07.11.2017 Views

خدا داوکینز

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

یها<br />

2<br />

فهرست<br />

پيشگفتار<br />

فصل<br />

يک کافرعميقاً‏ ديندار<br />

احترامِ‏ سزاوار<br />

احترامِ‏ ناسزاوار<br />

1<br />

فصل<br />

فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong><br />

چند<strong>خدا</strong>باوری<br />

تک <strong>خدا</strong>باوری<br />

سکولاريسم،‏ آبای بنيان گذار و دينِ‏ آمريکا<br />

فقر لاادری گری<br />

نوما<br />

آزمايش بزرگ دعا<br />

مکتب تکامل گرايی نِويل چمبرلين<br />

مردان کوچک سبز رنگ<br />

2<br />

فصل<br />

برهان های وجود <strong>خدا</strong><br />

‏"اثبات"‏<br />

توماس آکوئيناس<br />

برهان هستی شناختی و ديگر برهان های پيشينی<br />

برهان زيبايی شناختی<br />

برهان ‏"تجارب"‏ شخصی<br />

برهان کتاب مقدس<br />

3<br />

www.secularismforiran.com


3<br />

برهان دانشمندان برجسته ی ديندار<br />

قمارباز پاسکال<br />

برهان های با سیيِ‏<br />

فصل<br />

چرا به احتمال قريب به يقين <strong>خدا</strong>يی نيست<br />

بوئينگ 747 غائی<br />

انتخاب طبيعی به سان يک آگاهی افزا<br />

پيچيدگی فرونکاستنی<br />

پرستش شکاف ها<br />

روايت سياره ای اصل آنتروپيک<br />

روايت کيهانشناختی اصل آنتروپيک<br />

ميان پرده ای در کمبريج<br />

4<br />

فصل<br />

ريشه های دين<br />

حُکم داروينی<br />

فوايد مستقيم دين<br />

انتخاب گروهی<br />

دين به سان محصول فرعی چيزی ديگر<br />

مفتون روانی دين<br />

نرم و آهسته بيا،‏ مبادا مِم هايم را لگد کنی<br />

بارپَرَستی<br />

5<br />

فصل<br />

ريشه های اخلاق:‏ چرا ما خوب هستيم؟<br />

آيا وجدان ما منشاء داروينی دارد؟<br />

يک بررسی مورد ی درباره ی ريشه های اخلاقيات<br />

اگر <strong>خدا</strong>يی نيست،‏ چرا خوب باشيم؟<br />

6<br />

فصل<br />

زايتگايست اخلاقی دگرشونده<br />

زايتگايست اخلاقی<br />

در مورد هيتلر و استالين چه می گوييد؟ مگر آنها بي<strong>خدا</strong> نبودند؟<br />

7<br />

www.secularismforiran.com


4<br />

فصل<br />

دين چه اشکالی دارد؟ اين همه دشمنی چرا؟<br />

دين چه اشکالی دارد؟<br />

بنيادگرايی و انهدام علم<br />

نيمه ی پنهان مطلق گرايی<br />

دين و همجنسگرايی<br />

دين و قداست حيات<br />

بشر<br />

مغالطه ی بزرگ بتهوون<br />

چگونه دين ‏"ميانه رو"‏ کوته فکری به بار می آورد<br />

8<br />

فصل<br />

کودکی،‏ سوءاستفاده و رهايی از دين<br />

سوءاستفاده ی جسمی و ذهنی<br />

در دفاع از کودکان<br />

باز هم آگاهی فزايی<br />

آموزش دينی به عنوان بخشی از ميراث ادبی<br />

9<br />

فصل<br />

يک خلاء چشمگير؟<br />

بينکر<br />

تسلی<br />

شهود<br />

مادر تمام برقع ها<br />

10<br />

ضميمه<br />

کتاب های ذکر شده يا توصيه شده<br />

يادداشت ها<br />

www.secularismforiran.com


یون<br />

ري"‏<br />

5<br />

آي"‏<br />

به ياد داگلاس آدامز (1952 - 2001)<br />

ا برای اينکه ببينيم باغ زيباست بايد باور کنيم که پري یان<br />

هم ته باغ هستند؟"‏<br />

پيشگفتار<br />

وقتی همسرم کوچک بود از مدرسه نفرت داشت و می خواست ترک تحصيل کند.‏ سالها بعد،‏ وقتی بيست و چند<br />

ساله شد،‏ اين حقيقت تلخ را با والدين اش در ميان گذاشت،‏ مادرش متحيرانه گفت:‏ ‏"اما عزيزم،‏ چرا نيامدی اين<br />

موضوع را به ما بگويی؟"‏<br />

نمی دانستم که می توانم.‏<br />

1<br />

پاسخ لالا ، همان نکته ی مورد نظر کتاب من است:‏ ‏"اما نمی دانستم که می توانم."‏<br />

به گمانم – خوب،‏ در واقع مطمئن ام – که خيلی از کسانی که مذهبی بار آمده اند،‏ دل خوشی از دين ندارند،‏ به آن<br />

بی اعتقاد اند،‏ يا نگران خباثت هايی هستند که به نام دين انجام می گيرد؛ اين دسته<br />

است<br />

اشتياق<br />

گنگی برای ترک دين<br />

والدين شان را دارند و آرزو می کنند که کاش می توانستند دين را ترک کنند،‏ اما درنمی يابند که گزينه ی ترک<br />

دين هم پيش رويشان است.‏ اگر شما هم از اين دسته هستيد،‏ اين کتاب برای شماست.‏ هدف اين کتاب آگاهی بخشی<br />

باشکوه.‏<br />

2<br />

– آگاهی بخشی در مورد اين حقيقت که بي<strong>خدا</strong> بودن يک خواستۀ واقعگرايانه است؛ خواسته ای شجاعانه و<br />

می توانيد بي<strong>خدا</strong>ی<br />

شادمان،‏ معتدل،‏ اخلاقی و فرهيخته ای باشيد.‏ اين نخستين پيام آگاهی بخش کتاب من<br />

است.‏ سه پيام آگاهی بخش ديگر هم دارم که در ادامه به آنها اشاره می کنم.‏<br />

در ژانويۀ سال<br />

2006 من<br />

شه ی همه ی شر<br />

يک مستند تلويزي<br />

3<br />

؟"‏ من از ابتدا اين عنوان<br />

دو قسمتی برای تلويزيون بريتانيا ‏(کانال چهار)‏ تهيه کردم به نام<br />

را دوست نداشتم.‏ دين ريشه ی همه ی شرارت ها نيست،‏ زيرا<br />

هيچ چيز ريشه ی همه چيز نيست.‏ اما از آگهی اين برنامه در نشريات خوشم آمد.‏ در اين آگهی تصوير چشم اندازی<br />

بود از افق منهتن،‏ همراه با عنوان ‏"جهانی بدون دين را تصور کنيد".‏ ارتباط آن تصوير و اين عنوان چه بود؟ در<br />

آن تصوير برج های دوقلوی سازمان تجارتی جهانی به طرز چشمگيری وجود داشتند.‏<br />

1 . Lalla<br />

2 . atheist<br />

3 . Root of All Evils?<br />

www.secularismforiran.com


یون<br />

ی ف<br />

6<br />

به سياق ترانه ی جان لِنون،‏ جهانی بدون دين را تصور کنيد.‏ تصور کنيد که بمب گزاران انتحاری نبودند،‏<br />

سپتامبر نبود،‏<br />

11<br />

4<br />

7 جولای<br />

5<br />

نبود،‏ جنگ های صليبی نبود،‏ شکار جادوگران نبود،‏ طرح باروت نبود.‏ تجزيه ی<br />

هندوستان نبود،‏ جنگ اسرائيل و فلسطين نبود،‏ کشتارهای صرب/‏ کروات/‏ مسلمان در بالکان نبود،‏ تعقيب و آزار<br />

يهوديان به عنوان ‏"قاتلان مسيح"‏ نبود،‏ ‏'مناقشه'ی ايرلند شمالی نبود،‏ ‏'جهاد'‏ نبود،‏ واعظان تلويزي<br />

و فُکُلی نبودند که مردم ساده لوح را بفريبند و پول هايشان را بالا بکشند<br />

)<br />

خوش پوشِ‏<br />

اين واعظان می گويند ‏"<strong>خدا</strong> از شما می<br />

خواهد آن قدر صدقه بدهيد تا به مضيقه بيافتيد").‏ تصور کنيد نه طالبانی بود که که مجسمه های باستانی را منفجر<br />

کند،‏ نه قطع سر کافران در ملاء عام بود،‏ نه شلاق زدن بر پوست زنان به جرم بيرون بودن يک اينچ از پوست<br />

وجود داشت.‏<br />

اتفاقاً‏ همکارم دزموند موريس به من يادآور شد که يک بار جان لنون هنگام اجرای ترانۀ باشکوه اش<br />

در آمريکا اين جمله را هم افزود که<br />

"<br />

جمله را به اين صورت تغيير داد که ‏"و هيچ دينی هم نبود".‏<br />

و ‏[تصور کن که]‏ دين هم نبود".‏ و حتی در روايت ديگری از ترانه،‏ اين<br />

7<br />

6<br />

شايد احساس می کنيد که لاادری گری ‏[اگنوستيسيم]‏ ديدگاه معقولی است،‏ اما بي<strong>خدا</strong>يی به همان جزميت ديگر<br />

مذاهب است؟ اگر اين طور باشد،‏ اميدوارم که فصل 2 نظرتان را عوض کند چون در آنجا می کوشم شما را متقاعد<br />

کنم که<br />

ی ‏"فرضيه<br />

8<br />

کيهان است.‏ ی درباره علمی ی يک فرضيه هم <strong>خدا</strong>"‏<br />

فرضيه ای<br />

که بايد آن را با همان<br />

شکاکيتی تحليل کنيم که به ديگر فرضيه ها می پردازيم.‏ شايد هم آموخته ايد که فيلسوفان و الاهيدانان دلايل خوبی<br />

برای باور به وجود <strong>خدا</strong> يافته اند.‏ اگر اين طور فکر می کنيد،‏ چه بسا از فصل<br />

<strong>خدا</strong>"‏ است محظوظ شويد<br />

،3<br />

–<br />

<strong>خدا</strong> بديهی است.‏ آخر چطور ممکن است جهان<br />

در آنجا نشان می دهيم که اين برهان ها<br />

بسيار<br />

با عنوان ‏"برهان های وجود<br />

ضعيف اند.‏ شايد می انديشيد که وجود<br />

بدون <strong>خدا</strong> به وجود آمده باشد؟ چطور ممکن است حيات ، با تمام غنا<br />

و گوناگونی اش،‏ و با تمام جاندارانی که انگار هر کدام شان ‏"طراحی"‏ شده اند،‏ ايجاد شده باشد؟ اگر انديشه هايتان<br />

در اين حول و حوش سير می کنند،‏ اميدوارم بتوانيد از فصل 4 بهره ببريد.‏ عنوان اين فصل هست:‏ ‏"چرا به احتمال<br />

قريب به يقين <strong>خدا</strong>يی نيست".‏ نظريه ی شکوهمند انتخاب طبيعی داروين نه تنها حاکی از وجود يک طراح نيست،‏<br />

بلکه با تبيين قوی و برازندگی<br />

است.‏<br />

نابودگرش پندار وجود طراحی در جهان را می زدايد.‏ و گرچه انتخاب طبيعی<br />

نفسه منحصر به تبيين جهان جانداران است،‏ اما برای مقايسه و امکان سنجی ‏"اهرم"‏ های تبيين ايجاد کيهان به کار<br />

می آيد و آگاهی بهتری به ما ببخشد.‏ دومين پيام از چهار پيام آگاهی بخش من قدرت اهرم هايی مانند انتخاب طبيعی<br />

4<br />

5<br />

. 7 جولای 2005 تاريخ بمب گزاری اعضای شبکه ی القاعده در مترو و چند نقطه ی لندن که به کشته شدن 55 نفر انجاميد.‏<br />

طرح ناکام گی فاوک،‏ کاتوليک انگليسی در سال 1605 برای کشتن شاه جيمز اول و نابودی پارلمان.‏<br />

فاوک قصد داشت با کارگذاشتن مواد منفجره در پارلمان اين طرح را عملی کند.‏ اما نقشه ی او هنگامی ناکام ماند که يکی از کاتوليک ها<br />

به يکی از بستگانش هشدار داد که در روز موعود در پارلمان حاضر نشود.‏ با کشف شدن اين طرح همه ی دست اندرکاران<br />

آن دستگير و کشته شدند.‏ و پادشاه اين روز را جشن ملی اعلام کرد.‏ مردم بريتانيا به اين مناسب هرساله در شب 5 نوامبر به آتش بازی<br />

می پردازند.‏<br />

6 . agnosticism<br />

7 .dogmatic<br />

(5 نوامبر)‏<br />

:The Gunpowder Plan .<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

یحت<br />

7<br />

شايد می انديشيد که بايد <strong>خدا</strong> يا <strong>خدا</strong>ي<br />

جوامع وجود دارد.‏ اگر اين مطلب را متقاعد کننده می يابيد،‏ لطفاً‏ به فصل<br />

باشند،‏ چون مردم شناسان و مورخان می گويند که اعتقادات دينی در همه ی<br />

، 5 با عنوان<br />

‏"ريشه های دين"‏ رجوع<br />

کنيد،‏ که شرح می دهد چرا باور دينی اين قدر شايع است.‏ شايد هم فکر می کنيد که باورهای دينی ضروری اند تا<br />

مبنايی برای اخلاقيات<br />

مان فراهم کنند؟ آيا برای خوب بودن نيازی به <strong>خدا</strong> نداريم؟ لطفاً‏ فصل های 6 و 7 را بخوانيد<br />

تا ببينيد که چرا چنين نيست.‏ آيا هنوز هم گوشه چشمی به دين داريد و آن را چيز مطلوبی برای مردم می دانيد،‏<br />

اگر ايمان خودتان زايل شده باشد،‏ فصل 8 شما را فرا می خواند تا بيانديشيد که دين چندان هم چيز خوبی<br />

برای دنيا نيست.‏<br />

اگر خود را گرفتار دين آبا و اجدادی تان می يابيد،‏ می ارزد از خود بپرسيد که اين گرفتاری چطور ايجاد شده<br />

است.‏ عموماً‏ پاسخ را در تعليمات دوران کودکی تان خواهيد يافت.‏ اگر اصولاً‏ مذهبی باشيد،‏ به احتمال زياد دين<br />

شما همان دين پدران تان است.‏ اگر در آرکانزاس زاده شده ايد و می انديشيد که مسيحيت درست است و اسلام<br />

نادرست،‏ گرچه خوب می دانيد که نظر کسی که در افغانستان زاده شده مخالف نظر شماست،‏ قربانی تعليمات<br />

دوران کودکی تان هستيد.‏ و همين طور اگر در افغانستان زاده شده ايد و برعکس اين می انديشيد.‏<br />

موضوع کل فصل 9، دين و کودکی است،‏ که سومين پيام آگاهی بخش اين کتاب را نيز در بر دارد.‏ درست همان<br />

طور که فمنيست ها از شنيدن he به جای<br />

she و<br />

man به جای<br />

human<br />

9<br />

چندش شان می آيد ، می خواهم هرکسی<br />

هم که اصطلاحاتی مانند ‏"بچه کاتوليک"‏ يا ‏"بچه مسلمان"‏ را می شنود دچار چندش شود.‏ اگر دوست داريد می<br />

توانيد از ‏"بچه های والدين کاتوليک"‏ حرف بزنيد،‏ اما اگر شنيديد که کسی از ‏"بچه کاتوليک"‏ سخن می گويد،‏<br />

حرف اش را قطع کنيد و مؤدبانه به او يادآور شويد که بچه ها کوچک تر از آنند که در مورد چنين مسائلی نظر<br />

داشته باشند،‏ درست همان طور که کوچک تر از آنند که در مورد اقتصاد يا سياست نظر داشته باشند.‏ درست به<br />

خاطر اينکه هدف من آگاهی بخشی است،‏ معذور نيستم از اينکه علاوه بر فصل 9، در پيشگفتار هم بر اين نکته<br />

تأکيد کنم.‏ شما چندان مجال اين يادآوری را نمی يابيد.‏ پس من باز هم تکرار می کنم.‏ فلان کودک يک بچه مسلمان<br />

نيست،‏ بلکه بچه ی والدين مسلمان است.‏ کودک خردسال تر از آن است که مسلمان باشد يا نباشد.‏<br />

وجود ندارد.‏ بچه مسيحی هم وجود ندارد.‏<br />

بچه مسلمان<br />

1 و فصل<br />

10 سر و ته اين کتاب اند که هر يک به شيوه ای شرح می دهند که چگونه داشتن فهم درستی از<br />

شکوهمندی جهان واقعی،‏ می تواند بدون درافتادن به دامان دين،‏ آن نقش الهام بخشی را ايفا کند که دين در طول<br />

تاريخ –<br />

نابسنده وارانه – غصب کرده است.‏<br />

9<br />

. مقصود کاربرد ضمير يا اسم های مذکر در جمله هايی است که جنسيت موضوع جمله لزوماً‏ مذکر نيست.‏ م<br />

8 .the God Hypothesis<br />

www.secularismforiran.com


یکا<br />

یحت<br />

ی ا<br />

8<br />

پيام آگاهی بخش چهارم من،‏ فخر به بي<strong>خدا</strong>يی است.‏ اصلاً‏ لازم نيست از بي<strong>خدا</strong>يی خود شرمنده باشيم.‏ برعکس،‏ بايد<br />

به بي<strong>خدا</strong>يی خود مباهات کنيم.‏ و برای نظاره ی افق های دور گردن افرازيم،‏ چرا که بي<strong>خدا</strong>يی تقريباً‏ همواره نشانگر<br />

استقلالِ‏ ذهنی،‏ و درحقيقت،‏ نشانگر ذهنی سليم است.‏<br />

مردمان بسياری هستند که در اعماق دل شان می دانند که<br />

بي<strong>خدا</strong> هستند،‏ اما شهامت ابراز آن را نزد خانواده شان،‏ و در برخی موارد،‏ حتی نزد خودشان ندارند.‏ تا حدی به اين<br />

سبب که مؤمنان جهد بليغی کرده اند تا<br />

واژۀ ‏"بي<strong>خدا</strong>"‏ را مهيب و ترسناک نمايند.‏ در فصل 9 داستان تراژديک-‏<br />

کميک جوليا سوينی کمدين را نقل می کنيم که والدين اش در روزنامه خواندند که جوليا اتئيست ‏[بي<strong>خدا</strong>]‏ شده است.‏<br />

آنها می توانستند بپذيرند که او به <strong>خدا</strong> بی اعتقاد باشد،‏ اما اتئيست...‏ استغفراالله!‏<br />

بايد در اينجا مخصوصاً‏ سخنی با خوانندگان آمريکايی بگويم،‏ چون دين در آمري<br />

92)<br />

امروز واقعاً‏ نقش چشمگيری<br />

دارد.‏ سخن وِندی کامينرِ‏ وکيل که می گويد ريسک ريشخند کردن دين در آمريکا دست کمی از ريسک آتش زدن<br />

11 10<br />

پرچم آمريکا در انجمن ملی نظاميان آمريکايی ندارد ، فقط اندکی غلو آميز است.‏ امروزه موقعيت بي<strong>خدا</strong>يان در<br />

آمريکا شبيه موقعيت همجنس گرايان اين کشور در پنجاه سال پيش است.‏ امروزه،‏ پس از جنبش مباهات به همجنس<br />

13<br />

12<br />

گرايی ، يک همجنس گرا هم قادر است به مناصب دولتی انتخاب شود،‏ گرچه چنين چيزی چندان آسان نيست .<br />

در يک نظرسنجی مؤسسۀ گالوپ به سال 1996 از مردم سئوال شد که آيا حاضرند به کسانی با قابليت های از هر<br />

94)<br />

لحاظ يکسان رأی دهند که:‏ زن باشند درصد موافق بودند)،‏ کاتوليک رومی باشند درصد موافق)،‏<br />

مورمون باشند (79 درصد موافق)،‏ همجنسگرا باشند (79 درصد موافق)‏ يا بي<strong>خدا</strong> باشند (49 درصد موافق بودند).‏<br />

آشکار است که راه درازی در پيش داريم.‏ اما،‏ شمار بي<strong>خدا</strong>يان،‏ به ويژه<br />

فزون تر از آن است که بسياری گمان می کنند.‏<br />

در ميان<br />

نخبگان تحصيل کرده،‏ بسيار<br />

در قرن نوزدهم هم چنين بود،‏ زمانی که جان استوارت ميل<br />

می توانست بگويد:‏ ‏"جهان مبهوت خواهد شد اگر بداند که تابناک ترين گوهرهايش،‏ برجسته ترين چهره هايی که<br />

عقل و فضيلت شان شهره ی خاص و عام است،‏ کاملاً‏ در قبال دين شکاک اند."‏<br />

در حقيقت،‏ چنان که در فصل 3 با ذکر شواهد نشان خواهم داد،‏ امروزه اين مطلب را می توان با قطعيت بيشتری<br />

گفت.‏ کثرت بي<strong>خدا</strong>يان به اين سبب به چشم مردم نمی آيد<br />

14<br />

که بسياری از ما از ‏"بُروز دادن"‏ بي<strong>خدا</strong>يی خود ابا داريم.‏<br />

من اميد دارم که اين کتاب بتواند به مردم کمک کند تا عقايد خود را بروز دهند.‏ دقيقاً‏ مانند جنبش همجنس گرايی،‏<br />

هرچه تعداد بيشتری خود را بروز دهند،‏ پيوستن ديگران به آنها آسان تر می شود.‏ شايد برای آغاز واکنش زنجيره<br />

ای،‏ نيازمند<br />

15<br />

يک جِرم بحرانی باشيم .<br />

10 . American Legion Hall<br />

11 . Wendy Kaminer, ‘The Last Taboo: Why America needs Atheism?’, New Republic, 14 Oct. 1996.<br />

12 . Gay Pride movement<br />

13<br />

. تا چند ماه پس از نگارش اين کتاب هيچ نماينده ی مجلسی در آمريکا علناً‏ خود را بي<strong>خدا</strong> نخوانده بود.م<br />

15<br />

. تلميحی به ‏"جرم بحرانی"‏ مورد نياز برای آغاز برای واکنش زنجيره<br />

راديواکتيو.م<br />

14 . coming out<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

9<br />

در آمريکا نظرسنجی ها حاکی از آنند که شمار بي<strong>خدا</strong>يان و لاادريان بر شمار يهوديان و حتی پيروان<br />

مذاهب ديگر می چربد.‏ با اين حال،‏ برخلاف<br />

بسياری از<br />

يهوديان که نفوذشان در لابی های سياسی شهره است،‏ و برخلاف<br />

مسيحيان اِوانجليک،‏ که نفوذشان در قدرت سياسی حتی بيش از يهوديان است،‏ بي<strong>خدا</strong>يان و لاادريان سازمان يافته<br />

نيستند و لذا نفوذشان در حد صفر است.‏ در واقع،‏ سازماندهی بي<strong>خدا</strong>يان مثل گلّه کردن گربه هاست.‏ آنان تمايل به<br />

مستقل انديشی<br />

و ناهمنوايی<br />

با اتوريته دارند.‏<br />

اما<br />

يک گام مناسب نخستين،‏ تشکيل<br />

دهندگان'‏ است،‏ تا ابراز بي<strong>خدا</strong>يی را برای ديگران نيز ميسر سازند.‏<br />

يک جرم بحرانی<br />

‏'بروز از<br />

اگر نتوان گربه ها را گلّه کرد،‏ می تواند<br />

تعداد کافی از آنها را يک جا جمع کرد تا آنقدر سروصد اکنند که ديگر نتوان آنها را ناديده گرفت.‏<br />

ی واژه<br />

‘delusion’<br />

‏[پندار]‏<br />

در عنوان اين کتاب،‏<br />

برخی<br />

از روانپزشکان را برآشفت،‏ زيرا اين واژه<br />

يک را<br />

اصطلاح تخصصی محسوب می کنند که نبايد سرسری به کار برده شود.‏ سه نفر از آنان به من نامه نوشتند و يک<br />

واژه ی تخصصی برای پندار دينی پيشنهاد کردند:‏<br />

می<br />

خواهم همان<br />

.‘relusion’ ‏[دِندار].‏<br />

‘delusion’<br />

را به کار برم،‏ و بايد اين کاربرد را توجيه کنم.‏<br />

شايد اين اصطلاح کارساز باشد.‏ اما فعلاً‏<br />

ديکشنری<br />

انگليسی<br />

پنگوئن<br />

‏’‏delusion‏‘را چنين تعريف می کند:‏ ‏"باور يا ادراکی کاذب".‏ و جالب اينکه نقل قول توضيحی ديکشنری پنگوئن<br />

برای اين واژه،‏ جمله ای از فيليپ ای.‏ جانسون است:‏ ‏"داروينيسم روايت رهايش بشريت از اين پندار است که<br />

سرنوشت بشر در يد قدرت قادری فراسوی بشر می باشد.‏ " آيا اين شخص همان فيليپ ای.‏ جانسونی نيست که<br />

امروزه دعوای خلقت انگاران آمريکايی در مقابل داروينيسم را رهبری می کند؟ چرا،‏ در واقع همان شخص است<br />

و،‏ همان طور که می توان حدس زد،‏ اين نقل قول خارج از زمينه اش مطرح شده است.‏ اميدوارم اين توضيحی که<br />

دادم کافی باشد تا ديگر بر من خرده نگيرند،‏ زيرا اين خارج از زمينه نقل کردن در مورد ديگر نقل قول هايی که<br />

از خلقت انگاران می آورم صادق نيست.‏ مقصود خود جانسون هرچه که باشد،‏ من با کمال ميل جمله اش را قبول<br />

دارم.‏ ديکشنری همراه مايکروسافت وُرد،‏ واژه ی<br />

delusion<br />

را چنين تعريف می شود:‏ حفظ يک باور کاذب<br />

ماندگار به رغم وجود شواهد قوی خلاف آن باور،‏ به ويژه به عنوان نشانگان يک ناهنجاری روانی".‏ بخش نخست<br />

اين تعريف کاملاً‏ با ايمان دينی می خواند.‏ اما اينکه آيا ايمان نشانگان يک ناهنجاری روانی هم هست يان نه،‏ من با<br />

نظر روبرت م.‏<br />

16<br />

پيرسينگ مؤلف ذِن و هنر نگهداری موتورسيکلت موافق ام که می گويد ‏"هنگامی که يک نفر<br />

دچار پندار می شود،‏ ديوانه اش می گويند.‏ هنگامی<br />

خوانند".‏<br />

که افراد بسياری دچار يک پندار می شوند،‏ مؤمن شان می<br />

اگر اين کتاب آن طور که می خواهم کارساز باشد،‏ خوانندگان مؤمنی که کتاب را می خوانند وقتی آن را زمين می<br />

گذارند بي<strong>خدا</strong> خواهند بود.‏ عجب خوشبينی گستاخانه ای!‏ البته،‏ دينخويان کله شق در برابر استدلال مصونيت دارند.‏<br />

مقاومت آنها ناشی سالها تعليمات دينی دوران کودکی شان است.‏ اين تعليمات را با روش هايی که ‏(يا به طور<br />

16 . Zen and the Art of Motorcycle Maintenance<br />

www.secularismforiran.com


10<br />

تکاملی يا طراحی شده)‏ در طی قرنها بهينه شده به خورد مؤمنان داده اند.‏ يکی از مؤثرترين شيوه های ايجاد<br />

مصونيت در برابر شک،‏ اين هشدار خوف انگيز است که هرگز لای هيچ کتابی مانند کتاب حاضر را باز نکنند،‏<br />

زيرا چنين مطالبی مطمئناً‏ از تراوشات شيطانی است.‏ اما من يقين دارم که مردمان آزادانديش بسيار اند:‏ کسانی که<br />

تعليمات دينی دوران کودکی شان خيلی موذيانه نبوده است،‏ يا اينکه آن تعاليم را ‏"هضم"‏ نکرده اند،‏ يا هوش ذاتی<br />

شان آن قدر قوی بوده که بر آن تعاليم فائق آيند.‏ اين جان های آزاده تنها به تشويقی اندک نياز دارند تا خود را کاملاً‏<br />

از چنگ دين برهانند.‏ دست کمِ‏ کم،‏ من اميدوارم که هر کس اين کتاب را می خواند بتواند با خود بگويد ‏'نمی<br />

دانستم که می توانم'.‏<br />

17<br />

برای تأليف اين کتاب من مديون کمک های دوستان و همکاران بسياری بوده ام...‏<br />

فصل 1<br />

يک کافرعميقاً‏ ديندار<br />

من نمی کوشم <strong>خدا</strong>يی شخص وار را تصور کنم؛ شگفتی از ساختار جهان،‏ تا آنجا که به ما توان کافی برای درک<br />

جهان بدهد کفايت می کند.‏<br />

آلبرت اينشتين<br />

17<br />

. ادامه ی پيشگفتار،‏ شامل تقديرهای نويسنده است که به دليل مفيد نبودن به حال خواننده ی فارسی زبان حذف شد.م<br />

www.secularismforiran.com


یدن<br />

اي"‏<br />

یان<br />

یعن<br />

ی ب<br />

یسا<br />

11<br />

احترامِ‏ سزاوار<br />

پسرک روی چمن ها دمرو خوابيده است،‏ گونه اش بر پشت دستانش است.‏ ناگهان خود را غرق در آگاهی از ساقه<br />

ها و ريشه های درهم تنيده می يابد.‏ جنگلی در ريزجهان.‏ جهان اش بدل به جهان مورچه ها و سوسک ها می شود،‏<br />

و حتی جهان ميليارها باکتری خاک.‏ جانداران ساکت و ناپيدايی که اقتصاد ريزجهان را می گردانند – گرچه<br />

کودک در آن هنگام چندان جزئيات را نمی داند.‏ ناگهان ريزجنگل چمنزار آماس می کند و با کيهان،‏ و با ذهن ساده<br />

ی پسرک يگانه می شود.‏ پسرک اين تجربه را در قالبی دينی تعبير می کند.‏ تجربه ای که عاقبت او را به کشيش<br />

شدن سوق می دهد.‏ او به عنوان يک کشيش آنگليکن تعليم می بيند و معلم دينی مدرسه ی ما می شود،‏ معلمی که<br />

من شيفته اش بودم.‏ به لطف روحانيان شايستۀ ليبرال مآبی مانند او هرگز کسی<br />

زور<br />

∗<br />

در کله ی من فروکرده اند .<br />

نتوانسته ادعا کند که دين را به<br />

در زمانی و مکانی ديگر،‏ آن پسرک من بودم،‏ زير آسمان پر ستاره،‏ خيره به منظومۀ جبّار و دُبّ‏ اکبر.‏ حيران از<br />

موسيقی ناشني<br />

افلاک،‏ سرمست از عطر شبانه ی ياسمن و گل های شيپوری باغی در آفريقا.‏ اينکه چرا همين<br />

عواطف معلم دينی ما را به سويی کشاند و مرا به سويی ديگر،‏ سئوال ساده ای نيست.‏ در ميان دانشمندان و<br />

خردگرايان هم رويکرد نيمه عرفانی به طبيعت و کيهان رايج است.‏ اما اين هيچ ربطی به باورهای فراطبيعی<br />

ندارد.‏ معلم دينی ما<br />

)<br />

بوديم؛ اين قطعه ی مشهورِ‏<br />

و خود من)،‏ دست کم در کودکی مان،‏ سطور پاي<br />

کتاب منشاء انواع داروين را نخوانده<br />

ن توده ی درهم تنيده"،‏ ‏"با پرندگان نغمه خوان در بيشه زار،‏ با حشرات گوناگون<br />

در هوا،‏ با کرم های لولنده در زمين نمدار".‏ مسلماً‏ داروين هم تجاربی مانند ما داشته،‏ اما به جای کسوت کشيشی،‏<br />

رويه ی داروينی اش را پيشه کرد که ‏"همگی حاصل قوانين عامل بر ما هستند":‏<br />

پس ايجاد گرامی ترين چيزهايی که می شناسيم،‏ ي<br />

ايجاد جانداران عالی،‏ مستقيماً‏ محصول ستيز<br />

طبيعت،‏ قحطی و مرگ است.‏ در اين نگرش به زندگانی،‏ با قوای چندگانه اش،‏ عظمتی هست.‏<br />

حيات<br />

در بدايت خود يک يا چند شکل بيش نداشت.‏ اما با گردش زمين مطابق قانون ثابت گرانش،‏ از شکل<br />

هايی چنان ساده،‏<br />

نهايت شکل،‏ زيباترين و شگفت ترين جانداران تکامل يافته اند و می يابند.‏<br />

کارل ساگان در کتاب نقطه ی آبی<br />

18<br />

مات می نويسد:‏<br />

.<br />

∗<br />

تفريح ما در کلاس او اين بود که او را وا می داشتيم تا از بحث متون مقدس منحرف شود تا برايمان داستان های نبردهای هوايی<br />

جنگنده ها را تعريف کند.‏ او خدمت نظام خود را در نيروی هوائی سلطنتی گذرانده بود،‏ و شايد همين باعث شده تا من هنوز در کلي<br />

انگلستان جذبه ای بيابم ‏(دست کم در قياس با رقبايش).‏ به خصوص که بعدها با اين شعر جان بنجامن آشنا شدم که سروده:‏<br />

کشيش ما خلبان پيری است،‏<br />

حالا بال هايش را از ته بريده اند،‏<br />

اما هنوز چوب پرچم حياط خانه اش<br />

انگشتی است به فراسو<br />

‏(اشاره به تصويری از کره ی زمين است که توسط وييجر 1 ازدورترين فاصله گرفته شده.م ( Sagan . Pale Blue Dot, Carl 18<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

یعن<br />

12<br />

چرا<br />

کرديم!‏<br />

به ندرت پيش می آيد که اديان<br />

کيهان بسی<br />

بزرگ تر از چيزی<br />

به علم بنگرند و نتيجه بگيرند:‏ ‏"اين بهتر از چيزی است که فکر می<br />

است که رسولان مان گفته اند،‏ عظيم تر ، ظريف تر،‏ و<br />

شکوهمند تر است"؟ در عوض می گويند:‏ ‏"نه،‏ نه،‏ نه!‏ <strong>خدا</strong>ی من يک <strong>خدا</strong>ی کوچک است و می خواهم<br />

همان جور بماند."‏ هر دينی،‏ چه قديمی و چه جديد،‏ که عظمت کيهان را که در پرتو علوم مدرن دريابد<br />

می تواند چنان کرنشی نثار کيهان کند که اديان سنتی به گرد پايش هم نمی رسند.‏<br />

همه ی کتاب های ساگان به سرحدّات حيرت متعالی راه می برند.‏ دين در اعصار گذشته اين حيرت را درانحصار<br />

خود گرفته بود.‏ کتاب های خود من هم چنين مقصودی دارند.‏ در نتيجه غالباً‏ می شنوم که مرا آدمی عميقاً‏ ديندار<br />

می خوانند.‏ يک دانشجوی آمريکايی برايم نوشت که نظر استادش را درباره ی من پرسيده است.‏ و استاد پاسخ داده<br />

‏"البته علم پوزيتيو او با دين سازگار نيست،‏ اما علم او با نشئه ی طبيعت و کيهان استحاله يافته.‏ به نظر من او<br />

ديندار است!"‏ اما اين ‏"ديندار"‏ واژه ی درستی برای توصيف ديدگاه من است؟ اين طور فکر نمی کنم.‏ استيو<br />

واينبرگ،‏ فيزيکدان برنده ی جايزه ی نوبل ‏(که بي<strong>خدا</strong>ست)،‏ همين نکته را به خوبی هر کس ديگری در کتاب اش<br />

رؤياهای يک نظريه ی پاي<br />

چنين بيان می کند:‏<br />

ديدگاه برخی از مردم در قبال <strong>خدا</strong> چنان وسيع و انعطاف پذير است که ناگزير هر جا <strong>خدا</strong> را بجويند،‏ او<br />

را می يابند.‏ می شنويم که می گويند ‏"<strong>خدا</strong> غايت است"،‏ يا ‏"<strong>خدا</strong> سرشت پاک ماست"،‏ يا ‏"<strong>خدا</strong> همان<br />

کيهان است".‏ البته ‏"<strong>خدا</strong>"‏ را هم می توانيم مثل بقيه ی واژگان،‏ هر طور بخواهيم معنا کنيم.‏ اگر بگوييد<br />

که ‏"<strong>خدا</strong> انرژی است"،‏ پس او را در يک تکه زغال سنگ هم می يابيد.‏<br />

مسلماً‏ حق با واينبرگ است.‏ اگر قرار است واژه ی <strong>خدا</strong> کاملاً‏ پوچ نباشد،‏ بايد آن را به<br />

معمولاً‏ از اين واژه می فهمند،‏ ي<br />

خالقی فراطبيعی که ‏"درخور پرستش"‏ باشد.‏<br />

معنايی استفاده کرد که<br />

علت بسياری از سردرگمی های اسفبار مردم اين است که تشخيص نمی دهند که ديدگاهی که می توان دين انشتينی<br />

خواند با دين فراطبيعی فرق دارد.‏ اينکه انشتين گاهی به نام <strong>خدا</strong> اشاره می کرد ‏(البته او تنها دانشمند بي<strong>خدا</strong>يی نبود<br />

که چنين می کرد)،‏ موجب سوءتفاهمِ‏ ماوراءطبيعه گرايانِ‏ مشتاقِ‏ سوءتفاهم شد تا اين انديشمند برجسته را از سنخ<br />

خود بخوانند.‏ پايان دراماتيک ‏(يا شايد موذيانه ؟)‏ کتاب استفان هاوکينگ،‏ تاريخچه ی زمان،‏ اين است که ‏"چون آن<br />

گاه ذهن <strong>خدا</strong> را خواهيم شناخت".‏ بدساختی اين جمله شهره است.‏ همين عبارت باعث شد تا عده ای،‏ البته به خطا،‏<br />

گمان کنند<br />

که هاوکينگ<br />

ديندار است.‏ زيست شناس سلولی،‏ اورسالا گوديناف در کتابش اعماق قدسی طبيعت،‏ لحنی<br />

مذهبی تر از انشتين و هاوکينگ دارد.‏ او شيفته ی کليساها،‏ مساجد،‏ و صومعه هاست.‏<br />

و بسياری بخش های<br />

کتابش<br />

www.secularismforiran.com


ش ا<br />

یعن<br />

یها<br />

یون<br />

13<br />

را خارج از زمينه ی آن نقل کرده اند تا آنها را به عنوان مهمات دين فراطبيعی به کار گيرند.‏ او تا آنجا پيش می<br />

رود که خود را يک ‏"ناتوراليست مذهبی"‏ می خواند.‏ اما خوانش دقيق کتاب او نشان می دهد که در واقع او هم<br />

بقدر من يک بي<strong>خدا</strong>ی معتقد است.‏<br />

‏"ناتوراليست"‏ واژه ای مبهم است.‏ در قرن های هفدهم و هجدهم،‏ ناتوراليست هنوز همان معنای امروزی اش را<br />

داشت:‏ دانشجوی عالم طبيعت.‏ ناتوراليست ها به اين معنا،‏ از گيلبرت وايت به بعد،‏ اغلب روحانيون بوده اند.‏<br />

داروين هم در جوانی می خواست کشيش شود تا بتواند از زندگی آسوده ی شهرستانی برخوردار شود و به تفريح<br />

مورد علاقه اش ي<br />

بررسی سوسک ها بپردازد.‏ اما فيلسوفان ‏"ناتوراليست"‏ را به معنای کاملاً‏ متفاوتی به کار<br />

می برند.‏ از حيث فلسفی،‏ ‏"ناتوراليست"‏ به معنای خلاف ‏"سوپرناتوراليست"‏ ‏[فراطبيعت گرا]‏ است.‏ جوليان باگينی<br />

در کتاب آشنايی مختصری با بي<strong>خدا</strong>يی معنای اين واژه نزد بي<strong>خدا</strong> را چنين شرح می دهد:‏ ‏"اغلب بي<strong>خدا</strong>يان بر اين<br />

باوراند که تنها يک جور ماده وجود دارد که همان ماده ی فيزيکی باشد.‏ ذهن ها،‏ زيبايی،‏ عواطف،‏ ارزش های<br />

اخلاقی – وخلاصه همه ی پديده هايی که به زندگی انسان غنا می بخشند – از اين ماده ناشی می شوند."‏<br />

انديشه ها و عواطف انسان از همربطی های به غايت پيچيده ی باشنده های فيزيکی درون مغز ناشی می شوند.‏ به<br />

اين معنای مورد نظر فيلسوف طبيعت گرا،‏ به کسی به بي<strong>خدا</strong> می گويند که معتقد باشد فراسوی جهان طبيعیِ‏ فيزيکی<br />

هيچ چيز وجود ندارد؛ و هيچ هوش آفريننده ی فراطبيعی ورای جهان فيزيکیِ‏ طبيعی نهفته نيست.‏ اگر به نظرمان<br />

می رسد که ورای جهان فيزيکی چيزی نهفته است،‏ به اين خاطر است که هنوز فهم ما از جهان به کماال نرسيده،‏<br />

اما اميدواريم که عاقبت به فهم کامل جهان نائل شويم.‏ چنان فهمی سراسر معطوف به طبيعت خواهد بود.‏ و هنگامی<br />

که به تشريح رنگين کمان هستی نائل شويم،‏ چيزی از شگفتی آن کاسته نمی شود.‏<br />

اگر باور<br />

دانشمندان بزرگ زمانه ی ما را که ديندار می نمايند عميق تر بکاويم،‏ عمومًا می بينيم که ديندار<br />

نيستند.‏ اين مطلب مسلماً‏ در مورد انشتين و هاوکينگ صادق است.‏ مارتين رييز،‏ کيهان شناس برجسته ی معاصر<br />

و رئيس انجمن پادشاهی علوم بريتانيا،‏ به من می گفت که به عنوان ‏"يک انگليکن کافر...‏ و فقط برای ابراز<br />

وفاداری به قبيله"‏ به کليسا می رود.‏ او هيچ گونه اعتقاد <strong>خدا</strong>باورانه ای ندارد،‏ اما ناتوراليسم شاعرانه را می پذيرد.‏<br />

در طی يک سلسله گفتگوهای تلويزي ، با دوستم رابرت وينستون درباره ی حس شاعرانه ای که شگفتی های<br />

کيهان نزد اين دانشمندان ايجاد می کند بحث می کردم.‏ تلاش می کردم او را که يکی از بزرگان يهوديان بريتانيا و<br />

متخصص زنان و زايمان است متقاعد کنم که يهوديت او دقيقاً‏ از همين قسم ناتوراليسم شاعرانه است و او واقعاً‏ به<br />

هيچ امر فراطبيعی باور ندارد.‏ او به پذيرش اين مطلب نزديک شد اما روی آخرين مانع درنگ کرد ) اگر بخواهيم<br />

منصف باشيم بايد بگويم که قرار بود او با من مصاحبه کند و نه برعکس).‏ در مقابل اصرار من،‏ او اظهار کرد که<br />

علاقه اش به يهوديت به اين خاطر است که آئين يهودی نظام خوبی فراهم کرده و به او در شکل دهی مطلوب<br />

زندگی<br />

کمک کرده است.‏ شايد چنين باشد؛ اما مسلماً‏ اين هرگز به معنای درستی مدعاهای فراطبيعی يهوديت<br />

www.secularismforiran.com


14<br />

به آنها ميل<br />

نيست.‏ روشنفکران بي<strong>خدا</strong>ی فراوانی هستند که با افتخار خود را يهودی می نامند و،‏ شايد به خاطر ابراز وفاداری<br />

به سنت های قديمی خانواده يا خويشان مرده شان،‏ مناسک يهودی را رعايت می کنند.‏ شايد اين رعايت به خاطر<br />

‏"دين"‏<br />

19<br />

خواندن ديدگاه وحدت وجودی<br />

اينشتين می توان يافت.‏ اين دانشمندان ممکن است<br />

‏"به باور باور دارند."‏<br />

[4]<br />

نيز باشد.‏<br />

برجسته ترين نمونه<br />

ی<br />

اين ديدگاه را نزد<br />

آلبرت<br />

20<br />

اعتقادی به فراطبيعت نداشته باشند،‏ اما به اصطلاح دَن دِنِت ،<br />

يکی از گفته های انشتين که بيش از همه با اشتياق نقل می شود اين است که ‏"علم بدون دين عليل است،‏ دين بدون<br />

علم کور است."‏ اما انشتين همچنين گفته است:‏<br />

البته آنچه درباره ی اعتقادات دينی من گفته اند دروغ است.‏ دروغی که به طور سيستماتيک تکرار شده<br />

است.‏<br />

21<br />

من به <strong>خدا</strong>يی شخص وار اعتقاد ندارم و هرگز منکر اين بی اعتقادی ام نمی شوم بلکه آن را<br />

آشکارا بيان می کنم.‏ اگر باوری دارم که بتوان آن را دينی خواند،‏ آن باور همانا حس ستايش بی کرانم<br />

در برابر ساختار جهان است،‏ تا بدانجا که علم می تواند آشکار کند.‏<br />

آيا سخنان<br />

انشتين ضد و نقيض می نمايند؟ آيا می توان سخنان او را چنان دستچين کرد که حامی هر دو طرف<br />

دعوا باشد؟ نه.‏ البته منظور انشتين از ‏"دين"‏ کاملاً‏ با معنای متعارفی دين فرق دارد.‏ در ادامه ی بحث درباره ی<br />

تمايز ميان دين فراطبيعی از<br />

فراطبيعی را پندارآلود می خوانم.‏<br />

يک سو و دين انشتينی از سوی ديگر،‏ به خاطر داشته باشيد که من تنها <strong>خدا</strong>يگان<br />

در اينجا چند نقل قول ديگر از انشتين می آورم تا درک بهتری از دين انشتينی به دست دهم.‏<br />

من يک کافر عميقاً‏ ديندار هستم.‏ اين يک جور دين جديد است.‏<br />

من هرگز برای طبيعت مقصود يا هدفی،‏ يا هر چيزی که بتوان انسانوار شمرد،‏ قائل نبوده ام.‏ آنچه که<br />

من در طبيعت می يابم ساختار شکوهمندی است که ما تنها فهم بسيار ناقصی از آن داريم و بايد آدمی را<br />

سرشار از حس فروتنی سازد.‏ اين يک احساس اصيل دينی است که هيچ دخلی به عرفان ندارد.‏<br />

به نظر من ايده ی وجود <strong>خدا</strong>يی شخص وار کاملاً‏ غريب و حتی بدوی می نمايد.‏<br />

19 . patheistic<br />

21 .personal God<br />

20<br />

. Dennett Daniel فيلسوف معاصر آمريکايی که آثار مهمی در فلسفه ی ذهن دارد.‏ م<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یجا<br />

یجا<br />

یان<br />

15<br />

عجيب نيست که پس از مرگ انشتين متألهان فراوانی مدعی شده اند که انشتين از سنخ خودشان است.‏ اما برخی از<br />

دينداران معاصر خود انشتين نظر کاملاً‏ متفاوتی دربارۀ او داشتند.‏ در سال 1940 انشتين مقاله مشهوری نوشت تا<br />

مقصود خود را از اين جمله اش که<br />

قطعه<br />

‏"من به <strong>خدا</strong>يی شخص وار باور ندارم"‏ شرح دهد.‏ اين مقاله و نوشته های<br />

مشابه او موجب سيلی از نامه های دينداران سخت کيش شد،‏ که برخی به اصالت يهودی انشتين طعن می زدند.‏<br />

22<br />

زير برگرفته از کتاب مَکس جَمِر<br />

با عنوان انشتين و دين است ‏(که مرجع اصلی من برای نقل<br />

سخنان خود انشتين درباره ی دين نيز همين کتاب هست).‏ اسقف کاتوليک کانزاس سيتی گفت:‏ "<br />

تأسف است<br />

که می بينيم مردی از نژاد عهد عتيق و آموزه های آن،‏ سنت بزرگ آن نژاد را منکر می شود."‏ ديگر روحانيون<br />

کاتوليک مدعی شدند که:‏ ‏"هيچ <strong>خدا</strong>يی جز يک <strong>خدا</strong>ی شخص وار وجود ندارد<br />

...<br />

انشتين نمی داند درباره ی چه<br />

سخن می گويد.‏ او کاملاً‏ برخطاست.‏ برخی گمان می کنند که چون جايگاهی رفيع در يک حيطه ی تخصصی يافته<br />

اند شايستگی اظهار نظر در مورد همه چيز را دارند."‏ انگار دين يک حيطه ی خاص است که می توان در آن<br />

مدعی تخصص بود،‏ و اين مطلب<br />

چون و چرا ندارد.‏ انگار که روحانيون ‏"فرشته شناسان"ی هستند که بر<br />

شکل و رنگ بال فرشتگان تفقّه دارند.‏ هر دوی اين عاليجنابان می گويند که چون انشتين دانش دينی ندارد،‏ درباره<br />

ی سرشت <strong>خدا</strong> دچار سوءتفاهم شده است.‏ اما برعکس،‏ انشتين به خوبی می دانست که چه چيزی را منکر می شود.‏<br />

يک وکيل کاتوليک آمريکايی که برای اتحاد جه<br />

کليساها کار می کرد،‏ به انشتين نوشت:‏<br />

ما عميقاً‏ متأسفيم که شما چنين اظهاراتی می فرماييد...‏ و ايده ی <strong>خدا</strong>ی شخص وار را به سخره می گيريد.‏<br />

در ده سال اخير هيچ چيز به قدر اظهارات شما در متقاعد کردن مردم به اين که هيتلر حق داشت که<br />

يهوديان را از آلمان بيرون راند مؤثر نبوده است.‏ من با وجود پذيرش حق آزادی بيان شما،‏ همچنان می<br />

گويم که اظهارات شما يکی از بزرگ ترين منشآت تفرقه در آمريکاست.‏<br />

يک خاخام نيويورکی گفت:‏ " انشتين بی شبهه از بزرگ ترين دانشمندان است،‏ اما نظرات دينی اش در تعارض تام<br />

با يهوديت قرار دارند."‏<br />

‏"اما"؟ ‏"اما"؟ چرا نمی گويند ‏"و"؟<br />

رئيس يک اجتماع دينی در نيوجرزی نامه ای به انشتين نوشت.‏ نامه ای<br />

کند که به دو بار خواندن می ارزد:‏<br />

که چنان ضعف ذهن مذهبی را عيان می<br />

22 . Max Jammer<br />

www.secularismforiran.com


یجا<br />

ی ب<br />

16<br />

دکتر انشتين،‏ ما برای آموزه هايتان احترام قائليم؛ اما به نظر می رسد شما چيزی را نياموخته ايد:‏ اينکه<br />

<strong>خدا</strong>وند روحی است که نه با تلسکوپ يا ميکروسکوپ آشکار می شود،‏ و نه در انديشه يا عواطف آدمی<br />

دارد که بتوان آن را با تشريح مغز يافت.‏ چنان که همگان می دانند،‏ دين مبتنی بر ايمان است،‏ نه<br />

شناخت.‏ هر انسان انديشمندی شايد زمانی دربارۀ دين دچار شک شده باشد.‏ ايمان خود من بارها متلاطم<br />

گشته است.‏ اما به دو دليل هرگز از اين خبط معنوی ام با کسی سخن نگفته ام:‏ (1) هراسيده ام که ممکن<br />

است با اظهارات شک آلود زندگانی و اميد برخی از همگنانم را مخدوش سازم؛ (2) چون با آن نويسنده<br />

موافق ام که می گويد<br />

"<br />

درون هرکسی که بخواهد ايمان ديگران را زايل کند رگه ای از خباثت<br />

هست."...‏ دکتر انشتين،‏ اميدوارم که در مورد سخنان شما سوءتعبير شده باشد و شاهد سخنان لطيف<br />

تری از شما باشيم تا کثيری از آمريکاييان از مباهات به شما مشعوف شوند.‏<br />

عجب نامه ی فاشگوی ويرانگری!‏ هر جمله اش چکيده ی بُزدلی فکری و اخلاقی است.‏<br />

يک نمونه ی کمتر ذليلانه و بيشتر تکان دهنده،‏ نامه ای بود که بنيان گزار انجمنی مذهبی در اوکلاهاما نگاشت:‏<br />

پروفسور انشتين،‏ به اعتقاد من مسيحيان آمريکايی پاسخ شما را خواهد داد،‏ ‏"ما ايمان خود به <strong>خدا</strong> و<br />

فرزندش عيسی مسيح را رها نخواهيم کرد،‏ اما شما را دعوت می کنيم که اگر به <strong>خدا</strong>ی مردمان اين<br />

سرزمين معتقد نيستيد،‏ به همان جايی که آمده ايد برگرديد."‏ من به سهم خود هرچه در توان داشته ام<br />

برای تبرّک اسرائيل کوشيده ام،‏ و بعد شما سر می رسيد و با يک جمله که از دهان کفرگويتان صادر<br />

می کنيد،‏ همه ی رشته های مسيحيان عاشق اسرائيل را که در محو سامی ستيزی می کوشند پنبه می<br />

کنيد.‏ پروفسور انشتين،‏ هر مسيحی آمريکايی<br />

درنگ پاسخ شما را خواهد داد،‏<br />

"<br />

يا نظريه ی مغلوط<br />

و ديوانه وار تکامل خود را برداريد و به همان آلمانی برگرديد که از آن آمده ايد،‏ يا دست برداريد از<br />

زايل کردن ايمان مردمی که شما را پس از فرار از سرزمين مادری تان خوشامد گفتند."‏<br />

نکته ای که همه ی اين ناقدان <strong>خدا</strong>باور ‏[تئيست]‏ در آن محق بودند اين بود که انشتين از سنخ آنان نبود.‏ او به کرّات<br />

از اينکه او را <strong>خدا</strong>باور بشمارند برآشفته شد.‏<br />

پس آيا می توان گفت انشتين هم مانند<br />

اينکه او مانند اسپينوزا،‏ که فلسفه اش را تحسين می کرد،‏ وحدت وجودی ‏[همه-<strong>خدا</strong>انگار يا پَن<br />

" می گفت<br />

23<br />

ولتر و ديدرو دئيست بود؟ يا<br />

24<br />

تئيست [ بود؟ چون<br />

من به <strong>خدا</strong>ی اسپينوزا باور دارم.‏ <strong>خدا</strong>يی که خود را در نظم هارمونيک هر آنچه که هست آشکار کند،‏ نه<br />

<strong>خدا</strong>يی که دلمشغول تقدير و اعمال آدميان<br />

باشد".‏<br />

24 . pantheist<br />

www.secularismforiran.com


ئيدِ‏<br />

یست<br />

یست<br />

17<br />

کند.‏<br />

معانی واژگان را به خاطر داشته باشيم.‏ <strong>خدا</strong>باوران ‏[تئيست ها]‏ به وجود هوشی فراطبيعی اعتقاد دارند که علاوه بر<br />

خلق جهان در روز ازل،‏ هنوز همين دور و بر است تا بر اعمال مخلوقات اش نظارت و در سرنوشت آنها دخالت<br />

پروردگار بسياری از نظام های <strong>خدا</strong>باور کاملاً‏ در امور آدميان دخيل است.‏ او دعاها را اجابت می کند؛ گناهان<br />

را می بخشد يا سزا می دهد؛ با انجام معجزه در امور جهان دست می برد؛ حساب اعمال نيک و بد را دارد،‏ و می<br />

داند شما کِی بدان ها دست می<br />

يازيد ‏(يا حتی در مورد انجام شان می انديشد).‏<br />

25<br />

ست ها هم به وجود يک هوش<br />

فراطبيعی باور دارند،‏ اما <strong>خدا</strong>ی مورد نظرآنها،‏ صرفاً‏ هوشی است که نخست قوانين حاکم بر کيهان را وضع کرده<br />

است.‏ به همين سبب <strong>خدا</strong>ی دئيست ها هرگز در امور جاری جهان مداخله نمی کند و مسلماً‏ هيچ علاقه ی خاصی به<br />

امور بشری ندارد.‏ همه-<strong>خدا</strong>انگار اصلاً‏ اعتقادی به <strong>خدا</strong>ی فراطبيعی ندارد،‏ اما واژه ی <strong>خدا</strong> را همچون مترادف با<br />

جنبه ی معنوی طبيعت،‏ يا کيهان،‏ يا قانونمندی حاکم بر امور جهان به کار می برد.‏ فرق دئيست با تئيست اين است<br />

که <strong>خدا</strong>ی دئي<br />

دعاها را اجابت نمی کند،‏ علاقه ای به معاصی و اعترافات ندارد؛ نمی خواند و نمی انديشد و با<br />

معجزات بالهوسانه در کار جهان مداخله نمی کند.‏ فرق دئيست با همه-<strong>خدا</strong>انگار اين است که <strong>خدا</strong>ی دئيست ها نوعی<br />

هوش کيهانی است،‏ و برخلاف <strong>خدا</strong>ی همه-<strong>خدا</strong>انگاران،‏ مترادف استعاری يا شاعرانه ای برای قوانين يا جهان<br />

نيست.‏ همه-<strong>خدا</strong>انگاری،‏ آتئيسم جلازده است؛ دئيسم،‏ تئيسم رنگ و رو رفته است.‏<br />

يا<br />

به قوت می توان گفت که جملات قصار انشتين مانند ‏"<strong>خدا</strong> ظريف است اما بدانديش نيست"‏ يا ‏"<strong>خدا</strong> تاس نمی ريزد"‏<br />

‏"آيا <strong>خدا</strong><br />

در آفرينش جهان گزينه های<br />

ديگری<br />

هم داشت؟"‏<br />

همه-<strong>خدا</strong>انگارانه<br />

هستند،‏ نه دئي<br />

، و مسلماً‏ نه<br />

<strong>خدا</strong>باورانه.‏ بايد ‏"<strong>خدا</strong> تاس نمی ريزد"‏ را چنين تعبير کرد که ‏"کتره ای بودن در ذات امور نيست."‏ معنای ‏""آيا<br />

<strong>خدا</strong> در آفرينش جهان گزينه های ديگری هم داشت؟"‏ اين است که ‏"آيا جهان می توانست به گونه ی ديگری آغاز<br />

شود؟"‏ انشتين ‏"<strong>خدا</strong>"‏ را صرفاً‏ به معنای استعاری و شاعرانه به کار می برد.‏ هاوکينگ هم همين طور،‏ و نيز اغلب<br />

فيزيکدان های<br />

ديگری که به زبان استعاری دينی می لغزند.‏ پل ديويز در کتاب<br />

26<br />

ذهن <strong>خدا</strong> ، ميان همه-<strong>خدا</strong>انگاری<br />

انشتينی و نوعی دئيسم مبهم در نوسان است – کتابی که به پاسداشت آن جايزه ی تمپلتون را دريافت کرد ‏(اين<br />

جايزه مبلغ هنگفتی است که هرساله بنياد تمپلتون اهدا می کند،‏ و معمولاً‏ به دانشمندانی داده می شود که حاضر اند<br />

حرفهای دلپسندی درباره ی دين بزنند).‏<br />

اجازه دهيد دين انشتينی را در يک نقل قول ديگر از خود او خلاصه کنم:‏ " دينداری همانا درک اين نکته است که<br />

چيزی فراسوی همه ی چيزهای تجربه پذير هست که ذهن ما نمی تواند دريابد و زيبايی و ظرافت اش تنها به طور<br />

غيرمستقيم و به سان تأملی ضعيف بر ما ظاهر می شود.‏ به اين معنا من ديندارهستم."‏ به اين معنا من هم ديندار<br />

هستم،‏ با اين تبصره که ‏"نمی تواند دريابد"‏ به معنای اين نيست که ‏"تا ابد درنيافتنی است".‏ اما من ترجيح می دهم<br />

دَم از دينداری نزنم تا موجب سوءتفاهم نشود.‏ اين به اصطلاح دينداری يا مذهبی بودن،‏ به شدت سوءتفاهم<br />

25 . deist<br />

26 . The Mind of God, Paul Davies<br />

www.secularismforiran.com


18<br />

برانگيز است زيرا ‏"دين"‏ در نظر قاطبه ی مردم اشاره به ‏"فراطبيعت"‏ دارد.‏ کارل ساگان اين نکته را به خوبی<br />

بيان می کند:‏ "... اگر معنای ‏"<strong>خدا</strong>"‏ اين باشد که يک دسته قوانين فيزيکی بر جهان حاکم است،‏ پس مسلماً‏ <strong>خدا</strong><br />

وجود دارد.‏ اما چنين <strong>خدا</strong>يی از نظر عاطفی راضی کننده نيست<br />

معقولی نيست."‏<br />

...<br />

دعا کردن به درگاه قانون گرانش چندان کار<br />

جالب اينکه عاليجناب دکتر فولتون جی.‏ شين،‏ استاد دانشگاه کاتوليک آمريکا،‏ اين نکته ی مورد نظر ساگان را<br />

پيشگويی کرده بود.‏ او در دهه ی 40 در بخشی از حمله ی تند و تيزش به انشتين به خاطر انکار <strong>خدا</strong>ی شخص<br />

وار،‏ به نحوی طعنه آميز می پرسد که آيا کسی حاضر است زندگی خود را وقف کهکشان راه شيری کند؟ ظاهراً‏<br />

او می انديشيده که ايرادی به انشتين گرفته است،‏ و نه به خود،‏ چون می افزايد:‏ " اين دين کيهانی ] cosmic<br />

[religion<br />

تنها يک عيب دارد:‏ يک<br />

27<br />

’s‘ اضافه دارد.‏ البته باورهای انشتينی<br />

اصلاً‏ خنده دار نيست.‏ با اين حال<br />

من آرزو دارم که فيزيکدان ها از کاربرد واژه ی <strong>خدا</strong> به اين معنای خاص استعاری پرهيز کنند.‏ <strong>خدا</strong>ی استعاری يا<br />

وحدت وجودیِ‏ فيزيکدانان با <strong>خدا</strong>ی مداخله جو،‏ معجزه پرداز،‏ فکرخوان،‏ سزا دهنده ی گناهان،‏ و اجابت کننده ی<br />

دعا که منظور انجيل،‏ کشيشان و ملّاها و خاخام ها و زبان متعارفی است از زمين تا آسمان فرق دارد.‏ خلط عمدی<br />

اين دو مفهوم،‏ به نظر من،‏ مصداق بارز خيانت روشنفکری است.‏<br />

احترامِ‏ ناسزاوار<br />

عنوان کتاب من،‏ پندار <strong>خدا</strong>،‏ ربطی به <strong>خدا</strong>ی انشتين و ديگر دانشمندان روشن انديشی که در بخش قبل نام بردم<br />

ندارد.‏ به همين سبب لازم بود که دين انشتينی را از حيطه ی بحث کنار بگذارم:‏ ديدگاه انشتينی ظرفيت اثبات شده<br />

ای برای ابهام زايی دارد.‏ در ادامه ی اين کتاب من تنها دربارۀ <strong>خدا</strong>يگان فراطبيعی سخن می گويم.‏ <strong>خدا</strong>يگانی که<br />

معروف ترين شان نزد خوانندگان اين کتاب،‏ يهوه،‏ <strong>خدا</strong>ی عهدعتيق است.‏ به زودی سر وقت اين جناب خواهم آمد.‏<br />

اما پيش از پايان اين فصل مقدماتی لازم است به مطلب ديگری بپردازم که اگر ناگفته بماند کل کتاب را بر می<br />

آشوبد.‏ اين بار سخن از آداب معاشرت است.‏ ممکن است خوانندگان مذهبی از برخی سخنانم آزرده شوند،‏ و اين<br />

متن را فاقد احترام کافی به اعتقادات خودشان بيابند ‏(گيريم درمورد اعتقادات ديگران چنين حساسيتی به خرج<br />

27<br />

. مقصود اين طعنه آن است که اين دين<br />

‏(خنده آور)‏ است و نه<br />

cosmic ‏(کيهانی).‏ م<br />

comic<br />

www.secularismforiran.com


یها دين"‏<br />

ی ف<br />

یرأ<br />

19<br />

ندهند).‏ اگر اين احساس آزردگی آنان را از ادامه ی خواندن منصرف کند مايه ی تأسف است،‏ پس در اينجا می<br />

خواهم موضوع را از همين ابتدا روشن کنم.‏<br />

يک فرض همه جاگستر ، که در جامعه ی ما تقريباً‏ همگان – از جمله بی دينان–‏ آن را می پذيرند اين است که<br />

ايمان دينی به خصوص مستعد رنجش است و بايد آن را توسط يک ديوار بس ضخيمِ‏ احترام صيانت کرد،‏ احترامی<br />

از سنخی متفاوت با آن احترام عادی که از هر آدمی در قبال عقايد ديگران انتظار می رود.‏<br />

نکته را اندکی پيش از مرگ اش در يک سخنرانی<br />

هرگز از تکرار آن خسته نمی شوم:‏<br />

28<br />

داگلاس آدامز اين<br />

البداهه در کمبريج به چنان شيوايی بيان کرده [5]، که من<br />

ايده<br />

خاصی در بطن خود دارد که مقدسات،‏ يا محرمات يا مانند آن ناميده می شوند.‏ و معنای<br />

مقدس و محرم بودن شان اين است که شما نبايد يک کلمه حرف بد در مورد اين ايده ها يا انگاره ها<br />

بزنيد .<br />

مبادا چنين کنيد!‏ چرا نبايد؟ چون که نبايد.‏ اگر کسی به حزبی<br />

دهد که شما مخالف آن<br />

هستيد،‏ تا می توانيد به او انتقاد کنيد،‏ بی آن که کسی برنجد.‏ اگر کسی فکر می کند که ماليات بايد کم يا<br />

زياد شود شما آزاديد که نظرش را به چالش بگيريد.‏ اما وقتی نوبت باورهای دينی می رسد،‏ اگر کسی<br />

بگويد به لحاظ شرعی ‏"من نبايد يکشنبه ها چراغی روشن کنم"،‏ شما صرفاً‏ بايد گويم ‏"به اعتقادتان<br />

احترام می گذارم."‏<br />

چرا بايد حمايت از حزب کارگر يا محافظه کار،‏ جمهوريخواه يا دموکرات،‏ اين يا آن مدل اقتصادی،‏ يا<br />

مکينتاش به جای ويندوز مجاز باشد،‏ اما داشتن عقايدی در مورد آغاز جهان،‏ درباره ی خلقت جهان،‏<br />

نه؟...‏ چون اين چيزها مقدسات هستند؟<br />

...<br />

ما عادت کرده ايم که ايده های دينی را به چالش نگيريم اما<br />

خيلی جالب است که وقتی ريچارد[داوکينز]‏ چنين می کند چه بلوايی به پا می شود!‏ تا بحث دين پيش می<br />

آيد همه از کوره در می روند چون شما مجاز به صحبت درباره ی امور دينی نيستيد.‏ اما وقتی که<br />

عاقلانه به موضوع بنگريد می بينيد که امتناع از بحث آزاد درباره ی موضوعات دينی هيچ دليلی<br />

ندارد جز اينکه ما يک جورهايی بين خودمان توافق کرده ايم که نبايد باب بحث از دين را گشود.‏<br />

يک مثال بارز از احترام پرنخوت جامعه ی ما ‏[بريتانيا]‏ به دين را ملاحظه کنيد که واقعاً‏ اهميت دارد:‏ تاکنون<br />

آسان ترين راه فرار از خدمت سربازی،‏ به ويژه در زمان جنگ،‏ عذر شرعی بوده است.‏ ممکن است به رغم اينکه<br />

شما يک فيلسوف اخلاق عالی باشيد که تز دکترايتان در باب شر بودن جنگ،‏ جايزه برده باشد اما باز نتوانيد<br />

مسئولان نظام وظيفه را قانع کنيد که برای نرفتن به جبهه عذر عقلی داريد.‏ اما اگر بتوانيد بگوييد که يکی از<br />

28 . Douglas Adams<br />

www.secularismforiran.com


یمل<br />

یها<br />

یون<br />

یحت<br />

20<br />

والدين تان يا هردو کويکر بوده اند کارتان مثل آب خوردن راه می افتد،‏ و مهم نيست که چقدر در مورد نظريه ی<br />

29<br />

صلح طلبی ، و حتی خود مذهب کويکر،‏ خام و بی اطلاع باشيد.‏<br />

در سويه ی ديگر طيف صلح طلبی،‏ اکراه بزدلانه<br />

در ايرلند شمالی کاتوليک ها و پروتستان ها خود را با به ترتيب با نام های '<br />

در اطلاق نام های دينی به فرقه های معارضه جو را می يابيم.‏<br />

گرايان ' و ‏'وفاداران'‏ ‏[به بريتانيا]‏<br />

30<br />

خوشايندگويی می کنند.‏ اغلب خود واژه ی ‏"مذاهب " را بدل به ‏"اجتماعات"‏ می کنند،‏ همان طور که در پی<br />

اشغاال آمريکايی-انگليسی عراق،‏ از " صلح بين اجتماعات"‏ سخن می گويند تا وخامت جنگ داخلی ميان مسلمانان<br />

شيعه و سنی<br />

را تخفيف بخشند.‏<br />

اين جدال آشکارا مذهبی است.‏ اما در سرتيتر روزنامه ی اينديپندنت<br />

20 مِی<br />

می 2006<br />

خوانيم که آن را<br />

‏"پاکسازی<br />

قومی"‏<br />

توصيف می<br />

کند.‏ ‏"قومی"‏<br />

هم<br />

در اين بافت<br />

نحو ديگر يک<br />

خوشايندگويی به جای ‏"مذهبی"‏ است.‏ آنچه ما در عراق شاهديم پاکسازی مذهبی است.‏ در مورد يوگوسلاوی سابق<br />

نيز چه بسا ‏"پاکسازی قومی"‏ خوشايندگويی به جای ‏"پاکسازی دينی"‏ باشد چرا که صرب های ارتدکس،‏ کروات<br />

کاتوليک و مسلمانان بوسنيايی<br />

مشغول آن پاکسازی ها بودند<br />

[6]<br />

گفتم که رسانه ها و دولت ها به نفع دين تبعيض قائل می شوند [7]. هرجا بحثی درباره ی اخلاقيات جنسی يا<br />

مسائل مربوط به زادوولد در می گيرد،‏ می توانيد شرط ببنديد که رهبران گروه های گوناگون مذهبی در کميته های<br />

بانفوذ عضويت می يابند،‏<br />

يا در ميزگردهای راديويی<br />

يا تلويزي<br />

حاضر می شوند.‏ مقصودم اين نيست که بايد<br />

ورود اين سنخ را منع يا نظراتشان را سانسور کرد.‏ اما چرا جامعه ی ما همواره بايد به درگاه آنها متوسل شود؟<br />

مگر آنها مهارتی قابل قياس با،‏ گيريم،‏ فيلسوفان اخلاق يا وکلای متخصص در امور خانواده يا پزشکان دارند؟<br />

حال به نمونه ی ديگری از مزيت خاص قائل شدن برای دين اشاره کنيم.‏ در<br />

ايالات متحده حکم<br />

21 فوريه<br />

ی 2006 دادگاه عالی<br />

داد که يک فرقه ی مسيحی در نيومکزيکو بايد از شمول قانون ضد مصرف داروهای توهم زا<br />

مستثنا شود،‏ درحالی که همگان ملزم به تبعيت از اين قانون هستند<br />

مؤمنان [8].<br />

32<br />

نوشيدن چای هواسکا،‏ که حاوی داروی توهم زا و غيرقانونی دی متيل تريمپتامين<br />

دهند.‏<br />

31<br />

به اين کليسا معتقداند که فقط با<br />

است،‏ می توانند به درک <strong>خدا</strong><br />

نائل شوند.‏ توجه کنيد که آنها فقط معتقداند که اين دارو درک شان را افزايش می دهد.‏ آنان هيچ شاهدی ارائه نمی<br />

ديگر،‏ از سوی<br />

شواهد بسياری<br />

هست مبنی<br />

مصرف که بر اينکه<br />

شاهدانه<br />

موجب تسکين<br />

حالت تهوع و<br />

ناراحتی سرطانی های تحت شيمی درمانی می شود.‏ اما همان دادگاه عالی در سال 2005 رأی داد که همه ی<br />

بيمارانی که برای مقاصد درمانی از شاهدانه استفاده می کنند مشمول تعقيب قضايی فدرال هستند<br />

در تعداد )<br />

29 .pacifism<br />

30 . euphemism<br />

31 . Centro Espirita Beneficiente Uniao do Vegetal<br />

32 . dimethyltryptamine<br />

www.secularismforiran.com


یست یست یها<br />

یها<br />

21<br />

کمی از ايالت ها که استفاده ی پزشکی از مشتقات شاهدانه قانونی است).‏ دين،‏ مثل هميشه،‏ خال برنده است.‏ تصور<br />

کنيد چه می شود اگر اعضای يک انجمن هنری نزد دادگاه مدعی شوند که ‏"معتقد اند"‏ برای افزايش درک نقاشی<br />

امپرسيوني<br />

يا سورآلي<br />

بايد<br />

داروهای توهم زا مصرف کنند.‏ اما وقتی يک کليسا<br />

نيازی مشابه مطرح می<br />

کند،‏ مورد حمايت عالی ترين دادگاه مملکت واقع می شود.‏ قدرت دين اين چنين به سان يک طلسم ظاهر می شود.‏<br />

هفده سال پيش،‏ من از جمله ی سی وشش نويسنده و هنرمندی بودم که به درخواست مجله ی نيواستيتزمَن مطلبی<br />

در حمايت از نويسنده ی برجسته،‏ سلمان رشدی نگاشتند.‏ آن زمان سلمان رشدی به خاطر نوشتن کتابی گرفتار<br />

فتوای قتل شده بود.‏ من که از ابراز ‏"همدلی"‏ رهبران مسيحی و حتی برخی سکولارهای متنفّذ با مسلمانان به<br />

خاطر ‏"آزردگی"‏ و ‏"رنجش"‏ خشمگين بودم،‏ تمثيل مشابه زير را پيش کشيدم:‏<br />

اگر حاميان آپارتايد می خواستند به نفع خود سخنوری کنند می توانستند مدعی شوند که تداخل نژادی<br />

خلاف دين شان است.‏ به اين ترتيب بخش مهمی از مخالفان آپارتايد دم شان را روی کول شان می<br />

گذاشتند و کنار می رفتند.‏ و فايده ندارد اگر گوييم که اين تمثيل مناسبی نيست زيرا آپارتايد هيچ توجيه<br />

عقلانی ندارد.‏ اسّ‏ و اساس ايمان دينی،‏ و قوّت و جلال آن،‏ همه ناشی از اين است که دين متکی بر<br />

توجيه عقلانی نيست.‏ ما غيرمذهبی ها ناچاريم از باورهايمان دفاع کنيم.‏ اما همين که از يک ديندار<br />

بخواهيد تا ايمان اش را برايتان توجيه کند پايتان را از گليم ‏"آزادی دينی"‏ بيرون نهاده ايد.‏<br />

تايمز<br />

من به ندرت واقعه ای در قرن بيست و يکم ديده ام که ربط اش به اين مطلب بيشتر از اين يکی باشد:‏ لوس آنجلس<br />

10) آوريل (2006<br />

گزارش داد که چندين گروه های مسيحی در دانشگاه های سراسر آمريکا از دانشگاه<br />

هايشان به خاطر وضع مقررات ضدتبعيض،‏ از جمله مقررات منع آزار يا سوءاستفاده از همجنس گرايان،‏ به<br />

دادگاه شکايت کرده اند.‏ يک نمونه ی معروف ديگر،‏ در سال 2004 در اوهايو رخ داد.‏ در آنجا دادگاهی به نفع<br />

حکم داد که نوجوانی به نام جيمز نيکسون حق دارد تی شرتی بپوشد که روی آن نوشته ‏"همجنسگرايی گناه است،‏<br />

اسلام دروغ است،‏ سقط جنين قتل است.‏ بعضی چيزها فقط سياه و سفيد اند!"‏ [10]. مسئولان مدرسه به جيمز<br />

نيکلسون گفته بودند که حق پوشيدن چنين تی شرتی ندارد و والدين اين پسر،‏ مدرسه را به محکمه کشيده بودند.‏ اگر<br />

اين والدين شکايت شان را<br />

بر پايه ی اصل آزادی بيان<br />

مندرج در اصلاحيه ی اول قانون اساسی آمريکا طرح می<br />

کردند می توانستند دعوی معقولی مطرح کنند.‏ اما چنين نکردند:‏ در واقع نمی توانستند چنين کنند زيرا از اصل<br />

آزادی بيان استنباط می شود که اين اصل شامل ‏"بيان نفرت"‏ نيست.‏ اما همين که ثابت شود نفرت منشاء دينی دارد،‏<br />

کفايت می کند تا ديگر نفرت محسوب نشود.‏ لذا،‏ وکلای نيکسون ها به جای اصل آزادی بيان به حق آزادی دين در<br />

قانون اساسی استناد کردند.‏ شکايت اين پرونده<br />

به<br />

که هدفش ‏"پيشبرد جدال های حقوقی در مورد آزاد<br />

ياری<br />

اتحاديه ی حمايت حقوقی آريزونا به ثمر رسيد.‏ اتحاديه ای<br />

مذهبی"‏ است.‏<br />

www.secularismforiran.com


22<br />

هدف کشيش ريک اسکاربرو،‏ حامی کارزار اين قبيل پرونده های مسيحی اين است که برای تبعيض عليه همجنس<br />

گرايان و ديگر گروه ها با استناد به دين توجيه حقوقی بيابد.‏ او اين قبيل تبعيض ها را کارزار حقوق مدنی در قرن<br />

بيست و يکم نام نهادده است:‏ ‏"مسيحيان می خواهند به عنوان حق مسيحی بودن جايگاهی داشته باشند."‏ [11] اگر<br />

اين دسته<br />

بخواهند موضع شان را بر پايه ی اصل آزادی بيان توجيه کنند،‏ حرف شان دشوار به دل کسی می نشيند.‏<br />

اما قضيه به همين جا ختم نمی شود.‏ اينان طرح دعوای حقوقی به منظور<br />

تبعيض قائل شدن عليه همجنس گرايان<br />

را ضد-دعوايی عليه به اصطلاح تبعيض دينی جا می زنند!‏ و ظاهراً‏ قانون هم به اين ترفند احترام می گذارد.‏ با<br />

گفتن اينکه ‏"اگر مرا از توهين به همجنسگرايان باز داريد آزادی عقيده ی مرا زيرپا گذاشته ايد"‏ به جايی نمی<br />

رسيد.‏ اما اگر بگوييد ‏"اين ‏[توهين نکردن]‏ آزادی دينی مرا خدشه دار می کند"‏ کارتان راه می افتد.‏ وقتی خوب<br />

فکر کنيد،‏ فرقی ميان اين دو استدلال می يابيد؟ در اينجا هم دين خال برنده است.‏<br />

اين فصل را با يک بررسی موردی به پايان می رسانم که گويای احترام اغراق آميز جامعه نسبت به دين است.‏ اين<br />

تنوره در فوريه ی سال 2006 زبانه کشيد – اپيزود مسخره ای که ميان کمدی محض و تراژدی محض در نوسان<br />

است.‏ در سپتامبر 2005 روزنامه ی دانمارکی<br />

33<br />

ييلاندز-پُستِن دوازده کاريکاتور از محمد پيامبر چاپ کرد.‏ در<br />

طی سه ماه بعد،‏ گروه های کوچکی از مسلمانان دانمارک با نقشه و تدبير آتش بيار اين معرکه در جهان اسلام<br />

شدند.‏ اين مسلمانان پيرو دو امامی بودند که به عنوان پناهنده به دانمارک آمده بودند<br />

اواخر سال 2005 به همراه<br />

بودند<br />

پرونده ای<br />

.[12]<br />

–<br />

اين دو امام بدخواه در<br />

از دانمارک به مصر سفر کردند.‏ پرونده ای که بعد تکثير و در سراسر<br />

جهان اسلام،‏ به ويژه در اندونزی،‏ پخش شد.‏ اين پرونده حاوی اکاذيبی در مورد به اصطلاح بدرفتاری با مسلمانان<br />

دانمارک و اين دروغ تحريک آميز بود که ييلاندز-پُستن يک روزنامه ی دولتی است.‏ دو امام دانمارکی علاوه بر<br />

آن دوازده کاريکاتور کذايی،‏ سه تصوير ديگر را هم که منبع شان مشکوک بود و مسلماً‏ هيچ ربطی به دانمارک<br />

نداشت ضميمه ی پرونده کرده بودند.‏ برخلاف دوازده کاريکاتور اصلی،‏ اين سه کاريکاتور افزوده حقيقتاً‏ موهن<br />

يا به قول هوچيگران متعصب،‏ هتاکی به چهره ی محمد بودند.‏ يکی از اين سه تصوير که خصوصًا توهين<br />

آميز بود،‏ اصلاً‏ کاريکاتور نبود بلکه يک عکس فَکس شده بود از مردی ريشو بود که نقابی به شکل پوزه ی خوک<br />

زده بود.‏ بعدها معلوم شد که اين تصوير يک مرد فرانسوی است که به ديدن يک مسابقه ی خوک ها در يک بازار<br />

مکاره در<br />

قصبه ای در فرانسه می رود و اثر عکاس خبرگزاری آسوشيتت پرس بوده است[‏‎13‎‏].‏ عکس نه هيچ<br />

ربطی به محمدِ‏ پيامبر داشت و نه دخلی به دانمارک.‏ اما مسلمان غيور،‏ در راهپيمايی تحريک آميزشان در قاهره<br />

هر سه ی اين ارتباط ها را مسلّم انگاشتند<br />

...<br />

و نتيجه غيرقابل پيش بينی نبود.‏<br />

پنج ماه پس از چاپ نخست اين کاريکاتورها،‏ ‏"هتاکی"‏ و ‏"توهين"‏ به دقت دست چين شده به کلاهک انفجاری اش<br />

رسيد.‏ تظاهر کنندگان در پاکستان و هندوستان پرچم دانمارک را آتش زدند ‏(معلوم نيست اين پرچم را از کجا گير<br />

33 . Jyllands-Posten<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

یها<br />

23<br />

آورده بودند؟)‏ و درخواست های هيستريک برای عذرخواهی دولت دانمارک از همه جا سر برآورد.‏ ‏(عذرخواهی<br />

برای چه؟ دولت دانمارک که نه کاريکاتورها را کشيده بود و نه چاپ کرده بود.‏ تنها گناه دانمارکی ها اين بود که<br />

در کشورشان آزادی مطبوعات هست،‏ چيزی که نزد مردم بسياری از بلاد اسلامی به سختی قابل درک است.)‏<br />

روزنامه هايی در نروژ،‏ آلمان،‏ فرانسه و حتی ايالات متحده اين کاريکاتورها را به عنوان اعلام همبستگی با<br />

ييلاندز-‏ پُستن چاپ کردند ‏(اما مطبوعات بريتانيا به نحوی انگشت نما چنين نکردند).‏ اين هم به آتش فتنه افزود.‏<br />

سفارت خانه ها و کنسولگری<br />

دانمارک های<br />

درب و<br />

داغان شدند،‏ کالاهای<br />

دانمارکی<br />

تحريم شدند،‏ شهروندان<br />

دانمارکی،‏ و به طور کلی غربيان،‏ مورد تهديد فيزيکی قرار گرفتند؛ کليساهای مسيحی پاکستان که اصلاً‏ هيچ<br />

دانمارک با ارتباطی<br />

يا اروپا<br />

ی طعمه نداشتند،‏<br />

کنسولگری ايتاليا در بنغازی،‏ نُه نفر کشته شدند.‏<br />

چيز ضوضاء پرست اند [14].<br />

حريق شدند.‏<br />

آشوبگران ی حمله در طی<br />

ليبيايی<br />

و آتش زدن<br />

34<br />

همان طور که جرمين گرير نوشت،‏ اين مردمان بيش از هر<br />

يک امام پاکستانی جايزه ای يک ميليون دلاری برای سر ‏"کاريکاتورست دانمارکی"‏ تعيين کرد<br />

– ظاهرا<br />

او نمی<br />

دانسته که آنها دوازده کاريکاتوريست مختلف بودند نه يکی،‏ و به احتمال قريب به يقين نمی دانسته که سه تا از<br />

توهين آميزترين تصاوير اين مجموعه هرگز در دانمارک منتشر نشده اند<br />

)<br />

و در ضمن،‏ معلوم نيست اين يک<br />

ميليون قرار است از کجا تأمين شود؟).‏ در نيجريه،‏ مسلمانان معترض به کاريکاتورهای دانمارکی چندين کلي<br />

مسيحيان را آتش زدند،‏ و در خيابان ها با قمه به جان مسيحيان<br />

‏(نيجريه ای های سياه پوست)‏ افتادند.‏<br />

يک مسيحی<br />

را داخل يک تيوپ لاستيکی گذاشتند،‏ آن تيوپ را پر از نفت کردند و آتش زدند.‏ در بريتانيا عکس تظاهرکنندگانی<br />

برداشته شد که بر پلاکاردهايشان نوشته بودند<br />

"<br />

کسانی که را که به اسلام توهين می کنند سلاخی کنيد"،‏ ‏"مسخره<br />

کنندگان اسلام را قصابی کنيد"،‏ ‏"اروپا تاوانش را می پردازد:‏ نابودی نزديک است"‏ و،‏ ظاهراً‏ بدون اينکه طعن و<br />

کنايه ای در کار باشد،‏ نوشته بودند:‏ ‏"سر کسانی که می گويند اسلام دين خشنی است قطع بايد گردد."‏<br />

در پس اين وقايع،‏ اَندرو مولر روزنامه نگار مصاحبه هايی با سِر اقبال سکرانی،‏ يک شيخ ‏"ميانه رو"‏ مسلمان،‏<br />

انجام داد.‏ ممکن است اين جناب با استانداردهای امروزی مسلمانان ميانه رو باشد،‏ اما در مصاحبه اش با اندرو<br />

مولر هنوز پايبند سخنی بود که زمان صدور فتوای قتل سلمان رشدی گفت:‏ ‏"شايد مجازات مرگ برای او زيادی<br />

سهل و ساده باشد"‏<br />

–<br />

اين موضع که در تقابل با منش رهبر سابق مسلمانان بريتانيا،‏ زنده ياد دکتر ذکی بَدَوی،‏<br />

فضاحت بار جلوه می کرد چرا که دکتر بدوی به سلمان رشدی پيشنهاد داده بود که در خانه ی او پناه بگيرد.‏<br />

سکرانی به مولر گفت که چقدر دلمشغول کاريکاتورهای دانمارکی بوده است.‏ مولر هم دلمشغول بود،‏ اما به دليلی<br />

متفاوت:‏ ‏"من نگران بودم که واکنش مضحک و نامتناسب در قبال چند طرح بی مزه در يک روزنامه ی گمنام<br />

دانمارکی می تواند مؤيد اين باشد که<br />

بريتانيايی<br />

...<br />

اسلام و غرب اصولاً‏ آشتی ناپذير اند."‏ از سوی ديگر،‏ سکرانی روزنامه<br />

را به خاطر چاپ نکردن کاريکاتورها تحسين می کرد،‏ اما مولر نظر<br />

غالب نشريات<br />

ها بريتانيايی<br />

34<br />

. Greer Germaine نويسنده و فمينيست انگليسی،‏ زاده ی استراليا،‏ که برای آزادی جنسی زنان تلاش کرده است.‏ م<br />

www.secularismforiran.com


24<br />

را ابراز کرد که<br />

]"<br />

تجديد چاپ نکردن کاريکاتورها]‏ بيش از آنکه ناشی از حساسيت نسبت به ناخشنودی مسلمين<br />

باشد،‏ برای پرهيز از خرد شدن شيشه هايشان بود."‏<br />

سکرانی توضيح می دهد که ‏"حرمت شخص رسول االله،‏ صل االله علی و سلّم،‏ در عالم اسلام آن قدر عميق است که<br />

حبّ‏ او به کلام نمی آيد.‏ اين حبّ‏ نبی،‏ ماورای محبت به والدين شما،‏ معشوقه ها يا کودکان تان است.‏ حبّ‏ نبی جزء<br />

ايمان است.‏ يک حکم اسلامی هم هست که مطابق آن کشيدن تصوير پيامبر حرام است."‏ چنان که مولر متوجه شده،‏<br />

اين نگرش فرض را بر اين می گذارد که:‏<br />

ارزش های اسلام برتر از همه ی ارزش های ديگر است – چيزی که هر مسلمانی قبول دارد.‏ مانند<br />

مؤمنان به هر دين ديگر،‏ که معتقدند دين شان تنها راه رستگاری،‏ درستی و روشنايی است.‏ اگر مردم<br />

می خواهند يک پيامبر قرن هفتمی را بيش از خانواده شان دوست بدارند،‏ به خودشان مربوط است،‏ اما<br />

بقيه مجبور نيستند که اين شريعت را جدی بگيرند...‏<br />

البته اگر اين شريعت را جدی نگيريد و احترامات فائقه را به جا نياوريد،‏ مورد تهديد فيزيکی قرار می گيريد،‏ تهديد<br />

در ابعادی که پس از قرون وسطا هيچ دين ديگری بدان مبادرت نکرده است.‏ دشوار بتوان برای اين پرسش که اين<br />

قدر خشونت چه لزومی دارد پاسخی يافت.‏ چنان که،‏ به قول مولر ‏"اگر حق با اين دلقک ها باشد،‏ کاريکاتوريست<br />

ها در هر صورت به جهنم می روند – اين طور نيست؟ در اين حين،‏ اگر می خواهيد از توهين و هتاکی به خود<br />

مسلمانان انگشت حيرت بگزيد،‏ گزارش های عفو بين الملل درباره ی سوريه و عربستان سعودی را بخوانيد."‏<br />

بسياری متوجه اين نکته شده اند که ميان واکنش هيستريک مسلمانان که مصرانه<br />

به خود تلقی می کنند و<br />

کاريکاتورهای محمد را ‏"توهين"‏<br />

کاريکاتورهای کليشه ای ضديهودی که به راحتی در رسانه های عربی به چاپ می رسد<br />

تعارضی هست.‏ در پاکستان،‏ يک عکاس در طی يک تظاهرات عليه کاريکاتورهای دانمارکی،‏ عکس زنی را<br />

گرفت که بر پلاکاردش نوشته بود ‏"رحمت <strong>خدا</strong> بر هيتلر".‏<br />

روزنامه های محترم ليبرال در واکنش به اين پديده ی ديوانه وار،‏<br />

خشونت را تقبيح کردند و درباب آزادی بيان<br />

موعظه کردند.‏ اما در همان حين ‏"احترام"‏ و ‏"همدلی"‏ خود را به خاطر ‏"توهين"‏ عميق و ‏"جريحه دار شدن"‏<br />

احساسات و ‏"رنجش"‏ مسلمان نيز ابراز داشتند.‏ به خاطر داشته باشيد که ‏"جريحه"‏ و ‏"رنجش"‏ مذکور ناشی از<br />

اعمال خشونت يا درد کشيدن واقعی هيچ کس نبوده است:‏ چيزی نبوده جز لکه های مرکب بر روزنامه ای که اگر<br />

برای افروختن آتش فتنه به عمد عَلَم نمی شد،‏ در خارج از دانمارک کسی اسمش را هم نمی شنيد.‏<br />

www.secularismforiran.com


25<br />

من موافق رنجاندن<br />

يا آزردن هيچ کس صرفاً‏ به قصد رنجاندن او نيستم.‏<br />

تشويش من و دلنگرانی<br />

از امتيازات<br />

نامتناسبی است که در جوامع سکولار ما به مذهب اعطا می شود.‏ همه ی سياستمداران بايد به کاريکاتورهای<br />

تمسخرآميز از چهره هايشان عادت کنند،‏ و هيچ کس در دفاع از آنها دست به شورش نمی زند.‏ اما دين چه طرفه<br />

ای است که آن را سزاوار احترام استثنايی می سازد؟ به قول اچ.‏ لا<br />

.<br />

35<br />

مِنکِن : " ما بايد به دين اطرافيان مان احترام<br />

بگذاريم،‏ اما فقط بدان معنا و تا آن حد که به نظر شان در مورد زيبايی همسر و هوشمندی کودکان شان احترام می<br />

گذاريم."‏<br />

در پرتو اين استنباط نامتوازن درباره ی احترام به دين است که من اين کتاب را عذر می نهم.‏ من عربده نمی کشم<br />

تا کسی را برنجانم،‏ اما بنا هم ندارم تا دستکش مخصوص بپوشم و در حمل دين ملاحظه ای بيش از ملاحظه ی<br />

امور ديگر به خرج دهم.‏<br />

H.L. Mencken .<br />

35<br />

داشت.م<br />

روزنامه نگار و طنزپرداز و منتقد جنجالی آمريکايی،‏ که نقش مهم در شکل دهی رمان دهه ی 1920 آمريکا<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

یست<br />

ی ا<br />

یوف<br />

ی ب<br />

یعن<br />

یسا<br />

یسا<br />

26<br />

فصل 2<br />

فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong><br />

دين يک دوران،‏ تفريح ادبیِ‏ دوران بعدی است.‏<br />

رالف والدو اِمِرسان<br />

می توان گفت <strong>خدا</strong>يی که در ‏[انجيل]‏ عهد قديم توصيف شده نامطبوع ترين شخصيت داستانی دنيا است:‏ حسود است<br />

و به حسادت خود افتخار می کند؛ هيولای<br />

انصافِ‏ کوردلی است؛ انتقامجوی خونخواری است که پاکسازی<br />

قومی می کند؛ زن ستيز است و از همجنس گرايان نفرت دارد؛ کودک کشی و نسل کشی و پسرکشی می کند؛<br />

قدرت پرستی است که طاعون می فرستد؛ سادومازوخي<br />

در مکتب او بار آيند ممکن است تا پايان عمر گرفتار خوف او شوند.‏ آدم ساده<br />

است بدنهاد و بالهوس و ستمکار.‏ کسانی که از کودکی<br />

که بخت مبرا بودن از آئين يهوه<br />

را داشته می تواند چشم انداز روشن تری داشته باشد.‏ راندولف،‏ پسر وينستون چرچيل قصد داشت از متون مقدس<br />

بی خبر بماند،‏ تا اينکه همراه با اِوِلين واو و يک برادر افسر او به يک مأموريت جنگی فرستاده شد.‏ آنها برای<br />

ساکت کردن او بيهوده کوشيدند تا با او شرط ببندند که در ظرف دو هفته تمام انجيل را بخواند:‏ ‏"بدبختانه به نتيجه<br />

ی مطلوبمان نرسيديم.‏ او قبلاً‏ هرگز انجيل نخوانده بود و به طرز زننده ی از خواندن آن تحريک شده بود؛ او مدام<br />

با صدای بلند سؤال می کرد ‏"شرط می بندم شما نمی دانستيد که اين مزخرفات را در انجيل نوشته...‏ " يا فقط بر<br />

پهلوی خود می زد و قهقهه سر می داد ‏"<strong>خدا</strong>يا،‏ عجب <strong>خدا</strong>ی گُهی!"‏ [16] تامس جفرسون – که آدم فرهيخته تری<br />

بود – هم نظر مشابهی داشت:‏ ‏"<strong>خدا</strong>ی مسيحی شخصيت مخ<br />

است."‏<br />

دارد – ستمگر،‏ انتقام جو،‏ بالهوس و بی انصاف<br />

اما حمله به چنين هدف سهل و ساده ای<br />

ي يهوه،‏ يا بدل مسيحی بی رمق آن ‏"عي<br />

شخصيت<br />

تهوع آورتر از<br />

انصافی است.‏ قوت و ضعف <strong>خدا</strong> را نبايد با ضعيف ترين محک آن<br />

مهربانِ‏ فروتنِ‏ نجيب"‏ سنجيد.‏ ‏(برای رعايت انصاف بايد گفت که<br />

شيربرنجی مسيح بيشتر محصول پيروان او در عصر ويکتورياست تا عي<br />

ميسيز کلام<br />

افتاده،‏ مطيع و نيک باشند"؟<br />

(<br />

سی.ا ف ‏.الکساندر می<br />

که گفت يافت توان<br />

‏"کودکان مسيحی<br />

واقعی.‏<br />

بايد همگی<br />

آيا سخنی با رقّت<br />

مسيح مانند<br />

من کاری ندارم که ويژگی های خاص يهوه،‏ يا عيسی يا االله،‏ يا <strong>خدا</strong>ی هر دين ديگر،‏<br />

مثل بَعل،‏ زئوس يا ووتان چيست.‏ در عوض،‏ فرضه ی وجود <strong>خدا</strong> را به به نحوی قابل دفاع تر مطرح می کنم:‏<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یپل<br />

یعن<br />

یست<br />

یها<br />

یات<br />

27<br />

36<br />

يک هوش فراانسانی و فراطبيعی وجود دارد که جهان را و هر چه در آن است،‏ از جمله ما انسان ها را،‏<br />

از<br />

روی قصد طرح کرده و آفريده است.‏ در اين کتاب،‏ من از ديدگاه خلاف اين فرضيه دفاع می کنم:‏ هر هوش<br />

آفريننده ای که پيچيدگی کافی برای آفرينندگی داشته باشد،‏ فقط می تواند محصول يک فرآيند پيوسته ی تکامل<br />

تدريجی باشد.‏ چون هوش های آفريننده در جهان تکامل يافته اند،‏ ناگزير وجودشان مقدم بر وجود خود جهان<br />

نيست،‏ و لذا نمی توانند مسئول طراحی جهان قلمداد شوند.‏ به اين معنا،‏ <strong>خدا</strong> يک پندار است؛ و چنان که در فصل<br />

بعد نشان خواهيم داد،‏ پنداری است مهلک.‏<br />

چون<br />

فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> همواره بر پايه ی سنت های محلیِ‏ وحی به افراد است و نه بر پايه ی شواهد،‏ جای<br />

شگفتی نيست که روايت های بسيار گوناگونی دارد.‏ مورخان دين پيشرفتی را در اين روايت ها ذکر می کنند که از<br />

37<br />

جاندارانگاری ‏[انيميسم]‏ قبيله ای،‏ به چند<strong>خدا</strong>باوری ]<br />

39<br />

اسکانديناوی ، تا تک <strong>خدا</strong>باوری ‏[مونوتئيسم ، توحيد]‏ يهوديت و مشتقاتش ي<br />

38<br />

تئيسم [ مانند اديان يونانيان و روميان و اقوام باستانی<br />

مسيحيت و اسلام امتداد می يابد.‏<br />

چند<strong>خدا</strong>باوری<br />

معلوم نيست که چرا بايد گذار از چند<strong>خدا</strong>باوری به تک <strong>خدا</strong>باوری را پيشرفتی تعالی بخش بديهی محسوب کرد.‏ اما<br />

با شوخ طبعی وافر می توان حدس زد که اگر سير اين پيشرفت ادامه يابد سرانجام آخرين <strong>خدا</strong>ی باقيمانده هم کنار<br />

گذاشته می شود و به بي<strong>خدا</strong>يی می رسيم<br />

مطرح می کند.‏<br />

40<br />

– همان فرضی که ابن ورّاق ‏(نويسنده ی کتاب چرا مسلمان نيستم؟<br />

دائرة المعارف کاتوليک به يک ضربت قلم چند<strong>خدا</strong>باوری و بي<strong>خدا</strong>يی را رد می کند:‏ " بي<strong>خدا</strong>يی<br />

رسمی،‏ دُگمی متناقض است،‏ و هرگز در عمل نتوانسته نظر مساعد تعداد قابل توجهی از آدميان را جلب کند.‏ همين<br />

طور چند<strong>خدا</strong>باوری ، که گرچه به راحتی در تصور عامه می گنجد،‏ اما هرگز نمی تواند رضايت خاطر يک<br />

فيلسوف را جلب کند."‏ [17]<br />

تک <strong>خدا</strong>باوری شوني<br />

تا همين اواخر در قانون مؤسسات خيريه ی انگلستان و اسکاتلند مندرج بود،‏ و خيريه<br />

وابسته به اديان چند<strong>خدا</strong>يی را از شمول تخفيف های مالي<br />

محروم می کرد،‏ اما به مؤسسات خيريه ای که<br />

اديان تک <strong>خدا</strong>يی را تبليغ می کردند حال اساسی می داد و از بازرسی های سختگيرانه ی مصارف وجوه خيريه،‏<br />

که بايسته ی يک دولت سکولار است،‏ چشم می پوشيد.‏ آن زمان آرزو داشتم می توانستم عضو محترمی از باهماد<br />

36 . intelligence<br />

37 . animism<br />

38 . polytheisms<br />

39 . monotheism<br />

40 . Ibn Warraq, author of ‘Why I am not a Muslim’<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

ي(‏<br />

یات<br />

یوا<br />

یعن<br />

یعن<br />

یات<br />

28<br />

هندوان بريتانيا را وادارم تا پا پيش بگذارد و عليه اين تبعيض متفرعنانه در قبال چند<strong>خدا</strong>باوری ، کارزاری مدنی<br />

راه بياندازد.‏<br />

البته،‏ بسی بهتر آن است<br />

ثمرات عظيمی دارد،‏ به ويژه در آمريکا که<br />

که دولت همه ی تخفيف های مالي<br />

مبلغ پول های فارغ از مالي<br />

جهت حمايت ازمذاهب را کنار بگذارد.‏ اين کار<br />

که کليساها به جيب می زنند و صرف<br />

41<br />

فربه تر کردن تله ونجليست های پولدار می کنند سر به آسمان می زند.‏ واعظی به نام اورال رابرتز زمانی در<br />

تلويزيون اعلام کرد که اگر در راه <strong>خدا</strong> 8 ميليون ندهيد خودم را می کشم.‏ باورکردنی نيست،‏ ولی کلک اش قشنگ<br />

گرفت،‏ معاف از ماليات ! امورات رابرتز هنوز به خوبی می گذرد می گردد،‏ امورات ‏'دانشگاه اورال رابرتز'‏ در<br />

توسلای اوکلاهاما هم به هکذا.‏ ساختمان اين دانشگاه 250 ميليون دلار خرج برداشته،‏ که تمامش از عطايای الاهی<br />

خود <strong>خدا</strong> تأمين شده<br />

که فرموده است:‏ ‏"دانشجويان را چنان بار آور که به ندای من گوش جان سپارند،‏ به آنجا روند<br />

که نور من کم فروغ است،‏ جايی که ندای مرا دشوار نيوشند،‏ و شفای مرا نشناسند،‏ حتی دورترين جای زمين باشد.‏<br />

تلاش آنان از تو فراتر می رود،‏ و من چنين خشنود می گردم."‏<br />

وقتی خود را به جای يک مبلغ هندو می گذارم،‏ می بينم بايد پند ‏"اگر نمی توانی حريف را شکست دهی،‏ به او<br />

بپيوند"‏ را آويزه ی گوش کنم.‏ و بگويم چند<strong>خدا</strong>باوری من در حقيقت چند<strong>خدا</strong>باوری نيست بلکه تک <strong>خدا</strong>باوری در<br />

جامه ی مبدَل است.‏ فقط يک <strong>خدا</strong> وجود دارد که همان براهمای خالق ، ويشنوی محافظ ، شي<br />

مخرّب،‏ و<br />

<strong>خدا</strong>يگان زن ساراساواتی،‏ لاکسمی و پارواتی ‏(همسران براهما،‏ ويشنو و شيوا)،‏ گانِش <strong>خدا</strong>ی پيلتن،‏ و چند صد<br />

<strong>خدا</strong>ی ديگر است که همگی بروزات يا تجسّدات پروردگار يکتا هستند.‏<br />

مسيحيان بايد از اين سفسطه بازی خوشنود شوند.‏ چرا که<br />

در قرون وسطا جوی های مُرَکب،‏ اگر نگوييم<br />

خون،‏<br />

هدر داده اند تا ‏"راز"‏ تثليث را تشريح کنند،‏ و انحرافاتی مانند شرک آريوسی را سرکوب کنند.‏ آريوس اسکندرانی،‏<br />

در قرن چهارم ميلادی منکر اين شد که عيسی و <strong>خدا</strong><br />

بپرسيد،‏ حالا اين اصلاً‏ ي<br />

42<br />

هم-جوهر<br />

از جوهر يا ذات واحد)‏ بوده باشد.‏ شايد<br />

چی؟ ‏"جوهر"‏ چيست؟ معنای ‏"ذات"‏ دقيقاً‏ چيست؟ تنها پاسخ معقول اين است که<br />

‏"تقريباً‏ هيچ".‏ با اين حال اين مجادله عالم مسيحی را برای يک قرن دوپاره کرد،‏ و امپراتور کنستانتين فرمان داد<br />

که همه ی نسخه های کتاب آريوس را بسوزانند.‏<br />

43<br />

الاهيات همواره چنين بوده است.‏<br />

جهان مسيحی بر سر مهملات دچار تفرقه و شقاق شد<br />

شيوه ی –<br />

آيا يک <strong>خدا</strong> داريم در سه جزء يا سه <strong>خدا</strong> در يک جزء؟ دائرة المعارف کاتوليک موضوع را در خلال يک شاهکار<br />

استدلال الاهي<br />

برايمان روش می کند:‏<br />

42 . consubstantial<br />

43 . theology<br />

41<br />

. televangelist کنايه ايست به اوانجليست هايی که مدام در تلويزيون به وعظ و تبليغ مشغول اند.‏ م<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

یها<br />

29<br />

در وحدتِ‏ جوهر الوهيت،‏ سه شخص است،‏ پدر،‏ پسر و روح القدس.‏ اين سه شخص حقيقتاً‏ از هم<br />

متمايز هستند.‏<br />

<strong>خدا</strong> نيست بلکه يک <strong>خدا</strong>ست."‏<br />

لذا به حکم فتوای آثانازيايی : ‏"پدر <strong>خدا</strong>ست،‏ پسر <strong>خدا</strong>ست،‏ روح القدس <strong>خدا</strong>ست،‏ لکن سه<br />

انگار قضيه روشن نشده باشد،‏ که دائرة المعارف مذکور در ادامه از قديس گريگوری معجزه گر،‏ الاهيدان قرن<br />

سوم هم نقل می کند که:‏<br />

لذا در تثليث هيچ مخلوقی نيست،‏ هيچ يک معلول ديگری نيست:‏ هيچ کدام بر بقيه افزوده نشده که گويی<br />

پيش تر موجود نبوده بلکه سپس تر وارد شده باشد:‏ لذا نه پدر هرگز بدون پسر بوده،‏ نه پسر بدون روح<br />

القدس:‏ و اين تثليث مقدس تا ابد باقی و لايتغير است.‏<br />

ی نمونه<br />

معجزه گری جناب قديس گريگوری،‏ هرچه که بوده باشد،‏ نمی توانسته وضوح صادقانه ی کلام بوده باشد.‏ کلام او<br />

شاخص مغلق گويی<br />

مطلوب الاهيون است.‏<br />

– اين الاهيات<br />

انسانی – از قرن هجدهم به بعد هيچ تکانی نخورده است.‏ تامس جفرسون می گفت<br />

"<br />

بر خلاف علم و ديگر شاخه های معارف<br />

استهزا تنها سلاحی است که<br />

در برابر مغلق گويی کارآيی دارد.‏ برای بررسی عقلانی ايده ها ، آن ايده ها بايد روشن و متمايز باشند؛ و تاکنون<br />

هيچ کس ايده ی روشنی درباره ی تثليث پيش ننهاده است.‏ هرچه بوده اجّی مجّی شارلاتان هايی بوده که خود را<br />

مبلغان عيسی خوانده اند."‏ و اين سخن جفرسون هم مثل اغلب سخنانش درست است.‏<br />

نکته ی ديگری که نمی توانم از ذکر آن خودداری کنم،‏ اعتماد به نفس متفرعنانه ی اصحاب دين است.‏ آنان<br />

جزئيات ريز اموری را ذکر می کنند که نه هيچ شاهدی برايشان می آورند و نه شاهد آوردن در موردشان مقدور<br />

است.‏ چه بسا همين واقعيت که هيچ شاهدی برای رد يا تأييد نظرات الاهي<br />

در کار نيست،‏ موجب خصومت حاد<br />

الاهيون با کسانی می شود که نظراتشان اندکی ديگرگونه باشد.‏ اين نکته خصوصاً‏ در مورد آموزه ی تثليث بارز<br />

است.‏<br />

جفرسون در نقد خود به کالوينيسم استهزايش را نثار آموزه ای کرد که،‏ به قول او،‏ ‏"سه <strong>خدا</strong> هست".‏ اما شاخه ای<br />

از مسيحيت که بيشتر با چند<strong>خدا</strong>باوری لاس می زند و آن را با <strong>خدا</strong>يگان بيشتر متورم می سازد مذهب کاتوليک<br />

است.‏ کاتوليک ها مريم باکره را هم به تثليث افزوده اند.‏ مريم کاتوليکی ‏"ملکه ی بهشت"‏ است،‏ الاهه ايست که از<br />

<strong>خدا</strong>يگانی فقط اسم آن را کم دارد.‏ مريم کسی است که در حين عبادت درست پشت سر <strong>خدا</strong> قرار دارد.‏ پرستشگاه<br />

کاتوليکی هم انباشته از لشکر قديسانی است که اگر <strong>خدا</strong>يچه نباشند،‏ با قدرت مداخله و تشفّی شان در حيطه ی<br />

تخصصی خود کاملاً‏ نقش <strong>خدا</strong>يگانی دارند.‏ انجمن کاتوليک ها برای تسهيل امور مؤمنان فهرستی از<br />

قديس 5120<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

یها<br />

ی ا<br />

ی ب<br />

30<br />

همراه با زمينه های تخصصی شان تهيه کرده است؛<br />

تجاوز،‏ بی اشتهايی،‏ اسلحه فروشی،‏ نعلبندی،‏ شکسته بندی،‏ بمب سازی،‏ و<br />

از جمله قديسانِ‏ متخصص در امور:‏ دردهای شکمی،‏ قربانيان<br />

44<br />

مشکلات تخلّی.‏ سرود<br />

کُر فرشتگان<br />

ميزبان را هم فراموش نکنيم که در نُه مرحله تنظيم شده است:‏ سرافيان،‏ کروبيان،‏ سريرها،‏ سروران،‏ فضايل،‏<br />

قدرت ها،‏ قلمروها،‏ سرفرشتگان ‏(رؤسای تمام ميزبانان)‏ و آن فرشتگان ساده ی قديمی،‏ از جمله نزديک ترين<br />

رفيق ما،‏ فرشته ی نگهبان که هميشه ما را می پايد.‏<br />

گيرايی اسطوره شناسی کاتوليک برای من،‏ کمتر به خاطر<br />

هنر نازل آن،‏ و بيشتر به سبب لاقيدی سبکسرانه ای است که آئين کاتوليک در شاخ و برگ دادن به جزئي<br />

که خود بی مهابا ابداع کرده است.‏<br />

دارد<br />

ما"‏<br />

پاپ ژان پل دوم بيش از همه ی اسلاف اش در طی قرون و اعصار قديس کشف کرد.‏ در ضمن او علاقه ی<br />

خاصی به مريم باکره داشت.‏ شوق چند<strong>خدا</strong>انگارانه ی وافر او هنگامی آشکارا بروز کرد که در سال<br />

از يک ترور نافرجام جان به در برد،‏ و نجات خود را مديون دخالت<br />

1981 در رُم<br />

45<br />

‏"بانوی فاتيمايی ما"‏ دانست و فرمود:‏ ‏"يک<br />

دست مادرانه گلوله را هدايت کرد."‏ برخی پرسيدند که که پس چرا آن مادر مهربان کاری نکرد که گلوله اصلاً‏ به<br />

حضرت پاپ نخورد.‏ عده ی ديگری گفتند که شايد آن تيم پزشکی<br />

است.‏ بوده<br />

که شش ساعت مشغول جراحی پاپ بودند هم<br />

مستحق قدری لطف باشند؛ اما چه بسا دستان آنها هم توسط آن دست مادرانه هدايت شده باشد.‏ نکته ی مربوط به<br />

مطلب ما اين است که به نظر پاپ نه فقط ‏"بانوی ما"‏ گلوله را هدايت کرده،‏ بلکه آن بانو مشخصاً‏ ‏"بانوی فاتيمايی<br />

ظاهراً‏ قديسه<br />

ديگرمثل بانوی<br />

مجوگوری<br />

ما،‏ بانوی<br />

آکتيايی<br />

گراباندالی ما و بانوی ناکی ما در آن موقع مشغول مأموريت های ديگری بوده اند.‏<br />

ما،‏ بانوی<br />

زيتونی<br />

ما،‏ بانوی<br />

اقوام ديگر مانند يونانيان،‏ روميان،‏ و وايکينگ ها چگونه اين قبيل معماهای چند<strong>خدا</strong>باوری را حل می کردند؟ آيا<br />

ونوس نام ديگر آفروديته بود،‏ يا اين دو الاهه های جداگانه ی برای عشق بودند؟ آيا ثور با چکش اش ظهوری از<br />

والتون بود،‏ يا <strong>خدا</strong>يی جداگانه<br />

ميان<br />

بود؟ برای کی مهم است؟ زندگی کوتاه تر از آن است که آن را برای تمايز نهادن<br />

يک وهم از اوهام فراوان ديگر صرف کنيم.‏ من بحث از چند<strong>خدا</strong>باوری را به اين سبب گشودم که متهم به<br />

غفلت از آن نشوم،‏ و چيز بيشتری در اين باب نخواهم گفت.‏ من همه ی <strong>خدا</strong>يگان را،‏ چه چندگانه باشند و چه يگانه،‏<br />

به سادگی ‏"<strong>خدا</strong>"‏ می خوانم.‏ همچنين به ملاحظه ی اينکه <strong>خدا</strong>ی ابراهيمی<br />

رَجُل فحولی است ‏(به بيان ملايم)،‏ همين<br />

برايش ضماير مذکر را به کار می برم.‏ الاهيدانان پيشرفته تر مدعی می شوند که <strong>خدا</strong> فاقد جنسيت است،‏ در حالی<br />

که الاهيدانان فمينيست چاره ی جبران<br />

عدالتی های تاريخی را در مؤنث شمردن <strong>خدا</strong> می دانند.‏ اما آخر يک زن<br />

ناموجود چه فرقی با يک مرد ناموجود دارد؟ ظاهرا در تلاقيگاه غيرواقعی و اُشکولانه ی فمنيسم و الاهيات،‏ وجود<br />

خصيصه ای کم فروغ تر از جنسيت است.‏<br />

b و a<br />

.<br />

44<br />

تمام اين موارد از فهرست مذکور با حرف<br />

رود.م<br />

شروع می شوند و مؤلف خاطرنشان می کند که نمی خواهد از حرف b فراتر<br />

45 . Our Lady of Fatima<br />

www.secularismforiran.com


31<br />

توجه دارم که می توان منتقدان دين را متهم کرد که از غنای زاينده ی سنت ها و جهان بينی هايی که دين خوانده<br />

می شوند چشم می پوشند.‏<br />

46<br />

آثار عالمانه ی مردم شناسی،‏ از شاخه ی طلايی سِر جيمز فريز گرفته،‏ تا تبيين دين<br />

48<br />

47<br />

پاسکال بوير ، يا به <strong>خدا</strong> توکل می کنيم اسکات آتران ، به طرزی سرگرم کننده پديده شناسی غريب خرافات و<br />

مناسک را مستند کرده اند.‏ چنين کتاب هايی را بخوانيد تا از غنای ساده لوحی بشر شگفت زده شويد.‏<br />

اما هدف اين کتاب شرح خرافات نيست.‏ من همه نوع فراطبيعت گرايی را تقبيح می کنم،‏ و مؤثرترين شيوه ی اين<br />

کار تمرکز بر نوعی فراطبعيت گرايی است که نزد خوانندگانم شناخته شده تر است<br />

–<br />

نوعی که بيش ازهمه جوامع<br />

ما را تهديد می کند.‏ اغلب کسانی که کتاب مرا می خوانند در سنت يکی از اين سه دين ‏"بزرگ"‏ تک <strong>خدا</strong>يی<br />

پرورش يافته اند<br />

خاندان خود را<br />

49<br />

‏(البته اگر مورمونيسم را هم حساب کنيد می شود چهار تا).‏<br />

همه ی اين اديان ، ابراهيم را بزر ‏ِگ<br />

می دانند،‏ و خوب است در ادامه ی کتاب،‏ اين خاندانِ‏ از سنت ها را مد نظر داشته باشيم.‏<br />

در اين جا هم مثل هميشه خوب است که در برابر ايرادی که ناگزير به اين کتاب خواهند گرفت پيش دستی کنيم.‏<br />

خواهند گفت ‏"<strong>خدا</strong>يی را که داوکينز قبول ندارد من هم قبول ندارم.‏ من هم اعتقاد ندارم که پيرمردی با ريش سفيد<br />

دراز در آسمان نشسته باشد."‏<br />

– اين<br />

ايراد مانند آمدن شب در پس روز،‏ قطعاً‏ پيش می آيد.‏ علم کردن چنين مردی<br />

به عنوان <strong>خدا</strong> يک جور حواس پرت کنی نامربوط است و به قدر درازی ريش اين مرد،‏ ملالت بار.‏ درواقع،‏ حواس<br />

پرت کنی اين ايراد از نامربوطی آن بدتر است.‏ ايرادگير،‏ سفاهت اين ايده را مطرح می کند تا توجه ما را از اين<br />

حقيقت منحرف کند که سفاهت <strong>خدا</strong>ی خودش هم دست کمی از سفاهت اين ايده ندارد.‏ می دانم که شما اعتقادی به<br />

پيرمرد ريشويی که بر فراز ابرها نشسته نداريد،‏ پس بگذاريد بيش از اين وقت مان را تلف نکنيم.‏ حمله ی من<br />

متوجه هيچ روايت خاصی از <strong>خدا</strong> يا <strong>خدا</strong>يان نيست.‏ هدف حمله ی من <strong>خدا</strong>،‏ همه ی <strong>خدا</strong>يگان و تک تک امور<br />

فراطبيعی است،‏ هرجا و هرگاه و هرگونه که می خواهند باشد.‏<br />

46 . Sir James Frazer<br />

47 . Pascal Boyer<br />

48 . Scot Atran<br />

49<br />

.<br />

خانواده ای از چندين فرقه ی مسيحی که ريشه در تعاليم جوزف اسميت در حوالی سال 1830 در آمريکا دارند.‏<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

یان<br />

32<br />

تک <strong>خدا</strong>باوری<br />

آن شرّ‏ بزرگ ناگفتی که در بطن فرهنگ ما لانه کرده تک <strong>خدا</strong>باوری است.‏<br />

از يک متن دوران بربريت برنز،‏ به نام عهد عتيق،‏ سه دين غيرانسانی يهوديت،‏ مسيحيت<br />

و اسلام<br />

نشأت گرفته اند.‏ اينها ادي<br />

آسمانی هستند.‏<br />

پدرسالار–‏ <strong>خدا</strong>يشان يک پدر قادر متعال است<br />

–<br />

به معنای دقيق<br />

<strong>خدا</strong>يی که طی بيش از<br />

و نمايندگان مذکر زمينی اش در کشورهای مبتلا به اين اديان آسمانی<br />

داشته اند<br />

کلمه ادي<br />

2000 سال<br />

هستند<br />

خود<br />

به زنان نفرت روا<br />

50<br />

گور ويدال<br />

يهوديت کهن ترينِ‏ اين سه دين ابراهيمی و سَلَف بی چون و چرای<br />

آن دو دين ديگر است.‏ يهوديت در ابتدا آئينی<br />

قبيله ای بود با <strong>خدا</strong>يی يگانه و سخت نامطبوع که دلمشغولی بيمارگونه ای به قيود جنسی،‏ بوی گوشت پخته،‏<br />

سروَری خود بر ديگر <strong>خدا</strong>يگان و سروَری قوم صحراگرد خود بر ديگر قبايل داشت.‏ در دوران اشغال فلسطين<br />

توسط روميان،‏ پُل تاروسی مسيحيت را فرقه ی از يهوديت شمرد که سختگيری تک <strong>خدا</strong>باورانه ی آن کمتر است،‏<br />

و علاوه بر قوم يهود،‏ نظری هم به باقی جهان دارد.‏ چندين قرن بعد،‏ محمد و پيروانش به تک <strong>خدا</strong>باوری آشتی<br />

ناپذير و اصيل يهودی بازگشتند و اسلام را بر پايه ی يک کتاب مقدس جديد،‏ که قرآن باشد،‏ بنا گذاردند،‏ و يک<br />

ايدئولوژی قوی حامی فتح نظامی جهت گسترش ايمان را هم به ميدان آوردند.‏ مسيحيت نيز با شمشير گسترش<br />

يافت.‏ شمشيری که نخست امپراتور کنستانتين بر کشيد.‏ کنستانتين مسيحيت را از يک فرقه ی متفرقه به دين رسمی<br />

بدل کرد،‏ و<br />

بعدها<br />

صليبيون،‏ سپس تر فاتحان اسپانيايی<br />

ميسيونرها اين روايت فتح را ادامه دادند.‏<br />

برای<br />

و ديگر مهاجمان و استعمارگران اروپايی<br />

اغلب مقاصد من می<br />

توان هر سه دين ابراهيمی<br />

همراه با<br />

از هم را<br />

تمايزناپذير انگاشت،‏ مگر اينکه خلاف اش ذکر شده باشد.‏ اما من غالباً‏ از مسيحيت مثال می زنم،‏ تنها به اين سبب<br />

که دست بر قضا بيشتر با اين روايت آشنايی يافته ام.‏ و اصلاً‏ به اديان ديگر مثل بوديسم و دين کنفسوسيوسی نمی<br />

پردازم.‏ اما بايد يادآور شوم که چرا اينها را دين نمی دانم،‏ بلکه بيشتر نظام هايی اخلاقی يا فلسفه های زندگی<br />

محسوب می کنم.‏<br />

تعريف ساده ای را که برای شروع مبحث فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> مطرح کردم بايد خيلی فربه تر<br />

کرد تا اديان<br />

ابراهيمی را در برگيرد.‏ <strong>خدا</strong> نه تنها جهان را آفريده بلکه <strong>خدا</strong>ی شخص وار ی است که در جهان،‏ يا شايد خارج آن<br />

‏(حالا ‏"خارج"‏ به هر معنا که می خواهد باشد)‏<br />

اشاره می کنم.‏<br />

سکنا دارد،‏ و دارای خصال انسانی نامطبوعی است که به آنها<br />

www.secularismforiran.com


یست<br />

یست<br />

یجا<br />

33<br />

خصال انسانی،‏ چه مطبوع و چه نامطبوع،‏ در وجود <strong>خدا</strong>ی دئيستیِ‏ ولتر<br />

51<br />

يا تامس پِين جايی ندارند.‏ <strong>خدا</strong>ی دئي<br />

روشنگران قرن هجدهمی در برابر آن جانی روانپريش عهد عتيق،‏ موجود بسيار محترم تری است:‏ شايستگی<br />

آفرينش کيهان را دارد،‏ بزرگمنشانه به امور انسانی بيعلاقه است،‏ نجيبانه از انديشه ها و آمال خصوصی ما کناره<br />

می گيرد،‏ و گناهان و اوراد و ادعيه مان هيچ جاذبه ای برايش ندارد.‏ <strong>خدا</strong>ی دئي<br />

، فيزيکدانی است که فيزيک را<br />

ختم می کند،‏ آلفا و اُمگای رياضيدانان است،‏ مَثَل اعلای طراحان است؛ اَبَرمهندسی است که قوانين و ثوابت عالم<br />

را وضع کرد،‏ تنظيمات ظريف را با دقت و دانش استثنايی اش انجام داد،‏ انفجاری را که امروزه بيگ بنگ می<br />

ناميم برنامه ريزی کرد،‏ و بعد بازنشست شد<br />

و ديگر هرگز کسی خبری از او نشنيد.‏<br />

52<br />

در عصر قوّت ايمان،‏ دئيست ها را طعن و لعن می کردند،‏ انگار که فرقی با بي<strong>خدا</strong>يان ندارند.‏ سوزان ژاکوبی در<br />

کتابش،‏ آزدانديشان:‏ تاريخ سکولاريسم آمريکايی،‏ فهرستی گرد آورده از القابی که نثار تامس پين بيچاره کردند:‏<br />

‏"خزنده،‏ خوک پرواری،‏ سگ ديوانه،‏ لايعقل،‏ شپش،‏ حيوان اعظم،‏ نفهم،‏ کذّاب،‏ و البته کافر".‏ پين در تنگدستی<br />

مرد و رفقای سياسی سابق اش ) به استثنای جِفِرسون شريف)‏ همگی رهايش کردند،‏ چون از نظرات ضدمسيحی<br />

او شرمنده بودند.‏ امروزه زمانه چنان عوض شده که دئيست ها را بيشتر در تضاد با بي<strong>خدا</strong>يان و در زمره ی<br />

<strong>خدا</strong>باوران می شمارند.‏ چون آنها هم معتقداند که هوشی فراطبيعی جهان را آفريده است.‏<br />

سکولاريسم،‏ آبای بنيان گذار و دينِ‏ آمريکا<br />

مرسوم است که می گويند آبای بنيان گزار جمهوری آمريکا دئيست بوده اند.‏<br />

بودند،‏ گرچه احتجاج شده که ممکن است برجسته ترين هاشان بي<strong>خدا</strong> بوده باشند.‏<br />

آنان درباب دين،‏ برای من<br />

بدون شک بسياری از آنها چنين<br />

با توجه به زمانه ی نوشته های<br />

شکی باقی نمی ماند که اگر آنان در زمانه ی ما می زيستند بي<strong>خدا</strong> می شدند.‏ اما<br />

ديدگاه های شخصی تک تک آنان درباره ی دين هرچه که بوده باشد،‏ نقطه ی اشتراک شان اين بود که همگی<br />

سکولاريست بودند.‏ اين بخش را با بحث سکولاريسم آغاز می کنم،‏ و با نقل قولی از سناتور بَری گُلدواتر در سال<br />

– 1981<br />

که شايد غافلگيرکننده باشد<br />

اين سخن .<br />

به روشنی<br />

نشان می دهد اين کانديد رياست جمهوری و اين<br />

قهرمان محافظه کاری آمريکايی تا چه حد حامی سنت سکولار بنيان گذاران جمهوری آمريکا است:‏<br />

مردم بر سر هيچ موضعی<br />

استوارتر از عقايد دينی شان نيستند.‏ هنگام مجادله،‏ آدم هيچ ياوری نيرومند<br />

تر از عيسی مسيح،‏ يا <strong>خدا</strong>،‏ يا االله،‏ يا هرچه که اسم اين موجود متعالی را بگذاريم نمی يابد.‏ اما استفاده<br />

از نام <strong>خدا</strong> هم،‏ مثل استفاده از هر سلاح نيرومند ديگر،‏ بايد با<br />

احتياط<br />

انجام گيرد.‏ فرقه های مذهبی که<br />

51 . Thomas Paine<br />

52 . Susan Jacoby<br />

50<br />

Gore Vidal .<br />

نويسنده و مقاله نويس پرکار آمريکايی،‏ متولد 1925.<br />

www.secularismforiran.com


شيدبا<br />

34<br />

در سراسر سرزمين ما فعاليت می کنند،‏ وصله ی دينی را عاقلانه به کار نمی برند.‏ آنها سعی می کنند<br />

سران دولت را وادار به حمايت 100 درصدی از مواضع خود کنند.‏ اگر شما در يک موضوع خاص<br />

اخلاقی مخالف اين گروه های مذهبی<br />

شان،‏ يا هر دو را از شما دريغ می کنند.‏<br />

، شاکی می شوند،‏ و شما را تهديد می کنند که پول يا رأی<br />

راستش من از اين واعظان سياسی اين کشور به ستوه آمده ام<br />

چون می آيند به من می گويند که اگر می خواهی آدمی اخلاقی باشی،‏ بايد به الف،‏ ب،‏ جيم و دال<br />

معتقد باشی.‏ اصلاً‏ اينها فکر می کنند کی هستند؟ و چه کسی اين حق را به آنها داده که اعتقادات اخلاقی<br />

شان را به من تحميل کنند؟ و بيشتر از آن،‏ من از اين عصبانی هستم که به عنوان يک قانونگذار بايد<br />

تهديدهای گروه های دينی را تحمل کنم.‏ کسانی که فکر می کنند <strong>خدا</strong> به آنها حق داده تا در هر رأی<br />

گيری سنا آرای مرا کنترل کنند.‏<br />

امروز به آنها هشدار می دهم:‏ اگر بخواهند عقايد اخلاقی شان را به<br />

نام محافظه کاری به کل آمريکاييان تحميل کنند،‏ من سنگر به سنگر با آنها خواهم جنگيد.[‏‎19‎‏]‏<br />

امروزه مبلّغان دست راستی آمريکا،‏ که مضطربانه درصدد به کرسی نشاندن روايت مطلوب خود از تاريخ اند،‏<br />

علاقه ی فراوانی به نظرات دينی آبای بنيانگذار آمريکا دارند.‏ اما برخلاف نظر اين مبلغان،‏ اين واقعيت که ايالات<br />

متحده به عنوان يک کشور مسيحی تأسيس نشد،‏ از قديم در قالب معاهده ای درج شده که با تريپولی ‏[ليبی]،‏ به سال<br />

1796 در زمان رياست جمهوری جورج واشينگتن مکتوب ، و به سال<br />

1797<br />

توسط جان آدامز امضا شد.‏<br />

از آنجا که دولت ايالات متحده ی آمريکا به هيچ عنوان بر پايه ی دين مسيحيت تأسيس نشده؛ و هيچ<br />

خصومتی با قوانين،‏ آداب يا آسايش مسلمانان ندارد؛ و ايالات مذکور هرگز با هيچ ملت مسلمانی وارد<br />

جنگ نشده يا خصومت نورزيده،‏ طرفين اعلام می کنند که عقايد مذهبی خللی در حسن روابط فيمابين<br />

ايجاد نخواهد کرد.‏<br />

ی جمله امروزه<br />

آغازين اين عبارت می<br />

ميان تواند<br />

اخلاف واشينگتن بلوا به پا کند.‏<br />

اما اِد بوکنر به طرزی<br />

متقاعدکننده نشان داده است که اين نظر در زمان خود هيچ مخالفتی بين سياستمداران يا مردم برنيانگيخت [20].<br />

اغلب به اين ناسازه اشاره کرده اند که گرچه آمريکا بر پايه ی سکولاريسم تأسيس شد،‏ اما امروزه ديندارترين<br />

کشور جهان مسيحی است،‏ درحالی که انگلستان،‏ که کليسايی مستقر به زعامت پادشاه مشروطه دارد،‏ از زمره ی<br />

بی دين ترين اين کشورهاست.‏ مدام از من می پرسند که چرا چنين است،‏ و من نمی دانم چرا.‏ به گمانم ممکن<br />

است که انگلستان به خاطر تاريخ مهيب خشونت های ميان مذاهب،‏ از مذهب زده شده باشد،‏ چون در انگلستان<br />

پروتستان ها و کاتوليک ها متناوباً‏ دست بالا يافتند و به کشتار نظام مند طرف مقابل پرداختند.‏ يک علت ديگر می<br />

تواند اين باشد که آمريکا کشور مهاجران است.‏ همکاری به من يادآور شد که مهاجران،‏ که از ثبات و آسودگی<br />

زندگی نزد خويشان خود در اروپا کنده شده بودند،‏ در خاک غريب آمريکا می توانستند کليسا را جايگزين برای<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

یاب<br />

یسا<br />

یکن<br />

یسا<br />

ز ا<br />

یسا<br />

یجا<br />

یسا<br />

یکا<br />

35<br />

کلي<br />

اقوام خود کنند.‏ اين ايده ی جالبی است،‏ که به پژوهش بيشتر می ارزد.‏ هيچ شکی نيست که<br />

محل خود را جزء مهمی از هويت خود می دانند،‏ و<br />

خويشاوندی را داراست.‏<br />

در حقيقت<br />

هم کليسا<br />

بسياری از آمريکائيان<br />

برخی از ويژگی های نظام<br />

يک فرضيه ی ديگر هم اين است که<br />

اساسی<br />

چون آن است.‏<br />

آمريکا از نظر حقوقی<br />

53<br />

مذهبی بودن آمريکا به گونه ای ناسازه وار ناشی از سکولاريسم قانون<br />

سکولار است،‏ دين به صورت<br />

يک تجارت آزاد درآمده است.‏<br />

کليساهای رقيب بر سر جذب پيروان – و البته برای جلب عشريه های چاق و چله ای که پيروان به کليسا می<br />

دهند–‏ با هم رقابت می کنند و در اين رقابت از تمام شيوه های بازاري<br />

عالم تجارت بهره می گيرند.‏ ترفندی که<br />

برای فروش برشتوک کارآمد است به کار تبليغ <strong>خدا</strong> هم می آيد،‏ و گاهی حاصل کار به نوعی دين-شيدايی در ميان<br />

طبقات کم سوادتر می انجامد.‏ برخلاف آمريکا،‏ در انگلستان دين زير سايه ی کلي رسمی قرار دارد و تقريباً‏ به<br />

يک جور وقت گذرانی جمعی و دلپذير بدل شده ، به طوری که حيث دينی آن به سختی قابل تشخيص است<br />

فريزر،‏ کشيش انگلي<br />

ژيل .<br />

که مربی فلسفه در آکسفورد هم هست،‏ در مقاله ای که در گاردين نوشته،‏ سنت دين<br />

انگليسی را به خوبی بيان می کند.‏ عنوان فرعی مقاله ی او اين است:‏ ‏"تأسيس کلي<br />

بيرون رانده است،‏ اما رويکردهای پرشورتر به دين هم خطراتی دارند":‏<br />

انگلستان <strong>خدا</strong> را از دين<br />

روزگاری کشيش انگليکن در اين مملکت نماد شخصيت داستانی انگليسی<br />

بود.‏ اين آدم چای نوش،‏ با<br />

غرابتی دلپذير،‏ با کفش هايی برق انداخته و رفتار موقر،‏ نشانگر دينی بود که بی دينان را پريشان نمی<br />

کرد.‏ چنين آدمی مشقت اگزيستانسيال<br />

نمی کشيد يا گريبان شما را نمی گرفت تا بداند که رستگار شده ايد<br />

يا نه،‏ و هرگز هم از فراز منبر به نام قادر متعال جنگ صليبی راه نمی انداخت يا بمب کنار جاده ای<br />

نمی گذاشت.‏<br />

‏(همان طرحواره ای<br />

پايان<br />

‏"کشيش ما"‏ ی بنجامَن که در ابتدای فصل 1 نقل کردم.)‏ فريز مطلب خود را چنين ادامه<br />

می دهد که ‏"اين کشيش مطبوع شهرستانی،‏ قشر وسيعی از انگليسی ها را در برابر مسيحيت واکسينه کرد."‏ او در<br />

مقاله اش از روند متأخرتری در کلي<br />

بگيرد.‏ آخرين جمله ی او هشدار دهنده است:‏<br />

کلي<br />

"<br />

رسمی احضار کنيم،‏ جنّی که قرن ها در اين چراغ خفته بوده است.‏<br />

انگلستان شِکوه می کند که مجدداً‏ می خواهد دين را جدی تر<br />

نگرانی اينجاست که جنّ‏ تعصب دين انگليسی را از چراغ<br />

امروزه جنّ‏ تعصب دينی در همه جای آمري<br />

پرسه می زند.‏<br />

و اگر آبای بنيان<br />

گذار بودند از آن وحشت می<br />

کردند.‏ چه ناسازه را بپذيريم و قانون اساسی سکولار را مسئول وضع فعلی آمريکا بدانيم و چه نه،‏ روشن است که<br />

بنيان گذاران آمريکا سکولارهايی بودند که به بيرون نگه داشتن دين ازعرصه ی سياست باور داشتند.‏ آنها را می<br />

53 . paradoxical<br />

www.secularismforiran.com


زچن<br />

یاب<br />

یحت<br />

36<br />

توان کاملاً‏ همسو با کسانی دانست که،‏ مثلاً‏ ، به نمايش متفرعنانه ی ده فرمان جلو اماکن عمومی دولتی معترض<br />

اند.‏ با اين حال<br />

جالب است قدری بررسی کنيم که آيا عقايد حداقل برخی از بنيانگذاران آمريکا ورای دئيسم نبوده<br />

است؟ آيا ممکن نيست بعضی از آنها لاادری<br />

فرقی با آنچه که امروزه اگنوستيسيم<br />

يا حتی بي<strong>خدا</strong>ی تمام عياری بوده باشد؟ قطعه ی زير از جفرسون هيچ<br />

‏[لاادری گری]‏ می خوانيم ندارد:‏<br />

سخن گفتن از وجود غيرمادی سخن گفتن از هيچ است.‏ گفتن اينکه روح آدمی،‏ فرشتگان و <strong>خدا</strong><br />

غيرمادی هستند،‏ بدان معناست که هيچ اند.‏ به عبارتی <strong>خدا</strong> يا فرشته يا روح و جود ندارد.‏ من نمی توانم<br />

طور ديگری استدلال کنم...‏ مگر اينکه به مغاک بی انتهای وهم و خيال فروغلتم.‏ من متقاعد و کاملاً‏<br />

مشغول به امور موجود هستم،‏ بی آنکه خود را با چيزهايی که ممکن است باشند،‏ اما من هيچ شاهدی بر<br />

بودن شان ندارم،‏ عذاب يا شکنجه دهم.‏<br />

کريستوفر هي<br />

54<br />

، در زندگينامه ی<br />

بوده باشد،‏ حتی آن موقع که بي<strong>خدا</strong> بودن بسی سخت تر بود:‏<br />

تامس جفرسون:‏ مؤلف آمريکا،‏ می نويسد که ممکن است جفرسون بي<strong>خدا</strong><br />

بايد قضاوت بي<strong>خدا</strong> بودن يا نبودن او<br />

را معوّق بگذاريم،‏ چون او در طی حيات سياسی اش مجبور به<br />

رعايت ملاحظاتی بود.‏ اما در همان حين هم،‏ به سال 1787، در نامه ای به خواهرزاده اش پيتر کار<br />

نوشت که نبايد به خاطر ترس از نتيجه ی پرسشگری،‏ از پرسيدن باز ايستاد.‏ ‏"اگر پرسشگری به اين<br />

باور منجر شد که <strong>خدا</strong>يی وجود ندارد،‏ پيامد اين فضيلت را در آسودگی و آسايش می ي<br />

به ديگران را که کوشش ات به تو ارزانی خواهد داشت."‏<br />

در عشق ، و<br />

من توصيه ی ديگر جفرسون را،‏ باز هم در نامه به پيتر کار،‏ تأمل برانگيز می يابم:‏<br />

ترس ناشی از پيشداوری چاکرانه را از خود بران.‏ اين ترس اذهان ضعيف را به کرنشی دون وا می<br />

دارد.‏ خرد را بر صدر بنشان،‏ و در باب هر امر و عقيده ی به محکمه ی خرد رجوع کن.‏<br />

با<br />

جسارت وجود <strong>خدا</strong> را به پرسش بگير؛ چرا که اگر <strong>خدا</strong>يی باشد،‏ بايد خرد را بيش از ترس کورکورانه<br />

ارج نهد.‏<br />

برخی سخنان جفرسون مانند ‏"مسيحيت منحرف ترين نظامی است که به آدمی عرضه شده"‏ هم با دئيسم سازگارند<br />

و هم با بي<strong>خدا</strong>يی.‏ لحن ضدروحانی جيمز مَديسون به همين قوت است:‏ " قريب پانزده قرن می شود که نظام قضايی<br />

54 . Christopher Hichens<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

ي"‏<br />

یکا<br />

37<br />

مسيحی مستقر بوده است.‏ حاصل اش چه بوده؟ کم و بيش همه جا شاهد تفاخر و تن آسايی روحانيون و جهالت و<br />

چاکرمأبی عوام هستيم؛ و نزد اين هر دو خرافات،‏ تعصب و تهديد."‏ و همين نکته در مورد بنجامين فرانکلين نيز<br />

صدق می کند که گفته<br />

‏"فانوس دريايی<br />

مفيدتر از کليساست"‏ و همچنين جان آدامز:‏ ‏"اين جهان بهترين جهان ممکن<br />

می شد،‏ اگر دينی در آن نبود."‏ آدامز خطابه های شديداللحن درخشانی عليه مسيحيت داشت:‏ " در نظر من دين<br />

مسيحی وحی بوده و هست.‏ اما چه شده که با ميليون ها افسانه،‏ روايت،‏ اسطوره آميخته که آن را خونبار ترين دين<br />

عالم ساخته اند؟<br />

"<br />

و در جايی ديگر،‏ آدامز در نامه ای به جفرسون،‏ نوشت:‏<br />

نمونه ی تاريخی سوءاستفاده از رنج ، ي<br />

موتورِ‏ رنج،‏ چه فجايعی به بار آورده است!"‏<br />

"<br />

من هنگام انديشيدن به مهلک ترين<br />

از انديشه ی صليب ، دچار اشمئزاز می شوم.‏ ملاحظه کنيد که اين<br />

جفرسون و همکاران اش چه <strong>خدا</strong>باور بوده باشند،‏ چه دئيست،‏ چه لاادری يا بي<strong>خدا</strong> ، درهرحال سکولاريست های<br />

دوآتشه ای بودند که باور داشتند که عقايد دينی يک پرزيدنت،‏ يا فقدان چنين عقايدی،‏ کاملاً‏ به خودش مربوط است.‏<br />

همگی آبای بنيانگزار،‏ عقايد دينی شخصی شان هرچه که بوده باشد،‏ از خواندن پاسخ جرج بوش پدر به رابرت<br />

شِرمانِ‏ روزنامه نگار مات و مبهوت می شدند.‏ هنگامی که شِرمان از بوش پرسيد که آيا او بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی را<br />

دارای حيثيت برابر شهروندی و ميهن دوست می داند،‏ او جواب داد:‏ ‏"نه،‏ من مطمئن نيستم که بتوان بي<strong>خدا</strong>يان را<br />

شهروند محسوب کرد،‏ و مطمئن هم نيستم که بتوان آنها را ميهن دوست خواند."‏ [22] به فرض اينکه گزارش<br />

شِرمان دقيق بوده باشد ‏(متأسفانه او نه از ضبط صوت استفاده کرده بود و نه هيچ روزنامه ی ديگری همين مطلب<br />

را همزمان انتشار داد)،‏ بکوشيد<br />

آزمايش برای<br />

به جای<br />

‏"بي<strong>خدا</strong>يان "،<br />

را ‏"سياهان"‏ يا ‏"مسلمانان"‏ يا هوديان"‏<br />

بگذاريد.‏ اين آزمايش ميزان پيشداوری منفی و تبعيضی را که امروزه بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی متحمّل می شوند به دست<br />

مقاله می دهد.‏<br />

تکان دهنده ای<br />

از<br />

55<br />

ی ناتالی آنژيير در نيويورک تايمز،‏ با عنوان ‏"اعترافات يک بي<strong>خدا</strong>ی تنها"‏ توصيف غمناک و<br />

احساس انزوای<br />

يک بي<strong>خدا</strong> در آمري<br />

امروز است<br />

انزوای اما [23].<br />

بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی،‏<br />

توهمی است که از ديرباز با پيشداوری شکل گرفته است.‏ بي<strong>خدا</strong>يان آمريکا بيشتر آنی هستند که اغلب مردم گمان<br />

می کنند.‏<br />

چنان که در پيشگفتار ذکر کردم،‏ بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی بسيار<br />

از يهوديان مذهبی پرشمارتر اند،‏ با اين حال<br />

نفوذ قاطع لابی يهودی در واشينگتن شهره ی خاص و عام است.‏ اگر بي<strong>خدا</strong>يان خود را به خوبی سازماندهی کنند به<br />

∗<br />

کجا می توانند برسند؟<br />

ديويد ميلز،‏ در کتاب تحسين برانگيزش<br />

کاريکاتوری<br />

غيرواقعی<br />

دنيای<br />

56<br />

بي<strong>خدا</strong><br />

از تعصب پليس محسوب می<br />

داستانی نقل می کند که اگر ندانيد واقعی است،‏ آن را<br />

مسيحی ی شفادهنده يک کنيد:‏<br />

که هر ساله با<br />

‏"صليب<br />

جادويی"‏ اش به شهر محل اقامت ميلز می آيد.‏ اين شفادهنده مثلاً‏ بيماران قندی را تشويق می کند که انسولين<br />

55 . Natalie Angier<br />

Free Inquiry<br />

: ( Free Inquiry26:3, 2006, 16-17<br />

∗<br />

اين نکته را به قوت بيان کرده است ‏(در مقاله ای با عنوان ‏"لحظه ی سرنوشت ساز سکولاريسم"‏<br />

تام فلين،‏ ويراستار<br />

اگر ما بي<strong>خدا</strong>يان تنها و منکوب شده هستيم،‏ فقط بايد خودمان را سرزنش کنيم.‏ از حيث تعداد،‏<br />

ما قوی هستيم.‏ بياييد نيروهايمان را روی هم بگذاريم.‏ "<br />

www.secularismforiran.com


یون<br />

38<br />

پليس<br />

هايشان را دور بياندازند و يا به بيماران سرطانی می گويد که شيمی درمانی را کنار بگذارند و به جای آن برای<br />

درمان معجزه آسای خود دست به دعا بردارند.‏ ميلز تصميم می گيرد که برای آگاه سازی مردم تظاهراتی مسالمت<br />

آميز ترتيب دهد.‏ اما اشتباهی که می کند اين است که به اداره ی پليس می رود و قصدش را مطرح می کند تا از<br />

بخواهد<br />

که از تظاهرکنندگان<br />

در برابر حملات احتمالی<br />

طرفداران آن شفادهنده<br />

حمايت کند.‏<br />

پليسی که با او مواجه می شود می پرسد ‏"حالا شما می خواهيد به نفع او تظاهرات کنيد يا عليه او؟"‏<br />

نخستين افسر<br />

وقتی که ميلز<br />

پاسخ می دهد ‏"عليه او"،‏ افسر می گويد که خودش تصميم دارد شخصاً‏ در تظاهرات حاضر شود و وقتی ميلز از<br />

جلويش می گذرد به رويش تف بياندازد.‏<br />

ميلز تصميم می گيرد بخت اش را با افسر پليس ديگری آزمايش کند.‏ آن يکی هم<br />

می گويد اگر هر کدام از حاميان<br />

آن شفادهنده با خشونت با ميلز روبرو شوند،‏ او ميلز را به جرم ‏"تلاش برای مداخله در کار <strong>خدا</strong>"‏ بازداشت می<br />

کند.‏ ميلز به خانه برمی گردد و می کوشد با اداره ی مرکزی پليس تماس بگيرد،‏ به اميد اينکه درجه داری را<br />

موافق خود بيابد.‏ عاقبت او را به گروهبانی وصل می کنند که می گويد<br />

خواهد از<br />

يک بي<strong>خدا</strong>ی<br />

لعنتی<br />

محافظت کند."‏<br />

ظاهراً‏ اين اداره<br />

ی<br />

"<br />

پليس کمبود<br />

لعنت بر تو مرتيکه،‏ هيچ پليسی نمی<br />

داشته،‏ و فحش<br />

همينطور<br />

کمبود<br />

مهربانی بشری و حس مسئوليت.‏ ميلز نقل می کند که آن روز با هفت يا هشت پليس صحبت کرده،‏ اما نه تنها هيچ<br />

کدام کمکی نکردند،‏ بلکه بيشترشان او را صراحتاً‏ تهديد به خشونت کردند.‏<br />

حکايت های اين قضاوت های تبعيض آميز درباره ی بي<strong>خدا</strong>يان فراوان اند.‏ مارگرت دا<br />

فيلادلفيا،‏ پرونده ی منظمی از اين موارد را جمع آوری می کند<br />

.[24]<br />

57<br />

، از انجمن آزادانديشان<br />

بانک اطلاعاتی او شامل حوادث درون<br />

اجتماعات،‏ مدارس،‏ محل های کار،‏ رسانه ها،‏ خانواده و دولت است و نمونه هايی از اذيت و آزار،‏ اخراج از کار،‏<br />

عاق والدين،‏ و حتی قتل را در برمی گيرد<br />

.[25]<br />

بر پايه ی شواهد مستند داونی<br />

از نفرت و سوءتفاهم نسبت به<br />

بي<strong>خدا</strong>يان،‏ به راحتی می توان پذيرفت که پيروزی يک بي<strong>خدا</strong>ی صادق آمريکايی در انتخابات عمومی عملاً‏ ناممکن<br />

است.‏ مجلس نمايندگان آمريکا 435 عضو و مجلس سنا 100 عضو دارد.‏ به فرض اينکه اکثريت اين<br />

535 نماينده<br />

نمونه های تحصيل کرده ای از جمعيت اين کشور باشند،‏ تعداد قابل توجهی از آنان بايد به لحاظ آماری ناگزير<br />

بي<strong>خدا</strong> باشند.‏ پس آنها يا دروغ گفته اند و يا اعتقادات واقعی خود را مخفی کرده اند که توانسته اند انتخاب شوند.‏ اما<br />

با توجه به رأی دهندگانی که نامزدها بايد متقاعدشان کنند،‏ چه کسی می تواند آنها را سرزنش کند؟ اين نکته کاملاً‏<br />

پذيرفته شده است که اذعان يک نامزد رياست جمهوری به بي<strong>خدا</strong>يی،‏ به<br />

منزله ی خودکشی سياسی آنی اوست.‏<br />

اين واقعيت ها درباره<br />

ی<br />

حال و هوای<br />

سياسی<br />

امروز آمريکا،‏ و<br />

پيامدهای<br />

آن،‏ می<br />

توانست موجب وحشت<br />

جفرسون،‏ واشينگتن،‏ مَديسون،‏ آدامز و همه ی رفقای آنها شود.‏ آنها چه بي<strong>خدا</strong> بودند،‏ چه لاادری،‏ چه دئيست و چه<br />

56 . Atheist Universe, David Mills<br />

57 . Margaret Downey<br />

www.secularismforiran.com


یست<br />

یکل<br />

39<br />

مسيحی،‏ از حاکميت دين سالاران ابتدای قرن<br />

21<br />

بر واشينگتن مشمئز می شدند.‏ درعوض آنها آبای بنيان گذار<br />

سکولاريست هند پسا-استعمار را می ستودند،‏ به ويژه گاندی مذهبی را ‏(که می گفت ‏"من هندو هستم،‏ مسلمانم،‏<br />

يهودی هستم،‏ مسيحی هستم و بودايی")‏ و نهروی بي<strong>خدا</strong> را که می گفت:‏<br />

من با مشاهده ی آنچه که دين خوانده می شود،‏ هر دين سازمان يافته در هندوستان و جاهای ديگر<br />

وحشت می کنم.‏ من مکرراً‏ آن را نکوهش کرده ام و آرزو کرده ام که کاش می شد اين منظره را کاملاً‏<br />

پاک کرد.‏<br />

اين اديان<br />

تقريباً‏ هميشه حامی عقايد و واکنش های کورکورانه،‏ تعصب و حمق،‏ خرافات،‏<br />

استثمار و حفظ سروری گروه های بهره کش بوده اند.‏<br />

تعريف نهرو از هندِ‏ سکولارِ‏ مورد نظر گاندی ) که اگر تحقق نيافته بود،‏ کشور غرق در خونريزی بين مذاهب<br />

می شد)‏ درست پژواک ايده های خود جفرسون است:‏<br />

ما از يک هند سکولار سخن می گوييم...‏ برخی فکر می کنند که اين خلاف دين است.‏ اين فکر مسلماً‏<br />

نادرست است.‏ سکولار بودن به اين معناست که حکومت برای تمام مذاهب احترام يکسان قائل است و<br />

به آنها بخت برابر می دهد؛ مدارای مذهبی در هندوستان سنتی ديرينه دارد...‏ در سرزمينی مثل هند،‏ که<br />

اديان و مذاهب بسيارند،‏ ناسيوناليسم جز بر پايه ی سکولاريته شکل نمی گيرد.‏ [26]<br />

<strong>خدا</strong>ی دئي<br />

مسلماً‏ نسبت به آن هيولای انجيل پيشرفتی محسوب می شود.‏ اما متأسفانه بخت وجود آن چندان بيش<br />

از <strong>خدا</strong>ی انجيلی نيست.‏ فرضيه ی وجود<br />

∗<br />

<strong>خدا</strong> در تمام صور خود غيرضروری است.‏ قوانين احتمالات هم تقريباً‏<br />

بطلان اين فرضيه را نشان می دهند.‏ پس از وارسی به اصطلاح براهين وجود <strong>خدا</strong> در فصل<br />

،3<br />

دوباره در فصل<br />

4<br />

به اين مطلب بازخواهم گشت.‏ در اين ميان،‏ به لاادری گری می پردازم و به اين انگاره ی خطا که پرسش از<br />

وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> فراسوی مرزهای علم است.‏<br />

آن مسيحی قوی هي<br />

مکتومی برای بي<strong>خدا</strong>يان قائل بود.‏<br />

فقر لاادری گری<br />

که از بالای منبر نمازخانه ی قديمی مدرسه با شور و شوق ما را موعظه می کرد،‏ حرمت<br />

به نظر او بي<strong>خدا</strong>يان<br />

دست کم جسارت ابراز عقايد مخبّط خود را دارند.‏ واعظ ما<br />

∗<br />

هنگامی که ناپلئون از لاپلاس،‏ رياضيدان مشهور،‏ پرسيد که چگونه توانسته کتابش را بدون ذکری از <strong>خدا</strong> بنويسد،‏ لاپلاس جواب داد:‏<br />

‏"آقا،‏ من به اين فرضيه نيازی ندارم."‏<br />

www.secularismforiran.com


به"‏<br />

ی ب<br />

یاب<br />

یقت<br />

40<br />

اما اصلاً‏ تحمل لاادريان را نداشت چون<br />

به نظر او لاادريان<br />

آدم هايی ضعيف النفس،‏ احساساتی،‏ آب دوغ خياری،‏<br />

هرزه و هُرهُری هستند.‏ تا حدی حق با او بود،‏ گرچه دلايل اش کاملاً‏ غلط بودند.‏ به همان سياق،‏ به گفته ی کوئنتن<br />

59<br />

58<br />

دولا بُدوير ، هيو روس ويليامسون که مورخی کاتوليک بود،‏ مؤمنان کاتوليک معتقد و نيز به بي<strong>خدا</strong>يان<br />

معتقد احترام می گذاشت.اما تحقير خود را نثار هرهری مسلک های ميانه گير و<br />

ميانه ی اين ميدان معلق و وارو می زنند."[‏‎27‎‏]‏<br />

جربزه ای<br />

می کرد که در<br />

هيچ اشکالی ندارد که وقتی شواهدی له يا عليه يک مدعا نداريم،‏ لاادری گری پيشه کنيم.‏ در اين حالت لاادری<br />

گری موضع بخردانه ای است.‏ وقتی از کارل ساگان پرسيدند که آيا در جهان های ديگر حيات وجود دارد،‏ با<br />

افتخار جواب داد که در اين مورد لاادری ‏[اگنوستيک]‏ است.‏ وقتی ساگان از پاسخ گويی قاطعانه امتناع کرد،‏<br />

مصاحبه گر باز<br />

به او اصرار کرد که ‏"توی دل"‏ تان در اين باره چه فکر می کنيد.‏ و ساگان پاسخی فراموش<br />

نشدنی داد:‏ ‏"اما من سعی نمی کنم با دلم فکر کنم.‏ کافی است که تا زمان حصول شواهد،‏ داوری را به تعويق<br />

بياندازيم."‏ [28] بحث وجود حيات فرازمينی همچنان گشوده است.‏ هر دو طرف اين بحث می توانند استدلال های<br />

خوبی اقامه می کنند،‏ اما با شواهد فعلی،‏ فقط می توان احتمالات حامی هر يک از طرفين بحث را قدری سبک<br />

سنگين کرد.‏<br />

در بسياری از پرسش های علمی،‏ لاادری گری موضع<br />

انقراض جانوران در پايان عصر پرميان<br />

مناسب است؛ مثلاً‏ در اين باره که علت<br />

‏(که بزرگ ترين انقراض جمعی در تاريخ فسلی است)‏ چه بوده،‏ پاسخ می<br />

تواند برخورد يک شهاب سنگ بوده باشد،‏ حادثه ای که در پرتو شواهد فعلی،‏ می توان گفت به احتمال قوی علت<br />

انقراض دايناسورها بوده،‏ اما ممکن است علت<br />

پايان<br />

عصر پرميان،‏ حادثه ی ديگری يا ترکيبی از حوادث ديگر<br />

بوده باشد.‏ در مورد علل هر دوی اين انقراض ها لاادری گری بخردانه است.‏ اما درباره ی پرسش از وجود <strong>خدا</strong><br />

چه؟ آيا بايد درمورد <strong>خدا</strong> هم لاادری باشيم؟ برخی با قطعيت گفته اند بله،‏ و اغلب با لحنی گفته اند که زيادی مطمئن<br />

می نمايد.‏ آيا حق با آنهاست؟<br />

بحث خود را با تمايز نهادن ميان دو نوع لاادری گری آغاز می کنم.‏ نخست لاادری گری موقتی در عمل يا<br />

TAP 60 است.‏<br />

شواهدی برای دستي<br />

اين قسم ميانه گيری هنگامی معقول است که يک پاسخ قاطع و مشخص وجود داشته باشد،‏ اما هنوز<br />

به آن پاسخ نداشته باشيم ‏(يا شواهد مفهوم نشده باشند،‏ يا به قدر کافی وقت برای ملاحظه ی<br />

شواهد نباشد و الخ).‏ مثلاً‏ در پرسش از علت انقراض پِرميان،‏<br />

هست و اميد داريم که روزی آن را بدانيم،‏ گرچه در حال حاضر نمی دانيم.‏<br />

TAP موضع<br />

بخردانه ای است.‏ چون حقي<br />

58 . Quentin de la Bedoyere<br />

59 . Hugh Ross Williamson<br />

60 . Temporary Agnosticism in Practice<br />

www.secularismforiran.com


یاب<br />

یحت<br />

ی ب یعن<br />

یها<br />

41<br />

اما يک قسم عميقاً‏ چاره ناپذير ديگر از لاادری گری هم هست،‏ که من آن را PAP ‏(مخفف لادری گری دائمی<br />

61<br />

اصولی ( می نامم.‏ لاادری گيری PAP برای پرسش هايی مناسب است که هر قدر شواهد گرد آوريم نمی توانيم<br />

پاسخی برايشان بيابيم،‏ چون اصولاً‏ شواهدی برشان مترتب نيست.‏ اين پرسش ها در سپهری متفاوت،‏ يا در بُعدی<br />

ديگر سير می کنند که فراسوی حيطه ی شواهد قابل دستي<br />

است.‏ يک نمونه ی اين پرسش ها،‏ آن لطيفه ی قديمی<br />

فلسفی است که می گويد:‏ آيا تو هم مثل من قرمز می بينی؟ شايد آنچه برای تو قرمز می نمايد برای من سبز باشد يا<br />

اصلاً‏ رنگی باشد که در خيال من هم نمی گنجد.‏ فيلسوفان اين پرسش را از زمره ی پرسش هايی می دانند که<br />

هرگز پاسخی ندارد.‏ هر قدر هم که شواهد جديد فراهم کنيم پاسخ اين پرسش را به ما نمی دهند.‏ و برخی از<br />

دانشمندان و ديگر روشنفکران هم – به نظرم زيادی مشتاقانه – معتقداند که پرسش وجود <strong>خدا</strong> هم به اين مقوله ی تا<br />

ابد دست نيافتنیِ‏ PAP تعلق دارد.‏ چنان که خواهيم ديد،‏ با اين ديدگاه اغلب به نحو غيرمنطقی قياس می کنند که<br />

احتمال درستی فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> و فرضيه ی عدم وجود <strong>خدا</strong> دقيقاً‏ يکسان است.‏ من طرفدار ديدگاهی کاملاً‏<br />

مخالف هستم:‏ به نظر من لاادری گری درباره ی وجود <strong>خدا</strong> کاملاً‏ به مقوله ی لاادری گری موقتی يا<br />

TAP تعلق<br />

دارد.‏ چه <strong>خدا</strong> موجود باشد و چه نباشد.‏ وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> يک پرسش علمی است؛ ممکن است روزی پاسخ<br />

اش را بدانيم،‏ و در اين حين می توانيم با قوت در مورد احتمال وجود <strong>خدا</strong> اظهار نظر کنيم.‏<br />

در تاريخ انديشه ها،‏ نمونه هايی از پاسخگويی به پرسشهايی را می يابيم که قبلاً‏ فراسوی مرزهای دانش محسوب<br />

می شدند.‏<br />

62<br />

آگوست کُنت ، فيلسوف مشهور فرانسوی،‏ به سال 1835 درباره ی ستارگان نوشت:‏ ‏"ما هرگز،‏ به هيچ<br />

طريقی،‏ نخواهيم توانست<br />

کُنه ستارگان را پژوهش کنيم،‏ و ترکيبات شيميايی<br />

و ساختار کانی شان را بشناسيم."‏<br />

پيش از اينکه کُنت اين کلمات را بنويسد،‏ فراونهوفر با طيف نگارش شروع به تحليل ترکيب شيميايی<br />

کرده بود.‏ امروزه طيف نگاران با تحليل<br />

کرد<br />

شيميايی<br />

خورشيد<br />

دقيق از ترکيب دوردست ترين ستارگان،‏ کُنت را بهت زده<br />

می کنند [29]. از لاادری گری اخترشناسانه ی کُنت که بگذريم،‏ اين حکايت هشداردهنده،‏ دست کم ما را وا می<br />

دارد تا بی پروا حکم به صحت لاادری گری ‏[اگنوستيسيم]‏ ابدی نکنيم.‏ با اين حال،‏ هنگامی که نوبت به <strong>خدا</strong> می<br />

رسد،‏ فيلسوفان و دانشمندان فراوانی چنين می کنند.‏ توماس هاکسلی مبدع واژه ی اگنوستيک،‏<br />

.[30]<br />

پيش از همه چنين<br />

هاکسلی معنای واژه ی ابداعی خود ‏[اگنوستيک]‏ را در پاسخ حملاتی که به آن شد تشريح کرد.‏<br />

والس،رئيس کالج پادشاهی لندن،‏ تحقير خود را چنين نثار ‏"اگنوستيسيم جبونانه"‏ ی هاکسلی کرد:‏<br />

عاليجناب دکتر<br />

63<br />

او می تواند خود را اگنوستيک بخواند؛ اما تسميه ی اصلی او اسمی قديمی تر است:‏ او کافر است،‏<br />

ي ايمان است.‏ شايد واژه ی کافر طنين نامطبوعی داشته باشد.‏ شايد او مجبور بوده نام جديدی<br />

61 .Permanent Agnosticism in Principle<br />

62 .Auguste Comte<br />

63 . infidel<br />

www.secularismforiran.com


دي[‏<br />

یعن<br />

یدت<br />

یدت<br />

یعل<br />

42<br />

اختيار<br />

کند.‏ برای آدم پسنديده نيست،‏ و نبايد پسنديده باشد،‏ که صاف و پوست کنده بگويد که به عيسی<br />

مسيح اعتقاد ندارد.‏<br />

اما هاکسلی آدمی نبود که چنين تحقيری را بر خود روا دارد.‏ و پاسخ او در سال 1889 به همان چزّانندگی بود که<br />

از او انتظار داريم ‏(گرچه هرگز از طريق ادب خارج نشد:‏ اين بولداگ داروين،‏ دندان های خود را در مکتب طعن<br />

و کنايه<br />

ی ويکتوريايی<br />

تيز کرده بود).‏ سرانجام پس از اينکه حق دکتر والس را کف دستش گذاشت،‏ به واژه ی<br />

‏"اگنوستيک"‏ پرداخت و شرح داد که چگونه به اگنوستيسيسم رسيده است.‏ او ياد آور شد که>‏<br />

گران]‏ يقين داشتند که به قسمی ‏"گنوسيس"‏ ‏[شناخت]‏ رسيده اند<br />

ي –<br />

کم و بيش با موفقيت مسئله<br />

ی هستی را گشوده اند؛ در حالی که من يقين داشتم که چنان شناختی ندارم،‏ و اعتقاد قوی داشتم که اين<br />

مسئله ناگشودنی است.‏ و همنوا با هيوم و کانت،‏ نمی توانستم مغرورانه بيانديشم که به زودی به چنان<br />

شناختی نائل خواهم شد...‏ پس لختی انديشيدم،‏ و به نگرشی رسيدم که عنوان مناسب آن ‏"اگنوستيک"‏<br />

است.‏<br />

در ادامه ی اين سخنرانی،‏ هاکسلی توضيح می دهد که اگنوستيک ها هيچ نظام عقي<br />

نفياً‏ و چه اثباتًا.‏<br />

‏[درباره ی<br />

دين]‏ ندارند،‏ چه<br />

در حقيقت اگنوستيسيم يک نظام عقي<br />

نيست،‏ اما روشی است که به اصل واحدی درباب دين تکيه<br />

دارد...‏ به نحو ايجابی،‏ اين اصل را می توان چنين بيان کرد:‏ در امور عقلانی تا آنجايی که عقلت تو را<br />

می برد،‏ بی هيچ ملاحظه ای با آن همراه شو.‏ و به نحو سلبی:‏ در امور عقلانی وانمود نکن که نتايج<br />

اثبات نشده يا اثبات نشدنی قطعيت دارند.‏ به همين خاطر من به مسلک اگنوستيک گرويدم،‏ که می گويد<br />

اگر آدمی کل نگر و استوار باشد نبايد از رويارويی با جهان شرمگين شود،‏ آينده هرچه که می خواهد<br />

باشد.‏<br />

اين سخنان از ديد يک دانشمند حکيمانه می آيند و هيچ کس کوچک ترين ايرادی به هاکسلی نمی گيرد.‏ اما ظاهراً‏<br />

هاکسلی در بحث ناممکنی مطلق اثبات يا رد وجود <strong>خدا</strong>،‏ از سايه روشن های احتمالات چشم می پوشد.‏ اينکه ما<br />

نتوانيم وجود چيزی را اثبات يا رد کنيم،‏ وجود يا عدم آن را<br />

السويه نمی کند.‏ فکر نمی کنم هاکسلی با اين<br />

اصل مخالفت می کرد،‏ و به گمانم موقعی هم که مخالف اين نکته می نمود معلق وارو ميزد تا با قبول يک موضع،‏<br />

موضع ديگرش را حفظ کند.‏ چنين تلاشی گاهی از همه ی ما سر می زند.‏<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

نيي<br />

یعن<br />

43<br />

برخلاف هاکسلی،‏ پيش نهاده ی من اين است که فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> يک فرضيه ی علمی مثل همه ی فرضيه<br />

ديگر است.‏ حتی اگر آزمودن آن در عمل دشوار باشد،‏ متعلق به همان جعبه ی TAP يا مقوله ی پرسش های<br />

موقتی است،‏ درست مثل فرضيات مربوط به انقراض جانوران دوران های پرميان و کرتاسه.‏ پرسش وجود يا عدم<br />

وجود <strong>خدا</strong>،‏ پرسش از يک فکت علمی درباره ی عالم است،‏ که اگر پاسخ اش در عمل يافت نشدنی باشد،‏ در اصل<br />

يافت شدنی است.‏ اگر <strong>خدا</strong> وجود داشت و می خواست وجودش را آشکار کند،‏ می توانست برهانی قاطع به نفع خود<br />

ارائه دهد.‏ و حتی اگر وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> هيچ گاه با قطعيت اثبات يا رد نشود،‏ با شواهد در دست و استدلال<br />

می توان احتمالی بعيد از 50 درصد را تخمين زد.‏<br />

پس بگذاريد ايده ی طيف احتمالات را جدی بگيريم و داوری آدمی درباره ی وجود <strong>خدا</strong> را در اين طيف ميان دو<br />

حدّ‏ متضاد قطعيت بگذاريم.‏ اين طيف پيوسته است،‏ اما می توان آن را به هفت بخش تقسيم بندی کرد.‏<br />

<strong>خدا</strong>باوری قوی.‏ احتمال 100 درصدی وجود <strong>خدا</strong>،‏ به قول کارل گوستاو<br />

دانم"‏<br />

پا<br />

احتمال بسيار قوی اما کمتر از<br />

100 درصد.‏<br />

<strong>خدا</strong> باور دارم و زندگانی ام را بر پايه ی اين باور پی می گيرم."‏<br />

64<br />

يونگ ‏"من باور ندارم،‏ می<br />

<strong>خدا</strong>باوری در عمل.‏ ‏"من به قطع نمی دانم،‏ اما قوياً‏ به وجود<br />

احتمال بالای 50 درصد اما نه خيلی بالا.‏ به لحاظ فنی لاادری اما مايل به <strong>خدا</strong>باوری.‏ ‏"من خيلی نامطمئن<br />

هستم،‏ اما مايل ام به <strong>خدا</strong> باور داشته باشم."‏<br />

دقيقاً‏ 50 درصد.‏ لاادری گری کاملاً‏ بيطرفانه.‏ ‏"احتمالات وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> کاملاً‏ برابر اند."‏<br />

تر از 50 درصد،‏ اما نه خيلی پايين تر.‏ به لحاظ فنی لاادری اما مايل به بي<strong>خدا</strong>يی.‏ ‏"نمی دانم <strong>خدا</strong><br />

وجود دارد يا نه اما متمايل به شکاکيت هستم."‏<br />

احتمال خيلی پايين،‏ اما بيش از صفر.‏ بي<strong>خدا</strong>يی در عمل.‏ ‏"نمی توانم قطعاً‏ بگويم <strong>خدا</strong> نيست اما فکر می کنم<br />

که وجود <strong>خدا</strong> خيلی بعيد است،‏ و زندگی ام را بر پايه ی نبودن اش پی می گيرم.‏<br />

بي<strong>خدا</strong>يی قوی.‏ ‏"می دانم که <strong>خدا</strong>يی نيست،‏ به همان قطعيتی که يونگ ‏'می داند'‏ که <strong>خدا</strong>يی هست."‏<br />

.1<br />

.2<br />

.3<br />

.4<br />

.5<br />

.6<br />

.7<br />

برای من جای شگفتی خواهد بود اگر ببينم که که عده ی زيادی در مقوله ی 7 می گنجند.‏ اين مقوله را برای تقارن<br />

با مقوله ی<br />

1، که<br />

کاملاً‏ پرطرفدار است،‏ درج کرده ام.‏ سرشت ايمان اين است که مؤمن می تواند مانند يونگ<br />

چيزی را بدون داشتن دلايل کافی باور کند ‏(يونگ همچنين معتقد بود که کتاب های خاصی در کتابخانه اش خود<br />

به خود با صدايی مهيب منفجر شده اند).‏ بي<strong>خدا</strong>يان ايمان ندارند؛ و عقل محض هم نمی تواند شخص را به يقين کامل<br />

درباره ی عدم وجود چيزی برساند.‏ بنابراين در عمل مقوله ی 7 کم طرفدارتر از مقوله ی متضادش،‏ ي<br />

1 است<br />

64<br />

. Jung ،Carl Gustav روانشناس و روانکاو سوئيسی.‏<br />

www.secularismforiran.com


یجا<br />

ی ب<br />

یقت<br />

ی سی ب<br />

44<br />

که هواخواهان سينه چاکی دارد.‏ من خود را جزو مقوله ی<br />

گری من در مورد <strong>خدا</strong> فقط به قدر لاادری گری ام درمورد<br />

6 می دانم،‏ اما با تمايل به سوی مقوله ی<br />

پريان<br />

ته باغ است.‏<br />

– 7 لاادری<br />

اين طيف احتمالات به خوبی با TAP ‏(لاادری گری موقتی در عمل)‏ جور در می آيد.‏ با ديد سطحی چنين می نمايد<br />

که می توان PAP ‏(لاادری گری دائمی اصولی)‏ را در ميانه ی اين طيف نهاد،‏ که احتمال وجود <strong>خدا</strong> را<br />

محسوب می کند،‏ اما اين ديد درستی نيست.‏<br />

اثباتاً،‏ هيچ نمی توان گفت.‏<br />

درج خود در هر<br />

در نظر لاادريان<br />

لاادريان<br />

50 درصد<br />

PAP<br />

قاطعانه معتقداند که درباب وجود <strong>خدا</strong>،‏ چه نفياً‏ و چه<br />

،PAP اين پرسش اصولاً‏ پاسخ ناپذير است،‏ و آنها بايد قاطعانه از<br />

اين طيف احتمالات سر باز زنند.‏ اين که من نمی توانم بدانم که آيا رنگ قرمز شما همان<br />

رنگ سبز من است،‏ اين احتمال را 50 درصد نمی سازد.‏ اين گزاره ی<br />

معناتر از آن است که احتمالات بتواند<br />

شأنی به آن دهد.‏ با اين حال،‏ اين خطای رايجی است که بايد بازهم به آن بپردازيم تا از فرض پاسخ ناپذير بودن<br />

پرسش وجود <strong>خدا</strong> به اين نتيجه نلغزيم که احتمال وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> يکسان است.‏<br />

65<br />

يک طريق ديگر بيان اين خطا،‏ بحث زحمت اثبات است،‏ که برتراند راسل با ظرافت آن را در حکايت قوری<br />

سماوی بيان کرده است.‏ [31]<br />

بسياری<br />

از سخت کيشان<br />

سخن می چنان<br />

گويند که انگار وظيفه<br />

ی<br />

ردّ‏ جزميات قديمی<br />

ی بر عهده<br />

شکاکان است.‏ اين مسلماً‏ اشتباه است.‏ اگر من ادعا کنم که بين زمين و مريخ يک قوری چينی هست که<br />

در مداری<br />

به بيضوی<br />

دور خورشيد می<br />

گردد،‏ هيچ کس نخواهد توانست<br />

حرفم<br />

را رد کند،‏ البته به<br />

شرطی که احتياطاً‏ بيافزايم که اين قوری چنان کوچک اشت که حتی با قوی ترين تلسکوپ ها هم ديده<br />

نمی شود.‏ اما اگر بگويم که چون کسی نمی توانم ادعايم را رد کند،‏ پس عقل هيچ بشری نبايد در صحت<br />

آن شک کند،‏ آن وقت مردم حق دارند فکر کنند که چرند می گويم.‏ اما اگر کتب باستانی بر وجود آن<br />

قوری صحه گذاشته بودند،‏ و هر يکشنبه آن را به عنوان حقي<br />

مقدس تعليم داده بودند،‏ و در مدرسه<br />

به خورد بچه ها داده بودند،‏ درنگ در باور بدان مدعا نشانگر انحراف قلمداد می شد و شکاک را در<br />

عصر روشنگری محتاج روان درمانی و در اعصار پيش تر محتاج تفتيش عقايد می نمود.‏<br />

ما وقت مان را برای ردّ‏ ادعای وجود قوری سماوی هدر نمی دهيم چون،‏ تا آنجا که من می دانم،‏ کسی قوری<br />

سماوی نمی پرستد.‏<br />

♣<br />

اما اگر از ما بپرسند،‏ در اظهار بی اعتقادی به وجود قوری پرنده درنگ نخواهيم کرد.‏ با<br />

اين حال،‏ به بيان دقيق همگی ما بايد درباره ی قوری لاادریِ‏ باشيم چون نمی توانيم به قطع و يقين ثابت کنيم که<br />

65 . burden of proof<br />

♣<br />

شايد من زود قضاوت کرده باشم.‏ روزنامه ی اينديپندنت يکشنبه 5 ژوئن 2005 خبرداد:‏ ‏"مقامات مالزيايی می گويند که فرقه ای<br />

مذهبی که يک قوری مقدس به ابعاد يک خانه ساخته،‏ از قوانين شهرسازی تخطی کرده است."‏ همچنين نگاه کنيد به اخبار بی<br />

.http://news.bbc.co.UK/2hi/asia-pacific/4692039.stm<br />

www.secularismforiran.com


یدن<br />

یدن<br />

یسا<br />

45<br />

وجود ندارد.‏ اما در عمل،‏ ما از لاادریِ‏ بودن در قبال قوری سماوی فراتر می رويم و به لا-قوری گری ميل می<br />

کنيم.‏<br />

دوستی دارم که يهودی بار آمده و هنوز برای ابراز وفاداری به سنت مراسم سَبَث و ديگر مناسک يهودی را<br />

رعايت می کند.‏ او خود را ‏"لاادریِ‏ کرم دندان"‏ می خواند و معتقد است که وجود <strong>خدا</strong> هم بيش از وجود کرم دندان<br />

محتمل نيست.‏ شما نمی توانيد هيچ يک از اين فرضيه ها را رد کنيد،‏ و هر دو هم به يک ميزان نامحتمل اند.‏ او<br />

درست همان قدر که بی-کرم دندان است،‏ بی-<strong>خدا</strong> هم هست.‏ و درباره ی هر دو هم به يک ميزان لاادری است.‏<br />

کرد.‏<br />

ناشني<br />

البته قوری راسل،‏ تمثيلی از بينهايت چيزهای ديگر است که وجودشان را می توان تصور کرد،‏ اما نمی توان رد<br />

66<br />

کلارنس دارو ، وکيل بزرگ آمريکايی،‏ گفته است ‏"من به <strong>خدا</strong> اعتقاد ندارم،‏ همان طور که به کلثوم ننه<br />

اعتقاد ندارم."‏ اَندرو مولر روزنامه نگار هم عقيده دارد که التزام به هر دين معين ‏"غريب تر از اين نيست که<br />

معتقد باشيم جهان به شکل متوازی الأضلاعی است که دو زاويه ی حاده ی آن را دو خرچنگ سبزرنگ غول آسا<br />

به نام های اسمرالدا و کيث محکم با چنگک خود می فشارند.‏ [32]. اما مثال محبوب فيلسوفان،‏ تکشاخ نادي<br />

و نابسودنی است که بحث وجود يا عدم اش،‏ نقل محفل بچه های دبستانی در<br />

حاضر يک <strong>خدا</strong>ی محبوب بر روی اينترنت،‏ - که به قدر يهوه<br />

،<br />

68<br />

پرنده<br />

∗<br />

کَمپ کوئست است.‏ در حال<br />

67<br />

يا هر <strong>خدا</strong>ی ديگر ردناپذير است – <strong>خدا</strong>ی اسپاگتی<br />

می باشد،‏ که بسياری مدعی روابطی با او شده اند.‏ [33] من خوشحال شدم وقتی ديدم که کتاب انجيل<br />

اسپاگتی پرنده هم منتشر شده<br />

وقتی<br />

[34]<br />

و با اقبال فراوان مواجه شده است.‏<br />

من شخصاً‏ اين کتاب را نخوانده ام،‏ اما<br />

بدانيد انجيلی صحت دارد،‏ چه نيازی به خواندن آن داريد؟ در ضمن،‏ يک انشعاب بزرگ هم تا به حال در<br />

اين ديانت ايجاد شده،‏ که به تشکيل کلي<br />

اصلاح شده ی اسپاگتی پرنده انجاميده است.‏ [35]<br />

مقصود از ذکر همه ی اين مثال های نو نوار اين است که همگی ردناپذير هستند،‏ و با اين حال هيچ کس فکر نمی<br />

کند که فرضيه های وجود و عدم وجودشان علی السويه صحت دارند.‏ حرف راسل اين است که زحمت اثبات بر<br />

دوش مؤمنان است نه غيرمؤمنان.‏ و حرف من اين نکته ی مربوط است که بخت وجود قوری ‏(<strong>خدا</strong>ی اسپاگتی<br />

اسمرالدا و کيث\‏ تکشاخ و الخ)‏ با بخت عدم وجوشان برابر نيست.‏<br />

\<br />

66 . Clarence Darrow<br />

Camp Quest<br />

∗<br />

يک سازمان آمريکايی است که اردوهای تابستانی بسيار دلپذيری برگزار می کند.‏ برخلاف ديگر اردوهای تابستانی<br />

آمريکا که تابع آداب پيشاهنگی و دينی هستند،‏ کمپ کوئست،‏ که توسط ادوين و هلن کيگن در کنتاکی بنا نهاده شد،‏ توسط اومانيست های<br />

سکولار اداره می شود،‏ و کودکان را تشويق می کند تا خود با ديد شکاکانه بيانديشند و و در عين حال با گردش های خارج شهر اوقات<br />

امروزه کمپ کوئست های ديگری با رويه ی مشابه در تنسی،‏ مينسوتا،‏ ميشيگان،‏<br />

خوشی را نيز بگذرانند<br />

اوهايو و کانادا شکل گرفته اند.‏<br />

67 . undisprovable<br />

68 . Flying Spaghetti Monster<br />

.(www.camp-quest.org)<br />

www.secularismforiran.com


46<br />

هر آدم عاقلی می پذيرد که ردناپذير بودن قوری های پرنده،‏ به درد هيچ استدلال جالبی نمی خورد.‏ هيچ کدام از ما<br />

نيازی نمی بينيم که هيچ يک از ميليون ها چيز عجيب و غريبی را که يک ذهن خلاق يا شوخ طبع می تواند خلق<br />

کند رد کنيم.‏ وقتی<br />

از من می پرسند که آيا بي<strong>خدا</strong> هستم،‏ يک راهکار جالب اين است که به سوأل کننده خاطرنشان<br />

می کنم که خود او هم در قبال زئوس،‏ آپولو،‏ آمون،‏ رع،‏ ميترا،‏ بعل،‏ ثور،‏ واتو،‏ گوساله ی طلايی و اسپاگتی پرنده<br />

بي<strong>خدا</strong>ست.‏ من فقط يک <strong>خدا</strong> پيش تر می روم.‏<br />

ما خود را ملزم می بينيم که شکاکيت عميق خود را که به بی باوری تمام عيار پهلو می زند بيان کنيم<br />

مورد تکشاخ ها،‏ کرم های دندان و <strong>خدا</strong>يگان يونانی،‏ رومی،‏ مصری و وايکينگ،‏ که ‏(امروزه)‏<br />

البته نه در –<br />

نيازی نيست به<br />

خودمان زحمت بدهيم و ردّشان کنيم.‏ در مورد <strong>خدا</strong>ی ابراهيمی اما،‏ لازم است به خود زحمت دهيم،‏ چون بخش<br />

عظيمی از مردمی که اين سياره را با آنان شريک هستيم عميقاً‏ به وجود اين <strong>خدا</strong> باور دارند.‏ حکايت قوری راسل<br />

نشان می دهد که بيشتر بودن معتقدان به <strong>خدا</strong> در قياس با معتقدان به قوری پرنده،‏ منطقاً‏ زحمت اثبات را بر دوش<br />

طرف بی اعتقاد نمی اندازد،‏ گرچه ظاهراً‏<br />

است.‏<br />

از لحاظ حکمت عملی چنين می کند.‏ اينکه شما نمی توانيد عدم وجود<br />

<strong>خدا</strong> را ثابت کنيد مطلبی پيش پا افتاده و پذيرفته شده است،‏ البته به اين معنا که ما هرگز به قطع و يقين نمی توانيم<br />

عدم وجود هر چيزی را ثابت کنيم.‏ نکته ی مهم اين نيست که آيا <strong>خدا</strong> ردناپذير است ‏(که چنين نيست)‏ يا نه،‏ بلکه اين<br />

است که آيا وجودش محتمل است يا نه.‏ اين موضوع جداگانه ايست.‏ در مورد برخی چيزهای ردناپذير می توان<br />

گفت که احتمال وجودشان خيلی کمتر از احتمال وجود چيزهای ردناپذير ديگر است.‏ هيچ دليلی ندارد که <strong>خدا</strong> را از<br />

ملاحظات درون طيف احتمالات مصون بداريم.‏ و مسلماً‏ هيچ دليلی هم ندارد که فرض کنيم که چون <strong>خدا</strong> را نه می<br />

توان رد کرد و نه اثبات،‏ پس احتمال وجودش 50 درصد است.‏ چنان که خواهيم ديد،‏ خلاف اين مطلب صادق<br />

حيات<br />

نوما<br />

درست همان طور که هاکسلی معلق وارو می زد تا اگنوستيسيم را کاملاً‏ بی طرف معرفی کند،‏ و آن را درست در<br />

ميانه ی طيف هفت رده ای من از باور دينی بنشاند،‏ <strong>خدا</strong>باوران هم از سوی ديگر طيف،‏ همان معلق وارو زدن را<br />

69<br />

با دلايل مشابه پيشه کرده اند.‏ آليستر مک گراثِ‏ الاهيدان در کتاب خود <strong>خدا</strong>ی داوکينز:‏ ژن ها،‏ مِم ها و منشاء<br />

همّ‏ اش را بر اين موضوع متمرکز کرده است.‏ او پس از ارائه ی<br />

تحسين برانگيزی<br />

منصفانه است،‏<br />

ظاهراً‏ تنها<br />

برای را يک ايراد<br />

خلاصه ای از آثار علمی من،‏ که به نحو<br />

ردّ‏ ديدگاه من<br />

يابد و می می<br />

مشکل گويد<br />

انکارناپذير ديدگاه شما که موضع تان را به طرز فضاحت باری ضعيف می کند اين است که نمی توانيد وجود <strong>خدا</strong><br />

را رد کنيد.‏ من هنگام خواندن کتاب مک گراث،‏ صفحه پشت صفحه در حاشيه می نوشتم ‏"قوری".‏ مک گراث هم<br />

ذکر خيری از توماس هاکسلی می کند و<br />

می گويد ‏"هاکسلی که از <strong>خدا</strong>باوران و هم از بي<strong>خدا</strong>يان به خاطر اظهارات<br />

www.secularismforiran.com


یست<br />

47<br />

جزمیِ‏ و فاقد شواهد تجربی شان به تنگ آمده بود اعلام کرد که پرسش <strong>خدا</strong> را نمی توان بر پايه ی روش علمی<br />

پاسخ داد."‏<br />

در ادامه،‏ مک گراث به همين سياق از استيون جی گولد نقل قول می کند:‏ " و برای چند ميليون اُمين بار از جانب<br />

همه ی همکاران ام ‏(چه در شب نشينی های دانشکده و چه در مقالات عالمانه)‏ می گويم:‏ علم اصلاً‏ نمی تواند ‏(با<br />

روش های معتبر خود)‏ در باب احتمال سروری <strong>خدا</strong> بر جهان فتوی دهد.‏ ما نه می توانيم وجود <strong>خدا</strong> را تأييد کنيم و<br />

نه انکار؛ ما به عنوان دانشمند اصلا نمی توانيم سخنی درباره اش بگوييم."‏ گذشته از لحن سرشار از اطمينان،‏ و<br />

تقريباً‏ مرعوب کننده ی سخن گولد،‏ اين سخن حقيقتاً‏ چه توجيهی دارد؟ چرا ما دانشمندان نبايد در باره <strong>خدا</strong> اظهار<br />

نظر کنيم؟ و چرا قوری راسل،‏ يا اسپاگتی پرنده هم به همين سان از گزند شکاکيت علمی مصونيت نيابند؟ چنان که<br />

به زودی مدلل خواهم کرد،‏ جهانی با يک سرور آفريننده بسيار متفاوت از جهانی بدون چنين سروری خواهد بود.‏<br />

پس چرا موضوع وجود <strong>خدا</strong> مناسب بررسی علمی نباشد؟<br />

گولد در<br />

می دهد.‏<br />

70<br />

يکی از کتاب های کمتر تحسين شده اش با عنوان سنگ های اعصار اين ايده را تا حد کسالت باری بسط<br />

72<br />

71<br />

در اين کتاب او واژه ی نوما را برای اختصار عبارت " قلمرومندان ناهمپوشان"‏ مطرح می کند.‏<br />

شبکه يا قلمرو علم،‏ حوزه ی تجربی را می پوشاند:‏ اينکه جهان از چه ساخته شده ‏(فکت)‏ و چرا اين<br />

طور کار می کند ‏(نظريه).‏ قلمرو دين،‏ حوزه ی معانی غايی و ارزش های اخلاقی را در بر می<br />

گيرد.‏ اين دو قلمرو همپوشان نيستند،‏ و تمام قلمروها را هم محاط نمی کنند ‏(مثلاً،‏ قلمرو هنر و معنای<br />

زيبايی را در نظر بگيريد).‏ با نقل يک کليشه ی قديمی،‏ می توان گفت علم،‏ دورانِ‏ سنگ ها را می<br />

کاود و دين سنگ دوران ها را؛ علم چي<br />

آسمان را می جويد،‏ و دين عروج به آسمان را.‏<br />

اين مطلب دارای کمال صحت و درستی می نمايد،‏ البته پيش از آن که لحظه ای در آن تأمل کنيم.‏ اين پرسش های<br />

غايی چه هستند که دين در محضرشان يک ميهمان محترم است،‏ اما علم بايد دم اش را روی کولش بگذارد و<br />

محترمانه کنار برود؟<br />

مارتين رييز،‏ اخترشناس برجسته ی کمبريج که پيش تر از او ياد کردم،‏ کتابش با عنوان<br />

73<br />

مأوای کيهانی ما را با<br />

طرح دو پرسش عمده و ارائه ی دو پاسخ نوما-پسند آغاز می کند.‏ ‏"نخستين راز برجسته اين است که چرا اصلاً‏<br />

چيزی وجود دارد.‏ چه چيزی روح حيات را در معادلات دميده،‏ و آنها را در جهان واقعی تحقق بخشيده است؟<br />

69 . Alister McGrath<br />

70 Rocks of Ages, S.J. Gould<br />

71 . NOMA<br />

72 . non-overlapping magisterials<br />

www.secularismforiran.com


ی ا<br />

یها<br />

یها<br />

48<br />

چنين پرسش هايی فراسوی علم هستند؛ قلمرو فيلسوفان و الاهيون اند."‏ اما من ترجيح می دهم بگويم که اگر اين<br />

پرسش ها حقيقتاً‏ فراسوی قلمرو علم اند،‏ پس به قطع و يقين فراسوی قلمروی الاهيون نيز هستند ‏(برايم جالب است<br />

بدانم که فيلسوفان درباره ی اينکه مارتين رييز آنها را با الاهيون هم کاسه کرده چه فکر می کنند).‏ می خواهم از<br />

اين هم پيش تر روم و بپرسم که اصلاً‏ چرا می توان گفت که الاهيون قلمرو<br />

دارند.‏ من همواره سخن رئيس<br />

سابق دانشکده مان در آکسفورد را به خاطر می آورم.‏ يک الاهيدان جوان تقاضای يک بورس تحقيقاتی کرده بود.‏<br />

تز دکترای او درباب الاهيات مسيحی،‏ رئيس دانشکده ی ما را واداشت تا بگويد ‏"من عميقاً‏ شک دارم که اين اصلاً‏<br />

يک رشته باشد."‏<br />

الاهيدانان چه مهارتی دارند که دانشمندان ندارند و به کار پرسش های عميق کيهانی می آيد؟ در کتاب ديگری<br />

سخنان يک اخترشناس آکسفوردی را نقل کرده ام که وقتی يکی از اين پرسش<br />

عميق را از او پرسيدم،‏ گفت:‏<br />

‏"آه،‏ اينجا ما به ورای قلمروی علم می رويم.‏ و بايد شما را به دوست خوبان جناب کشيش رجوع دهم."‏ من آن موقع<br />

به قدر کافی حاضر جواب نبودم که پاسخی را بدهم که بعدا نوشتم:‏ ‏"اما چرا به کشيش رجوع کنم؟ و نه به باغبان<br />

يا سرآشپز؟"‏ چرا دانشمندان در برابر جاه طلبی های متألهان،‏ درباره ی پرسش هايی که الاهيون هم مسلماً‏ بيش از<br />

خود دانشمندان شايستگی پاسخگويی شان را ندارند،‏ چنين جبونانه سر تکريم فرود می آورند؟<br />

مطابق کليشه<br />

74<br />

چگونگی است،‏<br />

ای ملالت بار ‏(که برخلاف بسياری از کليشه ها،‏ حتی درست هم نيست)‏ علم معطوف به پرسش از<br />

درحالی که فقط الاهيات می تواند پرسش از<br />

75<br />

چرايی را پاسخ گويد.‏ اما اصلاً‏ پرسش از چرايی<br />

چگونه پرسشی است؟ هر پرسشی که با واژه ی ‏"چرا"‏ شود،‏ پرسش درستی نيست،‏ مثلا:‏ چرا تکشاخ ها توخالی<br />

هستند؟ برخی از اين پرسش ها حتی ارزش جواب دادن هم ندارند،‏ مثلا:‏ انتزع چه رنگی است؟ اميد چه بويی<br />

دارد؟ هر جمله ی سئوالی که ساخت دستوری درستی داشته باشد،‏ لزوماً‏ يک پرسش معنادار يا شايان توجه نيست.‏<br />

و اصلاً‏ معلوم نيست که اگر علم نتواند به يک پرسش معنادار پاسخ دهد،‏ پس دين می تواند.‏<br />

شايد پرسش حقيقتاً‏ عميق و پرمعنايی باشند که تا ابد فراسوی مرزهای علم قرارگيرند.‏ شايد نظريه ی کوانتوم<br />

به آستانه ی اين فهم ناپذيرها رسيده باشد.‏ اما اگر علم نتواند برخی پرسش های غائی را پاسخ گويد،‏ چرا بايد فکر<br />

کنيم که دين می تواند؟ به گمانم هيچ يک از آن اخترشناسان آکسفوردی و کمبريجی واقعاً‏ معتقد نباشد که الاهيون<br />

تخصصی خاص دارند که به مدد آن می توانند پرسش هايی را پاسخ گويند که برای علم زياده از حد ژرف اند.‏ به<br />

گمانم هر دوی اين اخترشناسان فقط مؤدبانه معلق وارو زده اند:‏ متألهان هيچ سخن درخوری درباره ی هيچ چيز<br />

ديگر ندارند؛ پس بگذاريد ارزنی جلويشان بريزيم تا مشغول پرسش هايی شوند که هيچ کس نمی تواند پاسخ دهد و<br />

73 . Our Cosmic Habitat, Martin Rees<br />

74 . how questions<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

یلات<br />

49<br />

چه بسا هرگز هم پاسخی نداشته باشند.‏ برخلاف اين دوستان اخترشناس،‏ من موافق نيستم که بايد ارزنی جلو<br />

متألهان ريخت.‏ من اصلاً‏ هيچ دليل خوبی نمی يابم که الاهيات ‏(برخلاف تاريخ انجيل،‏ ادبيات و غيره)‏ اصلاً‏ يک<br />

رشته ی مطالعاتی باشد.‏<br />

با اين حال،‏ همگی می توانيم موافق باشيم که دخيل کردن علم در بحث از ارزش های اخلاقی،‏ دست کم،‏ مسئله<br />

برانگيز است.‏ اما آيا گولد واقعاً‏ می خواهد حق تمييز خوب و بد را به دين واگذارد؟ اين که هيچ چيز ديگری نمی<br />

تواند به خرد آدمی<br />

ياری رساند،‏ دليل نمی شود تا زمام کل امور را به دين بسپاريم.‏ و بالآخره بايد از خود بپرسيم<br />

اين نقش بايد به کدام دين محول شود؟ دينی که ما اتفاقاً‏ در مکتب آن بار آمده ايم؟ بعد می توانيم بپرسيم که بايد به<br />

کدام فصل،‏ از کدام کتاب انجيل رجوع<br />

معياربخردانه ای شنيع اند.‏<br />

زناکاری،‏ جمع آوری<br />

کنيم؟<br />

‏(چون بسياری<br />

از مطالب اناجيل کاملاً‏ ناهمخوان<br />

يا با هر<br />

بسياری از علمايی که انجيل را خوانده اند به اين نتيجه رسيده اند که انجيل برای کيفر<br />

هيزم در سَ‏ تبَ‏<br />

و اهانت به والدين،‏<br />

مجازات اعدام را<br />

توصيه می<br />

اگر سِفر کند.‏<br />

تثنيه و<br />

لويتيکوس ‏[کتاب های سوم و پنجم از عهد عتيق]‏ را رد کنيم،‏ ‏(همان طور که همه ی روشنفکران مدرن چنين می<br />

کنند)،‏ با چه معيارهايی می توانيم تصميم بگيريم که کدام يک از ارزش های اخلاقی دين را بپذيريم؟<br />

آيا بايد ميان<br />

اديان جهان دوره بگرديم و آنی را که آموزه های اخلاقی اش بيشتر به مذاق مان خوش می آيد برگزينيم؟ اگر چنين<br />

باشد،‏ هنوز بايد پرسيد که با کدام معيارها بايد<br />

دست به گزينش بزنيم؟ و اگر برای گزينش از ميان اخلاقيات اديان ،<br />

معيارهای مستقلی داريم چرا ميانبر نزنيم و بدون رجوع به اديان،‏ مستقيماً‏ سراغ گزينش اخلاقی نرويم؟ در فصل<br />

به اين پرسش ها بازخواهم گشت.‏<br />

7<br />

من اصلاً‏ باور نمی کنم که گولد چندان به نوشته هايش در کتاب سنگ های اعصار معتقد باشد.‏ همان طور که گفتم<br />

همگی ما متهم ايم که معلق وارو می زنيم تا در برابر حريفی شأن اما نيرومند،‏ مؤدب باشيم،‏ و به نظرم مقصود<br />

کتاب گولد هم جز اين نيست.‏ می توان درک کرد که او واقعاً‏ به مضمون اظهارات اش در مورد اينکه علم در<br />

مقابل پرسش از وجود <strong>خدا</strong> هيچ حرفی برای گفتن ندارد،‏ اعتقاد داشته است:‏ ‏"ما نه می توانيم وجود <strong>خدا</strong> را تأييد<br />

کنيم و نه انکار؛ ما به عنوان دانشمند اصلا نمی توانيم سخنی درباره اش بگوييم."‏ اين به لاادری گری دائمی و<br />

بازگشت ناپذير راه می برد؛ يک<br />

احتما به پرسش از وجود <strong>خدا</strong> بدهد.‏<br />

PAP<br />

اين<br />

تمام عيار .<br />

مغالطه ی بسيار<br />

سخن گولد بدان معناست که علم حتی<br />

رايج<br />

پاسخی تواند نمی<br />

– که بسياری مانند وِرد تکرارش می کنند،‏ اما<br />

شک دارم که خيلی هايشان درست به آن انديشيده باشند – حاکی از نگرشی ست که من آن را ‏"فقر لاادری گری"‏<br />

می خوانم.‏ در ضمن،‏ خود گولد هم يک لاادری بيطرف نبود،‏ بلکه در عمل قوياً‏ مايل به بي<strong>خدا</strong>يی بود.‏ اگر او هيچ<br />

حرفی درباره ی وجود <strong>خدا</strong> ندارد،‏ چگونه چنان داوری هايی می کند؟<br />

75 . why questions<br />

www.secularismforiran.com


ی ا<br />

یحت<br />

یبل<br />

یات<br />

50<br />

مطابق فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong>،‏ عامل فراطبيعی<br />

هست که آفريننده و حافظ جهان است و حتی با انجام معجزه در<br />

کار جهان مداخله می کند.‏ اين معجزات،‏ مستلزم تخطی موقتی از قوانين تغييرناپذيری هستند که خود <strong>خدا</strong> وضع<br />

کرده است – دست کم بسياری از روايت های اين فرضيه چنين مدعايی دارند.‏ ريچارد سوينبرن،‏ يکی از برجسته<br />

ترين متألهان بريتانيا،‏ در کتاب خود آيا <strong>خدا</strong>يی هست؟ کاملاً‏ در اين مورد صراحت دارد:‏<br />

ادعای <strong>خدا</strong>باور اين است که <strong>خدا</strong> توان خلق،‏ حفظ و نابودی هرچيزی،‏ چه خرد و چه کلان،‏ را دارد.‏<br />

او<br />

می تواند اشيا را به هر قسمی به حرکت وادارد...‏ او می تواند سيارات را چنان بگرداند که کپلر کشف<br />

کرد،‏ يا باروت را چنان خلق کند که با زدن جرقه ای منفجر شود؛ و نيز می تواند سيارات را جور<br />

ديگری بگرداند،‏ و عناصر شيميايی<br />

را ديگرگونه بيآفريند تا در شرايطی متفاوت از شرايط فعلی منفجر<br />

شوند.‏ <strong>خدا</strong>وند محدود به قوانين طبيعت نيست؛ او واضع اين قوانين است و هرگاه اراده کند می تواند آنها<br />

را تغيير دهد يا معوق بگذارد.‏<br />

به همين سادگی،‏ نه؟!‏ اين نگرش در هر صورت فرسنگ ها با نگرش نوما فاصله دارد.‏ و نگرش دانشمندان معتقد<br />

به مکتب ‏"قلمرومندان ناهمپوشان"‏ هر طور که باشد،‏ بايد بپذيرند که يک جهان آفريده ی خالق هوشمند فراطبيعی،‏<br />

بسيار متفاوت از جهانی فاقد چنين خالقی است.‏<br />

اگر آزمودن اين تفاوت بنيادی در عمل آسان نباشد.‏ اين نکته<br />

زيرآب اين حکم اغواگرِ‏ آسوده ساز را می زند که علم بايد در قبال مدعای وجودی اصلی دين،‏ سکوت کامل پيشه<br />

کند.‏ حضور<br />

– نباشد<br />

يک اَ‏ ربَ‏ يا غياب<br />

‏-هوشِ‏ آفريننده،‏ بی شک يک پرسش علمی است،‏ حتی اگر در عمل قابل پاسخگويی<br />

يا تاکنون امکان پاسخگويی اش فراهم نشده باشد.‏ همين مطلب درباره ی صحت و سقم داستان های معجزه<br />

هم صدق می کند.‏ داستان هايی که دين برای تأثيرنهادن بر مؤمنان بدان ها متوسل می شود.‏<br />

آيا پدرِ‏ عيسی انسان بود،‏ يا مادرش در زمان تولد او باکره بود؟ شواهد موجود برای پاسخ گويی اين پرسش چه<br />

کافی باشند و چه نباشند،‏ خود پرسش کاملاً‏ علمی است و اصولاً‏ پاسخ واحدی دارد:‏<br />

يا خير.‏ آيا عيسی،‏ اليعاذر<br />

مرده را زنده کرد؟ آيا خود عيسی پس از سه روز مصلوب بودن زنده شد؟ هر کدام از اين پرسش ها پاسخی دارند.‏<br />

اين پاسخ ها علمی هستند،‏ چه در عمل بتوانيم آن ها را بيابيم و چه نتوانيم.‏ به فرض بعيد،‏ اگر شواهد مرتبط به اين<br />

پرسش ها فراهم شوند،‏ بايد از روش علمی محض برای پاسخ دهی شان بهره جوييم.‏ برای دراماتيک کردن<br />

موضوع،‏ فرض کنيد باستان شناسان دی ان آ ی عيسی را بيابند و پس از بررسی آن نتيجه بگيرند که عيسی حقيقتاً‏<br />

پدری نداشته است.‏ آيا می توانيد تصور کنيد که در اين صورت مدافعان دين شانه هايشان را بالا بياندازند و حرف<br />

پرتی از اين قبيل بزنند که:‏ " خوب که چی؟ شواهد علمی هيچ ربطی به پرسش های الاهي<br />

ندارند.‏ اين قلمروها<br />

جداگانه اند!‏ ما فقط به پرسش های غائی و ارزش های اخلاقی می پردازيم.‏ نه دی ان آ و نه هيچ شاهد ديگری نمی<br />

تواند تفاوتی در قضيه ايجاد کند،‏ چه نفياً‏ و چه اثباتًا."‏<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

یفل<br />

51<br />

کل اين داستان،‏ مطايبه ای بيش نيست.‏ می توانيد بر سر همه ی دارايی تان شرط ببنديد که اگر اين شواهد علمی<br />

يافت شود،‏ غريو شادی الاهيون گوش فلک را کر خواهد کرد.‏ محبوبيت نوما فقط به اين خاطر است که هيچ<br />

شاهدی به نفع فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> در دست نيست.‏ هرگاه کوچک ترين شاهدی دال بر صحت باورهای دينی<br />

يافت شود،‏ متکلمين لحظه ای در دور انداختن نوما درنگ نخواهند کرد.‏ ازمتألهان نخبه که بگذريم،‏ شک دارم که<br />

اين به اصطلاح معجزات،‏ قوی ترين دلايل مؤمنان برای ايمان شان باشند ‏(و حتی خود آن نخبگان هم داستان<br />

معجزات را به صرف تحکيم بيضه ی دين به خورد مؤمنان ساده دل می دهند)؛ و معجزات،‏ بنا به تعريف،‏ تخطی<br />

از قوانين علم هستند.‏<br />

به نظر می رسد که کلي<br />

کاتوليک از يک سو حامی نوما می نمايد و از سوی ديگر انجام معجزه را شرط لازم<br />

برای احراز مقام قديسی محسوب می کند.‏ پادشاه فقيد بلژيک به خاطر موضع گيری اش عليه سقط جنين نامزد<br />

مقام قديسی شد.‏ اکنون تحقيقاتی جدی در جريان است تا ببينند که آيا می توان به دعاهايی که پس از مرگ آن<br />

اعلاحضرت در حق اش شده شفای معجزه آسايی منسوب کرد يا خير.‏ شوخی نمی کنم.‏ اين قضيه صحت دارد،‏ و<br />

اين رويه ای در داستان قديسان عموميت دارد.‏ به نظرم کل اين قضيه برای محافل نخبه تر کليسايی مايه ی<br />

شرمندگی باشد.‏ اين که چرا محا که شايسته ی نام نخبه باشند دست از کليسا بر نمی دارند نيز رازی است به<br />

همان عمق رازهای ديگرِ‏ محبوب متألهان.‏<br />

درمورد معجزات،‏ گولد ناگزير بايد اين پاسخ را بپذيرد که<br />

نتيجه ی مکتب نوما يک قمار دوسويه است.‏ همين که<br />

دين گام در چمنزار علم بگذارد و با معجزه گری شروع به دخالت در امور عالم واقع کند،‏ ديگر در مفهوم گولد از<br />

دين نمی<br />

آيد.‏<br />

گنجد،‏ و نقش مرضی الطرفين آن زايل می شود.‏ اما توجه داشته باشيد که دين فاقد اعجاز مورد نظر<br />

گولد،‏ مقبول بيشتر دينداران کليسارو يا قائم الصلاة نيست.‏ در حقيقت چنين دينی سخت به کام مؤمنان معتقد تلخ می<br />

آليس،‏ پيش از آنکه به سرزمين عجايب فرو رود،‏ در مورد کتابی که خواهرش می خواند گفت:‏ <strong>خدا</strong>يی که نه<br />

معجزه می کند نه دعاها را اجابت می کند چه فايده ای دارد؟<br />

76<br />

تعريف مطايبه آميز آمبروز بيِرس از فعل ‏"عبادت<br />

کردن"‏ را به خاطر آوريد:‏ ‏"خواست به تعليق درآمدن قوانين عالم به خاطر شخص متملقی که به بی ارزشی خود<br />

معترف است."‏<br />

بعضی<br />

قهرمانان ورزشی<br />

که معتقداند<br />

<strong>خدا</strong> کمک شان می<br />

کند تا پيروز شوند<br />

–<br />

البته در مقابل<br />

حريفانی که به نظر نمی رسد استحقاق کمتری برای امدادهای غيبی داشته باشند.‏ بعضی رانندگان معتقداند که <strong>خدا</strong><br />

برايشان جای پارک نگه می دارد<br />

–<br />

البته <strong>خدا</strong> ناگزير بايد اين کار را به بهای محروم کردن بقيه انجام دهد.‏ اين نوع<br />

<strong>خدا</strong>باوری به نحو خجالت آوری شايع است،‏ و بعيد است معتقدان به آن بتوانند نظر مساعدی به مکتب ‏(ظاهراً)‏<br />

معقول نومايی داشته باشند.‏<br />

76<br />

:Ambrose Bierce روزنامه نگار و طنزنويس آمريکايی؛ نويسنده ی داستان های کوتاه با تم مرگ و وحشت.‏ م<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یاپ<br />

یعن<br />

52<br />

با اين تفاصيل،‏ بگذاريد از گولد پيروی کنيم و به يک دين حداقلیِ‏ نامداخله گر بسنده کنيم.‏ ي<br />

،<br />

نه معجزه ای در<br />

کار باشد،‏ نه مراوده ای شخصی ميان ما و <strong>خدا</strong>،‏ نه به سخره گرفتن قوانين فيزيک،‏ نه دست درازی دين به چمنزار<br />

علم.‏ فرض کنيم نهايتاً‏<br />

دارد؟<br />

77<br />

دروندادی الاهی در شرايط اوليه ی جهان دخيل بوده.‏ آيا به يقين می توان گفت که اين<br />

جدايش ‏[قلمروهای علم و دين]‏ مکفی است؟ آيا مکتب نوما می تواند اين دين فروتنانه تر و بی فروغ تر را نگه<br />

خوب شايد شما اين طور فکر کنيد.‏ اما پيش نهاده ی من اين است که حتی يک <strong>خدا</strong>ی نومايیِ‏ نامداخله گر هم،‏ گرچه<br />

کمتر از <strong>خدا</strong>ی ابراهيمی خشن و دست و پاچلفتی است،‏ اما اگر با ديده ی انصاف و تدقيق بنگريد،‏ همچنان يک<br />

فرضيه ی علمی است.‏ به مطلب بازگردم:‏ جهانی که در آن فقط ما باشيم و باقی هوش های آهسته تکامل يابنده ی<br />

ديگر،‏ بسيار متفاوت از جهانی است که وجودش معلول طراحی هوشمندانه باشد.‏ هر چند قبول دارم که ممکن است<br />

تمييز اين دو نوع جهان در عمل آسان نباشد.‏ با اين حال،‏ فرضيه ی طراحی غائی ويژگی های کاملاً‏ خاصی دارد<br />

و تنها آلترناتيو آن ي<br />

تکامل تدريجی،‏ به معنای وسيع تکامل،‏ هم به هکذا.‏ اين دو فرضيه،‏ تقريباً‏ آشتی ناپذير<br />

اند.‏ غير از تکامل هيچ فرضيه ای نمی تواند وجود باشنده هايی را تبيين کند که ايجادشان بدون تکامل،‏ ناممکن می<br />

نمايد.‏ و چنان که در فصل 4 نشان خواهم داد،‏ نتيجه ی اين استدلال فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> را فرو می ريزد.‏<br />

آزمايش بزرگ دعا<br />

يک مطالعه ی موردی،‏ هر چند رقت انگيز،‏ درباره ی معجزه،‏ آزمايش بزرگ دعاست:‏ آيا دعا به بهبود بيماران<br />

کمک می کند؟ عموماً‏ برای شفای بيماران دعا را ، چه به طور فردی و چه در مکان های عبادی توصيه می کنند.‏<br />

فرانسيس گالتون،‏ خويشاوند داروين،‏ نخستين کسی بود که به طريق علمی تأثير دعا را مورد بررسی قرار داد.‏ او<br />

ملاحظه کرد که هر يکشنبه تمام نمازگزاران در کليساهای سراسر بريتانيا برای سلامتی خانواده ی سلطنتی دعا<br />

می کنند.‏ پس آيا نمی توان انتظار داشت که وضع سلامتی اعضای اين خانواده بهتر از ساير مردم باشد که تنها<br />

∗<br />

مشمول دعای اقارب و خويشان خود هستند؟ گالتون شواهد مربوطه را بررسی کرد و هيچ تفاوت آماريی ‏[ميان<br />

وضع سلامتی خاندان سلطنتی و مردم عادی]‏ مشاهده نکرد.‏ شايد مقصود او طعنه آميز بوده باشد،‏ همان طور که<br />

زمانی ديگر به طور آزمايشی برای رشد بهتر گياهان چند کرت از يک مزرعه دعا کرد تا ببينند آيا گياهان آن<br />

کرت ها بهتر از بقيه رشد می کنند يا نه ‏(که چنين نشد).‏<br />

77 . input<br />

∗<br />

هنگامی که اعضای کالج ما در آکسفورد آن استادی را که پيش تر از او نقل کردم به رياست انتخاب کرد،‏ اعضای دانشکده به اين<br />

مناسبت سه شب نشينی پي برگزار کردند و به سلامتی او نوشيدند.‏ در سومين شب نشينی،‏ او در سخنرانی قدردانی اش مؤدبانه اظهار<br />

کرد که ‏"ديگر احساس می کنم حالم بهتر شده است."‏<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

53<br />

سپس تر،‏ راسل استانارد فيزيکدان ‏(که خواهيم ديد يکی از سه دانشمند ديندار معروف بريتانيا است)،‏ البته با<br />

حمايت مالی بنياد تمپلتون،‏ پژوهشی را شروع کرد تا اين گزاره را که دعا برای شفای بيماران به بهبود حال آنان<br />

کمک می کند به طور تجربی بيازمايد.‏ [36]<br />

برای صحت چنين آزمايش هايی،‏ آزمايش<br />

78<br />

بايد بدون جهت دهی باشد.‏ اين معيار به دقت رعايت شد.‏ بيماران به<br />

79<br />

طور کاملاً‏ کتره ای انتخاب شدند.‏ يک گروه تحت آزمايش ‏(که دعا دريافت می کردند)‏ و يک گروه کنترل ‏(که<br />

دعا دريافت نمی کردند)‏ تعيين شد.‏ نه هيچ يک از بيماران،‏ نه دکترها،‏ نه دعاشوندگان،‏ و نه آزمايشگران مجاز<br />

نبود بداند که کدام بيمار دعا می شود و کدام دعا نمی شود.‏ کسانی که دعاهای آزمايش را انجام می داند بايد نام<br />

افراد دعاشونده<br />

را می دانستند،‏ در غير اين صورت چطور می توانستند بدانند که دارند برای چه کسی دعا می<br />

کنند؟ اما احتياطاً‏ فقط نام کوچک و حرف اول نام خانوادگی بيماران دعاشونده به دعاگويان<br />

قدر کفايت می کرد تا <strong>خدا</strong> بتواند تخت های مورد نظر را در بيمارستان بازشناسی کند.‏<br />

داده شد.‏ ظاهراً‏ همين<br />

صرف ايده ی انجام چنين آزمايشی،‏ مستعد مقدار معتنابهی خنده است،‏ و نتيجه ی آزمايش هم اين نويد را به نحو<br />

احسن برآورده کرد.‏ تا آنجا که من می دانم ‏،باب نيوهارت طرحی در اين مورد نکشيده،‏ اما من طنين سخن اش را<br />

به وضوح می شنوم:‏<br />

<strong>خدا</strong>يا چی فرموديد؟ چون عضو گروه کنترل هستم نمی توانی مرا شفا دهی؟<br />

عمه ام کافی نبوده.‏ اما <strong>خدا</strong>يا،‏ آقای جان اِوانز در اتاق بغلی ... چی فرموديد؟<br />

...<br />

...<br />

آها فهميدم،‏ دعاهای<br />

آقای اِوانز روزی هزار<br />

بار دعا شده؟ اما <strong>خدا</strong>يا،‏ آقای اِوانز که هزار نفر رو نمی شناسه...‏ اونها فقط اوانز رو به اسم جان اِی<br />

می شناسند.‏ اما <strong>خدا</strong>يا،‏ از کجا فهميدی منظورشون جان اِلس وورثی نبوده؟<br />

...<br />

آها،‏ درسته،‏ شما از علم<br />

بی انتهای خودتون استفاده کرديد تا بفهميد که منظور حضرات دعاکن از جان اِی چی بوده.‏ اما <strong>خدا</strong><br />

جون...‏<br />

تيم پژوهشگران اما،‏ پهلوانانه بار همه ی اين نيش و کنايه ها را به جان خريدند و با صرف 2.4 ميليون دلار پول<br />

بنياد تمپلتون به اين پژوهش همت گماشتند.‏ سرپرستی اين گروه با دکتر هربرت بنسون،‏ يک متخصص قلب در<br />

مؤسسه ی پزشکی ذهن و بدن در نزديکی بوستون بود.‏ پيش تر در نشريه ی تمپلتون از دکتر بنسون نقل شده بود<br />

که او معتقد است<br />

"<br />

شواهد روزافزونی حاکی از کارآمدی ادعيه در درمان های پزشکی اند<br />

".<br />

پس،‏ با اطمينان می<br />

شد گفت که کار پژوهش به فرد کاردانی سپرده شده،‏ که با تلنگر شکاکانه دچار تزلزل نمی شود.‏ دکتر بنسون<br />

و گروه او حال 1802 بيمار در شش بيمارستان را پيجويی کردند.‏ اين بيماران را که همگی تحت عمل جراحی بای<br />

78 . double-blind<br />

79 . random<br />

www.secularismforiran.com


سپَ‏<br />

یتن<br />

ی ا<br />

یجا<br />

54<br />

80<br />

عروقی قرار گرفته بودند به سه گروه تقسيم کردند.‏ بيماران گروه 1 دعا می شدند،‏ بی آنکه خودشان بدانند.‏<br />

گروه 2 ‏(گروه کنترل)‏ هيچ دعايی دريافت نمی کردند،‏ بی آنکه خودشان بدانند.‏ گروه 3 هم دعا می شدند و هم می<br />

دانستند که دعا می شوند.‏ مقايسه ی ميان گروه های<br />

احتمال وجود اثرات روان-‏<br />

1 و<br />

81<br />

ناشی از آگاهی از دعاشدن بود.‏<br />

2 برای آزمون کارآمدی دعا بود.‏ گروه 3 برای آزمون<br />

دعاها در مراسم نماز سه کليسا انجام می گرفت،‏ يکی در مينه سوتا،‏ يکی در ماساچوست و ديگری در ميسوری،‏<br />

که همگی دور از هم و دور از سه بيمارستان بودند.‏ چنان که گفتيم به افراد دعاگو فقط نام و حرف اول نام<br />

خانوادگی هر بيمار دعاشونده داده شده بود.‏ اين رويه ی تجربی مناسبی بود تا آزمايش حتی الأمکان استاندارد<br />

باشد.‏ همچنين از تمام دعاگويان خواسته شده بود که در دعاهايشان جمله ی ‏"برای جراحی موفقيت آميز توأم با<br />

بهبود سريع و بازيافت سلامتی بدون دشواری"‏ را بگنجانند.‏<br />

نتايج آزمايش که در شماره ی آوريل 2006 ژورنال قلب آمريکا چاپ شد،‏ بی ابهام بود.‏ ميان بيمارانی که دعا شده<br />

بودند و آنها که دعا نشده بودند هيچ تفاوتی مشاهده نشد.‏ عجب غافلگيری<br />

گفت<br />

.<br />

"<br />

اما ميان کسانی که می دانستند که<br />

دعا می شوند و آنها که نمی دانستند،‏ تفاوتی بود؛ البته اين تفاوت در جهت خلاف انتظار بود.‏ مشکلات کسانی که<br />

می دانستند که دعا می شوند به طرز قابل توجهی بيش از مشکلات کسانی بود که اين را نمی دانستند.‏ آيا <strong>خدا</strong> قدری<br />

قهر به خرج داده تا ناخرسندی خود را از اين تهور سبکسرانه ی بشر نشان دهد؟ محتمل تر آن است که بيمارانی<br />

که می دانستند که دعا می شوند ، به همين سبب دچار اضطراب بيشتری شده باشند:‏ به قول يکی از آزمايشگران،‏<br />

82<br />

ممکن است اين دسته بيماران دچارعارضه ی ‏"اضطراب عملکرد"‏ شده باشند.‏ دکتر چارلز بِثيا،‏ يکی از محققان<br />

ممکن است اين ‏[آگاهی از دعا شدن]‏<br />

موجب عدم اطمينان آنها شده باشد،‏ و با خود گفته باشند که پس حاال<br />

من اين قدر خراب است که مجبورشده اند برايم يک گروه دعاگو دست و پا کنند؟"‏ آيا از جامعه ی مرافعه گر<br />

امروزی بعيد است که بيماران قلبی با دانستن اينکه مورد دعای آزمايشی قرار گرفته اند،‏ يک دادخواست جمعی<br />

عليه بنياد تمپلتون ارائه دهند؟<br />

شگفتی نيست که الاهيون هم به اين آزمايش اعتراض کردند.‏ چه بسا آنان نگران بودند که چنين آزمونی به<br />

مضحکه ی دين بيانجامد.‏ پس از انتشارنتيجه ی اين آزمون،‏ ريچارد سوينبرن،‏ الاهيدان آکسفوردی،‏ در اعتراض<br />

به شکست آزمون نوشت که <strong>خدا</strong> فقط<br />

دعاهايی<br />

را مستجاب می کند که دلايل خوبی برايشان ارائه شده باشد [37].<br />

اما دعا کردن االله بختکی به حال فلانی و نه بهمانی،‏ و صرفاً‏ برای رعايت اصل عدم جهت دهی آزمايش،‏ دليل<br />

خوبی نيست.‏<br />

<strong>خدا</strong> کلک کار را در می يابد.‏ در واقع اين همان نکته ايست که باب نيوهارت هم به آن اشاره کرده<br />

است،‏ و سوينبرن هم حق دارد که آن را گوشزد کند.‏ اما نيمه ی ديگر مقاله ی سوينبرن ديگر طنزآلود نيست.‏ در<br />

80 .by-pass<br />

81 . psychosomatic<br />

82 . performance anxiety<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

یون<br />

55<br />

اين بخش او برای چندمين بار به دنبال راهی برای توجيه رنج موجود در جهان می گردد.‏ رنجی که ظاهراً‏ کار<br />

<strong>خدا</strong>ست:‏<br />

رنج من،‏ برايم مجال بروز شجاعت و صبر را فراهم می آورد و برای شما مجال ابراز همدلی و کمک<br />

به تسهيل و تحمل رنج.‏ و برای جامعه مجال انتخاب اينکه آيا پول هنگفتی صرف يافتن راه علاج اين يا<br />

آن مرض کند يا خير...‏ اگرچه يک <strong>خدا</strong>ی خوب از رنج ما متأثر می شود،‏ اما مقصود اصلی او مسلماً‏<br />

اين است که هر يک از ما صبر،‏ همدلی و بخشايندگی بروز دهيم،‏ و به اين ترتيب وجهی قدسی بيابيم.‏<br />

برخی بايد،‏ صرفاً‏ به جهت بيمار شدن،‏ به شدت بيمارشوند،‏ و برخی بايد به شدت بيمار شوند تا برای<br />

ديگران مجال انتخاب های مهم فراهم آورند.‏ تنها در اين صورت است که برخی تشويق می شوند که در<br />

مورد شخصيت خود دست به گزينش های خطير بزنند.‏ نزد بقيه،‏ بيماری چندان ارزشمند نيست.‏<br />

اين استدلال عجيب و غريب،‏ که نمونه ای نکبت بار ذهن الاهي<br />

است،‏ مرا به ياد زمانی می اندازد که<br />

سوينبرن و يک همکار ديگر آکسفوردی مان پروفسور پيتر اتکينز در يک گفتگوی تلويزي<br />

بخشی از اين گفتگو سوينبرن کوشيد هولوکاست را چنين توجيه کند که اين فلاکت به<br />

يهوديان<br />

تا از خود شجاعت و برازندگی بروز دهند.‏ پيتر اتکينز چنين پاسخ اش را داد که " پس <strong>خدا</strong><br />

همراه<br />

شرکت کرديم.‏ در<br />

فرصتی عالی بخشيد<br />

∗<br />

مفلوک تان کناد".‏<br />

در ادامه ی مقاله ی سوينبرن،‏ يک استدلال نوعی ديگر در الاهيات مطرح می شود.‏ او به درستی ذکر می کند که<br />

اگر <strong>خدا</strong> می خواست وجود خود را ظاهر کند،‏ می توانست اين کار را به شيوه ای بهتر از ايجاد تغيير جزئی در<br />

آمار بيمار قلبی بهبود يافته ی گروه آزمايشی نسبت به بيماران گروه کنترلی انجام دهد.‏ اگر <strong>خدا</strong>يی وجود داشت و<br />

می خواست وجودش را به ما را بقبولاند،‏ می توانست<br />

"<br />

جهان را از معجزات شگرف آکنده سازد".‏ اما بعد<br />

سوينبرن گوهر خود را فرو می گذارد و می گويد ‏"در هر حال شواهد دال بر وجود <strong>خدا</strong> به قدر کافی موجود است<br />

و ممکن است شواهد زياده از حد هم برايمان خوب نباشد."‏ زيادی اش هم خوب نيست!‏ دوباره بخوانيم:‏ شواهد<br />

زياده از حد هم برايمان خوب نباشد.‏ ريچارد سوينبرن اخيراً‏ با دريافت يکی از معتبرترين نشان های استادی<br />

الاهيات در بريتانيا بازنشسته شد،‏ و اکنون عضو آکادمی بريتانيا است.‏ اگر دنبال الاهيدان می گرديد،‏ برجسته تر<br />

از او پيدا نمی کنيد.‏ اما چه بسا شما به دنبال الاهيدان نباشيد.‏<br />

سوينبرن تنها الاهيدانی نبود که آزمايش دعا را پس از شکست آن را انکار کرد.‏ در ضميمه ی نيويورک تايمز به<br />

کشيش ريموند جِی.‏ لارنس هم سخاوتمندانه فضايی داده شد تا توضيح دهد که چرا رهبران دينی بامسئوليت ‏"نفس<br />

راحتی خواهند کشيد اگر هيچ شاهدی بر مؤثر بودن ادعيه يافت نشود".[‏‎38‎‏]‏ آيا اگر نتيجه ی آزمايش بنسون<br />

نشانگر قدرت ادعيه بود،‏ اين کشيش نغمه ی ديگری ساز نمی کرد؟ شايد نه،‏ اما می توان اطمينان داشت که خيل<br />

www.secularismforiran.com


یون<br />

56<br />

عظيمی از علما و متألهان چنين می کردند.‏ نوشته ی کشيش لارنس به خاطر اين کشف و شهود اش بسيار به ياد<br />

ماندنی است:‏ ‏"اخيراً‏ همکاری با من در باره ی زن مؤمنه ی عالمه ای صحبت کرد.‏ اين خانم پزشک معالج<br />

شوهرش را به خاطر درمان نامناسب او به محکمه کشيده بود.‏ اتهام آن دکتر اين بود که در خلال روزهای<br />

احتضار شوهر اين خانم،‏ برايش دعا نکرده است."‏<br />

ديگر الاهيون هم به شکاکيت نوماگرايانه پيوستند واعلام کردند که اين شيوه ی پژوهش ثمربخشی ادعيه،‏ اتلاف<br />

پول است چرا که تأثيرات فراطبيعی بنا به تعريف فراسوی قملرو علم قرار دارند.‏ اما همان طور که بنياد تمپلتون<br />

هنگام تأمين بودجه ی اين تحقيق به درستی دريافته بود،‏ قدرت منسوب به ادعيه ی شفابخش،‏ دست کم به طور<br />

اصولی قابل تحقيق علمی است.‏ انجام آزمايشی بيطرفانه ی آن ممکن است.‏ اين آزمايش انجام گرفت و می توانست<br />

به نتيجه ی مثبتی بيانجامد.‏ و اگر چنين می شد،‏ آيا می توانيد تصور کنيد که حتی يک الاهيدان آن نتيجه را بر اين<br />

اساس که تحقيق علمی نمی تواند به امور دينی بپردازد منکر می شد؟ البته که نه.‏<br />

لازم به ذکر نيست که نتايج منفی حاصل از اين آزمايش،‏ هيچ تکانی به ايمان مؤمنان نداد.‏ باب بارث،‏ رئيس<br />

معنوی کليسايی در ميسوری که بخشی از اين دعاگويی ها را برعهده داشت گفت:‏ " آدم مؤمن قائل است که اين<br />

تحقيقی جالب بود،‏ اما ما خيلی وقت است که دعا می کنيم و ثمراتش را هم ديده ايم،‏ می دانيم که دعا مؤثر است،‏ و<br />

تحقيق درباره ی ثمربخشی دعا تازه شروع شده است."‏ بعله،‏ درست است:‏ ما بر پايه ی ايمان مان می دانيم که<br />

دعا ثمربخش است،‏ پس اگر شواهد نشانگر اين ثمربخشی نباشند،‏ باز دعا می کنيم تا عاقبت به مرادمان برسيم.‏<br />

يک انگيزه ی ثانوی دانشمندان متمايل به مکتب نوما<br />

احتمالاً‏<br />

مکتب تکامل گرايی نِويل چمبرلين<br />

– که<br />

علم را با فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong> بی ارتباط می دانند<br />

–<br />

يک رويکرد سياسی خاص آمريکاييان است،‏ که در واکنش به تهديد خلقت گرايان پوپوليست مطرح شده<br />

است.‏ علم در بخش هايی از ايالات متحده،‏ در معرض هجمه ی اپوزيسي<br />

کاملاً‏ سازمان يافته،‏ با تشکيلات<br />

سياسی قوی،‏ و مهم تر از همه،‏ ثروتمند است که آموزش نظريه ی تکامل را به چالشی سخت می گيرد.‏ دانشمندان<br />

آن ديار حق دارند که خود را در معرض تهديد بيابند چرا که بيشتر بودجه ی تحقيقات شان در نهايت توسط دولت<br />

تأمين می شود و نمايندگان برگزيده ی ملت بايد علاوه بر شهروندان آگاه ، پاسخگوی جاهل مردمان متعصب هم<br />

باشند.‏<br />

∗<br />

اين قسمت از گفتگو در نسخه ی پخش شده حذف شد.‏ اما اين اعتقاد سوينبرن جزئی از الاهيات او می باشد را می توان در اظهارات<br />

اش درباره ی هيروشيما در وجود <strong>خدا</strong> (2004) صفحه ی 264 هم يافت:‏ ‏"فرض کنيد در بمباران اتمی هيروشيما يک نفر کمتر سوخته<br />

بود.‏ در آن صورت مجال شجاعت و همدلی کمتر می شد..."‏<br />

www.secularismforiran.com


وي"‏<br />

یلاب<br />

یعن<br />

یلاب<br />

یعن<br />

یپل<br />

57<br />

بارزترين واکنش<br />

83<br />

تکامل گرا در قبال اين تهديد در مرکز ملی آموزش علم شکل گرفته است.‏ اوگنی اسکات،‏<br />

رئيس اين مرکز،‏ فعاليت خستگی ناپذيری در ترويج علم دارد و اخيراً‏ کتابی با عنوان تکامل گرايی در برابر خلقت<br />

84<br />

گرايی<br />

است،‏ ي<br />

نگاشته است.‏ يکی از سياست های اصلی مرکز آموزش علوم،‏ جذب و بسيج اعتقادات ‏"معقول"‏ دينی بوده<br />

خيل کليساروندگانی که هيچ مشکلی با تکامل ندارند و می توانند آن را بی ربط به ايمان خود ‏(يا حتی<br />

به طريق غريبی مؤيد آن)‏ بيابند.‏<br />

تکامل گرا می کوشد خيل روحانيون،‏ متألهان و مؤمنان غيربنيادگرايی را<br />

جذب کند که از بدنام شدن دين توسط خلقت گرايی شرمنده اند.‏ يک طريق نيل به اين هدف،‏ معلق وارو زدن برای<br />

پذيرش مکتب نوما است<br />

دينی ندارد.‏<br />

ي –<br />

پذيرش اين که علم کاملاً‏ برای دين بی خطر است زيرا علم دخلی به مدعاهای<br />

85<br />

ديگر چهره ی پرفروغ اين رويکرد که می توانيم آن را نحله ی تکامل گرايی نويل چمبرلين بخوانيم،‏ مايکل<br />

86<br />

روس فيلسوف است.‏ روس جنگجوی مؤثری عليه خلقت گرايی بوده است [39] چه با قلم و چه در محکمه.‏ او<br />

خود را بي<strong>خدا</strong> می خواند،‏ اما در مقاله اش در<br />

87<br />

بوی چنين ديدگاه را اختيار می کند:‏<br />

ما عاشقان علم بايد دريابيم که دشمنِ‏ دشمنِ‏ ما دوست ماست.‏ اغلب می بينيم که تکامل گرايان وقت خود<br />

را صرف تاختن به متحدان بالقوه شان می کنند.‏ اين نکته به ويژه درباره ی تکامل گرايان سکولار<br />

صادق است.‏<br />

بي<strong>خدا</strong>يان<br />

بيشتر وقت شان را صرف تاراندن مسيحيان همدل می کنند تا مخالفت با خلقت<br />

گرايان . هنگامی که ژان پل دوم در نامه ای نوشت که داروينيسم را می پذيرد،‏ پاسخ ريچارد داوکينز<br />

صرفاً‏ اين بود که پاپ فرد رياکاری است که نمی تواند درباب علم صادق باشد،‏ و شخص داوکينز<br />

اصولاً‏ يک بنيادگرای صادق را ترجيح می دهد.‏<br />

از ديدگاه تاکتيکی محض،‏ می توانم جذابيت سطحی مقايسه ی روس را با موضوع جنگ عليه هيتلر مقايسه کنم:‏<br />

نستون چرچيل و فرانکلين روزولت استالين و کمونيسم را دوست نداشتند.‏ اما به خاطر جنگ با هيتلر دريافتند<br />

که مجبورند با اتحاد جماهير شوروی همکاری کنند.‏ به همين قياس،‏ کليه ی تکامل گرايان هم بايد دوشادوش عليه<br />

خلقت گرايان مبارزه کنند."‏ اما من در نهايت ترجيح می دهم ايراد خود به اين ديدگاه را از قول همکار ژن شناسم<br />

در دانشگاه شيکاگو،‏ جری کوين نقل کنم که می گويد روس:‏<br />

83 . National Center for Science Education (NCSE)<br />

84 . Evolutionism vs. Creationism<br />

(1940 -1937<br />

.<br />

85<br />

به خاطر اتخاذ سياست ‏"استمالت"‏ در قبال آلمان هيتلری شهره است.‏ سياستی<br />

نويل چمبرلين ‏(نخست وزير بريتانيا<br />

که کامياب نشد و نتوانست جاه طلبی نازی ها در راه انداختن جنگ جهانی دوم را فرو نشاند.‏ گزينش نام چمبرلين برای اين مکتب<br />

تکاملی،‏ تلميحی است برای نقد رويکرد های استمالت جويانه ی آنان در قبال خلقت گرايی.‏ م<br />

86 . Michael Ruse<br />

87 . Playboy<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

یرا<br />

58<br />

‏"از فهم سرشت حقيقی دعوا بازمانده است.‏ اين دعوا تنها ميان تکامل گرايی در برابر خلقت گرايی<br />

نيست.‏ نزد دانشمندانی مانند داوکينز يا ويلسون ‏[ادوارد ويلسون زيست شناس نامی هاروارد]‏ نبرد<br />

واقعی ميان خردگرايی و خرافات است.‏ علم تنها يکی از شکل های خردگرايی است.‏ خلقت گرايی فقط<br />

يکی از نشانگان چيزی است که ما آن را دشمنی عظيم تر می دانيم:‏ دين.‏ دين می تواند بدون خلقت<br />

گرايی موجود باشد،‏ اما خلقت گرايی نمی تواند بدون دين موجود باشد.‏ [40]<br />

من در يک نکته با خلقت گرايان اتفاق نظر دارم.‏ آنان مانند من،‏ و برخلاف ‏"مکتب چمبرلين"،‏ اصلاً‏ مکتب نوما و<br />

قلمرومندان جداگانه ی آن را نمی پذيرند.‏ خلقت گرايان نه تنها هيچ علاقه ای به مرزبندی چمنزار علم ندارند،‏ بلکه<br />

هيچ چيز را دلپذيرتر از لگدمال کردن سراسر اين چمنزار با چکمه های آلوده ی خود نمی يابند.‏ و در اين نبرد از<br />

هيچ حربه ای هم فروگذار نمی کنند.‏ در همه ی قصبات پشت کوه آمريکايی<br />

گراي<br />

وکلای خلقت گرايان<br />

در تعقيب تکامل<br />

هستند که آشکارا خود را بي<strong>خدا</strong> می خوانند.‏ مع الأسف،‏ می دانم که نام من هم در اين ماجراها دخيل می<br />

شود.‏ اين تاکتيک کارآمدی است زيرا اعضای هيئت منصفه که به طور کتره ای انتخاب می شوند محتملاً‏ شامل<br />

کسانی<br />

هم خواهد بود که با اين اعتقاد بارآمده اند که بي<strong>خدا</strong>يان تجسم خود شيطان هستند،‏ و با بچه بازها<br />

يا<br />

‏"تروريست ها"‏ ‏(معادل امروزی جادوگران قرون وسطی و کمونيست های دوره ی مک کارتی)‏ قابل قياس اند.‏<br />

هر وکيل خلقت گرايی که مرا به محکمه بکشاند،‏ به راحتی می تواند بپرسد:‏ ‏"آيا آشنايی تان با نظريه ی تکامل در<br />

گرايش شما به بي<strong>خدا</strong>يی مؤثر بوده است؟"‏ و من مجبورم که اين مطلب را تصديق کنم،‏ و يکباره نظر هيئت منصفه<br />

نسبت به من بر می گردد.‏ برعکس،‏ پاسخ محکمه پسند يک سکولاريست به اين پرسش چنين خواهد بود که:‏ "<br />

عقايد دينی داشتن يا نداشتن من،‏ موضوعی خصوصی است،‏ که نه ربطی به محکمه دارد و نه به علم."‏ اما به<br />

دلايلی که در فصل 4 شرح خواهم داد من نمی توانم صادقانه چنين پاسخی بدهم.‏<br />

مادلين بانتينگ،‏ روزنامه نگار گاردين،‏ مقاله ای نوشت با عنوان ‏"چرا لابی خلقت هوشمندانه <strong>خدا</strong> را ب<br />

آفريدن<br />

ريچارد داوکينز شکر می گويد"‏ [41] به نظر می رسد او با هيچ کس جز مايکل روس مشورت نکرده است تا<br />

جايی که مقاله اش می توانست<br />

از عمو رموس آورد:‏<br />

∗<br />

به قلم خود روس هم باشد . دَن دِنِت در پاسخی که به اين مقاله داد،‏ نقل قول بجايی<br />

برايم جالب است که دو بريتانيايی<br />

– مادلين بانتينگ و مايک روس<br />

– گرفتار<br />

حقه ی يکی از شهيرترين<br />

کلاهبرداران فولکلور آمريکا شده اند ‏(چرا لابی خلقت هوشمندانه <strong>خدا</strong> را برای آفريدن ريچارد داوکينز<br />

∗<br />

همين نکته در مورد مقاله ی ‏"هنگامی کيهان شناسی فرو می ريزد"‏ در نيويورک تايمز،‏ 22 ژانويه ی ، 2006 نوشته ی روزنامه نگار<br />

محترم جوديت شولوايتز هم صادق است.‏ اول قاعده ی جنگی ژنرال مونتگومری اين بود که ‏"به مسکو حمله نبر".‏ خوب است اول قاعده<br />

ی روزنامه نگاری درباره ی علم هم اين باشد که ‏"دست کم با يک نفر ديگر غير از مايکل روس هم مشورت کن."‏<br />

www.secularismforiran.com


59<br />

شکر می گويد،‏<br />

27 مارس).‏<br />

88<br />

وقتی کاک خرگوش گرفتار کاک روباه می شود،‏ به او التماس می کند<br />

که:‏ ‏"اوه،‏ کاک روباه،‏ هر کاری می کنی،‏ جان خودت مرا داخل آن بوته های زشت رُز ننداز!"‏ روباه<br />

دقيقاً‏ همين کار را می کند و کاک خرگوش جان به در می برد.‏ وقتی هم که ويليام دِمبسکی،‏ تبليغاتچی<br />

آمريکايی،‏ در نوشته هايش به ريچارد داوکينز متلک می پراند که نيکوکاری خود را نسبت به مکتب<br />

خلقت هوشمند ادامه دهد،‏ بانتينگ و روس گولش را می خورند!‏ " کاک روباه،‏ حرف رک و راست تو<br />

– که می گويی زيست شناسی تکاملی منکر وجود <strong>خدا</strong>ی آفريننده است<br />

مدارس را به مخاطره می<br />

اندازد،‏<br />

چون تعليم اين چيزها تخطی<br />

–<br />

از جدايی<br />

آموزش زيست شناسی در<br />

کليسا و حکومت<br />

است!"‏<br />

درست است.‏ اصلاً‏ شما بايد فيزيولوژی را هم تلطيف کنيد،‏ چون می گويد که يک باکره نمی تواند<br />

بزايد...‏ . [42]<br />

کل اين قضيه،‏ از جمله قصه ی کاک خرگوش در بوته های رُز را می توان در وبلاگ پی.‏ زد.‏ مِيِرزِ‏ زيست شناس<br />

پی گرفت،‏ که به زبان شيرينی هم نگاشته شده است.‏<br />

حرف من اين نيست که همکارانم در لابی استمالت حتماً‏ ناصادق هستند.‏ ممکن است آنها صادقانه به مکتب نوما<br />

معتقد باشند،‏ گرچه من نمی توانم بفهمم که آنها چگونه به کليت قضيه می انديشند و تناقضات درونی اين ديدگاه را<br />

در ذهن خود حلاجی می کنند.‏<br />

اظهارنظرهای دانشمندان درباب دين هستند،‏ از زمينه<br />

فرهنگی آمريکا را پاره پاره کرده اند.‏<br />

در اينجا نيازی به پيگيری اين مطلب نيست،‏ اما خوب است کسانی که در پی فهم<br />

ی سياسی قضيه غافل نشوند:‏ امروزه جنگ های سورآل<br />

در فصل های بعد هم به استمالت جويی<br />

از نوع نومايی خواهيم پرداخت.‏ در<br />

اينجا من به بحث لاادری گری باز می گردم و جستار امکان رفع تدريجی جهل ما و کاهش ملموس عدم اطمينان ما<br />

در قبال وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> را پی می گيرم<br />

.<br />

مردان کوچک سبز رنگ<br />

فرض کنيد تمثيل قوری پرنده ی برتراند راسل را درباره ی<br />

وجود حيات<br />

فرازمينی به کار گيريم – همان موضوعی<br />

که ساگان را واداشت تا آن پاسخ به ياد ماندنی را بدهد و بگويد که با ته دلش نمی انديشد.‏ ما وجود حيات فرازمينی<br />

را هم ما نمی توانيم رد کنيم،‏ و تنها موضع معقول در اين مورد همانا لاادری گری است.‏ اما اين فرضيه ديگر<br />

مهمل نمی نمايد.‏ ما ديگر آن را بی درنگ بعيد نمی دانيم.‏ بر پايه ی شواهد ناکامل مان می توانيم استدلال های<br />

جالبی درباره ی اين فرضيه داشته باشيم،‏ و می توانيم شواهدی را ذکر کنيم که عدم اطمينان مان را می کاهند.‏ اگر<br />

دولت مان پول هنگفتی صرف ساختن تلسکوپ هايی می کرد که تنها هدف از ساختن شان جستجوی قوری های<br />

88<br />

.<br />

(1908<br />

Brerشخصيت Rabbit داستانی حقه بازی که ريشه در فولکلور آفريقايی دارد<br />

در فرهنگ آمريکايی به شهرت رسيد.‏<br />

و توسط داستان های جوئل چندلر هريس (1848-<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

ی ب<br />

یاب<br />

یاب<br />

یعن<br />

60<br />

پرنده در آسمان بود خشمگين می شديم.‏<br />

بودجه ای صرف ساخت راديوتلسکوپ ها شود تا به اميد<br />

بکاويم.‏<br />

∗<br />

اما می توانيم بپذيريم که برای پروژه ی سِتی<br />

يافتن نشانی از حيات<br />

‏(جستجوی حيات فرازمينی)‏<br />

هوشمند بيگانه،‏ آسمان را<br />

من کارل ساگان را ستودم چون او گمانه زنی<br />

می توانيم ارزي<br />

ارزي<br />

اساس درباره ی احتمال وجود حيات فرازمينی را رد می کرد.‏ اما<br />

عاقلانه ای از ملزومات تخمين اين احتمال داشته باشيم ‏(چنان که خود ساگان داشت).‏ اين<br />

می تواند صرفاً‏ با فهرست کردن مجهولات مسئله آغاز شود،‏ همان طور که در معادله ی مشهور دِرِک،‏<br />

به قول پُل ديويز،‏ احتمالات را گرد می آوريم.‏ مطابق اين معادله،‏ برای تخمين تعداد تمدن های جداگانه تکامل يافته<br />

در جهان بايد سه مؤلفه را در هم ضرب کنيم.‏ اين سه مؤلفه عبارتند از تعداد ستارگان،‏ درصد سيارات شبيه زمين<br />

در هر منظومه،‏ احتمالات اين دو،‏ و مؤلفه های ديگر که لازم نيست در اينجا همه را ذکر کنم چون مقصودم فقط<br />

اين است که کميت همگی اين مؤلفه ها مجهول اند،‏ يا تخمين شان با حاشيه ی بزرگی از خطا همراه است.‏ وقتی<br />

اين همه مؤلفه در هم ضرب شوند که همه شان کاملاً‏ يا تقريباً‏ به طور کامل مجهول اند ، حاصل محاسبه<br />

ي –<br />

تعداد تخمينی تمدن های بيگانه – چنان خطای سترگی در بر دارد که لاادری گری در اين باره را معقول ترين<br />

گزينه می نمايد،‏ و چه بسا آن را تنها موضع بخردانه سازد.‏<br />

امروزه برخی مؤلفه های معادله ی دِرِک را بهتر از هنگامی<br />

می شناسيم که او نخستين بار در سال<br />

اين 1961<br />

معادله را پيش نهاد.‏ آن موقع،‏ تنها منظومه های شناخته شده،‏ منظومه ی شمسی ما،‏ و نيز منظومه وارهای قمری<br />

مشتری و زحل بودند.‏ بهترين تخمين ما از تعداد منظومه های جهان بر پايه ی مدل های نظری همراه با نگرش<br />

غيررسمیِ‏ "<br />

اصل<br />

کپرنيک،‏ هابل و ديگران<br />

89<br />

ميانمايگی"‏ بود.‏ بنا بر اصل ميانمايگی ‏(که حاصل درس های تاريخی نامطمئن برگرفته از<br />

زيستگاه است)‏<br />

ما در کيهان هيچ چيز غيرمعمولی<br />

ندارد.‏<br />

ميانمايگی توسط اصل ‏"آنتروپيک"‏ ‏(فصل 4 را ببينيد)‏ عقيم شده است:‏ اگر منظومه ی شمسی ما<br />

ی منظومه<br />

موجود در جهان می<br />

بايد بود،‏ دقيقاً‏<br />

می همان جايی<br />

بود که ما،‏ به عنوان<br />

شوربختانه،‏ خود اصل<br />

موجوداتی<br />

در حقيقت<br />

به که<br />

تنها<br />

چنين<br />

موضوعاتی می انديشيم،‏ بايد در آن می زيستيم.‏ صِرفِ‏ وجود ما می تواند به نحو عطف به ما سبق تعيين کند که ما<br />

در جايی به غايت غيرمعمول زندگی می کنيم.‏<br />

اما تخمين امروزی فراوانی منظومه های شمسی،‏ ديگر مبتنی بر اصل ميانمايگی نيست؛ بلکه بر پايه ی شواهد<br />

مستقيم است.‏ طيف نگاری،‏ الاهه ی انتقام از پوزيتيويسم کُنت،‏ باز کارگشا شده است.‏ ما با تلسکوپ به سختی می<br />

توانيم سيارات اطراف ستارگان ديگر را مستقيماً‏ ببينيم.‏ اما کشش گرانشی سيارات گردان به دور يک ستاره<br />

∗<br />

Search for Exterritorial Intelligence (SETI)<br />

89 . principle of mediocrity<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

61<br />

موقعيت آن ستاره را مغشوش می<br />

90<br />

کند،‏ و طيف نگارها می توانند،‏ دست کم موقعی که سياره ی اغتشاش گر<br />

بزرگ باشد،‏ جابجايی دوپلری حاصل را در طيف ستاره تشخيص دهند.‏ در زمان نگارش اين متن،‏ عمدتاً‏ با اعمال<br />

اين روش،‏ 170 منظومه ی سياره ای را شناخته ايم<br />

که گرد 147 ستاره می گردند [44]. تا زمانی که شما اين<br />

متن را می خوانيد اين رقم مسلماً‏ فزونی يافته است.‏ تاکنون،‏ اين ستاره ها ‏"مشتری"‏<br />

زيرا فقط سياره هايی در حد و اندازه ی<br />

حيطه ی اکتشاف اسپکتروسکوپ های امروزی باشد.‏<br />

عظيم الجثه بوده اند،‏<br />

مشتری می توانند در طيف ستاره هايشان اغتشاش هايی ايجاد کنند در<br />

امروزه تخمين کمّی ما در مورد دست کم يکی از مؤلفه های قبلاً‏ نامعلوم معادله ی دِرِک،‏ بهبود يافته است.‏ اين امر<br />

از لاادری گری ما در قبال مقدار نهايی معادله را کاسته است،‏ گيريم که اين کاهش چشمگير نباشد.‏ هنوز بايد در<br />

قبال وجود حيات در سيارات ديگر لا ادری بمانيم – اما اندکی کمتر لاادری،‏ چرا که جهل مان اندکی کمتر شده<br />

است.‏ علم می تواند لاادری گری را ذره ذره بکاهد،‏ گرچه هاکسلی معلق وارو می زد تا اين نکته را در مورد<br />

پرسش از <strong>خدا</strong> را منکر شود.‏ برخلاف احتراز احترام آميز هاکسلی و گولد و خيلی کسان ديگر،‏ ادعای من اين است<br />

که پرسش از وجود <strong>خدا</strong> اصولاً‏ و تا ابد فراسوی حيطه ی علم نيست.‏ همان طور که علم،‏ خطای انتظار کُنت در<br />

مورد شناخت ترکيب ستارگان را نشان داده و احتمال وجود حيات در مدار اطراف ستارگان را افزوده،‏ می تواند<br />

دست کم به طور احتمالاتی به قلمرو لاادری گری نيز بتازد.‏<br />

تعريف من از فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong>،‏ شامل واژه های ‏"فراانسانی"‏ و ‏"فراطبيعی"‏ بود.‏ برای تشريح تفاوت اين دو،‏<br />

تصور کنيد که راديو تلسکوپی بتواند در عمل سيگنالی از يک حيات فرازمينی دريافت کند و بی شک و شبهه نشان<br />

دهد که ما در کيهان تنها نيستيم.‏ اما اينکه چه سيگنالی را می توان نشانه ی متقاعد کننده ی حيات دانست،‏ پرسش<br />

عبثی نيست.‏ يک روش خوب پاسخ گويی اين است که عکس اين پرسش را مطرح کنيم.‏ ما چه کار هوشمندانه ای<br />

بايد بکنيم تا حضور خود را به مخاطبان کيهانی مان بشناسانيم؟ پالس های ريتميک افاقه نمی کنند.‏ جوسلين بِل<br />

بِرنِل،‏ اخترشناس راديويی<br />

که نخستين بار پولسار را در سال 1967 کشف کرد،‏ از دقت 1.33 ثانيه ای بسامد<br />

نوسان های پولساری شگفت زده شد و شوخ طبعانه آنها را سيگنال های<br />

91<br />

مَکس ‏(مردان کوچک سبزرنگ)‏ نام<br />

نهاد.‏ سپس تر،‏ او پولسار ديگری در جای ديگری از آسمان يافت که دوره ی بسامد نوسانی آن متفاوت بود،‏ و از<br />

شر فرضيه ی مَکس خلاص شد.‏ پديده های طبيعی و غيرهوشمند فراوانی می توانند ريتم های مترونومی ايجاد<br />

کنند:‏ از شاخه های آويزان گرفته،‏ تا قطره های ريزان؛ از تأخير زمانی در لوپ های فيدبک خودتنظيم گرفته تا<br />

چرخش و دوران اجرام آسمانی.‏ امروزه بيش از هزار پولسار در کهکشان ما يافت شده اند،‏ و اين نکته عمومًا<br />

پذيرفته شده که پولسارها ستارگان نوترونی دوّاری هستند که مانند امواج نورانی،‏<br />

انرژی راديويی<br />

می پراکنند.‏<br />

جالب است ستاره ای را تصور کنيم که در زمانی در مقياس چند ثانيه به دور خود می گردد ‏(تصور کنيد شبانه<br />

90 . spectroscope<br />

91 . Little Green Men: LGM<br />

www.secularismforiran.com


سي ب<br />

یان<br />

62<br />

روز ما به جای<br />

24 ساعت،‏<br />

1.33 ثانيه بود)‏ اما ستاره های نوترونی همه چيزشان جالب است.‏ نکته در اينجاست<br />

که اکنون پولسار را پديده ای صرفاً‏ فيزيکی می دانيم و نه ساخته و پرداخته ی هوش.‏<br />

بسيار محتمل است که تمدن های فرازمينی،‏ چه بتوانيم بشناسيم شان و چه نتوانيم،‏ فراانسانی باشند.‏ چنان <strong>خدا</strong>وار<br />

باشند که در تصور هيچ متألهی نگنجند.‏ دستاوردهای فنآورانه شان در نظر ما همان قدر فراطبيعی نمايد که<br />

دستاوردهای قرن بيست و يکمی ما در نظر يک دهقان قرون وسطايی.‏ تصور کنيد واکنش چنان دهق<br />

در برابر<br />

لپ تاپ،‏ تلفن موبايل،‏ بمب هيدروژنی يا جمبوجت چگونه می بود.‏ چنان که آرتور سی کلارک در قانون سوم اش<br />

يادآور می شود:‏ ‏"هر فنآوری که به قدر کافی پيشرفته باشد از معجزه تميزدادنی نيست."‏ اعجاب معجزات فنآوری<br />

ما برای باستانيان کمتر از اعجاب روايات شکافتن دريا توسط موسی يا راه رفتن عيسی بر روی آب نيست.‏ اعجاب<br />

بيگانگانی که سيگنال های سِتی بر ما هويدا کنند کمتر از اعجاب <strong>خدا</strong>يگان نخواهد بود<br />

، درست<br />

همان طور که<br />

تمدن های عصر حجر،‏ ميسيونرها را <strong>خدا</strong>يگان پنداشتند چون با تفنگ ها،‏ تلسکوپ ها،‏ کبريت ها و سالنامه هايشان<br />

که خسوف بعدی را پيشگويی می کرد به سراغ آن بيچاره ها رفته بودند ‏(و البته از اين افتخار بادآورده تمام و<br />

کمال سوءاستفاده کردند).‏<br />

پس چگونه بدانيم که حيات های پيشرفته ی سِتی <strong>خدا</strong>يگان اند يا نه؟ به چه معنا ممکن است فراانسانی باشند اما<br />

فراطبيعی نباشند؟ به معنايی<br />

ار مهم،‏ که مقصود اصلی اين کتاب است.‏ تفاوت کليدی ميان <strong>خدا</strong>يگان و موجودات<br />

فرازمينیِ‏ <strong>خدا</strong>وار،‏ در ويژگی هايشان نيست بلکه در منشاء شان است.‏ موجوداتی که به قدر کافی پيچيده باشند که<br />

واجد هوش شوند حاصل فرآيندی طبيعی اند.‏ مهم نيست وقتی با چنين موجوداتی مواجه شويم چقدر <strong>خدا</strong>وار به نظر<br />

ما برسند؛ مهم اين است که منشاء <strong>خدا</strong>يگانی ندارند.‏ برخی نويسندگان داستان های علمی-‏ تخيلی ، مانند دانيل اف.‏<br />

گالوی در کتاب<br />

يک تمدن بسياربسيار<br />

92<br />

دنيای بدلی ، گفته اند که چه بسا ما درون يک شبيه سازی کامپيوتری زندگی می کنيم،‏ که توسط<br />

عالی تر طرح ريزی شده است<br />

)<br />

و من نمی دانم چگونه می توان اين ادعا را رد کرد).‏ اما<br />

خود آن شبيه سازان بايد از جای ديگری آمده باشند.‏ قوانين احتمالات ابداً‏ اجازه نمی دهند که آنان بدون داشتن<br />

نياکان ساده تر و به يکباره پا به عرصه ی هستی نهاده باشند.‏ وجود آنان هم احتمالاً‏ مرهون قسمی تکامل داروينی<br />

است ‏(که شايد ناشناخته باشد):‏ به اصطلاح دانيل دِنِت:‏ محصول قسمی ‏"جراثقال"‏<br />

93<br />

چرخ دنده ای اند و نه يک<br />

94<br />

‏"قلاب فضايی"‏ [45]. قلاب های فضايی – از جمله همه ی <strong>خدا</strong>يان – لمحات اعجاز اند.‏ حقّاً‏ از پس تبيينی بر<br />

نمی آيند و بيش از آنکه تبيين گر باشند،‏ خود طالب تبيين اند.‏ جراثقال ها اما،‏ ابزارهايی تبيينی اند که واقعاً‏ تبيينی<br />

ارائه می دهند.‏ انتخاب طبيعی،‏ جراثقال قهرمان همه ی اعصار است.‏ اين جراثقال،‏ حيات را از بساطت بدوی اش<br />

برکشيده و بر چنان ارتفاعات گيج کننده ی پيچيدگی،‏ زيبايی و طرحوارگی رسانده که امروزه ما را حيران می<br />

سازد.‏<br />

اين مطلب،‏ درونمايه<br />

4 فصل ی<br />

است،‏ تحت عنوان<br />

‏"چرا به احتمال قريب به<br />

يقين <strong>خدا</strong>يی<br />

اما نيست".‏<br />

92 . Counterfeit World, Daniel F. Galouye<br />

93 . ratcheting crane<br />

94 . skyhook<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یعن<br />

63<br />

نخست،‏ پيش از ادامه ی بحث ام از بی باوری ايجابی به وجود <strong>خدا</strong>،‏ بايد خدمت برهان های ايجابی باور به وجود<br />

<strong>خدا</strong> برسيم که الاهيون در درازنای تاريخ پيش نهاده اند.‏<br />

فصل 3<br />

برهان های وجود <strong>خدا</strong><br />

استادی الاهيات نبايد جايگاهی در نهادهای ما داشته باشد.‏<br />

تامس جفرسون<br />

برهان های وجود <strong>خدا</strong> قرن هاست که توسط متألهان صورت بندی شده اند،‏ و ديگران،‏ از جمله حاميان به اصطلاح<br />

95<br />

‏"فهم متعارفی"‏ بر آنها صحه گذارده اند.‏<br />

‏"اثبات"‏<br />

توماس آکوئيناس<br />

پنج ‏"اثبات"ی که توماس آکوئيناس در قرن سيزدهم برای وجود <strong>خدا</strong> بيان کرده،‏ مؤيد هيچ چيز نيستند و،‏ گرچه بايد<br />

در بيان اين مطلب درنگ کنم،‏ پوچی آنها به راحتی عيان شده است.‏ سه برهان اول آکوئيناس تنها شيوه های<br />

مختلف بيان مطلبی واحد هستند،‏ و می توان آنها را همراه هم ملاحظه کرد.‏ همگی اين برهان ها بر پايه ی دور<br />

ي – باطل هستند<br />

پاسخ به يک پرسش،‏ به پرسش ديگری منجر می شود و اين روند تا بينهايت ادامه می يابد.‏<br />

95 . common sense<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

64<br />

96<br />

متحرک لايتحرک : هيچ حرکتی بدون محرکی مقدم بر خود نيست.‏ اين امر به دور باطلی می انجامد،‏ که<br />

تنها راه گريز از آن،‏ فرض وجود <strong>خدا</strong>ست.‏ ما کسی را که نخستين حرکت را ايجاد کرده <strong>خدا</strong> می ناميم.‏<br />

.1<br />

97<br />

علت نامعلول : هيچ چيز معلول خودش نيست.‏ هر معلولی علتی مقدم بر خود دارد،‏ و باز هم به دور<br />

باطلی می رسيم،‏ که برای ختم آن ناچاريم علت اولايی فرض کنيم،‏ که همان <strong>خدا</strong> باشد.‏<br />

.2<br />

98<br />

برهان کيهان شناختی : بايد زمانی بوده باشد که در آن اشيای<br />

فيزيکی<br />

وجود نداشته اند.‏ اما چون اکنون<br />

اشيای فيزيکی وجود دارند،‏ پس بايد امری غيرفيزيکی آنها را به وجود آورده باشد،‏ که آن امر همانا<br />

<strong>خدا</strong>ست.‏<br />

.3<br />

هرسه ی اين برهان ها بر پايه ی ايده ی دورباطل هستند.‏ دوری که <strong>خدا</strong> برای خاتمه دادن به بطلان آن احضار می<br />

شود.‏ همگی بر اين فرض کاملاً‏ ناموجه استوارند که خود <strong>خدا</strong> مصون از دور است.‏<br />

را بپذيريم و وجود خاتمه دهنده ای را برای<br />

نامی نياز<br />

مانند:‏<br />

داريم،‏ مطلقاً‏<br />

دور باطل فرض بگيريم<br />

اگر اين تجمل مشکوک<br />

و آن را <strong>خدا</strong> نام نهيم،‏ چون به هر حال به<br />

دليلی نداريم که آن موجود واجد صفاتی باشد که معمولاً‏ به <strong>خدا</strong> نسبت می دهند،‏ صفاتی<br />

100<br />

99<br />

قادرمطلق بودن ‏(همه توانی)‏ ، عالم مطلق بودن ‏(همه دانی)‏ ، الاهيت،‏ خالقيت،‏ بگذريم از خصال انسان<br />

واری مثل اجابت دعاها،‏ بخشايش گناهان،‏ و علم به ما فی الصدور.‏ در ضمن،‏ اين نکته هم از نظرمنطق دانان<br />

پوشيده نمانده که همه دانی و همه توانی<br />

101<br />

منطقاً‏ ناهمساز هستند.‏ اگر <strong>خدا</strong> همه دان باشد،‏ بايد از پيش بداند که<br />

چگونه به مدد همه توانی اش در سير تاريخ دخالت خواهد کرد.‏ اما اين بدان معناست که نمی تواند نظرش را<br />

درباره ی مداخلات خود تغيير دهد،‏ پس همه توان نيست.‏ کَرِن اُوِنز اين نکته ی ظريف ناسازه وار را با نثری گيرا<br />

چنين بيان کرده است:‏<br />

<strong>خدا</strong>ی همه دانی که،‏<br />

از همه چيز آينده خبر دارد،‏<br />

همه توانی اش کجاست<br />

تا رأی آينده ی خود را ديگرگون سازد؟<br />

96 . The Unmoved Mover<br />

97 . The Uncaused Cause<br />

98 . The Cosmological Argument<br />

99 . ominipoence<br />

100 . omniscience<br />

101 . incompatible<br />

www.secularismforiran.com


65<br />

به بحث دور باطل و عبث بودن فرض وجود <strong>خدا</strong> برای شکستن اين دور بازگرديم.‏<br />

فرض کنيم که مثلاً‏ يک<br />

" کت<br />

صرفه جويانه تر آن است که<br />

102<br />

ينگی بيگ بنگ"‏ ، يا مفهوم فيزيکی ديگری که هنوز برايمان ناشناخته است،‏ شکننده<br />

ی اين دور باطل باشد.‏ <strong>خدا</strong> خواندن اين دورشکن،‏ در بهترين حالت بی فايده و در بدترين حالت به طرز مهلکی<br />

گمراه کننده است.‏ دستور آشپزی ادوارد لير برای پختن کتلک کرامبوبليوس ما را فرا می خواند تا<br />

چند تکه "<br />

گوشت گاو دست و پا کنيم،‏ و آنها را به ريزترين قطعات ممکن تقسيم کنيم،‏ و سپس آنها را باز هم ريزتر کنيم،‏ به<br />

قدر هشت يا حتی الأمکان نه بار."‏ برخی دورها به طور طبيعی ختم می شوند.‏ حکمای قديم از خود می پرسيدند<br />

که اگر ماده ای،‏ گيريم طلا را،‏ به خردترين اجزای ممکن آن بشکافيم چه بر سر آن می آيد.‏ چرا نتوانيم باز هر<br />

يک از آن خرده ها را به دو نيم کنيم،‏ و خرده ی باز هم خردتری از طلا بسازيم؟ در اين صورت مسلماً‏ دور با<br />

رسيدن به اتم پايان می يابد.‏ کوچک ترين ذره ی طلا هسته ی اتمی است که دقيقاً‏ از هفتاد و نه پروتون و قدری<br />

بيشتر نوترون تشکيل شده است،‏ که هفتاد و نه الکترون گرد آن می گردند.‏ اگر بخواهيد هسته ی اتم طلا را باز هم<br />

‏"بشکافيد"،‏ حاصل هرچه باشد،‏ ديگر طلا نيست.‏ اين جور دورهای از نوع کتلت کرامبوبليوس طبيعتاً‏ به اتم ختم<br />

می شوند.‏ اما اصلاً‏ معلوم نيست که دورِ‏ آکوئيناسی،‏ طبيعتاً‏ به <strong>خدا</strong> ختم شود.‏ البته،‏ چنان که سپس تر خواهيم ديد،‏<br />

اين بيان ملايمی است.‏ فعلاً‏ بگذاريد فهرست اثبات های آکوئيناس را پی گيريم.‏<br />

103<br />

برهان مراتب وجود . توجه داريم که امور عالم با هم فرق دارند.‏ گيريم،‏ مراتبی از الوهيت يا کمال در<br />

اشياء هست.‏ اما ما اين مراتب را تنها با مقايسه شان با يک حداکثر دريافت می کنيم.‏ انسان ها هم می<br />

توانند خوب باشند و هم بد،‏ پس حداکثر خوبی نمی تواند درون ما باشد.‏ لذا بايد حداکثر ديگری باشد تا<br />

معيار کمال قرار گيرد،‏ و آن حداکثر را <strong>خدا</strong> می ناميم.‏<br />

.4<br />

آيا اين يک برهان است؟ به همين سياق می توانيد بگوييد که بوگندويی مردم با هم فرق می کند،‏ اما فقط هنگامی<br />

می توانيم بوگندويی مردم را با هم مقايسه کنيم که يک معيار حداکثر،‏ يا کمال بوگندويی،‏ موجود باشد.‏ پس بايد<br />

يک بوگندوی سرآمدِ‏ بی همتا باشد،‏ که <strong>خدا</strong>يش می خوانيم.‏ می توانيد هر صفت ديگری را هم که دوست داريد<br />

جايگزين کنيد،‏ و نتيجه ای همين قدر احمقانه بگيريد.‏<br />

برهان غايت شناختی،‏ يا<br />

104<br />

برهان صُنع . امور جهان،‏ به ويژه موجودات زنده،‏ طراحی شده می نمايند.‏<br />

و هيچ چيز طراحی شده ای را نمی شناسيم که طراحی نداشته باشد.‏ بنابراين جهان بايد طراحی داشته<br />

.5<br />

102 . big bang singularity<br />

103 . The Argument from Degree<br />

104 . Teleological Argument or Argument from Design<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یها<br />

یعن<br />

یعن<br />

یحت<br />

ی ا<br />

66<br />

∗<br />

باشد،‏ که <strong>خدا</strong>يش می خوانيم.‏ ‏(مثال خود آکوئيناس،‏ تيری بود از چله ی کمان رها شده و هدفی را آماج<br />

گرفته،‏ اما موشک های ضدموشکِ‏ گرماجوی امروزی بهتر گويای مقصود او هستند.)‏<br />

امروزه برهان صنع تنها برهانی است که هنوز رواج و مقبوليت دارد،‏ و<br />

به نظر بسياری اين برهان حريف را<br />

ضربه فنی می کند.‏ داروين جوان هم تحت تأثير اين برهان قرار گرفته بود.‏ او اين برهان را در<br />

دوره ی ليسانس<br />

اش در کمبريج در کتاب الاهيات طبيعی ويليام پالی خواند.‏ از بخت بد پالی،‏ عاقبت داروين کهنسال اين برهان را<br />

ضربه فنی کرد.‏ شايد هيچ گاه يک باور مقبول عام اين چنين با استدلالی هوشمندانه مضمحل نشده باشد که چارلز<br />

داروين برهان صنع را نابود کرد.‏ اين نابودی کاملاً‏ غيرمنتظره بود.‏ به لطف داروين،‏ ديگر درست نيست که<br />

بگوييم هرچه که نزد ما طرحوار می نمايد،‏ طراحی دارد.‏ تکامل توسط انتخاب طبيعی،‏ تمثال عالی طراحی است<br />

که به بلندای شگرف پيچيدگی و برازندگی راه می برد.‏ و از جمله ی اين نمودهای طرح وارگی،‏ شبکه های<br />

عصبی هستند – که حتی در فروتنانه ترين صورت هايشان – نشانگر رفتار هدف جويانه اند.‏<br />

شبکه ی عصبی<br />

يک پشه ی ناقابل هم بيش از آنکه شبيه يک تير گسيل شده به سوی هدف باشد،‏ به موشک های گرماجوی پيشرفته<br />

می ماند.‏ در فصل 4 به بحث برهان صنع باز خواهم گشت.‏<br />

برهان هستی شناختی و ديگر برهان های پيشينی<br />

برهای های وجود <strong>خدا</strong> در دو مقوله ی اصلی می گنجند:‏ برهان های<br />

برهان توماس آکوئيناس برهان های پسينی هستند،‏ ي<br />

پيشينی،‏ ي<br />

بر پايه ی<br />

105<br />

پيشينی ، و برهان<br />

106<br />

پسينی . پنج<br />

بررسی جهان خارج اند.‏ معروف ترين برهان<br />

برهان هايی که تنها بر استدلال نظری محض تکيه دارند،‏ برهان هستی شناختی است،‏ که توسط<br />

قديس آنسلم اهل کانتربوری در سال 1078 مطرح شد و سپس روايت های متعدد<br />

آن توسط فيلسوفان تکرار شده<br />

است.‏ يک جنبه ی غريب برهان آنسلم اين است که مخاطب روايت اصلی برهان اصلاً‏ بشر نيست،‏ بلکه خود<br />

<strong>خدا</strong>ست.‏<br />

آنسلم اين برهان را به صورت يک دعا مطرح کرد.‏ ‏(شايد به اين فکر بيافتيد که هر موجودی که بتواند<br />

به دعا گوش فرا دهد نيازی ندارد تا به وجود خود متقاعد شود).‏<br />

آنسلم گفت که می توان موجودی را تصور کرد که هيچ چيز بزرگ تر از آن متصور نباشد.‏ يک بي<strong>خدا</strong> هم می<br />

تواند چنين موجود متعالی را تصور کند،‏ گرچه وجود آن در دنيای واقعی را منکر می شود.‏ اما،‏ برهان چنين<br />

قياس منطقی زيبايی را که يک همشاگری ام در کلاس هندسه درباره ی اثبات يکی از قضايای اقليدس مطرح کرد فراموش نمی کنم:‏ "<br />

مثلث الف ب ث متساوی الساقين می نمايد.‏ بناابراين..."‏<br />

105 . a priori<br />

106 . a posteriori<br />

∗<br />

www.secularismforiran.com


67<br />

ادامه می يابد که،‏ موجودی که در جهان واقعی نباشد،‏ مسلماً،‏ فاقد کمال است.‏ بنابراين با تناقض روبرو می شويم،‏<br />

و سُک سُک،‏ <strong>خدا</strong> وجود دارد!‏<br />

بگذاريد اين برهان بچگانه را به زبان مناسب اش ترجمه کنيم،‏ که همان زبان ميدان بازی کودکان باشد:‏<br />

‏"باهات شرط می بندم که می توانم ثابت کنم <strong>خدا</strong> وجود دارد."‏<br />

‏"شرط می بندم که نمی توانی."‏<br />

‏"باشه،‏ پس عالیِ‏ عالیِ‏ عالی ترين چيز ممکن را تصور کن."‏<br />

‏"خوب،‏ که چی؟"‏<br />

‏"حالا،‏ اين عالیِ‏ عالیِ‏ عالی ترين چيز راستکی است؟ وجود دارد؟"‏<br />

‏"نه،‏ فقط توی فکر من است."‏<br />

‏"اما اگر واقعی بود که عالی تر بود،‏ چون چيز عالی راستکی بهتر از خيال مسخره توی فکر توست.‏<br />

برايت ثابت کردم که <strong>خدا</strong> وجود دارد.‏ هاجاستن و واجستن،‏ همه ی بي<strong>خدا</strong>ها احمق هستن."‏<br />

پس من<br />

من در اين گفتگوی کودکانه واژه ی ‏"احمق"‏ را عمداً‏ به کار بردم.‏ خود آنسلم آيه ی اول مزمور 14 را نقل می<br />

کند:‏ ‏"احمق در دل می گويد <strong>خدا</strong>يی نيست"‏ و گستاخانه بي<strong>خدا</strong>يان فرضی اش را ‏"احمق"‏ ‏(به لاتينی<br />

می خواند:‏<br />

(insipiens<br />

بدين ترتيب،‏ حتی احمق هم متقاعد می شود که امری حداقل در فهم هست که بزرگ تر از آن متصور<br />

نيست.‏ زيرا وقتی او وصف آن امر را می شنود آن را در می يابد.‏ و هر چه به فهم در آيد،‏ در فهم<br />

موجود است.‏ و مسلم است که آن چه هيچ چيز بزرگ تر از آن متصور نيست،‏ نمی تواند تنها در فهم<br />

موجود باشد.‏ زيرا،‏ فرض کنيد تنها در فهم موجود باشد:‏ آنگاه می توان تصور کرد که در واقعيت هم<br />

موجود باشد؛ که بزرگ تر است.‏<br />

همين اخذ اين نتيجه ی عظما از چنين نيرنگ بازی منطقی نمايی،‏ حس زيبايی شناسانه ی مرا می آزارد،‏ پس بايد<br />

مراقب باشم که از کاربرد واژگانی مثل ‏"احمق"‏ اجتناب کنم.‏ برتراند راسل ‏(که احمق نبود)‏ در اين مورد سخن<br />

جالبی دارد:‏ " پذيرش مغالطه آميز بودن ‏[برهان هستی شناختی]‏ آسان تر از اين است که بفهميم مغالطه دقيقاً‏ در<br />

کجا ‏[ی اين برهان نهفته]‏ است.‏ خود راسل،‏ در جوانی،‏ اين برهان را متقاعد کننده يافته بود:‏<br />

کاملاً‏ آن موقع را به ياد می آورم.‏ در يکی از روزهای سال 1894، موقع قدم زدن در مسير ترينيتی<br />

لاين،‏ در بارقه ی شهودی دريافتم ‏(يا فکر کردم که دريافتم)‏ که برهان هستی شناختی معتبر است.‏ رفته<br />

www.secularismforiran.com


یپل<br />

68<br />

بودم يک قوطی تنباکو بخرم؛ در مسير برگشت،‏ ناگهان آن قوطی را به هوا انداختم و هنگام گرفتن اش<br />

" فرياد زدم<br />

اسکات کبير،‏ برهان هستی شناختی معتبر است."‏<br />

من تعجب می کنم که چرا راسل چيزی مثل اين نگفته:‏ " اسکات کبير،‏ برهان هستی شناختی پذيرفتنی می نمايد.‏ اما<br />

اما آيا زننده نيست که<br />

حقيقت عظمايی درباره ی کيهان،‏ حاصل يک بازی کلامی باشد؟<br />

من ترجيح می دادم کارم<br />

را با حل مسائلی مثل ناسازه های زنون شروع کنم."‏ يونانيان بر سر ناسازه هايی مثل ‏"اثبات اينکه آشيل هيچ وقت<br />

به لاکپشت نمی رسد"‏<br />

∗<br />

دچار دردسر فراوانی شدند.‏ اما اين بينش را داشتند که نتيجه نگيرند که آشيل واقعاً‏ نمی<br />

تواند به لاکپشت برسد.‏ در عوض،‏ آنان اين مسئله را ناسازه ‏[پارادوکس]‏ خوانند و صبر کردند تا نسل های بعدی<br />

رياضيدانان آن را حل کنند ) که سرانجام به طرح نظريه ی سری های نامحدودِ‏ واگراشونده به مقادير محدود منجر<br />

شد).‏ البته خود راسل هم به قدر ديگران بينش داشت که بفهمد لازم نيست که به افتخار نرسيدن آشيل به لاکپشت<br />

قوطی تنباکويی بالا بياندازد.‏<br />

اما چرا در قبال برهان قديس آنسلم چنين احتياطی به خرج نداد؟ به گمانم او به طرز<br />

مبالغه آميزی يک بي<strong>خدا</strong>ی منصف بود که شوق وافری داشت تا با ايجاب منطق،‏<br />

راسل به سال 1946، ديرزمانی پس از آن فرياد کشف برهان هستی شناختی چنين نوشت:‏<br />

♠<br />

خود را افسون زدايی کند.‏ خود<br />

پرسش واقعی اين است که:‏ آيا چيزی هست که بتوانيم به آن بيانديشيم،‏ و به صرف انديشيدن<br />

بر ما ،<br />

معلوم شود که آن چيز در جهان خارج وجود دارد؟ فيلسوفان مايل اند به اين پرسش جواب مثبت دهند،‏<br />

زيرا کار فيلسوف اين است که امور جهان را با انديشيدن دريابد نه با مشاهده.‏ اگر پاسخ پرسش فوق<br />

مثبت باشد،‏ پس ميان انديشه ی محض و واقعيت<br />

هست،‏ و اگر نباشد،‏ نيست.‏<br />

برخلاف فيلسوفان مورد اشاره ی راسل،‏ من عميقاً‏ در قبال هر انديشه ای که بدون ملاحظه ی هيچ داده<br />

ای از جهان واقعی،‏ به چنان نتيجه ی عظمايی برسد مشکوک ام.‏ شايد اين بدان خاطر باشد که من<br />

دانشمند ام و نه فيلسوف.‏ در طی قرون و اعصار،‏ فيلسوفان،‏ چه موافق و چه مخالف برهان هستی<br />

شناختی،‏ آن را جدی گرفته اند.‏ به ويژه جِی.‏ ال.‏ مَکی،‏ در کتاب معجزه ی <strong>خدا</strong>باوری بحث روشنی<br />

درباره ی اين برهان ارائه می دهد.‏ بر سبيل تمجيد،‏ می توانيم فيلسوف را به تقريب کسی تعريف کنيم<br />

که فهم متعارف را مبنای پاسخ گويی به پرسش ها نمی گيرد.‏<br />

)<br />

∗<br />

جزئيات ناسازه های زنون مشهورتر از آنند که نياز به ذکرشان در يک پانويس باشد.‏ اشيل می تواند ده بار سريع تر از لاکپشت بدود،‏<br />

پس اگر در مسابقه ی دو،‏ آشيل گيريم صد متر عقب تر از زنون بايستد.‏ وقتی آشيل اين صد متر را طی کند،‏ لاکپشت ده متر پيموده است.‏<br />

وقتی آشيل اين ده متر را طی کند،‏ لاکپشت يک متر پيموده است.‏ وقتی آشيل اين يک متر را طی کند،‏ باز لاکپشت ده سانتيمتر جلوتر رفته<br />

وبه همين ترتيب تا بينهايت،‏ پس آشيل هرگز نمی تواند به لاکپشت برسد.‏<br />

نمونه ی مشابه و امروزی اين تغيير نظر زيادی تبليغ شده را می توان نزد آنتونی فلوِ‏ فيلسوف يافت.‏ او در کهنسالی اعلام کرد که به<br />

اين عقيده متمايل شده که قسمی الاهيت وجود دارد و اين اظهارات با موجی از شادی در سراسر اينترنت انعکاس يافت).‏ از سوی<br />

ديگر،‏ راسل فيلسوف بزرگی بود.‏ راسل برنده ی جايزه ی نوبل بود.‏ ای بسا گروش آنتونی فِلو به ايمان هم مشمول جايزه ی تمپلتون<br />

شود.‏<br />

است.‏ ..<br />

♠<br />

www.secularismforiran.com


69<br />

قوی ترين ردّکنندگان برهان هستی شناختی را معمولاً‏ ديويد هيوم<br />

(1776 -1711)<br />

(1804 -1724)<br />

می شمارند.‏ کانت پته ی آنسلم را اينطور روی آب ريخت که گفت اين<br />

و امانوئل کانت<br />

فرض که<br />

‏"وجود"‏ دارای ‏"کمال"ی بيش از عدم وجود است،‏ بی پايه است.‏ نورمن ملکُم،‏ فيلسوف آمريکايی،‏ اين<br />

نکته را چنين بيان می کند:‏ ‏"اين آموزه که وجود،‏<br />

يک کمال است بسيار<br />

عجيب و غريب می نمايد.‏ اگر<br />

بگوييم که بهتر است خانه ی آينده ی من عايق پوش باشد،‏ تا بی عايق ، حرف مان معنايی دارد؛ اما اگر<br />

بگوييم بهتر است آن خانه موجود باشد تا اينکه موجود نباشد،‏ حرف مان چه معنايی<br />

فيلسوفی ديگر،‏ داگلاس<br />

107<br />

گَسکينگ<br />

می کند ‏(جيوانی،‏ معاصر آنسلم هم برهان آنسلم را به طرز مشابه<br />

دارد؟"‏ [46]<br />

استراليايی ، همين نکته را در ‏"اثبات عدم وجود <strong>خدا</strong>"‏ به طعنه بيان<br />

108<br />

فروکاسته<br />

بود).‏<br />

آفرينش جهان شگفت انگيزترين دستاورد قابل تصور است.‏<br />

شايستگی يک دستاورد،‏ حاصل ‏(الف)‏ کيفيت درونی آن،‏ و ‏(ب)‏ توانايی آفريننده ی آن است.‏<br />

هرچه ناتوانی ‏(يا معلوليت)‏ آفريننده ای بيشتر باشد،‏ دستاورد او شگفت انگيزتر است.‏<br />

سهمگين ترين معلوليت برای يک آفريننده،‏ عدم وجود او می باشد.‏<br />

بنابراين،‏ اگر فرض کنيم که جهان محصول يک آفريننده ی موجود است،‏ می توانيم آفريننده ی بزرگ<br />

تری را تصور کنيم،‏ که در عين عدم وجود،‏ همه چيز را آفريده باشد.‏<br />

پس <strong>خدا</strong>ی موجود نمی تواند بزرگ ترين <strong>خدا</strong>ی قابل تصور باشد،‏ زيرا هنوز <strong>خدا</strong>يی متعالی تر و شگفت<br />

انگيزتر هست که وجود ندارد.‏<br />

.1<br />

.2<br />

.3<br />

.4<br />

.5<br />

.6<br />

.7<br />

لذا،‏<br />

<strong>خدا</strong> وجود ندارد<br />

لازم به گفتن نيست که گَسکينگ حقيقتاً‏ عدم وجود <strong>خدا</strong> را اثبات نکرده است.‏ به همين قياس،‏ آنسلم هم حقيقتاً‏ وجود<br />

<strong>خدا</strong> را اثبات نکرده است.‏<br />

تنها تفاوت ميان شان اين است که گسکينگ<br />

قصد شوخی داشته،‏ چرا که او دريافته بود<br />

که پرسش از وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong> بزرگ تر از آن است که بتوان آن را به مدد ‏"تردستی ديالکتيکی"‏ پاسخ گفت.‏<br />

البته فکر نمی کنم که استفاده ی تردستانه از وجود،‏ به عنوان ملاک کمال،‏ بدترين مشکل برهان آنسلم باشد.‏ من<br />

روزی برای<br />

تحريک يک جمع متألهان و فيلسوفان،‏ با اقتباس از برهان آنسلم ثابت کردم که خوک ها می توانند<br />

پروز کنند.‏ اکنون جزئيات آن به اصطلاح اثبات را به خاطر ندارم،‏ اما آنان برای اثبات خطای من درصدد توسل<br />

به منطق وجه نما[مودال]‏<br />

برآمدند.‏<br />

107 . Douglas Gasking<br />

108 . reductio<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یحت<br />

ی ا<br />

70<br />

برهان هستی شناختی،‏ مانند همه برهان های پيشينی ديگربرای اثبات وجود <strong>خدا</strong>،‏ مرا به ياد آن پيرمرد در داستان<br />

109<br />

نقطه عليه نقطه ی آلدوس هاکسلی می اندازد که<br />

اثباتی رياضی برای اثبات وجود <strong>خدا</strong> يافته بود:‏<br />

آيا اين فرمول را می دانيد که به ازای هر کميت مثبت m، حاصل تقسيم آن بر صفر،‏ برابر بينهايت<br />

است؟ خوب،‏ حالا دو طرف اين معادله را در صفر ضرب کنيم تا ساده تر شود.‏ به اين صورت،‏ کميت<br />

m برابر حاصلضرب بينهايت در صفر می شود.‏ ي<br />

، هر کميت مثبت m، برابر است با بينهايت<br />

ضرب در صفر.‏ آيا اين به معنای قدرت بی نهايتی نيست که از هيچ،‏ چيزی می آفريند؟ نه؟<br />

ی اين مجادله از يا<br />

رسوای قرن هجدهمی<br />

بر سر وجود <strong>خدا</strong><br />

ياد کنيم<br />

که کاترين کبير ميان اويلر،‏ رياضيدان<br />

سويسی،‏ و ديدرو،‏ دائرة المعارف نگار بزرگ عصر روشنگری برپا کرد.‏ اويلر مؤمن با لحنی سرشار از يقين<br />

ديدرو بي<strong>خدا</strong> را چنين به چالش گرفت که:‏ ‏"موسيو،‏<br />

،(a + b n )/n = x بنابراين <strong>خدا</strong> وجود دارد.‏<br />

مرعوب شد و پا پس کشيد،‏ و بنا به روايتی،‏ سر خود را گرفت و به فرانسه برگشت.‏<br />

پاسخ دهيد!"‏ ديدرو<br />

110<br />

اويلر رويه ای را به کار گرفت که می توان برهان خيره کردن با علم ناميد<br />

ديويد ميلز،‏ در کتاب اش<br />

انجام داده،‏ و<br />

درآن به طرزی بسيار<br />

جهان بي<strong>خدا</strong>،‏ گفتگويی راديويی<br />

‏(در اين مورد خاص با رياض<br />

را نقل می کند که يک سخنگوی مؤمنان با خود<br />

). يات<br />

ميلز<br />

مهمل به اصل بقای ماده-انرژی متوسل می شود تا مخاطب را خيره کند:‏ " از<br />

آنجا که همه ی ما از ماده و انرژی تشکيل شده ايم،‏ آيا از اين اصل علمی درستی اعتقاد به حيات جاودانی نتيجه<br />

نمی شود؟"‏ ميلز اين پرسش را با صبر و متانتی بيش از آنچه از من برمی آيد،‏ پاسخ گفت.‏<br />

مصاحبه گر بيش از اين نيست که:‏ ‏"هنگامی که ما می ميريم،‏ هيچ يک از اتم های بدن مان<br />

نابود نمی شود.‏ بنابراين ما ناميرا هستيم."‏<br />

زيرا ترجمه ی سخن<br />

و هيچ انرژی )<br />

(<br />

من،‏ به رغم تجربه ی طولانی ام،‏ هرگز سخنی به اين سفاهت نشنيده بودم.‏<br />

تا اينکه بسياری از اين ‏"اثبات<br />

ها"ی شگرف را که در نشانی http://www.godlessgeeks.com/LINKS/GodProof.htm يافتم.‏ در اين<br />

نشانی فهرستی از ‏"افزون بر سيصد اثبات وجود <strong>خدا</strong>"‏ می يابيم که سرشار از کمدی اند.‏ محض انبساط خاطر نيم<br />

دوجين از اين اثبات ها را در اينجا می آورم.‏ از اثبات شماره ی 36 شروع کنيم:‏<br />

.36<br />

برهان نابودی ناقص:‏ هواپيمايی سقوط کرد و 143 مسافر و خدمه اش کشته شدند.‏ اما کودکی از اين سانحه<br />

نجات يافت،‏ در حالی که فقط سی درصد سوختگی داشت.‏ بنابراين <strong>خدا</strong> وجود دارد.‏<br />

109 . Point Counter Point<br />

110 . Argument form Blinding with Science<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

71<br />

.37<br />

برهان جهان های ممکن:‏ اگر امور جور ديگری شده بود،‏ پس امور جور ديگری می شد.‏ پس بد می شد.‏<br />

بنابراين <strong>خدا</strong> وجود دارد.‏<br />

.38<br />

برهان اراده ی محض:‏ من به <strong>خدا</strong> اعتقاد ندارم!‏ من به <strong>خدا</strong> اعتقاد دارم!‏ دارم؛ دارم؛ دارم.‏ من به <strong>خدا</strong> اعتقاد<br />

دارم!‏ پس <strong>خدا</strong> وجود دارد.‏<br />

.39<br />

برهان بی اعتقادی:‏ اکثريت جمعيت دنيا اعتقادی به مسيحيت ندارد.‏ اين درست همان چيزی است که شيطان<br />

می خواهد.‏ پس <strong>خدا</strong> وجود دارد<br />

.40<br />

دارد.‏<br />

برهان تجارب پس از مرگ:‏ شخص ايکس کافر مرد.‏ اکنون متوجه اشتباه اش شده است.‏ بنابراين <strong>خدا</strong> وجود<br />

.41<br />

برهان ارعاب عاطفی:‏ <strong>خدا</strong> شما را دوست می دارد.‏ شما چطور می توانيد اين قدر بی عاطفه باشيد که به او<br />

معتقد نباشيد؟ پس <strong>خدا</strong> وجود دارد.‏<br />

برهان زيبايی شناختی<br />

در رمان نقطه عليه نقطه ی آلدوس هاکسلی،‏ شخصيت ديگری با گذاشتن استرينگ کوارتت شماره ی<br />

15 بتهوون<br />

در آ مينور Dankegesang”) (“Heiliger بر روی گرامافون وجود <strong>خدا</strong> را ثابت می کند.‏ گرچه ممکن است<br />

چنين برهانی به نظر متقاعدکننده نيايد،‏ اما نمايانگر يک دسته برهان های عامه پسند است.‏ ديگر شمار تعداد چالش<br />

کم و بيش ستيزه جويانه ای از قبيل ‏"اما شکسپير را چگونه توضيح می دهيد؟"‏ از دستم در رفته است<br />

سليقه تان می توانيد شوبرت،‏ ميکل آنژ و الخ را جايگزين کنيد).‏<br />

بنا به )<br />

برهانی به اين معروفيت،‏ نيازی به تشريح بيشتر<br />

ندارد.‏ اما منطق نهفته در اين برهان هرگز مورد تدقيق قرار نگرفته است،‏ و هرچه بيشتر در مورد آن بيانديشيد،‏<br />

بيشتر پوچی آن را در می يابيد.‏ مسلماً‏ کوارتت های آخر بتهوون شکوهمند اند.‏ همين طور سونات های شکسپير.‏<br />

چه <strong>خدا</strong>يی در کار باشد و چه نباشد،‏ اين آثار باشکوه اند.‏ اما اين آثار هنری اثبات وجود <strong>خدا</strong> نيستند؛ اثبات وجود<br />

بتهوون و شکسپير هستند.‏ معروف است که يک رهبر بزرگ ارکستر گفته:‏ ‏"وقتی موزارت را داريد،‏ ديگر چه<br />

نيازی به <strong>خدا</strong> داريد؟"‏<br />

يک بار ميهمان هفته ی<br />

يک برنامه ی راديويی<br />

بريتانيا بودم.‏ در اين برنامه که نام آن ديسک های صحرای برهوت<br />

بود،‏ ميهمان برنامه بايد انتخاب کند که اگر قرار باشد در يک صحرای برهوت رها شود،‏ چه ديسک هايی را با<br />

خود می برد.‏ از جمله انتخاب های من<br />

rein” “ Mache dich mein Herze از مکاشفات<br />

قديس ماتيو،‏ اثر باخ<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

تلذ<br />

یحت<br />

ی سيسا<br />

یمن<br />

یکت<br />

72<br />

بود.‏ مصاحبه گر نمی توانست بفهمد که چگونه من بيدين،‏ موسيقی دينی را انتخاب کرده ام.‏ شما هم می توانيد<br />

بپرسيد که چطور آدم می تواند از رمان بلندی های بادگير<br />

111<br />

هرگز وجود نداشته اند؟<br />

ببرد،‏ در حالی که می داند کتی و هيت کليف واقعاً‏<br />

می توانستم نکته ی ديگری را هم در پاسخ شگفتی مصاحبه گر ذکر کنم،‏ نکته ای که در مورد تمام آثار دارای<br />

درونمايه ی دينی،‏ گيريم کلي<br />

سيستين يا نقاشی ديواری بشارت اثر رافائل،‏ صادق است.‏<br />

بزرگ ترين<br />

هنرمندان هم بايد زندگی شان را بگردانند،‏ و به اين خاطر سفارش ها را قبول کنند.‏ من دليلی ندارم که در مسيحی<br />

بودن رافائل و ميکل آنژ شک کنم – می توان گفت مسيحيت تنها گزينه ی آن دوران بود<br />

–<br />

اما مسيحی بودن شان<br />

تنها از سر اتفاق بود.‏ کليسا به لطف ثروت بيکران اش،‏ مهم ترين کارفرمای هنری آن دوران بود.‏ اگر سير تاريخ<br />

به گونه ای ديگر بود،‏ و سفارش نقاشی سقف يک موزه ی علوم را به ميکل آنژ می دادند،‏ آيا ممکن نبود که اثری<br />

به همان شگفت انگيزی کلي<br />

ستين بيافريند؟ چقدر اندوهبار است که ما هرگز نمی توانيم سمفونی مزوزوئيک<br />

بتهوون يا اپرای جهان گسترنده ی موزارت را بشنويم.‏ و چه حيف که ما از اوراتوريوی تکامل هايدن محروم ايم<br />

– اما اين مانع لذت بردن مان از خلقت او نمی شود.‏ اگر اين استدلال را از سوی ديگر دنبال کنيم،‏ چنان که همسرم<br />

با سردی به من خاطرنشان کرد،‏ چه می شد اگر شکسپير مجبور بود آثارش را به سفارش کليسا بيآفريند؟ در آن<br />

صورت مسلماً‏ ما از هملت،‏ شاه لير،‏ و مکبث محروم می شديم.‏ و در عوض چه نصيب مان می شد؟ آثاری همين<br />

قدر خيال انگيز؟ به همين خيال باشيد.‏<br />

شايد برهانی منطقی يافت شود که وجود آثار عظيم هنری را به وجود <strong>خدا</strong> پيوند دهد،‏ هوادارن برهان زيبايی<br />

شناختی اين برهان پيوند دهنده را توضيح نکرده اند.‏ آنان فقط فرض گرفته اند که چنين پيوندی بديهی است،‏ اما<br />

مسلماً‏ چنين بداهتی در کار نيست.‏ شايد اين استدلال هم صورت ديگری از برهان صُنع باشد:‏<br />

مغز موسيقيايی<br />

شوبرت،‏ معجزه ای باورنکردنی است،‏ حتی عجيب تر از چشم مهره داران.‏ يا شايد،‏ به طرزی فرومايه تر،‏ اين<br />

نگرش ناشی از نوعی حسادت نسبت به نوابغ باشد:‏ چطور يک انسان ديگر می تواند چنين موسيقی/‏ شعر/هنر<br />

زيبايی بيآفريند که من نمی توانم؟ پس کار بايد کار <strong>خدا</strong> باشد.‏<br />

برهان ‏"تجارب"‏ شخصی<br />

يکی از همدوره های معقول و باهوش دوره ی ليسانس من،‏ که عميقاً‏ متدين بود،‏ برای کمپينگ به جزاير اسکاتلند<br />

رفت.‏ در نيمه شبی او و دوست دخترش در چادرشان از سروصدای پليدی بيدار شدند – که بی شبهه صدای خود<br />

شيطان بود:‏ صدا از هر نظر اهري<br />

بود.‏ دوست من هرگز اين تجربه ی مهيب را فراموش نکرد،‏ و اين يکی از<br />

اسبابی بود که بعدها او را به کشيش شدن سوق داد.‏ ذهن جوان من از اين حکايت متأثر شد،‏ و بعدها آن را برای<br />

.<br />

111<br />

Wuthering Heights اثر اميلی برونته؛ يکی از معروف ترين رمان های<br />

ميان دو شخصيت اصلی هيت کليف و کاترين ارن شاو ‏.م<br />

ادبيات انگليسی،‏ که داستان عاشقانه و پرشوری است<br />

[<br />

]<br />

www.secularismforiran.com


یمن<br />

خي"‏<br />

73<br />

جمعی از جانورشناسان که در مهمانسرای روز اند کراون آکسفورد گرد آمده بوند روايت کردم.‏ از قضا دو نفر از<br />

آنها که پرنده شناس بودند از خنده روده بر شدند.‏ يکی از آنها گفت که اين نوع جيغ و فغان های اهري<br />

نقاط مختلف جهان به<br />

اصطلاحاً‏<br />

های لهجه<br />

112<br />

‏"مرغ شيطان"‏ ناميده می شود.‏<br />

گوناگون قابل شنيدن است صدای<br />

پرنده ايست که به خاطر<br />

که در<br />

همين جيغ هايش<br />

بسياری به اين خاطر به <strong>خدا</strong> اعتقاد دارند که معتقداند تصويری از <strong>خدا</strong> – يا يک فرشته يا باکره ای آبی پوش – را<br />

به چشم خود ديده اند.‏ يا <strong>خدا</strong> محرمانه با آنها سخن گفته است.‏ به نظر کسانی مدعی اند که چنين تجاربی داشته اند<br />

برهان تجارب شخصی يکی از متقاعدکننده ترين برهان های وجود <strong>خدا</strong>ست.‏ اما در نظر باقی مردم،‏ و کسانی که<br />

معرفتی به روانشناسی دارند،‏ اين برهان کمتر از همه متقاعدکننده است.‏<br />

شما می گوييد مستقيماً‏ <strong>خدا</strong> را تجربه کرده ايد؟ بسيار خوب،‏ کسانی هم هستند که يک فيل صورتی را تجربه کرده<br />

اند،‏ اما شايد دانستن اين برايتان جالب نباشد.‏ پيتر ساتکليف،‏ آدم کش يورکشايری،‏ به وضوح صدای عيسی را می<br />

شنيده که او را امر به کشتن زنان می کرد.‏ او محکوم به حبس ابد شد.‏ جورج دبليو بوش می گفت که <strong>خدا</strong> به او گفته<br />

که به عراق حمله کند<br />

)<br />

افسوس که <strong>خدا</strong> به او وحی نکرده بود که در آنجا سلاح های کشتار جمعی نيست).‏ بيماران<br />

در تيمارستان فکر می کنند که ناپلئون يا چارلی چاپلين هستند؛ يا همه ی دنيا عليه شان در حال توطئه اند؛ يا می<br />

توانند رسالت شان را به همه ی مردم القا کنند.‏ ما به اين ادعاها می خنديم اما اين وحی و کشف و شهودها را جدی<br />

نمی گيريم،‏ بيشتر به اين خاطر که عده ی زيادی از اين قبيل باورها ندارند.‏<br />

اش،‏<br />

تنها فرق تجارب دينی با اين موارد<br />

اين است که مدعيان داشتن شان پرشمار اند.‏ سام هريس،‏ چندان کلبی مسلکی به خرج نداد هنگامی که در کتاب<br />

113<br />

پايان ايمان ، نوشت:‏<br />

ما برای کسانی که باورهای<br />

شايع باشند آن افراد را<br />

فاقد توجيه عقلانی زيادی دارند نام هايی داريم.‏<br />

می ‏"ديندار"‏<br />

خوانيم؛ در غير اين صورت معمو ‏ًلا<br />

هنگامی اين باورها بسيار<br />

‏"ديوانه"،‏<br />

يا ‏"روانی"‏<br />

الاتی"‏ خوانده می شوند."....‏ مسلماً‏ عقلانيت در جماعت است.‏ در ضمن،‏ اين يک تصادف تاريخی<br />

صرف بوده که در جامعه ی ما باور به خالق عالِم بمافی الصدور جهان نرمال شمرده می شود،‏ اما اگر<br />

فکر کنيد که <strong>خدا</strong> توسط ضربات قطرات باران بر پنجره ی اتاق خواب تان با شما ارتباط مورس برقرار<br />

می کند،‏ بيمار روانی محسوب می شويد.‏ و به اين ترتيب،‏ گرچه مردمان ديندار معمولاً‏ ديوانه نيستند،‏<br />

اما باورهای اصلی شان مطلقاً‏ ديوانه وار است.‏<br />

در فصل 10 به موضوع توهم باز خواهم گشت.‏<br />

112 . devil bird<br />

113 . The End of Faith, Sam Harris<br />

www.secularismforiran.com


ی پ<br />

یعن<br />

ی ا<br />

تینُ‏<br />

74<br />

مغز انسان يک نرم افزار شبيه سازی درجه ی يک را اجرا می کند.‏ چشمان ما تصوير وفادارانه ای از جهان<br />

خارج،‏ يا فيلم دقيقی از آنچه در زمان می گذرد ارائه نمی دهند.‏ ذهن ما پيوسته در حال تجديد مدلی است که از<br />

جهان خارج دارد:‏ تجديد ضربان های رمزگذاری شده ای که از سلول های بينايی گسيل می شوند،‏ و نيز الگوی<br />

پراکنش آنها برساخته ی خود سيستم عصبی است.‏ توهم های بصری به خوبی نشانگر اين پديده اند<br />

يک [47].<br />

دسته ی عمده از توهم ها،‏ که مکعب نِکِر تنها يک نمونه از آنهاست،‏ به اين علت رخ می دهند که داده های بصری<br />

که مغز دريافت می کند با دو مدل ادراکی از واقعيت سازگارند.‏ مغز هيچ مبنايی برای گزينش ميان آن دو مدل<br />

ندارد،‏ ولذا ما مرتب يک ادراک بصری را از<br />

معنای تحت اللفظی کلمه،‏ مدام بين دو تصوير مختلف در نوسان است.‏<br />

ادراک ديگر تجربه می کنيم.‏ پس تصويری که می بينيم،‏ به<br />

اين نرم افزار شبيه سازی در مغز،‏ به ويژه مناسب تشخيص چهره ها و اصوات است.‏ من روی طاقچه ی پنجره ی<br />

اتاقم ماسکی پلاستيکی از انشتين گذاشته ام.‏ از روبرو که به اين ماسک نگاه کنيم،‏ عجيب نيست که،‏ به يک تصوير<br />

صلب می ماند.‏ اما جالب است که وقتی از پهلو به آن نگاه کنيم،‏ ادراک بسيار عجيبی حاصل می کنيم.‏ ي<br />

با<br />

گشتن به دور ماسک،‏ به نظر می رسد که چهره هم می گردد و به ما نگاه می کند،‏ البته نه به طور ضعيفی که مثلاً‏<br />

به نظر می رسد که چشمان موناليزا به سمت شما می گردد.‏ ماسک توخالی واقعآً‏ می گردد.‏ کسانی که قبلاً‏ چنين<br />

ماسکی نديده اند،‏ از ديدن اين پديده کاملاً‏ شگفت زده می شوند.‏<br />

چرا چنين پديده ای رخ می دهد؟ هيچ کلکی در ساختن ماسک به کار نرفته است.‏ هر ماسک توخالی<br />

چنين پديده<br />

ای ايجاد می کند.‏ همه ی کلک در مغز ادراک کننده است.‏ نرم افزار شبيه ساز درونی ما داده هايی را دريافت می<br />

کند که حاکی از وجود يک چهره است.‏ مغز برای ادراک يک چهره،‏ به چيزی جز يک جفت چشم،‏ يک بينی و<br />

يک دهان در جاهای تقريباً‏ مناسب نياز<br />

ندارد و با داشتن اين سرنخ های تقريبی باقی کار را انجام می دهد.‏ نرم<br />

افزار شبيه سازی چهره به کار می افتد و يک مدل کاملاً‏ صلب از چهره می سازد،‏ حتی اگر چيزی که به چشم می<br />

آيد جز يک ماسک توخالی نباشد.‏<br />

اين داستان را به اين خاطر گفتم که قدرت شگرف نرم افزار شبيه سازی در مغز را نشان دهم.‏ اين نرم افزار می<br />

تواند ‏"تصويرها"‏ و ‏"تصورها"‏ یي با بالاترين درجه ی صادق نمايی بسازد.‏ برای اين نرم افزار پيشرفته،‏ شبيه<br />

سازی يک روح يا يک فرشته يا يک مريم باکره مثل آب خوردن است.‏ حس شنوايی هم به همين طور است.‏ بر<br />

خلاف انتقال صوت از ميکروفون به يک ضبط صوت باکيفيت،‏ در صداهايی که ما را می شنويم،‏ انتقال صوت از<br />

اعصاب شنوايی به مغز وفادارانه نيست.‏ مانند سيستم بينايی،‏ در سيستم شنوايی هم مغز يک مدل شنيداری می<br />

سازد،‏ که بر پايه ی داده های شنوايی مدام در حال تجديد سامان داده های عصب شنوايی است.‏ به همين سبب است<br />

که غريو ترومپت را به صورت يک نوت واحد می شنويم،‏ و نه ترکيبی از هارمونيک های تک<br />

که طنين<br />

www.secularismforiran.com


ینت<br />

یعن<br />

یما<br />

یها<br />

یال<br />

75<br />

برنزی اين صوت را ايجاد می کنند.‏ به سبب توازن های هارمونيک متفاوت،‏ همان نُت ها در کلارينت دارای<br />

طنين ‏"چوبی"‏ می نمايند و در قره نی،‏ دارای طنين ‏"نيئی".‏ اگر يک سي<br />

سايزر صوتی را با دقت تنظيم کنيد تا<br />

هارمونيک های مجزا را يکی يکی ايجاد کند،‏ مغز تا مدت کوتاهی آنها را به صورت ترکيب تُن های مجزا می<br />

شنود،‏ تا اينکه نرم افزار شبيه ساز ‏"وارد می شود"،‏ و از آن پس ما تنها نوت واحدی از ترومپت يا قره نی يا هر<br />

آلت موسيقی ديگر را می شنويم.‏ حروف صدادار و بيصدای گفتار نيز به همين ترتيب در مغز برساخته می شوند،‏<br />

و به سطحی ديگر،‏ ي<br />

آواهای بالامرتبه تر و واژگان بدل می شوند.‏<br />

در کودکی ام،‏ يک بار صدای يک روح را شنيدم:‏ صدای مردانه ای که نجوا می کرد،‏ انگار که در حال خواندن<br />

ورد يا دعايی بود.‏ من تقريباً،‏ اما نه کاملاً،‏ می توانستم واژه هايش را تشخيص دهم،‏ که طنينی جدی و موقر داشت.‏<br />

من داستان هايی از زندگی ارواح درخانه های قديمی شنيده بودم،‏ و اندکی ترس برم داشته بود.‏ اما از تخت<br />

برخاستم و و آهسته به طرف منبع صدا حرکت کردم.‏ هرچه نزديک تر می شدم،‏ صدا بلندتر می شد،‏ و ناگهان،‏<br />

صدا در مغزم ‏"زير و زبر"‏ شد.‏ اکنون آن قدر نزديک شده بودم که منشاء اصلی صوت را تشخيص دهم.‏ باد،‏ که<br />

از سوراخ کليد به داخل می وزيد،‏ صدايی ايجاد کرده بود که نرم افزار شبيه ساز مغز من آن را به سخن موقر<br />

مردانه تعبير کرده بود.‏ اگر کودک تلقين پذيرتری بودم،‏ ممکن بود که نه تنها سخنی<br />

نامفهوم ،<br />

بلکه سخنانی<br />

مشخص و حتی جملاتی را ‏"می شنيدم".‏ و اگر هم تلقين پذير بودم و هم مذهبی بار آمده بودم،‏ از سخنانی که باد<br />

زمزمه می کرد در شگفت می افتادم.‏<br />

يک بار ديگر،‏ تقريباً‏ در همان سن و سال،‏ چهره ی عظيمی را ديدم که با شرارتی وصف نکردنی از پشت پنجره<br />

به من خيره شده است.‏ پنجره ای که در حالت عادی،‏ پنجره ی خانه ای معمولی در يک دهکده ی کنار دريا بود<br />

.<br />

با ترس و لرز جلوتر رفتم تا اينکه آن قدر نزديک شدم که توانستم ببينم آن چهره واقعاً‏ چيست:‏ فقط شکل چهره وار<br />

مبهمی بود که تصادفاً‏ توسط پرده ها ايجاد شده بود.‏ خود چهره و سي<br />

ترسان کودکانه ی من بود.‏ در<br />

11 سپتامبر 2001<br />

ظاهراً‏ شيطانی آن،‏ برساخته ی مغز<br />

برخی مردمان ديندار تصور کردند که در دود برخاسته از برج<br />

دوقولو چهره ی شيطان را ديده اند:‏ خرافه ای ديگر بر پايه ی يک عکس.‏ عکسی که در اينترنت درج و به<br />

طور گسترده منتشر شد.‏<br />

مدل سازی کاری است که مغز بشر به خوبی از پس آن بر می آيد.‏ وقتی که خوابيم،‏ آن را رؤيا می نامند؛ وقتی<br />

بيداريم،‏ آن را تخيل می ناميم،‏ و هنگامی که تخيل خيلی زنده نمايد،‏ توهم خوانده می شود.‏ چنان که در فصل<br />

نشان خواهيم داد،‏ کودکانی که ‏"دوست خي<br />

10<br />

"<br />

دارند،‏ گاهی او را به وضوح می بينند،‏ درست انگار که واقعی<br />

باشد.‏ اگر فرد ساده لوحی باشيم،‏ توهمات و رؤياهای خود را آنچنان که هستند تعبيرنمی کنيم،‏ بلکه مدعی می شويم<br />

که روحی،‏ يا فرشته ای،‏ يا <strong>خدا</strong> – و به ويژه هنگامی که،‏ جوان،‏ زن و کاتوليک باشيم – مريم مقدس را ديده ايم يا<br />

www.secularismforiran.com


یما<br />

یعا<br />

76<br />

صدايش را شنيده ايم.‏ مسلماً‏ اين تصورات و نموده ها،‏ دلايل خوبی برای باور به وجود ارواح،‏ فرشتگان،‏ <strong>خدا</strong>يان،‏<br />

يا قديسان نيستند.‏<br />

اما نفی تصورات توده ای دشوارتر است.‏ مثلاً‏ اينکه گزارش می دهند که به سال 1917 در فاتي<br />

پرتغال،‏ هفتاد<br />

هزار نفر نفر ديدند که خورشيد ‏"شروع به اشک ريختن در آسمان کرد و بر سر جماعت فروپاشيد"‏ [49]. دشوار<br />

بتوان توضيح داد که چگونه هفتاد هزار نفر توانسته اند توهم واحدی را تجربه کنند.‏ اما حتی دشوارتر آن است که<br />

بپذيريم چنين چيزی واقعاً‏ رخ داده باشد بدون اينکه باقی مردم دنيا،‏ به جز در فاتيما،‏ شاهد آن بوده باشند<br />

و نه –<br />

فقط آن را ديده باشند،‏ بلکه نابودی مصيبت بار منظومه ی شمسی،‏ و نيروهای شتاب دهنده ی حاصل از اين ر<strong>خدا</strong>د<br />

را که برای پرتاب کردن هرکسی به آسمان کافی است حس کرده باشند.‏ آدمی ناگزير به ياد آزمون هوشمندانه ی<br />

ديويد هيوم برای وارسی معجزات می افتد:‏ " هيچ شهادتی برای اثبات معجزه بودن يک پديده کفايت نمی کند،‏ مگر<br />

اينکه کذب آن معجزه آساتر از پديده ای باشد که شهادت درصدد اثبات آن است."‏<br />

شايد نامحتمل باشد که هفتاد هزار نفر همزمان فريفته شوند،‏ يا همزمان در توطئه ای شريک شوند.‏ يا تاريخ در<br />

ثبت اين که هفتاد هزار نفر ادعای ديدن رقص خورشيد را کرده اند،‏ اشتباه کرده باشد.‏ يا همه ی آنها همزمان<br />

سرابی را ديده باشند ) که وادرشان کرده تا به خورشيد خيره شنوند،‏ و اين به اختلالی دربينايی شان انجاميده).‏ اما<br />

هر يک از اين فرضيات نامحتمل محتمل تر از اين آلترناتيو هستند که:‏ زمين ناگهان از مدارش بيرون جهيده،‏ و<br />

منظومه ی شمسی نابود شده،‏ بی آن که خارج از فاتيما،‏ کسی متوجه قضيه شود.‏ منظورم اين است که پرتغال اين<br />

∗<br />

قدرها هم جداافتاده نيست.‏<br />

نياز واقعاً‏<br />

به بحث بيشتری درباره ی ‏"تجارب"‏<br />

شخصی <strong>خدا</strong>يان<br />

يا ديگر پديده های دينی نيست.‏ اگر شما چنين<br />

تجاربی داشته ايد،‏ ممکن است سفت و سخت معتقد باشيد که اين تجارب صحت داشته اند.‏ اما انتظار نداشته باشيد<br />

که بقيه هم حرف تان را بپذيرند،‏ به ويژه اگر اندک دانشی از مغز و سازوکار توانمند آن داشته باشند.‏<br />

برهان کتاب مقدس<br />

هنوز هم کسانی هستند که بر پايه ی شهادت کتاب مقدس به <strong>خدا</strong> اعتقاد پيدا می کنند.‏ يک برهان رايج،‏ که علاوه بر<br />

ديگران،‏ به سی.‏ اس لوئيس نسبت می دهند ‏(کسی که بعداً‏ بيشتر با او آشنا می شويم)‏ اظهار می کند که چون عيسی<br />

مدعی شده که پسر <strong>خدا</strong>ست،‏ پس يا بايد راست گفته باشد،‏ يا ديوانه باشد،‏ يا دروغگو:‏ ‏"ديوانه،‏ يا بد يا <strong>خدا</strong>".‏ شواهد<br />

تاريخی که حاکی از مد<br />

هر گونه مقام الاهی عيسی باشد قليل اند.‏ اما حتی اگر شواهد خوبی هم موجود بود،‏<br />

] Hotel de l’Universe et du Portugal<br />

∗<br />

گرچه درست است که زمانی والدين همسرم در پاريس مقيم هتلی شدند به نام<br />

پرتغال].‏<br />

هتل دنيا و<br />

www.secularismforiran.com


هيّ‏<br />

یحت<br />

یمت<br />

یمت<br />

ووددا<br />

یات<br />

77<br />

شقوق سه گانه ی فوق به طرز مضحکی ناکافی اند.‏ يک احتمال چهارم،‏ که روشن تر از آن است که نياز به ذکر<br />

داشته باشد،‏ اين است که عيسی صادقانه دچار اشتباه شده بود.‏ خيلی از مردم اشتباه می کنند.‏ در هر حال،‏ چنان که<br />

گفتم،‏ هيچ شاهد تاريخی معتبری بر الاهيت عيسی در دست نيست.‏<br />

نوشته جات موجود برای کسانی متقاعدکننده اند که عادت ندارند پرسش هايی از اين دست بپرسند:‏ ‏"چه کسی و در<br />

چه زمانی اينها را نوشته؟"؛ ‏"چگونه آنچه را که نوشته اند،‏ دانسته اند؟"؛ ‏"آيا در آن دوران،‏ مقصودشان از اين<br />

نوشته ها همان چيزی بود که امروزه ما برداشت می کنيم؟"؛ ‏"آيا آنها مشاهده گران بيطرفی بودند،‏ يا قصد<br />

وغرضی داشتند که در نوشته هايشان متجلی شده است؟"‏<br />

از قرن نوزدهم به اين سو،‏ برخی متألهان دانشگاهی<br />

مصرانه گفته اند که اناجيل منبع مطمئنی برای آنچه که واقعاً‏ در تاريخ جهان رخ داده نيستند.‏ همه ی انجيل ها مدتها<br />

پس از مرگ عيسی نوشته شده اند،‏ و همين طور بعد از رسالات پُل،‏ که تقريباً‏ هيچ چيز از به اصطلاح وقايع<br />

زندگی عيسی نمی گويد.‏ پس هر چه هست کپی ها و استنساخ های ‏"نسل های جانک های چينی"‏ است ‏(فصل پنج<br />

را ببينيد)‏ که کاتبان جايزالخطا نگاشته اند.‏ کاتبانی که در هر حال،‏ قصد و غرض دينی خود را داشتند.‏<br />

يک مثال خوب از غرض ورزی دينی،‏ افسانه ی دلگرم کننده ی تولد عيسی در بيت اللحم است،‏ که ظاهراً‏ در پی<br />

کشتار بيگناهان توسط هِرود رخ داد.‏ هنگامی که انجيل ها را می نوشتند،‏ سالها از مرگ عيسی گذشته بود،‏ و کسی<br />

نمی دانست که او کجا زاده شده است.‏ اما يهوديان مطابق بشارت عهد قديم ‏(ميکاح<br />

(5:2<br />

انتظار داشتند که مسيح<br />

موعود در بيت اللحم زاده شود.‏ در پرتو اين بشارت،‏ انجيل يوحنا به ويژه خاطر نشان می کند که پيروان عيسی از<br />

اينکه او در بيت الحم زاده نشد شگفت زده شدند:‏ ‏"ديگران گفتند،‏ اين مسيح است.‏ اما برخی گفتند،‏ آيا مسيح بايد از<br />

جليله بيايد؟ آيا کتب مقدس نگفته اند که مسيح از ذر<br />

آنجاست؟"‏<br />

ی<br />

، و از شهر بيت اللحم می آيد،‏ که داوود اهل<br />

و لوقا مسئله را جور ديگری فيصله دادند.‏ آنان برآن شدند که عيسی بايد در بيت اللحم زاده شده باشد.‏ اما او را<br />

از طريق ديگری به آنجا رساندند.‏<br />

مريم و يوسف را واداشت تا مدت ها پس از تولد عيسی در نازارث،‏ در<br />

بازگشت از مصر،‏ هنگامی که از کشتار بيگناهان توسط هرود شاه می گريختند،‏ به بيت اللحم برسند.‏ برعکس او،‏<br />

لوقا اعلام کرد که مريم و يوسف پيش از تولد عيسی در نازارث می زيستند.‏ پس چطور شد که آنان در لحظه ی<br />

حساس به بيت اللحم رفتند تا بشارت را تحقق بخشند؟ لوقا می گويد که در زمانی که سيرنوس ‏(کيرينيوس)‏ حاکم<br />

سوريه بود،‏ سزار آگوستوس فرمان سرشماری عمومی را برای ساماندهی امور مالي<br />

صادر کرد،‏ و هرکسی<br />

مجبور شد که ‏"به شهر خود"‏ برود.‏ يوسف از ‏"بيت و شجره ی داوود"‏ بود ولذا مجبور شد ‏"به شهر داوود که بيت<br />

اللحم نام دارد"‏ بازگردد.‏ اين راه حل به نظر مناسب می آيد.‏ تنها مشکل اين است که چنان که اِی.‏ اِن.‏ ويلسون در<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

یعن<br />

یان<br />

78<br />

کتاب عيسی<br />

و رابين لاين فاکس در<br />

114<br />

روايت ناموثق خاطر نشان کرده اند اين روايت از نظر تاريخی کاملاً‏<br />

مهمل است.‏ داوود،‏ اگر وجود داشته باشد،‏ بايد قريب هزار سال پيش از مريم و يوسف زيسته باشد.‏ پس چرا لازم<br />

بوده که روميان<br />

يوسف را وادارند تا به شهری برود که نيای دورش هزار سال قبل در آنجا می زيسته است؟ اين به<br />

آن می ماند که من مجبور باشم در فُرم های مالي<br />

خود را اهل اَشبی دولازوک ذکر کنم،‏ چون شايد نياکان من<br />

مرا بتوان تا سنيور دو ديکين پی گرفت.‏ کسی که بر ويليام فاتح غلبه کرد و در اَشبی سکنا گزيد.‏<br />

به علاوه،‏ لوقا صراحتاً‏ وقايعی را ذکر می کند که مورخان می توانند به طور مستقل آنها را وارسی کنند.‏ مثلاً‏ در<br />

زمان حکومت کيرينيوس يک سرشماری انجام شد<br />

– اما<br />

برای کل امپراتوری.‏ و سرشماری خيلی هم دير انجام شد،‏ ي<br />

يک سرشماری محلی بود،‏ نه به فرمان سزار آگوستوس و<br />

به سال 6 بعد از ميلاد مسيح،‏ سالها پس از مرگ<br />

هِرود.‏ لاين فاکس نتيجه می گيرد که ‏"داستان لوقا از نظر تاريخی ناممکن و فاقد انسجام درونی است"،‏ اما با<br />

مخمصه ی لوقا و اشتياق او به وفاداری به بشارت ميکاح ابراز همدلی می کند.‏<br />

در شماره ی<br />

دسامبر<br />

115<br />

2004 مجله ی فِری اينکوايری ، تام فلين،‏ ويراستار اين مجله ی عالی،‏ مجموعه ای از<br />

مقالاتی را جمع آوری کرد که نشانگر تناقضات و خلل های داستان محبوب کريسمس بود.‏ خود فلين تناقضات<br />

فراوان ميان انجيل های متی و لوقا را،‏ که تنها حواريان ثبت کننده ی تولد عيسی هستند،‏ فهرست کرد [50].<br />

رابرت گيلولی نشان می دهد که چگونه تمام جنبه های اصلی اسطوره ی عيسی،‏ از جمله ستاره ی شرقی،‏ زايمان<br />

باکره،‏ تکريم نوزاد توسط شاهان،‏ معجزات،‏ اعدام،‏ رستاخيز و صعود عيسی همگی مأخوذ از ادي<br />

هستند که<br />

پيش تر در مديترانه و ناحيه ی خاورنزديک وجود داشته اند.‏ فلين پيشنهاد می کند که تمايل متی برای برآوردن<br />

بشارت های مسيحايی ‏(خلف داوود بودن،‏ تولد در بيت اللحم)‏ جهت خوشايند خوانندگان يهودی<br />

تقابل با نکات مورد علاقه ی لوقا قرار<br />

دارد که برای مسيحی کردن بت پرستان اديان<br />

است و يکسره در<br />

هلنی انگشت بر نقاط حساس<br />

آنان ‏(زاده شدن از باکره،‏ تکريم توسط شاهان،‏ و غيره)‏ نهاده است.‏ تناقضات حاصل بسی آشکارند اما همواره<br />

توسط مؤمنان مسيحی ناديده انگاشته شده اند.‏<br />

مسيحيان پيشرفته نيازی به پند جورج گرشوين ندارند تا آنان را متقاعد کند که ‏"هرچی که بهتون می گن / هرچی<br />

تو انجيل می خونيد / حتماً‏ همون جوری نبوده".‏ اما مسيحيان ساده ی فراوانی هستند که فکر می کنند چيزها حتماً‏<br />

همان طور بوده که در کتاب مقدس نوشته – کسانی که انجيل را حقيقتاً‏ خيلی جدی می گيرند و آن را گزارش دقيق<br />

تاريخی دانسته و لذا شاهدی بر عقايد دينی خود محسوب می کنند.‏<br />

آيا اين مردم هرگز لای کتابی را که حقيقت<br />

محض می شمارند باز کرده اند؟ پس چرا متوجه اين تناقضات آشکار نمی شوند؟ آيا اين معتقدان به صحت لغوی<br />

اناجيل از خود نمی پرسند که چگونه متی يوسف را خلف نسل<br />

بيست و هشتم داوود گرفته،‏ و لوقا خلف نسل چهل<br />

114 . The Unauthorized Version<br />

115 . Free Inquiry<br />

www.secularismforiran.com


رهِ‏<br />

ه یيّ‏<br />

یست یست<br />

یدت<br />

79<br />

و يکم؟ از آن بدتر،‏ در شجره نامه های اين دو تقريباً‏ هيچ نام مشتراکی نيست!‏ در هر حال،‏ اگر عيسی واقعاً‏ از<br />

مريم باکره زاده شده باشد،‏ ربطی به اسلاف يوسف پيدا نمی کند،‏ و نمی تواند مصداق بشارت عهد عتيق باشد که<br />

می گويد مسيح بايد از ذر<br />

داوود باشد.‏<br />

بارت ا<br />

عقي<br />

116<br />

من ، عالم انجيلی آمريکايی،‏ در کتابی که عنوان فرعی آن داستان ورای کي<br />

عهد جديد را تغيير دادند است،‏ عدم قطعيت عميق کل متن عهد جديد را هويدا می کند.‏<br />

∗<br />

و چي<br />

کسانی که<br />

پرفسور اِهرمن سفر<br />

خود را به طرزی گيرا در مقدمه ی کتاب شرح می دهد،‏ که چگونه از انجيل باوری بنيادگرا به شکاکی<br />

محتاط ميل کرده،‏ سفری<br />

که پيشرانه اش فهم خطاهای<br />

عظيم کتب مقدس بوده است.‏<br />

جالب اينکه،‏ همزمان با<br />

ارتقايش در سلسله مراتب دانشگاه های آمريکا،‏ از حضيض ‏"مؤسسه ی انجيلی مويد"،‏ به کالج ويتون ‏(در مرتبه<br />

117<br />

ای اندکی بالاتر،‏ اما هنوز محبوب بيلی گراهام ( تا پرينستون و اوج کلاس بين المللی،‏ در هر گام می بيند که<br />

حفظ بنيادگرايی مسيحی در مقابله با رقبای خطرناک پيشرو دشوارتر می شود.‏ او اين چنين پيش می رود،‏ و ما<br />

خوانندگان را هم مستفيض می کند.‏ از کتاب های بت شکنانه ی آگاهی بخش ديگر در زمينه ی نقد انجيل می توان<br />

از روايت ناموثق نوشته ی رابين لاين فاکس،‏ نام برد که پيش تر ذکرش شد،‏ و کتاب انجيل سکولار:‏ چرا بيدينان<br />

118<br />

بايد دين را جدی بگيرند ، نوشته ی ژاک برلينلبرا.‏<br />

چهار انجيلی که وثوق رسمی يافته اند،‏ کم و بيش به طور دلبخواه،‏ از ميان دست کم يک دوجين انجيل ديگر از<br />

جمله اناجيل توماس،‏ پيتر،‏ نيکودموس،‏ فيليپ،‏ بارتلمو و مری مگدالن گزيده شده اند<br />

که تامس جفرسون به خواهرزاده اش نوشت:‏<br />

.[51]<br />

درباره اين اناجيل بود<br />

هنگام صحبت ازعهد جديد،‏ فراموش کردم بگويم که برای مطالعه ی تواريخ مسيح بايد همه ی متون را<br />

بخوانی،‏ چه آنهايی که شورای کليسايی برايمان موثق دانسته و چه آنهايی که شبه موثق شمرده شده اند.‏<br />

چرا که آن انجيل های شبه موثق هم به قدر بقيه ادعای وحيانيت دارند.‏ و عاقبت خودت بايد با عقل خود<br />

درباره ی وثوق شان داوری کنی،‏ نه با عقل عاليجنابان کليسايی.‏<br />

شايد برخی انجيل ها به اين خاطر از فهرست مراجع رسمی حذف شده اند که شامل داستان هايی هستند که حتی از<br />

چهار انجيل رسمی خجالت آورتر اند.‏ برای مثال،‏ انجيل توماس،‏ داستان هايی از کودکی عيسی نقل می کند که در<br />

116 . Bart Ehrman<br />

∗<br />

117<br />

من فقط عنوان فرعی اين کتاب را ذکر کردم چون اين تنها قسمتی است که از آن مطمئن ام.‏ عنوان اصلی کتاب که در نسخه ای که من<br />

دارم،‏ و چاپ کانتينيوم لندن است،‏ ‏"اين کلام کيست؟"‏ می باشد.‏ من در اين نسخه هيچ نمی يابم که بتوانم بگويم اين همان کتابی است که<br />

هاراپ،‏ ناشر آمريکايی،‏ در سانفرانسيکو طبع کرده است.‏ من آن را نديده ام.‏ عنوان آن ‏"نقل قول نادرست از عيسی".‏ به گمانم هر دو يک<br />

کتاب باشند،‏ اما نمی دانم چرا ناشران اين طور می کنند؟<br />

. واعظ اوانجليست مشهور آمريکايی که تورهای دور و دراز وعظش و دوستی اش با چند رئيس جمهور آمريکا،‏ به او اهميتی بين<br />

المللی بخشيده بود.م<br />

118 . The Secular Bible: Why Nonbelievers Must Take Religion Seriously, Jacque Berlinerblau<br />

www.secularismforiran.com


ی اِ‏<br />

یست<br />

یحت<br />

80<br />

آنها عيسی مثل يک جن شرور از نيروی جادويی خود سوءاستفاده می کند،‏ و مثلاً‏ با بدجنسی همبازی اش را به بز<br />

تبديل می کند.،‏ يا تکه گِل را به گنجشک تبديل کند،‏ يا با دراز کردن يک قطعه چوب در نجاری به پدرش کمک<br />

∗<br />

می کند.‏ خواهند گفت که هيچ کس چنين معجزات مهملی را که انجيل توماس ذکر کرده باور نمی کند.‏ اما دلايل<br />

باور به معجزات اناجيل چهارگانه هم بيش تر يا کم تر از اين نيست.‏<br />

دارند،‏ و وقوع شان همان قدر مشکوک است که صحت داستان شاه آرتور و دلاوران ميزگرد.‏<br />

همه ی اين معجزات صبغه ی افسانه ای<br />

اغلب وجوه اشتراک اناجيل چهارگانه حاصل اين است که از منبع مشترکی بهره گرفته اند،‏ که يا انجيل مارک بوده<br />

يا اثری قديمی تر و مفقود که انجيل مارک نخستين خلف آن است.‏ هيچ کس نمی داند که آن چهار حواری که بوده<br />

اند،‏ اما به ظنّ‏ قريب به يقين می توان گفت که هيچ کدام شان شخصاً‏ عيسی را ملاقات نکرده بودند.‏ اغلب آنچه<br />

نگاشته اند به هيچ وجه کوشش تاريخی صادقانه ای نيست،‏ بلکه صرفاً‏ تکرار مکررات عهد قديم است،‏ چرا که<br />

انجيل نگاران اعتقاد و التزام تام داشتند که زندگانی عيسی بايد مطابق بشارت های عهد قديم باشد.‏<br />

می توان<br />

يک بحث تاريخی جدی طرح کرد که آيا اصلاً‏ شخص عيسی وجود داشته است يا خير.‏ اين بحث هواداران فراوانی<br />

ندارد،‏ اما برخی آن را پی گرفته اند.‏ از جمله ی آنان می توان به پرفسور جی.‏ یاِ‏<br />

نويسنده ی چندين کتاب در اين زمينه،‏ از جمله<br />

.<br />

119<br />

آيا عيسی وجود داشته است؟ اشاره کرد.‏<br />

وِلز استاد دانشگاه لندن و<br />

اگرچه عيسی احتمالاً‏ وجود داشته است،‏ اما عموم استادان معروف مطالعات انجيلی،‏ کتاب عهد جديد<br />

و مسلماً‏ )<br />

عهد قديم)‏ را ثبت معتبر حقايق تاريخی نمی دانند،‏ و من هم بعد از اين ديگر انجيل را شاهدی بر وجود هرگونه<br />

الاهيت نمی شمارم.‏ تامس جفرسون پيشگويانه به جانشين خود جان آدامز نوشت:‏ " روزی خواهد رسيد که نسل<br />

اسطوره ای عيسی،‏ که پدرش <strong>خدا</strong>ست و در رحم يک باکره شکل گرفته،‏ در زمره ی افسانه های نسل مينروا<br />

‏[<strong>خدا</strong>ی رومی صنايع د<br />

[<br />

در ذهن ژوپيتر در خواهد آمد.‏<br />

رمان دَن براون،‏ راز داوينچی،‏ و فيلمی که بر پايه ی آن ساخته شده،‏ در محافل کليسايی غوغای فراوانی افکند.‏<br />

مسيحيان دليری کردند و فيلم را تحريم کردند و مقابل سينماهای نمايش دهنده ی اين فيلم تظاهرات راه انداختند.‏ اين<br />

داستان هم در حقيقت از ابتدا تا انتها جعلی است:‏ داستانی تخيلی و ساختگی.‏ از اين جهت،‏ کاملاً‏ مانند اناجيل است.‏<br />

تنها فرق راز داوينچی با اناجيل اين است که اناجيل داستان های باستانی هستند و راز داوينچی داستانی مدرن.‏<br />

.<br />

∗<br />

ان.‏ ويلسون در زندگينامه ی عيسی،‏ در مورد نجار بودن عيسی ابراز ترديد می کند.‏ و اژه ی يونانی tekton به معنی نجار است،‏<br />

اما ترجمه ی است از واژی آرامی ، nagger که هم به معنی پيشه ور است و هم فرهيخته.‏ اين يکی از چندين مورد سوءترجمه های<br />

انجيل است.‏ مشهور ترين اين موارد،‏ سوءترجمه ی اشعيای يهودی از واژه ی ‏"زن جوان"‏ به واژه ی يونانی ‏"باکره"‏<br />

به همين سادگی لغزشی در ترجمه بسی بسط يافته و منجر به اين افسانه ی مضحک شده که مارد عيسی باکره بوده<br />

است!‏ تنها رقيب ديگر عنوان قهرمانی سوءترجمه ی سازنده نيز به باکرگان مربوط است.‏ ابن ورّاق به نحو خنده داری احتجاج می کند که<br />

در وعده ی هفتاد و دو باکره به هر مسلمان شهيد،‏ ‏"باکرگان"‏ سوءترجمه ی ‏"انگورهای سفيد با شفافيت بلورين"‏ بوده است.‏ اما اگر اين<br />

نکته را عموم امت اسلام دريافته بودند،‏ جان چه تعداد قربانی بيگناه عمليات انتحاری که نجات نمی يافت؟ ‏(ابن ورّاق،‏ ‏"باکره ها،‏ کدام<br />

(almah)<br />

119 . Did Jesus Exist? , G. A. Wells<br />

(parthenos) است.‏<br />

باکره ها؟"‏ 45-6 (Free Inquiry 26:1, 2006,<br />

www.secularismforiran.com


ني"‏<br />

یحت<br />

81<br />

برهان دانشمندان برجسته ی ديندار<br />

اکثريت مطلق مردمان فرهيخته به دين مسيحيت بی اعتقاد اند،‏ اما اين بی اعتقادی را<br />

در ملاء عام مخفی می کنند،‏ چرا که نگران اند که درآمدشان را از دست ندهند.‏<br />

برتراند راسل<br />

وتون ديندار بود.‏ شما خود را ارشد تر از نيوتون،‏ گاليله،‏ کپلر و غيره و غيره تصور می کنيد؟ اگر <strong>خدا</strong> از نظر<br />

امثال اين دانشمندان وجود داشته،‏ شما فکر می کنيد کی هستيد که منکر <strong>خدا</strong> می شويد؟"‏ انگار سستی خود اين<br />

برهان کافی نيست که برخی از عذرتراشان ‏[آپولوژيست ها]‏<br />

مدام شايعات<br />

نام داروين را هم به اين فهرست می افزايد و<br />

♠<br />

متعفن،‏ و آشکارا کاذبی،‏ درباره ی گروش او به دين در بستر مرگ می پراکنند.‏<br />

اين شايعه پردازی<br />

از زمانی شروع شده که يک ‏"بانوی اميد"‏ افسانه ی دلپذيری پرداخت که مطابق آن داروين در دم آخر،‏ در نور<br />

عصرگاهی افتاده بر بستر کتاب عهد جديد را ورق می زد و لب به اعتراف گشود که نظريه ی تکامل سراسر خطا<br />

بوده است.‏ در اين بخش – به دلايلی که شايد حدس زدن شان چندان دشوار نباشد – توجه من عمدتاً‏ معطوف به<br />

دانشمندانی است که همواره از آنان به عنوان نمونه های دينداری ياد می شود.‏<br />

نيوتون واقعاً‏ اظهار دينداری کرده بود.‏ تا حوالی قرن نوزدهم تقريباً‏ همگان چنين می کردند.‏ تا اينکه در اين قرن<br />

فشارهای اجتماعی و قضايی در مورد اظهار دين کمتر،‏ و پشتيبانی علمی برای کنارنهادن دين بيشتر از قرن های<br />

پيش شد.‏ البته از هر دو سو استثناهايی هم بوده اند.‏ چنان که جيمز هاوت در کتاب 2000 سال بی دينی:‏ مردمان<br />

120<br />

مشهور با دليری شک کردن نشان می دهد،‏ حتی پيش از داروين هم همه ی دانشمندان مؤمن نبودند.‏ و پس از<br />

داروين هم برخی دانشمندان برجسته مؤمن مانده اند.‏ دليلی ندارد شک کنيم که مايکل فاراده حتی پس از آشنايی با<br />

آثار داروين همچنان مسيحی ماند.‏ او عضو فرقه ی ساندمانی بود.‏ فرقه ای که اعضايش معتقد به تعبير تحت<br />

اللفظی انجيل بودند؛ در مراسم پيوستن اعضای جديد پای آنها را می شستند؛ و برای اطلاع از اراده ی الاهی قرعه<br />

کشی می کردند<br />

)<br />

فعل گذشته را به کار برده ام،‏ چون اين فرقه عملاً‏ منقرض شده است).‏ فاراده در سال<br />

عنوان يکی از شيوخ اين فرقه انتخاب شد،‏ سال بعد از آن اصل انواع داروين منتشر شد،‏ و فاراده به سال<br />

1860 به<br />

1867 با<br />

♠<br />

حتی مرا هم به بشارت گروش در بستر مرگ مفتخر کرده اد.‏ در واقع اين مدعايی مسجع و مکرر است،‏ که هر بار در هاله ای از<br />

شايد من بايد احتياط به خرج دهم و برای حفظ شهرتم پس از مرگ،‏ يک ضبط<br />

ابهام و فريب تکرار می شود ‏(مثلا،نک.‏<br />

صوت در بستر مرگ خود نصب کنم.‏ لالا واردز می افزايد ‏"چرا وقت مان را در بستر مرگ هدر دهيم؟ اگر می خواهيد جلوه گری کنيد،‏<br />

چه بهتر که اين کار را در زمان مناسب انجام دهيد،‏ از جايزه ی تمپلتون بهره مند شويد،‏ و خرفتی را بهانه کنيد."‏<br />

.(Steer 2003<br />

120 . 2000 Years of Disblief: Famous People with the Courage to Dout, James Haught<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

ی ب<br />

82<br />

مذهب ساندمانی درگذشت.‏ جيمز کلارک ماکسول،‏ همتای نظريه پردازِ‏ فارارده ی آزمايشگر،‏ هم مسيحی معتقدی<br />

بود.‏ ديگر قطب های فيزيک قرن نوزدهم بريتانيا،‏ هم به هکذا.‏ مثلاً‏ ويليام تامسون،‏ يا لُرد کلوين،‏ که کوشيد نشان<br />

دهد که زمان برای<br />

رخ دادن<br />

تکامل کافی<br />

نبوده و لذا نظريه<br />

ی<br />

تکامل خطاست.‏<br />

برآورد زمانی<br />

اين اشتباه<br />

ترموديناميک دان بزرگ ناشی از اين فرض بود که او خورشيد را گويی از آتش می دانست که سوخت آن ظرف<br />

چند ده ميليون سال ته می کشد،‏ و نه ظرف چند هزار ميليون سال.‏<br />

ی انرژی هسته ای نمی دانست.‏<br />

جالب اينکه،‏ در نشست انجمن بريتانيايی<br />

البته بر کلوين حرجی نيست که چيزی درباره<br />

1903، به سال<br />

نوبت به جورج داروين،‏<br />

دومين پسر چارلز داروين،‏ رسيد تا با اتکا به کشف راديوم توسط ماری کوری،‏ نظريه ی پدرش را توجيه و لرد<br />

کلوين را که هنوز زنده بود پريشان سازد.‏<br />

در قرن بيستم شمار دانشمندان بزرگی که اظهار دينداری می کنند کمتر می شود ‏،اما هنوز چندان نادر نيستند.‏ به<br />

گمان من اغلب اين دانشمندان ديندار متأخر،‏ تنها به معنای انشتينی کلمه دينداراند.‏ چنان که در فصل<br />

1 احتجاج<br />

کردم،‏ ديندار خواندن آنان،‏ سوءاستفاده از معنای ‏"دينداری"‏ است.‏ با اين حال،‏ برخی دانشمندان بلندمرتبه هستند که<br />

به معنای سنتی و تمام و کمال کلمه صادقانه ديندار اند.‏<br />

در ميان دانشمندان معاصر بريتانيايی<br />

که اظهار دينداری می<br />

کنند،‏ سه نفر هستند که همه جا اسم شان با هم می آيد:‏ پيکاک،‏ استانارد و پولکينگ هورن.‏ هر سه يا برنده ی جايزه<br />

ی تمپلتون بوده اند،‏ يا عضو هيئت امنای اين انجمن هستند.‏ در پی بحث های خصوصی و عمومی دوستانه ای که<br />

با هر سه شان داشته ام،‏ از باورشان به وجود قانونگذاری کيهانی متعجب نشده ام،‏ بلکه حيرت ام از اعتقادشان به<br />

جزئيات دين مسيحی بوده است،‏ ي<br />

، رستاخيز،‏ بخشايش گناهان و باقی قضايا.‏<br />

در ايالات متحده هم نمونه های مشابهی يافت می شود،‏ برای مثال فرانسيس کالينز،‏ سرپرست پروژه ی شاخه ی<br />

♣<br />

آمريکايی پروژه ی ژنوم انسانی.‏ اما در آنجا هم مانند بريتانيا،‏ اين گروه از دانشمندان به خاطر تحفه بودن شان<br />

مطرح می شوند و محل حيرت همکاران شان در جامعه ی دانشگاهی واقع می شوند.‏ در سال<br />

تلويزيون بی<br />

سی مستندی درباره ی جورج مِندِل،‏ بنيان گذار نابغه ی علم ژنتيک<br />

برای 1996،<br />

تهيه می کردم.‏ برای اين<br />

برنامه در باغی قديمی در کِلِرِ‏ کمبريج با دوستم جيم واتسون،‏ بنيان گذار نابغه ی پروژه ی ژنوم انسانی،‏ مصاحبه<br />

ای انجام دادم.‏ البته خود مِندِل مردِ‏ دين،‏ و راهب آگوستينی بود؛ اما در قرن نوزدهم می زيست و در آن زمان<br />

راهب شدن آسان ترين راهی بود که مندل می توانست برای انجام تحقيقات علمی اش پيش گيرد.‏ برای مِندل،‏ راهب<br />

شدن معادل برخورداری از بورس تحقيقاتی بود.‏<br />

ديندار<br />

در آن مصاحبه از واتسون پرسيدم که آيا امروزه دانشمندان<br />

بسياری را می شناسد.‏ او پاسخ داد ‏"عملاً‏ هيچ کس.‏ گهگداری با يکی مواجه می شوم،‏ و کمی شرمنده می<br />

شوم ‏[خنده]،‏ چون،‏ می دانيد،‏ باور نمی کنم که کسی چيزی را به صرف وحی شمردن بپذيرد."‏<br />

♣<br />

با پروژه ی غيررسمی ژنوم انسانی اشتباه نشود،‏ که سرپرست آن<br />

‏"دزد دريايی " برجسته ) و بيدين)‏ علم،‏ کرايگ وِنتر است.‏<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

83<br />

فرانسيس کريک،‏ همکار واتسون در بنای کل انقلاب ژنتيک،‏ عضويت خود در کالج چرچيل در کمبريج را لغو<br />

کرد چون آن کالج تصميم گرفته بود که کلي<br />

کوچکی )<br />

واتسون،‏ من اين نکته را مطرح کردم که،‏ برخلاف او و<br />

به درخواست يک متولی وقف)‏ بسازد.‏ در مصاحبه ام با<br />

کريک،‏ بسياری از مردم تعارضی ميان دين و علم نمی<br />

يابند،‏ چون ادعا می کنند که علم درباره ی چگونگی امور است و دين درباره ی مقصود غائی امور.‏ واتسون فوراً‏<br />

پاسخ داد:‏ " خوب،‏ من فکر نمی کنم که بودن ما هيچ مقصودی داشته باشد.‏ ما صرفاً‏ حاصل تکامل هستيم.‏ می<br />

توانيد بگوييد،‏ ‏'<strong>خدا</strong>ی من،‏ اگر فکر می کنيد وجود ما مقصودی ندارد،‏ پس حتماً‏ زندگی بسيار غمباری داريد.'‏<br />

من انتظار نهار دلپذيری را دارم."‏ و بعد هم نهار دلپذيری نوش جان کرديم.‏<br />

اما<br />

تلاش های عذرتراشان برای يافتن دانشمندان ديندار مدرن نشان از بيچارگی آنها دارد،‏ و آشکارا می توان صدای<br />

پوکِ‏ خوردن کفگيرشان به ته ديگ را شنيد.‏ تنها وب سايتی که توانستم پيدا کنم که مدعی ارائه ی فهرستی از<br />

‏"دانشمندان مسيحی برنده ی جايزه ی نوبل"‏ بود،‏ فقط توانسته بود نام شش نفر را از ميان چند صد برنده ی جايزه<br />

ی نوبل ذکر کند.‏ معلوم شد که از اين شش نفر،‏ چهار نفر اصلاً‏ جايزه ی نوبل نبرده اند؛ و دست کم در مورد يکی<br />

شان مطمئن ام که،‏ بيدينی است که تنها برای مراسم اجتماعی به کليسا می رود.‏ يک پژوهش منظم تر که توسط<br />

بنجامين بيت هالاهمی انجام شده،‏ ‏"نشان می دهد ميزان بيدينی کسانی که در علم يا ادبيات به دريافت جايزه ی نوبل<br />

مفتخر شده اند در قياس با کل جمعيت جامعه شان،‏ قابل توجه است."‏ [52].<br />

پژوهشی که لارسون و ويثام انجام دادند و مجله ی معتبر نيچر در سال 1998 به چاپ رساند،‏ نشان می دهد که<br />

ازميان دانشمندانی که نزد همکاران شان به قدر کافی برجسته محسوب شده اند که به عضويت در آکادمی ملی<br />

علوم آمريکا پذيرفته شوند ‏(معادل عضويت در انجمن پادشاهی علوم بريتانيا)‏ تنها هفت درصد به <strong>خدا</strong>يی شخص<br />

وار باور داشتند<br />

.[53]<br />

اين تمايل بسيار آشکار دانشمندان برجسته به بي<strong>خدا</strong>يی تقريباً‏ درست برعکس آمار دينداری<br />

در کليت جامعه ی آمريکاست،‏ که در آن بيش از 90 درصد به قسمی موجود فراطبيعی باور دارند.‏ دانشمندان<br />

غيربرجسته،‏ که عضو آکادمی ملی علوم نبوده اند ، در ميانه ی اين طيف قرار می گيرند.‏ مانند دانشمندان برجسته،‏<br />

در اين گروه هم دينداران مؤمن در اقليت اند،‏ اما قلّت شان کمتر و نسبت شان حدود 40 درصد است.‏<br />

مطابق انتظار من بود که دانشمندان آمريکايی کمتر از عموم آمريکاييان ديندار باشند،‏ و نسبت دينداری<br />

اين درست<br />

در ميان<br />

برجسته ترين دانشمندان از همه کمتر باشد.‏ آنچه شايان توجه است،‏ تعارض حاد ميان دينداری عموم آمريکاييان و<br />

بي<strong>خدا</strong>يی نخبگان روشنفکری آن است<br />

.[54]<br />

اندکی جای تعجب است که مطرح ترين وب سايت خلقت گرايان،‏<br />

Answers in Genesis<br />

‏[پاسخ های سِفر<br />

پيدايش]،‏ پژوهش لارسن و ويثام را ذکر می کند،‏ البته نه به عنوان شاهدی بر اينکه ممکن است عيبی در دين<br />

باشد،‏ بلکه به عنوان اسلحه ای در جدال داخلی ميان عذرتراشان مذهبی،‏ و عليه کسانی که مدعی اند تکامل با دين<br />

www.secularismforiran.com


ی ا<br />

یعن<br />

یضا<br />

یعن<br />

یعن<br />

84<br />

سازگار است.‏ اين وب سايت در مطلبی تحت عنوان ‏"آکادمی ملی علوم تا بن استخوان بي<strong>خدا</strong>ست"،‏ با مسرت<br />

پاراگراف نتيجه گيری نامه ی لارسن و ويثام به سردبير نيچر را نقل می کند:‏<br />

در حين جمع بندی يافته هايمان،‏ آکادمی ملی علوم جزوه<br />

منتشر کرد که<br />

مشوق آموزش تکامل در<br />

مدارس عمومی است،‏ موضوعی که سبب تنش ميان جامعه ی علمی و برخی مسيحيان خلقت گرای<br />

آمريکا بوده است.‏ اين جزوه به خوانندگان اطمينان می بخشد که ‏"علم در قبال وجود يا عدم وجود <strong>خدا</strong><br />

بيطرف است."‏ بروس آلبرتز،‏ رئيس آکادمی،‏ می گويد:‏ ‏"بسياری از اعضای بسيار برجسته ی آکادمی<br />

هستند که خيلی<br />

هم ديندارند،‏ و به تکامل هم باور دارند،‏<br />

پژوهش ما خلاف اين مطلب را نشان می دهد.‏<br />

و خيلی<br />

هايشان زيست شناس هم هستند."‏<br />

آدم احساس می کند که آلبرتز ‏[رئيس آکادمی ملی علوم]‏ به دلايلی که در بخش ‏"مکتب تکامل گرايی نِويل<br />

چمبرلين"‏ ذکر کردم ‏(فصل 2 را ببينيد)‏ وضع ‏"نوما"‏ را اتخاذ کرده باشد.‏ اما ‏"پاسخ های سِفر پيدايش"‏ سودايی<br />

بس متفاوت دارد.‏<br />

انجمن پادشاهی<br />

بريتانيا علوم<br />

‏(و نيز کشورهای<br />

مشترک المنافع،‏ از جمله کانادا،‏ استراليا،‏ نيوزلند،‏ هندوستان،‏<br />

پاکستان،‏ بخش انگليسی زبان آفريقا و غيره)‏ معادل آکادمی ملی علوم ايالات متحده،‏ است.‏ در حينی که اين کتاب به<br />

چاپ سپرده می شود،‏ همکارانم،‏ آر.‏ اليزابت کورنول و مايکل استيرات در حال نگارش پژوهش مشابهی درباره<br />

ی عقايد دينی اعضای انجمن پادشاهی علوم هستند.‏ نتايج تفصيلی اين تحقيق بعداً‏ به چاپ می رسد،‏ اما آنان لطف<br />

کرده اند و به من اجازه داده اند که نتايج مقدماتی شان را در اينجا ذکر کنم.‏ آنان روش استانداردی برای طبقه بندی<br />

عقايد به کار برده اند که شبيه مقياس ليکرتی است.‏ از همه ی 1074 عضو انجمن پادشاهی که آدرس ايميل داشته<br />

اند ‏(ي<br />

اکثريت غالب اعضا)‏<br />

نظرسنجی شده است و 23 درصد پاسخ داده اند ‏(که آمار خوبی برای اين نوع<br />

پژوهش است).‏ در اين نظرسنجی گزاره های مختلفی طرح شده است،‏ مثلاً:‏ ‏"من به <strong>خدا</strong>يی شخص وار اعتقاد دارم<br />

که به امور افراد بشر علاقمند است،‏ دعاها را می شنود،‏ حساب گناهان و بزه ها را دارد و درموردشان داوری می<br />

کند."‏ برای هر<br />

يک از اين گزاره ها امتيازی بين ) 1 مخالفت قاطع)‏ تا 7 ‏(موافقت قاطع)‏ اختصاص دادند.‏ مقايسه<br />

ی مستقيم نتايج حاصل از اين تحقيق با تحقيق لارسن و ويثام اندکی دشوار است،‏ چرا که لارسن و ويثام مقياسی<br />

سه امتيازی برای هر يک از گزاره ها وضع کرده بودند،‏ اما روند کلی هر دو پژوهش يکسان است.‏ مانند اع<br />

انجمن ملی علوم آمريکا،‏ اکثريت قاطعی از اعضای انجمن پادشاهی هم بي<strong>خدا</strong> هستند.‏ تنها 3.3 درصد قاطعانه<br />

موافق وجود <strong>خدا</strong>يی شخص وار بودند ‏(ي<br />

مخالف اين گزاره بودند ‏(ي<br />

گزاره ی فوق بدهند و ‏"بيدين"‏<br />

به آن امتياز<br />

را کسانی که امتياز<br />

به اين گزاره امتياز<br />

1 داده بودند).‏ اگر ‏"مؤمن"‏<br />

7 داده بودند).‏ درحالی که 78.8 درصد کاملاً‏<br />

را کسی تعريف کنيم که امتياز<br />

7 به يا 6<br />

1<br />

يا 2 به اين گزاره بدهند،‏ 213 بيدين و تنها 12 نفر مؤمن<br />

بودند.‏ مانند تحقيق لارسن و ويثام،‏ و نيز ملاحظات بيت هالاهمی و آرگيل،‏ کورنول و استيرات نيز دريافتند که<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

85<br />

زيست شناسان حتی کمی بيشتر از فيزيک دانان گرايش به بي<strong>خدا</strong>يی دارند.‏ برای دانستن جزئيات بيشتر،‏ و باقی<br />

نتايج جالب توجه اين تحقيق،‏ لطفاً‏ به مقاله ی خودشان که به زودی منتشر می شود مراجعه کنيد<br />

.[56]<br />

اما از دانشمندان آکادمی ملی و انجمن پادشاهی که بگذريم،‏ آيا شواهدی هم در دست است که بي<strong>خدا</strong>يی در کليت<br />

جامعه نزد تحصيل کرده ترها و باهوش ترها فراوان تر باشد؟ درباره ی رابطه ی ميان دينداری و سطح تحصيلی،‏<br />

يا رابطه ی دينداری و ضريب هوشی ‏(آی کيو)‏ چندين تحقيق انجام گرفته است.‏ مايکل شِمِر،‏ در کتابش چگونه<br />

ايمان می آوريم:‏<br />

121<br />

جستجوی <strong>خدا</strong> در عصر علم ، پژوهش گسترده ای را شرح می دهد که خود او و همکارش<br />

فرانک سالووی به صورت کتره ای بر روی آمريکاييان انجام داده اند.‏ از جالب ترين نتايج اين پژوهش،‏ کشف<br />

دينداری ميان معکوس ی رابطه<br />

و تحصيلات بود<br />

‏(هرچه افراد مورد آزمون<br />

دينداری شان کمتر بود).‏ همچنين دينداری با علائق علمی و ‏(قوياً)‏<br />

تحصيل کرده تر بودند،‏ احتمال<br />

با ليبراليسم سياسی رابطه ی معکوس داشت.‏<br />

هيچ يک از اين نتايج عجيب نيستند،‏ همان طور که رابطه ی مستقيم دينداری فرد با دينداری والدين اش شگفتی<br />

برنمی انگيزد.‏ جامعه شناسانی که جامعه ی بريتانيا را مورد مطالعه قرار داده اند،‏ دريافته اند که از هر دوازده<br />

بريتانيايی<br />

تنها يک نفر باورهای دينی والدين اش را کنار می گذارد.‏<br />

چنان که می توانيد انتظار داشته باشيد،‏ پژوهشگران مختلف امور را به شيوه های مختلفی می سنجند،‏ و به همين<br />

خاطر مقايسه ی مستقيم نتايج پژوهش ها دشوار می شود.‏<br />

122<br />

اَبَرتحليل شيوه ايست که توسط آن پژوهشگر تمام<br />

مقالات پژوهشی چاپ شد درباره ی يک موضوع را بررسی می کند و تعداد مقالاتی را که نتيجه ی واحدی گرفته<br />

اند می شمارد،‏ و با تعدادی که نتايجی ديگر گرفته اند مقايسه می کند.‏ تنها اَبَرتحقيقی که من درموضوع رابطه ی<br />

رابطه ی دينداری و ضريب هوشی می شناسم توسط پاول بِل انجام شده و در سال<br />

2002 در<br />

مجله<br />

123<br />

ی مِنسا<br />

منتشر شده است ) مِنسا انجمن افراد دارای ضريب هوشی بالاست،‏ و عجيب نيست که اين مجله شامل مقالاتی در<br />

مورد اموری باشد که سبب گرد آمدن اعضای اين انجمن شده اند)‏ [57]. بِل چنين نتيجه می گيرد که:‏ ‏"از<br />

43<br />

تحقيقی که از 1927 به اين سو درباره ی رابطه ی ميان باور دينی و هوش و\يا سطح تحصيلات انجام گرفته،‏ همه<br />

به جز چهار مورد رابطه ای<br />

معکوس ميان اين دو<br />

يافته اند.‏<br />

احتمال دينداری يا داشتن هر نوع ‏"اعتقادات"‏ او کمتر است."‏<br />

ي<br />

هرچه هوش<br />

يا تحصيلات فرد بالاتر باشد،‏<br />

يک اَبَرتحليل همواره از هر يک از تحقيقات مشمول در آن خصوصيت کمتری دارد.‏ خوب است پژوهش های<br />

ديگری در اين زمينه صورت گيرد،‏ و نيز مطالعات بيشری درباره ی گروه های نخبگان،‏ مانند اعضای ديگر<br />

آکادمی های ملی،‏ و برندگان جوايز يا نشان های مهم مانند نوبل،‏ کرافورد،‏ فيلد،‏ کيوتو،‏ کاسموس و غيره انجام<br />

121 . How We Believe: The Search for God in an Age of Science, Michael Shermer<br />

122 . mega- analysis<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

86<br />

گيرد.‏ اميدوارم ويرايش های آتی اين کتاب شامل چنين داده هايی هم باشد.‏ يک نتيجه ی معقول تحقيقات موجود اين<br />

است که عذرتراشان دينی عقل به خرج دهند و در ارائه ی الگوهای برجسته ی دينداری،‏ دست کم وقتی نوبت به<br />

دانشمندان می رسد،‏ کمتر از آنچه عادت شان است سروصدا راه اندازند.‏<br />

قمارباز پاسکال<br />

بِلِز پاسکال،‏ رياضيدان بزرگ فرانسوی،‏ می انديشيد که هرقدر هم بخت شرط بندی روی وجود <strong>خدا</strong> اندک باشد،‏<br />

جريمه ی اشتباه حدس زدن از آن هم افزون تر است.‏<br />

بهتر است به <strong>خدا</strong> اعتقاد داشته باشيد،‏ چون اگر اعتقادتان<br />

درست باشد سعادت ابدی نصيب تان می شود،‏ و اگر برخطا باشيد هيچ تفاوتی ايجاد نمی کند.‏ از سوی ديگر،‏ اگر<br />

به <strong>خدا</strong> اعتقاد نداشته باشيد و از قضا برخطا باشيد،‏ دچار عذاب ابدی می شويد.‏ در حالی که اگر بی اعتقادی تان<br />

درست باشد هيچ تفاوتی ايجاد نمی کند.‏ تصميم گيری در چنين شرايطی جای تأمل ندارد.‏ به <strong>خدا</strong> اعتقاد داشته باشيد.‏<br />

اما،‏ در اين برهان نکته ای بس غريب است.‏ اعتقاد يا باور داشتن چيزی نيست که شما بتوانيد آن را مثل يک<br />

سياست اتخاذ کنيد.‏ دست کم،‏ چيزی نيست که من بتوانم به طور ارادی درباره اش تصميم بگيرم.‏ من می توانم<br />

تصميم بگيرم که به کليسا بروم،‏ يا تصميم بگيرم که وردی را زمزمه کنم،‏ يا می توانم تصميم بگيرم که دست بر<br />

روی انجيل بگذارم و سوگند بخورم که کلمه به کلمه ی آن را قبول دارم.‏ اما هيچ يک از اين تصميم ها حقيقتاً‏<br />

موجب اعتقاد من به <strong>خدا</strong> نمی شود.‏ قمارباز پاسکال تنها می تواند برهان اعتقاد قلابی به <strong>خدا</strong> باشد.‏ و در اين<br />

صورت بهتر است <strong>خدا</strong>يی که مدعی اعتقاد به او هستيد از نوع <strong>خدا</strong>يان همه دان يا عالم بمافی صدورنباشد.‏ داگلاس<br />

آدامز در داستان مؤسسه ی کارآگاهی جهانی ديک جِنتلی اين ايده ی چرند را به سخره می گيرد که اعتقاد يا<br />

باورداشتن چيزی است که شما می توانيد درباره اش تصميم گيری کنيد.‏ در اين داستان،‏ ما با روبوتی به نام راهب<br />

برقی آشنا می شويم که نوعی ابزار صرفه جويی در کار است و با خريدن آن می توان عمل ‏"باور کردن را<br />

برايتان انجام دهد".‏ مدل دولوکس اين روبوب به اين سبب توصيه می شود که ‏"قادر به باور کردن چيزهايی است<br />

که مردم سالت لِيک سيتی هم باور نمی کنند".‏<br />

در هر حال،‏ چرا بايد به راحتی اين ايده را بپذيريم که برای خشنود کردن <strong>خدا</strong>،‏ بايد به او معتقد باشيم؟ چه نکته ی<br />

خاصی در باور هست؟ آيا همين قدر محتمل نيست که <strong>خدا</strong> مهرب<br />

صداقت؟ چه کنيم اگر <strong>خدا</strong> دانشمندی باشد که جستجوی صادقانه<br />

، بخشندگی،‏<br />

ی حقيقت<br />

يا تواضع را نيز پاداش دهد؟ يا<br />

را والاترين<br />

فضيلت<br />

بداند؟ آيا صانع<br />

عالم حتماً‏ بايد دانشمند باشد تا صداقت را بر صدر نشاند؟ از برتراند راسل پرسيدند اگر بميرد و خود را در محضر<br />

<strong>خدا</strong> بيابد،‏ و <strong>خدا</strong> از او بپرسد که چرا به من اعتقاد نداشتی چه جوابی می دهد.‏ راسل پاسخ داد:‏ ‏"فقدان شواهد کافی<br />

123 . Mensa Magazine<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

87<br />

<strong>خدا</strong>يا،‏ فقدان شواهد کافی"‏ ‏(من غالباً‏ گفته ام که اين پاسخی جاودانی است).‏ آيا <strong>خدا</strong> نبايد برای شکاکيت دليرانه ی<br />

قائل شود؟ ‏(بگذريم از صلح طلبی دليرانه ی راسل که<br />

راسل بسی بيش از شرط بندی زبونانه ی پاسکال احترام و با اين که نمی دانيم <strong>خدا</strong> متمايل به کدام رويه است،‏ اما<br />

در خلال جنگ اول جهانی موجب زندانی شدن اش شد).‏ پاسکال ادعا نمی کند که قماربازش هيچ دانشی ورای<br />

برای شکست دادن قمارباز پاسکال بايد اين نکته را بدانيم.‏ بيش<br />

شرط بندی ندارد.‏ آيا می توانيد شرط بنديد که <strong>خدا</strong> برای اعتقاد قلابی و فاقد صداقت ‏(يا حتی اعتقاد صادقانه)‏ از شکاکيت صادقانه ارج قائل است؟<br />

باز هم فرض کنيد که <strong>خدا</strong>يی که پس از مرگ تان با آن مواجه می شويد،‏ بَعل<br />

‏[<strong>خدا</strong>ی باستانی کنعانيان [ باشد و<br />

فرض کنيد که بعل هم به همان حسودی رقيب قديمی اش يهوه باشد.‏ آيا بهتر نيست که پاسکال به جای شرط بندی<br />

روی يک <strong>خدا</strong>ی خاص،‏ اصلاً‏ روی هيچ <strong>خدا</strong>يی شرط بندی نکند؟ آيا با توجه به شمار فراوان <strong>خدا</strong>ي<br />

رويشان شرط بندی<br />

کرد،‏ کل منطق شرط بندی<br />

پاسکال زايل نمی<br />

که می توان<br />

شود؟ شايد پاسکال اين برهان را به شوخی<br />

مطرح کرده باشد،‏ همان طور که من آن را به شوخی رد می کنم.‏ اما کسانی را ديده ام،‏ مثلاً‏ در جلسه ی پرسش و<br />

پاسخ پس از يک سخنرانی،‏ که جداً‏ برهان قمارباز پاسکال را مؤيد باور به وجود <strong>خدا</strong> می دانند،‏ و همين ارائه ی<br />

طرح مختصری از اين برهان در اينجا را توجيه می کند.‏<br />

سرانجام،‏ آيا نمی توان گونه ای ضدبرهان قمارباز پاسکال مطرح کرد؟ فرض کنيد بپذيريم که واقعاً‏ اندک بختی<br />

هست که <strong>خدا</strong> موجود باشد.‏ با اين حال،‏ می توان گفت که اگر بر روی نبودن <strong>خدا</strong> شرط ببنديد از زندگی سرشارتر و<br />

دلپذيرتری برخوردار می شويد،‏ اما اگر بر روی وجود <strong>خدا</strong> شرط ببنديد مجبوريد وقت گرانبهايتان را برای عبادت<br />

او،‏ قربانی کردن به درگاهش،‏ جنگيدن و مردن به خاطرش و غيره تلف کنيد.‏ در اينجا پرسش را پی نمی گيرم ،<br />

اما خوب است هنگامی که به فصل بعد می رسيم و درباره ی نتايج مصيبت بار اعتقاد و التزام دينی سخن می<br />

گوييم،‏ خواننده اين نکته را در نظر داشته باشد.‏<br />

برهان های با سیيِ‏<br />

فکر می کنم غريب ترين تلاش هايی که برای اثبات وجود <strong>خدا</strong> شده،‏ برهان با سیيِ‏<br />

در کتاب<br />

فصل<br />

124<br />

2<br />

است که اخيراً‏ استفان آنوين<br />

125<br />

احتمال وجود <strong>خدا</strong> پيش نهاده است.‏ من ابتدا ترديد داشتم که اين برهان را ، که ضعيف ترين و کم ارج<br />

ترين برهان نزد قدما است،‏ ذکر کنم.‏ اما کتاب آنوين پس از انتشار به سال 2003 توجه رسانه ای فراوانی به خود<br />

جلب کرد،‏ و برخی رويه های تبيينی را گرد هم آورد.‏ من قدری با مقاصد او همدلی داشتم،‏ چون همان طور که در<br />

گفتم،‏ معتقدم که وجود <strong>خدا</strong> يک فرضيه ی علمی است که دست کم اصولاً‏ قابل بررسی می باشد.‏ همچنين<br />

تلاش دون کيشوت وار آنوين جهت تعيين رقم احتمال وجود <strong>خدا</strong> کاملاً‏ سرگرم کننده است.‏<br />

124 . Bayesian Argument<br />

125 . The Probability of God, Stephen Unwin<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یها<br />

ريي<br />

یعن<br />

ی ب<br />

یدن<br />

یعن<br />

یها<br />

یکا<br />

88<br />

عنوان فرعی کتاب،‏ ي<br />

محاسبه ی ساده ای که حقيقت غائی را ثابت می کند،‏ همه ی نشانگان کتاب بعدی ناشر<br />

را دارد،‏ چرا که چنين اعتماد متکبرانه ای در متن آنوين يافت نمی شود.‏ بهتر است اين کتاب را نوعی ‏"راهنمای<br />

کاربردی"‏ محسوب کنيم،‏ ي<br />

برای توضيح قضيه ی با سيِ‏<br />

مثالی از اعمال<br />

قضيه ی مقادير گنگِ‏ با سيِ‏<br />

برای<br />

يک بررسی موردی<br />

مايه.‏<br />

آنوين معادلاً‏ می توانست يک قاتل فرضی را مثال بزند.‏ بازرس شواهد را مرتب می<br />

کند.‏ اثر انگشت روی تپانچه نشان از خانم پيکاک دارد.‏ اين ظنّ‏ را با يک کميّت احتمالاتی به او نسبت دهيم.‏ با اين<br />

حال،‏ پرفسور پلوم هم انگيزه ای برای مقصر جلوه دادن اين خانم دارد.‏ پس احتمال مظنون بودن خانم پيکاک را<br />

قدری کاهش دهيم.‏ طبق نظر کارشناس قضائی،‏ هفتاد درصد احتمال دارد که تپانچه از فاصله ی دور به دقت<br />

شليک شده باشد،‏ و اين نشانگر مظنونی است که آموزش نظامی ديده است.‏ پس مقداری برای احتمال ظنّ‏ مان به<br />

کلنل موستارد نسبت دهيم.‏<br />

♣<br />

اما عاليجناب گرين بيشترين انگيزه را برای قتل داشته است پس تخمين عددی مان از<br />

احتمال مظنونيت او را افزايش دهيم.‏ اما آن موی بلند طلايی روی ژاکت قربانی می تواند موی خانم اسکارلت<br />

باشد...‏ و الی آخر.‏ ترکيبی از احتمالات کم و بيش سوبژکتيو در ذهن بازرس غليان می کند،‏ و او را به نتيجه گيری<br />

گوناگون می کشاند.‏ اما فرض بر اين است که قضيه ی بايِس در نتيجه گيری نهايی به او کمک می کند.‏ اين<br />

قضيه موتوری<br />

اصل<br />

برای رياضی<br />

ترکيب احتمالات تخمينی<br />

گوناگون و رسيدن به حکمی<br />

نهايی<br />

است،‏ که<br />

تخمين<br />

احتمالاتی کمّی خاص خود را دارد.‏ البته درستی تخمين نهايی هم فقط می تواند به درستی ارقام ورودی باشد.‏ اين<br />

ورودی ها معمولاً‏ در معرض داوری سوبژکتيو اند،‏ با تمام ترديدهايی است که به ناگزير از آن ناشی می شود.‏<br />

∗<br />

GIGO ‏(آشغال بدهی،‏ آشغال تحويل می گيری)‏ در اينجا هم برقرار است – و در مورد مثال آنوين از<br />

احتمال وجود <strong>خدا</strong>،‏ ‏"برقرار است"‏ واژه ی بسيار ملايمی است.‏<br />

آنوين يک مشاور مديريت ريسک است که<br />

در مقابل شيوه های احتمالاتی رقيب،‏ پرچم<br />

استنتاج بايسی را بر<br />

افراشته است.‏ او کاربرد قضيه ی بايِس را،‏ نه در مورد يافتن قاتل،‏ بلکه درباره ی عظيم ترين نمونه ی آزمو<br />

که وجود <strong>خدا</strong> باشد،‏ اعمال می کند.‏ روش او اين است که با عدم اطمينان کامل آغاز می کند،‏ ي<br />

،<br />

ابتدا به وجود و<br />

عدم وجود <strong>خدا</strong> کميت 50 درصد نسبت می دهد.‏ سپس او شش فکت را در نظر می گيرد که ممکن است به مسئله<br />

مربوط باشند،‏ و به هر يک ضريبی عددی نسبت می دهد و اين شش رقم را به موتور قضيه ی بايس می خوراند تا<br />

ببيند اين موتور چه رقمی بيرون می دهد.‏<br />

مشکل اينجاست که ) باز تکرار کنم)‏ شش ضريب داده شده،‏ کميت هايی<br />

اندازه گيری شده نيستند،‏ بلکه داوری شخصی خود استفان آنوين می باشند،‏ که برای حل قضيه شکل عددی به خود<br />

گرفته اند.‏ اين شش فکت از اين قرارند:‏<br />

)<br />

♣<br />

عاليجناب گرين نام شخصيتی در برخی بازي روی تخته ‏(کلودو)‏ است که در بريتانيا که محل ابداع بازی است)،‏ استراليا،‏<br />

نيوزلند،‏ هند و ديگر کشورهای انگليسی زبان به جز آمري شمالی به همين نام شناخته می شود.‏ جالب اينکه در آمريکا نام اين<br />

شخصيت به آقای گرين تغ يافته است.‏ قضيه از چه قرار است؟<br />

∗ Garbage in, Garbage Out<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

89<br />

همه ی ما درکی از خير داريم.‏<br />

مردم کارهای شرمی کنند<br />

)<br />

طبيعت کارهای شر می کند<br />

)<br />

هيتلر،‏ استالين،‏ صدام حسين).‏<br />

زلزله ها،‏ سونامی ها،‏ طوفان ها).‏<br />

شايد معجزات کوچکی رخ دهند ‏(من کليدم را گم می کنم و دوباره پيدايش می کنم).‏<br />

شايد معجزات بزرگی رخ دهند<br />

مردم تجارب دينی دارند.‏<br />

)<br />

ممکن است عيسی پس از مرگ زنده شده باشد).‏<br />

.1<br />

.2<br />

.3<br />

.4<br />

.5<br />

.6<br />

پس از يک مسابقه ی پر سروصدای بايسی،‏ که در آن <strong>خدا</strong> جلو می زند،‏ بعد عقب می ماند،‏ بعد سخت تقلا می کند<br />

تا به حد نصاب 50 درصدی که از آن آغاز کرده برسد،‏ سرانجام <strong>خدا</strong> موفق می شود،‏ به لطف تخمين های آنوين،‏<br />

به 67 درصد احتمال وجود دست يابد.‏ حال،‏ بماند که اين مسابقه چه ارزشی دارد ‏(به نظر من که هيچ).‏ سپس آنوين<br />

تصميم می گيرد که احتمال با سیيِ‏ 67 درصد وجود به قدر کافی زياد نيست،‏ پس گام عجيبی برمی دارد تا با تزريق<br />

فوری ‏"ايمان"،‏ اين احتمال را دوپينگ کند و به 95 درصد برساند.‏ اين کار به شوخی شبيه است،‏ اما او واقعا<br />

‏ًهمين کار را می کند.‏ کاش می توانستم بگويم که او چطور اين مقادير را توجيه می کند،‏ اما در واقع هيچ توجيهی<br />

در کار نيست.‏ من در جای ديگر هم اين ترهات را شنيده ام.‏ يک بار هنگامی که دانشمندان دينداری را که اتفاقاً‏ آدم<br />

باهوشی هم بودند به چالش می گرفتم تا باورشان به <strong>خدا</strong> را توجيه کنند،‏ با وجود پذيرش اين که هيچ شاهدی بر<br />

وجود <strong>خدا</strong> نيست،‏ باز می گفتند:‏ ‏"قبول دارم که هيچ شاهدی نيست.‏ اما به همين دليل است که اين باور را ‏"ايمان"‏<br />

) می خوانند<br />

واين جمله ی اخير را با اعتقادی طلبکارانه بيان می کردند،‏ نه با پوزش يا شرمندگی ).<br />

شگفت آنکه،‏ فهرست شش گزاره ی آنوين،‏ نه برهان صُنع را شامل می شود،‏ و نه هيچ يک از باقی پنج ‏"اثبات"‏<br />

آکوئيناس را،‏ و نه برهان های گوناگون هستی شناختی را.‏ او هيچ علاقه ای به اين برهان ها ندارد:‏ آنها حتی يک<br />

نمه هم تخمين عددی احتمال وجود <strong>خدا</strong> را نمی افزايند.‏ او اين برهان را مطرح می کند و مثل يک احتمالات دان<br />

خوب،‏ همه را عبث می شمارد.‏ فکر می کنم اين بخش اثرش ارزنده است،‏ هرچند دليل او برای رد برهان صٌنع با<br />

دليل من فرق دارد.‏ اما به نظرم برهان هايی هم که او تدريجاً‏ اذن دخول شان را به دالان بايسی می دهد،‏ همان<br />

قدر ضعيف هستند.‏ مقصودم فقط اين است که ضرايبی که آنوين به طريق سوبژکتيو وضع می کند،‏ با ضرايبی که<br />

من وضع می کنم فرق دارند.‏ بالآخره،‏ داوری های سوبژکتيو برای کی اهميت دارند؟ به نظر آنوين،‏ اين فکت که<br />

ما حسی از خوبی و بدی داريم کاملاً‏ حامی وجود <strong>خدا</strong>ست،‏ درحالی که من اصلاً‏ نمی فهمم چرا اين فکت بايد<br />

موضع نخستين مان در قبال <strong>خدا</strong> ما را تغيير دهد.‏ در فصل های<br />

6 و<br />

7 کتاب نشان می دهم که برخورداری از حس<br />

خوبی و بدی،‏ هيچ دليلی معتبری نيست که خوبی و بدی ارتباط آشکاری با وجود الاهيتی فراطبيعی داشته باشد.‏<br />

درست مانند توانايی مان در لذت بردن از يک کوارتت بتهوون،‏ حس ما از خوبی نيز در صورت وجود يا عدم<br />

وجود <strong>خدا</strong> همين طور دست نخورده می ماند.‏<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

نيي<br />

90<br />

از سوی ديگر،‏ به نظر آنوين وجود شر و به ويژه بلايای طبيعی مثل زمين لرزه و سونامی به شدت خلاف احتمال<br />

وجود <strong>خدا</strong> هستند.‏ در اين مورد،‏ داوری آنوين متفاوت با<br />

126<br />

‏"دادباوری"‏ ‏(ي<br />

من اما همنوا با نظر بسياری از متألهان ناراحت است.‏<br />

تبرئه ی مشيت الاهی در قبال وجود شر)‏ خواب را از چشم متألهان می ربايد.‏ کتاب مرجع<br />

127<br />

فلسفه ی آکسفورد ، که مرجع بسيار معتبری است،‏ مسئله ی شر را ‏"توانمندترين ايراد به <strong>خدا</strong>باوری سنتی"‏ می<br />

خواند.‏ اما اين ايراد فقط متوجه وجود يک <strong>خدا</strong>ی خوب است.‏ خوبی جزء تعريف فرضيه ی <strong>خدا</strong> نيست،‏ بلکه فقط<br />

يک ضميمه ی مطلوب است که به آن الصاق کرده اند.‏<br />

مسلماً‏ کسانی از سلک متألهان غالباً‏ در تمييز آنچه که صادق است و آنچه که دوست دارند صادق باشد،‏ دچار<br />

ناتوانی مضمن هستند.‏ اما برای يک مؤمن پيشرفته تر که به وجود نوعی هوش فراطبيعی باور دارد،‏ حل و فصل<br />

مسئله ی شر،‏ به سادگی آب خوردن است.‏ فقط کافيست <strong>خدا</strong> را بدنهاد فرض کنيد – مثل <strong>خدا</strong>يی که در هر صفحه<br />

از عهد قديم می خرامد.‏ يا اگر چنين <strong>خدا</strong>يی را دوست نداريد،‏ <strong>خدا</strong>ی جداگانه ی اختراع کنيد،‏ و او را شيطان<br />

بناميد،‏ و نبرد او با <strong>خدا</strong>ی خوب را عامل رنج موجود در جهان بشماريد.‏ يا فرض کنيد که <strong>خدا</strong> نسبت به رنج بشر<br />

بی اعتناست.‏ يا – به عنوان يک راه حل پيشرفته تر – <strong>خدا</strong>يی را فرض بگيريد که دغدغه هايی مهم تر از مصائب<br />

بشری دارد.‏ يا <strong>خدا</strong>يی که به رنج بشر بی اعتنا نيست،‏ اما اين رنج را بهايی می داند که بشر بايد بپردازد تا در<br />

جهان منظم و قانونمند از اراده ی آزاد برخوردار باشد.‏ هر يک از اين بهانه ها خريدارانی نزد متألهان دارد.‏<br />

به اين دلايل،‏ اگر قرار بود من تمرين بايسی آنوين را تکرار کنم،‏ نه مسئله ی شر مرا از فرض احتمال صفر ‏(در<br />

مورد آنوين<br />

50 درصد)‏<br />

تکان می داد و نه ملاحظات اخلاقی.‏ اما نمی خواهم بر سر اين نکته بحث کنم،‏ چون هيچ<br />

جاذبه ای در مجادله برسر عقايد شخصی نمی يابم،‏ چه نظر آنوين و چه نظر خودم.‏<br />

برهانی که بسيار قوی تری است،‏ و بستگی به داوری شخصی هم<br />

ندارد،‏ برهان نامحتملی است.‏ اين برهان به<br />

طرز چشمگيری می تواند ما را از لاادری گری 50 درصدی حرکت دهد،‏ و بسی به دور از کرانه ی <strong>خدا</strong>باوری<br />

مورد نظر بسياری از مؤمنان،‏ و بسی به سوی کرانه ی بي<strong>خدا</strong>يی مورد نظر من بکشاند.‏ تاکنون چندين بار به اين<br />

برهان اشاره کرده ام.‏ کل اين برهان را می توان در اين پرسش آشنا خلاصه کرد که:‏ " چه کسی <strong>خدا</strong> را ساخته<br />

بسياری است؟"‏<br />

از مردم انديشمند اين پرسش را نزد خود کشف کرده اند.‏<br />

فرض<br />

يک <strong>خدا</strong>ی<br />

طراح نمی<br />

تواند<br />

پيچيدگی سازمان يافته در جهان را تبيين کند زيرا <strong>خدا</strong>يی که بتواند چيزی را طراحی کند بايد خودش به قدر کافی<br />

پيچيده باشد که اين به نوبه ی خود محتاج قسمی تب<br />

است.‏ <strong>خدا</strong> ما را به دور باطلی می کشاند که خود نمی تواند ما<br />

را از آن برهاند.‏ چنان که در فصل بعد نشان خواهم داد،‏ اين برهان،‏ گرچه ازحيث فنی عدم وجود <strong>خدا</strong> را ثابت نمی<br />

کند،‏ اما معلوم می کند که وجود او حقيقتاً‏ بسيار بسيار نامحتمل است.‏<br />

126 . Theodicy<br />

127 . Oxford Companion to Philosophy<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

91<br />

فصل 4<br />

چرا به احتمال قريب به<br />

يقين <strong>خدا</strong>يی نيست<br />

...<br />

در تمام فرقه های دينی،‏ کاهنان از پيشرفت علم هراسانند.‏ همچون جادوگران در<br />

طليعه ی سحر،‏ بشارت دهندگان ريزش عمارت مکرشان را برنمی تابند.‏<br />

تامس جفرسون<br />

بوئينگ 747 غائی<br />

برهان نامحتملی وجود <strong>خدا</strong>،‏ برهان استواری است.‏<br />

به نظر بسياری از بي<strong>خدا</strong>يان،‏ برهان نامحتملی نيز مانند برهان<br />

مألوف صُنع،‏ که محبوب ترين برهان بر وجود <strong>خدا</strong>ست،‏ قوی و مجاب کننده است.‏ برهان نامحتملی حقيقتاً‏ استوار<br />

و به نظر من پاسخ ناپذير است–‏ البته درست خلاف نظر مطلوب <strong>خدا</strong>باوران.‏ اگر اين برهان به درستی بيان شود،‏<br />

تقريباً‏ اثبات می کند <strong>خدا</strong> وجود ندارد.‏<br />

ناميده ام.‏<br />

من اين اثبات احتمالاتی عدم وجود <strong>خدا</strong> را گشايش بوئينگ<br />

128<br />

747 غائی<br />

نام اين برهان از تمثيل جالبی گرفته شده است که فِرِد هويل مطرح می کند:‏<br />

بوئينگ<br />

747 ی را تصور کنيد که<br />

در يک انبار اوراقی افتاده است.‏ من مطمئن نيستم که آيا اين تمثيل از خود هويل باشد،‏ اما همکار نزديک او،‏<br />

چاندرا ويکراماسينگ،‏ اين طور می گويد،‏ و ظاهراً‏ نقلی معتبر است<br />

.[58]<br />

هويل می گويد احتمال شکل گيری<br />

حيات بر روی کره ی زمين بيش از احتمال اين نيست که تندبادی بر يک انبار اوراقی بوزد،‏ و از بخت خوش،‏<br />

قراضه های داخل انبار را به<br />

يک بوئينگ<br />

747 بدل کند.‏ بعدها ديگران اين تمثيل را در مورد تکامل بدن جانداران<br />

پيچيده به کار بردند.‏ به نظر می رسد که تکامل هم يک ر<strong>خدا</strong>د تصادفی بسيار نامحتمل باشد.‏ ايجاد يک اسب يا<br />

زنبور يا شترمرغ حقيقی،‏ با قاطی کردن تصادفی اجزای تشکيل دهنده اش،‏ همان قدر بعيد است که ايجاد يک<br />

بوئينگ<br />

747 از قراضه های اوراقی.‏ خلاصه،‏ اين برهان محبوب خلقت گرايان است – و البته فقط مقبول کسانی<br />

می افتد که الفبای تکامل توسط انتخاب طبيعی را نداند.‏ ي<br />

کسانی که فکر می کند انتخاب طبيعی نظريه ای<br />

درباره ی تصادف است.‏ حال آنکه معنای انتخاب طبيعی،‏ درست برخلاف معنای متعارفی تصادف می باشد.‏<br />

128 . the Ultimate Boeing 747 gambit<br />

www.secularismforiran.com


یما<br />

یعن<br />

92<br />

شيوه ی کلی سوءبرداشت خلقت گرايان از برهان نامحتملی،‏ همواره يکسان است،‏ و اگر هم به مقتضای سياست<br />

♣<br />

روز،‏ جامه ی بالماسکه ی ‏"آفرينش هوشمندانه"‏ بپوشد فرقی در اين سوءبرداشت ايجاد نمی کند.‏ خلقت گرايان<br />

همواره پديده ای را – که غالباً‏ يا يک جاندار است يا يک اندامه ی پيچيده،‏ اما می تواند هر چيزی از يک مولکول<br />

گرفته تا خود کيهان باشد – در نظر می گيرند و نامحتملی ايجاد آن را حمل بر آفرينش می کنند و می ستايند.‏ گاهی<br />

هم از واژگان نظريه ی اطلاعات بهره می<br />

گيرند و با تکيه بر معنای تخصصی محتوای اطلاعات،‏ به عنوان معيار<br />

نامحتملی يا ‏"ارزش غافلگيری"،‏ داروينيست ها را به چالش می طلبند.‏ آنان می پرسند که داروينيسم چگونه می<br />

تواند تکوين تمام اطلاعات موجود در ماده<br />

ی<br />

زنده را تبيين می<br />

گاهی کنند.‏<br />

هم خلقت گرايان شعار نخ ن<br />

اقتصاددانان را تکرار می کنند که:‏ نهار مجانی وجود ندارد – و داروينيست ها را متهم می کنند که از کاه،‏ کوه<br />

ساخته اند.‏ در واقع،‏ همان طور در اين فصل نشان خواهم داد،‏ انتخاب طبيعی داروينی،‏ تنها راه حل شناخته شده ی<br />

اين معماست که اطلاعات از کجا آمده اند.‏ بدون انتخاب طبيعی اين معما پاسخ ناپذير است.‏ در اصل،‏ فرضيه ی<br />

وجود <strong>خدا</strong>ست که می کوشد از هيچ،‏ چيزی بيرون بکشد،.‏ <strong>خدا</strong> در اين فرضيه هم خر را دارد و هم خرما را.‏ اما<br />

توجه کنيم که هرچه احتمال وجود چيزی که می خواهيد وجودش را توضيح دهيد بعيدتر باشد،‏ طراح آن نيز دست<br />

کم بايد به همان استبعاد باشد.‏ <strong>خدا</strong> بوئينگ<br />

747 غائی است.‏<br />

برهان نامحتملی می گويد امور پيچيده نمی توانند حاصل تصادف باشند.‏ اما خيلی ها ‏"ايجاد تصادفی"‏ را مترادف<br />

با ‏"ايجاد بدون خالق هدفمند"‏ تعريف می کنند.‏ پس جای شگفتی نيست که نامحتملی را نشانگر آفرينش می گيرند.‏<br />

انتخاب طبيعی داروينی نشان می دهد که از لحاظ احتمال زيست شناختی اين نگرش تا چه حد خطاست.‏ و گرچه<br />

ممکن است داروينيسم مستقيماً‏ به جهان بيجان – مثلاً‏ کيهان شناسی – مربوط نباشد،‏ اما ورای حيطه ی اصلی<br />

خود،‏ ي<br />

زيست شناسی،‏ هم آگاهی ما را می افزايد.‏<br />

اگر فهم ژرفی از داروينيسم داشته باشيم،‏ اين فرض سهل انگارانه را دربست نمی پذيريم که تنها آلترناتيو آفرينش،‏<br />

تصادف است؛ و می آموزيم که در جستجوی مراحل تدريجیِ‏ پيچيدگی فزاينده باشيم.‏ پيش از داروين هم فيلسوفانی<br />

مانند هيوم فهميده بودند که نامحتملی حيات،‏ ضرورتاً‏ به معنای آفريده شدن آن نيست،‏ اما آنان آلترناتيوی برای<br />

آفرينش نمی شناختند.‏ پس از داروين،‏ همگی ما بايد عميقاً‏ در برابر هر ايده ی آفرينش شکاک باشيم.‏ قبلاً‏ در دام<br />

توهم آفرينش افتاده ايم.‏ اما داروين آگاهی مان را چنان افزوده که می توانيم از افتادن مجدد در اين دام حذر کنيم.‏<br />

ای کاش او در آگاه سازی همگی مان کامياب می شد.‏<br />

انتخاب طبيعی به سان يک آگاهی افزا<br />

در يک سفينه ی فضايی علمی-‏ خت يلی،‏ فضانوردی دلتنگِ‏ وطن با خود می گويد:‏ " فکر کن که الآن آنجا در زمين<br />

بهار است!"‏ شايد شما فوراً‏ متوجه اشکال اين گفته نشويد،‏ چرا که شونيسم نيم کره ی شمالی،‏ ناآگاهانه در ذهن<br />

♣<br />

آفرينش هوشمندانه را،‏ به طعنه ، خلقت گرايی در لباس پلوخوری ارزان خوانده اند.‏<br />

www.secularismforiran.com


ی ا<br />

یها<br />

93<br />

ساکنان و حتی غيرساکنان نيمکره ی شمالی رسوب کرده است.‏ ‏"ناآگاهانه"‏ واژه ی مناسبی برای توصيف اين<br />

وضع است.‏ آگاهی افزايی در اينجا به کار می آيد.‏ در استراليا و نيوزلند می توانيد نقشه ای از کره ی زمين بخريد<br />

که قطب جنوب در بالای آن قرار گرفته است.‏ اين فقط تدبيريک زيرکانه برای فروش نقشه نيست.‏ اگر اين نقشه ها<br />

را به ديوار کلاس های درس مان در نيمکره ی شمالی بياوزيم چقدر می توانند آگاهی افزا باشند.‏ هر روز که بچه<br />

ها اين نقشه را می بينند به خاطر می آورند که ‏"شمال"‏<br />

يک جهت جغرافيايی<br />

دلبخواه است که هيچ انحصاری بر<br />

‏"بالا"‏ ندارد.‏ چنين نقشه ای برای کودکان هم آگاهی افزاست و هم فريبنده.‏ آنها به خانه خواهند رفت و اين نکته را<br />

برای والدين شان تعريف خواهند کرد.‏ – و در ضمن،‏ يکی از بزرگ ترين مهارت های آموزگاری اين است که<br />

چيزی به کودک ياد بدهيد که با آن بتواند والدين اش را شگفت زده کند.‏<br />

فمنيست ها آگاهی<br />

مرا درباره<br />

ی<br />

بگوييم"‏Herstory‏"،‏ مضحک است،‏ چون<br />

قدرت آگاهی<br />

افزايی<br />

افزودند.‏<br />

اگر بجای<br />

"History" ‏[تاريخ]،‏<br />

"his" در "history"<br />

قدر از لحاظ ريشه شناسی واژگان احمقانه است که بشنويم،‏ در سال<br />

هيچ ربطی به ضمير مذکر<br />

his ندارد.‏<br />

،1999<br />

اين همان<br />

يک کارمند دولتی در واشنگتن به<br />

خاطر استعمال واژه ی "niggardly" ‏[لئيمانه]‏ شغل اش را از دست داد،‏ چون اين واژه را مصداق توهين نژادی<br />

129<br />

محسوب کردند.‏ همين که شقشقيه<br />

فلسفی ی<br />

مان فرو نشيند،‏ و از خنده دست برداريم،‏<br />

ديگرگونه به تاريخ را نشان می دهد.‏ ضماير جنسيتی خط مقدم آشکار چنين آگاهی افزايی<br />

herstroy<br />

130<br />

هستند.‏ [...]<br />

ديدگاهی<br />

فمينيسم به ما قدرت آگاهی افزايی را نشان داده است،‏ و من می خواهم همين شيوه را در مورد انتخاب طبيعی نيز<br />

اعمال کنم.‏ انتخاب طبيعی نه تنها کليت حيات را تبيين می کند،‏ بلکه آگاهی ما را در اين زمينه نيز می افزايد که<br />

چگونه علم می تواند ايجاد اندامه های پيچيده از شکل های ساده تر حيات را تبيين کند،‏ بدون اينکه هيچ هدايت<br />

هدفمندی را فرض بگيرد.‏ فهم کامل از انتخاب طبيعی ما را به سوی حيطه های ديگر راهبر می شود.‏ و در زمينه<br />

ديگر،‏ و شک ما را به آلترناتيوهای کاذبی که زيست شناسان پيش از داروين را فريفته بود،‏ می افزايد.‏ پيش<br />

از داروين،‏ چه کسی می توانست حدس بزند که مثلاً‏ بال سنجاقک يا چشم عقاب که چنين آفريده شده می نمايد،‏<br />

بتواند حقيقتاً‏ محصول يک توالی طولانی از علت های غيرتصادفی اما کاملاً‏ طبيعی باشد؟<br />

داگلاس آدامز از گروش خودش به بي<strong>خدا</strong>يی راديکال حکايت جالب و بامزه ی دارد – او بر واژه ی ‏"راديکال"‏<br />

تأکيد می کند تا با اگنوستيک ها اشتباه گرفته نشود.‏ حکايت آدامز نشانگر توان آگاهی افزايی داروينيسم است.‏<br />

اميدوارم خواننده اين نقل قول را حمل بر خودخواهی من نکند.‏ عذر من اين است که گروش آدامز به واسطه ی<br />

کتاب های سابق من – که به قصد گرواندن هيچ کس نوشته نشده بودند – مرا واداشت تا اين کتاب را به خاطره ی<br />

.<br />

129<br />

130<br />

. چون شبيه واژه ی ،nigger به معنای کاکاسياه است.م<br />

دنباله ی پاراگراف بحث کاربرد ضماير و نام های مذکر در واژگان انگليسی و در جاهايی است که منظور کليت انسان هاست.‏ اين<br />

چند جمله در ترجمه حذف شد.‏ خلاصه ی کلام داوکينز اين است که امروزه کاربرد ضماير در زبان انگليسی با حساسيتی بيشتر و تلاش<br />

بيشتری برای حفظ بی طرفی جنسيتی صورت می گيرد.م<br />

www.secularismforiran.com


یرت<br />

یحت<br />

94<br />

او تقديم کنم.‏ در مصاحبه ای با آدامز که پس از مرگ او در کتاب<br />

131<br />

قزل آلای شک چاپ شد،‏ روزنامه نگاری از<br />

او می پرسد که چگونه بي<strong>خدا</strong> شده است.‏ آدامز ابتدا شرح می دهد که چگونه اگنوستيک شده و سپس می افزايد:‏<br />

و فکر کردم،‏ فکر کردم و فکر کردم.‏ اما واقعاً‏ آن قدر نمی دانستم که جلوتر روم،‏ پس به هيچ نتيجه ای<br />

نرسيدم.‏ من خيلی به ايده ی وجود <strong>خدا</strong> شک داشتم اما به قدر کافی مدل هايی را نمی شناختم که مثلاً‏<br />

حيات و کيهان را تبيين کنند و همه چيز را در جای خود توضيح دهند.‏ اما به راه خودم ادامه دادم.‏ به<br />

مطالعه و تفکر ادامه دادم.‏ حوالی سی سالگی ام ناگهان با زيست شناسی تکاملی آشنا شدم.‏ مخصوصاً‏<br />

کتاب های ژن خودخواه و ساعت ساز نابينا نوشته ی ريچارد داوکينز را که خواندم،‏ ناگهان ‏(فکر می<br />

کنم در حين خواندن دوباره ی ژن خودخواه)‏ همه چيز سرجای خود قرار گرفت.‏ به مفهومی رسيدم که<br />

به رغم سادگی خيره کننده اش،‏ طبيعتاً‏ به پيچيدگی بينهايت و خيره کننده ای راه می برد.‏ حي<br />

که اين<br />

نگرش در من ايجاد کرد موجب شد تا،‏ صادقانه بگويم،‏ از احترام احمقانه ی مردم به دين حيرت کنم.‏<br />

حيرت ناشی از فهم،‏ به زودی جای حيرت ناشی از جهل را گرفت.‏ [59]<br />

البته مفهوم سادگی خيره کننده ای که آدامز از آن سخن می گويد،‏ هيچ ربطی به من ندارد.‏ اين آگاهی افزای علمی<br />

غائی،‏ نظريه ی داروين درباره ی تکامل توسط انتخاب طبيعی است.‏ داگلاس،‏ يادت به خير.‏ تو باهوش ترين،‏<br />

بامزه ترين،‏ آزادانديش ترين،‏ بذله گوترين،‏ بلندقدترين،‏ و احتمالاً‏ تنها گرويده ی من بودی.‏ ای کاش اين کتاب می<br />

توانست تو را بخنداند – هر چند نه آن قدر که تو مرا خنداندی.‏<br />

فيلسوفِ‏ دانای علم،‏ دانيل دِنِت،‏ يادآور می شود که تکامل برخلاف يکی از قديمی ترين ايده های ماست:‏ ‏"اين ايده<br />

که برای ايجاد يک چيز ساده،‏ يک چيز باهوش عظيم لازم است.‏ من اين نظريه ی رو به زوال را نظريه ی<br />

آفرينش می نامم.‏ شما هرگز نمی بينيد که يک نيزه،‏ نيزه ساز را بسازد.‏ هرگز نمی بينيد که يک نعل اسب،‏ نعلبند<br />

بسازد.‏ هرگز نمی بينيد که يک کوزه،‏ کوزه گر بسازد.‏ " [60] آنچه که کمک داروين به انديشه ی بشری را چنين<br />

انقلابی ساخته،‏ و چنين توان آگاهی افزايی به او داده،‏ اين است که او امکان فرآيندی را کشف کرد که چنين خلاف<br />

عادت می نمود.‏<br />

نزد دانشمندان برجسته ی رشته هايی جز زيست شناسی هم ميزان نياز به اين آگاهی افزايی شگفتی آور است.‏<br />

فِرِد هويل،‏ فيزيک دان و کيهان شناس برجسته ای بود،‏ اما سوءتفاهم اش درباره<br />

ديگرش در زيست شناسی،‏ مانند اينکه کوشيد فسيل<br />

132<br />

آرکائپتريکس را قلابی<br />

ی بوئينگ<br />

747 و اشتباهات<br />

بداند،‏ نشان می دهند که او نيازمند<br />

افزايش آگاهی اش از انتخاب طبيعی بوده است.‏ به گمانم،‏ در سطح روشنفکری،‏ او انتخاب طبيعی را می شناخت.‏<br />

132<br />

. Archaeopteryx نخستين فسيل جانوری شناخته شده ای که متعلق به يک پرنده شمرده می شود.‏ م<br />

131 . The Salmon of Doubt<br />

www.secularismforiran.com


یست<br />

95<br />

اما چه بسا لازم بود تا ابتدا در انتخاب طبيعی خيسانده شود،‏ در آن غوطه بزند،‏ و شنا کند.‏ تا بتواند قدرت واقعی آن<br />

را دريابد.‏<br />

را<br />

علوم ديگر آگاهی ما را به گونه ای متفاوت می افزايند.‏ دانش خود فِرِد هويل از اخترشناسی ما را حيران می کند و<br />

چه به معنای استعاری و چه تحت اللفظی کلمه باد نخوت مان فرو می نشاند تا نقش کوچکی را که در طی زندگانی<br />

مان ايفا می کنيم درست دريابيم – تا به ياد داشته باشيم که ذره های خردی از غبار انفجار کيهانی بيش نيستيم.‏<br />

زمين شناسی به يادمان می آورد که تاريخچه ی حيات ما،‏ چه به عنوان يک فرد و چه به عنوان يک گونه،‏ چقدر<br />

کوتاه است.‏ اين دانش جان راسکين را آگاه کرد و او را واداشت تا به سال 1851 شِکوه کند که:‏ ‏"کاش زمين<br />

شناسان مرا به حال خود می گذاشتند.‏ اما امان از پتک های مهيب شان!‏ در پس هر آيه ی انجيل طنين کوبش آن<br />

پتک ها را می شنوم."‏ تکامل نيز همين بلا را بر سر حس ما از زمان می آورد – البته اين جای شگفتی نيست،‏<br />

چون تکامل هم در مقياس زمان زمين شناختی عمل می کند.‏ اما تکامل داروينی،‏ و به ويژه انتخاب طبيعی،‏ اثر<br />

ديگری هم دارد.‏ اين نظريه در حيطه ی زيست شناسی توهم آفرينش را می زدايد و به ما می آموزد که در حيطه<br />

ی فيزيک و کيهان شناسی نيز در قبال هر نوع فرضيه ی آفرينش مشکوک باشيم.‏ به گمانم مقصود لئونارد<br />

ساسکيند فيزيکدان هم همين نکته بوده که گفته:‏ ‏"من مورخ علم نيستم ‏،اما روی يک نکته شرط می بندم:‏ کيهان<br />

شناسی مدرن حقيقتاً‏ با داروين و والاس آغاز می شود.‏<br />

ارائه دادند که وجود کارگزاران فراطبيعی را کلاً‏ منتفی می کند<br />

...<br />

آنها برخلاف همه ی پيشينيان شان،‏ تبيينی برای هستی<br />

داروين و والاس استانداردی نهادند که نه تنها<br />

برای زيست شناسی،‏ بلکه برای کيهان شناسی نيز معتبر است."‏ [61] از جمله ی فيزيکدانان ديگری که هيچ<br />

نيازمند چنين آگاهی افزايی نيستند،‏ می توان ويکتور استِنگر را نام برد که خواندن کتاب او را با عنوان آيا علم <strong>خدا</strong><br />

134<br />

133<br />

يافته است؟ ‏(پاسخ منفی است)‏ قوياً‏ توصيه می کنم،‏ و نيز کتاب پيتر اتکينز،‏ به نام بازبينی خلقت ، که اثر<br />

محبوب من در زمينه ی نثر شاعرانه ی علمی است.‏<br />

من همواره از <strong>خدا</strong>باورانی در شگفت بوده ام که نه تنها آگاهی شان به اين سان افزوده نشده،‏ بلکه ظاهراً‏ از انتخاب<br />

طبيعی به وجد آمده اند و آن را ‏"طريق الاهی خلقت"‏ شمرده اند.‏ آنان دريافته اند که تکامل توسط انتخاب طبيعی،‏<br />

طريق بسيار ساده و پاکيزه ای برای ايجاد جهانی سرشار از حيات است.‏ اصلاً‏ لازم نيست <strong>خدا</strong> کاری کند.‏ پيتر<br />

اتکنيز،‏ در کتابی که ذکر شد،‏ اين خط فکری را دنبال می کند و به اين نتيجه ی بي<strong>خدا</strong>يانه می رساند که <strong>خدا</strong>ی<br />

مفروض،‏ <strong>خدا</strong>ی تنبلی است که می خواهد برای انباشتن جهان از حيات،‏ متقبل زحمت هرچه کمتری شود.‏ <strong>خدا</strong>ی<br />

تنبل اتکينز حتی از <strong>خدا</strong>ی دئي<br />

روشنگران قرن هجدهمی تنبل تر است:‏<br />

– dues otiosus<br />

<strong>خدا</strong>يی است به<br />

معنای واقعی کلمه راحت طلب،‏ بی خيال،‏ عاطل،‏ زايد،‏ و بی فايده.‏ اتکينز ميزان کاری را که <strong>خدا</strong>ی تنبل بايد<br />

انجام دهد گام به گام می کاهد تا اينکه سرانجام به هيچ می رسد:‏ <strong>خدا</strong> حتی لازم نيست که به خودش زحمت وجود<br />

133 . Has Science Found God?, Victor Stenger<br />

134 . Creation Revisited, Peter Atkins<br />

www.secularismforiran.com


96<br />

داشتن بدهد.‏ در اينجا،‏ به وضوح نکته ی هوشمندانه ی وودی آلن را به خاطر می آورم که می گفت:‏ " فکر نمی<br />

کنم اگر <strong>خدا</strong>يی در کار باشد،‏ موجود شرّی باشد.‏ اما بدترين چيزی که درباره او می توان گفت اين است که بگوييد<br />

او اصولاً‏ يک موجود بيکاره است."‏<br />

در مورد عظمت مسئله ای<br />

پيچيدگی فرونکاستنی<br />

که داروين و والاس حل کردند اغراق نمی<br />

توان کرد.‏<br />

آناتومی،‏ ساختار سلولی،‏<br />

بيوشيمی و رفتار همه ی اندامه های زنده مثال هايی از کاربرد نظريه ی تکامل اند.‏ اما چشمگيرترين نمونه های<br />

آفريده نما را مؤلفان خلقت گرا – به دلايل واضح – ذکر می کنند.‏ طرفه اينکه من هم مثال هايم را از يک کتاب<br />

خلقت گرايان وام گرفته ام.‏ اين کتاب،‏ با عنوان<br />

136<br />

135<br />

حيات چگونه به اينجا رسيد؟ ، توسط برج ديده بانی انجيل و<br />

137<br />

انجمن تراکت بدون نام مؤلف در يازده ميليون نسخه و به شانزده زبان چاپ شده،‏ و البته کتاب محبوبی است<br />

چون قريب به شش تا از آن يازده ميليون نسخه را نيکخواهان از سراسر جهان به عنوان هديه ای نطلبيده برايم<br />

فرستاده اند.‏<br />

يک صفحه ی تصادفی از اين اثر مجهول المؤلف و کثيرالتوزيع را باز کنيم:‏ شرح اسفنجی است به نام سبد گُل<br />

زُهره ‏(اوپلکتِليا)،‏ البته مزين به نقل قولی از سِر ديويد اَتِنبورو که می گويد:‏ ‏"هنگامی که به يک اسفنج پيچيده مثل<br />

سبد گل زهره بنگريد،‏ عقل تان حيران می ماند.‏ چگونه ميليون ها سلول شِبه-مستقل ميکروسکوپی مخفيانه دست به<br />

دست هم داده اند و چنين کلم ظريف و زيبايی را ايجاد کرده اند؟ ما نمی دانيم."‏ نويسندگان برج ديده بانی بدون<br />

لحظه ای درنگ اين قصه را تکميل می کنند.‏ " اما يک چيز را می دانيم.‏ بعيد است اين طراحی حاصل بخت و<br />

تصادف باشد."‏ درست هم می گويند.‏ طراحی حاصل بخت و تصادف نيست.‏ در اين يک مورد کاملاً‏ اتفاق نظر<br />

داريم.‏ استبعاد احتمالاتی ايجاد پديده هايی مثل اسکلت اوپلکتليا،‏ مسئله ای اصلی است که هر نظريه ای در مورد<br />

حيات بايد آن را توضيح دهد.‏ هرچه استبعاد احتمالاتی پديده ای بيشتر باشد،‏ بخت اينکه آن پديده حاصل تصادف<br />

باشد کمتر است:‏ معنای استبعاد همين است.‏ اما اشتباه آنان اين است که فکر می کنند راه حل معمای استبعاد يا<br />

آفرينش است و يا تصادف.‏ در حالی که راه حل اين مسئله آفرينش،‏ يا تصادف و يا انتخاب طبيعی است.‏ با توجه به<br />

ميزان بالای استبعادی که در اندامه های زنده شاهديم،‏ تصادف جوابگوی اين استبعاد نيست،‏ و هيچ زيست شناس<br />

عاقلی هم چنين ادعايی ندارد.‏ چنان که بعداً‏ خواهيم ديد،‏ فرض آفرينش هم يک راه حل واقعی نيست.‏ اما فعلاً‏ می<br />

خواهم اين مطلب را دنبال کنم که هر نظريه درباره ی حيات،‏ بايد يک مسئله را حل کند:‏ اينکه چگونه از تصادف<br />

بگريزد.‏<br />

135 . Life – How Did It Get Here?<br />

136 . Watchtower Bible<br />

www.secularismforiran.com


یرت<br />

97<br />

با تورقی ديگر در کتاب ديده بان،‏ به شرح بليغی از درخت غول ‏(سکوئيا ندرون ژيگانتيوم)‏ می رسيم.‏ درختی که<br />

من خيلی دوست دارم چون يک اصله از آن را در باغم دارم – نهالی است که فقط اندکی بيش از يک قرن از<br />

عمرش می گذرد،‏ با اين حال بلندترين درخت ناحيه است.‏ درکتاب ديده بان می خوانيم:‏ " انسان نحيف،‏ ايستاده در<br />

کنار تنه ی سکوئيا،‏ تنها می تواند در حي<br />

خاموش به عظمت شاخسار اين درخت خيره شود.‏ آيا می توان باور<br />

کرد که ايجاد اين غول عظيم الجثه از دانه ای خرد ثمره ی آفرينش نبوده باشد؟"‏ باز هم،‏ اگر می پنداريد که تنها<br />

آلترناتيو آفرينش،‏ تصادف است،‏ بايد بگوييد نه،‏ نمی توان باور کرد.‏ اما در اينجا هم مؤلفان آلترناتيو واقعی را که<br />

همانا انتخاب طبيعی باشد حذف می کنند.‏ يا به اين سبب که آن را نمی فهمند،‏ يا اينکه نمی خواهند آن را ذکر کنند.‏<br />

همه ی گياهان،‏ از رازيانه ی ريزنقش گرفته تا چنار عظيم الجثه،‏ با فرآيند فتوسنتز انرژی کسب می کنند.‏ در اين<br />

مورد هم ديده بان می گويد:‏ ‏"به گفته ی يک زيست شناس،‏<br />

‏'فتوسنتز مستلزم حدود هفتاد واکنش شيميايی<br />

است.‏ اين پديده حقيقتاً‏ معجزه آساست.'‏ گياهان سبز را ‏'کارخانه ها'‏ ی طبيعت خوانده اند.‏<br />

کارخانه هايی<br />

مختلف<br />

زيبا،‏ آرام،‏<br />

پاکيزه،‏ اکسيژن ساز،‏ تصفيه کننده ی آب و تغذيه کننده ی جهان.‏ آيا اين کارخانه ها همين طور تصادفی ايجاد شده<br />

اند؟ آيا اين حرف باور کردنی است؟"‏ نه،‏ باور کردنی نيست؛ اما تکرار مثالی پشت مثال ديگر ما را به جايی نمی<br />

رساند.‏ ‏"منطق"‏ خلقت گرايان همواره يکسان است.‏ برخی پديده های طبيعی چنان از نظر احتمالاتی بعيد هستند؛<br />

چنان پيچيده،‏ زيبا و شگفت انگيز اند که امکان ندارد تصادفی به وجود آمده باشند.‏ اگر فکر کنيم که تنها آلترناتيو<br />

تصادف،‏ آفرينش است بايد بگوييم که کار،‏ بايد کار يک آفريدگار باشد.‏ و پاسخ علم به اين منطق مغلوط نيز<br />

همواره يکسان است.‏ آفرينش،‏ تنها آلترناتيو تصادف نيست.‏ آلترناتيو بهتر،‏ انتخاب طبيعی است.‏<br />

در حقيقت،‏ آفرينش<br />

اصلاً‏ يک آلترناتيو نيست،‏ چرا که خود آفرينش مسئله ای را پيش می کشد که غامض تر از آنی است که می کوشد<br />

حل کند:‏ خود آفريدگار را چه کسی آفريده است؟ تصادف و آفرينش،‏ هيچ يک راه حل مسئله ی استبعاد احتمالاتی<br />

نيستند،‏ زيرا يکی خود مسئله است و ديگری دور زدن مسئله.‏ راه حل واقعی،‏ انتخاب طبيعی است.‏ اين تنها راه حل<br />

کارآمدی است که تاکنون مطرح شده است.‏ اين راه حل نه تنها کارآمد است،‏ بلکه شکوهمند نيز هست چرا که توان<br />

خيره کننده ای دارد.‏<br />

اما چرا انتخاب طبيعی راه حل مناسب مسئله ی استبعاد است،‏ اما آفرينش و تصادف از ابتدا پای در گل می مانند؟<br />

پاسخ اين است که انتخاب طبيعی<br />

138<br />

يک فرآيند انباشتی است که مسئله ی استبعاد را به اجزای کوچک تر فرو می<br />

شکند.‏ هر يک از اين اجزا اندکی نامحتمل اند،‏ اما استبعاد ندارند.‏ وقتی ر<strong>خدا</strong>دهای متعددی که هر کدام اندکی<br />

نامحتمل اند در يک سلسله انباشته شوند،‏ حاصل اين انباشت بسيار بسيار مستبعد می شود،‏ چنان که ديگر تصادف<br />

را يارای تبيين آن نيست.‏ برهان تکراری و ملالت بار خلقت گرايان فقط متوجه محصول نهايی اين انباشت است.‏<br />

137 . Tract Society<br />

138 . cumulative<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

یست<br />

98<br />

از آنجا که خلقت گرا تکوين استبعاد آماری را يک ر<strong>خدا</strong>د يگانه و يکضرب می انگارد،‏ کاملاً‏ از فهم مطلب فرو<br />

می ماند.‏ او قدرت انباشت را در نمی يابد.‏<br />

139<br />

در کتاب صعود به قله ی محال ، من اين نکته را با تمثيلی بيان کرده ام.‏ کوهی را تصور کنيد که يک طرف آن<br />

يک ديواره ی عمودی است که صعود از آن ناممکن است،‏ اما طرف ديگر اين کوه،‏ تا قله شيب ملايمی دارد.‏ در<br />

قله ی اين کوه،‏<br />

يک اندامه ی<br />

پيچيده مانند چشم يا باکتری تاژک دار نشسته است.‏ اين انگاره ی مهمل را که اندامه<br />

ها يکباره دارای پيچيدگی شده اند،‏ می توانيم به صعود از ديواره ی اين کوه تشبيه کنيم.‏ برعکس،‏ تکامل شبيه به<br />

صعود از جبهه ی ديگر کوه است.‏ تکامل،‏ اين شيب ملايم را به آرامی از دامنه تا قله می پيمايد:‏ به همين سادگی!‏<br />

اين اصل که صعود بايد از شيب ملايم باشد نه از ديواره،‏ آن قدر ساده است که عجيب می نمايد که چرا فهم آن<br />

اين قدر طول کشيد تا داروين سر رسيد و آن را کشف کرد.‏ تا آن دوران،‏ سه قرن از<br />

گذشته بود،‏ گرچه دستاورد نيوتون،‏ ظاهراً،‏ سترگ تر از کشف داروين می نمود.‏<br />

annus mirabilis نيوتون<br />

تمثيل رايج ديگری که برای توضيح استبعاد فراوان ايجاد پيچيدگی در جانداران ذکر می کنند،‏ تمثيل گاوصندوق<br />

رمزدار بانک است.‏ به لحاظ نظری،‏ يک دزد بانک می تواند آن قدر خوش شانس باشد که اتفاقاً‏ شماره ی رمز<br />

گاوصندوق را بيابد.‏ اما در عمل،‏ قفل گاوصندوق بانک طوری طراحی شده که استبعاد يافتن رمز آن در همان<br />

حدود استبعاد ايجاد بوئينگ<br />

747 فِرِد هويل است.‏ حالا تصور کنيد که يک قفل رمز بد طراحی شده باشد،‏ به<br />

طوری که تدريجاً‏ سرنخ های کوچکی به دزد می دهد.‏ مثلاً‏ فرض کنيد که وقتی هر يک از رقم های انتخابی دزد<br />

به رقم درست نزديک شود،‏ درِ‏ گاوصندوق جرينگی<br />

خوشبخت عنقريب با کوله بار پول به خانه برمی گردد.‏<br />

صدا کند،‏ و<br />

يک سکه بيرون بيافتد.‏<br />

در اين حالت دزد<br />

خلقت گراي<br />

زي<br />

که می کوشند برهان نامحتملی را به نفع خود به کار گيرند همواره فرض می کنند که انتخاب<br />

، مسئله ی همه يا هيچ است.‏ يک نام ديگر مغالطه ی ‏"همه يا هيچ"،‏ ‏"پيچيدگی فرونکاستنی"‏ است.‏ مطابق<br />

اين مغالطه،‏ چشم يا می بيند يا نمی بيند؛ بال يا می پرد يا نمی پرد.‏ انگار که هيچ حالت ميانه ای مفيد نيست.‏ اما<br />

اين کاملاً‏ اشتباه است.‏ در عمل اين حالت های ميانه بسيار اند – و نظريه ی تکامل هم دقيقاً‏ همين انتظار را دارد.‏<br />

حيات واقعی،‏ شيب ملايم کوه محال را می پيمايد،‏ درحالی که خلقت گرايان تمام مسيرها را جز ديواره ی مهيب<br />

پيش رويشان ناديده می گيرند.‏<br />

داروين يک فصل کامل از منشاء انواع را به ‏"مشکلات نظريه ی هبوط با پيرايش"‏ اختصاص داد،‏ و منصفانه می<br />

توان گفت که او در اين فصل مختصر،‏ تک تک به اصطلاح ايرادهايی را که تاکنون مطرح شده پيش بينی کرده و<br />

پاسخ داده است.‏ سخت ترين اين ايرادها،‏ مسئله ی ‏"اندام های دارای کمال پيچيدگی"‏ بود که گاهی به اشتباه<br />

139 . Climbing Mount Improbable<br />

www.secularismforiran.com


پيچي"‏<br />

یحن<br />

یان<br />

99<br />

دگی فرونکاستنی"‏ خوانده می شود.‏ داروين چشم را به عنوان يک نمونه ی چالش برانگيز مثال زد:‏ " آشکارا<br />

اعتراف می کنم که به غايت مهمل می نمايد که چشم،‏ با تمام تمهيدات تقليدناپذيرش برای تنظيم کانون خود متناسب<br />

با فواصل مختلف،‏ تنطيم نور دريافتی،‏ و اصلاح انحراف های مستوی يا رنگی،‏ بتواند توسط انتخاب طبيعی ايجاد<br />

شده باشد."‏ خلقت گرايان با شعف فراوان بارها و بارها اين جمله را نقل کرده اند.‏ لازم به ذکر نيست که آنها هرگز<br />

دنباله ی اين جمله را نقل نکرده اند.‏ اين اعتراف آشکار و اغراق آميز داروين،‏ ابزاری بلاغی است.‏ او حريف را<br />

جلو می کشد تا وقتی که نزديک شد،‏ ضربه ای کاری تر به او بزند.‏ آن ضربه،‏ تبيين مفصل و دقيق چگونگی<br />

تکامل تدريجی چشم است.‏ درست است که داروين عباراتی مانند ‏"شيب ملايم به سمت قله ی محال"‏ يا ‏"پيچيدگی<br />

فرونکاستنی"‏ را به کار نبرده است،‏ اما اساس هر دو را به روشنی دريافته بود.‏<br />

اين پرسش ها که<br />

"<br />

نصف يک چشم به چه کار می آيد؟"‏ و يا ‏"نصف يک بال به چه کار می آيد؟"‏ نمونه هايی از<br />

برهان ‏"پيچيدگی فرونکاستنی"‏ هستند.‏ يک واحد کارکردی را هنگامی دارای پيچيدگی فرونکاستنی می دانيم که<br />

برداشتن يکی از اجزای آن واحد،‏ موجب اختلال کلی در کارکرد آن شود.‏ اين برهان فرض می گيرد که چشم و<br />

بال پيچيدگی فرونکاستنی دارند.‏ اما همين که يک لحظه بيانديشيم،‏ بی درنگ مغالطه را درمی يابيم.‏ اگر عدسی<br />

چشم يک بيمار مبتلا به آب مرواريد را با جراحی برداريم،‏ او ديگر بدون عينک نمی تواند تصاوير را به وضوح<br />

ببيند،‏ اما آن قدر بينايی دارد که با درخت برخورد نکند و يا از صخره فرونيفتد.‏ درست است که داشتن نصف بال،‏<br />

به خوبی داشتن يک بال کامل نيست،‏ اما مسلماً‏ از بال نداشتن بهتر است.‏ موقع سقوط از درختی به ارتفاع معين،‏<br />

بال نصفه می تواند شدت ضربه ی برخوردتان به زمين را تخفيف،‏ و جان تان را نجات دهد.‏ و اگر 51 درصد از<br />

يک بال را داشته باشيد،‏ می توانيد از درختی اندکی بلند تر بيافتيد و باز زنده بمانيد.‏ هر کسری از بال را که داشته<br />

باشيد،‏ ارتفاعی هست که با داشتن آن بال،‏ جان تان نجات می يابد،‏ در حالی که اگر بال تان اندکی کوچک تر بود<br />

از آن ارتفاع معين جان بدر نمی برديد.‏ اين آزمايش فکری درباره ی سقوط از درخت هايی با ارتفاع های معين،‏<br />

يک شيوه ی درک اين مطلب است که،‏ به لحاظ نظری،‏ من<br />

مزيت بال بايد شيب ملايمی داشته باشد که از<br />

1 تا<br />

100 درصد امتداد می يابد.‏ جنگل ها پر از جانوران هواسُر يا چَترباز هستند.‏ اين جانوران عملاً‏ مراحل مختلف<br />

اين شيب صعودی بال به قله ی محال را نشان می دهند.‏<br />

اگر بخواهيم برای کاربرد چشم هم مثالی مشابه کاربرد بال های ناقص هنگام افتادن از درختان با ارتفاعات مختلف<br />

بزنيم،‏ به راحتی می توانيم موقعيت هايی را تصور کنيم که در آنها نصف يک چشم،‏ جان جانور را نجات می دهد،‏<br />

در حالی که 49 درصد آن چشم چنين نمی کند.‏ اين شيب های ملايم تکاملی چشم را می توان در تغييرات شرايط<br />

نوری،‏ و<br />

تغييرات فاصله<br />

پروازی،‏ حالت های مي<br />

ی<br />

تشخيص شکارچی<br />

يا شکار–‏ –<br />

يافت.‏<br />

و درست مانند وضعيت بال ها و سطوح<br />

چشم هم نه تنها قابل تصور اند،‏ بلکه در سراسر دنيای وحش فراوان اند.‏ کِرم پَهن،‏<br />

چشمی دارد که با هر معيار معقولی،‏ محقرتر از نصف چشم انسان است.‏<br />

حلزون دريايی<br />

140<br />

ناوتيلوس ‏(و چه بسا<br />

140 . Nautilus<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

ی ا<br />

ی ا<br />

100<br />

صدف های عموزاده اش که درياهای دوران های پالئوزويک و مزوزوئيک فراوان بودند)‏ چشمی دارد که در ميانه<br />

ی راه چشم کرم پَهن و چشم انسان است.‏ برخلاف چشم کرِم پَهن که فقط نور و سايه را تشخيص می دهد،‏ اما<br />

تصاوير را نمی تواند ببيند،‏ چشم ناوتيلوس شبيه دوربينی<br />

عدسی است که می تواند يک تصوير حقيقی بسازد؛<br />

اما تصوير آن در مقايسه با تصوير چشم ما تيره و تار است.‏ اگر بخواهيم در مقايسه با چشم خود نمره ای به اين<br />

چشم بدهيم،‏ دقتی کاذب به خرج داده ايم،‏ اما هيچ آدم عاقلی نمی تواند انکار کند که چشم داشتن برای اين جانور بی<br />

مهره و بسياری جانواردان ديگر،‏ بهتر از چشم نداشتن است و همگی اين چشم ها در جايی روی اين شيب پيوسته<br />

و ملايم به سوی قله ی محال جای می گيرند.‏ بر روی اين شيب،‏ چشم ما نزديک به يک قله است – هرچند نه<br />

مرتفع ترين قله،‏ اما يکی از مرتفع ترين قله ها.‏ در کتاب صعود به قله ی محال من يک فصل کامل را به چشم و<br />

يک فصل را نيز به بال اختصاص داده ام،‏ و نشان داده ام که اين دو به چه سادگی توانسته اند آهسته<br />

نه چندان آهسته)‏ اين مراتب صعودی را بپيمايند.‏ در اينجا اين موضوع را ختم می کنم.‏<br />

وحتی شايد )<br />

پس به روشنی ديديم که چشم ها و بال ها پيچيدگی فرونکاستنی<br />

ندارند؛ اما نکته ی جالب تر از اين مثال های<br />

خاص،‏ درس کلی است که بايد از آنها بياموزيم.‏ اين حقيقت که خيلی ها در اين مورد دچار اشتباه محض بوده اند<br />

بايد ما را هشيار سازد تا در موارد کم تر واضح ديگر،‏ مانند موارد سلولی و بيوشيميايی ، که امروزه خلقت گرايان<br />

با ترفند ‏"نظريه ی آفرينش هوشمندانه"‏ جار می زنند،‏ فريب نخوريم.‏<br />

اين پيام هشداردهنده به ما می گويد:‏ بی درنگ اعلام نکن که چيزی دارای پيچيدگی فرونکاستنی است؛ ممکن است<br />

جزئيات آن را با دقت کافی نديده باشی،‏ يا با دقت به آنها فکر نکرده باشی.‏ از سوی ديگر،‏ ما اهل علم نبايد دچار<br />

اطمينان جزمی شويم.‏ شايد اموری در طبيعت باشند که،‏ به سبب پيچيدگی فرونکاستنی ذاتی شان،‏ حقيقتاً‏ شيب ملايم<br />

کوه نامحتمل را مسدود کنند.‏ خلقت گرايان درست می گويند که اگر حقيقتاً‏ بتوان پيچيدگی فرونکاستنی<br />

را نشان<br />

داد نظريه ی داروين شکست می خورد.‏ خود داروين هم به اين مطلب اذعان داشت:‏ ‏"اگر در مورد هر اندامه ی<br />

پيچيده ی موجود،‏ بتوان نشان داد که امکان ندارد پيچيدگی آن حاصل اصلاحات ظريف فراوان و پيوسته باشد،‏<br />

نظريه ی من کاملاً‏ شکست می خورد.‏ اما من نمی توانم چنين موردی بيابم."‏<br />

به رغم همه ی تلاش های مجدّانه و<br />

در واقع عبث،‏ نه داروين توانست چنين موردی بيابد و نه هيچ کس ديگری پس از داروين.‏ نامزدهای<br />

برای اين نوشداروی خلقت گرايان پيشنهاد شده اند اما هيچ يک از محک تحليل سر بلند در نيامده اند.‏<br />

بسياری<br />

در هر حال،‏ گرچه يافتن يک پيچيدگی فرونکاستنی نظريه ی داروين را ابطال خواهد کرد،‏ اما از کجا معلوم که<br />

چنان يافته ای نظريه ی آفرينش هوشمندانه را نيز ابطال نکند؟ در حقيقت،‏ اين نکته از پيش نظريه ی خلقت<br />

هوشمند را ابطال کرده است،‏ زيرا،‏ چنان که بارها گفته ام و باز هم خواهم گفت،‏ دانش ما درباره ی <strong>خدا</strong> هر قدر هم<br />

اندک باشد،‏ می توانيم با اطمينان بگوييم که اگر <strong>خدا</strong>يی در کار باشد،‏ آن <strong>خدا</strong> نيز ناگزير بايد بسيار بسيار پيچيده و<br />

البته فرونکاستنی باشد!‏<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یدل<br />

یعن<br />

101<br />

پرستش شکاف ها<br />

جستجو برای يافتن نمونه های خاصی از پيچيدگی فرونکاستنی،‏ اساساً‏ شيوه ای غيرعلمی است،‏ ي<br />

نمونه ی<br />

خاصی از نتيجه گيری بر پايه ی جهل فعلی است.‏ اين شيوه،‏ به منطق مغلوطِ‏ ‏"<strong>خدا</strong>ی شکاف ها"‏ متوسل می شود.‏<br />

141<br />

ديتريش بونهوفرِ‏<br />

الاهيدان نيز اين شيوه را محکوم می<br />

کند.‏<br />

خلقت گرايان مشتاقانه در پی<br />

يافتن شکافی<br />

در<br />

معرفت يا فهم کنونی ما هستند.‏ اگر يک شکاف ظاهری بيابند فرض می کنند که ناگزير <strong>خدا</strong> بايد آن را پر کند.‏ مايه<br />

ی نگرانی متألهان متجددی مانند بونهوفر اين است که با پيشرفت علم،‏ شکاف ها تنگ تر می شوند،‏ و به تدريج<br />

ديگر کاری برای <strong>خدا</strong> و جايی برای مخفی شدن <strong>خدا</strong> باقی نمی ماند.‏ اما مايه ی نگرانی دانشمندان چيز ديگری<br />

است.‏ اذعان به نادانی خود،‏ و حتی ابراز مسرت از نادانی،‏ بخش ذاتی فعاليت علمی و چالشی برای فتوحات آتی<br />

است.‏ چنان که دوستم مَت ري<br />

نوشته است،‏ ‏"اغلب دانشمندان از آن چه که تاکنون کشف شده خسته شده اند.‏<br />

نادانسته هاست که آنها را پيش می راند."عارفان،‏ راز را می ستايند و می خواهند همچنان راز باقی بماند.‏ اما<br />

دانشمندان راز را به دليلی ديگر می ستايند:‏ راز کاری به دستشان می دهد.‏ به بيان عام تر،‏ چنان که در فصل<br />

نيز تکرار خواهم کرد،‏ يکی از اثرات حقيقتاً‏ مخرّب دين اين است که تعليم می دهد بايد از جهل خود خرسند بود.‏<br />

8<br />

هر علم خوبی به جهل و رازآلودگی ‏(موقتی)‏ خود اذعان دارد.‏ پس به بيان مؤدبانه،‏ جای تأسف است که راهکار<br />

اصلی مبلغان آفرينش اين فعاليت تخريبی است که شکاف هايی در معرفت علمی بجويند و ادعا کنند که بديهی است<br />

که ‏"آفرينش هوشمندانه"‏ اين شکاف ها را پر می کند.‏ نمونه ی زير را که يک مثال فرضی اما کاملاً‏ شايع است<br />

ملاحظه کنيد.‏<br />

يک خلقت گرا می<br />

گويد:‏ ‏"مَفصل زانويی<br />

يک قورباغه<br />

راسويیِ‏ ی<br />

کمياب،‏ به طرز فروکاهش<br />

ناپذيری پيچيده است.‏ هيچ جزئی از آن بدون هماهنگی با ديگر اجزاء کار نمی کند.‏ شرط می بندم شما هرگز نمی<br />

توانيد ايجاد مفصل زانويی قورباغه ی راسويی را با تکامل تدريجی توضيح دهيد."‏ اگر دانشمند نتواند جواب جامع<br />

و فوری به اين مسئله بدهد،‏ خلقت گرا اين نتيجه ی<br />

رقيب،‏ ي<br />

نظريه<br />

142<br />

پيشفرض شده را می گيرد که:‏ ‏"بسيار خوب،‏ پس نظريه ی<br />

143<br />

ی ‏'آفرينش هوشمندانه'‏ به ناگزير پيروز است."‏ به منطق جانبدارانه ی اين استدلال توجه<br />

کنيد:‏ اگر نظريه ی الف نتواند فلان مسئله را پاسخ دهد،‏ پس نظريه ی ب بايد درست باشد.‏ لازم به گفتن نيست که<br />

اين استدلال از سوی ديگر دنبال نمی شود.‏ بدون اينکه بررسی کنند که آيا در هر مورد خاص،‏ نظريه ی پيشفرض<br />

نسبت به نظريه ی حريف برتری دارد يا خير،‏ می گويند بايد نظريه ی پيشفرض را پذيرفت.‏ نظريه<br />

ی آفرينش<br />

هوشمندانه را بدهتاً‏ برگ برنده محسوب می کنند و آن را کاملاً‏ بی نياز از هرگونه پاسخگويی به پرسش هايی که<br />

در برابر نظريه ی تکامل مطرح می شود می شمارند.‏<br />

141 . Dietrich Bonhoeffer<br />

142 . default<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یها<br />

ريي<br />

102<br />

در اينجا اما حرف من اين است که اين ترفند خلقت گرايان،‏ تمجيد معمول دانشمندان از عدم قطعيت ‏(موقتی)‏ را تباه<br />

می کند؛ تمجيدی که در واقع ضروری است.‏<br />

ممکن است دانشمند امروزی ه دلايل صرفاً‏ سياسی در پاسخ به آن<br />

مدعی آفرينش آن قورباغه درنگ کند و نگويد که:‏ ‏"هوم،‏ نکته ی جالبی است.‏ نمی دانم مفصل زانويی قورباغه ی<br />

راسويی چطور تکامل يافته است.‏ من در مورد قوباغه های راسويی تخصص ندارم.‏ بايد سری به کتابخانه ی<br />

دانشگاه بزنم و نگاهی بياندازم.‏ شايد پروژه ی جالبی برای يک دانشجوی فوق ليسانس باشد."‏ هنگامی که دانشمند<br />

چنين پاسخی بدهد – و خيلی پيش از آنکه دانشجو پروژه اش را شروع کند – نتيجه ی پيشفرض خلقت گرايان،‏ در<br />

يک جزوه ی تبليغی شان تيتر می شود:‏ " طراحی قورباغه ی راسويی تنها می تواند کار <strong>خدا</strong> باشد."‏<br />

پس ميان رويکرد دانشمند و رويکرد خلقت گرا به مجهولات،‏ تقارن ناميمونی هست.‏<br />

هر دو به مجهولات نياز<br />

دارند.‏ امر مجهول برای دانشمند هدف پژوهش است،‏ اما برای خلقت گرا نشانگر پيروزی نظريه ی مطلوب اش<br />

است.‏ نظريه ی آفرينش هوشمندانه هيچ شاهدی بر درستی خود ندارد،‏ جز اينکه مثل دانه ای در شکاف های باقی<br />

مانده در معرفت علمی جا خوش کند.‏ دقيقاً‏ به همين خاطر است که نياز علم به يافتن شکاف ها و تبديل شان به<br />

حيطه های جديد پژوهشی،‏ همواره نظريه ی آفرينش هوشمندانه را هراسان می کند.‏ و به همين سبب،‏ علم در مقابل<br />

اين الاهيات عوامفريب و خام،‏ ي<br />

را با متألهان پيشرفته ای مانند بونهوفر متحد می يابد.‏<br />

الاهيات شکاف که می خواهد شکاف ها را با آفرينش هوشمندانه پر کند خود<br />

نظربازی خلقت گرايان با ‏"شکاف ها"ی تاريخ فسيلی،‏ نمايانگر کل الاهيات شکاف است.‏ زمانی من مطلبی نوشتم<br />

در مورد دورانی که اصطلاحاً‏ انفجار کامبرين خوانده می شود.‏ آن نوشته را با اين جمله آغاز کردم که،‏ ‏"انگار که<br />

فسيل ها بدون هرگونه تاريخ تکاملی آنجا نهاده شده اند."‏ اين جمله هم پيش درآمدی بلاغی بود.‏ قصد من از نوشتن<br />

آن اين بود که اشتهای خواننده را برای توضيحات تکميلی برانگيزم.‏ اکنون که با تأسف به گذشته می نگرم،‏ می بينم<br />

که چقدر قابل پيش بينی بود که خلقت گرايان توضيحات پيرو آن جمله را به کناری نهند و آن جمله ی آغازين را<br />

سرخوشانه خارج از زمينه اش نقل کنند.‏ خلقت گرايان عاشق ‏"شکاف ها"ی تاريخ فسيلی هستند،‏ همان طور که<br />

شيفته ی همه ی شکاف های تبيينی هستند.‏<br />

144<br />

بسياری از گذارهای تکاملی به روشنی توسط زنجيره های کم و بيش پيوسته از از فسيل های تدريجاً‏ تغ<br />

يابنده،‏ مشخص شده اند.‏ اما حلقه های بعضی از زنجيره ها هم يافت نشده است،‏ و اين حلقه های مفقوده همان<br />

‏"شکاف"‏<br />

مشهور هستند.‏ مايکل شِمِر به شيوايی خاطرنشان کرده که کشف هر فسيل تازه،‏ ‏"شکاف"‏ محبوب<br />

خلقت گرايان را به دو نيم می کند و آن ‏"شکاف"‏ درست دو برابر می شود!‏ در هر حال،‏ همواره حواس تان به<br />

143 . intelligent design<br />

144 . transitions<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یان<br />

یها<br />

یست<br />

103<br />

استفاده ی ناموجه خلقت گرايان از نگرش پيشفرض شان باشد.‏ اگر فسيلی گواه بر يک گذار تکاملی معين يافت<br />

نشود،‏ پيشفرض آنان اين است که گذاری تکاملی در کار نبوده و لذا کار بايد کار <strong>خدا</strong> باشد.‏<br />

چه در تکامل و چه در هر علم ديگر،‏ اين فرض که بايد شواهد کاملی برای هر روند تکاملی موجود باشد،‏ خواستی<br />

کاملاً‏ غيرمنطقی است.‏ درست به اين می ماند که فرض کنيم برای متهم کردن کسی به قتل،‏ بايد ثبت کامل سينمايی<br />

حرکات قاتل در صحنه ی جنايت،‏ بدون فقدان حتی يک فريم موجود باشد.‏ اما تنها بخش قليلی از جسد جانوران به<br />

فسيل بدل می شود،‏ و از بخت خوش مان است که همين قدر فسيل های مي<br />

می کنيم.‏<br />

از زنجيره های تکاملی را هم پيدا<br />

اگر هيچ فسيلی را هم پيدا نمی کرديم،‏ هنوز می توانستيم از منابع ديگر،‏ مانند ژنتيک مولکولی و<br />

پراکندگی های جغرافيايی ، شواهد کاملاً‏ قوی دال بر صحت نظريه ی تکامل بيابيم.‏<br />

از سوی ديگر،‏ نظريه ی<br />

تکامل اين پيشگويی قوی را دارد که حتی اگر يک فسيل در چينه ی زمين شناختی نادرست يافت شود،‏ کل نظريه<br />

بر باد فنا می رود.‏ هنگامی که<br />

است.‏<br />

145<br />

يک پوپری دوآتشه هالدين را با اين پرسش به چالش گرفت که نظريه ی تکامل<br />

چگونه ابطال می شود،‏ او پاسخ مشهورش را داد که:‏ ‏"وقتی خرگوش های فسيل شده در دوره ی پريکامبرين يافت<br />

شوند."‏ به رغم افسانه های کذب از آب درآمده ی خلقت گرايان،‏ که مثلاً‏ گفته اند جمجمه ی انسان در غار مِژر،‏ يا<br />

رد پای انسان در ميان فسيل های دايناسورها کشف شده،‏ در حقيقت هنوز هيچ فسيل نابهنگام اينچنينی يافت نشده<br />

در ذهن خلقت گرايان،‏ بنا به پيشفرض شان،‏ شکاف ها را <strong>خدا</strong> پر می کند.‏ آنان اين رويه را در مورد تمام ديواره<br />

کوه محال که شيب ملايم و تدريجی<br />

تکاملی<br />

هنوز مشخص نيست<br />

يا مغفول مانده،‏ به کار می<br />

در گيرند.‏<br />

مواردی که داده ها کافی نيست،‏ يا فهم کافی حاصل نشده،‏ آنان بی درنگ فقدان شواهد را با پيشفرض <strong>خدا</strong> پر می<br />

کنند.‏ توسل عجولانه به ‏"پيچيدگی فرونکاستنی"‏ نشانگر فقدان تخيل است.‏ خلقت گرايان بدون هرگونه استدلالی که<br />

مؤيد پيچيدگی فرونکاستنی باشد فتوا می دهند که فلان اندامه ی زي<br />

حالا اگر درباره ی چشم مقدورشان نشد،‏ گيريم يک عضو حرکتی باکتری تاژک دار يا<br />

نمی تواند توسط تکامل ايجاد شده باشد.‏<br />

يک مسير بيوشيميايی<br />

را<br />

مصداق پيچيدگی فرونکاستنی می شمارند،‏ بی آنکه هيچ تلاشی برای اثبات فرونکاستنی بودن آن به خرج دهند.‏ به<br />

رغم حکايت های هشدار دهنده در مورد چشم ها،‏ بال ها و بسياری اندام های ديگر،‏ هر نامزد جديدی را که برای<br />

کسب اين افتخار مشکوک بيابند،‏ فی البداهه دارای پيچيدگی فرونکاستنی می شمارند.‏ اما اندکی به اين موضوع<br />

فکر کنيد.‏ آنان پيچيدگی فرونکاستنی را برهانی بر آفرينش می شمارند،‏ پس اعتبار آفرينش نمی تواند بيش از<br />

اعتبار اين فتوا باشد.‏ شما به راحتی می توانيد اظهار کنيد که قورباغه ی راسويی ‏(يا سوسک بمب افکن،‏ يا کذا و<br />

کذا)‏ نشانگر آفرينش است،‏ بدون اينکه برهان يا توجيه ديگری بياوريد.‏ اما اين طريق علم ورزی نيست.‏<br />

145 . Haldane<br />

www.secularismforiran.com


یست<br />

یعن<br />

یحت<br />

یعن<br />

یست<br />

یعن<br />

ی ب<br />

104<br />

انگاره ی آفرينش هوشمندانه از حيث منطقی معادل اين است که بگوييد:‏ " من ‏[اينجا اسم خودتان را بگذاريد]‏<br />

شخصاً‏ نمی توانم هيچ طريقی بيابم که ‏[اينجا يک پديده ی زي<br />

اين پديده دارای پيچيدگی فرونکاستنی است.‏ ي<br />

را بگذاريد]‏ گام به گام ايجاد شده باشد.‏ بنابراين<br />

آفريده شده است."‏ به اين ترتيب،‏ بی درنگ می بينيد که اين<br />

استدلال کاملاً‏ شکننده است.‏ هر لحظه ممکن است دانشمندی سر برسد و يک حالت ميانه ی قبل ازآن پيچيدگی<br />

مفروض را بيابد يا نشان دهد؛ يا دست کم،‏ چنان حالت ميانه ای را تصور کند.‏<br />

را تبيين نکند،‏ اصلاً‏ منطقی نيست که فرض کنيم<br />

‏"آفرينش هوشمندانه"‏<br />

ي –<br />

برهان ناباوری شخصی ناميده ام.‏<br />

‏"آفرينش " بهترين تبيين برای آن باشد.‏<br />

همان استدلال کلاسيک ‏"<strong>خدا</strong>ی شکاف ها"‏<br />

–<br />

اگر هيچ دانشمندی هم آن پديده<br />

پايه ی استدلال نظريه ی<br />

سست و زبونانه است.‏ من پيشتر آن را<br />

فرض کنيد مشغول تماشای شعبده بازی محيرالعقولی هستيد.‏ در اين برنامه دو شعبده باز به نام های پِن و تِلِر<br />

نمايشی دارند که در آن ظاهراً‏ هر دو با تپانچه به طرف هم شليک می کنند و هر کدام تير شليک شده از تپانچه ی<br />

ديگری را به دندان می گيرد.‏<br />

فرض کنيد تمام تدابير احتياطی را به کار گيريم تا خراش های روی گلوله ها با<br />

تپانچه ها تطبيق شوند،‏ و کل شعبده بازی را يک عده تماشاگر متخصص اسلحه ی گرم از فاصله ی نزديک نظاره<br />

کنند،‏ تا احتمال هرگونه حقه بازی از ميان برود.‏ با اين تفاصيل،‏ گلوله ی تپانچه ی پن در دهان تِلِر و گلوله ی<br />

تپانچه ی تِلِر در دهان پِن جا خوش می کند.‏ من ‏[ريچارد داوکينز]‏ اصلاً‏ نمی توانم باور کنم که چگونه چنين شعبده<br />

ای انجام می گيرد.‏<br />

فهم متعارفی من از ژرفای وجود پيشاعلمی ام فرياد می زند که اين ماجرا باورکردنی نيست،‏<br />

و مرا ناگزير می کند که بگويم ‏"بايد معجزه ای در کار باشد.‏ اين ماجرا هيچ گونه تبيين علمی ندارد.‏ پس بايد<br />

فراطبيعی باشد."‏ اما صدای ضعيفی برخاسته از آموزش علمی ام نغمه ی ديگری ساز می کند.‏ پِن و تِلِر تردستان<br />

بی بديلی در سطح جهانی هستند.‏ حتماً‏ اين ماجرا تبيين علمی کاملی دارد.‏ اما چون من خيلی خام هستم،‏ يا خيلی<br />

دقت ام ، يا قدرت تخيل کافی ندارم،‏ راز ماجرا را نمی فهمم.‏ اين واکنش مناسبی در قبال شعبده ی مذکور است.‏ در<br />

برابر يک پديده ی زي<br />

که ظاهراً‏ پيچيدگی فرونکاستنی دارد نيز واکنش مناسب همين است.‏ کسانی هم که از<br />

سردرگمی شخصی شان در مقابل يک پديده ی طبيعی فوراً‏ به نيايش شتاب زده ی فراطبيعت می رسند دست کمی<br />

از احمق هايی ندارند که وقتی می بينند شعبده بازی يک قاشق را خم می کند فوراً‏ نتيجه می گيرند که با پديده ای<br />

‏"پارانرمال"‏ سروکار دارند.‏<br />

شيميدان اسکاتلندی،‏ کراين اسميت،‏ در کتابش<br />

146<br />

هفت سرنخ درباره ی تکوين حيات ،<br />

با تمثيل طاق کمانی نکته ی<br />

ديگری را ذکر می کند.‏ يک طاق کمانی که از کنار هم نهادن سنگ های سخت ساخته شده باشد بدون نياز به<br />

ساروج يا سيمان،‏ استوار است و پيچيدگی فرونکاستنی دارد.‏ ي<br />

اگر هر يک از سنگ های برسازنده ی اين طاق<br />

را برداريم،‏ کل آن فرو می ريزد.‏ اما اين طاق را ابتداً‏ چگونه می توان ساخت؟ يک روش اين است که يک کپه از<br />

سنگ های سخت در جايی بريزيم و سپس سنگ های اضافی را با دقت يکی يکی برداريم.‏ به بيان عام تر،‏ سازه<br />

146 . Seven Clues to the Origin of Life, A.G. Crain-Smith<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یعن<br />

یعن<br />

یحت<br />

ی ا<br />

یست<br />

یعن<br />

105<br />

فراوانی را می توان به اين شيوه ساخت،‏ به طوری که دارای پيچيدگی فرونکاستنی باشند،‏ ي<br />

با برداشتن<br />

هر جزء شان،‏ کل سازه فرو ريزد.‏ سازه ها را می توان توسط داربست بندی ساخت و سپس داربست را برداشت<br />

به طوری که ديگر معلوم نباشد که نخست داربستی نصب شده است.‏ همين که سازه کامل شد،‏ استوار می ايستد و<br />

می توان با اطمينان داربست را برچيد.‏ در تکامل هم ممکن است که نياکان اندامه يا سازه ای که اکنون می بينيد<br />

داربستی داشته اند که امروزه ديگر برچيده شده است.‏<br />

ايده ی ‏"پيچيدگی فرونکاستنی"‏<br />

مطرح کرد<br />

.[62]<br />

گرايش خلقت گرايی<br />

147<br />

جديد نيست،‏ اما خود اين اصطلاح را مايکل بِهی خلقت گرا به سال 1996<br />

جديدی ی حيطه به سوی<br />

در زيست شناسی،‏<br />

بيوشيمی ي<br />

و زيست<br />

شناسی سلولی،‏ مديون اوست ‏(اگر مديون بودن واژه ی درستی باشد).‏ به گمان او برای شکار شکاف های محبوب<br />

خلقت گرايان،‏ اين حيطه ها اميدبخش تر از شکاف های سابق در تکامل چشم ها و بال ها هستند.‏<br />

سلولی،‏ بهترين مثالی که او توانسته از پيچيدگی فرونکاستنی ارائه دهد<br />

باکتری تاژک دار است.‏<br />

)<br />

در حيطه ی<br />

که باز هم مثال بدی است)‏ موتور حرکتی<br />

موتور تاژکی اين باکتری،‏ اعجوبه ی طبيعت است.‏ از فنآوری انسانی که بگذريم،‏ اين باکتری تنها موجودی است<br />

که يک محور دوّار دارد.‏ به گمانم،‏ اگر جانور بزرگ چر<strong>خدا</strong>ری می يافتيم،‏ می توانستيم بگوييم که نمونه ای عالی<br />

از پيچيدگی<br />

را فرونکاستنی<br />

اعصاب و رگ ها می توانند از درون يک<br />

يافته ايم،‏ و چه بسا به همين سبب باشد که جانورچر<strong>خدا</strong>ری<br />

∗<br />

ياتاقان بگذرند؟ تاژک باکتری،‏ يک پروانه ی<br />

وجود ندارد.‏<br />

چگونه<br />

نخ-مانند است که<br />

باکتری با آن در آب نقب می زند.‏ به اين خاطر گفتم ‏"نقب می زند"‏ و نگفتم ‏"شنا می کند"‏ که در مقياس وجودی<br />

باکتری،‏ مايعی مانند آب همان حس سيالتی را ندارد که ما حس می کنيم.‏ نزد باکتری،‏ آب بيشتر به شيره،‏ يا ژله يا<br />

ماسه می ماند،‏ و حرکت باکتری در آب بيشتر به نقب زدن يا سوراخ کردن شبيه است تا به شنا کردن.‏<br />

برخلاف به اصطلاح تاژک جانوران بزرگ تری مانند آغازيان،‏ حرکت تاژک باکتری شبيه به تازيانه زدن يا پارو<br />

زدن نيست.‏ تاژک باکتری حقيقتاً‏ يک محور دوّار است که پيوسته با نيروی محرکه ی يک موتور مولکولی فوق<br />

العاده کوچک درون ياتاقان خود می گردد.‏ در سطح مولکولی،‏ کارکرد موتور اساساً‏ مانند کارکرد يک ماهيچه<br />

است،‏ اما برخلاف انقباض های<br />

متناوب ماهيچه ای،‏ گردش تاژک باکتری سيصدوشصت درجه ای<br />

♣<br />

است به<br />

147 . Michael Behe<br />

His Dark Materials<br />

)<br />

∗<br />

نمونه ی جانوران چر<strong>خدا</strong>ر را در يک داستان تخيلی می يابيم.‏ فيليپ پولمن،‏ نويسنده ی کودکان،‏ در کتابش<br />

چنين گونه ای از جانواران را وصف می کند.‏ اين گونه به نام ‏"مولف ها"،‏ با درختانی همزي دارند که غلاف دانه شان کاملاً‏ گرد است<br />

و سوراخی در وسط دارد.‏ مولف ها از اين دانه ها به جای چرخ استفاده می کنند.‏ چون اين چرخ ها جزئی از بدن مولف ها نيستند،‏ لازم<br />

نيست که رگ و پی دور ‏'محور'‏ چرخ که پنجه ی قوی استخوانی يا شاخی جانور است)‏ بپيچد.‏ پولمن هشيارانه نکته ی ديگری را<br />

نيز خاطرنشان می کند:‏ اين سيستم فقط به اين سبب کارآيی داردد که سياره با نوارهايی از بازالت مفروش شده است،‏ که نقش ‏'جاده'‏ را<br />

ايفا می کنند.‏ چرخ در سنگلاخ ها کاربردی ندارد.‏<br />

♣<br />

جالب اين که در حشراتی مانند مگس ها،‏ زنبورها و سوسک ها،‏ حرکت ماهيچه ای به طريق ديگری است.‏ ي حرکت ماهيچه های<br />

بال اساساً‏ حرکتی تناوبی،‏ درست مانند يک موتور رفت و برگشتی است.‏ حشرات ديگر مثل ملخ ها برای هر ضربه ی بال به يک فرمان<br />

عصبی نياز دارند ‏(مانند پرندگان)،‏ اما در زنبورها يک فرمان برای روشن کردن ‏(يا خاموش کردن)‏ حرکت تناوبی بال کافی است.‏<br />

www.secularismforiran.com


ی ت<br />

نيي<br />

ی ت<br />

ی ت<br />

یدن<br />

106<br />

همين خاطر خلقت گرايان با شور و شعف آن را همچون يک موتور بيرون قايق خوانده اند ‏(گرچه با استانداردهای<br />

مهندسی – و از لحاظ زيست شناختی – موتوری است بس ناکارآ).‏<br />

بِهی هم بدون يک کلمه توجيه،‏ تب<br />

يا توضيح،‏ صرفاً‏ ادعا می کند که موتور تاژکی باکتری يک پيچيدگی<br />

فرونکاستنی است.‏ از آنجا که او هيچ استدلالی دال بر صحت ادعايش ارائه نمی دهد،‏ می توانيم مظنون باشيم که او<br />

قدرت تخيل کافی ندارد.‏ او همچنين مدعی می شود که متخصصان زيست شناسی اين مسئله را ناديده گرفته اند.‏<br />

2005<br />

کذب اين ادعای اخير به سال در دادگاهی در پنسيلوانيا به سرپرستی قاضی جان ائی جونز اثبات شد و<br />

مايه ی شرمساری بِهی گشت.‏ در آن دادگاه بِهی به عنوان شاهد متخصص از جانب گروهی از خلقت گرايان به<br />

محکمه معرفی شد تا دعوی درج ‏"آفرينش هوشمند"‏ در مواد درسی يک مدرسه ی محلی را به کرسی بنشاند<br />

–<br />

خواستی که به قول قاضی جونز"سبک سری مهيجی"‏ بود ‏(چه بسا اين تعبير و گوينده ی آن در خاطره ها بمانند).‏<br />

اما،‏ چنان که خواهيم ديد،‏ اين تنها تحقيری نبود که بِهی در آن محکمه متحمل شد.‏<br />

کليد اثبات پيچيدگی فرونکاستنی،‏ اين است که نشان دهيم هيچ يک از اجزاء يک مکانيزم معين به خودی خود فايده<br />

ای ندارد ‏(مثال محبوب بِهی،‏ تله موش است).‏ در حقيقت اما،‏ زيست شناسان به سادگی می توانند اجزائی را بيابند<br />

که خارج از کليت خود نيز کارآيی دارند.‏ اين شامل موتور تاژکی باکتری و ساير نمونه های بِهی از به اصطلاح<br />

پيچيدگی فرونکاستنی نيز می شود.‏ کِنِث ميلر از دانشگاه براون اين نکته را به خوبی بيان کرده،‏ و به نظرم حقاً‏<br />

الاهه ی انتقام از ‏"آفرينش هوشمندانه"‏ شده است،‏ البته نه به اين خاطر که خود ميلر مسيحی معتقدی است.‏ من غالباً‏<br />

کتاب ميلر با عنوان<br />

می نويسند.‏<br />

148<br />

يافتن <strong>خدا</strong>ی داروين را به ديندارانی توصيه می کنم که پس از شيفته ی بِهی شدن برايم نامه<br />

ميلر در مورد موتور دَوَرانی باکتری ها توجه ما را به مکانيزمی جلب می کند که سيستم ترشحی نوع سوم يا به<br />

اختصار تی<br />

149<br />

اس اس خوانده می شود . کار تی<br />

اس اس ايجاد حرکت دورانی نيست،‏ بلکه يکی از چندين<br />

سيستمی است که باکتری های انگلی برای پمپ کردن ماده ی سمی از جداره ی سلولی خود به کار می برند تا<br />

اندامه ی ميزبان خود را مسموم کنند.‏ در مقياس انسانی،‏ شايد فکر کنيم که اين کار شبيه چکاندن يا پاشيدن مايعی<br />

از خلال<br />

يک حفره باشد؛ اما در مقياس باکتريايی<br />

شده،‏ يک پروتئين سه بعدی و بزرگ در همان ابعاد خود تی<br />

وضع به گونه ای ديگر می نمايد.‏ هر مولکول ماده ی تراوش<br />

اس اس است:‏ بيشتر به يک مجسمه ای صلب می<br />

ماند تا به يک مايع.‏ هر يک از اين مولکول های سمّی توسط يک مکانيزم کاملاً‏ ساخت يافته رها می شوند.‏ اين<br />

مکانيزيم بيشتربه ماشين فروش اتوماتيک که مثلاً‏ اسباب بازی<br />

نوشي يا بطری<br />

بيرون می<br />

دهد می<br />

ماند،‏ تا<br />

سازوکار حرکتی باکتری ها اما نه از نوع انقباض ساده ‏(مانند ماهيچه ی پروازی پرنده)‏ است و نه رفت و برگشتی ‏(مانند ماهيچه ی<br />

پروازی زنبور)،‏ بلکه يک روتور واقعی است:‏ از اين حيث،‏ جزء حرکتی باکتری شبيه موتور الکتريکی يا موتور وانکل است.‏<br />

148 . Finding Darwin’s God, Kenneth Miller<br />

Type Three Secretory System<br />

149<br />

. مخفف<br />

www.secularismforiran.com


یکپ<br />

ی ت ی ت<br />

ی ت ی ت<br />

ی ت<br />

ی ب<br />

یمن<br />

107<br />

روزنه ای که مايع از آن ‏"جاری"‏ شود.‏ خود ماشين توزيع کننده ی مولکول هم از تعداد کمی مولکول پروتئين<br />

تشکيل شده،‏ که ابعاد و پيچيدگی هرکدام شان در حد مولکولی است که بيرون می دهند.‏ جالب اين که در باکتری<br />

هايی هم که شباهت چندانی با هم ندارند ساختار اغلب اين ماشين های باکتريايیِ‏ مولکول پراکن مشابه است.‏ احتمالاً‏<br />

ژن های ايجادکننده ی اين ماشين ها از باکتری های ديگر<br />

"<br />

کن،‏ بچسبان"‏ شده اند.‏ باکتری ها در کپی برداری<br />

کاملاً‏ زبردست هستند.‏ اين هم خود مطلب جالب ديگری است اما جای بحث اش اينجا نيست.‏<br />

مولکول های پروتئين تشکيل دهنده ی<br />

اس اس بسيار شبيه مولکول های تشکيل دهنده ی موتور تاژکی<br />

هستند.‏ به نظر يک تکامل گرا آشکار است که در خلال تکامل باکتری های تاژک دار،‏ مؤلفه های<br />

به خدمت کارکرد ديگری درآمده اند که خيلی<br />

ربط با کارکرد اوليه شان نيست.‏ با توجه به اينکه تی<br />

اس اس<br />

اس اس<br />

مولکول ها را از خود بيرون می راند،‏ عجيب نيست که موتور تاژکی اين سازوکار اوليه را برای مقصود ديگری<br />

به کار گرفته،‏ که همان دَوَارن مولکول های محور باشد.‏ مسلماً‏ مؤلفه های اصلی موتور تاژکی از قبل موجود بوده<br />

و پيش از تکامل يافتن موتور تاژکی مشغول به خدمت ديگری بوده اند.‏ پس يکی از شيوه های مؤثر برای توضيح<br />

اين که چگونه اجزای مکانيزم هايی که ظاهراً‏ پيچيدگی فرونکاستنی دارند توانسته اند به قله ی محال صعود کنند،‏<br />

ملاحظه ی تغييرات در کارکرد مکانيزم های موجود است.‏<br />

البته پژوهش های فراوانی بايد انجام داد،‏ که من مطمئن ام به ثمر خواهند رسيد.‏ اما اگر قرار بود که دانشمند هم با<br />

پيشفرض رخوتناکی مانند ‏"نظريه ی آفرينش هوشمندانه"‏ دلخوش می شد،‏ اصلاً‏ چنين پژوهش هايی لازم نبود.‏<br />

پيامی که يک ‏"نظريه پرداز نوعی آفرينش هوشمندانه"‏ می تواند برای دانشمندان داشته باشد اين است که:‏ ‏"اگر<br />

نمی دانيد که چيزی چگونه کار می کند،‏ نگران نباشيد:‏ رهايش کنيد و بگوييد کار <strong>خدا</strong>ست.‏ نمی دانيد ضربان<br />

عصبی<br />

چگونه کار می<br />

کند؟ بسيار خوب!‏<br />

نمی<br />

دانيد چگونه خاطرات در مغز ثبت می<br />

شوند؟ چه عالی!‏<br />

آيا<br />

پيچيدگی فرآيند فتوسنتز سرگيجه آور است؟ مرحبا!‏ لطفاً‏ دنبال حل اين مسائل نرويد.‏ اصلاً‏ ول شان کنيد،‏ و به<br />

درگاه <strong>خدا</strong> متوسل شويد.‏ دانشمند عزيز،‏ روی رازهايت کار نکن.‏ رازهايت را برای ما بياور،‏ چون به دردمان می<br />

خورند.‏ جهل ذی قيمت را با تحقيق خود هدر نده.‏<br />

وافر داريم."‏<br />

ما به اين شکاف های شکوهمند که آخرين پناهگاه <strong>خدا</strong>ست نياز<br />

آگوستين قديس اين مطلب را آشکارا چنين بيان می کند:‏ " وسوسه ی ديگری هست،‏ که حتی از باقی<br />

وساوس خطرناک تر است.‏<br />

اين مرض همانا کنجکاوی<br />

است.‏<br />

اين مرض ما را وامی<br />

دارد تا بکوشيم رازهای<br />

طبيعت را دريابيم و اسرار ورای فهم مان را که هيچ حاصلی برايمان ندارند بگشاييم " ‏(نقل از فريمن 2002).<br />

نمونه ی ديگری از به اصطلاح ‏"پيچيدگی فرونکاستنی"‏ محبوب بِهی،‏ سيستم اي<br />

را از زبان قاضی جونز بشنويم:‏<br />

بدن است.‏ بگذاريم اين داستان<br />

www.secularismforiran.com


یمن<br />

یمن<br />

یمن<br />

یمن<br />

یمن<br />

نيي<br />

یمن<br />

108<br />

اي<br />

در واقع،‏ پس از بررسی های تطبيقی درباره ی مدعای پروفسور بِهی که در سال 1996 گفته بود علم<br />

هرگز نخواهد توانست تبيينی تکاملی از سيستم اي<br />

مقاله ی تحقيقاتی،‏ نُه کتاب،‏ و چندين فصل از کتاب های مرجع اي<br />

سيستم اي<br />

بدن جانداران ارائه دهد،‏ به ايشان پنجاه و هشت<br />

شناسی درباره ی تکامل سيستم<br />

ارائه شد؛ با اين حال،‏ ايشان همچنان تأکيد دارند که اين شواهد هنوز برای اثبات تکاملی بودن<br />

بسنده ، و ‏"به قدر مکفی"‏ استوار نيستند.‏<br />

اِريک روتچيلد،‏ سرپرست شورای شاکيان،‏ در طی بررسی تطبيقی بِهی را واداشت تا اقرار کند که اغلب آن پنجاه<br />

و هشت مقاله را نخوانده است.‏ البته اين خيلی عجيب نيست،‏ چون اي<br />

شناسی مبحث دشواری است.‏ موضوعی<br />

که کمتر قابل بخشش می نمايد اين است که بِهی آن پژوهش ها را با اين عنوان که ‏"بی ثمر"‏ هستند رد کرد.‏ البته<br />

اگر هدف تان هوچی گری در ميان مردم عادی و سياست مداران ساده لوح باشد،‏ و نه کشف حقايق مهمی درباره<br />

ی جهان واقعی،‏ اين پژوهش ها بی ثمر هستند.‏ روتچيلد پس از استماع سخنان بِهی،‏ نتايجی را که هر آدم<br />

منصفی بايد از آن محکمه می گرفت چنين شيوا جمع بندی کرد:‏<br />

خوشبختانه دانشمندانی هستند که به دنبال پاسخ پرسش های تکوين سيستم اي<br />

می گردند...‏ اين سيستم،‏<br />

عامل دفاعی ما دربرابر ضعف ها و امراض مهلک است.‏ دانشمندانی که آن کتاب ها و مقالات را<br />

نوشته اند در گمنامی متحمل آن زحمات شده اند،‏ بی آنکه نگران فروش کتاب هايشان يا کسب شهرت<br />

برای خود باشند.‏ تلاش آنان در نبرد با امراض سخت و درمان بيماری ها به مدد ما آمده است.‏ برخلاف<br />

آنان،‏ پروفسور بِهی و کل جريان آفرينش هوشمندانه هيچ کاری برای پيشبرد علم و دانش پزشکی نکرده<br />

اند،‏ و پيام شان به دانشمندان نسل های بعد اين است که خود را به دردسر نياندازيد.‏ [64].<br />

همان طور که جِری کوين،‏ ژنتيک دان آمريکايی،‏ در مرورش بر کتاب بِهی می گويد:‏ ‏"اگر بخواهيم درسی از<br />

تاريخ علم بگيريم،‏ آن درس اين است که با زدن برچسب ‏"<strong>خدا</strong>"‏ به جهل مان ره به جايی نمی بريم."‏ بلاگر خوش<br />

قريحه ای درباره ی مقاله ی کوين و من درباره ی آفرينش هوشمندانه در روزنامه ی گاردين،‏ چنين اظهار نظر<br />

کرده است:‏<br />

آيا فرض وجود <strong>خدا</strong> چيزی را تبيين می کند؟ نه،‏ <strong>خدا</strong> يک تب<br />

نيست بلکه شکست تبيين است.‏ شانه بالا<br />

انداختنی است و ‏"نمی دانم"‏ گفتنی که در زر ورق روحانيت و تعاليم دينی پيچيده اند.‏ اگر کسی پای <strong>خدا</strong><br />

را برای تبيين چيزی به ميان بکشد،‏ معمولاً‏ منظورش اين است که هيچ سرنخی در دست ندارد،‏ پس<br />

راز را ناشی از آن وهم دست نيافتنیِ‏ ناشناختنیِ‏ آسمان نشين می شمارد.‏ اگر بپرسيد که منشاء فلان چيز<br />

چيست،‏ به ظن قوی يک پاسخ مبهم شبه فلسفی دريافت می کنيد از اين قبيل که همواره موجود بوده،‏ يا<br />

خارج از طبيعت بوده است.‏ که البته اين هيچ چيز را توضيح نمی دهد.‏ [65]<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یمن<br />

یها<br />

109<br />

داروينيسم آگاهی ما را به طرق ديگری نيز می افزايد.‏ اندامه های تکامل يافته،‏ گرچه غالباً‏ باشکوه و کارآمد می<br />

نمايد،‏ نشانگر نقص هايی نيز هستند – درست همان طور که مطابق تاريخ تکاملی می توانيد انتظار داشته باشيد و<br />

درست همان طور که اگر آفرينش در کار بود نمی توانستيد انتظار داشته باشيد.‏ من در ديگر کتاب هايم نمونه هايی<br />

از اين نقص ها را ذکر کرده ام:‏ يکی از آنها نارسايی های عصب حنجره در اثرالتهاب گلو است،‏ که ناشی از<br />

انحراف عظيم و مصرفانه ای در خط سير تکاملی اين عصب است.‏<br />

بسياری از بيماری های انسان،‏ از درد مهره<br />

پايين کمر گرفته تا فتق،‏ و از پايين افتادگی پستان گرفته تا آسيب پذيری در برابر عفونت های سينوسی،‏<br />

مستقيماً‏ ناشی از اين هستند که امروزه ما بر دو پا راه می رويم،‏ در حالی که بدن مان در طی صدها ميليون سال<br />

برای راه رفتن بر روی چهارپا شکل گرفته است.‏ ظلم و اسراف انتخاب طبيعی هم آگاهی افزاست.‏ به نظر می<br />

رسد که شکارچيان به زيبايی ‏"آفريده"‏ شده اند تا طعمه ی خود را شکار کنند،‏ و شکارها هم به همان زيبايی<br />

‏"آفريده"‏ شده اند تا از شکارچی بگريزند.‏ اما <strong>خدا</strong> طرف کيست؟<br />

[66]<br />

روايت سياره ای اصل آنتروپيک<br />

اگر الهيدانان شکاف از خير چشم،‏ بال،‏ موتور تاژکی و سيستم اي<br />

حيات دخيل می بندند.‏ ظاهراً‏ ريشه های تکامل شيميايی<br />

بگذرند،‏ غالباً‏ مابقی اميد خود را به تکوين<br />

مواد غيرزنده،‏ نشانگر شکافی است که از همه ی<br />

ميان گذارهای تکاملی پيامد آن بزرگ تر است.‏ و از يک جهت هم اين شکاف بزرگ تر است.‏<br />

شکاف<br />

آن جهت بسيار<br />

ويژه است،‏ و اصلاً‏ مايه ی آسايش عذرتراشان مذهبی نيست.‏ تنها يک بار لازم بوده که حيات تکوين يابد.‏ بنابراين<br />

می توانيم بپذيريم که آن ر<strong>خدا</strong>د بينهايت نامحتمل بوده باشد.‏ چنان که نشان خواهم داد،‏ آن ر<strong>خدا</strong>د بارها و بارها<br />

نامحتمل تر از آن چيزی بوده که در تصور غالب مردم بگنجد.‏<br />

پس از تکوين حيات ، گام های تکاملی پيامد آن در<br />

ميلون ها و ميليون ها گونه ی جانداران،‏ مستقلاً‏ تکثير شده اند.‏ اين گام های تکاملی به شيوه های تقريباً‏ مشابه در<br />

طی دوران های زمين شناختی پيوسته تکرار شده اند.‏ پس نمی توانيم برای تبيين تکامل جانداران پيچيده،‏ از همان<br />

استدلال آماری استفاده کنيم که بر تکوين حيات قابل اعمال است.‏ احتمال وقوع ر<strong>خدا</strong>دهای ايجادکننده ی تکامل<br />

معمولی ، برخلاف احتمال تکوين<br />

يگانه ی حيات<br />

)<br />

و شايد برخی موارد خاص)،‏ نمی توانند خيلی ناچيز بوده باشند.‏<br />

شايد اين تمايز سردرگم کننده باشد،‏ و بايد آن را،‏ با استفاده از به اصطلاح اصل آنتروپيک،‏ بيشتر شرح دهم.‏ اصل<br />

آنتروپيک را برَندون کارتر رياضيدان بريتانيايی در سال 1974 پيش نهاده است و دو فيزيکدان به نام های جان<br />

بارو و فرانک تيپلر در کتاب شان اين موضوع بسط داده اند<br />

.[67]<br />

معمولاً‏ اصل آنتروپيک بر کل کيهان اطلاق<br />

می شود،‏ که بعد به آن خواهم پرداخت.‏ اما فعلاً‏ اين اصل را در مقياس کوچک تر منظومه ای مطرح می کنم.‏ ما<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

110<br />

اينجا روی<br />

زمين وجود داريم.‏<br />

بنابراين زمين بايد از آن نوع سياراتی<br />

باشد که قادر بوده تا ما را ايجاد کند و<br />

بپروراند،‏ حال اين نوع سياره هرچقدر هم می خواهد نامعمول يا حتی يگانه باشد.‏ برای مثال،‏ گونه ی ما نمی تواند<br />

بدون آب به حيات اش ادامه دهد.‏ زيست شناسان کيهانی برای جستجوی حيات های فرازمينی به دنبال نشانه ای از<br />

آب در آسمان ها می گردند.‏ به دور يک ستاره ی معمولی،‏ مانند خورشيد ما،‏ ناحيه ای هست که نه خيلی گرم است<br />

و نه خيلی سرد،‏ بلکه معتدل است.‏<br />

150<br />

اين ناحيه را ناحيه ی طلايی برای سيارات دارای آب مايع می خوانند.‏ بين<br />

مدارهايی که آن قدر از ستاره دور اند که آب در آنجا يخ می زند و مدارهايی که آن قدر به ستاره نزديک اند که آب<br />

در آنجا تبخير می شود،‏ يک نوار نازک مداری هست که ناحيه ی طلايی را در بر می گيرد.‏<br />

همچنين مدارهای حيات پرور بايد تقريباً‏ مدوّر باشند.‏ در يک مدار خيلی بيضوی،‏ مانند مدار سياره ی دهم تازه<br />

151<br />

کشف شده که اصطلاحاً‏ زِنا ناميده می شود،‏ سياره فقط می تواند هر چند دهه ‏(ی زمينی)‏ يک بار از ميان ناحيه<br />

ی طلايی به سرعت عبور کند.‏ خود زِنا،‏ حتی در نزديک ترين فاصله ی مداری اش از خورشيد که در هر<br />

560<br />

سال زمينی يک بار به آن می رسد،‏ اصلاً‏ وارد ناحيه ی طلايی هم نمی شود.‏ دمای دنباله دار هالی در نزديک<br />

ترين فاصله اش به خورشيد<br />

ی درجه 47<br />

سانتيگراد و در دورترين فاصله به خورشيد منفی<br />

سانتيگراد است.‏ مدار زمين اما،‏ مانند همه ی سيارات،‏ اساسًا يک بيضی است<br />

در ماه جولای دورترين فاصله از خورشيد را دارد<br />

270<br />

)<br />

ی درجه<br />

که در ماه ژانويه نزديک ترين و<br />

∗<br />

‏)؛ اما دايره حالت خاصی از بيضی است،‏ و مدار زمين چنان<br />

دايره وار است که زمين هيچ گاه از ناحيه ی طلايی خارج نمی شود.‏ وضعيت زمين در منظومه ی شمسی از<br />

جهات ديگری هم مساعد است که آن را مناسب تکامل حيات ساخته اند.‏ جاروبرقی عظيم گرانشی مشتری در جای<br />

خوبی قرار گرفته تا خرده سياره های سرگردان در فضا را به کام خود بکشد و از تصادم مصيبت بارشان با زمين<br />

جلوگيری کند.‏ تنها قمر نسبتاً‏ بزرگ زمين موجب می شود تا محور دوران ما استوار بماند [68]، و منظومه ی<br />

شمسی به طرق ديگری هم به تقويت حيات در زمين کمک می کند.‏ خورشيد ما از اين جهت غيرمعمول است که<br />

152<br />

دوگانی نيست.‏ ي<br />

يک ستاره ی همدم و مدار دوگانه ندارد.‏ البته ستارگان دوگانی هم می توانند سياره داشته<br />

باشند اما مدار سيارات آنها درهم و برهم تر از آن خواهد بود که بتواند به تکامل حيات منجر شود.‏<br />

در مورد حيات پروری غيرمعمول سياره ی ما دو تبيين ارائه شده است.‏<br />

نظريه ی آفرينش می گويد که <strong>خدا</strong> جهان<br />

را آفريد و زمين را در ناحيه ی طلايی قرار داد،‏ و همه ی جزئيات را هم عمداً‏ به نفع ما تنظيم کرد.‏ رويکرد<br />

آنتروپيک به حيات اما بسيار متفاوت است،‏ و ته رنگی از داروينيسم دارد.‏ اکثريت غالب سيارات کيهان در ناحيه<br />

ی طلايی ستاره ی مربوط شان قرار ندارند ، لذا مناسب حيات نيستند.‏<br />

در هيچ کدام از اين اکثريت سيارات حيات<br />

150 . Goldilocks zone<br />

151 . Xena<br />

∗<br />

اگر اين نکته برايتان شگفت آور است،‏ ممکن است دچار شوونيسم نيمکره ی شمالی باشيد،‏ که در ابتدای فصل 4 شرح داده شد.‏<br />

152 . binary<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

یات<br />

111<br />

شکل نمی گيرد.‏ اما اقليت کوچکی از سيارات هستند که شرايط مناسب ايجاد حيات را دارند،‏ و ما ضرورتاً‏ در<br />

يکی از اين سيارات اقليت زندگی می کنيم،‏ چون اينجا هستيم و داريم به اين قضيه فکر می کنيم.‏<br />

شگفت اينکه عذرتراشان دينی عاشق اصل آنتروپيک هستند.‏ آنان به دلايلی کاملاً‏ بی پايه،‏ می انديشند که اين اصل<br />

حامی مدعايشان است.‏ اما درست عکس قضيه صادق است.‏ اصل آنتروپيک،‏ مانند انتخاب طبيعی،‏ آلترناتيوی<br />

برای فرضيه ی آفرينش است.‏ اين اصل،‏ با ارائه ی تبيينی عقلانی و فارغ از آفرينش هستی ما را در شرايط<br />

مساعد فعلی توضيح می دهد.‏ فکر می کنم اشتباه ذهن مذهبی اين باشد که فکر می کند اصل آنتروپيک تنها تبيينی<br />

است که تاکنون در زمينه ی حل مسئله ی حيات ارائه شده تا نشان دهد که چرا ما در مکانی حيات پرور زندگی می<br />

کنيم.‏ اما آنچه که ديندار درنمی يابد اين است که دو راه حل برای حل اين مسئله پيشنهاد شده است.‏ يکی وجود<br />

<strong>خدا</strong>ست و ديگری اصل آنتروپيک.‏ اين دو راه حل متعارض هستند.‏<br />

تا آنجا که می دانيم،‏ شرط لازم برای ايجاد حيات،‏ وجود آب در حالت مايع است اما اين شرط به هيچ وجه کافی<br />

نيست.‏ گرچه حيات بايد در آب شکل گيرد،‏ اما اين ر<strong>خدا</strong>د بسيار نامحتمل است.‏ همين که حيات شکل گرفت،‏ تکامل<br />

داروينی سرخوشانه ادامه می يابد.‏ اما حيات ابتدا چگونه شکل گرفته است؟ شکل گيری حيات حاصل يک ر<strong>خدا</strong>د يا<br />

يک رشته ر<strong>خدا</strong>دهای شيميايی<br />

تشکيل دهنده<br />

ی حيات<br />

کمتر،‏ خود را تکثير می کرده است.‏<br />

بوده است،‏ که در اثر آن شرايط حي<br />

انتخاب طبيعی پديد آمده است.‏ عامل اصلی<br />

يا دی.‏ نا ‏.آ بوده يا ‏(به احتمال بيشتر)‏ مولکول ديگری بوده که مانند دی.‏ نا ‏.آ،‏ اما با دقت<br />

چه بسا مولکولی از قبيل آر.‏ نا<br />

‏.آ بوده باشد.‏ همين که اجزای حي<br />

هايی از مولکول های ژنتيک – پديد آمدند،‏ تکامل داروينی حقيقی می تواند آغاز شود و انواع پيچيده<br />

تدريجاً‏ از پی<br />

هم ظاهر شوند.‏<br />

اما رخ دادن ناگهانی<br />

و تصادفی<br />

مولکول های<br />

وراثتی،‏ از نظر بسياری<br />

– گونه<br />

ی حيات<br />

کاملاً‏<br />

نامحتمل می نمايد.‏ شايد اين ر<strong>خدا</strong>د بسيار بسيار نامحتمل باشد،‏ و من بايد بر اين نکته تأکيد کنم،‏ چون درونمايه ی<br />

اصلی اين بخش از کتاب است.‏<br />

پژوهش درباره ی ايجاد حيات موضوع پژوهشی شکوفايی است،‏ و تخصص مورد نياز برای پرداختن به آن شيمی<br />

است،‏ که من ندارم.‏ من با کنجکاوی اين مبحث را از حاشيه دنبال می کنم،‏ و اگر تا چند سال ديگر ببينم که<br />

شيميدانان گزارش دهند که توانسته اند با موفقيت حيات را به طور مصنوعی در آزمايشگاه ايجاد کنند،‏ شگفت زده<br />

نخواهم شد.‏ با اين حال،‏ اين اتفاق هنوز نيفتاده است،‏ و هنوز می توان گفت که احتمال وقوع آن فوق العاده ضعيف<br />

است،‏ و هميشه هم چنين بوده است<br />

– گرچه<br />

يک بار رخ داده است!‏<br />

همان نکته ای را که در مورد مدارهای طلايی گفتيم در مورد ايجاد حيات نيز صدق می کند،‏ و می توانيم بگوييم<br />

که هرقدر هم که ايجاد حيات نامحتمل بوده باشد،‏ می دانيم که در زمين اتفاق افتاده است چون ما الآن اينجا حیّ‏ و<br />

حاضر هستيم.‏ در مورد ايجاد حيات هم،‏ درست مانند شرايط دمايی سياره،‏ دو فرضيه برای تبيين ماوقع هست:‏<br />

www.secularismforiran.com


یست<br />

یحت<br />

یها<br />

یها<br />

یعن<br />

112<br />

فرضيه ی آفرينش و فرضيه ی علمی يا ‏"آنتروپيک".‏ فرضيه ی آفرينش می گويد که <strong>خدا</strong>يی بوده که در لحظه ی<br />

خطيری از هستی،‏ معجزه کرده و لهيبی الاهی در سوپ پيشازي<br />

ايجاد شود.‏<br />

دميده،‏ يا کاری از اين قبيل کرده،‏ تا دی.‏ نا ‏.آ<br />

در اينجا هم مانند مورد ناحيه ی طلايی،‏ آلترناتيو آنتروپيک فرضيه ی آفرينش،‏ بر پايه ی احتمالات است.‏<br />

دانشمندان معجزه ی اعداد بزرگ را مطرح می کنند.‏ تخمين می زنند که بين<br />

1 تا<br />

30 ميليارد سياره در کهکشان<br />

ما،‏ و حدود 100 ميليارد سياره در کيهان باشد.‏ اگر بنا بر احتياط واجب از چند صفر صرف نظر کنيم،‏ با تخمين<br />

محافظه کارانه می توان گفت که يک ميليارد ميليارد سياره در جهان هست.‏ حال،‏ فرض کنيد ايجاد حيات،‏ ي<br />

تشکيل مولکولی مشابه دی.‏ نا ‏.آ،‏ ر<strong>خدا</strong>دی فوق العاده نامحتمل باشد.‏ فرض کنيد اين اتفاق چنان نادر باشد که از هر<br />

يک ميليارد سياره فقط در يکی حيات ايجاد شود.‏ اگر شيميدانی مدعی شود که بخت به ثمر رسيدن پژوهش اش يک<br />

در هزار است،‏ هر شورای تأمين اعتبار پژوهشی به او خواهد خنديد.‏ در اينجا ما از بخت يک در ميليارد سخن می<br />

گوييم،‏ و باز...‏<br />

[69]<br />

با چنين بخت قليلی،‏ حيات در يک ميليارد سياره رخ می دهد – که البته زمين يکی از آنهاست.‏<br />

اين نتيجه بسيار غافلگير کننده است،‏ پس باز می گويم:‏ اگر بخت شکل گيری خود به خودی حيات در يک سياره<br />

يک در ميليارد باشد،‏ باز اين اتفاق نامحتمل و شگرف در يک ميليارد سياره رخ می دهد.‏ بخت يافتن هر يک از آن<br />

سيارات اما،‏ يادآور ضرب المثل يافتن سوزن در کاهدان است.‏<br />

اما ما نيازی نداريم تا راهمان را کج کنيم و سوزن<br />

ديگررا بکاويم چرا که ‏(برگرديم به اصل آنتروپيک)‏ همه ی موجودات قادر به کنکاش،‏ حتی پيش از آنکه<br />

جستجويشان را آغاز کنند،‏ خود ضرورتاً‏ سرنشين يکی از آن سوزن های کمياب هستند.‏<br />

گزاره های احتمالاتی در زمينه هايی بيان می شوند که تا حد معينی مجهول است.‏<br />

اگر ما هيچ چيز درباره ی يک<br />

سياره ندانيم،‏ می توانيم فرض کنيم که بخت اينکه حيات در آن تکوين يافته باشد،‏ گيريم،‏ يک در ميليارد است.‏ اما<br />

اگر به تخمين خود فرض جديدی را بيفزاييم،‏ وضع فرق می کند.‏ ممکن است يک سياره ی معين ويژگی های<br />

خاصی داشته باشد،‏ مثلاً‏ يک رگه از عنصر خاصی در سنگ<br />

آن فراوان باشد،‏ به طوری که احتمال تکوين<br />

حيات در آن را تغيير کند.‏ به بيان ديگر،‏ برخی سيارات ‏"زمين وار"‏ تر از بقيه هستند.‏ البته خود زمين بيش از همه<br />

ی سيارات زمين وار است!‏ اين نکته بايد تشويقی باشد برای شيميدانان تا بکوشند با تقليد شرايط اوليه ی کره ی<br />

زمين تکوين حيات را در آزمايشگاه بازآفرينی کنند،‏ چون اين شيوه احتمال موفقيت شان را افزايش می دهد.‏ اما<br />

محاسبه ی قبلی من نشان داد که حتی<br />

يک مدل شيميايی<br />

با بخت موفقيت يک در ميليارد هم هنوز پيشبينی می کند که<br />

حيات در يک ميليارد سياره ی جهان تکوين می يابد.‏ و زيبايی اصل آنتروپيک اين است که برخلاف همه ی<br />

شهودها به ما می گويد که از<br />

يک مدل شيميايی<br />

حيات تنها انتظار می رود که ايجاد حيات را در يکی از يک<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یحت<br />

یعن<br />

یحت<br />

یکل<br />

یست<br />

113<br />

ميليارد ميليارد سياره پيشبينی کند تا تبيين خوب و کاملاً‏ رضايت بخشی از وجود حيات در زمين بدهد.‏ من اصلاً‏<br />

باور نمی کنم که در عمل،‏ ايجاد حيات هيچ جا چنين نامحتمل بوده باشد.‏ و فکر می کنم کاملاً‏ می ارزد که جهت<br />

تکرار آن ر<strong>خدا</strong>د در آزمايشگاه پول صرف کنيم – و همچنين برای پروژه ی سِتی ‏[جستجوی حيات فرازمينی]،‏<br />

چرا که فکر می کنم ممکن است حيات های هوشمند ديگری در کيهان وجود داشته باشند.‏<br />

اگر بدبينانه ترين تخمين را در مورد احتمال تکوين خودبخودی حيات بپذيريم،‏ اين برهان احتمالاتی هيچ<br />

اعتباری برای اين ادعا باقی نمی گذارد که برای پر کردن اين شکاف بايد به فرض آفرينش متوسل شويم.‏ نزد ذهنی<br />

که احتمال و ريسک را با مقياس های روزمره بسنجد،‏ شکاف تکوين حيات از تمام شکاف های ظاهری تاريخ<br />

تکاملی پرنکردنی تر می نمايد.‏ نمونه ی مقياس های ريسک پذيری روزمره،‏ مقياس ريسک پذيری شوراهای<br />

تأمين اعتبار پژوهشی است که پيشنهادهای تحقيقاتی شيميدان ها را بررسی می کنند.‏ اما علمِ‏ آگاه به احتمالات،‏<br />

شکافی به اين بزرگی را به آسانی پر می کند،‏ درحالی که همين علم احتمالاتی،‏ برپايه ی برهان<br />

غائی"،‏ که پيش تر بيان کرديم،‏ ادعای وجود آفريننده ی الاهی را رد می کند.‏<br />

747"<br />

اما حالا برگرديم به نکته ی جالبی که مقصود اين بخش بود.‏ فرض کنيد کسی بکوشد انتخاب طبيعی را به همان<br />

سياق که درباره ی تکوين حيات گفتيم،‏ ي<br />

با توسل به تعداد بسيار فراوان سيارات موجود تبيين کند<br />

واقعيت اين .<br />

است که هر گونه ای،‏ و هر اندامه ای در هر گونه ی جانوری،‏ برای کاری که انجام می دهد مناسب است.‏ بالهای<br />

پرندگان،‏ زنبورها و خفاش ها مناسب پرواز اند.‏ چشم ها مناسب ديدن اند.‏ برگ ها مناسب فتوسنتز اند.‏ ما در<br />

سياره ای زندگی می کنيم که آکنده از حدود ده ميليون گونه ی جانوری است،‏ که هر کدام شان ظاهراً‏ نشانگر پندار<br />

نيرومند آفرينش اند.‏ هر گونه ی جانوری با شيوه ی زندگی خود انطباق دارد.‏ آيا می توانيم با استفاده از برهان<br />

‏"تعداد کثير سيارات"‏ همه ی اين اوهام آفرينش را توضيح دهيم؟ نه،‏ نمی توانيم،‏ مسلماً‏ نمی توانيم.‏<br />

هم نکنيد.‏ اين نکته ی مهمی است چرا که به کانون جدی ترين بدفهمی داروينيسم راه می برد.‏<br />

فکرش را<br />

هر طور که با ارقام تعداد سيارات بازی کنيم،‏ بخت آن قدر مساعد نمی شود تا بتوانيم تنوع فراوان پيچيدگی های<br />

حيات بر کره ی زمين را نيز به همان سياق تکوين حيات توضيح دهيم.‏ تکامل حيات با تکوين آن کاملاً‏ فرق دارد<br />

چرا که،‏ تکرار کنيم،‏ تکوين حيات<br />

يک اتفاق يگانه بود ‏(يا می توانست باشد)‏ که لازم بود فقط يک بار رخ دهد.‏<br />

اما انطباق گزينشی ميليون ها گونه ی جاندار با محيط های جداگانه ی خود،‏ يک فرآيند مداوم است.‏<br />

آشکار است که ما با يک فرآيند<br />

بهينه سازی گونه های زي<br />

زمين مواجهيم.‏ فرآيندی که در سراسر اين<br />

سياره،‏ در تمام قاره ها و جزيره ها،‏ همواره در جريان است.‏ می توانيم با اطمينان پيشگويی کنيم که اگر ده ميليون<br />

سال ديگر صبر کنيم،‏ با گونه های جديدی مواجه خواهيم شد که شيوه ی زيست آنها به همان خوبی گونه های فعلی<br />

با محيط شان انطباق دارد.‏ اين يک پديده ی تکرار شونده،‏ قابل پيشبينی و چندگانه است،‏ و نه يک بخت احتمالاتی<br />

www.secularismforiran.com


یدل<br />

114<br />

که با پيشگويی معلوم مان شود.‏<br />

طبيعی.‏<br />

و به لطف داروين،‏ می دانيم که اين پديده چگونه رخ می دهد:‏<br />

توسط انتخاب<br />

اصل آنتروپيک از تبيين جزئيات گونه گون موجودات زنده ناتوان است.‏<br />

ما واقعاً‏ به جراثقال پرتوان داروين نياز<br />

داريم تا گوناگونی حيات بر کره ی زمين ، و به ويژه پندار اغواگر آفرينش را توضيح دهيم.‏ تکوين حيات اما ورای<br />

بُرد اين جراثقال قرار می گيرد،‏ زيرا پيش از تکوين حيات،‏ انتخاب طبيعی<br />

در کار نيست.‏<br />

اينجاست که اصل<br />

آنتروپيک به کارمان می آيد.‏ با فرض تعداد بسيار زياد سيارات،‏ که فرصت های فراوانی برای ايجاد حيات فراهم<br />

می کند می توانيم تکوين منحصربه فرد حيات را توضيح دهيم.‏ همين که آن بخت نخستين ايجاد شد – بختی که<br />

اصل آنتروپيک با قاطعيت هرچه تمام تر به ارمغان می آورد – رشته ی کار به دست انتخاب طبيعی می افتد:‏ و<br />

انتخاب طبيعی هيچ دخلی به بخت و اقبال ندارد.‏<br />

با اين حال شايد تکوين حيات تنها شکاف عمده ای در داستان تکامل نباشد که با بخت و اقبال محض،‏ و به نحو<br />

آنتروپيک پر شده باشد.‏ برای مثال،‏ همکارم مارک ري<br />

عنوان فرعی<br />

بيجا و گمراه کننده<br />

ی<br />

ژن مشارکت جو<br />

153<br />

در کتابش به نام جنّ‏ مِندل ) که ناشران آمريکايی اش<br />

را به آن افزوده اند)‏<br />

پيشنهاد کرده که تکوين سلول<br />

يوکاريوتيک ‏(مثل سلول های بدن ما که يک هسته و چيزهای جوراجور و پيچيده ی ديگری مثل ميتوکوندريا دارند<br />

که باکتری ها فاقد آنند)‏ از حيث احتمالاتی دشوارتر و حتی از تکوين خود حيات بعيد تر است.‏<br />

154<br />

ديگری که پر کردن آن شايد به همان ميزان دشوار باشد،‏ شکاف تکوين آگاهی است.‏<br />

اينچنينی را می توان با اصل آنتروپيک چنين توضيح داد:‏<br />

است،‏ اما تنها کسری<br />

يوکاريوتيک وار برسند.‏<br />

از اين شکل های<br />

ر<strong>خدا</strong>دهای<br />

حيات در ميلياردها سياره تا سطح باکتريايی<br />

حيات توانسته اند از اين مرحله بگذرند و به مرحله<br />

شکاف عمده ی<br />

ی<br />

155<br />

يکّه ی<br />

توسعه يافته<br />

سلول های<br />

156<br />

و از ميان همه ی اين سلول ها،‏ کسر کوچک تری توانسته اند از رود روبيکون ثانوی<br />

نيز بگذرند تا به مرحله ی آگاهی برسند.‏ اگر اين ر<strong>خدا</strong>دها يکّه باشند،‏ برخلاف انتخاب طبيعی عادی،‏ ديگر يک<br />

فرآيند همه جا حاضر و هميشگی نيستند.‏ مطابق اصل آنتروپيک،‏ از آنجا که ما زنده ايم،‏ سلول های يوکاريوتيک<br />

داريم و آگاه هستيم،‏ پس سياره مان بايد يکی از آن نادر سياراتی باشد که هرسه ی اين شکاف ها را پل زده اند.‏<br />

انتخاب طبيعی به اين سبب مؤثر است که يک جاده ی يک طرفه و انباشتی به سوی بهينه سازی است.‏<br />

آغاز حيات<br />

به قدری بخت خوش نياز دارد،‏ و ‏"ميلياردهای ستاره"‏ ی اصل آنتروپيک اين بخت خوش را به آن ارزانی می<br />

دارند.‏ شايد چند شکاف متعاقب ديگر هم در داستان تکامل باشند که به اقبال وقوع و اصل آنتروپيک برای توجيه<br />

153 . The Mendel’s Demon, Mark Ridley<br />

154 . consciousness<br />

155 . one-off<br />

.<br />

156<br />

رودی در شمال ايتاليا که در زمان ژوليوس سزار،‏ حد فاصل سرزمين گل از روم بود.‏ سزار پس از نبرد در سرزمين گل به قصد<br />

ورود به روم با سپاه خود از اين رود گذشت.‏ چون عبور سپاه ايالتی يک سرداراز روبيکون و ورودش به سرزمين روم مجاز نبود اين<br />

www.secularismforiran.com


یشت<br />

یات<br />

یعن<br />

یعن<br />

ريي<br />

یها<br />

115<br />

نياز دارند.‏ اما هر تبيينی که برای حيات داشته باشيم،‏ مسلماً‏ آفرينش به کار تبيين حيات نمی آيد،‏ چرا که آفرينش<br />

انبا نيست و لذا خود پرسش های بزرگ تری پيش می کشد – و مستقيماً‏ ما را به قضيه ی دور باطل<br />

می گرداند.‏<br />

747 باز<br />

ما در سياره ای زندگی می کنيم که مطبوع شيوه ی زندگی مان است،‏ و ديديم که به دو دليل چنين است.‏ يکی اينکه<br />

حيات تکامل يافته تا در شرايطی که سياره فراهم آورده شکوفا شود.‏ اين ناشی از انتخاب طبيعی است.‏ دليل ديگر،‏<br />

اصل آنتروپيک است.‏ در جهان ميلياردها سياره هست،‏ و هر قدر هم که تعداد سيارات مساعد تکامل اندک باشد،‏<br />

سياره ی ما ضرورتاً‏ يکی از آنهاست.‏ اکنون بايد اصل آنتروپيک را به مرحله ی پيش تری ببريم،‏ و از زيست<br />

شناسی به کيهان شناسی بازگرديم.‏<br />

روايت کيهانشناختی اصل آنتروپيک<br />

نه تنها سياره ی ما مساعدی زندگی مان است،‏ بلکه جهان هم مساعد زندگی ماست.‏ می توانيم از بودن خود نتيجه<br />

بگيريم که قوانين فيزيک به قدر کافی مساعد ايجاد حيات بوده اند.‏ تصادفی نيست که وقتی به آسمان شب می نگريم<br />

ستارگان را می بينيم،‏ چرا که ستارگان<br />

يک پيشنياز لازم برای وجود اغلب عناصر شيميايی<br />

هستند،‏ و بدون شيمی،‏<br />

حيات نمی توانست ايجاد شود.‏ فيزيکدانان محاسبه کرده اند که اگر قوانين و ثوابت فيزيک حتی اندکی متفاوت با<br />

مقادير فعلی شان بود،‏ جهان چنان می شد که ديگر ايجاد حي<br />

در آن ممکن نبود.‏ فيزيکدانان اين مطلب را به<br />

انحای مختلف بيان می کنند،‏ اما نتيجه شان همواره تقريباً‏ يکسان است.‏ مارتين رييز در کتاب<br />

157<br />

فقط شش رقم ،<br />

شش ثابت بنيادی را ذکر می کند که به باور فيزيکدانان در تمام کيهان يکسان اند.‏ هر کدام از اين شش رقم به<br />

ظرافت تنظيم شده،‏ ي<br />

♣<br />

حيات نبود.‏<br />

اگر اندکی متفاوت با مقدار فعلی اش بود،‏ کل جهان ديگرگونه می شد و ديگر مساعد<br />

از جمله ی اين ثابت های فيزيکی،‏ مقدار نيروی به اصطلاح ‏"قوی"‏ است،‏ ي<br />

به هم مقيد می کند.‏ برای ‏"شکافتن"‏ هسته ی اتم،‏ بايد بر اين نيرو غلبه کرد.‏<br />

نيرويی که اجزای هسته ی اتم را<br />

نيروی قوی را با مقياس<br />

E می سنجند<br />

که برابر با نسبت جرمی از هسته ی هيدروژن است که هنگام همجوشی هسته های هيدروژن و ايجاد هليوم،‏ به<br />

انرژی تبديل می شود.‏ مقدار اين ثابت در جهان ما برابر 0.007 است و چنين می نمايد که لازمه ی وجود شيمی<br />

‏(که پيشنياز ايجاد حيات است)‏ اين باشد که ثابت نيروی قوی خيلی نزديک به مقدار<br />

0.007 باشد.‏<br />

تعداد عناصر<br />

عمل سزار منجر به اعلام جنگ روميان به سزار شد...‏<br />

هر عمل سرنوشت ساز.م<br />

پس از اين واقعه ‏"گذشتن از روبيکون"‏ در فرهنگ اروپايی<br />

اصطلاحی شد برای<br />

157 . Just Six Numbers, Martin Rees<br />

♣<br />

تا حدی به اين خاطر گفتم ‏"فرضاً"‏ که ما نمی دانيم صور بيگانه ی حيات چگونه می توانند باشند،‏ و تا حدی به اين خاطر که ممکن<br />

است که اگر هر بار فقط پيامد حاصل از تغ يک ثابت را بررسی کنيم،‏ ممکن است دچار اشتباه شويم.‏ آيا ممکن نيست که ترکيب<br />

ديگری از مقادير اين شش ثابت،‏ مساعد حيات باشند،‏ چنان که اگر تغييرات آنها را يکی يکی بررسی کنيم نتوانيم آن امکان های مساعد را<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

116<br />

شيميايی<br />

که ما می<br />

شناسيم مشتمل بر حدود نود عنصر جدول تناوبی<br />

است که به طور طبيعی<br />

ايجاد شده اند.‏<br />

هيدروژن ساده ترين و فراوان ترين عنصر است.‏ همه ی عناصر ديگر جهان نهايتاً‏ حاصل همجوشی هسته های<br />

هيدروژن هستند.‏ همجوشی هسته ای فرآيند دشواری است که در شرايط فوق العاده داغ درون ستارگان<br />

‏(و بمب<br />

هيدروژنی)‏ رخ می دهد.‏ تعداد ستارگان نسبتاً‏ کوچک،‏ مانند خورشيد ما،‏ که فقط می توانند عنصر سبکی<br />

مانند هليوم توليد کنند اندک است.‏ هليوم پس از هيدروژن دومين عنصر سبک در جدول تناوبی است.‏<br />

اما تشکيل<br />

اغلب عناصر سنگين تر نيازمند ستارگانی است که از خورشيد بزرگ تر و داغ ترباشند تا بتوانند در يک سلسله<br />

فرآيندهای همجوشی هسته ای عناصر سنگين تر را ايجاد کنند.‏ جزئيات اين واکنش ها توسط فِرِد هويل و دو تن از<br />

همکارانش تشريح شده است<br />

)<br />

و عجيب اينکه به پاس اين دستاورد،‏ سهمی از جايزه ی نوبلی که به ديگران دادند<br />

نصيب هويل نشد).‏ گاهی ستارگان بزرگ،‏ يا سوپرنوآها منفجر می شوند و مواد درون خود را به صورت ابرهايی<br />

از غبار در فضا می پراکنند.‏ اين مواد شامل عناصر جدول تناوبی هم هست.‏ اين ابرهای غباری تدريجاً‏ متراکم می<br />

شوند و ستارگان و سيارات جديدی تشکيل می دهند،‏ که سياره ی ما يکی از آنهاست.‏ به همين سبب است که زمين<br />

علاوه بر هيدروژن همه جا حاضر،‏ سرشار از عناصر ديگر است.‏ عناصری که بدون آنها شيمی،‏ و تکوين حيات،‏<br />

محال می بود.‏<br />

در اينجا نکته ی مربوط به بحث ما اين است که مقدار نيروی قوی تعيين می کند که سلسله همجوشی های هسته ای<br />

تا کجای جدول تناوبی بالا می رود.‏ اگر مقدار نيروی قوی خيلی کوچک بود،‏ گيريم به جای<br />

0.007 برابر 0.006<br />

بود،‏ هيچ عنصری جز هيدروژن در جهان به وجود نمی آمد و هيچ شيمی جالب توجهی حاصل نمی شد.‏ اگر اين<br />

مقدار خيلی بزرگ بود،‏ گيريم 0.008 بود،‏ همه ی هيدروژن جهان دچار همجوشی می شد و به عناصر سنگين تر<br />

تبديل می شد.‏ چندان که می دانيم،‏ شيمی بدون هيدروژن نمی توانست به تکوين حيات بيانجامد.‏ بخشاً‏ به اين سبب<br />

که بدون هيدروژن ديگر آبی در کار نبود.‏ ثابت نيروی قوی بايد درست حوالی مقدار طلايی<br />

گوناگونی عناصر و شيمی جالب و مساعد حيات ايجاد می شود.‏<br />

باشد تا 0.007<br />

من ديگر به باقی شش ثابت فيزيکی مورد بحث رييز نمی پردازم.‏ کليت مطلب برای همه ی ثوابت يکسان است.‏<br />

مقدار فعلی اين ثوابت در ناحيه ای طلايی قرار می گيرد که ورای آن تکوين حيات ممکن نمی شد.‏ اين مطلب را<br />

چگونه تعبير کنيم؟ در اينجا هم از يک سو پاسخ <strong>خدا</strong>باور را داريم و از سوی ديگر اصل آنتروپيک را.‏ <strong>خدا</strong>باور<br />

می گويد که <strong>خدا</strong> هنگام خلق جهان،‏ ثوابت بنيادی را چنان تنظيم کرده که همه شان در ناحيه ی طلايی باشند تا<br />

بتوانند حيات را ايجاد کنند.‏ انگار که <strong>خدا</strong> شش دکمه ی تنظيم داشته که می توانسته آنها را بچرخاند و هر کدام را<br />

با دقت روی مقدار طلايی تنظيم کند.‏ مانند هميشه،‏ پاسخ <strong>خدا</strong>باور اصلاً‏ مجاب کننده نيست،‏ چرا که وجود خود <strong>خدا</strong><br />

را بی توضيح می گذارد.‏ وجود <strong>خدا</strong>يی که بتواند مقادير طلايی ثابت های بنيادی را محاسبه کند هم دست کم به قدر<br />

کشف کنيم؟ در هر حال من مجبورم در ادامه برای سهولت فرض کنم که برای ما مسئله ی تبيين تنظيمات ظريف ثوابت بنيادی،‏ مسئله ی<br />

واقعاً‏ دشواری است.‏<br />

www.secularismforiran.com


یجِ‏<br />

یها<br />

117<br />

خود تنظيم ثابت ها نامحتمل،‏ و در حقيقت بسيار بعيد است ‏–اين نکته در واقع مضمون کل بحث حاضر است.‏ پس<br />

پاسخ <strong>خدا</strong>باور هرگز نمی تواند راه حل مثبتی برای حل مسئله باشد.‏ من هيچ آلترناتيوی جز منتفی دانستن اين پاسخ<br />

نمی يابم.‏ اما همزمان در شگفتم که چگونه خيلی ها نمی توانند مشکل پاسخ <strong>خدا</strong>باورانه را دريابند و برهان ‏"دکمه<br />

گردان الاهی"‏ به نظرشان کاملاً‏ خرسند کننده می نمايد.‏<br />

شايد يک علت روانی اين کوری غريب اين باشد که برخلاف زيست شناسان هنوز خيلی ها به خوبی انتخاب<br />

طبيعی<br />

را نشناخته اند و توان آن را برای رام کردن استبعاد درنيافته اند.‏<br />

اندرسون توماس که روانشناس<br />

تکاملی است،‏ علت ديگری را از ديد تخصصی خود به من گوشزد کرد:‏ همگی ما گرايشی روانشناختی داريم که<br />

158<br />

اشيای بيجان را اشخاصی کُنشگر بينگاريم.‏ به قول توماس،‏ ما بيشتر تمايل داريم سايه را با دزد عوضی بگيريم<br />

تا دزد را با سايه.‏ چرا که يک ايجاب غلط ممکن است وقت تلف کردن باشد،‏ اما يک نفی غلط می تواند مرگبار<br />

باشد.‏ او در نامه ای به من نوشت که در گذشته خطيرترين چالش محيطی نياکان ما از سوی همگنان شان بوده<br />

است.‏ ‏"ميراث آن دوران،‏ اين است که پيشفرض غالب را بر ترس از نيات آدميان بگذاريم<br />

.<br />

ما برای فهم عليت<br />

غير بشری دچار مشکل فراوان می شويم."‏ ما طبيعتاً‏ همين گرايش را به نيات الاهی نيز تسرّی می دهيم.‏ در<br />

فصل 5 به اين انگاره ی اغواگر ‏"کُنشگران"‏ بازخواهم گشت.‏<br />

زيست شناسان،‏ که درک توان تبيينی انتخاب طبيعی بر آگاهی شان افزوده است،‏ بعيد است که زير بار نظريه ای<br />

بروند که بخواهد مسئله ی نامحتملی را به يک ضربت حل کند.‏ و پاسخ <strong>خدا</strong>باوران به معمای نامحتملی،‏ تک<br />

ضربتی است با مدعايی گزاف.‏ اين پاسخ فقط بازگويی خود مسئله نيست،‏ بلکه افزودن شاخ و برگ عجيب و<br />

غريبی به آن است.‏ پس بگذاريد به آلترناتيو آنتروپيک بپردازيم.‏ پاسخ آنتروپيک،‏ در عام ترين شکل خود،‏ اين<br />

است که ما فقط در جهانی می توانيم پرسش از نامحتملی را مطرح کنيم که بتواند ما را ايجاد کند.‏ بنابراين صرف<br />

اينکه وجود داريم نشان می دهد که ثوابت بنيادی فيزيک بايد در ناحيه ی طلايی شان بوده باشند.‏ فيزيکدانان<br />

مختلف راه حل های آنتروپيک متفاوتی برای معمای هستی پيش نهاده اند.‏<br />

فيزيکدانان سرسخت می<br />

گويند که آن شش دکمه هرگز در ابتدای<br />

کار قابل تغيير نبوده اند.‏<br />

به نظر اين دسته،‏<br />

159<br />

هنگامی که سرانجام به نظريه ی همه چيز برسيم ، نظريه ای که ديری است در سودای رسيدن به آنيم،‏ خواهيم<br />

ديد که آن شش ثابت کليدی چنان به همديگر،‏ يا به چيز ديگری که هنوز برايمان ناشناخته است،‏ وابسته اند که<br />

امروزه در تصورمان نمی گنجد.‏ شايد معلوم شود که آزادی تغيير اين شش ثابت بيش از آزادی نسبت محيط دايره<br />

به قطر آن نيست.‏ و دريابيم که جهان فقط به يک طريق می توانسته موجود باشد.‏ با اين نگرش،‏ نه تنها نيازمند<br />

<strong>خدا</strong>يی برای تنظيم کننده ی دکمه ها نيستيم،‏ بلکه اصلاً‏ دکمه ای در کار نيست که نياز به تنظيم داشته باشد.‏<br />

158 . agent<br />

159 . Theory of Everything<br />

www.secularismforiran.com


زيي<br />

یست<br />

118<br />

ديگر فيزيکدانان ‏(مانند خود مارتين ر<br />

(<br />

اين نگرش را نمی پذيرند و فکر می کنم من هم با آنان موافق باشم.‏ البته<br />

کاملاً‏ قابل تصور است که جهان تنها به يک طريق موجود باشد.‏ اما چرا آن طريق يکّه بايد چنان تنظيم شده باشد<br />

که به تکامل تدريجی ما بينجامد؟ چرا جهان ما بايد از نوعی باشد که انگار،‏ به قول فيزيکدان نظری،‏ فريمن<br />

دايسون،‏ ‏"می دانسته که ما می آييم"؟ در اين مورد جان لِزلی فيلسوف،‏ مردی اعدامی را مثال می زند که به جوخه<br />

ی آتش سپرده شده است.‏ ممکن است که تير همه ی آن ده نفرسرباز جوخه خطا رود.‏ اگر فرد اعدامی پس از اين<br />

شليک خطا فرصت يابد تا در مورد خوش شانسی خود تأمل کند می تواند با سرخوشی بگويد:‏ ‏"خوب،‏ واضح است<br />

که تير همه شان به خطا رفت،‏ وگرنه من الآن نمی توانستم به اين موضوع فکر کنم."‏ اما اگر او همچنان در عجب<br />

باشد که چرا همه ی جوخه خطا کردند،‏ و با اين فرضيات کلنجار برود که مثلاً‏ آيا به آنها رشوه داده بودند يا مست<br />

بودند،‏ کسی بر او خرده نمی گيرد.‏<br />

اين ايراد را می توان اين طور پاسخ داد که مانند خود رييز بگوييم که جهان های همزيست فراوانی هستند که مانند<br />

حباب های صابون در يک<br />

♠<br />

160<br />

‏"چنجهان"‏ ) يا به قول لئونارد ساسکيند در يک ‏"اَبَرجهان"‏ ( همزي<br />

دارند.‏<br />

قوانين و ثوابت هر يک از جهان ها،‏ مانند جهان قابل مشاهده ی ما،‏ مختص به خودش است.‏ کليت ابرجهان پر از<br />

اين مجموعه های قوانين محلی است.‏ اصل آنتروپيک هم تبيين می کند که چرا ما بايد ساکن يکی از اين جهان ها<br />

باشيم ‏(که انگار در اقليت اند)‏ و قوانين محلی شان چنان از آب درآمده که مساعد تکامل تدرجی و درنتيجه امکان<br />

تأمل بر مسئله باشد.‏<br />

يک روايت گيرا از نظريه ی چنجهان،‏ حاصل تأمل درباره ی سرنوشت نهايی جهان خود ماست.‏ بسته به اينکه<br />

مقادير اعدادی نظير شش ثابت بنيادی چه باشند،‏ سرانجام يا جهان ما تا ابد انبساط می يابد،‏ يا سرانجام انبساط آن به<br />

حالتی تعادلی می رسد،‏ يا اينکه جهت انبساط معکوس شود و جهان رو به انقباض گذارد،‏ تا نهايتاً‏ به حالتی برسد<br />

که اصطلاحاً‏<br />

161<br />

‏"مُچالگی بزرگ"‏<br />

می نامند.‏ در برخی از مدل های مچالگی بزرگ،‏ جهان دوباره رو به انبساط<br />

می گذارد،‏ و اين چرخه،‏ که گيريم هر بيست ميليارد سال يک بار رخ می دهد،‏ تا ابد ادامه می يابد.‏ مطابق مدل<br />

استاندارد از جهان ما،‏ زمان همراه با فضا در حدود 12 ميليارد سال پيش،‏ هنگام انفجار بزرگ ‏(بيگ بنگ)‏ ايجاد<br />

شده است.‏ اما مدل مُچالگی بزرگ متوالی اين گزاره را چنين اصلاح می کند:‏ در حقيقت زمان و فضا با بيگ بنگ<br />

دوران ما آغاز شده اند،‏ اما اين زمان و فضا فقط تازه ترين فضا-زمان هايی هستند که در توالی بيگ بنگ ها ايجاد<br />

شده اند.‏ هر يک از بيگ بنگ ها پيامد مُچالگی بزرگ پيش از خود بوده اند.‏<br />

هيچ کس نمی داند در تکينگی هايی<br />

مانند بيگ بنگ چه رخ می دهد،‏ لذا می توان پذيرفت که قوانين و ثوابت هر بار مقادير جديدی به خود بگيرند.‏ اگر<br />

160 . multiverse<br />

(2006)<br />

♠<br />

ساسکيند دفاع درخشانی از اصل آنتروپيک در اَبَرجهان ارائه می دهد.‏ او می گويد که بيشتر فيزيکدانان از اين ايده بيزارند.‏<br />

من نميفهمم چرا.‏ فکر می کنم ايده ی زيبايی است – شايد به اين خاطر که داروين آگاهی ام را افزوده است.‏<br />

161 . big crunch<br />

www.secularismforiran.com


یال<br />

یال<br />

یست<br />

یال<br />

ی پ<br />

یات<br />

119<br />

چرخه ی انفجار-‏ انبساط<br />

روايت سري<br />

– انقباض<br />

– مچالگی مانند يک آکاردئون کيهانی همواره در جريان باشد،‏ ما در يک<br />

از جهان هستيم نه در روايتی موازی.‏ در حالت سري<br />

جهان،‏ اصل آنتروپيک همچنان وظيفه ی<br />

تبيينی خود را ايفا می کند:‏ تنها اقليتی از جهان های سری هستند که ‏"رقم"‏ هايشان مناسب شرايط زي<br />

است.‏ و البته جهان ما هم جزو آن اقليت است،‏ چون ما در آنيم.‏ امروزه مقبوليت روايت سري<br />

تثبيت شده<br />

چنجهان به قوت<br />

سابق نيست،‏ زيرا شواهد اخير مدل مچالگی بزرگ را زير سؤال برده اند.‏ امروزه به نظر می رسد که انگار<br />

جهان ما تا ابد انبساط می يابد.‏<br />

يک فيزيکدان نظری ديگر به نام لی اسمولين يک روايت جذاب داروينی از نظريه ی چنجهان ارائه داده است،‏ که<br />

هم شامل جهان های سری است و هم موازی.‏<br />

اسمولين ايده ی خود را در کتاب<br />

آنجا می گويد که جهان های فرزند،‏ از جهان های والد زاده می شوند،‏ اما اين زايش در پی<br />

162<br />

حيات کيهان شرح داده و در<br />

يک مچالگی تمام عيار<br />

جهان رخ نمی دهد،‏ بلکه به طور محلی در سياهچاله ها حادث می شود.‏ اسمولين صورتی از وراثت را هم به<br />

نظريه اش می افزايد:‏ ثوابت بنيادی يک جهان فرزند،‏ روايت اندکی ‏"جهش يافته"‏ ی ثوابت والدش هستند.‏ وراثت<br />

مؤلفه ی اصلی در انتخاب طبيعی داروينی است،‏ و باقی نظريه ی اسمولين به طور طبيعی<br />

گرفته می شود.‏<br />

جهان هايی که واجد ويژگی های ‏"بقا"‏ و ‏"توليد مثل"‏ هستند در چنجهان غلبه می يابند.‏ ‏"ويژگی های"‏ مذکور<br />

جزئيات گوناگونی دارند.‏ برای نمونه،‏ پيش نياز تشکيل سياهچاله ها،‏ تمايل ماده به چگالش به شکل سحابی و سپس<br />

به صورت ستارگان است.‏ چنان که ديديم،‏ ستارگان نيز لازمه ی ايجاد شيمی جالب توجه و در پی آن حيات هستند.‏<br />

پس پيشنهاده ی اسمولين اين است که در چنجهان،‏ انتخاب طبيعی جهان ها رخ داده است،‏ که پيامد مستقيم آن تکامل<br />

سياهچاله پروری در جهان و پيامد غيرمستقيم آن ايجاد حيات بوده است.‏<br />

همه ی فيزيکدانان نظر خوشی به ايده ی<br />

اسمولين ندارند،‏ اما از موری گِلِ-مان برنده ی جايزه ی نوبل نقل قول کرده اند که گفته:‏ " اسمولين؟ همان جوانی<br />

نيست که آن ايده های جنون آميز را دارد؟ خوب شايد اشتباه نمی کند."[‏‎70‎‏]‏ شايد يک زيست شناس شيطان بگويد<br />

که باقی فيزيکدان ها هم نيازمند آگاهی افزايی داروينی هستند.‏<br />

ممکن است وسوسه شويم<br />

)<br />

يا تسليم اين انديشه شويم)‏ که فرض وجود انبوهی از جهان ها يک تجمل مصرفانه<br />

است؛ تجملی که نبايد مجاز شمرده شود.‏ مطابق اين نگرش،‏ اگر اصرافکاری چنجهان را بپذيريم،‏ می توانيم وجود<br />

<strong>خدا</strong> را هم پذيرا باشيم.‏ آيا هر دوی اين ها فرضي<br />

سردستی نيستند که به يک ميزان گشاده دستانه و ناخرسند کننده<br />

اند؟ کسانی که چنين می انديشند،‏ آگاهی شان با انتخاب طبيعی افزوده نشده است.‏ تفاوت کليدی فرضيه ی حقيقتاً‏<br />

گزاف <strong>خدا</strong> و فرضيه ی ظاهراً‏ گزاف چنجهان،‏ در استبعاد احتمالاتی اين دو است.‏ چنجهان،‏ با تمام غرابت اش،‏<br />

ساده است.‏ اما <strong>خدا</strong>،‏ يا هر آفريننده ی هوشمند تصميم گيرنده ی محاسب،‏ به ميزان همان باشنده هايی که قرار است<br />

تبيين کند بعيد است.‏ ممکن است چنجهان از لحاظ تعداد جهان ها گزاف باشد.‏ اما هر يک از اين جهان ها از حيث<br />

162 . The Life of the Cosmos, Lee Smolin<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

یها<br />

120<br />

قوانين بنيادی خود ساده اند.‏ پس ما هنوز چيز بعيدی را فرض نکرده ايم .<br />

درست عکس اين مطلب صادق است.‏<br />

اما در مورد هر نوع هوش آفريننده<br />

بعضی فيزيکدان ها به دينداری مشهورند ‏(راسل استانارد<br />

و عاليجناب جان پولکينگ هورن دو نمونه ی بريتانيايی<br />

هستند که ذکرشان شد).‏ چنان که می توان پيش بينی کرد،‏ آنان انگشت می گذارند بر نامحتملی تنظيم ثوابت فيزيکی<br />

در ناحيه ی کم و بيش باريک طلايی و ادعا می کنند که حتماً‏ يک هوش کيهانی بوده که آگاهانه اين تنظيمات را<br />

انجام داده است.‏ پيش تر همه ی اين مدعا ها مردود دانستم چون همگی مسائلی برمی انگيزند که از خود مسئله ای<br />

که می خواهند حل کنند بزرگ تر است.‏ اما <strong>خدا</strong>باوران برای پاسخ گويی به اين ايراد چه کرده اند؟ آنان چگونه می<br />

توانند از پس رفع اين ايراد برآيند که هر <strong>خدا</strong>يی که بتواند جهان را طراحی کند،‏ و آن را با دقت و دورانديشی<br />

تنظيم کند تا به تکامل بيانجامد،‏ بايد موجودی<br />

است که قرار است فراهم کند؟<br />

نهايت پيچيده و مستبعد باشد که خود محتاج تبيينی عظيم تر از آن<br />

ريچارد سوينبرن الاهيدان،‏ چنان که آموخته ايم از او انتظار داشته باشيم،‏ فکر می کند که پاسخی برای اين مسئله<br />

يافته است،‏ و آن را در کتاب خود به نام<br />

163<br />

آيا <strong>خدا</strong>يی وجود دارد؟ تشريح می کند.‏ او راه حل خود را با اين پرسش<br />

آغاز می کند که چرا ما همواره ساده ترين فرضيه ها را ترجيح می دهيم.‏ علم امور پيچيده را در قالب برهمکنش<br />

ميان امور ساده تر تبيين می کند؛ اموری که در نهايت به برهمکنش های ذرات بنيادی منتهی می شوند.‏ فکر<br />

می کنم ‏(و اميدوارم با من هم عقيده باشيد)‏ که اين ايده که همه چيز نهايتاً‏ از ذرات بنيادی ساخته شده،‏ ايده ی زيبايی<br />

است.‏ گرچه تعداد هر کدام از ذرات بنيادی فراوان است،‏ اما در نهايت همه ی ذرات عالم متعلق به گونه هايی<br />

متناهی از ذرات هستند.‏ شايد به اين خاطر در اين مورد شک داشته باشيم که فکر می کنيم اين ايده زيادی ساده<br />

است اما به نظر سوينبرن اين اصلاً‏ ساده نيست،‏ بلکه درست برعکس است.‏<br />

به نظر سوينبرن،‏ با توجه به اينکه تعداد هر نوع ذره،‏ گيريم الکترون ها،‏ فراوان است،‏ خيلی عجيب است که همه<br />

ی اين ذرات ‏(گيريم همه ی الکترون ها)‏ خواص يکسانی داشته باشند.‏ او ثابت بودن خواص يک الکترون را طاقت<br />

می آورد،‏ اما ميلياردها و ميلياردها الکترون که همگی خواص يکسانی دارند مايه ی نهايت بهت و ناباوری<br />

سوينبرن می شوند.‏ به نظر او،‏ ساده تر و طبيعی تر آن بود که همگی الکترون ها با هم فرق داشتند.‏ بدتر اينکه،‏ به<br />

نظر او،‏ هيچ الکترونی طبيعتاً‏ نبايد بيش از يک لحظه خواص خود را حفظ کند،‏ بلکه بايد به طور بوالهوسانه،‏ کتره<br />

ای و آنی تغيير کند.‏ ديدگاه سوينبرن در مورد سادگی و طبيعی بودن امور اين چنين است.‏ هر چيزی که يکنواخت<br />

تر ‏(به قول من و شما ساده تر)‏ باشد مستلزم تبيين خاصی است.‏ ‏"سير امور در قرن نوزدهم و بيستم به اين سبب<br />

يکسان است که الکترون ها و ذرات مسی و همه ی اشيای ديگر امروزه درست همان طوراند که قبلاً‏ بودند."‏<br />

163 . Is There a God?, Richard Swinburne<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

121<br />

در اينجا <strong>خدا</strong> وارد بازی می شو تا عامدانه و پيوسته خواص ميلياردها الکترون و ذرات مسی را حفظ کند،‏ و تمايل<br />

ذاتی شان را به سرکشی و بالهوسی مهار بزند.‏ به خواست <strong>خدا</strong>ست که وقتی يک الکترون را ببينيد انگار که همه<br />

شان را ديده ايد؛ و به خواست <strong>خدا</strong>ست که ذرات مسی هميشه مانند ذارت مسی رفتار می کنند؛ و به خواست<br />

<strong>خدا</strong>ست که الکترون ها و ذرات مس همواره،‏ لحظه به لحظه و قرن به قرن،‏ يکسان رفتار می کنند.‏ چون همواره<br />

<strong>خدا</strong> دست <strong>خدا</strong> بر تک تک ذرات است،‏ و آنها را افراط و تفريط ها و پا در کفش همگنان کردن باز می دارد.‏<br />

اما چطور سوينبرن اين فرضيه را که همزمان تريليون ها يداالله بر سر همه ی الکترون های سرکش قرار دارند<br />

ساده می يابد؟ اين فرضيه اصلاً‏ ساده نيست.‏ سوينبرن با اعتماد به نفس خيره کننده ای مسئله را به طريق مطلوب<br />

خود حل می کند.‏ او بدون هيچ توجيهی اظهار می کند که <strong>خدا</strong> تنها ذات يگانه است.‏ فرضيه ی سوينبرن در قياس با<br />

اين فرضيه که همگی الکترون ها يکسان رفتار می کنند،‏ عجب اقتصادی عمل می کند!‏<br />

<strong>خدا</strong>باور می گويد که هر شيئی موجود،‏ معلول است و وجودش موکول به وجود جوهری واحد است که<br />

همانا <strong>خدا</strong> باشد.‏ و مدعای ديگر <strong>خدا</strong>باور اين است که تمام خصايص هر جوهر،‏ معلول <strong>خدا</strong>يی هستند که<br />

آن را ايجاد کرده است.‏ اين مثل اعلای تبيين با حداقل علل است.‏ <strong>خدا</strong>باوری ساده تر از چند<strong>خدا</strong>باوری<br />

است زيرا ساده ترين تبيين آن است که تنها يک علت را فرض بگيرد.‏ و <strong>خدا</strong>باوری فرض می گيرد که<br />

اين علت واحد،‏ شخصی است که قدرت اش نامحدود است ‏(<strong>خدا</strong> می تواند هر کار منطقاً‏ ممکنی را انجام<br />

دهد)،‏ علم اش نامحدود است ‏(<strong>خدا</strong> هر چيزی را که منطقاً‏ می توان دانست می داند)‏ و آزادی اش هم<br />

نامحدود است.‏<br />

سوينبرن سخاوتمندانه می پذيرد که <strong>خدا</strong> نمی تواند امور منطقاً‏ ناممکن را انجام دهد.‏ و آدم احساس می کند که بايد<br />

ممنون اين خويشتنداری ايشان باشد.‏ گفته اند که قدرت تبيينی نامحدود <strong>خدا</strong> هيچ حد و مرزی نمی شناسد.‏ آيا علم در<br />

تبيين موضوع ايکس قدری مشکل دارد؟ مسئله ای نيست.‏ ديگر سراغ ايکس نرويد.‏ قدرت نامحدود <strong>خدا</strong> می تواند<br />

ايکس را ‏(و همه چيز ديگر را)‏ تبيين کند،‏ و <strong>خدا</strong> هميشه تبيينی به غايت ساده ارائه می دهد،‏ آخر <strong>خدا</strong>يی جز <strong>خدا</strong>ی<br />

يگانه نيست.‏ چه چيزی از اين ساده تر؟<br />

خوب،‏ در حقيقت،‏ تقريباً‏ همه چيز.‏ <strong>خدا</strong>يی که بتواند دائم مراقب و هادی وضعيت تک تک ذرات عالم باشد نمی<br />

تواند ساده باشد.‏ وجود خود <strong>خدا</strong> مستلزم تبيينی غول آساست.‏ بدتر اينکه ديگر وجوه آگاهی معظم الاهی بايد<br />

همزمان متوجه کردار و افکار و عبادات فرد فرد ابنای بشر نيز باشد – و هکذا تمام جانداران هوشمند ديگری که<br />

ممکن است در صد ميليارد کهکشان جهان موجود باشند.‏<br />

به نظر سوينبرن،‏ <strong>خدا</strong> همواره بايد تصميم بگيرد که<br />

برای نجات جان مبتلايان به سرطان،‏ اقدام به شفای معجزه آسا نکند.‏ معمولاً‏ <strong>خدا</strong> معجزه نمی کند چرا که ‏"اگر <strong>خدا</strong><br />

www.secularismforiran.com


اي[‏<br />

یعن<br />

122<br />

اغلب دعاها برای شفای بيمار سرطانی را اجابت کند،‏ آنگاه ديگر سرطان برايمان مسئله ای حل شده خواهد بود."‏<br />

و آنگاه وقت مان را چطور صرف کنيم؟<br />

البته همه ی متألهان به قدر سوينبرن پيش نمی روند.‏ اما اين پيش نهاده ی چشمگير که فرضيه ی<br />

وجود <strong>خدا</strong> ساده<br />

است در نوشته های متألهان معاصر فراوان يافت می شود.‏ کيث وارد،‏ هنگامی که استاد الاهيات دانشگاه آکسفورد<br />

بود،‏ به سال<br />

164<br />

1996 در کتابش <strong>خدا</strong>،‏ بخت و ضرورت چنين نوشت:‏<br />

در واقع،‏ مدعای <strong>خدا</strong>باور اين است که <strong>خدا</strong> تبيينی بسيار شکوهمند،‏ اقتصادی و ثمربخش برای وجود<br />

جهان است.‏ ‏[اين فرضيه]‏ به اين خاطر اقتصادی است که وجود و سرشت کل عالم را به موجودی<br />

واحد منتسب می کند.‏ <strong>خدا</strong> علتی غايی به دست می دهد که دليل وجود همه چيز،‏ از جمله خود ماست.‏<br />

ن فرضيه]‏ به اين خاطر شکوهمند است که از يک ايده ی اصلی<br />

ي –<br />

وجود ممکن – می توان به گونه ای قابل فهم،‏ کل سرشت <strong>خدا</strong> و وجود عالم را توضيح داد.‏<br />

ايده ی وجود کامل ترين<br />

وارد هم مانند سوينبرن معنای تبيين را درست درنمی يابد،‏ و ظاهراً‏ معنای سادگی را هم درست نمی فهمد.‏<br />

برای<br />

من مشخص نيست که آيا وارد واقعاً‏ فکر می کند که <strong>خدا</strong> ساده است يا اينکه عبارت فوق را ‏"به سان يک امکان"‏<br />

مطرح می کند.‏ سِر جان پولکينگ هورن در کتاب خود<br />

165<br />

علم و باور مسيحی نقد پيشگفته بر انديشه ی توماس<br />

آکوئيناس را نقل می کند:‏ ‏"اشکال اصلی ‏[نگرش آکوئيناس]‏ آن است که فرض می کند <strong>خدا</strong> منطقاً‏ ساده است<br />

سادگی به معنايی بس قوی تر از اينکه هر چه برای<br />

– البته<br />

هر جزء <strong>خدا</strong> صادق باشد برای کل آن صادق است.‏ با اين<br />

حال،‏ اين فرض کاملاً‏ منطقی است که بگوييم <strong>خدا</strong> در عين لايتجزا بودن،‏ پيچيدگی درونی دارد."‏ در اين مورد حق<br />

با وارد است.‏ در واقع،‏ جوليان هاکسلی زيست شناس به سال 1912 پيچيدگی را در قالب ‏"ناهمگونی اجزا"‏ تعريف<br />

کرد.‏ منظور او از ناهمگونی،‏ نوعی تکثّرناپذيری کارکردی بود.‏ [71].<br />

در جای ديگر،‏ وارد شواهدی به دست می دهد از اينکه فهم تکوين پيچيدگی حيات برای متألهان چقدر دشوار است.‏<br />

او از الهيدان-دانشمند بيوشيميدان ديگری به نام آرتور پيکاک<br />

‏(که سومين نفر از مثلث دانشمندان ديندار بريتانيايی<br />

است که نام می برم)‏ نقل می کند که ماده ی جاندار ‏"گرايش طبيعی به پيچيدگی فزاينده دارد".‏ وارد اين رويه را<br />

‏"قسمی<br />

تمايل ذاتی<br />

در تغيير تکاملی<br />

متمايل به پيچيدگی"‏<br />

کند.‏ عنوان می<br />

او در ادامه می<br />

گويد که اين گرايش<br />

‏"ممکن است قسمی ميل به فرآيند جهشی باشد.‏ ميلی که وقوع جهش های پيچيده ی بعدی را ميسر سازد."‏ اما وارد<br />

در اين مورد مردد است ، چنان که بايد باشد.‏ سائق تکاملی به سوی پيچيدگی،‏ نه ناشی از گرايش ذاتی به پيچيدگی<br />

فزاينده است،‏ و نه ناشی از ميل به جهش.‏ بلکه در اثر انتخاب طبيعی است:‏ تا آنجا که ما می دانيم،‏ انتخاب طبيعی<br />

164 . God, Chance and Necessity, Keith Ward<br />

165 . Science and Christian Belief, Sir John Polkinghorne<br />

www.secularismforiran.com


123<br />

تنها فرايندی است که می تواند از سادگی،‏ پيچيدگی بيآفريند.‏ نظريه ی انتخاب طبيعی به نحو نبوغ آسايی ساده<br />

است.‏ منشاء آن هم به همين سادگی است.‏ از سوی ديگر،‏ اين نظريه اموری را تبيين می کند پيچيدگی شان به<br />

وصف در نمی آيد:‏ اموری پيچيده تر از هر آنچه که در تصورمان بگنجد،‏ البته سوای <strong>خدا</strong>يی توانا به آفرينش اين<br />

پيچيدگی ها.‏<br />

ميان پرده ای در کمبريج<br />

در يک همايش اخير در کمبريج با موضوع علم و دين،‏ من برهان 747 غائی را مطرح کردم.‏ آنجا درباره ی<br />

موضوع سادگی <strong>خدا</strong> با واکنشی مواجه شدم که،‏ دست کمِ‏ کم،‏ می توان گفت عدم توافق مؤدبانه بود.‏ اين تجربه ای<br />

روشنگر بود که مايل ام آن را به اشتراک بگذارم.‏<br />

نخست بايد اعتراف کنم ‏(فکر می کنم در اين مورد ‏"اعتراف"‏ واژه ی مناسبی باشد)‏ که کنفرانس با حمايت بنياد<br />

تمپلتون برگزار شده بود.‏ حاضران درهمايش،‏ جمع قليلی از روزنامه نگاران علمی دست چين شده از بريتانيا و<br />

آمريکا بودند.‏ من در آن جمع هجده نفره ی سخنرانان به عنوان مصداق بي<strong>خدا</strong>يی دعوت شده بودم.‏ جان هورگان،‏<br />

يکی از روزنامه نگاران،‏ گزارش داد که به هر کدام از حاضران،‏ علاوه بر هزينه های حضور،‏ مبلغ دلپذير<br />

15000<br />

دلار تمام داده بودند تا در همايش شرکت کنند.‏ اين نکته باعث شگفتی من شد.‏ من به رغم تجربه ی<br />

طولانی حضورم در همايش های دانشگاهی هيچ موردی را به خاطر نداشتم که به حضّار<br />

)<br />

و نه به سخنرانان)‏<br />

پولی برای حضور پرداخت شود.‏ با شنيدن اين مطلب فوراً‏ شک من برانگيخته شد.‏ آيا بنياد تمپلتون اين پول را به<br />

جهت تطميع روزنامه نگاران علمی نپرداخته تا سخنان مطلوب اش را بنويسند؟ جان هورگان هم بعداً‏ همين نکته را<br />

در مقاله ای که درباره ی آن همايش نوشت بيان کرد.‏ [72]. در آن مقاله هورگان،‏ به رغم آزردگی من،‏ اعلام کرد<br />

که مشارکت تبليغ شده ی من به عنوان سخنران همايش به او و ديگرن کمک کرده بوده که بر اين شک فائق آيند:‏<br />

حضور ريچارد داوکينز،‏ زيست شناس بريتانيايی ، مرا از اعتبار همايش مطمئن کرد.‏ او تنها سخنرانی<br />

بود که باورهای دينی را در تضاد با علم،‏ نابخردانه و مضر دانست.‏ ديگر سخنرانان – سه لاادری،‏<br />

يک يهودی،‏ يک دئيست و<br />

12 مسيحی )<br />

– چشم اندازی ارائه می دادند که آشکارا متمايل به دين و مسيحيت بود.‏<br />

يک فيلسوف مسلمان در آخرين لحظه حضورش را لغو کرد)‏<br />

مقاله ی خود هورگان به نحو فريبنده ای دوپهلو است.‏ به رغم بدگمانی او به مقاصد برگزارکنندگان،‏ جنبه هايی از<br />

آن تجربه برايش آشکارا ارزنده بوده اند ‏(و چنان که در ادامه معلوم می شود،‏ برای من هم همين طور بود).‏<br />

هورگان می نويسد:‏<br />

www.secularismforiran.com


یال<br />

یحت<br />

یعن<br />

ریيي<br />

124<br />

گقتگوهايم با مؤمنان فهم مرا از اين که چرا برخی مردمان هوشمند و تحصيل کرده ديندار می شوند<br />

تعميق بخشيد.‏ يکی از سخنرانان تجربه اش از وردخوانی را بيان کرد،‏ و ديگری شرح داد که چگونه<br />

روابط صميمانه ای با مسيح دارد.‏ معتقدات من تغ<br />

نکرد اما مال ديگران چرا.‏ دست کم يکی از<br />

حضار گفت که به سبب تشريحی که داوکينز از دين ارائه می دهد ايمان اش تضعيف شده است.‏ و چه<br />

اشکالی دارد اگر بنياد تمپلتون بتواند به بهبود نگرش من از جهان حتی چنين<br />

ياری اندکی داشته باشد؟<br />

سپس مقاله ی هورگان توسط جان بروکمن که نويسنده ای اديب است در وب سايت<br />

) Edge<br />

که اغلب يک سالن<br />

علمی محسوب می شود)‏ بازتاب يافت.‏ بروکمن واکنش های مختلف را تشريح کرد و از جمله به واکنش فريمن<br />

دايسون فيزيکدان پرداخت.‏ من در پاسخ به دايسون،‏ نطق او را در هنگام پذيرش جايزه ی تمپلتون نقل کردم.‏ چه<br />

دايسون خوش داشت و چه نه،‏ او با قبول جايزه ی تمپلتون سيگنالی قوی به جهان فرستاد:‏ اين پيام را گروش يکی<br />

از برجسته ترين فيزيکدانان جهان به دين تعبير کردند.‏<br />

‏"من خرسندم از اينکه از خيل مسيحيانی هستم که چندان به صحت آموزه<br />

اناجيل وقعی نمی دهند."‏<br />

ی تثليث<br />

يا دقت تاريخی<br />

اما آيا هر دانشمند بي<strong>خدا</strong>يی هم که بخواهد مسيحی بنمايد،‏ همين حرف را نخواهد زد؟ من نقل قول های ديگری از<br />

آن نطق دايسون آوردم و پرسش های خي<br />

ايتاليک)‏ آوردم:‏<br />

او از يک مسئول بنياد تمپلتون را هم به طنز در ميان آنها ‏(با حروف<br />

اوه،‏ می خواهيد حرف هايم کمی عميق تر باشند؟ خوب اين چطور است...‏<br />

‏"من هيچ تمايز آشکاری ميان ذهن و <strong>خدا</strong> نمی يابم.‏<br />

ذهن پس از گذر به فراسوی فهم،‏ <strong>خدا</strong> می شود."‏<br />

به قدر کافی حرف زدم.‏ حالا می توانم به سراغ فيزيک بروم؟ اوه،‏ هنوز کافی نيست؟ خوب پس اين<br />

يکی چطور است؟<br />

"<br />

قرن ما،‏ ي<br />

در تاريخ خونبار قرن بيستم،‏ من نشانه هايی از پيشرفت دين می يابم.‏<br />

هيتلر و استالين،‏ هر دو بي<strong>خدا</strong>يان دوآتشه ای بودند."‏<br />

دو مثل اعلای<br />

شر در<br />

∗<br />

∗<br />

در فصل 7 به اين بهتان خواهيم پرداخت.‏<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یرا<br />

125<br />

حالا می توانم بروم؟<br />

اگر دايسون به روشنی گفته بود که چه شواهدی برای باور به <strong>خدا</strong> می يابد،‏ به سادگی می توانست تلميحات اين نقل<br />

قول ها را از نطق خود بزدايد.‏ البته همگی ما می توانيم بی درنگ پذي<br />

آن <strong>خدا</strong>ی انشتينی باشيم که در فصل<br />

1<br />

شرح دادم.‏ اگر نکته ی مورد نظر هورگان را درست فهميده باشم،‏ او می گويد که پول بنياد تمپلتون علم را فاسد<br />

می کند.‏ مطمئن ام که فريمن دايسون منيع تر از آن است که فاسد شود.‏ اما اگر اين نطق او الگويی برای ديگران<br />

باشد جای تأسف است.‏ مرتبه ی بزرگی مبلغ جايزه ی تمپلتون دو صفر بيش از مبلغی است که در آن همايش<br />

کمبريج به روزنامه نگاران اهدا شد،‏ و مخصوصاً‏ بيش از مبلغ جايزه ی نوبل تعيين شده است.‏ يک بار دوست<br />

فيلسوف ام دانيل دِنِت با لحنی فاوستی به شوخی می گفت ‏"ريچارد،‏ اگر روزی دست و بال ات تنگ شود..."‏<br />

من خواهی نخواهی در آن همايش دو روزه ی کمبريج شرکت کردم،‏ و علاوه بر ارائه ی سخنرانی خود در چندين<br />

بحث ديگر هم شرکت کردم.‏ در اين بحث ها من متألهان را با اين ايراد به چالش گرفتم که <strong>خدا</strong>يی که قادر به<br />

آفرينش جهان،‏ يا هرچيز ديگر است بايد پيچيده و به لحاظ احتمالاتی محال باشد.‏ قوی ترين پاسخی که شنيدم اين<br />

بود که من بيرحمانه معرفت شناسی علمی را به<br />

♦<br />

يک الاهيات بی ميل قالب می کنم.‏ متألهان هميشه <strong>خدا</strong> را بسيط<br />

تعريف کرده اند.‏ حالا منِ‏ دانشمند،‏ کی هستم که به متألهان تحکّم کنم که <strong>خدا</strong> بايد پيچيده باشد؟ استدلال های علمی،‏<br />

مانند آنهايی که من در حيطه ی مطالعاتی خودم بدان ها خو کرده ام مناسب مقام الاهيات نيستند،‏ چرا که متألهان<br />

همواره بر آن بوده اند که <strong>خدا</strong> فراسوی علم قرار می گيرد.‏<br />

برداشت من اين نبود که متألهانی که اين دفاع گريزپايانه را در پيش گرفته بوند دغلکار اند.‏ فکر می کنم آدم های<br />

صادقی باشند.‏ با اين حال،‏ موضع شان ناگزير مرا به ياد سخن پيتر مداوار درباره ی کتاب<br />

166<br />

پديده ی بشر ، اثر<br />

پدر تيلارد دو شاردَن می انداخت،‏ که چه بسا منفی ترين نقدی باشد که تاکنون بر کتابی نوشته اند:‏ ‏"تنها به اين<br />

جهت می توان مؤلف را متهم به عدم صداقت کرد که پيش از فريفتن ديگران،‏ متقبل رنج عظيمی برای فريفتن خود<br />

شده است."‏ [73] متألهانی که در آن همايش کمبريج با آنان گفتگو داشتم خود را در يک ناحيه ی امن معرفت<br />

شناختی تعريف کرده بودند که استدلال عقلانی به آن راه نمی برد زيرا به امتناع عقل در اين ناحيه فتوا داده<br />

بودند.‏ مرا چه رسد به اينکه بگويم استدلال عقلانی تنها شيوه ی پذيرفتن يک استدلال است؟ برای کسب معرفت راه<br />

ديگری جز علم هم هست،‏ و شناخت <strong>خدا</strong> هم بايد توسط يکی از اين راه های ديگر انجام گيرد.‏<br />

از مهم ترين اين راه های ديگر شناخت <strong>خدا</strong>،‏ طريق شخصی از آب در می آيد که همان شناخت <strong>خدا</strong> از طريق<br />

تجربه ی سوبژکتيو <strong>خدا</strong> می باشد.‏ در آن همايش چندين نفر از آن همسخنان من مدعی شدند که <strong>خدا</strong> با آنان سخن<br />

♦<br />

‏"نوما"‏ يادآور اين اتهام<br />

است،‏ که در فصل 2 به گزافه گويی های آن پرداختم<br />

166 . The Phenomenon of Man, Teilhard de Chardin<br />

www.secularismforiran.com


یرا<br />

یها<br />

یها<br />

نيي<br />

126<br />

گفته است،‏ و آنان به همان روشنی که سخن انسانی ديگر را می شنوند،‏ کلام <strong>خدا</strong> را هم شنيده اند.‏ من در فصل<br />

3<br />

‏(در بخش ‏"برهان تجربه ی شخصی")‏ به توهم و خيال پرداخته ام،‏ اما در همايش کمبريج دو نکته ی ديگر را هم<br />

به اين موضوع افزودم.‏ نخست اينکه اگر <strong>خدا</strong> حقيقتاً‏ با انسان ها سخن بگويد،‏ اين سخن نبايد خارج از حيطه ی علم<br />

باشد.‏ قلمرو متعالی <strong>خدا</strong> هر طور که باشد،‏ او بايد برای سخن گفتن با بشر از آن مأوای فراطبيعی خود به جهان<br />

طبيعی بجهد تا بتواند پيام اش را به مغز بشر منتقل کند – پس چطور اين پديده به علم مربوط نيست؟ دوم اينکه،‏<br />

<strong>خدا</strong>يی که بتواند همزمان برای ميليون ها نفر سيگنال های هوشمندانه بفرستد،‏ و همزمان از آنها سيگنال دريافت<br />

کند،‏ هر طور که باشد بسيط نيست.‏ عجب پهنای باندی دارد اين <strong>خدا</strong>!‏ شايد <strong>خدا</strong> دارای مغزی نورونی،‏ يا پردازنده<br />

ی مرکزی سيليکونی باشد،‏ اما اگر واجد همان قدرتی باشد که به او نسبت می دهند بايد دارای چيزی باشد که از<br />

بزرگ ترين مغزها يا کامپيوترهايی که ما می شناسيم بسيار پيچيده تر و طرحمند تر است.‏<br />

دوستان الاهيدانم کراراً‏ و مراراً‏ بر اين نکته پای می فشردند که بودن باشنده ها،‏ در حالی که می توانستند نباشند،‏<br />

بايد علتی داشته باشد.‏ بايد علت اولايی برای همه چيز باشد،‏ که می توانيم نام آن را <strong>خدا</strong> بگذاريم.‏ من پاسخ می دادم،‏<br />

بله،‏ اما آن علت اولی بايد چيز بسيطی بوده باشد و لذا،‏ هر نامی که بخواهيم بر آن بگذاريم،‏ ‏"<strong>خدا</strong>"‏ نام مناسبی<br />

نيست ‏(مگر اينکه صراحتاً‏ تمام تلميحات واژه ی ‏"<strong>خدا</strong>"‏ در ذهن اغلب مؤمنان را به دور بريزيم.)‏ علت اولايی که<br />

ما می جوييم بايد پايه ی بسيطی برای يک جراثقال خود-راه اندار بوده باشد که تدريجاً‏ جهانی را که می شناسيم<br />

برکشيده و به پيچيدگی کنونی اش رسانده است.‏ اين مدعا که محرّک اول چنان پيچيده است که توانسته دست به<br />

خلقت هوشمندانه بزند،‏ و همزمان می تواند محتوای ذهن ميليون ها نفر را بداند،‏ قمار دليرانه ای است.‏ به جهان<br />

زنده ی اطراف خود بنگريد:‏ جنگل های گرمسيری آمازون با پيچک های درهم تنيده ، با برومليادها،‏ ريشه های<br />

معلق،‏ لشکر مورچگان،‏ جاگوارها،‏ خوکچه ها و گرازها،‏ قورباغه های درختی و طوطی ها.‏ آنچه بدان می<br />

نگريد از لحاظ احتمالاتی معادل اين است که يک دسته ورق را بر بزنيد و از ميان شان يک دست ورق ايده آل<br />

) بيرون بکشيد<br />

فکر کنيد چه می شد اگر همه ی اعضای بدن های جانداران را به طور کتره ای با هم مخلوط<br />

شوند؟ هيچ کدام شان کار نمی کنند).‏ فرق اين ماجرا با آرايش ايده آل و تصادفی يک دسته ورق برخورده اين است<br />

که ما می دانيم ترکيب های نظام مند طبيعی چگونه ايجاد شده اند:‏ اينها حاصل تدريجی عمل جراثقال انتخاب<br />

طبيعی هستند.‏ ادعای پذيرش ايجاد خلق الساعه ی اين نظام های طبيعی نه فقط دانشمندان را برآشفته می کند؛ بلکه<br />

فهم متعارفی ما هم پذي<br />

آن نيست.‏ اين مدعا که يک علت اول ناشناخته بوده که بودن باشندگان مديون اوست و<br />

قادر است جهان را بيآفريند و همزمان با ميليون ها انسان مرواده داشته باشد،‏ سلب مسئوليت کلی از يافتن تب<br />

است؛ از خود راضی بودن و ترهات بافیِ‏ مانع تفکر است.‏<br />

من مدافع نوعی تنگ نظری علمی نيستم<br />

.<br />

اما دست کم معتقدم که اگر حقيقت جويان صادقی هستيم،‏ برای اينکه<br />

بتوانيم از پس برکشيدن بار تبيين پديده هايی که نامحتملی تکوين شان ديوآساست برآييم – پديده هايی مانند جنگل<br />

گرمسيری،‏ يا صخره<br />

مرجانی،‏ يا خود جهان – بايد به يک جرثقال متوسل شويم نه به يک قلاب سماوی.‏<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یحت<br />

یان<br />

127<br />

لازم نيست جراثقال مان حتماً‏ انتخاب طبيعی باشد.‏ درست است که تاکنون هيچ کس راه حل بهتری ارائه نداده ، اما<br />

شايد راه حل های بهتری هم در راه باشند.‏ شايد اگر ‏"تورم"ی که فيزيکدانان حدس می زنند که در کسری از<br />

نخستين يوکتوثانيه ی جهان رخ داده،‏ بهتر شناخته شود،‏ بتواند همان جراثقال کيهانشناختی باشد و همراه با جراثقال<br />

زيست شناختی داروين بتواند از پس کشيدن بار تبيين هستی برآيد.‏ شايد آن جراثقال گريزپايی که کيهان شناسان می<br />

جويند روايتی از ايده ی خود داروين از آب درآيد،‏ ي<br />

ايجاد کيهان بر پايه ی مدل اسمولين يا مدلی شبيه آن باشد.‏<br />

شايد هم مدل درست،‏ همان چنجهان به علاوه ی اصل آنتروپيک باشد که مارتين رييز و ديگران مطرح کرده اند.‏<br />

ممکن است تکوين جهان کار يک آفريننده ی فراانسانی باشد،‏ اما در اين صورت،‏ آن آفريننده مسلماً‏ آفريننده<br />

ای نيست که يک باره در عالم ظاهر شده باشد،‏ يا همواره موجود بوده باشد.‏ اگر جهان ما خالقی باشد،‏ و مؤکداً‏<br />

بتوان گفت که آن خالق بر مافی ضمير ما علم کامل دارد،‏ می بخشد و جزا می دهد<br />

)<br />

که من يک لحظه هم باور<br />

نمی کنم)‏ خود او بايد محصول نهايی قسمی جراثقال يا فرآيند انباشتی باشد.‏ شايد محصول روايت ديگری از<br />

داروينيسم در عالمی ديگر باشد.‏<br />

آخرين تير ترکش ناقدان من در همايش کمبريج اين بود که برای دفاع از خود حمله را پيش گرفتند.‏ کل جهانبينی<br />

مرا محکوم به ‏"قرن نوزدهمی"‏ بودن کردند.‏ اين دفاع چنان بد است که من تقريباً‏ از ذکر آن صرف نظر کردم.‏<br />

اما شوربختانه مکرراً‏ با آن مواجه شده ام.‏ لازم نيست ذکر کنم که قرن نوزدهمی خواندن يک استدلال به معنای<br />

نشان دادن اشکال آن نيست.‏ برخی از ايده های قرن نوزدهمی ، از جمله ايده ی خطرناک خود داروين،‏ خيلی هم<br />

ايده های درخشانی بوده اند.‏ در هر حال اين شيوه ی تسميه،‏ سکه ی رايج است و يکی از استعمال کنندگان اش ‏(که<br />

زمين شناس برجسته ای در کمبريج است،‏ و در طريق فاوستی کسب جايزه ی بنياد تمپلتون پيشرفت شاي<br />

داشته)‏<br />

اعتقاد مسيحی خود را بر پايه ی به اصطلاح تاريخيت عهدجديد می خواند.‏ جالب اينجاست که دقيقاً‏ در قرن نوزدهم<br />

بود که متألهان،‏ به ويژه در آلمان،‏ با اتکا به شيوه های متکی بر تجارب تاريخی سايه ی عميقی از شک بر اين به<br />

اصطلاح تاريخيت انجيل افکندند.‏ در واقع متألهان شرکت کننده در آن همايش کمبريج نيز اين نکته را به چابکی<br />

خاطرنشان کردند.‏<br />

در هر صورت،‏ ‏"قرن نوزدهمی"،‏ کنايه از قديمی بودن است؛ و غالباً‏ همراه با عنوان تحقيرآميز ‏"بي<strong>خدا</strong>ی روستا"‏<br />

می آيد.‏ و همراه با اين متلک که:‏ ‏"برخلاف آنچه شما فکر می کنيد،‏ ها ها ها،‏ ما ديگر به آن پيرمردی که ريش<br />

سفيد بلندی دارد اعتقاد نداريم.‏ ها ها ها."‏ هر سه ی اين جوک ها نشانه ی چيز ديگری هستند.‏ همان طور در<br />

اواخر دهه ی ، 1960 وقتی در آمريکا بودم،‏ ‏"نظم و قانون"‏ پليس نشانه ی تبعيض های پليس عليه سياه پوستان<br />

بود.‏ اما اگر در ميانه ی يک بحث بر سر دين بگويند ‏"شما خيلی قرن نوزدهمی فکر می کنيد"‏ نشانه ی چيست؟ اين<br />

سخن نشانه ی اين است که:‏ " شما خيلی خام و نامتعادل هستيد.‏ چگونه می توانيد اين قدر بی عاطفه و ناشی باشيد<br />

که رو کنيد به من و رک و سرراست بپرسيد ‏'آيا شما به معجزه اعتقاد داريد؟'‏ يا ‏'آيا معتقديد که عيسی از يک باکره<br />

زاده شد؟'‏ آيا نمی دانيد که در يک جامعه ی مؤدب،‏ ما چنين سؤال هايی نمی کنيم؟ اين قبيل پرسش ها متعلق به<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یات<br />

یاپ<br />

128<br />

روستاهای قرن نوزدهم است."‏ اما فکر کنيد که چرا پرسيدن اين سؤال های سرراست درباره ی امور واقع خلاف<br />

ادب محسوب می شوند؟ زيرا خجالت آورند!‏ البته پاسخگويی به اين سؤالات خجالت آوراست،‏ اگر بخواهيد جواب<br />

مثبت بدهيد.‏<br />

حالا معلوم شد که اين لقب قرن نوزدهمی از کجا آب می خورد.‏ قرن نوزدهم آخرين دورانی بود که يک آدم<br />

تحصيل کرده هنوز می توانست بدون خجالت تأييد کند که به معجزاتی مانند زاده شدن مسيح از باکره معتقد است.‏<br />

اگر از مسيحيان امروزی هم بپرسيم،‏ اغلب شان وفادارانه اموری مانند زاده شدن مسيح از باکره يا رستاخيز او را<br />

تأييد می کنند.‏ اما اين تأييد مايه ی خجالت شان می شود چرا که ذهن عقلانی شان می داند که اين امور ياوه اند،‏<br />

پس ترجيح می دهند که اين سؤالات از آنها پرسيده نشود.‏ پس اگر کسی مثل من با اصرار اين سئوالات را بپرسد،‏<br />

متهم به ‏"قرن نوزدهمی"‏ بودن می شود.‏ وقتی فکر کنيد می بينيد که خيلی مضحک است.‏<br />

يا<br />

من با برانگيختگی و قوت قلب بيشتر آن همايش را ترک کردم.‏ اين باور در من قوت گرفت که برهان نامحتملی<br />

‏"گشايش بوئينگ<br />

پاسخ قانع کننده ای<br />

–<br />

"747<br />

– برهانی بسيار جدی عليه وجود <strong>خدا</strong>ست.‏<br />

من هنوز منتظرم که الاهيدانی سر برسد و<br />

به اين برهان بدهد.‏ به رغم فرصت های فراوان و دعوت های عديده،‏ تاکنون کسی پا پيش<br />

نگذاشته است.‏ دَن دِنِت به درستی گفته اين برهان<br />

که دو قرن پيش بود،‏ ي<br />

"<br />

تکذيبی است تکذيب ناپذير،‏ و امروزه همان قدر نابودگر است<br />

زمانی که در ديالوگ های هيوم،‏ فيلو با طرح آن کلينتِس را منکوب کرد.‏ يک قلاب<br />

سماوی در بهترين حالت تنها راه حل مسئله را معلق می گذارد،‏ اما هيچ جراثقالی به خاطر هيوم نمی رسيد و به<br />

همين سبب مسئله بر سرش آوار شد."‏ [74] البته داروين جراثقال حي<br />

می شد.‏<br />

را يافت.‏ هيوم چقدر شيفته ی اين جراثقال<br />

اين فصل حاوی برهان اصلی من در اين کتاب است،‏ و لذا،‏ با پذيرش ريسک مکررگويی،‏ بايد اين برهان را در<br />

شش نکته ی پي<br />

خلاصه کنم.‏<br />

در طی تاريخ،‏ يکی از بزرگ ترين چالش های پيش روی عقل بشر توضيح اين بوده که چگونه<br />

طرحوارگی های پيچيده و نامحتمل موجودات در عالم ايجاد شده اند.‏<br />

اين وسوسه که ظهور طرحوارگی را ناشی از وجود طراح بدانيم،‏ وسوسه ای طبيعی است.‏ چون<br />

طرحوارگی دست ساخته های بشری،‏ مانند ساعت،‏ واقعاً‏ محصول طراحی يک مهندس هوشمند هستند،‏<br />

وسوسه می شويم که همين منطق را در مورد چشم ، بال،‏ پروانه و انسان نيز اعمال کنيم.‏<br />

اين وسوسه ای کاذب است،‏ چرا که خود فرضيه ی آفرينش هم فوراً‏ به اين مسئله ی بزرگتر منجر می<br />

شود که خود آفريننده چگونه آفريده شده است.‏ کل اين مسئله از بحث تبيين استبعاد احتمالاتی شروع شد.‏<br />

مسلماً‏ اگر راه حلی برای يک مسئله پيشنهاد شود که استبعاد آن بيشتر از خود صورت مسئله باشد،‏ ره به<br />

.1<br />

.2<br />

.3<br />

www.secularismforiran.com


ی ا<br />

یرا<br />

یعن<br />

یحت<br />

129<br />

ما برای برد.‏ نمی جايی<br />

پاسخ گويی<br />

‏"جراثقال"‏ يک استبعاد به ی مسئله<br />

نياز داريم نه<br />

‏"قلاب يک<br />

سماوی"،‏ چرا که تنها يک جراثقال تبيينی می تواند تدريجاً‏ جهان را از حالت های ساده تر به چنان<br />

پيچيدگی<br />

برساند که ايجادش يکباره اش محال است.‏<br />

مبتکرانه ترين و توانمندترين جراثقالی که تاکنون کشف شده تکامل داروينی توسط انتخاب طبيعی است.‏<br />

داروين و دنباله روان او نشان داده اند که چگونه موجودات زنده،‏ با تمام استبعاد احتمالاتی شگفت انگيز<br />

و طرحوارگی شان،‏ طی مراتب آهسته و تدريجی از صور آغازين حيات تکامل يافته اند.‏ امروزه ما با<br />

اطمينان می توانيم بگوييم که خيال آفرينش موجودات زنده،‏ صرفاً‏ يک خيال باطل است.‏<br />

ما هنوز در فيزيک جراثقال معادلی نداريم.‏ برخی از نظريه های چنجهانی می توانند به لحاظ نظری<br />

همان نقش تبيينی را برای فيزيک داشته باشند که داروينيسم برای زيست شناسی دارد.‏ با نظر سطحی<br />

چنين می نمايد که اين قسم تبيين ها کمتر از روايت زيست شناختی داروينسيم مجاب کننده باشند،‏ چرا که<br />

نقش بزرگ تری برای شانس قائل می شوند.‏ اما اصل آنتروپيک ما را ملزم می دارد تا بيش از آنچه که<br />

در قالب محدود و معتاد انسانی مان می گنجد ب<br />

بخت و اقبال جا باز کنيم.‏<br />

نبايد از يافتن جراثقال بهتری برای فيزيک نااميد شويم.‏ جراثقالی که به همان توانمندی داروينيسم برای<br />

زيست شناسی باشد برای فيزيک نيز قابل حصول است.‏ اما حتی در غياب جراثقال فيزيکی مجاب کننده<br />

ای قابل قياس با جراثقال زيست شناسی،‏ جراثقال های نسبتاً‏ ضعيفی که اکنون داريم،‏ با معاونت اصل<br />

آنتروپيک،‏ مسلماً‏ بهتر از فرضيه ی متزلزل آفريدگار هوشمند هستند.‏<br />

.4<br />

.5<br />

.6<br />

اگر برهان اين فصل را بپذيريم،‏ ديگر مدعای راجع به امر واقع دين،‏ ي<br />

فرضيه ی وجود <strong>خدا</strong>،‏ غيرقابل دفاع می<br />

شود.‏ به اغلب احتمال <strong>خدا</strong>يی وجود ندارد.‏ تا اينجا اين نتيجه ی اصلی اين کتاب است.‏ اکنون پرسش های گوناگونی<br />

مطرح می شوند.‏<br />

اگر بپذيريم که <strong>خدا</strong>يی وجود ندارد،‏ آيا باز نمی توانيم بگوييم که دين چيزی برای عرضه<br />

دارد؟ آيا دين تسلی بخش نيست؟ آيا دين مردم را به نيکی فرا نمی خواند؟ اگر دين نباشد،‏ چگونه بدانيم که چه<br />

کاری خوب است؟ در هر صورت،‏ چرا اين قدر نسبت به دين دشمن خو باشيم؟ اگر دين کاذب است،‏ پس چرا در<br />

همه ی فرهنگ ها هست؟ دين،‏ چه صادق باشد و چه کاذب،‏ همه جا حاضر است،‏ اما دين از کجا آمده است؟ در<br />

فصل آتی به اين پرسش اخير خواهيم پرداخت.‏<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

یحت<br />

130<br />

فصل 5<br />

ريشه های دين<br />

از ديد يک روانشناس تکاملی،‏ جلوه گری جهانشمول مناسک دينی،‏ با هزينه هايی که از لحاظ زمانی،‏<br />

منابع،‏ رنج و محروميت در بر دارند،‏ به وضوح ماتحت بوزينه گويای آن است که دين حاصل انتخابی<br />

طبيعی است.‏<br />

مارک کوهن<br />

حُکم داروينی<br />

در مورد اينکه دين از کجا آمده و چرا در همه ی فرهنگ های انسانی وجود دارد،‏ هر کسی نظريه ی محبوب خود<br />

را دارد:‏ دين تسلی و آرامش می بخشد.‏ حس همبستگی گروهی را تقويت می کند.‏ ميل ما به فهم علت وجودی مان<br />

را ارضا می کند.‏ به زودی به اين قسم تبيين ها خواهم پرداخت اما ابتدا می خواهم بحث را با يک پرسش بنيادی<br />

شروع کنم:‏ پرسشی داروينی درباره ی انتخاب طبيعی.‏ خواهيم ديد که چرا اين پرسش اولويت دارد.‏<br />

با فهم اينکه ما محصول انتخاب داروينی هستيم،‏ بايد از خود بپرسيم که چه فشار يا فشارهايی موجب شده اند تا<br />

گرايش دينی در ما پديد آيد.‏ اولويت اين پرسش،‏ از ملاحظات اقتصادی استاندارد داروينی ناشی می شود.‏ دين،‏<br />

مُصرف و بسی افراط کار است؛ در حالی که رويه ی هميشگی انتخاب طبيعی،‏ مقابله با اصراف و حذف آن است.‏<br />

طبيعت حسابدار تنگ چشم و بخيلی است که از ديناری نمی گذرد،‏ و هر دقيقه و ثانيه اتلاف وقت را جزا می دهد.‏<br />

به قول داروين،‏ انتخاب طبيعی،‏ به نحوی<br />

وقفه و خستگی ناپذير"هر روز و هر ساعت در مورد هر تغييری<br />

جزئی ترين تغييرات،‏ مداقه می کند؛ تغييرات بد را طرد می کند و همه ی تغييرات خوب را حفظ و انباشت<br />

می کند؛ و با عمل خاموش و نامحسوس خود،‏ هرچه را که به بهبود عمل موجود ارگانيک می انجامد،‏ هر کجا که<br />

باشد برمی گزيند."‏ اگر يک جانور وحشی کنش بيفايده ای را بنا به عادت انجام دهد،‏ انتخاب طبيعی رقيبانی را<br />

برمی گزيند که آن وقت و انرژی را صرف بقا و توليدمثل خود کنند.‏ طبيعت استطاعت شوخ طبعی های<br />

سبکسرانه را ندارد.‏ همواره بُرد با فايده انگاری بيرحمانه است،‏ حتی اگر اين امر هميشه آشکار نباشد.‏<br />

از سوی ديگر،‏ دم طاووس مَثَل اعلای سبکسری است.‏ اين دُم شکوهمند سودی برای بقای صاحبش ندارد اما سود<br />

آن به ژن هايی می رسد که صاحب دُم را از ديگر رقبای کمتر شکوهمند متمايز می کند.‏ اين دم يک آگهی تبليغاتی<br />

است که در اقتصاد طبيعت جايگاه خود را با جلب مادگان حاصل می کند.‏ همين نکته در مورد وقت و کاری که<br />

www.secularismforiran.com


ینت<br />

یضا<br />

131<br />

يک مرغ آلاچيق صرف تزئين آلاچيق اش می کند نيز صادق است:‏ آلاچيق هم برای اين پرنده يک جور دُم<br />

خارجی است که از علف،‏ ترکه ها،‏ ميوه های رنگين،‏ گل ها و،‏ اگر گيرش آمد،‏ مهره ها،‏ خرت و پرت های برّاق<br />

و درب بطری ساخته می شود.‏ يا اگر بخواهيم مثالی بزنيم که مربوط به تبليغات نباشد،‏ می توانيم از عادت غريب<br />

پرندگان به ‏"تيمم مورچه"‏ نام ببريم:‏ برخی پرندگان مثل زاغ های کبود عادت دارند که در لانه ی مورچه ها ‏"تيمم<br />

کنند"،‏ يا به شيوه ی ديگری مورچه ها را به پرهايشان بمالند.‏ هيچ کس به يقين نمی داند که فايده ی ‏"تيمم مورچه"‏<br />

گرفتن چيست.‏ شايد اين کار خاصيتی بهداشتی داشته باشد و انگل ها را از پر و بال پرنده براند.‏ فرضيه های<br />

گوناگون ديگری هم برای توضيح اين رفتار ارائه شده،‏ اما شواهدی قوی بر صحت هيچ کدام شان نيست.‏ اما عدم<br />

قطعيت درباره ی جزئيات مانع نمی شود،‏ و نبايد مانع شود،‏ که داروينست ها با اطمينان فراوان فرض کنند که تيمم<br />

مورچه حتماً‏ بايد ‏"برای"‏ چيزی باشد.‏ ممکن است فهم متعارفی هم با اين نگرش موافق باشد،‏ اما در منطق<br />

داروينيست ها،‏ اين نگرش دليل ويژه ای جدای از فهم متعارفی دارد:‏ اگر پرندگان چنين نمی کردنداحتمال موفقيت<br />

ژنتيک شان کاهش می يافت،‏ حتی اگر ما اکنون دقيقاً‏ ندانيم که علت آن کاهش چيست.‏ اين نتيجه گيری داروينيسم<br />

از اين دو فرض حاصل می شود که:‏ انتخاب طبيعی هدر دادن وقت و انرژی را جزا می دهد،‏ و همواره مشاهده<br />

شده که پرندگان وقت و انرژی شان را صرف تيمم مورچه گرفتن می کنند.‏ اگر بخواهيم اين اصل ‏"گزينش گرا"‏<br />

را در يک جمله بيان کنيم – که البته قدری مبالغه آميز است - می توان سخن ريچارد لِوونتين،‏ ژن شناس برجسته<br />

ی هاروارد،‏ را نقل کرد که می گويد:‏ ‏"فکر می کنم يک نکته هست که همه ی تکامل گرايان با آن موافق اند و آن<br />

اينکه در محيط طبيعی يک ارگانيسم،‏ تقريباً‏ غيرممکن است بتوان بهتر از آنچه آن ارگانيسم می کند،‏ کاری<br />

صورت داد."‏ [75] اگر تيمم مورچه به نحوی ايجابی برای بقا و توليدمثل پرندگان مفيد نبود،‏ انتخاب طبيعی از<br />

مدتها قبل پرندگانی را برگزيده بود که چنين نمی کردند.‏ داروينيست وسوسه می شود همين مطلب را در مورد دين<br />

نيز بگويد،‏ و طرح اين بحث به همين خاطر لازم بود.‏<br />

از ديد يک داروينيست،‏ مناسک دينی ‏(به قول دَن دِنِت)‏ ‏"مانند طاووسی در تلألو بيشه زار"‏ جلوه گری می کنند.‏<br />

رفتارهای دينی،‏ نسخه ی بشری تيمم مورچه يا آلاچيق سازی پرندگان هستند.‏ رفتارهای دينی<br />

بَر،‏ و اغلب به همان زرق و برق پرهای زي<br />

زمان بَر،‏ انرژی<br />

مرغان بهشتی اند.‏ دين ممکن است جان مؤمنان را،‏ و جان ديگران<br />

را،‏ به خطر بياندازد.‏ هزاران نفر به خاطر اعتقاد دينی شان شکنجه شده اند،‏ و مورد تعقيب متعصبان معتقد به دين<br />

ديگر قرار گرفته اند،‏ درحالی که خيلی مواقع فرق ميان آن دو دين به زحمت قابل تشخيص است.‏<br />

بلعد و گاه در مقياسی کلان چنين می کند.‏ ساختن يک کاتدرال قرون وسطايی<br />

دين منابع را می<br />

به راحتی صد نفر-‏ قرن کار می<br />

برد،‏ در حالی که هرگز کسی در آن اقامت نمی کرد يا فايده ی مشخص ديگری نداشت.‏ آيا اين بناها نيز نوعی دم<br />

طاووس معمارانه بودند؟ اگر چنين بوده،‏ هدف اين تبليغ چه کسانی بوده است؟ در قرون وسطا و رنسانس،‏ ذوق<br />

هنری تا حد زيادی منحصر به موسيقی روحانی و نقاشی مذهبی شده بود.‏ مؤمنان برای جلب ر<br />

<strong>خدا</strong>يان می<br />

کشتند و کشته می شدند،‏ از کمرهای شلاق خورده شان خون می چکيد،‏ و زندگانی خود را وقف زهد و رهبانيت<br />

می کردند.‏ همه ی اين رفتارها در خدمت دين بود.‏ اما همه ی اين کارها برای چه بود؟ فايده ی دين چيست؟<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یها<br />

یست<br />

132<br />

معمولاً‏ معنايی که داروينست ها از فايده مراد می کنند،‏ افزايش بخت بقای ژن های فرد است.‏ نکته ی مهمی که در<br />

اين معنا غايب است اين است که فايده ی داروينی فقط منحصر به ژن های يک اندامه ی منفرد نيست.‏ مقصود از<br />

فايده ممکن است سه امر متفاوت باشد.‏ يک معنای فايده برگفته از نظريه ی انتخاب گروهی است که به آن خواهم<br />

پرداخت.‏ معنای دوم منتج از نظريه ايست که من در کتاب فنوتايپ مُمتد از آن دفاع کرده ام.‏ مطابق اين نظريه،‏<br />

ممکن است جانداری که بررسی می کنيد تحت نفوذ ژن های يک جاندار ديگر،‏ حتی يک انگل،‏ باشد.‏ دَن دِنِت<br />

يادآور می شود که سرماخوردگی هم ميان همه ی آدميان شايع است،‏ اما نمی گوييم که سودی برايمان دارد.‏ نمونه<br />

فراوانی را می شناسيم که رفتار يک جانور به نفع انتقال يک انگل به ميزبان بعدی است.‏ من اين نکته را در<br />

ضق"‏ يه ی اصلی فنوتايپ مُمتد"‏ چنين خلاصه کرده ام:‏ ‏"رفتار يک جانور معطوف به بيشينه کردن بخت بقای ژن<br />

‏'مال'‏ آن رفتار است،‏ چه اين ژن ها متعلق به بدن خود آن جانور باشند و چه نباشند."‏<br />

سوم اينکه،‏ در اين<br />

" ضق<br />

يه ی اصلی"‏ می توان به جای ‏"ژن ها"،عبارت عام تر<br />

167<br />

‏"بازتوليدکننده ها"‏ را گذاشت.‏<br />

اين واقعيت که دين همه جا حاضر است محتملاً‏ نشان می دهد که دين فايده ای برای چيزی داشته است،‏ اما شايد آن<br />

چيز،‏ ما يا ژن هايمان نباشد.‏ اگر بپذيريم که ايده های دينی به مانند ژن ها عمل کنند،‏ می توان گفت فايده ی دين<br />

فقط به خود ايده های دينی برسد.‏<br />

مطلب خواهم پرداخت.‏<br />

برای بقا و توليد مثل فرد است.‏<br />

در ادامه،‏ تحت عنوان ‏"نرم و آهسته بيا؛ مبادا مِم هايم را لگد کنی"،‏ به اين<br />

در اين ميان ، به تعبيرهای سنتی تر داروينيسم می پردازم که در آنها ‏"فايده"‏ به معنای فايده<br />

ظاهراً‏ قبايل شکارچی-دانه جمع کن مانند بوميان استراليا به شيوه ی نياکان دور ما زندگی می کنند.‏ کيم استرنلی،‏<br />

فيلسوف نيوزلندی-استراليايی ، به يک تضاد عميق در زندگی اين قبايل اشاره می کند.‏ اين بوميان از يک سو به<br />

نحو احسن با شرايطی محيطی شان انطباق يافته اند.‏ از سوی ديگر،‏ به قول استرنلی،‏ هر چند که گونه ی بشر<br />

هوشمند است،‏ اما هوشمندی ما يک هوشمندی منحط است.‏ همين بوميان که چنين معلوماتی از دنيای طبيعی شان<br />

دارند،‏ و می دانند چگونه در شرايط سخت محيط خود جان به در برند،‏ ذهن شان مالآمال از باورهای<br />

آشکارا<br />

کاذب است.‏ باورهايی که ‏"بيفايده"‏ برايشان لقب مهربانانه ايست.‏ خود استرنلی بوميان پاپوآ گينه ی نو را پژوهيده<br />

است.‏ آنها در شرايط طاقت فرسايی زندگی می کنند که در آن تنها به مدد ‏"فهم به غايت دقيقی از شرايط زي<br />

"<br />

غذا يافت می شود.‏ اما آنان اين فهم را با وسواس عميق و مخربی درباره ی نجس بودن قاعدگی زنان و جادوگری<br />

ترکيب کرده اند.‏<br />

بسياری از اين فرهنگ های محلی به شدت از سحر و جادو در هراس اند،‏ و از خشونت توأم با<br />

اين هراس رنج می برند."‏ استرنلی ما را به چالش می گيرد تا تبيين کنيم که ‏"چگونه ما همزمان می توانيم چنين<br />

هوشمند و چنين احمق باشيم."‏ [76]<br />

167 .replicators<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

133<br />

اگر چه جزئيات مناسک و آداب دينی نزد مردمان جهان متفاوت است،‏ اما هيچ فرهنگی را نمی يابيم که که قسمی<br />

شور دينی زمان بَر،‏ هزينه تراش،‏ خصومت زا،‏ ضد واقعيت،‏ و غيرسازنده نداشته نباشد.‏ ممکن است برخی<br />

افراد تحصيل کرده دين را رها کرده باشند،‏ اما اغلب آنان در فرهنگی دينی بار آمده اند که لازم بوده آگاهانه برای<br />

ترک دين آبا و اجدادی تصميم بگيرند.‏ اين لطيفه ی قديمی ايرلند شمالی که می گويد:‏ ‏"خوب،‏ شما بي<strong>خدا</strong> هستيد،‏ اما<br />

بي<strong>خدا</strong>ی پروتستان ايد يا بي<strong>خدا</strong>ی کاتوليک؟"‏ حقيقت تلخی را بيان می کند.‏ درست همان طور که می توانيم بگوييم که<br />

ديگرجنس گرايی ‏[هتروسکسواليته]‏ يک رفتار جهانشمول آدمی است،‏ می توانيم بگوييم که رفتار دينی نيز يک<br />

رفتار جهانشمول نزد آدميان است.‏ در هر دو مورد ممکن است افرادی مستثنی باشند،‏ اما همه ی اين استثناها به<br />

خوبی می دانند که چه قواعدی را ترک کرده اند.‏ و رفتارهای جهانشمول يک گونه،‏ تبيينی داروينی می طلبند.‏<br />

مسلماً‏ به سادگی می توان تبيينی داروينی برای رفتار جنسی يافت.‏ اين رفتار معطوف به توليدمثل است،‏ حتی<br />

هنگامی که رفتارهايی مانند سقط جنين يا همجنس گرايی خلاف اين قاعده نمايند.‏ اما درباره ی رفتار دينی چه می<br />

توان گفت؟ چرا انسان ها روزه می گيرند،‏ سجده می کنند،‏ رکوع می روند،‏ به خود زنجير می زنند،‏ آونگ وار<br />

سرشان را در برابر يک ديوار تکان می دهند،‏ جهاد می کنند،‏ يا به فرايض پرهزينه ای می پردازند که عمر<br />

گرانمايه را هدر می دهد يا،‏ در موارد حاد،‏ جان می ستاند؟<br />

فوايد مستقيم دين<br />

شواهد اندکی هست که باورهای دينی،‏ انسان را در برابر بيماری های مربوط به استرس محافظت می کنند.‏ اين<br />

شواهد قوی نيستند،‏ اما جای تعجب نيست اگر در برخی موارد درست از آب درآيند.‏ کاش لازم نبود بيفزايم که اين<br />

اثرات مفيد به هيچ رو مؤيد صحت باورهای دينی نيستند.‏ به قول جورج برنارد شاو،‏<br />

درست همان طور که مست شادتر از هشيار است."‏<br />

"<br />

مؤمن شادتر از مردد است،‏<br />

تسلی و قوت قلب دادن،‏ از جمله ی کارهايی هستند که يک پزشک می تواند برای بيمارش انجام دهد.‏ اما لازم<br />

نيست اثر شفابخش اين تسلی را منکر شويم.‏ وقتی پزشک دستی بر سر من می کشد حقيقتاً‏ انرژی درمانی نمی کند.‏<br />

اما بسيار پيش آمده که با شنيدن صدای اطمينان بخش آن چهره ی فرزانه که با گوشی اش بالای سرم ايستاده،‏<br />

کسالت جزئی من فوراً‏ ‏"شفا"‏ يافته است.‏ اثر دارونما به خوبی شناخته شده است و اصلاً‏ رازآميز نيست.‏ قرص<br />

کاذب،‏ که هيچ اثر فارماکولوژيکی ندارند،‏ به طرز آشکاری موجب بهبود تندرستی می شوند.‏ به همين خاطر<br />

است که در آزمون های دارويی،‏ بايد يک گروه شاهد را هم در نظر گرفت و به آنها دارونما داد،‏ تا اثر تلقينی<br />

دارونما نيز در نتيجه ی آزمايش منظور شود.‏ و به همين خاطر است که درمان های هميوپاتيک ظاهراً‏ مؤثر اند<br />

www.secularismforiran.com


ی صعن<br />

یقت<br />

134<br />

گرچه ميزان دارويی که در اين درمان ها به بيمار داده می شود آن قدر اندک است که اثر اجزای مؤثرشان به قدر<br />

– است.‏ فر ي – دارونما<br />

از قضا،‏ يک نتيجه ی اسف بار دست اندازی وکلا به حيطه ی پزشکان اين است که<br />

امروزه پزشکان از کاربرد دارونما در درمان های عادی هراس دارند.‏ يا اينکه ممکن است ضوابط اداری<br />

پزشکان را وادارد تا در يادداشت هايی که بيمار بدان ها دسترسی دارد تجويز دارونما برای آن بيمار را ذکر کنند،‏<br />

که اين البته نقض غرض است.‏ هميوپات ها ممکن است موفقت هايی نسبی حاصل کنند زيرا آنان،‏ برخلاف<br />

پزشکان سنتی،‏ هنوز مجازند که،‏ تحت نام ديگری،‏ دارونما تجويز کنند.‏ همچنين آنان وقت بيشتری برای گفتگو و<br />

ابراز شفقت به بيمار دارند.‏ به علاوه،‏ در عنفوان تاريخ طولانی هميوپاتی،‏ شهرت آن اتفاقاً‏ به اين خاطر افزوده<br />

شد که،‏ برخلاف روش های سخت گيرانه ی طب،‏ مانند حجامت،‏ درمان های هميوپاتی اصلاً‏ هيچ گزندی به بيمار<br />

نمی زدند.‏<br />

آيا دين يک دارونماست که با کاهش استرس،‏ عمر را می افزايد؟ شايد اين طور باشد،‏ گرچه اين نظريه بايد از پس<br />

اعتراض شکاکانه هم برآيد.‏<br />

يک شکاک می تواند موقعيت های بسياری را ذکر می کند که در آنها دين خود باعث<br />

استرس می شود نه فرونشاننده ی آن.‏ مثلاً‏ دشوار بتوان باور کرد که اگر يک آدم عادی با جبن بشری و هوش<br />

کمتر از متوسط ، مانند يک کاتوليک رومی،‏ تقريباً‏ همواره احساس کند که مرتکب گناهی عظيم شده،‏ تندرستی اش<br />

بهبود می يابد.‏ شايد انصاف نباشد که کاتوليک ها را انگشت نما کنيم.‏ به قول کتی لَدمَن،‏ کمدين آمريکايی،‏ ‏"همه ی<br />

دين ها مثل هم هستند:‏ دين اساساً‏ معصيت است،‏ فقط روزهای تعطيل اش فرق می کند."‏ در هر حال،‏ من نظريه ی<br />

دارونما را عاجز از توضيح فراگستری دين در جهان می يابم.‏ فکر نمی کنم علت دينداری ما اين بوده باشد که دين<br />

سطح استرس نياکان ما را کاهش می داده است.‏<br />

اين نظريه از پس تبيين پديده ای به اين عظمت بر نمی آيد،‏ گرچه<br />

ممکن است بتواند نقشی ثانوی ايفا کند.‏ دين پديده ی سترگی است که نظريه ی سترگی برای تبيين می طلبد.‏<br />

همگی نظريه های ديگر هم از تبيين داروينی فرو می مانند.‏ منظورم پيشنهاده هايی از اين قبيل است که ‏"دين<br />

کنجکاوی ما درباره ی جهان و جايگاه مان در جهان را ارضا می کند"،‏ يا ‏"دين تسلی بخش است".‏ شايد،‏ چنان که<br />

در فصل 10 خواهيم ديد،‏ حقي<br />

نيستند.‏ چنان که استيون پينکر در کتابش<br />

روانشناختی در اين نظريه ها باشد،‏ اما هيچ يک به خودی خود تبيينی داروينی<br />

168<br />

ذهن چگونه کار می کند به حدّت خاطر نشان کرده:‏ " اين نظريه ها<br />

تنها اين پرسش را برمی انگيزند که چرا ذهن چنان تکامل يافته که با باورهايی تسلی بيابد که به سادگی می توان<br />

کذب شان را دريافت.‏ کسی که از سرما در حال يخ زدن است هيچ تسلايی در اين باور نمی يابد که گرمش است؛<br />

کسی که با يک شير ژيان مواجه شده هيچ آرامشی در اين عقيده نمی يابد که با خرگوشی مواجه است."دست آخر،‏<br />

بايد نظريه ی تسلی را به تعبير داروينی برگرداند،‏ و اين کار دشوارتر از آن است که شايد فکر کنيد.‏ تبيين های<br />

168 . How the Mind Works, Steven Pinker<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یست<br />

135<br />

روانشناختی<br />

ی درباره<br />

اينکه چرا مردم بعضی<br />

باورها را مطلوب می<br />

يابند و بعضی<br />

را نامطلوب،‏ تبيين هايی<br />

170<br />

169<br />

تقريبی هستند نه غائی<br />

داروينيست ها اغلب ميان تبيين های تقريبی و تبيين های غائی تمايز می نهند.‏ تبيين تقريبی اينکه چرا احتراق در<br />

سيلندر موتور رخ می دهد،‏ اين است که شمع جرقه می زند.‏ اما تبيين نهايی اين احتراق معطوف بايد هدف طراحی<br />

اين ر<strong>خدا</strong>د را توضيح دهد،‏ ي<br />

رانش پيستون در سيلندر،‏ و گرداندن ميل لنگ را ذکر کند.‏ شايد علت تقريبی دين<br />

بيشفعالی گره های خاصی در مغز باشد.‏ من اين ايده ی عصب شناختی را پی نمی گيرم که يک ‏"مرکز <strong>خدا</strong>يی"‏<br />

در مغز هست،‏ چون در اينجا مقصودم جستجوی علل تقريبی دين نيست.‏ اين به معنی دست کم گرفتن پژوهش<br />

عصب شناسان نيست.‏ در اين زمينه،‏ من کتاب مايکل شمر را،‏ با عنوان چگونه ايمان می آوريم:‏ جستجوی <strong>خدا</strong> در<br />

عصر علم،‏<br />

برای بحثی دقيق در اين باب توصيه می کنم.‏ در اين کتاب پيشنهاده ی مايکل پِرسينگر و ديگران را<br />

می يابيم مبنی بر اينکه بينش های دينی از صرع لُبی<br />

171<br />

موقتی ناشی می شوند.‏<br />

اما مشغله ی من در اين فصل،‏ تبيين داروينی غائی دين است.‏ اگرعصب شناسان يک ‏"مرکز <strong>خدا</strong>يی"‏ در مغز<br />

بيابند،‏ دانشمندان دارويني<br />

مانند من هنوز می خواهيم بفهميم که چرا انتخاب طبيعی منجر به گزينش چنين<br />

مرکزی شده است.‏ چرا آن دسته از نياکان ما که استعداد ژنتيکی برای داشتن يک مرکز <strong>خدا</strong>يی در مغزشان داشتند<br />

بيش از رقيبان شان که چنين استعدادی نداشتند باقی ماندند و توليدمثل کردند؟ پرسش غائی داروينی،‏ نه بهترين<br />

پرسش است و نه از پرسش تقريبی عصب شناسان عميق تر يا علمی تر است.‏ اما همان پرسشی است که دراينجا<br />

مقصود من است.‏<br />

داروينيست ها با تبيين های سياسی هم خرسند نمی شوند.‏ تبيين هايی از اين قبيل که ‏"دين ابزاری است در دست<br />

طبقه ی حاکم برای به انقياد درآوردن طبقه ی فرودست."‏ مسلماً‏ درست است که بردگان سياهپوست در آمريکا با<br />

وعده ی بهشت تسلی می يافتند و نارضايتی شان از جهان فعلی کاسته می شد،‏ و اين به نفع اربابان شان بود.‏ اين<br />

پرسش که آيا کاهنان يا حاکمان بدسگال عمداً‏ دين را اختراع کرده اند يا نه،‏ پرسش جالبی است است که در حيطه<br />

ی پژوهش مورخان است.‏ اما اين پرسش،‏ به خودی خود،‏ پرسش غائی داروينی نيست.‏ يک داروينيست هنوز می<br />

تواند بپرسد که چرا مردم مستعد افسون شدن توسط دين بودند و بدين سبب مورد استثمار<br />

شاهان قرار گرفتند.‏<br />

کاهنان،‏ سياسيون و<br />

شايد يک عوامفريب بدسگال بتواند شهوت جنسی را هم ابزار قدرت طلبی خود کند،‏ اما يک داروينيست هنوز بايد<br />

بپرسد که چرا اين حربه کارساز است.‏ در مورد شهوت جنسی،‏ پاسخ ساده است:‏ مغزهای ما چنان ساخته شده اند<br />

169 . proximate<br />

170 . ultimate<br />

171 . temporal lobe epilepsy<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

136<br />

که از سکس لذت می برند،‏ چرا که سکس،‏ در حالت طبيعی،‏ به زادآوری منجر می شود.‏ يک سيّاس عوام فريب<br />

می تواند از شکنجه هم برای حصول مطامع خود استفاده کند.‏ در اينجا هم داروينيست بايد تبيينی برای علت تأثير<br />

شکنجه بيابد؛ و توضيح دهد که چرا ما تقريباً‏ هر کاری می کنيم از تحمل درد شديد نجات يابيم.‏ در اين مورد پاسخ<br />

ساده و پيش پا افتاده می نمايد،‏ اما داروينيست هنوز بايد آن را تصريح کند:‏ انتخاب طبيعی مغز ما را چنان ساخته<br />

که به درد حساس باشد،‏ چرا که درد نشانگر آسيبی است که جان را تهديد می کند.‏ پس مغز چنان برنامه ريزی شده<br />

که از درد اجتناب کند.‏ افراد نادری که احساس درد ندارند يا نسبت به درد بی تفاوت اند،‏ معمولاً‏ در جوانی در اثر<br />

جراحاتی که مردم عادی از آنها اجتناب می کنند می ميرند.‏ اما تبيين غائی شهوت <strong>خدا</strong> داشتن،‏ چه عمداً‏ توسط<br />

استثمارگران بدسگال ايجاد شده و چه سهواً‏ پديد آمده باشد،‏ چيست؟<br />

انتخاب گروهی<br />

برخی تبيين های غائی دين،‏ به نظريه های ‏"انتخاب گروهی"‏ راه می برند<br />

–<br />

يا چنين خوانده می شوند.‏ انتخاب<br />

172<br />

گروهی ، اين ايده ی مناقشه برانگيز است که انتخاب طبيعی از ميان گونه ها يا گروه ها ی افراد دست به<br />

گزينش می زند.‏ به نظر کالين رِنفرو،‏ باستان شناس کمبريجی،‏ مسيحيت به مدد قسمی انتخاب گروهی باقی مانده<br />

است چون مسيحيت ايده<br />

وفادارای ی<br />

درونگروهی و عشق برادرانه ی درونگروهی را تقويت می کند،‏ و به<br />

مؤمنان کمک می کند تا به بهای زوال گروه های کمتر ديندار،‏ پيروز شوند.‏ دی.‏ اس.‏ ويلسون آمريکايی،‏ مرجع<br />

ديگر نظريه ی انتخاب گروهی،‏ جداگانه به ايده ی مشابهی رسيده و آن را در کتاب<br />

شرح داده است.‏<br />

173<br />

کاتدرال داروين به تفصيل<br />

در اينجا مثالی می زنيم تا نشان دهيم که يک نظريه ی انتخاب گروهی دين چگونه می نمايد:‏ فرض کنيد قبيله ای<br />

معتقد به ربّ‏ النوع جنگجوی ‏"<strong>خدا</strong>ی نبردها"‏ باشد.‏ اين قبيله با قبايل رقيب در جنگ است.‏ قبايل رقيب يا اصلاً‏<br />

<strong>خدا</strong>يی ندارند يا <strong>خدا</strong>يگان شان حامی صلح و صفا هستند.‏ جنگجوي<br />

که متعصبانه معتقد باشند که اگر در نبرد<br />

کشته شوند <strong>خدا</strong>يشان مستقيماً‏ آنها را به بهشت گسيل می کند،‏ دليرانه می جنگند،‏ و مشتاقانه جانفشانی می کنند.‏ پس<br />

قبايل مؤمن به اين دين در نبرد با قبايل ديگر بخت بيشتری برای پيروزی،‏ غارت اموال و احشام قبايل شکست<br />

خورده،‏ و به کنيزی بردن زنان قبايل مغلوب دارند.‏ قبايل موفق،‏ بذر اعتقاد خود را در دل مغلوبان می کارند و<br />

آنان را به کيش خويش در می آورند و آن قبايل ديگر هم به همين سياق<br />

کيش ديگران را عوض می کنند،‏ تا اينکه<br />

سرانجام همه ی قبايل پرستنده ی <strong>خدا</strong>ی قبيله ی واحدی شوند.‏ ايده ی انتخاب گروهی دين،‏ مانند وضع زنبورهايی<br />

172 . group selection<br />

www.secularismforiran.com


یکا<br />

137<br />

است که تخم خود را در کندوهای ديگر می کارند.‏ اين ايده ی نامحتملی نيست.‏ ناپلئون شانيونِ‏ مردم شناس،‏ در<br />

پژوهش مشهور خود درباره<br />

ساکن جنگل های آمري<br />

ی ‏"مردمان شرزه"،‏ درست همين فرآيند تلاشی دهکده ها را در ميان<br />

جنوبی نشان داده است.‏<br />

يانوماموهای<br />

شانيون طرفدار نظريه ی انتخاب گروهی نيست؛ من هم نيستم.‏ ايرادهای سهمگينی بر اين نظريه وارد است.‏ من به<br />

عنوان حريفی در اين مناقشه،‏ بايد مراقب باشم که توسن خيالم سرکشی نکند و از مسير اصلی اين کتاب دور نيفتم.‏<br />

برخی زيست شناسان انتخاب گروهی حقيقی را که در مثال <strong>خدا</strong>ی نبردها شرح دادم با آنچه که خودشان انتخاب<br />

گروهی می خوانند،‏ خلط می کنند.‏ اما با نظر دقيق تر می توان ديد که مقصود آنان از انتخاب گروهی،‏ يا انتخاب<br />

175<br />

174<br />

خويشاوندی است،‏ يا دگردوستی دوجانبه<br />

‏(فصل 6 را ببينيد).‏<br />

کسانی هم که نظر خوشی به انتخاب گروهی ندارند،‏ می پذيرند که اين پديده اصولاً‏ شدنی است.‏ پرسش اين است<br />

که آيا اين پديده يک نيروی مهم در تکامل است يا نه.‏ شايد اگر تبين توسط انتخاب گروهی را در سطوح پايين تر<br />

بررسی کنيم – مانند وقتی که برای تبيين فداکاری به انتخاب گروهی متوسل می شويم ‏–استوارتر و پذيرفتنی تر<br />

نمايد.‏ تصور کنيد که در سپاه آن قبيله ی فرضی ما،‏ که همگی شهادتطلب و شيفته ی کسب ثواب اخروی اند<br />

جنگجوی خودپسندی باشد که فقط اندکی کمتر از بقيه مشتاق پيروزی به بهای فدا کردن جان شيرين است.‏ به طور<br />

متوسط،‏ شهادت هر يک از رزمندگان سپاه به اين جنگجوی خودپسند بيشتر فايده می رساند تا به از خود آن شهدا،‏<br />

چون آنان زنده نمی مانند تا از مواهب اينجهانی شهادت خود بهرمند شوند.‏ پس بخت توليدمثل جنگجوی خودپسند<br />

بيش از رزمندگان مخلص تر است،‏ و ژن های پرهيز از شهادت او،‏ بخت بيشتری برای انتقال به نسل بعدی دارند.‏<br />

بنابراين تمايل به شهادت در نسل های بعدی کاهش می يابد.‏<br />

اين يک مثال خيلی ساده شده بود،‏ اما يک مشکل هميشگی نظريه های انتخاب گروهی را نشان می دهد.‏ در مورد<br />

فداکاری،‏<br />

نظريه های انتخاب گروهی همواره معروض براندازی از درون هستند.‏ توليدمثل و مرگ افراد هميشه<br />

تندتر و با بسامدی بيشتر از انقراض و تلاشی گروه ها رخ می دهد.‏<br />

می توان مدل هايی رياضی طرح کرد که<br />

شرايط ويژه ای را شبيه سازی کنند که در آن انتخاب طبيعی گروهی امکان پذير است.‏ اما اين شرايط ويژه که در<br />

آنها انتخاب گروهی می تواند يک عامل مؤثر تکاملی باشد اغلب سرشتی غيرواقعگرايانه دارند.‏ با اين حال می<br />

توان احتجاج کرد که دين در قبايل انسانی شرايط ويژه ای را فراهم آورده که در ديگر مواقع غيرواقعگرايانه اند،.‏<br />

اين خط جالبی برای نظريه پردازی است اما من در اينجا آن را بيشتر پی نمی گيرم و تنها به اين نکته بسنده می<br />

کنم که خود داروين هم،‏ گرچه معمولاً‏ مدافع ثابت قدم انتخاب در سطح اندامه های منفرد بود،‏ اما در بحث از قبايل<br />

انسانی بيشتر از هميشه به ايده ی انتخاب گروهی نزديک شد:‏<br />

173 . Darwin’s Cathedral, D.S. Wilson<br />

174 . keen selection<br />

175 . reciprocal altruism<br />

www.secularismforiran.com


یقا<br />

یعن<br />

138<br />

هنگامی که دو قبيله از انسان های بدوی که در منطقه ی واحدی زندگی می کنند با هم به رقابت<br />

بپردازند اگر يکی از آن دو قبيله<br />

)<br />

به فرض برابری ساير شرايط)‏ تعداد بيشتری اعضای شجاع،‏ همدل<br />

و معتقد داشته باشد که هميشه در هنگام خطر آماده ی هشدار دادن به همگنان شان و دفاع از همديگر<br />

باشند بی شک امرش بهتر پيش می رود و بر ديگران غلبه می کند...‏ مردمان خودخواه و مرافعه گر<br />

همبستگی ندارند،‏ و بدون همبستگی،‏ هيچ کاری پيش نمی رود.‏ قبيله ای که خصال فوق را به اعلا<br />

درجه داشته باشد،‏ کارش بهتر پيش می رود و بر ديگر قبايل فائق می آيد؛ اما با نظر به کل تاريخ،‏ می<br />

بينيم که با گذر زمان،‏ اين قبيله هم به نوبه ی خود مغلوب قبايل ديگری می شود که اعضايش وفاداری<br />

گروهی بيشتری دارند.‏ [78]<br />

برای خرسندی زيست شناس متخصصی که اين مطلب را می خواند،‏ بايد بيفزايم که ايده ی داروين صراحتاً‏ انتخاب<br />

گروهی به اين معنا نبود که گروه های پيروز تخم خود را در گروه های مغلوب می پاشند،‏ چنان که بتوان بسامد<br />

اين تخم پراکنی را در فرا-جمعيت گروه ها محاسبه کرد.‏ اشاره ی داروين به قبايلی است که به سبب همکاری<br />

دگرخواهانه در ميان اعضا،‏ جمعيت افرادشان فزونی می يابد.‏ مدل داروين مانند مدل افزايش شمار سنجاب های<br />

خاکستری در بريتانيا،‏ به بهای کاهش سنجاب های قرمز است:‏ مقصود او يک جايگزينی اکولوژيک است نه<br />

انتخاب گروهی واقعی.‏<br />

دين به سان محصول فرعی چيزی ديگر<br />

در هر حال،‏ اکنون می خواهم بحث انتخاب گروهی را کنار بگذارم و ديدگاه خودم را درباره ی ارزش داروينی<br />

176<br />

ب دين شرح دهم.‏ من از جمله ی شمار فزاينده ی زيست شناسانی هستم که دين را يک محصول فرعی از<br />

چيزی ديگرمی دانند.‏ در حالت عام تر،‏ به اعتقاد من هنگامی که ما درباره ی ارزش داروينی بقا می انديشيم،‏ بايد<br />

‏"فرعی فکر کنيم".‏ وقتی در مورد ارزش بقای چيزی می پرسيم،‏ ممکن است پرسش مان بر خطا باشد.‏ شايد لازم<br />

باشد تا پرسش را به نحو مناسب تری بازنويسی کنيم.‏ چه بسا موضوع مورد علاقه ی ما ‏(در اينجا،‏ دين)‏ فی نفسه<br />

ارزش بقای مستقيمی نداشته باشد،‏ بلکه محصوف فرعی چيز ديگری باشد که آن چيز ارزش بقا دارد.‏ فکر می کنم<br />

خوب است با ذکر يک مثال از حيطه ی تخصصی خودم،‏ ي<br />

رفتارشناسی جانوری،‏ اين نکته را تشريح کنم.‏<br />

شب پره ها به سمت شعله ی شمع پرواز می کنند،‏ و اين رفتارشان تصادفی نمی نمايد.‏ آنها راه شان را کج می کنند<br />

تا در شعله ای بسوزند که انگار فرا می خواندشان.‏ ممکن است اين پديده را ‏"رفتار خود-ويرانگر"‏ بخوانيم و تحت<br />

اين عنوان،‏ با شگفتی بپرسيم که اصلاً‏ چرا انتخاب طبيعی چنين رفتاری را برگزيده است.‏ حرف من اين است که<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یاب<br />

یعن<br />

یاب<br />

یاب<br />

یاب<br />

ی ا<br />

139<br />

پيش از آنکه بکوشيم تا پاسخ خِرَدپسندی به اين پرسش ها بدهيم،‏ بايد پرسش مان را بازنويسی کنيم.‏ اين رفتار<br />

يک نوع خودکشی نيست.‏ اين خودکشی ظاهری ناشی از يک تأثيرجانبی ناخواسته،‏ يا محصول فرعی چيز ديگری<br />

است.‏ اما محصول فرعی ... چه؟ خوب،‏ شايد بتوان با توجه به نکته ای ديگر پاسخ را يافت.‏<br />

در منظره ی شبانگاهی،‏ نور مصنوعی يک پديده ی نورس است.‏ تا همين اواخر،‏ شب فقط با نور ماه و ستارگان<br />

روشن می شد.‏ نور اين اشياء نورانی در بينهايت اپتيکی است،‏ ي<br />

زمين می رسند.‏ به همين سبب اين نورها مانند قطب نما برای جهت ي<br />

اجرام آسمانی مانند خورشيد و ماه برای جهت ي<br />

پرتوهای گسيل شده از آنها به طور موازی به<br />

مناسب اند.‏ معلوم شده که حشرات از نور<br />

و حرکت در خط مستقيم استفاده می کنند،‏ و می توانند پس از<br />

گشت و گذار،‏ به کمک عکس کردن علائم همين قطب نما به خانه باز گردند.‏ شبکه ی عصبی حشره می تواند<br />

برای جهت ي<br />

توسط نور از يک سری قاعده ی سرانگشتی استفاده کند.‏ گيريم اين قاعده که:‏ ‏"در مسيری حرکت<br />

کن که پرتو نور همواره با زاويه ی 30 درجه به چشم برسد."‏ چون حشرات چشمان مرکب دارند ‏(با مجراهای<br />

مستقيم برای هدايت نور که از مرکز چشم شان مانند خارهای جوجه تيغی بيرون زده)‏ در عمل برايشان آسان است<br />

که با تعقيب نور در مسير يک مجرا،‏ يا اوماتيديوم،‏ جهت ي<br />

کنند.‏<br />

اين قطب نمای نوری حشرات کاملاً‏ متکی به اجرام آسمانی است که در بينهايت نوری قرار دارند.‏ اما اگر جرم<br />

نورانی در دوردست نباشد،‏ پرتوهايش ديگر موازی نيستند بلکه مانند پره های چرخ واگرا می شوند.‏ يک سيستم<br />

عصبی که قاعده ی سرانگشتی<br />

30 درجه<br />

‏(يا هر مقدار ديگر)‏ را در مورد شمع مجاور اعمال کند،‏ و آن شمع را<br />

مانند ماه در بينهايت اپتيکی بپندارد،‏ مانند شب پره مسيری مارپيچی را به دور شعله طی می کند.‏ برای خودتان<br />

مسير حرکت با زاويه ی معين،‏ گيريم زاويه ی 30 درجه،‏ به سوی پرتوهای واگرا از يک شمع را رسم کنيد و<br />

ببينيد که در يک مسير لگاريتمی فريبنده به شمع می رسيد.‏<br />

اگرچه اين قاعده ی سرانگشتی در اين مورد خاص برای شب پره مرگبار است،‏ اما به طور ميانگين،‏ قاعده ی<br />

سودمندی است چون شب پره بيشتر ماه را می بيند تا شمع را.‏ ما متوجه صدها شب پره ای نمی شويم که در<br />

سکوت مسيرشان را با ماه يا ستارگان درخشان،‏ يا حتی روشنايی دوردست شهرها،‏ پيدا می کنند.‏ ما فقط شب پره<br />

هايی را می بينيم که جذب نور چراغ هايمان می شوند،‏ و به خطا از خود می پرسيم که:‏ چرا همه ی شب پره ها<br />

خودکشی می کنند؟ اما پرسش درست اين است که چرا شب پره ها سيستم عصبی<br />

دارند که آنان را با زاويه ای<br />

معين نسبت به پرتوهای نور هدايت می کند.‏ ما فقط هنگامی متوجه اين راهکار می شويم که به خطا می رود.‏<br />

هنگامی که پرسش را بازنويسی کنيم،‏ راز رخت برمی بندد.‏ اصلاً‏ درست نيست که اين رفتار را خودکشی بخوانيم.‏<br />

اين رفتار محصول فرعی عملکرد قطب نمايی است که معمولاً‏ سودمند است.‏<br />

176 . by-product<br />

www.secularismforiran.com


یست<br />

یاب<br />

یحت<br />

140<br />

حال،‏ اين درس درباره ی محصول فرعی بودن را به رفتار دينی انسان اعمال کنيم.‏<br />

ما مردمان بسياری را – در<br />

خيلی جاها و تقريباً‏ در همه جا – مشاهده می کنيم که کاملاً‏ معلوم است باورهايشان در تضاد تام با حقايق علمی،‏ و<br />

نيز در تضاد با باورهای ديگر مؤمنان است.‏ مردم نه تنها با شور و حدّت تمام باورهای دينی شان را حفظ می کنند<br />

بلکه وقت و منابع شان را هم صرف فرايض پرهزينه ی ناشی از آن باورها می کنند.‏<br />

برای اعتقادات شان می<br />

کشند،‏ يا کشته می شوند.‏ ما از اين رفتارها انگشت به دهان می مانيم،‏ همان طور که از رفتار ‏"خود-نابودگر"‏<br />

شب پره حيران می شويم.‏ شگفت زده می پرسيم چرا چنين می کنند.‏ اما حرف من اين است که چه بسا سؤال مان<br />

اشتباه باشد.‏ چه بسا رفتار دينی تنها يک کجروی،‏ يا محصول فرعی نامطلوب از يک گرايش روانی عميق تر باشد<br />

که در شرايط ديگر مفيد است،‏ يا زمانی مفيد بوده است.‏ با اين ديدگاه،‏ گرايشی که در اوضاع و احوال خاصی به<br />

طور طبيعی نزد نياکان ما انتخاب شده است،‏ فی نفسه دين نبوده است؛ بلکه مزايای ديگری داشته،‏ و فقط برحسب<br />

تصادف به شکل رفتار دينی بروز کرده است.‏ ما فقط هنگامی می توانيم رفتار دينی را بشناسيم که آن را باز -<br />

نامگذاری کرده باشيم.‏<br />

خوب،‏ اگر دين محصول فرعی چيزی ديگر باشد،‏ آن چيز ديگر چيست؟ همتای بشری عادت جهت ي<br />

شب پره<br />

چيست؟ کدام ويژگی مفيد بدوی بوده که بعدها به کجراهه رفته و دين را ايجاد کرده است؟ من فقط موردی را به<br />

عنوان مثال بيان می کنم،‏ اما فقط برای ارائه ی نمونه ای از اينکه چه قسم اموری مورد نظرم است.‏ مقصود<br />

اصلی ام تأکيد بر اين اصل عام است که پرسش درباره ی منشاء دين را بايد به نحو درست مطرح کرد،‏ و در<br />

صورت لزوم آن را بازنويسی کرد،‏ نه اينکه بر پاسخ مشخصی پافشاری کنم.‏<br />

فرضيه ی خاص من درباره ی کودکان است.‏ بقای گونه ی ما بيش از هر گونه ی ديگر متکی بر تجارب اندوخته<br />

شده ی نسل های پيشين مان است.‏ برای بقا و بهزي<br />

کودک،‏ اين تجارب بايد به او منتقل شوند.‏ به لحاظ نظری،‏<br />

ممکن است کودک به تجربه ی شخصی دريابد که نبايد خيلی به لبه ی يک پرتگاه نزديد شود،‏ يا گياهان سرخ رنگ<br />

ناآزموده را بخورد،‏ يا در رودخانه ای که مأوای کروکوديل هاست شنا کند.‏ اما مسلماً‏ مغز کودک يک قاعده ی<br />

سرانگشتی دارد که برايش مزيتی در انتخاب طبيعی ايجاد می کند:‏ هرچه را که بزرگترهايت گفتند باور کن.‏ از<br />

والدين ات پيروی کن؛ حرف پيران قبيله ات را گوش کن،‏ به ويژه وقتی با لحنی جدی و تهديدآميز سخن می گويند.‏<br />

بدون چون و چرا به بزرگ ترها اعتماد کن.‏ اما درست مانند قاعده ی شب پره،‏ اين قاعده نيز می تواند به خطا<br />

رود.‏<br />

من هيچ گاه وعظ ترسناکی را که وقتی کوچک بودم در نمازخانه ی مدرسه مان شنيدم فراموش نمی کنم.‏<br />

يادآوری اش هم ترسناک است:‏ آن موقع،‏ مغز کودکانه ام سخن آن واعظ را به گوش جان شنيد.‏ او برايمان داستان<br />

يک جوخه سرباز را تعريف کرد،‏ که بر روی يک خط آهن مشغول تمرين نظامی بودند.‏ در يک لحظه ی حساس<br />

که قطار داشت از روبرو به جوخه می رسيد،‏ حواس سرجوخه پرت شد و دستور تغيير مسير را نداد.‏ سربازان آن<br />

www.secularismforiran.com


اي(‏<br />

141<br />

قدر خوب تعليم ديده بودند که هرگز بدون دستور فرمانده تغيير جهت نمی دادند.‏ به همين خاطر مسيرشان را<br />

عوض نکردند و به حرکت شان روی ريل ادامه دادند.‏ البته من حالا ديگر اين داستان را باور نمی کنم و اميدوارم<br />

خود واعظ هم آن را باور نکند.‏ اما وقتی نُه ساله بودم آن را باور کردم،‏ چون آن را از زبان بزرگتری می شنيدم<br />

که بر من ارشديت داشت.‏ و چه خود آن وعظ اين داستان را باور داشت و چه نداشت،‏ می خواست ما کودکان را<br />

وادارد تا رفتار برده وار و تعبّد بی چون و چرای آن سربازان را به رغم نامعقولی اش تحسين کنيم و الگوی خود<br />

قرار دهيم.‏ و من يکی که تحسين کردم.‏ اکنون،‏ در بزرگسالی،‏ تقريباً‏ برايم ناممکن است که درک کنم چطور آن<br />

موقع از خود پرسيدم که آيا من هم اين شجاعت را خواهم داشت که بدون دستور فرمانده راهم را کج نکنم و به<br />

قيمت زير قطار رفتن انجام وظيفه کنم.‏ اما،‏ جالبی قضيه اينجاست که من هنوز آن داستان را به ياد دارم.‏ آن وعظ<br />

آشکارا اثر عميقی بر من گذاشته است،‏ چون آن را به خاطر می آورم و دارم برايتان نقل می کنم.‏<br />

اما اگر منصفانه قضاوت کنيم،‏ فکر نمی کنم که مقصود آن واعظ،‏ القای پيامی دينی بود.‏ شايد پيام او بيش از دينی<br />

بودن،‏ نظامی بود.‏ مانند شعر " وظيفه ی جوخه ی نور"‏ اثر تِنيسون،‏ که آن را هم می توان در همين باب مطرح<br />

کرد:‏<br />

‏"جوخه ی نور به پيش!"‏<br />

آيا کسی می هراسيد؟<br />

نه،‏ گرچه سربازان می دانستند<br />

که از کسی خطايی سر زده:‏<br />

اما آنان را چه رسد به پاسخدهی<br />

آنان را چه رسد به پرسشگری<br />

کارايشان نيست جز رفتن و مردن:‏<br />

پيش به سوی دره ی مرگ<br />

ششصد مايل به پيش<br />

ن سروده که يکی از قديمی ترين و پر خَش ترين صداهايی است که از انسان ضبط شده.‏ خود لُرد تِنيسون اين<br />

شعر را می خواند.‏ آدم هنگام شنيدن اين قطعه ی متنطن به خوبی احساس می کند که انگار اين صدا از اعماق يک<br />

تونل تاريک قديمی به گوش می رسد.)‏ از ديدگاه ستاد ارتش،‏ اجازه به سربازان برای تخطی از فرمان ها به منزله<br />

ی ديوانگی است.‏ ارتش هايی که پياده نظام شان به جای پيروی از فرمان،‏ به ميل خود رفتار کند،‏ در جنگ ها<br />

شکست خواهند خورد.‏ از ديدگاه ارتش ها،‏ اين قاعده ی سرنگشتی مفيدی است،‏ حتی اگر در موارد خاص به فاجعه<br />

منجر شود.‏ پس سربازان را تعليم می دهند که تا سرحد امکان مانند روبات يا کامپيوتر انجام وظيفه کنند.‏<br />

www.secularismforiran.com


یاب<br />

یاپ<br />

یعن<br />

یعن<br />

142<br />

هرچه از کامپيوترها بخواهيد،‏ بی چون و چرا انجام می دهد.‏ آنها برده وار از دستورالعمل هايی تبعيت می کنند که<br />

توسط زبان های برنامه نويسی به آنها داده شده است.‏ به همين سبب است که کامپيوترها برای انجام کارهايی مثل<br />

پردازش واژگان و محاسبات مفيد هستند.‏ اما،‏ محصول فرعی اجتناب ناپذير اين پيروی برده وار کامپيوترها اين<br />

است که دستورالعمل های بد را هم بی چون و چرا اجرا می کنند.‏ آنها به هيچ رو نمی توانند بگويند که آيا نتيجه ی<br />

دستورالعملی که اجرا می کنند سودمند است يا زيانبار.‏ آنها فقط اطاعت می کنند،‏ درست مثل رفتاری که از<br />

سربازان انتظار می رود.‏ فايده ی کامپيوترها در همين اطاعت بی چون و چرايشان است،‏ و دقيقاً‏ همين رفتار است<br />

که آنها را در برابر برنامه های کِرمی و ويروسی آسيب پذير می سازد.‏ برنامه ی شرورانه ای هم که به کامپيوتر<br />

بگويد ‏"مرا کپی کن و به تمام آدرس های روی ديسک سخت بفرست"‏ بی چون و چرا اجرا می شود،‏ و به تمام<br />

کامپيوترهای ديگری هم که فرستاده شود،‏ با رشد تصاعدی مجدداً‏ اجرا می شود.‏ طراحی کامپيوتری که در عين<br />

تبعيت مفيد از دستورالعمل ها،‏ از عفونت ويروسی نيز در امان باشد،‏ بسيار دشوار و چه بسا ناممکن است.‏<br />

اگر مقدمه چينی خود را به خوبی انجام داده باشم،‏ اکنون خود شما می توانيد استدلالم درباره ی مغز کودکان و دين<br />

را کامل کنيد.‏ انتخاب طبيعی مغز کودک را چنان ساخته که هر چه را که والدين و بزرگان قبيله به او بگويند باور<br />

کند:‏ نظير جهت ي<br />

شب پره توسط نور ماه.‏ اما روی ديگر اين اعتماد مطيعانه،‏ ساده لوحی برده وار است.‏<br />

محصول فرعی و اجتناب ناپذير زودباوری،‏ آسيب پذيری در مقابل عفونت ويروسی ذهن است.‏ از ديدگاه بقای<br />

داروينی،‏ دلايلی عالی برای زودباوری کودک و اعتمادش به والدين و بزرگ ترهای معتمد والدين هست.‏ يک پيامد<br />

مستقيم زودباوری اين است که کودک به هيچ رو نمی تواند ميان توصيه های خوب و بد تمايز قائل شود.‏ کودک<br />

نمی تواند بداند که ‏"در رودخانه ی ليمپوپو که کروکوديل ها زندگی می کنند،‏ قايقرانی نکن"‏ توصيه ی خوبی است<br />

اما ‏"بايد هنگامی که قرص ماه کامل است بُزی قربانی کنی،‏ و گرنه باران می بارد"،‏ حداکثر اتلاف وقت و بُز<br />

است.‏ نزد کودک،‏ هر دوی اين هشدارها به يک ميزان قابل اعتماد می نمايند.‏ هر دو توصيه از منبع محترمی می<br />

آيند و با جديتی بيان شده اند که احترام و اطاعت می طلبد.‏ همين مطلب در مورد گزاره های مربوط به جهان،‏<br />

کيهان،‏ اخلاقيات و سرشت بشر نيز صادق است.‏ و بسيار محتمل است که وقتی کودک بزرگ شد و بچه دار شد،‏<br />

طبعاً‏ با همان جديت همه ی آموخته هايش را – چه مهمل و چه مفيد<br />

–<br />

به فرزندان خود منتقل کند.‏<br />

در اين مدل،‏ بايد انتظار داشته باشيم که در نقاط جغرافيايی<br />

در واقعيت ندارند،‏ به ارث برسند،‏ و با همان قوتی مقبول نسل های پي<br />

مختلف،‏ باورهای دلبخواه مختلف،‏ که هيچ کدام پايه ای<br />

واقع شوند که حکمت های سنتی مفيدی<br />

مانند اينکه کود دادن به زمين برای کشت مفيد است.‏ همچنين بايد انتظار داشته باشيم که خرافات و ديگر باورهای<br />

کاذب به طور محلی تکامل يابند<br />

ي –<br />

تصادفی باشد يا اينکه نظير انتخاب داروينی باشد،‏ ي<br />

با گذر نسل ها تغيير کنند.‏ اين تغيير باورها می تواند يا به طور کتره ای و<br />

با گذر نسل ها،‏ باورهای همريشه واگرا شوند.‏ درست مانند<br />

زبان هايی که نيای مشترکی دارند،‏ و به تدريج با گذر زمان و فاصله ی جغرافيايی ، از هم دورتر و دورتر می<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

یاب<br />

یعن<br />

143<br />

) شوند<br />

به زودی به اين نکته باز خواهم گشت).‏ با توجه به قابل برنامه ريزی بودن مغز کودک،‏ به نظر می رسد<br />

که همين نکته در مورد شکل گيری باورهای<br />

پايه و امر و نهی های دلبخواه در طی نسل ها نيز صادق باشد.‏<br />

زعمای دين به خوبی از اين آسيب پذيری مغز کودک،‏ و اهميت تعليمات دوره ی خردسالی آگاه اند.‏ شعار نخ نمای<br />

ژزوئيت ها که می گويد ‏"کودک را در هفت سال اول عمرش به من بسپار،‏ تا مرد تحويل ات دهم."‏ به هيچ رو<br />

نادرست نيست.‏ در زمان های متأخرتر،‏ جيمز دابسون،‏ بنيانگذار جنبش ‏"کانون خانواده"‏<br />

∗<br />

که امروزه بدنام شده،‏<br />

اين اصل را می شناخت که:‏ ‏"کسانی که انديشه و تجربه ی خردسالان را کنترل کنند – که کودک چه ببيند،‏ فکر<br />

کند يا باور کند – مسير آينده ی ملت را تعيين خواهند کرد."‏ [79]<br />

اما به خاطر داشته باشيد که پيشنهاد خاص من درباره ی فايده ی زودباوری ذهن کودک،‏ تنها يک نمونه بود.‏ نمونه<br />

ای از آن قسم اموری که می توانند در انسان نظير جهت ي<br />

هايند زيست-رفتارشناس در کتاب<br />

کتاب<br />

شب پره ها توسط ماه يا ستارگان عمل کنند.‏ رابرت<br />

177<br />

چرا <strong>خدا</strong>يان ايستادگی می کنند ، و دو مردم شناس،‏ ي<br />

پاسکال بوير در<br />

179<br />

178<br />

تبيين دين ، و اسکات آتران در به <strong>خدا</strong> توکل می کنيم ، به طور جداگانه کليت اين ايده را پيش نهاده اند<br />

که دين محصول فرعی يک گرايش روانشناختی عادی است – البته بايد گفت که دين ها،‏ محصولاتی فرعی هستند،‏<br />

زيرا مردم شناسان همان قدر بر گونه گونی اديان جهان تأکيد دارند که بر مشترکات اديان . يافته های مردم شناسان<br />

تنها به اين خاطر برای ما عجيب می نمايند که نامألوف هستند.‏ همه ی باورهای يک دين در نظر کسانی که در<br />

سنت آن دين پرورش نيافته اند غريب می نمايند.‏ بوير که درباره ی قبايل فانگ کامرون تحقيق کرده،‏ می نويسد<br />

آنان معتقد اند که<br />

...<br />

...<br />

جادوگران يک عضو اضافیِ‏ حيوان وار در بدن خود دارند که شب ها به پرواز در می آيد و به بدن<br />

ديگر انسان ها آسيب می رساند يا خون شان را مسموم می کند.‏ همچنين می گويند که اين جادوگران گاهی<br />

ضيافت هايی ترتيب می دهند و در آنجا قربانيان شان را می بلعند و برای شرارت های آتی شان تصميم<br />

گيری می کنند.‏<br />

بسياری از اين مردم می گويند که دوست دوست شان شبی به چشم خود جادوگرانی را ديده<br />

که سوار بر يک برگ موز بر فراز دهکده در پرواز بوده و به سمت قربانيان اش تيرهای جادويی می<br />

انداخته است.‏<br />

بوير مطلب اش را با ذکر حکايتی شخصی ادامه می دهد:‏<br />

∗<br />

هنگامی که شعار ‏"مراقب کانون خانواده ی لعنتی خودت باش"‏ را پشت ماشينی در کلورادو ديدم،‏ برايم جالب بود.‏ اما امروزه اين<br />

شيوه به نظرم کمتر خنده دار می رسد.‏ شايد لازم است از برخی کودکان در برابر تعاليم والدين شان حمايت کرد ‏(فصل 9 را ببينيد).‏<br />

177 . Why Gods Persist, Robert Hinde<br />

178 . Religion Explained, Pascal Boyer<br />

179 . In God We Trust, Scott Atran<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

144<br />

در يک مهمانی شام در کمبريج داشتم اين حکايت و ديگر ماجراهای غريب مشابه را تعريف می کردم<br />

که يکی از مهمانان ام،‏ که الاهيدان برجسته ای در کمبريج بود،‏ پيش آمد و گفت:‏ " همين چيزهاست که<br />

مردم شناسی را اين قدر جالب و دشوار می کند.‏ شما بايد شرح دهيد که چرا مردم می توانند به چنين<br />

مهملاتی باور داشته باشند."‏ اين نکته مرا حيران باقی گذاشت.‏ پيش از آنکه بتوانم پاسخ مناسبی بدهم،‏<br />

موضوع گفتگو عوض شد.‏<br />

به فرض اينکه آن الاهيدان کمبريجی مانند غالب مسيحيان می انديشيده،‏ احتمالاً‏ به ترکيبی از گزاره های زير باور<br />

داشته است:‏<br />

در زمان نياکان ما،‏ مردی از يک مادر باکره زاده شد،‏ بدون اينکه هيچ پدر بيولوژيکی داشته باشد.‏<br />

با دعای همان مرد بی پدر،‏ مُرده ای به نام ايلعاذر زنده شد؛ درحالی که آن قدر از مرگ ايلعاذر می<br />

گذشت که جسدش متعفن شده بود.‏<br />

خود آن مرد بی پدر پس از مردن و دفن شدن،‏ پس از سه روز زنده شد.‏<br />

چهل روز بعد،‏ آن مرد بی پدر بالای تپه ای رفت و جسم اش به عرش صعود کرد.‏<br />

اگر شما در ذهن خود چيزی زمزمه کنيد،‏ آن مرد بی پدر،‏ و ‏"پدر"ش ‏(که خودش است)‏ افکارتان را می<br />

خواند و ممکن است اقدام مقتضی صورت دهد.‏ او می تواند همزمان افکار همه ی موجودات ديگر جهان<br />

را نيز بخواند.‏<br />

اگر کار بدی بکنيد،‏ يا کار خوبی بکنيد،‏ از نظر آن مرد بی پدر مخفی نمی ماند،‏ حتی اگر آن را در<br />

خلوت و دور از انظار همگان انجام دهيد.‏ ممکن است او پيش يا پس از مرگ تان،‏ شما را به خاطر آن<br />

کار پاداش يا جزا بدهد.‏<br />

مادر باکره ی آن مرد بی پدر هرگز نمرد،‏ بلکه جسم اش به عرش ‏"صعود کرد".‏<br />

اگر کشيش تان ‏(که بايد بيضتين داشته باشد)‏ نان و شراب را تبرک کند،‏ آن نان و شراب به گوشت و<br />

خون آن مرد بی پدر ‏"تبديل"‏ می شود.‏<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

اگر يک مردم شناس عينيت گرا در طی يک پژوهش ميدانی در کمبريج،‏ تازه با اين باورها مواجه شود چه بايد<br />

بکند؟<br />

مفتون روانی دين<br />

اين ايده که دين يک محصول فرعی است،‏ پيامد طبيعی يک شاخه ی مهم و بالنده از روانشناسی،‏ ي<br />

روانشناسی<br />

تکاملی است.‏ [80] از نظر روانشناسان تکاملی،‏ درست همان طور که چشم چون اندامی برای ديدن تکامل يافته،‏<br />

و بال چون اندامی برای پريدن،‏ مغز هم مجموعه ای از اندام ها ‏(يا ‏"ماژول ها")‏ است که برای برآوردن يک دسته<br />

www.secularismforiran.com


یول<br />

یاب<br />

یجا<br />

یجنّ‏<br />

145<br />

نيازهای تخصصی پردازش اطلاعات تکامل يافته است.‏ در مغز،‏ ماژولی برای پرداختن به خويشاوندی هست؛<br />

ماژ برای پرداختن به مبادلات دوجانبه؛ ماژولی برای همدلی و الی آخر.‏ دين را هم می توان محصول فرعی يا<br />

کجروی چند تا از اين ماژول ها دانست،‏ مثلاً‏ ماژول های نظريه پردازی درباره ی ديگر ذهن ها،‏ ماژول های<br />

تشکيل ائتلاف،‏ و ماژول های تبعيض قائل شدن به نفع اعضای گروه خودی و عليه بيگانگان.‏ هر يک از اين<br />

ماژول ها را می توان معادل انسانی قوه ی جهت ي<br />

شب پره شمرد.‏ درست همان طور که در مورد زودباوری<br />

کودکان توضيح دادم،‏ اندام های مغزی هم مستعد کجروی هستند.‏ پُل بلوم روانشناس،‏ يکی ديگر از مدافعان ‏"دين<br />

يک محصول فرعی است"،‏ خاطر نشان می کند که کودک تمايلی طبيعی به نظريه های<br />

180<br />

دوگانه انگارانه<br />

درباره<br />

ی ذهن دارد.‏ به نظر او،‏ دين يک محصول فرعی از اين دوآليسم ذاتی ماست.‏ به گفته ی او،‏ ما انسان ها،‏ و به<br />

ويژه کودکان،‏ دوگانه انگاران مادرزاد هستيم.‏<br />

به کسی دوگانه انگار می گويند که ميان ماده و ذهن تمايزی بنيادی قائل است.‏ مخالف او،‏ يگانه انگار ‏[مونيست]‏<br />

است.‏ يگانه انگار معتقد است که ذهن،‏ بُروزِ‏ ماده–‏ ماده ی درون مغز يا چه بسا درون کامپيوتر<br />

– است.‏<br />

اما دوگانه<br />

انگار معتقد است که ذهن نوعی روح غيرمادی است که درون بدن مأوا دارد و لذا می تواند بدن را ترک کند و در<br />

ديگر به هستی خود ادامه دهد.‏ دوگانه انگاران به سهولت می توانند يک بيمار روانی<br />

" را<br />

"<br />

بدانند،‏ و<br />

فکر کند که ارواح خبيثه يا جن ها موقتاً‏ در بدن آن بيمار مأوا گزيده اند،‏ و می توان آنها را با ‏"جن گيری"‏ از بدن<br />

او بيرون کرد.‏ دوگانه انگاران در هر موقعيتی به اشيای بيجان،‏ تشخّص می بخشند و حتی در آبشارها و ابرها<br />

ارواح و شياطين می يابند.‏<br />

اف.‏ اَنستی،‏ در سال 1882 رمانی نوشت به نام<br />

است،‏ اما برای<br />

يگانه انگار تمام عياری مثل من<br />

181<br />

برعکس . اين رمان برای يک دوگانه انگار کاملاً‏ قابل پذيرش<br />

کاملاً‏ غيرقابل فهم است.‏ در اين رمان،‏ آقای بالتيتود و پسرش به<br />

گونه ای رازآميز درمی يابند که که بدن هايشان با هم عوض شده است.‏ پسر شادمان است که پدرش مجبور شده در<br />

بدن او به مدرسه برود؛ و خود پسر در بدن پدرش،‏ به سبب ندانم کاری،‏ کاسبی پدر را به ورشکستگی می کشاند.‏<br />

طرح داستان مشابهی را در رمان<br />

آيد؟<br />

182<br />

گاز خنده اثر پی.جی وودهاوس هم می يابيم که در آن اِرل هاورشات و<br />

پسرکی هنرپيشه همزمان در دو اتاق مجاور در يک مطب دندانپزشکی بيهوش می شوند و وقتی به هوش می آيند<br />

خود را در بدن آن ديگری می يابند.‏ در اينجا هم،‏ طرح داستان فقط برای يک دوگانه انگار بامعنا است.‏ بايد چيزی<br />

متناظر با لُرد هاورشات باشد که جزء بدن او نيست،‏ وگرنه او چگونه می تواند در بدنی پسرکی هنرپيشه به هوش<br />

180 . dualistic<br />

181 .ice Versa, F. Anstey<br />

182 . Laughing Gas, P.G.Wodehouse<br />

www.secularismforiran.com


146<br />

مانند اغلب دانشمندان،‏ من هم دوگانه انگار نيستم،‏ اما با اين حال به راحتی می توانم از خواندن برعکس و گاز<br />

خنده لذت ببرم.‏ پُل بلوم خواهد گفت که اين بدان سبب است که گرچه من آموخته ام که روشنفکری يگانه انگار<br />

باشم،‏ اما عاقبت يک جانور بشری هستم و لذا همچون يک دوگانه انگار ذاتی تکامل يافته ام.‏ هر قدر هم که وانمود<br />

کنيم که روشنفکران يگانه انگاری هستيم،‏ اين ايده عميقاً‏ در من و ديگر انسان ها ريشه دوانده است که جايی در<br />

پس چشمان من يک خود هست که می تواند،‏ دست کم در داستان،‏ به درون سر ديگری هجرت کند،.‏ شاهد تجربی<br />

بلوم بر اين ادعا،‏ آزمون هايی است که نشان می دهند که کودکان،‏ و به ويژه خردسالان،‏ حتی بيش از بزرگسالان<br />

تمايل به دوگانه انگاری دارند.‏ اين بدان معناست که گرايش به دوگانه انگاری در مغز پيشساخته است،‏ و به نظر<br />

بلوم،‏ آمادگی برای پذيرش دين از همين جا ناشی می شود.‏<br />

بلوم همچنين پيشنهاد می کند که ما ذاتاً‏ گرايش به خلقت گرايی داريم.‏ دبورا کِلِمن در مقاله اش با عنوان ‏"آيا<br />

کودکان <strong>خدا</strong>باوران<br />

مقصودی<br />

نسبت دهند:‏<br />

׳شهودی׳<br />

ابرها<br />

هستند؟"‏ [81]<br />

باريدن"‏ ‏"برای<br />

خارششان می آيد خود را با آنها بخارانند".‏<br />

می<br />

هستند.‏<br />

گويد که کودکان به ويژه مستعد اين هستند که به هر چيزی<br />

سنگ های<br />

نوک تيز<br />

‏"برای<br />

اين هستند که حيواناتی<br />

183<br />

به هر چيزی مقصودی نسبت دادن را غايت انگاری<br />

کودکان غايت انگاران بالفطره اند،‏ و بسياری شان هرگز از اين حالت در نمی آيند.‏<br />

که<br />

می گويند.‏<br />

اگر شرايط مهيا باشد،‏ دوگانه انگاری ذاتی و غايت انگاری ذاتی ما را به دينداری سوق می دهند،‏ درست همان<br />

طور که قطب نمای نوری شب پره او را به ‏"خودکشی"‏ ناخواسته سوق می دهد.‏ دوگانه انگاری ذاتی ما را آماده<br />

ی باور به وجود ‏"روح"ی می کند که در بدن مأوا دارد اما جزئی از بدن نيست.‏ به راحتی می توان تصور کرد که<br />

يک روح بیجسم پس مرگ بدن به جای ديگری نقل مکان کند.‏ همچنين به راحتی می توانيم تصور کنيم که وجود<br />

الاهی مانند يک روح محض باشد که واجد هيچ يک از خواص پيچيده ی ماده نيست،‏ بلکه مستقل از ماده وجود<br />

دارد.‏ غايت انگاری کودکانه حتی سهل تر از اين می تواند به دين بيانجامد:‏ اگر هر چيز مقصودی دارد،‏ آن<br />

مقصود چيست؟ البته،‏ <strong>خدا</strong>ست.‏<br />

اما همتای سودمندی قطب نمای نوری شب پره در انسان چيست؟ چرا انتخاب طبيعی دوگانه انگاری و غايت<br />

انگاری را در مغز نياکان ما و فرزندان شان نهاده است؟ تا بدينجا،‏ رويکرد من به نظريه ی ‏"دوگانه انگاران<br />

بالفطره"‏ تنها فرض گرفته که انسان ها ذاتاً‏ دوگانه انگار و غايت انگار هستند.‏ اما مزيّت داروينی اينها چه بوده<br />

است؟ پيش بينی رفتار باشنده ها در جهان،‏ برای بقای ما اهميت دارد و می توانيم انتظار داشته باشيم که انتخاب<br />

طبيعی مغز ما را چنان شکل داده باشد که اين پيش بينی ها را به طور سريع و مؤثر انجام دهد.‏ آيا دوگانه انگاری<br />

183 . teleology<br />

www.secularismforiran.com


147<br />

184<br />

و غايت انگاری می توانند در خدمت اين هدف باشند؟ در پرتو آنچه که دانيل دنت فيلسوف ايستار راجعی می<br />

خواند بهتر می توانيم اين فرضيه را بفهميم.‏<br />

دِنِت درباره ی ‏"ايستارها"‏ یي<br />

که ما برای فهم ولذا پيش بينی رفتار باشنده ها،‏ مانند جانوران،‏ ماشين ها و همديگر،‏<br />

پيش می گيريم،‏ طبقه بندی سه گانه ی مفيدی ارائه داده است<br />

شود.‏<br />

.[82]<br />

ما سه نوع ايستار داريم:‏ ايستار فيزيکی،‏<br />

ايستار طراحی و ايستار راجعی.‏ اصولاً‏ همواره می توان ايستار فيزيکی را پيش گرفت کرد،‏ زيرا در نهايت همه<br />

چيز تابع قوانين فيزيک است.‏ اما نگرش ايستار فيزيکی می تواند بسيار کند باشد.‏ اگر قرار باشد بنشينيم و همه ی<br />

برهمکنش های اجزای متحرک اشيای پيچيده را محاسبه کنيم،‏ ممکن است واکنش مان به رفتار آنها زيادی آهسته<br />

در مورد اشيايی<br />

که حقيقتاً‏ طراحی شده هستند،‏ مثلاً‏ يک ماشين لباسشويی يا يک کمان زنبورکی،‏ ايستار<br />

طراحی يک راه ميانبر و اقتصادی تر است.‏ در اين حالت می توانيم با دور زدن فيزيک و توجه به هدف از<br />

طراحی شیء،‏ حدس بزنيم که آن شیء طراحی شده چگونه رفتار می کند.‏ به قول دنت:‏<br />

تقريباً‏ هرکسی می تواند با بررسی سطحی و بيرونی يک ساعت زنگ دار،‏ پيش بينی کند که آن ساعت<br />

چه موقع زنگ می زند.‏ لازم نيست بداند يا نگران باشد که آيا آن ساعت کوکی است،‏ با باتری کار می<br />

کند،‏ خورشيدی است،‏ چرخ دنده های برنجی دارد و ياتاقان های مرصع،‏ يا اينکه از تراشه های<br />

سيليکونی ساخته شده<br />

–<br />

فقط بايد فرض کرد که آن ساعت چنان طراحی شده که سر وقت زنگ بزند.‏<br />

جانداران طراحی شده نيستند،‏ اما انتخاب طبيعی داروينی روايتی از ايستار طراحی را برايشان تضمين می کند.‏<br />

اگر فرض کنيم که قلب برای پمپ کردن خون ‏"طراحی شده"‏ راه ميانبُری برای درک کارکرد قلب می يابيم.‏ کارل<br />

فون فريش به اين سبب به پژوهش درباره ی رنگ-بينی زنبورها علاقمند شد که فرض کرد رنگ های درخشان<br />

گل ها برای جذب زنبورها ‏"طراحی شده"‏ اند.‏ نهادن اين گيومه ها برای تاراندن خلقت گرايان کذّابی است که<br />

ممکن است مدعی شوند که اين جانورشناس بزرگ اتريشی هم از اردوی آنان بوده است.‏ لازم به گفتن نيست که<br />

فون فريش به خوبی قادر بود تا ايستار طراحی را به تعبير مناسب تر داروينی بازگرداند.‏<br />

يک راه ميانبر ديگر،‏ ايستار راجعی است،‏ که از يک جهت از ايستار طراحی فراتر می رود.‏ در ايستار راجعی نه<br />

تنها فرض می کنيم که باشنده ی مورد نظر برای هدفی طراحی شده،‏ بلکه فرض می کنيم که آن باشنده يک<br />

185<br />

کنشگر است که مقصودی از کنش خود دارد.‏ هنگامی که يک ببر را می بينيد،‏ بهتر است در پيش بينی رفتار<br />

احتمالی اش درنگ نکنيد.‏ اصلاً‏ دلمشغول فيزيک مولکول هايش نباشيد،‏ و ابداً‏ در مورد طراحی ساختار و عملکرد<br />

پنجه ها و دندان هايش تأمل نکنيد.‏ برای پيش بينی رفتار ببر سريع ترين راه حل اين است که فيزيک و فيزيولوژی<br />

184 . intentional stance<br />

185 . agent<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

یحت<br />

148<br />

را فراموش کنيم و به قصد ببر برای شکار ميانبر بزنيم.‏ توجه کنيد که درست همان طور که حتی برای چيزهای<br />

فاقد طراحی حقيقی نيز می توان مانند چيزهای طراحی شده ايستار طراحی را پيش گرفت،‏ برای چيزهای فاقد<br />

مقاصد آگاهانه و عمدی نيز می توان مانند چيزهای دارای مقصود،‏ ايستار راجعی را پيش گرفت.‏<br />

به نظر من کاملاً‏ ممکن است که ايستار راجعی به عنوان يک مکانيزم مغزی که تصميم گيری در شرايط خطرناک<br />

را تسريع می کند دارای ارزش بقا باشد.‏ آنچه کمتر آشکار می نمايد اين است که دوگانه انگاری،‏ ملازم ضروری<br />

ايستار راجعی باشد.‏ من در اينجا اين بحث را دنبال نمی کند،‏ اما فکر می کنم می توان اين درونمايه را بسط داد که<br />

برخی نظريه های دوگانه انگارانه درباره ی ديگر ذهن ها می توانند پايه ی ايستار راجعی باشند – به ويژه در<br />

شرايط پيچيده ی اجتماعی،‏ و به طور اخص هنگامی که راجعيت های بلندمرتبه تر به ميدان می آيند.‏<br />

دنت از راجعيت مرتبه ی سوم سخن می گويد<br />

)<br />

مردی که باور دارد که آن زن می داند که او دوستش دارد)‏ يا<br />

مرتبه ی چهارم ‏(زن می فهمند که آن مرد باور دارد که آن زن می داند که او دوستش دارد)‏ و حتی مرتبه ی پنجم<br />

‏(شَمَن ‏[جادوگر قبيله]‏ حدس می زند که زن می فهمند که آن مرد باور دارد که آن زن می داند که او دوستش<br />

دارد).‏ احتمالاً‏ مراتب خيلی بالای راجعيت،‏ فقط خاص داستان ها باشند.‏ ميشل فرآين در رمان سرگرم کننده ای به<br />

نام مرد قلعی اين نوع راجعيت ها را به سخره می گيرد:‏ ‏"ريک با ديدن نونوپولوس دانست که او تقريباً‏ مطمئن<br />

است که آنا بسی خرسند است که فيدلينگ<br />

چايلد نتوانسته احساس او را در مورد خود فيدلينگچايلد بفهمد،‏ و همچنين<br />

او ‏[آنا]‏ فهميد که نينا می دانسته که او درباره ی نونوپولوس می داند..."‏ اما اين واقعيت که ما می توانيم به اين پيچ<br />

و تاب های داستانی در تعبير ديگر ذهن ها بخنديم،‏ گويای نکته ی مهمی است:‏ اينکه کارکرد ذهن ما چگونه به<br />

طور طبيعی در جهان حقيقی انتخاب شده است.‏<br />

ايستار طراحی و ايستار ارجاعی مکانيزم های مفيد ذهنی هستند زيرا واکنش ما را در برابر موجوداتی را که<br />

برای بقايمان اهميت حي<br />

دارند،‏ مثلاً‏ درندگان يا جفت های بالقوه،‏ تسريع می کنند.‏ اما اين ايستارها هم ممکن<br />

است مانند ديگر سازوکارهای مغزی به خطا روند.‏ کودکان و مردمان بدوی می پندارند که آب و هوا،‏ امواج و<br />

سنگ های در حال سقوط مقصودی دارند.‏ همه ی ما چنين گرايشی در قبال ماشين ها داريم،‏ به ويژه هنگامی که<br />

برايمان دردسر کنند.‏<br />

بسياری از ما،‏ دست کم به طور لحظه ای،‏ چنين تجربه ای<br />

جاستين باتر اصطلاح اختصاری HADD 186<br />

کنشگری<br />

در کار نباشد همگی<br />

ما کنشگرياب های<br />

را<br />

187<br />

را برای ابزار کنشگرياب بيشفعال جعل کرد.‏<br />

بيشفعالی<br />

هستيم،‏ و اين موجب می<br />

با کامپيوترها داشته ايم.‏<br />

شود که وقتی<br />

هنگامی که<br />

طبيعت<br />

بیتفاوت است،‏ ما ظنّ‏ بدخواهی يا نيکخواهی اش را ببريم.‏ خود من توجه کرده ام که گاهی در يک لحظه نسبت به<br />

اشيای بيجان بيگناهی مثل زنجير دوچرخه ام دچار نفرت ديوانه واری شده ام.‏ اخيراً‏ گزارش تلخی را می خواندم<br />

186 . hyperactive agent detection device ; HADD<br />

187 . hyperactive<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

149<br />

از مردی که در موزه ی فيتزويليام کمبريج،‏ چون بند کفش اش را نبسته بود از پله ها افتاد و سه جام گرانقيمت<br />

متعلق به دوره ی سلسله ی کينگ را شکست:‏ ‏"او وسط جام ها سقوط کرد و جام ها ميليون ها تکه شدند.‏ آن مرد<br />

آرام و بهت زده سر جايش نشست و به آن منظره خيره شد.‏ اطرافيان هم در سکوت فرو رفته بودند.‏ همه شوکه شده<br />

بودند.‏ مرد به بند کفش اش اشاره کرد و گفت:‏ ‏"ايناهاش،‏ تقصيرکار اينه."[‏‎83‎‏].‏<br />

هايند،‏ شِمِر،‏ بوير،‏ آتران،‏ بلوم،‏ دِنِت،‏ کِلمان و ديگران تبيين های ديگری نيز از دين به عنوان يک محصول فرعی<br />

پيشنهاد کرده اند.‏<br />

دارد.‏<br />

188<br />

يکی از گيراترين اين تبيين ها،‏ پيشنهاده ی دِنِت است که می گويد بیخِرَدی دين محصول<br />

فرعی از يک مکانيزم خاص بیخردی در مغز است:‏ گرايش ما به عاشق شدن.‏ گرايشی که ظاهراً‏ مزيتی ژنتيکی<br />

هِلِن فيشر مردم شناس در کتاب<br />

189<br />

چرا عشق می ورزيم جنون عشق رمانتيک را به زيبايی شرح می دهد و<br />

آخرالأمر آن را با آنچه که مطلقاً‏ ضروری می نمايد مقايسه می کند.‏ اين طور به قضيه نگاه کنيد که گيريم برای<br />

يک مرد بعيد است که معشوقه ی او صدها مرتبه دوست داشتنی تر از ديگر زنان دور و برش باشد.‏ اما همين که<br />

اين مرد ‏"عاشق"‏ شد،‏ معشوقه اش را چنين توصيف می کند.‏ اگر چه ما خود را متعصبانه وقف تکهمسری می<br />

190<br />

کنيم،‏ اما ای بسا که قسمی ‏"چندعشقی"‏ در قياس با تکهمسری عاقلانه تر باشد.‏ ‏(چندعشقی بودن بدين معناست<br />

که فرد همزمان عاشق چند تن از اعضای جنس مخالف اش باشد،‏ درست همان طور که فرد می تواند چند نوع<br />

شراب،‏ موسيقی،‏ کتاب،‏ يا ورزش را همزمان دوست داشته باشد.)‏ ما به سهولت می پذيريم که می توان بيش از<br />

يک بچه،‏ والد،‏ خواهر و برادر،‏ آموزگار،‏ دوست يا حيوان دست آموز را دوست داشت.‏ وقتی که اين طور به<br />

قضيه نگاه کنيد،‏ آيا انتظارمان درباره ی انحصاری بودن عشق تکهمسرانه خارق العاده نمی نمايد؟ با اين حال ما<br />

چنين انتطاری داريم،‏ و در پی عشق تکهمسرانه هستيم.‏ اين بايد علتی داشته باشد.‏<br />

هلن فيشر و ديگران نشان داده اند که عاشقی با حالت مغزی ويژه ای همراه است.‏<br />

دسته مواد شيميايی<br />

طبيعی<br />

‏(در واقع مواد مخدر طبيعی)‏<br />

هست که کاملاً‏ خاص و مشخصه<br />

از جمله در مغز عشاق يک<br />

ی<br />

اين حالت اند.‏<br />

روانشناسان تکاملی با فيشر موافق اند که يک دل نه نهصد دل عاشق شدن می تواند سازکاری برای تضمين<br />

وفاداری به جفت باشد،‏ تا اين رابطه آن قدر دوام بياورد که برای پروراندن بچه با کمک جفت کافی باشد.‏ از ديدگاه<br />

داروينی<br />

شک انتخاب جفت مناسب به دلايل گوناگون دارای اهميت است.‏ فرد – حتی فرد فقير – بايد دست به<br />

انتخاب بزند،‏ اما همين که انتخاب کرد،‏ مهم آن است که دست کم تا وقتی که فرزندشان از آب و گل درآيد شريک<br />

غم و شادی زوج اش بماند.‏<br />

188 .<br />

189 . Why We Love ; Helen Fisher<br />

190 . polyamory<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یعن<br />

یسا<br />

150<br />

آيا ممکن است دين بیخردانه محصول فرعی آن سازکار بیخردی عاشقانه ای<br />

مسلماً‏ ايمان دينی با عاشق شدن<br />

)<br />

و نيز با نشئه ی حاصل از دارو<br />

باشد که در مغز نهاده شده است؟<br />

∗<br />

مخدر ( وجوه مشترکی دارد.‏ جان اسميثی<br />

191<br />

دارو-روانشناس هشدار می دهد که ميان اين دو نوع شيدايی تفاوت های مهمی هست.‏ با اين حال،‏ مشابهت هايی<br />

را هم ميان آنها ذکر می کند:‏<br />

يکی از ويژگی های متعدد دين اين است که دين به شخصی فراطبيعی،‏ ي<br />

<strong>خدا</strong>،‏ معطوف است و به<br />

علاوه مستلزم احترام به نشانه های آن شخص است.‏ زندگی ما انسان ها تا حد زيادی توسط ژن های<br />

خودخواه مان و فرآيندهای پاداش و تنبيه هدايت می شود.‏<br />

دين پاداش های بسياری به ما می دهد.‏ مثلاً‏<br />

اين احساسات گرم و آسوده ساز که در اين جهان خطرناک کسی هست که به ما عشق می ورزد و از ما<br />

حمايت می کند ؛ ترس مان از مرگ را می زدايد؛ در ازای انجام عبادات يوميه،‏ يار و ياور ما در<br />

سختی هااست،‏ و غيره.‏ به همين ترتيب،‏ عشق رمانتيک به شخص واقعی هم ‏(که معمولاً‏ از جنس ديگر<br />

است)‏ نشانگر همين اتکای شديد به شخص ديگر و پاداش های مثبت حاصل از اين رابطه است.‏ اين<br />

احساسات توسط نشانه های ديگر نيز برانگيخته می شوند.‏ نشانه هايی مثل نامه،‏ عکس،‏ و حتی در<br />

زمان ويکتوريا،‏ سنجاق سر معشوق.‏<br />

کشيدن به سان يک تنور.‏ [84].<br />

حالت عاشقی<br />

ملازم های<br />

فيزيولوژيک فراوانی<br />

دارد،‏ مثلاً‏ آه<br />

من در سال 1993 مقايسه ای ميان عاشقی و دينداری انجام دادم.‏ آن موقع توجه ام به اين نکته جلب شده بود که<br />

نشانگان فردی که دچار دين شده ‏"می تواند به نحوی هشداردهنده<br />

يادآور کسی باشد که دچار عشق رمانتيک شده<br />

است.‏ قابليت عاشق شدن يک نيروی به غايت توانمند در مغز است،‏ و جای شگفتی نيست که برخی ويروس ها<br />

برای سوءاستفاده از آن تکامل يافته اند."‏ ‏(در اينجا ‏"ويروس"‏ استعاره از دين است:‏ نام مقاله ی من ‏"ويروس های<br />

ذهن"‏ بود.)‏<br />

بصيرت های اُرگاسمی قديس تِرِزای آويلايی<br />

مشهورتر از آنند که نيازی به ذکرمجددشان باشد.‏ يک<br />

نمونه ی کمتر حاد،‏ و کمتر شهوانی،‏ را آنتونی کِنی فيلسوف ذکر می کند.‏ او به روشنی شعف نابی را شرح می<br />

دهد که در انتظار کسانی است که به استحاله ی پر رمز و راز ‏[تبديل نان و شراب عشای ربانی به گوشت و خون<br />

عيسی]‏ اعتقاد پيدا می کنند.‏ او پس از ذکر تجارب خود از زمانی که دوره ی تعليم کشيشی کلي<br />

کاتوليک را می<br />

گذرانده،‏ به زيبايی شرح می دهد که تفويض قدرت برگزاری مراسم عشای ربانی چه وجد و نشئه ای برايش به<br />

ارمغان آورده بود:‏<br />

‏"من که هميشه آدمی بودم که به سختی از رختخواب دل می کندم،‏ ناگهان سحرخيز شدم،‏ سرشار از<br />

بيداری و شور و هيجان انجام عمل خطيری بودم که قدرت آن به من تفويض شده بود...‏<br />

∗<br />

نگاه کنيد به مقاله ی من در مورد مخدر خطرناک :Gerin Oin<br />

9-11 ،2003 ,Free Inquiry 24 :1 ،“Gerin Oil”<br />

191 . mania<br />

www.secularismforiran.com


شيي<br />

یعن<br />

151<br />

من در حال لمس تن عيسی بودم.‏ در ردای کشيشی،‏ قربت به عيسی را حس می کردم،‏ حسی که بيش<br />

از هر چيز مرا مفتون می کرد.‏ پس از بيان ذکر تبرک،‏ با چشمان خمار به نان مقدس خيره می<br />

مانند عاشقی که به چشمان معشوقش می آن روزهای نخستين کشيشی همواره به عنوان ايامی<br />

سرشار از سعادت و رضامندی در خاطرم خواهند ماند؛ سعادتی گرانقدر،‏ و نيز چنان شکننده که هيچ<br />

دوام و بقا نبود،‏ مثل عشقی رمانيک که به زودی با ازدواجی نافرجام فرو می پاشد.‏<br />

شدم .<br />

نگرد ...<br />

شايد معادل بشری قطب نمای نوری شب پره،‏ عادت بیخردانه اما مفيد عاشق شدن باشد.‏ ي<br />

فقط يک نفر،‏ از جنس مخالف شدن.‏ محصول فرعی اين عادت<br />

–<br />

عاشق يک نفر،‏ و<br />

که معادل انحراف قطب نمای شب پره و هدايت<br />

اش به سوی شعله ی شمع می باشد – در افتادن به عشق يَهُوه ‏(يا مريم باکره،‏ يا نان مقدس،‏ يا االله)‏ و انجام اعمال<br />

نابخردانه ای است که از چنين عشقی ناشی می شوند.‏<br />

192<br />

لوئيس وولپِرت زيست شناس در کتاب اش شش کار ناممکن پيش از صبحانه<br />

پيشنهادی مطرح می کند که می<br />

توان آن را تعميم بیخردی سازنده شمرد.‏ مدعای او اين است که اعتقاد بیخردانه ی قوی،‏ يک محافظ قوی در<br />

مقابل بی ثباتی ذهن است:‏ ‏"اگر بشر باورهای حافظ جان اش را حفظ نمی کرد،‏ آن باورها در طی دوران تکامل<br />

بشر سودی به حالش نمی داشتند.‏ مثلاً‏ اگر آدمی در حين ساختن ابزار يا هنگام شکار مدام نظرش را عوض کند،‏<br />

بسيار مضرّ‏ است."‏<br />

استدلال وولپرت حاکی<br />

از اين است که دست کم برخی<br />

مواقع بهتر است که آدم به عقايد<br />

بیخردانه اش بچسبد تا اينکه دل دل کند،‏ حتی اگر شواهد جديد يا انديشه او را به تغيير عقيده سوق دهند.‏ به راحتی<br />

می توان ديد که ‏"عاشق شدن"‏ يک مورد خاص از اين رويه ی عام است،‏ و همچنين به راحتی می توان ديد که<br />

‏"حفظ بیخردانه"ی باورها نمونه ی ديگری از تمايلات روانشناختی مفيد است.‏ اين تمايلات می تواند جنبه های<br />

مهمی از رفتار بیخردانه ی دينی را توضيح دهد:‏ باز هم يک محصول جانبی ديگر.‏<br />

1976<br />

رابرت تريورز در کتابش<br />

تکامل اجتماعی<br />

در سال<br />

بحث خودفريبی<br />

را وارد نظريه<br />

کرد.‏ تکاملی ی<br />

خودفريبی اين است که:‏<br />

حقيقت را از ذهن آگاه خود پنهان کردن،‏ بهتر از پنهان کردن حقيقت از ديگران است.‏ ما در گونه ی<br />

بشر می بينيم که چشم های دودو زن،‏ دستان عرق کرده و صداهای لرزان ممکن است نشانگر استرس<br />

فرد و کوشش عمدی او برای فريفتن ما باشند.‏ اما اگر يک فريبکار به طور ناخودآگاه اقدام به فريفتن<br />

کند،‏ اين نشانه ها را بروز نمی دهد.‏ چنين شخصی می تواند دروغ بگويد،‏ بی آن که مضطرب شود.‏<br />

192 . Six Impossible Things Before Breakfast; Lewis Wolpert<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یست<br />

ی ب<br />

152<br />

ليونل تايگر مردم شناس هم در کتاب خوشبينی:‏<br />

193<br />

زيست شناسی اميد مطلب مشابهی می گويد.‏ بیخردی سازنده<br />

ای را که ذکر کرديم می توان در اين بند از گفتار تريورز درباره ی ‏"دفاع ادراکی"‏ يافت:‏<br />

گرايشی در انسان هست که چيزی را ببيند که می خواهند ببيند.‏ انسان واقعاً‏ به سختی می تواند چيزهايی<br />

را ببيند که برايش مضمونی منفی دارند،‏ اما چيزهای مثبت را به سهولت تمام می بينند.‏ مثلاً‏ ما برای<br />

فهم واژگان اضطراب برانگيز بايد کوشش بيشتری به خرج دهيم.‏<br />

ارتباط اين مطلب با خام انديشی<br />

دينی نيازی به شرح و بسط ندارد.‏<br />

نظريه ی عمومی دين به سان يک محصول فرعی تصادفی<br />

–<br />

يا کجروی در چيزی سودمند – مورد قبول و مورد<br />

دفاع من است.‏ جزئيات اين نظريه گوناگون،‏ پيچيده و قابل بحث اند.‏ برای ساده کردن مطلب،‏ من نظريه ی ‏"کودک<br />

ساده لوح"‏ را نمايانگر همه ی نظريه های ‏"محصول فرعی"‏ می گيرم.‏ اين نظريه – که می گويد مغز کودک،‏ به<br />

دلايل تکاملی،‏ در برابر ‏"ويروس"‏<br />

ذهنی آسيب پذير است – در نظر برخی خوانندگان ناقص خواهد آمد.‏ شايد<br />

بگوييد که ممکن است ذهن آسيب پذير باشد،‏ اما چرا در برابر اين ويروس و نه در برابر يکی ديگر؟ آيا برخی<br />

ويروس ها در عفونی کردن ذهن های آسيب پذير مهارت خاصی دارند؟ چرا اين ‏"عفونت"‏ خود را به شکل دين<br />

نشان می دهد،‏ و نه<br />

...<br />

يک چيز ديگر؟ حرف من اين است که مهم نيست که چه نوع مهملاتی مغز کودک را آلوده<br />

کنند.‏ همين که مغز کودک آلوده شد،‏ او در بزرگسالی همان مهملات را،‏ هرچه که باشند،‏ به نسل بعدی منتقل<br />

خواهد کرد.‏<br />

194<br />

پژوهش های مردم شناسانه مانند کتاب شاخه ی طلايی اثر فريزر،‏<br />

ما را از گونه گونی باورهای<br />

خردانه ی<br />

آدمی شگفت زده می کنند.‏ همين که اين باورها در فرهنگی ريشه دواندند،‏ چنان تکامل و تنوع می يابند که يادآور<br />

تکامل زي<br />

شناختی است.‏ فريزر در اين مورد چند اصل کلی را تشخيص می دهد.‏ برای نمونه،‏ به موجب<br />

‏"جادوی هميوپاتيک"‏ هجاها و وردها رابطه ای نمادين با جهان اشيای واقعی می يابند و می توانند بر جهان واقع<br />

تأثير بگذارند.‏ يک نمونه از اين باورهای مهمل که پيامدی<br />

مقوی قوه ی باء است.‏<br />

سوگناک داشته،‏ اين باور است که پودر شاخ کرگدن<br />

اين باور احمقانه از اينجا ناشی می شود که شاخ کرگدن شباهتی ظاهری به ذکر دارد.‏<br />

شيوع گسترده ی ‏"جادوی هميوپاتيک"‏ نشانگر آن است که مهملات آلوده کننده ی مغزهای آسيب پذير کاملاً‏ کتره<br />

ای و دلبخواهی نيستند.‏<br />

193 . Optimism : The Biology of Hope, Lionel Tiger<br />

194 . Golden Bough, Frazer<br />

www.secularismforiran.com


ی چيزیعن<br />

یحت<br />

ی ب<br />

یحت<br />

ی ا<br />

ریيي<br />

153<br />

ي<br />

آدم وسوسه می شود که اين تمثيل زيست شناسی را پی گيرد و از خود بپرسد آيا پديده ای مانند انتخاب طبيعی در<br />

مورد ايده ها هم در کار است.‏ آيا برخی ايده ها به خاطر جذابيت شان،‏ شايستگی ذاتی،‏ يا همسازی شان با ديگر<br />

گرايش های روانی،‏ بيش از بقيه توان گسترش دارند و آيا رويکرد ما به سرشت و ويژگی های اديان موجود می<br />

تواند شبيه رويکردمان به انتخاب طبيعی در اندامه های زنده باشد؟ بايد توجه داشته باشيم که ‏"شايستگی"‏ در اين<br />

پرسش تنها به معنای توان بقا و گسترش است.‏ اين ‏"شايستگی به معنای مستحق ارزشداوری مثبت بودن نيست<br />

نيست که بتوانيم به داشتن آن افتخار کنيم.‏<br />

–<br />

در يک مدل تکاملی هم وجود انتخاب طبيعی الزامی نيست.‏ زيست شناسان معتقد اند که يک ژن می تواند به<br />

صرف خوش شانسی اش،‏ و نه به سبب اينکه ژن خوبی است،‏ در ميان<br />

يک گونه پراکنده شود.‏ به اين پديده پيشامد<br />

195<br />

ژنتيکی می گويند.‏ اينکه اين پديده در قياس با انتخاب طبيعی چه اهميتی دارد،‏ محل بحث بوده است.‏ اما امروزه<br />

اين پديده تحت عنوان نظريه<br />

196<br />

ی خنثای ژنتيک مولکولی عموماً‏ پذيرفته شده است.‏ اگر ژنی در اثر جهش به<br />

نسخه ای بدل شود که اثرات مشابهی دارد،‏ اين تفاوت از لحاظ انتخاب طبيعی<br />

اثر است.‏ انتخاب طبيعی نمی<br />

تواند يکی از اين ژن ها را بر ديگری ترجيح دهد.‏ با اين حال،‏ به علت پديده ای که متخصصان احتمالات آن را<br />

خطای نمونه گيری می خوانند،‏ شکل جهش يافته ی ژن می تواند به تدريج در طی چند نسل جايگزين ژن سلف<br />

خود شود.‏ اين يک تغيير تکاملی حقيقی در سطح مولکولی است<br />

)<br />

مشهود نباشد).‏ اين تغيير تکاملی خنثی هيچ دخلی به مزيت انتخابی ندارد.‏<br />

اگر هيچ نوع تغ<br />

در جهان اندامه ها<br />

معادل فرهنگی پيشامد ژنتيکی،‏ گزينه ی فريبنده ای است که هنگام انديشيدن درباره ی تکامل دين نمی توان ازآن<br />

چشم پوشيد.‏ مثلاً،‏ زبان به شيوه<br />

شبهزيست شناختی تکامل می يابد.‏ سير تکامل زبان از پيش تعيين شده نيست و<br />

تکامل زبان از اين حيث مانند پيشامدهای ژنتيکی کتره ای است.‏ زبان نيز مانند ژنتيک،‏ از نسلی به نسل ديگر<br />

منتقل می شود و در طی قرن ها به آرامی تغيير می يابد تا اينکه سرانجام شاخه های زبانی دارای ريشه ی مشترک<br />

چنان واگرا می شوند که سخنوران شان حرف همديگر را نمی فهمند.‏ ممکن است بخشی از تکامل زبان مانند<br />

تکامل زيست شناختی هدايت شده باشد،‏ اما اين ايده چندان متقاعد کننده نمی نمايد.‏ در ادامه به برخی از اين ايده ها<br />

اشاره می کنيم،‏ مثلاً‏ چرخش بزرگ زبانی که در طی قرون پانزدهم تا هجدهم در زبان انگليسی رخ داد.‏ اما برای<br />

تبيين اغلب آنچه که در زبان ها مشاهده می کنيم نيازی به اين فرضيه های کارکردی<br />

نداريم.‏ محتمل تر است که<br />

تکامل زبان عادی مانند پيشامد ژنتيکی باشد و زبان در يک فرآيند فرهنگی تکامل يافته باشد.‏ مثلاً‏ در نقاط مختلف<br />

اروپا زبان لاتين به زبان های اسپانيايی<br />

، پرتغالی،‏ ايتاليايی ، فرانسوی،‏ رمانش و ديگر لهجه های زبان های ديگر<br />

بدل شد.‏ اصلاً‏ معلوم نيست که اين گذارهای تکاملی ناشی از مزيت های محلی يا ‏"فشار انتخابی"‏ بوده باشند.‏<br />

195 . genetic drift<br />

196 . neutral theory of molecular genetics<br />

www.secularismforiran.com


154<br />

به گمان من دين نيز مانند زبان،‏ به طور کاملاً‏ کتره ای و دلبخواهی تکامل يافته،‏ تا به گونه گونی حيرت انگيز<br />

–<br />

و گاهی خطرناک – امروزی رسيده است.‏ با توجه به اينکه اديان به رغم گونه گونی شان اشتراکات مهمی دارند،‏<br />

می توان گفت که همزمان،‏ قسمی انتخاب طبيعی هم در کار بوده که همنوا با يکنواختی بنيادی روان انسان ها عمل<br />

کرده است.‏<br />

است.‏<br />

برای مثال،‏ بسياری از اديان آموزه ای را تعليم می دهند که از نظر عينی بعيد اما از نظر ذهنی جذاب<br />

مطابق اين آموزه شخصيت ما پس از مرگ بدن مان باقی<br />

ماندگار شده و گسترش يافته که همنوا با<br />

197<br />

خيالانديشی انسان است.‏<br />

خواهد ماند.‏<br />

ناميرايی ی خود ايده<br />

بدين سبب<br />

خيالانديشی به اين دليل مهم است که روان<br />

انسان اغلب می خواهد که باورهايش را به رنگ و لعاب آمال خود در آورد.‏ ‏(در نمايشنامه ی هنری هشتم،‏ پادشاه<br />

به پسرش می گويد<br />

"<br />

پدر تو هوس ات بود،‏ هَری،‏ به آن بيانديش")‏<br />

به نظر عجيب نمی آيد که بسياری از ويژگی های دين کاملاً‏ معطوف به بقای خود دين و تداوم اين ويژگی ها در<br />

فرهنگ انسانی هستند.‏ حال اين پرسش مطرح می شود که آيا اين ويژگی های تداوم دهنده ی دين بيشتر ناشی از<br />

‏"طراحی هوشمندانه"‏ اند يا انتخاب طبيعی.‏ پاسخ احتمالاً‏ هر دو گزينه است.‏ در اردوی ديندران،‏ زعمای دين با<br />

تبحر تمام ترفندهای بقای دين را به کار می گيرند.‏ مارتين لوتر به خوبی می دانست که عقل دشمن شماره يک دين<br />

است،‏ و به کرّات خطر عقل را گوشزد می کرد:‏ ‏"عقل بزرگ ترين دشمن ايمان بوده است؛ عقل هرگز به کمک<br />

امور روحانی نيامده بلکه اغلب با کلام الاهی سر ستيز داشته،‏ و امور الاهی را خوار شمرده است."[‏‎85‎‏]‏<br />

لوتر<br />

همچنين می گويد:‏ ‏"هر آن کس که می خواهد مسيحی باشد بايد از عقل دست بشويد."‏ و نيز ‏"بايد عقل را در تمام<br />

مسيحيان نابود کرد."‏<br />

داشت.‏<br />

لوتر در طراحی<br />

هوشمندانه ی جنبه های غيرعقلانی دين به منظور بقای آن يد طولايی<br />

اما اين ضرورتاً‏ بدان معنا نيست که او،‏ يا هر کس ديگر،‏ دين را طراحی کرده اند.‏ کاملاً‏ ممکن است که<br />

دين معلول نوعی تکامل ‏(غيرژنتيکی)‏ توسط انتخاب طبيعی باشد.‏ لوتر طراح اين انتخاب طبيعی نبود،‏ بلکه به<br />

زيرکی کارآمدی آن را دريافت.‏<br />

اگرچه ممکن است آن تمايلات روانی که دين محصول جانبی شان بوده حاصل انتخاب طبيعی عادی داروينی در<br />

سطح ژن ها بوده باشند،‏ اما بعيد است که ژن ها در شکل دهی جزئيات اديان هم دخيل بوده باشد.‏ پيش تر اشاره<br />

کردم که اگر به دنبال نظريه ی برای تبيين جزئيات اديان هستيم،‏ نبايد سراغ ژن ها برويم،‏ بلکه بايد معادلی<br />

فرهنگی برای ژن ها بجوييم.‏<br />

198<br />

آيا اديان برساخته ی چيزهايی مثل مِم ها هستند؟<br />

197 . wishful thinking<br />

198 . memes<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یعن<br />

155<br />

نرم و آهسته بيا،‏ مبادا مِم هايم را لگد کنی<br />

در مورد دين،‏ حقيقت همان باوری است که ماندگار شده است.‏<br />

اسکار وايلد<br />

اين فصل را با اين مطلب شروع کردم که چون انتخاب طبيعی داروينی از اسراف بيزار است،‏ تمام ويژگی های<br />

عام يک گونه ی جانوری – مثلاً‏ دين–‏ بايد دارای نوعی مزيت بوده باشد،‏ وگرنه ماندگار نمی شدند.‏ اما همچنين<br />

اشاره کردم که لازم نيست اين مزيت حتماً‏ در جهت موفقيت افراد در بقا يا توليدمثل باشد.‏ چنان که ديديم،‏ فايده ی آه<br />

و فغان ما از سرماخوردگی به ژن هايی می رسد که ما را مستعد ويروس سرماخوردگی می کنند.‏ و حتی لازم<br />

نيست که فقط ژن ها از يک پديده فايده ببرند.‏ هر بازتوليدکننده ای می تواند فايدهبر باشد.‏ ژن ها فقط بارزترين<br />

نمونه ی بازتوليدکننده ها هستند.‏ ديگر نمونه های فايدهبری،‏ ويروس های کامپيوتری و مِم ها هستند<br />

ي –<br />

واحدهای وراثت فرهنگی که در اين بخش به آنها می پردازيم.‏ اگر بخواهيم از کار مِم ها سر در بياوريم،‏ بايد<br />

نخست اندکی دقيق تر ببينيم که انتخاب طبيعی چگونه عمل می کند.‏<br />

انتخاب طبيعی،‏ در عام ترين بيان،‏ انتخاب از ميان بازتوليدکننده های رقيب است.‏ بازتوليدکننده يک تکه اطلاعات<br />

کد شده است که نسخه ی دقيقی از خود را بازتوليد می کند و گاهی هم نسخه های غير دقيق يا ‏"جهش يافته"‏ ای<br />

توليد می کند.‏ نکته ی داروينی قضيه اين است که تعداد نسخه های بازتوليد کننده ای که اتفاقاً‏ در تکثير خود موفق<br />

تر عمل کند نسبت به بازتوليدکننده های رقيب که موفقيت کمتری در تکثير خود دارند فزونی می يابند.‏ اين ابتدايی<br />

ترين بيان انتخاب طبيعی است.‏ ژن،‏ که سنخنمای بازتوليدکننده هاست،‏ يک رشته ی دی ان آ است که تقريباً‏ هميشه<br />

با دقت تمام خود را تکثير می کند،‏ گرچه اين دقت مطلق و هميشگی نيست.‏ پرسش کانونی نظريه ی مِمتيک اين<br />

است که آيا بازتوليدکننده های فرهنگی هم وجود دارند که درست مانند بازتوليدکننده های حقيقی،‏ ي<br />

ژن ها،‏ عمل<br />

کنند.‏ حرف من اين نيست که مِم ها ضرورتاً‏ معادل ژن ها هستند.‏ فقط می گويم هرچه مِم ها بيشتر شبيه ژن ها<br />

باشند،‏ نظريه ی مِمی بهتر عمل می کند؛ و هدف اين بخش،‏ طرح اين پرسش است که آيا نظريه ی مِمی می تواند<br />

در مورد خاص دين کارآمد باشد.‏<br />

در جهان ژن ها،‏ خطاهای<br />

از هر ژن معين باشد<br />

گاهگاهی ‏(جهش)‏<br />

200<br />

– که آلِل<br />

199<br />

در بازتوليد سبب می شوند که انبان ژنی حاوی نسخه های رقيبی<br />

خوانده می شوند.‏ می توان تصور کرد که آلِل ها با هم رقابت می کنند.‏ در<br />

رقابت بر سر چه؟ برسر شکاف های کروموزومی،‏ يا ‏"جايگاه"‏ هايی که متعلق به آن دسته آلِل هاست.‏ ژن های<br />

199 . gene pool<br />

200 . alleles<br />

www.secularismforiran.com


ی چيعن<br />

156<br />

رقيب چگونه با هم رقابت می کنند؟ اين رقابت،‏ نبرد مستقيم مولکول با مولکول نيست بلکه نبرد به نيابت است.‏<br />

نايب های ژن ها ‏"ويژگی های فنوتيپيک"‏ شان هستند<br />

ي –<br />

زهايی مثل درازای پا يا رنگ پوست – که حاصل<br />

اثر ژن ها در شکل دهی آناتومی،‏ فيزيولوژی،‏ بيوشيمی يا رفتار هستند.‏ سرنوشت يک ژن معمولاً‏ با سرنوشت<br />

بدن هايی که متوالياً‏ در آنها منزل می کند در هم تنيده است.‏ بخت بقای يک ژن در انبان ژنی بستگی به ميزان تأثير<br />

آن بر بدن های ميزبان اش دارد.‏ در گذر نسل ها،‏ بسته به عملکرد نايب های فنوتيپيک يک ژن،‏ بسامد حضور آن<br />

ژن در انبان ژنی افزوده يا کاسته می شود.‏<br />

آيا ممکن است که همين مطلب در مورد مِم ها هم صادق باشد؟ يکی از وجوه افتراق مِم و ژن اين است که در<br />

مورد مِم ها هيچ معادلی برای کروموزوم يا جايگاه يا آلِل يا باز-ترکيب های جنسی وجود ندارد.‏ انبان مِمی کمتر از<br />

انبان ژنی ساختيافته و سازمانيافته است.‏ با اين حال سخن گفتن از انبان مِمی،‏ که در آن مِم ها می توانند در اثر<br />

برهمکنش های رقابتی ميان مِم های رقيب ‏"بسامد"ی متغير داشته باشند،‏ مهمل نيست.‏<br />

برخی به تبيين های مِمی ايراد گرفته اند.‏ اين ايرادها گوناگون اند اما اغلب از اين حقيقت ناشی می شوند که مِم ها<br />

از جميع جهات شبيه ژن ها نيستند.‏ امروزه ساختمان فيزيکی دقيق ژن شناخته شده است ‏(که يک رشته ی دی ان آ<br />

است)‏ درحالی که در مورد مِم ها چنين نيست.‏<br />

201<br />

و مم شناسان مختلف مرتباً‏ با طرح واسط های فيزيکی مختلف<br />

همديگر را گيج می کنند.‏ آيا مِم ها فقط در مغز وجود دارند؟ يا اينکه هر نسخه ی کاغذی يا الکترونيکی،‏ گيريم از<br />

يک تصنيف،‏ را نيز می توان مِم خواند؟ همچنين،‏ می دانيم که ژن ها با دقت بالايی خود را بازتوليد می کنند،‏ اما<br />

در مورد مِم ها،‏ اگر اصلاً‏ بتوان از بازتوليد سخن گفت،‏ آيا دقت بازتوليد پايين نيست؟<br />

درباره ی مشکلات نظريه ی مِمی اغراق شده است.‏ مهم ترين ايراد وارد به اين نظريه اين است که دقت بازتوليد<br />

مِم ها کمتر از آن است که بتوانيم مم ها را از نوع بازتوليدکننده های داروينی محسوب کنيم.‏ گمان بر اين است که<br />

اگر ‏"نرخ جهش"‏ در هر نسل بالا باشد،‏ پيش از آنکه انتخاب داروينی بتواند تأثيری بر بسامد حضور يک مِم در<br />

انبان مِمی داشته باشد،‏ آن مِم خود به خود زايل می شود.‏ اما اين تصوری گمراه کننده است.‏ يک استاد نجار يا<br />

سنگ تراش عصر حجر را تصور کنيد که يک فنّ‏ خاص را به شاگرد جوانش می آموزاند.‏ اگر هر شاگرد تمام<br />

حرکات دست استاد را وفادارانه تقليد کند،‏ می توان گفت که با اين شيوه ی استاد و شاگردی،‏ مِم آن فن تا چند<br />

‏"نسل"‏ بدون جهش منتقل می شود.‏ اما آشکار است که شاگردان تک تک حرکات دست استاد را دقيقاً‏ تقليد نمی<br />

کنند.‏ چنين کاری مضحک است.‏ در عوض شاگرد هدف استاد را از اجرای آن فن درمی يابد،‏ و آن را تقليد می<br />

کند:‏ ميخ را آن قدر بکوب که تا ته فرو رود؛ هر چند ضربه چکش که لازم باشد بزن.‏ شايد تعداد ضربات چکش<br />

شاگرد با ضرباتی که استاد می زد يکی نباشد اما چنين قاعده ای می تواند تا چند ‏"نسل"‏ بدون جهش منتقل شود؛<br />

فارغ از اينکه جزئيات انجام آن از فردی به فرد ديگر و از موقعيتی به موقعيت ديگر فرق کند.‏ رج زدن های<br />

201 . medium<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

157<br />

بافندگی،‏ گره زدن های طناب يا تور ماهيگيری،‏ الگوهای تا کردن در اوريگامی ‏[هنر مجسمه سازی با کاغذ]،‏<br />

فنون مفيد نجاری يا سفالگری،‏ همگی را می توان به مؤلفه های مجزايی فروکاست که حقيقتاً‏ مجال می يابند تا طی<br />

چند نسل بدون تغيير منتقل شوند.‏ ممکن است جزئيات کار در اوضاع و احوال مختلف فرق کند،‏ اما اساس قاعده<br />

دست نخورده باقی می ماند،‏ و برای تشبيه عمل مِم ها به ژن ها به بيش از اين نياز نداريم.‏<br />

من در پيشگفتاری که بر کتاب سوزان بلکمور به نام<br />

202<br />

ماشين مِمی<br />

ساختن يک مدل کاغذی جانک چينی ‏[کشتی بادبانی کلاسيک چين]‏<br />

نوشتم،‏ مهارت اوريگامی مورد نياز برای<br />

را مثال زدم.‏ دستورالعمل ساختن اين مدل<br />

کاملاً‏ پيچيده است و شامل سی و دو بار تا زدن می شود.‏ محصول نهايی کار ‏(جانک چينی کاغذی)‏ شیء زيبايی<br />

است،‏ همين طور مراحل مي<br />

شکل گيری آن که در ‏"دوره ی جنينی"‏ به شکل ‏"کاتاماران"،‏ ‏"جعبه ای با دو<br />

دستگيره"‏ و ‏"قاب عکس"‏ در می آيد.‏ در واقع کل اين فرآيند مرا به ياد چين و شکن های شکل گيری غشای جنين<br />

در طی مراحل شکل گيری از بلاستوا تا گاسترولا تا نيوترولا می اندازد.‏ من در زمان کودکی ساختن جانک چينی<br />

را از پدرم ياد گرفتم.‏ خود او هم زمانی که تقريباً‏ همسن و سال من بود آن را در مدرسه ی شبانه روزی ياد گرفته<br />

بود.‏ شور و شوق جانک چينی سازی را مديره ی مدرسه ی پدرم راه انداخت،‏ و اين شوق مثل اپيدمی سرخک در<br />

مدرسه شيوع يافت،‏ و بعد،‏ باز هم مثل اپيدمی سرخک،‏ از ميان رفت.‏ بيست و شش سال بعد،‏ سالها پس از رفتن<br />

آن مديره،‏ مرا به همان مدرسه فرستادند.‏ من دوباره آن شوق را در افکندم و دوباره،‏ مثل يک اپيدمی سرخک<br />

ديگر،‏ همه گير شد،‏ و باز فرو نشست.‏ اينکه چنين مهارت قابل آموختنی می توانند مانند يک اپيدمی گسترش يابند<br />

گويای نکته ی مهمی درباره ی دقت بالای انتقال ممتيک است.‏ به قطع و يقين می توان گفت که جانک هايی که<br />

نسل پدر من در دهه ی 1920 می ساختند تفاوت چندانی با جانک هايی که نسل من در دهه ی 1950 می ساختيم<br />

نداشت.‏<br />

با آزمون زير می توانيم اين پديده را نظاممند تر بررسی کنيم:‏ روايتی ديگر از يک بازی کودکانه که زمزمه ی<br />

چينی ناميده می شود ‏(بچه های آمريکايی اين بازی را تلفن می نامند).‏ فرض کنيد دويست نفر را که قبلاً‏ هرگز<br />

جانک چينی نساخته اند گرد آوريم و آنها را به بيست گروه ده نفره تقسيم کنيم.‏ بعد ارشدهای اين گروه ها را دور<br />

يک ميز جمع کنيم و روش ساختن جانک چينی را به آنها ياد دهيم.‏ حال اين بيست ارشد را به گروه هايشان<br />

بازگردانيم تا روش ساختن جانک چينی را فقط و فقط به نفر ‏"نسل"‏ دوم گروه شان ياد دهند،‏ و آن نفر دوم هم به<br />

نفر سوم و همين طور تا آنکه نفر دهم هر گروه اين روش را از نفر نهم بياموزد و خودش يک جانک چينی بسازد.‏<br />

حال همه ی جانک های ساخته شده را به صف کنيم و روی هر کدام شماره ی گروه و ‏"نسل"‏ سازنده را بنويسيم<br />

تا بتوانيم نتيجه را بررسی کنيم.‏<br />

202 . The Meme Machine, Susan Blackmore<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

ی ب<br />

158<br />

من اين آزمون را انجام نداده ام ‏(و دوست دارم انجام دهم)،‏ ولی به قوت می توانم پيشبينی کنم که حاصل چه خواهد<br />

شد.‏ پيشبينی می کنم که در همه ی اين بيست گروه مهارت جانک سازی<br />

عيب و نقص به نفر دهم منتقل نمی<br />

شود،‏ اما در خيلی از گروه ها چنين می شود.‏ برخی گروه ها هم اشتباه می کنند:‏ چه بسا حلقه ی ضعيفی در برخی<br />

گروه ها باشد که يکی از مراحل اصلی روند ساختن جانک را فراموش کند،‏ و همه ی افراد پس از او هم مرتکب<br />

همان اشتباه شوند.‏ شايد گروه 4 تا مرحله ی ‏"کاتاماران"‏ برسد اما پس از آن اشتباه کند.‏ شايد نفر هشتم گروه<br />

يک نمونه ی ‏"جهش يافته"‏<br />

بسازد که چيزی ميان<br />

دهم گروه اش هم آن نسخه ی جهش يافته را تقليد کنند.‏<br />

13<br />

‏"جعبه ای با دو دسته"‏ و ‏"قاب عکس"‏ از آب در آيد و نفر نهم و<br />

حال،‏ پيشبينی ديگر من اين است که در ميان آن گروه هايی که موفق شوند تا نسل دهم جانک را درست بسازند،‏<br />

کيفيت جانک های ساخته شده در طی ‏"نسل"ها،‏ به طور منظمی کاهش می يابد.‏ از سوی ديگر،‏ اگر آزمون<br />

مشابهی انجام دهيد که در آن به جای ساختن جانک از شرکت کنندگان بخواهيد که به جای ساختن کاردستی جانک<br />

آن را طراحی کنند،‏ مسلماً‏ باز شاهد نزول تدريجی دقت طراحی در طی نسل ها خواهيم بود،‏ به طوری که الگوی<br />

نسل 1 به صورت ‏"بقايافته"‏ به نسل 10 منتقل می شود.‏<br />

در نسخه ی نقاشی از اين آزمون،‏ تمام طراحی های نسل 10 ام شباهت اندکی با طراحی نسل اول خواهند داشت.‏ و<br />

در هر تيم،‏ هر چه به سمت نسل های پايين تر حرکت کنيد،‏ اين شباهت کمتر می شود.‏ برعکس،‏ در نسخه ی<br />

کاردستی سازی از اين آزمون،‏ خطاها از نوع همه-يا-هيچ هستند:‏ جهش هايشان ‏"ديجيتال"‏ است.‏ يک گروه يا هيچ<br />

اشتباهی نمی کند و جانک نسل<br />

10<br />

کم و کاست همانند جانک نسل<br />

يا نسل 5<br />

1 خواهد<br />

بود؛ يا اينکه در جايی از<br />

نسل ها ‏"جهش"‏ رخ می دهد.‏ جهشی که به خطای کامل در ساخت کاردستی می انجامد و محتملاً‏ بقيه تا پايين دست<br />

آن جهش را وفادارانه تکرار خواهند کرد.‏<br />

تفاوت اساسی ميان اين دو مهارت در چيست؟ تفاوت در اين است که مهارت اوريگامی سازی شامل يک رشته<br />

کنش های مجزا است،‏ که انجام دادن جداگانه ی هر کدام شان دشوار نيست.‏ اغلب اين عمليات شامل دستورالعمل<br />

هايی است مثل اينکه ‏"هر دو لبه را به وسط تا کن".‏ ممکن است يک نفر اين گام را بد انجام دهد،‏ اما برای نفر<br />

بعدی همگروه اش معلوم است که بالادستی اش می کوشد چه کار کند.‏ گامهای اوريگامی ‏"خود-نرمال کننده"‏ اند.‏<br />

به همين سبب آنها را ‏"ديجيتال"‏ محسوب می کنيم.‏ اين وضع به مثال استاد نجار می ماند که فارغ از اينکه چگونه<br />

چکش بزند،‏ شاگردش قصد او را از کوبيدن ميخ بر تخته درمی يابد.‏ در مورد اوريگامی هم،‏ شما هر دستورالعمل<br />

را درست می فهميد،‏ فارغ از اينکه درست انجام شود يا نه.‏ برخلاف اوريگامی،‏ طراحی يک مهارت آنالوگ است.‏<br />

همه از پس نقاشی بر می آيند،‏ اما برخی دقيق تر از بقيه طراحی می کنند،‏ و دقت هيچ کس هم مطلق نيست.‏<br />

همچنين دقت نسخه برداری بستگی به ميزان زمان و حوصله ای دارد که صرف طراحی می شود،‏ و اين کميت ها<br />

www.secularismforiran.com


159<br />

هم مرتب تغيير می کنند.‏ به علاوه،‏ برخی اعضای گروه ها،‏ به جای کپی کردن صرف،‏ طرح شان را تزئيين می<br />

کنند و نسبت به طراحی نفر قبلی ‏"بهبود می بخشند".‏<br />

واژها هم – دست کم زمانی که فهميده شوند – مانند عمليات اوريگامی خود-نرمال کننده اند.‏ در روايت اصلی<br />

بازی زمزمه ی چينی ‏(يا تلفن)‏ به اولين کودک داستان يا جمله ای می گويند،‏ و از او می خواهند که آن را برای<br />

نفر بعدی بازگو کند،‏ و همين طور الی آخر.‏ اگر جمله کمتر از حدود هفت واژه باشد،‏ و به زبان مادری کودکان هم<br />

باشد،‏ بخت اينکه آن جمله تا نسل دهم ثابت و جهش نيافته بماند بسيار است.‏ اگر جمله به زبانی بيگانه باشد،‏ که<br />

کودکان آن را ندانند و مجبورباشند آن را به صورت آوايی،‏ نه واژه به واژه،‏ تقليد کنند پيام به دقت منتقل نمی<br />

شود.‏ الگوی زوال تقليد اصوات مانند همان الگوی زوال نقاشی در طی نسل ها است.‏ هنگامی که پيام به زبان خود<br />

کودک باشد،‏ و حاوی هيچ واژه ی ناآشنايی مثل ‏"فنوتيپ"‏ يا ‏"آلِل"‏ هم نباشد،‏ بی تغيير باقی می ماند.‏ در اين<br />

حالت،‏ کودکان به جای تقليد آواهايی که می شوند،‏ هر واژه را در فرهنگ لغات محدود خود تشخيص می دهند و<br />

همان را برای نفر بعدی شان بازگو می کنند،‏ هرچند که محتملاً‏ نحوه ی بيان هر کدام شان با ديگری فرق می کند.‏<br />

زبان نوشتاری هم خود-نرمال کننده است،‏ چرا که جزئيات خط های دست نويس روی کاغذ،‏ هر قدر هم که<br />

متفاوت باشد،‏ از الفبای محدودی تشکيل شده اند که،‏ گيريم،‏ بيست و شش حرف دارد.‏<br />

همين واقعيت که گاهی مم ها به مدد فرآيندهای خود-نرمال کننده ثبات بسياری نشان می دهند،‏ برای پاسخگويی به<br />

برخی از رايج ترين ايرادهای وارد بر تمثيل مِم/ژن،‏ کافی است.‏ در هر حال،‏ هدف اصلی نظريه ی مِمی در اين<br />

بالندگی ابتدايی ی مرحله<br />

ی يک نظريه ی اش ارائه<br />

جامع درباب فرهنگ که قابل قياس با نظريه<br />

ژنتيک ی<br />

واتسون-کريک باشد نيست.‏ در حقيقت،‏ هدف اصلی من در دفاع از مِم ها مخالفت با اين تصور بود که ژن ها تنها<br />

بازيگران ميدان تکامل داروينی هستند ‏–بدون طرح مفهوم مِم،‏ ممکن بود که اين مطلب از کتاب ژن خودخواه<br />

استنباط شود.‏ پيتر ريچردسون و رابرت بويد در عنوان کتاب ارزشمند و انديشه برانگيزشان به نام نه تنها با ژن<br />

203<br />

ها به اين نکته اشاره کرده اند،‏ گرچه دلايلی آورده اند که چرا ترجيح می دهند از خود واژه ی ‏"مِم"‏ استفاده<br />

نکنند و به جای آن ‏"نسخه های فرهنگی"‏ را ترجيح داده اند.‏ کتاب استفن شِنان به نام ژن ها،‏ مِم ها و تاريخ<br />

204<br />

بشر<br />

تا حدی متأثر از کتاب عالی قبلی ريچرسون به نام<br />

هايی که به بحث مِم ها می پردازند،‏ می توان به<br />

ديستين،‏ و<br />

206<br />

ژن الکتريکی<br />

205<br />

فرهنگ و فرآيند تکاملی<br />

اثر پيتر آونگر،‏<br />

208<br />

ويروس ذهن:‏ علم جديد مِم شناسی نوشته ی ريچارد برودی اشاره کرد.‏<br />

است.‏ از<br />

207<br />

مِم خودخواه<br />

ديگر کتاب<br />

اثر کيت<br />

203 . Not by Genes Alone, Peter Richerson and Robert Boyd<br />

204 . Genes, Memes and Human History, Stephen Shenan<br />

205 . Culture and Evolutionary Process, Peter Richerson<br />

206 . Electric Meme, Robert Aunger<br />

207 . The Selfish Meme, Kate Distin<br />

208 . Virus of the Mind : The New Science of the Meme, Richard Brodie<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یعن<br />

یها<br />

160<br />

اما اثری که بيش از همه نظريه ی ممتيک را به پيش راند،‏ کتاب<br />

209<br />

ماشين مِمی نوشته ی سوزان بلکمور بود.‏ او<br />

در اين کتاب جهانی را به تصوير می کشد که انباشته از مغزها ‏(يا جعبه ها يا مجراهای<br />

ديگر،‏ مانند مغزها يا<br />

باندهای فرکانس راديويی ( و مم هايی است که برای لانه گزيدن در آن جعبه ها جست و خيز می کنند.‏ مانند ژن<br />

درون انبان ژنی،‏ در ميان مم ها نيز آنهايی برتری می يابند که برای تکثير خود بهتر عمل کنند.‏ اين برتری<br />

در تکثير می تواند ناشی از جذابيت مستقيم مم باشد،‏ مثل جذابيتی که مِم ناميرايی برای برخی دارد.‏ به علاوه<br />

برتری يک مِم در تکثير خود می تواند غيرمستقيم باشد.‏ ي<br />

ديگری در انبان مِمی شکوفا شود.‏ اين ويژگی به ظهور مجموعه های مِمی يا<br />

يک مِم به شرط حضور پرشمار برخی مِم های<br />

210<br />

‏"مِمتافت ها"‏ می انجامد.‏ طبق<br />

رويه ی معمول مان در مورد مِم ها،‏ اين نکته نيز با رجوع به منشاء ژنتيکی اين تمثيل روشن می شود.‏<br />

برای سهولت مطلب،‏ فرض کردم که ژن ها واحدهای منفردی هستند،‏ که مستقل از هم عمل می کنند.‏ اما مسلماً‏ ژن<br />

ها مستقل از هم نيستند.‏ اين نکته به دو طريق بروز می يابد می شود.‏ نخست اينکه ژن ها به صورت خطی در<br />

امتداد کرومزوم ها رشته شده اند،‏ و به همين سبب تمايل دارند که در گذر نسل ها به اتفاق ژن های همسايه ی خود<br />

سفر کنند.‏<br />

ما پزشکان اين نوع هموندی را<br />

211<br />

هموندی می ناميم،‏ و من چيز بيشتری در اين باره نمی گويم،‏ چون<br />

مِم ها فاقد کروموزوم،‏ آلِل يا بازآميزی های هستند.‏ جنبه ی دوم عدم استقلال ژن ها بسيار با هموندی ژنتيک<br />

متفاوت است،‏ و در اين مورد تمثيل ممتيک خوبی وجود دارد.‏ اين جنبه به رويان شناسی مربوط می شود که کاملاً‏<br />

جدای از ژنتيک است – اما اغلب به خطا اين دو رشته را مرتبط می پندارند.‏ بدن ها مانند موزائيکی از قطعه های<br />

فنوتيک نيستند که هريک يک حاصل ژن خاصی باشد.‏ ميان ژن ها و اجزای آناتومی يا رفتار هيچ تناظر يک به<br />

يکی وجود ندارد.‏ صدها ژن با همديگر ‏"همکاری"‏ می کنند تا رشد فرآيندهايی را که به شکل گيری بدن می<br />

انجامد برنامه ريزی کنند،‏ همان طور که واژه های يک دستور آشپزی با هم همکاری می کنند تا پس از طی فرآيند<br />

پخت سرانجام بشقاب غذا فراهم شود.‏ واژگان مختلف متناظر با اجزای مختلف درون بشقاب غذا نيستند.‏<br />

پس ژن ها در کارتل هايی مشارکت می کنند که به ساخت بدن می انجامد،‏ و اين يکی از اصول مهم رويان شناسی<br />

است.‏ آدم وسوسه می شود بگويد که انتخاب طبيعی توسط نوعی انتخاب گروهی،‏ برخی کارتل های ژنی را بر<br />

ديگر رقبا ترجيح می دهد.‏ و همين جا اشتباه پيش می آيد.‏ آنچه در واقع رخ می دهد اين است که باقی ژن های<br />

انبان ژنی بخش عمده ی محيطی را تشکيل می دهند که در آن يک ژن در رقابت با آلِل هايش پيروز می شود.‏ از<br />

آنجا که هر ژنی در حضور ژن های ديگر انتخاب می شود – که آنها هم به همين شيوه انتخاب می شوند<br />

– کارتل<br />

ژن های همکار با هم ادغام می شوند.‏ در اينجا با پديده ای مواجه ايم که بيشتر به اقتصاد بازار شباهت دارد<br />

تا اقتصاد برنامه ريزی شده.‏ فرض کنيد که در يک بازار،‏ فقط يک قصاب داريم و يک نانوا،‏ اما ای بسا که در اين<br />

بازار جای يک شمعدان ساز خالی باشد.‏ دست نامرئی انتخاب طبيعی اين خلاء را پر می کند.‏ اين وضع،‏ فرق<br />

209 . The Meme Machine, Susan Blackmore<br />

210 . memeplexes<br />

211 . linkage<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یها<br />

یعن<br />

161<br />

دارد با حالتی که يک برنامه ريز مرکزی باشد که سه گانه ی قصاب<br />

+ نانوا +<br />

شمعدان ساز را ترجيح دهد.‏ فهم<br />

ايده ی کارتل های همکار که توسط دست نامرئی تجميع می شوند برای فهم چگونگی عملکرد مِم های دين،‏ اهميت<br />

اساسی دارد.‏<br />

اقسام مختلف کارتل های ژنی در انبان های ژنی متفاوت ادغام می شوند.‏ انبان های<br />

ژنی گوشتخوارانه حاوی ژن<br />

هايی هستند که اندام های حسی شکارياب،‏ آرواره های شکارگير،‏ دندان های نيش،‏ آنزيم های هضم گوشت و<br />

بسياری ژن های ديگر را در بر می گيرند و همگی اين ژن ها به ظرافت برای همکاری با هم تنظيم شده اند.‏ به<br />

همين ترتيب،‏ انبان های ژنی گياهخوارانه حاوی مجموعه های متفاوتی از ژنهای همساز با هم هستند که برای<br />

همکاری در جهت اهداف ديگری انتخاب شده اند.‏ اين ايده برای ما آشناست که يک ژن به سبب همسازی فنوتيپ<br />

اش با محيط خارجی آن گونه ی جانوری،‏ گيريم،‏ صحرا يا جنگل يا هرچه،‏ انتخاب شده است.‏ نکته ای که اکنون<br />

می خواهم بيفزايم اين است که يک ژن همچنين به سبب همسازی اش با ديگر ژن های خاص انبان ژنی انتخاب<br />

می شود.‏ ژن يک گوشتخوار در انبان ژنی گياهخوارن دوام نمی آورد،‏ و برعکس.‏ از چشم انداز درازمدت يک<br />

ژن،‏ انبان ژنیِ‏ يک گونه<br />

خورند و جابجا می<br />

شوند<br />

–<br />

–<br />

ي<br />

مجموعه ی ژن هايی که توسط توليدمثل جنسی در آن گونه به کرات بُر می<br />

يک محيط ژنی را تشکيل می دهند که در آن هر ژن به سبب توانايی اش برای<br />

همکاری با باقی ژن ها انتخاب شده است.‏ اگرچه انبان های مِمی به صلابت و ساخت يافتگی انبان های ژنی<br />

نيستند،‏ اما هنوز می توانيم انبان مِمی را بخش مهمی از"محيط"ی بدانيم که هر مِم در مِمتافت دارد.‏<br />

مِمتافت شامل<br />

يک دسته مم هاست که گرچه ممکن است به طور منفرد ماندگار نباشند،‏ اما در حضور ديگر<br />

اعضای مِمتافت به خوبی ماندگار می شوند.‏ در بخش قبل گفتم که شک دارم جزئيات تکامل زبان ناشی از هر گونه<br />

انتخاب طبيعی بوده باشد.‏ در آنجا گفتم که تکامل زبان احتمالاً‏ حاصل پيشامدهای کتره ای بوده است.‏ البته به خوبی<br />

می توان تصور کرد که برخی از حروف مصوّت و صامت،‏ در محيط های کوهستانی کارآمدتر بوده اند و گيريم،‏<br />

جزء مشخصه ی لهجه های سوئيسی،‏ تبتی و آندی شده اند،‏ در حالی که اصوات ديگر برای نجوا در ميان جنگل<br />

انبوه مناسب تر بوده اند و لذا مشخصه ی زبان های پيگمی و آمازونی شده اند.‏ اما مثالی که در مورد انتخاب<br />

طبيعی زبان ذکر کردم<br />

ي –<br />

اين نظريه که می توان تبيينی کارکردی برای پديده ی چرخش بزرگ واکه ها در<br />

زبان انگليسی يافت – از اين نوع نيست.‏ بلکه مربوط به تناسب مم ها در مِمتافت های دوبدو همساز است.‏ نخست<br />

يک واکه،‏ به عللی نامعلوم،‏ تغيير کرده است<br />

– که شايد به سبب تقليد مُد روز از نحوه ی بيان<br />

قدرتمند بوده باشد،‏ همان طور که در مورد منشاء تُک زبانی حرف زدن اسپانيايی<br />

يک فرد مشهور يا<br />

ها می گويند.‏ نگران نباشيد که<br />

چرخش بزرگ واکه ها چگونه آغاز شده است:‏ مطابق اين نظريه،‏ همين که نخستين واکه تغيير کرد،‏ ديگر واکه<br />

ها مجبور شدند به نوبه ی خود تغيير کنند،‏ تا ابهام کاسته شود،‏ و به اين ترتيب اين فرآيند به صورت آبشاری رخ<br />

داد.‏ در مرحله ی دوم فرآيند،‏ انتخاب مم ها در تقابل با پسزمينه ی پييشتر موجود انبان مِمی صورت گرفت،‏ و<br />

مِمتافت جديدی از مم های دوبدو همساز برساخته شد.‏<br />

www.secularismforiran.com


یلت<br />

یحت<br />

ی ب<br />

162<br />

سرانجام به مبنای مناسبی برای پرداختن به نظريه ی ممتيک دين رسيديم.‏ برخی از ايده های دينی،‏ مانند برخی ژن<br />

ها،‏ می توانند به خاطر شايستگی ذاتی خود باقی بمانند.‏ اين مم ها ، فارغ از اينکه در مجاورت چه مم هايی چه<br />

باشند،‏ در هر انبان ممی دوام می آورند ‏(در اينجا بايد يک نکته ی بسيار مهم را تکرار کنم که در اينجا<br />

‏"شايستگی"‏ تنها به معنای ‏"توانايی بقا در انبان"‏ است.‏ و ورای اين معنا،‏ حاوی هيچ ارزشداوری نيست.)‏ برخی<br />

ايده های دينی به اين خاطر ماندگار می شوند که با ديگر مِم های پرشمار قبلی موجود در انبان مِمی ‏–بخشی از<br />

مِمتافت<br />

– سازگارند.‏<br />

در زير فهرست مختصری از برخی مِم های دينی را می آورم که محتملاً‏ می توانند ارزش<br />

بقايی در انبان مِمی داشته باشند،‏ يا به سبب ‏"شايستگی"‏ ذاتی شان و يا به سبب همسازی شان با يک مِمتافت<br />

موجود:‏<br />

شما پس از مرگ جسم تان باقی می مانيد.‏<br />

اگر شهيد شويد،‏ به جايگاهی اختصاصی در بهشت فرستاده می شويد که در آن می توانيد از<br />

بهرمند شويد ‏(فکری هم به حال آن باکرگان بيچاره کنيد).‏<br />

72 باکره<br />

بايد مرتدان،‏ کفرگويان و ملحدان را کشت ‏(يا به نحو ديگری آنان را جزا داد،‏ مثلاً‏ نفی بلد شان کرد).‏<br />

باور به <strong>خدا</strong> فضي<br />

خاطر اين بی<br />

باوری<br />

عظماست.‏ اگر می بينيد باورتان متزلزل است،‏ برای تحکيم آن بکوشيد،‏ و از <strong>خدا</strong> به<br />

طلب مغفرت کنيد<br />

‏(در بحث<br />

قمارباز پاسکال<br />

گفتم<br />

که انگار باور داشتن به <strong>خدا</strong><br />

بهترين فضيلت نزد <strong>خدا</strong>ست.‏ آنجا اين نکته را غريب محسوب کردم اما در اينجا تبيينی برايش می يابيم.)‏<br />

ايمان ‏(باور فاقد شواهد)‏ يک فضيلت است.‏<br />

هستيد.‏<br />

اند.‏<br />

همه،‏ حتی<br />

هرچه باورهايتان با شواهد متعارض تر باشد،‏ فضيلتمندتر<br />

مؤمنان فاضلی که می توانند چيزهای حقيقتاً‏ غريب،‏ بی پايه و ناموجه را باور کنند،‏ از ملکوتيان<br />

کسانی<br />

که فاقد باورهای<br />

دينی<br />

احترام عادی و خودکاری که برای همه ی باورهای<br />

پرداختم).‏<br />

باشند،‏ بايد به اين<br />

باورها احترام بگذارند.‏<br />

پشتوانه قائل می شويم<br />

)<br />

احترامی<br />

بيش از<br />

در فصل 1 به اين مطلب<br />

امور رازآميزی هستند ‏(مانند تثليث،‏ تبديل شراب به خون،‏ تجسّد مسيح)‏ که قرار نيست ما ازشان سر در<br />

بياوريم.‏<br />

تلاش نکنيد رمز و راز اين امور را بفهميد،‏ زيرا اين تلاش می تواند مخرب باشد.‏ بياموزيد<br />

تا با راز دانستن آنها خرسند شويد.‏<br />

♦<br />

زيبايی های موسيقی،‏ هنر و مجسمه سازی،‏ به خودی خود نشانه هايی از ايده های دينی هستند.‏<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

♦<br />

مکاتب و ژانرهای هنری مختلف را می توان به عنوان مِمتافت های مختلف تحليل کرد،‏ که در آنها هنرمندان ايده ها و موتيف های<br />

هنرمندان پيشين را تقليد می کنند،‏ و موتيف های جديد فقط هنگامی باقی می مانند که با موتيف های سابق ترکيب شوند.‏ در واقع،‏ کل نظام<br />

آکادميک تاريخ هنر با همه ی ردگيری های پيشرفته اش در مورد پيکرنگاری و نمادگرايی،‏ را می توان پژوهش های تفصيلی درباره ی<br />

يک دسته ممتافتگی تلقی کرد.‏ جزئيات هر ممتافت هنری ناشی از حضور اعضای موجود در انبان مِمی است،‏ و اين انبان اغلب شامل مم<br />

یها دينی نيز هست.‏<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یها<br />

یحت<br />

یعن<br />

یعن<br />

یان<br />

163<br />

چه بسا برخی از مم های فهرست بالا داری ارزش بقای مطلق باشند و در هر ممتافتی شکوفا شوند.‏ اما برخی مم<br />

ها،‏ مانند ژن ها،‏ فقط در زمينه ی مِمی مساعد می توانند باقی بمانند،‏ که اين منجر به ايجاد ممتافت های رقيب می<br />

شود.‏ دو دين متفاوت را می توان دو مِمتافت رقيب تلقی کرد.‏ شايد بتوان اسلام را به انبانی از ژن های<br />

گوشتخوارانه،‏ و بوديسم را به انبانی از ژن های گياهخوارانه تشبيه کرد.‏ ايده های هيچ دينی اصلاً‏ ‏"بهتر"‏ از ايده<br />

باقی دين ها نيست،‏ درست همان طور که ژن های گوشتخوارانه ‏"بهتر"‏ از ژن های گياهخوارانه نيستند.‏ اين<br />

قبيل مِم های دينی لزوماً‏ هيچ استعداد مطلقی برای بقا ندارند؛ با اين حال،‏ مزيت شان اين است که در حضور مِم<br />

ديگر دوام می آورند.‏ در اين مدل،‏ گيريم،‏ دين مسيحيت کاتوليک رومی و اسلام لزوماً‏ برساخته ی فرد<br />

خاصی نيستند،‏ بلکه جداگانه از مجموعه های رقيبی از مِم ها تکامل يافته اند که در حضور ديگر اعضای همان<br />

مِمتافت شکوفا می شوند.‏<br />

ي<br />

اديان سازمان يافته را انسان ها سازمان داده اند:‏ انسان هايی مثل اسقف ها،‏ خاخام ها،‏ امام ها و آيت االله ها.‏ اما<br />

چنان که در مورد مارتين لوتر گفتم،‏ اين بدان معنا نيست که اين اديان ساخته و پرداخته ی افراد خاصی باشند.‏<br />

موقعی هم که دين ها به خدمت استثمارگری و حاکميت قدرتمندان در آمده اند،‏ اين احتمال قوی همچنان باقی است<br />

که جزئيات هر دين عمدتاً‏ به طور ناخودآگاه تکامل يابند نه توسط انتخاب طبيعی ژنتيکی.‏ انتخاب ژنتيکی کندتر از<br />

آن است که بتواند تکامل سريع و واگرايی اديان را ايجاد کند.‏ نقش انتخاب طبيعی ژنتيکی در اين داستان،‏ فراهم<br />

کردن مغز،‏ و استعدادها و تمايلات مغزی است<br />

ي –<br />

همان پلتفرم سخت افزارری و نرم افزار سطح پايين که<br />

پسزمينه ی انتخاب ممتيک را تشکيل می دهند.‏ با توجه به اين پسزمينه،‏ به نظر من نوعی رويکرد انتخاب<br />

طبيعی ممتيک می تواند رويکرد مناسبی به جزئيات تکامل هر دين خاص باشد.‏ در مراحل اوليه ی تکامل دين،‏<br />

پيش از آن که دين سازمان يابد،‏ مِم های ساده به مدد جذابيت جهانشمول شان نزد روان بشر ماندگار شده اند.‏ در<br />

اينجاست که نظريه ی مِمی دين و نظريه ی محصول فرعی بودن دين همپوشانی دارند.‏ مراحل بعدی را که در آنها<br />

دين سازمان و تفصيل می يابد و از ديگر اديان متمايز می شود،‏ به خوبی می توان توسط نظريه ی مِمتافت ها<br />

–<br />

با بررسی کارتل های دوبدو همساز مم ها – تبيين کرد.‏ اين رويکرد نافی نقش متأخرتر و عمدی کشيشان و<br />

ديگران در شکل دهی دين نيست.‏ محتملاً‏ اديان هم مانند مُدها و هنرها،‏ دست کم تا حدودی،‏ هشيارانه طراحی شده<br />

اند.‏<br />

يکی از ادي<br />

که تقريباً‏ به طور کامل آگاهانه طراحی شده،‏ عِلمشناسی<br />

[ScientologyI]<br />

است،‏ اما من شک دارم<br />

که اين فرقه استثنايی باشد.‏ يک نامزد ديگر از دين های کاملاً‏ طراحی شده مورمونيسم است.‏ ژوزف اسميت،‏<br />

بنيانگزار کذّاب و متهور اين فرقه،‏ به نگاشتن يک کتاب مقدس کاملاً‏ جديد کمر بست.‏ کتاب مورمون که از ابتدا<br />

شروع به ارائه<br />

ی<br />

يک تاريخ قلابی<br />

آمريکا می<br />

مورمونيسم از زمان اختراعش در قرن نوزدهم تکامل بسيار<br />

کند،‏ به زبان انگليسی<br />

قلابی<br />

قرن هفدهم نوشته شده است.‏<br />

اما<br />

يافته است و امروزه يکی از محترم ترين اديان باب<br />

www.secularismforiran.com


یاب<br />

164<br />

روز در آمريکاست – در حقيقت،‏ مورمونيست ها مدعی اند که سريع تر از همه ی اديان رشد داشته است،‏ و اکنون<br />

صحبت از پيشنهاد يک نامزد رياست جمهوری مورمون است.‏<br />

اغلب دين ها تکامل يافته اند.‏ هر نظريه ای که درباره ی تکامل اديان اختيار کنيم،‏ بايد بتواند با ملاحظه ی شرايط<br />

معين آن دين،‏ سرعت حيرت آور فرآيند تکامل دين را توضيح دهد.‏ در ادامه يک مطالعه ی موردی مطرح می<br />

شود.‏<br />

بارپَرَستی<br />

يکی از نکات بسياری که گروه مونتی پيتون در فيلم کمدی<br />

212<br />

زندگی برايان<br />

کشف می کند ، سرعت فراوان رشد<br />

آئين های جديد است.‏ اين آئين ها می توانند تقريباً‏ يکشبه ظاهر شوند و به صورت جزئی از فرهنگ درآيند،‏ و<br />

نقش چيره و نگران کننده ای ايفا کنند.‏ يکی از مشهورترين نمونه های واقعی ايجاد آئين های جديد،‏<br />

است که در جزاير ملانزی اقيانوس آرام و<br />

213<br />

‏"بارپرستی"‏<br />

گينه ی نو پديد آمد.‏ کل تاريخ برخی از اين فرقه های بارپرست،‏ از<br />

آغاز تا انقراض،‏ هنوز در خاطره ی بعضی زنده مانده است.‏ برخلاف آئين عيسی،‏ که ريشه هايش به طور موثق<br />

قابل ردي<br />

نيست،‏ در مورد فرقه های بارپرست کل ماجرا پيش چشمان ماست ‏(هر چند خواهيم ديد که حتی در<br />

اين مورد هم برخی جزئيات مفقود شده اند).‏ جالب اينجاست که تقريباً‏ به يقين می توان حدس زد که آئين مسيحيت<br />

هم به شيوه ای مشابه شروع شده و به سرعت گسترش يافته است.‏<br />

منبع اصلی من در مورد بارپرستی،‏ کتاب ديويد اتِنبورو با عنوان<br />

214<br />

کنکاش در بهشت<br />

است که او با مهر بسيار<br />

به من اهدا کرده است.‏ همه ی اين فرقه های بارپرست،‏ از نخستين شان که در قرن نوزدهم شکل گرفت تا روايت<br />

مشهورتری که درست پس از جنگ دوم جهانی ايجاد شد،‏ با الگوی يکسانی پديد آمده اند.‏ چنين می نمايد که در همه<br />

شان ساکنان اين جزاير مسحور ابزار و آلات شگفت انگيز مهاجران سفيدپوست مانند کارمندان اداری،‏ سربازان و<br />

ميسيونرها شدند.‏ چه بسا آنان قربانی قانون دوم آرتور سی کلارک شده باشند که در فصل<br />

فنآوری به قدر کافی پيشرفته از معجزه تميزدادنی نيست."‏<br />

2 ذکر کردم:‏ "<br />

هر<br />

جزيره نشينان متوجه شدند که هيچ يک از اين اسباب و آلات عجيب و غريب را خود سفيدپوستان مهاجر نمی<br />

سازند.‏ وقتی دستگاهی نياز به تعمير پيدا می کرد،‏ آن را از طريق بندر می فرستادند و دستگاه جديد را به صورت<br />

‏"بار"‏ ‏[کارگو]‏ توسط کشتی،‏ يا بعدها هواپيما،‏ به جزيره می رسيد.‏ بوميان هيچ گاه نديده بودند که سفيدپوستی<br />

چيزی را تعمير کند،‏ هرگز هم نديده بودند که سفيد پوستی کار مفيدی انجام دهد ‏(پشت ميز نشتن و کاغذبازی کردن<br />

از نظر آنان مناسک مذهبی سفيدپوستان محسوب می شد،‏ نه کار).‏ پس انديشيدند که ‏"بار"‏ بايد منشائی فراطبيعی<br />

212 . The Life of Brian<br />

213 . cargo cults<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

165<br />

داشته باشد.‏<br />

آورند.‏<br />

به علاوه،‏ بعضی حرکات سفيدپوستان هم انگار مؤيد آن بود که دارند فرايضی مذهبی به جا می<br />

آنان برج هايی می ساختند و سيم هايی به آن وصل می کردند؛ می نشستند و به صدای جعبه های<br />

کوچکی گوش می دادند که نورانی بود و صداهای عجيبی از آن در می آمد؛ مردم بومی را وامی داشتند<br />

که لباس های همسان بپوشند،‏ و يک جور مرتبی قدم بزنند – و مشکل بتوان کاری بيفايده تر از اين پيدا<br />

کرد.‏ و بعد بوميان به کشف اين راز نائل آمدند.‏ اين کارهای غيرقابل فهم سفيدپوستان،‏ مناسکی بود که<br />

آنان برای رضای <strong>خدا</strong>ي<br />

پس بايد همان کارها را می کردند.‏<br />

که برايشان بار می فرستادند انجام می دادند.‏ اگر بوميان هم بار می خواستند،‏<br />

جالب اينکه آئين های بارپرستی به طور جداگانه در جزايری ايجاد شد که هم از لحاظ جغرافيايی<br />

فرهنگی بسيار دور از هم بودند.‏ به قول ديويد اَتِنبورو:‏<br />

و هم از لحاظ<br />

مردم شناسان متوجه شدند که دو آئين بارپرستی در کالدونيای نو،‏ چهار تا در جزاير سليمان،‏ چهار تا<br />

در فيجی،‏ هفت تا در هبريدس نو،‏ و بيش از پنجاه تا در گينه ی نو پديده آمده است.‏ اغلب اين آئين ها<br />

کاملاً‏ مستقل و غيرمرتبط با هم بوده اند.‏ اغلب اين اديان مدعی بودند که در روز قيامت،‏ مسيحايی بار<br />

نهايی را خواهد آورد.‏<br />

رشد مستقل اين همه آئين مستقل اما مشابه،‏ نشانگر ويژگی يکنواختی در کليت روانشناختی آدمی است.‏<br />

يک فرقه ی مشهور بارپرست که در جزيره ی تانا واقع در هبريدس نو شکل گرفته ‏(و از سال<br />

1980 وانواتو<br />

ناميده می شود)‏ هنوز باقی است.‏ اين فرقه حول يک شخصيت مسيحايی به نام جان فروم شکل گرفته است.‏ اسناد<br />

دولتی نشان می دهد که اولين بار در حوالی سال 1940 از جان فروم نام برده شده است،‏ اما حتی در مورد<br />

اسطوره ای به اين تازگی هم به يقين معلوم نيست که چنين کسی واقعاً‏ وجود داشته است.‏ مطابق يکی از روايات،‏<br />

او مرد کوتاه قامتی بوده که صدای رسا و موهای زال داشته،‏ و کتی با دکمه های درخشان می پوشيده است.‏ او<br />

غيبگويی های عجيب و غريبی کرده و از خود بسيار مايه گذاشته تا مردم را عليه ميسيونرها بشوراند.‏ عاقبت جان<br />

فروم نزد نياکان اش بازگشته،‏ اما پيش از عزيمت وعده داده که دوباره پيروزمندانه مراجعت خواهد کرد و بارهای<br />

زيبا خواهد آورد.‏ از جمله ی غيبگويی های او،‏ انذار طوفان مهيبی بوده که:‏ ‏"پس از آن کوه ها با خاک يکسان و<br />

214 . Quest in Paradise ; David Attenborough<br />

www.secularismforiran.com


یما<br />

یما<br />

166<br />

♣<br />

دره ها انباشته از لای خواهند شد ؛ پيران،‏ جوانی از سر خواهند گرفت و بيماری ناپديد خواهد شد؛ سفيدپوستان از<br />

جزيره رانده می شوند و هرگز باز نخواهند گشت؛ و باری چنان بزرگ خواهد رسيد که هر کس هر قدر بخواهد از<br />

آن سهم می برد.‏<br />

برای دولت،‏ نگران کننده ترين پيشگويی جان فروم اين بود که هنگام ظهور مجدد خود،‏ يک نوع کنياک جديد<br />

همراه خواهد آورد که روی برچسب بطری آن،‏ تصوير نارگيل نقش بسته است.‏ پس مردم بايد از شر پول رايج<br />

سفيدپوستان خلاص شوند.‏ اين عقيده موجب شد تا در سال 1941 مردم دست از کار کشيدند و همه ی پول هايشان<br />

را صرف باده گساری کردند؛ اقتصاد جزيره جداً‏ آسيب ديد.‏ اداره ی مستعمرات زعمای اين فرقه را دستگير کرد<br />

اما هيچ چيز نتوانست باعث زوال فرقه شود،‏ و کليساها و مدارس ميسيونری متروک شدند.‏<br />

کمی بعد،‏ اين آموزه رواج يافت که جان فروم پادشاه آمريکاست.‏ از قضا،‏ سربازان آمريکايی هم در همان اوقات به<br />

حوالی هبريدنس نو رسيدند و اهالی جزيره با شگفتی تمام ديدند که در ميان اين سربازان سياهپوستانی هم هستند که<br />

مانند خود جزيره نشينان فقير نيستند.‏ بلکه<br />

به قدر سربازان سفيدپوستِ‏ همراهِ‏ بار،‏ پولدار هستند.‏ حيرت و هيجان کل جزيره ی تانا را درنورديد.‏<br />

انگار هر روز،‏ روز قيامت شده بود.‏ همگان خود را آماده ی ظهور جان فروم کرده بودند.‏ يکی از<br />

زعمای قوم گفت که به زودی جان فروم با هواپيما از آمريکا سر می رسد.‏ صدها نفر مشغول پاکسازی<br />

بيشه زار وسط جزيره شدند تا باندی برای فرود هواپي<br />

او فراهم کنند.‏<br />

برج مراقبت اين فرودگاه را هم از نی بامبو ساختند و کسانی را به عنوان ‏"متصديان برج مراقبت"‏ گماردند.‏ برای<br />

اين مراقبان هدفون هايی چوبی قلابی ساختند و بر روی ‏"باند"‏ هواپيماهايی قلابی گذاشتند تا مثل تله ی پرنده گيری<br />

عمل کنند و هواپي<br />

جان فروم را بنشانند.‏<br />

ديويد اَتِنبرو جوان در دهه ی 1950 همراه با فيلمبرداری به نام جفری مالينگان با قايق راهی اين جزيره شد تا در<br />

مورد بارپرستی تحقيق کند.‏ آنان شواهد فراوانی در مورد اين دين جمع آوری کردند و سرانجام با کاهن بزرگ اين<br />

قوم،‏ که مردی به نام نامباس بود آشنا شدند.‏ نامباس مسيح موعود را به اسم کوچکِ‏ جان صدا می زد،‏ و مدعی بود<br />

که مرتب،‏ توسط ‏"راديو"‏ با او در تماس است.‏ اين ‏("راديوی مال جان")‏ يک پيرزن بود که يک سيم برق دور<br />

کمرش پيچيده بودند و در حالت نشئه سخنان نامفهومی زمزمه می کرد،‏ که نامباس آنها را به عنوان سخنان جان<br />

فروم تعبير و تفسير می کرد.‏ نامباس مدعی بود که از پيش می دانسته که اَتِنبورو به ديدارش خواهد آمد،‏ چون جان<br />

"<br />

♣<br />

مقايسه کنيد با سِفر اشعياء ‏[عهد عتيق]‏ : 40:4 ‏"دره ها برفراز،‏ و کوه ها پست خواهند گشت."‏ اين شباهت لزوماً‏ نشانگر يک ويژگی<br />

بنيادی در روان آدمی،‏ يا ناخودآگاه جمعی"‏ يونگی نيست.‏ اين جزاير مرکوب ميسيونرها بوده اند.‏<br />

www.secularismforiran.com


یکا<br />

167<br />

فروم از طريق ‏"راديو"‏ اين موضوع را به او اطلاع داده است.‏ اَتِنبورو درخواست کرد تا ‏"راديو"‏ را به او نشان<br />

دهند اما ‏(معلوم است که)‏ اين خواسته مورد قبول واقع نشد.‏ او حرف را عوض کرد و از نامباس پرسيد آيا او جان<br />

فروم را ديده است يا نه:‏<br />

نامباس با قوت سر تکان داد.‏ ‏"من خيلی خودش رو ديدن."‏<br />

‏"چه شکليه؟"‏<br />

نامباس با انگشت به من زد و گفت:‏ ‏"اون مثل شما.‏ اون صورتش سفيده.‏<br />

آمري<br />

دور زندگی کرد."‏<br />

او بلنده قده.‏<br />

اون جنوب<br />

اين شرح با اسطوره ای که پيشتر در مورد جان فروم ذکر کردم،‏ که آدمی است کوتاه قد،‏ تناقض دارد.‏ اسطوره ها<br />

اين چنين تکامل می يابند.‏<br />

به اعتقاد بوميان،‏ جان فروم يک روز 15 فوريه ظهور می کند،‏ اما سال ظهورش معلوم نبود.‏ هر ساله روز<br />

15<br />

فوريه مؤمنان به جان فروم برای انجام مراسم مذهبی گرد هم می آيند تا ظهور او را خوشامد گويند.‏ او تاکنون<br />

ظهور نکرده است،‏ اما مؤمنان نااميد نشده اند.‏ ديويد اَتِنبرو به يکی از اين مؤمنان به نام سام گفت:‏<br />

‏"اما سام،‏ الآن نود سال از زمانی که جان گفته برمی گردد گذشته.‏ او مرتب قول می دهد،‏ اما نمی آيد.‏<br />

آيا نود سال انتظار زمان درازی نيست؟"‏<br />

سام چشم از زمين برداشت و به من نگاه کرد.‏ ‏"اگر شما می تونيد دو هزار سال منتظر عيسی مسيح<br />

باشيد،‏ و اون نياد،‏ من هم می تونم بيشتر از نود سال منتظر جان باشم."‏<br />

رابرت باکمن در کتاب آيا می<br />

بود.‏<br />

215<br />

توانيم بدون <strong>خدا</strong> نيک باشيم؟ همين پاسخ ستودنی<br />

را از قول<br />

ديگر از يکی<br />

مؤمنان جان فروم نقل می کند،‏ که چهل سال پس از ملاقات اَتِنبورو در جواب يک روزنامه نگار کانادايی گفته<br />

در سال<br />

1974 ملکه<br />

ی انگلستان و پرنس فيليپ به ديدن اين منطقه رفتند،‏ و در پی اين ديدار،‏ پرنس هم وارد<br />

اسطوره های يکی ديگر از فرقه های جان فروم شد<br />

)<br />

سرعت تغيير کنند).‏ پرنس اسطوره ای،‏ مرد خوش سيمايی است که در<br />

باز می بينيد که چگونه جزئيات اساطير اديان می توانند به<br />

يونيفورم نيروی دريايی<br />

و با کلاهخود<br />

مرصّع تصوير می شود،‏ و با توجه به فرهنگ جزيره که <strong>خدا</strong>يان مؤنث را برنمی تابد،‏ شايد جای شگفتی نباشد که<br />

پرنس به اين مقام عظما دست يافته و نه ملکه.‏<br />

215 . Can We Be Good without God? , Robert Buckman<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یها<br />

168<br />

من نمی خواهم آئين بارپرستی در جنوب اقيانوس آرام را زيادی بزرگ جلوه دهم.‏ اما بايد گفت که بارپرستی يک<br />

نمونه ی معاصر جالب است که سربرآوردن اديان<br />

از هيچ را نشان می دهد.‏ اين آئين به ويژه گويای چهار درس<br />

درباره ی منشاء اديان به طور کلی است،‏ که در اينجا به اختصار به آنها اشاره می کنم.‏ نخست،‏ سرعت خيره کننده<br />

ی شکل گيری آئين هاست.‏ دوم سرعت زوال خاطره ی منشاء شکل گيری دين است:‏ اگر جان فروم واقعاً‏ وجود<br />

داشت،‏ بايد در خاطر زندگان می ماند.‏ اما حتی در مورد چنين پديده ی تازه ای،‏ معلوم نيست که آيا چنين شخصی<br />

حقيقتاً‏ وجود داشته يا نه.‏ درس سوم،‏ برگفته از ايجاد آئين های بارپرستیِ‏ مستقل از هم در جزيره هاست.‏ بررسی<br />

نظام مند شباهت های اين آئين ها،‏ می تواند گويای حقايقی درباره ی روان انسان و استعداد دينداری بشر باشد.‏<br />

چهارم،‏ آئين های بارپرستی نه تنها به هم شباهت دارند،‏ بلکه شبيه دين های قديمی تر نيز هستند.‏ مسيحيت و ديگر<br />

اديان باستانی که امروزه جهانگستر شده اند ابتدا آئين هايی محلی مانند فرقه ی جان فروم بوده اند.‏ در واقع،‏ به گفته<br />

ی محققانی مانند گزا وِرمِس،‏ استاد مطالعات يهودی در دانشگاه آکسفورد،‏ عيسی تنها يکی از چندين چهره ی<br />

فرهمندی بوده که در آن دوران در فلسطين می زيسته اند و در موردشان اسطوره پردازی شده است.‏ اما آن آئين<br />

ديگر از ميان رفتند.‏ با اين نگرش،‏ آئينی که ماندگار شد،‏ همانی است که امروزه با آن مواجهيم.‏ و با گذر<br />

قرون و اعصار،‏ هر چه بيشتر صيقل خورد تا به شکل يک نظام پيچيده<br />

ريشه<br />

کند.‏<br />

–<br />

–<br />

يا مجموعه ی واگرايی از نظام های هم<br />

درآمد که امروزه بر بخش های بزرگی از دنيا غلبه يافته است ‏(اگر دوست داريد می توانيد اين فرآيند را<br />

انتخاب ممتيک بخوانيد؛ و اگر دوست نداريد که هيچ).‏ مرگ چهره های فرهمند مدرن مانند هايله سلاسی،‏ الويس<br />

پريستلی و پرنسس دايانا مجال ديگری برای مطالعه ی خيزش سريع آئين ها و تکامل ممتيک پيامد آنها فرآهم می<br />

جدای از مطلب مختصری درباره ی پديده ی ‏"دوست مجازی"‏ دوران کودکی که در فصل 10 در بحث<br />

بگويم.‏<br />

‏"نياز "<br />

روانشناختی که دين ارضا می کند خواهم گفت،‏ اين کل مطلبی بود که در مورد ريشه های دين می خواستم<br />

غالباً‏ می گويند که اخلاقيات ريشه در دين دارند.‏ در فصل بعد می خواهم به طرح پرسش درباره ی اين ديدگاه<br />

بپردازم.‏ احتجاج خواهم کرد که منشاء اخلاقيات نيز می تواند موضوع پرسش داروينی باشد.‏ همان طور که<br />

پرسيديم:‏ ارزش بقای داروينی دين چيست؟،‏ می توانيم درباره ی اخلاقيات نيز همين پرسش را مطرح کنيم.‏ در<br />

واقع،‏ اخلاقيات احتمالاً‏ مقدم بر دين بوده است.‏ همان طور که در مورد دين از پرسش فاصله گرفتيم و آن را<br />

بازنويسی کرديم،‏ بهتر است اخلاقيات را نيز به عنوان محصول فرعی چيزی ديگر بررسی کنيم.‏<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

169<br />

فصل 6<br />

ريشه های<br />

اخلاق:‏ چرا ما خوب هستيم؟<br />

ما وضعيت غريبی در اين دنيا داريم.‏ همه ی ما برای سفر کوتاهی به دنيا می آييم،‏ و بی آنکه بدانيم چرا،‏ گاهی به<br />

نظرمان می رسد که جهان مقصودی الاهی دارد.‏ اما از ديدگاه زندگی روزمره،‏ يک چيز را می دانيم:‏ اينکه زندگی<br />

مان وابسته به ديگر آدميان است – و بيش از همه وابسته به کسانی که سعادت مان در گرو لبخند و بهروزی شان<br />

است.‏<br />

آلبرت انشتين<br />

تصور اين نکته برای<br />

تواند بخواهد که خوب باشد.‏<br />

فراتر می رود،‏ و برخی<br />

را<br />

بسياری از دينداران دشوار است که آدم بدون دين چگونه می تواند خوب باشد،‏ يا حتی می<br />

در اين فصل به اين بحث خواهم پرداخت.‏ اما شک و شبهه ی دينداران از اين<br />

ترديد<br />

دچار نفرت از غيرهمکيشان خود می کند.‏ اهميت بحث حاضر اين است که در پس<br />

نگرش دينداران به موضوعاتی که ربطی به اخلاق ندارند هم اغلب دغدغه های اخلاقی<br />

نهفته است.‏ بخش اعظم<br />

مخالفت دينداران با آموزش نظريه ی تکامل هيچ ربطی به خود اين نظريه،‏ يا موضوعات علمی ديگر ندارد بلکه<br />

برخاسته از نگرانی های اخلاقی آنان است.‏ اين نگرانی ها ها موجب می شوند تا مؤمنان<br />

يا اين نگرش خام را<br />

پيش بگيريند که ‏"اگر به کودکان بياموزيد که از نسل ميمون هستند،‏ مثل ميمون رفتار می کنند"‏ و يا اينکه به<br />

‏"اهرم"‏<br />

پيشرفته تری مانند حربه ی ‏"آفرينش هوشمندانه"‏ متوسل شوند.‏ حربه ای که باربارا فُرِست و پُل<br />

گروس در کتاب اسب تروای خلقت گرايی<br />

216<br />

بيرحمانه افشا کرده اند.‏<br />

♣<br />

من نامه های زيادی از خوانندگان کتاب هايم دريافت می کنم که اغلب شان با صميميت دلپذيری نگاشته شده اند،‏<br />

برخی انتقادهايی مفيد مطرح می کنند،‏ و بعضی هم نامطبوع و حتی<br />

شريرانه اند.‏ و متأسفم بگويم که زننده ترين<br />

نامه ها تقريباً‏ هميشه انگيزه ی دينی دارند.‏ اين هتاکی های غيرمسيحی معمولاً‏ شامل حال کسانی می شود که دشمن<br />

مسيحيت انگاشته می شوند.‏ در اينجا نامه ای را می آورم که در اينترنت خطاب به برايان فلمينگ نوشته شده است.‏<br />

216 . Creationism’s Trojan Horse : The Wedge of Intelligent Design ; Barbara Forrest and Paul Gross<br />

♣<br />

بيشتر از آنکه بتوانم پاسخ شان را به شايستگی بدهم.‏ دراين مورد عذر می خواهم.‏<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

170<br />

"<br />

فلمينگ نويسنده و کارگردان فيلم بي<strong>خدا</strong>يانه<br />

بخنديم"‏ و تاريخ آن<br />

که ‏"<strong>خدا</strong>يی ی<br />

217<br />

در کار نبود"‏ است.‏<br />

عنوان اين نامه<br />

بسوز تا<br />

21 دسامبر 2005 است.‏<br />

اين نامه چنين آغاز می شود:‏<br />

مسلماً‏ تو هم اعصاب داری.‏ خيلی دوست دارم يک چاقو بردارم و دل و روده ات را بيرون بريزم و<br />

جلوی چشم ات فرياد شادی بکشم.‏ تو می خواهی آتش يک جنگ مذهبی را دامن بزنی.‏ يک روز من و<br />

امثال من لذت اين عمل را خواهيم چشيد.‏<br />

بعد ظاهراً‏ نويسنده متوجه می شود که لحن اش زياد مسيحايی نيست،‏ چون با شفقت بيشتر چنين ادامه می دهد:‏<br />

هر چند <strong>خدا</strong> به ما آموخته که انتقام نگيريم،‏ بلکه دعا کنيم که چنين بلايی بر سرکسانی مثل تو بيايد.‏<br />

اما اين شفقت نويسنده را دوام و بقايی نيست:‏<br />

وقتی فکر می کنم بلايی که <strong>خدا</strong> بر سرت می آورد 1000 بار بدتر از آنی است که من بتوانم به سرت<br />

بياورم،‏ آرام می گيرم.‏ بهترين قسمت ماجرا اين است که تو بايد تا ابد به خاطر گمراهی و گناهان ات<br />

عذاب بکشی.‏ قهر الاهی شوخی بردار نيست.‏ به خاطر خودت هم که شده،‏ اميدوارم پيش از آنکه چاقو<br />

با پوست ات تماس گيرد،‏ حقيقت را بفهمی.‏ کريسمس مبارک!!!‏<br />

پانوشت:‏ شماها يک ذره هم نمی فهميد که عاقبت تان چيست...‏ <strong>خدا</strong> را شکر که جای شما نيستم.‏<br />

برای من بسی حيرت انگيز است که صرف تفاوت در عقايد الاهي<br />

برد:‏<br />

بتواند به چنين غيظ غليظی منجر شود.‏ در<br />

ادامه،‏ يک نمونه ‏(بدون تغيير نگارش اصلی)‏ را از انبان نامه های مشابهی می آورم که برای ويراستار مجله ی<br />

219<br />

218<br />

فری ثاوت تودی ] آزادانديشی امروز]‏ فرستاده اند.‏ اين مجله ای توسط بنياد رهايی از دين منتشر می شود،‏<br />

که کارزار مسالمت آميزی را عليه نقض مفاد قانون اساسی آمريکا در مورد جدايی کليسا و حکومت پيش می<br />

سلام پنيرخورهای پست فطرت.‏ ما مسيحيا از شما داغونا بيشتريم.‏ جدايی کليسا از دولت در کار نيست<br />

و شما کافرا زايع می شين.‏<br />

217 .The God Who Wasn’t There<br />

218 .Freethought Today<br />

219 . Freedom from Religion Foundation (FFRF)<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

171<br />

اما پنير چه ربطی به موضوع دارد؟ دوستان آمريکايی ام به من يادآوری کردند که شايد اشاره ی نويسنده به ايالت<br />

ويسکانسين باشد که به خاطر ليبرال منشی اش بدنام است<br />

– و دفتر بنياد رهايی از دين و مرکز بسياری از صنايع<br />

لبنيات در آنجا واقع است.‏ اما آيا اين اصطلاح مضمون ديگری ندارد؟ آيا اشاره به آن ‏"ميمون های<br />

220<br />

پنيرخور"‏ فرانسوی نيست؟ معنای نمادين پنير چيست؟ ادامه دهيم:‏<br />

عرضه ی<br />

شيطان پرستان آشغال...‏ لطفاً‏ بميريد و برويد به جهنم<br />

...<br />

اميدوارم مرض سختی مثل سرطان بگيريد و به<br />

مرگ تدريجی و دردناک بميريد،‏ تا به <strong>خدا</strong>يتان،‏ شيطان بپيونديد...‏ هی ياروها اين آزادی از دين گندش رو<br />

در آورده...‏ اوهوی،‏ شما اُبی ها و لِزهای زباله،‏ دست از اين کارها برداريد بلکه <strong>خدا</strong> از سر تقصيراتتان<br />

بگذرد...‏ اگر اين کشور و مسيحيت را دوست نداريد گورتان را گم کنيد و برويد به جهنم...‏<br />

پانويس:‏ گائيدمتون،‏ کمونيست های جنده...‏ کون های سياهتون رو از ايالات متحده ی آمريکا جمع کنيد...‏<br />

شما هيچ عذرو بهانه ای نداريد.‏ خلقت عالم برای اثبات قدير بودن پروردگار ما عيسی مسيح کافی است.‏<br />

چرا اسمی از قدير بودن االله برده نشده؟ يا قدير بودن برهما؟ يا حتی يهوه؟<br />

عاقبت کار ماها يکسان نيست.‏ اگر قرار باشد در آينده دست به خشونت بزنيم<br />

خودتان بوده است.‏ تفنگ من پر است.‏<br />

يادتان باشد که تقصير<br />

خوب،‏ من اصلاً‏ نميفهمم چرا اين افراد فکر می کنند <strong>خدا</strong> نيازمند چنين دفاع خشونت باری است.‏ مگر خود <strong>خدا</strong> به<br />

خوبی نمی تواند هوای خودش را داشته باشد؟ شايان ذکر است کسی که با اين شدت و سبعيت تهديد شده،‏ يک خانم<br />

ويراستار جوان و مهربان است.‏<br />

شايد چون من در آمريکا زندگی نمی کنم،‏ نفرت نامه هايی را که دريافت می کنم اين قدر شدّاد و غلّاظ نيستند،‏ اما<br />

در آنها هم هيچ نشانی از آن شفقتی که بنيانگذار مسيحيت به آن معروف است<br />

می کنم،‏ مورخ ماه می 2005 و از طرف<br />

يک پزشک بريتانيايی<br />

يافت نمی شود.‏ نامه ی بعدی که نقل<br />

خطاب به من نوشته شده است.‏ اگرچه اين نامه هم<br />

آشکارا نفرتبار است،‏ اما در آن بيشتر طنين آزردگی می يابم تا شرارت.‏ اين نامه نشان می دهد که موضوعات<br />

اخلاقی منشاء نفرت از بي<strong>خدا</strong>يان است.‏ نويسنده ی نامه پس از چند پاراگراف که در آن پنبه ی تکامل را می زند ‏(و<br />

به کنايه می<br />

پرسد که آيا يک ‏"کاکاسياه"‏ هنوز در حال طی فرآيند تکامل است)،‏ و پس از توهين شخصی به<br />

داروين،‏ و با نقل قول غلط ازهاکسلی و او را ضدتکامل دانستن،‏ و تشويق من به خواندن کتابی ‏(که آن را خوانده<br />

: cheese-eating surrender-monkeys .<br />

220<br />

اصطلاحی است آمريکايی که پس از مخالفت فرانسه در مشارکت در ائتلاف حمله به<br />

عراق،‏ برای تحقير فرانسويان ‏(و بعدها،‏ ‏"بزدل"‏ هايی که از جنگ می ترسند)‏ جعل شد.م<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

172<br />

ام)‏ احتجاج می کند جهان بيش از هشت هزار سال قدمت ندارد ‏(راستی اين آدم يک پزشک است؟)‏ و نتيجه می<br />

گيرد:‏<br />

کتاب های خود شما،‏ پرستيژتان در آکسفورد،‏ همه ی چيزهايی که در زندگی به آنها عشق می ورزيد و<br />

به دست آورده ايد،‏ تلاش هايی هستند در نهايت پوچی...‏ گريزی از پرسش چالش برانگيز کامو نيست:‏<br />

چرا همگی ما دست به خودکشی نمی زنيم؟ در واقع،‏ تأثير جهانبينی شما بر دانشجويان و بسياری ديگر<br />

همين است...‏ که ما همگی حاصل بخت و اقبال کور تکاملی هستيم،‏ از هيچ آمده ايم و به هيچ باز می<br />

گرديم.‏<br />

اگر دين،‏ اسطوره ای و غلط باشد،‏ باز هم خيلی خيلی بهتر است پيرو اسطوره هايی مثل<br />

افلاطون باشيم که به ما آرامش خاطر می<br />

دهند.‏<br />

زيرا جهانبينی<br />

شما جز دلهره،‏ اعتياد،‏ خشونت،‏<br />

پوچگرايی،‏ لذت گرايی و علم فرانکشتينی،‏ و ايجاد جهنم بر روی زمين،‏ و جنگ جهانی سوم نمی<br />

آفريند...‏ من از خود می پرسم خود شما چقدر در روابط شخصی تان شادمان هستيد؟ طلاق گرفته ايد؟<br />

بيوه ايد؟ گِی هستيد؟ آدم های همواره ناشادی مثل شما می کوشند ثابت کنند که هيچ شادی و معنايی در<br />

کار نيست.‏<br />

اين نامه نمونه ايست از اين قبيل احساسات ضد داروينيسم.‏ به باور اين شخص،‏ داروينيسم ذاتاً‏ پوچ گرايانه است و<br />

به مردم می آموزد که ما محصول بخت و اقبال کور هستيم ‏(برای بار اِن اُم بگويم،‏ انتخاب طبيعی کاملاً‏ خلاف<br />

فرآيندهای<br />

است)‏ تصادفی<br />

و پس از مرگ نابود می<br />

شويم.‏<br />

پيامد مستقيم اين منفی<br />

بافی<br />

اين است که داروينيسم<br />

سرچشمه ی تمام بدبختی هاست.‏ احتمالاً‏ نويسنده ی نامه فکر نمی کند که بيوه بودن واقعاً‏ می تواند از داروينيسم<br />

من ناشی شود،‏ اما نامه ی او تا حد خصومت ديوانه واری که من به کرّات در نامه های مسيحيان متعصب می يابم<br />

پيش می رود.‏ من يک کتاب کامل<br />

221<br />

‏(گسيختن رنگين کمان)‏ را وقف موضوعات مربوط به هدف غائی حيات و<br />

شعروارگی علم کرده ام و به خصوص به تفصيل ادعای پوچگرايی منفی را رد کرده ام.‏ بنابراين در اينجا بايد اين<br />

بحث را درز بگيرم.‏ اين فصل مربوط به خير و شر است.‏ قرار است از اخلاقيات سخن بگوييم و ريشه های آن را<br />

بکاويم ببينيم که چرا بايد اخلاقی باشيم و آيا برای اخلاقی بودن به دين نياز داريم يا خير.‏<br />

آيا وجدان ما منشاء داروينی دارد؟<br />

222<br />

چندين کتاب نظير چرا خوب خوب است اثر روبرت هايند،‏ علم خير و شر اثر مايکل شِرمِر،‏ آيا بدون <strong>خدا</strong> می<br />

توانيم خوب باشيم اثر روبرت باکمن،‏ و ذهن اخلاقی اثر مارک هاوزر احتجاج کرده اند که حس خوبی و بدی در<br />

ما می تواند ناشی از پيشينه ی داروينی مان باشد.‏ در اين بخش من روايت خود را از اين استدلال بيان می کنم.‏<br />

221 . Unweaving the Rainbow, Richard Dawkins<br />

222 . Why Good is Good, Robert Hinde<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

173<br />

در ظاهر امر،‏ چنين می نمايد که ايده ی داروينی تکامل توسط انتخاب طبيعی نمی تواند وجود حس نيکخواهی،‏<br />

وجدان،‏ همدلی و شفقت را در انسان تبيين کند.‏<br />

انتخاب طبيعی به راحتی می تواند احساساتی مانند گرسنگی،‏<br />

ترس،‏ شهوت جنسی را تبيين کند که همگی مستقيماً‏ مربوط به بقای ما و حفظ ژن هايمان هستند.‏ اما درباره ی حس<br />

ترحم ما هنگام ديدن يک کودک يتيم گريان،‏ يا تنهايی يک بيوه،‏ يا زوزه ی دلخراش جانوری که از درد می نالد چه<br />

می توان گفت؟ چه چيزی ما را وا می دارد تا به طور ناشناس پول و لباس به قربانيان سونامی<br />

در آن سوی دنيا<br />

هديه کنيم.‏ درحالی که هرگز آنها را نخواهيم ديد و بعيد است که روزی بتوانند لطف مان را جبران کنند؟ حس<br />

شفقت سامری نيکوکار از کجا ناشی می شود؟ آيا اين نيکخواهی با نظريه ی ‏"ژن خودخواه"‏ ناسازگار نيست؟ نه،‏<br />

اين يک بدفهمی رايج از نظريه ی ژن خودخواه است ‏–يک بدفهمی ناراحت کننده<br />

)<br />

♣<br />

و با پسنگری،‏ قابل پيشبينی).‏<br />

بايد توجه کنيم که در ‏"ژن خودخواه"،‏ تأکيدمان بر کلمه ی درست باشد:‏ ژن خودخواه،‏ با اندامه ی خودخواه،‏ يا با<br />

گونه ی خودخواه فرق دارد.‏ بگذاريد اين مطلب را توضيح دهم.‏<br />

از منطق داروينيسم نتيجه می شود که واحدهايی از سلسله مراتب حيات که باقی می مانند و از صافی انتخاب<br />

طبيعی می گذرند،‏ بايد خودخواه باشند.‏ واحدهايی که در جهان ماندگار می شوند آنهايی هستند که به بهای نابودی<br />

واحدهای هم مرتبه ی خود در سلسله مراتب حيات باقی مانده اند.‏ در اين زمينه،‏ معنای خودخواه دقيقاً‏ همين نوع<br />

بقاست.‏ حال اين سؤال مطرح می شود که چه مرتبه ای از واحدهای حيات درگير اين ماجرا هستند؟ اساس ايده ی<br />

ژن خودخواه،‏ با تأکيد بر واژه ی ژن،‏ اين است که واحد انتخاب طبيعی ‏(ي<br />

واحد خودخواه)،‏ نه ارگانيسم<br />

خودخواه است و نه گروه يا گونه ی خودخواه،‏ بلکه ژن خودخواه است.‏ ژن است که به صورت اطلاعات در طی<br />

نسل های متوالی باقی می ماند و يا از ميان می رود.‏ بر خلاف ژن ها<br />

)<br />

و شايد مم ها)،‏ اندامه ها،‏ گروه ها و گونه<br />

ها نمی توانند واحد مناسب انتخاب طبيعی باشند زيرا آنها نسخه های دقيقی از خود نمی سازند،‏ و با هم درون<br />

انبانی از موجودات خودتکثيرگر رقابت نمی کنند.‏ اما ژن ها دقيقاً‏ چنين می کنند.‏ و معنای داروينی ‏"خودخواهی"‏<br />

ژن ها دقيقاً‏ همين است.‏<br />

آشکارترين روشی که ژن ها می توانند بقای ‏"خودخواهانه"‏ ی خود را تضمين کنند اين است که اندامه های افراد<br />

را خودخواه برنامه ريزی کنند.‏<br />

در واقع،‏ در بسياری موارد بقای يک اندامه موجب بقای ژن های حاکم بر درون<br />

آن می شود.‏ اما شرايط گوناگون،‏ راهکارهای گوناگونی می طلبند.‏ در برخی شرايط – که نادر هم نيستند<br />

– ژن<br />

خودخواه با واداشتن اندامه به رفتار نيکوکارانه بقای خود را تضمين می کند.‏ امروزه اين شرايط را به خوبی<br />

شناخته اند و به دو مقوله ی اصلی تقسيم بندی کرده اند.‏ اگر يک ژن چنان بدن تحت فرمان خود را برنامه ريزی<br />

کند که آن بدن به خويشان ژنتيکی اش نيکی کند ، ژن از لحاظ احتمالاتی بخت بيشتری برای تکثير خود می يابد.‏<br />

(2006<br />

♣<br />

من از خواندن اينکه ‏"ژن خودخواه"‏ کتاب محبوب جِف اسکيلينگ،‏ مديرعامل شرکت بدنام اِنرون،‏ است ‏(گاردين 27 می<br />

بسيار آزرده خاطر شدم.‏ ظاهراً‏ او از اين کتاب نوعی داروينيسم اجتماعی برداشت کرده است.‏ ريچارد کونيف،‏ روزنامه نگار گاردين اين<br />

بدفهمی را به خوبی توضيح داده است.‏ من در پيشگفتارم بر ويرايش سی امين سال کتاب ‏"ژن خودخواه"‏ کوشيده ام مانع ايجاد اين بدفهمی<br />

شوم.‏<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

یها<br />

174<br />

پس بسامد حضور چنين ژنی در انبان ژنی آن قدر افزوده می شود که نيکوکاری به يک هنجار بدل می شود.‏ يک<br />

نمونه ی واضح اين گرايش،‏ نيکی به فرزندان است،‏ اما اين تنها نمونه ی نيکوکاری نيست.‏ مثلاً‏ زنبورها،‏ مورچه<br />

ها و موريانه ها،‏ و تا حد کمتری برخی از مهره داران مانند کورموش ها،‏ نمس های هندی و دارکوب های کاج،‏<br />

جامعه هايی تشکيل می دهند که که در آنها خواهر و برادرهای بزرگ تر هوای قوم و خويش های کوچک تر<br />

جامعه ی خود را دارند ‏(ي<br />

خويشانی را که با آنها ژن های مشترکی دارند).‏ در حالت کلی،‏ چنان که همکار<br />

فقيدم دبليو دی هَميلتون نشان داده،‏ جانوران تمايل دارند که مراقب اقوام خود باشند؛ از آنها دفاع کنند؛ منابع خود را<br />

با آنها قسمت کنند؛ خطرها را به آنها هشدار دهند،‏ يا به شيوه های ديگر به خويشاوندان نزديک خود نيکی کنند چرا<br />

که از لحاظ احتمالاتی،‏ خويشاوندان جانور ژن های مشترکی با خود او دارند.‏<br />

نوع عمده ی ديگر نيکخواهی که به خوبی با منطق داروينی انطباق دارد،‏ نيکی کردن دوجانبه است ) ‏"تو پشت<br />

مرا بخاران،‏ من هم پشت تو را می<br />

خارانم").‏<br />

اين نظريه که نخست توسط رابرت تريورز در زيست شناسی<br />

تکاملی مطرح شد،‏ بستگی به ژن های مشترک ندارد.‏ در واقع،‏ اين شيوه ی نيکی کردن به همان خوبی نيکی به<br />

همنوعان،‏ و چه بسا بهتر،‏ می تواند بين گونه های متفاوت جانوری نيز برقرار باشد.‏ اين شيوه ی نيکی متقابل بين<br />

جانوران غيرهمنوع را همزيگری می خوانند.‏ مبنای معامله ها و تهاترهای آدميان نيز اساساً‏ بر همين مبناست.‏<br />

شکارچی نياز به نيزه دارد و آهنگر گوشت.‏<br />

اين عدم تقارن به يک معامله می انجامد.‏ زنبور شهد می خواهد و گل<br />

گرده افشانی.‏ گل نمی تواند پرواز کند پس بالهای زنبور را اجاره می کند و با شهد خود حق العمل او را می<br />

پردازد.‏ پرندگانی که عسلنما خوانده می شوند می توانند کندوی زنبورها را بيابند،‏ اما نمی توانند به آن وارد شوند.‏<br />

راسوهای عسل دوست می توانند به کندوی زنبوران نفوذ کنند،‏ اما بال ندارند تا بلندی ها را بکاوند و کندوها را<br />

پيدا کنند.‏ پرندگان عسلنما وقتی يک کندوی عسل بيابند به شيوه ای پرواز می کنند که هدف از آن فقط جلب توجه<br />

راسوها<br />

‏(و گاهی آدميان ( است.‏ هر دو طرف از اين معامله سود می برند.‏ مانند وقتی که يک کوزه ی پر از طلا<br />

زير سنگی بسيار سنگين مدفون است،‏ و يابنده نمی تواند به تنهايی سنگ را جابجا کند.‏ پس از ديگران کمک می<br />

خواهد،‏ حتی اگر مجبور باشد گنج را با آنان تقسيم کند،‏ زيرا بدون کمک آنان هيچ چيز نصيب اش نمی شود.‏ جهان<br />

جانوران سرشار از اين روابط متقابل است:‏ بوفالوها و اوکسپکرها،‏ گل های شيپوری و مرغان مگسخوار،‏ ماهی<br />

گروپر و وراس ماهی های نظافتچی،‏ گاوها و ميکروارگانيسم های روده شان.‏ نيکی متقابل به سبب وجود<br />

نيازهای نامتقارن و توانايی برای برآوردن اين نيازها شکل می گيرد.‏ اين نوع نيکی به اين دليل نزد گونه های<br />

ناهمسان بهتر شکل می گيرد که در ميان آنها عدم تقارن بيشتر است.‏<br />

نزد انسان ها،‏ سفته و چک و پول وسايطی هستند که تأخير در اين تعامل را ممکن می سازند.‏ طرفين معامله<br />

همزمان کالاهای خود را تحويل نمی دهند بلکه می توانند ادای دين خود را به آينده موکول کنند،‏ يا حتی آن را بر<br />

عهده ی ديگری بگذارند.‏ تا آنجا که من می دانم،‏ هيچ جانوری جز انسان چيزی دقيقاً‏ معادل پول ندارد.‏ اما در<br />

خاطره ی جانور نقش هويتی ديگران همان نقش پول را به طور مستقيم ايفا می کند.‏ مثلاً‏ خفاش خونخوار می<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

ی ب<br />

یعن<br />

175<br />

آموزد که کدام يک از اعضای گروه اش قابل اعتماد است و دين اش را ادا می کند ‏(ي<br />

خونی را که نوشيده برای<br />

شريک اش قی می کند)‏ و کدام يک تقلب می کند.‏ انتخاب طبيعی ژن هايی را ترجيح می دهد که موجب می شوند<br />

فرد در رابطه ی نامتقارن نيازها و موقعيت ها آنچه را می تواند بدهد،‏ بدهد و در ازايش آنچه را که ندارد طلب<br />

کند.‏ همچنين انتخاب طبيعی جاندارانی را ترجيح می دهد که ديون خود را ادا کنند؛ از بی وفايی شکايت کنند؛<br />

مراقب همديگر باشند؛ و متقلبانی را مجازات کنند که می ستانند اما نوبت خودشان که می رسد،‏ از دادن شانه خالی<br />

می کنند.‏<br />

223<br />

چون هميشه تقلب هست،‏ راه حل های پايدار برای مسائل نظريه ی بازی نيکی دوجانبه،‏ همواره مستلزم يک<br />

مؤلفه ی تنبيه متقلبان است.نظريه ی رياضی بازی،‏ دو طبقه ی وسيع از راه حل های پايدار برای اين نوع ‏"بازی"‏<br />

ها را مجاز می دارند.‏ رويه ی ‏"همواره بدکار باش"‏ هنگامی به کار فرد می آيد که همگان بدکاری پيشه کرده<br />

باشند.‏ اما يک راهکار ديگر هم هست که آن هم پايدار است ‏("پايدار"‏ به اين معناست که همين که اتخاذ يک<br />

راهکار در ميان<br />

يک جماعت از حد معينی تجاوز کرد،‏ ديگر جايگزين بهتری برای آن راهکار نباشد.)‏ مطابق اين<br />

راهکار دوم،‏ ‏"با نيکی شروع کن،‏ به ديگران فرصت نيکی کردن بده،‏ و نيکی را با نيکی پاسخ بده،‏ اما اگر به تو<br />

بدی کردند تو هم در مقابل بدی کن."‏ در اصطلاح نظريه ی بازی،‏ اين راهکار ‏(يا اين خانواده از راهکارها)‏ نام<br />

گوناگونی دارد،‏ از جمله آن را راهکار<br />

لحاظ تکاملی،‏ اين راهکار هنگامی<br />

راهکار،‏ نه بدکاری دائمی<br />

224<br />

‏"اين به آن در"‏ يا<br />

پايدار است که اکثريت جامعه قدرشناس باشند.‏<br />

است و نه نيکوکاری<br />

تری از راهکار اين به آن در بهتر نتيجه می دهند.‏<br />

225<br />

‏"انتقام گير و قدرشناس"‏ می خوانند.‏<br />

از<br />

در چنين جماعتی،‏ بهترين<br />

قيد و شرط.‏ در برخی اوضاع و احوال،‏ روايت های پيچيده<br />

گفتم که خويشاوندی و تعامل دو ستون اصلی نيکوکاری در جهان داروينی هستند،‏ اما سازه های ديگری هم هست<br />

که بر اين دو ستون بنا می شوند.‏ به ويژه در جامعه ی بشری که زبان و شايعه وجود دارد،‏ شهرت اهميت می يابد.‏<br />

يک فرد می تواند به مهر و سخاوت شهره باشد،‏ و ديگری به بخل و رذالت و پيمان شکنی.‏ ديگری هم می تواند<br />

در عين شهرت به سخاوت،‏ معروف باشد به اين که متقلبان را بی رحمانه تنبيه می کند.‏ مطابق نظريه ی ساده ی<br />

نيکوکاری دوجانبه انتظار می رود که همه ی جانوران بر پايه ی چنين ملاحظاتی با شرکای خود رفتار کنند.‏ در<br />

جوامع انسانی،‏ ما قدرت زبان را نيز برای کسب شهرت به کار می گيريم که معمولاً‏ به صورت شايعه عمل می<br />

کند.‏ لازم نيست شما مستقيماً‏ خست کسی را تجربه کرده باشيد؛ کافی است شايعه ی خست او را شنيده باشيد.‏<br />

شهرت اهميت دارد و زيست شناسان نه تنها می توانند قدرشناسی را برای بقا ارزشمند بدانند،‏ بلکه می توانند<br />

223 . stable<br />

224 . Tit-for-tat<br />

225 . Retaliator and Reciprocator<br />

www.secularismforiran.com


یدل<br />

ی ا<br />

یها<br />

یفا<br />

یها<br />

یعن<br />

176<br />

شهرت به قدرشناسی را هم دارای ارزش بقا بدانند.‏ مَت ري<br />

در کتاب<br />

شرح روشنی از اخلاقيات داروينی،‏ در مورد شهرت هم بحث شيوايی دارد.‏<br />

226<br />

ريشه های فضيلت<br />

علاوه بر ارائه ی<br />

♣<br />

تورستين وِبِلن،‏ اقتصاددان نروژی،‏ و آموتز زهاوی جانورشناس اسرائيلی ايده های جالب ديگری را به اين ديدگاه<br />

افزوده اند.‏ بخشش نيکوکارانه می تواند تبليغی برای چيرگی يا برتری باشد.‏ انسان شناسان اين پديده را اثر پُتلاچ<br />

می نماند.‏ نام پُتلاچ برگرفته از رسمی است که در ميان برخی قبالی سرخپوست رقيب در ساحل شمال غربی<br />

آمريکا رواج داشته است.‏ در اين رسم،‏ دوئل رؤسای قبايل رقيب به اين طريق بوده که هر کدام مهمانی هايی مجلل<br />

با ريخت و پاش ورشکست کننده ترتيب دهند.‏ در موارد حاد اين سورچرانی های انتقامجويانه آن قدر ادامه می<br />

يافته تا اينکه طرف بازنده دچار فقر و فاقه شود،‏ در حالی که برای برنده هم ديگر چندان ضياع و عقاری نمانده<br />

بود.‏ مفهوم ‏"مصرف جلوه گرانه"‏<br />

که وبلِن پيش نهاده نيز نظر بسياری از ناظران صحنه ی مدرن را جلب کرده<br />

است.‏ رهيافت زهاوی،‏ روايتی تکاملی از ايده ی پُتلاچ ارائه می دهد که زيست شناسان سالها بدان بی توجه بودند<br />

تا اينکه او با مدل های درخشان رياضی برگرفته از نظريه ی آلن گرافن آنها را به اثبات رساند.‏ زهاوی به تحقيق<br />

درباره ی سهره های عربی پرداخت.‏ اين پرندگان کوچک قهوی<br />

طور مشارکتی به زادآوری می پردازند.‏<br />

در گروه های اجتماعی زندگی می کنند و به<br />

اين سهره ها هم مانند بسياری از پرندگان کوچک صداهای هشداردهنده<br />

ای توليد می کنند و همچنين به همديگر غذا اهدا می کنند.‏ يک پژوهش داروينی استاندارد درباره ی چنين کنش<br />

نيکوکارانه ای،‏ نخست به دنبال رابطه ی لطف متقابل و روابط خويشاوندی ميان پرندگان می گردد.‏ و ابتدا<br />

می پرسد آيا هنگامی که يک سهره به همگروه اش غذا می دهند انتظار دارد که آن ديگری بعداً‏ لطف او را جبران<br />

کند؟ يا دريافت کننده ی لطف يک خويشاوند ژنتيکی نزديک به لطف کننده است؟ تعبير زهاوی کاملاً‏ غيرمنتظره<br />

است.‏ با استفاده از زبان مردمشناسانه ای که زهاوی می پسندد،‏ پرنده ی سخاوتمند چيزی شبيه اين می گويد که<br />

‏"ببين من چقدر برتر از تو هستم،‏ من از عهده ی غذا دادن به تو بر می آيم."‏ يا اينکه می گويد ‏"ببين من چقدر برتر<br />

از تو هستم که حاضرم بر بالاترين شاخه بنشينم و نگهبانی بدهم،‏ و خطر شکارِ‏ شاهين شدن را به جان بخرم تا<br />

رفقا بتوانند با خيال راحت روی زمين غذا بخورند."‏ مشاهدات زهاوی و همکارانش حاکی از آن است که سهره ها<br />

فعالانه بر سر اي<br />

نقش خطرناک نگهبانی با هم رقابت می کنند.‏ و هنگامی که يک سهره ی فرودست بکوشد به<br />

همگروه فرادست خود غذا تعارف کند،‏ اين پيشنهاد ظاهراً‏ سخاوتمندانه با خشونت رد می<br />

ی اصل ايده شود.‏<br />

زهاوی اين است که تبليغ گر فرادست با هزينه ای که می پردازد سروری خود را در عمل به اثبات می رساند.‏ فقط<br />

يک فرادست حقيقی می تواند از عهدهی پرداخت هزينه ی هدايای تبليغاتی گرانقيمت برآيد و به اين ترتيب سروری<br />

226 . The Origins of Virtue, Matt Ridley<br />

♣<br />

شهرت منحصر به جهان آدميان نيست.‏ به تازگی نقش شهرت در مورد کلاسيک نيکوکاری دوجانبه،‏ ي رابطه ی همزيگری نشان<br />

داده شده است.‏ با آزمايش هوشمندانه ای که انجام گرفته معلوم شده که در رابطه ی همزيگری ميان ماهی های نظافتچی کوچک با ماهی<br />

بزرگ مشتری شان،‏ مشتری بالقوه مراقب رفتار ماهی نظافت چی وراس است و نظافت چی هايی را که کوشاتر می يابد بر رقبای<br />

‏"امتيازدهی به تصوير و همکاری دوجانبه ی نظافت<br />

نظافی چی سهل انگار آن ترجيح می دهد.‏ نک.‏<br />

در ماهی ها"‏<br />

،R.Bshary and A.S.Gruntter<br />

، نيچر،‏ 22 ،444 ژوئن ،2006 صص.‏‎8-975‎‏.‏<br />

www.secularismforiran.com


یاب<br />

یعن<br />

یعن<br />

یعن<br />

177<br />

خود را به رخ بکشد.‏ افراد برای کسب موفقيت،‏ مثلاً‏ در جفت ي<br />

و بخشش های چشمگير يا خطرکردن های خيره کننده می شوند.‏<br />

، متحمل جلوه گری های پرهزينه ای مانند بذل<br />

پس تاکنون چهار دليل داروينی خوب برای نيکوکاری،‏ سخاوت يا ‏"اخلاقی بودن"‏ فرد در قبال ديگران داريم.‏<br />

نخست،‏ خويشاوندی ژنتيکی است.‏ دوم،‏ نيکوکاری متقابل است،‏ ي<br />

لطف کردن با ‏"انتظار"‏ جبران و نيز جبران<br />

لطف دريافتی.‏ مورد سوم،‏ که از اين موارد منتج می شود،‏ مزيت داروينی کسب شهرت مهربانی و بخشندگی<br />

است.‏ و چهارم،‏ اگر حق با زهاوی باشد،‏ بخشندگی جلوه گرانه علاوه بر کسب شهرت موجب تأييد اصالت تبليغ<br />

می شود.‏<br />

در طی بيشتر دوره ی پيش از تاريخ زندگی بشر،‏ آدميان در شرايطی می زيستند که همه ی اين چهار شيوه ی<br />

نيکوکاری بسيار مطلوب بوده اند.‏ نياکان ما در روستاها می زيستند،‏ يا پيش از آن در گروه هايی کوچ نشين مانند<br />

بابون ها،‏ که قدری از ديگر گروه ها يا روستاهای همسايه به دور بوده اند.‏ بيشتر اعضای گروه خويشاوندان فرد<br />

بوده اند،‏ و رابطه شان با فرد نزديک تر از رابطه ی آنها با ديگر گروه ها بوده است<br />

ي -<br />

مجال نيکوکاری به<br />

خويشاوندان فراوان بوده است.‏ و چه همگروه يک فرد خويشاوند او بوده يا نه،‏ بسيار محتمل بوده که آنان در طول<br />

زندگی مرتب همديگر را ببينند<br />

ي –<br />

شرايط برای تکامل نيکوکاری متقابل ايده آل بوده است.‏ همين طور شرايط<br />

برای کسب شهرت نيکوکاری و نيز سخاوت جلوه گرانه نيز ايده آل بوده است.‏ پس گرايش ژنتيکی به نيکوکاری<br />

می توانسته توسط هر يک از چهار شيوه ی فوق در انسان های نخستين شکل گيرد.‏ به راحتی می توان ديد که<br />

چرا اجداد پيشاتاريخی ما می توانسته اند به همگروه هايشان نيکی کنند و تا سرحد بيگانه ترسی با ديگر گروه ها<br />

بدی کنند.‏ اما امروزه که بيشتر ما در شهرهای بزرگ زندگی می کنيم و ديگر خويشاوندان مان اطراف ما نيستند،‏<br />

و هر روزه کسانی را می بينيم که شايد ديگر هرگز نبينيم.‏ پس چرا ما هنوز به ديگران،‏ و حتی به کسانی که اصلاً‏<br />

تعلقی به جامعه ی ما ندارند نيکی می کنيم؟<br />

مهم است که دامنه ی انتخاب طبيعی را درست تعبير کنيم.‏ آگاهیِ‏<br />

227<br />

شناختی از آنچه برای ژن ها سودمند است<br />

حاصل انتخاب طبيعی نبوده است.‏ اين آگاهی بايد منتظر می مانده تا در قرن بيستم به سطح شناختی برسد،‏ و حتی<br />

امروزه نيز فهم کامل آن تنها برای قليلی از دانشمندان متخصص ممکن است.‏ کار انتخاب طبيعی اما،‏ ايجاد قواعد<br />

سرانگشتی بوده که در عمل بخت بقای ژن های سازنده شان را می افزايند.‏ قواعد سرانگشتی،‏ بنا به تعريف،‏ گاهی<br />

خطا می کنند.‏ در مغز يک پرنده،‏ قاعده ی ‏"از موجودات کوچک جيغ جيغوی داخل لانه ات مراقبت کن،‏ و درون<br />

شکاف های قرمزشان غذا بريز"‏ معمولاً‏ به حفظ ژن های مولد اين قاعده کمک می کند،‏ چرا که اشيای شکاف دار<br />

جيغ جيغو در لانه ی پرنده معمولاً‏ جوجه های خود آن پرنده هستند.‏ اين قاعده هنگامی به خطا می رود که جوجه<br />

ی پرنده ی ديگری وارد لانه شود.‏ اين همان وضعی است که فاخته ايجاد می کند.‏ آيا ممکن نيست به سان غريزه<br />

227 . congnitive<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یحت<br />

178<br />

ی والدانه ی چکاوک که دسترنج اش را به دهان جوجه ی فاخته می ريزد،‏ گرايش نيکوکاری ما نيز خطا کند؟ يک<br />

نمونه ی باز هم نزديک تر،‏ تمايل آدمی به قبول فرزندخوانده است.‏ بايد فوراً‏ يادآور شوم که ‏"خطا کردن"‏ در<br />

اينجا فقط و فقط معنای داروينی دارد و حاوی هيچ بار اخلاقی يا تحقيرآميزی نيست.‏<br />

به عقيده ی من،‏ ايده ی ‏"خطا"‏ يا ‏"محصول فرعی"‏ چنين است:‏ در زمان نياکان ما،‏ هنگامی که آنان در گروه های<br />

کوچکی مانند بابون ها می زيستند،‏ انتخاب طبيعی در مغز آنان ميل به نيکوکاری را برنامه ريزی کرده است،‏<br />

همان طور که ميل جنسی،‏ حس گرسنگی،‏ بيگانه ترسی و غيره را ايجاد کرده است.‏ يک زوج هوشمند می توانند<br />

آثار داروين را بخوانند و بدانند که علت غائی ميل جنسی شان زادآوری است و همچنين بدانند که زن به خاطر<br />

مصرف قرص ضدبارداری نمی تواند تلقيح شود و در عين حال با دانستن اين نکته ميل جنسی شان فروکش نکند.‏<br />

ميل جنسی،‏ ميل جنسی است و توان آن در روان فرد،‏ مستقل از رانه ی داروينی غائی آن است.‏ اين ميل قوی<br />

مستقل از علت غائی اش وجود دارد.‏<br />

پيش نهاده ی من اين است که همين نکته در مورد ميل به نيکی کردن،‏ سخاوت،‏ شفقت و ترحم نيز صادق است.‏<br />

نياکان ما فقط مجال داشته اند که به خويشان نزديک و قدرشناسان بالقوه شان نيکی کنند.‏ امروزه ديگر اين<br />

محدوديت وجود ندارد،‏ اما قاعده ی سرانگشتی نيکی کردن همچنان پابرجاست.‏ چرا که نباشد؟ ميل نيکوکاری هم<br />

درست مثل ميل جنسی است.‏ وقتی می بينيم که بيگناه بيچاره ای اشک می ريزد<br />

)<br />

اگر خويشاوندمان نباشد و<br />

نتواند لطف ما را جبران کند)،‏ نمی توانيم احساس ترحم نکنيم؛ درست همان طور که وقتی فردی از جنس مخالف<br />

) را می بينيم<br />

اگر کاملاً‏ نازا باشد يا موقتاً‏ قادر به تلقيح نباشد)‏ شايد نتوانيم احساس شهوت نکنيم.‏ هردوی اين<br />

موارد کجروی،‏ يا خطای رانه ی داروينی هستند:‏ خطاهايی لطيف و والا.‏<br />

اصلاً‏ و ابداً‏ هم تصور نکنيد که اين نگاه داروينی موجب وهن يا تخفيف عواطف شريفی مانند دلسوزی و بخشندگی<br />

می شوند.‏ در مورد ميل جنسی هم اين نکته صادق است.‏ ميل جنسی هنگامی که در حيطه ی فرهنگ زبانی بروز<br />

يابد،‏ به والاترين شعرها و درام ها بدل می شود:‏ گيريم شعرهای عاشقانه ی جان دون،‏ يا رومئو و ژوليت.‏ و البته<br />

همين نکته در مورد خطای ميل به ترحم و بخشندگی در قبال خويشاوندان و قدرشناسان نيز صادق است.‏ بخشيدن<br />

يک بدهکار،‏ هنگامی که خارج از زمينه ی تکاملی اش رخ دهد،‏ همان قدر غيرداروينی است که فرزندخوانده<br />

گرفتن:‏<br />

نيکی را اصالتی است<br />

به سان بارش باران رحمت از بهشت<br />

بر فراز زمين تشنه<br />

www.secularismforiran.com


یست<br />

یان<br />

179<br />

ميل جنسی رانه ی<br />

بسياری از کنش ها و خواهش های آدمی است.‏ اين ميل بيشتر کجروانه ظاهر می شود.‏ دليلی<br />

ندارد ميل به بخشش و ترحم هم پيامد کجروی زندگی عشيره ای نياکان ما نباشد.‏<br />

بهترين شيوه ای که انتخاب<br />

طبيعی می توانسته هر دوی اين ميل ها را در نياکان ما پديد آورد،‏ نهادن اين قواعد سرانگشتی در مغز آنان بوده<br />

است.‏ آن قواعد هنوز بر زندگی ما مؤثر اند،‏ حتی هنگامی که ربطی به کارکردهای اوليه شان نداشته باشند.‏<br />

اين قواعد سرانگشتی هنوز بر ما مؤثراند،‏ البته نه به شيوه ی جبری کالويني<br />

، بلکه پس گذر از صافی تأثيرات<br />

تمدنی آداب و رسوم،‏ قوانين،‏ سنت ها – و البته دين.‏ درست همان طور که قاعده ی شهوت جنسیِ‏ مغز بدوی از<br />

صافی تمدن گذشته تا به صحنه های عاشقانه ی رومئو و ژوليت انجاميده؛ و قواعد بدوی انتقام کشی ما-عليه-آنها<br />

به صورت توصيف نبردهای ميان کاپولت ها ‏[خانواده ی ژوليت]‏ و مونتاگ ها ‏[خانواده ی رومئو]‏ درآمده است؛<br />

به همين ترتيب قواعد نيکوکاری و همدلی به صورت صحنه ی پاي<br />

را به تحسين وا می دارد.‏<br />

و تزکيه دهنده ی اين نمايشنامه درآمده که ما<br />

يک بررسی مورد ی درباره ی ريشه های اخلاقيات<br />

اگر حس اخلاقی ما واقعاً‏ مانند ميل جنسی مان ريشه های ژرفی در پيشينه ی داروينی ما داشته باشد،‏ و از دين<br />

فراتر رود،‏ می توانيم انتظار داشته باشيم که پژوهش ذهن آدمی،‏ جهانشمولی<br />

و نشان دهد که اين قواعد فراسوی مرزها و موانع جغرافيايی<br />

برخی قواعد اخلاقی را آشکار کند،‏<br />

و فرهنگی،‏ و صد البته دينی،‏ همه جا نزد آدميان<br />

يافت می شوند.‏ مارک هاوزر،‏ زيست شناس هارواردی در کتاب خود به نام اذهان اخلاقی:‏ چگونه طبيعت وجدان<br />

228<br />

اخلاقی جهانشمول ما را طراحی کرده است ، يک رشته آزمايش های فکری پرثمر را که در اصل فيلسوفان<br />

اخلاق پيش نهاده اند پی گرفته است.‏ هدف ديگر پژوهش هاوزر اين است که شيوه ی انديشيدن فيلسوفان اخلاقی را<br />

هم نشان دهد.‏ فيلسوفان اخلاق<br />

229<br />

يک دوراهه ی اخلاقی فرضی را مطرح می کنند،‏ تا با بررسی دشواری ما در<br />

پاسخگويی به آن،‏ نکاتی را در مورد حس اخلاقی مان عيان کند.‏<br />

فيلسوفان اخلاق می کند،‏ اين است که او در عمل توسط پرسشنامه های اينترنتی<br />

کاری که هاوزر علاوه بر پيگيری شيوه ی<br />

به پژوهش آماری و آزمايش<br />

روانشناختی می پردازد تا حس اخلاقی مردمان واقعی را بررسی کند.‏ از نقطه نظر بحث فعلی مان،‏ نکته ی جالب<br />

پژوهش هاوزر آن است که اغلب مردم در مقابل دوراهه های اخلاقی،‏ تصميم های واحدی می گيرند،‏ و توافق شان<br />

بر سر اين تصميم ها قوی تر از توانايی آنها در تدقيق دلايل شان است.‏ اگر حس اخلاقی درست مانند غريزه ی<br />

جنسی يا ترس از بلندی در مغز ما تنيده شده باشد،‏ جز اين انتظار نمی رود.‏ خود هاوزر از ميان گرايش های<br />

228 . Moral Minds: How Nature Designed our Universal Sense of Right and Wrong, Marc Hauser<br />

229 . dilemma<br />

www.secularismforiran.com


180<br />

مغزی جهانشمول نزد انسان ها،‏ به قابليت سخن گفتن علاقه دارد<br />

‏(که جزئيات آن در فرهنگ های مختلف بسيار<br />

گوناگون است،‏ اما ژرف-ساخت دستوری آن جهانشمول است).‏ چنان که خواهيم ديد،‏ شيوه ی پاسخگويی مردم به<br />

آزمون های اخلاقی،‏ و ناتوانی شان در تدقيق دلايل خود،‏ عمدتاً‏ مستقل از باورهای دينی افراد،‏ يا فقدان باور دينی<br />

آنان است.‏ پيام کتاب هاوزر اين است که:‏ ‏"داوری های اخلاقی ما برگرفته از يک نحو اخلاقی جهانشمول است.‏<br />

اين نحو اخلاقی،‏ قابليتی از ذهن است که در طی ميليون ها سال تکامل يافته و به اصولی منجر شده که گستره ای<br />

از نظام های اخلاقی ممکن را ايجاد کرده اند.‏ اصول برسازنده ی نحو اخلاقی،‏ درست مانند زبان،‏ ورای ديدرس<br />

آگاهی ما سير می کنند."‏<br />

نمونه ی دوراهه های اخلاقی که هاوزر به آزمون گذاشته،‏ مورد يک تراموای شهری است که از خط خارج شده و<br />

جان چند نفر را تهديد می کند.‏ داستان ساده ای که می توان تصور کرد اين است که يک نفر،‏ گيريم به اسم دنيس،‏<br />

بتواند با کليدی از راه دور اين تراموا را کنترل کند و با هدايت آن به پياده رو سمت چپ جان پنج نفر را که جلو<br />

تراموا ايستاده اند نجات دهد.‏ اما متأسفانه يک نفر در پياده رو سمت چپ ايستاده است.‏ چون سمت چپ تراموا<br />

فقط يک نفر ايستاده اما در مقابل آن پنج نفر در خطر مرگ هستند،‏ اغلب مردم می پذيرند که راه حل اخلاقاً‏<br />

درست،‏ و چه بسا اجباری،‏ آن است که دنيس تراموا را به چپ هدايت کند،‏ و به بهای جان آن يک نفر،‏ جان پنج<br />

نفر ديگر را نجات دهد.‏ ما از احتمالات فرضی ديگر،‏ که مثلاً‏ فرد سمت چپ تراموا کسی مثل بتهوون يا دوست<br />

صميمی دنيس باشد صرف نظر می کنيم.‏<br />

تفصيل اين آزمايش فکری می تواند به بغرنج های اخلاقی فزاينده ای بيانجامد.‏ چه می شود اگر بتوان با گذاشتن<br />

يک وزنه ی بزرگ بر سر راه تراموا آن را متوقف کرد تا پنج نفر را به کشتن ندهد؟ خوب پاسخ ساده است:‏<br />

واضح است که بايد آن وزنه را بگذاريم.‏ اما چه کنيم اگر تنها وزنه ی موجود،‏ يک مرد خيلی چاق باشد که بر<br />

روی پل نشسته و غروب آفتاب را نظاره می کند؟ تقريباً‏ همه توافق دارند که درست نيست آن مرد را جلوی تراموا<br />

هل دهيم تا سپر بلای بقيه شود.‏ اگرچه از يک ديدگاه،‏ اين حالت نيز مانند مسئله ی دنيس می نمايد،‏ زيرا در اين<br />

مورد هم فدا کردن يک نفر به نجات پنج نفر ديگر می انجامد.‏ اما بيشتر ما شهودی قوی داريم که ميان اين دو<br />

مورد تفاوتی بنيادی هست،‏ گرچه شايد نتوانيم اين تفاوت را تصريح کنيم.‏<br />

پرت کردن مرد چاق جلوی تراموا يادآور دوراهه ی ديگری است که هاوزر پيش نهاده است:‏ پنج بيمار در<br />

بيمارستان در بستر مرگ هستند،‏ و هر کدام شان يک عضو ناقص دارد و هر يک از آنها را می توان با اهدای آن<br />

عضو نجات داد،‏ اما هيچ عضوی برای اهدا وجود ندارد.‏ در اين حين جراح متوجه می شود که مرد سالمی در اتاق<br />

انتظار نشسته است و همه ی آن پنج عضو بدنش به خوبی کار می کنند و مناسب پيوند هستند.‏ در اين مورد تقريباً‏<br />

هيچ کس را نمی توان يافت که بگويد کشتن اين فرد سالم و پيوند زدن اعضای او به آن پنج بيمار از نظر اخلاقی<br />

کار درستی است.‏<br />

www.secularismforiran.com


181<br />

در اين مورد هم اغلب مردم می گويند درست نيست فرد بيگناهی را بدون کسب رضايت او فدا کنيم تا ديگران را<br />

نجات دهيم.‏ اين اصل توسط امانوئل کانت تصريح شده است که يک موجود عقلانی هرگز نبايد کسی را بدون کسب<br />

رضايت او ابزار رسيدن به هدفی قرار دهد،‏ حتی اگر آن هدف به نفع ديگران باشد.‏ به نظر می رسد فرق بنيادی<br />

ميان مورد مرد چاق کنار مسير تراموا ‏(يا مردی که در اتاق انتظار نشسته)‏ با مردی که دنيس زير می گيرد در<br />

همين نکته باشد.‏ مرد چاق قرار است ابزار توقف تراموا شود.‏ اين تصميم آشکارا خلاف اصل کانتی است.‏ اما<br />

مردی که با پيچيدن تراموا به چپ فدای نجات جان پنج نفر ديگر می شود مورد استفاده ی ابزاری قرار نگرفته<br />

است.‏ آنچه مورد استفاده ی ابزاری قرار گرفته پياده روی سمت چپ است و بخت بد آن مرد فقط اين بوده که در<br />

آن زمان در پياده روی سمت چپ تراموا بوده است.‏ اما چرا وقتی تمايزی اين چنينی را مطرح کنند،‏ برای ما<br />

متقاعد کننده است؟ به نظر کانت،‏ اين يک حکم مطلق اخلاقی است.‏ به نظر هاوزر،‏ اين قاعده را تکامل در ما<br />

آفريده است.‏<br />

هر چه وضعيت تراموای افسارگسيخته ی فرضی پيجيده تر شود،‏ معماهای اخلاقی مربوط به آن نيز غامض تر<br />

می شوند.‏ هاوزر در سناريوی ديگری دوراهه های پيش پای دو نفر به نام های نِد و اسکار را طرح می کند.‏ نِد در<br />

کنار خط آهن ايستاده است.‏ برخلاف دنيس که می توانست تراموا را به پياده رو هدايت کند،‏ کليدی که نِد دارد<br />

طوری است که فقط می تواند تراموا را به سمت آن پنج نفر هدايت کند.‏ پس در اين مورد زدن کليد کمکی به نجات<br />

جان آن پنج نفر نمی کند و تراموا در هر حال آنها را زير می گيرد.‏ اما موقعيت در اين سناريو طوری است که در<br />

اينجا هم يک مرد بسيار چاق در مسير انحرافی تراموا قرار دارد و اين مرد آن قدر سنگين است که می تواند<br />

تراموا را متوقف کند.‏ آيا در اين حالت نِد بايد کليد را طوری بزند که تراموا را به سمت مرد چاق منحرف کند؟ در<br />

اين مورد هم بيشتر مردم می گويند که نِد نبايد اين کار را بکند.‏ اما فرق ميان دوراهه ی نِد با دوراهه ی دنيس<br />

چيست؟ ظاهراً‏ در اينجا هم مردم شهوداً‏ از اصل کانت پيروی می کنند.‏ دنيست تراموا را از زير گرفتن پنج نفر<br />

بازداشت،‏ و اين کارش از بخت بد،‏ به بيان چرب و نرم رامسفلدی،‏ موجب يک<br />

قربانی،‏ مورد استفاده ی ابزاری دنيس قرار نگرفت تا ديگران نجات يابند.‏<br />

" سآ<br />

230<br />

يب جانبی"‏ شد.‏ آن مرد<br />

اما نِد در حقيقت آن مرد چاق را وادار<br />

به توقف تراموا می کند.‏ بيشتر مردم ‏(چه بسا بدون انديشيدن دقيق)‏ با کانت ‏(که عميقاً‏ به موضوع انديشيده است)‏<br />

توافق دارند که اين دو موقعيت تفاوت ماهوی دارند.‏<br />

همين تفاوت در سناريوی اسکار هم بروز می يابد.‏ وضعيت اسکار شبيه نِد است،‏ با اين تفاوت که يک وزنه ی<br />

آهنی بزرگ در مسير انحرافی هست که سنگينی آن برای توقف تراموا کفايت می کند.‏ معلوم است که اسکار می<br />

تواند بدون هيچ مشکلی تصميم بگيرد که تراموا را به سمت آن وزنه هدايت کند.‏ اما مشکل قضيه اينجاست که يک<br />

نفر پياده در نزديکی وزنه ی آهنی قدم می زند.‏ و اگر تراموا به وزنه ی آهنی اصابت کند،‏ مسلماً‏ او را خواهد<br />

230 . collateral damage<br />

www.secularismforiran.com


یکا<br />

182<br />

کشت.‏ تفاوت وضعيت اسکار با وضع نِد اين است که پياده ی سناريوی اسکار مستقيماً‏ برای توقف تراموا مورد<br />

استفاده ی ابزاری قرار نمی گيرد:‏ آسيبی که به او می رسد،‏ درست مانند وضعيت دنيس،‏ يک آسيب جانبی است.‏<br />

مانند هاوزر و بسياری از پاسخ دهندگان پرسشنامه های او،‏ من هم احساس می کنم که اسکار مجاز است که کليد<br />

را بزند اما نِد مجاز به اين کار نيست.‏ اما بسيار دشوار می توانم شهودم را توجيه کنم.‏ نکته ی مورد نظر هاوزر<br />

اين است که شهودها و احساسات اخلاقی ما غالباً‏ انديشيده نيستند،‏ با اين حال ما به سبب ميراث تکاملی مان،‏ به<br />

قوت احساس شان می کنيم.‏<br />

در خلال يک چالش جسورانه ی مردم شناختی،‏ هاوزر و همکارانش اين آزمون های فکری را برای مردم قبليه ی<br />

231<br />

کونا مطرح کردند.‏ کونا يک قبيله ی منزوی در آمري مرکزی است که تماس اندکی با غربيان دارد و فاقد<br />

دين رسمی است.‏ اين پژوهشگران به جای آزمون فکری ‏"تراموای روی خط"‏ يک معادل محلی قابل فهم مانند<br />

کروکوديلی که به سمت قايق حمله می برد را مطرح کردند.‏ مردمان کونا هم با اندک اختلافی همان داوری های<br />

اخلاقی ما را بيان کردند.‏<br />

بخشی از پژوهش هاوزر که به ويژه مربوط به موضوع اين کتاب است،‏ اين است که هاوزر می پرسد آيا<br />

شهودهای اخلاقی مردمان ديندار با بي<strong>خدا</strong>يان فرق دارد.‏ مسلّم می نمايد که اخلاق برگرفته از دين با اخلاق بيدينانه<br />

متفاوت باشد.‏ اما ظاهراً‏ چنين نيست.‏ هاوزر به همراه يک فيلسوف اخلاق به نام پيتر سينگر<br />

[87]<br />

سه دوراهه ی<br />

اخلاقی فرضی مطرح کردند و داوری های بي<strong>خدا</strong>يان و <strong>خدا</strong>باوران را با هم مقايسه کردند.‏ در هر مورد،‏ از پرسش<br />

شوندگان خواسته شده بود که بگويند آيا يک عمل فرضی را از لحاظ اخلاقی ‏"اجباری"،‏ ‏"مجاز"‏ يا ‏"ممنوع"‏ می<br />

يابند.‏ اين سه دوراهه چنين بودند:‏<br />

دوراهه ی دنيس.‏ نود درصد شرکت کنندگان گفتند که منحرف کردن تراموا و زيرگرفتن يک نفر برای<br />

نجات جان پنج نفر ديگر مجاز است.‏<br />

کودکی را می بينيد که در درياچه ای در حال غرق شدن است و هيچ کس ديگری نيست که او را نجات<br />

دهد.‏ شما می توانيد آن کودک را نجات دهيد،‏ اما در حين اين کار شلوارتان پاره می شود.‏ نود و هفت<br />

درصد موافق بودند که بايد کودک رانجات داد ‏(جالب است که 3 درصد ظاهراً‏ شلوار خود را ترجيح داده<br />

اند).‏<br />

دوراهه ی پيوند اعضا به بيماران،‏ که در بالا شرح داده شد.‏ نود و هفت درصد گفتند که گرفتن جان<br />

مردی که در اتاق انتظار نشسته برای پيوند اعضايش به پنج بيمار،‏ از لحاظ اخلاقی ممنوع است.‏<br />

.1<br />

.2<br />

.3<br />

231 . Kuna<br />

www.secularismforiran.com


اي[‏<br />

یان<br />

یات<br />

183<br />

نتيجه ی اصلی پژوهش هاوزر و سينگر اين بود که از لحاظ آماری هيچ تفاوت مهمی ميان باورها و داوری های<br />

اخلاقی <strong>خدا</strong>باوران و بي<strong>خدا</strong>يان وجود ندارد.‏ اين نتيجه کاملاً‏ با ديدگاه مورد قبول من و خيلی کسان ديگر می خواند<br />

يا شر – که برای خير<br />

– بودن هيچ نيازی به <strong>خدا</strong> نيست.‏<br />

اگر <strong>خدا</strong>يی نيست،‏ چرا خوب باشيم؟<br />

طرح پرسش با اين بيان بسيار ناکسانه می نمايد.‏ هنگامی که يک فرد ديندار اين پرسش را با من مطرح می کند<br />

‏(که مکرر رخ می دهد)،‏ فوراً‏ وسوسه می شوم او را چنين به چالش بگيرم:‏ ‏"آيا واقعاً‏ می گوييد که فقط برای کسب<br />

رضايت و پاداش <strong>خدا</strong>،‏ يا اجتناب از نارضايتی و عذاب او می کوشيد خوب باشيد؟ اين اخلاقيات نيست،‏ اين تملق<br />

گويی است؛ به يک جور پاچه خواری جلوی دوربين امنيتی عظيمی می ماند که از آسمان شما را زير نظر دارد،‏<br />

يا ضبط صوت استراق سمعی که درون کله تان کار گذاشته شده،‏ و کوچک ترين حرکات و انديشه هايتان را ثبت<br />

می کند.‏ به قول انشتين ‏"اگر نيکی کردن ما فقط از ترس عقوبت و به اميد پاداش باشد ، پس به غايت زبون<br />

هستيم."‏ مايکل شرمر هم در کتاب علم خير و شر اين نکته را فصل ختام بحث می خواند.‏ چرا که به نظر او اگر<br />

بگوييد که در غياب <strong>خدا</strong> ‏"مرتکب دزدی،‏ تجاوز و قتل"‏ می شويد،‏ نشان داده ايد که شخصی غيراخلاقی هستيد ‏"و<br />

اولی تر است که به شدت از شما احتراز کنيم".‏ از سوی ديگر،‏ اگر بپذيريد که حتی در صورت عدم وجود نظارت<br />

الاهی همچنان آدم خوبی می مانيد،‏ قطعاً‏ زيرآب اين ادعا را زده ايد که برای خوب بودن،‏ وجود <strong>خدا</strong> لازم است.‏ من<br />

شک دارم که تعداد زيادی از دينداران فکر کنند که انگيزه شان از خوبی کردن،‏ وجود <strong>خدا</strong>ست،‏ به ويژه مؤمنانی<br />

که معتقد به ادي<br />

باشند که به طور نظام مندی مبتنی بر گناه بشر هستند.‏<br />

به نظر من اين نهايت فقدان عزت نفس است که فکر کنيم اگر باور به <strong>خدا</strong> ناگهان از جهان رخت بربندد،‏ همگی ما<br />

بدل به بوالهوس های سنگدلی می شويم بدون مهر،‏ عطوفت،‏ بخشندگی،‏ و هر چيزی ديگری که شايسته ی نام<br />

خوبی باشد.‏ مشهور است که داستايفسکی چنين نظری داشته است،‏ زيرا در بخشی از کتاب برادران کارامازوف از<br />

قول ايوان کارامازوف می گويد:‏<br />

وان]‏ به تلخی گفت که هيچ يک از قوانين طبيعت موجب نمی شوند تا فرد به انسانيت عشق ورزد.‏<br />

پس به لطف قوانين طبيعت نيست که عشق وجود دارد و تاکنون در جهان موجود بوده است،‏ بلکه وجود<br />

عشق سراسر ناشی از باور آدمی به ناميرايی خويش است.‏ او افزود که دقيقاً‏ به سبب همين غيراخلاقی<br />

بودن قوانين طبيعت است که اگر ايمان آدمی به ناميرايی زايل شود،‏ نه تنها توانايی عشق ورزيدن را از<br />

دست می دهد،‏ بلکه آن نيروی حي<br />

هم که حيات را بر زمين پابرجا نگه داشته از ميان می رود.‏ و به<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

184<br />

علاوه،‏ اگر حيات جاودانی در کار نباشد،‏ همه چيز مجاز می شود،‏ حتی آدم خواری.‏ و سرانجام،‏ انگار<br />

که همه ی اينها کافی نبوده،‏ اظهار کرد که برای هر فردی،‏ مثل تو و من که به <strong>خدا</strong> و جاودانگی خود<br />

ايمان نداريم،‏ قانون طبيعت فوراً‏ بدل به ضد قانون دين می شود که مقدم بر آن است.‏ به خودپرستی می<br />

انجامد و حتی تا آنجا پيش می رود که ارتکاب جنايت را ذاتی،‏ عقلانی و حتی باشکوه ترين علت<br />

وجودی شرايط بشری می سازد.‏ [88]<br />

شايد من زياده ساده دل باشم که نگاه ام نسبت به سرشت بشر کمتر از ايوان کارامازوف کلبی مسلکانه است.‏ آيا ما<br />

واقعاً‏ نيازمند پليسی هستيم – چه <strong>خدا</strong> و چه ناظری ديگر – که ما را از رفتار خودخواهانه و جنايتکارانه باز دارد؟<br />

من عميقاً‏ مايلم باور کنم که نياز به چنان نظارتی ندارم – و شما هم همينطور،‏ خواننده ی عزيز.‏ از سوی ديگر،‏<br />

برای تضعيف اين اعتماد،‏ گوش بسپاريم به تجربه ی توهم زدای استيون پينکر که ر<strong>خدا</strong>دهای زمانی را که پليس<br />

مونترآل اعتصاب کرده بود در کتاب<br />

232<br />

لوح سپيد چنين شرح می دهد:‏<br />

هنگامی که در دهه ی رومانتيک 1960 نوجوان بودم و در کانادای مشهور به صلح و صفا زندگی می<br />

کردم،‏ اعتقاد راسخی به آنارشيسم باکونين داشتم.‏ من به استدلال والدين ام می خنديدم که می گفتند اگر<br />

روزی دولت اسلحه هايش را زمين بگذارد،‏ همه چيز به گند کشيده می شود.‏ پيش بينی های متعارض ما<br />

در ساعت هشت صبح<br />

1969 اکتبر 17<br />

به آزمون گذاشته شد.‏ در آن روز پليس مونترآل دست به<br />

اعتصاب زد.‏ تا ساعت 11:20 صبح،‏ نخستين دزدی بانک انجام شد.‏ تا قبل از ظهر بيشتر فروشگاه<br />

مرکز شهر از ترس غارت تعطيل کرده بودند.‏ چند ساعت بعد،‏ رانندگان تاکسی گاراژ کرايه ی<br />

ليموزين را که با آنها بر سر مسافرهای فرودگاه رقابت داشت به آتش کشيده بودند.‏ يک تيرانداز از<br />

روی بام يک افسر پليس محلی را کشته بود.‏ شورش به چند هتل و رستوران کشيده شده بود،‏ و پزشکی<br />

يک دزد را در منزل اش سلاخی کرده بود.‏ تا پايان آن روز،‏ شش بانک را زده بودند؛ صد مغازه<br />

غارت شده بود؛ دوازده آتش سوزی عمدی رخ داده بود؛ به قدر چهل کاميون بار شيشه از ويترين<br />

مغازه ها شکسته شد؛ و سه ميليون دارايی<br />

نخواندند،‏ مونترآل روی آرامش نديد.‏<br />

مردم خسارت ديد؛ و تا مسئولان شهر ارتش را فرا<br />

اين آزمون قاطع تجربی،‏ عقايد سياسی مرا زايل کرد.‏<br />

شايد من زيادی<br />

خوشبين باشم که فکر می<br />

کنم ما برای<br />

خوب بودن نيازی<br />

به نظارت نداريم.‏<br />

اکثريت جمعيت<br />

مونترآل احتمالاً‏ به <strong>خدا</strong> اعتقاد داشته اند.‏ پس چرا در غياب موقت پليس زمينی،‏ ترس از <strong>خدا</strong> جلوی تبهکاری آنان<br />

را نگرفته است؟ آيا اعتصاب پليس مونترآل مثال طبيعی خيلی خوبی نيست که ببينيم آيا واقعاً‏ باور به <strong>خدا</strong> ما را<br />

خوب می سازد؟ شايد حق با اچ.‏ لا<br />

.<br />

داريم،‏ اما در واقع منظورشان اين است که ما به پليس<br />

مِنکِن کلبی مسلک باشد که بيرحمانه گفته است:‏ ‏"مردم می گويند ما به دين<br />

داريم."‏ نياز<br />

نياز<br />

232 . The Blank Slate, Steven Pinker<br />

www.secularismforiran.com


185<br />

مسلماً‏ همه مردم مونترآل در غياب پليس دست به تبهکاری نزده اند.‏ جالب می شد اگر می دانستيم که آيا مردمان<br />

ديندار مونترآل کمتر از بيدينان اين شهر دست به غارت و خرابکاری زده اند يا نه.‏ پيش بينی خام من اين است که<br />

درست عکس اين قضيه صادق است.‏ اغلب با طعنه می گويند که هيچ بي<strong>خدا</strong>يی را در سنگرهای خط مقدم جبهه نمی<br />

يابيد.‏ به گمان من ‏(گرچه شواهدم آن قدر قوی نيست که بتوانم نتيجه گيری قطعی کنم)‏ بي<strong>خدا</strong>يان بسيار کمتری را در<br />

زندان ها می يابيم.‏ من مدعی نيستم که بي<strong>خدا</strong>يی ضرورتاً‏ موجب اخلاقی تر شدن انسان می شود،‏ گرچه اومانيسم<br />

–<br />

نظامی اخلاقی که اغلب ملازم بي<strong>خدا</strong>يی است – محتملاً‏ چنين می کند.‏ علت ديگر اين امر ممکن است آن باشد که<br />

بي<strong>خدا</strong>يی با عامل سومی مانند تحصيلات بالاتر،‏ هوش بالاتر يا انديشه ورزی مرتبط باشد که همگی خنثی کننده ی<br />

انگيزه های جنايتکارانه اند.‏ چنين تحقيقی می تواند نشان دهد که دينداری ملازم اخلاقی بودن نيست.‏ شواهد ارتباط<br />

ميان بي<strong>خدا</strong>يی و اخلاق به نتيجه گيری قاطعی نمی انجامند،‏ اما داده هايی که سام هريس در کتاب نامه ای به ملت<br />

مسيحی ذکر می کند،‏ جالب توجه است.‏<br />

اگرچه در ايالات متحده با دانستن گرايش سياسی فرد نمی توان به قطع در مورد دينداری او اظهار نظر<br />

کرد،‏ اما ايالت های قرمز[جمهوری خواه]‏<br />

اند.‏<br />

قرمز<br />

اگر رابطه ای<br />

قوی<br />

ميان محافظه کاری<br />

عمدتاً‏ به خاطر نفوذ سياسی مسيحيان محافظه کار قرمز شده<br />

مسيحی<br />

و سلامت اجتماعی<br />

وجود داشت،‏ می<br />

توانستيم<br />

علائم اين سلامت را در ايالات قرمز بيابيم.‏ اما چنين نيست.‏ از بيست و پنج شهری که کمتری نرخ<br />

جنايت را دارند،‏ 62 درصدشان در ايالات آبی ‏[دموکرات]‏ واقع شده اند،‏ و 38 درصدشان در ايالت<br />

‏[جمهوری<br />

خواه].‏<br />

از بيست و پنج شهری<br />

که خطرناک ترين شهرهای<br />

آمريکا هستند،‏<br />

76<br />

درصدشان در ايالات قرمز هستند،‏ و 24 درصد در ايالات آبی.‏ در واقع،‏ سه شهر از پنج شهری که<br />

خطرناک ترين شهرهای<br />

آمريکا هستند در ايالت پرهيزگار تگزاس واقع شده اند.‏<br />

که ايالتی دوازده<br />

بيشترين نرخ دزدی را دارند قرمز هستند.‏ بيست و چهار ايالت از بيست و پنج ايالتی که بيشترين نرخ<br />

دزدی را دارند قرمز هستند.‏ از بيست و دو ايالتی که بيشترين نرخ قتل را دارند،‏ هفده ايالت قرمز<br />

∗<br />

هستند.‏<br />

احتمالاً‏ پژوهش نظام مند به تأييد اين همبستگی آماری ميان دينداری و تبهکاری می انجامد.‏ دَن دِنِت،‏ در کتاب<br />

233<br />

ابطال سحر بدون اشاره ی مستقيم به کتاب هريس،‏ به طور کلی و به کنايه می گويد:‏<br />

لازم به ذکر نيست که اين نتايج چنان بر دينداران گران می آيد که مؤسسات دينی را به تحقيق بيشتر<br />

برای ردّ‏ ‏[رابطه ی تبهکاری ودينداری]‏ وا داشته است...‏ می توانيم به ضرس قاطع بگوييم که اگر<br />

∗<br />

توجه داريد که رنگ های قراردادی احزاب در آمريکا درست برعکس بريتانيا است که در آن آبی رنگ حزب محافظه کار است و<br />

قرمز،‏ مانند ديگر نقاط دنيا،‏ رنگ يادآور چپ سياسی است.‏<br />

www.secularismforiran.com


یپا<br />

یال<br />

یحت<br />

یحت<br />

یال<br />

یال<br />

نيي<br />

186<br />

رابطه ی ايجابی مهمی ميان رفتار اخلاقی و گرايش،‏ کنش يا اعتقاد دينی وجود داشت،‏ آن رابطه تا به<br />

حال کشف شده بود،‏ چرا که اين همه مؤسسات دينی مشتاق تأييد علمی مدعاهايشان هستند.‏ ‏(آنان وقتی<br />

تأييد معتقدات شان به ميان می آيد بسيار به قدرت حقيقت<br />

گذرد و چنين رابطه ای<br />

کشف نمی شود،‏ ظن عدم وجود آن قوت می يابد.‏<br />

ياب علم شايق می شوند.)‏ هر ماه که می<br />

اغلب مردم عاقل قبول دارند که اخلاقی که در غياب پليس هم پابرجا بماند حقيقی تر از اخلاقی است که به محض<br />

اعتصاب پليس و يا خاموش شدن دوربين های نظارتی رخت بر بندد؛ حال چه مرکز کنترل اين دوربين ها واقعی و<br />

در اداره ی پليس باشد و چه مجازی و در آسمان.‏ اما شايد منصفانه نباشد که اين پرسش را که ‏"اگر <strong>خدا</strong>يی نباشد،‏<br />

چرا بايد به خود زحمت بدهيم و خوب باشيم؟"‏<br />

اخلاقی اصيل تری از اين پرسش ارائه دهد و در قالب يک متکلم خي<br />

باشيد،‏ نمی توانيد معتقد به هيچ ارزش مطلق اخلاقی باشيد.‏<br />

♦<br />

چنين کلبی مسلکانه تعبير کنيم يک متفکر مذهبی می تواند تعبير<br />

چنين بگويد:‏ ‏"اگر به <strong>خدا</strong> اعتقاد نداشته<br />

اگر با کمال حسن نيت بخواهيد که شخص خوبی<br />

باشيد،‏ چگونه می توانيد تصميم بگيريد که چه کاری خوب است و چه کاری بد؟ در نهايت فقط دين می تواند<br />

استانداردهای خوبی و بدی را تعيين کند.‏ بدون دين مجبوريد خودتان اين استانداردها را باری به هر جهت تع<br />

کنيد.‏ چنين اخلاقی فاقد يک کتاب قواعد خواهد بود.‏ پس اخلاق دلبخواهی می شود.‏ اگر اخلاق فقط موضوع ذوق و<br />

سليقه ی فردی بود،‏ هيتلر هم می توانست ادعا کند که با استانداردهای نژادپرستانه اش فردی اخلاقی است،‏ و همه<br />

ی بي<strong>خدا</strong>يان هم می توانند با نگرش های مختلف دست به انتخاب شخصی اخلاق خود بزنند.‏ درست برعکس اينان،‏<br />

مسيحيان،‏ يهوديان و مسلمانان،‏ می توانند مدعی شوند که شرّ،‏ معنای مطلقی دارد،‏ که هميشه و همه جا يکسان<br />

است،‏ و مطابق آن هيتلر مطلقاً‏ شر بوده است.‏ "<br />

خي<br />

اگر درست می بود که ما برای اخلاقی بودن نيازمند وجود <strong>خدا</strong> هستيم،‏ وجود <strong>خدا</strong> محتمل تر نمی شد ، بلکه<br />

فقط مطلوب تر می شد ‏(خيلی ها اين تفاوت را درک نمی کنند).‏ اما اين موضوع بحث فعلی مان نيست.‏<br />

متکلم<br />

من نيازی ندارد بر نکته پافشاری کند که <strong>خدا</strong> تنها انگيزه ی نيکی کردن است.‏ بلکه مدعای او آن است که<br />

انگيزه ی نيکی کردن هر چه که باشد،‏ بدون <strong>خدا</strong> هيچ استانداردی برای تصميم گيری درباره ی اينکه چه کاری<br />

خوب است وجود ندارد.‏ هر يک از ما می توانيم خوبی را بنا به ميل خود تعريف کنيم،‏ و مطابق تعريف خود عمل<br />

کنيم.‏ اصول اخلاقی مبتنی بر دين ‏(برخلاف گيريم ‏"قاعده ی طلايی"‏ که اغلب به دين منسوب می شود اما از<br />

انديشه های ديگر نيز می تراود)‏ غالباً‏ توأم با مطلق گرايی هستند.‏ خوب خوب است و بد بد،‏ و ما نبايد وقت خود را<br />

بر سر مسائل جزئی هدر دهيم،‏ و مثلاً‏ بپرسيم که چرا بايد کسی متحمل رنج شود.‏ متکلم خي<br />

که فقط دين می تواند مبنايی برای تصميم گيری در مورد اينکه خوبی و بدی چيست فراهم کند.‏<br />

ما مدعی می شود<br />

233 . Breaking the Spell, Daniel Dennet<br />

♦<br />

مثال بارز اين کلبی مسلکی،‏ باز هم سخن اچ.‏ لا<br />

کسی مراقب مان است.‏<br />

‏.مِنکِن است که وجدان را چنين تعريف می کند:‏ صدايی درونی که به ما هشدار می دهد<br />

www.secularismforiran.com


یقت<br />

یال<br />

یرا<br />

یوا<br />

یان<br />

187<br />

برخی فيلسوفان،‏ به ويژه کانت،‏ کوشيده اند اصول مطلق اخلاقی را از منابع غيردينی استنتاج کنند.‏ گرچه خود<br />

♣<br />

کانت آدم دينداری بود،‏ و در آن زمانه ناگزير بايد چنين می بود ، اما کوشيد اخلاق را برپايه ی وظيفه ی مبتنی<br />

بر وظيفه بنا کند،‏ نه وظيفه در قبال <strong>خدا</strong>.‏<br />

234<br />

حکم مقوله ای مشهور او به ما سفارش می کند که ‏"بر پايه ی اصلی<br />

عمل کن که بتوانی همزمان بخواهی که آن اصل،‏ قاعده ای جهانشمول شود."‏ اين اصل در مورد دروغ گويی به<br />

خوبی کارساز است.‏ جهانی را تصور کنيد که در آن مردم اصل را بر دروغ گفتن بگذارند،‏ چنان که دروغگويی<br />

امری خوب و اخلاقی محسوب شود.‏ در چنين جهانی،‏ دروغگويی ديگر معنای خود را از دست می دهد.‏ بنا به<br />

تعريف،‏ دروغ نيازمند آن است که فرض کنيم حقي<br />

هم وجود دارد.‏ اگر بپذيريم که اصل اخلاقی چيزی است که<br />

همگان بايد از آن پيروی کنند،‏ در چنين جهانی ديگر نمی توان دروغگويی را اصلی اخلاقی محسوب کرد،‏ چرا که<br />

اين اصل از معنا تهی شده است.‏ پس دروغگويی به عنوان اصل زندگی،‏ ذاتاً‏ نااستوار است.‏ در حالت کلّی تر،‏ فرد<br />

می تواند خودخواهی،‏ يا سوءاستفاده ی انگل وار از نيات خير ديگران را نيز به طور فردی به کار بندد،‏ اما نمی<br />

تواند آرزو کند که همگان سوءاستفاده<br />

ی<br />

صورت،‏ ديگر ميزبانی نمی ماند که بتوان انگل او شد.‏<br />

انگل وار را به عنوان اصل اخلاقی<br />

خود<br />

برگزينند،‏ چرا که در آن<br />

حکم کانتی در مورد راستگويی و برخی موارد ديگر نيز کارساز است.‏ اما معلوم نيست بتوان اين حکم را به کل<br />

اخلاقيات تسرّی داد.‏ گذشته از حکم کانتی،‏ آدم وسوسه می شود اين مدعای متکلم خي<br />

را بپذيرد که اصول مطلق<br />

اخلاقی معمولاً‏ برگرفته از دين هستند.‏ آيا همواره خطاست که يک بيمار لاعلاج را بنا بر تقاضای خود او رها کنيم<br />

تا بميرد؟ آيا همواره خطاست که با همجنس خود عشق ورزی کنيم؟ آيا همواره خطاست که جنينی را بکشيم؟ برخی<br />

به همه ی اين پرسش ها پاسخ مثبت می دهند،‏ چرا که بنا به ارزش های اخلاقی مطلق شان اين کارها همواره خطا<br />

هستند.‏ آنان پذي<br />

بحث و استدلال بر سر اين اصول نيستند.‏ هر کس را که با نظرات شان مخالف باشد مستحق<br />

مرگ،‏ به معنای مجازی کلمه،‏ می دانند.‏ البته ‏(چنان که در فصل بعد خواهيم ديد)‏ برخی از جمله بعضی پزشکان<br />

آمريکايی هم هستند که اين حکم مرگ را واقعاً‏ برای تخطی کنندگان از اصول اخلاقی مورد نظرشان روا می<br />

دانند.‏ اما خوشبختانه لازم نيست فرض کنيم که اصول اخلاقی مطلق هستند.‏<br />

فيلسوفان اخلاق کسانی هستند که تخصص شان در انديشيدن به خوب و بد اخلاقی است.‏ به بيان شي<br />

رابرت هيند<br />

اين فيلسوفان توافق دارند که ‏"نگرش های اخلاقی،‏ در عين حال که ضرورتاً‏ حاصل خرد نيستند،‏ اما بايد خردپسند<br />

باشند."[‏‎89‎‏]‏ فيلسوفان اخلاق را به شيوه های بسيار گوناگونی تقسيم بندی کرده اند،‏ اما در عرصه ی معاصر<br />

عمدتاً‏ آنها را به دو گروه همده<br />

235<br />

ی ‏"بايا شناسان"‏ ‏(مانند کانت)‏ و<br />

236<br />

‏"پيامدگرايان " ‏(از جمله فايده گراي<br />

237<br />

♣<br />

اين تعبير استاندارد از ديدگاه های کانت است.‏ اما فيلسوف معتبری به نام A.C.Grayling احتجاج کرده که گرچه کانت از عرف دينی<br />

زمانه اش پيروی می کرد اما در واقع بي<strong>خدا</strong> بود ‏(مجله ی نيو اومانيست،‏ جولای-آگوست 2006).<br />

234 . categorical imperative<br />

235 . deontologists<br />

236 . consequentialists<br />

237 . utilitarians<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

188<br />

مانند جرمی بنتام<br />

(1832-1748<br />

تقسيم بندی کرده اند.‏ باياشناسی نام خيال انگيزی است متکی بر اين باور که<br />

اخلاقيات مستلزم پيروی از قواعد است.‏ به معنای دقيق کلمه،‏ باياشناسی به معنای علم شناخت وظايف است.‏ اين<br />

واژه از ريشه<br />

ی<br />

يونانی به معنای ‏"آنچه بايستنی است"‏ گرفته شده است.‏ باياشناسی کاملاً‏ معادل مطلق گرايی<br />

اخلاقی نيست،‏ اما برای اغلب مقاصد ما در اين کتاب،‏ که درباره<br />

ميل<br />

نگرش نداريم.‏ به باور مطلق گرايان،‏ خوب و بد مطلق هستند و برای خوب<br />

ی دين است،‏ نيازی به تدقيق تمايز اين دو<br />

يا بد دانستن امری هيچ نيازی نداريم تا<br />

پيامدهای آن امر رجوع کنيم.‏ پيامدگرايان اما،‏ عملگراتر هستند و معتقداند که اخلاقی بودن کنش ها را بايد برپايه<br />

ی پيامدهای آنها فهميد.‏ يک روايت از پيامدگرايی،‏ فايده گرايی است.‏ فايده گرايی همواره با نام های بنتام ‏،جيمز<br />

(1836-1773)<br />

و پسر ميل ي<br />

در شعار سوءتفاهم برانگيز بنتام خلاصه می<br />

اخلاقيات و قانون گزاری است".‏<br />

جان استوارت ميل<br />

کنند که گفته:‏ "<br />

(1873-1806)<br />

عجين شده است.‏ اغلب فايده گرايی را<br />

بيشترين شادکامی<br />

برای<br />

بيشترين کسان،‏ بنياد<br />

است.‏<br />

همه ی مطلق گرايی ها منتج از دين نيستند.‏ با اين حال،‏ بسيار دشوار بتوان بدون مبنای دينی از مطلق گرايی<br />

اخلاقی دفاع کرد.‏ در اين مورد،‏ تنها رقيبی که من برای دين سراغ دارم ميهن پرستی،‏ به ويژه در زمان جنگ،‏<br />

به قول لوئيس بونوئل،‏ فيلمساز شهير اسپانيايی ، ‏"<strong>خدا</strong> و ميهن تيم شکست ناپذيری را تشکيل می دهند که همه<br />

ی رکورد های سرکوب و خونريزی را می شکند."‏ سربازگيری بسيار متکی به بهره برداری از حس ميهن پرستی<br />

قربانيان است.‏ در زمان جنگ جهانی اول،‏ زنان پرهای سفيدی به مردان جوانی که لباس رزم نپوشيده بودند می<br />

دادند به اين منظور که:‏<br />

اوه،‏ ما نمی خواهيم شما را از دست بدهيم،‏ اما فکر می کنيم بايد برويد.‏<br />

کشورتان که بسيار به شما نياز دارند نبرد کنيد.‏<br />

برويد و به خاطر پادشاه و<br />

مردم،‏ معترضان به جنگ را،‏ حتی آنانی را که ساکن کشور دشمن بودند،‏ خوار شمردند،‏ چرا که ميهن پرستی يک<br />

فضيلت مطلق شمرده می شد.‏ فرد دشوار بتواند مطلق گراتر از شعار يک سرباز حرفه ای باشد که می گويد ‏"جانم<br />

فدای ميهنم،‏ چه خوب باشد چه بد"،‏ زيرا اين شعار فرد را وا می دارد تا هر کسی را که سياستمداران کشورش<br />

دشمن بخوانند به قتل برساند.‏ نگرش پيامدگرا هم ممکن است در برخی موارد رأی به درستی جنگ دهد.‏ اما همين<br />

که جنگ شروع شد،‏ ميهن پرستی مطلق گرا با همان شدت و حدّت عصبيت دينی وارد عمل می شود.‏ در اين<br />

شرايط،‏ سربازی که اخلاقيات پيامدگرا را به دستور مافوق ترجيح دهد ممکن است با دادگاه صحرايی و حتی حکم<br />

اعدام مواجه شود.‏<br />

سکوی پرش اين بحث درباره ی فلسفه ی اخلاق<br />

يک مدعای فرضی اخلاقی بود که مطابق آن،‏ بدون <strong>خدا</strong> اخلاقيات<br />

نسبی و دلبخواهی می شوند.‏ گذشته از کانت و ديگر فيلسوفان باياشناس،‏ و گذشته از عصبيت ميهن پرستانه،‏ در<br />

www.secularismforiran.com


189<br />

اغلب موارد منشاء مطلق گرايی اخلاقی يک جور کتاب مقدس است،‏ که اتوريته ای ورای وثوق تاريخی اش می<br />

يابد.‏ در واقع،‏ پيروان متون مقدس کوچک ترين ترديدی در مورد منشاءهای تاريخی ‏(اغلب مشکوک)‏ متون<br />

مقدس شان به خود راه نمی دهند.‏ فصل بعد نشان خواهد داد که مردمی که مدعی اخذ اخلاقيات خود از متون مقدس<br />

هستند در عمل وقعی به اين متون نمی نهند.‏<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

190<br />

7 فصل<br />

زايتگايست اخلاقی دگرشونده<br />

سياست صد صد می کشد و دين هزار هزار<br />

ي<br />

سين اوکازی<br />

به دو شيوه می توان متون مقدس را مبنای اخلاق و قواعد زندگی قرار داد.‏ يکی آموزه های مستقيم اين متون است،‏<br />

مثلاً‏ ده فرمان،‏ که موضوع مجادله های حادّی در قصبات آمريکا بوده است.‏ شيوه ی دوم ، سرمشق گيری است.‏<br />

<strong>خدا</strong> يا شخصيت مقدس ديگری به تعبير امروزی،‏ الگو قرار می گيرد.‏ هر دوی اين شيوه ها اگر سخت کيشانه<br />

پی گرفته شوند به نظام هايی اخلاقی می انجامند که نزد هر آدم مدرن متمدنی،‏ چه مذهبی باشد و چه غيرمذهبی ،<br />

به بيان مؤدبانه،‏ زننده اند.‏<br />

بايد انصاف داد که بيشتر مطالب انجيل به نحو سازمان يافته ای شريرانه نيستند،‏ بلکه صرفاً‏ عجيب و غريب<br />

هستند،‏ درست همانطور که می توان از يک جُنگ سرهم بندی شده و حاوی متون ناهمخوان انتظار داشت.‏ متونی<br />

که توسط صدها مؤلف،‏ مصحح و مستنسخ ناشناس،‏ که نه ما می شناسيم شان و نه بيشتر خودشان همديگر را می<br />

شناخته اند در خلال نُه قرن ترکيب،‏ تصحيح،‏ ترجمه و پيچانده شده اند و به شکل امروزی ‏"بهبود"‏ يافته اند.‏ [90]<br />

با توجه به اين نکته قدری<br />

غريبان را منبع لايزال قواعد و<br />

از غرابت انجيل کاسته می شود.‏ اما شوربختانه مؤمنان سلحشور همين مصحف عجيبان<br />

اخلاقيات زندگی<br />

شمارند.‏ می<br />

به قول اسقف جان شبلی<br />

اسپانج،‏ کسانی که می<br />

خواهند اخلاقيات خود را کاملاً‏ بر پايه ی انجيل بنا کنند يا آن را نخوانده اند،‏ يا خوانده اند و نفهميده اند.‏ اسقف<br />

اسپانج در کتاب<br />

238<br />

گناهان اناجيل ، به درستی بر اين نکته انگشت نهاده است.‏ در ضمن،‏ خود اسقف اسپانج نمونه<br />

ی نيکويی است از اسقف های ليبرالی که باورهايشان چنان پيشرفته است که برای قاطبه ی کسانی که خود را<br />

مسيحی می خوانند قابل درک نيست.‏<br />

گرفته ، حتی<br />

‏"مسيحی يک خود را<br />

همتای بريتانيايی<br />

بازيافت شونده"‏<br />

او،‏ ريچارد هالووی،‏ که به تازگی عنوان اسقف ادينبورو<br />

خوانده است.‏<br />

ازگيراترين و الهام بخش ترين گفتگوهايی بود که تاکنون داشته ام.‏ [91]<br />

من در ادينبورو بحثی<br />

با او داشتم که<br />

يکی<br />

‏[دو بخش بعدی کتاب ، که عمدتاً‏ به مشکلات اناجيل عهد عتيق و عهد جديد می پرداخت،‏ ترجمه نشد.]‏<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

ی پ<br />

191<br />

زايتگايست اخلاقی<br />

اين فصل را با شرح اين نکته آغاز کردم که ما،‏ اخلاقيات خود را بر پايه ی کتب مقدس بنا نمی کنيم،‏ حتی اگر<br />

مذهبی باشيم و بسيار شايق به اين امر باشيم.‏ پس چگونه تصميم می گيريم که چه چيزی خوب است و چه چيزی<br />

بد؟ فارغ از اينکه چگونه به اين پرسش پاسخ دهيم،‏ در مورد اموری که خوب و بد می شماريم توافق داريم:‏ اين<br />

اتفاق نظر اخلاقی به طرز غافلگيرکننده ای همگانی است اما هيچ ربطی به دين ندارد و دامنه ی آن مؤمن ترين<br />

دينداران را هم در بر می گيرد،‏ چه بيانديشند که اخلاقيات شان برگرفته از دين است و چه نيانديشند.‏ اگر از امثال<br />

طالبان افغانی و همتاهای مسيحی آمريکايی شان را بگذريم،‏ باقی مردم توافق اخلاقی گسترده ای بر سر اصول<br />

اخلاقی دارند.‏ اکثريت ما باعث ايجاد رنج غيرضروری نمی شويم؛ به آزادی بيان و صيانت از آن معتقدايم حتی<br />

هنگامی که با نظر گوينده موافق نباشيم ؛ ماليات هايمان را می پردازيم؛ تقلب نمی کنيم؛ آدم نمی کشيم؛ زنای با<br />

محارم نمی کنيم؛ با ديگران کاری نمی کنيم که نمی خواهيم با خودمان بکنند.‏ برخی از اين اصول نيکو را در کتاب<br />

مقدس نيز می يابيم اما در ميان مطالبی مدفون شده اند که هيچ آدم شايسته ای را خوش نمی آيد و البته اين کتب<br />

مقدس هيچ قاعده ای برای تمييز اصول خوب از اصول بدشان ندارند.‏<br />

يک راه بيان اخلاق مورد توافق ما،‏ ارائه ی يک ‏"ده فرمان نوين"‏ است.‏ افراد و مؤسسات گوناگونی در اين راه<br />

کوشيده اند.‏<br />

در<br />

ی نکته<br />

شايان اهميت اين است که اغلب آنها به نتايج مشابهی<br />

نمايانگردورانی بوده که در آن می زيسته اند.‏ در اينجا يک نمونه<br />

يک تارنمای بي<strong>خدا</strong>يان<br />

يافته ام.‏ [103].<br />

رسيده اند،‏ و حاصل تلاش هايشان<br />

‏"ده فرمان نوين"‏ امروزی را می آورم که اتفاقاً‏<br />

با ديگران کاری نکن که نمی خواهی با تو بکنند.‏<br />

بکوش تا هيچ گاه آسيبی به کسی وارد نکنی.‏<br />

با ديگر انسان ها،‏ موجودات زنده،‏ و کل جهان با عشق،‏ صداقت،‏ وفا و احترام رفتار کن.‏<br />

از تبهکاری چشم نپوش و از اجرای عدالت دريغ نورز،‏ اما همواره آماده باش تا فرد بدکاری را که به<br />

بدی خود اذعان کرده و صادقانه پشيمان است ببخشی.‏<br />

زندگی ات را با حس شادی و شگفتی<br />

گير.‏<br />

همواره بکوش چيزهای تازه ای بياموزی.‏<br />

همه چيز را بسنج؛ همواره باورهای خود را با واقعيات بازآزما،‏ و آماده باش تا حتی عزيزترين<br />

باورهايت را هم که با واقعيت نمی خوانند کنار نهی.‏<br />

هرگز به دنبال سانسور کردن خود يا دوری جستن از مخالفان ات نباش؛ همواره به ديگران حق بده تا<br />

مخالف تو باشند.‏<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

238 . The Sins of Scripture, Bishop John Shebly Spong<br />

www.secularismforiran.com


یدت<br />

یاب<br />

192<br />

عقايد خود را مستقلاً‏ و بر مبنای خرد و تجربه ی خود برگزين؛ نگذار ديگران تو را به پيروی کوکورانه<br />

بکشانند.‏<br />

همه چيز را به پرسش بگير.‏<br />

•<br />

•<br />

اين راهنمای کوچک،‏ اثر يک پير فرزانه يا پيامبر يا معلم حرفه ای اخلاق نيست.‏ اثر يک وبلاگ نويس ساده است<br />

که تلاش کرده تا اصولی را گردآوری کند که برای زندگی امروزی مناسب تر از ده فرمان انجيلی می يابد.‏ اين<br />

239<br />

نخستين فهرستی بود که من با جستجوی ‏"ده فرمان نوين"‏ در موتور جستجوی اينترنتی يافتم،‏ و عمداً‏ از بقيه<br />

صرف نظر کردم.‏ اصل مطلب اين است که هر آدم عادی و شايسته ی امروزی می تواند فهرستی از اين قبيل ارائه<br />

دهد.‏ البته همگان فهرست های دقيقاً‏ يکسانی نخواهند داشت.‏ شايد در فهرست جان رالز فيلسوف،‏ يکی از اصول<br />

اين می شد که:‏ " قواعد خود را چنان طرح کن که انگار نمی دانی در بالای سلسله مراتب هستی يا در پايين آن."‏<br />

نمونه ای از اعمال اصل راولزی،‏ نظام اجتماعی اسکيموهاست که در آن غذا بين همگان تقسيم می شود و سهم<br />

آخر به کسی می رسد که غذا را تقسيم می کند.‏<br />

اگر من بخواهم يک ده فرمان نوين مطرح کنم،‏ برخی از فرمان های بالا را برمی گزينم اما می کوشم جايی هم<br />

برای اين فرمان ها پيدا کنم:‏<br />

از زندگی جنسی خود لذت ببر ‏(تا حدی که به هيچ کس آسيب نرسانی)‏ و بگذار ديگران هم در خلوت<br />

خود از هرچه دوست دارند لذت ببرند.‏ زندگی ديگران به تو ربطی ندارد.‏<br />

بر پايه ی جنسيت،‏ نژاد و ‏(تا حد امکان)‏ گونه،‏ تبعيض قائل نشو.‏<br />

بچه هايت را معتقد به نظام عقي<br />

ارزي<br />

کنند،‏ و با تو مخالفت کنند.‏<br />

آينده را با مقياس زمانی بزرگ تر از عمر خود بنگر.‏<br />

خاصی نکن.‏ به آنان بياموز که چگونه خودشان بيانديشند،‏ شواهد را<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

اما نگران اين تفاوت های جزئی در اوليت ها نباشيد.‏ نکته در اينجاست که بشر از دوران اناجيل تاکنون تغييرات<br />

شگرفی کرده است.‏ برده داری که در انجيل و بسی بعد از آن تا قرن نوزدهم عادی تلقی می شد،‏ در کشورهای<br />

متمدن ملغی شده است.‏ امروزه همه ی ملل متدين حق رأی زنان و حق آنان برای تصدی مقام قضاوت را پذيرفته<br />

اند،‏ درحالی که تا دهه ی 1920 اين حق به رسميت شناخته شده نبود.‏ امروزه در جوامع آزادانديش امروزی<br />

‏(مقوله ای که مسلماً‏ شامل کشورهايی مانند عربستان سعودی نمی شود)‏ زنان مانند دوران انجيلی مِلک مردان<br />

محسوب نمی شوند.‏ هر نظام حقوقی مدرن می تواند ابراهيم را به جرم کودک آزاری مورد تعقيب قانونی قرار<br />

دهد.‏ و اگر او نقشه اش برای قربانی کردن اسماعيل را اجرا کند،‏ قانون مدرن او را به قتل درجه ی اول متهم می<br />

www.secularismforiran.com


193<br />

کند.‏ اما طبق رسوم زمان ابراهيم،‏ اين فرزندکشی کاملاً‏ مستحسن و پيروی از امر <strong>خدا</strong> محسوب می شد.‏ چه مذهبی<br />

باشيم و چه نباشيم،‏ نگرش همگی ما نسبت به خوب و بد اساساً‏ تغيير کرده است.‏ سرشت اين تغيير و سبب آن<br />

چيست؟<br />

کند.‏<br />

درهر جامعه ای و در هر دورانی يک نوعی توافق نظر عمومی و رازآميز وجود دارد که با گذر ساليان تغيير می<br />

240<br />

فضل فروشانه نيست اگر اين مفهوم را به نام آلمانی اش زايتگايست ‏(به معنای روح زمانه)‏ بخوانيم.‏ گفتم<br />

که حق رأی زنان اکنون در جهان دموکراتيک کاملاً‏ پذيرفته شده است،‏ اما اين رفورم به طرز حيرت آوری جديد<br />

است.‏ در اينجا برخی از اولين تاريخ های اعطای حق رأی به زنان را ذکر می کنم:‏<br />

1893<br />

1902<br />

1906<br />

1913<br />

1920<br />

1928<br />

1945<br />

1946<br />

1971<br />

2006<br />

نيوزلند<br />

استراليا<br />

فنلاند<br />

نروژ<br />

ايالات متحده<br />

بريتانيا<br />

فرانسه<br />

بلژيک<br />

سوئيس<br />

کويت<br />

پراکندگی اين تاريخ ها در طی قرن بيستم،‏ شمايی از سمت و سوی تغيير زايتگايست را به دست می دهد.‏ نمونه ی<br />

ديگر تغيير زايتگايست،‏ تغيير نگرش ما به موضوع نژاد است.‏<br />

در ابتدای قرن بيستم،‏ تقريباً‏ همه ی بريتانيايی<br />

ها<br />

‏(و بسياری از مردمان ديگر کشورها)‏ با استانداردهای امروزی نژادپرست بودند.‏ اغلب سفيدپوستان باور داشتند<br />

که سياهان ‏(اعم از همه ی آفريقايی ها و نيز گروه هايی که هيچ ارتباطی با آفريقايی ها نداشتند،‏ مانند هندی ها،‏<br />

استراليايی<br />

برد.‏<br />

ها و ملانزی ها)‏ از جميع جهات پست تر از سفيد پوستان هستند،‏ به جز حس ريتميک که اروپاييان با<br />

بزرگمنشی به آنان بخشيده بودند.‏ معادل جيمزباند امروزی در دهه ی 1920، بولداگ دروموندِ‏ فُکُلی بود.‏ در يکی<br />

از رمان های دروموند به نام خلافکارهای سياه،‏ دروموند از ‏"جهودها،‏ خارجی ها،‏ و بقيه ی کثافت ها"‏ نام می<br />

در نقطه اوج رمان<br />

زن نمونه،‏<br />

دروموند با زيرکی<br />

خود را به شکل پدرو،‏ پيشخدمت سياهپوست رئيس<br />

تبهکارها در می آورد.‏ نويسنده برای بيان دراماتيک اين راز به خواننده و تبهکار،‏ که ‏"پدرو"‏ همان دروموند<br />

239 . New Ten Commandments<br />

240 . zeitgeist<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

194<br />

است"،‏ می توانست بگويد:‏ ‏"فکر می کنيد من پدرو هستم؟ کور خوانده ايد.‏ من دروموند ام.‏ دشمن اصلی تو،‏ که<br />

خودم را سياه کرده ام".‏ اما در عوض نويسنده جمله ی ديگری را در دهان دروموند می گذارد:‏ ‏"هر ريشی قلابی<br />

نيست،‏ اما هر سياهی بو می ده.‏ اين ريش ها قلابی نيستن جانم،‏ و اين سياه هم بو نمی ده.‏ پس گمانم يه جای کار<br />

می لنگه."‏ من اين کتاب را در دهه ی<br />

1950 خواندم،‏<br />

ي<br />

سه دهه پس از تاريخ نگارش آن،‏ و ‏(درست)‏ تا آن<br />

زمان هنوز ممکن بود که پسری غرق درهيجان داستان اين متن را بخواند و متوجه بار نژادپرستانه ی آن نشود.‏<br />

امروزه،‏ چنين چيزی قابل تصور نيست.‏<br />

توماس هانری هاکسلی با استانداردهای زمانه اش آدمی روشبين و ليبرالی پيشرو بود.‏ اما زمانه ی او با زمانه ی<br />

ما توفير داشت.‏ او در سال 1871 چنين نوشت:‏<br />

هيچ آدم عاقلی که از حقيقت امور مطلع باشد باور ندارد که يک سياهپوست معمولی با سفيدپوستان برابر<br />

باشد،‏ تا چه رسد به اينکه از سفيدها سرآمدتر باشد.‏ اگر اين مطلب صادق باشد،‏ اصلاً‏ نمی توان باورکرد<br />

که يک سياه ستبر آرواره در يک رقابت برابر و منصفانه،‏ که رقابت انديشه ها در ميان باشد نه آرواره<br />

ها،‏ بتواند بر رقيب بزرگ-مغزتر و کوچک-آرواره تر خود چيره شود.‏ رفيع ترين جايگاه در سلسله<br />

مراتب تمدن مسلماً‏ متعلق به عموزاده های سبزه روی ما نيست.‏ [104]<br />

اين نکته معروف است که يک مورخ خوب بر پايه ی ملاک های امروزی درباره ی اظهارات پيشينيان داوری<br />

نمی کند.‏ آبراهام لينکلن هم مانند هاکسلی پيشرو دوران خود بود،‏ با اين حال ديدگاه های نژادی اش امروزه در نظر<br />

ما نژادپرستانه و عقب مانده ای می نمايد.‏ او در سال 1858 در بحثی با استفن داگلاس چنين گفته:‏<br />

من هرگز نگفته ام و نخواهم گفت که مدافع برابری سياسی نژادهای سفيد و سياه هستم؛ من نه خواهان<br />

اعطای<br />

حق رأی و قضاوت به سياهان هستم؛ نه خواهان احراز صلاحيت آنان برای کسب مقام های<br />

کشوری و نه مدافع ازدواج آنان با سفيدپوستان؛ به علاوه،‏ تفاوت فيزيکی ميان سياه و سفيد به نظر من تا<br />

ابد مانع می شود که اين دو نژاد بتوانند در شرايط اجتماعی و سياسی برابر زندگی کنند.‏ و از آنجا که<br />

زندگی برابر ميان اين دو نژاد ناممکن است،‏ و در عين حال در کنار هم زندگی می کنند،‏ بايد رابطه ی<br />

فرادستی و فرودستی ميان شان برقرار باشد،‏ و من هم مثل همگان قبول دارم که موقعيت فرداستی بايد به<br />

سفيدپوستان اعطا شود.‏ [105]<br />

اگر هاکسلی<br />

احساسات ويکتوريايی<br />

و لينکلن در زمانه<br />

ی<br />

ما متولد شده و تحصيل کرده بودند،‏ نخستين کسانی<br />

می<br />

شدند که از اين<br />

و لحن متفرعنانه بيزاری می جستند.‏ من تنها به اين سبب از آنها نقل قول کردم تا نشان دهم<br />

که چگونه زايتگايست به پيش می رود.‏ اگر کسانی چون هاکسلی که بزرگ ترين متفکر ليبرال زمانه اش بود،‏ و يا<br />

www.secularismforiran.com


یاب<br />

یحت<br />

ريي<br />

195<br />

لينکلن که بردگان را آزاد کرد،‏ توانسته اند چنين حرف هايی بزنند،‏ تصور کنيد که يک آدم عامی دوره ی ويکتوريا<br />

چگونه می انديشيده است.‏ اگر به قرن هجدهم هم برگرديم به خوبی می بينيم که واشينگتن،‏ جفرسون و ديگر<br />

مردان عصر روشنگری خود برده دار بوده اند.‏ زايتگايست به پيش می رود،‏ چنان پرشتاب،‏ که گاهی ما اصلاً‏<br />

متوجه نمی شويم و فراموش می کنيم که خود اين تغيير،‏ يک پديده ی واقعی است.‏<br />

نمونه های ديگر تغيير زايتگايست فراوان اند.‏ هنگامی که ملوانان نخستين بار به ساحل موريتانی رسيدند،‏ و<br />

دودوهای کند و آرام و را ديدند،‏ اولين کاری که کردند اين بود که برای تفريح با چماق شروع به کشتن آنها کردند.‏<br />

ملوانان حتی آنها را نمی خوردند ‏(می گفتند بدمزه هستند).‏ به نظر ما،‏ چماق کِشی برای کشتن پرندگان بی دفاع و<br />

آرام کار ناپسندی است.‏ امروزه چنين کاری غيرقابل تصور است،‏ و منقرض کردن نسل جانور کمي<br />

اگر تصادفی باشد،‏ يک تراژدی محسوب می شود،‏ تا چه رسد به اينکه عمداً‏ توسط انسان انجام شود.‏<br />

مانند دودو،‏<br />

يک تراژدی ديگر از اين نوع،‏ انقراض نسل تيلاسينوس،‏ يا گرگ تاسمانی بود.‏ داستان حزن انگيز اين جانور<br />

بسيار مشهور است.‏ تا همين سال 1909 از جمجه های آن مناره می ساختند.‏ در رمان های عصر ويکتوريا درباره<br />

ی آفريقا،‏ کشتن ‏"فيل"،‏ ‏"شير"‏ و ‏"غزال آنتيلوپ"‏ به عنوان ‏"بازی"‏ محسوب می شدند.‏ بازی اين بود که بدون يک<br />

لحظه تأمل به سويشان شليک می کردند؛ البته نه برای تغذيه،‏ و نه برای حفاظت از خود.‏ بلکه برای ‏"ورزش".‏ اما<br />

امروزه زايتگايست تغيير کرده است.‏ درست است که هنوز هم ‏"ورزشکاران"‏ ثروتمند و کم تحرک می توانند از<br />

داخل لندرورهای امن و امان شان حيوانات آفريقايی را شکار کنند و کله های خشک شده شان را به خانه ببرند.‏ اما<br />

برای اين تفريح مجبورند حسابی سر کيسه را شل کنند و طعن و نفرت سايرين را به جان بخرند.‏ حفظ حيات وحش<br />

و حفظ محيط زيست امروزه به صورت ارزشهايی پذيرفته درآمده اند که جايگاه اخلاقی شان با حرمت يوم سَبَت و<br />

پرهيز از تصويرگری در دوران قديم برابری می کند.‏<br />

امروزه زندگی سرخوشانه ی دهه ی شصت به خاطر مدرنيته ی ليبرال اش اسطوره شده است.‏ اما در ابتدای همان<br />

دهه ی شصت،‏ وکيلی می توانست در محکمه به ‏"ابتذال"‏ رمان<br />

241<br />

عاشق ليدی چَترلی ايراد بگيرد و از هيئت<br />

منصفه بپرسد:‏ ‏"آيا شما قبول می کنيد که پسرها و دخترهای جوان تان – چون دخترها هم می توانند مثل پسرها<br />

کتاب بخوانند<br />

‏[شما باور می کنيد که او چنين حرفی زده باشد؟]‏ – اين کتاب را بخواند؟ آيا دوست داريد اين کتاب<br />

در خانه تان پيدا شود؟ دوست داريد همسرتان يا خدمتکارتان اين کتاب را بخواند؟"‏ اين پرسش بلاغی اخير يک<br />

مثال بسيار روشنگر از سرعت تغييرات زايتگايست است.‏<br />

هجوم آمريکا به عراق به خاطر تلفات غيرنظاميان عراقی،‏ وسيعاً‏ محکوم شد،‏ اما شمار اين تلفات در قياس با<br />

شمار تلفات جنگ جهانی دوم اصلاً‏ به حساب نمی آيد.‏ به نظر می رسد استانداردهای اخلاقی پيوسته در حال تغ<br />

241 . Lady Chatterley’s Lover<br />

www.secularismforiran.com


یحت یاب<br />

یاِ‏<br />

یحت<br />

196<br />

باشند.‏ دونالد رامسفلد که امروزه چنين سنگدل و منفور می نمايد،‏ اگر همين سخنان را در زمان جنگ جهانی دوم<br />

گفته بود،‏ ليبرال رقيق القلبی می نمود.‏ در طی اين چند دهه چيزی تغيير کرده است.‏ اين تغيير در همه ی ما رخ<br />

داده است،‏ و هيچ ربطی به دين ندارد؛ مغاير دين بوده نه به سبب آن.‏<br />

تغيير زايتگايست همواره سويه ی يکسانی داشته که اغلب ما آن را بهبود ارزي<br />

می کنيم.‏<br />

آدولف هيتلر،‏ که<br />

به نظر بسياری شرارت را تا مرزهای ناشناخته ای پيش راند،‏ در زمان کاليگولا و چنگيزخان نمی توانست<br />

عرض اندام کند.‏ مسلماً‏ هيتلر بيش از چنگيز آدم کشت،‏ اما او فنآوری قرن بيستمی را در اختيار داشت.‏ آيا بزرگ<br />

ترين لذت هيتلر هم مانند چنگيز اين بود که خان و مان قربانيان اش را غرقه در خون ببيند؟ ما ميزان سبعيت هيتلر<br />

را با استانداردهای<br />

امروزی<br />

مقايسه می<br />

کنيم،‏ چرا که از زمان کاليگولا زايتگايست اخلاقی<br />

نيز مانند فنآوری<br />

تاکنون بسيار پيشرفت کرده است.‏ فقط با استاندارهای شفقت آميزتر امروزی مان است که هيتلر را شريرتر از<br />

کاليگولا می يابيم.‏<br />

زمانی که جوان بودم،‏ می ديدم که به بسياری از مردم لقب های تحقيرآميز و کليشه های ملی نسبت می دادند.‏<br />

242<br />

[...] ادعا نمی کنم که چنين القابی از ميان رفته اند،‏ اما امروزه به شدت در نظر مردم مؤدب مذموم هستند.‏<br />

واژه ی negro که بار توهين آميز نداشته هم منقرض شده و امروزه می تواند برای تشخيص قدمت متن انگليسی<br />

به کار رود.‏ واژه های پيشداورانه ملاک بسيار خوبی برای تشخيص قدمت متون هستند.‏<br />

‏.سی.‏ بوکت که در<br />

زمان خود الاهيدان محترمی در کمبريج بود،‏ در کتاب خود به نام دين شناسی مقايسه ای،‏ فصل مربوط به اسلام<br />

را با اين جملات شروع کند:‏ ‏"بر خلاف آنچه در ميانه ی قرن نوزدهم می پنداشتند،‏ سامی بنا به طبيعت خود موحّد<br />

نيست،‏ بلکه<br />

243<br />

يک اَنيميست است."‏ دغدغه ی نژاد ‏(در مقابل فرهنگ)‏ و کاربرد انگشت نمای نام مفرد ‏(سامی ...<br />

يک انيمست است")‏ و فروکاستن گروه های متکثری از مردمان به يک ‏"تيپ"‏<br />

اينجا يک نکته ی ظريف ديگر هست که تغيير زايتگايست را نشان می دهد.‏<br />

مدرس ديگری چنين واژگانی را به کار نمی برد.‏ اين نکته های<br />

با هيچ معياری زننده نيست.‏ اما در<br />

امروزه ديگر هيچ استاد الاهيات<br />

يا<br />

ظريف درباره ی تغيير رسوم به ما می گويد که<br />

قدمت نوشتار بوکت به پيش از نيمه ی قرن بيستم می رسد.‏ در واقع او اين متن را به سال 1941 نگاشته است.‏<br />

اگر چهار دهه ی ديگر به عقب بازگرديم،‏ تغيير استانداردها چشمگيرتر هم می شوند.‏ در يک کتاب قبلی ام از<br />

نوشته ی آرمانشهری اچ جی ولز به نام<br />

کنم چون به روشنی خيره کننده ای نشانگر مطلب مورد نظرم است.‏<br />

244<br />

جمهور نوين نقل قول کردم.‏ اين نقل قول را مجدداً‏ در اينجا هم ذکر می<br />

242<br />

.<br />

در اينجا نويسنده القاب تحقيرآميز انگليسی برای فرانسوی ها،‏ ايتاليايی ها،‏ آمانی ها،‏ يهوديان،‏ و سياه پوستان ذکر می کند.م<br />

ينید که برای هر شیء طبيعی ‏(درختان،‏ کوه ها،‏ حيوانات و قائل به وجود روح است<br />

243 . animist : (...<br />

244 . New Republic, H. G. Welles<br />

www.secularismforiran.com


یون<br />

یعن<br />

یعن<br />

197<br />

جمهور نوين با نژادهای پست چه خواهد کرد؟ چگونه با سياهان رفتار خواهد کرد؟<br />

...<br />

يا ...<br />

و زردپوستان؟<br />

يهوديان ... آن توده های سياه،‏ و قهوه ای و سفيد چرکابی،‏ و زرد،‏ که نظام کارآمد نوين آنان را<br />

برنمی تابد؟ خوب،‏ دنيا دنياست،‏ نه يک مؤسسه ی خيريه،‏ و به نظر من اينها بايد بروند...‏ و نظام<br />

اخلاقی<br />

جمهور نوين،‏ نظامی<br />

که بر جهان حکم خواهد راند،‏ در خدمت زادآوری<br />

بشريتی<br />

است که<br />

ظريف و کارآ و زيبا باشد – بدن های زيبا و قوی،‏ روشن و با ذهن نيرومند...‏ و شيوه ای که تاکنون<br />

طبيعت در شکل دهی جهان پيش گرفته،‏ ي<br />

ضعفا را از پراکندن ضعف باز داشته<br />

مردان جمهور جديد ايده آلی دارند که می ارزد به خاطرش دست به کشتار بزنند.‏<br />

...<br />

مرگ است...‏<br />

اين نوشته مورَخ 1902 است،‏ و ولز در زمانه ی خود آدم پيشرويی محسوب می شد.‏ در سال 1902 گرچه اين<br />

ايده ها مقبول عام نبود،‏ اما می توانست محور يک گفتگوی سر ميز شام باشد.‏ شنودگان امروزی در مقابل شنيدن<br />

اين سخنان واقعاً‏ وحشت می کنند.‏ بايد توجه کنيم که هيتلر،‏ هر چند که خوفناک بود،‏ اما چندان که از نظرگاه<br />

امروزی ما می نمايد به دور از زايتگايست زمانه ی خود نبود.‏ زايتگايست چقدر شتابناک تغيير می کند<br />

که در جهان متمدن شکل می گيرد،‏ و شعاع های آن تا دوردست ها گسترش می يابد.‏<br />

– موجی<br />

اما علت اين تغييرات انضمامی و پيوسته در آگاهی اجتماعی چيست؟ من صلاحيت پاسخگويی اين پرسش را ندارم.‏<br />

برای مقصود من همين کفايت می کند که اين تغييرات ناشی از دين نيستند.‏ اما اگر مجبور باشم نظريه ای ارائه دهم<br />

به اين ترتيب پاسخ را می جويم:‏ بايد توضيح دهيم که چرا تغيير زايتگايست اخلاقی چنين در ميان مردم گوناگون<br />

همزمان رخ می هد؛ و بايد توضيح دهيم که چرا راستای اين تغييرات نسبتًا يکسان است.‏<br />

نخست،‏ چگونه تغييرات همزمان در ميان مردمان گوناگون رخ می دهند؟ تغيير از طريق گفتگو در کافه ها و<br />

مهمانی ها،‏ کتاب ها و مرور کتاب ها،‏ روزنامه ها و رسانه های ديگر،‏ و امروزه از طريق اينترنت از ذهنی به<br />

ذهن ديگر منتقل می شوند.‏ تغيير در حال و هوای اخلاقی،‏ به شيوه های مختلفی بروز می يابد:‏ در سرمقاله ها،‏<br />

مصاحبه های راديويی<br />

تلويزي<br />

کرد.‏<br />

، سخنرانی های سياسی،‏ نقل و روايت های استندآپ کمدی ها،‏ و گفتگوهای سريال های<br />

، در آرای قانونگذاران پارلمان و تعبيرات قضات از آن قوانين.‏ يک شيوه ی توصيف اين تغييرات آن<br />

است که بگوييم بسامد حضور مِم ها در انبان مِمی تغيير می کند،‏ اما در اينجا اين شيوه ی توصيف را دنبال نخواهم<br />

بعضی از ما عقب تر از امواج پيشرونده ی تغييرات زايتگايست اخلاقی و برخی اندکی جلوتر از آن حرکت می<br />

کنيم.‏ اما بيشتر ما مردمان قرن بيست و يکم نزديک به هم و بسيار جلوتر از دوران ابراهيم،‏ يا حتی مردم همين<br />

اواخر ي<br />

1920 حوالی<br />

هستيم.‏ کليت موج به پيش می رود،‏ و حتی آوانگاردهای قرون ماضی ‏(که توماس<br />

هاکسلی نمونه ی بارزشان بود)‏ خود را پشت سر قافله ی قرون بعدی می يابند.‏ البته پيشرفت همواره خطی نيست،‏<br />

www.secularismforiran.com


یدن<br />

یست<br />

یعن<br />

یها<br />

198<br />

بلکه بيشتر به منحنی دندانه اره ای پر پيچ و خمی می ماند.‏ پسرفت های موقتی و محلی نيز،‏ مانند دولتی که<br />

ايالات متحده از سال 2000 تاکنون بدان دچار شده همواره وجود دارد.‏ اما در مقياس زمانی طولانی تر،‏ روند<br />

پيشرونده قابل اغماض نيست و تداوم می يابد.‏<br />

چه چيزی اين تغييرات را در راستای يکنواختی پيش می برد؟ نبايد از نقش پيشراننده ی رهبرانی غافل شويم که<br />

جلوتر از زمانه شان حرکت می کنند،‏ به پا می خيزند و باقی ما را به دنبال خود می کشند.‏ در آمريکا،‏ ايده ی<br />

برابری نژادی توسط رهبران بزرگ سياسی مانند مارتين لوترکينگ تحکيم شد،‏ و کمدين ها،‏ ورزشکاران و ديگر<br />

چهره های مردمی و نقش آفرينان عرصه ی اجتماعی،‏ کسانی مانند پاول رابينسون،‏ سي<br />

جَکی رابينسون به اين جنبش<br />

پوتيه،‏ جِس اوانز و<br />

ياری رساندند.‏ رهايی بردگان و زنان هم بسيار مديون رهبران فرهمند بوده است.‏<br />

برخی از اين رهبران مذهبی و برخی هم غيرمذهبی بودند.‏ برخی از آنهايی که مذهبی بودند کارهای خوب شان را<br />

به خاطر دين شان می کردند.‏ و در باقی موارد،‏ دينداری اين رهبران امری فرعی بود.‏<br />

گرچه مارتين لوترکينگ<br />

مسيحی بود،‏ اما فلسفه ی عدم خشونت خود را مستقيماً‏ از جنبش نافرمانی مدنی گاندیِ‏ اخذ کرده بود.‏ و گاندی البته<br />

مسيحی نبود.‏<br />

عامل ديگر تغيير زايتگايست،‏ بهبود وضع آموزش و به ويژه فهم اين است که افراد نژادهای ديگر و جنس ديگر<br />

هم مانند ما انسان هستند – که هر دوی اين آموزه ها عميقاً‏ غيرانجيلی و برگرفته از علوم زي<br />

و به ويژه تکامل<br />

هستند.‏ يک دليل اينکه در آلمان نازی با سياهان،‏ زنان و کولی ها بدرفتاری می کردند اين بود که آنان را انسان<br />

کامل نمی شمردند.‏ پيتر سينگر فيلسوف در کتاب<br />

246<br />

که ما بايد به وضعيت پسا-گونه مدار برسيم ي<br />

245<br />

رهايی جانوارن به شيواترين بيان اين ديدگاه را بيان می کند<br />

شيوه ی رفتار با گونه ی بشر را به ديگر گونه های جانوری<br />

دارای قوای مغزی نيز تسری دهيم.‏ شايد اين ايده نشانگر جهت آتی زايتگايست اخلاقی باشد چرا که امتداد رفوم<br />

پيشين مانند لغو برده داری و رهايی زنان است.‏<br />

توضيح مفصل تر اينکه چرا زايتگايست اخلاقی جامعه با چنين سرعتی دستخوش تغيير می شود،‏ از حوزه ی<br />

معلومات آماتوری من درباره ی روانشناسی و جامعه شناسی خارج است.‏ برای مقصود من،‏ همين قدر کافی است<br />

که بگوييم اين زايتگايست آشکارا به پيش می رود و سبب پيشرفت آن دين يا متون مقدس نيست.‏ چه بسا نيروی<br />

پيشران زايتگاست،‏ نيروی واحدی مانند نيروی گرانش نباشد،‏ بلکه برهمکنش پيچيده ای از نيروهای نامتجانس<br />

باشد،‏ مانند نيروهايی که مطابق قانون مور موجب افزايش نمايی قدرت رايانه ها می شوند.‏ علت های پديده ی<br />

پيشرفت بارز زايتگايست اخلاقی هرچه که باشند،‏ کاملاً‏ برای زدن زيرآب اين ادعا کفايت می کند که ما برای<br />

خوب بودن،‏ يا برای تصميم در مورد اينکه خوبی چيست،‏ نيازمند <strong>خدا</strong> هستيم.‏<br />

245 . Animal Liberation, Peter Singer<br />

246 . post-speciesit<br />

www.secularismforiran.com


هي"‏<br />

یحت<br />

199<br />

در مورد هيتلر و استالين چه می گوييد؟<br />

مگر آنها بي<strong>خدا</strong> نبودند؟<br />

زايتگاست تغيير می کند،‏ و عموماً‏ هم اين تغيير سر در فراز و بهبودی دارد،‏ اما چنان که گفتم منحنی اين بهبودی<br />

به صورت<br />

– باشد<br />

يکنواخت فزاينده نيست،‏ بلکه شکل دندانه اره ای<br />

دارد و در برخی<br />

موارد دچار واژگونگی<br />

های<br />

وحشتناکی می شود.‏ نمونه های چشمگير و دهشتبار اين واژگونگی ها را ديکتاتورهای قرن بيستم سبب شده اند.‏<br />

مهم است که ميان مقاصد شيطانی کسانی مانند هيتلر و استالين و نيروهای گسترده ای که برای حصول اين مقاصد<br />

به کار گرفتند تمايز قائل شويم.‏ پيش تر گفتم که معلوم نيست ايده ها و مقاصد هيتلر شيطانی تر از کاليگولا بوده<br />

يا حتی شيطانی تر از برخی سلاطين عثمانی،‏ که شرارت های تکان دهنده شان در کتاب نوئل باربر به نام<br />

247<br />

<strong>خدا</strong>يگان شاخ طلائی توصيف شده است.‏ هيتلر تسليحات و فناوری های ارتباطی قرن بيستم را در اختيار داشت.‏<br />

با اين حال،‏ بايد پذيرفت که هيتلر و استالين با هر معياری مردان فوق العاده شروری بودند.‏<br />

تلر و استالين بي<strong>خدا</strong> بودند.‏ در اين باره چه می گوييد؟"‏ اين پرسش را پس از هر سخنرانی عمومی<br />

ی دين،‏ و نيز در اغلب مصاحبه های راديويی<br />

شود،‏ خشمگينانه بر پايه ی اين دو فرض بنا شده است:‏ نه تنها<br />

وحشيانه شان را<br />

به سبب<br />

بي<strong>خدا</strong>يی<br />

مشکوک است.‏ اما در هر حال فرض<br />

فکر کنيم فرض<br />

شان انجام داده اند.‏<br />

من درباره<br />

از من پرسيده اند.‏ اين پرسش که با لحن بيرحمانه ای مطرح می<br />

فرض<br />

(1)<br />

هيتلر و استالين بي<strong>خدا</strong> بودند بلکه<br />

(2)<br />

(1)<br />

(1)<br />

بی ربط است زيرا فرض<br />

آنها اعمال<br />

در مورد استالين درست و در مورد هيتلر<br />

(2)<br />

(1) از فرض (2)<br />

نتيجه می شود.‏<br />

کاذب است.‏ کاملاً‏ غيرمنطقی است که<br />

اگر بپذيريم که هيتلرو استالين هر دو بي<strong>خدا</strong> بوده اند،‏ بايد<br />

بگوييم که هر دو سبيلو هم بوده اند،‏ همين طور صدام حسين.‏ خوب که چی؟ پرسش اصلی اين نيست که آيا اين يا<br />

آن آدم بد<br />

‏(يا خوب)‏<br />

با<strong>خدا</strong> بوده<br />

يا بي<strong>خدا</strong>.‏<br />

قرار نيست که آدم های<br />

بد را سرشماری<br />

کنيم تا نتيجه<br />

سرشماری ی<br />

مشخص کند شرارت از کدام مسلک ناشی می شود.‏ اين واقعيت که روی سگک کمربندهای نازی ها حک شده بود<br />

uns" "Gott mit ‏[<strong>خدا</strong> با ماست]‏<br />

هيچ چيز را ثابت نمی کند؛ دست کم بدون بررسی بيشتر نمی توان از آن نتيجه<br />

ای گرفت.‏ مسئله ی مهم اين نيست که آيا هيتلر و استالين بي<strong>خدا</strong> بودند يا نه،‏ بلکه اين است که آيا بي<strong>خدا</strong>يی به طور<br />

نظام مندی مردم را به بدکاری سوق می دهد يا نه.‏ هيچ شاهدی بر صدق اين مدعا نيست.‏<br />

به نظر می رسد هيچ شکی نيست که استالين بي<strong>خدا</strong> بود.‏ او در يک مدرسه ی دينی ارتدوکس تحصيل کرد.‏ مادر<br />

استالين هرگز از حسرت اينکه چرا فرزندش به خواست مادر عمل نکرده و کشيش نشده رهايی نيافت – به قول<br />

آلن بولوک،‏ اين نکته بسيار مايه ی تفريح استالين بود<br />

.[106]<br />

شايد به خاطر همان تعليمات دينی بود که استالين در<br />

247 . Lords of Golden Horn, Noel Barber<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

ی ب<br />

یسا<br />

یحت<br />

یان<br />

200<br />

بزرگسالی از کلي<br />

ارتودوکس روسی و مسيحيت و کلاً‏ دين متنفر شد.‏ اما هيچ شاهدی در دست نيست که<br />

بي<strong>خدا</strong>يی موجب سبعيت او شده باشد.‏ شايد تعليمات دينی سابق اش را هم نتوان مقصر شمرد،‏ مگر اينکه اين<br />

تعليمات را در ايجاد مطلق انديشی،‏ باور به مرجعيت مقتدر و اينکه هدف وسيله را توجيه می کند مؤثر بدانيم.‏<br />

اين اسطوره که هيتلر بي<strong>خدا</strong> بوده چنان ماهرانه ساخته و پرداخته شده است که اغلب مردم بی گفت و گو آن را می<br />

پذيرند،‏ و متکلمان و واعظان دينی<br />

در خانواده ای کاتوليک زاده شد،‏ و در کودکی به مدرسه و کلي<br />

مهابا نشخوارش می کنند.‏ اما حقيقت امر به هيچ وجه آشکار نيست.‏ هيتلر<br />

کاتوليک می رفت.‏ مسلماً‏ از اين نکات چندان<br />

نتيجه ای عايد نمی شود:‏ کاملاً‏ ممکن است که او دين را رها کرده باشد،‏ همان طور که استالين پس از ترک<br />

مدرسه ی الاهيات تفليس چنين کرد.‏ اما هيتلر هيچ گاه رسماً‏ کاتوليک بودن خود را منکر نشد.‏ و نکاتی هست که<br />

نشان می دهد که او در سراسر عمر ديندار باقی ماند.‏ شايد نتوان او را کاتوليک خواند،‏ ولی به نظر می رسد که او<br />

در سراسر عمر به قسمی مشيت الاهی باور داشت.‏ برای مثال،‏ در کتاب نبرد من،‏ شرح می دهد که هنگامی که<br />

خبر اعلان جنگ جهانی اول را شنيد،‏ ‏"به زانو افتادم و از ژرفای قلبم پروردگار را سپاس گفتم که اجازه داده در<br />

چنين دورانی زيست کنم."[‏‎107‎‏].‏ اما اين شکرگزاری در سال 1914 بود که او فقط 25 سال داشت.‏ شايد بعدها<br />

تغيير عقيده داده باشد؟ در سال 1920، هنگامی که هيتلر سی و يک سال داشت،‏ دستيار نزديک اش رودولف هِس،‏<br />

که بعدها قائم مقام پيشوا شد،‏ در نامه ای به نخست وزير باواريا نوشت:‏ ‏"من آقای هيتلر را خيلی خوب می شناسم،‏<br />

و کاملاً‏ به او نزديک هستم.‏ ايشان شخصی بسيار محترم،‏ سرشار از مهر،‏ مذهبی،‏ و يک کاتوليک خوب می<br />

باشند."‏ [108]<br />

البته،‏ می توان گفت همان طور که ‏"شخصی بسيار محترم"‏ و ‏"سرشاز از مهر"‏ بودن هيتلر کاذب<br />

است،‏ شايد ‏"کاتوليک خوب"‏ بودن او هم کاذب باشد!‏ به سختی بتوان هيتلر را در هيچ موردی ‏"خوب"‏ شمرد.‏ اين<br />

نکته مرا به ياد مضحک ترين استدلالی می اندازد که در دفاع از بي<strong>خدا</strong> بودن هيتلر شنيده ام.‏ کسی می گفت هيتلر<br />

آدم بدی بود،‏ اما مسيحيت خوبی را تعليم می دهد،‏ پس هيتلر نمی توانسته مسيحی باشد!‏ گورينگ درباره ی هيتلر<br />

می گفت:‏ ‏"تنها يک کاتوليک می تواند آلمان را متحد کند".‏ به نظر من مقصود او از اين سخن می تواند کسی باشد<br />

که فقط کاتوليک بار آمده،‏ نه کسی که حتماً‏ کاتوليک معتقدی باشد.‏<br />

هيتلر در يک سخنرانی به سال<br />

1933 گفت،‏<br />

‏"ما دريافته ايم که مردم به اين ايمان نياز دارند.‏<br />

پس با جنبش بي<strong>خدا</strong>يان<br />

نبرد می کنيم،‏ و اين نبرد منحصر به يک رشته اعلاميه های نظری نيست:‏ ما بي<strong>خدا</strong>يی را موقوف می کنيم."‏<br />

[109]<br />

اين سخن البته می تواند صرفاً‏ نشانگر اين باشد که او ‏"معتقد به اعتقاد"‏ بوده است.‏ اما به سال 1941 او به<br />

آجودان خود،‏ ژنرال گرهارد اِنگِل گفت ‏"من تا ابد کاتوليک خواهم ماند."‏<br />

اگر هيتلر مسيحی کاملاً‏ معتقدی نبوده باشد،‏ اما او از اين سنت مسيحی که يهوديان را به خاطر کشتن عيسی<br />

لعن می کردند تأثير پذيرفته بود.‏ هيتلر در يک سخنرانی به سال 1923 در مونيخ،‏ گفت ‏"نخستين کارمان بايد اين<br />

باشد که آلمان را از يهودي<br />

که ميهن مان را ويران کرده اند نجات دهيم...‏<br />

می خواهيم ميهن مان را از مصيبت<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

201<br />

نجات دهيم،‏ به همان طريقی که آنها<br />

هيتلر:‏ زندگی نامه ی<br />

248<br />

قطعی<br />

‏[يهوديان [ کردند:‏ مرگ بر سر صليب."‏ [110]<br />

درباره ی موضع مذهبی هيتلر در زمان ‏"راه حل نهايی"‏ می نويسد:‏<br />

جان تولَند در کتاب آدولف<br />

او که هنوز عضو لايقی برای کلي<br />

رم بود،‏ به رغم نفرت اش از سلسله مراتب کليسايی،‏ اين آموزه<br />

ی کليسا را همواره به خاطر داشت که يهوديان قاتلان <strong>خدا</strong> هستند؛ پس می توان آنها را بدون ذره ای<br />

عذاب وجدان امحا کرد چرا که عامل اين عمل همانا دست انتقام جوی الاهی است – به شرطی که اين<br />

امحا بدون ترحم ورزی،‏ و بدون تبعيض انجام گيرد.‏<br />

نفرت مسيحيت از يهوديان مختص سنت کاتوليکی نيست.‏ مارتين لوتر هم يک سامی ستيز دوآتشه بود.‏ او در عادت<br />

کرم ها،‏ می گويد:‏ ‏"همه ی يهوديان بايد از آلمان اخراج شوند."‏ و کتابی نوشت با عنوان در باب يهوديان و دروغ<br />

249<br />

هايشان که چه بسا بر هيتلر تأثيرگذار بوده باشد.‏ لوتر يهوديان را ‏"جوجه افعی ها"‏ خواند،‏ همين عبارت در<br />

سخنرانی مشهور هيتلر به سال 1922 نيز تکرار شد،‏ که در آن هيتلر چندين بار خود را مسيحی خواند:‏<br />

من به عنوان يک مسيحی ارادت عميقی به پروردگارم و به رزمندگی منجی دارم.‏ ارادت من معطوف<br />

به مردی است که در تنهايی،‏ در جمع ياران اندک اش،‏ ماهيت اين يهوديان را تشخيص داد و مردان اش<br />

را به نبرد با آنها فراخواند.‏ کسی که سوگند به پروردگار،‏ بزرگ ترين محنت کش نبود،‏ بلکه بزرگترين<br />

رزمنده بود.‏ من به عنوان يک انسان و يک مسيحی در کمال عشق اين آيات را تلاوت می کنم که می<br />

فرمايد چگونه <strong>خدا</strong> عاقبت بر می خيزد،‏ تازيانه را برمی دارد و جوجه افعی ها و مارها را از معبد خود<br />

بيرون می راند.‏ نبرد او برای پاکسازی جهان از يهوديان چه مهيب بود.‏ امروزه،‏ پس از دو هزار سال،‏<br />

هنوز از ژرفای وجود خود احساس می کنم که او به همين خاطر خون خويش را نثار صليب کرده<br />

است.‏ من به عنوان يک مسيحی وظيفه دارم تا نگذارم فريبم دهند،‏ و وظيفه دارم در راه حق و عدالت<br />

پيکار کنم...‏ و اثبات ما برای صحت عمل مان،‏ همين نارضايتی است که هر روز فزونی می يابد.‏ من<br />

هم در قبال مسيح و هم در قبال مردم ام وظيفه دارم.‏ [111]<br />

دشوار بتوان دانست که آيا هيتلر عبارت ‏"جوجه افعی ها"‏ را از لوتر اقتباس کرده يا مانند خود لوتر مستقيماً‏ از<br />

انجيل متی 3:7 اقتباس کرده است.‏ به نظر اين دو نفر،‏ تعقيب يهوديان،‏ اجرای امر الاهی بود.‏ هيتلر در کتاب نبرد<br />

من در اين باره نوشت:‏ " پس معتقدم که مطابق اراده ی پروردگار متعال عمل می کنم:‏ با دفاع از خود در برابر<br />

يهوديان،‏ مطابق خواست پروردگار نبرد می کنم."‏ اين نوشته مورخ<br />

1925<br />

است.‏ او به سال<br />

هم در 1938<br />

248 . Adolf Hitler : The Definitive Biography, John Toland<br />

249 . On the Jews and their Lies, Martin Luther<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یسا<br />

202<br />

بود.‏<br />

سخنرانی اش در رايشتاگ،‏ همين سخن را گفت،‏ و نيز در سراسر عمرش مطالب مشابهی به خواهرش اظهار کرده<br />

نقل قول های فوق را بايد در مقابل آنهايی قرار داد که در کتاب سخنان سر ميز توسط منشی اش ثبت شده اند و در<br />

آنها هيتلر ديدگاه های ضدمسيحی دوآتشه ای اظهار داشته است.‏ اين نقل قول ها مورخ<br />

1941 هستند:‏<br />

بزرگ ترين توفانی که تاکنون بشريت را درنورديده پيدايش مسيحيت بوده است.‏ بلشويسم فرزند مشروع<br />

مسيحيت است.‏ هر دو هجمه ی يهودی ها بوده اند.‏ مسيحيت بود که عمداً‏ دروغ دينی را وارد جهان<br />

کرد...‏<br />

دليل اينکه جهان باستان اين قدر ناب،‏ روشن و آسوده بود اين است که هيچ چيز از اين دو مصيبت<br />

عظما نمی دانست:‏ آبله و مسيحيت.‏<br />

بالآخره ما دليلی نداريم که آرزو کنيم که ايتاليايی<br />

ها و اسپانيايی<br />

کنند.‏ بگذار ما تنها مردمی باشيم که خود را عليه اين مرض ايمن کرده ايم.‏<br />

ها خود را از چنگ مخدر مسيحيت رها<br />

کتاب سخنان سر ميز هيتلر حاوی تعداد بيشتری از اين قسم اظهارات است،‏ که در آنها اغلب مسيحيت را معادل<br />

بلشويسم می خواند،‏ گاهی تناظری بين مارکس و پولس قديس می يابد و هرگز هم فراموش نمی کند که هر دو<br />

يهودی بوده اند ‏(گرچه هيتلر به طرز غريبی از پذيرفتن اينکه خود مسيح هم يهودی بود اکراه داشت.)‏ ممکن است<br />

هيتلر از سال<br />

1941<br />

از مسيحيت رويگردان شده باشد.‏ شايد هم اين تناقضات بدان سبب باشد که او دروغگوی<br />

فرصت طلبی بود که نمی توان به هيچ يک از سخنان اش اعتماد کرد؟<br />

آمد.‏<br />

می توان احتجاج کرد که به رغم سخنان خود هيتلر و نزديکان اش،‏ او واقعاً‏ مذهبی نبود بلکه از تظاهر به دينداری<br />

در سخنرانی هايش بهره می جست.‏ شايد او با اين سخن ناپلئون موافق می بود که : ‏"دين بهترين چيزی است که<br />

می تواند توده ی مردم را ساکت نگه دارد"‏ يا با سخن سِنِکای جوان که گفته:‏ ‏"مردم عادی دين را حق می دانند،‏<br />

عاقلان باطل اش می شمرند،‏ و حاکمان نافع."‏ هيچ کس نمی تواند منکر شود که اين بی صداقتی از هيتلر بر می<br />

اگر انگيزه ی او از تظاهر به دينداری اين نگرش منفعت جويانه بوده باشد،‏ بايد همچنين به خاطر داشته<br />

باشيم که هيتلر جنايات خود را دست تنها انجام نداد.‏ وحشی گری نازی ها به دست سربازان و افسران او انجام شد<br />

که مسلماً‏ اغلب شان مسيحيان واقعی بودند.‏ در حقيقت،‏ مسيحی بودن آلمانی ها زيرآب فرضيه ی مورد بحث ما را<br />

می زند – فرضيه ای که برای توضيح بی صداقتی فرضی هيتلر در تظاهر به دين پيش نهاديم.‏ شايد هيتلر می<br />

انديشيده که بايد به طريقی با مسيحيت ابراز همدلی کند،‏ و گرنه رژيم اش نمی تواند حمايت کليسا را جلب کند.‏ اين<br />

حمايت به انحای مختلفی ابراز شد.‏ از جمله،‏ پاپ پيوس دوازدهم از موضع گيری در قبال رژيم نازی اجتناب کرد<br />

– موضوعی که مايه ی شرمساری کلي<br />

امروزی است.‏ اظهار ارادت هيتلر به مسيحيت يا صادقانه بوده و يا<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

یها<br />

یحت<br />

یسا<br />

203<br />

جعلی بوده تا بتواند حمايت و همکاری مسيحيان آلمان و کلي<br />

رژيم او را دشور بتوان ناشی از بي<strong>خدا</strong>يی انگاشت.‏<br />

کاتوليک را جلب کند.‏ در هر دو حالت،‏ شرارت<br />

وقتی هم که او به مسيحيت می تاخت،‏ هرگز مشيت الاهی را منکر نمی شد:‏ او همواره باور داشت که عامل<br />

مرموزی به او مأموريتی الاهی بخشيده تا آلمان را رهبری کند.‏ گاهی آن را مشيت الاهی می خواند و گاهی <strong>خدا</strong>.‏<br />

پس از آنشلوس،‏ هنگامی که هيتلر در سال 1938 پيروزمندانه به وين بازگشت،‏ در سخنرانی شادمانانه اش از <strong>خدا</strong><br />

و مشيت الاهی ذکری به ميان می آورد:‏ ‏"به باور من،‏ خواست <strong>خدا</strong> بود که پسری از اين ديار را به رايش فرستاد<br />

و او را پيشوای ملت ساخت تا بتواند سرزمين مادری اش را به رايش بازگرداند."‏ [112]<br />

هنگامی که در نوامبر 1939 به سختی از يک سوءقصد جان به در برد،‏ نجات خود را مديون مشيت الاهی دانست<br />

که موجب تغيير برنامه ی جلسه ی او شده است:‏ ‏"من اکنون بسيار مسرورم.‏ اين واقعيت که من زودتر از موعد<br />

بيرگربراوکلر را ترک کردم ثابت می کند که مشيت الاهی می خواهد که من به هدف ام برسم."‏ [113] پس از اين<br />

سوءقصد نافرجام،‏ اسقف اعظم مونيخ،‏ کاردينال ميشل فالهابر دستور داد که به پاس اين موهبت در کلي جامع<br />

مونيخ نماز شکر به جا آورند تا ‏"دخالت مشيت الاهی در قلمرو اسقفی و نجات مسرت بخش پيشوا"‏ را شکر<br />

گويند.‏ برخی پيروان هيتلر،‏ با حمايت گوبلز،‏ بدون هيچ خجالتی می خواستند نازيسم را به صورت يک دين<br />

درآورند.‏ گوبلز که رئيس اتحاديه های تجاری متحد بود،‏ علاقه ای به مناجات داشت،‏ و حتی ريتم سرود روحانی<br />

پروردگار ما عيسی را برای اين کيش انتخاب کرده بود:‏<br />

آدولف هيتلر،‏ ما تنها با تو متحد می شويم!‏ می خواهيم در اين ساعت عهدمان را تکرار کنيم:‏ ما در اين<br />

دنيا فقط به آدولف هيتلر اعتقاد داريم.‏ ما معتقديم فقط ناسيونال سوسياليسم راه رستگاری مردم است.‏ ما<br />

معتقديم که <strong>خدا</strong>وندگار ما را آفريده،‏ و رهبری می کند،‏ و ما را به دست کسی می سپارد که خوشبختی ما<br />

در کف اوست.‏ ما معتقديم که اين <strong>خدا</strong>وندگار آدولف هيتلر را برای ما فرستاده است تا آلمان همواره<br />

استوار باشد.‏<br />

استالين بي<strong>خدا</strong> بود و هيتلر محتملاً‏ چنين نبود؛ اما حتی<br />

اگر هيتلر بي<strong>خدا</strong> هم بوده باشد،‏ آخر بحث بي<strong>خدا</strong>يی<br />

استالين/هيتلر بسيار ساده است.‏ ممکن است يک فرد بي<strong>خدا</strong> مرتکب شرارت شود،‏ اما شرارت او به خاطر بي<strong>خدا</strong>يی<br />

اش نيست.‏ استالين و هيتلر نهايت شرارت را مرتکب شدند؛ اولی بر پايه ی مارکسيم دگماتيک و دين مآب و دومی<br />

بر پايه ی يک نظريه ی بهنژادی غيرعقلانی و غيرعلمی که ته مايه ای هم از جنون واگنری داشت.‏ اما جنگ های<br />

مذهبی<br />

که واقعاً‏ به خاطر دين شعله می کشند در طی تاريخ به طرز وحشتناکی فراوان بوده اند.‏ من هيچ جنگی را<br />

نمی يابم که به خاطر بي<strong>خدا</strong>يی درگرفته باشد.‏ چرا بايد چنين جنگی رخ دهد؟ انگيزه ی جنگ می تواند حرص و آز<br />

اقتصادی،‏<br />

يا جاه طلبی سياسی،‏ يا تعصبات نژادی،‏ يا انتقام جويی،‏ يا باورهای ميهن پرستانه درباره ی سرنوشت<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

204<br />

يک ملت باشد.‏ يک انگيزه ی قاطع تر برای جنگ اين است که دين ما تنها دين حق است،‏ و کتاب مقدس مان همه<br />

ی کافران و پيروان اديان رقيب را مذمت کرده يا مستحق مرگ شمرده و به سربازان جبهه ی <strong>خدا</strong> وعده ی دخول<br />

مستقيم به بهشت داده است.‏ سام هريس،‏ در کتاب<br />

250<br />

پايان ايمان<br />

درست به هدف می زند و می گويد:‏<br />

خطر ايمان دينی اين است که آدميان عادی را وا می دارد تا ميوه های جنون را بچينند و آنها را مقدس<br />

تلقی کنند.‏ تمدن هنوز در محاصره ی لشکريان حمق است زيرا هنوز به کودکان تعليم می دهند که<br />

گزاره های دينی،‏ برخلاف گزاره های ديگر،‏ محتاج توجيه نيستند.‏<br />

امروزه مردم همديگر را به<br />

خاطر ادبيات باستانی می کشند.‏ در تصور چه کسی می گنجند که اين تراژدی پوچی رخ دهد؟<br />

برعکس،‏ چرا کسی به خاطر غياب<br />

يک باور بجنگد؟<br />

250 . The End of Faith, Sam Harris<br />

www.secularismforiran.com


یدن<br />

یدن<br />

205<br />

فصل 8<br />

دين چه اشکالی دارد؟ اين همه دشمنی چرا؟<br />

دين به مردم قبولانده که مردی نادي<br />

دقيقه ی عمرتان انجام دهيد نظاره می کند.‏ و اين مرد نادي<br />

هست – که در آسمان ها زندگی می کند – و هر کاری را که شما در هر<br />

فهرستی از ده عمل ممنوعه دارد.‏ و اگر هر يک از<br />

اين اعمال را انجام دهيد،‏ شما را به جای خاصی پر از دود و آتش و شکنجه و عذاب می فرستد که تا ابدالدهر در<br />

آنجا بسوزيد و جزغاله شويد و ناله و فغان کنيد...‏ اما او به شما مهر می ورزد!‏<br />

جورج کارلين<br />

دين چه اشکالی دارد؟<br />

من،‏ بنا به سرشت خودم،‏ مشتاق جنگ و جدال نيستم.‏ فکر نمی کنم جر و بحث راهی به حقيقت باز کند،‏ و معمو ‏ًلا<br />

دعوت به مناظره های رسمی را رد می کنم.‏ يک بار برای مناظره با اسقف اعظم يورک،‏ به ادينبورو دعوت شدم.‏<br />

احساس افتخار کردم و دعوت را پذيرفتم.‏ پس از آن مناظره،‏ ريچارد استانارد که فيزيکدانی مذهبی است در کتاب<br />

251<br />

خود با عنوان خلاصی از دين؟ نامه ای را ذکر کرد که به آبزرور نوشته بود:‏<br />

خبرنگار سرويس علمی شما در نوشته ای تحت عنوان خوش خيالانه<br />

ی "<br />

<strong>خدا</strong> در بارگاه دانش دست<br />

پايين را دارد"،‏ گزارش داده که چگونه ريچارد داوکينز در يک مناظره با اسقف اعظم يورک او را<br />

‏"دچار آسيب<br />

‏"نتيجه:‏<br />

جدی های<br />

کافران ‎10‎؛ مسيحيان<br />

فکری"‏<br />

کرده است.‏<br />

0" حکايت می کند.‏<br />

اين خبرنگار برايمان از<br />

‏"بي<strong>خدا</strong>ی<br />

متفرعن خندان"‏<br />

و<br />

استانارد در ادامه به انتقاد از آبزرور می پردازد که چرا مناظره ی بعدی را که ميان او و من،‏ و نيز اسقف<br />

بيرمنگام و کيهان شناس برجسته،‏ سِر هرمان بُندی،‏ در انجمن پادشاهی صورت گرفته،‏ و جنجالی نبوده،‏ نتايج<br />

بسيار سازنده تری داشته گزارش نکرده است.‏ تنها موردی که با او موافقم اين است که تلويحاً‏ مناظره های جنجالی<br />

251 . Doing Away with God, Russell Stannard<br />

www.secularismforiran.com


206<br />

را محکوم می کند.‏ من به دلايلی که در کتاب<br />

∗<br />

شرکت نمی کنم.‏<br />

252<br />

دستيار شيطان<br />

ذکر کرده ام،‏ هرگز در مناظره با خلقت گرايان<br />

اما به رغم بی ميلی ام به مسابقه های گلادياتوری،‏ ظاهراً‏ شهرت يافته که من در قبال دين بسيار ستيزه جو هستم.‏<br />

همکارانی دارم که قبول دارند <strong>خدا</strong>يی نيست،‏ و قبول دارند برای اخلاقی بودن نيازی به <strong>خدا</strong> نداريم،‏ و نيز قبول<br />

دارند که می توان ريشه های دين و اخلاقيات را بر پايه ی امور غيردينی توضيح داد،‏ و با اين حال از رويکرد من<br />

متعجب می شوند.‏ می گويند چرا اين قدر دشمنی می کنی؟ واقعاً‏ اشکال دين چيست؟ آيا دين اين قدر مصيبت بار<br />

است که بايد فعالانه با آن جدال کنيم؟ چرا زندگی ات را نمی کنی،‏ و نمی گذاری بقيه هم زندگی شان را بکنند؟<br />

مگر دين چه فرقی با مثلاً‏ اخترگويی،‏ فال قهوه و انرژی درمانی دارد؟ مگر همه ی اينها مهملات بی ضرری<br />

نيستند؟<br />

در پاسخ بايد بگويم که اين به اصطلاح ستيزه جويی که گاهی به من يا به ديگر بي<strong>خدا</strong>يان نسبت می دهند،‏ محدود به<br />

کلام است.‏ قرار نيست من به صرف اختلاف نظر در مورد الاهيات،‏ در جايی بمب گذاری کنم؛ سر کسی را بِبُرم؛<br />

کسی را سنگسار کنم؛ يا به صليب بکشم و بر هيمه ی هيزم بسوزانم؛ يا هواپيمايی را به آسمان خراش ها بکوبم.‏<br />

اما مخالفان من به اين قانع نمی شوند.‏ گاهی پيش تر می روند و مثلاً‏ می گويند:‏ ‏"آيا اين ستيزه جويی شما سبب نمی<br />

شود که شما را يک بي<strong>خدا</strong>ی بنيادگرا بدانند،‏ درست مثل بنيادگراهای مذهبی که قصد مقابله با آنها را داريد؟"‏ بايد<br />

اين ايراد را پاسخ دهم،‏ چون متأسفانه بسيار رايج است.‏<br />

بنيادگرايی و انهدام علم<br />

بنيادگرايان می پندارند که برحق هستند،‏ چون حقيقت را در کتاب مقدسی خوانده اند،‏ و از پيش می دانند که هيچ<br />

چيز نمی تواند شالوه ی باورهايشان را سست کند.‏ حقيقت کتاب مقدس برايشان يک اصل خدشه ناپذير است،‏ و نه<br />

حاصل يک فرآيند استدلال.‏ کتاب مقدس شان عين حق است و اگر شواهدی خلاف آن يافت شود،‏ شواهد را به دور<br />

می افکنند نه کتاب را.‏ برعکس آنان،‏ من به عنوان يک دانشمند باورهايم ‏(مثلاً‏ به درستی نظريه ی تکامل)‏ را از<br />

خواندن يک کتاب مقدس نياموخته ام بلکه اين باورها را به اين خاطر درست می دانم که شواهد درستی آنها را<br />

بررسی کرده ام.‏ اين دو رويکرد کاملاً‏ با هم فرق دارند.‏ باور ما به درستی کتاب های مربوط به تکامل،‏ به خاطر<br />

قداست اين کتاب ها نيست.‏ بلکه بدان سبب است که وجود شواهد فراوان،‏ قاطع و بی ابهام امروزی،‏ ما را به<br />

درستی اين باورها سوق می دهند.‏ در اصل،‏ هر خواننده ای می تواند برود و اين شواهد را وارسی کند.‏ هنگامی<br />

252 . A Devil’s Chaplain, Richard Dawkins<br />

∗<br />

من هرگز درشت گويی همکار برجسته ی استراليايی ام را نداشته ام که وقتی يک خلقت گرا از او ‏(که در اينجا نامش را نمی برم)‏<br />

دعوت به مناظره ی رسمی کرد،‏ گفته بود:‏ ‏"اين مناظره برای سی وی شما عالی است،‏ نه برای من."‏<br />

www.secularismforiran.com


207<br />

که خطايی در يک کتاب علمی باشد،‏ عاقبت کسی پيدا می شود و آن خطا را کشف می کند.‏ سپس در کتاب بعدی آن<br />

خطا تصحيح می شود.‏ آشکار است که اين امر هيچ گاه در مورد کتاب های مقدس رخ نمی دهد.‏<br />

فيلسوفان،‏ و به ويژه آماتورهايی که اندکی فلسفه آموخته اند،‏ و به خصوص آنهايی که آلوده ی ‏"نسبيت گرايی<br />

فرهنگی"‏ شده اند ممکن است بانگ اعتراض بردارند که:‏ باور يک دانشمند به شواهد نيز خود نوعی ايمان<br />

بنيادگرايانه است.‏ من در جای ديگر به اين ايراد پرداخته ام.‏ در اينجا نظر خود را به طور خلاصه تکرار می کنم.‏<br />

همه ی ما،‏ فارغ از اين که با ژست فيلسوفانه چه اظهاراتی کنيم،‏ در زندگی مان به شواهد باور داريم،‏ اگر مرا به<br />

قتل متهم کنند،‏ و دادستان لجوجانه از من بپرسد که آيا درست است که شب جنايت در شيکاگو بوده ام يا نه،‏ نمی<br />

توانم با طفره ی فلسفی از چنگ سؤال اش فرار کنم و بگويم:‏ ‏"بستگی دارد منظورتان از ‏"درست"‏ چه باشد.‏ و نيز<br />

نمی توانم به نسبيت گرايی مردم شناسانه متوسل شوم و بگويم:‏ ‏"من فقط به معنای علم غربی شما ‏"در"‏ شيکاگو<br />

بوده ام.‏ مردم بونگولی مفهوم کاملاً‏ متفاوتی از ‏"در"‏ دارند که مطابق آن فقط هنگامی می توان گفت که شخصی<br />

‏"در"‏ جايی بوده که شيخ مسنی در آنجا بوده باشد که بيضه ی خشک شده ی بزی را انفيه کرده باشد."‏ [115]<br />

شايد دانشمندان هنگامی که می کوشند تعريفی انتزاعی از<br />

کند.‏<br />

‏"حقيقت " ارائه می دهند بنيادگرا باشند.‏ اما همه مان<br />

همين طور هستند.‏ وقتی من می گويم تکامل درست است،‏ بنيادگرايی ام بيش از اين نيست که بگويم نيوزلند در<br />

نيمکره ی جنوبی قرار دارد.‏ ما به اين دليل تکامل را درست می دانيم که شواهدمان مؤيد آن است،‏ و اگر ببينيم که<br />

شواهد جديدی خلاف تکامل يافت شوند،‏ فوراً‏ اين نظريه را دور می اندازيم.‏ هيچ بنيادگرای واقعی چنين کاری نمی<br />

برخی بنيادگرايی را با شور و شوق اشتباه می گيرند.‏ هنگامی که من در مقابل خلقت گرايان بنيادگرا از تکامل<br />

دفاع می کنم،‏ ممکن است شوريده به نظر برسم،‏ اما اين نه به اين خاطر که من هم طرفدار يک جور بنيادگرايی<br />

ديگر هستم.‏ من به اين خاطر گاهی جوش می زنم که شواهد حامی نظريه ی تکامل چنان قوی هستند که من از<br />

اينکه رقيب ام آنها را نمی بيند<br />

–<br />

يا در اغلب موارد،‏ نمی خواهد ببيند چون خلاف کتاب مقدس اش هستند–‏ برآشفته<br />

می شوم.‏ جوش و خروش من هنگامی بالا می گيرد که می انديشم بنيادگرايان بيچاره،‏ و کسانی که بر آنها تأثير می<br />

گذارند،‏ چقدر گمگشته هستند.‏ حقايق مربوط به تکامل و ديگر حقايق علمی،‏ بسی خيره کننده و زيبا هستند؛ چه قدر<br />

غم انگيز است که بميريم بی آن که اندکی از آنها سر در آورده باشيم!‏ البته اين نکته مرا جوشی می کند.‏ چطور می<br />

توانم بی تفاوت باشم؟ اما اعتقاد من به تکامل هيچ ربطی به بنيادگرايی و ايمان ندارد،‏ زيرا می دانم که اگر شواهد<br />

قاطعی خلاف تکامل بيابم،‏ اين نظريه را رها می کنم.‏<br />

www.secularismforiran.com


208<br />

اين اتفاق در دنيای<br />

علم رخ می<br />

دهد.‏<br />

پيش تر داستان<br />

يک استادمان در دوره<br />

کارشناسی ی<br />

او را گفته ام.‏<br />

253<br />

جانورشناس برجسته و محترمی در آکسفورد بود و سالهای سال اعتقاد راسخ داشت که جهاز گولجی ‏(يک<br />

ويژگی ميکروسکوپی درون سلول ها)‏ واقعی نيست،‏ بلکه يک مفهوم تصنعی و غيرحقيقی است.‏ رسم دانشکده ی<br />

جانورشناسی اين بود که دوشنبه ی هر هفته کل اعضا جمع می شدند و به حاصل پژوهش يک پژوهشگر ميهمان<br />

گوش می دادند.‏ يکی از دوشنبه ها،‏ پژوهشگر ميهمان يک زيست شناس سلولی آمريکايی بود که شواهد کاملاً‏<br />

متقاعدکننده ای بر وجود جهاز گولجی ارائه داد.‏ در پايان سخنرانی او،‏ استاد مسن ما برخاست و با گام های بلند<br />

به جلوی تالار رفت؛ دست پژوهشگر آمريکايی را فشرد؛ و با هيجان گفت ‏"همکار عزيزم،‏ از شما سپاسگزارم.‏<br />

من اين پانزده سال اخير در اشتباه بودم."‏ ما هم آن قدر کف زديم که کف دستان مان سرخ شد.‏ هيچ بنيادگرايی چنين<br />

حرفی نمی زند.‏ در عمل،‏ همه ی دانشمندان هم چنين حرفی نمی زنند.‏ اما همه ی دانشمندان حداقل در حرف اين<br />

رويکرد را ايده آل می دانند – بر خلاف،‏ گيريم،‏ سياستمداران که شايد چنين رويکردی را دمدمی مزاجی بدانند و<br />

تحقير کنند.‏ با يادآوری خاطره ی آن جلسه ای که شرح دادم،‏ هنوز بغض گلويم را می گيرد.‏<br />

به عنوان يک دانشمند،‏ ستيزه ی من با بنيادگرايی دينی به اين خاطر است که فعالانه مانع علم ورزی می شود.‏<br />

بنيادگرايی به ما می آموزد که تغيير عقيده ندهيم،‏ و چيزهای جالبی را که می توانيم بدانيم،‏ نيآموزيم.‏ بنيادگرايی راه<br />

علم را سد می کند و شيره ی عقل را می کشد.‏ اسفبار ترين نمونه ای که می توانم در اين مورد ذکر کنم،‏ حکايت<br />

زيست شناس آمريکايی،‏ کِرت وايز است،‏ که امروزه مدير مرکز پژوهش های منشاء انواع در کالج برايان در<br />

،1925<br />

دايتون تِنِسی است.‏ نام کالج برايان برگرفته از نام ويليام جنينگز برايان است.‏ برايان در سال يک معلم<br />

علوم به نام جان اسکوپ را به اتهام تدريس تکامل به دادگاه مشهور ‏"محکمه ی ميمون"‏ فراخواند.‏ وايز می<br />

توانست آرزوهای دوران کودکی اش را تحقق بخشد و در يک دانشگاه واقعی استاد زمين شناسی شود؛ دانشگاهی<br />

که شعار آن می توانست ‏"انتقادی بيانديش"‏ باشد،‏ نه شعار متناقضی که امروزه بر وبسايت کالج برايان می بينيم:‏<br />

‏"انتقادی و انجيلی بيانديش".‏ در واقع جناب وايز يک مدرک زيست شناسی از دانشگاه شيکاگو دارد،‏ به علاوه ی<br />

دو مدرک ديگر در زيست شناسی و گياه شناسی از هاروارد،‏ که در آنجا زير نظر کسی مثل استفن جی.‏ گولد<br />

تحصيل کرده است.‏ وايز دانشمند جوان،‏ نخبه و آينده داری بود،‏ که می توانست رؤيای خود را تحقق بخشد و به<br />

پژوهش و تدريس در يک دانشگاه معتبر بپردازد.‏<br />

سپس تراژدی رخ داد،‏ و او نه از بيرون،‏ بلکه از درون خود گرفتار بنيادگرايی دينی شد.‏ اين بنيادگرايی او را<br />

واداشت تا باور کند که زمين – موضوع تحصيل اش در شيکاگو و هاروارد – کمتر از ده هزار سال عمر دارد.‏ او<br />

آن قدر هوشمند بود که تصادم شاخ به شاخ ميان دين خود و علم را تشخيص دهد،‏ و اين تعارض مايه ی ناآرامی<br />

فزاينده ی او شد.‏ يک روز که ديگر نمی توانست اين تنش ها را تحمل کند قيچی برداشت و سروقت انجيل رفت و<br />

253 . Golgi Apparatus<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

یسا<br />

یحت<br />

209<br />

شروع کرد به بريدن هر آيه ای که با جهان بينی علمی نمی خواند.‏ در پايان اين عمل بسيار صادقانه و پرزحمت،‏<br />

ديد که چندان چيزی از انجيل اش باقی نمانده است:‏<br />

هر قدر سعی کردم،‏ و حتی با حفظ حاشيه ی برگ های کتاب مقدس،‏ ديدم که ديگر نمی شود بدون<br />

گسيختن شيرازه ی کتاب مقدس آن را از روی ميز بردارم.‏ مجبور بودم بين تکامل و کتاب مقدس دست<br />

به انتخاب بزنم.‏ ديدم يا کتاب مقدس درست است و تکامل نادرست؛ يا اينکه کتاب مقدس نادرست است<br />

و بايد انجيل را دور بياندازم...‏ آن شب بود که کلام <strong>خدا</strong> را پذيرفتم و هر چيزی را که خلاف آن باشد،‏<br />

از جمله تکامل را،‏ به دور انداختم.‏ به اين ترتيب،‏ همه ی آمال و آرزوهای علمی ام را با کمال اندوه به<br />

آتش افکندم.‏<br />

من اين داستان را بسيار غم انگيز می يابم؛ هر قدر که داستان جهاز گولجی مرا سرشار از تحسين و شعف می<br />

سازد،‏ داستان کِرت وايز بسيار رقت بار و تأمل برانگيز است.‏ زخمی که به آينده و شادکامی زندگی او وارد شد،‏<br />

کار خودش بود؛ بسيار غيرضروری بود،‏ و به راحتی می شد از آن اجتناب کرد.‏ تنها کاری که بايد می کرد اين<br />

بود که کتاب را دور می انداخت.‏ يا اينکه مانند برخی متألهان آن را به بي<br />

نمادين،‏ يا مجازی تعبير می کرد.‏ اما<br />

او در عوض،‏ کار بنيادگرايانه را انجام داد و علم،‏ شواهد،‏ و عقل را همراه آمال و آرزوهايش به دور افکند.‏<br />

شايد صداقت کِرت وايز درميان بنيادگرايان<br />

يگانه باشد.‏ صداقت او تکان دهنده،‏ آزارنده و نابودگر است.‏ بايد جايزه<br />

ی تمپلتون را به او بدهند؛ او می تواند نخستين دريافت کننده ی صادق اين جايزه باشد.‏ وايز چيزی را رو می کند<br />

که وقتی بنيادگرايان با تناقض های علم با اعتقادات شان مواجه می شوند،‏ مخفيانه در اذهان شان می گذرد.‏ حاصل<br />

کلام او را بشنويم:‏<br />

اگرچه دلايلی علمی مبنی بر کوتاهی عمر زمين هست،‏ اما من بنا به اين دلايل خلقت گرا نشده ام.‏<br />

اگر همه ی شواهد عالم هم خلاف خلقت گرايی باشند ، همان طور که سال های پيش استادانم می گفتند و<br />

من هم قبول داشتم،‏ من همچنان به خلقت گرايی خود پافشاری می کنم چرا که کلام <strong>خدا</strong> چنين است.‏ من<br />

بايد در ايمانم استوار باشم.‏ [116]<br />

ظاهراً‏ در اينجا وايز سخن لوتر را تقليد می کند که هنگام نصب تِزهايش بر در کلي<br />

ويتنبورگ بر زبان رانده<br />

بود.‏ اما کِرت وايز بيچاره بيشتر مرا به يايد وينستون اسميت در رمان 1984 می اندازد،‏ که نوميدانه می کوشيد<br />

باور کند که دو به علاوه ی دو برابر پنج می شود،‏ چون برادر بزرگترش چنين خواسته بود.‏ وينستون اسميت از<br />

ترس شکنجه اجباراً‏ خود را وادار به اين باور کرده بود،‏ درحالی که اجبار وايز از ترس شکنجه ی فيزيکی نبود،‏<br />

بلکه ناشی از حکم ايمان دينی بود که ظاهراً‏ برای برخی همان قدر الزام آور و مقيد کننده است.‏ می توان گفت<br />

www.secularismforiran.com


210<br />

ايمان دينی نوعی شکنجه ی روانی است.‏ ستيزه ی من با دين به خاطر بلايی است که بر سر کِرت وايز آورد.‏ اگر<br />

دين می تواند يک زمين شناس فرهيخته ی هاروارد را به چنين روزی بياندازد،‏ فکر کنيد چه بر سر کسانی می<br />

آورد که کمتر فرهيخته و هوشمند باشند.‏<br />

سخت کيشی دين بنيادگرا،‏ جوانان معصوم و مشتاق بی شماری را از آموختن علم بازداشته است.‏ دين غيربنيادگرا<br />

و ‏"ظريف"‏ چنين کاری نمی کند.‏ اما اين نوع دين هم به کودکان خردسال می آموزد که ايمان و تعبد بی چون و<br />

چرا يک فضيلت است،‏ و به اين ترتيب دنيا را مهيای رشد بنيادگرايی می سازد.‏<br />

نيمه ی پنهان مطلق گرايی<br />

در فصل قبل،‏ هنگامی که می کوشيدم تغيير زايتگايست اخلاقی را توضيح دهم،‏ به توافق اخلاقی گسترده ای ميان<br />

مردمان ليبرال روشنفکر و شايسته اشاره کردم.‏ من اميدوارانه فرض کردم که عموم ‏"ما"‏ کم و بيش اين توافق را<br />

می پذيريم.‏ و منظورم از ‏"ما"‏ همه ی کسانی بود که احتمال دارد اين کتاب را بخوانند،‏ چه مذهبی باشند و چه<br />

غيرمذهبی.‏ اما البته همگان با اين توافق اخلاقی سر همراهی ندارند ‏(و همگان هم ميل ندارند کتاب مرا بخوانند).‏<br />

بايد پذيرفت که مطلق<br />

254<br />

گرايی به هيچ وجه از ميان نرفته است.‏<br />

در واقع،‏ اين شيوه ی تفکر بر اذهان بسياری از<br />

مردم جهان امروز حکمفرماست،‏ و خطر آن بيش از همه در جهان اسلام و در دين سالاری<br />

آمريکايی آشکار است<br />

)<br />

رو به گسترش<br />

255<br />

نگاه کنيد به کتاب کوين فيليپ با عنوان دين سالاری آمريکايی ). اين مطلق گرايی<br />

تقريباً‏ هميشه از ايمان قوی دينی ناشی می شود،‏ و عمدتاً‏ به همين دليل است که برخی دين را نيروی شرآفرين<br />

جهان می خوانند.‏<br />

يکی از شديدترين مجازات هايی که در عهد عتيق پيش بينی شده،‏ مجازات کفرگويی است.‏ اين مجازات هنوز در<br />

برخی کشورها اجرا می شود.‏ بخش c-259 از قانون جزايی پاکستان مجازات مرگ را برای اين ‏"جرم"‏ در نظر<br />

گرفته است.‏ در<br />

18 اوت<br />

2001، پزشک و استاد دانشگاهی به نام دکتر يونس شيخ به خاطر کفرگويی به مرگ<br />

محکوم شد.‏ جرم مشخص او اين بود که به دانشجويانش گفته بود که محمد پيش از ابراز دعوت خود در چهل<br />

سالگی مسلمان نبود.‏ يازده نفر از دانشجويان او اين ‏"کفر"‏ را به مراجع قانونی گزارش دادند.‏ البته قانون<br />

ضدکفرگويی پاکستان بيشتر در مورد مسيحيان اجرا می شود.‏ کسانی مثل آگوستين عاشق مسيح که در سال<br />

2000 در فيصل آباد به اين خاطر به مرگ محکوم شد.‏ مسيح که مسيحی بود حق نداشت با معشوق مسلمانش<br />

ازدواج کند زيرا قانون اسلامی پاکستان اجازه نمی دهد يک زن مسلمان با مرد نامسلمان ازدواج کند.‏ پس آقای<br />

مسيح کوشيد تا به اسلام بگرود و به همين خاطر محکوم به رياکاری شد.‏ در گزارشی که من خواندم مشخص نشده<br />

254 . absolutism<br />

255 . American Theocracy, Kevin Phillip<br />

www.secularismforiran.com


یون<br />

یعن<br />

ی سی ب<br />

211<br />

که آيا خود اين عمل هم مجازات مرگ در پی دارد،‏ يا اينکه او حرفی عليه محمد زده بود.‏ در هر حال،‏ مسلم است<br />

که در هر کشوری که قوانين اش عاری از تعصب باشند،‏ مجازات چنين کاری مرگ نيست.‏<br />

در سال 2006 فردی به نام عبدالرحمان در افغانستان به خاطر گروش به مسيحيت به مرگ محکوم شد.‏ آيا او کسی<br />

را کشته بود،‏ آسيبی به کسی يا چيزی رسانده بود؟ نه.‏ تنها عقيده ی درونی و خصوصی اش را تغيير داده بود.‏ او<br />

به برخی انديشه ها رسيده بود که باب ميل زمامداران کشورش نبود.‏ و به خاطر داشته باشيد،‏ که کشور او ديگر<br />

افغانستان دوره ی طالبان نبود،‏ بلکه افغانستان ‏"آزاد شده"‏ ی دوران حميد کرزای بود که ائتلاف به رهبری آمريکا<br />

برپا کرده اند.‏ آقای عبدالرحمان عاقبت از اعدام گريخت،‏ اما به مدد گواهی عدم سلامت روانی،‏ و پس از فشارهای<br />

شديد بين المللی.‏ او اکنون در ايتاليا پناه جسته،‏ تا از کشته شدن توسط غيورمردانی که در پی انجام تکليف شرعی<br />

خود هستند در امان باشد.‏ هنوز هم مطابق يکی از مواد قانون اساسی افغانستان ‏"آزادشده"،‏ مجازات مرگ در<br />

انتظار مرتدان است.‏ به خاطر داشته باشيد که ارتداد،‏ به معنای آسيب رساندن به اشخاص يا اموال نيست،‏ بلکه به<br />

قول جورج اورول در<br />

1984<br />

256<br />

يک جرم فکری است،‏ که مجازات رسمی آن در شريعت اسلام،‏ مرگ است.‏ يک<br />

مثال هم از مواردی بياوريم که اين مجازات اجرا شده است.‏ در<br />

3 سپتامبر<br />

عربستان سعود يه جرم ارتداد و کفرگويی در ملاءعام گردن زده شد.[‏‎117‎‏]‏<br />

1992، صادق عبدالکريم مال االله در<br />

يک بار در يک ميزگرد تلويزي<br />

با سِر اقبال سکرانی که در فصل 1 گفتم که مسلمان ‏"ميانه رو"‏ برجسته ای<br />

محسوب می شد،‏ گفتگويی داشتم.‏ من او را با طرح مسئله ی مجازات مرگ برای ارتداد به چالش گرفتم.‏ او پس از<br />

کش و قوس رفتن فراوان عاقبت نتوانست اين عمل را تأييد يا تکذيب کند.‏ او می کوشيد موضوع را عوض کند و<br />

بگويد که اين موضع چندان اهميتی ندارد.‏ اين هم از مردی که دولت بريتانيا به پاس تلاش برای بهبود<br />

اديان " به او لقب شواليه داده است.‏<br />

‏"روابط ميان<br />

اما جهان مسحيت هم بری از ايراد نيست.‏ همين اواخر،‏ ي<br />

در سال 1992 جان ويليام گات در بريتانيا به خاطر<br />

کفرگويی محکوم به نُه ماه کار با اعمال شاقه شد.‏ جرم او اين بود که عيسی را با دلقک ها مقايسه کرده بود.‏<br />

باورش دشوار است،‏ اما هنوز جرم ارتداد در قوانين بريتانيا هست<br />

کوشيد تا به عنوان شاکی خصوصی از بی<br />

.[118]<br />

2005 در سال<br />

يک گروه مسيحی<br />

257<br />

به خاطر پخش برنامه ی اپرای جری سپرينگر ، شکايت کند.‏<br />

در سال های اخير اصطلاح ‏"طالبان آمريکايی"‏ رايج شده است.‏ با يک جستجوی سريع در گوگل می توانيد بيش از<br />

يک دوجين وبسايت با اين نام را بيابيد.‏ در اين وبسايت ها نقل قول هايی از رهبران دينی آمريکايی و سياست<br />

مداران ايمان-محور گردآوری شده اند.‏ خواندن اين جملات به روشنی يادآور تعصب کور،‏ تعصب،‏ سنگدلی و<br />

256 . thoughtcrime<br />

257 . Jerry Springer, the Opera<br />

www.secularismforiran.com


یست<br />

یعن<br />

یچل<br />

یات<br />

212<br />

قساوت طالبان افغانی،‏ آيت االله خمينی<br />

و مراجع وهابی<br />

عربستان سعودی<br />

است.‏<br />

به ويژه سايتی<br />

«The به نام<br />

» Taliban American پر از اين قبيل نقل قول های شنيع است که با نقل از شخصی به نام آن کولتر آغاز می<br />

شود،‏ که به گفته ی همکاران آمريکايی ام يک شخص حقيقی است:‏ ‏"ما بايد به کشورهايشان حمله کنيم،‏ رهبران<br />

شان را بکشيم و مردم شان را به مسيحيت بگروانيم."‏ [119] يک درافشانی ديگر،‏ سخن باب دوران،‏ نماينده ی<br />

کنگره است که گفته واژه ی gay را نبايد به کار ببريم مگر هنگامی که به عنوان مخفف<br />

« Got Aid Yet ? »<br />

استعمال شود.‏ فرمايش ديگر،‏ سخن ژنرال ويليام جی بوکين است که گفته:‏ ‏"جرج بوش با اکثريت آرای آمريکاييان<br />

انتخاب نشد،‏ جرج بوش را <strong>خدا</strong> انتخاب کرد"‏ و يک اظهار فضل قديمی تر،‏ از بيانات مشهور وزير کشور دوران<br />

رونالد ريگان است که در مورد سياست محيط زي<br />

ود گفته:‏ ‏"نيازی نيست از محيط زيست حمايت کنيم چون<br />

بازگشت مسيح نزديک است."‏ طالبان افغانی و طالبان آمريکايی نمونه های روشنی هستند از اينکه وقتی مردم<br />

بخواند متون مقدس شان را به طور تحت اللفظی تعبير کنند چه پيش می آيد.‏ اين نمونه ها نشان می دهند که اجرای<br />

دينسالاری عهد عتيق در دنيای مدرن را به چه نتايج مهيبی منجر می شود.‏ کتاب اصول افراط گرايی:‏ راست<br />

258<br />

مسيحی در آمريکا نوشته ی کيمبرلی بليکر شرح مفصلی از تهديد طالبان آمريکايی به دست می دهد ‏(که البته<br />

در کتابش به اين نام خوانده نمی شوند).‏<br />

دين و همجنسگرايی<br />

در افغانستان تحت حاکميت طالبان،‏ مجازات رسمی همجنسگرايی اعدام بود.‏ اعدام بايد به اين طريق ابتکاری انجام<br />

می شد که بايد محکوم را زنده زير ديواری دفن بگذارند و ديوار را روی او خراب کنند؛ حتی اگر اين ‏"جرم"،‏<br />

يک عمل خصوصی باشد که با رضايت دو فرد بزرگسال و بدون هرگونه آسيب به ديگران انجام گيرد.‏ در اينجا هم<br />

با يک نمونه ی کلاسيک از مطلق گرايی دينی مواجه هستيم.‏ کشور خود من هم حق ندارد به خود بنازد.‏ تا همين<br />

سال ي اواخر،‏<br />

1987، همجنسگرايی<br />

در خلوت هم<br />

تورينگ،‏ رياضيدان بريتانيايی که همراه با جان فون نيومن<br />

يک جرم قابل تعقيب در بريتانيا محسوب می<br />

آلن شد.‏<br />

از آنها به عنوان پدر کامپيوتر ياد می شود،‏ پس از<br />

محکوم شدن به همجنسگرايی در خلوت،‏ خودکشی کرد.‏ البته آلن تورينگ را زير ديوار نگذاشتند و با تانک ديوار<br />

را رويش خراب نکردند.‏ به تورينگ پيشنهاد شد که ميان اين دو گزينه دست به انتخاب بزند:‏ يا دو سال را در<br />

زندان بگذراند ‏(تصور کنيد که ديگر زندانيان می توانستند با او چه رفتاری داشته باشند)‏ و يا اينکه يک دوره ی<br />

تزريق هورمون را بگذراند،‏ که می توان گفت معادل اخته کردن شيميايی<br />

است و موجب بزرگ شدن سينه ها می<br />

شود.‏ گزينه ی خصوصی و نهايی را خود او انتخاب کرد،‏ و سيبی آغشته به سيانور خورد.‏ [120]<br />

تورينگ با هوش استثنايی خود توانست رمز مخابراتی افسانه ای آلمان ها را بگشايد.‏ شايد بتوان گفت سهم او در<br />

شکست نازی ها بيش از سهم آيزنهاور و چرچيل بود.‏ به لطف تورينگ و ديگر همکاران ‏"اولترا"‏ يش در بي<br />

پارک بود که ژنرال های عملي<br />

نيروهای متفقين توانستند در طی سالهای جنگ،‏ نقشه های ژنرال های آلمانی را<br />

258 . Fundamentals of Extremism : The Christian Right in America, Kimberly Blaker<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

ینا<br />

یعن<br />

213<br />

به دست آورند و آنها را پيش از اجرا خنثی کنند.‏ پس از جنگ،‏ نقش تورينگ ديگر مخفی نبود،‏ و بايد به عنوان<br />

نجات دهنده ی ملت مورد تمجيد و تکريم قرار می گرفت و به او لقب شواليه اعطا می شد.‏ اما باز همان عارضه<br />

ی اخلاقيات ايمان محور که همواره وسواس اعمال<br />

)<br />

يا حتی انديشه های)‏ خصوصی مردم را دارد بروز کرد.‏<br />

رويکرد ‏"طالبان آمريکايی"‏ به همجنسگرايی مثال بارز مطلق گرايی دينی آنان است.‏ به سخن عاليجناب جری فال<br />

ول،‏ بنيانگذار دانشگاه ليبرتی گوش بسپاريم:‏ ‏"ايدز تنها مجازات <strong>خدا</strong> برای همجنسگرايان نيست.‏ بلکه مجازات <strong>خدا</strong><br />

برای جامعه ای است که همجنسگرايان را تحمل می کند."[‏‎121‎‏]‏ نخستين چيزی که در مورد اين افراد نظر مرا<br />

جلب کرد،‏ تمايل خيره کننده شان برای کمک به خيريه های مسيحی است.‏ يک رأی دهنده بايد چه جور آدمی باشد<br />

که هر دوره به سناتور جاهلی مثل جِس هلمز جمهوری خواه از کارولي<br />

شمالی رأی دهد؟ مردی که به استهزا<br />

گفته است:‏ ‏"نيويورک تايمز و واشينگتن پست لانه ی همجنسبازها شده اند.‏ تقريباً‏ تمام روزنامه نگاران شان يا گِی<br />

هستند يا لزبين."[‏‎122‎‏]‏ به نظرمن،‏ کسی به اين آدم رأی می دهد که اخلاقيات را تنها در قالب تنگ دينی می بيند و<br />

احساس می کند هر کسی که فاقد ايمان جزمی اوست برايش تهديدی محسوب می شود.‏<br />

پيش تر ازسخنان پَت رابرتسون،‏ بنيان گذار ائتلاف مسيحيان نقل کردم.‏<br />

يکی او<br />

از نامزدهای<br />

حزب جدی<br />

جمهوريخواه برای انتخابات رياست جمهوری سال 1988 بود،‏ که بيش از سه ميليون داوطلب و همين حدود پول<br />

را برای کارزار تبليغاتی خود بسيج کرده بود.‏ با شنيدن بياناتی از اين دست،‏ ميزان حمايتی<br />

که او جلب کرده<br />

نگران کننده است:‏ ‏"[همجنسگرايان [ می خواند به کليساها بيايند و خدمات کليسايی را مختل کنند و همه جا خون<br />

بپاشند و مردم را گرفتار ايدز کنند و به صورت کشيش ها تُف کنند."‏ يا اينکه ‏"[تنظيم خانواده]‏ کودکان را به فحشا<br />

می کشد،‏ مردم را زانی می کند،‏ و حيوانيت،‏ همجنسبازی و لزبين بازی و همه ی محرمات انجيل را رواج می<br />

دهد."‏ نگرش رابرتسون به زنان نيز می تواند مايه ی دلگرمی طالبان افغانی شود:‏ ‏"می دانم شنيدن اين سخن برای<br />

خانم ها دردناک است.‏ اما بايد بگويم اگر شما ازدواج کنيد،‏ بايد رياست مرد خانه،‏ ي<br />

سرور خانه است و شوهر سرور زن.‏ تا بوده همين بوده."‏<br />

شوهرتان را بپذيريد.‏ مسيح<br />

گَری پاتر،‏ رئيس مجمع کاتوليک ها برای عمل سياسی مسيحی چنين می گويد:‏ ‏"هنگامی که مسيحيان در کشور<br />

اکثريت بيابند،‏ ديگر کلي<br />

شيطانی نخواهيم داشت،‏ ديگر توزيع آزاد هرزه نگاری نخواهيم داشت،‏ ديگر صحبت<br />

از حقوق همجنسبازان در کار نخواهد بود.‏ بعد از اينکه اکثريت مسيحی قدرت را به دست گرفت،‏ پلوراليسم شرّ‏ و<br />

غيراخلاقی محسوب خواهد شد و دولت ديگر اجازه نخواهد داد که کسی به بدکاری بپردازد.‏ چنان که از فحوای<br />

مطلب مشخص است،‏ در اينجا ‏"بدکاری"‏ به معنای کارهايی نيست که عواقب بدی برای مردم در بر دارند،‏ بلکه به<br />

معنای انديشه ها و کنش های خصوصی است که ‏"اکثريت مسيحی"‏ دوست ندارند.‏<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

یعن<br />

یعن<br />

214<br />

کشيش فِرِد فِلپ از کلي<br />

باپتيست شرقی نمونه ی ديگری از واعظانی است که از همجنس گرايی متنفرند.‏<br />

هنگامی که بيوه ی مارتين لوتر کينگ درگذشت،‏ کشيش فِرِد يک دسته برای شرکت کنندگان در مراسم خاکسپاری<br />

را ترتيب داد و برايشان چنين موعظه کرد که<br />

"<br />

<strong>خدا</strong> لواطکارها و طرفداران لواطکارها را دوست ندارد.‏ پس <strong>خدا</strong><br />

از کورتا اسکات کينگ هم متنفر است و حتماً‏ حالا او را در آتش و گوگرد سوزان جهنم انداخته.‏ جايی که اين<br />

جرثومه هرگز نمی ميرد و آن آتش هرگز خاموش نمی شود،‏ و دود جزغاله شدن اش تا ابدالدهر بلند است."‏<br />

[123]<br />

آسان می توان گفت که فِرد فِلپ يک آدم ديوانه است،‏ اما اين ديوانه حمايت و پول فراوانی جلب کرده است.‏<br />

طبق گفته ی وبسايت اش،‏ فِلپ از سال<br />

اردن،‏ و عراق سازماندهی کرده است ‏(ي<br />

1991 تاکنون<br />

22000 تظاهرات ضدهمجنسگرايی را در آمريکا،‏ کانادا،‏<br />

به طور متوسط هر چهار روز يک تظاهرات).‏ شعارهای اين<br />

تظاهرات ها از اين قبيل بوده که:‏ " شکر <strong>خدا</strong> به خاطر ايدز".‏ يک ويژگی جالب سايت او اين است که به طور<br />

خودکار نشان می دهد که هر يک از همجنسگرايان وفات کرده تاکنون چند روز در جهنم عذاب شده اند.‏<br />

نگرش نسبت به همجنسگرايی نکات بسياری را درباره ی اخلاقيات ايمان-محور آشکار می کند.‏ يک موضوع<br />

آموزنده ی ديگر،‏ بحث سقط جنين و قداست حيات آدمی است.‏<br />

دين و قداست حيات<br />

بشر<br />

به نظر مطلق گرای دينی،‏ جنين انسان،‏ يک انسان است.‏ پس سقط جنين کاملاً‏ خطاست و درست به مثابه قتل<br />

محسوب می شود.‏<br />

من تا آنجا که من ديده ام بسياری از پرشورترين مخالفان سقط جنين،‏ اغلب نظر مساعدی به<br />

اعدام اشخاص بزرگسال دارند.‏ بايد انصاف بدهيم که اين رويکرد شامل کاتوليک های رومی نمی شود،‏ که از<br />

جمله ی فاش گوترين مخالفان سقط جنين هستند.‏ اما جرج دبليو بوشِ،‏ نمونه ی بارز نسل مذهبی امروز است.‏ او و<br />

امثال او،‏ مدافعان پروپاقرص حفظ حيات آدمی در همه ی شرايط هستند،‏ از زمان جنينی گرفته تا زمانی که شخص<br />

به مرض لاعلاجی دچار شود.‏ اما در عين حال،‏ همين افراد در برخی موارد مانع پژوهش های پزشکی می شوند؛<br />

پژوهش هايی که بی گمان می توانند به نجات جان های بسياری بينجامند.‏ [124] دليل روشن مخالفت با حکم<br />

اعدام،‏ حرمت جان آدمی است.‏ اما از سال 1976 که دادگاه عالی آمريکا حکم ممنوعيت اعدام را ملغی کرد،‏ بيش<br />

از ثلث اعدام های پنجاه ايالت آمريکا،‏ در ايالت تگزاس انجام شده اند.‏ و در دوران فرمانداری بوش در تگزاس،‏<br />

اين ايالت بيشترين نرخ اعدام را در تاريخ خود ثبت کرد،‏ ي<br />

وظيفه ی خود عمل کرده و قوانين ايالتی را به اجرا گذاشته است؟<br />

تقريباً‏ هر نُه روز يک اعدام.‏ اما شايد بوش تنها به<br />

[125]<br />

اگر اين طور باشد،‏ درباره ی گزارش<br />

مشهور تاکرکارلسون،‏ خبرنگار سی ان ان چه بگوييم؟ کارلسون،‏ که خود مدافع حکم اعدام است،‏ شوکه شد وقتی<br />

که ديد که بوش ‏"برای شوخی"‏ حرکات يک زن محکوم به اعدام را تقليد می کند.‏ آن زن به بوش فرماندار التماس<br />

می کرد تا حکم اعدام اش را لغو کند:‏ " بوش لب هايش را غنچه کرد و ادای آن زن را درآورد که نجوا می کرد:‏<br />

www.secularismforiran.com


یصب<br />

215<br />

خواهش می کنم.‏<br />

مرا نکشيد".‏ " [126]<br />

توانست ترحم بيشتری جلب کند.‏ به نظر می رسد تأمل درباره<br />

شايد اگر اين زن به بوش يادآور شده بود که زمانی جنين بوده،‏ می<br />

ی سقط جنين اثرات غريبی بر ايمان بسياری از<br />

مردم دارد.‏ مادر ترزای کلکته در سخنرانی اش هنگام دريافت جايزه ی صلح نوبل گفت:‏ ‏"سقط جنين بزرگ ترين<br />

نابودگر صلح است."‏ چی؟ چطور کسی می تواند زنی با اين قضاوت ابلهانه را جدی بگيرد،‏ تا چه رسد به اينکه<br />

جايزه ی نوبل هم به او بدهد؟ هرکسی که می خواهد فريفته ی قديس مآبی رياکارانه ی مادر ترزا شود،‏ بايد کتاب<br />

کريستوفر هيچن با عنوان ‏"مقام ميسيونری:‏<br />

برگرديم<br />

به طالبان آمريکايی<br />

259<br />

مادر ترزا در نظر و عمل"‏ را بخواند.‏<br />

260<br />

و بشنويم از راندال تِری،‏ بنيان گذار سازمان عمليات نجات که برای<br />

ارعاب<br />

پردازندگان به سقط جنين تشکيل شده است:‏ " وقتی من،‏ يا آدم هايی مثل من،‏ در کشور می گرديم،‏ بهتر است شما<br />

گورتان را گم کنيد،‏ چون اگر پيدايتان کنيم،‏ محاکمه تان می کنيم و ترتيب تان را می دهيم.‏ اين حرف را کاملاً‏ جدی<br />

می گويم.‏ بخشی از برنامه ی من اين است که ترتيب سقط جنين کنندگان را بدهم."‏ روی سخن تِری با پزشکانی<br />

است که عمل سقط جنين انجام می دهند،‏ و آموزه های مسيحی اش در اين سخن به خوبی آشکار است:‏<br />

می خواهم يک موج نارواداری جامعه را از لوث وجود شما پاک کند.‏ می خواهم يک موج نفرت شما<br />

را پاکسازی کند.‏ بله،‏ نفرت خوب است...‏ هدف ما ايجاد يک ملت مسيحی است.‏ ما يک وظيفه ی انجيلی<br />

بر دوش داريم.‏ ما از جانب <strong>خدا</strong> مأموريم تا اين کشور را فتح کنيم.‏ ما برابری نمی خواهيم.‏ ما پلوراليسم<br />

نمی خواهيم.‏<br />

هدف ما بايد ساده باشد.‏ بايد ملت مسيحی را مطابق قانون الاهی و ده فرمان بنا کنيم.‏ هيچ عذری پذيرفته<br />

نيست.[‏‎127‎‏]‏<br />

اين اهداف و آرزوهای کاملاً‏ رايج نزد طالبان آمريکايی را جز فاشيسم مسيحی نمی توان نام نهاد.‏ اين نگرش<br />

تصوير آينه ای دقيقی است از دولت فاشيست اسلامی که بسياری از مردم در ديگر نقاط جهان مشتاقانه خواهان<br />

آنند.‏ راندال تری<br />

اين کتاب<br />

(2006)<br />

– هنوز–‏ به قدرت سياسی نرسيده است.‏ اما<br />

نمی تواند خوشبين باشد ‏[که چنين کسانی هرگز قدرت نمی يابند].‏<br />

هيچ ناظر صحنه ی سياسی آمريکا در زمان نگارش<br />

رويکرد يک فرد پيامدگرا يا فايده گرا به مسئله ی سقط جنين بسيار متفاوت از اين است.‏ يک پيامدگرا می کوشد<br />

رنج هايی را که هر تصميم گيری اخلاقی ايجاد می کند سبک سنگين کند.‏ آيا جنين هنگام سقط درد می کشد؟ ‏(اگر<br />

سيستم عصبی جنين هنوز شکل نگرفته باشد،‏ نه.‏ و حتی اگر جنين آن قدر رشد کرده باشد که شبکه ی ع<br />

اش<br />

شکل گرفته باشد هم،‏ مسلماً‏ کمتر از،‏ گيريم،‏ گاوی در سلاخ خانه رنج می برد.)‏ آيا زن حامله،‏ يا خانواده اش،‏ از<br />

259 . The Missionary Position : Mother Teresa in Theory and Practice, Christopher Hitchen<br />

260 . Operation Rescue<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یال<br />

216<br />

سقط جنين رنج می برند؟ به احتمال زياد بله.‏ اما در موقعيتی که سيستم عصبی جنين هنوز شکل نگرفته،‏ آيا نبايد<br />

انتخاب را به سيستم عصبی کاملاً‏ شکل گرفته ی مادر واگذار کرد؟<br />

البته اين بدان معنا نيست که يک پيامدگرا هرگز نمی تواند مخالف سقط جنين باشد.‏ پيامدگرايان می توانند استدلال<br />

261<br />

‏"لغزنده"‏ ‏[يا فراخ دامنه]‏ ای هم مطرح کنند.‏ مثلاً‏ بگويند که گيريم که جنين درد نکشد،‏ اما فرهنگی که<br />

گرفتن جان انسان را مجاز شمارد می تواند سر از ناکجاآباد در آورد.‏ کجا بايد آدم کشی را متوقف کرد؟ آيا کودک<br />

کشی هم مجاز است؟ لحظه ی تولد يک خط فاصل طبيعی برای تعريف قوانين فراهم می آورد،‏ و می توان احتجاج<br />

کرد که دشوار بتوان پيش از تولد و در دوران جنينی خط فاصل روشنی يافت.‏ بنابراين استدلال های فراخ دامنه<br />

می توانند لحظه ی تولد را مهم تر از تعبير محدود فايده گرايانه بدانند.‏<br />

262<br />

استدلال های عليه بهمرگی را نيز می توان در قالبی فراخ دامنه مطرح کرد.‏ بگذاريد نقل قولی خي<br />

از يک<br />

فيلسوف اخلاقی بياوريم:‏ ‏"اگر اجازه دهيد پزشکان جان يک بيمار در حال درد کشيدن را بگيرند،‏ همه فوراً‏ به اين<br />

فکر می افتند که از شر مادربزرگ شان خلاص شوند و پول هايش را بالا بکشند.‏ شايد ما فيلسوفان فارغ از مطلق<br />

گرايی بار آمده باشيم،‏ اما جامعه نياز به ديسيپلين و قواعد مطلق دارد؛ قواعدی از اين قبيل که ‏"تو نبايد مرتکب قتل<br />

شوی".‏ در غير اين صورت معلوم نيست کجا بايد کشتن را متوقف کرد.‏ در جهان غيرايده آلی که ما زندگی می<br />

کنيم،‏ گاهی<br />

پيامدهای مطلق گرايی می توانند بهتر از پيامدگرايی خام باشد!‏ شايد در يک جامعه ی پيامدگرا ما<br />

فيلسوفان اخلاق مجبور باشيم جهد بليغی کنيم تا مردم را از خوردن اجساد مردگان،‏ مثلاً‏ اجساد بيخانمان هايی که<br />

در اثر تصادف های<br />

می ی جاده<br />

ميرند،‏ منع کنيم.‏<br />

آدمخواری بسيار ارزشمندتر از آن است که طرد شود."‏<br />

اما بنا به استدلال فراخ دامنه،‏ تابوی<br />

مطلق گرايانه عليه<br />

شايد استدلال های<br />

فراخ دامنه بتوانند به قبول نوعی<br />

مطلق گرايی غيرمستقيم بينجامند.‏ اما معاندان ديندار سقط<br />

جنين،‏ زحمت استدلال فراخ دامنه را به خود نمی دهند.‏ در نظر آنها،‏ مسئله ساده تر از اين حرفهاست:‏ جنين همان<br />

‏"بچه"‏ است؛ کشتن همان قتل است.‏ همين و بس؛ ختم کلام.‏ اين ديدگاه مطلق گرايانه به نتايج غريبی می انجامد.‏<br />

نخست،‏ با اين ديدگاه،‏ پژوهش درباره ی سلول تلقيح شده را بايد موقوف کرد.‏ هرچند که اين پژوهش ها فوايد بالقوه<br />

ی بسياری برای دانش پزشکی دارند،‏ اما چون به مرگ سلول های جنينی می انجامد بايد ممنوع شوند.‏ تناقض اين<br />

نگرش اينجا معلوم می شود که مردم تلقيح مصنوعی يا IVF 263 را پذيرفته است.‏ در اين روش پزشکان معمو ‏ًلا<br />

چندين تخمه از زن می گيرند و آنها را خارج از بدن او تلقيح می کنند.‏ در برخی موارد تا دوازده تخمه ی بارور<br />

توليد می شود که دو يا سه تای آنها را در محفظه ی مخصوصی کشت می دهند.‏ تناقض قضيه اينجاست که از اين<br />

تخمه ها تنها يک يا دو تا را نگه می دارند.‏ بنابراين IVF در دو مرحله از فرآيند،‏ تخمه ها را می کشد و مردم هم<br />

261 . slippery slope<br />

262 . euthanasia<br />

263 . In Vitro Fertilization<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

یها<br />

217<br />

عموماً‏ هيچ مشکلی با اين روش ندارد.‏ بيست و پنج سال است که IVF يک روش استاندارد برای شادی بخشيدن به<br />

حيات زوج های<br />

فرزند شده است.‏<br />

اما مطلق گرايی دينی گاهی با IVF هم مشکل دارد.‏ روزنامه ی گاردين مورخ<br />

3 ژوئن<br />

2005 گزارش عجيبی<br />

داشت با عنوان ‏"زوج های مسيحی به فراخوان نجات تخمه های باقی مانده از IVF پاسخ می گويند".‏ گزارش<br />

درباره<br />

‏"نجات دهد".‏<br />

264<br />

ی سازمانی بود به نام برف دانه ها که می کوشد تخمه های زايد باقی مانده در کلينيک هی IVF را<br />

يک زن واشنگتنی<br />

عضو اين سازما اظهار داشته که<br />

‏"ما واقعاً‏ احساس می<br />

کنيم که <strong>خدا</strong> ما را<br />

فراخوانده تا بکوشيم به تک تک اين جنين ها – اين کودکان – بخت حيات بدهيم."‏ بچه ی چهارم اين زن حاصل<br />

اين ‏"اتحاد نامنتظر ميان مسيحيان محافظه کار با جهان بچه های لوله ی آزمايش"‏ است.‏ شوهر اين خانم که از اين<br />

اتحاد نگران بوده،‏ با يکی از شيوخ کليسا مشورت کرده و کشيش توصيه کرده که ‏"اگر می خواهيد بردگان را آزاد<br />

کنيد،‏ گاهی بايد با برده داران معامله کنيد."‏ من در عجبم که اين مردم چه می گويند اگر بدانند که بيشتر تخمه های<br />

تلقيح شده در بدن زن هم فوراً‏ نابود می شوند.‏ می توان اين پديده را نوعی ‏"کنترل کيفيت"‏ طبيعی شمرد.‏<br />

از نظر برخی مؤمنان ، کشتن يک توده ی ميکروسکوپی از سلول ها با کشتن يک دکتر قبراق فرقی ندارد.‏ پيش تر<br />

از راندال تِری و ‏"عمليات نجات"‏ اش سخن گفته ام.‏ مارک يورگنزمِيِر در کتاب جالب خود وحشت در ذهن<br />

265<br />

<strong>خدا</strong> ، عکسی از کشيش مايکل برِی و دوستش کشيش پاول هيل آورده که پرچمی را نگه داشته اند که روی آن<br />

نوشته:‏ ‏"آيا متوقف کردن قتل کودکان معصوم خطاست؟"‏ هردويشان آدم های شاد و خرمی به نظر می آيند؛ تقريباً‏<br />

مثل بچه مثبت ها،‏ لباس غيررسمی پوشيده اند و لبخند دلربايی بر لب دارند.‏ درست برخلاف چيزی که از آدم های<br />

266<br />

منزوی و خيره سر تصور می رود.‏ با اين حال،‏ کار و بار آنها و دوستان شان در سپاه <strong>خدا</strong> ، آتش زدن کلينيک<br />

سقط جنين است،‏ و اصلاً‏ پرده پوشی هم نمی کنند که ميل دارند دکترهای سقط کننده را بکشند.‏ در<br />

ی 1994، پاول هيل يک تفنگ شات گان برداشت و دکتر جان بريتون و محافظش جيمز بَرت را بيرون از کلينيک<br />

29 ژوئيه<br />

بريتون در پنساکولای فلوريدا کشت.‏ سپس خود را به پليس تسليم کرد،‏ و گفت که دکتر را کشته تا ديگر نتواند<br />

" مرتکب قتل<br />

اطفال معصوم"‏ شود.‏<br />

مايکل برِی به صراحت از چنين کارهايی دفاع می کند.‏ وقتی با او در پارک عمومی کلورادو اسپرينگز مصاحبه<br />

ای برای مستندی که درباره ی دين می ساختم انجام دادم،‏ فهميدم که خود را مدافع آرمان های والای اخلاقی می<br />

∗<br />

شمارد .<br />

پيش از اينکه به پرسش سقط جنين بپردازيم،‏ سعی<br />

کردم با طرح چند پرسش مقدماتی<br />

ميزان انجيل-‏<br />

محوری اخلاقيات برِی را روشن کنم.‏ من يادآور شدم که قانون انجيلی زناکاران را به سنگسار محکوم می کند.‏<br />

264 . Snowflakes<br />

265 . Terror in the Mind of God, Mark Juergensmeyer<br />

266 . Army of God (AOG)<br />

www.secularismforiran.com


یچپ<br />

یها<br />

یست<br />

یان<br />

218<br />

انتظار داشتم که او اين حکم را شنيع و غيرقابل دفاع بداند،‏ اما پاسخ او مايه ی تعجبم شد.‏ او با خوشحالی موافقت<br />

خود را با اجرای سنگسار،‏ پس از طی مراحل قانونی،‏ اظهار کرد.‏ سپس خاطرنشان کردم که پاول هيل،‏ که عملش<br />

کاملاً‏ مورد تأييد برِی است،‏ بدون طی مراحل قانونی کوشيده عدالت را به دست خود اجرا کند و دکتر را بکشد.‏<br />

دفاع بری از عمل دوست روحانی اش همانی بود که در مصاحبه با يورگنز می ير گفته بود.‏ او گفت قتل انتقام<br />

جويانه،‏ مثلاً‏ قتل يک دکتر بازنشته،‏ با قتل يک دکتر مشغول کار فرق دارد.‏ قتل يک دکتر مشغول سقط جنين او را<br />

از ‏"کشتار مکرر بچه ها"‏ باز می دارد.‏ بعد به او گفتم که گرچه هيچ شکی در صداقت پاول هيل نيست،‏ اما اگر<br />

هر کس بخواهد به دست خود عدالت را اجرا کند،‏ و نه به واسطه ی قوانين محدودکننده،‏ جامعه دچار هرج و مرج<br />

وحشتناکی می شود.‏ آيا بهتر نيست به جای اقدام فردی،‏ بکوشيم قوانين را به طور دموکراتيک تغيير دهيم؟ بِری<br />

پاسخ داد:‏ ‏"خوب،‏ مشکل اينجاست که ما قانونی نداريم که واقعاً‏ قانون باشد؛ قوانين ما را آدم های سبکسر و<br />

هوسران وضع می کنند.‏ همان طور که در به اصطلاح قانون حق سقط جنين ديده ايم،‏ که قانون را قاضی ها نوشته<br />

اند...‏ "<br />

بعد بحث ما به موضوع قانون اساسی آمريکا و منشاء قوانين کشيد.‏ ديدگاه برِی در قبال اين مسئله خيلی<br />

شبيه ديدگاه مسلمانان ستيزه جوی ساکن بريتانيا از آب درآمد که به روشنی می گويند که خود را فقط تابع قانون<br />

اسلام می دانند،‏ نه قوانين موضوعه ی دموکراتيک کشور.‏<br />

پاول هيل در سال 2003 به جرم قتل دکتر بريتون و محافظش اعدام شد.‏ او گفته بود اگر بتواند باز هم اين کار را<br />

خواهد کرد تا اطفال نازاده را نجات دهد.‏ او که بی شک مرگ خود را در راه اهدافش می دانست،‏ در يک کنفرانس<br />

خبری اظهار کرد<br />

"<br />

من معتقدم دولت با اعدام من،‏ مرا به يک شهيد بدل می کند."‏ در تظاهرات عليه اعدام او،‏<br />

دست راستی های ضد سقط جنين با دست چپی های مخالف حکم اعدام همراه شده بودند.‏<br />

ها از فرماندار جِب<br />

بوش می خواستند که ‏"از شهادت پاول هيل جلوگيری کند".‏ شايد استدلال شان اين بود که اعدام هيل موجب قتل<br />

بيشتری می شود،‏ و اثر آن دقيقاً‏ خلاف اثر بازدارنده ايست که به حکم اعدام نسبت می دهند.‏ خود هيل در<br />

تمام اين مدت،‏ تا زمانی که او را به اتاق اعدام بردند،‏ لبخند می زد و می گفت<br />

"<br />

پاداش عظيمی در بهشت انتظار<br />

مرا می کشد...‏ من به روشنايی می پيوندم."‏ [128] و پيشنهاد می کرد که ديگران هم روش خشونت بار او را پيش<br />

بگيرند.‏ پليس که پيش بينی حملات انتقام آميز پس از ‏"شهادت"‏ پاول هيل را کرده بود،‏ در زمان اعدام او در حالت<br />

فوق العاده به سر می برد و چندين نفر از کس<br />

دريافت کردند.‏<br />

که به اين پرونده مربوط بودند نامه های تهديدآميز همراه با فشنگ<br />

کل اين قضايای وحشتناک از يک اختلاف نظر ساده ناشی می شود.‏ برخی به خاطر عقايد دينی شان می انديشند که<br />

سقط جنين همان قتل است و حاضر اند تا برای دفاع از جنين ها،‏ که ‏"بچه ها"‏ می خوانندشان،‏ دست به قتل بزنند.‏<br />

در سوی ديگر کسانی هستند ، چه ديندار و چه بيدين،‏ که با همين صداقت مدافع سقط جنين هستند زيرا از اخلاقيات<br />

∗<br />

مدافعان حقوق حيوانات هم که پژوهشگران زي<br />

مدعی دفاع از ارزش های والای اخلاقی هستند.‏<br />

را به خاطر آزمايش های پزشکی بر روی جانواران تهديد به خشونت می کنند،‏<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

219<br />

فکرشده ی پيامدگرا پيروی می کنند.‏ اين دسته هم خود را ايده آليست می خوانند و برای بيماران نيازمند،‏ کلينيک<br />

می سازند.‏ بيمارانی که در نبود اين کلينيک ها مجبورند در بيغوله ها خود را به دستان ناشی دکترهای قلابی<br />

بسپارند و تن به عمل های خطرناک بدهند.‏ هر دو دسته،‏ طرف ديگر را قاتل يا مدافع قتل می شمارند.‏ هر دو دسته<br />

هم با معيارهای خودشان کاملاً‏ صادق هستند.‏<br />

سخنگوی يک کلينيک سقط جنين پاول هيل را يک ديوانه ی خطرناک توصيف کرد.‏ اما اين قبيل افراد خود را<br />

ديوانه های خطرناکی نمی دانند،‏ بلکه خود را آدم های خوب و اخلاقی محسوب می کنند که مجری احکام <strong>خدا</strong><br />

هستند.‏ در واقع،‏ من هم فکر نمی کنم که پاول ديوانه بود.‏ او فقط خيلی مذهبی بود.‏ خطرناک بود،‏ اما ديوانه نبود.‏<br />

به طرز خطرناکی مذهبی بود.‏ از ديدگاه اعتقادی هيل،‏ کشتن دکتر بريتون کاملاً‏ درست و اخلاقی بود.‏ اشکال کار<br />

در خود ايمان دينی است.‏ هنگامی هم با مايکل برِی مصاحبه می کردم،‏ به نظرم اصلاً‏ ديوانه نيامد.‏ راستش از او<br />

خوشم آمد.‏ به نظرم آدم صاف و صادقی آمد که به آرامی و فکرشده حرف می زند،‏ اما متأسفانه ذهنش با انبوهی<br />

از مهملات دينی مسموم شده است.‏<br />

تقريباً‏ همه ی مخالفان سرسخت سقط جنين عميقاً‏ مذهبی هستند.‏ مدافعان راسخ سقط جنين هم،‏ چه مذهبی باشند و<br />

چه غيرمذهبی،‏ معمولاً‏ حامی نوعی فلسفه ی اخلاق پيامدگرای غيردينی هستند.‏ و چه بسا مانند جِرمی برنتام از<br />

خود می پرسند ‏"آيا آن موجودات می توانند رنج ببرند؟"‏ پاول هيل و مايکل برِی بين کشتن يک جنين و کشتن يک<br />

دکتر هيچ تفاوت اخلاقی نمی بينند،‏ جز اينکه،‏ به نظرشان،‏ جنين يک ‏"طفل"‏ معصوم است.‏ پيامدگرايان اما،‏<br />

جوانب ديگر قضيه را هم می بينند.‏ يک جنين نارس،‏ از حيث حي<br />

و ظاهری به يک بچه قورباغه می ماند.‏ يک<br />

پزشک اما،‏ موجود آگاه و رشديافته ايست که اميد و آرزو و عشق و ترس دارد،‏ بخش بزرگی از دانش بشری را<br />

اندوخته است؛ می تواند عواطف عميقی داشته باشد؛ و کشتن او به احتمال زياد بيوه ای مصيبت زده و کودکانی<br />

يتيم به جا می گذرد،‏ و شايد والدين سالمندی را به سوگ بنشاند.‏<br />

پاول هيل موجب ايجاد درد و رنجی حقيقی،‏ عميق و ماندگار در موجوداتی شد که سيستم عصبی شان قابليت رنج<br />

کشيدن را دارد.‏ اما قربانيان آن پزشک چنين موجوداتی نبودند.‏ آن جنين های نارس،‏ فاقد سيستم عصبی بودند و به<br />

ضرس قاطع می توان گفت که درد نکشيده اند.‏ و اگر هم جنين رشديافته که سيستم عصبی دارد بتواند درد بکشد<br />

–<br />

گرچه ايجاد هر رنجی نکوهيده است–‏ اما رنج آن جنين،‏ رنج يک انسان نيست.‏ هيچ دليلی نداريم که بگوييم جنين<br />

انسان،‏ بيش از جنين يک گاو يا گوسفند در همان مرحله از رشد،‏ درد می کشد.‏ همه ی دلايل مؤيد آنند که همه ی<br />

جنين ها،‏ چه جنين انسان باشند و چه غيرانسان،‏ کمتر از يک گاو يا گوسفند بالغ در موقع سلاخی رنج می برند،‏ به<br />

ويژه سلاخی های دينی که در آن گلوی حيوان مطابق آداب شريعت بريده می شود.‏<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

220<br />

اندازه گيری درد دشوار است،‏<br />

[129]<br />

و جزئيات اين امر می تواند محل مناقشه باشد.‏ اما اين موضوع ربطی به<br />

نکته ی اصلی مورد نظر من ندارد.‏ منظور من بيان تفاوت ميان دو فلسفه ی اخلاقی است،‏ ي<br />

پيامدگرايی سکولار و مطلق گرايی دينی.‏<br />

∗<br />

تفاوت ميان<br />

مکتب فکری سکولار نگران آن است که آيا جنين می تواند درد بکشد؛<br />

مکتب دينی نگران است که آيا جنين،‏ انسان است يا نه.‏ گاهی می شنويم که اخلاقيون دينی بر سر اين قبيل پرسش<br />

ها بحث می کنند که مثلاً‏ " جنين در چه مرحله ای از رشد به يک شخص،‏ يا به يک بشر،‏ بدل می شود؟"‏ اخلاقيون<br />

سکولار معمولاً‏ پاسخ می دهند ‏"نگران اين نباشيد که آيا جنين يک انسان است يا نه ‏(آخر چه معنی دارد که يک<br />

توده ی سلولی را انسان بخوانيم؟)؛ بلکه بپرسيد در چه مرحله ای از رشد جنين،‏ از هر گونه ای که باشد،‏ آن جنين<br />

می تواند درد بکشد."‏<br />

مغالطه ی بزرگ بتهوون<br />

در شطرنج لفظی بحث بر سر سقط جنين،‏ معمولاً‏ حرکت بعدی مخالفان سقط جنين اين است که می گويند مسئله<br />

اين نيست که آيا جنين انسان می تواند درد بکشد يا نه.‏ نکته ی مهم،‏ توانايی های بالقوه ی جنين آدمی است.‏ سقط<br />

جنين،‏ اين فرصت را از او می گيرد که در آينده به يک انسان کامل بدل شود.‏ نمونه ی بارز اين انگاره را می<br />

توان در برهانی ديد که اگر نگوييم بسيار رياکارانه است بايد آن را ناشی از حماقت محض بدانيم.‏ من اين انگاره را<br />

که به انحای مختلفی مطرح می شود مغالطه ی بزرگ بتهوون می خوانم.‏<br />

∗<br />

پيتر و ژان ميداور ، در کتاب علم<br />

267<br />

حيات روايتی از اين برهان را مطرح می کنند که خود از نورمان سنت جان استواس نقل کرده اند که نماينده ی<br />

پارلمان بريتانيا و يکی از بزرگان غيرروحانی کاتوليک ها است.‏<br />

(1945-1874)<br />

خود استواس اين روايت را از موريس بارينگ<br />

اقتباس کرده که يک گرويده به کاتوليسيسم و همکار نزديک جی.‏ کی.‏ چسترتون و هيلاری بيلاک<br />

بوده است.‏ او برهان خود را به صورت مکالمه ی فرضی ميان دو دکتر مطرح می کند:‏<br />

"<br />

می خواستم نظرتان را در مورد پايان دادن به بارداری يک زن بدانم.‏ شوهر او سفليسی است،‏ خودش<br />

سل دارد.‏ از چهار بچه ای که زاييده،‏ اولی نابينا است؛ دومی مرده به دنيا آمده؛ سومی کر و لال است؛<br />

و چهارمی هم سل دارد.‏ با اين زن چه کار کنيم؟"‏<br />

‏"اگر من باشم به بارداری اش خاتمه می دهم."‏<br />

‏"پس اگردست شما بود،‏ بتهوون را می کشتيد."‏<br />

اينترنت پر از سايت های به اصطلاح مدافع حيات است که اين داستان مضحک را بی شرمانه شاخ و برگ می<br />

دهند.‏ اين هم يک روايت ديگر:‏ ‏"اگر بدانيد که زنی باردار است،‏ هشت بچه دارد،‏ که سه تايشان کر هستند،‏ دو<br />

∗<br />

∗<br />

البته،‏ اين تقسيم بندی کاملی نيست.‏ اکثريت عمده ای از مسيحيان آمريکا ديدگاه مطلق گرايانه ای نسبت به سقط جنين ندارند،‏ و با دادن<br />

حق انتخاب به مادر موافق اند.‏ برای مثال سايت اتحاد دينی برای حق انتخاب توليد مثل را ببينيد:‏ www.rcrc.org<br />

سر پيتر ميداور در سال ‎1960‎برنده ی جايزه ی نوبل فيزيولوژی<br />

و پزشکی شد.‏<br />

267 . The Life Science, Peter and Jean Medawar<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یحت<br />

221<br />

تايشان کور اند،‏ و يکی عقب مانده ی ذهنی است ‏(همه ی بچه ها به اين خاطر عليل شده اند که اين زن سفليس<br />

دارد)‏ آيا توصيه می کنيد که بچه ی نُهم را سقط کند؟ اگر پاسخ تان مثبت باشد،‏ حکم قتل بتهوون را صادر کرده<br />

ايد."[‏‎130‎‏]‏ اين دستکاری در افسانه،‏ رتبه ی زايش آهنگ ساز شهير را از فرزند پنجم به فرزند نهم تنزل می دهد،‏<br />

و تعداد کَرهای خانواده را به سه نفر و کورها را به دو نفر می رساند،‏ و سفليس را هم از پدر بتهوون به مادر او<br />

منتقل می کند.‏ بيشتر چهل و سه سايتی که در جستجوی روايت های مختلف اين افسانه<br />

ارجاع نمی دهند،‏ بلکه مرجع شان پرفسوری به نام ال.‏ رآ<br />

.<br />

يافته ام،‏ به موريس بارينگ<br />

آگنيو از دانشکده ی پزشکی دانشگاه يوسی ال ای است،‏<br />

که ظاهراً‏ پس از طرح اين بغرنج،‏ به دانشجويان اش گفته ‏"تبريک می گويم،‏ شما همين الآن بتهوون را کشتيد."‏<br />

اما اين جناب ال.‏ رآ<br />

‏.آگنيو اصلاً‏ وجود خارجی ندارد – جالب است اگر می دانستيم آيا خود بارينگ اين افسانه را<br />

جعل کرده،‏ يا اينکه پيش از او اختراع شده بود.‏<br />

در هر حال اين داستان مسلماً‏ جعلی است.‏ کاملاً‏ دروغ است.‏ حقيقت اين است که لوديک فون بتهوون نه بچه ی نُهم<br />

خانواده اش بود و نه بچه ی پنجم.‏ او فرزند ارشد بود.‏ البته اگر دقيق تر بگوييم،‏ فرزند دوم بود،‏ اما فرزند پيش از<br />

او فوت شده بود.‏ مرگ و مير خردسالان در آن زمان کاملاً‏ معمول بود.‏ فرزند فوت کرده هم،‏ تا آنجا که معلوم<br />

است،‏ کر و لال يا کور يا عقب مانده ی ذهنی نبود.‏ هيچ شاهدی هم در دست نيست که پدر و مادر بتهوون سفليسی<br />

بوده باشند،‏ هر چند درست است که مادر او عاقبت به مرض سل مرد.‏ اين بيماری در آن زمان قربانيان بسياری<br />

می گرفت.‏<br />

در حقيقت،‏ اين داستان،‏ يک افسانه ی مدرن است که برخی علاقه ی وافری به انتشار آن دارند.‏ اما در هر حال،‏<br />

دروغ بودن اين قضيه هم دخلی به استدلال پشت آن ندارد.‏<br />

می کند،‏ بسيار بسيار ضعيف است.‏<br />

اگر اين داستان کاذب هم نبود،‏ استدلالی که مطرح<br />

پيتر و ژان ميداَور نيازی نداشته اند برای اشاره به مغالطه ی اين استدلال،‏ به<br />

صحت افسانه ی بتهوون شک کنند:‏ ‏"استدلال اين برهان مضحک به طرز خفقان آوری مغالطه آميز است،‏ زيرا<br />

اگر نگوييم که ميان سل داشتن مادر و سفليسی بودن پدر با تولد نابغه ی جهان موسيقی رابطه ای علّی وجود دارد،‏<br />

ديگر هيچ فرقی نمی کند که بگوييم زاده نشدن بتهوون به سبب اجتناب از همبستری بوده،‏ يا به سبب سقط جنين."‏<br />

[131]<br />

اين ايراد موجز ميداورها پاسخ ناپذير است<br />

)<br />

به قياس داستان های سياه رولد دال می توان گفت که اگر در<br />

سال 1888 هم چنين تصميم ميمونی گرفته می شد،‏ ديگر آدولف هيتلر هم به دنيا نمی آمد).‏ فهم اين نکته فقط يک<br />

– ذره هوش<br />

يا شايد رهايی از برخی تعليمات دينی – لازم دارد.‏ از چهل و سه وب سايت<br />

‏"حامی حيات ‏"ی که<br />

جستجوی گوگلی من نشان می دهد که روايت های مختلف اين افسانه ی بتهوون را نقل کرده اند،‏ حتی يکی شان به<br />

غيرمنطقی بودن اين استدلال اشاره نکرده است.‏ همه شان(که در ضمن،‏ مذهبی هم هستند)‏ در دام اين مغالطه افتاده<br />

اند و اين دروغ را تمام و کمال باور کرده اند.‏<br />

يکی شان ميداور را به عنوان مرجع خود ذکر کرده است.‏ وقتی<br />

مردم چنين مشتاق باشند که مغالطه ای را که حامی ايمان شان است بپذيرند،‏ حتی توجه نمی کنند که ميداَورها فقط<br />

به اين خاطر آن را نقل کرده اند که زيرآبش را بزنند.‏<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یحت<br />

یست<br />

یقا<br />

یان<br />

یان<br />

222<br />

همان طور که ميداورها به درستی خاطرنشان کرده اند،‏ نتيجه ی منطقی برهان ‏"انسان بالقوه"‏ آن است که هر بار<br />

که ما از همبستری صرف نظر می کنيم،‏ يک انسان را از عطيه ی حيات محروم کرده ايم.‏ مطابق اين منطق<br />

سفيهانه،‏ هر وقت کسی پيشنهاد همبستری با شخص بارور ديگر را رد کند،‏ در واقع يک کودک بالقوه را به قتل<br />

رسانده است!‏ با اين منطق،‏ حتی مقاومت در برابر تجاوز جنسی را هم می توان به مثابه کشتن يک بچه ی بالقوه<br />

گرفت<br />

‏(و در ضمن بايد گفت بسياری از کارزارگران<br />

‏"حامی حيات "<br />

سقط جنين زنی را هم که وحشيانه مورد<br />

تجاوز قرار گرفته مجاز نمی دانند).‏ به روشنی می بينيم که برهان بتهوون بدجوری معيوب است.‏ بلاهت سورآل<br />

آن،‏ به بهترين وجه در آواز درخشان ‏"هر اسپرمی مقدس است"‏ سروده ی مايکل پالين بيان شده و صدها کودک در<br />

فيلم مونتی پيتون،‏<br />

268<br />

معنای زندگی ، آن را همسرايی می کنند ‏(لطفاً‏ اگر اين فيلم را نديده ايد،‏ حتماً‏ ببينيد).‏ مغالطه<br />

ی بزرگ بتهوون نمونه ای از آن قسم بی منطقی هايی است که وقتی دل سپرده ی مطلق گرايی دينی باشيم به ذهن<br />

مان معقول می رسند.‏<br />

اکنون توجه کنيد که<br />

است.‏<br />

‏"حامی حيات " اصلاً‏ به معنای دقيق حامی حيات نيست،‏ بلکه معنی آن<br />

حقوق اختصاصی برای گونه ی هوموساپی<br />

درست است که اين نکته مايه ی دلنگرانی کسانی<br />

ينس<br />

حامی تخمه ی بشر<br />

قائل شدن را دشوار بتوان با تکامل سازش داد.‏ البته<br />

نمی شود که اصلاً‏ نمی دانند تکامل چيست!‏ اما بگذاريد استدلال<br />

آن فعالان مخالف سقط جنين را شرح دهم که شايد کمتر با علم بيگانه باشند به اختصار شرح دهم.‏<br />

نکته ی تکاملی اين بحث بسيار روشن است.‏ انسان بودن يک سلول جنينی نمی تواند برای آن سلول جايگاه اخلاقی<br />

قاطعی دست و پا کند،‏ چرا که ما خويشاوندی تکاملی نزديکی با شامپانزه ها،‏ و خويشی کمی دورتری با همه ی<br />

گونه های زنده ی روی اين سياره داريم.‏ برای دريافتن اين نکته،‏ تصور کنيد که يک گونه ی مي<br />

ميان ما و<br />

ميمون ها،‏ گيريم اوسترالوپيتکوس آفارنسيس،‏ بخت اين را داشت که باقی بماند و اکنون در دوردست های آفريقا<br />

کشف شود.‏ آيا بايد اين موجود را انسان محسوب می کرديم؟ من،‏ به عنوان يک پيامدگرا،‏ معتقدم اين پرسش،‏<br />

ارزش پاسخگويی ندارد،‏ زيرا هيچ چيز به آن بستگی ندارد.‏ همين کافی است که ما از مشاهده و ملاقات با يک<br />

‏"لوسی"‏ ديگر ذوق زده و مفتخر می شويم.‏ از سوی ديگر،‏ مطلق گرا بايد به اين پرسش پاسخ گويد که چرا برای<br />

گونه ی انسان،‏ به صرف انسان بودن،‏ جايگاه اخلاقی ويژه ای قائل است.‏ اگر موجودی بتواند به کليسا بيايد،‏ آنگاه<br />

مطلق گرايان بايد بنشينند و مانند دوران آپارتايد در آفري<br />

محسوب کرد"‏ يا خير.‏<br />

جنوبی،‏ تصميم بگيرند که آيا بايد آن را ‏"انسان<br />

اگر به پرسش از انسانيت اوسترالوپيتکوس پاسخ صريحی بدهيم،‏ پيوستگی تدريجی ميان گونه های جانداران،‏<br />

که ويژگی ناگزير تکامل زي<br />

است،‏ نشان می دهد که بايد چند گونه ی مي<br />

باشند که آن قدر نزديک به ‏"خط<br />

268 . The Meaning of Life, Monty Python<br />

www.secularismforiran.com


مي[‏<br />

223<br />

مرزی"‏<br />

ان انسان و غيرانسان]‏ هستند که امکان ترسيم خط فاصل اخلاقی را زايل و مطلق گرايی را باطل می<br />

سازند.‏ به بيان روشن تر،‏ تکامل خط مرزی طبيعی ندارد.‏ توهم وجود خط مرزی ميان انسان و غير انسان از اينجا<br />

ناشی می شود که از بد حادثه گونه های ميان بشر و اجداد ميمون وارش منقرض شده اند.‏ البته می توان احتجاج<br />

کرد که انسان ها بيش از بقيه ی گونه ها،‏ گيريم،‏ قابليت رنج بردن دارند.‏ شايد اين ادعا درست باشد،‏ و بر اين پايه<br />

بتوانيم موقعيت ممتازی برای انسان قائل شويم.‏ اما پيوستگی تکاملی نشان می دهد که هيچ تمايز مطلقی در کار<br />

نيست.‏ حقيقت تکامل هر تمايز مطلق اخلاقی را کاملاً‏ نابود می کند.‏ در حقيقت،‏ شايد يکی از دلايل اصلی مخالفت<br />

خلقت گرايان با تکامل،‏ آگاهی ناخرسندانه شان از اين نکته باشد.‏ هراس آنان از اموری است که پيامد باور به<br />

تکامل می شمارند.‏ خلقت گرايان در اشتباه هستند،‏ اما در هر حال،‏ مسلماً‏ با دخيل کردن ملاحظه ی اينکه چه<br />

چيزی اخلاقاً‏ مطلوب است،‏ نمی توان واقعيت جهان را واژگونه کرد.‏<br />

چگونه دين ‏"ميانه رو"‏<br />

کوته فکری<br />

به بار می آورد<br />

در بحث از ظلمات مطلق گرايی،‏ به مسيحيان آمريکايی اشاره کردم که درمانگاه های سقط جنين را به آتش می<br />

کشند،‏ و از طالبان افغانی نام بردم که قساوت هايشان،‏ به ويژه در قبال زنان،‏ مفصل تر و دردناک تر از آن است<br />

که بتوانم همه را در اينجا ذکر کنم.‏ همچنين می توانستم از ايران تحت حاکميت آيت االله ها نام ببرم و يا از عربستان<br />

تحت حاکميت آل سعود،‏ که در آنجا زنان حق رانندگی ندارند،‏ و حتی اگر خانه شان را بدون يک همراه مذکر ترک<br />

کنند دچار دردسر می شوند ‏(حاکميت سعودی سخاوتمندانه پذيرفته که فرد همراه زن می تواند يک کودک خردسال<br />

مذکر باشد).‏ درباره ی رفتار حکام سعودی و ديگر دين سالاری های جهان امروز با زنان کتاب روشنگر<br />

گودوين به نام<br />

269<br />

بهای شرف<br />

يان<br />

را ببينيد.‏ يوهان هَری،‏ يکی از برجسته ترين ستون نويسان روزنامه ی اينديپندنت،‏<br />

مقاله ای نوشته که عنوان آن کاملاً‏ گوياست:‏ ‏"بهترين راه شکست جهاديون،‏ طغيان زنان است."[‏‎132‎‏]‏<br />

يا اگر به مسيحيت بازگرديم،‏ می توان از مسيحيان<br />

همان<br />

270<br />

‏"منجذب"‏ نام برد که نفوذ فراوانی بر سياست خاورميانه ای<br />

آمريکا دارند و به موجب انجيل معتقدند که اسرائيل حق <strong>خدا</strong>داده ای بر سراسر سرزمين فلسطين دارد.‏ [133]<br />

برخی از اين مسيحيان منجذب از اين هم فراتر می روند و واقعاً‏ خواهان جنگ اتمی هستند،‏ زيرا چنين جنگی را<br />

‏"آرماگدون"‏ ‏[نبرد نهايی خير و شر]‏ می دانند،‏ که طبق تعبير غريب اما بسيار رايج آنان از کتاب مکاشفات<br />

يوحنا ‏[بخش آخر انجيل عهد جديد]،‏ مقدمه ی ظهور دوباره ی مسيح خواهد شد.‏ در اين باره،‏ من سخنی بهتر از<br />

نقل سخن سام هريس،‏ در کتاب نامه ای به ملت مسيحی نمی يابم:‏<br />

269 . Price of Honour, Jan Goodwin<br />

270 . « rapture » Christians<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

ی ا<br />

224<br />

پس گزاف نيست اگر بگوييم که در صورتی که شهر نيويورک در لهيب آتش بسوزد،‏ بخش چشمگيری<br />

از جمعيت آمريکا در قارچ حاصل از اين آتش سوزی،‏ طليعه ای نقره فام می يابند،‏ چرا که به نظر آنان<br />

در اين صورت،‏ بهترين امر دنيا،‏ ي<br />

بازگشت مسيح،‏ در حال رخ دادن است.‏ چشم بسته می توان<br />

فهميد که اين قبيل باورها چندان کمکی به ايجاد آينده ای باثبات – از حيث اجتماعی ‏،اقتصادی،‏ زيست<br />

محيطی،‏ يا ژئوپولتيک - نمی کنند.‏ تصور کنيد چه می شود اگر بخش چشمگيری از کارگزاران دولت<br />

آمريکا اعتقاد داشته باشند که پايان جهان نزديک و شکوهمند است.‏ اين واقعيت را که قريب به نيمی<br />

از جمعيت آمريکا چنين اعتقاداتی دارند،‏ و اين اعتقادات مبتنی بر جزميات دينی هستند،‏ بايد يک زنگ<br />

خطر اخلاقی و فکری تلقی کنيم.‏<br />

پس مردمانی هستند که ايمان دينی شان آنها را خارج از حلقه ی اتفاق نظر روشن بينانه ی ‏"زايتگايست اخلاقی"‏<br />

قرار می دهد.‏ اين دسته،‏ نشانگر پديده ای هستند که من وجه تاريک مطلق گرايی دينی می خوانم؛ کسانی که غالباً‏<br />

افراط گرا خواننده می شوند.‏ اما نکته ی مورد نظر من در اين بخش اين است که حتی دين ملايم و ميانه رو هم<br />

محيط مساعدی برای رشد طبيعی افراط گرايی فراهم می کند.‏<br />

در ژوئيه ی 2005، بمب گذاران انتحاری لندن را هدف قرار دادند:‏ سه بمب در ايستگاه های مترو و يک بمب در<br />

يک اتوبوس منفجر شد.‏ اين واقعه به قدر حمله ی سال 2001 به مرکز تجارت جهانی مهلک نبود،‏ مسلماً‏ آن قدر<br />

نامنتظر هم نبود ‏(در واقع،‏ از زمانی که بِلِر ما را واداشت تا در حمله به عراق نوچه ی آمريکا باشيم،‏ لندن چنين<br />

خطری را به جان خريده بود).‏ با اين حال انفجارهای لندن،‏ بريتانيا را در وحشت فرو برد.‏ روزنامه ها پر شدند از<br />

اين پرسش دردمندانه که چرا بايد چهار مرد جوان خود را منفجر کنند و ده ها بيگناه را با خود به کام مرگ<br />

بکشند.‏ اين چهار شهروند بريتانيا ، کريکت-دوست،‏ و خوش رفتار بودند.‏ از همان جوانانی که می توان از<br />

مصاحبت شان لذت برد.‏<br />

چرا اين جوانان کريکت-دوست دست به اين کار زدند؟ اين بمب های انسانی،‏ برخلاف همتايان فلسطينی شان،‏ يا<br />

همتايان کاميکازه شان در ژاپن،‏<br />

يا همتايان ببر تاميل شان در سری<br />

لانکا،‏ انتظار نداشتند که از خانواده های<br />

داغديده شان تجليل شود،‏ يا خانواده هاشان به عنوان خانواده ی شهيد مورد حمايت مادی قرار گيرند.‏ برعکس،‏ در<br />

برخی موارد خانواده هايشان به محاق رفتند.‏ يکی از اين مردان،‏ جسورانه زن باردارش را بيوه کرد و طفلش را<br />

يتيم گذاشت.‏ عمل اين چهار مرد،‏ نه تنها برای خودشان،‏ قربانيان شان،‏ و خانواده هايشان،‏ بلکه برای کل جامعه ی<br />

مسلمانان بريتانيا فاجعه بار بود.‏ هنوز مسلمانان بريتانيا با پيامدهای اين عمل دست و پنجه نرم می کنند.‏ تنها ايمان<br />

دينی می تواند آن قدر قوی باشد که افراد ظاهراً‏ سالم را دچار چنين ديوانگی تمام عياری کند.‏<br />

در اينجا باز سخن<br />

صريح و داهيانه ی سام هريس را می يابيم که آنها را با رهبر القاعده،‏ اسامه بن لادن مقايسه کرده است ‏(کسی که<br />

البته هيچ رابطه<br />

با بمب گذاری لندن نداشت).‏ چرا کسی بايد بخواهد مرکز تجارت جهانی را با تمام آدم هايی که<br />

www.secularismforiran.com


یلان<br />

یان<br />

225<br />

در آن کار می کنند منفجر کند؟ اگر به گفتن اينکه بن لادن<br />

چنين پرسش مهمی شانه خالی کرده ايم.‏<br />

‏"شرير"‏<br />

است اکتفا کنيم،‏ از مسئوليت پاسخگويی به<br />

پاسخ اين پرسش،‏ روشن است – خود بن لادن به کرات اين مطلب را تصريح کرده است.‏ پاسخ اين<br />

است که کسانی مثل بن لادن واقعاً‏ به حرف هايشان اعتقاد دارند.‏ آنان نصّ‏ قرآن را بی کم و کاست<br />

باور دارند.‏ چرا بايد نوزده مرد تحصيل کرده از طبقه ی متوسط جان خود را فدا کنند تا جان هزاران<br />

نفر ديگر را بستانند؟ چون آنان معتقدند که با اين کار مستقيماً‏ به بهشت می روند.‏ دشوار بتوان رفتار<br />

آدمی را چنين شسته رفته تبيين کرد.‏ اما چرا ما اين قدر از پذيرش اين تبيين طفره می رويم؟<br />

[134]<br />

موريل گری،‏ روزنامه نگار محترم،‏ هرالد ‏(گلاسکو)‏ مورخ<br />

گذاری های لندن بيان می کند:‏<br />

24 ژوئيه<br />

ی 2005 همين مطلب را در مورد بمب<br />

همه در مظان اتهام قرار گرفته اند،‏ از زوج شرور جرج دبليو بوش و تونی بلر گرفته،‏ تا بی تحرکی<br />

‏"جوامع"‏ مسلمان.‏ اما هيچ گاه اين قدر روشن نبوده که اتهام فقط بايد متوجه آن چيزی باشد که هميشه<br />

در مظان اتهام بوده است.‏ مسلماً‏ علت تمام اين بدبختی،‏ قساوت،‏ خشونت،‏ وحشت و جهل،‏ دين است.‏<br />

اگر چه ممکن است اظهار چنين واقعيت آشکاری مسخره باشد،‏ اما بايد آن را تصريح کرد چرا که<br />

دولت و رسانه ها به خوبی از پس القای اين شبهه برآمده اند که چنين چيزی درست نيست.‏<br />

سياستمداران غربی ما از ذکر واژه ی (Religion) R خودداری می کنند،‏ و به جای آن نبرد را به عنوان جنگ<br />

عليه ‏"ترور"‏ مطرح می کنند،‏ انگار که ترور شبح يا قوه ايست که از خود ذهن و اراده دارد.‏ گاهی هم تروريست<br />

ها را کسانی می دانند که انگيزه شان ‏"شرارت"‏ ناب است.‏ اما انگيزاننده ی تروريست ها،‏ شرارت نيست.‏ هر قدر<br />

هم تروريست ها را منحرف بدانيم،‏ تروريست ها هم مانند مسيحي<br />

که پزشکان سقط جنين کننده را می کشند،‏<br />

انگيزه هايی دارند که خودشان بر حق می دانند،‏ چون فکر می کنند که امر دين شان است.‏ آنها روانی نيستند؛ ايده<br />

آليست هايی مذهبی هستند که از نظر خودشان،‏ کاملاً‏ عق<br />

عمل می کنند.‏ تصور می کنند به کار خير مشغول<br />

اند،‏ نه به اين سبب که ويژگی های شخصيتی نابهنجاری دارند،‏ يا اينکه شيطان در وجودشان لانه کرده،‏ بلکه به<br />

اين سبب که از گهواره چنين بار آمده اند که مطلقاً‏ و بی چون و چرا مؤمن باشند.‏ سام هريس از يک بمب گذار<br />

انحاری ناکام نقل می کند که می خواسته يک خودروی پر از مواد منفجره را به اسرائيلی ها بزند چون:‏ ‏"عاشق<br />

شهادت بودم...‏ نمی خواستم از کسی انتقام بگيرم.‏ فقط می خواستم شهيد شوم."‏ در<br />

19 نوامبر ، 2001 نصرا حسن<br />

از نيويورکر مصاحبه ای داشت با يک بمب گذار انتحاری ناکام ديگر،‏ که فلسطينی جوان بيست و هفت ساله و<br />

مؤدبی است که ‏"سين"‏ ناميده می شد.‏ اين شخص مانند رهبران و مبلغان دينی ميانه رو چنان بليغ و شاعرانه به<br />

توصيف فريبندگی بهشت می پردازد که به نظرم می ارزد بخشی از آن را در اينجا نقل کنيم:‏<br />

www.secularismforiran.com


ی ف<br />

یرا<br />

یجا<br />

226<br />

‏[نصرا حسن می گويد]‏ از او پرسيدم:‏ ‏"جاذبه ی شهادت در چيست؟<br />

سين گفت:‏ ‏"قدرت روح ما را به عرش می برد،‏ اما قدرت امور مادی ما را به حضيض می کشاند.‏<br />

کسی که طالب شهادت شد،‏ از جاذبه های مادی رها می شود.‏ طراح عمليات ما گفت:‏<br />

اگر عمليات<br />

شکست خورد چی؟ به او جواب داديم:‏ ‏"در هر حال،‏ انشاءاالله ما با رسول االله و اصحابش محشور می<br />

شويم."‏<br />

‏"ما بدون ذره ای ترديد در احساس دخول به عرش اعلی غوطه می خورديم.‏ در حضور االله به قرآن<br />

قسم خورده بوديم که کار را تمام کنيم.‏ اين جهاد ما را به بيت الرضوان يا همان باغ بهشت واصل می<br />

کند،‏ که مختص پيامبر و شهداست.‏ می دانم راه های ديگری هم ب<br />

است – شيرين ترين است.‏ اگر عمليات استشهادی<br />

ندارند.‏<br />

جهاد هست.‏ اما اين يکی شيرين<br />

سبيل االله انجام شوند،‏ به قدر نيش پشه ای درد<br />

سين ويديويی<br />

را به من نشان داد که از برنامه ريزی نهايی عمليات گرفته بودند.‏ در اين فيلم برفکی،‏ او<br />

و دو مرد ديگر را می ديدم که در حال انجام گفتگويی آئينی درباره ی شکوه شهادت بودند...‏<br />

بعد مردان جوان و طراح عمليات زانو زدند و دست راست شان را روی قرآن گذاشتند.‏ طراح عمليات<br />

گفت:‏ ‏"آماده ايد؟ شما فردا در بهشت خواهيد بود."‏ [135]<br />

اگر من به جای ‏"سين"‏ بودم،‏ وسوسه می شدم از طراح عمليات بپرسم ‏"خب،‏ در اين صورت،‏ چرا خودتان به<br />

حرف زدن عمل نمی کنيد؟ چرا خود شما اين عمليات انتحاری را انجام نمی دهيد تا به اين فوض عظما نائل<br />

شويد؟"‏ اما آنچه فهمش برای ما مشکل است،‏ تکرار می کنم چون اين نکته دارای نهايت اهميت است،‏ اين است که<br />

اين افراد باور می کنند چون بهشان گفته اند که باور کنند.‏ لُب کلام اين است که بايد خود دين را سرزنش کنيم نه<br />

افراط گرايی دينی را – چنان که انگار افراط گرايی يک انحراف خطرناک از دين واقعی و سليم است.‏ ولتر مدت<br />

ها قبل اين نکته را دريافته بود:‏ ‏"کسانی که می توانند شما را به قبول مهملات وادارند،‏ می توانند شما را به<br />

ارتکاب جنايت هم وادارند."‏ همين طور برتراند راسل گفته:‏ ‏"خيلی ها پيش از فکر کردن می ميرند.‏ از بی فکری<br />

می ميرند."‏<br />

اگر اين اصل را قبول داشته باشيم که بايد به ايمان دينی احترام بگذاريم،‏ چون ايمان دينی است،‏ دشوار بتوانيم از<br />

احترام به ايمان اسامه بن لادن و بمب گذاران انتحاری خودداری کنيم.‏ آلترناتيو بديهی اين نگرش آن است که اصل<br />

احترام نهادن بی چون چرا به ايمان دينی را کنار بگذاريم.‏ اين يکی از دلايلی است که من هر چه در توان دارم به<br />

www.secularismforiran.com


مي"‏<br />

یوا<br />

227<br />

کار می گيرم تا مردم را از خطر خود دين آگاه کنم،‏ نه فقط از خطر دين به اصطلاح ‏"افراطی".‏ آموزه های دين<br />

انه رو"‏ نيز،‏ گرچه به خودی خود افراطی نيست،‏ اما دعوت صريحی است به افراط گرايی.‏<br />

شايد بگويند که اين وضع مختص ايمان دينی نيست.‏ عشق ميهن پرستانه يا قوم پرستانه نيز می تواند به روايت های<br />

ديگری از افراط گرايی بينجامد.‏ مگر نه؟ بله می تواند،‏ مانند کاميکازه های ژاپنی و ببرهای تاميل سريلانکايی.‏ اما<br />

توان بالقوه ی ايمان دينی در خفه کردن صدای محاسبه ی عقلانی چنان است که گوی سبقت را همه ی اسباب ديگر<br />

افراط گرايی ربوده است.‏ به گمانم،‏ بخشی از اين قدرت مهيب دين ناشی از اين وعده ی فريبنده است که مرگ<br />

پايان کار نيست،‏ و به بهشتی که برای شهدا مهيا شده تلألو خيره کننده ای دارد.‏ بخش ديگر هم ناشی از آن است که<br />

ايمان دين بنا به سرشت خود پرسشگری را منکوب می کند.‏<br />

مسيحيت هم درست مانند اسلام به کودکان تعليم می دهد که ايمان بی چون و چرا يک فضيلت است.‏ لازم نيست<br />

برای چيزی که به آن ايمان داريد دليل و مدرک بياوريد.‏ اگر کسی اعلام کند که به فلان چيز ايمان دارد بقيه ی<br />

جماعت،‏ چه همکيش او باشند،‏ چه مؤمن به دين ديگری و چه بی دين،‏ مطابق يک سنت پابرجا مجبورند که بی<br />

گفتگو به فلان چيز ‏"احترام بگذارند":‏ احترام بگذاريد تا روزی که آن ايمان خود را در هيبت کشتار مهيبی مانند<br />

ويران کردن مرکز تجارت جهانی يا بمب گذاری های لندن و مادريد نشان دهد.‏ بعدش يک معرکه ی سلب<br />

مسئوليت بر پا می شود و ‏"رهبران جماعات"‏ ‏(راستی چه کسی آنها را به رهبری برگزيده؟)‏ صف می کشند تا<br />

توضيح دهند که اين افراط کاری انحراف از دين ‏"راستين"‏ است.‏ اما ، در حالی که ايمان دينی بنا به سرشت خود<br />

فاقد هرگونه توجيه عينی است،‏ و هيچ استاندارد مشخصی برای تشخيص انحراف ندارد چگونه می توان گفت<br />

انحرافی در دين رخ داده؟<br />

ده سال پيش،‏ ابن ورّاق در کتاب شي<br />

30<br />

خود به نام<br />

271<br />

چرا مسمان نيستم<br />

بر اسلام بيان کرد.‏ در واقع،‏ عنوان فرعی کتاب او می توانست<br />

همين نکته را از منظر يک عالم محيط<br />

272<br />

اسطوره ی اسلام ميانه رو باشد،‏ که نام مقاله<br />

ای است از پاتريک سوکديو،‏ مدير مؤسسه ی مطالعات اسلامی و مسيحی،‏ که در مجله ی اسپکتاتور ‏(لندن)‏ مورخ<br />

ژوئيه 2005 منتشر شده است.‏ تاکنون اغلب مسلمانان جهان امروز بدون توسل به خشونت زندگی شان را<br />

گذرانده اند،‏ چون قرآن به کشکولی می ماند که همه چيز در آن يافت می شود.‏ اگر صلح می خواهيد،‏ آيات صلح<br />

آميز می يابيد.‏ اگر هم جنگ می خواهيد آيات حرب می يابيد.‏<br />

سوکديو در<br />

اين مقاله شرح می دهد که چگونه علمای اسلام،‏ به منظور غلبه بر تناقض های بسياری که در قرآن<br />

يافت می شود،‏ اصل نسخ را مطرح کرده اند،‏ که مطابق آن آيات جديدتر قرآن آيات پيشين را نسخ می کنند<br />

‏[آيات<br />

271 . Why I Am Not a Muslim, Ibn Warraq<br />

272 . The Myth of Moderate Islam, Patrick Sookhdeo<br />

www.secularismforiran.com


یعن ی ب<br />

228<br />

ناسخ و منسوخ].‏ متأسفانه،‏ اغلب آيات صلح جويانه ی قرآن از قديمی ترين آيات هستند که مربوط به دوره ی<br />

اعلام پيامبری محمد در مکه بوده اند.‏ پس از هجرت او به مدينه،‏ به تدريج آيات جنگجويانه فزونی يافته اند.‏<br />

نتيجه اين است که:‏<br />

ورد ‏"اسلام دين صلح است"‏ قريب 1400 سال است که منسوخ شده.‏ تنها 13 سال اول اسلام فقط دين<br />

صلح بود...‏ در نظر مسلمين راديکال امروزی<br />

–<br />

درست مانند فقهای قرون وسطايی شان که اسلام<br />

کلاسيک را بنا کردند – درست تر است اگر بگوييم ‏"اسلام دين حرب است".‏ يکی از راديکال ترين<br />

گروه های مسلمين بريتانيا به نام الغرباء،‏ پس از دو بمب گذاری لندن اعلام کرد:‏ ‏"هر مسلمانی که<br />

منکر شود که ترور جزئی از اسلام است،‏ کافر است."‏ کافر به معنای<br />

است که توهين درشتی محسوب می شود...‏<br />

اعتقاد ‏(ي<br />

غيرمسلمان)‏<br />

چه بسا مردان جوانی که دست به حملات انتحاری زدند حاشيه نشينان جامعه ی مسلمين بريتانيا نبودند،‏<br />

که از تعبيری نامتعارف و افراطی پيروی کرده اند،‏ بلکه از قلب جامعه ی مسلمين بودند و از تعبير<br />

رسمی اسلام پيروی کردند؟<br />

به بيان عام تر می توان گفت ‏(و اين نکته در مورد مسيحيت هم درست مانند اسلام صادق است)‏ که آنچه حقيقتاً‏<br />

مهلک است اين است که به کودکان تعليم می دهند که ايمان به خودی خود يک فضيلت است.‏ ايمان دقيقاً‏ به اين دليل<br />

شر است که مستلزم هيچ توجيهی نيست و زير بار هيچ استدلالی نمی رود.‏ حقنه ی اين مطلب به کودکان که ايمان<br />

بی چون و چرا فضيلت عظمايی است–‏ به همراه مؤلفه های ديگری که به راحتی فراهم می آيند – سلاح بالقوه<br />

مرگباری به کودکان می دهد تا در جهادها يا جنگ های صليبی آتی به کارش گيرند.‏ مؤمنان راستين که وعده ی<br />

بهشت آنها را در برابر ترس ايمن کرده،‏ شايسته ی مکان رفيعی در تاريخ جنگ افزارها هستند؛ جنگ افزار<br />

کارآمدی که در درازنای تاريخ ملازم تير و کمان و تانک و بمب خوشه ای بوده است.‏ اگر کودکان پرسشگری<br />

بياموزند و عادت کنند که با مغز خود بيانديشند،‏ و ايمان بی چون و چرا را فضيلت ندانند،‏ می توان اميد داشت که<br />

ديگر بمب گذاری انتحاری در کار نباشد.‏ بمب گذاران انتحاری به اين خاطر عمليات استشهادی می کنند که واقعاً‏<br />

آنچه را در مدارس دينی به آنها آموخته اند باور دارند:‏ اينکه وظيفه در قبال <strong>خدا</strong> از همه ی اولويت ها والاتر است،‏<br />

و اينکه باغ بهشت نصيب شهيدان راه <strong>خدا</strong> می شود.‏ و استشهاديون اين آموزه ها را الزاماً‏ از افراطيون متعصب<br />

نياموخته اند،‏ بلکه از معلمان دينی محترم،‏ موثق و مهربان آموخته اند،‏ که بچه ها را به رديف در مدرسه ها می<br />

نشانند و آنها را وا می دارند تا سرشان را آونگ وار عقب و جلو ببرند و مغزهای کوچک معصوم شان را مثل<br />

طوطيان ديوانه اندک اندک از آيات کتاب مقدس پر کنند.‏ دين می تواند بسيار بسيار خطرناک باشد،‏ و کاشتن<br />

عامدانه ی آن در ذهن آسيب پذير کودکان معصوم خطای سترگی است.‏ در فصل بعد به موضوع کودکی و خشونت<br />

دين عليه کودکان می پردازيم.‏<br />

www.secularismforiran.com


یدت<br />

یان<br />

یها<br />

229<br />

فصل 9<br />

کودکی،‏ سوءاستفاده و رهايی از دين<br />

در هر دهکده ای مشعلی است:‏ معلمی که<br />

می افروزد؛ و کاهنی که فرومی کُشد<br />

ويکتور هوگو<br />

اين فصل را با روايت واقعه ای از ايتاليای قرن نوزدهم آغاز می کنم.‏ مقصودم اين نيست که اين واقعه ی ترسناک<br />

امروزه هم می تواند رخ دهد.‏ اما ذهنيت پشت اين واقعه به طرز هولناکی امروزی است،‏ هرچند که تفصيل ماجرا<br />

قديمی شده باشد.‏ اين تراژدی انسانی قرن نوزدهمی پرتو خيره کننده ای بر رفتار امروزی دين با کودکان می<br />

افکند.‏<br />

در سال 1858، ادگاردو مورتارا،‏ کودک شش ساله ی يک خانواده ی يهودی ساکن بولونيا،‏ طبق قانون تفتيش<br />

عقايد توسط پليس تحت امر پاپ دستگير شد.‏<br />

ادگاردو را از آغوش مادر گريان و پدر سراسيمه اش بيرون کشيدند<br />

و به کاته چومنز ‏(خانه ی تغييردين يهوديان و مسلمانان)‏ در رم فرستادند.‏ و در آنجا او را کاتوليک بارآوردند.‏ جز<br />

در ملاقات های کوتاه و تحت نظارت کشيشان،‏ والدين ادگاردو ديگر نتوانستند او را ببينند.‏<br />

جالب ديويد آی.‏ کِرتزِر به نام<br />

273<br />

ربودن ادگاردو مورتارا بيان است.‏<br />

اين ماجرا در کتاب<br />

داستان ادگاردو در ايتاليای آن زمان به هيچ وجه غيرمعمول نبود.‏ دلايل اين آدم ربايی های کشيشانه همواره يکسان<br />

بود.‏ در همه ی موارد،‏ پرستاران کاتوليک،‏ کودک غيرمسيحی را در خفا و پيش از موقع تعميد می دادند،‏ و مأمور<br />

تفتيش عقايد می آمد و بچه ی تعميد يافته را ‏"ضبط"‏ می کرد چون يک باور اصلی در نظام عقي<br />

کاتوليک های<br />

رومی اين بود که اگر کودکی غسل تعميد داده شود،‏ هرچند که اين تعميد به طور غيررسمی و مخفيانه بوده باشد،‏<br />

آن کودک به طور برگشت ناپذيری مسيحی می شود.‏ در جهان ذهنی آنان،‏ هرگز قابل تصور نبود که اجازه دهند<br />

يک ‏"کودک مسيحی"‏ با والدين يهودی اش زندگی کند.‏ و به رغم اعتراض های گسترده ی جه<br />

، آنان با صداقت<br />

تمام بر اين اعتقاد غريب و ظالمانه استوار ماندند.‏ به علاوه،‏ روزنامه ی رسمی کليسا،‏ سيويلتا کاتوليکا،‏ اعتراض<br />

جهانی را کار قدرت بين اللملی يهوديان پولدار دانست – اين شيوه آشنا به نظر می رسد،‏ نه؟<br />

تنها فرق ماجرای ادگاردو مورتارا با بسياری موارد مشابه ديگر اين بود که اين ماجرا سروصدای زيادی به پا<br />

کرد.‏ پيش از ربودن ادگاردو توسط پليس کليسا،‏ مدتی آنا موريسی،‏ يک دختر چهارده ساله ی کاتوليک و بيسواد<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

یسا<br />

230<br />

پرستار ادگاردو بود.‏ يک بار ادگاردو بيمارشد و آنا دلواپس که مبادا بچه بميرد.‏ آنا با اين عقيده بار آمده بود که اگر<br />

کودکی تعميدنيافته بميرد،‏ به جهنم فرستاده می شود و در آنجا تا ابد عذاب می کشد.‏ پس به ديدن کشيش محله رفت<br />

و از او راهنمايی خواست.‏ کشيش به او ياد داد که چگونه غسل تعميد را انجام دهد.‏ آنا به خانه برگشت و از يک<br />

سطل آب روی بچه ی بخت برگشته آب پاشيد و گفت:‏ ‏"به نام پدر،‏ پسر و روح القدس تو را تعميد می دهم."‏ اين<br />

آب ريختن همان و مسيحی شدن قانونی ادگاردو همان.‏ يکی دو سال بعد که کشيشان تفتيش عقايد از اين ماجرا<br />

مطلع شدند،‏ بی درنگ و بدون لختی تأمل درباره ی پيامدهای غمبار اين عمل،‏ تصميم به جدا کردن ادگاردو از<br />

والدين اش گرفتند.‏<br />

جالب اينجاست که کلي<br />

کاتوليک که چنين اهميت شگرفی برای اقوام دور و نزديک قائل است،‏ اجازه داده ‏(و<br />

هنوز اجازه می دهد)‏ که هرکسی ديگری را تعميد دهد.‏ کلي<br />

کاتوليک نه لازم می داند که تعميددهنده کشيش<br />

باشد و نه نيازی می بييند که کودک يا والدين او،‏ يا هر کس ديگری از تعميد رضايت داشته باشد.‏ نه لازم است<br />

ورقه ای امضا شود و نه نيازی به شاهد است.‏ تنها چيزی که لازم است،‏ کمی آب،‏ چند کلمه،‏ يک کودک بی دفاع،‏<br />

و يک پرستار خرافاتی و شستشوی مغزی شده است.‏ در واقع،‏ تنها چيزی که لازم است همين آخری است،‏ چون<br />

کودک خردسال تر از آن است که بتواند شهادت دهد،‏ پس چه کسی می داند؟ يک همکار آمريکايی ام که کاتوليک<br />

بار آمده،‏ برايم چنين نوشت:‏ ‏"ما عادت داشتيم عروسک هايمان را تعميد دهيم.‏ يادم نمی آيد که دوستان کوچک<br />

پروتستان مان را هم تعميد می داديم يا نه اما بدون شک اين ماجرا رخ داده و هنوز هم رخ می دهد.‏<br />

ما عروسک<br />

هايمان را به کاتوليک های کوچک تبديل می کرديم؛ آنها را به کليسا می برديم،‏ و به آنها عشای ربانی می داديم.‏<br />

مغز ما را شستشو داده بودند تا مادران کاتوليک نابالغی باشيم."‏<br />

اگر دختران قرن نوزدهمی را هم مانند همکار امروزی من،‏ که در بالا از او نقل کردم،‏ بار می آورده اند،‏ عجيب<br />

است که چرا مواردی مانند ربودن ادگاردو مورتارا شايع تر از اين نبوده است.‏ اما اين موارد در ايتاليای قرن<br />

نوزدهم بسيار مکرر رخ داده اند.‏ اکنون اين سئوال واضح پيش می آيد که اگر خطر وقوع اين موارد زياد بوده<br />

اصلاً‏ چرا يهوديان قلمرو پاپی ايتاليا خدمتکاران کاتوليک است<strong>خدا</strong>م می کرده اند؟ چرا احتياط به خرج نمی دادند و<br />

خدمتکاران يهودی است<strong>خدا</strong>م نمی کردند؟ پاسخ باز هم به دين برمی گردد،‏ نه به حزم.‏ يهوديان پيشخدمت هايی می<br />

خواستند که دين شان آنها را از کار کردن در يوم سبت باز ندارد.‏ يک يهودی می توانست به يک خدمتکار يهودی<br />

اعتماد کند که هرگز کودک اش را تعميد نمی دهد و روانه ی يک يتيم خانه ی کليسا نمی کند.‏ اما چنين خدمتکاری<br />

نمی توانست روز شنبه آتش روشن کند يا خانه ی ارباب را نظافت کند.‏ به همين سبب بود که خانواده های يهودی<br />

بولونيای آن زمان که می توانستند خدمتکار است<strong>خدا</strong>م کنند،‏ اغلب خدمتکاران کاتوليک را انتخاب می کردند.‏<br />

273 . The Kidnapping of Edgardo Mortara, David I. Kertzer<br />

www.secularismforiran.com


یکا<br />

یها<br />

231<br />

در اين کتاب من عمداً‏ از شرح و تفصيل جنگ های وحشتناک صليبی،‏<br />

می شوند.‏<br />

274<br />

فاتحان ‏[آمري<br />

جنوبی]‏<br />

يا محکمه<br />

تفتيش اسپانيا عقايد خودداری کرده ام.‏ مردمان ستمگر و شرور در همه ی دوران ها و همه ی کيش ها يافت<br />

اما اين داستان تفتيش عقايد ايتاليايی<br />

و نگرش آن به کودکان،‏ به خصوص عادات مؤمنان را افشا می<br />

کند،‏ و نشانگر شرارت هايی است که به سبب دينداری رخ می دهند.‏ نخست،‏ بايد به اين اعتقاد غريب اشاره کرد<br />

که از نظر يک مؤمن،‏ يک نمه آب و يک ورد کوتاه می تواند...‏ فارغ از رضايت والدين،‏ رضايت خود کودک،‏<br />

شادکامی و بهروزی روانی کودک<br />

...<br />

و فارغ از هرچه که برای فهم و عقل متعارفی مهم است...‏ سرنوشت کودک<br />

را تغيير دهد.‏ کاردينال آنتونللی در پاسخ ليونل روتچيلد،‏ نخستين عضو يهودی پارلمان بريتانيا،‏ که طی نامه ای به<br />

ربودن ادگاردو اعتراض کرده بود،‏ نوشت که قدرت مداخله در اين ماجرا را ندارد و افزود<br />

"<br />

و شايد مجال آن<br />

باشد که بيفزاييم،‏ ندای طبيعيت توانمند است،‏ اما وظايف مقدس دينی از آن هم پرتوان تر اند."‏ بله،‏ خب،‏ لُب مطلب<br />

را بيان کرده،‏ نه؟<br />

نکته ی دوم اينکه،‏ به نظر می رسد که کشيشان،‏ کاردينال ها و پاپ حقيقتاً‏ نمی فهميدند که چه بلايی بر سر<br />

ادگاردو مورتارای بيچاره آوردند.‏ هر آدم عاقلی اين موضوع را می فهمند،‏ اما ظاهراً‏ اهل کليسا صادقانه فکر می<br />

کرده اند که با گرفتن کودک از والدين اش و سپردن او به مراقبان مسيحی کار خيری در حق اش کرده اند.‏ آنها<br />

احساس وظيفه می کردند که از بچه حمايت کنند!‏ در ايالات متحده يک روزنامه ی کاتوليک در دفاع از تصميم<br />

پاپ در پرونده ی مورتارا نوشت که قابل تصور نيست که دولت مسيحی ‏"اجازه دهد تا بچه ی مسيحی نزد<br />

يهوديان<br />

بزرگ شود"‏ و به اصل آزادی دين هم متوسل شد:‏ " آزادی کودک برای اينکه مسيحی باشد و اجباراً‏ به دين يهود<br />

در نيايد...‏ موجب شده تا پدر مقدس از کودک در مقابل همه ی کوته فکری سبعانه ی کافران و متعصبان حمايت<br />

کند و زيباترين منظره ی اخلاقی تاريخ عالم را ترسيم کرده است."‏ آيا می توان واژه هايی مثل ‏"اجبار"،‏ ‏"سبعانه"،‏<br />

‏"کوته فکری"‏ و ‏"حماقت"،‏ و ‏"متعصب"‏ را از اين آشکارتر و وقيحانه تر تحريف کرد؟ اما همه ی شواهد مؤيد آن<br />

است که عذرتراشان کاتوليک،‏ از خود پاپ گرفته تا ذيل او،‏ صادقانه اعتقاد داشته اند که کار خير می<br />

کارشان مطلقاً‏ اخلاقی و به صلاح و ثواب کودک است.‏ قدرت دين<br />

)<br />

کنند:‏<br />

دين غالب و ‏"ميانه رو")‏ در سوء داوری و<br />

انحراف از عقل سليم و متعارفی اينگونه است.‏ روزنامه ی ايل کاتوليکو با صداقت تمام ابراز شگفتی می کرد که<br />

چطور قاطبه ی مردم نمی فهمند که کليسا با نجات دادن ادگاردو مورتارا از دست خانواده ی يهودی اش،‏ چه لطف<br />

عظيمی در حق او نموده است:‏<br />

چه کسی به خود زحمت می دهد کمی در اين مورد بيانديشد و شرايط يهوديان را با ما مقايسه کند.‏<br />

يهوديان نه کليسا دارند،‏ نه پادشاه،‏ نه وطن.‏ همه جا پراکنده اند و هرجای کره ی زمين که باشند بيگانه<br />

محسوب می شوند؛ و داغ ننگ قتل عيسی را هم بر پيشانی دارند...‏ پس فوراً‏ متوجه می شويم که پاپ با<br />

قبول تکفل پسر مورتارا چه موهبتی به او ارزانی داشته است.‏<br />

274 . conquistadores<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

یدل<br />

یدل<br />

ی ب<br />

ی ا<br />

232<br />

نکته ی سوم،‏ خودبينی مؤمنان است که بدون هر گونه شاهدی،‏<br />

ها يا تحريف شده اند و يا در ضلالت مبين هستند.‏<br />

می دانند که دين خودشان حق است<br />

و ديگر دين<br />

نقل قول های بالا مثال های زنده ای از اين نگرش نزد مسيحيان<br />

هستند.‏ انصاف نيست در اينجا هر دو طرف قضيه را در يک کفه قرار دهيم،‏ اما خوب است خاطرنشان کنيم که<br />

اگر والدين مورتارا فقط می پذيرفتند که کشيشی بيايد و خود آنها را هم تعميد دهد می توانستند به يک ضربت<br />

ادگاردو را باز پس بگيرند.‏ ادگاردو را فقط به ضرب يک نمه ی آب و ادای چند کلمه ربودند؛ با يک نمه ی آب<br />

ديگر و ادای چند کلمه ی ديگر می شد او را باز گرداند.‏ سفاهت ذهن گرفتار دين اينچنين است.‏ به نظر برخی<br />

اجتناب والدين ادگاردو از تعميد يافتن،‏ نشانگر سرسختی عبثی است.‏ به نظر بقيه،‏ اين سرسختی اصول گرايانه،‏<br />

آنان را در فهرست بلندبالای شهدای راه دين می گنجاند.‏<br />

‏[در يک نيايش کلي<br />

انگليس می گويند:]‏ ‏"آسوده بخواب استاد ري<br />

.<br />

امروز بايد <strong>خدا</strong>ی را سپاس گوييم که چنين<br />

شمعی را در انگلستان افروخته،‏ که ما را از آن رويگردانی نباشد."‏ بی شکل مرگ به خاطر بعضی هدف ها<br />

شريف و ارزنده است.‏<br />

انگلستان]‏<br />

اما چگونه شهدايی<br />

مانند ري<br />

لاتيمر و کرانمر<br />

‏[شهدای<br />

اصلاح گری<br />

در پروتستانی<br />

خودشان را بر هيمه ی هيزم به کشتن دادند تا صليب شان پروتستانی و پايه-کوتاه باشد،‏ نه کاتوليکی و<br />

پايه-بلند؟ چه فرقی می کند تخم مرغ آب پز را از کدام طرف پوست بکنيم؟ اين اعتقادات لجوجانه – که شايد به<br />

نظر شما ستودنی باشند – ويژه ی مؤمنان است.‏ اين اعتقادات است که نمی گذارد خانواده ی مورتارا از مجالی که<br />

در اختيارشان است بهره گيرند و با تکرار مراسم بی<br />

معنی<br />

تعميد،‏ کودک خود را بازپس<br />

گيرند.‏<br />

آيا آنها نمی<br />

توانستند در حين مراسم تعميد زيرلبی ‏"نه"‏ بگويند؟ نه نمی توانستند،‏ چون آنها در يک دين ‏(ميانه رو)‏ بار آمده<br />

بودند،‏ و لذا کل اين نمايش مسخره را جدی می گرفتند.‏ از ديد من،‏ بايد فقط به فکر نجات ادگاردوی بيچاره می<br />

بودند که ناگزير به دنيايی<br />

بيرحمانه يتيم شد.‏<br />

پرتاب شد که تحت سيطره ی اذهان مذهبی است.‏ همو که در نزاع پوچ ميان دينداران<br />

نکته ی چهارم اين حکايت اين است که فرض کرده اند که يک کودک شش ساله می تواند دينی داشته باشد،‏ خواه<br />

اين دين مسيحيت باشد،‏ خواه يهوديت،‏ خواه هر دين ديگر.‏ به بيان ديگر،‏ اين ايده مهمل می نمايد که تعميد يک طفل<br />

جاهل و بی خبر بتواند به يک ضربت دين او را تغيير دهد – اما مسلماً‏ مهمل تر از اين نيست که بدايتاً‏ به کودک<br />

برچسب دين خاصی بزنند.‏ آنچه ادگاردو نياز داشت،‏ ‏"دين اش"‏ نبود ‏(او کوچک تر از آن بود که بتواند عقيده ی<br />

دينی فکرشده ای داشته باشد)‏ بلکه محبت و حمايت والدين و خويشان اش بود.‏ محبتی که کشيشان عذب از او دريغ<br />

کردند.‏ و اين بی رحمی غريب کشيشان جز حاصل بی عاطفگی زمخت نسبت به عواطف عادی آدمی نيست<br />

عاطفگی<br />

که به راحتی هر چه تمام تر ذهن مؤمن را قبضه می کند.‏<br />

–<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یسا<br />

یسا<br />

یسا<br />

یسا<br />

یجا<br />

یست<br />

233<br />

اگر جسم کودکان را نربايند،‏ آيا اين عمل مصداق سوءاستفاده نيست که به کودکان برچسب اعتقاداتی را می<br />

زنند که اصلاً‏ به مخيله اش هم خطور نمی کند؟ غالب کاهنان دين هنوز اين رويه را بی هيچ چون و چرايی مجری<br />

می دارند.‏ مقصود اصلی من در اين فصل،‏ به پرسش گرفتن اين رويه است.‏<br />

سوءاستفاده ی جسمی و ذهنی<br />

تا به امروز سوء استفاده ی کاهنان از کودکان را معادل سوءاستفاده ی جنسی گرفته اند.‏ و فکرمی کنم در اينجا<br />

مجبورم نخست اين مسئله ی سوءاستفاده ی جنسی را متناسب با اهميت اش مطرح کنم و به کناری بگذارم.‏<br />

ديگران يادآور شده اند که امروزه ما در زمانه ی هراس هيستريک از بچه بازی زندگی می کنيم.‏ يک جنون جمعی<br />

که يادآور جنون شکار جادوگران در شهر سالم ‏[ماساچوست]‏ به سال<br />

1692 است.‏<br />

جنون جمعی در برابر بچه<br />

بازی ابعادی اپيدميک يافته و موجب وحشت والدين شده است.‏ هاکلبری فين های امروزی به قدر کودکان قديم<br />

آزادی گشت و گذار ندارند ‏(هرچند که خطر کودک آزاری احتمالاً‏ بيش از سابق نيست).‏<br />

بخش عظيمی از خفت کودک آزاری نصيب کلي<br />

کاتويک شده است.‏<br />

متنفرم؛ اما حتی بيش از آن،‏ از بی انصافی متنفرم.‏ و نمی دانم چرا اين کلي<br />

من به دلايل بسياری از کلي<br />

کاتوليک<br />

خاص،‏ به ويژه در آمريکا و<br />

ايرلند،‏ اين قدر به سبب بچه بازی کشيش های کاتوليک خار و خفيف شده است.‏ به گمانم اين بيزاری از کلي<br />

کاتوليک تا حدی ناشی از درک رياکاری کشيشانی است که بخش زيادی از زندگی حرفه ای شان را وقف ايجاد<br />

حس ‏"گناهکاری"‏ کرده اند.‏ و البته سوء استفاده ی زعمای کليسا از اعتماد مردم هم عامل ديگر بيزاری از کليسا<br />

است.‏ مردم از گهواره به کودک شان می آموزند که بايد به کشيش احترام گذاشت.‏ رواج اين بيزاری بايد ما را<br />

هشيار سازند که در داوری ‏[درباره ی رسوايی های کشيشان بچه باز]‏ عجله به خرج ندهيم.‏ بايد از قدرت شگرف<br />

ذهن در جعل خاطرات کاذب آگاه باشيم؛ به ويژه هنگامی که درمانگران بی مرام و وکيلان مزدور هم به معاونت<br />

اين حافظه ی خطاکار بشتابند.‏<br />

اليزابت لُفتوس روانشناس جسارت بسياری به خرج داده و به رغم تمام کينه توزی<br />

هايی که عليه او شد،‏ نشان داده است که مردم چه آسان دست به جعل خاطرات می زنند و خاطرات جعلی شان را<br />

عين حقيقت می پندارند.‏ [137]<br />

اما کاذب شهود می شوند.‏<br />

تعجب نيست که هيئت منصفه ها هم به راحتی فريفته ی شهادت های صادقانه<br />

275<br />

در مورد خاص ايرلند،‏ حتی از سوءاستفاده ی جنسی هم که بگذريم،‏ سنگدلی برادران مسيحی که بخش عمده ای<br />

از آموزش پسران آن کشور را بر عهده دارند،‏ اسطوره شده است.‏ و همين مطلب در مورد بی رحمی سادي<br />

راهبه های مسيحی که بسياری از مدارس دخترانه ی ايرلند را می گردانند نيز صادق است.‏ پناهگاه های معروف<br />

275 . Christian Brothers<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

یان<br />

یها<br />

یسا<br />

یها<br />

یسا<br />

234<br />

مگدالِن،‏ سوژه ی فيلم<br />

دنبال<br />

يافتن مشتری از ميان<br />

276<br />

خواهران مگدالن اثر پيتر مولن،‏ تا اواخر سال 1996 باز بودند.‏ کم نيستند وکلايی که به<br />

‏"قربانيان " هوسرانی های کشيشان می گردند.‏ قرباني<br />

که شايد خاطرات گذشته های<br />

دورشان را کاملاً‏ به فراموشی سپرده باشند.‏ البته پشت خاطرات غبارگرفته ی نمازخانه های خلوت کليسا پول<br />

خوابيده است.‏ در واقع،‏ بعضی از اين شکايت ها چنان به ايام قديم برمی گردند که حتی ممکن است کشيش متهم به<br />

بچه آزاری فوت کرده باشد و نتواند برای دفاع از خود حضور يابد.‏ کلي<br />

کاتوليک تاکنون بيش از يک ميليارد<br />

دلار به عنوان تاوان اين قبيل شکايت ها پرداخته است.‏ [139] و اگر ندانيد که اين پول ها از کجا می آيند،‏ شايد<br />

دلتان برای کليسا بسوزد.‏<br />

يک بار پس از يک سخنرانی ام در دوبلين،‏ از من پرسيدند که نظرم درباره ی جنجال سازی بر سر سوءاستفاده<br />

جنسی کشيشان کاتوليک چيست.‏ پاسخ دادم که هر چند بی شک سوءاستفاده ی جنسی شنيع است،‏ اما چه بسا<br />

زيان آن کمتر از آسيب های روانی درازمدتی باشد که با کاتوليک بارآوردن کودک به او تحميل می کنند.‏ اين پاسخ<br />

فی البداهه به دل حضار نشست و موجب تشويق پرشوری شد ‏(حضاری که البته روشنفکران ايرلندی بودند و نمی<br />

توان گفت نمايانگر کليت جمعيت کشور هستند).‏ اما بعدها هنگامی به ياد اين اين ماجرا افتادم که نامه ای از يک<br />

زن آمريکايی حدوداً‏ چهل ساله دريافت کردم.‏ او درآن نامه نوشته بود که کاتوليک رومی بار آمده و در هفت<br />

سالگی اش دو اتفاق ناگوار برايش رخ داده است.‏ نخست اينکه کشيش محله شان در خودرو اش از او سوءاستفاده<br />

ی جنسی کرده،‏ و در همان اوقات هم يک کلاسی اش هم به مرگی دلخراش فوت کرده،‏ و به جهنم رفته ، چون<br />

پروتستان بوده است.‏ البته چون والدين اين زن کاتوليک بودند به او قبولانده بودند که هرکس که کاتوليک نباشد به<br />

جهنم می رود.‏ نظر امروزی اين زن اين بود که از ميان اين دو سوءاستفاده ی کلي<br />

جسمی و ديگری ذهنی،‏ دومی به مراتب بدتر است.‏ به نوشته او:‏<br />

کاتوليک از کودکان،‏ يکی<br />

دست مالی شدن توسط يک کشيش ‏(از ديد يک بچه ی<br />

7 ساله)‏<br />

فقط يک<br />

" اَ‏ خ " است اما خاطره ی رفيقی<br />

که به جهنم رفته ترس بی حدی ايجاد می کند.‏ من هرگز به خاطر آن کشيش بی خواب نشدم – اما شب<br />

زيادی را با اين ترس سر کردم که مردمی که دوستاشان داشته ام به جهنم رفته اند.‏ اين ترس مثل<br />

بختک به جانم افتاده بود.‏<br />

البته آزار جنسی که اين زن در بچگی در ماشين کشيش تحمل کرده در مقابل،‏ گيريم،‏ درد پسرکان دستيار مراسم<br />

که توسط کشيشان گاييده شده اند نسبتاً‏ ملايم بوده است.‏ و امروزه کلي<br />

کاتوليک به قدر سابق از جهنم حرف نمی<br />

زند.‏ اما اين نمونه نشان می دهد که دست کم ممکن است که عواقب سوءاستفاده ی روانی از کودکان وخيم تر از<br />

سوءاستفاده ی جسمی از آنان باشد.‏ می گويند که آلفرد هيچکاک،‏ استاد بزرگ سينما و متخصص هنر ترساندن<br />

مردم،‏ در حال رانندگی در جاده های سوئيس بود که ناگهان از پنجره ی ماشين به بيرون اشاره کرد و گفت ‏"اين<br />

276 . The Magdalene Sisters<br />

www.secularismforiran.com


یون<br />

یها<br />

یکا<br />

یکا<br />

یکا<br />

235<br />

ترسناک ترين منظره ايست که تا حالا ديده ام"‏ و امتداد اشاره ی او،‏ کشيشی بود که دست بر شانه ی پسرک<br />

خردسالی نهاده بود و با او صحبت می کرد.‏ هيچکاک از پنجره ی ماشين به بيرون خم شد و فرياد زد:‏ ‏"فرار کن<br />

پسر جان!‏ زندگی ات را نجات بده!"‏<br />

ضرب المثلی هست که می گويد<br />

"<br />

سنگ و چماق استخوانم را می شکند،‏ اما کلمات نه."‏ اين ضرب المثل هنگامی<br />

درست است که کلمات را واقعاً‏ باور نکنيد.‏ اما اگر درس هايتان و سخنان والدين،‏ آموزگاران و کاهنان،‏ شما<br />

راحقيقتا،ً‏ صراحتاً،‏ و بی کم و کاست به اين باور رسانده باشند که گناهکاران در جهنم کباب می شوند ‏(يا آموزه ی<br />

شنيع ديگری مانند اينکه زن مِلک شوهر است)،‏ کاملاً‏ ممکن است که کلمات،‏ اثر و ضرری ماندگارتر از کنش ها<br />

داشته باشند.‏ به باور من،‏ کاربرد واژه ی ‏"کودک آزاری"‏ در وصف بلايی که آموزه های دينی ‏(مانند آموزه ی<br />

عذاب جهنم برای گناهکاران)‏ بر سر کودکان می آورند،‏ به هيچ رو اغراق آميز نيست.‏<br />

در مستند تلويزي<br />

‏"ريشه ی همه شر؟"،‏ که پيش تر ذکرش رفت،‏ من با تعدادی از زعمای دين مصاحبه کردم.‏<br />

برخی به من ايراد گرفتند که چرا به سراغ افراطيون رفته ام و نه رهبران ميانه روی محترم و موثقی مانند اسقف<br />

∗<br />

اعظم.‏ اين ايراد منصفانه به نظر می رسد – اما بايد شرايط آمري<br />

ابتدای قرن بيست و يکم را در نظر<br />

داشت.‏ آنچه که برای جهان خارج افراط گرايی می نمايد در خود آمريکا کاملاً‏ عادی و ميانه روانه است.‏ برای<br />

مثال،‏ يکی از مصاحبه شوندگان من که چشم بينندگان تلويزيون بريتانيا را بسيار خيره کرد،‏ کشيش تِد هَگِرد از<br />

کلورادو اسپرينگز بود.‏ اما در آمري<br />

دوران بوش،‏ ‏"کشيش تِد"‏ رئيس جماعتی است به استعداد سی ميليون نفر<br />

که سازمان ملی اوانجليست ها را تشکيل می دهند،‏ و همو مدعی است که هر دوشنبه با پرزيدنت بوش مشاوره ی<br />

تلفنی دارد.‏ اگر می خواستم با استانداردهای آمري<br />

امروز به سراغ افراطيون واقعی بروم،‏ بايد سراغ ‏"بازسازی<br />

278<br />

277<br />

گرايان " می رفتم که ‏"الاهيات فائقه " شان آشکارا مدافع بنای يک دين سالاری مسيحی در آمريکاست.‏ چنان<br />

که يک همکار مطلع آمريکايی ام برايم نوشته:‏<br />

اروپاييان بايد بدانند که اينجا يک نمايش سيار دينخويان هست که حقيقتاً‏ می خواهد قوانين عهد عتيق<br />

مانند کشتن همجنس گرايان و غيره<br />

–<br />

–<br />

و انحصار تصدی شغل های دولتی و حتی حق رأی برای<br />

مسيحيان را برقرار کند.‏ طبقه ی متوسط از شنيدن اين خطابه ها ذوق می کنند.‏ اگر سکولاريست ها به<br />

هوش نباشند،‏ تفوق گرايان و بازسازی گرايان عنقريب به جريان اصلی دين سالاری آمريکايی بدل می<br />

شوند.‏<br />

∗<br />

اتفاقاً‏ من برای ساختن آن مستند از اسقف اعظم کانتربوری،‏ کاردينال اعظم وست مينستر و خاخام اعظم بريتانيا هم دعوت به مصاحبه<br />

کرده بودم ، که همه شان پاسخ منفی دادند،‏ و بدون شک دلايل خوبی هم برای اين کار داشتند.‏ اسقف آکسفورد با مصاحبه موافقت کرد،‏ و<br />

مسلماً‏ او هم به قدر آن معظم له ها از بنيادگرايی به دور بود.‏<br />

277 . reconstructions<br />

www.secularismforiran.com


236<br />

يکی ديگر از مصاحبه شوندگان من کشيش کينان روبرتز بود که او هم مثل کشيش تِد در ايالت کلورادو زندگی می<br />

کند.‏ ديوانگی خاص کشيش روبرتز،‏ اختراع چيزی بود که خودش اسم آن را تالار جهنم گذاشته بود.‏ تالار جهنم<br />

جايی است که والدين يا اوليای مدارس مسيحی،‏ کودکان را به آنجا می برند تا از ديدن آنچه ممکن است پس از<br />

مرگ به سرشان بيايد سخت مرعوب شوند.‏ در اين تالار،‏ بازيگران صحنه های وحشتناکی از جزای ‏"گناهان"ی<br />

مانند سقط جنين و همجنس گرايی را به نمايش می گذارند و شيطان سرخ جامه را می بينيم که دوزخيان را ريشخند<br />

می کند.‏ اين صحنه پيش درآمدی است بر نمايش ديگر که در آن دوزخ آکنده از بوی گوگرد گداخته می شود و<br />

ضجّه و ناله ی ملعونان ابدی به آسمان می رود.‏<br />

پس از ديدن تمرين يک نمايشنامه،‏ که در آن شيطان به سبک آدم بدهای ملودرام های دوره ی ويکتوريا با چهره ای<br />

کريه المنظر گريم شده بود،‏ در حضور گروه نمايش با کشيش روبرتز به مصاحبه نشستم.‏ او می گفت که سن بهينه<br />

برای آوردن کودکان به تالار جهنم،‏ دوازده سالگی است.‏ از اين حرف جا خوردم و از او پرسيدم آيا نگران نيست<br />

که بچه های دوازده ساله با ديدن اين صحنه ها دچار کابوس شوند.‏ او،‏ به گمانم صادقانه،‏ پاسخ داد:‏<br />

من می خواهم بهشان بفهمانم که جهنم جايی است که اصلاً‏ نمی خواهند به آنجا بروند.‏ اين پيام را در<br />

دوازده سالگی شان به آنها می دهم که اگر درزندگی گناه کنيد هرگز با پروردگار ما عيسی مسيح<br />

محشور نخواهيد شد.‏ و اگر به خاطر تجربه ی اين تالار کابوس ببينند،‏ به نظرم اشکالی ندارد چون در<br />

نهايت سبب خير و رستگاری شان می شود.‏<br />

به نظر من اگر کسی مثل کشيش روبرتز واقعاً‏ به حرفش باور داشته باشد،‏ ديگر برايش عذاب دادن کودکان هم کار<br />

بدی محسوب نمی شود.‏<br />

نمی توانيم بگوييم که کسانی مثل کشيش رابرتز افراطيون ديوانه ای بيش نيستند.‏ او هم مانند تِد هَگِرد يکی از<br />

دينی زعمای<br />

آمريکاست.‏<br />

برايم عجيب نيست اگر آنها هم مانند برخی<br />

همکيشان خود بگويند که اگر به صدای<br />

آتشفشان ها گوش کنيد،‏ شيون و فغان ساکنان جهنم را می شنويد.‏ [140] و يا بگويند که کِرم های عظيمی که در<br />

عمق آب های گرم اقيانوس يافت شده اند،‏ همان کرم هايی هستند که در انجيل مارک،‏ آيه ی 43-4 9 : به آن اشاره<br />

279<br />

شده است : ‏"و اگر دستان ات به گناه جنبيد،‏ همان به که بِبُری شان؛ نيکوتر آن است که عليل زاده شوی تا اينکه<br />

دو دست داشته باشی و عاقبت به دوزخ درآيی و گرفتار آتشی شوی که هرگز فرونمی ميرد.‏ جايی که کرم هايش<br />

نمی ميرند."‏ اين مؤمنان هواخواه جهنم سوزان هر نظری که در مورد چگونگی جهنم داشته باشند،‏ ظاهراً‏ در يک<br />

مورد اشتراک دارند و آن شعف شان از عذاب گنهکاران و احساس پيروزمندی و رضايتمندی شان از اين است که<br />

278 . Dominion Theology<br />

279<br />

.<br />

در آيات 44-43 از فصل 9 انحيل مارک می خوانيم:‏ "43. و<br />

www.secularismforiran.com


اين"‏<br />

یحت<br />

یون<br />

237<br />

خود از رستگاران اند.‏ اين نکته را قديس توماس آکوئيناس بهتر از همه در<br />

280<br />

سوما تئولوجيکا شرح می دهد:‏<br />

که قديسان می توانند بيش از همه از نيک فرجامی خود و رحمت الاهی محظوظ شوند بدان سبب است که<br />

∗<br />

عذاب ملعونان در جهنم را نيک می نگرند."‏ عجب آدم نازنينی.‏<br />

نزد کسانی که از ساير جهات معقول به نظر می رسند،‏ ترس از آتش جهنم می تواند بسيار تأثيرگذار باشد.‏<br />

پس از پخش مستند تلويزي<br />

ی زن صادق و معقولی است:‏<br />

ام درباره ی دين،‏ نامه های بسياری دريافت کردم،‏ از جمله اين يکی که مسلماً‏ نوشته<br />

مرا از سن پنج سالگی به مدرسه ی کاتوليک فرستادند،‏ در آنجا تحت آموزش راهبه هايی قرار گرفتم<br />

که از کاربرد تسمه و چوب هم ابا نداشتند.‏ در دوره ی نوجوانی داروين را خواندم.‏ آنچه که درباره ی<br />

تکامل گفته بود به نظرم بسيار منطقی و معقول آمد.‏ اما در طی عمرم همواره دچار مخمصه ی ترس<br />

عميق از آتش جهنم بوده ام.‏ ترسی که گهگاه عود می کند.‏ قدری روان درمانی شده ام و اين درمان<br />

توانسته مرا در حل بعضی از مشکلات قديمی ام کمک کند،‏ اما هنوز نتوانسته ام بر اين ترس عميق<br />

غلبه کنم.‏<br />

پس به اين خاطر برايتان نامه می نويسم که اگر ممکن است اسم و آدرس آن روان درمانگری را برايم<br />

بنويسيد که اين هفته در برنامه تان با او مصاحبه کرديد و در اين نوع ترس ها تخصص دارد.‏<br />

من از اين نامه جا خوردم،‏ ‏(و يک لحظه متأسف شدم که چرا جهنمی نيست که راهبه ها را به آنجا بفرستند)‏ و<br />

برايش نوشتم که بايد به خِرد خود به عنوان گوهری که از آن برخوردار است – و خيلی از مردم فاقد آنند<br />

– اعتماد<br />

کند.‏ نوشتم که هر قدر خوفناکی جهنم،‏ آن طور کشيشان و راهبه ها می گويند،‏ زيادتر باشد احتمال وجود آن بعيدتر<br />

می شود.‏ اگر جهنمی در کار بود کافی بود فقط اندکی نامطلوب باشد تا اثر بازدارنده بگذارد.‏ اما چون بعيد است که<br />

جهنمی در کار باشد،‏ دين پيشگان جهد بليغی کرده اند جهنم آن را خيلی خيلی مهيب تصوير کنند،‏ تا بعيد بودن<br />

وجودش را پرده پوشی کنند و قدری اثر بازدارندگی ايجاد کنند.‏ همچنين او را به درمانگر مذکور،‏ ژيل ميتون،‏ که<br />

281<br />

زن بسيار باصفا و صادقی است معرفی کردم.‏ خود ژيل نزد فرقه ی نفرت انگيزی به نام اخوان خاصه بار آمده<br />

بود:‏ اين فرقه چنان مخوف است که حتی يک وبسايت،‏ ،www.peebs.net اختصاصاً‏ برای کمک به کسانی که<br />

از اين فرقه نجات يافته اند ايجاد شده است.‏<br />

280 . Summa Theologica, St.Thomas Aquinas<br />

∗<br />

مقايسه کنيد با مهرورزی مسيحی آن کولتر که گفته:‏ ‏"من قبول ندارم که کسی از هم کيشانم بگويد که از تصور کباب شدن داوکينز در<br />

جهنم به خنده نمی افتد"‏ ‏(کولتر 268) 2006:<br />

281 . Exclusive Brethren<br />

www.secularismforiran.com


یدت<br />

238<br />

ژيل ميتون با ترس از دوزخ بار آمد،‏ در بزرگسالی از مسيحيت رها شد،‏ و اکنون به کسانی کمک می کند که مانند<br />

خودش در کودکی دچار اين عارضه شده اند:‏ ‏"وقتی به کودکی ام فکر می کنم،‏ می بينم که آکنده از ترس بوده<br />

است.‏ ترس از گناه امروزی و لعنت و عذاب ابدی.‏ برای يک کودک،‏ تصور آتش جهنم و دندان قرچه ی<br />

گناهکاران خيلی واقعی به نظر می رسد.‏ اين صحنه ها برای بچه اصلاً‏ بار استعاری ندارند."‏ بعد از او خواستم<br />

شرح دهد که در کودکی اش درباره ی جهنم به او چه گفته اند،‏ پاسخ اش همان قدر جالب بود که تغيير چهره اش<br />

هنگام مکثی که برای پاسخ گويی داشت:‏ ‏"عجيب است،‏ نه؟ بعد از اين همه وقت،‏ اين قصه هنوز می تواند ...<br />

متأثرم کند.‏ جهنم جای وحشتناکی است.‏ اوج غضب <strong>خدا</strong>ست.‏ اشد مجازات است.‏ آتش واقعی است،‏ شکنجه ی<br />

واقعی است،‏ و تا ابدالدهر بدون هيچ فرجه ای ادامه می يابد.‏<br />

او در ادامه برايم از يک گروه حمايتی گفت که برای کمک به رهاشدگان از دين تشکيل داده است.‏ کسانی که<br />

کودکی شان مانند خود او بوده است.‏ او توضيح داد که رهايی از اين افسون برای برخی افراد چقدر دشوار است:‏<br />

‏"فرآيند ترک دين به طرز غيرمعمولی دشوار است.‏ اوه،‏ شما بايد يک شبکه ی اجتماعی کامل را ترک کنيد.‏<br />

سيستم کاملی را که با آن بار آمده ايد کنار بگذاريد،‏ و يک نظام عقي<br />

فراگير را که سالها داشته ايد رد کنيد.‏ خيلی<br />

اوقات بايد خانواده و دوستان تان را هم ترک کنيد…‏ چون در حقيقت ديگر برايشان وجود نداريد."‏ با يادآوری نامه<br />

هايی که از خوانندگان آمريکايی ام دريافت کرده بودم و نوشته بودند که در پی خواندن کتاب من دين را ترک<br />

کرده اند،‏ می توانستم وضعيتی را که ژيل می گفت تصور کنم.‏<br />

بسياری از آنان پريشان خاطر بودند و نوشته بودند<br />

که جرأت ندارند اين موضوع را با خانواده هايشان در ميان بگذارند،‏ يا اينکه به خانواده هايشان گفته اند و نتايج<br />

بدی گرفته اند.‏ به عنوان نمونه در اينجا بخشی از نامه ای را نقل می کنم که يک دانشجوی پزشکی آمريکايی برايم<br />

نوشته است:‏<br />

وادار شدم براتان ايميل بزنم چون با ديدگاه تان درباره ی دين موافق ام.‏ همان طور که حتماً‏ مطلع<br />

هستيد،‏ اين ديدگاه در آمريکا بسيار مهجور است.‏ من در يک خانواده ی مسيحی بزرگ شده ام و گرچه<br />

دين هيچ وقت برايم کاملاً‏ قابل قبول نبود،‏ اما تنها همين اواخر جرأت کردم که اين مطلب را به کسی<br />

بگويم.‏ آن شخص،‏ دوست دخترم بود که<br />

...<br />

وحشت زده شد.‏ می دانستم که اظهار بي<strong>خدا</strong>يی می تواند<br />

مردم را شوکه کند اما امروز می بينم که انگار او ديگر مرا آدم ديگری می بيند.‏ ديگر به من اعتماد<br />

ندارد،‏ چون معتقد است اخلاقيات من از <strong>خدا</strong> سرچشمه نمی گيرد.‏ نمی دانم می توانم اين شوک را از<br />

سر بگذارنم يا نه،‏ و واقعاً‏ ديگر نمی خواهم باورهايم را با نزديکانم مطرح کنم،‏ چون می ترسم با<br />

واکنش های مشابهی روبرو شوم...‏ من انتظار پاسخ دهی تان را ندارم.‏ فقط به اين خاطر برايتان می<br />

نويسم که با من همدردی کنيد و از ناکامی ام آگاه شويد.‏ تصور کنيد که به خاطر دين،‏ کسی را که<br />

دوست داشته ايد و دوست تان داشته از دست بدهيد.‏ گذشته از اينکه حالا به نظر او من يک لامذهب<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

یعن<br />

239<br />

کافر هستم،‏ ما خيلی به هم می خوريم.‏ اين نکته مرا به ياد سخنان شما می اندازد که گفته بوديد مردم به<br />

خاطر ايمان دينی دست به چه کارهای ديوانه واری می زنند.‏ متشکرم که حرفم را شنيديد.‏<br />

من در جواب اين جوان بيچاره،‏ به اين نکته اشاره کردم که هرچند اکنون دوست دخترش چيزی در مورد او<br />

دانسته،‏ اما خود او هم چيزی در مورد دوست دخترش دانسته است.‏ آيا آن دختر واقعاً‏ به او می خورد؟ من ترديد<br />

دارم.‏<br />

قبلاً‏ از جوليا سووينی نام بردم و اينکه چگونه با سرسختی و يکدندگی طنزآميزی می کوشيد تا جنبه های مطلوبی<br />

در دين بيابد و <strong>خدا</strong>ی دوران کودکی اش را از شکيات فزاينده برهاند.‏ عاقبت پرسمان اش شادمانانه به پايان رسيد و<br />

اکنون يک چهره ی محبوب و معروف بي<strong>خدا</strong>يان جوان شده است.‏ شايد گيراترين صحنه ی نمايش او به نام مرخص<br />

282<br />

کردن <strong>خدا</strong> ، صحنه ی پاي آن باشد.‏ در آنجا که او همه ی راه ها را آزموده و عاقبت...‏<br />

...<br />

ي<br />

همين طور که به سمت دفتر کارم در حيات پشتی می رفتم،‏ متوجه زمزمه ی خفيفی درون سرم شدم.‏<br />

مطمئن نيستم که اين صدا چقدر ادامه يافت،‏ اما ناگهان يک پرده بالاتر رفت.‏ اين صدا می گفت،‏ ‏"<strong>خدا</strong><br />

وجود ندارد."‏<br />

سعی کردم صدا را ناديده بگيرم،‏ اما يک کمی بلندتر شد.‏ ‏"<strong>خدا</strong> وجود ندارد.‏ <strong>خدا</strong> وجود ندارد.‏ اوه <strong>خدا</strong>ی<br />

من،‏ <strong>خدا</strong> وجود ندارد...‏<br />

يک دفعه خشکم زد.‏ احساس کردم که دارم از پشت بام می افتم.‏ بعد،‏ با خودم فکر کردم ‏"اما نمی توانم.‏<br />

نمی دانم چرا نمی توانم <strong>خدا</strong> را باور کنم.‏ من به <strong>خدا</strong> نياز دارم.‏ منظورم اين است که من يک داستانی را<br />

باور دارم"...‏<br />

‏"اما نمی دانم چطور به <strong>خدا</strong> معتقد نباشم.‏ نمی دانم شما چطور می توانيد.‏ شما چطور می توانيد بدون<br />

<strong>خدا</strong> بيدار شويد و روزتان را شب کنيد؟"‏ احساس کردم تعادلم را از دست داده ام...‏<br />

فکر کردم،‏ ‏"خب،‏ آرام باش.‏ بگذار يک لحظه عينک بي<strong>خدا</strong>يی را هم امتحان کنيم،‏ فقط يک لحظه.‏ فقط<br />

عينک بي<strong>خدا</strong>يی را بزن و يک نگاهی به دور و برت بنداز و بعد فوراً‏ درش بياور."‏ پس عينک را زدم<br />

و اطرافم را نگاه کردم.‏<br />

شرمنده ام بگويم که اولش گيج شدم.‏ راستش با خودم گفتم ‏"خب،‏ چطور زمين توی آسمان ايستاده است؟<br />

ما همين طوری توی فضا آويزان هستيم؟ اين که خيلی خطرناک است!"‏ خواستم بروم و زمين را<br />

که دارد در فضا سقوط می کند نگه دارم.‏<br />

بعد يادم آمد که ‏"آها،‏ جاذبه و ممنتوم زاويه ای باعث می شوند که ما تا خيلی خيلی وقت ديگر دور<br />

خورشيد بچرخيم."‏<br />

282 . Letting Go of God<br />

www.secularismforiran.com


240<br />

وقتی نمايش مرخص کردن <strong>خدا</strong> را در يک تئاتر لوس آنجلس ديدم،‏ از ديدن آن عميقاً‏ تحت تأثير قرار گرفتم،‏ به<br />

ويژه آنجايی که جوليا تعريف می کرد که وقتی والدين اش خبر روزنامه درباره ی بي<strong>خدا</strong> شدن او را خوانده اند چه<br />

واکنشی نشان داده اند.‏<br />

اولين حرف مادرم،‏ بيش از يک جيغ بود.‏ ‏"بيخد؟ بي<strong>خدا</strong>؟!؟!"‏<br />

پدرم هم فرمود:‏ ‏"تو به خانواده ات خيانت کردی؛ به مدرسه ات خيانت کردی؛ به شهرت خيانت<br />

کردی."‏ انگار که من اسرار دولتی را به روس ها فروخته باشم.‏ هر دويشان گفتند که ديگر با من حرف<br />

نمی زنند.‏ پدرم گفت<br />

"<br />

ديگرحتی نمی خواهم در مراسم تدفين ام شرکت کنی."‏ بعد من رفتم خودم را دار<br />

بزنم.‏ با خودم گفتم ‏"فقط سعی کنيد نجات ام بدهيد."‏<br />

بخشی از هنر جوليا سووينی اين است که همزمان شما را به خنده و گريه وا می دارد:‏<br />

فکر می کنم وقتی به والدين ام گفتم که ديگر به <strong>خدا</strong> اعتقاد ندارم،‏ کمی نااميد شدند،‏ اما بي<strong>خدا</strong> شدن اصلاً‏<br />

چيز ديگری بود.‏<br />

کتاب دان بارکر با عنوان از بی ايمانی به ايمان:‏<br />

283<br />

از واعظ مبرز به بي<strong>خدا</strong> روايت دگرديسی تدريجی او از يک<br />

کشيش بنيادگرا و متعصب به يک واعظ سيار و مطمئن بي<strong>خدا</strong>يی است.‏ جالب اينجاست که بارکر تا مدتی پس از آن<br />

که بي<strong>خدا</strong> شد هم به سفرهای تبليغی مسيحی اش ادامه می داد،‏ زيرا اين تنها حرفه ای بود که بلد بود و خود را در<br />

قيد محظورات اجتماعی می ديد.‏<br />

شدند.‏<br />

امروزه او می داند که بسياری از روحانيون آمريکايی هم در همان موقعيت سابق<br />

او هستند اما تنها کاری که می کنند اين است که کتاب های او را در خفا می خوانند.‏ آنها جرئت نمی کنند بي<strong>خدا</strong>يی<br />

شان را حتی نزد خانواده ی خود اظهار کنند،‏ چون از واکنش ديگران هراس دارند.‏ داستان خود بارکر پايان خوش<br />

تری دارد.‏ البته والدين او نخست شوکه شدند.‏ اما به استدلال هايش گوش فرا دادند،‏ و عاقبت خودشان هم بي<strong>خدا</strong><br />

دو استاد از يک دانشگاه آمريکا به طور جداگانه برای من نامه نوشتند و از والدين شان گفتند.‏ يکی شان نوشته بود<br />

که مادرش دچار ماتم دائمی شده،‏ چون نگران عذاب روح فرزندش است.‏ ديگری نوشته بود که پدرش آرزو می<br />

کند که کاش اين پسر هرگز زاده نشده بود،‏ چون عقيده ی راسخ دارد که پسرش گرفتار عذاب ابدی می شود.‏ اين<br />

دو نفر استادان کاملاً‏ عاقل و بالغ وفرهيخته ای هستند،‏ که حتماً‏ در تمام زمينه های عقلی،‏ و نه فقط در مورد دين،‏<br />

والدين شان را پشت سر گذاشته اند.‏ حال تصور کنيد که حال و روز مردمان کمتر فرهيخته چگونه خواهد بود و<br />

283 . Loosing Faith in Faith : Front Preacher to Atheist<br />

www.secularismforiran.com


یون<br />

241<br />

اين افراد کم اقبال تر چگونه خواهند توانست با خانواده ی مؤمن و متعصب خود مواجه شوند.‏ شايد نمونه های اين<br />

افراد را در ميان بيماران دکتر ژيل ميتون فراوان بيابيم.‏<br />

پيش تر ژيل و من در يک گفتگوی تلويزي<br />

، اين نوع تعليمات دينی به کودکان را نوعی سوءاستفاده ی ذهنی از<br />

آنان خوانديم.‏ و من اين پرسش را مطرح کردم:‏ ‏"شما از واژه ی سوءاستفاده ی دينی استفاده می کنيد.‏ اگر تعليم<br />

اعتقاد به وجود جهنم را سوءاستفاده از کودک بدانيم...‏ چگونه می توانيم ميزان آسيب روانی اين سوءاستفاده را با<br />

آسيب سوءاستفاده ی جنسی از کودکان مقايسه کنيم؟ او پاسخ داد:‏ ‏"اين سؤال خيلی سختی است...‏ من فکر می کنم<br />

اين دو شباهت های زيادی داشته باشند،‏ چون هر دو سوءاستفاده از اعتماد هستند؛ هر دو مستلزم نفی حق کودک<br />

برای آزادی و آزادانديشی و ارتباط عادی برقرار کردن با جهان هستند...‏ در هر دو مورد خويشتن حقيقی کودک<br />

منکوب می شود.‏<br />

در دفاع از کودکان<br />

همکار روانشناس ام نيکلاس همفری در سخنرانی سال 1997 به افتخار عفو بين الملل در آکسفورد،‏ اين ضرب<br />

المثل انگليسی را به کار برد که ‏"سنگ و چماق می تواند سرم را بشکند اما سخن درشت هرگز نمی تواند".‏<br />

[141]<br />

همفری سخنرانی اش را با اين استدلال شروع کرد که اين ضرب المثل هميشه درست نيست،‏ و برای اثبات<br />

ادعايش،‏ مؤمنان به وودوهای هائيتی را مثال زد که ظاهراً‏ چند روز بعد از ‏"نفرين شدن"‏ توسط وودو از ترس می<br />

ميرند.‏ سپس پرسيد که آيا عفو بين الملل،‏ که عوايد آن سخنرانی را دريافت می کرد،‏ بايد عليه سخنان مضر يا<br />

زيانبار هم موضع گيری کند يا خير.‏ پاسخ او يک نه قاطع به اين نوع سانسورچی گری بود:‏ ‏"آزادی بيان چنان<br />

ارزشمند است که نبايد آن را به مخاطره انداخت."‏ اما در ادامه ی سخنرانی اش،‏ به رغم شخصيت ليبرالی که<br />

دارد،‏ يک استثنای مهم بر اين قاعده را مجاز دانست:‏ سانسور در يک مورد خاص...‏<br />

...<br />

و آن آموزش اخلاقی و دينی کودکان و به ويژه تعليماتی است که کودک در خانه دريافت می کند.‏<br />

والدين مجاز هستند – و حتی از آنان انتظار می رود – که درست و نادرست و صواب و خطا را برای<br />

کودک تعيين کنند.‏ حرف من اين است که کودکان يک حق بشری دارند که ذهنشان توسط اباطيل<br />

ديگران خرفت نشود – و فرقی نمی کند که اين ديگران چه کسانی باشند.‏ از سوی ديگر،‏ والدين نه حق<br />

<strong>خدا</strong>داده ای دارند که کودکان را هر طور خواستند بار آورند و نه اينکه حق دارند افق معرفتی<br />

فرزندشان را محدود کنند و کودک را در فضايی جزمی و خرافی بار آورند يا او را وادارند که صراط<br />

تنگ دين خودشان را پی گيرد.‏<br />

www.secularismforiran.com


یاب<br />

یون<br />

یون<br />

242<br />

خلاصه،‏ کودکان حق دارند که ذهن شان از اراجيف انباشته نشود و ما به عنوان جامعه وظيفه داريم که<br />

از آنان حمايت کنيم.‏ پس همان طور که نبايد بگذاريم والدين با مشت دندان کودکان شان را خرد کنند يا<br />

آنها را در زيرزمين زندانی کنند،‏ نبايد بگذاريم که به فرزندان شان بقبولانند که،‏ مثلاً،‏ انجيل کاملاً‏<br />

درست است يا اينکه گردش افلاک وضعيت زندگی شان را تعيين می کنند.‏<br />

البته اين اظهارات شديدالحن نيازمند ارزي<br />

چيزهايی<br />

فراوان است،‏ و بسيار هم مورد توجه قرار گرفت.‏<br />

آيا اينکه چه<br />

اراجيف هستند محل مناقشه نيست؟ آيا تشت علم گرايی ارتودوکس بارها از بام نيفتاده تا ما را هشيار<br />

سازد؟ شايد دانشمندان بيانديشند که تعليم اخترگويی و صحت تمام و کمال انجيل درست نيست،‏ اما کسان ديگری<br />

هستند که طور ديگری فکر می کنند.‏ چرا آنان نبايد معتقدات خود را به فرزندان شان بياموزند؟ آيا متفرعنانه نيست<br />

اگر تأکيد کنيم که حتماً‏ بايد به کودکان علم آموخت؟<br />

است.‏<br />

من سپاسگزار والدين ام هستم چرا که آنان معتقد بودند که بايد بيشتر به کودک آموخت که چگونه بيانديشد نه اينکه<br />

چه بيانديشد.‏ اگر شواهد علمی به طور مناسب و منصفانه ای به کودک عرضه شود،‏ و وقتی بزرگ شد خود<br />

تصميم بگيرد که انجيل تمام و کمال صحت دارد،‏ يا گردش ستارگان در زندگی شان تأثير می گذارد،‏ البته مختار<br />

نکته ی مهم اين است که بايد به کودک فرصت داد تا به اختيار<br />

خود تصميم بگيرد که چگونه بيانديشد،‏ نه در<br />

انقياد والدين باشد تا آنان عقايد خود را به زور به او تحميل کنند.‏ و البته اهميت اين نکته هنگامی روشن می شود<br />

که به ياد داشته باشيم که کودکان امروز والدين نسل فردا خواهند بود و خواهند توانست هر عقيده ای را که امروزه<br />

آموخته اند فردا به فرزندان خود القا کنند.‏<br />

سخن هِمفری اين است که تا وقتی که کودکان خردسال،‏ آسيب پذير و نيازمند حمايت هستند،‏ حمايت صحيح اخلاقی<br />

از آنان مستلزم اين است که تصور کنيم اگر خودشان به قدر کافی بالغ و مطلع بودند چه چيزی را بر خود می<br />

پسنديدند.‏ او مثال جالب يک دختر جوان اينکا را نقل کرد که بقايای جسد پانصدساله اش به سال 1995 در کوه های<br />

پرو يافت شد.‏ مردم شناسی که اين جسد را کشف کرده بود نوشت که اين دختر قربانی يک آئين قربانی کردن انسان<br />

بوده است.‏ به قول همفری،‏ يک مستند تلويزي<br />

آمريکا به نمايش درآمد.‏ بينندگان دعوت شده بودند تا<br />

در مورد اين ‏"دوشيزه ی يخی"‏ ساخته شد و در تلويزيون های<br />

تعهد روحانی کاهنان اينکا را تحسين کنند و در افتخار و شور برگزيدگی آن دختر در سفر آخر و<br />

قربانی شدن اش شريک شوند.‏ پيام آن برنامه ی تلويزي<br />

اين بود که عمل قربانی کردن انسان فی<br />

نفسه يک ابداع درخشان فرهنگی است – شايد بخواهيد بگوييد جواهر ديگری است بر تاج چندفرهنگ<br />

284<br />

گرايی .<br />

284 . multi-culturalism<br />

www.secularismforiran.com


243<br />

همفری اين رويکرد را به سخره می گيرد.‏ من هم همينطور.‏<br />

با اين حال،‏ چطور شخص می تواند به خود جرأت چنين پيشنهادی را بدهد؟ چطور جرأت می کنند ما<br />

را دعوت کنند که در حين تماشای تلويزيون در اتاق نشيمن خانه مان از ديدن يک قتل آئينی مشعوف<br />

شويم:‏ قتل کودکی نابالغ که توسط يک دسته پيرمرد جاهل سبکسر خرافاتی قربانی می شود؟ چطور<br />

جرأت می کنند به ما بقبولانند که عملی غيراخلاقی عليه يک انسان برايمان جالب است؟<br />

در اينجا هم يک خواننده ی معقول و ليبرال می تواند دچار ناراحتی شود.‏ مسلماً‏ درست است که اين عمل با<br />

استانداردهای ما غيراخلاقی،‏ و احمقانه است.‏ اما با استانداردهای اينکاها چه؟ واضح است که نزد اينکاها قربانی<br />

کردن انسان عملی اخلاقی محسوب می شد و نه تنها به نظرشان احمقانه نمی آمد،‏ بلکه کاملاً‏ مقدس بود.‏ دختر<br />

خردسال هم بی شک يک مؤمن معتقد به دين جامعه اش بوده است.‏ ما کی هستيم که واژه ی ‏"قتل"‏ را به کار ببريم<br />

و کاهنان اينکا را با محک خودمان بسنجيم نه با محک خودشان؟ شايد آن دختر خيلی هم از سرنوشت خود<br />

مشعوف بوده است:‏ شايد واقعاً‏ باور داشته که مستقيماً‏ به بهشت ابدی گام می گذارد،‏ و در آنجا از پرتو الطاف<br />

<strong>خدا</strong>ی خورشيد برخوردار می شود.‏ يا شايد هم از ترس جيغ می کشيده است – اين حالت اخير محتمل تر می نمايد.‏<br />

نکته ی مورد نظر همفری – و من – اين است که فارغ از اينکه آيا آن دختر مايل به قربانی شدن بوده يا نه،‏ دلايل<br />

قوی داريم که بگوييم اگر او دسترسی کاملی به واقعيات داشت،‏ هيچ گاه به قربانی شدن خود رضايت نمی داد.‏<br />

برای مثال،‏ فرض کنيد که او می دانست که خورشيد در واقع يک کره ی هيدروژنی است،‏ که دمای آن بيش از<br />

يک ميليون درجه ی کلوين است،‏ و در آن هيدروژن در طی فرآيند همجوشی هسته ای به هليوم تبديل می شود؛<br />

خورشيد نخست از يک حلقه ی گازی تشکيل شده که ديگر سيارات منظومه ی شمسی،‏ از جمله زمين،‏ هم از آن<br />

پديد آمده و سپس چگالش يافته اند...‏ آنگاه حتماً‏ ديگر خورشيد را به عنوان يک <strong>خدا</strong> نمی پرستيد،‏ و ديدگاهش در<br />

مورد قربانی شدن در راه خشنودی اين <strong>خدا</strong>ی کذايی هم تغيير می کرد.‏<br />

نمی توان کاهنان اينکا را به خاطر جهل شان شماتت کرد،‏ و شايد بی انصافی باشد اگر آنها را را احمق و سبکسر<br />

بخوانيم.‏ اما می توان آنها را سرزنش کرد که چرا باورهای خود در مورد پرستش <strong>خدا</strong>ی خورشيد را به يک کودک<br />

حقنه کرده اند و نگذاشته اند که خودش تصميم بگيرد که آيا بايد <strong>خدا</strong>ی خورشيد را بپرستد يا نه.‏<br />

نکته ديگر سخن<br />

همفری اين است که می توان مستندسازان امروزی و ما بينندگان شان را سرزنش کرد که چرا کشتن يک دختر را<br />

زيبا می يابيم<br />

– و<br />

اقوام،‏ و توجيه بيرحمی هايی<br />

‏"اين آئين را موجب غنای فرهنگ جمعی خود می شماريم."‏ اين تمايل به ستودن سنت های دينی<br />

که به نام سنت انجام می شود،‏ بسيار شايع است.‏ اين تمايل موجب تضادهای درونی<br />

در اذهان مردمان ليبرال منش و نيک سرشتی می شود که از يک سو نمی توانند رنج ديگران و ظلم را تحمل کنند<br />

www.secularismforiran.com


یبا<br />

244<br />

و از سوی ديگر پسامدرنيست ها و نسبيت انگاران به آنها آموخته اند که نبايد ديگر فرهنگ ها را کمتر از فرهنگ<br />

خودشان بدانند.‏ ختنه ی دختران بی شک به طرز وحشتناکی دردناک است و لذت جنسی زن را نابود می کند ‏(چه<br />

بسا مقصود اصلی از اين کار همين باشد)،‏ و در عين حال،‏ فقط نيمی از مردمان آزادانديش خواهان لغو انجام آن<br />

هستند.‏ نيمه ی ديگر اما به فرهنگ های بومی که مرتکب اين عمل می شوند ‏"احترام"‏ می گذارند و احساس می<br />

کنند که اگر ‏"آنها"‏ می خواهند دختران ‏"خودشان"‏<br />

∗<br />

را ناقص کنند ما نبايد در اين رسم دخالت کنيم.‏ البته نکته در<br />

اينجاست که در واقع مالک دختران ‏"خودشان"،‏ خود دختران هستند،‏ و نبايد خواسته های آنان را ناديده گرفت.‏<br />

پرسش رندانه تر اين است که:‏ اگر خود دختر بگويد که می خواهد ختنه شود چه؟ در اينجا بايد پرسيد که اگر خود<br />

دختر آگاهی و معلومات يک فرد بالغ را داشت،‏ به چنين کاری تن می داد؟ همفری خاطرنشان می کند که هيچ گاه<br />

زن بالغی را نديده که در خردسالی از ختنه رسته باشد و اکنون بخواهد خود را ختنه کند.‏<br />

همفری پس از ذکر وضعيت فرقه ی ‏[پروتستان]‏ آميش و حقوق آنان برای اينکه ‏"فرزندان خودشان"‏ را ‏"به شيوه<br />

ی خودشان"‏ بار آورند،‏ به شوق وافر جامعه برای حفظ تنوع فرهنگی می تازد:‏<br />

بسيار خوب،‏ شايد بخواهيد بگوييد که البته برای يک کودک سخت است که توسط والدين اش طبق سنت<br />

آميش يا هازيديم يا کولی بار آيد – اما دست کم نتيجه اين می شود که سنت های زي<br />

فرهنگی تداوم<br />

می يابند.‏ آيا اگر اين سنت ها نابود شوند کل تمدن دچار فقر نمی شود؟ شايد شرم آور باشد که انسان ها<br />

برای حفظ تنوع فرهنگی قربانی شوند.‏ اما چه کنيم.‏ اين بهايی است که ما به عنوان جامعه بايد برای<br />

حفظ تنوع فرهنگی بپردازيم.‏ در اينجا لازم است يادآور شوم که اين بها را ما نمی پردازيم،‏ بلکه آنها<br />

می پردازند.‏<br />

مسئله ی سنت فرقه ی آميش در سال<br />

1972<br />

مورد توجه افکار عمومی قرار گرفت.‏ در آن هنگام پرونده ی<br />

ويسکانسين در برابر يودر آزمون سختی پيش روی دادگاه عالی ايالات متحده نهاد.‏ دعوی پرونده اين بود که آيا<br />

والدين حق دارند کودکان شان را به دلايل دينی از مدرسه بيرون بکشند.‏ اعضای فرقه ی آميش در جماعت های<br />

کوچکی در نقاط مختلف ايالات متحده زندگی می کنند،‏ و بيشترشان به يک لهجه ی قديمی آلمانی که هلندی<br />

پنسيلوانيا خوانده می شود سخن می گويند،‏ و اغلب شان به درجات مختلف استفاده از برق،‏ موتور احتراق داخلی،‏<br />

دکمه و ديگر مظاهر زندگی مدرن را تحريم کرده اند.‏ در حقيقت به نظر مردم امروزی اين جزاير انسانی قرن<br />

هفدهمی جذابيت غريبی دارند.‏ آيا ارزش ندارد برای حفظ غنای فرهنگ بشری اين خرده فرهنگ را حفظ کرد؟<br />

تنها شيوه ی حفظ اين خرده فرهنگ اين است که بگذاريم به سبک خود کودکان شان را آموزش دهند،‏ و آنها را از<br />

∗<br />

اين رسم در بريتانيا هم رواج دارد.‏ در سال 2006 يک بازرس ارشد مدارس با من از دختران لندنی سخن گفت که نزد ‏"عمو"‏ یي در<br />

برادفورد فرستاده می شوند تا او آنها را ختنه کند.‏ مقامات هم از ترس اينکه متهم به راسيسم عليه ‏"جماعت"‏ شوند از اين عمل چشم می<br />

پوشند.‏<br />

www.secularismforiran.com


یعن<br />

245<br />

نفوذ مفسده انگيز مدرنيته به دور نگه دارند.‏ البته در اينجا بايد پرسيد که آيا نبايد سخن خود کودکان را نيز در اين<br />

مورد بشنويم؟<br />

در سال 1972 هنگامی که برخی والدين آميش در ويسکانسين فرزندان شان را از دبيرستان بيرون کشيدند،‏ پرونده<br />

ی دعوی عليه آنها به دادگاه عالی آمريکا کشيد.‏ ايده ی آموزش و به ويژه آموزش علم پس از يک سن معين،‏<br />

مخالف تعاليم آميش است.‏ ايالت ويسکانسين اين والدين را به محکمه کشاند و مدعی شد که آنان فرزندان شان را از<br />

تحصيل محروم کرده اند.‏ پس از طی مراحل قضايی،‏ بررسی پرونده به دادگاه عالی ايالات متحده واگذار شد.‏ در<br />

دادگاه عالی شش نفر همصدا عليه والدين رأی داد و يک نفر هم مخالف اين رأی بود.‏ [142]<br />

نظر اکثريت،‏ به بيان<br />

قاضی ارشد وارن برگر،‏ اين بود که:‏ ‏"بنا به شواهد،‏ تحصيل اجباری تا سن 16 سالگی،‏ ارزش ها و معتقدات فعلی<br />

جماعت آميش را به شدت نقض می کند.‏ پس جماعت آميش يا بايد اين اعتقاد را رها کند و جذب جامعه شود و يا<br />

اينکه مجبور است به جای ديگری مهاجرت کند که عقايدش را تحمل می کنند."‏<br />

نظر اقليت،‏ ي<br />

قاضی ويليام داگلاس،‏ اين بود که بايد در اين مورد از خود فرزندان آميش استفسار شود.‏ آيا آنها<br />

واقعاً‏ می خواهند به تحصيل شان خاتمه دهند؟ آيا آنها واقعاً‏ می خواهند به کيش آميش باقی بمانند؟ نيکلاس همفری<br />

از اين فراتر می رود و می گويد حتی اگر از فرزندان آميش هم استفسار شود و آنها اظهار کنند که ترجيح می دهند<br />

به کيش آميش باقی بمانند،‏ می توان پرسيد که آيا اگر آن کودکان از آلترناتيوهای ديگر هم آگاه بودند همچنان بر اين<br />

اعتقاد باقی می ماندند؟ اگر اين طور باشد،‏ آيا نبايد نمونه هايی را بيابيم که جوانانی خارج از جماعت آميش به<br />

اختيار خود به اين جماعت بپيوندند و تحصيل را بر خود حرام کنند؟ قاضی داگلاس قضيه را قدری متفاوت بيان<br />

می کند.‏ به نظر او هيچ دليلی ندارد که برای معتقدات دينی والدين موقعيت ويژه ای قائل شويم،‏ به طوری که برپايه<br />

ی آن معتقدات بتوان تصميم گرفت که والدين تا چه حد حق دارند که کودکان شان را از تحصيل محروم کنند.‏ اگر<br />

معتقدات دينی بتواند مبنای تصميم گيری باشد،‏ چرا معتقدات سکولار نتواند چنين جايگاهی داشته باشند؟<br />

اکثريت اعضای دادگاه عالی اين قضيه را مشابه برخی ارزش های نظام رهبانی يافتند،‏ که شايد بتوان گفت حضور<br />

آن در جامعه موجب غنای فرهنگی می شود.‏ اما چنان که همفری خاطرنشان می کند،‏ ميان اين دو تفاوتی بنيادی<br />

وجود دارد.‏ راهبان به اختيار خود و داوطلبانه زندگی رهبانی پيشه می کنند<br />

.<br />

آميش شدن نبوده اند؛ آنها در اين جماعت زاده شده اند و بخت ديگری نداشته اند.‏<br />

اما کودکان آميش هرگز داوطلب<br />

قربانی کردن انسان،‏ و به ويژه کودکان،‏ در مذبح ‏"تنوع فرهنگی"‏ و حفظ سنت های مذهبی،‏ به غايت تحقيرآميز و<br />

غيرانسانی است.‏ عموم ما از خودروها،‏ کامپيوترها،‏ واکسن ها و آنتی بيوتيک بهره می بريم.‏ اما شما مردم عجيب<br />

و غريب ‏[آميش]‏ با لباس و کلاه های قديمی،‏ اسب و گاری های عهد بوق،‏ لهجه ی باستانی،‏ و توالت های خارج از<br />

منزل تان برايمان جالب هستيد.‏ شما زندگی مان را غنی می کنيد.‏ البته بايد به شما حق داد که کودکان تان را در<br />

www.secularismforiran.com


یات<br />

یگِ‏<br />

246<br />

حال و هوای قرن هفدهمی تان محبوس کنيد،‏ در غير اين صورت يک پديده ی تجديدناشدنی،‏ و بخشی از غنای<br />

شگفت انگيز فرهنگ آدمی برای هميشه نابود می شود.‏ من تا حد اندکی می توانم اين ديدگاه را درک کنم،‏ اما در<br />

حقيقت کليت اين ديدگاه برايم تهوع آور است.‏<br />

♠<br />

[...]<br />

باز هم آگاهی فزايی<br />

اين هم يک تصوير جذاب ديگر.‏ در ايام کريسمس روزنامه ی روزانه ی من اينديپندنت،‏ تصوير دلفريبی از<br />

نمايشی در يک مهدکودک چاپ کرده بود.‏ نمايش داستان تولد مسيح که در آن سه کودک نقش سه مرد فرزانه ای را<br />

بازی می کردند که تولد عيسی را خوشآمد گفتند.‏ چنان که پانويس عکس با آب و تاب توضيح می داد که<br />

‏"شادبريت ‏(يک سيک)‏ مشرف ‏(يک مسلمان)‏ و آدل ‏(يک مسيحی)‏ همگی چهار ساله اند."‏<br />

جالب است نه؟ دلگرم کننده است؟ نه اين است و نه آن.‏ مسخره است.‏ چطور آدم عاقل می تواند فکر کند که می<br />

توان روی بچه های چهارساله برچسب عقايد نظری و الاهي<br />

والدين شان را زد؟ برای درک اين مسخرگی،‏<br />

فرض کنيد در پانويس همان عکس نوشته باشند:‏ شادبريت ‏(يک کينزی)،‏ مشرف ‏(يک مونيتاريست)‏ و آدل ‏(يک<br />

مارکسيست)،‏ همگی چهارساله اند.‏ آيا چنين توضيحی موجب نمی شد که سيل نامه های اعتراضی به سوی<br />

روزنامه گسيل شود؟ مسلماً‏ چنين می کند.‏ با اين حال،‏ به خاطر موقعيت ممتاز دين،‏ در اين مورد جيک کسی در<br />

نيامد.‏ در موقعيت های مشابه هم صدايی برنمی خيزد.‏ اما تصور کنيد اگر در آن پانويس نوشته بودند:‏ ‏"شادبريت<br />

ي(‏ ک بي<strong>خدا</strong>)،‏ مشرف ‏(يک لاادری)‏ و آدل ‏(يک اومانيست سکولار)‏ همگی چهارساله اند."‏ آيا ممکن نبود که افکار<br />

عمومی،‏ والدين اين سه کودک را استنطاق کنند تا ببينند که آيا آنان صلاحيت پرورش فرزند را دارند يا نه؟ در<br />

بريتانيا که فاقد جدايی قانونی ميان کليسا و دولت است،‏ والدين بي<strong>خدا</strong> معمولاً‏ چاره ای ندارند جز اينکه از رويه ی<br />

جاری پيروی کنند و بگذارند که مدارس،‏ آموزه های دين غالب را به کودکان شان تعليم دهند.‏ شبکه ی<br />

The-<br />

Brights.net ‏(يک ابتکار آمريکايی که می خواهد بي<strong>خدا</strong>يان را به نام brights ‏[روشن بينان]‏ بخواند،‏ همان طور<br />

که همجنس گرايان موفق شدند خود را به نام<br />

"<br />

ها"‏ معرفی کنند)‏ در مورد تسميه ی کودکان قاعده ی دقيقی<br />

دارد:‏ ‏"تصميم گيری در مورد انتخاب روشن بينی بر عهده ی خود کودک است.‏ هر کس بگويد بايد کودکی را<br />

روشن بين خواند،‏ خود روشن بين نيست."‏ آيا می توانيد تصورش را بکنيد که کليسا يا مسجدی چنين حکم خود-‏<br />

براندازی صادر کند؟ آيا مؤمنان اديان را هم نبايد مجبور کرد تا چنين رويه ای پيش بگيرند؟ از قضا من نام خود را<br />

به عنوان روشن بين ثبت کردم،‏ چون خيلی کنجکاو بودم ببينم که آيا اين واژه می تواند در زبان رواج ممتيکی<br />

بخش ‏"يک رسوايی آموزشی"‏ که به شرح ماجرای اعطای بورسيه به مدارس دينی و تبعات آن در رسانه های بريتانيا می<br />

پردازد حذف شد.‏ م<br />

♠<br />

♠<br />

www.secularismforiran.com


یگِ‏<br />

یاب<br />

یدت<br />

یعن<br />

247<br />

بيابد يا نه.‏ من نمی دانم،‏ و دوست دارم بدانم،‏ که آيا رواج<br />

"<br />

"<br />

عمدی بود يا اتفاقی.‏ [150] کارزار روشن بينان<br />

از همان ابتدا با سد سديد مخالفت برخی بي<strong>خدا</strong>يان مواجه شد،‏ زيرا اين واژه را ‏"متفرعنانه"‏ می خواندند.‏ جنبش<br />

Gay Pride خوشبختانه دچار چنين فروتنی کاذبی نشد،‏ و شايد به همين خاطر کامي<br />

يافت.‏<br />

در فصل های قبل،‏ من درونمايه ی ‏"آگاهی فزايی"‏ را تعميم دادم،‏ و با دستاوردهای فمنيست ها شروع کردم که<br />

تلاش شان باعث شده تا اگر بشنويم کسی به جای ‏"مردمان نيک روزگار"‏ بگويد ‏"مردان نيک روزگار"‏ چهره در<br />

هم کشيم.‏ در اينجا هم می خواهم در مورد برچسب زدن به کودکان و آنان را متعلق به اين يا آن دين خواندن،‏<br />

آگاهی و حساسيت ايجاد کنم.‏ کودکان کهتر از آن هستند که در مورد باورهايشان در مورد منشاء کيهان،‏<br />

يا يا حيات<br />

اخلاقيات تصميم گيری کنند.‏ طنين عباراتی مانند ‏"بچه مسيحی"‏ يا ‏"بچه مسلمان"‏ بايد مثل صدای خراشيدن ناخن<br />

روی تخته سياه گوشخراش نمايد.‏<br />

جامعه ی ما ‏[برتانيا]‏ از جمله بخش غيرمذهبی آن،‏ اين ايده ی سخيف را پذيرفته که اطفال خردسال را با تعليمات<br />

دينی والدين شان بار آوردن و به آنها برچسب ‏"بچه کاتوليک"،‏ ‏"بچه پروتستان"،‏ ‏"بچه يهودی"،‏ ‏"بچه مسلمان"‏ و<br />

غيره زدن،‏ امری عادی و درست است – هرچند برچسب های مشابه ديگر پذيرفته نيستند:‏ نه بچه محافظه کار،‏ نه<br />

بچه ليبرال،‏ نه بچه جمهوری خواه،‏ نه بچه دموکرات.‏ لطفاً‏ لطفاً‏ لطفاً‏ در اين مورد حساسيت به خرج دهيد و هرجا<br />

به اين قبيل برچسب ها برخورديد واکنش نشان دهيد.‏ يک بچه،‏ نه بچه مسيحی است نه بچه مسلمان است،‏ بلکه بچه<br />

ی والدين مسيحی است،‏ يا بچه ی والدين مسلمان است.‏ در ضمن،‏ اين تسميه ی اخير برای خود بچه ها هم يک<br />

آگاهی-فزای عالی است.‏ اگر به کودکی بگويند که ‏"بچه ی والدين مسلمان"‏ است،‏ فوراً‏ می فهمد که انتخاب دين<br />

–<br />

يا رد دين – موضوعی است که به خودش بستگی دارد تا هنگامی که به قدر کافی بزرگ شد در مورد آن تصميم<br />

گيری کند.‏<br />

در حقيقت،‏ تعليم دين شناسی<br />

بسياری مزايای تواند می مقايسه ای<br />

داشته باشد.‏<br />

به اطمينان می<br />

توانم بگويم که<br />

نخستين ترديدهای من درباره ی دين از سن نُه سالگی و با دانستن اين نکته آغاز شد که دين مسيحيت که در سنت<br />

آن بار آمده بودم تنها<br />

يکی<br />

از نظام های<br />

عقي<br />

متعارض است<br />

‏(البته اين نکته را از والدين ام آموختم نه در<br />

مدرسه).‏ عذرتراشان مذهبی به خوبی به اين نکته واقف اند و اغلب از آن هراسان دارند.‏ پس از چاپ آن گزارش<br />

نمايش تولد مسيح در روزنامه ی اينديپندنت،‏ حتی يک نامه ی اعتراضی به سردبير نوشته نشد که بگويد چرا به<br />

بچه های چهارساله برچسب می زنيد.‏ تنها نامه ی مخالف اين گزارش را نيک سيتون،‏ سخنگوی ‏"کارزار آموزش<br />

حقيقی"‏ فرستاده بود،‏ و اظهار کرده بود که آموزش چند دين،‏ به غايت خطرناک است،‏ چرا که ‏"امروزه به کودکان<br />

می آموزند که همه ی اديان ارزش يکسانی دارند،‏ ي<br />

دين خودشان ارزش ويژه ای ندارد."‏ بله،‏ يکسان بودن<br />

اديان دقيقاً‏ به همين معناست.‏ و همين است که اين سخنگو را برآشفته است.‏ همين شخص در جای ديگر گفته<br />

‏"خطاست که همه دين ها را به يک ميزان معتبر بدانيم.‏ هر کسی،‏ چه هندو باشد چه مسلمان يا يهودی يا مسيحی،‏<br />

www.secularismforiran.com


248<br />

حق دارد فکر کند که دين خودش برتر بقيه دين هاست.‏<br />

دارد؟"[‏‎151‎‏]‏<br />

در غير اين صورت اصلاً‏ دين داشتن چه<br />

معنايی<br />

واقعاً‏ چه معنايی دارد؟ اين گفته چه مهمل آشکاری است!‏ اين دين ها دوبدو با هم ناسازگار اند.‏ اگر اين طور نبود<br />

چرا دين خود را برتر می دانيد؟ اغلب اديان را نمی توان ‏"برتر از بقيه"‏ شمرد.‏ پس بگذاريد خود کودکان درباره<br />

ی اديان مختلف بياموزند،‏ بگذاريد ناسازگاری های ميان اديان را دريابند،‏ و بگذاريد خودشان درباره ی نتايج اين<br />

ناسازگاری ها نتيجه گيری کنند.‏ در مورد اين هم که کدام يک ‏"معتبر"‏ است،‏ بگذاريد خودشان وقتی به قدر کافی<br />

بزرگ شدند تصميم گيری کنند.‏<br />

آموزش دينی به عنوان بخشی از ميراث ادبی<br />

بايد اعتراف کنم که حتی خود من هم قدری متأسفم که کسانی که در دهه های پس از من تحصيل کرده اند چنين<br />

معلومات اندکی از ادبيات انجيلی دارند.‏ شايد هم اين کم اطلاعی مردم نسبت به اين ادبيات منحصر به چند دهه ی<br />

اخير نباشد.‏ به گفته ی رابرت هيند در کتاب تفکربرانگيزش با عنوان<br />

چرا <strong>خدا</strong>يان<br />

285<br />

مانده اند يک نظرسنجی<br />

مؤسسه ی گالوپ را نقل می کند که به سال 1954 در ايالات متحده ی آمريکا انجام گرفته و نتايج آن به اين قرار<br />

است:‏ سه چهارم کاتوليک ها و پروتستان ها نمی توانستند حتی يکی از پيامبران عهدعتيق را نام ببرند.‏ بيش از دو<br />

سوم مردم نمی دانستند چه کسی خطابه ی سر کوه را خوانده است.‏ عده ی زيادی فکر می کردند که موسی يکی از<br />

دوازده حواری عيسی بوده است.‏ تکرار می کنم که اين نتايج در ايالات متحده به دست آمده،‏ که يکی از ديندارترين<br />

بخش های جهان توسعه يافته است.‏<br />

انجيل شاه جيمز که به سال 1611 منتشر شد – و نسخه ی موثقی است<br />

–<br />

به خودی خود داری ارزش ادبی فراوان<br />

است.‏ اما دليل اصلی اينکه تعليم انجيل انگليسی بايد بخشی از مواد آموزشی مدارس باشد اين است که اين اثر منبع<br />

مهمی در فرهنگ ادبی زبان انگليسی است.‏<br />

همين مطلب در مورد اسطوره های <strong>خدا</strong>يان<br />

يونانی و رومی نيز صادق<br />

است.‏ ما آنها را هم می آموزيم بی آنکه مجبور باشيم صحت شان را باور کنيم.‏ دراينجا فهرست خلاصه ای از<br />

عبارات و جملاتی زبان ادبی يا محاوره ای انگليسی را ذکر می کنم که ريشه ی انجيلی دارند و آنها را از اشعار<br />

فخيم گرفته تا کليشه های چارواداری،‏ و از ضرب المثل گرفته تا کنايه و شايعه می يابيم.‏<br />

♦<br />

[...]<br />

285 . Why Gods Persist, Robert Hinde<br />

♦<br />

در اينجا مؤلف فهرستی يک صفحه ای از عبارات و اصطلاحات زبان انگليسی را ذکر می کند که ريشه ی انجيلی دارند.‏ اين بخش<br />

در ترجمه حذف شد.م<br />

www.secularismforiran.com


249<br />

تک تک اين اصطلاحات،‏ عبارات،‏ يا کليشه ها مستقيماً‏ از انجيل موثق شاه جيمز اخذ شده اند.‏ مسلماً‏ بی اطلاعی<br />

از انجيل موجب فقر ادبی می شود.‏<br />

♣<br />

و اين فقر منحصر به زبان فخيم و ادبيات جدی نيست.‏ [...]<br />

بگذاريد اين درونمايه را بيش از دنبال نکنيم.‏ شايد به قدر کافی گفته ام تا دست کم خوانندگان مسن ترم متقاعد شده<br />

باشند که يک جهانبينی بي<strong>خدا</strong>يانه هيچ توجيهی برای حذف انجيل و ديگر کتب مقدس از نظام آموزشی فراهم نمی<br />

آورد.‏ و البته ما می توانيم همچنان به سنت های ادبی و فرهنگی اديان،‏ مثلاً‏ يهوديت،‏ مذهب انگليکن،‏ يا اسلام<br />

وفادار بمانيم و حتی در مراسم سنتی مانند ازدواج يا مراسم تدفين دينی شرکت کنيم.،‏ بی آنکه باورهای فراطبيعی<br />

مندرج در اين سنت ها را پذيرا باشيم.‏ می توانيم باور به <strong>خدا</strong> را دور اندازيم و در عين حال گنجينه های سنتی را<br />

حفظ کنيم.‏<br />

♣<br />

اشارات ديگری در مورد نقش ادبيات انجيلی در فهم بهتر تلميحات ادبی و نيز نفوذ آن در زبان انگليسی روزمره حذف شد.م<br />

www.secularismforiran.com


اي"‏<br />

یان<br />

نيي<br />

250<br />

فصل 10<br />

يک خلاء چشمگير؟<br />

از اين تکان دهنده تر چيست؟ اينکه که از درون يک تلسکوپ 1.5 متری به کهشکشان های دوردست خيره شويم؛<br />

يک فسيل صد ميليون ساله يا يک ابزار سنگی پانصدهزارساله را به دست بگيريم؛ دره ی ژرفی در فضا و زمان<br />

مانند گراند کَنيون را پيش رويمان ببينيم؛ يا اين که بشنويم دانشمندی در مواجهه با عظمت جهان،‏ از حسی عميق و<br />

قدسی به علم سرشار نشود؟<br />

مايکل شرمر<br />

ن کتاب يک خلاء چشمگير را پر می کند."‏ شوخی جالبی است چون ما همزمان دو معنای مختلف آن را در می<br />

286<br />

يابيم.‏ از قضا،‏ من فکرمی کردم اين جمله فقط يک مطايبه ی هوشمندانه است،‏ اما غافلگير شدم وقتی ديدم که<br />

برخی ناشران معصومانه آن را به کار برده اند و مثلاً‏ گفته اند:‏ ‏"اين کتاب يک خلاء چشمگير در ادبيات موجود<br />

درباره ی جريان پساساختارگرا را پر می کند."‏ و خوشمزه اينکه که آن کتاب،‏ يک کتاب آشکارا سطحی درباره ی<br />

ميشل فوکو،‏ رولاند بارث،‏ جوليا کريستوا و ديگر چهره های باب روز دنيای فرانسوی زبان است.‏<br />

اما آيا دين يک خلاء چشمگير را پر می کند؟ اغلب گفته اند که يک خلاء <strong>خدا</strong>گونه در مغز ما هست که بايد پر<br />

شود:‏ ما از لحاظ روانی به <strong>خدا</strong> – به سان دوستی مجازی،‏ پدر،‏ برادر بزرگ تر،‏ اعتراف گير،‏ يا رفيق شفيق<br />

–<br />

نياز داريم.‏ اما آيا نمی توان گفت که <strong>خدا</strong> فقط جای خلائی را که می توانيم با چيز بهتری پر کنيم مشوش می کند؟<br />

شايد خلاء علم؟ يا هنر؟ يا رفاقت و انسانيت؟ يا اومانيسم؟ يا عشق ورزيدن به زندگی در جهان واقعی،‏ و وقع<br />

ننهادن به حيات پس از مرگ؟<br />

287<br />

دوستی ناميده است؟<br />

يا عشق به طبيعت،‏<br />

يا آنچه که ادوارد ويلسون،‏ حشره شناس بزرگ،‏<br />

زيست<br />

گفته اند که دين همزمان چهار نقش عمده در زندگی بشر دارد:‏ تبيين،‏ نصيحت،‏ تسلی،‏ و الهام.‏ به لحاظ تاريخی،‏<br />

دين کوشيده است تا دليل وجود ما و طبيعت و جهانی را که در آن زندگی می کنيم تبيين کند.‏ امروزه علم در تب<br />

گری کاملاً‏ روی دست دين بلند شده است؛ که در فصل 4 به اين موضوع پرداختم.‏ مقصودم از نصيحت،‏ ارائه ی<br />

توصيه های اخلاقی درباره ی چگونگی رفتار است ، که در فصل<br />

درباره ی تسلی و الهام سخنی نگفته ام.‏ پس در اين فصل پاي<br />

6 و<br />

7.1 به اين موضوع پرداختم.‏ اما تا به اينجا<br />

به اختصار به اين دو موضوع می پردازم.‏ به<br />

287 . Biophilia<br />

286<br />

. کنايه از پر کردن جايی خالی در قفسه ی کتابخانه.م<br />

www.secularismforiran.com


یال یعن<br />

251<br />

"<br />

عنوان مقدمه ی بحث تسلی،‏ می خواهم به يک پديده ی مربوط به دوران کودکی،‏ ي<br />

که به نظرم قرابتی با باور دينی دارد.‏<br />

‏"دوست خي<br />

اشاره کنم،‏<br />

بينکر<br />

288<br />

فکر نمی کنم کريستوفر رابين معتقد بود که خوکچه و وينی پو با او حرف می زدند،‏ اما آيا بينکر چيز ديگری<br />

نبود؟<br />

بينکر – اسمش رو گذاشتم بينکر – راز زندگی منه<br />

و به خاطر بينکره که هيچ وقت احساس تنهايی نمی کنم.‏<br />

با هم مامان بازی می کنيم،‏ روی پله ها می نشينيم،‏<br />

هرجا مشغول باشم،‏ بينکر هم مياد.‏<br />

بابام باهوشه،‏ از اون آدمای ناقلاست،‏<br />

مامانم هم بهترين آدم دنياست،‏<br />

پرستارم هم پرستاره،‏ بهش می گم پری<br />

اما هيچ کدوم برام بينکر نمی شن.‏<br />

بينکر باهام حرف می زنه،‏ چون خودم يادش دادم<br />

گاهی وقتا هم جيغ و داد ميکنه<br />

گاهی هم انگار صداش از ته چاه در مياد...‏<br />

چون گلوش يه کم درده و من به جاش حرف می زنم.‏<br />

بابام باهوشه،‏ از اون آدمای ناقلاست،‏<br />

مامانم هم بهترين آدم دنياست،‏<br />

پرستارم هم پرستاره،‏ بهش می گم پری<br />

اما هيچ کدوم برام بينکر نمی شن.‏<br />

توی پارک که می دويم،‏ بينکر مثل شير شجاعه؛<br />

هوا که تاريک ميشه،‏ بينکر مثل ببر شجاعه؛<br />

بينکر مثل فيل شجاعه؛ هيچ وقت گريه نمی کنه...‏<br />

غير از وقتی که صابون توی چشمش ميره ‏(مثل همه ی مردم).‏<br />

بابام باهوشه،‏ از اون آدمای ناقلاست،‏<br />

مامانم هم بهترين آدم دنياست،‏<br />

www.secularismforiran.com


یقت<br />

یاِ‏<br />

یال<br />

یال<br />

یال<br />

یال<br />

یال<br />

یات<br />

یال<br />

252<br />

. یاِ‏ .<br />

پرستارم هم پرستاره،‏ بهش می گم پری<br />

اما هيچ کدوم برام بينکر نمی شن.‏<br />

بينکر خسيس نيست؛ اما دوست داره غذا بخوره،‏<br />

پس و<br />

که بهم شيرينی می دن،‏<br />

می گم ميشه دوتا بديد،‏ چون بينکر هم می خواد؟<br />

و بعدش من شيرينی شو می خورم،‏ چون تازه دندون در آورده.‏<br />

خوب،‏ من بابام رو خيلی دوست دارم،‏ اما اون برای بازی وقت نداره،‏<br />

مامانم رو هم خيلی دوست دارم،‏ اما اون هم گاهی ميره بيرون<br />

و گاهی هم با پری دعوام ميشه،‏ چون موهام رو محکم شونه ميکنه...‏<br />

اما بينکر هميشه بينکره،‏ و هميشه حاضره<br />

289<br />

ميلن،‏ حالا ما شش نفريم<br />

آيا پديده ی بينکر ‏[دوست خي<br />

[<br />

يک توهم مرتبه ی بالا است،‏ و در مقوله ای جدای از ادابازی های دوره ی<br />

کودکی قرار می گيرد؟ تجربه ی شخصی من در اين مورد کمک چندانی نمی کند.‏ مادر من هم مثل خيلی از والدين<br />

دفترچه ای از گفته های دوره ی کودکی من جمع آوری کرده است.‏ علاوه بر ادابازی های ساده ‏(مثلاً:‏ من از ماه<br />

آمده ام...‏ من يک پدال گاز هستم...‏ يک بابلی هستم)‏ ظاهراً‏ من از ادابازی های مرتبه ی دوم هم لذت می برده ام<br />

‏(مثلاً:‏ حالاًمن جغدی هستم که ادای چرخ چاه رو در می آره).‏ گاهی هم تخيلاتم انعکاسی هم بوده اند ‏(حالا من بچه<br />

کوچولويی هستم که ادای ريچارد رو در می آره).اما هرگز باور نداشته ام که يکی از اين موجودات هستم،‏ و فکر<br />

می کنم که اين مطلب عموماً‏ در مورد اغلب ادابازی های کودکان صادق باشد.‏ اما من دوست خي<br />

بخواهيم شهادت بزرگسالان را باور کنيم،‏ دست کم برخی از کودکان عادی دوست خي<br />

اين دوست خي<br />

نداشته ام.‏ اگر<br />

دارند،‏ و واقعاً‏ معتقداند که<br />

وجود دارد،‏ و در برخی موارد،‏ آن را به همان وضوح و روشنی يک توهم ناب می بينند.‏ من<br />

ترديد دارم که پديده ی دوست خي<br />

بتواند مدل خوبی برای باورهای الاهي<br />

بزرگسالان باشد.‏ نمی دانم<br />

روانشناسان اين پديده را از اين زاويه بررسی کرده اند يا نه،‏ اما ارزش پژوهش را دارد.‏ بينکری برای تمام عمر،‏<br />

محرم و مطمئن:‏ مسلماً‏ اين نقشی است که <strong>خدا</strong> ايفا می کند – و شايد همين خلاء باشد که با رفتن <strong>خدا</strong> برجا بماند.‏<br />

دوست خي<br />

يک دختربچه،‏ ‏"آدمک صورتی"‏ بوده و به نظرش می رسيده که واقعاً‏ آن آدمک را می بيند و<br />

حضورش را احساس می کند.‏ اين آدمک صورتی ناگهان از هوا ظاهر می شده،‏ و با صدای زنگ دار و لطيفی<br />

سخن می گفته است.‏ اين آدمک مرتب بر دختربچه ظاهر می شد،‏ به ويژه وقتی که دخترک احساس تنهايی می<br />

289 . A.A. Milne, Now We Are Six<br />

288<br />

. يک شخصيت کارتونی،‏ قهرمان داستان های کريستوفر رابين ‏.م<br />

www.secularismforiran.com


یال<br />

یال<br />

یال<br />

یخت<br />

ی ا<br />

یخت<br />

253<br />

خي<br />

کرد.‏ اما با بزرگ تر شدن دخترک،‏ بسامد ظهور آدمک صورتی هم کاهش يافت.‏ درست روز قبل از اينکه<br />

دخترک کودکستان را شروع کند،‏ آدمک صورتی ظاهر شد و با صدای زنگ دارهميشگی اش گفت که ديگر به<br />

سراغ او نخواهد آمد.‏ اين حرف دخترک را غمگين کرد اما آدمک صورتی به دخترک گفت که ديگر بزرگ شده و<br />

در آينده به او نياز ندارد.‏ پس بايد دوست اش را ترک کند و برود مراقب بچه های ديگری باشد که به او نياز دارند.‏<br />

آدمک صورتی به دخترک قول داد که اگر واقعاً‏ به او نياز داشته باشد پيش او خواهد آمد.‏ سال ها بعد،‏ وقتی که<br />

دختر دچار يک بحران شخصی شد و قصد داشت تصميم سرنوشت سازی در مورد زندگی اش بگيرد،‏ آن آدمک<br />

صورتی باز به خواب آن دختر آمد.‏ در اتاق دختر را باز کرد و يک انبان کتاب برايش آورد.‏ دختر اين خواب را<br />

چنين تعبير کرد که بايد به دانشگاه برود – توصيه ای که به گوش جان شنيد و بعدها آن را مفيد يافت.‏ اين حکايت<br />

تقريباً‏ اشک مرا در آورد،‏ و مرا به فهم اين نکته رساند که چگونه <strong>خدا</strong>يان می توانند نقش تسلی بخش و هدايت گری<br />

در زندگی بشر داشته باشند.‏ يک موجود می تواند فقط در خيال کودک باشد؛ با اين حال کاملاً‏ برای او واقعی نمايد،‏<br />

به او آرامش ببخشد و نصيحت اش کند.‏ شايد نقش دوست خي<br />

از اين هم فراتر باشد:‏ دوستان خي<br />

– و <strong>خدا</strong>يگان<br />

– وقت و صبر کافی دارند تا همه ی توجه شان را صرف رفيق شفيق شان کنند.‏ و بسيار ارزان تر از<br />

روانشناسان يا مشاوران حرفه<br />

هستند.‏<br />

آيا <strong>خدا</strong>يان هم،‏ در نقش ناصحانه و تسلی دهنده شان،‏ تکامل يافته ی بينکرها هستند؟ آيا <strong>خدا</strong>يان هم حاصل نوعی<br />

‏"بچه ري<br />

290<br />

" روانی هستند؟ بچه ري<br />

به معنای محفوظ ماندن ويژگی های کودکی در دوران بلوغ است.‏ مثلاً‏<br />

صورت سگ های پکنی بچه ريخت است:‏ صورت سگ های پکنی بالغ هم شبيه توله سگ ها است.‏ اين الگوی<br />

شناخته شده ای در تکامل است و به عنوان يکی از عوامل اصلی ايجاد پديده هايی مثل گِردی پيشانی يا کوتاهی<br />

چانه شناخته می شود.‏ تکامل گرايان ما را مانند ميمون های جوان می خوانند.‏ و مسلماً‏ درست است که شامپانزه ها<br />

و گوريل های جوان در کودکی بيشتر به انسان شباهت دارند تا در هنگام بلوغ.‏ آيا ممکن است خاستگاه تکامل دين<br />

هم تأخير فزاينده در وقوع لحظه ای باشد که در آن انسان بينکر اش را کنار می گذارد ‏(درست مانند تأخيری که در<br />

خلال تکامل ما در تخت شدن پيشانی يا پيش آمدگی چانه مان ايجاد شده است)؟<br />

برای تکميل اين بحث،‏ بايد ملاحظه کنيم که شايد قضيه برعکس باشد.‏ آيا ممکن است به جای اينکه <strong>خدا</strong>يان از<br />

بينکرها نشأت گرفته باشند،‏ بينکرها از <strong>خدا</strong>يان نشأت گرفته باشند؟ به نظرم اين حالت بعيدتر می نمايد.‏ من هنگام<br />

خواندن کتاب جوليان جينز روانشناس آمريکايی،‏ با عنوان خاستگاه آگاهی در<br />

فروريزش<br />

291<br />

ذهن دوجايگاهی ، به<br />

اين ايده رسيدم.‏ کتابی که غرابت آن از عنوانش آشکار است.‏ اين کتاب يا سراسر مهمل است،‏ يا يک اثر حقيقتاً‏<br />

نبوغ آساست،‏ نه چيزی بين اين دو!‏ احتمالاً‏ از گونه ی اول باشد؛ ولی نمی خواهم در اين مورد نظر قطعی بدهم.‏<br />

290 . paedomorphosis<br />

291 . The Origin of Consciousness in the Breakdown of the Bicameral Mind, Julia Jaynes<br />

ترجمه ی فارسی اين کتاب با مشخصات زير موجود است:‏<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

یخت<br />

یان<br />

254<br />

جينز خاطرنشان می کند که بسياری از مردم تفکر خود را يک فرآيند گفتگوی ميان ‏"خود و يک حريف درونی می<br />

يابند.‏ امروزه می دانيم که هر دو ‏"صدا"‏ مال خودمان است.‏ اگر اين نکته را نفهميم،‏ بيمار روانی محسوب می<br />

شويم.‏ درست همين وضع برای اِوِلين واو پيش آمد.‏ واو اين وضعيت اش را به وضوح کامل برای دوستش چنين<br />

بيان کرد:‏ ‏"خيلی وقت است که ترا نديده ام.‏ در اين مدت عده ی کمی را ديده ام.‏ می دانی چرا؟ من ديوانه شده<br />

بودم."‏ واو پس از بهبودی رمانی نوشت به نام مخمصه<br />

زندگی اش و صداهايی را که در طی اين دوره می شنيد شرح داد.‏<br />

292<br />

ی گيلبرت پينفولد<br />

.<br />

و در آن اين دوره ی هذي<br />

پيش نهاده ی جينز اين است که زمانی حدود سال<br />

1000 ق.م.‏<br />

اغلب مردم نمی دانستند که صدای دومی که می<br />

شنوند–‏ صدای گيلبرت پينفولد – از درون خودشان برمی خيزد.‏ فکر می کردند که صدای يک <strong>خدا</strong>ست،‏ مثلاً‏ آپولو،‏<br />

يا آستارت يا يهوه يا،‏ محتمل تر اينکه،‏ يک <strong>خدا</strong>ی محلی که به آنها توصيه می کرد و فرمان می داد.‏ جينز حتی<br />

محل ايجاد اين صدای الاهی را در بخش پشتی نيم کره ی چپ مغز می داند که امروزه خاستگاه کنترل گفتار<br />

شناخته می شود.‏ به نظر جينز،‏ ‏"فروريزش ذهن دوجايگاهی"‏ يک گذار تاريخی بوده است.‏ در آن هنگام مردم<br />

دانستند که صداهای ظاهراً‏ بيرونی که می شنوند در واقع درونی هستند.‏ جينز حتی تا آنجا پيش می رود که اين<br />

293<br />

گذار تاريخی را خاستگاه آگاهی بشر می داند.‏<br />

يک متن باستانی مصری درباره ی <strong>خدا</strong>ی آفريننده ای به نام پتاح هست.‏ در اين متن می خوانيم که باقی <strong>خدا</strong>يان،‏<br />

‏"صدا"ها يا ‏"زبان"‏<br />

مختلف پتاح هستند.‏ در ترجمه های مدرن،‏ ترجمه ی تحت اللفظی ‏"صدا"‏ را نمی پذيرند و<br />

ديگر <strong>خدا</strong>يان را به ‏"تصورات عينيت يافته ی ذهن<br />

] ِ پتاح]"‏<br />

تعبير می کنند.‏ جينز اين تعبير عالمانه را نمی پذيرد و<br />

معنای تحت اللفظی واژه ی صدا را ترجيح می دهد.‏ به نظر او <strong>خدا</strong>يان صداهای توهم آميز بوده اند که درون سر<br />

مردم سخن می گفتند.‏ پيش نهاده ی بعدی جينز اين است که اين <strong>خدا</strong>يان از خاطرات پادشاهان مرده ی باستانی<br />

سرچشمه گرفته اند.‏ پادشاهانی که هنوز از طريق صداهای مجازی درون سر رعايا،‏ کنترل خود را بر اذهان آنان<br />

حفظ کرده اند.‏ فارغ از اينکه نظر جينز را متقاعدکننده بيابيد يا نه،‏ برنهاده ی او به قدر کافی جدل برانگيز هست<br />

که در يک کتاب مربوط به دين شايان ذکر باشد.‏<br />

حال،‏ اگر نظر جينز را قابل اعتنا بيابيم،‏ می توانيم فرضيه ای درباره ی <strong>خدا</strong> ارائه دهيم که <strong>خدا</strong>يان و بينکرها را<br />

دارای نيای مشترکی بشمارد،‏ اما از نظريه ی بچه ري<br />

هم کمک بگيرد.‏ در اين صورت،‏ بر خلاف نظر جينز،‏<br />

بايد گفت که فروريزش ذهن دوجايگاهی به طور ناگهانی رخ نداده است.‏ بلکه سنی که در آن صداهای توهمی<br />

خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجايگاهی،‏ پديدآورنده ‏:جوليان جينز،‏ هوشنگ رهنما ‏(مترجم)،‏ خسرو پارسا ‏(مترجم)،‏ احمد محيط<br />

‏(مترجم)،‏ رضا نيلی پور ‏(مترجم)،‏ هما صادقی ‏(مترجم)،‏ نجل رحيم ‏(مترجم)‏ ناشر ‏:آگاه<br />

- تير،‏ 1385<br />

292 . Ordeal of Gilbert Pinfold, Evelyn Waugh<br />

293 . consciousness<br />

www.secularismforiran.com


یخت<br />

یفا<br />

یحت<br />

یست<br />

یحت<br />

255<br />

خاموش می شوند و اشباح رنگ می بازند به تدريج کاهش يافته است.‏ برخلاف فرضيه ی بچه ري<br />

، در اين<br />

نظريه بايد گفت که <strong>خدا</strong>يان نخست از ذهن افراد بالغ تر رخت بربستند،‏ و سپس سن محو <strong>خدا</strong>يان هرچه پايين تر<br />

آمد،‏ تا به امروز که اين <strong>خدا</strong>يان فقط به صورت پديده ی بينکر يا آدمک صورتی وجود دارند.‏ مشکل اين روايت از<br />

نظريه آن است که علت دوام <strong>خدا</strong>يان در ذهن بزرگسالان امروزی را توضيح نمی دهد.‏<br />

اما شايد بهتر باشد که <strong>خدا</strong>يان را اسلاف بينکرها،‏ يا بينکرها را اسلاف <strong>خدا</strong>يان نشماريم.‏ بلکه هر دو را محصولات<br />

فرعی استعداد روانی واحدی بدانيم.‏ وجه اشتراک بينکرها و <strong>خدا</strong>يان اين است که هردو قدرت آرامش بخشی دارند،‏<br />

و مثل يک جعبه ی تشديد برای تمرين ايده های مختلف به کار می آيند.‏ در اين حالت زياد از نظريه ی بخش<br />

دور نشده ايم که مطابق آن،‏ تکامل دين در واقع يک محصول فرعی روانی است.‏<br />

5<br />

حال بايد به نقش مهم <strong>خدا</strong> در تسلی<br />

جايگزينی برای اي<br />

اين نقش بيابند.‏<br />

بخشی<br />

تسلی<br />

بپردازيم؛ و چالشی<br />

که در نبود <strong>خدا</strong> پيش روی<br />

اومانيست هاست تا<br />

بسياری از کسانی که قبول دارند که احتمالاً‏ <strong>خدا</strong>يی در کار نيست،‏ و قبول<br />

دارند که برای اخلاقی بودن لازم نيست معتقد به وجود <strong>خدا</strong> باشيم،‏ همچنان برگ برنده ی ديگری رو می کنند و می<br />

گويند که ما از لحاظ روانی يا عاطفی به <strong>خدا</strong> نياز داريم.‏ اين دسته می پرسند که اگر دين را کنار بگذاريد،‏ چه<br />

چيزی را جايگزين آن می کنيد؟ چه تحفه ای برای عرضه به بيماران در آستانه ی مرگ،‏ داغديدگان گريان،‏ و<br />

بيکسانی داريد که <strong>خدا</strong> تنها کس شان است؟<br />

نخستين چيزی که در پاسخ به اين دسته می توان گفت چنان روشن است که نيازی به گفتن ندارد.‏ قدرت تسلی بخش<br />

دين دليل بر صدق آن نمی شود.‏<br />

شبهه ای<br />

برايمان ثابت شود که باور به وجود <strong>خدا</strong> برای بهزي<br />

اگر ً قدرت تسلی بخش دين را کاملاً‏ بپذيريم؛ و حتی اگر بی هيچ بی شک و<br />

روانی و عاطفی آدمی مطلقاً‏ ضروری است،‏ و<br />

اگر تمام بي<strong>خدا</strong>يان،‏ روان نژندان فسرده حالی باشند که بيم از پوچی کيهان آنان را ناگزير به خودکشی می<br />

کشاند،‏ هيچ<br />

يک از اينها کوچک ترين گواهی<br />

بر صدق باورهای<br />

دينی نيست.‏ اينها تنها می توانند گواهی بر<br />

مطلوبيت اين پيشنهاد باشند که حتی اگر <strong>خدا</strong>يی در کار نباشد،‏ بهتر است به خود بقبولانيم که <strong>خدا</strong>يی هست.‏ پيش تر<br />

294<br />

ذکر کردم که دِنِت در کتاب شکستن طلسم ميان باور به <strong>خدا</strong> و باور به باور تمايز نهاده است.‏ باور به باور به<br />

معنای ميل به باور کردن است،‏ حتی اگرقبول داشته باشيم که خود باور کاذب است:‏ ‏"پروردگارا،‏ من باور دارم،‏<br />

ياری ام کن تا بی باور نباشم ‏(انجيل مارک 9:24). اديان از مؤمنان می خواهند که باور خود را ابراز کنند،‏ چه<br />

متقاعد شده باشند و چه نشده باشند.‏ شايد اگر به قدر کافی مطلبی تکرار کنيد،‏ متقاعد شويد که به صدق آن باور<br />

294 . Breaking the Spell, Daniel Dennett<br />

www.secularismforiran.com


یان<br />

یقت<br />

یزن<br />

256<br />

داريد.‏ فکر می کنم همه ی ما کسانی را بشناسيم که ايمان دينی را گرامی می دارند،‏ و از هجمه به آن متنفرند،‏ اما<br />

در عين حال با اکراه می پذيرند که خودشان ايمان ندارند.‏<br />

من پس از خواندن تمايزی که دِنِت ميان دو نوع باور نهاده،‏ بارها و بارها با اين نکته مواجه شده ام.‏ اگر بگويم<br />

بيشتر بي<strong>خدا</strong>ي<br />

که می شناسم بي<strong>خدا</strong>يی خود را پشت حجاب معنويت پنهان کرده اند چندان اغراق نکرده ام.‏ آنها به<br />

هيچ موجود فراطبيعی باور ندارند،‏ اما يک گوشه ی مبهم و تاريک برای باورهای غيرعقلانی باقی می گذارند.‏<br />

آنان به باور باور دارند.‏<br />

عجيب است که چه فراوانند کسانی که ظاهراً‏ تفاوت ميان<br />

"X درست است"‏ و ‏"خوب<br />

است مردم باور داشته باشند که X درست است"‏ را درک نمی کنند.‏ شايد هم اين عده واقعاً‏ دچار اين خطای منطقی<br />

نمی شوند،‏ بلکه فقط حقيقت را در قياس با احساسات بشری،‏ کم ارزش می شمارند.‏ من نمی خواهم احساسات<br />

بشری را خوار بشمارم.‏ اما بگذاريد در گفتگوهايمان روشن کنيم که درباره ی چه حرف می زنيم:‏ احساسات،‏ يا<br />

حقيقت . هر دو می توانند مهم باشند،‏ اما هر دو يک چيز نيستند.‏<br />

در هر حال،‏ اذعان فرضی من به تسلی بخشی منحصر به فرد دين بسيار اغراق آميز و خطا بود.‏ من هيچ شاهدی<br />

نمی يابم که عموم بي<strong>خدا</strong>يان متمايل به يأس و افسردگی باشند.‏ برخی بي<strong>خدا</strong>يان خوشبخت هستند؛ و بعضی شان هم<br />

بدبخت اند.‏ همان طور که برخی مسيحيان،‏ يهوديان،‏ مسلمانان،‏ هندوها و بودايی ها بدبخت هستند،‏ و باقی<br />

خوشبخت.‏ شايد رابطه ای آماری ميان باور ‏(يا بی باوری)‏ و خوشبختی وجود داشته باشد،‏ اما ترديد دارم که اين<br />

رابطه بتواند جهت گيری واضحی را،‏ به اين يا آن سو،‏ نشان دهد.‏ فکر می کنم شيوه ی بهتر آن باشد که بپرسيم آيا<br />

هيچ دليل خوبی هست که بدون وجود <strong>خدا</strong> احساس افسردگی کنيم؟ در خاتمه ی اين کتاب احتجاج خواهم کرد که،‏<br />

درست عکس اين مطلب صادق است.‏ و قاطعانه می توان گفت که فرد بدون دين فراطبيعی هم می تواند زندگی شاد<br />

و سرشاری داشته باشد.‏ نخست اما،‏ بايد به بررسی اين مدعا بپردازم که دين تسلی می بخشد.‏<br />

295<br />

در ديکشنری مختصر آکسفورد ، ‏"تسلی"‏ به معنای تسکين اندوه يا ناراحتی روانی آمده است.‏ من تسلی را به دو<br />

نوع تقسيم کنم.‏<br />

.1<br />

تسلی فيزيکی مستقيم.‏ مردمی که يک شب سرد در کوهستان گرفتار شده،‏ می تواند از يک سگ بزرگ و گرمِ‏<br />

سَن برنار،‏ و البته از قمقمه ی برَندی آويخته به گردن آن سگ تسلی يابد.‏ يک کودکان گريان می تواند از تنگ در<br />

آغوش گرفته شدن و شنيدن کلمات اطمينان بخشی که در گوشش نجوا می شود تسلی يابد.‏<br />

.2<br />

تسلی با کشف حقي<br />

که پيش تر نمی دانستيم،‏ يا کشف شيوه ی تازه ای برای نگريستن به حقايق موجود.‏<br />

که شوهرش در جنگ کشته شده شايد با کشف اينکه از آن مرد آبستن است،‏ با اينکه مرگ شوهرش عملی<br />

295 . Shorter Oxford Dictionary<br />

www.secularismforiran.com


ریيي<br />

یقت<br />

یحت<br />

257<br />

قهرمانانه محسوب می شود تسلی يابد.‏ ما می توانيم با کشف شيوه های تازه ی انديشيدن درباره ی يک وضعيت<br />

تسلی پيدا کنيم.‏ يک فيلسوف می تواند خاطرنشان کند که لحظه ی مرگ يک پيرمرد هيچ ويژگی رازآلودی ندارد،‏<br />

چرا که کودکیِ‏ او مدت ها پيش ‏"مرده"‏ است،‏ بی آنکه خود او در کودکی مرده باشد.‏ هر يک از هفت مرحله ی<br />

عمر که شکسپير ذکر می کند به تدريج ‏"می ميرند"‏ و جای خود را به مرحله ی بعدی می دهند.‏ از اين ديدگاه،‏<br />

لحظه ی نهايی مرگ پيرمرد فرقی با ‏"مرگ ها"ی تدريجی مراحل پيشين ندارد.‏ [134] شايد کسی که از چشم<br />

انداز مرگ خود خشنود نيست از اين تغيير چشم انداز تسلی بيابد.‏ شايد هم اين طور نشود.‏ در هر حال،‏ اين نمونه<br />

ای بود از اينکه چگونه تأمل و بازنگری می تواند تسلی بخش باشد.‏ مارک توآين به شيوه ی ديگری هراس از<br />

مرگ را از خود می راند:‏ ‏"من از مرگ نمی ترسم.‏ چون ميلياردها ميليارد سال پيش از تولدم مرده بوده ام،‏ و آن<br />

مرگ اصلاً‏ برايم اسباب زحمت نبوده است."‏ اين شهود توآين هيچ تغ در در حقيقت ناگزير مرگ نمی دهد.‏<br />

اما چشم انداز جديدی پيش رويمان می گشايد که با آن می توانيم تسلی يابيم.‏ توماس جفرسون هم ترسی از مرگ<br />

نداشت و ظاهراً‏ به هيچ نوع حيات اخروی هم معتقد نبود.‏ به قول کريستوفر هيچنز ‏[زندگی نامه نويس جفرسون]،‏<br />

‏"در واپسين روزها،‏ چندبار به دوستان اش نوشت که به پايان عمر نزديک می شود بی آنکه اميد يا بيمی داشته<br />

باشد.‏ همين نکته جای ترديدی باقی نمی گذارد که او مسيحی نبوده است."‏<br />

اذهان ژرف انديش در اين سخن برتراند راسل حقي<br />

باور دارم"‏ نوشت:‏<br />

می يابند.‏ راسل به سال 1925 در مقاله ای با عنوان ‏"به چه<br />

من باور دارم که پس از مرگ فاسد می شوم،‏ و هيچ چيز از جان ام باقی نمی ماند.‏ امروزه ديگر جوان<br />

نيستم ولی هنوز به زندگی عشق می ورزم.‏ اما وقتی در مورد وحشت از نابودی حرف می زنند می<br />

خواهم از خنده روده بر شوم.‏ خوشبختی به اين خاطر واقعی است که به پايان می رسد.‏ انديشه و عشق<br />

هم ابدی نيستند اما اين فانی بودن شان موجب بی ارزشی آنها نمی شود.‏<br />

اگر پنجره های باز دانش<br />

نخست ما را که به گرمای اساطير سنتی مان خو کرده ايم بلرزاند،‏ سرانجام هوای تازه ای که به همراه<br />

می آورد جانفزاست و چشم اندازهای تازه ای که می گشايد شکوهمند هستند.‏<br />

من تقريباً‏ شانزده ساله بودم اين مقاله ی راسل را در کتابخانه ی مدرسه مان خواندم و از آن بسيار الهام گرفتم،‏ اما<br />

بعد آن را فراموش کردم.‏ شايد احترام ناخودآگاه من به اين مطلب بوده که باعث شده تا در سال 2003 در کتاب<br />

296<br />

نايب شيطان بنويسم:‏<br />

296 . A Devil’s Chaplain, Richard Dawkins<br />

www.secularismforiran.com


یال<br />

258<br />

اين ديدگاه به حيات بسی شکوهمند است،‏ هرچند اگر از زير لحاف امن جهل به آن بنگريم سرد و غم<br />

فزا می نمايد.‏ قامت راست کردن و روياروی شلاق بادهای دانش ايستادن بسی روح فزاست.‏ بادهايی که<br />

به قول ييتز ‏"از معبرهای ستاره آجين می وزند".‏<br />

دين چگونه می تواند در ايجاد اين دو نوع تسلی با علم رقابت کند؟ نخست نگاهی کنيم به تسلی نوع اول ‏[تسلی<br />

فيزيکی مستقيم]:‏ کاملاً‏ محتمل است که دست قدرت الاهی ، حتی اگر سراسر خي<br />

باشد،‏ بتواند تسلی بخشد؛ همان<br />

طور که دستان حقيقی يک دوست،‏ يا سگ سَن برنار با قمقمه ی برَندی بر گردن،‏ می توانند تسلی بخش باشند.‏ اما<br />

البته علم پزشکی هم می تواند آرام بخش باشد – و معمولاً‏ آرام بخشی آن کارآتر از بِرَندی است.‏<br />

حال به تسلی نوع دوم<br />

‏[تسلی توسط نگرشی تازه به واقعيات [ بپردازيم.‏ به آسانی می توان پذيرفت که دين از اين<br />

حيث می تواند بی نهايت مؤثر باشد.‏ مردمانی که بلای مهيبی مثل زلزله گرفتار شده اند،‏ اغلب می گويند با اعتقاد<br />

به اينکه آن بلای طبيعی مشيت الاهی بوده و خير و حکمتی داشته،‏ تسلی يافته اند.‏ اگر کسی از مرگ می هراسد،‏<br />

می تواند با اعتقاد صادقانه به جاودانگی روح انسان تسلی يابد – البته اگر فکر نکند که قرار است به جهنم برود.‏<br />

کسی که سرطان لاعلاجی دارد ممکن است از دروغ دکتری که به او بگويد شفا خواهد يافت تسلی يابد،‏ درست<br />

همان طور که اگر حرف آن دکتر درست باشد تسلی می يابد.‏ البته باور به زندگی اخروی را دشوارتر از دروغ<br />

يک پزشک می توان وهم زدايی کرد.‏ دروغ پزشک تا وقتی کارآيی دارد که نشانگان مرض شدت نگرفته باشند.‏<br />

اما باور به حيات اخروی را هرگز نمی توان به طور کامل رد کرد.‏<br />

طبق نظرسنجی ها،‏ تقريباً‏ 95 درصد مردم آمريکا به حيات پس از مرگ باور دارند.‏ اما برای من اين پرسش<br />

مطرح است که چند درصد از کسانی که مدعی اين باورهستند،‏ حقيقتاً‏ و از صميم قلب به آن اعتقاد دارند.‏ اگر اين<br />

افراد واقعاً‏ صادق باشند،‏ آيا نبايد انتظار داشته باشيم که مثل شيخ راهبان آمپلفورث رفتار کنند؟ هنگامی که<br />

کاردينال بازيل هيوم به اين شيخ گفت که به زودی خواهد مرد،‏ شيخ مشعوف شد و پاسخ داد:‏ ‏"مبارک باشد!‏ چه<br />

خبر خوشی.‏ ای کاش می توانستم در اين سفر همراهی تان کنم."[‏‎155‎‏]‏ ظاهراً‏ آن شيخ صادقانه به حيات اخروی<br />

باور داشته است.‏ اما جذابيت اين روايت دقيقاً‏ به اين خاطر است که باور صادقانه به حيات اخروی چنين نادر و<br />

نامنتظر است.‏ گيرايی اين روايت ما را به ياد کاريکاتور زنی می اندازد که لخت مادرزاد پلاکارد ‏"جنگ نورزيد،‏<br />

عشق بورزيد"‏ را به دست گرفته و ناظر صحنه می گويد ‏"به اين ميگن صداقت!"‏ اما چرا همه ی مسيحيان و<br />

مسلمانان وقتی يکی از دوستان شان در بستر مرگ افتاده مثل آن شيخ سخن نمی گويند؟ چرا وقتی دکتر به زن<br />

مؤمنه ای می گويد که بيش از چند ماه ديگر زنده نيست،‏ آن مؤمنه فرياد شادی سر نمی دهد که ‏"نمی توانم صبر<br />

کنم!"،‏ انگار که برنده ی سفر به جزاير سيشل شده باشد؟ چرا ملاقات کنندگان اين مؤمنه ی مشرف به موت پيام<br />

هايشان برای درگذشتگان را به او نمی دهند،‏ که مثلاً‏ ‏"وقتی آنجا رسيدی،‏ سلام عمو روبرت را برسان..."؟<br />

www.secularismforiran.com


شي"‏<br />

ی ب<br />

259<br />

چرا مؤمنان در مواجهه با مرگ اينچنين ابراز وجد نمی کنند؟ آيا به اين خاطر نيست که واقعاً‏ به حيات اخروی<br />

باور ندارند و فقط تظاهر می کنند؟ يا شايد باور دارند اما از فرآيند مردن می ترسند.‏ البته حق دارند،‏ چون گونه ی<br />

بشر تنها گونه ايست که اجازه ندارد تا بدون رنج کشيدن از زندگی نکبت بار خلاصی يابد.‏ اما در اين صورت،‏<br />

چرا دينداران پرسروصداترين مخالفان بهمرگی و خودکشی به کمک پزشکان هستند؟ اگر مؤمنان حقيقتاً‏ مانند<br />

خ آمپلفورث"‏ می انديشند که مرگ مؤمن مانند ‏"تعطيلات در سيشل"‏ است ، آيا نبايد انتظار داشته باشيم که<br />

مؤمنان کمتر از همه به حيات حقير دنيوی دلبستگی نشان دهند؟ اما جالب اينجاست که اگر ببينيد که کسی به شدت<br />

مخالف بهمرگی يا کمک به خودکشی<br />

درد ديگران است،‏ می توانيد سر مبلغ کلانی شرط ببنديد که او آدم مؤمنی<br />

است.‏ شايد يک آدم مؤمن رسماً‏ عنوان کند که هر قتلی گناه است.‏ اما اگر اين مؤمن صميمانه باور داشته باشد که به<br />

اين طريق سفرش به بهشت را تسريع می کنيد،‏ چرا بايد اين کار را گناه بداند؟<br />

برخلاف اين گروه،‏ ديدگاه من درباره ی بهمرگی،‏ برگرفته از نکته ی مارک توآين است که در بالا نقل کردم.‏ مرده<br />

بودن فرقی با زاده نشدن ندارد – من پس از مرگ همانی می شوم که در زمان ويليام فاتح يا دوره ی دايناسورها يا<br />

تريلوبيت ها بودم.‏ اين نگرش جای هيچ هراسی باقی نمی گذارد.‏ اما فرآيند مردن ما کاملاً‏ بستگی به بخت و اقبال<br />

مان دارد و می تواند دردناک و نامطبوع باشد ‏–که به مدد بيهوشی عمومی می توانيم در برابر اين شرايط ايمن<br />

شويم،‏ درست مثل وقتی که آپانديس مان را عمل می کنند.‏ اگر گربه تان درد بکشد تا بميرد،‏ شما را شماتت می کنند<br />

که چقدر سنگدل بوديد و می گويند چرا از دامپزشک نخواستيد او را بيهوش کند تا بدون درد و زجر بميرد.‏ اما اگر<br />

خودتان در آستانه ی مرگ و در حال زجر کشيدن باشيد و پزشک تان دقيقاً‏ همين خدمت مهربانانه را به شما کند،‏<br />

خطر اين را به جان خريده که به اتهام ارتکاب قتل مورد تعقيب قضايی قرار گيرد.‏ من دوست دارم وقتی در بستر<br />

مرگ افتادم،‏ جانم در شرايط بيهوشی عمومی گرفته شود تا بدون زجر بميرم.‏ درست همان طور که ترجيح می دهم<br />

هنگام عمل آپانديس بيهوشم کنند تا درد نکشم.‏ اما از بخت بد،‏ چون عضو گونه ی هوموساپيينس هستم و نه مثلاً‏<br />

گونه ی سگ سانان يا گربه سانان،‏ نمی توانم از اين موهبت برخوردار شوم.‏ اما حداقل می توانم برای راحت<br />

مردن به سرزمين روشن بين تری مثل سوئيس،‏ هلند يا ‏[ايالت]‏ اُرگون بروم،‏ نه؟ اما چرا اين سرزمين های روشن<br />

بينان اين قدر اندک شمار هستند؟ اين عمدتاً‏ به خاطر نفوذ دين است.‏<br />

اما شايد بگويند که مگر برداشتن آپانديس با گرفتن جان فرق نمی کند؟ واقعاً‏ نه:‏ اگر رو به موت باشيد و ديندار<br />

مؤمن و معتقد به حيات اخروی هم نباشيد،‏ فرقی نمی کند.‏ اگر هم به حيات اخروی معتقد باشيد،‏ مرگ در نظرتان<br />

فقط انتقال از زندگی اينجهانی به زندگی اخروی است.‏ اگر اين انتقال دردناک باشد،‏ بايد بخواهيد که اين انتقال<br />

توسط بيهوشی عمومی انجام شود تا زجرکُش نشويد؛ درست همان طور که نمی خواهيد هنگام برداشتن آپانديس تان<br />

www.secularismforiran.com


یسا<br />

یحت<br />

یها<br />

260<br />

زجر بکشيد.‏ ظاهراً‏ مخالفان بهمرگی يا کمک به خودکشی بايد کسانی باشند که مرگ را پايان زندگی می دانند اما<br />

♣<br />

می دانيم که تقريباً‏ همگی بي<strong>خدا</strong>يان موافق بهمرگی هستند.‏<br />

من پرستار ارشدی را می شناسم که عمری در سراهای سالمندان از افراد مسن مراقبت کرده است.‏ در سرای<br />

سالمندان،‏ مرگ يک پديده ی عادی است.‏ به قول اين پرستار،‏ تجربه اش نشان می دهد که سالمندان مذهبی بيش از<br />

بقيه از مرگ می هراسند.‏ تجربه ی او را بايد از لحاظ آماری مورد بررسی قرار داد،‏ اما به فرض اينکه اين پديده<br />

عموميت داشته باشد،‏ چگونه می توان آن را توجيه کرد؟ البته می توان نتيجه گرفت که دين نمی تواند ترس از<br />

♠<br />

مرگ را تخفيف دهد.‏ در مورد کاتوليک ها شايد بتوان گفت که از عالم برزخ می ترسند؟ نقل است که کاردينال<br />

هيوم قديس مآب به دوست در بستر مرگش گفت:‏ " <strong>خدا</strong>نگهدارت.‏ فکر کنم در عالم برزخ بينمت."‏ اما چرا گفته<br />

‏"فکر کنم"؟ شايد هنگام گفتن اين عبارت در چشمان مهربانش بارقه ای از شک درخشيده باشد.‏<br />

آموزه ی وجود عالم برزخ سرنخی به دست می دهد که ذهن دينداران چگونه کار می کند.‏ عالم برزخ مثل جزيره<br />

297<br />

ی اِليس می ماند.‏<br />

يک اتاق انتظار الاهی.‏ ارواح مردگانی به دوزخ می رود که گناهان خيلی بزرگ نداشته اند<br />

و جهنمی نيستند اما بايد کمی تنزيه و تأديب شوند تا اذن دخول به ناحيه ی عاری از گناه را بگيرند.‏ در قرون<br />

وسطا رسم بر اين بود که کليسا<br />

فروخت.‏ می ‏"آمرزش"‏<br />

هر چه پول بيشتری<br />

داديد می می<br />

توانستيد روزهای<br />

بيشتری از اقامت تان در برزخ را بخريد.‏ کليسا هم با پررويی تمام برای خريداران قباله های مهر شده ای صادر<br />

می کرد که در آنها تعداد روزهای بازخريد شده ی فرد ذکر شده بود.‏ شايد اصطلاح ‏"ثروت بادآورده"‏ نخست در<br />

مورد اين کاسبی کلي<br />

کاتوليک ابداع شده باشد.‏ اين ‏"آمرزش"فروشی کليسا مسلماً‏ از موفق ترين نمونه های<br />

شيادی در طی تاريخ است و می توان آن را معادل قرون وسطايی کلاشی اينترنتی نيجريايی<br />

موفقيت بسی بيشتر.‏<br />

محسوب کرد،‏ اما با<br />

تا سال 1903، پاپ پايوس دهم به خود حق می داد تا قباله ی آمرزشی صادر کند و به هر کدام از درجه<br />

داران سلسله مراتب خود تخفيف خاصی در روزهای اقامت در برزخ اعطا کند:‏ کاردينال ها دويست روز؛ اسقف<br />

اعظم صد روز؛ و اسقف ها فقط پنجاه روز تخفيف.‏ البته در آن موقع ديگر آمرزش در قبال پول اعطا نمی<br />

شد.‏ در قرون وسطا هم پول تنها وسيله ی خريد آمرزش نبود.‏ مؤمن می توانست با عبادت،‏ چه برای خودش و چه<br />

به نيابت از خويشان مرده اش،‏ آمرزش بخرد.‏ همچنين اگر ثروتمند بوديد می توانستيد کسی را اجير کنيد که پس از<br />

مرگ تان،‏ برای آمرزش روح شما عبادت کند.‏ نيوکالج آکسفورد که من در آن تدريس می کنم،‏ به سال<br />

1379<br />

♣<br />

نتيجه ی پژوهشی که در ميان بي<strong>خدا</strong>يان آمريکايی در مورد مرگ انجام گرفته چنين است:‏ 50 درصد خواسته اند پس از مرگ<br />

برايشان مراسم يادبود برگزار شود؛ 99 درصد موافق کمک پزشکی به خودکشی بيماران مشرف به موت بوده اند؛ و 75 درصد خواسته<br />

اند که اين از اين کمک برخوردار شوند؛ 100 درصد خواسته اند که در بيمارستان هيچ تماسی با متوليان مذهبی نداشته باشند.‏ ن.ک<br />

http://nursestoner.com/myresearch.html<br />

♠<br />

يک دوست استراليايی ام تمايل دينداران به عمر طولانی داشتن را نتيجه ی هراس شان از مرگ می دانست و می گفت ‏"شايد می<br />

خواهند وقت کافی برای آماده شدن برای امتحان الاهی داشته باشند؟"‏<br />

www.secularismforiran.com


رييّ‏<br />

یسا<br />

یان<br />

261<br />

توسط اسقف ويليام وايکهام،‏ تأسيس شد.‏ اين شخص اسقف وينچستر و يکی از خ<br />

ن بزرگ آن قرن بود.‏ آن زمان<br />

يک اسقف می توانست بيل گيتز دوران خود باشد،‏ چرا که شاهراه های اطلاعاتی ‏(به سوی <strong>خدا</strong>)‏<br />

را در اختيار<br />

داشت و ثروت های هنگفتی به جيب می زد.‏ قلمرو اسقف وايکهام به طرز استثنايی وسيع بود،‏ و او ثروت سرشار<br />

و نفوذ فراوان اش را صرف تأسيس دو مؤسسه ی آموزشی کرد:‏ يکی در وينچستر و ديگری در آکسفورد.‏ وايکهام<br />

به آموزش اهميت می داد،‏ اما آن طور که تاريخ رسمی نيوکالج،‏ که در سال<br />

تأسيس اين کالج منتشر شد می گويد،‏ آن چه بيشتر برايش اهميت داشت اين بود که<br />

1979 به<br />

"<br />

يادبود ششصدمين سالگرد<br />

مؤسسه ی وقفی بزرگی باقی<br />

بگذارد تا برای آمرزش روحش نيايش کنند.‏ او ده نفر کشيش گماشته،‏ سه نفر کارمند و شانزده خواننده ی کُر برای<br />

خدمت در کلي<br />

نيوکالج گمارد و دستور داد اگر کالج دچار مضيقه ی مالی شد،‏ فقط عوايد اين عده همچنان<br />

برقرار باشد."‏ او اداره ی کالج را به هيئت امنايی انتخابی سپرد که اکنون بيش از شش قرن است به کار خود ادامه<br />

می دهد.‏<br />

امروزه اين کالج فقط<br />

♣<br />

يک کشيش گماشته دارد<br />

و سيل دعا و نيايشی<br />

که قرن ها برای<br />

آمرزش روح وايکهام<br />

سرازير بود به قطره چکانی بدل شده که فقط سالی دو بار ترشح می کند.‏ اما گروه کُر هرچه توانمندتر شده و<br />

حقيقتاً‏ موسيقی اش جادويی است.‏ و من به عنوان عضو هيئت امنای نيوکالج گاهی احساس می کنم که ما با کاستن<br />

از تعداد اين مراسم عبادی،‏ خيانت در امانت می کنيم.‏ معادل امروزی عمل وايکهام،‏ ثروتمندانی هستند که هزينه ی<br />

گزافی به شرکت های سرمازايی می پردازند تا جسدشان را منجمد کنند و آن را در محفظه ی اندودشده ی به دور<br />

از بلای زلزله،‏ ناآرامی های اجتماعی،‏ جنگ های هسته ای و ديگر بلاها محافظت کنند،‏ تا در آينده که دانش<br />

پزشکی به قدرکافی پيشرفت کرد بتوان آن جسد را دوباره جان بخشيد و هر مرضی را که منجر به فوت شده<br />

معالجه کرد.‏ آيا ما متوليان هئيت امنای نيوکالج در ادای دين مان به بنيانگزار مؤسسه کوتاهی کرده ايم؟ شايد چنين<br />

باشد،‏ اما فقط ما نيستيم که خيانت در امانت می کنيم.‏ صدها نفر از کسانی که نايب عبادت مردگان قرون وسطا<br />

بودند پول متوفي<br />

را که ميراث خود را برای عبادت و خريد دوران برزخ به آنان سپرده بودند بالا کشيدند.‏ خيلی<br />

دوست دارم بدانم چه بخشی از گنجينه ی هنر و معماری اروپايی در واقع وقف خريد شفاعت بوده اند.‏ امانتی که<br />

امروزه به آن خيانت شده است.‏<br />

اما آنچه که در آموزه ی برزخ مايه ی شگفتی من است،‏ شواهدی است که يزدان شناسان برای آن پيش نهاده اند:‏<br />

اين شواهد چنان ضعيف هستند که حتی بيش از آنکه موجب اعتماد به صحت وجود برزخ شوند،‏ مايه ی خنده اند.‏<br />

در مدخل برزخ از دائرة المعارف کاتوليک بخشی هست به نام ‏"اثبات ها".‏ شاهد اصلی اين دائرة المعارف بر<br />

وجود برزخ از اين قرار است:‏ اگر ارواح مردگان فقط بر اساس ميزان گناهان شان در جهان فانی به بهشت يا<br />

دوزخ برود،‏ ديگر دعا کردن برای آنان دليلی ندارد زيرا اگر معتقد نباشيم که در دعا قدرتی نهفته است که به<br />

297<br />

♣<br />

. جزيره ای در خليج نيويورک که تشريفات ورود مهاجران به آمريکا در آن انجام می شد.م<br />

که يک زن است.‏ اگر وايکهام بود چه می گفت؟<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

ی ب<br />

یان<br />

262<br />

ارواح مردگان آرامش می بخشد،‏ و آنان را در نظر الاهی تعالی می بخشد چرا دعا کنيم؟"‏ و ما برای مردگان دعا<br />

می کنيم،‏ نه؟ پس برزخ بايد وجود داشته باشد،‏ در غير اين صورت دعا بيهوده می شود!‏ فهوالمطلوب.‏ اين نمونه<br />

ی بارز بلاهايی است که دينداری بر سر عقل و استدلال می آورد.‏<br />

يک نمونه ی بارز ديگر از اين مغالطه ی<br />

298<br />

ربطی را در شيوه ديگری از استدلال تسلی بخشی دين می يابيم.‏<br />

طبق اين استدلال،‏ بايد <strong>خدا</strong>يی وجود داشته باشد،‏ چون اگر <strong>خدا</strong>يی نباشد،‏ زندگی پوچ،‏ بی هدف،‏ و عبث می شود.‏<br />

زندگی<br />

برهوتی<br />

معنايی و سرگردانی می شود.‏ آيا لازم به ذکر است که چگونه منطق اين استدلال پا در گل می<br />

ماند؟ شايد زندگی پوچ باشد.‏ شايد دعاهای ما برای مردگان عبث باشد.‏ اما فرض اينکه بايد <strong>خدا</strong>يی در کار باشد تا<br />

چنين و چنان نشود،‏ مصادره به مطلوب است.‏ منطق اين استدلال آشکارا دوری است.‏ شايد زندگی بدون همسر<br />

مرحوم تان بسيار غمبار و پوچ نمايد،‏ اما اين وضعيت اسف بار دليل نمی شود که فرض کنيم او زنده است.‏ اين<br />

خيلی کودکانه است که فرض کنيم بايد کس ديگری ‏(مثل والدين برای کودکان و <strong>خدا</strong> برای بزرگسالان)‏ مسئول معنا<br />

بخشيدن به زندگی باشد.‏ اين شيوه ی کودکانه ی انديشيدن شاخصه ی کسانی است که تا مچ پايشان می پيچد به دنبال<br />

کسی می گردند که او را متهم کنند.‏ اين دسته فکر می کنند که فرد ديگری بايد مسئول بهروزی شان باشد،‏ و<br />

ناکامی شان را هم بايد به گردن ديگران می اندازند.‏ آيا در پس<br />

يابيم؟<br />

‏"نياز " به <strong>خدا</strong> هم شبيه همين منش کودکانه را نمی<br />

اما ديدگاه يک فرد واقعاً‏ بالغ اين است که زندگی ما همان قدر پرمعنا و شگفت انگيز است که خودمان بخواهيم.‏ و<br />

می توانيم زندگی مان را سرشار از معنا و جذابيت سازيم.‏ اگر علم بتواند يک جور تسلای غيرمادی ببخشد،‏ اين<br />

تسلا حاصل شهود و الهامی است که موضوع سخن پاي<br />

من است.‏<br />

شهود<br />

به خاطر اينکه اين بحث بيشتر بر پايه ی سليقه ای يا داوری شخصی است،‏ شيوه ی استدلالی که در اينجا پی می<br />

گيرم بيشتر جنبه ی بلاغی دارد تا منطقی.‏<br />

من پيش تر هم اين شيوه را به کار گرفته ام و بسياری ديگر هم چنين<br />

کرده اند.‏ اگر بخواهم برخی از تازه ترين شان را نام ببرم می توانم به کارل ساگان در کتاب نقطه ی آبی مات،‏<br />

ادوارد ويلسون در کتاب<br />

299<br />

زيست دوستی ، مايکل شرمر در کتاب روح علم و پاول کورتز در کتاب تأييدات اشاره<br />

کنم.‏ من در کتاب گسيختن رنگين کمان کوشيده ام اين مطلب را برسانم که ما چقدر خوش شانس هستيم که زنده<br />

ايم،‏ در حالی که اکثريت غالب کسانی که می توانستند زنده باشند،‏ اقبال زندگی نسيب شان نشده و در گردونه ی<br />

بخت آزمايی دی ان آ مغبون شده اند و پا به عرصی هستی ننهاده اند.‏ اما برای آنهايی که بخت هست بودن را يافته<br />

اند،‏ کوتاهی زندگی را به پرتو ليزی تشبيه کردم که لحظه ای تاريکی را می شکافد و با خط کش عظيم زمان پيش<br />

298 . non sequitur<br />

299 . BioPhilia, E.O.Wilson<br />

www.secularismforiran.com


263<br />

است.‏<br />

می رود.‏ هر چيزی پيش يا پس از اين پرتو در ظلمات مرگبار گذشته ی سپری شده و آينده ی نامعلوم فرو رفته<br />

ما بسی بختياريم که خود را درون اين پرتو می يابيم.‏ هر قدر هم که عمرمان کوتاه باشد،‏ اگر ثانيه ای از آن<br />

را هدر دهيم يا صرف گلايه از اين کنيم زندگی عبث و بی حاصل است يا اگر ‏(مانند کودکان)‏ بگوييم که زندگی<br />

خسته کننده است،‏ دشنام درشتی<br />

به تريليون ها نفری<br />

داده ايم که هرگز بخت زيستن را نيافتند.‏<br />

همان طور که<br />

بسياری بي<strong>خدا</strong>يان ديگر بسی شيواتر از من گفته اند،‏ معرفت ما به اينکه فقط يک بار زندگی می کنيم بايد زندگی را<br />

برايمان بسيار ارزشمندتر سازد.‏ پس اين ديدگاه بي<strong>خدا</strong>يانه به زندگی،‏ آری گويانه و سرشارکننده است،‏ و در عين<br />

حال گرفتار خودفريبی،‏ توهمات يا شيون و گلايه هم نيست که انگار از چيزی از زندگی طلبکار است.‏ اميلی<br />

ديکينسون می گويد:‏<br />

اين که ديگر هرگز زندگی<br />

همين آن را چنين شيرين می کند<br />

نخواهيم کرد<br />

اگر مرگ <strong>خدا</strong> خلائی باقی بگذارد،‏ مردم اين خلاء را به شيوه های گوناگون پر خواهند کرد.‏ شيوه ی من پرداختن<br />

به علم،‏ و تلاش صادقانه و نظام مند برای کشف حقايق جهان است.‏ من تلاش آدمی برای فهم جهان را نوعی<br />

کوشش جهت مدل سازی می دانم.‏ هر يک از ما در ذهن خود مدلی از جهان می سازيم و جايگاه خود را درون اين<br />

مدل می يابيم.‏ مدل کمينه از جهان،‏ مدل نياکان ماست که برای برآوردن نيازمندی های بقای خود ساخته بودند.‏ اين<br />

نرم افزار شبيه ساز را انتخاب طبيعی ساخته و اشکال زدايی کرده است.‏ اين مدل به نحو احسن با نيازهای نياکان<br />

ما در دشت های آفريقا همخوانی داشت:‏ يک مدل سه بعدی از جهانی با اشيای مادی دارای اندازه ی متوسط،‏ که با<br />

سرعت های متوسطی نسبت به همديگر حرکت می کنند.‏ اما مغزهای ما اقبال يافتند که پيچيده تر شوند و بتوانند<br />

مدل هايی بسازند که بسيار پيچيده تر از مدلهای معيشت محور مورد نياز برای بقای نياکان ما بود.‏ هنر و علم از<br />

اين اقبال تراويده اند.‏ بگذاريد تصوير آخر اين کتاب را ترسيم کنم تا توان علم را برای باز کردن ذهن و خشنود<br />

کردن جان نشان دهم.‏<br />

مادر تمام برقع ها<br />

يکی از ناراحت کننده ترين مناظری که امروزه می توانيم در خيابان هايمان ببينيم،‏ زنی است که از فرق سر تا<br />

نوک پا در پارچه ی سياه رنگی قنداق شده است،‏ و از ورای شکاف پرده ی نازکی به دنيا می نگرد.‏ برقع فقط<br />

وسيله ی سرکوب زنان و محدود کردن آزادی و زيبايی آنان نيست؛ فقط نشانگر ستم سخت مردان و ارعاب و<br />

فرودست سازی زنان نيست.‏ من می خواهم شکاف اين پرده را نماد چيز ديگری بدانم.‏<br />

چشم ما جهان را از خلال شکاف تنگی در طيف الکترومغناطيسی می بيند.‏ نور مرئی شکاف روشنی است در يک<br />

طيف گسترده ی تاريک،‏ که از امواج راديويی با طول موج بلند گرفته تا پرتوهای گاما با کمترين طول موج را<br />

www.secularismforiran.com


ی ب<br />

264<br />

شامل می شود.‏ دشوار می توانيم دريابيم که شکاف بينايی ما چقدر تنگ است.‏ يک برقع سياه بلند را تصور کنيد که<br />

يک شکاف کوچک،‏ به اندازه ی حدود 2.5 سانتيمتر،‏ برای ديدن در آن تعبيه شده است.‏ اگر طول برقع در پايين<br />

اين شکاف را معادل محدوده ی امواج با طول موج بلندتر از نور مرئی بگيريم،‏ و طول شکاف را معادل بخش<br />

مرئی اين طيف،‏ نسبت طول برقع به آن شکاف دو و نيم سانتيمتری چقدر بايد باشد؟ اين طول آن قدر زياد است که<br />

بهتر است با مقياس لگاريتمی نمايش داده شود.‏ و فصل آخر چنين کتابی جای پرداختن سرسری به اين بحث نيست.‏<br />

اما همين قدر از من بپذيريد که چنين برقعی مادر تمام برقع ها خواهد بود.‏ در قياس با آن پنجره ی دو و نيم<br />

سانتيمتری،‏ بايد کيلومترها و کيلومترها پارچه ی سياه داشته باشيم تا متناسب با بخش نامرئی طيفی باشد که از<br />

امواج راديويی در حاشيه ی پايين برقع گرفته تا پرتوهای گاما در فرق سر را شامل می شود.‏ خدمتی که علم به ما<br />

کرده گشودن اين پنجره بوده است.‏ در عرصه ای که علم بر ما گشوده،‏ حصار جامه ی سياه دريده می شود تا<br />

هوای تازه و جانفزای آزادی وزيدن گيرد.‏<br />

تلسکوپ های نوری به کمک عدسی های شيشه ای خود آسمان ها را بازتاب می دهند اما فقط ستارگانی را ‏"می<br />

بينند"‏ که امواج گسيل شده از آنها در پهنه ی باريک امواج نور مرئی باشد.‏ اما تلسکوپ های ديگر،‏ پرتو ايکس يا<br />

امواج راديويی را هم ‏"می بينند".‏ در مقياس کوچک تر،‏ دوربين های مجهز به فيلترهای مناسب می توانند اشعه ی<br />

فرابنفش را ‏"ببينند"‏ و هنگام عکسبرداری از گل ها،‏ لکه ها و نوارهايی را آشکار کنند که ظاهراً‏ برای چشمان<br />

حشرات ‏"طراحی شده"‏ اند اما چشمان ما اصلاً‏ قادر به ديدن اين جزئيات نيست.‏ چشم حشرات هم پنجره ی طيفی<br />

شبيه به چشم ما دارد،‏ اما شکاف آن در برقع کمی بالاتر واقع شده است و امواجی با طول موج اندکی کمتر را هم<br />

آشکار می کند.‏ حشرات رنگ سرخ را نمی بينند اما فرابنفش را می بينند و در ‏"باغ فرابنفش"‏ به رويشان گشوده<br />

♦<br />

است.‏<br />

اين تمثيل دريچه ی ی تنگ نور که به روی يک طيف بسيار پهناور گشوده می شود،‏ در ديگر زمينه های علم نيز<br />

به کار می آيد.‏ انگار که ما درون يک غار زندگی می کنيم،‏ و جهان را از خلال دهانه ی کوچک غاری می بينيم<br />

که حواس و سيستم عصبی مان بر روی جهان می گشايند.‏ اندام های حسی ما فقط می توانند گسترده ی محدودی از<br />

پديده ها را که با سرعت های متوسط حرکت کنند تشخيص دهند.‏ ما در جهانی که اشيای آن از چند کيلومتر ‏(با نگاه<br />

از سر قله ی کوه)‏ تا چند دهم ميليمتر ‏(اندازه ی سر سوزن)‏ باشند کاملاً‏ راحت و آسوده هستيم.‏ خارج از اين<br />

گستره،‏ حتی تخيل مان هم پا در گل می ماند.‏<br />

و نيازمند ابزارها و رياضيات می شويم – که خوشبختانه می توانيم<br />

کاربرد آنها را بياموزيم.‏ اين گستره ی اندازه ها،‏ مسافت ها و سرعت ها،‏ که در مخيله ی ما می گنجند تنها نوار<br />

♦<br />

‏"باغ فرابنفش"‏ عنوان يکی از سخنرانی های پنج گانه ی من در مؤسسه ی پادشاهی سخنرانی های کريسمس بود،‏ که توسط بی<br />

سی فيلمبرداری شد و نام ‏"باليدن در جهان"‏ بر کليت آن نهاده شد.‏ کل اين مجموعه در وبسايت بنياد ريچارد داوکينز عرضه می شود.‏<br />

www.richarddawkins.net<br />

www.secularismforiran.com


اي"‏<br />

یائ<br />

ی ب یجِ‏<br />

265<br />

باريکی است از يک گستره ی عظيم.‏ يک سر آن از مقياس های شگفت انگيز کوانتومی آغاز می شود و سر ديگر<br />

آن به مقياس های انشتينی کيهان می انجامد.‏<br />

تخيل ما هنگام رويارويی با مسافت های ورای مقياس های مألوف مان،‏ بدجوری ناتوان است.‏ سعی می کنيم<br />

الکترون را توپ کوچکی تصور کنيم،‏ که در مداری به دور توپ های بزرگ تری که نماد پروتون ها و نوترون<br />

ها هستند می گردد.‏ اما در واقع اصلاً‏ اين طور نيست.‏ الکترون ها مانند توپ های کوچک نيستند.‏ اصلاً‏ مانند هيچ<br />

چيزی که ما می تونيم بشناسيم نيستند.‏ وقتی داريم درباره ی افق های دوردست واقعيت صحبت می کنيم،‏ اصلاً‏<br />

معلوم نيست که ‏"مانند"‏ معنايی داشته باشد.‏ تخيل ما قادر نيست به مرزهای کوانتومی نفوذ کند.‏ در آنجا هيچ چيز<br />

چنان که ما – به خاطر پيشينه ی تکاملی مان – از اشياء انتظار داريم رفتار نمی کند.‏ در مورد اشي<br />

سرعت شان کسر قابل توجهی از سرعت نور باشد سرگردان می شويم.‏<br />

هم که<br />

300<br />

فهم متعارفی مان ما را ضربه فنی می<br />

کند،‏ چرا که فهم متعارفی در جهانی شکل گرفته که هيچ چيز خيلی تند حرکت نمی کند و هيچ چيز خيلی کوچک يا<br />

خيلی بزرگ نيست.‏<br />

اس هالدِين،‏ زيست شناس بزرگ،‏ در مقاله ی مشهوری به نام ‏"جهان های ممکن"‏ می نويسد ‏"اکنون،‏ گمان<br />

می کنم که جهان نه تنها غريب تر از آن باشد که تصور می کنيم ‏،بلکه غريب تر از آنی باشد که بتوانيم تصور<br />

کنيم...‏ گمان می کنم در آسمان و زمين چيزهايی است که نه در هيچ فلسفه ی بشری می گنجند،‏ و نه می توانند<br />

بگنجند."‏<br />

در اينجا خوب است خاطرنشان کنم که جمله ی مشهور هملت که هالدين به کار می گيرد،‏ غالباً‏ بد خوانده<br />

می شود.‏ تأکيد درست در اين جمله بر روی تو است:‏<br />

هوراشيو،‏ در آسمان و زمين بسی چيزهاست<br />

که فلسفه ی تو به خواب هم نديده است.‏<br />

در واقع،‏ اغلب اين جمله را جوری می خوانند که انگار هوراشيو نمايانگر همه ی خردگرايان سطحی و شکاک<br />

است.‏ اما اگر مانند برخی اساتيد ادبيات تأکيد را به جای ‏"فلسفه"‏ بر ‏"تو"‏ بگذاريم،‏ اين خوانش زايل می شود.‏<br />

البته اين تفاوت واقعا ‏ًبرای بحث فعلی ما مهم نيست،‏ جز اينکه خوانش دوم از قيد ‏"هيچ"‏ در سخن هالدين احتراز<br />

می کند.‏<br />

کسی که اين کتاب او تقديم شده،‏ از راه بيان عجايب و غرايب علم امرار معاش می کرد.‏ او اين عجايب را تا سرحد<br />

کمدی پيش می برد.‏ اين نقل قول از همان سخنرانی او به سال 1998 در کمبريج است که پيش تر از آن نقل کردم:‏<br />

ن واقعيت که ما در ته يک چاه گرانشی زندگی می کنی،‏ بر روی کره ای گاز-پوش که به دور يک رآکتور<br />

300 . common sense<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

266<br />

هسته ای می گردد که سيصدهزار کيلومتر با ما فاصله دارد و هنوز فکر می کنيم که اين قضيه کاملا عادی<br />

است ،<br />

به روشنی نشان می دهد که ما چقدر می توانيم کج فهم باشيم."‏ در حالی که ديگر نويسندگان علمی تخيلی عجايب<br />

علم را پيش می کشند تا حس رازآلودی ايجاد کنند،‏ داگلاس آدامز با بيان عجايب علم ما را می خنداند ‏(مثلاً‏ کسانی<br />

که کتاب<br />

راهنمای<br />

301<br />

اتواستاپ زدن به کهکشان<br />

او را خوانده اند ممکن است سخن او درباره<br />

ی ‏"جاده ی<br />

نامحتملی بی نهايت"‏ را به خاطر بياورند.)‏ شايد بهترين واکنش به برخی از ناسازه های غريب فيزيک مدرن،‏<br />

خنديدن باشد.‏ گاهی هم فکر می کنم که آلترناتيو ديگر،‏ فرياد زدن است.‏<br />

مکانيک کوانتومی،‏ اين ستيغ اثيری دستاوردهای علم قرن بيستم،‏ در پيش بينی جهان واقعی موفقيت خيره کننده ای<br />

دارد.‏ ريچارد فاينمن دقت پيش بينی آن را با دقت پيش بينی مسافتی به اندازه ی عرض ايالت متحده با خطايی برابر<br />

ضخامت يک تار موی انسان قياس کرده است.‏ به نظر می رسد که اين موفقيت در پيش بينی بايد نشانگر نوعی<br />

صحت مکانيک کوانتومی باشد؛ اين نظريه به قدر همه ی معلومات ديگر ما،‏ و حتی به قدر پيش پا افتاده ترين<br />

معلومات فهم متعارفی،‏ صادق می نمايد.‏ با اين حال مفروضات نظريه ی کوانتومی برای انجام اين پيش بينی ها<br />

چنان غريب اند که حتی خود فاينمن کبير هم به بيان های مختلف ‏(که به نظرم اين زيباترين شان است)‏ اظهار کرده<br />

که:‏ ‏"اگر فکر می کنيد نظريه ی کوانتوم را می فهميد...‏<br />

♦<br />

نظريه ی کوانتوم را نمی فهميد."‏<br />

نظريه ی کوانتوم آن قدر غريب است که فيزيک دان ها به ‏"تعبير"‏<br />

زدن"‏ در اينجا واژه ی مناسبی است.‏ ديويد دُوچ در کتاب<br />

302<br />

بافتار واقعيت به تعبير<br />

ناسازه واری از آن چنگ می زنند.‏ ‏"چنگ<br />

‏"جهان های بسيار " از نظريه<br />

ی کوانتوم متوسل می شود،‏ که شايد بدترين اظهارنظری که می توانيد درباره ی آن کنيد اين باشد که اين نظريه به<br />

طرز مضحکی اصراف گرانه است.‏ او فرض می کند که جهان های فراوان و سريعاً‏ افزايش يابنده ای به موازات<br />

هم وجود دارند که متقابلاً‏ برای هم ناشناس هستند و فقط از دريچه ی تنگ آزمايش های مکانيک کوانتومی به روی<br />

هم گشوده می شوند.‏ در برخی از اين جهان ها اکنون من مرده ام.‏ در اقليت کوچکی از آنها شما يک سبيل سبز<br />

داريد.‏ و الی آخر.‏<br />

تعبير ديگر نظريه ی کوانتومی که به ‏"تعبير کپنهاگی"‏ معروف است هم همين قدر خنده دار است<br />

هرچند –<br />

مُصرفانه نيست،‏ اما به طرز فجيعی ناسازه وار است.‏ اروين شرودينگر اين تعبير را با داستان گربه اش به<br />

ريشخند می گيرد.‏ گربه ی شرويدينگر در يک جعبه مقابل تفنگی نشسته که ماشه ی آن توسط يک ر<strong>خدا</strong>د کوانتومی<br />

کشيده می شود.‏ پيش از اينکه در جعبه را باز کنيم،‏ نمی دانيم که گربه زنده است يا مرده.‏ فهم متعارفی مان می<br />

گويد که گربه يا بايد زنده باشد و يا مرده.‏ اما تعبير کپنهاکی در تناقض با فهم متعارفی است:‏ پيش از باز کردن در<br />

جعبه،‏ تنها چيزی که هست،‏ احتمالات است.‏ همين که در جعبه را باز کنيم،‏ تابع موج فرو می ريزد و با ر<strong>خدا</strong>د يکّه<br />

301 . The Hitchhiker’s Guide to the Galaxy, Douglas Adams<br />

♦<br />

سخن مشابهی هم از نيلز بوهر نقل می کنند:‏ ‏"هر کس که از نظريه ی کوانتوم شوکه نشود،‏ آن را نفهميده است."‏<br />

www.secularismforiran.com


267<br />

ای مواجه می شويم:‏ گربه يا زنده خواهد بود و يا مرده.‏ تا وقتی که در جعبه را باز نکنيم،‏ گربه نه زنده است و نه<br />

مرده.‏<br />

تعبير<br />

‏"جهان های بسيار " از مثال گربه ی شرويدينگر اين است که در برخی جهان ها اين گربه مرده است؛ و در<br />

برخی ديگر زنده است.‏ هيچ يک از اين تعبيرها با فهم متعارفی يا شهود آدمی نمی خوانند.‏ اما برای يک فيزيکدان<br />

سرسخت اين نکته اهميتی ندارد.‏<br />

آنچه مهم است اين است که اين نظريه رياضيات محکمی دارد،‏ و پيش بينی هايش<br />

با نتايج آزمايش ها می خوانند.‏ به نظر می رسد که ما نياز داريم آنچه را که ‏"واقعاً"‏ رخ می دهد به نحوی به<br />

تصوير بکشيم.‏ در ضمن،‏ من متوجه هستم که شرويدينگر در اصل آزمون فکری گربه ی خود را به اين منظور<br />

مطرح کرد که آنچه را که به نظرش مهمل بودن تعبير کپنهاگی بود نشان دهد.‏<br />

لوئيس وولپرت زيست شناس معتقد است که غرابت فيزيک جديد فقط نوک کوه<br />

يخ است.‏<br />

علم در حالت کلی،‏<br />

برخلاف فنآوری،‏ فهم متعارفی را نقض می کند.‏ [156] يک نمونه ی جالب اش اين است:‏ هر بار که يک ليوان<br />

آب می خوريد،‏ می توانيد بگوييد که به احتمال زياد حداقل يکی از مولکول هايی را که از مثانه ی اليور کرامول<br />

گذشته اند نوش جان کرده ايد.‏ اين نکته از نظريه ی مقدماتی احتمالات نتيجه می شود.‏ تعداد مولکول های درون<br />

يک ليوان آب از تعداد ليوان های آب موجود در جهان خيلی بيشتر است.‏ البته کرامول يا مثانه ها هيچ ويژگی<br />

خاصی ندارند.‏ آيا شما همين الان اتم نيتروژنی را استنشاق نکرديد که دايناسور اگواندونی که سمت چپ آن درخت<br />

سرخس بلند ايستاده بود تنفس کرده بود؟ آيا خوشحال نيستيد که در جهانی زندگی می کنيد که در آن نه تنها چنين<br />

گمانه زنی هايی امکان پذيراست بلکه اين مزيت را داريد که که بفهميد چرا چنين است؟ و می توانيد آن را برای<br />

ديگران هم توضيح دهيد؛ نه به عنوان عقيده ی خودتان،‏ بلکه به عنوان چيزی که اگر ديگران به درستی استدلال<br />

تان را بفهمند ناگزير آن را می پذيرند.‏ شايد همين جنبه باشد که کارل ساگان به عنوان انگيزه ی خود از نوشتن<br />

303<br />

جهان ديو زده:‏ علم به سان شمعی در تاريکی مطرح می کند:‏ " به نظرم شرح ندادن علم،‏ نوعی کجروی است.‏<br />

وقتی عاشق باشيد،‏ می خواهيد دنيا را خبر کنيد.‏ اين کتاب يک روايت شخصی از عشق ديرينه ی من به علم<br />

است."‏<br />

تکامل پيچيدگی حيات،‏ و اينکه هستی در جهان تابع قوانين فيزيکی است،‏ بسيار شگفت انگيز است – حتی اگر<br />

علت اش اين باشد که شگفت زدگی،‏ عاطفه ايست که تنها می تواند در مغزهايی ايجاد شود که حاصل همان فرآيند<br />

شگفت انگيز باشند.‏ پس به يک معنا می توان گفت که هستی ما انسان ها نبايد غافلگير کننده باشد.‏ با اين حال من،‏<br />

به عنوان يک انسان،‏ دوست دارم به ساير انسان ها بگويم که هستی ما به ناگزير شگفت انگيز است.‏<br />

302 . The Fabric of Reality, David Deutsch<br />

303 . Demon-Haunted Worldö Science as a Candle in the Dark, Carl Sagan<br />

www.secularismforiran.com


یحت<br />

یائ<br />

268<br />

فکرش را بکنيد.‏ بر روی يک سياره،‏ و چه بسا فقط بر روی همين يک سياره در تمام کيهان،‏ مولکولهايی که<br />

معمولاً‏ چيزی پيچيده تر از تکه سنگ ها نمی سازند،‏ در اندامه هايی با ابعادی به اندازه ی همان تکه سنگ گرد هم<br />

می آيند؛ و اندامه هايی را می سازند که چنان پيچيده اند که می توانند بدوند،‏ بپرند،‏ شنا کنند،‏ ببينند،‏ بشنوند،‏ بگيرند<br />

و بخورند و همه ی کارهای ديگری را انجام دهند که از تکه ماده های جاندار بر می آيد.‏<br />

توانند بيانديشند و احساس کنند،‏ و عاشق ديگر تکه ماده های جاندار شوند.‏ امروزه اساساً‏ می دانيم که<br />

کجاست.‏ اما اين دانش را فقط از سال 1859 به اين سو يافته ايم.‏ پيش از<br />

در برخی موارد می<br />

کلک کار<br />

1859، اين مسئله حقيقتاً‏ بسيار بسيار<br />

عجيب می نمود.‏ امروزه،‏ به لطف داروين،‏ فقط بسيار عجيب می نمايد.‏ داروين دريچه ی برقع را گرفت و آن را<br />

از هم گشود،‏ و گذاشت سيلاب معلومات تازه به درون جاری شود.‏<br />

معلوماتی که تازگی شان خيره کننده است و<br />

جان آدمی را تعالی می بخشند،‏ به نحوی که شايد نظير آن را در گذشته نيابيم – مگر در فهم کپرنيک از اينکه<br />

زمين مرکز کائنات نيست.‏<br />

لودويگ ويتگنشتان،‏ فيلسوف بزرگ قرن بيستم،‏ يک بار از دوستش پرسيد:‏ ‏"بگو ببينم،‏ چرا مردم هميشه می<br />

گويند که برای مردم طبيعی بود که فرض کنند خورشيد به دور زمين می گردد،‏ به جای اينکه زمين به دور<br />

خورشيد می گردد؟"‏ دوستش پاسخ داد ‏"خوب معلوم است.‏ چون اين طور به نظر می رسد که انگار خورشيد به<br />

دور زمين می گردد."‏ ويتگنشتاين پاسخ داد ‏"خوب،‏ اگر آن موقع من فکر می کردم که زمين است که می گردد،‏<br />

چطور به نظر می رسيدم؟"‏ من گاهی در درسگفتارهايم اين سخن ويتگنشتاين را نقل می کنم،‏ و انتظار دارم<br />

حضار بخندند.‏ اما ظاهراً‏ گيج می شوند و سکوت می کنند.‏<br />

در جهان محدودی که مغزهای ما در آن تکامل يافتند،‏ احتمال حرکت چيزهای کوچک بيشتر است تا چيزهای<br />

بزرگ،‏ که پس زمينه ی حرکت را تشکيل می دهند.‏ با گردش زمين،‏ چيزهايی که به سبب نزديک تر بودن به ما<br />

بزرگ تر به نظر می رسند – کوه ها،‏ درخت ها،‏ ساختمان ها و خود زمين – همگی کاملاً‏ همزمان با ناظر و با هم<br />

نسبت به اشياء نسبتاً‏ بزرگ تری مانند خورشيد و ستارگان حرکت می گردند.‏ ومغز ما بنا به عادت تکاملی اش<br />

دچار اين توهم می شود که خورشيد و ستارگان درون پس زمينه ی کوه ها و درخت ها حرکت می کنند.‏<br />

حال اين نکته را پی گيريم که چرا ما جهان را اين گونه می بينيم.‏ به چه دليل ما شهوداً‏ برخی چيزها را آسان تر<br />

از چيزهای ديگر در می يابيم؟ چون مغز هايمان خود اندام هايی تکامل يافته هستند:‏ رايانه هايی سوار بر بدن<br />

هستند که برای بقای ما در جهان تکامل يافته اند<br />

304<br />

– جهانی که من آن را جهان ميانه می نامم و از اشي<br />

تشکيل<br />

شده که برای بقايمان اهميت دارند.‏ اشياء جهان ميانه نه خيلی بزرگ هستند و نه خيلی کوچک؛ يا ساکن هستند و يا<br />

با کسر کوچکی از سرعت نور حرکت می کنند؛ و در اين جهان امور ناممحتمل را می توان با خيال راحت<br />

304 . middle world<br />

www.secularismforiran.com


یاب<br />

269<br />

ناممکن محسوب کرد.‏<br />

پنجره<br />

ی برقع ما تنگ است،‏ چون نياکان ما برای بقايشان به پنجره<br />

ی وسيع تری<br />

نياز<br />

نداشته اند.‏<br />

بر خلاف شهودهای تکاملی مان،‏ علم به ما آموخته است که چيزهای ظاهراً‏ صلب مانند بلورها و سنگ ها در واقع<br />

بيشتر از فضاهای خالی تشکيل شده اند.‏ برای تصور اتم هم آن را به اين شکل نمايش می دهيم که هسته ای اتم<br />

مانند مگسی است که در بالای نقطه ی وسط يک ميدان ورزشی می پرد؛ مگس های ديگر ‏(الکترون ها)‏ در<br />

اطراف ميدان به دورش می چرخند و هسته ی اتم مجاور در بيرون اين ميدان است.‏ پس در واقع سخت ترين و<br />

صلب ترين سنگ ها هم تقريباً‏ به طور کامل از فضايی خالی تشکيل شده اند و ذرات خرد بی شماری با فاصله ی<br />

دور از هم در اين فضای خالی جای گرفته اند.‏ پس چرا سنگ ها اين قدر سفت و سخت و نفوذناپذير به نظر می<br />

آيند؟<br />

درست نمی دانم پاسخ ويتگنشتاين به اين پرسش چه می بود.‏ اما به عنوان يک زيست شناس تکاملی،‏ پاسخ من اين<br />

است که مغز ما تکامل يافته تا بدن مان را در دنيايی هدايت کند که ابعادش متناسب با کارکردهای بدن مان است.‏<br />

ما هيچ گاه برای جهت ي<br />

در دنيای اتم ها تکامل نيافته ايم.‏ اگر چنين می بود،‏ شايد مغزهايمان می توانستند<br />

سنگ ها را پر از فضای خالی ادراک کنند.‏ سنگ ها به اين سبب در دست مان سخت و نفوذناپذير می نمايند که<br />

دست مان نمی تواند در آنها رسوخ کند.‏ دليل اينکه دست نمی تواند در سنگ رسوخ کند ربطی به اندازه و فاصله ی<br />

ميان ذرات تشکيل دهنده ی سنگ ندارد بلکه به علت ميدان های نيرويی است که در ميان آن ذرات دور از هم<br />

درون جسم ‏"سخت"‏ برقرارند.‏ برای مغز ما مفيد است که انگاره هايی مانند سختی و نفوذپذيری را برسازد زيرا<br />

اين انگاره ها کمک می کنند تا بدن مان را از خلال جهان اشيای ‏"جامد"‏ هدايت کنيم؛ جهانی که اشيای آن نمی<br />

توانند فضای واحدی را اشغال کنند.‏<br />

در اينجا برای تفريح،‏ يک قطعه از کتاب<br />

305<br />

مردانی که به بزها می نگرند اثر جون رانسون را نقل می کنم:‏<br />

اين يک داستان واقعی است.‏ تابستان سال<br />

1983 است.‏<br />

ميجر ژنرال آلبرت استابلبين سوم پشت ميزش<br />

در آرلينگتون ويرجينيا نشسته است،‏ و به ديوار روبرويش خيره شده،‏ که بر آن نشان های افتخار<br />

نظامی فراوان او آويخته است.‏ اين نشان ها خاطرات يک عمر سربازی شجاعانه هستند.‏ او رئيس<br />

اطلاعات ارتش آمريکاست که شصت هزار سرباز تحت امر دارد...‏ ژنرال به ديواری که نشان هايش<br />

را بر آن آويخته نگاه می کند.‏ فکر می کند که بايد کاری کند،‏ هرچند که اين فکر او را به وحشت می<br />

اندازد.‏ او به انتخابی فکر می کند که در پيش دارد.‏ می تواند در اين دفتر بماند يا اينکه به دفتر ديگری<br />

نقل مکان کند.‏ انتخاب با خودش است.‏ و او تصميمش را گرفته است.‏ او به دفتر ديگر می رود....‏ می<br />

305 . The Men who Stare at Goats, Jon Ronson<br />

www.secularismforiran.com


یها<br />

270<br />

ايستد،‏ به جلوی ميز می آيد و شروع به قدم زدن می کند.‏ با خود فکر می کند،‏ آخر اتم بيشتر از چی<br />

ساخته شده؟ از فضای خالی!‏ گام هايش را تندتر می کند.‏ با خودش فکر می کند،‏ من بيشتر از چی<br />

ساخته شده ام؟ از اتم ها!‏ کم کم قدم زدنش به دويدن تبديل می شود.‏ باز فکر می کند که ديوار عمدتاً‏ از<br />

چی ساخته شده؟ از اتم ها!‏ فقط بايد فضاها را با هم ادغام کنم...‏ ناگهان بينی ژنرال استابلبين به ديوار<br />

دفترش اصابت می کند.‏ با خودش فکر می کند،‏ لعنتی!‏<br />

ديوار بگذرد.‏<br />

ژنرال حيران است که چرا نمی تواند از ميان<br />

ما که در جهان ميانه تکامل يافته ايم برايمان درک شهودی مسائلی از اين قبيل آسان است که ‏"هنگامی که يک<br />

ميجر ژنرال حرکت می کند،‏ و به اشيای جهان ميانه مانند ديوار برخورد می کند،‏ پيشرفت اش به طرز دردناکی<br />

متوقف می شود."‏ مغزهای ما برای اين تجهيز نشده اند که تصور کنند که ژنرال هم مانند نوترينوها می تواند از<br />

خلال فضاهای خالی وسيع تشکيل دهنده ی ديوار"واقعی"‏ بگذرد.‏ همچنين ما به درستی نمی توانيم تصور کنيم که<br />

در سرعت های نزديک به سرعت نور چه رخ می دهد.‏<br />

شهود طبيعی انسان،‏ که در مکتب جهان ميانه باليده است،‏ دشوار می تواند حرف گاليله را باور کند که می گفت<br />

اگر يک گوی و يک پَر را همزمان از برجی پايين بياندازيم و اصطکاک هوا نباشد،‏ هر دو همزمان به زمين می<br />

خورند.‏ چون در جهان ميانه،‏ اصطکاک هوا همواره وجود دارد.‏ اگر در خلاء تکامل يافته بوديم،‏ می توانستيم<br />

انتظار داشته باشيم که يک پر و يک گلوی هم زمان به زمين بخورند.‏ ما ساکنان تکامل يافته در جهان ميانه هستيم،‏<br />

و همين امر توان تصور ما را محدود می کند.‏ پنجره ی تنگ برقع ما فقط می گذارد که جهان ميانه را ببينيم،‏ مگر<br />

اينکه بسيار هوشمند يا فرهيخته باشيم.‏<br />

به<br />

306<br />

يک معنا هم می توان گفت که ما جانوران مجبور بوده ايم نه تنها در جهان ميانه،‏ بلکه در ريزجهان اتم ها و<br />

الکترون ها نيز برای<br />

بقا تقلا کنيم.‏<br />

انديشيدن ما محصول تپش<br />

عصبی<br />

است و تخيل مان به فعاليت های<br />

ريزجهان بستگی دارد.‏ اما فهم ريزجهان هيچ کمکی به کنشگری نياکان وحشی مان نمی کرد؛ و هيچ يک از<br />

تصميم گيری های آنها هم وابسته به فهم ريزجهان نبوده است.‏ اگر باکتری بوديم و مرتب زير ضرب جنبش های<br />

حرارتی مولکول ها قرار داشتيم،‏ قضيه فرق می کرد.‏ اما ما جهان ميانه ای ها سنگين وزن تر از آن هستيم که<br />

حرکات براونی را احساس کنيم.‏ زندگی ما در چنبره ی نيروی گرانش است اما کاملاً‏ از اثرات نيروهای تنش<br />

سطحی غافل هستيم.‏ برای يک حشره ی کوچک اولويت نيروها برعکس است چون تنش سطحی اصلاً‏ برايش<br />

خفيف نيست.‏<br />

306 . micro-world<br />

www.secularismforiran.com


یها چيز""‏<br />

271<br />

استيو گراند،‏ در کتاب<br />

307<br />

آفرينش : حيات و چگونگی ايجاد آن<br />

از دلمشغولی صرف ما به ماده تقريباً‏ به فغان می<br />

آيد.‏ ما تصور می کنيم که فقط مواد جامد واقعاً‏ ‏"چيز"‏ هستند.‏ به نظرمان ‏"امواج"‏ نوسان های الکترومغناطيس در<br />

خلاء ‏"غيرواقعی"‏ هستند.‏ در دوره ی ويکتوريا می انديشيدند که امواج بايد امواج ‏"درون"‏ رسانه ای مادی حرکت<br />

کنند.‏ اما چنين رسانه ای را نمی يافتند،‏ پس يکی اختراع کردند و نام مشعشع ‏"اثير"‏ را بر آن نهادند.‏ اما ما فقط به<br />

اين علت بی هيچ مشکلی ماده ی ‏"واقعی"‏ را درک می کنيم که نياکان مان برای بقا در جهان ميانه تکامل يافته اند؛<br />

در جهان ميانه،‏ ماده عنصر متشکله ی مفيد محسوب می شود.‏<br />

کند.‏<br />

از سوی ديگر،‏ حتی ما جهان ميانه ای ها هم می توانيم ببينيم که يک گرداب ‏"چيز"ی است که به قدر سنگ<br />

واقعيت دارد هرچند که ماده ی درون گرداب مدام در حال تغيير است.‏ در صحرايی در تانزانيا،‏ در سايه ی آتش<br />

فشان اُيدونوی لنگای که برای مردم ماسائی مقدس است،‏ يک تل بزرگ از خاکستر هست.‏ خاکستر اين تُل حاصل<br />

آتش فشانی سال 1969 است که توسط باد جمع شده و شکل گرفته است.‏ اما زيبايی اين تُل اين است که حرکت می<br />

308<br />

اين پديده را در اصطلاح علمی باکان<br />

می نامند.‏ کل اين تل در اثر وزش باد سالانه به قدر 17 متر جابجا<br />

می شود.‏ اما همواره شکل هلالی خود را حفظ می کند.‏ چون با وزش باد،‏ ذرات پايين تر به يال های تَل می روند و<br />

ذرات روی يال به درون شيب داخل هلال فرو می ريزند.‏<br />

در واقع بارکان از موج هم چيز ‏"واقعی"‏ تری است.‏ به نظر می رسد که موج در جهت افقی بر روی سطح دريا<br />

حرکت می کند،‏ اما در واقع حرکت مولکول های آب عمودی است.‏ به همين ترتيب،‏ ممکن است به نظر برسد که<br />

امواج صوتی از دهان گوينده به گوش شنونده حرکت کنند،‏ ولی در واقع مولکول های هوا چندان حرکتی نمی کنند،‏<br />

در آن صورت باد ايجاد می شود،‏ نه صوت.‏ استيو گراند يادآور می شود که ما بيشتر به موج می مانيم تا به<br />

صامت.‏ او خوانندگان اش را فرامی خواند تا...‏<br />

به تجارب دوران کودکی تان بيانديشيد.‏ می توانيد چيزهايی را به ياد بياوريد،‏ چيزهايی را ببينيد،‏ حس<br />

کنيد،‏ و حتی ببوييد.‏ آخر واقعاً‏ آنجا بوده ايد،‏ نه؟ در غير اين صورت چطور می توانيد آنها را به خاطر<br />

بياوريد؟ حتی يکی از اتم های فعلی بدن شما در زمان آن ر<strong>خدا</strong>دها جزو بدن تان نبوده است...‏ ماده از<br />

جايی به جای ديگر حرکت می کند تا در نهايت موقتاً‏ در بدن شما جمع می شود.‏ پس هرجا که باشيد<br />

همان ماده ای نيستيد که بدن تان را تشکيل می دهد.‏ اگر خواندن اين مطلب موجب نشده تا موهايتان سيخ<br />

شود،‏ دوباره بخوانيدش،‏ چون مهم است.‏<br />

307 . Creation : Life and How to Make it, Steve Grand<br />

308 . barchan<br />

www.secularismforiran.com


یاب<br />

یآب<br />

یجِ‏<br />

272<br />

نبايد واژه ی ‏"واقعاً"‏ را همين طور سهل و ساده با اطمينان خاطر استفاده کنيم.‏ اگر يک نوترينو مغزی داشت که<br />

حاصل تکامل نياکان نوترينويی خود بود،‏ می گفت که قسمت اعظم کوه ها ‏"واقعاً"‏ از فضای خالی ساخته شده<br />

است.‏ مغز ما ميراث تکامل نياکان متوسط جثه مان است؛ نياکانی که نمی توانستند از خلال کوه ها حرکت کنند،‏<br />

پس برای ما کوه ها"واقعاً"‏ صلب هستند.‏ برای هر جانوری،‏ ‏"واقعاً"‏ همان چيزی است که مغزش،‏ که برای کمک<br />

به بقای او تکامل يافته،‏ به او اجازه می دهد واقعی بداند.‏ و چون گونه های مختلف در جهان های مختلفی زندگی<br />

می کنند،‏ ‏"واقعاً"‏ ها نيز گونه گونی فراوان و برآشوبنده ای دارند.‏<br />

آنچه ما از جهان واقعی می بينيم،‏ واقعيت صاف و پوست کنده نيست،‏ بلکه مدلی از جهان واقعی است،‏ که توسط<br />

داده های حسی دست چين و مرتب شده است – اين مدل چنان برساخته شده که برای گذران امورمان در جهان<br />

واقعی مفيد باشد.‏ بسته به اينکه ما چه جانوری باشيم،‏ سرشت اين مدل فرق می کند.‏ مدل يک جانور پرنده با مدل<br />

يک جانور چارپا،‏ کوه پيما،‏ يا شناگر فرق دارد.‏ شکارچيان به مدلی متفاوت از شکارشوندگان نياز دارند،‏ حتی اگر<br />

جهان هايشان ناگزير همپوشانی داشته باشد.‏ مغز يک ميمون بايد مجهز به نرم افزاری باشد که بتواند يک آرايه ی<br />

سه بعدی از شاخه ها و کنده ها را شبيه سازی کند.‏ مغز<br />

يک کرجی ران نيازی به نرم افزار سه بعدی ندارد،‏ زيرا<br />

309<br />

او بر جهان مسطح ادوين ابوت زندگی می کند.‏ نرم افزار يک کورموش مناسب خانه سازی در زيرزمين است.‏<br />

نرم افزار يک کورموش بی مو هم احتمالاً‏ شبيه نرم افزار کورموش است.‏ اما سنجاب،‏ گرچه از رده ی جوندگان<br />

است،‏ اما نرم افزارش بيشتر به نرم افزار ميمون شباهت دارد.‏<br />

من درکتاب ساعت ساز نابينا و جاهای ديگر گفته ام که چه بسا خفاش ها بتوانند با گوش هايشان رنگ ها را<br />

‏"ببينند".‏ مدلی از جهان که خفاش برای جهت ي در جهان سه بعدی و شکار حشرات نياز دارد،‏ مسلماً‏ بايد<br />

شباهتی با مدل مورد استفاده ی پرستو داشته باشد.‏ وجه اشتراک اين دو جانور اين است که خفاش ها برای روزآمد<br />

کردن متغيرهای مدل ادارکی شان از پژواک صوت بهره می برند و پرستوها از انعکاس نور.‏ به گمانم خفاش ها<br />

در درون خود پژواک های دريافتی شان را با برچسب هايی مشابه ‏"سرخ"‏ و<br />

"<br />

"<br />

مشخص می کنند تا بتوانند<br />

درباره ی بافت آکوستيک اشياء اطلاعات مفيدی کسب کنند درست همان طور که پرستوها با تمييز طول موج های<br />

کوتاه و بلند نور،‏ سايه روشن های مختلف را ادراک می کنند.‏ نکته در اينجاست که سرشت مدل را چگونگی<br />

کاربرد آن تعيين می کند و نه موداليته ی حسی جانور.‏ درسی که از بررسی خفاش ها می گيريم اين است:‏ يک مدل<br />

ذهنی همان قدر با شيوه ی زندگی جانور انطباق دارد،‏ که برخورداری از بال،‏ پا يا دُم.‏<br />

.<br />

بی.‏ اس.‏ هالدين،‏ در مقاله ی ‏"جهان های ممکن"‏ که در بالا از آن نقل کردم،‏ شبيه همين مطلب را در مورد<br />

جانورانی می گويد که بوها در جهان شان نقش عمده ای دارد.‏ او سگ ها را مثال می زند که چگونه می توانند<br />

بوهای متصاعد از دو اسيد چرب بسيار مشابه – اسيد کاپريليک و اسيد کاپروليک – با غلظت يک در ميليون را<br />

309<br />

. Abbott (1838- Edwin 1926) الاهيدان انگليسی،‏ که بيشتر به خاطر کتاب تعليمی اش به نام دشت Flatland معروف است.‏ م<br />

www.secularismforiran.com


یها طيف""‏<br />

273<br />

از هم تشخيص دهند.‏ تنها تفاوت اين دو نوع اسيد اين است که زنجيره ی اصلی مولکول اسيد کاپريليک دو اتم<br />

کربن بيش از زنجيره ی اصلی مولکول اسيد کاپروليک دارد.‏ به گمان هالدين،‏ سگ ها می توانند اسيد ها را ‏"به<br />

ترتيب وزن اتمی بوهايشان تقسيم بندی کنند همان طور که آدميان می توانند طول سيم های پيانو را بر پايه ی نت<br />

ها مشخص کنند."‏<br />

يک نوع اسيد ديگر به نام اسيد کاپريک هم هست که درست مانند دو اسيد مذکور است با اين تفاوت که باز هم دو<br />

اتم کربن بيشتر در زنجيره ی اصلی اش دارد.‏ سگی که هرگز بوی اسيد کاپريک را استشمام نکرده،‏ شايد بتواند<br />

بدون هيچ مشکلی بوی آن را تصور کند درست همان طور که ما می توانيم صدای يک نُت بالاتر از ترومپتی که<br />

صدايش را شنيده ايم را تصور کنيم.‏ به گمانم کاملاً‏ معقول است که بگوييم يک سگ يا يک کرگدن می تواند<br />

ترکيب بوها را مانند همنوايی اصوات ادراک کنند.‏ شايد ناهمسازی هايی ميان بوها تشخيص دهد.‏ اما چيزی مثل<br />

ملودی بوها وجود ندارد،‏ زيرا ملودی ها،‏ بر خلاف بوها،‏ از نُت هايی ساخته شده اند که آغاز و پايان شان مقطعی<br />

است.‏ شايد شبيه آنچه درباره ی خفاش گفتيم،‏ سگ و کرگدن هم بوها را رنگی ادراک کنند.‏<br />

باز هم می بينيم که ادراکاتی که ما رنگ می ناميم ابزارهايی هستند که مغزمان برای برچسب زدن روی تمايزهای<br />

مهم جهان بيرون به کار می گيرد.‏ سايه روشن های ادراکی<br />

310<br />

– آنچه که فيلسوفان کيفيات حسی می خوانند – هيچ<br />

ارتباط ذاتی با طول موج های معين نور ندارند بلکه برچسب هايی درونی هستند.‏ اين برچسب ها هنگام برساختن<br />

مدلی از واقعيت خارجی نزد ذهن مهيا هستند،‏ تا مغز جانور تمايزهای مفيدی در محيط اطرافش تشخيص دهد.‏ در<br />

مورد انسان،‏ يا پرندگان،‏ اين تمايزها برپايه ی طول موج های مختلف نور است.‏ شايد برتی خفاش تمايزات سطوح<br />

اشياء توسط ويژگی ها يا بافتار پژواک ايجاد شود،‏ مثلاً‏ قرمز برای سطوح صاف،‏ آبی برای سطوح مخملی،‏ سبز<br />

برای سطوح متخلخل.‏ آيا در مورد سگ يا کرگدن هم نمی توانيم فرض کنيم که بوها رنگ های<br />

قدرت تصور جهان غريب خفاش<br />

کرگدن،‏ يا<br />

مرداب ی يا حشره<br />

يا کورموش،‏<br />

يا باکتری<br />

مختلف دارند؟<br />

يا سوسک درختی،‏<br />

موهبتی است که علم به ما ارزانی داشته است.‏ علم پرده ی سياه برقع را می درد و گستره ی پهناورتری از جهان<br />

شگفت انگيز خارج را می نماياند.‏<br />

استعاره ی جهان ميانه – گستره ای از پديده ها که از شکاف تنگ برقع ما عيان می شوند – برای سنجه ها يا<br />

ديگر هم قابل اطلاق است.‏ می توانيم سنجه ای از نامحتملی ها وضع کنيم و به همين سياق احتمال<br />

امور را از خلال پنجره ی تنگ شهود و تصورمان بسنجيم.‏ در يک حد اين طيف نامحتملی ها ر<strong>خدا</strong>دهايی هستند<br />

که ناممکن می ناميم.‏ معجزات اموری هستند که به غايت نامحتمل اند.‏ مثلاً‏ اينکه يک مجسمه ی بلورين مريم<br />

مقدس دستش را به سوی ما دراز کند.‏ اتم هايی که ساختار بلوری اين مجسمه را تشکيل داده اند در جای خود<br />

حرکت نوسانی دارند.‏ چون تعدادشان بسيار است،‏ و جهت حرکت هايشان کتره ايست،‏ دست مجسمه ای که ما در<br />

310 . qualia<br />

www.secularismforiran.com


ی خيلیها<br />

274<br />

جهان ميانه مان می بينيم صلب و سخت سرجايش ايستاده است.‏ اما اتم های جنبنده ای که اين دست را تشکيل می<br />

دهند می توانند اتفاقاً‏ همگی همزمان در يک جهت حرکت کنند.‏ و اين حرکت بارها و بارها تکرار شود...‏ تا اينکه<br />

ببينيم که دست حرکت می کند،‏ و به سوی ما دراز می شود.‏ اين ر<strong>خدا</strong>د می تواند اتفاق بيفتد اما احتمال وقوع آن<br />

آنقدر ناچيز است که اگر از آغاز جهان تا به امروز مشغول نوشتن صفرهايش بوديد،‏ نمی توانستيد به تعداد کافی<br />

صفرهای اين احتمال را مرقوم کنيد.‏ قدرت محاسبه ی احتمال وقوع پديده های نامحتمل،‏ به جای رد کردن نااميدانه<br />

و يکباره ی آنها،‏ نمونه ی ديگری است از مزايای رهايی بخشی که علم به خرد آدمی ارزانی داشته است.‏<br />

تکامل در جهان ميانه،‏ ما را قادر به انجام اموری بسيار نامحتمل ساخته است.‏ اما در فراخنای فضای کيهانی،‏ يا<br />

زمان زمين شناختی،‏ ر<strong>خدا</strong>دهايی که در جهان ميانه نامحمتل می نمايند اجتناب ناپذير می شوند.‏ علم دريچه ی تنگی<br />

را که ما عادتاً‏ از خلال آن به طيف احتمالات می نگريسته ايم گشوده است.‏ علم ما را توانا ساخته تا با محاسبه و<br />

استدلال به حيطه هايی از احتمالات سرک بکشيم که پيش تر دسترسی ناپذير می نمود يا کنام ديوان محسوب می<br />

شد.‏ ما پيشتر در فصل 4 از اين پنجره ای که علم گشوده بهره گرفتيم.‏ در آنجا نامحتملی خاستگاه حيات را بررسی<br />

کرديم و اينکه چگونه ر<strong>خدا</strong>دهای شيميايی تقريباً‏ بعيد در گذر زمان به قدرکافی دراز می توانند رخ دهند؛ و در آنجا<br />

طيف احتمالات جهان های ممکن را ملاحظه کرديم،‏ که هر کدام مجموعه ی ثوابت و قوانين خود را دارند،‏ و<br />

ديديم که به ضرورت اصل انتروپيک،‏ ما بايد خود را در يکی از معدود مکان های مساعد حيات بيابيم.‏<br />

سخن هالدين درباره ی " غريب تر از آنی که بتوانيم تصور کنيم"‏ را چگونه تعبير کنيم؟ منظورش از ‏"غريب تر"،‏<br />

غريب تر از چيزی است که اصولاً‏ بتوانيم تصور کنيم؟ يا فقط غريب تر از آنچه که،‏ به سبب محدوديت های<br />

مغزمان که در جهان ميانه تکامل يافته،‏ می توانيم تصور کنيم؟ آيا ما با آموختن و تمرين نمی توانيم از قيد و بند<br />

جهان ميانه برهيم؛ برقع سياه خود را پاره کنيم،‏ و به نوعی فهم شهودی<br />

– علاوه بر رياضيات محض –<br />

از پديده<br />

ريز يا خيلی بزرگ يا خيلی سريع برسيم؟ من واقعاً‏ پاسخ را نمی دانم،‏ اما شادمانم از اينکه در زمانه ای<br />

زندگی می کنم که بشر مرزهای فهم را پس می راند.‏ و بادا که سرانجام دريابيم مرزی در ميان نيست.‏<br />

www.secularismforiran.com


275<br />

ضميمه<br />

يک فهرست آدرس ناقص،‏ برای کسانی که برای رهايی از دين نيازمند<br />

ياری هستند.‏<br />

سعی می کنم روايت اين فهرست را در وبسايت بنياد ريچارد داوکينز برای<br />

خرد و علم به روز نگه دارم:‏<br />

www.richarddawkins.net<br />

پوزش می خواهم که اين فهرست عمدتاً‏ محود به جهان انگليسی زبان است.‏<br />

USA<br />

American Atheists<br />

PO Box 5733, Parsippany, NJ 07054-6733<br />

Voicemail: 1-908-276-7300<br />

Fax: 1-908-276-7402<br />

Email: info@atheists.org<br />

www.atheists.org<br />

American Humanist Association<br />

1777 T Street, NW, Washington, DC 20009-7125<br />

Telephone: (202) 238-9088<br />

Toll-free: 1-800-837-3792<br />

Fax: (202) 238-9003<br />

www.americanhumanist.org<br />

Atheist Alliance International<br />

PO Box 26867, Los Angeles, CA 90026<br />

Toll-free: 1-866-HERETIC<br />

Email: info@atheistalliance.org<br />

www.atheistalliance.org<br />

The Brights<br />

PO Box 163418, Sacramento, CA 95816 USA<br />

Email: the-brights@the-brights.net<br />

www.the-brights.net<br />

Center For Inquiry Transnational<br />

Council for Secular Humanism<br />

Campus Freethought Alliance<br />

Center for Inquiry - On Campus<br />

376 T H E G O D D E L U S I O N<br />

African Americans for Humanism<br />

3965 Rensch Road, Amherst, NY 14228<br />

Telephone: (716) 636-4869<br />

Fax:(716)636-1733<br />

Email: info@secularhumanism.org<br />

www.centerforinquiry.net<br />

www.secularhumanism.org<br />

www.campusfreethought.org<br />

www.secularhumanism.org/index.php?section=aah&page=index<br />

www.secularismforiran.com


276<br />

Freedom From Religion Foundation<br />

PO Box 750, Madison, WI 53701<br />

Telephone: (608) 256-5800<br />

Email: info@ffrf.org<br />

www.ffrf.org<br />

Freethought Society of Greater Philadelphia<br />

PO Box 242, Pocopson, PA 19366-0242<br />

Telephone: (610) 793-2737<br />

Fax: (610) 793-2569<br />

Email: fsgp@freethought.org<br />

www.fsgp.org/<br />

Institute for Humanist Studies<br />

48 Howard St, Albany, NY 12207<br />

Telephone: (518) 432-7820<br />

Fax: (518) 432-7821<br />

www.humaniststudies.org<br />

International Humanist and Ethical Union - USA<br />

Appignani Bioethics Center<br />

PO Box 4104, Grand Central Station, New York, NY 10162<br />

Telephone: (212) 687-3324<br />

Fax: (212) 661-4188<br />

Internet Infidels<br />

PO Box 142, Colorado Springs, CO 80901-0142<br />

Fax: (877) 501-5113<br />

www.infidels.org<br />

James Randi Educational Foundation<br />

201 S.E. 12th St (E. Davie Blvd), Fort Lauderdale, FL 33316-1815<br />

Telephone: (954)467-1112<br />

Fax: (954) 467-1660<br />

Email: jref@randi.org<br />

www.randi.org<br />

Secular Coalition for America<br />

PO Box 53330, Washington, DC 20009-9997<br />

Telephone: (202) 299-1091<br />

www.secular.org<br />

Secular Student Alliance<br />

PO Box 3246, Columbus, OH 43210<br />

Toll-free Voicemail / Fax: 1-877-842-9474<br />

Email: ssa@secularstudents.org<br />

www.secularstudents.org<br />

The Skeptics Society<br />

PO Box 338, Altadena, CA 91001<br />

Telephone: (626) 794-3119<br />

Fax: (626) 794-1301<br />

Email: editorial@skeptic.com<br />

www.skeptic.com<br />

Society for Humanistic Judaism<br />

28611 W. 12 Mile Rd, Farmington Hills, MI 48334<br />

Telephone: (248) 478-7610<br />

Fax: (248)478-3159<br />

Email: info@shj.org<br />

www.secularismforiran.com


277<br />

www.shj.org<br />

Britain<br />

British Humanist Association<br />

1 Gower Street, London WC1E 6HD<br />

Telephone: 020 7079 3580<br />

Fax: 020 7079 3588<br />

Email: info@humanism.org.uk<br />

www.humanism.org.uk<br />

International Humanist and Ethical Union - UK<br />

1 Gower Street, London WC1E 6HD<br />

Telephone: 020 7631 3170<br />

Fax: 020 7631 3171<br />

www.iheu.org/<br />

378 THEGODDELUSION<br />

National Secular Society<br />

25 Red Lion Square, London WC1R 4RL<br />

Tel: 020 7404 3126<br />

Fax: 0870 762 8971<br />

www.secularisrn.org.uk/<br />

New Humanist<br />

1 Gower Street, London WC1E 6HD<br />

Telephone: 020 7436 1151<br />

Fax: 020 7079 3588<br />

Email: info@newhumanist.org.uk<br />

www.newhumanist.org.uk<br />

Rationalist Press Association<br />

1 Gower Street, London WC1E 6HD<br />

Telephone: 020 7436 1151<br />

Fax: 020 7079 3588<br />

Email: info@rationalist.org.uk<br />

www.rationalist.org.uk/<br />

South Place Ethical Society (UK)<br />

Conway Hall, Red Lion Square, London WC1R 4RL<br />

Telephone: 020 7242 8037/4<br />

Fax: 020 7242 8036<br />

Email: library@ethicalsoc.org.uk<br />

www.ethicalsoc.org.uk<br />

Canada<br />

Humanist Association of Canada<br />

PO Box 8752, Station T, Ottawa, Ontario, K1G 3J1<br />

Telephone: 877-HUMANS-l<br />

Fax: (613) 739-4801<br />

Email: HAC@Humanists.ca<br />

http://hac.humanists.net/<br />

Australia<br />

Australian Skeptics<br />

PO Box 268, Roseville, NSW 2069<br />

Telephone: 02 9417 2071<br />

Email: skeptics@bdsn.com.au<br />

www.skeptics.com.au<br />

Telephone: 613 5974 4096<br />

www.secularismforiran.com


278<br />

Email: AMcPhate@bigpond.net.au<br />

http://home.vicnet.net.au/~humanist/resources/cahs.html<br />

New Zealand<br />

New Zealand Skeptics<br />

NZCSICOP Inc.<br />

PO Box 29-492, Christchurch<br />

Email: skeptics@spis.co.nz<br />

http://skeptics.org.nz<br />

Humanist Society of New Zealand<br />

PO Box 3372, Wellington<br />

Email: jeffhunt90@yahoo.co.nz<br />

www.humanist.org.nz/<br />

India<br />

Rationalist International<br />

PO Box 9110, New Delhi 110091<br />

Telephone: + 91-11-556 990 12<br />

Email: info@rationalistinternational.net<br />

www.rationalistinternational.net/<br />

Islamic<br />

Apostates of Islam<br />

www.apostatesofislam.com/index.htm<br />

Dr Homa Darabi Foundation<br />

(To promote the rights of women and children under Islam)<br />

PO Box 11049, Truckee, CA 96162, USA<br />

Telephone (530) 582 4197<br />

Fax (530) 582 0156<br />

Email: homa@homa.org<br />

www.homa.org/<br />

FaithFreedom.org<br />

www.faithfreedom.org/index.htm<br />

Institute for the Secularization of Islamic Society<br />

Email: info@SecularIslam.org<br />

www.secularislam.org/Default.htm<br />

کتاب های ذکر شده در متن<br />

توصيه می شود<br />

يا کتاب هايی که خواندن شان<br />

Adams, D. (2003). The Salmon of Doubt. London: Pan.<br />

Alexander, R. D. and Tinkle, D. W., eds (1981). Natural Selection and<br />

Social Behavior. New York: Chiron Press.<br />

Anon. (1985). Life - How Did It Get Here? By Evolution or by<br />

Creation? New York: Watchtower Bible and Tract Society.<br />

Ashton, J. E, ed. (1999). In Six Days: Why 50 Scientists Choose to<br />

Believe in Creation. Sydney: New Holland.<br />

Atkins, P. W. (1992). Creation Revisited. Oxford: W. H. Freeman.<br />

Atran, S. (2002). In Gods We Trust. Oxford: Oxford University<br />

www.secularismforiran.com


279<br />

Press.<br />

Attenborough, D. (1960). Quest in Paradise. London: Lutterworth.<br />

Aunger, R. (2002). The Electric Meme: A New Theory of How We<br />

Think. New York: Free Press.<br />

Baggini, J. (2003). Atheism: A Very Short Introduction. Oxford:<br />

Oxford University Press.<br />

Barber, N. (1988). Lords of the Golden Horn. London: Arrow.<br />

Barker, D. (1992). Losing Faith in Faith. Madison, WI: Freedom From<br />

Religion Foundation.<br />

Barker, E. (1984). The Making of a Moonie: Brainwashing or Choice?<br />

Oxford: Blackwell.<br />

Barrow, J. D. and Tipler, F. J. (1988). The Anthropic Cosmological<br />

Principle. New York: Oxford University Press.<br />

Baynes, N. H., ed. (1942). The Speeches of Adolf Hitler, vol. 1.<br />

Oxford: Oxford University Press.<br />

Behe, M. J. (1996). Darwin's Black Box. New York: Simon &<br />

Schuster.<br />

Beit-Hallahmi, B. and Argyle, M. (1997). The Psychology of Religious<br />

Behaviour, Belief and Experience. London: Routledge.<br />

Berlinerblau, J. (2005). The Secular Bible: Why Nonbelievers Must<br />

Take Religion Seriously. Cambridge: Cambridge University Press.<br />

Blackmore, S. (1999). The Meme Machine. Oxford: Oxford University<br />

Press.<br />

BOOKS CITED OR RECOMMENDED 381<br />

Blaker, K., ed. (2003). The Fundamentals of Extremism: The Christian<br />

Right in America. Plymouth, MI: New Boston.<br />

Bouquet, A. C. (1956). Comparative Religion. Harmondsworth:<br />

Penguin.<br />

Boyd, R. and Richerson, P. J. (1985). Culture and the Evolutionary<br />

Process. Chicago: University of Chicago Press.<br />

Boyer, P. (2001). Religion Explained. London: Heinemann.<br />

Brodie, R. (1996). Virus of the Mind: The New Science of the Meme.<br />

Seattle: Integral Press.<br />

Buckman, R. (2000). Can We Be Good without God? Toronto:<br />

Viking.<br />

Bullock, A. (1991). Hitler and Stalin. London: HarperCollins.<br />

Bullock, A. (2005). Hitler: A Study in Tyranny. London: Penguin.<br />

Buss, D. M., ed. (2005). The Handbook of Evolutionary Psychology.<br />

Hoboken, NJ: Wiley.<br />

Cairns-Smith, A. G. (1985). Seven Clues to the Origin of Life.<br />

Cambridge: Cambridge University Press.<br />

Comins, N. F. (1993). What if the Moon Didn't Exist? New York:<br />

HarperCollins.<br />

Coulter, A. (2006). Godless: The Church of Liberation. New York:<br />

Crown Forum.<br />

Darwin, C. (1859). On the Origin of Species by Means of Natural<br />

Selection. London: John Murray.<br />

Dawkins, M. Stamp (1980). Animal Suffering. London: Chapman &<br />

Hall.<br />

Dawkins, R. (1976). The Selfish Gene. Oxford: Oxford University<br />

Press.<br />

www.secularismforiran.com


280<br />

Dawkins, R. (1982). The Extended Phenotype. Oxford: W. H.<br />

Freeman.<br />

Dawkins, R. (1986). The Blind Watchmaker. Harlow: Longman.<br />

Dawkins, R. (1995). River Out of Eden. London: Weidenfeld &<br />

Nicolson.<br />

Dawkins, R. (1996). Climbing Mount Improbable. New York: Norton.<br />

Dawkins, R. (1998). Unweaving the Rainbow. London: Penguin.<br />

Dawkins, R. (2003). A Devil's Chaplain: Selected Essays. London:<br />

Weidenfeld & Nicolson.<br />

Dennett, D. (1995). Darwin's Dangerous Idea. New York: Simon &<br />

Schuster.<br />

Dennett, D. C. (1987). The Intentional Stance. Cambridge, MA: MIT<br />

Press.<br />

382 THE G O D D E L U S I O N<br />

Dennett, D. C. (2003). Freedom Evolves. London: Viking.<br />

Dennett, D. C. (2006). Breaking the Spell: Religion as a Natural<br />

Phenomenon. London: Viking.<br />

Deutsch, D. (1997). The Fabric of Reality. London: Allen Lane.<br />

Distin, K. (2005). The Selfish Meme: A Critical Reassessment.<br />

Cambridge: Cambridge University Press.<br />

Dostoevsky, F. (1994). The Karamazov Brothers. Oxford: Oxford<br />

University Press.<br />

Ehrman, B. D. (2003a). Lost Christianities: The Battles for Scripture<br />

and the Faiths We Never Knew. Oxford: Oxford University Press.<br />

Ehrman, B. D. (2003b). Lost Scriptures: Books that Did Not Make It<br />

into the New Testament. Oxford: Oxford University Press.<br />

Ehrman, B. D. (2006). Whose Word Is It? London: Continuum.<br />

Fisher, H. (2004). Why We Love: The Nature and Chemistry of<br />

Romantic Love. New York: Holt.<br />

Forrest, B. and Gross, P. R. (2004). Creationism's Trojan Horse: The<br />

Wedge of Intelligent Design. Oxford: Oxford University Press.<br />

Frazer, J. G. (1994). The Golden Bough. London: Chancellor Press.<br />

Freeman, C. (2002). The Closing of the Western Mind. London:<br />

Heinemann.<br />

Galouye, D. F. (1964). Counterfeit World. London: Gollancz.<br />

Glover, J. (2006). Choosing Children. Oxford: Oxford University<br />

Press.<br />

Goodenough, U. (1998). The Sacred Depths of Nature. New York:<br />

Oxford University Press.<br />

Goodwin, J. (1994). Price of Honour: Muslim Women Lift the Veil of<br />

Silence on the Islamic World. London: Little, Brown.<br />

Gould, S. J. (1999). Rocks of Ages: Science and Religion in the Fullness<br />

of Life. New York: Ballantine.<br />

Grafen, A. and Ridley, M., eds (2006). Richard Dawkins: How a<br />

Scientist Changed the Way We Think. Oxford: Oxford University<br />

Press.<br />

Grand, S. (2000). Creation: Life and How to Make It. London:<br />

Weidenfeld & Nicolson.<br />

Grayling, A. C. (2003). What Is Good? The Search for the Best Way<br />

to Live. London: Weidenfeld & Nicolson.<br />

Gregory, R. L. (1997). Eye and Brain. Princeton: Princeton University<br />

www.secularismforiran.com


281<br />

Press.<br />

Halbertal, M. and Margalit, A. (1992). Idolatry. Cambridge, MA:<br />

Harvard University Press.<br />

B O O K S C [ T ED OR R E C O M M ENDE D 383<br />

Harris, S. (2004). The End of Faith: Religion, Terror and the Future of<br />

Reason. New York: Norton.<br />

Harris, S. (2006). Letter to a Christian Nation. New York: Knopf.<br />

Haught, J. A. (1996). 2000 Years of Disbelief: Famous People with the<br />

Courage to Doubt. Buffalo, NY: Prometheus.<br />

Hauser, M. (2006). Moral Minds: How Nature Designed our<br />

Universal Sense of Right and Wrong. New York: Ecco.<br />

Hawking, S. (1988). A Brief History of Time. London: Bantam.<br />

Henderson, B. (2006). The Gospel of the Flying Spaghetti Monster.<br />

New York: Villard.<br />

Hinde, R. A. (1999). Why Gods Persist: A Scientific Approach to<br />

Religion. London: Routledge.<br />

Hinde, R. A. (2002). Why Good Is Good: The Sources of Morality.<br />

London: Routledge.<br />

Hitchens, C. (1995). The Missionary Position: Mother Teresa in<br />

Theory and Practice. London: Verso.<br />

Hitchens, C. (2005). Thomas Jefferson: Author of America. New<br />

York: HarperCollins.<br />

Hodges, A. (1983). Alan Turing: The Enigma. New York: Simon &<br />

Schuster.<br />

Holloway, R. (1999). Godless Morality: Keeping Religion out of<br />

Ethics. Edinburgh: Canongate.<br />

Holloway, R. (2001). Doubts and Loves: What is Left of Christianity.<br />

Edinburgh: Canongate.<br />

Humphrey, N. (2002). The Mind Made Flesh: Frontiers of Psychology<br />

and Evolution. Oxford: Oxford University Press.<br />

Huxley, A. (2003). The Perennial Philosophy. New York: Harper.<br />

Huxley, A. (2004). Point Counter Point. London: Vintage.<br />

Huxley, T. H. (1871). Lay Sermons, Addresses and Reviews. New<br />

York: Appleton.<br />

Huxley, T. H. (1931). Lectures and Essays. London: Watts.<br />

Jacoby, S. (2004). Freethinkers: A History of American Secularism.<br />

New York: Holt.<br />

Jammer, M. (2002). Einstein and Religion. Princeton: Princeton<br />

University Press.<br />

Jaynes, J. (1976). The Origin of Consciousness in the Breakdown of<br />

the Bicameral Mind. Boston: Houghton Mifflin.<br />

Juergensmeyer, M. (2000). Terror in the Mind of God: The Global<br />

Rise of Religious Violence. Berkeley: University of California Press.<br />

Kennedy, L. (1999). All in the Mind: A Farewell to God. London:<br />

384 T HE G O D D E L U S I O N<br />

Hodder &c Stoughton.<br />

Kertzer, D. I. (1998). The Kidnapping ofEdgardo Mortara. New York:<br />

Vintage.<br />

Kilduff, M. and Javers, R. (1978). The Suicide Cult. New York:<br />

Bantam.<br />

Kurtz, P., ed. (2003). Science and Religion: Are They Compatible?<br />

www.secularismforiran.com


282<br />

Amherst, NY: Prometheus.<br />

Kurtz, P. (2004). Affirmations: Joyful and Creative Exuberance.<br />

Amherst, NY: Prometheus.<br />

Kurtz, P. and Madigan, T. J., eds (1994). Challenges to the<br />

Enlightenment: In Defense of Reason and Science. Amherst, NY:<br />

Prometheus.<br />

Lane, B. (1996). Killer Cults. London: Headline.<br />

Lane Fox, R. (1992). The Unauthorized Version. London: Penguin.<br />

Levitt, N. (1999) Prometheus Bedeviled. New Brunswick, NJ: Rutgers<br />

University Press.<br />

Loftus, E. and Ketcham, K. (1994). The Myth of Repressed Memory:<br />

False Memories and Allegations of Sexual Abuse. New York: St<br />

Martin's.<br />

McGrath, A. (2004). Dawkins' God: Genes, Memes and the Meaning<br />

of Life. Oxford: Blackwell.<br />

Mackie, J. L. (1985). The Miracle of Theism. Oxford: Clarendon Press.<br />

Medawar, P. B. (1982). Pluto's Republic. Oxford: Oxford University<br />

Press.<br />

Medawar, P. B. and Medawar, J. S. (1977). The Life Science: Current<br />

Ideas of Biology. London: Wildwood House.<br />

Miller, Kenneth (1999). Finding Darwin's God. New York:<br />

HarperCollins.<br />

Mills, D. (2006). Atheist Universe: The Thinking Person's Answer to<br />

Christian Fundamentalism. Berkeley: Ulysses Books.<br />

Mitford, N. and Waugh, E. (2001). The Letters of Nancy Mitford and<br />

Evelyn Waugh. New York: Houghton Mifflin.<br />

Mooney, C. (2005). The Republican War on Science. Cambridge, MA:<br />

Basic Books.<br />

Perica, V. (2002). Balkan Idols: Religion and Nationalism in Yugoslav<br />

States. New York: Oxford University Press.<br />

Phillips, K. (2006). American Theocracy. New York: Viking.<br />

Pinker, S. (1997). How the Mind Works. London: Allen Lane.<br />

Pinker, S. (2002). The Blank Slate: The Modern Denial of Human<br />

Nature. London: Allen Lane.<br />

B OOKS CITED OR R E C O M M £ ND£D 385<br />

Plimer, I. (1994). Telling Lies for God: Reason vs Creationism.<br />

Milsons Point, NSW: Random House.<br />

Polkinghorne, J. (1994). Science and Christian Belief: Theological<br />

Reflections of a Bottom-Up Thinker. London: SPCK.<br />

Rees, M. (1999). Just Six Numbers. London: WeidenfeJd & NicoJson.<br />

Rees, M. (2001). Our Cosmic Habitat. London: Weidenfeld &<br />

NicoJson.<br />

Reeves, T. C. (1996). The Empty Church: The Suicide of Liberal<br />

Christianity. New York: Simon & Schuster.<br />

Richerson, P. J. and Boyd, R. (2005). Not by Genes Alone: How<br />

Culture Transformed Human Evolution. Chicago: University of<br />

Chicago Press.<br />

Ridley, Mark (2000). Mendel's Demon: Gene Justice and the<br />

Complexity of Life. London: Weidenfeld & Nicolson.<br />

Ridley, Matt (1997). The Origins of Virtue. London: Penguin.<br />

Ronson, J. (2005). The Men Who Stare at Goats. New York: Simon &<br />

www.secularismforiran.com


283<br />

Schuster.<br />

Ruse, M. (1982). Darwinism Defended: A Guide to the Evolution<br />

Controversies. Reading, MA: Addison-Wesley.<br />

Russell, B. (1957). Why I Am Not a Christian. London: Routledge.<br />

Russell, B. (1993). The Quotable Bertrand Russell. Amherst, NY:<br />

Prometheus.<br />

Russell, B. (1997a). The Collected Papers of Bertrand Russell, vol. 2:<br />

Last Philosophical Testament, 1943-1968. London: Routledge.<br />

Russell, B. (1997b). Collected Papers, vol. 11, ed. J. C. Slater and<br />

P. Köllner. London: Routledge.<br />

Russell, B. (1997c). Religion and Science. Oxford: Oxford University<br />

Press.<br />

Ruthven, M. (1989). The Divine Supermarket: Travels in Search of the<br />

Soul of America. London: Chatto & Windus.<br />

Sagan, C. (1995). Pale Blue Dot. London: Headline.<br />

Sagan, C. (1996). The Demon-Haunted World: Science as a Candle in<br />

the Dark. London: Headline.<br />

Scott, E. C. (2004). Evolution vs. Creationism: An Introduction.<br />

Westport, CT: Greenwood.<br />

Shennan, S. (2002). Genes, Memes and Human History. London:<br />

Thames & Hudson.<br />

Shermer, M. (1997). Why People Believe Weird Things: Pseudoscience,<br />

Superstition and Other Confusions of Our Time. New York: W. H.<br />

Freeman.<br />

386 THE G O D D E I, U S 1 O N<br />

Shermer, M. (1999). How We Believe: The Search for God in an Age<br />

of Science. New York: W. H. Freeman.<br />

Shermer, M. (2004). The Science of Good and Evil: Why People<br />

Cheat, Gossip, Care, Share, and Follow the Golden Rule. New<br />

York: Holt.<br />

Shermer, M. (2005). Science Friction: Where the Known Meets the<br />

Unknown. New York: Holt.<br />

Shermer, M. (2006). The Soul of Science. Los Angeles: Skeptics Society.<br />

Silver, L. M. (2006). Challenging Nature: The Clash of Science and<br />

Spirituality at the New Frontiers of Life. New York: HarperCollins.<br />

Singer, P. (1990). Animal Liberation. London: Jonathan Cape.<br />

Singer, P. (1994). Ethics. Oxford: Oxford University Press.<br />

Smith, K. (1995). Ken's Guide to the Bible. New York: Blast Books.<br />

Smolin, L. (1997). The Life of the Cosmos. London: Weidenfeld &<br />

Nicolson.<br />

Smythies, J. (2006). Bitter Fruit. Charleston, SC: Booksurge.<br />

Spong, J. S. (2005). The Sins of Scripture. San Francisco: Harper.<br />

Stannard, R. (1993). Doing Away with God? Creation and the Big<br />

Bang. London: Pickering.<br />

Steer, R. (2003). Letter to an Influential Atheist. Carlisle: Authentic<br />

Lifestyle Press.<br />

Stenger, V. J. (2003). Has Science Found God? The Latest Results in<br />

the Search for Purpose in the Universe. New York: Prometheus.<br />

Susskind, L. (2006). The Cosmic Landscape: String Theory and the<br />

Illusion of Intelligent Design. New York: Little, Brown.<br />

Swinburne, R. (1996). Is There a God? Oxford: Oxford University<br />

www.secularismforiran.com


284<br />

Press.<br />

Swinburne, R. (2004). The Existence of God. Oxford: Oxford<br />

University Press.<br />

Taverne, R. (2005). The March of Unreason: Science, Democracy and<br />

the New Fundamentalism. Oxford: Oxford University Press.<br />

Tiger, L. (1979). Optimism: The Biology of Hope. New York: Simon<br />

& Schuster.<br />

Toland, J. (1991). Adolf Hitler: The Definitive Biography, New York:<br />

Anchor.<br />

Trivers, R. L. (1985). Social Evolution. Menlo Park, CA: Benjamin/<br />

Cummings.<br />

Unwin, S. (2003). The Probability of God: A Simple Calculation that<br />

Proves the Ultimate Truth. New York: Crown Forum.<br />

Vermes, G. (2000). The Changing Faces of Jesus. London: Allen Lane.<br />

BOOKS CITED OR RECOMMENDED 387<br />

Ward, K. (1996). God, Chance and Necessity. Oxford: Oneworld.<br />

Warraq, I. (1995). Why I Am Not a Muslim. New York: Prometheus.<br />

Weinberg, S. (1993). Dreams of a Final Theory. London: Vintage.<br />

Wells, G. A. (1986). Did Jesus Exist? London: Pemberton.<br />

Wheen, F. (2004). How Mumbo-Jumbo Conquered the World: A Short<br />

History of Modern Delusions. London: Fourth Estate.<br />

Williams, W, ed. (1998). The Values of Science: Oxford Amnesty<br />

Lectures 1997. Boulder, CO: Westview.<br />

Wilson, A. N. (1993). Jesus. London: Flamingo.<br />

Wilson, A. N. (1999). God's Funeral. London: John Murray.<br />

Wilson, D. S. (2002). Darwin's Cathedral: Evolution, Religion and the<br />

Nature of Society. Chicago: University of Chicago Press.<br />

Wilson, E. O. (1984). Biophilia. Cambridge, MA: Harvard University<br />

Press.<br />

Winston, R. (2005). The Story of God. London: Transworld/BBC.<br />

Wolpert, L. (1992). The Unnatural Nature of Science. London: Faber<br />

& Faber.<br />

Wolpert, L. (2006). Six Impossible Things Before Breakfast: The<br />

Evolutionary Origins of Belief. London: Faber & Faber.<br />

Young, M. and Edis, T., eds (2006). Why Intelligent Design Fails: A<br />

Scientific Critique of the New Creationism. New Brunswick:<br />

Rutgers University Press.<br />

ي ادداشت ها<br />

Preface<br />

1 Wendy Kaminer, 'The last taboo: why America needs atheism',<br />

New Republic, 14 Oct. 1996;<br />

http://www.positiveatheism.org/writ/kaminer.htm.<br />

2 Dr Zoe Hawkins, Dr Beata Adams and Dr Paul St John Smith,<br />

personal communication.<br />

Chapter 1: A deeply religious non-believer<br />

Deserved respect<br />

3 The television documentary of which the interview was a part was<br />

accompanied by a book (Winston 2005).<br />

www.secularismforiran.com


285<br />

4 Dennett (2006).<br />

Undeserved respect<br />

5 The full speech is transcribed in Adams (2003) as 'Is there an<br />

artificial God?'<br />

6 Perica (2002). See also http://www.historycooperative.org/<br />

journals/ahr/108.5/br_151.html.<br />

7 'Dolly and the cloth heads', in Dawkins (2003).<br />

8 http://scotus.ap.org/scotus/04-1084p.zo.pdf.<br />

9 R. Dawkins, 'The irrationality of faith', New Statesman (London),<br />

31 March 1989.<br />

10 Columbus Dispatch, 19 Aug. 2005.<br />

11 Los Angeles Times, 10 April 2006.<br />

12 http://gatewaypundit.blogspot.com/2006/02/islamic-society-ofdenmarkused-fake.html.<br />

13 http://news.bbc.co.uk/2/hi/south_asia/4686536.stm;<br />

http://www.neandernews.com/?cat=6.<br />

14 Independent, 5 Feb. 2006.<br />

15 Andrew Mueller, 'An argument with Sir Iqbal', Independent on<br />

Sunday, 2 April 2006, Sunday Review section, 12-16.<br />

N O T E S TO PP. 1 - 5 3 389<br />

Chapter 2: The God Hypothesis<br />

16 Mitford and Waugh (2001).<br />

Polytheism<br />

17 http://www.newadvent.org/cathen/06608b.htm.<br />

18 http://www.catholic-forum.com/saints/indexsnt.htm?NF=l.<br />

Secularism, the Founding Fathers and the religion of America<br />

19 Congressional Record, 16 Sept. 1981.<br />

20 http://www.stephenjaygould.org/ctrl/buckner_tripoli.html.<br />

21 Giles Fraser, 'Resurgent religion has done away with the country<br />

vicar', Guardian, 13 April 2006.<br />

22 Robert I. Sherman, in Free Inquiry 8: 4, Fall 1988, 16.<br />

23 N. Angier, 'Confessions of a lonely atheist', New York Times<br />

Magazine, 14 Jan. 2001:<br />

http://www.geocities.com/mindstuff/Angier.html.<br />

24 http://www.fsgp.org/adsn.html.<br />

25 An especially bizarre case of a man being murdered simply<br />

because he was an atheist is recounted in the newsletter of the<br />

Freethought Society of Greater Philadelphia for March/April<br />

2006. Go to http://www.fsgp.org/newsletters/newsletter_<br />

2006_0304.pdf and scroll down to 'The murder of Larry Hooper'.<br />

26 http://www.hinduonnet.com/thehindu/mag/2001/ll/18/<br />

stories/2001111800070400.htm.<br />

The poverty of agnosticism<br />

27 Quentin de la Bedoyere, Catholic Herald, 3 Feb. 2006.<br />

28 Carl Sagan, 'The burden of skepticism', Skeptical Inquirer 12, Fall<br />

1987.<br />

29 I discussed this case in Dawkins (1998).<br />

30 T. H. Huxley, 'Agnosticism' (1889), repr. in Huxley (1931). The<br />

complete text of 'Agnosticism' is also available at http://<br />

www. infidels. org/library/historical/thomas_huxley/<br />

huxley_wace/part_02.html.<br />

31 Russell, 'Is there a God?' (1952), repr. in Russell (1997b).<br />

32 Andrew Mueller, 'An argument with Sir Iqbal', Independent on<br />

www.secularismforiran.com


286<br />

Sunday, 2 April 2006, Sunday Review section, 12-16.<br />

33 New York Times, 29 Aug. 2005. See also Henderson (2006).<br />

390 T HE GO D D E L U S I O N<br />

34 Henderson (2006).<br />

35 http://www.lulu.com/content/267888.<br />

The Great Prayer Experiment<br />

36 H. Benson et al., 'Study of the therapeutic effects of intercessory<br />

prayer (STEP) in cardiac bypass patients', American Heart Journal<br />

151: 4, 2006, 934-42.<br />

37 Richard Swinburne, in Science and Theology News, 7 April 2006,<br />

http://www.stnews.org/Commentary-2772.htm.<br />

38 New York Times, 11 April 2006.<br />

The Neville Chamberlain school of evolutionists<br />

39 In court cases, and books such as Ruse (1982). His article in<br />

Playboy appeared in the April 2006 issue.<br />

40 Jerry Coyne's reply to Ruse appeared in the August 2006 issue of<br />

Playboy.<br />

41 Madeleine Bunting, Guardian, 27 March 2006.<br />

42 Dan Dennett's reply appeared in the Guardian, 4 April 2006.<br />

43 http://scienceblogs.com/pharyngula/2006/03/the_<br />

dawkinsdennett_boogeyman.php; http://scienceblogs.com/<br />

pharyngula/2006/02/our_double_standard.php; http://scienceblogs.<br />

com/pharyngula/2006/02/the_rusedennett_feud.php.<br />

Little green men<br />

44 http://vo.obspm.fr/exoplanetes/encyclo/encycl.html.<br />

45 Dennett (1995).<br />

Chapter 3: Arguments for God's existence<br />

The ontological argument and other a priori arguments<br />

46 http://www.iep.utm.edU/o/ont-arg.htm. Gasking's 'proof is at<br />

http://www.uq.edu.au/~pdwgrey/pubs/gasking.html.<br />

The argument from personal 'experience'<br />

47 The whole subject of illusions is discussed by Richard Gregory in<br />

a series of books including Gregory (1997).<br />

48 My own attempt at spelling out the explanation is on pp. 268-9<br />

of Dawkins (1998).<br />

49 http://www.sofc.org/Spirituality/s-of-fatima.htm.<br />

N O T E S TO P P . 5 3 - 1 3 1 391<br />

The argument from scripture<br />

50 Tom Flynn, 'Matthew vs. Luke', Free Inquiry 25: 1, 2004, 34-45;<br />

Robert Gillooly, 'Shedding light on the light of the world', Free<br />

Inquiry 25: 1, 2004, 27-30.<br />

51 Erhman (2006). See also Ehrman (2003a, b).<br />

The argument from admired religious scientists<br />

52 Beit-Hallahmi and Argyle (1997).<br />

53 E. J. Larson and L. Witham, 'Leading scientists still reject God',<br />

Nature 394, 1998, 313.<br />

54 http://www.leaderu.com/ftissues/ft9610/reeves.html gives a<br />

particularly interesting analysis of historical trends in American<br />

religious opinion by Thomas C. Reeves, Professor of History at<br />

the University of Wisconsin, based on Reeves (1996).<br />

55 http://www.answersingenesis.org/docs/3506.asp.<br />

www.secularismforiran.com


287<br />

56 R. Elisabeth Cornwell and Michael Stirrat, manuscript in<br />

preparation, 2006.<br />

57 P. Bell, 'Would you believe it?', Mensa Magazine, Feb. 2002,<br />

12-13.<br />

Chapter 4: Why there almost certainly is no God<br />

The Ultimate Boeing 747<br />

58 An exhaustive review of the provenance, usages and quotations of<br />

this analogy is given, from a creationist point of view, by Gert<br />

Korthof, at http://home.wxs.nl/~gkorthof/kortho46a.htm.<br />

Natural selection as a consciousness-raiser<br />

59 Adams (2002), p. 99. My 'Lament for Douglas', written the day<br />

after his death, is reprinted as the Epilogue to The Salmon of<br />

Doubt, and also in A Devil's Chaplain, which also has my<br />

eulogy at his memorial meeting in the Church of St Martin-in-the-<br />

Fields.<br />

60 Interview in Der Spiegel, 26 Dec. 2005.<br />

61 Susskind (2006: 17).<br />

The worship of gaps<br />

62 Behe (1996).<br />

63 http://www.millerandlevine.com/km/evol/design2/article.html.<br />

392 THE G O D D E L U S I O N<br />

64 This account of the Dover trial, including the quotations, is from<br />

A. Bottaro, M. A. Inlay and N. J. Matzke, 'Immunology in the<br />

spotlight at the Dover "Intelligent Design" trial', Nature<br />

Immunology 7, 2006, 433-5.<br />

65 J. Coyne, 'God in the details: the biochemical challenge to<br />

evolution', Nature 383, 1996, 227-8. The article by Coyne and<br />

me, 'One side can be wrong', was published in the Guardian,<br />

1 Sept. 2005: http://www.guardian.co.uk/life/<br />

feature/story/0,13026,1559743,00.html.<br />

The quotation from the 'eloquent blogger' is at http://<br />

www.religionisbullshit.net/blog/2005_09_01_archive.php.<br />

66 Dawkins (1995).<br />

The antbropic principle: planetary version<br />

61 Carter admitted later that a better name for the overall principle<br />

would be 'cognizability principle' rather than the already<br />

entrenched term 'anthropic principle': B. Carter, 'The anthropic<br />

principle and its implications for biological evolution',<br />

Philosophical Transactions of the Royal Society of London A,<br />

310, 1983, 347-63. For a book-length discussion of the anthropic<br />

principle, see Barrow and Tipler (1988).<br />

68 Comins (1993).<br />

69 I spelled this argument out more fully in The Blind Watchmaker<br />

(Dawkins 1986).<br />

The anthropic principle: cosmological version<br />

70 Murray Gell-Mann, quoted by John Brockman on the 'Edge'<br />

website, http://www.edge.org/3rd_culture/bios/smolin.html.<br />

71 Ward (1996: 99); Polkinghorne (1994: 55).<br />

An interlude at Cambridge<br />

72 J. Horgan, 'The Templeton Foundation: a skeptic's take',<br />

Chronicle of Higher Education, 7 April 2006. See also<br />

www.secularismforiran.com


288<br />

http://www.edge.org/3rd_culture/horgan06/horgan06_index.html.<br />

73 P. B. Medawar, review of The Phenomenon of Man, repr. in<br />

Medawar (1982: 242).<br />

74 Dennett (1995: 155).<br />

N O T E S TO PP. 13 3 - 2 3 2 393<br />

Chapter 5: The roots of religion<br />

The Darwinian imperative<br />

75 Quoted in Dawkins (1982: 30).<br />

76 K. Sterelny, 'The perverse primate', in Grafen and Ridley (2006:<br />

213-23).<br />

Group selection<br />

77 N. A. Chagnon, 'Terminological kinship, genealogical relatedness<br />

and village fissioning among the Yanomamo Indians', in<br />

Alexander and Tinkle (1981: ch. 28).<br />

78 C. Darwin, The Descent of Man (New York: Appleton, 1871),<br />

vol. 1, 156.<br />

Religion as a by-product of something else<br />

79 Quoted in Blaker (2003: 7).<br />

Psychologically primed for religion<br />

80 See e.g. Buss (2005).<br />

81 Deborah Keleman, 'Are children "intuitive theists"?',<br />

Psychological Science 15: 5, 2004, 295-301.<br />

82 Dennett (1987).<br />

83 Guardian, 31 Jan. 2006.<br />

84 Smythies (2006).<br />

85 http://jmm.aaa.net.au/articles/14223.htm.<br />

Chapter 6: The roots of morality: why are we good?<br />

86 The movie itself, which is very good, can be obtained at<br />

http://www.thegodmovie.com/index.php.<br />

A case study in the roots of morality<br />

87 M. Hauser and P. Singer, 'Morality without religion', Free Inquiry<br />

26: 1, 2006, 18-19.<br />

If there is no God, why be good?<br />

88 Dostoevsky (1994: bk 2, ch. 6, p. 87).<br />

89 Hinde (2002). See also Singer (1994), Grayling (2003), Glover<br />

(2006).<br />

394 THE G O D D E L U S I O N<br />

Chapter 7: The 'Good' Book and the changing moral Zeitgeist<br />

90 Lane Fox (1992); Berlinerblau (2005).<br />

91 Holloway (1999, 2005). Richard Holloway's 'recovering<br />

Christian' line is in a book review in the Guardian, 15 Feb. 2003:<br />

http://books.guardian.co.uk/reviews/scienceandnature/<br />

0,6121,894941,00.html. The Scottish journalist Muriel Gray wrote<br />

a beautiful account of my Edinburgh dialogue with Bishop Holloway<br />

in the (Glasgow) Herald: http://www.sundayherald.com/44517.<br />

The Old Testament<br />

92 For a frightening collection of sermons by American clergymen,<br />

blaming hurricane Katrina on human 'sin', see<br />

http://universist.org/neworleans.htm.<br />

93 Pat Robertson, reported by the BBC at<br />

http://news.bbc.co.Uk/2/hi/americas/4427144.stm.<br />

www.secularismforiran.com


289<br />

Is the New Testament any better?<br />

94 R. Dawkins, 'Atheists for Jesus', Free Inquiry 25: 1, 2005, 9-10.<br />

95 Julia Sweeney is also right on target when she briefly mentions<br />

Buddhism. Just as Christianity is sometimes thought to be a nicer,<br />

gentler religion than Islam, Buddhism is often cracked up to be<br />

the nicest of all. But the doctrine of demotion on the reincarnation<br />

ladder because of sins in a past life is pretty unpleasant. Julia<br />

Sweeney: 'I went to Thailand and happened to visit a woman who<br />

was taking care of a terribly deformed boy. I said to his caretaker,<br />

"It's so good of you to be taking care of this poor boy." She said,<br />

"Don't say 'poor boy,' he must have done something terrible in a<br />

past life to be born this way." '<br />

96 For a thoughtful analysis of techniques used by cults, see Barker<br />

(1984). More journalistic accounts of modern cults are given by<br />

Lane (1996) and Kilduff and Javers (1978).<br />

97 Paul Vallely and Andrew Buncombe, 'History of Christianity:<br />

Gospel according to Judas', Independent, 7 April 2006.<br />

98 Vermes (2000).<br />

Love thy neighbour<br />

99 Hartung's paper was originally published in Skeptic 3: 4, 1995,<br />

but is now most readily available at http://www.lrainc.com/<br />

NOTES TO PP. 2 3 7 - 2 8 5 395<br />

swtaboo/taboos/ltnOl .html.<br />

100 Smith (1995).<br />

101 Guardian, 12 March 2002: http://books.guardian.co.uk/<br />

departments/politicsphilosophyandsociety/story/0,,664342,00.html.<br />

102 N. D. Glenn, 'Interreligious marriage in the United States: patterns<br />

and recent trends', Journal of Marriage and the Family 44: 3,<br />

1982, 555-66.<br />

The moral Zeitgeist<br />

103 http://www.ebonmusings.org/atheism/newlOc.html.<br />

104 Huxley (1871).<br />

105 http://www.classic-literature.co.uk/american-authors/<br />

19th-century/abraham-lincoln/the-writings-of-abraharnlincoln-<br />

04/.<br />

What about Hitler and Stalin? Weren't they atheists?<br />

106 Bullock (1991).<br />

107 Bullock (2005).<br />

108 http://www.ffrf.org/fttoday/1997/march97/holocaust.html. This<br />

article by Richard E. Smith, originally published in Freethought<br />

Today, March 1997, has a large number of relevant quotations<br />

from Hitler and other Nazis, giving their sources. Unless<br />

otherwise stated, my quotations are from Smith's article.<br />

109 http://homepages.paradise.net.nz/mischedj/ca_hitler.htrnl.<br />

110 Bullock (2005: 96).<br />

111 Adolf Hitler, speech of 12 April 1922. In Baynes (1942: 19-20).<br />

112 Bullock (2005: 43).<br />

113 This quotation, and the following one, are from Anne Nicol<br />

Gaylor's article on Hitler's religion,<br />

http://www. ffrf. org/fttoday/back/hitler. html.<br />

114 http://www.contra-mundum.org/schirrmacher/NS_Religion.pdf.<br />

www.secularismforiran.com


290<br />

Chapter 8: What's wrong with religion? Why be so hostile?<br />

Fundamentalism and the subversion of science<br />

115 From 'What is true?', ch. 1.2 of Dawkins (2003).<br />

116 Both my quotations from Wise come from his contribution to the<br />

1999 book In Six Days, an anthology of essays by young-Earth<br />

creationists (Ashton 1999).<br />

396 THE G O D D E L U S I O N<br />

The dark side of absolutism<br />

117 Warraq (1995: 175).<br />

118 John William Gott's imprisonment for calling Jesus a clown is<br />

mentioned in The Indypedia, published by the Independent, 29<br />

April 2006. The attempted prosecution of the BBC for blasphemy<br />

is in BBC news, 10 Jan. 2005: http://news.bbc.co.uk/l/hi/<br />

entertainment/tv_and_radio/4161109.stm.<br />

119 http://adultthought.ucsd.edu/Culture_War/The_American_<br />

Taliban.html.<br />

Faith and homosexuality<br />

120 Hodges (1983).<br />

121 This and the remaining quotations in this section are from the<br />

American Taliban site already listed;<br />

http://adultthought.ucsd.edu/Culture_War/The_American_Taliban.<br />

html.<br />

122 http://adultthought.ucsd.edu/Culture_War/The_American_<br />

Taliban.html.<br />

123 From Pastor Phelps's Westboro Baptist Church official website,<br />

godhatesfags.com:<br />

http://www.godhatesfags.com/fliers/jan2006/20060131_<br />

coretta-scott-king-funeral.pdf.<br />

Faith and the sanctity of human life<br />

124 See Mooney (2005). Also Silver (2006), which arrived when this<br />

book was in final proof, too late to be discussed as fully as I<br />

would have liked.<br />

125 For an interesting analysis of what makes Texas different in this<br />

respect, see http://www.pbs.org/wgbh/pages/frontline/shows/<br />

execution/readings/texas.html.<br />

126 http://en.wikipedia.org/wiki/Karla_Faye_Tucker.<br />

127 These Randall Terry quotes are from the same American Taliban<br />

site as before:<br />

http://adultthought.ucsd.edu/Culture_War/The_American_Taliban.<br />

html.<br />

128 Reported on Fox news:<br />

http://www.foxnews.com/story/0,2933,96286,00.html.<br />

129 M. Stamp Dawkins (1980).<br />

N O T E S TO PP. 2 8 7 - 3 3 2 397<br />

The Great Beethoven Fallacy<br />

130 http://www.warroom.com/ethical.htm.<br />

131 Medawar and Medawar (1977).<br />

How 'moderation' in faith fosters fanaticism<br />

132 Johann Hari's article, originally published in the Independent, 15<br />

July 2005, can be found at<br />

http://www.johannhari.com/archive/article.php?id=640.<br />

www.secularismforiran.com


291<br />

133 Village Voice, 18 May 2004:<br />

http://www.villagevoice.com/news/0420,perlstein,53582,l.html.<br />

134 Harris (2004: 29).<br />

135 Nasra Hassan, 'An arsenal of believers', New Yorker, 19 Nov.<br />

2001. See also http://www.bintjbeil.com/articles/en/011119_<br />

hassan.html.<br />

Chapter 9: Childhood, abuse and the escape from religion<br />

Physical and mental abuse<br />

136 Reported by BBC news:<br />

http://news.bbc.co.Uk/l/hi/wales/901723.stm.<br />

137 Loftus and Ketcham (1994).<br />

138 See John Waters in the Irish Times:<br />

http://oneinfour.org/news/news2003/roots/.<br />

139 Associated Press, 10 June 2005: http://www.rickross.com/<br />

reference/clergy/clergy426.html.<br />

140 http://www.avl611.org/hell.html.<br />

In defence of children<br />

141 N. Humphrey, 'What shall we tell the children?', in Williams<br />

(1998); repr. in Humphrey (2002).<br />

142 http://www.law.umkc.edu/faculty/projects/ftrials/conlaw/<br />

yoder.html.<br />

An educational scandal<br />

143 Guardian, 15 Jan. 2005:<br />

http://www.guardian.co.uk/weekend/story/0,,1389500,00.html.<br />

144 Times Educational Supplement, 15 July 2005.<br />

145 http://www.telegraph.co.uk/opinion/main.jhtml?xml=/<br />

opinion/2002/03/18/dol 801.xml<br />

398 THE G O D D E L U S I O N<br />

146 Guardian, 15 Jan. 2005: http://www.guardian.co.uk/<br />

weekend/story/0,,1389500,00.html.<br />

147 The text of our letter, drafted by the Bishop of Oxford, was as<br />

follows:<br />

Dear Prime Minister,<br />

We write as a group of scientists and Bishops to<br />

express our concern about the teaching of science<br />

in the Emmanuel City Technology College in<br />

Gateshead. Evolution is a scientific theory of<br />

great explanatory power, able to account for a<br />

wide range of phenomena in a number of<br />

disciplines. It can be refined, confirmed and even<br />

radically altered by attention to evidence. It is<br />

not, as spokesmen for the college maintain, a<br />

'faith position' in the same category as the<br />

biblical account of creation which has a different<br />

function and purpose.<br />

The issue goes wider than what is currently<br />

being taught in one college. There is a growing<br />

anxiety about what will be taught and how it<br />

will be taught in the new generation of proposed<br />

faith schools. We believe that the curricula in<br />

such schools, as well as that of Emmanuel City<br />

Technical College, need to be strictly monitored<br />

in order that the respective disciplines of science<br />

www.secularismforiran.com


292<br />

and religious studies are properly respected.<br />

Yours sincerely<br />

148 British Humanist Association News, March-April 2006.<br />

149 Observer, 22 July 2004: http://observer.guardian.co.uk/<br />

magazine/story/0,11913,1258506,00.html.<br />

Consciousness-raising again<br />

150 The Oxford Dictionary takes 'gay' back to American prison slang<br />

in 1935. In 1955 Peter Wildeblood, in his famous book Against<br />

the Law, found it necessary to define 'gay' as 'an American<br />

euphemism for homosexual'.<br />

151 http://uepengland.com/forum/index.php?showtopic=<br />

184&mode=linear.<br />

N O T E S T O PP. 3 3 4 - 3 6 6 399<br />

Religious education as a part of literary culture<br />

152 Shaheen has written three books, anthologizing biblical references<br />

in the comedies, tragedies and histories separately. The summary<br />

count of 1,300 is mentioned in<br />

http://www.shakespearefellowship.org/virtualclassroom/<br />

StritmatterShaheenRev.htm.<br />

153 http://www.bibleliteracy.org/Secure/Documents/<br />

BibleLiteracyReport2005 .pdf.<br />

Chapter 10: A much needed gap?<br />

Consolation<br />

154 From memory, I attribute this argument to the Oxford<br />

philosopher Derek Parfitt. I have not researched its origins<br />

thoroughly because I am using it only as a passing example of<br />

philosophical consolation.<br />

155 Reported by BBC News:<br />

http://news.bbc.co.uk/l/hi/special_report/1999/06/99/cardinal_<br />

hume_funeral/376263.stm.<br />

The mother of all burkas<br />

156 Wolpert (1992).<br />

پايان نسخه ی نهايی ترجمه:‏ 24 نوامبر 2007<br />

www.secularismforiran.com

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!