسکی رو یادتونه؟<br />

دورا:‏ هجده تا دخبرتبرر مردن.‏ بعضیاشون زنده زنده سوخبنتبنن.‏ بعضیاشون هم از پنجره ببریبررون پریدن.‏ کی<br />

میتونه ‏همھهممچبنیبنن چبریبرزی رو فراموش کنه؟<br />

Morris] آهنگی از موسیقی ییدیش ‏(یهودیان ارتدوکس)‏ اثر موریس رزنفلد : Mein Ruhe Platz ١<br />

[Rosenfeld ‏(مترجم)‏<br />

Kachinsky ٢<br />

!10


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جبىنبىی:‏ خب،‏ امروز صبح تو روزنامه نوشته بود که چرا اون دخبرتبررا نتونسته بودن از پلههای پشبىتبىی برن<br />

پایبنیبنن.‏<br />

دورا:‏ خب؟<br />

جبىنبىی:‏ در از ببریبررون قفل بود.‏ کاچینسکی قفلش کرده بود چون چندتا از دخبرتبررا یواشکی میرفبنتبنن رو<br />

پشت بوم هوا ‏بجببجخورن.‏<br />

دورا:‏ حرومزادهی کثافت!‏ بعد اسم خودش رو میگذاره ‏بهیبههودی.‏<br />

رز:‏ مگه رئیس ‏بهیبههودی فرفىقفىی هم میکنه؟<br />

دورا:‏ ‏بهیبههودی باید فرق کنه.‏<br />

رز:‏ ‏همھهممهشون مثل هم هسبنتبنن.‏ باور کن.‏ من برای ‏بهیبههودیا کار کردم،‏ برای غبریبرربهیبههودیا کار کردم،‏ حبىتبىی<br />

برای ایتالیابىیبىیها.‏<br />

جبىنبىی:‏ من خوشم ‏بمنبممیآد اینجا تو طبقهی هشتم کار کنم.‏ این روزا خیلی آتشسوزی میشه.‏ دیدی<br />

رئیس آتشنشابىنبىی نیویورک چی گفته؟<br />

دورا:‏ کی این ‏همھهممه مزخرفات رو میخونه؟<br />

جبىنبىی:‏ ‏بهببههبرتبرره ‏بجببجخوبىنبىی.‏ گفته نردبونهاشون فقط تا شش طبقه میرسه.‏ ا گه مثل ما طبقهی هفتم هشتم<br />

باشی،‏ خدا به دادت برسه.‏<br />

‏(همھهممه از کار با ماشبنیبنن بازمیایستند.‏ چند ‏لحللححظه هیچ حرکت و صدابىیبىی نیست.‏ بعد کمکم دوباره شروع<br />

می کنند.)‏<br />

رز:‏ میدوبىنبىی،‏ در پشبىتبىی طبقهی ما هم از ببریبررون قفله…‏<br />

جبىنبىی:‏ چی میگی؟!‏<br />

رز:‏ از وقبىتبىی من اینجا کار میکنم ‏همھهممبنیبنن بوده.‏<br />

دورا:‏ این درست نیست.‏<br />

رز:‏ ‏بهببههبرتبرره ‏بهببههش فکر نکبىنبىی.‏<br />

جبىنبىی:‏ یکی باید به ووگل بگه بازش کنه.‏<br />

دورا:‏ حرف بزبىنبىی،‏ تو دردسر افتادی.‏ کی میخواد به ووگل بگه؟ من که ‏بمنبممیگم.‏<br />

!11


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(در سکوت به کار ادامه میدهند.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با صدای بلند،‏ بقیه را از جا میپراند):‏ آقای ووگل!‏ لطفاً‏ برید ببریبررون قفل در رو باز کنید که ا گه<br />

آتشسوزی شد…‏<br />

ووگل ‏(از ببریبررون صحنه،‏ برانگیخته):‏ سرت به کار خودت باشه!‏ ‏(وارد میشود)‏ ‏سمشسمما کرست میدوزید.‏<br />

١<br />

اینجا هم کارگاه آقای هندلینه . درها هم به من ربطی نداره.‏ <strong>اما</strong>،‏ حرفمو گوش کن.‏ تو اینجا از ‏همھهممه<br />

کوچکتری.‏ یاد بگبریبرر سرت به کار خودت باشه.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(از پشت دستگاه بلند میشود):‏ ا گه در قفل باشه من کار ‏بمنبممیکنم.‏<br />

ووگل ‏(برانگیختهتر از پیش):‏ خوبه!‏ خوبه!‏ برو!‏ ‏همھهممبنیبنن حالا برو خونه.‏ کی تو رو لازم داره؟ ‏(با حرکات<br />

اغراقآمبریبرز دست و بدن)‏ دورا!‏ امشب یک کم بیشبرتبرر ‏بمببممون کار <strong>اما</strong> رو ابجنبججام بده.‏ بیشبرتبرر دستمزد میگبریبرری.‏<br />

امشب باید این سفارش رو ‏بمتبمموم کنیم.‏ آقای هندلبنیبنن منتظره.‏<br />

دورا ‏(به آرامی):‏ من ‏بمنبممیتوبمنبمم بیشبرتبرر ‏بمببمموبمنبمم.‏<br />

ووگل ‏(اشاره میکند):‏ جبىنبىی،‏ تو ‏بمببممون.‏<br />

جبىنبىی:‏ من امشب باید سر وقت خونه باشم.‏<br />

ووگل ‏(مستاصل):‏ رز!‏<br />

‏(رز سرش را تکان میدهد.)‏<br />

ووگل ‏(با فریاد):‏ ‏سمشسمماها چتونه؟<br />

رز:‏ در.‏ باید در رو باز کنید.‏<br />

ووگل:‏ من نباید این کاها رو بکنم.‏ به من ربطی نداره.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> قصد رفبنتبنن میکند.)‏<br />

دورا:‏ <strong>اما</strong>،‏ صبرببرر کن منم بیام.‏ ‏(از پشت دستگاه بلند میشود)‏ آقای ووگل،‏ ببخشید،‏ من از آتش<br />

میترسم.‏<br />

جبىنبىی:‏ منم ‏همھهممبنیبنن طور.‏ ‏(بلند میشود.)‏<br />

رز:‏ آقای ووگل،‏ ا گه آتشسوزی بشه خودتون هم ‏بمنبممیتونید از پلهها برید پایبنیبنن.‏<br />

!12<br />

Handlin ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ووگل:‏ ‏سمشسمما به سرتون زده.‏<br />

‏(همھهممه از کار دست کشیدهاند.)‏<br />

ووگل:‏ دارین با من چی کار میکنبنیبنن؟ دخبرتبررا،‏ خواهش میکنم،‏ من باید خرج خانوادهمو بدم.‏ خواهش<br />

میکنم برگردید پشت دستگاههاتون.‏ سفارش امشب باید آماده بشه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ در رو باز کنید!‏<br />

‏همھهممه:‏ در رو باز کنید!‏<br />

ووگل ‏(با فریاد):‏ خیلی خب!‏ بسه!‏ باشه!‏ ‏(خارج میشود.‏ صدای باز شدن ضامن آهبىنبىی در را میشنو ‏بمیبمم.‏<br />

ووگل ‏همھهممچنان فریاد میزند.)‏ خوبتون شد؟ حالا من بیکار میشم و ‏سمشسمما دلتون خنک میشه.‏ خیلی<br />

خب،‏ برگردید سر کار.‏<br />

‏(زنها به ریتم دستگاههایشان بازمیگردند،‏ در سکوت کار میکنند و تنها صدای کفشهایشان بر روی<br />

پدال شنیده میشود.‏ پس از مدبىتبىی سکوت…)‏<br />

دورا:‏ یکی از دوستام آتشسوزی کارگاه کاچینسکی رو دیده بود…‏ دخبرتبررا میاومدن ببریبررون روی<br />

لبهی پنجرهی طبقهی ‏بهنبههم.‏ آتش دورشون رو گرفته بود.‏ از اون بالا خیلی کوچیک به نظر میرسیدن.‏<br />

وقبىتبىی آتش به لباسهاشون میگرفت،‏ میپریدن.‏ دوتا دوتا،‏ سهتا سهتا،‏ دستای ‏همھهممو گرفته بودن…‏<br />

‏(در سکوت با دستگاههایشان کار میکنند.‏ یکی از آبهنبهها به آرامی ‏«اسبرتبرراحتگاه من»‏ را زمزمه میکند و<br />

دیگران نبریبرز یک یک شروع به ‏همھهممراهی میکنند.)‏<br />

!13


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه دو<br />

در تاریکی موسیقی شاد ییدیش ‏بجپبجخش میشود.‏ صحنه در آشبرپبرزخانهی خانوادهی گلدمن روشن<br />

میشود.‏ <strong>اما</strong> و خواهرش هلنا در حال رقصیدن هستند.‏ هلنا به <strong>اما</strong> یاد میدهد و هر دو میخندند.‏<br />

مادرشان غذا را آماده میکند.‏ پدر سرش را با ضرباهنگ موسیقی تکان میدهد.‏ آقای لِوین وارد<br />

میشود.‏ یکی از اقوام دور و ثروبمتبممند که در کار پوشا ک است.‏<br />

پدر:‏ سلام آقای لوین!‏ <strong>اما</strong>…!‏<br />

‏(<strong>اما</strong> برمیگردد.)‏<br />

پدر:‏ دست از رقصیدن بردار بیا به آقای لوین سلام کن.‏ هلنا تو هم ‏همھهممبنیبننطور!‏<br />

‏(ببریبرزاری <strong>اما</strong> و هلنا از لوین در چهرهشان مشخص است.‏ به هم نگاه میکنند و انگار به هم میگویند:‏<br />

‏«وای باز این اومد!»)‏<br />

لوین ‏(دخبرتبررها را ‏مجممجحکم در آغوش میکشد و بیش از اندازه میفشارد):‏ وای دخبرتبررای خوشگلِت!‏ سلام<br />

به ‏همھهممه.‏<br />

پدر:‏ بنشبنیبنن،‏ بنشبنیبنن.‏ دخبرتبررا برید به مادرتون کمک کنید.‏<br />

‏(دخبرتبررها به گوشهای که مادرشان است میروند که به او کمک کنند و با هم تفرتحیتحح کنند.‏ ‏تحپتحچتحپتحچ میکنند:‏<br />

‏«آقای لوین اومده!»‏ بعد یکدیگر را نیشگون گرفته و نوازش میکنند و میخندند.)‏<br />

١<br />

پدر ‏(صدا میکند):‏ تائوبه ! تائوبه!‏ پس این سوپ چی شد؟<br />

‏(<strong>اما</strong> با ‏تحپتحچتحپتحچ برای هلنا ادایش را در میآورد:«تائوبه پس این سوپ چی شد؟»)‏<br />

پدر:‏ ‏سمشسمما دو تا چی ‏تحپتحچتحپتحچ میکنبنیبنن برای خودتون؟ بیایید مثل آدم بنشینید.‏<br />

‏(دخبرتبررها سوپ را میآورند و در دورترین جای مبریبرز مینشینند.)‏<br />

لوین:‏ خابمنبمم گلدمن،‏ روچسبرتبرر چطوره؟ راضی هستبنیبنن؟<br />

!14<br />

Taube ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پدر ‏(به جای او پاسخ میدهد):‏ هزاربار ‏بهببههبرتبرر از نیویورکه.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(آن سوی مبریبرز با هلنا ‏تحپتحچتحپتحچ میکند و گفتگوی آبهنبهها را ادامه میدهد):‏ آخه مادرمون خودش زبون نداره!‏<br />

هلنا:‏ بابا از ‏همھهممه ‏بهببههبرتبرر فکرشو میخونه!‏ ‏(قبلاً‏ هم ‏همھهممبنیبنن ماجرا برایشان پیش آمده است.)‏<br />

پدر:‏ اینجا تو روچسبرتبرر یه گلی میبیبىنبىی،‏ یه علفی میبیبىنبىی…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ یه گل،‏ یه علف…‏<br />

‏(هلنا میخندد.)‏<br />

پدر:‏ مثل نیویورک شلوغ نیست…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏همھهممهاش هفت نفر تو یه اتاق…‏<br />

پدر ‏(با ‏بجتبجحکم):‏ اینجا حرف یواشکی ندار ‏بمیبمم دخبرتبررا!‏ مودب باشید!‏<br />

لوین:‏ اینجا سخت کار پیدا کردین؟<br />

پدر:‏ نه،‏ نه!‏ اصلاً!‏<br />

‏(دخبرتبررها شکلک درمیآورند:«نه،‏ اصلاً!»)‏<br />

پدر ‏(به طرف آبهنبهها برمیگردد،‏ عصبابىنبىی):‏ این صداها چیه ‏سمشسمما دو تا درمیآرین؟ بلد نیستید سر سفره<br />

١<br />

بنشینید؟ ‏(به لوین)‏ جیکوب رو که میشناسی؟ شوهر <strong>اما</strong>.‏ کار درست و حسابىببىیای داره.‏ تو یه<br />

کارخونهی بزرگ.‏ ‏بجتبجخت میسازن.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(این بار بلند صحبت میکند):‏ هفتهای شش دلار.‏ دوازده ساعت در روز.‏ هنوز نیومده خونه.‏<br />

پدر ‏(حرف <strong>اما</strong> را نشنیده میگبریبررد):‏ <strong>اما</strong> هم سر کار میره.‏ تو قسمت پوشا ک.‏ <strong>اما</strong> برای آقای لوین از کارت<br />

تعریف کن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تعریف کردن نداره که!‏ بوی گند میده.‏<br />

‏(هلنا میخندد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ هفتهای دو دلار و پنجاه سنت.‏ اجازه ‏بمنبممیدن آواز ‏بجببجخونیم.‏ سرکارگرمون هم ‏همھهممهاش میخواد به<br />

دخبرتبررا دستدرازی کنه.‏ من هم ‏مجممججبورم هر از گاهی یه کفگرگی حوالهاش کنم.‏ ‏(ادای کفگرگی را<br />

میآورد.‏ هلنا میخندد.)‏ خب ‏(شانههایش را بالا میاندازد)‏ من که حرف ‏بمنبممیتوبمنبمم بزبمنبمم…‏<br />

!15<br />

JACOB ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پدر:‏ عجب زبوبىنبىی داره!‏ میره تو این جلسهها،‏ حرف این سوسیالیستها و کمونیستها و آنارشیستها<br />

رو گوش میکنه.‏ معلوم نیست کی هسبنتبنن!‏ خبرببرر نداره تو ‏مممممملکت خودمون چی کشیدبمیبمم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بابا!‏ من اوبجنبججا هم تو کارخونه کار میکردم.‏ هیچ فرفىقفىی نداره جز اینکه اینجا باید تندتر کار کبىنبىی.‏<br />

پدر ‏(کلافه):‏ اینجا ‏بهیبههودیا رو ‏بمنبممیکشن!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏مجممججبور نیسبنتبنن.‏ ‏بهیبههودیا خودشون خودشونو میکشن.‏ پشت ‏همھهممبنیبنن دستگاهها.‏<br />

پدر:‏ اینجا جای زندگی دار ‏بمیبمم.‏ بزبمنبمم به ‏بجتبجخته!‏ ‏(به مبریبرز میزند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بله،‏ ‏بجتبجخته.‏ سریع میسوزه.‏ ‏همھهممبنیبنن هفتهی پیش تو خیابونمون یه خونواده تو آتش سوخبنتبنن.‏ فکر<br />

میکبىنبىی عمارت سنگی را کفلر ‏همھهممچبنیبنن بلابىیبىی سرش بیاد؟<br />

لوین:‏ اقلاً‏ اینجا آتشنشابىنبىی هست.‏ تو ‏مممممملکت خودمون کسی ‏بمنبممیدونست آتشنشان چیه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آمریکاست دیگه.‏ بیشبرتبررین آتشنشانها رو داره با بیشبرتبررین آتشسوزیها.‏<br />

پدر ‏(از کوره در میرود):‏ ما شانس آوردبمیبمم که توی روچسبرتبرر هستیم.‏ کجا ‏بهببههبرتبرر از اینجاست؟ نیویورک؟<br />

توی اون آپاربمتبممانها ‏بجببجچپیم؟ ‏بجببجچهها از دیفبرتبرری و سرخک ‏بمببممبریبررن؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ اقلاً‏ تو نیویورک مردم اعبرتبرراض میکبننبنن…‏<br />

پدر:‏ خیلی خب!‏ برو نیویورک پیش ‏همھهممون دهنگشادا!‏ یه مشت بیکار ولگرد!‏ مفتخوری میکبننبنن بعد<br />

هم هوار میکشن که ‏«آمریکا خوب نیست.»‏ قدر این ‏مممممملکتو ‏بمنبممیدونن.‏<br />

‏(با مشت بر روی مبریبرز میکوبد.‏ ‏همھهممه سا کت هستند.)‏<br />

مادر ‏(میخواهد جلوی فوران خشم او را بگبریبررد):‏ <strong>اما</strong>،‏ سوپ رو بکش.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> شروع به ربجیبجخبنتبنن سوپ میکند.)‏<br />

لوین ‏(سعی میکند ‏بجببجحث را عوض کند):‏ براتون روزنامهی ییدیش آوردم.‏<br />

پدر:‏ ‏ممممممنون،‏ ‏ممممممنون.‏ چه خبرببررا؟<br />

لوین:‏ اون یاروها رو یادته که پارسال تو شیکا گو ‏بمببممب گذاشبنتبنن و پلیسها رو کشبنتبنن؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(با صدای بلند،‏ ‏مجممجحکم):‏ هیچ معلوم نشد که ‏بمببممب از کجا اومده بوده.‏ برای ‏همھهممبنیبنن هشت تا از رهبرببررای<br />

آنارشیست رو گرفبنتبنن:‏ یه چابجپبجخونهدار،‏ یه خیاطِ‏ مبلمان،‏ یه ‏بجنبججار…‏<br />

پدر:‏ میبیبىنبىی؟ ‏همھهممهاش ‏همھهممینا رو میدونه.‏ خیلی خب.‏ سا کت!‏ آقای لوین دارن صحبت میکبننبنن.‏<br />

!16


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوین:‏ من فقط دارم میگم تو روزنامه چی نوشته.‏ دیروز چهارتاشون رو دار زدن.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> به گریه میافتد.‏ هلنا دستش را به دور او میآویزد.)‏<br />

پدر:‏ برای چی داری گریه میکبىنبىی؟<br />

لوین:‏ اونا که آنارشیست بودن.‏ معلوم بود این سرشون میآد.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با فریاد):‏ سا کت شو!‏<br />

پدر ‏(بلند میشود،‏ با ‏بهتبههدید):‏ احبرتبررام بذار!‏<br />

لوین ‏(بمنبممیخواهد دردسر درست کند،‏ <strong>اما</strong> میخواهد چبریبرزی بگوید،‏ شانههایش را بالا میاندازد):‏ گریه<br />

نداره که!‏ قاتل بودن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دهنتو ببند!‏ ‏(یک کاسهی سوپ را برمیدارد و به صورت آقای لوین میپاشد.)‏<br />

‏(به دنبال او پدر شروع به درآوردن کمربندش میکند.‏ مادرش به میان میآید.)‏<br />

مادر:‏ ناراحت شده!‏ ناراحت شده!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دست به من بزبىنبىی نشونت میدم!‏<br />

پدر ‏(خشمگبنیبنن):‏ چی گفبىتبىی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ شنیدی چی گفتم.‏<br />

پدر ‏(کمربند را بالا میبرد):‏ ادبش میکنم.‏<br />

مادر:‏ هلنا ببرببررش تا باباش نکشتهش.‏<br />

‏(هلنا <strong>اما</strong> را میکِشد و با خود میبرد.‏ مادر به لوین دستمالىللىی میدهد که صورتش را پا ک کند.)‏<br />

پدر:‏ دخبرتبرره دیوونه شده.‏ پا ک زده به سرش!‏<br />

مادر:‏ ششش!‏ ششش!‏<br />

‏(آشبرپبرزخانه تاریک میشود.‏ دوباره روشن میشود.‏ <strong>اما</strong> و هلنا در گوشهای بر روی یک نیمکت کوتاه<br />

نشستهاند.‏ نوری ضعیف صحنه را روشن کرده است.‏ صدای ضعیف موسیقی شنیده میشود:‏<br />

‏«اسبرتبرراحتگاه من».)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ هلنا پیش من ‏بجببجخواب.‏<br />

هلنا:‏ مگه جیکوب پیشت ‏بمنبممیخوابه؟<br />

!17


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ ما با هم ‏بمنبممیخوابیم.‏ یعبىنبىی بعد از اولبنیبنن شب دیگه با هم ‏بمنبممیخوابیم.‏ اصلاً‏ نباید باهاش ازدواج<br />

میکردم.‏<br />

هلنا:‏ پس چرا ازدواج کردی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ آخه تنها بودم.‏<br />

هلنا:‏ دلیل ‏بمنبممیشه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ اجمحجممق هم بودم.‏<br />

هلنا:‏ این شد دلیل.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ولىللىی دیگه ‏بمنبممیخوام.‏ میخوام زندگی خودمو بکنم.‏ من تصمیمم رو گرفتم.‏ میخوام برم<br />

نیویورک.‏<br />

هلنا:‏ میخوای جیکوب و خونواده و کارت رو ول کبىنبىی بری؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏همھهممه چی رو.‏<br />

هلنا:‏ کاش من هم دل و جرات تو رو داشتم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو شوهرت رو دوست داری.‏ برای چی میخوای ول کبىنبىی بری؟<br />

هلنا:‏ ا گه جرابمتبمم بیشبرتبرر بود اینقدر دوستش نداشتم.‏<br />

‏(هر دو میخندند.‏ بعد سا کت میشوند.‏ هلنا دوباره به خنده میافتد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ به چی میخندی؟<br />

هلنا:‏ به سوپ!‏ قیافهی بابا رو دیدی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو قیافهی لوین رو دیدی؟<br />

‏(هردو میخندند.‏ بعد سا کت میشوند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ هلنا دوستت دارم،‏ میدوبىنبىی؟<br />

هلنا ‏(جلوی اشکش را میگبریبررد):‏ تو نیویورک مواظب خودت باش.‏ شنیدی که بابا چی گفت.‏ ‏همھهممهی<br />

دهنگشادا و بیکارهها اوبجنبججان.‏<br />

‏(همھهممدیگر را بغل میکنند،‏ گریه میکنند،‏ نور میرود،‏ موسیقی ‏همھهممچنان با صدای کم شنیده میشود.)‏<br />

!18


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه سه<br />

کافهی سا کس.‏ جنوب منهبنتبنن.‏ پیانیست مینوازد.‏ حال و هوای پرانرژی.‏ چند جوان مشغول غذا<br />

خوردن و نوشیدن آبجببججو هستند.‏ دو مبریبرز بر روی صحنه است.‏ آقای سا کس در ببنیبنن آهنگها مشغول بازی<br />

١<br />

ایتالیابىیبىی ‏«مورا»‏ با پیانیست است و انگشتانش را بالا میبرد…‏<br />

سا کس:‏ کواترو!‏ دو!‏ اُتو!‏ اونو!‏ ‏(چهار،‏ دو،‏ هشت،‏ یک)‏<br />

‏(<strong>اما</strong> به ‏همھهممراه ویتو وارد میشود.‏ ظاهرش تغیبریبرر کرده است.‏ با اینکه در اینجا غریبه است،‏ راحت است و<br />

از آزادیاش لذت میبرد.‏ ویتو ریزنقش و لاغر است و سیگار میکشد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ اینجا عالیه.‏<br />

ویتو:‏ ما بعد از کار میآییم اینجا.‏ چه نقشههابىیبىی اینجا کشیدبمیبمم!‏ چه انقلابهابىیبىی اینجا پبریبرروز شده!‏<br />

‏(فدیا با آنا مینکبنیبنن پشت یک مبریبرز نشستهاست—سیگار میکشد.)‏<br />

فدیا:‏ چقدر آبجببججو اینجا خورده شده!‏<br />

‏(<strong>اما</strong> و ویتو میخندند.)‏<br />

فدیا:‏ بشبنیبنن ویتو.‏ دوستت کیه؟<br />

‏(<strong>اما</strong> و ویتو می نشینند.)‏<br />

ویتو ‏(صدا میزند):‏ آقای سا کس!‏ دو تا آبجببججو!‏ این <strong>اما</strong> گلدمنه.‏ تازه از روچسبرتبرر اومده اینجا.‏<br />

فدیا:‏ قبلش چی؟<br />

٢<br />

<strong>اما</strong>:‏ کوونو ، روسیه.‏<br />

فدیا:‏ آهان…‏ کوونو.‏<br />

آنا:‏ هیچ ‏بمنبممیدونه کجاست.‏ ا گه میگفبىتبىی ‏«اسمشسممبرتبرروگورسک»‏ میگفت:‏ ‏«آهان!‏ اسمشسممبرتبرروگورسک!»‏<br />

:Morra ١ بازی بسیار قدیمی از زمان رم و یونان باستان که در آن شرکت کننده ها همزمان تعدادی از<br />

انگشتان شان را نشان داده و مجموع انگشتان تمام شرکت کننده ها را حدس می زنند.‏ کسی که تعداد را<br />

درست حدس زده باشد یک امتیاز می گیرد.‏ ‏(م)‏<br />

!19<br />

Kovno ٢


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

فدیا:‏ پس اهل روچسبرتبرری.‏ شنیدم میگن شهر گلهاست.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه بابا شهر آرده.‏ مثل آرد توی نون.‏<br />

فدیا:‏ به نیویورک خوش اومدی،‏ شهر فاضلاب.‏<br />

ویتو:‏ فدیا یادش ‏بمنبممیره که من تو فاضلاب کار میکنم.‏<br />

آنا:‏ ویتو،‏ تو توی فاضلاب کار میکبىنبىی ولىللىی در واقع فیلسوفىففىی.‏<br />

ویتو:‏ مگه فرفىقفىی هم میکنه؟ ولىللىی درسته.‏ اینجا ‏همھهممه یه چبریبرز دیگهان.‏ آنا تو کارخونهی کرست کار میکنه<br />

ولىللىی واقعاً‏ چی کاره است؟ سازماندهندهی کارگرای کرستسازی.‏ فدیا بیکاره،‏ ولىللىی واقعاً‏ چی کاره<br />

است؟ هبرنبررمنده.‏<br />

فدیا:‏ جداً،‏ من بیکارم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ کار توی فاضلاب چطوریه؟<br />

ویتو:‏ اول از ‏همھهممه اینکه کار موقتیه.‏ تا وقبىتبىی که یبوست توی نیویورک ‏همھهممهگبریبرر بشه.‏<br />

‏(آنا سرش را تکان میدهد.‏ ویتو را میشناسد.)‏<br />

ویتو:‏ طبق تئوری ‏بجببجحران سرمایهداری مارکس،‏ ثروبمتبممندا بیشبرتبرر و بیشبرتبرر یبس میشن و فقرا کمبرتبرر و کمبرتبرر<br />

غذا دارن که ‏بجببجخورن،‏ پس فاضلابها دیگه خشک میشن.‏ ‏همھهممون وقته که من و رفقای کارگر فاضلابمببمم<br />

یعبىنبىی پرولتاریای واقعی قیام میکنیم ‏(با حرکبىتبىی ‏بمنبممایشی بلند میشود)‏ … از دل تاریکی….‏<br />

سا کس:‏ بسه دیگه!‏ مردم دارن غذا میخورن…‏<br />

ویتو:‏ دیگه حرفىففىی ‏بمنبممیمونه.‏ اون روز که برسه خودت میبیبىنبىی آقای سا کس.‏<br />

سا کس:‏ وقبىتبىی پول آبجببججوهاتو رو دادی اون وقت میبینیم.‏<br />

ویتو:‏ نگران نباش،‏ ‏جمججممعهی هفتهی دیگه حقوق میگبریبررم.‏<br />

سا کس:‏ خونوادهی منم باید نون ‏بجببجخورن.‏ ‏(انگشتانش را بالا میآورد)‏ دوشنبه،‏ سهشنبه،‏ چهارشنبه،‏<br />

پنجشنبه…‏<br />

ویتو:‏ مگه من نباید نون ‏بجببجخورم؟<br />

سا کس:‏ نه،‏ تو انقلابىببىی هسبىتبىی.‏ تو با باد کلهات هم میتوبىنبىی زندگی رو بگذروبىنبىی.‏<br />

‏(همھهممه میخندند.‏ سا کس به بازی مورا با پیانیست بازمیگردد.)‏<br />

!20


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

فدیا:‏ ‏بجببجخندید!‏ وقبىتبىی انقلاب بشه اینجا رو تبدیل به کلکتیو میکنیم و اونوقت…‏<br />

آنا:‏ آبجببججوی مفبىتبىی!‏<br />

‏(هم با هم فریاد میزنند:‏ آبجببججوی مفبىتبىی!‏ آبجببججوی مفبىتبىی!‏ سا کس سرش را تکان میدهد و ببریبررون میرود.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با لبخند به ویتو):‏ پس آنارشیستهای نیویورک اینجوری نقشهی انقلاب رو میکشن.‏<br />

ویتو:‏ ما ‏همھهممهی روز سخت کار میکنیم و عصرها…‏<br />

آنا:‏ بله،‏ در طول روز تو کارگاهها سرمایهداری رو ‏مجممجحکوم میکنیم و عصرها تو کافهی سا کس ‏همھهممدیگه<br />

٢ ١<br />

رو ‏مجممجحکوم میکنیم.‏ مارکسیستها و با کونینیستها و کروپوتکینیستها و دولئونیستها …<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو چی؟<br />

آنا:‏ خب،‏ اولبنیبنن چبریبرزی که خوندم،‏ مارکس!‏ مانیفست!‏ چقدر روشن!‏ چقدر باشکوه!‏ ‏(بالای صندلىللىی<br />

میرود)‏ کارگران جهان متحد شوید!‏ نظام سرمایهداری ثروت عظیمی رو ابجیبججاد کرده <strong>اما</strong> این کار رو به<br />

وسیلهی بیچارگی بشریت ابجنبججام داده.‏ یه نظام بیماره.‏ مشکل بیکاری رو چطور حل میکنه؟ با جنگ<br />

و آمادگی برای جنگ.‏ باید جاش رو به جامعهای نوین بده که مردم توش در کار و ثروت سهیمن و مثل<br />

آدمبریبرزاد زندگی میکبننبنن.‏ ‏(همھهممه تشویق میکنند،‏ آنا تعظیم میکند.)‏ <strong>اما</strong> بعد با کونبنیبنن رو خوندم.‏<br />

‏(ویتو حالت انزجار به خود میگبریبررد.)‏<br />

آنا:‏ اولش ازش متنفر بودم که به مارکس ‏جمحجممله کرده.‏ <strong>اما</strong> بعد شیفتهاش شدم.‏ میگفت دیکتاتوری<br />

٣<br />

پرولتاریا درست مثل دیکتاتوری بورژوازیه.‏ به خودی خود کنار ‏بمنبممیره.‏ تبدیل به حکومت استبدادی<br />

میشه.‏ دولت کارگری ‏بمنبممیتونه وجود داشته باشه.‏ دولت به خودی خود شرّه.‏ ما نه باید دولبىتبىی داشته<br />

باشیم،‏ نه خدابىیبىی،‏ نه اربابىببىی.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> و فدیا تشویق میکنند.)‏<br />

Kropotkinists ١<br />

DeLeonists ٢<br />

٣ اشاره به تئوری مارکسیسم درباره ی زوال و کنار رفتن دیکتاتوری پرولتاریا به دلیل عدم ضرورت پس<br />

از ایجاد تغییرات لازم در جامعه.‏ دیکتاتوری پرولتاریا حکومت دورۀ انتقالی بین جامعۀ سرمایه داری و<br />

جامعۀ کمونیستی است.‏ دوره ای که به روایت مارکس ‏«در آن دولت نمی تواند چیزی جز دیکتاتوری<br />

انقلابی طبقه ی کارگر باشد.»‏ ‏(م)‏<br />

!21


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ویتو:‏ با کونبنیبنن خیالپردازه.‏ رومانتیکه.‏ مارکس توی تارتحیتحخ ریشه داره،‏ تو واقعیت.‏<br />

فدیا:‏ سه تا آبجببججو برای با کونبنیبنن!‏<br />

ویتو:‏ چهارتا برای مارکس!‏<br />

فدیا ‏(در حالىللىی که انگشتانش را با حالت بازی مورا بالا گرفته است):‏ با کونبنیبنن!‏<br />

ویتو:‏ مارکس!‏<br />

آنا ‏(با خنده):‏ کروپوتکبنیبنن!‏<br />

ویتو:‏ انگلس!‏<br />

سا کس ‏(با ‏بمتبممام انگشتانش):‏ انقلاب!‏<br />

‏(مردی وارد کافه میشود.‏ با موهای سیاه،‏ عینک،‏ صورت و فکی زمجممجخت.‏ به اطراف نگاه میاندازد.‏<br />

روشن است که اینجا غریبه نیست.)‏<br />

ویتو:‏ سلام ساشا!‏<br />

‏(فدیا و آنا هم سلام میکنند.‏ ساشا سر تکان میدهد.‏ پشت مبریبرز کناری مینشیند.)‏<br />

١<br />

ویتو ‏(به <strong>اما</strong>):‏ اسمسسممش الکساندر برکمنه . هیچ وقت تا غذاشو ‏بجنبجخوره حرف ‏بمنبممیزنه.‏<br />

ساشا ‏(به سا کس):‏ آقای سا کس.‏ یه استیک بزرگ با یه آبجببججوی بزرگ.‏<br />

فدیا:‏ ساشا کی مرده که برات پول ارث گذاشته؟<br />

ساشا:‏ امروز حقوق دادن.‏<br />

ویتو ‏(به <strong>اما</strong>):‏ توی کارخونهی سیگار کار میکنه.‏ حدس بزن چند سالشه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ سی و پنج؟<br />

ویتو:‏ بیست و یک.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ از من بزرگبرتبرر نیست.‏<br />

شو.‏<br />

ویتو:‏ ساشا از ‏همھهممه بزرگبرتبرره.‏ ‏(صدا میزند)‏ ساشا!‏ بیا اینجا با رفیق جدیدمون <strong>اما</strong> گلدمن از روچسبرتبرر آشنا<br />

!22<br />

Alexander Berkman ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ساشا ‏(سرش را بالا میآورد،‏ نگاه میکند،‏ سرش را به نشانهی سلام تکان میدهد و به خوردن ادامه<br />

١<br />

میدهد):‏ یوهان موست فردا شب توی آ کادمی موسیقی سخبرنبررابىنبىی میکنه.‏ ‏(دستش را داخل بستهی<br />

روزنامههای لولهشده میبرد)‏ اعلامیههاش رو اینجا دارم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خودِ‏ یوهان موست؟<br />

ساشا ‏(برای اولبنیبنن بار واقعاً‏ به <strong>اما</strong> نگاه میکند):‏ هیچ وقت سخبرنبررابىنبىیهاش رو نشنیدی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه،‏ <strong>اما</strong> مقالهاش رو توی روزنامهی آزادی خوندهام.‏<br />

ساشا ‏(سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد،‏ به خوردن ادامه میدهد،‏ سرش را بالا میآورد):‏ کی تو<br />

قسمت غر ‏بىببىی ‏بجپبجخش میکنه؟<br />

ویتو ‏(به <strong>اما</strong>):‏ ساشا یه ‏لحللححظه هم وقت تلف ‏بمنبممیکنه.‏ ‏(به ساشا)‏ باشه.‏ من تو وقت ناهارم تو غرب ‏بجپبجخش<br />

میکنم.‏<br />

٢<br />

آنا:‏ من میدون یونیون رو بعد از کار ‏بجپبجخش میکنم.‏<br />

فدیا:‏ من کمکت میکنم.‏ ساعت شش اوبجنبججا میبینمت.‏<br />

٣<br />

ساشا:‏ من ساعت ناهار جلسهی کارگاه دارم.‏ تو خیابون بروم یه ساعت قبل از کار ‏بجپبجخش میکنم.‏<br />

آنا:‏ ساشا!‏ باید قبل از پنج بیدار بشی…‏<br />

ساشا:‏ که چی؟<br />

آنا:‏ که هیچی.‏ بعد از انقلاب یه ‏مجممججسمه تو خیابون بروم میذار ‏بمیبمم.‏ ‏(حالت ‏مجممججسمه میگبریبررد)‏ ساشا در<br />

حال ‏بجپبجخش اعلامیه کلهی سحر.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ اتاق من نزدیک خیابون برومه.‏ من کمکت می کنم.‏<br />

ساشا:‏ پنج صبح؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ ا گه تو بیای،‏ منم میام.‏<br />

:Johann Most ١ سردبیر روزنامه،‏ سخنران و سیاستمدار آنارشیست آلمانی‐آمریکایی (١٨۴۶-١٩٠۶)<br />

‏(م)‏<br />

Union Square ٢<br />

Broom ٣<br />

!23


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ویتو:‏ ‏بجپبجخش کردن اعلامیه با ساشا خودش ‏بجتبججربهایه.‏ ‏(دستهای اعلامیه برمیدارد،‏ بلند میشود،‏ در<br />

نقش ساشا،‏ ادای او را درمیآورد که گوشهی خیابان با جذبه صحبت میکند،‏ گو ‏بىیبىی با رهگذری حرف<br />

میزند)‏ ‏«دوستان خو ‏بمببمم!‏ آیا میدانید که یوهان موست امشب سخبرنبررابىنبىی میکنه؟ این هم<br />

اطلاعاتش.»‏ ‏(اعلامیه را به فدیا میدهد و جایش را با رهگذر عوض میکند.‏ با صدابىیبىی متفاوت)‏ ‏«کی؟<br />

چی؟ من وقت ندارم.»‏ ‏(دوباره در جای ساشا)‏ ‏«که وقت نداری!‏ ده ساعت در روز برای سرمایهدارا<br />

وقت میذاری.‏ اونوقت ‏بمنبممیتوبىنبىی یک ساعت از وقتت رو برای جنبشی صرف کبىنبىی که به استثمار پایان<br />

میده؟ شرم بر تو!»‏ ‏(اعلامیهها را به سینهی فدیا میکوبد.)‏<br />

‏(فدیا جا میخورد و آهی میکشد.‏ ‏همھهممه میخندند.‏ ساشا سرش را تکان میدهد.‏ لبخندی میزند:‏<br />

ظرفیت شوخی را دارد.)‏<br />

ویتو:‏ حالا اعلامیه ‏بجپبجخش کردن فدیا یه داستان دیگه است.‏ ‏(حالبىتبىی خوشایند و مهربان به خود میگبریبررد)‏<br />

‏«خابمنبمم عزیز،‏ چبریبرزی براتون آوردم.‏ نبرتبررسید.‏ بلیت ‏مجممججابىنبىی کنسرته.‏ کنسرت واژهها.‏ ‏سمسسممفوبىنبىی ایدهها.‏ رهبرببرر<br />

ارکسبرتبرر؟ یوهان موست.‏ باعث افتخارمه سرکار خابمنبمم.»‏ ‏(اعلامیه را به <strong>اما</strong> میدهد.‏ به آرامی به دور او<br />

میرقصد و آهنگی را زمزمه میکند.)‏<br />

ساشا:‏ حالا دیگه جدی باشید.‏<br />

ویتو:‏ من جدیام.‏ من جدیام.‏ ‏(اعلامیهی دیگری را به شکم فدیا فرو میکند.)‏<br />

ساشا:‏ من فکر میکنم درست نیست فدیا و آنا با هم یه جا باشن و من و دوستمون گلدمن با هم یه جا<br />

باشیم.‏ اتلاف نبریبرروئه.‏ میتونیم مناطق بیشبرتبرری رو پوشش بدبمیبمم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه،‏ اتلاف نیست.‏ ا گه پلیس بیاد،‏ سختتره که ‏بجببجخواد دو نفر رو ‏همھهممزمان دستگبریبرر کنه.‏<br />

آنا:‏ راست میگه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ به علاوه،‏ ا گه دو نفر باشیم ‏بهببههبرتبرر به نظر میرسه.‏ نشون میده که یه سازمان هستیم.‏<br />

آنا:‏ راست میگه.‏<br />

ساشا ‏(کلافه):‏ راست ‏بمنبممیگه!‏ تازه از روچسبرتبرر اومده اینجا میخواد به ما یاد بده چطوری تو نیویورک<br />

اعلامیه ‏بجپبجخش کنیم؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(به آرامی):‏ چه تبلور حقبریبررانهای از پرووینسیالیسم.‏<br />

!24


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ساشا ‏(با پرخاش):‏ این چه کلمهای بود؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ حقبریبررانه.‏<br />

ساشا:‏ منظورم اون یکیه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ پرووینسیالیسم؟<br />

ساشا:‏ من ‏بمنبممیدوبمنبمم یعبىنبىی چی.‏<br />

‏(سکوبىتبىی ‏همھهممراه با شرمندگی برقرار میشود.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(به آرامی):‏ تو اسم خودتو میذاری آنارشیست؟<br />

ساشا ‏(با عصبانیت):‏ بله!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ و انبرتبررناسیونالیست؟<br />

ساشا:‏ معلومه!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ پرووینسیالیسم درست برعکس انبرتبررناسیونالیسمه.‏<br />

ساشا:‏ این یه توهینه!‏<br />

آنا:‏ راست میگه ساشا!‏<br />

ساشا:‏ ‏«راست میگه،‏ راست میگه»!‏ بسه دیگه!‏<br />

ویتو:‏ ساشا!‏ وقتشه یه بارم که شده ‏بجببجحث رو ببازی.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ساعت پنج میبینمت ساشا.‏ خیابون بروم،‏ دم ایستگاه.‏<br />

‏(دستش را دراز میکند،‏ ساشا با کنجکاوی به او نگاه میکند،‏ دستش را به آرامی پیش میآورد،‏ به هم<br />

نگاه میکنند،‏ اولبنیبنن آثار لبخند در چشمان ساشا دیده میشود.)‏<br />

!25


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه چهار<br />

١<br />

آهنگ انقلابىببىی ‏بجپبجخش میشود.‏ در تالار دوبجیبجچوراین ، نور اسپات بر روی یوهان موست است که کت و<br />

کراوات بر تن دارد،‏ ریش سیاه‐خا کسبرتبرری و موهای بسیار کوتاهی دارد،‏ قدبلند است و در ‏سمسسممت چپ<br />

صورتش تغیبریبرر شکلی ناشی از حادثهای در کودکی وجود دارد.‏ پرقدرت و باوقار است.‏ عضو<br />

آلمللممان بوده و به زندان هم افتاده است.‏ او یکی از نظامیان سابق جنبش انقلابىببىی بوده است.‏<br />

رایشتاگ‎٢‎<br />

سخبرنبررابىنبىی پرشور است که در عبنیبنن حال میتواند برای تاثبریبررگذاری با آرامش صحبت کند.‏ در اینجا به<br />

‏مجممجخاطبانش و ‏همھهممزمان به پلیس درسی دربارهی آنارشیسم میدهد.‏ سه افسر پلیس در روشنابىیبىی ضعیف<br />

ایستاده و باتوم به دست دارند.‏ سخبرنبررابىنبىی طولابىنبىی است و تنها در صوربىتبىی اثر میکند که موست بتواند<br />

توجه ‏مجممجخاطبان را جلب کند.‏<br />

موست:‏ رفقا!‏ دوستان!‏ و اعضای پلیس نیویورک.‏ ‏(خندهی حضار.‏ موست دستش را سایبان کرده و با<br />

٣<br />

دقت به ‏جمججممعیت نگاه میکند.‏ اشاره میکند.)‏ بله،‏ بازرس سالیوان هم تو ردیف چهارم نشستهاند<br />

یادداشت برمیدارن.‏ ‏(خنده،‏ تشویق حضار)‏ خواهش میکنم جناب بازرس،‏ اسمسسممم رو درست بنویسید:‏<br />

یوهان موست.‏ ‏(موست دستش را دراز میکند.‏ کف دستش رو به بالاست.‏ دیگر لبخند ‏بمنبممیزند.‏ ‏لحللححنش<br />

تغیبریبرر میکند.)‏ دوستان من!‏ ما اینجا در یک گردهمھهممابىیبىی دوستانه هستیم.‏ در میان ‏جمججممعیت زنان و<br />

کودکان هم هستند.‏ ‏(لحللححنش عصبابىنبىی میشود)‏ با این حال دور تا دور سالن پلیس ایستاده،‏ باتوم به<br />

دست و مسلح به تفنگ.‏ آیا این معبىنبىی آزادی بیان در آمریکاست؟<br />

‏(همھهممهمه در ‏جمججممعیت)‏<br />

Deutschverein ١<br />

:German Reichstag ٢ قوه ی مقننه ی دولت آلمان در دوران رایش دوم و سوم.‏<br />

Sullivan ٣<br />

!26


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

موست:‏ اعضای نبریبرروی پلیس،‏ چرا اینجایید؟ شاید شنیدهاید که اینجا گردهمھهممابىیبىی آنارشیستهاست؟<br />

‏(خندهی حضار)‏ بله،‏ ما آنارشیست هستیم!‏ ‏(تشویق)‏ شاید شنیدهاید که ما به اغتشاش معتقدبمیبمم.‏<br />

‏(دستانش را به هم میکوبد)‏ اشتباه است!‏ ما به نظم معتقدبمیبمم.‏ نه نظم ساختگی به زور ‏جمچجمماق و تفنگ،‏<br />

بلکه نظم طبیعی ابناء بشر که با ‏همھهمماهنگی و برابری در کنار هم کار و زندگی میکنند.‏ چه کسی گفته<br />

که ما به هرجومرج و اغتشاش معتقدبمیبمم؟ سرمایهداران و جنگافروزان،‏ مروجان هرجومرج اقتصادی،‏<br />

معماران اغتشاش جهابىنبىی هستند!‏ ‏(صدایش آرام میشود)‏ جناب بازرس سالیوان،‏ نبریبرروهای پلیس،‏<br />

بگذارید توضیح بدهم که ما چطور آنارشیست شدبمیبمم.‏ ‏(مکث میکند،‏ صاف و ‏مجممجحکم میایستد.)‏ ابتدا<br />

زندگیمان را بررسی کردبمیبمم و دیدبمیبمم با قوانیبىنبىی زندگی میکنیم که خودمان وضع نکردهابمیبمم،‏ به گونهای<br />

زندگی میکنیم که ‏بمنبممیخواهیم،‏ جدا شده از قویترین گرایش انسابىنبىیمان.‏ بعد چشمانمان را باز<br />

کردبمیبمم و به شهر نگاه کردبمیبمم.‏ میدیدبمیبمم که پنج صبح کارگران پنجرهها را باز میکنند تا پیش از رفبنتبنن به<br />

کارخانه،‏ در هوای تازه نفسی تازه کنند.‏ در زمستان اجساد پبریبررزنان و پبریبررمردان را دیدبمیبمم که ‏تحیتحخ زده<br />

بودند،‏ چرا که سوخت نداشتند.‏ در تابستان نوزادان را در آپاربمتبممانها دیدبمیبمم که از وبا میمردند.‏<br />

‏(سکوت ‏مجممجحض،‏ صدایش بالا میرود،‏ چند پله بالاتر میرود)‏ بعد چبریبرز دیگری دیدبمیبمم.‏ دیدبمیبمم که هفتصد<br />

١<br />

ساختمان در شهر در ‏بمتبمملک یک خانواده است.‏ خانوادهی آستور که ثروتشان صد میلیون دلار است.‏<br />

٤ ٣ ٢<br />

دیدبمیبمم که جِی گولد پانصد هکتار در هادسن و یک عمارت در خیابان پنجم دارد و را کفلر کنبرتبررل<br />

نفت کشور را به دست گرفته است.‏ بله،‏ دیدبمیبمم که ثروبمتبممندان با ثروبىتبىی زندگی میکنند که نسلهای<br />

٥<br />

کارگران آن را به وجود آوردهاند.‏ دیدبمیبمم که در والدورف آستوریا به افتخار یک سگ میهمابىنبىی ترتیب<br />

دادهاند.‏ بله،‏ یک سگ!‏ سگی که به جواهرات مزین شده بود،‏ در حالىللىی که مادران خیابان چری شبریبرر<br />

برای فرزندانشان ندارند.‏ ‏(صدایش از خشم فروخورده شده است.‏ صبرببرر میکند تا بر خود مسلط شود و<br />

Astor ١<br />

Jay Gould ٢<br />

Hudson ٣ شهری در نیوهمپشایر<br />

Rockefeller ٤<br />

:Waldorf Astoria ٥ هتلی لوکس در منهتن نیویورک<br />

!27


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامتر صحبت میکند.)‏ این را هم دیدبمیبمم که ‏همھهممان کسابىنبىی که صاحبان صنایع آمریکا هستند،‏<br />

رئیسجمججممهور و اعضای کنگره را انتخاب میکنند.‏ آبهنبهها قضات را منصوب میکنند،‏ کشیشها را تدهبنیبنن<br />

میکنند،‏ روزنامهها را صاحب میشوند،‏ دانشگاهها را وقف میکنند.‏<br />

‏(ماموران پلیس به شکل ‏همھهمماهنگ باتومهایشان را به کف دستشان میکوبند.‏ صدای موست بالاتر از<br />

صدای آبهنبهها میرود.)‏<br />

موست:‏ هر سال سی و پنج هزار کارگر در معادن و کارخانههای آبهنبهها میمبریبررند.‏ در هر نسل،‏ فرزندان<br />

کارگران در جنگهای آبهنبهها سلاخی میشوند.‏ بعد ما را به خشونت متهم میکنند!‏ ‏(مکث میکند و با<br />

طمانینه صحبت میکند.)‏ بگذارید موضعمان را مشخص کنیم.‏ خشونت علیه مردم بیگناه؟ هرگز!‏<br />

خشونت علیه سرکوبگران؟ ‏همھهممیشه!‏ ‏(تشویق)‏ بله!‏ یادداشت بردارید بازرس سالیوان.‏ منتظر دیدار ‏سمشسمما<br />

هستیم.‏ ‏(خندهی حضار)‏ ولىللىی ما هم یادداشت برمیدار ‏بمیبمم.‏ و روزی،‏ تکرار میکنم،‏ روزی ‏سمشسمما هم ما را<br />

خواهید دید!‏<br />

‏(موست تعظیم میکند،‏ با تشویق فراوان از سوی حضار و کوبیدن پاها،‏ و بعد سرود انبرتبررناسیونال به<br />

زبان آلمللممابىنبىی صحنه را ترک میکند.‏ پلیس ‏همھهممچنان باتوم میکوبد.)‏ ‏(<strong>اما</strong> و آنا ظاهر میشوند.‏ صداها<br />

‏همھهممچنان شنیده میشود.‏ آبهنبهها در ‏جمججممعیت بودهاند.)‏<br />

آنا:‏ عجب سخبرنبررابىنبىیای!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ پس یوهان موست اینه.‏ تازه میفهمم چرا هی میافته زندان.‏<br />

ساشا ‏(به آبهنبهها میپیوندد):‏ سلام آنا…‏ سلام <strong>اما</strong>.‏<br />

‏(فدیا هم به آبهنبهها میپیوندد.‏ پبریبرراهبىنبىی گلدوزی شده به تن دارد.‏ ساشا سر تکان میدهد.)‏<br />

ساشا:‏ پبریبررهنشو نگاه.‏ داد میزنه هبرنبررمنده.‏<br />

فدیا:‏ ساشا از پبریبررهنم خوشش ‏بمنبممیآد.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ به نظر من که قشنگه.‏<br />

ساشا:‏ ‏همھهممه سلیقه دار ‏بمیبمم،‏ ولىللىی مگه وقبىتبىی جنبش به ذره ذره پول ما احتیاج داره،‏ پولمللممون رو باید خرج<br />

این چبریبرزا کنیم؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ مگه ما چبریبرزای قشنگ لازم ندار ‏بمیبمم که یادمون باشه زندگی میتونه یه روزی چطور باشه؟<br />

!28


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ساشا:‏ مگه یه آنارشیست باید چبریبرزای لوکس داشته باشه وقبىتبىی مردم تو فقر دست و پا میزنن؟<br />

آنا:‏ ‏بهیبههودیا که با هم حرف میزنن،‏ ‏همھهممهاش سوال میپرسن.‏ هیچکس جواب ‏بمنبممیده.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ مگه به خاطر انقلابىببىی بودن باید موسیقی و عطر یاس رو کنار گذاشت؟<br />

آنا ‏(با آرتحنتحج به فدیا میزند):‏ میبیبىنبىی؟<br />

ساشا:‏ کی گفته موسیقی و گل رو باید کنار بذاری؟ ولىللىی پبریبررهبىنبىی مثل اینو چرا.‏<br />

فدیا:‏ هبرنبرر چی؟<br />

ساشا:‏ این یه حقیقت علمیه:‏ هبرنبررمندا رو گردهی فقرا زندگی میکبننبنن.‏ به خودت نگبریبرر،‏ فدیا.‏<br />

فدیا:‏ چرا به خودم نگبریبررم؟ مگه من آدم نیستم؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ ساشا،‏ طرز فکرت مشکل داره.‏ ‏بمنبممیتوبمنبمم دقیقاً‏ بگم چی…‏<br />

ساشا:‏ ا گه راست میگفبىتبىی،‏ میتونسبىتبىی بگی دقیقاًُ‏ چی.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با خونسردی):‏ تو زجرآوری.‏<br />

ساشا ‏(با خوشرو ‏بىیبىی):‏ ‏بمنبممیدوبمنبمم معنیش چیه،‏ <strong>اما</strong> فکر می کنم دوباره فحش خوردم.‏<br />

آنا:‏ ساشا فکر میکنم معنیش اینه که تو میخوای تا وقبىتبىی انقلاب بشه ما ‏همھهممه زجر بکشیم.‏<br />

ساشا:‏ تو ‏بمنبممیفهمی.‏<br />

آنا:‏ چرا میفهمم.‏ الابمنبمم دارم میرم خونه.‏ زجر بکشم!‏ <strong>اما</strong> تو هم میآبىیبىی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ من یه کم دیرتر میام.‏ میخوام تارتحیتحخ روی پوسبرتبررها رو عوض کنم.‏ موست دو هفتهی دیگه<br />

سخبرنبررابىنبىی میکنه.‏<br />

آنا ‏(به مردها):‏ پیش من میمونه تا کار پیدا کنه.‏ ‏(قصد رفبنتبنن میکند،‏ با آرتحنتحج به فدیا میزند تا فدیا متوجه<br />

میشود.)‏<br />

فدیا ‏(به زور ‏جمخجممیازه میکشد):‏ من خستهام.‏ تا خونه باهات میام آنا.‏ ‏(خارج میشوند.)‏<br />

ساشا ‏(با نگاه فدیا را دنبال میکند،‏ سرش را تکان میدهد):‏ خستهاست!‏ تا لنگ ظهر خوابیده.‏ ‏(تردید<br />

میکند،‏ به سوی <strong>اما</strong> برمیگردد و صدایش نرم میشود):‏ یه کم قدم بزنیم؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ هنوز این پوسبرتبررها ‏بمتبمموم نشده.‏<br />

ساشا:‏ بیا دیگه ‏بجببجحث نکنیم.‏ ناسلامبىتبىی رفیقیم.‏<br />

!29


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ مگه رفقا نباید ‏بجببجحث کبننبنن؟<br />

ساشا:‏ حالا میخواد دربارهی ‏بجببجحث کردن ‏بجببجحث کنه.‏ ‏(در سکوت به کار روی پوسبرتبررها ادامه میدهد.)‏<br />

بر ‏بمیبمم یه سودا بزنیم.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(سرخوشانه):‏ سودا لوکس نیست؟<br />

ساشا ‏(پس از مکث):‏ سودای خالىللىی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ ا گه یه کم شکلات توش ‏بجببجخوام چی؟<br />

ساشا ‏(حال و هوا را میگبریبررد):‏ من اونقدرا هم که فکر میکبىنبىی دگم نیستم.‏ یه کم شکلات.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(لحللححنش تغیبریبرر میکند):‏ ساشا،‏ تو چطور اینجوری شدی؟<br />

ساشا:‏ منظورت رتحنتحجآوره؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره.‏ نه.‏ منظورم عقایدته.‏ عقایدمون.‏ میگن ‏بمتبممام کارگرای کارخونهی سیگار رو سازماندهی<br />

کردی.‏<br />

ساشا:‏ تو ‏مممممملکت خودم سبریبرزده سالمللمم که بود به خاطر نوشبنتبنن یه انشا از مدرسه اخراجم کردن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ به خاطر یه انشا؟<br />

ساشا:‏ گفبنتبنن عنوانش نامناسب بوده.‏ ‏«خدابىیبىی نیست.»‏<br />

‏(میخندند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ سبریبرزده سالمللمم که بود،‏ توی یه کارخونه تو سنتپبرتبررزبورگ کار میکردم.‏ کلمههابىیبىی مثل سرمایهداری و<br />

‏بهیبههودستبریبرزی و دولت رو بلد نبودم.‏ <strong>اما</strong> برام مثل روز روشن بود.‏ وقبىتبىی هر روز با پوست و گوشتت<br />

احساسش میکبىنبىی کلمات به چه دردی میخورن.‏<br />

ساشا:‏ فکر ‏بمنبممیکردی که تو آمریکا اوضاع فرق کنه؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو کارخونه تو روچسبرتبرر هیچ تفاوبىتبىی ‏بمنبممیدیدم.‏ آره،‏ آمریکا قانون اساسی داره.‏ <strong>اما</strong> این تو کارخونه<br />

هیچ معنابىیبىی نداشت.‏<br />

!30


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

١<br />

ساشا:‏ برای اونا هم که بعد از هِیمارکت اعدام شدن معنابىیبىی نداشت.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ هیمارکت چشم خیلیامونو باز کرد.‏<br />

٢<br />

ساشا:‏ آخرین حرفای اسپایز به هیئت منصفه رو هیچوقت یادم ‏بمنبممیره:«اینها عقاید من هستند.‏ ‏بجببجخشی از<br />

زندگیام را تشکیل میدهند.‏ ‏بمنبممیتوابمنبمم خود را از آن جدا کنم،‏ و ا گر میتوانستم هم ‏بمنبممیخواستم…‏<br />

من می گو ‏بمیبمم،‏ ا گر ‏مجممججازات بازگو کردن حقیقت مرگ است،‏ مامور اعدام را صدا بزنید.»‏<br />

‏(هر دو از شنیدن دوبارهی این کلمات ‏بجتبجحت تاثبریبرر قرار گرفتهاند.)‏<br />

ساشا:‏ امیدوارم وقتش که برسه منم چنبنیبنن جساربىتبىی داشته باشم.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(نزدیک میآید،‏ دستش را میگبریبررد):‏ ساشا!‏ تو هنوز جوونتر از اوبىنبىی که ‏بجببجخوای از مردن حرف بزبىنبىی.‏<br />

ساشا:‏ یه روز با این انتخاب روبرو میشیم،‏ زانو بزنیم یا خطر کنیم.‏ جوبمنبممون رو بدبمیبمم ا گه لازم باشه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ من حاضرم زندگیمو به خاطر اعتقادم بدم.‏ <strong>اما</strong> میخوام در طول پنجاه سال این کارو بکنم،‏ نه<br />

تو یه ‏لحللححظهی قهرمانانه.‏ جنبش احتیاج داره که براش زندگی کنیم،‏ نه اینکه براش ‏بمببممبریبرر ‏بمیبمم.‏<br />

ساشا:‏ شاید فقط نوههامون بتونن یه عمر خوب زندگی کبننبنن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ من اینطوری فکر ‏بمنبممیکنم.‏ ما خودمون هم باید زندگی کنیم.‏ خوب هم باید زندگی کنیم تا نشون<br />

بدبمیبمم چطور میشه زندگی کرد.‏ ‏(با اشتیاق دست ساشا را گرفته است.‏ به او نزدیکتر میشود.‏ نا گهان<br />

متوجه میشود که چقدر به او نزدیک شده و خود را پس میکشد.)‏<br />

ساشا ‏(با تردید):‏ فردا چی کار میکبىنبىی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ باید برم انبار <strong>اما</strong>نات ایستگاه مرکزی.‏ چرخخیاطیمو اوبجنبججا گذاشتم.‏<br />

ساشا:‏ این ‏همھهممه راه از روچسبرتبرر کشوندی آوردیش؟<br />

:Haymarket affair ١ ماجرای هی مارکت پیامد یک بمب گذاری بود که در تظاهرات کارگری ۴ می<br />

١٨٨۶ در میدان هی مارکت شیکاگو رخ داد.‏ این تظاهرات در حمایت از اعتصاب کارگران برای هشت<br />

ساعت کار روزانه و در واکنش به کشتار کارگران به دست پلیس در روز قبل از آن آغاز شد <strong>اما</strong> شخصی<br />

ناشناس بمبی را به سوی نیروهای پلیس پرتاب کرد و پلیس هم به سوی تظاهرکنندگان آتش گشود.‏ این<br />

واقعه منجر به کشته شدن هفت افسر پلیس و دست کم چهار نفر از شهروندان عادی شد.‏ به دنبال آن<br />

هشت نفر از آنارشیست ها را بدون داشتن دلایل و مستندات در رابطه با این واقعه دستگیر کردند.‏<br />

هفت نفر را به جرم توطئه به اعدام و یک نفر را به ١۵ سال حبس محکوم کردند.‏ ماجرای هی مارکت<br />

را ریشه ی مراسم روز جهانی کارگر می دانند.‏ ‏(م)‏<br />

:August Spies ٢ یکی از هشت آنارشیست ماجرای هی مارکت.‏ ‏(م)‏<br />

!31


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره.‏ خسته شدم از کار تو کارخونهی کرست.‏ دلمللمم میخواد برای خودم کار کنم.‏ شاید یه کارگاه<br />

٢ ١<br />

اشبرتبررا کی راه بندازم.‏ مثل وِرا توی ‏«چه باید کرد ‏»؟<br />

ساشا:‏ تو چرنیشفسکی رو خوندی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ برای چی تعجب میکبىنبىی؟<br />

ساشا:‏ آخه تو خیلی جووبىنبىی.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خب تو هم جووبىنبىی.‏<br />

ساشا:‏ <strong>اما</strong> من مردم.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(عصبانیتش بالا میگبریبررد):‏ خب منم زبمنبمم.‏<br />

ساشا:‏ تو خیلی حساسی.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو هم خیلی ‏بىببىیملاحظهای.‏<br />

ساشا ‏(آه میکشد):‏ فکر میکبىنبىی من و تو هیچ وقت دوستای خو ‏بىببىی بشیم؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(به نرمی):‏ مگه نیستیم؟ ‏(لحللححظهای سکوت)‏ ساشا بذار یه وقت دیگه بر ‏بمیبمم سودا ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ آنا<br />

منتظرمه،‏ باید ‏بجببجخوابه.‏<br />

ساشا:‏ خیلی خب.‏ فردا باهات میام ایستگاه مرکزی.‏ من شهرو خوب بلدم.‏ بعدشم ا گه دلت خواست<br />

میتونیم بر ‏بمیبمم پل بروکلبنیبنن قدم بزنیم.‏ هوا دم رودخونه خیلی خوبه.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با ناباوری):‏ من که ازت ‏بجنبجخواستم بیای.‏ مگه کار نداری؟<br />

ساشا ‏(با کمی خجالت):‏ امروز که رفتم سر کار یه اشتباه تا کتیکی کردم.‏ چند تا از اعلامیهها رو ببنیبنن<br />

کارگرا ‏بجپبجخش کردم.‏ سرکارگر هم گفت:«امروز آخرین روزته.»‏ پس فردا میام دنبالت.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> میخواهد جواب دهد.‏ دستش را میگبریبررد.)‏<br />

ساشا:‏ میدوبمنبمم خونهی آنا مینکبنیبنن کجاست.‏ ساعت چند؟<br />

‏(<strong>اما</strong> جواب ‏بمنبممیدهد.)‏<br />

VERA ١<br />

(١٨۶٣) ٢ رمانی به قلم نیکلای چرنیشفسکی (١٨٢٨-١٨٨٩) Nikolay Chernyshevsky فیلسوف،‏<br />

روزنامه نگار و منتقد ادبی روس که شخصیت اصلی آن زنی به نام ورا پاولوفنا است.‏ چرنیشفسکی رهبر<br />

انقلابی جنبش دموکراتیک ١٨۶٠ بود.‏ <strong>اما</strong> گلدمن و ولادیمیر ایلیچ لنین از او بسیار تاثیر گرفتند.‏ ‏(م)‏<br />

!32


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ساشا:‏ ساعت چند؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ ساعت ده.‏<br />

ساشا:‏ خوبه.‏ قبل از اینکه بیام دنبالت میتوبمنبمم دنبال کار بگردم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دیدم چقدر میخوری.‏ باید کار پیدا کبىنبىی.‏<br />

ساشا:‏ <strong>اما</strong>…‏ من فکر میکنم تو…‏ رتحنتحجآوری.‏ ‏(برمیگردد تا برود،‏ دوباره برمیگردد.)‏<br />

‏(هر دو لبخند میزنند.‏ ساشا برمیگردد و خارج میشود.)‏<br />

!33


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه پنج<br />

آپاربمتبممان آنا مینکبنیبنن.‏ موسیقی با فلوت نواخته میشود.‏ <strong>اما</strong> و ساشا پاورچبنیبنن وارد میشوند.‏ تاریک و<br />

سا کت است.‏ <strong>اما</strong> کلاه ملوابىنبىی به سر دارد.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بیا تو.‏ میتونیم یه کم صحبت کنیم.‏<br />

ساشا:‏ آنا رو بیدار نکنیم!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ هیچی آنا رو بیدار ‏بمنبممیکنه.‏ ‏(برای اینکه ثابت کند،‏ پایش را به زمبنیبنن میکوبد.‏ گوش میکند،‏ هیچ<br />

خبرببرری نیست.)‏ میبیبىنبىی؟ ‏(در تاریکی یکدیگر را در آغوش میگبریبررند.)‏<br />

آنا:‏ ‏مجممجحض رضای خدا یه کم یواشتر!‏<br />

‏(<strong>اما</strong> و ساشا جدا میشوند.‏ <strong>اما</strong> شانههایش را بالا میاندازد.‏ دوباره ‏همھهممه جا سا کت است.‏ یک بار دیگر<br />

یکدیگر را در آغوش میگبریبررند و میبوسند.‏ موسیقی به نرمی به گوش میرسد و صحنه پایان مییابد.)‏<br />

!34


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه شش<br />

آپاربمتبممان آنا.‏ موسیقی پیانوی شاد و پرانرژی ‏بجپبجخش میشود،‏ مناسب صحنهی چهار جوان جذاب،‏ متعهد و<br />

عاشق زندگی.‏ <strong>اما</strong> و ساشا نشستهاند و در لیوان چای مینوشند.‏ ساشا از خوردن چای لذت میبرد،‏<br />

چایش را فوت میکند،‏ خنک میکند و ذره ذره مینوشد.‏ آنا و فدیا وارد میشوند.‏<br />

ساشا:‏ نگاه کن،‏ باز ‏همھهممون پبریبررهنو پوشیده!‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با نرمی به ساشا):‏ کی به آنا بگه؟ من یا تو؟<br />

ساشا:‏ من ‏بهببههش میگم.‏<br />

آنا:‏ چیو میگی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ دخبرتبرره ‏همھهممه چیو میشنوه.‏<br />

آنا:‏ بله،‏ ‏همھهممه چی.‏ ‏(میخندد،‏ خم میشود تا <strong>اما</strong> را ببوسد.)‏<br />

١<br />

<strong>اما</strong>:‏ آنا عزیزم،‏ تو ‏بىببىی گلدن داره از خونهاش توی خیابون فورسایت میره.‏ کرایهاش ماهی پنج دلاره.‏<br />

من و ساشا میخوابمیبمم بگبریبرر ‏بمیبممش.‏<br />

آنا ‏(<strong>اما</strong> را دست میاندازد):‏ پس ترجیح میدی با ساشا زندگی کبىنبىی تا با من.‏ دوست واقعی اینه!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آنا میدوبىنبىی که،‏ اینجا فقط برای تو جا داره.‏ من که اینجا هستم تو هیچ خلوبىتبىی برای خودت نداری.‏<br />

آنا:‏ منظورت از وقتیه که پای ساشا به اینجا باز شده.‏ ‏(با حالبىتبىی شهوابىنبىی میرقصد و صداهابىیبىی درمیآورد.)‏<br />

‏همھهممهاش اوی،‏ آه،‏ ‏همھهمممم،‏ اوه.‏ آره ‏(<strong>اما</strong> را بغل میکند)‏ تو خونه لازم داری.‏ خونهی تو ‏بىببىی گلدن رو<br />

دیدم،‏ دو برابر اینجاست،‏ نه؟<br />

ساشا:‏ آره.‏ دو برابره.‏<br />

آنا:‏ خوبه!‏ پس جا برای منم هست.‏<br />

ساشا:‏ بببنیبنن آنا…‏<br />

!35<br />

Toby Golden ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آنا:‏ تو به زندگی اشبرتبررا کی معتقدی یا نه؟<br />

ساشا:‏ معلومه که معتقدم،‏ ولىللىی…‏<br />

آنا ‏(سخبرنبررابىنبىی میکند،‏ ادای ساشا یا کس دیگری را در میآورد):‏ فردگرابىیبىی بورژوابىیبىی ‏همھهممهی ما را فاسد<br />

میکند!‏ ما باید فرهنگ نوین را ‏همھهممبنیبنن حالا آغاز کنیم رفقا!‏ ‏همھهممه سهم برابر ببرببررید!‏ از زندان تکهمھهممسری<br />

برهید!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ البته!‏ راست میگه ساشا.‏<br />

ساشا ‏(با اندوه):‏ معلومه که راست میگه.‏<br />

فدیا ‏(تا اینجا دور اتاق قدم میزده و تصایر روی دیوار را جابجببججا میکرده است.‏ دست نگه میدارد):‏<br />

خونهی تو ‏بىببىی گلدن رو میشناسم.‏ سه تا اتاق بزرگ داره.‏<br />

آنا:‏ آره،‏ دیدی؟<br />

فدیا:‏ آره،‏ برای منم جا داره.‏<br />

آنا:‏ تو هم؟<br />

فدیا ‏(روی ‏بجتبجخت میپرد،‏ ادای آنا را درمیآورد):‏ ما باید فرهنگ نوین را ‏همھهممبنیبنن حالا آغاز کنیم رفقا!‏ به<br />

قول ابجنبججیل،‏ ‏همھهممسایهتان را دوست بدارید.‏ به قول مارکس،‏ کارگران جهان متحد شوید.‏ به قول<br />

کروپوتکبنیبنن،‏ در روابط آزاد زندگی کنید.‏ به قول فدیا،‏ برای فدیا جا باز کنید!‏<br />

آنا:‏ فدیا!‏ من و تو مثل <strong>اما</strong> و ساشا نیستیم.‏ ما فقط دوستیم.‏<br />

فدیا:‏ بله،‏ مثل دوست هم با هم زندگی میکنیم.‏ ‏همھهممیشه چی میگیم؟ ‏(باز سخبرنبررابىنبىی میکند)‏ میان زن<br />

و مرد باید گسبرتبررهی بیکرابىنبىی از روابط وجود داشته باشد—‏ شور،‏ ‏همھهممراهی…‏<br />

آنا:‏ خشونت،‏ قتل!‏ ‏(با بازیگوشی به او ‏جمحجممله میکند.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با هیجان):‏ چهارتابىیبىیمون با هم!‏ به قدر کافىففىی بزرگه.‏ یه اتاق خواب داره،‏ میتونیم یه ‏بجتبجخت توی<br />

نشیمن بذار ‏بمیبمم،‏ تو آشبرپبرزخونه هم یه ‏بجتبجخت تاشو.‏<br />

!36


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ساشا ‏(ناراحت گوشهای کز کرده بود.‏ حال برانگیخته شده است):‏ چرا ‏همھهممش چهارتا؟ میخوای تو<br />

١<br />

دستشو ‏بىیبىی هم یه ‏بجتبجخت بذار ‏بمیبمم؟ اینجوری دوستم یوسل میلر هم میتونه بیاد پیشمون.‏ میتونیم ‏بجتبجختو<br />

عمودی بذار ‏بمیبمم که یوسل سرپا ‏بجببجخوابه.‏ ‏(اوقاتش تلخ است.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با ناخشنودی):‏ ساشا!‏<br />

ساشا:‏ هیچی نگو دیگه.‏ ‏(به سوی آبهنبهها میآید.‏ دستش را دور آبهنبهها حلقه میکند.)‏ راست میگید.‏ ‏همھهممتون<br />

راست میگید.‏ وقبىتبىی اشتباه میکنم،‏ قبولش میکنم.‏ ما دوست و رفیقیم.‏ چرا نتونیم با هم زندگی<br />

کنیم،‏ اشبرتبررا کی زندگی کنیم؟ این راه آینده است.‏ ما هم باید آینده رو ‏همھهممبنیبنن حالا شروع کنیم.‏ ‏(ولىللىی<br />

زیاد خوشحال به نظر ‏بمنبممیرسد.)‏<br />

آنا ‏(بالا و پایبنیبنن میپرد):‏ آره!‏ آره!‏<br />

فدیا ‏(در حال آماده کردن بطری شرابىببىی که در روزنامه پیچیده بود):‏ به سلامبىتبىی کلکتیو کوچیکمون<br />

بنوشیم!‏<br />

ساشا ‏(سرش را تکان میدهد):‏ هر بار میبینیش یه بطری شراب زده زیر بغلش.‏<br />

فدیا ‏(چوبپنبهی بطری را با صدابىیبىی بلند درست جلوی ساشا باز میکند):‏ <strong>اما</strong>،‏ تو چندتا لیوان بشور،‏ من<br />

شرابو میریزم.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> شانههایش را بالا میاندازد و میرود لیوان بیاورد.)‏<br />

ساشا:‏ ‏همھهممه برای غذا و اجاره سهم مساوی میپرداز ‏بمیبمم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏همھهممه بر اساس توانمون میپرداز ‏بمیبمم.‏ من و آنا تو کارخونهی کرست کار میکنیم.‏ تو تو کارخونهی<br />

سیگار کار میکبىنبىی.‏<br />

ساشا:‏ فدیا هم میتونه پبریبررهنشو بفروشه.‏ با پولش میتونیم یک ماه زندگی کنیم.‏<br />

آنا:‏ ‏بجنبجخند!‏ وقبىتبىی فدیا یه تابلو بفروشه،‏ بیشبرتبرر از دستمزد یه هفتهی من پول درمیآره.‏<br />

ساشا:‏ فدیا!‏ آخرین باری که یه تابلو فروخبىتبىی کی بود؟<br />

فدیا:‏ امروز چند شنبه است؟<br />

آنا:‏ چهارشنبه.‏<br />

!37<br />

Yussel Miller ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

فدیا ‏(با انگشتانش میسمشسممارد):‏ حدوداً‏ یک سال پیش…‏<br />

ساشا:‏ خب،‏ پس میبینم قراره خوب ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏<br />

فدیا:‏ هیچ کس مثل تو خوب ‏بمنبممیخوره.‏ تو اندازهی سه تای ما غذا میخوری.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ هر کس اندازهی نیازش.‏ ساشا باید مثل اسب غذا ‏بجببجخوره.‏ فدیا تا لنگ ظهر باید ‏بجببجخوابه.‏ من وقبىتبىی<br />

مطالعه میکنم کسی نباید باهام حرف بزنه…‏ ‏(سرش را با شیطنت برمیگرداند)‏ آنا هم هر روز صبح<br />

یک ساعت ‏بمتبممام باید تو توالت ‏بمببممونه.‏<br />

آنا:‏ یه گروه ‏بمتبممامعیار.‏ هیچ وقت مزاحم ‏همھهممدیگه ‏بمنبممیشیم.‏ فدیا میخوابه.‏ ساشا میخوره.‏ <strong>اما</strong> میخونه.‏<br />

منم توی توالتم.‏ ‏(دستهایشان را میگبریبررد تا جاهایشان را عوض کنند)‏ هر یک ساعت یک بار هم<br />

جاهامونو عوض میکنیم.‏<br />

فدیا:‏ به سلامبىتبىی نیازهامون!‏<br />

‏(<strong>اما</strong> برای ‏همھهممه شراب میریزد.‏ ساشا با لذت فراوان ‏همھهممهی شراب را فرو میدهد.)‏<br />

ساشا:‏ میتونیم مستاجرای ساختمون تو ‏بىببىی رو سازماندهی کنیم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ وای،‏ چه کارها که ما چهارتا میتونیم با هم بکنیم!‏<br />

‏(فدیا برای ‏همھهممه شراب میریزد.‏ ساشا دوباره ‏همھهممه را در یک جرعه فرو میدهد و فدیا دوباره برایش<br />

شراب میریزد.‏ آنا شروع به خواندن آهنگ ییدیش Kuzine» «Mein Greeneh میکند.‏ دست<br />

<strong>اما</strong> را میگبریبررد و میرقصند.‏ بعد <strong>اما</strong> دست فدیا را میگبریبررد و سهتابىیبىی میرقصند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بیا ساشا!‏<br />

ساشا:‏ هر کس به اندازهی نیازش.‏ من یه کم دیگه شراب میخوام.‏ ‏(برای خودش یک لیوان دیگر<br />

میریزد و بقیه دورش میچرخند.‏ بعد خودش هم شروع به رقصیدن میکند.)‏ راستش رو ‏بجببجخواهید<br />

فکر کنم یه کم مستم!‏ ‏(با خوشحالىللىی لبخند میزند.‏ نا گهان صدا میزند)‏ فدیا،‏ پبریبررهنتو میخوام!‏<br />

‏(فدیا با خودبمنبممابىیبىی پبریبرراهنش را درمیآورد و به سوی ساشا پرتاب میکند.‏ ساشا آن را بالای سرش میگبریبررد<br />

و میرقصد.‏ موسیقی Mein Greeneh Kuzine تندتر میشود و هر چهار نفر با انرژی ‏همھهمماهنگ با<br />

آن میرقصند.)‏<br />

!38


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه هفت<br />

فدیا پشت مبریبرز آشبرپبرزخانه در حال طراحی است.‏ با تعجب سرش را بالا میآورد.‏ <strong>اما</strong> خسته از راه رسیده<br />

است.‏ کیف کارش را روی زمبنیبنن میگذارد.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ فدیا این بالا خیلی گرمه.‏ چطوری کار میکبىنبىی؟ از توی کارگاه هم بدتره.‏<br />

فدیا:‏ چقدر زود اومدی خونه.‏ چبریبرزی شده؟<br />

١<br />

<strong>اما</strong>:‏ کارگمن فهمیده که کی ابجتبجحادیه رو سازماندهی میکنه.‏ امروز سه نفرمون رو اخراج کردن.‏ حسابىببىی<br />

شلوغ شده بود.‏ دخبرتبررای دیگه هم میخواسبنتبنن بیان ببریبررون.‏ <strong>اما</strong> ما ‏بهببههشون گفتیم که صبرببرر کبننبنن.‏ امروز<br />

بعد از کار جلسه دار ‏بمیبمم.‏ ا گه به تعداد کافىففىی بیان…‏ اونوقت میبینیم…‏ خدایا چقدر اینجا گرمه.‏<br />

‏(پبریبرراهنش را درمیآورد.‏ تنها یک رکابىببىی به تن دارد.)‏<br />

فدیا:‏ <strong>اما</strong> چی کار میکبىنبىی؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(برایش جالب است):‏ فدیا،‏ عزیزم،‏ تو قبلاً‏ هم منو اینجوری دیدی.‏<br />

فدیا:‏ آره ولىللىی ‏همھهممه اینجا بودن.‏ <strong>اما</strong> اینجوری…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ا گه دستپاچهات میکنه بلوزمو میپوشم.‏<br />

فدیا:‏ چرا باید دستپاچه بشم.‏ هر چی نباشه من هبرنبررمندم.‏ قبلاً‏ توی کارگاه ‏همھهممیشه نقاشی بدنهای<br />

برهنه رو میکشیدبمیبمم.‏ مدل داشتیم.‏ حالا دیگه پولشو ندارم.‏ الان نقاشی برهنه رو از حفظ می کشم.‏<br />

‏(لبخند میزند.)‏ حافظهام هم اونقدرا خوب نیست.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ا گر ‏بجببجخوای من میتوبمنبمم مدلت بشم.‏ فقط ‏بهببههم بگو.‏<br />

فدیا:‏ <strong>اما</strong> جدی میگی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ چرا که نه؟ ما دوستیم،‏ رفیقیم.‏ ‏(خم میشود و گونهاش را میبوسد.)‏<br />

‏(فدیا بلند میشود و با دستپاچگی اتاق را بالا و پایبنیبنن میکند.)‏<br />

!39<br />

Kargman ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ چی شده؟<br />

فدیا:‏ من دلمللمم میخواد که مدل نقاشیام بشی <strong>اما</strong>.‏ ولىللىی ‏بمنبممیدوبمنبمم…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ چیه؟<br />

فدیا ‏(میایستد،‏ به سویش میرود):‏ گرفتار شدهام.‏ ‏(سرش را تکان میدهد)‏ ساشا دوستمه،‏ <strong>اما</strong> با این<br />

حال…‏ تو رو دوست دارم <strong>اما</strong>.‏ آره.‏ کاریش هم ‏بمنبممیتوبمنبمم بکنم…‏ ‏(دستش را میگبریبررد.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(دستش را به موهای فدیا می کشد):‏ فدیای نازنبنیبنن.‏ اشکالىللىی نداره.‏ چبریبرزی نیست.‏ ما هر دو ساشا رو<br />

دوست دار ‏بمیبمم.‏ ولىللىی من و ساشا صاحب ‏همھهممدیگه نیستیم.‏ چرا تو نباید نسبت به من احساسی داشته<br />

باشی؟ چرا من نباید نسبت به تو احساسی داشته باشم؟<br />

فدیا ‏(هر دو دست <strong>اما</strong> را میگبریبررد):‏ <strong>اما</strong>…‏ فکر میکبىنبىی…؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ ما برای چی زندگی میکنیم؟ برای چی مبارزه میکنیم و سازماندهی میکنیم؟ ‏همھهممهی اینا برای<br />

چیه؟ گاهی وقتا وسط معرکه یادم میره و باید به خودم یادآوری کنم،‏ بعد به اولبنیبنن باری فکر<br />

میکنم که فهمیدم زندگی میتونه…‏ پرشور و هیجان باشه.‏ توی ‏مممممملکت خودمون بود.‏ احتمالاً‏ هشت<br />

نه ساله بودم.‏ یه پسر رعیت که تو مزرعه کار میکرد یه روز منو برد ببریبررون توی علفزار.‏ آفتاب تند بود.‏<br />

ما میون علفهای بلند نشستیم و اون فلوت میزد.‏ بعد اون منو بلند کرد،‏ انداخت هوا و گرفت.‏ ‏همھهممه<br />

چی بوی علف میداد.‏ روحم به پرواز دراومده بود.‏ هی منو میانداخت و میگرفت.‏<br />

‏(فدیا لبانش را بر موهای <strong>اما</strong> میفشارد.)‏<br />

٢ ١<br />

<strong>اما</strong>:‏ سالهللهھا بعد از اون پیش عمهام توی کانیگزبرگ بودم.‏ منو برد اپرا.‏ ‏«آوازخوان دورهگرد»‏ . چه<br />

صداهای طلابىیبىیای.‏ چه موسیقی آسمسسممابىنبىیای.‏ من تو عمرم تئاتر نرفته بودم.‏ توی بالکن نشسته بودم و<br />

انگار میون خواب و بیداری بودم.‏ وقبىتبىی ‏بمتبمموم شد صدای انفجار تشویق مردم رو شنیدم.‏ ‏همھهممه داشبنتبنن<br />

میرفبنتبنن.‏ عمهام صدام میکرد.‏ <strong>اما</strong> من سر جام نشسته بودم و به ‏بهپبههنای صوربمتبمم اشک میربجیبجختم…‏<br />

وقبىتبىی به آمریکا اومدبمیبمم،‏ ‏همھهممه چبریبرز رو از زندگی قبلی فراموش کرده بودم،‏ <strong>اما</strong> توی کشبىتبىی به پسر رعیت<br />

Konigsberg ١<br />

:Il Trovatore ٢ اپرایی اثر جوزپه وردی.‏<br />

!40


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

توی مزرعه فکر میکردم،‏ به سالن اپرای کانیگزبرگ.‏ کوچیک بودم،‏ <strong>اما</strong> ‏همھهممون موقع میدونستم که از<br />

زندگی چی میخوام…‏<br />

‏(دستانش را به دور فدیا میاندازد و فدیا هم دستانش را دور او حلقه میکند و مدبىتبىی یکدیگر را در<br />

آغوش میگبریبررند.‏ بعد فدیا صاف مینشیند و سرش را با سردرگمی تکان میدهد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ چی شده؟<br />

فدیا:‏ من دوست ساشا هستم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ چه ‏بهببههبرتبرر.‏<br />

فدیا:‏ احساس میکنم خائنم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو چبریبرزی از اون نگرفبىتبىی.‏ من و اون هنوزم مثل قبل هستیم.‏<br />

فدیا:‏ اوبمنبمم ‏همھهممبنیبنن نظر رو داره؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ ساشا رو که میشناسی.‏ اول عصبابىنبىی میشه.‏<br />

فدیا:‏ آخ آخ چه عصبابىنبىیای بشه!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏ممممممکنه یه تیکه از اثاثیه رو هم بشکنه.‏<br />

فدیا:‏ شاید سه چهار تا.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بعدش میگه…‏<br />

فدیا ‏(مانند ساشا سخبرنبررابىنبىی میکند):‏ من اشتباه میکردم.‏ وقبىتبىی اشتباه میکنم،‏ قبولش میکنم.‏ ما باید<br />

مانند انسانهای آزاد زندگی کنیم.‏ ما باید در جامعهی آینده زندگی کنیم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دقیقاً‏ ‏همھهممینو میگه.‏<br />

فدیا:‏ عاشق ساشام….‏<br />

‏(صحنه پایان مییابد.‏ موسیقی)‏<br />

!41


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه هشت<br />

صف اعبرتبرراضی در مقابل کارگاه کارگمن.‏ <strong>اما</strong> و آنا هم در میان آبهنبهها هستند.‏ راه میروند و فریاد میزنند.‏<br />

یکی از معبرتبررضبنیبنن سرش را باندپیچی کرده است.‏ یک افسر پلیس آماده باش ایستاده و باتوم به دست<br />

دارد.‏<br />

معبرتبررضبنیبنن:‏ اعتصاب!‏ اعتصاب!‏ نرید تو!‏ برای کارگمن کار نکنید!‏ نرید تو!‏ اعتصاب!‏ اعتصاب!‏ نرید تو!‏<br />

برای کارگمن کار نکنید!‏ نرید تو!‏<br />

‏(یکی از اعتصابکنندگان دوان دوان به جلوی صف میآید،‏ هیجانزده…)‏<br />

اعتصابکننده:‏ کارگرای جدید!‏ دارن کارگرای جدید میآرن جای ما!‏<br />

‏(گروه کوچکی از زنان و دخبرتبرران به دنبال مردی خوشلباس از راه میرسند.‏ اعتصابکنندهای که خبرببرر<br />

آورده بود پاره سنگی برمیدارد.‏ <strong>اما</strong> با دست جلویش را میگبریبررد.)‏<br />

١<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه یانکل ، صبرببرر کن.‏<br />

‏(جمججممعیت معبرتبررضبنیبنن جلوی ورودی کارگاه را میگبریبررند.‏ تازهواردها میایستند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ نگاهشون کن.‏ ‏همھهممبنیبنن حالا از کشبىتبىی پیاده شدن.‏ صورتهاشونو بببنیبنن.‏ گرسنهان،‏ عبنیبنن ما.‏<br />

‏(یانکل عقب میکشد.‏ سردستهی تازهواردها به زور راهش را بازکرده و <strong>اما</strong> را به زمبنیبنن میاندازد.‏<br />

دوستانش به سرعت عقب میکشند.‏ پلیس وارد میشود.‏ با ‏بهتبههدید باتومش را بلند میکند.‏ ‏همھهممه به داخل<br />

صف برمیگردند.‏ <strong>اما</strong> با سرعت به سوی تازهواردها میرود و برمیگردد و با آبهنبهها صحبت میکند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خواهران!‏ برادران!‏ گوش کنید!‏ گوش کنید!‏ به ‏سمشسمما نگفتند که اینجا اعتصاب شده و ‏سمشسمما دارین کار<br />

ما رو میگبریبررین.‏<br />

‏(مرد سردسته بابهتبههدید به سوی او میآید و بازویش را میکشد.)‏<br />

مرد:‏ گمشو از اینجا برو تا نزدم کلهتو بشکنم!‏<br />

‏(<strong>اما</strong> با عصبانیت بازویش را می کشد.‏ سایر اعتصابکنندگان از صف جدا شده و به سوی او آمدهاند.)‏<br />

!42<br />

Yankele ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ راه برید رفقا!‏ ‏(خودش هم به راه رفبنتبنن ادامه میدهد و به صحبت با تازهواردها ادامه میدهد.‏ بعد<br />

کسی جعبهای مقابلش میگذارد و او هم میایستد.‏ او بالای جعبه میرود،‏ اول با تردید،‏ بعد سرش را<br />

بالا میگبریبررد و مستقیماً‏ با تازهواردها صحبت میکند.‏ با ‏لحللححن آشبىتبىیجویانه)‏ میدوبمنبمم که به کار احتیاج<br />

دارید.‏ خونوادههاتون گرسنهاند.‏ ما هم ‏همھهممبنیبنن طور!‏ خونههاتون سرده.‏ مال ما هم ‏همھهممبنیبنن طور!‏ کارگمن<br />

قول حقوق خوب داده.‏ <strong>اما</strong> بذارید یه چبریبرزی ‏بهببههتون بگم،‏ خواهرا و برادرا.‏ ما کارگمن رو خوب<br />

میشناسیم.‏ اون دروغگوئه.‏ ولىللىی اینو خودتون هم میدونید،‏ چون ‏بهببههتون نگفته بود که اینجا اعتصابه.‏<br />

اون از ‏سمشسمما خوشش ‏بمنبممیآد،‏ ‏همھهممون طوری که از ما خوشش ‏بمنبممیآد.‏ اون دسمشسممن ‏سمشسمماست.‏ ‏همھهممون طور که<br />

دسمشسممن ماست.‏ حقوق خوب به ‏سمشسمما میده تا وقبىتبىی که اعتصاب ‏بمتبمموم بشه.‏ <strong>اما</strong> بعدش چی میشه؟ اونوقت<br />

حقوقتون رو کم میکنه.‏ ‏همھهممون طوری که حقوق ما رو کم کرد.‏ بعد ‏سمشسمما هم اعتصاب میکنید.‏ ‏همھهممون<br />

طوری که ما کردبمیبمم.‏ بعد پلیس میاد و با باتوم ‏سمشسمما رو کتک میزنه،‏ ‏همھهممون کاری که با ما کردن!‏ بعد هم<br />

کارگمن کسای دیگهای رو میاره جای ‏سمشسمما.‏<br />

‏(مامور پلیس به طرفش می رود و باتومش را بلند میکند.‏ این اولبنیبنن سخبرنبررابىنبىی اوست.)‏<br />

‏(مرد خوشلباس تازهواردها را صدا میزند:«بیایید!‏ بر ‏بمیبمم تو!»‏ هل میدهد.‏ تازهواردها مردد هستند.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(حالا با قدرت ‏بمتبممام صحبت میکند):‏ خواهران!‏ برادران!‏<br />

‏(قدرت و ‏بجتبجحکم موجود در صدایش باعث میشود برگردند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ا گر ‏بجببجخواهید برید داخل،‏ درگبریبرری پیش میاد.‏ ما نباید با ‏همھهممدیگه درگبریبرر بشیم.‏ ما با هم میتونیم<br />

زندگیمونو ‏بهببههبرتبرر کنیم.‏ گوش کنید.‏ ما تنها نیستیم!‏ ‏همھهممبنیبنن حالا تو پنسیلوانیا سه هزار نفر دارن به<br />

١<br />

ثروبمتبممندترین مرد آمریکا اندرو کارنگی میگن ‏«بسه!»‏ دوازده ساعت کار روزانه توی کورههای استیل<br />

دیگه بسه!‏ حرارت جهنمی دیگه بسه!‏ ساعبىتبىی چهارده سنت دیگه بسه!‏ بسه!‏ سههزار نفر با هم<br />

ایستادهاند و حاضر ‏بمنبممیشن جای ‏همھهممدیگه برن سر کار…‏ بیایید ما هم کنار هم بایستیم!‏ خواهران و<br />

برادران،‏ به ما بپیوندید.‏ ‏(صدایش تقریباً‏ به زمزمه تبدیل شده است)‏ برای کارگمن کار نکنید!‏<br />

‏(به نظر میرسد از حرفهای او بر جا خشکشان زده است.‏ مرد خوشلباس بر سرشان فریاد<br />

میزند:«برید تو!‏ برید تو!»‏ <strong>اما</strong> آبهنبهها حرکت ‏بمنبممیکنند.‏ بعد یکی از زنان که شال بر سر دارد به طرف <strong>اما</strong><br />

!43<br />

Andrew Carnegie ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

میرود.‏ اشک میریزد.‏ دستانش را جلو میآورد.‏ <strong>اما</strong> دستانش را میگبریبررد.‏ صف معبرتبررضبنیبنن به شعار<br />

دادن ادامه میدهد.)‏<br />

معبرتبررضبنیبنن:‏ اعتصاب!‏ اعتصاب!‏ نرید تو!‏ برای کارگمن کار نکنید!‏ نرید تو!‏ اعتصاب!‏ اعتصاب!‏ نرید تو!‏<br />

برای کارگمن کار نکنید!‏ نرید تو!‏<br />

!44


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه نه<br />

موسیقی کارمنِ‏ ببریبرزه ‏بجپبجخش میشود.‏ ساشا پشت مبریبرز آشبرپبرزخانه نشسته است و با دقت مینویسد.‏ <strong>اما</strong> از<br />

ببریبررون میآید،‏ صورتش گل انداخته است،‏ دسته گل بنفشهای را در دست دارد و با موسیقی اپرا زمزمه<br />

میکند.‏ با خوشحالىللىی ساشا را بغل میکند و گونهاش را میبوسد.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ وای امروز دم کارگاه کارگمن چه اعبرتبرراضی بود!‏<br />

ساشا ‏(بدون آنکه نگاه کند به نوشبنتبنن ادامه میدهد):‏ آنا ‏بهببههم گفت.‏ اولبنیبنن سخبرنبررابىنبىیتو کردی.‏ میگفت<br />

خوب بوده…‏ ‏(نگاهش میکند.)‏ ‏همھهممهی شب ببریبررون بودی.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره ‏(زمزمه میکند.)‏<br />

‏(ساشا پاسخ ‏بمنبممیدهد و به کارش ادامه میدهد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ساشا عزیزم،‏ تا این وقت شب چیکار میکبىنبىی؟<br />

ساشا ‏(بدون اینکه نگاه کند):‏ برای اعتصاب پیبرتبرزبورگ اعلامیه مینویسم.‏ خبرببرر جدید رو شنیدی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه.‏<br />

١<br />

ساشا:‏ کارنگی فریک رو آورده سر کار.‏ میشناسیش که.‏ هبرنبرری کلی فریک . دوستدار هبرنبرر.‏ یه گانگسبرتبرر.‏<br />

٢<br />

فریک هم پینکرتونها رو آورده.‏ میشناسیشون.‏ بزرگترین آژانس ضداعتصاب آمریکا.‏ دوهزار نفر با<br />

جدیدترین سلاحها.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ یه ارتش خصوصی…‏<br />

ساشا:‏ فریک هم میخواد ازش استفاده کنه تا اعتصاب رو بشکنه.‏ اعتصابکنندهها پول و اسلحه و<br />

پشتیبابىنبىی از ‏همھهممهی کشور لازم دارن وگرنه کارشون ‏بمتبممومه.‏ باید امشب این اعلامیهها رو ‏بمتبمموم کنم.‏ ‏(به<br />

<strong>اما</strong> نگاه میکند.)‏ ‏همھهممهی شب کجا بودی؟<br />

!45<br />

Henry Clay Frick ١<br />

Pinkertons ٢


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ یوهان دعوبمتبمم کرد که باهاش برم اپرای مبرتبرروپولیبنتبنن.‏ کارمن رو دیدبمیبمم.‏<br />

ساشا:‏ یوهان؟ ‏(خلقش تنگتر میشود)‏ یوهان کیه؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ یوهان موست.‏<br />

ساشا:‏ آها حالا شده یوهان!‏ اپرا!‏ پس موست پول جنبش رو اینجوری استفاده میکنه.‏ ‏(فکر میکند)‏ اپرا<br />

خیلی وقت پیش باید ‏بمتبمموم میشد.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بعدش رفتیم رستوران.‏<br />

ساشا:‏ رستوران!‏ حتماً‏ ‏همھهممهی شب شراب هم خوردی.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با حرارت):‏ بله،‏ شراب خوردبمیبمم!‏<br />

ساشا:‏ البته!‏ معلومه!‏ موست شرابهای گرون دوست داره.‏ اینم از رهبرببرر بزرگ انقلابمببممون.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ موست آدم خیلی خوبیه.‏ خودت ‏بهببههم گفبىتبىی.‏ اون از مقامش توی ‏مجممججلس آلمللممان استعفا داد.‏ آنارشیست<br />

شد.‏ سالهللهھا توی زندان بود.‏ جونشو به خطر انداخت!‏<br />

ساشا ‏(به سردی):‏ جنبش هیچ امتیاز ویژهای برای کهنهسربازای جنگ قائل ‏بمنبممیشه.‏ بزرگترین قهرمانها<br />

هم ‏ممممممکنه فاسد بشن.‏ توی تارتحیتحخ میشه دید.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ پس منم فاسدم،‏ چون اپرا میرم و شراب میخورم؟<br />

ساشا:‏ آره!‏ تو هم ‏همھهممینطور!‏ تو از موست بدتری.‏ تو با اون رفتار متظاهرت.‏ که خودتو به هر رهبرببرری تو<br />

جنبش میچسبوبىنبىی…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دهنتو ببند!‏<br />

ساشا:‏ من دارم حقیقتو میگم و خودبمتبمم میدوبىنبىی.‏ چی تو دستته؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(جسورانه):‏ گل بنفشه.‏ آره،‏ می دوبمنبمم،‏ گل خرج غبریبررضروریه وقبىتبىی که مردم دارن از گرسنگی<br />

میمبریبررن.‏ خب،‏ گل قشنگه و منم دوستش دارم.‏ ‏(گلها را در گلدان میگذارد.)‏<br />

ساشا:‏ از دیدنش حالمللمم به هم میخوره اوبمنبمم وقبىتبىی که توی پیبرتبرزبورگ اعتصابکنندهها ‏مجممجحتاج نوناند.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(عصبابىنبىی و ربجنبججیده):‏ تو برای خونوادههای پیبرتبرزبورگ چیکار میکبىنبىی؟ اعلامیه مینویسی!‏<br />

ساشا:‏ آره،‏ باید اعلامیه بنویسیم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خیلی بیشبرتبرر از این حرفا کار میبره.‏<br />

!46


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ساشا ‏(فریاد میزند):‏ من برای بیشبرتبرر از اینا هم حاضرم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ منم حاضرم.‏ موست هم ‏همھهممینطور.‏<br />

ساشا:‏ خواهیم دید.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ منظورت چیه؟<br />

ساشا:‏ خواهیم دید.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(کمی نرمتر):‏ ‏بمنبممیفهمی ساشا؟ ما ‏بمنبممیتونیم ‏همھهممهمون با اونابىیبىی که از ‏همھهممه بیشبرتبرر زیر فشارن تو یه سطح<br />

زندگی کنیم.‏ باید تو زندگیمون یه کم زیبابىیبىی داشته باشیم،‏ حبىتبىی وسط مبارزه.‏<br />

ساشا:‏ فکر میکبىنبىی موست به زیبابىیبىی اهمھهممیت میده؟ فکر میکبىنبىی وقبىتبىی این گلها رو ‏بهببههت داد چی تو سرش<br />

بود؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو حسودیت میشه ساشا.‏ فکر میکردم دیگه ‏بهببههش غلبه کردی.‏ فکر میکردم به آزادی من<br />

معتقدی.‏<br />

ساشا:‏ آزادی بله.‏ فساد نه!‏ موضوع فدیا فرق میکنه.‏ فدیا رو هر دومون دوست دار ‏بمیبمم.‏ ولىللىی موست!‏<br />

اون برات خوب نیست <strong>اما</strong>.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با عصبانیت):‏ کی باید تصمیم بگبریبرره؟ تو یا من؟<br />

ساشا ‏(تا حدی تسلیم شده):‏ بله،‏ اونو تو باید تصمیم بگبریبرری.‏ ‏(نا گهان از اینکه حرف <strong>اما</strong> به کرسی<br />

نشسته عصبابىنبىی با مشت بر روی مبریبرز میکوبد.)‏<br />

آنا ‏(با لباس خواب از اتاقش ببریبررون میآید):‏ میشه بس کنبنیبنن ‏سمشسمما دو تا؟ نیم ساعته ‏بمنبممیذارید ‏بجببجخوابمببمم.‏<br />

صبح زود باید برم تو صف اعبرتبرراض.‏ تو هم ‏همھهممینطور <strong>اما</strong>.‏<br />

‏(صدای دیگری از آپاربمتبممان کناری:‏ ‏«خفه شید!»‏ چند بار با مشت به دیوار میکوبد،‏ ‏همھهممسایهها از اینکه<br />

‏بمنبممیتوانند ‏بجببجخوابند اعبرتبرراض میکنند.‏ کس دیگری داد میزند ‏«سا کت شید دیگه!»)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره،‏ ‏مجممجحض رضای خدا بیا بر ‏بمیبمم ‏بجببجخوابیم.‏<br />

آنا ‏(به طرف <strong>اما</strong> برمیگردد):‏ تو که دیگه برات فرفىقفىی ‏بمنبممیکنه.‏ نه تو نه ساشا نه فدیا.‏ دارین میرین<br />

وورچسبرتبرر،‏ ماساچوست.‏ هیچ کس هم براتون مهم نیست.‏<br />

!47


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

١<br />

<strong>اما</strong> ‏(اصلاح میکند):‏ ووسبرتبرر .<br />

آنا ‏(اصلاح <strong>اما</strong> را رد میکند):‏ وورچسبرتبرر.‏ بدون من هم دارید میرید.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو خودت گفبىتبىی که ‏بمنبممیخوای هیچ کاری با ایدههای ما داشته باشی.‏<br />

آنا:‏ عجب فکر بکری.‏ بستبىنبىیفروشیای که انقلابیا ادارهاش میکبننبنن.‏ آقای ‏مجممجحبرتبررم،‏ امروز چه جور انقلابىببىی<br />

میل دارین؟ وانیلی؟ شکلابىتبىی؟ نه توتفرنگی!‏ نه،‏ این یه انقلاب سرخ واقعی نیست.‏ تو یه<br />

بستبىنبىیفروشی خردهبورژوابىیبىی که ‏بمنبممیشه!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ فقط برای یه مدت کوتاه آنا.‏ پولشو لازم دار ‏بمیبمم که ‏مجممججلهی جدیدمونو راه بنداز ‏بمیبمم.‏<br />

آنا:‏ ‏سمشسمما سه تا میخواین منو اینجا تنها بذارین.‏ ‏(صدایش فروخورده میشود.)‏<br />

ساشا:‏ تو میخواسبىتبىی ‏بمببمموبىنبىی آنا.‏<br />

آنا:‏ نه،‏ من وورچسبرتبرر ‏بمنبممیخواستم بیام.‏ ‏(به گریه میافتد.‏ <strong>اما</strong> آرامش میکند.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(خسته):‏ چرا دار ‏بمیبمم دعوا میکنیم؟ بر ‏بمیبمم ‏بجببجخوابیم.‏<br />

‏(صداهابىیبىی از آپاربمتبممان کناری فریاد میزنند:«بگبریبررید ‏بجببجخوابید تنلشها!»)‏<br />

ساشا ‏(پاسخ میدهد):‏ برید به درک،‏ ‏همھهممهتون!‏<br />

آنا:‏ تو میخواسبىتبىی سازماندهیشون کبىنبىی نه که ‏بهببههشون فحش بدی.‏<br />

ساشا:‏ وای خفه شو بگبریبرر ‏بجببجخواب.‏<br />

آنا ‏(به <strong>اما</strong>):‏ چطوری اینو ‏بجتبجحمل میکبىنبىی؟<br />

‏(آنا میخواهد برود.)‏<br />

‏(فدیا از راه میرسد.)‏<br />

فدیا:‏ چه خبرببرره این ‏همھهممه سر و صدا؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ برو ‏بجببجخواب!‏<br />

فدیا:‏ هر وقت دلمللمم ‏بجببجخواد میخوابمببمم!‏ ‏(به رفتار عادی آرامش بازمیگردد.)‏ خبرببرری از پیبرتبرزبورگ داری؟<br />

‏(آنا برمیگردد تا گوش کند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ساشا ‏بهببههم گفت.‏ پینکرتونها رو خبرببرر کردن.‏<br />

!48<br />

Wooster ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

فدیا:‏ خب،‏ شروع کردن.‏ امروز یه درگبریبرری ‏مجممجختصر بود.‏<br />

ساشا:‏ امروز؟<br />

فدیا:‏ فریک صدتا از پینکرتونها رو با کرجی آورده بود پایبنیبنن رودخونه.‏ یه لشکر.‏ با مسلسل و تفنگ.‏<br />

به زن و مرد و ‏بجببجچه شلیک میکردن.‏ هفت نفر مردهان.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> دستانش را روی سرش میگذارد گو ‏بىیبىی ‏بمنبممی خواهد خبرببرر را بشنود.)‏<br />

ساشا ‏(به <strong>اما</strong> نگاه میکند،‏ با خشم و اندوه):‏ ‏همھهممون موقعی که تو توی اپرا بودی!‏ ‏(با دست گلدان گل را<br />

پس زده و میشکند.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(فریاد میزند و گریه میکند):‏ ‏همھهممون موقع که تو داشبىتبىی این اعلامیههای کوفبىتبىی رو مینوشبىتبىی!‏ با من<br />

اینجوری حرف نزن،‏ کثافت!‏<br />

فدیا:‏ بس کنید ‏سمشسمما دو تا!‏ چی کار میخواهید بکنید؟<br />

ساشا ‏(با مشتهای گره کرده راه میرود و با خود میگوید):‏ من چه مرگمه؟ حتماً‏ دیوونه شدهام!‏ با ‏سمشسمما<br />

دو تا بیام ماساچوست بستبىنبىیفروشی باز کنم که بتونیم یه مشت مزخرفات روشنفکری چاپ کنیم!‏<br />

حتماً‏ زده به سرم.‏ من الان باید پیبرتبرزبورگ باشم،‏ پیش اعتصابکنندهها.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بعد تو پیبرتبرزبورگ میخوای چیکار کبىنبىی؟<br />

ساشا:‏ تو خودت گفبىتبىی که ‏«بیشبرتبرر از اعلامیه کار میبره….»‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بله گفتم،‏ ولىللىی…‏<br />

ساشا:‏ ولىللىی!‏ ولىللىی!‏ باید یه کاری باشه که بشه تو پیبرتبرزبورگ ابجنبججام داد.‏ ‏(با آرامش و متفکرانه صحبت<br />

میکند.‏ بقیه راه رفبنتبنن او را ‏بمتبمماشا میکنند.‏ ‏همھهممزمان دلایل را روی هم میگذارد و تصمیمگبریبرری میکند.)‏<br />

باید به دنیا نشون بدبمیبمم که کارنگیها،‏ را کفلرها و فریکها شکستناپذیر نیسبنتبنن.‏ عکساشونو توی<br />

روزنامههای میبینیم.‏ وقاحت رو توی چهرههاشون میبینیم.‏ ‏بجتبجحقبریبرر رو توی چشماشون نسبت به<br />

هرکسی که نتونسته تو بازیشون برای پولدار شدن برنده بشه میبینیم.‏ آره.‏ عکسا.‏ فریک در حال<br />

رفبنتبنن به کلیسا.‏ فریک توی کاخ سفید با رئیسجمججممهور،‏ در حالىللىی که کارگراش تو کارخونهها از خستگی<br />

غش میکبننبنن.‏ فریک در حال ویسکی خوردن تو باشگاه تفربجیبجحی در حالىللىی که کارآ گاههاش به زنا و ‏بجببجچهها<br />

شلیک میکبننبنن.‏ آره،‏ باید یه کاری باشه که بشه تو پیبرتبرزبورگ کرد.‏<br />

!49


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

فدیا:‏ از چی حرف میزبىنبىی؟<br />

ساشا:‏ فریک باید ‏بمببممبریبرره.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ صداتو بیار پایبنیبنن.‏ دیوونه شدی؟<br />

ساشا:‏ دوستت موست چی میگه؟ ‏«در تارتحیتحخ ‏لحللححظابىتبىی هست که یک گلوله رساتر از هزار مانیفست سخن<br />

میگوید.»‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره.‏ آره.‏ ‏(با درماندگی فکر میکند،‏ ‏بمنبممیداند چه بگوید و تقریباً‏ با خود حرف میزند.)‏ ما ‏همھهممهمون به<br />

‏همھهممدیگه گفتهابمیبمم که وقبىتبىی زمانش برسه…‏<br />

فدیا ‏(هیجانزده):‏ آمادهابمیبمم!‏ آره،‏ ما گفتیم.‏ ‏همھهممهمون گفتیم.‏ ‏(حال که بیشبرتبرر واقعیت پیدا کرده است،‏ در<br />

‏لحللححنش کمی اندوه وجود دارد.)‏<br />

ساشا:‏ من میرم پیبرتبرزبورگ…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏همھهممهمون میر ‏بمیبمم.‏ الان وقتشه.‏ قرنها مردم کارگر رو سلاخی کردهان.‏ هیچ وقت هم ‏مجممججازات<br />

نشدهان.‏ حالا هم یه بار دیگه.‏ <strong>اما</strong> این بار فرق میکنه.‏ به ‏همھهممه نشون میدبمیبمم،‏ اونا هم میتونن ‏بمببممبریبررن!‏<br />

آنا ‏(لرزان):‏ چهارتاییمون میتونیم این کارو بکنیم.‏<br />

فدیا:‏ باید خیلی با دقت برنامهریزی بشه.‏ ‏(عصبىببىی است.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ولىللىی صداش تو ‏بمتبممام دنیا میپیچه.‏ الان وقتشه.‏ ما میتونیم.‏<br />

ساشا ‏(به آرامی):‏ هر کس فریک رو بکشه جونش رو می ده.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(فریاد میزند):‏ ما گفتیم آمادهابمیبمم.‏ یادته که هر چهارتامون گفتیم آمادهابمیبمم؟ که چطور وقتش که برسه<br />

کنار هم وامیایستیم؟<br />

ساشا:‏ خودم تنها ابجنبججامش میدم.‏ ‏(لحللححظهای سکوت،‏ حبریبررت)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو دیوونه شدی ساشا!‏<br />

ساشا:‏ نه.‏ ما چهارتا جون رو ‏بمنبممیدبمیبمم برای یه نفرشون.‏ نه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو هم تنهابىیبىی این کارو ‏بمنبممیکبىنبىی!‏<br />

فدیا:‏ چی دار ‏بمیبمم میگیم؟ برای رفبنتبنن به پیبرتبرزبورگ پول لازم دار ‏بمیبمم.‏ بعدشم با چی میخواد باشه؟<br />

‏بمببممب؟ تفنگ؟ پول میخواد.‏<br />

!50


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ساشا:‏ درسته.‏ ما پول یه بلیت قطار هم ندار ‏بمیبمم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ا گه برای یه نفر میتونیم پول ‏جمججممع کنیم،‏ برای چهار نفر هم میتونیم.‏ پولشو یه جوری جور<br />

میکنیم.‏<br />

ساشا ‏(سرش را ‏مجممجحکم و آرام تکان میدهد):‏ مسئله پول نیست.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(تقریباً‏ فریاد میزند <strong>اما</strong> سعی میکند صدایش را پایبنیبنن نگه دارد):‏ خب پس چیه؟ میخوای خودت<br />

تنهابىیبىی ابجنبججامش بدی؟ میخوای بگی گور بابای رفاقت و عشقمون؟ ‏همھهممینه؟<br />

ساشا:‏ متوجه نیسبىتبىی.‏ ا گه فریک ‏بمببممبریبرره یه نفر باید توضیح بده.‏ یکی باید بدونه که چرا مرده و توضیح<br />

بده.‏ ا گر نه مثل ‏همھهممیشه میگن کار یه دیوانه بوده.‏<br />

فدیا:‏ به هر حال اینو میگن.‏<br />

ساشا:‏ نه،‏ اِما میتونه توضیح بده.‏ زبونش رو داره.‏ استعدادش رو داره.‏ میتونه.‏ ‏سمشسمما ‏همھهممهتون باید ‏بمببممونید<br />

و قضیه رو روشن کنید،‏ برای ‏همھهممهی کشور،‏ برای ‏همھهممهی دنیا.‏<br />

فدیا ‏(تقریباً‏ با اشک):‏ ولىللىی برای این کار به من احتیاجی نیست.‏ من سخبرنبرران نیستم.‏ من میتوبمنبمم کمکت<br />

کنم ساشا.‏ با هم…‏<br />

ساشا ‏(با فریاد):‏ نه!‏ ‏(کلمات مانند انفجار ببریبررون میآیند)‏ فدیا!‏ ‏مجممججبور نیستیم یه جون دیگه رو هم فدا<br />

کنیم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ صداتونو بیارید پایبنیبنن.‏ ‏(درمانده است.)‏<br />

ساشا:‏ میدوبىنبىی که راست میگم.‏ میدوبىنبىی که لازمه.‏ یه ‏لحللححظه میرسه که یه کسی باید کاری کنه،‏ نشون<br />

بده و بگه:‏ ‏«بسه!»‏ اینو خوب میدوبىنبىی…‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(تقریباً‏ با ‏بجنبججوا):‏ آره ساشا…‏<br />

ساشا ‏(حال خونسرد و آرام شده است):‏ خیلی خب…‏ پول.‏ یه بلیت قطار.‏ یه وسیله که بکشه…‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(کمکم آرام میشود،‏ احساساتش را پنهان میکند):‏ یه دست کتشلوار نو لازم داری…‏<br />

آنا ‏(تقریباً‏ با اشک):‏ آره…‏<br />

ساشا ‏(کاملاً‏ خونسرد):‏ بشینیم برنامهریزی کنیم.‏<br />

!51


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(در یک حرکت فدیا،‏ آنا و <strong>اما</strong> را در آغوش میکشد.‏ آبهنبهها او را ‏مجممجحکم میفشارند.‏ بعد تقریباً‏ با حرکت<br />

آهسته پشت مبریبرز مینشینند و صحنه تاریک شده و پایان مییابد.)‏<br />

!52


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه ده<br />

در تاریکی صدای ضرب طبل شنیده میشود.‏ نورپردازی صحنه فضابىیبىی تاریک‐روشن و وهمآور را<br />

تداعی میکند.‏ فریک و شخص دیگری در یک سوی صحنه نشسته و صحبت میکنند.‏ ساشا در سوی<br />

دیگر صحنه در تاریکی در حال پوشیدن کتشلوار جدیدش دیده میشود.‏<br />

مرد:‏ روش آمریکابىیبىی اینجوریه؟ که وقبىتبىی اوضاع خوب نباشه بریز ‏بمیبمم تو خیابونا شورش کنیم؟<br />

فریک:‏ ما که وقبىتبىی اوضاع خوب نباشه شورش ‏بمنبممیکنیم.‏ از ‏مجممججاری مناسب وارد میشیم.‏<br />

مرد:‏ ما سراغ سخنگوی دولت میر ‏بمیبمم.‏<br />

فریک:‏ ما سراغ دادستان کل میر ‏بمیبمم.‏<br />

مرد:‏ ما سراغ وزیر خزانهداری میر ‏بمیبمم.‏<br />

فریک:‏ اونا هم ‏همھهممیشه با سخاوت جوابمونو میدن.‏<br />

مرد:‏ دموکراسی ‏همھهممینه…‏<br />

‏(ساشا بلند میشود،‏ سرتاپا آراسته است.‏ رو به دفبرتبرر فریک میکند.)‏<br />

منشی ‏(از ببریبررون صحنه):‏ قرار ملاقات دارید؟ آقای فریک الان ‏بمنبممیتونن ‏سمشسمما رو ببیبننبنن.‏ باید خابمنبمم اونیل ١<br />

رو ببینید.‏<br />

خابمنبمم اونیل ‏(از ببریبررون صحنه):‏ متاسفم.‏ آقای فریک الان وقت ندارن.‏ ‏(صدایش بالا میرود.)‏ کجا داری<br />

میری؟<br />

ساشا ‏(به سوی فریک میرود،‏ صدا میزند):‏ فریک!‏<br />

‏(فریک از روی صندلىللىیاش بلند میشود.‏ ساشا شلیک می کند،‏ به هدف ‏بمنبممیخورد.‏ غوغا میشود.‏ دو<br />

مرد وارد دفبرتبرر شده و به ساشا یورش میبرند.‏ او خود را میرهاند.‏ با چاقو به ‏سمسسممت فریک میرود و به او<br />

ضربه میزند،‏ به زمبنیبنن میافتد،‏ دو نفر دیگر خود را بر روی او میاندازند.‏ بازو ‏بىیبىی دیده میشود که با<br />

چکشی در دست بالا و پایبنیبنن میرود.‏ ساشا ناله میکند.‏ بعد سکوت،‏ تاریکی.)‏<br />

!53<br />

O’Neil ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ساشا ‏(از ببریبررون صحنه)‏ ‏(صدایش ضعیف است و از درد مانند هذیان است،‏ ‏بجنبججوا کنان):‏ عینکم!‏<br />

عینکم کجاست؟ ‏بمنبممیتوبمنبمم ببینم….‏ ‏بمنبممیتوبمنبمم ببینم….‏<br />

پایان پرده یک<br />

!54


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پرده دو<br />

پیشدرآمد<br />

صدای ضبط شده:‏ الکساندر برکمن،‏ ‏سمشسمما به جرم اقدام به قتل آقای هبرنبرری کلی فریک،‏ به بیست و دو<br />

سال حبس در زندان ایالبىتبىی پنسیلوانیای غر ‏بىببىی ‏مجممجحکوم میشوید.‏ ‏(صدای ضربهی چکش قاضی)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(در تاریکی ایستاده است،‏ گو ‏بىیبىی صحنه را از هشتصد کیلومبرتبرر فاصله ‏بمتبمماشا میکند،‏ با اندوه فریاد<br />

میزند):‏ سا…شا…!‏<br />

!55


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه یک<br />

صحنه روشن میشود،‏ یوهان موست در مرکز صحنه ایستاده و دستش به سوی ‏جمججممعیت دراز است.‏<br />

ضرباهنگ آهنگی انقلابىببىی به آلمللممابىنبىی در پسزمینه شنیده میشود.‏<br />

موست:‏ رفقا،‏ بعضیها اینجا دارن برای الکساندر برکمن امضاء ‏جمججممع میکبننبنن.‏ من امضاء نکردهام.‏<br />

بگذارید توضیح بدم:‏ خشونت انقلابىببىی یک مسئله است‐اپرای کمدی یک مسئلهی دیگر.‏ ‏(تشویق.‏<br />

موست دستش را بالا میگبریبررد.‏ جدی است.‏ طبرنبرزش گزنده است.‏ مانعی ‏بمنبممیبیند که مردم ‏بجببجخندند،‏ <strong>اما</strong><br />

منظورش جدی است.‏ لبخند ‏بمنبممیزند.)‏ رفقا!‏ من هیچکس رو ترغیب ‏بمنبممیکنم که نزدیکترین سرمایهدار<br />

دم دستش رو بکشه،‏ البته نه در ملاء عام.‏ ‏(خنده و تشویق حضار)‏ <strong>اما</strong> بگذارید بگم:‏ ا گه چنبنیبنن<br />

تصمیمی گرفتید،‏ لطفاً‏ درست ابجنبججامش بدید.‏ ‏(خندهی حضار)‏ میگن برکمن قبل از تبریبرراندازی برای قتل<br />

فریک ‏بمببممب ساخته بود.‏ ‏بمببممب برکمن فقط یه اشکال داشت:‏ منفجر ‏بمنبممیشد!‏ ‏(باز هم خندهی حضار)‏ حالا<br />

رفقا من ساخبنتبنن ‏بمببممب رو تشویق ‏بمنبممیکنم.‏ نه،‏ هرگز!‏ ‏(شوخی میکند.‏ ‏همھهممه میدانند که ساخبنتبنن ‏بمببممب را<br />

تشویق کرده است.)‏ <strong>اما</strong> ظاهراً‏ ‏بمببممب یه لازمهی اساسی داره.‏ باید منفجر بشه!‏ اینطور فهمیدم که حرفهی<br />

برکمن سیگارسازی بوده.‏ شاید فکر کرده ‏بمببممب ساخبنتبنن مثل سیگار ساختنه.‏ ‏(خندهی حضار)‏ خیلی<br />

خب،‏ سیگارش،‏ یعبىنبىی ‏بمببممبش عمل نکرد.‏ برای ‏همھهممبنیبنن تفنگش رو شلیک کرد.‏ رفقا!‏ یه توصیه:‏ ا گه با<br />

تفنگ به یه سرمایهدار شلیک میکنبنیبنن،‏ چشماتونو نبندین!‏ ‏(خنده،‏ تشویق حضار)‏ وقبىتبىی تبریبررش خطا رفت،‏<br />

چاقوشو درآورد.‏ حالا یه چبریبرزی رو دربارهی برکمن واقعاً‏ باید ‏بجتبجحسبنیبنن کرد:‏ کاملاً‏ مسلح بود!‏ ‏(باز هم<br />

خندهی حضار)‏ <strong>اما</strong> چبریبرزی که واقعاً‏ احتیاج داشت یه گیوتبنیبنن بود و توافق با فریک که سرش رو تکون<br />

نده…‏<br />

‏(زبىنبىی در میان ‏جمججممعیت برخاسته است.‏ بلافاصله قابل تشخیص نیست چون در ردیف اول نشسته و رو<br />

به موست است.‏ یا در راهرو ایستاده.)‏<br />

!56


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

موست:‏ رفقا ‏(جدی میشود و بر روی هر کلمه تا کید میکند)‏ ما باید انقلاب کنیم و باید درست هم<br />

ابجنبججامش بدبمیبمم!‏ پس نیایید سراغ من ‏(خود را عصبابىنبىی نشان میدهد)‏ برای یک اجمحجممقی مثل الکساندر<br />

برکمن امضاء ‏جمججممع کنید!‏ ‏(تشویق،‏ زن ‏همھهممچنان ایستاده است.‏ موست با دقت به ‏جمججممعیت نگاه میکند تا<br />

بفهمد او کیست.‏ بعد با مهربابىنبىی)‏ رفقا،‏ <strong>اما</strong> گلدمن رو اینجا میبینم،‏ که ‏سمشسمما به عنوان سازماندهندهی<br />

کارگران کتشلوار و شنل میشناسیدش.‏ فکر میکنم سوالىللىی داره….‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(صدایش ‏مجممجحکم و واضح است):‏ من سوالىللىی ندارم.‏ ‏(همھهممبنیبننطور ایستاده است.)‏<br />

موست ‏(تلاش میکند ظاهر شوخطبعش را حفظ کند):‏ هیچ سوالىللىی؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(با صدای بلند):‏ شرم بر تو یوهان موست!‏<br />

موست ‏(برای شوخطبعی تقلا میکند):‏ این که سوال نیست…‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(صدایش از خشم میلرزد):‏ شرم!‏ شرم بر تو!‏<br />

‏(به روی سن میپرد و رو به موست میایستد)‏<br />

‏(موست خشمگبنیبنن و دستپاچه است)‏<br />

موست:‏ سوالىللىی داری؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(شنلی بلند به تن دارد،‏ شلافىقفىی از زیر شنلش ببریبررون میآورد و با آن به سوی موست ضربه میزند،‏<br />

فریاد میزند):‏ شرم!‏<br />

‏(موست پس میافتد،‏ صورتش را میپوشاند.‏ چهار ضربهی شلاق دیگر)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ شرم!‏ شرم!‏ شرم!‏ شرم!!‏<br />

‏(چند مرد به روی سن میپرند تا جلویش را بگبریبررند.‏ اِما شلاق را به سوی موست پرتاب میکند.‏ به<br />

سوی ‏جمججممعیت برمیگردد و ‏مجممجحکم میایستد.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با صدابىیبىی پایبنیبنن و احساسابىتبىی):‏ شرم بر ‏همھهممهی ‏سمشسمما!‏<br />

!57


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه دو<br />

١<br />

موسیقی رگتابمیبمم . فدیا و <strong>اما</strong> در سکوی ایستگاه ایستادهاند.‏ <strong>اما</strong> یک ‏جمچجممدان در دست و کلاهی به سر<br />

دارد.‏ ظاهری آراسته و موجه دارد.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ فدیای عزیز چه خوب که با من موندی.‏ میدوبمنبمم این روزا چقدر سرت با کارای هبرنبرریت شلوغه.‏<br />

فدیا:‏ از شانس خوب تو ‏همھهممون شهری ‏بمنبممایشگاه دارم که تو توش سخبرنبررابىنبىی داری.‏ خیلی گذشته از وقبىتبىی<br />

که…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره ‏(دستش را میگبریبررد.)‏<br />

فدیا:‏ کی رو قراره ببیبىنبىی؟<br />

٢<br />

<strong>اما</strong>:‏ یکی به اسم دکبرتبرر رایتمن . هیچی ازش ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏<br />

‏(مردی در طرف ‏مجممجخالف صحنه ایستاده است.‏ موهای مشکی روی چشمانش را پوشانده،‏ قدبلند است و<br />

سبیل دارد و کراوابىتبىی ابریشمی زده و کلاهی بزرگ بر سر دارد.‏ در دستش عصا است.‏ مردی بااعتماد<br />

به نفس است.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(به آن سو نگاه میکند،‏ برایش جالب است):‏ مردا تو شیکا گو اینجوری لباس میپوشن؟<br />

فدیا:‏ یه کم عجیبه،‏ ولىللىی خوشتیپه،‏ نه؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ خوشتیپه،‏ آره.‏ ولىللىی یه کم عجیبه.‏<br />

‏(مرد به سوی آبهنبهها میآید.)‏<br />

فدیا ‏(بجنبججوا کنان):‏ فکر کنم…‏<br />

رایتمن:‏ خابمنبمم <strong>اما</strong> گلدمن؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ بله…‏<br />

:Ragtime ١ ژانر موسیقی که ریشه در جوامع آفریقایی‐آمریکایی دارد و در سال های ١٨٩۵ تا ١٩١٨<br />

بسیار محبوب بود.‏ ‏(م)‏<br />

Reitman ٢<br />

!58


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

رایتمن ‏(با افتخار):‏ به شیکا گو خوش آمدید.‏ باعث افتخاره خابمنبمم گلدمن.‏ من دکبرتبرر بن رایتمن هستم.‏<br />

‏(به طور اغراقآمبریبرزی تعظیم میکند.)‏<br />

‏(<strong>اما</strong> و فدیا به هم نگاه میکنند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ایشون دوستم فدیا هسبنتبنن.‏<br />

رایتمن:‏ هر کس که دوست <strong>اما</strong> گلدمن باشه گرامی و ‏مجممجحبوبه.‏ ‏(سخنان و رفتارش اغراقآمبریبرز است.)‏<br />

فدیا ‏(برایش جالب است):‏ خب،‏ <strong>اما</strong> میسپارمت به آقای رایتمن.‏<br />

‏(یکدیگر را در آغوش میگبریبررند.‏ فدیا می رود.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ منو میبرید به تالار کارگرها؟<br />

رایتمن:‏ نه،‏ رئیس پلیس قبل از رسیدن ‏سمشسمما پیشدسبىتبىی کرده و اوبجنبججا رو تعطیل کرده.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خب،‏ معلومه…‏ ‏(با استهزا)‏<br />

رایتمن:‏ امروز صبح ازم خواسبنتبنن اجازه بدم که از ستاد من برای سخبرنبررابىنبىی ‏سمشسمما استفاده کبننبنن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ستاد ‏سمشسمما؟<br />

رایتمن:‏ بله،‏ ‏بهببههش میگن تالار ‏بىببىیخابمنبممانها.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ به من گفته بودن ‏سمشسمما پزشک هستبنیبنن.‏<br />

رایتمن:‏ بله هستم.‏ ولىللىی کارم میون آدمای طرد شدهی شهره.‏ یه جابىیبىی دارم که اوبجنبججا میمونن.‏ افرادم<br />

دارن دویست و پنجاه تا صندلىللىی میچیبننبنن.‏ مطمبنئبنن باشید ‏همھهممهاش پر میشه.‏ بیشبرتبرر روز با هم تو شهر<br />

پلا کارد میزدبمیبمم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ افراد ‏سمشسمما؟ ولگردا،‏ آوارهها،‏ ‏بىببىیخابمنبممانها،‏ دلالهای ‏مجممجحبت،‏ روسبىپبىیها،‏ خلافکارای خردهپا،‏ کسابىیبىی که<br />

اونقدر بینوا هسبنتبنن که هم بورژوازی و هم انقلابىببىیها ‏بجتبجحقبریبررشون میکبننبنن.‏ ‏سمشسمما هم من و هم جنبش<br />

آنارشیسبىتبىی رو سرزنش میکنید.‏ ولىللىی چطور اینا شدن افراد ‏سمشسمما؟<br />

رایتمن:‏ من خودم هم طرد شدهام.‏ یازده سالمللمم که بود،‏ تنها به حال خودم بودم.‏ تو دنیا ول<br />

میچرخیدم:‏ باندهای کار توی مکزیک،‏ زلزلهی سانفرانسیسکو،‏ با کشبىتبىی آزاد تو اروپا.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ چطور سر از دانشکدهی پزشکی درآوردید؟<br />

!59


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

رایتمن:‏ توی شیکا گو تو یه لابراتوار تو کالجللجج پزشکی و جراحی کار پیدا کردم.‏ یه روز یه دکبرتبرر مشهور<br />

برای سخبرنبررانیش نیومد.‏ مردم منتظر بودن.‏ من صحبتاش رو قبلاً‏ شنیده بودم.‏ یه روپوش سفید<br />

پوشیدم و هر چی از صحبتاش یادم میومد گفتم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ حتماً‏ مسئولای دانشکده عصبابىنبىی شده بودن.‏<br />

رایتمن:‏ آره.‏ ولىللىی ‏بهببههم بورسیهی ‏بجتبجحصیلی دادن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بعد هم دکبرتبرر شدید.‏<br />

رایتمن:‏ بله،‏ ولىللىی من دانشم رو به پول ‏بمنبممیفروشم.‏ ازش برای مردمی استفاده میکنم که ‏بهببههش نیاز<br />

دارن.‏ اونا هم به من چبریبرزی رو میدن که نیاز دارم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏مجممجحبت؟ وفاداری؟ عشق؟<br />

رایتمن:‏ ‏سمشسمما منو درک میکنید،‏ منم ‏سمشسمما رو درک میکنم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ واقعاً؟<br />

رایتمن:‏ بله.‏ برای ‏همھهممبنیبنن خوشحال شدم که برای سخبرنبررابىنبىی امشبتون کمکی کرده باشم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏ممممممکنه پلیس سالن ‏سمشسمما رو هم ببنده.‏<br />

رایتمن:‏ من رابطهام با پلیس خوبه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ پس ‏بمنبممیتونه رابطهتون با من خوب باشه.‏<br />

رایتمن:‏ با جستجوی بسیار یک تفاوت ببنیبننمون پیدا کردهابمیبمم.‏ من به صحبت کردن با ‏همھهممه معتقدم.‏ از<br />

‏جمججممله پلیس.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ مطمئناً‏ میدونید که پلیس چیکار میکنه،‏ با آدمای ‏سمشسمما.‏<br />

رایتمن:‏ خوب میدوبمنبمم.‏ فکر میکنید من دستگبریبرر نشدهام؟ ‏همھهممبنیبنن هفتهی پیش تو راهپیمابىیبىی بیکاران تو<br />

شیکا گو.‏ یه کم توی پاسگاه کتکم هم زدن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ باز هم با این حال…‏<br />

رایتمن:‏ پلیس با روسبىپبىیها و دزدهابىیبىی که هر روز باهاشون سروکار دارم فرفىقفىی ‏بمنبممیکنه.‏ آدمای ‏مجممجحرومی که<br />

کاراشون از سر ناچاریه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ توی حرف ‏سمشسمما حقیقت هست.‏ و ‏همھهممبنیبنن طور معصومیت زیاد.‏<br />

!60


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

رایتمن:‏ من فکر میکنم میتوبمنبمم با هر انسابىنبىی دوست بشم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏سمشسمما اعتمادبهنفس خیلی زیادی دارید.‏<br />

رایتمن:‏ من میدوبمنبمم چه کارهابىیبىی ازم بر میاد.‏ ‏همھهممونطور که ‏سمشسمما میدونید چه کارهابىیبىی میتونید بکنید.‏<br />

‏(بازوی <strong>اما</strong> را میگبریبررد.‏ <strong>اما</strong> بازویش را میرهاند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ میدوبمنبمم که بدون کمک میتوبمنبمم راه برم.‏<br />

رایتمن:‏ هدف من کمک نبود.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه؟<br />

رایتمن:‏ نه.‏ گرفبنتبنن بازوی زبىنبىی که سالهللهھاست ‏بجتبجحسینش میکنم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏سمشسمما منو ‏بمنبممیشناسید.‏<br />

رایتمن:‏ من با ایدههاتون آشنام.‏ میدوبمنبمم دربارهی دولت،‏ زندانها و مرد و زن چی فکر میکنید.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ پس خوب منو میشناسید.‏<br />

رایتمن:‏ نه،‏ به هیچ وجه.‏ یه چبریبرز رو خیلی دلمللمم میخواد بدوبمنبمم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ فقط یه چبریبرز؟<br />

رایتمن:‏ بله.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ چیو؟<br />

رایتمن ‏(به آرامی):‏ اینکه آیا سینههات به اون زیبابىیبىی که تصور میکنم هست؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(از او فاصله میگبریبررد و مستقیم به صورتش نگاه میکند):‏ دیوونهای؟<br />

رایتمن:‏ صداقت دیوونگیه؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(میخندد):‏ میدوبىنبىی امشب راجع به چی قراره حرف بزبمنبمم؟<br />

رایتمن:‏ نه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دربارهی مردای ‏بىببىیشرمی که فکر میکبننبنن چارهای ندارن جز اینکه بازوی یه زن رو ‏لمللممس کبننبنن تا به<br />

لذت و سرخوشی برسن.‏ و دربارهی زنابىیبىی که اونقدر اجمحجممق و مطیعن که اینو میپذیرن.‏ ‏(خندهاش به<br />

خشم تبدیل شده است.)‏<br />

رایتمن:‏ پس صحبتت دربارهی من نیست.‏ دربارهی تو هم نیست.‏<br />

!61


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(<strong>اما</strong> با دقت به او نگاه میکند.)‏<br />

رایتمن:‏ آها،‏ رسیدبمیبمم.‏ ‏(گو ‏بىیبىی تا حالا به ‏سمسسممت تالار ‏بىببىیخابمنبممانها راه میرفتهاند.‏ دم در میایستد.)‏ بعد از<br />

سخبرنبررابىنبىی میشه ‏همھهممدیگه رو ببینیم؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ فکر ‏بمنبممیکنم.‏<br />

رایتمن:‏ میتونیم با هم کمی شراب ‏بجببجخور ‏بمیبمم و صحبت کنیم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ زنابىیبىی مثل من به مردابىیبىی مثل تو اعتماد ندارن.‏<br />

رایتمن:‏ مردابىیبىی مثل من وجود ندارن.‏ زنابىیبىی مثل تو هم وجود ندارن.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(با قاطعیت):‏ من به تو اعتماد ندارم.‏ ‏(دستش را به سوی در میبرد و مصمم آن را باز کرده و<br />

داخل میشود.)‏<br />

‏(رایتمن به دنبالش وارد میشود.‏ رو به ‏جمججممعیت میکند تا او را معرفىففىی کند.)‏<br />

رایتمن ‏(تعظیمی اغراقآمبریبرز میکند):‏ دوستان من،‏ خابمنبممی که ‏همھهممگی منتظرش بودبمیبمم اینجاست،‏ عالملِلمم<br />

بزرگ آنارشیسم آمریکا،‏ خابمنبمم <strong>اما</strong> گلدمن.‏<br />

‏(تشویق فراوان،‏ <strong>اما</strong> جلو میآید و رو به ‏جمججممعیت میایستد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خوشحالمللمم که این ‏همھهممه زن در این ‏جمججممع میبینم.‏ ولىللىی امشب دوستان من،‏ از تراژدی رهابىیبىی زنان<br />

حرف میزبمنبمم.‏ چرا تراژدی؟ چون آبجنبجچه امروز رهابىیبىی نامیده میشود یک توهم است.‏ این فکر وجود<br />

دارد که زنان با حق رای به رهابىیبىی میرسند.‏ <strong>اما</strong> آیا حق رای مردان را رهابىیبىی ‏بجببجخشیده است؟ این باور<br />

وجود دارد که زنان با ببریبررون رفبنتبنن از خانه و کار کردن رهابىیبىی مییابند.‏ آیا کار مردان را رهابىیبىی ‏بجببجخشیده<br />

است؟ این زن که به وضعی اسفبار رهابىیبىی یافته،‏ از نوشیدن چشمهی حیات میترسد.‏ او از هیجان<br />

میترسد،‏ از مردان بسیار میترسد.‏ ا گر یاد بگبریبررد که آزادیش باید از خود او و از درونش بیاید،‏ دیگر<br />

از مردان ‏بجنبجخواهد ترسید.‏ باید به خودش بگوید:‏ ‏«من حق هیچ کس را بر بدبمنبمم ‏بمنبممیپذیرم.‏ من مطابق<br />

میل خودم ‏بجببجچهدار خواهم شد یا ‏بجنبجخواهم شد.‏ مطابق میل خودم عشق میورزم و به من عشق<br />

میورزند.‏ من ‏بمنبممیپذیرم که خدمتگزار خدا،‏ دولت یا ‏همھهممسرم باشم.‏ من زندگیام را سادهتر،‏ عمیقتر<br />

و غبىنبىیتر خواهم کرد.»‏ چنبنیبنن زبىنبىی با آتش آزادی شعلهور خواهد شد و جهان را برای ‏همھهممه روشن<br />

خواهد کرد.‏<br />

!62


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(تشویق به ‏همھهممراه سر و صدای ‏جمججممعیت،‏ صحنه تاریک میشود،‏ دوباره روشن میشود.‏ <strong>اما</strong> و رایتمن به<br />

سوی یک مبریبرز میروند.)‏<br />

رایتمن:‏ من زیاد میام اینجا.‏ جای آرومیه.‏ باید یه چبریبرزی ‏بجببجخوری.‏ ‏(صندلىللىی را ببریبررون میکشد و نگه<br />

میدارد تا <strong>اما</strong> بنشیند.‏ بعد خودش مینشیند.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(سرش را تکان میدهد):‏ بعد از سخبرنبررابىنبىی ‏بمنبممیتوبمنبمم چبریبرزی ‏بجببجخورم.‏ شاید یه کم شراب.‏<br />

رایتمن ‏(صدا میزند):‏ گارسن،‏ یه بطری بوردو.‏ ‏(به <strong>اما</strong>)‏ سخبرنبررابىنبىی امشبت عالىللىی بود.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو سازماندهندهی خو ‏بىببىی هسبىتبىی.‏ با اینکه پلیس اومده بود،‏ سالن پر بود.‏<br />

رایتمن:‏ من میدوبمنبمم چی مردمو جذب میکنه.‏ من از ابجنبججام کارهای ضروری برای اهدافىففىی که ‏بهببههش<br />

اعتقاد دارم خجالت ‏بمنبممیکشم.‏ یه بار تو مرکز شهر شیکا گو با یه چبرتبرر باز ایستادم،‏ <strong>اما</strong> از چبرتبرر چبریبرزی بافىقفىی<br />

‏بمنبممونده بود جز اسکلت آهنیش.‏ بارون هم ‏بمنبممیاومد.‏ مردم میایستادن و میپرسیدن چرا این چبرتبرر<br />

عجیبو نگه داشتم.‏ منم جواب میدادم:«این مسخرهتر از سیستمیه که توش زندگی میکنیم؟ که<br />

چبریبرزی ‏بهببههمون میده که ‏بهببههش چنگ بزنیم،‏ چهارچو ‏بىببىی که به ظاهر ازمون ‏جمحجممایت میکنه و نتیجهاش اینه<br />

که با هر بارون خیس خالىللىی میشیم؟»‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(میخندد):‏ هوسمشسممندانه است.‏<br />

رایتمن:‏ بیشبرتبرر از هوسمشسممندانه.‏ حقیقته.‏ و ‏همھهممهی آدمای دنیا هم میدونن که حقیقته و باز منتظرن تا کسی<br />

بگه.‏ ‏(مکث میکند.)‏ تورهای سخبرنبررابىنبىیتو کی مدیریت میکنه؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ هیچکس.‏<br />

رایتمن:‏ ا گه من مدیرت بودم،‏ تعداد ‏مجممجخاطبهاتو دو برابر میکردم،‏ نه،‏ سه برابر.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ من از تو یا حبىتبىی عقایدت چبریبرز زیادی ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏ فکر میکنم ‏بهیبههودی باشی.‏ <strong>اما</strong> صلیب به گردنته.‏ فکر<br />

میکنم اغتشاشگر سیاسی باشی،‏ <strong>اما</strong> با پلیس کنار میای.‏<br />

رایتمن:‏ من از ‏لحللححاظ خانوادگی ‏بهیبههودبمیبمم،‏ به انتخاب شخصی مسیحیام،‏ از ‏لحللححاظ عقیده سوسیالیستم،‏ به<br />

خاطر نیازهای عملی دوست پلیسم،‏ و به طور غریزی آنارشیستم.‏ ا گه من سخبرنبررابىنبىیهاتو مدیریت<br />

میکردم نشریات آنارشیسبىتبىی میفروختیم و برای جنبش اونقدر پول ‏جمججممع میکردبمیبمم که تصورش رو هم<br />

‏بمنبممیتوبىنبىی بکبىنبىی.‏<br />

!63


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ از اندازهی ‏جمججممعیت امشب واقعاً‏ حبریبررت کردم.‏<br />

رایتمن:‏ من از طریق کنجکاوی جذبشون کردم.‏ خیلیها حبىتبىی دربارهات چبریبرزی نشنیده بودن.‏ من<br />

پوسبرتبرر زدم:‏ این <strong>اما</strong> گلدمن است،‏ آنارشیست؛ این <strong>اما</strong> گلدمن است،‏ پیامبرببرر عشق آزاد.‏ مردم هم امشب<br />

ناامید نشدن.‏ منم ‏همھهممینطور.‏ چبریبرزهابىیبىی که گفبىتبىی،‏ حقیقت داشت.‏ زن رهابىیبىی یافته،‏ ترسان از عشق،‏ از<br />

شور.‏ من میدوبمنبمم که تو چنبنیبنن ترسی نداری.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(برایش جالب است):‏ از روی حرفهام؟<br />

رایتمن:‏ از چشمات.‏ این چشمای آبىببىی فوقالعاده.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ این چشما خستهان.‏<br />

رایتمن:‏ امروز برات روز طولابىنبىیای بوده.‏ جابىیبىی داری که ‏بمببمموبىنبىی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو شیکا گو چندتا دوست دارم.‏<br />

رایتمن:‏ میتوبمنبمم خودمو یکی از اونا به حساب بیارم؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ هر طور دوست داری.‏<br />

رایتمن:‏ برات ‏بىببىیتفاوته؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(جرعهای از شرابش مینوشد،‏ لبخند میزند):‏ هنوز ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏<br />

رایتمن:‏ از کجا میفهمی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ زندگی دستشو رو میکنه و میفهمم.‏<br />

رایتمن:‏ بیا کمک کنیم دستشو رو کنه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ منظورت چیه؟<br />

رایتمن:‏ امشبو پیش من ‏بمببممون.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو شگفتآوری!‏ ما سه ساعته که ‏همھهممدیگه رو میشناسیم.‏<br />

رایتمن:‏ تو امشب از شور صحبت کردی.‏ این هیچ مفهومی از زمان توش نبود.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ من از تبدیل شدن زنا به کالای جنسی هم صحبت کردم.‏<br />

رایتمن:‏ البته.‏ <strong>اما</strong> زبىنبىی مثل تو؟ هرگز!‏ هیچ مردی جسارتش رو نداره.‏ میدوبىنبىی چه جرابىتبىی میخواد که<br />

آدم ‏بهببههت نزدیک بشه؟ میدوبىنبىی من چطور دارم از درون میلرزم؟ دستمو بگبریبرر بببنیبنن.‏<br />

!64


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(<strong>اما</strong> مستقیم به او نگاه میکند.‏ تردید میکند،‏ دستش را میگبریبررد.‏ در سکوت به هم نگاه میکنند.)‏<br />

رایتمن ‏(نرمبرتبرر صحبت میکند):‏ یه شب عالىللىی…‏ ‏بهببههت قول میدم.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(میخندد):‏ چه تواضعی!‏ ‏(دستش را رها میکند.‏ رایتمن گونهی <strong>اما</strong> را به نرمی نوازش میکند و به<br />

چشمانش نگاه میکند.)‏ دکبرتبرر رایتمن من خیلی خستهام.‏<br />

رایتمن:‏ منو بن صدا کن.‏ ولىللىی دکبرتبرر هستم.‏ ‏(دستش را بالا میآورد.)‏ این دستا رو میبیبىنبىی؟ امشب<br />

میخوام بدنت رو آروم نوازش کنم،‏ بیدارش کنم.‏ برام لذت بزرگی خواهد بود.‏ برای تو هم لذت<br />

بزرگی خواهد بود.‏ یه ‏لحللححظهی نادر در تارتحیتحخ!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو یه کم خلی!‏ ‏(مکث میکند.)‏ ولىللىی ازت خوشم میاد.‏ ‏(با علاقه به او نگاه میکند.‏ به آرامی<br />

دستش را بالا آورده و آرام موهای رایتمن را نوازش میکند.‏ صحنه تاریک میشود.)‏<br />

!65


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه سه<br />

تکرار آهنگ اسبرتبرراحتگاه من به نشانهی گروه قدبمیبممی.‏ ویتو،‏ آنا و فدیا پشت مبریبرز در آپاربمتبممان ویتو نشسته<br />

و چای مینوشند.‏<br />

فدیا:‏ آنا فکر خو ‏بىببىی بود که دوباره ‏همھهممهمونو دور هم ‏جمججممع کبىنبىی.‏<br />

آنا:‏ فکر <strong>اما</strong> بود.‏ <strong>اما</strong> خودش هنوز نرسیده.‏<br />

فدیا ‏(به اطراف نگاه میکند):‏ ویتو چه خونهی خو ‏بىببىی داری.‏ چند وقت گذشته دوستان؟<br />

آنا:‏ از وقبىتبىی که ساشا رو ازمون گرفبنتبنن؟ نه سال.‏<br />

فدیا:‏ آره،‏ خونهی خو ‏بىببىی داری ویتو.‏ ‏(سرش را بالا میگبریبررد.)‏ ولىللىی این چه بوییه میاد؟<br />

ویتو ‏(به پنجره اشاره میکند):‏ اون پایینو میبیبىنبىی؟ اصطبله.‏<br />

آنا:‏ من عاشق اسبم.‏<br />

فدیا:‏ چه ‏بهببههبرتبرر.‏<br />

ویتو:‏ باور کن،‏ اجاره رو میاره پایبنیبنن.‏<br />

فدیا:‏ برای ریهها هم خوبه.‏ ‏(بیبىنبىیاش را میگبریبررد.)‏<br />

ویتو:‏ درسته.‏ بعد از یه روز تو فاضلاب میام خونه،‏ پنجره رو باز میکنم و یه نفس عمیق میکشم.‏ چه<br />

سعادبىتبىی!‏ ‏(به طرف پنجره میرود،‏ نفس عمیق میکشد،‏ پنجره را میبندد و با وابمنبممود کردن به درد به<br />

سینهاش چنگ میزند.)‏<br />

آنا:‏ تو بالاخره هیچ وقت بزرگ میشی ویتو؟<br />

فدیا:‏ امیدوارم نشی.‏ کی میدونه این بزرگ بشه چی میشه؟<br />

آنا:‏ <strong>اما</strong> کجاست؟ قرار بود یک ساعت پیش اینجا باشه.‏<br />

ویتو:‏ میدوبىنبىی کجاست.‏ با اون رایتمنه.‏<br />

‏(بقیه سا کت هستند.‏ ترجیح میدهند نظری ندهند.‏ <strong>اما</strong> ویتو به هیجان میآید.)‏<br />

!66


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

ویتو:‏ چطور میتونه با اون متقلب ‏بمببممونه؟<br />

فدیا:‏ فهمیدنش سخت نیست.‏ رایتمن خوشبرخورد و جذابه.‏ <strong>اما</strong> رو میپرسته.‏ سخت کار میکنه،‏<br />

سخبرنبررابىنبىیهاشو سازماندهی میکنه،‏ ‏همھهممهجا باهاش میره.‏ بردهشه.‏<br />

ویتو:‏ <strong>اما</strong> هم بردهی اونه.‏ به نظر میرسه که غرقش شده.‏ آخه اون چی داره آنا؟ شاید تو بتوبىنبىی بگی.‏<br />

آنا ‏(لبخندی زیرکانه میزند):‏ من فقط شنیدم که زنا چی میگن…‏<br />

فدیا:‏ زنا!‏ پس فقط <strong>اما</strong> نیست.‏<br />

آنا:‏ هر زبىنبىی رو که میبینه سعیشو میکنه.‏ کوتاه،‏ بلند،‏ مشکی،‏ بلوند،‏ جوون،‏ پبریبرر.‏ یه دموکرات واقعیه.‏<br />

معتقده که ‏همھهممهی زنها برابر آفریده شدن.‏<br />

فدیا:‏ دربارهش حرف هم میزنن؟<br />

آنا:‏ زنا دربارهی مردا حرف میزنن.‏<br />

فدیا:‏ دربارهی من که حرف ‏بمنبممیزنن.‏ خب،‏ شاید کاری نکردهام که ارزش حرف زدن داشته باشه.‏<br />

دربارهی رایتمن چی میگن؟<br />

آنا:‏ میگن مثل شبریبرر عشقبازی میکنه.‏ ‏(به فدیا غرش میکند.)‏<br />

ویتو:‏ این جبرببرران دروغگو بودن و متقلب بودنش رو میکنه؟<br />

فدیا:‏ معلومه.‏<br />

آنا:‏ حواستون باشه که اون ‏همھهممه جا با <strong>اما</strong> میره،‏ با پلیس و اراذل و اوباش روبرو میشه.‏<br />

ویتو:‏ بله،‏ ‏همھهممهاش درست،‏ <strong>اما</strong> اون بازیگر سبریبررکه.‏ دلقکه.‏ دنبال جلب توجه و احساساته.‏<br />

آنا:‏ دنبال حادثهی سندیگو که نبود.‏ ‏همھهممون موقع که اون دستهی اوباش دزدیدنش و شکنجهاش<br />

کردن و نزدیک بود بکشنش.‏ حبىتبىی بعد از اون هم ادامه داد.‏ این دلوجرات میخواد.‏<br />

ویتو:‏ ‏بمتبممام دلوجراتش تو پایبنیبننتنهشه.‏<br />

فدیا:‏ پس حتماً‏ جراتش غولآساست.‏<br />

آنا:‏ وای،‏ سا کت!‏ ‏(گوش میکند.)‏ صدای کسی رو تو راهپله میشنوم.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> وارد میشود،‏ ‏همھهممه را در آغوش میگبریبررد،‏ مینشیند،‏ طبق معمول سیگار میکشد.‏ زمستان است.‏<br />

کتش را درمیآورد.)‏<br />

!67


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ امروز یکی از تو زندان یه نامه از ساشا برام آورد.‏ کلک نیست.‏ دستخط خودشه.‏<br />

ویتو:‏ خب؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ ساشا دابمئبمم میره انفرادی و میاد ببریبررون.‏ اونقدر وحشتنا که که ‏بمنبممیشه حرفشو زد.‏ ‏بمنبممیخواد تسلیم<br />

بشه و اونا هم تنبیهش می کبننبنن،‏ دوباره و دوباره.‏ هر کس دیگه بود تا حالا مرده بود.‏<br />

فدیا:‏ ساشا رو که میشناسی.‏ مثل گاو نر قویه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو قلبش آره.‏ <strong>اما</strong> بالاخره اوبمنبمم از گوشت و استخونه.‏ حبىتبىی در ‏بهببههبرتبررین حالت هم پنج سال دیگه داره.‏<br />

مرگ دوستاشو یکی یکی دیده.‏ بعضیا از مریضی مردن.‏ بعضیا خودشونو تو زندان حلقآویز کردن.‏<br />

پنج سال دووم ‏بمنبممیاره.‏<br />

‏(فدیا مضطرب است،‏ بلند میشود و راه میرود.‏ <strong>اما</strong> مکث میکند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دلیلی داشته که این نامه رو از طریق دوستش فرستاده.‏ یه نقشهای داره.‏ ‏(به اطراف نگاه میکند.)‏<br />

آنا در بسته است؟<br />

‏(آنا میرود و نگاه میکند،‏ برمیگردد.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(همھهممه گوش می کنند:‏ صدایش را پایبنیبنن میآورد):‏ نقشهی فرار.‏ میگه صدمبرتبرری دیوار زندان یه<br />

خونهی خالىللىی هست.‏ میشه اجارهاش کرد.‏ میشه از توی خونه یه تونل از زیر دیوار زندان کند به<br />

رختشورخونهی مبرتبرروکه که ساشا اوبجنبججا قدم میزنه.‏<br />

ویتو:‏ تونل؟ ساشا زده به سرش؟ من میدوبمنبمم تونل کندن چقدر کار میبره.‏ غبریبررممممممکنه.‏<br />

فدیا:‏ ساشای بیچاره.‏ عقلشو از دست داده.‏<br />

آنا:‏ اینقدر دیوونگیه؟<br />

ویتو:‏ آره،‏ دیوونگی ‏مجممجحضه.‏ بدون شناسابىیبىی شدن غبریبررممممممکنه.‏ عملیات پر سروصداییه.‏ بیشبرتبرر از اونچه که<br />

دار ‏بمیبمم ابزار لازم داره،‏ پول لازم داره،‏ نبریبررو لازم داره،‏ زمان میبره.‏ آره،‏ دیوونگی ‏مجممجحضه.‏<br />

آنا:‏ <strong>اما</strong> تو چی فکر میکبىنبىی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ من به دو چبریبرز فکر میکنم.‏ اولاً‏ ‏همھهممونطور که ویتو میگه،‏ دیوونگیه.‏ ثانیاً…‏ ‏(مکث میکند.)‏<br />

ویتو ‏(به آرامی):‏ ثانیاً،‏ باید ابجنبججامش بدبمیبمم…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره.‏<br />

!68


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

فدیا:‏ آره.‏<br />

آنا:‏ آره،‏ آره…‏<br />

!69


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه چهار<br />

رایتمن و <strong>اما</strong> رو به ‏جمججممعیت در وسط صحنه قرار دارند.‏ در طول تور سخبرنبررابىنبىی موسیقی رگتابمیبمم ‏بمتبمم اصلی<br />

است.‏<br />

رایتمن:‏ من و خابمنبمم گلدمن میخواهیم بابت مهماننوازی ‏سمشسمما در دیبرتبررویت از ‏سمشسمما تشکر کنیم.‏<br />

هما کنون ایشان به سوالات ‏سمشسمما پاسخ خواهند داد.‏ ‏(دستش را پشت گوشش میگذارد،‏ گوش میکند.)‏<br />

خابمنبممی که شال آبىببىی زیبا به تن دارند میخواهند بدانند:‏ آیا این حقیقت دارد که ‏سمشسمما به عشق آزاد<br />

معتقدید؟ ‏(کنار میرود تا <strong>اما</strong> جلو بیاید.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ عشق آزاد؟ البته.‏ چطور میتوان آن را رها نامید ا گر آزاد نباشد؟ آیا هیچچبریبرز خشمآورتر از این<br />

هست که زبىنبىی بالغ و سالمللمم،‏ سرشار از زندگی و شور،‏ ‏مجممججبور باشد نیاز طبیعت را انکار کند،‏ بر قویترین<br />

امیالش غلبه کند،‏ روحش را درهم شکند،‏ بینابىیبىیاش را از رشد بازدارد،‏ از عمق و عظمت رابطهی<br />

جنسی پرهبریبرز کند تا اینکه یک بهاصطلاح مرد خوب از راه برسد و او را برای ازدواج با خود ببرببررد؟<br />

عشق قویترین و عمیقترین عنصر ‏بمتبممام زندگی است،‏ نویدبجببجخش امید،‏ لذت،‏ هیجان؛ عشق درهم<br />

شکنندهی ‏بمتبممام قوانبنیبنن و سنتها،‏ چطور چنبنیبنن نبریبرروی غالب و فرا گبریبرری میتواند مبرتبررادف آن ‏مجممجحصول<br />

رقتانگبریبرز کلیسا و دولت یعبىنبىی ازدواج باشد!‏<br />

یکی از ‏مجممجخاطبان ‏(فریاد میزند):‏ خابمنبمم گلدمن!‏ ‏سمشسمما با ازدواج ‏مجممجخالفید؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ من ‏مجممجخالف ‏بمتبممام ‏بهنبههادهابىیبىی هستم که مستلزم زیردسبىتبىی و اطاعتاند.‏ چه دنیابىیبىی میشود زمابىنبىی که<br />

مردان و زنان کلیسا را ترک کنند،‏ دولت را دور بیاندازند،‏ نپذیرند که فرزندانشان را قربابىنبىی هیولای<br />

جنگ کنند و با عشق به هم بپیوندند.‏<br />

‏(صدای سم اسب و فریاد به گوش میرسد.‏ رایتمن در گوش <strong>اما</strong> زمزمه میکند.‏ <strong>اما</strong> دستانش را بلند<br />

میکند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ مطلع شدم که پلیس سالن را ‏مجممجحاصره کرده.‏ لطفاً‏ خونسرد باشید.‏ خواهش میکنم…‏<br />

!70


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(صحنه تاریک میشود.)‏<br />

‏(صحنه دوباره روشن میشود،‏ رایتمن رو به ‏جمججممعیت ایستاده است.‏ موسیقی نشان از موقعیت جدیدی<br />

دارد.)‏<br />

رایتمن:‏ دوستان عزیز در لسآبجنبججلس،‏ موضوع امشب خابمنبمم <strong>اما</strong> گلدمن ‏«وطنپرسبىتبىی»‏ است.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(جلو میآید):‏ خواهران و برادران،‏ وطنپرسبىتبىی چیست؟ کسابىنبىی که از ‏بجببجخت در نقطهی مشخصی به<br />

دنیا آمدهاند خود را برتر و اصیلتر از موجودات زندهی سا کن دیگر نقاط میدانند.‏ بنابراین وظیفهی<br />

‏بمتبممام سا کنان آن نقطهی مشخص است که برای اثبات و ‏بجتبجحمیل برتری خود بر دیگران ‏بجببججنگند،‏ کشتار<br />

کنند و ‏بمببممبریبررند.‏ وطنپرسبىتبىی جنگ را تغذیه میکند.‏ جنگ درگبریبرری میان دو دزد است که چنان بزدل<br />

هستند که ‏بمنبممیتوانند در نبرببررد خودشان ‏بجببججنگند.‏ پس پسران را از این روستا و آن روستا میبرند،‏ آبهنبهها را<br />

در یونیفرم میچپانند،‏ با اسلحه ‏بجتبججهبریبرزشان میکنند و مانند جانواران وحشی رهایشان میکنند تا به<br />

جان هم بیافتند.‏ گوش کنید تولستوی چه گفته است:‏ خود را از اندیشهی منسوخ وطنپرسبىتبىی و اطاعت<br />

از دولتها برهانید.‏ دلبریبررانه وارد عرصهی اندیشهی والاتر شوید،‏ ‏همھهممبستگی برادرانهی انسانها،‏<br />

اندیشهای که زنده شدهاست و از هر سو ‏سمشسمما را میخواند.‏ ‏(تشویق.)‏<br />

رایتمن ‏(پیش میآید):‏ سوالىللىی هست؟ ‏(گوش میکند.)‏ آقابىیبىی از انتهای سالن میپرسند:‏ آیا وطنپرسبىتبىی ما را<br />

مردمی متحد ‏بمنبممیکند؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ بله،‏ ما را متحد میکند،‏ علیه دیگران.‏ ما را مسموم میکند و به سوی خشونت علیه هر کس که<br />

متفاوت از ماست پیش میبرد.‏ کافىففىی است به حادثهی اخبریبرر در سندیگو نگاه کنید،‏ که یکی از<br />

١<br />

سازماندهندگان کارگری ژوزف میکولاسک ، عضو ،IWW سازمان کارگران صنعبىتبىی جهان ‏‐چه<br />

جهان غبریبرروطنپرستانهای!‐‏ به دست دو افسر پلیس دستگبریبرر شد.‏ یکی تفنگ به دست داشت و<br />

دیگری تبرببرر.‏ با هم با گلوله و ضربات تبرببرر میکولاسک را به قتل رساندند.‏ دوست و مدیر برنامههای من<br />

بن رایتمن با شهامت خشم خود را نسبت به این جنایت ابراز کرد که در نتیجه چند تاجر وطنپرست،‏<br />

ستونهای جامعهی سندیگو،‏ او را به زمیبىنبىی مبرتبرروکه برده و کتک زدند،‏ عریان کردند،‏ به مرگ ‏بهتبههدید<br />

!71<br />

Joseph Mikolasek ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

کردند،‏ قبریبرر جوشان بر سرش ربجیبجختند و با آهن گداخته حروف منفور ‏«کارگران صنعبىتبىی جهان»‏ را بر روی<br />

پوست عریانش داغ زدند.‏ اینها نتاتحیتحج وطنپرسبىتبىی است!‏<br />

یکی از ‏مجممجخاطبان ‏(فریاد میزند):‏ روزنامهها میگن رایتمن داستان رو از خودش درآورده!‏ دکبرتبرر رایتمن<br />

‏سمشسمما متهم شدید که ماجرا رو جعل کردید.‏ ‏بمنبممیخواهید جواب بدید؟<br />

رایتمن ‏(پیش میآید،‏ سربلند،‏ رو به ‏جمججممعیت):‏ خبرببررنگارها حضور دارند؟ عکاسها حضور دارند؟ این<br />

هم پاسخ من…‏ ‏(به ‏جمججممعیت پشت میکند،‏ شلوارش را پایبنیبنن میکشد،‏ زخمهای سیاه بر پشتش دیده<br />

میشود.‏ به سرعت شلوارش را بالا میکشد.)‏ من روزنامهنگاران ‏سمشسمما را به این چالش دعوت می کنم<br />

که این عکس را در کنار چهرهی فرماندار کالیفرنیا چاپ کنند و بگذارند خوانندگان تصمیم بگبریبررند که<br />

کدام تصویر جذابتر است.‏ ‏(خندهی حضار،‏ تشویق.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(پیش میآید):‏ ‏ممممممنون که امشب به اینجا آمدید.‏ پایان جلسه.‏<br />

‏(به سرعت خارج میشود و صحنه تاریک میشود.‏ صحنه دوباره روشن میشود،‏ <strong>اما</strong> و بن پشت مبریبرز<br />

نشستهاند و <strong>اما</strong> چای مینوشد.‏ بن با ولع غذا میخورد.‏ <strong>اما</strong> عصبابىنبىی است.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بن!‏ تو مسخرهای.‏ مدام آبروی منو میبری.‏ آبروی جنبشمونو میبری.‏ ‏بمتبممام قدربمتبمم صرف این شد<br />

که بعد از ‏بمنبممایش تو فقط جلسه رو ‏بمتبمموم کنم.‏ بعضی وقتا فکر میکنم تو هیچوقت بزرگ ‏بمنبممیشی.‏<br />

رایتمن ‏(شانههایش را بالا میاندازد):‏ <strong>اما</strong>،‏ شوخی بود.‏ تو و رفقات زیادی جدی هستبنیبنن.‏ بیا بیشبرتبرر<br />

خندون باشیم و کمبرتبرر تندوتبریبرز.‏ این شوخی بود،‏ برای اینکه یه مسئلهی جدی رو مطرح کنم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ منظورم فقط ‏بمنبممایش امشبت نیست.‏ هفتهی پیش چی که اون زوج پبریبرر دوستداشتبىنبىی تو دیبرتبررویت<br />

‏بهببههمون جا و غذا دادن،‏ تو هم برای صبحانه ‏لحللحخت مادرزاد اومدی پایبنیبنن.‏ توی اون جلسه تو برانکس با<br />

رهبرببررای آنارشیست،‏ از رو هوا یه دفعه شروع کردی راجع به خدا و مسیح صحبت کردن…‏ لباس<br />

پوشیدن عجیب غریبت رو بببنیبنن.‏ این هم از طرز غذا خوردنت!‏<br />

‏(غذایش را حریصانه فرومیدهد.‏ با دست دهانش را پا ک میکند.)‏<br />

رایتمن:‏ من اوبجنبججوری غذا میخورم که ‏همھهممهی کارهای دیگهمو میکنم،‏ برای لذت بردن،‏ نه برای پبریبرروی<br />

از آداب اجتماعی.‏ خلاصهی کلام عزیزم،‏ من برعکس تو مثل آنارشیستها غذا میخورم.‏ ‏(با<br />

فروکردن آخرین لقمهی غذا در دهانش تا کید میکند.)‏<br />

!72


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ انگار فکر میکبىنبىی آنارشیسم هیچ احبرتبررامی برای رفتارهای خوشایند معمول قائل نیست،‏ مثل غدا<br />

خوردن با ظرافت.‏ مثل مرتب ‏جمحجمموم کردن.‏<br />

رایتمن:‏ ‏جمحجمموم کردن؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ بله،‏ بیشبرتبرر مردم ‏جمحجمموم میکبننبنن.‏<br />

رایتمن:‏ من اینجوری که هستم غبریبررقابل ‏بجتبجحملم؟ ما یک ساعت وقت دار ‏بمیبمم تا به قطارمون برسیم.‏ واقعاً‏<br />

میخوای نصفش رو تو ‏جمحجمموم بگذروبمنبمم؟ میدوبىنبىی،‏ یک ساعت با تو هیچ وقت کافىففىی نیست عزیزم.‏<br />

‏(دهانش را پا ک میکند،‏ بلند میشود،‏ <strong>اما</strong> را میکشد و بلند میکند،‏ به آرامی شالش را درمیآورد و با<br />

شور گلویش را میبوسد.)‏<br />

‏(<strong>اما</strong> ابتدا عکسالعملی نشان ‏بمنبممیدهد ولىللىی رایتمن به بوسیدنش ادامه میدهد.‏ <strong>اما</strong> برمیگردد و دستانش<br />

را به دور او میاندازد.)‏<br />

رایتمن:‏ امشب فوقالعاده صحبت کردی <strong>اما</strong>.‏ ‏(به بوسیدن و نوازش او ادامه میدهد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خدایا!‏ بن،‏ ‏بمنبممیتوبمنبمم از دستت عصبابىنبىی باشم.‏<br />

‏(او به بوسیدن <strong>اما</strong> ادامه میدهد و سرش را در سینهی <strong>اما</strong> فرو میبرد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خدای من!‏ بن!‏ خدایا!‏<br />

رایتمن:‏ حالا ‏همھهممینجوری دینت رو به مسیحیت تغیبریبرر میدم عزیزم.‏<br />

‏(باز هم او را میبوسد و صحنه تاریک میشود.)‏<br />

!73


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه پنج<br />

موسیقی رگتابمیبمم.‏ سالن ‏همھهممایش.‏ صحنه روشن میشود.‏ <strong>اما</strong> رو به ‏جمججممعیت ایستاده است،‏ دستش را به<br />

علامت سکوت بالا میبرد.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ برادران و خواهران،‏ پلیس سانفرانسیسکو اعلام کرده که من امشب ‏بمنبممیتوابمنبمم اینجا سخبرنبررابىنبىی کنم.‏<br />

سه هزار نفر در این سالن هستند،‏ و ا گر امشب آمدهاید که به من گوش کنید،‏ با پلیس یا ‏بىببىی پلیس من<br />

اینجا هستم تا برای ‏سمشسمما صحبت کنم.‏ در یک ماه گذشته من از شهری به شهر دیگر رفتهام و در<br />

شانزده جلسه سخبرنبررابىنبىی کردهام،‏ در کشوری که نام دموکراسی بر خود گذاشته است.‏ یازده سخبرنبررابىنبىی<br />

توسط پلیس بر هم خورد.‏ ‏همھهممهی ما تا امروز دیگر باید بدانیم که قانون اساسی ایالات متحده به ما<br />

آزادی بیان ‏بمنبممیدهد—آزادی بیان دادبىنبىی نیست،‏ گرفتبىنبىی است.‏ به دست مردمی که بر صحبت کردن<br />

پافشاری میکنند،‏ ‏همھهممان طور که من بر صحبت کردن در اینجا و امشب اصرار دارم.‏ ‏(تشویق.‏ به<br />

‏جمججممعیت نگاه میکند.)‏ آقای جوابىنبىی سوال دارند.‏<br />

مرد جوان ‏(از ببریبررون صحنه):‏ روزنامهها میگن ‏سمشسمما به خاطر این به سانفرانسیسکو اومدید که ناوگان<br />

نبریبرروی دریابىیبىی اینجا توی بندره و میخواید منفجرش کنید.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه،‏ فکر میکنم این دفعه ‏بجنبجخوام ناوگان رو منفجر کنم.‏ ‏(خندهی حضار)‏ ‏بمببممبگذاری روش من<br />

نیست.‏ <strong>اما</strong> خوشحال میشم ببینم ناوگان آروم غرق بشه و بره ته دریا.‏ در واقع خوشحال میشم ‏بمتبممام<br />

کشبىتبىیهای جنگی رو ببینم که غرق بشن و برن ته دریا تا ما و برادرها و خواهرهامون تو کشورهای<br />

دیگه ‏همھهممگی بتونیم در صلح و آرامش زندگی کنیم.‏ ‏(تشویق)‏<br />

!74


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه شش<br />

موسیقی رگتابمیبمم.‏ صحنه روشن میشود.‏ <strong>اما</strong> و رایتمن گوشهی صحنه ایستادهاند،‏ گو ‏بىیبىی پشت سن سالن<br />

‏همھهممایش هستند.‏ <strong>اما</strong> به رایتمن پشت کرده و بهوضوح ناراحت است.‏<br />

رایتمن:‏ من فقط باهاش خوشبرخورد بودم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو داشبىتبىی گولش میزدی.‏<br />

رایتمن:‏ جدی نبود.‏ فقط داشتم بازی میکردم.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(برمیگردد،‏ خشمگبنیبنن):‏ تو ‏بمنبممیفهمی که بازی کردن با یه انسان اشتباهه؟ هیچ بو ‏بىیبىی از انصاف و<br />

عدالت نبرببرردی؟ نه فقط با من،‏ بلکه با ‏بمتبممام این زنهای دیگه؟ واقعاً‏ ‏بمنبممیدوبمنبمم چرا یه بار برای ‏همھهممیشه<br />

باهات خداحافظی ‏بمنبممیکنم.‏ ‏همھهممهاش ریاست،‏ از اون طرف تو ‏بمتبممام کشور دربارهی زنابىیبىی حرف میزبمنبمم که<br />

به دست مردا اسبریبرر شدن و از این طرف ‏بمنبممیتوبمنبمم از تو بکنم و برم.‏<br />

رایتمن:‏ خودتو سرزنش نکن.‏ تقصبریبرر منه.‏ ضعف منه.‏ ‏همھهممهاش یه شب بود.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(به خشم آمده):‏ شب رو هم اونطوری گذروندی!‏ دروغگو!‏ گفبىتبىی:«بمنبممیشه من تو شیکا گو باشم و<br />

مادرم رو نبینم.»‏ ‏همھهممهی شب رو با اون زن گذروندی.‏<br />

‏(بر خود مسلط میشود و شروع به مشت زدن به رایتمن میکند.‏ رایتمن بازویش را میگبریبررد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دروغگو!‏<br />

رایتمن:‏ خواهش میکنم <strong>اما</strong> بس کن.‏ دو دقیقه دیگه باید معرفیت کنم.‏ آروم باش.‏ بعدش صحبت<br />

میکنیم عزیزم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بعدش میکنیم عزیزم!‏ نه،‏ این دفعه دیگه نه!‏ برو روی سن و معرفىففىیات رو بکن.‏ بعدش هم تو<br />

هتل منتظرم ‏بمنبممون.‏ کمیته یه جابىیبىی برام جور میکنه که ‏بمببمموبمنبمم.‏<br />

‏(رایتمن سرش را با تاسف تکان میدهد.‏ میرود تا با ‏مجممجخاطبان روبرو شود.‏ پیشابىنبىیاش را با دستمال پا ک<br />

میکند.)‏<br />

!75


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

١<br />

رایتمن ‏(به سوی مرکز صحنه میرود تا با ‏جمججممعیت صحبت کند):‏ دوستان عزیز در نیوکبرنبرزینگتون .<br />

افتخار دار ‏بمیبمم تا در ایالت زیبای پنسیلوانیا باشیم.‏ معرفىففىی میکنم،‏ خابمنبمم <strong>اما</strong> گلدمن،‏ دربارهی ‏«تئاتر<br />

هبرنبرریک ایبسن»‏ صحبت میکنند.‏<br />

‏(تشویق.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ برادران و خواهران من.‏ ‏(با خشم به رایتمن نگاه میکند،‏ بعد خود را کنبرتبررل میکند.)‏ ‏همھهممهی ما<br />

میدانیم که در خانه ‏همھهممه چبریبرز را ‏بمنبممیتوان گفت.‏ میدانیم که در کارخانه یا هر جای دیگری که کسی<br />

برای رئیسی کار میکند،‏ هر چبریبرزی را ‏بمنبممیتوان به زبان آورد.‏ <strong>اما</strong> بر روی صحنه میتوان آزادانه صحبت<br />

کرد.‏ بنابراین تئاتر میتواند برای غلبه بر جهل،‏ ترس و تعصب مورد استفاده قرار گبریبررد.‏ دربارهی<br />

اساسیترین چبریبرزها در زندگی جهل و تعصب وجود دارد.‏ از عشق و ازدواج حرف میزبمنبمم.‏ عشق چه<br />

ارتباطی به ازدواج دارد؟ پاسخ این است:‏ هیچ.‏ زن مانند یک روسبىپبىی،‏ کالابىیبىی است که خریده میشود،‏<br />

روسبىپبىی برای یک شب،‏ زن برای مدبىتبىی طولابىنبىیتر.‏<br />

‏مجممجخاطبان ‏(فریاد میزنند):‏ ‏«فاحشه تو ‏بىیبىی!»‏ ‏«کی تو رو دعوت کرده؟»‏ ‏«بیاریدش پایبنیبنن!»‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بله،‏ گوش کردن به حقیقت سخت است.‏ آقابىیبىی که در ریف اول اینقدر عصبابىنبىیاش کردهام احتمالاً‏<br />

شوهری است که ‏بمنبممیخواهد ‏همھهممسرش افکار پنهابىنبىی خودش را با صدای بلند بشنود.‏<br />

یکی از ‏مجممجخاطبان ‏(فریاد میزند):‏ من که رفتم ببریبررون!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ متاسفم که میبینم میروید آقا.‏ ای کاش میتوانستید دربارهی هبرنبرریک ایبسن بشنوید.‏ ‏بمنبممایشنامهی<br />

٢<br />

بزرگ ایبسن،‏ ‏«خانهی عروسک»‏ دربارهی زبىنبىی به نام نورا است.‏ او هشت سال با یک غریبه زندگی<br />

کرده است.‏ در یک خانهی زیبا.‏ خانهی عروسک.‏ <strong>اما</strong> او تصمیمی گرفته است.‏ او عروسک نیست.‏ زن<br />

است.‏ و این غریبه که با او زندگی میکرده کیست؟ شوهرش.‏ آیا شرمآور است که یک روسبىپبىی یک<br />

شب با غریبهای ‏بجببجخوابد؟ پس نزدیکی دو غریبه،‏ زن و شوهر که یک عمر به طول میابجنبججامد چقدر<br />

شرمآور است؟ پس پیش از ‏مجممجحکوم کردن روسپیان،‏ پیش از آنکه داغ ننگ بر پیشابىنبىیشان بزنیم،‏<br />

!76<br />

New Kensington ١<br />

Nora ٢


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

مراقب باشیم.‏ چرا که آبهنبهها بسیار شبیه زنابىنبىی هستند که باید نسبت به آبهنبهها دلسوز باشیم ‏همھهممچنان که برای<br />

روحشان،‏ جسمشان و آزادیشان مبارزه میکنند.‏<br />

‏(تشویق،‏ صحنه تاریک میشود.)‏<br />

!77


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه هفت<br />

١<br />

صحنه روشن میشود.‏ <strong>اما</strong> و المللممیدا اسبرپبرری پشت مبریبرز آشبرپبرزخانه نشستهاند.‏ المللممیدا زبىنبىی زیبا و حدوداً‏<br />

سیوپنج ساله است.‏ لباسی زیبا و جذاب بر تن دارد و آرایش کرده است.‏<br />

المللممیدا:‏ خیلی خب.‏ من <strong>اما</strong> صدات میکنم.‏ تو هم منو المللممیدا صدا کن.‏ اسبرپِبرری اسم فامیلمه،‏ ولىللىی این<br />

دوروبرا هیچ کس ‏بمنبممیدونه.‏ امشب خیلی هیجانانگبریبرز بود دربارهی ایبسن حرف میزدی.‏ من سه بار<br />

خانهی عروسک رو خوندم.‏ <strong>اما</strong> هیچ وقت کسی رو پیدا ‏بمنبممیکردم که باهاش دربارهاش صحبت کنم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ توی ‏جمججممعیت دیدمت.‏ فکر کردم اون خابمنبمم زیبا که اوبجنبججا نشسته و اینطور ‏مجممججذوب شده شبیه<br />

بازیگراست.‏<br />

المللممیدا:‏ نه،‏ نیستم.‏ <strong>اما</strong> عاشق هر چبریبرز ‏بمیبمم که رو صحنه اجرا میشه.‏ نزدیک بود خودکشی کنم چون<br />

٢<br />

سارا برنار داشت میاومد اینجا و من هیچی پول نداشتم.‏ <strong>اما</strong> یه مرد ‏بهببههم یک دلار داد.‏ ‏بمنبممیگم که<br />

٣<br />

من ‏بهببههش چی دادم.‏ <strong>اما</strong> ارزشش رو داشت.‏ من توی گوسهیِوِن ‏همھهممبنیبننجوری نشسته بودم و هر بار که<br />

دیالوگهاش رو میگفت من گریه میکردم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو اینجا تنها زندگی میکبىنبىی؟<br />

٤<br />

المللممیدا:‏ من شوهر دارم،‏ فرِد . اسم خودشو گذاشته شوهر من،‏ <strong>اما</strong> من فکر ‏بمنبممیکنم باشه.‏ زیاد این<br />

دوروبرا نیست.‏ آدمی نیست که ارزش حرف زدن داشته باشه.‏ تو چطور؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ من با کسی رابطه دارم.‏ آدمی نیست که ارزش حرف زدن داشته باشه.‏<br />

‏(میخندند.)‏<br />

Almeda Sperry ١<br />

:Sarah Bernhardt ٢ ١٨۴۴-١٩٢٣ بازیگر تئاتر و از نخستین بازیگران فیلم.‏ از او به عنوان<br />

مشهورترین بازیگر جهان و یکی از بهترین بازیگران تمام دوران ها یاد می شود.‏ ‏(م)‏<br />

goose haven ٣<br />

Fred ٤<br />

!78


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

المللممیدا:‏ ‏همھهممون یارو که معرفیت کرد؟ خوشتیپ پلید.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ پلید.‏ کلمهی درستشه.‏<br />

المللممیدا:‏ آره،‏ مردای اینجوری رو میشناسم.‏ میتوبمنبمم ‏بمتبممام شب برات داستان بگم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دوست دارم بشنوم.‏ میتوبمنبمم یه چبریبرزابىیبىی یاد بگبریبررم.‏<br />

المللممیدا:‏ تو هم دربارهی شاو و اسبرتبرریندبرگ برام بگو.‏ هیچ وقت نتونستم آثارشون رو پیدا کنم.‏ یه چای<br />

داغ درست میکنم.‏ بیسکوییت هم دارم.‏ ‏بمتبممام مشرو ‏بمببمم رو قبل از جلسه خوردم وگرنه برات<br />

میآوردم.‏ ضعفم ‏همھهممینه.‏ البته تنها ضعفم نیست.‏ من این خوشتیپهای پلید رو خوب میشناسم.‏ باور<br />

کن <strong>اما</strong>،‏ به ندرت پیش میاد که کسی بتونه چبریبرزی دربارهی مردها به من یاد بده.‏ جرات ‏بمنبممیکنم ‏بهببههت<br />

بگم تا حالا با چند تا مرد بودهام.‏ هنوز هم منتظرم که با یه ‏ٰمردٰ‏ آشنا بشم.‏ نه فقط یه جانور دوپا که<br />

فکر میکنه مرده چون ‏ٰچبریبرزٰ‏ داره.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ من یه مرد واقعی رو میشناسم.‏ تو زندانه.‏<br />

المللممیدا:‏ من دربارهاش شنیدهام.‏ ‏همھهممبنیبننجا تو پنسیلوانیا اتفاق افتاد.‏ پیبرتبرزبورگ،‏ فریک.‏ اعتصاب.‏ شنیدم.‏<br />

دیدنش میری؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(سرش را تکان میدهد):‏ ‏بمنبممیذارن من نزدیکش بشم.‏<br />

المللممیدا:‏ چند وقت شده؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه سال.‏<br />

‏(هر دو سا کتاند.‏ چای مینوشند.)‏<br />

المللممیدا:‏ دربارهی این عشقات میدونه؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ هم آره هم نه.‏<br />

١<br />

المللممیدا:‏ میدوبمنبمم چی میگی.‏ حسودی عجیبه.‏ فرد به دوستم فلورانس که ایرلندی‐فرانسوی و ‏بهیبههودیه<br />

حسودیش میشه.‏ موهای قشنگ و مشکی و دستای نرمی داره.‏ اون فکر میکنه زن باید ‏بجببجچههاش هر<br />

کدوم از یه مرد باشن.‏ نظرش دربارهی ازدواج اینه.‏ چبریبرزی که دربارهی ازدواج و روسبىپبىیگری گفبىتبىی رو<br />

!79<br />

Florence ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

باورم ‏بمنبممیشد داری با صدای بلند میگی.‏ من سالها ‏همھهممبنیبنن فکر رو میکردم.‏ مردا از من استفاده<br />

کردهاند <strong>اما</strong>.‏ من هم از مردا استفاده کردهام.‏ فقط به خاطر اینکه پول نداشتم.‏ تو راست میگفبىتبىی.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ من حرف جدیدی ‏بمنبممیزبمنبمم.‏ فقط چبریبرزابىیبىی که مردم میترسن در ملا عام بگن.‏<br />

المللممیدا:‏ تو میگی.‏ ای کاش من هم میتونستم اون طور حرف بزبمنبمم.‏ فکر میکنم ا گه به خاطر<br />

زیادهروی تو مشروب خوردن نبود میتونستم.‏ <strong>اما</strong> با این زندگی مزخرف ‏بهببههش احتیاج دارم.‏ نه فقط<br />

زندگی خودم،‏ ‏بمتبممام دوروبرم،‏ مردمی که خسته و کوفته از اون تپهی شیبدار بالا میرن،‏ سر<br />

میخورن <strong>اما</strong> بازم بالا میرن.‏ میدوبىنبىی چرا با فرد ازدواج کردم؟ وای چشمات داره بسته میشه.‏ هیچ<br />

فکر نکردم که چقدر خستهای!‏ ‏بمتبممام شب تو قطار پنسیلوانیا و بعدش هم با ‏بمتبممام توانت سخبرنبررابىنبىی<br />

کردی.‏ فردا هم که شنیدهام باید بری نیویورک برای تظاهرات بزرگ.‏ ‏بجببجحران بدجوری زده به نیویورک،‏<br />

مثل اینجا.‏ منم ‏همھهممبنیبننجوری دارم حرف میزبمنبمم…‏ برو ‏بجببجخواب <strong>اما</strong>…‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(بیدار میشود):‏ نه خواهش میکنم.‏ دارم گوش میدم…‏<br />

المللممیدا:‏ مطمئبىنبىی؟ داشتم میگفتم که چطور شد با فرد ازدواج کردم.‏ برای این بود که از خونهی مادرم<br />

بزبمنبمم ببریبررون اونقدر که سرد بود.‏ از ترس قبض گاز هیچ وقت شعلهی گاز رو زیاد ‏بمنبممیکرد.‏ من هم مریض<br />

بودم و سرفه میکردم.‏ فرد منو از اوبجنبججا آورد ببریبررون.‏ از این بابت ‏ممممممنونشم،‏ هر چند که روجمحجممو زجمخجممی<br />

کرده.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> دوباره به خواب میرود.‏ المللممیدا به پشت سر او میرود و با آرامی پشت و گردنش را ماساژ میدهد.‏<br />

<strong>اما</strong> چشمانش را باز میکند و دست المللممیدا را به آرامی میگبریبررد.‏ صحنه تاریک میشود.)‏<br />

!80


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه هشت<br />

میدان یونیون.‏ <strong>اما</strong> در مرکز صحنه ظاهر میشود.‏ موسیقی انقلابىببىی شنیده میشود.‏ او بر روی یک جعبه<br />

بالا میرود تا با خیل عظیم بیکاران صحبت کند.‏ در اینجا سبک و روشش با سخبرنبررابىنبىیهای معمولش<br />

متفاوت است.‏ این یک ‏بجتبججمع اعبرتبرراضی است.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ به اطراف نگاه کنید دوستان من،‏ به اطراف نگاه کنید!‏ هزاران مرد و زن کارگر امروز به میدان<br />

یونیون آمدهاند تا خشم خود را نسبت به این سیستم که برای افراد جویای کار شغلی ندارد ابراز<br />

کنند.‏ در ‏بمتبممام سطح شهر صفهای بیکاران کیلومبرتبررها ادامه دارد.‏ در ثروبمتبممندترین شهر جهان!‏ بله،‏<br />

ثروبمتبممندترین شهر جهان است و زنانش ‏مجممججبورند بدنهایشان را بفروشند تا زنده ‏بمببممانند!‏ ثروبمتبممندترین شهر<br />

جهان است و کودکان برای غذا گریه میکنند.‏<br />

‏(گروهی از زنان و مردان ژندهپوش به دورش ‏جمججممع میشوند،‏ گو ‏بىیبىی آهبرنبررباست.‏ آبهنبهها را به دور خود<br />

میکشد.‏ آبهنبهها Mein Greene Kuzine را زمزمه میکنند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ما درخواست کار میکنیم و به ما میگویند که صبرببرر کنیم.‏ برای بیماران درخواست دارو میکنیم و<br />

به ما میگویند دعا کنیم.‏ درخواست غذا میکنیم و به ما میگویند که رای بدهیم.‏<br />

‏(نا گهان پلیس ظاهر میشود.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ درخواست زمان بیشبرتبرر برای پرداخت اجاره میکنیم و پلیس را به سراغمان میفرستند.‏ بله،‏ پلیس<br />

مثل ‏همھهممیشه اینجاست،‏ تا از ثروبمتبممندان ‏جمحجممایت کند.‏ برادران و خواهران ‏(صدایش بالا میرود)…‏ ا گر<br />

کودکان شبریبرر میخواهند،‏ بیایید به مغازهها برو ‏بمیبمم و بردار ‏بمیبمم.‏ ا گر خانوادهها نان میخواهند،‏ بیایید انبار<br />

آرد را پیدا کنیم و بردار ‏بمیبمم.‏<br />

‏(پلیس به سویش حرکت میکند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بردار ‏بمیبمم!‏ بردار ‏بمیبمم!‏<br />

!81


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(پلیس با خشونت او را میگبریبررد و از صحنه ببریبررون میبرد و ‏همھهممزمان صحنه تاریک میشود.‏ صدای ضرب<br />

پای نبریبرروهای پلیس بلندتر میشود.)‏<br />

!82


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه نه<br />

دو مرد در یک دفبرتبرر تاریک نشستهاند.‏ ‏بهببههبرتبرر است عکسها دیده شوند که با نور اسپات روشن میشوند.‏<br />

یکی از مردان لاغراندام و خوشپوش است.‏ کتشلواری راه راه به تن دارد و شبیه وکلا است.‏ او<br />

١<br />

دادستان کل توماس گرگوری است.‏ دیگری که مردی جوان و چهارشانه است و موهایش را به عقب<br />

٢<br />

شانه کرده،‏ جی.‏ ادگار هوور است که دارد عکسها را نشان میدهد.‏ تا پایان صحنه معلوم ‏بمنبممیشود<br />

که او کیست.‏ ‏همھهممچنان که عکسها را نگاه میکنند،‏ تکتک عکسها میتواند برای ‏بمتبمماشا گران با ویدیو<br />

پروجکتور بر روی پرده به ‏بمنبممایش درآید.‏<br />

هوور ‏(عکسی را نشان میدهد):‏ این مال سپتامبرببرر گذشته است.‏<br />

گرگوری:‏ ابهتبههامش چی بود؟<br />

هوور:‏ ورود غبریبررقانوبىنبىی.‏ زنها رو به باشگاه سیگار تو مینیاپلیس برده بود.‏ تو باشگاه مردونه.‏<br />

گرگوری:‏ جسوره،‏ نه؟ رو اون تابلو ‏بىیبىی که ببریبررون باشگاه دستشه چی نوشته؟<br />

هوور:‏ نوشته:«من شدیداً‏ سیگاریام.»‏<br />

گرگوری:‏ شنیدهام با یه مردی کوچکتر از خودش ‏همھهممه جا سفر میکنه.‏<br />

هوور:‏ بله.‏ اسمسسممش رایتمنه.‏ سخبرنبررابىنبىیهاش رو ترتیب میده.‏ نفوذیهای ما میگن که روابط نامشروع<br />

زیادی هم دارن.‏ <strong>اما</strong> هیچوقت در ملا عام نبوده که بشه بازداشتشون کرد.‏<br />

گرگوری ‏(عکس دیگری را در دست میگبریبررد):‏ این یکی چیه؟<br />

هوور:‏ نیویورک،‏ جنوب شرق.‏ جلسهی زنان ‏بهیبههودی بود.‏ به زنا یاد میداد که چطور از وسایل جلوگبریبرری<br />

از بارداری استفاده کبننبنن.‏<br />

گرگوری:‏ برای این چقدر ‏مجممجحکوم شد؟<br />

Thomas Gregory ١<br />

.J: Edgar Hoover ٢ پایه گذار و اولین رئیس پلیس فدرال آمریکا (FBI) ‏(م)‏<br />

!83


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

هوور:‏ به خاطر نبود مستندات کافىففىی آزاد شد.‏ ظاهراً‏ براشون ‏بمتبمم<strong>اما</strong>ً‏ به زبان ‏بهیبههودی صحبت میکرد و نفوذی<br />

ما هم ‏بمنبممیتونست چبریبرزی بفهمه.‏<br />

گرگوری:‏ ‏همھهممهاش ‏همھهممینه؟<br />

هوور:‏ نه قربان.‏ این ‏بجببجخشی از پروندهشه.‏ چهارده بار دستگبریبرر شده.‏<br />

گرگوری:‏ الان کجاست؟<br />

١<br />

هوور:‏ الان داره یک سال حبسش رو تو جزیرهی بلکول میگذرونه.‏ برای ‏بجتبجحریک به شورش.‏<br />

گرگوری:‏ ولىللىی به زودی میاد ببریبررون و کلکهای سابقش رو از سر میگبریبرره.‏ درست وقبىتبىی که وضعیت کوبا<br />

داره جدی میشه.‏<br />

هوور:‏ دار ‏بمیبمم دنبال راهی میگردبمیبمم که از کشور اخراجش کنیم.‏ برگرده به روسیه.‏<br />

گرگوری:‏ این ایدهآله.‏ <strong>اما</strong> شنیدم که یه بار با یه شهروند آمریکابىیبىی ازدواج کرده.‏<br />

٢<br />

هوور:‏ بله،‏ وقبىتبىی هفده سالش بود.‏ با یکی به اسم جیکوب کرشبرنبرر . شهروند آمریکابىیبىی.‏ بعد از اون خود<br />

به خود طبق قانون تبعهی آمریکا شد.‏<br />

گرگوری:‏ خب،‏ قرار نبوده که قوانبنیبنن ما کشور رو در مقابل دسمشسممنانش ناتوان بذاره.‏<br />

هوور:‏ دار ‏بمیبمم روی این مسئله کار میکنیم.‏<br />

گرگوری:‏ خوشحالمللمم که اینو میشنوم.‏<br />

هوور:‏ کار دشواریه.‏ با خطرنا کترین زن توی آمریکا سر و کار دار ‏بمیبمم.‏<br />

گرگوری:‏ خیلی ‏ممممممنون آقای هوور.‏<br />

!84<br />

Blackwell’s Island ١<br />

Jacob Kershner ٢


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه ده<br />

زندان.‏ <strong>اما</strong> در مرکز صحنه بر روی سکوی سلولش نشسته است و مینویسد.‏ در سه قسمت متفاوت<br />

صحنه که به نوبت روشن میشود،‏ ساشا با لباس زندان،‏ رایتمن در لباس خاص خودش،‏ و المللممیدا اسبرپبرری<br />

نشستهاند.‏ هر یک با نامهشان حرف میزنند.‏<br />

ساشا:‏ <strong>اما</strong>ی عزیزترینم.‏ شنیدم که سخبرنبررابىنبىیات در میدان یونیون ‏بىببىینظبریبرر بود،‏ و اینکه به یک سال<br />

حبس در جزیرهی بلکول ‏مجممجحکوم شدی.‏ خواهش میکنم مراقب خودت باش.‏ نگهبانها یه تونل فرار<br />

پیدا کردن.‏ ‏بمنبممیدونسبنتبنن کار کی بوده <strong>اما</strong> به هر حال تصمیم گرفبنتبنن منو به خاطرش تنبیه کبننبنن.‏ هر روز<br />

صبح شستشوی معده میدن و هر شب توی روپوش دیوانهها میبندبمنبمم.‏ هفت شبانهروز.‏ من از هوش<br />

رفتم.‏ ‏بمنبممیدوبمنبمم چند وقت.‏ <strong>اما</strong> امروز صبح بیدار شدم و شنیدم که گنجشکها ببریبررون پنجره میخونن.‏<br />

فکر کردم:‏ حتماً‏ زندهام.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بن عزیزم.‏ من شرمنده و وحشتزدهام از اینکه بعد از آشنابىیبىی با تو چی شدهام.‏ ساشا جونشو به<br />

خطر انداخت،‏ آزادیش رو داد،‏ برای ‏همھهممهمون.‏ من براش نوشتم که شبها از فکرش ‏بمنبممیتوبمنبمم ‏بجببجخوابمببمم.‏<br />

دروغ بود.‏ بیشبرتبرر شبها من بیدار دراز کشیدهام و به تو فکر میکنم.‏ به اون اولبنیبنن شب توی شیکا گو<br />

فکر میکنم که جوری منو برانگیخبىتبىی که هیچ مرد دیگهای نتونسته،‏ وقبىتبىی مثل گردباد منو با خودت<br />

بردی و من ‏همھهممهچبریبرز و ‏همھهممه کس رو فراموش کردم.‏<br />

رایتمن:‏ میدوبىنبىی که من هم مثل تو ساشا رو دوست دارم.‏ خودت رو عذاب نده.‏ زندگی ‏همھهممینه.‏ عشق<br />

هم ‏همھهممینه.‏ چقدر دلمللمم میخواست پیش تو باشم،‏ بدن خستهتو نوازش کنم و ذرهذرهشو ببوسم.‏<br />

!85


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ دیشب روی سکوی سلولمللمم دراز کشیده بودم،‏ میلرزیدم،‏ گلوم گرفته بود،‏ مثل ‏همھهممیشه که پیش<br />

هم هستیم،‏ درست تو ‏همھهممون ‏لحللححظه قبل از اولبنیبنن آغوشت.‏<br />

رایتمن:‏ من میخوام با تو باشم.‏ دلتنگی روجمحجممو گرفته.‏ میترسم فراموش کبىنبىی.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بن عزیزم.‏ چرا اینقدر به تو فکر میکنم؟ باید به کارهابىیبىی فکر کنم که وقبىتبىی از اینجا ببریبررون اومدم<br />

باید ابجنبججام بدم.‏ کشور داره با تب جنگ سر کوبا به جنون میرسه.‏ من به این چبریبرزها فکر می کنم.‏ <strong>اما</strong><br />

خیلی زود تصویر تو ظاهر میشه و جای ‏همھهممه چبریبرز رو میگبریبرره.‏ چقدر میخوامت!‏ میخوام در آغوش<br />

بگبریبررمت.‏<br />

رایتمن:‏ تو ‏بمتبممام دنیای مبىنبىی.‏ عشق چقدر وحشتنا که.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ گاهی عصبابىنبىی میشم.‏ به خیانتهات فکر میکنم،‏ به ‏بىببىیوفابىیبىیهای ‏بىببىیحدت،‏ دروغهات،‏ ‏بهببههانههات.‏<br />

بعد دراز میکشم و چشمام بسته است،‏ ‏همھهممه چبریبرز رو فراموش میکنم چون تو رو میخوام…‏<br />

المللممیدا:‏ <strong>اما</strong>ی عزیزم.‏ امشب فرد از دست من عصبانیه چون یه سطل سوپ و یه نون خونگی رو به<br />

١<br />

دوستم آیرین دادم.‏ اون تابستونا اینجا یه گروه تئاتر رو میگردونه و زمستونا هم تو شهرهای<br />

کوچیک اجرا میکنه.‏ حالت چطوره مهتاب من که شب بر برکهی تاریک میتابىببىی،‏ قطرهی شبنمام که در<br />

قلب گل سرخی وحشی پنهابىنبىی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ عشقم را ‏همھهممانطور که هست و آنطور که ‏بمنبممیتواند باشد بپذیر.‏ <strong>اما</strong> عشقم پابرجاست،‏ و واقعی.‏<br />

!86<br />

Irene ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

المللممیدا:‏ چقدر خوب بود چبریبرزهابىیبىی که تو آخرین نامهات گفبىتبىی.‏ آره،‏ اون شبانهروزی که ببنیبنن سخبرنبررابىنبىی<br />

پیبرتبرزبورگات و ‏بجتبججمع فیلادلفیا با هم داشتیم رو یادمه.‏ باعث شد دیگه مشروب خوردن رو کنار<br />

بگذارم.‏ بعدش مادرم مرد.‏ ما هیچ وقت با هم کنار ‏بمنبممیاومدبمیبمم،‏ <strong>اما</strong> نزدیک مردنش به دیدنش رفتم.‏<br />

دستش رو بوسیدم و شروع کرد به گریه.‏ وقبىتبىی از زمبنیبنن پر کشید،‏ ‏همھهممهی روز بارون بارید،‏ من هم<br />

نوشیدم و نوشیدم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ المللممیدا،‏ یک بار دیگه هم ازم پرسیدی.‏ دیگه ازم نبرپبررس که من سوسیالیستم یا آنارشیستم یا<br />

چیام؟ مهم نیست.‏ فقط اوبجنبجچه رو که غریزهات ‏بهببههت میگه ابجنبججام بده،‏ ‏همھهمموبىنبىی باش که طبیعیه،‏ صادقانه<br />

است و غبریبررممممممکنه که بشه روش اسم گذاشت.‏<br />

المللممیدا:‏ <strong>اما</strong>ی عزیزم،‏ هرگز روزی رو فراموش ‏بمنبممیکنم که منو در آغوش گرفبىتبىی و گلوی قشنگت رو<br />

بوسیدم،‏ گلوی پرندهای که یک بار دیدمش.‏ چشمات مثل گلهای بنفشه در صبحه.‏ میدوبمنبمم که کارت<br />

مهمتره،‏ هدف مهمتره،‏ <strong>اما</strong> وقبىتبىی حبست ‏بمتبمموم بشه میام و هر کجا که هسبىتبىی میبینمت.‏ بعضی وقتا خیلی<br />

دلمللمم ‏بجببجچه میخواد،‏ تو اینطور نیسبىتبىی؟ برام تعریف کردی که یه وقبىتبىی میخواسبىتبىی،‏ گفبىتبىی که چطور یه<br />

مدت فکر میکردی داری ‏بجببجچهدار میشی <strong>اما</strong> اشتباه شده بود.‏ این اولبنیبنن باری بود که دیدم گریه<br />

میکردی.‏<br />

رایتمن:‏ <strong>اما</strong>ی عزیزترینم.‏ من فردا دارم میرم پنسیلوانیا که یه مقدار کتابهای خوب بفروشم و برای<br />

زندانیای سیاسی پول ‏جمججممع کنم.‏ سراغ دوستت توی نیوکبرنبرزینگتون هم میرم.‏ فکر میکنم عضو<br />

کمیتهی ‏جمحجممایبىتبىی سخبرنبررابىنبىی من باشه…‏<br />

المللممیدا:‏ <strong>اما</strong>ی عزیزم،‏ دوستپسرت رایتمن اومده بود نیوکبرنبرزینگتون.‏ موجود عجیبیه.‏ حالا یه روز برات<br />

تعریف میکنم.‏<br />

!87


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(صدای باز و بسته شدن درب آهبىنبىی.‏ صدابىیبىی از خارج از صحنه:‏ ‏«گلدمن!‏ گلدمن!»‏ صحنه تاریک<br />

میشود.‏ دوباره روشن میشود.‏ صدای درب آهبىنبىی ادامه دارد و بعد قطع میشود.‏ زبىنبىی سیاهپوست یا<br />

سفیدپوست حدوداً‏ چهلساله که قطعاً‏ جنو ‏بىببىی است نشسته و روپوش پرستاریاش را میدوزد.‏ زبىنبىی که<br />

مسئول آبجنبججاست <strong>اما</strong> را میآورد.‏ به سخبىتبىی راه میرود و بلافاصله روی سکو ‏بىیبىی مینشیند.)‏<br />

١<br />

مسئول:‏ لبریبرزبت!‏ این کمک جدیدته.‏ تازه از انفرادی اومده ببریبررون.‏ رئیس زندان گفته که خوب ‏بهببههش یاد<br />

بدی.‏ از دردسر هم دور نگهش دار.‏ ‏(میرود.)‏<br />

لبریبرزبت ‏(به طرف <strong>اما</strong> میرود که ‏جمچجممبابمتبممه زده است):‏ ای بابا اینجوری ‏مجممجچاله نباش دیگه.‏ دیگه تو انفرادی<br />

نیسبىتبىی که.‏ ‏بهببههبرتبرره شروع کبىنبىی از پاهات استفاده کبىنبىی وگرنه دیگه هیچوقت ‏بمنبممیتوبىنبىی راه بری.‏ حالا پاشو.‏ ‏(<strong>اما</strong><br />

را بلند میکند و کمکش میکند تا در یک دایرهی کوچک راه بروند و به حرف زدن ادامه میدهد.)‏<br />

برای چی فرستادنت انفرادی؟ ‏(به <strong>اما</strong> نگاه میکند)‏ ‏بمنبممیخواد به من بگی.‏ تو ‏همھهممون <strong>اما</strong>ی سرخی که ‏همھهممه<br />

ازش حرف میزنن.‏ میگن به هیچکس باج ‏بمنبممیدی.‏ میگن کرده بودنت مسئول اتاق خیاطی و ازت<br />

میخواسبنتبنن دخبرتبررا رو وادار کبىنبىی سریعتر کار کبننبنن،‏ تو هم ‏بمنبممیکردی،‏ هیچجوره.‏ ‏(میخندد.)‏ آره شنیدم<br />

ازت حرف میزنن.‏ میگن میخوای ‏بمتبممام دنیا رو عوض کبىنبىی…‏ یه چبریبرز دیگه هم شنیدم.‏ شنیدم یه<br />

دوستپسر خوشتیپ داری که برات شبریبرریبىنبىی خونگی میاره و تو هم ببنیبنن ‏همھهممه ‏بجپبجخش میکبىنبىی.‏ حالا بببنیبنن<br />

<strong>اما</strong>،‏ من عاشق شبریبرریبىنبىی خونگیام!‏ ‏(میخندد.‏ <strong>اما</strong> لبخند ‏مجممجحوی میزند.‏ کمکم دارد به زندگی<br />

برمیگردد.)‏ منو میشناسی؟ ‏(<strong>اما</strong> سرش را تکان میدهد.)‏ من لبریبرزبت هستم.‏ پرستار زندان.‏ میخوان تو<br />

‏بجببجخش بیمارستان کمکم کبىنبىی.‏ منم میخوام ‏همھهممه جور چبریبرزای ‏مجممجختلف رو ‏بهببههت یاد بدم.‏ از ‏همھهممبنیبنن الان<br />

شروع میشه.‏ دراز بکش.‏ اینجوری.‏ ‏(آرام او را به پایبنیبنن هل میدهد.‏ پاهایش را ماساژ میدهد.)‏ باید<br />

بدوبىنبىی کی آدما رو راه بندازی و کی ‏بىببىیحرکت نگهشون داری.‏ باید بدوبىنبىی کی ‏مجممجحکم مالش بدی و کی<br />

آروم.‏ باید بدوبىنبىی کی کمبرپبررس سرد بذاری و کی گرم.‏ راسبىتبىی چرا ‏بهببههت میگن <strong>اما</strong>ی سرخ؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ قصهاش طولانیه.‏<br />

!88<br />

Lizbeth ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لبریبرزبت:‏ اینجا کلی وقت دار ‏بمیبمم.‏ ‏(به این شوخی قدبمیبممی زندان میخندد.)‏ تو اونو برام تعریف کن،‏ منم<br />

‏بهببههت یاد میدم باید چیکار کرد وقبىتبىی زبىنبىی از اون پایبنیبنن شروع میکنه به خونریزی…‏ تا حالا ‏بجببجچه به دنیا<br />

آوردی؟<br />

‏(<strong>اما</strong> سرش را تکان میدهد.)‏<br />

لبریبرزبت:‏ <strong>اما</strong>،‏ ا گه بتوبىنبىی ‏بجببجچهی کسی رو به دنیا بیاری،‏ هر کار دیگهای رو هم میتوبىنبىی بکبىنبىی.‏ هفتهی دیگه<br />

یه دخبرتبرره تو بیمارستان قراره زابمیبممان کنه.‏ تو هم کمکم میکبىنبىی.‏ ‏(مچ <strong>اما</strong> را میگبریبررد و با انگشتانش نبض او<br />

را میگبریبررد.)‏ حالا اول از ‏همھهممه میخوام ‏بهببههت یاد بدم نبض بگبریبرری.‏ انگشتت رو میذاری اینجا.‏ ‏(مجممجچش را<br />

جلو میآورد.)‏ حسش میکبىنبىی؟ این زندگیمه که داره برات میزنه.‏ هر چی بشه هم وابمنبممیسته.‏ ‏همھهممبنیبنن طور<br />

میزنه.‏ قشنگ نیست؟ ‏(به <strong>اما</strong> نگاه میکند.)‏ <strong>اما</strong> میخوای پرستاری یاد بگبریبرری؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ میخوام ‏بهببههم یاد بدی لبریبرزبت.‏<br />

لبریبرزبت:‏ ‏بهببههت یاد میدم.‏ حالا میخوام یه چبریبرزو یادت ‏بمببممونه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ چی؟<br />

لبریبرزبت:‏ من عاشق شبریبرریبىنبىی خونگیام!‏ ‏(بلند قهقهه میزند.)‏<br />

‏(<strong>اما</strong> به سخبىتبىی لبخند میزند.‏ صحنه پایان مییابد.)‏<br />

!89


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه یازده<br />

تئاتر تالیا.‏ موسیقی وردی.‏ صدای فریاد:«به خانه خوش آمدی <strong>اما</strong>!»‏ آواز.‏ <strong>اما</strong> به روی صحنه میآید تا با<br />

دوستانش که در بازگشتش از زندان به استقبال او آمدهاند صحبت کند.‏ کمانرژی و رنگپریده است.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ عجیبه.‏ من دو سال پیش تلاش کردم دربارهی وضعیت زندانها ‏بجتبجحقیق کنم.‏ نزدیک زندان هم<br />

منو راه ‏بمنبممیدادن.‏ بعد نا گهان،‏ ‏بجببجخت در خونهام رو زد.‏ ‏(لبخند میزند.)‏ اون تو بودم!‏ ‏(سرش را تکان<br />

میدهد.)‏ تو این یک سال خیلی چبریبرزها تو جزیرهی بلکول یاد گرفتم.‏ و اوبجنبجچه که یاد گرفتم رو هرگز<br />

فراموش ‏بمنبممیکنم.‏ ‏(مکث میکند.)‏ بودن تو اوبجنبججا منو بیش از پیش به فکر رفیقمون الکساندر برکمن<br />

واداشت.‏ ‏(تشویق)‏ و ‏بمتبمموم اونای دیگه که زندانها رو پر کردن.‏ ‏(به یاد میآورد،‏ صدایش کمی<br />

میگبریبررد.)‏ و به خودم قول دادم،‏ هر روز که تو اون جهنم به زنهای دیگه گوش میکردم،‏<br />

نبضشونو میگرفتم و متحبریبرر بودم از اینکه قلبشون با چنبنیبنن قدربىتبىی در مبارزه با وضعیتشون میتپه…‏<br />

به خودم قول دادم که من راحت ‏بجنبجخواهم نشست تا روزی که زندانهای این کشور آجر به آجر خراب<br />

بشن و میلههای آهبىنبىی ذوب بشن و ازش وسایل زمبنیبنن بازی برای کودکانمون ساخته بشه….‏ خوشحالمللمم<br />

که برگشتم در کنار ‏سمشسمما،‏ خواهران و برادرابمنبمم….‏<br />

‏(صدای موسیقی بالاتر میرود و کمکم ‏مجممجحو میشود.)‏<br />

!90


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه دوازده<br />

اتافىقفىی تاریک در یک آپاربمتبممان.‏ موسیقی دور هم ‏جمججممع شدن خانواده را از صحنهی یک تداعی میکند.‏ <strong>اما</strong><br />

با ‏سمشسممعی روشن وارد میشود.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ هلنا،‏ خواهر عزیزم،‏ کجابىیبىی؟ چراغ نداری؟<br />

هلنا:‏ اینجا،‏ تو ‏بجتبجختم.‏ هفتهی پیش نفتم ‏بمتبمموم شد.‏ خیلی خوشحالمللمم که اینجابىیبىی.‏ بعد از اینکه بابا فوت<br />

کرد دیگه ندیدمت.‏ خبرببررش رو هم خودم باید برات میآوردم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ عجیب بود.‏ خیلی وقتا فحشش میدادم و آرزو میکردم ‏بمببممبریبرره.‏ ولىللىی وقبىتبىی که مرد فکر کردم اون<br />

فقط یه کارگر بود،‏ زندگیش سخت بود و ‏بىببىیرجمحجممیش در واقع ‏بىببىیرجمحجممی زندگی خودش بود.‏<br />

هلنا:‏ درست بعد از این بود که رفبىتبىی اروپا.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ وین.‏ برای اینکه م<strong>اما</strong> بشم.‏<br />

هلنا:‏ من از شنیدنش خیلی هیجانزده شدم.‏ فکر کردم که میخوام <strong>اما</strong> ‏بجببجچهمو بیاره،‏ نه هیچ کس<br />

دیگه.‏ من اولبنیبنن ‏بجتبججربهات هستم؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(سرش را تکان میدهد):‏ تو وین شش تا ‏بجببجچه به دنیا آوردم.‏ نه،‏ هفت تا.‏ یکیش دوقلو بود.‏ ‏همھهممبنیبنن<br />

هفتهی پیش هم تو شرق.‏ زنه خیلی مریض بود؛ اتاقش ناجور و نکبتبار بود.‏ <strong>اما</strong> یه ‏بجببجچهی خوشگل<br />

مومشکی به دنیا آورد.‏ باید میدیدیش هلنا.‏ با مشت گره کرده اومد ببریبررون،‏ چه مبارزی!‏<br />

هلنا:‏ پسر بود؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ دخبرتبرر.‏<br />

‏(هر دو میخندند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ چند وقتته؟<br />

هلنا:‏ شاید هفت ماه.‏ میتوبىنبىی ببیبىنبىی…‏<br />

!91


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره.‏ ‏(با دقت به او نگاه میکند.)‏ رنگ صورتت خوبه.‏ ‏(نبضش را میگبریبررد.)‏ نبضت هم منظمه.‏ ‏(او را<br />

‏لمللممس میکند.)‏ درد میگبریبرره؟<br />

هلنا:‏ نه،‏ خوبه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ حالا بذار گوش کنم.‏ ‏(گوشی طبىببىی را روی شکم هلنا میگذارد.)‏<br />

هلنا:‏ به چی گوش می کبىنبىی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ هیس!‏<br />

هلنا:‏ به ضربان قلبش گوش میکبىنبىی.‏ میشنویش؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ حرف نزن الان.‏ ‏(گوش میکند.)‏<br />

هلنا:‏ میشنوی؟ باید بشنویش!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ چند دقیقه دیگه دوباره امتحان میکنیم.‏ بعضی وقتها یه کم طول میکشه.‏ حالا آروم باش.‏ از<br />

م<strong>اما</strong>ن برام بگو.‏<br />

هلنا:‏ م<strong>اما</strong>ن خوبه.‏ ‏همھهممهی روز میشینه و خیاطی میکنه.‏ ساشا چطوره؟ اصلاً‏ گذاشبنتبنن ببینیش؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(سرش را تکان میدهد،‏ بعد رویش را برمیگرداند تا بر خود مسلط شود):‏ ساشا مطمبنئبنن بود که<br />

زنده ببریبررون ‏بمنبممیآد.‏ ما ناامید شده بودبمیبمم.‏ رفقامون شروع کردن یه تونل کندن.‏ باور کردنش سخته.‏<br />

‏همھهممچبنیبنن فکر دیوانهواری.‏ <strong>اما</strong> این کارو کردن.‏ چند وجب به دیوار زندان مونده بود که پیداش کردن.‏<br />

دیوونگی بود <strong>اما</strong> چبریبرزی ‏بمنبممونده بود که نتیجه بده.‏ مطمبنئبنن نبودن که به خاطر ساشا بوده.‏ <strong>اما</strong> با این حال<br />

تنبیهش کردن.‏ ‏(چشمانش را میبندد،‏ بعد خاطره را از ذهنش دور میکند.)‏<br />

هلنا:‏ راسته که با یه مرد دیگه هسبىتبىی؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره.‏ یه مرد حساس و زیبا تو روزای دوشنبه،‏ چهارشنبه و ‏جمججممعه.‏ روزای پنجشنبه و شنبه و یکشنبه<br />

هم یه هیولای ‏بىببىیملاحظه.‏ ‏(آه می کشد.)‏ هلنا تو تا حالا اونقدر شیفتهی یه مرد بودی،‏ جسماً‏ شیفتهاش<br />

بودی که دیوونهات کرده باشه؟<br />

هلنا:‏ درست برعکس.‏ برای من نبود چنبنیبنن احساسیه که دیوونهام کرده.‏ زندگی منو که میدوبىنبىی…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره.‏<br />

هلنا:‏ ولىللىی این ‏بجببجچه رو میخوام.‏ خیلی <strong>اما</strong>.‏ دوباره امتحان کن.‏<br />

!92


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong> ‏(گوشی را دوباره میگذارد،‏ گوش میکند):‏ گاهی…‏<br />

هلنا:‏ <strong>اما</strong>،‏ مضطر ‏بمببمم!‏ میدوبىنبىی که دو تا ‏بجببجچه رو از دست دادم.‏ این ‏بجببجچه رو خیلی میخوام.‏ تو میفهمی.‏<br />

تو عاشق ‏بجببجچههابىیبىی.‏ امیدوارم تو هم روزی ‏بجببجچهدار بشی <strong>اما</strong>.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ وضع منو که میدوبىنبىی.‏<br />

هلنا:‏ <strong>اما</strong> دکبرتبررا گفبنتبنن یه عمل جراحی…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ دکبرتبررا!‏ یکیشون باعث شد پارسال باور کنم که حاملهام.‏ دو ماه ‏بمتبمموم باورش کردم.‏ چقدر<br />

خوشحال بودم!‏ بعد ‏همھهممون دکبرتبرر خیلی خونسرد گفت:‏ ‏«اشتباه بوده!»‏ میخواستم بکشمش.‏ یه هفته<br />

گریه میکردم.‏ هیچ کس ‏بمنبممیدونست.‏ یک هفتهی ‏بمتبممام غیبم زد و ‏همھهممهاش گریه میکردم.‏<br />

هلنا:‏ پس جراحی رو ابجنبججام میدی.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه،‏ هر زبىنبىی حق داره تصمیم بگبریبرره که ‏بجببجچهدار نشه،‏ درسته؟<br />

هلنا:‏ معلومه،‏ ولىللىی…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ حالا من م<strong>اما</strong> هستم.‏ میتوبمنبمم ‏همھهممهجور ‏بجببجچهای رو به دنیا بیارم.‏ این منو خوشحال میکنه.‏ ‏(گوشی را<br />

دوباره میگذارد.)‏ هیس!‏ ‏(گوشی را به هلنا میدهد که گوش کند.)‏<br />

هلنا:‏ یه چبریبرزی میشنوم…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏بجببجچهته.‏ یه ضربان خیلی خیلی قوی.‏<br />

هلنا ‏(دستانش را به دور <strong>اما</strong> میآویزد):‏ خدای من!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بیا.‏ بیا راه بر ‏بمیبمم.‏ برای تو و ‏بجببجچهات خوبه.‏ ‏(شروع به راه رفبنتبنن دور اتاق میکنند.)‏ میدوبىنبىی هلنا،‏ من<br />

میخوام یک میلیون ‏بجببجچهی کوچولو به دنیا بیارم.‏ ‏همھهممبنیبنن که از رحم مادرشون ببریبررون میان،‏ تو گوش<br />

کوچولوشون زمزمه میکنم:‏ ‏«شورش کنید!‏ شورش کنید!‏ با هم متحد بشید!‏ دنیا رو عوض کنید!»‏ بعد<br />

از یک نسل…‏<br />

هلنا:‏ <strong>اما</strong>!‏ قبل از وضع ‏جمحجممل من دستگبریبرر ‏بمنبممیشی ها!‏<br />

!93


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه سبریبرزده<br />

بوفالو،‏ نیویورک.‏ ‏بجتبججمع ببریبرروبىنبىی.‏ موسیقی نظامی.‏<br />

‏مجممججری ‏(خارج از صحنه):‏ ‏همھهممشهریان،‏ رئیسجمججممهور ایالات متحدهی آمریکا!‏<br />

١<br />

‏(ارکسبرتبرر شروع به نواخبنتبنن میکند.‏ پرزیدنت ویلیام مککینلی به روی سکو میآید.)‏<br />

مککینلی:‏ ‏همھهممشهریان آمریکابىیبىیِ‏ من…‏ بسیار خوشحالمللمم که در این ‏بمنبممایشگاه باشکوه در شهر تاربجیبجخی…‏<br />

‏(مکث می کند تا به یاد بیاورد)‏ بوفالو حضور داشته باشم.‏ باعث افتخار است که اعلام کنم ملت بزرگ<br />

ما در سلامت کامل است.‏ ‏بجتبججارت در حال رونق یافبنتبنن است.‏ در خارج از کشور،‏ جنگمان با اسپانیا نتاتحیتحج<br />

بسیار رضایتبجببجخشی را به بار آورده است.‏ جنگ ‏همھهممیشه تاسفبار است.‏ <strong>اما</strong>…‏ کوبا ا کنون دیگر آزاد و<br />

‏بجتبجحت ‏جمحجممایت ماست.‏ پورتوریکو مال ماست.‏ هاوابىیبىی ‏همھهممچون میوهای رسیده به دامن ما افتاد.‏ مدبىتبىی درگبریبرر<br />

این بودم که با فیلیپبنیبنن چه کنیم،‏ بعد به زانو درآمدم و به درگاه خدا دعا کردم.‏ او هم گفت:«آبهنبهها را<br />

بگبریبرر آقای رئیسجمججممهور.‏ متمدنشان کن،‏ مسیحیشان کن…»‏ برای ‏همھهممبنیبنن…‏<br />

‏(صحنه تاریک میشود،‏ صدای تبریبرر شنیده میشود.‏ سکوت.)‏<br />

‏(صحنه روشن میشود.‏ خبرببررنگاران با دفبرتبررچه یادداشت به این سو و آن سو میروند.‏ رایتمن با ظاهر<br />

‏همھهممیشگیاش وارد میشود.)‏<br />

رایتمن:‏ آقایان،‏ تا چند دقیقهی دیگه ایشون میان.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> وارد صحنه میشود.‏ بلافاصله خبرببررنگاران دورش را میگبریبررند.)‏<br />

خبرببررنگار:‏ خابمنبمم گلدمن،‏ بعد از تبریبرراندازی به رئیسجمججممهور چرا ‏سمشسمما رو بازداشت کردن؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ ‏سمشسمما خبرببررنگارید.‏ خودتون میدونید که پلیس برای بازداشت نیاز به مدرک نداره.‏ رئیسجمججممهور به<br />

قتل رسیده بود.‏ دولت ‏همھهممیشه از اینکه دیگری از تا کتیکش استفاده کنه دیوانه میشه.‏ ‏(خونسرد<br />

است و شوخطبعیاش را در این ماجرا حفظ میکند.)‏<br />

!94<br />

William McKinley ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

خبرببررنگار:‏ تا کتیک خودش؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ کشتار.‏<br />

١<br />

خبرببررنگار:‏ سازمانهای رادیکال سراسر کشور از قاتل سیاسی زولگوس اعلام برائت کردن.‏ گفته شده<br />

که ‏سمشسمما ازش دفاع میکنید.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بله،‏ من ازش دفاع میکنم.‏ ولىللىی نه از کارش،‏ از ربجنبججی که کشیده.‏<br />

خبرببررنگار:‏ ‏سمشسمما معتقدید که زولگوس دیوانه است؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ باید باشه.‏ اون یک نفر رو کشت بدون داشبنتبنن هیچ پشتوانهی قانوبىنبىی.‏ ا گر رئیسجمججممهور آمریکا بود،‏<br />

میتونست ‏همھهممون کاری رو بکنه که مککینلی کرد.‏ ارتشی رو به فیلیپبنیبنن بفرسته تا کودکان دهساله رو<br />

بکشن.‏ این قانوبىنبىی میشد.‏ و کاملاً‏ هم منطقی.‏<br />

خبرببررنگار:‏ آیا حقیقت داره که پیشنهاد دادید بعد از زجمخجممی شدن رئیسجمججممهور پرستاریاش رو بکنید؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(با لبخندی ‏مجممجحو):‏ ولىللىی بنا به دلایلی پیشنهادم مورد قبول واقع نشد.‏<br />

خبرببررنگار:‏ پس ‏سمشسمما نسبت به رئیسجمججممهور احساس دلسوزی دارید؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ البته.‏ برای رئیسجمججممهوری که ‏بمنبممیدونه فیلیپبنیبنن کجاست تا زمابىنبىی که ‏بجتبججار و بانکدارها روی نقشه<br />

نشونش بدن باید دلسوزی کرد.‏<br />

خبرببررنگار:‏ از ‏سمشسمما نقلقول شده که گفتید منافع ‏بجتبججاری از جنگ ‏بهببههره میبردن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ من یک چبریبرز رو میدوبمنبمم.‏ طبقهی کارگر چبریبرزی از جنگ نصیبش نشد.‏ هیچوقت ‏بمنبممیشه.‏ پسرانشون<br />

توی اون جزایر مردن.‏ بعد هم که آتش جنگ خوابید و مردهها دفن شدن،‏ هزینهی جنگ در بازگشت<br />

به خانه به خانوادههای مردهها رسید:‏ با قیمت بالاتر غذا و اجاره.‏<br />

خبرببررنگار:‏ دوست ‏سمشسمما برکمن به خاطر اقدام به قتل سیاسی در زندانه.‏ آیا اون عمل زولگوس رو تایید<br />

میکنه؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ وقبىتبىی از زندان آزاد شد میتونید از خودش ببرپبررسید.‏ <strong>اما</strong> میتوبمنبمم ‏بهببههتون بگم که نه من و نه برکمن بر<br />

خلاف بعضی از ما که زمابىنبىی چنبنیبنن باوری داشتند،‏ معتقد نیستیم که قتل سیاسی قدمی به سوی انقلاب<br />

است.‏<br />

!95<br />

Czolgosz ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

خبرببررنگار:‏ آیا اون زمان به این نتیجه رسیدید که راه تغیبریبرر از طریق صندوق رای است؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ صندوق رای؟ انتخابات یه بازیه برای اینکه وقبىتبىی ثروبمتبممندا کنبرتبررل ثروت ملت رو به دست میگبریبررن سر<br />

مردم گرم باشه.‏ وقبىتبىی را کفلر پالایشگاه نفت رو میخواد رایگبریبرری میکنه؟ وقبىتبىی مککینلی فیلیپبنیبنن رو<br />

میخواد رایگبریبرری میکنه؟<br />

خبرببررنگار:‏ پس پیشنهاد ‏سمشسمما چیه؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ مردم متحد میشن،‏ هر جا که کار میکبننبنن،‏ هر جا که زندگی میکبننبنن.‏ و وقبىتبىی که قدربمتبممند شدن،‏ این<br />

کشور رو و هر چه که ازشون دزدیده شده رو پس میگبریبررن.‏ خیلی از رایگبریبرری سادهتره.‏<br />

خبرببررنگار:‏ میتونیم ‏بمتبممام اینها رو از ‏سمشسمما نقلقول کنیم؟<br />

<strong>اما</strong> ‏(لبخند میزند):‏ روزنامهی ‏سمشسمما ‏همھهممهی اینها رو چاپ میکنه؟<br />

‏(موسیقی بلندتر میشود.‏ رایتمن بازویش را میگبریبررد که او را ببریبررون ببرببررد.‏ صحنه تاریک میشود.)‏<br />

!96


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه چهارده<br />

ایستگاه قطار.‏ ‏بهببههار.‏ گرگومیش غروب.‏ سوت قطار.‏ صدای روشن شدن موتور قطار و رفبنتبنن قطار از<br />

ایستگاه.‏ مردی در ‏سمسسممت راست صحنه ایستاده است،‏ پشتش به ‏بمتبمماشا گران است.‏ کلاه به سر دارد.‏ کبىتبىی<br />

گشاد بر تن و ‏جمچجممدان کوچکی در دست دارد.‏ <strong>اما</strong> از ‏سمسسممت چپ صحنه وارد میشود و میایستد.‏<br />

دستهگلی در دست دارد.‏ مرد را میبیند،‏ ‏لحللححظهای به او نگاه میکند،‏ سپس با تردید صدا میکند.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ساشا؟<br />

‏(مرد ابتدا حرکت ‏بمنبممیکند.‏ بعد برمیگردد و به <strong>اما</strong> نگاه میکند،‏ سر جای خود میماند.‏ <strong>اما</strong> چند قدم به<br />

سوی او برمیدارد،‏ میایستد.‏ او پاسخ ‏بمنبممیدهد.‏ <strong>اما</strong> به طرفش میرود.‏ او سرش را تکان میدهد.‏ <strong>اما</strong><br />

دستانش را به دور او میآویزد و یکدیگر را در سکوت در آغوش میکشند و بعد جدا میشوند.‏<br />

دستهگل را به سوی او میگبریبررد.‏ او گل را میگبریبررد،‏ چشمانش را میبندد،‏ لبش را بر روی گلها میفشارد.‏<br />

صحنه تاریک میشود.)‏<br />

!97


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه پانزده<br />

صحنه روشن میشود.‏ کافهی سا کس.‏ تکرار موسیقی کافهی سا کس.‏ ویتو و آنا از راه میرسند و پشت<br />

مبریبرزی مینشینند.‏ سر و وضعشان ‏بهببههبرتبرر از قدبمیبمم است.‏ چهارده سال بزرگتر شدهاند.‏<br />

ویتو ‏(صدا میکند):‏ آقای سا کس!‏ ‏(رو به آنا میکند)‏ سرویسش هنوز هم ‏همھهممونجوریه.‏<br />

‏(آقای سا کس میآید.)‏<br />

سا کس:‏ ویتو!‏ آنا!‏ بعد از این ‏همھهممه سال!‏ ‏(دستشان را میگبریبررد.)‏ ویتو هنوزم غر میزبىنبىی.‏ ولىللىی خیلی<br />

خوشحالمللمم که میبینم برگشتبنیبنن.‏ بگو ببینم هنوز تو فاضلاب کار میکبىنبىی؟<br />

ویتو:‏ قیافهام به کسی که تو فاضلاب کار میکنه میخوره؟<br />

سا کس ‏(با دقت براندازش میکند):‏ موفقتر به نظر میرسی.‏ شبیه کسی هسبىتبىی که یه زمابىنبىی تو فاضلاب<br />

کار میکرده.‏<br />

ویتو:‏ آدم فهمیدهای هسبىتبىی آقای سا کس.‏ من دیگه از اون پایبنیبنن اومدم بالا رو زمبنیبنن.‏ حسابدار ادارهی<br />

فاضلاب هستم.‏<br />

سا کس:‏ ‏همھهمممم.‏ کی فکرشو میکرد که ادارهی فاضلاب حساب داشته باشه؟ آنا تو چی؟<br />

آنا:‏ من دیگه تو کارخونه نیستم.‏ من سازماندهندهی ابجتبجحادیهی پوشا کام.‏<br />

سا کس:‏ هنوز هم زبر و زرنگی.‏ میدونستم.‏ بگید ببینم،‏ من تغیبریبرر کردم؟<br />

ویتو:‏ موهای سفید یه کم بیشبرتبرر شده.‏ ظاهرت یه کم متشخصتر شده.‏ <strong>اما</strong> رومبریبرزیهات هنوز ‏همھهممونه.‏ فکر<br />

‏بمنبممیکبىنبىی بعد از چهارده سال باید رومبریبرزیها رو عوض کبىنبىی؟<br />

سا کس ‏(آه میکشد):‏ ‏همھهممون ویتوی ‏همھهممیشگی.‏ آدم فوقالعاده.‏ فقط یه کم دیوونه.‏ با یه کم شراب<br />

چطورین که سر حال بیاردتون؟ میدوبمنبمم امروز روز خاصیه.‏ بقیه کجان؟<br />

آنا:‏ اینم از شراب!‏<br />

!98


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(فدیا از راه میرسد،‏ بطری شراب در دست دارد.‏ لباسهابىیبىی شیک به تن دارد.‏ آنا و فدیا بلند میشوند<br />

و او را در آغوش میگبریبررند.‏ سا کس کنار ایستاده و فدیا را نگاه میکند.)‏<br />

سا کس:‏ چه زیبا!‏ چه زیبا!‏<br />

فدیا:‏ خوشحالمللمم میبینمتون آقای سا کس.‏ ‏(دست میدهد.)‏ چطوره چند تا لیوان بیارید؟ ‏سمشسمما هم با ما<br />

بنوشید.‏<br />

سا کس:‏ مثل قدبمیبمما.‏ ‏سمشسمما شراب خودتونو میارید.‏ من فقط لیوان میدم.‏ معجزه است که هنوز کسب و<br />

کارم سر جاشه.‏<br />

آنا ‏(با هیجان):‏ اومدن!‏<br />

‏(<strong>اما</strong> و ساشا وارد میشوند.‏ آنا بلند میشود و به سوی ساشا میرود و یکدیگر را در آغوش میگبریبررند.)‏<br />

ساشا:‏ آنا!‏ آنای عزیزم!‏<br />

‏(دیگر آن ساشای قوی و مطمبنئبنن که ظاهری بزرگتر از سنش داشت نیست.‏ قامتش کمی ‏جمخجممیده شده و<br />

رفتارش هم مطیعتر به نظر میرسد.‏ برمیگردد و ویتو را بغل میکند.‏ بعد نگاه میکند و فدیا را<br />

میبیند.‏ فدیا قطره اشکی را از صورتش پا ک میکند،‏ جلو میآید و ساشا و بعد <strong>اما</strong> را بغل میکند.‏<br />

صندلىللىی را برایشان عقب میکشد.‏ مینشینند.‏ سا کس با یک سیبىنبىی لیوان میآید.)‏<br />

سا کس ‏(سیبىنبىی را پایبنیبنن میگذارد و دست ساشا را میگبریبررد):‏ ساشا!‏ ساشا!‏ چقدر خوشحالمللمم که میبینمت.‏<br />

این ‏همھهممه سال.‏ چیا که کشیدی!‏ یه غذابىیبىی ‏بجببجخور.‏ مهمون من.‏<br />

ساشا ‏(سرش را تکان میدهد،‏ آهسته حرف میزند):‏ گرسنه نیستم آقای سا کس.‏ یه کم میشینم<br />

فقط.‏<br />

سا کس:‏ این دیگه جدیده،‏ ساشا غذا رو رد کنه!‏ من هیچوقت….‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ کافیه آقای سا کس.‏<br />

سا کس:‏ من چی گفتم؟ حرف بدی زدم؟<br />

ویتو:‏ چبریبرزی نیست آقای سا کس.‏ حرف بدی نبود.‏ ‏(رو به ساشا میکند.)‏ ساشا باید یه کم غذا ‏بجببجخوری.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ویتو ‏بهببههش نگو چیکار کنه.‏ ‏(همھهممه عصبىببىی هستند.)‏<br />

ویتو:‏ این کارو نکن،‏ اون کارو نکن!‏ ببخشید <strong>اما</strong>!‏<br />

!99


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

سا کس:‏ نگاه کنید.‏ ‏(روزنامهای را نشان میدهد)‏ نگاه کنید،‏ روزنامهی عصر عکس و تو ساشا رو<br />

انداخته،‏ یه عکس قدبمیبممیتونو.‏ ‏(میخواند.)‏ ‏«الکساندر برکمن،‏ ضارب فریک پس از چهارده سال آزاد<br />

شد.»‏<br />

‏(ویتو روزنامه را میگبریبررد،‏ میخواند،‏ سرش را بالا میگبریبررد.)‏<br />

ویتو:‏ <strong>اما</strong> دربارهی تو هم یه چبریبرزی نوشته،‏ صفحهی مقابلش.‏<br />

‏(روزنامه را به او میدهد،‏ میخواند.)‏<br />

فدیا:‏ چی نوشته؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ دولت تابعیت جیکوب کرشبرنبرر شوهر سابقم رو لغو کرده.‏ معنیش اینه که من هم دیگه تبعهی<br />

آمریکا نیستم…‏ ‏(به فکر فرو رفته است.)‏ آدمای مزور.‏ چطور با قانون بازی میکبننبنن.‏<br />

آنا:‏ حالا میخوان از کشور اخراجت کبننبنن <strong>اما</strong>؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ شاید.‏ شاید هم صبرببرر کبننبنن تا یکی از قوانبنیبنن فدرال رو نقض کنم.‏<br />

فدیا:‏ خیلی افسرده کننده است.‏ بیایید به سلامبىتبىی برگشبنتبنن ساشا بنوشیم.‏ به سلامبىتبىی.‏<br />

‏(همھهممه می نوشند.)‏<br />

ساشا ‏(به آرامی):‏ ‏ممممممنون دوستان عزیز.‏ من…‏ ‏(صحبتش با صداهابىیبىی از خیابان قطع می شود.‏ موسیقی<br />

مارش و آواز.)‏<br />

‏(سا کس به طرف در میرود.)‏<br />

فدیا:‏ چی شده آقای سا کس؟<br />

سا کس ‏(همھهممچنان به خیابان نگاه میکند):‏ ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏ سربازا و ملوانها رو میبینم که رژه میرن.‏ ‏(به<br />

‏سمسسممت خیابان داد میزند)‏ جریان رژه چیه؟ ‏(کسی از خیابان جواب میدهد.‏ سا کس به گروه<br />

برمیگردد.‏ خیلی رسمسسممی و جدی است.)‏ پرزیدنت ویلسون از کنگره درخواست کرده که علیه آلمللممان<br />

اعلان جنگ کنیم.‏<br />

‏(همھهممه سا کتاند.)‏<br />

فدیا:‏ اول اروپا دیوانه میشه.‏ حالا هم آمریکا.‏<br />

!100


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آنا:‏ کنگره سریع رای میده.‏ وقبىتبىی رئیسجمججممهور تقاضای جنگ میکنه مثل گوسفند میشن.‏ باید سریع<br />

عمل کنیم.‏<br />

ویتو:‏ آنا انتظارش میرفت.‏ برای هفتهی دیگه فراخوان یه ‏بجتبججمع داده شده.‏ تو کازینوی رودخونهی<br />

١<br />

هارلمللمم . <strong>اما</strong> یکی از سخبرنبررانها است.‏<br />

آنا:‏ <strong>اما</strong> الان نباید صحبت کنه.‏ با این خبرببرر کرشبرنبرر و وضعیت تابعیتش یه دقیقهای شکارش میکبننبنن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ الان ‏بمنبممیتوبمنبمم سا کت ‏بمببمموبمنبمم.‏ ا گر تو ‏لحللححظهای مثل الان نتوبمنبمم صحبت کنم،‏ هر کاری که تا حالا<br />

کردهام ‏بىببىیارزشه.‏<br />

فدیا:‏ <strong>اما</strong>،‏ این اشتباهه.‏<br />

‏(همھهممه سا کتاند.)‏<br />

ساشا ‏(برای اولبنیبنن بار بلند صحبت میکند.‏ باعث میشود ‏همھهممه رویشان را به ‏سمسسممت او برگردانند.‏ به نرمی<br />

صحبت میکند):‏ <strong>اما</strong>،‏ فکر میکنم فدیا درست میگه.‏ میتوبىنبىی توی یه میتینگ نباشی.‏ من به جات<br />

صحبت میکنم.‏<br />

آنا ‏(نگران):‏ نه ساشا!‏ چهارده سال کافیه.‏<br />

ساشا:‏ ‏بمتبمموم این سالها صدامو خفه کردن.‏ حالا وقتشه که حرف بزبمنبمم.‏ باید حرف بزبمنبمم.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(دستش را به دور ساشا میاندازد):‏ بذار هر دو تا مون باشیم.‏ من و ساشا.‏ هر دو مون علیه جنگ<br />

صحبت می کنیم.‏<br />

‏(همھهممه سا کتاند.)‏<br />

سا کس:‏ دوستای عزیزم ‏(اشک را از گوشهی چشمش پا ک میکند)‏ بیایید یه بطری شراب باز کنیم.‏<br />

ساشا برگشته پیشمون!‏<br />

‏(صحنه تاریک می شود.)‏<br />

!101<br />

Harlem River Casino ١


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه شانزده<br />

موسیقی.‏ رایتمن و <strong>اما</strong> در یک اتاق.‏ رایتمن تازه از راه رسیده است.‏ <strong>اما</strong> به وضوح از حضور او ناراحت<br />

است و فاصلهاش را با او حفظ میکند.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ برای چی اومدی بن؟ شش ماه نبودی.‏ حالا درست قبل از سخبرنبررابىنبىی من سروکلهات پیدا شده.‏ قراره<br />

شش هزار نفر بیان.‏<br />

رایتمن:‏ عزیزم!‏ وقبىتبىی خبرببرر اعلان جنگ رو شنیدم میدونستم باید بیام سراغت.‏ من برات نگرابمنبمم<br />

<strong>اما</strong>.‏ امروز ویلسون قانون وظیفهی عمومی رو امضاء میکنه و امشب هر کس علیهاش حرف بزنه…‏<br />

میدوبىنبىی که میخوان باهات چیکار کبننبنن.‏ امشب صحبت نکن.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ من هیچ احتیاجی به توصیهی تو ندارم.‏<br />

رایتمن:‏ چرا اینقدر سردی عزیزم؟ چرا اینقدر سرتاپا سردی؟ چی شده؟ برای اینه که تو این جریان<br />

‏بهببههت ملحق نشدم؟ روش من این نیست.‏ من به این معتقد نیستم که خودمون با پای خودمون بر ‏بمیبمم تو<br />

دامشون.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ یکی باید بره.‏ ا گه فقط بتونیم ادامه بدبمیبمم،‏ از تعداد دامهای اونا خیلی بیشبرتبرر میشیم.‏<br />

رایتمن:‏ رویا،‏ رویا،‏ <strong>اما</strong>.‏ چقدر رویاهاتو دوست دارم.‏ <strong>اما</strong> با این رویاها نگرانتم.‏ حبىتبىی فکر اینکه دوباره<br />

بری زندان رو هم ‏بمنبممیتوبمنبمم ‏بجتبجحمل کنم.‏ ا گه از کشور ببریبررونت کبننبنن چی؟ من بدون تو چیکار کنم؟ تو،‏<br />

عزیزم،‏ الهللهھهی زیبابىیبىی من،‏ عشق من!‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ بسه دیگه بن.‏ تنها نگرانیت اینه که تو چیکار میکبىنبىی.‏<br />

رایتمن:‏ مگه من کنار تو نایستادم؟ مگه با اراذل و اوباش روبرو نشدم،‏ از اینجا تا کالیفرنیا؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ بله،‏ هیچوقت هم نفهمیدم چرا.‏ تو هیچوقت یکی از ما نبودی…‏<br />

رایتمن:‏ خدای من،‏ <strong>اما</strong> چقدر ببریبررجمحجممی.‏ چی شده؟ چرا ‏بمنبممیتونیم خوشحال باشیم؟ تو با این دوستات.‏<br />

‏بمنبممیتونن لذت رو ‏بجتبجحمل کبننبنن.‏ ‏بمنبممیتونن در آرامش باشن.‏ ویلسون اعلان جنگ میکنه.‏ تو اعلان جنگ<br />

!102


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

میکبىنبىی.‏ چرا چنبنیبنن کاری لازمه؟ بذار ویلسون قانونش رو امضاء کنه.‏ بذار اونابىیبىی که ‏بمنبممیخوان ‏بجببججنگن،‏<br />

‏بجنبججنگن.‏ چرا ما باید پشت تریبون بایستیم و تشویق کنیم و فشار بیار ‏بمیبمم و مبارزهمون رو تو بوق و کرنا<br />

کنیم؟ برامون تله گذاشبنتبنن <strong>اما</strong>.‏ <strong>اما</strong>،‏ امشب مراقب باش.‏ به ساشا فکر کن.‏ مگه میتونه یه دوره حبس<br />

دیگه رو هم ‏بجتبجحمل کنه؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ تو به ساشا فکر ‏بمنبممیکبىنبىی.‏ تو به خودت فکر میکبىنبىی.‏<br />

رایتمن:‏ عزیزم،‏ تو از چبریبرز دیگهای ناراحبىتبىی.‏<br />

‏(به سویش میرود،‏ <strong>اما</strong> رو میگرداند.‏ نامهای از جیبش ببریبررون میآورد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ یه نامه از المللممیدا اسبرپبرری گرفتم.‏<br />

رایتمن:‏ المللممیدا اسبرپبرری…‏ دارم سعی میکنم یادم بیاد…‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ وای بن بیچارهی من چه حافظهی ضعیفی داره!‏ المللممیدا اسبرپبرری.‏ وقبىتبىی رفته بودی پنسیلوانیا سخبرنبررابىنبىی<br />

کبىنبىی دیده بودیش.‏<br />

رایتمن ‏(نا گهان یادش میآید):‏ آهان آره.‏ اون فاحشهی سوسیالیست دابمئبممالحمر تو نیوکبرنبرزینگتون.‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(عصبابىنبىی):‏ ‏«فاحشهی سوسیالیست دابمئبممالحمر»؟!‏ ‏همھهمموبىنبىی که خودشو به مردا می فروخت چون چبریبرزی<br />

نداشت که ‏بجببجخوره؟ ‏همھهممون که تو اون شهر کوچیک لعنبىتبىی یه گروه سوسیالیست درست کرد؟<br />

روراستترین آدمی که تاحالا دیدهام؟ گوش کن.‏ ‏(از روی نامه می خواند.)‏ ‏«<strong>اما</strong>ی عزیزم،‏ رایتمن<br />

برام خیلی جالبه.‏ <strong>اما</strong> دیگه نفرستش نیوکبرنبرزینگتون.‏ از وقبىتبىی که تو ایستگاه قطار دیدمش یه وحشت<br />

عمیقی ازش دارم.‏ درست از ‏همھهممون جا که موقع راه رفبنتبنن تو خیابون اون طوری بازومو گرفت کاملاً‏<br />

فهمیدم چیکاره است.‏ لطفاً‏ ازش ‏بجببجخواه،‏ به خاطر هدفمون هم که شده،‏ ا گه قراره بره زن گناهکار<br />

دیگهای رو ببینه که داره کمکم باریکهای از نور رو میبینه ‏‐لطفاً‏ ازش ‏بجببجخواه به خاطر انسانیت،‏ به<br />

خاطر خودش و به خاطر زنها‐‏ شروع به صحبت از کردن نکنه.»‏<br />

رایتمن:‏ خیلی واضح مینویسه…‏ راستشو ‏بجببجخوای ‏بمنبممیدوبمنبمم از چی داره حرف میزنه.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ عجب دروغگو ‏بىیبىی هسبىتبىی.‏<br />

رایتمن:‏ مگه هیچوقت انکار کردم؟ ا گه انکار کردم دروغ گفتم.‏ چرا یه دروغ دیگه به کارنامهی<br />

طولابىنبىی دروغهام اضافه کنم؟ آخه چطور کسی میتونه بدون دروغ تو این دنیا زندگی کنه؟<br />

!103


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong>:‏ دروغ به دسمشسممنات شاید.‏ ولىللىی دروغ به اونابىیبىی که دوستشون داری،‏ غبریبرر قابل ‏بجببجخششه.‏<br />

رایتمن:‏ ولىللىی ‏همھهممبنیبنن تو رو اینقدر شگفتانگبریبرز میکنه <strong>اما</strong>.‏ تو ‏همھهممیشه غبریبررقابل ‏بجببجخشش رو میبجببجخشی.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره بن.‏ من ‏همھهممیشه هر چبریبرزی از طرف تو رو ‏بجببجخشیدهام.‏<br />

‏(از رایتمن رو میگرداند.‏ رایتمن دستانش را به دور او میاندازد و گردنش را میبوسد.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آخ اون دفعهی اولىللىی که بازومو گرفبىتبىی.‏ اونطوری که بازومو گرفبىتبىی!‏ چقدر عصبابىنبىی بودم!‏ چقدر<br />

هیجانزده بودم!‏ ‏(برمیگردد و بغلش میکند.)‏<br />

رایتمن ‏(به نرمی):‏ من با تو بازی ‏بمنبممیکردم <strong>اما</strong>.‏ من با تو موندم،‏ سالهللهھای سال.‏<br />

‏(<strong>اما</strong> خود را جدا می کند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ آره،‏ موندی.‏ یه خط درمیون.‏ ثابتقدم و با دغلبازی.‏ ‏همھهممیشه کاری میکردی که وقبىتبىی با توام ‏همھهممه<br />

چبریبرز رو فراموش کنم.‏ من بابت خواسبنتبنن تو خجالت میکشیدم و با این حال ‏بمنبممیتونستم دست بردارم.‏<br />

چه دروغی!‏ تو ‏بمتبممام آمریکا از استقلال زنها حرف میزبمنبمم و بعد میدوم میام پیش تو.‏ تو کاری<br />

کردی که زندگی ارزش زندگی کردن رو داشته باشه حرومزاده!‏ ‏(خود را به او فشار میدهد و به<br />

موهایش چنگ میزند به طوری که میخواهد او را بیازارد.‏ بعد رهایش میکند.)‏ من باید برم صحبت<br />

کنم.‏ این مسخره است!‏<br />

رایتمن:‏ بعد از سخبرنبررابىنبىی ‏همھهممدیگه رو میبینیم؟<br />

<strong>اما</strong>:‏ نه.‏ نه امشب،‏ نه هیچ شب دیگه،‏ نه هیچ وقت دیگه.‏<br />

رایتمن:‏ من دلمللمم برات تنگ میشه عشق چشمآبىببىی من.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ میای میتینگ؟<br />

رایتمن:‏ من بلیت قطار دارم برای شیکا گو.‏ ولىللىی میتوبمنبمم تا فردا صبرببرر کنم ا گه من و تو…‏<br />

‏(<strong>اما</strong> سرش را تکان میدهد و قصد رفبنتبنن میکند.)‏<br />

رایتمن:‏ خواهش میکنم <strong>اما</strong>،‏ امشب مراقب باش.‏ از ویلسون انتقاد کن.‏ جنگ رو ‏مجممجحکوم کن.‏ ولىللىی<br />

امشب توی ‏جمججممعیت جوونای مشمول سربازی هم هسبنتبنن.‏ ا گه ‏بجتبجحریکشون کبىنبىی که نرن سربازی،‏ دولت<br />

آمادهی پرشه.‏ ما به تو و ساشا احتیاج دار ‏بمیبمم.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خداحافظ بن عزیز.‏<br />

!104


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(میخواهد برود،‏ برای بوسهای پرشور و طولابىنبىی برمیگردد.‏ بعد به سرعت جدا می شود و بدون اینکه<br />

به پشت سر نگاه کند میرود.‏ رایتمن با نگاه دنبالش میکند.‏ بعد کراواتش را صاف میکند،‏ عصایش را<br />

برمیدارد و از سوی دیگر صحنه خارج میشود.)‏<br />

!105


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه هفده<br />

کازینوی رودخانهی هارلمللمم.‏ ‏جمججممعیت زیاد.‏ صدای ‏جمججممعیت میآید.‏ موسیقی.‏ <strong>اما</strong> و ساشا رو به ‏جمججممعیت روی<br />

صندلىللىی نشستهاند.‏<br />

ساشا:‏ گفته بودی که بن رایتمن رو دیگه ‏بمنبممیبیبىنبىی.‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ خودش اومد پیشم.‏<br />

‏(صدای شکسبنتبنن شیشه.)‏<br />

ساشا:‏ ملوانها توی بالکن هسبنتبنن.‏ نگاه کن،‏ دارن لامپها رو درمیآرن و…‏<br />

‏(لامپها در اطرافشان میافتد و میشکند.)‏<br />

<strong>اما</strong>:‏ ببنیبنن من و بن دیگه ‏بمتبمموم شده.‏<br />

ساشا:‏ ولىللىی تو دیگه با…‏ با اون چبریبرزی که ازش میخواسبىتبىی کاری نداری؟<br />

‏(باز هم لامپ در اطرافشان میافتد و میشکند.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(رو به ساشا میکند):‏ هیچوقت ساشا.‏ هیچوقت کارم با اون ‏بمتبمموم ‏بمنبممیشه.‏<br />

ساشا:‏ دارن معرفیت میکبننبنن.‏<br />

‏(گوش میکنند.‏ <strong>اما</strong> بلند میشود و رو به ‏جمججممعیت میایستد.)‏<br />

<strong>اما</strong> ‏(صبرببرر میکند تا شکسبنتبنن لامپها ‏بمتبممام شود تا با صدابىیبىی بلند و رسا با ‏جمججممعیت صحبت کند):‏ پس این<br />

جنگی است که جهان را برای دموکراسی امن میکند!‏ دوستابىنبىی که در بالکن هستید،‏ متشکرم که این<br />

را روشن کردید.‏ ‏(سکوت،‏ یک لامپ دیگر،‏ انفجار خنده.‏ <strong>اما</strong> به بالکن اشاره میکند.)‏ ‏سمشسمما آقای جوان،‏<br />

لطفاً‏ لامپ را زمبنیبنن بگذارید و بگویید چه فکر میکنید.‏<br />

شخصی از بالکن:‏ من توی این کشور به دنیا اومدم و حاضرم برای این کشور ‏بمببممبریبررم!‏<br />

‏(فریاد تایید از اطرافش)‏<br />

!106


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

<strong>اما</strong> ‏(صبرببرر میکند تا سروصدا ‏بجببجخوابد):‏ من هم مثل ‏سمشسمما حاضرم برای این کشور ‏بمببممبریبررم.‏ برای کوهها و<br />

رودخانهها،‏ زمبنیبنن،‏ مردم،‏ بله،‏ برای کشور.‏ <strong>اما</strong> نه برای رئیسجمججممهور،‏ نه برای ارتشبدها و دریاسالارها،‏ نه<br />

برای کارخانهداران و بانکدارابىنبىی که این جنگ را میخواهند.‏ آبهنبهها کشور ما نیستند.‏ برای آبهنبهها اهمھهممیبىتبىی<br />

ندارد که ‏سمشسمما مردان جوان زنده ‏بمببممانید یا ‏بمببممبریبررید.‏ دوستان من،‏ وطنپرسبىتبىی چیست؟ آیا عشق به<br />

دولتتان است؟ نه،‏ عشق به کشورتان است،‏ عشق به ‏همھهممنوعانتان است.‏ و این عشق،‏ این<br />

وطنپرسبىتبىی،‏ ‏ممممممکن است مستلزم این باشد که روبروی دولتتان بایستید.‏ ‏(تشویق)‏ این روز را به خاطر<br />

داشته باشید دوستان من.‏ هجدهم می ١٩١٧. رئیسجمججممهور قانون وظیفهی عمومی را امضاء کرده<br />

است و مردان جوان این کشور ا کنون به سوی سلاخخانهی جنگ در اروپا به صف میشوند.‏ من به<br />

‏سمشسمما مردان جوان در بالکن و مردان جوان در هر کجا میگو ‏بمیبمم.‏ نپذیرید که ‏بمببممبریبررید!‏ نپذیرید که کشتار<br />

کنید!‏ ا گر از خود فکر دارید،‏ ا گر از خود اراده دارید،‏ ا گر ‏بمنبممیخواهید بردهی مق<strong>اما</strong>ت باشید،‏ ا گر به<br />

دموکراسی و آزادی و صلح برای ‏بمتبممام نوع بشر معتقدید،‏ نپذیرید!‏ نپذیرید!‏<br />

‏(تشویق زیاد،‏ صدای پا کوبیدن.‏ ساشا ایستاده است و ‏همھهممراه با دیگران تشویق میکند.‏ آنا و ویتو به<br />

روی صحنه میپرند و دست <strong>اما</strong> را میگبریبررند.)‏<br />

آنا:‏ <strong>اما</strong>،‏ سالن پر از مامورای فدراله.‏<br />

ویتو:‏ دارن از راهرو میان اینجا.‏<br />

صدابىیبىی از بلندگوی دسبىتبىی:‏ سالن رو ‏بجتبجخلیه کنید!‏ به دستور دولت ایالات متحده!‏ هیچکس از روی سن<br />

تکون ‏بمنبممیخوره!‏ ‏همھهممونجا که هستید ‏بمببممونید.‏<br />

‏(ویتو به ‏سمسسممت صدا برمیگردد و انگشت میابىنبىی خود را به آبهنبهها نشان میدهد.‏ بعد از یک طرف دست <strong>اما</strong><br />

را میگبریبررد و از طرف دیگر دست ساشا را.‏ آنا دست ساشا را میگبریبررد.‏ چهار نفرشان رو به ‏بمتبمماشا گران<br />

میایستند.‏ صحنه تاریک میشود.)‏<br />

پایان ‏بمنبممایش<br />

فروردین ١٣٩۶<br />

!107


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

!108


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

دیگر انتشارات گروه تئاتر ا گزیت<br />

www.exittheatre.ir<br />

!109


<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

امیدوارم در آینده از من به عنوان کسی یاد شود<br />

که تلاش کرد تا نوع متفاوبىتبىی از تفکر را درباره ی<br />

جهان،‏ جنگ،‏ حقوق انسان ها و برابری نشان دهد.‏<br />

هاوارد زین<br />

!110

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!