You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
یها<br />
2<br />
فهرست<br />
پيشگفتار<br />
فصل<br />
يک کافرعميقاً ديندار<br />
احترامِ سزاوار<br />
احترامِ ناسزاوار<br />
1<br />
فصل<br />
فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong><br />
چند<strong>خدا</strong>باوری<br />
تک <strong>خدا</strong>باوری<br />
سکولاريسم، آبای بنيان گذار و دينِ آمريکا<br />
فقر لاادری گری<br />
نوما<br />
آزمايش بزرگ دعا<br />
مکتب تکامل گرايی نِويل چمبرلين<br />
مردان کوچک سبز رنگ<br />
2<br />
فصل<br />
برهان های وجود <strong>خدا</strong><br />
"اثبات"<br />
توماس آکوئيناس<br />
برهان هستی شناختی و ديگر برهان های پيشينی<br />
برهان زيبايی شناختی<br />
برهان "تجارب" شخصی<br />
برهان کتاب مقدس<br />
3<br />
www.secularismforiran.com
3<br />
برهان دانشمندان برجسته ی ديندار<br />
قمارباز پاسکال<br />
برهان های با سیيِ<br />
فصل<br />
چرا به احتمال قريب به يقين <strong>خدا</strong>يی نيست<br />
بوئينگ 747 غائی<br />
انتخاب طبيعی به سان يک آگاهی افزا<br />
پيچيدگی فرونکاستنی<br />
پرستش شکاف ها<br />
روايت سياره ای اصل آنتروپيک<br />
روايت کيهانشناختی اصل آنتروپيک<br />
ميان پرده ای در کمبريج<br />
4<br />
فصل<br />
ريشه های دين<br />
حُکم داروينی<br />
فوايد مستقيم دين<br />
انتخاب گروهی<br />
دين به سان محصول فرعی چيزی ديگر<br />
مفتون روانی دين<br />
نرم و آهسته بيا، مبادا مِم هايم را لگد کنی<br />
بارپَرَستی<br />
5<br />
فصل<br />
ريشه های اخلاق: چرا ما خوب هستيم؟<br />
آيا وجدان ما منشاء داروينی دارد؟<br />
يک بررسی مورد ی درباره ی ريشه های اخلاقيات<br />
اگر <strong>خدا</strong>يی نيست، چرا خوب باشيم؟<br />
6<br />
فصل<br />
زايتگايست اخلاقی دگرشونده<br />
زايتگايست اخلاقی<br />
در مورد هيتلر و استالين چه می گوييد؟ مگر آنها بي<strong>خدا</strong> نبودند؟<br />
7<br />
www.secularismforiran.com
4<br />
فصل<br />
دين چه اشکالی دارد؟ اين همه دشمنی چرا؟<br />
دين چه اشکالی دارد؟<br />
بنيادگرايی و انهدام علم<br />
نيمه ی پنهان مطلق گرايی<br />
دين و همجنسگرايی<br />
دين و قداست حيات<br />
بشر<br />
مغالطه ی بزرگ بتهوون<br />
چگونه دين "ميانه رو" کوته فکری به بار می آورد<br />
8<br />
فصل<br />
کودکی، سوءاستفاده و رهايی از دين<br />
سوءاستفاده ی جسمی و ذهنی<br />
در دفاع از کودکان<br />
باز هم آگاهی فزايی<br />
آموزش دينی به عنوان بخشی از ميراث ادبی<br />
9<br />
فصل<br />
يک خلاء چشمگير؟<br />
بينکر<br />
تسلی<br />
شهود<br />
مادر تمام برقع ها<br />
10<br />
ضميمه<br />
کتاب های ذکر شده يا توصيه شده<br />
يادداشت ها<br />
www.secularismforiran.com
یون<br />
ري"<br />
5<br />
آي"<br />
به ياد داگلاس آدامز (1952 - 2001)<br />
ا برای اينکه ببينيم باغ زيباست بايد باور کنيم که پري یان<br />
هم ته باغ هستند؟"<br />
پيشگفتار<br />
وقتی همسرم کوچک بود از مدرسه نفرت داشت و می خواست ترک تحصيل کند. سالها بعد، وقتی بيست و چند<br />
ساله شد، اين حقيقت تلخ را با والدين اش در ميان گذاشت، مادرش متحيرانه گفت: "اما عزيزم، چرا نيامدی اين<br />
موضوع را به ما بگويی؟"<br />
نمی دانستم که می توانم.<br />
1<br />
پاسخ لالا ، همان نکته ی مورد نظر کتاب من است: "اما نمی دانستم که می توانم."<br />
به گمانم – خوب، در واقع مطمئن ام – که خيلی از کسانی که مذهبی بار آمده اند، دل خوشی از دين ندارند، به آن<br />
بی اعتقاد اند، يا نگران خباثت هايی هستند که به نام دين انجام می گيرد؛ اين دسته<br />
است<br />
اشتياق<br />
گنگی برای ترک دين<br />
والدين شان را دارند و آرزو می کنند که کاش می توانستند دين را ترک کنند، اما درنمی يابند که گزينه ی ترک<br />
دين هم پيش رويشان است. اگر شما هم از اين دسته هستيد، اين کتاب برای شماست. هدف اين کتاب آگاهی بخشی<br />
باشکوه.<br />
2<br />
– آگاهی بخشی در مورد اين حقيقت که بي<strong>خدا</strong> بودن يک خواستۀ واقعگرايانه است؛ خواسته ای شجاعانه و<br />
می توانيد بي<strong>خدا</strong>ی<br />
شادمان، معتدل، اخلاقی و فرهيخته ای باشيد. اين نخستين پيام آگاهی بخش کتاب من<br />
است. سه پيام آگاهی بخش ديگر هم دارم که در ادامه به آنها اشاره می کنم.<br />
در ژانويۀ سال<br />
2006 من<br />
شه ی همه ی شر<br />
يک مستند تلويزي<br />
3<br />
؟" من از ابتدا اين عنوان<br />
دو قسمتی برای تلويزيون بريتانيا (کانال چهار) تهيه کردم به نام<br />
را دوست نداشتم. دين ريشه ی همه ی شرارت ها نيست، زيرا<br />
هيچ چيز ريشه ی همه چيز نيست. اما از آگهی اين برنامه در نشريات خوشم آمد. در اين آگهی تصوير چشم اندازی<br />
بود از افق منهتن، همراه با عنوان "جهانی بدون دين را تصور کنيد". ارتباط آن تصوير و اين عنوان چه بود؟ در<br />
آن تصوير برج های دوقلوی سازمان تجارتی جهانی به طرز چشمگيری وجود داشتند.<br />
1 . Lalla<br />
2 . atheist<br />
3 . Root of All Evils?<br />
www.secularismforiran.com
یون<br />
ی ف<br />
6<br />
به سياق ترانه ی جان لِنون، جهانی بدون دين را تصور کنيد. تصور کنيد که بمب گزاران انتحاری نبودند،<br />
سپتامبر نبود،<br />
11<br />
4<br />
7 جولای<br />
5<br />
نبود، جنگ های صليبی نبود، شکار جادوگران نبود، طرح باروت نبود. تجزيه ی<br />
هندوستان نبود، جنگ اسرائيل و فلسطين نبود، کشتارهای صرب/ کروات/ مسلمان در بالکان نبود، تعقيب و آزار<br />
يهوديان به عنوان "قاتلان مسيح" نبود، 'مناقشه'ی ايرلند شمالی نبود، 'جهاد' نبود، واعظان تلويزي<br />
و فُکُلی نبودند که مردم ساده لوح را بفريبند و پول هايشان را بالا بکشند<br />
)<br />
خوش پوشِ<br />
اين واعظان می گويند "<strong>خدا</strong> از شما می<br />
خواهد آن قدر صدقه بدهيد تا به مضيقه بيافتيد"). تصور کنيد نه طالبانی بود که که مجسمه های باستانی را منفجر<br />
کند، نه قطع سر کافران در ملاء عام بود، نه شلاق زدن بر پوست زنان به جرم بيرون بودن يک اينچ از پوست<br />
وجود داشت.<br />
اتفاقاً همکارم دزموند موريس به من يادآور شد که يک بار جان لنون هنگام اجرای ترانۀ باشکوه اش<br />
در آمريکا اين جمله را هم افزود که<br />
"<br />
جمله را به اين صورت تغيير داد که "و هيچ دينی هم نبود".<br />
و [تصور کن که] دين هم نبود". و حتی در روايت ديگری از ترانه، اين<br />
7<br />
6<br />
شايد احساس می کنيد که لاادری گری [اگنوستيسيم] ديدگاه معقولی است، اما بي<strong>خدا</strong>يی به همان جزميت ديگر<br />
مذاهب است؟ اگر اين طور باشد، اميدوارم که فصل 2 نظرتان را عوض کند چون در آنجا می کوشم شما را متقاعد<br />
کنم که<br />
ی "فرضيه<br />
8<br />
کيهان است. ی درباره علمی ی يک فرضيه هم <strong>خدا</strong>"<br />
فرضيه ای<br />
که بايد آن را با همان<br />
شکاکيتی تحليل کنيم که به ديگر فرضيه ها می پردازيم. شايد هم آموخته ايد که فيلسوفان و الاهيدانان دلايل خوبی<br />
برای باور به وجود <strong>خدا</strong> يافته اند. اگر اين طور فکر می کنيد، چه بسا از فصل<br />
<strong>خدا</strong>" است محظوظ شويد<br />
،3<br />
–<br />
<strong>خدا</strong> بديهی است. آخر چطور ممکن است جهان<br />
در آنجا نشان می دهيم که اين برهان ها<br />
بسيار<br />
با عنوان "برهان های وجود<br />
ضعيف اند. شايد می انديشيد که وجود<br />
بدون <strong>خدا</strong> به وجود آمده باشد؟ چطور ممکن است حيات ، با تمام غنا<br />
و گوناگونی اش، و با تمام جاندارانی که انگار هر کدام شان "طراحی" شده اند، ايجاد شده باشد؟ اگر انديشه هايتان<br />
در اين حول و حوش سير می کنند، اميدوارم بتوانيد از فصل 4 بهره ببريد. عنوان اين فصل هست: "چرا به احتمال<br />
قريب به يقين <strong>خدا</strong>يی نيست". نظريه ی شکوهمند انتخاب طبيعی داروين نه تنها حاکی از وجود يک طراح نيست،<br />
بلکه با تبيين قوی و برازندگی<br />
است.<br />
نابودگرش پندار وجود طراحی در جهان را می زدايد. و گرچه انتخاب طبيعی<br />
نفسه منحصر به تبيين جهان جانداران است، اما برای مقايسه و امکان سنجی "اهرم" های تبيين ايجاد کيهان به کار<br />
می آيد و آگاهی بهتری به ما ببخشد. دومين پيام از چهار پيام آگاهی بخش من قدرت اهرم هايی مانند انتخاب طبيعی<br />
4<br />
5<br />
. 7 جولای 2005 تاريخ بمب گزاری اعضای شبکه ی القاعده در مترو و چند نقطه ی لندن که به کشته شدن 55 نفر انجاميد.<br />
طرح ناکام گی فاوک، کاتوليک انگليسی در سال 1605 برای کشتن شاه جيمز اول و نابودی پارلمان.<br />
فاوک قصد داشت با کارگذاشتن مواد منفجره در پارلمان اين طرح را عملی کند. اما نقشه ی او هنگامی ناکام ماند که يکی از کاتوليک ها<br />
به يکی از بستگانش هشدار داد که در روز موعود در پارلمان حاضر نشود. با کشف شدن اين طرح همه ی دست اندرکاران<br />
آن دستگير و کشته شدند. و پادشاه اين روز را جشن ملی اعلام کرد. مردم بريتانيا به اين مناسب هرساله در شب 5 نوامبر به آتش بازی<br />
می پردازند.<br />
6 . agnosticism<br />
7 .dogmatic<br />
(5 نوامبر)<br />
:The Gunpowder Plan .<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
یحت<br />
7<br />
شايد می انديشيد که بايد <strong>خدا</strong> يا <strong>خدا</strong>ي<br />
جوامع وجود دارد. اگر اين مطلب را متقاعد کننده می يابيد، لطفاً به فصل<br />
باشند، چون مردم شناسان و مورخان می گويند که اعتقادات دينی در همه ی<br />
، 5 با عنوان<br />
"ريشه های دين" رجوع<br />
کنيد، که شرح می دهد چرا باور دينی اين قدر شايع است. شايد هم فکر می کنيد که باورهای دينی ضروری اند تا<br />
مبنايی برای اخلاقيات<br />
مان فراهم کنند؟ آيا برای خوب بودن نيازی به <strong>خدا</strong> نداريم؟ لطفاً فصل های 6 و 7 را بخوانيد<br />
تا ببينيد که چرا چنين نيست. آيا هنوز هم گوشه چشمی به دين داريد و آن را چيز مطلوبی برای مردم می دانيد،<br />
اگر ايمان خودتان زايل شده باشد، فصل 8 شما را فرا می خواند تا بيانديشيد که دين چندان هم چيز خوبی<br />
برای دنيا نيست.<br />
اگر خود را گرفتار دين آبا و اجدادی تان می يابيد، می ارزد از خود بپرسيد که اين گرفتاری چطور ايجاد شده<br />
است. عموماً پاسخ را در تعليمات دوران کودکی تان خواهيد يافت. اگر اصولاً مذهبی باشيد، به احتمال زياد دين<br />
شما همان دين پدران تان است. اگر در آرکانزاس زاده شده ايد و می انديشيد که مسيحيت درست است و اسلام<br />
نادرست، گرچه خوب می دانيد که نظر کسی که در افغانستان زاده شده مخالف نظر شماست، قربانی تعليمات<br />
دوران کودکی تان هستيد. و همين طور اگر در افغانستان زاده شده ايد و برعکس اين می انديشيد.<br />
موضوع کل فصل 9، دين و کودکی است، که سومين پيام آگاهی بخش اين کتاب را نيز در بر دارد. درست همان<br />
طور که فمنيست ها از شنيدن he به جای<br />
she و<br />
man به جای<br />
human<br />
9<br />
چندش شان می آيد ، می خواهم هرکسی<br />
هم که اصطلاحاتی مانند "بچه کاتوليک" يا "بچه مسلمان" را می شنود دچار چندش شود. اگر دوست داريد می<br />
توانيد از "بچه های والدين کاتوليک" حرف بزنيد، اما اگر شنيديد که کسی از "بچه کاتوليک" سخن می گويد،<br />
حرف اش را قطع کنيد و مؤدبانه به او يادآور شويد که بچه ها کوچک تر از آنند که در مورد چنين مسائلی نظر<br />
داشته باشند، درست همان طور که کوچک تر از آنند که در مورد اقتصاد يا سياست نظر داشته باشند. درست به<br />
خاطر اينکه هدف من آگاهی بخشی است، معذور نيستم از اينکه علاوه بر فصل 9، در پيشگفتار هم بر اين نکته<br />
تأکيد کنم. شما چندان مجال اين يادآوری را نمی يابيد. پس من باز هم تکرار می کنم. فلان کودک يک بچه مسلمان<br />
نيست، بلکه بچه ی والدين مسلمان است. کودک خردسال تر از آن است که مسلمان باشد يا نباشد.<br />
وجود ندارد. بچه مسيحی هم وجود ندارد.<br />
بچه مسلمان<br />
1 و فصل<br />
10 سر و ته اين کتاب اند که هر يک به شيوه ای شرح می دهند که چگونه داشتن فهم درستی از<br />
شکوهمندی جهان واقعی، می تواند بدون درافتادن به دامان دين، آن نقش الهام بخشی را ايفا کند که دين در طول<br />
تاريخ –<br />
نابسنده وارانه – غصب کرده است.<br />
9<br />
. مقصود کاربرد ضمير يا اسم های مذکر در جمله هايی است که جنسيت موضوع جمله لزوماً مذکر نيست. م<br />
8 .the God Hypothesis<br />
www.secularismforiran.com
یکا<br />
یحت<br />
ی ا<br />
8<br />
پيام آگاهی بخش چهارم من، فخر به بي<strong>خدا</strong>يی است. اصلاً لازم نيست از بي<strong>خدا</strong>يی خود شرمنده باشيم. برعکس، بايد<br />
به بي<strong>خدا</strong>يی خود مباهات کنيم. و برای نظاره ی افق های دور گردن افرازيم، چرا که بي<strong>خدا</strong>يی تقريباً همواره نشانگر<br />
استقلالِ ذهنی، و درحقيقت، نشانگر ذهنی سليم است.<br />
مردمان بسياری هستند که در اعماق دل شان می دانند که<br />
بي<strong>خدا</strong> هستند، اما شهامت ابراز آن را نزد خانواده شان، و در برخی موارد، حتی نزد خودشان ندارند. تا حدی به اين<br />
سبب که مؤمنان جهد بليغی کرده اند تا<br />
واژۀ "بي<strong>خدا</strong>" را مهيب و ترسناک نمايند. در فصل 9 داستان تراژديک-<br />
کميک جوليا سوينی کمدين را نقل می کنيم که والدين اش در روزنامه خواندند که جوليا اتئيست [بي<strong>خدا</strong>] شده است.<br />
آنها می توانستند بپذيرند که او به <strong>خدا</strong> بی اعتقاد باشد، اما اتئيست... استغفراالله!<br />
بايد در اينجا مخصوصاً سخنی با خوانندگان آمريکايی بگويم، چون دين در آمري<br />
92)<br />
امروز واقعاً نقش چشمگيری<br />
دارد. سخن وِندی کامينرِ وکيل که می گويد ريسک ريشخند کردن دين در آمريکا دست کمی از ريسک آتش زدن<br />
11 10<br />
پرچم آمريکا در انجمن ملی نظاميان آمريکايی ندارد ، فقط اندکی غلو آميز است. امروزه موقعيت بي<strong>خدا</strong>يان در<br />
آمريکا شبيه موقعيت همجنس گرايان اين کشور در پنجاه سال پيش است. امروزه، پس از جنبش مباهات به همجنس<br />
13<br />
12<br />
گرايی ، يک همجنس گرا هم قادر است به مناصب دولتی انتخاب شود، گرچه چنين چيزی چندان آسان نيست .<br />
در يک نظرسنجی مؤسسۀ گالوپ به سال 1996 از مردم سئوال شد که آيا حاضرند به کسانی با قابليت های از هر<br />
94)<br />
لحاظ يکسان رأی دهند که: زن باشند درصد موافق بودند)، کاتوليک رومی باشند درصد موافق)،<br />
مورمون باشند (79 درصد موافق)، همجنسگرا باشند (79 درصد موافق) يا بي<strong>خدا</strong> باشند (49 درصد موافق بودند).<br />
آشکار است که راه درازی در پيش داريم. اما، شمار بي<strong>خدا</strong>يان، به ويژه<br />
فزون تر از آن است که بسياری گمان می کنند.<br />
در ميان<br />
نخبگان تحصيل کرده، بسيار<br />
در قرن نوزدهم هم چنين بود، زمانی که جان استوارت ميل<br />
می توانست بگويد: "جهان مبهوت خواهد شد اگر بداند که تابناک ترين گوهرهايش، برجسته ترين چهره هايی که<br />
عقل و فضيلت شان شهره ی خاص و عام است، کاملاً در قبال دين شکاک اند."<br />
در حقيقت، چنان که در فصل 3 با ذکر شواهد نشان خواهم داد، امروزه اين مطلب را می توان با قطعيت بيشتری<br />
گفت. کثرت بي<strong>خدا</strong>يان به اين سبب به چشم مردم نمی آيد<br />
14<br />
که بسياری از ما از "بُروز دادن" بي<strong>خدا</strong>يی خود ابا داريم.<br />
من اميد دارم که اين کتاب بتواند به مردم کمک کند تا عقايد خود را بروز دهند. دقيقاً مانند جنبش همجنس گرايی،<br />
هرچه تعداد بيشتری خود را بروز دهند، پيوستن ديگران به آنها آسان تر می شود. شايد برای آغاز واکنش زنجيره<br />
ای، نيازمند<br />
15<br />
يک جِرم بحرانی باشيم .<br />
10 . American Legion Hall<br />
11 . Wendy Kaminer, ‘The Last Taboo: Why America needs Atheism?’, New Republic, 14 Oct. 1996.<br />
12 . Gay Pride movement<br />
13<br />
. تا چند ماه پس از نگارش اين کتاب هيچ نماينده ی مجلسی در آمريکا علناً خود را بي<strong>خدا</strong> نخوانده بود.م<br />
15<br />
. تلميحی به "جرم بحرانی" مورد نياز برای آغاز برای واکنش زنجيره<br />
راديواکتيو.م<br />
14 . coming out<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
9<br />
در آمريکا نظرسنجی ها حاکی از آنند که شمار بي<strong>خدا</strong>يان و لاادريان بر شمار يهوديان و حتی پيروان<br />
مذاهب ديگر می چربد. با اين حال، برخلاف<br />
بسياری از<br />
يهوديان که نفوذشان در لابی های سياسی شهره است، و برخلاف<br />
مسيحيان اِوانجليک، که نفوذشان در قدرت سياسی حتی بيش از يهوديان است، بي<strong>خدا</strong>يان و لاادريان سازمان يافته<br />
نيستند و لذا نفوذشان در حد صفر است. در واقع، سازماندهی بي<strong>خدا</strong>يان مثل گلّه کردن گربه هاست. آنان تمايل به<br />
مستقل انديشی<br />
و ناهمنوايی<br />
با اتوريته دارند.<br />
اما<br />
يک گام مناسب نخستين، تشکيل<br />
دهندگان' است، تا ابراز بي<strong>خدا</strong>يی را برای ديگران نيز ميسر سازند.<br />
يک جرم بحرانی<br />
'بروز از<br />
اگر نتوان گربه ها را گلّه کرد، می تواند<br />
تعداد کافی از آنها را يک جا جمع کرد تا آنقدر سروصد اکنند که ديگر نتوان آنها را ناديده گرفت.<br />
ی واژه<br />
‘delusion’<br />
[پندار]<br />
در عنوان اين کتاب،<br />
برخی<br />
از روانپزشکان را برآشفت، زيرا اين واژه<br />
يک را<br />
اصطلاح تخصصی محسوب می کنند که نبايد سرسری به کار برده شود. سه نفر از آنان به من نامه نوشتند و يک<br />
واژه ی تخصصی برای پندار دينی پيشنهاد کردند:<br />
می<br />
خواهم همان<br />
.‘relusion’ [دِندار].<br />
‘delusion’<br />
را به کار برم، و بايد اين کاربرد را توجيه کنم.<br />
شايد اين اصطلاح کارساز باشد. اما فعلاً<br />
ديکشنری<br />
انگليسی<br />
پنگوئن<br />
’delusion‘را چنين تعريف می کند: "باور يا ادراکی کاذب". و جالب اينکه نقل قول توضيحی ديکشنری پنگوئن<br />
برای اين واژه، جمله ای از فيليپ ای. جانسون است: "داروينيسم روايت رهايش بشريت از اين پندار است که<br />
سرنوشت بشر در يد قدرت قادری فراسوی بشر می باشد. " آيا اين شخص همان فيليپ ای. جانسونی نيست که<br />
امروزه دعوای خلقت انگاران آمريکايی در مقابل داروينيسم را رهبری می کند؟ چرا، در واقع همان شخص است<br />
و، همان طور که می توان حدس زد، اين نقل قول خارج از زمينه اش مطرح شده است. اميدوارم اين توضيحی که<br />
دادم کافی باشد تا ديگر بر من خرده نگيرند، زيرا اين خارج از زمينه نقل کردن در مورد ديگر نقل قول هايی که<br />
از خلقت انگاران می آورم صادق نيست. مقصود خود جانسون هرچه که باشد، من با کمال ميل جمله اش را قبول<br />
دارم. ديکشنری همراه مايکروسافت وُرد، واژه ی<br />
delusion<br />
را چنين تعريف می شود: حفظ يک باور کاذب<br />
ماندگار به رغم وجود شواهد قوی خلاف آن باور، به ويژه به عنوان نشانگان يک ناهنجاری روانی". بخش نخست<br />
اين تعريف کاملاً با ايمان دينی می خواند. اما اينکه آيا ايمان نشانگان يک ناهنجاری روانی هم هست يان نه، من با<br />
نظر روبرت م.<br />
16<br />
پيرسينگ مؤلف ذِن و هنر نگهداری موتورسيکلت موافق ام که می گويد "هنگامی که يک نفر<br />
دچار پندار می شود، ديوانه اش می گويند. هنگامی<br />
خوانند".<br />
که افراد بسياری دچار يک پندار می شوند، مؤمن شان می<br />
اگر اين کتاب آن طور که می خواهم کارساز باشد، خوانندگان مؤمنی که کتاب را می خوانند وقتی آن را زمين می<br />
گذارند بي<strong>خدا</strong> خواهند بود. عجب خوشبينی گستاخانه ای! البته، دينخويان کله شق در برابر استدلال مصونيت دارند.<br />
مقاومت آنها ناشی سالها تعليمات دينی دوران کودکی شان است. اين تعليمات را با روش هايی که (يا به طور<br />
16 . Zen and the Art of Motorcycle Maintenance<br />
www.secularismforiran.com
10<br />
تکاملی يا طراحی شده) در طی قرنها بهينه شده به خورد مؤمنان داده اند. يکی از مؤثرترين شيوه های ايجاد<br />
مصونيت در برابر شک، اين هشدار خوف انگيز است که هرگز لای هيچ کتابی مانند کتاب حاضر را باز نکنند،<br />
زيرا چنين مطالبی مطمئناً از تراوشات شيطانی است. اما من يقين دارم که مردمان آزادانديش بسيار اند: کسانی که<br />
تعليمات دينی دوران کودکی شان خيلی موذيانه نبوده است، يا اينکه آن تعاليم را "هضم" نکرده اند، يا هوش ذاتی<br />
شان آن قدر قوی بوده که بر آن تعاليم فائق آيند. اين جان های آزاده تنها به تشويقی اندک نياز دارند تا خود را کاملاً<br />
از چنگ دين برهانند. دست کمِ کم، من اميدوارم که هر کس اين کتاب را می خواند بتواند با خود بگويد 'نمی<br />
دانستم که می توانم'.<br />
17<br />
برای تأليف اين کتاب من مديون کمک های دوستان و همکاران بسياری بوده ام...<br />
فصل 1<br />
يک کافرعميقاً ديندار<br />
من نمی کوشم <strong>خدا</strong>يی شخص وار را تصور کنم؛ شگفتی از ساختار جهان، تا آنجا که به ما توان کافی برای درک<br />
جهان بدهد کفايت می کند.<br />
آلبرت اينشتين<br />
17<br />
. ادامه ی پيشگفتار، شامل تقديرهای نويسنده است که به دليل مفيد نبودن به حال خواننده ی فارسی زبان حذف شد.م<br />
www.secularismforiran.com
یدن<br />
اي"<br />
یان<br />
یعن<br />
ی ب<br />
یسا<br />
11<br />
احترامِ سزاوار<br />
پسرک روی چمن ها دمرو خوابيده است، گونه اش بر پشت دستانش است. ناگهان خود را غرق در آگاهی از ساقه<br />
ها و ريشه های درهم تنيده می يابد. جنگلی در ريزجهان. جهان اش بدل به جهان مورچه ها و سوسک ها می شود،<br />
و حتی جهان ميليارها باکتری خاک. جانداران ساکت و ناپيدايی که اقتصاد ريزجهان را می گردانند – گرچه<br />
کودک در آن هنگام چندان جزئيات را نمی داند. ناگهان ريزجنگل چمنزار آماس می کند و با کيهان، و با ذهن ساده<br />
ی پسرک يگانه می شود. پسرک اين تجربه را در قالبی دينی تعبير می کند. تجربه ای که عاقبت او را به کشيش<br />
شدن سوق می دهد. او به عنوان يک کشيش آنگليکن تعليم می بيند و معلم دينی مدرسه ی ما می شود، معلمی که<br />
من شيفته اش بودم. به لطف روحانيان شايستۀ ليبرال مآبی مانند او هرگز کسی<br />
زور<br />
∗<br />
در کله ی من فروکرده اند .<br />
نتوانسته ادعا کند که دين را به<br />
در زمانی و مکانی ديگر، آن پسرک من بودم، زير آسمان پر ستاره، خيره به منظومۀ جبّار و دُبّ اکبر. حيران از<br />
موسيقی ناشني<br />
افلاک، سرمست از عطر شبانه ی ياسمن و گل های شيپوری باغی در آفريقا. اينکه چرا همين<br />
عواطف معلم دينی ما را به سويی کشاند و مرا به سويی ديگر، سئوال ساده ای نيست. در ميان دانشمندان و<br />
خردگرايان هم رويکرد نيمه عرفانی به طبيعت و کيهان رايج است. اما اين هيچ ربطی به باورهای فراطبيعی<br />
ندارد. معلم دينی ما<br />
)<br />
بوديم؛ اين قطعه ی مشهورِ<br />
و خود من)، دست کم در کودکی مان، سطور پاي<br />
کتاب منشاء انواع داروين را نخوانده<br />
ن توده ی درهم تنيده"، "با پرندگان نغمه خوان در بيشه زار، با حشرات گوناگون<br />
در هوا، با کرم های لولنده در زمين نمدار". مسلماً داروين هم تجاربی مانند ما داشته، اما به جای کسوت کشيشی،<br />
رويه ی داروينی اش را پيشه کرد که "همگی حاصل قوانين عامل بر ما هستند":<br />
پس ايجاد گرامی ترين چيزهايی که می شناسيم، ي<br />
ايجاد جانداران عالی، مستقيماً محصول ستيز<br />
طبيعت، قحطی و مرگ است. در اين نگرش به زندگانی، با قوای چندگانه اش، عظمتی هست.<br />
حيات<br />
در بدايت خود يک يا چند شکل بيش نداشت. اما با گردش زمين مطابق قانون ثابت گرانش، از شکل<br />
هايی چنان ساده،<br />
نهايت شکل، زيباترين و شگفت ترين جانداران تکامل يافته اند و می يابند.<br />
کارل ساگان در کتاب نقطه ی آبی<br />
18<br />
مات می نويسد:<br />
.<br />
∗<br />
تفريح ما در کلاس او اين بود که او را وا می داشتيم تا از بحث متون مقدس منحرف شود تا برايمان داستان های نبردهای هوايی<br />
جنگنده ها را تعريف کند. او خدمت نظام خود را در نيروی هوائی سلطنتی گذرانده بود، و شايد همين باعث شده تا من هنوز در کلي<br />
انگلستان جذبه ای بيابم (دست کم در قياس با رقبايش). به خصوص که بعدها با اين شعر جان بنجامن آشنا شدم که سروده:<br />
کشيش ما خلبان پيری است،<br />
حالا بال هايش را از ته بريده اند،<br />
اما هنوز چوب پرچم حياط خانه اش<br />
انگشتی است به فراسو<br />
(اشاره به تصويری از کره ی زمين است که توسط وييجر 1 ازدورترين فاصله گرفته شده.م ( Sagan . Pale Blue Dot, Carl 18<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
یعن<br />
12<br />
چرا<br />
کرديم!<br />
به ندرت پيش می آيد که اديان<br />
کيهان بسی<br />
بزرگ تر از چيزی<br />
به علم بنگرند و نتيجه بگيرند: "اين بهتر از چيزی است که فکر می<br />
است که رسولان مان گفته اند، عظيم تر ، ظريف تر، و<br />
شکوهمند تر است"؟ در عوض می گويند: "نه، نه، نه! <strong>خدا</strong>ی من يک <strong>خدا</strong>ی کوچک است و می خواهم<br />
همان جور بماند." هر دينی، چه قديمی و چه جديد، که عظمت کيهان را که در پرتو علوم مدرن دريابد<br />
می تواند چنان کرنشی نثار کيهان کند که اديان سنتی به گرد پايش هم نمی رسند.<br />
همه ی کتاب های ساگان به سرحدّات حيرت متعالی راه می برند. دين در اعصار گذشته اين حيرت را درانحصار<br />
خود گرفته بود. کتاب های خود من هم چنين مقصودی دارند. در نتيجه غالباً می شنوم که مرا آدمی عميقاً ديندار<br />
می خوانند. يک دانشجوی آمريکايی برايم نوشت که نظر استادش را درباره ی من پرسيده است. و استاد پاسخ داده<br />
"البته علم پوزيتيو او با دين سازگار نيست، اما علم او با نشئه ی طبيعت و کيهان استحاله يافته. به نظر من او<br />
ديندار است!" اما اين "ديندار" واژه ی درستی برای توصيف ديدگاه من است؟ اين طور فکر نمی کنم. استيو<br />
واينبرگ، فيزيکدان برنده ی جايزه ی نوبل (که بي<strong>خدا</strong>ست)، همين نکته را به خوبی هر کس ديگری در کتاب اش<br />
رؤياهای يک نظريه ی پاي<br />
چنين بيان می کند:<br />
ديدگاه برخی از مردم در قبال <strong>خدا</strong> چنان وسيع و انعطاف پذير است که ناگزير هر جا <strong>خدا</strong> را بجويند، او<br />
را می يابند. می شنويم که می گويند "<strong>خدا</strong> غايت است"، يا "<strong>خدا</strong> سرشت پاک ماست"، يا "<strong>خدا</strong> همان<br />
کيهان است". البته "<strong>خدا</strong>" را هم می توانيم مثل بقيه ی واژگان، هر طور بخواهيم معنا کنيم. اگر بگوييد<br />
که "<strong>خدا</strong> انرژی است"، پس او را در يک تکه زغال سنگ هم می يابيد.<br />
مسلماً حق با واينبرگ است. اگر قرار است واژه ی <strong>خدا</strong> کاملاً پوچ نباشد، بايد آن را به<br />
معمولاً از اين واژه می فهمند، ي<br />
خالقی فراطبيعی که "درخور پرستش" باشد.<br />
معنايی استفاده کرد که<br />
علت بسياری از سردرگمی های اسفبار مردم اين است که تشخيص نمی دهند که ديدگاهی که می توان دين انشتينی<br />
خواند با دين فراطبيعی فرق دارد. اينکه انشتين گاهی به نام <strong>خدا</strong> اشاره می کرد (البته او تنها دانشمند بي<strong>خدا</strong>يی نبود<br />
که چنين می کرد)، موجب سوءتفاهمِ ماوراءطبيعه گرايانِ مشتاقِ سوءتفاهم شد تا اين انديشمند برجسته را از سنخ<br />
خود بخوانند. پايان دراماتيک (يا شايد موذيانه ؟) کتاب استفان هاوکينگ، تاريخچه ی زمان، اين است که "چون آن<br />
گاه ذهن <strong>خدا</strong> را خواهيم شناخت". بدساختی اين جمله شهره است. همين عبارت باعث شد تا عده ای، البته به خطا،<br />
گمان کنند<br />
که هاوکينگ<br />
ديندار است. زيست شناس سلولی، اورسالا گوديناف در کتابش اعماق قدسی طبيعت، لحنی<br />
مذهبی تر از انشتين و هاوکينگ دارد. او شيفته ی کليساها، مساجد، و صومعه هاست.<br />
و بسياری بخش های<br />
کتابش<br />
www.secularismforiran.com
ش ا<br />
یعن<br />
یها<br />
یون<br />
13<br />
را خارج از زمينه ی آن نقل کرده اند تا آنها را به عنوان مهمات دين فراطبيعی به کار گيرند. او تا آنجا پيش می<br />
رود که خود را يک "ناتوراليست مذهبی" می خواند. اما خوانش دقيق کتاب او نشان می دهد که در واقع او هم<br />
بقدر من يک بي<strong>خدا</strong>ی معتقد است.<br />
"ناتوراليست" واژه ای مبهم است. در قرن های هفدهم و هجدهم، ناتوراليست هنوز همان معنای امروزی اش را<br />
داشت: دانشجوی عالم طبيعت. ناتوراليست ها به اين معنا، از گيلبرت وايت به بعد، اغلب روحانيون بوده اند.<br />
داروين هم در جوانی می خواست کشيش شود تا بتواند از زندگی آسوده ی شهرستانی برخوردار شود و به تفريح<br />
مورد علاقه اش ي<br />
بررسی سوسک ها بپردازد. اما فيلسوفان "ناتوراليست" را به معنای کاملاً متفاوتی به کار<br />
می برند. از حيث فلسفی، "ناتوراليست" به معنای خلاف "سوپرناتوراليست" [فراطبيعت گرا] است. جوليان باگينی<br />
در کتاب آشنايی مختصری با بي<strong>خدا</strong>يی معنای اين واژه نزد بي<strong>خدا</strong> را چنين شرح می دهد: "اغلب بي<strong>خدا</strong>يان بر اين<br />
باوراند که تنها يک جور ماده وجود دارد که همان ماده ی فيزيکی باشد. ذهن ها، زيبايی، عواطف، ارزش های<br />
اخلاقی – وخلاصه همه ی پديده هايی که به زندگی انسان غنا می بخشند – از اين ماده ناشی می شوند."<br />
انديشه ها و عواطف انسان از همربطی های به غايت پيچيده ی باشنده های فيزيکی درون مغز ناشی می شوند. به<br />
اين معنای مورد نظر فيلسوف طبيعت گرا، به کسی به بي<strong>خدا</strong> می گويند که معتقد باشد فراسوی جهان طبيعیِ فيزيکی<br />
هيچ چيز وجود ندارد؛ و هيچ هوش آفريننده ی فراطبيعی ورای جهان فيزيکیِ طبيعی نهفته نيست. اگر به نظرمان<br />
می رسد که ورای جهان فيزيکی چيزی نهفته است، به اين خاطر است که هنوز فهم ما از جهان به کماال نرسيده،<br />
اما اميدواريم که عاقبت به فهم کامل جهان نائل شويم. چنان فهمی سراسر معطوف به طبيعت خواهد بود. و هنگامی<br />
که به تشريح رنگين کمان هستی نائل شويم، چيزی از شگفتی آن کاسته نمی شود.<br />
اگر باور<br />
دانشمندان بزرگ زمانه ی ما را که ديندار می نمايند عميق تر بکاويم، عمومًا می بينيم که ديندار<br />
نيستند. اين مطلب مسلماً در مورد انشتين و هاوکينگ صادق است. مارتين رييز، کيهان شناس برجسته ی معاصر<br />
و رئيس انجمن پادشاهی علوم بريتانيا، به من می گفت که به عنوان "يک انگليکن کافر... و فقط برای ابراز<br />
وفاداری به قبيله" به کليسا می رود. او هيچ گونه اعتقاد <strong>خدا</strong>باورانه ای ندارد، اما ناتوراليسم شاعرانه را می پذيرد.<br />
در طی يک سلسله گفتگوهای تلويزي ، با دوستم رابرت وينستون درباره ی حس شاعرانه ای که شگفتی های<br />
کيهان نزد اين دانشمندان ايجاد می کند بحث می کردم. تلاش می کردم او را که يکی از بزرگان يهوديان بريتانيا و<br />
متخصص زنان و زايمان است متقاعد کنم که يهوديت او دقيقاً از همين قسم ناتوراليسم شاعرانه است و او واقعاً به<br />
هيچ امر فراطبيعی باور ندارد. او به پذيرش اين مطلب نزديک شد اما روی آخرين مانع درنگ کرد ) اگر بخواهيم<br />
منصف باشيم بايد بگويم که قرار بود او با من مصاحبه کند و نه برعکس). در مقابل اصرار من، او اظهار کرد که<br />
علاقه اش به يهوديت به اين خاطر است که آئين يهودی نظام خوبی فراهم کرده و به او در شکل دهی مطلوب<br />
زندگی<br />
کمک کرده است. شايد چنين باشد؛ اما مسلماً اين هرگز به معنای درستی مدعاهای فراطبيعی يهوديت<br />
www.secularismforiran.com
14<br />
به آنها ميل<br />
نيست. روشنفکران بي<strong>خدا</strong>ی فراوانی هستند که با افتخار خود را يهودی می نامند و، شايد به خاطر ابراز وفاداری<br />
به سنت های قديمی خانواده يا خويشان مرده شان، مناسک يهودی را رعايت می کنند. شايد اين رعايت به خاطر<br />
"دين"<br />
19<br />
خواندن ديدگاه وحدت وجودی<br />
اينشتين می توان يافت. اين دانشمندان ممکن است<br />
"به باور باور دارند."<br />
[4]<br />
نيز باشد.<br />
برجسته ترين نمونه<br />
ی<br />
اين ديدگاه را نزد<br />
آلبرت<br />
20<br />
اعتقادی به فراطبيعت نداشته باشند، اما به اصطلاح دَن دِنِت ،<br />
يکی از گفته های انشتين که بيش از همه با اشتياق نقل می شود اين است که "علم بدون دين عليل است، دين بدون<br />
علم کور است." اما انشتين همچنين گفته است:<br />
البته آنچه درباره ی اعتقادات دينی من گفته اند دروغ است. دروغی که به طور سيستماتيک تکرار شده<br />
است.<br />
21<br />
من به <strong>خدا</strong>يی شخص وار اعتقاد ندارم و هرگز منکر اين بی اعتقادی ام نمی شوم بلکه آن را<br />
آشکارا بيان می کنم. اگر باوری دارم که بتوان آن را دينی خواند، آن باور همانا حس ستايش بی کرانم<br />
در برابر ساختار جهان است، تا بدانجا که علم می تواند آشکار کند.<br />
آيا سخنان<br />
انشتين ضد و نقيض می نمايند؟ آيا می توان سخنان او را چنان دستچين کرد که حامی هر دو طرف<br />
دعوا باشد؟ نه. البته منظور انشتين از "دين" کاملاً با معنای متعارفی دين فرق دارد. در ادامه ی بحث درباره ی<br />
تمايز ميان دين فراطبيعی از<br />
فراطبيعی را پندارآلود می خوانم.<br />
يک سو و دين انشتينی از سوی ديگر، به خاطر داشته باشيد که من تنها <strong>خدا</strong>يگان<br />
در اينجا چند نقل قول ديگر از انشتين می آورم تا درک بهتری از دين انشتينی به دست دهم.<br />
من يک کافر عميقاً ديندار هستم. اين يک جور دين جديد است.<br />
من هرگز برای طبيعت مقصود يا هدفی، يا هر چيزی که بتوان انسانوار شمرد، قائل نبوده ام. آنچه که<br />
من در طبيعت می يابم ساختار شکوهمندی است که ما تنها فهم بسيار ناقصی از آن داريم و بايد آدمی را<br />
سرشار از حس فروتنی سازد. اين يک احساس اصيل دينی است که هيچ دخلی به عرفان ندارد.<br />
به نظر من ايده ی وجود <strong>خدا</strong>يی شخص وار کاملاً غريب و حتی بدوی می نمايد.<br />
19 . patheistic<br />
21 .personal God<br />
20<br />
. Dennett Daniel فيلسوف معاصر آمريکايی که آثار مهمی در فلسفه ی ذهن دارد. م<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یجا<br />
یجا<br />
یان<br />
15<br />
عجيب نيست که پس از مرگ انشتين متألهان فراوانی مدعی شده اند که انشتين از سنخ خودشان است. اما برخی از<br />
دينداران معاصر خود انشتين نظر کاملاً متفاوتی دربارۀ او داشتند. در سال 1940 انشتين مقاله مشهوری نوشت تا<br />
مقصود خود را از اين جمله اش که<br />
قطعه<br />
"من به <strong>خدا</strong>يی شخص وار باور ندارم" شرح دهد. اين مقاله و نوشته های<br />
مشابه او موجب سيلی از نامه های دينداران سخت کيش شد، که برخی به اصالت يهودی انشتين طعن می زدند.<br />
22<br />
زير برگرفته از کتاب مَکس جَمِر<br />
با عنوان انشتين و دين است (که مرجع اصلی من برای نقل<br />
سخنان خود انشتين درباره ی دين نيز همين کتاب هست). اسقف کاتوليک کانزاس سيتی گفت: "<br />
تأسف است<br />
که می بينيم مردی از نژاد عهد عتيق و آموزه های آن، سنت بزرگ آن نژاد را منکر می شود." ديگر روحانيون<br />
کاتوليک مدعی شدند که: "هيچ <strong>خدا</strong>يی جز يک <strong>خدا</strong>ی شخص وار وجود ندارد<br />
...<br />
انشتين نمی داند درباره ی چه<br />
سخن می گويد. او کاملاً برخطاست. برخی گمان می کنند که چون جايگاهی رفيع در يک حيطه ی تخصصی يافته<br />
اند شايستگی اظهار نظر در مورد همه چيز را دارند." انگار دين يک حيطه ی خاص است که می توان در آن<br />
مدعی تخصص بود، و اين مطلب<br />
چون و چرا ندارد. انگار که روحانيون "فرشته شناسان"ی هستند که بر<br />
شکل و رنگ بال فرشتگان تفقّه دارند. هر دوی اين عاليجنابان می گويند که چون انشتين دانش دينی ندارد، درباره<br />
ی سرشت <strong>خدا</strong> دچار سوءتفاهم شده است. اما برعکس، انشتين به خوبی می دانست که چه چيزی را منکر می شود.<br />
يک وکيل کاتوليک آمريکايی که برای اتحاد جه<br />
کليساها کار می کرد، به انشتين نوشت:<br />
ما عميقاً متأسفيم که شما چنين اظهاراتی می فرماييد... و ايده ی <strong>خدا</strong>ی شخص وار را به سخره می گيريد.<br />
در ده سال اخير هيچ چيز به قدر اظهارات شما در متقاعد کردن مردم به اين که هيتلر حق داشت که<br />
يهوديان را از آلمان بيرون راند مؤثر نبوده است. من با وجود پذيرش حق آزادی بيان شما، همچنان می<br />
گويم که اظهارات شما يکی از بزرگ ترين منشآت تفرقه در آمريکاست.<br />
يک خاخام نيويورکی گفت: " انشتين بی شبهه از بزرگ ترين دانشمندان است، اما نظرات دينی اش در تعارض تام<br />
با يهوديت قرار دارند."<br />
"اما"؟ "اما"؟ چرا نمی گويند "و"؟<br />
رئيس يک اجتماع دينی در نيوجرزی نامه ای به انشتين نوشت. نامه ای<br />
کند که به دو بار خواندن می ارزد:<br />
که چنان ضعف ذهن مذهبی را عيان می<br />
22 . Max Jammer<br />
www.secularismforiran.com
یجا<br />
ی ب<br />
16<br />
دکتر انشتين، ما برای آموزه هايتان احترام قائليم؛ اما به نظر می رسد شما چيزی را نياموخته ايد: اينکه<br />
<strong>خدا</strong>وند روحی است که نه با تلسکوپ يا ميکروسکوپ آشکار می شود، و نه در انديشه يا عواطف آدمی<br />
دارد که بتوان آن را با تشريح مغز يافت. چنان که همگان می دانند، دين مبتنی بر ايمان است، نه<br />
شناخت. هر انسان انديشمندی شايد زمانی دربارۀ دين دچار شک شده باشد. ايمان خود من بارها متلاطم<br />
گشته است. اما به دو دليل هرگز از اين خبط معنوی ام با کسی سخن نگفته ام: (1) هراسيده ام که ممکن<br />
است با اظهارات شک آلود زندگانی و اميد برخی از همگنانم را مخدوش سازم؛ (2) چون با آن نويسنده<br />
موافق ام که می گويد<br />
"<br />
درون هرکسی که بخواهد ايمان ديگران را زايل کند رگه ای از خباثت<br />
هست."... دکتر انشتين، اميدوارم که در مورد سخنان شما سوءتعبير شده باشد و شاهد سخنان لطيف<br />
تری از شما باشيم تا کثيری از آمريکاييان از مباهات به شما مشعوف شوند.<br />
عجب نامه ی فاشگوی ويرانگری! هر جمله اش چکيده ی بُزدلی فکری و اخلاقی است.<br />
يک نمونه ی کمتر ذليلانه و بيشتر تکان دهنده، نامه ای بود که بنيان گزار انجمنی مذهبی در اوکلاهاما نگاشت:<br />
پروفسور انشتين، به اعتقاد من مسيحيان آمريکايی پاسخ شما را خواهد داد، "ما ايمان خود به <strong>خدا</strong> و<br />
فرزندش عيسی مسيح را رها نخواهيم کرد، اما شما را دعوت می کنيم که اگر به <strong>خدا</strong>ی مردمان اين<br />
سرزمين معتقد نيستيد، به همان جايی که آمده ايد برگرديد." من به سهم خود هرچه در توان داشته ام<br />
برای تبرّک اسرائيل کوشيده ام، و بعد شما سر می رسيد و با يک جمله که از دهان کفرگويتان صادر<br />
می کنيد، همه ی رشته های مسيحيان عاشق اسرائيل را که در محو سامی ستيزی می کوشند پنبه می<br />
کنيد. پروفسور انشتين، هر مسيحی آمريکايی<br />
درنگ پاسخ شما را خواهد داد،<br />
"<br />
يا نظريه ی مغلوط<br />
و ديوانه وار تکامل خود را برداريد و به همان آلمانی برگرديد که از آن آمده ايد، يا دست برداريد از<br />
زايل کردن ايمان مردمی که شما را پس از فرار از سرزمين مادری تان خوشامد گفتند."<br />
نکته ای که همه ی اين ناقدان <strong>خدا</strong>باور [تئيست] در آن محق بودند اين بود که انشتين از سنخ آنان نبود. او به کرّات<br />
از اينکه او را <strong>خدا</strong>باور بشمارند برآشفته شد.<br />
پس آيا می توان گفت انشتين هم مانند<br />
اينکه او مانند اسپينوزا، که فلسفه اش را تحسين می کرد، وحدت وجودی [همه-<strong>خدا</strong>انگار يا پَن<br />
" می گفت<br />
23<br />
ولتر و ديدرو دئيست بود؟ يا<br />
24<br />
تئيست [ بود؟ چون<br />
من به <strong>خدا</strong>ی اسپينوزا باور دارم. <strong>خدا</strong>يی که خود را در نظم هارمونيک هر آنچه که هست آشکار کند، نه<br />
<strong>خدا</strong>يی که دلمشغول تقدير و اعمال آدميان<br />
باشد".<br />
24 . pantheist<br />
www.secularismforiran.com
ئيدِ<br />
یست<br />
یست<br />
17<br />
کند.<br />
معانی واژگان را به خاطر داشته باشيم. <strong>خدا</strong>باوران [تئيست ها] به وجود هوشی فراطبيعی اعتقاد دارند که علاوه بر<br />
خلق جهان در روز ازل، هنوز همين دور و بر است تا بر اعمال مخلوقات اش نظارت و در سرنوشت آنها دخالت<br />
پروردگار بسياری از نظام های <strong>خدا</strong>باور کاملاً در امور آدميان دخيل است. او دعاها را اجابت می کند؛ گناهان<br />
را می بخشد يا سزا می دهد؛ با انجام معجزه در امور جهان دست می برد؛ حساب اعمال نيک و بد را دارد، و می<br />
داند شما کِی بدان ها دست می<br />
يازيد (يا حتی در مورد انجام شان می انديشد).<br />
25<br />
ست ها هم به وجود يک هوش<br />
فراطبيعی باور دارند، اما <strong>خدا</strong>ی مورد نظرآنها، صرفاً هوشی است که نخست قوانين حاکم بر کيهان را وضع کرده<br />
است. به همين سبب <strong>خدا</strong>ی دئيست ها هرگز در امور جاری جهان مداخله نمی کند و مسلماً هيچ علاقه ی خاصی به<br />
امور بشری ندارد. همه-<strong>خدا</strong>انگار اصلاً اعتقادی به <strong>خدا</strong>ی فراطبيعی ندارد، اما واژه ی <strong>خدا</strong> را همچون مترادف با<br />
جنبه ی معنوی طبيعت، يا کيهان، يا قانونمندی حاکم بر امور جهان به کار می برد. فرق دئيست با تئيست اين است<br />
که <strong>خدا</strong>ی دئي<br />
دعاها را اجابت نمی کند، علاقه ای به معاصی و اعترافات ندارد؛ نمی خواند و نمی انديشد و با<br />
معجزات بالهوسانه در کار جهان مداخله نمی کند. فرق دئيست با همه-<strong>خدا</strong>انگار اين است که <strong>خدا</strong>ی دئيست ها نوعی<br />
هوش کيهانی است، و برخلاف <strong>خدا</strong>ی همه-<strong>خدا</strong>انگاران، مترادف استعاری يا شاعرانه ای برای قوانين يا جهان<br />
نيست. همه-<strong>خدا</strong>انگاری، آتئيسم جلازده است؛ دئيسم، تئيسم رنگ و رو رفته است.<br />
يا<br />
به قوت می توان گفت که جملات قصار انشتين مانند "<strong>خدا</strong> ظريف است اما بدانديش نيست" يا "<strong>خدا</strong> تاس نمی ريزد"<br />
"آيا <strong>خدا</strong><br />
در آفرينش جهان گزينه های<br />
ديگری<br />
هم داشت؟"<br />
همه-<strong>خدا</strong>انگارانه<br />
هستند، نه دئي<br />
، و مسلماً نه<br />
<strong>خدا</strong>باورانه. بايد "<strong>خدا</strong> تاس نمی ريزد" را چنين تعبير کرد که "کتره ای بودن در ذات امور نيست." معنای ""آيا<br />
<strong>خدا</strong> در آفرينش جهان گزينه های ديگری هم داشت؟" اين است که "آيا جهان می توانست به گونه ی ديگری آغاز<br />
شود؟" انشتين "<strong>خدا</strong>" را صرفاً به معنای استعاری و شاعرانه به کار می برد. هاوکينگ هم همين طور، و نيز اغلب<br />
فيزيکدان های<br />
ديگری که به زبان استعاری دينی می لغزند. پل ديويز در کتاب<br />
26<br />
ذهن <strong>خدا</strong> ، ميان همه-<strong>خدا</strong>انگاری<br />
انشتينی و نوعی دئيسم مبهم در نوسان است – کتابی که به پاسداشت آن جايزه ی تمپلتون را دريافت کرد (اين<br />
جايزه مبلغ هنگفتی است که هرساله بنياد تمپلتون اهدا می کند، و معمولاً به دانشمندانی داده می شود که حاضر اند<br />
حرفهای دلپسندی درباره ی دين بزنند).<br />
اجازه دهيد دين انشتينی را در يک نقل قول ديگر از خود او خلاصه کنم: " دينداری همانا درک اين نکته است که<br />
چيزی فراسوی همه ی چيزهای تجربه پذير هست که ذهن ما نمی تواند دريابد و زيبايی و ظرافت اش تنها به طور<br />
غيرمستقيم و به سان تأملی ضعيف بر ما ظاهر می شود. به اين معنا من ديندارهستم." به اين معنا من هم ديندار<br />
هستم، با اين تبصره که "نمی تواند دريابد" به معنای اين نيست که "تا ابد درنيافتنی است". اما من ترجيح می دهم<br />
دَم از دينداری نزنم تا موجب سوءتفاهم نشود. اين به اصطلاح دينداری يا مذهبی بودن، به شدت سوءتفاهم<br />
25 . deist<br />
26 . The Mind of God, Paul Davies<br />
www.secularismforiran.com
18<br />
برانگيز است زيرا "دين" در نظر قاطبه ی مردم اشاره به "فراطبيعت" دارد. کارل ساگان اين نکته را به خوبی<br />
بيان می کند: "... اگر معنای "<strong>خدا</strong>" اين باشد که يک دسته قوانين فيزيکی بر جهان حاکم است، پس مسلماً <strong>خدا</strong><br />
وجود دارد. اما چنين <strong>خدا</strong>يی از نظر عاطفی راضی کننده نيست<br />
معقولی نيست."<br />
...<br />
دعا کردن به درگاه قانون گرانش چندان کار<br />
جالب اينکه عاليجناب دکتر فولتون جی. شين، استاد دانشگاه کاتوليک آمريکا، اين نکته ی مورد نظر ساگان را<br />
پيشگويی کرده بود. او در دهه ی 40 در بخشی از حمله ی تند و تيزش به انشتين به خاطر انکار <strong>خدا</strong>ی شخص<br />
وار، به نحوی طعنه آميز می پرسد که آيا کسی حاضر است زندگی خود را وقف کهکشان راه شيری کند؟ ظاهراً<br />
او می انديشيده که ايرادی به انشتين گرفته است، و نه به خود، چون می افزايد: " اين دين کيهانی ] cosmic<br />
[religion<br />
تنها يک عيب دارد: يک<br />
27<br />
’s‘ اضافه دارد. البته باورهای انشتينی<br />
اصلاً خنده دار نيست. با اين حال<br />
من آرزو دارم که فيزيکدان ها از کاربرد واژه ی <strong>خدا</strong> به اين معنای خاص استعاری پرهيز کنند. <strong>خدا</strong>ی استعاری يا<br />
وحدت وجودیِ فيزيکدانان با <strong>خدا</strong>ی مداخله جو، معجزه پرداز، فکرخوان، سزا دهنده ی گناهان، و اجابت کننده ی<br />
دعا که منظور انجيل، کشيشان و ملّاها و خاخام ها و زبان متعارفی است از زمين تا آسمان فرق دارد. خلط عمدی<br />
اين دو مفهوم، به نظر من، مصداق بارز خيانت روشنفکری است.<br />
احترامِ ناسزاوار<br />
عنوان کتاب من، پندار <strong>خدا</strong>، ربطی به <strong>خدا</strong>ی انشتين و ديگر دانشمندان روشن انديشی که در بخش قبل نام بردم<br />
ندارد. به همين سبب لازم بود که دين انشتينی را از حيطه ی بحث کنار بگذارم: ديدگاه انشتينی ظرفيت اثبات شده<br />
ای برای ابهام زايی دارد. در ادامه ی اين کتاب من تنها دربارۀ <strong>خدا</strong>يگان فراطبيعی سخن می گويم. <strong>خدا</strong>يگانی که<br />
معروف ترين شان نزد خوانندگان اين کتاب، يهوه، <strong>خدا</strong>ی عهدعتيق است. به زودی سر وقت اين جناب خواهم آمد.<br />
اما پيش از پايان اين فصل مقدماتی لازم است به مطلب ديگری بپردازم که اگر ناگفته بماند کل کتاب را بر می<br />
آشوبد. اين بار سخن از آداب معاشرت است. ممکن است خوانندگان مذهبی از برخی سخنانم آزرده شوند، و اين<br />
متن را فاقد احترام کافی به اعتقادات خودشان بيابند (گيريم درمورد اعتقادات ديگران چنين حساسيتی به خرج<br />
27<br />
. مقصود اين طعنه آن است که اين دين<br />
(خنده آور) است و نه<br />
cosmic (کيهانی). م<br />
comic<br />
www.secularismforiran.com
یها دين"<br />
ی ف<br />
یرأ<br />
19<br />
ندهند). اگر اين احساس آزردگی آنان را از ادامه ی خواندن منصرف کند مايه ی تأسف است، پس در اينجا می<br />
خواهم موضوع را از همين ابتدا روشن کنم.<br />
يک فرض همه جاگستر ، که در جامعه ی ما تقريباً همگان – از جمله بی دينان– آن را می پذيرند اين است که<br />
ايمان دينی به خصوص مستعد رنجش است و بايد آن را توسط يک ديوار بس ضخيمِ احترام صيانت کرد، احترامی<br />
از سنخی متفاوت با آن احترام عادی که از هر آدمی در قبال عقايد ديگران انتظار می رود.<br />
نکته را اندکی پيش از مرگ اش در يک سخنرانی<br />
هرگز از تکرار آن خسته نمی شوم:<br />
28<br />
داگلاس آدامز اين<br />
البداهه در کمبريج به چنان شيوايی بيان کرده [5]، که من<br />
ايده<br />
خاصی در بطن خود دارد که مقدسات، يا محرمات يا مانند آن ناميده می شوند. و معنای<br />
مقدس و محرم بودن شان اين است که شما نبايد يک کلمه حرف بد در مورد اين ايده ها يا انگاره ها<br />
بزنيد .<br />
مبادا چنين کنيد! چرا نبايد؟ چون که نبايد. اگر کسی به حزبی<br />
دهد که شما مخالف آن<br />
هستيد، تا می توانيد به او انتقاد کنيد، بی آن که کسی برنجد. اگر کسی فکر می کند که ماليات بايد کم يا<br />
زياد شود شما آزاديد که نظرش را به چالش بگيريد. اما وقتی نوبت باورهای دينی می رسد، اگر کسی<br />
بگويد به لحاظ شرعی "من نبايد يکشنبه ها چراغی روشن کنم"، شما صرفاً بايد گويم "به اعتقادتان<br />
احترام می گذارم."<br />
چرا بايد حمايت از حزب کارگر يا محافظه کار، جمهوريخواه يا دموکرات، اين يا آن مدل اقتصادی، يا<br />
مکينتاش به جای ويندوز مجاز باشد، اما داشتن عقايدی در مورد آغاز جهان، درباره ی خلقت جهان،<br />
نه؟... چون اين چيزها مقدسات هستند؟<br />
...<br />
ما عادت کرده ايم که ايده های دينی را به چالش نگيريم اما<br />
خيلی جالب است که وقتی ريچارد[داوکينز] چنين می کند چه بلوايی به پا می شود! تا بحث دين پيش می<br />
آيد همه از کوره در می روند چون شما مجاز به صحبت درباره ی امور دينی نيستيد. اما وقتی که<br />
عاقلانه به موضوع بنگريد می بينيد که امتناع از بحث آزاد درباره ی موضوعات دينی هيچ دليلی<br />
ندارد جز اينکه ما يک جورهايی بين خودمان توافق کرده ايم که نبايد باب بحث از دين را گشود.<br />
يک مثال بارز از احترام پرنخوت جامعه ی ما [بريتانيا] به دين را ملاحظه کنيد که واقعاً اهميت دارد: تاکنون<br />
آسان ترين راه فرار از خدمت سربازی، به ويژه در زمان جنگ، عذر شرعی بوده است. ممکن است به رغم اينکه<br />
شما يک فيلسوف اخلاق عالی باشيد که تز دکترايتان در باب شر بودن جنگ، جايزه برده باشد اما باز نتوانيد<br />
مسئولان نظام وظيفه را قانع کنيد که برای نرفتن به جبهه عذر عقلی داريد. اما اگر بتوانيد بگوييد که يکی از<br />
28 . Douglas Adams<br />
www.secularismforiran.com
یمل<br />
یها<br />
یون<br />
یحت<br />
20<br />
والدين تان يا هردو کويکر بوده اند کارتان مثل آب خوردن راه می افتد، و مهم نيست که چقدر در مورد نظريه ی<br />
29<br />
صلح طلبی ، و حتی خود مذهب کويکر، خام و بی اطلاع باشيد.<br />
در سويه ی ديگر طيف صلح طلبی، اکراه بزدلانه<br />
در ايرلند شمالی کاتوليک ها و پروتستان ها خود را با به ترتيب با نام های '<br />
در اطلاق نام های دينی به فرقه های معارضه جو را می يابيم.<br />
گرايان ' و 'وفاداران' [به بريتانيا]<br />
30<br />
خوشايندگويی می کنند. اغلب خود واژه ی "مذاهب " را بدل به "اجتماعات" می کنند، همان طور که در پی<br />
اشغاال آمريکايی-انگليسی عراق، از " صلح بين اجتماعات" سخن می گويند تا وخامت جنگ داخلی ميان مسلمانان<br />
شيعه و سنی<br />
را تخفيف بخشند.<br />
اين جدال آشکارا مذهبی است. اما در سرتيتر روزنامه ی اينديپندنت<br />
20 مِی<br />
می 2006<br />
خوانيم که آن را<br />
"پاکسازی<br />
قومی"<br />
توصيف می<br />
کند. "قومی"<br />
هم<br />
در اين بافت<br />
نحو ديگر يک<br />
خوشايندگويی به جای "مذهبی" است. آنچه ما در عراق شاهديم پاکسازی مذهبی است. در مورد يوگوسلاوی سابق<br />
نيز چه بسا "پاکسازی قومی" خوشايندگويی به جای "پاکسازی دينی" باشد چرا که صرب های ارتدکس، کروات<br />
کاتوليک و مسلمانان بوسنيايی<br />
مشغول آن پاکسازی ها بودند<br />
[6]<br />
گفتم که رسانه ها و دولت ها به نفع دين تبعيض قائل می شوند [7]. هرجا بحثی درباره ی اخلاقيات جنسی يا<br />
مسائل مربوط به زادوولد در می گيرد، می توانيد شرط ببنديد که رهبران گروه های گوناگون مذهبی در کميته های<br />
بانفوذ عضويت می يابند،<br />
يا در ميزگردهای راديويی<br />
يا تلويزي<br />
حاضر می شوند. مقصودم اين نيست که بايد<br />
ورود اين سنخ را منع يا نظراتشان را سانسور کرد. اما چرا جامعه ی ما همواره بايد به درگاه آنها متوسل شود؟<br />
مگر آنها مهارتی قابل قياس با، گيريم، فيلسوفان اخلاق يا وکلای متخصص در امور خانواده يا پزشکان دارند؟<br />
حال به نمونه ی ديگری از مزيت خاص قائل شدن برای دين اشاره کنيم. در<br />
ايالات متحده حکم<br />
21 فوريه<br />
ی 2006 دادگاه عالی<br />
داد که يک فرقه ی مسيحی در نيومکزيکو بايد از شمول قانون ضد مصرف داروهای توهم زا<br />
مستثنا شود، درحالی که همگان ملزم به تبعيت از اين قانون هستند<br />
مؤمنان [8].<br />
32<br />
نوشيدن چای هواسکا، که حاوی داروی توهم زا و غيرقانونی دی متيل تريمپتامين<br />
دهند.<br />
31<br />
به اين کليسا معتقداند که فقط با<br />
است، می توانند به درک <strong>خدا</strong><br />
نائل شوند. توجه کنيد که آنها فقط معتقداند که اين دارو درک شان را افزايش می دهد. آنان هيچ شاهدی ارائه نمی<br />
ديگر، از سوی<br />
شواهد بسياری<br />
هست مبنی<br />
مصرف که بر اينکه<br />
شاهدانه<br />
موجب تسکين<br />
حالت تهوع و<br />
ناراحتی سرطانی های تحت شيمی درمانی می شود. اما همان دادگاه عالی در سال 2005 رأی داد که همه ی<br />
بيمارانی که برای مقاصد درمانی از شاهدانه استفاده می کنند مشمول تعقيب قضايی فدرال هستند<br />
در تعداد )<br />
29 .pacifism<br />
30 . euphemism<br />
31 . Centro Espirita Beneficiente Uniao do Vegetal<br />
32 . dimethyltryptamine<br />
www.secularismforiran.com
یست یست یها<br />
یها<br />
21<br />
کمی از ايالت ها که استفاده ی پزشکی از مشتقات شاهدانه قانونی است). دين، مثل هميشه، خال برنده است. تصور<br />
کنيد چه می شود اگر اعضای يک انجمن هنری نزد دادگاه مدعی شوند که "معتقد اند" برای افزايش درک نقاشی<br />
امپرسيوني<br />
يا سورآلي<br />
بايد<br />
داروهای توهم زا مصرف کنند. اما وقتی يک کليسا<br />
نيازی مشابه مطرح می<br />
کند، مورد حمايت عالی ترين دادگاه مملکت واقع می شود. قدرت دين اين چنين به سان يک طلسم ظاهر می شود.<br />
هفده سال پيش، من از جمله ی سی وشش نويسنده و هنرمندی بودم که به درخواست مجله ی نيواستيتزمَن مطلبی<br />
در حمايت از نويسنده ی برجسته، سلمان رشدی نگاشتند. آن زمان سلمان رشدی به خاطر نوشتن کتابی گرفتار<br />
فتوای قتل شده بود. من که از ابراز "همدلی" رهبران مسيحی و حتی برخی سکولارهای متنفّذ با مسلمانان به<br />
خاطر "آزردگی" و "رنجش" خشمگين بودم، تمثيل مشابه زير را پيش کشيدم:<br />
اگر حاميان آپارتايد می خواستند به نفع خود سخنوری کنند می توانستند مدعی شوند که تداخل نژادی<br />
خلاف دين شان است. به اين ترتيب بخش مهمی از مخالفان آپارتايد دم شان را روی کول شان می<br />
گذاشتند و کنار می رفتند. و فايده ندارد اگر گوييم که اين تمثيل مناسبی نيست زيرا آپارتايد هيچ توجيه<br />
عقلانی ندارد. اسّ و اساس ايمان دينی، و قوّت و جلال آن، همه ناشی از اين است که دين متکی بر<br />
توجيه عقلانی نيست. ما غيرمذهبی ها ناچاريم از باورهايمان دفاع کنيم. اما همين که از يک ديندار<br />
بخواهيد تا ايمان اش را برايتان توجيه کند پايتان را از گليم "آزادی دينی" بيرون نهاده ايد.<br />
تايمز<br />
من به ندرت واقعه ای در قرن بيست و يکم ديده ام که ربط اش به اين مطلب بيشتر از اين يکی باشد: لوس آنجلس<br />
10) آوريل (2006<br />
گزارش داد که چندين گروه های مسيحی در دانشگاه های سراسر آمريکا از دانشگاه<br />
هايشان به خاطر وضع مقررات ضدتبعيض، از جمله مقررات منع آزار يا سوءاستفاده از همجنس گرايان، به<br />
دادگاه شکايت کرده اند. يک نمونه ی معروف ديگر، در سال 2004 در اوهايو رخ داد. در آنجا دادگاهی به نفع<br />
حکم داد که نوجوانی به نام جيمز نيکسون حق دارد تی شرتی بپوشد که روی آن نوشته "همجنسگرايی گناه است،<br />
اسلام دروغ است، سقط جنين قتل است. بعضی چيزها فقط سياه و سفيد اند!" [10]. مسئولان مدرسه به جيمز<br />
نيکلسون گفته بودند که حق پوشيدن چنين تی شرتی ندارد و والدين اين پسر، مدرسه را به محکمه کشيده بودند. اگر<br />
اين والدين شکايت شان را<br />
بر پايه ی اصل آزادی بيان<br />
مندرج در اصلاحيه ی اول قانون اساسی آمريکا طرح می<br />
کردند می توانستند دعوی معقولی مطرح کنند. اما چنين نکردند: در واقع نمی توانستند چنين کنند زيرا از اصل<br />
آزادی بيان استنباط می شود که اين اصل شامل "بيان نفرت" نيست. اما همين که ثابت شود نفرت منشاء دينی دارد،<br />
کفايت می کند تا ديگر نفرت محسوب نشود. لذا، وکلای نيکسون ها به جای اصل آزادی بيان به حق آزادی دين در<br />
قانون اساسی استناد کردند. شکايت اين پرونده<br />
به<br />
که هدفش "پيشبرد جدال های حقوقی در مورد آزاد<br />
ياری<br />
اتحاديه ی حمايت حقوقی آريزونا به ثمر رسيد. اتحاديه ای<br />
مذهبی" است.<br />
www.secularismforiran.com
22<br />
هدف کشيش ريک اسکاربرو، حامی کارزار اين قبيل پرونده های مسيحی اين است که برای تبعيض عليه همجنس<br />
گرايان و ديگر گروه ها با استناد به دين توجيه حقوقی بيابد. او اين قبيل تبعيض ها را کارزار حقوق مدنی در قرن<br />
بيست و يکم نام نهادده است: "مسيحيان می خواهند به عنوان حق مسيحی بودن جايگاهی داشته باشند." [11] اگر<br />
اين دسته<br />
بخواهند موضع شان را بر پايه ی اصل آزادی بيان توجيه کنند، حرف شان دشوار به دل کسی می نشيند.<br />
اما قضيه به همين جا ختم نمی شود. اينان طرح دعوای حقوقی به منظور<br />
تبعيض قائل شدن عليه همجنس گرايان<br />
را ضد-دعوايی عليه به اصطلاح تبعيض دينی جا می زنند! و ظاهراً قانون هم به اين ترفند احترام می گذارد. با<br />
گفتن اينکه "اگر مرا از توهين به همجنسگرايان باز داريد آزادی عقيده ی مرا زيرپا گذاشته ايد" به جايی نمی<br />
رسيد. اما اگر بگوييد "اين [توهين نکردن] آزادی دينی مرا خدشه دار می کند" کارتان راه می افتد. وقتی خوب<br />
فکر کنيد، فرقی ميان اين دو استدلال می يابيد؟ در اينجا هم دين خال برنده است.<br />
اين فصل را با يک بررسی موردی به پايان می رسانم که گويای احترام اغراق آميز جامعه نسبت به دين است. اين<br />
تنوره در فوريه ی سال 2006 زبانه کشيد – اپيزود مسخره ای که ميان کمدی محض و تراژدی محض در نوسان<br />
است. در سپتامبر 2005 روزنامه ی دانمارکی<br />
33<br />
ييلاندز-پُستِن دوازده کاريکاتور از محمد پيامبر چاپ کرد. در<br />
طی سه ماه بعد، گروه های کوچکی از مسلمانان دانمارک با نقشه و تدبير آتش بيار اين معرکه در جهان اسلام<br />
شدند. اين مسلمانان پيرو دو امامی بودند که به عنوان پناهنده به دانمارک آمده بودند<br />
اواخر سال 2005 به همراه<br />
بودند<br />
پرونده ای<br />
.[12]<br />
–<br />
اين دو امام بدخواه در<br />
از دانمارک به مصر سفر کردند. پرونده ای که بعد تکثير و در سراسر<br />
جهان اسلام، به ويژه در اندونزی، پخش شد. اين پرونده حاوی اکاذيبی در مورد به اصطلاح بدرفتاری با مسلمانان<br />
دانمارک و اين دروغ تحريک آميز بود که ييلاندز-پُستن يک روزنامه ی دولتی است. دو امام دانمارکی علاوه بر<br />
آن دوازده کاريکاتور کذايی، سه تصوير ديگر را هم که منبع شان مشکوک بود و مسلماً هيچ ربطی به دانمارک<br />
نداشت ضميمه ی پرونده کرده بودند. برخلاف دوازده کاريکاتور اصلی، اين سه کاريکاتور افزوده حقيقتاً موهن<br />
يا به قول هوچيگران متعصب، هتاکی به چهره ی محمد بودند. يکی از اين سه تصوير که خصوصًا توهين<br />
آميز بود، اصلاً کاريکاتور نبود بلکه يک عکس فَکس شده بود از مردی ريشو بود که نقابی به شکل پوزه ی خوک<br />
زده بود. بعدها معلوم شد که اين تصوير يک مرد فرانسوی است که به ديدن يک مسابقه ی خوک ها در يک بازار<br />
مکاره در<br />
قصبه ای در فرانسه می رود و اثر عکاس خبرگزاری آسوشيتت پرس بوده است[13]. عکس نه هيچ<br />
ربطی به محمدِ پيامبر داشت و نه دخلی به دانمارک. اما مسلمان غيور، در راهپيمايی تحريک آميزشان در قاهره<br />
هر سه ی اين ارتباط ها را مسلّم انگاشتند<br />
...<br />
و نتيجه غيرقابل پيش بينی نبود.<br />
پنج ماه پس از چاپ نخست اين کاريکاتورها، "هتاکی" و "توهين" به دقت دست چين شده به کلاهک انفجاری اش<br />
رسيد. تظاهر کنندگان در پاکستان و هندوستان پرچم دانمارک را آتش زدند (معلوم نيست اين پرچم را از کجا گير<br />
33 . Jyllands-Posten<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
یها<br />
23<br />
آورده بودند؟) و درخواست های هيستريک برای عذرخواهی دولت دانمارک از همه جا سر برآورد. (عذرخواهی<br />
برای چه؟ دولت دانمارک که نه کاريکاتورها را کشيده بود و نه چاپ کرده بود. تنها گناه دانمارکی ها اين بود که<br />
در کشورشان آزادی مطبوعات هست، چيزی که نزد مردم بسياری از بلاد اسلامی به سختی قابل درک است.)<br />
روزنامه هايی در نروژ، آلمان، فرانسه و حتی ايالات متحده اين کاريکاتورها را به عنوان اعلام همبستگی با<br />
ييلاندز- پُستن چاپ کردند (اما مطبوعات بريتانيا به نحوی انگشت نما چنين نکردند). اين هم به آتش فتنه افزود.<br />
سفارت خانه ها و کنسولگری<br />
دانمارک های<br />
درب و<br />
داغان شدند، کالاهای<br />
دانمارکی<br />
تحريم شدند، شهروندان<br />
دانمارکی، و به طور کلی غربيان، مورد تهديد فيزيکی قرار گرفتند؛ کليساهای مسيحی پاکستان که اصلاً هيچ<br />
دانمارک با ارتباطی<br />
يا اروپا<br />
ی طعمه نداشتند،<br />
کنسولگری ايتاليا در بنغازی، نُه نفر کشته شدند.<br />
چيز ضوضاء پرست اند [14].<br />
حريق شدند.<br />
آشوبگران ی حمله در طی<br />
ليبيايی<br />
و آتش زدن<br />
34<br />
همان طور که جرمين گرير نوشت، اين مردمان بيش از هر<br />
يک امام پاکستانی جايزه ای يک ميليون دلاری برای سر "کاريکاتورست دانمارکی" تعيين کرد<br />
– ظاهرا<br />
او نمی<br />
دانسته که آنها دوازده کاريکاتوريست مختلف بودند نه يکی، و به احتمال قريب به يقين نمی دانسته که سه تا از<br />
توهين آميزترين تصاوير اين مجموعه هرگز در دانمارک منتشر نشده اند<br />
)<br />
و در ضمن، معلوم نيست اين يک<br />
ميليون قرار است از کجا تأمين شود؟). در نيجريه، مسلمانان معترض به کاريکاتورهای دانمارکی چندين کلي<br />
مسيحيان را آتش زدند، و در خيابان ها با قمه به جان مسيحيان<br />
(نيجريه ای های سياه پوست) افتادند.<br />
يک مسيحی<br />
را داخل يک تيوپ لاستيکی گذاشتند، آن تيوپ را پر از نفت کردند و آتش زدند. در بريتانيا عکس تظاهرکنندگانی<br />
برداشته شد که بر پلاکاردهايشان نوشته بودند<br />
"<br />
کسانی که را که به اسلام توهين می کنند سلاخی کنيد"، "مسخره<br />
کنندگان اسلام را قصابی کنيد"، "اروپا تاوانش را می پردازد: نابودی نزديک است" و، ظاهراً بدون اينکه طعن و<br />
کنايه ای در کار باشد، نوشته بودند: "سر کسانی که می گويند اسلام دين خشنی است قطع بايد گردد."<br />
در پس اين وقايع، اَندرو مولر روزنامه نگار مصاحبه هايی با سِر اقبال سکرانی، يک شيخ "ميانه رو" مسلمان،<br />
انجام داد. ممکن است اين جناب با استانداردهای امروزی مسلمانان ميانه رو باشد، اما در مصاحبه اش با اندرو<br />
مولر هنوز پايبند سخنی بود که زمان صدور فتوای قتل سلمان رشدی گفت: "شايد مجازات مرگ برای او زيادی<br />
سهل و ساده باشد"<br />
–<br />
اين موضع که در تقابل با منش رهبر سابق مسلمانان بريتانيا، زنده ياد دکتر ذکی بَدَوی،<br />
فضاحت بار جلوه می کرد چرا که دکتر بدوی به سلمان رشدی پيشنهاد داده بود که در خانه ی او پناه بگيرد.<br />
سکرانی به مولر گفت که چقدر دلمشغول کاريکاتورهای دانمارکی بوده است. مولر هم دلمشغول بود، اما به دليلی<br />
متفاوت: "من نگران بودم که واکنش مضحک و نامتناسب در قبال چند طرح بی مزه در يک روزنامه ی گمنام<br />
دانمارکی می تواند مؤيد اين باشد که<br />
بريتانيايی<br />
...<br />
اسلام و غرب اصولاً آشتی ناپذير اند." از سوی ديگر، سکرانی روزنامه<br />
را به خاطر چاپ نکردن کاريکاتورها تحسين می کرد، اما مولر نظر<br />
غالب نشريات<br />
ها بريتانيايی<br />
34<br />
. Greer Germaine نويسنده و فمينيست انگليسی، زاده ی استراليا، که برای آزادی جنسی زنان تلاش کرده است. م<br />
www.secularismforiran.com
24<br />
را ابراز کرد که<br />
]"<br />
تجديد چاپ نکردن کاريکاتورها] بيش از آنکه ناشی از حساسيت نسبت به ناخشنودی مسلمين<br />
باشد، برای پرهيز از خرد شدن شيشه هايشان بود."<br />
سکرانی توضيح می دهد که "حرمت شخص رسول االله، صل االله علی و سلّم، در عالم اسلام آن قدر عميق است که<br />
حبّ او به کلام نمی آيد. اين حبّ نبی، ماورای محبت به والدين شما، معشوقه ها يا کودکان تان است. حبّ نبی جزء<br />
ايمان است. يک حکم اسلامی هم هست که مطابق آن کشيدن تصوير پيامبر حرام است." چنان که مولر متوجه شده،<br />
اين نگرش فرض را بر اين می گذارد که:<br />
ارزش های اسلام برتر از همه ی ارزش های ديگر است – چيزی که هر مسلمانی قبول دارد. مانند<br />
مؤمنان به هر دين ديگر، که معتقدند دين شان تنها راه رستگاری، درستی و روشنايی است. اگر مردم<br />
می خواهند يک پيامبر قرن هفتمی را بيش از خانواده شان دوست بدارند، به خودشان مربوط است، اما<br />
بقيه مجبور نيستند که اين شريعت را جدی بگيرند...<br />
البته اگر اين شريعت را جدی نگيريد و احترامات فائقه را به جا نياوريد، مورد تهديد فيزيکی قرار می گيريد، تهديد<br />
در ابعادی که پس از قرون وسطا هيچ دين ديگری بدان مبادرت نکرده است. دشوار بتوان برای اين پرسش که اين<br />
قدر خشونت چه لزومی دارد پاسخی يافت. چنان که، به قول مولر "اگر حق با اين دلقک ها باشد، کاريکاتوريست<br />
ها در هر صورت به جهنم می روند – اين طور نيست؟ در اين حين، اگر می خواهيد از توهين و هتاکی به خود<br />
مسلمانان انگشت حيرت بگزيد، گزارش های عفو بين الملل درباره ی سوريه و عربستان سعودی را بخوانيد."<br />
بسياری متوجه اين نکته شده اند که ميان واکنش هيستريک مسلمانان که مصرانه<br />
به خود تلقی می کنند و<br />
کاريکاتورهای محمد را "توهين"<br />
کاريکاتورهای کليشه ای ضديهودی که به راحتی در رسانه های عربی به چاپ می رسد<br />
تعارضی هست. در پاکستان، يک عکاس در طی يک تظاهرات عليه کاريکاتورهای دانمارکی، عکس زنی را<br />
گرفت که بر پلاکاردش نوشته بود "رحمت <strong>خدا</strong> بر هيتلر".<br />
روزنامه های محترم ليبرال در واکنش به اين پديده ی ديوانه وار،<br />
خشونت را تقبيح کردند و درباب آزادی بيان<br />
موعظه کردند. اما در همان حين "احترام" و "همدلی" خود را به خاطر "توهين" عميق و "جريحه دار شدن"<br />
احساسات و "رنجش" مسلمان نيز ابراز داشتند. به خاطر داشته باشيد که "جريحه" و "رنجش" مذکور ناشی از<br />
اعمال خشونت يا درد کشيدن واقعی هيچ کس نبوده است: چيزی نبوده جز لکه های مرکب بر روزنامه ای که اگر<br />
برای افروختن آتش فتنه به عمد عَلَم نمی شد، در خارج از دانمارک کسی اسمش را هم نمی شنيد.<br />
www.secularismforiran.com
25<br />
من موافق رنجاندن<br />
يا آزردن هيچ کس صرفاً به قصد رنجاندن او نيستم.<br />
تشويش من و دلنگرانی<br />
از امتيازات<br />
نامتناسبی است که در جوامع سکولار ما به مذهب اعطا می شود. همه ی سياستمداران بايد به کاريکاتورهای<br />
تمسخرآميز از چهره هايشان عادت کنند، و هيچ کس در دفاع از آنها دست به شورش نمی زند. اما دين چه طرفه<br />
ای است که آن را سزاوار احترام استثنايی می سازد؟ به قول اچ. لا<br />
.<br />
35<br />
مِنکِن : " ما بايد به دين اطرافيان مان احترام<br />
بگذاريم، اما فقط بدان معنا و تا آن حد که به نظر شان در مورد زيبايی همسر و هوشمندی کودکان شان احترام می<br />
گذاريم."<br />
در پرتو اين استنباط نامتوازن درباره ی احترام به دين است که من اين کتاب را عذر می نهم. من عربده نمی کشم<br />
تا کسی را برنجانم، اما بنا هم ندارم تا دستکش مخصوص بپوشم و در حمل دين ملاحظه ای بيش از ملاحظه ی<br />
امور ديگر به خرج دهم.<br />
H.L. Mencken .<br />
35<br />
داشت.م<br />
روزنامه نگار و طنزپرداز و منتقد جنجالی آمريکايی، که نقش مهم در شکل دهی رمان دهه ی 1920 آمريکا<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
یست<br />
ی ا<br />
یوف<br />
ی ب<br />
یعن<br />
یسا<br />
یسا<br />
26<br />
فصل 2<br />
فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong><br />
دين يک دوران، تفريح ادبیِ دوران بعدی است.<br />
رالف والدو اِمِرسان<br />
می توان گفت <strong>خدا</strong>يی که در [انجيل] عهد قديم توصيف شده نامطبوع ترين شخصيت داستانی دنيا است: حسود است<br />
و به حسادت خود افتخار می کند؛ هيولای<br />
انصافِ کوردلی است؛ انتقامجوی خونخواری است که پاکسازی<br />
قومی می کند؛ زن ستيز است و از همجنس گرايان نفرت دارد؛ کودک کشی و نسل کشی و پسرکشی می کند؛<br />
قدرت پرستی است که طاعون می فرستد؛ سادومازوخي<br />
در مکتب او بار آيند ممکن است تا پايان عمر گرفتار خوف او شوند. آدم ساده<br />
است بدنهاد و بالهوس و ستمکار. کسانی که از کودکی<br />
که بخت مبرا بودن از آئين يهوه<br />
را داشته می تواند چشم انداز روشن تری داشته باشد. راندولف، پسر وينستون چرچيل قصد داشت از متون مقدس<br />
بی خبر بماند، تا اينکه همراه با اِوِلين واو و يک برادر افسر او به يک مأموريت جنگی فرستاده شد. آنها برای<br />
ساکت کردن او بيهوده کوشيدند تا با او شرط ببندند که در ظرف دو هفته تمام انجيل را بخواند: "بدبختانه به نتيجه<br />
ی مطلوبمان نرسيديم. او قبلاً هرگز انجيل نخوانده بود و به طرز زننده ی از خواندن آن تحريک شده بود؛ او مدام<br />
با صدای بلند سؤال می کرد "شرط می بندم شما نمی دانستيد که اين مزخرفات را در انجيل نوشته... " يا فقط بر<br />
پهلوی خود می زد و قهقهه سر می داد "<strong>خدا</strong>يا، عجب <strong>خدا</strong>ی گُهی!" [16] تامس جفرسون – که آدم فرهيخته تری<br />
بود – هم نظر مشابهی داشت: "<strong>خدا</strong>ی مسيحی شخصيت مخ<br />
است."<br />
دارد – ستمگر، انتقام جو، بالهوس و بی انصاف<br />
اما حمله به چنين هدف سهل و ساده ای<br />
ي يهوه، يا بدل مسيحی بی رمق آن "عي<br />
شخصيت<br />
تهوع آورتر از<br />
انصافی است. قوت و ضعف <strong>خدا</strong> را نبايد با ضعيف ترين محک آن<br />
مهربانِ فروتنِ نجيب" سنجيد. (برای رعايت انصاف بايد گفت که<br />
شيربرنجی مسيح بيشتر محصول پيروان او در عصر ويکتورياست تا عي<br />
ميسيز کلام<br />
افتاده، مطيع و نيک باشند"؟<br />
(<br />
سی.ا ف .الکساندر می<br />
که گفت يافت توان<br />
"کودکان مسيحی<br />
واقعی.<br />
بايد همگی<br />
آيا سخنی با رقّت<br />
مسيح مانند<br />
من کاری ندارم که ويژگی های خاص يهوه، يا عيسی يا االله، يا <strong>خدا</strong>ی هر دين ديگر،<br />
مثل بَعل، زئوس يا ووتان چيست. در عوض، فرضه ی وجود <strong>خدا</strong> را به به نحوی قابل دفاع تر مطرح می کنم:<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یپل<br />
یعن<br />
یست<br />
یها<br />
یات<br />
27<br />
36<br />
يک هوش فراانسانی و فراطبيعی وجود دارد که جهان را و هر چه در آن است، از جمله ما انسان ها را،<br />
از<br />
روی قصد طرح کرده و آفريده است. در اين کتاب، من از ديدگاه خلاف اين فرضيه دفاع می کنم: هر هوش<br />
آفريننده ای که پيچيدگی کافی برای آفرينندگی داشته باشد، فقط می تواند محصول يک فرآيند پيوسته ی تکامل<br />
تدريجی باشد. چون هوش های آفريننده در جهان تکامل يافته اند، ناگزير وجودشان مقدم بر وجود خود جهان<br />
نيست، و لذا نمی توانند مسئول طراحی جهان قلمداد شوند. به اين معنا، <strong>خدا</strong> يک پندار است؛ و چنان که در فصل<br />
بعد نشان خواهيم داد، پنداری است مهلک.<br />
چون<br />
فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> همواره بر پايه ی سنت های محلیِ وحی به افراد است و نه بر پايه ی شواهد، جای<br />
شگفتی نيست که روايت های بسيار گوناگونی دارد. مورخان دين پيشرفتی را در اين روايت ها ذکر می کنند که از<br />
37<br />
جاندارانگاری [انيميسم] قبيله ای، به چند<strong>خدا</strong>باوری ]<br />
39<br />
اسکانديناوی ، تا تک <strong>خدا</strong>باوری [مونوتئيسم ، توحيد] يهوديت و مشتقاتش ي<br />
38<br />
تئيسم [ مانند اديان يونانيان و روميان و اقوام باستانی<br />
مسيحيت و اسلام امتداد می يابد.<br />
چند<strong>خدا</strong>باوری<br />
معلوم نيست که چرا بايد گذار از چند<strong>خدا</strong>باوری به تک <strong>خدا</strong>باوری را پيشرفتی تعالی بخش بديهی محسوب کرد. اما<br />
با شوخ طبعی وافر می توان حدس زد که اگر سير اين پيشرفت ادامه يابد سرانجام آخرين <strong>خدا</strong>ی باقيمانده هم کنار<br />
گذاشته می شود و به بي<strong>خدا</strong>يی می رسيم<br />
مطرح می کند.<br />
40<br />
– همان فرضی که ابن ورّاق (نويسنده ی کتاب چرا مسلمان نيستم؟<br />
دائرة المعارف کاتوليک به يک ضربت قلم چند<strong>خدا</strong>باوری و بي<strong>خدا</strong>يی را رد می کند: " بي<strong>خدا</strong>يی<br />
رسمی، دُگمی متناقض است، و هرگز در عمل نتوانسته نظر مساعد تعداد قابل توجهی از آدميان را جلب کند. همين<br />
طور چند<strong>خدا</strong>باوری ، که گرچه به راحتی در تصور عامه می گنجد، اما هرگز نمی تواند رضايت خاطر يک<br />
فيلسوف را جلب کند." [17]<br />
تک <strong>خدا</strong>باوری شوني<br />
تا همين اواخر در قانون مؤسسات خيريه ی انگلستان و اسکاتلند مندرج بود، و خيريه<br />
وابسته به اديان چند<strong>خدا</strong>يی را از شمول تخفيف های مالي<br />
محروم می کرد، اما به مؤسسات خيريه ای که<br />
اديان تک <strong>خدا</strong>يی را تبليغ می کردند حال اساسی می داد و از بازرسی های سختگيرانه ی مصارف وجوه خيريه،<br />
که بايسته ی يک دولت سکولار است، چشم می پوشيد. آن زمان آرزو داشتم می توانستم عضو محترمی از باهماد<br />
36 . intelligence<br />
37 . animism<br />
38 . polytheisms<br />
39 . monotheism<br />
40 . Ibn Warraq, author of ‘Why I am not a Muslim’<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
ي(<br />
یات<br />
یوا<br />
یعن<br />
یعن<br />
یات<br />
28<br />
هندوان بريتانيا را وادارم تا پا پيش بگذارد و عليه اين تبعيض متفرعنانه در قبال چند<strong>خدا</strong>باوری ، کارزاری مدنی<br />
راه بياندازد.<br />
البته، بسی بهتر آن است<br />
ثمرات عظيمی دارد، به ويژه در آمريکا که<br />
که دولت همه ی تخفيف های مالي<br />
مبلغ پول های فارغ از مالي<br />
جهت حمايت ازمذاهب را کنار بگذارد. اين کار<br />
که کليساها به جيب می زنند و صرف<br />
41<br />
فربه تر کردن تله ونجليست های پولدار می کنند سر به آسمان می زند. واعظی به نام اورال رابرتز زمانی در<br />
تلويزيون اعلام کرد که اگر در راه <strong>خدا</strong> 8 ميليون ندهيد خودم را می کشم. باورکردنی نيست، ولی کلک اش قشنگ<br />
گرفت، معاف از ماليات ! امورات رابرتز هنوز به خوبی می گذرد می گردد، امورات 'دانشگاه اورال رابرتز' در<br />
توسلای اوکلاهاما هم به هکذا. ساختمان اين دانشگاه 250 ميليون دلار خرج برداشته، که تمامش از عطايای الاهی<br />
خود <strong>خدا</strong> تأمين شده<br />
که فرموده است: "دانشجويان را چنان بار آور که به ندای من گوش جان سپارند، به آنجا روند<br />
که نور من کم فروغ است، جايی که ندای مرا دشوار نيوشند، و شفای مرا نشناسند، حتی دورترين جای زمين باشد.<br />
تلاش آنان از تو فراتر می رود، و من چنين خشنود می گردم."<br />
وقتی خود را به جای يک مبلغ هندو می گذارم، می بينم بايد پند "اگر نمی توانی حريف را شکست دهی، به او<br />
بپيوند" را آويزه ی گوش کنم. و بگويم چند<strong>خدا</strong>باوری من در حقيقت چند<strong>خدا</strong>باوری نيست بلکه تک <strong>خدا</strong>باوری در<br />
جامه ی مبدَل است. فقط يک <strong>خدا</strong> وجود دارد که همان براهمای خالق ، ويشنوی محافظ ، شي<br />
مخرّب، و<br />
<strong>خدا</strong>يگان زن ساراساواتی، لاکسمی و پارواتی (همسران براهما، ويشنو و شيوا)، گانِش <strong>خدا</strong>ی پيلتن، و چند صد<br />
<strong>خدا</strong>ی ديگر است که همگی بروزات يا تجسّدات پروردگار يکتا هستند.<br />
مسيحيان بايد از اين سفسطه بازی خوشنود شوند. چرا که<br />
در قرون وسطا جوی های مُرَکب، اگر نگوييم<br />
خون،<br />
هدر داده اند تا "راز" تثليث را تشريح کنند، و انحرافاتی مانند شرک آريوسی را سرکوب کنند. آريوس اسکندرانی،<br />
در قرن چهارم ميلادی منکر اين شد که عيسی و <strong>خدا</strong><br />
بپرسيد، حالا اين اصلاً ي<br />
42<br />
هم-جوهر<br />
از جوهر يا ذات واحد) بوده باشد. شايد<br />
چی؟ "جوهر" چيست؟ معنای "ذات" دقيقاً چيست؟ تنها پاسخ معقول اين است که<br />
"تقريباً هيچ". با اين حال اين مجادله عالم مسيحی را برای يک قرن دوپاره کرد، و امپراتور کنستانتين فرمان داد<br />
که همه ی نسخه های کتاب آريوس را بسوزانند.<br />
43<br />
الاهيات همواره چنين بوده است.<br />
جهان مسيحی بر سر مهملات دچار تفرقه و شقاق شد<br />
شيوه ی –<br />
آيا يک <strong>خدا</strong> داريم در سه جزء يا سه <strong>خدا</strong> در يک جزء؟ دائرة المعارف کاتوليک موضوع را در خلال يک شاهکار<br />
استدلال الاهي<br />
برايمان روش می کند:<br />
42 . consubstantial<br />
43 . theology<br />
41<br />
. televangelist کنايه ايست به اوانجليست هايی که مدام در تلويزيون به وعظ و تبليغ مشغول اند. م<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
یها<br />
29<br />
در وحدتِ جوهر الوهيت، سه شخص است، پدر، پسر و روح القدس. اين سه شخص حقيقتاً از هم<br />
متمايز هستند.<br />
<strong>خدا</strong> نيست بلکه يک <strong>خدا</strong>ست."<br />
لذا به حکم فتوای آثانازيايی : "پدر <strong>خدا</strong>ست، پسر <strong>خدا</strong>ست، روح القدس <strong>خدا</strong>ست، لکن سه<br />
انگار قضيه روشن نشده باشد، که دائرة المعارف مذکور در ادامه از قديس گريگوری معجزه گر، الاهيدان قرن<br />
سوم هم نقل می کند که:<br />
لذا در تثليث هيچ مخلوقی نيست، هيچ يک معلول ديگری نيست: هيچ کدام بر بقيه افزوده نشده که گويی<br />
پيش تر موجود نبوده بلکه سپس تر وارد شده باشد: لذا نه پدر هرگز بدون پسر بوده، نه پسر بدون روح<br />
القدس: و اين تثليث مقدس تا ابد باقی و لايتغير است.<br />
ی نمونه<br />
معجزه گری جناب قديس گريگوری، هرچه که بوده باشد، نمی توانسته وضوح صادقانه ی کلام بوده باشد. کلام او<br />
شاخص مغلق گويی<br />
مطلوب الاهيون است.<br />
– اين الاهيات<br />
انسانی – از قرن هجدهم به بعد هيچ تکانی نخورده است. تامس جفرسون می گفت<br />
"<br />
بر خلاف علم و ديگر شاخه های معارف<br />
استهزا تنها سلاحی است که<br />
در برابر مغلق گويی کارآيی دارد. برای بررسی عقلانی ايده ها ، آن ايده ها بايد روشن و متمايز باشند؛ و تاکنون<br />
هيچ کس ايده ی روشنی درباره ی تثليث پيش ننهاده است. هرچه بوده اجّی مجّی شارلاتان هايی بوده که خود را<br />
مبلغان عيسی خوانده اند." و اين سخن جفرسون هم مثل اغلب سخنانش درست است.<br />
نکته ی ديگری که نمی توانم از ذکر آن خودداری کنم، اعتماد به نفس متفرعنانه ی اصحاب دين است. آنان<br />
جزئيات ريز اموری را ذکر می کنند که نه هيچ شاهدی برايشان می آورند و نه شاهد آوردن در موردشان مقدور<br />
است. چه بسا همين واقعيت که هيچ شاهدی برای رد يا تأييد نظرات الاهي<br />
در کار نيست، موجب خصومت حاد<br />
الاهيون با کسانی می شود که نظراتشان اندکی ديگرگونه باشد. اين نکته خصوصاً در مورد آموزه ی تثليث بارز<br />
است.<br />
جفرسون در نقد خود به کالوينيسم استهزايش را نثار آموزه ای کرد که، به قول او، "سه <strong>خدا</strong> هست". اما شاخه ای<br />
از مسيحيت که بيشتر با چند<strong>خدا</strong>باوری لاس می زند و آن را با <strong>خدا</strong>يگان بيشتر متورم می سازد مذهب کاتوليک<br />
است. کاتوليک ها مريم باکره را هم به تثليث افزوده اند. مريم کاتوليکی "ملکه ی بهشت" است، الاهه ايست که از<br />
<strong>خدا</strong>يگانی فقط اسم آن را کم دارد. مريم کسی است که در حين عبادت درست پشت سر <strong>خدا</strong> قرار دارد. پرستشگاه<br />
کاتوليکی هم انباشته از لشکر قديسانی است که اگر <strong>خدا</strong>يچه نباشند، با قدرت مداخله و تشفّی شان در حيطه ی<br />
تخصصی خود کاملاً نقش <strong>خدا</strong>يگانی دارند. انجمن کاتوليک ها برای تسهيل امور مؤمنان فهرستی از<br />
قديس 5120<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
یها<br />
ی ا<br />
ی ب<br />
30<br />
همراه با زمينه های تخصصی شان تهيه کرده است؛<br />
تجاوز، بی اشتهايی، اسلحه فروشی، نعلبندی، شکسته بندی، بمب سازی، و<br />
از جمله قديسانِ متخصص در امور: دردهای شکمی، قربانيان<br />
44<br />
مشکلات تخلّی. سرود<br />
کُر فرشتگان<br />
ميزبان را هم فراموش نکنيم که در نُه مرحله تنظيم شده است: سرافيان، کروبيان، سريرها، سروران، فضايل،<br />
قدرت ها، قلمروها، سرفرشتگان (رؤسای تمام ميزبانان) و آن فرشتگان ساده ی قديمی، از جمله نزديک ترين<br />
رفيق ما، فرشته ی نگهبان که هميشه ما را می پايد.<br />
گيرايی اسطوره شناسی کاتوليک برای من، کمتر به خاطر<br />
هنر نازل آن، و بيشتر به سبب لاقيدی سبکسرانه ای است که آئين کاتوليک در شاخ و برگ دادن به جزئي<br />
که خود بی مهابا ابداع کرده است.<br />
دارد<br />
ما"<br />
پاپ ژان پل دوم بيش از همه ی اسلاف اش در طی قرون و اعصار قديس کشف کرد. در ضمن او علاقه ی<br />
خاصی به مريم باکره داشت. شوق چند<strong>خدا</strong>انگارانه ی وافر او هنگامی آشکارا بروز کرد که در سال<br />
از يک ترور نافرجام جان به در برد، و نجات خود را مديون دخالت<br />
1981 در رُم<br />
45<br />
"بانوی فاتيمايی ما" دانست و فرمود: "يک<br />
دست مادرانه گلوله را هدايت کرد." برخی پرسيدند که که پس چرا آن مادر مهربان کاری نکرد که گلوله اصلاً به<br />
حضرت پاپ نخورد. عده ی ديگری گفتند که شايد آن تيم پزشکی<br />
است. بوده<br />
که شش ساعت مشغول جراحی پاپ بودند هم<br />
مستحق قدری لطف باشند؛ اما چه بسا دستان آنها هم توسط آن دست مادرانه هدايت شده باشد. نکته ی مربوط به<br />
مطلب ما اين است که به نظر پاپ نه فقط "بانوی ما" گلوله را هدايت کرده، بلکه آن بانو مشخصاً "بانوی فاتيمايی<br />
ظاهراً قديسه<br />
ديگرمثل بانوی<br />
مجوگوری<br />
ما، بانوی<br />
آکتيايی<br />
گراباندالی ما و بانوی ناکی ما در آن موقع مشغول مأموريت های ديگری بوده اند.<br />
ما، بانوی<br />
زيتونی<br />
ما، بانوی<br />
اقوام ديگر مانند يونانيان، روميان، و وايکينگ ها چگونه اين قبيل معماهای چند<strong>خدا</strong>باوری را حل می کردند؟ آيا<br />
ونوس نام ديگر آفروديته بود، يا اين دو الاهه های جداگانه ی برای عشق بودند؟ آيا ثور با چکش اش ظهوری از<br />
والتون بود، يا <strong>خدا</strong>يی جداگانه<br />
ميان<br />
بود؟ برای کی مهم است؟ زندگی کوتاه تر از آن است که آن را برای تمايز نهادن<br />
يک وهم از اوهام فراوان ديگر صرف کنيم. من بحث از چند<strong>خدا</strong>باوری را به اين سبب گشودم که متهم به<br />
غفلت از آن نشوم، و چيز بيشتری در اين باب نخواهم گفت. من همه ی <strong>خدا</strong>يگان را، چه چندگانه باشند و چه يگانه،<br />
به سادگی "<strong>خدا</strong>" می خوانم. همچنين به ملاحظه ی اينکه <strong>خدا</strong>ی ابراهيمی<br />
رَجُل فحولی است (به بيان ملايم)، همين<br />
برايش ضماير مذکر را به کار می برم. الاهيدانان پيشرفته تر مدعی می شوند که <strong>خدا</strong> فاقد جنسيت است، در حالی<br />
که الاهيدانان فمينيست چاره ی جبران<br />
عدالتی های تاريخی را در مؤنث شمردن <strong>خدا</strong> می دانند. اما آخر يک زن<br />
ناموجود چه فرقی با يک مرد ناموجود دارد؟ ظاهرا در تلاقيگاه غيرواقعی و اُشکولانه ی فمنيسم و الاهيات، وجود<br />
خصيصه ای کم فروغ تر از جنسيت است.<br />
b و a<br />
.<br />
44<br />
تمام اين موارد از فهرست مذکور با حرف<br />
رود.م<br />
شروع می شوند و مؤلف خاطرنشان می کند که نمی خواهد از حرف b فراتر<br />
45 . Our Lady of Fatima<br />
www.secularismforiran.com
31<br />
توجه دارم که می توان منتقدان دين را متهم کرد که از غنای زاينده ی سنت ها و جهان بينی هايی که دين خوانده<br />
می شوند چشم می پوشند.<br />
46<br />
آثار عالمانه ی مردم شناسی، از شاخه ی طلايی سِر جيمز فريز گرفته، تا تبيين دين<br />
48<br />
47<br />
پاسکال بوير ، يا به <strong>خدا</strong> توکل می کنيم اسکات آتران ، به طرزی سرگرم کننده پديده شناسی غريب خرافات و<br />
مناسک را مستند کرده اند. چنين کتاب هايی را بخوانيد تا از غنای ساده لوحی بشر شگفت زده شويد.<br />
اما هدف اين کتاب شرح خرافات نيست. من همه نوع فراطبيعت گرايی را تقبيح می کنم، و مؤثرترين شيوه ی اين<br />
کار تمرکز بر نوعی فراطبعيت گرايی است که نزد خوانندگانم شناخته شده تر است<br />
–<br />
نوعی که بيش ازهمه جوامع<br />
ما را تهديد می کند. اغلب کسانی که کتاب مرا می خوانند در سنت يکی از اين سه دين "بزرگ" تک <strong>خدا</strong>يی<br />
پرورش يافته اند<br />
خاندان خود را<br />
49<br />
(البته اگر مورمونيسم را هم حساب کنيد می شود چهار تا).<br />
همه ی اين اديان ، ابراهيم را بزر ِگ<br />
می دانند، و خوب است در ادامه ی کتاب، اين خاندانِ از سنت ها را مد نظر داشته باشيم.<br />
در اين جا هم مثل هميشه خوب است که در برابر ايرادی که ناگزير به اين کتاب خواهند گرفت پيش دستی کنيم.<br />
خواهند گفت "<strong>خدا</strong>يی را که داوکينز قبول ندارد من هم قبول ندارم. من هم اعتقاد ندارم که پيرمردی با ريش سفيد<br />
دراز در آسمان نشسته باشد."<br />
– اين<br />
ايراد مانند آمدن شب در پس روز، قطعاً پيش می آيد. علم کردن چنين مردی<br />
به عنوان <strong>خدا</strong> يک جور حواس پرت کنی نامربوط است و به قدر درازی ريش اين مرد، ملالت بار. درواقع، حواس<br />
پرت کنی اين ايراد از نامربوطی آن بدتر است. ايرادگير، سفاهت اين ايده را مطرح می کند تا توجه ما را از اين<br />
حقيقت منحرف کند که سفاهت <strong>خدا</strong>ی خودش هم دست کمی از سفاهت اين ايده ندارد. می دانم که شما اعتقادی به<br />
پيرمرد ريشويی که بر فراز ابرها نشسته نداريد، پس بگذاريد بيش از اين وقت مان را تلف نکنيم. حمله ی من<br />
متوجه هيچ روايت خاصی از <strong>خدا</strong> يا <strong>خدا</strong>يان نيست. هدف حمله ی من <strong>خدا</strong>، همه ی <strong>خدا</strong>يگان و تک تک امور<br />
فراطبيعی است، هرجا و هرگاه و هرگونه که می خواهند باشد.<br />
46 . Sir James Frazer<br />
47 . Pascal Boyer<br />
48 . Scot Atran<br />
49<br />
.<br />
خانواده ای از چندين فرقه ی مسيحی که ريشه در تعاليم جوزف اسميت در حوالی سال 1830 در آمريکا دارند.<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
یان<br />
32<br />
تک <strong>خدا</strong>باوری<br />
آن شرّ بزرگ ناگفتی که در بطن فرهنگ ما لانه کرده تک <strong>خدا</strong>باوری است.<br />
از يک متن دوران بربريت برنز، به نام عهد عتيق، سه دين غيرانسانی يهوديت، مسيحيت<br />
و اسلام<br />
نشأت گرفته اند. اينها ادي<br />
آسمانی هستند.<br />
پدرسالار– <strong>خدا</strong>يشان يک پدر قادر متعال است<br />
–<br />
به معنای دقيق<br />
<strong>خدا</strong>يی که طی بيش از<br />
و نمايندگان مذکر زمينی اش در کشورهای مبتلا به اين اديان آسمانی<br />
داشته اند<br />
کلمه ادي<br />
2000 سال<br />
هستند<br />
خود<br />
به زنان نفرت روا<br />
50<br />
گور ويدال<br />
يهوديت کهن ترينِ اين سه دين ابراهيمی و سَلَف بی چون و چرای<br />
آن دو دين ديگر است. يهوديت در ابتدا آئينی<br />
قبيله ای بود با <strong>خدا</strong>يی يگانه و سخت نامطبوع که دلمشغولی بيمارگونه ای به قيود جنسی، بوی گوشت پخته،<br />
سروَری خود بر ديگر <strong>خدا</strong>يگان و سروَری قوم صحراگرد خود بر ديگر قبايل داشت. در دوران اشغال فلسطين<br />
توسط روميان، پُل تاروسی مسيحيت را فرقه ی از يهوديت شمرد که سختگيری تک <strong>خدا</strong>باورانه ی آن کمتر است،<br />
و علاوه بر قوم يهود، نظری هم به باقی جهان دارد. چندين قرن بعد، محمد و پيروانش به تک <strong>خدا</strong>باوری آشتی<br />
ناپذير و اصيل يهودی بازگشتند و اسلام را بر پايه ی يک کتاب مقدس جديد، که قرآن باشد، بنا گذاردند، و يک<br />
ايدئولوژی قوی حامی فتح نظامی جهت گسترش ايمان را هم به ميدان آوردند. مسيحيت نيز با شمشير گسترش<br />
يافت. شمشيری که نخست امپراتور کنستانتين بر کشيد. کنستانتين مسيحيت را از يک فرقه ی متفرقه به دين رسمی<br />
بدل کرد، و<br />
بعدها<br />
صليبيون، سپس تر فاتحان اسپانيايی<br />
ميسيونرها اين روايت فتح را ادامه دادند.<br />
برای<br />
و ديگر مهاجمان و استعمارگران اروپايی<br />
اغلب مقاصد من می<br />
توان هر سه دين ابراهيمی<br />
همراه با<br />
از هم را<br />
تمايزناپذير انگاشت، مگر اينکه خلاف اش ذکر شده باشد. اما من غالباً از مسيحيت مثال می زنم، تنها به اين سبب<br />
که دست بر قضا بيشتر با اين روايت آشنايی يافته ام. و اصلاً به اديان ديگر مثل بوديسم و دين کنفسوسيوسی نمی<br />
پردازم. اما بايد يادآور شوم که چرا اينها را دين نمی دانم، بلکه بيشتر نظام هايی اخلاقی يا فلسفه های زندگی<br />
محسوب می کنم.<br />
تعريف ساده ای را که برای شروع مبحث فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> مطرح کردم بايد خيلی فربه تر<br />
کرد تا اديان<br />
ابراهيمی را در برگيرد. <strong>خدا</strong> نه تنها جهان را آفريده بلکه <strong>خدا</strong>ی شخص وار ی است که در جهان، يا شايد خارج آن<br />
(حالا "خارج" به هر معنا که می خواهد باشد)<br />
اشاره می کنم.<br />
سکنا دارد، و دارای خصال انسانی نامطبوعی است که به آنها<br />
www.secularismforiran.com
یست<br />
یست<br />
یجا<br />
33<br />
خصال انسانی، چه مطبوع و چه نامطبوع، در وجود <strong>خدا</strong>ی دئيستیِ ولتر<br />
51<br />
يا تامس پِين جايی ندارند. <strong>خدا</strong>ی دئي<br />
روشنگران قرن هجدهمی در برابر آن جانی روانپريش عهد عتيق، موجود بسيار محترم تری است: شايستگی<br />
آفرينش کيهان را دارد، بزرگمنشانه به امور انسانی بيعلاقه است، نجيبانه از انديشه ها و آمال خصوصی ما کناره<br />
می گيرد، و گناهان و اوراد و ادعيه مان هيچ جاذبه ای برايش ندارد. <strong>خدا</strong>ی دئي<br />
، فيزيکدانی است که فيزيک را<br />
ختم می کند، آلفا و اُمگای رياضيدانان است، مَثَل اعلای طراحان است؛ اَبَرمهندسی است که قوانين و ثوابت عالم<br />
را وضع کرد، تنظيمات ظريف را با دقت و دانش استثنايی اش انجام داد، انفجاری را که امروزه بيگ بنگ می<br />
ناميم برنامه ريزی کرد، و بعد بازنشست شد<br />
و ديگر هرگز کسی خبری از او نشنيد.<br />
52<br />
در عصر قوّت ايمان، دئيست ها را طعن و لعن می کردند، انگار که فرقی با بي<strong>خدا</strong>يان ندارند. سوزان ژاکوبی در<br />
کتابش، آزدانديشان: تاريخ سکولاريسم آمريکايی، فهرستی گرد آورده از القابی که نثار تامس پين بيچاره کردند:<br />
"خزنده، خوک پرواری، سگ ديوانه، لايعقل، شپش، حيوان اعظم، نفهم، کذّاب، و البته کافر". پين در تنگدستی<br />
مرد و رفقای سياسی سابق اش ) به استثنای جِفِرسون شريف) همگی رهايش کردند، چون از نظرات ضدمسيحی<br />
او شرمنده بودند. امروزه زمانه چنان عوض شده که دئيست ها را بيشتر در تضاد با بي<strong>خدا</strong>يان و در زمره ی<br />
<strong>خدا</strong>باوران می شمارند. چون آنها هم معتقداند که هوشی فراطبيعی جهان را آفريده است.<br />
سکولاريسم، آبای بنيان گذار و دينِ آمريکا<br />
مرسوم است که می گويند آبای بنيان گزار جمهوری آمريکا دئيست بوده اند.<br />
بودند، گرچه احتجاج شده که ممکن است برجسته ترين هاشان بي<strong>خدا</strong> بوده باشند.<br />
آنان درباب دين، برای من<br />
بدون شک بسياری از آنها چنين<br />
با توجه به زمانه ی نوشته های<br />
شکی باقی نمی ماند که اگر آنان در زمانه ی ما می زيستند بي<strong>خدا</strong> می شدند. اما<br />
ديدگاه های شخصی تک تک آنان درباره ی دين هرچه که بوده باشد، نقطه ی اشتراک شان اين بود که همگی<br />
سکولاريست بودند. اين بخش را با بحث سکولاريسم آغاز می کنم، و با نقل قولی از سناتور بَری گُلدواتر در سال<br />
– 1981<br />
که شايد غافلگيرکننده باشد<br />
اين سخن .<br />
به روشنی<br />
نشان می دهد اين کانديد رياست جمهوری و اين<br />
قهرمان محافظه کاری آمريکايی تا چه حد حامی سنت سکولار بنيان گذاران جمهوری آمريکا است:<br />
مردم بر سر هيچ موضعی<br />
استوارتر از عقايد دينی شان نيستند. هنگام مجادله، آدم هيچ ياوری نيرومند<br />
تر از عيسی مسيح، يا <strong>خدا</strong>، يا االله، يا هرچه که اسم اين موجود متعالی را بگذاريم نمی يابد. اما استفاده<br />
از نام <strong>خدا</strong> هم، مثل استفاده از هر سلاح نيرومند ديگر، بايد با<br />
احتياط<br />
انجام گيرد. فرقه های مذهبی که<br />
51 . Thomas Paine<br />
52 . Susan Jacoby<br />
50<br />
Gore Vidal .<br />
نويسنده و مقاله نويس پرکار آمريکايی، متولد 1925.<br />
www.secularismforiran.com
شيدبا<br />
34<br />
در سراسر سرزمين ما فعاليت می کنند، وصله ی دينی را عاقلانه به کار نمی برند. آنها سعی می کنند<br />
سران دولت را وادار به حمايت 100 درصدی از مواضع خود کنند. اگر شما در يک موضوع خاص<br />
اخلاقی مخالف اين گروه های مذهبی<br />
شان، يا هر دو را از شما دريغ می کنند.<br />
، شاکی می شوند، و شما را تهديد می کنند که پول يا رأی<br />
راستش من از اين واعظان سياسی اين کشور به ستوه آمده ام<br />
چون می آيند به من می گويند که اگر می خواهی آدمی اخلاقی باشی، بايد به الف، ب، جيم و دال<br />
معتقد باشی. اصلاً اينها فکر می کنند کی هستند؟ و چه کسی اين حق را به آنها داده که اعتقادات اخلاقی<br />
شان را به من تحميل کنند؟ و بيشتر از آن، من از اين عصبانی هستم که به عنوان يک قانونگذار بايد<br />
تهديدهای گروه های دينی را تحمل کنم. کسانی که فکر می کنند <strong>خدا</strong> به آنها حق داده تا در هر رأی<br />
گيری سنا آرای مرا کنترل کنند.<br />
امروز به آنها هشدار می دهم: اگر بخواهند عقايد اخلاقی شان را به<br />
نام محافظه کاری به کل آمريکاييان تحميل کنند، من سنگر به سنگر با آنها خواهم جنگيد.[19]<br />
امروزه مبلّغان دست راستی آمريکا، که مضطربانه درصدد به کرسی نشاندن روايت مطلوب خود از تاريخ اند،<br />
علاقه ی فراوانی به نظرات دينی آبای بنيانگذار آمريکا دارند. اما برخلاف نظر اين مبلغان، اين واقعيت که ايالات<br />
متحده به عنوان يک کشور مسيحی تأسيس نشد، از قديم در قالب معاهده ای درج شده که با تريپولی [ليبی]، به سال<br />
1796 در زمان رياست جمهوری جورج واشينگتن مکتوب ، و به سال<br />
1797<br />
توسط جان آدامز امضا شد.<br />
از آنجا که دولت ايالات متحده ی آمريکا به هيچ عنوان بر پايه ی دين مسيحيت تأسيس نشده؛ و هيچ<br />
خصومتی با قوانين، آداب يا آسايش مسلمانان ندارد؛ و ايالات مذکور هرگز با هيچ ملت مسلمانی وارد<br />
جنگ نشده يا خصومت نورزيده، طرفين اعلام می کنند که عقايد مذهبی خللی در حسن روابط فيمابين<br />
ايجاد نخواهد کرد.<br />
ی جمله امروزه<br />
آغازين اين عبارت می<br />
ميان تواند<br />
اخلاف واشينگتن بلوا به پا کند.<br />
اما اِد بوکنر به طرزی<br />
متقاعدکننده نشان داده است که اين نظر در زمان خود هيچ مخالفتی بين سياستمداران يا مردم برنيانگيخت [20].<br />
اغلب به اين ناسازه اشاره کرده اند که گرچه آمريکا بر پايه ی سکولاريسم تأسيس شد، اما امروزه ديندارترين<br />
کشور جهان مسيحی است، درحالی که انگلستان، که کليسايی مستقر به زعامت پادشاه مشروطه دارد، از زمره ی<br />
بی دين ترين اين کشورهاست. مدام از من می پرسند که چرا چنين است، و من نمی دانم چرا. به گمانم ممکن<br />
است که انگلستان به خاطر تاريخ مهيب خشونت های ميان مذاهب، از مذهب زده شده باشد، چون در انگلستان<br />
پروتستان ها و کاتوليک ها متناوباً دست بالا يافتند و به کشتار نظام مند طرف مقابل پرداختند. يک علت ديگر می<br />
تواند اين باشد که آمريکا کشور مهاجران است. همکاری به من يادآور شد که مهاجران، که از ثبات و آسودگی<br />
زندگی نزد خويشان خود در اروپا کنده شده بودند، در خاک غريب آمريکا می توانستند کليسا را جايگزين برای<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
یاب<br />
یسا<br />
یکن<br />
یسا<br />
ز ا<br />
یسا<br />
یجا<br />
یسا<br />
یکا<br />
35<br />
کلي<br />
اقوام خود کنند. اين ايده ی جالبی است، که به پژوهش بيشتر می ارزد. هيچ شکی نيست که<br />
محل خود را جزء مهمی از هويت خود می دانند، و<br />
خويشاوندی را داراست.<br />
در حقيقت<br />
هم کليسا<br />
بسياری از آمريکائيان<br />
برخی از ويژگی های نظام<br />
يک فرضيه ی ديگر هم اين است که<br />
اساسی<br />
چون آن است.<br />
آمريکا از نظر حقوقی<br />
53<br />
مذهبی بودن آمريکا به گونه ای ناسازه وار ناشی از سکولاريسم قانون<br />
سکولار است، دين به صورت<br />
يک تجارت آزاد درآمده است.<br />
کليساهای رقيب بر سر جذب پيروان – و البته برای جلب عشريه های چاق و چله ای که پيروان به کليسا می<br />
دهند– با هم رقابت می کنند و در اين رقابت از تمام شيوه های بازاري<br />
عالم تجارت بهره می گيرند. ترفندی که<br />
برای فروش برشتوک کارآمد است به کار تبليغ <strong>خدا</strong> هم می آيد، و گاهی حاصل کار به نوعی دين-شيدايی در ميان<br />
طبقات کم سوادتر می انجامد. برخلاف آمريکا، در انگلستان دين زير سايه ی کلي رسمی قرار دارد و تقريباً به<br />
يک جور وقت گذرانی جمعی و دلپذير بدل شده ، به طوری که حيث دينی آن به سختی قابل تشخيص است<br />
فريزر، کشيش انگلي<br />
ژيل .<br />
که مربی فلسفه در آکسفورد هم هست، در مقاله ای که در گاردين نوشته، سنت دين<br />
انگليسی را به خوبی بيان می کند. عنوان فرعی مقاله ی او اين است: "تأسيس کلي<br />
بيرون رانده است، اما رويکردهای پرشورتر به دين هم خطراتی دارند":<br />
انگلستان <strong>خدا</strong> را از دين<br />
روزگاری کشيش انگليکن در اين مملکت نماد شخصيت داستانی انگليسی<br />
بود. اين آدم چای نوش، با<br />
غرابتی دلپذير، با کفش هايی برق انداخته و رفتار موقر، نشانگر دينی بود که بی دينان را پريشان نمی<br />
کرد. چنين آدمی مشقت اگزيستانسيال<br />
نمی کشيد يا گريبان شما را نمی گرفت تا بداند که رستگار شده ايد<br />
يا نه، و هرگز هم از فراز منبر به نام قادر متعال جنگ صليبی راه نمی انداخت يا بمب کنار جاده ای<br />
نمی گذاشت.<br />
(همان طرحواره ای<br />
پايان<br />
"کشيش ما" ی بنجامَن که در ابتدای فصل 1 نقل کردم.) فريز مطلب خود را چنين ادامه<br />
می دهد که "اين کشيش مطبوع شهرستانی، قشر وسيعی از انگليسی ها را در برابر مسيحيت واکسينه کرد." او در<br />
مقاله اش از روند متأخرتری در کلي<br />
بگيرد. آخرين جمله ی او هشدار دهنده است:<br />
کلي<br />
"<br />
رسمی احضار کنيم، جنّی که قرن ها در اين چراغ خفته بوده است.<br />
انگلستان شِکوه می کند که مجدداً می خواهد دين را جدی تر<br />
نگرانی اينجاست که جنّ تعصب دين انگليسی را از چراغ<br />
امروزه جنّ تعصب دينی در همه جای آمري<br />
پرسه می زند.<br />
و اگر آبای بنيان<br />
گذار بودند از آن وحشت می<br />
کردند. چه ناسازه را بپذيريم و قانون اساسی سکولار را مسئول وضع فعلی آمريکا بدانيم و چه نه، روشن است که<br />
بنيان گذاران آمريکا سکولارهايی بودند که به بيرون نگه داشتن دين ازعرصه ی سياست باور داشتند. آنها را می<br />
53 . paradoxical<br />
www.secularismforiran.com
زچن<br />
یاب<br />
یحت<br />
36<br />
توان کاملاً همسو با کسانی دانست که، مثلاً ، به نمايش متفرعنانه ی ده فرمان جلو اماکن عمومی دولتی معترض<br />
اند. با اين حال<br />
جالب است قدری بررسی کنيم که آيا عقايد حداقل برخی از بنيانگذاران آمريکا ورای دئيسم نبوده<br />
است؟ آيا ممکن نيست بعضی از آنها لاادری<br />
فرقی با آنچه که امروزه اگنوستيسيم<br />
يا حتی بي<strong>خدا</strong>ی تمام عياری بوده باشد؟ قطعه ی زير از جفرسون هيچ<br />
[لاادری گری] می خوانيم ندارد:<br />
سخن گفتن از وجود غيرمادی سخن گفتن از هيچ است. گفتن اينکه روح آدمی، فرشتگان و <strong>خدا</strong><br />
غيرمادی هستند، بدان معناست که هيچ اند. به عبارتی <strong>خدا</strong> يا فرشته يا روح و جود ندارد. من نمی توانم<br />
طور ديگری استدلال کنم... مگر اينکه به مغاک بی انتهای وهم و خيال فروغلتم. من متقاعد و کاملاً<br />
مشغول به امور موجود هستم، بی آنکه خود را با چيزهايی که ممکن است باشند، اما من هيچ شاهدی بر<br />
بودن شان ندارم، عذاب يا شکنجه دهم.<br />
کريستوفر هي<br />
54<br />
، در زندگينامه ی<br />
بوده باشد، حتی آن موقع که بي<strong>خدا</strong> بودن بسی سخت تر بود:<br />
تامس جفرسون: مؤلف آمريکا، می نويسد که ممکن است جفرسون بي<strong>خدا</strong><br />
بايد قضاوت بي<strong>خدا</strong> بودن يا نبودن او<br />
را معوّق بگذاريم، چون او در طی حيات سياسی اش مجبور به<br />
رعايت ملاحظاتی بود. اما در همان حين هم، به سال 1787، در نامه ای به خواهرزاده اش پيتر کار<br />
نوشت که نبايد به خاطر ترس از نتيجه ی پرسشگری، از پرسيدن باز ايستاد. "اگر پرسشگری به اين<br />
باور منجر شد که <strong>خدا</strong>يی وجود ندارد، پيامد اين فضيلت را در آسودگی و آسايش می ي<br />
به ديگران را که کوشش ات به تو ارزانی خواهد داشت."<br />
در عشق ، و<br />
من توصيه ی ديگر جفرسون را، باز هم در نامه به پيتر کار، تأمل برانگيز می يابم:<br />
ترس ناشی از پيشداوری چاکرانه را از خود بران. اين ترس اذهان ضعيف را به کرنشی دون وا می<br />
دارد. خرد را بر صدر بنشان، و در باب هر امر و عقيده ی به محکمه ی خرد رجوع کن.<br />
با<br />
جسارت وجود <strong>خدا</strong> را به پرسش بگير؛ چرا که اگر <strong>خدا</strong>يی باشد، بايد خرد را بيش از ترس کورکورانه<br />
ارج نهد.<br />
برخی سخنان جفرسون مانند "مسيحيت منحرف ترين نظامی است که به آدمی عرضه شده" هم با دئيسم سازگارند<br />
و هم با بي<strong>خدا</strong>يی. لحن ضدروحانی جيمز مَديسون به همين قوت است: " قريب پانزده قرن می شود که نظام قضايی<br />
54 . Christopher Hichens<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
ي"<br />
یکا<br />
37<br />
مسيحی مستقر بوده است. حاصل اش چه بوده؟ کم و بيش همه جا شاهد تفاخر و تن آسايی روحانيون و جهالت و<br />
چاکرمأبی عوام هستيم؛ و نزد اين هر دو خرافات، تعصب و تهديد." و همين نکته در مورد بنجامين فرانکلين نيز<br />
صدق می کند که گفته<br />
"فانوس دريايی<br />
مفيدتر از کليساست" و همچنين جان آدامز: "اين جهان بهترين جهان ممکن<br />
می شد، اگر دينی در آن نبود." آدامز خطابه های شديداللحن درخشانی عليه مسيحيت داشت: " در نظر من دين<br />
مسيحی وحی بوده و هست. اما چه شده که با ميليون ها افسانه، روايت، اسطوره آميخته که آن را خونبار ترين دين<br />
عالم ساخته اند؟<br />
"<br />
و در جايی ديگر، آدامز در نامه ای به جفرسون، نوشت:<br />
نمونه ی تاريخی سوءاستفاده از رنج ، ي<br />
موتورِ رنج، چه فجايعی به بار آورده است!"<br />
"<br />
من هنگام انديشيدن به مهلک ترين<br />
از انديشه ی صليب ، دچار اشمئزاز می شوم. ملاحظه کنيد که اين<br />
جفرسون و همکاران اش چه <strong>خدا</strong>باور بوده باشند، چه دئيست، چه لاادری يا بي<strong>خدا</strong> ، درهرحال سکولاريست های<br />
دوآتشه ای بودند که باور داشتند که عقايد دينی يک پرزيدنت، يا فقدان چنين عقايدی، کاملاً به خودش مربوط است.<br />
همگی آبای بنيانگزار، عقايد دينی شخصی شان هرچه که بوده باشد، از خواندن پاسخ جرج بوش پدر به رابرت<br />
شِرمانِ روزنامه نگار مات و مبهوت می شدند. هنگامی که شِرمان از بوش پرسيد که آيا او بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی را<br />
دارای حيثيت برابر شهروندی و ميهن دوست می داند، او جواب داد: "نه، من مطمئن نيستم که بتوان بي<strong>خدا</strong>يان را<br />
شهروند محسوب کرد، و مطمئن هم نيستم که بتوان آنها را ميهن دوست خواند." [22] به فرض اينکه گزارش<br />
شِرمان دقيق بوده باشد (متأسفانه او نه از ضبط صوت استفاده کرده بود و نه هيچ روزنامه ی ديگری همين مطلب<br />
را همزمان انتشار داد)، بکوشيد<br />
آزمايش برای<br />
به جای<br />
"بي<strong>خدا</strong>يان "،<br />
را "سياهان" يا "مسلمانان" يا هوديان"<br />
بگذاريد. اين آزمايش ميزان پيشداوری منفی و تبعيضی را که امروزه بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی متحمّل می شوند به دست<br />
مقاله می دهد.<br />
تکان دهنده ای<br />
از<br />
55<br />
ی ناتالی آنژيير در نيويورک تايمز، با عنوان "اعترافات يک بي<strong>خدا</strong>ی تنها" توصيف غمناک و<br />
احساس انزوای<br />
يک بي<strong>خدا</strong> در آمري<br />
امروز است<br />
انزوای اما [23].<br />
بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی،<br />
توهمی است که از ديرباز با پيشداوری شکل گرفته است. بي<strong>خدا</strong>يان آمريکا بيشتر آنی هستند که اغلب مردم گمان<br />
می کنند.<br />
چنان که در پيشگفتار ذکر کردم، بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی بسيار<br />
از يهوديان مذهبی پرشمارتر اند، با اين حال<br />
نفوذ قاطع لابی يهودی در واشينگتن شهره ی خاص و عام است. اگر بي<strong>خدا</strong>يان خود را به خوبی سازماندهی کنند به<br />
∗<br />
کجا می توانند برسند؟<br />
ديويد ميلز، در کتاب تحسين برانگيزش<br />
کاريکاتوری<br />
غيرواقعی<br />
دنيای<br />
56<br />
بي<strong>خدا</strong><br />
از تعصب پليس محسوب می<br />
داستانی نقل می کند که اگر ندانيد واقعی است، آن را<br />
مسيحی ی شفادهنده يک کنيد:<br />
که هر ساله با<br />
"صليب<br />
جادويی" اش به شهر محل اقامت ميلز می آيد. اين شفادهنده مثلاً بيماران قندی را تشويق می کند که انسولين<br />
55 . Natalie Angier<br />
Free Inquiry<br />
: ( Free Inquiry26:3, 2006, 16-17<br />
∗<br />
اين نکته را به قوت بيان کرده است (در مقاله ای با عنوان "لحظه ی سرنوشت ساز سکولاريسم"<br />
تام فلين، ويراستار<br />
اگر ما بي<strong>خدا</strong>يان تنها و منکوب شده هستيم، فقط بايد خودمان را سرزنش کنيم. از حيث تعداد،<br />
ما قوی هستيم. بياييد نيروهايمان را روی هم بگذاريم. "<br />
www.secularismforiran.com
یون<br />
38<br />
پليس<br />
هايشان را دور بياندازند و يا به بيماران سرطانی می گويد که شيمی درمانی را کنار بگذارند و به جای آن برای<br />
درمان معجزه آسای خود دست به دعا بردارند. ميلز تصميم می گيرد که برای آگاه سازی مردم تظاهراتی مسالمت<br />
آميز ترتيب دهد. اما اشتباهی که می کند اين است که به اداره ی پليس می رود و قصدش را مطرح می کند تا از<br />
بخواهد<br />
که از تظاهرکنندگان<br />
در برابر حملات احتمالی<br />
طرفداران آن شفادهنده<br />
حمايت کند.<br />
پليسی که با او مواجه می شود می پرسد "حالا شما می خواهيد به نفع او تظاهرات کنيد يا عليه او؟"<br />
نخستين افسر<br />
وقتی که ميلز<br />
پاسخ می دهد "عليه او"، افسر می گويد که خودش تصميم دارد شخصاً در تظاهرات حاضر شود و وقتی ميلز از<br />
جلويش می گذرد به رويش تف بياندازد.<br />
ميلز تصميم می گيرد بخت اش را با افسر پليس ديگری آزمايش کند. آن يکی هم<br />
می گويد اگر هر کدام از حاميان<br />
آن شفادهنده با خشونت با ميلز روبرو شوند، او ميلز را به جرم "تلاش برای مداخله در کار <strong>خدا</strong>" بازداشت می<br />
کند. ميلز به خانه برمی گردد و می کوشد با اداره ی مرکزی پليس تماس بگيرد، به اميد اينکه درجه داری را<br />
موافق خود بيابد. عاقبت او را به گروهبانی وصل می کنند که می گويد<br />
خواهد از<br />
يک بي<strong>خدا</strong>ی<br />
لعنتی<br />
محافظت کند."<br />
ظاهراً اين اداره<br />
ی<br />
"<br />
پليس کمبود<br />
لعنت بر تو مرتيکه، هيچ پليسی نمی<br />
داشته، و فحش<br />
همينطور<br />
کمبود<br />
مهربانی بشری و حس مسئوليت. ميلز نقل می کند که آن روز با هفت يا هشت پليس صحبت کرده، اما نه تنها هيچ<br />
کدام کمکی نکردند، بلکه بيشترشان او را صراحتاً تهديد به خشونت کردند.<br />
حکايت های اين قضاوت های تبعيض آميز درباره ی بي<strong>خدا</strong>يان فراوان اند. مارگرت دا<br />
فيلادلفيا، پرونده ی منظمی از اين موارد را جمع آوری می کند<br />
.[24]<br />
57<br />
، از انجمن آزادانديشان<br />
بانک اطلاعاتی او شامل حوادث درون<br />
اجتماعات، مدارس، محل های کار، رسانه ها، خانواده و دولت است و نمونه هايی از اذيت و آزار، اخراج از کار،<br />
عاق والدين، و حتی قتل را در برمی گيرد<br />
.[25]<br />
بر پايه ی شواهد مستند داونی<br />
از نفرت و سوءتفاهم نسبت به<br />
بي<strong>خدا</strong>يان، به راحتی می توان پذيرفت که پيروزی يک بي<strong>خدا</strong>ی صادق آمريکايی در انتخابات عمومی عملاً ناممکن<br />
است. مجلس نمايندگان آمريکا 435 عضو و مجلس سنا 100 عضو دارد. به فرض اينکه اکثريت اين<br />
535 نماينده<br />
نمونه های تحصيل کرده ای از جمعيت اين کشور باشند، تعداد قابل توجهی از آنان بايد به لحاظ آماری ناگزير<br />
بي<strong>خدا</strong> باشند. پس آنها يا دروغ گفته اند و يا اعتقادات واقعی خود را مخفی کرده اند که توانسته اند انتخاب شوند. اما<br />
با توجه به رأی دهندگانی که نامزدها بايد متقاعدشان کنند، چه کسی می تواند آنها را سرزنش کند؟ اين نکته کاملاً<br />
پذيرفته شده است که اذعان يک نامزد رياست جمهوری به بي<strong>خدا</strong>يی، به<br />
منزله ی خودکشی سياسی آنی اوست.<br />
اين واقعيت ها درباره<br />
ی<br />
حال و هوای<br />
سياسی<br />
امروز آمريکا، و<br />
پيامدهای<br />
آن، می<br />
توانست موجب وحشت<br />
جفرسون، واشينگتن، مَديسون، آدامز و همه ی رفقای آنها شود. آنها چه بي<strong>خدا</strong> بودند، چه لاادری، چه دئيست و چه<br />
56 . Atheist Universe, David Mills<br />
57 . Margaret Downey<br />
www.secularismforiran.com
یست<br />
یکل<br />
39<br />
مسيحی، از حاکميت دين سالاران ابتدای قرن<br />
21<br />
بر واشينگتن مشمئز می شدند. درعوض آنها آبای بنيان گذار<br />
سکولاريست هند پسا-استعمار را می ستودند، به ويژه گاندی مذهبی را (که می گفت "من هندو هستم، مسلمانم،<br />
يهودی هستم، مسيحی هستم و بودايی") و نهروی بي<strong>خدا</strong> را که می گفت:<br />
من با مشاهده ی آنچه که دين خوانده می شود، هر دين سازمان يافته در هندوستان و جاهای ديگر<br />
وحشت می کنم. من مکرراً آن را نکوهش کرده ام و آرزو کرده ام که کاش می شد اين منظره را کاملاً<br />
پاک کرد.<br />
اين اديان<br />
تقريباً هميشه حامی عقايد و واکنش های کورکورانه، تعصب و حمق، خرافات،<br />
استثمار و حفظ سروری گروه های بهره کش بوده اند.<br />
تعريف نهرو از هندِ سکولارِ مورد نظر گاندی ) که اگر تحقق نيافته بود، کشور غرق در خونريزی بين مذاهب<br />
می شد) درست پژواک ايده های خود جفرسون است:<br />
ما از يک هند سکولار سخن می گوييم... برخی فکر می کنند که اين خلاف دين است. اين فکر مسلماً<br />
نادرست است. سکولار بودن به اين معناست که حکومت برای تمام مذاهب احترام يکسان قائل است و<br />
به آنها بخت برابر می دهد؛ مدارای مذهبی در هندوستان سنتی ديرينه دارد... در سرزمينی مثل هند، که<br />
اديان و مذاهب بسيارند، ناسيوناليسم جز بر پايه ی سکولاريته شکل نمی گيرد. [26]<br />
<strong>خدا</strong>ی دئي<br />
مسلماً نسبت به آن هيولای انجيل پيشرفتی محسوب می شود. اما متأسفانه بخت وجود آن چندان بيش<br />
از <strong>خدا</strong>ی انجيلی نيست. فرضيه ی وجود<br />
∗<br />
<strong>خدا</strong> در تمام صور خود غيرضروری است. قوانين احتمالات هم تقريباً<br />
بطلان اين فرضيه را نشان می دهند. پس از وارسی به اصطلاح براهين وجود <strong>خدا</strong> در فصل<br />
،3<br />
دوباره در فصل<br />
4<br />
به اين مطلب بازخواهم گشت. در اين ميان، به لاادری گری می پردازم و به اين انگاره ی خطا که پرسش از<br />
وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> فراسوی مرزهای علم است.<br />
آن مسيحی قوی هي<br />
مکتومی برای بي<strong>خدا</strong>يان قائل بود.<br />
فقر لاادری گری<br />
که از بالای منبر نمازخانه ی قديمی مدرسه با شور و شوق ما را موعظه می کرد، حرمت<br />
به نظر او بي<strong>خدا</strong>يان<br />
دست کم جسارت ابراز عقايد مخبّط خود را دارند. واعظ ما<br />
∗<br />
هنگامی که ناپلئون از لاپلاس، رياضيدان مشهور، پرسيد که چگونه توانسته کتابش را بدون ذکری از <strong>خدا</strong> بنويسد، لاپلاس جواب داد:<br />
"آقا، من به اين فرضيه نيازی ندارم."<br />
www.secularismforiran.com
به"<br />
ی ب<br />
یاب<br />
یقت<br />
40<br />
اما اصلاً تحمل لاادريان را نداشت چون<br />
به نظر او لاادريان<br />
آدم هايی ضعيف النفس، احساساتی، آب دوغ خياری،<br />
هرزه و هُرهُری هستند. تا حدی حق با او بود، گرچه دلايل اش کاملاً غلط بودند. به همان سياق، به گفته ی کوئنتن<br />
59<br />
58<br />
دولا بُدوير ، هيو روس ويليامسون که مورخی کاتوليک بود، مؤمنان کاتوليک معتقد و نيز به بي<strong>خدا</strong>يان<br />
معتقد احترام می گذاشت.اما تحقير خود را نثار هرهری مسلک های ميانه گير و<br />
ميانه ی اين ميدان معلق و وارو می زنند."[27]<br />
جربزه ای<br />
می کرد که در<br />
هيچ اشکالی ندارد که وقتی شواهدی له يا عليه يک مدعا نداريم، لاادری گری پيشه کنيم. در اين حالت لاادری<br />
گری موضع بخردانه ای است. وقتی از کارل ساگان پرسيدند که آيا در جهان های ديگر حيات وجود دارد، با<br />
افتخار جواب داد که در اين مورد لاادری [اگنوستيک] است. وقتی ساگان از پاسخ گويی قاطعانه امتناع کرد،<br />
مصاحبه گر باز<br />
به او اصرار کرد که "توی دل" تان در اين باره چه فکر می کنيد. و ساگان پاسخی فراموش<br />
نشدنی داد: "اما من سعی نمی کنم با دلم فکر کنم. کافی است که تا زمان حصول شواهد، داوری را به تعويق<br />
بياندازيم." [28] بحث وجود حيات فرازمينی همچنان گشوده است. هر دو طرف اين بحث می توانند استدلال های<br />
خوبی اقامه می کنند، اما با شواهد فعلی، فقط می توان احتمالات حامی هر يک از طرفين بحث را قدری سبک<br />
سنگين کرد.<br />
در بسياری از پرسش های علمی، لاادری گری موضع<br />
انقراض جانوران در پايان عصر پرميان<br />
مناسب است؛ مثلاً در اين باره که علت<br />
(که بزرگ ترين انقراض جمعی در تاريخ فسلی است) چه بوده، پاسخ می<br />
تواند برخورد يک شهاب سنگ بوده باشد، حادثه ای که در پرتو شواهد فعلی، می توان گفت به احتمال قوی علت<br />
انقراض دايناسورها بوده، اما ممکن است علت<br />
پايان<br />
عصر پرميان، حادثه ی ديگری يا ترکيبی از حوادث ديگر<br />
بوده باشد. در مورد علل هر دوی اين انقراض ها لاادری گری بخردانه است. اما درباره ی پرسش از وجود <strong>خدا</strong><br />
چه؟ آيا بايد درمورد <strong>خدا</strong> هم لاادری باشيم؟ برخی با قطعيت گفته اند بله، و اغلب با لحنی گفته اند که زيادی مطمئن<br />
می نمايد. آيا حق با آنهاست؟<br />
بحث خود را با تمايز نهادن ميان دو نوع لاادری گری آغاز می کنم. نخست لاادری گری موقتی در عمل يا<br />
TAP 60 است.<br />
شواهدی برای دستي<br />
اين قسم ميانه گيری هنگامی معقول است که يک پاسخ قاطع و مشخص وجود داشته باشد، اما هنوز<br />
به آن پاسخ نداشته باشيم (يا شواهد مفهوم نشده باشند، يا به قدر کافی وقت برای ملاحظه ی<br />
شواهد نباشد و الخ). مثلاً در پرسش از علت انقراض پِرميان،<br />
هست و اميد داريم که روزی آن را بدانيم، گرچه در حال حاضر نمی دانيم.<br />
TAP موضع<br />
بخردانه ای است. چون حقي<br />
58 . Quentin de la Bedoyere<br />
59 . Hugh Ross Williamson<br />
60 . Temporary Agnosticism in Practice<br />
www.secularismforiran.com
یاب<br />
یحت<br />
ی ب یعن<br />
یها<br />
41<br />
اما يک قسم عميقاً چاره ناپذير ديگر از لاادری گری هم هست، که من آن را PAP (مخفف لادری گری دائمی<br />
61<br />
اصولی ( می نامم. لاادری گيری PAP برای پرسش هايی مناسب است که هر قدر شواهد گرد آوريم نمی توانيم<br />
پاسخی برايشان بيابيم، چون اصولاً شواهدی برشان مترتب نيست. اين پرسش ها در سپهری متفاوت، يا در بُعدی<br />
ديگر سير می کنند که فراسوی حيطه ی شواهد قابل دستي<br />
است. يک نمونه ی اين پرسش ها، آن لطيفه ی قديمی<br />
فلسفی است که می گويد: آيا تو هم مثل من قرمز می بينی؟ شايد آنچه برای تو قرمز می نمايد برای من سبز باشد يا<br />
اصلاً رنگی باشد که در خيال من هم نمی گنجد. فيلسوفان اين پرسش را از زمره ی پرسش هايی می دانند که<br />
هرگز پاسخی ندارد. هر قدر هم که شواهد جديد فراهم کنيم پاسخ اين پرسش را به ما نمی دهند. و برخی از<br />
دانشمندان و ديگر روشنفکران هم – به نظرم زيادی مشتاقانه – معتقداند که پرسش وجود <strong>خدا</strong> هم به اين مقوله ی تا<br />
ابد دست نيافتنیِ PAP تعلق دارد. چنان که خواهيم ديد، با اين ديدگاه اغلب به نحو غيرمنطقی قياس می کنند که<br />
احتمال درستی فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> و فرضيه ی عدم وجود <strong>خدا</strong> دقيقاً يکسان است. من طرفدار ديدگاهی کاملاً<br />
مخالف هستم: به نظر من لاادری گری درباره ی وجود <strong>خدا</strong> کاملاً به مقوله ی لاادری گری موقتی يا<br />
TAP تعلق<br />
دارد. چه <strong>خدا</strong> موجود باشد و چه نباشد. وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> يک پرسش علمی است؛ ممکن است روزی پاسخ<br />
اش را بدانيم، و در اين حين می توانيم با قوت در مورد احتمال وجود <strong>خدا</strong> اظهار نظر کنيم.<br />
در تاريخ انديشه ها، نمونه هايی از پاسخگويی به پرسشهايی را می يابيم که قبلاً فراسوی مرزهای دانش محسوب<br />
می شدند.<br />
62<br />
آگوست کُنت ، فيلسوف مشهور فرانسوی، به سال 1835 درباره ی ستارگان نوشت: "ما هرگز، به هيچ<br />
طريقی، نخواهيم توانست<br />
کُنه ستارگان را پژوهش کنيم، و ترکيبات شيميايی<br />
و ساختار کانی شان را بشناسيم."<br />
پيش از اينکه کُنت اين کلمات را بنويسد، فراونهوفر با طيف نگارش شروع به تحليل ترکيب شيميايی<br />
کرده بود. امروزه طيف نگاران با تحليل<br />
کرد<br />
شيميايی<br />
خورشيد<br />
دقيق از ترکيب دوردست ترين ستارگان، کُنت را بهت زده<br />
می کنند [29]. از لاادری گری اخترشناسانه ی کُنت که بگذريم، اين حکايت هشداردهنده، دست کم ما را وا می<br />
دارد تا بی پروا حکم به صحت لاادری گری [اگنوستيسيم] ابدی نکنيم. با اين حال، هنگامی که نوبت به <strong>خدا</strong> می<br />
رسد، فيلسوفان و دانشمندان فراوانی چنين می کنند. توماس هاکسلی مبدع واژه ی اگنوستيک،<br />
.[30]<br />
پيش از همه چنين<br />
هاکسلی معنای واژه ی ابداعی خود [اگنوستيک] را در پاسخ حملاتی که به آن شد تشريح کرد.<br />
والس،رئيس کالج پادشاهی لندن، تحقير خود را چنين نثار "اگنوستيسيم جبونانه" ی هاکسلی کرد:<br />
عاليجناب دکتر<br />
63<br />
او می تواند خود را اگنوستيک بخواند؛ اما تسميه ی اصلی او اسمی قديمی تر است: او کافر است،<br />
ي ايمان است. شايد واژه ی کافر طنين نامطبوعی داشته باشد. شايد او مجبور بوده نام جديدی<br />
61 .Permanent Agnosticism in Principle<br />
62 .Auguste Comte<br />
63 . infidel<br />
www.secularismforiran.com
دي[<br />
یعن<br />
یدت<br />
یدت<br />
یعل<br />
42<br />
اختيار<br />
کند. برای آدم پسنديده نيست، و نبايد پسنديده باشد، که صاف و پوست کنده بگويد که به عيسی<br />
مسيح اعتقاد ندارد.<br />
اما هاکسلی آدمی نبود که چنين تحقيری را بر خود روا دارد. و پاسخ او در سال 1889 به همان چزّانندگی بود که<br />
از او انتظار داريم (گرچه هرگز از طريق ادب خارج نشد: اين بولداگ داروين، دندان های خود را در مکتب طعن<br />
و کنايه<br />
ی ويکتوريايی<br />
تيز کرده بود). سرانجام پس از اينکه حق دکتر والس را کف دستش گذاشت، به واژه ی<br />
"اگنوستيک" پرداخت و شرح داد که چگونه به اگنوستيسيسم رسيده است. او ياد آور شد که><br />
گران] يقين داشتند که به قسمی "گنوسيس" [شناخت] رسيده اند<br />
ي –<br />
کم و بيش با موفقيت مسئله<br />
ی هستی را گشوده اند؛ در حالی که من يقين داشتم که چنان شناختی ندارم، و اعتقاد قوی داشتم که اين<br />
مسئله ناگشودنی است. و همنوا با هيوم و کانت، نمی توانستم مغرورانه بيانديشم که به زودی به چنان<br />
شناختی نائل خواهم شد... پس لختی انديشيدم، و به نگرشی رسيدم که عنوان مناسب آن "اگنوستيک"<br />
است.<br />
در ادامه ی اين سخنرانی، هاکسلی توضيح می دهد که اگنوستيک ها هيچ نظام عقي<br />
نفياً و چه اثباتًا.<br />
[درباره ی<br />
دين] ندارند، چه<br />
در حقيقت اگنوستيسيم يک نظام عقي<br />
نيست، اما روشی است که به اصل واحدی درباب دين تکيه<br />
دارد... به نحو ايجابی، اين اصل را می توان چنين بيان کرد: در امور عقلانی تا آنجايی که عقلت تو را<br />
می برد، بی هيچ ملاحظه ای با آن همراه شو. و به نحو سلبی: در امور عقلانی وانمود نکن که نتايج<br />
اثبات نشده يا اثبات نشدنی قطعيت دارند. به همين خاطر من به مسلک اگنوستيک گرويدم، که می گويد<br />
اگر آدمی کل نگر و استوار باشد نبايد از رويارويی با جهان شرمگين شود، آينده هرچه که می خواهد<br />
باشد.<br />
اين سخنان از ديد يک دانشمند حکيمانه می آيند و هيچ کس کوچک ترين ايرادی به هاکسلی نمی گيرد. اما ظاهراً<br />
هاکسلی در بحث ناممکنی مطلق اثبات يا رد وجود <strong>خدا</strong>، از سايه روشن های احتمالات چشم می پوشد. اينکه ما<br />
نتوانيم وجود چيزی را اثبات يا رد کنيم، وجود يا عدم آن را<br />
السويه نمی کند. فکر نمی کنم هاکسلی با اين<br />
اصل مخالفت می کرد، و به گمانم موقعی هم که مخالف اين نکته می نمود معلق وارو ميزد تا با قبول يک موضع،<br />
موضع ديگرش را حفظ کند. چنين تلاشی گاهی از همه ی ما سر می زند.<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
نيي<br />
یعن<br />
43<br />
برخلاف هاکسلی، پيش نهاده ی من اين است که فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> يک فرضيه ی علمی مثل همه ی فرضيه<br />
ديگر است. حتی اگر آزمودن آن در عمل دشوار باشد، متعلق به همان جعبه ی TAP يا مقوله ی پرسش های<br />
موقتی است، درست مثل فرضيات مربوط به انقراض جانوران دوران های پرميان و کرتاسه. پرسش وجود يا عدم<br />
وجود <strong>خدا</strong>، پرسش از يک فکت علمی درباره ی عالم است، که اگر پاسخ اش در عمل يافت نشدنی باشد، در اصل<br />
يافت شدنی است. اگر <strong>خدا</strong> وجود داشت و می خواست وجودش را آشکار کند، می توانست برهانی قاطع به نفع خود<br />
ارائه دهد. و حتی اگر وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> هيچ گاه با قطعيت اثبات يا رد نشود، با شواهد در دست و استدلال<br />
می توان احتمالی بعيد از 50 درصد را تخمين زد.<br />
پس بگذاريد ايده ی طيف احتمالات را جدی بگيريم و داوری آدمی درباره ی وجود <strong>خدا</strong> را در اين طيف ميان دو<br />
حدّ متضاد قطعيت بگذاريم. اين طيف پيوسته است، اما می توان آن را به هفت بخش تقسيم بندی کرد.<br />
<strong>خدا</strong>باوری قوی. احتمال 100 درصدی وجود <strong>خدا</strong>، به قول کارل گوستاو<br />
دانم"<br />
پا<br />
احتمال بسيار قوی اما کمتر از<br />
100 درصد.<br />
<strong>خدا</strong> باور دارم و زندگانی ام را بر پايه ی اين باور پی می گيرم."<br />
64<br />
يونگ "من باور ندارم، می<br />
<strong>خدا</strong>باوری در عمل. "من به قطع نمی دانم، اما قوياً به وجود<br />
احتمال بالای 50 درصد اما نه خيلی بالا. به لحاظ فنی لاادری اما مايل به <strong>خدا</strong>باوری. "من خيلی نامطمئن<br />
هستم، اما مايل ام به <strong>خدا</strong> باور داشته باشم."<br />
دقيقاً 50 درصد. لاادری گری کاملاً بيطرفانه. "احتمالات وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> کاملاً برابر اند."<br />
تر از 50 درصد، اما نه خيلی پايين تر. به لحاظ فنی لاادری اما مايل به بي<strong>خدا</strong>يی. "نمی دانم <strong>خدا</strong><br />
وجود دارد يا نه اما متمايل به شکاکيت هستم."<br />
احتمال خيلی پايين، اما بيش از صفر. بي<strong>خدا</strong>يی در عمل. "نمی توانم قطعاً بگويم <strong>خدا</strong> نيست اما فکر می کنم<br />
که وجود <strong>خدا</strong> خيلی بعيد است، و زندگی ام را بر پايه ی نبودن اش پی می گيرم.<br />
بي<strong>خدا</strong>يی قوی. "می دانم که <strong>خدا</strong>يی نيست، به همان قطعيتی که يونگ 'می داند' که <strong>خدا</strong>يی هست."<br />
.1<br />
.2<br />
.3<br />
.4<br />
.5<br />
.6<br />
.7<br />
برای من جای شگفتی خواهد بود اگر ببينم که که عده ی زيادی در مقوله ی 7 می گنجند. اين مقوله را برای تقارن<br />
با مقوله ی<br />
1، که<br />
کاملاً پرطرفدار است، درج کرده ام. سرشت ايمان اين است که مؤمن می تواند مانند يونگ<br />
چيزی را بدون داشتن دلايل کافی باور کند (يونگ همچنين معتقد بود که کتاب های خاصی در کتابخانه اش خود<br />
به خود با صدايی مهيب منفجر شده اند). بي<strong>خدا</strong>يان ايمان ندارند؛ و عقل محض هم نمی تواند شخص را به يقين کامل<br />
درباره ی عدم وجود چيزی برساند. بنابراين در عمل مقوله ی 7 کم طرفدارتر از مقوله ی متضادش، ي<br />
1 است<br />
64<br />
. Jung ،Carl Gustav روانشناس و روانکاو سوئيسی.<br />
www.secularismforiran.com
یجا<br />
ی ب<br />
یقت<br />
ی سی ب<br />
44<br />
که هواخواهان سينه چاکی دارد. من خود را جزو مقوله ی<br />
گری من در مورد <strong>خدا</strong> فقط به قدر لاادری گری ام درمورد<br />
6 می دانم، اما با تمايل به سوی مقوله ی<br />
پريان<br />
ته باغ است.<br />
– 7 لاادری<br />
اين طيف احتمالات به خوبی با TAP (لاادری گری موقتی در عمل) جور در می آيد. با ديد سطحی چنين می نمايد<br />
که می توان PAP (لاادری گری دائمی اصولی) را در ميانه ی اين طيف نهاد، که احتمال وجود <strong>خدا</strong> را<br />
محسوب می کند، اما اين ديد درستی نيست.<br />
اثباتاً، هيچ نمی توان گفت.<br />
درج خود در هر<br />
در نظر لاادريان<br />
لاادريان<br />
50 درصد<br />
PAP<br />
قاطعانه معتقداند که درباب وجود <strong>خدا</strong>، چه نفياً و چه<br />
،PAP اين پرسش اصولاً پاسخ ناپذير است، و آنها بايد قاطعانه از<br />
اين طيف احتمالات سر باز زنند. اين که من نمی توانم بدانم که آيا رنگ قرمز شما همان<br />
رنگ سبز من است، اين احتمال را 50 درصد نمی سازد. اين گزاره ی<br />
معناتر از آن است که احتمالات بتواند<br />
شأنی به آن دهد. با اين حال، اين خطای رايجی است که بايد بازهم به آن بپردازيم تا از فرض پاسخ ناپذير بودن<br />
پرسش وجود <strong>خدا</strong> به اين نتيجه نلغزيم که احتمال وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> يکسان است.<br />
65<br />
يک طريق ديگر بيان اين خطا، بحث زحمت اثبات است، که برتراند راسل با ظرافت آن را در حکايت قوری<br />
سماوی بيان کرده است. [31]<br />
بسياری<br />
از سخت کيشان<br />
سخن می چنان<br />
گويند که انگار وظيفه<br />
ی<br />
ردّ جزميات قديمی<br />
ی بر عهده<br />
شکاکان است. اين مسلماً اشتباه است. اگر من ادعا کنم که بين زمين و مريخ يک قوری چينی هست که<br />
در مداری<br />
به بيضوی<br />
دور خورشيد می<br />
گردد، هيچ کس نخواهد توانست<br />
حرفم<br />
را رد کند، البته به<br />
شرطی که احتياطاً بيافزايم که اين قوری چنان کوچک اشت که حتی با قوی ترين تلسکوپ ها هم ديده<br />
نمی شود. اما اگر بگويم که چون کسی نمی توانم ادعايم را رد کند، پس عقل هيچ بشری نبايد در صحت<br />
آن شک کند، آن وقت مردم حق دارند فکر کنند که چرند می گويم. اما اگر کتب باستانی بر وجود آن<br />
قوری صحه گذاشته بودند، و هر يکشنبه آن را به عنوان حقي<br />
مقدس تعليم داده بودند، و در مدرسه<br />
به خورد بچه ها داده بودند، درنگ در باور بدان مدعا نشانگر انحراف قلمداد می شد و شکاک را در<br />
عصر روشنگری محتاج روان درمانی و در اعصار پيش تر محتاج تفتيش عقايد می نمود.<br />
ما وقت مان را برای ردّ ادعای وجود قوری سماوی هدر نمی دهيم چون، تا آنجا که من می دانم، کسی قوری<br />
سماوی نمی پرستد.<br />
♣<br />
اما اگر از ما بپرسند، در اظهار بی اعتقادی به وجود قوری پرنده درنگ نخواهيم کرد. با<br />
اين حال، به بيان دقيق همگی ما بايد درباره ی قوری لاادریِ باشيم چون نمی توانيم به قطع و يقين ثابت کنيم که<br />
65 . burden of proof<br />
♣<br />
شايد من زود قضاوت کرده باشم. روزنامه ی اينديپندنت يکشنبه 5 ژوئن 2005 خبرداد: "مقامات مالزيايی می گويند که فرقه ای<br />
مذهبی که يک قوری مقدس به ابعاد يک خانه ساخته، از قوانين شهرسازی تخطی کرده است." همچنين نگاه کنيد به اخبار بی<br />
.http://news.bbc.co.UK/2hi/asia-pacific/4692039.stm<br />
www.secularismforiran.com
یدن<br />
یدن<br />
یسا<br />
45<br />
وجود ندارد. اما در عمل، ما از لاادریِ بودن در قبال قوری سماوی فراتر می رويم و به لا-قوری گری ميل می<br />
کنيم.<br />
دوستی دارم که يهودی بار آمده و هنوز برای ابراز وفاداری به سنت مراسم سَبَث و ديگر مناسک يهودی را<br />
رعايت می کند. او خود را "لاادریِ کرم دندان" می خواند و معتقد است که وجود <strong>خدا</strong> هم بيش از وجود کرم دندان<br />
محتمل نيست. شما نمی توانيد هيچ يک از اين فرضيه ها را رد کنيد، و هر دو هم به يک ميزان نامحتمل اند. او<br />
درست همان قدر که بی-کرم دندان است، بی-<strong>خدا</strong> هم هست. و درباره ی هر دو هم به يک ميزان لاادری است.<br />
کرد.<br />
ناشني<br />
البته قوری راسل، تمثيلی از بينهايت چيزهای ديگر است که وجودشان را می توان تصور کرد، اما نمی توان رد<br />
66<br />
کلارنس دارو ، وکيل بزرگ آمريکايی، گفته است "من به <strong>خدا</strong> اعتقاد ندارم، همان طور که به کلثوم ننه<br />
اعتقاد ندارم." اَندرو مولر روزنامه نگار هم عقيده دارد که التزام به هر دين معين "غريب تر از اين نيست که<br />
معتقد باشيم جهان به شکل متوازی الأضلاعی است که دو زاويه ی حاده ی آن را دو خرچنگ سبزرنگ غول آسا<br />
به نام های اسمرالدا و کيث محکم با چنگک خود می فشارند. [32]. اما مثال محبوب فيلسوفان، تکشاخ نادي<br />
و نابسودنی است که بحث وجود يا عدم اش، نقل محفل بچه های دبستانی در<br />
حاضر يک <strong>خدا</strong>ی محبوب بر روی اينترنت، - که به قدر يهوه<br />
،<br />
68<br />
پرنده<br />
∗<br />
کَمپ کوئست است. در حال<br />
67<br />
يا هر <strong>خدا</strong>ی ديگر ردناپذير است – <strong>خدا</strong>ی اسپاگتی<br />
می باشد، که بسياری مدعی روابطی با او شده اند. [33] من خوشحال شدم وقتی ديدم که کتاب انجيل<br />
اسپاگتی پرنده هم منتشر شده<br />
وقتی<br />
[34]<br />
و با اقبال فراوان مواجه شده است.<br />
من شخصاً اين کتاب را نخوانده ام، اما<br />
بدانيد انجيلی صحت دارد، چه نيازی به خواندن آن داريد؟ در ضمن، يک انشعاب بزرگ هم تا به حال در<br />
اين ديانت ايجاد شده، که به تشکيل کلي<br />
اصلاح شده ی اسپاگتی پرنده انجاميده است. [35]<br />
مقصود از ذکر همه ی اين مثال های نو نوار اين است که همگی ردناپذير هستند، و با اين حال هيچ کس فکر نمی<br />
کند که فرضيه های وجود و عدم وجودشان علی السويه صحت دارند. حرف راسل اين است که زحمت اثبات بر<br />
دوش مؤمنان است نه غيرمؤمنان. و حرف من اين نکته ی مربوط است که بخت وجود قوری (<strong>خدا</strong>ی اسپاگتی<br />
اسمرالدا و کيث\ تکشاخ و الخ) با بخت عدم وجوشان برابر نيست.<br />
\<br />
66 . Clarence Darrow<br />
Camp Quest<br />
∗<br />
يک سازمان آمريکايی است که اردوهای تابستانی بسيار دلپذيری برگزار می کند. برخلاف ديگر اردوهای تابستانی<br />
آمريکا که تابع آداب پيشاهنگی و دينی هستند، کمپ کوئست، که توسط ادوين و هلن کيگن در کنتاکی بنا نهاده شد، توسط اومانيست های<br />
سکولار اداره می شود، و کودکان را تشويق می کند تا خود با ديد شکاکانه بيانديشند و و در عين حال با گردش های خارج شهر اوقات<br />
امروزه کمپ کوئست های ديگری با رويه ی مشابه در تنسی، مينسوتا، ميشيگان،<br />
خوشی را نيز بگذرانند<br />
اوهايو و کانادا شکل گرفته اند.<br />
67 . undisprovable<br />
68 . Flying Spaghetti Monster<br />
.(www.camp-quest.org)<br />
www.secularismforiran.com
46<br />
هر آدم عاقلی می پذيرد که ردناپذير بودن قوری های پرنده، به درد هيچ استدلال جالبی نمی خورد. هيچ کدام از ما<br />
نيازی نمی بينيم که هيچ يک از ميليون ها چيز عجيب و غريبی را که يک ذهن خلاق يا شوخ طبع می تواند خلق<br />
کند رد کنيم. وقتی<br />
از من می پرسند که آيا بي<strong>خدا</strong> هستم، يک راهکار جالب اين است که به سوأل کننده خاطرنشان<br />
می کنم که خود او هم در قبال زئوس، آپولو، آمون، رع، ميترا، بعل، ثور، واتو، گوساله ی طلايی و اسپاگتی پرنده<br />
بي<strong>خدا</strong>ست. من فقط يک <strong>خدا</strong> پيش تر می روم.<br />
ما خود را ملزم می بينيم که شکاکيت عميق خود را که به بی باوری تمام عيار پهلو می زند بيان کنيم<br />
مورد تکشاخ ها، کرم های دندان و <strong>خدا</strong>يگان يونانی، رومی، مصری و وايکينگ، که (امروزه)<br />
البته نه در –<br />
نيازی نيست به<br />
خودمان زحمت بدهيم و ردّشان کنيم. در مورد <strong>خدا</strong>ی ابراهيمی اما، لازم است به خود زحمت دهيم، چون بخش<br />
عظيمی از مردمی که اين سياره را با آنان شريک هستيم عميقاً به وجود اين <strong>خدا</strong> باور دارند. حکايت قوری راسل<br />
نشان می دهد که بيشتر بودن معتقدان به <strong>خدا</strong> در قياس با معتقدان به قوری پرنده، منطقاً زحمت اثبات را بر دوش<br />
طرف بی اعتقاد نمی اندازد، گرچه ظاهراً<br />
است.<br />
از لحاظ حکمت عملی چنين می کند. اينکه شما نمی توانيد عدم وجود<br />
<strong>خدا</strong> را ثابت کنيد مطلبی پيش پا افتاده و پذيرفته شده است، البته به اين معنا که ما هرگز به قطع و يقين نمی توانيم<br />
عدم وجود هر چيزی را ثابت کنيم. نکته ی مهم اين نيست که آيا <strong>خدا</strong> ردناپذير است (که چنين نيست) يا نه، بلکه اين<br />
است که آيا وجودش محتمل است يا نه. اين موضوع جداگانه ايست. در مورد برخی چيزهای ردناپذير می توان<br />
گفت که احتمال وجودشان خيلی کمتر از احتمال وجود چيزهای ردناپذير ديگر است. هيچ دليلی ندارد که <strong>خدا</strong> را از<br />
ملاحظات درون طيف احتمالات مصون بداريم. و مسلماً هيچ دليلی هم ندارد که فرض کنيم که چون <strong>خدا</strong> را نه می<br />
توان رد کرد و نه اثبات، پس احتمال وجودش 50 درصد است. چنان که خواهيم ديد، خلاف اين مطلب صادق<br />
حيات<br />
نوما<br />
درست همان طور که هاکسلی معلق وارو می زد تا اگنوستيسيم را کاملاً بی طرف معرفی کند، و آن را درست در<br />
ميانه ی طيف هفت رده ای من از باور دينی بنشاند، <strong>خدا</strong>باوران هم از سوی ديگر طيف، همان معلق وارو زدن را<br />
69<br />
با دلايل مشابه پيشه کرده اند. آليستر مک گراثِ الاهيدان در کتاب خود <strong>خدا</strong>ی داوکينز: ژن ها، مِم ها و منشاء<br />
همّ اش را بر اين موضوع متمرکز کرده است. او پس از ارائه ی<br />
تحسين برانگيزی<br />
منصفانه است،<br />
ظاهراً تنها<br />
برای را يک ايراد<br />
خلاصه ای از آثار علمی من، که به نحو<br />
ردّ ديدگاه من<br />
يابد و می می<br />
مشکل گويد<br />
انکارناپذير ديدگاه شما که موضع تان را به طرز فضاحت باری ضعيف می کند اين است که نمی توانيد وجود <strong>خدا</strong><br />
را رد کنيد. من هنگام خواندن کتاب مک گراث، صفحه پشت صفحه در حاشيه می نوشتم "قوری". مک گراث هم<br />
ذکر خيری از توماس هاکسلی می کند و<br />
می گويد "هاکسلی که از <strong>خدا</strong>باوران و هم از بي<strong>خدا</strong>يان به خاطر اظهارات<br />
www.secularismforiran.com
یست<br />
47<br />
جزمیِ و فاقد شواهد تجربی شان به تنگ آمده بود اعلام کرد که پرسش <strong>خدا</strong> را نمی توان بر پايه ی روش علمی<br />
پاسخ داد."<br />
در ادامه، مک گراث به همين سياق از استيون جی گولد نقل قول می کند: " و برای چند ميليون اُمين بار از جانب<br />
همه ی همکاران ام (چه در شب نشينی های دانشکده و چه در مقالات عالمانه) می گويم: علم اصلاً نمی تواند (با<br />
روش های معتبر خود) در باب احتمال سروری <strong>خدا</strong> بر جهان فتوی دهد. ما نه می توانيم وجود <strong>خدا</strong> را تأييد کنيم و<br />
نه انکار؛ ما به عنوان دانشمند اصلا نمی توانيم سخنی درباره اش بگوييم." گذشته از لحن سرشار از اطمينان، و<br />
تقريباً مرعوب کننده ی سخن گولد، اين سخن حقيقتاً چه توجيهی دارد؟ چرا ما دانشمندان نبايد در باره <strong>خدا</strong> اظهار<br />
نظر کنيم؟ و چرا قوری راسل، يا اسپاگتی پرنده هم به همين سان از گزند شکاکيت علمی مصونيت نيابند؟ چنان که<br />
به زودی مدلل خواهم کرد، جهانی با يک سرور آفريننده بسيار متفاوت از جهانی بدون چنين سروری خواهد بود.<br />
پس چرا موضوع وجود <strong>خدا</strong> مناسب بررسی علمی نباشد؟<br />
گولد در<br />
می دهد.<br />
70<br />
يکی از کتاب های کمتر تحسين شده اش با عنوان سنگ های اعصار اين ايده را تا حد کسالت باری بسط<br />
72<br />
71<br />
در اين کتاب او واژه ی نوما را برای اختصار عبارت " قلمرومندان ناهمپوشان" مطرح می کند.<br />
شبکه يا قلمرو علم، حوزه ی تجربی را می پوشاند: اينکه جهان از چه ساخته شده (فکت) و چرا اين<br />
طور کار می کند (نظريه). قلمرو دين، حوزه ی معانی غايی و ارزش های اخلاقی را در بر می<br />
گيرد. اين دو قلمرو همپوشان نيستند، و تمام قلمروها را هم محاط نمی کنند (مثلاً، قلمرو هنر و معنای<br />
زيبايی را در نظر بگيريد). با نقل يک کليشه ی قديمی، می توان گفت علم، دورانِ سنگ ها را می<br />
کاود و دين سنگ دوران ها را؛ علم چي<br />
آسمان را می جويد، و دين عروج به آسمان را.<br />
اين مطلب دارای کمال صحت و درستی می نمايد، البته پيش از آن که لحظه ای در آن تأمل کنيم. اين پرسش های<br />
غايی چه هستند که دين در محضرشان يک ميهمان محترم است، اما علم بايد دم اش را روی کولش بگذارد و<br />
محترمانه کنار برود؟<br />
مارتين رييز، اخترشناس برجسته ی کمبريج که پيش تر از او ياد کردم، کتابش با عنوان<br />
73<br />
مأوای کيهانی ما را با<br />
طرح دو پرسش عمده و ارائه ی دو پاسخ نوما-پسند آغاز می کند. "نخستين راز برجسته اين است که چرا اصلاً<br />
چيزی وجود دارد. چه چيزی روح حيات را در معادلات دميده، و آنها را در جهان واقعی تحقق بخشيده است؟<br />
69 . Alister McGrath<br />
70 Rocks of Ages, S.J. Gould<br />
71 . NOMA<br />
72 . non-overlapping magisterials<br />
www.secularismforiran.com
ی ا<br />
یها<br />
یها<br />
48<br />
چنين پرسش هايی فراسوی علم هستند؛ قلمرو فيلسوفان و الاهيون اند." اما من ترجيح می دهم بگويم که اگر اين<br />
پرسش ها حقيقتاً فراسوی قلمرو علم اند، پس به قطع و يقين فراسوی قلمروی الاهيون نيز هستند (برايم جالب است<br />
بدانم که فيلسوفان درباره ی اينکه مارتين رييز آنها را با الاهيون هم کاسه کرده چه فکر می کنند). می خواهم از<br />
اين هم پيش تر روم و بپرسم که اصلاً چرا می توان گفت که الاهيون قلمرو<br />
دارند. من همواره سخن رئيس<br />
سابق دانشکده مان در آکسفورد را به خاطر می آورم. يک الاهيدان جوان تقاضای يک بورس تحقيقاتی کرده بود.<br />
تز دکترای او درباب الاهيات مسيحی، رئيس دانشکده ی ما را واداشت تا بگويد "من عميقاً شک دارم که اين اصلاً<br />
يک رشته باشد."<br />
الاهيدانان چه مهارتی دارند که دانشمندان ندارند و به کار پرسش های عميق کيهانی می آيد؟ در کتاب ديگری<br />
سخنان يک اخترشناس آکسفوردی را نقل کرده ام که وقتی يکی از اين پرسش<br />
عميق را از او پرسيدم، گفت:<br />
"آه، اينجا ما به ورای قلمروی علم می رويم. و بايد شما را به دوست خوبان جناب کشيش رجوع دهم." من آن موقع<br />
به قدر کافی حاضر جواب نبودم که پاسخی را بدهم که بعدا نوشتم: "اما چرا به کشيش رجوع کنم؟ و نه به باغبان<br />
يا سرآشپز؟" چرا دانشمندان در برابر جاه طلبی های متألهان، درباره ی پرسش هايی که الاهيون هم مسلماً بيش از<br />
خود دانشمندان شايستگی پاسخگويی شان را ندارند، چنين جبونانه سر تکريم فرود می آورند؟<br />
مطابق کليشه<br />
74<br />
چگونگی است،<br />
ای ملالت بار (که برخلاف بسياری از کليشه ها، حتی درست هم نيست) علم معطوف به پرسش از<br />
درحالی که فقط الاهيات می تواند پرسش از<br />
75<br />
چرايی را پاسخ گويد. اما اصلاً پرسش از چرايی<br />
چگونه پرسشی است؟ هر پرسشی که با واژه ی "چرا" شود، پرسش درستی نيست، مثلا: چرا تکشاخ ها توخالی<br />
هستند؟ برخی از اين پرسش ها حتی ارزش جواب دادن هم ندارند، مثلا: انتزع چه رنگی است؟ اميد چه بويی<br />
دارد؟ هر جمله ی سئوالی که ساخت دستوری درستی داشته باشد، لزوماً يک پرسش معنادار يا شايان توجه نيست.<br />
و اصلاً معلوم نيست که اگر علم نتواند به يک پرسش معنادار پاسخ دهد، پس دين می تواند.<br />
شايد پرسش حقيقتاً عميق و پرمعنايی باشند که تا ابد فراسوی مرزهای علم قرارگيرند. شايد نظريه ی کوانتوم<br />
به آستانه ی اين فهم ناپذيرها رسيده باشد. اما اگر علم نتواند برخی پرسش های غائی را پاسخ گويد، چرا بايد فکر<br />
کنيم که دين می تواند؟ به گمانم هيچ يک از آن اخترشناسان آکسفوردی و کمبريجی واقعاً معتقد نباشد که الاهيون<br />
تخصصی خاص دارند که به مدد آن می توانند پرسش هايی را پاسخ گويند که برای علم زياده از حد ژرف اند. به<br />
گمانم هر دوی اين اخترشناسان فقط مؤدبانه معلق وارو زده اند: متألهان هيچ سخن درخوری درباره ی هيچ چيز<br />
ديگر ندارند؛ پس بگذاريد ارزنی جلويشان بريزيم تا مشغول پرسش هايی شوند که هيچ کس نمی تواند پاسخ دهد و<br />
73 . Our Cosmic Habitat, Martin Rees<br />
74 . how questions<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
یلات<br />
49<br />
چه بسا هرگز هم پاسخی نداشته باشند. برخلاف اين دوستان اخترشناس، من موافق نيستم که بايد ارزنی جلو<br />
متألهان ريخت. من اصلاً هيچ دليل خوبی نمی يابم که الاهيات (برخلاف تاريخ انجيل، ادبيات و غيره) اصلاً يک<br />
رشته ی مطالعاتی باشد.<br />
با اين حال، همگی می توانيم موافق باشيم که دخيل کردن علم در بحث از ارزش های اخلاقی، دست کم، مسئله<br />
برانگيز است. اما آيا گولد واقعاً می خواهد حق تمييز خوب و بد را به دين واگذارد؟ اين که هيچ چيز ديگری نمی<br />
تواند به خرد آدمی<br />
ياری رساند، دليل نمی شود تا زمام کل امور را به دين بسپاريم. و بالآخره بايد از خود بپرسيم<br />
اين نقش بايد به کدام دين محول شود؟ دينی که ما اتفاقاً در مکتب آن بار آمده ايم؟ بعد می توانيم بپرسيم که بايد به<br />
کدام فصل، از کدام کتاب انجيل رجوع<br />
معياربخردانه ای شنيع اند.<br />
زناکاری، جمع آوری<br />
کنيم؟<br />
(چون بسياری<br />
از مطالب اناجيل کاملاً ناهمخوان<br />
يا با هر<br />
بسياری از علمايی که انجيل را خوانده اند به اين نتيجه رسيده اند که انجيل برای کيفر<br />
هيزم در سَ تبَ<br />
و اهانت به والدين،<br />
مجازات اعدام را<br />
توصيه می<br />
اگر سِفر کند.<br />
تثنيه و<br />
لويتيکوس [کتاب های سوم و پنجم از عهد عتيق] را رد کنيم، (همان طور که همه ی روشنفکران مدرن چنين می<br />
کنند)، با چه معيارهايی می توانيم تصميم بگيريم که کدام يک از ارزش های اخلاقی دين را بپذيريم؟<br />
آيا بايد ميان<br />
اديان جهان دوره بگرديم و آنی را که آموزه های اخلاقی اش بيشتر به مذاق مان خوش می آيد برگزينيم؟ اگر چنين<br />
باشد، هنوز بايد پرسيد که با کدام معيارها بايد<br />
دست به گزينش بزنيم؟ و اگر برای گزينش از ميان اخلاقيات اديان ،<br />
معيارهای مستقلی داريم چرا ميانبر نزنيم و بدون رجوع به اديان، مستقيماً سراغ گزينش اخلاقی نرويم؟ در فصل<br />
به اين پرسش ها بازخواهم گشت.<br />
7<br />
من اصلاً باور نمی کنم که گولد چندان به نوشته هايش در کتاب سنگ های اعصار معتقد باشد. همان طور که گفتم<br />
همگی ما متهم ايم که معلق وارو می زنيم تا در برابر حريفی شأن اما نيرومند، مؤدب باشيم، و به نظرم مقصود<br />
کتاب گولد هم جز اين نيست. می توان درک کرد که او واقعاً به مضمون اظهارات اش در مورد اينکه علم در<br />
مقابل پرسش از وجود <strong>خدا</strong> هيچ حرفی برای گفتن ندارد، اعتقاد داشته است: "ما نه می توانيم وجود <strong>خدا</strong> را تأييد<br />
کنيم و نه انکار؛ ما به عنوان دانشمند اصلا نمی توانيم سخنی درباره اش بگوييم." اين به لاادری گری دائمی و<br />
بازگشت ناپذير راه می برد؛ يک<br />
احتما به پرسش از وجود <strong>خدا</strong> بدهد.<br />
PAP<br />
اين<br />
تمام عيار .<br />
مغالطه ی بسيار<br />
سخن گولد بدان معناست که علم حتی<br />
رايج<br />
پاسخی تواند نمی<br />
– که بسياری مانند وِرد تکرارش می کنند، اما<br />
شک دارم که خيلی هايشان درست به آن انديشيده باشند – حاکی از نگرشی ست که من آن را "فقر لاادری گری"<br />
می خوانم. در ضمن، خود گولد هم يک لاادری بيطرف نبود، بلکه در عمل قوياً مايل به بي<strong>خدا</strong>يی بود. اگر او هيچ<br />
حرفی درباره ی وجود <strong>خدا</strong> ندارد، چگونه چنان داوری هايی می کند؟<br />
75 . why questions<br />
www.secularismforiran.com
ی ا<br />
یحت<br />
یبل<br />
یات<br />
50<br />
مطابق فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong>، عامل فراطبيعی<br />
هست که آفريننده و حافظ جهان است و حتی با انجام معجزه در<br />
کار جهان مداخله می کند. اين معجزات، مستلزم تخطی موقتی از قوانين تغييرناپذيری هستند که خود <strong>خدا</strong> وضع<br />
کرده است – دست کم بسياری از روايت های اين فرضيه چنين مدعايی دارند. ريچارد سوينبرن، يکی از برجسته<br />
ترين متألهان بريتانيا، در کتاب خود آيا <strong>خدا</strong>يی هست؟ کاملاً در اين مورد صراحت دارد:<br />
ادعای <strong>خدا</strong>باور اين است که <strong>خدا</strong> توان خلق، حفظ و نابودی هرچيزی، چه خرد و چه کلان، را دارد.<br />
او<br />
می تواند اشيا را به هر قسمی به حرکت وادارد... او می تواند سيارات را چنان بگرداند که کپلر کشف<br />
کرد، يا باروت را چنان خلق کند که با زدن جرقه ای منفجر شود؛ و نيز می تواند سيارات را جور<br />
ديگری بگرداند، و عناصر شيميايی<br />
را ديگرگونه بيآفريند تا در شرايطی متفاوت از شرايط فعلی منفجر<br />
شوند. <strong>خدا</strong>وند محدود به قوانين طبيعت نيست؛ او واضع اين قوانين است و هرگاه اراده کند می تواند آنها<br />
را تغيير دهد يا معوق بگذارد.<br />
به همين سادگی، نه؟! اين نگرش در هر صورت فرسنگ ها با نگرش نوما فاصله دارد. و نگرش دانشمندان معتقد<br />
به مکتب "قلمرومندان ناهمپوشان" هر طور که باشد، بايد بپذيرند که يک جهان آفريده ی خالق هوشمند فراطبيعی،<br />
بسيار متفاوت از جهانی فاقد چنين خالقی است.<br />
اگر آزمودن اين تفاوت بنيادی در عمل آسان نباشد. اين نکته<br />
زيرآب اين حکم اغواگرِ آسوده ساز را می زند که علم بايد در قبال مدعای وجودی اصلی دين، سکوت کامل پيشه<br />
کند. حضور<br />
– نباشد<br />
يک اَ ربَ يا غياب<br />
-هوشِ آفريننده، بی شک يک پرسش علمی است، حتی اگر در عمل قابل پاسخگويی<br />
يا تاکنون امکان پاسخگويی اش فراهم نشده باشد. همين مطلب درباره ی صحت و سقم داستان های معجزه<br />
هم صدق می کند. داستان هايی که دين برای تأثيرنهادن بر مؤمنان بدان ها متوسل می شود.<br />
آيا پدرِ عيسی انسان بود، يا مادرش در زمان تولد او باکره بود؟ شواهد موجود برای پاسخ گويی اين پرسش چه<br />
کافی باشند و چه نباشند، خود پرسش کاملاً علمی است و اصولاً پاسخ واحدی دارد:<br />
يا خير. آيا عيسی، اليعاذر<br />
مرده را زنده کرد؟ آيا خود عيسی پس از سه روز مصلوب بودن زنده شد؟ هر کدام از اين پرسش ها پاسخی دارند.<br />
اين پاسخ ها علمی هستند، چه در عمل بتوانيم آن ها را بيابيم و چه نتوانيم. به فرض بعيد، اگر شواهد مرتبط به اين<br />
پرسش ها فراهم شوند، بايد از روش علمی محض برای پاسخ دهی شان بهره جوييم. برای دراماتيک کردن<br />
موضوع، فرض کنيد باستان شناسان دی ان آ ی عيسی را بيابند و پس از بررسی آن نتيجه بگيرند که عيسی حقيقتاً<br />
پدری نداشته است. آيا می توانيد تصور کنيد که در اين صورت مدافعان دين شانه هايشان را بالا بياندازند و حرف<br />
پرتی از اين قبيل بزنند که: " خوب که چی؟ شواهد علمی هيچ ربطی به پرسش های الاهي<br />
ندارند. اين قلمروها<br />
جداگانه اند! ما فقط به پرسش های غائی و ارزش های اخلاقی می پردازيم. نه دی ان آ و نه هيچ شاهد ديگری نمی<br />
تواند تفاوتی در قضيه ايجاد کند، چه نفياً و چه اثباتًا."<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
یفل<br />
51<br />
کل اين داستان، مطايبه ای بيش نيست. می توانيد بر سر همه ی دارايی تان شرط ببنديد که اگر اين شواهد علمی<br />
يافت شود، غريو شادی الاهيون گوش فلک را کر خواهد کرد. محبوبيت نوما فقط به اين خاطر است که هيچ<br />
شاهدی به نفع فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> در دست نيست. هرگاه کوچک ترين شاهدی دال بر صحت باورهای دينی<br />
يافت شود، متکلمين لحظه ای در دور انداختن نوما درنگ نخواهند کرد. ازمتألهان نخبه که بگذريم، شک دارم که<br />
اين به اصطلاح معجزات، قوی ترين دلايل مؤمنان برای ايمان شان باشند (و حتی خود آن نخبگان هم داستان<br />
معجزات را به صرف تحکيم بيضه ی دين به خورد مؤمنان ساده دل می دهند)؛ و معجزات، بنا به تعريف، تخطی<br />
از قوانين علم هستند.<br />
به نظر می رسد که کلي<br />
کاتوليک از يک سو حامی نوما می نمايد و از سوی ديگر انجام معجزه را شرط لازم<br />
برای احراز مقام قديسی محسوب می کند. پادشاه فقيد بلژيک به خاطر موضع گيری اش عليه سقط جنين نامزد<br />
مقام قديسی شد. اکنون تحقيقاتی جدی در جريان است تا ببينند که آيا می توان به دعاهايی که پس از مرگ آن<br />
اعلاحضرت در حق اش شده شفای معجزه آسايی منسوب کرد يا خير. شوخی نمی کنم. اين قضيه صحت دارد، و<br />
اين رويه ای در داستان قديسان عموميت دارد. به نظرم کل اين قضيه برای محافل نخبه تر کليسايی مايه ی<br />
شرمندگی باشد. اين که چرا محا که شايسته ی نام نخبه باشند دست از کليسا بر نمی دارند نيز رازی است به<br />
همان عمق رازهای ديگرِ محبوب متألهان.<br />
درمورد معجزات، گولد ناگزير بايد اين پاسخ را بپذيرد که<br />
نتيجه ی مکتب نوما يک قمار دوسويه است. همين که<br />
دين گام در چمنزار علم بگذارد و با معجزه گری شروع به دخالت در امور عالم واقع کند، ديگر در مفهوم گولد از<br />
دين نمی<br />
آيد.<br />
گنجد، و نقش مرضی الطرفين آن زايل می شود. اما توجه داشته باشيد که دين فاقد اعجاز مورد نظر<br />
گولد، مقبول بيشتر دينداران کليسارو يا قائم الصلاة نيست. در حقيقت چنين دينی سخت به کام مؤمنان معتقد تلخ می<br />
آليس، پيش از آنکه به سرزمين عجايب فرو رود، در مورد کتابی که خواهرش می خواند گفت: <strong>خدا</strong>يی که نه<br />
معجزه می کند نه دعاها را اجابت می کند چه فايده ای دارد؟<br />
76<br />
تعريف مطايبه آميز آمبروز بيِرس از فعل "عبادت<br />
کردن" را به خاطر آوريد: "خواست به تعليق درآمدن قوانين عالم به خاطر شخص متملقی که به بی ارزشی خود<br />
معترف است."<br />
بعضی<br />
قهرمانان ورزشی<br />
که معتقداند<br />
<strong>خدا</strong> کمک شان می<br />
کند تا پيروز شوند<br />
–<br />
البته در مقابل<br />
حريفانی که به نظر نمی رسد استحقاق کمتری برای امدادهای غيبی داشته باشند. بعضی رانندگان معتقداند که <strong>خدا</strong><br />
برايشان جای پارک نگه می دارد<br />
–<br />
البته <strong>خدا</strong> ناگزير بايد اين کار را به بهای محروم کردن بقيه انجام دهد. اين نوع<br />
<strong>خدا</strong>باوری به نحو خجالت آوری شايع است، و بعيد است معتقدان به آن بتوانند نظر مساعدی به مکتب (ظاهراً)<br />
معقول نومايی داشته باشند.<br />
76<br />
:Ambrose Bierce روزنامه نگار و طنزنويس آمريکايی؛ نويسنده ی داستان های کوتاه با تم مرگ و وحشت. م<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یاپ<br />
یعن<br />
52<br />
با اين تفاصيل، بگذاريد از گولد پيروی کنيم و به يک دين حداقلیِ نامداخله گر بسنده کنيم. ي<br />
،<br />
نه معجزه ای در<br />
کار باشد، نه مراوده ای شخصی ميان ما و <strong>خدا</strong>، نه به سخره گرفتن قوانين فيزيک، نه دست درازی دين به چمنزار<br />
علم. فرض کنيم نهايتاً<br />
دارد؟<br />
77<br />
دروندادی الاهی در شرايط اوليه ی جهان دخيل بوده. آيا به يقين می توان گفت که اين<br />
جدايش [قلمروهای علم و دين] مکفی است؟ آيا مکتب نوما می تواند اين دين فروتنانه تر و بی فروغ تر را نگه<br />
خوب شايد شما اين طور فکر کنيد. اما پيش نهاده ی من اين است که حتی يک <strong>خدا</strong>ی نومايیِ نامداخله گر هم، گرچه<br />
کمتر از <strong>خدا</strong>ی ابراهيمی خشن و دست و پاچلفتی است، اما اگر با ديده ی انصاف و تدقيق بنگريد، همچنان يک<br />
فرضيه ی علمی است. به مطلب بازگردم: جهانی که در آن فقط ما باشيم و باقی هوش های آهسته تکامل يابنده ی<br />
ديگر، بسيار متفاوت از جهانی است که وجودش معلول طراحی هوشمندانه باشد. هر چند قبول دارم که ممکن است<br />
تمييز اين دو نوع جهان در عمل آسان نباشد. با اين حال، فرضيه ی طراحی غائی ويژگی های کاملاً خاصی دارد<br />
و تنها آلترناتيو آن ي<br />
تکامل تدريجی، به معنای وسيع تکامل، هم به هکذا. اين دو فرضيه، تقريباً آشتی ناپذير<br />
اند. غير از تکامل هيچ فرضيه ای نمی تواند وجود باشنده هايی را تبيين کند که ايجادشان بدون تکامل، ناممکن می<br />
نمايد. و چنان که در فصل 4 نشان خواهم داد، نتيجه ی اين استدلال فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> را فرو می ريزد.<br />
آزمايش بزرگ دعا<br />
يک مطالعه ی موردی، هر چند رقت انگيز، درباره ی معجزه، آزمايش بزرگ دعاست: آيا دعا به بهبود بيماران<br />
کمک می کند؟ عموماً برای شفای بيماران دعا را ، چه به طور فردی و چه در مکان های عبادی توصيه می کنند.<br />
فرانسيس گالتون، خويشاوند داروين، نخستين کسی بود که به طريق علمی تأثير دعا را مورد بررسی قرار داد. او<br />
ملاحظه کرد که هر يکشنبه تمام نمازگزاران در کليساهای سراسر بريتانيا برای سلامتی خانواده ی سلطنتی دعا<br />
می کنند. پس آيا نمی توان انتظار داشت که وضع سلامتی اعضای اين خانواده بهتر از ساير مردم باشد که تنها<br />
∗<br />
مشمول دعای اقارب و خويشان خود هستند؟ گالتون شواهد مربوطه را بررسی کرد و هيچ تفاوت آماريی [ميان<br />
وضع سلامتی خاندان سلطنتی و مردم عادی] مشاهده نکرد. شايد مقصود او طعنه آميز بوده باشد، همان طور که<br />
زمانی ديگر به طور آزمايشی برای رشد بهتر گياهان چند کرت از يک مزرعه دعا کرد تا ببينند آيا گياهان آن<br />
کرت ها بهتر از بقيه رشد می کنند يا نه (که چنين نشد).<br />
77 . input<br />
∗<br />
هنگامی که اعضای کالج ما در آکسفورد آن استادی را که پيش تر از او نقل کردم به رياست انتخاب کرد، اعضای دانشکده به اين<br />
مناسبت سه شب نشينی پي برگزار کردند و به سلامتی او نوشيدند. در سومين شب نشينی، او در سخنرانی قدردانی اش مؤدبانه اظهار<br />
کرد که "ديگر احساس می کنم حالم بهتر شده است."<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
53<br />
سپس تر، راسل استانارد فيزيکدان (که خواهيم ديد يکی از سه دانشمند ديندار معروف بريتانيا است)، البته با<br />
حمايت مالی بنياد تمپلتون، پژوهشی را شروع کرد تا اين گزاره را که دعا برای شفای بيماران به بهبود حال آنان<br />
کمک می کند به طور تجربی بيازمايد. [36]<br />
برای صحت چنين آزمايش هايی، آزمايش<br />
78<br />
بايد بدون جهت دهی باشد. اين معيار به دقت رعايت شد. بيماران به<br />
79<br />
طور کاملاً کتره ای انتخاب شدند. يک گروه تحت آزمايش (که دعا دريافت می کردند) و يک گروه کنترل (که<br />
دعا دريافت نمی کردند) تعيين شد. نه هيچ يک از بيماران، نه دکترها، نه دعاشوندگان، و نه آزمايشگران مجاز<br />
نبود بداند که کدام بيمار دعا می شود و کدام دعا نمی شود. کسانی که دعاهای آزمايش را انجام می داند بايد نام<br />
افراد دعاشونده<br />
را می دانستند، در غير اين صورت چطور می توانستند بدانند که دارند برای چه کسی دعا می<br />
کنند؟ اما احتياطاً فقط نام کوچک و حرف اول نام خانوادگی بيماران دعاشونده به دعاگويان<br />
قدر کفايت می کرد تا <strong>خدا</strong> بتواند تخت های مورد نظر را در بيمارستان بازشناسی کند.<br />
داده شد. ظاهراً همين<br />
صرف ايده ی انجام چنين آزمايشی، مستعد مقدار معتنابهی خنده است، و نتيجه ی آزمايش هم اين نويد را به نحو<br />
احسن برآورده کرد. تا آنجا که من می دانم ،باب نيوهارت طرحی در اين مورد نکشيده، اما من طنين سخن اش را<br />
به وضوح می شنوم:<br />
<strong>خدا</strong>يا چی فرموديد؟ چون عضو گروه کنترل هستم نمی توانی مرا شفا دهی؟<br />
عمه ام کافی نبوده. اما <strong>خدا</strong>يا، آقای جان اِوانز در اتاق بغلی ... چی فرموديد؟<br />
...<br />
...<br />
آها فهميدم، دعاهای<br />
آقای اِوانز روزی هزار<br />
بار دعا شده؟ اما <strong>خدا</strong>يا، آقای اِوانز که هزار نفر رو نمی شناسه... اونها فقط اوانز رو به اسم جان اِی<br />
می شناسند. اما <strong>خدا</strong>يا، از کجا فهميدی منظورشون جان اِلس وورثی نبوده؟<br />
...<br />
آها، درسته، شما از علم<br />
بی انتهای خودتون استفاده کرديد تا بفهميد که منظور حضرات دعاکن از جان اِی چی بوده. اما <strong>خدا</strong><br />
جون...<br />
تيم پژوهشگران اما، پهلوانانه بار همه ی اين نيش و کنايه ها را به جان خريدند و با صرف 2.4 ميليون دلار پول<br />
بنياد تمپلتون به اين پژوهش همت گماشتند. سرپرستی اين گروه با دکتر هربرت بنسون، يک متخصص قلب در<br />
مؤسسه ی پزشکی ذهن و بدن در نزديکی بوستون بود. پيش تر در نشريه ی تمپلتون از دکتر بنسون نقل شده بود<br />
که او معتقد است<br />
"<br />
شواهد روزافزونی حاکی از کارآمدی ادعيه در درمان های پزشکی اند<br />
".<br />
پس، با اطمينان می<br />
شد گفت که کار پژوهش به فرد کاردانی سپرده شده، که با تلنگر شکاکانه دچار تزلزل نمی شود. دکتر بنسون<br />
و گروه او حال 1802 بيمار در شش بيمارستان را پيجويی کردند. اين بيماران را که همگی تحت عمل جراحی بای<br />
78 . double-blind<br />
79 . random<br />
www.secularismforiran.com
سپَ<br />
یتن<br />
ی ا<br />
یجا<br />
54<br />
80<br />
عروقی قرار گرفته بودند به سه گروه تقسيم کردند. بيماران گروه 1 دعا می شدند، بی آنکه خودشان بدانند.<br />
گروه 2 (گروه کنترل) هيچ دعايی دريافت نمی کردند، بی آنکه خودشان بدانند. گروه 3 هم دعا می شدند و هم می<br />
دانستند که دعا می شوند. مقايسه ی ميان گروه های<br />
احتمال وجود اثرات روان-<br />
1 و<br />
81<br />
ناشی از آگاهی از دعاشدن بود.<br />
2 برای آزمون کارآمدی دعا بود. گروه 3 برای آزمون<br />
دعاها در مراسم نماز سه کليسا انجام می گرفت، يکی در مينه سوتا، يکی در ماساچوست و ديگری در ميسوری،<br />
که همگی دور از هم و دور از سه بيمارستان بودند. چنان که گفتيم به افراد دعاگو فقط نام و حرف اول نام<br />
خانوادگی هر بيمار دعاشونده داده شده بود. اين رويه ی تجربی مناسبی بود تا آزمايش حتی الأمکان استاندارد<br />
باشد. همچنين از تمام دعاگويان خواسته شده بود که در دعاهايشان جمله ی "برای جراحی موفقيت آميز توأم با<br />
بهبود سريع و بازيافت سلامتی بدون دشواری" را بگنجانند.<br />
نتايج آزمايش که در شماره ی آوريل 2006 ژورنال قلب آمريکا چاپ شد، بی ابهام بود. ميان بيمارانی که دعا شده<br />
بودند و آنها که دعا نشده بودند هيچ تفاوتی مشاهده نشد. عجب غافلگيری<br />
گفت<br />
.<br />
"<br />
اما ميان کسانی که می دانستند که<br />
دعا می شوند و آنها که نمی دانستند، تفاوتی بود؛ البته اين تفاوت در جهت خلاف انتظار بود. مشکلات کسانی که<br />
می دانستند که دعا می شوند به طرز قابل توجهی بيش از مشکلات کسانی بود که اين را نمی دانستند. آيا <strong>خدا</strong> قدری<br />
قهر به خرج داده تا ناخرسندی خود را از اين تهور سبکسرانه ی بشر نشان دهد؟ محتمل تر آن است که بيمارانی<br />
که می دانستند که دعا می شوند ، به همين سبب دچار اضطراب بيشتری شده باشند: به قول يکی از آزمايشگران،<br />
82<br />
ممکن است اين دسته بيماران دچارعارضه ی "اضطراب عملکرد" شده باشند. دکتر چارلز بِثيا، يکی از محققان<br />
ممکن است اين [آگاهی از دعا شدن]<br />
موجب عدم اطمينان آنها شده باشد، و با خود گفته باشند که پس حاال<br />
من اين قدر خراب است که مجبورشده اند برايم يک گروه دعاگو دست و پا کنند؟" آيا از جامعه ی مرافعه گر<br />
امروزی بعيد است که بيماران قلبی با دانستن اينکه مورد دعای آزمايشی قرار گرفته اند، يک دادخواست جمعی<br />
عليه بنياد تمپلتون ارائه دهند؟<br />
شگفتی نيست که الاهيون هم به اين آزمايش اعتراض کردند. چه بسا آنان نگران بودند که چنين آزمونی به<br />
مضحکه ی دين بيانجامد. پس از انتشارنتيجه ی اين آزمون، ريچارد سوينبرن، الاهيدان آکسفوردی، در اعتراض<br />
به شکست آزمون نوشت که <strong>خدا</strong> فقط<br />
دعاهايی<br />
را مستجاب می کند که دلايل خوبی برايشان ارائه شده باشد [37].<br />
اما دعا کردن االله بختکی به حال فلانی و نه بهمانی، و صرفاً برای رعايت اصل عدم جهت دهی آزمايش، دليل<br />
خوبی نيست.<br />
<strong>خدا</strong> کلک کار را در می يابد. در واقع اين همان نکته ايست که باب نيوهارت هم به آن اشاره کرده<br />
است، و سوينبرن هم حق دارد که آن را گوشزد کند. اما نيمه ی ديگر مقاله ی سوينبرن ديگر طنزآلود نيست. در<br />
80 .by-pass<br />
81 . psychosomatic<br />
82 . performance anxiety<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
یون<br />
55<br />
اين بخش او برای چندمين بار به دنبال راهی برای توجيه رنج موجود در جهان می گردد. رنجی که ظاهراً کار<br />
<strong>خدا</strong>ست:<br />
رنج من، برايم مجال بروز شجاعت و صبر را فراهم می آورد و برای شما مجال ابراز همدلی و کمک<br />
به تسهيل و تحمل رنج. و برای جامعه مجال انتخاب اينکه آيا پول هنگفتی صرف يافتن راه علاج اين يا<br />
آن مرض کند يا خير... اگرچه يک <strong>خدا</strong>ی خوب از رنج ما متأثر می شود، اما مقصود اصلی او مسلماً<br />
اين است که هر يک از ما صبر، همدلی و بخشايندگی بروز دهيم، و به اين ترتيب وجهی قدسی بيابيم.<br />
برخی بايد، صرفاً به جهت بيمار شدن، به شدت بيمارشوند، و برخی بايد به شدت بيمار شوند تا برای<br />
ديگران مجال انتخاب های مهم فراهم آورند. تنها در اين صورت است که برخی تشويق می شوند که در<br />
مورد شخصيت خود دست به گزينش های خطير بزنند. نزد بقيه، بيماری چندان ارزشمند نيست.<br />
اين استدلال عجيب و غريب، که نمونه ای نکبت بار ذهن الاهي<br />
است، مرا به ياد زمانی می اندازد که<br />
سوينبرن و يک همکار ديگر آکسفوردی مان پروفسور پيتر اتکينز در يک گفتگوی تلويزي<br />
بخشی از اين گفتگو سوينبرن کوشيد هولوکاست را چنين توجيه کند که اين فلاکت به<br />
يهوديان<br />
تا از خود شجاعت و برازندگی بروز دهند. پيتر اتکينز چنين پاسخ اش را داد که " پس <strong>خدا</strong><br />
همراه<br />
شرکت کرديم. در<br />
فرصتی عالی بخشيد<br />
∗<br />
مفلوک تان کناد".<br />
در ادامه ی مقاله ی سوينبرن، يک استدلال نوعی ديگر در الاهيات مطرح می شود. او به درستی ذکر می کند که<br />
اگر <strong>خدا</strong> می خواست وجود خود را ظاهر کند، می توانست اين کار را به شيوه ای بهتر از ايجاد تغيير جزئی در<br />
آمار بيمار قلبی بهبود يافته ی گروه آزمايشی نسبت به بيماران گروه کنترلی انجام دهد. اگر <strong>خدا</strong>يی وجود داشت و<br />
می خواست وجودش را به ما را بقبولاند، می توانست<br />
"<br />
جهان را از معجزات شگرف آکنده سازد". اما بعد<br />
سوينبرن گوهر خود را فرو می گذارد و می گويد "در هر حال شواهد دال بر وجود <strong>خدا</strong> به قدر کافی موجود است<br />
و ممکن است شواهد زياده از حد هم برايمان خوب نباشد." زيادی اش هم خوب نيست! دوباره بخوانيم: شواهد<br />
زياده از حد هم برايمان خوب نباشد. ريچارد سوينبرن اخيراً با دريافت يکی از معتبرترين نشان های استادی<br />
الاهيات در بريتانيا بازنشسته شد، و اکنون عضو آکادمی بريتانيا است. اگر دنبال الاهيدان می گرديد، برجسته تر<br />
از او پيدا نمی کنيد. اما چه بسا شما به دنبال الاهيدان نباشيد.<br />
سوينبرن تنها الاهيدانی نبود که آزمايش دعا را پس از شکست آن را انکار کرد. در ضميمه ی نيويورک تايمز به<br />
کشيش ريموند جِی. لارنس هم سخاوتمندانه فضايی داده شد تا توضيح دهد که چرا رهبران دينی بامسئوليت "نفس<br />
راحتی خواهند کشيد اگر هيچ شاهدی بر مؤثر بودن ادعيه يافت نشود".[38] آيا اگر نتيجه ی آزمايش بنسون<br />
نشانگر قدرت ادعيه بود، اين کشيش نغمه ی ديگری ساز نمی کرد؟ شايد نه، اما می توان اطمينان داشت که خيل<br />
www.secularismforiran.com
یون<br />
56<br />
عظيمی از علما و متألهان چنين می کردند. نوشته ی کشيش لارنس به خاطر اين کشف و شهود اش بسيار به ياد<br />
ماندنی است: "اخيراً همکاری با من در باره ی زن مؤمنه ی عالمه ای صحبت کرد. اين خانم پزشک معالج<br />
شوهرش را به خاطر درمان نامناسب او به محکمه کشيده بود. اتهام آن دکتر اين بود که در خلال روزهای<br />
احتضار شوهر اين خانم، برايش دعا نکرده است."<br />
ديگر الاهيون هم به شکاکيت نوماگرايانه پيوستند واعلام کردند که اين شيوه ی پژوهش ثمربخشی ادعيه، اتلاف<br />
پول است چرا که تأثيرات فراطبيعی بنا به تعريف فراسوی قملرو علم قرار دارند. اما همان طور که بنياد تمپلتون<br />
هنگام تأمين بودجه ی اين تحقيق به درستی دريافته بود، قدرت منسوب به ادعيه ی شفابخش، دست کم به طور<br />
اصولی قابل تحقيق علمی است. انجام آزمايشی بيطرفانه ی آن ممکن است. اين آزمايش انجام گرفت و می توانست<br />
به نتيجه ی مثبتی بيانجامد. و اگر چنين می شد، آيا می توانيد تصور کنيد که حتی يک الاهيدان آن نتيجه را بر اين<br />
اساس که تحقيق علمی نمی تواند به امور دينی بپردازد منکر می شد؟ البته که نه.<br />
لازم به ذکر نيست که نتايج منفی حاصل از اين آزمايش، هيچ تکانی به ايمان مؤمنان نداد. باب بارث، رئيس<br />
معنوی کليسايی در ميسوری که بخشی از اين دعاگويی ها را برعهده داشت گفت: " آدم مؤمن قائل است که اين<br />
تحقيقی جالب بود، اما ما خيلی وقت است که دعا می کنيم و ثمراتش را هم ديده ايم، می دانيم که دعا مؤثر است، و<br />
تحقيق درباره ی ثمربخشی دعا تازه شروع شده است." بعله، درست است: ما بر پايه ی ايمان مان می دانيم که<br />
دعا ثمربخش است، پس اگر شواهد نشانگر اين ثمربخشی نباشند، باز دعا می کنيم تا عاقبت به مرادمان برسيم.<br />
يک انگيزه ی ثانوی دانشمندان متمايل به مکتب نوما<br />
احتمالاً<br />
مکتب تکامل گرايی نِويل چمبرلين<br />
– که<br />
علم را با فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> بی ارتباط می دانند<br />
–<br />
يک رويکرد سياسی خاص آمريکاييان است، که در واکنش به تهديد خلقت گرايان پوپوليست مطرح شده<br />
است. علم در بخش هايی از ايالات متحده، در معرض هجمه ی اپوزيسي<br />
کاملاً سازمان يافته، با تشکيلات<br />
سياسی قوی، و مهم تر از همه، ثروتمند است که آموزش نظريه ی تکامل را به چالشی سخت می گيرد. دانشمندان<br />
آن ديار حق دارند که خود را در معرض تهديد بيابند چرا که بيشتر بودجه ی تحقيقات شان در نهايت توسط دولت<br />
تأمين می شود و نمايندگان برگزيده ی ملت بايد علاوه بر شهروندان آگاه ، پاسخگوی جاهل مردمان متعصب هم<br />
باشند.<br />
∗<br />
اين قسمت از گفتگو در نسخه ی پخش شده حذف شد. اما اين اعتقاد سوينبرن جزئی از الاهيات او می باشد را می توان در اظهارات<br />
اش درباره ی هيروشيما در وجود <strong>خدا</strong> (2004) صفحه ی 264 هم يافت: "فرض کنيد در بمباران اتمی هيروشيما يک نفر کمتر سوخته<br />
بود. در آن صورت مجال شجاعت و همدلی کمتر می شد..."<br />
www.secularismforiran.com
وي"<br />
یلاب<br />
یعن<br />
یلاب<br />
یعن<br />
یپل<br />
57<br />
بارزترين واکنش<br />
83<br />
تکامل گرا در قبال اين تهديد در مرکز ملی آموزش علم شکل گرفته است. اوگنی اسکات،<br />
رئيس اين مرکز، فعاليت خستگی ناپذيری در ترويج علم دارد و اخيراً کتابی با عنوان تکامل گرايی در برابر خلقت<br />
84<br />
گرايی<br />
است، ي<br />
نگاشته است. يکی از سياست های اصلی مرکز آموزش علوم، جذب و بسيج اعتقادات "معقول" دينی بوده<br />
خيل کليساروندگانی که هيچ مشکلی با تکامل ندارند و می توانند آن را بی ربط به ايمان خود (يا حتی<br />
به طريق غريبی مؤيد آن) بيابند.<br />
تکامل گرا می کوشد خيل روحانيون، متألهان و مؤمنان غيربنيادگرايی را<br />
جذب کند که از بدنام شدن دين توسط خلقت گرايی شرمنده اند. يک طريق نيل به اين هدف، معلق وارو زدن برای<br />
پذيرش مکتب نوما است<br />
دينی ندارد.<br />
ي –<br />
پذيرش اين که علم کاملاً برای دين بی خطر است زيرا علم دخلی به مدعاهای<br />
85<br />
ديگر چهره ی پرفروغ اين رويکرد که می توانيم آن را نحله ی تکامل گرايی نويل چمبرلين بخوانيم، مايکل<br />
86<br />
روس فيلسوف است. روس جنگجوی مؤثری عليه خلقت گرايی بوده است [39] چه با قلم و چه در محکمه. او<br />
خود را بي<strong>خدا</strong> می خواند، اما در مقاله اش در<br />
87<br />
بوی چنين ديدگاه را اختيار می کند:<br />
ما عاشقان علم بايد دريابيم که دشمنِ دشمنِ ما دوست ماست. اغلب می بينيم که تکامل گرايان وقت خود<br />
را صرف تاختن به متحدان بالقوه شان می کنند. اين نکته به ويژه درباره ی تکامل گرايان سکولار<br />
صادق است.<br />
بي<strong>خدا</strong>يان<br />
بيشتر وقت شان را صرف تاراندن مسيحيان همدل می کنند تا مخالفت با خلقت<br />
گرايان . هنگامی که ژان پل دوم در نامه ای نوشت که داروينيسم را می پذيرد، پاسخ ريچارد داوکينز<br />
صرفاً اين بود که پاپ فرد رياکاری است که نمی تواند درباب علم صادق باشد، و شخص داوکينز<br />
اصولاً يک بنيادگرای صادق را ترجيح می دهد.<br />
از ديدگاه تاکتيکی محض، می توانم جذابيت سطحی مقايسه ی روس را با موضوع جنگ عليه هيتلر مقايسه کنم:<br />
نستون چرچيل و فرانکلين روزولت استالين و کمونيسم را دوست نداشتند. اما به خاطر جنگ با هيتلر دريافتند<br />
که مجبورند با اتحاد جماهير شوروی همکاری کنند. به همين قياس، کليه ی تکامل گرايان هم بايد دوشادوش عليه<br />
خلقت گرايان مبارزه کنند." اما من در نهايت ترجيح می دهم ايراد خود به اين ديدگاه را از قول همکار ژن شناسم<br />
در دانشگاه شيکاگو، جری کوين نقل کنم که می گويد روس:<br />
83 . National Center for Science Education (NCSE)<br />
84 . Evolutionism vs. Creationism<br />
(1940 -1937<br />
.<br />
85<br />
به خاطر اتخاذ سياست "استمالت" در قبال آلمان هيتلری شهره است. سياستی<br />
نويل چمبرلين (نخست وزير بريتانيا<br />
که کامياب نشد و نتوانست جاه طلبی نازی ها در راه انداختن جنگ جهانی دوم را فرو نشاند. گزينش نام چمبرلين برای اين مکتب<br />
تکاملی، تلميحی است برای نقد رويکرد های استمالت جويانه ی آنان در قبال خلقت گرايی. م<br />
86 . Michael Ruse<br />
87 . Playboy<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
یرا<br />
58<br />
"از فهم سرشت حقيقی دعوا بازمانده است. اين دعوا تنها ميان تکامل گرايی در برابر خلقت گرايی<br />
نيست. نزد دانشمندانی مانند داوکينز يا ويلسون [ادوارد ويلسون زيست شناس نامی هاروارد] نبرد<br />
واقعی ميان خردگرايی و خرافات است. علم تنها يکی از شکل های خردگرايی است. خلقت گرايی فقط<br />
يکی از نشانگان چيزی است که ما آن را دشمنی عظيم تر می دانيم: دين. دين می تواند بدون خلقت<br />
گرايی موجود باشد، اما خلقت گرايی نمی تواند بدون دين موجود باشد. [40]<br />
من در يک نکته با خلقت گرايان اتفاق نظر دارم. آنان مانند من، و برخلاف "مکتب چمبرلين"، اصلاً مکتب نوما و<br />
قلمرومندان جداگانه ی آن را نمی پذيرند. خلقت گرايان نه تنها هيچ علاقه ای به مرزبندی چمنزار علم ندارند، بلکه<br />
هيچ چيز را دلپذيرتر از لگدمال کردن سراسر اين چمنزار با چکمه های آلوده ی خود نمی يابند. و در اين نبرد از<br />
هيچ حربه ای هم فروگذار نمی کنند. در همه ی قصبات پشت کوه آمريکايی<br />
گراي<br />
وکلای خلقت گرايان<br />
در تعقيب تکامل<br />
هستند که آشکارا خود را بي<strong>خدا</strong> می خوانند. مع الأسف، می دانم که نام من هم در اين ماجراها دخيل می<br />
شود. اين تاکتيک کارآمدی است زيرا اعضای هيئت منصفه که به طور کتره ای انتخاب می شوند محتملاً شامل<br />
کسانی<br />
هم خواهد بود که با اين اعتقاد بارآمده اند که بي<strong>خدا</strong>يان تجسم خود شيطان هستند، و با بچه بازها<br />
يا<br />
"تروريست ها" (معادل امروزی جادوگران قرون وسطی و کمونيست های دوره ی مک کارتی) قابل قياس اند.<br />
هر وکيل خلقت گرايی که مرا به محکمه بکشاند، به راحتی می تواند بپرسد: "آيا آشنايی تان با نظريه ی تکامل در<br />
گرايش شما به بي<strong>خدا</strong>يی مؤثر بوده است؟" و من مجبورم که اين مطلب را تصديق کنم، و يکباره نظر هيئت منصفه<br />
نسبت به من بر می گردد. برعکس، پاسخ محکمه پسند يک سکولاريست به اين پرسش چنين خواهد بود که: "<br />
عقايد دينی داشتن يا نداشتن من، موضوعی خصوصی است، که نه ربطی به محکمه دارد و نه به علم." اما به<br />
دلايلی که در فصل 4 شرح خواهم داد من نمی توانم صادقانه چنين پاسخی بدهم.<br />
مادلين بانتينگ، روزنامه نگار گاردين، مقاله ای نوشت با عنوان "چرا لابی خلقت هوشمندانه <strong>خدا</strong> را ب<br />
آفريدن<br />
ريچارد داوکينز شکر می گويد" [41] به نظر می رسد او با هيچ کس جز مايکل روس مشورت نکرده است تا<br />
جايی که مقاله اش می توانست<br />
از عمو رموس آورد:<br />
∗<br />
به قلم خود روس هم باشد . دَن دِنِت در پاسخی که به اين مقاله داد، نقل قول بجايی<br />
برايم جالب است که دو بريتانيايی<br />
– مادلين بانتينگ و مايک روس<br />
– گرفتار<br />
حقه ی يکی از شهيرترين<br />
کلاهبرداران فولکلور آمريکا شده اند (چرا لابی خلقت هوشمندانه <strong>خدا</strong> را برای آفريدن ريچارد داوکينز<br />
∗<br />
همين نکته در مورد مقاله ی "هنگامی کيهان شناسی فرو می ريزد" در نيويورک تايمز، 22 ژانويه ی ، 2006 نوشته ی روزنامه نگار<br />
محترم جوديت شولوايتز هم صادق است. اول قاعده ی جنگی ژنرال مونتگومری اين بود که "به مسکو حمله نبر". خوب است اول قاعده<br />
ی روزنامه نگاری درباره ی علم هم اين باشد که "دست کم با يک نفر ديگر غير از مايکل روس هم مشورت کن."<br />
www.secularismforiran.com
59<br />
شکر می گويد،<br />
27 مارس).<br />
88<br />
وقتی کاک خرگوش گرفتار کاک روباه می شود، به او التماس می کند<br />
که: "اوه، کاک روباه، هر کاری می کنی، جان خودت مرا داخل آن بوته های زشت رُز ننداز!" روباه<br />
دقيقاً همين کار را می کند و کاک خرگوش جان به در می برد. وقتی هم که ويليام دِمبسکی، تبليغاتچی<br />
آمريکايی، در نوشته هايش به ريچارد داوکينز متلک می پراند که نيکوکاری خود را نسبت به مکتب<br />
خلقت هوشمند ادامه دهد، بانتينگ و روس گولش را می خورند! " کاک روباه، حرف رک و راست تو<br />
– که می گويی زيست شناسی تکاملی منکر وجود <strong>خدا</strong>ی آفريننده است<br />
مدارس را به مخاطره می<br />
اندازد،<br />
چون تعليم اين چيزها تخطی<br />
–<br />
از جدايی<br />
آموزش زيست شناسی در<br />
کليسا و حکومت<br />
است!"<br />
درست است. اصلاً شما بايد فيزيولوژی را هم تلطيف کنيد، چون می گويد که يک باکره نمی تواند<br />
بزايد... . [42]<br />
کل اين قضيه، از جمله قصه ی کاک خرگوش در بوته های رُز را می توان در وبلاگ پی. زد. مِيِرزِ زيست شناس<br />
پی گرفت، که به زبان شيرينی هم نگاشته شده است.<br />
حرف من اين نيست که همکارانم در لابی استمالت حتماً ناصادق هستند. ممکن است آنها صادقانه به مکتب نوما<br />
معتقد باشند، گرچه من نمی توانم بفهمم که آنها چگونه به کليت قضيه می انديشند و تناقضات درونی اين ديدگاه را<br />
در ذهن خود حلاجی می کنند.<br />
اظهارنظرهای دانشمندان درباب دين هستند، از زمينه<br />
فرهنگی آمريکا را پاره پاره کرده اند.<br />
در اينجا نيازی به پيگيری اين مطلب نيست، اما خوب است کسانی که در پی فهم<br />
ی سياسی قضيه غافل نشوند: امروزه جنگ های سورآل<br />
در فصل های بعد هم به استمالت جويی<br />
از نوع نومايی خواهيم پرداخت. در<br />
اينجا من به بحث لاادری گری باز می گردم و جستار امکان رفع تدريجی جهل ما و کاهش ملموس عدم اطمينان ما<br />
در قبال وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> را پی می گيرم<br />
.<br />
مردان کوچک سبز رنگ<br />
فرض کنيد تمثيل قوری پرنده ی برتراند راسل را درباره ی<br />
وجود حيات<br />
فرازمينی به کار گيريم – همان موضوعی<br />
که ساگان را واداشت تا آن پاسخ به ياد ماندنی را بدهد و بگويد که با ته دلش نمی انديشد. ما وجود حيات فرازمينی<br />
را هم ما نمی توانيم رد کنيم، و تنها موضع معقول در اين مورد همانا لاادری گری است. اما اين فرضيه ديگر<br />
مهمل نمی نمايد. ما ديگر آن را بی درنگ بعيد نمی دانيم. بر پايه ی شواهد ناکامل مان می توانيم استدلال های<br />
جالبی درباره ی اين فرضيه داشته باشيم، و می توانيم شواهدی را ذکر کنيم که عدم اطمينان مان را می کاهند. اگر<br />
دولت مان پول هنگفتی صرف ساختن تلسکوپ هايی می کرد که تنها هدف از ساختن شان جستجوی قوری های<br />
88<br />
.<br />
(1908<br />
Brerشخصيت Rabbit داستانی حقه بازی که ريشه در فولکلور آفريقايی دارد<br />
در فرهنگ آمريکايی به شهرت رسيد.<br />
و توسط داستان های جوئل چندلر هريس (1848-<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
ی ب<br />
یاب<br />
یاب<br />
یعن<br />
60<br />
پرنده در آسمان بود خشمگين می شديم.<br />
بودجه ای صرف ساخت راديوتلسکوپ ها شود تا به اميد<br />
بکاويم.<br />
∗<br />
اما می توانيم بپذيريم که برای پروژه ی سِتی<br />
يافتن نشانی از حيات<br />
(جستجوی حيات فرازمينی)<br />
هوشمند بيگانه، آسمان را<br />
من کارل ساگان را ستودم چون او گمانه زنی<br />
می توانيم ارزي<br />
ارزي<br />
اساس درباره ی احتمال وجود حيات فرازمينی را رد می کرد. اما<br />
عاقلانه ای از ملزومات تخمين اين احتمال داشته باشيم (چنان که خود ساگان داشت). اين<br />
می تواند صرفاً با فهرست کردن مجهولات مسئله آغاز شود، همان طور که در معادله ی مشهور دِرِک،<br />
به قول پُل ديويز، احتمالات را گرد می آوريم. مطابق اين معادله، برای تخمين تعداد تمدن های جداگانه تکامل يافته<br />
در جهان بايد سه مؤلفه را در هم ضرب کنيم. اين سه مؤلفه عبارتند از تعداد ستارگان، درصد سيارات شبيه زمين<br />
در هر منظومه، احتمالات اين دو، و مؤلفه های ديگر که لازم نيست در اينجا همه را ذکر کنم چون مقصودم فقط<br />
اين است که کميت همگی اين مؤلفه ها مجهول اند، يا تخمين شان با حاشيه ی بزرگی از خطا همراه است. وقتی<br />
اين همه مؤلفه در هم ضرب شوند که همه شان کاملاً يا تقريباً به طور کامل مجهول اند ، حاصل محاسبه<br />
ي –<br />
تعداد تخمينی تمدن های بيگانه – چنان خطای سترگی در بر دارد که لاادری گری در اين باره را معقول ترين<br />
گزينه می نمايد، و چه بسا آن را تنها موضع بخردانه سازد.<br />
امروزه برخی مؤلفه های معادله ی دِرِک را بهتر از هنگامی<br />
می شناسيم که او نخستين بار در سال<br />
اين 1961<br />
معادله را پيش نهاد. آن موقع، تنها منظومه های شناخته شده، منظومه ی شمسی ما، و نيز منظومه وارهای قمری<br />
مشتری و زحل بودند. بهترين تخمين ما از تعداد منظومه های جهان بر پايه ی مدل های نظری همراه با نگرش<br />
غيررسمیِ "<br />
اصل<br />
کپرنيک، هابل و ديگران<br />
89<br />
ميانمايگی" بود. بنا بر اصل ميانمايگی (که حاصل درس های تاريخی نامطمئن برگرفته از<br />
زيستگاه است)<br />
ما در کيهان هيچ چيز غيرمعمولی<br />
ندارد.<br />
ميانمايگی توسط اصل "آنتروپيک" (فصل 4 را ببينيد) عقيم شده است: اگر منظومه ی شمسی ما<br />
ی منظومه<br />
موجود در جهان می<br />
بايد بود، دقيقاً<br />
می همان جايی<br />
بود که ما، به عنوان<br />
شوربختانه، خود اصل<br />
موجوداتی<br />
در حقيقت<br />
به که<br />
تنها<br />
چنين<br />
موضوعاتی می انديشيم، بايد در آن می زيستيم. صِرفِ وجود ما می تواند به نحو عطف به ما سبق تعيين کند که ما<br />
در جايی به غايت غيرمعمول زندگی می کنيم.<br />
اما تخمين امروزی فراوانی منظومه های شمسی، ديگر مبتنی بر اصل ميانمايگی نيست؛ بلکه بر پايه ی شواهد<br />
مستقيم است. طيف نگاری، الاهه ی انتقام از پوزيتيويسم کُنت، باز کارگشا شده است. ما با تلسکوپ به سختی می<br />
توانيم سيارات اطراف ستارگان ديگر را مستقيماً ببينيم. اما کشش گرانشی سيارات گردان به دور يک ستاره<br />
∗<br />
Search for Exterritorial Intelligence (SETI)<br />
89 . principle of mediocrity<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
61<br />
موقعيت آن ستاره را مغشوش می<br />
90<br />
کند، و طيف نگارها می توانند، دست کم موقعی که سياره ی اغتشاش گر<br />
بزرگ باشد، جابجايی دوپلری حاصل را در طيف ستاره تشخيص دهند. در زمان نگارش اين متن، عمدتاً با اعمال<br />
اين روش، 170 منظومه ی سياره ای را شناخته ايم<br />
که گرد 147 ستاره می گردند [44]. تا زمانی که شما اين<br />
متن را می خوانيد اين رقم مسلماً فزونی يافته است. تاکنون، اين ستاره ها "مشتری"<br />
زيرا فقط سياره هايی در حد و اندازه ی<br />
حيطه ی اکتشاف اسپکتروسکوپ های امروزی باشد.<br />
عظيم الجثه بوده اند،<br />
مشتری می توانند در طيف ستاره هايشان اغتشاش هايی ايجاد کنند در<br />
امروزه تخمين کمّی ما در مورد دست کم يکی از مؤلفه های قبلاً نامعلوم معادله ی دِرِک، بهبود يافته است. اين امر<br />
از لاادری گری ما در قبال مقدار نهايی معادله را کاسته است، گيريم که اين کاهش چشمگير نباشد. هنوز بايد در<br />
قبال وجود حيات در سيارات ديگر لا ادری بمانيم – اما اندکی کمتر لاادری، چرا که جهل مان اندکی کمتر شده<br />
است. علم می تواند لاادری گری را ذره ذره بکاهد، گرچه هاکسلی معلق وارو می زد تا اين نکته را در مورد<br />
پرسش از <strong>خدا</strong> را منکر شود. برخلاف احتراز احترام آميز هاکسلی و گولد و خيلی کسان ديگر، ادعای من اين است<br />
که پرسش از وجود <strong>خدا</strong> اصولاً و تا ابد فراسوی حيطه ی علم نيست. همان طور که علم، خطای انتظار کُنت در<br />
مورد شناخت ترکيب ستارگان را نشان داده و احتمال وجود حيات در مدار اطراف ستارگان را افزوده، می تواند<br />
دست کم به طور احتمالاتی به قلمرو لاادری گری نيز بتازد.<br />
تعريف من از فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong>، شامل واژه های "فراانسانی" و "فراطبيعی" بود. برای تشريح تفاوت اين دو،<br />
تصور کنيد که راديو تلسکوپی بتواند در عمل سيگنالی از يک حيات فرازمينی دريافت کند و بی شک و شبهه نشان<br />
دهد که ما در کيهان تنها نيستيم. اما اينکه چه سيگنالی را می توان نشانه ی متقاعد کننده ی حيات دانست، پرسش<br />
عبثی نيست. يک روش خوب پاسخ گويی اين است که عکس اين پرسش را مطرح کنيم. ما چه کار هوشمندانه ای<br />
بايد بکنيم تا حضور خود را به مخاطبان کيهانی مان بشناسانيم؟ پالس های ريتميک افاقه نمی کنند. جوسلين بِل<br />
بِرنِل، اخترشناس راديويی<br />
که نخستين بار پولسار را در سال 1967 کشف کرد، از دقت 1.33 ثانيه ای بسامد<br />
نوسان های پولساری شگفت زده شد و شوخ طبعانه آنها را سيگنال های<br />
91<br />
مَکس (مردان کوچک سبزرنگ) نام<br />
نهاد. سپس تر، او پولسار ديگری در جای ديگری از آسمان يافت که دوره ی بسامد نوسانی آن متفاوت بود، و از<br />
شر فرضيه ی مَکس خلاص شد. پديده های طبيعی و غيرهوشمند فراوانی می توانند ريتم های مترونومی ايجاد<br />
کنند: از شاخه های آويزان گرفته، تا قطره های ريزان؛ از تأخير زمانی در لوپ های فيدبک خودتنظيم گرفته تا<br />
چرخش و دوران اجرام آسمانی. امروزه بيش از هزار پولسار در کهکشان ما يافت شده اند، و اين نکته عمومًا<br />
پذيرفته شده که پولسارها ستارگان نوترونی دوّاری هستند که مانند امواج نورانی،<br />
انرژی راديويی<br />
می پراکنند.<br />
جالب است ستاره ای را تصور کنيم که در زمانی در مقياس چند ثانيه به دور خود می گردد (تصور کنيد شبانه<br />
90 . spectroscope<br />
91 . Little Green Men: LGM<br />
www.secularismforiran.com
سي ب<br />
یان<br />
62<br />
روز ما به جای<br />
24 ساعت،<br />
1.33 ثانيه بود) اما ستاره های نوترونی همه چيزشان جالب است. نکته در اينجاست<br />
که اکنون پولسار را پديده ای صرفاً فيزيکی می دانيم و نه ساخته و پرداخته ی هوش.<br />
بسيار محتمل است که تمدن های فرازمينی، چه بتوانيم بشناسيم شان و چه نتوانيم، فراانسانی باشند. چنان <strong>خدا</strong>وار<br />
باشند که در تصور هيچ متألهی نگنجند. دستاوردهای فنآورانه شان در نظر ما همان قدر فراطبيعی نمايد که<br />
دستاوردهای قرن بيست و يکمی ما در نظر يک دهقان قرون وسطايی. تصور کنيد واکنش چنان دهق<br />
در برابر<br />
لپ تاپ، تلفن موبايل، بمب هيدروژنی يا جمبوجت چگونه می بود. چنان که آرتور سی کلارک در قانون سوم اش<br />
يادآور می شود: "هر فنآوری که به قدر کافی پيشرفته باشد از معجزه تميزدادنی نيست." اعجاب معجزات فنآوری<br />
ما برای باستانيان کمتر از اعجاب روايات شکافتن دريا توسط موسی يا راه رفتن عيسی بر روی آب نيست. اعجاب<br />
بيگانگانی که سيگنال های سِتی بر ما هويدا کنند کمتر از اعجاب <strong>خدا</strong>يگان نخواهد بود<br />
، درست<br />
همان طور که<br />
تمدن های عصر حجر، ميسيونرها را <strong>خدا</strong>يگان پنداشتند چون با تفنگ ها، تلسکوپ ها، کبريت ها و سالنامه هايشان<br />
که خسوف بعدی را پيشگويی می کرد به سراغ آن بيچاره ها رفته بودند (و البته از اين افتخار بادآورده تمام و<br />
کمال سوءاستفاده کردند).<br />
پس چگونه بدانيم که حيات های پيشرفته ی سِتی <strong>خدا</strong>يگان اند يا نه؟ به چه معنا ممکن است فراانسانی باشند اما<br />
فراطبيعی نباشند؟ به معنايی<br />
ار مهم، که مقصود اصلی اين کتاب است. تفاوت کليدی ميان <strong>خدا</strong>يگان و موجودات<br />
فرازمينیِ <strong>خدا</strong>وار، در ويژگی هايشان نيست بلکه در منشاء شان است. موجوداتی که به قدر کافی پيچيده باشند که<br />
واجد هوش شوند حاصل فرآيندی طبيعی اند. مهم نيست وقتی با چنين موجوداتی مواجه شويم چقدر <strong>خدا</strong>وار به نظر<br />
ما برسند؛ مهم اين است که منشاء <strong>خدا</strong>يگانی ندارند. برخی نويسندگان داستان های علمی- تخيلی ، مانند دانيل اف.<br />
گالوی در کتاب<br />
يک تمدن بسياربسيار<br />
92<br />
دنيای بدلی ، گفته اند که چه بسا ما درون يک شبيه سازی کامپيوتری زندگی می کنيم، که توسط<br />
عالی تر طرح ريزی شده است<br />
)<br />
و من نمی دانم چگونه می توان اين ادعا را رد کرد). اما<br />
خود آن شبيه سازان بايد از جای ديگری آمده باشند. قوانين احتمالات ابداً اجازه نمی دهند که آنان بدون داشتن<br />
نياکان ساده تر و به يکباره پا به عرصه ی هستی نهاده باشند. وجود آنان هم احتمالاً مرهون قسمی تکامل داروينی<br />
است (که شايد ناشناخته باشد): به اصطلاح دانيل دِنِت: محصول قسمی "جراثقال"<br />
93<br />
چرخ دنده ای اند و نه يک<br />
94<br />
"قلاب فضايی" [45]. قلاب های فضايی – از جمله همه ی <strong>خدا</strong>يان – لمحات اعجاز اند. حقّاً از پس تبيينی بر<br />
نمی آيند و بيش از آنکه تبيين گر باشند، خود طالب تبيين اند. جراثقال ها اما، ابزارهايی تبيينی اند که واقعاً تبيينی<br />
ارائه می دهند. انتخاب طبيعی، جراثقال قهرمان همه ی اعصار است. اين جراثقال، حيات را از بساطت بدوی اش<br />
برکشيده و بر چنان ارتفاعات گيج کننده ی پيچيدگی، زيبايی و طرحوارگی رسانده که امروزه ما را حيران می<br />
سازد.<br />
اين مطلب، درونمايه<br />
4 فصل ی<br />
است، تحت عنوان<br />
"چرا به احتمال قريب به<br />
يقين <strong>خدا</strong>يی<br />
اما نيست".<br />
92 . Counterfeit World, Daniel F. Galouye<br />
93 . ratcheting crane<br />
94 . skyhook<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یعن<br />
63<br />
نخست، پيش از ادامه ی بحث ام از بی باوری ايجابی به وجود <strong>خدا</strong>، بايد خدمت برهان های ايجابی باور به وجود<br />
<strong>خدا</strong> برسيم که الاهيون در درازنای تاريخ پيش نهاده اند.<br />
فصل 3<br />
برهان های وجود <strong>خدا</strong><br />
استادی الاهيات نبايد جايگاهی در نهادهای ما داشته باشد.<br />
تامس جفرسون<br />
برهان های وجود <strong>خدا</strong> قرن هاست که توسط متألهان صورت بندی شده اند، و ديگران، از جمله حاميان به اصطلاح<br />
95<br />
"فهم متعارفی" بر آنها صحه گذارده اند.<br />
"اثبات"<br />
توماس آکوئيناس<br />
پنج "اثبات"ی که توماس آکوئيناس در قرن سيزدهم برای وجود <strong>خدا</strong> بيان کرده، مؤيد هيچ چيز نيستند و، گرچه بايد<br />
در بيان اين مطلب درنگ کنم، پوچی آنها به راحتی عيان شده است. سه برهان اول آکوئيناس تنها شيوه های<br />
مختلف بيان مطلبی واحد هستند، و می توان آنها را همراه هم ملاحظه کرد. همگی اين برهان ها بر پايه ی دور<br />
ي – باطل هستند<br />
پاسخ به يک پرسش، به پرسش ديگری منجر می شود و اين روند تا بينهايت ادامه می يابد.<br />
95 . common sense<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
64<br />
96<br />
متحرک لايتحرک : هيچ حرکتی بدون محرکی مقدم بر خود نيست. اين امر به دور باطلی می انجامد، که<br />
تنها راه گريز از آن، فرض وجود <strong>خدا</strong>ست. ما کسی را که نخستين حرکت را ايجاد کرده <strong>خدا</strong> می ناميم.<br />
.1<br />
97<br />
علت نامعلول : هيچ چيز معلول خودش نيست. هر معلولی علتی مقدم بر خود دارد، و باز هم به دور<br />
باطلی می رسيم، که برای ختم آن ناچاريم علت اولايی فرض کنيم، که همان <strong>خدا</strong> باشد.<br />
.2<br />
98<br />
برهان کيهان شناختی : بايد زمانی بوده باشد که در آن اشيای<br />
فيزيکی<br />
وجود نداشته اند. اما چون اکنون<br />
اشيای فيزيکی وجود دارند، پس بايد امری غيرفيزيکی آنها را به وجود آورده باشد، که آن امر همانا<br />
<strong>خدا</strong>ست.<br />
.3<br />
هرسه ی اين برهان ها بر پايه ی ايده ی دورباطل هستند. دوری که <strong>خدا</strong> برای خاتمه دادن به بطلان آن احضار می<br />
شود. همگی بر اين فرض کاملاً ناموجه استوارند که خود <strong>خدا</strong> مصون از دور است.<br />
را بپذيريم و وجود خاتمه دهنده ای را برای<br />
نامی نياز<br />
مانند:<br />
داريم، مطلقاً<br />
دور باطل فرض بگيريم<br />
اگر اين تجمل مشکوک<br />
و آن را <strong>خدا</strong> نام نهيم، چون به هر حال به<br />
دليلی نداريم که آن موجود واجد صفاتی باشد که معمولاً به <strong>خدا</strong> نسبت می دهند، صفاتی<br />
100<br />
99<br />
قادرمطلق بودن (همه توانی) ، عالم مطلق بودن (همه دانی) ، الاهيت، خالقيت، بگذريم از خصال انسان<br />
واری مثل اجابت دعاها، بخشايش گناهان، و علم به ما فی الصدور. در ضمن، اين نکته هم از نظرمنطق دانان<br />
پوشيده نمانده که همه دانی و همه توانی<br />
101<br />
منطقاً ناهمساز هستند. اگر <strong>خدا</strong> همه دان باشد، بايد از پيش بداند که<br />
چگونه به مدد همه توانی اش در سير تاريخ دخالت خواهد کرد. اما اين بدان معناست که نمی تواند نظرش را<br />
درباره ی مداخلات خود تغيير دهد، پس همه توان نيست. کَرِن اُوِنز اين نکته ی ظريف ناسازه وار را با نثری گيرا<br />
چنين بيان کرده است:<br />
<strong>خدا</strong>ی همه دانی که،<br />
از همه چيز آينده خبر دارد،<br />
همه توانی اش کجاست<br />
تا رأی آينده ی خود را ديگرگون سازد؟<br />
96 . The Unmoved Mover<br />
97 . The Uncaused Cause<br />
98 . The Cosmological Argument<br />
99 . ominipoence<br />
100 . omniscience<br />
101 . incompatible<br />
www.secularismforiran.com
65<br />
به بحث دور باطل و عبث بودن فرض وجود <strong>خدا</strong> برای شکستن اين دور بازگرديم.<br />
فرض کنيم که مثلاً يک<br />
" کت<br />
صرفه جويانه تر آن است که<br />
102<br />
ينگی بيگ بنگ" ، يا مفهوم فيزيکی ديگری که هنوز برايمان ناشناخته است، شکننده<br />
ی اين دور باطل باشد. <strong>خدا</strong> خواندن اين دورشکن، در بهترين حالت بی فايده و در بدترين حالت به طرز مهلکی<br />
گمراه کننده است. دستور آشپزی ادوارد لير برای پختن کتلک کرامبوبليوس ما را فرا می خواند تا<br />
چند تکه "<br />
گوشت گاو دست و پا کنيم، و آنها را به ريزترين قطعات ممکن تقسيم کنيم، و سپس آنها را باز هم ريزتر کنيم، به<br />
قدر هشت يا حتی الأمکان نه بار." برخی دورها به طور طبيعی ختم می شوند. حکمای قديم از خود می پرسيدند<br />
که اگر ماده ای، گيريم طلا را، به خردترين اجزای ممکن آن بشکافيم چه بر سر آن می آيد. چرا نتوانيم باز هر<br />
يک از آن خرده ها را به دو نيم کنيم، و خرده ی باز هم خردتری از طلا بسازيم؟ در اين صورت مسلماً دور با<br />
رسيدن به اتم پايان می يابد. کوچک ترين ذره ی طلا هسته ی اتمی است که دقيقاً از هفتاد و نه پروتون و قدری<br />
بيشتر نوترون تشکيل شده است، که هفتاد و نه الکترون گرد آن می گردند. اگر بخواهيد هسته ی اتم طلا را باز هم<br />
"بشکافيد"، حاصل هرچه باشد، ديگر طلا نيست. اين جور دورهای از نوع کتلت کرامبوبليوس طبيعتاً به اتم ختم<br />
می شوند. اما اصلاً معلوم نيست که دورِ آکوئيناسی، طبيعتاً به <strong>خدا</strong> ختم شود. البته، چنان که سپس تر خواهيم ديد،<br />
اين بيان ملايمی است. فعلاً بگذاريد فهرست اثبات های آکوئيناس را پی گيريم.<br />
103<br />
برهان مراتب وجود . توجه داريم که امور عالم با هم فرق دارند. گيريم، مراتبی از الوهيت يا کمال در<br />
اشياء هست. اما ما اين مراتب را تنها با مقايسه شان با يک حداکثر دريافت می کنيم. انسان ها هم می<br />
توانند خوب باشند و هم بد، پس حداکثر خوبی نمی تواند درون ما باشد. لذا بايد حداکثر ديگری باشد تا<br />
معيار کمال قرار گيرد، و آن حداکثر را <strong>خدا</strong> می ناميم.<br />
.4<br />
آيا اين يک برهان است؟ به همين سياق می توانيد بگوييد که بوگندويی مردم با هم فرق می کند، اما فقط هنگامی<br />
می توانيم بوگندويی مردم را با هم مقايسه کنيم که يک معيار حداکثر، يا کمال بوگندويی، موجود باشد. پس بايد<br />
يک بوگندوی سرآمدِ بی همتا باشد، که <strong>خدا</strong>يش می خوانيم. می توانيد هر صفت ديگری را هم که دوست داريد<br />
جايگزين کنيد، و نتيجه ای همين قدر احمقانه بگيريد.<br />
برهان غايت شناختی، يا<br />
104<br />
برهان صُنع . امور جهان، به ويژه موجودات زنده، طراحی شده می نمايند.<br />
و هيچ چيز طراحی شده ای را نمی شناسيم که طراحی نداشته باشد. بنابراين جهان بايد طراحی داشته<br />
.5<br />
102 . big bang singularity<br />
103 . The Argument from Degree<br />
104 . Teleological Argument or Argument from Design<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یها<br />
یعن<br />
یعن<br />
یحت<br />
ی ا<br />
66<br />
∗<br />
باشد، که <strong>خدا</strong>يش می خوانيم. (مثال خود آکوئيناس، تيری بود از چله ی کمان رها شده و هدفی را آماج<br />
گرفته، اما موشک های ضدموشکِ گرماجوی امروزی بهتر گويای مقصود او هستند.)<br />
امروزه برهان صنع تنها برهانی است که هنوز رواج و مقبوليت دارد، و<br />
به نظر بسياری اين برهان حريف را<br />
ضربه فنی می کند. داروين جوان هم تحت تأثير اين برهان قرار گرفته بود. او اين برهان را در<br />
دوره ی ليسانس<br />
اش در کمبريج در کتاب الاهيات طبيعی ويليام پالی خواند. از بخت بد پالی، عاقبت داروين کهنسال اين برهان را<br />
ضربه فنی کرد. شايد هيچ گاه يک باور مقبول عام اين چنين با استدلالی هوشمندانه مضمحل نشده باشد که چارلز<br />
داروين برهان صنع را نابود کرد. اين نابودی کاملاً غيرمنتظره بود. به لطف داروين، ديگر درست نيست که<br />
بگوييم هرچه که نزد ما طرحوار می نمايد، طراحی دارد. تکامل توسط انتخاب طبيعی، تمثال عالی طراحی است<br />
که به بلندای شگرف پيچيدگی و برازندگی راه می برد. و از جمله ی اين نمودهای طرح وارگی، شبکه های<br />
عصبی هستند – که حتی در فروتنانه ترين صورت هايشان – نشانگر رفتار هدف جويانه اند.<br />
شبکه ی عصبی<br />
يک پشه ی ناقابل هم بيش از آنکه شبيه يک تير گسيل شده به سوی هدف باشد، به موشک های گرماجوی پيشرفته<br />
می ماند. در فصل 4 به بحث برهان صنع باز خواهم گشت.<br />
برهان هستی شناختی و ديگر برهان های پيشينی<br />
برهای های وجود <strong>خدا</strong> در دو مقوله ی اصلی می گنجند: برهان های<br />
برهان توماس آکوئيناس برهان های پسينی هستند، ي<br />
پيشينی، ي<br />
بر پايه ی<br />
105<br />
پيشينی ، و برهان<br />
106<br />
پسينی . پنج<br />
بررسی جهان خارج اند. معروف ترين برهان<br />
برهان هايی که تنها بر استدلال نظری محض تکيه دارند، برهان هستی شناختی است، که توسط<br />
قديس آنسلم اهل کانتربوری در سال 1078 مطرح شد و سپس روايت های متعدد<br />
آن توسط فيلسوفان تکرار شده<br />
است. يک جنبه ی غريب برهان آنسلم اين است که مخاطب روايت اصلی برهان اصلاً بشر نيست، بلکه خود<br />
<strong>خدا</strong>ست.<br />
آنسلم اين برهان را به صورت يک دعا مطرح کرد. (شايد به اين فکر بيافتيد که هر موجودی که بتواند<br />
به دعا گوش فرا دهد نيازی ندارد تا به وجود خود متقاعد شود).<br />
آنسلم گفت که می توان موجودی را تصور کرد که هيچ چيز بزرگ تر از آن متصور نباشد. يک بي<strong>خدا</strong> هم می<br />
تواند چنين موجود متعالی را تصور کند، گرچه وجود آن در دنيای واقعی را منکر می شود. اما، برهان چنين<br />
قياس منطقی زيبايی را که يک همشاگری ام در کلاس هندسه درباره ی اثبات يکی از قضايای اقليدس مطرح کرد فراموش نمی کنم: "<br />
مثلث الف ب ث متساوی الساقين می نمايد. بناابراين..."<br />
105 . a priori<br />
106 . a posteriori<br />
∗<br />
www.secularismforiran.com
67<br />
ادامه می يابد که، موجودی که در جهان واقعی نباشد، مسلماً، فاقد کمال است. بنابراين با تناقض روبرو می شويم،<br />
و سُک سُک، <strong>خدا</strong> وجود دارد!<br />
بگذاريد اين برهان بچگانه را به زبان مناسب اش ترجمه کنيم، که همان زبان ميدان بازی کودکان باشد:<br />
"باهات شرط می بندم که می توانم ثابت کنم <strong>خدا</strong> وجود دارد."<br />
"شرط می بندم که نمی توانی."<br />
"باشه، پس عالیِ عالیِ عالی ترين چيز ممکن را تصور کن."<br />
"خوب، که چی؟"<br />
"حالا، اين عالیِ عالیِ عالی ترين چيز راستکی است؟ وجود دارد؟"<br />
"نه، فقط توی فکر من است."<br />
"اما اگر واقعی بود که عالی تر بود، چون چيز عالی راستکی بهتر از خيال مسخره توی فکر توست.<br />
برايت ثابت کردم که <strong>خدا</strong> وجود دارد. هاجاستن و واجستن، همه ی بي<strong>خدا</strong>ها احمق هستن."<br />
پس من<br />
من در اين گفتگوی کودکانه واژه ی "احمق" را عمداً به کار بردم. خود آنسلم آيه ی اول مزمور 14 را نقل می<br />
کند: "احمق در دل می گويد <strong>خدا</strong>يی نيست" و گستاخانه بي<strong>خدا</strong>يان فرضی اش را "احمق" (به لاتينی<br />
می خواند:<br />
(insipiens<br />
بدين ترتيب، حتی احمق هم متقاعد می شود که امری حداقل در فهم هست که بزرگ تر از آن متصور<br />
نيست. زيرا وقتی او وصف آن امر را می شنود آن را در می يابد. و هر چه به فهم در آيد، در فهم<br />
موجود است. و مسلم است که آن چه هيچ چيز بزرگ تر از آن متصور نيست، نمی تواند تنها در فهم<br />
موجود باشد. زيرا، فرض کنيد تنها در فهم موجود باشد: آنگاه می توان تصور کرد که در واقعيت هم<br />
موجود باشد؛ که بزرگ تر است.<br />
همين اخذ اين نتيجه ی عظما از چنين نيرنگ بازی منطقی نمايی، حس زيبايی شناسانه ی مرا می آزارد، پس بايد<br />
مراقب باشم که از کاربرد واژگانی مثل "احمق" اجتناب کنم. برتراند راسل (که احمق نبود) در اين مورد سخن<br />
جالبی دارد: " پذيرش مغالطه آميز بودن [برهان هستی شناختی] آسان تر از اين است که بفهميم مغالطه دقيقاً در<br />
کجا [ی اين برهان نهفته] است. خود راسل، در جوانی، اين برهان را متقاعد کننده يافته بود:<br />
کاملاً آن موقع را به ياد می آورم. در يکی از روزهای سال 1894، موقع قدم زدن در مسير ترينيتی<br />
لاين، در بارقه ی شهودی دريافتم (يا فکر کردم که دريافتم) که برهان هستی شناختی معتبر است. رفته<br />
www.secularismforiran.com
یپل<br />
68<br />
بودم يک قوطی تنباکو بخرم؛ در مسير برگشت، ناگهان آن قوطی را به هوا انداختم و هنگام گرفتن اش<br />
" فرياد زدم<br />
اسکات کبير، برهان هستی شناختی معتبر است."<br />
من تعجب می کنم که چرا راسل چيزی مثل اين نگفته: " اسکات کبير، برهان هستی شناختی پذيرفتنی می نمايد. اما<br />
اما آيا زننده نيست که<br />
حقيقت عظمايی درباره ی کيهان، حاصل يک بازی کلامی باشد؟<br />
من ترجيح می دادم کارم<br />
را با حل مسائلی مثل ناسازه های زنون شروع کنم." يونانيان بر سر ناسازه هايی مثل "اثبات اينکه آشيل هيچ وقت<br />
به لاکپشت نمی رسد"<br />
∗<br />
دچار دردسر فراوانی شدند. اما اين بينش را داشتند که نتيجه نگيرند که آشيل واقعاً نمی<br />
تواند به لاکپشت برسد. در عوض، آنان اين مسئله را ناسازه [پارادوکس] خوانند و صبر کردند تا نسل های بعدی<br />
رياضيدانان آن را حل کنند ) که سرانجام به طرح نظريه ی سری های نامحدودِ واگراشونده به مقادير محدود منجر<br />
شد). البته خود راسل هم به قدر ديگران بينش داشت که بفهمد لازم نيست که به افتخار نرسيدن آشيل به لاکپشت<br />
قوطی تنباکويی بالا بياندازد.<br />
اما چرا در قبال برهان قديس آنسلم چنين احتياطی به خرج نداد؟ به گمانم او به طرز<br />
مبالغه آميزی يک بي<strong>خدا</strong>ی منصف بود که شوق وافری داشت تا با ايجاب منطق،<br />
راسل به سال 1946، ديرزمانی پس از آن فرياد کشف برهان هستی شناختی چنين نوشت:<br />
♠<br />
خود را افسون زدايی کند. خود<br />
پرسش واقعی اين است که: آيا چيزی هست که بتوانيم به آن بيانديشيم، و به صرف انديشيدن<br />
بر ما ،<br />
معلوم شود که آن چيز در جهان خارج وجود دارد؟ فيلسوفان مايل اند به اين پرسش جواب مثبت دهند،<br />
زيرا کار فيلسوف اين است که امور جهان را با انديشيدن دريابد نه با مشاهده. اگر پاسخ پرسش فوق<br />
مثبت باشد، پس ميان انديشه ی محض و واقعيت<br />
هست، و اگر نباشد، نيست.<br />
برخلاف فيلسوفان مورد اشاره ی راسل، من عميقاً در قبال هر انديشه ای که بدون ملاحظه ی هيچ داده<br />
ای از جهان واقعی، به چنان نتيجه ی عظمايی برسد مشکوک ام. شايد اين بدان خاطر باشد که من<br />
دانشمند ام و نه فيلسوف. در طی قرون و اعصار، فيلسوفان، چه موافق و چه مخالف برهان هستی<br />
شناختی، آن را جدی گرفته اند. به ويژه جِی. ال. مَکی، در کتاب معجزه ی <strong>خدا</strong>باوری بحث روشنی<br />
درباره ی اين برهان ارائه می دهد. بر سبيل تمجيد، می توانيم فيلسوف را به تقريب کسی تعريف کنيم<br />
که فهم متعارف را مبنای پاسخ گويی به پرسش ها نمی گيرد.<br />
)<br />
∗<br />
جزئيات ناسازه های زنون مشهورتر از آنند که نياز به ذکرشان در يک پانويس باشد. اشيل می تواند ده بار سريع تر از لاکپشت بدود،<br />
پس اگر در مسابقه ی دو، آشيل گيريم صد متر عقب تر از زنون بايستد. وقتی آشيل اين صد متر را طی کند، لاکپشت ده متر پيموده است.<br />
وقتی آشيل اين ده متر را طی کند، لاکپشت يک متر پيموده است. وقتی آشيل اين يک متر را طی کند، باز لاکپشت ده سانتيمتر جلوتر رفته<br />
وبه همين ترتيب تا بينهايت، پس آشيل هرگز نمی تواند به لاکپشت برسد.<br />
نمونه ی مشابه و امروزی اين تغيير نظر زيادی تبليغ شده را می توان نزد آنتونی فلوِ فيلسوف يافت. او در کهنسالی اعلام کرد که به<br />
اين عقيده متمايل شده که قسمی الاهيت وجود دارد و اين اظهارات با موجی از شادی در سراسر اينترنت انعکاس يافت). از سوی<br />
ديگر، راسل فيلسوف بزرگی بود. راسل برنده ی جايزه ی نوبل بود. ای بسا گروش آنتونی فِلو به ايمان هم مشمول جايزه ی تمپلتون<br />
شود.<br />
است. ..<br />
♠<br />
www.secularismforiran.com
69<br />
قوی ترين ردّکنندگان برهان هستی شناختی را معمولاً ديويد هيوم<br />
(1776 -1711)<br />
(1804 -1724)<br />
می شمارند. کانت پته ی آنسلم را اينطور روی آب ريخت که گفت اين<br />
و امانوئل کانت<br />
فرض که<br />
"وجود" دارای "کمال"ی بيش از عدم وجود است، بی پايه است. نورمن ملکُم، فيلسوف آمريکايی، اين<br />
نکته را چنين بيان می کند: "اين آموزه که وجود،<br />
يک کمال است بسيار<br />
عجيب و غريب می نمايد. اگر<br />
بگوييم که بهتر است خانه ی آينده ی من عايق پوش باشد، تا بی عايق ، حرف مان معنايی دارد؛ اما اگر<br />
بگوييم بهتر است آن خانه موجود باشد تا اينکه موجود نباشد، حرف مان چه معنايی<br />
فيلسوفی ديگر، داگلاس<br />
107<br />
گَسکينگ<br />
می کند (جيوانی، معاصر آنسلم هم برهان آنسلم را به طرز مشابه<br />
دارد؟" [46]<br />
استراليايی ، همين نکته را در "اثبات عدم وجود <strong>خدا</strong>" به طعنه بيان<br />
108<br />
فروکاسته<br />
بود).<br />
آفرينش جهان شگفت انگيزترين دستاورد قابل تصور است.<br />
شايستگی يک دستاورد، حاصل (الف) کيفيت درونی آن، و (ب) توانايی آفريننده ی آن است.<br />
هرچه ناتوانی (يا معلوليت) آفريننده ای بيشتر باشد، دستاورد او شگفت انگيزتر است.<br />
سهمگين ترين معلوليت برای يک آفريننده، عدم وجود او می باشد.<br />
بنابراين، اگر فرض کنيم که جهان محصول يک آفريننده ی موجود است، می توانيم آفريننده ی بزرگ<br />
تری را تصور کنيم، که در عين عدم وجود، همه چيز را آفريده باشد.<br />
پس <strong>خدا</strong>ی موجود نمی تواند بزرگ ترين <strong>خدا</strong>ی قابل تصور باشد، زيرا هنوز <strong>خدا</strong>يی متعالی تر و شگفت<br />
انگيزتر هست که وجود ندارد.<br />
.1<br />
.2<br />
.3<br />
.4<br />
.5<br />
.6<br />
.7<br />
لذا،<br />
<strong>خدا</strong> وجود ندارد<br />
لازم به گفتن نيست که گَسکينگ حقيقتاً عدم وجود <strong>خدا</strong> را اثبات نکرده است. به همين قياس، آنسلم هم حقيقتاً وجود<br />
<strong>خدا</strong> را اثبات نکرده است.<br />
تنها تفاوت ميان شان اين است که گسکينگ<br />
قصد شوخی داشته، چرا که او دريافته بود<br />
که پرسش از وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> بزرگ تر از آن است که بتوان آن را به مدد "تردستی ديالکتيکی" پاسخ گفت.<br />
البته فکر نمی کنم که استفاده ی تردستانه از وجود، به عنوان ملاک کمال، بدترين مشکل برهان آنسلم باشد. من<br />
روزی برای<br />
تحريک يک جمع متألهان و فيلسوفان، با اقتباس از برهان آنسلم ثابت کردم که خوک ها می توانند<br />
پروز کنند. اکنون جزئيات آن به اصطلاح اثبات را به خاطر ندارم، اما آنان برای اثبات خطای من درصدد توسل<br />
به منطق وجه نما[مودال]<br />
برآمدند.<br />
107 . Douglas Gasking<br />
108 . reductio<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یحت<br />
ی ا<br />
70<br />
برهان هستی شناختی، مانند همه برهان های پيشينی ديگربرای اثبات وجود <strong>خدا</strong>، مرا به ياد آن پيرمرد در داستان<br />
109<br />
نقطه عليه نقطه ی آلدوس هاکسلی می اندازد که<br />
اثباتی رياضی برای اثبات وجود <strong>خدا</strong> يافته بود:<br />
آيا اين فرمول را می دانيد که به ازای هر کميت مثبت m، حاصل تقسيم آن بر صفر، برابر بينهايت<br />
است؟ خوب، حالا دو طرف اين معادله را در صفر ضرب کنيم تا ساده تر شود. به اين صورت، کميت<br />
m برابر حاصلضرب بينهايت در صفر می شود. ي<br />
، هر کميت مثبت m، برابر است با بينهايت<br />
ضرب در صفر. آيا اين به معنای قدرت بی نهايتی نيست که از هيچ، چيزی می آفريند؟ نه؟<br />
ی اين مجادله از يا<br />
رسوای قرن هجدهمی<br />
بر سر وجود <strong>خدا</strong><br />
ياد کنيم<br />
که کاترين کبير ميان اويلر، رياضيدان<br />
سويسی، و ديدرو، دائرة المعارف نگار بزرگ عصر روشنگری برپا کرد. اويلر مؤمن با لحنی سرشار از يقين<br />
ديدرو بي<strong>خدا</strong> را چنين به چالش گرفت که: "موسيو،<br />
،(a + b n )/n = x بنابراين <strong>خدا</strong> وجود دارد.<br />
مرعوب شد و پا پس کشيد، و بنا به روايتی، سر خود را گرفت و به فرانسه برگشت.<br />
پاسخ دهيد!" ديدرو<br />
110<br />
اويلر رويه ای را به کار گرفت که می توان برهان خيره کردن با علم ناميد<br />
ديويد ميلز، در کتاب اش<br />
انجام داده، و<br />
درآن به طرزی بسيار<br />
جهان بي<strong>خدا</strong>، گفتگويی راديويی<br />
(در اين مورد خاص با رياض<br />
را نقل می کند که يک سخنگوی مؤمنان با خود<br />
). يات<br />
ميلز<br />
مهمل به اصل بقای ماده-انرژی متوسل می شود تا مخاطب را خيره کند: " از<br />
آنجا که همه ی ما از ماده و انرژی تشکيل شده ايم، آيا از اين اصل علمی درستی اعتقاد به حيات جاودانی نتيجه<br />
نمی شود؟" ميلز اين پرسش را با صبر و متانتی بيش از آنچه از من برمی آيد، پاسخ گفت.<br />
مصاحبه گر بيش از اين نيست که: "هنگامی که ما می ميريم، هيچ يک از اتم های بدن مان<br />
نابود نمی شود. بنابراين ما ناميرا هستيم."<br />
زيرا ترجمه ی سخن<br />
و هيچ انرژی )<br />
(<br />
من، به رغم تجربه ی طولانی ام، هرگز سخنی به اين سفاهت نشنيده بودم.<br />
تا اينکه بسياری از اين "اثبات<br />
ها"ی شگرف را که در نشانی http://www.godlessgeeks.com/LINKS/GodProof.htm يافتم. در اين<br />
نشانی فهرستی از "افزون بر سيصد اثبات وجود <strong>خدا</strong>" می يابيم که سرشار از کمدی اند. محض انبساط خاطر نيم<br />
دوجين از اين اثبات ها را در اينجا می آورم. از اثبات شماره ی 36 شروع کنيم:<br />
.36<br />
برهان نابودی ناقص: هواپيمايی سقوط کرد و 143 مسافر و خدمه اش کشته شدند. اما کودکی از اين سانحه<br />
نجات يافت، در حالی که فقط سی درصد سوختگی داشت. بنابراين <strong>خدا</strong> وجود دارد.<br />
109 . Point Counter Point<br />
110 . Argument form Blinding with Science<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
71<br />
.37<br />
برهان جهان های ممکن: اگر امور جور ديگری شده بود، پس امور جور ديگری می شد. پس بد می شد.<br />
بنابراين <strong>خدا</strong> وجود دارد.<br />
.38<br />
برهان اراده ی محض: من به <strong>خدا</strong> اعتقاد ندارم! من به <strong>خدا</strong> اعتقاد دارم! دارم؛ دارم؛ دارم. من به <strong>خدا</strong> اعتقاد<br />
دارم! پس <strong>خدا</strong> وجود دارد.<br />
.39<br />
برهان بی اعتقادی: اکثريت جمعيت دنيا اعتقادی به مسيحيت ندارد. اين درست همان چيزی است که شيطان<br />
می خواهد. پس <strong>خدا</strong> وجود دارد<br />
.40<br />
دارد.<br />
برهان تجارب پس از مرگ: شخص ايکس کافر مرد. اکنون متوجه اشتباه اش شده است. بنابراين <strong>خدا</strong> وجود<br />
.41<br />
برهان ارعاب عاطفی: <strong>خدا</strong> شما را دوست می دارد. شما چطور می توانيد اين قدر بی عاطفه باشيد که به او<br />
معتقد نباشيد؟ پس <strong>خدا</strong> وجود دارد.<br />
برهان زيبايی شناختی<br />
در رمان نقطه عليه نقطه ی آلدوس هاکسلی، شخصيت ديگری با گذاشتن استرينگ کوارتت شماره ی<br />
15 بتهوون<br />
در آ مينور Dankegesang”) (“Heiliger بر روی گرامافون وجود <strong>خدا</strong> را ثابت می کند. گرچه ممکن است<br />
چنين برهانی به نظر متقاعدکننده نيايد، اما نمايانگر يک دسته برهان های عامه پسند است. ديگر شمار تعداد چالش<br />
کم و بيش ستيزه جويانه ای از قبيل "اما شکسپير را چگونه توضيح می دهيد؟" از دستم در رفته است<br />
سليقه تان می توانيد شوبرت، ميکل آنژ و الخ را جايگزين کنيد).<br />
بنا به )<br />
برهانی به اين معروفيت، نيازی به تشريح بيشتر<br />
ندارد. اما منطق نهفته در اين برهان هرگز مورد تدقيق قرار نگرفته است، و هرچه بيشتر در مورد آن بيانديشيد،<br />
بيشتر پوچی آن را در می يابيد. مسلماً کوارتت های آخر بتهوون شکوهمند اند. همين طور سونات های شکسپير.<br />
چه <strong>خدا</strong>يی در کار باشد و چه نباشد، اين آثار باشکوه اند. اما اين آثار هنری اثبات وجود <strong>خدا</strong> نيستند؛ اثبات وجود<br />
بتهوون و شکسپير هستند. معروف است که يک رهبر بزرگ ارکستر گفته: "وقتی موزارت را داريد، ديگر چه<br />
نيازی به <strong>خدا</strong> داريد؟"<br />
يک بار ميهمان هفته ی<br />
يک برنامه ی راديويی<br />
بريتانيا بودم. در اين برنامه که نام آن ديسک های صحرای برهوت<br />
بود، ميهمان برنامه بايد انتخاب کند که اگر قرار باشد در يک صحرای برهوت رها شود، چه ديسک هايی را با<br />
خود می برد. از جمله انتخاب های من<br />
rein” “ Mache dich mein Herze از مکاشفات<br />
قديس ماتيو، اثر باخ<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
تلذ<br />
یحت<br />
ی سيسا<br />
یمن<br />
یکت<br />
72<br />
بود. مصاحبه گر نمی توانست بفهمد که چگونه من بيدين، موسيقی دينی را انتخاب کرده ام. شما هم می توانيد<br />
بپرسيد که چطور آدم می تواند از رمان بلندی های بادگير<br />
111<br />
هرگز وجود نداشته اند؟<br />
ببرد، در حالی که می داند کتی و هيت کليف واقعاً<br />
می توانستم نکته ی ديگری را هم در پاسخ شگفتی مصاحبه گر ذکر کنم، نکته ای که در مورد تمام آثار دارای<br />
درونمايه ی دينی، گيريم کلي<br />
سيستين يا نقاشی ديواری بشارت اثر رافائل، صادق است.<br />
بزرگ ترين<br />
هنرمندان هم بايد زندگی شان را بگردانند، و به اين خاطر سفارش ها را قبول کنند. من دليلی ندارم که در مسيحی<br />
بودن رافائل و ميکل آنژ شک کنم – می توان گفت مسيحيت تنها گزينه ی آن دوران بود<br />
–<br />
اما مسيحی بودن شان<br />
تنها از سر اتفاق بود. کليسا به لطف ثروت بيکران اش، مهم ترين کارفرمای هنری آن دوران بود. اگر سير تاريخ<br />
به گونه ای ديگر بود، و سفارش نقاشی سقف يک موزه ی علوم را به ميکل آنژ می دادند، آيا ممکن نبود که اثری<br />
به همان شگفت انگيزی کلي<br />
ستين بيافريند؟ چقدر اندوهبار است که ما هرگز نمی توانيم سمفونی مزوزوئيک<br />
بتهوون يا اپرای جهان گسترنده ی موزارت را بشنويم. و چه حيف که ما از اوراتوريوی تکامل هايدن محروم ايم<br />
– اما اين مانع لذت بردن مان از خلقت او نمی شود. اگر اين استدلال را از سوی ديگر دنبال کنيم، چنان که همسرم<br />
با سردی به من خاطرنشان کرد، چه می شد اگر شکسپير مجبور بود آثارش را به سفارش کليسا بيآفريند؟ در آن<br />
صورت مسلماً ما از هملت، شاه لير، و مکبث محروم می شديم. و در عوض چه نصيب مان می شد؟ آثاری همين<br />
قدر خيال انگيز؟ به همين خيال باشيد.<br />
شايد برهانی منطقی يافت شود که وجود آثار عظيم هنری را به وجود <strong>خدا</strong> پيوند دهد، هوادارن برهان زيبايی<br />
شناختی اين برهان پيوند دهنده را توضيح نکرده اند. آنان فقط فرض گرفته اند که چنين پيوندی بديهی است، اما<br />
مسلماً چنين بداهتی در کار نيست. شايد اين استدلال هم صورت ديگری از برهان صُنع باشد:<br />
مغز موسيقيايی<br />
شوبرت، معجزه ای باورنکردنی است، حتی عجيب تر از چشم مهره داران. يا شايد، به طرزی فرومايه تر، اين<br />
نگرش ناشی از نوعی حسادت نسبت به نوابغ باشد: چطور يک انسان ديگر می تواند چنين موسيقی/ شعر/هنر<br />
زيبايی بيآفريند که من نمی توانم؟ پس کار بايد کار <strong>خدا</strong> باشد.<br />
برهان "تجارب" شخصی<br />
يکی از همدوره های معقول و باهوش دوره ی ليسانس من، که عميقاً متدين بود، برای کمپينگ به جزاير اسکاتلند<br />
رفت. در نيمه شبی او و دوست دخترش در چادرشان از سروصدای پليدی بيدار شدند – که بی شبهه صدای خود<br />
شيطان بود: صدا از هر نظر اهري<br />
بود. دوست من هرگز اين تجربه ی مهيب را فراموش نکرد، و اين يکی از<br />
اسبابی بود که بعدها او را به کشيش شدن سوق داد. ذهن جوان من از اين حکايت متأثر شد، و بعدها آن را برای<br />
.<br />
111<br />
Wuthering Heights اثر اميلی برونته؛ يکی از معروف ترين رمان های<br />
ميان دو شخصيت اصلی هيت کليف و کاترين ارن شاو .م<br />
ادبيات انگليسی، که داستان عاشقانه و پرشوری است<br />
[<br />
]<br />
www.secularismforiran.com
یمن<br />
خي"<br />
73<br />
جمعی از جانورشناسان که در مهمانسرای روز اند کراون آکسفورد گرد آمده بوند روايت کردم. از قضا دو نفر از<br />
آنها که پرنده شناس بودند از خنده روده بر شدند. يکی از آنها گفت که اين نوع جيغ و فغان های اهري<br />
نقاط مختلف جهان به<br />
اصطلاحاً<br />
های لهجه<br />
112<br />
"مرغ شيطان" ناميده می شود.<br />
گوناگون قابل شنيدن است صدای<br />
پرنده ايست که به خاطر<br />
که در<br />
همين جيغ هايش<br />
بسياری به اين خاطر به <strong>خدا</strong> اعتقاد دارند که معتقداند تصويری از <strong>خدا</strong> – يا يک فرشته يا باکره ای آبی پوش – را<br />
به چشم خود ديده اند. يا <strong>خدا</strong> محرمانه با آنها سخن گفته است. به نظر کسانی مدعی اند که چنين تجاربی داشته اند<br />
برهان تجارب شخصی يکی از متقاعدکننده ترين برهان های وجود <strong>خدا</strong>ست. اما در نظر باقی مردم، و کسانی که<br />
معرفتی به روانشناسی دارند، اين برهان کمتر از همه متقاعدکننده است.<br />
شما می گوييد مستقيماً <strong>خدا</strong> را تجربه کرده ايد؟ بسيار خوب، کسانی هم هستند که يک فيل صورتی را تجربه کرده<br />
اند، اما شايد دانستن اين برايتان جالب نباشد. پيتر ساتکليف، آدم کش يورکشايری، به وضوح صدای عيسی را می<br />
شنيده که او را امر به کشتن زنان می کرد. او محکوم به حبس ابد شد. جورج دبليو بوش می گفت که <strong>خدا</strong> به او گفته<br />
که به عراق حمله کند<br />
)<br />
افسوس که <strong>خدا</strong> به او وحی نکرده بود که در آنجا سلاح های کشتار جمعی نيست). بيماران<br />
در تيمارستان فکر می کنند که ناپلئون يا چارلی چاپلين هستند؛ يا همه ی دنيا عليه شان در حال توطئه اند؛ يا می<br />
توانند رسالت شان را به همه ی مردم القا کنند. ما به اين ادعاها می خنديم اما اين وحی و کشف و شهودها را جدی<br />
نمی گيريم، بيشتر به اين خاطر که عده ی زيادی از اين قبيل باورها ندارند.<br />
اش،<br />
تنها فرق تجارب دينی با اين موارد<br />
اين است که مدعيان داشتن شان پرشمار اند. سام هريس، چندان کلبی مسلکی به خرج نداد هنگامی که در کتاب<br />
113<br />
پايان ايمان ، نوشت:<br />
ما برای کسانی که باورهای<br />
شايع باشند آن افراد را<br />
فاقد توجيه عقلانی زيادی دارند نام هايی داريم.<br />
می "ديندار"<br />
خوانيم؛ در غير اين صورت معمو ًلا<br />
هنگامی اين باورها بسيار<br />
"ديوانه"،<br />
يا "روانی"<br />
الاتی" خوانده می شوند.".... مسلماً عقلانيت در جماعت است. در ضمن، اين يک تصادف تاريخی<br />
صرف بوده که در جامعه ی ما باور به خالق عالِم بمافی الصدور جهان نرمال شمرده می شود، اما اگر<br />
فکر کنيد که <strong>خدا</strong> توسط ضربات قطرات باران بر پنجره ی اتاق خواب تان با شما ارتباط مورس برقرار<br />
می کند، بيمار روانی محسوب می شويد. و به اين ترتيب، گرچه مردمان ديندار معمولاً ديوانه نيستند،<br />
اما باورهای اصلی شان مطلقاً ديوانه وار است.<br />
در فصل 10 به موضوع توهم باز خواهم گشت.<br />
112 . devil bird<br />
113 . The End of Faith, Sam Harris<br />
www.secularismforiran.com
ی پ<br />
یعن<br />
ی ا<br />
تینُ<br />
74<br />
مغز انسان يک نرم افزار شبيه سازی درجه ی يک را اجرا می کند. چشمان ما تصوير وفادارانه ای از جهان<br />
خارج، يا فيلم دقيقی از آنچه در زمان می گذرد ارائه نمی دهند. ذهن ما پيوسته در حال تجديد مدلی است که از<br />
جهان خارج دارد: تجديد ضربان های رمزگذاری شده ای که از سلول های بينايی گسيل می شوند، و نيز الگوی<br />
پراکنش آنها برساخته ی خود سيستم عصبی است. توهم های بصری به خوبی نشانگر اين پديده اند<br />
يک [47].<br />
دسته ی عمده از توهم ها، که مکعب نِکِر تنها يک نمونه از آنهاست، به اين علت رخ می دهند که داده های بصری<br />
که مغز دريافت می کند با دو مدل ادراکی از واقعيت سازگارند. مغز هيچ مبنايی برای گزينش ميان آن دو مدل<br />
ندارد، ولذا ما مرتب يک ادراک بصری را از<br />
معنای تحت اللفظی کلمه، مدام بين دو تصوير مختلف در نوسان است.<br />
ادراک ديگر تجربه می کنيم. پس تصويری که می بينيم، به<br />
اين نرم افزار شبيه سازی در مغز، به ويژه مناسب تشخيص چهره ها و اصوات است. من روی طاقچه ی پنجره ی<br />
اتاقم ماسکی پلاستيکی از انشتين گذاشته ام. از روبرو که به اين ماسک نگاه کنيم، عجيب نيست که، به يک تصوير<br />
صلب می ماند. اما جالب است که وقتی از پهلو به آن نگاه کنيم، ادراک بسيار عجيبی حاصل می کنيم. ي<br />
با<br />
گشتن به دور ماسک، به نظر می رسد که چهره هم می گردد و به ما نگاه می کند، البته نه به طور ضعيفی که مثلاً<br />
به نظر می رسد که چشمان موناليزا به سمت شما می گردد. ماسک توخالی واقعآً می گردد. کسانی که قبلاً چنين<br />
ماسکی نديده اند، از ديدن اين پديده کاملاً شگفت زده می شوند.<br />
چرا چنين پديده ای رخ می دهد؟ هيچ کلکی در ساختن ماسک به کار نرفته است. هر ماسک توخالی<br />
چنين پديده<br />
ای ايجاد می کند. همه ی کلک در مغز ادراک کننده است. نرم افزار شبيه ساز درونی ما داده هايی را دريافت می<br />
کند که حاکی از وجود يک چهره است. مغز برای ادراک يک چهره، به چيزی جز يک جفت چشم، يک بينی و<br />
يک دهان در جاهای تقريباً مناسب نياز<br />
ندارد و با داشتن اين سرنخ های تقريبی باقی کار را انجام می دهد. نرم<br />
افزار شبيه سازی چهره به کار می افتد و يک مدل کاملاً صلب از چهره می سازد، حتی اگر چيزی که به چشم می<br />
آيد جز يک ماسک توخالی نباشد.<br />
اين داستان را به اين خاطر گفتم که قدرت شگرف نرم افزار شبيه سازی در مغز را نشان دهم. اين نرم افزار می<br />
تواند "تصويرها" و "تصورها" یي با بالاترين درجه ی صادق نمايی بسازد. برای اين نرم افزار پيشرفته، شبيه<br />
سازی يک روح يا يک فرشته يا يک مريم باکره مثل آب خوردن است. حس شنوايی هم به همين طور است. بر<br />
خلاف انتقال صوت از ميکروفون به يک ضبط صوت باکيفيت، در صداهايی که ما را می شنويم، انتقال صوت از<br />
اعصاب شنوايی به مغز وفادارانه نيست. مانند سيستم بينايی، در سيستم شنوايی هم مغز يک مدل شنيداری می<br />
سازد، که بر پايه ی داده های شنوايی مدام در حال تجديد سامان داده های عصب شنوايی است. به همين سبب است<br />
که غريو ترومپت را به صورت يک نوت واحد می شنويم، و نه ترکيبی از هارمونيک های تک<br />
که طنين<br />
www.secularismforiran.com
ینت<br />
یعن<br />
یما<br />
یها<br />
یال<br />
75<br />
برنزی اين صوت را ايجاد می کنند. به سبب توازن های هارمونيک متفاوت، همان نُت ها در کلارينت دارای<br />
طنين "چوبی" می نمايند و در قره نی، دارای طنين "نيئی". اگر يک سي<br />
سايزر صوتی را با دقت تنظيم کنيد تا<br />
هارمونيک های مجزا را يکی يکی ايجاد کند، مغز تا مدت کوتاهی آنها را به صورت ترکيب تُن های مجزا می<br />
شنود، تا اينکه نرم افزار شبيه ساز "وارد می شود"، و از آن پس ما تنها نوت واحدی از ترومپت يا قره نی يا هر<br />
آلت موسيقی ديگر را می شنويم. حروف صدادار و بيصدای گفتار نيز به همين ترتيب در مغز برساخته می شوند،<br />
و به سطحی ديگر، ي<br />
آواهای بالامرتبه تر و واژگان بدل می شوند.<br />
در کودکی ام، يک بار صدای يک روح را شنيدم: صدای مردانه ای که نجوا می کرد، انگار که در حال خواندن<br />
ورد يا دعايی بود. من تقريباً، اما نه کاملاً، می توانستم واژه هايش را تشخيص دهم، که طنينی جدی و موقر داشت.<br />
من داستان هايی از زندگی ارواح درخانه های قديمی شنيده بودم، و اندکی ترس برم داشته بود. اما از تخت<br />
برخاستم و و آهسته به طرف منبع صدا حرکت کردم. هرچه نزديک تر می شدم، صدا بلندتر می شد، و ناگهان،<br />
صدا در مغزم "زير و زبر" شد. اکنون آن قدر نزديک شده بودم که منشاء اصلی صوت را تشخيص دهم. باد، که<br />
از سوراخ کليد به داخل می وزيد، صدايی ايجاد کرده بود که نرم افزار شبيه ساز مغز من آن را به سخن موقر<br />
مردانه تعبير کرده بود. اگر کودک تلقين پذيرتری بودم، ممکن بود که نه تنها سخنی<br />
نامفهوم ،<br />
بلکه سخنانی<br />
مشخص و حتی جملاتی را "می شنيدم". و اگر هم تلقين پذير بودم و هم مذهبی بار آمده بودم، از سخنانی که باد<br />
زمزمه می کرد در شگفت می افتادم.<br />
يک بار ديگر، تقريباً در همان سن و سال، چهره ی عظيمی را ديدم که با شرارتی وصف نکردنی از پشت پنجره<br />
به من خيره شده است. پنجره ای که در حالت عادی، پنجره ی خانه ای معمولی در يک دهکده ی کنار دريا بود<br />
.<br />
با ترس و لرز جلوتر رفتم تا اينکه آن قدر نزديک شدم که توانستم ببينم آن چهره واقعاً چيست: فقط شکل چهره وار<br />
مبهمی بود که تصادفاً توسط پرده ها ايجاد شده بود. خود چهره و سي<br />
ترسان کودکانه ی من بود. در<br />
11 سپتامبر 2001<br />
ظاهراً شيطانی آن، برساخته ی مغز<br />
برخی مردمان ديندار تصور کردند که در دود برخاسته از برج<br />
دوقولو چهره ی شيطان را ديده اند: خرافه ای ديگر بر پايه ی يک عکس. عکسی که در اينترنت درج و به<br />
طور گسترده منتشر شد.<br />
مدل سازی کاری است که مغز بشر به خوبی از پس آن بر می آيد. وقتی که خوابيم، آن را رؤيا می نامند؛ وقتی<br />
بيداريم، آن را تخيل می ناميم، و هنگامی که تخيل خيلی زنده نمايد، توهم خوانده می شود. چنان که در فصل<br />
نشان خواهيم داد، کودکانی که "دوست خي<br />
10<br />
"<br />
دارند، گاهی او را به وضوح می بينند، درست انگار که واقعی<br />
باشد. اگر فرد ساده لوحی باشيم، توهمات و رؤياهای خود را آنچنان که هستند تعبيرنمی کنيم، بلکه مدعی می شويم<br />
که روحی، يا فرشته ای، يا <strong>خدا</strong> – و به ويژه هنگامی که، جوان، زن و کاتوليک باشيم – مريم مقدس را ديده ايم يا<br />
www.secularismforiran.com
یما<br />
یعا<br />
76<br />
صدايش را شنيده ايم. مسلماً اين تصورات و نموده ها، دلايل خوبی برای باور به وجود ارواح، فرشتگان، <strong>خدا</strong>يان،<br />
يا قديسان نيستند.<br />
اما نفی تصورات توده ای دشوارتر است. مثلاً اينکه گزارش می دهند که به سال 1917 در فاتي<br />
پرتغال، هفتاد<br />
هزار نفر نفر ديدند که خورشيد "شروع به اشک ريختن در آسمان کرد و بر سر جماعت فروپاشيد" [49]. دشوار<br />
بتوان توضيح داد که چگونه هفتاد هزار نفر توانسته اند توهم واحدی را تجربه کنند. اما حتی دشوارتر آن است که<br />
بپذيريم چنين چيزی واقعاً رخ داده باشد بدون اينکه باقی مردم دنيا، به جز در فاتيما، شاهد آن بوده باشند<br />
و نه –<br />
فقط آن را ديده باشند، بلکه نابودی مصيبت بار منظومه ی شمسی، و نيروهای شتاب دهنده ی حاصل از اين ر<strong>خدا</strong>د<br />
را که برای پرتاب کردن هرکسی به آسمان کافی است حس کرده باشند. آدمی ناگزير به ياد آزمون هوشمندانه ی<br />
ديويد هيوم برای وارسی معجزات می افتد: " هيچ شهادتی برای اثبات معجزه بودن يک پديده کفايت نمی کند، مگر<br />
اينکه کذب آن معجزه آساتر از پديده ای باشد که شهادت درصدد اثبات آن است."<br />
شايد نامحتمل باشد که هفتاد هزار نفر همزمان فريفته شوند، يا همزمان در توطئه ای شريک شوند. يا تاريخ در<br />
ثبت اين که هفتاد هزار نفر ادعای ديدن رقص خورشيد را کرده اند، اشتباه کرده باشد. يا همه ی آنها همزمان<br />
سرابی را ديده باشند ) که وادرشان کرده تا به خورشيد خيره شنوند، و اين به اختلالی دربينايی شان انجاميده). اما<br />
هر يک از اين فرضيات نامحتمل محتمل تر از اين آلترناتيو هستند که: زمين ناگهان از مدارش بيرون جهيده، و<br />
منظومه ی شمسی نابود شده، بی آن که خارج از فاتيما، کسی متوجه قضيه شود. منظورم اين است که پرتغال اين<br />
∗<br />
قدرها هم جداافتاده نيست.<br />
نياز واقعاً<br />
به بحث بيشتری درباره ی "تجارب"<br />
شخصی <strong>خدا</strong>يان<br />
يا ديگر پديده های دينی نيست. اگر شما چنين<br />
تجاربی داشته ايد، ممکن است سفت و سخت معتقد باشيد که اين تجارب صحت داشته اند. اما انتظار نداشته باشيد<br />
که بقيه هم حرف تان را بپذيرند، به ويژه اگر اندک دانشی از مغز و سازوکار توانمند آن داشته باشند.<br />
برهان کتاب مقدس<br />
هنوز هم کسانی هستند که بر پايه ی شهادت کتاب مقدس به <strong>خدا</strong> اعتقاد پيدا می کنند. يک برهان رايج، که علاوه بر<br />
ديگران، به سی. اس لوئيس نسبت می دهند (کسی که بعداً بيشتر با او آشنا می شويم) اظهار می کند که چون عيسی<br />
مدعی شده که پسر <strong>خدا</strong>ست، پس يا بايد راست گفته باشد، يا ديوانه باشد، يا دروغگو: "ديوانه، يا بد يا <strong>خدا</strong>". شواهد<br />
تاريخی که حاکی از مد<br />
هر گونه مقام الاهی عيسی باشد قليل اند. اما حتی اگر شواهد خوبی هم موجود بود،<br />
] Hotel de l’Universe et du Portugal<br />
∗<br />
گرچه درست است که زمانی والدين همسرم در پاريس مقيم هتلی شدند به نام<br />
پرتغال].<br />
هتل دنيا و<br />
www.secularismforiran.com
هيّ<br />
یحت<br />
یمت<br />
یمت<br />
ووددا<br />
یات<br />
77<br />
شقوق سه گانه ی فوق به طرز مضحکی ناکافی اند. يک احتمال چهارم، که روشن تر از آن است که نياز به ذکر<br />
داشته باشد، اين است که عيسی صادقانه دچار اشتباه شده بود. خيلی از مردم اشتباه می کنند. در هر حال، چنان که<br />
گفتم، هيچ شاهد تاريخی معتبری بر الاهيت عيسی در دست نيست.<br />
نوشته جات موجود برای کسانی متقاعدکننده اند که عادت ندارند پرسش هايی از اين دست بپرسند: "چه کسی و در<br />
چه زمانی اينها را نوشته؟"؛ "چگونه آنچه را که نوشته اند، دانسته اند؟"؛ "آيا در آن دوران، مقصودشان از اين<br />
نوشته ها همان چيزی بود که امروزه ما برداشت می کنيم؟"؛ "آيا آنها مشاهده گران بيطرفی بودند، يا قصد<br />
وغرضی داشتند که در نوشته هايشان متجلی شده است؟"<br />
از قرن نوزدهم به اين سو، برخی متألهان دانشگاهی<br />
مصرانه گفته اند که اناجيل منبع مطمئنی برای آنچه که واقعاً در تاريخ جهان رخ داده نيستند. همه ی انجيل ها مدتها<br />
پس از مرگ عيسی نوشته شده اند، و همين طور بعد از رسالات پُل، که تقريباً هيچ چيز از به اصطلاح وقايع<br />
زندگی عيسی نمی گويد. پس هر چه هست کپی ها و استنساخ های "نسل های جانک های چينی" است (فصل پنج<br />
را ببينيد) که کاتبان جايزالخطا نگاشته اند. کاتبانی که در هر حال، قصد و غرض دينی خود را داشتند.<br />
يک مثال خوب از غرض ورزی دينی، افسانه ی دلگرم کننده ی تولد عيسی در بيت اللحم است، که ظاهراً در پی<br />
کشتار بيگناهان توسط هِرود رخ داد. هنگامی که انجيل ها را می نوشتند، سالها از مرگ عيسی گذشته بود، و کسی<br />
نمی دانست که او کجا زاده شده است. اما يهوديان مطابق بشارت عهد قديم (ميکاح<br />
(5:2<br />
انتظار داشتند که مسيح<br />
موعود در بيت اللحم زاده شود. در پرتو اين بشارت، انجيل يوحنا به ويژه خاطر نشان می کند که پيروان عيسی از<br />
اينکه او در بيت الحم زاده نشد شگفت زده شدند: "ديگران گفتند، اين مسيح است. اما برخی گفتند، آيا مسيح بايد از<br />
جليله بيايد؟ آيا کتب مقدس نگفته اند که مسيح از ذر<br />
آنجاست؟"<br />
ی<br />
، و از شهر بيت اللحم می آيد، که داوود اهل<br />
و لوقا مسئله را جور ديگری فيصله دادند. آنان برآن شدند که عيسی بايد در بيت اللحم زاده شده باشد. اما او را<br />
از طريق ديگری به آنجا رساندند.<br />
مريم و يوسف را واداشت تا مدت ها پس از تولد عيسی در نازارث، در<br />
بازگشت از مصر، هنگامی که از کشتار بيگناهان توسط هرود شاه می گريختند، به بيت اللحم برسند. برعکس او،<br />
لوقا اعلام کرد که مريم و يوسف پيش از تولد عيسی در نازارث می زيستند. پس چطور شد که آنان در لحظه ی<br />
حساس به بيت اللحم رفتند تا بشارت را تحقق بخشند؟ لوقا می گويد که در زمانی که سيرنوس (کيرينيوس) حاکم<br />
سوريه بود، سزار آگوستوس فرمان سرشماری عمومی را برای ساماندهی امور مالي<br />
صادر کرد، و هرکسی<br />
مجبور شد که "به شهر خود" برود. يوسف از "بيت و شجره ی داوود" بود ولذا مجبور شد "به شهر داوود که بيت<br />
اللحم نام دارد" بازگردد. اين راه حل به نظر مناسب می آيد. تنها مشکل اين است که چنان که اِی. اِن. ويلسون در<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
یعن<br />
یان<br />
78<br />
کتاب عيسی<br />
و رابين لاين فاکس در<br />
114<br />
روايت ناموثق خاطر نشان کرده اند اين روايت از نظر تاريخی کاملاً<br />
مهمل است. داوود، اگر وجود داشته باشد، بايد قريب هزار سال پيش از مريم و يوسف زيسته باشد. پس چرا لازم<br />
بوده که روميان<br />
يوسف را وادارند تا به شهری برود که نيای دورش هزار سال قبل در آنجا می زيسته است؟ اين به<br />
آن می ماند که من مجبور باشم در فُرم های مالي<br />
خود را اهل اَشبی دولازوک ذکر کنم، چون شايد نياکان من<br />
مرا بتوان تا سنيور دو ديکين پی گرفت. کسی که بر ويليام فاتح غلبه کرد و در اَشبی سکنا گزيد.<br />
به علاوه، لوقا صراحتاً وقايعی را ذکر می کند که مورخان می توانند به طور مستقل آنها را وارسی کنند. مثلاً در<br />
زمان حکومت کيرينيوس يک سرشماری انجام شد<br />
– اما<br />
برای کل امپراتوری. و سرشماری خيلی هم دير انجام شد، ي<br />
يک سرشماری محلی بود، نه به فرمان سزار آگوستوس و<br />
به سال 6 بعد از ميلاد مسيح، سالها پس از مرگ<br />
هِرود. لاين فاکس نتيجه می گيرد که "داستان لوقا از نظر تاريخی ناممکن و فاقد انسجام درونی است"، اما با<br />
مخمصه ی لوقا و اشتياق او به وفاداری به بشارت ميکاح ابراز همدلی می کند.<br />
در شماره ی<br />
دسامبر<br />
115<br />
2004 مجله ی فِری اينکوايری ، تام فلين، ويراستار اين مجله ی عالی، مجموعه ای از<br />
مقالاتی را جمع آوری کرد که نشانگر تناقضات و خلل های داستان محبوب کريسمس بود. خود فلين تناقضات<br />
فراوان ميان انجيل های متی و لوقا را، که تنها حواريان ثبت کننده ی تولد عيسی هستند، فهرست کرد [50].<br />
رابرت گيلولی نشان می دهد که چگونه تمام جنبه های اصلی اسطوره ی عيسی، از جمله ستاره ی شرقی، زايمان<br />
باکره، تکريم نوزاد توسط شاهان، معجزات، اعدام، رستاخيز و صعود عيسی همگی مأخوذ از ادي<br />
هستند که<br />
پيش تر در مديترانه و ناحيه ی خاورنزديک وجود داشته اند. فلين پيشنهاد می کند که تمايل متی برای برآوردن<br />
بشارت های مسيحايی (خلف داوود بودن، تولد در بيت اللحم) جهت خوشايند خوانندگان يهودی<br />
تقابل با نکات مورد علاقه ی لوقا قرار<br />
دارد که برای مسيحی کردن بت پرستان اديان<br />
است و يکسره در<br />
هلنی انگشت بر نقاط حساس<br />
آنان (زاده شدن از باکره، تکريم توسط شاهان، و غيره) نهاده است. تناقضات حاصل بسی آشکارند اما همواره<br />
توسط مؤمنان مسيحی ناديده انگاشته شده اند.<br />
مسيحيان پيشرفته نيازی به پند جورج گرشوين ندارند تا آنان را متقاعد کند که "هرچی که بهتون می گن / هرچی<br />
تو انجيل می خونيد / حتماً همون جوری نبوده". اما مسيحيان ساده ی فراوانی هستند که فکر می کنند چيزها حتماً<br />
همان طور بوده که در کتاب مقدس نوشته – کسانی که انجيل را حقيقتاً خيلی جدی می گيرند و آن را گزارش دقيق<br />
تاريخی دانسته و لذا شاهدی بر عقايد دينی خود محسوب می کنند.<br />
آيا اين مردم هرگز لای کتابی را که حقيقت<br />
محض می شمارند باز کرده اند؟ پس چرا متوجه اين تناقضات آشکار نمی شوند؟ آيا اين معتقدان به صحت لغوی<br />
اناجيل از خود نمی پرسند که چگونه متی يوسف را خلف نسل<br />
بيست و هشتم داوود گرفته، و لوقا خلف نسل چهل<br />
114 . The Unauthorized Version<br />
115 . Free Inquiry<br />
www.secularismforiran.com
رهِ<br />
ه یيّ<br />
یست یست<br />
یدت<br />
79<br />
و يکم؟ از آن بدتر، در شجره نامه های اين دو تقريباً هيچ نام مشتراکی نيست! در هر حال، اگر عيسی واقعاً از<br />
مريم باکره زاده شده باشد، ربطی به اسلاف يوسف پيدا نمی کند، و نمی تواند مصداق بشارت عهد عتيق باشد که<br />
می گويد مسيح بايد از ذر<br />
داوود باشد.<br />
بارت ا<br />
عقي<br />
116<br />
من ، عالم انجيلی آمريکايی، در کتابی که عنوان فرعی آن داستان ورای کي<br />
عهد جديد را تغيير دادند است، عدم قطعيت عميق کل متن عهد جديد را هويدا می کند.<br />
∗<br />
و چي<br />
کسانی که<br />
پرفسور اِهرمن سفر<br />
خود را به طرزی گيرا در مقدمه ی کتاب شرح می دهد، که چگونه از انجيل باوری بنيادگرا به شکاکی<br />
محتاط ميل کرده، سفری<br />
که پيشرانه اش فهم خطاهای<br />
عظيم کتب مقدس بوده است.<br />
جالب اينکه، همزمان با<br />
ارتقايش در سلسله مراتب دانشگاه های آمريکا، از حضيض "مؤسسه ی انجيلی مويد"، به کالج ويتون (در مرتبه<br />
117<br />
ای اندکی بالاتر، اما هنوز محبوب بيلی گراهام ( تا پرينستون و اوج کلاس بين المللی، در هر گام می بيند که<br />
حفظ بنيادگرايی مسيحی در مقابله با رقبای خطرناک پيشرو دشوارتر می شود. او اين چنين پيش می رود، و ما<br />
خوانندگان را هم مستفيض می کند. از کتاب های بت شکنانه ی آگاهی بخش ديگر در زمينه ی نقد انجيل می توان<br />
از روايت ناموثق نوشته ی رابين لاين فاکس، نام برد که پيش تر ذکرش شد، و کتاب انجيل سکولار: چرا بيدينان<br />
118<br />
بايد دين را جدی بگيرند ، نوشته ی ژاک برلينلبرا.<br />
چهار انجيلی که وثوق رسمی يافته اند، کم و بيش به طور دلبخواه، از ميان دست کم يک دوجين انجيل ديگر از<br />
جمله اناجيل توماس، پيتر، نيکودموس، فيليپ، بارتلمو و مری مگدالن گزيده شده اند<br />
که تامس جفرسون به خواهرزاده اش نوشت:<br />
.[51]<br />
درباره اين اناجيل بود<br />
هنگام صحبت ازعهد جديد، فراموش کردم بگويم که برای مطالعه ی تواريخ مسيح بايد همه ی متون را<br />
بخوانی، چه آنهايی که شورای کليسايی برايمان موثق دانسته و چه آنهايی که شبه موثق شمرده شده اند.<br />
چرا که آن انجيل های شبه موثق هم به قدر بقيه ادعای وحيانيت دارند. و عاقبت خودت بايد با عقل خود<br />
درباره ی وثوق شان داوری کنی، نه با عقل عاليجنابان کليسايی.<br />
شايد برخی انجيل ها به اين خاطر از فهرست مراجع رسمی حذف شده اند که شامل داستان هايی هستند که حتی از<br />
چهار انجيل رسمی خجالت آورتر اند. برای مثال، انجيل توماس، داستان هايی از کودکی عيسی نقل می کند که در<br />
116 . Bart Ehrman<br />
∗<br />
117<br />
من فقط عنوان فرعی اين کتاب را ذکر کردم چون اين تنها قسمتی است که از آن مطمئن ام. عنوان اصلی کتاب که در نسخه ای که من<br />
دارم، و چاپ کانتينيوم لندن است، "اين کلام کيست؟" می باشد. من در اين نسخه هيچ نمی يابم که بتوانم بگويم اين همان کتابی است که<br />
هاراپ، ناشر آمريکايی، در سانفرانسيکو طبع کرده است. من آن را نديده ام. عنوان آن "نقل قول نادرست از عيسی". به گمانم هر دو يک<br />
کتاب باشند، اما نمی دانم چرا ناشران اين طور می کنند؟<br />
. واعظ اوانجليست مشهور آمريکايی که تورهای دور و دراز وعظش و دوستی اش با چند رئيس جمهور آمريکا، به او اهميتی بين<br />
المللی بخشيده بود.م<br />
118 . The Secular Bible: Why Nonbelievers Must Take Religion Seriously, Jacque Berlinerblau<br />
www.secularismforiran.com
ی اِ<br />
یست<br />
یحت<br />
80<br />
آنها عيسی مثل يک جن شرور از نيروی جادويی خود سوءاستفاده می کند، و مثلاً با بدجنسی همبازی اش را به بز<br />
تبديل می کند.، يا تکه گِل را به گنجشک تبديل کند، يا با دراز کردن يک قطعه چوب در نجاری به پدرش کمک<br />
∗<br />
می کند. خواهند گفت که هيچ کس چنين معجزات مهملی را که انجيل توماس ذکر کرده باور نمی کند. اما دلايل<br />
باور به معجزات اناجيل چهارگانه هم بيش تر يا کم تر از اين نيست.<br />
دارند، و وقوع شان همان قدر مشکوک است که صحت داستان شاه آرتور و دلاوران ميزگرد.<br />
همه ی اين معجزات صبغه ی افسانه ای<br />
اغلب وجوه اشتراک اناجيل چهارگانه حاصل اين است که از منبع مشترکی بهره گرفته اند، که يا انجيل مارک بوده<br />
يا اثری قديمی تر و مفقود که انجيل مارک نخستين خلف آن است. هيچ کس نمی داند که آن چهار حواری که بوده<br />
اند، اما به ظنّ قريب به يقين می توان گفت که هيچ کدام شان شخصاً عيسی را ملاقات نکرده بودند. اغلب آنچه<br />
نگاشته اند به هيچ وجه کوشش تاريخی صادقانه ای نيست، بلکه صرفاً تکرار مکررات عهد قديم است، چرا که<br />
انجيل نگاران اعتقاد و التزام تام داشتند که زندگانی عيسی بايد مطابق بشارت های عهد قديم باشد.<br />
می توان<br />
يک بحث تاريخی جدی طرح کرد که آيا اصلاً شخص عيسی وجود داشته است يا خير. اين بحث هواداران فراوانی<br />
ندارد، اما برخی آن را پی گرفته اند. از جمله ی آنان می توان به پرفسور جی. یاِ<br />
نويسنده ی چندين کتاب در اين زمينه، از جمله<br />
.<br />
119<br />
آيا عيسی وجود داشته است؟ اشاره کرد.<br />
وِلز استاد دانشگاه لندن و<br />
اگرچه عيسی احتمالاً وجود داشته است، اما عموم استادان معروف مطالعات انجيلی، کتاب عهد جديد<br />
و مسلماً )<br />
عهد قديم) را ثبت معتبر حقايق تاريخی نمی دانند، و من هم بعد از اين ديگر انجيل را شاهدی بر وجود هرگونه<br />
الاهيت نمی شمارم. تامس جفرسون پيشگويانه به جانشين خود جان آدامز نوشت: " روزی خواهد رسيد که نسل<br />
اسطوره ای عيسی، که پدرش <strong>خدا</strong>ست و در رحم يک باکره شکل گرفته، در زمره ی افسانه های نسل مينروا<br />
[<strong>خدا</strong>ی رومی صنايع د<br />
[<br />
در ذهن ژوپيتر در خواهد آمد.<br />
رمان دَن براون، راز داوينچی، و فيلمی که بر پايه ی آن ساخته شده، در محافل کليسايی غوغای فراوانی افکند.<br />
مسيحيان دليری کردند و فيلم را تحريم کردند و مقابل سينماهای نمايش دهنده ی اين فيلم تظاهرات راه انداختند. اين<br />
داستان هم در حقيقت از ابتدا تا انتها جعلی است: داستانی تخيلی و ساختگی. از اين جهت، کاملاً مانند اناجيل است.<br />
تنها فرق راز داوينچی با اناجيل اين است که اناجيل داستان های باستانی هستند و راز داوينچی داستانی مدرن.<br />
.<br />
∗<br />
ان. ويلسون در زندگينامه ی عيسی، در مورد نجار بودن عيسی ابراز ترديد می کند. و اژه ی يونانی tekton به معنی نجار است،<br />
اما ترجمه ی است از واژی آرامی ، nagger که هم به معنی پيشه ور است و هم فرهيخته. اين يکی از چندين مورد سوءترجمه های<br />
انجيل است. مشهور ترين اين موارد، سوءترجمه ی اشعيای يهودی از واژه ی "زن جوان" به واژه ی يونانی "باکره"<br />
به همين سادگی لغزشی در ترجمه بسی بسط يافته و منجر به اين افسانه ی مضحک شده که مارد عيسی باکره بوده<br />
است! تنها رقيب ديگر عنوان قهرمانی سوءترجمه ی سازنده نيز به باکرگان مربوط است. ابن ورّاق به نحو خنده داری احتجاج می کند که<br />
در وعده ی هفتاد و دو باکره به هر مسلمان شهيد، "باکرگان" سوءترجمه ی "انگورهای سفيد با شفافيت بلورين" بوده است. اما اگر اين<br />
نکته را عموم امت اسلام دريافته بودند، جان چه تعداد قربانی بيگناه عمليات انتحاری که نجات نمی يافت؟ (ابن ورّاق، "باکره ها، کدام<br />
(almah)<br />
119 . Did Jesus Exist? , G. A. Wells<br />
(parthenos) است.<br />
باکره ها؟" 45-6 (Free Inquiry 26:1, 2006,<br />
www.secularismforiran.com
ني"<br />
یحت<br />
81<br />
برهان دانشمندان برجسته ی ديندار<br />
اکثريت مطلق مردمان فرهيخته به دين مسيحيت بی اعتقاد اند، اما اين بی اعتقادی را<br />
در ملاء عام مخفی می کنند، چرا که نگران اند که درآمدشان را از دست ندهند.<br />
برتراند راسل<br />
وتون ديندار بود. شما خود را ارشد تر از نيوتون، گاليله، کپلر و غيره و غيره تصور می کنيد؟ اگر <strong>خدا</strong> از نظر<br />
امثال اين دانشمندان وجود داشته، شما فکر می کنيد کی هستيد که منکر <strong>خدا</strong> می شويد؟" انگار سستی خود اين<br />
برهان کافی نيست که برخی از عذرتراشان [آپولوژيست ها]<br />
مدام شايعات<br />
نام داروين را هم به اين فهرست می افزايد و<br />
♠<br />
متعفن، و آشکارا کاذبی، درباره ی گروش او به دين در بستر مرگ می پراکنند.<br />
اين شايعه پردازی<br />
از زمانی شروع شده که يک "بانوی اميد" افسانه ی دلپذيری پرداخت که مطابق آن داروين در دم آخر، در نور<br />
عصرگاهی افتاده بر بستر کتاب عهد جديد را ورق می زد و لب به اعتراف گشود که نظريه ی تکامل سراسر خطا<br />
بوده است. در اين بخش – به دلايلی که شايد حدس زدن شان چندان دشوار نباشد – توجه من عمدتاً معطوف به<br />
دانشمندانی است که همواره از آنان به عنوان نمونه های دينداری ياد می شود.<br />
نيوتون واقعاً اظهار دينداری کرده بود. تا حوالی قرن نوزدهم تقريباً همگان چنين می کردند. تا اينکه در اين قرن<br />
فشارهای اجتماعی و قضايی در مورد اظهار دين کمتر، و پشتيبانی علمی برای کنارنهادن دين بيشتر از قرن های<br />
پيش شد. البته از هر دو سو استثناهايی هم بوده اند. چنان که جيمز هاوت در کتاب 2000 سال بی دينی: مردمان<br />
120<br />
مشهور با دليری شک کردن نشان می دهد، حتی پيش از داروين هم همه ی دانشمندان مؤمن نبودند. و پس از<br />
داروين هم برخی دانشمندان برجسته مؤمن مانده اند. دليلی ندارد شک کنيم که مايکل فاراده حتی پس از آشنايی با<br />
آثار داروين همچنان مسيحی ماند. او عضو فرقه ی ساندمانی بود. فرقه ای که اعضايش معتقد به تعبير تحت<br />
اللفظی انجيل بودند؛ در مراسم پيوستن اعضای جديد پای آنها را می شستند؛ و برای اطلاع از اراده ی الاهی قرعه<br />
کشی می کردند<br />
)<br />
فعل گذشته را به کار برده ام، چون اين فرقه عملاً منقرض شده است). فاراده در سال<br />
عنوان يکی از شيوخ اين فرقه انتخاب شد، سال بعد از آن اصل انواع داروين منتشر شد، و فاراده به سال<br />
1860 به<br />
1867 با<br />
♠<br />
حتی مرا هم به بشارت گروش در بستر مرگ مفتخر کرده اد. در واقع اين مدعايی مسجع و مکرر است، که هر بار در هاله ای از<br />
شايد من بايد احتياط به خرج دهم و برای حفظ شهرتم پس از مرگ، يک ضبط<br />
ابهام و فريب تکرار می شود (مثلا،نک.<br />
صوت در بستر مرگ خود نصب کنم. لالا واردز می افزايد "چرا وقت مان را در بستر مرگ هدر دهيم؟ اگر می خواهيد جلوه گری کنيد،<br />
چه بهتر که اين کار را در زمان مناسب انجام دهيد، از جايزه ی تمپلتون بهره مند شويد، و خرفتی را بهانه کنيد."<br />
.(Steer 2003<br />
120 . 2000 Years of Disblief: Famous People with the Courage to Dout, James Haught<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
ی ب<br />
82<br />
مذهب ساندمانی درگذشت. جيمز کلارک ماکسول، همتای نظريه پردازِ فارارده ی آزمايشگر، هم مسيحی معتقدی<br />
بود. ديگر قطب های فيزيک قرن نوزدهم بريتانيا، هم به هکذا. مثلاً ويليام تامسون، يا لُرد کلوين، که کوشيد نشان<br />
دهد که زمان برای<br />
رخ دادن<br />
تکامل کافی<br />
نبوده و لذا نظريه<br />
ی<br />
تکامل خطاست.<br />
برآورد زمانی<br />
اين اشتباه<br />
ترموديناميک دان بزرگ ناشی از اين فرض بود که او خورشيد را گويی از آتش می دانست که سوخت آن ظرف<br />
چند ده ميليون سال ته می کشد، و نه ظرف چند هزار ميليون سال.<br />
ی انرژی هسته ای نمی دانست.<br />
جالب اينکه، در نشست انجمن بريتانيايی<br />
البته بر کلوين حرجی نيست که چيزی درباره<br />
1903، به سال<br />
نوبت به جورج داروين،<br />
دومين پسر چارلز داروين، رسيد تا با اتکا به کشف راديوم توسط ماری کوری، نظريه ی پدرش را توجيه و لرد<br />
کلوين را که هنوز زنده بود پريشان سازد.<br />
در قرن بيستم شمار دانشمندان بزرگی که اظهار دينداری می کنند کمتر می شود ،اما هنوز چندان نادر نيستند. به<br />
گمان من اغلب اين دانشمندان ديندار متأخر، تنها به معنای انشتينی کلمه دينداراند. چنان که در فصل<br />
1 احتجاج<br />
کردم، ديندار خواندن آنان، سوءاستفاده از معنای "دينداری" است. با اين حال، برخی دانشمندان بلندمرتبه هستند که<br />
به معنای سنتی و تمام و کمال کلمه صادقانه ديندار اند.<br />
در ميان دانشمندان معاصر بريتانيايی<br />
که اظهار دينداری می<br />
کنند، سه نفر هستند که همه جا اسم شان با هم می آيد: پيکاک، استانارد و پولکينگ هورن. هر سه يا برنده ی جايزه<br />
ی تمپلتون بوده اند، يا عضو هيئت امنای اين انجمن هستند. در پی بحث های خصوصی و عمومی دوستانه ای که<br />
با هر سه شان داشته ام، از باورشان به وجود قانونگذاری کيهانی متعجب نشده ام، بلکه حيرت ام از اعتقادشان به<br />
جزئيات دين مسيحی بوده است، ي<br />
، رستاخيز، بخشايش گناهان و باقی قضايا.<br />
در ايالات متحده هم نمونه های مشابهی يافت می شود، برای مثال فرانسيس کالينز، سرپرست پروژه ی شاخه ی<br />
♣<br />
آمريکايی پروژه ی ژنوم انسانی. اما در آنجا هم مانند بريتانيا، اين گروه از دانشمندان به خاطر تحفه بودن شان<br />
مطرح می شوند و محل حيرت همکاران شان در جامعه ی دانشگاهی واقع می شوند. در سال<br />
تلويزيون بی<br />
سی مستندی درباره ی جورج مِندِل، بنيان گذار نابغه ی علم ژنتيک<br />
برای 1996،<br />
تهيه می کردم. برای اين<br />
برنامه در باغی قديمی در کِلِرِ کمبريج با دوستم جيم واتسون، بنيان گذار نابغه ی پروژه ی ژنوم انسانی، مصاحبه<br />
ای انجام دادم. البته خود مِندِل مردِ دين، و راهب آگوستينی بود؛ اما در قرن نوزدهم می زيست و در آن زمان<br />
راهب شدن آسان ترين راهی بود که مندل می توانست برای انجام تحقيقات علمی اش پيش گيرد. برای مِندل، راهب<br />
شدن معادل برخورداری از بورس تحقيقاتی بود.<br />
ديندار<br />
در آن مصاحبه از واتسون پرسيدم که آيا امروزه دانشمندان<br />
بسياری را می شناسد. او پاسخ داد "عملاً هيچ کس. گهگداری با يکی مواجه می شوم، و کمی شرمنده می<br />
شوم [خنده]، چون، می دانيد، باور نمی کنم که کسی چيزی را به صرف وحی شمردن بپذيرد."<br />
♣<br />
با پروژه ی غيررسمی ژنوم انسانی اشتباه نشود، که سرپرست آن<br />
"دزد دريايی " برجسته ) و بيدين) علم، کرايگ وِنتر است.<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
83<br />
فرانسيس کريک، همکار واتسون در بنای کل انقلاب ژنتيک، عضويت خود در کالج چرچيل در کمبريج را لغو<br />
کرد چون آن کالج تصميم گرفته بود که کلي<br />
کوچکی )<br />
واتسون، من اين نکته را مطرح کردم که، برخلاف او و<br />
به درخواست يک متولی وقف) بسازد. در مصاحبه ام با<br />
کريک، بسياری از مردم تعارضی ميان دين و علم نمی<br />
يابند، چون ادعا می کنند که علم درباره ی چگونگی امور است و دين درباره ی مقصود غائی امور. واتسون فوراً<br />
پاسخ داد: " خوب، من فکر نمی کنم که بودن ما هيچ مقصودی داشته باشد. ما صرفاً حاصل تکامل هستيم. می<br />
توانيد بگوييد، '<strong>خدا</strong>ی من، اگر فکر می کنيد وجود ما مقصودی ندارد، پس حتماً زندگی بسيار غمباری داريد.'<br />
من انتظار نهار دلپذيری را دارم." و بعد هم نهار دلپذيری نوش جان کرديم.<br />
اما<br />
تلاش های عذرتراشان برای يافتن دانشمندان ديندار مدرن نشان از بيچارگی آنها دارد، و آشکارا می توان صدای<br />
پوکِ خوردن کفگيرشان به ته ديگ را شنيد. تنها وب سايتی که توانستم پيدا کنم که مدعی ارائه ی فهرستی از<br />
"دانشمندان مسيحی برنده ی جايزه ی نوبل" بود، فقط توانسته بود نام شش نفر را از ميان چند صد برنده ی جايزه<br />
ی نوبل ذکر کند. معلوم شد که از اين شش نفر، چهار نفر اصلاً جايزه ی نوبل نبرده اند؛ و دست کم در مورد يکی<br />
شان مطمئن ام که، بيدينی است که تنها برای مراسم اجتماعی به کليسا می رود. يک پژوهش منظم تر که توسط<br />
بنجامين بيت هالاهمی انجام شده، "نشان می دهد ميزان بيدينی کسانی که در علم يا ادبيات به دريافت جايزه ی نوبل<br />
مفتخر شده اند در قياس با کل جمعيت جامعه شان، قابل توجه است." [52].<br />
پژوهشی که لارسون و ويثام انجام دادند و مجله ی معتبر نيچر در سال 1998 به چاپ رساند، نشان می دهد که<br />
ازميان دانشمندانی که نزد همکاران شان به قدر کافی برجسته محسوب شده اند که به عضويت در آکادمی ملی<br />
علوم آمريکا پذيرفته شوند (معادل عضويت در انجمن پادشاهی علوم بريتانيا) تنها هفت درصد به <strong>خدا</strong>يی شخص<br />
وار باور داشتند<br />
.[53]<br />
اين تمايل بسيار آشکار دانشمندان برجسته به بي<strong>خدا</strong>يی تقريباً درست برعکس آمار دينداری<br />
در کليت جامعه ی آمريکاست، که در آن بيش از 90 درصد به قسمی موجود فراطبيعی باور دارند. دانشمندان<br />
غيربرجسته، که عضو آکادمی ملی علوم نبوده اند ، در ميانه ی اين طيف قرار می گيرند. مانند دانشمندان برجسته،<br />
در اين گروه هم دينداران مؤمن در اقليت اند، اما قلّت شان کمتر و نسبت شان حدود 40 درصد است.<br />
مطابق انتظار من بود که دانشمندان آمريکايی کمتر از عموم آمريکاييان ديندار باشند، و نسبت دينداری<br />
اين درست<br />
در ميان<br />
برجسته ترين دانشمندان از همه کمتر باشد. آنچه شايان توجه است، تعارض حاد ميان دينداری عموم آمريکاييان و<br />
بي<strong>خدا</strong>يی نخبگان روشنفکری آن است<br />
.[54]<br />
اندکی جای تعجب است که مطرح ترين وب سايت خلقت گرايان،<br />
Answers in Genesis<br />
[پاسخ های سِفر<br />
پيدايش]، پژوهش لارسن و ويثام را ذکر می کند، البته نه به عنوان شاهدی بر اينکه ممکن است عيبی در دين<br />
باشد، بلکه به عنوان اسلحه ای در جدال داخلی ميان عذرتراشان مذهبی، و عليه کسانی که مدعی اند تکامل با دين<br />
www.secularismforiran.com
ی ا<br />
یعن<br />
یضا<br />
یعن<br />
یعن<br />
84<br />
سازگار است. اين وب سايت در مطلبی تحت عنوان "آکادمی ملی علوم تا بن استخوان بي<strong>خدا</strong>ست"، با مسرت<br />
پاراگراف نتيجه گيری نامه ی لارسن و ويثام به سردبير نيچر را نقل می کند:<br />
در حين جمع بندی يافته هايمان، آکادمی ملی علوم جزوه<br />
منتشر کرد که<br />
مشوق آموزش تکامل در<br />
مدارس عمومی است، موضوعی که سبب تنش ميان جامعه ی علمی و برخی مسيحيان خلقت گرای<br />
آمريکا بوده است. اين جزوه به خوانندگان اطمينان می بخشد که "علم در قبال وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong><br />
بيطرف است." بروس آلبرتز، رئيس آکادمی، می گويد: "بسياری از اعضای بسيار برجسته ی آکادمی<br />
هستند که خيلی<br />
هم ديندارند، و به تکامل هم باور دارند،<br />
پژوهش ما خلاف اين مطلب را نشان می دهد.<br />
و خيلی<br />
هايشان زيست شناس هم هستند."<br />
آدم احساس می کند که آلبرتز [رئيس آکادمی ملی علوم] به دلايلی که در بخش "مکتب تکامل گرايی نِويل<br />
چمبرلين" ذکر کردم (فصل 2 را ببينيد) وضع "نوما" را اتخاذ کرده باشد. اما "پاسخ های سِفر پيدايش" سودايی<br />
بس متفاوت دارد.<br />
انجمن پادشاهی<br />
بريتانيا علوم<br />
(و نيز کشورهای<br />
مشترک المنافع، از جمله کانادا، استراليا، نيوزلند، هندوستان،<br />
پاکستان، بخش انگليسی زبان آفريقا و غيره) معادل آکادمی ملی علوم ايالات متحده، است. در حينی که اين کتاب به<br />
چاپ سپرده می شود، همکارانم، آر. اليزابت کورنول و مايکل استيرات در حال نگارش پژوهش مشابهی درباره<br />
ی عقايد دينی اعضای انجمن پادشاهی علوم هستند. نتايج تفصيلی اين تحقيق بعداً به چاپ می رسد، اما آنان لطف<br />
کرده اند و به من اجازه داده اند که نتايج مقدماتی شان را در اينجا ذکر کنم. آنان روش استانداردی برای طبقه بندی<br />
عقايد به کار برده اند که شبيه مقياس ليکرتی است. از همه ی 1074 عضو انجمن پادشاهی که آدرس ايميل داشته<br />
اند (ي<br />
اکثريت غالب اعضا)<br />
نظرسنجی شده است و 23 درصد پاسخ داده اند (که آمار خوبی برای اين نوع<br />
پژوهش است). در اين نظرسنجی گزاره های مختلفی طرح شده است، مثلاً: "من به <strong>خدا</strong>يی شخص وار اعتقاد دارم<br />
که به امور افراد بشر علاقمند است، دعاها را می شنود، حساب گناهان و بزه ها را دارد و درموردشان داوری می<br />
کند." برای هر<br />
يک از اين گزاره ها امتيازی بين ) 1 مخالفت قاطع) تا 7 (موافقت قاطع) اختصاص دادند. مقايسه<br />
ی مستقيم نتايج حاصل از اين تحقيق با تحقيق لارسن و ويثام اندکی دشوار است، چرا که لارسن و ويثام مقياسی<br />
سه امتيازی برای هر يک از گزاره ها وضع کرده بودند، اما روند کلی هر دو پژوهش يکسان است. مانند اع<br />
انجمن ملی علوم آمريکا، اکثريت قاطعی از اعضای انجمن پادشاهی هم بي<strong>خدا</strong> هستند. تنها 3.3 درصد قاطعانه<br />
موافق وجود <strong>خدا</strong>يی شخص وار بودند (ي<br />
مخالف اين گزاره بودند (ي<br />
گزاره ی فوق بدهند و "بيدين"<br />
به آن امتياز<br />
را کسانی که امتياز<br />
به اين گزاره امتياز<br />
1 داده بودند). اگر "مؤمن"<br />
7 داده بودند). درحالی که 78.8 درصد کاملاً<br />
را کسی تعريف کنيم که امتياز<br />
7 به يا 6<br />
1<br />
يا 2 به اين گزاره بدهند، 213 بيدين و تنها 12 نفر مؤمن<br />
بودند. مانند تحقيق لارسن و ويثام، و نيز ملاحظات بيت هالاهمی و آرگيل، کورنول و استيرات نيز دريافتند که<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
85<br />
زيست شناسان حتی کمی بيشتر از فيزيک دانان گرايش به بي<strong>خدا</strong>يی دارند. برای دانستن جزئيات بيشتر، و باقی<br />
نتايج جالب توجه اين تحقيق، لطفاً به مقاله ی خودشان که به زودی منتشر می شود مراجعه کنيد<br />
.[56]<br />
اما از دانشمندان آکادمی ملی و انجمن پادشاهی که بگذريم، آيا شواهدی هم در دست است که بي<strong>خدا</strong>يی در کليت<br />
جامعه نزد تحصيل کرده ترها و باهوش ترها فراوان تر باشد؟ درباره ی رابطه ی ميان دينداری و سطح تحصيلی،<br />
يا رابطه ی دينداری و ضريب هوشی (آی کيو) چندين تحقيق انجام گرفته است. مايکل شِمِر، در کتابش چگونه<br />
ايمان می آوريم:<br />
121<br />
جستجوی <strong>خدا</strong> در عصر علم ، پژوهش گسترده ای را شرح می دهد که خود او و همکارش<br />
فرانک سالووی به صورت کتره ای بر روی آمريکاييان انجام داده اند. از جالب ترين نتايج اين پژوهش، کشف<br />
دينداری ميان معکوس ی رابطه<br />
و تحصيلات بود<br />
(هرچه افراد مورد آزمون<br />
دينداری شان کمتر بود). همچنين دينداری با علائق علمی و (قوياً)<br />
تحصيل کرده تر بودند، احتمال<br />
با ليبراليسم سياسی رابطه ی معکوس داشت.<br />
هيچ يک از اين نتايج عجيب نيستند، همان طور که رابطه ی مستقيم دينداری فرد با دينداری والدين اش شگفتی<br />
برنمی انگيزد. جامعه شناسانی که جامعه ی بريتانيا را مورد مطالعه قرار داده اند، دريافته اند که از هر دوازده<br />
بريتانيايی<br />
تنها يک نفر باورهای دينی والدين اش را کنار می گذارد.<br />
چنان که می توانيد انتظار داشته باشيد، پژوهشگران مختلف امور را به شيوه های مختلفی می سنجند، و به همين<br />
خاطر مقايسه ی مستقيم نتايج پژوهش ها دشوار می شود.<br />
122<br />
اَبَرتحليل شيوه ايست که توسط آن پژوهشگر تمام<br />
مقالات پژوهشی چاپ شد درباره ی يک موضوع را بررسی می کند و تعداد مقالاتی را که نتيجه ی واحدی گرفته<br />
اند می شمارد، و با تعدادی که نتايجی ديگر گرفته اند مقايسه می کند. تنها اَبَرتحقيقی که من درموضوع رابطه ی<br />
رابطه ی دينداری و ضريب هوشی می شناسم توسط پاول بِل انجام شده و در سال<br />
2002 در<br />
مجله<br />
123<br />
ی مِنسا<br />
منتشر شده است ) مِنسا انجمن افراد دارای ضريب هوشی بالاست، و عجيب نيست که اين مجله شامل مقالاتی در<br />
مورد اموری باشد که سبب گرد آمدن اعضای اين انجمن شده اند) [57]. بِل چنين نتيجه می گيرد که: "از<br />
43<br />
تحقيقی که از 1927 به اين سو درباره ی رابطه ی ميان باور دينی و هوش و\يا سطح تحصيلات انجام گرفته، همه<br />
به جز چهار مورد رابطه ای<br />
معکوس ميان اين دو<br />
يافته اند.<br />
احتمال دينداری يا داشتن هر نوع "اعتقادات" او کمتر است."<br />
ي<br />
هرچه هوش<br />
يا تحصيلات فرد بالاتر باشد،<br />
يک اَبَرتحليل همواره از هر يک از تحقيقات مشمول در آن خصوصيت کمتری دارد. خوب است پژوهش های<br />
ديگری در اين زمينه صورت گيرد، و نيز مطالعات بيشری درباره ی گروه های نخبگان، مانند اعضای ديگر<br />
آکادمی های ملی، و برندگان جوايز يا نشان های مهم مانند نوبل، کرافورد، فيلد، کيوتو، کاسموس و غيره انجام<br />
121 . How We Believe: The Search for God in an Age of Science, Michael Shermer<br />
122 . mega- analysis<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
86<br />
گيرد. اميدوارم ويرايش های آتی اين کتاب شامل چنين داده هايی هم باشد. يک نتيجه ی معقول تحقيقات موجود اين<br />
است که عذرتراشان دينی عقل به خرج دهند و در ارائه ی الگوهای برجسته ی دينداری، دست کم وقتی نوبت به<br />
دانشمندان می رسد، کمتر از آنچه عادت شان است سروصدا راه اندازند.<br />
قمارباز پاسکال<br />
بِلِز پاسکال، رياضيدان بزرگ فرانسوی، می انديشيد که هرقدر هم بخت شرط بندی روی وجود <strong>خدا</strong> اندک باشد،<br />
جريمه ی اشتباه حدس زدن از آن هم افزون تر است.<br />
بهتر است به <strong>خدا</strong> اعتقاد داشته باشيد، چون اگر اعتقادتان<br />
درست باشد سعادت ابدی نصيب تان می شود، و اگر برخطا باشيد هيچ تفاوتی ايجاد نمی کند. از سوی ديگر، اگر<br />
به <strong>خدا</strong> اعتقاد نداشته باشيد و از قضا برخطا باشيد، دچار عذاب ابدی می شويد. در حالی که اگر بی اعتقادی تان<br />
درست باشد هيچ تفاوتی ايجاد نمی کند. تصميم گيری در چنين شرايطی جای تأمل ندارد. به <strong>خدا</strong> اعتقاد داشته باشيد.<br />
اما، در اين برهان نکته ای بس غريب است. اعتقاد يا باور داشتن چيزی نيست که شما بتوانيد آن را مثل يک<br />
سياست اتخاذ کنيد. دست کم، چيزی نيست که من بتوانم به طور ارادی درباره اش تصميم بگيرم. من می توانم<br />
تصميم بگيرم که به کليسا بروم، يا تصميم بگيرم که وردی را زمزمه کنم، يا می توانم تصميم بگيرم که دست بر<br />
روی انجيل بگذارم و سوگند بخورم که کلمه به کلمه ی آن را قبول دارم. اما هيچ يک از اين تصميم ها حقيقتاً<br />
موجب اعتقاد من به <strong>خدا</strong> نمی شود. قمارباز پاسکال تنها می تواند برهان اعتقاد قلابی به <strong>خدا</strong> باشد. و در اين<br />
صورت بهتر است <strong>خدا</strong>يی که مدعی اعتقاد به او هستيد از نوع <strong>خدا</strong>يان همه دان يا عالم بمافی صدورنباشد. داگلاس<br />
آدامز در داستان مؤسسه ی کارآگاهی جهانی ديک جِنتلی اين ايده ی چرند را به سخره می گيرد که اعتقاد يا<br />
باورداشتن چيزی است که شما می توانيد درباره اش تصميم گيری کنيد. در اين داستان، ما با روبوتی به نام راهب<br />
برقی آشنا می شويم که نوعی ابزار صرفه جويی در کار است و با خريدن آن می توان عمل "باور کردن را<br />
برايتان انجام دهد". مدل دولوکس اين روبوب به اين سبب توصيه می شود که "قادر به باور کردن چيزهايی است<br />
که مردم سالت لِيک سيتی هم باور نمی کنند".<br />
در هر حال، چرا بايد به راحتی اين ايده را بپذيريم که برای خشنود کردن <strong>خدا</strong>، بايد به او معتقد باشيم؟ چه نکته ی<br />
خاصی در باور هست؟ آيا همين قدر محتمل نيست که <strong>خدا</strong> مهرب<br />
صداقت؟ چه کنيم اگر <strong>خدا</strong> دانشمندی باشد که جستجوی صادقانه<br />
، بخشندگی،<br />
ی حقيقت<br />
يا تواضع را نيز پاداش دهد؟ يا<br />
را والاترين<br />
فضيلت<br />
بداند؟ آيا صانع<br />
عالم حتماً بايد دانشمند باشد تا صداقت را بر صدر نشاند؟ از برتراند راسل پرسيدند اگر بميرد و خود را در محضر<br />
<strong>خدا</strong> بيابد، و <strong>خدا</strong> از او بپرسد که چرا به من اعتقاد نداشتی چه جوابی می دهد. راسل پاسخ داد: "فقدان شواهد کافی<br />
123 . Mensa Magazine<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
87<br />
<strong>خدا</strong>يا، فقدان شواهد کافی" (من غالباً گفته ام که اين پاسخی جاودانی است). آيا <strong>خدا</strong> نبايد برای شکاکيت دليرانه ی<br />
قائل شود؟ (بگذريم از صلح طلبی دليرانه ی راسل که<br />
راسل بسی بيش از شرط بندی زبونانه ی پاسکال احترام و با اين که نمی دانيم <strong>خدا</strong> متمايل به کدام رويه است، اما<br />
در خلال جنگ اول جهانی موجب زندانی شدن اش شد). پاسکال ادعا نمی کند که قماربازش هيچ دانشی ورای<br />
برای شکست دادن قمارباز پاسکال بايد اين نکته را بدانيم. بيش<br />
شرط بندی ندارد. آيا می توانيد شرط بنديد که <strong>خدا</strong> برای اعتقاد قلابی و فاقد صداقت (يا حتی اعتقاد صادقانه) از شکاکيت صادقانه ارج قائل است؟<br />
باز هم فرض کنيد که <strong>خدا</strong>يی که پس از مرگ تان با آن مواجه می شويد، بَعل<br />
[<strong>خدا</strong>ی باستانی کنعانيان [ باشد و<br />
فرض کنيد که بعل هم به همان حسودی رقيب قديمی اش يهوه باشد. آيا بهتر نيست که پاسکال به جای شرط بندی<br />
روی يک <strong>خدا</strong>ی خاص، اصلاً روی هيچ <strong>خدا</strong>يی شرط بندی نکند؟ آيا با توجه به شمار فراوان <strong>خدا</strong>ي<br />
رويشان شرط بندی<br />
کرد، کل منطق شرط بندی<br />
پاسکال زايل نمی<br />
که می توان<br />
شود؟ شايد پاسکال اين برهان را به شوخی<br />
مطرح کرده باشد، همان طور که من آن را به شوخی رد می کنم. اما کسانی را ديده ام، مثلاً در جلسه ی پرسش و<br />
پاسخ پس از يک سخنرانی، که جداً برهان قمارباز پاسکال را مؤيد باور به وجود <strong>خدا</strong> می دانند، و همين ارائه ی<br />
طرح مختصری از اين برهان در اينجا را توجيه می کند.<br />
سرانجام، آيا نمی توان گونه ای ضدبرهان قمارباز پاسکال مطرح کرد؟ فرض کنيد بپذيريم که واقعاً اندک بختی<br />
هست که <strong>خدا</strong> موجود باشد. با اين حال، می توان گفت که اگر بر روی نبودن <strong>خدا</strong> شرط ببنديد از زندگی سرشارتر و<br />
دلپذيرتری برخوردار می شويد، اما اگر بر روی وجود <strong>خدا</strong> شرط ببنديد مجبوريد وقت گرانبهايتان را برای عبادت<br />
او، قربانی کردن به درگاهش، جنگيدن و مردن به خاطرش و غيره تلف کنيد. در اينجا پرسش را پی نمی گيرم ،<br />
اما خوب است هنگامی که به فصل بعد می رسيم و درباره ی نتايج مصيبت بار اعتقاد و التزام دينی سخن می<br />
گوييم، خواننده اين نکته را در نظر داشته باشد.<br />
برهان های با سیيِ<br />
فکر می کنم غريب ترين تلاش هايی که برای اثبات وجود <strong>خدا</strong> شده، برهان با سیيِ<br />
در کتاب<br />
فصل<br />
124<br />
2<br />
است که اخيراً استفان آنوين<br />
125<br />
احتمال وجود <strong>خدا</strong> پيش نهاده است. من ابتدا ترديد داشتم که اين برهان را ، که ضعيف ترين و کم ارج<br />
ترين برهان نزد قدما است، ذکر کنم. اما کتاب آنوين پس از انتشار به سال 2003 توجه رسانه ای فراوانی به خود<br />
جلب کرد، و برخی رويه های تبيينی را گرد هم آورد. من قدری با مقاصد او همدلی داشتم، چون همان طور که در<br />
گفتم، معتقدم که وجود <strong>خدا</strong> يک فرضيه ی علمی است که دست کم اصولاً قابل بررسی می باشد. همچنين<br />
تلاش دون کيشوت وار آنوين جهت تعيين رقم احتمال وجود <strong>خدا</strong> کاملاً سرگرم کننده است.<br />
124 . Bayesian Argument<br />
125 . The Probability of God, Stephen Unwin<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یها<br />
ريي<br />
یعن<br />
ی ب<br />
یدن<br />
یعن<br />
یها<br />
یکا<br />
88<br />
عنوان فرعی کتاب، ي<br />
محاسبه ی ساده ای که حقيقت غائی را ثابت می کند، همه ی نشانگان کتاب بعدی ناشر<br />
را دارد، چرا که چنين اعتماد متکبرانه ای در متن آنوين يافت نمی شود. بهتر است اين کتاب را نوعی "راهنمای<br />
کاربردی" محسوب کنيم، ي<br />
برای توضيح قضيه ی با سيِ<br />
مثالی از اعمال<br />
قضيه ی مقادير گنگِ با سيِ<br />
برای<br />
يک بررسی موردی<br />
مايه.<br />
آنوين معادلاً می توانست يک قاتل فرضی را مثال بزند. بازرس شواهد را مرتب می<br />
کند. اثر انگشت روی تپانچه نشان از خانم پيکاک دارد. اين ظنّ را با يک کميّت احتمالاتی به او نسبت دهيم. با اين<br />
حال، پرفسور پلوم هم انگيزه ای برای مقصر جلوه دادن اين خانم دارد. پس احتمال مظنون بودن خانم پيکاک را<br />
قدری کاهش دهيم. طبق نظر کارشناس قضائی، هفتاد درصد احتمال دارد که تپانچه از فاصله ی دور به دقت<br />
شليک شده باشد، و اين نشانگر مظنونی است که آموزش نظامی ديده است. پس مقداری برای احتمال ظنّ مان به<br />
کلنل موستارد نسبت دهيم.<br />
♣<br />
اما عاليجناب گرين بيشترين انگيزه را برای قتل داشته است پس تخمين عددی مان از<br />
احتمال مظنونيت او را افزايش دهيم. اما آن موی بلند طلايی روی ژاکت قربانی می تواند موی خانم اسکارلت<br />
باشد... و الی آخر. ترکيبی از احتمالات کم و بيش سوبژکتيو در ذهن بازرس غليان می کند، و او را به نتيجه گيری<br />
گوناگون می کشاند. اما فرض بر اين است که قضيه ی بايِس در نتيجه گيری نهايی به او کمک می کند. اين<br />
قضيه موتوری<br />
اصل<br />
برای رياضی<br />
ترکيب احتمالات تخمينی<br />
گوناگون و رسيدن به حکمی<br />
نهايی<br />
است، که<br />
تخمين<br />
احتمالاتی کمّی خاص خود را دارد. البته درستی تخمين نهايی هم فقط می تواند به درستی ارقام ورودی باشد. اين<br />
ورودی ها معمولاً در معرض داوری سوبژکتيو اند، با تمام ترديدهايی است که به ناگزير از آن ناشی می شود.<br />
∗<br />
GIGO (آشغال بدهی، آشغال تحويل می گيری) در اينجا هم برقرار است – و در مورد مثال آنوين از<br />
احتمال وجود <strong>خدا</strong>، "برقرار است" واژه ی بسيار ملايمی است.<br />
آنوين يک مشاور مديريت ريسک است که<br />
در مقابل شيوه های احتمالاتی رقيب، پرچم<br />
استنتاج بايسی را بر<br />
افراشته است. او کاربرد قضيه ی بايِس را، نه در مورد يافتن قاتل، بلکه درباره ی عظيم ترين نمونه ی آزمو<br />
که وجود <strong>خدا</strong> باشد، اعمال می کند. روش او اين است که با عدم اطمينان کامل آغاز می کند، ي<br />
،<br />
ابتدا به وجود و<br />
عدم وجود <strong>خدا</strong> کميت 50 درصد نسبت می دهد. سپس او شش فکت را در نظر می گيرد که ممکن است به مسئله<br />
مربوط باشند، و به هر يک ضريبی عددی نسبت می دهد و اين شش رقم را به موتور قضيه ی بايس می خوراند تا<br />
ببيند اين موتور چه رقمی بيرون می دهد.<br />
مشکل اينجاست که ) باز تکرار کنم) شش ضريب داده شده، کميت هايی<br />
اندازه گيری شده نيستند، بلکه داوری شخصی خود استفان آنوين می باشند، که برای حل قضيه شکل عددی به خود<br />
گرفته اند. اين شش فکت از اين قرارند:<br />
)<br />
♣<br />
عاليجناب گرين نام شخصيتی در برخی بازي روی تخته (کلودو) است که در بريتانيا که محل ابداع بازی است)، استراليا،<br />
نيوزلند، هند و ديگر کشورهای انگليسی زبان به جز آمري شمالی به همين نام شناخته می شود. جالب اينکه در آمريکا نام اين<br />
شخصيت به آقای گرين تغ يافته است. قضيه از چه قرار است؟<br />
∗ Garbage in, Garbage Out<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
89<br />
همه ی ما درکی از خير داريم.<br />
مردم کارهای شرمی کنند<br />
)<br />
طبيعت کارهای شر می کند<br />
)<br />
هيتلر، استالين، صدام حسين).<br />
زلزله ها، سونامی ها، طوفان ها).<br />
شايد معجزات کوچکی رخ دهند (من کليدم را گم می کنم و دوباره پيدايش می کنم).<br />
شايد معجزات بزرگی رخ دهند<br />
مردم تجارب دينی دارند.<br />
)<br />
ممکن است عيسی پس از مرگ زنده شده باشد).<br />
.1<br />
.2<br />
.3<br />
.4<br />
.5<br />
.6<br />
پس از يک مسابقه ی پر سروصدای بايسی، که در آن <strong>خدا</strong> جلو می زند، بعد عقب می ماند، بعد سخت تقلا می کند<br />
تا به حد نصاب 50 درصدی که از آن آغاز کرده برسد، سرانجام <strong>خدا</strong> موفق می شود، به لطف تخمين های آنوين،<br />
به 67 درصد احتمال وجود دست يابد. حال، بماند که اين مسابقه چه ارزشی دارد (به نظر من که هيچ). سپس آنوين<br />
تصميم می گيرد که احتمال با سیيِ 67 درصد وجود به قدر کافی زياد نيست، پس گام عجيبی برمی دارد تا با تزريق<br />
فوری "ايمان"، اين احتمال را دوپينگ کند و به 95 درصد برساند. اين کار به شوخی شبيه است، اما او واقعا<br />
ًهمين کار را می کند. کاش می توانستم بگويم که او چطور اين مقادير را توجيه می کند، اما در واقع هيچ توجيهی<br />
در کار نيست. من در جای ديگر هم اين ترهات را شنيده ام. يک بار هنگامی که دانشمندان دينداری را که اتفاقاً آدم<br />
باهوشی هم بودند به چالش می گرفتم تا باورشان به <strong>خدا</strong> را توجيه کنند، با وجود پذيرش اين که هيچ شاهدی بر<br />
وجود <strong>خدا</strong> نيست، باز می گفتند: "قبول دارم که هيچ شاهدی نيست. اما به همين دليل است که اين باور را "ايمان"<br />
) می خوانند<br />
واين جمله ی اخير را با اعتقادی طلبکارانه بيان می کردند، نه با پوزش يا شرمندگی ).<br />
شگفت آنکه، فهرست شش گزاره ی آنوين، نه برهان صُنع را شامل می شود، و نه هيچ يک از باقی پنج "اثبات"<br />
آکوئيناس را، و نه برهان های گوناگون هستی شناختی را. او هيچ علاقه ای به اين برهان ها ندارد: آنها حتی يک<br />
نمه هم تخمين عددی احتمال وجود <strong>خدا</strong> را نمی افزايند. او اين برهان را مطرح می کند و مثل يک احتمالات دان<br />
خوب، همه را عبث می شمارد. فکر می کنم اين بخش اثرش ارزنده است، هرچند دليل او برای رد برهان صٌنع با<br />
دليل من فرق دارد. اما به نظرم برهان هايی هم که او تدريجاً اذن دخول شان را به دالان بايسی می دهد، همان<br />
قدر ضعيف هستند. مقصودم فقط اين است که ضرايبی که آنوين به طريق سوبژکتيو وضع می کند، با ضرايبی که<br />
من وضع می کنم فرق دارند. بالآخره، داوری های سوبژکتيو برای کی اهميت دارند؟ به نظر آنوين، اين فکت که<br />
ما حسی از خوبی و بدی داريم کاملاً حامی وجود <strong>خدا</strong>ست، درحالی که من اصلاً نمی فهمم چرا اين فکت بايد<br />
موضع نخستين مان در قبال <strong>خدا</strong> ما را تغيير دهد. در فصل های<br />
6 و<br />
7 کتاب نشان می دهم که برخورداری از حس<br />
خوبی و بدی، هيچ دليلی معتبری نيست که خوبی و بدی ارتباط آشکاری با وجود الاهيتی فراطبيعی داشته باشد.<br />
درست مانند توانايی مان در لذت بردن از يک کوارتت بتهوون، حس ما از خوبی نيز در صورت وجود يا عدم<br />
وجود <strong>خدا</strong> همين طور دست نخورده می ماند.<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
نيي<br />
90<br />
از سوی ديگر، به نظر آنوين وجود شر و به ويژه بلايای طبيعی مثل زمين لرزه و سونامی به شدت خلاف احتمال<br />
وجود <strong>خدا</strong> هستند. در اين مورد، داوری آنوين متفاوت با<br />
126<br />
"دادباوری" (ي<br />
من اما همنوا با نظر بسياری از متألهان ناراحت است.<br />
تبرئه ی مشيت الاهی در قبال وجود شر) خواب را از چشم متألهان می ربايد. کتاب مرجع<br />
127<br />
فلسفه ی آکسفورد ، که مرجع بسيار معتبری است، مسئله ی شر را "توانمندترين ايراد به <strong>خدا</strong>باوری سنتی" می<br />
خواند. اما اين ايراد فقط متوجه وجود يک <strong>خدا</strong>ی خوب است. خوبی جزء تعريف فرضيه ی <strong>خدا</strong> نيست، بلکه فقط<br />
يک ضميمه ی مطلوب است که به آن الصاق کرده اند.<br />
مسلماً کسانی از سلک متألهان غالباً در تمييز آنچه که صادق است و آنچه که دوست دارند صادق باشد، دچار<br />
ناتوانی مضمن هستند. اما برای يک مؤمن پيشرفته تر که به وجود نوعی هوش فراطبيعی باور دارد، حل و فصل<br />
مسئله ی شر، به سادگی آب خوردن است. فقط کافيست <strong>خدا</strong> را بدنهاد فرض کنيد – مثل <strong>خدا</strong>يی که در هر صفحه<br />
از عهد قديم می خرامد. يا اگر چنين <strong>خدا</strong>يی را دوست نداريد، <strong>خدا</strong>ی جداگانه ی اختراع کنيد، و او را شيطان<br />
بناميد، و نبرد او با <strong>خدا</strong>ی خوب را عامل رنج موجود در جهان بشماريد. يا فرض کنيد که <strong>خدا</strong> نسبت به رنج بشر<br />
بی اعتناست. يا – به عنوان يک راه حل پيشرفته تر – <strong>خدا</strong>يی را فرض بگيريد که دغدغه هايی مهم تر از مصائب<br />
بشری دارد. يا <strong>خدا</strong>يی که به رنج بشر بی اعتنا نيست، اما اين رنج را بهايی می داند که بشر بايد بپردازد تا در<br />
جهان منظم و قانونمند از اراده ی آزاد برخوردار باشد. هر يک از اين بهانه ها خريدارانی نزد متألهان دارد.<br />
به اين دلايل، اگر قرار بود من تمرين بايسی آنوين را تکرار کنم، نه مسئله ی شر مرا از فرض احتمال صفر (در<br />
مورد آنوين<br />
50 درصد)<br />
تکان می داد و نه ملاحظات اخلاقی. اما نمی خواهم بر سر اين نکته بحث کنم، چون هيچ<br />
جاذبه ای در مجادله برسر عقايد شخصی نمی يابم، چه نظر آنوين و چه نظر خودم.<br />
برهانی که بسيار قوی تری است، و بستگی به داوری شخصی هم<br />
ندارد، برهان نامحتملی است. اين برهان به<br />
طرز چشمگيری می تواند ما را از لاادری گری 50 درصدی حرکت دهد، و بسی به دور از کرانه ی <strong>خدا</strong>باوری<br />
مورد نظر بسياری از مؤمنان، و بسی به سوی کرانه ی بي<strong>خدا</strong>يی مورد نظر من بکشاند. تاکنون چندين بار به اين<br />
برهان اشاره کرده ام. کل اين برهان را می توان در اين پرسش آشنا خلاصه کرد که: " چه کسی <strong>خدا</strong> را ساخته<br />
بسياری است؟"<br />
از مردم انديشمند اين پرسش را نزد خود کشف کرده اند.<br />
فرض<br />
يک <strong>خدا</strong>ی<br />
طراح نمی<br />
تواند<br />
پيچيدگی سازمان يافته در جهان را تبيين کند زيرا <strong>خدا</strong>يی که بتواند چيزی را طراحی کند بايد خودش به قدر کافی<br />
پيچيده باشد که اين به نوبه ی خود محتاج قسمی تب<br />
است. <strong>خدا</strong> ما را به دور باطلی می کشاند که خود نمی تواند ما<br />
را از آن برهاند. چنان که در فصل بعد نشان خواهم داد، اين برهان، گرچه ازحيث فنی عدم وجود <strong>خدا</strong> را ثابت نمی<br />
کند، اما معلوم می کند که وجود او حقيقتاً بسيار بسيار نامحتمل است.<br />
126 . Theodicy<br />
127 . Oxford Companion to Philosophy<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
91<br />
فصل 4<br />
چرا به احتمال قريب به<br />
يقين <strong>خدا</strong>يی نيست<br />
...<br />
در تمام فرقه های دينی، کاهنان از پيشرفت علم هراسانند. همچون جادوگران در<br />
طليعه ی سحر، بشارت دهندگان ريزش عمارت مکرشان را برنمی تابند.<br />
تامس جفرسون<br />
بوئينگ 747 غائی<br />
برهان نامحتملی وجود <strong>خدا</strong>، برهان استواری است.<br />
به نظر بسياری از بي<strong>خدا</strong>يان، برهان نامحتملی نيز مانند برهان<br />
مألوف صُنع، که محبوب ترين برهان بر وجود <strong>خدا</strong>ست، قوی و مجاب کننده است. برهان نامحتملی حقيقتاً استوار<br />
و به نظر من پاسخ ناپذير است– البته درست خلاف نظر مطلوب <strong>خدا</strong>باوران. اگر اين برهان به درستی بيان شود،<br />
تقريباً اثبات می کند <strong>خدا</strong> وجود ندارد.<br />
ناميده ام.<br />
من اين اثبات احتمالاتی عدم وجود <strong>خدا</strong> را گشايش بوئينگ<br />
128<br />
747 غائی<br />
نام اين برهان از تمثيل جالبی گرفته شده است که فِرِد هويل مطرح می کند:<br />
بوئينگ<br />
747 ی را تصور کنيد که<br />
در يک انبار اوراقی افتاده است. من مطمئن نيستم که آيا اين تمثيل از خود هويل باشد، اما همکار نزديک او،<br />
چاندرا ويکراماسينگ، اين طور می گويد، و ظاهراً نقلی معتبر است<br />
.[58]<br />
هويل می گويد احتمال شکل گيری<br />
حيات بر روی کره ی زمين بيش از احتمال اين نيست که تندبادی بر يک انبار اوراقی بوزد، و از بخت خوش،<br />
قراضه های داخل انبار را به<br />
يک بوئينگ<br />
747 بدل کند. بعدها ديگران اين تمثيل را در مورد تکامل بدن جانداران<br />
پيچيده به کار بردند. به نظر می رسد که تکامل هم يک ر<strong>خدا</strong>د تصادفی بسيار نامحتمل باشد. ايجاد يک اسب يا<br />
زنبور يا شترمرغ حقيقی، با قاطی کردن تصادفی اجزای تشکيل دهنده اش، همان قدر بعيد است که ايجاد يک<br />
بوئينگ<br />
747 از قراضه های اوراقی. خلاصه، اين برهان محبوب خلقت گرايان است – و البته فقط مقبول کسانی<br />
می افتد که الفبای تکامل توسط انتخاب طبيعی را نداند. ي<br />
کسانی که فکر می کند انتخاب طبيعی نظريه ای<br />
درباره ی تصادف است. حال آنکه معنای انتخاب طبيعی، درست برخلاف معنای متعارفی تصادف می باشد.<br />
128 . the Ultimate Boeing 747 gambit<br />
www.secularismforiran.com
یما<br />
یعن<br />
92<br />
شيوه ی کلی سوءبرداشت خلقت گرايان از برهان نامحتملی، همواره يکسان است، و اگر هم به مقتضای سياست<br />
♣<br />
روز، جامه ی بالماسکه ی "آفرينش هوشمندانه" بپوشد فرقی در اين سوءبرداشت ايجاد نمی کند. خلقت گرايان<br />
همواره پديده ای را – که غالباً يا يک جاندار است يا يک اندامه ی پيچيده، اما می تواند هر چيزی از يک مولکول<br />
گرفته تا خود کيهان باشد – در نظر می گيرند و نامحتملی ايجاد آن را حمل بر آفرينش می کنند و می ستايند. گاهی<br />
هم از واژگان نظريه ی اطلاعات بهره می<br />
گيرند و با تکيه بر معنای تخصصی محتوای اطلاعات، به عنوان معيار<br />
نامحتملی يا "ارزش غافلگيری"، داروينيست ها را به چالش می طلبند. آنان می پرسند که داروينيسم چگونه می<br />
تواند تکوين تمام اطلاعات موجود در ماده<br />
ی<br />
زنده را تبيين می<br />
گاهی کنند.<br />
هم خلقت گرايان شعار نخ ن<br />
اقتصاددانان را تکرار می کنند که: نهار مجانی وجود ندارد – و داروينيست ها را متهم می کنند که از کاه، کوه<br />
ساخته اند. در واقع، همان طور در اين فصل نشان خواهم داد، انتخاب طبيعی داروينی، تنها راه حل شناخته شده ی<br />
اين معماست که اطلاعات از کجا آمده اند. بدون انتخاب طبيعی اين معما پاسخ ناپذير است. در اصل، فرضيه ی<br />
وجود <strong>خدا</strong>ست که می کوشد از هيچ، چيزی بيرون بکشد،. <strong>خدا</strong> در اين فرضيه هم خر را دارد و هم خرما را. اما<br />
توجه کنيم که هرچه احتمال وجود چيزی که می خواهيد وجودش را توضيح دهيد بعيدتر باشد، طراح آن نيز دست<br />
کم بايد به همان استبعاد باشد. <strong>خدا</strong> بوئينگ<br />
747 غائی است.<br />
برهان نامحتملی می گويد امور پيچيده نمی توانند حاصل تصادف باشند. اما خيلی ها "ايجاد تصادفی" را مترادف<br />
با "ايجاد بدون خالق هدفمند" تعريف می کنند. پس جای شگفتی نيست که نامحتملی را نشانگر آفرينش می گيرند.<br />
انتخاب طبيعی داروينی نشان می دهد که از لحاظ احتمال زيست شناختی اين نگرش تا چه حد خطاست. و گرچه<br />
ممکن است داروينيسم مستقيماً به جهان بيجان – مثلاً کيهان شناسی – مربوط نباشد، اما ورای حيطه ی اصلی<br />
خود، ي<br />
زيست شناسی، هم آگاهی ما را می افزايد.<br />
اگر فهم ژرفی از داروينيسم داشته باشيم، اين فرض سهل انگارانه را دربست نمی پذيريم که تنها آلترناتيو آفرينش،<br />
تصادف است؛ و می آموزيم که در جستجوی مراحل تدريجیِ پيچيدگی فزاينده باشيم. پيش از داروين هم فيلسوفانی<br />
مانند هيوم فهميده بودند که نامحتملی حيات، ضرورتاً به معنای آفريده شدن آن نيست، اما آنان آلترناتيوی برای<br />
آفرينش نمی شناختند. پس از داروين، همگی ما بايد عميقاً در برابر هر ايده ی آفرينش شکاک باشيم. قبلاً در دام<br />
توهم آفرينش افتاده ايم. اما داروين آگاهی مان را چنان افزوده که می توانيم از افتادن مجدد در اين دام حذر کنيم.<br />
ای کاش او در آگاه سازی همگی مان کامياب می شد.<br />
انتخاب طبيعی به سان يک آگاهی افزا<br />
در يک سفينه ی فضايی علمی- خت يلی، فضانوردی دلتنگِ وطن با خود می گويد: " فکر کن که الآن آنجا در زمين<br />
بهار است!" شايد شما فوراً متوجه اشکال اين گفته نشويد، چرا که شونيسم نيم کره ی شمالی، ناآگاهانه در ذهن<br />
♣<br />
آفرينش هوشمندانه را، به طعنه ، خلقت گرايی در لباس پلوخوری ارزان خوانده اند.<br />
www.secularismforiran.com
ی ا<br />
یها<br />
93<br />
ساکنان و حتی غيرساکنان نيمکره ی شمالی رسوب کرده است. "ناآگاهانه" واژه ی مناسبی برای توصيف اين<br />
وضع است. آگاهی افزايی در اينجا به کار می آيد. در استراليا و نيوزلند می توانيد نقشه ای از کره ی زمين بخريد<br />
که قطب جنوب در بالای آن قرار گرفته است. اين فقط تدبيريک زيرکانه برای فروش نقشه نيست. اگر اين نقشه ها<br />
را به ديوار کلاس های درس مان در نيمکره ی شمالی بياوزيم چقدر می توانند آگاهی افزا باشند. هر روز که بچه<br />
ها اين نقشه را می بينند به خاطر می آورند که "شمال"<br />
يک جهت جغرافيايی<br />
دلبخواه است که هيچ انحصاری بر<br />
"بالا" ندارد. چنين نقشه ای برای کودکان هم آگاهی افزاست و هم فريبنده. آنها به خانه خواهند رفت و اين نکته را<br />
برای والدين شان تعريف خواهند کرد. – و در ضمن، يکی از بزرگ ترين مهارت های آموزگاری اين است که<br />
چيزی به کودک ياد بدهيد که با آن بتواند والدين اش را شگفت زده کند.<br />
فمنيست ها آگاهی<br />
مرا درباره<br />
ی<br />
بگوييم"Herstory"، مضحک است، چون<br />
قدرت آگاهی<br />
افزايی<br />
افزودند.<br />
اگر بجای<br />
"History" [تاريخ]،<br />
"his" در "history"<br />
قدر از لحاظ ريشه شناسی واژگان احمقانه است که بشنويم، در سال<br />
هيچ ربطی به ضمير مذکر<br />
his ندارد.<br />
،1999<br />
اين همان<br />
يک کارمند دولتی در واشنگتن به<br />
خاطر استعمال واژه ی "niggardly" [لئيمانه] شغل اش را از دست داد، چون اين واژه را مصداق توهين نژادی<br />
129<br />
محسوب کردند. همين که شقشقيه<br />
فلسفی ی<br />
مان فرو نشيند، و از خنده دست برداريم،<br />
ديگرگونه به تاريخ را نشان می دهد. ضماير جنسيتی خط مقدم آشکار چنين آگاهی افزايی<br />
herstroy<br />
130<br />
هستند. [...]<br />
ديدگاهی<br />
فمينيسم به ما قدرت آگاهی افزايی را نشان داده است، و من می خواهم همين شيوه را در مورد انتخاب طبيعی نيز<br />
اعمال کنم. انتخاب طبيعی نه تنها کليت حيات را تبيين می کند، بلکه آگاهی ما را در اين زمينه نيز می افزايد که<br />
چگونه علم می تواند ايجاد اندامه های پيچيده از شکل های ساده تر حيات را تبيين کند، بدون اينکه هيچ هدايت<br />
هدفمندی را فرض بگيرد. فهم کامل از انتخاب طبيعی ما را به سوی حيطه های ديگر راهبر می شود. و در زمينه<br />
ديگر، و شک ما را به آلترناتيوهای کاذبی که زيست شناسان پيش از داروين را فريفته بود، می افزايد. پيش<br />
از داروين، چه کسی می توانست حدس بزند که مثلاً بال سنجاقک يا چشم عقاب که چنين آفريده شده می نمايد،<br />
بتواند حقيقتاً محصول يک توالی طولانی از علت های غيرتصادفی اما کاملاً طبيعی باشد؟<br />
داگلاس آدامز از گروش خودش به بي<strong>خدا</strong>يی راديکال حکايت جالب و بامزه ی دارد – او بر واژه ی "راديکال"<br />
تأکيد می کند تا با اگنوستيک ها اشتباه گرفته نشود. حکايت آدامز نشانگر توان آگاهی افزايی داروينيسم است.<br />
اميدوارم خواننده اين نقل قول را حمل بر خودخواهی من نکند. عذر من اين است که گروش آدامز به واسطه ی<br />
کتاب های سابق من – که به قصد گرواندن هيچ کس نوشته نشده بودند – مرا واداشت تا اين کتاب را به خاطره ی<br />
.<br />
129<br />
130<br />
. چون شبيه واژه ی ،nigger به معنای کاکاسياه است.م<br />
دنباله ی پاراگراف بحث کاربرد ضماير و نام های مذکر در واژگان انگليسی و در جاهايی است که منظور کليت انسان هاست. اين<br />
چند جمله در ترجمه حذف شد. خلاصه ی کلام داوکينز اين است که امروزه کاربرد ضماير در زبان انگليسی با حساسيتی بيشتر و تلاش<br />
بيشتری برای حفظ بی طرفی جنسيتی صورت می گيرد.م<br />
www.secularismforiran.com
یرت<br />
یحت<br />
94<br />
او تقديم کنم. در مصاحبه ای با آدامز که پس از مرگ او در کتاب<br />
131<br />
قزل آلای شک چاپ شد، روزنامه نگاری از<br />
او می پرسد که چگونه بي<strong>خدا</strong> شده است. آدامز ابتدا شرح می دهد که چگونه اگنوستيک شده و سپس می افزايد:<br />
و فکر کردم، فکر کردم و فکر کردم. اما واقعاً آن قدر نمی دانستم که جلوتر روم، پس به هيچ نتيجه ای<br />
نرسيدم. من خيلی به ايده ی وجود <strong>خدا</strong> شک داشتم اما به قدر کافی مدل هايی را نمی شناختم که مثلاً<br />
حيات و کيهان را تبيين کنند و همه چيز را در جای خود توضيح دهند. اما به راه خودم ادامه دادم. به<br />
مطالعه و تفکر ادامه دادم. حوالی سی سالگی ام ناگهان با زيست شناسی تکاملی آشنا شدم. مخصوصاً<br />
کتاب های ژن خودخواه و ساعت ساز نابينا نوشته ی ريچارد داوکينز را که خواندم، ناگهان (فکر می<br />
کنم در حين خواندن دوباره ی ژن خودخواه) همه چيز سرجای خود قرار گرفت. به مفهومی رسيدم که<br />
به رغم سادگی خيره کننده اش، طبيعتاً به پيچيدگی بينهايت و خيره کننده ای راه می برد. حي<br />
که اين<br />
نگرش در من ايجاد کرد موجب شد تا، صادقانه بگويم، از احترام احمقانه ی مردم به دين حيرت کنم.<br />
حيرت ناشی از فهم، به زودی جای حيرت ناشی از جهل را گرفت. [59]<br />
البته مفهوم سادگی خيره کننده ای که آدامز از آن سخن می گويد، هيچ ربطی به من ندارد. اين آگاهی افزای علمی<br />
غائی، نظريه ی داروين درباره ی تکامل توسط انتخاب طبيعی است. داگلاس، يادت به خير. تو باهوش ترين،<br />
بامزه ترين، آزادانديش ترين، بذله گوترين، بلندقدترين، و احتمالاً تنها گرويده ی من بودی. ای کاش اين کتاب می<br />
توانست تو را بخنداند – هر چند نه آن قدر که تو مرا خنداندی.<br />
فيلسوفِ دانای علم، دانيل دِنِت، يادآور می شود که تکامل برخلاف يکی از قديمی ترين ايده های ماست: "اين ايده<br />
که برای ايجاد يک چيز ساده، يک چيز باهوش عظيم لازم است. من اين نظريه ی رو به زوال را نظريه ی<br />
آفرينش می نامم. شما هرگز نمی بينيد که يک نيزه، نيزه ساز را بسازد. هرگز نمی بينيد که يک نعل اسب، نعلبند<br />
بسازد. هرگز نمی بينيد که يک کوزه، کوزه گر بسازد. " [60] آنچه که کمک داروين به انديشه ی بشری را چنين<br />
انقلابی ساخته، و چنين توان آگاهی افزايی به او داده، اين است که او امکان فرآيندی را کشف کرد که چنين خلاف<br />
عادت می نمود.<br />
نزد دانشمندان برجسته ی رشته هايی جز زيست شناسی هم ميزان نياز به اين آگاهی افزايی شگفتی آور است.<br />
فِرِد هويل، فيزيک دان و کيهان شناس برجسته ای بود، اما سوءتفاهم اش درباره<br />
ديگرش در زيست شناسی، مانند اينکه کوشيد فسيل<br />
132<br />
آرکائپتريکس را قلابی<br />
ی بوئينگ<br />
747 و اشتباهات<br />
بداند، نشان می دهند که او نيازمند<br />
افزايش آگاهی اش از انتخاب طبيعی بوده است. به گمانم، در سطح روشنفکری، او انتخاب طبيعی را می شناخت.<br />
132<br />
. Archaeopteryx نخستين فسيل جانوری شناخته شده ای که متعلق به يک پرنده شمرده می شود. م<br />
131 . The Salmon of Doubt<br />
www.secularismforiran.com
یست<br />
95<br />
اما چه بسا لازم بود تا ابتدا در انتخاب طبيعی خيسانده شود، در آن غوطه بزند، و شنا کند. تا بتواند قدرت واقعی آن<br />
را دريابد.<br />
را<br />
علوم ديگر آگاهی ما را به گونه ای متفاوت می افزايند. دانش خود فِرِد هويل از اخترشناسی ما را حيران می کند و<br />
چه به معنای استعاری و چه تحت اللفظی کلمه باد نخوت مان فرو می نشاند تا نقش کوچکی را که در طی زندگانی<br />
مان ايفا می کنيم درست دريابيم – تا به ياد داشته باشيم که ذره های خردی از غبار انفجار کيهانی بيش نيستيم.<br />
زمين شناسی به يادمان می آورد که تاريخچه ی حيات ما، چه به عنوان يک فرد و چه به عنوان يک گونه، چقدر<br />
کوتاه است. اين دانش جان راسکين را آگاه کرد و او را واداشت تا به سال 1851 شِکوه کند که: "کاش زمين<br />
شناسان مرا به حال خود می گذاشتند. اما امان از پتک های مهيب شان! در پس هر آيه ی انجيل طنين کوبش آن<br />
پتک ها را می شنوم." تکامل نيز همين بلا را بر سر حس ما از زمان می آورد – البته اين جای شگفتی نيست،<br />
چون تکامل هم در مقياس زمان زمين شناختی عمل می کند. اما تکامل داروينی، و به ويژه انتخاب طبيعی، اثر<br />
ديگری هم دارد. اين نظريه در حيطه ی زيست شناسی توهم آفرينش را می زدايد و به ما می آموزد که در حيطه<br />
ی فيزيک و کيهان شناسی نيز در قبال هر نوع فرضيه ی آفرينش مشکوک باشيم. به گمانم مقصود لئونارد<br />
ساسکيند فيزيکدان هم همين نکته بوده که گفته: "من مورخ علم نيستم ،اما روی يک نکته شرط می بندم: کيهان<br />
شناسی مدرن حقيقتاً با داروين و والاس آغاز می شود.<br />
ارائه دادند که وجود کارگزاران فراطبيعی را کلاً منتفی می کند<br />
...<br />
آنها برخلاف همه ی پيشينيان شان، تبيينی برای هستی<br />
داروين و والاس استانداردی نهادند که نه تنها<br />
برای زيست شناسی، بلکه برای کيهان شناسی نيز معتبر است." [61] از جمله ی فيزيکدانان ديگری که هيچ<br />
نيازمند چنين آگاهی افزايی نيستند، می توان ويکتور استِنگر را نام برد که خواندن کتاب او را با عنوان آيا علم <strong>خدا</strong><br />
134<br />
133<br />
يافته است؟ (پاسخ منفی است) قوياً توصيه می کنم، و نيز کتاب پيتر اتکينز، به نام بازبينی خلقت ، که اثر<br />
محبوب من در زمينه ی نثر شاعرانه ی علمی است.<br />
من همواره از <strong>خدا</strong>باورانی در شگفت بوده ام که نه تنها آگاهی شان به اين سان افزوده نشده، بلکه ظاهراً از انتخاب<br />
طبيعی به وجد آمده اند و آن را "طريق الاهی خلقت" شمرده اند. آنان دريافته اند که تکامل توسط انتخاب طبيعی،<br />
طريق بسيار ساده و پاکيزه ای برای ايجاد جهانی سرشار از حيات است. اصلاً لازم نيست <strong>خدا</strong> کاری کند. پيتر<br />
اتکنيز، در کتابی که ذکر شد، اين خط فکری را دنبال می کند و به اين نتيجه ی بي<strong>خدا</strong>يانه می رساند که <strong>خدا</strong>ی<br />
مفروض، <strong>خدا</strong>ی تنبلی است که می خواهد برای انباشتن جهان از حيات، متقبل زحمت هرچه کمتری شود. <strong>خدا</strong>ی<br />
تنبل اتکينز حتی از <strong>خدا</strong>ی دئي<br />
روشنگران قرن هجدهمی تنبل تر است:<br />
– dues otiosus<br />
<strong>خدا</strong>يی است به<br />
معنای واقعی کلمه راحت طلب، بی خيال، عاطل، زايد، و بی فايده. اتکينز ميزان کاری را که <strong>خدا</strong>ی تنبل بايد<br />
انجام دهد گام به گام می کاهد تا اينکه سرانجام به هيچ می رسد: <strong>خدا</strong> حتی لازم نيست که به خودش زحمت وجود<br />
133 . Has Science Found God?, Victor Stenger<br />
134 . Creation Revisited, Peter Atkins<br />
www.secularismforiran.com
96<br />
داشتن بدهد. در اينجا، به وضوح نکته ی هوشمندانه ی وودی آلن را به خاطر می آورم که می گفت: " فکر نمی<br />
کنم اگر <strong>خدا</strong>يی در کار باشد، موجود شرّی باشد. اما بدترين چيزی که درباره او می توان گفت اين است که بگوييد<br />
او اصولاً يک موجود بيکاره است."<br />
در مورد عظمت مسئله ای<br />
پيچيدگی فرونکاستنی<br />
که داروين و والاس حل کردند اغراق نمی<br />
توان کرد.<br />
آناتومی، ساختار سلولی،<br />
بيوشيمی و رفتار همه ی اندامه های زنده مثال هايی از کاربرد نظريه ی تکامل اند. اما چشمگيرترين نمونه های<br />
آفريده نما را مؤلفان خلقت گرا – به دلايل واضح – ذکر می کنند. طرفه اينکه من هم مثال هايم را از يک کتاب<br />
خلقت گرايان وام گرفته ام. اين کتاب، با عنوان<br />
136<br />
135<br />
حيات چگونه به اينجا رسيد؟ ، توسط برج ديده بانی انجيل و<br />
137<br />
انجمن تراکت بدون نام مؤلف در يازده ميليون نسخه و به شانزده زبان چاپ شده، و البته کتاب محبوبی است<br />
چون قريب به شش تا از آن يازده ميليون نسخه را نيکخواهان از سراسر جهان به عنوان هديه ای نطلبيده برايم<br />
فرستاده اند.<br />
يک صفحه ی تصادفی از اين اثر مجهول المؤلف و کثيرالتوزيع را باز کنيم: شرح اسفنجی است به نام سبد گُل<br />
زُهره (اوپلکتِليا)، البته مزين به نقل قولی از سِر ديويد اَتِنبورو که می گويد: "هنگامی که به يک اسفنج پيچيده مثل<br />
سبد گل زهره بنگريد، عقل تان حيران می ماند. چگونه ميليون ها سلول شِبه-مستقل ميکروسکوپی مخفيانه دست به<br />
دست هم داده اند و چنين کلم ظريف و زيبايی را ايجاد کرده اند؟ ما نمی دانيم." نويسندگان برج ديده بانی بدون<br />
لحظه ای درنگ اين قصه را تکميل می کنند. " اما يک چيز را می دانيم. بعيد است اين طراحی حاصل بخت و<br />
تصادف باشد." درست هم می گويند. طراحی حاصل بخت و تصادف نيست. در اين يک مورد کاملاً اتفاق نظر<br />
داريم. استبعاد احتمالاتی ايجاد پديده هايی مثل اسکلت اوپلکتليا، مسئله ای اصلی است که هر نظريه ای در مورد<br />
حيات بايد آن را توضيح دهد. هرچه استبعاد احتمالاتی پديده ای بيشتر باشد، بخت اينکه آن پديده حاصل تصادف<br />
باشد کمتر است: معنای استبعاد همين است. اما اشتباه آنان اين است که فکر می کنند راه حل معمای استبعاد يا<br />
آفرينش است و يا تصادف. در حالی که راه حل اين مسئله آفرينش، يا تصادف و يا انتخاب طبيعی است. با توجه به<br />
ميزان بالای استبعادی که در اندامه های زنده شاهديم، تصادف جوابگوی اين استبعاد نيست، و هيچ زيست شناس<br />
عاقلی هم چنين ادعايی ندارد. چنان که بعداً خواهيم ديد، فرض آفرينش هم يک راه حل واقعی نيست. اما فعلاً می<br />
خواهم اين مطلب را دنبال کنم که هر نظريه درباره ی حيات، بايد يک مسئله را حل کند: اينکه چگونه از تصادف<br />
بگريزد.<br />
135 . Life – How Did It Get Here?<br />
136 . Watchtower Bible<br />
www.secularismforiran.com
یرت<br />
97<br />
با تورقی ديگر در کتاب ديده بان، به شرح بليغی از درخت غول (سکوئيا ندرون ژيگانتيوم) می رسيم. درختی که<br />
من خيلی دوست دارم چون يک اصله از آن را در باغم دارم – نهالی است که فقط اندکی بيش از يک قرن از<br />
عمرش می گذرد، با اين حال بلندترين درخت ناحيه است. درکتاب ديده بان می خوانيم: " انسان نحيف، ايستاده در<br />
کنار تنه ی سکوئيا، تنها می تواند در حي<br />
خاموش به عظمت شاخسار اين درخت خيره شود. آيا می توان باور<br />
کرد که ايجاد اين غول عظيم الجثه از دانه ای خرد ثمره ی آفرينش نبوده باشد؟" باز هم، اگر می پنداريد که تنها<br />
آلترناتيو آفرينش، تصادف است، بايد بگوييد نه، نمی توان باور کرد. اما در اينجا هم مؤلفان آلترناتيو واقعی را که<br />
همانا انتخاب طبيعی باشد حذف می کنند. يا به اين سبب که آن را نمی فهمند، يا اينکه نمی خواهند آن را ذکر کنند.<br />
همه ی گياهان، از رازيانه ی ريزنقش گرفته تا چنار عظيم الجثه، با فرآيند فتوسنتز انرژی کسب می کنند. در اين<br />
مورد هم ديده بان می گويد: "به گفته ی يک زيست شناس،<br />
'فتوسنتز مستلزم حدود هفتاد واکنش شيميايی<br />
است. اين پديده حقيقتاً معجزه آساست.' گياهان سبز را 'کارخانه ها' ی طبيعت خوانده اند.<br />
کارخانه هايی<br />
مختلف<br />
زيبا، آرام،<br />
پاکيزه، اکسيژن ساز، تصفيه کننده ی آب و تغذيه کننده ی جهان. آيا اين کارخانه ها همين طور تصادفی ايجاد شده<br />
اند؟ آيا اين حرف باور کردنی است؟" نه، باور کردنی نيست؛ اما تکرار مثالی پشت مثال ديگر ما را به جايی نمی<br />
رساند. "منطق" خلقت گرايان همواره يکسان است. برخی پديده های طبيعی چنان از نظر احتمالاتی بعيد هستند؛<br />
چنان پيچيده، زيبا و شگفت انگيز اند که امکان ندارد تصادفی به وجود آمده باشند. اگر فکر کنيم که تنها آلترناتيو<br />
تصادف، آفرينش است بايد بگوييم که کار، بايد کار يک آفريدگار باشد. و پاسخ علم به اين منطق مغلوط نيز<br />
همواره يکسان است. آفرينش، تنها آلترناتيو تصادف نيست. آلترناتيو بهتر، انتخاب طبيعی است.<br />
در حقيقت، آفرينش<br />
اصلاً يک آلترناتيو نيست، چرا که خود آفرينش مسئله ای را پيش می کشد که غامض تر از آنی است که می کوشد<br />
حل کند: خود آفريدگار را چه کسی آفريده است؟ تصادف و آفرينش، هيچ يک راه حل مسئله ی استبعاد احتمالاتی<br />
نيستند، زيرا يکی خود مسئله است و ديگری دور زدن مسئله. راه حل واقعی، انتخاب طبيعی است. اين تنها راه حل<br />
کارآمدی است که تاکنون مطرح شده است. اين راه حل نه تنها کارآمد است، بلکه شکوهمند نيز هست چرا که توان<br />
خيره کننده ای دارد.<br />
اما چرا انتخاب طبيعی راه حل مناسب مسئله ی استبعاد است، اما آفرينش و تصادف از ابتدا پای در گل می مانند؟<br />
پاسخ اين است که انتخاب طبيعی<br />
138<br />
يک فرآيند انباشتی است که مسئله ی استبعاد را به اجزای کوچک تر فرو می<br />
شکند. هر يک از اين اجزا اندکی نامحتمل اند، اما استبعاد ندارند. وقتی ر<strong>خدا</strong>دهای متعددی که هر کدام اندکی<br />
نامحتمل اند در يک سلسله انباشته شوند، حاصل اين انباشت بسيار بسيار مستبعد می شود، چنان که ديگر تصادف<br />
را يارای تبيين آن نيست. برهان تکراری و ملالت بار خلقت گرايان فقط متوجه محصول نهايی اين انباشت است.<br />
137 . Tract Society<br />
138 . cumulative<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
یست<br />
98<br />
از آنجا که خلقت گرا تکوين استبعاد آماری را يک ر<strong>خدا</strong>د يگانه و يکضرب می انگارد، کاملاً از فهم مطلب فرو<br />
می ماند. او قدرت انباشت را در نمی يابد.<br />
139<br />
در کتاب صعود به قله ی محال ، من اين نکته را با تمثيلی بيان کرده ام. کوهی را تصور کنيد که يک طرف آن<br />
يک ديواره ی عمودی است که صعود از آن ناممکن است، اما طرف ديگر اين کوه، تا قله شيب ملايمی دارد. در<br />
قله ی اين کوه،<br />
يک اندامه ی<br />
پيچيده مانند چشم يا باکتری تاژک دار نشسته است. اين انگاره ی مهمل را که اندامه<br />
ها يکباره دارای پيچيدگی شده اند، می توانيم به صعود از ديواره ی اين کوه تشبيه کنيم. برعکس، تکامل شبيه به<br />
صعود از جبهه ی ديگر کوه است. تکامل، اين شيب ملايم را به آرامی از دامنه تا قله می پيمايد: به همين سادگی!<br />
اين اصل که صعود بايد از شيب ملايم باشد نه از ديواره، آن قدر ساده است که عجيب می نمايد که چرا فهم آن<br />
اين قدر طول کشيد تا داروين سر رسيد و آن را کشف کرد. تا آن دوران، سه قرن از<br />
گذشته بود، گرچه دستاورد نيوتون، ظاهراً، سترگ تر از کشف داروين می نمود.<br />
annus mirabilis نيوتون<br />
تمثيل رايج ديگری که برای توضيح استبعاد فراوان ايجاد پيچيدگی در جانداران ذکر می کنند، تمثيل گاوصندوق<br />
رمزدار بانک است. به لحاظ نظری، يک دزد بانک می تواند آن قدر خوش شانس باشد که اتفاقاً شماره ی رمز<br />
گاوصندوق را بيابد. اما در عمل، قفل گاوصندوق بانک طوری طراحی شده که استبعاد يافتن رمز آن در همان<br />
حدود استبعاد ايجاد بوئينگ<br />
747 فِرِد هويل است. حالا تصور کنيد که يک قفل رمز بد طراحی شده باشد، به<br />
طوری که تدريجاً سرنخ های کوچکی به دزد می دهد. مثلاً فرض کنيد که وقتی هر يک از رقم های انتخابی دزد<br />
به رقم درست نزديک شود، درِ گاوصندوق جرينگی<br />
خوشبخت عنقريب با کوله بار پول به خانه برمی گردد.<br />
صدا کند، و<br />
يک سکه بيرون بيافتد.<br />
در اين حالت دزد<br />
خلقت گراي<br />
زي<br />
که می کوشند برهان نامحتملی را به نفع خود به کار گيرند همواره فرض می کنند که انتخاب<br />
، مسئله ی همه يا هيچ است. يک نام ديگر مغالطه ی "همه يا هيچ"، "پيچيدگی فرونکاستنی" است. مطابق<br />
اين مغالطه، چشم يا می بيند يا نمی بيند؛ بال يا می پرد يا نمی پرد. انگار که هيچ حالت ميانه ای مفيد نيست. اما<br />
اين کاملاً اشتباه است. در عمل اين حالت های ميانه بسيار اند – و نظريه ی تکامل هم دقيقاً همين انتظار را دارد.<br />
حيات واقعی، شيب ملايم کوه محال را می پيمايد، درحالی که خلقت گرايان تمام مسيرها را جز ديواره ی مهيب<br />
پيش رويشان ناديده می گيرند.<br />
داروين يک فصل کامل از منشاء انواع را به "مشکلات نظريه ی هبوط با پيرايش" اختصاص داد، و منصفانه می<br />
توان گفت که او در اين فصل مختصر، تک تک به اصطلاح ايرادهايی را که تاکنون مطرح شده پيش بينی کرده و<br />
پاسخ داده است. سخت ترين اين ايرادها، مسئله ی "اندام های دارای کمال پيچيدگی" بود که گاهی به اشتباه<br />
139 . Climbing Mount Improbable<br />
www.secularismforiran.com
پيچي"<br />
یحن<br />
یان<br />
99<br />
دگی فرونکاستنی" خوانده می شود. داروين چشم را به عنوان يک نمونه ی چالش برانگيز مثال زد: " آشکارا<br />
اعتراف می کنم که به غايت مهمل می نمايد که چشم، با تمام تمهيدات تقليدناپذيرش برای تنظيم کانون خود متناسب<br />
با فواصل مختلف، تنطيم نور دريافتی، و اصلاح انحراف های مستوی يا رنگی، بتواند توسط انتخاب طبيعی ايجاد<br />
شده باشد." خلقت گرايان با شعف فراوان بارها و بارها اين جمله را نقل کرده اند. لازم به ذکر نيست که آنها هرگز<br />
دنباله ی اين جمله را نقل نکرده اند. اين اعتراف آشکار و اغراق آميز داروين، ابزاری بلاغی است. او حريف را<br />
جلو می کشد تا وقتی که نزديک شد، ضربه ای کاری تر به او بزند. آن ضربه، تبيين مفصل و دقيق چگونگی<br />
تکامل تدريجی چشم است. درست است که داروين عباراتی مانند "شيب ملايم به سمت قله ی محال" يا "پيچيدگی<br />
فرونکاستنی" را به کار نبرده است، اما اساس هر دو را به روشنی دريافته بود.<br />
اين پرسش ها که<br />
"<br />
نصف يک چشم به چه کار می آيد؟" و يا "نصف يک بال به چه کار می آيد؟" نمونه هايی از<br />
برهان "پيچيدگی فرونکاستنی" هستند. يک واحد کارکردی را هنگامی دارای پيچيدگی فرونکاستنی می دانيم که<br />
برداشتن يکی از اجزای آن واحد، موجب اختلال کلی در کارکرد آن شود. اين برهان فرض می گيرد که چشم و<br />
بال پيچيدگی فرونکاستنی دارند. اما همين که يک لحظه بيانديشيم، بی درنگ مغالطه را درمی يابيم. اگر عدسی<br />
چشم يک بيمار مبتلا به آب مرواريد را با جراحی برداريم، او ديگر بدون عينک نمی تواند تصاوير را به وضوح<br />
ببيند، اما آن قدر بينايی دارد که با درخت برخورد نکند و يا از صخره فرونيفتد. درست است که داشتن نصف بال،<br />
به خوبی داشتن يک بال کامل نيست، اما مسلماً از بال نداشتن بهتر است. موقع سقوط از درختی به ارتفاع معين،<br />
بال نصفه می تواند شدت ضربه ی برخوردتان به زمين را تخفيف، و جان تان را نجات دهد. و اگر 51 درصد از<br />
يک بال را داشته باشيد، می توانيد از درختی اندکی بلند تر بيافتيد و باز زنده بمانيد. هر کسری از بال را که داشته<br />
باشيد، ارتفاعی هست که با داشتن آن بال، جان تان نجات می يابد، در حالی که اگر بال تان اندکی کوچک تر بود<br />
از آن ارتفاع معين جان بدر نمی برديد. اين آزمايش فکری درباره ی سقوط از درخت هايی با ارتفاع های معين،<br />
يک شيوه ی درک اين مطلب است که، به لحاظ نظری، من<br />
مزيت بال بايد شيب ملايمی داشته باشد که از<br />
1 تا<br />
100 درصد امتداد می يابد. جنگل ها پر از جانوران هواسُر يا چَترباز هستند. اين جانوران عملاً مراحل مختلف<br />
اين شيب صعودی بال به قله ی محال را نشان می دهند.<br />
اگر بخواهيم برای کاربرد چشم هم مثالی مشابه کاربرد بال های ناقص هنگام افتادن از درختان با ارتفاعات مختلف<br />
بزنيم، به راحتی می توانيم موقعيت هايی را تصور کنيم که در آنها نصف يک چشم، جان جانور را نجات می دهد،<br />
در حالی که 49 درصد آن چشم چنين نمی کند. اين شيب های ملايم تکاملی چشم را می توان در تغييرات شرايط<br />
نوری، و<br />
تغييرات فاصله<br />
پروازی، حالت های مي<br />
ی<br />
تشخيص شکارچی<br />
يا شکار– –<br />
يافت.<br />
و درست مانند وضعيت بال ها و سطوح<br />
چشم هم نه تنها قابل تصور اند، بلکه در سراسر دنيای وحش فراوان اند. کِرم پَهن،<br />
چشمی دارد که با هر معيار معقولی، محقرتر از نصف چشم انسان است.<br />
حلزون دريايی<br />
140<br />
ناوتيلوس (و چه بسا<br />
140 . Nautilus<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
ی ا<br />
ی ا<br />
100<br />
صدف های عموزاده اش که درياهای دوران های پالئوزويک و مزوزوئيک فراوان بودند) چشمی دارد که در ميانه<br />
ی راه چشم کرم پَهن و چشم انسان است. برخلاف چشم کرِم پَهن که فقط نور و سايه را تشخيص می دهد، اما<br />
تصاوير را نمی تواند ببيند، چشم ناوتيلوس شبيه دوربينی<br />
عدسی است که می تواند يک تصوير حقيقی بسازد؛<br />
اما تصوير آن در مقايسه با تصوير چشم ما تيره و تار است. اگر بخواهيم در مقايسه با چشم خود نمره ای به اين<br />
چشم بدهيم، دقتی کاذب به خرج داده ايم، اما هيچ آدم عاقلی نمی تواند انکار کند که چشم داشتن برای اين جانور بی<br />
مهره و بسياری جانواردان ديگر، بهتر از چشم نداشتن است و همگی اين چشم ها در جايی روی اين شيب پيوسته<br />
و ملايم به سوی قله ی محال جای می گيرند. بر روی اين شيب، چشم ما نزديک به يک قله است – هرچند نه<br />
مرتفع ترين قله، اما يکی از مرتفع ترين قله ها. در کتاب صعود به قله ی محال من يک فصل کامل را به چشم و<br />
يک فصل را نيز به بال اختصاص داده ام، و نشان داده ام که اين دو به چه سادگی توانسته اند آهسته<br />
نه چندان آهسته) اين مراتب صعودی را بپيمايند. در اينجا اين موضوع را ختم می کنم.<br />
وحتی شايد )<br />
پس به روشنی ديديم که چشم ها و بال ها پيچيدگی فرونکاستنی<br />
ندارند؛ اما نکته ی جالب تر از اين مثال های<br />
خاص، درس کلی است که بايد از آنها بياموزيم. اين حقيقت که خيلی ها در اين مورد دچار اشتباه محض بوده اند<br />
بايد ما را هشيار سازد تا در موارد کم تر واضح ديگر، مانند موارد سلولی و بيوشيميايی ، که امروزه خلقت گرايان<br />
با ترفند "نظريه ی آفرينش هوشمندانه" جار می زنند، فريب نخوريم.<br />
اين پيام هشداردهنده به ما می گويد: بی درنگ اعلام نکن که چيزی دارای پيچيدگی فرونکاستنی است؛ ممکن است<br />
جزئيات آن را با دقت کافی نديده باشی، يا با دقت به آنها فکر نکرده باشی. از سوی ديگر، ما اهل علم نبايد دچار<br />
اطمينان جزمی شويم. شايد اموری در طبيعت باشند که، به سبب پيچيدگی فرونکاستنی ذاتی شان، حقيقتاً شيب ملايم<br />
کوه نامحتمل را مسدود کنند. خلقت گرايان درست می گويند که اگر حقيقتاً بتوان پيچيدگی فرونکاستنی<br />
را نشان<br />
داد نظريه ی داروين شکست می خورد. خود داروين هم به اين مطلب اذعان داشت: "اگر در مورد هر اندامه ی<br />
پيچيده ی موجود، بتوان نشان داد که امکان ندارد پيچيدگی آن حاصل اصلاحات ظريف فراوان و پيوسته باشد،<br />
نظريه ی من کاملاً شکست می خورد. اما من نمی توانم چنين موردی بيابم."<br />
به رغم همه ی تلاش های مجدّانه و<br />
در واقع عبث، نه داروين توانست چنين موردی بيابد و نه هيچ کس ديگری پس از داروين. نامزدهای<br />
برای اين نوشداروی خلقت گرايان پيشنهاد شده اند اما هيچ يک از محک تحليل سر بلند در نيامده اند.<br />
بسياری<br />
در هر حال، گرچه يافتن يک پيچيدگی فرونکاستنی نظريه ی داروين را ابطال خواهد کرد، اما از کجا معلوم که<br />
چنان يافته ای نظريه ی آفرينش هوشمندانه را نيز ابطال نکند؟ در حقيقت، اين نکته از پيش نظريه ی خلقت<br />
هوشمند را ابطال کرده است، زيرا، چنان که بارها گفته ام و باز هم خواهم گفت، دانش ما درباره ی <strong>خدا</strong> هر قدر هم<br />
اندک باشد، می توانيم با اطمينان بگوييم که اگر <strong>خدا</strong>يی در کار باشد، آن <strong>خدا</strong> نيز ناگزير بايد بسيار بسيار پيچيده و<br />
البته فرونکاستنی باشد!<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یدل<br />
یعن<br />
101<br />
پرستش شکاف ها<br />
جستجو برای يافتن نمونه های خاصی از پيچيدگی فرونکاستنی، اساساً شيوه ای غيرعلمی است، ي<br />
نمونه ی<br />
خاصی از نتيجه گيری بر پايه ی جهل فعلی است. اين شيوه، به منطق مغلوطِ "<strong>خدا</strong>ی شکاف ها" متوسل می شود.<br />
141<br />
ديتريش بونهوفرِ<br />
الاهيدان نيز اين شيوه را محکوم می<br />
کند.<br />
خلقت گرايان مشتاقانه در پی<br />
يافتن شکافی<br />
در<br />
معرفت يا فهم کنونی ما هستند. اگر يک شکاف ظاهری بيابند فرض می کنند که ناگزير <strong>خدا</strong> بايد آن را پر کند. مايه<br />
ی نگرانی متألهان متجددی مانند بونهوفر اين است که با پيشرفت علم، شکاف ها تنگ تر می شوند، و به تدريج<br />
ديگر کاری برای <strong>خدا</strong> و جايی برای مخفی شدن <strong>خدا</strong> باقی نمی ماند. اما مايه ی نگرانی دانشمندان چيز ديگری<br />
است. اذعان به نادانی خود، و حتی ابراز مسرت از نادانی، بخش ذاتی فعاليت علمی و چالشی برای فتوحات آتی<br />
است. چنان که دوستم مَت ري<br />
نوشته است، "اغلب دانشمندان از آن چه که تاکنون کشف شده خسته شده اند.<br />
نادانسته هاست که آنها را پيش می راند."عارفان، راز را می ستايند و می خواهند همچنان راز باقی بماند. اما<br />
دانشمندان راز را به دليلی ديگر می ستايند: راز کاری به دستشان می دهد. به بيان عام تر، چنان که در فصل<br />
نيز تکرار خواهم کرد، يکی از اثرات حقيقتاً مخرّب دين اين است که تعليم می دهد بايد از جهل خود خرسند بود.<br />
8<br />
هر علم خوبی به جهل و رازآلودگی (موقتی) خود اذعان دارد. پس به بيان مؤدبانه، جای تأسف است که راهکار<br />
اصلی مبلغان آفرينش اين فعاليت تخريبی است که شکاف هايی در معرفت علمی بجويند و ادعا کنند که بديهی است<br />
که "آفرينش هوشمندانه" اين شکاف ها را پر می کند. نمونه ی زير را که يک مثال فرضی اما کاملاً شايع است<br />
ملاحظه کنيد.<br />
يک خلقت گرا می<br />
گويد: "مَفصل زانويی<br />
يک قورباغه<br />
راسويیِ ی<br />
کمياب، به طرز فروکاهش<br />
ناپذيری پيچيده است. هيچ جزئی از آن بدون هماهنگی با ديگر اجزاء کار نمی کند. شرط می بندم شما هرگز نمی<br />
توانيد ايجاد مفصل زانويی قورباغه ی راسويی را با تکامل تدريجی توضيح دهيد." اگر دانشمند نتواند جواب جامع<br />
و فوری به اين مسئله بدهد، خلقت گرا اين نتيجه ی<br />
رقيب، ي<br />
نظريه<br />
142<br />
پيشفرض شده را می گيرد که: "بسيار خوب، پس نظريه ی<br />
143<br />
ی 'آفرينش هوشمندانه' به ناگزير پيروز است." به منطق جانبدارانه ی اين استدلال توجه<br />
کنيد: اگر نظريه ی الف نتواند فلان مسئله را پاسخ دهد، پس نظريه ی ب بايد درست باشد. لازم به گفتن نيست که<br />
اين استدلال از سوی ديگر دنبال نمی شود. بدون اينکه بررسی کنند که آيا در هر مورد خاص، نظريه ی پيشفرض<br />
نسبت به نظريه ی حريف برتری دارد يا خير، می گويند بايد نظريه ی پيشفرض را پذيرفت. نظريه<br />
ی آفرينش<br />
هوشمندانه را بدهتاً برگ برنده محسوب می کنند و آن را کاملاً بی نياز از هرگونه پاسخگويی به پرسش هايی که<br />
در برابر نظريه ی تکامل مطرح می شود می شمارند.<br />
141 . Dietrich Bonhoeffer<br />
142 . default<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یها<br />
ريي<br />
102<br />
در اينجا اما حرف من اين است که اين ترفند خلقت گرايان، تمجيد معمول دانشمندان از عدم قطعيت (موقتی) را تباه<br />
می کند؛ تمجيدی که در واقع ضروری است.<br />
ممکن است دانشمند امروزی ه دلايل صرفاً سياسی در پاسخ به آن<br />
مدعی آفرينش آن قورباغه درنگ کند و نگويد که: "هوم، نکته ی جالبی است. نمی دانم مفصل زانويی قورباغه ی<br />
راسويی چطور تکامل يافته است. من در مورد قوباغه های راسويی تخصص ندارم. بايد سری به کتابخانه ی<br />
دانشگاه بزنم و نگاهی بياندازم. شايد پروژه ی جالبی برای يک دانشجوی فوق ليسانس باشد." هنگامی که دانشمند<br />
چنين پاسخی بدهد – و خيلی پيش از آنکه دانشجو پروژه اش را شروع کند – نتيجه ی پيشفرض خلقت گرايان، در<br />
يک جزوه ی تبليغی شان تيتر می شود: " طراحی قورباغه ی راسويی تنها می تواند کار <strong>خدا</strong> باشد."<br />
پس ميان رويکرد دانشمند و رويکرد خلقت گرا به مجهولات، تقارن ناميمونی هست.<br />
هر دو به مجهولات نياز<br />
دارند. امر مجهول برای دانشمند هدف پژوهش است، اما برای خلقت گرا نشانگر پيروزی نظريه ی مطلوب اش<br />
است. نظريه ی آفرينش هوشمندانه هيچ شاهدی بر درستی خود ندارد، جز اينکه مثل دانه ای در شکاف های باقی<br />
مانده در معرفت علمی جا خوش کند. دقيقاً به همين خاطر است که نياز علم به يافتن شکاف ها و تبديل شان به<br />
حيطه های جديد پژوهشی، همواره نظريه ی آفرينش هوشمندانه را هراسان می کند. و به همين سبب، علم در مقابل<br />
اين الاهيات عوامفريب و خام، ي<br />
را با متألهان پيشرفته ای مانند بونهوفر متحد می يابد.<br />
الاهيات شکاف که می خواهد شکاف ها را با آفرينش هوشمندانه پر کند خود<br />
نظربازی خلقت گرايان با "شکاف ها"ی تاريخ فسيلی، نمايانگر کل الاهيات شکاف است. زمانی من مطلبی نوشتم<br />
در مورد دورانی که اصطلاحاً انفجار کامبرين خوانده می شود. آن نوشته را با اين جمله آغاز کردم که، "انگار که<br />
فسيل ها بدون هرگونه تاريخ تکاملی آنجا نهاده شده اند." اين جمله هم پيش درآمدی بلاغی بود. قصد من از نوشتن<br />
آن اين بود که اشتهای خواننده را برای توضيحات تکميلی برانگيزم. اکنون که با تأسف به گذشته می نگرم، می بينم<br />
که چقدر قابل پيش بينی بود که خلقت گرايان توضيحات پيرو آن جمله را به کناری نهند و آن جمله ی آغازين را<br />
سرخوشانه خارج از زمينه اش نقل کنند. خلقت گرايان عاشق "شکاف ها"ی تاريخ فسيلی هستند، همان طور که<br />
شيفته ی همه ی شکاف های تبيينی هستند.<br />
144<br />
بسياری از گذارهای تکاملی به روشنی توسط زنجيره های کم و بيش پيوسته از از فسيل های تدريجاً تغ<br />
يابنده، مشخص شده اند. اما حلقه های بعضی از زنجيره ها هم يافت نشده است، و اين حلقه های مفقوده همان<br />
"شکاف"<br />
مشهور هستند. مايکل شِمِر به شيوايی خاطرنشان کرده که کشف هر فسيل تازه، "شکاف" محبوب<br />
خلقت گرايان را به دو نيم می کند و آن "شکاف" درست دو برابر می شود! در هر حال، همواره حواس تان به<br />
143 . intelligent design<br />
144 . transitions<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یان<br />
یها<br />
یست<br />
103<br />
استفاده ی ناموجه خلقت گرايان از نگرش پيشفرض شان باشد. اگر فسيلی گواه بر يک گذار تکاملی معين يافت<br />
نشود، پيشفرض آنان اين است که گذاری تکاملی در کار نبوده و لذا کار بايد کار <strong>خدا</strong> باشد.<br />
چه در تکامل و چه در هر علم ديگر، اين فرض که بايد شواهد کاملی برای هر روند تکاملی موجود باشد، خواستی<br />
کاملاً غيرمنطقی است. درست به اين می ماند که فرض کنيم برای متهم کردن کسی به قتل، بايد ثبت کامل سينمايی<br />
حرکات قاتل در صحنه ی جنايت، بدون فقدان حتی يک فريم موجود باشد. اما تنها بخش قليلی از جسد جانوران به<br />
فسيل بدل می شود، و از بخت خوش مان است که همين قدر فسيل های مي<br />
می کنيم.<br />
از زنجيره های تکاملی را هم پيدا<br />
اگر هيچ فسيلی را هم پيدا نمی کرديم، هنوز می توانستيم از منابع ديگر، مانند ژنتيک مولکولی و<br />
پراکندگی های جغرافيايی ، شواهد کاملاً قوی دال بر صحت نظريه ی تکامل بيابيم.<br />
از سوی ديگر، نظريه ی<br />
تکامل اين پيشگويی قوی را دارد که حتی اگر يک فسيل در چينه ی زمين شناختی نادرست يافت شود، کل نظريه<br />
بر باد فنا می رود. هنگامی که<br />
است.<br />
145<br />
يک پوپری دوآتشه هالدين را با اين پرسش به چالش گرفت که نظريه ی تکامل<br />
چگونه ابطال می شود، او پاسخ مشهورش را داد که: "وقتی خرگوش های فسيل شده در دوره ی پريکامبرين يافت<br />
شوند." به رغم افسانه های کذب از آب درآمده ی خلقت گرايان، که مثلاً گفته اند جمجمه ی انسان در غار مِژر، يا<br />
رد پای انسان در ميان فسيل های دايناسورها کشف شده، در حقيقت هنوز هيچ فسيل نابهنگام اينچنينی يافت نشده<br />
در ذهن خلقت گرايان، بنا به پيشفرض شان، شکاف ها را <strong>خدا</strong> پر می کند. آنان اين رويه را در مورد تمام ديواره<br />
کوه محال که شيب ملايم و تدريجی<br />
تکاملی<br />
هنوز مشخص نيست<br />
يا مغفول مانده، به کار می<br />
در گيرند.<br />
مواردی که داده ها کافی نيست، يا فهم کافی حاصل نشده، آنان بی درنگ فقدان شواهد را با پيشفرض <strong>خدا</strong> پر می<br />
کنند. توسل عجولانه به "پيچيدگی فرونکاستنی" نشانگر فقدان تخيل است. خلقت گرايان بدون هرگونه استدلالی که<br />
مؤيد پيچيدگی فرونکاستنی باشد فتوا می دهند که فلان اندامه ی زي<br />
حالا اگر درباره ی چشم مقدورشان نشد، گيريم يک عضو حرکتی باکتری تاژک دار يا<br />
نمی تواند توسط تکامل ايجاد شده باشد.<br />
يک مسير بيوشيميايی<br />
را<br />
مصداق پيچيدگی فرونکاستنی می شمارند، بی آنکه هيچ تلاشی برای اثبات فرونکاستنی بودن آن به خرج دهند. به<br />
رغم حکايت های هشدار دهنده در مورد چشم ها، بال ها و بسياری اندام های ديگر، هر نامزد جديدی را که برای<br />
کسب اين افتخار مشکوک بيابند، فی البداهه دارای پيچيدگی فرونکاستنی می شمارند. اما اندکی به اين موضوع<br />
فکر کنيد. آنان پيچيدگی فرونکاستنی را برهانی بر آفرينش می شمارند، پس اعتبار آفرينش نمی تواند بيش از<br />
اعتبار اين فتوا باشد. شما به راحتی می توانيد اظهار کنيد که قورباغه ی راسويی (يا سوسک بمب افکن، يا کذا و<br />
کذا) نشانگر آفرينش است، بدون اينکه برهان يا توجيه ديگری بياوريد. اما اين طريق علم ورزی نيست.<br />
145 . Haldane<br />
www.secularismforiran.com
یست<br />
یعن<br />
یحت<br />
یعن<br />
یست<br />
یعن<br />
ی ب<br />
104<br />
انگاره ی آفرينش هوشمندانه از حيث منطقی معادل اين است که بگوييد: " من [اينجا اسم خودتان را بگذاريد]<br />
شخصاً نمی توانم هيچ طريقی بيابم که [اينجا يک پديده ی زي<br />
اين پديده دارای پيچيدگی فرونکاستنی است. ي<br />
را بگذاريد] گام به گام ايجاد شده باشد. بنابراين<br />
آفريده شده است." به اين ترتيب، بی درنگ می بينيد که اين<br />
استدلال کاملاً شکننده است. هر لحظه ممکن است دانشمندی سر برسد و يک حالت ميانه ی قبل ازآن پيچيدگی<br />
مفروض را بيابد يا نشان دهد؛ يا دست کم، چنان حالت ميانه ای را تصور کند.<br />
را تبيين نکند، اصلاً منطقی نيست که فرض کنيم<br />
"آفرينش هوشمندانه"<br />
ي –<br />
برهان ناباوری شخصی ناميده ام.<br />
"آفرينش " بهترين تبيين برای آن باشد.<br />
همان استدلال کلاسيک "<strong>خدا</strong>ی شکاف ها"<br />
–<br />
اگر هيچ دانشمندی هم آن پديده<br />
پايه ی استدلال نظريه ی<br />
سست و زبونانه است. من پيشتر آن را<br />
فرض کنيد مشغول تماشای شعبده بازی محيرالعقولی هستيد. در اين برنامه دو شعبده باز به نام های پِن و تِلِر<br />
نمايشی دارند که در آن ظاهراً هر دو با تپانچه به طرف هم شليک می کنند و هر کدام تير شليک شده از تپانچه ی<br />
ديگری را به دندان می گيرد.<br />
فرض کنيد تمام تدابير احتياطی را به کار گيريم تا خراش های روی گلوله ها با<br />
تپانچه ها تطبيق شوند، و کل شعبده بازی را يک عده تماشاگر متخصص اسلحه ی گرم از فاصله ی نزديک نظاره<br />
کنند، تا احتمال هرگونه حقه بازی از ميان برود. با اين تفاصيل، گلوله ی تپانچه ی پن در دهان تِلِر و گلوله ی<br />
تپانچه ی تِلِر در دهان پِن جا خوش می کند. من [ريچارد داوکينز] اصلاً نمی توانم باور کنم که چگونه چنين شعبده<br />
ای انجام می گيرد.<br />
فهم متعارفی من از ژرفای وجود پيشاعلمی ام فرياد می زند که اين ماجرا باورکردنی نيست،<br />
و مرا ناگزير می کند که بگويم "بايد معجزه ای در کار باشد. اين ماجرا هيچ گونه تبيين علمی ندارد. پس بايد<br />
فراطبيعی باشد." اما صدای ضعيفی برخاسته از آموزش علمی ام نغمه ی ديگری ساز می کند. پِن و تِلِر تردستان<br />
بی بديلی در سطح جهانی هستند. حتماً اين ماجرا تبيين علمی کاملی دارد. اما چون من خيلی خام هستم، يا خيلی<br />
دقت ام ، يا قدرت تخيل کافی ندارم، راز ماجرا را نمی فهمم. اين واکنش مناسبی در قبال شعبده ی مذکور است. در<br />
برابر يک پديده ی زي<br />
که ظاهراً پيچيدگی فرونکاستنی دارد نيز واکنش مناسب همين است. کسانی هم که از<br />
سردرگمی شخصی شان در مقابل يک پديده ی طبيعی فوراً به نيايش شتاب زده ی فراطبيعت می رسند دست کمی<br />
از احمق هايی ندارند که وقتی می بينند شعبده بازی يک قاشق را خم می کند فوراً نتيجه می گيرند که با پديده ای<br />
"پارانرمال" سروکار دارند.<br />
شيميدان اسکاتلندی، کراين اسميت، در کتابش<br />
146<br />
هفت سرنخ درباره ی تکوين حيات ،<br />
با تمثيل طاق کمانی نکته ی<br />
ديگری را ذکر می کند. يک طاق کمانی که از کنار هم نهادن سنگ های سخت ساخته شده باشد بدون نياز به<br />
ساروج يا سيمان، استوار است و پيچيدگی فرونکاستنی دارد. ي<br />
اگر هر يک از سنگ های برسازنده ی اين طاق<br />
را برداريم، کل آن فرو می ريزد. اما اين طاق را ابتداً چگونه می توان ساخت؟ يک روش اين است که يک کپه از<br />
سنگ های سخت در جايی بريزيم و سپس سنگ های اضافی را با دقت يکی يکی برداريم. به بيان عام تر، سازه<br />
146 . Seven Clues to the Origin of Life, A.G. Crain-Smith<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یعن<br />
یعن<br />
یحت<br />
ی ا<br />
یست<br />
یعن<br />
105<br />
فراوانی را می توان به اين شيوه ساخت، به طوری که دارای پيچيدگی فرونکاستنی باشند، ي<br />
با برداشتن<br />
هر جزء شان، کل سازه فرو ريزد. سازه ها را می توان توسط داربست بندی ساخت و سپس داربست را برداشت<br />
به طوری که ديگر معلوم نباشد که نخست داربستی نصب شده است. همين که سازه کامل شد، استوار می ايستد و<br />
می توان با اطمينان داربست را برچيد. در تکامل هم ممکن است که نياکان اندامه يا سازه ای که اکنون می بينيد<br />
داربستی داشته اند که امروزه ديگر برچيده شده است.<br />
ايده ی "پيچيدگی فرونکاستنی"<br />
مطرح کرد<br />
.[62]<br />
گرايش خلقت گرايی<br />
147<br />
جديد نيست، اما خود اين اصطلاح را مايکل بِهی خلقت گرا به سال 1996<br />
جديدی ی حيطه به سوی<br />
در زيست شناسی،<br />
بيوشيمی ي<br />
و زيست<br />
شناسی سلولی، مديون اوست (اگر مديون بودن واژه ی درستی باشد). به گمان او برای شکار شکاف های محبوب<br />
خلقت گرايان، اين حيطه ها اميدبخش تر از شکاف های سابق در تکامل چشم ها و بال ها هستند.<br />
سلولی، بهترين مثالی که او توانسته از پيچيدگی فرونکاستنی ارائه دهد<br />
باکتری تاژک دار است.<br />
)<br />
در حيطه ی<br />
که باز هم مثال بدی است) موتور حرکتی<br />
موتور تاژکی اين باکتری، اعجوبه ی طبيعت است. از فنآوری انسانی که بگذريم، اين باکتری تنها موجودی است<br />
که يک محور دوّار دارد. به گمانم، اگر جانور بزرگ چر<strong>خدا</strong>ری می يافتيم، می توانستيم بگوييم که نمونه ای عالی<br />
از پيچيدگی<br />
را فرونکاستنی<br />
اعصاب و رگ ها می توانند از درون يک<br />
يافته ايم، و چه بسا به همين سبب باشد که جانورچر<strong>خدا</strong>ری<br />
∗<br />
ياتاقان بگذرند؟ تاژک باکتری، يک پروانه ی<br />
وجود ندارد.<br />
چگونه<br />
نخ-مانند است که<br />
باکتری با آن در آب نقب می زند. به اين خاطر گفتم "نقب می زند" و نگفتم "شنا می کند" که در مقياس وجودی<br />
باکتری، مايعی مانند آب همان حس سيالتی را ندارد که ما حس می کنيم. نزد باکتری، آب بيشتر به شيره، يا ژله يا<br />
ماسه می ماند، و حرکت باکتری در آب بيشتر به نقب زدن يا سوراخ کردن شبيه است تا به شنا کردن.<br />
برخلاف به اصطلاح تاژک جانوران بزرگ تری مانند آغازيان، حرکت تاژک باکتری شبيه به تازيانه زدن يا پارو<br />
زدن نيست. تاژک باکتری حقيقتاً يک محور دوّار است که پيوسته با نيروی محرکه ی يک موتور مولکولی فوق<br />
العاده کوچک درون ياتاقان خود می گردد. در سطح مولکولی، کارکرد موتور اساساً مانند کارکرد يک ماهيچه<br />
است، اما برخلاف انقباض های<br />
متناوب ماهيچه ای، گردش تاژک باکتری سيصدوشصت درجه ای<br />
♣<br />
است به<br />
147 . Michael Behe<br />
His Dark Materials<br />
)<br />
∗<br />
نمونه ی جانوران چر<strong>خدا</strong>ر را در يک داستان تخيلی می يابيم. فيليپ پولمن، نويسنده ی کودکان، در کتابش<br />
چنين گونه ای از جانواران را وصف می کند. اين گونه به نام "مولف ها"، با درختانی همزي دارند که غلاف دانه شان کاملاً گرد است<br />
و سوراخی در وسط دارد. مولف ها از اين دانه ها به جای چرخ استفاده می کنند. چون اين چرخ ها جزئی از بدن مولف ها نيستند، لازم<br />
نيست که رگ و پی دور 'محور' چرخ که پنجه ی قوی استخوانی يا شاخی جانور است) بپيچد. پولمن هشيارانه نکته ی ديگری را<br />
نيز خاطرنشان می کند: اين سيستم فقط به اين سبب کارآيی داردد که سياره با نوارهايی از بازالت مفروش شده است، که نقش 'جاده' را<br />
ايفا می کنند. چرخ در سنگلاخ ها کاربردی ندارد.<br />
♣<br />
جالب اين که در حشراتی مانند مگس ها، زنبورها و سوسک ها، حرکت ماهيچه ای به طريق ديگری است. ي حرکت ماهيچه های<br />
بال اساساً حرکتی تناوبی، درست مانند يک موتور رفت و برگشتی است. حشرات ديگر مثل ملخ ها برای هر ضربه ی بال به يک فرمان<br />
عصبی نياز دارند (مانند پرندگان)، اما در زنبورها يک فرمان برای روشن کردن (يا خاموش کردن) حرکت تناوبی بال کافی است.<br />
www.secularismforiran.com
ی ت<br />
نيي<br />
ی ت<br />
ی ت<br />
یدن<br />
106<br />
همين خاطر خلقت گرايان با شور و شعف آن را همچون يک موتور بيرون قايق خوانده اند (گرچه با استانداردهای<br />
مهندسی – و از لحاظ زيست شناختی – موتوری است بس ناکارآ).<br />
بِهی هم بدون يک کلمه توجيه، تب<br />
يا توضيح، صرفاً ادعا می کند که موتور تاژکی باکتری يک پيچيدگی<br />
فرونکاستنی است. از آنجا که او هيچ استدلالی دال بر صحت ادعايش ارائه نمی دهد، می توانيم مظنون باشيم که او<br />
قدرت تخيل کافی ندارد. او همچنين مدعی می شود که متخصصان زيست شناسی اين مسئله را ناديده گرفته اند.<br />
2005<br />
کذب اين ادعای اخير به سال در دادگاهی در پنسيلوانيا به سرپرستی قاضی جان ائی جونز اثبات شد و<br />
مايه ی شرمساری بِهی گشت. در آن دادگاه بِهی به عنوان شاهد متخصص از جانب گروهی از خلقت گرايان به<br />
محکمه معرفی شد تا دعوی درج "آفرينش هوشمند" در مواد درسی يک مدرسه ی محلی را به کرسی بنشاند<br />
–<br />
خواستی که به قول قاضی جونز"سبک سری مهيجی" بود (چه بسا اين تعبير و گوينده ی آن در خاطره ها بمانند).<br />
اما، چنان که خواهيم ديد، اين تنها تحقيری نبود که بِهی در آن محکمه متحمل شد.<br />
کليد اثبات پيچيدگی فرونکاستنی، اين است که نشان دهيم هيچ يک از اجزاء يک مکانيزم معين به خودی خود فايده<br />
ای ندارد (مثال محبوب بِهی، تله موش است). در حقيقت اما، زيست شناسان به سادگی می توانند اجزائی را بيابند<br />
که خارج از کليت خود نيز کارآيی دارند. اين شامل موتور تاژکی باکتری و ساير نمونه های بِهی از به اصطلاح<br />
پيچيدگی فرونکاستنی نيز می شود. کِنِث ميلر از دانشگاه براون اين نکته را به خوبی بيان کرده، و به نظرم حقاً<br />
الاهه ی انتقام از "آفرينش هوشمندانه" شده است، البته نه به اين خاطر که خود ميلر مسيحی معتقدی است. من غالباً<br />
کتاب ميلر با عنوان<br />
می نويسند.<br />
148<br />
يافتن <strong>خدا</strong>ی داروين را به ديندارانی توصيه می کنم که پس از شيفته ی بِهی شدن برايم نامه<br />
ميلر در مورد موتور دَوَرانی باکتری ها توجه ما را به مکانيزمی جلب می کند که سيستم ترشحی نوع سوم يا به<br />
اختصار تی<br />
149<br />
اس اس خوانده می شود . کار تی<br />
اس اس ايجاد حرکت دورانی نيست، بلکه يکی از چندين<br />
سيستمی است که باکتری های انگلی برای پمپ کردن ماده ی سمی از جداره ی سلولی خود به کار می برند تا<br />
اندامه ی ميزبان خود را مسموم کنند. در مقياس انسانی، شايد فکر کنيم که اين کار شبيه چکاندن يا پاشيدن مايعی<br />
از خلال<br />
يک حفره باشد؛ اما در مقياس باکتريايی<br />
شده، يک پروتئين سه بعدی و بزرگ در همان ابعاد خود تی<br />
وضع به گونه ای ديگر می نمايد. هر مولکول ماده ی تراوش<br />
اس اس است: بيشتر به يک مجسمه ای صلب می<br />
ماند تا به يک مايع. هر يک از اين مولکول های سمّی توسط يک مکانيزم کاملاً ساخت يافته رها می شوند. اين<br />
مکانيزيم بيشتربه ماشين فروش اتوماتيک که مثلاً اسباب بازی<br />
نوشي يا بطری<br />
بيرون می<br />
دهد می<br />
ماند، تا<br />
سازوکار حرکتی باکتری ها اما نه از نوع انقباض ساده (مانند ماهيچه ی پروازی پرنده) است و نه رفت و برگشتی (مانند ماهيچه ی<br />
پروازی زنبور)، بلکه يک روتور واقعی است: از اين حيث، جزء حرکتی باکتری شبيه موتور الکتريکی يا موتور وانکل است.<br />
148 . Finding Darwin’s God, Kenneth Miller<br />
Type Three Secretory System<br />
149<br />
. مخفف<br />
www.secularismforiran.com
یکپ<br />
ی ت ی ت<br />
ی ت ی ت<br />
ی ت<br />
ی ب<br />
یمن<br />
107<br />
روزنه ای که مايع از آن "جاری" شود. خود ماشين توزيع کننده ی مولکول هم از تعداد کمی مولکول پروتئين<br />
تشکيل شده، که ابعاد و پيچيدگی هرکدام شان در حد مولکولی است که بيرون می دهند. جالب اين که در باکتری<br />
هايی هم که شباهت چندانی با هم ندارند ساختار اغلب اين ماشين های باکتريايیِ مولکول پراکن مشابه است. احتمالاً<br />
ژن های ايجادکننده ی اين ماشين ها از باکتری های ديگر<br />
"<br />
کن، بچسبان" شده اند. باکتری ها در کپی برداری<br />
کاملاً زبردست هستند. اين هم خود مطلب جالب ديگری است اما جای بحث اش اينجا نيست.<br />
مولکول های پروتئين تشکيل دهنده ی<br />
اس اس بسيار شبيه مولکول های تشکيل دهنده ی موتور تاژکی<br />
هستند. به نظر يک تکامل گرا آشکار است که در خلال تکامل باکتری های تاژک دار، مؤلفه های<br />
به خدمت کارکرد ديگری درآمده اند که خيلی<br />
ربط با کارکرد اوليه شان نيست. با توجه به اينکه تی<br />
اس اس<br />
اس اس<br />
مولکول ها را از خود بيرون می راند، عجيب نيست که موتور تاژکی اين سازوکار اوليه را برای مقصود ديگری<br />
به کار گرفته، که همان دَوَارن مولکول های محور باشد. مسلماً مؤلفه های اصلی موتور تاژکی از قبل موجود بوده<br />
و پيش از تکامل يافتن موتور تاژکی مشغول به خدمت ديگری بوده اند. پس يکی از شيوه های مؤثر برای توضيح<br />
اين که چگونه اجزای مکانيزم هايی که ظاهراً پيچيدگی فرونکاستنی دارند توانسته اند به قله ی محال صعود کنند،<br />
ملاحظه ی تغييرات در کارکرد مکانيزم های موجود است.<br />
البته پژوهش های فراوانی بايد انجام داد، که من مطمئن ام به ثمر خواهند رسيد. اما اگر قرار بود که دانشمند هم با<br />
پيشفرض رخوتناکی مانند "نظريه ی آفرينش هوشمندانه" دلخوش می شد، اصلاً چنين پژوهش هايی لازم نبود.<br />
پيامی که يک "نظريه پرداز نوعی آفرينش هوشمندانه" می تواند برای دانشمندان داشته باشد اين است که: "اگر<br />
نمی دانيد که چيزی چگونه کار می کند، نگران نباشيد: رهايش کنيد و بگوييد کار <strong>خدا</strong>ست. نمی دانيد ضربان<br />
عصبی<br />
چگونه کار می<br />
کند؟ بسيار خوب!<br />
نمی<br />
دانيد چگونه خاطرات در مغز ثبت می<br />
شوند؟ چه عالی!<br />
آيا<br />
پيچيدگی فرآيند فتوسنتز سرگيجه آور است؟ مرحبا! لطفاً دنبال حل اين مسائل نرويد. اصلاً ول شان کنيد، و به<br />
درگاه <strong>خدا</strong> متوسل شويد. دانشمند عزيز، روی رازهايت کار نکن. رازهايت را برای ما بياور، چون به دردمان می<br />
خورند. جهل ذی قيمت را با تحقيق خود هدر نده.<br />
وافر داريم."<br />
ما به اين شکاف های شکوهمند که آخرين پناهگاه <strong>خدا</strong>ست نياز<br />
آگوستين قديس اين مطلب را آشکارا چنين بيان می کند: " وسوسه ی ديگری هست، که حتی از باقی<br />
وساوس خطرناک تر است.<br />
اين مرض همانا کنجکاوی<br />
است.<br />
اين مرض ما را وامی<br />
دارد تا بکوشيم رازهای<br />
طبيعت را دريابيم و اسرار ورای فهم مان را که هيچ حاصلی برايمان ندارند بگشاييم " (نقل از فريمن 2002).<br />
نمونه ی ديگری از به اصطلاح "پيچيدگی فرونکاستنی" محبوب بِهی، سيستم اي<br />
را از زبان قاضی جونز بشنويم:<br />
بدن است. بگذاريم اين داستان<br />
www.secularismforiran.com
یمن<br />
یمن<br />
یمن<br />
یمن<br />
یمن<br />
نيي<br />
یمن<br />
108<br />
اي<br />
در واقع، پس از بررسی های تطبيقی درباره ی مدعای پروفسور بِهی که در سال 1996 گفته بود علم<br />
هرگز نخواهد توانست تبيينی تکاملی از سيستم اي<br />
مقاله ی تحقيقاتی، نُه کتاب، و چندين فصل از کتاب های مرجع اي<br />
سيستم اي<br />
بدن جانداران ارائه دهد، به ايشان پنجاه و هشت<br />
شناسی درباره ی تکامل سيستم<br />
ارائه شد؛ با اين حال، ايشان همچنان تأکيد دارند که اين شواهد هنوز برای اثبات تکاملی بودن<br />
بسنده ، و "به قدر مکفی" استوار نيستند.<br />
اِريک روتچيلد، سرپرست شورای شاکيان، در طی بررسی تطبيقی بِهی را واداشت تا اقرار کند که اغلب آن پنجاه<br />
و هشت مقاله را نخوانده است. البته اين خيلی عجيب نيست، چون اي<br />
شناسی مبحث دشواری است. موضوعی<br />
که کمتر قابل بخشش می نمايد اين است که بِهی آن پژوهش ها را با اين عنوان که "بی ثمر" هستند رد کرد. البته<br />
اگر هدف تان هوچی گری در ميان مردم عادی و سياست مداران ساده لوح باشد، و نه کشف حقايق مهمی درباره<br />
ی جهان واقعی، اين پژوهش ها بی ثمر هستند. روتچيلد پس از استماع سخنان بِهی، نتايجی را که هر آدم<br />
منصفی بايد از آن محکمه می گرفت چنين شيوا جمع بندی کرد:<br />
خوشبختانه دانشمندانی هستند که به دنبال پاسخ پرسش های تکوين سيستم اي<br />
می گردند... اين سيستم،<br />
عامل دفاعی ما دربرابر ضعف ها و امراض مهلک است. دانشمندانی که آن کتاب ها و مقالات را<br />
نوشته اند در گمنامی متحمل آن زحمات شده اند، بی آنکه نگران فروش کتاب هايشان يا کسب شهرت<br />
برای خود باشند. تلاش آنان در نبرد با امراض سخت و درمان بيماری ها به مدد ما آمده است. برخلاف<br />
آنان، پروفسور بِهی و کل جريان آفرينش هوشمندانه هيچ کاری برای پيشبرد علم و دانش پزشکی نکرده<br />
اند، و پيام شان به دانشمندان نسل های بعد اين است که خود را به دردسر نياندازيد. [64].<br />
همان طور که جِری کوين، ژنتيک دان آمريکايی، در مرورش بر کتاب بِهی می گويد: "اگر بخواهيم درسی از<br />
تاريخ علم بگيريم، آن درس اين است که با زدن برچسب "<strong>خدا</strong>" به جهل مان ره به جايی نمی بريم." بلاگر خوش<br />
قريحه ای درباره ی مقاله ی کوين و من درباره ی آفرينش هوشمندانه در روزنامه ی گاردين، چنين اظهار نظر<br />
کرده است:<br />
آيا فرض وجود <strong>خدا</strong> چيزی را تبيين می کند؟ نه، <strong>خدا</strong> يک تب<br />
نيست بلکه شکست تبيين است. شانه بالا<br />
انداختنی است و "نمی دانم" گفتنی که در زر ورق روحانيت و تعاليم دينی پيچيده اند. اگر کسی پای <strong>خدا</strong><br />
را برای تبيين چيزی به ميان بکشد، معمولاً منظورش اين است که هيچ سرنخی در دست ندارد، پس<br />
راز را ناشی از آن وهم دست نيافتنیِ ناشناختنیِ آسمان نشين می شمارد. اگر بپرسيد که منشاء فلان چيز<br />
چيست، به ظن قوی يک پاسخ مبهم شبه فلسفی دريافت می کنيد از اين قبيل که همواره موجود بوده، يا<br />
خارج از طبيعت بوده است. که البته اين هيچ چيز را توضيح نمی دهد. [65]<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یمن<br />
یها<br />
109<br />
داروينيسم آگاهی ما را به طرق ديگری نيز می افزايد. اندامه های تکامل يافته، گرچه غالباً باشکوه و کارآمد می<br />
نمايد، نشانگر نقص هايی نيز هستند – درست همان طور که مطابق تاريخ تکاملی می توانيد انتظار داشته باشيد و<br />
درست همان طور که اگر آفرينش در کار بود نمی توانستيد انتظار داشته باشيد. من در ديگر کتاب هايم نمونه هايی<br />
از اين نقص ها را ذکر کرده ام: يکی از آنها نارسايی های عصب حنجره در اثرالتهاب گلو است، که ناشی از<br />
انحراف عظيم و مصرفانه ای در خط سير تکاملی اين عصب است.<br />
بسياری از بيماری های انسان، از درد مهره<br />
پايين کمر گرفته تا فتق، و از پايين افتادگی پستان گرفته تا آسيب پذيری در برابر عفونت های سينوسی،<br />
مستقيماً ناشی از اين هستند که امروزه ما بر دو پا راه می رويم، در حالی که بدن مان در طی صدها ميليون سال<br />
برای راه رفتن بر روی چهارپا شکل گرفته است. ظلم و اسراف انتخاب طبيعی هم آگاهی افزاست. به نظر می<br />
رسد که شکارچيان به زيبايی "آفريده" شده اند تا طعمه ی خود را شکار کنند، و شکارها هم به همان زيبايی<br />
"آفريده" شده اند تا از شکارچی بگريزند. اما <strong>خدا</strong> طرف کيست؟<br />
[66]<br />
روايت سياره ای اصل آنتروپيک<br />
اگر الهيدانان شکاف از خير چشم، بال، موتور تاژکی و سيستم اي<br />
حيات دخيل می بندند. ظاهراً ريشه های تکامل شيميايی<br />
بگذرند، غالباً مابقی اميد خود را به تکوين<br />
مواد غيرزنده، نشانگر شکافی است که از همه ی<br />
ميان گذارهای تکاملی پيامد آن بزرگ تر است. و از يک جهت هم اين شکاف بزرگ تر است.<br />
شکاف<br />
آن جهت بسيار<br />
ويژه است، و اصلاً مايه ی آسايش عذرتراشان مذهبی نيست. تنها يک بار لازم بوده که حيات تکوين يابد. بنابراين<br />
می توانيم بپذيريم که آن ر<strong>خدا</strong>د بينهايت نامحتمل بوده باشد. چنان که نشان خواهم داد، آن ر<strong>خدا</strong>د بارها و بارها<br />
نامحتمل تر از آن چيزی بوده که در تصور غالب مردم بگنجد.<br />
پس از تکوين حيات ، گام های تکاملی پيامد آن در<br />
ميلون ها و ميليون ها گونه ی جانداران، مستقلاً تکثير شده اند. اين گام های تکاملی به شيوه های تقريباً مشابه در<br />
طی دوران های زمين شناختی پيوسته تکرار شده اند. پس نمی توانيم برای تبيين تکامل جانداران پيچيده، از همان<br />
استدلال آماری استفاده کنيم که بر تکوين حيات قابل اعمال است. احتمال وقوع ر<strong>خدا</strong>دهای ايجادکننده ی تکامل<br />
معمولی ، برخلاف احتمال تکوين<br />
يگانه ی حيات<br />
)<br />
و شايد برخی موارد خاص)، نمی توانند خيلی ناچيز بوده باشند.<br />
شايد اين تمايز سردرگم کننده باشد، و بايد آن را، با استفاده از به اصطلاح اصل آنتروپيک، بيشتر شرح دهم. اصل<br />
آنتروپيک را برَندون کارتر رياضيدان بريتانيايی در سال 1974 پيش نهاده است و دو فيزيکدان به نام های جان<br />
بارو و فرانک تيپلر در کتاب شان اين موضوع بسط داده اند<br />
.[67]<br />
معمولاً اصل آنتروپيک بر کل کيهان اطلاق<br />
می شود، که بعد به آن خواهم پرداخت. اما فعلاً اين اصل را در مقياس کوچک تر منظومه ای مطرح می کنم. ما<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
110<br />
اينجا روی<br />
زمين وجود داريم.<br />
بنابراين زمين بايد از آن نوع سياراتی<br />
باشد که قادر بوده تا ما را ايجاد کند و<br />
بپروراند، حال اين نوع سياره هرچقدر هم می خواهد نامعمول يا حتی يگانه باشد. برای مثال، گونه ی ما نمی تواند<br />
بدون آب به حيات اش ادامه دهد. زيست شناسان کيهانی برای جستجوی حيات های فرازمينی به دنبال نشانه ای از<br />
آب در آسمان ها می گردند. به دور يک ستاره ی معمولی، مانند خورشيد ما، ناحيه ای هست که نه خيلی گرم است<br />
و نه خيلی سرد، بلکه معتدل است.<br />
150<br />
اين ناحيه را ناحيه ی طلايی برای سيارات دارای آب مايع می خوانند. بين<br />
مدارهايی که آن قدر از ستاره دور اند که آب در آنجا يخ می زند و مدارهايی که آن قدر به ستاره نزديک اند که آب<br />
در آنجا تبخير می شود، يک نوار نازک مداری هست که ناحيه ی طلايی را در بر می گيرد.<br />
همچنين مدارهای حيات پرور بايد تقريباً مدوّر باشند. در يک مدار خيلی بيضوی، مانند مدار سياره ی دهم تازه<br />
151<br />
کشف شده که اصطلاحاً زِنا ناميده می شود، سياره فقط می تواند هر چند دهه (ی زمينی) يک بار از ميان ناحيه<br />
ی طلايی به سرعت عبور کند. خود زِنا، حتی در نزديک ترين فاصله ی مداری اش از خورشيد که در هر<br />
560<br />
سال زمينی يک بار به آن می رسد، اصلاً وارد ناحيه ی طلايی هم نمی شود. دمای دنباله دار هالی در نزديک<br />
ترين فاصله اش به خورشيد<br />
ی درجه 47<br />
سانتيگراد و در دورترين فاصله به خورشيد منفی<br />
سانتيگراد است. مدار زمين اما، مانند همه ی سيارات، اساسًا يک بيضی است<br />
در ماه جولای دورترين فاصله از خورشيد را دارد<br />
270<br />
)<br />
ی درجه<br />
که در ماه ژانويه نزديک ترين و<br />
∗<br />
)؛ اما دايره حالت خاصی از بيضی است، و مدار زمين چنان<br />
دايره وار است که زمين هيچ گاه از ناحيه ی طلايی خارج نمی شود. وضعيت زمين در منظومه ی شمسی از<br />
جهات ديگری هم مساعد است که آن را مناسب تکامل حيات ساخته اند. جاروبرقی عظيم گرانشی مشتری در جای<br />
خوبی قرار گرفته تا خرده سياره های سرگردان در فضا را به کام خود بکشد و از تصادم مصيبت بارشان با زمين<br />
جلوگيری کند. تنها قمر نسبتاً بزرگ زمين موجب می شود تا محور دوران ما استوار بماند [68]، و منظومه ی<br />
شمسی به طرق ديگری هم به تقويت حيات در زمين کمک می کند. خورشيد ما از اين جهت غيرمعمول است که<br />
152<br />
دوگانی نيست. ي<br />
يک ستاره ی همدم و مدار دوگانه ندارد. البته ستارگان دوگانی هم می توانند سياره داشته<br />
باشند اما مدار سيارات آنها درهم و برهم تر از آن خواهد بود که بتواند به تکامل حيات منجر شود.<br />
در مورد حيات پروری غيرمعمول سياره ی ما دو تبيين ارائه شده است.<br />
نظريه ی آفرينش می گويد که <strong>خدا</strong> جهان<br />
را آفريد و زمين را در ناحيه ی طلايی قرار داد، و همه ی جزئيات را هم عمداً به نفع ما تنظيم کرد. رويکرد<br />
آنتروپيک به حيات اما بسيار متفاوت است، و ته رنگی از داروينيسم دارد. اکثريت غالب سيارات کيهان در ناحيه<br />
ی طلايی ستاره ی مربوط شان قرار ندارند ، لذا مناسب حيات نيستند.<br />
در هيچ کدام از اين اکثريت سيارات حيات<br />
150 . Goldilocks zone<br />
151 . Xena<br />
∗<br />
اگر اين نکته برايتان شگفت آور است، ممکن است دچار شوونيسم نيمکره ی شمالی باشيد، که در ابتدای فصل 4 شرح داده شد.<br />
152 . binary<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
یات<br />
111<br />
شکل نمی گيرد. اما اقليت کوچکی از سيارات هستند که شرايط مناسب ايجاد حيات را دارند، و ما ضرورتاً در<br />
يکی از اين سيارات اقليت زندگی می کنيم، چون اينجا هستيم و داريم به اين قضيه فکر می کنيم.<br />
شگفت اينکه عذرتراشان دينی عاشق اصل آنتروپيک هستند. آنان به دلايلی کاملاً بی پايه، می انديشند که اين اصل<br />
حامی مدعايشان است. اما درست عکس قضيه صادق است. اصل آنتروپيک، مانند انتخاب طبيعی، آلترناتيوی<br />
برای فرضيه ی آفرينش است. اين اصل، با ارائه ی تبيينی عقلانی و فارغ از آفرينش هستی ما را در شرايط<br />
مساعد فعلی توضيح می دهد. فکر می کنم اشتباه ذهن مذهبی اين باشد که فکر می کند اصل آنتروپيک تنها تبيينی<br />
است که تاکنون در زمينه ی حل مسئله ی حيات ارائه شده تا نشان دهد که چرا ما در مکانی حيات پرور زندگی می<br />
کنيم. اما آنچه که ديندار درنمی يابد اين است که دو راه حل برای حل اين مسئله پيشنهاد شده است. يکی وجود<br />
<strong>خدا</strong>ست و ديگری اصل آنتروپيک. اين دو راه حل متعارض هستند.<br />
تا آنجا که می دانيم، شرط لازم برای ايجاد حيات، وجود آب در حالت مايع است اما اين شرط به هيچ وجه کافی<br />
نيست. گرچه حيات بايد در آب شکل گيرد، اما اين ر<strong>خدا</strong>د بسيار نامحتمل است. همين که حيات شکل گرفت، تکامل<br />
داروينی سرخوشانه ادامه می يابد. اما حيات ابتدا چگونه شکل گرفته است؟ شکل گيری حيات حاصل يک ر<strong>خدا</strong>د يا<br />
يک رشته ر<strong>خدا</strong>دهای شيميايی<br />
تشکيل دهنده<br />
ی حيات<br />
کمتر، خود را تکثير می کرده است.<br />
بوده است، که در اثر آن شرايط حي<br />
انتخاب طبيعی پديد آمده است. عامل اصلی<br />
يا دی. نا .آ بوده يا (به احتمال بيشتر) مولکول ديگری بوده که مانند دی. نا .آ، اما با دقت<br />
چه بسا مولکولی از قبيل آر. نا<br />
.آ بوده باشد. همين که اجزای حي<br />
هايی از مولکول های ژنتيک – پديد آمدند، تکامل داروينی حقيقی می تواند آغاز شود و انواع پيچيده<br />
تدريجاً از پی<br />
هم ظاهر شوند.<br />
اما رخ دادن ناگهانی<br />
و تصادفی<br />
مولکول های<br />
وراثتی، از نظر بسياری<br />
– گونه<br />
ی حيات<br />
کاملاً<br />
نامحتمل می نمايد. شايد اين ر<strong>خدا</strong>د بسيار بسيار نامحتمل باشد، و من بايد بر اين نکته تأکيد کنم، چون درونمايه ی<br />
اصلی اين بخش از کتاب است.<br />
پژوهش درباره ی ايجاد حيات موضوع پژوهشی شکوفايی است، و تخصص مورد نياز برای پرداختن به آن شيمی<br />
است، که من ندارم. من با کنجکاوی اين مبحث را از حاشيه دنبال می کنم، و اگر تا چند سال ديگر ببينم که<br />
شيميدانان گزارش دهند که توانسته اند با موفقيت حيات را به طور مصنوعی در آزمايشگاه ايجاد کنند، شگفت زده<br />
نخواهم شد. با اين حال، اين اتفاق هنوز نيفتاده است، و هنوز می توان گفت که احتمال وقوع آن فوق العاده ضعيف<br />
است، و هميشه هم چنين بوده است<br />
– گرچه<br />
يک بار رخ داده است!<br />
همان نکته ای را که در مورد مدارهای طلايی گفتيم در مورد ايجاد حيات نيز صدق می کند، و می توانيم بگوييم<br />
که هرقدر هم که ايجاد حيات نامحتمل بوده باشد، می دانيم که در زمين اتفاق افتاده است چون ما الآن اينجا حیّ و<br />
حاضر هستيم. در مورد ايجاد حيات هم، درست مانند شرايط دمايی سياره، دو فرضيه برای تبيين ماوقع هست:<br />
www.secularismforiran.com
یست<br />
یحت<br />
یها<br />
یها<br />
یعن<br />
112<br />
فرضيه ی آفرينش و فرضيه ی علمی يا "آنتروپيک". فرضيه ی آفرينش می گويد که <strong>خدا</strong>يی بوده که در لحظه ی<br />
خطيری از هستی، معجزه کرده و لهيبی الاهی در سوپ پيشازي<br />
ايجاد شود.<br />
دميده، يا کاری از اين قبيل کرده، تا دی. نا .آ<br />
در اينجا هم مانند مورد ناحيه ی طلايی، آلترناتيو آنتروپيک فرضيه ی آفرينش، بر پايه ی احتمالات است.<br />
دانشمندان معجزه ی اعداد بزرگ را مطرح می کنند. تخمين می زنند که بين<br />
1 تا<br />
30 ميليارد سياره در کهکشان<br />
ما، و حدود 100 ميليارد سياره در کيهان باشد. اگر بنا بر احتياط واجب از چند صفر صرف نظر کنيم، با تخمين<br />
محافظه کارانه می توان گفت که يک ميليارد ميليارد سياره در جهان هست. حال، فرض کنيد ايجاد حيات، ي<br />
تشکيل مولکولی مشابه دی. نا .آ، ر<strong>خدا</strong>دی فوق العاده نامحتمل باشد. فرض کنيد اين اتفاق چنان نادر باشد که از هر<br />
يک ميليارد سياره فقط در يکی حيات ايجاد شود. اگر شيميدانی مدعی شود که بخت به ثمر رسيدن پژوهش اش يک<br />
در هزار است، هر شورای تأمين اعتبار پژوهشی به او خواهد خنديد. در اينجا ما از بخت يک در ميليارد سخن می<br />
گوييم، و باز...<br />
[69]<br />
با چنين بخت قليلی، حيات در يک ميليارد سياره رخ می دهد – که البته زمين يکی از آنهاست.<br />
اين نتيجه بسيار غافلگير کننده است، پس باز می گويم: اگر بخت شکل گيری خود به خودی حيات در يک سياره<br />
يک در ميليارد باشد، باز اين اتفاق نامحتمل و شگرف در يک ميليارد سياره رخ می دهد. بخت يافتن هر يک از آن<br />
سيارات اما، يادآور ضرب المثل يافتن سوزن در کاهدان است.<br />
اما ما نيازی نداريم تا راهمان را کج کنيم و سوزن<br />
ديگررا بکاويم چرا که (برگرديم به اصل آنتروپيک) همه ی موجودات قادر به کنکاش، حتی پيش از آنکه<br />
جستجويشان را آغاز کنند، خود ضرورتاً سرنشين يکی از آن سوزن های کمياب هستند.<br />
گزاره های احتمالاتی در زمينه هايی بيان می شوند که تا حد معينی مجهول است.<br />
اگر ما هيچ چيز درباره ی يک<br />
سياره ندانيم، می توانيم فرض کنيم که بخت اينکه حيات در آن تکوين يافته باشد، گيريم، يک در ميليارد است. اما<br />
اگر به تخمين خود فرض جديدی را بيفزاييم، وضع فرق می کند. ممکن است يک سياره ی معين ويژگی های<br />
خاصی داشته باشد، مثلاً يک رگه از عنصر خاصی در سنگ<br />
آن فراوان باشد، به طوری که احتمال تکوين<br />
حيات در آن را تغيير کند. به بيان ديگر، برخی سيارات "زمين وار" تر از بقيه هستند. البته خود زمين بيش از همه<br />
ی سيارات زمين وار است! اين نکته بايد تشويقی باشد برای شيميدانان تا بکوشند با تقليد شرايط اوليه ی کره ی<br />
زمين تکوين حيات را در آزمايشگاه بازآفرينی کنند، چون اين شيوه احتمال موفقيت شان را افزايش می دهد. اما<br />
محاسبه ی قبلی من نشان داد که حتی<br />
يک مدل شيميايی<br />
با بخت موفقيت يک در ميليارد هم هنوز پيشبينی می کند که<br />
حيات در يک ميليارد سياره ی جهان تکوين می يابد. و زيبايی اصل آنتروپيک اين است که برخلاف همه ی<br />
شهودها به ما می گويد که از<br />
يک مدل شيميايی<br />
حيات تنها انتظار می رود که ايجاد حيات را در يکی از يک<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یحت<br />
یعن<br />
یحت<br />
یکل<br />
یست<br />
113<br />
ميليارد ميليارد سياره پيشبينی کند تا تبيين خوب و کاملاً رضايت بخشی از وجود حيات در زمين بدهد. من اصلاً<br />
باور نمی کنم که در عمل، ايجاد حيات هيچ جا چنين نامحتمل بوده باشد. و فکر می کنم کاملاً می ارزد که جهت<br />
تکرار آن ر<strong>خدا</strong>د در آزمايشگاه پول صرف کنيم – و همچنين برای پروژه ی سِتی [جستجوی حيات فرازمينی]،<br />
چرا که فکر می کنم ممکن است حيات های هوشمند ديگری در کيهان وجود داشته باشند.<br />
اگر بدبينانه ترين تخمين را در مورد احتمال تکوين خودبخودی حيات بپذيريم، اين برهان احتمالاتی هيچ<br />
اعتباری برای اين ادعا باقی نمی گذارد که برای پر کردن اين شکاف بايد به فرض آفرينش متوسل شويم. نزد ذهنی<br />
که احتمال و ريسک را با مقياس های روزمره بسنجد، شکاف تکوين حيات از تمام شکاف های ظاهری تاريخ<br />
تکاملی پرنکردنی تر می نمايد. نمونه ی مقياس های ريسک پذيری روزمره، مقياس ريسک پذيری شوراهای<br />
تأمين اعتبار پژوهشی است که پيشنهادهای تحقيقاتی شيميدان ها را بررسی می کنند. اما علمِ آگاه به احتمالات،<br />
شکافی به اين بزرگی را به آسانی پر می کند، درحالی که همين علم احتمالاتی، برپايه ی برهان<br />
غائی"، که پيش تر بيان کرديم، ادعای وجود آفريننده ی الاهی را رد می کند.<br />
747"<br />
اما حالا برگرديم به نکته ی جالبی که مقصود اين بخش بود. فرض کنيد کسی بکوشد انتخاب طبيعی را به همان<br />
سياق که درباره ی تکوين حيات گفتيم، ي<br />
با توسل به تعداد بسيار فراوان سيارات موجود تبيين کند<br />
واقعيت اين .<br />
است که هر گونه ای، و هر اندامه ای در هر گونه ی جانوری، برای کاری که انجام می دهد مناسب است. بالهای<br />
پرندگان، زنبورها و خفاش ها مناسب پرواز اند. چشم ها مناسب ديدن اند. برگ ها مناسب فتوسنتز اند. ما در<br />
سياره ای زندگی می کنيم که آکنده از حدود ده ميليون گونه ی جانوری است، که هر کدام شان ظاهراً نشانگر پندار<br />
نيرومند آفرينش اند. هر گونه ی جانوری با شيوه ی زندگی خود انطباق دارد. آيا می توانيم با استفاده از برهان<br />
"تعداد کثير سيارات" همه ی اين اوهام آفرينش را توضيح دهيم؟ نه، نمی توانيم، مسلماً نمی توانيم.<br />
هم نکنيد. اين نکته ی مهمی است چرا که به کانون جدی ترين بدفهمی داروينيسم راه می برد.<br />
فکرش را<br />
هر طور که با ارقام تعداد سيارات بازی کنيم، بخت آن قدر مساعد نمی شود تا بتوانيم تنوع فراوان پيچيدگی های<br />
حيات بر کره ی زمين را نيز به همان سياق تکوين حيات توضيح دهيم. تکامل حيات با تکوين آن کاملاً فرق دارد<br />
چرا که، تکرار کنيم، تکوين حيات<br />
يک اتفاق يگانه بود (يا می توانست باشد) که لازم بود فقط يک بار رخ دهد.<br />
اما انطباق گزينشی ميليون ها گونه ی جاندار با محيط های جداگانه ی خود، يک فرآيند مداوم است.<br />
آشکار است که ما با يک فرآيند<br />
بهينه سازی گونه های زي<br />
زمين مواجهيم. فرآيندی که در سراسر اين<br />
سياره، در تمام قاره ها و جزيره ها، همواره در جريان است. می توانيم با اطمينان پيشگويی کنيم که اگر ده ميليون<br />
سال ديگر صبر کنيم، با گونه های جديدی مواجه خواهيم شد که شيوه ی زيست آنها به همان خوبی گونه های فعلی<br />
با محيط شان انطباق دارد. اين يک پديده ی تکرار شونده، قابل پيشبينی و چندگانه است، و نه يک بخت احتمالاتی<br />
www.secularismforiran.com
یدل<br />
114<br />
که با پيشگويی معلوم مان شود.<br />
طبيعی.<br />
و به لطف داروين، می دانيم که اين پديده چگونه رخ می دهد:<br />
توسط انتخاب<br />
اصل آنتروپيک از تبيين جزئيات گونه گون موجودات زنده ناتوان است.<br />
ما واقعاً به جراثقال پرتوان داروين نياز<br />
داريم تا گوناگونی حيات بر کره ی زمين ، و به ويژه پندار اغواگر آفرينش را توضيح دهيم. تکوين حيات اما ورای<br />
بُرد اين جراثقال قرار می گيرد، زيرا پيش از تکوين حيات، انتخاب طبيعی<br />
در کار نيست.<br />
اينجاست که اصل<br />
آنتروپيک به کارمان می آيد. با فرض تعداد بسيار زياد سيارات، که فرصت های فراوانی برای ايجاد حيات فراهم<br />
می کند می توانيم تکوين منحصربه فرد حيات را توضيح دهيم. همين که آن بخت نخستين ايجاد شد – بختی که<br />
اصل آنتروپيک با قاطعيت هرچه تمام تر به ارمغان می آورد – رشته ی کار به دست انتخاب طبيعی می افتد: و<br />
انتخاب طبيعی هيچ دخلی به بخت و اقبال ندارد.<br />
با اين حال شايد تکوين حيات تنها شکاف عمده ای در داستان تکامل نباشد که با بخت و اقبال محض، و به نحو<br />
آنتروپيک پر شده باشد. برای مثال، همکارم مارک ري<br />
عنوان فرعی<br />
بيجا و گمراه کننده<br />
ی<br />
ژن مشارکت جو<br />
153<br />
در کتابش به نام جنّ مِندل ) که ناشران آمريکايی اش<br />
را به آن افزوده اند)<br />
پيشنهاد کرده که تکوين سلول<br />
يوکاريوتيک (مثل سلول های بدن ما که يک هسته و چيزهای جوراجور و پيچيده ی ديگری مثل ميتوکوندريا دارند<br />
که باکتری ها فاقد آنند) از حيث احتمالاتی دشوارتر و حتی از تکوين خود حيات بعيد تر است.<br />
154<br />
ديگری که پر کردن آن شايد به همان ميزان دشوار باشد، شکاف تکوين آگاهی است.<br />
اينچنينی را می توان با اصل آنتروپيک چنين توضيح داد:<br />
است، اما تنها کسری<br />
يوکاريوتيک وار برسند.<br />
از اين شکل های<br />
ر<strong>خدا</strong>دهای<br />
حيات در ميلياردها سياره تا سطح باکتريايی<br />
حيات توانسته اند از اين مرحله بگذرند و به مرحله<br />
شکاف عمده ی<br />
ی<br />
155<br />
يکّه ی<br />
توسعه يافته<br />
سلول های<br />
156<br />
و از ميان همه ی اين سلول ها، کسر کوچک تری توانسته اند از رود روبيکون ثانوی<br />
نيز بگذرند تا به مرحله ی آگاهی برسند. اگر اين ر<strong>خدا</strong>دها يکّه باشند، برخلاف انتخاب طبيعی عادی، ديگر يک<br />
فرآيند همه جا حاضر و هميشگی نيستند. مطابق اصل آنتروپيک، از آنجا که ما زنده ايم، سلول های يوکاريوتيک<br />
داريم و آگاه هستيم، پس سياره مان بايد يکی از آن نادر سياراتی باشد که هرسه ی اين شکاف ها را پل زده اند.<br />
انتخاب طبيعی به اين سبب مؤثر است که يک جاده ی يک طرفه و انباشتی به سوی بهينه سازی است.<br />
آغاز حيات<br />
به قدری بخت خوش نياز دارد، و "ميلياردهای ستاره" ی اصل آنتروپيک اين بخت خوش را به آن ارزانی می<br />
دارند. شايد چند شکاف متعاقب ديگر هم در داستان تکامل باشند که به اقبال وقوع و اصل آنتروپيک برای توجيه<br />
153 . The Mendel’s Demon, Mark Ridley<br />
154 . consciousness<br />
155 . one-off<br />
.<br />
156<br />
رودی در شمال ايتاليا که در زمان ژوليوس سزار، حد فاصل سرزمين گل از روم بود. سزار پس از نبرد در سرزمين گل به قصد<br />
ورود به روم با سپاه خود از اين رود گذشت. چون عبور سپاه ايالتی يک سرداراز روبيکون و ورودش به سرزمين روم مجاز نبود اين<br />
www.secularismforiran.com
یشت<br />
یات<br />
یعن<br />
یعن<br />
ريي<br />
یها<br />
115<br />
نياز دارند. اما هر تبيينی که برای حيات داشته باشيم، مسلماً آفرينش به کار تبيين حيات نمی آيد، چرا که آفرينش<br />
انبا نيست و لذا خود پرسش های بزرگ تری پيش می کشد – و مستقيماً ما را به قضيه ی دور باطل<br />
می گرداند.<br />
747 باز<br />
ما در سياره ای زندگی می کنيم که مطبوع شيوه ی زندگی مان است، و ديديم که به دو دليل چنين است. يکی اينکه<br />
حيات تکامل يافته تا در شرايطی که سياره فراهم آورده شکوفا شود. اين ناشی از انتخاب طبيعی است. دليل ديگر،<br />
اصل آنتروپيک است. در جهان ميلياردها سياره هست، و هر قدر هم که تعداد سيارات مساعد تکامل اندک باشد،<br />
سياره ی ما ضرورتاً يکی از آنهاست. اکنون بايد اصل آنتروپيک را به مرحله ی پيش تری ببريم، و از زيست<br />
شناسی به کيهان شناسی بازگرديم.<br />
روايت کيهانشناختی اصل آنتروپيک<br />
نه تنها سياره ی ما مساعدی زندگی مان است، بلکه جهان هم مساعد زندگی ماست. می توانيم از بودن خود نتيجه<br />
بگيريم که قوانين فيزيک به قدر کافی مساعد ايجاد حيات بوده اند. تصادفی نيست که وقتی به آسمان شب می نگريم<br />
ستارگان را می بينيم، چرا که ستارگان<br />
يک پيشنياز لازم برای وجود اغلب عناصر شيميايی<br />
هستند، و بدون شيمی،<br />
حيات نمی توانست ايجاد شود. فيزيکدانان محاسبه کرده اند که اگر قوانين و ثوابت فيزيک حتی اندکی متفاوت با<br />
مقادير فعلی شان بود، جهان چنان می شد که ديگر ايجاد حي<br />
در آن ممکن نبود. فيزيکدانان اين مطلب را به<br />
انحای مختلف بيان می کنند، اما نتيجه شان همواره تقريباً يکسان است. مارتين رييز در کتاب<br />
157<br />
فقط شش رقم ،<br />
شش ثابت بنيادی را ذکر می کند که به باور فيزيکدانان در تمام کيهان يکسان اند. هر کدام از اين شش رقم به<br />
ظرافت تنظيم شده، ي<br />
♣<br />
حيات نبود.<br />
اگر اندکی متفاوت با مقدار فعلی اش بود، کل جهان ديگرگونه می شد و ديگر مساعد<br />
از جمله ی اين ثابت های فيزيکی، مقدار نيروی به اصطلاح "قوی" است، ي<br />
به هم مقيد می کند. برای "شکافتن" هسته ی اتم، بايد بر اين نيرو غلبه کرد.<br />
نيرويی که اجزای هسته ی اتم را<br />
نيروی قوی را با مقياس<br />
E می سنجند<br />
که برابر با نسبت جرمی از هسته ی هيدروژن است که هنگام همجوشی هسته های هيدروژن و ايجاد هليوم، به<br />
انرژی تبديل می شود. مقدار اين ثابت در جهان ما برابر 0.007 است و چنين می نمايد که لازمه ی وجود شيمی<br />
(که پيشنياز ايجاد حيات است) اين باشد که ثابت نيروی قوی خيلی نزديک به مقدار<br />
0.007 باشد.<br />
تعداد عناصر<br />
عمل سزار منجر به اعلام جنگ روميان به سزار شد...<br />
هر عمل سرنوشت ساز.م<br />
پس از اين واقعه "گذشتن از روبيکون" در فرهنگ اروپايی<br />
اصطلاحی شد برای<br />
157 . Just Six Numbers, Martin Rees<br />
♣<br />
تا حدی به اين خاطر گفتم "فرضاً" که ما نمی دانيم صور بيگانه ی حيات چگونه می توانند باشند، و تا حدی به اين خاطر که ممکن<br />
است که اگر هر بار فقط پيامد حاصل از تغ يک ثابت را بررسی کنيم، ممکن است دچار اشتباه شويم. آيا ممکن نيست که ترکيب<br />
ديگری از مقادير اين شش ثابت، مساعد حيات باشند، چنان که اگر تغييرات آنها را يکی يکی بررسی کنيم نتوانيم آن امکان های مساعد را<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
116<br />
شيميايی<br />
که ما می<br />
شناسيم مشتمل بر حدود نود عنصر جدول تناوبی<br />
است که به طور طبيعی<br />
ايجاد شده اند.<br />
هيدروژن ساده ترين و فراوان ترين عنصر است. همه ی عناصر ديگر جهان نهايتاً حاصل همجوشی هسته های<br />
هيدروژن هستند. همجوشی هسته ای فرآيند دشواری است که در شرايط فوق العاده داغ درون ستارگان<br />
(و بمب<br />
هيدروژنی) رخ می دهد. تعداد ستارگان نسبتاً کوچک، مانند خورشيد ما، که فقط می توانند عنصر سبکی<br />
مانند هليوم توليد کنند اندک است. هليوم پس از هيدروژن دومين عنصر سبک در جدول تناوبی است.<br />
اما تشکيل<br />
اغلب عناصر سنگين تر نيازمند ستارگانی است که از خورشيد بزرگ تر و داغ ترباشند تا بتوانند در يک سلسله<br />
فرآيندهای همجوشی هسته ای عناصر سنگين تر را ايجاد کنند. جزئيات اين واکنش ها توسط فِرِد هويل و دو تن از<br />
همکارانش تشريح شده است<br />
)<br />
و عجيب اينکه به پاس اين دستاورد، سهمی از جايزه ی نوبلی که به ديگران دادند<br />
نصيب هويل نشد). گاهی ستارگان بزرگ، يا سوپرنوآها منفجر می شوند و مواد درون خود را به صورت ابرهايی<br />
از غبار در فضا می پراکنند. اين مواد شامل عناصر جدول تناوبی هم هست. اين ابرهای غباری تدريجاً متراکم می<br />
شوند و ستارگان و سيارات جديدی تشکيل می دهند، که سياره ی ما يکی از آنهاست. به همين سبب است که زمين<br />
علاوه بر هيدروژن همه جا حاضر، سرشار از عناصر ديگر است. عناصری که بدون آنها شيمی، و تکوين حيات،<br />
محال می بود.<br />
در اينجا نکته ی مربوط به بحث ما اين است که مقدار نيروی قوی تعيين می کند که سلسله همجوشی های هسته ای<br />
تا کجای جدول تناوبی بالا می رود. اگر مقدار نيروی قوی خيلی کوچک بود، گيريم به جای<br />
0.007 برابر 0.006<br />
بود، هيچ عنصری جز هيدروژن در جهان به وجود نمی آمد و هيچ شيمی جالب توجهی حاصل نمی شد. اگر اين<br />
مقدار خيلی بزرگ بود، گيريم 0.008 بود، همه ی هيدروژن جهان دچار همجوشی می شد و به عناصر سنگين تر<br />
تبديل می شد. چندان که می دانيم، شيمی بدون هيدروژن نمی توانست به تکوين حيات بيانجامد. بخشاً به اين سبب<br />
که بدون هيدروژن ديگر آبی در کار نبود. ثابت نيروی قوی بايد درست حوالی مقدار طلايی<br />
گوناگونی عناصر و شيمی جالب و مساعد حيات ايجاد می شود.<br />
باشد تا 0.007<br />
من ديگر به باقی شش ثابت فيزيکی مورد بحث رييز نمی پردازم. کليت مطلب برای همه ی ثوابت يکسان است.<br />
مقدار فعلی اين ثوابت در ناحيه ای طلايی قرار می گيرد که ورای آن تکوين حيات ممکن نمی شد. اين مطلب را<br />
چگونه تعبير کنيم؟ در اينجا هم از يک سو پاسخ <strong>خدا</strong>باور را داريم و از سوی ديگر اصل آنتروپيک را. <strong>خدا</strong>باور<br />
می گويد که <strong>خدا</strong> هنگام خلق جهان، ثوابت بنيادی را چنان تنظيم کرده که همه شان در ناحيه ی طلايی باشند تا<br />
بتوانند حيات را ايجاد کنند. انگار که <strong>خدا</strong> شش دکمه ی تنظيم داشته که می توانسته آنها را بچرخاند و هر کدام را<br />
با دقت روی مقدار طلايی تنظيم کند. مانند هميشه، پاسخ <strong>خدا</strong>باور اصلاً مجاب کننده نيست، چرا که وجود خود <strong>خدا</strong><br />
را بی توضيح می گذارد. وجود <strong>خدا</strong>يی که بتواند مقادير طلايی ثابت های بنيادی را محاسبه کند هم دست کم به قدر<br />
کشف کنيم؟ در هر حال من مجبورم در ادامه برای سهولت فرض کنم که برای ما مسئله ی تبيين تنظيمات ظريف ثوابت بنيادی، مسئله ی<br />
واقعاً دشواری است.<br />
www.secularismforiran.com
یجِ<br />
یها<br />
117<br />
خود تنظيم ثابت ها نامحتمل، و در حقيقت بسيار بعيد است –اين نکته در واقع مضمون کل بحث حاضر است. پس<br />
پاسخ <strong>خدا</strong>باور هرگز نمی تواند راه حل مثبتی برای حل مسئله باشد. من هيچ آلترناتيوی جز منتفی دانستن اين پاسخ<br />
نمی يابم. اما همزمان در شگفتم که چگونه خيلی ها نمی توانند مشکل پاسخ <strong>خدا</strong>باورانه را دريابند و برهان "دکمه<br />
گردان الاهی" به نظرشان کاملاً خرسند کننده می نمايد.<br />
شايد يک علت روانی اين کوری غريب اين باشد که برخلاف زيست شناسان هنوز خيلی ها به خوبی انتخاب<br />
طبيعی<br />
را نشناخته اند و توان آن را برای رام کردن استبعاد درنيافته اند.<br />
اندرسون توماس که روانشناس<br />
تکاملی است، علت ديگری را از ديد تخصصی خود به من گوشزد کرد: همگی ما گرايشی روانشناختی داريم که<br />
158<br />
اشيای بيجان را اشخاصی کُنشگر بينگاريم. به قول توماس، ما بيشتر تمايل داريم سايه را با دزد عوضی بگيريم<br />
تا دزد را با سايه. چرا که يک ايجاب غلط ممکن است وقت تلف کردن باشد، اما يک نفی غلط می تواند مرگبار<br />
باشد. او در نامه ای به من نوشت که در گذشته خطيرترين چالش محيطی نياکان ما از سوی همگنان شان بوده<br />
است. "ميراث آن دوران، اين است که پيشفرض غالب را بر ترس از نيات آدميان بگذاريم<br />
.<br />
ما برای فهم عليت<br />
غير بشری دچار مشکل فراوان می شويم." ما طبيعتاً همين گرايش را به نيات الاهی نيز تسرّی می دهيم. در<br />
فصل 5 به اين انگاره ی اغواگر "کُنشگران" بازخواهم گشت.<br />
زيست شناسان، که درک توان تبيينی انتخاب طبيعی بر آگاهی شان افزوده است، بعيد است که زير بار نظريه ای<br />
بروند که بخواهد مسئله ی نامحتملی را به يک ضربت حل کند. و پاسخ <strong>خدا</strong>باوران به معمای نامحتملی، تک<br />
ضربتی است با مدعايی گزاف. اين پاسخ فقط بازگويی خود مسئله نيست، بلکه افزودن شاخ و برگ عجيب و<br />
غريبی به آن است. پس بگذاريد به آلترناتيو آنتروپيک بپردازيم. پاسخ آنتروپيک، در عام ترين شکل خود، اين<br />
است که ما فقط در جهانی می توانيم پرسش از نامحتملی را مطرح کنيم که بتواند ما را ايجاد کند. بنابراين صرف<br />
اينکه وجود داريم نشان می دهد که ثوابت بنيادی فيزيک بايد در ناحيه ی طلايی شان بوده باشند. فيزيکدانان<br />
مختلف راه حل های آنتروپيک متفاوتی برای معمای هستی پيش نهاده اند.<br />
فيزيکدانان سرسخت می<br />
گويند که آن شش دکمه هرگز در ابتدای<br />
کار قابل تغيير نبوده اند.<br />
به نظر اين دسته،<br />
159<br />
هنگامی که سرانجام به نظريه ی همه چيز برسيم ، نظريه ای که ديری است در سودای رسيدن به آنيم، خواهيم<br />
ديد که آن شش ثابت کليدی چنان به همديگر، يا به چيز ديگری که هنوز برايمان ناشناخته است، وابسته اند که<br />
امروزه در تصورمان نمی گنجد. شايد معلوم شود که آزادی تغيير اين شش ثابت بيش از آزادی نسبت محيط دايره<br />
به قطر آن نيست. و دريابيم که جهان فقط به يک طريق می توانسته موجود باشد. با اين نگرش، نه تنها نيازمند<br />
<strong>خدا</strong>يی برای تنظيم کننده ی دکمه ها نيستيم، بلکه اصلاً دکمه ای در کار نيست که نياز به تنظيم داشته باشد.<br />
158 . agent<br />
159 . Theory of Everything<br />
www.secularismforiran.com
زيي<br />
یست<br />
118<br />
ديگر فيزيکدانان (مانند خود مارتين ر<br />
(<br />
اين نگرش را نمی پذيرند و فکر می کنم من هم با آنان موافق باشم. البته<br />
کاملاً قابل تصور است که جهان تنها به يک طريق موجود باشد. اما چرا آن طريق يکّه بايد چنان تنظيم شده باشد<br />
که به تکامل تدريجی ما بينجامد؟ چرا جهان ما بايد از نوعی باشد که انگار، به قول فيزيکدان نظری، فريمن<br />
دايسون، "می دانسته که ما می آييم"؟ در اين مورد جان لِزلی فيلسوف، مردی اعدامی را مثال می زند که به جوخه<br />
ی آتش سپرده شده است. ممکن است که تير همه ی آن ده نفرسرباز جوخه خطا رود. اگر فرد اعدامی پس از اين<br />
شليک خطا فرصت يابد تا در مورد خوش شانسی خود تأمل کند می تواند با سرخوشی بگويد: "خوب، واضح است<br />
که تير همه شان به خطا رفت، وگرنه من الآن نمی توانستم به اين موضوع فکر کنم." اما اگر او همچنان در عجب<br />
باشد که چرا همه ی جوخه خطا کردند، و با اين فرضيات کلنجار برود که مثلاً آيا به آنها رشوه داده بودند يا مست<br />
بودند، کسی بر او خرده نمی گيرد.<br />
اين ايراد را می توان اين طور پاسخ داد که مانند خود رييز بگوييم که جهان های همزيست فراوانی هستند که مانند<br />
حباب های صابون در يک<br />
♠<br />
160<br />
"چنجهان" ) يا به قول لئونارد ساسکيند در يک "اَبَرجهان" ( همزي<br />
دارند.<br />
قوانين و ثوابت هر يک از جهان ها، مانند جهان قابل مشاهده ی ما، مختص به خودش است. کليت ابرجهان پر از<br />
اين مجموعه های قوانين محلی است. اصل آنتروپيک هم تبيين می کند که چرا ما بايد ساکن يکی از اين جهان ها<br />
باشيم (که انگار در اقليت اند) و قوانين محلی شان چنان از آب درآمده که مساعد تکامل تدرجی و درنتيجه امکان<br />
تأمل بر مسئله باشد.<br />
يک روايت گيرا از نظريه ی چنجهان، حاصل تأمل درباره ی سرنوشت نهايی جهان خود ماست. بسته به اينکه<br />
مقادير اعدادی نظير شش ثابت بنيادی چه باشند، سرانجام يا جهان ما تا ابد انبساط می يابد، يا سرانجام انبساط آن به<br />
حالتی تعادلی می رسد، يا اينکه جهت انبساط معکوس شود و جهان رو به انقباض گذارد، تا نهايتاً به حالتی برسد<br />
که اصطلاحاً<br />
161<br />
"مُچالگی بزرگ"<br />
می نامند. در برخی از مدل های مچالگی بزرگ، جهان دوباره رو به انبساط<br />
می گذارد، و اين چرخه، که گيريم هر بيست ميليارد سال يک بار رخ می دهد، تا ابد ادامه می يابد. مطابق مدل<br />
استاندارد از جهان ما، زمان همراه با فضا در حدود 12 ميليارد سال پيش، هنگام انفجار بزرگ (بيگ بنگ) ايجاد<br />
شده است. اما مدل مُچالگی بزرگ متوالی اين گزاره را چنين اصلاح می کند: در حقيقت زمان و فضا با بيگ بنگ<br />
دوران ما آغاز شده اند، اما اين زمان و فضا فقط تازه ترين فضا-زمان هايی هستند که در توالی بيگ بنگ ها ايجاد<br />
شده اند. هر يک از بيگ بنگ ها پيامد مُچالگی بزرگ پيش از خود بوده اند.<br />
هيچ کس نمی داند در تکينگی هايی<br />
مانند بيگ بنگ چه رخ می دهد، لذا می توان پذيرفت که قوانين و ثوابت هر بار مقادير جديدی به خود بگيرند. اگر<br />
160 . multiverse<br />
(2006)<br />
♠<br />
ساسکيند دفاع درخشانی از اصل آنتروپيک در اَبَرجهان ارائه می دهد. او می گويد که بيشتر فيزيکدانان از اين ايده بيزارند.<br />
من نميفهمم چرا. فکر می کنم ايده ی زيبايی است – شايد به اين خاطر که داروين آگاهی ام را افزوده است.<br />
161 . big crunch<br />
www.secularismforiran.com
یال<br />
یال<br />
یست<br />
یال<br />
ی پ<br />
یات<br />
119<br />
چرخه ی انفجار- انبساط<br />
روايت سري<br />
– انقباض<br />
– مچالگی مانند يک آکاردئون کيهانی همواره در جريان باشد، ما در يک<br />
از جهان هستيم نه در روايتی موازی. در حالت سري<br />
جهان، اصل آنتروپيک همچنان وظيفه ی<br />
تبيينی خود را ايفا می کند: تنها اقليتی از جهان های سری هستند که "رقم" هايشان مناسب شرايط زي<br />
است. و البته جهان ما هم جزو آن اقليت است، چون ما در آنيم. امروزه مقبوليت روايت سري<br />
تثبيت شده<br />
چنجهان به قوت<br />
سابق نيست، زيرا شواهد اخير مدل مچالگی بزرگ را زير سؤال برده اند. امروزه به نظر می رسد که انگار<br />
جهان ما تا ابد انبساط می يابد.<br />
يک فيزيکدان نظری ديگر به نام لی اسمولين يک روايت جذاب داروينی از نظريه ی چنجهان ارائه داده است، که<br />
هم شامل جهان های سری است و هم موازی.<br />
اسمولين ايده ی خود را در کتاب<br />
آنجا می گويد که جهان های فرزند، از جهان های والد زاده می شوند، اما اين زايش در پی<br />
162<br />
حيات کيهان شرح داده و در<br />
يک مچالگی تمام عيار<br />
جهان رخ نمی دهد، بلکه به طور محلی در سياهچاله ها حادث می شود. اسمولين صورتی از وراثت را هم به<br />
نظريه اش می افزايد: ثوابت بنيادی يک جهان فرزند، روايت اندکی "جهش يافته" ی ثوابت والدش هستند. وراثت<br />
مؤلفه ی اصلی در انتخاب طبيعی داروينی است، و باقی نظريه ی اسمولين به طور طبيعی<br />
گرفته می شود.<br />
جهان هايی که واجد ويژگی های "بقا" و "توليد مثل" هستند در چنجهان غلبه می يابند. "ويژگی های" مذکور<br />
جزئيات گوناگونی دارند. برای نمونه، پيش نياز تشکيل سياهچاله ها، تمايل ماده به چگالش به شکل سحابی و سپس<br />
به صورت ستارگان است. چنان که ديديم، ستارگان نيز لازمه ی ايجاد شيمی جالب توجه و در پی آن حيات هستند.<br />
پس پيشنهاده ی اسمولين اين است که در چنجهان، انتخاب طبيعی جهان ها رخ داده است، که پيامد مستقيم آن تکامل<br />
سياهچاله پروری در جهان و پيامد غيرمستقيم آن ايجاد حيات بوده است.<br />
همه ی فيزيکدانان نظر خوشی به ايده ی<br />
اسمولين ندارند، اما از موری گِلِ-مان برنده ی جايزه ی نوبل نقل قول کرده اند که گفته: " اسمولين؟ همان جوانی<br />
نيست که آن ايده های جنون آميز را دارد؟ خوب شايد اشتباه نمی کند."[70] شايد يک زيست شناس شيطان بگويد<br />
که باقی فيزيکدان ها هم نيازمند آگاهی افزايی داروينی هستند.<br />
ممکن است وسوسه شويم<br />
)<br />
يا تسليم اين انديشه شويم) که فرض وجود انبوهی از جهان ها يک تجمل مصرفانه<br />
است؛ تجملی که نبايد مجاز شمرده شود. مطابق اين نگرش، اگر اصرافکاری چنجهان را بپذيريم، می توانيم وجود<br />
<strong>خدا</strong> را هم پذيرا باشيم. آيا هر دوی اين ها فرضي<br />
سردستی نيستند که به يک ميزان گشاده دستانه و ناخرسند کننده<br />
اند؟ کسانی که چنين می انديشند، آگاهی شان با انتخاب طبيعی افزوده نشده است. تفاوت کليدی فرضيه ی حقيقتاً<br />
گزاف <strong>خدا</strong> و فرضيه ی ظاهراً گزاف چنجهان، در استبعاد احتمالاتی اين دو است. چنجهان، با تمام غرابت اش،<br />
ساده است. اما <strong>خدا</strong>، يا هر آفريننده ی هوشمند تصميم گيرنده ی محاسب، به ميزان همان باشنده هايی که قرار است<br />
تبيين کند بعيد است. ممکن است چنجهان از لحاظ تعداد جهان ها گزاف باشد. اما هر يک از اين جهان ها از حيث<br />
162 . The Life of the Cosmos, Lee Smolin<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
یها<br />
120<br />
قوانين بنيادی خود ساده اند. پس ما هنوز چيز بعيدی را فرض نکرده ايم .<br />
درست عکس اين مطلب صادق است.<br />
اما در مورد هر نوع هوش آفريننده<br />
بعضی فيزيکدان ها به دينداری مشهورند (راسل استانارد<br />
و عاليجناب جان پولکينگ هورن دو نمونه ی بريتانيايی<br />
هستند که ذکرشان شد). چنان که می توان پيش بينی کرد، آنان انگشت می گذارند بر نامحتملی تنظيم ثوابت فيزيکی<br />
در ناحيه ی کم و بيش باريک طلايی و ادعا می کنند که حتماً يک هوش کيهانی بوده که آگاهانه اين تنظيمات را<br />
انجام داده است. پيش تر همه ی اين مدعا ها مردود دانستم چون همگی مسائلی برمی انگيزند که از خود مسئله ای<br />
که می خواهند حل کنند بزرگ تر است. اما <strong>خدا</strong>باوران برای پاسخ گويی به اين ايراد چه کرده اند؟ آنان چگونه می<br />
توانند از پس رفع اين ايراد برآيند که هر <strong>خدا</strong>يی که بتواند جهان را طراحی کند، و آن را با دقت و دورانديشی<br />
تنظيم کند تا به تکامل بيانجامد، بايد موجودی<br />
است که قرار است فراهم کند؟<br />
نهايت پيچيده و مستبعد باشد که خود محتاج تبيينی عظيم تر از آن<br />
ريچارد سوينبرن الاهيدان، چنان که آموخته ايم از او انتظار داشته باشيم، فکر می کند که پاسخی برای اين مسئله<br />
يافته است، و آن را در کتاب خود به نام<br />
163<br />
آيا <strong>خدا</strong>يی وجود دارد؟ تشريح می کند. او راه حل خود را با اين پرسش<br />
آغاز می کند که چرا ما همواره ساده ترين فرضيه ها را ترجيح می دهيم. علم امور پيچيده را در قالب برهمکنش<br />
ميان امور ساده تر تبيين می کند؛ اموری که در نهايت به برهمکنش های ذرات بنيادی منتهی می شوند. فکر<br />
می کنم (و اميدوارم با من هم عقيده باشيد) که اين ايده که همه چيز نهايتاً از ذرات بنيادی ساخته شده، ايده ی زيبايی<br />
است. گرچه تعداد هر کدام از ذرات بنيادی فراوان است، اما در نهايت همه ی ذرات عالم متعلق به گونه هايی<br />
متناهی از ذرات هستند. شايد به اين خاطر در اين مورد شک داشته باشيم که فکر می کنيم اين ايده زيادی ساده<br />
است اما به نظر سوينبرن اين اصلاً ساده نيست، بلکه درست برعکس است.<br />
به نظر سوينبرن، با توجه به اينکه تعداد هر نوع ذره، گيريم الکترون ها، فراوان است، خيلی عجيب است که همه<br />
ی اين ذرات (گيريم همه ی الکترون ها) خواص يکسانی داشته باشند. او ثابت بودن خواص يک الکترون را طاقت<br />
می آورد، اما ميلياردها و ميلياردها الکترون که همگی خواص يکسانی دارند مايه ی نهايت بهت و ناباوری<br />
سوينبرن می شوند. به نظر او، ساده تر و طبيعی تر آن بود که همگی الکترون ها با هم فرق داشتند. بدتر اينکه، به<br />
نظر او، هيچ الکترونی طبيعتاً نبايد بيش از يک لحظه خواص خود را حفظ کند، بلکه بايد به طور بوالهوسانه، کتره<br />
ای و آنی تغيير کند. ديدگاه سوينبرن در مورد سادگی و طبيعی بودن امور اين چنين است. هر چيزی که يکنواخت<br />
تر (به قول من و شما ساده تر) باشد مستلزم تبيين خاصی است. "سير امور در قرن نوزدهم و بيستم به اين سبب<br />
يکسان است که الکترون ها و ذرات مسی و همه ی اشيای ديگر امروزه درست همان طوراند که قبلاً بودند."<br />
163 . Is There a God?, Richard Swinburne<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
121<br />
در اينجا <strong>خدا</strong> وارد بازی می شو تا عامدانه و پيوسته خواص ميلياردها الکترون و ذرات مسی را حفظ کند، و تمايل<br />
ذاتی شان را به سرکشی و بالهوسی مهار بزند. به خواست <strong>خدا</strong>ست که وقتی يک الکترون را ببينيد انگار که همه<br />
شان را ديده ايد؛ و به خواست <strong>خدا</strong>ست که ذرات مسی هميشه مانند ذارت مسی رفتار می کنند؛ و به خواست<br />
<strong>خدا</strong>ست که الکترون ها و ذرات مس همواره، لحظه به لحظه و قرن به قرن، يکسان رفتار می کنند. چون همواره<br />
<strong>خدا</strong> دست <strong>خدا</strong> بر تک تک ذرات است، و آنها را افراط و تفريط ها و پا در کفش همگنان کردن باز می دارد.<br />
اما چطور سوينبرن اين فرضيه را که همزمان تريليون ها يداالله بر سر همه ی الکترون های سرکش قرار دارند<br />
ساده می يابد؟ اين فرضيه اصلاً ساده نيست. سوينبرن با اعتماد به نفس خيره کننده ای مسئله را به طريق مطلوب<br />
خود حل می کند. او بدون هيچ توجيهی اظهار می کند که <strong>خدا</strong> تنها ذات يگانه است. فرضيه ی سوينبرن در قياس با<br />
اين فرضيه که همگی الکترون ها يکسان رفتار می کنند، عجب اقتصادی عمل می کند!<br />
<strong>خدا</strong>باور می گويد که هر شيئی موجود، معلول است و وجودش موکول به وجود جوهری واحد است که<br />
همانا <strong>خدا</strong> باشد. و مدعای ديگر <strong>خدا</strong>باور اين است که تمام خصايص هر جوهر، معلول <strong>خدا</strong>يی هستند که<br />
آن را ايجاد کرده است. اين مثل اعلای تبيين با حداقل علل است. <strong>خدا</strong>باوری ساده تر از چند<strong>خدا</strong>باوری<br />
است زيرا ساده ترين تبيين آن است که تنها يک علت را فرض بگيرد. و <strong>خدا</strong>باوری فرض می گيرد که<br />
اين علت واحد، شخصی است که قدرت اش نامحدود است (<strong>خدا</strong> می تواند هر کار منطقاً ممکنی را انجام<br />
دهد)، علم اش نامحدود است (<strong>خدا</strong> هر چيزی را که منطقاً می توان دانست می داند) و آزادی اش هم<br />
نامحدود است.<br />
سوينبرن سخاوتمندانه می پذيرد که <strong>خدا</strong> نمی تواند امور منطقاً ناممکن را انجام دهد. و آدم احساس می کند که بايد<br />
ممنون اين خويشتنداری ايشان باشد. گفته اند که قدرت تبيينی نامحدود <strong>خدا</strong> هيچ حد و مرزی نمی شناسد. آيا علم در<br />
تبيين موضوع ايکس قدری مشکل دارد؟ مسئله ای نيست. ديگر سراغ ايکس نرويد. قدرت نامحدود <strong>خدا</strong> می تواند<br />
ايکس را (و همه چيز ديگر را) تبيين کند، و <strong>خدا</strong> هميشه تبيينی به غايت ساده ارائه می دهد، آخر <strong>خدا</strong>يی جز <strong>خدا</strong>ی<br />
يگانه نيست. چه چيزی از اين ساده تر؟<br />
خوب، در حقيقت، تقريباً همه چيز. <strong>خدا</strong>يی که بتواند دائم مراقب و هادی وضعيت تک تک ذرات عالم باشد نمی<br />
تواند ساده باشد. وجود خود <strong>خدا</strong> مستلزم تبيينی غول آساست. بدتر اينکه ديگر وجوه آگاهی معظم الاهی بايد<br />
همزمان متوجه کردار و افکار و عبادات فرد فرد ابنای بشر نيز باشد – و هکذا تمام جانداران هوشمند ديگری که<br />
ممکن است در صد ميليارد کهکشان جهان موجود باشند.<br />
به نظر سوينبرن، <strong>خدا</strong> همواره بايد تصميم بگيرد که<br />
برای نجات جان مبتلايان به سرطان، اقدام به شفای معجزه آسا نکند. معمولاً <strong>خدا</strong> معجزه نمی کند چرا که "اگر <strong>خدا</strong><br />
www.secularismforiran.com
اي[<br />
یعن<br />
122<br />
اغلب دعاها برای شفای بيمار سرطانی را اجابت کند، آنگاه ديگر سرطان برايمان مسئله ای حل شده خواهد بود."<br />
و آنگاه وقت مان را چطور صرف کنيم؟<br />
البته همه ی متألهان به قدر سوينبرن پيش نمی روند. اما اين پيش نهاده ی چشمگير که فرضيه ی<br />
وجود <strong>خدا</strong> ساده<br />
است در نوشته های متألهان معاصر فراوان يافت می شود. کيث وارد، هنگامی که استاد الاهيات دانشگاه آکسفورد<br />
بود، به سال<br />
164<br />
1996 در کتابش <strong>خدا</strong>، بخت و ضرورت چنين نوشت:<br />
در واقع، مدعای <strong>خدا</strong>باور اين است که <strong>خدا</strong> تبيينی بسيار شکوهمند، اقتصادی و ثمربخش برای وجود<br />
جهان است. [اين فرضيه] به اين خاطر اقتصادی است که وجود و سرشت کل عالم را به موجودی<br />
واحد منتسب می کند. <strong>خدا</strong> علتی غايی به دست می دهد که دليل وجود همه چيز، از جمله خود ماست.<br />
ن فرضيه] به اين خاطر شکوهمند است که از يک ايده ی اصلی<br />
ي –<br />
وجود ممکن – می توان به گونه ای قابل فهم، کل سرشت <strong>خدا</strong> و وجود عالم را توضيح داد.<br />
ايده ی وجود کامل ترين<br />
وارد هم مانند سوينبرن معنای تبيين را درست درنمی يابد، و ظاهراً معنای سادگی را هم درست نمی فهمد.<br />
برای<br />
من مشخص نيست که آيا وارد واقعاً فکر می کند که <strong>خدا</strong> ساده است يا اينکه عبارت فوق را "به سان يک امکان"<br />
مطرح می کند. سِر جان پولکينگ هورن در کتاب خود<br />
165<br />
علم و باور مسيحی نقد پيشگفته بر انديشه ی توماس<br />
آکوئيناس را نقل می کند: "اشکال اصلی [نگرش آکوئيناس] آن است که فرض می کند <strong>خدا</strong> منطقاً ساده است<br />
سادگی به معنايی بس قوی تر از اينکه هر چه برای<br />
– البته<br />
هر جزء <strong>خدا</strong> صادق باشد برای کل آن صادق است. با اين<br />
حال، اين فرض کاملاً منطقی است که بگوييم <strong>خدا</strong> در عين لايتجزا بودن، پيچيدگی درونی دارد." در اين مورد حق<br />
با وارد است. در واقع، جوليان هاکسلی زيست شناس به سال 1912 پيچيدگی را در قالب "ناهمگونی اجزا" تعريف<br />
کرد. منظور او از ناهمگونی، نوعی تکثّرناپذيری کارکردی بود. [71].<br />
در جای ديگر، وارد شواهدی به دست می دهد از اينکه فهم تکوين پيچيدگی حيات برای متألهان چقدر دشوار است.<br />
او از الهيدان-دانشمند بيوشيميدان ديگری به نام آرتور پيکاک<br />
(که سومين نفر از مثلث دانشمندان ديندار بريتانيايی<br />
است که نام می برم) نقل می کند که ماده ی جاندار "گرايش طبيعی به پيچيدگی فزاينده دارد". وارد اين رويه را<br />
"قسمی<br />
تمايل ذاتی<br />
در تغيير تکاملی<br />
متمايل به پيچيدگی"<br />
کند. عنوان می<br />
او در ادامه می<br />
گويد که اين گرايش<br />
"ممکن است قسمی ميل به فرآيند جهشی باشد. ميلی که وقوع جهش های پيچيده ی بعدی را ميسر سازد." اما وارد<br />
در اين مورد مردد است ، چنان که بايد باشد. سائق تکاملی به سوی پيچيدگی، نه ناشی از گرايش ذاتی به پيچيدگی<br />
فزاينده است، و نه ناشی از ميل به جهش. بلکه در اثر انتخاب طبيعی است: تا آنجا که ما می دانيم، انتخاب طبيعی<br />
164 . God, Chance and Necessity, Keith Ward<br />
165 . Science and Christian Belief, Sir John Polkinghorne<br />
www.secularismforiran.com
123<br />
تنها فرايندی است که می تواند از سادگی، پيچيدگی بيآفريند. نظريه ی انتخاب طبيعی به نحو نبوغ آسايی ساده<br />
است. منشاء آن هم به همين سادگی است. از سوی ديگر، اين نظريه اموری را تبيين می کند پيچيدگی شان به<br />
وصف در نمی آيد: اموری پيچيده تر از هر آنچه که در تصورمان بگنجد، البته سوای <strong>خدا</strong>يی توانا به آفرينش اين<br />
پيچيدگی ها.<br />
ميان پرده ای در کمبريج<br />
در يک همايش اخير در کمبريج با موضوع علم و دين، من برهان 747 غائی را مطرح کردم. آنجا درباره ی<br />
موضوع سادگی <strong>خدا</strong> با واکنشی مواجه شدم که، دست کمِ کم، می توان گفت عدم توافق مؤدبانه بود. اين تجربه ای<br />
روشنگر بود که مايل ام آن را به اشتراک بگذارم.<br />
نخست بايد اعتراف کنم (فکر می کنم در اين مورد "اعتراف" واژه ی مناسبی باشد) که کنفرانس با حمايت بنياد<br />
تمپلتون برگزار شده بود. حاضران درهمايش، جمع قليلی از روزنامه نگاران علمی دست چين شده از بريتانيا و<br />
آمريکا بودند. من در آن جمع هجده نفره ی سخنرانان به عنوان مصداق بي<strong>خدا</strong>يی دعوت شده بودم. جان هورگان،<br />
يکی از روزنامه نگاران، گزارش داد که به هر کدام از حاضران، علاوه بر هزينه های حضور، مبلغ دلپذير<br />
15000<br />
دلار تمام داده بودند تا در همايش شرکت کنند. اين نکته باعث شگفتی من شد. من به رغم تجربه ی<br />
طولانی حضورم در همايش های دانشگاهی هيچ موردی را به خاطر نداشتم که به حضّار<br />
)<br />
و نه به سخنرانان)<br />
پولی برای حضور پرداخت شود. با شنيدن اين مطلب فوراً شک من برانگيخته شد. آيا بنياد تمپلتون اين پول را به<br />
جهت تطميع روزنامه نگاران علمی نپرداخته تا سخنان مطلوب اش را بنويسند؟ جان هورگان هم بعداً همين نکته را<br />
در مقاله ای که درباره ی آن همايش نوشت بيان کرد. [72]. در آن مقاله هورگان، به رغم آزردگی من، اعلام کرد<br />
که مشارکت تبليغ شده ی من به عنوان سخنران همايش به او و ديگرن کمک کرده بوده که بر اين شک فائق آيند:<br />
حضور ريچارد داوکينز، زيست شناس بريتانيايی ، مرا از اعتبار همايش مطمئن کرد. او تنها سخنرانی<br />
بود که باورهای دينی را در تضاد با علم، نابخردانه و مضر دانست. ديگر سخنرانان – سه لاادری،<br />
يک يهودی، يک دئيست و<br />
12 مسيحی )<br />
– چشم اندازی ارائه می دادند که آشکارا متمايل به دين و مسيحيت بود.<br />
يک فيلسوف مسلمان در آخرين لحظه حضورش را لغو کرد)<br />
مقاله ی خود هورگان به نحو فريبنده ای دوپهلو است. به رغم بدگمانی او به مقاصد برگزارکنندگان، جنبه هايی از<br />
آن تجربه برايش آشکارا ارزنده بوده اند (و چنان که در ادامه معلوم می شود، برای من هم همين طور بود).<br />
هورگان می نويسد:<br />
www.secularismforiran.com
یال<br />
یحت<br />
یعن<br />
ریيي<br />
124<br />
گقتگوهايم با مؤمنان فهم مرا از اين که چرا برخی مردمان هوشمند و تحصيل کرده ديندار می شوند<br />
تعميق بخشيد. يکی از سخنرانان تجربه اش از وردخوانی را بيان کرد، و ديگری شرح داد که چگونه<br />
روابط صميمانه ای با مسيح دارد. معتقدات من تغ<br />
نکرد اما مال ديگران چرا. دست کم يکی از<br />
حضار گفت که به سبب تشريحی که داوکينز از دين ارائه می دهد ايمان اش تضعيف شده است. و چه<br />
اشکالی دارد اگر بنياد تمپلتون بتواند به بهبود نگرش من از جهان حتی چنين<br />
ياری اندکی داشته باشد؟<br />
سپس مقاله ی هورگان توسط جان بروکمن که نويسنده ای اديب است در وب سايت<br />
) Edge<br />
که اغلب يک سالن<br />
علمی محسوب می شود) بازتاب يافت. بروکمن واکنش های مختلف را تشريح کرد و از جمله به واکنش فريمن<br />
دايسون فيزيکدان پرداخت. من در پاسخ به دايسون، نطق او را در هنگام پذيرش جايزه ی تمپلتون نقل کردم. چه<br />
دايسون خوش داشت و چه نه، او با قبول جايزه ی تمپلتون سيگنالی قوی به جهان فرستاد: اين پيام را گروش يکی<br />
از برجسته ترين فيزيکدانان جهان به دين تعبير کردند.<br />
"من خرسندم از اينکه از خيل مسيحيانی هستم که چندان به صحت آموزه<br />
اناجيل وقعی نمی دهند."<br />
ی تثليث<br />
يا دقت تاريخی<br />
اما آيا هر دانشمند بي<strong>خدا</strong>يی هم که بخواهد مسيحی بنمايد، همين حرف را نخواهد زد؟ من نقل قول های ديگری از<br />
آن نطق دايسون آوردم و پرسش های خي<br />
ايتاليک) آوردم:<br />
او از يک مسئول بنياد تمپلتون را هم به طنز در ميان آنها (با حروف<br />
اوه، می خواهيد حرف هايم کمی عميق تر باشند؟ خوب اين چطور است...<br />
"من هيچ تمايز آشکاری ميان ذهن و <strong>خدا</strong> نمی يابم.<br />
ذهن پس از گذر به فراسوی فهم، <strong>خدا</strong> می شود."<br />
به قدر کافی حرف زدم. حالا می توانم به سراغ فيزيک بروم؟ اوه، هنوز کافی نيست؟ خوب پس اين<br />
يکی چطور است؟<br />
"<br />
قرن ما، ي<br />
در تاريخ خونبار قرن بيستم، من نشانه هايی از پيشرفت دين می يابم.<br />
هيتلر و استالين، هر دو بي<strong>خدا</strong>يان دوآتشه ای بودند."<br />
دو مثل اعلای<br />
شر در<br />
∗<br />
∗<br />
در فصل 7 به اين بهتان خواهيم پرداخت.<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یرا<br />
125<br />
حالا می توانم بروم؟<br />
اگر دايسون به روشنی گفته بود که چه شواهدی برای باور به <strong>خدا</strong> می يابد، به سادگی می توانست تلميحات اين نقل<br />
قول ها را از نطق خود بزدايد. البته همگی ما می توانيم بی درنگ پذي<br />
آن <strong>خدا</strong>ی انشتينی باشيم که در فصل<br />
1<br />
شرح دادم. اگر نکته ی مورد نظر هورگان را درست فهميده باشم، او می گويد که پول بنياد تمپلتون علم را فاسد<br />
می کند. مطمئن ام که فريمن دايسون منيع تر از آن است که فاسد شود. اما اگر اين نطق او الگويی برای ديگران<br />
باشد جای تأسف است. مرتبه ی بزرگی مبلغ جايزه ی تمپلتون دو صفر بيش از مبلغی است که در آن همايش<br />
کمبريج به روزنامه نگاران اهدا شد، و مخصوصاً بيش از مبلغ جايزه ی نوبل تعيين شده است. يک بار دوست<br />
فيلسوف ام دانيل دِنِت با لحنی فاوستی به شوخی می گفت "ريچارد، اگر روزی دست و بال ات تنگ شود..."<br />
من خواهی نخواهی در آن همايش دو روزه ی کمبريج شرکت کردم، و علاوه بر ارائه ی سخنرانی خود در چندين<br />
بحث ديگر هم شرکت کردم. در اين بحث ها من متألهان را با اين ايراد به چالش گرفتم که <strong>خدا</strong>يی که قادر به<br />
آفرينش جهان، يا هرچيز ديگر است بايد پيچيده و به لحاظ احتمالاتی محال باشد. قوی ترين پاسخی که شنيدم اين<br />
بود که من بيرحمانه معرفت شناسی علمی را به<br />
♦<br />
يک الاهيات بی ميل قالب می کنم. متألهان هميشه <strong>خدا</strong> را بسيط<br />
تعريف کرده اند. حالا منِ دانشمند، کی هستم که به متألهان تحکّم کنم که <strong>خدا</strong> بايد پيچيده باشد؟ استدلال های علمی،<br />
مانند آنهايی که من در حيطه ی مطالعاتی خودم بدان ها خو کرده ام مناسب مقام الاهيات نيستند، چرا که متألهان<br />
همواره بر آن بوده اند که <strong>خدا</strong> فراسوی علم قرار می گيرد.<br />
برداشت من اين نبود که متألهانی که اين دفاع گريزپايانه را در پيش گرفته بوند دغلکار اند. فکر می کنم آدم های<br />
صادقی باشند. با اين حال، موضع شان ناگزير مرا به ياد سخن پيتر مداوار درباره ی کتاب<br />
166<br />
پديده ی بشر ، اثر<br />
پدر تيلارد دو شاردَن می انداخت، که چه بسا منفی ترين نقدی باشد که تاکنون بر کتابی نوشته اند: "تنها به اين<br />
جهت می توان مؤلف را متهم به عدم صداقت کرد که پيش از فريفتن ديگران، متقبل رنج عظيمی برای فريفتن خود<br />
شده است." [73] متألهانی که در آن همايش کمبريج با آنان گفتگو داشتم خود را در يک ناحيه ی امن معرفت<br />
شناختی تعريف کرده بودند که استدلال عقلانی به آن راه نمی برد زيرا به امتناع عقل در اين ناحيه فتوا داده<br />
بودند. مرا چه رسد به اينکه بگويم استدلال عقلانی تنها شيوه ی پذيرفتن يک استدلال است؟ برای کسب معرفت راه<br />
ديگری جز علم هم هست، و شناخت <strong>خدا</strong> هم بايد توسط يکی از اين راه های ديگر انجام گيرد.<br />
از مهم ترين اين راه های ديگر شناخت <strong>خدا</strong>، طريق شخصی از آب در می آيد که همان شناخت <strong>خدا</strong> از طريق<br />
تجربه ی سوبژکتيو <strong>خدا</strong> می باشد. در آن همايش چندين نفر از آن همسخنان من مدعی شدند که <strong>خدا</strong> با آنان سخن<br />
♦<br />
"نوما" يادآور اين اتهام<br />
است، که در فصل 2 به گزافه گويی های آن پرداختم<br />
166 . The Phenomenon of Man, Teilhard de Chardin<br />
www.secularismforiran.com
یرا<br />
یها<br />
یها<br />
نيي<br />
126<br />
گفته است، و آنان به همان روشنی که سخن انسانی ديگر را می شنوند، کلام <strong>خدا</strong> را هم شنيده اند. من در فصل<br />
3<br />
(در بخش "برهان تجربه ی شخصی") به توهم و خيال پرداخته ام، اما در همايش کمبريج دو نکته ی ديگر را هم<br />
به اين موضوع افزودم. نخست اينکه اگر <strong>خدا</strong> حقيقتاً با انسان ها سخن بگويد، اين سخن نبايد خارج از حيطه ی علم<br />
باشد. قلمرو متعالی <strong>خدا</strong> هر طور که باشد، او بايد برای سخن گفتن با بشر از آن مأوای فراطبيعی خود به جهان<br />
طبيعی بجهد تا بتواند پيام اش را به مغز بشر منتقل کند – پس چطور اين پديده به علم مربوط نيست؟ دوم اينکه،<br />
<strong>خدا</strong>يی که بتواند همزمان برای ميليون ها نفر سيگنال های هوشمندانه بفرستد، و همزمان از آنها سيگنال دريافت<br />
کند، هر طور که باشد بسيط نيست. عجب پهنای باندی دارد اين <strong>خدا</strong>! شايد <strong>خدا</strong> دارای مغزی نورونی، يا پردازنده<br />
ی مرکزی سيليکونی باشد، اما اگر واجد همان قدرتی باشد که به او نسبت می دهند بايد دارای چيزی باشد که از<br />
بزرگ ترين مغزها يا کامپيوترهايی که ما می شناسيم بسيار پيچيده تر و طرحمند تر است.<br />
دوستان الاهيدانم کراراً و مراراً بر اين نکته پای می فشردند که بودن باشنده ها، در حالی که می توانستند نباشند،<br />
بايد علتی داشته باشد. بايد علت اولايی برای همه چيز باشد، که می توانيم نام آن را <strong>خدا</strong> بگذاريم. من پاسخ می دادم،<br />
بله، اما آن علت اولی بايد چيز بسيطی بوده باشد و لذا، هر نامی که بخواهيم بر آن بگذاريم، "<strong>خدا</strong>" نام مناسبی<br />
نيست (مگر اينکه صراحتاً تمام تلميحات واژه ی "<strong>خدا</strong>" در ذهن اغلب مؤمنان را به دور بريزيم.) علت اولايی که<br />
ما می جوييم بايد پايه ی بسيطی برای يک جراثقال خود-راه اندار بوده باشد که تدريجاً جهانی را که می شناسيم<br />
برکشيده و به پيچيدگی کنونی اش رسانده است. اين مدعا که محرّک اول چنان پيچيده است که توانسته دست به<br />
خلقت هوشمندانه بزند، و همزمان می تواند محتوای ذهن ميليون ها نفر را بداند، قمار دليرانه ای است. به جهان<br />
زنده ی اطراف خود بنگريد: جنگل های گرمسيری آمازون با پيچک های درهم تنيده ، با برومليادها، ريشه های<br />
معلق، لشکر مورچگان، جاگوارها، خوکچه ها و گرازها، قورباغه های درختی و طوطی ها. آنچه بدان می<br />
نگريد از لحاظ احتمالاتی معادل اين است که يک دسته ورق را بر بزنيد و از ميان شان يک دست ورق ايده آل<br />
) بيرون بکشيد<br />
فکر کنيد چه می شد اگر همه ی اعضای بدن های جانداران را به طور کتره ای با هم مخلوط<br />
شوند؟ هيچ کدام شان کار نمی کنند). فرق اين ماجرا با آرايش ايده آل و تصادفی يک دسته ورق برخورده اين است<br />
که ما می دانيم ترکيب های نظام مند طبيعی چگونه ايجاد شده اند: اينها حاصل تدريجی عمل جراثقال انتخاب<br />
طبيعی هستند. ادعای پذيرش ايجاد خلق الساعه ی اين نظام های طبيعی نه فقط دانشمندان را برآشفته می کند؛ بلکه<br />
فهم متعارفی ما هم پذي<br />
آن نيست. اين مدعا که يک علت اول ناشناخته بوده که بودن باشندگان مديون اوست و<br />
قادر است جهان را بيآفريند و همزمان با ميليون ها انسان مرواده داشته باشد، سلب مسئوليت کلی از يافتن تب<br />
است؛ از خود راضی بودن و ترهات بافیِ مانع تفکر است.<br />
من مدافع نوعی تنگ نظری علمی نيستم<br />
.<br />
اما دست کم معتقدم که اگر حقيقت جويان صادقی هستيم، برای اينکه<br />
بتوانيم از پس برکشيدن بار تبيين پديده هايی که نامحتملی تکوين شان ديوآساست برآييم – پديده هايی مانند جنگل<br />
گرمسيری، يا صخره<br />
مرجانی، يا خود جهان – بايد به يک جرثقال متوسل شويم نه به يک قلاب سماوی.<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یحت<br />
یان<br />
127<br />
لازم نيست جراثقال مان حتماً انتخاب طبيعی باشد. درست است که تاکنون هيچ کس راه حل بهتری ارائه نداده ، اما<br />
شايد راه حل های بهتری هم در راه باشند. شايد اگر "تورم"ی که فيزيکدانان حدس می زنند که در کسری از<br />
نخستين يوکتوثانيه ی جهان رخ داده، بهتر شناخته شود، بتواند همان جراثقال کيهانشناختی باشد و همراه با جراثقال<br />
زيست شناختی داروين بتواند از پس کشيدن بار تبيين هستی برآيد. شايد آن جراثقال گريزپايی که کيهان شناسان می<br />
جويند روايتی از ايده ی خود داروين از آب درآيد، ي<br />
ايجاد کيهان بر پايه ی مدل اسمولين يا مدلی شبيه آن باشد.<br />
شايد هم مدل درست، همان چنجهان به علاوه ی اصل آنتروپيک باشد که مارتين رييز و ديگران مطرح کرده اند.<br />
ممکن است تکوين جهان کار يک آفريننده ی فراانسانی باشد، اما در اين صورت، آن آفريننده مسلماً آفريننده<br />
ای نيست که يک باره در عالم ظاهر شده باشد، يا همواره موجود بوده باشد. اگر جهان ما خالقی باشد، و مؤکداً<br />
بتوان گفت که آن خالق بر مافی ضمير ما علم کامل دارد، می بخشد و جزا می دهد<br />
)<br />
که من يک لحظه هم باور<br />
نمی کنم) خود او بايد محصول نهايی قسمی جراثقال يا فرآيند انباشتی باشد. شايد محصول روايت ديگری از<br />
داروينيسم در عالمی ديگر باشد.<br />
آخرين تير ترکش ناقدان من در همايش کمبريج اين بود که برای دفاع از خود حمله را پيش گرفتند. کل جهانبينی<br />
مرا محکوم به "قرن نوزدهمی" بودن کردند. اين دفاع چنان بد است که من تقريباً از ذکر آن صرف نظر کردم.<br />
اما شوربختانه مکرراً با آن مواجه شده ام. لازم نيست ذکر کنم که قرن نوزدهمی خواندن يک استدلال به معنای<br />
نشان دادن اشکال آن نيست. برخی از ايده های قرن نوزدهمی ، از جمله ايده ی خطرناک خود داروين، خيلی هم<br />
ايده های درخشانی بوده اند. در هر حال اين شيوه ی تسميه، سکه ی رايج است و يکی از استعمال کنندگان اش (که<br />
زمين شناس برجسته ای در کمبريج است، و در طريق فاوستی کسب جايزه ی بنياد تمپلتون پيشرفت شاي<br />
داشته)<br />
اعتقاد مسيحی خود را بر پايه ی به اصطلاح تاريخيت عهدجديد می خواند. جالب اينجاست که دقيقاً در قرن نوزدهم<br />
بود که متألهان، به ويژه در آلمان، با اتکا به شيوه های متکی بر تجارب تاريخی سايه ی عميقی از شک بر اين به<br />
اصطلاح تاريخيت انجيل افکندند. در واقع متألهان شرکت کننده در آن همايش کمبريج نيز اين نکته را به چابکی<br />
خاطرنشان کردند.<br />
در هر صورت، "قرن نوزدهمی"، کنايه از قديمی بودن است؛ و غالباً همراه با عنوان تحقيرآميز "بي<strong>خدا</strong>ی روستا"<br />
می آيد. و همراه با اين متلک که: "برخلاف آنچه شما فکر می کنيد، ها ها ها، ما ديگر به آن پيرمردی که ريش<br />
سفيد بلندی دارد اعتقاد نداريم. ها ها ها." هر سه ی اين جوک ها نشانه ی چيز ديگری هستند. همان طور در<br />
اواخر دهه ی ، 1960 وقتی در آمريکا بودم، "نظم و قانون" پليس نشانه ی تبعيض های پليس عليه سياه پوستان<br />
بود. اما اگر در ميانه ی يک بحث بر سر دين بگويند "شما خيلی قرن نوزدهمی فکر می کنيد" نشانه ی چيست؟ اين<br />
سخن نشانه ی اين است که: " شما خيلی خام و نامتعادل هستيد. چگونه می توانيد اين قدر بی عاطفه و ناشی باشيد<br />
که رو کنيد به من و رک و سرراست بپرسيد 'آيا شما به معجزه اعتقاد داريد؟' يا 'آيا معتقديد که عيسی از يک باکره<br />
زاده شد؟' آيا نمی دانيد که در يک جامعه ی مؤدب، ما چنين سؤال هايی نمی کنيم؟ اين قبيل پرسش ها متعلق به<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یات<br />
یاپ<br />
128<br />
روستاهای قرن نوزدهم است." اما فکر کنيد که چرا پرسيدن اين سؤال های سرراست درباره ی امور واقع خلاف<br />
ادب محسوب می شوند؟ زيرا خجالت آورند! البته پاسخگويی به اين سؤالات خجالت آوراست، اگر بخواهيد جواب<br />
مثبت بدهيد.<br />
حالا معلوم شد که اين لقب قرن نوزدهمی از کجا آب می خورد. قرن نوزدهم آخرين دورانی بود که يک آدم<br />
تحصيل کرده هنوز می توانست بدون خجالت تأييد کند که به معجزاتی مانند زاده شدن مسيح از باکره معتقد است.<br />
اگر از مسيحيان امروزی هم بپرسيم، اغلب شان وفادارانه اموری مانند زاده شدن مسيح از باکره يا رستاخيز او را<br />
تأييد می کنند. اما اين تأييد مايه ی خجالت شان می شود چرا که ذهن عقلانی شان می داند که اين امور ياوه اند،<br />
پس ترجيح می دهند که اين سؤالات از آنها پرسيده نشود. پس اگر کسی مثل من با اصرار اين سئوالات را بپرسد،<br />
متهم به "قرن نوزدهمی" بودن می شود. وقتی فکر کنيد می بينيد که خيلی مضحک است.<br />
يا<br />
من با برانگيختگی و قوت قلب بيشتر آن همايش را ترک کردم. اين باور در من قوت گرفت که برهان نامحتملی<br />
"گشايش بوئينگ<br />
پاسخ قانع کننده ای<br />
–<br />
"747<br />
– برهانی بسيار جدی عليه وجود <strong>خدا</strong>ست.<br />
من هنوز منتظرم که الاهيدانی سر برسد و<br />
به اين برهان بدهد. به رغم فرصت های فراوان و دعوت های عديده، تاکنون کسی پا پيش<br />
نگذاشته است. دَن دِنِت به درستی گفته اين برهان<br />
که دو قرن پيش بود، ي<br />
"<br />
تکذيبی است تکذيب ناپذير، و امروزه همان قدر نابودگر است<br />
زمانی که در ديالوگ های هيوم، فيلو با طرح آن کلينتِس را منکوب کرد. يک قلاب<br />
سماوی در بهترين حالت تنها راه حل مسئله را معلق می گذارد، اما هيچ جراثقالی به خاطر هيوم نمی رسيد و به<br />
همين سبب مسئله بر سرش آوار شد." [74] البته داروين جراثقال حي<br />
می شد.<br />
را يافت. هيوم چقدر شيفته ی اين جراثقال<br />
اين فصل حاوی برهان اصلی من در اين کتاب است، و لذا، با پذيرش ريسک مکررگويی، بايد اين برهان را در<br />
شش نکته ی پي<br />
خلاصه کنم.<br />
در طی تاريخ، يکی از بزرگ ترين چالش های پيش روی عقل بشر توضيح اين بوده که چگونه<br />
طرحوارگی های پيچيده و نامحتمل موجودات در عالم ايجاد شده اند.<br />
اين وسوسه که ظهور طرحوارگی را ناشی از وجود طراح بدانيم، وسوسه ای طبيعی است. چون<br />
طرحوارگی دست ساخته های بشری، مانند ساعت، واقعاً محصول طراحی يک مهندس هوشمند هستند،<br />
وسوسه می شويم که همين منطق را در مورد چشم ، بال، پروانه و انسان نيز اعمال کنيم.<br />
اين وسوسه ای کاذب است، چرا که خود فرضيه ی آفرينش هم فوراً به اين مسئله ی بزرگتر منجر می<br />
شود که خود آفريننده چگونه آفريده شده است. کل اين مسئله از بحث تبيين استبعاد احتمالاتی شروع شد.<br />
مسلماً اگر راه حلی برای يک مسئله پيشنهاد شود که استبعاد آن بيشتر از خود صورت مسئله باشد، ره به<br />
.1<br />
.2<br />
.3<br />
www.secularismforiran.com
ی ا<br />
یرا<br />
یعن<br />
یحت<br />
129<br />
ما برای برد. نمی جايی<br />
پاسخ گويی<br />
"جراثقال" يک استبعاد به ی مسئله<br />
نياز داريم نه<br />
"قلاب يک<br />
سماوی"، چرا که تنها يک جراثقال تبيينی می تواند تدريجاً جهان را از حالت های ساده تر به چنان<br />
پيچيدگی<br />
برساند که ايجادش يکباره اش محال است.<br />
مبتکرانه ترين و توانمندترين جراثقالی که تاکنون کشف شده تکامل داروينی توسط انتخاب طبيعی است.<br />
داروين و دنباله روان او نشان داده اند که چگونه موجودات زنده، با تمام استبعاد احتمالاتی شگفت انگيز<br />
و طرحوارگی شان، طی مراتب آهسته و تدريجی از صور آغازين حيات تکامل يافته اند. امروزه ما با<br />
اطمينان می توانيم بگوييم که خيال آفرينش موجودات زنده، صرفاً يک خيال باطل است.<br />
ما هنوز در فيزيک جراثقال معادلی نداريم. برخی از نظريه های چنجهانی می توانند به لحاظ نظری<br />
همان نقش تبيينی را برای فيزيک داشته باشند که داروينيسم برای زيست شناسی دارد. با نظر سطحی<br />
چنين می نمايد که اين قسم تبيين ها کمتر از روايت زيست شناختی داروينسيم مجاب کننده باشند، چرا که<br />
نقش بزرگ تری برای شانس قائل می شوند. اما اصل آنتروپيک ما را ملزم می دارد تا بيش از آنچه که<br />
در قالب محدود و معتاد انسانی مان می گنجد ب<br />
بخت و اقبال جا باز کنيم.<br />
نبايد از يافتن جراثقال بهتری برای فيزيک نااميد شويم. جراثقالی که به همان توانمندی داروينيسم برای<br />
زيست شناسی باشد برای فيزيک نيز قابل حصول است. اما حتی در غياب جراثقال فيزيکی مجاب کننده<br />
ای قابل قياس با جراثقال زيست شناسی، جراثقال های نسبتاً ضعيفی که اکنون داريم، با معاونت اصل<br />
آنتروپيک، مسلماً بهتر از فرضيه ی متزلزل آفريدگار هوشمند هستند.<br />
.4<br />
.5<br />
.6<br />
اگر برهان اين فصل را بپذيريم، ديگر مدعای راجع به امر واقع دين، ي<br />
فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong>، غيرقابل دفاع می<br />
شود. به اغلب احتمال <strong>خدا</strong>يی وجود ندارد. تا اينجا اين نتيجه ی اصلی اين کتاب است. اکنون پرسش های گوناگونی<br />
مطرح می شوند.<br />
اگر بپذيريم که <strong>خدا</strong>يی وجود ندارد، آيا باز نمی توانيم بگوييم که دين چيزی برای عرضه<br />
دارد؟ آيا دين تسلی بخش نيست؟ آيا دين مردم را به نيکی فرا نمی خواند؟ اگر دين نباشد، چگونه بدانيم که چه<br />
کاری خوب است؟ در هر صورت، چرا اين قدر نسبت به دين دشمن خو باشيم؟ اگر دين کاذب است، پس چرا در<br />
همه ی فرهنگ ها هست؟ دين، چه صادق باشد و چه کاذب، همه جا حاضر است، اما دين از کجا آمده است؟ در<br />
فصل آتی به اين پرسش اخير خواهيم پرداخت.<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
یحت<br />
130<br />
فصل 5<br />
ريشه های دين<br />
از ديد يک روانشناس تکاملی، جلوه گری جهانشمول مناسک دينی، با هزينه هايی که از لحاظ زمانی،<br />
منابع، رنج و محروميت در بر دارند، به وضوح ماتحت بوزينه گويای آن است که دين حاصل انتخابی<br />
طبيعی است.<br />
مارک کوهن<br />
حُکم داروينی<br />
در مورد اينکه دين از کجا آمده و چرا در همه ی فرهنگ های انسانی وجود دارد، هر کسی نظريه ی محبوب خود<br />
را دارد: دين تسلی و آرامش می بخشد. حس همبستگی گروهی را تقويت می کند. ميل ما به فهم علت وجودی مان<br />
را ارضا می کند. به زودی به اين قسم تبيين ها خواهم پرداخت اما ابتدا می خواهم بحث را با يک پرسش بنيادی<br />
شروع کنم: پرسشی داروينی درباره ی انتخاب طبيعی. خواهيم ديد که چرا اين پرسش اولويت دارد.<br />
با فهم اينکه ما محصول انتخاب داروينی هستيم، بايد از خود بپرسيم که چه فشار يا فشارهايی موجب شده اند تا<br />
گرايش دينی در ما پديد آيد. اولويت اين پرسش، از ملاحظات اقتصادی استاندارد داروينی ناشی می شود. دين،<br />
مُصرف و بسی افراط کار است؛ در حالی که رويه ی هميشگی انتخاب طبيعی، مقابله با اصراف و حذف آن است.<br />
طبيعت حسابدار تنگ چشم و بخيلی است که از ديناری نمی گذرد، و هر دقيقه و ثانيه اتلاف وقت را جزا می دهد.<br />
به قول داروين، انتخاب طبيعی، به نحوی<br />
وقفه و خستگی ناپذير"هر روز و هر ساعت در مورد هر تغييری<br />
جزئی ترين تغييرات، مداقه می کند؛ تغييرات بد را طرد می کند و همه ی تغييرات خوب را حفظ و انباشت<br />
می کند؛ و با عمل خاموش و نامحسوس خود، هرچه را که به بهبود عمل موجود ارگانيک می انجامد، هر کجا که<br />
باشد برمی گزيند." اگر يک جانور وحشی کنش بيفايده ای را بنا به عادت انجام دهد، انتخاب طبيعی رقيبانی را<br />
برمی گزيند که آن وقت و انرژی را صرف بقا و توليدمثل خود کنند. طبيعت استطاعت شوخ طبعی های<br />
سبکسرانه را ندارد. همواره بُرد با فايده انگاری بيرحمانه است، حتی اگر اين امر هميشه آشکار نباشد.<br />
از سوی ديگر، دم طاووس مَثَل اعلای سبکسری است. اين دُم شکوهمند سودی برای بقای صاحبش ندارد اما سود<br />
آن به ژن هايی می رسد که صاحب دُم را از ديگر رقبای کمتر شکوهمند متمايز می کند. اين دم يک آگهی تبليغاتی<br />
است که در اقتصاد طبيعت جايگاه خود را با جلب مادگان حاصل می کند. همين نکته در مورد وقت و کاری که<br />
www.secularismforiran.com
ینت<br />
یضا<br />
131<br />
يک مرغ آلاچيق صرف تزئين آلاچيق اش می کند نيز صادق است: آلاچيق هم برای اين پرنده يک جور دُم<br />
خارجی است که از علف، ترکه ها، ميوه های رنگين، گل ها و، اگر گيرش آمد، مهره ها، خرت و پرت های برّاق<br />
و درب بطری ساخته می شود. يا اگر بخواهيم مثالی بزنيم که مربوط به تبليغات نباشد، می توانيم از عادت غريب<br />
پرندگان به "تيمم مورچه" نام ببريم: برخی پرندگان مثل زاغ های کبود عادت دارند که در لانه ی مورچه ها "تيمم<br />
کنند"، يا به شيوه ی ديگری مورچه ها را به پرهايشان بمالند. هيچ کس به يقين نمی داند که فايده ی "تيمم مورچه"<br />
گرفتن چيست. شايد اين کار خاصيتی بهداشتی داشته باشد و انگل ها را از پر و بال پرنده براند. فرضيه های<br />
گوناگون ديگری هم برای توضيح اين رفتار ارائه شده، اما شواهدی قوی بر صحت هيچ کدام شان نيست. اما عدم<br />
قطعيت درباره ی جزئيات مانع نمی شود، و نبايد مانع شود، که داروينست ها با اطمينان فراوان فرض کنند که تيمم<br />
مورچه حتماً بايد "برای" چيزی باشد. ممکن است فهم متعارفی هم با اين نگرش موافق باشد، اما در منطق<br />
داروينيست ها، اين نگرش دليل ويژه ای جدای از فهم متعارفی دارد: اگر پرندگان چنين نمی کردنداحتمال موفقيت<br />
ژنتيک شان کاهش می يافت، حتی اگر ما اکنون دقيقاً ندانيم که علت آن کاهش چيست. اين نتيجه گيری داروينيسم<br />
از اين دو فرض حاصل می شود که: انتخاب طبيعی هدر دادن وقت و انرژی را جزا می دهد، و همواره مشاهده<br />
شده که پرندگان وقت و انرژی شان را صرف تيمم مورچه گرفتن می کنند. اگر بخواهيم اين اصل "گزينش گرا"<br />
را در يک جمله بيان کنيم – که البته قدری مبالغه آميز است - می توان سخن ريچارد لِوونتين، ژن شناس برجسته<br />
ی هاروارد، را نقل کرد که می گويد: "فکر می کنم يک نکته هست که همه ی تکامل گرايان با آن موافق اند و آن<br />
اينکه در محيط طبيعی يک ارگانيسم، تقريباً غيرممکن است بتوان بهتر از آنچه آن ارگانيسم می کند، کاری<br />
صورت داد." [75] اگر تيمم مورچه به نحوی ايجابی برای بقا و توليدمثل پرندگان مفيد نبود، انتخاب طبيعی از<br />
مدتها قبل پرندگانی را برگزيده بود که چنين نمی کردند. داروينيست وسوسه می شود همين مطلب را در مورد دين<br />
نيز بگويد، و طرح اين بحث به همين خاطر لازم بود.<br />
از ديد يک داروينيست، مناسک دينی (به قول دَن دِنِت) "مانند طاووسی در تلألو بيشه زار" جلوه گری می کنند.<br />
رفتارهای دينی، نسخه ی بشری تيمم مورچه يا آلاچيق سازی پرندگان هستند. رفتارهای دينی<br />
بَر، و اغلب به همان زرق و برق پرهای زي<br />
زمان بَر، انرژی<br />
مرغان بهشتی اند. دين ممکن است جان مؤمنان را، و جان ديگران<br />
را، به خطر بياندازد. هزاران نفر به خاطر اعتقاد دينی شان شکنجه شده اند، و مورد تعقيب متعصبان معتقد به دين<br />
ديگر قرار گرفته اند، درحالی که خيلی مواقع فرق ميان آن دو دين به زحمت قابل تشخيص است.<br />
بلعد و گاه در مقياسی کلان چنين می کند. ساختن يک کاتدرال قرون وسطايی<br />
دين منابع را می<br />
به راحتی صد نفر- قرن کار می<br />
برد، در حالی که هرگز کسی در آن اقامت نمی کرد يا فايده ی مشخص ديگری نداشت. آيا اين بناها نيز نوعی دم<br />
طاووس معمارانه بودند؟ اگر چنين بوده، هدف اين تبليغ چه کسانی بوده است؟ در قرون وسطا و رنسانس، ذوق<br />
هنری تا حد زيادی منحصر به موسيقی روحانی و نقاشی مذهبی شده بود. مؤمنان برای جلب ر<br />
<strong>خدا</strong>يان می<br />
کشتند و کشته می شدند، از کمرهای شلاق خورده شان خون می چکيد، و زندگانی خود را وقف زهد و رهبانيت<br />
می کردند. همه ی اين رفتارها در خدمت دين بود. اما همه ی اين کارها برای چه بود؟ فايده ی دين چيست؟<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یها<br />
یست<br />
132<br />
معمولاً معنايی که داروينست ها از فايده مراد می کنند، افزايش بخت بقای ژن های فرد است. نکته ی مهمی که در<br />
اين معنا غايب است اين است که فايده ی داروينی فقط منحصر به ژن های يک اندامه ی منفرد نيست. مقصود از<br />
فايده ممکن است سه امر متفاوت باشد. يک معنای فايده برگفته از نظريه ی انتخاب گروهی است که به آن خواهم<br />
پرداخت. معنای دوم منتج از نظريه ايست که من در کتاب فنوتايپ مُمتد از آن دفاع کرده ام. مطابق اين نظريه،<br />
ممکن است جانداری که بررسی می کنيد تحت نفوذ ژن های يک جاندار ديگر، حتی يک انگل، باشد. دَن دِنِت<br />
يادآور می شود که سرماخوردگی هم ميان همه ی آدميان شايع است، اما نمی گوييم که سودی برايمان دارد. نمونه<br />
فراوانی را می شناسيم که رفتار يک جانور به نفع انتقال يک انگل به ميزبان بعدی است. من اين نکته را در<br />
ضق" يه ی اصلی فنوتايپ مُمتد" چنين خلاصه کرده ام: "رفتار يک جانور معطوف به بيشينه کردن بخت بقای ژن<br />
'مال' آن رفتار است، چه اين ژن ها متعلق به بدن خود آن جانور باشند و چه نباشند."<br />
سوم اينکه، در اين<br />
" ضق<br />
يه ی اصلی" می توان به جای "ژن ها"،عبارت عام تر<br />
167<br />
"بازتوليدکننده ها" را گذاشت.<br />
اين واقعيت که دين همه جا حاضر است محتملاً نشان می دهد که دين فايده ای برای چيزی داشته است، اما شايد آن<br />
چيز، ما يا ژن هايمان نباشد. اگر بپذيريم که ايده های دينی به مانند ژن ها عمل کنند، می توان گفت فايده ی دين<br />
فقط به خود ايده های دينی برسد.<br />
مطلب خواهم پرداخت.<br />
برای بقا و توليد مثل فرد است.<br />
در ادامه، تحت عنوان "نرم و آهسته بيا؛ مبادا مِم هايم را لگد کنی"، به اين<br />
در اين ميان ، به تعبيرهای سنتی تر داروينيسم می پردازم که در آنها "فايده" به معنای فايده<br />
ظاهراً قبايل شکارچی-دانه جمع کن مانند بوميان استراليا به شيوه ی نياکان دور ما زندگی می کنند. کيم استرنلی،<br />
فيلسوف نيوزلندی-استراليايی ، به يک تضاد عميق در زندگی اين قبايل اشاره می کند. اين بوميان از يک سو به<br />
نحو احسن با شرايطی محيطی شان انطباق يافته اند. از سوی ديگر، به قول استرنلی، هر چند که گونه ی بشر<br />
هوشمند است، اما هوشمندی ما يک هوشمندی منحط است. همين بوميان که چنين معلوماتی از دنيای طبيعی شان<br />
دارند، و می دانند چگونه در شرايط سخت محيط خود جان به در برند، ذهن شان مالآمال از باورهای<br />
آشکارا<br />
کاذب است. باورهايی که "بيفايده" برايشان لقب مهربانانه ايست. خود استرنلی بوميان پاپوآ گينه ی نو را پژوهيده<br />
است. آنها در شرايط طاقت فرسايی زندگی می کنند که در آن تنها به مدد "فهم به غايت دقيقی از شرايط زي<br />
"<br />
غذا يافت می شود. اما آنان اين فهم را با وسواس عميق و مخربی درباره ی نجس بودن قاعدگی زنان و جادوگری<br />
ترکيب کرده اند.<br />
بسياری از اين فرهنگ های محلی به شدت از سحر و جادو در هراس اند، و از خشونت توأم با<br />
اين هراس رنج می برند." استرنلی ما را به چالش می گيرد تا تبيين کنيم که "چگونه ما همزمان می توانيم چنين<br />
هوشمند و چنين احمق باشيم." [76]<br />
167 .replicators<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
133<br />
اگر چه جزئيات مناسک و آداب دينی نزد مردمان جهان متفاوت است، اما هيچ فرهنگی را نمی يابيم که که قسمی<br />
شور دينی زمان بَر، هزينه تراش، خصومت زا، ضد واقعيت، و غيرسازنده نداشته نباشد. ممکن است برخی<br />
افراد تحصيل کرده دين را رها کرده باشند، اما اغلب آنان در فرهنگی دينی بار آمده اند که لازم بوده آگاهانه برای<br />
ترک دين آبا و اجدادی تصميم بگيرند. اين لطيفه ی قديمی ايرلند شمالی که می گويد: "خوب، شما بي<strong>خدا</strong> هستيد، اما<br />
بي<strong>خدا</strong>ی پروتستان ايد يا بي<strong>خدا</strong>ی کاتوليک؟" حقيقت تلخی را بيان می کند. درست همان طور که می توانيم بگوييم که<br />
ديگرجنس گرايی [هتروسکسواليته] يک رفتار جهانشمول آدمی است، می توانيم بگوييم که رفتار دينی نيز يک<br />
رفتار جهانشمول نزد آدميان است. در هر دو مورد ممکن است افرادی مستثنی باشند، اما همه ی اين استثناها به<br />
خوبی می دانند که چه قواعدی را ترک کرده اند. و رفتارهای جهانشمول يک گونه، تبيينی داروينی می طلبند.<br />
مسلماً به سادگی می توان تبيينی داروينی برای رفتار جنسی يافت. اين رفتار معطوف به توليدمثل است، حتی<br />
هنگامی که رفتارهايی مانند سقط جنين يا همجنس گرايی خلاف اين قاعده نمايند. اما درباره ی رفتار دينی چه می<br />
توان گفت؟ چرا انسان ها روزه می گيرند، سجده می کنند، رکوع می روند، به خود زنجير می زنند، آونگ وار<br />
سرشان را در برابر يک ديوار تکان می دهند، جهاد می کنند، يا به فرايض پرهزينه ای می پردازند که عمر<br />
گرانمايه را هدر می دهد يا، در موارد حاد، جان می ستاند؟<br />
فوايد مستقيم دين<br />
شواهد اندکی هست که باورهای دينی، انسان را در برابر بيماری های مربوط به استرس محافظت می کنند. اين<br />
شواهد قوی نيستند، اما جای تعجب نيست اگر در برخی موارد درست از آب درآيند. کاش لازم نبود بيفزايم که اين<br />
اثرات مفيد به هيچ رو مؤيد صحت باورهای دينی نيستند. به قول جورج برنارد شاو،<br />
درست همان طور که مست شادتر از هشيار است."<br />
"<br />
مؤمن شادتر از مردد است،<br />
تسلی و قوت قلب دادن، از جمله ی کارهايی هستند که يک پزشک می تواند برای بيمارش انجام دهد. اما لازم<br />
نيست اثر شفابخش اين تسلی را منکر شويم. وقتی پزشک دستی بر سر من می کشد حقيقتاً انرژی درمانی نمی کند.<br />
اما بسيار پيش آمده که با شنيدن صدای اطمينان بخش آن چهره ی فرزانه که با گوشی اش بالای سرم ايستاده،<br />
کسالت جزئی من فوراً "شفا" يافته است. اثر دارونما به خوبی شناخته شده است و اصلاً رازآميز نيست. قرص<br />
کاذب، که هيچ اثر فارماکولوژيکی ندارند، به طرز آشکاری موجب بهبود تندرستی می شوند. به همين خاطر<br />
است که در آزمون های دارويی، بايد يک گروه شاهد را هم در نظر گرفت و به آنها دارونما داد، تا اثر تلقينی<br />
دارونما نيز در نتيجه ی آزمايش منظور شود. و به همين خاطر است که درمان های هميوپاتيک ظاهراً مؤثر اند<br />
www.secularismforiran.com
ی صعن<br />
یقت<br />
134<br />
گرچه ميزان دارويی که در اين درمان ها به بيمار داده می شود آن قدر اندک است که اثر اجزای مؤثرشان به قدر<br />
– است. فر ي – دارونما<br />
از قضا، يک نتيجه ی اسف بار دست اندازی وکلا به حيطه ی پزشکان اين است که<br />
امروزه پزشکان از کاربرد دارونما در درمان های عادی هراس دارند. يا اينکه ممکن است ضوابط اداری<br />
پزشکان را وادارد تا در يادداشت هايی که بيمار بدان ها دسترسی دارد تجويز دارونما برای آن بيمار را ذکر کنند،<br />
که اين البته نقض غرض است. هميوپات ها ممکن است موفقت هايی نسبی حاصل کنند زيرا آنان، برخلاف<br />
پزشکان سنتی، هنوز مجازند که، تحت نام ديگری، دارونما تجويز کنند. همچنين آنان وقت بيشتری برای گفتگو و<br />
ابراز شفقت به بيمار دارند. به علاوه، در عنفوان تاريخ طولانی هميوپاتی، شهرت آن اتفاقاً به اين خاطر افزوده<br />
شد که، برخلاف روش های سخت گيرانه ی طب، مانند حجامت، درمان های هميوپاتی اصلاً هيچ گزندی به بيمار<br />
نمی زدند.<br />
آيا دين يک دارونماست که با کاهش استرس، عمر را می افزايد؟ شايد اين طور باشد، گرچه اين نظريه بايد از پس<br />
اعتراض شکاکانه هم برآيد.<br />
يک شکاک می تواند موقعيت های بسياری را ذکر می کند که در آنها دين خود باعث<br />
استرس می شود نه فرونشاننده ی آن. مثلاً دشوار بتوان باور کرد که اگر يک آدم عادی با جبن بشری و هوش<br />
کمتر از متوسط ، مانند يک کاتوليک رومی، تقريباً همواره احساس کند که مرتکب گناهی عظيم شده، تندرستی اش<br />
بهبود می يابد. شايد انصاف نباشد که کاتوليک ها را انگشت نما کنيم. به قول کتی لَدمَن، کمدين آمريکايی، "همه ی<br />
دين ها مثل هم هستند: دين اساساً معصيت است، فقط روزهای تعطيل اش فرق می کند." در هر حال، من نظريه ی<br />
دارونما را عاجز از توضيح فراگستری دين در جهان می يابم. فکر نمی کنم علت دينداری ما اين بوده باشد که دين<br />
سطح استرس نياکان ما را کاهش می داده است.<br />
اين نظريه از پس تبيين پديده ای به اين عظمت بر نمی آيد، گرچه<br />
ممکن است بتواند نقشی ثانوی ايفا کند. دين پديده ی سترگی است که نظريه ی سترگی برای تبيين می طلبد.<br />
همگی نظريه های ديگر هم از تبيين داروينی فرو می مانند. منظورم پيشنهاده هايی از اين قبيل است که "دين<br />
کنجکاوی ما درباره ی جهان و جايگاه مان در جهان را ارضا می کند"، يا "دين تسلی بخش است". شايد، چنان که<br />
در فصل 10 خواهيم ديد، حقي<br />
نيستند. چنان که استيون پينکر در کتابش<br />
روانشناختی در اين نظريه ها باشد، اما هيچ يک به خودی خود تبيينی داروينی<br />
168<br />
ذهن چگونه کار می کند به حدّت خاطر نشان کرده: " اين نظريه ها<br />
تنها اين پرسش را برمی انگيزند که چرا ذهن چنان تکامل يافته که با باورهايی تسلی بيابد که به سادگی می توان<br />
کذب شان را دريافت. کسی که از سرما در حال يخ زدن است هيچ تسلايی در اين باور نمی يابد که گرمش است؛<br />
کسی که با يک شير ژيان مواجه شده هيچ آرامشی در اين عقيده نمی يابد که با خرگوشی مواجه است."دست آخر،<br />
بايد نظريه ی تسلی را به تعبير داروينی برگرداند، و اين کار دشوارتر از آن است که شايد فکر کنيد. تبيين های<br />
168 . How the Mind Works, Steven Pinker<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یست<br />
135<br />
روانشناختی<br />
ی درباره<br />
اينکه چرا مردم بعضی<br />
باورها را مطلوب می<br />
يابند و بعضی<br />
را نامطلوب، تبيين هايی<br />
170<br />
169<br />
تقريبی هستند نه غائی<br />
داروينيست ها اغلب ميان تبيين های تقريبی و تبيين های غائی تمايز می نهند. تبيين تقريبی اينکه چرا احتراق در<br />
سيلندر موتور رخ می دهد، اين است که شمع جرقه می زند. اما تبيين نهايی اين احتراق معطوف بايد هدف طراحی<br />
اين ر<strong>خدا</strong>د را توضيح دهد، ي<br />
رانش پيستون در سيلندر، و گرداندن ميل لنگ را ذکر کند. شايد علت تقريبی دين<br />
بيشفعالی گره های خاصی در مغز باشد. من اين ايده ی عصب شناختی را پی نمی گيرم که يک "مرکز <strong>خدا</strong>يی"<br />
در مغز هست، چون در اينجا مقصودم جستجوی علل تقريبی دين نيست. اين به معنی دست کم گرفتن پژوهش<br />
عصب شناسان نيست. در اين زمينه، من کتاب مايکل شمر را، با عنوان چگونه ايمان می آوريم: جستجوی <strong>خدا</strong> در<br />
عصر علم،<br />
برای بحثی دقيق در اين باب توصيه می کنم. در اين کتاب پيشنهاده ی مايکل پِرسينگر و ديگران را<br />
می يابيم مبنی بر اينکه بينش های دينی از صرع لُبی<br />
171<br />
موقتی ناشی می شوند.<br />
اما مشغله ی من در اين فصل، تبيين داروينی غائی دين است. اگرعصب شناسان يک "مرکز <strong>خدا</strong>يی" در مغز<br />
بيابند، دانشمندان دارويني<br />
مانند من هنوز می خواهيم بفهميم که چرا انتخاب طبيعی منجر به گزينش چنين<br />
مرکزی شده است. چرا آن دسته از نياکان ما که استعداد ژنتيکی برای داشتن يک مرکز <strong>خدا</strong>يی در مغزشان داشتند<br />
بيش از رقيبان شان که چنين استعدادی نداشتند باقی ماندند و توليدمثل کردند؟ پرسش غائی داروينی، نه بهترين<br />
پرسش است و نه از پرسش تقريبی عصب شناسان عميق تر يا علمی تر است. اما همان پرسشی است که دراينجا<br />
مقصود من است.<br />
داروينيست ها با تبيين های سياسی هم خرسند نمی شوند. تبيين هايی از اين قبيل که "دين ابزاری است در دست<br />
طبقه ی حاکم برای به انقياد درآوردن طبقه ی فرودست." مسلماً درست است که بردگان سياهپوست در آمريکا با<br />
وعده ی بهشت تسلی می يافتند و نارضايتی شان از جهان فعلی کاسته می شد، و اين به نفع اربابان شان بود. اين<br />
پرسش که آيا کاهنان يا حاکمان بدسگال عمداً دين را اختراع کرده اند يا نه، پرسش جالبی است است که در حيطه<br />
ی پژوهش مورخان است. اما اين پرسش، به خودی خود، پرسش غائی داروينی نيست. يک داروينيست هنوز می<br />
تواند بپرسد که چرا مردم مستعد افسون شدن توسط دين بودند و بدين سبب مورد استثمار<br />
شاهان قرار گرفتند.<br />
کاهنان، سياسيون و<br />
شايد يک عوامفريب بدسگال بتواند شهوت جنسی را هم ابزار قدرت طلبی خود کند، اما يک داروينيست هنوز بايد<br />
بپرسد که چرا اين حربه کارساز است. در مورد شهوت جنسی، پاسخ ساده است: مغزهای ما چنان ساخته شده اند<br />
169 . proximate<br />
170 . ultimate<br />
171 . temporal lobe epilepsy<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
136<br />
که از سکس لذت می برند، چرا که سکس، در حالت طبيعی، به زادآوری منجر می شود. يک سيّاس عوام فريب<br />
می تواند از شکنجه هم برای حصول مطامع خود استفاده کند. در اينجا هم داروينيست بايد تبيينی برای علت تأثير<br />
شکنجه بيابد؛ و توضيح دهد که چرا ما تقريباً هر کاری می کنيم از تحمل درد شديد نجات يابيم. در اين مورد پاسخ<br />
ساده و پيش پا افتاده می نمايد، اما داروينيست هنوز بايد آن را تصريح کند: انتخاب طبيعی مغز ما را چنان ساخته<br />
که به درد حساس باشد، چرا که درد نشانگر آسيبی است که جان را تهديد می کند. پس مغز چنان برنامه ريزی شده<br />
که از درد اجتناب کند. افراد نادری که احساس درد ندارند يا نسبت به درد بی تفاوت اند، معمولاً در جوانی در اثر<br />
جراحاتی که مردم عادی از آنها اجتناب می کنند می ميرند. اما تبيين غائی شهوت <strong>خدا</strong> داشتن، چه عمداً توسط<br />
استثمارگران بدسگال ايجاد شده و چه سهواً پديد آمده باشد، چيست؟<br />
انتخاب گروهی<br />
برخی تبيين های غائی دين، به نظريه های "انتخاب گروهی" راه می برند<br />
–<br />
يا چنين خوانده می شوند. انتخاب<br />
172<br />
گروهی ، اين ايده ی مناقشه برانگيز است که انتخاب طبيعی از ميان گونه ها يا گروه ها ی افراد دست به<br />
گزينش می زند. به نظر کالين رِنفرو، باستان شناس کمبريجی، مسيحيت به مدد قسمی انتخاب گروهی باقی مانده<br />
است چون مسيحيت ايده<br />
وفادارای ی<br />
درونگروهی و عشق برادرانه ی درونگروهی را تقويت می کند، و به<br />
مؤمنان کمک می کند تا به بهای زوال گروه های کمتر ديندار، پيروز شوند. دی. اس. ويلسون آمريکايی، مرجع<br />
ديگر نظريه ی انتخاب گروهی، جداگانه به ايده ی مشابهی رسيده و آن را در کتاب<br />
شرح داده است.<br />
173<br />
کاتدرال داروين به تفصيل<br />
در اينجا مثالی می زنيم تا نشان دهيم که يک نظريه ی انتخاب گروهی دين چگونه می نمايد: فرض کنيد قبيله ای<br />
معتقد به ربّ النوع جنگجوی "<strong>خدا</strong>ی نبردها" باشد. اين قبيله با قبايل رقيب در جنگ است. قبايل رقيب يا اصلاً<br />
<strong>خدا</strong>يی ندارند يا <strong>خدا</strong>يگان شان حامی صلح و صفا هستند. جنگجوي<br />
که متعصبانه معتقد باشند که اگر در نبرد<br />
کشته شوند <strong>خدا</strong>يشان مستقيماً آنها را به بهشت گسيل می کند، دليرانه می جنگند، و مشتاقانه جانفشانی می کنند. پس<br />
قبايل مؤمن به اين دين در نبرد با قبايل ديگر بخت بيشتری برای پيروزی، غارت اموال و احشام قبايل شکست<br />
خورده، و به کنيزی بردن زنان قبايل مغلوب دارند. قبايل موفق، بذر اعتقاد خود را در دل مغلوبان می کارند و<br />
آنان را به کيش خويش در می آورند و آن قبايل ديگر هم به همين سياق<br />
کيش ديگران را عوض می کنند، تا اينکه<br />
سرانجام همه ی قبايل پرستنده ی <strong>خدا</strong>ی قبيله ی واحدی شوند. ايده ی انتخاب گروهی دين، مانند وضع زنبورهايی<br />
172 . group selection<br />
www.secularismforiran.com
یکا<br />
137<br />
است که تخم خود را در کندوهای ديگر می کارند. اين ايده ی نامحتملی نيست. ناپلئون شانيونِ مردم شناس، در<br />
پژوهش مشهور خود درباره<br />
ساکن جنگل های آمري<br />
ی "مردمان شرزه"، درست همين فرآيند تلاشی دهکده ها را در ميان<br />
جنوبی نشان داده است.<br />
يانوماموهای<br />
شانيون طرفدار نظريه ی انتخاب گروهی نيست؛ من هم نيستم. ايرادهای سهمگينی بر اين نظريه وارد است. من به<br />
عنوان حريفی در اين مناقشه، بايد مراقب باشم که توسن خيالم سرکشی نکند و از مسير اصلی اين کتاب دور نيفتم.<br />
برخی زيست شناسان انتخاب گروهی حقيقی را که در مثال <strong>خدا</strong>ی نبردها شرح دادم با آنچه که خودشان انتخاب<br />
گروهی می خوانند، خلط می کنند. اما با نظر دقيق تر می توان ديد که مقصود آنان از انتخاب گروهی، يا انتخاب<br />
175<br />
174<br />
خويشاوندی است، يا دگردوستی دوجانبه<br />
(فصل 6 را ببينيد).<br />
کسانی هم که نظر خوشی به انتخاب گروهی ندارند، می پذيرند که اين پديده اصولاً شدنی است. پرسش اين است<br />
که آيا اين پديده يک نيروی مهم در تکامل است يا نه. شايد اگر تبين توسط انتخاب گروهی را در سطوح پايين تر<br />
بررسی کنيم – مانند وقتی که برای تبيين فداکاری به انتخاب گروهی متوسل می شويم –استوارتر و پذيرفتنی تر<br />
نمايد. تصور کنيد که در سپاه آن قبيله ی فرضی ما، که همگی شهادتطلب و شيفته ی کسب ثواب اخروی اند<br />
جنگجوی خودپسندی باشد که فقط اندکی کمتر از بقيه مشتاق پيروزی به بهای فدا کردن جان شيرين است. به طور<br />
متوسط، شهادت هر يک از رزمندگان سپاه به اين جنگجوی خودپسند بيشتر فايده می رساند تا به از خود آن شهدا،<br />
چون آنان زنده نمی مانند تا از مواهب اينجهانی شهادت خود بهرمند شوند. پس بخت توليدمثل جنگجوی خودپسند<br />
بيش از رزمندگان مخلص تر است، و ژن های پرهيز از شهادت او، بخت بيشتری برای انتقال به نسل بعدی دارند.<br />
بنابراين تمايل به شهادت در نسل های بعدی کاهش می يابد.<br />
اين يک مثال خيلی ساده شده بود، اما يک مشکل هميشگی نظريه های انتخاب گروهی را نشان می دهد. در مورد<br />
فداکاری،<br />
نظريه های انتخاب گروهی همواره معروض براندازی از درون هستند. توليدمثل و مرگ افراد هميشه<br />
تندتر و با بسامدی بيشتر از انقراض و تلاشی گروه ها رخ می دهد.<br />
می توان مدل هايی رياضی طرح کرد که<br />
شرايط ويژه ای را شبيه سازی کنند که در آن انتخاب طبيعی گروهی امکان پذير است. اما اين شرايط ويژه که در<br />
آنها انتخاب گروهی می تواند يک عامل مؤثر تکاملی باشد اغلب سرشتی غيرواقعگرايانه دارند. با اين حال می<br />
توان احتجاج کرد که دين در قبايل انسانی شرايط ويژه ای را فراهم آورده که در ديگر مواقع غيرواقعگرايانه اند،.<br />
اين خط جالبی برای نظريه پردازی است اما من در اينجا آن را بيشتر پی نمی گيرم و تنها به اين نکته بسنده می<br />
کنم که خود داروين هم، گرچه معمولاً مدافع ثابت قدم انتخاب در سطح اندامه های منفرد بود، اما در بحث از قبايل<br />
انسانی بيشتر از هميشه به ايده ی انتخاب گروهی نزديک شد:<br />
173 . Darwin’s Cathedral, D.S. Wilson<br />
174 . keen selection<br />
175 . reciprocal altruism<br />
www.secularismforiran.com
یقا<br />
یعن<br />
138<br />
هنگامی که دو قبيله از انسان های بدوی که در منطقه ی واحدی زندگی می کنند با هم به رقابت<br />
بپردازند اگر يکی از آن دو قبيله<br />
)<br />
به فرض برابری ساير شرايط) تعداد بيشتری اعضای شجاع، همدل<br />
و معتقد داشته باشد که هميشه در هنگام خطر آماده ی هشدار دادن به همگنان شان و دفاع از همديگر<br />
باشند بی شک امرش بهتر پيش می رود و بر ديگران غلبه می کند... مردمان خودخواه و مرافعه گر<br />
همبستگی ندارند، و بدون همبستگی، هيچ کاری پيش نمی رود. قبيله ای که خصال فوق را به اعلا<br />
درجه داشته باشد، کارش بهتر پيش می رود و بر ديگر قبايل فائق می آيد؛ اما با نظر به کل تاريخ، می<br />
بينيم که با گذر زمان، اين قبيله هم به نوبه ی خود مغلوب قبايل ديگری می شود که اعضايش وفاداری<br />
گروهی بيشتری دارند. [78]<br />
برای خرسندی زيست شناس متخصصی که اين مطلب را می خواند، بايد بيفزايم که ايده ی داروين صراحتاً انتخاب<br />
گروهی به اين معنا نبود که گروه های پيروز تخم خود را در گروه های مغلوب می پاشند، چنان که بتوان بسامد<br />
اين تخم پراکنی را در فرا-جمعيت گروه ها محاسبه کرد. اشاره ی داروين به قبايلی است که به سبب همکاری<br />
دگرخواهانه در ميان اعضا، جمعيت افرادشان فزونی می يابد. مدل داروين مانند مدل افزايش شمار سنجاب های<br />
خاکستری در بريتانيا، به بهای کاهش سنجاب های قرمز است: مقصود او يک جايگزينی اکولوژيک است نه<br />
انتخاب گروهی واقعی.<br />
دين به سان محصول فرعی چيزی ديگر<br />
در هر حال، اکنون می خواهم بحث انتخاب گروهی را کنار بگذارم و ديدگاه خودم را درباره ی ارزش داروينی<br />
176<br />
ب دين شرح دهم. من از جمله ی شمار فزاينده ی زيست شناسانی هستم که دين را يک محصول فرعی از<br />
چيزی ديگرمی دانند. در حالت عام تر، به اعتقاد من هنگامی که ما درباره ی ارزش داروينی بقا می انديشيم، بايد<br />
"فرعی فکر کنيم". وقتی در مورد ارزش بقای چيزی می پرسيم، ممکن است پرسش مان بر خطا باشد. شايد لازم<br />
باشد تا پرسش را به نحو مناسب تری بازنويسی کنيم. چه بسا موضوع مورد علاقه ی ما (در اينجا، دين) فی نفسه<br />
ارزش بقای مستقيمی نداشته باشد، بلکه محصوف فرعی چيز ديگری باشد که آن چيز ارزش بقا دارد. فکر می کنم<br />
خوب است با ذکر يک مثال از حيطه ی تخصصی خودم، ي<br />
رفتارشناسی جانوری، اين نکته را تشريح کنم.<br />
شب پره ها به سمت شعله ی شمع پرواز می کنند، و اين رفتارشان تصادفی نمی نمايد. آنها راه شان را کج می کنند<br />
تا در شعله ای بسوزند که انگار فرا می خواندشان. ممکن است اين پديده را "رفتار خود-ويرانگر" بخوانيم و تحت<br />
اين عنوان، با شگفتی بپرسيم که اصلاً چرا انتخاب طبيعی چنين رفتاری را برگزيده است. حرف من اين است که<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یاب<br />
یعن<br />
یاب<br />
یاب<br />
یاب<br />
ی ا<br />
139<br />
پيش از آنکه بکوشيم تا پاسخ خِرَدپسندی به اين پرسش ها بدهيم، بايد پرسش مان را بازنويسی کنيم. اين رفتار<br />
يک نوع خودکشی نيست. اين خودکشی ظاهری ناشی از يک تأثيرجانبی ناخواسته، يا محصول فرعی چيز ديگری<br />
است. اما محصول فرعی ... چه؟ خوب، شايد بتوان با توجه به نکته ای ديگر پاسخ را يافت.<br />
در منظره ی شبانگاهی، نور مصنوعی يک پديده ی نورس است. تا همين اواخر، شب فقط با نور ماه و ستارگان<br />
روشن می شد. نور اين اشياء نورانی در بينهايت اپتيکی است، ي<br />
زمين می رسند. به همين سبب اين نورها مانند قطب نما برای جهت ي<br />
اجرام آسمانی مانند خورشيد و ماه برای جهت ي<br />
پرتوهای گسيل شده از آنها به طور موازی به<br />
مناسب اند. معلوم شده که حشرات از نور<br />
و حرکت در خط مستقيم استفاده می کنند، و می توانند پس از<br />
گشت و گذار، به کمک عکس کردن علائم همين قطب نما به خانه باز گردند. شبکه ی عصبی حشره می تواند<br />
برای جهت ي<br />
توسط نور از يک سری قاعده ی سرانگشتی استفاده کند. گيريم اين قاعده که: "در مسيری حرکت<br />
کن که پرتو نور همواره با زاويه ی 30 درجه به چشم برسد." چون حشرات چشمان مرکب دارند (با مجراهای<br />
مستقيم برای هدايت نور که از مرکز چشم شان مانند خارهای جوجه تيغی بيرون زده) در عمل برايشان آسان است<br />
که با تعقيب نور در مسير يک مجرا، يا اوماتيديوم، جهت ي<br />
کنند.<br />
اين قطب نمای نوری حشرات کاملاً متکی به اجرام آسمانی است که در بينهايت نوری قرار دارند. اما اگر جرم<br />
نورانی در دوردست نباشد، پرتوهايش ديگر موازی نيستند بلکه مانند پره های چرخ واگرا می شوند. يک سيستم<br />
عصبی که قاعده ی سرانگشتی<br />
30 درجه<br />
(يا هر مقدار ديگر) را در مورد شمع مجاور اعمال کند، و آن شمع را<br />
مانند ماه در بينهايت اپتيکی بپندارد، مانند شب پره مسيری مارپيچی را به دور شعله طی می کند. برای خودتان<br />
مسير حرکت با زاويه ی معين، گيريم زاويه ی 30 درجه، به سوی پرتوهای واگرا از يک شمع را رسم کنيد و<br />
ببينيد که در يک مسير لگاريتمی فريبنده به شمع می رسيد.<br />
اگرچه اين قاعده ی سرانگشتی در اين مورد خاص برای شب پره مرگبار است، اما به طور ميانگين، قاعده ی<br />
سودمندی است چون شب پره بيشتر ماه را می بيند تا شمع را. ما متوجه صدها شب پره ای نمی شويم که در<br />
سکوت مسيرشان را با ماه يا ستارگان درخشان، يا حتی روشنايی دوردست شهرها، پيدا می کنند. ما فقط شب پره<br />
هايی را می بينيم که جذب نور چراغ هايمان می شوند، و به خطا از خود می پرسيم که: چرا همه ی شب پره ها<br />
خودکشی می کنند؟ اما پرسش درست اين است که چرا شب پره ها سيستم عصبی<br />
دارند که آنان را با زاويه ای<br />
معين نسبت به پرتوهای نور هدايت می کند. ما فقط هنگامی متوجه اين راهکار می شويم که به خطا می رود.<br />
هنگامی که پرسش را بازنويسی کنيم، راز رخت برمی بندد. اصلاً درست نيست که اين رفتار را خودکشی بخوانيم.<br />
اين رفتار محصول فرعی عملکرد قطب نمايی است که معمولاً سودمند است.<br />
176 . by-product<br />
www.secularismforiran.com
یست<br />
یاب<br />
یحت<br />
140<br />
حال، اين درس درباره ی محصول فرعی بودن را به رفتار دينی انسان اعمال کنيم.<br />
ما مردمان بسياری را – در<br />
خيلی جاها و تقريباً در همه جا – مشاهده می کنيم که کاملاً معلوم است باورهايشان در تضاد تام با حقايق علمی، و<br />
نيز در تضاد با باورهای ديگر مؤمنان است. مردم نه تنها با شور و حدّت تمام باورهای دينی شان را حفظ می کنند<br />
بلکه وقت و منابع شان را هم صرف فرايض پرهزينه ی ناشی از آن باورها می کنند.<br />
برای اعتقادات شان می<br />
کشند، يا کشته می شوند. ما از اين رفتارها انگشت به دهان می مانيم، همان طور که از رفتار "خود-نابودگر"<br />
شب پره حيران می شويم. شگفت زده می پرسيم چرا چنين می کنند. اما حرف من اين است که چه بسا سؤال مان<br />
اشتباه باشد. چه بسا رفتار دينی تنها يک کجروی، يا محصول فرعی نامطلوب از يک گرايش روانی عميق تر باشد<br />
که در شرايط ديگر مفيد است، يا زمانی مفيد بوده است. با اين ديدگاه، گرايشی که در اوضاع و احوال خاصی به<br />
طور طبيعی نزد نياکان ما انتخاب شده است، فی نفسه دين نبوده است؛ بلکه مزايای ديگری داشته، و فقط برحسب<br />
تصادف به شکل رفتار دينی بروز کرده است. ما فقط هنگامی می توانيم رفتار دينی را بشناسيم که آن را باز -<br />
نامگذاری کرده باشيم.<br />
خوب، اگر دين محصول فرعی چيزی ديگر باشد، آن چيز ديگر چيست؟ همتای بشری عادت جهت ي<br />
شب پره<br />
چيست؟ کدام ويژگی مفيد بدوی بوده که بعدها به کجراهه رفته و دين را ايجاد کرده است؟ من فقط موردی را به<br />
عنوان مثال بيان می کنم، اما فقط برای ارائه ی نمونه ای از اينکه چه قسم اموری مورد نظرم است. مقصود<br />
اصلی ام تأکيد بر اين اصل عام است که پرسش درباره ی منشاء دين را بايد به نحو درست مطرح کرد، و در<br />
صورت لزوم آن را بازنويسی کرد، نه اينکه بر پاسخ مشخصی پافشاری کنم.<br />
فرضيه ی خاص من درباره ی کودکان است. بقای گونه ی ما بيش از هر گونه ی ديگر متکی بر تجارب اندوخته<br />
شده ی نسل های پيشين مان است. برای بقا و بهزي<br />
کودک، اين تجارب بايد به او منتقل شوند. به لحاظ نظری،<br />
ممکن است کودک به تجربه ی شخصی دريابد که نبايد خيلی به لبه ی يک پرتگاه نزديد شود، يا گياهان سرخ رنگ<br />
ناآزموده را بخورد، يا در رودخانه ای که مأوای کروکوديل هاست شنا کند. اما مسلماً مغز کودک يک قاعده ی<br />
سرانگشتی دارد که برايش مزيتی در انتخاب طبيعی ايجاد می کند: هرچه را که بزرگترهايت گفتند باور کن. از<br />
والدين ات پيروی کن؛ حرف پيران قبيله ات را گوش کن، به ويژه وقتی با لحنی جدی و تهديدآميز سخن می گويند.<br />
بدون چون و چرا به بزرگ ترها اعتماد کن. اما درست مانند قاعده ی شب پره، اين قاعده نيز می تواند به خطا<br />
رود.<br />
من هيچ گاه وعظ ترسناکی را که وقتی کوچک بودم در نمازخانه ی مدرسه مان شنيدم فراموش نمی کنم.<br />
يادآوری اش هم ترسناک است: آن موقع، مغز کودکانه ام سخن آن واعظ را به گوش جان شنيد. او برايمان داستان<br />
يک جوخه سرباز را تعريف کرد، که بر روی يک خط آهن مشغول تمرين نظامی بودند. در يک لحظه ی حساس<br />
که قطار داشت از روبرو به جوخه می رسيد، حواس سرجوخه پرت شد و دستور تغيير مسير را نداد. سربازان آن<br />
www.secularismforiran.com
اي(<br />
141<br />
قدر خوب تعليم ديده بودند که هرگز بدون دستور فرمانده تغيير جهت نمی دادند. به همين خاطر مسيرشان را<br />
عوض نکردند و به حرکت شان روی ريل ادامه دادند. البته من حالا ديگر اين داستان را باور نمی کنم و اميدوارم<br />
خود واعظ هم آن را باور نکند. اما وقتی نُه ساله بودم آن را باور کردم، چون آن را از زبان بزرگتری می شنيدم<br />
که بر من ارشديت داشت. و چه خود آن وعظ اين داستان را باور داشت و چه نداشت، می خواست ما کودکان را<br />
وادارد تا رفتار برده وار و تعبّد بی چون و چرای آن سربازان را به رغم نامعقولی اش تحسين کنيم و الگوی خود<br />
قرار دهيم. و من يکی که تحسين کردم. اکنون، در بزرگسالی، تقريباً برايم ناممکن است که درک کنم چطور آن<br />
موقع از خود پرسيدم که آيا من هم اين شجاعت را خواهم داشت که بدون دستور فرمانده راهم را کج نکنم و به<br />
قيمت زير قطار رفتن انجام وظيفه کنم. اما، جالبی قضيه اينجاست که من هنوز آن داستان را به ياد دارم. آن وعظ<br />
آشکارا اثر عميقی بر من گذاشته است، چون آن را به خاطر می آورم و دارم برايتان نقل می کنم.<br />
اما اگر منصفانه قضاوت کنيم، فکر نمی کنم که مقصود آن واعظ، القای پيامی دينی بود. شايد پيام او بيش از دينی<br />
بودن، نظامی بود. مانند شعر " وظيفه ی جوخه ی نور" اثر تِنيسون، که آن را هم می توان در همين باب مطرح<br />
کرد:<br />
"جوخه ی نور به پيش!"<br />
آيا کسی می هراسيد؟<br />
نه، گرچه سربازان می دانستند<br />
که از کسی خطايی سر زده:<br />
اما آنان را چه رسد به پاسخدهی<br />
آنان را چه رسد به پرسشگری<br />
کارايشان نيست جز رفتن و مردن:<br />
پيش به سوی دره ی مرگ<br />
ششصد مايل به پيش<br />
ن سروده که يکی از قديمی ترين و پر خَش ترين صداهايی است که از انسان ضبط شده. خود لُرد تِنيسون اين<br />
شعر را می خواند. آدم هنگام شنيدن اين قطعه ی متنطن به خوبی احساس می کند که انگار اين صدا از اعماق يک<br />
تونل تاريک قديمی به گوش می رسد.) از ديدگاه ستاد ارتش، اجازه به سربازان برای تخطی از فرمان ها به منزله<br />
ی ديوانگی است. ارتش هايی که پياده نظام شان به جای پيروی از فرمان، به ميل خود رفتار کند، در جنگ ها<br />
شکست خواهند خورد. از ديدگاه ارتش ها، اين قاعده ی سرنگشتی مفيدی است، حتی اگر در موارد خاص به فاجعه<br />
منجر شود. پس سربازان را تعليم می دهند که تا سرحد امکان مانند روبات يا کامپيوتر انجام وظيفه کنند.<br />
www.secularismforiran.com
یاب<br />
یاپ<br />
یعن<br />
یعن<br />
142<br />
هرچه از کامپيوترها بخواهيد، بی چون و چرا انجام می دهد. آنها برده وار از دستورالعمل هايی تبعيت می کنند که<br />
توسط زبان های برنامه نويسی به آنها داده شده است. به همين سبب است که کامپيوترها برای انجام کارهايی مثل<br />
پردازش واژگان و محاسبات مفيد هستند. اما، محصول فرعی اجتناب ناپذير اين پيروی برده وار کامپيوترها اين<br />
است که دستورالعمل های بد را هم بی چون و چرا اجرا می کنند. آنها به هيچ رو نمی توانند بگويند که آيا نتيجه ی<br />
دستورالعملی که اجرا می کنند سودمند است يا زيانبار. آنها فقط اطاعت می کنند، درست مثل رفتاری که از<br />
سربازان انتظار می رود. فايده ی کامپيوترها در همين اطاعت بی چون و چرايشان است، و دقيقاً همين رفتار است<br />
که آنها را در برابر برنامه های کِرمی و ويروسی آسيب پذير می سازد. برنامه ی شرورانه ای هم که به کامپيوتر<br />
بگويد "مرا کپی کن و به تمام آدرس های روی ديسک سخت بفرست" بی چون و چرا اجرا می شود، و به تمام<br />
کامپيوترهای ديگری هم که فرستاده شود، با رشد تصاعدی مجدداً اجرا می شود. طراحی کامپيوتری که در عين<br />
تبعيت مفيد از دستورالعمل ها، از عفونت ويروسی نيز در امان باشد، بسيار دشوار و چه بسا ناممکن است.<br />
اگر مقدمه چينی خود را به خوبی انجام داده باشم، اکنون خود شما می توانيد استدلالم درباره ی مغز کودکان و دين<br />
را کامل کنيد. انتخاب طبيعی مغز کودک را چنان ساخته که هر چه را که والدين و بزرگان قبيله به او بگويند باور<br />
کند: نظير جهت ي<br />
شب پره توسط نور ماه. اما روی ديگر اين اعتماد مطيعانه، ساده لوحی برده وار است.<br />
محصول فرعی و اجتناب ناپذير زودباوری، آسيب پذيری در مقابل عفونت ويروسی ذهن است. از ديدگاه بقای<br />
داروينی، دلايلی عالی برای زودباوری کودک و اعتمادش به والدين و بزرگ ترهای معتمد والدين هست. يک پيامد<br />
مستقيم زودباوری اين است که کودک به هيچ رو نمی تواند ميان توصيه های خوب و بد تمايز قائل شود. کودک<br />
نمی تواند بداند که "در رودخانه ی ليمپوپو که کروکوديل ها زندگی می کنند، قايقرانی نکن" توصيه ی خوبی است<br />
اما "بايد هنگامی که قرص ماه کامل است بُزی قربانی کنی، و گرنه باران می بارد"، حداکثر اتلاف وقت و بُز<br />
است. نزد کودک، هر دوی اين هشدارها به يک ميزان قابل اعتماد می نمايند. هر دو توصيه از منبع محترمی می<br />
آيند و با جديتی بيان شده اند که احترام و اطاعت می طلبد. همين مطلب در مورد گزاره های مربوط به جهان،<br />
کيهان، اخلاقيات و سرشت بشر نيز صادق است. و بسيار محتمل است که وقتی کودک بزرگ شد و بچه دار شد،<br />
طبعاً با همان جديت همه ی آموخته هايش را – چه مهمل و چه مفيد<br />
–<br />
به فرزندان خود منتقل کند.<br />
در اين مدل، بايد انتظار داشته باشيم که در نقاط جغرافيايی<br />
در واقعيت ندارند، به ارث برسند، و با همان قوتی مقبول نسل های پي<br />
مختلف، باورهای دلبخواه مختلف، که هيچ کدام پايه ای<br />
واقع شوند که حکمت های سنتی مفيدی<br />
مانند اينکه کود دادن به زمين برای کشت مفيد است. همچنين بايد انتظار داشته باشيم که خرافات و ديگر باورهای<br />
کاذب به طور محلی تکامل يابند<br />
ي –<br />
تصادفی باشد يا اينکه نظير انتخاب داروينی باشد، ي<br />
با گذر نسل ها تغيير کنند. اين تغيير باورها می تواند يا به طور کتره ای و<br />
با گذر نسل ها، باورهای همريشه واگرا شوند. درست مانند<br />
زبان هايی که نيای مشترکی دارند، و به تدريج با گذر زمان و فاصله ی جغرافيايی ، از هم دورتر و دورتر می<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
یاب<br />
یعن<br />
143<br />
) شوند<br />
به زودی به اين نکته باز خواهم گشت). با توجه به قابل برنامه ريزی بودن مغز کودک، به نظر می رسد<br />
که همين نکته در مورد شکل گيری باورهای<br />
پايه و امر و نهی های دلبخواه در طی نسل ها نيز صادق باشد.<br />
زعمای دين به خوبی از اين آسيب پذيری مغز کودک، و اهميت تعليمات دوره ی خردسالی آگاه اند. شعار نخ نمای<br />
ژزوئيت ها که می گويد "کودک را در هفت سال اول عمرش به من بسپار، تا مرد تحويل ات دهم." به هيچ رو<br />
نادرست نيست. در زمان های متأخرتر، جيمز دابسون، بنيانگذار جنبش "کانون خانواده"<br />
∗<br />
که امروزه بدنام شده،<br />
اين اصل را می شناخت که: "کسانی که انديشه و تجربه ی خردسالان را کنترل کنند – که کودک چه ببيند، فکر<br />
کند يا باور کند – مسير آينده ی ملت را تعيين خواهند کرد." [79]<br />
اما به خاطر داشته باشيد که پيشنهاد خاص من درباره ی فايده ی زودباوری ذهن کودک، تنها يک نمونه بود. نمونه<br />
ای از آن قسم اموری که می توانند در انسان نظير جهت ي<br />
هايند زيست-رفتارشناس در کتاب<br />
کتاب<br />
شب پره ها توسط ماه يا ستارگان عمل کنند. رابرت<br />
177<br />
چرا <strong>خدا</strong>يان ايستادگی می کنند ، و دو مردم شناس، ي<br />
پاسکال بوير در<br />
179<br />
178<br />
تبيين دين ، و اسکات آتران در به <strong>خدا</strong> توکل می کنيم ، به طور جداگانه کليت اين ايده را پيش نهاده اند<br />
که دين محصول فرعی يک گرايش روانشناختی عادی است – البته بايد گفت که دين ها، محصولاتی فرعی هستند،<br />
زيرا مردم شناسان همان قدر بر گونه گونی اديان جهان تأکيد دارند که بر مشترکات اديان . يافته های مردم شناسان<br />
تنها به اين خاطر برای ما عجيب می نمايند که نامألوف هستند. همه ی باورهای يک دين در نظر کسانی که در<br />
سنت آن دين پرورش نيافته اند غريب می نمايند. بوير که درباره ی قبايل فانگ کامرون تحقيق کرده، می نويسد<br />
آنان معتقد اند که<br />
...<br />
...<br />
جادوگران يک عضو اضافیِ حيوان وار در بدن خود دارند که شب ها به پرواز در می آيد و به بدن<br />
ديگر انسان ها آسيب می رساند يا خون شان را مسموم می کند. همچنين می گويند که اين جادوگران گاهی<br />
ضيافت هايی ترتيب می دهند و در آنجا قربانيان شان را می بلعند و برای شرارت های آتی شان تصميم<br />
گيری می کنند.<br />
بسياری از اين مردم می گويند که دوست دوست شان شبی به چشم خود جادوگرانی را ديده<br />
که سوار بر يک برگ موز بر فراز دهکده در پرواز بوده و به سمت قربانيان اش تيرهای جادويی می<br />
انداخته است.<br />
بوير مطلب اش را با ذکر حکايتی شخصی ادامه می دهد:<br />
∗<br />
هنگامی که شعار "مراقب کانون خانواده ی لعنتی خودت باش" را پشت ماشينی در کلورادو ديدم، برايم جالب بود. اما امروزه اين<br />
شيوه به نظرم کمتر خنده دار می رسد. شايد لازم است از برخی کودکان در برابر تعاليم والدين شان حمايت کرد (فصل 9 را ببينيد).<br />
177 . Why Gods Persist, Robert Hinde<br />
178 . Religion Explained, Pascal Boyer<br />
179 . In God We Trust, Scott Atran<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
144<br />
در يک مهمانی شام در کمبريج داشتم اين حکايت و ديگر ماجراهای غريب مشابه را تعريف می کردم<br />
که يکی از مهمانان ام، که الاهيدان برجسته ای در کمبريج بود، پيش آمد و گفت: " همين چيزهاست که<br />
مردم شناسی را اين قدر جالب و دشوار می کند. شما بايد شرح دهيد که چرا مردم می توانند به چنين<br />
مهملاتی باور داشته باشند." اين نکته مرا حيران باقی گذاشت. پيش از آنکه بتوانم پاسخ مناسبی بدهم،<br />
موضوع گفتگو عوض شد.<br />
به فرض اينکه آن الاهيدان کمبريجی مانند غالب مسيحيان می انديشيده، احتمالاً به ترکيبی از گزاره های زير باور<br />
داشته است:<br />
در زمان نياکان ما، مردی از يک مادر باکره زاده شد، بدون اينکه هيچ پدر بيولوژيکی داشته باشد.<br />
با دعای همان مرد بی پدر، مُرده ای به نام ايلعاذر زنده شد؛ درحالی که آن قدر از مرگ ايلعاذر می<br />
گذشت که جسدش متعفن شده بود.<br />
خود آن مرد بی پدر پس از مردن و دفن شدن، پس از سه روز زنده شد.<br />
چهل روز بعد، آن مرد بی پدر بالای تپه ای رفت و جسم اش به عرش صعود کرد.<br />
اگر شما در ذهن خود چيزی زمزمه کنيد، آن مرد بی پدر، و "پدر"ش (که خودش است) افکارتان را می<br />
خواند و ممکن است اقدام مقتضی صورت دهد. او می تواند همزمان افکار همه ی موجودات ديگر جهان<br />
را نيز بخواند.<br />
اگر کار بدی بکنيد، يا کار خوبی بکنيد، از نظر آن مرد بی پدر مخفی نمی ماند، حتی اگر آن را در<br />
خلوت و دور از انظار همگان انجام دهيد. ممکن است او پيش يا پس از مرگ تان، شما را به خاطر آن<br />
کار پاداش يا جزا بدهد.<br />
مادر باکره ی آن مرد بی پدر هرگز نمرد، بلکه جسم اش به عرش "صعود کرد".<br />
اگر کشيش تان (که بايد بيضتين داشته باشد) نان و شراب را تبرک کند، آن نان و شراب به گوشت و<br />
خون آن مرد بی پدر "تبديل" می شود.<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
اگر يک مردم شناس عينيت گرا در طی يک پژوهش ميدانی در کمبريج، تازه با اين باورها مواجه شود چه بايد<br />
بکند؟<br />
مفتون روانی دين<br />
اين ايده که دين يک محصول فرعی است، پيامد طبيعی يک شاخه ی مهم و بالنده از روانشناسی، ي<br />
روانشناسی<br />
تکاملی است. [80] از نظر روانشناسان تکاملی، درست همان طور که چشم چون اندامی برای ديدن تکامل يافته،<br />
و بال چون اندامی برای پريدن، مغز هم مجموعه ای از اندام ها (يا "ماژول ها") است که برای برآوردن يک دسته<br />
www.secularismforiran.com
یول<br />
یاب<br />
یجا<br />
یجنّ<br />
145<br />
نيازهای تخصصی پردازش اطلاعات تکامل يافته است. در مغز، ماژولی برای پرداختن به خويشاوندی هست؛<br />
ماژ برای پرداختن به مبادلات دوجانبه؛ ماژولی برای همدلی و الی آخر. دين را هم می توان محصول فرعی يا<br />
کجروی چند تا از اين ماژول ها دانست، مثلاً ماژول های نظريه پردازی درباره ی ديگر ذهن ها، ماژول های<br />
تشکيل ائتلاف، و ماژول های تبعيض قائل شدن به نفع اعضای گروه خودی و عليه بيگانگان. هر يک از اين<br />
ماژول ها را می توان معادل انسانی قوه ی جهت ي<br />
شب پره شمرد. درست همان طور که در مورد زودباوری<br />
کودکان توضيح دادم، اندام های مغزی هم مستعد کجروی هستند. پُل بلوم روانشناس، يکی ديگر از مدافعان "دين<br />
يک محصول فرعی است"، خاطر نشان می کند که کودک تمايلی طبيعی به نظريه های<br />
180<br />
دوگانه انگارانه<br />
درباره<br />
ی ذهن دارد. به نظر او، دين يک محصول فرعی از اين دوآليسم ذاتی ماست. به گفته ی او، ما انسان ها، و به<br />
ويژه کودکان، دوگانه انگاران مادرزاد هستيم.<br />
به کسی دوگانه انگار می گويند که ميان ماده و ذهن تمايزی بنيادی قائل است. مخالف او، يگانه انگار [مونيست]<br />
است. يگانه انگار معتقد است که ذهن، بُروزِ ماده– ماده ی درون مغز يا چه بسا درون کامپيوتر<br />
– است.<br />
اما دوگانه<br />
انگار معتقد است که ذهن نوعی روح غيرمادی است که درون بدن مأوا دارد و لذا می تواند بدن را ترک کند و در<br />
ديگر به هستی خود ادامه دهد. دوگانه انگاران به سهولت می توانند يک بيمار روانی<br />
" را<br />
"<br />
بدانند، و<br />
فکر کند که ارواح خبيثه يا جن ها موقتاً در بدن آن بيمار مأوا گزيده اند، و می توان آنها را با "جن گيری" از بدن<br />
او بيرون کرد. دوگانه انگاران در هر موقعيتی به اشيای بيجان، تشخّص می بخشند و حتی در آبشارها و ابرها<br />
ارواح و شياطين می يابند.<br />
اف. اَنستی، در سال 1882 رمانی نوشت به نام<br />
است، اما برای<br />
يگانه انگار تمام عياری مثل من<br />
181<br />
برعکس . اين رمان برای يک دوگانه انگار کاملاً قابل پذيرش<br />
کاملاً غيرقابل فهم است. در اين رمان، آقای بالتيتود و پسرش به<br />
گونه ای رازآميز درمی يابند که که بدن هايشان با هم عوض شده است. پسر شادمان است که پدرش مجبور شده در<br />
بدن او به مدرسه برود؛ و خود پسر در بدن پدرش، به سبب ندانم کاری، کاسبی پدر را به ورشکستگی می کشاند.<br />
طرح داستان مشابهی را در رمان<br />
آيد؟<br />
182<br />
گاز خنده اثر پی.جی وودهاوس هم می يابيم که در آن اِرل هاورشات و<br />
پسرکی هنرپيشه همزمان در دو اتاق مجاور در يک مطب دندانپزشکی بيهوش می شوند و وقتی به هوش می آيند<br />
خود را در بدن آن ديگری می يابند. در اينجا هم، طرح داستان فقط برای يک دوگانه انگار بامعنا است. بايد چيزی<br />
متناظر با لُرد هاورشات باشد که جزء بدن او نيست، وگرنه او چگونه می تواند در بدنی پسرکی هنرپيشه به هوش<br />
180 . dualistic<br />
181 .ice Versa, F. Anstey<br />
182 . Laughing Gas, P.G.Wodehouse<br />
www.secularismforiran.com
146<br />
مانند اغلب دانشمندان، من هم دوگانه انگار نيستم، اما با اين حال به راحتی می توانم از خواندن برعکس و گاز<br />
خنده لذت ببرم. پُل بلوم خواهد گفت که اين بدان سبب است که گرچه من آموخته ام که روشنفکری يگانه انگار<br />
باشم، اما عاقبت يک جانور بشری هستم و لذا همچون يک دوگانه انگار ذاتی تکامل يافته ام. هر قدر هم که وانمود<br />
کنيم که روشنفکران يگانه انگاری هستيم، اين ايده عميقاً در من و ديگر انسان ها ريشه دوانده است که جايی در<br />
پس چشمان من يک خود هست که می تواند، دست کم در داستان، به درون سر ديگری هجرت کند،. شاهد تجربی<br />
بلوم بر اين ادعا، آزمون هايی است که نشان می دهند که کودکان، و به ويژه خردسالان، حتی بيش از بزرگسالان<br />
تمايل به دوگانه انگاری دارند. اين بدان معناست که گرايش به دوگانه انگاری در مغز پيشساخته است، و به نظر<br />
بلوم، آمادگی برای پذيرش دين از همين جا ناشی می شود.<br />
بلوم همچنين پيشنهاد می کند که ما ذاتاً گرايش به خلقت گرايی داريم. دبورا کِلِمن در مقاله اش با عنوان "آيا<br />
کودکان <strong>خدا</strong>باوران<br />
مقصودی<br />
نسبت دهند:<br />
׳شهودی׳<br />
ابرها<br />
هستند؟" [81]<br />
باريدن" "برای<br />
خارششان می آيد خود را با آنها بخارانند".<br />
می<br />
هستند.<br />
گويد که کودکان به ويژه مستعد اين هستند که به هر چيزی<br />
سنگ های<br />
نوک تيز<br />
"برای<br />
اين هستند که حيواناتی<br />
183<br />
به هر چيزی مقصودی نسبت دادن را غايت انگاری<br />
کودکان غايت انگاران بالفطره اند، و بسياری شان هرگز از اين حالت در نمی آيند.<br />
که<br />
می گويند.<br />
اگر شرايط مهيا باشد، دوگانه انگاری ذاتی و غايت انگاری ذاتی ما را به دينداری سوق می دهند، درست همان<br />
طور که قطب نمای نوری شب پره او را به "خودکشی" ناخواسته سوق می دهد. دوگانه انگاری ذاتی ما را آماده<br />
ی باور به وجود "روح"ی می کند که در بدن مأوا دارد اما جزئی از بدن نيست. به راحتی می توان تصور کرد که<br />
يک روح بیجسم پس مرگ بدن به جای ديگری نقل مکان کند. همچنين به راحتی می توانيم تصور کنيم که وجود<br />
الاهی مانند يک روح محض باشد که واجد هيچ يک از خواص پيچيده ی ماده نيست، بلکه مستقل از ماده وجود<br />
دارد. غايت انگاری کودکانه حتی سهل تر از اين می تواند به دين بيانجامد: اگر هر چيز مقصودی دارد، آن<br />
مقصود چيست؟ البته، <strong>خدا</strong>ست.<br />
اما همتای سودمندی قطب نمای نوری شب پره در انسان چيست؟ چرا انتخاب طبيعی دوگانه انگاری و غايت<br />
انگاری را در مغز نياکان ما و فرزندان شان نهاده است؟ تا بدينجا، رويکرد من به نظريه ی "دوگانه انگاران<br />
بالفطره" تنها فرض گرفته که انسان ها ذاتاً دوگانه انگار و غايت انگار هستند. اما مزيّت داروينی اينها چه بوده<br />
است؟ پيش بينی رفتار باشنده ها در جهان، برای بقای ما اهميت دارد و می توانيم انتظار داشته باشيم که انتخاب<br />
طبيعی مغز ما را چنان شکل داده باشد که اين پيش بينی ها را به طور سريع و مؤثر انجام دهد. آيا دوگانه انگاری<br />
183 . teleology<br />
www.secularismforiran.com
147<br />
184<br />
و غايت انگاری می توانند در خدمت اين هدف باشند؟ در پرتو آنچه که دانيل دنت فيلسوف ايستار راجعی می<br />
خواند بهتر می توانيم اين فرضيه را بفهميم.<br />
دِنِت درباره ی "ايستارها" یي<br />
که ما برای فهم ولذا پيش بينی رفتار باشنده ها، مانند جانوران، ماشين ها و همديگر،<br />
پيش می گيريم، طبقه بندی سه گانه ی مفيدی ارائه داده است<br />
شود.<br />
.[82]<br />
ما سه نوع ايستار داريم: ايستار فيزيکی،<br />
ايستار طراحی و ايستار راجعی. اصولاً همواره می توان ايستار فيزيکی را پيش گرفت کرد، زيرا در نهايت همه<br />
چيز تابع قوانين فيزيک است. اما نگرش ايستار فيزيکی می تواند بسيار کند باشد. اگر قرار باشد بنشينيم و همه ی<br />
برهمکنش های اجزای متحرک اشيای پيچيده را محاسبه کنيم، ممکن است واکنش مان به رفتار آنها زيادی آهسته<br />
در مورد اشيايی<br />
که حقيقتاً طراحی شده هستند، مثلاً يک ماشين لباسشويی يا يک کمان زنبورکی، ايستار<br />
طراحی يک راه ميانبر و اقتصادی تر است. در اين حالت می توانيم با دور زدن فيزيک و توجه به هدف از<br />
طراحی شیء، حدس بزنيم که آن شیء طراحی شده چگونه رفتار می کند. به قول دنت:<br />
تقريباً هرکسی می تواند با بررسی سطحی و بيرونی يک ساعت زنگ دار، پيش بينی کند که آن ساعت<br />
چه موقع زنگ می زند. لازم نيست بداند يا نگران باشد که آيا آن ساعت کوکی است، با باتری کار می<br />
کند، خورشيدی است، چرخ دنده های برنجی دارد و ياتاقان های مرصع، يا اينکه از تراشه های<br />
سيليکونی ساخته شده<br />
–<br />
فقط بايد فرض کرد که آن ساعت چنان طراحی شده که سر وقت زنگ بزند.<br />
جانداران طراحی شده نيستند، اما انتخاب طبيعی داروينی روايتی از ايستار طراحی را برايشان تضمين می کند.<br />
اگر فرض کنيم که قلب برای پمپ کردن خون "طراحی شده" راه ميانبُری برای درک کارکرد قلب می يابيم. کارل<br />
فون فريش به اين سبب به پژوهش درباره ی رنگ-بينی زنبورها علاقمند شد که فرض کرد رنگ های درخشان<br />
گل ها برای جذب زنبورها "طراحی شده" اند. نهادن اين گيومه ها برای تاراندن خلقت گرايان کذّابی است که<br />
ممکن است مدعی شوند که اين جانورشناس بزرگ اتريشی هم از اردوی آنان بوده است. لازم به گفتن نيست که<br />
فون فريش به خوبی قادر بود تا ايستار طراحی را به تعبير مناسب تر داروينی بازگرداند.<br />
يک راه ميانبر ديگر، ايستار راجعی است، که از يک جهت از ايستار طراحی فراتر می رود. در ايستار راجعی نه<br />
تنها فرض می کنيم که باشنده ی مورد نظر برای هدفی طراحی شده، بلکه فرض می کنيم که آن باشنده يک<br />
185<br />
کنشگر است که مقصودی از کنش خود دارد. هنگامی که يک ببر را می بينيد، بهتر است در پيش بينی رفتار<br />
احتمالی اش درنگ نکنيد. اصلاً دلمشغول فيزيک مولکول هايش نباشيد، و ابداً در مورد طراحی ساختار و عملکرد<br />
پنجه ها و دندان هايش تأمل نکنيد. برای پيش بينی رفتار ببر سريع ترين راه حل اين است که فيزيک و فيزيولوژی<br />
184 . intentional stance<br />
185 . agent<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
یحت<br />
148<br />
را فراموش کنيم و به قصد ببر برای شکار ميانبر بزنيم. توجه کنيد که درست همان طور که حتی برای چيزهای<br />
فاقد طراحی حقيقی نيز می توان مانند چيزهای طراحی شده ايستار طراحی را پيش گرفت، برای چيزهای فاقد<br />
مقاصد آگاهانه و عمدی نيز می توان مانند چيزهای دارای مقصود، ايستار راجعی را پيش گرفت.<br />
به نظر من کاملاً ممکن است که ايستار راجعی به عنوان يک مکانيزم مغزی که تصميم گيری در شرايط خطرناک<br />
را تسريع می کند دارای ارزش بقا باشد. آنچه کمتر آشکار می نمايد اين است که دوگانه انگاری، ملازم ضروری<br />
ايستار راجعی باشد. من در اينجا اين بحث را دنبال نمی کند، اما فکر می کنم می توان اين درونمايه را بسط داد که<br />
برخی نظريه های دوگانه انگارانه درباره ی ديگر ذهن ها می توانند پايه ی ايستار راجعی باشند – به ويژه در<br />
شرايط پيچيده ی اجتماعی، و به طور اخص هنگامی که راجعيت های بلندمرتبه تر به ميدان می آيند.<br />
دنت از راجعيت مرتبه ی سوم سخن می گويد<br />
)<br />
مردی که باور دارد که آن زن می داند که او دوستش دارد) يا<br />
مرتبه ی چهارم (زن می فهمند که آن مرد باور دارد که آن زن می داند که او دوستش دارد) و حتی مرتبه ی پنجم<br />
(شَمَن [جادوگر قبيله] حدس می زند که زن می فهمند که آن مرد باور دارد که آن زن می داند که او دوستش<br />
دارد). احتمالاً مراتب خيلی بالای راجعيت، فقط خاص داستان ها باشند. ميشل فرآين در رمان سرگرم کننده ای به<br />
نام مرد قلعی اين نوع راجعيت ها را به سخره می گيرد: "ريک با ديدن نونوپولوس دانست که او تقريباً مطمئن<br />
است که آنا بسی خرسند است که فيدلينگ<br />
چايلد نتوانسته احساس او را در مورد خود فيدلينگچايلد بفهمد، و همچنين<br />
او [آنا] فهميد که نينا می دانسته که او درباره ی نونوپولوس می داند..." اما اين واقعيت که ما می توانيم به اين پيچ<br />
و تاب های داستانی در تعبير ديگر ذهن ها بخنديم، گويای نکته ی مهمی است: اينکه کارکرد ذهن ما چگونه به<br />
طور طبيعی در جهان حقيقی انتخاب شده است.<br />
ايستار طراحی و ايستار ارجاعی مکانيزم های مفيد ذهنی هستند زيرا واکنش ما را در برابر موجوداتی را که<br />
برای بقايمان اهميت حي<br />
دارند، مثلاً درندگان يا جفت های بالقوه، تسريع می کنند. اما اين ايستارها هم ممکن<br />
است مانند ديگر سازوکارهای مغزی به خطا روند. کودکان و مردمان بدوی می پندارند که آب و هوا، امواج و<br />
سنگ های در حال سقوط مقصودی دارند. همه ی ما چنين گرايشی در قبال ماشين ها داريم، به ويژه هنگامی که<br />
برايمان دردسر کنند.<br />
بسياری از ما، دست کم به طور لحظه ای، چنين تجربه ای<br />
جاستين باتر اصطلاح اختصاری HADD 186<br />
کنشگری<br />
در کار نباشد همگی<br />
ما کنشگرياب های<br />
را<br />
187<br />
را برای ابزار کنشگرياب بيشفعال جعل کرد.<br />
بيشفعالی<br />
هستيم، و اين موجب می<br />
با کامپيوترها داشته ايم.<br />
شود که وقتی<br />
هنگامی که<br />
طبيعت<br />
بیتفاوت است، ما ظنّ بدخواهی يا نيکخواهی اش را ببريم. خود من توجه کرده ام که گاهی در يک لحظه نسبت به<br />
اشيای بيجان بيگناهی مثل زنجير دوچرخه ام دچار نفرت ديوانه واری شده ام. اخيراً گزارش تلخی را می خواندم<br />
186 . hyperactive agent detection device ; HADD<br />
187 . hyperactive<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
149<br />
از مردی که در موزه ی فيتزويليام کمبريج، چون بند کفش اش را نبسته بود از پله ها افتاد و سه جام گرانقيمت<br />
متعلق به دوره ی سلسله ی کينگ را شکست: "او وسط جام ها سقوط کرد و جام ها ميليون ها تکه شدند. آن مرد<br />
آرام و بهت زده سر جايش نشست و به آن منظره خيره شد. اطرافيان هم در سکوت فرو رفته بودند. همه شوکه شده<br />
بودند. مرد به بند کفش اش اشاره کرد و گفت: "ايناهاش، تقصيرکار اينه."[83].<br />
هايند، شِمِر، بوير، آتران، بلوم، دِنِت، کِلمان و ديگران تبيين های ديگری نيز از دين به عنوان يک محصول فرعی<br />
پيشنهاد کرده اند.<br />
دارد.<br />
188<br />
يکی از گيراترين اين تبيين ها، پيشنهاده ی دِنِت است که می گويد بیخِرَدی دين محصول<br />
فرعی از يک مکانيزم خاص بیخردی در مغز است: گرايش ما به عاشق شدن. گرايشی که ظاهراً مزيتی ژنتيکی<br />
هِلِن فيشر مردم شناس در کتاب<br />
189<br />
چرا عشق می ورزيم جنون عشق رمانتيک را به زيبايی شرح می دهد و<br />
آخرالأمر آن را با آنچه که مطلقاً ضروری می نمايد مقايسه می کند. اين طور به قضيه نگاه کنيد که گيريم برای<br />
يک مرد بعيد است که معشوقه ی او صدها مرتبه دوست داشتنی تر از ديگر زنان دور و برش باشد. اما همين که<br />
اين مرد "عاشق" شد، معشوقه اش را چنين توصيف می کند. اگر چه ما خود را متعصبانه وقف تکهمسری می<br />
190<br />
کنيم، اما ای بسا که قسمی "چندعشقی" در قياس با تکهمسری عاقلانه تر باشد. (چندعشقی بودن بدين معناست<br />
که فرد همزمان عاشق چند تن از اعضای جنس مخالف اش باشد، درست همان طور که فرد می تواند چند نوع<br />
شراب، موسيقی، کتاب، يا ورزش را همزمان دوست داشته باشد.) ما به سهولت می پذيريم که می توان بيش از<br />
يک بچه، والد، خواهر و برادر، آموزگار، دوست يا حيوان دست آموز را دوست داشت. وقتی که اين طور به<br />
قضيه نگاه کنيد، آيا انتظارمان درباره ی انحصاری بودن عشق تکهمسرانه خارق العاده نمی نمايد؟ با اين حال ما<br />
چنين انتطاری داريم، و در پی عشق تکهمسرانه هستيم. اين بايد علتی داشته باشد.<br />
هلن فيشر و ديگران نشان داده اند که عاشقی با حالت مغزی ويژه ای همراه است.<br />
دسته مواد شيميايی<br />
طبيعی<br />
(در واقع مواد مخدر طبيعی)<br />
هست که کاملاً خاص و مشخصه<br />
از جمله در مغز عشاق يک<br />
ی<br />
اين حالت اند.<br />
روانشناسان تکاملی با فيشر موافق اند که يک دل نه نهصد دل عاشق شدن می تواند سازکاری برای تضمين<br />
وفاداری به جفت باشد، تا اين رابطه آن قدر دوام بياورد که برای پروراندن بچه با کمک جفت کافی باشد. از ديدگاه<br />
داروينی<br />
شک انتخاب جفت مناسب به دلايل گوناگون دارای اهميت است. فرد – حتی فرد فقير – بايد دست به<br />
انتخاب بزند، اما همين که انتخاب کرد، مهم آن است که دست کم تا وقتی که فرزندشان از آب و گل درآيد شريک<br />
غم و شادی زوج اش بماند.<br />
188 .<br />
189 . Why We Love ; Helen Fisher<br />
190 . polyamory<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یعن<br />
یسا<br />
150<br />
آيا ممکن است دين بیخردانه محصول فرعی آن سازکار بیخردی عاشقانه ای<br />
مسلماً ايمان دينی با عاشق شدن<br />
)<br />
و نيز با نشئه ی حاصل از دارو<br />
باشد که در مغز نهاده شده است؟<br />
∗<br />
مخدر ( وجوه مشترکی دارد. جان اسميثی<br />
191<br />
دارو-روانشناس هشدار می دهد که ميان اين دو نوع شيدايی تفاوت های مهمی هست. با اين حال، مشابهت هايی<br />
را هم ميان آنها ذکر می کند:<br />
يکی از ويژگی های متعدد دين اين است که دين به شخصی فراطبيعی، ي<br />
<strong>خدا</strong>، معطوف است و به<br />
علاوه مستلزم احترام به نشانه های آن شخص است. زندگی ما انسان ها تا حد زيادی توسط ژن های<br />
خودخواه مان و فرآيندهای پاداش و تنبيه هدايت می شود.<br />
دين پاداش های بسياری به ما می دهد. مثلاً<br />
اين احساسات گرم و آسوده ساز که در اين جهان خطرناک کسی هست که به ما عشق می ورزد و از ما<br />
حمايت می کند ؛ ترس مان از مرگ را می زدايد؛ در ازای انجام عبادات يوميه، يار و ياور ما در<br />
سختی هااست، و غيره. به همين ترتيب، عشق رمانتيک به شخص واقعی هم (که معمولاً از جنس ديگر<br />
است) نشانگر همين اتکای شديد به شخص ديگر و پاداش های مثبت حاصل از اين رابطه است. اين<br />
احساسات توسط نشانه های ديگر نيز برانگيخته می شوند. نشانه هايی مثل نامه، عکس، و حتی در<br />
زمان ويکتوريا، سنجاق سر معشوق.<br />
کشيدن به سان يک تنور. [84].<br />
حالت عاشقی<br />
ملازم های<br />
فيزيولوژيک فراوانی<br />
دارد، مثلاً آه<br />
من در سال 1993 مقايسه ای ميان عاشقی و دينداری انجام دادم. آن موقع توجه ام به اين نکته جلب شده بود که<br />
نشانگان فردی که دچار دين شده "می تواند به نحوی هشداردهنده<br />
يادآور کسی باشد که دچار عشق رمانتيک شده<br />
است. قابليت عاشق شدن يک نيروی به غايت توانمند در مغز است، و جای شگفتی نيست که برخی ويروس ها<br />
برای سوءاستفاده از آن تکامل يافته اند." (در اينجا "ويروس" استعاره از دين است: نام مقاله ی من "ويروس های<br />
ذهن" بود.)<br />
بصيرت های اُرگاسمی قديس تِرِزای آويلايی<br />
مشهورتر از آنند که نيازی به ذکرمجددشان باشد. يک<br />
نمونه ی کمتر حاد، و کمتر شهوانی، را آنتونی کِنی فيلسوف ذکر می کند. او به روشنی شعف نابی را شرح می<br />
دهد که در انتظار کسانی است که به استحاله ی پر رمز و راز [تبديل نان و شراب عشای ربانی به گوشت و خون<br />
عيسی] اعتقاد پيدا می کنند. او پس از ذکر تجارب خود از زمانی که دوره ی تعليم کشيشی کلي<br />
کاتوليک را می<br />
گذرانده، به زيبايی شرح می دهد که تفويض قدرت برگزاری مراسم عشای ربانی چه وجد و نشئه ای برايش به<br />
ارمغان آورده بود:<br />
"من که هميشه آدمی بودم که به سختی از رختخواب دل می کندم، ناگهان سحرخيز شدم، سرشار از<br />
بيداری و شور و هيجان انجام عمل خطيری بودم که قدرت آن به من تفويض شده بود...<br />
∗<br />
نگاه کنيد به مقاله ی من در مورد مخدر خطرناک :Gerin Oin<br />
9-11 ،2003 ,Free Inquiry 24 :1 ،“Gerin Oil”<br />
191 . mania<br />
www.secularismforiran.com
شيي<br />
یعن<br />
151<br />
من در حال لمس تن عيسی بودم. در ردای کشيشی، قربت به عيسی را حس می کردم، حسی که بيش<br />
از هر چيز مرا مفتون می کرد. پس از بيان ذکر تبرک، با چشمان خمار به نان مقدس خيره می<br />
مانند عاشقی که به چشمان معشوقش می آن روزهای نخستين کشيشی همواره به عنوان ايامی<br />
سرشار از سعادت و رضامندی در خاطرم خواهند ماند؛ سعادتی گرانقدر، و نيز چنان شکننده که هيچ<br />
دوام و بقا نبود، مثل عشقی رمانيک که به زودی با ازدواجی نافرجام فرو می پاشد.<br />
شدم .<br />
نگرد ...<br />
شايد معادل بشری قطب نمای نوری شب پره، عادت بیخردانه اما مفيد عاشق شدن باشد. ي<br />
فقط يک نفر، از جنس مخالف شدن. محصول فرعی اين عادت<br />
–<br />
عاشق يک نفر، و<br />
که معادل انحراف قطب نمای شب پره و هدايت<br />
اش به سوی شعله ی شمع می باشد – در افتادن به عشق يَهُوه (يا مريم باکره، يا نان مقدس، يا االله) و انجام اعمال<br />
نابخردانه ای است که از چنين عشقی ناشی می شوند.<br />
192<br />
لوئيس وولپِرت زيست شناس در کتاب اش شش کار ناممکن پيش از صبحانه<br />
پيشنهادی مطرح می کند که می<br />
توان آن را تعميم بیخردی سازنده شمرد. مدعای او اين است که اعتقاد بیخردانه ی قوی، يک محافظ قوی در<br />
مقابل بی ثباتی ذهن است: "اگر بشر باورهای حافظ جان اش را حفظ نمی کرد، آن باورها در طی دوران تکامل<br />
بشر سودی به حالش نمی داشتند. مثلاً اگر آدمی در حين ساختن ابزار يا هنگام شکار مدام نظرش را عوض کند،<br />
بسيار مضرّ است."<br />
استدلال وولپرت حاکی<br />
از اين است که دست کم برخی<br />
مواقع بهتر است که آدم به عقايد<br />
بیخردانه اش بچسبد تا اينکه دل دل کند، حتی اگر شواهد جديد يا انديشه او را به تغيير عقيده سوق دهند. به راحتی<br />
می توان ديد که "عاشق شدن" يک مورد خاص از اين رويه ی عام است، و همچنين به راحتی می توان ديد که<br />
"حفظ بیخردانه"ی باورها نمونه ی ديگری از تمايلات روانشناختی مفيد است. اين تمايلات می تواند جنبه های<br />
مهمی از رفتار بیخردانه ی دينی را توضيح دهد: باز هم يک محصول جانبی ديگر.<br />
1976<br />
رابرت تريورز در کتابش<br />
تکامل اجتماعی<br />
در سال<br />
بحث خودفريبی<br />
را وارد نظريه<br />
کرد. تکاملی ی<br />
خودفريبی اين است که:<br />
حقيقت را از ذهن آگاه خود پنهان کردن، بهتر از پنهان کردن حقيقت از ديگران است. ما در گونه ی<br />
بشر می بينيم که چشم های دودو زن، دستان عرق کرده و صداهای لرزان ممکن است نشانگر استرس<br />
فرد و کوشش عمدی او برای فريفتن ما باشند. اما اگر يک فريبکار به طور ناخودآگاه اقدام به فريفتن<br />
کند، اين نشانه ها را بروز نمی دهد. چنين شخصی می تواند دروغ بگويد، بی آن که مضطرب شود.<br />
192 . Six Impossible Things Before Breakfast; Lewis Wolpert<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یست<br />
ی ب<br />
152<br />
ليونل تايگر مردم شناس هم در کتاب خوشبينی:<br />
193<br />
زيست شناسی اميد مطلب مشابهی می گويد. بیخردی سازنده<br />
ای را که ذکر کرديم می توان در اين بند از گفتار تريورز درباره ی "دفاع ادراکی" يافت:<br />
گرايشی در انسان هست که چيزی را ببيند که می خواهند ببيند. انسان واقعاً به سختی می تواند چيزهايی<br />
را ببيند که برايش مضمونی منفی دارند، اما چيزهای مثبت را به سهولت تمام می بينند. مثلاً ما برای<br />
فهم واژگان اضطراب برانگيز بايد کوشش بيشتری به خرج دهيم.<br />
ارتباط اين مطلب با خام انديشی<br />
دينی نيازی به شرح و بسط ندارد.<br />
نظريه ی عمومی دين به سان يک محصول فرعی تصادفی<br />
–<br />
يا کجروی در چيزی سودمند – مورد قبول و مورد<br />
دفاع من است. جزئيات اين نظريه گوناگون، پيچيده و قابل بحث اند. برای ساده کردن مطلب، من نظريه ی "کودک<br />
ساده لوح" را نمايانگر همه ی نظريه های "محصول فرعی" می گيرم. اين نظريه – که می گويد مغز کودک، به<br />
دلايل تکاملی، در برابر "ويروس"<br />
ذهنی آسيب پذير است – در نظر برخی خوانندگان ناقص خواهد آمد. شايد<br />
بگوييد که ممکن است ذهن آسيب پذير باشد، اما چرا در برابر اين ويروس و نه در برابر يکی ديگر؟ آيا برخی<br />
ويروس ها در عفونی کردن ذهن های آسيب پذير مهارت خاصی دارند؟ چرا اين "عفونت" خود را به شکل دين<br />
نشان می دهد، و نه<br />
...<br />
يک چيز ديگر؟ حرف من اين است که مهم نيست که چه نوع مهملاتی مغز کودک را آلوده<br />
کنند. همين که مغز کودک آلوده شد، او در بزرگسالی همان مهملات را، هرچه که باشند، به نسل بعدی منتقل<br />
خواهد کرد.<br />
194<br />
پژوهش های مردم شناسانه مانند کتاب شاخه ی طلايی اثر فريزر،<br />
ما را از گونه گونی باورهای<br />
خردانه ی<br />
آدمی شگفت زده می کنند. همين که اين باورها در فرهنگی ريشه دواندند، چنان تکامل و تنوع می يابند که يادآور<br />
تکامل زي<br />
شناختی است. فريزر در اين مورد چند اصل کلی را تشخيص می دهد. برای نمونه، به موجب<br />
"جادوی هميوپاتيک" هجاها و وردها رابطه ای نمادين با جهان اشيای واقعی می يابند و می توانند بر جهان واقع<br />
تأثير بگذارند. يک نمونه از اين باورهای مهمل که پيامدی<br />
مقوی قوه ی باء است.<br />
سوگناک داشته، اين باور است که پودر شاخ کرگدن<br />
اين باور احمقانه از اينجا ناشی می شود که شاخ کرگدن شباهتی ظاهری به ذکر دارد.<br />
شيوع گسترده ی "جادوی هميوپاتيک" نشانگر آن است که مهملات آلوده کننده ی مغزهای آسيب پذير کاملاً کتره<br />
ای و دلبخواهی نيستند.<br />
193 . Optimism : The Biology of Hope, Lionel Tiger<br />
194 . Golden Bough, Frazer<br />
www.secularismforiran.com
ی چيزیعن<br />
یحت<br />
ی ب<br />
یحت<br />
ی ا<br />
ریيي<br />
153<br />
ي<br />
آدم وسوسه می شود که اين تمثيل زيست شناسی را پی گيرد و از خود بپرسد آيا پديده ای مانند انتخاب طبيعی در<br />
مورد ايده ها هم در کار است. آيا برخی ايده ها به خاطر جذابيت شان، شايستگی ذاتی، يا همسازی شان با ديگر<br />
گرايش های روانی، بيش از بقيه توان گسترش دارند و آيا رويکرد ما به سرشت و ويژگی های اديان موجود می<br />
تواند شبيه رويکردمان به انتخاب طبيعی در اندامه های زنده باشد؟ بايد توجه داشته باشيم که "شايستگی" در اين<br />
پرسش تنها به معنای توان بقا و گسترش است. اين "شايستگی به معنای مستحق ارزشداوری مثبت بودن نيست<br />
نيست که بتوانيم به داشتن آن افتخار کنيم.<br />
–<br />
در يک مدل تکاملی هم وجود انتخاب طبيعی الزامی نيست. زيست شناسان معتقد اند که يک ژن می تواند به<br />
صرف خوش شانسی اش، و نه به سبب اينکه ژن خوبی است، در ميان<br />
يک گونه پراکنده شود. به اين پديده پيشامد<br />
195<br />
ژنتيکی می گويند. اينکه اين پديده در قياس با انتخاب طبيعی چه اهميتی دارد، محل بحث بوده است. اما امروزه<br />
اين پديده تحت عنوان نظريه<br />
196<br />
ی خنثای ژنتيک مولکولی عموماً پذيرفته شده است. اگر ژنی در اثر جهش به<br />
نسخه ای بدل شود که اثرات مشابهی دارد، اين تفاوت از لحاظ انتخاب طبيعی<br />
اثر است. انتخاب طبيعی نمی<br />
تواند يکی از اين ژن ها را بر ديگری ترجيح دهد. با اين حال، به علت پديده ای که متخصصان احتمالات آن را<br />
خطای نمونه گيری می خوانند، شکل جهش يافته ی ژن می تواند به تدريج در طی چند نسل جايگزين ژن سلف<br />
خود شود. اين يک تغيير تکاملی حقيقی در سطح مولکولی است<br />
)<br />
مشهود نباشد). اين تغيير تکاملی خنثی هيچ دخلی به مزيت انتخابی ندارد.<br />
اگر هيچ نوع تغ<br />
در جهان اندامه ها<br />
معادل فرهنگی پيشامد ژنتيکی، گزينه ی فريبنده ای است که هنگام انديشيدن درباره ی تکامل دين نمی توان ازآن<br />
چشم پوشيد. مثلاً، زبان به شيوه<br />
شبهزيست شناختی تکامل می يابد. سير تکامل زبان از پيش تعيين شده نيست و<br />
تکامل زبان از اين حيث مانند پيشامدهای ژنتيکی کتره ای است. زبان نيز مانند ژنتيک، از نسلی به نسل ديگر<br />
منتقل می شود و در طی قرن ها به آرامی تغيير می يابد تا اينکه سرانجام شاخه های زبانی دارای ريشه ی مشترک<br />
چنان واگرا می شوند که سخنوران شان حرف همديگر را نمی فهمند. ممکن است بخشی از تکامل زبان مانند<br />
تکامل زيست شناختی هدايت شده باشد، اما اين ايده چندان متقاعد کننده نمی نمايد. در ادامه به برخی از اين ايده ها<br />
اشاره می کنيم، مثلاً چرخش بزرگ زبانی که در طی قرون پانزدهم تا هجدهم در زبان انگليسی رخ داد. اما برای<br />
تبيين اغلب آنچه که در زبان ها مشاهده می کنيم نيازی به اين فرضيه های کارکردی<br />
نداريم. محتمل تر است که<br />
تکامل زبان عادی مانند پيشامد ژنتيکی باشد و زبان در يک فرآيند فرهنگی تکامل يافته باشد. مثلاً در نقاط مختلف<br />
اروپا زبان لاتين به زبان های اسپانيايی<br />
، پرتغالی، ايتاليايی ، فرانسوی، رمانش و ديگر لهجه های زبان های ديگر<br />
بدل شد. اصلاً معلوم نيست که اين گذارهای تکاملی ناشی از مزيت های محلی يا "فشار انتخابی" بوده باشند.<br />
195 . genetic drift<br />
196 . neutral theory of molecular genetics<br />
www.secularismforiran.com
154<br />
به گمان من دين نيز مانند زبان، به طور کاملاً کتره ای و دلبخواهی تکامل يافته، تا به گونه گونی حيرت انگيز<br />
–<br />
و گاهی خطرناک – امروزی رسيده است. با توجه به اينکه اديان به رغم گونه گونی شان اشتراکات مهمی دارند،<br />
می توان گفت که همزمان، قسمی انتخاب طبيعی هم در کار بوده که همنوا با يکنواختی بنيادی روان انسان ها عمل<br />
کرده است.<br />
است.<br />
برای مثال، بسياری از اديان آموزه ای را تعليم می دهند که از نظر عينی بعيد اما از نظر ذهنی جذاب<br />
مطابق اين آموزه شخصيت ما پس از مرگ بدن مان باقی<br />
ماندگار شده و گسترش يافته که همنوا با<br />
197<br />
خيالانديشی انسان است.<br />
خواهد ماند.<br />
ناميرايی ی خود ايده<br />
بدين سبب<br />
خيالانديشی به اين دليل مهم است که روان<br />
انسان اغلب می خواهد که باورهايش را به رنگ و لعاب آمال خود در آورد. (در نمايشنامه ی هنری هشتم، پادشاه<br />
به پسرش می گويد<br />
"<br />
پدر تو هوس ات بود، هَری، به آن بيانديش")<br />
به نظر عجيب نمی آيد که بسياری از ويژگی های دين کاملاً معطوف به بقای خود دين و تداوم اين ويژگی ها در<br />
فرهنگ انسانی هستند. حال اين پرسش مطرح می شود که آيا اين ويژگی های تداوم دهنده ی دين بيشتر ناشی از<br />
"طراحی هوشمندانه" اند يا انتخاب طبيعی. پاسخ احتمالاً هر دو گزينه است. در اردوی ديندران، زعمای دين با<br />
تبحر تمام ترفندهای بقای دين را به کار می گيرند. مارتين لوتر به خوبی می دانست که عقل دشمن شماره يک دين<br />
است، و به کرّات خطر عقل را گوشزد می کرد: "عقل بزرگ ترين دشمن ايمان بوده است؛ عقل هرگز به کمک<br />
امور روحانی نيامده بلکه اغلب با کلام الاهی سر ستيز داشته، و امور الاهی را خوار شمرده است."[85]<br />
لوتر<br />
همچنين می گويد: "هر آن کس که می خواهد مسيحی باشد بايد از عقل دست بشويد." و نيز "بايد عقل را در تمام<br />
مسيحيان نابود کرد."<br />
داشت.<br />
لوتر در طراحی<br />
هوشمندانه ی جنبه های غيرعقلانی دين به منظور بقای آن يد طولايی<br />
اما اين ضرورتاً بدان معنا نيست که او، يا هر کس ديگر، دين را طراحی کرده اند. کاملاً ممکن است که<br />
دين معلول نوعی تکامل (غيرژنتيکی) توسط انتخاب طبيعی باشد. لوتر طراح اين انتخاب طبيعی نبود، بلکه به<br />
زيرکی کارآمدی آن را دريافت.<br />
اگرچه ممکن است آن تمايلات روانی که دين محصول جانبی شان بوده حاصل انتخاب طبيعی عادی داروينی در<br />
سطح ژن ها بوده باشند، اما بعيد است که ژن ها در شکل دهی جزئيات اديان هم دخيل بوده باشد. پيش تر اشاره<br />
کردم که اگر به دنبال نظريه ی برای تبيين جزئيات اديان هستيم، نبايد سراغ ژن ها برويم، بلکه بايد معادلی<br />
فرهنگی برای ژن ها بجوييم.<br />
198<br />
آيا اديان برساخته ی چيزهايی مثل مِم ها هستند؟<br />
197 . wishful thinking<br />
198 . memes<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یعن<br />
155<br />
نرم و آهسته بيا، مبادا مِم هايم را لگد کنی<br />
در مورد دين، حقيقت همان باوری است که ماندگار شده است.<br />
اسکار وايلد<br />
اين فصل را با اين مطلب شروع کردم که چون انتخاب طبيعی داروينی از اسراف بيزار است، تمام ويژگی های<br />
عام يک گونه ی جانوری – مثلاً دين– بايد دارای نوعی مزيت بوده باشد، وگرنه ماندگار نمی شدند. اما همچنين<br />
اشاره کردم که لازم نيست اين مزيت حتماً در جهت موفقيت افراد در بقا يا توليدمثل باشد. چنان که ديديم، فايده ی آه<br />
و فغان ما از سرماخوردگی به ژن هايی می رسد که ما را مستعد ويروس سرماخوردگی می کنند. و حتی لازم<br />
نيست که فقط ژن ها از يک پديده فايده ببرند. هر بازتوليدکننده ای می تواند فايدهبر باشد. ژن ها فقط بارزترين<br />
نمونه ی بازتوليدکننده ها هستند. ديگر نمونه های فايدهبری، ويروس های کامپيوتری و مِم ها هستند<br />
ي –<br />
واحدهای وراثت فرهنگی که در اين بخش به آنها می پردازيم. اگر بخواهيم از کار مِم ها سر در بياوريم، بايد<br />
نخست اندکی دقيق تر ببينيم که انتخاب طبيعی چگونه عمل می کند.<br />
انتخاب طبيعی، در عام ترين بيان، انتخاب از ميان بازتوليدکننده های رقيب است. بازتوليدکننده يک تکه اطلاعات<br />
کد شده است که نسخه ی دقيقی از خود را بازتوليد می کند و گاهی هم نسخه های غير دقيق يا "جهش يافته" ای<br />
توليد می کند. نکته ی داروينی قضيه اين است که تعداد نسخه های بازتوليد کننده ای که اتفاقاً در تکثير خود موفق<br />
تر عمل کند نسبت به بازتوليدکننده های رقيب که موفقيت کمتری در تکثير خود دارند فزونی می يابند. اين ابتدايی<br />
ترين بيان انتخاب طبيعی است. ژن، که سنخنمای بازتوليدکننده هاست، يک رشته ی دی ان آ است که تقريباً هميشه<br />
با دقت تمام خود را تکثير می کند، گرچه اين دقت مطلق و هميشگی نيست. پرسش کانونی نظريه ی مِمتيک اين<br />
است که آيا بازتوليدکننده های فرهنگی هم وجود دارند که درست مانند بازتوليدکننده های حقيقی، ي<br />
ژن ها، عمل<br />
کنند. حرف من اين نيست که مِم ها ضرورتاً معادل ژن ها هستند. فقط می گويم هرچه مِم ها بيشتر شبيه ژن ها<br />
باشند، نظريه ی مِمی بهتر عمل می کند؛ و هدف اين بخش، طرح اين پرسش است که آيا نظريه ی مِمی می تواند<br />
در مورد خاص دين کارآمد باشد.<br />
در جهان ژن ها، خطاهای<br />
از هر ژن معين باشد<br />
گاهگاهی (جهش)<br />
200<br />
– که آلِل<br />
199<br />
در بازتوليد سبب می شوند که انبان ژنی حاوی نسخه های رقيبی<br />
خوانده می شوند. می توان تصور کرد که آلِل ها با هم رقابت می کنند. در<br />
رقابت بر سر چه؟ برسر شکاف های کروموزومی، يا "جايگاه" هايی که متعلق به آن دسته آلِل هاست. ژن های<br />
199 . gene pool<br />
200 . alleles<br />
www.secularismforiran.com
ی چيعن<br />
156<br />
رقيب چگونه با هم رقابت می کنند؟ اين رقابت، نبرد مستقيم مولکول با مولکول نيست بلکه نبرد به نيابت است.<br />
نايب های ژن ها "ويژگی های فنوتيپيک" شان هستند<br />
ي –<br />
زهايی مثل درازای پا يا رنگ پوست – که حاصل<br />
اثر ژن ها در شکل دهی آناتومی، فيزيولوژی، بيوشيمی يا رفتار هستند. سرنوشت يک ژن معمولاً با سرنوشت<br />
بدن هايی که متوالياً در آنها منزل می کند در هم تنيده است. بخت بقای يک ژن در انبان ژنی بستگی به ميزان تأثير<br />
آن بر بدن های ميزبان اش دارد. در گذر نسل ها، بسته به عملکرد نايب های فنوتيپيک يک ژن، بسامد حضور آن<br />
ژن در انبان ژنی افزوده يا کاسته می شود.<br />
آيا ممکن است که همين مطلب در مورد مِم ها هم صادق باشد؟ يکی از وجوه افتراق مِم و ژن اين است که در<br />
مورد مِم ها هيچ معادلی برای کروموزوم يا جايگاه يا آلِل يا باز-ترکيب های جنسی وجود ندارد. انبان مِمی کمتر از<br />
انبان ژنی ساختيافته و سازمانيافته است. با اين حال سخن گفتن از انبان مِمی، که در آن مِم ها می توانند در اثر<br />
برهمکنش های رقابتی ميان مِم های رقيب "بسامد"ی متغير داشته باشند، مهمل نيست.<br />
برخی به تبيين های مِمی ايراد گرفته اند. اين ايرادها گوناگون اند اما اغلب از اين حقيقت ناشی می شوند که مِم ها<br />
از جميع جهات شبيه ژن ها نيستند. امروزه ساختمان فيزيکی دقيق ژن شناخته شده است (که يک رشته ی دی ان آ<br />
است) درحالی که در مورد مِم ها چنين نيست.<br />
201<br />
و مم شناسان مختلف مرتباً با طرح واسط های فيزيکی مختلف<br />
همديگر را گيج می کنند. آيا مِم ها فقط در مغز وجود دارند؟ يا اينکه هر نسخه ی کاغذی يا الکترونيکی، گيريم از<br />
يک تصنيف، را نيز می توان مِم خواند؟ همچنين، می دانيم که ژن ها با دقت بالايی خود را بازتوليد می کنند، اما<br />
در مورد مِم ها، اگر اصلاً بتوان از بازتوليد سخن گفت، آيا دقت بازتوليد پايين نيست؟<br />
درباره ی مشکلات نظريه ی مِمی اغراق شده است. مهم ترين ايراد وارد به اين نظريه اين است که دقت بازتوليد<br />
مِم ها کمتر از آن است که بتوانيم مم ها را از نوع بازتوليدکننده های داروينی محسوب کنيم. گمان بر اين است که<br />
اگر "نرخ جهش" در هر نسل بالا باشد، پيش از آنکه انتخاب داروينی بتواند تأثيری بر بسامد حضور يک مِم در<br />
انبان مِمی داشته باشد، آن مِم خود به خود زايل می شود. اما اين تصوری گمراه کننده است. يک استاد نجار يا<br />
سنگ تراش عصر حجر را تصور کنيد که يک فنّ خاص را به شاگرد جوانش می آموزاند. اگر هر شاگرد تمام<br />
حرکات دست استاد را وفادارانه تقليد کند، می توان گفت که با اين شيوه ی استاد و شاگردی، مِم آن فن تا چند<br />
"نسل" بدون جهش منتقل می شود. اما آشکار است که شاگردان تک تک حرکات دست استاد را دقيقاً تقليد نمی<br />
کنند. چنين کاری مضحک است. در عوض شاگرد هدف استاد را از اجرای آن فن درمی يابد، و آن را تقليد می<br />
کند: ميخ را آن قدر بکوب که تا ته فرو رود؛ هر چند ضربه چکش که لازم باشد بزن. شايد تعداد ضربات چکش<br />
شاگرد با ضرباتی که استاد می زد يکی نباشد اما چنين قاعده ای می تواند تا چند "نسل" بدون جهش منتقل شود؛<br />
فارغ از اينکه جزئيات انجام آن از فردی به فرد ديگر و از موقعيتی به موقعيت ديگر فرق کند. رج زدن های<br />
201 . medium<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
157<br />
بافندگی، گره زدن های طناب يا تور ماهيگيری، الگوهای تا کردن در اوريگامی [هنر مجسمه سازی با کاغذ]،<br />
فنون مفيد نجاری يا سفالگری، همگی را می توان به مؤلفه های مجزايی فروکاست که حقيقتاً مجال می يابند تا طی<br />
چند نسل بدون تغيير منتقل شوند. ممکن است جزئيات کار در اوضاع و احوال مختلف فرق کند، اما اساس قاعده<br />
دست نخورده باقی می ماند، و برای تشبيه عمل مِم ها به ژن ها به بيش از اين نياز نداريم.<br />
من در پيشگفتاری که بر کتاب سوزان بلکمور به نام<br />
202<br />
ماشين مِمی<br />
ساختن يک مدل کاغذی جانک چينی [کشتی بادبانی کلاسيک چين]<br />
نوشتم، مهارت اوريگامی مورد نياز برای<br />
را مثال زدم. دستورالعمل ساختن اين مدل<br />
کاملاً پيچيده است و شامل سی و دو بار تا زدن می شود. محصول نهايی کار (جانک چينی کاغذی) شیء زيبايی<br />
است، همين طور مراحل مي<br />
شکل گيری آن که در "دوره ی جنينی" به شکل "کاتاماران"، "جعبه ای با دو<br />
دستگيره" و "قاب عکس" در می آيد. در واقع کل اين فرآيند مرا به ياد چين و شکن های شکل گيری غشای جنين<br />
در طی مراحل شکل گيری از بلاستوا تا گاسترولا تا نيوترولا می اندازد. من در زمان کودکی ساختن جانک چينی<br />
را از پدرم ياد گرفتم. خود او هم زمانی که تقريباً همسن و سال من بود آن را در مدرسه ی شبانه روزی ياد گرفته<br />
بود. شور و شوق جانک چينی سازی را مديره ی مدرسه ی پدرم راه انداخت، و اين شوق مثل اپيدمی سرخک در<br />
مدرسه شيوع يافت، و بعد، باز هم مثل اپيدمی سرخک، از ميان رفت. بيست و شش سال بعد، سالها پس از رفتن<br />
آن مديره، مرا به همان مدرسه فرستادند. من دوباره آن شوق را در افکندم و دوباره، مثل يک اپيدمی سرخک<br />
ديگر، همه گير شد، و باز فرو نشست. اينکه چنين مهارت قابل آموختنی می توانند مانند يک اپيدمی گسترش يابند<br />
گويای نکته ی مهمی درباره ی دقت بالای انتقال ممتيک است. به قطع و يقين می توان گفت که جانک هايی که<br />
نسل پدر من در دهه ی 1920 می ساختند تفاوت چندانی با جانک هايی که نسل من در دهه ی 1950 می ساختيم<br />
نداشت.<br />
با آزمون زير می توانيم اين پديده را نظاممند تر بررسی کنيم: روايتی ديگر از يک بازی کودکانه که زمزمه ی<br />
چينی ناميده می شود (بچه های آمريکايی اين بازی را تلفن می نامند). فرض کنيد دويست نفر را که قبلاً هرگز<br />
جانک چينی نساخته اند گرد آوريم و آنها را به بيست گروه ده نفره تقسيم کنيم. بعد ارشدهای اين گروه ها را دور<br />
يک ميز جمع کنيم و روش ساختن جانک چينی را به آنها ياد دهيم. حال اين بيست ارشد را به گروه هايشان<br />
بازگردانيم تا روش ساختن جانک چينی را فقط و فقط به نفر "نسل" دوم گروه شان ياد دهند، و آن نفر دوم هم به<br />
نفر سوم و همين طور تا آنکه نفر دهم هر گروه اين روش را از نفر نهم بياموزد و خودش يک جانک چينی بسازد.<br />
حال همه ی جانک های ساخته شده را به صف کنيم و روی هر کدام شماره ی گروه و "نسل" سازنده را بنويسيم<br />
تا بتوانيم نتيجه را بررسی کنيم.<br />
202 . The Meme Machine, Susan Blackmore<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
ی ب<br />
158<br />
من اين آزمون را انجام نداده ام (و دوست دارم انجام دهم)، ولی به قوت می توانم پيشبينی کنم که حاصل چه خواهد<br />
شد. پيشبينی می کنم که در همه ی اين بيست گروه مهارت جانک سازی<br />
عيب و نقص به نفر دهم منتقل نمی<br />
شود، اما در خيلی از گروه ها چنين می شود. برخی گروه ها هم اشتباه می کنند: چه بسا حلقه ی ضعيفی در برخی<br />
گروه ها باشد که يکی از مراحل اصلی روند ساختن جانک را فراموش کند، و همه ی افراد پس از او هم مرتکب<br />
همان اشتباه شوند. شايد گروه 4 تا مرحله ی "کاتاماران" برسد اما پس از آن اشتباه کند. شايد نفر هشتم گروه<br />
يک نمونه ی "جهش يافته"<br />
بسازد که چيزی ميان<br />
دهم گروه اش هم آن نسخه ی جهش يافته را تقليد کنند.<br />
13<br />
"جعبه ای با دو دسته" و "قاب عکس" از آب در آيد و نفر نهم و<br />
حال، پيشبينی ديگر من اين است که در ميان آن گروه هايی که موفق شوند تا نسل دهم جانک را درست بسازند،<br />
کيفيت جانک های ساخته شده در طی "نسل"ها، به طور منظمی کاهش می يابد. از سوی ديگر، اگر آزمون<br />
مشابهی انجام دهيد که در آن به جای ساختن جانک از شرکت کنندگان بخواهيد که به جای ساختن کاردستی جانک<br />
آن را طراحی کنند، مسلماً باز شاهد نزول تدريجی دقت طراحی در طی نسل ها خواهيم بود، به طوری که الگوی<br />
نسل 1 به صورت "بقايافته" به نسل 10 منتقل می شود.<br />
در نسخه ی نقاشی از اين آزمون، تمام طراحی های نسل 10 ام شباهت اندکی با طراحی نسل اول خواهند داشت. و<br />
در هر تيم، هر چه به سمت نسل های پايين تر حرکت کنيد، اين شباهت کمتر می شود. برعکس، در نسخه ی<br />
کاردستی سازی از اين آزمون، خطاها از نوع همه-يا-هيچ هستند: جهش هايشان "ديجيتال" است. يک گروه يا هيچ<br />
اشتباهی نمی کند و جانک نسل<br />
10<br />
کم و کاست همانند جانک نسل<br />
يا نسل 5<br />
1 خواهد<br />
بود؛ يا اينکه در جايی از<br />
نسل ها "جهش" رخ می دهد. جهشی که به خطای کامل در ساخت کاردستی می انجامد و محتملاً بقيه تا پايين دست<br />
آن جهش را وفادارانه تکرار خواهند کرد.<br />
تفاوت اساسی ميان اين دو مهارت در چيست؟ تفاوت در اين است که مهارت اوريگامی سازی شامل يک رشته<br />
کنش های مجزا است، که انجام دادن جداگانه ی هر کدام شان دشوار نيست. اغلب اين عمليات شامل دستورالعمل<br />
هايی است مثل اينکه "هر دو لبه را به وسط تا کن". ممکن است يک نفر اين گام را بد انجام دهد، اما برای نفر<br />
بعدی همگروه اش معلوم است که بالادستی اش می کوشد چه کار کند. گامهای اوريگامی "خود-نرمال کننده" اند.<br />
به همين سبب آنها را "ديجيتال" محسوب می کنيم. اين وضع به مثال استاد نجار می ماند که فارغ از اينکه چگونه<br />
چکش بزند، شاگردش قصد او را از کوبيدن ميخ بر تخته درمی يابد. در مورد اوريگامی هم، شما هر دستورالعمل<br />
را درست می فهميد، فارغ از اينکه درست انجام شود يا نه. برخلاف اوريگامی، طراحی يک مهارت آنالوگ است.<br />
همه از پس نقاشی بر می آيند، اما برخی دقيق تر از بقيه طراحی می کنند، و دقت هيچ کس هم مطلق نيست.<br />
همچنين دقت نسخه برداری بستگی به ميزان زمان و حوصله ای دارد که صرف طراحی می شود، و اين کميت ها<br />
www.secularismforiran.com
159<br />
هم مرتب تغيير می کنند. به علاوه، برخی اعضای گروه ها، به جای کپی کردن صرف، طرح شان را تزئيين می<br />
کنند و نسبت به طراحی نفر قبلی "بهبود می بخشند".<br />
واژها هم – دست کم زمانی که فهميده شوند – مانند عمليات اوريگامی خود-نرمال کننده اند. در روايت اصلی<br />
بازی زمزمه ی چينی (يا تلفن) به اولين کودک داستان يا جمله ای می گويند، و از او می خواهند که آن را برای<br />
نفر بعدی بازگو کند، و همين طور الی آخر. اگر جمله کمتر از حدود هفت واژه باشد، و به زبان مادری کودکان هم<br />
باشد، بخت اينکه آن جمله تا نسل دهم ثابت و جهش نيافته بماند بسيار است. اگر جمله به زبانی بيگانه باشد، که<br />
کودکان آن را ندانند و مجبورباشند آن را به صورت آوايی، نه واژه به واژه، تقليد کنند پيام به دقت منتقل نمی<br />
شود. الگوی زوال تقليد اصوات مانند همان الگوی زوال نقاشی در طی نسل ها است. هنگامی که پيام به زبان خود<br />
کودک باشد، و حاوی هيچ واژه ی ناآشنايی مثل "فنوتيپ" يا "آلِل" هم نباشد، بی تغيير باقی می ماند. در اين<br />
حالت، کودکان به جای تقليد آواهايی که می شوند، هر واژه را در فرهنگ لغات محدود خود تشخيص می دهند و<br />
همان را برای نفر بعدی شان بازگو می کنند، هرچند که محتملاً نحوه ی بيان هر کدام شان با ديگری فرق می کند.<br />
زبان نوشتاری هم خود-نرمال کننده است، چرا که جزئيات خط های دست نويس روی کاغذ، هر قدر هم که<br />
متفاوت باشد، از الفبای محدودی تشکيل شده اند که، گيريم، بيست و شش حرف دارد.<br />
همين واقعيت که گاهی مم ها به مدد فرآيندهای خود-نرمال کننده ثبات بسياری نشان می دهند، برای پاسخگويی به<br />
برخی از رايج ترين ايرادهای وارد بر تمثيل مِم/ژن، کافی است. در هر حال، هدف اصلی نظريه ی مِمی در اين<br />
بالندگی ابتدايی ی مرحله<br />
ی يک نظريه ی اش ارائه<br />
جامع درباب فرهنگ که قابل قياس با نظريه<br />
ژنتيک ی<br />
واتسون-کريک باشد نيست. در حقيقت، هدف اصلی من در دفاع از مِم ها مخالفت با اين تصور بود که ژن ها تنها<br />
بازيگران ميدان تکامل داروينی هستند –بدون طرح مفهوم مِم، ممکن بود که اين مطلب از کتاب ژن خودخواه<br />
استنباط شود. پيتر ريچردسون و رابرت بويد در عنوان کتاب ارزشمند و انديشه برانگيزشان به نام نه تنها با ژن<br />
203<br />
ها به اين نکته اشاره کرده اند، گرچه دلايلی آورده اند که چرا ترجيح می دهند از خود واژه ی "مِم" استفاده<br />
نکنند و به جای آن "نسخه های فرهنگی" را ترجيح داده اند. کتاب استفن شِنان به نام ژن ها، مِم ها و تاريخ<br />
204<br />
بشر<br />
تا حدی متأثر از کتاب عالی قبلی ريچرسون به نام<br />
هايی که به بحث مِم ها می پردازند، می توان به<br />
ديستين، و<br />
206<br />
ژن الکتريکی<br />
205<br />
فرهنگ و فرآيند تکاملی<br />
اثر پيتر آونگر،<br />
208<br />
ويروس ذهن: علم جديد مِم شناسی نوشته ی ريچارد برودی اشاره کرد.<br />
است. از<br />
207<br />
مِم خودخواه<br />
ديگر کتاب<br />
اثر کيت<br />
203 . Not by Genes Alone, Peter Richerson and Robert Boyd<br />
204 . Genes, Memes and Human History, Stephen Shenan<br />
205 . Culture and Evolutionary Process, Peter Richerson<br />
206 . Electric Meme, Robert Aunger<br />
207 . The Selfish Meme, Kate Distin<br />
208 . Virus of the Mind : The New Science of the Meme, Richard Brodie<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یعن<br />
یها<br />
160<br />
اما اثری که بيش از همه نظريه ی ممتيک را به پيش راند، کتاب<br />
209<br />
ماشين مِمی نوشته ی سوزان بلکمور بود. او<br />
در اين کتاب جهانی را به تصوير می کشد که انباشته از مغزها (يا جعبه ها يا مجراهای<br />
ديگر، مانند مغزها يا<br />
باندهای فرکانس راديويی ( و مم هايی است که برای لانه گزيدن در آن جعبه ها جست و خيز می کنند. مانند ژن<br />
درون انبان ژنی، در ميان مم ها نيز آنهايی برتری می يابند که برای تکثير خود بهتر عمل کنند. اين برتری<br />
در تکثير می تواند ناشی از جذابيت مستقيم مم باشد، مثل جذابيتی که مِم ناميرايی برای برخی دارد. به علاوه<br />
برتری يک مِم در تکثير خود می تواند غيرمستقيم باشد. ي<br />
ديگری در انبان مِمی شکوفا شود. اين ويژگی به ظهور مجموعه های مِمی يا<br />
يک مِم به شرط حضور پرشمار برخی مِم های<br />
210<br />
"مِمتافت ها" می انجامد. طبق<br />
رويه ی معمول مان در مورد مِم ها، اين نکته نيز با رجوع به منشاء ژنتيکی اين تمثيل روشن می شود.<br />
برای سهولت مطلب، فرض کردم که ژن ها واحدهای منفردی هستند، که مستقل از هم عمل می کنند. اما مسلماً ژن<br />
ها مستقل از هم نيستند. اين نکته به دو طريق بروز می يابد می شود. نخست اينکه ژن ها به صورت خطی در<br />
امتداد کرومزوم ها رشته شده اند، و به همين سبب تمايل دارند که در گذر نسل ها به اتفاق ژن های همسايه ی خود<br />
سفر کنند.<br />
ما پزشکان اين نوع هموندی را<br />
211<br />
هموندی می ناميم، و من چيز بيشتری در اين باره نمی گويم، چون<br />
مِم ها فاقد کروموزوم، آلِل يا بازآميزی های هستند. جنبه ی دوم عدم استقلال ژن ها بسيار با هموندی ژنتيک<br />
متفاوت است، و در اين مورد تمثيل ممتيک خوبی وجود دارد. اين جنبه به رويان شناسی مربوط می شود که کاملاً<br />
جدای از ژنتيک است – اما اغلب به خطا اين دو رشته را مرتبط می پندارند. بدن ها مانند موزائيکی از قطعه های<br />
فنوتيک نيستند که هريک يک حاصل ژن خاصی باشد. ميان ژن ها و اجزای آناتومی يا رفتار هيچ تناظر يک به<br />
يکی وجود ندارد. صدها ژن با همديگر "همکاری" می کنند تا رشد فرآيندهايی را که به شکل گيری بدن می<br />
انجامد برنامه ريزی کنند، همان طور که واژه های يک دستور آشپزی با هم همکاری می کنند تا پس از طی فرآيند<br />
پخت سرانجام بشقاب غذا فراهم شود. واژگان مختلف متناظر با اجزای مختلف درون بشقاب غذا نيستند.<br />
پس ژن ها در کارتل هايی مشارکت می کنند که به ساخت بدن می انجامد، و اين يکی از اصول مهم رويان شناسی<br />
است. آدم وسوسه می شود بگويد که انتخاب طبيعی توسط نوعی انتخاب گروهی، برخی کارتل های ژنی را بر<br />
ديگر رقبا ترجيح می دهد. و همين جا اشتباه پيش می آيد. آنچه در واقع رخ می دهد اين است که باقی ژن های<br />
انبان ژنی بخش عمده ی محيطی را تشکيل می دهند که در آن يک ژن در رقابت با آلِل هايش پيروز می شود. از<br />
آنجا که هر ژنی در حضور ژن های ديگر انتخاب می شود – که آنها هم به همين شيوه انتخاب می شوند<br />
– کارتل<br />
ژن های همکار با هم ادغام می شوند. در اينجا با پديده ای مواجه ايم که بيشتر به اقتصاد بازار شباهت دارد<br />
تا اقتصاد برنامه ريزی شده. فرض کنيد که در يک بازار، فقط يک قصاب داريم و يک نانوا، اما ای بسا که در اين<br />
بازار جای يک شمعدان ساز خالی باشد. دست نامرئی انتخاب طبيعی اين خلاء را پر می کند. اين وضع، فرق<br />
209 . The Meme Machine, Susan Blackmore<br />
210 . memeplexes<br />
211 . linkage<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یها<br />
یعن<br />
161<br />
دارد با حالتی که يک برنامه ريز مرکزی باشد که سه گانه ی قصاب<br />
+ نانوا +<br />
شمعدان ساز را ترجيح دهد. فهم<br />
ايده ی کارتل های همکار که توسط دست نامرئی تجميع می شوند برای فهم چگونگی عملکرد مِم های دين، اهميت<br />
اساسی دارد.<br />
اقسام مختلف کارتل های ژنی در انبان های ژنی متفاوت ادغام می شوند. انبان های<br />
ژنی گوشتخوارانه حاوی ژن<br />
هايی هستند که اندام های حسی شکارياب، آرواره های شکارگير، دندان های نيش، آنزيم های هضم گوشت و<br />
بسياری ژن های ديگر را در بر می گيرند و همگی اين ژن ها به ظرافت برای همکاری با هم تنظيم شده اند. به<br />
همين ترتيب، انبان های ژنی گياهخوارانه حاوی مجموعه های متفاوتی از ژنهای همساز با هم هستند که برای<br />
همکاری در جهت اهداف ديگری انتخاب شده اند. اين ايده برای ما آشناست که يک ژن به سبب همسازی فنوتيپ<br />
اش با محيط خارجی آن گونه ی جانوری، گيريم، صحرا يا جنگل يا هرچه، انتخاب شده است. نکته ای که اکنون<br />
می خواهم بيفزايم اين است که يک ژن همچنين به سبب همسازی اش با ديگر ژن های خاص انبان ژنی انتخاب<br />
می شود. ژن يک گوشتخوار در انبان ژنی گياهخوارن دوام نمی آورد، و برعکس. از چشم انداز درازمدت يک<br />
ژن، انبان ژنیِ يک گونه<br />
خورند و جابجا می<br />
شوند<br />
–<br />
–<br />
ي<br />
مجموعه ی ژن هايی که توسط توليدمثل جنسی در آن گونه به کرات بُر می<br />
يک محيط ژنی را تشکيل می دهند که در آن هر ژن به سبب توانايی اش برای<br />
همکاری با باقی ژن ها انتخاب شده است. اگرچه انبان های مِمی به صلابت و ساخت يافتگی انبان های ژنی<br />
نيستند، اما هنوز می توانيم انبان مِمی را بخش مهمی از"محيط"ی بدانيم که هر مِم در مِمتافت دارد.<br />
مِمتافت شامل<br />
يک دسته مم هاست که گرچه ممکن است به طور منفرد ماندگار نباشند، اما در حضور ديگر<br />
اعضای مِمتافت به خوبی ماندگار می شوند. در بخش قبل گفتم که شک دارم جزئيات تکامل زبان ناشی از هر گونه<br />
انتخاب طبيعی بوده باشد. در آنجا گفتم که تکامل زبان احتمالاً حاصل پيشامدهای کتره ای بوده است. البته به خوبی<br />
می توان تصور کرد که برخی از حروف مصوّت و صامت، در محيط های کوهستانی کارآمدتر بوده اند و گيريم،<br />
جزء مشخصه ی لهجه های سوئيسی، تبتی و آندی شده اند، در حالی که اصوات ديگر برای نجوا در ميان جنگل<br />
انبوه مناسب تر بوده اند و لذا مشخصه ی زبان های پيگمی و آمازونی شده اند. اما مثالی که در مورد انتخاب<br />
طبيعی زبان ذکر کردم<br />
ي –<br />
اين نظريه که می توان تبيينی کارکردی برای پديده ی چرخش بزرگ واکه ها در<br />
زبان انگليسی يافت – از اين نوع نيست. بلکه مربوط به تناسب مم ها در مِمتافت های دوبدو همساز است. نخست<br />
يک واکه، به عللی نامعلوم، تغيير کرده است<br />
– که شايد به سبب تقليد مُد روز از نحوه ی بيان<br />
قدرتمند بوده باشد، همان طور که در مورد منشاء تُک زبانی حرف زدن اسپانيايی<br />
يک فرد مشهور يا<br />
ها می گويند. نگران نباشيد که<br />
چرخش بزرگ واکه ها چگونه آغاز شده است: مطابق اين نظريه، همين که نخستين واکه تغيير کرد، ديگر واکه<br />
ها مجبور شدند به نوبه ی خود تغيير کنند، تا ابهام کاسته شود، و به اين ترتيب اين فرآيند به صورت آبشاری رخ<br />
داد. در مرحله ی دوم فرآيند، انتخاب مم ها در تقابل با پسزمينه ی پييشتر موجود انبان مِمی صورت گرفت، و<br />
مِمتافت جديدی از مم های دوبدو همساز برساخته شد.<br />
www.secularismforiran.com
یلت<br />
یحت<br />
ی ب<br />
162<br />
سرانجام به مبنای مناسبی برای پرداختن به نظريه ی ممتيک دين رسيديم. برخی از ايده های دينی، مانند برخی ژن<br />
ها، می توانند به خاطر شايستگی ذاتی خود باقی بمانند. اين مم ها ، فارغ از اينکه در مجاورت چه مم هايی چه<br />
باشند، در هر انبان ممی دوام می آورند (در اينجا بايد يک نکته ی بسيار مهم را تکرار کنم که در اينجا<br />
"شايستگی" تنها به معنای "توانايی بقا در انبان" است. و ورای اين معنا، حاوی هيچ ارزشداوری نيست.) برخی<br />
ايده های دينی به اين خاطر ماندگار می شوند که با ديگر مِم های پرشمار قبلی موجود در انبان مِمی –بخشی از<br />
مِمتافت<br />
– سازگارند.<br />
در زير فهرست مختصری از برخی مِم های دينی را می آورم که محتملاً می توانند ارزش<br />
بقايی در انبان مِمی داشته باشند، يا به سبب "شايستگی" ذاتی شان و يا به سبب همسازی شان با يک مِمتافت<br />
موجود:<br />
شما پس از مرگ جسم تان باقی می مانيد.<br />
اگر شهيد شويد، به جايگاهی اختصاصی در بهشت فرستاده می شويد که در آن می توانيد از<br />
بهرمند شويد (فکری هم به حال آن باکرگان بيچاره کنيد).<br />
72 باکره<br />
بايد مرتدان، کفرگويان و ملحدان را کشت (يا به نحو ديگری آنان را جزا داد، مثلاً نفی بلد شان کرد).<br />
باور به <strong>خدا</strong> فضي<br />
خاطر اين بی<br />
باوری<br />
عظماست. اگر می بينيد باورتان متزلزل است، برای تحکيم آن بکوشيد، و از <strong>خدا</strong> به<br />
طلب مغفرت کنيد<br />
(در بحث<br />
قمارباز پاسکال<br />
گفتم<br />
که انگار باور داشتن به <strong>خدا</strong><br />
بهترين فضيلت نزد <strong>خدا</strong>ست. آنجا اين نکته را غريب محسوب کردم اما در اينجا تبيينی برايش می يابيم.)<br />
ايمان (باور فاقد شواهد) يک فضيلت است.<br />
هستيد.<br />
اند.<br />
همه، حتی<br />
هرچه باورهايتان با شواهد متعارض تر باشد، فضيلتمندتر<br />
مؤمنان فاضلی که می توانند چيزهای حقيقتاً غريب، بی پايه و ناموجه را باور کنند، از ملکوتيان<br />
کسانی<br />
که فاقد باورهای<br />
دينی<br />
احترام عادی و خودکاری که برای همه ی باورهای<br />
پرداختم).<br />
باشند، بايد به اين<br />
باورها احترام بگذارند.<br />
پشتوانه قائل می شويم<br />
)<br />
احترامی<br />
بيش از<br />
در فصل 1 به اين مطلب<br />
امور رازآميزی هستند (مانند تثليث، تبديل شراب به خون، تجسّد مسيح) که قرار نيست ما ازشان سر در<br />
بياوريم.<br />
تلاش نکنيد رمز و راز اين امور را بفهميد، زيرا اين تلاش می تواند مخرب باشد. بياموزيد<br />
تا با راز دانستن آنها خرسند شويد.<br />
♦<br />
زيبايی های موسيقی، هنر و مجسمه سازی، به خودی خود نشانه هايی از ايده های دينی هستند.<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
♦<br />
مکاتب و ژانرهای هنری مختلف را می توان به عنوان مِمتافت های مختلف تحليل کرد، که در آنها هنرمندان ايده ها و موتيف های<br />
هنرمندان پيشين را تقليد می کنند، و موتيف های جديد فقط هنگامی باقی می مانند که با موتيف های سابق ترکيب شوند. در واقع، کل نظام<br />
آکادميک تاريخ هنر با همه ی ردگيری های پيشرفته اش در مورد پيکرنگاری و نمادگرايی، را می توان پژوهش های تفصيلی درباره ی<br />
يک دسته ممتافتگی تلقی کرد. جزئيات هر ممتافت هنری ناشی از حضور اعضای موجود در انبان مِمی است، و اين انبان اغلب شامل مم<br />
یها دينی نيز هست.<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یها<br />
یحت<br />
یعن<br />
یعن<br />
یان<br />
163<br />
چه بسا برخی از مم های فهرست بالا داری ارزش بقای مطلق باشند و در هر ممتافتی شکوفا شوند. اما برخی مم<br />
ها، مانند ژن ها، فقط در زمينه ی مِمی مساعد می توانند باقی بمانند، که اين منجر به ايجاد ممتافت های رقيب می<br />
شود. دو دين متفاوت را می توان دو مِمتافت رقيب تلقی کرد. شايد بتوان اسلام را به انبانی از ژن های<br />
گوشتخوارانه، و بوديسم را به انبانی از ژن های گياهخوارانه تشبيه کرد. ايده های هيچ دينی اصلاً "بهتر" از ايده<br />
باقی دين ها نيست، درست همان طور که ژن های گوشتخوارانه "بهتر" از ژن های گياهخوارانه نيستند. اين<br />
قبيل مِم های دينی لزوماً هيچ استعداد مطلقی برای بقا ندارند؛ با اين حال، مزيت شان اين است که در حضور مِم<br />
ديگر دوام می آورند. در اين مدل، گيريم، دين مسيحيت کاتوليک رومی و اسلام لزوماً برساخته ی فرد<br />
خاصی نيستند، بلکه جداگانه از مجموعه های رقيبی از مِم ها تکامل يافته اند که در حضور ديگر اعضای همان<br />
مِمتافت شکوفا می شوند.<br />
ي<br />
اديان سازمان يافته را انسان ها سازمان داده اند: انسان هايی مثل اسقف ها، خاخام ها، امام ها و آيت االله ها. اما<br />
چنان که در مورد مارتين لوتر گفتم، اين بدان معنا نيست که اين اديان ساخته و پرداخته ی افراد خاصی باشند.<br />
موقعی هم که دين ها به خدمت استثمارگری و حاکميت قدرتمندان در آمده اند، اين احتمال قوی همچنان باقی است<br />
که جزئيات هر دين عمدتاً به طور ناخودآگاه تکامل يابند نه توسط انتخاب طبيعی ژنتيکی. انتخاب ژنتيکی کندتر از<br />
آن است که بتواند تکامل سريع و واگرايی اديان را ايجاد کند. نقش انتخاب طبيعی ژنتيکی در اين داستان، فراهم<br />
کردن مغز، و استعدادها و تمايلات مغزی است<br />
ي –<br />
همان پلتفرم سخت افزارری و نرم افزار سطح پايين که<br />
پسزمينه ی انتخاب ممتيک را تشکيل می دهند. با توجه به اين پسزمينه، به نظر من نوعی رويکرد انتخاب<br />
طبيعی ممتيک می تواند رويکرد مناسبی به جزئيات تکامل هر دين خاص باشد. در مراحل اوليه ی تکامل دين،<br />
پيش از آن که دين سازمان يابد، مِم های ساده به مدد جذابيت جهانشمول شان نزد روان بشر ماندگار شده اند. در<br />
اينجاست که نظريه ی مِمی دين و نظريه ی محصول فرعی بودن دين همپوشانی دارند. مراحل بعدی را که در آنها<br />
دين سازمان و تفصيل می يابد و از ديگر اديان متمايز می شود، به خوبی می توان توسط نظريه ی مِمتافت ها<br />
–<br />
با بررسی کارتل های دوبدو همساز مم ها – تبيين کرد. اين رويکرد نافی نقش متأخرتر و عمدی کشيشان و<br />
ديگران در شکل دهی دين نيست. محتملاً اديان هم مانند مُدها و هنرها، دست کم تا حدودی، هشيارانه طراحی شده<br />
اند.<br />
يکی از ادي<br />
که تقريباً به طور کامل آگاهانه طراحی شده، عِلمشناسی<br />
[ScientologyI]<br />
است، اما من شک دارم<br />
که اين فرقه استثنايی باشد. يک نامزد ديگر از دين های کاملاً طراحی شده مورمونيسم است. ژوزف اسميت،<br />
بنيانگزار کذّاب و متهور اين فرقه، به نگاشتن يک کتاب مقدس کاملاً جديد کمر بست. کتاب مورمون که از ابتدا<br />
شروع به ارائه<br />
ی<br />
يک تاريخ قلابی<br />
آمريکا می<br />
مورمونيسم از زمان اختراعش در قرن نوزدهم تکامل بسيار<br />
کند، به زبان انگليسی<br />
قلابی<br />
قرن هفدهم نوشته شده است.<br />
اما<br />
يافته است و امروزه يکی از محترم ترين اديان باب<br />
www.secularismforiran.com
یاب<br />
164<br />
روز در آمريکاست – در حقيقت، مورمونيست ها مدعی اند که سريع تر از همه ی اديان رشد داشته است، و اکنون<br />
صحبت از پيشنهاد يک نامزد رياست جمهوری مورمون است.<br />
اغلب دين ها تکامل يافته اند. هر نظريه ای که درباره ی تکامل اديان اختيار کنيم، بايد بتواند با ملاحظه ی شرايط<br />
معين آن دين، سرعت حيرت آور فرآيند تکامل دين را توضيح دهد. در ادامه يک مطالعه ی موردی مطرح می<br />
شود.<br />
بارپَرَستی<br />
يکی از نکات بسياری که گروه مونتی پيتون در فيلم کمدی<br />
212<br />
زندگی برايان<br />
کشف می کند ، سرعت فراوان رشد<br />
آئين های جديد است. اين آئين ها می توانند تقريباً يکشبه ظاهر شوند و به صورت جزئی از فرهنگ درآيند، و<br />
نقش چيره و نگران کننده ای ايفا کنند. يکی از مشهورترين نمونه های واقعی ايجاد آئين های جديد،<br />
است که در جزاير ملانزی اقيانوس آرام و<br />
213<br />
"بارپرستی"<br />
گينه ی نو پديد آمد. کل تاريخ برخی از اين فرقه های بارپرست، از<br />
آغاز تا انقراض، هنوز در خاطره ی بعضی زنده مانده است. برخلاف آئين عيسی، که ريشه هايش به طور موثق<br />
قابل ردي<br />
نيست، در مورد فرقه های بارپرست کل ماجرا پيش چشمان ماست (هر چند خواهيم ديد که حتی در<br />
اين مورد هم برخی جزئيات مفقود شده اند). جالب اينجاست که تقريباً به يقين می توان حدس زد که آئين مسيحيت<br />
هم به شيوه ای مشابه شروع شده و به سرعت گسترش يافته است.<br />
منبع اصلی من در مورد بارپرستی، کتاب ديويد اتِنبورو با عنوان<br />
214<br />
کنکاش در بهشت<br />
است که او با مهر بسيار<br />
به من اهدا کرده است. همه ی اين فرقه های بارپرست، از نخستين شان که در قرن نوزدهم شکل گرفت تا روايت<br />
مشهورتری که درست پس از جنگ دوم جهانی ايجاد شد، با الگوی يکسانی پديد آمده اند. چنين می نمايد که در همه<br />
شان ساکنان اين جزاير مسحور ابزار و آلات شگفت انگيز مهاجران سفيدپوست مانند کارمندان اداری، سربازان و<br />
ميسيونرها شدند. چه بسا آنان قربانی قانون دوم آرتور سی کلارک شده باشند که در فصل<br />
فنآوری به قدر کافی پيشرفته از معجزه تميزدادنی نيست."<br />
2 ذکر کردم: "<br />
هر<br />
جزيره نشينان متوجه شدند که هيچ يک از اين اسباب و آلات عجيب و غريب را خود سفيدپوستان مهاجر نمی<br />
سازند. وقتی دستگاهی نياز به تعمير پيدا می کرد، آن را از طريق بندر می فرستادند و دستگاه جديد را به صورت<br />
"بار" [کارگو] توسط کشتی، يا بعدها هواپيما، به جزيره می رسيد. بوميان هيچ گاه نديده بودند که سفيدپوستی<br />
چيزی را تعمير کند، هرگز هم نديده بودند که سفيد پوستی کار مفيدی انجام دهد (پشت ميز نشتن و کاغذبازی کردن<br />
از نظر آنان مناسک مذهبی سفيدپوستان محسوب می شد، نه کار). پس انديشيدند که "بار" بايد منشائی فراطبيعی<br />
212 . The Life of Brian<br />
213 . cargo cults<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
165<br />
داشته باشد.<br />
آورند.<br />
به علاوه، بعضی حرکات سفيدپوستان هم انگار مؤيد آن بود که دارند فرايضی مذهبی به جا می<br />
آنان برج هايی می ساختند و سيم هايی به آن وصل می کردند؛ می نشستند و به صدای جعبه های<br />
کوچکی گوش می دادند که نورانی بود و صداهای عجيبی از آن در می آمد؛ مردم بومی را وامی داشتند<br />
که لباس های همسان بپوشند، و يک جور مرتبی قدم بزنند – و مشکل بتوان کاری بيفايده تر از اين پيدا<br />
کرد. و بعد بوميان به کشف اين راز نائل آمدند. اين کارهای غيرقابل فهم سفيدپوستان، مناسکی بود که<br />
آنان برای رضای <strong>خدا</strong>ي<br />
پس بايد همان کارها را می کردند.<br />
که برايشان بار می فرستادند انجام می دادند. اگر بوميان هم بار می خواستند،<br />
جالب اينکه آئين های بارپرستی به طور جداگانه در جزايری ايجاد شد که هم از لحاظ جغرافيايی<br />
فرهنگی بسيار دور از هم بودند. به قول ديويد اَتِنبورو:<br />
و هم از لحاظ<br />
مردم شناسان متوجه شدند که دو آئين بارپرستی در کالدونيای نو، چهار تا در جزاير سليمان، چهار تا<br />
در فيجی، هفت تا در هبريدس نو، و بيش از پنجاه تا در گينه ی نو پديده آمده است. اغلب اين آئين ها<br />
کاملاً مستقل و غيرمرتبط با هم بوده اند. اغلب اين اديان مدعی بودند که در روز قيامت، مسيحايی بار<br />
نهايی را خواهد آورد.<br />
رشد مستقل اين همه آئين مستقل اما مشابه، نشانگر ويژگی يکنواختی در کليت روانشناختی آدمی است.<br />
يک فرقه ی مشهور بارپرست که در جزيره ی تانا واقع در هبريدس نو شکل گرفته (و از سال<br />
1980 وانواتو<br />
ناميده می شود) هنوز باقی است. اين فرقه حول يک شخصيت مسيحايی به نام جان فروم شکل گرفته است. اسناد<br />
دولتی نشان می دهد که اولين بار در حوالی سال 1940 از جان فروم نام برده شده است، اما حتی در مورد<br />
اسطوره ای به اين تازگی هم به يقين معلوم نيست که چنين کسی واقعاً وجود داشته است. مطابق يکی از روايات،<br />
او مرد کوتاه قامتی بوده که صدای رسا و موهای زال داشته، و کتی با دکمه های درخشان می پوشيده است. او<br />
غيبگويی های عجيب و غريبی کرده و از خود بسيار مايه گذاشته تا مردم را عليه ميسيونرها بشوراند. عاقبت جان<br />
فروم نزد نياکان اش بازگشته، اما پيش از عزيمت وعده داده که دوباره پيروزمندانه مراجعت خواهد کرد و بارهای<br />
زيبا خواهد آورد. از جمله ی غيبگويی های او، انذار طوفان مهيبی بوده که: "پس از آن کوه ها با خاک يکسان و<br />
214 . Quest in Paradise ; David Attenborough<br />
www.secularismforiran.com
یما<br />
یما<br />
166<br />
♣<br />
دره ها انباشته از لای خواهند شد ؛ پيران، جوانی از سر خواهند گرفت و بيماری ناپديد خواهد شد؛ سفيدپوستان از<br />
جزيره رانده می شوند و هرگز باز نخواهند گشت؛ و باری چنان بزرگ خواهد رسيد که هر کس هر قدر بخواهد از<br />
آن سهم می برد.<br />
برای دولت، نگران کننده ترين پيشگويی جان فروم اين بود که هنگام ظهور مجدد خود، يک نوع کنياک جديد<br />
همراه خواهد آورد که روی برچسب بطری آن، تصوير نارگيل نقش بسته است. پس مردم بايد از شر پول رايج<br />
سفيدپوستان خلاص شوند. اين عقيده موجب شد تا در سال 1941 مردم دست از کار کشيدند و همه ی پول هايشان<br />
را صرف باده گساری کردند؛ اقتصاد جزيره جداً آسيب ديد. اداره ی مستعمرات زعمای اين فرقه را دستگير کرد<br />
اما هيچ چيز نتوانست باعث زوال فرقه شود، و کليساها و مدارس ميسيونری متروک شدند.<br />
کمی بعد، اين آموزه رواج يافت که جان فروم پادشاه آمريکاست. از قضا، سربازان آمريکايی هم در همان اوقات به<br />
حوالی هبريدنس نو رسيدند و اهالی جزيره با شگفتی تمام ديدند که در ميان اين سربازان سياهپوستانی هم هستند که<br />
مانند خود جزيره نشينان فقير نيستند. بلکه<br />
به قدر سربازان سفيدپوستِ همراهِ بار، پولدار هستند. حيرت و هيجان کل جزيره ی تانا را درنورديد.<br />
انگار هر روز، روز قيامت شده بود. همگان خود را آماده ی ظهور جان فروم کرده بودند. يکی از<br />
زعمای قوم گفت که به زودی جان فروم با هواپيما از آمريکا سر می رسد. صدها نفر مشغول پاکسازی<br />
بيشه زار وسط جزيره شدند تا باندی برای فرود هواپي<br />
او فراهم کنند.<br />
برج مراقبت اين فرودگاه را هم از نی بامبو ساختند و کسانی را به عنوان "متصديان برج مراقبت" گماردند. برای<br />
اين مراقبان هدفون هايی چوبی قلابی ساختند و بر روی "باند" هواپيماهايی قلابی گذاشتند تا مثل تله ی پرنده گيری<br />
عمل کنند و هواپي<br />
جان فروم را بنشانند.<br />
ديويد اَتِنبرو جوان در دهه ی 1950 همراه با فيلمبرداری به نام جفری مالينگان با قايق راهی اين جزيره شد تا در<br />
مورد بارپرستی تحقيق کند. آنان شواهد فراوانی در مورد اين دين جمع آوری کردند و سرانجام با کاهن بزرگ اين<br />
قوم، که مردی به نام نامباس بود آشنا شدند. نامباس مسيح موعود را به اسم کوچکِ جان صدا می زد، و مدعی بود<br />
که مرتب، توسط "راديو" با او در تماس است. اين ("راديوی مال جان") يک پيرزن بود که يک سيم برق دور<br />
کمرش پيچيده بودند و در حالت نشئه سخنان نامفهومی زمزمه می کرد، که نامباس آنها را به عنوان سخنان جان<br />
فروم تعبير و تفسير می کرد. نامباس مدعی بود که از پيش می دانسته که اَتِنبورو به ديدارش خواهد آمد، چون جان<br />
"<br />
♣<br />
مقايسه کنيد با سِفر اشعياء [عهد عتيق] : 40:4 "دره ها برفراز، و کوه ها پست خواهند گشت." اين شباهت لزوماً نشانگر يک ويژگی<br />
بنيادی در روان آدمی، يا ناخودآگاه جمعی" يونگی نيست. اين جزاير مرکوب ميسيونرها بوده اند.<br />
www.secularismforiran.com
یکا<br />
167<br />
فروم از طريق "راديو" اين موضوع را به او اطلاع داده است. اَتِنبورو درخواست کرد تا "راديو" را به او نشان<br />
دهند اما (معلوم است که) اين خواسته مورد قبول واقع نشد. او حرف را عوض کرد و از نامباس پرسيد آيا او جان<br />
فروم را ديده است يا نه:<br />
نامباس با قوت سر تکان داد. "من خيلی خودش رو ديدن."<br />
"چه شکليه؟"<br />
نامباس با انگشت به من زد و گفت: "اون مثل شما. اون صورتش سفيده.<br />
آمري<br />
دور زندگی کرد."<br />
او بلنده قده.<br />
اون جنوب<br />
اين شرح با اسطوره ای که پيشتر در مورد جان فروم ذکر کردم، که آدمی است کوتاه قد، تناقض دارد. اسطوره ها<br />
اين چنين تکامل می يابند.<br />
به اعتقاد بوميان، جان فروم يک روز 15 فوريه ظهور می کند، اما سال ظهورش معلوم نبود. هر ساله روز<br />
15<br />
فوريه مؤمنان به جان فروم برای انجام مراسم مذهبی گرد هم می آيند تا ظهور او را خوشامد گويند. او تاکنون<br />
ظهور نکرده است، اما مؤمنان نااميد نشده اند. ديويد اَتِنبرو به يکی از اين مؤمنان به نام سام گفت:<br />
"اما سام، الآن نود سال از زمانی که جان گفته برمی گردد گذشته. او مرتب قول می دهد، اما نمی آيد.<br />
آيا نود سال انتظار زمان درازی نيست؟"<br />
سام چشم از زمين برداشت و به من نگاه کرد. "اگر شما می تونيد دو هزار سال منتظر عيسی مسيح<br />
باشيد، و اون نياد، من هم می تونم بيشتر از نود سال منتظر جان باشم."<br />
رابرت باکمن در کتاب آيا می<br />
بود.<br />
215<br />
توانيم بدون <strong>خدا</strong> نيک باشيم؟ همين پاسخ ستودنی<br />
را از قول<br />
ديگر از يکی<br />
مؤمنان جان فروم نقل می کند، که چهل سال پس از ملاقات اَتِنبورو در جواب يک روزنامه نگار کانادايی گفته<br />
در سال<br />
1974 ملکه<br />
ی انگلستان و پرنس فيليپ به ديدن اين منطقه رفتند، و در پی اين ديدار، پرنس هم وارد<br />
اسطوره های يکی ديگر از فرقه های جان فروم شد<br />
)<br />
سرعت تغيير کنند). پرنس اسطوره ای، مرد خوش سيمايی است که در<br />
باز می بينيد که چگونه جزئيات اساطير اديان می توانند به<br />
يونيفورم نيروی دريايی<br />
و با کلاهخود<br />
مرصّع تصوير می شود، و با توجه به فرهنگ جزيره که <strong>خدا</strong>يان مؤنث را برنمی تابد، شايد جای شگفتی نباشد که<br />
پرنس به اين مقام عظما دست يافته و نه ملکه.<br />
215 . Can We Be Good without God? , Robert Buckman<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یها<br />
168<br />
من نمی خواهم آئين بارپرستی در جنوب اقيانوس آرام را زيادی بزرگ جلوه دهم. اما بايد گفت که بارپرستی يک<br />
نمونه ی معاصر جالب است که سربرآوردن اديان<br />
از هيچ را نشان می دهد. اين آئين به ويژه گويای چهار درس<br />
درباره ی منشاء اديان به طور کلی است، که در اينجا به اختصار به آنها اشاره می کنم. نخست، سرعت خيره کننده<br />
ی شکل گيری آئين هاست. دوم سرعت زوال خاطره ی منشاء شکل گيری دين است: اگر جان فروم واقعاً وجود<br />
داشت، بايد در خاطر زندگان می ماند. اما حتی در مورد چنين پديده ی تازه ای، معلوم نيست که آيا چنين شخصی<br />
حقيقتاً وجود داشته يا نه. درس سوم، برگفته از ايجاد آئين های بارپرستیِ مستقل از هم در جزيره هاست. بررسی<br />
نظام مند شباهت های اين آئين ها، می تواند گويای حقايقی درباره ی روان انسان و استعداد دينداری بشر باشد.<br />
چهارم، آئين های بارپرستی نه تنها به هم شباهت دارند، بلکه شبيه دين های قديمی تر نيز هستند. مسيحيت و ديگر<br />
اديان باستانی که امروزه جهانگستر شده اند ابتدا آئين هايی محلی مانند فرقه ی جان فروم بوده اند. در واقع، به گفته<br />
ی محققانی مانند گزا وِرمِس، استاد مطالعات يهودی در دانشگاه آکسفورد، عيسی تنها يکی از چندين چهره ی<br />
فرهمندی بوده که در آن دوران در فلسطين می زيسته اند و در موردشان اسطوره پردازی شده است. اما آن آئين<br />
ديگر از ميان رفتند. با اين نگرش، آئينی که ماندگار شد، همانی است که امروزه با آن مواجهيم. و با گذر<br />
قرون و اعصار، هر چه بيشتر صيقل خورد تا به شکل يک نظام پيچيده<br />
ريشه<br />
کند.<br />
–<br />
–<br />
يا مجموعه ی واگرايی از نظام های هم<br />
درآمد که امروزه بر بخش های بزرگی از دنيا غلبه يافته است (اگر دوست داريد می توانيد اين فرآيند را<br />
انتخاب ممتيک بخوانيد؛ و اگر دوست نداريد که هيچ). مرگ چهره های فرهمند مدرن مانند هايله سلاسی، الويس<br />
پريستلی و پرنسس دايانا مجال ديگری برای مطالعه ی خيزش سريع آئين ها و تکامل ممتيک پيامد آنها فرآهم می<br />
جدای از مطلب مختصری درباره ی پديده ی "دوست مجازی" دوران کودکی که در فصل 10 در بحث<br />
بگويم.<br />
"نياز "<br />
روانشناختی که دين ارضا می کند خواهم گفت، اين کل مطلبی بود که در مورد ريشه های دين می خواستم<br />
غالباً می گويند که اخلاقيات ريشه در دين دارند. در فصل بعد می خواهم به طرح پرسش درباره ی اين ديدگاه<br />
بپردازم. احتجاج خواهم کرد که منشاء اخلاقيات نيز می تواند موضوع پرسش داروينی باشد. همان طور که<br />
پرسيديم: ارزش بقای داروينی دين چيست؟، می توانيم درباره ی اخلاقيات نيز همين پرسش را مطرح کنيم. در<br />
واقع، اخلاقيات احتمالاً مقدم بر دين بوده است. همان طور که در مورد دين از پرسش فاصله گرفتيم و آن را<br />
بازنويسی کرديم، بهتر است اخلاقيات را نيز به عنوان محصول فرعی چيزی ديگر بررسی کنيم.<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
169<br />
فصل 6<br />
ريشه های<br />
اخلاق: چرا ما خوب هستيم؟<br />
ما وضعيت غريبی در اين دنيا داريم. همه ی ما برای سفر کوتاهی به دنيا می آييم، و بی آنکه بدانيم چرا، گاهی به<br />
نظرمان می رسد که جهان مقصودی الاهی دارد. اما از ديدگاه زندگی روزمره، يک چيز را می دانيم: اينکه زندگی<br />
مان وابسته به ديگر آدميان است – و بيش از همه وابسته به کسانی که سعادت مان در گرو لبخند و بهروزی شان<br />
است.<br />
آلبرت انشتين<br />
تصور اين نکته برای<br />
تواند بخواهد که خوب باشد.<br />
فراتر می رود، و برخی<br />
را<br />
بسياری از دينداران دشوار است که آدم بدون دين چگونه می تواند خوب باشد، يا حتی می<br />
در اين فصل به اين بحث خواهم پرداخت. اما شک و شبهه ی دينداران از اين<br />
ترديد<br />
دچار نفرت از غيرهمکيشان خود می کند. اهميت بحث حاضر اين است که در پس<br />
نگرش دينداران به موضوعاتی که ربطی به اخلاق ندارند هم اغلب دغدغه های اخلاقی<br />
نهفته است. بخش اعظم<br />
مخالفت دينداران با آموزش نظريه ی تکامل هيچ ربطی به خود اين نظريه، يا موضوعات علمی ديگر ندارد بلکه<br />
برخاسته از نگرانی های اخلاقی آنان است. اين نگرانی ها ها موجب می شوند تا مؤمنان<br />
يا اين نگرش خام را<br />
پيش بگيريند که "اگر به کودکان بياموزيد که از نسل ميمون هستند، مثل ميمون رفتار می کنند" و يا اينکه به<br />
"اهرم"<br />
پيشرفته تری مانند حربه ی "آفرينش هوشمندانه" متوسل شوند. حربه ای که باربارا فُرِست و پُل<br />
گروس در کتاب اسب تروای خلقت گرايی<br />
216<br />
بيرحمانه افشا کرده اند.<br />
♣<br />
من نامه های زيادی از خوانندگان کتاب هايم دريافت می کنم که اغلب شان با صميميت دلپذيری نگاشته شده اند،<br />
برخی انتقادهايی مفيد مطرح می کنند، و بعضی هم نامطبوع و حتی<br />
شريرانه اند. و متأسفم بگويم که زننده ترين<br />
نامه ها تقريباً هميشه انگيزه ی دينی دارند. اين هتاکی های غيرمسيحی معمولاً شامل حال کسانی می شود که دشمن<br />
مسيحيت انگاشته می شوند. در اينجا نامه ای را می آورم که در اينترنت خطاب به برايان فلمينگ نوشته شده است.<br />
216 . Creationism’s Trojan Horse : The Wedge of Intelligent Design ; Barbara Forrest and Paul Gross<br />
♣<br />
بيشتر از آنکه بتوانم پاسخ شان را به شايستگی بدهم. دراين مورد عذر می خواهم.<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
170<br />
"<br />
فلمينگ نويسنده و کارگردان فيلم بي<strong>خدا</strong>يانه<br />
بخنديم" و تاريخ آن<br />
که "<strong>خدا</strong>يی ی<br />
217<br />
در کار نبود" است.<br />
عنوان اين نامه<br />
بسوز تا<br />
21 دسامبر 2005 است.<br />
اين نامه چنين آغاز می شود:<br />
مسلماً تو هم اعصاب داری. خيلی دوست دارم يک چاقو بردارم و دل و روده ات را بيرون بريزم و<br />
جلوی چشم ات فرياد شادی بکشم. تو می خواهی آتش يک جنگ مذهبی را دامن بزنی. يک روز من و<br />
امثال من لذت اين عمل را خواهيم چشيد.<br />
بعد ظاهراً نويسنده متوجه می شود که لحن اش زياد مسيحايی نيست، چون با شفقت بيشتر چنين ادامه می دهد:<br />
هر چند <strong>خدا</strong> به ما آموخته که انتقام نگيريم، بلکه دعا کنيم که چنين بلايی بر سرکسانی مثل تو بيايد.<br />
اما اين شفقت نويسنده را دوام و بقايی نيست:<br />
وقتی فکر می کنم بلايی که <strong>خدا</strong> بر سرت می آورد 1000 بار بدتر از آنی است که من بتوانم به سرت<br />
بياورم، آرام می گيرم. بهترين قسمت ماجرا اين است که تو بايد تا ابد به خاطر گمراهی و گناهان ات<br />
عذاب بکشی. قهر الاهی شوخی بردار نيست. به خاطر خودت هم که شده، اميدوارم پيش از آنکه چاقو<br />
با پوست ات تماس گيرد، حقيقت را بفهمی. کريسمس مبارک!!!<br />
پانوشت: شماها يک ذره هم نمی فهميد که عاقبت تان چيست... <strong>خدا</strong> را شکر که جای شما نيستم.<br />
برای من بسی حيرت انگيز است که صرف تفاوت در عقايد الاهي<br />
برد:<br />
بتواند به چنين غيظ غليظی منجر شود. در<br />
ادامه، يک نمونه (بدون تغيير نگارش اصلی) را از انبان نامه های مشابهی می آورم که برای ويراستار مجله ی<br />
219<br />
218<br />
فری ثاوت تودی ] آزادانديشی امروز] فرستاده اند. اين مجله ای توسط بنياد رهايی از دين منتشر می شود،<br />
که کارزار مسالمت آميزی را عليه نقض مفاد قانون اساسی آمريکا در مورد جدايی کليسا و حکومت پيش می<br />
سلام پنيرخورهای پست فطرت. ما مسيحيا از شما داغونا بيشتريم. جدايی کليسا از دولت در کار نيست<br />
و شما کافرا زايع می شين.<br />
217 .The God Who Wasn’t There<br />
218 .Freethought Today<br />
219 . Freedom from Religion Foundation (FFRF)<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
171<br />
اما پنير چه ربطی به موضوع دارد؟ دوستان آمريکايی ام به من يادآوری کردند که شايد اشاره ی نويسنده به ايالت<br />
ويسکانسين باشد که به خاطر ليبرال منشی اش بدنام است<br />
– و دفتر بنياد رهايی از دين و مرکز بسياری از صنايع<br />
لبنيات در آنجا واقع است. اما آيا اين اصطلاح مضمون ديگری ندارد؟ آيا اشاره به آن "ميمون های<br />
220<br />
پنيرخور" فرانسوی نيست؟ معنای نمادين پنير چيست؟ ادامه دهيم:<br />
عرضه ی<br />
شيطان پرستان آشغال... لطفاً بميريد و برويد به جهنم<br />
...<br />
اميدوارم مرض سختی مثل سرطان بگيريد و به<br />
مرگ تدريجی و دردناک بميريد، تا به <strong>خدا</strong>يتان، شيطان بپيونديد... هی ياروها اين آزادی از دين گندش رو<br />
در آورده... اوهوی، شما اُبی ها و لِزهای زباله، دست از اين کارها برداريد بلکه <strong>خدا</strong> از سر تقصيراتتان<br />
بگذرد... اگر اين کشور و مسيحيت را دوست نداريد گورتان را گم کنيد و برويد به جهنم...<br />
پانويس: گائيدمتون، کمونيست های جنده... کون های سياهتون رو از ايالات متحده ی آمريکا جمع کنيد...<br />
شما هيچ عذرو بهانه ای نداريد. خلقت عالم برای اثبات قدير بودن پروردگار ما عيسی مسيح کافی است.<br />
چرا اسمی از قدير بودن االله برده نشده؟ يا قدير بودن برهما؟ يا حتی يهوه؟<br />
عاقبت کار ماها يکسان نيست. اگر قرار باشد در آينده دست به خشونت بزنيم<br />
خودتان بوده است. تفنگ من پر است.<br />
يادتان باشد که تقصير<br />
خوب، من اصلاً نميفهمم چرا اين افراد فکر می کنند <strong>خدا</strong> نيازمند چنين دفاع خشونت باری است. مگر خود <strong>خدا</strong> به<br />
خوبی نمی تواند هوای خودش را داشته باشد؟ شايان ذکر است کسی که با اين شدت و سبعيت تهديد شده، يک خانم<br />
ويراستار جوان و مهربان است.<br />
شايد چون من در آمريکا زندگی نمی کنم، نفرت نامه هايی را که دريافت می کنم اين قدر شدّاد و غلّاظ نيستند، اما<br />
در آنها هم هيچ نشانی از آن شفقتی که بنيانگذار مسيحيت به آن معروف است<br />
می کنم، مورخ ماه می 2005 و از طرف<br />
يک پزشک بريتانيايی<br />
يافت نمی شود. نامه ی بعدی که نقل<br />
خطاب به من نوشته شده است. اگرچه اين نامه هم<br />
آشکارا نفرتبار است، اما در آن بيشتر طنين آزردگی می يابم تا شرارت. اين نامه نشان می دهد که موضوعات<br />
اخلاقی منشاء نفرت از بي<strong>خدا</strong>يان است. نويسنده ی نامه پس از چند پاراگراف که در آن پنبه ی تکامل را می زند (و<br />
به کنايه می<br />
پرسد که آيا يک "کاکاسياه" هنوز در حال طی فرآيند تکامل است)، و پس از توهين شخصی به<br />
داروين، و با نقل قول غلط ازهاکسلی و او را ضدتکامل دانستن، و تشويق من به خواندن کتابی (که آن را خوانده<br />
: cheese-eating surrender-monkeys .<br />
220<br />
اصطلاحی است آمريکايی که پس از مخالفت فرانسه در مشارکت در ائتلاف حمله به<br />
عراق، برای تحقير فرانسويان (و بعدها، "بزدل" هايی که از جنگ می ترسند) جعل شد.م<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
172<br />
ام) احتجاج می کند جهان بيش از هشت هزار سال قدمت ندارد (راستی اين آدم يک پزشک است؟) و نتيجه می<br />
گيرد:<br />
کتاب های خود شما، پرستيژتان در آکسفورد، همه ی چيزهايی که در زندگی به آنها عشق می ورزيد و<br />
به دست آورده ايد، تلاش هايی هستند در نهايت پوچی... گريزی از پرسش چالش برانگيز کامو نيست:<br />
چرا همگی ما دست به خودکشی نمی زنيم؟ در واقع، تأثير جهانبينی شما بر دانشجويان و بسياری ديگر<br />
همين است... که ما همگی حاصل بخت و اقبال کور تکاملی هستيم، از هيچ آمده ايم و به هيچ باز می<br />
گرديم.<br />
اگر دين، اسطوره ای و غلط باشد، باز هم خيلی خيلی بهتر است پيرو اسطوره هايی مثل<br />
افلاطون باشيم که به ما آرامش خاطر می<br />
دهند.<br />
زيرا جهانبينی<br />
شما جز دلهره، اعتياد، خشونت،<br />
پوچگرايی، لذت گرايی و علم فرانکشتينی، و ايجاد جهنم بر روی زمين، و جنگ جهانی سوم نمی<br />
آفريند... من از خود می پرسم خود شما چقدر در روابط شخصی تان شادمان هستيد؟ طلاق گرفته ايد؟<br />
بيوه ايد؟ گِی هستيد؟ آدم های همواره ناشادی مثل شما می کوشند ثابت کنند که هيچ شادی و معنايی در<br />
کار نيست.<br />
اين نامه نمونه ايست از اين قبيل احساسات ضد داروينيسم. به باور اين شخص، داروينيسم ذاتاً پوچ گرايانه است و<br />
به مردم می آموزد که ما محصول بخت و اقبال کور هستيم (برای بار اِن اُم بگويم، انتخاب طبيعی کاملاً خلاف<br />
فرآيندهای<br />
است) تصادفی<br />
و پس از مرگ نابود می<br />
شويم.<br />
پيامد مستقيم اين منفی<br />
بافی<br />
اين است که داروينيسم<br />
سرچشمه ی تمام بدبختی هاست. احتمالاً نويسنده ی نامه فکر نمی کند که بيوه بودن واقعاً می تواند از داروينيسم<br />
من ناشی شود، اما نامه ی او تا حد خصومت ديوانه واری که من به کرّات در نامه های مسيحيان متعصب می يابم<br />
پيش می رود. من يک کتاب کامل<br />
221<br />
(گسيختن رنگين کمان) را وقف موضوعات مربوط به هدف غائی حيات و<br />
شعروارگی علم کرده ام و به خصوص به تفصيل ادعای پوچگرايی منفی را رد کرده ام. بنابراين در اينجا بايد اين<br />
بحث را درز بگيرم. اين فصل مربوط به خير و شر است. قرار است از اخلاقيات سخن بگوييم و ريشه های آن را<br />
بکاويم ببينيم که چرا بايد اخلاقی باشيم و آيا برای اخلاقی بودن به دين نياز داريم يا خير.<br />
آيا وجدان ما منشاء داروينی دارد؟<br />
222<br />
چندين کتاب نظير چرا خوب خوب است اثر روبرت هايند، علم خير و شر اثر مايکل شِرمِر، آيا بدون <strong>خدا</strong> می<br />
توانيم خوب باشيم اثر روبرت باکمن، و ذهن اخلاقی اثر مارک هاوزر احتجاج کرده اند که حس خوبی و بدی در<br />
ما می تواند ناشی از پيشينه ی داروينی مان باشد. در اين بخش من روايت خود را از اين استدلال بيان می کنم.<br />
221 . Unweaving the Rainbow, Richard Dawkins<br />
222 . Why Good is Good, Robert Hinde<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
173<br />
در ظاهر امر، چنين می نمايد که ايده ی داروينی تکامل توسط انتخاب طبيعی نمی تواند وجود حس نيکخواهی،<br />
وجدان، همدلی و شفقت را در انسان تبيين کند.<br />
انتخاب طبيعی به راحتی می تواند احساساتی مانند گرسنگی،<br />
ترس، شهوت جنسی را تبيين کند که همگی مستقيماً مربوط به بقای ما و حفظ ژن هايمان هستند. اما درباره ی حس<br />
ترحم ما هنگام ديدن يک کودک يتيم گريان، يا تنهايی يک بيوه، يا زوزه ی دلخراش جانوری که از درد می نالد چه<br />
می توان گفت؟ چه چيزی ما را وا می دارد تا به طور ناشناس پول و لباس به قربانيان سونامی<br />
در آن سوی دنيا<br />
هديه کنيم. درحالی که هرگز آنها را نخواهيم ديد و بعيد است که روزی بتوانند لطف مان را جبران کنند؟ حس<br />
شفقت سامری نيکوکار از کجا ناشی می شود؟ آيا اين نيکخواهی با نظريه ی "ژن خودخواه" ناسازگار نيست؟ نه،<br />
اين يک بدفهمی رايج از نظريه ی ژن خودخواه است –يک بدفهمی ناراحت کننده<br />
)<br />
♣<br />
و با پسنگری، قابل پيشبينی).<br />
بايد توجه کنيم که در "ژن خودخواه"، تأکيدمان بر کلمه ی درست باشد: ژن خودخواه، با اندامه ی خودخواه، يا با<br />
گونه ی خودخواه فرق دارد. بگذاريد اين مطلب را توضيح دهم.<br />
از منطق داروينيسم نتيجه می شود که واحدهايی از سلسله مراتب حيات که باقی می مانند و از صافی انتخاب<br />
طبيعی می گذرند، بايد خودخواه باشند. واحدهايی که در جهان ماندگار می شوند آنهايی هستند که به بهای نابودی<br />
واحدهای هم مرتبه ی خود در سلسله مراتب حيات باقی مانده اند. در اين زمينه، معنای خودخواه دقيقاً همين نوع<br />
بقاست. حال اين سؤال مطرح می شود که چه مرتبه ای از واحدهای حيات درگير اين ماجرا هستند؟ اساس ايده ی<br />
ژن خودخواه، با تأکيد بر واژه ی ژن، اين است که واحد انتخاب طبيعی (ي<br />
واحد خودخواه)، نه ارگانيسم<br />
خودخواه است و نه گروه يا گونه ی خودخواه، بلکه ژن خودخواه است. ژن است که به صورت اطلاعات در طی<br />
نسل های متوالی باقی می ماند و يا از ميان می رود. بر خلاف ژن ها<br />
)<br />
و شايد مم ها)، اندامه ها، گروه ها و گونه<br />
ها نمی توانند واحد مناسب انتخاب طبيعی باشند زيرا آنها نسخه های دقيقی از خود نمی سازند، و با هم درون<br />
انبانی از موجودات خودتکثيرگر رقابت نمی کنند. اما ژن ها دقيقاً چنين می کنند. و معنای داروينی "خودخواهی"<br />
ژن ها دقيقاً همين است.<br />
آشکارترين روشی که ژن ها می توانند بقای "خودخواهانه" ی خود را تضمين کنند اين است که اندامه های افراد<br />
را خودخواه برنامه ريزی کنند.<br />
در واقع، در بسياری موارد بقای يک اندامه موجب بقای ژن های حاکم بر درون<br />
آن می شود. اما شرايط گوناگون، راهکارهای گوناگونی می طلبند. در برخی شرايط – که نادر هم نيستند<br />
– ژن<br />
خودخواه با واداشتن اندامه به رفتار نيکوکارانه بقای خود را تضمين می کند. امروزه اين شرايط را به خوبی<br />
شناخته اند و به دو مقوله ی اصلی تقسيم بندی کرده اند. اگر يک ژن چنان بدن تحت فرمان خود را برنامه ريزی<br />
کند که آن بدن به خويشان ژنتيکی اش نيکی کند ، ژن از لحاظ احتمالاتی بخت بيشتری برای تکثير خود می يابد.<br />
(2006<br />
♣<br />
من از خواندن اينکه "ژن خودخواه" کتاب محبوب جِف اسکيلينگ، مديرعامل شرکت بدنام اِنرون، است (گاردين 27 می<br />
بسيار آزرده خاطر شدم. ظاهراً او از اين کتاب نوعی داروينيسم اجتماعی برداشت کرده است. ريچارد کونيف، روزنامه نگار گاردين اين<br />
بدفهمی را به خوبی توضيح داده است. من در پيشگفتارم بر ويرايش سی امين سال کتاب "ژن خودخواه" کوشيده ام مانع ايجاد اين بدفهمی<br />
شوم.<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
یها<br />
174<br />
پس بسامد حضور چنين ژنی در انبان ژنی آن قدر افزوده می شود که نيکوکاری به يک هنجار بدل می شود. يک<br />
نمونه ی واضح اين گرايش، نيکی به فرزندان است، اما اين تنها نمونه ی نيکوکاری نيست. مثلاً زنبورها، مورچه<br />
ها و موريانه ها، و تا حد کمتری برخی از مهره داران مانند کورموش ها، نمس های هندی و دارکوب های کاج،<br />
جامعه هايی تشکيل می دهند که که در آنها خواهر و برادرهای بزرگ تر هوای قوم و خويش های کوچک تر<br />
جامعه ی خود را دارند (ي<br />
خويشانی را که با آنها ژن های مشترکی دارند). در حالت کلی، چنان که همکار<br />
فقيدم دبليو دی هَميلتون نشان داده، جانوران تمايل دارند که مراقب اقوام خود باشند؛ از آنها دفاع کنند؛ منابع خود را<br />
با آنها قسمت کنند؛ خطرها را به آنها هشدار دهند، يا به شيوه های ديگر به خويشاوندان نزديک خود نيکی کنند چرا<br />
که از لحاظ احتمالاتی، خويشاوندان جانور ژن های مشترکی با خود او دارند.<br />
نوع عمده ی ديگر نيکخواهی که به خوبی با منطق داروينی انطباق دارد، نيکی کردن دوجانبه است ) "تو پشت<br />
مرا بخاران، من هم پشت تو را می<br />
خارانم").<br />
اين نظريه که نخست توسط رابرت تريورز در زيست شناسی<br />
تکاملی مطرح شد، بستگی به ژن های مشترک ندارد. در واقع، اين شيوه ی نيکی کردن به همان خوبی نيکی به<br />
همنوعان، و چه بسا بهتر، می تواند بين گونه های متفاوت جانوری نيز برقرار باشد. اين شيوه ی نيکی متقابل بين<br />
جانوران غيرهمنوع را همزيگری می خوانند. مبنای معامله ها و تهاترهای آدميان نيز اساساً بر همين مبناست.<br />
شکارچی نياز به نيزه دارد و آهنگر گوشت.<br />
اين عدم تقارن به يک معامله می انجامد. زنبور شهد می خواهد و گل<br />
گرده افشانی. گل نمی تواند پرواز کند پس بالهای زنبور را اجاره می کند و با شهد خود حق العمل او را می<br />
پردازد. پرندگانی که عسلنما خوانده می شوند می توانند کندوی زنبورها را بيابند، اما نمی توانند به آن وارد شوند.<br />
راسوهای عسل دوست می توانند به کندوی زنبوران نفوذ کنند، اما بال ندارند تا بلندی ها را بکاوند و کندوها را<br />
پيدا کنند. پرندگان عسلنما وقتی يک کندوی عسل بيابند به شيوه ای پرواز می کنند که هدف از آن فقط جلب توجه<br />
راسوها<br />
(و گاهی آدميان ( است. هر دو طرف از اين معامله سود می برند. مانند وقتی که يک کوزه ی پر از طلا<br />
زير سنگی بسيار سنگين مدفون است، و يابنده نمی تواند به تنهايی سنگ را جابجا کند. پس از ديگران کمک می<br />
خواهد، حتی اگر مجبور باشد گنج را با آنان تقسيم کند، زيرا بدون کمک آنان هيچ چيز نصيب اش نمی شود. جهان<br />
جانوران سرشار از اين روابط متقابل است: بوفالوها و اوکسپکرها، گل های شيپوری و مرغان مگسخوار، ماهی<br />
گروپر و وراس ماهی های نظافتچی، گاوها و ميکروارگانيسم های روده شان. نيکی متقابل به سبب وجود<br />
نيازهای نامتقارن و توانايی برای برآوردن اين نيازها شکل می گيرد. اين نوع نيکی به اين دليل نزد گونه های<br />
ناهمسان بهتر شکل می گيرد که در ميان آنها عدم تقارن بيشتر است.<br />
نزد انسان ها، سفته و چک و پول وسايطی هستند که تأخير در اين تعامل را ممکن می سازند. طرفين معامله<br />
همزمان کالاهای خود را تحويل نمی دهند بلکه می توانند ادای دين خود را به آينده موکول کنند، يا حتی آن را بر<br />
عهده ی ديگری بگذارند. تا آنجا که من می دانم، هيچ جانوری جز انسان چيزی دقيقاً معادل پول ندارد. اما در<br />
خاطره ی جانور نقش هويتی ديگران همان نقش پول را به طور مستقيم ايفا می کند. مثلاً خفاش خونخوار می<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
ی ب<br />
یعن<br />
175<br />
آموزد که کدام يک از اعضای گروه اش قابل اعتماد است و دين اش را ادا می کند (ي<br />
خونی را که نوشيده برای<br />
شريک اش قی می کند) و کدام يک تقلب می کند. انتخاب طبيعی ژن هايی را ترجيح می دهد که موجب می شوند<br />
فرد در رابطه ی نامتقارن نيازها و موقعيت ها آنچه را می تواند بدهد، بدهد و در ازايش آنچه را که ندارد طلب<br />
کند. همچنين انتخاب طبيعی جاندارانی را ترجيح می دهد که ديون خود را ادا کنند؛ از بی وفايی شکايت کنند؛<br />
مراقب همديگر باشند؛ و متقلبانی را مجازات کنند که می ستانند اما نوبت خودشان که می رسد، از دادن شانه خالی<br />
می کنند.<br />
223<br />
چون هميشه تقلب هست، راه حل های پايدار برای مسائل نظريه ی بازی نيکی دوجانبه، همواره مستلزم يک<br />
مؤلفه ی تنبيه متقلبان است.نظريه ی رياضی بازی، دو طبقه ی وسيع از راه حل های پايدار برای اين نوع "بازی"<br />
ها را مجاز می دارند. رويه ی "همواره بدکار باش" هنگامی به کار فرد می آيد که همگان بدکاری پيشه کرده<br />
باشند. اما يک راهکار ديگر هم هست که آن هم پايدار است ("پايدار" به اين معناست که همين که اتخاذ يک<br />
راهکار در ميان<br />
يک جماعت از حد معينی تجاوز کرد، ديگر جايگزين بهتری برای آن راهکار نباشد.) مطابق اين<br />
راهکار دوم، "با نيکی شروع کن، به ديگران فرصت نيکی کردن بده، و نيکی را با نيکی پاسخ بده، اما اگر به تو<br />
بدی کردند تو هم در مقابل بدی کن." در اصطلاح نظريه ی بازی، اين راهکار (يا اين خانواده از راهکارها) نام<br />
گوناگونی دارد، از جمله آن را راهکار<br />
لحاظ تکاملی، اين راهکار هنگامی<br />
راهکار، نه بدکاری دائمی<br />
224<br />
"اين به آن در" يا<br />
پايدار است که اکثريت جامعه قدرشناس باشند.<br />
است و نه نيکوکاری<br />
تری از راهکار اين به آن در بهتر نتيجه می دهند.<br />
225<br />
"انتقام گير و قدرشناس" می خوانند.<br />
از<br />
در چنين جماعتی، بهترين<br />
قيد و شرط. در برخی اوضاع و احوال، روايت های پيچيده<br />
گفتم که خويشاوندی و تعامل دو ستون اصلی نيکوکاری در جهان داروينی هستند، اما سازه های ديگری هم هست<br />
که بر اين دو ستون بنا می شوند. به ويژه در جامعه ی بشری که زبان و شايعه وجود دارد، شهرت اهميت می يابد.<br />
يک فرد می تواند به مهر و سخاوت شهره باشد، و ديگری به بخل و رذالت و پيمان شکنی. ديگری هم می تواند<br />
در عين شهرت به سخاوت، معروف باشد به اين که متقلبان را بی رحمانه تنبيه می کند. مطابق نظريه ی ساده ی<br />
نيکوکاری دوجانبه انتظار می رود که همه ی جانوران بر پايه ی چنين ملاحظاتی با شرکای خود رفتار کنند. در<br />
جوامع انسانی، ما قدرت زبان را نيز برای کسب شهرت به کار می گيريم که معمولاً به صورت شايعه عمل می<br />
کند. لازم نيست شما مستقيماً خست کسی را تجربه کرده باشيد؛ کافی است شايعه ی خست او را شنيده باشيد.<br />
شهرت اهميت دارد و زيست شناسان نه تنها می توانند قدرشناسی را برای بقا ارزشمند بدانند، بلکه می توانند<br />
223 . stable<br />
224 . Tit-for-tat<br />
225 . Retaliator and Reciprocator<br />
www.secularismforiran.com
یدل<br />
ی ا<br />
یها<br />
یفا<br />
یها<br />
یعن<br />
176<br />
شهرت به قدرشناسی را هم دارای ارزش بقا بدانند. مَت ري<br />
در کتاب<br />
شرح روشنی از اخلاقيات داروينی، در مورد شهرت هم بحث شيوايی دارد.<br />
226<br />
ريشه های فضيلت<br />
علاوه بر ارائه ی<br />
♣<br />
تورستين وِبِلن، اقتصاددان نروژی، و آموتز زهاوی جانورشناس اسرائيلی ايده های جالب ديگری را به اين ديدگاه<br />
افزوده اند. بخشش نيکوکارانه می تواند تبليغی برای چيرگی يا برتری باشد. انسان شناسان اين پديده را اثر پُتلاچ<br />
می نماند. نام پُتلاچ برگرفته از رسمی است که در ميان برخی قبالی سرخپوست رقيب در ساحل شمال غربی<br />
آمريکا رواج داشته است. در اين رسم، دوئل رؤسای قبايل رقيب به اين طريق بوده که هر کدام مهمانی هايی مجلل<br />
با ريخت و پاش ورشکست کننده ترتيب دهند. در موارد حاد اين سورچرانی های انتقامجويانه آن قدر ادامه می<br />
يافته تا اينکه طرف بازنده دچار فقر و فاقه شود، در حالی که برای برنده هم ديگر چندان ضياع و عقاری نمانده<br />
بود. مفهوم "مصرف جلوه گرانه"<br />
که وبلِن پيش نهاده نيز نظر بسياری از ناظران صحنه ی مدرن را جلب کرده<br />
است. رهيافت زهاوی، روايتی تکاملی از ايده ی پُتلاچ ارائه می دهد که زيست شناسان سالها بدان بی توجه بودند<br />
تا اينکه او با مدل های درخشان رياضی برگرفته از نظريه ی آلن گرافن آنها را به اثبات رساند. زهاوی به تحقيق<br />
درباره ی سهره های عربی پرداخت. اين پرندگان کوچک قهوی<br />
طور مشارکتی به زادآوری می پردازند.<br />
در گروه های اجتماعی زندگی می کنند و به<br />
اين سهره ها هم مانند بسياری از پرندگان کوچک صداهای هشداردهنده<br />
ای توليد می کنند و همچنين به همديگر غذا اهدا می کنند. يک پژوهش داروينی استاندارد درباره ی چنين کنش<br />
نيکوکارانه ای، نخست به دنبال رابطه ی لطف متقابل و روابط خويشاوندی ميان پرندگان می گردد. و ابتدا<br />
می پرسد آيا هنگامی که يک سهره به همگروه اش غذا می دهند انتظار دارد که آن ديگری بعداً لطف او را جبران<br />
کند؟ يا دريافت کننده ی لطف يک خويشاوند ژنتيکی نزديک به لطف کننده است؟ تعبير زهاوی کاملاً غيرمنتظره<br />
است. با استفاده از زبان مردمشناسانه ای که زهاوی می پسندد، پرنده ی سخاوتمند چيزی شبيه اين می گويد که<br />
"ببين من چقدر برتر از تو هستم، من از عهده ی غذا دادن به تو بر می آيم." يا اينکه می گويد "ببين من چقدر برتر<br />
از تو هستم که حاضرم بر بالاترين شاخه بنشينم و نگهبانی بدهم، و خطر شکارِ شاهين شدن را به جان بخرم تا<br />
رفقا بتوانند با خيال راحت روی زمين غذا بخورند." مشاهدات زهاوی و همکارانش حاکی از آن است که سهره ها<br />
فعالانه بر سر اي<br />
نقش خطرناک نگهبانی با هم رقابت می کنند. و هنگامی که يک سهره ی فرودست بکوشد به<br />
همگروه فرادست خود غذا تعارف کند، اين پيشنهاد ظاهراً سخاوتمندانه با خشونت رد می<br />
ی اصل ايده شود.<br />
زهاوی اين است که تبليغ گر فرادست با هزينه ای که می پردازد سروری خود را در عمل به اثبات می رساند. فقط<br />
يک فرادست حقيقی می تواند از عهدهی پرداخت هزينه ی هدايای تبليغاتی گرانقيمت برآيد و به اين ترتيب سروری<br />
226 . The Origins of Virtue, Matt Ridley<br />
♣<br />
شهرت منحصر به جهان آدميان نيست. به تازگی نقش شهرت در مورد کلاسيک نيکوکاری دوجانبه، ي رابطه ی همزيگری نشان<br />
داده شده است. با آزمايش هوشمندانه ای که انجام گرفته معلوم شده که در رابطه ی همزيگری ميان ماهی های نظافتچی کوچک با ماهی<br />
بزرگ مشتری شان، مشتری بالقوه مراقب رفتار ماهی نظافت چی وراس است و نظافت چی هايی را که کوشاتر می يابد بر رقبای<br />
"امتيازدهی به تصوير و همکاری دوجانبه ی نظافت<br />
نظافی چی سهل انگار آن ترجيح می دهد. نک.<br />
در ماهی ها"<br />
،R.Bshary and A.S.Gruntter<br />
، نيچر، 22 ،444 ژوئن ،2006 صص.8-975.<br />
www.secularismforiran.com
یاب<br />
یعن<br />
یعن<br />
یعن<br />
177<br />
خود را به رخ بکشد. افراد برای کسب موفقيت، مثلاً در جفت ي<br />
و بخشش های چشمگير يا خطرکردن های خيره کننده می شوند.<br />
، متحمل جلوه گری های پرهزينه ای مانند بذل<br />
پس تاکنون چهار دليل داروينی خوب برای نيکوکاری، سخاوت يا "اخلاقی بودن" فرد در قبال ديگران داريم.<br />
نخست، خويشاوندی ژنتيکی است. دوم، نيکوکاری متقابل است، ي<br />
لطف کردن با "انتظار" جبران و نيز جبران<br />
لطف دريافتی. مورد سوم، که از اين موارد منتج می شود، مزيت داروينی کسب شهرت مهربانی و بخشندگی<br />
است. و چهارم، اگر حق با زهاوی باشد، بخشندگی جلوه گرانه علاوه بر کسب شهرت موجب تأييد اصالت تبليغ<br />
می شود.<br />
در طی بيشتر دوره ی پيش از تاريخ زندگی بشر، آدميان در شرايطی می زيستند که همه ی اين چهار شيوه ی<br />
نيکوکاری بسيار مطلوب بوده اند. نياکان ما در روستاها می زيستند، يا پيش از آن در گروه هايی کوچ نشين مانند<br />
بابون ها، که قدری از ديگر گروه ها يا روستاهای همسايه به دور بوده اند. بيشتر اعضای گروه خويشاوندان فرد<br />
بوده اند، و رابطه شان با فرد نزديک تر از رابطه ی آنها با ديگر گروه ها بوده است<br />
ي -<br />
مجال نيکوکاری به<br />
خويشاوندان فراوان بوده است. و چه همگروه يک فرد خويشاوند او بوده يا نه، بسيار محتمل بوده که آنان در طول<br />
زندگی مرتب همديگر را ببينند<br />
ي –<br />
شرايط برای تکامل نيکوکاری متقابل ايده آل بوده است. همين طور شرايط<br />
برای کسب شهرت نيکوکاری و نيز سخاوت جلوه گرانه نيز ايده آل بوده است. پس گرايش ژنتيکی به نيکوکاری<br />
می توانسته توسط هر يک از چهار شيوه ی فوق در انسان های نخستين شکل گيرد. به راحتی می توان ديد که<br />
چرا اجداد پيشاتاريخی ما می توانسته اند به همگروه هايشان نيکی کنند و تا سرحد بيگانه ترسی با ديگر گروه ها<br />
بدی کنند. اما امروزه که بيشتر ما در شهرهای بزرگ زندگی می کنيم و ديگر خويشاوندان مان اطراف ما نيستند،<br />
و هر روزه کسانی را می بينيم که شايد ديگر هرگز نبينيم. پس چرا ما هنوز به ديگران، و حتی به کسانی که اصلاً<br />
تعلقی به جامعه ی ما ندارند نيکی می کنيم؟<br />
مهم است که دامنه ی انتخاب طبيعی را درست تعبير کنيم. آگاهیِ<br />
227<br />
شناختی از آنچه برای ژن ها سودمند است<br />
حاصل انتخاب طبيعی نبوده است. اين آگاهی بايد منتظر می مانده تا در قرن بيستم به سطح شناختی برسد، و حتی<br />
امروزه نيز فهم کامل آن تنها برای قليلی از دانشمندان متخصص ممکن است. کار انتخاب طبيعی اما، ايجاد قواعد<br />
سرانگشتی بوده که در عمل بخت بقای ژن های سازنده شان را می افزايند. قواعد سرانگشتی، بنا به تعريف، گاهی<br />
خطا می کنند. در مغز يک پرنده، قاعده ی "از موجودات کوچک جيغ جيغوی داخل لانه ات مراقبت کن، و درون<br />
شکاف های قرمزشان غذا بريز" معمولاً به حفظ ژن های مولد اين قاعده کمک می کند، چرا که اشيای شکاف دار<br />
جيغ جيغو در لانه ی پرنده معمولاً جوجه های خود آن پرنده هستند. اين قاعده هنگامی به خطا می رود که جوجه<br />
ی پرنده ی ديگری وارد لانه شود. اين همان وضعی است که فاخته ايجاد می کند. آيا ممکن نيست به سان غريزه<br />
227 . congnitive<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یحت<br />
178<br />
ی والدانه ی چکاوک که دسترنج اش را به دهان جوجه ی فاخته می ريزد، گرايش نيکوکاری ما نيز خطا کند؟ يک<br />
نمونه ی باز هم نزديک تر، تمايل آدمی به قبول فرزندخوانده است. بايد فوراً يادآور شوم که "خطا کردن" در<br />
اينجا فقط و فقط معنای داروينی دارد و حاوی هيچ بار اخلاقی يا تحقيرآميزی نيست.<br />
به عقيده ی من، ايده ی "خطا" يا "محصول فرعی" چنين است: در زمان نياکان ما، هنگامی که آنان در گروه های<br />
کوچکی مانند بابون ها می زيستند، انتخاب طبيعی در مغز آنان ميل به نيکوکاری را برنامه ريزی کرده است،<br />
همان طور که ميل جنسی، حس گرسنگی، بيگانه ترسی و غيره را ايجاد کرده است. يک زوج هوشمند می توانند<br />
آثار داروين را بخوانند و بدانند که علت غائی ميل جنسی شان زادآوری است و همچنين بدانند که زن به خاطر<br />
مصرف قرص ضدبارداری نمی تواند تلقيح شود و در عين حال با دانستن اين نکته ميل جنسی شان فروکش نکند.<br />
ميل جنسی، ميل جنسی است و توان آن در روان فرد، مستقل از رانه ی داروينی غائی آن است. اين ميل قوی<br />
مستقل از علت غائی اش وجود دارد.<br />
پيش نهاده ی من اين است که همين نکته در مورد ميل به نيکی کردن، سخاوت، شفقت و ترحم نيز صادق است.<br />
نياکان ما فقط مجال داشته اند که به خويشان نزديک و قدرشناسان بالقوه شان نيکی کنند. امروزه ديگر اين<br />
محدوديت وجود ندارد، اما قاعده ی سرانگشتی نيکی کردن همچنان پابرجاست. چرا که نباشد؟ ميل نيکوکاری هم<br />
درست مثل ميل جنسی است. وقتی می بينيم که بيگناه بيچاره ای اشک می ريزد<br />
)<br />
اگر خويشاوندمان نباشد و<br />
نتواند لطف ما را جبران کند)، نمی توانيم احساس ترحم نکنيم؛ درست همان طور که وقتی فردی از جنس مخالف<br />
) را می بينيم<br />
اگر کاملاً نازا باشد يا موقتاً قادر به تلقيح نباشد) شايد نتوانيم احساس شهوت نکنيم. هردوی اين<br />
موارد کجروی، يا خطای رانه ی داروينی هستند: خطاهايی لطيف و والا.<br />
اصلاً و ابداً هم تصور نکنيد که اين نگاه داروينی موجب وهن يا تخفيف عواطف شريفی مانند دلسوزی و بخشندگی<br />
می شوند. در مورد ميل جنسی هم اين نکته صادق است. ميل جنسی هنگامی که در حيطه ی فرهنگ زبانی بروز<br />
يابد، به والاترين شعرها و درام ها بدل می شود: گيريم شعرهای عاشقانه ی جان دون، يا رومئو و ژوليت. و البته<br />
همين نکته در مورد خطای ميل به ترحم و بخشندگی در قبال خويشاوندان و قدرشناسان نيز صادق است. بخشيدن<br />
يک بدهکار، هنگامی که خارج از زمينه ی تکاملی اش رخ دهد، همان قدر غيرداروينی است که فرزندخوانده<br />
گرفتن:<br />
نيکی را اصالتی است<br />
به سان بارش باران رحمت از بهشت<br />
بر فراز زمين تشنه<br />
www.secularismforiran.com
یست<br />
یان<br />
179<br />
ميل جنسی رانه ی<br />
بسياری از کنش ها و خواهش های آدمی است. اين ميل بيشتر کجروانه ظاهر می شود. دليلی<br />
ندارد ميل به بخشش و ترحم هم پيامد کجروی زندگی عشيره ای نياکان ما نباشد.<br />
بهترين شيوه ای که انتخاب<br />
طبيعی می توانسته هر دوی اين ميل ها را در نياکان ما پديد آورد، نهادن اين قواعد سرانگشتی در مغز آنان بوده<br />
است. آن قواعد هنوز بر زندگی ما مؤثر اند، حتی هنگامی که ربطی به کارکردهای اوليه شان نداشته باشند.<br />
اين قواعد سرانگشتی هنوز بر ما مؤثراند، البته نه به شيوه ی جبری کالويني<br />
، بلکه پس گذر از صافی تأثيرات<br />
تمدنی آداب و رسوم، قوانين، سنت ها – و البته دين. درست همان طور که قاعده ی شهوت جنسیِ مغز بدوی از<br />
صافی تمدن گذشته تا به صحنه های عاشقانه ی رومئو و ژوليت انجاميده؛ و قواعد بدوی انتقام کشی ما-عليه-آنها<br />
به صورت توصيف نبردهای ميان کاپولت ها [خانواده ی ژوليت] و مونتاگ ها [خانواده ی رومئو] درآمده است؛<br />
به همين ترتيب قواعد نيکوکاری و همدلی به صورت صحنه ی پاي<br />
را به تحسين وا می دارد.<br />
و تزکيه دهنده ی اين نمايشنامه درآمده که ما<br />
يک بررسی مورد ی درباره ی ريشه های اخلاقيات<br />
اگر حس اخلاقی ما واقعاً مانند ميل جنسی مان ريشه های ژرفی در پيشينه ی داروينی ما داشته باشد، و از دين<br />
فراتر رود، می توانيم انتظار داشته باشيم که پژوهش ذهن آدمی، جهانشمولی<br />
و نشان دهد که اين قواعد فراسوی مرزها و موانع جغرافيايی<br />
برخی قواعد اخلاقی را آشکار کند،<br />
و فرهنگی، و صد البته دينی، همه جا نزد آدميان<br />
يافت می شوند. مارک هاوزر، زيست شناس هارواردی در کتاب خود به نام اذهان اخلاقی: چگونه طبيعت وجدان<br />
228<br />
اخلاقی جهانشمول ما را طراحی کرده است ، يک رشته آزمايش های فکری پرثمر را که در اصل فيلسوفان<br />
اخلاق پيش نهاده اند پی گرفته است. هدف ديگر پژوهش هاوزر اين است که شيوه ی انديشيدن فيلسوفان اخلاقی را<br />
هم نشان دهد. فيلسوفان اخلاق<br />
229<br />
يک دوراهه ی اخلاقی فرضی را مطرح می کنند، تا با بررسی دشواری ما در<br />
پاسخگويی به آن، نکاتی را در مورد حس اخلاقی مان عيان کند.<br />
فيلسوفان اخلاق می کند، اين است که او در عمل توسط پرسشنامه های اينترنتی<br />
کاری که هاوزر علاوه بر پيگيری شيوه ی<br />
به پژوهش آماری و آزمايش<br />
روانشناختی می پردازد تا حس اخلاقی مردمان واقعی را بررسی کند. از نقطه نظر بحث فعلی مان، نکته ی جالب<br />
پژوهش هاوزر آن است که اغلب مردم در مقابل دوراهه های اخلاقی، تصميم های واحدی می گيرند، و توافق شان<br />
بر سر اين تصميم ها قوی تر از توانايی آنها در تدقيق دلايل شان است. اگر حس اخلاقی درست مانند غريزه ی<br />
جنسی يا ترس از بلندی در مغز ما تنيده شده باشد، جز اين انتظار نمی رود. خود هاوزر از ميان گرايش های<br />
228 . Moral Minds: How Nature Designed our Universal Sense of Right and Wrong, Marc Hauser<br />
229 . dilemma<br />
www.secularismforiran.com
180<br />
مغزی جهانشمول نزد انسان ها، به قابليت سخن گفتن علاقه دارد<br />
(که جزئيات آن در فرهنگ های مختلف بسيار<br />
گوناگون است، اما ژرف-ساخت دستوری آن جهانشمول است). چنان که خواهيم ديد، شيوه ی پاسخگويی مردم به<br />
آزمون های اخلاقی، و ناتوانی شان در تدقيق دلايل خود، عمدتاً مستقل از باورهای دينی افراد، يا فقدان باور دينی<br />
آنان است. پيام کتاب هاوزر اين است که: "داوری های اخلاقی ما برگرفته از يک نحو اخلاقی جهانشمول است.<br />
اين نحو اخلاقی، قابليتی از ذهن است که در طی ميليون ها سال تکامل يافته و به اصولی منجر شده که گستره ای<br />
از نظام های اخلاقی ممکن را ايجاد کرده اند. اصول برسازنده ی نحو اخلاقی، درست مانند زبان، ورای ديدرس<br />
آگاهی ما سير می کنند."<br />
نمونه ی دوراهه های اخلاقی که هاوزر به آزمون گذاشته، مورد يک تراموای شهری است که از خط خارج شده و<br />
جان چند نفر را تهديد می کند. داستان ساده ای که می توان تصور کرد اين است که يک نفر، گيريم به اسم دنيس،<br />
بتواند با کليدی از راه دور اين تراموا را کنترل کند و با هدايت آن به پياده رو سمت چپ جان پنج نفر را که جلو<br />
تراموا ايستاده اند نجات دهد. اما متأسفانه يک نفر در پياده رو سمت چپ ايستاده است. چون سمت چپ تراموا<br />
فقط يک نفر ايستاده اما در مقابل آن پنج نفر در خطر مرگ هستند، اغلب مردم می پذيرند که راه حل اخلاقاً<br />
درست، و چه بسا اجباری، آن است که دنيس تراموا را به چپ هدايت کند، و به بهای جان آن يک نفر، جان پنج<br />
نفر ديگر را نجات دهد. ما از احتمالات فرضی ديگر، که مثلاً فرد سمت چپ تراموا کسی مثل بتهوون يا دوست<br />
صميمی دنيس باشد صرف نظر می کنيم.<br />
تفصيل اين آزمايش فکری می تواند به بغرنج های اخلاقی فزاينده ای بيانجامد. چه می شود اگر بتوان با گذاشتن<br />
يک وزنه ی بزرگ بر سر راه تراموا آن را متوقف کرد تا پنج نفر را به کشتن ندهد؟ خوب پاسخ ساده است:<br />
واضح است که بايد آن وزنه را بگذاريم. اما چه کنيم اگر تنها وزنه ی موجود، يک مرد خيلی چاق باشد که بر<br />
روی پل نشسته و غروب آفتاب را نظاره می کند؟ تقريباً همه توافق دارند که درست نيست آن مرد را جلوی تراموا<br />
هل دهيم تا سپر بلای بقيه شود. اگرچه از يک ديدگاه، اين حالت نيز مانند مسئله ی دنيس می نمايد، زيرا در اين<br />
مورد هم فدا کردن يک نفر به نجات پنج نفر ديگر می انجامد. اما بيشتر ما شهودی قوی داريم که ميان اين دو<br />
مورد تفاوتی بنيادی هست، گرچه شايد نتوانيم اين تفاوت را تصريح کنيم.<br />
پرت کردن مرد چاق جلوی تراموا يادآور دوراهه ی ديگری است که هاوزر پيش نهاده است: پنج بيمار در<br />
بيمارستان در بستر مرگ هستند، و هر کدام شان يک عضو ناقص دارد و هر يک از آنها را می توان با اهدای آن<br />
عضو نجات داد، اما هيچ عضوی برای اهدا وجود ندارد. در اين حين جراح متوجه می شود که مرد سالمی در اتاق<br />
انتظار نشسته است و همه ی آن پنج عضو بدنش به خوبی کار می کنند و مناسب پيوند هستند. در اين مورد تقريباً<br />
هيچ کس را نمی توان يافت که بگويد کشتن اين فرد سالم و پيوند زدن اعضای او به آن پنج بيمار از نظر اخلاقی<br />
کار درستی است.<br />
www.secularismforiran.com
181<br />
در اين مورد هم اغلب مردم می گويند درست نيست فرد بيگناهی را بدون کسب رضايت او فدا کنيم تا ديگران را<br />
نجات دهيم. اين اصل توسط امانوئل کانت تصريح شده است که يک موجود عقلانی هرگز نبايد کسی را بدون کسب<br />
رضايت او ابزار رسيدن به هدفی قرار دهد، حتی اگر آن هدف به نفع ديگران باشد. به نظر می رسد فرق بنيادی<br />
ميان مورد مرد چاق کنار مسير تراموا (يا مردی که در اتاق انتظار نشسته) با مردی که دنيس زير می گيرد در<br />
همين نکته باشد. مرد چاق قرار است ابزار توقف تراموا شود. اين تصميم آشکارا خلاف اصل کانتی است. اما<br />
مردی که با پيچيدن تراموا به چپ فدای نجات جان پنج نفر ديگر می شود مورد استفاده ی ابزاری قرار نگرفته<br />
است. آنچه مورد استفاده ی ابزاری قرار گرفته پياده روی سمت چپ است و بخت بد آن مرد فقط اين بوده که در<br />
آن زمان در پياده روی سمت چپ تراموا بوده است. اما چرا وقتی تمايزی اين چنينی را مطرح کنند، برای ما<br />
متقاعد کننده است؟ به نظر کانت، اين يک حکم مطلق اخلاقی است. به نظر هاوزر، اين قاعده را تکامل در ما<br />
آفريده است.<br />
هر چه وضعيت تراموای افسارگسيخته ی فرضی پيجيده تر شود، معماهای اخلاقی مربوط به آن نيز غامض تر<br />
می شوند. هاوزر در سناريوی ديگری دوراهه های پيش پای دو نفر به نام های نِد و اسکار را طرح می کند. نِد در<br />
کنار خط آهن ايستاده است. برخلاف دنيس که می توانست تراموا را به پياده رو هدايت کند، کليدی که نِد دارد<br />
طوری است که فقط می تواند تراموا را به سمت آن پنج نفر هدايت کند. پس در اين مورد زدن کليد کمکی به نجات<br />
جان آن پنج نفر نمی کند و تراموا در هر حال آنها را زير می گيرد. اما موقعيت در اين سناريو طوری است که در<br />
اينجا هم يک مرد بسيار چاق در مسير انحرافی تراموا قرار دارد و اين مرد آن قدر سنگين است که می تواند<br />
تراموا را متوقف کند. آيا در اين حالت نِد بايد کليد را طوری بزند که تراموا را به سمت مرد چاق منحرف کند؟ در<br />
اين مورد هم بيشتر مردم می گويند که نِد نبايد اين کار را بکند. اما فرق ميان دوراهه ی نِد با دوراهه ی دنيس<br />
چيست؟ ظاهراً در اينجا هم مردم شهوداً از اصل کانت پيروی می کنند. دنيست تراموا را از زير گرفتن پنج نفر<br />
بازداشت، و اين کارش از بخت بد، به بيان چرب و نرم رامسفلدی، موجب يک<br />
قربانی، مورد استفاده ی ابزاری دنيس قرار نگرفت تا ديگران نجات يابند.<br />
" سآ<br />
230<br />
يب جانبی" شد. آن مرد<br />
اما نِد در حقيقت آن مرد چاق را وادار<br />
به توقف تراموا می کند. بيشتر مردم (چه بسا بدون انديشيدن دقيق) با کانت (که عميقاً به موضوع انديشيده است)<br />
توافق دارند که اين دو موقعيت تفاوت ماهوی دارند.<br />
همين تفاوت در سناريوی اسکار هم بروز می يابد. وضعيت اسکار شبيه نِد است، با اين تفاوت که يک وزنه ی<br />
آهنی بزرگ در مسير انحرافی هست که سنگينی آن برای توقف تراموا کفايت می کند. معلوم است که اسکار می<br />
تواند بدون هيچ مشکلی تصميم بگيرد که تراموا را به سمت آن وزنه هدايت کند. اما مشکل قضيه اينجاست که يک<br />
نفر پياده در نزديکی وزنه ی آهنی قدم می زند. و اگر تراموا به وزنه ی آهنی اصابت کند، مسلماً او را خواهد<br />
230 . collateral damage<br />
www.secularismforiran.com
یکا<br />
182<br />
کشت. تفاوت وضعيت اسکار با وضع نِد اين است که پياده ی سناريوی اسکار مستقيماً برای توقف تراموا مورد<br />
استفاده ی ابزاری قرار نمی گيرد: آسيبی که به او می رسد، درست مانند وضعيت دنيس، يک آسيب جانبی است.<br />
مانند هاوزر و بسياری از پاسخ دهندگان پرسشنامه های او، من هم احساس می کنم که اسکار مجاز است که کليد<br />
را بزند اما نِد مجاز به اين کار نيست. اما بسيار دشوار می توانم شهودم را توجيه کنم. نکته ی مورد نظر هاوزر<br />
اين است که شهودها و احساسات اخلاقی ما غالباً انديشيده نيستند، با اين حال ما به سبب ميراث تکاملی مان، به<br />
قوت احساس شان می کنيم.<br />
در خلال يک چالش جسورانه ی مردم شناختی، هاوزر و همکارانش اين آزمون های فکری را برای مردم قبليه ی<br />
231<br />
کونا مطرح کردند. کونا يک قبيله ی منزوی در آمري مرکزی است که تماس اندکی با غربيان دارد و فاقد<br />
دين رسمی است. اين پژوهشگران به جای آزمون فکری "تراموای روی خط" يک معادل محلی قابل فهم مانند<br />
کروکوديلی که به سمت قايق حمله می برد را مطرح کردند. مردمان کونا هم با اندک اختلافی همان داوری های<br />
اخلاقی ما را بيان کردند.<br />
بخشی از پژوهش هاوزر که به ويژه مربوط به موضوع اين کتاب است، اين است که هاوزر می پرسد آيا<br />
شهودهای اخلاقی مردمان ديندار با بي<strong>خدا</strong>يان فرق دارد. مسلّم می نمايد که اخلاق برگرفته از دين با اخلاق بيدينانه<br />
متفاوت باشد. اما ظاهراً چنين نيست. هاوزر به همراه يک فيلسوف اخلاق به نام پيتر سينگر<br />
[87]<br />
سه دوراهه ی<br />
اخلاقی فرضی مطرح کردند و داوری های بي<strong>خدا</strong>يان و <strong>خدا</strong>باوران را با هم مقايسه کردند. در هر مورد، از پرسش<br />
شوندگان خواسته شده بود که بگويند آيا يک عمل فرضی را از لحاظ اخلاقی "اجباری"، "مجاز" يا "ممنوع" می<br />
يابند. اين سه دوراهه چنين بودند:<br />
دوراهه ی دنيس. نود درصد شرکت کنندگان گفتند که منحرف کردن تراموا و زيرگرفتن يک نفر برای<br />
نجات جان پنج نفر ديگر مجاز است.<br />
کودکی را می بينيد که در درياچه ای در حال غرق شدن است و هيچ کس ديگری نيست که او را نجات<br />
دهد. شما می توانيد آن کودک را نجات دهيد، اما در حين اين کار شلوارتان پاره می شود. نود و هفت<br />
درصد موافق بودند که بايد کودک رانجات داد (جالب است که 3 درصد ظاهراً شلوار خود را ترجيح داده<br />
اند).<br />
دوراهه ی پيوند اعضا به بيماران، که در بالا شرح داده شد. نود و هفت درصد گفتند که گرفتن جان<br />
مردی که در اتاق انتظار نشسته برای پيوند اعضايش به پنج بيمار، از لحاظ اخلاقی ممنوع است.<br />
.1<br />
.2<br />
.3<br />
231 . Kuna<br />
www.secularismforiran.com
اي[<br />
یان<br />
یات<br />
183<br />
نتيجه ی اصلی پژوهش هاوزر و سينگر اين بود که از لحاظ آماری هيچ تفاوت مهمی ميان باورها و داوری های<br />
اخلاقی <strong>خدا</strong>باوران و بي<strong>خدا</strong>يان وجود ندارد. اين نتيجه کاملاً با ديدگاه مورد قبول من و خيلی کسان ديگر می خواند<br />
يا شر – که برای خير<br />
– بودن هيچ نيازی به <strong>خدا</strong> نيست.<br />
اگر <strong>خدا</strong>يی نيست، چرا خوب باشيم؟<br />
طرح پرسش با اين بيان بسيار ناکسانه می نمايد. هنگامی که يک فرد ديندار اين پرسش را با من مطرح می کند<br />
(که مکرر رخ می دهد)، فوراً وسوسه می شوم او را چنين به چالش بگيرم: "آيا واقعاً می گوييد که فقط برای کسب<br />
رضايت و پاداش <strong>خدا</strong>، يا اجتناب از نارضايتی و عذاب او می کوشيد خوب باشيد؟ اين اخلاقيات نيست، اين تملق<br />
گويی است؛ به يک جور پاچه خواری جلوی دوربين امنيتی عظيمی می ماند که از آسمان شما را زير نظر دارد،<br />
يا ضبط صوت استراق سمعی که درون کله تان کار گذاشته شده، و کوچک ترين حرکات و انديشه هايتان را ثبت<br />
می کند. به قول انشتين "اگر نيکی کردن ما فقط از ترس عقوبت و به اميد پاداش باشد ، پس به غايت زبون<br />
هستيم." مايکل شرمر هم در کتاب علم خير و شر اين نکته را فصل ختام بحث می خواند. چرا که به نظر او اگر<br />
بگوييد که در غياب <strong>خدا</strong> "مرتکب دزدی، تجاوز و قتل" می شويد، نشان داده ايد که شخصی غيراخلاقی هستيد "و<br />
اولی تر است که به شدت از شما احتراز کنيم". از سوی ديگر، اگر بپذيريد که حتی در صورت عدم وجود نظارت<br />
الاهی همچنان آدم خوبی می مانيد، قطعاً زيرآب اين ادعا را زده ايد که برای خوب بودن، وجود <strong>خدا</strong> لازم است. من<br />
شک دارم که تعداد زيادی از دينداران فکر کنند که انگيزه شان از خوبی کردن، وجود <strong>خدا</strong>ست، به ويژه مؤمنانی<br />
که معتقد به ادي<br />
باشند که به طور نظام مندی مبتنی بر گناه بشر هستند.<br />
به نظر من اين نهايت فقدان عزت نفس است که فکر کنيم اگر باور به <strong>خدا</strong> ناگهان از جهان رخت بربندد، همگی ما<br />
بدل به بوالهوس های سنگدلی می شويم بدون مهر، عطوفت، بخشندگی، و هر چيزی ديگری که شايسته ی نام<br />
خوبی باشد. مشهور است که داستايفسکی چنين نظری داشته است، زيرا در بخشی از کتاب برادران کارامازوف از<br />
قول ايوان کارامازوف می گويد:<br />
وان] به تلخی گفت که هيچ يک از قوانين طبيعت موجب نمی شوند تا فرد به انسانيت عشق ورزد.<br />
پس به لطف قوانين طبيعت نيست که عشق وجود دارد و تاکنون در جهان موجود بوده است، بلکه وجود<br />
عشق سراسر ناشی از باور آدمی به ناميرايی خويش است. او افزود که دقيقاً به سبب همين غيراخلاقی<br />
بودن قوانين طبيعت است که اگر ايمان آدمی به ناميرايی زايل شود، نه تنها توانايی عشق ورزيدن را از<br />
دست می دهد، بلکه آن نيروی حي<br />
هم که حيات را بر زمين پابرجا نگه داشته از ميان می رود. و به<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
184<br />
علاوه، اگر حيات جاودانی در کار نباشد، همه چيز مجاز می شود، حتی آدم خواری. و سرانجام، انگار<br />
که همه ی اينها کافی نبوده، اظهار کرد که برای هر فردی، مثل تو و من که به <strong>خدا</strong> و جاودانگی خود<br />
ايمان نداريم، قانون طبيعت فوراً بدل به ضد قانون دين می شود که مقدم بر آن است. به خودپرستی می<br />
انجامد و حتی تا آنجا پيش می رود که ارتکاب جنايت را ذاتی، عقلانی و حتی باشکوه ترين علت<br />
وجودی شرايط بشری می سازد. [88]<br />
شايد من زياده ساده دل باشم که نگاه ام نسبت به سرشت بشر کمتر از ايوان کارامازوف کلبی مسلکانه است. آيا ما<br />
واقعاً نيازمند پليسی هستيم – چه <strong>خدا</strong> و چه ناظری ديگر – که ما را از رفتار خودخواهانه و جنايتکارانه باز دارد؟<br />
من عميقاً مايلم باور کنم که نياز به چنان نظارتی ندارم – و شما هم همينطور، خواننده ی عزيز. از سوی ديگر،<br />
برای تضعيف اين اعتماد، گوش بسپاريم به تجربه ی توهم زدای استيون پينکر که ر<strong>خدا</strong>دهای زمانی را که پليس<br />
مونترآل اعتصاب کرده بود در کتاب<br />
232<br />
لوح سپيد چنين شرح می دهد:<br />
هنگامی که در دهه ی رومانتيک 1960 نوجوان بودم و در کانادای مشهور به صلح و صفا زندگی می<br />
کردم، اعتقاد راسخی به آنارشيسم باکونين داشتم. من به استدلال والدين ام می خنديدم که می گفتند اگر<br />
روزی دولت اسلحه هايش را زمين بگذارد، همه چيز به گند کشيده می شود. پيش بينی های متعارض ما<br />
در ساعت هشت صبح<br />
1969 اکتبر 17<br />
به آزمون گذاشته شد. در آن روز پليس مونترآل دست به<br />
اعتصاب زد. تا ساعت 11:20 صبح، نخستين دزدی بانک انجام شد. تا قبل از ظهر بيشتر فروشگاه<br />
مرکز شهر از ترس غارت تعطيل کرده بودند. چند ساعت بعد، رانندگان تاکسی گاراژ کرايه ی<br />
ليموزين را که با آنها بر سر مسافرهای فرودگاه رقابت داشت به آتش کشيده بودند. يک تيرانداز از<br />
روی بام يک افسر پليس محلی را کشته بود. شورش به چند هتل و رستوران کشيده شده بود، و پزشکی<br />
يک دزد را در منزل اش سلاخی کرده بود. تا پايان آن روز، شش بانک را زده بودند؛ صد مغازه<br />
غارت شده بود؛ دوازده آتش سوزی عمدی رخ داده بود؛ به قدر چهل کاميون بار شيشه از ويترين<br />
مغازه ها شکسته شد؛ و سه ميليون دارايی<br />
نخواندند، مونترآل روی آرامش نديد.<br />
مردم خسارت ديد؛ و تا مسئولان شهر ارتش را فرا<br />
اين آزمون قاطع تجربی، عقايد سياسی مرا زايل کرد.<br />
شايد من زيادی<br />
خوشبين باشم که فکر می<br />
کنم ما برای<br />
خوب بودن نيازی<br />
به نظارت نداريم.<br />
اکثريت جمعيت<br />
مونترآل احتمالاً به <strong>خدا</strong> اعتقاد داشته اند. پس چرا در غياب موقت پليس زمينی، ترس از <strong>خدا</strong> جلوی تبهکاری آنان<br />
را نگرفته است؟ آيا اعتصاب پليس مونترآل مثال طبيعی خيلی خوبی نيست که ببينيم آيا واقعاً باور به <strong>خدا</strong> ما را<br />
خوب می سازد؟ شايد حق با اچ. لا<br />
.<br />
داريم، اما در واقع منظورشان اين است که ما به پليس<br />
مِنکِن کلبی مسلک باشد که بيرحمانه گفته است: "مردم می گويند ما به دين<br />
داريم." نياز<br />
نياز<br />
232 . The Blank Slate, Steven Pinker<br />
www.secularismforiran.com
185<br />
مسلماً همه مردم مونترآل در غياب پليس دست به تبهکاری نزده اند. جالب می شد اگر می دانستيم که آيا مردمان<br />
ديندار مونترآل کمتر از بيدينان اين شهر دست به غارت و خرابکاری زده اند يا نه. پيش بينی خام من اين است که<br />
درست عکس اين قضيه صادق است. اغلب با طعنه می گويند که هيچ بي<strong>خدا</strong>يی را در سنگرهای خط مقدم جبهه نمی<br />
يابيد. به گمان من (گرچه شواهدم آن قدر قوی نيست که بتوانم نتيجه گيری قطعی کنم) بي<strong>خدا</strong>يان بسيار کمتری را در<br />
زندان ها می يابيم. من مدعی نيستم که بي<strong>خدا</strong>يی ضرورتاً موجب اخلاقی تر شدن انسان می شود، گرچه اومانيسم<br />
–<br />
نظامی اخلاقی که اغلب ملازم بي<strong>خدا</strong>يی است – محتملاً چنين می کند. علت ديگر اين امر ممکن است آن باشد که<br />
بي<strong>خدا</strong>يی با عامل سومی مانند تحصيلات بالاتر، هوش بالاتر يا انديشه ورزی مرتبط باشد که همگی خنثی کننده ی<br />
انگيزه های جنايتکارانه اند. چنين تحقيقی می تواند نشان دهد که دينداری ملازم اخلاقی بودن نيست. شواهد ارتباط<br />
ميان بي<strong>خدا</strong>يی و اخلاق به نتيجه گيری قاطعی نمی انجامند، اما داده هايی که سام هريس در کتاب نامه ای به ملت<br />
مسيحی ذکر می کند، جالب توجه است.<br />
اگرچه در ايالات متحده با دانستن گرايش سياسی فرد نمی توان به قطع در مورد دينداری او اظهار نظر<br />
کرد، اما ايالت های قرمز[جمهوری خواه]<br />
اند.<br />
قرمز<br />
اگر رابطه ای<br />
قوی<br />
ميان محافظه کاری<br />
عمدتاً به خاطر نفوذ سياسی مسيحيان محافظه کار قرمز شده<br />
مسيحی<br />
و سلامت اجتماعی<br />
وجود داشت، می<br />
توانستيم<br />
علائم اين سلامت را در ايالات قرمز بيابيم. اما چنين نيست. از بيست و پنج شهری که کمتری نرخ<br />
جنايت را دارند، 62 درصدشان در ايالات آبی [دموکرات] واقع شده اند، و 38 درصدشان در ايالت<br />
[جمهوری<br />
خواه].<br />
از بيست و پنج شهری<br />
که خطرناک ترين شهرهای<br />
آمريکا هستند،<br />
76<br />
درصدشان در ايالات قرمز هستند، و 24 درصد در ايالات آبی. در واقع، سه شهر از پنج شهری که<br />
خطرناک ترين شهرهای<br />
آمريکا هستند در ايالت پرهيزگار تگزاس واقع شده اند.<br />
که ايالتی دوازده<br />
بيشترين نرخ دزدی را دارند قرمز هستند. بيست و چهار ايالت از بيست و پنج ايالتی که بيشترين نرخ<br />
دزدی را دارند قرمز هستند. از بيست و دو ايالتی که بيشترين نرخ قتل را دارند، هفده ايالت قرمز<br />
∗<br />
هستند.<br />
احتمالاً پژوهش نظام مند به تأييد اين همبستگی آماری ميان دينداری و تبهکاری می انجامد. دَن دِنِت، در کتاب<br />
233<br />
ابطال سحر بدون اشاره ی مستقيم به کتاب هريس، به طور کلی و به کنايه می گويد:<br />
لازم به ذکر نيست که اين نتايج چنان بر دينداران گران می آيد که مؤسسات دينی را به تحقيق بيشتر<br />
برای ردّ [رابطه ی تبهکاری ودينداری] وا داشته است... می توانيم به ضرس قاطع بگوييم که اگر<br />
∗<br />
توجه داريد که رنگ های قراردادی احزاب در آمريکا درست برعکس بريتانيا است که در آن آبی رنگ حزب محافظه کار است و<br />
قرمز، مانند ديگر نقاط دنيا، رنگ يادآور چپ سياسی است.<br />
www.secularismforiran.com
یپا<br />
یال<br />
یحت<br />
یحت<br />
یال<br />
یال<br />
نيي<br />
186<br />
رابطه ی ايجابی مهمی ميان رفتار اخلاقی و گرايش، کنش يا اعتقاد دينی وجود داشت، آن رابطه تا به<br />
حال کشف شده بود، چرا که اين همه مؤسسات دينی مشتاق تأييد علمی مدعاهايشان هستند. (آنان وقتی<br />
تأييد معتقدات شان به ميان می آيد بسيار به قدرت حقيقت<br />
گذرد و چنين رابطه ای<br />
کشف نمی شود، ظن عدم وجود آن قوت می يابد.<br />
ياب علم شايق می شوند.) هر ماه که می<br />
اغلب مردم عاقل قبول دارند که اخلاقی که در غياب پليس هم پابرجا بماند حقيقی تر از اخلاقی است که به محض<br />
اعتصاب پليس و يا خاموش شدن دوربين های نظارتی رخت بر بندد؛ حال چه مرکز کنترل اين دوربين ها واقعی و<br />
در اداره ی پليس باشد و چه مجازی و در آسمان. اما شايد منصفانه نباشد که اين پرسش را که "اگر <strong>خدا</strong>يی نباشد،<br />
چرا بايد به خود زحمت بدهيم و خوب باشيم؟"<br />
اخلاقی اصيل تری از اين پرسش ارائه دهد و در قالب يک متکلم خي<br />
باشيد، نمی توانيد معتقد به هيچ ارزش مطلق اخلاقی باشيد.<br />
♦<br />
چنين کلبی مسلکانه تعبير کنيم يک متفکر مذهبی می تواند تعبير<br />
چنين بگويد: "اگر به <strong>خدا</strong> اعتقاد نداشته<br />
اگر با کمال حسن نيت بخواهيد که شخص خوبی<br />
باشيد، چگونه می توانيد تصميم بگيريد که چه کاری خوب است و چه کاری بد؟ در نهايت فقط دين می تواند<br />
استانداردهای خوبی و بدی را تعيين کند. بدون دين مجبوريد خودتان اين استانداردها را باری به هر جهت تع<br />
کنيد. چنين اخلاقی فاقد يک کتاب قواعد خواهد بود. پس اخلاق دلبخواهی می شود. اگر اخلاق فقط موضوع ذوق و<br />
سليقه ی فردی بود، هيتلر هم می توانست ادعا کند که با استانداردهای نژادپرستانه اش فردی اخلاقی است، و همه<br />
ی بي<strong>خدا</strong>يان هم می توانند با نگرش های مختلف دست به انتخاب شخصی اخلاق خود بزنند. درست برعکس اينان،<br />
مسيحيان، يهوديان و مسلمانان، می توانند مدعی شوند که شرّ، معنای مطلقی دارد، که هميشه و همه جا يکسان<br />
است، و مطابق آن هيتلر مطلقاً شر بوده است. "<br />
خي<br />
اگر درست می بود که ما برای اخلاقی بودن نيازمند وجود <strong>خدا</strong> هستيم، وجود <strong>خدا</strong> محتمل تر نمی شد ، بلکه<br />
فقط مطلوب تر می شد (خيلی ها اين تفاوت را درک نمی کنند). اما اين موضوع بحث فعلی مان نيست.<br />
متکلم<br />
من نيازی ندارد بر نکته پافشاری کند که <strong>خدا</strong> تنها انگيزه ی نيکی کردن است. بلکه مدعای او آن است که<br />
انگيزه ی نيکی کردن هر چه که باشد، بدون <strong>خدا</strong> هيچ استانداردی برای تصميم گيری درباره ی اينکه چه کاری<br />
خوب است وجود ندارد. هر يک از ما می توانيم خوبی را بنا به ميل خود تعريف کنيم، و مطابق تعريف خود عمل<br />
کنيم. اصول اخلاقی مبتنی بر دين (برخلاف گيريم "قاعده ی طلايی" که اغلب به دين منسوب می شود اما از<br />
انديشه های ديگر نيز می تراود) غالباً توأم با مطلق گرايی هستند. خوب خوب است و بد بد، و ما نبايد وقت خود را<br />
بر سر مسائل جزئی هدر دهيم، و مثلاً بپرسيم که چرا بايد کسی متحمل رنج شود. متکلم خي<br />
که فقط دين می تواند مبنايی برای تصميم گيری در مورد اينکه خوبی و بدی چيست فراهم کند.<br />
ما مدعی می شود<br />
233 . Breaking the Spell, Daniel Dennet<br />
♦<br />
مثال بارز اين کلبی مسلکی، باز هم سخن اچ. لا<br />
کسی مراقب مان است.<br />
.مِنکِن است که وجدان را چنين تعريف می کند: صدايی درونی که به ما هشدار می دهد<br />
www.secularismforiran.com
یقت<br />
یال<br />
یرا<br />
یوا<br />
یان<br />
187<br />
برخی فيلسوفان، به ويژه کانت، کوشيده اند اصول مطلق اخلاقی را از منابع غيردينی استنتاج کنند. گرچه خود<br />
♣<br />
کانت آدم دينداری بود، و در آن زمانه ناگزير بايد چنين می بود ، اما کوشيد اخلاق را برپايه ی وظيفه ی مبتنی<br />
بر وظيفه بنا کند، نه وظيفه در قبال <strong>خدا</strong>.<br />
234<br />
حکم مقوله ای مشهور او به ما سفارش می کند که "بر پايه ی اصلی<br />
عمل کن که بتوانی همزمان بخواهی که آن اصل، قاعده ای جهانشمول شود." اين اصل در مورد دروغ گويی به<br />
خوبی کارساز است. جهانی را تصور کنيد که در آن مردم اصل را بر دروغ گفتن بگذارند، چنان که دروغگويی<br />
امری خوب و اخلاقی محسوب شود. در چنين جهانی، دروغگويی ديگر معنای خود را از دست می دهد. بنا به<br />
تعريف، دروغ نيازمند آن است که فرض کنيم حقي<br />
هم وجود دارد. اگر بپذيريم که اصل اخلاقی چيزی است که<br />
همگان بايد از آن پيروی کنند، در چنين جهانی ديگر نمی توان دروغگويی را اصلی اخلاقی محسوب کرد، چرا که<br />
اين اصل از معنا تهی شده است. پس دروغگويی به عنوان اصل زندگی، ذاتاً نااستوار است. در حالت کلّی تر، فرد<br />
می تواند خودخواهی، يا سوءاستفاده ی انگل وار از نيات خير ديگران را نيز به طور فردی به کار بندد، اما نمی<br />
تواند آرزو کند که همگان سوءاستفاده<br />
ی<br />
صورت، ديگر ميزبانی نمی ماند که بتوان انگل او شد.<br />
انگل وار را به عنوان اصل اخلاقی<br />
خود<br />
برگزينند، چرا که در آن<br />
حکم کانتی در مورد راستگويی و برخی موارد ديگر نيز کارساز است. اما معلوم نيست بتوان اين حکم را به کل<br />
اخلاقيات تسرّی داد. گذشته از حکم کانتی، آدم وسوسه می شود اين مدعای متکلم خي<br />
را بپذيرد که اصول مطلق<br />
اخلاقی معمولاً برگرفته از دين هستند. آيا همواره خطاست که يک بيمار لاعلاج را بنا بر تقاضای خود او رها کنيم<br />
تا بميرد؟ آيا همواره خطاست که با همجنس خود عشق ورزی کنيم؟ آيا همواره خطاست که جنينی را بکشيم؟ برخی<br />
به همه ی اين پرسش ها پاسخ مثبت می دهند، چرا که بنا به ارزش های اخلاقی مطلق شان اين کارها همواره خطا<br />
هستند. آنان پذي<br />
بحث و استدلال بر سر اين اصول نيستند. هر کس را که با نظرات شان مخالف باشد مستحق<br />
مرگ، به معنای مجازی کلمه، می دانند. البته (چنان که در فصل بعد خواهيم ديد) برخی از جمله بعضی پزشکان<br />
آمريکايی هم هستند که اين حکم مرگ را واقعاً برای تخطی کنندگان از اصول اخلاقی مورد نظرشان روا می<br />
دانند. اما خوشبختانه لازم نيست فرض کنيم که اصول اخلاقی مطلق هستند.<br />
فيلسوفان اخلاق کسانی هستند که تخصص شان در انديشيدن به خوب و بد اخلاقی است. به بيان شي<br />
رابرت هيند<br />
اين فيلسوفان توافق دارند که "نگرش های اخلاقی، در عين حال که ضرورتاً حاصل خرد نيستند، اما بايد خردپسند<br />
باشند."[89] فيلسوفان اخلاق را به شيوه های بسيار گوناگونی تقسيم بندی کرده اند، اما در عرصه ی معاصر<br />
عمدتاً آنها را به دو گروه همده<br />
235<br />
ی "بايا شناسان" (مانند کانت) و<br />
236<br />
"پيامدگرايان " (از جمله فايده گراي<br />
237<br />
♣<br />
اين تعبير استاندارد از ديدگاه های کانت است. اما فيلسوف معتبری به نام A.C.Grayling احتجاج کرده که گرچه کانت از عرف دينی<br />
زمانه اش پيروی می کرد اما در واقع بي<strong>خدا</strong> بود (مجله ی نيو اومانيست، جولای-آگوست 2006).<br />
234 . categorical imperative<br />
235 . deontologists<br />
236 . consequentialists<br />
237 . utilitarians<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
188<br />
مانند جرمی بنتام<br />
(1832-1748<br />
تقسيم بندی کرده اند. باياشناسی نام خيال انگيزی است متکی بر اين باور که<br />
اخلاقيات مستلزم پيروی از قواعد است. به معنای دقيق کلمه، باياشناسی به معنای علم شناخت وظايف است. اين<br />
واژه از ريشه<br />
ی<br />
يونانی به معنای "آنچه بايستنی است" گرفته شده است. باياشناسی کاملاً معادل مطلق گرايی<br />
اخلاقی نيست، اما برای اغلب مقاصد ما در اين کتاب، که درباره<br />
ميل<br />
نگرش نداريم. به باور مطلق گرايان، خوب و بد مطلق هستند و برای خوب<br />
ی دين است، نيازی به تدقيق تمايز اين دو<br />
يا بد دانستن امری هيچ نيازی نداريم تا<br />
پيامدهای آن امر رجوع کنيم. پيامدگرايان اما، عملگراتر هستند و معتقداند که اخلاقی بودن کنش ها را بايد برپايه<br />
ی پيامدهای آنها فهميد. يک روايت از پيامدگرايی، فايده گرايی است. فايده گرايی همواره با نام های بنتام ،جيمز<br />
(1836-1773)<br />
و پسر ميل ي<br />
در شعار سوءتفاهم برانگيز بنتام خلاصه می<br />
اخلاقيات و قانون گزاری است".<br />
جان استوارت ميل<br />
کنند که گفته: "<br />
(1873-1806)<br />
عجين شده است. اغلب فايده گرايی را<br />
بيشترين شادکامی<br />
برای<br />
بيشترين کسان، بنياد<br />
است.<br />
همه ی مطلق گرايی ها منتج از دين نيستند. با اين حال، بسيار دشوار بتوان بدون مبنای دينی از مطلق گرايی<br />
اخلاقی دفاع کرد. در اين مورد، تنها رقيبی که من برای دين سراغ دارم ميهن پرستی، به ويژه در زمان جنگ،<br />
به قول لوئيس بونوئل، فيلمساز شهير اسپانيايی ، "<strong>خدا</strong> و ميهن تيم شکست ناپذيری را تشکيل می دهند که همه<br />
ی رکورد های سرکوب و خونريزی را می شکند." سربازگيری بسيار متکی به بهره برداری از حس ميهن پرستی<br />
قربانيان است. در زمان جنگ جهانی اول، زنان پرهای سفيدی به مردان جوانی که لباس رزم نپوشيده بودند می<br />
دادند به اين منظور که:<br />
اوه، ما نمی خواهيم شما را از دست بدهيم، اما فکر می کنيم بايد برويد.<br />
کشورتان که بسيار به شما نياز دارند نبرد کنيد.<br />
برويد و به خاطر پادشاه و<br />
مردم، معترضان به جنگ را، حتی آنانی را که ساکن کشور دشمن بودند، خوار شمردند، چرا که ميهن پرستی يک<br />
فضيلت مطلق شمرده می شد. فرد دشوار بتواند مطلق گراتر از شعار يک سرباز حرفه ای باشد که می گويد "جانم<br />
فدای ميهنم، چه خوب باشد چه بد"، زيرا اين شعار فرد را وا می دارد تا هر کسی را که سياستمداران کشورش<br />
دشمن بخوانند به قتل برساند. نگرش پيامدگرا هم ممکن است در برخی موارد رأی به درستی جنگ دهد. اما همين<br />
که جنگ شروع شد، ميهن پرستی مطلق گرا با همان شدت و حدّت عصبيت دينی وارد عمل می شود. در اين<br />
شرايط، سربازی که اخلاقيات پيامدگرا را به دستور مافوق ترجيح دهد ممکن است با دادگاه صحرايی و حتی حکم<br />
اعدام مواجه شود.<br />
سکوی پرش اين بحث درباره ی فلسفه ی اخلاق<br />
يک مدعای فرضی اخلاقی بود که مطابق آن، بدون <strong>خدا</strong> اخلاقيات<br />
نسبی و دلبخواهی می شوند. گذشته از کانت و ديگر فيلسوفان باياشناس، و گذشته از عصبيت ميهن پرستانه، در<br />
www.secularismforiran.com
189<br />
اغلب موارد منشاء مطلق گرايی اخلاقی يک جور کتاب مقدس است، که اتوريته ای ورای وثوق تاريخی اش می<br />
يابد. در واقع، پيروان متون مقدس کوچک ترين ترديدی در مورد منشاءهای تاريخی (اغلب مشکوک) متون<br />
مقدس شان به خود راه نمی دهند. فصل بعد نشان خواهد داد که مردمی که مدعی اخذ اخلاقيات خود از متون مقدس<br />
هستند در عمل وقعی به اين متون نمی نهند.<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
190<br />
7 فصل<br />
زايتگايست اخلاقی دگرشونده<br />
سياست صد صد می کشد و دين هزار هزار<br />
ي<br />
سين اوکازی<br />
به دو شيوه می توان متون مقدس را مبنای اخلاق و قواعد زندگی قرار داد. يکی آموزه های مستقيم اين متون است،<br />
مثلاً ده فرمان، که موضوع مجادله های حادّی در قصبات آمريکا بوده است. شيوه ی دوم ، سرمشق گيری است.<br />
<strong>خدا</strong> يا شخصيت مقدس ديگری به تعبير امروزی، الگو قرار می گيرد. هر دوی اين شيوه ها اگر سخت کيشانه<br />
پی گرفته شوند به نظام هايی اخلاقی می انجامند که نزد هر آدم مدرن متمدنی، چه مذهبی باشد و چه غيرمذهبی ،<br />
به بيان مؤدبانه، زننده اند.<br />
بايد انصاف داد که بيشتر مطالب انجيل به نحو سازمان يافته ای شريرانه نيستند، بلکه صرفاً عجيب و غريب<br />
هستند، درست همانطور که می توان از يک جُنگ سرهم بندی شده و حاوی متون ناهمخوان انتظار داشت. متونی<br />
که توسط صدها مؤلف، مصحح و مستنسخ ناشناس، که نه ما می شناسيم شان و نه بيشتر خودشان همديگر را می<br />
شناخته اند در خلال نُه قرن ترکيب، تصحيح، ترجمه و پيچانده شده اند و به شکل امروزی "بهبود" يافته اند. [90]<br />
با توجه به اين نکته قدری<br />
غريبان را منبع لايزال قواعد و<br />
از غرابت انجيل کاسته می شود. اما شوربختانه مؤمنان سلحشور همين مصحف عجيبان<br />
اخلاقيات زندگی<br />
شمارند. می<br />
به قول اسقف جان شبلی<br />
اسپانج، کسانی که می<br />
خواهند اخلاقيات خود را کاملاً بر پايه ی انجيل بنا کنند يا آن را نخوانده اند، يا خوانده اند و نفهميده اند. اسقف<br />
اسپانج در کتاب<br />
238<br />
گناهان اناجيل ، به درستی بر اين نکته انگشت نهاده است. در ضمن، خود اسقف اسپانج نمونه<br />
ی نيکويی است از اسقف های ليبرالی که باورهايشان چنان پيشرفته است که برای قاطبه ی کسانی که خود را<br />
مسيحی می خوانند قابل درک نيست.<br />
گرفته ، حتی<br />
"مسيحی يک خود را<br />
همتای بريتانيايی<br />
بازيافت شونده"<br />
او، ريچارد هالووی، که به تازگی عنوان اسقف ادينبورو<br />
خوانده است.<br />
ازگيراترين و الهام بخش ترين گفتگوهايی بود که تاکنون داشته ام. [91]<br />
من در ادينبورو بحثی<br />
با او داشتم که<br />
يکی<br />
[دو بخش بعدی کتاب ، که عمدتاً به مشکلات اناجيل عهد عتيق و عهد جديد می پرداخت، ترجمه نشد.]<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
ی پ<br />
191<br />
زايتگايست اخلاقی<br />
اين فصل را با شرح اين نکته آغاز کردم که ما، اخلاقيات خود را بر پايه ی کتب مقدس بنا نمی کنيم، حتی اگر<br />
مذهبی باشيم و بسيار شايق به اين امر باشيم. پس چگونه تصميم می گيريم که چه چيزی خوب است و چه چيزی<br />
بد؟ فارغ از اينکه چگونه به اين پرسش پاسخ دهيم، در مورد اموری که خوب و بد می شماريم توافق داريم: اين<br />
اتفاق نظر اخلاقی به طرز غافلگيرکننده ای همگانی است اما هيچ ربطی به دين ندارد و دامنه ی آن مؤمن ترين<br />
دينداران را هم در بر می گيرد، چه بيانديشند که اخلاقيات شان برگرفته از دين است و چه نيانديشند. اگر از امثال<br />
طالبان افغانی و همتاهای مسيحی آمريکايی شان را بگذريم، باقی مردم توافق اخلاقی گسترده ای بر سر اصول<br />
اخلاقی دارند. اکثريت ما باعث ايجاد رنج غيرضروری نمی شويم؛ به آزادی بيان و صيانت از آن معتقدايم حتی<br />
هنگامی که با نظر گوينده موافق نباشيم ؛ ماليات هايمان را می پردازيم؛ تقلب نمی کنيم؛ آدم نمی کشيم؛ زنای با<br />
محارم نمی کنيم؛ با ديگران کاری نمی کنيم که نمی خواهيم با خودمان بکنند. برخی از اين اصول نيکو را در کتاب<br />
مقدس نيز می يابيم اما در ميان مطالبی مدفون شده اند که هيچ آدم شايسته ای را خوش نمی آيد و البته اين کتب<br />
مقدس هيچ قاعده ای برای تمييز اصول خوب از اصول بدشان ندارند.<br />
يک راه بيان اخلاق مورد توافق ما، ارائه ی يک "ده فرمان نوين" است. افراد و مؤسسات گوناگونی در اين راه<br />
کوشيده اند.<br />
در<br />
ی نکته<br />
شايان اهميت اين است که اغلب آنها به نتايج مشابهی<br />
نمايانگردورانی بوده که در آن می زيسته اند. در اينجا يک نمونه<br />
يک تارنمای بي<strong>خدا</strong>يان<br />
يافته ام. [103].<br />
رسيده اند، و حاصل تلاش هايشان<br />
"ده فرمان نوين" امروزی را می آورم که اتفاقاً<br />
با ديگران کاری نکن که نمی خواهی با تو بکنند.<br />
بکوش تا هيچ گاه آسيبی به کسی وارد نکنی.<br />
با ديگر انسان ها، موجودات زنده، و کل جهان با عشق، صداقت، وفا و احترام رفتار کن.<br />
از تبهکاری چشم نپوش و از اجرای عدالت دريغ نورز، اما همواره آماده باش تا فرد بدکاری را که به<br />
بدی خود اذعان کرده و صادقانه پشيمان است ببخشی.<br />
زندگی ات را با حس شادی و شگفتی<br />
گير.<br />
همواره بکوش چيزهای تازه ای بياموزی.<br />
همه چيز را بسنج؛ همواره باورهای خود را با واقعيات بازآزما، و آماده باش تا حتی عزيزترين<br />
باورهايت را هم که با واقعيت نمی خوانند کنار نهی.<br />
هرگز به دنبال سانسور کردن خود يا دوری جستن از مخالفان ات نباش؛ همواره به ديگران حق بده تا<br />
مخالف تو باشند.<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
238 . The Sins of Scripture, Bishop John Shebly Spong<br />
www.secularismforiran.com
یدت<br />
یاب<br />
192<br />
عقايد خود را مستقلاً و بر مبنای خرد و تجربه ی خود برگزين؛ نگذار ديگران تو را به پيروی کوکورانه<br />
بکشانند.<br />
همه چيز را به پرسش بگير.<br />
•<br />
•<br />
اين راهنمای کوچک، اثر يک پير فرزانه يا پيامبر يا معلم حرفه ای اخلاق نيست. اثر يک وبلاگ نويس ساده است<br />
که تلاش کرده تا اصولی را گردآوری کند که برای زندگی امروزی مناسب تر از ده فرمان انجيلی می يابد. اين<br />
239<br />
نخستين فهرستی بود که من با جستجوی "ده فرمان نوين" در موتور جستجوی اينترنتی يافتم، و عمداً از بقيه<br />
صرف نظر کردم. اصل مطلب اين است که هر آدم عادی و شايسته ی امروزی می تواند فهرستی از اين قبيل ارائه<br />
دهد. البته همگان فهرست های دقيقاً يکسانی نخواهند داشت. شايد در فهرست جان رالز فيلسوف، يکی از اصول<br />
اين می شد که: " قواعد خود را چنان طرح کن که انگار نمی دانی در بالای سلسله مراتب هستی يا در پايين آن."<br />
نمونه ای از اعمال اصل راولزی، نظام اجتماعی اسکيموهاست که در آن غذا بين همگان تقسيم می شود و سهم<br />
آخر به کسی می رسد که غذا را تقسيم می کند.<br />
اگر من بخواهم يک ده فرمان نوين مطرح کنم، برخی از فرمان های بالا را برمی گزينم اما می کوشم جايی هم<br />
برای اين فرمان ها پيدا کنم:<br />
از زندگی جنسی خود لذت ببر (تا حدی که به هيچ کس آسيب نرسانی) و بگذار ديگران هم در خلوت<br />
خود از هرچه دوست دارند لذت ببرند. زندگی ديگران به تو ربطی ندارد.<br />
بر پايه ی جنسيت، نژاد و (تا حد امکان) گونه، تبعيض قائل نشو.<br />
بچه هايت را معتقد به نظام عقي<br />
ارزي<br />
کنند، و با تو مخالفت کنند.<br />
آينده را با مقياس زمانی بزرگ تر از عمر خود بنگر.<br />
خاصی نکن. به آنان بياموز که چگونه خودشان بيانديشند، شواهد را<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
اما نگران اين تفاوت های جزئی در اوليت ها نباشيد. نکته در اينجاست که بشر از دوران اناجيل تاکنون تغييرات<br />
شگرفی کرده است. برده داری که در انجيل و بسی بعد از آن تا قرن نوزدهم عادی تلقی می شد، در کشورهای<br />
متمدن ملغی شده است. امروزه همه ی ملل متدين حق رأی زنان و حق آنان برای تصدی مقام قضاوت را پذيرفته<br />
اند، درحالی که تا دهه ی 1920 اين حق به رسميت شناخته شده نبود. امروزه در جوامع آزادانديش امروزی<br />
(مقوله ای که مسلماً شامل کشورهايی مانند عربستان سعودی نمی شود) زنان مانند دوران انجيلی مِلک مردان<br />
محسوب نمی شوند. هر نظام حقوقی مدرن می تواند ابراهيم را به جرم کودک آزاری مورد تعقيب قانونی قرار<br />
دهد. و اگر او نقشه اش برای قربانی کردن اسماعيل را اجرا کند، قانون مدرن او را به قتل درجه ی اول متهم می<br />
www.secularismforiran.com
193<br />
کند. اما طبق رسوم زمان ابراهيم، اين فرزندکشی کاملاً مستحسن و پيروی از امر <strong>خدا</strong> محسوب می شد. چه مذهبی<br />
باشيم و چه نباشيم، نگرش همگی ما نسبت به خوب و بد اساساً تغيير کرده است. سرشت اين تغيير و سبب آن<br />
چيست؟<br />
کند.<br />
درهر جامعه ای و در هر دورانی يک نوعی توافق نظر عمومی و رازآميز وجود دارد که با گذر ساليان تغيير می<br />
240<br />
فضل فروشانه نيست اگر اين مفهوم را به نام آلمانی اش زايتگايست (به معنای روح زمانه) بخوانيم. گفتم<br />
که حق رأی زنان اکنون در جهان دموکراتيک کاملاً پذيرفته شده است، اما اين رفورم به طرز حيرت آوری جديد<br />
است. در اينجا برخی از اولين تاريخ های اعطای حق رأی به زنان را ذکر می کنم:<br />
1893<br />
1902<br />
1906<br />
1913<br />
1920<br />
1928<br />
1945<br />
1946<br />
1971<br />
2006<br />
نيوزلند<br />
استراليا<br />
فنلاند<br />
نروژ<br />
ايالات متحده<br />
بريتانيا<br />
فرانسه<br />
بلژيک<br />
سوئيس<br />
کويت<br />
پراکندگی اين تاريخ ها در طی قرن بيستم، شمايی از سمت و سوی تغيير زايتگايست را به دست می دهد. نمونه ی<br />
ديگر تغيير زايتگايست، تغيير نگرش ما به موضوع نژاد است.<br />
در ابتدای قرن بيستم، تقريباً همه ی بريتانيايی<br />
ها<br />
(و بسياری از مردمان ديگر کشورها) با استانداردهای امروزی نژادپرست بودند. اغلب سفيدپوستان باور داشتند<br />
که سياهان (اعم از همه ی آفريقايی ها و نيز گروه هايی که هيچ ارتباطی با آفريقايی ها نداشتند، مانند هندی ها،<br />
استراليايی<br />
برد.<br />
ها و ملانزی ها) از جميع جهات پست تر از سفيد پوستان هستند، به جز حس ريتميک که اروپاييان با<br />
بزرگمنشی به آنان بخشيده بودند. معادل جيمزباند امروزی در دهه ی 1920، بولداگ دروموندِ فُکُلی بود. در يکی<br />
از رمان های دروموند به نام خلافکارهای سياه، دروموند از "جهودها، خارجی ها، و بقيه ی کثافت ها" نام می<br />
در نقطه اوج رمان<br />
زن نمونه،<br />
دروموند با زيرکی<br />
خود را به شکل پدرو، پيشخدمت سياهپوست رئيس<br />
تبهکارها در می آورد. نويسنده برای بيان دراماتيک اين راز به خواننده و تبهکار، که "پدرو" همان دروموند<br />
239 . New Ten Commandments<br />
240 . zeitgeist<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
194<br />
است"، می توانست بگويد: "فکر می کنيد من پدرو هستم؟ کور خوانده ايد. من دروموند ام. دشمن اصلی تو، که<br />
خودم را سياه کرده ام". اما در عوض نويسنده جمله ی ديگری را در دهان دروموند می گذارد: "هر ريشی قلابی<br />
نيست، اما هر سياهی بو می ده. اين ريش ها قلابی نيستن جانم، و اين سياه هم بو نمی ده. پس گمانم يه جای کار<br />
می لنگه." من اين کتاب را در دهه ی<br />
1950 خواندم،<br />
ي<br />
سه دهه پس از تاريخ نگارش آن، و (درست) تا آن<br />
زمان هنوز ممکن بود که پسری غرق درهيجان داستان اين متن را بخواند و متوجه بار نژادپرستانه ی آن نشود.<br />
امروزه، چنين چيزی قابل تصور نيست.<br />
توماس هانری هاکسلی با استانداردهای زمانه اش آدمی روشبين و ليبرالی پيشرو بود. اما زمانه ی او با زمانه ی<br />
ما توفير داشت. او در سال 1871 چنين نوشت:<br />
هيچ آدم عاقلی که از حقيقت امور مطلع باشد باور ندارد که يک سياهپوست معمولی با سفيدپوستان برابر<br />
باشد، تا چه رسد به اينکه از سفيدها سرآمدتر باشد. اگر اين مطلب صادق باشد، اصلاً نمی توان باورکرد<br />
که يک سياه ستبر آرواره در يک رقابت برابر و منصفانه، که رقابت انديشه ها در ميان باشد نه آرواره<br />
ها، بتواند بر رقيب بزرگ-مغزتر و کوچک-آرواره تر خود چيره شود. رفيع ترين جايگاه در سلسله<br />
مراتب تمدن مسلماً متعلق به عموزاده های سبزه روی ما نيست. [104]<br />
اين نکته معروف است که يک مورخ خوب بر پايه ی ملاک های امروزی درباره ی اظهارات پيشينيان داوری<br />
نمی کند. آبراهام لينکلن هم مانند هاکسلی پيشرو دوران خود بود، با اين حال ديدگاه های نژادی اش امروزه در نظر<br />
ما نژادپرستانه و عقب مانده ای می نمايد. او در سال 1858 در بحثی با استفن داگلاس چنين گفته:<br />
من هرگز نگفته ام و نخواهم گفت که مدافع برابری سياسی نژادهای سفيد و سياه هستم؛ من نه خواهان<br />
اعطای<br />
حق رأی و قضاوت به سياهان هستم؛ نه خواهان احراز صلاحيت آنان برای کسب مقام های<br />
کشوری و نه مدافع ازدواج آنان با سفيدپوستان؛ به علاوه، تفاوت فيزيکی ميان سياه و سفيد به نظر من تا<br />
ابد مانع می شود که اين دو نژاد بتوانند در شرايط اجتماعی و سياسی برابر زندگی کنند. و از آنجا که<br />
زندگی برابر ميان اين دو نژاد ناممکن است، و در عين حال در کنار هم زندگی می کنند، بايد رابطه ی<br />
فرادستی و فرودستی ميان شان برقرار باشد، و من هم مثل همگان قبول دارم که موقعيت فرداستی بايد به<br />
سفيدپوستان اعطا شود. [105]<br />
اگر هاکسلی<br />
احساسات ويکتوريايی<br />
و لينکلن در زمانه<br />
ی<br />
ما متولد شده و تحصيل کرده بودند، نخستين کسانی<br />
می<br />
شدند که از اين<br />
و لحن متفرعنانه بيزاری می جستند. من تنها به اين سبب از آنها نقل قول کردم تا نشان دهم<br />
که چگونه زايتگايست به پيش می رود. اگر کسانی چون هاکسلی که بزرگ ترين متفکر ليبرال زمانه اش بود، و يا<br />
www.secularismforiran.com
یاب<br />
یحت<br />
ريي<br />
195<br />
لينکلن که بردگان را آزاد کرد، توانسته اند چنين حرف هايی بزنند، تصور کنيد که يک آدم عامی دوره ی ويکتوريا<br />
چگونه می انديشيده است. اگر به قرن هجدهم هم برگرديم به خوبی می بينيم که واشينگتن، جفرسون و ديگر<br />
مردان عصر روشنگری خود برده دار بوده اند. زايتگايست به پيش می رود، چنان پرشتاب، که گاهی ما اصلاً<br />
متوجه نمی شويم و فراموش می کنيم که خود اين تغيير، يک پديده ی واقعی است.<br />
نمونه های ديگر تغيير زايتگايست فراوان اند. هنگامی که ملوانان نخستين بار به ساحل موريتانی رسيدند، و<br />
دودوهای کند و آرام و را ديدند، اولين کاری که کردند اين بود که برای تفريح با چماق شروع به کشتن آنها کردند.<br />
ملوانان حتی آنها را نمی خوردند (می گفتند بدمزه هستند). به نظر ما، چماق کِشی برای کشتن پرندگان بی دفاع و<br />
آرام کار ناپسندی است. امروزه چنين کاری غيرقابل تصور است، و منقرض کردن نسل جانور کمي<br />
اگر تصادفی باشد، يک تراژدی محسوب می شود، تا چه رسد به اينکه عمداً توسط انسان انجام شود.<br />
مانند دودو،<br />
يک تراژدی ديگر از اين نوع، انقراض نسل تيلاسينوس، يا گرگ تاسمانی بود. داستان حزن انگيز اين جانور<br />
بسيار مشهور است. تا همين سال 1909 از جمجه های آن مناره می ساختند. در رمان های عصر ويکتوريا درباره<br />
ی آفريقا، کشتن "فيل"، "شير" و "غزال آنتيلوپ" به عنوان "بازی" محسوب می شدند. بازی اين بود که بدون يک<br />
لحظه تأمل به سويشان شليک می کردند؛ البته نه برای تغذيه، و نه برای حفاظت از خود. بلکه برای "ورزش". اما<br />
امروزه زايتگايست تغيير کرده است. درست است که هنوز هم "ورزشکاران" ثروتمند و کم تحرک می توانند از<br />
داخل لندرورهای امن و امان شان حيوانات آفريقايی را شکار کنند و کله های خشک شده شان را به خانه ببرند. اما<br />
برای اين تفريح مجبورند حسابی سر کيسه را شل کنند و طعن و نفرت سايرين را به جان بخرند. حفظ حيات وحش<br />
و حفظ محيط زيست امروزه به صورت ارزشهايی پذيرفته درآمده اند که جايگاه اخلاقی شان با حرمت يوم سَبَت و<br />
پرهيز از تصويرگری در دوران قديم برابری می کند.<br />
امروزه زندگی سرخوشانه ی دهه ی شصت به خاطر مدرنيته ی ليبرال اش اسطوره شده است. اما در ابتدای همان<br />
دهه ی شصت، وکيلی می توانست در محکمه به "ابتذال" رمان<br />
241<br />
عاشق ليدی چَترلی ايراد بگيرد و از هيئت<br />
منصفه بپرسد: "آيا شما قبول می کنيد که پسرها و دخترهای جوان تان – چون دخترها هم می توانند مثل پسرها<br />
کتاب بخوانند<br />
[شما باور می کنيد که او چنين حرفی زده باشد؟] – اين کتاب را بخواند؟ آيا دوست داريد اين کتاب<br />
در خانه تان پيدا شود؟ دوست داريد همسرتان يا خدمتکارتان اين کتاب را بخواند؟" اين پرسش بلاغی اخير يک<br />
مثال بسيار روشنگر از سرعت تغييرات زايتگايست است.<br />
هجوم آمريکا به عراق به خاطر تلفات غيرنظاميان عراقی، وسيعاً محکوم شد، اما شمار اين تلفات در قياس با<br />
شمار تلفات جنگ جهانی دوم اصلاً به حساب نمی آيد. به نظر می رسد استانداردهای اخلاقی پيوسته در حال تغ<br />
241 . Lady Chatterley’s Lover<br />
www.secularismforiran.com
یحت یاب<br />
یاِ<br />
یحت<br />
196<br />
باشند. دونالد رامسفلد که امروزه چنين سنگدل و منفور می نمايد، اگر همين سخنان را در زمان جنگ جهانی دوم<br />
گفته بود، ليبرال رقيق القلبی می نمود. در طی اين چند دهه چيزی تغيير کرده است. اين تغيير در همه ی ما رخ<br />
داده است، و هيچ ربطی به دين ندارد؛ مغاير دين بوده نه به سبب آن.<br />
تغيير زايتگايست همواره سويه ی يکسانی داشته که اغلب ما آن را بهبود ارزي<br />
می کنيم.<br />
آدولف هيتلر، که<br />
به نظر بسياری شرارت را تا مرزهای ناشناخته ای پيش راند، در زمان کاليگولا و چنگيزخان نمی توانست<br />
عرض اندام کند. مسلماً هيتلر بيش از چنگيز آدم کشت، اما او فنآوری قرن بيستمی را در اختيار داشت. آيا بزرگ<br />
ترين لذت هيتلر هم مانند چنگيز اين بود که خان و مان قربانيان اش را غرقه در خون ببيند؟ ما ميزان سبعيت هيتلر<br />
را با استانداردهای<br />
امروزی<br />
مقايسه می<br />
کنيم، چرا که از زمان کاليگولا زايتگايست اخلاقی<br />
نيز مانند فنآوری<br />
تاکنون بسيار پيشرفت کرده است. فقط با استاندارهای شفقت آميزتر امروزی مان است که هيتلر را شريرتر از<br />
کاليگولا می يابيم.<br />
زمانی که جوان بودم، می ديدم که به بسياری از مردم لقب های تحقيرآميز و کليشه های ملی نسبت می دادند.<br />
242<br />
[...] ادعا نمی کنم که چنين القابی از ميان رفته اند، اما امروزه به شدت در نظر مردم مؤدب مذموم هستند.<br />
واژه ی negro که بار توهين آميز نداشته هم منقرض شده و امروزه می تواند برای تشخيص قدمت متن انگليسی<br />
به کار رود. واژه های پيشداورانه ملاک بسيار خوبی برای تشخيص قدمت متون هستند.<br />
.سی. بوکت که در<br />
زمان خود الاهيدان محترمی در کمبريج بود، در کتاب خود به نام دين شناسی مقايسه ای، فصل مربوط به اسلام<br />
را با اين جملات شروع کند: "بر خلاف آنچه در ميانه ی قرن نوزدهم می پنداشتند، سامی بنا به طبيعت خود موحّد<br />
نيست، بلکه<br />
243<br />
يک اَنيميست است." دغدغه ی نژاد (در مقابل فرهنگ) و کاربرد انگشت نمای نام مفرد (سامی ...<br />
يک انيمست است") و فروکاستن گروه های متکثری از مردمان به يک "تيپ"<br />
اينجا يک نکته ی ظريف ديگر هست که تغيير زايتگايست را نشان می دهد.<br />
مدرس ديگری چنين واژگانی را به کار نمی برد. اين نکته های<br />
با هيچ معياری زننده نيست. اما در<br />
امروزه ديگر هيچ استاد الاهيات<br />
يا<br />
ظريف درباره ی تغيير رسوم به ما می گويد که<br />
قدمت نوشتار بوکت به پيش از نيمه ی قرن بيستم می رسد. در واقع او اين متن را به سال 1941 نگاشته است.<br />
اگر چهار دهه ی ديگر به عقب بازگرديم، تغيير استانداردها چشمگيرتر هم می شوند. در يک کتاب قبلی ام از<br />
نوشته ی آرمانشهری اچ جی ولز به نام<br />
کنم چون به روشنی خيره کننده ای نشانگر مطلب مورد نظرم است.<br />
244<br />
جمهور نوين نقل قول کردم. اين نقل قول را مجدداً در اينجا هم ذکر می<br />
242<br />
.<br />
در اينجا نويسنده القاب تحقيرآميز انگليسی برای فرانسوی ها، ايتاليايی ها، آمانی ها، يهوديان، و سياه پوستان ذکر می کند.م<br />
ينید که برای هر شیء طبيعی (درختان، کوه ها، حيوانات و قائل به وجود روح است<br />
243 . animist : (...<br />
244 . New Republic, H. G. Welles<br />
www.secularismforiran.com
یون<br />
یعن<br />
یعن<br />
197<br />
جمهور نوين با نژادهای پست چه خواهد کرد؟ چگونه با سياهان رفتار خواهد کرد؟<br />
...<br />
يا ...<br />
و زردپوستان؟<br />
يهوديان ... آن توده های سياه، و قهوه ای و سفيد چرکابی، و زرد، که نظام کارآمد نوين آنان را<br />
برنمی تابد؟ خوب، دنيا دنياست، نه يک مؤسسه ی خيريه، و به نظر من اينها بايد بروند... و نظام<br />
اخلاقی<br />
جمهور نوين، نظامی<br />
که بر جهان حکم خواهد راند، در خدمت زادآوری<br />
بشريتی<br />
است که<br />
ظريف و کارآ و زيبا باشد – بدن های زيبا و قوی، روشن و با ذهن نيرومند... و شيوه ای که تاکنون<br />
طبيعت در شکل دهی جهان پيش گرفته، ي<br />
ضعفا را از پراکندن ضعف باز داشته<br />
مردان جمهور جديد ايده آلی دارند که می ارزد به خاطرش دست به کشتار بزنند.<br />
...<br />
مرگ است...<br />
اين نوشته مورَخ 1902 است، و ولز در زمانه ی خود آدم پيشرويی محسوب می شد. در سال 1902 گرچه اين<br />
ايده ها مقبول عام نبود، اما می توانست محور يک گفتگوی سر ميز شام باشد. شنودگان امروزی در مقابل شنيدن<br />
اين سخنان واقعاً وحشت می کنند. بايد توجه کنيم که هيتلر، هر چند که خوفناک بود، اما چندان که از نظرگاه<br />
امروزی ما می نمايد به دور از زايتگايست زمانه ی خود نبود. زايتگايست چقدر شتابناک تغيير می کند<br />
که در جهان متمدن شکل می گيرد، و شعاع های آن تا دوردست ها گسترش می يابد.<br />
– موجی<br />
اما علت اين تغييرات انضمامی و پيوسته در آگاهی اجتماعی چيست؟ من صلاحيت پاسخگويی اين پرسش را ندارم.<br />
برای مقصود من همين کفايت می کند که اين تغييرات ناشی از دين نيستند. اما اگر مجبور باشم نظريه ای ارائه دهم<br />
به اين ترتيب پاسخ را می جويم: بايد توضيح دهيم که چرا تغيير زايتگايست اخلاقی چنين در ميان مردم گوناگون<br />
همزمان رخ می هد؛ و بايد توضيح دهيم که چرا راستای اين تغييرات نسبتًا يکسان است.<br />
نخست، چگونه تغييرات همزمان در ميان مردمان گوناگون رخ می دهند؟ تغيير از طريق گفتگو در کافه ها و<br />
مهمانی ها، کتاب ها و مرور کتاب ها، روزنامه ها و رسانه های ديگر، و امروزه از طريق اينترنت از ذهنی به<br />
ذهن ديگر منتقل می شوند. تغيير در حال و هوای اخلاقی، به شيوه های مختلفی بروز می يابد: در سرمقاله ها،<br />
مصاحبه های راديويی<br />
تلويزي<br />
کرد.<br />
، سخنرانی های سياسی، نقل و روايت های استندآپ کمدی ها، و گفتگوهای سريال های<br />
، در آرای قانونگذاران پارلمان و تعبيرات قضات از آن قوانين. يک شيوه ی توصيف اين تغييرات آن<br />
است که بگوييم بسامد حضور مِم ها در انبان مِمی تغيير می کند، اما در اينجا اين شيوه ی توصيف را دنبال نخواهم<br />
بعضی از ما عقب تر از امواج پيشرونده ی تغييرات زايتگايست اخلاقی و برخی اندکی جلوتر از آن حرکت می<br />
کنيم. اما بيشتر ما مردمان قرن بيست و يکم نزديک به هم و بسيار جلوتر از دوران ابراهيم، يا حتی مردم همين<br />
اواخر ي<br />
1920 حوالی<br />
هستيم. کليت موج به پيش می رود، و حتی آوانگاردهای قرون ماضی (که توماس<br />
هاکسلی نمونه ی بارزشان بود) خود را پشت سر قافله ی قرون بعدی می يابند. البته پيشرفت همواره خطی نيست،<br />
www.secularismforiran.com
یدن<br />
یست<br />
یعن<br />
یها<br />
198<br />
بلکه بيشتر به منحنی دندانه اره ای پر پيچ و خمی می ماند. پسرفت های موقتی و محلی نيز، مانند دولتی که<br />
ايالات متحده از سال 2000 تاکنون بدان دچار شده همواره وجود دارد. اما در مقياس زمانی طولانی تر، روند<br />
پيشرونده قابل اغماض نيست و تداوم می يابد.<br />
چه چيزی اين تغييرات را در راستای يکنواختی پيش می برد؟ نبايد از نقش پيشراننده ی رهبرانی غافل شويم که<br />
جلوتر از زمانه شان حرکت می کنند، به پا می خيزند و باقی ما را به دنبال خود می کشند. در آمريکا، ايده ی<br />
برابری نژادی توسط رهبران بزرگ سياسی مانند مارتين لوترکينگ تحکيم شد، و کمدين ها، ورزشکاران و ديگر<br />
چهره های مردمی و نقش آفرينان عرصه ی اجتماعی، کسانی مانند پاول رابينسون، سي<br />
جَکی رابينسون به اين جنبش<br />
پوتيه، جِس اوانز و<br />
ياری رساندند. رهايی بردگان و زنان هم بسيار مديون رهبران فرهمند بوده است.<br />
برخی از اين رهبران مذهبی و برخی هم غيرمذهبی بودند. برخی از آنهايی که مذهبی بودند کارهای خوب شان را<br />
به خاطر دين شان می کردند. و در باقی موارد، دينداری اين رهبران امری فرعی بود.<br />
گرچه مارتين لوترکينگ<br />
مسيحی بود، اما فلسفه ی عدم خشونت خود را مستقيماً از جنبش نافرمانی مدنی گاندیِ اخذ کرده بود. و گاندی البته<br />
مسيحی نبود.<br />
عامل ديگر تغيير زايتگايست، بهبود وضع آموزش و به ويژه فهم اين است که افراد نژادهای ديگر و جنس ديگر<br />
هم مانند ما انسان هستند – که هر دوی اين آموزه ها عميقاً غيرانجيلی و برگرفته از علوم زي<br />
و به ويژه تکامل<br />
هستند. يک دليل اينکه در آلمان نازی با سياهان، زنان و کولی ها بدرفتاری می کردند اين بود که آنان را انسان<br />
کامل نمی شمردند. پيتر سينگر فيلسوف در کتاب<br />
246<br />
که ما بايد به وضعيت پسا-گونه مدار برسيم ي<br />
245<br />
رهايی جانوارن به شيواترين بيان اين ديدگاه را بيان می کند<br />
شيوه ی رفتار با گونه ی بشر را به ديگر گونه های جانوری<br />
دارای قوای مغزی نيز تسری دهيم. شايد اين ايده نشانگر جهت آتی زايتگايست اخلاقی باشد چرا که امتداد رفوم<br />
پيشين مانند لغو برده داری و رهايی زنان است.<br />
توضيح مفصل تر اينکه چرا زايتگايست اخلاقی جامعه با چنين سرعتی دستخوش تغيير می شود، از حوزه ی<br />
معلومات آماتوری من درباره ی روانشناسی و جامعه شناسی خارج است. برای مقصود من، همين قدر کافی است<br />
که بگوييم اين زايتگايست آشکارا به پيش می رود و سبب پيشرفت آن دين يا متون مقدس نيست. چه بسا نيروی<br />
پيشران زايتگاست، نيروی واحدی مانند نيروی گرانش نباشد، بلکه برهمکنش پيچيده ای از نيروهای نامتجانس<br />
باشد، مانند نيروهايی که مطابق قانون مور موجب افزايش نمايی قدرت رايانه ها می شوند. علت های پديده ی<br />
پيشرفت بارز زايتگايست اخلاقی هرچه که باشند، کاملاً برای زدن زيرآب اين ادعا کفايت می کند که ما برای<br />
خوب بودن، يا برای تصميم در مورد اينکه خوبی چيست، نيازمند <strong>خدا</strong> هستيم.<br />
245 . Animal Liberation, Peter Singer<br />
246 . post-speciesit<br />
www.secularismforiran.com
هي"<br />
یحت<br />
199<br />
در مورد هيتلر و استالين چه می گوييد؟<br />
مگر آنها بي<strong>خدا</strong> نبودند؟<br />
زايتگاست تغيير می کند، و عموماً هم اين تغيير سر در فراز و بهبودی دارد، اما چنان که گفتم منحنی اين بهبودی<br />
به صورت<br />
– باشد<br />
يکنواخت فزاينده نيست، بلکه شکل دندانه اره ای<br />
دارد و در برخی<br />
موارد دچار واژگونگی<br />
های<br />
وحشتناکی می شود. نمونه های چشمگير و دهشتبار اين واژگونگی ها را ديکتاتورهای قرن بيستم سبب شده اند.<br />
مهم است که ميان مقاصد شيطانی کسانی مانند هيتلر و استالين و نيروهای گسترده ای که برای حصول اين مقاصد<br />
به کار گرفتند تمايز قائل شويم. پيش تر گفتم که معلوم نيست ايده ها و مقاصد هيتلر شيطانی تر از کاليگولا بوده<br />
يا حتی شيطانی تر از برخی سلاطين عثمانی، که شرارت های تکان دهنده شان در کتاب نوئل باربر به نام<br />
247<br />
<strong>خدا</strong>يگان شاخ طلائی توصيف شده است. هيتلر تسليحات و فناوری های ارتباطی قرن بيستم را در اختيار داشت.<br />
با اين حال، بايد پذيرفت که هيتلر و استالين با هر معياری مردان فوق العاده شروری بودند.<br />
تلر و استالين بي<strong>خدا</strong> بودند. در اين باره چه می گوييد؟" اين پرسش را پس از هر سخنرانی عمومی<br />
ی دين، و نيز در اغلب مصاحبه های راديويی<br />
شود، خشمگينانه بر پايه ی اين دو فرض بنا شده است: نه تنها<br />
وحشيانه شان را<br />
به سبب<br />
بي<strong>خدا</strong>يی<br />
مشکوک است. اما در هر حال فرض<br />
فکر کنيم فرض<br />
شان انجام داده اند.<br />
من درباره<br />
از من پرسيده اند. اين پرسش که با لحن بيرحمانه ای مطرح می<br />
فرض<br />
(1)<br />
هيتلر و استالين بي<strong>خدا</strong> بودند بلکه<br />
(2)<br />
(1)<br />
(1)<br />
بی ربط است زيرا فرض<br />
آنها اعمال<br />
در مورد استالين درست و در مورد هيتلر<br />
(2)<br />
(1) از فرض (2)<br />
نتيجه می شود.<br />
کاذب است. کاملاً غيرمنطقی است که<br />
اگر بپذيريم که هيتلرو استالين هر دو بي<strong>خدا</strong> بوده اند، بايد<br />
بگوييم که هر دو سبيلو هم بوده اند، همين طور صدام حسين. خوب که چی؟ پرسش اصلی اين نيست که آيا اين يا<br />
آن آدم بد<br />
(يا خوب)<br />
با<strong>خدا</strong> بوده<br />
يا بي<strong>خدا</strong>.<br />
قرار نيست که آدم های<br />
بد را سرشماری<br />
کنيم تا نتيجه<br />
سرشماری ی<br />
مشخص کند شرارت از کدام مسلک ناشی می شود. اين واقعيت که روی سگک کمربندهای نازی ها حک شده بود<br />
uns" "Gott mit [<strong>خدا</strong> با ماست]<br />
هيچ چيز را ثابت نمی کند؛ دست کم بدون بررسی بيشتر نمی توان از آن نتيجه<br />
ای گرفت. مسئله ی مهم اين نيست که آيا هيتلر و استالين بي<strong>خدا</strong> بودند يا نه، بلکه اين است که آيا بي<strong>خدا</strong>يی به طور<br />
نظام مندی مردم را به بدکاری سوق می دهد يا نه. هيچ شاهدی بر صدق اين مدعا نيست.<br />
به نظر می رسد هيچ شکی نيست که استالين بي<strong>خدا</strong> بود. او در يک مدرسه ی دينی ارتدوکس تحصيل کرد. مادر<br />
استالين هرگز از حسرت اينکه چرا فرزندش به خواست مادر عمل نکرده و کشيش نشده رهايی نيافت – به قول<br />
آلن بولوک، اين نکته بسيار مايه ی تفريح استالين بود<br />
.[106]<br />
شايد به خاطر همان تعليمات دينی بود که استالين در<br />
247 . Lords of Golden Horn, Noel Barber<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
ی ب<br />
یسا<br />
یحت<br />
یان<br />
200<br />
بزرگسالی از کلي<br />
ارتودوکس روسی و مسيحيت و کلاً دين متنفر شد. اما هيچ شاهدی در دست نيست که<br />
بي<strong>خدا</strong>يی موجب سبعيت او شده باشد. شايد تعليمات دينی سابق اش را هم نتوان مقصر شمرد، مگر اينکه اين<br />
تعليمات را در ايجاد مطلق انديشی، باور به مرجعيت مقتدر و اينکه هدف وسيله را توجيه می کند مؤثر بدانيم.<br />
اين اسطوره که هيتلر بي<strong>خدا</strong> بوده چنان ماهرانه ساخته و پرداخته شده است که اغلب مردم بی گفت و گو آن را می<br />
پذيرند، و متکلمان و واعظان دينی<br />
در خانواده ای کاتوليک زاده شد، و در کودکی به مدرسه و کلي<br />
مهابا نشخوارش می کنند. اما حقيقت امر به هيچ وجه آشکار نيست. هيتلر<br />
کاتوليک می رفت. مسلماً از اين نکات چندان<br />
نتيجه ای عايد نمی شود: کاملاً ممکن است که او دين را رها کرده باشد، همان طور که استالين پس از ترک<br />
مدرسه ی الاهيات تفليس چنين کرد. اما هيتلر هيچ گاه رسماً کاتوليک بودن خود را منکر نشد. و نکاتی هست که<br />
نشان می دهد که او در سراسر عمر ديندار باقی ماند. شايد نتوان او را کاتوليک خواند، ولی به نظر می رسد که او<br />
در سراسر عمر به قسمی مشيت الاهی باور داشت. برای مثال، در کتاب نبرد من، شرح می دهد که هنگامی که<br />
خبر اعلان جنگ جهانی اول را شنيد، "به زانو افتادم و از ژرفای قلبم پروردگار را سپاس گفتم که اجازه داده در<br />
چنين دورانی زيست کنم."[107]. اما اين شکرگزاری در سال 1914 بود که او فقط 25 سال داشت. شايد بعدها<br />
تغيير عقيده داده باشد؟ در سال 1920، هنگامی که هيتلر سی و يک سال داشت، دستيار نزديک اش رودولف هِس،<br />
که بعدها قائم مقام پيشوا شد، در نامه ای به نخست وزير باواريا نوشت: "من آقای هيتلر را خيلی خوب می شناسم،<br />
و کاملاً به او نزديک هستم. ايشان شخصی بسيار محترم، سرشار از مهر، مذهبی، و يک کاتوليک خوب می<br />
باشند." [108]<br />
البته، می توان گفت همان طور که "شخصی بسيار محترم" و "سرشاز از مهر" بودن هيتلر کاذب<br />
است، شايد "کاتوليک خوب" بودن او هم کاذب باشد! به سختی بتوان هيتلر را در هيچ موردی "خوب" شمرد. اين<br />
نکته مرا به ياد مضحک ترين استدلالی می اندازد که در دفاع از بي<strong>خدا</strong> بودن هيتلر شنيده ام. کسی می گفت هيتلر<br />
آدم بدی بود، اما مسيحيت خوبی را تعليم می دهد، پس هيتلر نمی توانسته مسيحی باشد! گورينگ درباره ی هيتلر<br />
می گفت: "تنها يک کاتوليک می تواند آلمان را متحد کند". به نظر من مقصود او از اين سخن می تواند کسی باشد<br />
که فقط کاتوليک بار آمده، نه کسی که حتماً کاتوليک معتقدی باشد.<br />
هيتلر در يک سخنرانی به سال<br />
1933 گفت،<br />
"ما دريافته ايم که مردم به اين ايمان نياز دارند.<br />
پس با جنبش بي<strong>خدا</strong>يان<br />
نبرد می کنيم، و اين نبرد منحصر به يک رشته اعلاميه های نظری نيست: ما بي<strong>خدا</strong>يی را موقوف می کنيم."<br />
[109]<br />
اين سخن البته می تواند صرفاً نشانگر اين باشد که او "معتقد به اعتقاد" بوده است. اما به سال 1941 او به<br />
آجودان خود، ژنرال گرهارد اِنگِل گفت "من تا ابد کاتوليک خواهم ماند."<br />
اگر هيتلر مسيحی کاملاً معتقدی نبوده باشد، اما او از اين سنت مسيحی که يهوديان را به خاطر کشتن عيسی<br />
لعن می کردند تأثير پذيرفته بود. هيتلر در يک سخنرانی به سال 1923 در مونيخ، گفت "نخستين کارمان بايد اين<br />
باشد که آلمان را از يهودي<br />
که ميهن مان را ويران کرده اند نجات دهيم...<br />
می خواهيم ميهن مان را از مصيبت<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
201<br />
نجات دهيم، به همان طريقی که آنها<br />
هيتلر: زندگی نامه ی<br />
248<br />
قطعی<br />
[يهوديان [ کردند: مرگ بر سر صليب." [110]<br />
درباره ی موضع مذهبی هيتلر در زمان "راه حل نهايی" می نويسد:<br />
جان تولَند در کتاب آدولف<br />
او که هنوز عضو لايقی برای کلي<br />
رم بود، به رغم نفرت اش از سلسله مراتب کليسايی، اين آموزه<br />
ی کليسا را همواره به خاطر داشت که يهوديان قاتلان <strong>خدا</strong> هستند؛ پس می توان آنها را بدون ذره ای<br />
عذاب وجدان امحا کرد چرا که عامل اين عمل همانا دست انتقام جوی الاهی است – به شرطی که اين<br />
امحا بدون ترحم ورزی، و بدون تبعيض انجام گيرد.<br />
نفرت مسيحيت از يهوديان مختص سنت کاتوليکی نيست. مارتين لوتر هم يک سامی ستيز دوآتشه بود. او در عادت<br />
کرم ها، می گويد: "همه ی يهوديان بايد از آلمان اخراج شوند." و کتابی نوشت با عنوان در باب يهوديان و دروغ<br />
249<br />
هايشان که چه بسا بر هيتلر تأثيرگذار بوده باشد. لوتر يهوديان را "جوجه افعی ها" خواند، همين عبارت در<br />
سخنرانی مشهور هيتلر به سال 1922 نيز تکرار شد، که در آن هيتلر چندين بار خود را مسيحی خواند:<br />
من به عنوان يک مسيحی ارادت عميقی به پروردگارم و به رزمندگی منجی دارم. ارادت من معطوف<br />
به مردی است که در تنهايی، در جمع ياران اندک اش، ماهيت اين يهوديان را تشخيص داد و مردان اش<br />
را به نبرد با آنها فراخواند. کسی که سوگند به پروردگار، بزرگ ترين محنت کش نبود، بلکه بزرگترين<br />
رزمنده بود. من به عنوان يک انسان و يک مسيحی در کمال عشق اين آيات را تلاوت می کنم که می<br />
فرمايد چگونه <strong>خدا</strong> عاقبت بر می خيزد، تازيانه را برمی دارد و جوجه افعی ها و مارها را از معبد خود<br />
بيرون می راند. نبرد او برای پاکسازی جهان از يهوديان چه مهيب بود. امروزه، پس از دو هزار سال،<br />
هنوز از ژرفای وجود خود احساس می کنم که او به همين خاطر خون خويش را نثار صليب کرده<br />
است. من به عنوان يک مسيحی وظيفه دارم تا نگذارم فريبم دهند، و وظيفه دارم در راه حق و عدالت<br />
پيکار کنم... و اثبات ما برای صحت عمل مان، همين نارضايتی است که هر روز فزونی می يابد. من<br />
هم در قبال مسيح و هم در قبال مردم ام وظيفه دارم. [111]<br />
دشوار بتوان دانست که آيا هيتلر عبارت "جوجه افعی ها" را از لوتر اقتباس کرده يا مانند خود لوتر مستقيماً از<br />
انجيل متی 3:7 اقتباس کرده است. به نظر اين دو نفر، تعقيب يهوديان، اجرای امر الاهی بود. هيتلر در کتاب نبرد<br />
من در اين باره نوشت: " پس معتقدم که مطابق اراده ی پروردگار متعال عمل می کنم: با دفاع از خود در برابر<br />
يهوديان، مطابق خواست پروردگار نبرد می کنم." اين نوشته مورخ<br />
1925<br />
است. او به سال<br />
هم در 1938<br />
248 . Adolf Hitler : The Definitive Biography, John Toland<br />
249 . On the Jews and their Lies, Martin Luther<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یسا<br />
202<br />
بود.<br />
سخنرانی اش در رايشتاگ، همين سخن را گفت، و نيز در سراسر عمرش مطالب مشابهی به خواهرش اظهار کرده<br />
نقل قول های فوق را بايد در مقابل آنهايی قرار داد که در کتاب سخنان سر ميز توسط منشی اش ثبت شده اند و در<br />
آنها هيتلر ديدگاه های ضدمسيحی دوآتشه ای اظهار داشته است. اين نقل قول ها مورخ<br />
1941 هستند:<br />
بزرگ ترين توفانی که تاکنون بشريت را درنورديده پيدايش مسيحيت بوده است. بلشويسم فرزند مشروع<br />
مسيحيت است. هر دو هجمه ی يهودی ها بوده اند. مسيحيت بود که عمداً دروغ دينی را وارد جهان<br />
کرد...<br />
دليل اينکه جهان باستان اين قدر ناب، روشن و آسوده بود اين است که هيچ چيز از اين دو مصيبت<br />
عظما نمی دانست: آبله و مسيحيت.<br />
بالآخره ما دليلی نداريم که آرزو کنيم که ايتاليايی<br />
ها و اسپانيايی<br />
کنند. بگذار ما تنها مردمی باشيم که خود را عليه اين مرض ايمن کرده ايم.<br />
ها خود را از چنگ مخدر مسيحيت رها<br />
کتاب سخنان سر ميز هيتلر حاوی تعداد بيشتری از اين قسم اظهارات است، که در آنها اغلب مسيحيت را معادل<br />
بلشويسم می خواند، گاهی تناظری بين مارکس و پولس قديس می يابد و هرگز هم فراموش نمی کند که هر دو<br />
يهودی بوده اند (گرچه هيتلر به طرز غريبی از پذيرفتن اينکه خود مسيح هم يهودی بود اکراه داشت.) ممکن است<br />
هيتلر از سال<br />
1941<br />
از مسيحيت رويگردان شده باشد. شايد هم اين تناقضات بدان سبب باشد که او دروغگوی<br />
فرصت طلبی بود که نمی توان به هيچ يک از سخنان اش اعتماد کرد؟<br />
آمد.<br />
می توان احتجاج کرد که به رغم سخنان خود هيتلر و نزديکان اش، او واقعاً مذهبی نبود بلکه از تظاهر به دينداری<br />
در سخنرانی هايش بهره می جست. شايد او با اين سخن ناپلئون موافق می بود که : "دين بهترين چيزی است که<br />
می تواند توده ی مردم را ساکت نگه دارد" يا با سخن سِنِکای جوان که گفته: "مردم عادی دين را حق می دانند،<br />
عاقلان باطل اش می شمرند، و حاکمان نافع." هيچ کس نمی تواند منکر شود که اين بی صداقتی از هيتلر بر می<br />
اگر انگيزه ی او از تظاهر به دينداری اين نگرش منفعت جويانه بوده باشد، بايد همچنين به خاطر داشته<br />
باشيم که هيتلر جنايات خود را دست تنها انجام نداد. وحشی گری نازی ها به دست سربازان و افسران او انجام شد<br />
که مسلماً اغلب شان مسيحيان واقعی بودند. در حقيقت، مسيحی بودن آلمانی ها زيرآب فرضيه ی مورد بحث ما را<br />
می زند – فرضيه ای که برای توضيح بی صداقتی فرضی هيتلر در تظاهر به دين پيش نهاديم. شايد هيتلر می<br />
انديشيده که بايد به طريقی با مسيحيت ابراز همدلی کند، و گرنه رژيم اش نمی تواند حمايت کليسا را جلب کند. اين<br />
حمايت به انحای مختلفی ابراز شد. از جمله، پاپ پيوس دوازدهم از موضع گيری در قبال رژيم نازی اجتناب کرد<br />
– موضوعی که مايه ی شرمساری کلي<br />
امروزی است. اظهار ارادت هيتلر به مسيحيت يا صادقانه بوده و يا<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
یها<br />
یحت<br />
یسا<br />
203<br />
جعلی بوده تا بتواند حمايت و همکاری مسيحيان آلمان و کلي<br />
رژيم او را دشور بتوان ناشی از بي<strong>خدا</strong>يی انگاشت.<br />
کاتوليک را جلب کند. در هر دو حالت، شرارت<br />
وقتی هم که او به مسيحيت می تاخت، هرگز مشيت الاهی را منکر نمی شد: او همواره باور داشت که عامل<br />
مرموزی به او مأموريتی الاهی بخشيده تا آلمان را رهبری کند. گاهی آن را مشيت الاهی می خواند و گاهی <strong>خدا</strong>.<br />
پس از آنشلوس، هنگامی که هيتلر در سال 1938 پيروزمندانه به وين بازگشت، در سخنرانی شادمانانه اش از <strong>خدا</strong><br />
و مشيت الاهی ذکری به ميان می آورد: "به باور من، خواست <strong>خدا</strong> بود که پسری از اين ديار را به رايش فرستاد<br />
و او را پيشوای ملت ساخت تا بتواند سرزمين مادری اش را به رايش بازگرداند." [112]<br />
هنگامی که در نوامبر 1939 به سختی از يک سوءقصد جان به در برد، نجات خود را مديون مشيت الاهی دانست<br />
که موجب تغيير برنامه ی جلسه ی او شده است: "من اکنون بسيار مسرورم. اين واقعيت که من زودتر از موعد<br />
بيرگربراوکلر را ترک کردم ثابت می کند که مشيت الاهی می خواهد که من به هدف ام برسم." [113] پس از اين<br />
سوءقصد نافرجام، اسقف اعظم مونيخ، کاردينال ميشل فالهابر دستور داد که به پاس اين موهبت در کلي جامع<br />
مونيخ نماز شکر به جا آورند تا "دخالت مشيت الاهی در قلمرو اسقفی و نجات مسرت بخش پيشوا" را شکر<br />
گويند. برخی پيروان هيتلر، با حمايت گوبلز، بدون هيچ خجالتی می خواستند نازيسم را به صورت يک دين<br />
درآورند. گوبلز که رئيس اتحاديه های تجاری متحد بود، علاقه ای به مناجات داشت، و حتی ريتم سرود روحانی<br />
پروردگار ما عيسی را برای اين کيش انتخاب کرده بود:<br />
آدولف هيتلر، ما تنها با تو متحد می شويم! می خواهيم در اين ساعت عهدمان را تکرار کنيم: ما در اين<br />
دنيا فقط به آدولف هيتلر اعتقاد داريم. ما معتقديم فقط ناسيونال سوسياليسم راه رستگاری مردم است. ما<br />
معتقديم که <strong>خدا</strong>وندگار ما را آفريده، و رهبری می کند، و ما را به دست کسی می سپارد که خوشبختی ما<br />
در کف اوست. ما معتقديم که اين <strong>خدا</strong>وندگار آدولف هيتلر را برای ما فرستاده است تا آلمان همواره<br />
استوار باشد.<br />
استالين بي<strong>خدا</strong> بود و هيتلر محتملاً چنين نبود؛ اما حتی<br />
اگر هيتلر بي<strong>خدا</strong> هم بوده باشد، آخر بحث بي<strong>خدا</strong>يی<br />
استالين/هيتلر بسيار ساده است. ممکن است يک فرد بي<strong>خدا</strong> مرتکب شرارت شود، اما شرارت او به خاطر بي<strong>خدا</strong>يی<br />
اش نيست. استالين و هيتلر نهايت شرارت را مرتکب شدند؛ اولی بر پايه ی مارکسيم دگماتيک و دين مآب و دومی<br />
بر پايه ی يک نظريه ی بهنژادی غيرعقلانی و غيرعلمی که ته مايه ای هم از جنون واگنری داشت. اما جنگ های<br />
مذهبی<br />
که واقعاً به خاطر دين شعله می کشند در طی تاريخ به طرز وحشتناکی فراوان بوده اند. من هيچ جنگی را<br />
نمی يابم که به خاطر بي<strong>خدا</strong>يی درگرفته باشد. چرا بايد چنين جنگی رخ دهد؟ انگيزه ی جنگ می تواند حرص و آز<br />
اقتصادی،<br />
يا جاه طلبی سياسی، يا تعصبات نژادی، يا انتقام جويی، يا باورهای ميهن پرستانه درباره ی سرنوشت<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
204<br />
يک ملت باشد. يک انگيزه ی قاطع تر برای جنگ اين است که دين ما تنها دين حق است، و کتاب مقدس مان همه<br />
ی کافران و پيروان اديان رقيب را مذمت کرده يا مستحق مرگ شمرده و به سربازان جبهه ی <strong>خدا</strong> وعده ی دخول<br />
مستقيم به بهشت داده است. سام هريس، در کتاب<br />
250<br />
پايان ايمان<br />
درست به هدف می زند و می گويد:<br />
خطر ايمان دينی اين است که آدميان عادی را وا می دارد تا ميوه های جنون را بچينند و آنها را مقدس<br />
تلقی کنند. تمدن هنوز در محاصره ی لشکريان حمق است زيرا هنوز به کودکان تعليم می دهند که<br />
گزاره های دينی، برخلاف گزاره های ديگر، محتاج توجيه نيستند.<br />
امروزه مردم همديگر را به<br />
خاطر ادبيات باستانی می کشند. در تصور چه کسی می گنجند که اين تراژدی پوچی رخ دهد؟<br />
برعکس، چرا کسی به خاطر غياب<br />
يک باور بجنگد؟<br />
250 . The End of Faith, Sam Harris<br />
www.secularismforiran.com
یدن<br />
یدن<br />
205<br />
فصل 8<br />
دين چه اشکالی دارد؟ اين همه دشمنی چرا؟<br />
دين به مردم قبولانده که مردی نادي<br />
دقيقه ی عمرتان انجام دهيد نظاره می کند. و اين مرد نادي<br />
هست – که در آسمان ها زندگی می کند – و هر کاری را که شما در هر<br />
فهرستی از ده عمل ممنوعه دارد. و اگر هر يک از<br />
اين اعمال را انجام دهيد، شما را به جای خاصی پر از دود و آتش و شکنجه و عذاب می فرستد که تا ابدالدهر در<br />
آنجا بسوزيد و جزغاله شويد و ناله و فغان کنيد... اما او به شما مهر می ورزد!<br />
جورج کارلين<br />
دين چه اشکالی دارد؟<br />
من، بنا به سرشت خودم، مشتاق جنگ و جدال نيستم. فکر نمی کنم جر و بحث راهی به حقيقت باز کند، و معمو ًلا<br />
دعوت به مناظره های رسمی را رد می کنم. يک بار برای مناظره با اسقف اعظم يورک، به ادينبورو دعوت شدم.<br />
احساس افتخار کردم و دعوت را پذيرفتم. پس از آن مناظره، ريچارد استانارد که فيزيکدانی مذهبی است در کتاب<br />
251<br />
خود با عنوان خلاصی از دين؟ نامه ای را ذکر کرد که به آبزرور نوشته بود:<br />
خبرنگار سرويس علمی شما در نوشته ای تحت عنوان خوش خيالانه<br />
ی "<br />
<strong>خدا</strong> در بارگاه دانش دست<br />
پايين را دارد"، گزارش داده که چگونه ريچارد داوکينز در يک مناظره با اسقف اعظم يورک او را<br />
"دچار آسيب<br />
"نتيجه:<br />
جدی های<br />
کافران 10؛ مسيحيان<br />
فکری"<br />
کرده است.<br />
0" حکايت می کند.<br />
اين خبرنگار برايمان از<br />
"بي<strong>خدا</strong>ی<br />
متفرعن خندان"<br />
و<br />
استانارد در ادامه به انتقاد از آبزرور می پردازد که چرا مناظره ی بعدی را که ميان او و من، و نيز اسقف<br />
بيرمنگام و کيهان شناس برجسته، سِر هرمان بُندی، در انجمن پادشاهی صورت گرفته، و جنجالی نبوده، نتايج<br />
بسيار سازنده تری داشته گزارش نکرده است. تنها موردی که با او موافقم اين است که تلويحاً مناظره های جنجالی<br />
251 . Doing Away with God, Russell Stannard<br />
www.secularismforiran.com
206<br />
را محکوم می کند. من به دلايلی که در کتاب<br />
∗<br />
شرکت نمی کنم.<br />
252<br />
دستيار شيطان<br />
ذکر کرده ام، هرگز در مناظره با خلقت گرايان<br />
اما به رغم بی ميلی ام به مسابقه های گلادياتوری، ظاهراً شهرت يافته که من در قبال دين بسيار ستيزه جو هستم.<br />
همکارانی دارم که قبول دارند <strong>خدا</strong>يی نيست، و قبول دارند برای اخلاقی بودن نيازی به <strong>خدا</strong> نداريم، و نيز قبول<br />
دارند که می توان ريشه های دين و اخلاقيات را بر پايه ی امور غيردينی توضيح داد، و با اين حال از رويکرد من<br />
متعجب می شوند. می گويند چرا اين قدر دشمنی می کنی؟ واقعاً اشکال دين چيست؟ آيا دين اين قدر مصيبت بار<br />
است که بايد فعالانه با آن جدال کنيم؟ چرا زندگی ات را نمی کنی، و نمی گذاری بقيه هم زندگی شان را بکنند؟<br />
مگر دين چه فرقی با مثلاً اخترگويی، فال قهوه و انرژی درمانی دارد؟ مگر همه ی اينها مهملات بی ضرری<br />
نيستند؟<br />
در پاسخ بايد بگويم که اين به اصطلاح ستيزه جويی که گاهی به من يا به ديگر بي<strong>خدا</strong>يان نسبت می دهند، محدود به<br />
کلام است. قرار نيست من به صرف اختلاف نظر در مورد الاهيات، در جايی بمب گذاری کنم؛ سر کسی را بِبُرم؛<br />
کسی را سنگسار کنم؛ يا به صليب بکشم و بر هيمه ی هيزم بسوزانم؛ يا هواپيمايی را به آسمان خراش ها بکوبم.<br />
اما مخالفان من به اين قانع نمی شوند. گاهی پيش تر می روند و مثلاً می گويند: "آيا اين ستيزه جويی شما سبب نمی<br />
شود که شما را يک بي<strong>خدا</strong>ی بنيادگرا بدانند، درست مثل بنيادگراهای مذهبی که قصد مقابله با آنها را داريد؟" بايد<br />
اين ايراد را پاسخ دهم، چون متأسفانه بسيار رايج است.<br />
بنيادگرايی و انهدام علم<br />
بنيادگرايان می پندارند که برحق هستند، چون حقيقت را در کتاب مقدسی خوانده اند، و از پيش می دانند که هيچ<br />
چيز نمی تواند شالوه ی باورهايشان را سست کند. حقيقت کتاب مقدس برايشان يک اصل خدشه ناپذير است، و نه<br />
حاصل يک فرآيند استدلال. کتاب مقدس شان عين حق است و اگر شواهدی خلاف آن يافت شود، شواهد را به دور<br />
می افکنند نه کتاب را. برعکس آنان، من به عنوان يک دانشمند باورهايم (مثلاً به درستی نظريه ی تکامل) را از<br />
خواندن يک کتاب مقدس نياموخته ام بلکه اين باورها را به اين خاطر درست می دانم که شواهد درستی آنها را<br />
بررسی کرده ام. اين دو رويکرد کاملاً با هم فرق دارند. باور ما به درستی کتاب های مربوط به تکامل، به خاطر<br />
قداست اين کتاب ها نيست. بلکه بدان سبب است که وجود شواهد فراوان، قاطع و بی ابهام امروزی، ما را به<br />
درستی اين باورها سوق می دهند. در اصل، هر خواننده ای می تواند برود و اين شواهد را وارسی کند. هنگامی<br />
252 . A Devil’s Chaplain, Richard Dawkins<br />
∗<br />
من هرگز درشت گويی همکار برجسته ی استراليايی ام را نداشته ام که وقتی يک خلقت گرا از او (که در اينجا نامش را نمی برم)<br />
دعوت به مناظره ی رسمی کرد، گفته بود: "اين مناظره برای سی وی شما عالی است، نه برای من."<br />
www.secularismforiran.com
207<br />
که خطايی در يک کتاب علمی باشد، عاقبت کسی پيدا می شود و آن خطا را کشف می کند. سپس در کتاب بعدی آن<br />
خطا تصحيح می شود. آشکار است که اين امر هيچ گاه در مورد کتاب های مقدس رخ نمی دهد.<br />
فيلسوفان، و به ويژه آماتورهايی که اندکی فلسفه آموخته اند، و به خصوص آنهايی که آلوده ی "نسبيت گرايی<br />
فرهنگی" شده اند ممکن است بانگ اعتراض بردارند که: باور يک دانشمند به شواهد نيز خود نوعی ايمان<br />
بنيادگرايانه است. من در جای ديگر به اين ايراد پرداخته ام. در اينجا نظر خود را به طور خلاصه تکرار می کنم.<br />
همه ی ما، فارغ از اين که با ژست فيلسوفانه چه اظهاراتی کنيم، در زندگی مان به شواهد باور داريم، اگر مرا به<br />
قتل متهم کنند، و دادستان لجوجانه از من بپرسد که آيا درست است که شب جنايت در شيکاگو بوده ام يا نه، نمی<br />
توانم با طفره ی فلسفی از چنگ سؤال اش فرار کنم و بگويم: "بستگی دارد منظورتان از "درست" چه باشد. و نيز<br />
نمی توانم به نسبيت گرايی مردم شناسانه متوسل شوم و بگويم: "من فقط به معنای علم غربی شما "در" شيکاگو<br />
بوده ام. مردم بونگولی مفهوم کاملاً متفاوتی از "در" دارند که مطابق آن فقط هنگامی می توان گفت که شخصی<br />
"در" جايی بوده که شيخ مسنی در آنجا بوده باشد که بيضه ی خشک شده ی بزی را انفيه کرده باشد." [115]<br />
شايد دانشمندان هنگامی که می کوشند تعريفی انتزاعی از<br />
کند.<br />
"حقيقت " ارائه می دهند بنيادگرا باشند. اما همه مان<br />
همين طور هستند. وقتی من می گويم تکامل درست است، بنيادگرايی ام بيش از اين نيست که بگويم نيوزلند در<br />
نيمکره ی جنوبی قرار دارد. ما به اين دليل تکامل را درست می دانيم که شواهدمان مؤيد آن است، و اگر ببينيم که<br />
شواهد جديدی خلاف تکامل يافت شوند، فوراً اين نظريه را دور می اندازيم. هيچ بنيادگرای واقعی چنين کاری نمی<br />
برخی بنيادگرايی را با شور و شوق اشتباه می گيرند. هنگامی که من در مقابل خلقت گرايان بنيادگرا از تکامل<br />
دفاع می کنم، ممکن است شوريده به نظر برسم، اما اين نه به اين خاطر که من هم طرفدار يک جور بنيادگرايی<br />
ديگر هستم. من به اين خاطر گاهی جوش می زنم که شواهد حامی نظريه ی تکامل چنان قوی هستند که من از<br />
اينکه رقيب ام آنها را نمی بيند<br />
–<br />
يا در اغلب موارد، نمی خواهد ببيند چون خلاف کتاب مقدس اش هستند– برآشفته<br />
می شوم. جوش و خروش من هنگامی بالا می گيرد که می انديشم بنيادگرايان بيچاره، و کسانی که بر آنها تأثير می<br />
گذارند، چقدر گمگشته هستند. حقايق مربوط به تکامل و ديگر حقايق علمی، بسی خيره کننده و زيبا هستند؛ چه قدر<br />
غم انگيز است که بميريم بی آن که اندکی از آنها سر در آورده باشيم! البته اين نکته مرا جوشی می کند. چطور می<br />
توانم بی تفاوت باشم؟ اما اعتقاد من به تکامل هيچ ربطی به بنيادگرايی و ايمان ندارد، زيرا می دانم که اگر شواهد<br />
قاطعی خلاف تکامل بيابم، اين نظريه را رها می کنم.<br />
www.secularismforiran.com
208<br />
اين اتفاق در دنيای<br />
علم رخ می<br />
دهد.<br />
پيش تر داستان<br />
يک استادمان در دوره<br />
کارشناسی ی<br />
او را گفته ام.<br />
253<br />
جانورشناس برجسته و محترمی در آکسفورد بود و سالهای سال اعتقاد راسخ داشت که جهاز گولجی (يک<br />
ويژگی ميکروسکوپی درون سلول ها) واقعی نيست، بلکه يک مفهوم تصنعی و غيرحقيقی است. رسم دانشکده ی<br />
جانورشناسی اين بود که دوشنبه ی هر هفته کل اعضا جمع می شدند و به حاصل پژوهش يک پژوهشگر ميهمان<br />
گوش می دادند. يکی از دوشنبه ها، پژوهشگر ميهمان يک زيست شناس سلولی آمريکايی بود که شواهد کاملاً<br />
متقاعدکننده ای بر وجود جهاز گولجی ارائه داد. در پايان سخنرانی او، استاد مسن ما برخاست و با گام های بلند<br />
به جلوی تالار رفت؛ دست پژوهشگر آمريکايی را فشرد؛ و با هيجان گفت "همکار عزيزم، از شما سپاسگزارم.<br />
من اين پانزده سال اخير در اشتباه بودم." ما هم آن قدر کف زديم که کف دستان مان سرخ شد. هيچ بنيادگرايی چنين<br />
حرفی نمی زند. در عمل، همه ی دانشمندان هم چنين حرفی نمی زنند. اما همه ی دانشمندان حداقل در حرف اين<br />
رويکرد را ايده آل می دانند – بر خلاف، گيريم، سياستمداران که شايد چنين رويکردی را دمدمی مزاجی بدانند و<br />
تحقير کنند. با يادآوری خاطره ی آن جلسه ای که شرح دادم، هنوز بغض گلويم را می گيرد.<br />
به عنوان يک دانشمند، ستيزه ی من با بنيادگرايی دينی به اين خاطر است که فعالانه مانع علم ورزی می شود.<br />
بنيادگرايی به ما می آموزد که تغيير عقيده ندهيم، و چيزهای جالبی را که می توانيم بدانيم، نيآموزيم. بنيادگرايی راه<br />
علم را سد می کند و شيره ی عقل را می کشد. اسفبار ترين نمونه ای که می توانم در اين مورد ذکر کنم، حکايت<br />
زيست شناس آمريکايی، کِرت وايز است، که امروزه مدير مرکز پژوهش های منشاء انواع در کالج برايان در<br />
،1925<br />
دايتون تِنِسی است. نام کالج برايان برگرفته از نام ويليام جنينگز برايان است. برايان در سال يک معلم<br />
علوم به نام جان اسکوپ را به اتهام تدريس تکامل به دادگاه مشهور "محکمه ی ميمون" فراخواند. وايز می<br />
توانست آرزوهای دوران کودکی اش را تحقق بخشد و در يک دانشگاه واقعی استاد زمين شناسی شود؛ دانشگاهی<br />
که شعار آن می توانست "انتقادی بيانديش" باشد، نه شعار متناقضی که امروزه بر وبسايت کالج برايان می بينيم:<br />
"انتقادی و انجيلی بيانديش". در واقع جناب وايز يک مدرک زيست شناسی از دانشگاه شيکاگو دارد، به علاوه ی<br />
دو مدرک ديگر در زيست شناسی و گياه شناسی از هاروارد، که در آنجا زير نظر کسی مثل استفن جی. گولد<br />
تحصيل کرده است. وايز دانشمند جوان، نخبه و آينده داری بود، که می توانست رؤيای خود را تحقق بخشد و به<br />
پژوهش و تدريس در يک دانشگاه معتبر بپردازد.<br />
سپس تراژدی رخ داد، و او نه از بيرون، بلکه از درون خود گرفتار بنيادگرايی دينی شد. اين بنيادگرايی او را<br />
واداشت تا باور کند که زمين – موضوع تحصيل اش در شيکاگو و هاروارد – کمتر از ده هزار سال عمر دارد. او<br />
آن قدر هوشمند بود که تصادم شاخ به شاخ ميان دين خود و علم را تشخيص دهد، و اين تعارض مايه ی ناآرامی<br />
فزاينده ی او شد. يک روز که ديگر نمی توانست اين تنش ها را تحمل کند قيچی برداشت و سروقت انجيل رفت و<br />
253 . Golgi Apparatus<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
یسا<br />
یحت<br />
209<br />
شروع کرد به بريدن هر آيه ای که با جهان بينی علمی نمی خواند. در پايان اين عمل بسيار صادقانه و پرزحمت،<br />
ديد که چندان چيزی از انجيل اش باقی نمانده است:<br />
هر قدر سعی کردم، و حتی با حفظ حاشيه ی برگ های کتاب مقدس، ديدم که ديگر نمی شود بدون<br />
گسيختن شيرازه ی کتاب مقدس آن را از روی ميز بردارم. مجبور بودم بين تکامل و کتاب مقدس دست<br />
به انتخاب بزنم. ديدم يا کتاب مقدس درست است و تکامل نادرست؛ يا اينکه کتاب مقدس نادرست است<br />
و بايد انجيل را دور بياندازم... آن شب بود که کلام <strong>خدا</strong> را پذيرفتم و هر چيزی را که خلاف آن باشد،<br />
از جمله تکامل را، به دور انداختم. به اين ترتيب، همه ی آمال و آرزوهای علمی ام را با کمال اندوه به<br />
آتش افکندم.<br />
من اين داستان را بسيار غم انگيز می يابم؛ هر قدر که داستان جهاز گولجی مرا سرشار از تحسين و شعف می<br />
سازد، داستان کِرت وايز بسيار رقت بار و تأمل برانگيز است. زخمی که به آينده و شادکامی زندگی او وارد شد،<br />
کار خودش بود؛ بسيار غيرضروری بود، و به راحتی می شد از آن اجتناب کرد. تنها کاری که بايد می کرد اين<br />
بود که کتاب را دور می انداخت. يا اينکه مانند برخی متألهان آن را به بي<br />
نمادين، يا مجازی تعبير می کرد. اما<br />
او در عوض، کار بنيادگرايانه را انجام داد و علم، شواهد، و عقل را همراه آمال و آرزوهايش به دور افکند.<br />
شايد صداقت کِرت وايز درميان بنيادگرايان<br />
يگانه باشد. صداقت او تکان دهنده، آزارنده و نابودگر است. بايد جايزه<br />
ی تمپلتون را به او بدهند؛ او می تواند نخستين دريافت کننده ی صادق اين جايزه باشد. وايز چيزی را رو می کند<br />
که وقتی بنيادگرايان با تناقض های علم با اعتقادات شان مواجه می شوند، مخفيانه در اذهان شان می گذرد. حاصل<br />
کلام او را بشنويم:<br />
اگرچه دلايلی علمی مبنی بر کوتاهی عمر زمين هست، اما من بنا به اين دلايل خلقت گرا نشده ام.<br />
اگر همه ی شواهد عالم هم خلاف خلقت گرايی باشند ، همان طور که سال های پيش استادانم می گفتند و<br />
من هم قبول داشتم، من همچنان به خلقت گرايی خود پافشاری می کنم چرا که کلام <strong>خدا</strong> چنين است. من<br />
بايد در ايمانم استوار باشم. [116]<br />
ظاهراً در اينجا وايز سخن لوتر را تقليد می کند که هنگام نصب تِزهايش بر در کلي<br />
ويتنبورگ بر زبان رانده<br />
بود. اما کِرت وايز بيچاره بيشتر مرا به يايد وينستون اسميت در رمان 1984 می اندازد، که نوميدانه می کوشيد<br />
باور کند که دو به علاوه ی دو برابر پنج می شود، چون برادر بزرگترش چنين خواسته بود. وينستون اسميت از<br />
ترس شکنجه اجباراً خود را وادار به اين باور کرده بود، درحالی که اجبار وايز از ترس شکنجه ی فيزيکی نبود،<br />
بلکه ناشی از حکم ايمان دينی بود که ظاهراً برای برخی همان قدر الزام آور و مقيد کننده است. می توان گفت<br />
www.secularismforiran.com
210<br />
ايمان دينی نوعی شکنجه ی روانی است. ستيزه ی من با دين به خاطر بلايی است که بر سر کِرت وايز آورد. اگر<br />
دين می تواند يک زمين شناس فرهيخته ی هاروارد را به چنين روزی بياندازد، فکر کنيد چه بر سر کسانی می<br />
آورد که کمتر فرهيخته و هوشمند باشند.<br />
سخت کيشی دين بنيادگرا، جوانان معصوم و مشتاق بی شماری را از آموختن علم بازداشته است. دين غيربنيادگرا<br />
و "ظريف" چنين کاری نمی کند. اما اين نوع دين هم به کودکان خردسال می آموزد که ايمان و تعبد بی چون و<br />
چرا يک فضيلت است، و به اين ترتيب دنيا را مهيای رشد بنيادگرايی می سازد.<br />
نيمه ی پنهان مطلق گرايی<br />
در فصل قبل، هنگامی که می کوشيدم تغيير زايتگايست اخلاقی را توضيح دهم، به توافق اخلاقی گسترده ای ميان<br />
مردمان ليبرال روشنفکر و شايسته اشاره کردم. من اميدوارانه فرض کردم که عموم "ما" کم و بيش اين توافق را<br />
می پذيريم. و منظورم از "ما" همه ی کسانی بود که احتمال دارد اين کتاب را بخوانند، چه مذهبی باشند و چه<br />
غيرمذهبی. اما البته همگان با اين توافق اخلاقی سر همراهی ندارند (و همگان هم ميل ندارند کتاب مرا بخوانند).<br />
بايد پذيرفت که مطلق<br />
254<br />
گرايی به هيچ وجه از ميان نرفته است.<br />
در واقع، اين شيوه ی تفکر بر اذهان بسياری از<br />
مردم جهان امروز حکمفرماست، و خطر آن بيش از همه در جهان اسلام و در دين سالاری<br />
آمريکايی آشکار است<br />
)<br />
رو به گسترش<br />
255<br />
نگاه کنيد به کتاب کوين فيليپ با عنوان دين سالاری آمريکايی ). اين مطلق گرايی<br />
تقريباً هميشه از ايمان قوی دينی ناشی می شود، و عمدتاً به همين دليل است که برخی دين را نيروی شرآفرين<br />
جهان می خوانند.<br />
يکی از شديدترين مجازات هايی که در عهد عتيق پيش بينی شده، مجازات کفرگويی است. اين مجازات هنوز در<br />
برخی کشورها اجرا می شود. بخش c-259 از قانون جزايی پاکستان مجازات مرگ را برای اين "جرم" در نظر<br />
گرفته است. در<br />
18 اوت<br />
2001، پزشک و استاد دانشگاهی به نام دکتر يونس شيخ به خاطر کفرگويی به مرگ<br />
محکوم شد. جرم مشخص او اين بود که به دانشجويانش گفته بود که محمد پيش از ابراز دعوت خود در چهل<br />
سالگی مسلمان نبود. يازده نفر از دانشجويان او اين "کفر" را به مراجع قانونی گزارش دادند. البته قانون<br />
ضدکفرگويی پاکستان بيشتر در مورد مسيحيان اجرا می شود. کسانی مثل آگوستين عاشق مسيح که در سال<br />
2000 در فيصل آباد به اين خاطر به مرگ محکوم شد. مسيح که مسيحی بود حق نداشت با معشوق مسلمانش<br />
ازدواج کند زيرا قانون اسلامی پاکستان اجازه نمی دهد يک زن مسلمان با مرد نامسلمان ازدواج کند. پس آقای<br />
مسيح کوشيد تا به اسلام بگرود و به همين خاطر محکوم به رياکاری شد. در گزارشی که من خواندم مشخص نشده<br />
254 . absolutism<br />
255 . American Theocracy, Kevin Phillip<br />
www.secularismforiran.com
یون<br />
یعن<br />
ی سی ب<br />
211<br />
که آيا خود اين عمل هم مجازات مرگ در پی دارد، يا اينکه او حرفی عليه محمد زده بود. در هر حال، مسلم است<br />
که در هر کشوری که قوانين اش عاری از تعصب باشند، مجازات چنين کاری مرگ نيست.<br />
در سال 2006 فردی به نام عبدالرحمان در افغانستان به خاطر گروش به مسيحيت به مرگ محکوم شد. آيا او کسی<br />
را کشته بود، آسيبی به کسی يا چيزی رسانده بود؟ نه. تنها عقيده ی درونی و خصوصی اش را تغيير داده بود. او<br />
به برخی انديشه ها رسيده بود که باب ميل زمامداران کشورش نبود. و به خاطر داشته باشيد، که کشور او ديگر<br />
افغانستان دوره ی طالبان نبود، بلکه افغانستان "آزاد شده" ی دوران حميد کرزای بود که ائتلاف به رهبری آمريکا<br />
برپا کرده اند. آقای عبدالرحمان عاقبت از اعدام گريخت، اما به مدد گواهی عدم سلامت روانی، و پس از فشارهای<br />
شديد بين المللی. او اکنون در ايتاليا پناه جسته، تا از کشته شدن توسط غيورمردانی که در پی انجام تکليف شرعی<br />
خود هستند در امان باشد. هنوز هم مطابق يکی از مواد قانون اساسی افغانستان "آزادشده"، مجازات مرگ در<br />
انتظار مرتدان است. به خاطر داشته باشيد که ارتداد، به معنای آسيب رساندن به اشخاص يا اموال نيست، بلکه به<br />
قول جورج اورول در<br />
1984<br />
256<br />
يک جرم فکری است، که مجازات رسمی آن در شريعت اسلام، مرگ است. يک<br />
مثال هم از مواردی بياوريم که اين مجازات اجرا شده است. در<br />
3 سپتامبر<br />
عربستان سعود يه جرم ارتداد و کفرگويی در ملاءعام گردن زده شد.[117]<br />
1992، صادق عبدالکريم مال االله در<br />
يک بار در يک ميزگرد تلويزي<br />
با سِر اقبال سکرانی که در فصل 1 گفتم که مسلمان "ميانه رو" برجسته ای<br />
محسوب می شد، گفتگويی داشتم. من او را با طرح مسئله ی مجازات مرگ برای ارتداد به چالش گرفتم. او پس از<br />
کش و قوس رفتن فراوان عاقبت نتوانست اين عمل را تأييد يا تکذيب کند. او می کوشيد موضوع را عوض کند و<br />
بگويد که اين موضع چندان اهميتی ندارد. اين هم از مردی که دولت بريتانيا به پاس تلاش برای بهبود<br />
اديان " به او لقب شواليه داده است.<br />
"روابط ميان<br />
اما جهان مسحيت هم بری از ايراد نيست. همين اواخر، ي<br />
در سال 1992 جان ويليام گات در بريتانيا به خاطر<br />
کفرگويی محکوم به نُه ماه کار با اعمال شاقه شد. جرم او اين بود که عيسی را با دلقک ها مقايسه کرده بود.<br />
باورش دشوار است، اما هنوز جرم ارتداد در قوانين بريتانيا هست<br />
کوشيد تا به عنوان شاکی خصوصی از بی<br />
.[118]<br />
2005 در سال<br />
يک گروه مسيحی<br />
257<br />
به خاطر پخش برنامه ی اپرای جری سپرينگر ، شکايت کند.<br />
در سال های اخير اصطلاح "طالبان آمريکايی" رايج شده است. با يک جستجوی سريع در گوگل می توانيد بيش از<br />
يک دوجين وبسايت با اين نام را بيابيد. در اين وبسايت ها نقل قول هايی از رهبران دينی آمريکايی و سياست<br />
مداران ايمان-محور گردآوری شده اند. خواندن اين جملات به روشنی يادآور تعصب کور، تعصب، سنگدلی و<br />
256 . thoughtcrime<br />
257 . Jerry Springer, the Opera<br />
www.secularismforiran.com
یست<br />
یعن<br />
یچل<br />
یات<br />
212<br />
قساوت طالبان افغانی، آيت االله خمينی<br />
و مراجع وهابی<br />
عربستان سعودی<br />
است.<br />
به ويژه سايتی<br />
«The به نام<br />
» Taliban American پر از اين قبيل نقل قول های شنيع است که با نقل از شخصی به نام آن کولتر آغاز می<br />
شود، که به گفته ی همکاران آمريکايی ام يک شخص حقيقی است: "ما بايد به کشورهايشان حمله کنيم، رهبران<br />
شان را بکشيم و مردم شان را به مسيحيت بگروانيم." [119] يک درافشانی ديگر، سخن باب دوران، نماينده ی<br />
کنگره است که گفته واژه ی gay را نبايد به کار ببريم مگر هنگامی که به عنوان مخفف<br />
« Got Aid Yet ? »<br />
استعمال شود. فرمايش ديگر، سخن ژنرال ويليام جی بوکين است که گفته: "جرج بوش با اکثريت آرای آمريکاييان<br />
انتخاب نشد، جرج بوش را <strong>خدا</strong> انتخاب کرد" و يک اظهار فضل قديمی تر، از بيانات مشهور وزير کشور دوران<br />
رونالد ريگان است که در مورد سياست محيط زي<br />
ود گفته: "نيازی نيست از محيط زيست حمايت کنيم چون<br />
بازگشت مسيح نزديک است." طالبان افغانی و طالبان آمريکايی نمونه های روشنی هستند از اينکه وقتی مردم<br />
بخواند متون مقدس شان را به طور تحت اللفظی تعبير کنند چه پيش می آيد. اين نمونه ها نشان می دهند که اجرای<br />
دينسالاری عهد عتيق در دنيای مدرن را به چه نتايج مهيبی منجر می شود. کتاب اصول افراط گرايی: راست<br />
258<br />
مسيحی در آمريکا نوشته ی کيمبرلی بليکر شرح مفصلی از تهديد طالبان آمريکايی به دست می دهد (که البته<br />
در کتابش به اين نام خوانده نمی شوند).<br />
دين و همجنسگرايی<br />
در افغانستان تحت حاکميت طالبان، مجازات رسمی همجنسگرايی اعدام بود. اعدام بايد به اين طريق ابتکاری انجام<br />
می شد که بايد محکوم را زنده زير ديواری دفن بگذارند و ديوار را روی او خراب کنند؛ حتی اگر اين "جرم"،<br />
يک عمل خصوصی باشد که با رضايت دو فرد بزرگسال و بدون هرگونه آسيب به ديگران انجام گيرد. در اينجا هم<br />
با يک نمونه ی کلاسيک از مطلق گرايی دينی مواجه هستيم. کشور خود من هم حق ندارد به خود بنازد. تا همين<br />
سال ي اواخر،<br />
1987، همجنسگرايی<br />
در خلوت هم<br />
تورينگ، رياضيدان بريتانيايی که همراه با جان فون نيومن<br />
يک جرم قابل تعقيب در بريتانيا محسوب می<br />
آلن شد.<br />
از آنها به عنوان پدر کامپيوتر ياد می شود، پس از<br />
محکوم شدن به همجنسگرايی در خلوت، خودکشی کرد. البته آلن تورينگ را زير ديوار نگذاشتند و با تانک ديوار<br />
را رويش خراب نکردند. به تورينگ پيشنهاد شد که ميان اين دو گزينه دست به انتخاب بزند: يا دو سال را در<br />
زندان بگذراند (تصور کنيد که ديگر زندانيان می توانستند با او چه رفتاری داشته باشند) و يا اينکه يک دوره ی<br />
تزريق هورمون را بگذراند، که می توان گفت معادل اخته کردن شيميايی<br />
است و موجب بزرگ شدن سينه ها می<br />
شود. گزينه ی خصوصی و نهايی را خود او انتخاب کرد، و سيبی آغشته به سيانور خورد. [120]<br />
تورينگ با هوش استثنايی خود توانست رمز مخابراتی افسانه ای آلمان ها را بگشايد. شايد بتوان گفت سهم او در<br />
شکست نازی ها بيش از سهم آيزنهاور و چرچيل بود. به لطف تورينگ و ديگر همکاران "اولترا" يش در بي<br />
پارک بود که ژنرال های عملي<br />
نيروهای متفقين توانستند در طی سالهای جنگ، نقشه های ژنرال های آلمانی را<br />
258 . Fundamentals of Extremism : The Christian Right in America, Kimberly Blaker<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
ینا<br />
یعن<br />
213<br />
به دست آورند و آنها را پيش از اجرا خنثی کنند. پس از جنگ، نقش تورينگ ديگر مخفی نبود، و بايد به عنوان<br />
نجات دهنده ی ملت مورد تمجيد و تکريم قرار می گرفت و به او لقب شواليه اعطا می شد. اما باز همان عارضه<br />
ی اخلاقيات ايمان محور که همواره وسواس اعمال<br />
)<br />
يا حتی انديشه های) خصوصی مردم را دارد بروز کرد.<br />
رويکرد "طالبان آمريکايی" به همجنسگرايی مثال بارز مطلق گرايی دينی آنان است. به سخن عاليجناب جری فال<br />
ول، بنيانگذار دانشگاه ليبرتی گوش بسپاريم: "ايدز تنها مجازات <strong>خدا</strong> برای همجنسگرايان نيست. بلکه مجازات <strong>خدا</strong><br />
برای جامعه ای است که همجنسگرايان را تحمل می کند."[121] نخستين چيزی که در مورد اين افراد نظر مرا<br />
جلب کرد، تمايل خيره کننده شان برای کمک به خيريه های مسيحی است. يک رأی دهنده بايد چه جور آدمی باشد<br />
که هر دوره به سناتور جاهلی مثل جِس هلمز جمهوری خواه از کارولي<br />
شمالی رأی دهد؟ مردی که به استهزا<br />
گفته است: "نيويورک تايمز و واشينگتن پست لانه ی همجنسبازها شده اند. تقريباً تمام روزنامه نگاران شان يا گِی<br />
هستند يا لزبين."[122] به نظرمن، کسی به اين آدم رأی می دهد که اخلاقيات را تنها در قالب تنگ دينی می بيند و<br />
احساس می کند هر کسی که فاقد ايمان جزمی اوست برايش تهديدی محسوب می شود.<br />
پيش تر ازسخنان پَت رابرتسون، بنيان گذار ائتلاف مسيحيان نقل کردم.<br />
يکی او<br />
از نامزدهای<br />
حزب جدی<br />
جمهوريخواه برای انتخابات رياست جمهوری سال 1988 بود، که بيش از سه ميليون داوطلب و همين حدود پول<br />
را برای کارزار تبليغاتی خود بسيج کرده بود. با شنيدن بياناتی از اين دست، ميزان حمايتی<br />
که او جلب کرده<br />
نگران کننده است: "[همجنسگرايان [ می خواند به کليساها بيايند و خدمات کليسايی را مختل کنند و همه جا خون<br />
بپاشند و مردم را گرفتار ايدز کنند و به صورت کشيش ها تُف کنند." يا اينکه "[تنظيم خانواده] کودکان را به فحشا<br />
می کشد، مردم را زانی می کند، و حيوانيت، همجنسبازی و لزبين بازی و همه ی محرمات انجيل را رواج می<br />
دهد." نگرش رابرتسون به زنان نيز می تواند مايه ی دلگرمی طالبان افغانی شود: "می دانم شنيدن اين سخن برای<br />
خانم ها دردناک است. اما بايد بگويم اگر شما ازدواج کنيد، بايد رياست مرد خانه، ي<br />
سرور خانه است و شوهر سرور زن. تا بوده همين بوده."<br />
شوهرتان را بپذيريد. مسيح<br />
گَری پاتر، رئيس مجمع کاتوليک ها برای عمل سياسی مسيحی چنين می گويد: "هنگامی که مسيحيان در کشور<br />
اکثريت بيابند، ديگر کلي<br />
شيطانی نخواهيم داشت، ديگر توزيع آزاد هرزه نگاری نخواهيم داشت، ديگر صحبت<br />
از حقوق همجنسبازان در کار نخواهد بود. بعد از اينکه اکثريت مسيحی قدرت را به دست گرفت، پلوراليسم شرّ و<br />
غيراخلاقی محسوب خواهد شد و دولت ديگر اجازه نخواهد داد که کسی به بدکاری بپردازد. چنان که از فحوای<br />
مطلب مشخص است، در اينجا "بدکاری" به معنای کارهايی نيست که عواقب بدی برای مردم در بر دارند، بلکه به<br />
معنای انديشه ها و کنش های خصوصی است که "اکثريت مسيحی" دوست ندارند.<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
یعن<br />
یعن<br />
214<br />
کشيش فِرِد فِلپ از کلي<br />
باپتيست شرقی نمونه ی ديگری از واعظانی است که از همجنس گرايی متنفرند.<br />
هنگامی که بيوه ی مارتين لوتر کينگ درگذشت، کشيش فِرِد يک دسته برای شرکت کنندگان در مراسم خاکسپاری<br />
را ترتيب داد و برايشان چنين موعظه کرد که<br />
"<br />
<strong>خدا</strong> لواطکارها و طرفداران لواطکارها را دوست ندارد. پس <strong>خدا</strong><br />
از کورتا اسکات کينگ هم متنفر است و حتماً حالا او را در آتش و گوگرد سوزان جهنم انداخته. جايی که اين<br />
جرثومه هرگز نمی ميرد و آن آتش هرگز خاموش نمی شود، و دود جزغاله شدن اش تا ابدالدهر بلند است."<br />
[123]<br />
آسان می توان گفت که فِرد فِلپ يک آدم ديوانه است، اما اين ديوانه حمايت و پول فراوانی جلب کرده است.<br />
طبق گفته ی وبسايت اش، فِلپ از سال<br />
اردن، و عراق سازماندهی کرده است (ي<br />
1991 تاکنون<br />
22000 تظاهرات ضدهمجنسگرايی را در آمريکا، کانادا،<br />
به طور متوسط هر چهار روز يک تظاهرات). شعارهای اين<br />
تظاهرات ها از اين قبيل بوده که: " شکر <strong>خدا</strong> به خاطر ايدز". يک ويژگی جالب سايت او اين است که به طور<br />
خودکار نشان می دهد که هر يک از همجنسگرايان وفات کرده تاکنون چند روز در جهنم عذاب شده اند.<br />
نگرش نسبت به همجنسگرايی نکات بسياری را درباره ی اخلاقيات ايمان-محور آشکار می کند. يک موضوع<br />
آموزنده ی ديگر، بحث سقط جنين و قداست حيات آدمی است.<br />
دين و قداست حيات<br />
بشر<br />
به نظر مطلق گرای دينی، جنين انسان، يک انسان است. پس سقط جنين کاملاً خطاست و درست به مثابه قتل<br />
محسوب می شود.<br />
من تا آنجا که من ديده ام بسياری از پرشورترين مخالفان سقط جنين، اغلب نظر مساعدی به<br />
اعدام اشخاص بزرگسال دارند. بايد انصاف بدهيم که اين رويکرد شامل کاتوليک های رومی نمی شود، که از<br />
جمله ی فاش گوترين مخالفان سقط جنين هستند. اما جرج دبليو بوشِ، نمونه ی بارز نسل مذهبی امروز است. او و<br />
امثال او، مدافعان پروپاقرص حفظ حيات آدمی در همه ی شرايط هستند، از زمان جنينی گرفته تا زمانی که شخص<br />
به مرض لاعلاجی دچار شود. اما در عين حال، همين افراد در برخی موارد مانع پژوهش های پزشکی می شوند؛<br />
پژوهش هايی که بی گمان می توانند به نجات جان های بسياری بينجامند. [124] دليل روشن مخالفت با حکم<br />
اعدام، حرمت جان آدمی است. اما از سال 1976 که دادگاه عالی آمريکا حکم ممنوعيت اعدام را ملغی کرد، بيش<br />
از ثلث اعدام های پنجاه ايالت آمريکا، در ايالت تگزاس انجام شده اند. و در دوران فرمانداری بوش در تگزاس،<br />
اين ايالت بيشترين نرخ اعدام را در تاريخ خود ثبت کرد، ي<br />
وظيفه ی خود عمل کرده و قوانين ايالتی را به اجرا گذاشته است؟<br />
تقريباً هر نُه روز يک اعدام. اما شايد بوش تنها به<br />
[125]<br />
اگر اين طور باشد، درباره ی گزارش<br />
مشهور تاکرکارلسون، خبرنگار سی ان ان چه بگوييم؟ کارلسون، که خود مدافع حکم اعدام است، شوکه شد وقتی<br />
که ديد که بوش "برای شوخی" حرکات يک زن محکوم به اعدام را تقليد می کند. آن زن به بوش فرماندار التماس<br />
می کرد تا حکم اعدام اش را لغو کند: " بوش لب هايش را غنچه کرد و ادای آن زن را درآورد که نجوا می کرد:<br />
www.secularismforiran.com
یصب<br />
215<br />
خواهش می کنم.<br />
مرا نکشيد". " [126]<br />
توانست ترحم بيشتری جلب کند. به نظر می رسد تأمل درباره<br />
شايد اگر اين زن به بوش يادآور شده بود که زمانی جنين بوده، می<br />
ی سقط جنين اثرات غريبی بر ايمان بسياری از<br />
مردم دارد. مادر ترزای کلکته در سخنرانی اش هنگام دريافت جايزه ی صلح نوبل گفت: "سقط جنين بزرگ ترين<br />
نابودگر صلح است." چی؟ چطور کسی می تواند زنی با اين قضاوت ابلهانه را جدی بگيرد، تا چه رسد به اينکه<br />
جايزه ی نوبل هم به او بدهد؟ هرکسی که می خواهد فريفته ی قديس مآبی رياکارانه ی مادر ترزا شود، بايد کتاب<br />
کريستوفر هيچن با عنوان "مقام ميسيونری:<br />
برگرديم<br />
به طالبان آمريکايی<br />
259<br />
مادر ترزا در نظر و عمل" را بخواند.<br />
260<br />
و بشنويم از راندال تِری، بنيان گذار سازمان عمليات نجات که برای<br />
ارعاب<br />
پردازندگان به سقط جنين تشکيل شده است: " وقتی من، يا آدم هايی مثل من، در کشور می گرديم، بهتر است شما<br />
گورتان را گم کنيد، چون اگر پيدايتان کنيم، محاکمه تان می کنيم و ترتيب تان را می دهيم. اين حرف را کاملاً جدی<br />
می گويم. بخشی از برنامه ی من اين است که ترتيب سقط جنين کنندگان را بدهم." روی سخن تِری با پزشکانی<br />
است که عمل سقط جنين انجام می دهند، و آموزه های مسيحی اش در اين سخن به خوبی آشکار است:<br />
می خواهم يک موج نارواداری جامعه را از لوث وجود شما پاک کند. می خواهم يک موج نفرت شما<br />
را پاکسازی کند. بله، نفرت خوب است... هدف ما ايجاد يک ملت مسيحی است. ما يک وظيفه ی انجيلی<br />
بر دوش داريم. ما از جانب <strong>خدا</strong> مأموريم تا اين کشور را فتح کنيم. ما برابری نمی خواهيم. ما پلوراليسم<br />
نمی خواهيم.<br />
هدف ما بايد ساده باشد. بايد ملت مسيحی را مطابق قانون الاهی و ده فرمان بنا کنيم. هيچ عذری پذيرفته<br />
نيست.[127]<br />
اين اهداف و آرزوهای کاملاً رايج نزد طالبان آمريکايی را جز فاشيسم مسيحی نمی توان نام نهاد. اين نگرش<br />
تصوير آينه ای دقيقی است از دولت فاشيست اسلامی که بسياری از مردم در ديگر نقاط جهان مشتاقانه خواهان<br />
آنند. راندال تری<br />
اين کتاب<br />
(2006)<br />
– هنوز– به قدرت سياسی نرسيده است. اما<br />
نمی تواند خوشبين باشد [که چنين کسانی هرگز قدرت نمی يابند].<br />
هيچ ناظر صحنه ی سياسی آمريکا در زمان نگارش<br />
رويکرد يک فرد پيامدگرا يا فايده گرا به مسئله ی سقط جنين بسيار متفاوت از اين است. يک پيامدگرا می کوشد<br />
رنج هايی را که هر تصميم گيری اخلاقی ايجاد می کند سبک سنگين کند. آيا جنين هنگام سقط درد می کشد؟ (اگر<br />
سيستم عصبی جنين هنوز شکل نگرفته باشد، نه. و حتی اگر جنين آن قدر رشد کرده باشد که شبکه ی ع<br />
اش<br />
شکل گرفته باشد هم، مسلماً کمتر از، گيريم، گاوی در سلاخ خانه رنج می برد.) آيا زن حامله، يا خانواده اش، از<br />
259 . The Missionary Position : Mother Teresa in Theory and Practice, Christopher Hitchen<br />
260 . Operation Rescue<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یال<br />
216<br />
سقط جنين رنج می برند؟ به احتمال زياد بله. اما در موقعيتی که سيستم عصبی جنين هنوز شکل نگرفته، آيا نبايد<br />
انتخاب را به سيستم عصبی کاملاً شکل گرفته ی مادر واگذار کرد؟<br />
البته اين بدان معنا نيست که يک پيامدگرا هرگز نمی تواند مخالف سقط جنين باشد. پيامدگرايان می توانند استدلال<br />
261<br />
"لغزنده" [يا فراخ دامنه] ای هم مطرح کنند. مثلاً بگويند که گيريم که جنين درد نکشد، اما فرهنگی که<br />
گرفتن جان انسان را مجاز شمارد می تواند سر از ناکجاآباد در آورد. کجا بايد آدم کشی را متوقف کرد؟ آيا کودک<br />
کشی هم مجاز است؟ لحظه ی تولد يک خط فاصل طبيعی برای تعريف قوانين فراهم می آورد، و می توان احتجاج<br />
کرد که دشوار بتوان پيش از تولد و در دوران جنينی خط فاصل روشنی يافت. بنابراين استدلال های فراخ دامنه<br />
می توانند لحظه ی تولد را مهم تر از تعبير محدود فايده گرايانه بدانند.<br />
262<br />
استدلال های عليه بهمرگی را نيز می توان در قالبی فراخ دامنه مطرح کرد. بگذاريد نقل قولی خي<br />
از يک<br />
فيلسوف اخلاقی بياوريم: "اگر اجازه دهيد پزشکان جان يک بيمار در حال درد کشيدن را بگيرند، همه فوراً به اين<br />
فکر می افتند که از شر مادربزرگ شان خلاص شوند و پول هايش را بالا بکشند. شايد ما فيلسوفان فارغ از مطلق<br />
گرايی بار آمده باشيم، اما جامعه نياز به ديسيپلين و قواعد مطلق دارد؛ قواعدی از اين قبيل که "تو نبايد مرتکب قتل<br />
شوی". در غير اين صورت معلوم نيست کجا بايد کشتن را متوقف کرد. در جهان غيرايده آلی که ما زندگی می<br />
کنيم، گاهی<br />
پيامدهای مطلق گرايی می توانند بهتر از پيامدگرايی خام باشد! شايد در يک جامعه ی پيامدگرا ما<br />
فيلسوفان اخلاق مجبور باشيم جهد بليغی کنيم تا مردم را از خوردن اجساد مردگان، مثلاً اجساد بيخانمان هايی که<br />
در اثر تصادف های<br />
می ی جاده<br />
ميرند، منع کنيم.<br />
آدمخواری بسيار ارزشمندتر از آن است که طرد شود."<br />
اما بنا به استدلال فراخ دامنه، تابوی<br />
مطلق گرايانه عليه<br />
شايد استدلال های<br />
فراخ دامنه بتوانند به قبول نوعی<br />
مطلق گرايی غيرمستقيم بينجامند. اما معاندان ديندار سقط<br />
جنين، زحمت استدلال فراخ دامنه را به خود نمی دهند. در نظر آنها، مسئله ساده تر از اين حرفهاست: جنين همان<br />
"بچه" است؛ کشتن همان قتل است. همين و بس؛ ختم کلام. اين ديدگاه مطلق گرايانه به نتايج غريبی می انجامد.<br />
نخست، با اين ديدگاه، پژوهش درباره ی سلول تلقيح شده را بايد موقوف کرد. هرچند که اين پژوهش ها فوايد بالقوه<br />
ی بسياری برای دانش پزشکی دارند، اما چون به مرگ سلول های جنينی می انجامد بايد ممنوع شوند. تناقض اين<br />
نگرش اينجا معلوم می شود که مردم تلقيح مصنوعی يا IVF 263 را پذيرفته است. در اين روش پزشکان معمو ًلا<br />
چندين تخمه از زن می گيرند و آنها را خارج از بدن او تلقيح می کنند. در برخی موارد تا دوازده تخمه ی بارور<br />
توليد می شود که دو يا سه تای آنها را در محفظه ی مخصوصی کشت می دهند. تناقض قضيه اينجاست که از اين<br />
تخمه ها تنها يک يا دو تا را نگه می دارند. بنابراين IVF در دو مرحله از فرآيند، تخمه ها را می کشد و مردم هم<br />
261 . slippery slope<br />
262 . euthanasia<br />
263 . In Vitro Fertilization<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
یها<br />
217<br />
عموماً هيچ مشکلی با اين روش ندارد. بيست و پنج سال است که IVF يک روش استاندارد برای شادی بخشيدن به<br />
حيات زوج های<br />
فرزند شده است.<br />
اما مطلق گرايی دينی گاهی با IVF هم مشکل دارد. روزنامه ی گاردين مورخ<br />
3 ژوئن<br />
2005 گزارش عجيبی<br />
داشت با عنوان "زوج های مسيحی به فراخوان نجات تخمه های باقی مانده از IVF پاسخ می گويند". گزارش<br />
درباره<br />
"نجات دهد".<br />
264<br />
ی سازمانی بود به نام برف دانه ها که می کوشد تخمه های زايد باقی مانده در کلينيک هی IVF را<br />
يک زن واشنگتنی<br />
عضو اين سازما اظهار داشته که<br />
"ما واقعاً احساس می<br />
کنيم که <strong>خدا</strong> ما را<br />
فراخوانده تا بکوشيم به تک تک اين جنين ها – اين کودکان – بخت حيات بدهيم." بچه ی چهارم اين زن حاصل<br />
اين "اتحاد نامنتظر ميان مسيحيان محافظه کار با جهان بچه های لوله ی آزمايش" است. شوهر اين خانم که از اين<br />
اتحاد نگران بوده، با يکی از شيوخ کليسا مشورت کرده و کشيش توصيه کرده که "اگر می خواهيد بردگان را آزاد<br />
کنيد، گاهی بايد با برده داران معامله کنيد." من در عجبم که اين مردم چه می گويند اگر بدانند که بيشتر تخمه های<br />
تلقيح شده در بدن زن هم فوراً نابود می شوند. می توان اين پديده را نوعی "کنترل کيفيت" طبيعی شمرد.<br />
از نظر برخی مؤمنان ، کشتن يک توده ی ميکروسکوپی از سلول ها با کشتن يک دکتر قبراق فرقی ندارد. پيش تر<br />
از راندال تِری و "عمليات نجات" اش سخن گفته ام. مارک يورگنزمِيِر در کتاب جالب خود وحشت در ذهن<br />
265<br />
<strong>خدا</strong> ، عکسی از کشيش مايکل برِی و دوستش کشيش پاول هيل آورده که پرچمی را نگه داشته اند که روی آن<br />
نوشته: "آيا متوقف کردن قتل کودکان معصوم خطاست؟" هردويشان آدم های شاد و خرمی به نظر می آيند؛ تقريباً<br />
مثل بچه مثبت ها، لباس غيررسمی پوشيده اند و لبخند دلربايی بر لب دارند. درست برخلاف چيزی که از آدم های<br />
266<br />
منزوی و خيره سر تصور می رود. با اين حال، کار و بار آنها و دوستان شان در سپاه <strong>خدا</strong> ، آتش زدن کلينيک<br />
سقط جنين است، و اصلاً پرده پوشی هم نمی کنند که ميل دارند دکترهای سقط کننده را بکشند. در<br />
ی 1994، پاول هيل يک تفنگ شات گان برداشت و دکتر جان بريتون و محافظش جيمز بَرت را بيرون از کلينيک<br />
29 ژوئيه<br />
بريتون در پنساکولای فلوريدا کشت. سپس خود را به پليس تسليم کرد، و گفت که دکتر را کشته تا ديگر نتواند<br />
" مرتکب قتل<br />
اطفال معصوم" شود.<br />
مايکل برِی به صراحت از چنين کارهايی دفاع می کند. وقتی با او در پارک عمومی کلورادو اسپرينگز مصاحبه<br />
ای برای مستندی که درباره ی دين می ساختم انجام دادم، فهميدم که خود را مدافع آرمان های والای اخلاقی می<br />
∗<br />
شمارد .<br />
پيش از اينکه به پرسش سقط جنين بپردازيم، سعی<br />
کردم با طرح چند پرسش مقدماتی<br />
ميزان انجيل-<br />
محوری اخلاقيات برِی را روشن کنم. من يادآور شدم که قانون انجيلی زناکاران را به سنگسار محکوم می کند.<br />
264 . Snowflakes<br />
265 . Terror in the Mind of God, Mark Juergensmeyer<br />
266 . Army of God (AOG)<br />
www.secularismforiran.com
یچپ<br />
یها<br />
یست<br />
یان<br />
218<br />
انتظار داشتم که او اين حکم را شنيع و غيرقابل دفاع بداند، اما پاسخ او مايه ی تعجبم شد. او با خوشحالی موافقت<br />
خود را با اجرای سنگسار، پس از طی مراحل قانونی، اظهار کرد. سپس خاطرنشان کردم که پاول هيل، که عملش<br />
کاملاً مورد تأييد برِی است، بدون طی مراحل قانونی کوشيده عدالت را به دست خود اجرا کند و دکتر را بکشد.<br />
دفاع بری از عمل دوست روحانی اش همانی بود که در مصاحبه با يورگنز می ير گفته بود. او گفت قتل انتقام<br />
جويانه، مثلاً قتل يک دکتر بازنشته، با قتل يک دکتر مشغول کار فرق دارد. قتل يک دکتر مشغول سقط جنين او را<br />
از "کشتار مکرر بچه ها" باز می دارد. بعد به او گفتم که گرچه هيچ شکی در صداقت پاول هيل نيست، اما اگر<br />
هر کس بخواهد به دست خود عدالت را اجرا کند، و نه به واسطه ی قوانين محدودکننده، جامعه دچار هرج و مرج<br />
وحشتناکی می شود. آيا بهتر نيست به جای اقدام فردی، بکوشيم قوانين را به طور دموکراتيک تغيير دهيم؟ بِری<br />
پاسخ داد: "خوب، مشکل اينجاست که ما قانونی نداريم که واقعاً قانون باشد؛ قوانين ما را آدم های سبکسر و<br />
هوسران وضع می کنند. همان طور که در به اصطلاح قانون حق سقط جنين ديده ايم، که قانون را قاضی ها نوشته<br />
اند... "<br />
بعد بحث ما به موضوع قانون اساسی آمريکا و منشاء قوانين کشيد. ديدگاه برِی در قبال اين مسئله خيلی<br />
شبيه ديدگاه مسلمانان ستيزه جوی ساکن بريتانيا از آب درآمد که به روشنی می گويند که خود را فقط تابع قانون<br />
اسلام می دانند، نه قوانين موضوعه ی دموکراتيک کشور.<br />
پاول هيل در سال 2003 به جرم قتل دکتر بريتون و محافظش اعدام شد. او گفته بود اگر بتواند باز هم اين کار را<br />
خواهد کرد تا اطفال نازاده را نجات دهد. او که بی شک مرگ خود را در راه اهدافش می دانست، در يک کنفرانس<br />
خبری اظهار کرد<br />
"<br />
من معتقدم دولت با اعدام من، مرا به يک شهيد بدل می کند." در تظاهرات عليه اعدام او،<br />
دست راستی های ضد سقط جنين با دست چپی های مخالف حکم اعدام همراه شده بودند.<br />
ها از فرماندار جِب<br />
بوش می خواستند که "از شهادت پاول هيل جلوگيری کند". شايد استدلال شان اين بود که اعدام هيل موجب قتل<br />
بيشتری می شود، و اثر آن دقيقاً خلاف اثر بازدارنده ايست که به حکم اعدام نسبت می دهند. خود هيل در<br />
تمام اين مدت، تا زمانی که او را به اتاق اعدام بردند، لبخند می زد و می گفت<br />
"<br />
پاداش عظيمی در بهشت انتظار<br />
مرا می کشد... من به روشنايی می پيوندم." [128] و پيشنهاد می کرد که ديگران هم روش خشونت بار او را پيش<br />
بگيرند. پليس که پيش بينی حملات انتقام آميز پس از "شهادت" پاول هيل را کرده بود، در زمان اعدام او در حالت<br />
فوق العاده به سر می برد و چندين نفر از کس<br />
دريافت کردند.<br />
که به اين پرونده مربوط بودند نامه های تهديدآميز همراه با فشنگ<br />
کل اين قضايای وحشتناک از يک اختلاف نظر ساده ناشی می شود. برخی به خاطر عقايد دينی شان می انديشند که<br />
سقط جنين همان قتل است و حاضر اند تا برای دفاع از جنين ها، که "بچه ها" می خوانندشان، دست به قتل بزنند.<br />
در سوی ديگر کسانی هستند ، چه ديندار و چه بيدين، که با همين صداقت مدافع سقط جنين هستند زيرا از اخلاقيات<br />
∗<br />
مدافعان حقوق حيوانات هم که پژوهشگران زي<br />
مدعی دفاع از ارزش های والای اخلاقی هستند.<br />
را به خاطر آزمايش های پزشکی بر روی جانواران تهديد به خشونت می کنند،<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
219<br />
فکرشده ی پيامدگرا پيروی می کنند. اين دسته هم خود را ايده آليست می خوانند و برای بيماران نيازمند، کلينيک<br />
می سازند. بيمارانی که در نبود اين کلينيک ها مجبورند در بيغوله ها خود را به دستان ناشی دکترهای قلابی<br />
بسپارند و تن به عمل های خطرناک بدهند. هر دو دسته، طرف ديگر را قاتل يا مدافع قتل می شمارند. هر دو دسته<br />
هم با معيارهای خودشان کاملاً صادق هستند.<br />
سخنگوی يک کلينيک سقط جنين پاول هيل را يک ديوانه ی خطرناک توصيف کرد. اما اين قبيل افراد خود را<br />
ديوانه های خطرناکی نمی دانند، بلکه خود را آدم های خوب و اخلاقی محسوب می کنند که مجری احکام <strong>خدا</strong><br />
هستند. در واقع، من هم فکر نمی کنم که پاول ديوانه بود. او فقط خيلی مذهبی بود. خطرناک بود، اما ديوانه نبود.<br />
به طرز خطرناکی مذهبی بود. از ديدگاه اعتقادی هيل، کشتن دکتر بريتون کاملاً درست و اخلاقی بود. اشکال کار<br />
در خود ايمان دينی است. هنگامی هم با مايکل برِی مصاحبه می کردم، به نظرم اصلاً ديوانه نيامد. راستش از او<br />
خوشم آمد. به نظرم آدم صاف و صادقی آمد که به آرامی و فکرشده حرف می زند، اما متأسفانه ذهنش با انبوهی<br />
از مهملات دينی مسموم شده است.<br />
تقريباً همه ی مخالفان سرسخت سقط جنين عميقاً مذهبی هستند. مدافعان راسخ سقط جنين هم، چه مذهبی باشند و<br />
چه غيرمذهبی، معمولاً حامی نوعی فلسفه ی اخلاق پيامدگرای غيردينی هستند. و چه بسا مانند جِرمی برنتام از<br />
خود می پرسند "آيا آن موجودات می توانند رنج ببرند؟" پاول هيل و مايکل برِی بين کشتن يک جنين و کشتن يک<br />
دکتر هيچ تفاوت اخلاقی نمی بينند، جز اينکه، به نظرشان، جنين يک "طفل" معصوم است. پيامدگرايان اما،<br />
جوانب ديگر قضيه را هم می بينند. يک جنين نارس، از حيث حي<br />
و ظاهری به يک بچه قورباغه می ماند. يک<br />
پزشک اما، موجود آگاه و رشديافته ايست که اميد و آرزو و عشق و ترس دارد، بخش بزرگی از دانش بشری را<br />
اندوخته است؛ می تواند عواطف عميقی داشته باشد؛ و کشتن او به احتمال زياد بيوه ای مصيبت زده و کودکانی<br />
يتيم به جا می گذرد، و شايد والدين سالمندی را به سوگ بنشاند.<br />
پاول هيل موجب ايجاد درد و رنجی حقيقی، عميق و ماندگار در موجوداتی شد که سيستم عصبی شان قابليت رنج<br />
کشيدن را دارد. اما قربانيان آن پزشک چنين موجوداتی نبودند. آن جنين های نارس، فاقد سيستم عصبی بودند و به<br />
ضرس قاطع می توان گفت که درد نکشيده اند. و اگر هم جنين رشديافته که سيستم عصبی دارد بتواند درد بکشد<br />
–<br />
گرچه ايجاد هر رنجی نکوهيده است– اما رنج آن جنين، رنج يک انسان نيست. هيچ دليلی نداريم که بگوييم جنين<br />
انسان، بيش از جنين يک گاو يا گوسفند در همان مرحله از رشد، درد می کشد. همه ی دلايل مؤيد آنند که همه ی<br />
جنين ها، چه جنين انسان باشند و چه غيرانسان، کمتر از يک گاو يا گوسفند بالغ در موقع سلاخی رنج می برند، به<br />
ويژه سلاخی های دينی که در آن گلوی حيوان مطابق آداب شريعت بريده می شود.<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
220<br />
اندازه گيری درد دشوار است،<br />
[129]<br />
و جزئيات اين امر می تواند محل مناقشه باشد. اما اين موضوع ربطی به<br />
نکته ی اصلی مورد نظر من ندارد. منظور من بيان تفاوت ميان دو فلسفه ی اخلاقی است، ي<br />
پيامدگرايی سکولار و مطلق گرايی دينی.<br />
∗<br />
تفاوت ميان<br />
مکتب فکری سکولار نگران آن است که آيا جنين می تواند درد بکشد؛<br />
مکتب دينی نگران است که آيا جنين، انسان است يا نه. گاهی می شنويم که اخلاقيون دينی بر سر اين قبيل پرسش<br />
ها بحث می کنند که مثلاً " جنين در چه مرحله ای از رشد به يک شخص، يا به يک بشر، بدل می شود؟" اخلاقيون<br />
سکولار معمولاً پاسخ می دهند "نگران اين نباشيد که آيا جنين يک انسان است يا نه (آخر چه معنی دارد که يک<br />
توده ی سلولی را انسان بخوانيم؟)؛ بلکه بپرسيد در چه مرحله ای از رشد جنين، از هر گونه ای که باشد، آن جنين<br />
می تواند درد بکشد."<br />
مغالطه ی بزرگ بتهوون<br />
در شطرنج لفظی بحث بر سر سقط جنين، معمولاً حرکت بعدی مخالفان سقط جنين اين است که می گويند مسئله<br />
اين نيست که آيا جنين انسان می تواند درد بکشد يا نه. نکته ی مهم، توانايی های بالقوه ی جنين آدمی است. سقط<br />
جنين، اين فرصت را از او می گيرد که در آينده به يک انسان کامل بدل شود. نمونه ی بارز اين انگاره را می<br />
توان در برهانی ديد که اگر نگوييم بسيار رياکارانه است بايد آن را ناشی از حماقت محض بدانيم. من اين انگاره را<br />
که به انحای مختلفی مطرح می شود مغالطه ی بزرگ بتهوون می خوانم.<br />
∗<br />
پيتر و ژان ميداور ، در کتاب علم<br />
267<br />
حيات روايتی از اين برهان را مطرح می کنند که خود از نورمان سنت جان استواس نقل کرده اند که نماينده ی<br />
پارلمان بريتانيا و يکی از بزرگان غيرروحانی کاتوليک ها است.<br />
(1945-1874)<br />
خود استواس اين روايت را از موريس بارينگ<br />
اقتباس کرده که يک گرويده به کاتوليسيسم و همکار نزديک جی. کی. چسترتون و هيلاری بيلاک<br />
بوده است. او برهان خود را به صورت مکالمه ی فرضی ميان دو دکتر مطرح می کند:<br />
"<br />
می خواستم نظرتان را در مورد پايان دادن به بارداری يک زن بدانم. شوهر او سفليسی است، خودش<br />
سل دارد. از چهار بچه ای که زاييده، اولی نابينا است؛ دومی مرده به دنيا آمده؛ سومی کر و لال است؛<br />
و چهارمی هم سل دارد. با اين زن چه کار کنيم؟"<br />
"اگر من باشم به بارداری اش خاتمه می دهم."<br />
"پس اگردست شما بود، بتهوون را می کشتيد."<br />
اينترنت پر از سايت های به اصطلاح مدافع حيات است که اين داستان مضحک را بی شرمانه شاخ و برگ می<br />
دهند. اين هم يک روايت ديگر: "اگر بدانيد که زنی باردار است، هشت بچه دارد، که سه تايشان کر هستند، دو<br />
∗<br />
∗<br />
البته، اين تقسيم بندی کاملی نيست. اکثريت عمده ای از مسيحيان آمريکا ديدگاه مطلق گرايانه ای نسبت به سقط جنين ندارند، و با دادن<br />
حق انتخاب به مادر موافق اند. برای مثال سايت اتحاد دينی برای حق انتخاب توليد مثل را ببينيد: www.rcrc.org<br />
سر پيتر ميداور در سال 1960برنده ی جايزه ی نوبل فيزيولوژی<br />
و پزشکی شد.<br />
267 . The Life Science, Peter and Jean Medawar<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یحت<br />
221<br />
تايشان کور اند، و يکی عقب مانده ی ذهنی است (همه ی بچه ها به اين خاطر عليل شده اند که اين زن سفليس<br />
دارد) آيا توصيه می کنيد که بچه ی نُهم را سقط کند؟ اگر پاسخ تان مثبت باشد، حکم قتل بتهوون را صادر کرده<br />
ايد."[130] اين دستکاری در افسانه، رتبه ی زايش آهنگ ساز شهير را از فرزند پنجم به فرزند نهم تنزل می دهد،<br />
و تعداد کَرهای خانواده را به سه نفر و کورها را به دو نفر می رساند، و سفليس را هم از پدر بتهوون به مادر او<br />
منتقل می کند. بيشتر چهل و سه سايتی که در جستجوی روايت های مختلف اين افسانه<br />
ارجاع نمی دهند، بلکه مرجع شان پرفسوری به نام ال. رآ<br />
.<br />
يافته ام، به موريس بارينگ<br />
آگنيو از دانشکده ی پزشکی دانشگاه يوسی ال ای است،<br />
که ظاهراً پس از طرح اين بغرنج، به دانشجويان اش گفته "تبريک می گويم، شما همين الآن بتهوون را کشتيد."<br />
اما اين جناب ال. رآ<br />
.آگنيو اصلاً وجود خارجی ندارد – جالب است اگر می دانستيم آيا خود بارينگ اين افسانه را<br />
جعل کرده، يا اينکه پيش از او اختراع شده بود.<br />
در هر حال اين داستان مسلماً جعلی است. کاملاً دروغ است. حقيقت اين است که لوديک فون بتهوون نه بچه ی نُهم<br />
خانواده اش بود و نه بچه ی پنجم. او فرزند ارشد بود. البته اگر دقيق تر بگوييم، فرزند دوم بود، اما فرزند پيش از<br />
او فوت شده بود. مرگ و مير خردسالان در آن زمان کاملاً معمول بود. فرزند فوت کرده هم، تا آنجا که معلوم<br />
است، کر و لال يا کور يا عقب مانده ی ذهنی نبود. هيچ شاهدی هم در دست نيست که پدر و مادر بتهوون سفليسی<br />
بوده باشند، هر چند درست است که مادر او عاقبت به مرض سل مرد. اين بيماری در آن زمان قربانيان بسياری<br />
می گرفت.<br />
در حقيقت، اين داستان، يک افسانه ی مدرن است که برخی علاقه ی وافری به انتشار آن دارند. اما در هر حال،<br />
دروغ بودن اين قضيه هم دخلی به استدلال پشت آن ندارد.<br />
می کند، بسيار بسيار ضعيف است.<br />
اگر اين داستان کاذب هم نبود، استدلالی که مطرح<br />
پيتر و ژان ميداَور نيازی نداشته اند برای اشاره به مغالطه ی اين استدلال، به<br />
صحت افسانه ی بتهوون شک کنند: "استدلال اين برهان مضحک به طرز خفقان آوری مغالطه آميز است، زيرا<br />
اگر نگوييم که ميان سل داشتن مادر و سفليسی بودن پدر با تولد نابغه ی جهان موسيقی رابطه ای علّی وجود دارد،<br />
ديگر هيچ فرقی نمی کند که بگوييم زاده نشدن بتهوون به سبب اجتناب از همبستری بوده، يا به سبب سقط جنين."<br />
[131]<br />
اين ايراد موجز ميداورها پاسخ ناپذير است<br />
)<br />
به قياس داستان های سياه رولد دال می توان گفت که اگر در<br />
سال 1888 هم چنين تصميم ميمونی گرفته می شد، ديگر آدولف هيتلر هم به دنيا نمی آمد). فهم اين نکته فقط يک<br />
– ذره هوش<br />
يا شايد رهايی از برخی تعليمات دينی – لازم دارد. از چهل و سه وب سايت<br />
"حامی حيات "ی که<br />
جستجوی گوگلی من نشان می دهد که روايت های مختلف اين افسانه ی بتهوون را نقل کرده اند، حتی يکی شان به<br />
غيرمنطقی بودن اين استدلال اشاره نکرده است. همه شان(که در ضمن، مذهبی هم هستند) در دام اين مغالطه افتاده<br />
اند و اين دروغ را تمام و کمال باور کرده اند.<br />
يکی شان ميداور را به عنوان مرجع خود ذکر کرده است. وقتی<br />
مردم چنين مشتاق باشند که مغالطه ای را که حامی ايمان شان است بپذيرند، حتی توجه نمی کنند که ميداَورها فقط<br />
به اين خاطر آن را نقل کرده اند که زيرآبش را بزنند.<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یحت<br />
یست<br />
یقا<br />
یان<br />
یان<br />
222<br />
همان طور که ميداورها به درستی خاطرنشان کرده اند، نتيجه ی منطقی برهان "انسان بالقوه" آن است که هر بار<br />
که ما از همبستری صرف نظر می کنيم، يک انسان را از عطيه ی حيات محروم کرده ايم. مطابق اين منطق<br />
سفيهانه، هر وقت کسی پيشنهاد همبستری با شخص بارور ديگر را رد کند، در واقع يک کودک بالقوه را به قتل<br />
رسانده است! با اين منطق، حتی مقاومت در برابر تجاوز جنسی را هم می توان به مثابه کشتن يک بچه ی بالقوه<br />
گرفت<br />
(و در ضمن بايد گفت بسياری از کارزارگران<br />
"حامی حيات "<br />
سقط جنين زنی را هم که وحشيانه مورد<br />
تجاوز قرار گرفته مجاز نمی دانند). به روشنی می بينيم که برهان بتهوون بدجوری معيوب است. بلاهت سورآل<br />
آن، به بهترين وجه در آواز درخشان "هر اسپرمی مقدس است" سروده ی مايکل پالين بيان شده و صدها کودک در<br />
فيلم مونتی پيتون،<br />
268<br />
معنای زندگی ، آن را همسرايی می کنند (لطفاً اگر اين فيلم را نديده ايد، حتماً ببينيد). مغالطه<br />
ی بزرگ بتهوون نمونه ای از آن قسم بی منطقی هايی است که وقتی دل سپرده ی مطلق گرايی دينی باشيم به ذهن<br />
مان معقول می رسند.<br />
اکنون توجه کنيد که<br />
است.<br />
"حامی حيات " اصلاً به معنای دقيق حامی حيات نيست، بلکه معنی آن<br />
حقوق اختصاصی برای گونه ی هوموساپی<br />
درست است که اين نکته مايه ی دلنگرانی کسانی<br />
ينس<br />
حامی تخمه ی بشر<br />
قائل شدن را دشوار بتوان با تکامل سازش داد. البته<br />
نمی شود که اصلاً نمی دانند تکامل چيست! اما بگذاريد استدلال<br />
آن فعالان مخالف سقط جنين را شرح دهم که شايد کمتر با علم بيگانه باشند به اختصار شرح دهم.<br />
نکته ی تکاملی اين بحث بسيار روشن است. انسان بودن يک سلول جنينی نمی تواند برای آن سلول جايگاه اخلاقی<br />
قاطعی دست و پا کند، چرا که ما خويشاوندی تکاملی نزديکی با شامپانزه ها، و خويشی کمی دورتری با همه ی<br />
گونه های زنده ی روی اين سياره داريم. برای دريافتن اين نکته، تصور کنيد که يک گونه ی مي<br />
ميان ما و<br />
ميمون ها، گيريم اوسترالوپيتکوس آفارنسيس، بخت اين را داشت که باقی بماند و اکنون در دوردست های آفريقا<br />
کشف شود. آيا بايد اين موجود را انسان محسوب می کرديم؟ من، به عنوان يک پيامدگرا، معتقدم اين پرسش،<br />
ارزش پاسخگويی ندارد، زيرا هيچ چيز به آن بستگی ندارد. همين کافی است که ما از مشاهده و ملاقات با يک<br />
"لوسی" ديگر ذوق زده و مفتخر می شويم. از سوی ديگر، مطلق گرا بايد به اين پرسش پاسخ گويد که چرا برای<br />
گونه ی انسان، به صرف انسان بودن، جايگاه اخلاقی ويژه ای قائل است. اگر موجودی بتواند به کليسا بيايد، آنگاه<br />
مطلق گرايان بايد بنشينند و مانند دوران آپارتايد در آفري<br />
محسوب کرد" يا خير.<br />
جنوبی، تصميم بگيرند که آيا بايد آن را "انسان<br />
اگر به پرسش از انسانيت اوسترالوپيتکوس پاسخ صريحی بدهيم، پيوستگی تدريجی ميان گونه های جانداران،<br />
که ويژگی ناگزير تکامل زي<br />
است، نشان می دهد که بايد چند گونه ی مي<br />
باشند که آن قدر نزديک به "خط<br />
268 . The Meaning of Life, Monty Python<br />
www.secularismforiran.com
مي[<br />
223<br />
مرزی"<br />
ان انسان و غيرانسان] هستند که امکان ترسيم خط فاصل اخلاقی را زايل و مطلق گرايی را باطل می<br />
سازند. به بيان روشن تر، تکامل خط مرزی طبيعی ندارد. توهم وجود خط مرزی ميان انسان و غير انسان از اينجا<br />
ناشی می شود که از بد حادثه گونه های ميان بشر و اجداد ميمون وارش منقرض شده اند. البته می توان احتجاج<br />
کرد که انسان ها بيش از بقيه ی گونه ها، گيريم، قابليت رنج بردن دارند. شايد اين ادعا درست باشد، و بر اين پايه<br />
بتوانيم موقعيت ممتازی برای انسان قائل شويم. اما پيوستگی تکاملی نشان می دهد که هيچ تمايز مطلقی در کار<br />
نيست. حقيقت تکامل هر تمايز مطلق اخلاقی را کاملاً نابود می کند. در حقيقت، شايد يکی از دلايل اصلی مخالفت<br />
خلقت گرايان با تکامل، آگاهی ناخرسندانه شان از اين نکته باشد. هراس آنان از اموری است که پيامد باور به<br />
تکامل می شمارند. خلقت گرايان در اشتباه هستند، اما در هر حال، مسلماً با دخيل کردن ملاحظه ی اينکه چه<br />
چيزی اخلاقاً مطلوب است، نمی توان واقعيت جهان را واژگونه کرد.<br />
چگونه دين "ميانه رو"<br />
کوته فکری<br />
به بار می آورد<br />
در بحث از ظلمات مطلق گرايی، به مسيحيان آمريکايی اشاره کردم که درمانگاه های سقط جنين را به آتش می<br />
کشند، و از طالبان افغانی نام بردم که قساوت هايشان، به ويژه در قبال زنان، مفصل تر و دردناک تر از آن است<br />
که بتوانم همه را در اينجا ذکر کنم. همچنين می توانستم از ايران تحت حاکميت آيت االله ها نام ببرم و يا از عربستان<br />
تحت حاکميت آل سعود، که در آنجا زنان حق رانندگی ندارند، و حتی اگر خانه شان را بدون يک همراه مذکر ترک<br />
کنند دچار دردسر می شوند (حاکميت سعودی سخاوتمندانه پذيرفته که فرد همراه زن می تواند يک کودک خردسال<br />
مذکر باشد). درباره ی رفتار حکام سعودی و ديگر دين سالاری های جهان امروز با زنان کتاب روشنگر<br />
گودوين به نام<br />
269<br />
بهای شرف<br />
يان<br />
را ببينيد. يوهان هَری، يکی از برجسته ترين ستون نويسان روزنامه ی اينديپندنت،<br />
مقاله ای نوشته که عنوان آن کاملاً گوياست: "بهترين راه شکست جهاديون، طغيان زنان است."[132]<br />
يا اگر به مسيحيت بازگرديم، می توان از مسيحيان<br />
همان<br />
270<br />
"منجذب" نام برد که نفوذ فراوانی بر سياست خاورميانه ای<br />
آمريکا دارند و به موجب انجيل معتقدند که اسرائيل حق <strong>خدا</strong>داده ای بر سراسر سرزمين فلسطين دارد. [133]<br />
برخی از اين مسيحيان منجذب از اين هم فراتر می روند و واقعاً خواهان جنگ اتمی هستند، زيرا چنين جنگی را<br />
"آرماگدون" [نبرد نهايی خير و شر] می دانند، که طبق تعبير غريب اما بسيار رايج آنان از کتاب مکاشفات<br />
يوحنا [بخش آخر انجيل عهد جديد]، مقدمه ی ظهور دوباره ی مسيح خواهد شد. در اين باره، من سخنی بهتر از<br />
نقل سخن سام هريس، در کتاب نامه ای به ملت مسيحی نمی يابم:<br />
269 . Price of Honour, Jan Goodwin<br />
270 . « rapture » Christians<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
ی ا<br />
224<br />
پس گزاف نيست اگر بگوييم که در صورتی که شهر نيويورک در لهيب آتش بسوزد، بخش چشمگيری<br />
از جمعيت آمريکا در قارچ حاصل از اين آتش سوزی، طليعه ای نقره فام می يابند، چرا که به نظر آنان<br />
در اين صورت، بهترين امر دنيا، ي<br />
بازگشت مسيح، در حال رخ دادن است. چشم بسته می توان<br />
فهميد که اين قبيل باورها چندان کمکی به ايجاد آينده ای باثبات – از حيث اجتماعی ،اقتصادی، زيست<br />
محيطی، يا ژئوپولتيک - نمی کنند. تصور کنيد چه می شود اگر بخش چشمگيری از کارگزاران دولت<br />
آمريکا اعتقاد داشته باشند که پايان جهان نزديک و شکوهمند است. اين واقعيت را که قريب به نيمی<br />
از جمعيت آمريکا چنين اعتقاداتی دارند، و اين اعتقادات مبتنی بر جزميات دينی هستند، بايد يک زنگ<br />
خطر اخلاقی و فکری تلقی کنيم.<br />
پس مردمانی هستند که ايمان دينی شان آنها را خارج از حلقه ی اتفاق نظر روشن بينانه ی "زايتگايست اخلاقی"<br />
قرار می دهد. اين دسته، نشانگر پديده ای هستند که من وجه تاريک مطلق گرايی دينی می خوانم؛ کسانی که غالباً<br />
افراط گرا خواننده می شوند. اما نکته ی مورد نظر من در اين بخش اين است که حتی دين ملايم و ميانه رو هم<br />
محيط مساعدی برای رشد طبيعی افراط گرايی فراهم می کند.<br />
در ژوئيه ی 2005، بمب گذاران انتحاری لندن را هدف قرار دادند: سه بمب در ايستگاه های مترو و يک بمب در<br />
يک اتوبوس منفجر شد. اين واقعه به قدر حمله ی سال 2001 به مرکز تجارت جهانی مهلک نبود، مسلماً آن قدر<br />
نامنتظر هم نبود (در واقع، از زمانی که بِلِر ما را واداشت تا در حمله به عراق نوچه ی آمريکا باشيم، لندن چنين<br />
خطری را به جان خريده بود). با اين حال انفجارهای لندن، بريتانيا را در وحشت فرو برد. روزنامه ها پر شدند از<br />
اين پرسش دردمندانه که چرا بايد چهار مرد جوان خود را منفجر کنند و ده ها بيگناه را با خود به کام مرگ<br />
بکشند. اين چهار شهروند بريتانيا ، کريکت-دوست، و خوش رفتار بودند. از همان جوانانی که می توان از<br />
مصاحبت شان لذت برد.<br />
چرا اين جوانان کريکت-دوست دست به اين کار زدند؟ اين بمب های انسانی، برخلاف همتايان فلسطينی شان، يا<br />
همتايان کاميکازه شان در ژاپن،<br />
يا همتايان ببر تاميل شان در سری<br />
لانکا، انتظار نداشتند که از خانواده های<br />
داغديده شان تجليل شود، يا خانواده هاشان به عنوان خانواده ی شهيد مورد حمايت مادی قرار گيرند. برعکس، در<br />
برخی موارد خانواده هايشان به محاق رفتند. يکی از اين مردان، جسورانه زن باردارش را بيوه کرد و طفلش را<br />
يتيم گذاشت. عمل اين چهار مرد، نه تنها برای خودشان، قربانيان شان، و خانواده هايشان، بلکه برای کل جامعه ی<br />
مسلمانان بريتانيا فاجعه بار بود. هنوز مسلمانان بريتانيا با پيامدهای اين عمل دست و پنجه نرم می کنند. تنها ايمان<br />
دينی می تواند آن قدر قوی باشد که افراد ظاهراً سالم را دچار چنين ديوانگی تمام عياری کند.<br />
در اينجا باز سخن<br />
صريح و داهيانه ی سام هريس را می يابيم که آنها را با رهبر القاعده، اسامه بن لادن مقايسه کرده است (کسی که<br />
البته هيچ رابطه<br />
با بمب گذاری لندن نداشت). چرا کسی بايد بخواهد مرکز تجارت جهانی را با تمام آدم هايی که<br />
www.secularismforiran.com
یلان<br />
یان<br />
225<br />
در آن کار می کنند منفجر کند؟ اگر به گفتن اينکه بن لادن<br />
چنين پرسش مهمی شانه خالی کرده ايم.<br />
"شرير"<br />
است اکتفا کنيم، از مسئوليت پاسخگويی به<br />
پاسخ اين پرسش، روشن است – خود بن لادن به کرات اين مطلب را تصريح کرده است. پاسخ اين<br />
است که کسانی مثل بن لادن واقعاً به حرف هايشان اعتقاد دارند. آنان نصّ قرآن را بی کم و کاست<br />
باور دارند. چرا بايد نوزده مرد تحصيل کرده از طبقه ی متوسط جان خود را فدا کنند تا جان هزاران<br />
نفر ديگر را بستانند؟ چون آنان معتقدند که با اين کار مستقيماً به بهشت می روند. دشوار بتوان رفتار<br />
آدمی را چنين شسته رفته تبيين کرد. اما چرا ما اين قدر از پذيرش اين تبيين طفره می رويم؟<br />
[134]<br />
موريل گری، روزنامه نگار محترم، هرالد (گلاسکو) مورخ<br />
گذاری های لندن بيان می کند:<br />
24 ژوئيه<br />
ی 2005 همين مطلب را در مورد بمب<br />
همه در مظان اتهام قرار گرفته اند، از زوج شرور جرج دبليو بوش و تونی بلر گرفته، تا بی تحرکی<br />
"جوامع" مسلمان. اما هيچ گاه اين قدر روشن نبوده که اتهام فقط بايد متوجه آن چيزی باشد که هميشه<br />
در مظان اتهام بوده است. مسلماً علت تمام اين بدبختی، قساوت، خشونت، وحشت و جهل، دين است.<br />
اگر چه ممکن است اظهار چنين واقعيت آشکاری مسخره باشد، اما بايد آن را تصريح کرد چرا که<br />
دولت و رسانه ها به خوبی از پس القای اين شبهه برآمده اند که چنين چيزی درست نيست.<br />
سياستمداران غربی ما از ذکر واژه ی (Religion) R خودداری می کنند، و به جای آن نبرد را به عنوان جنگ<br />
عليه "ترور" مطرح می کنند، انگار که ترور شبح يا قوه ايست که از خود ذهن و اراده دارد. گاهی هم تروريست<br />
ها را کسانی می دانند که انگيزه شان "شرارت" ناب است. اما انگيزاننده ی تروريست ها، شرارت نيست. هر قدر<br />
هم تروريست ها را منحرف بدانيم، تروريست ها هم مانند مسيحي<br />
که پزشکان سقط جنين کننده را می کشند،<br />
انگيزه هايی دارند که خودشان بر حق می دانند، چون فکر می کنند که امر دين شان است. آنها روانی نيستند؛ ايده<br />
آليست هايی مذهبی هستند که از نظر خودشان، کاملاً عق<br />
عمل می کنند. تصور می کنند به کار خير مشغول<br />
اند، نه به اين سبب که ويژگی های شخصيتی نابهنجاری دارند، يا اينکه شيطان در وجودشان لانه کرده، بلکه به<br />
اين سبب که از گهواره چنين بار آمده اند که مطلقاً و بی چون و چرا مؤمن باشند. سام هريس از يک بمب گذار<br />
انحاری ناکام نقل می کند که می خواسته يک خودروی پر از مواد منفجره را به اسرائيلی ها بزند چون: "عاشق<br />
شهادت بودم... نمی خواستم از کسی انتقام بگيرم. فقط می خواستم شهيد شوم." در<br />
19 نوامبر ، 2001 نصرا حسن<br />
از نيويورکر مصاحبه ای داشت با يک بمب گذار انتحاری ناکام ديگر، که فلسطينی جوان بيست و هفت ساله و<br />
مؤدبی است که "سين" ناميده می شد. اين شخص مانند رهبران و مبلغان دينی ميانه رو چنان بليغ و شاعرانه به<br />
توصيف فريبندگی بهشت می پردازد که به نظرم می ارزد بخشی از آن را در اينجا نقل کنيم:<br />
www.secularismforiran.com
ی ف<br />
یرا<br />
یجا<br />
226<br />
[نصرا حسن می گويد] از او پرسيدم: "جاذبه ی شهادت در چيست؟<br />
سين گفت: "قدرت روح ما را به عرش می برد، اما قدرت امور مادی ما را به حضيض می کشاند.<br />
کسی که طالب شهادت شد، از جاذبه های مادی رها می شود. طراح عمليات ما گفت:<br />
اگر عمليات<br />
شکست خورد چی؟ به او جواب داديم: "در هر حال، انشاءاالله ما با رسول االله و اصحابش محشور می<br />
شويم."<br />
"ما بدون ذره ای ترديد در احساس دخول به عرش اعلی غوطه می خورديم. در حضور االله به قرآن<br />
قسم خورده بوديم که کار را تمام کنيم. اين جهاد ما را به بيت الرضوان يا همان باغ بهشت واصل می<br />
کند، که مختص پيامبر و شهداست. می دانم راه های ديگری هم ب<br />
است – شيرين ترين است. اگر عمليات استشهادی<br />
ندارند.<br />
جهاد هست. اما اين يکی شيرين<br />
سبيل االله انجام شوند، به قدر نيش پشه ای درد<br />
سين ويديويی<br />
را به من نشان داد که از برنامه ريزی نهايی عمليات گرفته بودند. در اين فيلم برفکی، او<br />
و دو مرد ديگر را می ديدم که در حال انجام گفتگويی آئينی درباره ی شکوه شهادت بودند...<br />
بعد مردان جوان و طراح عمليات زانو زدند و دست راست شان را روی قرآن گذاشتند. طراح عمليات<br />
گفت: "آماده ايد؟ شما فردا در بهشت خواهيد بود." [135]<br />
اگر من به جای "سين" بودم، وسوسه می شدم از طراح عمليات بپرسم "خب، در اين صورت، چرا خودتان به<br />
حرف زدن عمل نمی کنيد؟ چرا خود شما اين عمليات انتحاری را انجام نمی دهيد تا به اين فوض عظما نائل<br />
شويد؟" اما آنچه فهمش برای ما مشکل است، تکرار می کنم چون اين نکته دارای نهايت اهميت است، اين است که<br />
اين افراد باور می کنند چون بهشان گفته اند که باور کنند. لُب کلام اين است که بايد خود دين را سرزنش کنيم نه<br />
افراط گرايی دينی را – چنان که انگار افراط گرايی يک انحراف خطرناک از دين واقعی و سليم است. ولتر مدت<br />
ها قبل اين نکته را دريافته بود: "کسانی که می توانند شما را به قبول مهملات وادارند، می توانند شما را به<br />
ارتکاب جنايت هم وادارند." همين طور برتراند راسل گفته: "خيلی ها پيش از فکر کردن می ميرند. از بی فکری<br />
می ميرند."<br />
اگر اين اصل را قبول داشته باشيم که بايد به ايمان دينی احترام بگذاريم، چون ايمان دينی است، دشوار بتوانيم از<br />
احترام به ايمان اسامه بن لادن و بمب گذاران انتحاری خودداری کنيم. آلترناتيو بديهی اين نگرش آن است که اصل<br />
احترام نهادن بی چون چرا به ايمان دينی را کنار بگذاريم. اين يکی از دلايلی است که من هر چه در توان دارم به<br />
www.secularismforiran.com
مي"<br />
یوا<br />
227<br />
کار می گيرم تا مردم را از خطر خود دين آگاه کنم، نه فقط از خطر دين به اصطلاح "افراطی". آموزه های دين<br />
انه رو" نيز، گرچه به خودی خود افراطی نيست، اما دعوت صريحی است به افراط گرايی.<br />
شايد بگويند که اين وضع مختص ايمان دينی نيست. عشق ميهن پرستانه يا قوم پرستانه نيز می تواند به روايت های<br />
ديگری از افراط گرايی بينجامد. مگر نه؟ بله می تواند، مانند کاميکازه های ژاپنی و ببرهای تاميل سريلانکايی. اما<br />
توان بالقوه ی ايمان دينی در خفه کردن صدای محاسبه ی عقلانی چنان است که گوی سبقت را همه ی اسباب ديگر<br />
افراط گرايی ربوده است. به گمانم، بخشی از اين قدرت مهيب دين ناشی از اين وعده ی فريبنده است که مرگ<br />
پايان کار نيست، و به بهشتی که برای شهدا مهيا شده تلألو خيره کننده ای دارد. بخش ديگر هم ناشی از آن است که<br />
ايمان دين بنا به سرشت خود پرسشگری را منکوب می کند.<br />
مسيحيت هم درست مانند اسلام به کودکان تعليم می دهد که ايمان بی چون و چرا يک فضيلت است. لازم نيست<br />
برای چيزی که به آن ايمان داريد دليل و مدرک بياوريد. اگر کسی اعلام کند که به فلان چيز ايمان دارد بقيه ی<br />
جماعت، چه همکيش او باشند، چه مؤمن به دين ديگری و چه بی دين، مطابق يک سنت پابرجا مجبورند که بی<br />
گفتگو به فلان چيز "احترام بگذارند": احترام بگذاريد تا روزی که آن ايمان خود را در هيبت کشتار مهيبی مانند<br />
ويران کردن مرکز تجارت جهانی يا بمب گذاری های لندن و مادريد نشان دهد. بعدش يک معرکه ی سلب<br />
مسئوليت بر پا می شود و "رهبران جماعات" (راستی چه کسی آنها را به رهبری برگزيده؟) صف می کشند تا<br />
توضيح دهند که اين افراط کاری انحراف از دين "راستين" است. اما ، در حالی که ايمان دينی بنا به سرشت خود<br />
فاقد هرگونه توجيه عينی است، و هيچ استاندارد مشخصی برای تشخيص انحراف ندارد چگونه می توان گفت<br />
انحرافی در دين رخ داده؟<br />
ده سال پيش، ابن ورّاق در کتاب شي<br />
30<br />
خود به نام<br />
271<br />
چرا مسمان نيستم<br />
بر اسلام بيان کرد. در واقع، عنوان فرعی کتاب او می توانست<br />
همين نکته را از منظر يک عالم محيط<br />
272<br />
اسطوره ی اسلام ميانه رو باشد، که نام مقاله<br />
ای است از پاتريک سوکديو، مدير مؤسسه ی مطالعات اسلامی و مسيحی، که در مجله ی اسپکتاتور (لندن) مورخ<br />
ژوئيه 2005 منتشر شده است. تاکنون اغلب مسلمانان جهان امروز بدون توسل به خشونت زندگی شان را<br />
گذرانده اند، چون قرآن به کشکولی می ماند که همه چيز در آن يافت می شود. اگر صلح می خواهيد، آيات صلح<br />
آميز می يابيد. اگر هم جنگ می خواهيد آيات حرب می يابيد.<br />
سوکديو در<br />
اين مقاله شرح می دهد که چگونه علمای اسلام، به منظور غلبه بر تناقض های بسياری که در قرآن<br />
يافت می شود، اصل نسخ را مطرح کرده اند، که مطابق آن آيات جديدتر قرآن آيات پيشين را نسخ می کنند<br />
[آيات<br />
271 . Why I Am Not a Muslim, Ibn Warraq<br />
272 . The Myth of Moderate Islam, Patrick Sookhdeo<br />
www.secularismforiran.com
یعن ی ب<br />
228<br />
ناسخ و منسوخ]. متأسفانه، اغلب آيات صلح جويانه ی قرآن از قديمی ترين آيات هستند که مربوط به دوره ی<br />
اعلام پيامبری محمد در مکه بوده اند. پس از هجرت او به مدينه، به تدريج آيات جنگجويانه فزونی يافته اند.<br />
نتيجه اين است که:<br />
ورد "اسلام دين صلح است" قريب 1400 سال است که منسوخ شده. تنها 13 سال اول اسلام فقط دين<br />
صلح بود... در نظر مسلمين راديکال امروزی<br />
–<br />
درست مانند فقهای قرون وسطايی شان که اسلام<br />
کلاسيک را بنا کردند – درست تر است اگر بگوييم "اسلام دين حرب است". يکی از راديکال ترين<br />
گروه های مسلمين بريتانيا به نام الغرباء، پس از دو بمب گذاری لندن اعلام کرد: "هر مسلمانی که<br />
منکر شود که ترور جزئی از اسلام است، کافر است." کافر به معنای<br />
است که توهين درشتی محسوب می شود...<br />
اعتقاد (ي<br />
غيرمسلمان)<br />
چه بسا مردان جوانی که دست به حملات انتحاری زدند حاشيه نشينان جامعه ی مسلمين بريتانيا نبودند،<br />
که از تعبيری نامتعارف و افراطی پيروی کرده اند، بلکه از قلب جامعه ی مسلمين بودند و از تعبير<br />
رسمی اسلام پيروی کردند؟<br />
به بيان عام تر می توان گفت (و اين نکته در مورد مسيحيت هم درست مانند اسلام صادق است) که آنچه حقيقتاً<br />
مهلک است اين است که به کودکان تعليم می دهند که ايمان به خودی خود يک فضيلت است. ايمان دقيقاً به اين دليل<br />
شر است که مستلزم هيچ توجيهی نيست و زير بار هيچ استدلالی نمی رود. حقنه ی اين مطلب به کودکان که ايمان<br />
بی چون و چرا فضيلت عظمايی است– به همراه مؤلفه های ديگری که به راحتی فراهم می آيند – سلاح بالقوه<br />
مرگباری به کودکان می دهد تا در جهادها يا جنگ های صليبی آتی به کارش گيرند. مؤمنان راستين که وعده ی<br />
بهشت آنها را در برابر ترس ايمن کرده، شايسته ی مکان رفيعی در تاريخ جنگ افزارها هستند؛ جنگ افزار<br />
کارآمدی که در درازنای تاريخ ملازم تير و کمان و تانک و بمب خوشه ای بوده است. اگر کودکان پرسشگری<br />
بياموزند و عادت کنند که با مغز خود بيانديشند، و ايمان بی چون و چرا را فضيلت ندانند، می توان اميد داشت که<br />
ديگر بمب گذاری انتحاری در کار نباشد. بمب گذاران انتحاری به اين خاطر عمليات استشهادی می کنند که واقعاً<br />
آنچه را در مدارس دينی به آنها آموخته اند باور دارند: اينکه وظيفه در قبال <strong>خدا</strong> از همه ی اولويت ها والاتر است،<br />
و اينکه باغ بهشت نصيب شهيدان راه <strong>خدا</strong> می شود. و استشهاديون اين آموزه ها را الزاماً از افراطيون متعصب<br />
نياموخته اند، بلکه از معلمان دينی محترم، موثق و مهربان آموخته اند، که بچه ها را به رديف در مدرسه ها می<br />
نشانند و آنها را وا می دارند تا سرشان را آونگ وار عقب و جلو ببرند و مغزهای کوچک معصوم شان را مثل<br />
طوطيان ديوانه اندک اندک از آيات کتاب مقدس پر کنند. دين می تواند بسيار بسيار خطرناک باشد، و کاشتن<br />
عامدانه ی آن در ذهن آسيب پذير کودکان معصوم خطای سترگی است. در فصل بعد به موضوع کودکی و خشونت<br />
دين عليه کودکان می پردازيم.<br />
www.secularismforiran.com
یدت<br />
یان<br />
یها<br />
229<br />
فصل 9<br />
کودکی، سوءاستفاده و رهايی از دين<br />
در هر دهکده ای مشعلی است: معلمی که<br />
می افروزد؛ و کاهنی که فرومی کُشد<br />
ويکتور هوگو<br />
اين فصل را با روايت واقعه ای از ايتاليای قرن نوزدهم آغاز می کنم. مقصودم اين نيست که اين واقعه ی ترسناک<br />
امروزه هم می تواند رخ دهد. اما ذهنيت پشت اين واقعه به طرز هولناکی امروزی است، هرچند که تفصيل ماجرا<br />
قديمی شده باشد. اين تراژدی انسانی قرن نوزدهمی پرتو خيره کننده ای بر رفتار امروزی دين با کودکان می<br />
افکند.<br />
در سال 1858، ادگاردو مورتارا، کودک شش ساله ی يک خانواده ی يهودی ساکن بولونيا، طبق قانون تفتيش<br />
عقايد توسط پليس تحت امر پاپ دستگير شد.<br />
ادگاردو را از آغوش مادر گريان و پدر سراسيمه اش بيرون کشيدند<br />
و به کاته چومنز (خانه ی تغييردين يهوديان و مسلمانان) در رم فرستادند. و در آنجا او را کاتوليک بارآوردند. جز<br />
در ملاقات های کوتاه و تحت نظارت کشيشان، والدين ادگاردو ديگر نتوانستند او را ببينند.<br />
جالب ديويد آی. کِرتزِر به نام<br />
273<br />
ربودن ادگاردو مورتارا بيان است.<br />
اين ماجرا در کتاب<br />
داستان ادگاردو در ايتاليای آن زمان به هيچ وجه غيرمعمول نبود. دلايل اين آدم ربايی های کشيشانه همواره يکسان<br />
بود. در همه ی موارد، پرستاران کاتوليک، کودک غيرمسيحی را در خفا و پيش از موقع تعميد می دادند، و مأمور<br />
تفتيش عقايد می آمد و بچه ی تعميد يافته را "ضبط" می کرد چون يک باور اصلی در نظام عقي<br />
کاتوليک های<br />
رومی اين بود که اگر کودکی غسل تعميد داده شود، هرچند که اين تعميد به طور غيررسمی و مخفيانه بوده باشد،<br />
آن کودک به طور برگشت ناپذيری مسيحی می شود. در جهان ذهنی آنان، هرگز قابل تصور نبود که اجازه دهند<br />
يک "کودک مسيحی" با والدين يهودی اش زندگی کند. و به رغم اعتراض های گسترده ی جه<br />
، آنان با صداقت<br />
تمام بر اين اعتقاد غريب و ظالمانه استوار ماندند. به علاوه، روزنامه ی رسمی کليسا، سيويلتا کاتوليکا، اعتراض<br />
جهانی را کار قدرت بين اللملی يهوديان پولدار دانست – اين شيوه آشنا به نظر می رسد، نه؟<br />
تنها فرق ماجرای ادگاردو مورتارا با بسياری موارد مشابه ديگر اين بود که اين ماجرا سروصدای زيادی به پا<br />
کرد. پيش از ربودن ادگاردو توسط پليس کليسا، مدتی آنا موريسی، يک دختر چهارده ساله ی کاتوليک و بيسواد<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
یسا<br />
230<br />
پرستار ادگاردو بود. يک بار ادگاردو بيمارشد و آنا دلواپس که مبادا بچه بميرد. آنا با اين عقيده بار آمده بود که اگر<br />
کودکی تعميدنيافته بميرد، به جهنم فرستاده می شود و در آنجا تا ابد عذاب می کشد. پس به ديدن کشيش محله رفت<br />
و از او راهنمايی خواست. کشيش به او ياد داد که چگونه غسل تعميد را انجام دهد. آنا به خانه برگشت و از يک<br />
سطل آب روی بچه ی بخت برگشته آب پاشيد و گفت: "به نام پدر، پسر و روح القدس تو را تعميد می دهم." اين<br />
آب ريختن همان و مسيحی شدن قانونی ادگاردو همان. يکی دو سال بعد که کشيشان تفتيش عقايد از اين ماجرا<br />
مطلع شدند، بی درنگ و بدون لختی تأمل درباره ی پيامدهای غمبار اين عمل، تصميم به جدا کردن ادگاردو از<br />
والدين اش گرفتند.<br />
جالب اينجاست که کلي<br />
کاتوليک که چنين اهميت شگرفی برای اقوام دور و نزديک قائل است، اجازه داده (و<br />
هنوز اجازه می دهد) که هرکسی ديگری را تعميد دهد. کلي<br />
کاتوليک نه لازم می داند که تعميددهنده کشيش<br />
باشد و نه نيازی می بييند که کودک يا والدين او، يا هر کس ديگری از تعميد رضايت داشته باشد. نه لازم است<br />
ورقه ای امضا شود و نه نيازی به شاهد است. تنها چيزی که لازم است، کمی آب، چند کلمه، يک کودک بی دفاع،<br />
و يک پرستار خرافاتی و شستشوی مغزی شده است. در واقع، تنها چيزی که لازم است همين آخری است، چون<br />
کودک خردسال تر از آن است که بتواند شهادت دهد، پس چه کسی می داند؟ يک همکار آمريکايی ام که کاتوليک<br />
بار آمده، برايم چنين نوشت: "ما عادت داشتيم عروسک هايمان را تعميد دهيم. يادم نمی آيد که دوستان کوچک<br />
پروتستان مان را هم تعميد می داديم يا نه اما بدون شک اين ماجرا رخ داده و هنوز هم رخ می دهد.<br />
ما عروسک<br />
هايمان را به کاتوليک های کوچک تبديل می کرديم؛ آنها را به کليسا می برديم، و به آنها عشای ربانی می داديم.<br />
مغز ما را شستشو داده بودند تا مادران کاتوليک نابالغی باشيم."<br />
اگر دختران قرن نوزدهمی را هم مانند همکار امروزی من، که در بالا از او نقل کردم، بار می آورده اند، عجيب<br />
است که چرا مواردی مانند ربودن ادگاردو مورتارا شايع تر از اين نبوده است. اما اين موارد در ايتاليای قرن<br />
نوزدهم بسيار مکرر رخ داده اند. اکنون اين سئوال واضح پيش می آيد که اگر خطر وقوع اين موارد زياد بوده<br />
اصلاً چرا يهوديان قلمرو پاپی ايتاليا خدمتکاران کاتوليک است<strong>خدا</strong>م می کرده اند؟ چرا احتياط به خرج نمی دادند و<br />
خدمتکاران يهودی است<strong>خدا</strong>م نمی کردند؟ پاسخ باز هم به دين برمی گردد، نه به حزم. يهوديان پيشخدمت هايی می<br />
خواستند که دين شان آنها را از کار کردن در يوم سبت باز ندارد. يک يهودی می توانست به يک خدمتکار يهودی<br />
اعتماد کند که هرگز کودک اش را تعميد نمی دهد و روانه ی يک يتيم خانه ی کليسا نمی کند. اما چنين خدمتکاری<br />
نمی توانست روز شنبه آتش روشن کند يا خانه ی ارباب را نظافت کند. به همين سبب بود که خانواده های يهودی<br />
بولونيای آن زمان که می توانستند خدمتکار است<strong>خدا</strong>م کنند، اغلب خدمتکاران کاتوليک را انتخاب می کردند.<br />
273 . The Kidnapping of Edgardo Mortara, David I. Kertzer<br />
www.secularismforiran.com
یکا<br />
یها<br />
231<br />
در اين کتاب من عمداً از شرح و تفصيل جنگ های وحشتناک صليبی،<br />
می شوند.<br />
274<br />
فاتحان [آمري<br />
جنوبی]<br />
يا محکمه<br />
تفتيش اسپانيا عقايد خودداری کرده ام. مردمان ستمگر و شرور در همه ی دوران ها و همه ی کيش ها يافت<br />
اما اين داستان تفتيش عقايد ايتاليايی<br />
و نگرش آن به کودکان، به خصوص عادات مؤمنان را افشا می<br />
کند، و نشانگر شرارت هايی است که به سبب دينداری رخ می دهند. نخست، بايد به اين اعتقاد غريب اشاره کرد<br />
که از نظر يک مؤمن، يک نمه آب و يک ورد کوتاه می تواند... فارغ از رضايت والدين، رضايت خود کودک،<br />
شادکامی و بهروزی روانی کودک<br />
...<br />
و فارغ از هرچه که برای فهم و عقل متعارفی مهم است... سرنوشت کودک<br />
را تغيير دهد. کاردينال آنتونللی در پاسخ ليونل روتچيلد، نخستين عضو يهودی پارلمان بريتانيا، که طی نامه ای به<br />
ربودن ادگاردو اعتراض کرده بود، نوشت که قدرت مداخله در اين ماجرا را ندارد و افزود<br />
"<br />
و شايد مجال آن<br />
باشد که بيفزاييم، ندای طبيعيت توانمند است، اما وظايف مقدس دينی از آن هم پرتوان تر اند." بله، خب، لُب مطلب<br />
را بيان کرده، نه؟<br />
نکته ی دوم اينکه، به نظر می رسد که کشيشان، کاردينال ها و پاپ حقيقتاً نمی فهميدند که چه بلايی بر سر<br />
ادگاردو مورتارای بيچاره آوردند. هر آدم عاقلی اين موضوع را می فهمند، اما ظاهراً اهل کليسا صادقانه فکر می<br />
کرده اند که با گرفتن کودک از والدين اش و سپردن او به مراقبان مسيحی کار خيری در حق اش کرده اند. آنها<br />
احساس وظيفه می کردند که از بچه حمايت کنند! در ايالات متحده يک روزنامه ی کاتوليک در دفاع از تصميم<br />
پاپ در پرونده ی مورتارا نوشت که قابل تصور نيست که دولت مسيحی "اجازه دهد تا بچه ی مسيحی نزد<br />
يهوديان<br />
بزرگ شود" و به اصل آزادی دين هم متوسل شد: " آزادی کودک برای اينکه مسيحی باشد و اجباراً به دين يهود<br />
در نيايد... موجب شده تا پدر مقدس از کودک در مقابل همه ی کوته فکری سبعانه ی کافران و متعصبان حمايت<br />
کند و زيباترين منظره ی اخلاقی تاريخ عالم را ترسيم کرده است." آيا می توان واژه هايی مثل "اجبار"، "سبعانه"،<br />
"کوته فکری" و "حماقت"، و "متعصب" را از اين آشکارتر و وقيحانه تر تحريف کرد؟ اما همه ی شواهد مؤيد آن<br />
است که عذرتراشان کاتوليک، از خود پاپ گرفته تا ذيل او، صادقانه اعتقاد داشته اند که کار خير می<br />
کارشان مطلقاً اخلاقی و به صلاح و ثواب کودک است. قدرت دين<br />
)<br />
کنند:<br />
دين غالب و "ميانه رو") در سوء داوری و<br />
انحراف از عقل سليم و متعارفی اينگونه است. روزنامه ی ايل کاتوليکو با صداقت تمام ابراز شگفتی می کرد که<br />
چطور قاطبه ی مردم نمی فهمند که کليسا با نجات دادن ادگاردو مورتارا از دست خانواده ی يهودی اش، چه لطف<br />
عظيمی در حق او نموده است:<br />
چه کسی به خود زحمت می دهد کمی در اين مورد بيانديشد و شرايط يهوديان را با ما مقايسه کند.<br />
يهوديان نه کليسا دارند، نه پادشاه، نه وطن. همه جا پراکنده اند و هرجای کره ی زمين که باشند بيگانه<br />
محسوب می شوند؛ و داغ ننگ قتل عيسی را هم بر پيشانی دارند... پس فوراً متوجه می شويم که پاپ با<br />
قبول تکفل پسر مورتارا چه موهبتی به او ارزانی داشته است.<br />
274 . conquistadores<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
یدل<br />
یدل<br />
ی ب<br />
ی ا<br />
232<br />
نکته ی سوم، خودبينی مؤمنان است که بدون هر گونه شاهدی،<br />
ها يا تحريف شده اند و يا در ضلالت مبين هستند.<br />
می دانند که دين خودشان حق است<br />
و ديگر دين<br />
نقل قول های بالا مثال های زنده ای از اين نگرش نزد مسيحيان<br />
هستند. انصاف نيست در اينجا هر دو طرف قضيه را در يک کفه قرار دهيم، اما خوب است خاطرنشان کنيم که<br />
اگر والدين مورتارا فقط می پذيرفتند که کشيشی بيايد و خود آنها را هم تعميد دهد می توانستند به يک ضربت<br />
ادگاردو را باز پس بگيرند. ادگاردو را فقط به ضرب يک نمه ی آب و ادای چند کلمه ربودند؛ با يک نمه ی آب<br />
ديگر و ادای چند کلمه ی ديگر می شد او را باز گرداند. سفاهت ذهن گرفتار دين اينچنين است. به نظر برخی<br />
اجتناب والدين ادگاردو از تعميد يافتن، نشانگر سرسختی عبثی است. به نظر بقيه، اين سرسختی اصول گرايانه،<br />
آنان را در فهرست بلندبالای شهدای راه دين می گنجاند.<br />
[در يک نيايش کلي<br />
انگليس می گويند:] "آسوده بخواب استاد ري<br />
.<br />
امروز بايد <strong>خدا</strong>ی را سپاس گوييم که چنين<br />
شمعی را در انگلستان افروخته، که ما را از آن رويگردانی نباشد." بی شکل مرگ به خاطر بعضی هدف ها<br />
شريف و ارزنده است.<br />
انگلستان]<br />
اما چگونه شهدايی<br />
مانند ري<br />
لاتيمر و کرانمر<br />
[شهدای<br />
اصلاح گری<br />
در پروتستانی<br />
خودشان را بر هيمه ی هيزم به کشتن دادند تا صليب شان پروتستانی و پايه-کوتاه باشد، نه کاتوليکی و<br />
پايه-بلند؟ چه فرقی می کند تخم مرغ آب پز را از کدام طرف پوست بکنيم؟ اين اعتقادات لجوجانه – که شايد به<br />
نظر شما ستودنی باشند – ويژه ی مؤمنان است. اين اعتقادات است که نمی گذارد خانواده ی مورتارا از مجالی که<br />
در اختيارشان است بهره گيرند و با تکرار مراسم بی<br />
معنی<br />
تعميد، کودک خود را بازپس<br />
گيرند.<br />
آيا آنها نمی<br />
توانستند در حين مراسم تعميد زيرلبی "نه" بگويند؟ نه نمی توانستند، چون آنها در يک دين (ميانه رو) بار آمده<br />
بودند، و لذا کل اين نمايش مسخره را جدی می گرفتند. از ديد من، بايد فقط به فکر نجات ادگاردوی بيچاره می<br />
بودند که ناگزير به دنيايی<br />
بيرحمانه يتيم شد.<br />
پرتاب شد که تحت سيطره ی اذهان مذهبی است. همو که در نزاع پوچ ميان دينداران<br />
نکته ی چهارم اين حکايت اين است که فرض کرده اند که يک کودک شش ساله می تواند دينی داشته باشد، خواه<br />
اين دين مسيحيت باشد، خواه يهوديت، خواه هر دين ديگر. به بيان ديگر، اين ايده مهمل می نمايد که تعميد يک طفل<br />
جاهل و بی خبر بتواند به يک ضربت دين او را تغيير دهد – اما مسلماً مهمل تر از اين نيست که بدايتاً به کودک<br />
برچسب دين خاصی بزنند. آنچه ادگاردو نياز داشت، "دين اش" نبود (او کوچک تر از آن بود که بتواند عقيده ی<br />
دينی فکرشده ای داشته باشد) بلکه محبت و حمايت والدين و خويشان اش بود. محبتی که کشيشان عذب از او دريغ<br />
کردند. و اين بی رحمی غريب کشيشان جز حاصل بی عاطفگی زمخت نسبت به عواطف عادی آدمی نيست<br />
عاطفگی<br />
که به راحتی هر چه تمام تر ذهن مؤمن را قبضه می کند.<br />
–<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یسا<br />
یسا<br />
یسا<br />
یسا<br />
یجا<br />
یست<br />
233<br />
اگر جسم کودکان را نربايند، آيا اين عمل مصداق سوءاستفاده نيست که به کودکان برچسب اعتقاداتی را می<br />
زنند که اصلاً به مخيله اش هم خطور نمی کند؟ غالب کاهنان دين هنوز اين رويه را بی هيچ چون و چرايی مجری<br />
می دارند. مقصود اصلی من در اين فصل، به پرسش گرفتن اين رويه است.<br />
سوءاستفاده ی جسمی و ذهنی<br />
تا به امروز سوء استفاده ی کاهنان از کودکان را معادل سوءاستفاده ی جنسی گرفته اند. و فکرمی کنم در اينجا<br />
مجبورم نخست اين مسئله ی سوءاستفاده ی جنسی را متناسب با اهميت اش مطرح کنم و به کناری بگذارم.<br />
ديگران يادآور شده اند که امروزه ما در زمانه ی هراس هيستريک از بچه بازی زندگی می کنيم. يک جنون جمعی<br />
که يادآور جنون شکار جادوگران در شهر سالم [ماساچوست] به سال<br />
1692 است.<br />
جنون جمعی در برابر بچه<br />
بازی ابعادی اپيدميک يافته و موجب وحشت والدين شده است. هاکلبری فين های امروزی به قدر کودکان قديم<br />
آزادی گشت و گذار ندارند (هرچند که خطر کودک آزاری احتمالاً بيش از سابق نيست).<br />
بخش عظيمی از خفت کودک آزاری نصيب کلي<br />
کاتويک شده است.<br />
متنفرم؛ اما حتی بيش از آن، از بی انصافی متنفرم. و نمی دانم چرا اين کلي<br />
من به دلايل بسياری از کلي<br />
کاتوليک<br />
خاص، به ويژه در آمريکا و<br />
ايرلند، اين قدر به سبب بچه بازی کشيش های کاتوليک خار و خفيف شده است. به گمانم اين بيزاری از کلي<br />
کاتوليک تا حدی ناشی از درک رياکاری کشيشانی است که بخش زيادی از زندگی حرفه ای شان را وقف ايجاد<br />
حس "گناهکاری" کرده اند. و البته سوء استفاده ی زعمای کليسا از اعتماد مردم هم عامل ديگر بيزاری از کليسا<br />
است. مردم از گهواره به کودک شان می آموزند که بايد به کشيش احترام گذاشت. رواج اين بيزاری بايد ما را<br />
هشيار سازند که در داوری [درباره ی رسوايی های کشيشان بچه باز] عجله به خرج ندهيم. بايد از قدرت شگرف<br />
ذهن در جعل خاطرات کاذب آگاه باشيم؛ به ويژه هنگامی که درمانگران بی مرام و وکيلان مزدور هم به معاونت<br />
اين حافظه ی خطاکار بشتابند.<br />
اليزابت لُفتوس روانشناس جسارت بسياری به خرج داده و به رغم تمام کينه توزی<br />
هايی که عليه او شد، نشان داده است که مردم چه آسان دست به جعل خاطرات می زنند و خاطرات جعلی شان را<br />
عين حقيقت می پندارند. [137]<br />
اما کاذب شهود می شوند.<br />
تعجب نيست که هيئت منصفه ها هم به راحتی فريفته ی شهادت های صادقانه<br />
275<br />
در مورد خاص ايرلند، حتی از سوءاستفاده ی جنسی هم که بگذريم، سنگدلی برادران مسيحی که بخش عمده ای<br />
از آموزش پسران آن کشور را بر عهده دارند، اسطوره شده است. و همين مطلب در مورد بی رحمی سادي<br />
راهبه های مسيحی که بسياری از مدارس دخترانه ی ايرلند را می گردانند نيز صادق است. پناهگاه های معروف<br />
275 . Christian Brothers<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
یان<br />
یها<br />
یسا<br />
یها<br />
یسا<br />
234<br />
مگدالِن، سوژه ی فيلم<br />
دنبال<br />
يافتن مشتری از ميان<br />
276<br />
خواهران مگدالن اثر پيتر مولن، تا اواخر سال 1996 باز بودند. کم نيستند وکلايی که به<br />
"قربانيان " هوسرانی های کشيشان می گردند. قرباني<br />
که شايد خاطرات گذشته های<br />
دورشان را کاملاً به فراموشی سپرده باشند. البته پشت خاطرات غبارگرفته ی نمازخانه های خلوت کليسا پول<br />
خوابيده است. در واقع، بعضی از اين شکايت ها چنان به ايام قديم برمی گردند که حتی ممکن است کشيش متهم به<br />
بچه آزاری فوت کرده باشد و نتواند برای دفاع از خود حضور يابد. کلي<br />
کاتوليک تاکنون بيش از يک ميليارد<br />
دلار به عنوان تاوان اين قبيل شکايت ها پرداخته است. [139] و اگر ندانيد که اين پول ها از کجا می آيند، شايد<br />
دلتان برای کليسا بسوزد.<br />
يک بار پس از يک سخنرانی ام در دوبلين، از من پرسيدند که نظرم درباره ی جنجال سازی بر سر سوءاستفاده<br />
جنسی کشيشان کاتوليک چيست. پاسخ دادم که هر چند بی شک سوءاستفاده ی جنسی شنيع است، اما چه بسا<br />
زيان آن کمتر از آسيب های روانی درازمدتی باشد که با کاتوليک بارآوردن کودک به او تحميل می کنند. اين پاسخ<br />
فی البداهه به دل حضار نشست و موجب تشويق پرشوری شد (حضاری که البته روشنفکران ايرلندی بودند و نمی<br />
توان گفت نمايانگر کليت جمعيت کشور هستند). اما بعدها هنگامی به ياد اين اين ماجرا افتادم که نامه ای از يک<br />
زن آمريکايی حدوداً چهل ساله دريافت کردم. او درآن نامه نوشته بود که کاتوليک رومی بار آمده و در هفت<br />
سالگی اش دو اتفاق ناگوار برايش رخ داده است. نخست اينکه کشيش محله شان در خودرو اش از او سوءاستفاده<br />
ی جنسی کرده، و در همان اوقات هم يک کلاسی اش هم به مرگی دلخراش فوت کرده، و به جهنم رفته ، چون<br />
پروتستان بوده است. البته چون والدين اين زن کاتوليک بودند به او قبولانده بودند که هرکس که کاتوليک نباشد به<br />
جهنم می رود. نظر امروزی اين زن اين بود که از ميان اين دو سوءاستفاده ی کلي<br />
جسمی و ديگری ذهنی، دومی به مراتب بدتر است. به نوشته او:<br />
کاتوليک از کودکان، يکی<br />
دست مالی شدن توسط يک کشيش (از ديد يک بچه ی<br />
7 ساله)<br />
فقط يک<br />
" اَ خ " است اما خاطره ی رفيقی<br />
که به جهنم رفته ترس بی حدی ايجاد می کند. من هرگز به خاطر آن کشيش بی خواب نشدم – اما شب<br />
زيادی را با اين ترس سر کردم که مردمی که دوستاشان داشته ام به جهنم رفته اند. اين ترس مثل<br />
بختک به جانم افتاده بود.<br />
البته آزار جنسی که اين زن در بچگی در ماشين کشيش تحمل کرده در مقابل، گيريم، درد پسرکان دستيار مراسم<br />
که توسط کشيشان گاييده شده اند نسبتاً ملايم بوده است. و امروزه کلي<br />
کاتوليک به قدر سابق از جهنم حرف نمی<br />
زند. اما اين نمونه نشان می دهد که دست کم ممکن است که عواقب سوءاستفاده ی روانی از کودکان وخيم تر از<br />
سوءاستفاده ی جسمی از آنان باشد. می گويند که آلفرد هيچکاک، استاد بزرگ سينما و متخصص هنر ترساندن<br />
مردم، در حال رانندگی در جاده های سوئيس بود که ناگهان از پنجره ی ماشين به بيرون اشاره کرد و گفت "اين<br />
276 . The Magdalene Sisters<br />
www.secularismforiran.com
یون<br />
یها<br />
یکا<br />
یکا<br />
یکا<br />
235<br />
ترسناک ترين منظره ايست که تا حالا ديده ام" و امتداد اشاره ی او، کشيشی بود که دست بر شانه ی پسرک<br />
خردسالی نهاده بود و با او صحبت می کرد. هيچکاک از پنجره ی ماشين به بيرون خم شد و فرياد زد: "فرار کن<br />
پسر جان! زندگی ات را نجات بده!"<br />
ضرب المثلی هست که می گويد<br />
"<br />
سنگ و چماق استخوانم را می شکند، اما کلمات نه." اين ضرب المثل هنگامی<br />
درست است که کلمات را واقعاً باور نکنيد. اما اگر درس هايتان و سخنان والدين، آموزگاران و کاهنان، شما<br />
راحقيقتا،ً صراحتاً، و بی کم و کاست به اين باور رسانده باشند که گناهکاران در جهنم کباب می شوند (يا آموزه ی<br />
شنيع ديگری مانند اينکه زن مِلک شوهر است)، کاملاً ممکن است که کلمات، اثر و ضرری ماندگارتر از کنش ها<br />
داشته باشند. به باور من، کاربرد واژه ی "کودک آزاری" در وصف بلايی که آموزه های دينی (مانند آموزه ی<br />
عذاب جهنم برای گناهکاران) بر سر کودکان می آورند، به هيچ رو اغراق آميز نيست.<br />
در مستند تلويزي<br />
"ريشه ی همه شر؟"، که پيش تر ذکرش رفت، من با تعدادی از زعمای دين مصاحبه کردم.<br />
برخی به من ايراد گرفتند که چرا به سراغ افراطيون رفته ام و نه رهبران ميانه روی محترم و موثقی مانند اسقف<br />
∗<br />
اعظم. اين ايراد منصفانه به نظر می رسد – اما بايد شرايط آمري<br />
ابتدای قرن بيست و يکم را در نظر<br />
داشت. آنچه که برای جهان خارج افراط گرايی می نمايد در خود آمريکا کاملاً عادی و ميانه روانه است. برای<br />
مثال، يکی از مصاحبه شوندگان من که چشم بينندگان تلويزيون بريتانيا را بسيار خيره کرد، کشيش تِد هَگِرد از<br />
کلورادو اسپرينگز بود. اما در آمري<br />
دوران بوش، "کشيش تِد" رئيس جماعتی است به استعداد سی ميليون نفر<br />
که سازمان ملی اوانجليست ها را تشکيل می دهند، و همو مدعی است که هر دوشنبه با پرزيدنت بوش مشاوره ی<br />
تلفنی دارد. اگر می خواستم با استانداردهای آمري<br />
امروز به سراغ افراطيون واقعی بروم، بايد سراغ "بازسازی<br />
278<br />
277<br />
گرايان " می رفتم که "الاهيات فائقه " شان آشکارا مدافع بنای يک دين سالاری مسيحی در آمريکاست. چنان<br />
که يک همکار مطلع آمريکايی ام برايم نوشته:<br />
اروپاييان بايد بدانند که اينجا يک نمايش سيار دينخويان هست که حقيقتاً می خواهد قوانين عهد عتيق<br />
مانند کشتن همجنس گرايان و غيره<br />
–<br />
–<br />
و انحصار تصدی شغل های دولتی و حتی حق رأی برای<br />
مسيحيان را برقرار کند. طبقه ی متوسط از شنيدن اين خطابه ها ذوق می کنند. اگر سکولاريست ها به<br />
هوش نباشند، تفوق گرايان و بازسازی گرايان عنقريب به جريان اصلی دين سالاری آمريکايی بدل می<br />
شوند.<br />
∗<br />
اتفاقاً من برای ساختن آن مستند از اسقف اعظم کانتربوری، کاردينال اعظم وست مينستر و خاخام اعظم بريتانيا هم دعوت به مصاحبه<br />
کرده بودم ، که همه شان پاسخ منفی دادند، و بدون شک دلايل خوبی هم برای اين کار داشتند. اسقف آکسفورد با مصاحبه موافقت کرد، و<br />
مسلماً او هم به قدر آن معظم له ها از بنيادگرايی به دور بود.<br />
277 . reconstructions<br />
www.secularismforiran.com
236<br />
يکی ديگر از مصاحبه شوندگان من کشيش کينان روبرتز بود که او هم مثل کشيش تِد در ايالت کلورادو زندگی می<br />
کند. ديوانگی خاص کشيش روبرتز، اختراع چيزی بود که خودش اسم آن را تالار جهنم گذاشته بود. تالار جهنم<br />
جايی است که والدين يا اوليای مدارس مسيحی، کودکان را به آنجا می برند تا از ديدن آنچه ممکن است پس از<br />
مرگ به سرشان بيايد سخت مرعوب شوند. در اين تالار، بازيگران صحنه های وحشتناکی از جزای "گناهان"ی<br />
مانند سقط جنين و همجنس گرايی را به نمايش می گذارند و شيطان سرخ جامه را می بينيم که دوزخيان را ريشخند<br />
می کند. اين صحنه پيش درآمدی است بر نمايش ديگر که در آن دوزخ آکنده از بوی گوگرد گداخته می شود و<br />
ضجّه و ناله ی ملعونان ابدی به آسمان می رود.<br />
پس از ديدن تمرين يک نمايشنامه، که در آن شيطان به سبک آدم بدهای ملودرام های دوره ی ويکتوريا با چهره ای<br />
کريه المنظر گريم شده بود، در حضور گروه نمايش با کشيش روبرتز به مصاحبه نشستم. او می گفت که سن بهينه<br />
برای آوردن کودکان به تالار جهنم، دوازده سالگی است. از اين حرف جا خوردم و از او پرسيدم آيا نگران نيست<br />
که بچه های دوازده ساله با ديدن اين صحنه ها دچار کابوس شوند. او، به گمانم صادقانه، پاسخ داد:<br />
من می خواهم بهشان بفهمانم که جهنم جايی است که اصلاً نمی خواهند به آنجا بروند. اين پيام را در<br />
دوازده سالگی شان به آنها می دهم که اگر درزندگی گناه کنيد هرگز با پروردگار ما عيسی مسيح<br />
محشور نخواهيد شد. و اگر به خاطر تجربه ی اين تالار کابوس ببينند، به نظرم اشکالی ندارد چون در<br />
نهايت سبب خير و رستگاری شان می شود.<br />
به نظر من اگر کسی مثل کشيش روبرتز واقعاً به حرفش باور داشته باشد، ديگر برايش عذاب دادن کودکان هم کار<br />
بدی محسوب نمی شود.<br />
نمی توانيم بگوييم که کسانی مثل کشيش رابرتز افراطيون ديوانه ای بيش نيستند. او هم مانند تِد هَگِرد يکی از<br />
دينی زعمای<br />
آمريکاست.<br />
برايم عجيب نيست اگر آنها هم مانند برخی<br />
همکيشان خود بگويند که اگر به صدای<br />
آتشفشان ها گوش کنيد، شيون و فغان ساکنان جهنم را می شنويد. [140] و يا بگويند که کِرم های عظيمی که در<br />
عمق آب های گرم اقيانوس يافت شده اند، همان کرم هايی هستند که در انجيل مارک، آيه ی 43-4 9 : به آن اشاره<br />
279<br />
شده است : "و اگر دستان ات به گناه جنبيد، همان به که بِبُری شان؛ نيکوتر آن است که عليل زاده شوی تا اينکه<br />
دو دست داشته باشی و عاقبت به دوزخ درآيی و گرفتار آتشی شوی که هرگز فرونمی ميرد. جايی که کرم هايش<br />
نمی ميرند." اين مؤمنان هواخواه جهنم سوزان هر نظری که در مورد چگونگی جهنم داشته باشند، ظاهراً در يک<br />
مورد اشتراک دارند و آن شعف شان از عذاب گنهکاران و احساس پيروزمندی و رضايتمندی شان از اين است که<br />
278 . Dominion Theology<br />
279<br />
.<br />
در آيات 44-43 از فصل 9 انحيل مارک می خوانيم: "43. و<br />
www.secularismforiran.com
اين"<br />
یحت<br />
یون<br />
237<br />
خود از رستگاران اند. اين نکته را قديس توماس آکوئيناس بهتر از همه در<br />
280<br />
سوما تئولوجيکا شرح می دهد:<br />
که قديسان می توانند بيش از همه از نيک فرجامی خود و رحمت الاهی محظوظ شوند بدان سبب است که<br />
∗<br />
عذاب ملعونان در جهنم را نيک می نگرند." عجب آدم نازنينی.<br />
نزد کسانی که از ساير جهات معقول به نظر می رسند، ترس از آتش جهنم می تواند بسيار تأثيرگذار باشد.<br />
پس از پخش مستند تلويزي<br />
ی زن صادق و معقولی است:<br />
ام درباره ی دين، نامه های بسياری دريافت کردم، از جمله اين يکی که مسلماً نوشته<br />
مرا از سن پنج سالگی به مدرسه ی کاتوليک فرستادند، در آنجا تحت آموزش راهبه هايی قرار گرفتم<br />
که از کاربرد تسمه و چوب هم ابا نداشتند. در دوره ی نوجوانی داروين را خواندم. آنچه که درباره ی<br />
تکامل گفته بود به نظرم بسيار منطقی و معقول آمد. اما در طی عمرم همواره دچار مخمصه ی ترس<br />
عميق از آتش جهنم بوده ام. ترسی که گهگاه عود می کند. قدری روان درمانی شده ام و اين درمان<br />
توانسته مرا در حل بعضی از مشکلات قديمی ام کمک کند، اما هنوز نتوانسته ام بر اين ترس عميق<br />
غلبه کنم.<br />
پس به اين خاطر برايتان نامه می نويسم که اگر ممکن است اسم و آدرس آن روان درمانگری را برايم<br />
بنويسيد که اين هفته در برنامه تان با او مصاحبه کرديد و در اين نوع ترس ها تخصص دارد.<br />
من از اين نامه جا خوردم، (و يک لحظه متأسف شدم که چرا جهنمی نيست که راهبه ها را به آنجا بفرستند) و<br />
برايش نوشتم که بايد به خِرد خود به عنوان گوهری که از آن برخوردار است – و خيلی از مردم فاقد آنند<br />
– اعتماد<br />
کند. نوشتم که هر قدر خوفناکی جهنم، آن طور کشيشان و راهبه ها می گويند، زيادتر باشد احتمال وجود آن بعيدتر<br />
می شود. اگر جهنمی در کار بود کافی بود فقط اندکی نامطلوب باشد تا اثر بازدارنده بگذارد. اما چون بعيد است که<br />
جهنمی در کار باشد، دين پيشگان جهد بليغی کرده اند جهنم آن را خيلی خيلی مهيب تصوير کنند، تا بعيد بودن<br />
وجودش را پرده پوشی کنند و قدری اثر بازدارندگی ايجاد کنند. همچنين او را به درمانگر مذکور، ژيل ميتون، که<br />
281<br />
زن بسيار باصفا و صادقی است معرفی کردم. خود ژيل نزد فرقه ی نفرت انگيزی به نام اخوان خاصه بار آمده<br />
بود: اين فرقه چنان مخوف است که حتی يک وبسايت، ،www.peebs.net اختصاصاً برای کمک به کسانی که<br />
از اين فرقه نجات يافته اند ايجاد شده است.<br />
280 . Summa Theologica, St.Thomas Aquinas<br />
∗<br />
مقايسه کنيد با مهرورزی مسيحی آن کولتر که گفته: "من قبول ندارم که کسی از هم کيشانم بگويد که از تصور کباب شدن داوکينز در<br />
جهنم به خنده نمی افتد" (کولتر 268) 2006:<br />
281 . Exclusive Brethren<br />
www.secularismforiran.com
یدت<br />
238<br />
ژيل ميتون با ترس از دوزخ بار آمد، در بزرگسالی از مسيحيت رها شد، و اکنون به کسانی کمک می کند که مانند<br />
خودش در کودکی دچار اين عارضه شده اند: "وقتی به کودکی ام فکر می کنم، می بينم که آکنده از ترس بوده<br />
است. ترس از گناه امروزی و لعنت و عذاب ابدی. برای يک کودک، تصور آتش جهنم و دندان قرچه ی<br />
گناهکاران خيلی واقعی به نظر می رسد. اين صحنه ها برای بچه اصلاً بار استعاری ندارند." بعد از او خواستم<br />
شرح دهد که در کودکی اش درباره ی جهنم به او چه گفته اند، پاسخ اش همان قدر جالب بود که تغيير چهره اش<br />
هنگام مکثی که برای پاسخ گويی داشت: "عجيب است، نه؟ بعد از اين همه وقت، اين قصه هنوز می تواند ...<br />
متأثرم کند. جهنم جای وحشتناکی است. اوج غضب <strong>خدا</strong>ست. اشد مجازات است. آتش واقعی است، شکنجه ی<br />
واقعی است، و تا ابدالدهر بدون هيچ فرجه ای ادامه می يابد.<br />
او در ادامه برايم از يک گروه حمايتی گفت که برای کمک به رهاشدگان از دين تشکيل داده است. کسانی که<br />
کودکی شان مانند خود او بوده است. او توضيح داد که رهايی از اين افسون برای برخی افراد چقدر دشوار است:<br />
"فرآيند ترک دين به طرز غيرمعمولی دشوار است. اوه، شما بايد يک شبکه ی اجتماعی کامل را ترک کنيد.<br />
سيستم کاملی را که با آن بار آمده ايد کنار بگذاريد، و يک نظام عقي<br />
فراگير را که سالها داشته ايد رد کنيد. خيلی<br />
اوقات بايد خانواده و دوستان تان را هم ترک کنيد… چون در حقيقت ديگر برايشان وجود نداريد." با يادآوری نامه<br />
هايی که از خوانندگان آمريکايی ام دريافت کرده بودم و نوشته بودند که در پی خواندن کتاب من دين را ترک<br />
کرده اند، می توانستم وضعيتی را که ژيل می گفت تصور کنم.<br />
بسياری از آنان پريشان خاطر بودند و نوشته بودند<br />
که جرأت ندارند اين موضوع را با خانواده هايشان در ميان بگذارند، يا اينکه به خانواده هايشان گفته اند و نتايج<br />
بدی گرفته اند. به عنوان نمونه در اينجا بخشی از نامه ای را نقل می کنم که يک دانشجوی پزشکی آمريکايی برايم<br />
نوشته است:<br />
وادار شدم براتان ايميل بزنم چون با ديدگاه تان درباره ی دين موافق ام. همان طور که حتماً مطلع<br />
هستيد، اين ديدگاه در آمريکا بسيار مهجور است. من در يک خانواده ی مسيحی بزرگ شده ام و گرچه<br />
دين هيچ وقت برايم کاملاً قابل قبول نبود، اما تنها همين اواخر جرأت کردم که اين مطلب را به کسی<br />
بگويم. آن شخص، دوست دخترم بود که<br />
...<br />
وحشت زده شد. می دانستم که اظهار بي<strong>خدا</strong>يی می تواند<br />
مردم را شوکه کند اما امروز می بينم که انگار او ديگر مرا آدم ديگری می بيند. ديگر به من اعتماد<br />
ندارد، چون معتقد است اخلاقيات من از <strong>خدا</strong> سرچشمه نمی گيرد. نمی دانم می توانم اين شوک را از<br />
سر بگذارنم يا نه، و واقعاً ديگر نمی خواهم باورهايم را با نزديکانم مطرح کنم، چون می ترسم با<br />
واکنش های مشابهی روبرو شوم... من انتظار پاسخ دهی تان را ندارم. فقط به اين خاطر برايتان می<br />
نويسم که با من همدردی کنيد و از ناکامی ام آگاه شويد. تصور کنيد که به خاطر دين، کسی را که<br />
دوست داشته ايد و دوست تان داشته از دست بدهيد. گذشته از اينکه حالا به نظر او من يک لامذهب<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
یعن<br />
239<br />
کافر هستم، ما خيلی به هم می خوريم. اين نکته مرا به ياد سخنان شما می اندازد که گفته بوديد مردم به<br />
خاطر ايمان دينی دست به چه کارهای ديوانه واری می زنند. متشکرم که حرفم را شنيديد.<br />
من در جواب اين جوان بيچاره، به اين نکته اشاره کردم که هرچند اکنون دوست دخترش چيزی در مورد او<br />
دانسته، اما خود او هم چيزی در مورد دوست دخترش دانسته است. آيا آن دختر واقعاً به او می خورد؟ من ترديد<br />
دارم.<br />
قبلاً از جوليا سووينی نام بردم و اينکه چگونه با سرسختی و يکدندگی طنزآميزی می کوشيد تا جنبه های مطلوبی<br />
در دين بيابد و <strong>خدا</strong>ی دوران کودکی اش را از شکيات فزاينده برهاند. عاقبت پرسمان اش شادمانانه به پايان رسيد و<br />
اکنون يک چهره ی محبوب و معروف بي<strong>خدا</strong>يان جوان شده است. شايد گيراترين صحنه ی نمايش او به نام مرخص<br />
282<br />
کردن <strong>خدا</strong> ، صحنه ی پاي آن باشد. در آنجا که او همه ی راه ها را آزموده و عاقبت...<br />
...<br />
ي<br />
همين طور که به سمت دفتر کارم در حيات پشتی می رفتم، متوجه زمزمه ی خفيفی درون سرم شدم.<br />
مطمئن نيستم که اين صدا چقدر ادامه يافت، اما ناگهان يک پرده بالاتر رفت. اين صدا می گفت، "<strong>خدا</strong><br />
وجود ندارد."<br />
سعی کردم صدا را ناديده بگيرم، اما يک کمی بلندتر شد. "<strong>خدا</strong> وجود ندارد. <strong>خدا</strong> وجود ندارد. اوه <strong>خدا</strong>ی<br />
من، <strong>خدا</strong> وجود ندارد...<br />
يک دفعه خشکم زد. احساس کردم که دارم از پشت بام می افتم. بعد، با خودم فکر کردم "اما نمی توانم.<br />
نمی دانم چرا نمی توانم <strong>خدا</strong> را باور کنم. من به <strong>خدا</strong> نياز دارم. منظورم اين است که من يک داستانی را<br />
باور دارم"...<br />
"اما نمی دانم چطور به <strong>خدا</strong> معتقد نباشم. نمی دانم شما چطور می توانيد. شما چطور می توانيد بدون<br />
<strong>خدا</strong> بيدار شويد و روزتان را شب کنيد؟" احساس کردم تعادلم را از دست داده ام...<br />
فکر کردم، "خب، آرام باش. بگذار يک لحظه عينک بي<strong>خدا</strong>يی را هم امتحان کنيم، فقط يک لحظه. فقط<br />
عينک بي<strong>خدا</strong>يی را بزن و يک نگاهی به دور و برت بنداز و بعد فوراً درش بياور." پس عينک را زدم<br />
و اطرافم را نگاه کردم.<br />
شرمنده ام بگويم که اولش گيج شدم. راستش با خودم گفتم "خب، چطور زمين توی آسمان ايستاده است؟<br />
ما همين طوری توی فضا آويزان هستيم؟ اين که خيلی خطرناک است!" خواستم بروم و زمين را<br />
که دارد در فضا سقوط می کند نگه دارم.<br />
بعد يادم آمد که "آها، جاذبه و ممنتوم زاويه ای باعث می شوند که ما تا خيلی خيلی وقت ديگر دور<br />
خورشيد بچرخيم."<br />
282 . Letting Go of God<br />
www.secularismforiran.com
240<br />
وقتی نمايش مرخص کردن <strong>خدا</strong> را در يک تئاتر لوس آنجلس ديدم، از ديدن آن عميقاً تحت تأثير قرار گرفتم، به<br />
ويژه آنجايی که جوليا تعريف می کرد که وقتی والدين اش خبر روزنامه درباره ی بي<strong>خدا</strong> شدن او را خوانده اند چه<br />
واکنشی نشان داده اند.<br />
اولين حرف مادرم، بيش از يک جيغ بود. "بيخد؟ بي<strong>خدا</strong>؟!؟!"<br />
پدرم هم فرمود: "تو به خانواده ات خيانت کردی؛ به مدرسه ات خيانت کردی؛ به شهرت خيانت<br />
کردی." انگار که من اسرار دولتی را به روس ها فروخته باشم. هر دويشان گفتند که ديگر با من حرف<br />
نمی زنند. پدرم گفت<br />
"<br />
ديگرحتی نمی خواهم در مراسم تدفين ام شرکت کنی." بعد من رفتم خودم را دار<br />
بزنم. با خودم گفتم "فقط سعی کنيد نجات ام بدهيد."<br />
بخشی از هنر جوليا سووينی اين است که همزمان شما را به خنده و گريه وا می دارد:<br />
فکر می کنم وقتی به والدين ام گفتم که ديگر به <strong>خدا</strong> اعتقاد ندارم، کمی نااميد شدند، اما بي<strong>خدا</strong> شدن اصلاً<br />
چيز ديگری بود.<br />
کتاب دان بارکر با عنوان از بی ايمانی به ايمان:<br />
283<br />
از واعظ مبرز به بي<strong>خدا</strong> روايت دگرديسی تدريجی او از يک<br />
کشيش بنيادگرا و متعصب به يک واعظ سيار و مطمئن بي<strong>خدا</strong>يی است. جالب اينجاست که بارکر تا مدتی پس از آن<br />
که بي<strong>خدا</strong> شد هم به سفرهای تبليغی مسيحی اش ادامه می داد، زيرا اين تنها حرفه ای بود که بلد بود و خود را در<br />
قيد محظورات اجتماعی می ديد.<br />
شدند.<br />
امروزه او می داند که بسياری از روحانيون آمريکايی هم در همان موقعيت سابق<br />
او هستند اما تنها کاری که می کنند اين است که کتاب های او را در خفا می خوانند. آنها جرئت نمی کنند بي<strong>خدا</strong>يی<br />
شان را حتی نزد خانواده ی خود اظهار کنند، چون از واکنش ديگران هراس دارند. داستان خود بارکر پايان خوش<br />
تری دارد. البته والدين او نخست شوکه شدند. اما به استدلال هايش گوش فرا دادند، و عاقبت خودشان هم بي<strong>خدا</strong><br />
دو استاد از يک دانشگاه آمريکا به طور جداگانه برای من نامه نوشتند و از والدين شان گفتند. يکی شان نوشته بود<br />
که مادرش دچار ماتم دائمی شده، چون نگران عذاب روح فرزندش است. ديگری نوشته بود که پدرش آرزو می<br />
کند که کاش اين پسر هرگز زاده نشده بود، چون عقيده ی راسخ دارد که پسرش گرفتار عذاب ابدی می شود. اين<br />
دو نفر استادان کاملاً عاقل و بالغ وفرهيخته ای هستند، که حتماً در تمام زمينه های عقلی، و نه فقط در مورد دين،<br />
والدين شان را پشت سر گذاشته اند. حال تصور کنيد که حال و روز مردمان کمتر فرهيخته چگونه خواهد بود و<br />
283 . Loosing Faith in Faith : Front Preacher to Atheist<br />
www.secularismforiran.com
یون<br />
241<br />
اين افراد کم اقبال تر چگونه خواهند توانست با خانواده ی مؤمن و متعصب خود مواجه شوند. شايد نمونه های اين<br />
افراد را در ميان بيماران دکتر ژيل ميتون فراوان بيابيم.<br />
پيش تر ژيل و من در يک گفتگوی تلويزي<br />
، اين نوع تعليمات دينی به کودکان را نوعی سوءاستفاده ی ذهنی از<br />
آنان خوانديم. و من اين پرسش را مطرح کردم: "شما از واژه ی سوءاستفاده ی دينی استفاده می کنيد. اگر تعليم<br />
اعتقاد به وجود جهنم را سوءاستفاده از کودک بدانيم... چگونه می توانيم ميزان آسيب روانی اين سوءاستفاده را با<br />
آسيب سوءاستفاده ی جنسی از کودکان مقايسه کنيم؟ او پاسخ داد: "اين سؤال خيلی سختی است... من فکر می کنم<br />
اين دو شباهت های زيادی داشته باشند، چون هر دو سوءاستفاده از اعتماد هستند؛ هر دو مستلزم نفی حق کودک<br />
برای آزادی و آزادانديشی و ارتباط عادی برقرار کردن با جهان هستند... در هر دو مورد خويشتن حقيقی کودک<br />
منکوب می شود.<br />
در دفاع از کودکان<br />
همکار روانشناس ام نيکلاس همفری در سخنرانی سال 1997 به افتخار عفو بين الملل در آکسفورد، اين ضرب<br />
المثل انگليسی را به کار برد که "سنگ و چماق می تواند سرم را بشکند اما سخن درشت هرگز نمی تواند".<br />
[141]<br />
همفری سخنرانی اش را با اين استدلال شروع کرد که اين ضرب المثل هميشه درست نيست، و برای اثبات<br />
ادعايش، مؤمنان به وودوهای هائيتی را مثال زد که ظاهراً چند روز بعد از "نفرين شدن" توسط وودو از ترس می<br />
ميرند. سپس پرسيد که آيا عفو بين الملل، که عوايد آن سخنرانی را دريافت می کرد، بايد عليه سخنان مضر يا<br />
زيانبار هم موضع گيری کند يا خير. پاسخ او يک نه قاطع به اين نوع سانسورچی گری بود: "آزادی بيان چنان<br />
ارزشمند است که نبايد آن را به مخاطره انداخت." اما در ادامه ی سخنرانی اش، به رغم شخصيت ليبرالی که<br />
دارد، يک استثنای مهم بر اين قاعده را مجاز دانست: سانسور در يک مورد خاص...<br />
...<br />
و آن آموزش اخلاقی و دينی کودکان و به ويژه تعليماتی است که کودک در خانه دريافت می کند.<br />
والدين مجاز هستند – و حتی از آنان انتظار می رود – که درست و نادرست و صواب و خطا را برای<br />
کودک تعيين کنند. حرف من اين است که کودکان يک حق بشری دارند که ذهنشان توسط اباطيل<br />
ديگران خرفت نشود – و فرقی نمی کند که اين ديگران چه کسانی باشند. از سوی ديگر، والدين نه حق<br />
<strong>خدا</strong>داده ای دارند که کودکان را هر طور خواستند بار آورند و نه اينکه حق دارند افق معرفتی<br />
فرزندشان را محدود کنند و کودک را در فضايی جزمی و خرافی بار آورند يا او را وادارند که صراط<br />
تنگ دين خودشان را پی گيرد.<br />
www.secularismforiran.com
یاب<br />
یون<br />
یون<br />
242<br />
خلاصه، کودکان حق دارند که ذهن شان از اراجيف انباشته نشود و ما به عنوان جامعه وظيفه داريم که<br />
از آنان حمايت کنيم. پس همان طور که نبايد بگذاريم والدين با مشت دندان کودکان شان را خرد کنند يا<br />
آنها را در زيرزمين زندانی کنند، نبايد بگذاريم که به فرزندان شان بقبولانند که، مثلاً، انجيل کاملاً<br />
درست است يا اينکه گردش افلاک وضعيت زندگی شان را تعيين می کنند.<br />
البته اين اظهارات شديدالحن نيازمند ارزي<br />
چيزهايی<br />
فراوان است، و بسيار هم مورد توجه قرار گرفت.<br />
آيا اينکه چه<br />
اراجيف هستند محل مناقشه نيست؟ آيا تشت علم گرايی ارتودوکس بارها از بام نيفتاده تا ما را هشيار<br />
سازد؟ شايد دانشمندان بيانديشند که تعليم اخترگويی و صحت تمام و کمال انجيل درست نيست، اما کسان ديگری<br />
هستند که طور ديگری فکر می کنند. چرا آنان نبايد معتقدات خود را به فرزندان شان بياموزند؟ آيا متفرعنانه نيست<br />
اگر تأکيد کنيم که حتماً بايد به کودکان علم آموخت؟<br />
است.<br />
من سپاسگزار والدين ام هستم چرا که آنان معتقد بودند که بايد بيشتر به کودک آموخت که چگونه بيانديشد نه اينکه<br />
چه بيانديشد. اگر شواهد علمی به طور مناسب و منصفانه ای به کودک عرضه شود، و وقتی بزرگ شد خود<br />
تصميم بگيرد که انجيل تمام و کمال صحت دارد، يا گردش ستارگان در زندگی شان تأثير می گذارد، البته مختار<br />
نکته ی مهم اين است که بايد به کودک فرصت داد تا به اختيار<br />
خود تصميم بگيرد که چگونه بيانديشد، نه در<br />
انقياد والدين باشد تا آنان عقايد خود را به زور به او تحميل کنند. و البته اهميت اين نکته هنگامی روشن می شود<br />
که به ياد داشته باشيم که کودکان امروز والدين نسل فردا خواهند بود و خواهند توانست هر عقيده ای را که امروزه<br />
آموخته اند فردا به فرزندان خود القا کنند.<br />
سخن هِمفری اين است که تا وقتی که کودکان خردسال، آسيب پذير و نيازمند حمايت هستند، حمايت صحيح اخلاقی<br />
از آنان مستلزم اين است که تصور کنيم اگر خودشان به قدر کافی بالغ و مطلع بودند چه چيزی را بر خود می<br />
پسنديدند. او مثال جالب يک دختر جوان اينکا را نقل کرد که بقايای جسد پانصدساله اش به سال 1995 در کوه های<br />
پرو يافت شد. مردم شناسی که اين جسد را کشف کرده بود نوشت که اين دختر قربانی يک آئين قربانی کردن انسان<br />
بوده است. به قول همفری، يک مستند تلويزي<br />
آمريکا به نمايش درآمد. بينندگان دعوت شده بودند تا<br />
در مورد اين "دوشيزه ی يخی" ساخته شد و در تلويزيون های<br />
تعهد روحانی کاهنان اينکا را تحسين کنند و در افتخار و شور برگزيدگی آن دختر در سفر آخر و<br />
قربانی شدن اش شريک شوند. پيام آن برنامه ی تلويزي<br />
اين بود که عمل قربانی کردن انسان فی<br />
نفسه يک ابداع درخشان فرهنگی است – شايد بخواهيد بگوييد جواهر ديگری است بر تاج چندفرهنگ<br />
284<br />
گرايی .<br />
284 . multi-culturalism<br />
www.secularismforiran.com
243<br />
همفری اين رويکرد را به سخره می گيرد. من هم همينطور.<br />
با اين حال، چطور شخص می تواند به خود جرأت چنين پيشنهادی را بدهد؟ چطور جرأت می کنند ما<br />
را دعوت کنند که در حين تماشای تلويزيون در اتاق نشيمن خانه مان از ديدن يک قتل آئينی مشعوف<br />
شويم: قتل کودکی نابالغ که توسط يک دسته پيرمرد جاهل سبکسر خرافاتی قربانی می شود؟ چطور<br />
جرأت می کنند به ما بقبولانند که عملی غيراخلاقی عليه يک انسان برايمان جالب است؟<br />
در اينجا هم يک خواننده ی معقول و ليبرال می تواند دچار ناراحتی شود. مسلماً درست است که اين عمل با<br />
استانداردهای ما غيراخلاقی، و احمقانه است. اما با استانداردهای اينکاها چه؟ واضح است که نزد اينکاها قربانی<br />
کردن انسان عملی اخلاقی محسوب می شد و نه تنها به نظرشان احمقانه نمی آمد، بلکه کاملاً مقدس بود. دختر<br />
خردسال هم بی شک يک مؤمن معتقد به دين جامعه اش بوده است. ما کی هستيم که واژه ی "قتل" را به کار ببريم<br />
و کاهنان اينکا را با محک خودمان بسنجيم نه با محک خودشان؟ شايد آن دختر خيلی هم از سرنوشت خود<br />
مشعوف بوده است: شايد واقعاً باور داشته که مستقيماً به بهشت ابدی گام می گذارد، و در آنجا از پرتو الطاف<br />
<strong>خدا</strong>ی خورشيد برخوردار می شود. يا شايد هم از ترس جيغ می کشيده است – اين حالت اخير محتمل تر می نمايد.<br />
نکته ی مورد نظر همفری – و من – اين است که فارغ از اينکه آيا آن دختر مايل به قربانی شدن بوده يا نه، دلايل<br />
قوی داريم که بگوييم اگر او دسترسی کاملی به واقعيات داشت، هيچ گاه به قربانی شدن خود رضايت نمی داد.<br />
برای مثال، فرض کنيد که او می دانست که خورشيد در واقع يک کره ی هيدروژنی است، که دمای آن بيش از<br />
يک ميليون درجه ی کلوين است، و در آن هيدروژن در طی فرآيند همجوشی هسته ای به هليوم تبديل می شود؛<br />
خورشيد نخست از يک حلقه ی گازی تشکيل شده که ديگر سيارات منظومه ی شمسی، از جمله زمين، هم از آن<br />
پديد آمده و سپس چگالش يافته اند... آنگاه حتماً ديگر خورشيد را به عنوان يک <strong>خدا</strong> نمی پرستيد، و ديدگاهش در<br />
مورد قربانی شدن در راه خشنودی اين <strong>خدا</strong>ی کذايی هم تغيير می کرد.<br />
نمی توان کاهنان اينکا را به خاطر جهل شان شماتت کرد، و شايد بی انصافی باشد اگر آنها را را احمق و سبکسر<br />
بخوانيم. اما می توان آنها را سرزنش کرد که چرا باورهای خود در مورد پرستش <strong>خدا</strong>ی خورشيد را به يک کودک<br />
حقنه کرده اند و نگذاشته اند که خودش تصميم بگيرد که آيا بايد <strong>خدا</strong>ی خورشيد را بپرستد يا نه.<br />
نکته ديگر سخن<br />
همفری اين است که می توان مستندسازان امروزی و ما بينندگان شان را سرزنش کرد که چرا کشتن يک دختر را<br />
زيبا می يابيم<br />
– و<br />
اقوام، و توجيه بيرحمی هايی<br />
"اين آئين را موجب غنای فرهنگ جمعی خود می شماريم." اين تمايل به ستودن سنت های دينی<br />
که به نام سنت انجام می شود، بسيار شايع است. اين تمايل موجب تضادهای درونی<br />
در اذهان مردمان ليبرال منش و نيک سرشتی می شود که از يک سو نمی توانند رنج ديگران و ظلم را تحمل کنند<br />
www.secularismforiran.com
یبا<br />
244<br />
و از سوی ديگر پسامدرنيست ها و نسبيت انگاران به آنها آموخته اند که نبايد ديگر فرهنگ ها را کمتر از فرهنگ<br />
خودشان بدانند. ختنه ی دختران بی شک به طرز وحشتناکی دردناک است و لذت جنسی زن را نابود می کند (چه<br />
بسا مقصود اصلی از اين کار همين باشد)، و در عين حال، فقط نيمی از مردمان آزادانديش خواهان لغو انجام آن<br />
هستند. نيمه ی ديگر اما به فرهنگ های بومی که مرتکب اين عمل می شوند "احترام" می گذارند و احساس می<br />
کنند که اگر "آنها" می خواهند دختران "خودشان"<br />
∗<br />
را ناقص کنند ما نبايد در اين رسم دخالت کنيم. البته نکته در<br />
اينجاست که در واقع مالک دختران "خودشان"، خود دختران هستند، و نبايد خواسته های آنان را ناديده گرفت.<br />
پرسش رندانه تر اين است که: اگر خود دختر بگويد که می خواهد ختنه شود چه؟ در اينجا بايد پرسيد که اگر خود<br />
دختر آگاهی و معلومات يک فرد بالغ را داشت، به چنين کاری تن می داد؟ همفری خاطرنشان می کند که هيچ گاه<br />
زن بالغی را نديده که در خردسالی از ختنه رسته باشد و اکنون بخواهد خود را ختنه کند.<br />
همفری پس از ذکر وضعيت فرقه ی [پروتستان] آميش و حقوق آنان برای اينکه "فرزندان خودشان" را "به شيوه<br />
ی خودشان" بار آورند، به شوق وافر جامعه برای حفظ تنوع فرهنگی می تازد:<br />
بسيار خوب، شايد بخواهيد بگوييد که البته برای يک کودک سخت است که توسط والدين اش طبق سنت<br />
آميش يا هازيديم يا کولی بار آيد – اما دست کم نتيجه اين می شود که سنت های زي<br />
فرهنگی تداوم<br />
می يابند. آيا اگر اين سنت ها نابود شوند کل تمدن دچار فقر نمی شود؟ شايد شرم آور باشد که انسان ها<br />
برای حفظ تنوع فرهنگی قربانی شوند. اما چه کنيم. اين بهايی است که ما به عنوان جامعه بايد برای<br />
حفظ تنوع فرهنگی بپردازيم. در اينجا لازم است يادآور شوم که اين بها را ما نمی پردازيم، بلکه آنها<br />
می پردازند.<br />
مسئله ی سنت فرقه ی آميش در سال<br />
1972<br />
مورد توجه افکار عمومی قرار گرفت. در آن هنگام پرونده ی<br />
ويسکانسين در برابر يودر آزمون سختی پيش روی دادگاه عالی ايالات متحده نهاد. دعوی پرونده اين بود که آيا<br />
والدين حق دارند کودکان شان را به دلايل دينی از مدرسه بيرون بکشند. اعضای فرقه ی آميش در جماعت های<br />
کوچکی در نقاط مختلف ايالات متحده زندگی می کنند، و بيشترشان به يک لهجه ی قديمی آلمانی که هلندی<br />
پنسيلوانيا خوانده می شود سخن می گويند، و اغلب شان به درجات مختلف استفاده از برق، موتور احتراق داخلی،<br />
دکمه و ديگر مظاهر زندگی مدرن را تحريم کرده اند. در حقيقت به نظر مردم امروزی اين جزاير انسانی قرن<br />
هفدهمی جذابيت غريبی دارند. آيا ارزش ندارد برای حفظ غنای فرهنگ بشری اين خرده فرهنگ را حفظ کرد؟<br />
تنها شيوه ی حفظ اين خرده فرهنگ اين است که بگذاريم به سبک خود کودکان شان را آموزش دهند، و آنها را از<br />
∗<br />
اين رسم در بريتانيا هم رواج دارد. در سال 2006 يک بازرس ارشد مدارس با من از دختران لندنی سخن گفت که نزد "عمو" یي در<br />
برادفورد فرستاده می شوند تا او آنها را ختنه کند. مقامات هم از ترس اينکه متهم به راسيسم عليه "جماعت" شوند از اين عمل چشم می<br />
پوشند.<br />
www.secularismforiran.com
یعن<br />
245<br />
نفوذ مفسده انگيز مدرنيته به دور نگه دارند. البته در اينجا بايد پرسيد که آيا نبايد سخن خود کودکان را نيز در اين<br />
مورد بشنويم؟<br />
در سال 1972 هنگامی که برخی والدين آميش در ويسکانسين فرزندان شان را از دبيرستان بيرون کشيدند، پرونده<br />
ی دعوی عليه آنها به دادگاه عالی آمريکا کشيد. ايده ی آموزش و به ويژه آموزش علم پس از يک سن معين،<br />
مخالف تعاليم آميش است. ايالت ويسکانسين اين والدين را به محکمه کشاند و مدعی شد که آنان فرزندان شان را از<br />
تحصيل محروم کرده اند. پس از طی مراحل قضايی، بررسی پرونده به دادگاه عالی ايالات متحده واگذار شد. در<br />
دادگاه عالی شش نفر همصدا عليه والدين رأی داد و يک نفر هم مخالف اين رأی بود. [142]<br />
نظر اکثريت، به بيان<br />
قاضی ارشد وارن برگر، اين بود که: "بنا به شواهد، تحصيل اجباری تا سن 16 سالگی، ارزش ها و معتقدات فعلی<br />
جماعت آميش را به شدت نقض می کند. پس جماعت آميش يا بايد اين اعتقاد را رها کند و جذب جامعه شود و يا<br />
اينکه مجبور است به جای ديگری مهاجرت کند که عقايدش را تحمل می کنند."<br />
نظر اقليت، ي<br />
قاضی ويليام داگلاس، اين بود که بايد در اين مورد از خود فرزندان آميش استفسار شود. آيا آنها<br />
واقعاً می خواهند به تحصيل شان خاتمه دهند؟ آيا آنها واقعاً می خواهند به کيش آميش باقی بمانند؟ نيکلاس همفری<br />
از اين فراتر می رود و می گويد حتی اگر از فرزندان آميش هم استفسار شود و آنها اظهار کنند که ترجيح می دهند<br />
به کيش آميش باقی بمانند، می توان پرسيد که آيا اگر آن کودکان از آلترناتيوهای ديگر هم آگاه بودند همچنان بر اين<br />
اعتقاد باقی می ماندند؟ اگر اين طور باشد، آيا نبايد نمونه هايی را بيابيم که جوانانی خارج از جماعت آميش به<br />
اختيار خود به اين جماعت بپيوندند و تحصيل را بر خود حرام کنند؟ قاضی داگلاس قضيه را قدری متفاوت بيان<br />
می کند. به نظر او هيچ دليلی ندارد که برای معتقدات دينی والدين موقعيت ويژه ای قائل شويم، به طوری که برپايه<br />
ی آن معتقدات بتوان تصميم گرفت که والدين تا چه حد حق دارند که کودکان شان را از تحصيل محروم کنند. اگر<br />
معتقدات دينی بتواند مبنای تصميم گيری باشد، چرا معتقدات سکولار نتواند چنين جايگاهی داشته باشند؟<br />
اکثريت اعضای دادگاه عالی اين قضيه را مشابه برخی ارزش های نظام رهبانی يافتند، که شايد بتوان گفت حضور<br />
آن در جامعه موجب غنای فرهنگی می شود. اما چنان که همفری خاطرنشان می کند، ميان اين دو تفاوتی بنيادی<br />
وجود دارد. راهبان به اختيار خود و داوطلبانه زندگی رهبانی پيشه می کنند<br />
.<br />
آميش شدن نبوده اند؛ آنها در اين جماعت زاده شده اند و بخت ديگری نداشته اند.<br />
اما کودکان آميش هرگز داوطلب<br />
قربانی کردن انسان، و به ويژه کودکان، در مذبح "تنوع فرهنگی" و حفظ سنت های مذهبی، به غايت تحقيرآميز و<br />
غيرانسانی است. عموم ما از خودروها، کامپيوترها، واکسن ها و آنتی بيوتيک بهره می بريم. اما شما مردم عجيب<br />
و غريب [آميش] با لباس و کلاه های قديمی، اسب و گاری های عهد بوق، لهجه ی باستانی، و توالت های خارج از<br />
منزل تان برايمان جالب هستيد. شما زندگی مان را غنی می کنيد. البته بايد به شما حق داد که کودکان تان را در<br />
www.secularismforiran.com
یات<br />
یگِ<br />
246<br />
حال و هوای قرن هفدهمی تان محبوس کنيد، در غير اين صورت يک پديده ی تجديدناشدنی، و بخشی از غنای<br />
شگفت انگيز فرهنگ آدمی برای هميشه نابود می شود. من تا حد اندکی می توانم اين ديدگاه را درک کنم، اما در<br />
حقيقت کليت اين ديدگاه برايم تهوع آور است.<br />
♠<br />
[...]<br />
باز هم آگاهی فزايی<br />
اين هم يک تصوير جذاب ديگر. در ايام کريسمس روزنامه ی روزانه ی من اينديپندنت، تصوير دلفريبی از<br />
نمايشی در يک مهدکودک چاپ کرده بود. نمايش داستان تولد مسيح که در آن سه کودک نقش سه مرد فرزانه ای را<br />
بازی می کردند که تولد عيسی را خوشآمد گفتند. چنان که پانويس عکس با آب و تاب توضيح می داد که<br />
"شادبريت (يک سيک) مشرف (يک مسلمان) و آدل (يک مسيحی) همگی چهار ساله اند."<br />
جالب است نه؟ دلگرم کننده است؟ نه اين است و نه آن. مسخره است. چطور آدم عاقل می تواند فکر کند که می<br />
توان روی بچه های چهارساله برچسب عقايد نظری و الاهي<br />
والدين شان را زد؟ برای درک اين مسخرگی،<br />
فرض کنيد در پانويس همان عکس نوشته باشند: شادبريت (يک کينزی)، مشرف (يک مونيتاريست) و آدل (يک<br />
مارکسيست)، همگی چهارساله اند. آيا چنين توضيحی موجب نمی شد که سيل نامه های اعتراضی به سوی<br />
روزنامه گسيل شود؟ مسلماً چنين می کند. با اين حال، به خاطر موقعيت ممتاز دين، در اين مورد جيک کسی در<br />
نيامد. در موقعيت های مشابه هم صدايی برنمی خيزد. اما تصور کنيد اگر در آن پانويس نوشته بودند: "شادبريت<br />
ي( ک بي<strong>خدا</strong>)، مشرف (يک لاادری) و آدل (يک اومانيست سکولار) همگی چهارساله اند." آيا ممکن نبود که افکار<br />
عمومی، والدين اين سه کودک را استنطاق کنند تا ببينند که آيا آنان صلاحيت پرورش فرزند را دارند يا نه؟ در<br />
بريتانيا که فاقد جدايی قانونی ميان کليسا و دولت است، والدين بي<strong>خدا</strong> معمولاً چاره ای ندارند جز اينکه از رويه ی<br />
جاری پيروی کنند و بگذارند که مدارس، آموزه های دين غالب را به کودکان شان تعليم دهند. شبکه ی<br />
The-<br />
Brights.net (يک ابتکار آمريکايی که می خواهد بي<strong>خدا</strong>يان را به نام brights [روشن بينان] بخواند، همان طور<br />
که همجنس گرايان موفق شدند خود را به نام<br />
"<br />
ها" معرفی کنند) در مورد تسميه ی کودکان قاعده ی دقيقی<br />
دارد: "تصميم گيری در مورد انتخاب روشن بينی بر عهده ی خود کودک است. هر کس بگويد بايد کودکی را<br />
روشن بين خواند، خود روشن بين نيست." آيا می توانيد تصورش را بکنيد که کليسا يا مسجدی چنين حکم خود-<br />
براندازی صادر کند؟ آيا مؤمنان اديان را هم نبايد مجبور کرد تا چنين رويه ای پيش بگيرند؟ از قضا من نام خود را<br />
به عنوان روشن بين ثبت کردم، چون خيلی کنجکاو بودم ببينم که آيا اين واژه می تواند در زبان رواج ممتيکی<br />
بخش "يک رسوايی آموزشی" که به شرح ماجرای اعطای بورسيه به مدارس دينی و تبعات آن در رسانه های بريتانيا می<br />
پردازد حذف شد. م<br />
♠<br />
♠<br />
www.secularismforiran.com
یگِ<br />
یاب<br />
یدت<br />
یعن<br />
247<br />
بيابد يا نه. من نمی دانم، و دوست دارم بدانم، که آيا رواج<br />
"<br />
"<br />
عمدی بود يا اتفاقی. [150] کارزار روشن بينان<br />
از همان ابتدا با سد سديد مخالفت برخی بي<strong>خدا</strong>يان مواجه شد، زيرا اين واژه را "متفرعنانه" می خواندند. جنبش<br />
Gay Pride خوشبختانه دچار چنين فروتنی کاذبی نشد، و شايد به همين خاطر کامي<br />
يافت.<br />
در فصل های قبل، من درونمايه ی "آگاهی فزايی" را تعميم دادم، و با دستاوردهای فمنيست ها شروع کردم که<br />
تلاش شان باعث شده تا اگر بشنويم کسی به جای "مردمان نيک روزگار" بگويد "مردان نيک روزگار" چهره در<br />
هم کشيم. در اينجا هم می خواهم در مورد برچسب زدن به کودکان و آنان را متعلق به اين يا آن دين خواندن،<br />
آگاهی و حساسيت ايجاد کنم. کودکان کهتر از آن هستند که در مورد باورهايشان در مورد منشاء کيهان،<br />
يا يا حيات<br />
اخلاقيات تصميم گيری کنند. طنين عباراتی مانند "بچه مسيحی" يا "بچه مسلمان" بايد مثل صدای خراشيدن ناخن<br />
روی تخته سياه گوشخراش نمايد.<br />
جامعه ی ما [برتانيا] از جمله بخش غيرمذهبی آن، اين ايده ی سخيف را پذيرفته که اطفال خردسال را با تعليمات<br />
دينی والدين شان بار آوردن و به آنها برچسب "بچه کاتوليک"، "بچه پروتستان"، "بچه يهودی"، "بچه مسلمان" و<br />
غيره زدن، امری عادی و درست است – هرچند برچسب های مشابه ديگر پذيرفته نيستند: نه بچه محافظه کار، نه<br />
بچه ليبرال، نه بچه جمهوری خواه، نه بچه دموکرات. لطفاً لطفاً لطفاً در اين مورد حساسيت به خرج دهيد و هرجا<br />
به اين قبيل برچسب ها برخورديد واکنش نشان دهيد. يک بچه، نه بچه مسيحی است نه بچه مسلمان است، بلکه بچه<br />
ی والدين مسيحی است، يا بچه ی والدين مسلمان است. در ضمن، اين تسميه ی اخير برای خود بچه ها هم يک<br />
آگاهی-فزای عالی است. اگر به کودکی بگويند که "بچه ی والدين مسلمان" است، فوراً می فهمد که انتخاب دين<br />
–<br />
يا رد دين – موضوعی است که به خودش بستگی دارد تا هنگامی که به قدر کافی بزرگ شد در مورد آن تصميم<br />
گيری کند.<br />
در حقيقت، تعليم دين شناسی<br />
بسياری مزايای تواند می مقايسه ای<br />
داشته باشد.<br />
به اطمينان می<br />
توانم بگويم که<br />
نخستين ترديدهای من درباره ی دين از سن نُه سالگی و با دانستن اين نکته آغاز شد که دين مسيحيت که در سنت<br />
آن بار آمده بودم تنها<br />
يکی<br />
از نظام های<br />
عقي<br />
متعارض است<br />
(البته اين نکته را از والدين ام آموختم نه در<br />
مدرسه). عذرتراشان مذهبی به خوبی به اين نکته واقف اند و اغلب از آن هراسان دارند. پس از چاپ آن گزارش<br />
نمايش تولد مسيح در روزنامه ی اينديپندنت، حتی يک نامه ی اعتراضی به سردبير نوشته نشد که بگويد چرا به<br />
بچه های چهارساله برچسب می زنيد. تنها نامه ی مخالف اين گزارش را نيک سيتون، سخنگوی "کارزار آموزش<br />
حقيقی" فرستاده بود، و اظهار کرده بود که آموزش چند دين، به غايت خطرناک است، چرا که "امروزه به کودکان<br />
می آموزند که همه ی اديان ارزش يکسانی دارند، ي<br />
دين خودشان ارزش ويژه ای ندارد." بله، يکسان بودن<br />
اديان دقيقاً به همين معناست. و همين است که اين سخنگو را برآشفته است. همين شخص در جای ديگر گفته<br />
"خطاست که همه دين ها را به يک ميزان معتبر بدانيم. هر کسی، چه هندو باشد چه مسلمان يا يهودی يا مسيحی،<br />
www.secularismforiran.com
248<br />
حق دارد فکر کند که دين خودش برتر بقيه دين هاست.<br />
دارد؟"[151]<br />
در غير اين صورت اصلاً دين داشتن چه<br />
معنايی<br />
واقعاً چه معنايی دارد؟ اين گفته چه مهمل آشکاری است! اين دين ها دوبدو با هم ناسازگار اند. اگر اين طور نبود<br />
چرا دين خود را برتر می دانيد؟ اغلب اديان را نمی توان "برتر از بقيه" شمرد. پس بگذاريد خود کودکان درباره<br />
ی اديان مختلف بياموزند، بگذاريد ناسازگاری های ميان اديان را دريابند، و بگذاريد خودشان درباره ی نتايج اين<br />
ناسازگاری ها نتيجه گيری کنند. در مورد اين هم که کدام يک "معتبر" است، بگذاريد خودشان وقتی به قدر کافی<br />
بزرگ شدند تصميم گيری کنند.<br />
آموزش دينی به عنوان بخشی از ميراث ادبی<br />
بايد اعتراف کنم که حتی خود من هم قدری متأسفم که کسانی که در دهه های پس از من تحصيل کرده اند چنين<br />
معلومات اندکی از ادبيات انجيلی دارند. شايد هم اين کم اطلاعی مردم نسبت به اين ادبيات منحصر به چند دهه ی<br />
اخير نباشد. به گفته ی رابرت هيند در کتاب تفکربرانگيزش با عنوان<br />
چرا <strong>خدا</strong>يان<br />
285<br />
مانده اند يک نظرسنجی<br />
مؤسسه ی گالوپ را نقل می کند که به سال 1954 در ايالات متحده ی آمريکا انجام گرفته و نتايج آن به اين قرار<br />
است: سه چهارم کاتوليک ها و پروتستان ها نمی توانستند حتی يکی از پيامبران عهدعتيق را نام ببرند. بيش از دو<br />
سوم مردم نمی دانستند چه کسی خطابه ی سر کوه را خوانده است. عده ی زيادی فکر می کردند که موسی يکی از<br />
دوازده حواری عيسی بوده است. تکرار می کنم که اين نتايج در ايالات متحده به دست آمده، که يکی از ديندارترين<br />
بخش های جهان توسعه يافته است.<br />
انجيل شاه جيمز که به سال 1611 منتشر شد – و نسخه ی موثقی است<br />
–<br />
به خودی خود داری ارزش ادبی فراوان<br />
است. اما دليل اصلی اينکه تعليم انجيل انگليسی بايد بخشی از مواد آموزشی مدارس باشد اين است که اين اثر منبع<br />
مهمی در فرهنگ ادبی زبان انگليسی است.<br />
همين مطلب در مورد اسطوره های <strong>خدا</strong>يان<br />
يونانی و رومی نيز صادق<br />
است. ما آنها را هم می آموزيم بی آنکه مجبور باشيم صحت شان را باور کنيم. دراينجا فهرست خلاصه ای از<br />
عبارات و جملاتی زبان ادبی يا محاوره ای انگليسی را ذکر می کنم که ريشه ی انجيلی دارند و آنها را از اشعار<br />
فخيم گرفته تا کليشه های چارواداری، و از ضرب المثل گرفته تا کنايه و شايعه می يابيم.<br />
♦<br />
[...]<br />
285 . Why Gods Persist, Robert Hinde<br />
♦<br />
در اينجا مؤلف فهرستی يک صفحه ای از عبارات و اصطلاحات زبان انگليسی را ذکر می کند که ريشه ی انجيلی دارند. اين بخش<br />
در ترجمه حذف شد.م<br />
www.secularismforiran.com
249<br />
تک تک اين اصطلاحات، عبارات، يا کليشه ها مستقيماً از انجيل موثق شاه جيمز اخذ شده اند. مسلماً بی اطلاعی<br />
از انجيل موجب فقر ادبی می شود.<br />
♣<br />
و اين فقر منحصر به زبان فخيم و ادبيات جدی نيست. [...]<br />
بگذاريد اين درونمايه را بيش از دنبال نکنيم. شايد به قدر کافی گفته ام تا دست کم خوانندگان مسن ترم متقاعد شده<br />
باشند که يک جهانبينی بي<strong>خدا</strong>يانه هيچ توجيهی برای حذف انجيل و ديگر کتب مقدس از نظام آموزشی فراهم نمی<br />
آورد. و البته ما می توانيم همچنان به سنت های ادبی و فرهنگی اديان، مثلاً يهوديت، مذهب انگليکن، يا اسلام<br />
وفادار بمانيم و حتی در مراسم سنتی مانند ازدواج يا مراسم تدفين دينی شرکت کنيم.، بی آنکه باورهای فراطبيعی<br />
مندرج در اين سنت ها را پذيرا باشيم. می توانيم باور به <strong>خدا</strong> را دور اندازيم و در عين حال گنجينه های سنتی را<br />
حفظ کنيم.<br />
♣<br />
اشارات ديگری در مورد نقش ادبيات انجيلی در فهم بهتر تلميحات ادبی و نيز نفوذ آن در زبان انگليسی روزمره حذف شد.م<br />
www.secularismforiran.com
اي"<br />
یان<br />
نيي<br />
250<br />
فصل 10<br />
يک خلاء چشمگير؟<br />
از اين تکان دهنده تر چيست؟ اينکه که از درون يک تلسکوپ 1.5 متری به کهشکشان های دوردست خيره شويم؛<br />
يک فسيل صد ميليون ساله يا يک ابزار سنگی پانصدهزارساله را به دست بگيريم؛ دره ی ژرفی در فضا و زمان<br />
مانند گراند کَنيون را پيش رويمان ببينيم؛ يا اين که بشنويم دانشمندی در مواجهه با عظمت جهان، از حسی عميق و<br />
قدسی به علم سرشار نشود؟<br />
مايکل شرمر<br />
ن کتاب يک خلاء چشمگير را پر می کند." شوخی جالبی است چون ما همزمان دو معنای مختلف آن را در می<br />
286<br />
يابيم. از قضا، من فکرمی کردم اين جمله فقط يک مطايبه ی هوشمندانه است، اما غافلگير شدم وقتی ديدم که<br />
برخی ناشران معصومانه آن را به کار برده اند و مثلاً گفته اند: "اين کتاب يک خلاء چشمگير در ادبيات موجود<br />
درباره ی جريان پساساختارگرا را پر می کند." و خوشمزه اينکه که آن کتاب، يک کتاب آشکارا سطحی درباره ی<br />
ميشل فوکو، رولاند بارث، جوليا کريستوا و ديگر چهره های باب روز دنيای فرانسوی زبان است.<br />
اما آيا دين يک خلاء چشمگير را پر می کند؟ اغلب گفته اند که يک خلاء <strong>خدا</strong>گونه در مغز ما هست که بايد پر<br />
شود: ما از لحاظ روانی به <strong>خدا</strong> – به سان دوستی مجازی، پدر، برادر بزرگ تر، اعتراف گير، يا رفيق شفيق<br />
–<br />
نياز داريم. اما آيا نمی توان گفت که <strong>خدا</strong> فقط جای خلائی را که می توانيم با چيز بهتری پر کنيم مشوش می کند؟<br />
شايد خلاء علم؟ يا هنر؟ يا رفاقت و انسانيت؟ يا اومانيسم؟ يا عشق ورزيدن به زندگی در جهان واقعی، و وقع<br />
ننهادن به حيات پس از مرگ؟<br />
287<br />
دوستی ناميده است؟<br />
يا عشق به طبيعت،<br />
يا آنچه که ادوارد ويلسون، حشره شناس بزرگ،<br />
زيست<br />
گفته اند که دين همزمان چهار نقش عمده در زندگی بشر دارد: تبيين، نصيحت، تسلی، و الهام. به لحاظ تاريخی،<br />
دين کوشيده است تا دليل وجود ما و طبيعت و جهانی را که در آن زندگی می کنيم تبيين کند. امروزه علم در تب<br />
گری کاملاً روی دست دين بلند شده است؛ که در فصل 4 به اين موضوع پرداختم. مقصودم از نصيحت، ارائه ی<br />
توصيه های اخلاقی درباره ی چگونگی رفتار است ، که در فصل<br />
درباره ی تسلی و الهام سخنی نگفته ام. پس در اين فصل پاي<br />
6 و<br />
7.1 به اين موضوع پرداختم. اما تا به اينجا<br />
به اختصار به اين دو موضوع می پردازم. به<br />
287 . Biophilia<br />
286<br />
. کنايه از پر کردن جايی خالی در قفسه ی کتابخانه.م<br />
www.secularismforiran.com
یال یعن<br />
251<br />
"<br />
عنوان مقدمه ی بحث تسلی، می خواهم به يک پديده ی مربوط به دوران کودکی، ي<br />
که به نظرم قرابتی با باور دينی دارد.<br />
"دوست خي<br />
اشاره کنم،<br />
بينکر<br />
288<br />
فکر نمی کنم کريستوفر رابين معتقد بود که خوکچه و وينی پو با او حرف می زدند، اما آيا بينکر چيز ديگری<br />
نبود؟<br />
بينکر – اسمش رو گذاشتم بينکر – راز زندگی منه<br />
و به خاطر بينکره که هيچ وقت احساس تنهايی نمی کنم.<br />
با هم مامان بازی می کنيم، روی پله ها می نشينيم،<br />
هرجا مشغول باشم، بينکر هم مياد.<br />
بابام باهوشه، از اون آدمای ناقلاست،<br />
مامانم هم بهترين آدم دنياست،<br />
پرستارم هم پرستاره، بهش می گم پری<br />
اما هيچ کدوم برام بينکر نمی شن.<br />
بينکر باهام حرف می زنه، چون خودم يادش دادم<br />
گاهی وقتا هم جيغ و داد ميکنه<br />
گاهی هم انگار صداش از ته چاه در مياد...<br />
چون گلوش يه کم درده و من به جاش حرف می زنم.<br />
بابام باهوشه، از اون آدمای ناقلاست،<br />
مامانم هم بهترين آدم دنياست،<br />
پرستارم هم پرستاره، بهش می گم پری<br />
اما هيچ کدوم برام بينکر نمی شن.<br />
توی پارک که می دويم، بينکر مثل شير شجاعه؛<br />
هوا که تاريک ميشه، بينکر مثل ببر شجاعه؛<br />
بينکر مثل فيل شجاعه؛ هيچ وقت گريه نمی کنه...<br />
غير از وقتی که صابون توی چشمش ميره (مثل همه ی مردم).<br />
بابام باهوشه، از اون آدمای ناقلاست،<br />
مامانم هم بهترين آدم دنياست،<br />
www.secularismforiran.com
یقت<br />
یاِ<br />
یال<br />
یال<br />
یال<br />
یال<br />
یال<br />
یات<br />
یال<br />
252<br />
. یاِ .<br />
پرستارم هم پرستاره، بهش می گم پری<br />
اما هيچ کدوم برام بينکر نمی شن.<br />
بينکر خسيس نيست؛ اما دوست داره غذا بخوره،<br />
پس و<br />
که بهم شيرينی می دن،<br />
می گم ميشه دوتا بديد، چون بينکر هم می خواد؟<br />
و بعدش من شيرينی شو می خورم، چون تازه دندون در آورده.<br />
خوب، من بابام رو خيلی دوست دارم، اما اون برای بازی وقت نداره،<br />
مامانم رو هم خيلی دوست دارم، اما اون هم گاهی ميره بيرون<br />
و گاهی هم با پری دعوام ميشه، چون موهام رو محکم شونه ميکنه...<br />
اما بينکر هميشه بينکره، و هميشه حاضره<br />
289<br />
ميلن، حالا ما شش نفريم<br />
آيا پديده ی بينکر [دوست خي<br />
[<br />
يک توهم مرتبه ی بالا است، و در مقوله ای جدای از ادابازی های دوره ی<br />
کودکی قرار می گيرد؟ تجربه ی شخصی من در اين مورد کمک چندانی نمی کند. مادر من هم مثل خيلی از والدين<br />
دفترچه ای از گفته های دوره ی کودکی من جمع آوری کرده است. علاوه بر ادابازی های ساده (مثلاً: من از ماه<br />
آمده ام... من يک پدال گاز هستم... يک بابلی هستم) ظاهراً من از ادابازی های مرتبه ی دوم هم لذت می برده ام<br />
(مثلاً: حالاًمن جغدی هستم که ادای چرخ چاه رو در می آره). گاهی هم تخيلاتم انعکاسی هم بوده اند (حالا من بچه<br />
کوچولويی هستم که ادای ريچارد رو در می آره).اما هرگز باور نداشته ام که يکی از اين موجودات هستم، و فکر<br />
می کنم که اين مطلب عموماً در مورد اغلب ادابازی های کودکان صادق باشد. اما من دوست خي<br />
بخواهيم شهادت بزرگسالان را باور کنيم، دست کم برخی از کودکان عادی دوست خي<br />
اين دوست خي<br />
نداشته ام. اگر<br />
دارند، و واقعاً معتقداند که<br />
وجود دارد، و در برخی موارد، آن را به همان وضوح و روشنی يک توهم ناب می بينند. من<br />
ترديد دارم که پديده ی دوست خي<br />
بتواند مدل خوبی برای باورهای الاهي<br />
بزرگسالان باشد. نمی دانم<br />
روانشناسان اين پديده را از اين زاويه بررسی کرده اند يا نه، اما ارزش پژوهش را دارد. بينکری برای تمام عمر،<br />
محرم و مطمئن: مسلماً اين نقشی است که <strong>خدا</strong> ايفا می کند – و شايد همين خلاء باشد که با رفتن <strong>خدا</strong> برجا بماند.<br />
دوست خي<br />
يک دختربچه، "آدمک صورتی" بوده و به نظرش می رسيده که واقعاً آن آدمک را می بيند و<br />
حضورش را احساس می کند. اين آدمک صورتی ناگهان از هوا ظاهر می شده، و با صدای زنگ دار و لطيفی<br />
سخن می گفته است. اين آدمک مرتب بر دختربچه ظاهر می شد، به ويژه وقتی که دخترک احساس تنهايی می<br />
289 . A.A. Milne, Now We Are Six<br />
288<br />
. يک شخصيت کارتونی، قهرمان داستان های کريستوفر رابين .م<br />
www.secularismforiran.com
یال<br />
یال<br />
یال<br />
یخت<br />
ی ا<br />
یخت<br />
253<br />
خي<br />
کرد. اما با بزرگ تر شدن دخترک، بسامد ظهور آدمک صورتی هم کاهش يافت. درست روز قبل از اينکه<br />
دخترک کودکستان را شروع کند، آدمک صورتی ظاهر شد و با صدای زنگ دارهميشگی اش گفت که ديگر به<br />
سراغ او نخواهد آمد. اين حرف دخترک را غمگين کرد اما آدمک صورتی به دخترک گفت که ديگر بزرگ شده و<br />
در آينده به او نياز ندارد. پس بايد دوست اش را ترک کند و برود مراقب بچه های ديگری باشد که به او نياز دارند.<br />
آدمک صورتی به دخترک قول داد که اگر واقعاً به او نياز داشته باشد پيش او خواهد آمد. سال ها بعد، وقتی که<br />
دختر دچار يک بحران شخصی شد و قصد داشت تصميم سرنوشت سازی در مورد زندگی اش بگيرد، آن آدمک<br />
صورتی باز به خواب آن دختر آمد. در اتاق دختر را باز کرد و يک انبان کتاب برايش آورد. دختر اين خواب را<br />
چنين تعبير کرد که بايد به دانشگاه برود – توصيه ای که به گوش جان شنيد و بعدها آن را مفيد يافت. اين حکايت<br />
تقريباً اشک مرا در آورد، و مرا به فهم اين نکته رساند که چگونه <strong>خدا</strong>يان می توانند نقش تسلی بخش و هدايت گری<br />
در زندگی بشر داشته باشند. يک موجود می تواند فقط در خيال کودک باشد؛ با اين حال کاملاً برای او واقعی نمايد،<br />
به او آرامش ببخشد و نصيحت اش کند. شايد نقش دوست خي<br />
از اين هم فراتر باشد: دوستان خي<br />
– و <strong>خدا</strong>يگان<br />
– وقت و صبر کافی دارند تا همه ی توجه شان را صرف رفيق شفيق شان کنند. و بسيار ارزان تر از<br />
روانشناسان يا مشاوران حرفه<br />
هستند.<br />
آيا <strong>خدا</strong>يان هم، در نقش ناصحانه و تسلی دهنده شان، تکامل يافته ی بينکرها هستند؟ آيا <strong>خدا</strong>يان هم حاصل نوعی<br />
"بچه ري<br />
290<br />
" روانی هستند؟ بچه ري<br />
به معنای محفوظ ماندن ويژگی های کودکی در دوران بلوغ است. مثلاً<br />
صورت سگ های پکنی بچه ريخت است: صورت سگ های پکنی بالغ هم شبيه توله سگ ها است. اين الگوی<br />
شناخته شده ای در تکامل است و به عنوان يکی از عوامل اصلی ايجاد پديده هايی مثل گِردی پيشانی يا کوتاهی<br />
چانه شناخته می شود. تکامل گرايان ما را مانند ميمون های جوان می خوانند. و مسلماً درست است که شامپانزه ها<br />
و گوريل های جوان در کودکی بيشتر به انسان شباهت دارند تا در هنگام بلوغ. آيا ممکن است خاستگاه تکامل دين<br />
هم تأخير فزاينده در وقوع لحظه ای باشد که در آن انسان بينکر اش را کنار می گذارد (درست مانند تأخيری که در<br />
خلال تکامل ما در تخت شدن پيشانی يا پيش آمدگی چانه مان ايجاد شده است)؟<br />
برای تکميل اين بحث، بايد ملاحظه کنيم که شايد قضيه برعکس باشد. آيا ممکن است به جای اينکه <strong>خدا</strong>يان از<br />
بينکرها نشأت گرفته باشند، بينکرها از <strong>خدا</strong>يان نشأت گرفته باشند؟ به نظرم اين حالت بعيدتر می نمايد. من هنگام<br />
خواندن کتاب جوليان جينز روانشناس آمريکايی، با عنوان خاستگاه آگاهی در<br />
فروريزش<br />
291<br />
ذهن دوجايگاهی ، به<br />
اين ايده رسيدم. کتابی که غرابت آن از عنوانش آشکار است. اين کتاب يا سراسر مهمل است، يا يک اثر حقيقتاً<br />
نبوغ آساست، نه چيزی بين اين دو! احتمالاً از گونه ی اول باشد؛ ولی نمی خواهم در اين مورد نظر قطعی بدهم.<br />
290 . paedomorphosis<br />
291 . The Origin of Consciousness in the Breakdown of the Bicameral Mind, Julia Jaynes<br />
ترجمه ی فارسی اين کتاب با مشخصات زير موجود است:<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
یخت<br />
یان<br />
254<br />
جينز خاطرنشان می کند که بسياری از مردم تفکر خود را يک فرآيند گفتگوی ميان "خود و يک حريف درونی می<br />
يابند. امروزه می دانيم که هر دو "صدا" مال خودمان است. اگر اين نکته را نفهميم، بيمار روانی محسوب می<br />
شويم. درست همين وضع برای اِوِلين واو پيش آمد. واو اين وضعيت اش را به وضوح کامل برای دوستش چنين<br />
بيان کرد: "خيلی وقت است که ترا نديده ام. در اين مدت عده ی کمی را ديده ام. می دانی چرا؟ من ديوانه شده<br />
بودم." واو پس از بهبودی رمانی نوشت به نام مخمصه<br />
زندگی اش و صداهايی را که در طی اين دوره می شنيد شرح داد.<br />
292<br />
ی گيلبرت پينفولد<br />
.<br />
و در آن اين دوره ی هذي<br />
پيش نهاده ی جينز اين است که زمانی حدود سال<br />
1000 ق.م.<br />
اغلب مردم نمی دانستند که صدای دومی که می<br />
شنوند– صدای گيلبرت پينفولد – از درون خودشان برمی خيزد. فکر می کردند که صدای يک <strong>خدا</strong>ست، مثلاً آپولو،<br />
يا آستارت يا يهوه يا، محتمل تر اينکه، يک <strong>خدا</strong>ی محلی که به آنها توصيه می کرد و فرمان می داد. جينز حتی<br />
محل ايجاد اين صدای الاهی را در بخش پشتی نيم کره ی چپ مغز می داند که امروزه خاستگاه کنترل گفتار<br />
شناخته می شود. به نظر جينز، "فروريزش ذهن دوجايگاهی" يک گذار تاريخی بوده است. در آن هنگام مردم<br />
دانستند که صداهای ظاهراً بيرونی که می شنوند در واقع درونی هستند. جينز حتی تا آنجا پيش می رود که اين<br />
293<br />
گذار تاريخی را خاستگاه آگاهی بشر می داند.<br />
يک متن باستانی مصری درباره ی <strong>خدا</strong>ی آفريننده ای به نام پتاح هست. در اين متن می خوانيم که باقی <strong>خدا</strong>يان،<br />
"صدا"ها يا "زبان"<br />
مختلف پتاح هستند. در ترجمه های مدرن، ترجمه ی تحت اللفظی "صدا" را نمی پذيرند و<br />
ديگر <strong>خدا</strong>يان را به "تصورات عينيت يافته ی ذهن<br />
] ِ پتاح]"<br />
تعبير می کنند. جينز اين تعبير عالمانه را نمی پذيرد و<br />
معنای تحت اللفظی واژه ی صدا را ترجيح می دهد. به نظر او <strong>خدا</strong>يان صداهای توهم آميز بوده اند که درون سر<br />
مردم سخن می گفتند. پيش نهاده ی بعدی جينز اين است که اين <strong>خدا</strong>يان از خاطرات پادشاهان مرده ی باستانی<br />
سرچشمه گرفته اند. پادشاهانی که هنوز از طريق صداهای مجازی درون سر رعايا، کنترل خود را بر اذهان آنان<br />
حفظ کرده اند. فارغ از اينکه نظر جينز را متقاعدکننده بيابيد يا نه، برنهاده ی او به قدر کافی جدل برانگيز هست<br />
که در يک کتاب مربوط به دين شايان ذکر باشد.<br />
حال، اگر نظر جينز را قابل اعتنا بيابيم، می توانيم فرضيه ای درباره ی <strong>خدا</strong> ارائه دهيم که <strong>خدا</strong>يان و بينکرها را<br />
دارای نيای مشترکی بشمارد، اما از نظريه ی بچه ري<br />
هم کمک بگيرد. در اين صورت، بر خلاف نظر جينز،<br />
بايد گفت که فروريزش ذهن دوجايگاهی به طور ناگهانی رخ نداده است. بلکه سنی که در آن صداهای توهمی<br />
خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجايگاهی، پديدآورنده :جوليان جينز، هوشنگ رهنما (مترجم)، خسرو پارسا (مترجم)، احمد محيط<br />
(مترجم)، رضا نيلی پور (مترجم)، هما صادقی (مترجم)، نجل رحيم (مترجم) ناشر :آگاه<br />
- تير، 1385<br />
292 . Ordeal of Gilbert Pinfold, Evelyn Waugh<br />
293 . consciousness<br />
www.secularismforiran.com
یخت<br />
یفا<br />
یحت<br />
یست<br />
یحت<br />
255<br />
خاموش می شوند و اشباح رنگ می بازند به تدريج کاهش يافته است. برخلاف فرضيه ی بچه ري<br />
، در اين<br />
نظريه بايد گفت که <strong>خدا</strong>يان نخست از ذهن افراد بالغ تر رخت بربستند، و سپس سن محو <strong>خدا</strong>يان هرچه پايين تر<br />
آمد، تا به امروز که اين <strong>خدا</strong>يان فقط به صورت پديده ی بينکر يا آدمک صورتی وجود دارند. مشکل اين روايت از<br />
نظريه آن است که علت دوام <strong>خدا</strong>يان در ذهن بزرگسالان امروزی را توضيح نمی دهد.<br />
اما شايد بهتر باشد که <strong>خدا</strong>يان را اسلاف بينکرها، يا بينکرها را اسلاف <strong>خدا</strong>يان نشماريم. بلکه هر دو را محصولات<br />
فرعی استعداد روانی واحدی بدانيم. وجه اشتراک بينکرها و <strong>خدا</strong>يان اين است که هردو قدرت آرامش بخشی دارند،<br />
و مثل يک جعبه ی تشديد برای تمرين ايده های مختلف به کار می آيند. در اين حالت زياد از نظريه ی بخش<br />
دور نشده ايم که مطابق آن، تکامل دين در واقع يک محصول فرعی روانی است.<br />
5<br />
حال بايد به نقش مهم <strong>خدا</strong> در تسلی<br />
جايگزينی برای اي<br />
اين نقش بيابند.<br />
بخشی<br />
تسلی<br />
بپردازيم؛ و چالشی<br />
که در نبود <strong>خدا</strong> پيش روی<br />
اومانيست هاست تا<br />
بسياری از کسانی که قبول دارند که احتمالاً <strong>خدا</strong>يی در کار نيست، و قبول<br />
دارند که برای اخلاقی بودن لازم نيست معتقد به وجود <strong>خدا</strong> باشيم، همچنان برگ برنده ی ديگری رو می کنند و می<br />
گويند که ما از لحاظ روانی يا عاطفی به <strong>خدا</strong> نياز داريم. اين دسته می پرسند که اگر دين را کنار بگذاريد، چه<br />
چيزی را جايگزين آن می کنيد؟ چه تحفه ای برای عرضه به بيماران در آستانه ی مرگ، داغديدگان گريان، و<br />
بيکسانی داريد که <strong>خدا</strong> تنها کس شان است؟<br />
نخستين چيزی که در پاسخ به اين دسته می توان گفت چنان روشن است که نيازی به گفتن ندارد. قدرت تسلی بخش<br />
دين دليل بر صدق آن نمی شود.<br />
شبهه ای<br />
برايمان ثابت شود که باور به وجود <strong>خدا</strong> برای بهزي<br />
اگر ً قدرت تسلی بخش دين را کاملاً بپذيريم؛ و حتی اگر بی هيچ بی شک و<br />
روانی و عاطفی آدمی مطلقاً ضروری است، و<br />
اگر تمام بي<strong>خدا</strong>يان، روان نژندان فسرده حالی باشند که بيم از پوچی کيهان آنان را ناگزير به خودکشی می<br />
کشاند، هيچ<br />
يک از اينها کوچک ترين گواهی<br />
بر صدق باورهای<br />
دينی نيست. اينها تنها می توانند گواهی بر<br />
مطلوبيت اين پيشنهاد باشند که حتی اگر <strong>خدا</strong>يی در کار نباشد، بهتر است به خود بقبولانيم که <strong>خدا</strong>يی هست. پيش تر<br />
294<br />
ذکر کردم که دِنِت در کتاب شکستن طلسم ميان باور به <strong>خدا</strong> و باور به باور تمايز نهاده است. باور به باور به<br />
معنای ميل به باور کردن است، حتی اگرقبول داشته باشيم که خود باور کاذب است: "پروردگارا، من باور دارم،<br />
ياری ام کن تا بی باور نباشم (انجيل مارک 9:24). اديان از مؤمنان می خواهند که باور خود را ابراز کنند، چه<br />
متقاعد شده باشند و چه نشده باشند. شايد اگر به قدر کافی مطلبی تکرار کنيد، متقاعد شويد که به صدق آن باور<br />
294 . Breaking the Spell, Daniel Dennett<br />
www.secularismforiran.com
یان<br />
یقت<br />
یزن<br />
256<br />
داريد. فکر می کنم همه ی ما کسانی را بشناسيم که ايمان دينی را گرامی می دارند، و از هجمه به آن متنفرند، اما<br />
در عين حال با اکراه می پذيرند که خودشان ايمان ندارند.<br />
من پس از خواندن تمايزی که دِنِت ميان دو نوع باور نهاده، بارها و بارها با اين نکته مواجه شده ام. اگر بگويم<br />
بيشتر بي<strong>خدا</strong>ي<br />
که می شناسم بي<strong>خدا</strong>يی خود را پشت حجاب معنويت پنهان کرده اند چندان اغراق نکرده ام. آنها به<br />
هيچ موجود فراطبيعی باور ندارند، اما يک گوشه ی مبهم و تاريک برای باورهای غيرعقلانی باقی می گذارند.<br />
آنان به باور باور دارند.<br />
عجيب است که چه فراوانند کسانی که ظاهراً تفاوت ميان<br />
"X درست است" و "خوب<br />
است مردم باور داشته باشند که X درست است" را درک نمی کنند. شايد هم اين عده واقعاً دچار اين خطای منطقی<br />
نمی شوند، بلکه فقط حقيقت را در قياس با احساسات بشری، کم ارزش می شمارند. من نمی خواهم احساسات<br />
بشری را خوار بشمارم. اما بگذاريد در گفتگوهايمان روشن کنيم که درباره ی چه حرف می زنيم: احساسات، يا<br />
حقيقت . هر دو می توانند مهم باشند، اما هر دو يک چيز نيستند.<br />
در هر حال، اذعان فرضی من به تسلی بخشی منحصر به فرد دين بسيار اغراق آميز و خطا بود. من هيچ شاهدی<br />
نمی يابم که عموم بي<strong>خدا</strong>يان متمايل به يأس و افسردگی باشند. برخی بي<strong>خدا</strong>يان خوشبخت هستند؛ و بعضی شان هم<br />
بدبخت اند. همان طور که برخی مسيحيان، يهوديان، مسلمانان، هندوها و بودايی ها بدبخت هستند، و باقی<br />
خوشبخت. شايد رابطه ای آماری ميان باور (يا بی باوری) و خوشبختی وجود داشته باشد، اما ترديد دارم که اين<br />
رابطه بتواند جهت گيری واضحی را، به اين يا آن سو، نشان دهد. فکر می کنم شيوه ی بهتر آن باشد که بپرسيم آيا<br />
هيچ دليل خوبی هست که بدون وجود <strong>خدا</strong> احساس افسردگی کنيم؟ در خاتمه ی اين کتاب احتجاج خواهم کرد که،<br />
درست عکس اين مطلب صادق است. و قاطعانه می توان گفت که فرد بدون دين فراطبيعی هم می تواند زندگی شاد<br />
و سرشاری داشته باشد. نخست اما، بايد به بررسی اين مدعا بپردازم که دين تسلی می بخشد.<br />
295<br />
در ديکشنری مختصر آکسفورد ، "تسلی" به معنای تسکين اندوه يا ناراحتی روانی آمده است. من تسلی را به دو<br />
نوع تقسيم کنم.<br />
.1<br />
تسلی فيزيکی مستقيم. مردمی که يک شب سرد در کوهستان گرفتار شده، می تواند از يک سگ بزرگ و گرمِ<br />
سَن برنار، و البته از قمقمه ی برَندی آويخته به گردن آن سگ تسلی يابد. يک کودکان گريان می تواند از تنگ در<br />
آغوش گرفته شدن و شنيدن کلمات اطمينان بخشی که در گوشش نجوا می شود تسلی يابد.<br />
.2<br />
تسلی با کشف حقي<br />
که پيش تر نمی دانستيم، يا کشف شيوه ی تازه ای برای نگريستن به حقايق موجود.<br />
که شوهرش در جنگ کشته شده شايد با کشف اينکه از آن مرد آبستن است، با اينکه مرگ شوهرش عملی<br />
295 . Shorter Oxford Dictionary<br />
www.secularismforiran.com
ریيي<br />
یقت<br />
یحت<br />
257<br />
قهرمانانه محسوب می شود تسلی يابد. ما می توانيم با کشف شيوه های تازه ی انديشيدن درباره ی يک وضعيت<br />
تسلی پيدا کنيم. يک فيلسوف می تواند خاطرنشان کند که لحظه ی مرگ يک پيرمرد هيچ ويژگی رازآلودی ندارد،<br />
چرا که کودکیِ او مدت ها پيش "مرده" است، بی آنکه خود او در کودکی مرده باشد. هر يک از هفت مرحله ی<br />
عمر که شکسپير ذکر می کند به تدريج "می ميرند" و جای خود را به مرحله ی بعدی می دهند. از اين ديدگاه،<br />
لحظه ی نهايی مرگ پيرمرد فرقی با "مرگ ها"ی تدريجی مراحل پيشين ندارد. [134] شايد کسی که از چشم<br />
انداز مرگ خود خشنود نيست از اين تغيير چشم انداز تسلی بيابد. شايد هم اين طور نشود. در هر حال، اين نمونه<br />
ای بود از اينکه چگونه تأمل و بازنگری می تواند تسلی بخش باشد. مارک توآين به شيوه ی ديگری هراس از<br />
مرگ را از خود می راند: "من از مرگ نمی ترسم. چون ميلياردها ميليارد سال پيش از تولدم مرده بوده ام، و آن<br />
مرگ اصلاً برايم اسباب زحمت نبوده است." اين شهود توآين هيچ تغ در در حقيقت ناگزير مرگ نمی دهد.<br />
اما چشم انداز جديدی پيش رويمان می گشايد که با آن می توانيم تسلی يابيم. توماس جفرسون هم ترسی از مرگ<br />
نداشت و ظاهراً به هيچ نوع حيات اخروی هم معتقد نبود. به قول کريستوفر هيچنز [زندگی نامه نويس جفرسون]،<br />
"در واپسين روزها، چندبار به دوستان اش نوشت که به پايان عمر نزديک می شود بی آنکه اميد يا بيمی داشته<br />
باشد. همين نکته جای ترديدی باقی نمی گذارد که او مسيحی نبوده است."<br />
اذهان ژرف انديش در اين سخن برتراند راسل حقي<br />
باور دارم" نوشت:<br />
می يابند. راسل به سال 1925 در مقاله ای با عنوان "به چه<br />
من باور دارم که پس از مرگ فاسد می شوم، و هيچ چيز از جان ام باقی نمی ماند. امروزه ديگر جوان<br />
نيستم ولی هنوز به زندگی عشق می ورزم. اما وقتی در مورد وحشت از نابودی حرف می زنند می<br />
خواهم از خنده روده بر شوم. خوشبختی به اين خاطر واقعی است که به پايان می رسد. انديشه و عشق<br />
هم ابدی نيستند اما اين فانی بودن شان موجب بی ارزشی آنها نمی شود.<br />
اگر پنجره های باز دانش<br />
نخست ما را که به گرمای اساطير سنتی مان خو کرده ايم بلرزاند، سرانجام هوای تازه ای که به همراه<br />
می آورد جانفزاست و چشم اندازهای تازه ای که می گشايد شکوهمند هستند.<br />
من تقريباً شانزده ساله بودم اين مقاله ی راسل را در کتابخانه ی مدرسه مان خواندم و از آن بسيار الهام گرفتم، اما<br />
بعد آن را فراموش کردم. شايد احترام ناخودآگاه من به اين مطلب بوده که باعث شده تا در سال 2003 در کتاب<br />
296<br />
نايب شيطان بنويسم:<br />
296 . A Devil’s Chaplain, Richard Dawkins<br />
www.secularismforiran.com
یال<br />
258<br />
اين ديدگاه به حيات بسی شکوهمند است، هرچند اگر از زير لحاف امن جهل به آن بنگريم سرد و غم<br />
فزا می نمايد. قامت راست کردن و روياروی شلاق بادهای دانش ايستادن بسی روح فزاست. بادهايی که<br />
به قول ييتز "از معبرهای ستاره آجين می وزند".<br />
دين چگونه می تواند در ايجاد اين دو نوع تسلی با علم رقابت کند؟ نخست نگاهی کنيم به تسلی نوع اول [تسلی<br />
فيزيکی مستقيم]: کاملاً محتمل است که دست قدرت الاهی ، حتی اگر سراسر خي<br />
باشد، بتواند تسلی بخشد؛ همان<br />
طور که دستان حقيقی يک دوست، يا سگ سَن برنار با قمقمه ی برَندی بر گردن، می توانند تسلی بخش باشند. اما<br />
البته علم پزشکی هم می تواند آرام بخش باشد – و معمولاً آرام بخشی آن کارآتر از بِرَندی است.<br />
حال به تسلی نوع دوم<br />
[تسلی توسط نگرشی تازه به واقعيات [ بپردازيم. به آسانی می توان پذيرفت که دين از اين<br />
حيث می تواند بی نهايت مؤثر باشد. مردمانی که بلای مهيبی مثل زلزله گرفتار شده اند، اغلب می گويند با اعتقاد<br />
به اينکه آن بلای طبيعی مشيت الاهی بوده و خير و حکمتی داشته، تسلی يافته اند. اگر کسی از مرگ می هراسد،<br />
می تواند با اعتقاد صادقانه به جاودانگی روح انسان تسلی يابد – البته اگر فکر نکند که قرار است به جهنم برود.<br />
کسی که سرطان لاعلاجی دارد ممکن است از دروغ دکتری که به او بگويد شفا خواهد يافت تسلی يابد، درست<br />
همان طور که اگر حرف آن دکتر درست باشد تسلی می يابد. البته باور به زندگی اخروی را دشوارتر از دروغ<br />
يک پزشک می توان وهم زدايی کرد. دروغ پزشک تا وقتی کارآيی دارد که نشانگان مرض شدت نگرفته باشند.<br />
اما باور به حيات اخروی را هرگز نمی توان به طور کامل رد کرد.<br />
طبق نظرسنجی ها، تقريباً 95 درصد مردم آمريکا به حيات پس از مرگ باور دارند. اما برای من اين پرسش<br />
مطرح است که چند درصد از کسانی که مدعی اين باورهستند، حقيقتاً و از صميم قلب به آن اعتقاد دارند. اگر اين<br />
افراد واقعاً صادق باشند، آيا نبايد انتظار داشته باشيم که مثل شيخ راهبان آمپلفورث رفتار کنند؟ هنگامی که<br />
کاردينال بازيل هيوم به اين شيخ گفت که به زودی خواهد مرد، شيخ مشعوف شد و پاسخ داد: "مبارک باشد! چه<br />
خبر خوشی. ای کاش می توانستم در اين سفر همراهی تان کنم."[155] ظاهراً آن شيخ صادقانه به حيات اخروی<br />
باور داشته است. اما جذابيت اين روايت دقيقاً به اين خاطر است که باور صادقانه به حيات اخروی چنين نادر و<br />
نامنتظر است. گيرايی اين روايت ما را به ياد کاريکاتور زنی می اندازد که لخت مادرزاد پلاکارد "جنگ نورزيد،<br />
عشق بورزيد" را به دست گرفته و ناظر صحنه می گويد "به اين ميگن صداقت!" اما چرا همه ی مسيحيان و<br />
مسلمانان وقتی يکی از دوستان شان در بستر مرگ افتاده مثل آن شيخ سخن نمی گويند؟ چرا وقتی دکتر به زن<br />
مؤمنه ای می گويد که بيش از چند ماه ديگر زنده نيست، آن مؤمنه فرياد شادی سر نمی دهد که "نمی توانم صبر<br />
کنم!"، انگار که برنده ی سفر به جزاير سيشل شده باشد؟ چرا ملاقات کنندگان اين مؤمنه ی مشرف به موت پيام<br />
هايشان برای درگذشتگان را به او نمی دهند، که مثلاً "وقتی آنجا رسيدی، سلام عمو روبرت را برسان..."؟<br />
www.secularismforiran.com
شي"<br />
ی ب<br />
259<br />
چرا مؤمنان در مواجهه با مرگ اينچنين ابراز وجد نمی کنند؟ آيا به اين خاطر نيست که واقعاً به حيات اخروی<br />
باور ندارند و فقط تظاهر می کنند؟ يا شايد باور دارند اما از فرآيند مردن می ترسند. البته حق دارند، چون گونه ی<br />
بشر تنها گونه ايست که اجازه ندارد تا بدون رنج کشيدن از زندگی نکبت بار خلاصی يابد. اما در اين صورت،<br />
چرا دينداران پرسروصداترين مخالفان بهمرگی و خودکشی به کمک پزشکان هستند؟ اگر مؤمنان حقيقتاً مانند<br />
خ آمپلفورث" می انديشند که مرگ مؤمن مانند "تعطيلات در سيشل" است ، آيا نبايد انتظار داشته باشيم که<br />
مؤمنان کمتر از همه به حيات حقير دنيوی دلبستگی نشان دهند؟ اما جالب اينجاست که اگر ببينيد که کسی به شدت<br />
مخالف بهمرگی يا کمک به خودکشی<br />
درد ديگران است، می توانيد سر مبلغ کلانی شرط ببنديد که او آدم مؤمنی<br />
است. شايد يک آدم مؤمن رسماً عنوان کند که هر قتلی گناه است. اما اگر اين مؤمن صميمانه باور داشته باشد که به<br />
اين طريق سفرش به بهشت را تسريع می کنيد، چرا بايد اين کار را گناه بداند؟<br />
برخلاف اين گروه، ديدگاه من درباره ی بهمرگی، برگرفته از نکته ی مارک توآين است که در بالا نقل کردم. مرده<br />
بودن فرقی با زاده نشدن ندارد – من پس از مرگ همانی می شوم که در زمان ويليام فاتح يا دوره ی دايناسورها يا<br />
تريلوبيت ها بودم. اين نگرش جای هيچ هراسی باقی نمی گذارد. اما فرآيند مردن ما کاملاً بستگی به بخت و اقبال<br />
مان دارد و می تواند دردناک و نامطبوع باشد –که به مدد بيهوشی عمومی می توانيم در برابر اين شرايط ايمن<br />
شويم، درست مثل وقتی که آپانديس مان را عمل می کنند. اگر گربه تان درد بکشد تا بميرد، شما را شماتت می کنند<br />
که چقدر سنگدل بوديد و می گويند چرا از دامپزشک نخواستيد او را بيهوش کند تا بدون درد و زجر بميرد. اما اگر<br />
خودتان در آستانه ی مرگ و در حال زجر کشيدن باشيد و پزشک تان دقيقاً همين خدمت مهربانانه را به شما کند،<br />
خطر اين را به جان خريده که به اتهام ارتکاب قتل مورد تعقيب قضايی قرار گيرد. من دوست دارم وقتی در بستر<br />
مرگ افتادم، جانم در شرايط بيهوشی عمومی گرفته شود تا بدون زجر بميرم. درست همان طور که ترجيح می دهم<br />
هنگام عمل آپانديس بيهوشم کنند تا درد نکشم. اما از بخت بد، چون عضو گونه ی هوموساپيينس هستم و نه مثلاً<br />
گونه ی سگ سانان يا گربه سانان، نمی توانم از اين موهبت برخوردار شوم. اما حداقل می توانم برای راحت<br />
مردن به سرزمين روشن بين تری مثل سوئيس، هلند يا [ايالت] اُرگون بروم، نه؟ اما چرا اين سرزمين های روشن<br />
بينان اين قدر اندک شمار هستند؟ اين عمدتاً به خاطر نفوذ دين است.<br />
اما شايد بگويند که مگر برداشتن آپانديس با گرفتن جان فرق نمی کند؟ واقعاً نه: اگر رو به موت باشيد و ديندار<br />
مؤمن و معتقد به حيات اخروی هم نباشيد، فرقی نمی کند. اگر هم به حيات اخروی معتقد باشيد، مرگ در نظرتان<br />
فقط انتقال از زندگی اينجهانی به زندگی اخروی است. اگر اين انتقال دردناک باشد، بايد بخواهيد که اين انتقال<br />
توسط بيهوشی عمومی انجام شود تا زجرکُش نشويد؛ درست همان طور که نمی خواهيد هنگام برداشتن آپانديس تان<br />
www.secularismforiran.com
یسا<br />
یحت<br />
یها<br />
260<br />
زجر بکشيد. ظاهراً مخالفان بهمرگی يا کمک به خودکشی بايد کسانی باشند که مرگ را پايان زندگی می دانند اما<br />
♣<br />
می دانيم که تقريباً همگی بي<strong>خدا</strong>يان موافق بهمرگی هستند.<br />
من پرستار ارشدی را می شناسم که عمری در سراهای سالمندان از افراد مسن مراقبت کرده است. در سرای<br />
سالمندان، مرگ يک پديده ی عادی است. به قول اين پرستار، تجربه اش نشان می دهد که سالمندان مذهبی بيش از<br />
بقيه از مرگ می هراسند. تجربه ی او را بايد از لحاظ آماری مورد بررسی قرار داد، اما به فرض اينکه اين پديده<br />
عموميت داشته باشد، چگونه می توان آن را توجيه کرد؟ البته می توان نتيجه گرفت که دين نمی تواند ترس از<br />
♠<br />
مرگ را تخفيف دهد. در مورد کاتوليک ها شايد بتوان گفت که از عالم برزخ می ترسند؟ نقل است که کاردينال<br />
هيوم قديس مآب به دوست در بستر مرگش گفت: " <strong>خدا</strong>نگهدارت. فکر کنم در عالم برزخ بينمت." اما چرا گفته<br />
"فکر کنم"؟ شايد هنگام گفتن اين عبارت در چشمان مهربانش بارقه ای از شک درخشيده باشد.<br />
آموزه ی وجود عالم برزخ سرنخی به دست می دهد که ذهن دينداران چگونه کار می کند. عالم برزخ مثل جزيره<br />
297<br />
ی اِليس می ماند.<br />
يک اتاق انتظار الاهی. ارواح مردگانی به دوزخ می رود که گناهان خيلی بزرگ نداشته اند<br />
و جهنمی نيستند اما بايد کمی تنزيه و تأديب شوند تا اذن دخول به ناحيه ی عاری از گناه را بگيرند. در قرون<br />
وسطا رسم بر اين بود که کليسا<br />
فروخت. می "آمرزش"<br />
هر چه پول بيشتری<br />
داديد می می<br />
توانستيد روزهای<br />
بيشتری از اقامت تان در برزخ را بخريد. کليسا هم با پررويی تمام برای خريداران قباله های مهر شده ای صادر<br />
می کرد که در آنها تعداد روزهای بازخريد شده ی فرد ذکر شده بود. شايد اصطلاح "ثروت بادآورده" نخست در<br />
مورد اين کاسبی کلي<br />
کاتوليک ابداع شده باشد. اين "آمرزش"فروشی کليسا مسلماً از موفق ترين نمونه های<br />
شيادی در طی تاريخ است و می توان آن را معادل قرون وسطايی کلاشی اينترنتی نيجريايی<br />
موفقيت بسی بيشتر.<br />
محسوب کرد، اما با<br />
تا سال 1903، پاپ پايوس دهم به خود حق می داد تا قباله ی آمرزشی صادر کند و به هر کدام از درجه<br />
داران سلسله مراتب خود تخفيف خاصی در روزهای اقامت در برزخ اعطا کند: کاردينال ها دويست روز؛ اسقف<br />
اعظم صد روز؛ و اسقف ها فقط پنجاه روز تخفيف. البته در آن موقع ديگر آمرزش در قبال پول اعطا نمی<br />
شد. در قرون وسطا هم پول تنها وسيله ی خريد آمرزش نبود. مؤمن می توانست با عبادت، چه برای خودش و چه<br />
به نيابت از خويشان مرده اش، آمرزش بخرد. همچنين اگر ثروتمند بوديد می توانستيد کسی را اجير کنيد که پس از<br />
مرگ تان، برای آمرزش روح شما عبادت کند. نيوکالج آکسفورد که من در آن تدريس می کنم، به سال<br />
1379<br />
♣<br />
نتيجه ی پژوهشی که در ميان بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی در مورد مرگ انجام گرفته چنين است: 50 درصد خواسته اند پس از مرگ<br />
برايشان مراسم يادبود برگزار شود؛ 99 درصد موافق کمک پزشکی به خودکشی بيماران مشرف به موت بوده اند؛ و 75 درصد خواسته<br />
اند که اين از اين کمک برخوردار شوند؛ 100 درصد خواسته اند که در بيمارستان هيچ تماسی با متوليان مذهبی نداشته باشند. ن.ک<br />
http://nursestoner.com/myresearch.html<br />
♠<br />
يک دوست استراليايی ام تمايل دينداران به عمر طولانی داشتن را نتيجه ی هراس شان از مرگ می دانست و می گفت "شايد می<br />
خواهند وقت کافی برای آماده شدن برای امتحان الاهی داشته باشند؟"<br />
www.secularismforiran.com
رييّ<br />
یسا<br />
یان<br />
261<br />
توسط اسقف ويليام وايکهام، تأسيس شد. اين شخص اسقف وينچستر و يکی از خ<br />
ن بزرگ آن قرن بود. آن زمان<br />
يک اسقف می توانست بيل گيتز دوران خود باشد، چرا که شاهراه های اطلاعاتی (به سوی <strong>خدا</strong>)<br />
را در اختيار<br />
داشت و ثروت های هنگفتی به جيب می زد. قلمرو اسقف وايکهام به طرز استثنايی وسيع بود، و او ثروت سرشار<br />
و نفوذ فراوان اش را صرف تأسيس دو مؤسسه ی آموزشی کرد: يکی در وينچستر و ديگری در آکسفورد. وايکهام<br />
به آموزش اهميت می داد، اما آن طور که تاريخ رسمی نيوکالج، که در سال<br />
تأسيس اين کالج منتشر شد می گويد، آن چه بيشتر برايش اهميت داشت اين بود که<br />
1979 به<br />
"<br />
يادبود ششصدمين سالگرد<br />
مؤسسه ی وقفی بزرگی باقی<br />
بگذارد تا برای آمرزش روحش نيايش کنند. او ده نفر کشيش گماشته، سه نفر کارمند و شانزده خواننده ی کُر برای<br />
خدمت در کلي<br />
نيوکالج گمارد و دستور داد اگر کالج دچار مضيقه ی مالی شد، فقط عوايد اين عده همچنان<br />
برقرار باشد." او اداره ی کالج را به هيئت امنايی انتخابی سپرد که اکنون بيش از شش قرن است به کار خود ادامه<br />
می دهد.<br />
امروزه اين کالج فقط<br />
♣<br />
يک کشيش گماشته دارد<br />
و سيل دعا و نيايشی<br />
که قرن ها برای<br />
آمرزش روح وايکهام<br />
سرازير بود به قطره چکانی بدل شده که فقط سالی دو بار ترشح می کند. اما گروه کُر هرچه توانمندتر شده و<br />
حقيقتاً موسيقی اش جادويی است. و من به عنوان عضو هيئت امنای نيوکالج گاهی احساس می کنم که ما با کاستن<br />
از تعداد اين مراسم عبادی، خيانت در امانت می کنيم. معادل امروزی عمل وايکهام، ثروتمندانی هستند که هزينه ی<br />
گزافی به شرکت های سرمازايی می پردازند تا جسدشان را منجمد کنند و آن را در محفظه ی اندودشده ی به دور<br />
از بلای زلزله، ناآرامی های اجتماعی، جنگ های هسته ای و ديگر بلاها محافظت کنند، تا در آينده که دانش<br />
پزشکی به قدرکافی پيشرفت کرد بتوان آن جسد را دوباره جان بخشيد و هر مرضی را که منجر به فوت شده<br />
معالجه کرد. آيا ما متوليان هئيت امنای نيوکالج در ادای دين مان به بنيانگزار مؤسسه کوتاهی کرده ايم؟ شايد چنين<br />
باشد، اما فقط ما نيستيم که خيانت در امانت می کنيم. صدها نفر از کسانی که نايب عبادت مردگان قرون وسطا<br />
بودند پول متوفي<br />
را که ميراث خود را برای عبادت و خريد دوران برزخ به آنان سپرده بودند بالا کشيدند. خيلی<br />
دوست دارم بدانم چه بخشی از گنجينه ی هنر و معماری اروپايی در واقع وقف خريد شفاعت بوده اند. امانتی که<br />
امروزه به آن خيانت شده است.<br />
اما آنچه که در آموزه ی برزخ مايه ی شگفتی من است، شواهدی است که يزدان شناسان برای آن پيش نهاده اند:<br />
اين شواهد چنان ضعيف هستند که حتی بيش از آنکه موجب اعتماد به صحت وجود برزخ شوند، مايه ی خنده اند.<br />
در مدخل برزخ از دائرة المعارف کاتوليک بخشی هست به نام "اثبات ها". شاهد اصلی اين دائرة المعارف بر<br />
وجود برزخ از اين قرار است: اگر ارواح مردگان فقط بر اساس ميزان گناهان شان در جهان فانی به بهشت يا<br />
دوزخ برود، ديگر دعا کردن برای آنان دليلی ندارد زيرا اگر معتقد نباشيم که در دعا قدرتی نهفته است که به<br />
297<br />
♣<br />
. جزيره ای در خليج نيويورک که تشريفات ورود مهاجران به آمريکا در آن انجام می شد.م<br />
که يک زن است. اگر وايکهام بود چه می گفت؟<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
ی ب<br />
یان<br />
262<br />
ارواح مردگان آرامش می بخشد، و آنان را در نظر الاهی تعالی می بخشد چرا دعا کنيم؟" و ما برای مردگان دعا<br />
می کنيم، نه؟ پس برزخ بايد وجود داشته باشد، در غير اين صورت دعا بيهوده می شود! فهوالمطلوب. اين نمونه<br />
ی بارز بلاهايی است که دينداری بر سر عقل و استدلال می آورد.<br />
يک نمونه ی بارز ديگر از اين مغالطه ی<br />
298<br />
ربطی را در شيوه ديگری از استدلال تسلی بخشی دين می يابيم.<br />
طبق اين استدلال، بايد <strong>خدا</strong>يی وجود داشته باشد، چون اگر <strong>خدا</strong>يی نباشد، زندگی پوچ، بی هدف، و عبث می شود.<br />
زندگی<br />
برهوتی<br />
معنايی و سرگردانی می شود. آيا لازم به ذکر است که چگونه منطق اين استدلال پا در گل می<br />
ماند؟ شايد زندگی پوچ باشد. شايد دعاهای ما برای مردگان عبث باشد. اما فرض اينکه بايد <strong>خدا</strong>يی در کار باشد تا<br />
چنين و چنان نشود، مصادره به مطلوب است. منطق اين استدلال آشکارا دوری است. شايد زندگی بدون همسر<br />
مرحوم تان بسيار غمبار و پوچ نمايد، اما اين وضعيت اسف بار دليل نمی شود که فرض کنيم او زنده است. اين<br />
خيلی کودکانه است که فرض کنيم بايد کس ديگری (مثل والدين برای کودکان و <strong>خدا</strong> برای بزرگسالان) مسئول معنا<br />
بخشيدن به زندگی باشد. اين شيوه ی کودکانه ی انديشيدن شاخصه ی کسانی است که تا مچ پايشان می پيچد به دنبال<br />
کسی می گردند که او را متهم کنند. اين دسته فکر می کنند که فرد ديگری بايد مسئول بهروزی شان باشد، و<br />
ناکامی شان را هم بايد به گردن ديگران می اندازند. آيا در پس<br />
يابيم؟<br />
"نياز " به <strong>خدا</strong> هم شبيه همين منش کودکانه را نمی<br />
اما ديدگاه يک فرد واقعاً بالغ اين است که زندگی ما همان قدر پرمعنا و شگفت انگيز است که خودمان بخواهيم. و<br />
می توانيم زندگی مان را سرشار از معنا و جذابيت سازيم. اگر علم بتواند يک جور تسلای غيرمادی ببخشد، اين<br />
تسلا حاصل شهود و الهامی است که موضوع سخن پاي<br />
من است.<br />
شهود<br />
به خاطر اينکه اين بحث بيشتر بر پايه ی سليقه ای يا داوری شخصی است، شيوه ی استدلالی که در اينجا پی می<br />
گيرم بيشتر جنبه ی بلاغی دارد تا منطقی.<br />
من پيش تر هم اين شيوه را به کار گرفته ام و بسياری ديگر هم چنين<br />
کرده اند. اگر بخواهم برخی از تازه ترين شان را نام ببرم می توانم به کارل ساگان در کتاب نقطه ی آبی مات،<br />
ادوارد ويلسون در کتاب<br />
299<br />
زيست دوستی ، مايکل شرمر در کتاب روح علم و پاول کورتز در کتاب تأييدات اشاره<br />
کنم. من در کتاب گسيختن رنگين کمان کوشيده ام اين مطلب را برسانم که ما چقدر خوش شانس هستيم که زنده<br />
ايم، در حالی که اکثريت غالب کسانی که می توانستند زنده باشند، اقبال زندگی نسيب شان نشده و در گردونه ی<br />
بخت آزمايی دی ان آ مغبون شده اند و پا به عرصی هستی ننهاده اند. اما برای آنهايی که بخت هست بودن را يافته<br />
اند، کوتاهی زندگی را به پرتو ليزی تشبيه کردم که لحظه ای تاريکی را می شکافد و با خط کش عظيم زمان پيش<br />
298 . non sequitur<br />
299 . BioPhilia, E.O.Wilson<br />
www.secularismforiran.com
263<br />
است.<br />
می رود. هر چيزی پيش يا پس از اين پرتو در ظلمات مرگبار گذشته ی سپری شده و آينده ی نامعلوم فرو رفته<br />
ما بسی بختياريم که خود را درون اين پرتو می يابيم. هر قدر هم که عمرمان کوتاه باشد، اگر ثانيه ای از آن<br />
را هدر دهيم يا صرف گلايه از اين کنيم زندگی عبث و بی حاصل است يا اگر (مانند کودکان) بگوييم که زندگی<br />
خسته کننده است، دشنام درشتی<br />
به تريليون ها نفری<br />
داده ايم که هرگز بخت زيستن را نيافتند.<br />
همان طور که<br />
بسياری بي<strong>خدا</strong>يان ديگر بسی شيواتر از من گفته اند، معرفت ما به اينکه فقط يک بار زندگی می کنيم بايد زندگی را<br />
برايمان بسيار ارزشمندتر سازد. پس اين ديدگاه بي<strong>خدا</strong>يانه به زندگی، آری گويانه و سرشارکننده است، و در عين<br />
حال گرفتار خودفريبی، توهمات يا شيون و گلايه هم نيست که انگار از چيزی از زندگی طلبکار است. اميلی<br />
ديکينسون می گويد:<br />
اين که ديگر هرگز زندگی<br />
همين آن را چنين شيرين می کند<br />
نخواهيم کرد<br />
اگر مرگ <strong>خدا</strong> خلائی باقی بگذارد، مردم اين خلاء را به شيوه های گوناگون پر خواهند کرد. شيوه ی من پرداختن<br />
به علم، و تلاش صادقانه و نظام مند برای کشف حقايق جهان است. من تلاش آدمی برای فهم جهان را نوعی<br />
کوشش جهت مدل سازی می دانم. هر يک از ما در ذهن خود مدلی از جهان می سازيم و جايگاه خود را درون اين<br />
مدل می يابيم. مدل کمينه از جهان، مدل نياکان ماست که برای برآوردن نيازمندی های بقای خود ساخته بودند. اين<br />
نرم افزار شبيه ساز را انتخاب طبيعی ساخته و اشکال زدايی کرده است. اين مدل به نحو احسن با نيازهای نياکان<br />
ما در دشت های آفريقا همخوانی داشت: يک مدل سه بعدی از جهانی با اشيای مادی دارای اندازه ی متوسط، که با<br />
سرعت های متوسطی نسبت به همديگر حرکت می کنند. اما مغزهای ما اقبال يافتند که پيچيده تر شوند و بتوانند<br />
مدل هايی بسازند که بسيار پيچيده تر از مدلهای معيشت محور مورد نياز برای بقای نياکان ما بود. هنر و علم از<br />
اين اقبال تراويده اند. بگذاريد تصوير آخر اين کتاب را ترسيم کنم تا توان علم را برای باز کردن ذهن و خشنود<br />
کردن جان نشان دهم.<br />
مادر تمام برقع ها<br />
يکی از ناراحت کننده ترين مناظری که امروزه می توانيم در خيابان هايمان ببينيم، زنی است که از فرق سر تا<br />
نوک پا در پارچه ی سياه رنگی قنداق شده است، و از ورای شکاف پرده ی نازکی به دنيا می نگرد. برقع فقط<br />
وسيله ی سرکوب زنان و محدود کردن آزادی و زيبايی آنان نيست؛ فقط نشانگر ستم سخت مردان و ارعاب و<br />
فرودست سازی زنان نيست. من می خواهم شکاف اين پرده را نماد چيز ديگری بدانم.<br />
چشم ما جهان را از خلال شکاف تنگی در طيف الکترومغناطيسی می بيند. نور مرئی شکاف روشنی است در يک<br />
طيف گسترده ی تاريک، که از امواج راديويی با طول موج بلند گرفته تا پرتوهای گاما با کمترين طول موج را<br />
www.secularismforiran.com
ی ب<br />
264<br />
شامل می شود. دشوار می توانيم دريابيم که شکاف بينايی ما چقدر تنگ است. يک برقع سياه بلند را تصور کنيد که<br />
يک شکاف کوچک، به اندازه ی حدود 2.5 سانتيمتر، برای ديدن در آن تعبيه شده است. اگر طول برقع در پايين<br />
اين شکاف را معادل محدوده ی امواج با طول موج بلندتر از نور مرئی بگيريم، و طول شکاف را معادل بخش<br />
مرئی اين طيف، نسبت طول برقع به آن شکاف دو و نيم سانتيمتری چقدر بايد باشد؟ اين طول آن قدر زياد است که<br />
بهتر است با مقياس لگاريتمی نمايش داده شود. و فصل آخر چنين کتابی جای پرداختن سرسری به اين بحث نيست.<br />
اما همين قدر از من بپذيريد که چنين برقعی مادر تمام برقع ها خواهد بود. در قياس با آن پنجره ی دو و نيم<br />
سانتيمتری، بايد کيلومترها و کيلومترها پارچه ی سياه داشته باشيم تا متناسب با بخش نامرئی طيفی باشد که از<br />
امواج راديويی در حاشيه ی پايين برقع گرفته تا پرتوهای گاما در فرق سر را شامل می شود. خدمتی که علم به ما<br />
کرده گشودن اين پنجره بوده است. در عرصه ای که علم بر ما گشوده، حصار جامه ی سياه دريده می شود تا<br />
هوای تازه و جانفزای آزادی وزيدن گيرد.<br />
تلسکوپ های نوری به کمک عدسی های شيشه ای خود آسمان ها را بازتاب می دهند اما فقط ستارگانی را "می<br />
بينند" که امواج گسيل شده از آنها در پهنه ی باريک امواج نور مرئی باشد. اما تلسکوپ های ديگر، پرتو ايکس يا<br />
امواج راديويی را هم "می بينند". در مقياس کوچک تر، دوربين های مجهز به فيلترهای مناسب می توانند اشعه ی<br />
فرابنفش را "ببينند" و هنگام عکسبرداری از گل ها، لکه ها و نوارهايی را آشکار کنند که ظاهراً برای چشمان<br />
حشرات "طراحی شده" اند اما چشمان ما اصلاً قادر به ديدن اين جزئيات نيست. چشم حشرات هم پنجره ی طيفی<br />
شبيه به چشم ما دارد، اما شکاف آن در برقع کمی بالاتر واقع شده است و امواجی با طول موج اندکی کمتر را هم<br />
آشکار می کند. حشرات رنگ سرخ را نمی بينند اما فرابنفش را می بينند و در "باغ فرابنفش" به رويشان گشوده<br />
♦<br />
است.<br />
اين تمثيل دريچه ی ی تنگ نور که به روی يک طيف بسيار پهناور گشوده می شود، در ديگر زمينه های علم نيز<br />
به کار می آيد. انگار که ما درون يک غار زندگی می کنيم، و جهان را از خلال دهانه ی کوچک غاری می بينيم<br />
که حواس و سيستم عصبی مان بر روی جهان می گشايند. اندام های حسی ما فقط می توانند گسترده ی محدودی از<br />
پديده ها را که با سرعت های متوسط حرکت کنند تشخيص دهند. ما در جهانی که اشيای آن از چند کيلومتر (با نگاه<br />
از سر قله ی کوه) تا چند دهم ميليمتر (اندازه ی سر سوزن) باشند کاملاً راحت و آسوده هستيم. خارج از اين<br />
گستره، حتی تخيل مان هم پا در گل می ماند.<br />
و نيازمند ابزارها و رياضيات می شويم – که خوشبختانه می توانيم<br />
کاربرد آنها را بياموزيم. اين گستره ی اندازه ها، مسافت ها و سرعت ها، که در مخيله ی ما می گنجند تنها نوار<br />
♦<br />
"باغ فرابنفش" عنوان يکی از سخنرانی های پنج گانه ی من در مؤسسه ی پادشاهی سخنرانی های کريسمس بود، که توسط بی<br />
سی فيلمبرداری شد و نام "باليدن در جهان" بر کليت آن نهاده شد. کل اين مجموعه در وبسايت بنياد ريچارد داوکينز عرضه می شود.<br />
www.richarddawkins.net<br />
www.secularismforiran.com
اي"<br />
یائ<br />
ی ب یجِ<br />
265<br />
باريکی است از يک گستره ی عظيم. يک سر آن از مقياس های شگفت انگيز کوانتومی آغاز می شود و سر ديگر<br />
آن به مقياس های انشتينی کيهان می انجامد.<br />
تخيل ما هنگام رويارويی با مسافت های ورای مقياس های مألوف مان، بدجوری ناتوان است. سعی می کنيم<br />
الکترون را توپ کوچکی تصور کنيم، که در مداری به دور توپ های بزرگ تری که نماد پروتون ها و نوترون<br />
ها هستند می گردد. اما در واقع اصلاً اين طور نيست. الکترون ها مانند توپ های کوچک نيستند. اصلاً مانند هيچ<br />
چيزی که ما می تونيم بشناسيم نيستند. وقتی داريم درباره ی افق های دوردست واقعيت صحبت می کنيم، اصلاً<br />
معلوم نيست که "مانند" معنايی داشته باشد. تخيل ما قادر نيست به مرزهای کوانتومی نفوذ کند. در آنجا هيچ چيز<br />
چنان که ما – به خاطر پيشينه ی تکاملی مان – از اشياء انتظار داريم رفتار نمی کند. در مورد اشي<br />
سرعت شان کسر قابل توجهی از سرعت نور باشد سرگردان می شويم.<br />
هم که<br />
300<br />
فهم متعارفی مان ما را ضربه فنی می<br />
کند، چرا که فهم متعارفی در جهانی شکل گرفته که هيچ چيز خيلی تند حرکت نمی کند و هيچ چيز خيلی کوچک يا<br />
خيلی بزرگ نيست.<br />
اس هالدِين، زيست شناس بزرگ، در مقاله ی مشهوری به نام "جهان های ممکن" می نويسد "اکنون، گمان<br />
می کنم که جهان نه تنها غريب تر از آن باشد که تصور می کنيم ،بلکه غريب تر از آنی باشد که بتوانيم تصور<br />
کنيم... گمان می کنم در آسمان و زمين چيزهايی است که نه در هيچ فلسفه ی بشری می گنجند، و نه می توانند<br />
بگنجند."<br />
در اينجا خوب است خاطرنشان کنم که جمله ی مشهور هملت که هالدين به کار می گيرد، غالباً بد خوانده<br />
می شود. تأکيد درست در اين جمله بر روی تو است:<br />
هوراشيو، در آسمان و زمين بسی چيزهاست<br />
که فلسفه ی تو به خواب هم نديده است.<br />
در واقع، اغلب اين جمله را جوری می خوانند که انگار هوراشيو نمايانگر همه ی خردگرايان سطحی و شکاک<br />
است. اما اگر مانند برخی اساتيد ادبيات تأکيد را به جای "فلسفه" بر "تو" بگذاريم، اين خوانش زايل می شود.<br />
البته اين تفاوت واقعا ًبرای بحث فعلی ما مهم نيست، جز اينکه خوانش دوم از قيد "هيچ" در سخن هالدين احتراز<br />
می کند.<br />
کسی که اين کتاب او تقديم شده، از راه بيان عجايب و غرايب علم امرار معاش می کرد. او اين عجايب را تا سرحد<br />
کمدی پيش می برد. اين نقل قول از همان سخنرانی او به سال 1998 در کمبريج است که پيش تر از آن نقل کردم:<br />
ن واقعيت که ما در ته يک چاه گرانشی زندگی می کنی، بر روی کره ای گاز-پوش که به دور يک رآکتور<br />
300 . common sense<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
266<br />
هسته ای می گردد که سيصدهزار کيلومتر با ما فاصله دارد و هنوز فکر می کنيم که اين قضيه کاملا عادی<br />
است ،<br />
به روشنی نشان می دهد که ما چقدر می توانيم کج فهم باشيم." در حالی که ديگر نويسندگان علمی تخيلی عجايب<br />
علم را پيش می کشند تا حس رازآلودی ايجاد کنند، داگلاس آدامز با بيان عجايب علم ما را می خنداند (مثلاً کسانی<br />
که کتاب<br />
راهنمای<br />
301<br />
اتواستاپ زدن به کهکشان<br />
او را خوانده اند ممکن است سخن او درباره<br />
ی "جاده ی<br />
نامحتملی بی نهايت" را به خاطر بياورند.) شايد بهترين واکنش به برخی از ناسازه های غريب فيزيک مدرن،<br />
خنديدن باشد. گاهی هم فکر می کنم که آلترناتيو ديگر، فرياد زدن است.<br />
مکانيک کوانتومی، اين ستيغ اثيری دستاوردهای علم قرن بيستم، در پيش بينی جهان واقعی موفقيت خيره کننده ای<br />
دارد. ريچارد فاينمن دقت پيش بينی آن را با دقت پيش بينی مسافتی به اندازه ی عرض ايالت متحده با خطايی برابر<br />
ضخامت يک تار موی انسان قياس کرده است. به نظر می رسد که اين موفقيت در پيش بينی بايد نشانگر نوعی<br />
صحت مکانيک کوانتومی باشد؛ اين نظريه به قدر همه ی معلومات ديگر ما، و حتی به قدر پيش پا افتاده ترين<br />
معلومات فهم متعارفی، صادق می نمايد. با اين حال مفروضات نظريه ی کوانتومی برای انجام اين پيش بينی ها<br />
چنان غريب اند که حتی خود فاينمن کبير هم به بيان های مختلف (که به نظرم اين زيباترين شان است) اظهار کرده<br />
که: "اگر فکر می کنيد نظريه ی کوانتوم را می فهميد...<br />
♦<br />
نظريه ی کوانتوم را نمی فهميد."<br />
نظريه ی کوانتوم آن قدر غريب است که فيزيک دان ها به "تعبير"<br />
زدن" در اينجا واژه ی مناسبی است. ديويد دُوچ در کتاب<br />
302<br />
بافتار واقعيت به تعبير<br />
ناسازه واری از آن چنگ می زنند. "چنگ<br />
"جهان های بسيار " از نظريه<br />
ی کوانتوم متوسل می شود، که شايد بدترين اظهارنظری که می توانيد درباره ی آن کنيد اين باشد که اين نظريه به<br />
طرز مضحکی اصراف گرانه است. او فرض می کند که جهان های فراوان و سريعاً افزايش يابنده ای به موازات<br />
هم وجود دارند که متقابلاً برای هم ناشناس هستند و فقط از دريچه ی تنگ آزمايش های مکانيک کوانتومی به روی<br />
هم گشوده می شوند. در برخی از اين جهان ها اکنون من مرده ام. در اقليت کوچکی از آنها شما يک سبيل سبز<br />
داريد. و الی آخر.<br />
تعبير ديگر نظريه ی کوانتومی که به "تعبير کپنهاگی" معروف است هم همين قدر خنده دار است<br />
هرچند –<br />
مُصرفانه نيست، اما به طرز فجيعی ناسازه وار است. اروين شرودينگر اين تعبير را با داستان گربه اش به<br />
ريشخند می گيرد. گربه ی شرويدينگر در يک جعبه مقابل تفنگی نشسته که ماشه ی آن توسط يک ر<strong>خدا</strong>د کوانتومی<br />
کشيده می شود. پيش از اينکه در جعبه را باز کنيم، نمی دانيم که گربه زنده است يا مرده. فهم متعارفی مان می<br />
گويد که گربه يا بايد زنده باشد و يا مرده. اما تعبير کپنهاکی در تناقض با فهم متعارفی است: پيش از باز کردن در<br />
جعبه، تنها چيزی که هست، احتمالات است. همين که در جعبه را باز کنيم، تابع موج فرو می ريزد و با ر<strong>خدا</strong>د يکّه<br />
301 . The Hitchhiker’s Guide to the Galaxy, Douglas Adams<br />
♦<br />
سخن مشابهی هم از نيلز بوهر نقل می کنند: "هر کس که از نظريه ی کوانتوم شوکه نشود، آن را نفهميده است."<br />
www.secularismforiran.com
267<br />
ای مواجه می شويم: گربه يا زنده خواهد بود و يا مرده. تا وقتی که در جعبه را باز نکنيم، گربه نه زنده است و نه<br />
مرده.<br />
تعبير<br />
"جهان های بسيار " از مثال گربه ی شرويدينگر اين است که در برخی جهان ها اين گربه مرده است؛ و در<br />
برخی ديگر زنده است. هيچ يک از اين تعبيرها با فهم متعارفی يا شهود آدمی نمی خوانند. اما برای يک فيزيکدان<br />
سرسخت اين نکته اهميتی ندارد.<br />
آنچه مهم است اين است که اين نظريه رياضيات محکمی دارد، و پيش بينی هايش<br />
با نتايج آزمايش ها می خوانند. به نظر می رسد که ما نياز داريم آنچه را که "واقعاً" رخ می دهد به نحوی به<br />
تصوير بکشيم. در ضمن، من متوجه هستم که شرويدينگر در اصل آزمون فکری گربه ی خود را به اين منظور<br />
مطرح کرد که آنچه را که به نظرش مهمل بودن تعبير کپنهاگی بود نشان دهد.<br />
لوئيس وولپرت زيست شناس معتقد است که غرابت فيزيک جديد فقط نوک کوه<br />
يخ است.<br />
علم در حالت کلی،<br />
برخلاف فنآوری، فهم متعارفی را نقض می کند. [156] يک نمونه ی جالب اش اين است: هر بار که يک ليوان<br />
آب می خوريد، می توانيد بگوييد که به احتمال زياد حداقل يکی از مولکول هايی را که از مثانه ی اليور کرامول<br />
گذشته اند نوش جان کرده ايد. اين نکته از نظريه ی مقدماتی احتمالات نتيجه می شود. تعداد مولکول های درون<br />
يک ليوان آب از تعداد ليوان های آب موجود در جهان خيلی بيشتر است. البته کرامول يا مثانه ها هيچ ويژگی<br />
خاصی ندارند. آيا شما همين الان اتم نيتروژنی را استنشاق نکرديد که دايناسور اگواندونی که سمت چپ آن درخت<br />
سرخس بلند ايستاده بود تنفس کرده بود؟ آيا خوشحال نيستيد که در جهانی زندگی می کنيد که در آن نه تنها چنين<br />
گمانه زنی هايی امکان پذيراست بلکه اين مزيت را داريد که که بفهميد چرا چنين است؟ و می توانيد آن را برای<br />
ديگران هم توضيح دهيد؛ نه به عنوان عقيده ی خودتان، بلکه به عنوان چيزی که اگر ديگران به درستی استدلال<br />
تان را بفهمند ناگزير آن را می پذيرند. شايد همين جنبه باشد که کارل ساگان به عنوان انگيزه ی خود از نوشتن<br />
303<br />
جهان ديو زده: علم به سان شمعی در تاريکی مطرح می کند: " به نظرم شرح ندادن علم، نوعی کجروی است.<br />
وقتی عاشق باشيد، می خواهيد دنيا را خبر کنيد. اين کتاب يک روايت شخصی از عشق ديرينه ی من به علم<br />
است."<br />
تکامل پيچيدگی حيات، و اينکه هستی در جهان تابع قوانين فيزيکی است، بسيار شگفت انگيز است – حتی اگر<br />
علت اش اين باشد که شگفت زدگی، عاطفه ايست که تنها می تواند در مغزهايی ايجاد شود که حاصل همان فرآيند<br />
شگفت انگيز باشند. پس به يک معنا می توان گفت که هستی ما انسان ها نبايد غافلگير کننده باشد. با اين حال من،<br />
به عنوان يک انسان، دوست دارم به ساير انسان ها بگويم که هستی ما به ناگزير شگفت انگيز است.<br />
302 . The Fabric of Reality, David Deutsch<br />
303 . Demon-Haunted Worldö Science as a Candle in the Dark, Carl Sagan<br />
www.secularismforiran.com
یحت<br />
یائ<br />
268<br />
فکرش را بکنيد. بر روی يک سياره، و چه بسا فقط بر روی همين يک سياره در تمام کيهان، مولکولهايی که<br />
معمولاً چيزی پيچيده تر از تکه سنگ ها نمی سازند، در اندامه هايی با ابعادی به اندازه ی همان تکه سنگ گرد هم<br />
می آيند؛ و اندامه هايی را می سازند که چنان پيچيده اند که می توانند بدوند، بپرند، شنا کنند، ببينند، بشنوند، بگيرند<br />
و بخورند و همه ی کارهای ديگری را انجام دهند که از تکه ماده های جاندار بر می آيد.<br />
توانند بيانديشند و احساس کنند، و عاشق ديگر تکه ماده های جاندار شوند. امروزه اساساً می دانيم که<br />
کجاست. اما اين دانش را فقط از سال 1859 به اين سو يافته ايم. پيش از<br />
در برخی موارد می<br />
کلک کار<br />
1859، اين مسئله حقيقتاً بسيار بسيار<br />
عجيب می نمود. امروزه، به لطف داروين، فقط بسيار عجيب می نمايد. داروين دريچه ی برقع را گرفت و آن را<br />
از هم گشود، و گذاشت سيلاب معلومات تازه به درون جاری شود.<br />
معلوماتی که تازگی شان خيره کننده است و<br />
جان آدمی را تعالی می بخشند، به نحوی که شايد نظير آن را در گذشته نيابيم – مگر در فهم کپرنيک از اينکه<br />
زمين مرکز کائنات نيست.<br />
لودويگ ويتگنشتان، فيلسوف بزرگ قرن بيستم، يک بار از دوستش پرسيد: "بگو ببينم، چرا مردم هميشه می<br />
گويند که برای مردم طبيعی بود که فرض کنند خورشيد به دور زمين می گردد، به جای اينکه زمين به دور<br />
خورشيد می گردد؟" دوستش پاسخ داد "خوب معلوم است. چون اين طور به نظر می رسد که انگار خورشيد به<br />
دور زمين می گردد." ويتگنشتاين پاسخ داد "خوب، اگر آن موقع من فکر می کردم که زمين است که می گردد،<br />
چطور به نظر می رسيدم؟" من گاهی در درسگفتارهايم اين سخن ويتگنشتاين را نقل می کنم، و انتظار دارم<br />
حضار بخندند. اما ظاهراً گيج می شوند و سکوت می کنند.<br />
در جهان محدودی که مغزهای ما در آن تکامل يافتند، احتمال حرکت چيزهای کوچک بيشتر است تا چيزهای<br />
بزرگ، که پس زمينه ی حرکت را تشکيل می دهند. با گردش زمين، چيزهايی که به سبب نزديک تر بودن به ما<br />
بزرگ تر به نظر می رسند – کوه ها، درخت ها، ساختمان ها و خود زمين – همگی کاملاً همزمان با ناظر و با هم<br />
نسبت به اشياء نسبتاً بزرگ تری مانند خورشيد و ستارگان حرکت می گردند. ومغز ما بنا به عادت تکاملی اش<br />
دچار اين توهم می شود که خورشيد و ستارگان درون پس زمينه ی کوه ها و درخت ها حرکت می کنند.<br />
حال اين نکته را پی گيريم که چرا ما جهان را اين گونه می بينيم. به چه دليل ما شهوداً برخی چيزها را آسان تر<br />
از چيزهای ديگر در می يابيم؟ چون مغز هايمان خود اندام هايی تکامل يافته هستند: رايانه هايی سوار بر بدن<br />
هستند که برای بقای ما در جهان تکامل يافته اند<br />
304<br />
– جهانی که من آن را جهان ميانه می نامم و از اشي<br />
تشکيل<br />
شده که برای بقايمان اهميت دارند. اشياء جهان ميانه نه خيلی بزرگ هستند و نه خيلی کوچک؛ يا ساکن هستند و يا<br />
با کسر کوچکی از سرعت نور حرکت می کنند؛ و در اين جهان امور ناممحتمل را می توان با خيال راحت<br />
304 . middle world<br />
www.secularismforiran.com
یاب<br />
269<br />
ناممکن محسوب کرد.<br />
پنجره<br />
ی برقع ما تنگ است، چون نياکان ما برای بقايشان به پنجره<br />
ی وسيع تری<br />
نياز<br />
نداشته اند.<br />
بر خلاف شهودهای تکاملی مان، علم به ما آموخته است که چيزهای ظاهراً صلب مانند بلورها و سنگ ها در واقع<br />
بيشتر از فضاهای خالی تشکيل شده اند. برای تصور اتم هم آن را به اين شکل نمايش می دهيم که هسته ای اتم<br />
مانند مگسی است که در بالای نقطه ی وسط يک ميدان ورزشی می پرد؛ مگس های ديگر (الکترون ها) در<br />
اطراف ميدان به دورش می چرخند و هسته ی اتم مجاور در بيرون اين ميدان است. پس در واقع سخت ترين و<br />
صلب ترين سنگ ها هم تقريباً به طور کامل از فضايی خالی تشکيل شده اند و ذرات خرد بی شماری با فاصله ی<br />
دور از هم در اين فضای خالی جای گرفته اند. پس چرا سنگ ها اين قدر سفت و سخت و نفوذناپذير به نظر می<br />
آيند؟<br />
درست نمی دانم پاسخ ويتگنشتاين به اين پرسش چه می بود. اما به عنوان يک زيست شناس تکاملی، پاسخ من اين<br />
است که مغز ما تکامل يافته تا بدن مان را در دنيايی هدايت کند که ابعادش متناسب با کارکردهای بدن مان است.<br />
ما هيچ گاه برای جهت ي<br />
در دنيای اتم ها تکامل نيافته ايم. اگر چنين می بود، شايد مغزهايمان می توانستند<br />
سنگ ها را پر از فضای خالی ادراک کنند. سنگ ها به اين سبب در دست مان سخت و نفوذناپذير می نمايند که<br />
دست مان نمی تواند در آنها رسوخ کند. دليل اينکه دست نمی تواند در سنگ رسوخ کند ربطی به اندازه و فاصله ی<br />
ميان ذرات تشکيل دهنده ی سنگ ندارد بلکه به علت ميدان های نيرويی است که در ميان آن ذرات دور از هم<br />
درون جسم "سخت" برقرارند. برای مغز ما مفيد است که انگاره هايی مانند سختی و نفوذپذيری را برسازد زيرا<br />
اين انگاره ها کمک می کنند تا بدن مان را از خلال جهان اشيای "جامد" هدايت کنيم؛ جهانی که اشيای آن نمی<br />
توانند فضای واحدی را اشغال کنند.<br />
در اينجا برای تفريح، يک قطعه از کتاب<br />
305<br />
مردانی که به بزها می نگرند اثر جون رانسون را نقل می کنم:<br />
اين يک داستان واقعی است. تابستان سال<br />
1983 است.<br />
ميجر ژنرال آلبرت استابلبين سوم پشت ميزش<br />
در آرلينگتون ويرجينيا نشسته است، و به ديوار روبرويش خيره شده، که بر آن نشان های افتخار<br />
نظامی فراوان او آويخته است. اين نشان ها خاطرات يک عمر سربازی شجاعانه هستند. او رئيس<br />
اطلاعات ارتش آمريکاست که شصت هزار سرباز تحت امر دارد... ژنرال به ديواری که نشان هايش<br />
را بر آن آويخته نگاه می کند. فکر می کند که بايد کاری کند، هرچند که اين فکر او را به وحشت می<br />
اندازد. او به انتخابی فکر می کند که در پيش دارد. می تواند در اين دفتر بماند يا اينکه به دفتر ديگری<br />
نقل مکان کند. انتخاب با خودش است. و او تصميمش را گرفته است. او به دفتر ديگر می رود.... می<br />
305 . The Men who Stare at Goats, Jon Ronson<br />
www.secularismforiran.com
یها<br />
270<br />
ايستد، به جلوی ميز می آيد و شروع به قدم زدن می کند. با خود فکر می کند، آخر اتم بيشتر از چی<br />
ساخته شده؟ از فضای خالی! گام هايش را تندتر می کند. با خودش فکر می کند، من بيشتر از چی<br />
ساخته شده ام؟ از اتم ها! کم کم قدم زدنش به دويدن تبديل می شود. باز فکر می کند که ديوار عمدتاً از<br />
چی ساخته شده؟ از اتم ها! فقط بايد فضاها را با هم ادغام کنم... ناگهان بينی ژنرال استابلبين به ديوار<br />
دفترش اصابت می کند. با خودش فکر می کند، لعنتی!<br />
ديوار بگذرد.<br />
ژنرال حيران است که چرا نمی تواند از ميان<br />
ما که در جهان ميانه تکامل يافته ايم برايمان درک شهودی مسائلی از اين قبيل آسان است که "هنگامی که يک<br />
ميجر ژنرال حرکت می کند، و به اشيای جهان ميانه مانند ديوار برخورد می کند، پيشرفت اش به طرز دردناکی<br />
متوقف می شود." مغزهای ما برای اين تجهيز نشده اند که تصور کنند که ژنرال هم مانند نوترينوها می تواند از<br />
خلال فضاهای خالی وسيع تشکيل دهنده ی ديوار"واقعی" بگذرد. همچنين ما به درستی نمی توانيم تصور کنيم که<br />
در سرعت های نزديک به سرعت نور چه رخ می دهد.<br />
شهود طبيعی انسان، که در مکتب جهان ميانه باليده است، دشوار می تواند حرف گاليله را باور کند که می گفت<br />
اگر يک گوی و يک پَر را همزمان از برجی پايين بياندازيم و اصطکاک هوا نباشد، هر دو همزمان به زمين می<br />
خورند. چون در جهان ميانه، اصطکاک هوا همواره وجود دارد. اگر در خلاء تکامل يافته بوديم، می توانستيم<br />
انتظار داشته باشيم که يک پر و يک گلوی هم زمان به زمين بخورند. ما ساکنان تکامل يافته در جهان ميانه هستيم،<br />
و همين امر توان تصور ما را محدود می کند. پنجره ی تنگ برقع ما فقط می گذارد که جهان ميانه را ببينيم، مگر<br />
اينکه بسيار هوشمند يا فرهيخته باشيم.<br />
به<br />
306<br />
يک معنا هم می توان گفت که ما جانوران مجبور بوده ايم نه تنها در جهان ميانه، بلکه در ريزجهان اتم ها و<br />
الکترون ها نيز برای<br />
بقا تقلا کنيم.<br />
انديشيدن ما محصول تپش<br />
عصبی<br />
است و تخيل مان به فعاليت های<br />
ريزجهان بستگی دارد. اما فهم ريزجهان هيچ کمکی به کنشگری نياکان وحشی مان نمی کرد؛ و هيچ يک از<br />
تصميم گيری های آنها هم وابسته به فهم ريزجهان نبوده است. اگر باکتری بوديم و مرتب زير ضرب جنبش های<br />
حرارتی مولکول ها قرار داشتيم، قضيه فرق می کرد. اما ما جهان ميانه ای ها سنگين وزن تر از آن هستيم که<br />
حرکات براونی را احساس کنيم. زندگی ما در چنبره ی نيروی گرانش است اما کاملاً از اثرات نيروهای تنش<br />
سطحی غافل هستيم. برای يک حشره ی کوچک اولويت نيروها برعکس است چون تنش سطحی اصلاً برايش<br />
خفيف نيست.<br />
306 . micro-world<br />
www.secularismforiran.com
یها چيز""<br />
271<br />
استيو گراند، در کتاب<br />
307<br />
آفرينش : حيات و چگونگی ايجاد آن<br />
از دلمشغولی صرف ما به ماده تقريباً به فغان می<br />
آيد. ما تصور می کنيم که فقط مواد جامد واقعاً "چيز" هستند. به نظرمان "امواج" نوسان های الکترومغناطيس در<br />
خلاء "غيرواقعی" هستند. در دوره ی ويکتوريا می انديشيدند که امواج بايد امواج "درون" رسانه ای مادی حرکت<br />
کنند. اما چنين رسانه ای را نمی يافتند، پس يکی اختراع کردند و نام مشعشع "اثير" را بر آن نهادند. اما ما فقط به<br />
اين علت بی هيچ مشکلی ماده ی "واقعی" را درک می کنيم که نياکان مان برای بقا در جهان ميانه تکامل يافته اند؛<br />
در جهان ميانه، ماده عنصر متشکله ی مفيد محسوب می شود.<br />
کند.<br />
از سوی ديگر، حتی ما جهان ميانه ای ها هم می توانيم ببينيم که يک گرداب "چيز"ی است که به قدر سنگ<br />
واقعيت دارد هرچند که ماده ی درون گرداب مدام در حال تغيير است. در صحرايی در تانزانيا، در سايه ی آتش<br />
فشان اُيدونوی لنگای که برای مردم ماسائی مقدس است، يک تل بزرگ از خاکستر هست. خاکستر اين تُل حاصل<br />
آتش فشانی سال 1969 است که توسط باد جمع شده و شکل گرفته است. اما زيبايی اين تُل اين است که حرکت می<br />
308<br />
اين پديده را در اصطلاح علمی باکان<br />
می نامند. کل اين تل در اثر وزش باد سالانه به قدر 17 متر جابجا<br />
می شود. اما همواره شکل هلالی خود را حفظ می کند. چون با وزش باد، ذرات پايين تر به يال های تَل می روند و<br />
ذرات روی يال به درون شيب داخل هلال فرو می ريزند.<br />
در واقع بارکان از موج هم چيز "واقعی" تری است. به نظر می رسد که موج در جهت افقی بر روی سطح دريا<br />
حرکت می کند، اما در واقع حرکت مولکول های آب عمودی است. به همين ترتيب، ممکن است به نظر برسد که<br />
امواج صوتی از دهان گوينده به گوش شنونده حرکت کنند، ولی در واقع مولکول های هوا چندان حرکتی نمی کنند،<br />
در آن صورت باد ايجاد می شود، نه صوت. استيو گراند يادآور می شود که ما بيشتر به موج می مانيم تا به<br />
صامت. او خوانندگان اش را فرامی خواند تا...<br />
به تجارب دوران کودکی تان بيانديشيد. می توانيد چيزهايی را به ياد بياوريد، چيزهايی را ببينيد، حس<br />
کنيد، و حتی ببوييد. آخر واقعاً آنجا بوده ايد، نه؟ در غير اين صورت چطور می توانيد آنها را به خاطر<br />
بياوريد؟ حتی يکی از اتم های فعلی بدن شما در زمان آن ر<strong>خدا</strong>دها جزو بدن تان نبوده است... ماده از<br />
جايی به جای ديگر حرکت می کند تا در نهايت موقتاً در بدن شما جمع می شود. پس هرجا که باشيد<br />
همان ماده ای نيستيد که بدن تان را تشکيل می دهد. اگر خواندن اين مطلب موجب نشده تا موهايتان سيخ<br />
شود، دوباره بخوانيدش، چون مهم است.<br />
307 . Creation : Life and How to Make it, Steve Grand<br />
308 . barchan<br />
www.secularismforiran.com
یاب<br />
یآب<br />
یجِ<br />
272<br />
نبايد واژه ی "واقعاً" را همين طور سهل و ساده با اطمينان خاطر استفاده کنيم. اگر يک نوترينو مغزی داشت که<br />
حاصل تکامل نياکان نوترينويی خود بود، می گفت که قسمت اعظم کوه ها "واقعاً" از فضای خالی ساخته شده<br />
است. مغز ما ميراث تکامل نياکان متوسط جثه مان است؛ نياکانی که نمی توانستند از خلال کوه ها حرکت کنند،<br />
پس برای ما کوه ها"واقعاً" صلب هستند. برای هر جانوری، "واقعاً" همان چيزی است که مغزش، که برای کمک<br />
به بقای او تکامل يافته، به او اجازه می دهد واقعی بداند. و چون گونه های مختلف در جهان های مختلفی زندگی<br />
می کنند، "واقعاً" ها نيز گونه گونی فراوان و برآشوبنده ای دارند.<br />
آنچه ما از جهان واقعی می بينيم، واقعيت صاف و پوست کنده نيست، بلکه مدلی از جهان واقعی است، که توسط<br />
داده های حسی دست چين و مرتب شده است – اين مدل چنان برساخته شده که برای گذران امورمان در جهان<br />
واقعی مفيد باشد. بسته به اينکه ما چه جانوری باشيم، سرشت اين مدل فرق می کند. مدل يک جانور پرنده با مدل<br />
يک جانور چارپا، کوه پيما، يا شناگر فرق دارد. شکارچيان به مدلی متفاوت از شکارشوندگان نياز دارند، حتی اگر<br />
جهان هايشان ناگزير همپوشانی داشته باشد. مغز يک ميمون بايد مجهز به نرم افزاری باشد که بتواند يک آرايه ی<br />
سه بعدی از شاخه ها و کنده ها را شبيه سازی کند. مغز<br />
يک کرجی ران نيازی به نرم افزار سه بعدی ندارد، زيرا<br />
309<br />
او بر جهان مسطح ادوين ابوت زندگی می کند. نرم افزار يک کورموش مناسب خانه سازی در زيرزمين است.<br />
نرم افزار يک کورموش بی مو هم احتمالاً شبيه نرم افزار کورموش است. اما سنجاب، گرچه از رده ی جوندگان<br />
است، اما نرم افزارش بيشتر به نرم افزار ميمون شباهت دارد.<br />
من درکتاب ساعت ساز نابينا و جاهای ديگر گفته ام که چه بسا خفاش ها بتوانند با گوش هايشان رنگ ها را<br />
"ببينند". مدلی از جهان که خفاش برای جهت ي در جهان سه بعدی و شکار حشرات نياز دارد، مسلماً بايد<br />
شباهتی با مدل مورد استفاده ی پرستو داشته باشد. وجه اشتراک اين دو جانور اين است که خفاش ها برای روزآمد<br />
کردن متغيرهای مدل ادارکی شان از پژواک صوت بهره می برند و پرستوها از انعکاس نور. به گمانم خفاش ها<br />
در درون خود پژواک های دريافتی شان را با برچسب هايی مشابه "سرخ" و<br />
"<br />
"<br />
مشخص می کنند تا بتوانند<br />
درباره ی بافت آکوستيک اشياء اطلاعات مفيدی کسب کنند درست همان طور که پرستوها با تمييز طول موج های<br />
کوتاه و بلند نور، سايه روشن های مختلف را ادراک می کنند. نکته در اينجاست که سرشت مدل را چگونگی<br />
کاربرد آن تعيين می کند و نه موداليته ی حسی جانور. درسی که از بررسی خفاش ها می گيريم اين است: يک مدل<br />
ذهنی همان قدر با شيوه ی زندگی جانور انطباق دارد، که برخورداری از بال، پا يا دُم.<br />
.<br />
بی. اس. هالدين، در مقاله ی "جهان های ممکن" که در بالا از آن نقل کردم، شبيه همين مطلب را در مورد<br />
جانورانی می گويد که بوها در جهان شان نقش عمده ای دارد. او سگ ها را مثال می زند که چگونه می توانند<br />
بوهای متصاعد از دو اسيد چرب بسيار مشابه – اسيد کاپريليک و اسيد کاپروليک – با غلظت يک در ميليون را<br />
309<br />
. Abbott (1838- Edwin 1926) الاهيدان انگليسی، که بيشتر به خاطر کتاب تعليمی اش به نام دشت Flatland معروف است. م<br />
www.secularismforiran.com
یها طيف""<br />
273<br />
از هم تشخيص دهند. تنها تفاوت اين دو نوع اسيد اين است که زنجيره ی اصلی مولکول اسيد کاپريليک دو اتم<br />
کربن بيش از زنجيره ی اصلی مولکول اسيد کاپروليک دارد. به گمان هالدين، سگ ها می توانند اسيد ها را "به<br />
ترتيب وزن اتمی بوهايشان تقسيم بندی کنند همان طور که آدميان می توانند طول سيم های پيانو را بر پايه ی نت<br />
ها مشخص کنند."<br />
يک نوع اسيد ديگر به نام اسيد کاپريک هم هست که درست مانند دو اسيد مذکور است با اين تفاوت که باز هم دو<br />
اتم کربن بيشتر در زنجيره ی اصلی اش دارد. سگی که هرگز بوی اسيد کاپريک را استشمام نکرده، شايد بتواند<br />
بدون هيچ مشکلی بوی آن را تصور کند درست همان طور که ما می توانيم صدای يک نُت بالاتر از ترومپتی که<br />
صدايش را شنيده ايم را تصور کنيم. به گمانم کاملاً معقول است که بگوييم يک سگ يا يک کرگدن می تواند<br />
ترکيب بوها را مانند همنوايی اصوات ادراک کنند. شايد ناهمسازی هايی ميان بوها تشخيص دهد. اما چيزی مثل<br />
ملودی بوها وجود ندارد، زيرا ملودی ها، بر خلاف بوها، از نُت هايی ساخته شده اند که آغاز و پايان شان مقطعی<br />
است. شايد شبيه آنچه درباره ی خفاش گفتيم، سگ و کرگدن هم بوها را رنگی ادراک کنند.<br />
باز هم می بينيم که ادراکاتی که ما رنگ می ناميم ابزارهايی هستند که مغزمان برای برچسب زدن روی تمايزهای<br />
مهم جهان بيرون به کار می گيرد. سايه روشن های ادراکی<br />
310<br />
– آنچه که فيلسوفان کيفيات حسی می خوانند – هيچ<br />
ارتباط ذاتی با طول موج های معين نور ندارند بلکه برچسب هايی درونی هستند. اين برچسب ها هنگام برساختن<br />
مدلی از واقعيت خارجی نزد ذهن مهيا هستند، تا مغز جانور تمايزهای مفيدی در محيط اطرافش تشخيص دهد. در<br />
مورد انسان، يا پرندگان، اين تمايزها برپايه ی طول موج های مختلف نور است. شايد برتی خفاش تمايزات سطوح<br />
اشياء توسط ويژگی ها يا بافتار پژواک ايجاد شود، مثلاً قرمز برای سطوح صاف، آبی برای سطوح مخملی، سبز<br />
برای سطوح متخلخل. آيا در مورد سگ يا کرگدن هم نمی توانيم فرض کنيم که بوها رنگ های<br />
قدرت تصور جهان غريب خفاش<br />
کرگدن، يا<br />
مرداب ی يا حشره<br />
يا کورموش،<br />
يا باکتری<br />
مختلف دارند؟<br />
يا سوسک درختی،<br />
موهبتی است که علم به ما ارزانی داشته است. علم پرده ی سياه برقع را می درد و گستره ی پهناورتری از جهان<br />
شگفت انگيز خارج را می نماياند.<br />
استعاره ی جهان ميانه – گستره ای از پديده ها که از شکاف تنگ برقع ما عيان می شوند – برای سنجه ها يا<br />
ديگر هم قابل اطلاق است. می توانيم سنجه ای از نامحتملی ها وضع کنيم و به همين سياق احتمال<br />
امور را از خلال پنجره ی تنگ شهود و تصورمان بسنجيم. در يک حد اين طيف نامحتملی ها ر<strong>خدا</strong>دهايی هستند<br />
که ناممکن می ناميم. معجزات اموری هستند که به غايت نامحتمل اند. مثلاً اينکه يک مجسمه ی بلورين مريم<br />
مقدس دستش را به سوی ما دراز کند. اتم هايی که ساختار بلوری اين مجسمه را تشکيل داده اند در جای خود<br />
حرکت نوسانی دارند. چون تعدادشان بسيار است، و جهت حرکت هايشان کتره ايست، دست مجسمه ای که ما در<br />
310 . qualia<br />
www.secularismforiran.com
ی خيلیها<br />
274<br />
جهان ميانه مان می بينيم صلب و سخت سرجايش ايستاده است. اما اتم های جنبنده ای که اين دست را تشکيل می<br />
دهند می توانند اتفاقاً همگی همزمان در يک جهت حرکت کنند. و اين حرکت بارها و بارها تکرار شود... تا اينکه<br />
ببينيم که دست حرکت می کند، و به سوی ما دراز می شود. اين ر<strong>خدا</strong>د می تواند اتفاق بيفتد اما احتمال وقوع آن<br />
آنقدر ناچيز است که اگر از آغاز جهان تا به امروز مشغول نوشتن صفرهايش بوديد، نمی توانستيد به تعداد کافی<br />
صفرهای اين احتمال را مرقوم کنيد. قدرت محاسبه ی احتمال وقوع پديده های نامحتمل، به جای رد کردن نااميدانه<br />
و يکباره ی آنها، نمونه ی ديگری است از مزايای رهايی بخشی که علم به خرد آدمی ارزانی داشته است.<br />
تکامل در جهان ميانه، ما را قادر به انجام اموری بسيار نامحتمل ساخته است. اما در فراخنای فضای کيهانی، يا<br />
زمان زمين شناختی، ر<strong>خدا</strong>دهايی که در جهان ميانه نامحمتل می نمايند اجتناب ناپذير می شوند. علم دريچه ی تنگی<br />
را که ما عادتاً از خلال آن به طيف احتمالات می نگريسته ايم گشوده است. علم ما را توانا ساخته تا با محاسبه و<br />
استدلال به حيطه هايی از احتمالات سرک بکشيم که پيش تر دسترسی ناپذير می نمود يا کنام ديوان محسوب می<br />
شد. ما پيشتر در فصل 4 از اين پنجره ای که علم گشوده بهره گرفتيم. در آنجا نامحتملی خاستگاه حيات را بررسی<br />
کرديم و اينکه چگونه ر<strong>خدا</strong>دهای شيميايی تقريباً بعيد در گذر زمان به قدرکافی دراز می توانند رخ دهند؛ و در آنجا<br />
طيف احتمالات جهان های ممکن را ملاحظه کرديم، که هر کدام مجموعه ی ثوابت و قوانين خود را دارند، و<br />
ديديم که به ضرورت اصل انتروپيک، ما بايد خود را در يکی از معدود مکان های مساعد حيات بيابيم.<br />
سخن هالدين درباره ی " غريب تر از آنی که بتوانيم تصور کنيم" را چگونه تعبير کنيم؟ منظورش از "غريب تر"،<br />
غريب تر از چيزی است که اصولاً بتوانيم تصور کنيم؟ يا فقط غريب تر از آنچه که، به سبب محدوديت های<br />
مغزمان که در جهان ميانه تکامل يافته، می توانيم تصور کنيم؟ آيا ما با آموختن و تمرين نمی توانيم از قيد و بند<br />
جهان ميانه برهيم؛ برقع سياه خود را پاره کنيم، و به نوعی فهم شهودی<br />
– علاوه بر رياضيات محض –<br />
از پديده<br />
ريز يا خيلی بزرگ يا خيلی سريع برسيم؟ من واقعاً پاسخ را نمی دانم، اما شادمانم از اينکه در زمانه ای<br />
زندگی می کنم که بشر مرزهای فهم را پس می راند. و بادا که سرانجام دريابيم مرزی در ميان نيست.<br />
www.secularismforiran.com
275<br />
ضميمه<br />
يک فهرست آدرس ناقص، برای کسانی که برای رهايی از دين نيازمند<br />
ياری هستند.<br />
سعی می کنم روايت اين فهرست را در وبسايت بنياد ريچارد داوکينز برای<br />
خرد و علم به روز نگه دارم:<br />
www.richarddawkins.net<br />
پوزش می خواهم که اين فهرست عمدتاً محود به جهان انگليسی زبان است.<br />
USA<br />
American Atheists<br />
PO Box 5733, Parsippany, NJ 07054-6733<br />
Voicemail: 1-908-276-7300<br />
Fax: 1-908-276-7402<br />
Email: info@atheists.org<br />
www.atheists.org<br />
American Humanist Association<br />
1777 T Street, NW, Washington, DC 20009-7125<br />
Telephone: (202) 238-9088<br />
Toll-free: 1-800-837-3792<br />
Fax: (202) 238-9003<br />
www.americanhumanist.org<br />
Atheist Alliance International<br />
PO Box 26867, Los Angeles, CA 90026<br />
Toll-free: 1-866-HERETIC<br />
Email: info@atheistalliance.org<br />
www.atheistalliance.org<br />
The Brights<br />
PO Box 163418, Sacramento, CA 95816 USA<br />
Email: the-brights@the-brights.net<br />
www.the-brights.net<br />
Center For Inquiry Transnational<br />
Council for Secular Humanism<br />
Campus Freethought Alliance<br />
Center for Inquiry - On Campus<br />
376 T H E G O D D E L U S I O N<br />
African Americans for Humanism<br />
3965 Rensch Road, Amherst, NY 14228<br />
Telephone: (716) 636-4869<br />
Fax:(716)636-1733<br />
Email: info@secularhumanism.org<br />
www.centerforinquiry.net<br />
www.secularhumanism.org<br />
www.campusfreethought.org<br />
www.secularhumanism.org/index.php?section=aah&page=index<br />
www.secularismforiran.com
276<br />
Freedom From Religion Foundation<br />
PO Box 750, Madison, WI 53701<br />
Telephone: (608) 256-5800<br />
Email: info@ffrf.org<br />
www.ffrf.org<br />
Freethought Society of Greater Philadelphia<br />
PO Box 242, Pocopson, PA 19366-0242<br />
Telephone: (610) 793-2737<br />
Fax: (610) 793-2569<br />
Email: fsgp@freethought.org<br />
www.fsgp.org/<br />
Institute for Humanist Studies<br />
48 Howard St, Albany, NY 12207<br />
Telephone: (518) 432-7820<br />
Fax: (518) 432-7821<br />
www.humaniststudies.org<br />
International Humanist and Ethical Union - USA<br />
Appignani Bioethics Center<br />
PO Box 4104, Grand Central Station, New York, NY 10162<br />
Telephone: (212) 687-3324<br />
Fax: (212) 661-4188<br />
Internet Infidels<br />
PO Box 142, Colorado Springs, CO 80901-0142<br />
Fax: (877) 501-5113<br />
www.infidels.org<br />
James Randi Educational Foundation<br />
201 S.E. 12th St (E. Davie Blvd), Fort Lauderdale, FL 33316-1815<br />
Telephone: (954)467-1112<br />
Fax: (954) 467-1660<br />
Email: jref@randi.org<br />
www.randi.org<br />
Secular Coalition for America<br />
PO Box 53330, Washington, DC 20009-9997<br />
Telephone: (202) 299-1091<br />
www.secular.org<br />
Secular Student Alliance<br />
PO Box 3246, Columbus, OH 43210<br />
Toll-free Voicemail / Fax: 1-877-842-9474<br />
Email: ssa@secularstudents.org<br />
www.secularstudents.org<br />
The Skeptics Society<br />
PO Box 338, Altadena, CA 91001<br />
Telephone: (626) 794-3119<br />
Fax: (626) 794-1301<br />
Email: editorial@skeptic.com<br />
www.skeptic.com<br />
Society for Humanistic Judaism<br />
28611 W. 12 Mile Rd, Farmington Hills, MI 48334<br />
Telephone: (248) 478-7610<br />
Fax: (248)478-3159<br />
Email: info@shj.org<br />
www.secularismforiran.com
277<br />
www.shj.org<br />
Britain<br />
British Humanist Association<br />
1 Gower Street, London WC1E 6HD<br />
Telephone: 020 7079 3580<br />
Fax: 020 7079 3588<br />
Email: info@humanism.org.uk<br />
www.humanism.org.uk<br />
International Humanist and Ethical Union - UK<br />
1 Gower Street, London WC1E 6HD<br />
Telephone: 020 7631 3170<br />
Fax: 020 7631 3171<br />
www.iheu.org/<br />
378 THEGODDELUSION<br />
National Secular Society<br />
25 Red Lion Square, London WC1R 4RL<br />
Tel: 020 7404 3126<br />
Fax: 0870 762 8971<br />
www.secularisrn.org.uk/<br />
New Humanist<br />
1 Gower Street, London WC1E 6HD<br />
Telephone: 020 7436 1151<br />
Fax: 020 7079 3588<br />
Email: info@newhumanist.org.uk<br />
www.newhumanist.org.uk<br />
Rationalist Press Association<br />
1 Gower Street, London WC1E 6HD<br />
Telephone: 020 7436 1151<br />
Fax: 020 7079 3588<br />
Email: info@rationalist.org.uk<br />
www.rationalist.org.uk/<br />
South Place Ethical Society (UK)<br />
Conway Hall, Red Lion Square, London WC1R 4RL<br />
Telephone: 020 7242 8037/4<br />
Fax: 020 7242 8036<br />
Email: library@ethicalsoc.org.uk<br />
www.ethicalsoc.org.uk<br />
Canada<br />
Humanist Association of Canada<br />
PO Box 8752, Station T, Ottawa, Ontario, K1G 3J1<br />
Telephone: 877-HUMANS-l<br />
Fax: (613) 739-4801<br />
Email: HAC@Humanists.ca<br />
http://hac.humanists.net/<br />
Australia<br />
Australian Skeptics<br />
PO Box 268, Roseville, NSW 2069<br />
Telephone: 02 9417 2071<br />
Email: skeptics@bdsn.com.au<br />
www.skeptics.com.au<br />
Telephone: 613 5974 4096<br />
www.secularismforiran.com
278<br />
Email: AMcPhate@bigpond.net.au<br />
http://home.vicnet.net.au/~humanist/resources/cahs.html<br />
New Zealand<br />
New Zealand Skeptics<br />
NZCSICOP Inc.<br />
PO Box 29-492, Christchurch<br />
Email: skeptics@spis.co.nz<br />
http://skeptics.org.nz<br />
Humanist Society of New Zealand<br />
PO Box 3372, Wellington<br />
Email: jeffhunt90@yahoo.co.nz<br />
www.humanist.org.nz/<br />
India<br />
Rationalist International<br />
PO Box 9110, New Delhi 110091<br />
Telephone: + 91-11-556 990 12<br />
Email: info@rationalistinternational.net<br />
www.rationalistinternational.net/<br />
Islamic<br />
Apostates of Islam<br />
www.apostatesofislam.com/index.htm<br />
Dr Homa Darabi Foundation<br />
(To promote the rights of women and children under Islam)<br />
PO Box 11049, Truckee, CA 96162, USA<br />
Telephone (530) 582 4197<br />
Fax (530) 582 0156<br />
Email: homa@homa.org<br />
www.homa.org/<br />
FaithFreedom.org<br />
www.faithfreedom.org/index.htm<br />
Institute for the Secularization of Islamic Society<br />
Email: info@SecularIslam.org<br />
www.secularislam.org/Default.htm<br />
کتاب های ذکر شده در متن<br />
توصيه می شود<br />
يا کتاب هايی که خواندن شان<br />
Adams, D. (2003). The Salmon of Doubt. London: Pan.<br />
Alexander, R. D. and Tinkle, D. W., eds (1981). Natural Selection and<br />
Social Behavior. New York: Chiron Press.<br />
Anon. (1985). Life - How Did It Get Here? By Evolution or by<br />
Creation? New York: Watchtower Bible and Tract Society.<br />
Ashton, J. E, ed. (1999). In Six Days: Why 50 Scientists Choose to<br />
Believe in Creation. Sydney: New Holland.<br />
Atkins, P. W. (1992). Creation Revisited. Oxford: W. H. Freeman.<br />
Atran, S. (2002). In Gods We Trust. Oxford: Oxford University<br />
www.secularismforiran.com
279<br />
Press.<br />
Attenborough, D. (1960). Quest in Paradise. London: Lutterworth.<br />
Aunger, R. (2002). The Electric Meme: A New Theory of How We<br />
Think. New York: Free Press.<br />
Baggini, J. (2003). Atheism: A Very Short Introduction. Oxford:<br />
Oxford University Press.<br />
Barber, N. (1988). Lords of the Golden Horn. London: Arrow.<br />
Barker, D. (1992). Losing Faith in Faith. Madison, WI: Freedom From<br />
Religion Foundation.<br />
Barker, E. (1984). The Making of a Moonie: Brainwashing or Choice?<br />
Oxford: Blackwell.<br />
Barrow, J. D. and Tipler, F. J. (1988). The Anthropic Cosmological<br />
Principle. New York: Oxford University Press.<br />
Baynes, N. H., ed. (1942). The Speeches of Adolf Hitler, vol. 1.<br />
Oxford: Oxford University Press.<br />
Behe, M. J. (1996). Darwin's Black Box. New York: Simon &<br />
Schuster.<br />
Beit-Hallahmi, B. and Argyle, M. (1997). The Psychology of Religious<br />
Behaviour, Belief and Experience. London: Routledge.<br />
Berlinerblau, J. (2005). The Secular Bible: Why Nonbelievers Must<br />
Take Religion Seriously. Cambridge: Cambridge University Press.<br />
Blackmore, S. (1999). The Meme Machine. Oxford: Oxford University<br />
Press.<br />
BOOKS CITED OR RECOMMENDED 381<br />
Blaker, K., ed. (2003). The Fundamentals of Extremism: The Christian<br />
Right in America. Plymouth, MI: New Boston.<br />
Bouquet, A. C. (1956). Comparative Religion. Harmondsworth:<br />
Penguin.<br />
Boyd, R. and Richerson, P. J. (1985). Culture and the Evolutionary<br />
Process. Chicago: University of Chicago Press.<br />
Boyer, P. (2001). Religion Explained. London: Heinemann.<br />
Brodie, R. (1996). Virus of the Mind: The New Science of the Meme.<br />
Seattle: Integral Press.<br />
Buckman, R. (2000). Can We Be Good without God? Toronto:<br />
Viking.<br />
Bullock, A. (1991). Hitler and Stalin. London: HarperCollins.<br />
Bullock, A. (2005). Hitler: A Study in Tyranny. London: Penguin.<br />
Buss, D. M., ed. (2005). The Handbook of Evolutionary Psychology.<br />
Hoboken, NJ: Wiley.<br />
Cairns-Smith, A. G. (1985). Seven Clues to the Origin of Life.<br />
Cambridge: Cambridge University Press.<br />
Comins, N. F. (1993). What if the Moon Didn't Exist? New York:<br />
HarperCollins.<br />
Coulter, A. (2006). Godless: The Church of Liberation. New York:<br />
Crown Forum.<br />
Darwin, C. (1859). On the Origin of Species by Means of Natural<br />
Selection. London: John Murray.<br />
Dawkins, M. Stamp (1980). Animal Suffering. London: Chapman &<br />
Hall.<br />
Dawkins, R. (1976). The Selfish Gene. Oxford: Oxford University<br />
Press.<br />
www.secularismforiran.com
280<br />
Dawkins, R. (1982). The Extended Phenotype. Oxford: W. H.<br />
Freeman.<br />
Dawkins, R. (1986). The Blind Watchmaker. Harlow: Longman.<br />
Dawkins, R. (1995). River Out of Eden. London: Weidenfeld &<br />
Nicolson.<br />
Dawkins, R. (1996). Climbing Mount Improbable. New York: Norton.<br />
Dawkins, R. (1998). Unweaving the Rainbow. London: Penguin.<br />
Dawkins, R. (2003). A Devil's Chaplain: Selected Essays. London:<br />
Weidenfeld & Nicolson.<br />
Dennett, D. (1995). Darwin's Dangerous Idea. New York: Simon &<br />
Schuster.<br />
Dennett, D. C. (1987). The Intentional Stance. Cambridge, MA: MIT<br />
Press.<br />
382 THE G O D D E L U S I O N<br />
Dennett, D. C. (2003). Freedom Evolves. London: Viking.<br />
Dennett, D. C. (2006). Breaking the Spell: Religion as a Natural<br />
Phenomenon. London: Viking.<br />
Deutsch, D. (1997). The Fabric of Reality. London: Allen Lane.<br />
Distin, K. (2005). The Selfish Meme: A Critical Reassessment.<br />
Cambridge: Cambridge University Press.<br />
Dostoevsky, F. (1994). The Karamazov Brothers. Oxford: Oxford<br />
University Press.<br />
Ehrman, B. D. (2003a). Lost Christianities: The Battles for Scripture<br />
and the Faiths We Never Knew. Oxford: Oxford University Press.<br />
Ehrman, B. D. (2003b). Lost Scriptures: Books that Did Not Make It<br />
into the New Testament. Oxford: Oxford University Press.<br />
Ehrman, B. D. (2006). Whose Word Is It? London: Continuum.<br />
Fisher, H. (2004). Why We Love: The Nature and Chemistry of<br />
Romantic Love. New York: Holt.<br />
Forrest, B. and Gross, P. R. (2004). Creationism's Trojan Horse: The<br />
Wedge of Intelligent Design. Oxford: Oxford University Press.<br />
Frazer, J. G. (1994). The Golden Bough. London: Chancellor Press.<br />
Freeman, C. (2002). The Closing of the Western Mind. London:<br />
Heinemann.<br />
Galouye, D. F. (1964). Counterfeit World. London: Gollancz.<br />
Glover, J. (2006). Choosing Children. Oxford: Oxford University<br />
Press.<br />
Goodenough, U. (1998). The Sacred Depths of Nature. New York:<br />
Oxford University Press.<br />
Goodwin, J. (1994). Price of Honour: Muslim Women Lift the Veil of<br />
Silence on the Islamic World. London: Little, Brown.<br />
Gould, S. J. (1999). Rocks of Ages: Science and Religion in the Fullness<br />
of Life. New York: Ballantine.<br />
Grafen, A. and Ridley, M., eds (2006). Richard Dawkins: How a<br />
Scientist Changed the Way We Think. Oxford: Oxford University<br />
Press.<br />
Grand, S. (2000). Creation: Life and How to Make It. London:<br />
Weidenfeld & Nicolson.<br />
Grayling, A. C. (2003). What Is Good? The Search for the Best Way<br />
to Live. London: Weidenfeld & Nicolson.<br />
Gregory, R. L. (1997). Eye and Brain. Princeton: Princeton University<br />
www.secularismforiran.com
281<br />
Press.<br />
Halbertal, M. and Margalit, A. (1992). Idolatry. Cambridge, MA:<br />
Harvard University Press.<br />
B O O K S C [ T ED OR R E C O M M ENDE D 383<br />
Harris, S. (2004). The End of Faith: Religion, Terror and the Future of<br />
Reason. New York: Norton.<br />
Harris, S. (2006). Letter to a Christian Nation. New York: Knopf.<br />
Haught, J. A. (1996). 2000 Years of Disbelief: Famous People with the<br />
Courage to Doubt. Buffalo, NY: Prometheus.<br />
Hauser, M. (2006). Moral Minds: How Nature Designed our<br />
Universal Sense of Right and Wrong. New York: Ecco.<br />
Hawking, S. (1988). A Brief History of Time. London: Bantam.<br />
Henderson, B. (2006). The Gospel of the Flying Spaghetti Monster.<br />
New York: Villard.<br />
Hinde, R. A. (1999). Why Gods Persist: A Scientific Approach to<br />
Religion. London: Routledge.<br />
Hinde, R. A. (2002). Why Good Is Good: The Sources of Morality.<br />
London: Routledge.<br />
Hitchens, C. (1995). The Missionary Position: Mother Teresa in<br />
Theory and Practice. London: Verso.<br />
Hitchens, C. (2005). Thomas Jefferson: Author of America. New<br />
York: HarperCollins.<br />
Hodges, A. (1983). Alan Turing: The Enigma. New York: Simon &<br />
Schuster.<br />
Holloway, R. (1999). Godless Morality: Keeping Religion out of<br />
Ethics. Edinburgh: Canongate.<br />
Holloway, R. (2001). Doubts and Loves: What is Left of Christianity.<br />
Edinburgh: Canongate.<br />
Humphrey, N. (2002). The Mind Made Flesh: Frontiers of Psychology<br />
and Evolution. Oxford: Oxford University Press.<br />
Huxley, A. (2003). The Perennial Philosophy. New York: Harper.<br />
Huxley, A. (2004). Point Counter Point. London: Vintage.<br />
Huxley, T. H. (1871). Lay Sermons, Addresses and Reviews. New<br />
York: Appleton.<br />
Huxley, T. H. (1931). Lectures and Essays. London: Watts.<br />
Jacoby, S. (2004). Freethinkers: A History of American Secularism.<br />
New York: Holt.<br />
Jammer, M. (2002). Einstein and Religion. Princeton: Princeton<br />
University Press.<br />
Jaynes, J. (1976). The Origin of Consciousness in the Breakdown of<br />
the Bicameral Mind. Boston: Houghton Mifflin.<br />
Juergensmeyer, M. (2000). Terror in the Mind of God: The Global<br />
Rise of Religious Violence. Berkeley: University of California Press.<br />
Kennedy, L. (1999). All in the Mind: A Farewell to God. London:<br />
384 T HE G O D D E L U S I O N<br />
Hodder &c Stoughton.<br />
Kertzer, D. I. (1998). The Kidnapping ofEdgardo Mortara. New York:<br />
Vintage.<br />
Kilduff, M. and Javers, R. (1978). The Suicide Cult. New York:<br />
Bantam.<br />
Kurtz, P., ed. (2003). Science and Religion: Are They Compatible?<br />
www.secularismforiran.com
282<br />
Amherst, NY: Prometheus.<br />
Kurtz, P. (2004). Affirmations: Joyful and Creative Exuberance.<br />
Amherst, NY: Prometheus.<br />
Kurtz, P. and Madigan, T. J., eds (1994). Challenges to the<br />
Enlightenment: In Defense of Reason and Science. Amherst, NY:<br />
Prometheus.<br />
Lane, B. (1996). Killer Cults. London: Headline.<br />
Lane Fox, R. (1992). The Unauthorized Version. London: Penguin.<br />
Levitt, N. (1999) Prometheus Bedeviled. New Brunswick, NJ: Rutgers<br />
University Press.<br />
Loftus, E. and Ketcham, K. (1994). The Myth of Repressed Memory:<br />
False Memories and Allegations of Sexual Abuse. New York: St<br />
Martin's.<br />
McGrath, A. (2004). Dawkins' God: Genes, Memes and the Meaning<br />
of Life. Oxford: Blackwell.<br />
Mackie, J. L. (1985). The Miracle of Theism. Oxford: Clarendon Press.<br />
Medawar, P. B. (1982). Pluto's Republic. Oxford: Oxford University<br />
Press.<br />
Medawar, P. B. and Medawar, J. S. (1977). The Life Science: Current<br />
Ideas of Biology. London: Wildwood House.<br />
Miller, Kenneth (1999). Finding Darwin's God. New York:<br />
HarperCollins.<br />
Mills, D. (2006). Atheist Universe: The Thinking Person's Answer to<br />
Christian Fundamentalism. Berkeley: Ulysses Books.<br />
Mitford, N. and Waugh, E. (2001). The Letters of Nancy Mitford and<br />
Evelyn Waugh. New York: Houghton Mifflin.<br />
Mooney, C. (2005). The Republican War on Science. Cambridge, MA:<br />
Basic Books.<br />
Perica, V. (2002). Balkan Idols: Religion and Nationalism in Yugoslav<br />
States. New York: Oxford University Press.<br />
Phillips, K. (2006). American Theocracy. New York: Viking.<br />
Pinker, S. (1997). How the Mind Works. London: Allen Lane.<br />
Pinker, S. (2002). The Blank Slate: The Modern Denial of Human<br />
Nature. London: Allen Lane.<br />
B OOKS CITED OR R E C O M M £ ND£D 385<br />
Plimer, I. (1994). Telling Lies for God: Reason vs Creationism.<br />
Milsons Point, NSW: Random House.<br />
Polkinghorne, J. (1994). Science and Christian Belief: Theological<br />
Reflections of a Bottom-Up Thinker. London: SPCK.<br />
Rees, M. (1999). Just Six Numbers. London: WeidenfeJd & NicoJson.<br />
Rees, M. (2001). Our Cosmic Habitat. London: Weidenfeld &<br />
NicoJson.<br />
Reeves, T. C. (1996). The Empty Church: The Suicide of Liberal<br />
Christianity. New York: Simon & Schuster.<br />
Richerson, P. J. and Boyd, R. (2005). Not by Genes Alone: How<br />
Culture Transformed Human Evolution. Chicago: University of<br />
Chicago Press.<br />
Ridley, Mark (2000). Mendel's Demon: Gene Justice and the<br />
Complexity of Life. London: Weidenfeld & Nicolson.<br />
Ridley, Matt (1997). The Origins of Virtue. London: Penguin.<br />
Ronson, J. (2005). The Men Who Stare at Goats. New York: Simon &<br />
www.secularismforiran.com
283<br />
Schuster.<br />
Ruse, M. (1982). Darwinism Defended: A Guide to the Evolution<br />
Controversies. Reading, MA: Addison-Wesley.<br />
Russell, B. (1957). Why I Am Not a Christian. London: Routledge.<br />
Russell, B. (1993). The Quotable Bertrand Russell. Amherst, NY:<br />
Prometheus.<br />
Russell, B. (1997a). The Collected Papers of Bertrand Russell, vol. 2:<br />
Last Philosophical Testament, 1943-1968. London: Routledge.<br />
Russell, B. (1997b). Collected Papers, vol. 11, ed. J. C. Slater and<br />
P. Köllner. London: Routledge.<br />
Russell, B. (1997c). Religion and Science. Oxford: Oxford University<br />
Press.<br />
Ruthven, M. (1989). The Divine Supermarket: Travels in Search of the<br />
Soul of America. London: Chatto & Windus.<br />
Sagan, C. (1995). Pale Blue Dot. London: Headline.<br />
Sagan, C. (1996). The Demon-Haunted World: Science as a Candle in<br />
the Dark. London: Headline.<br />
Scott, E. C. (2004). Evolution vs. Creationism: An Introduction.<br />
Westport, CT: Greenwood.<br />
Shennan, S. (2002). Genes, Memes and Human History. London:<br />
Thames & Hudson.<br />
Shermer, M. (1997). Why People Believe Weird Things: Pseudoscience,<br />
Superstition and Other Confusions of Our Time. New York: W. H.<br />
Freeman.<br />
386 THE G O D D E I, U S 1 O N<br />
Shermer, M. (1999). How We Believe: The Search for God in an Age<br />
of Science. New York: W. H. Freeman.<br />
Shermer, M. (2004). The Science of Good and Evil: Why People<br />
Cheat, Gossip, Care, Share, and Follow the Golden Rule. New<br />
York: Holt.<br />
Shermer, M. (2005). Science Friction: Where the Known Meets the<br />
Unknown. New York: Holt.<br />
Shermer, M. (2006). The Soul of Science. Los Angeles: Skeptics Society.<br />
Silver, L. M. (2006). Challenging Nature: The Clash of Science and<br />
Spirituality at the New Frontiers of Life. New York: HarperCollins.<br />
Singer, P. (1990). Animal Liberation. London: Jonathan Cape.<br />
Singer, P. (1994). Ethics. Oxford: Oxford University Press.<br />
Smith, K. (1995). Ken's Guide to the Bible. New York: Blast Books.<br />
Smolin, L. (1997). The Life of the Cosmos. London: Weidenfeld &<br />
Nicolson.<br />
Smythies, J. (2006). Bitter Fruit. Charleston, SC: Booksurge.<br />
Spong, J. S. (2005). The Sins of Scripture. San Francisco: Harper.<br />
Stannard, R. (1993). Doing Away with God? Creation and the Big<br />
Bang. London: Pickering.<br />
Steer, R. (2003). Letter to an Influential Atheist. Carlisle: Authentic<br />
Lifestyle Press.<br />
Stenger, V. J. (2003). Has Science Found God? The Latest Results in<br />
the Search for Purpose in the Universe. New York: Prometheus.<br />
Susskind, L. (2006). The Cosmic Landscape: String Theory and the<br />
Illusion of Intelligent Design. New York: Little, Brown.<br />
Swinburne, R. (1996). Is There a God? Oxford: Oxford University<br />
www.secularismforiran.com
284<br />
Press.<br />
Swinburne, R. (2004). The Existence of God. Oxford: Oxford<br />
University Press.<br />
Taverne, R. (2005). The March of Unreason: Science, Democracy and<br />
the New Fundamentalism. Oxford: Oxford University Press.<br />
Tiger, L. (1979). Optimism: The Biology of Hope. New York: Simon<br />
& Schuster.<br />
Toland, J. (1991). Adolf Hitler: The Definitive Biography, New York:<br />
Anchor.<br />
Trivers, R. L. (1985). Social Evolution. Menlo Park, CA: Benjamin/<br />
Cummings.<br />
Unwin, S. (2003). The Probability of God: A Simple Calculation that<br />
Proves the Ultimate Truth. New York: Crown Forum.<br />
Vermes, G. (2000). The Changing Faces of Jesus. London: Allen Lane.<br />
BOOKS CITED OR RECOMMENDED 387<br />
Ward, K. (1996). God, Chance and Necessity. Oxford: Oneworld.<br />
Warraq, I. (1995). Why I Am Not a Muslim. New York: Prometheus.<br />
Weinberg, S. (1993). Dreams of a Final Theory. London: Vintage.<br />
Wells, G. A. (1986). Did Jesus Exist? London: Pemberton.<br />
Wheen, F. (2004). How Mumbo-Jumbo Conquered the World: A Short<br />
History of Modern Delusions. London: Fourth Estate.<br />
Williams, W, ed. (1998). The Values of Science: Oxford Amnesty<br />
Lectures 1997. Boulder, CO: Westview.<br />
Wilson, A. N. (1993). Jesus. London: Flamingo.<br />
Wilson, A. N. (1999). God's Funeral. London: John Murray.<br />
Wilson, D. S. (2002). Darwin's Cathedral: Evolution, Religion and the<br />
Nature of Society. Chicago: University of Chicago Press.<br />
Wilson, E. O. (1984). Biophilia. Cambridge, MA: Harvard University<br />
Press.<br />
Winston, R. (2005). The Story of God. London: Transworld/BBC.<br />
Wolpert, L. (1992). The Unnatural Nature of Science. London: Faber<br />
& Faber.<br />
Wolpert, L. (2006). Six Impossible Things Before Breakfast: The<br />
Evolutionary Origins of Belief. London: Faber & Faber.<br />
Young, M. and Edis, T., eds (2006). Why Intelligent Design Fails: A<br />
Scientific Critique of the New Creationism. New Brunswick:<br />
Rutgers University Press.<br />
ي ادداشت ها<br />
Preface<br />
1 Wendy Kaminer, 'The last taboo: why America needs atheism',<br />
New Republic, 14 Oct. 1996;<br />
http://www.positiveatheism.org/writ/kaminer.htm.<br />
2 Dr Zoe Hawkins, Dr Beata Adams and Dr Paul St John Smith,<br />
personal communication.<br />
Chapter 1: A deeply religious non-believer<br />
Deserved respect<br />
3 The television documentary of which the interview was a part was<br />
accompanied by a book (Winston 2005).<br />
www.secularismforiran.com
285<br />
4 Dennett (2006).<br />
Undeserved respect<br />
5 The full speech is transcribed in Adams (2003) as 'Is there an<br />
artificial God?'<br />
6 Perica (2002). See also http://www.historycooperative.org/<br />
journals/ahr/108.5/br_151.html.<br />
7 'Dolly and the cloth heads', in Dawkins (2003).<br />
8 http://scotus.ap.org/scotus/04-1084p.zo.pdf.<br />
9 R. Dawkins, 'The irrationality of faith', New Statesman (London),<br />
31 March 1989.<br />
10 Columbus Dispatch, 19 Aug. 2005.<br />
11 Los Angeles Times, 10 April 2006.<br />
12 http://gatewaypundit.blogspot.com/2006/02/islamic-society-ofdenmarkused-fake.html.<br />
13 http://news.bbc.co.uk/2/hi/south_asia/4686536.stm;<br />
http://www.neandernews.com/?cat=6.<br />
14 Independent, 5 Feb. 2006.<br />
15 Andrew Mueller, 'An argument with Sir Iqbal', Independent on<br />
Sunday, 2 April 2006, Sunday Review section, 12-16.<br />
N O T E S TO PP. 1 - 5 3 389<br />
Chapter 2: The God Hypothesis<br />
16 Mitford and Waugh (2001).<br />
Polytheism<br />
17 http://www.newadvent.org/cathen/06608b.htm.<br />
18 http://www.catholic-forum.com/saints/indexsnt.htm?NF=l.<br />
Secularism, the Founding Fathers and the religion of America<br />
19 Congressional Record, 16 Sept. 1981.<br />
20 http://www.stephenjaygould.org/ctrl/buckner_tripoli.html.<br />
21 Giles Fraser, 'Resurgent religion has done away with the country<br />
vicar', Guardian, 13 April 2006.<br />
22 Robert I. Sherman, in Free Inquiry 8: 4, Fall 1988, 16.<br />
23 N. Angier, 'Confessions of a lonely atheist', New York Times<br />
Magazine, 14 Jan. 2001:<br />
http://www.geocities.com/mindstuff/Angier.html.<br />
24 http://www.fsgp.org/adsn.html.<br />
25 An especially bizarre case of a man being murdered simply<br />
because he was an atheist is recounted in the newsletter of the<br />
Freethought Society of Greater Philadelphia for March/April<br />
2006. Go to http://www.fsgp.org/newsletters/newsletter_<br />
2006_0304.pdf and scroll down to 'The murder of Larry Hooper'.<br />
26 http://www.hinduonnet.com/thehindu/mag/2001/ll/18/<br />
stories/2001111800070400.htm.<br />
The poverty of agnosticism<br />
27 Quentin de la Bedoyere, Catholic Herald, 3 Feb. 2006.<br />
28 Carl Sagan, 'The burden of skepticism', Skeptical Inquirer 12, Fall<br />
1987.<br />
29 I discussed this case in Dawkins (1998).<br />
30 T. H. Huxley, 'Agnosticism' (1889), repr. in Huxley (1931). The<br />
complete text of 'Agnosticism' is also available at http://<br />
www. infidels. org/library/historical/thomas_huxley/<br />
huxley_wace/part_02.html.<br />
31 Russell, 'Is there a God?' (1952), repr. in Russell (1997b).<br />
32 Andrew Mueller, 'An argument with Sir Iqbal', Independent on<br />
www.secularismforiran.com
286<br />
Sunday, 2 April 2006, Sunday Review section, 12-16.<br />
33 New York Times, 29 Aug. 2005. See also Henderson (2006).<br />
390 T HE GO D D E L U S I O N<br />
34 Henderson (2006).<br />
35 http://www.lulu.com/content/267888.<br />
The Great Prayer Experiment<br />
36 H. Benson et al., 'Study of the therapeutic effects of intercessory<br />
prayer (STEP) in cardiac bypass patients', American Heart Journal<br />
151: 4, 2006, 934-42.<br />
37 Richard Swinburne, in Science and Theology News, 7 April 2006,<br />
http://www.stnews.org/Commentary-2772.htm.<br />
38 New York Times, 11 April 2006.<br />
The Neville Chamberlain school of evolutionists<br />
39 In court cases, and books such as Ruse (1982). His article in<br />
Playboy appeared in the April 2006 issue.<br />
40 Jerry Coyne's reply to Ruse appeared in the August 2006 issue of<br />
Playboy.<br />
41 Madeleine Bunting, Guardian, 27 March 2006.<br />
42 Dan Dennett's reply appeared in the Guardian, 4 April 2006.<br />
43 http://scienceblogs.com/pharyngula/2006/03/the_<br />
dawkinsdennett_boogeyman.php; http://scienceblogs.com/<br />
pharyngula/2006/02/our_double_standard.php; http://scienceblogs.<br />
com/pharyngula/2006/02/the_rusedennett_feud.php.<br />
Little green men<br />
44 http://vo.obspm.fr/exoplanetes/encyclo/encycl.html.<br />
45 Dennett (1995).<br />
Chapter 3: Arguments for God's existence<br />
The ontological argument and other a priori arguments<br />
46 http://www.iep.utm.edU/o/ont-arg.htm. Gasking's 'proof is at<br />
http://www.uq.edu.au/~pdwgrey/pubs/gasking.html.<br />
The argument from personal 'experience'<br />
47 The whole subject of illusions is discussed by Richard Gregory in<br />
a series of books including Gregory (1997).<br />
48 My own attempt at spelling out the explanation is on pp. 268-9<br />
of Dawkins (1998).<br />
49 http://www.sofc.org/Spirituality/s-of-fatima.htm.<br />
N O T E S TO P P . 5 3 - 1 3 1 391<br />
The argument from scripture<br />
50 Tom Flynn, 'Matthew vs. Luke', Free Inquiry 25: 1, 2004, 34-45;<br />
Robert Gillooly, 'Shedding light on the light of the world', Free<br />
Inquiry 25: 1, 2004, 27-30.<br />
51 Erhman (2006). See also Ehrman (2003a, b).<br />
The argument from admired religious scientists<br />
52 Beit-Hallahmi and Argyle (1997).<br />
53 E. J. Larson and L. Witham, 'Leading scientists still reject God',<br />
Nature 394, 1998, 313.<br />
54 http://www.leaderu.com/ftissues/ft9610/reeves.html gives a<br />
particularly interesting analysis of historical trends in American<br />
religious opinion by Thomas C. Reeves, Professor of History at<br />
the University of Wisconsin, based on Reeves (1996).<br />
55 http://www.answersingenesis.org/docs/3506.asp.<br />
www.secularismforiran.com
287<br />
56 R. Elisabeth Cornwell and Michael Stirrat, manuscript in<br />
preparation, 2006.<br />
57 P. Bell, 'Would you believe it?', Mensa Magazine, Feb. 2002,<br />
12-13.<br />
Chapter 4: Why there almost certainly is no God<br />
The Ultimate Boeing 747<br />
58 An exhaustive review of the provenance, usages and quotations of<br />
this analogy is given, from a creationist point of view, by Gert<br />
Korthof, at http://home.wxs.nl/~gkorthof/kortho46a.htm.<br />
Natural selection as a consciousness-raiser<br />
59 Adams (2002), p. 99. My 'Lament for Douglas', written the day<br />
after his death, is reprinted as the Epilogue to The Salmon of<br />
Doubt, and also in A Devil's Chaplain, which also has my<br />
eulogy at his memorial meeting in the Church of St Martin-in-the-<br />
Fields.<br />
60 Interview in Der Spiegel, 26 Dec. 2005.<br />
61 Susskind (2006: 17).<br />
The worship of gaps<br />
62 Behe (1996).<br />
63 http://www.millerandlevine.com/km/evol/design2/article.html.<br />
392 THE G O D D E L U S I O N<br />
64 This account of the Dover trial, including the quotations, is from<br />
A. Bottaro, M. A. Inlay and N. J. Matzke, 'Immunology in the<br />
spotlight at the Dover "Intelligent Design" trial', Nature<br />
Immunology 7, 2006, 433-5.<br />
65 J. Coyne, 'God in the details: the biochemical challenge to<br />
evolution', Nature 383, 1996, 227-8. The article by Coyne and<br />
me, 'One side can be wrong', was published in the Guardian,<br />
1 Sept. 2005: http://www.guardian.co.uk/life/<br />
feature/story/0,13026,1559743,00.html.<br />
The quotation from the 'eloquent blogger' is at http://<br />
www.religionisbullshit.net/blog/2005_09_01_archive.php.<br />
66 Dawkins (1995).<br />
The antbropic principle: planetary version<br />
61 Carter admitted later that a better name for the overall principle<br />
would be 'cognizability principle' rather than the already<br />
entrenched term 'anthropic principle': B. Carter, 'The anthropic<br />
principle and its implications for biological evolution',<br />
Philosophical Transactions of the Royal Society of London A,<br />
310, 1983, 347-63. For a book-length discussion of the anthropic<br />
principle, see Barrow and Tipler (1988).<br />
68 Comins (1993).<br />
69 I spelled this argument out more fully in The Blind Watchmaker<br />
(Dawkins 1986).<br />
The anthropic principle: cosmological version<br />
70 Murray Gell-Mann, quoted by John Brockman on the 'Edge'<br />
website, http://www.edge.org/3rd_culture/bios/smolin.html.<br />
71 Ward (1996: 99); Polkinghorne (1994: 55).<br />
An interlude at Cambridge<br />
72 J. Horgan, 'The Templeton Foundation: a skeptic's take',<br />
Chronicle of Higher Education, 7 April 2006. See also<br />
www.secularismforiran.com
288<br />
http://www.edge.org/3rd_culture/horgan06/horgan06_index.html.<br />
73 P. B. Medawar, review of The Phenomenon of Man, repr. in<br />
Medawar (1982: 242).<br />
74 Dennett (1995: 155).<br />
N O T E S TO PP. 13 3 - 2 3 2 393<br />
Chapter 5: The roots of religion<br />
The Darwinian imperative<br />
75 Quoted in Dawkins (1982: 30).<br />
76 K. Sterelny, 'The perverse primate', in Grafen and Ridley (2006:<br />
213-23).<br />
Group selection<br />
77 N. A. Chagnon, 'Terminological kinship, genealogical relatedness<br />
and village fissioning among the Yanomamo Indians', in<br />
Alexander and Tinkle (1981: ch. 28).<br />
78 C. Darwin, The Descent of Man (New York: Appleton, 1871),<br />
vol. 1, 156.<br />
Religion as a by-product of something else<br />
79 Quoted in Blaker (2003: 7).<br />
Psychologically primed for religion<br />
80 See e.g. Buss (2005).<br />
81 Deborah Keleman, 'Are children "intuitive theists"?',<br />
Psychological Science 15: 5, 2004, 295-301.<br />
82 Dennett (1987).<br />
83 Guardian, 31 Jan. 2006.<br />
84 Smythies (2006).<br />
85 http://jmm.aaa.net.au/articles/14223.htm.<br />
Chapter 6: The roots of morality: why are we good?<br />
86 The movie itself, which is very good, can be obtained at<br />
http://www.thegodmovie.com/index.php.<br />
A case study in the roots of morality<br />
87 M. Hauser and P. Singer, 'Morality without religion', Free Inquiry<br />
26: 1, 2006, 18-19.<br />
If there is no God, why be good?<br />
88 Dostoevsky (1994: bk 2, ch. 6, p. 87).<br />
89 Hinde (2002). See also Singer (1994), Grayling (2003), Glover<br />
(2006).<br />
394 THE G O D D E L U S I O N<br />
Chapter 7: The 'Good' Book and the changing moral Zeitgeist<br />
90 Lane Fox (1992); Berlinerblau (2005).<br />
91 Holloway (1999, 2005). Richard Holloway's 'recovering<br />
Christian' line is in a book review in the Guardian, 15 Feb. 2003:<br />
http://books.guardian.co.uk/reviews/scienceandnature/<br />
0,6121,894941,00.html. The Scottish journalist Muriel Gray wrote<br />
a beautiful account of my Edinburgh dialogue with Bishop Holloway<br />
in the (Glasgow) Herald: http://www.sundayherald.com/44517.<br />
The Old Testament<br />
92 For a frightening collection of sermons by American clergymen,<br />
blaming hurricane Katrina on human 'sin', see<br />
http://universist.org/neworleans.htm.<br />
93 Pat Robertson, reported by the BBC at<br />
http://news.bbc.co.Uk/2/hi/americas/4427144.stm.<br />
www.secularismforiran.com
289<br />
Is the New Testament any better?<br />
94 R. Dawkins, 'Atheists for Jesus', Free Inquiry 25: 1, 2005, 9-10.<br />
95 Julia Sweeney is also right on target when she briefly mentions<br />
Buddhism. Just as Christianity is sometimes thought to be a nicer,<br />
gentler religion than Islam, Buddhism is often cracked up to be<br />
the nicest of all. But the doctrine of demotion on the reincarnation<br />
ladder because of sins in a past life is pretty unpleasant. Julia<br />
Sweeney: 'I went to Thailand and happened to visit a woman who<br />
was taking care of a terribly deformed boy. I said to his caretaker,<br />
"It's so good of you to be taking care of this poor boy." She said,<br />
"Don't say 'poor boy,' he must have done something terrible in a<br />
past life to be born this way." '<br />
96 For a thoughtful analysis of techniques used by cults, see Barker<br />
(1984). More journalistic accounts of modern cults are given by<br />
Lane (1996) and Kilduff and Javers (1978).<br />
97 Paul Vallely and Andrew Buncombe, 'History of Christianity:<br />
Gospel according to Judas', Independent, 7 April 2006.<br />
98 Vermes (2000).<br />
Love thy neighbour<br />
99 Hartung's paper was originally published in Skeptic 3: 4, 1995,<br />
but is now most readily available at http://www.lrainc.com/<br />
NOTES TO PP. 2 3 7 - 2 8 5 395<br />
swtaboo/taboos/ltnOl .html.<br />
100 Smith (1995).<br />
101 Guardian, 12 March 2002: http://books.guardian.co.uk/<br />
departments/politicsphilosophyandsociety/story/0,,664342,00.html.<br />
102 N. D. Glenn, 'Interreligious marriage in the United States: patterns<br />
and recent trends', Journal of Marriage and the Family 44: 3,<br />
1982, 555-66.<br />
The moral Zeitgeist<br />
103 http://www.ebonmusings.org/atheism/newlOc.html.<br />
104 Huxley (1871).<br />
105 http://www.classic-literature.co.uk/american-authors/<br />
19th-century/abraham-lincoln/the-writings-of-abraharnlincoln-<br />
04/.<br />
What about Hitler and Stalin? Weren't they atheists?<br />
106 Bullock (1991).<br />
107 Bullock (2005).<br />
108 http://www.ffrf.org/fttoday/1997/march97/holocaust.html. This<br />
article by Richard E. Smith, originally published in Freethought<br />
Today, March 1997, has a large number of relevant quotations<br />
from Hitler and other Nazis, giving their sources. Unless<br />
otherwise stated, my quotations are from Smith's article.<br />
109 http://homepages.paradise.net.nz/mischedj/ca_hitler.htrnl.<br />
110 Bullock (2005: 96).<br />
111 Adolf Hitler, speech of 12 April 1922. In Baynes (1942: 19-20).<br />
112 Bullock (2005: 43).<br />
113 This quotation, and the following one, are from Anne Nicol<br />
Gaylor's article on Hitler's religion,<br />
http://www. ffrf. org/fttoday/back/hitler. html.<br />
114 http://www.contra-mundum.org/schirrmacher/NS_Religion.pdf.<br />
www.secularismforiran.com
290<br />
Chapter 8: What's wrong with religion? Why be so hostile?<br />
Fundamentalism and the subversion of science<br />
115 From 'What is true?', ch. 1.2 of Dawkins (2003).<br />
116 Both my quotations from Wise come from his contribution to the<br />
1999 book In Six Days, an anthology of essays by young-Earth<br />
creationists (Ashton 1999).<br />
396 THE G O D D E L U S I O N<br />
The dark side of absolutism<br />
117 Warraq (1995: 175).<br />
118 John William Gott's imprisonment for calling Jesus a clown is<br />
mentioned in The Indypedia, published by the Independent, 29<br />
April 2006. The attempted prosecution of the BBC for blasphemy<br />
is in BBC news, 10 Jan. 2005: http://news.bbc.co.uk/l/hi/<br />
entertainment/tv_and_radio/4161109.stm.<br />
119 http://adultthought.ucsd.edu/Culture_War/The_American_<br />
Taliban.html.<br />
Faith and homosexuality<br />
120 Hodges (1983).<br />
121 This and the remaining quotations in this section are from the<br />
American Taliban site already listed;<br />
http://adultthought.ucsd.edu/Culture_War/The_American_Taliban.<br />
html.<br />
122 http://adultthought.ucsd.edu/Culture_War/The_American_<br />
Taliban.html.<br />
123 From Pastor Phelps's Westboro Baptist Church official website,<br />
godhatesfags.com:<br />
http://www.godhatesfags.com/fliers/jan2006/20060131_<br />
coretta-scott-king-funeral.pdf.<br />
Faith and the sanctity of human life<br />
124 See Mooney (2005). Also Silver (2006), which arrived when this<br />
book was in final proof, too late to be discussed as fully as I<br />
would have liked.<br />
125 For an interesting analysis of what makes Texas different in this<br />
respect, see http://www.pbs.org/wgbh/pages/frontline/shows/<br />
execution/readings/texas.html.<br />
126 http://en.wikipedia.org/wiki/Karla_Faye_Tucker.<br />
127 These Randall Terry quotes are from the same American Taliban<br />
site as before:<br />
http://adultthought.ucsd.edu/Culture_War/The_American_Taliban.<br />
html.<br />
128 Reported on Fox news:<br />
http://www.foxnews.com/story/0,2933,96286,00.html.<br />
129 M. Stamp Dawkins (1980).<br />
N O T E S TO PP. 2 8 7 - 3 3 2 397<br />
The Great Beethoven Fallacy<br />
130 http://www.warroom.com/ethical.htm.<br />
131 Medawar and Medawar (1977).<br />
How 'moderation' in faith fosters fanaticism<br />
132 Johann Hari's article, originally published in the Independent, 15<br />
July 2005, can be found at<br />
http://www.johannhari.com/archive/article.php?id=640.<br />
www.secularismforiran.com
291<br />
133 Village Voice, 18 May 2004:<br />
http://www.villagevoice.com/news/0420,perlstein,53582,l.html.<br />
134 Harris (2004: 29).<br />
135 Nasra Hassan, 'An arsenal of believers', New Yorker, 19 Nov.<br />
2001. See also http://www.bintjbeil.com/articles/en/011119_<br />
hassan.html.<br />
Chapter 9: Childhood, abuse and the escape from religion<br />
Physical and mental abuse<br />
136 Reported by BBC news:<br />
http://news.bbc.co.Uk/l/hi/wales/901723.stm.<br />
137 Loftus and Ketcham (1994).<br />
138 See John Waters in the Irish Times:<br />
http://oneinfour.org/news/news2003/roots/.<br />
139 Associated Press, 10 June 2005: http://www.rickross.com/<br />
reference/clergy/clergy426.html.<br />
140 http://www.avl611.org/hell.html.<br />
In defence of children<br />
141 N. Humphrey, 'What shall we tell the children?', in Williams<br />
(1998); repr. in Humphrey (2002).<br />
142 http://www.law.umkc.edu/faculty/projects/ftrials/conlaw/<br />
yoder.html.<br />
An educational scandal<br />
143 Guardian, 15 Jan. 2005:<br />
http://www.guardian.co.uk/weekend/story/0,,1389500,00.html.<br />
144 Times Educational Supplement, 15 July 2005.<br />
145 http://www.telegraph.co.uk/opinion/main.jhtml?xml=/<br />
opinion/2002/03/18/dol 801.xml<br />
398 THE G O D D E L U S I O N<br />
146 Guardian, 15 Jan. 2005: http://www.guardian.co.uk/<br />
weekend/story/0,,1389500,00.html.<br />
147 The text of our letter, drafted by the Bishop of Oxford, was as<br />
follows:<br />
Dear Prime Minister,<br />
We write as a group of scientists and Bishops to<br />
express our concern about the teaching of science<br />
in the Emmanuel City Technology College in<br />
Gateshead. Evolution is a scientific theory of<br />
great explanatory power, able to account for a<br />
wide range of phenomena in a number of<br />
disciplines. It can be refined, confirmed and even<br />
radically altered by attention to evidence. It is<br />
not, as spokesmen for the college maintain, a<br />
'faith position' in the same category as the<br />
biblical account of creation which has a different<br />
function and purpose.<br />
The issue goes wider than what is currently<br />
being taught in one college. There is a growing<br />
anxiety about what will be taught and how it<br />
will be taught in the new generation of proposed<br />
faith schools. We believe that the curricula in<br />
such schools, as well as that of Emmanuel City<br />
Technical College, need to be strictly monitored<br />
in order that the respective disciplines of science<br />
www.secularismforiran.com
292<br />
and religious studies are properly respected.<br />
Yours sincerely<br />
148 British Humanist Association News, March-April 2006.<br />
149 Observer, 22 July 2004: http://observer.guardian.co.uk/<br />
magazine/story/0,11913,1258506,00.html.<br />
Consciousness-raising again<br />
150 The Oxford Dictionary takes 'gay' back to American prison slang<br />
in 1935. In 1955 Peter Wildeblood, in his famous book Against<br />
the Law, found it necessary to define 'gay' as 'an American<br />
euphemism for homosexual'.<br />
151 http://uepengland.com/forum/index.php?showtopic=<br />
184&mode=linear.<br />
N O T E S T O PP. 3 3 4 - 3 6 6 399<br />
Religious education as a part of literary culture<br />
152 Shaheen has written three books, anthologizing biblical references<br />
in the comedies, tragedies and histories separately. The summary<br />
count of 1,300 is mentioned in<br />
http://www.shakespearefellowship.org/virtualclassroom/<br />
StritmatterShaheenRev.htm.<br />
153 http://www.bibleliteracy.org/Secure/Documents/<br />
BibleLiteracyReport2005 .pdf.<br />
Chapter 10: A much needed gap?<br />
Consolation<br />
154 From memory, I attribute this argument to the Oxford<br />
philosopher Derek Parfitt. I have not researched its origins<br />
thoroughly because I am using it only as a passing example of<br />
philosophical consolation.<br />
155 Reported by BBC News:<br />
http://news.bbc.co.uk/l/hi/special_report/1999/06/99/cardinal_<br />
hume_funeral/376263.stm.<br />
The mother of all burkas<br />
156 Wolpert (1992).<br />
پايان نسخه ی نهايی ترجمه: 24 نوامبر 2007<br />
www.secularismforiran.com