10.07.2015 Views

8 مارس

8 مارس

8 مارس

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

1ادیپ به حکم تقدیر و از روی بدسرنوشتی خویش ناخواسته پدرش را کشته و بامادرش همبستر میشود.‏ نقطهی گرهگشایی نهایی و هامارتیا این بخش از تریلوژیسوفوکل با فاش شدن عمل ادیپ رخ میدهد.‏ اکنون ادیپ در مرحلهی انتخابقرار میگیرد.‏ انتخابی بین حوزهي خصوصی خود و حوزهی عمومی جامعهیطاعونزدهاش.‏ ادیپ به جای انتخاب،‏ خود را در مسیر همان بدسرنوشتی خویشقرار میدهد.‏ سرنوشت ادیپ را کور کرده و آوارهی بیابانها میسازد.‏ ادیپ مفلوکاز این پس قادر به ایستادن بر روی پای خود نیست.‏ آنتیگونه و ایسمنه،‏ دخترانادیپ)و البته خواهرانش(‏ در این راه او را یاری/رهبری میکنند.‏ به این خاطر ادیپبه دخترانش لقب پسر میدهد.‏ او پولینسیس و اتئوکلس را به خاطر تنها گذاشتنپدرشان نکوهش کرده و لقب مردانهی آنها را از ایشان ستانده و به دخترانش پسمیدهد.‏ ادیپ خود در هیات زنی ظاهر میشود)"‏ اکنون دیگر نه من که آنتیگونهمرد است."(‏ که پسرانش)دخترانش(،‏ عصای دست او میشوند.‏ آنتیگونه و ایسمنهبا حمایت از پدر خویش به هیات مرد درمیآیند و جنسیتشان معکوس میشود.‏سوفوکل جنسیت‏ کاراکترهای خویش را به طرز معکوسی نمادینه میکند.‏ کارسوفکل ارائه شیوهی مبادلهی جنسیتی در جامعهی نمادینه شده است.‏ با این کاراو شاید اولین افشاگر ابزردیسم و عبث نمایی در عمل نمادینه کردن و نام گذاریجنسیت در تاریخ باشد:‏‏"اگر من این دختران را به بار نیاورده بودم تا از من مراقبت کنند،‏ اکنون زنده نبودم.‏اما چون آنها از من مراقبت کردند،‏ از اینرو آنها پرستاران من هستند،‏ این دخترانمردند نه زن،‏ زیرا عصای دست من بودند.‏ اما شما پسران فرد دیگری هستید و منهیچ پسری ندارم."‏2قهرمان تراژدی کهن بر آرمان همگانی چون مهر میهن یا عالقه خانوادگی متکیبود؛ قهرمان تراژدی نو بیشتر بر فردیت خود متکی است و پروای هدفها و جاهدوستیها و آرزوهای خویش را دارد.‏ ادیپ قهرمان تراژدی کهنیست که مام وطن رابه خویش برمیگزیند.‏ او با کور کردن خود جامعه را از طاعون نجات میدهد.‏ هگلدر تفسیر تراژدی کهن میگوید در آنجا فرد میمرد تا دولت شهرش زنده بماند.‏ادیپ دقیقا همان راهی را برمیگزیند که به نفع دولتشهر خویش است،‏ یا بهتر استبگوئیم هیچ راهی را بر نمیگزیند بلکه خود را به دست تقدیر میسپارد.‏ هگل با اینتفسیر که خویشاوندی و دولت از همدیگر تفکیک پذیر است-حتی اگر رابطه ی ذاتیبین این دو برقرار باشد-‏ آنتیگونه را نمایندهی خویشاوندی دانسته و کار او در دفاع ازخویشاوندی را در مقابل دولت تقبیح میکند.‏ اما جودیت باتلر بدرستی اشاره میکندکه آنتیگونهای که خود ماحصل یک زنای با محارم است نمیتواند یک خویشاوندیمنسجم را بازتولید کند و به جنگ دولت برود.‏ به نظر من آنتیگونه بیشتر از آنکهنماینده یک نهاد یا دولت بخصوصی باشد یک تخطیگر است.‏ اگر ادیپ خود را بهدست تقدیر میسپارد،‏ آنتیگونه به جنگ آن می رود.‏ آنتیگونه از قانون دولتشهرتخطی میکند...‏


3در دو بخش از تریلوژی سوفوکل ما با دونوع مختلف از نقطه هامارتیا مواجه میشویم.‏ادیپ بعد از افشاء شدن عمل تخطیگرشاز قانون خود را کور میکند ولی آنتیگونهاتفاقا عمل ناهنجار خود را به نمایش همگانیمیگذارد.‏ آنتیگونه در اصل مخالف جریانهایفمنیستی معاصر عمل میکند؛ یعنی آندسته ازفمنیستهایی که برای رسیدن به اهداف خود،‏خواستار حمایت دولت هستند.‏ این جریاناتمخالفتهای سیاسی خود را در قالب مطالبههایحقوقی مطرح میکنند و در طلب مشروعیتدولتی برای مطالبات خود هستند.‏ عمل آنتیگونهعملی است در راستای عدول کردن از هنجار؛نه هنجارمند کردن عمل.‏ او نقطهی تروماییک دولت هنجارمند است که قصد ندارد دردایره هنجارین دولت قرار گیرد.‏ پس او با عملخویش هنجارها را میشکند.‏ اگر به یاد داشتهباشیم عمل ادیپ نیز اینگونه بود؛ اما عمل ادیپناخواسته صورت میگیرد و دقیقا در لحظهیفاش شدنش خود را کور میکند.‏ ادیپ وقتیهمسرایان از او میپرسند:‏ چه کسی پدر خودرا به قتل رسانده؟ با شرم زدهگی تمام پاسخمیدهد:‏ شما با این پرسش داغ مرا تازه میکنید.‏او از قانون شکنی ناآگاهانهاش در جلوی عمومخجالت زده میشود،‏ در صورتیکه آنتیگونه نهتنها شبانه جسد برادرش را دفن میکند و درحقیقت هنجارها را در هم میشکند؛ بلکه نقطهیمهم اینجاست که او در مقابل کرئون و در جلویدید همگان به عملاش اعتراف میکند.‏ براستینکته مهم در کار آنتیگونه نه تنها عملاش بلکهاجراگری اوست.‏ او ابتدا یک موقعیت را برایعدول از هنجار تسخیر میکند و سپس اینموقعیت را به اجرا در میآورد.‏ در حقیقت عملاو جایی تبدیل به یک کنش سیاسی میشود کهدفن کردن برادرش را نه در حوزهی خصوصیو بخاطر عشق به عالیقش بلکه در حوزه یعمومی تعریف میکند.‏ مسئلهی آنتیگونه تسخیریک موقعیت سیاسی است.‏ کاری که میتوانگفت وظیفهی هر جنبش فمنیستی است.‏ کارآنها نه تنها ارائه کردن عالیق،‏ باورها و مطالبههای فردی و جنسیت گذاری شده بلکه تسخیرهر موقعیت سیاسیای است که نظم نمادینسرمایهداری را نشانه میرود.‏48 <strong>مارس</strong> نه فقط یادآور یک روز بخصوص بلکه ایجاد موقعیتیاست برای تسخیر فضای سیاسی و این ویژه نامه تالشدارد تا این ناهنجاری و قانون شکنی را به اجرا درآورده ودر معرض دید همگان بگذارد.‏ این نشریه نه تنها دست بهاجراگری تسخیر یک موقعیت سیاسی میزند بلکه بهموقعیت های دیگری میاندیشد که جنبشهایفمنیستی می توانند تسخیرشان کنند...‏پس مقاالت این نشریه را میتوان بهسه دسته تقسیم کرد:‏اول افشای موقعیتهایستکه نظم نمادین سرمایهداریدر آنها بر علیه زنان عملمیکند؛ موقعیتهایی همچونکدگذاریهای جنسیتی در زبان،‏بدنهای اشغال شده،‏ خانواده به مثابهیتسخیر بدنهای آزاد،‏ گفتمانهای مسلطمردانه در حوزهی اخالق،‏ خوانشهایفالوس محور اسطورهها و...‏دوم اینکه ما به عنوان یک جنبشمارکسیستی ابتدا از پتانسیل هایفمنیستی در ساختار دیالکتیکیمارکسی خواهیم نوشت و سپسبدیلهای خود را ‏-در قالب ادبیاتزنانه،‏ دفاع از اغواگری زنانه)صورتشیطانی(‏ در برابر گفتمان مسلط،‏دفاع از تئوری کوئیر،‏ رهیافتهاییبرای رسیدن به بدنهای آزاد و فارغاز هرگونه کدگذاری جنسیتی،‏ دفاع ازجنبشهای فمنیستی رادیکال در مقابلتمام گروهها،‏ کمپینها،‏ و جنبشهایمطالبه محور و خواهان مشروعیت ازطرف دولت-‏ ارائه خواهیم کرد.‏و در وهلهی سوم به موقعیتهای دیگریخواهیم اندیشید که جنبش فمنیستی برایرسیدن به اهداف خود نیاز دارد تا از آنهاچشمپوشی نکرده و با نفی هرگونه عاملیتتاریخی جزماندیشانه خود را در کنار آنهاقرار دهد و خود را برای جنگ بر سر تسخیرموقعیتهای بیشتر و بیشتری مسلح کند...‏


برده اند،‏ فرض این تئوری بر این است کهشباهتهایی میان مردان و زنان وجود دارد.‏ گسترهی تئوری جاری از فمینیسم رادیکال و جداییطلب آغاز و تا نوع اجتماعی و محافظه کار آنادامه دارد.این نظریه روی هم رفته با رشته ا یاز مطالب روزمره،‏ علیرغم تمامی مقوله ها،‏ زنانرا متفاوت از مردان فرض می کند.‏ اینکه اینتفاوت به شکلی بیولوژیک تعیین می شود یااجتماعی مورد بحث نیست و فرعیِ‏ بر تجلیلکلی از جهانی فمینیستی با مرزهای ناشناختهاست،‏ جهانی که با همکاری و حمایت به تصویرکشیده می شود نه با رقابت و ستیزه جویی.‏اینکه هر هسته ی مفهومی می تواند نظریهپردازان را-‏ علیرغم تمامی تقابل هایسیاسیشان-‏ باز هم در کنار یکدیگر قرار دهدالبته کمی مشکوک به نظر می رسد – آن هممتفکرانی همچون هارتساک ِ سوسیالیست،‏ متفکررادیکالی همچون کاتارین مک کینون و محافظهکاری چون ژان بتک الشتاین Bethke( Jean.)Elshtain این جریان به نظر نیاز به واکاویو بررسی دقیق تری را می طلبد.‏ تفاوت هایمفروض به همراه استانداردهای فضیلت معرفتشناختی،‏ سیاسی و اخالقی برای زنان که بهشکلی ضمنی از یکدیگر متمایز شده اند به نظرذاتا دچار نوعی محافظه کاری اند و در مقتضیاتو وضعیت موجود بنا نهاده شده اند.‏ عبارت « جدااما مساوی«‏ که به عنوان ‏»حسن تعبیر«‏ ی برایتوجیه نژادپرستی در ایاالت متحده مورد استعمالقرار گرفته،‏ هشداریست درباره ی خطرات ِ تئوریمحافظه کارانه که به تایید استانداردهای متفاوتاخالقی برای زنان می پردازد.‏ در اینجا به شکلیبسنده،‏ صراحتا پیوندی میان محافظه کاری وفضایل « خاص«‏ زنانه به چشم می خورد.‏ حالچگونه است که این استانداردهایی که به شکلیمنفصل برای زنان تعریف شده اند به یاریفمینیسم رادیکال می آیند؟پیش از پاسخ به این پرسش،‏ باید به نوعیتصدیق کنیم که چه چیز،‏ در آن هنگام کهچالشی برای یکتایی ِ تجربه ی زنانه پیش میآید،‏ فرض گرفته می شود؟ پرسش از تجربه یفردی،‏ پرسشی ذاتا متافیزیکیست که منجر بهمشکل بنیادین رابطه ی میان ذهن و جهان میشود.‏ چگونه می توان تفاوت میان تجربه ی یکزن و یک مرد را در جهان تعیین کرد؟ چطورمی توان اطمینان داشت که زنان در دنیایی زندگی می کنند کهمرزهایی نامشخص تر از دنیای مردان است؛ جهان مردانی کهبه شکلی زمخت به « درونی « و « بیرونی«‏ ، سوبژکتیویته وابژکتیویته تقسیم می شود؟ در کمترین حالت،‏ تالشی خود آگاهبرای ارائه ی تعریفی روشن از نوعی معرفت شناسی ضروری بهنظر می رسد.‏دو نمونه از چنین تالشی را می توان در کارهای کاتارین مککینون )1982,1983( و ماری او برایان O’Brien( Mary1982,1983( مشاهده کرد.‏ مک کینون در مقاله ای دو بخشیبا نام « فمینیسم،‏ مارکسیسم،‏ روش و دولت « 1 اظهار می کندکه فمینیسم باید تماما از دسته بندیهای معرفت شناختی ‏»مذکر«‏فراروی کند و برایان که در مقاله ی « تئوری فمینیستی و منطقدیالکتیکی و سیاست ِ بازتولید »، کاربرد دیالکتیک هگلی را براینقش باز تولیدی زنان مورد بررسی قرار می دهد.‏ مک کینون درتالش خود برای بیان یک روش شناسی برای تئوری فمینیستینظام مند تر و خود آگاه تر است.‏ اما حتی او فرضهایی را می سازدکه ناموجه به نظر می رسند و موفق نمی شوند که توجه کافی رابه مفاهیم و داللت های متافیزیکی ِ پرسش هایی که او مطرحمی کند ، مبذول دارند.‏ به دیگر سخن،‏ مک کینون یک معرفتشناسی فمینیستی را فرض می گیرد بدون پرسیدن سواالتیکه می توانست او را بر آن دارد تا به شکلی قانع کننده تفاوتهای اجتناب ناپذیر میان مواضع معرفت شناختی و یا تجربه یمتافیزیکی مذکر و مونث را به چالش کشد.‏از آنجا که من معتقدم بحث او – علیرغم ناکافی بودنش از برخیجهات-‏ قدرتمند،‏ هوشمندانه و مهم است،‏ توجه خود را بر تالشمک کینون در جهت ساختن نوعی روش شناسی برای تئوریفمینیستی از درون بحث خود در زمینه ی خطرات فرضِ‏ چنینتفاوت ساده و بنیادی بین تجربه ی مردانه و زنانه به عنوانمبنایی برای معرفت شناسی ، معطوف می کنم.‏بخش اولبحث مک کینون یکی از کوبنده ترین و قاطع ترین مجادالتیستکه به راحتی نمی توان از کنار آن گذشت و با اعماق فلسفیکه او حفاری کرده ، صدق می کند،‏ ایده ای جدید از رابطه یبین آگاهی و کنش که به نظر عاری از اشکال است.‏ اما گذشتهاز همه ی اینها ، آیا این امکان وجود دارد و یا حداقل از لحاظسیاسی ضروریست که همانند « استراتژی معرفت شناختیمردانه«‏ تمامی آنچه به مثابه ی رابطه ی بین سوبژکتیویته وابژکتیویته شناخته شده را کنار بگذاریم؟ آیا زنان به شکلی واقعیاز این بحث به این نتیجه می رسند که جهان را متفاوت از آنچهنیمه ی مذکر ِ نژاد ِ انسان می بیند درک می کنند و عینا درهمان جهان متافیزیکی به سر نمی برند؟مک کینون اینگونه اظهار می کند که فمینیست ها باید به شکلیآگاهانه به دنبال صورت بندی دوباره ی بنیادی ترین سواالتیباشند که این هسته ی فلسفی را به گونه های مختلف از ابتدایتاریخ تاکنون شکل داده اند.‏ حتی ‏»جهانی ترین«‏ سواالتمتافیزیکی محصول ذهن مردان اند و در خدمت ِ جاودانه کردن ِتسلط مردانه در تمامی حوزه های زندگی.‏ « تسلط مردانه احتماالرایج ترین و استوارترین نظام قدرت در تاریخ است...‏ از لحاظمتافیزیکی این قدرت تقریبا شکلی تام را داراست.‏ نقطه نظرآن استانداردیست برای ‏»بی نقطه نظر بودن«،‏ ویژگی خاص ومعنای ِ جهانی و کیهانی آن « )1983، ص 638 تا 639(. مککینون تمامی رویکردهای ِ روش شناختی ِ مربوط به تئوریسیاسی و اجتماعی – ماتریالیسم و ایدئالیسم و همچنین آنچهاو به عنوان حد اعالی متکی به خود و قائم به ذات در نظر میگیرد ، مارکسیسم و لیبرالیسم - را از آنجا که دیدگاهی منحصرامردانه را بازتاب می دهند،‏ رد می کند.‏ در تقابل با آن،‏ تئوریفمینیستی « نه ماتریالیستی است و نه ایدئالیستی؛ این تئوریفمینیستیست«‏ ‏)ص‎639‎‏(.‏مک کینون ایده ی جهانی بودن یا ابژکتیویته را رد می کند،‏ایده ای که – از برخی جهات فکری-‏ پروژه ی حقیقتفلسفی را برای هزاره ها ی مختلف در تفکر غربی تعریف کردهاست.‏ او تاکید می کند که زنان در مورد زندگی دیدگاهییکسان با مردان ندارند؛ از این جهت ، ‏»ابژکتیویته«‏ به سادگینوعی دیگر از دیدگاه مردانه است.‏ مقوله ی آرشیمیدیان)Archimedean( یک رویای فلسفیست،‏ یک امر ناممکن:‏تمامی نقطه نظرات،‏ بازتاب دهنده ی تمایالت کسانی است کهمالک آنهایند و نمی توان گفت که نوعی نقطه نظر جهانی وجوددارد.‏ « فمینیسم نه ادعای جهانی بودن دارد و نه از آن شکستمی خورد تا به نسبیت فروکاسته شود.‏ در جستجوی کلیتی نیستکه ویژگیهای آن را از آن خود کند و یا به دنبال یک تئوریانتزاعی یا یک علم آگاهی از جنسیت نیست«‏ )1983، ص.‏‎640‎‏(‏ .کلیت فمینیسم در تعریف امری رادیکال است.زنان وضعیتی یگانهدارند،‏ چرا که هرگز ‏»مساوی«‏ نبوده اند.‏ بنابراین،‏ برای زنان،‏ «نقطه ای بیرونی برای ایستادن و نقطه ای درونی برای گریز ازآن«‏ وجود ندارد)‏ ص.‏‎639‎‏(‏ . حتی تصور نقطه نظرات زنانه دراساس خود به شکلی بالقوه انقالبیست:‏ « فمینیسم در جوهر خودچیزی جز همان فمینیسم رادیکال است«)ص.‏‎640‎‏(.‏بدیهی است که برای مک کینون - اگر هر گونه تئوری مردانهای برای زنان نویدی را به ارمغان می آورد - این نظریه یکنظریه ای مارکسیستی است چرا که مک کینون در نقد خودنظریه ی مارکسیستی را نشانه می رود و بر این ادعاست کار خودراکه از نقطه ی پایان این نظریه آغاز می کند.‏‎2‎ مارکسیسم زنانرا به شکلی بنیادی و روش شناختی – با عدم تمرکز بر ‏»مسالهی آنان«–‏ فرو می کاهد،‏ چرا که تجربه گرایی آن همواره «فرمانبرداری زنان را مسلم فرض می کند«‏ )1983، ص.‏‎640‎‏(.‏ درپایان مک کینون به نوعی سردرگمی در باب این قضیه می رسدکه آیا مارکسیسم و فمینیسم ممکن است به سادگی قابل تطبیقبا یکدیگر نباشند؛ آنهم به اقتضای نوعی انتخاب میان تقدماستیالی اقتصادی و فرمانبرداری از یک طرف و تسلط جنسی وفرمانبرداری از دیگر سو.‏از لحاظ روش شناختی،‏ مک کینون به بیان این مساله می پردازدکه ماتریالیسم ( یا تجربه گرایی-‏ مک کینون عمال تمایزی میاناین دو قائل نیست(‏ مارکسیسم را به عنوان مبنایی برای تئوریفمینیستی تضعیف می کند.‏ چرا که آنطور که مارکسیسم اقتضامی کند،‏ سرکوب زنان امری مادی نیست و از آنجا که تمامی ِاستاندارد های موجود بوسیله ی مردان بنا نهاده شده اند،‏ نابرابریزنان هرگز نمی تواند به شکلی تجربی تشریح شود.‏ « آن چیزیبا جهان مطابقت می کند که به شکلی عینی شناخته شده باشدو صحت و سقمش از طریق اشاره به آن تصریح می گردد؛‏)همانطور که علم این کار را می کند(‏ چرا که خود جهان نیز ازهمان نقطه نظر کنترل می شود«‏ ( ‎1982‎‏،ص‎24‎‏(.‏ « به همیندلیل واقعیت ِ سرکوب زنان نهایتا از لحاظ تجربی نه قابل شرح ونه تکذیب پذیر است.‏ تا وقتی که این مقوله در سطح روش موردبررسی قرار گیرد،‏ نقد موجود،‏ از طریق اشاره به واقعیتی که بایدمورد نقد قرار گیرد؛ قابل تضعیف شدن است«‏ ‏)ص‎28‎‏(.‏در مقابلِ‏ تجربه گرایی - که تنها حقیقتی را که به آن اشارهدارد مورد بازشناسی قرار می دهد - مک کینون پیشنهاد « برانگیختن آگاهی « raising( )consciousness را به عنوانمبنایی برای ساختِ‏ یک روش شناسی فمینیستی ارائه می دهد.‏برانگیختن آگاهی،‏ آنگونه که مک کینون آنرا درک می کند،‏در معنای ِ منطقی کلمه و یا در هر حالت عقالنی « لیبرال«‏نیست و حتی واقعیت برتر ِ استانداردهای سنتی ِ آن چیزی کهتجربه ی مادی را شکل می دهد ، نمی پذیرد،‏ یعنی جهانِ‏ «آن بیرون)‏there »)out را که می توان به آن اشاره کرد.‏ مککینون این مساله را پیش می کشد که آگاهی برای زنان « مادی« است.‏ تجربه ی یک زن از خود به واسطه ی انتظارات مردانهتعریف شده است.‏ تجربه ی او)زن(‏ از جنسیت خود،‏ به شکلیهمزمان،‏ بنیادی ترین تجربه ی انضمامی در زندگی اوست و درعین حال مقوله ایست از نوع آگاهی که به شیوه های غیر مادیدستخوش دستکاری قرار می گیرد:‏فمینیسم به شکلی بنیادی جنسیت را به عنوان حوزه ی اجتماعیِ عمده ی قدرت مردانه مشخص می کند.‏ مرکزیت ِ جنسیت نهاز ایده های فرویدی که از تجربه ی فمینیستی در مقوله هایمختلف ظهور می کند،‏ از آن جمله اند:‏ سقط عمدی جنین،‏جلوگیری از حاملگی،‏ عقیم سازی،‏ ضرب و جرح در محیط خانه،‏تجاوز،‏ زنا،‏ لزبینیسم،‏ آزار و اذیت جنسی،‏ فاحشگی،‏ بردگی جنسیزنانه و پورنوگرافی.‏ در تمامی این حوزه ها ، تالشهای فمینیستیبا زندگی زنان مواجه شده و به شکلی انضمامی و تجربی آن راتغییر می دهد.‏ )1982، ص . 15(اشارات ِ بحث مک کینون بر این اساس هستند که حتی تجربه


ای زنانه از جنسیت خود او احتماال از طریقانتظارات و استانداردهای مردانه تعیین می شود.‏در حقیقت ، احتمال می رود که چیزی به عنوانجنسیت زنانه ‏)با تعریفی زنانه(‏ اصال وجود نداشتهباشد.‏ « اگر آنچه در مورد یک زن،‏ جنسی بهمحسوب می شود همان چیزی باشد که دیدگاهمردانه برای تحریک بدان نیاز دارد،‏ آنوقت نمیتوان گفت که نیازهای مردانه گفتمانهای اینامر جنسی را غصب کرده اند؟ با در نظر گرفتنجنسیت زن از این حیث با این سوال مواجه میشویم که آیا وجود چنین جنسیتی قابل اثباتاست.‏ آیا جنسیت زن،‏ غیاب خود ِ آن نیست ؟ «)1982، ص.‏‎19‎‏(‏مک کینون در حقیقت سواالتی متافیزیکی راپیش می کشد و با ارائه ی پیشنهادی سرشار ازابهام،‏ یعنی اینکه که تجربه ی یک زن از خود،‏علیرغم همه ی اینها تجربه ی خود او نیست،‏بدون شک می توان دریافت که مک کینون باپشت کردن به تمامی رویکردها و دیدگاههایسنتی به « مرز«‏ میان سوژه و ابژه نزدیک میشود.‏ آگاهی ِ زنان به وسیله ی آگاهی مردانهمورد تجاوز قرار گرفته و ماموریت ِ امر رادیکال «پس گرفتن « آن نیست بلکه در وهله ی نخستبه دست آوردن آن است.‏ به نظر،‏ تنها راه قابلدرک؛ رد کردن بی درنگ تمامی شیوه های تفکرمردانه است و این همانکاریست که مک کینونانجام می دهد درست به هنگام پیش کشیدناین مساله که « تمایز بین سوژه ی شناسنده وابژه ی شناخت – شکاف بین وضعیت سوبژکتیوو ابژکتیو«‏ به سادگی « همان وضعیت معرفتشناختی مردانه « است )1982، صص 22 و 24(و « خودِ‏ جهانیت امر حاکم«‏ را به پرسش میکشد و در حقیقت آنرا به عنوان « استراتژیهژمونی مردانه « در نظر می گیرد.‏ ‏)ص.‏‎23‎‏(‏بخش دومبا این حال با رد همان تمایز مابین سوبژکتیویته وابژکتیویته،‏ مک کینون به اصطالح،‏ بچه و وان رابا هم دور می اندازد.‏ این امکان وجود دارد که اوتمامی ِ مفاهیم ِ « ابژکتیویته « را در درون یکایده ی « مردانه « ی خاص از ابژکتیویته فروریخته باشد.‏ تنها،‏ نوع ابژکتیویته ای که مک کینون بازشناسیمی کند یک جهان دو گانه شده را بازمی تاباند که در آن سوژهو ابژه منافی یکدیگرند.‏‎3‎ این نوع از ابژکتیویته از طریق توابع واتصاالت خود،‏ در مقام امری « فاقد خود«‏ )ego-less( بازنماییمی شود.‏ فرد حقیقت را تا آن حد که در آن ‏»گرفتار نیست«،‏می بیند؛ یعنی تا حدی که ‏»سوبژکتیویته«‏ ی شخص خارج ازجریان است.‏ یک چنین ابژکتیویته ای احتماال غیرممکن است،‏با این حال همان مدل ابژکتیویته ی علمی در علوم اجتماعیست،‏در حقیقت تحمیلی بر زنان و به گفته ی مک کینون هر کسدیگری که با « قدرت خلق این جهان از دیدگاه شخص « دراشتراک نیست.‏ این مقوله ابژکتیویته ای از نوع خاصِ‏ تجربهگراییست که حقیقت را به عنوان چیزی که در ابژه ها یعنی«‏ درامر بیرونی«‏ سکنی می گزیند،‏ در نظر می گیرد:‏ ابژه هایی کهمی توان به آنها اشاره کرد.‏ زنان - و دیگر گروههای اجتماعیکه به عنوان صورت مساله تعریف شده و مورد بررسی قرار میگیرند-‏ مبدل به داده هایی تجربی در این دیدگاه از جهان میشوند.‏ دانشمندان علوم اجتماعی که وجود سوبژکتیو زنان را نفیمی کنند در حالی که به مطالعه ی آنها می پردازند،‏ در مورد اینابژه ها ی تحت بررسی چیزهایی « می آموزند«‏ و و نتایجی‏»ابژکتیو«‏ را به دست می آورند.‏عدم امکانِ‏ یک چنین وضعیتی هنگامی ظاهر می شود کهفعالیت واقعی جمع آوری داده ها را مدنظر قرار دهیم.‏ فرضدانشمند علوم اجتماعی اینست که جهانی از ابژه ها - جدا ازسوبژکتیویته ی مشاهده گر-‏ حاضر است.‏ حقیقت « ابژکتیو «برای گرد آمدن در یک چنین جهانی « ابژکتیو«‏ تنها تا زمانیباقی می ماند که فرایند مشاهده با آن تداخل ایجاد نکند.‏ آنگاهبا همه ی این احوال چگونه سوژه قرار است به جمع آوری دادهها بپردازد؟ آیا سوژه و یا همان دانشمند علوم اجتماعی به منظوردریافت اطالعات،‏ منفعل باقی می ماند؟ آیا ابژه ها به شکلیفعال تحت بررسی اند تا خود را هر لحظه به مشاهده کننده ارائهدهند؟ در این مورد « عینیت علمی«‏ بنابر مدلی تجربی،‏ به سوژههای منفعل و ابژه های فعال تکیه خواهد کرد،‏ ابژه ها و سوژههایی که تعریف آنها تقریبا غیر ممکن است.‏ عجیب تر از آننمایش حقیقت بر اساس ِ سوژه های منفعل و در عین حال ابژههای منفعل است،‏ چرا که ابژه ها هیچ زندگی ندارند و قادر بهعمل کردن نیستند،‏ در حالیکه سوژه های انسانی به شکل ِ عادیفعال،‏ یعنی دانشمندان علوم اجتماعی،‏ باید منبع ِ فعالیت – یعنیهمان سوبژکتیویته اشان-‏ را برای اطالعات خالص و ناب،‏ خارجاز تحقیق نگه دارند.‏ شکل گیری چنین موقعیتی در ذهن بسیاردشوار است،‏ چه برسد به اینکه هر چیزی – که خود دارایحقیقت کمتریست – دریافت یا جابجا شود.‏در عین حال،‏ یکسره کنار گذاشتن مساله ی ابژکتیویته وسوبژکتیویته مشکل را چند برابر می کند.‏ باید راهی وجود داشتهباشد تا این سوال مورد بررسی قرار گیرد که چطور افراد به چیزیآگاهی دارند و یک چنین پروژه ای نیاز به بررسی جزء به جزءرابطه ی بین ذهن و جهان ، سوژه ها و ابژه ها دارد.‏اگر ایده ی مک کینون درباره ی شالوده شکنانه بودنِ‏‏»ابژکتیویته « ی مردانه تا حدودی تقلیل گرا باشد،‏ حداقل یکسبک ِ ابژکتیویته ی تجربی را شرح می دهد.‏ اما آلترناتیویوجود دارد که برای نظریه ی فمینیستی نوید بخش تر است.‏‏»دیالکتیک«‏ اصطالحی کلی است که این رویکرد را تشریحمی کند و اگرچه این اصطالح ادعای مارکسیست ها در دورهی مدرن است با این حال ضرورتا نباید به تحلیلی مارکسیستیاز تاریخ تقلیل یابد.‏ مک کینون به بازشناسی وعده هایی دردیالکتیک مارکسیستی می پردازد،‏ اما بر این ادعاست که اینرویکرد تکمیل نشده است.‏ ماری ا برایان O’Brien( ،)Maryشخصی که مصرانه ادعا می کند « تحلیل مارکسیستی اش غیرارتدکسیست«‏ و این بحث را پیش می کشد که « متا تئوریِ مارکس قادر به معنا بخشی به مقوله ی سرکوب زنان نیستو به شکلی واضح مفهوم طبقه را استعالء می دهد«‏ ، هنوزپتانسیلی را در « ارکستراسیون ِ هارمونی ِ مرد و طبیعت که درجهان مدرن با هگل و مارکس احیاء شد « می بیند . با این حالبر این مساله تاکید می کند که هارمونی بین مردان و طبیعت،‏شامل زنان نمی شود،‏ حتی در تئوری مارکسیستی،‏ و نهایتا «مارکسیسم به شکلی کلی به متاتئوری ِ مردانه در ادراک تضادبنیادین مرد و طبیعت به عنوان فراخوانی برای لغوِ‏ بیگانگیِ مرد از طبیعت در کنشی از استیال و کنترل ، می پیوندد ».‏)اوبرایان،‏‎1983‎‏،صص.‏‎100،102‎‏(‏نانسی هارتساک )1983( ، در مقاله ی ‏»پول ، جنسیت وقدرت«‏ ، خوش بینی بیشتری را در مورد ِ تئوری دیالکتیکی برایفمینیسم نشان می دهد،‏ با این حال بر روی ماتریالیسم مارکسو علی الخصوص عملکرد تولید به عنوان ِ مبنایی برای ساختنیک تئوری ِ فمینیستی تمرکز می کند.‏ او ‏)نانسی هارتساک(‏بیشتر درگیر مساله ی جوهر سیاسیت تا روش مباحثه و یا «متاتئوری«‏ ‏)ص.‏ 116(. هارتساک از تئوری تولید کاپیتالیستیِ مارکس به عنوان ‏»امری معرفت شناسی«‏ بهره می برد.‏‏»ماتریالیسم«‏ فهم مارکس از اهمیت ِ جهانی ِ مفهوم « انسجامو اشتراک ِ ذهن و دست«‏ را در زندگی روزانه بازنمایی می کند.‏فعالیت کاری،‏ خود مبناییست برای این دیدگاه که ‏»تاکید برجهان های اجتماعی و طبیعی.«ماتریالیسم با تمرکز قائم به ذاتخویش بر تولید و کار،‏ مبنایی خوشایند برای تئوری فمینیستیاست؛ چرا که « در آن نوعی انسجام میان ذهن و فعالیتی وجوددارد که جزئی از فرایند خود کار است«‏ ‏)ص.‏‎125‎‏(.‏ هارتساکاین ترکیب هماهنگ را به عنوان مبنایی از نظر جهانی دلپذیر ومطبوع برای زندگی در یک « جهان غنی ، انضمامی و از لحاظکیفی باال « در نظر می گیرد.‏ ‏)ص.‏‎124‎‏(.‏ 4بدیهیست که تئوری مارکسیستی و به شکلی کلی تر دیالکتیک، وعده هایی مبهم را برای تئوری فمینیستی ارائه می دهد،‏که در بافت نظریه ی مارکس به عنوان یک کل تکمیل نشدو مطمئنا در پراتیک مارکسیستی هم این گونه نبود.‏ هارتساکو او-‏ برایان نقش روش دیالکتیکی را در رابطه با جوهرماتریالیستی از یکدیگر جدا نمی کنند،‏ اگرچه او-‏ برایان بیشتر بهدیالکتیک عالقمند است و هارتساک به ماتریالیسم.‏ با این حال،‏هر دوی آنها براین اعتقادند که مارکس ماتریالیسم دیالکتیکیرا در پرداختن به دلمشغولی های بنیادین زنان آنطور که باید درنظر نگرفته است.‏ بنابراین،‏ پتانسیل نظریه ی دیالکتیک برایفمینیسم در کار او بسنده نیست و آنهم به خاطر فقدان اساسیکه در کار او نسبت به مبحث زنان وجود دارد.‏ مک کینوناظهار می کند که احتماال مارکس نمی توانسته به قدر کافی بهاین مقوله بپردازد چرا که در حقیقت دیالکتیک هرگز پتانسیلفمینیستی را دارا نبوده است.‏ مک کینون که به شکلی جدی بهیک تحلیل روش شناختی وفادار می ماند؛ بر این عقیده نیستکه دیالکتیک مارکسی قادر به اجتناب از ابژه سازی زنان است آنهم به خاطر ِ همان ماتریالیسمی که هارتساک نوید بخش میخواندش.‏ او بر این عقیده است که جهان مادی مارکس یکسرهبه شکلی سرسختانه به همان اندازه ی جهان تجربی لیبرال «ابژکتیو«‏ است.‏آنچه در اینجا الزم است،‏ نگاهی دقیق تر به سوبژکتیویته وابژکتیویته از منظری دیالکتیکیست.‏ در بخش هایی که درذیل می آید،‏ دیالکتیک از طریق تئوری مارکسیستی بازنماییخواهد شد و البته ضرورتا به آن محدود نمی شود.‏ تفاوتهاییبین برچسب ماتریالیسم مارکس و برچسب لیبرال تجربه گراییوجود دارد که رابطه ی کمتری با ادعاهایی برای حقیقت جهانینسبت به توانایی به حرکت در آوردن ِ جهان منطقی دارد.‏سوبژکتیویته و ابژکتیویته،‏ در جهان دیالکتیکی قابل تفسیرند وهمین امر آنرا ناممکن می سازد تا - اگر بخواهیم به روش وفاداربمانیم - زنان را ابژه کنیم و با طبیعت،‏ آنان را هویت یابی کنیم.‏به منظور توصیف این مقوله،‏ بر روی نوشته هایی از مارکس کهبه شکلی جزئی به رابطه ی بین سوبژکتیویته و ابژکتیویته بههمراه طبیعت می پردازند ، تمرکز می کنیم.‏ طرفداران ِ صحتزبانی)‏Pursits‏(‏ احتماال این مقوله را به عنوان انحرافی درتئوری مارکس در مقام امری کلی در نظر می گیرند؛ با همهی این احوال از طریق پروژه ی ساخت معرفت شناختی از نوعفمینیستی و با استفاده از هر گونه ابزار تئوریک که در دستداریم می توان به توجیه آن پرداخت.‏بخش سوممارکس یک ‏»ماتریالیست«‏ است و اغلب از روش خود بهعنوان روشی تجربی نام می برد.‏ با این حال عنوان ِ « تجربهگرا«‏ را مورد نقد قرار داده و تجربه گرایانی را که تاریخ را به «مجموعه ای از حقایق مرده«‏ فرو می کاهند مورد سرزنش قرار


می دهد ‏)مارکس،‏‎1975‎‏(.‏ حال چه تفاوتیستمیان ماتریالیسم مارکس که او خود اغلب از آنبه عنوانِ‏ تجربه گرایی نام می برد و آن نوع ازتجربه گرایی که مورد انتقاد قرار می دهد؟یکی از راههای پرداختن به تفاوت میان تجربهگرایی و ماتریالیسم تایید تفاوتهای سیاسی ایناصطالحات است.‏ « تجربه گرایی«‏ به عنوانیک اصطالحِ‏ روش شناختی ناب تر در نظرگرفته می شود و داللت بر تالشی دارد کهسیاست و روش را از یکدیگر جدا می کند.‏ «ماتریالیسم«‏ اصطالحیست که بیشتر به مقوالتبنیادین و اساسی اشاره دارد.‏ « ماتریالیسم « بهدلمشغولیهای ‏»مارکسیستی«‏ ارجاع پیدا می کنددر حالیکه ‏»تجربه گرایی«‏ به شکلی عمومی تراصطالحیست که به روش شناسی لیبرال اشارهدارد.‏ اما از آنجا که مارکس از اصطالح ‏»تجربهگرایی«‏ نیز استفاده می کند،‏ تفاوت های ایندو در معنای روش شناختی آنها در کجا قرارمی گیرد؟ در کلی ترین سطح،‏ تجربه گرایی وماتریالیسم هردو بر اولویت هایی خاص داللتمی کنند.‏ هم تجربه گرایان و هم ماتریالیستها بیشتر با زندگی محسوس سرو کار دارند تا باتفاسیر و توضیحات آن.‏ نظام های متافیزیکی بهشکلی بالقوه خطرناک در نظر گرفته می شوندچرا که نوعی از نظامهای ‏»حقیقت«‏ که تنهادر دسترسِ‏ طبقه ای خاص هستند را تحمیلمی کنند.‏ اگر بخواهیم به شکلی افراطی سخنبگوییم،‏ تکذیب ِ تفاسیر انتزاعی احتماال امکانهر گونه نظریه را رد می کند.‏ تجربه گرایی ِآنگلو-آمریکایی،‏ به طور خاص ، اغلب در دامنقش ناممکنِ‏ حضور یک « نظریه که به تمامدیگر نظریه ها پایان می بخشد«‏ افتاده است.‏این تکذیبِ‏ نظریه،‏ تجربه گرایی لیبرال را ازجان استوارت میل تا متفکران آمریکایی مدرنکسانی همچون دانیل بورستین)‏‎1953‎‏(‏ و لوئیزهارتز)‏‎1955‎‏(‏ و حتی دانشمندان علوم اجتماعیمعاصر،‏ توصیف می کند.‏با این حال نباید مارکس را با جان استوارت میلو دیگر تجربه گرایان لیبرال آمریکایی و انگلیسیاشتباه گرفت.‏ چطور می توان تفاوت میان آنها رانشان داد؟ تفاوت بین نقد مارکس در ‏»ایدئولوژیآلمانی«‏ که « نقد آلمانی هرگز – در حداعالی تالش خود-‏ قلمرو فلسفه را ترک نکردهاست....‏ نه حتی در پاسخ هایش که در سواالتشنیز نوعی سردرگمی به چشم می خورد«‏ ‏)مارکس،‏‎1975‎‏(-‏تالشهای او برای متزلزل ساختن ‏»ایدئالیسم«-‏ و برای مثالعدم قبول جان استوارت میل )1851( ، در سرتاسر کتاب ِ «نظام منطق«‏ متافیزیسین ها ، چیست؟ مارکس همکاران آلمانیخود را سرزنش می کند،‏ « تاکنون اتفاق نیفتاده است که هیچکدام از این فیلسوفان به جستار درباره ی رابطه ی فلسفه یآلمانی و واقعیت آلمانی بپردازند،‏ یعنی رابطه ی میان نقد خود بامحیط های مادی اطرافشان برقرار کنند«‏ )1975( و از دیگر سواستوارت میل به بحث در این باب می پردازد که حتی هندسهعلمی است که براساس وجود خطها و دوایر و غیره بنیان نهادهمی شود.‏[ ذهن[‏ نمی تواند طول را بدون پهنا یا عرض تصور کند؛ تنهامی تواند – با غور کردن در ابژه ها ، به طول آنها توجه کند...‏این بن انگاره )postulate( که در تعریف هندسی یک خطگرفتار آمده همان وجود واقعی است...‏ وجود واقعی ابژه هایطویل...‏ هر ویژگی یک خط هندسی در حقیقت ویژگی از تمامیِ ابژه های فیزیکی است که طول را به مالکیت خود در می آورد.‏‏)میل،‏ 1851(.پس چه چیز روش مارکس را از تجربه گرایی لیبرال متمایز میکند؟ مهمترین عامل،‏ همان تفاوت موجود در رابطه ی مشاهدهشده بین سوژه و ابژه است تا اینکه « ابژکتیویته«‏ ای باشد کهنتیجه ی حذف سوبژکتیویته است،‏ آنطور که در تجربه گراییسنتی ادعا می شود،‏ سوبژکتیویته و ابژکتیویته را نمی توان درتفکر دیالکتیکی از یکدیگر جدا نگه داشت.‏ ‏»تفسیر«‏ سوبژکتیویتهو ابژکتیویته همان چیزیست که منجر به ‏»حقیقت«‏ دیالکتیکیمی گردد و اگرچه « جهانی بودن«‏ ی که با آن حتی دیالکتیکیها این حقیقت را در نظر می گیرند ممکن است به همان دقتچشم فمینیستی ، ابژکتیویته ی لیبرال را ضمانت کند.‏ این دونباید با یکدیگر اشتباه گرفته شوند.‏اسکات وارن Warren( )Scott )1984( در کتاب پیدایشتئوری دیالکتیکی ریشه های دیالکتیک مارکس را با بازگشتبه هگل و کانت ردیابی کرده و توصیفی کوتاه و موجز از روشدیالکتیکی به دست می دهد.‏ او در بحث خود درباره ی پدیدهشناسی هگل اینطور می نویسد،‏ « حرکت دیالکتیکی منجربه پیوستگی روح ابژکتیو و سوبژکتیو می گردد که این خودطبیعتِ‏ ایجابی زندگی اخالقیست.‏ روح،‏ پیوستگی سوژه و ‏»جوهراخالقی،‏ در مقام سویه ی ابژکتیو آن است«‏ ‏)وارن،‏ 1984،ص.‏‎43‎‏(.‏ دیالکتیک هگل شامل یک فرایند سه مرحله ای پیوستهاز دانشیست که در حال پدیدار شدن است.‏مراحل یا ‏»لحظات«‏ یک توالی ضروری از کامل بودن ، ازانتزاعی ترین معنا تا بازبینی که در آن امر انتزاعی راه را برایانضمامی بودن و یا واقعی بودن باز می کند،‏ و در نهایت تا لحظهای که در آن امر انتزاعی و امر انضمامی به صورت دو امر متقابالضروری و مستقل به ادراک در می آیند.‏ این 3 لحظه به شکلزیر تقسیم بندی می شوند 1. طبیعت . 2 نفی،‏ تفکر،‏ و ادراک ودر نهایت . 3 خود آگاهی یا دانش محض ‏)نفی ِ نفی(-‏ یا همانندلحظات فردی،‏ غریب و جهانی ِ دانش.‏ این سه،‏ اصل آشنایِ‏ «تز،‏ آنتی تز و سنتز « را شکل می دهند،‏ اما این،‏ کدی است کهبه نوعی انتزاع شده و به گونه ای بیش از حد افراطی،‏ شمایلبندی شده است تا به میزانی کم در مورد غنی بودن تفکردیالکتیکی با ما سخن بگوید.‏وارن 3 لحظه ی پروسه ی دیالکتیکی را به شرح ذیل توصیفمی کند:‏تفکر با پدیدار شدن خود سوژه در مقام یک ادعای آنی آغاز میشود.‏ در اینجا سوژه و ابژه ی شناسنده هر دو در شکل ازلیهویت ِ آنی یکی هستند،‏ آنهم به مثابه ی هویت دائمی و ثابتِ واقعیت.‏ اما این هویت یک « جهانی شدن ِ آنی « و در عینحال همانگویانه است،‏ خالی از هر گونه محتوای انضمامی.‏ اولینمرحله ی تفکر حالت منفی بودن خود را در درونش حمل کردهو همانطور که سوژه پیشرفت خود آگاهی را تجربه می کند ، بههمراه ابژه به میان رابطه قدم می گذارد.‏ همچنانکه سوژه شروعبه دیدن ابژه در دیگری-‏ بودن خود می کند ، شکافی میانسوژه و ابژه،‏ در مقام امری بیگانه و فراسوی قدرت آن،‏ ظاهر میگردد.‏ این آغاز مرحله ی دوم است،‏ آنجا که سوژه « فراموشمی کند«‏ که ابژه تنها در ادعای ساخته شده توسط سوژه بوجودمی آید.‏ منفی بودن دیالکتیکی که در واقعیت گرفتار است،‏ آشکارشده و هویت اصیل را تهدید می کند.‏ سوژه و ابژه در تقابل بایکدیگر قرار می گیرند....‏ مرحله ی سوم زمانی ظهور می کند کهعقل فراسوی ادراک به حرکت در آمده تا کلیت هستی و بودنرا کشف کند.‏ سوژه،‏ با آگاه شدن از اینکه جهان تابع وجود ابژهاست،‏ بار دیگر خود را در ابژکتیویته اش کشف کرده و بنابراین ازطریق این ابژکتیویته به خود باز می گردد.‏ ... به این طریق استکه تمایز سوژه-‏ ابژه بوسیله ی فرایند تفکر ‏»مغلوب«‏ می شود.‏‏)‏‎1984‎‏،ص.‏‎43‎‏(.‏3 لحظه ی ادراک دیالکتیکی تقریبا در ساختار تمامی آثار هگلقابل مشاهده اند.‏ وارن در نقل قول باال در حال استقراء کردناز پدیده شناسی است،‏ با این حال – بطور مثال-‏ سازماندهیفلسفه ی حق را می توان به عنوان شبکه ای تصاعدی ازتثلیث ها مشاهده کرد به همراه هر سطحی از دانش و واقعیتکه مبنایی را برای استعالی خود در درون مرحله ی بعدی دانشو واقعیت فراهم می آورد.‏ بررسی اجمالی سرفصل های کتابفلسفه ی حق روشن می سازد که حتی خود ساختمانِ‏ کتابهگل ظاهرا دیالکتیکی است:‏ 1. ‏»حق انتزاعی«‏ ضروری ودر عین حال صوری و خالیست ؛ 2. ‏»اخالق«‏ شروع به حیاتبخشی به حق انتزاعی می کند اما هنوز صرفا در میان افرادتجربه می شود تا اینکه در مقام زندگیِ‏ ‏»دولت«‏ جهانی شدهباشد؛ 3. ‏»زندگی اخالقی«‏ نقطه ی اوج دو لحظه ی اول است،‏‏»واقعیت بخشی«‏ به حقِ‏ ‏»صرفا«‏ انتزاعی و اخالقِ‏ ‏»صرفا«‏فردی،‏ به شکل جامعه ی مدنی،‏ که مبنای واقعی برای وجوددولت است.‏ آنگاه دوباره ، در درون حوزه ی خود ‏»زندگیاخالقی«‏ : )1( خانواده،‏ آنی،‏ ‏»طبیعی«‏ ‏)بیولوژیک(‏ و فردیست؛)2( جامعه ی مدنی شکل توسعه یافته ‏)خاص(‏ ی خانواده است؛و )3( زندگی ِ دولت جنبه ی « جهانی«‏ جامعه ی مدنیست.‏حتی زندگی خانوادگی آنگونه که توسط هگل به توصیف در میآید یک فرایند سه الیه است از پیشرفت و استعالء:‏ )1( ازدواج،‏)2( انباشت ِ دارایی و سرمایه و )3( آموزش و پرورش کودکان وانحالل خانواده ی مرکزی در طی فرایندی که کودکان آنرا ترککرده تا خانواده ی خود را تشکیل دهند.‏با این حال علیرغم ساختار ِ تفکر هگل،‏ چطور این توصیف اززندگی خانوادگی بورژوایی قادر است به فمینیسم معاصر کمککند؟ ایده ی پتانسیل فمینیستی ِ روش دیالکتیکی،‏ در این نقطه،‏ظاهرا نوعی شوخی خواهد بود مگر اینکه به یاد بیاوریم کههگل،‏ به خاطر دفاعش از زندگی بورژوایی و دولت آلمانی،‏ تاثیرعمیقی بر تفکر مارکس داشت.‏ تفاوت های عظیمی میان مارکسو هگل وجود دارد،‏ و با این حال در سطح معرفت شناختی،‏ اینروش دیالکتیکی است که این دو متفکر را به یکدیگر پیوند میزند.‏ این مساله باید در نظر گرفته شود تا نشان دهد که این روشبه شکلی محض هیچ رابطه ای با محتوای سیاسی ندارد.‏ علیرغماین می تواند به این معنا باشد که مارکس پتانسیلی رادیکالرا در هگل مشاهده کرد و در حقیقت تالش کرد تا به شکلیکامل آنرا توضیح داده و بیرون بکشد.‏ پتانسیلی که به شکلیخاص با ساختار معرفت شناختی دیالکتیک در رابطه است و بهطور مثال در تقابل با تجربه گرایی قرار می گیرد.‏ دین مارکسبه هگل موضوع بیشتر کارهای پژوهشی بوده است و در عینحال در اینجا فرصت دنبال کردن این خط فکری وجود ندارد.‏شاید منطقی باشد که بگوییم در نظر گرفتن هگل در مقام یک‏»مدافع«‏ ِ دولت ایستای بورژوایی به نوعی یک ساده سازیافراطی است.‏فرض ساختار معرفت شناختی دیالکتیکی اینست که دانش امریپویاست و نه ایستا:‏ امری که در منشی خطی از پوزیتیویسم یاتجربه گرایی منطقی انباشت نشده است بلکه به عنوان نتیجهی جدالهایی است که پی در پی بر یکدیگر فائق می آیند.‏ مسیربه سویِ‏ « حقیقت«ِ‏ موقت در دیالکتیک به گونه ای آشفتهاست،‏ تصریح جدال و دانشی است که عمل را دنبال می کند ،حکمتی که-‏ پس از فروکش کردن نابه سامانی روز-‏ در تاریکیبه پرواز در می آید.‏ این بدان معناست که سوژه و ابژه،‏ ایده ها و‏»واقعیت مادی«‏ ، آگاهی و تاریخ،‏ تفکر و عمل،‏ تئوری و کاربردهمگی باید با یکدیگر روبرو شوند و در جدال با یکدیگر - بهشکلی آشتی ناپذیر-‏ تجربه شوند،‏ پیش از اینکه قاطعیتی از نوعموقت به شکلی حیرت آور ظهور کند.‏ مرزهایی ایستا در جهان


دیالکتیک حضور ندارند و دانش نتیجه ی هجومبر مرزهایی است که به شکلی قرار دادی بهادراک در می آیند.‏با بازگشت به مارکس ، به طور مثال،‏ در « کاراز خود بیگانه شده«،‏ به این نکته می رسیم کهتمرکز صراحتا بر رابطه ی نفوذ پذیر میان یکسوژه ی انسانی و جهان ابژه هاست.‏ مارکسبه توصیف نوعی تقابل دست می زند که امکانیک مرز محدود و ایستا را بین این دو سلب میکند.‏ سوژه های انسانی بر روی جهان ابژه هاکار می کنند در حالی که انرژی آنها در ابژه هایکارشان منعقد می شود.‏ آن ابژه ها ، با در نظرگرفتن شرایط اجتماعی و اقتصادی ِ کاپیتالیسم ،با سوژه ی انسانی)کارگر(‏ به شکلی آنتاگونیستیمواجه می شوند.‏ « کار نه تنها کاالها را تولید میکند؛ که به تولید خود و کارگر نیز به عنوان یککاال دست می زند....‏ ابژه ای که کار تولید میکند-‏ محصول کار-‏ با آن - البته در مقام چیزیبیگانه شده و قدرتی مستقل از تولید کننده-‏مواجه می شود.‏ محصول کار،‏ کاریست که دریک ابژه تجسم یافته و مبدل به ماده ‏)ماتریال(‏شده است:‏ این همان فرایند عینیت یافتن کاراست«‏ ‏)مارکس،‏ 1975(. مارکس،‏ حتی فراسویمسائل خاص ِ اقتصاد کاپیتالیستی،‏ نشان می دهدکه هیچ راهی برای حضور در جهان بدون مبادلهی پیوسته ی انرژی بین سوژه های انسانی و ابژههای مادی وجود ندارد:‏ « واقعی شدن کار همانعینیت یافتن آن است«.‏ویژگی پایانی که دیالکتیک مارکس و هگلرا از یکدیگر متمایز می کند،‏ از زمان تجربهگرایی آنگلو-آمریکایی،‏ تاریخ گراییست)historicism( . جهان به گونه ای که دائمادر حال دگرگونی است درک و مشاهده می شودبه این معنا که به شکلی اجتناب ناپذیر تاریخیاست.‏ اهمیت تاریخ برای هر دوی آنها یعنیهگل و مارکس احتماال جنبه ی تکنولوژیک-‏معمارانه ی )Architechtonic( نظریه شانرا نیز شکل می دهد:‏ یعنی آرزوی این دو بهمنظور درک تاریخ در مقام امری کلی.‏ اینکه آیا« خواست نظام مند کردن«‏ از نقطه نظر تاریخیِ‏دیالکتیک باید جایی دیگر در نظر گرفته شود.‏تا آنجا که به زمان حال مربوط است،‏ پیوند بینتاریخ و نظام ، چه ضروری باشد یا خیر،‏ به قدرکفایت در کار هگل و مارکس آشکار است.‏ ازآنتاگونیسم آغازین ِ سوژه و ابژه نوعی مصالحه بوجود می آید.‏مصالحه ی موقتی نشانه ی چیزها برای بوجود آمدن است:‏تاریخ،‏ که به شکلی سیاسی،‏ فلسفی و اقتصادی مشاهده و درکمی شود به سمت یک نقطه ی استیالی ضروری پیشروی میکند.‏ در تئوری مارکس،‏ بطور مثال،‏ مبارزات طبقاتی مسیریهستند برای حذف نهایی خودشان در مقام ‏»موتور«‏ تاریخ.‏تجربه گرایی یک چنین دیدگاهی را دارا نیست؛ ضرورتا در تاریختاسیس نیافته است و به شکلی خود آگاه نیز ‏»تکنولوژیک-‏معمارانه«‏ نیست.‏ با این وجود،‏ از نقطه نظری دیگر،‏ محتوایبررسی نشده ی تجربه گرایی یعنی اینکه ‏»حقیقت«‏ از جداییسوبژکتیویته و ابژکتیویته نشات می گیرد،‏ فرضیه ای را به عنوانپایان « دیالکتیسین ها«‏ بر مبارزات طبقاتی تحمیل می کند.‏ بهنوعی پایانی بر همان آنتاگونیسم بین سوبژکتیویته و ابژکتیویته.‏تجربه گرایان ‏»صلح«‏ ‏)یا حقیقت(‏ را در یک دوگانگی اجرا شدهبین سوژه و ابژه می بینند و دیالکتیسین ها این حقیقت را درحذف پایانی تمامی این دو گانگی مشاهد می کنند.‏بخش چهارمبراي آنكه نقش روش ديالكتيكي در شكل دهي ماهيت نظرياتماركس را دريابيم بهتر است به خود نظريه ي ماركس بپردازيم.‏در مبحث پيش رو،‏ عملكرد ماركس از دو جنبه بررسي مي گردد:‏از ديدگاه سنتي تر یعنی قابليت ماهيت سياسي آن براي كمك بهنظريه ي فمينيسم و از ديدگاه ديالكتيكي كه در وراي محدوديتهاي ماهيتي،‏ دربردارنده ي مفاهيم و اشاراتي براي ساختماننظريه ي فمينيستي مي باشد.‏مباحث مطرح شده در نوشته هاي « پيشا اقتصادي »ِ ماركس،‏نقدهاي رادیکالیست بر ايده آليسم آلماني.‏ ماركس با مطرحساختن ‏»ماترياليسم«‏ در مقام ِ شالوده ي نظريه ی خود،‏ تقسيراقتصادي اش از تاريخ را شكل مي دهد،‏ نظريه اي كه به خودعمل توليد مركزيت مي بخشيد.‏ ماركس،‏ ‏»ايده آليسم«‏ را ازطريق ردّ‏ اولويت هايش كنار مي نهد.‏ اما خود ديالكتيك كهراهي براي درك رابطه ي ميان جهان تجربي و جهان ايده هاست را ناديده نمي گيرد و اين مساله گواه آن است كه ماترياليسمماركس نمي تواند به شكلي از تجربه گرايي كه در آن وجودجهاني ‏»ابژكتيو«‏ و ايستا مسلم فرض مي شود،‏ تقليل يابد.‏براي مثال در ايدئولوژي آلماني بحثي پيرامون تقدم « توليدحيات « پيش از « ساخت تاريخ«‏ وجود دارد.‏ ماترياليسم موجوددر اين تصور براي فمينيست هاي ماركيسست،‏ اميدبخش و برايمنتقداني چون مك كينون مساله ساز بوده است،‏ منتقدي كه اينجايگاه ماترياليسم را در تجربه گرایي سنتي بهمراه توان بالقوهاش براي ‏»عينيت«‏ ماترياليستي سركوبگر مجسم مي انگارند.‏فهم اين كه چگونه از سخن ماركس ديدگاه هاي گوناگونيمنشعب مي شوند،‏ كار آساني است.‏ وقتي ماركس مي گويد« انسان براي آنكه قادر به ساخت تاريخ باشد،‏ مي بايست درجايگاهي باشد تا زندگي كند«‏ و به ما يادآور مي شود كه زيستن« پيش از هر چيز ديگر«‏ مستلزم ‏»خوردن،‏ آشاميدن،‏ مسكن،‏پوشاك و چيزهاي ديگر است«‏ )1975, 5:42(، يقيناً‏ سعي داردبحثي بنيادين براي مركزيت بخشيدن به دغدغه هايي كه ازلحاظ تاريخي متعلق به حوزه ي زنان بوده است را مطرح سازد.‏ماركس حتي صراحتاً‏ كار معمول زنان را بعنوان بنيان ناشناختهي تاريخ رسمي تعريف مي كند.‏ « از اين رو توليد ابزارها برايارضاع اين نياز ها و يا همان توليد خود زندگي مادي،‏ اولين كنشتاريخي ست.‏ در واقع اين كنشي ست تاريخي،‏ شرطي اساسيدر تمام طول تاريخ كه امروز هم چون هزاران سال پيش بايد هرروزه و هر ساعت برآورده گردد تا حيات انساني ادامه يابد«.‏ ازسوي ديگر در مواقعي ماركس رويكرد خود را با آنچه به تجربهگرایي سنتي شبيه است،‏ يكي مي داند كه اين تجربه گروي‏»عينيت علمي«‏ را بر هر آن كس كه از تحصيالت آكادميكعالي محروم باشد،‏ تحميل ميكند.‏ « در واقع افرادي كه در فرايندتوليد فعاالنه شركت مي جويند به شيوه اي مشخص به اينروابط سياسي و اجتماعي معين راه مي يابند.‏ مشاهده ي تجربيدر هر نمونه ي مستقل بايد ارتباط ساختار ِ سياسي و اجتماعي رابا توليد بصورت تجربي و بدون هر گونه تامل و پيچيدگي آشكاركند«.‏ ماركس اصرار دارد كه « از انسان هاي فعال و واقعي«‏بهمراه « روند زندگي واقعي شان«‏ شروع كرده و رويكردهایديگر را چونان اشباحي كه « در مغز انسان ها شكل گرفته اند«‏تحقير مي كند.‏هر چند ماركس بر اين باور ست كه ايده آليسم هگل را برواقعيت تاريخي و مادي استوار مي سازد و با اين كه حقايق خودرا ‏»تجربي « مي خواند،‏ ليكن روش او تجربي نيست و جهانمادي را همان گونه كه هست در نظر نمي گيرد.‏ بلكه روش اوديالكتيكي بوده و بر پويايي ميان تجربه ي انساني و دنياي ماديتاكيد نموده و تغيير مدام كه همان تاريخ انسان باشد را بديهيفرض مي كند.‏ نفوذپذيري مرز ميان سوژه و ابژه و تاريخ گراييدر نظريه ي ديالكتيكي،‏ هر دو با هم مانع از تقليل ديالكتيكبه تجربه گرایي ايستا شده و ازواقعيت مادي مشخص ماركسدر مباحث بعدي اش مستقل عمل مي كند،‏ اساسي كه در ادامهبه وعده ي ‏»فمينسستي«‏ خود كه در صفحات آغازين فلسفهآلماني نويد آن را ميداد،‏ جامه ي عمل نپوشاند.‏ زيرا كه نظريهي ماركسيستي تاكيد خود بر مساله ي زنان را دنبال نكرده و درعوض زنان را به توليدگران صرف تقليل داده و از سركوب آنهابهمراه ديگر اعضاء پرولتاريا تعريفي كلي ارائه مي دهد.‏ارگان هاي حسي انسان،‏ خود محصول تاريخ اند؛ از اين روتوانايي « انسان«‏ براي ديدن،‏ بخشي از فرايندي تاريخي ست.‏در چنين جهاني هيچ گونه تجربه گرایي صرف وجود ندارد كه هرزمان ماركس از ‏»طبيعت«‏ سخن مي گويد،‏ آشكار باشد.‏ درختگيالس در ايدئولوژي آلماني مثالي آشكار از اين موضوع است.‏ماركس استدالل مي كند كه از نگرگاه تجربي به دنياي طبيعت،‏درخت هاي گيالس صرفاً‏ بخشي از ‏»طبيعت«‏ نيستند كه ازدنياي انساني جدا باشند؛ بلكه بازنماییِ‏ تاريخ اقتصادي اند و وقتيكسي به آنچه بنظر بخشي از طبيعت است مي نگرد،‏ آنچه ميبيند در واقع محصول تجارت جهاني است.‏ اين به هيچ وجه باتجربه گرایي سنتي و مرسوم تناسخي ندارد.‏« مالكيت خصوصي و كمونيسم«‏ در دست نوشته هاي 1844دوباره واقعيت مادي/‏ اساسي كه خوشايند فمينيست ها سترا ارائه مي كند اما در واقع آنچه بيشتر نويد بخش مي نمايدروشي است كه ماركس اتخاذ مي كند.‏ ماركس در نقدش بر «كمونيسم خام«‏ روابط ميان جنسيت ها را به مثابه ي معياريبراي تمام آنچه در جامعه ارزشمند مي شمارد،‏ بكار مي گيرد.‏تا حدي كه زنان به منزله ي ابژه هاي جنسیتی منظور گشته،‏مردان خوار گشته و اين چنين است جامعه اي كه آنها در آن بسرمي برند.‏نگرش به زنان در مقام مازاد و خدمتگذار شهوت جمعي،‏ نمودتحقيرِ‏ بي نهايتي ست كه در آن انسان براي خود مي زيد،‏ زيراكه راز اين رويكرد،‏ بيان ِ مبهم،‏ قاطع،‏ واضح و صريح خودرا از رابطه ي زن با مرد و از شرايطي كه تحت آن،‏ رابطه يمستقيم و طبيعي ِ گونه ها درك مي شود،‏ كسب مي كند.‏ رابطهي مستقيم،‏ طبيعي و ضروري فرد به فرد ، رابطه ي زن با مرداست...‏ آنگاه بر اساس اين رابطه مي توان درباره ي سطح تكاملكلي انسان قضاوت كرد.‏ )1975, 3:295(اما حتي اين سطور اميد بخش نيز بيشتر بخاطر اشارات روششناسانه اش مهم است تا مفاهيم ماهوي.‏ ماركس به رابطه يميان زن و مرد به مثابه ي موجودات انساني مي پردازد،‏ نه تنهابه توانايي آنها براي تعامل بلكه به نياز آنها به يكديگر كه تلويحاوجودآنها براي هم را به يك اندازه سوبژكتيو و ابژكتيو مي داند.‏« اين رابطه در عین حال نشان می دهدكه نياز انسان ‏)مرد(‏تا چه حد به نيازي انساني بدل مي شود؛ و اين كه فردي ديگردر فرديت خود تا چه حد براي انسان ‏)مرد(‏ به نياز بدل شده ، واين كه تا چه حد انسان ‏)مرد(‏ در وجود يگانه ي خود هم زمانموجودي اجتماعي ست.«‏چنين تقابلي ميان جنسيت ها ممكن است بعنوان نمود نهايي‏»طبيعت ِ« رو به تكامل انسانيت قلمداد گردد،‏ اصطالحي كهبراي ماركس نه تنها به آغاز تمدن بلكه مهم تر از آن به اوجآن اشاره دارد.‏ حتي اگر اين امكان وجود داشت كه در اين الگوزنان را بعنوان نمادهاي ‏»طبيعت«‏ فرض كنيم،‏ داللت ها بهكل،‏ عكس آن چيزي بود كه بصورت معمول استنباط مي شوند.‏زيرا از آنجا كه ماركس،‏ سوژه و ابژه را نقيض هم نمي داند؛ «سنت « يا تاريخ و « طبيعت « نزد وي دقيقاً‏ اصطالحاتي از نوعبرابرنهاد نيستند.‏ از نگرگاه ليبرال ها دست كم از عصر روشنگريبه بعد،‏ تاريخ هم چون محصول خرد آدمي انگاشته مي گردد.‏اما نظريه ي ليبرال از يك سو خرد و تاريخ و از سوي ديگر خرد


و طبيعت را در تعارض با هم مي بيند . ماركسدقيقاً‏ به اين خاطر كه ميان ابژه هاي ملموسو سوژه هاي كمتر ملموس ضديتي مطلق نمييابد،‏ چنين تعارضي را نمي بيند.‏ بلكه ‏»جامعه،‏وحدت كامل انسان با طبيعت است-‏ رستاخيزحقيقيِ‏ طبيعت-‏ تحقق طبيعي شدن انسان وتحقق انساني شدن طبيعت«‏ )1975, 3;298(.جامعهْ‏ طبيعي است و علم ( يا خرد(‏ اساساً‏ نميتواند از حيات ‏»حسي«‏ منتزع گردد.‏انسان ابژه ي بالواسطه ي علوم طبيعي است؛زيرا ذات حسي و بالواسطه براي آدمي بالفصلحس انگيزي انساني است ... اما طبيعت ابژهي بالواسطه ي علوم انساني است:‏ اولين ابژهي انسان،‏ طبيعت و حسگري ست....‏ خودعنصرتفكر-‏ عنصر بيان زنده ي تفكر كههمان زبان است-‏ از طبيعتي حسي برخورداراست.‏ واقعيت اجتماعي طبيعت و علوم طبيعيانساني يا علوم طبيعي انسان عباراتي يكسانند.‏‏)ماركس،‏‎1975‎‏،‏ 3:304(حتي اگر اين سطور را از تاريك ترين زوايا درنظر بگيريم - يعني از واژه ي man معنايلفظي آن كه مرد است و آگاهانه زنان را مستنثنيمي كنند،‏ استنباط كنيم-‏ هنوز هم بايد پذيرفتكه « مرد«‏ بدون اين كه طبيعي باشد نميتواند متمدن و يا كامال عقالني گردد.‏ اگر يكانسان كامل،‏ موجودي آگاه باشد ( همان معنايياز آگاهي كه ماركس در نوشته هايش تشريحمي كند(‏ آنگاه ديگر تضادي ميان خرد و طبيعتوجود نخواهد داشت،‏ تضادي كه براي زنان درنظريه ي ديالكتيكي اثرات بسيار مخربي بهمراهداشت است.‏اما آيا به رسميت شناختن زنان پيامد ناگزيرخودِ‏ روش ديالكتيكي است؟ آيا از ميان بردنتقابل ميان سوژه و ابژه،‏ خرد و طبيعت،‏ آن نقشاساسي كه زنان در نظريه ي ماركس ايفا ميكنند را ايجاب مي كند؟ احتماال جواب منفياست.‏ مخصوصا وقتي كه ماهيت نوشته هايهگل را بخاطر آوريم و مشخص گردد كه هگلتوانست براي نقش « اخالقي«‏ و « عقالني«‏زنان در خانواده دليل آورد.‏ اين ايده كه روش «الزاماً‏ « به يك نتيجه گيري بنيادين و مشخصمنجر مي شود از تما يلي به « جهان شموليت«،‏اعتقاد به شكلي سنتي از لزوم منطقي ( كه اغلببا « ابژكتيويته«‏ ارتباط داده مي شود(‏ حكايت مي كند كه چنانچهبيش از حد به آن بها داده شود،‏ مي تواند اهميت سوبژكتيويته درديالكتيك را تضعيف نمايد.‏ ماركس احساس مي كند ناگزير استتا همان ادعاهاي هميشگي پيرامون جهان شموليت را عنواننمايد اما روش شناسي كه او بكار مي گيرد چنين كليتي را ايجابنمي كند.‏ او در گزاره ای جامع چنین اظهار می کند : « ضمناً‏وقتي اشياء بدين شكل در نظر آيند،‏ بدان گونه كه واقعاً‏ وجوددارند و حادث شده اند،‏ هما نگونه كه در ادامه بصورت آشكار ترخواهيد ديد،‏ هر مساله ي عظيم فلسفي خيلي آسان به واقعيتيتجربي تجزيه مي شود.«‏ ( ماركس،‏ 5:39(. 1975، عالوه براين،‏ ماركس مي پندارد هرگاه اين درك حاصل گردد كه وجودمالكيت خصوصي « ما را چنين جاهل ساخته«‏ كه تنها مي توانيمجهان را در قالب سوژه و ابژه ببينيم،‏ نابودي مالكيت خصوصيبعنوان تنها راه حل ممكن،‏ محقق خواهد شد.‏ اما به جاي آنكهآن را در چنين بحث گسترده اي قرار دهيم كه روش ديالكتيكي،‏نتايج مشخصي را ايجاب مي كند،‏ اجازه دهيد اين امكان را درنظر بگيريم كه مشاهده ي جهان بصورت ديالكتيكي بيشتر ازنتايج مشخص جلوگيري ميكند كه از آن نتايج در اين مصداقمحدود ممكن است اين قابليت باشد كه به زنان به چشم ابژهنگاه شود ؛ موضوعي كه از لحاظ سياسي بسيار مخرب توصيفشده است.‏وقتي ماركس استدالل مي كند كه « لغو مالكيت خصوصي‏...رهايي كامل از تمامي حواس و ويژگي هاي انساني ست،‏هرچند دقيقاً‏ بخاطر همين رهايي است كه تمام اين حواس وصفات چه سوبژكتيوانه و چه ابژكتيوانه انساني شده اند،«‏ نگاهاو به سوبژكتيويته و ابژكتيويته نسبت به راهكارش براي رهاييانسان از طريق لغو مالكيت خصوصي،‏ بطور بالقوه اي « راديكال« تر است.‏ زيرا در تقابل با ادعاهايي كه خود نسبت به پاسخ هايسياسي جهانشمول مطرح ساخته،‏ ماركس در واقع روشي برايآزادي از كرانمندي هاي « ابژكتيويته«‏ ي تجربي و پيش فرضهاي « ابژكتيويته ي علمي«‏ ناانديشيده،‏ فراهم مي آورد كهحقيقت را از دريافت هاي سوبژكتيو دانشمندانه منفك مي انگارد.‏حواس و ويژگي هاي انساني كامالً‏ انساني شده اند زيرا كه آنهاجهان عيني را به منزله اي بخشي از خود درك مي كنند.‏ هيچحقيقت محضي وجود ندارد جز فعاليت انساني.‏ افراد مي توانند،‏و در واقع مي بايست خود رابه جهاني ببازند كه در تالش اند آنرا بفهمند.‏ « چشم،‏ چشمي انساني شده است تنها بدان خاطركه ابژه ي آن به ابژه ي انساني ، اجتماعي بدل شده است-‏ ابژهاي كه توسط انساني براي انساني ديگر ساخته شده است.‏ از اينرو حواس مستقيماً‏ در عملكرد خود نظريه پرداز شده اند...‏ نياز يالذت متعاقباً‏ ماهيت خودمحور خويش را از دست داده و طبيعتبا بدل شدن به دست مايه اي انساني،‏ كابرد محض خود را ازكف داده است.‏ « ماركس،‏ 3:300(. 1975،با نظريه پرداز خواندن اين حواس،‏ جايگاهي سوبژكتيو ِ خودآگاهانه اي را نسبت به جهان عيني بديهي فرض مي كنيم.‏حواس فعال اند و هم چنان كه جهان آن ها را شكل مي دهد،‏خود شكل مي دهند.‏ هيچ ابژه ايستا و هيچ سوژه ي ايستاييوجود ندارد؛ مرز ميان اندام ها و ابژه ها ي ادراك ِ حسي نفوذپذيراست.‏ از اين رو در تقابل با اين مفهوم تجربه گري محض كهچشم انسان را به منزله ي پذيرنده ي منفعل ِ جهاني ابژكتيو ميانگارد كه تاثرات از جهان را « همان گونه كه هست«‏ بدون آنكهاساساً‏ در اين فرايند تغييري در آن پديد آيد،‏ دريافت مي كند؛ماركس اندام حسي انسان را به همان اندازه كه در كنش ادراكدرگيرند در واقع برساخته ي محيط مي داند.‏ حواس انساني درجهان هم فعال تر و هم آسيب پذيرترند.‏ديدگاه تجربه گرا براي امكان ادراك امر « فاقد-خود«‏ دليل ميآورد اين مفهوم با استدالل ماركس براي از ميان بردن نفساز ‏»لذت«‏ انساني حواس متفاوت است.‏ در حاليكه جهان تجربيحضور خود را مسجل مي سازد،‏ به تعليق در آوردن نفس ياسوبژكتيويته ، وجود « خودي«‏ كامل را پيش فرض مي گيرد؛در مقابل ماركس مفهومي ‏)دريافتي(‏ متفاوت از ‏»خود«‏ ارائه ميدهد كه حدودش نفوذ پذير و پذيراي تاثيرات از جهان مادي اند.‏« واضح است كه چشم انسان در مقايسه با چشم غير انساني وابتدايي،‏ به شكلي متفاوت از اشياء محظوظ مي شود،‏ و گوش درمقايسه با گوش ابتدايي به شكلي متفاوت و به همين ترتيب...‏ساخت حواس پنج گانه كار و فعاليت كل تاريخ جهان،‏ از آغاز تابه امروز بوده است«‏ ‏)ماركس،‏ 02-3:301( 1975،نگرگاه ديالكتيكي به وابستگی های خرد،‏ طبيعت و تاريخ ( كه ازهمبستگي سوبژكتيويته و ابژكتيويته ناشي مي شود(‏ اين شناخترا ايجاد مي كند كه شايد تاريخ آن چيزي نباشد كه بنظر مي آيد.‏« در مفهوم كلي تاريخ از آغاز تا كنون اين بنيان واقعي از تاريخيا اساساً‏ ناديده گرفته شده است يا هم چون امري فرعي تلقيشده است كه كامالً‏ با روند تاريخ نا مرتبط است....‏ با اين حسابمفسراني كه چنين برداشتي از تاريخ داشته اند،‏ تنها قادر بودهاند تا تاريخ را از دريچه ي حوادث سياسي چشمگير و نزاع هايمذهبي و ديگر درگيري هاي نظري بنگرند و به ويژه در خصوصهر دوره ي تاريخي كه ناچار بوده اند تا تصور آن دوره را مطرحسازند.«‏ ‏)ماركس،‏ 5:55(. 1975، تمركز ماركس بر بنيادي ترينروابط ميان موجودات انساني و جهاني كه آنها مي سازند به وياين اجازه را مي دهد تا تاريخ را به شكلي بازتعريف كند كه بامنافع / عاليق افرادي كه از « وقايع سياسي چشمگير و نزاعهاي مذهبي و ديگر نزاع هاي نظري « كنار گذاشته شده اند،‏سازگار است.‏آنگاه ، آفرينش زندگي،‏ خود عمل سكس،‏ نزد ماركس مي تواندبه مثابه ي اولين كنش تاريخي قلمداد گردد زيرا كه او به خوداين امكان را مي دهد تا بيش از آنچه « از لحاظ تجربي«‏ عياناست ببيند.‏ « تقسيم بندي كار...در اصل چيزي نبود جز تقسيمبندي ِ عمل جنسي«‏ )1975، 5:44(. تاريخ زماني آغاز شد كه‏»تقسيم كار«‏ ماشيني ( بدني(‏ شكلي اجتماعي يافت.‏ زندگيخلق مي شود و بايد ادامه يابد،‏ انسان بواسطه ي « استعدادذاتي ‏)مانند قدرت بدني،‏ نيازها،‏ اتفاقات و غيره(‏ « )1975، 5:44(شروع مي كند به تصميم گرفتن،‏ و اين كه چگونه زندگي راحفظ كند و ابدي سازد.‏ با پذيرفتن تقسيم كار به منزله ي امرياجتماعي و تاريخي و با تفكيك نا پذير فرض گرفتن ِ طبيعت ازتاريخ انسان،‏ امكان تغيير ميسر مي گردد.‏ « توليد زندگي،‏ همزندگي خود فرد در كار و هم حياتي جديد در توليد مثل[‏ اُبرايانو ديگران بر خود توليد مثل به مثابه ي شكلي از كار،دست كمكاري براي زنان تاكيد مي ورزند [ اينك هم چون رابطه ايدو جانبه بروز مي كند:‏ از يك سو در مقام رابطه اي طبيعي واز سوي ديگر هم چون رابطه اي اجتماعي«‏ ( ماركس،‏ 1975،5:43(. وقتي موجودات انساني آگاهي از توانايي شان براي خلقو ايجاد زندگي و تاريخ را از دست مي دهند و در عوض زندگيرا هم چون داده اي تغيير ناپذير ، منجمد و « ابژكتيو«‏ ميپذيرند،‏ به بردگان جهان بدل مي شوند.‏ اين بردگي – « اولينشكل ‏)مالكيت(‏ در خانواده نهفته است جايي كه همسر و كودكانبردگان شوهرند«‏ )5:46(- نتيجه ي جايگاهي انفعالي نسبتبه جهان مادي « ابژكتيو«‏ است،‏ نتيجه ي به دست فراموشيسپردن سوبژكتيويته ي الزم براي ساختن تاريخ است.‏در اين جا قصد نداريم از اين گفته ها استدالل كنيم كه ماركس« ايده آل گرا«‏ يا « نسبي گرا«‏ ست.‏ او امكان تغييرات انقالبي ِاجتماعي و سياسي را از طريق تغييري خشك و خالي در آگاهييا نگرش عقلي نسبت به جهان مادي،‏ استدالل نمي كند،‏ ليكنخود روش ديالكتيكي ديدگاهي از جهان مادي را ايجاب مي كندكه براي آگاهي نقش فعالي قائل باشد.‏ مرز نا متعين ميان ابژه وسوژه به برخوردي ميان آگاهي و تاريخ مادي مولد نياز دارد.‏ باتقليل بعد ماترياليستي تفكر ديالكتيكي به « تجربه باوري«،‏ ميتوان مفهومي غلط يا دست كم ساده انگارانه از « ابژكتيويته«‏را به جهان تحميل ساخت.‏ هيچ جهان ابژكتيوي وجود نداردكه انسان بتواند بدان اشاره كند ( داللت كند(؛ هيچ نقطه يارشميدوسي وجود ندارد.‏به دو دليل نظريه ي ديالكتيكي كه توان بالقوه ي آن در اينجابدست ماركس نمود يافته است،‏ براي زنان نويد بخش ظاهرمي شود.‏ « در هم آميختگي«‏ روش شناسانه ي سوژه و ابژهدر دو شكل كه براي زنان نويد بخش است،‏ خود را عيان ميسازد و بيشتر بر روش مبتني ست تا اين كه بر پيشامد ترجيحاتسياسي متكي باشد.‏ مرزهاي نفوذپذير و متغير ميان سوبژكتيويتهو ابژكتيويته،‏ ابژه ساختن از زنان بويژه پيوند دادن زن با طبيعت،‏درك شدن توسط مرد ‏»بيروني«‏ و تضاد زن با عقالنيت وتاريخ را مانع مي شود.‏ ثانياً‏ آسيب پذيري مداوم سوبژكتيويته وابژكتيويته نسبت به يكديگر نيازمند اين شناخت است كه بدانيماندام هايي كه انسان بواسطه ي آنها جهان تجربي را درك ميكند خود توسط جهان شكل مي گيرند و آن « مفروضات « مانند


تعريف آن چيزي كه جهان را مي سازد،‏ بايد بهچالش كشيده شوند.‏ بدين جهت فعاليت هايي كهتاريخي « خصوصي«‏ ‏)شخصي(‏ از استثنائات راساخته اند را مي توان در پرتويي تازه ديد،‏ شايددر مقام مركز تاريخ اما مهم تر از آن به مثابهي محصولي اجتماعي ( تا اين كه محصول ِمفهومي راكد از طبيعت(‏ كه مستعد دگرگوني وتغيير است.‏انديشه ي ديالكتيكي امكان گذاري راديكال ازتصوري تجربي از ابژكتيويته را داراست،‏ زيراكه اجازه نمي دهد مرز ميان سوبژكتيويته وابژكتيويته آنقدر ثابت بماند كه فرمي ايستا و نامتغير بخود بگيرد.‏ اين كه مك كينون آگاهيفمينيستي را با ‏»ماترياليسم « زنانه يكي ميگيرد ممكن است با تفسير سوبژكتيويته وابژكتيويته در انديشه ي ديالكتيكي سازگار و همخوان باشد اما به اندازه ي كافي عمق ندارد.‏ اينموضوع از سختي سخن گفتن پيرامون تفاوتميان تجربه انديشيده و نا انديشيده يا تفاوتميان تجربه در زمان حدوث و پس از سپريشدن زمان،‏ اجتناب مي كند.‏ در فرو ريختنمرزهاي ميان سوبژكتيويته و ابژكتيويته،‏ مككينون به سادگي وجود هرگونه تنشي ميان ايندو را انكار مي كند كه به اندازه ي دعوي تجربهگرايان يا ديالكتيك گرايان غير قابل قبول است؛تجربه گراياني كه ابژكتيويته ي مطلق را از آنرو ممكن مي دانند كه مي توان سوبژكتيويتهرا كامال كنترل كرد،‏ يا جدليوني كه ادعا ميكنند جهان شموليت از راه حلي « نهايي«‏ برايتعارض ديالكتيكي منتج مي گردد.‏اين نظريه كه در اينجا ارائه گشت ممكن استخيلي به اين نزديك شده باشد كه از ماركسچهره ي فمينيستي خود آگاه ارائه داده باشد كهالبته اين گونه نيست.‏ تالش بيشتر بر اين بودهاست تا ثابت كنيم راهي براي انديشيدن پيرامونجهان وجود دارد كه تصديق مي كند عبارات« سوبژكتيويته«‏ و « ابژكتيويته«‏ بصورتبالقوه براي پرداختن به دغدغه ها ي نظريه يفمينيستي راه گشايند.‏ از ميان بردن اين مفهوماز ابژكتيويته يا كنار گذاشتن دوگانگي،‏ تنش يا« مشكل«‏ ميان ذهن و جهان « بيروني«‏ آنگونه كه برخي از فمينيست ها عنوان مي كنند،‏ممكن است موجب محروم گشتن فمينيست هااز هزاران سال ْ تاريخ فلسفي گردد.‏ به نفع نظريهپردازان فمينيست است تا به ‏»آساني « از تاريخ انسان چشمپوشي نكنند زيرا كه اين تاريخ تنها بعنوان تاريخ مردان بازشناختهمي شود.‏ اين گونه خود-‏ انزوايي در حكم پذيرش گزاره ي يويرانگر ِ معادل بودن«مرد«‏ با « انسان«‏ است.‏منابعبورستين،‏ دنيل.‏ 1953. نابغه ي سياست امريكا.‏ شيكاگو:‏ انتشاراتدانشگاه شيكاگو.‏آيزن استاين،ژيال.‏ 1981. آينده ي راديكال فمينسسم ليبرال.‏ نيويورك:‏ انتشارات النگ من.‏الشتاين،‏ ژان بتكه.‏ 1981. مرد عمومي،‏ زن خصوصي.‏ پرينستون:‏انتشارات دانشگاه پرينستون.‏فالكس،‏ جين.‏ 1981. آيا فمينيست ها به ماركسيسم نياز دارند؟در ساخت نظريه ي فمينيستي.‏ نيو يورك:‏ النگمن.‏گيليگان،‏ كارول.‏ 1982. به صدايي ديگر.‏ كمبريج:‏ انتشاراتدانشگاه هاروارد.‏هارتمن،‏ هيدي.‏ 1981. وصلت ناخوشايند ماركسيسم و فمينيسم :به سوي اتحادي پيشرونده تر.‏هارتسوك،‏ نانسي.‏ 1983. پول،‏ سكس و قدرت.‏ نيو يورك:‏النگمن.‏هارتز،‏ لوئيز.‏ 1995. سنت ليبرال در آمريكا.‏ نيو يورك:‏ هاركورت،‏بريس اند وورلد.‏هگل،‏ گئورگ ويلهلم فريدريش.‏ 1967. فلسفه ي حق هگل.‏ترجمه.‏ تي.‏ ام.‏ ناكس.‏ نيو يورك:‏ انتشارات دانشگاه آكسفورد.‏مك كينون،‏ كاترين.‏ 1982. فمينيسم،‏ ماركسيسمف روش ودولت:‏ برنامه اي براي نظريه.‏ شيكاگو:‏ انتشارات دانشگاه شيكاگو.‏ماركس،‏ كارل.‏ 1975. آثار منتخب ماركس-انگلس.‏ لندن:‏ لورنسو ويشارت.‏ميل،‏ جان استوارت.‏ 1851. دستگاهي براي منطق.‏ دو جلد.‏ لندن:‏جان دبليو.‏ پاركر.‏ا ُ براين،‏ ماري.‏ 1982. نظريه ي فمينيستي و منطق ديالكتيكي.‏شيكاگو : انتشارات دانشگاه شيكاگو.‏ا ُ براين،‏ ماري.‏ 1983. سياست بازتوليد.‏ لندن : روتلج و كگانپل.‏ا ‏ُلمن،‏ برتل.‏ 1976. بيگانگي.‏ كمبريج : انتشارات دانشگاهكمبريج.‏پيتكين،‏ هنا.‏ 1984. غذا و آزادي در فلوندر.‏ نظريه ي سياسي،‏.90-476 :12رينگ،‏ جنيفر.‏ 1985. انقياد زنان ِ ميلز:‏ محدوديت هاي روششناسانه ي فمينيسم ليبرال.‏ مروري بر سياست،‏ 44-47:27.روديك،‏ سارا.‏ 1983. تفكر مادرانه،‏ مطالعات فمينيستي،‏ 6:.67-342سيگل،‏ جرولد.‏ 1978. سرنوشت ماركس:‏ شكل زندگي.‏پرينستون:‏ انتشارات دانشگاه پرينستون.‏تايلر،‏ چالز.‏ 1966. ماركسيسم و تجربه گرايي.‏ در نسخه ي برناردويليامز و الن مونته فيوره،‏ فلسفه ي تحليلي بريتانيا.‏ لندن : روتلجو كگان پل.‏تاكر،‏ رابرت.‏ 1967. فلسفه و اسطوره در كارل ماركس.‏ كمبريج:‏انتشارات دانشگاه كمبريج.‏وارن،‏ اسكات.‏ 1984. پيدايش نظريه ي ديالكتيكي.‏ شيكاگو :انتشارات دانشگاه شيكاگو.‏


فردیساختهای ِ مرز و حد بی غنای و گوناگونی برمیانگیزاند کهبگویید سخن ای زنانه جنسی میل از نمیتوانید آنهاست:‏ وبندی طبقه قابل و همگون مختلف[،‏ افراد ‏]در متحدالشکل یکمشابهت دربارهی نمیتوانید که همانطور – باشد کدگذاری کرانهبی زنان تخیل بزنید.‏ حرف دیگر ناخودآگاه به ناخودآگاه فانتاسمسیالن نوشتار:‏ و نقاشی،‏ موسیقی،‏ مثل درست است،‏ است.‏باورنکردنی آنها های مبهوتمیکند خودش دنیای از زن یک که توصیفی از بارها طوربه کودکی اوان از زن این که جهانی ِ[ ‏]توصیف ام،‏ شده این اینکه از گفت:‏ خواهم سخن زنان نوشتار از من وکندوکاو دنیای یک است.‏ داشته آمد و رفت آن در مخفیانه بنویسد:‏ را خود خویشتن باید زن کرد.‏ خواهد چه ‏]نوشتار[‏ ِگذاشتن آزمون به مبنای بر و تنانه های تجربه با دانش،‏ بسط نوشتاری بیاورد،‏ نوشتار به را آنها و بنویسد زنان از باید شهوانیتاز دقیق و شوقمندانه پرسشی دانش،‏ آن سیستماتیک رانده دور هایشان،‏ بدن از همچنانکه نیز،‏ آن از زنان که دربویژه ابتکاری،‏ و غنی غایت به تجربهی این خویش.‏ تناسلی در و قوانین،‏ همان موجب به دالیل،‏ همان به – اند شده تولیدبا مالزم و طوالنی است ای تجربه خودارضایی،‏ خصوص با باید زن کننده.‏ ویران اهداف همان به رسیدن راستای ازمرحله هر آن در که عیار،‏ تمام زیباشناختی کنش یک اشکال،‏ همانطوری درست – کند متن وارد را خودش خود،‏ حرکت گوشتصنیفی همچون میکند،‏ ترسیم پرطنین تصویری اشتیاق میشود.‏تاریخ و جهان وارد که بود.‏نخواهد ممنوع دیگر زیبایی زیبا.‏ چیزی نواز،‏ نمیکنم انکار شود.‏ تعیین گذشته توسط نباید دیگر آینده فردمنحصربه امپراطوری این بتواند زن این که است آن آرزویم تقویت از من اما ماست.‏ با همچنان گذشته تأثیرات که دیگریعنی دیگر،‏ زنان که نحوی به درآورد،‏ تصویر به را خود ‏]خصلت[‏ دادن از کردنشان،‏ تکرار با تأثیرات این کردن اوبا همنوا را آن بتوانند نیز،‏ نشده شناخته رسمیت به فرمانروایان امر کردن خلط از و آنها،‏ به سرنوشت ارز هم مهارناپذیری اند،‏زاده جدیدی امیال امیالم میکنم؛ طغیان هم من بزنند:‏ فریاد پرهیز این میکنم.‏ پرهیز فرهنگی امر با شناختی زیست راخود چنان بارها و بارها است.‏ بر از را نامعمولی آوازهای تنم است.‏ضروری دارممیکنم حس که ام کرده احساس سهمگین امواج از سرشار دلیل این به تنها ای حوزه در اندیشهها این که آنجا از آنتصویر از زیباتر مراتب به انفجار این تصویر – میشوم منفجر شود،‏ برداشته اموری حقیقت از پرده تا میگردند مطرح حراجچوب گند ثروتی آوردن بدست برای و شدن نهاده درقالب در که عصری – دارند پیشانی بر را ما عصر داغ ضرورتاً‏ ندادم،‏بروز چیز هیچ نگفتم،‏ چیز هیچ هم من و است.‏ خوردن تر دقیق و میشود کنده کهنه امر از جدید امر آن طی نواز خودم دلخواه به جهان از را سهمم من نکردم،‏ باز را دهانم میشود.‏ جدا ‏)مذکر(‏ کهنه امر از ‏)مؤنث(‏ جدید امر آنکه راترسم و شرم و ترسیدم،‏ کشیدم.‏ خجالت نکردم.‏ آمیزی وجودرنگ جدیدی گفتار آغاز برای ای زمینه که آنجا از بنابراین،‏ اینامواج،‏ این معنای ای!‏ دیوانه تو گفتم:‏ خودم به فروخوردم.‏ سترون زمین داریم اختیار در که چیزی تنها بلکه ندارد،‏ بیو خروش و پرخشم زن چیست؟ ها طغیان این و ها سیالن ضرورت این شود،‏ ویران باید که است سالهای هزار هزاران نسبتجهل در شده،‏ داده تعمید غسل کودکی در که مرزی و حد کردن؛ ویران و فروپاشیدن دارد:‏ هدف دو و جنبه دو نهایتاً‏ و پدر ِ محوری قضیب دست به و داشتهشده،‏ نگاه خودش ریختنبه طرح و است ناپذیر پیشبینی آنچه کردن بینی پیش افتاده،‏فرو بینی کم خود ی ورطه به شوهرانه و زن – مادرانه آن.‏از اندازی چشم نیست؟شرمنده خود نیروی از است کرده که اهمالی بابت هنوز مینویسم.‏ زنان به خطاب زن،‏ یک عنوان به را اینها من هایغریزه غریب غوغای از زده شگفت و متحیر که زنی آیا با ناپذیرش اجتناب نبرد در زن از ‏»زن«،‏ میگویم وقتی نرمالو دمساز زن یک که اند باورانده او به که ‏)چرا است خویش سوژهی یک از و میگویم،‏ سخن معمول و متعارف مرد بودنهیوالوش خاطر به را خود تاکنون دارد(،‏ الهی آرامش نوعی در حضور و آورد عقل سر را زنان میباید که عام زنانهی احساسخود در ای سرخوشانه میل که زنی است؟ نکرده سرزنش شود گفته باید نخست اما بازگرداند.‏ آنها به را شان ِ تاریخ گفتن،‏سخن برای کردن جرئت نوشتن،‏ خواندن،‏ آواز ‏)به میکند در را[‏ ‏]زنان همواره که گستردهای سرکوب رغم به که کهاست نکرده تصور تاکنون جدید(،‏ چیزی کردن عرضه خالصه که ای سیاهی و تاریکی – است داشته نگاه سیاهی«‏ « مرگبرابر در که است این او آور شرم بیماری خب،‏ است؟ بیمار آن پذیرفتن به وادار را زنان اند کرده تالش همواره مردان میکند.‏درست دردسر که میکند،‏ مقاومت زن هیچ حاضر حال در – بکنند خودشان مظهر عنوان به شماآن از شما شماست،‏ آن از نوشتار بنویسید!‏ نمینویسید؟ چرا و همگی زنان که آنچه به ندارد.‏ وجود نوعی زن هیچ و عام،‏ ‏]تاکنون[‏چرا میدانم من بگیریدش.‏ شماست،‏ آن از بدنتان اید؛ مرا زنان در آنچه اما کرد.‏ خواهم اشاره شریکاند آن در


ننوشتهاید.‏ ‏)و چرا خود من تا قبل از بیست وهفت سالگی ننوشتم.(‏ چرا که نوشتار برای شماهم خیلی مرتفع و هم خیلی بزرگ است،‏ بایدحریم آن را برای بزرگان محفوظ نگاه داشت– یعنی برای ‏»مردان بزرگ«؛ و این ‏»چرند«‏است.‏ با این حال،‏ شما گاهی هم نوشتهاید،‏ امامخفیانه.‏ و این خوب نبوده است،‏ چرا که در خفابوده،‏ و به خاطر آن خودتان را سرزنش کرده اید،‏چون تمام راه را نرفته اید؛ یا اینکه به صورتکنترل نشده ای نوشته اید،‏ درست مثل زمانی کهمخفیانه خودارضایی میکنیم،‏ خیلی دور نمیشویم،‏تنها میخواهیم کمی از تنش درونی مان بکاهیمو خصومتی هم با کسی نداریم.‏ و بعد به محضاینکه کارمان تمام شد و ارضا شدیم،‏ از خودمانفاصله میگیریم و احساس گناه میکنیم – تابخشوده شویم،‏ یا فراموش کنیم،‏ تا کاری را کهکرده ایم تا دفعه ی بعدی کتمان کنیم.‏بنویسید،‏ نگذارید کسی مانعتان شود،‏ نگذاریدچیزی متوقفتان سازد:‏ نه خرد مرسوم،‏ نه ماشینکودن سرمایه داری،‏ که انتشاراتی هایش حقهباز اند؛ بازگو کننده های چاپلوس تکالیف تعیینشده از سوی اقتصادی که علیه ما در جریاناست و بر گرده هایمان سنگینی میکند؛ و نه خودشما.‏ خوانندگان از خود راضی و خودبین،‏ مدیرانانتشاراتی ها و رئیسان کله گنده ی متون حقیقیدل خوشی از متن های واقعاً‏ زنانه ندارند – یعنیاز متن های زنانه–جنسی شده.‏ این متن ها آنهارا به وحشت میاندازند.‏من زن را مینویسم:‏ زن باید زن را بنویسد.‏ و مرد،‏مرد را.‏ بدین ترتیب در اینجا تنها یک مالحظهی ضمنی نسبت به مرد در کار خواهدبود؛ اینبر عهده ی خود مرد است که بگوید مردانگی وزنانگی او در کجاست:‏ این تنها زمانی مورد توجهما قرار خواهدگرفت که خود ِ مردها چشمانشان راباز کنند و خود را درست ببینند.‏حاال زنان از دوردست بازمیگردند،‏ از همیشه:‏از ‏»بدون،«‏ از بوته زاری که در آن جادوگرانزنده نگاه داشته شده اند،‏ از پائین،‏ از فراسوی‏»فرهنگ«؛ از کودکی شان که در آن مردانهمواره تالش مذبوحانه ای میکرده اند تا آنهارا به فراموشی بسپارند،‏ و به فراغتی ابدیمحکومشان کنند.‏ دختران کوچک و بدن هایبی نزاکت آنها به بند کشیده شده،‏ به خوبی تحتکنترل قرار گرفته،‏ و در آئینه ای سالم و دستنخورده برای خود آنها حفظ شده است.‏ منجمد شده.‏ اما آنانهنوز هم از آن زیر در جوش و خروش اند!‏ و برای پاسبان هایجنسی جلوگیری از بازگشت تهدیدآمیز آنها چه دشوار خواهدبود– هیچ پایانی برای این تهدید قابل تصور نیست.‏ ‏]این پایان[‏ تنهابا ناپدیدشدن نیروهای هر دو سوی نبرد ممکن است،‏ نبردی کهقرن هاست در توازن ناپایدار این بن بست جریان دارد.‏آنها اینجا هستند،‏ در حال بازگشتن،‏ بارها و بارها از راه میرسند،‏چرا که ناخودآگاه تسخیر ناپذیر است.‏ آنها درگیر دوری باطلگشته اند،‏ در اتاق تنگی حبس شده اند که در آن به نحو مهلکیمغزشان را شستشو میدهند.‏ شما موظفید آنها را به زندانبیافکنید،‏ از سرعتشان بکاهید،‏ خود را از روتین کهنه ی آپارتایدرها سازید،‏ اما تنها برای یکبار.‏ به محض اینکه آنها شروع کردندبه حرف زدن،‏ همان موقع که تازه دارند نام شان را از بر میکنند،‏میتوان به آنان فهماند که قلمروشان سیاه است:‏ چرا که شماافریقا هستید،‏ شما سیاه هستید.‏ قاره ی شما تاریک و سیاه است.‏سیاهی خطرناک است.‏ نمیتوانید چیزی را در سیاهی ببینید،‏میترسید.‏ حرکت نکنید،‏ زمین میخورید.‏ زیاد به جنگل نروید.‏ وبدین ترتیب است که این وحشت از سیاهی را درونی کرده ایم.‏مردان بزرگ ترین جرم ممکن را علیه زنان مرتکب شده اند.‏زیرجلدی و با بی رحمی تمام خود زنان را مجبور کرده اند کهبه هم جنسان خود نفرت بورزند،‏ که دشمنان خودشان باشند،‏ تانیروی عظیمشان را علیه خودشان به کار گیرند،‏ تا نابودکننده ینیروی جنسی سرشار خود باشند.‏ آنها برای زنان یک آنتی-‏نارسیسیسم ساخته اند.‏ نارسیسیسمی که به خودش تنها از آنرو عشق میورزد تا به خاطر آنچه که زنان فاقد آن هستند موردعشق ورزی قرار گیرد!‏ آنها منطق ننگ آور ضد ِ عشق ورزی رابرساخته اند.‏ما نابه هنگام ها،‏ ما واپس زده شدگان از فرهنگ،‏ دهان هایدوست داشتنی مان از گرده انباشته شده و بسته شده است،‏بادمان از ما مسترد شده است،‏ ما البیرنت ها،‏ نردبان ها،‏ فضاهایلگدمال شده،‏ گله ها – ما سیاه و زیباییم.‏ما پرهیاهو هستیم،‏ و آنچه که از آن ماست بدون ترس از ضعیفشدن از دست ما میرود.‏ نگاه ها و لبخندهایمان صرف شده اند؛خنده ها همه از دهانمان به بیرون ریخت؛ خونهایمان جاریشد و ما خود را بی آنکه به پایانی برسیم ادامه دادیم؛ هیچگاهفکرهایمان را پنهان نکردیم،‏ ردپایمان را،‏ نوشتارمان را؛ و ازفقدان و نداشتن نمیترسیم.‏و چقدر خوشحالیم که حذف شده ایم،‏ در تقسیم ماترک نادیدهگرفته شده ایم؛ ما از خودمان الهام میگیریم،‏ و بی آنکه از نفسبیافتیم به انقضا میرسیم.‏ ما همه جا هستیم!‏از حاال به بعد،‏ چه کسی میتواند به ما نه بگوید،‏ حتا اگر خودمانچنین بخواهیم؟ ما از همواره بازگشته ایم.‏زمان آن است که زن جدید را با تالش در شناختن او از قدیمرها سازیم – با دوست داشتن او به خاطر برگذشتن از او،‏ و بیدرنگ فرا رفتن از قدیم،‏ با پیشروی او به سوی آنچه زن جدیدخواهدبود،‏ مثل تیری که از کمان پرتاب میشود با حرکتی که باموسیقی موزونی گوناگونی ها را کنار هم جمع میکند و از هم جدامیسازد،‏ تا آنکه بیشتر از خودش دور شود.‏میگویم ما ‏»باید«،‏ چرا که جز در مواردی نادر،‏ تاکنون نوشتاریوجود نداشته است که زنانگی را بنگارد؛ استثنائاتی که بقدرینادر اند که پس از تعمق در ادبیات زبان ها،‏ فرهنگ ها و اعصارفرد تنها از این رسالت بیهوده ی در جریان به حیرت خواهدافتاد.‏بدیهی است که شمار نویسندگان زن ‏)با اینکه از قرن نوزده بهتدریج افزایش یافته است(‏ همواره به نحو رقت انگیزی ناچیز بودهاست.‏ این حقیقت بدردنخور و گمراه کننده ای است که از میاننویسنگان زن عده ی چندان قابل توجهی را نمیتوانیم بیابیمکه اثرشان متفاوت از نوشتار مردانه باشد،‏ این آثار زن را بیش ازپیش در پرده ی ابهام قرار میدهند و یا بازنمایی های کالسیک ازآنان را بازتولید میکنند ‏)به مثابه ی موجوداتی حساس،‏ شهودی،‏خیال پرداز و غیره(.‏بگذارید در اینجا نکته ی معترضه ای را گوشزد کنم.‏ وقتی ازنوشتار مردانه صحبت کردم منظورم همین بود.‏ به صراحتمیگویم که چیزی به عنوان نوشتار نشان خورده )marked(وجود دارد؛ که تاکنون،‏ به صورت گسترده و سرکوبگرانه ای یامظنون بوده و یا تایید شده است،‏ نوشتار همواره با اقتصادیلیبیدویی و فرهنگی – و همینطور سیاسی،‏ و در واقع مردانه – بهپیش رانده شده است؛ و این درست همان جایگاهی است کهسرکوب زنان در آن اتفاق افتاده است،‏ بارها و بارها،‏ کمتر یابیشتر آگاهانه،‏ و به ترتیبی که بدین خاطر هراس آور است کهغالباً‏ مخفیانه و پنهانی بوده یا با افسون رازواره ساز ِ اساطیرتزئین شده است؛ این جایگاه همواره نشانه های تضاد جنسی ‏)ونهتفاوت جنسی(‏ را پررنگ کرده است ، در حالیکه زن هرگز مجالسخن گفتن نداشته است – این جدیت و نابخشودگی ای که درآن،‏ نوشتار تنها امکان حقیقی تغییر است،‏ فضایی که میتواند بهعنوان سکوی پرشی برای اندیشه ی شورشی و تخریب گر عملکند،‏ جنبش آغازگر استحاله ی ساختارهای فرهنگی و اجتماعی.‏تقریباً‏ تمام تاریخ نوشتار با تاریخ خرد ))reason خلط شدهاست،‏ و این در حالی ست که نوشتار زمانی تنها یکی از پیامدهایخرد،‏ گاه حامی و گاه از دالیل خاص آن بود.‏ این خرد هموارههمراه و در کنار سنت قضیبی بوده است.‏ و به اندازه ی همانسنت خود-تمجید گر،‏ خود-تشویق گر،‏ و خود-شادباش گو است.‏با استثنائاتی،‏ چرا که شکست هایی هم در کار بوده است – و اگراین برای آن نبود – من نمیتوانستم بنویسم ‏)من-زن،‏ فراری(‏ –در آن ماشین غول پیکری که قرن ها حقیقت خودش را برساختهو بیرون داده است.‏ شاعرانی بوده اند و هستند که میتوانند تا هرحدی چیزی را بواسطه ی اختالفی که با سنت دارند رها سازند–‏مردانی مستعد عشق ورزیدن به خود عشق و همینطور مستعدعشق ورزیدن به دیگران و خواستن آنها،‏ ‏]مستعد ِ[ تصور کردنزنی که میتواند جلوی این سرکوب بیاستد و خود را به عنوانسوژه ای عالی،‏ برابر،‏ و همینطور ‏»ناممکن«‏ برسازد،‏ غیرقابلدفاع در یک چارچوب اجتماعی واقعی.‏ شاعر به چنین زنی تنها باشکستن کدهایی که آن زن را بی اثر میسازند میتواند میل بورزد.‏پیدایی او میتواند اگر نه موجب انقالب،‏ که در نهایت انفجارهایمهیبی به دنبال داشته باشد....‏ گاه ظهور او در شکاف ِ حاصل ازیک زمین لرزه اتفاق میافتد،‏ که منجر به جابجایی سخت چیزهاو خیزش فیزیکی اشیا میشود وقتی که هر ساختاری برای لحظهای تعادلش را از دست میدهد و نوعی سبعیت زودگذر نظم همهچیز را برهم میریزد،‏ و شاعر برای لحظه ای کوتاه چیزی را اززن جدا میسازد.‏ بدین ترتیب است که Kliest خود را در اشتیاقبه لمس حضور خواهران عاشق،‏ دختران مادرگون،‏ و خواهرانمادرگون هالک میکند،‏ آنها که هرگز سرشان را از شرم پائیننمیاندازند.‏ آنگاه که کاخ قاضیان از آنان بازپس گرفته شود دیگرزمان پرداختن است:‏ مرگی ناگهانی و هولناک برای عناصرغیرقابل کنترل.‏اما تنها شاعران – و نه رمان نویس ها،‏ این هم پیمان هایبازنمایی گرایی.‏ چرا که شعر دارای امتیاز کسب قدرت از طریقناخودآگاه است و ناخودآگاه،‏ آن سرزمین بی کران دیگر،‏ جاییاست که در آن سرکوب شدگان میتوانند زنده بمانند:‏ زنان،‏ یاهمانطور که هوفمان میگوید پریان.‏او باید خویشتن خود را بنویسد،‏ چرا که این نوشتن شورشجدیدی است که،‏ آنگاه که لحظه ی رهایی او فرا میرسد،‏ به اوامکان آن را خواهد داد که گسست ها و استحاله های ضروریرا در تاریخ خودش تحقق بخشد،‏ نخست در این دو سطحی کهنمیتوانند از هم تفکیک شوند:‏) a شخصاً.‏ با نوشتن خودش،‏ زن به تنی بازخواهدگشت که از اومصادره شده است،‏ که برایش به بیگانه ی مرموزی تبدیل شدهاست – پیکری علیل و مرده،‏ که غالباً‏ رفیق نابابی معرفی میشودکه مایه ی شرمساری و سرافکندگی است.‏ تن را که سانسورکنید همزمان نفس و سخن را هم سانسور کرده اید.‏خودتان را بنویسید.‏ تن شما باید شنیده شود.‏ تنها آنگاه استکه سرچشمه های عظیم ناخودآگاه فوران خواهند کرد.‏ نفتما سرازیر خواهدشد.‏ در سرتاسر جهان،‏ بدون دالرهای سیاه یاطالیی – ارزش های قیمت گذاری نشده ای که قواعد بازیقدیمی را تغییر خواهند داد.‏نوشتن عملی است که نه تنها ارتباط سانسورنشده ی زن را بامیل جنسی و با هستی زنانه اش محقق میکند و به او امکاندست یابی به قدرت ذاتی اش را میدهد؛ خوبی ها،‏ لذت ها،‏اندام ها،‏ و قلمروهای عظیم تنانه ی او را که تاکنون مهر و مومشده نگاه داشته شده اند به او بازمیگرداند،‏ این ‏]نوشتار[‏ او را ازساختار تحت استیالی سوپراگو خالص میکند،‏ ساختاری که درآن زن همواره جایگاه گناهکار را اشغال کرده است ‏)مرتکب همهی گناه ها،‏ گناهکار همه ی تغییرها:‏ بخاطر داشتن میل ها،‏ و


سوژهبه ای سوژه از مبادله ی وقفه بی فرایند با هایسوژه پیداکردن شناخت فرایند دیگر.‏ ی یکدیگری دوباره کردن آغاز و یکدیگر از مختلف جریاندیگری:‏ ی زنده سرحدات از آنها توسط درگیریها میلیون با ناپذیر پایان و چندجانبه کهدر-میانه،‏ به و دیگری به همان دگرگونی و هم،‏مرد میکند)و اخذ را خود اشکال آن از زن او)مرد(‏دیگر تاریخ نیز این اما خودش؛ نوبت به است(.‏گرا،‏‏»دوجنس عبارت بردن کار به از من منظور دوجنسکالسیک مفهوم به اشاره خنثی«‏ حتی یا واختگی از ترس ی نشانه زیر که است،‏ گرایی استشده له ‏»کامل«‏ هستی یک فانتزی کنار در میتواندو باشد(،‏ نیمه دو از یافته ترکیب اگر ‏)حتی کهعملیاتی عنوان به شده تجربه تفاوت با نوعیی نشانه عنوان به میآورد،‏ بار به را فقدانی کند.‏عمل هراسآور شکنندگی الحاقیو فروتنانه گرایی دوجنس این برابر در من کهای میسازد)نویسنده دور را اختگی ‏]مفهوم[‏ که یکی ‏»نوشته میکند:‏ امضاء چنین را اثرش پای آنشانس که وقتی ببینید«،‏ و بیایید گرا،‏ دوجنس گراییدوجنس باشد(،‏ آن نه و این نه که دارد را درکه ای سوژه هر که میدهم قرار را دیگری محورقضیب گرایی بازنمایی ساختگی نمایش آندر را خود اروتیک جهان باشد شده محدود هرکسیمکان یعنی گرایی:‏ دوجنس است.‏ یافته شکلبه شخص هر برای که – حضور خود در مردچه و زن چه است،‏ مؤکد و خاص ای ویژه ازآنکه گرفتن نظر در بدون جنس،‏ دو هر از – یکو واحد،‏ جنسی از یا هستند مختلف جنس دو برکردن،‏ میل ابراز اثرات تکثیر خود-اذنی،‏ جور دیگر.‏بدن و من بدن های قسمت ی همه تاریخی-فرهنگی،‏دالیل بنابه حاضر،‏ حال در گراییدوجنس چنین که هستند زنان این و میکنند برداری بهره ی آماده را رسالتگونهای تفاوتکه ای گرایی دوجنس میبرند،‏ سود آن از آنهامیزند،‏ دامن آنها به بلکه نمیکند ابطال را ها میافزاید.‏شمارشان بر و میدهد قرار توجه مورد را و– مرد و است«؛ گرا دوجنس ‏»زن بهتر،‏ بعبارت کهاست آن کار در – نیست پوشیده کسی بر این انظاردر را قضیبی شکوهمند گرایی جنس یک کاربه و قضیب برتری اعالم با کند.‏ حفظ عموم بیشمحور قضیب ایدئولوژی برتری،‏ این انداختن سایهزن یک عنوان به است.‏ داده قربانی یک از ستایشششد:‏ گفته من به و افتاد من بر شاهی عصای این ی حال،‏عین در اما کنی.‏ اندام عرض برابرش در نمیتوانی که کن،‏ شداعطا برانگیزی غبطه کمتر و گروتسک سرنوشت آن مرد به دادهتقلیل سفالی های خایه با یکتا بتی به کنید(‏ تصور ‏)فقط که متشوشاند کرده اشاره پیروانش و فروید که همانطور و شود.‏ آغاززن از روانکاوی اگر چراکه،‏ باشد!‏ زن یک اینکه از هراس کردنسرکوب برای مردانه ی سکسوآلیته از آن شرح میشد،‏ آمیز(،‏موفقیت سرکوبی میگویند مردان که چنان نه ‏)و زنانگی ‏]روانکاوی[‏که همانطور میبود؛ ابطال قابل سختی به اکنون هم میکندبازتولید را ای مردانه نظرگاه ‏»انسانی«،‏ علوم تمام درکنار است.‏آن پیامدهای از یکی تنها خود که شقکه میشویم رودررو گریزناپذیری سنگی مرد با اینجا در که،‏ترتیب بدین است،‏ ایستاده خود فرویدی قلمروی در کرده آنشناسی زبان آن در که ای نقطه به فیگور این بازگرداندن با فقداناز که فالوسی پناه در لکان میکند،‏ سازی مفهوم نو از را نگاهمحفوظ را آن است شده داشته نگاه امان در اختگی از ناشی قدرتدارای هنوز بعد این دارد،‏ وجود آنها ‏»نمادین«‏ بعد میدارد.‏ خوبرا آن که هستیم ها کننده ایجاد اختالل ما تنها – است آنهاِ فقدان های بانک در را هایمان زندگی هرگز میشناسیم.اما درامیدر سوژه شدن برساخته شاهد تا گذاشت،‏ نخواهیم گرو به ودوباره تا است،‏ شده آغاز نو از ای خرابکارانه نحو به که باشیم مانمیخواهیم.‏ را این ما چراکه بخشد.‏ رونق را پدر مذهب دوباره شاعرانکه ‏)همانطور نمیکنیم.‏ البه عظیم مغاک این گرداگرد اولیسکه درحالی Molly بله،«‏ ‏»...و میکند:‏ تأیید زن اند(‏ گفته میکندحمل نوشتار سوی به کتابی هیچ بدون پشتش بر را گفت.«‏خواهم و بله،‏ ‏»گفتم میگوید:‏ هنوزفقط – کاو.‏ و کند غیرقابل نه و است سیاه نه سیاه ی قاره کهاند باورانده ما به که خاطر این به تنها است.‏ نشده کاو کندو خاطربه و باشد.‏ کاو کندو قابل که است آن از تاریکتر قاره این جلبرا ما توجه آنچه که بقبوالنند ما به میخواهند آنها اینکه ماو فقدان،‏ برای آن یادبود بناهای با است،‏ سفید ی قاره میکند میخکوبهولناک ی اسطوره دو میان را ما آنها ایم.‏ کرده باور نیمیانداختن خنده به برای این و دوزخ.‏ و مدوسا میان اند:‏ کرده واست جریان در هم هنوز اینکه وجود با است،‏ کافی جهان از وماست،‏ با هنوز قضیبی-خردباورانه ِ واالیش چراکه دارد.‏ ادامه اختگیدگم در و میکند،‏ احیا را کهنه الگوهای است،‏ جو ستیزه آنهااند:‏ نداده تغییر را چیزی آنها است.‏ کرده جاخوش سرسختانه بگذاریداند!‏ کرده تئوریزه واقعیت ی جامه در را خود میل تنها ساعتعبادت sext‏)نمازو میخواهیم ما بلرزند،‏ خود بر روحانیان دهیم!‏نشان آنها به را خودمان های 6( مردزنان اینکه کشف در اگر خواهدبود ناگوار بسیار آنها برای ندارد.‏را کسی مادر یک اینکه ‏]درکشف[‏ یا شوند،‏ ناکام نیستند نمیتواند‏]حالت[‏ بدترین نیست؟ مفید برایشان ترس این آیا اما مجبورندتنها آنها ‏]بلکه[‏ نیستند،‏ شده اخته زنان که باشد این فراگوش بودند(‏ مرد خود ها سیرن ‏)چراکه ها سیرن به دیگر که داشتنداغواگرانه صدای که بودند دریایی موجودات ندهند[سیرنها داد-م]‏قرار خود گوش در پنبه دریا از شدن رد برای اولیس و چشمدر چشم مستقیم باید تنها دهد؟ تغییر را معنایش تاریخ تا داردو زیباست او نیست.‏ مرگبار او و ببینید.‏ را او تا بدوزید مدوسا میخندد.‏دارد:‏وجود نمایش و بازنمایی غیرقابل چیز دو میگویند مردها کهدارند نیاز این به آنان که چرا زنانه.‏ جنسی اندام و مرگ درپوشیده که پرشاوش)‏Perseuses‏(لرزان به بترسند.‏ ما از بهما سوی شیطان)‏apotropes‏(به دفع و بالگردان لباسهای چهکنید.‏ نگاه یونانی-م(‏ افسانهی یک به بازمیگردند)اشاره عقب ازبگذارید ندهید.‏ دست از را دیگری ی لحظه زیبایی!‏ کمرهای شویم.‏خارج اینجا مننیست.‏ تاریک و سیاه نفوذناپذیری بطور قاره این کنید:‏ عجله پوستدر ژنه ژان با شدن مواجه بخاطر روزی ام.‏ بوده آنجا بارها یتوصیه به او .Pomoes funebres در نمیگنجیدم.‏ خودم وکم ‏)بسیار هستند کمی مردهای بود.‏ آمده آنجا به ژان دوستش نمیترسند.‏زنانگی از که شمار(‏ انگشت یدرباره زنان توسط باید که است باقی بسیاری چیزهای هنوز بیپیچیدگی یعنی آنها،‏ جنسی میل ی درباره شود:‏ نوشته زنانگی قسمتآنی تحریکات آنها،‏ شهوانیت ی درباره آن،‏ سیال اندازه یدرباره نه آنها،‏ های بدن mini scule-immence های دربارهمیلی،‏ چنین خطیر سرگذشت ی درباره که آنها،‏ سرنوشت هایشدن برانگیخته خیزها،‏ و جست ها،‏ چرخش ها،‏ لغزش ی بعدکمی و بدن از قسمتی بر بزدالنه تمرکز تدریجی،‏ و ناگهانی هزاربا زن،‏ یک بدن قسمت.‏ آن به پرداختن صریح و پرده بی وبندها قیدو شکستن با ابتدا زن – آن اشتیاق ی آستانه یک و پیوندهم به را معناهایی انبوه میدهد اجازه خود بدن به سانسورها،‏ زبان– میشوند پخش ها جهت ی همه در و آن درون از که دهد درخواهدآورد.‏صدا به زبان یک از بیش با را روزمره مادر یگانه ِ یادما به ای احمقانه طرز به ایم،‏ شده اخراج هایمان بدن از ما متانتیک با آنها بر و بگیریم نادیده را هایمان بدن که اند داده بازیاین قربانیان همواره ما بگذاریم؛ سرپوش احمقانه جنسی ازدیگری شخص به هرکسی که ایم:‏ بوده بار حماقت ی کهنه توبه را تو بدن من خواهدورزید.‏ عشق خودش مخالف جنس کهاست مرد کدام اما داد.‏ خواهی من به مرا بدن تو و میدهم است؟داده او به کورکورانه زن که بدهد زن به را بدنی بتواند شماریانگشت های زن چراکه کمند؟ اینقدر او های متن چرا ازباید زنان بگیرند.‏ بازپس را بدنشان که اند شده موفق تاکنون ابداعرا تسخیرناپذیری زبان باید آنها بنویسند،‏ بدنشان طریق سخنوری،‏های فن و طبقات،‏ ها،‏ بندی تقسیم تمام که کنند حفظنهایی دیسکورس باید آنها کند،‏ ویران را کدها و قواعد فراروند،‏آن از و بدرند،‏ هم از کنند،‏ غرق را موجود وضع ی کننده بههم را ‏»سکوت«‏ ی واژه آوردن برزبان ی ایده که دیسکورسی برابردر میرود،‏ نشانه ناممکن سوی به که ای واژه میگیرد،‏ خنده مینویسد.‏‏»پایان«‏ عنوان به را آن و میایستد ‏»ناممکن«‏ ی واژه ‏)بهپرآوازه ریسمان آن و میکند،‏ ویران را زبان که زنی قدرت میدردهم از را ناچیز(‏ و ظریف ریسمان یک تنها آنها ی گفته ثانویناف بند یک بعنوان مردها برای که ریسمانی است،‏ چنین بانویکه میدهد را خاطر اطمینان این آنها به و میکند،‏ عمل حالدر که را آنها و آنهاست،‏ سر پشت درست همواره قدیمی ناممکنورای به زنان اما میکند،‏ نگاه هستند فالوس برساختن خواهندرفت.‏اینبازگشتند،‏ آنها ی جامعه و فرهنگ شدگان«‏ ‏»سرکوب وقتی دهندهتکان و کننده،‏ ویران کل به انفجاری،‏ بازگشتی بازگشت یهمه در و نشده رها هیچگاه تاکنون که نیرویی با بود،‏ خواهد دورههمینکه چراکه است.‏ برابر ها سرکوب ترین کننده ممنوع برابردر یا و خواهندشد،‏ نابود یا نیز زنان برسد،‏ پایان به فالیک ی نیاوردهابرو به خم ممکن التهاب ترین بار خشونت و شدیدترین دستیفشار از تاریخ در حالیکه در زنان خواهندآورد.‏ تاب را آن و زندگیرویاها در همواره اند شده خفه میفشرد گلوگاهشان بر که سرکشیدر ها،‏ سکوت در مسکوت(،‏ ها)هرچند بدن در اند،‏ کرده صدا.‏بی های شورش و ها شکنندگی،‏یک شان؛ شکنندگی و ثباتی بی در نیرویی چنین با و آنها،‏ی مقایسه غیرقابل شدت و شور ارز هم پذیری،‏ آسیب یک اند،‏نکرده واالیش و نبخشیده تعالی را چیزی آنها خوشبختانه،‏ نیستبه سر برای آنها اند.‏ نبوده خود انرژی و پوست مراقب آنها آنهااند.‏ نکرده تالش آینده بی های زندگی بست بن کردن هیستریکاند:‏ شده ساکن باشکوه های بدن این در وار دیوانه یلحظه هزاران برابر در را فروید که برانگیزی تحسین های مجسمهو میآورند،‏ در پا از است ناممکن آنها بیان که بخش لذت خودی تنانه پرحرارت و شهوانی واژگان با را او موزائیک ی وتند و نامفهوم های کردن محکوم با را او و میکنند،‏ بمباران بهباشند متانت ی پرده هفت در پوشیده آنکه بی رعدآسایشان سرگیجهعظمت تن،‏ از واژه یک با تنها که آنها میاندازند.‏ دام تاریخکمان از تیری همچون که اند کرده توصیف را تاریخی آور پرتابآن از بیرون به داری انجیلی-سرمایه ی جامعه از و مردان نیاکانهمچون که آنها دیروز،‏ مندان حاجت هستند،‏ زنان میشود،‏ بیناسوژگانیارتباط هیچ او از پس که میرسند،‏ راه از جدید زن بدنیبا هستی،‏ سرسخت که تو دورا،‏ تو نخواهدبود.‏ قبل مانند آنکهاز قبلتر خیلی هستی.‏ دال حقیقی ‏»بانو«ی تو شاعرانه،‏ دیگرشما سخن شود ظاهر کار در شما اثربخشی و خاصیت همباز اما است،‏ شده شما قلب وارد آن تیر نخواهدشد،‏ سرکوب خواهدشد.‏نوشته و شده داده بیرون دیگری علیه اجتماعیموفقیت فریب مردها که آنقدری از ‏–بیشتر بدن.‏ در باشیتن بیشتر هرچه هستند.‏ تن زنان اند خورده را واالیش و بودتن در این درازی زمان مدت بود.‏ خواهی نوشتار بیشتر سازیاهلی بنگاه به میدادند،‏ پاسخ شان شکنجه به زنان که


خانوادگی و زناشویی و به تالش های مکرر برایاخته کردن آنها.‏ آنها که هزاران بار در مواقع لزومسکوت کرده اند نیز از مردگانند و یا به زبان و بادهان مردگان حرف میزنند.‏ حاال من-زن میرومتا قانون را براندازم:‏ انفجاری که از حاال به بعدممکن میگردد و هنوز غیرقابل توصیف است؛بگذارید همین حاال در زبان اتفاق بیافتد.‏بگذارید در دام تحلیل های آکنده از اتوماتیسمگذشته نیافتیم.‏ ترسی ندارد که زبان حریفشکست ناپذیری را پشت خودش پنهان کردهاست،‏ چراکه آن زبان مردان و گرامر خاصآنهاست.‏ نباید برای آنها مکانی اختصاصی درزبان آینده باقی بگذاریم.‏اگر زنان همواره ‏»در«‏ دیسکورس مرد عملکرده اند,‏ یک دالی که همواره به دال متضادیارجاع میدهد که انرژی ویژه ی آن را نابود میکندو صداهای گوناگونش را کاهش میدهد یه خفهمیکند،‏ حاال زمان آن فرارسیده است که زن این‏»در«‏ را رها سازد،‏ از متن خارجش کند،‏ آن راتکانی بدهد،‏ و در دستش بگیرد،‏ آن را از آنخود سازد،‏ اشغالش کند،‏ آن را در دهان خودشبگذارد،‏ آن زبان را با دندان واقعی خودش بجودتا زبانی برای خودش ابداع کند که بتواند به درونآن برود - ‏»درون«‏ آن یعنی آنجا که روزی درآن با کرختی قوزکرده و نشسته بود – تا واژگاناین زبان از دهانش مثل کف سرریز کنند.‏مسأله تسخیر ابزارها،‏ مفاهیم و جایگاه ها ازمردان نیست،‏ یا حتی اینکه وضعیت سلطه شانرا از آنان مضایقه کنیم.‏ چراکه اینجا خطر هویتسازی تهدیدمان میکند،‏ اما این به این معنانیست که ما تسلیم خواهیم شد.‏ بگذارید این کاررا به بی قرارها،‏ به اضطراب مردانه و وسواسخاطر آن با نحوه ی تسلط یافتن بر طریقه یعمل آنها واگذار کنیم – دانستن اینکه ‏»آنچگونه کار میکند«‏ به منظور درونی سازی آن،‏اما بیشتر برای به شتاب برگذشتن و به پروازدرآمدن.‏پرواز حرکت زنان است – پرواز در زبان و بهپرواز درآوردن آن.‏ ما همه هنر پرواز و فنونبیشمار آن را آموخته ایم؛ برای قرن ها قادر بودهایم هرچیزی را تنها با پرواز زیر نفوذ خود داشتهباشیم؛ ما در پرواز زندگی کرده ایم،‏ و هر موقعخواسته ایم گذرگاه باریک و پل های ناپیداییرا در آن بازیافته ایم.‏ این تصادفی نیست کهvoler دارای معنایی دوگانه است،‏ که بر هر دوی آنها جست وخیز میکند و بدین ترتیب عامل های معنا را از سر خود باز میکند.‏این تصادفی نیست:‏ زنان به پرنده ها و راهزنان شباهت دارنددرست همانطور که راهزنان شبیه زنان و پرنده ها هستند.‏ آنهابرمیگذرند،‏ درمیروند،‏ از به هم ریختن نظم فضا لذت میبرند،‏ درمختل کردن آن،‏ در زیر و رو کردن اسباب و اثاثیه،‏ جابجا کردناشیا و ارزش ها،‏ فروپاشیدن آنها،‏ خالی کردن ساختارها،‏ و واژگونکردن قواعد و عرف اخالقی.‏زنان چه چیزی را به پرواز درنیاورده/ندزدیده اند؟ چه کسیحرکتی را که اجتماعیت را مسدود میکند احساس نکرده،‏ تخیلنکرده و عملی نکرده است؟ چه کسی سد جداسازی را فرونپاشیدهو به ریشخند نگرفته است؟ چه کسی با بدنش نظام افتراقی وپنچرشده ی ازواج و تضادها را توصیف نکرده است؟ چه کسی باکمی تخطی موفقیت ها،‏ روابط و دیوار آمیزش اضداد را در همنکوبیده است؟یک متن زنانه نمیتواند خرابکارانه نباشد.‏ این متن سرکش وآتشفشانی است؛ همانطور که نوشته میشود پوسته ی داراییقدیمی را که حاوی ابزارآالت مردانه است ور میآورد؛ راهدیگری نیست.‏ اگر این زن مرد نباشد جایگاهی در این نظمنخواهدداشت.‏ اگر او یک اوی زنانه باشد،‏ این ‏»او«‏ برایمتالشی کردن همه ی چیزها،‏ برای درهم شکستن قالب نهادها،‏برانداختن قوانین،‏ و ویران کردن ‏»حقیقت«‏ با قهقهه است.‏اولین باری که رد پایش را در بعد نمادین برجای میگذارد،‏ ازآن کلیت امر شخصی را برمیسازد – در زبان بازی هایش،‏ درنام هایش،‏ و در تمام مرجع هایش.‏ و به دالیلی مشخص.‏ اینتاریخ طوالنی ژنوساید خواهدبود.‏ این تاریخ از سوی مردماناستعمارشده ی دیروز شناخته شده است،‏ کارگرها،‏ ملت ها،‏ بشرمرده ای که تاریخ مردان،‏ طالی خود را بر گرده ی آنها بار کردهاست.‏ آنها که قل و زنجیر شده اند بهتر از زندانبانانشان طعمهوای تازه و آزاد را بازمیشناسند.‏عشق دیگر.‏ ‏–در آغاز تفاوت های ما هستند.‏ این عشق نو بهاستقبال دیگری میرود،‏ دیگری را میخواهد،‏ و نبردهای خطیر وسرسام آوری میان دانش و ابتکار به پا میکند.‏ زنی که بارها وبارها از راه میرسد هنوز برجا نایستاده است؛ او در همه جاست،‏او ردوبدل میکند،‏ او میلی است که میبخشد.‏ ‏)نه محصورشدهدر پارادوکس ارمغانی که چیزی هم در ازا میگیرد و نه در توهمآمیزش و امتزاجی یکدست.‏ ما همه ی اینها را پشت سرگذاشتهایم.‏ او سرمیرسد،‏ من و تو را به درون خودش راه میدهد.‏ درونِ من ِ دیگری که در آنجا همواره یک نفر بی اندازه بیشتر ازمن و بیشتر از یکی است،‏ بدون ترس از آنکه هیچ گاه به حد ومرزی برسد،‏ او شدن ِ ما را به هیجان میآورد.‏ و ما به شدن ادامهخواهیم داد!‏ او عشق های مقابله به مثلی،‏ مادرانگی ایثارگرانه وپایبندی را از میان برمیدارد:‏ ورای خودشیفتگی خودخواهانه،‏ دریک فضای ناپایدار محرک و باز،‏ تن به خطرهای خود میدهد.‏ورای نبرد تا به مرگی که به تخت خواب منتقل شده است،‏ وراینبرد عشقی که ممکن است مدعی مبادله ای دوسویه باشد،‏ اواروس ایستایی را به ریشخند میگیرد که ممکن است از نفرتمایه گرفته باشد.‏ نفرت:‏ یک مرده ریگ،‏ و نیز یک یادگاری ازسرسپردگی گمراهانه ای در برابر قضیب.‏ عشق ورزیدن،‏ تماشاکردن،‏ فکر کردن – جستجوی دیگری در دیگری.‏ نا-حسابگریکردن،‏ بذل و بخشش کردن.‏ آیا این دشوار به نظر میرسد؟این ناممکن نیست،‏ و همین است که به زندگی پروبال میدهد– عشقی که هیچ قرابتی با آن میل عافیت طلبی ندارد که دربرابر فقدان تمهید شده است و هر چیز بیگانه را ‏]از قلمرویخود[‏ اخراج میکند؛ عشقی که در تبادلی که تکثیر میشود بوجدمیآید.‏ زن هرآنکجا که تاریخ هنوز هم تاریخ مرگ را تداعیمیکند قدم نمیگذارد – تضاد،‏ مبادله ی سلسله مراتبی،‏ نبرد برایسلطه ای که در نهایت تنها با یک مرگ پایان خواهدپذیرفت‏)یک سلطه گر/ارباب – یک برده،‏ یا دو ناارباب که برابر نیستبا دو مرده(‏ – تمام آنچه که از عصری برجای مانده که تحتحاکمیت ارزش های قضیب محورانه بوده است.‏ این حقیقت کهاین عصر تا به امروز هم امتداد یافته است مانع از آن نمیشود کهزن تاریخ زندگی را از جایی دیگر آغاز کند.‏ در جای دیگری استکه او میبخشد.‏ زن ‏»نمیداند«‏ چه میبخشد،‏ آن را سبک سنگیننمیکند،‏ تنها میبخشد،‏ و نه در ظاهر ردی از خود باقی میگذارد ونه چیزی به دست میآورد.‏ او بیشتر میبخشد،‏ بی هیچ اطمینانیاز آنکه حتی نفعی بی چشمداشت و غیرمنتظره از آنچه اعطاکردهاست به او بازگردد.‏ او آنچیزی را میبخشد که در آن زندگی،‏اندیشه و دگرگونی ممکن خواهدبود.‏ این اقتصاد زنانه ای استکه قابل بیان در اصطالحات اقتصادی نیست.‏ هرجا که او عشقبورزد،‏ همه ی مفاهیم کهنه ی مدیریت شده پشت سر گذاشتهشده اند.‏ در پایان ِ یک حسابرسی کم و بیش آگاهانه،‏ او نه سهمخود را که تنها تفاوت هایش را مییابد.‏ من هرطور که بخواهیام برای تو هستم در لحظه ای که طوری نگاهم میکنی که قبالً‏هیچگاه مرا چنین ندیده بودی:‏ در هر لحظه.‏ وقتی کخ مینویسمآنچه از من در نوشتار بیرون تراویده است تمام آن چیزی استکه نمیدانیم میتوانیم آن باشیم،‏ بدون استثناها،‏ بدون قیدو شرط،‏و هرآنچه که خواهیم بود ما را به جستجوی خستگی ناپذیر،‏سرمست کننده و سیری ناپذیر ِ عشق فرامیخواند.‏ در یکدیگر ماهیچگاه کم نخواهیم داشت.‏


کهدید حالی در را خواهرم نوزاد کوچکم،‏ بردار وقتی ) الف «: پرسید نگرانی و تعجب با میکردند،‏ عوض را لباسش داشتند «: گفت و خندید مادر . » کو؟ دودولش پس مامان ... ! مامان .» درنیومده هنوز « : گفت و خندید خواهر . » بریدن دودولشو ببیند،‏عمیق و دقیق را نوزاد پاهای بین تا نزدیکتر رفت وقتی و بزرگترمخواهر نوزاد دودول ، مادر که هست یادم و ندادند.‏ اجازه میو داد می بازی ، کردند می عوض را لباسش داشتند وقتی ، را بود.‏کوچکم برادر عمیق و دقیق دیدِ‏ معرض در همیشه و خندید.‏ وبچرخد خانه فضای در ، آزادانه و لخت میتواند پسرمان نوه بیچارهبزند.‏ آمیز شیطنت خندهای و کند اشاره دودولش به گاهی بازیباهاش و بگیرند دست توی را آن تا ندارند دودول ! دخترها چینمیدانم سر مادرم با وقتی کوچکم برادر همان حتا کنند.‏ میدانیدو میشناسید که را امروزی های ‏)بچه بود شده حرفشان وگستاخی با دارند(‏ ها بزرگ آدم با اقتدارگرایانهای رابطه چه که اون، داری مو فقط ، نداری دودول که تو « بود:‏ گفته صراحت نههشت مذکر آدم یک ، ترتیب بدین و » دیدم حموم تو دفعه زاییدهشکم هفت شش که ساله،‏ چند و چهل زن یک از ساله،‏ بود...‏گرفته انتقام بود،‏ بیشترفیلم،‏ قطعه دو مجزا،‏ نمای دو پیوند و مجاورت « 1- ) ب ؛« مجموع تا است » آفرینش « و » محصول « یک عنوان به کلیت« : میگوید کافکا کورت و است.‏ نوشته چنین ، آیزنشتاین معتقدموضوع وحدت به ورتوف . « است بیشتر ، اجزا مجموع از ، قصه.‏و روایت افیونی زنجیره به نه و بود بهمنجر که ( پیوند نه و است عالقمند تلفیق به دولت 2- ،تلفیق راه از تا ، ) شود می ها قلمروزدایی و قدرت افزایش گفتمانیک در را آنها بکشاند،‏ خویش درون به را جامعه نیروهای .کند قلمروبندی و تصرف ) مولکولی/ریزوماتیک نه و ( موالری چندگانهو ترین اساسی از یکی اسمبلکردن/سرهمبندی 3- ،گمان بی و ، است آفریده دلوز که است هایی مفهوم ترین آنچهگذارد.‏ می اختیار در فیلم که است هایی پتانسیل مدیون چیزیشود می ) معنی البته و ( قدرت و لذت افزایش باعث . هم به ها ماشین سرهمبندی جز نیست آیا( میشوند مونتاژ هم به نیز زیر های سکانس-متن 4- هم،‏به آنها اتصال از شاید تا ) افتد؟ می اتفاق همجنس-گرایی نز « که جایی شود؛ آشکار حیات و تفکر بالقوههای از گوشهای ...میدهد رخ » شدن THE FIRSTکتاب از بخشی ترجمه ( : فالوس پرستش 5- )دیویس گولد الیزابت : نوشته -SEX نداردوجود طبیعت در بخشی نا-لذت یا بخش لذت چیز هیچ /شوند می چنان و چنین ها عادت توسط چیز همه بلکه ، اپیکتتوسکهطور همان . اند بوده زنان ، قضیب اصلی کنندگان پرستش درمتن این [ است داده نشان اخیر سالهای در شناسی باستان آنانتاکنون که ای اولیه مردمان ، ] است یافته انتشار 1971 سال عنوانبه را مردان ، ایم کرده تلقی پیشاتاریخ دوران به مربوط را همو جنسی رابطه در هم ؛ اند میگرفته نظر در زن فرعی/تابع مینشان که هست دست در شواهدی همچنین دیگر.‏ روابط در میتعیین را قضیب اندازه نهایتِ‏ که بوده زنان جنسی سلیقه دهد است.‏کرده هاییقضیب ، خاورمیانه در ها الهه معابد اخیر های حفاری از چنین. است آمده دست به مختلف های شکل و ها اندازه در مردانهآثار تنها که ، گاو شاخ مانند فالیک نمادهای نیز و حقایقی مینشان آمدهاند،‏ دست به قدیمی معابد حفاری از که هستند ای فالوسهابودهاند.‏ زنان خود ، قضیب اصلی پرستندگان که دهد هزارانمیان در دیگری مردانه عضو هیچ ولی اند،‏ فراوان زیاداینقدر ، شده کشف شناسی باستان توسط که زنانه نمودهای دهدمی نشان ها بررسی که چنان ، زنان برای اینکه گو . نیست جنسیاشآلت ، بوده ارزشمند برایشان که مرد از چیزی تنها ، نمادهایاین « . شدنشان ارضا و لذتشان برای چیزی ؛ بوده خشنودبرای این و ، شوند می دیده ها الهه با ارتباط در مردانه زیاداو معبد در مردانه نمادهای که بوده الهه کردن ساختن/کیف .« اند بوده خدای) باروری الهه ( ایزس این ، مصری اسطورههای در ،تایفون وقتی . نمود تکلیف را قضیب پرستش که بود اولین کرد،‏تکه تکه را او بدن و رساند،‏ قتل به را اوزیرس همسرش قضیبنتوانست اما . شد او های تکه کردن جمع مشغول ایزس یککه داد دستور سپس کند.‏ پیدا مکانی هیچ در را همسرش اصلیمعبد در را چوبی آلت آن ، او . شود ساخته چوبی آلت کهبود علت بدین کار این . نمود نصب ، تِبِس در ، خویش ازهایی قضیب با ، پایین و باال مصر در الهگان معابد تمامی


سنگ و چوب تزیین شده بودند . این اسطورهها این حقیقت را یادآوری می کنند که پرستشقضیب حکمی بوده از سوی زنان به عنوانبخشی از آیین الهگان در تمامی دنیا . از زمانانقالب پدرشاهی نبوده که پرستش قضیبتبدیل شده باشد به یک امرِ‏ مطلوبِ‏ ناب از سویمردان که تا زمان حال باقی مانده است . ازموقعی که مردان پرستش قضیب را به خودشاناختصاص دادند ، به افراط ، آن را به حالت هایتمسخرباری گسترش دادند كه معموال مردانزماني بدان متوسل مي شوند كه جايگاه ها وموقعيت هاي زنانه را تحت كنترل خويش در میآورند .شکل سوگندخوردن قدیمی یهودیان ، آن چیزینیست که در کتاب مقدس شان آمده و مسیحیها انجامش می دهند ، بل مراسمی است که باآلت تناسلی شان انجام می شود ؛ کلمه « ران« که در این قطعه آمده است « دستت را برروی ( یا در کنار ) ران من قرار ده و قسم یادکن « ، حسن تعبیری است از قضیب و/یا بیضه. در میان یهودیان ، همچنین ، اینکه زنان آلتجنسی مقدس مردانشان را لمس کنند ، یک گناهمحسوب می شده و مجازات شدیدی را به دنبالداشته است ؛ قطع دستی که این گناه را مرتکبشده است ، و نه کمتر .در هند ، بعد از اینکه انقالب پدرشاهی در آنجااتفاق افتاد ، پرستش قضیب عملی ماورای عقلو دلیل بود ؛ در زمان مشخصی از روز ، روحانیمقدس ، برهنه به وسط خیابان می رفت و زنگکوچکی رابه صدا درمی آورد . این زنگ فراخوانیبود برای زنان پرهیزکار تا تکلیف خویش مبنی بربوسیدن و در آغوش گرفتن قضیب برهنه روحانیرا به انجام برسانند . و این تا زمانی ادامه داشتکه پیروزی مردانه قضیب محوری به اوج خویشرسید ؛ در حکایت « بزرگترین قضیب دنیا « .این تمثیل بدون شک شکلی از پروپاگاندا بودکه طراحی شده بودند برای غلبه به زنان برایبازگرداندن آنها به سنتی که از آن خسته شدهاند – ‏]خستگی به این دلیل که ] شاید بیشازحد خود را در آن نمایش داده بودند . در هرحال ، حکایت از این قرار بود که خدا شیوا،‏ کهدر اسطوره های اولیه یک الهه بود ، بر اثر یکاتفاق ناگوار قضیب خود را گم کرد.‏ و قضیباش در حالی پیدا شد که به زمین چسبیده بود. قضیب ، خیلی زود به جهان های پایینی نفوذ کرد و طول آنچنان افزایش یافت که سرش تا فراز آسمان هفتم می رسید .این منظره جذاب ، نظر ویشنو و برهما را جلب کرد و این دو خداتصمیم گرفتند تا در مورد آن تحقیق کنند .« برهما بر آسمان هفتم صعود کرد تا آخرین حدود قضیب راتعیین نماید و ویشنو به پایین شد تا عمق آن را آشکار نماید . هردو با این خبر بازگشتند که قضیب بی انتهاست ... آنگاه هر دوبه سجده افتادند و به پرستش آن مشغول شدند و به تمامی زنانو مردان امر کردند تا چنان کنند « . و همه آدمیان دریافتند کهقضیب در تاثیر و نفوذ تمام ناشدنی و بی نهایت است و به همیندلیل تمامی زنان ، و مردان ، باید آن را پرستش کنند .پرستش فالوس در میان زنان کامال ازبین نرفته است ، همانطور که شاهد تاریخی فتح شهر کوچک امبرون در فرانسه ( سال) 1585 آن را تایید می کند . وقتی که پروتستان های اصالحگرا شهر را گرفتند دیدند که مجسمه مقدسِ‏ سنت فوتین با یکفالوس سنگی مجلل آرایش شده است و با شرابی که توسط یکزن محلی بر سر آن ریخته می شد ، به رنگ قرمز درآمده است .فوتین قدیس کسی بود که در جنوب فرانسه پرستش می شد .گفته می شود که اسم او برگرفته از نام « فوتینوس « اسقف اولشهر لیون است ؛ « کسی که مردمان ویژگی مهم پریاپوس [خدای قدرت جنسی مرد ] را به او نسبت می دادند « . تصویر اوهمیشه با تزییناتی از آلت مردانه آراسته شده و تا قرن هفدهممیالدی در کلیساهای پروانس ، نمایش داده می شد . اسقففوتینوس باید کامال و واقعا یک مرد بوده باشد ؛ چرا که یکشکل سنگی و طبیعی باشکوه لقب فوتین قدیس گرفت فقط بهاین دلیل که شکل ظاهری اش شبیه قضیب بود . قضیب قدیساغلب از چوبی که توسط زنان تراشیده می شد ، ساخته می شد .خاک اره آن در آب جوشیده می شد و زنان از آن می خوردند تاقدرت باروری شان را افزایش دهد .در بیشتر کلیساها ، قضیب قدیس آنقدر مستهلک می شد که بایدمرتبا عوض می شد ، تا اینکه تعدادی از اسقف های ناشناختهبه قضیب « تمام ناشدنی « ای فکر کردند که به شکل معجزهآسایی ترمیم و نو می شد . « این معجزه به هرحال یکی از انواعزمخت آن بود ، فالوسی که از یک تیر دراز ساخته شده بود ، ازسوراخی که در تصویر قدیس ایحاد شده بود ، عبور می کرد و ازجلوی تصویر در یک اندازه مشخص کوتاه می شد ، و ضربه هایچکشی که از پشت به تیر زده می شد ، باعث ثابت ماندن طولاصلی اش می گردید « .ممکن است که قضیب مقدس ، ساخته شده از چوب یا سنگ، توسط مریدانشان معنی های بیشتری پیدا کند ؛ شواهدی دردست هست که در کلیساهای کاتولیک تا قرن هفدهم ، زنانبعضی اوقات آیین قدیمی و غیرمسیحی رومیِ‏ مقاربت واقعی باقدیس را اجرا می کردند ، کاری که زنان رومی اغلب انجامشمی دادند ؛ آنها روی قضیب شق شده پریاپوس می نشستند تابارور شوند .پرستش زنانه فالوس ، در زمانهای کهن به قربانی کردن/ازدست دادن قضیب انجامید - اخته کردن مرد به عنوان یک آیینمذهبی . در دوران مادرشاهی ، وقتی مردان به جایگاه کشیشیراه یافتند ، این مردان اخته شده بودند که انتخاب می شدند تا درتولیت معابد شریک کاهنه های دراز دامن باشند ...6- امرواقع یک تمامیت است . محروم انگاشتن زن از قضیب، به عنوان یک نقصان یا فقدان ، از جایی آغاز می شود کهامرنمادین وارد دستکاری و نامگذاری امرواقع می شود . و بههمین دلیل ، آنچه مفقود است ، یک شی نیست ؛ چرا که دررویکردی فیزیولوژیک ، مهبل ، ناکامل نیست ؛ آنچه ناکاملبودگی را تعریف می کند ، شبکه نمادینی است که توسط سوژهمرد تعریف و تمدید می شود ...7- رشک به قضیب : ( ترجمه مقاله ای از کالرا تامپسون – ازکتاب )PSYCHOANALYSIS AND WOMENرشك به قضيب اصطالحي بود كه توسط فرويد ، ابداع گرديد وبراي توصيف يك نگرش اساسي كه در زنان روان-نژند يافتمي شد ، استفاده شد . اين اصطالح ، معنايي بيش از معنايسمبوليك براي او داشت ؛ او دریافته بود كه اين رشك در زناناز يك احساس فقدان بيولوژيك مايه مي گيرد و از آنجا شروعمي شود كه يك دختر كوچك كشف مي كند فاقد چيزي استكه يك پسر كوچك دارد . به همين علت ، به زعم فرويد ، او (دختر ) ، چنین نگرشی پیدا می کند كه اخته بوده است و با اينشوک چنین برخوردهایی خواهد داشت ؛ يا توسط تصعيد خواهشمبنی بر داشتن يك قضيب به آرزوي داشتن يك كودك - يعنييك زن نرمال شدن - يا به وسيله رشد روان-نژندي و يا با تغييرشخصيت كه به عقده مردانگي تعبير مي شود ؛ نوعي شخصيتكه در جستجوي انكار وجود هر گونه فقدان است .به طور خالصه ، نشان داده شده است كه فاكتورهاي فرهنگيمي توانند گرايش زنان نسبت به حس فرودست بودن جنس شان، و گرايش بعدی - براي رشك بردن به مردان - را توضيح دهند؛ يعني اين كه اين وضعيت ، زنان را به سرزنش تمامي مسائلآنها در مورد واقعيت جنسی شان ، هدايت مي كند . بنابراينممكن است موقعيت محروم-از-امتيازِ‏ فرهنگي را به عنوانمنطقي جلوه دادن تمامي احساسات فرودست بودن به كار ببرند .موقعيت محروم-از-امتياز ممكن است به صورت سمبوليك بااصطالح رشك به قضيب بيان شود ‏،البته با استفاده از قضيببه عنوان نماد جنسِ‏ داراي امتيازِ‏ بيشتر و برتر . به طور مشابهدر يك فرهنگ مادرشاهی يك شخص مي تواند تصور كند كهنماد قدرت مي تواند پستان باشد . نوع قدرت مي بايست تاحديمتفاوت باشد ؛ پستان ، نشانگر قابليت زندگي-بخشي به عوضِ‏نيرو و انرژي . پس اهميت ذاتي در هر دو مورد ، در اهمیتجايگاه فرهنگيِ‏ دارنده نماد است . بنابراين يك شخص مي تواندبگويد كه اصطالح رشك به قضيب ، يك بازنمايي از نگرشزنان در چنین فرهنگی است . يك شيوه تصويري از ارجاع بهنوعي ستيز كه اغلب ميان زنان و مردان درمي گيرد . امكاناستفاده از اين اصطالح به دو شيوه ( يعني در واقع به عنوانارجاع به يك فقدان بيولوژيك ، يا به صورت سمبوليك ارجاعبه احساس فرو دست بودن ) به برخي اغتشاشات در زمينه تفكرو نوشتار روانكاوانه انجاميده است . روشن تر مي شد اگر ايناصطالح در بازنمايي مفهوم فرويد به كار گرفته مي شد . با وجوداين ، ‏با اینکه روانكاوي توسعه يافته و معاني جديد و تاكيداتگوناگون به اين اصطالح قديمي افزوده شده است ، اما تالشیدر مورد بازگويي دقيق آن صورت نگرفته است . اين اصطالحبدون تعريف صحيح و جامع توسط بسياري از افراد استفاده ميشود . اين مساله ممكن است موجب شود كه شخص تصور كندمفهوم فرويد زماني معنا مي دهد كه تفكر واقعا در امتداد خطوطفرهنگي باشد . پس ، ارزشمند و بجاست تا معناي امروزين ايناصطالح را روشن سازيم .روشن است كه رشك به مردان در اين فرهنگ در بيشتر زنانوجود دارد ‏،يعني بين دو جنس ، ستيزي برقرار است . سوالي كهبايد مد نظر قرار گيرد اين است كه آيا اين ستيز با ديگر انواعكشمكش هايي كه ميان انسان ها رخ مي دهد ، متفاوت است واگر تفاوتي ندارد چرا چنين تمايل شديدي نسبت به مساله تفاوتجنسي وجود دارد . من معتقدم كه خشونت آشكار بين زن و مردنوعا از ديگر كشمكش هاي ميان طرف ها/جنگجویان ، متفاوتنيست ؛ چرا كه يكي از آنها مزيت مشخصي در موقعيت و پرستيژرا داراست .دو چيز به واقعيت تفاوت جنسي اهميتي كاذب داده اند . ايدههاي رشك به قضيب و اختگي که در روياها ، سمپتوم ها و ديگرنمودهاي تفكر ناخودآگاه رايج هستند . اعضا و كاردكردهايبدن ، نمادهاي رايج در تفكر باستاني هستند . اين ايده هاممكن است تنها بازنمايي ديگر مسائل مربوط به اصطالحاتبدن نمادين باشند . لزوما هيچ مدركي وجود ندارد كه تاييد كندوضعیتِ‏ ‏]واقعیِ‏ ] بدن علت آن چيزي است كه نماد همان چيزمي شود . هر گونه تهديد شخصيت ممكن است در يك رويا بهعنوان اختگي ظاهر شود . عالوه بر اين ، همواره براي استفاده ازبرخي وضعيت هاي آشكار به عنوان منطقي جلوه دادن وضعيتتاريك تر ، فريبندگي هایی وجود دارد . مفهوم رشك به قضيبتوضيحي به زنان براي احساساتشان از ناكافي بودن ، توسطارجاع آن به يك علت آشكارا-چاره-ناپذير ، ارائه مي دهد . بههمين شيوه اين مفهوم توجيهي برای مرد به منظور خشونتورزي نسبت به زن نیز ، ارائه مي دهد . تفاوت جنسي يكتفاوت آشكار است و تفاوت هاي آشكار ، نشانه هاي آسان یابیاز تحقير در هر وضعيت رقابتی هستند كه در آن يك گروه اينهدف را دارد تا بر گروه ديگر اعمالِ‏ قدرت كند . تبعيض به خاطررنگ مورد ديگر اين بحث است . اينجا تفاوتي كه به راحتي قابلتشخيص است ، نشانه اي است كه به عنوان توجيه كافي براي


تبعيض فاحش و محروم-از-امتياز بودن فرضمي شود . يك سياه پوست بايد احساس فرودستبودن كند چرا كه پوستي تيره دارد . مسلما پوستتيره براي گروه داراي قدرت مهم است زيرا ؛ويژگي اي است که به راحتي قابل تشخيصاست و بدین وسیله شمار زيادي از مردم را ازخودشان متمايز مي كند . هر اتفاقی می افتد تااين امر به نمادي تبديل شود براي همه احساسهاي فرو دست بودن سياه پوستان . فی الواقعشمار كمي از افراد طبقه حاكم/مسلط مي توانندآنقدر احمق باشند كه معتقد باشند پوست تيرهدربردارنده يك فرو دستي ذاتي و طبیعی است .با اين وجود ، شگفت آور این است كه بسيارياز عقالني سازي هاي آنها به اين حد سطحي-‏بودگي نزديك مي شود . به همين ترتیب ،قضيب يا فقدان آن نشانه اي از تفاوت است كهبه آساني قابل تشخيص است و به همان شيوه[ برای تسلط ] استفاده مي شود ؛ يعني قضيبدر يك وضعیت ويژه رقابتي نشانه شخص دارايقدرت است ، در چنان فرهنگی كه بين زن و مردبرقرار است . عقيده زن در اين وضعيت به طوركيفي از وضعيت يك گروه اقليت واقع در يكفرهنگ رقابتي ، متفاوت نيست . بنابراين عقيدهاي كه رشك به قضيب ناميده مي شود ، با عقيدههر گروه محروم-از-امتياز نسبت به گروه دارايقدرت ، مشابه و متناظر است .تصوير باليني از رشك به قضيب تصويري استكه در آن ، زن ، خشونت گرا است . او ( زن )عقيده دارد كه مرد خواهان غلبه يافتن يا تخريبوي است . او ( زن ) مي خواهد در موقعيتي باشدکه بتواند همان كارها را نسبت به او ( مرد )انجام دهد . به عبارت ديگر ، قضيب در نظر زن، به صورت سمبوليك ، شمشيري است به منظورفتح كردن و تخريب . او احساس مغبون-بودگیدارد ؛ چرا كه شمشيري مشابه آن با همان هدفندارد . اين عقيده نيازمند داشتن يك ارتباطخاص با زندگي جنسي و تناسلي نيست اما ممكناست به عنوان بخشي از يك رویکرد كلي تر ازرشك يافت شود و فقط تاثيري ثانوي بر زندگيجنسي داشته باشد . در حقيقت اين امر با نشانههایی از رشك در ديگر روابط وجود دارد . زنانديگري نيز كه به طريقي سرمايه و امكاناتبيشتري دارند ، ممكن است ابژه هاي رشكباشند . پس آدمی ، زن را به طور مشخص/نمونهدر حال رنج بردن از رشك به قضيب مي يابد كه نشان دهندهيك گرايش عمومي به رشك بردن نسبت به هر كسي است كهچيزي دارد كه او ندارد و البته بدان چیز ميل دارد .رشك ، ويژگي اي است از يك فرهنگ ‏]كليِ‏ ] رقابتي . و آنبيانگر مقايسه محرومیتهای فرد است . سه مسير كلي وجود داردكه در آن شخص مي تواند در تالش براي اینکه از عهده ايناحساس بربیاید ، رشد پیدا کند . يك نوع برجسته رشد شخصيتدر جامعه غربي رشدي است كه درآن شخص تالش مي كندتا بر ديگران تفوق يابد . او با دستيابي به موفقيت ، این رشكورزي را از بين مي برد . شکست در اثبات اين كه فرد بهتر يابدتر از شخص مورد-رشک-واقع-شده گردیده ، ممكن استباعث رشدِ‏ گرايش به انتقام شود . پس شخص تالش مي كندتا فرد باالتر را پايين بكشد و به نوعي او را تحقير كند يا ممكناست کسی دیگر از رقابت عقب نشيني كرده و وانمود کند كهدر ظاهر هيچ انگيزه اي ندارد و تمايل داشته باشد تا پنهانبماند ؛ در چنين وضعيتي اگرچه ممكن است حسي از درماندگيو وابستگيِ‏ افزايش يافته ، وجودداشته باشد ، اما اين امكان نيزوجود دارد كه احساس قدرت رمزآلودی به دليل دور بودن ازكشمكش ايجاد شود .همان طور كه گفته شده ‏،رابطه بين زن و مرد ويژگي هايخاصي را دارد كه در رابطه فرد با جنس خود ، يافت نمي شود .اين ويژگي هاي خاص بر دو شكل اند : [ در یک سطح ] آنهابايد با عقاید يك گروه اقليت نسبت به يك گروه غالب زندگیکنند و همچنين با اين واقعيت كه نزديك ترين نوع وضعيتبيناشخصي ، كنش جنسي است كه ‏بخشي مهمي از/و معموال-‏منحصرا-محدود-به ارتباط بين دو جنس مي باشد . بنابراينهرگونه مشكل نزديكي بيناشخصي در اين رابطه ‏،تشديد ميشود . در يك فرهنگ پدرشاهی ، امكانات محدود اعطا شده بهزن ‏،محدوديت هاي اعمال شده بر رشد و استقالل او ، پايهواقعي براي رشك به مردان را - كامال جدا از هرگونه گرايشاتروان-نژندانه - بنا مي كند . همچنین ، در يك فرهنگ صنعتيكه در آن ، ديگر خانواده سنتي داراي اهميت مركزي نيست ،سهم خاص بيولوژيك زنانه و تولد فرزند ، آن ارزشي را از دستمي دهد كه با فاكتورهاي گوناگون مشوق كاهش ميزان تولد ،نسبت دارد . اين امر ، گرچه يك فرودستي بيولوژيك نيست ، امابه گونه ای عمل مي كند كه گويي يك زن مي تواند احساسكند كه به حیطه هایی که او حتما بايد در آن شراكت داشته باشد، نياز يا تمايلي نيست .بنابراين دو وضعيت در فرهنگ در اين بحث داراي اهميت اند: گرايش كلي براي رقابتي بودن كه رشك را برمي انگيزد وگرايش به نگرشی فرودستانه نسبت به زنان . هيچ كس ، رويهم رفته ، برخي تلقينات فكري اين دو گرايش را از دست نميدهد . اگر عقيده رقابتي توسط تجارب زندگي شخصي رشد مييابند ، تنفر از يك زن بودن ، به همان نسبت افزايش مي يابد. برعكس اين نيز درست است ؛ يعني اين كه اگر تاكيدي برضعيف بودن زن بودن وجود داشته است ، عقيده رقابتي نسبت بهمردان رشد خواهد نمود . از درون هر وضعيت می تواند شخصيتهايي رشد كند كه با تصوير باليني رشك به قضيب متناسب استو حتا این فرض نیز غيرضرروي است كه در هر حالت يك قياسآسيب زاي كودكانه از اندام هاي جنسي اتفاق مي افتد . چنينتجارب اوليه ، مطمئنا ، گاهي پيش مي آيد . اما اين برداشتمن است ، همان طور كه برداشت فريدا فرو رايشمن نيز ميباشد كه آنها تنها در جايگاه ديگر فاكتورهاي آسيب زاي جدي، خطر آفرین هستند . آنها عمدتا اهميت شان را از ارائه نوعياز عقالني سازيِ‏ احساس فرودست بودن و شكست ، كسب ميكنند .يك شخص به ندرت مي تواند بيش از اندازه بر اين واقعيتتاكيد كند كه رابطه جنسي يكي از مهم ترين وضعيت هايبيناشخصي است . هرگونه رقابتي بودن در شخصيت هر شركتكننده ، منوط است به داشتن تاثيري بر رابطه جنسي . هر نوعمحروميت-از-امتيازِ‏ اجتماعي واقعي يك شريك ، بايد تاثيري بررابطه جنسي نيز داشته باشد . اين موضوع نبايد با هر نوع ايدهاي اشتباه گرفته شود كه يك نابرابري بيولوژيك جنسي را علتعقيده رقابتي يا شرايط محروميت-‏ از-امتياز يك شريك می داند. زندگي جنسي صرفا يك وضعيت بنیادین است كه مساله دربستر آن بروز پيدا مي كند .بنابراين ممكن است چنين فهميده شود كه تصوير باليني ازرشك به قضيب ، ارتباط كمي با زندگي جنسي دارد مگر بهصورت ثانوي و اين كه با تمامي ابعاد زندگي مرتبط است . اگرشخصي اين ايده را رد كند كه احساسات فرو دست بودن در زنانبه دليل يك احساس فقدان بيولوژيك است ، بايد نتيجه گرفتكه اين اصطالح يك ماهيت باليني را كه از يك منشا ثابتمشتق شده ، توصيف نمي كند بلكه تبديل به يك نماد و عقالنيسازي احساس هاي گوناگونِ‏ ناكافي بودن در زنان شده است. وضعيت محروم-بودگي از جایگاه های فرهنگي ، برداشتي ازدرستی عقالني سازي را به دست مي دهد .8- میشل بن سایق می نویسد : « در واقع آنچه زنان از آنبیزاری می جویند ، برچسبی است که جامعه به آنها زده است ،و نه هیچ چیز دیگر . آنها فقط می گویند ، زن بودن هیچ ربطیبه آنچه جامعه در حال حاضر القا می کند ، ندارد ... » و ادامهمی دهد : « عصیان همواره محصول یک « افزایش « است ؛آن هنگام که یک گروه عزم می کند تا بر ضد برچسب های بیچون و چرا و محدودیتهای جایگاه تعیین شده خویش ، بشورد » .‎9‎‏-گفتمان جنس : ( ترجمه تکه ای از کتابJAQUES LACAN AND FEMINIST– EPISTEMOLOGY نوشته : کریستین کمپل )دانش از منظری بی نشان و بی طرف ، یک چیز کامال خیالیاست ؛ تحریف یافته و غیر عقالنی . تنها جایگاهی که از آنابژکتیویته نمی تواند تجربه شده و مورد احترام قرار گیرد جایگاهیک ارباب است ، جایگاه مرد ، یک خدا ، چشمی که همه تفاوتها را تولید می کند ، حفظ می کند و سامان می دهد ... ( هاراوای)شناخت شناسی کالسیک لکانی در Ecrits در مورد جنس سوژههای شناسنده ، چیزی نمی گوید . لکان ، تحلیل خود از آنالیزورو آنالیزان های شناسنده را به همان ترتیبی ارائه می کند کهتئوری سوبژکتیویته جنسی-شده را ، و اینها ارتباطی به تئوریدانش او ندارند ؛ سوژه شناسنده ، غیرجنسی است . این تحلیلاز شناسنده در امتداد مفهوم روانکاوانه سوژه شکل می گیرد .آنالیزور و آنالیزان ( روانکاوی شونده ) هر دو ممکن است مرد یازن باشند و نیز ، روانکاوی نیاز دارد تا یک تئوری فراگیر و جهانیباشد تا برای مردان و زنان – هر دو - کاربرد داشته باشد . بااین وجود ، روانکاوی یک تئوری برای سوبژکتیویته جنسی-شدهارائه می دهد تا تفاوت جنسی آنان را تشریح کند . تحلیل لکانیاین پارادوکس با این بحث روشن می شود که نقش فالیکی کهمردانگی و زنانگی را تولید می کند ، بیانگر میلی است که نسبتبه مسائل جنسی ، بی تفاوت/بی اعتنا است . لکان تاکید می کندکه روانکاوی ، موقعیت انسان را در یک ‏»فقدان«‏ هستی شناختیآشکار می کند ، چرا که این فقدان نشان می دهد همه سوژه ها، قطع نظر از جنس هاشان ، از اختگی رنج می برند . همه سوژهها از سوء شناخت ( مِکونسانس ) آگاهی رنج می برند و به وسیلهمیل ورزی ناخودآگاه ، شکاف می خورند .شناخت شناسی لکان متاخر ، همچنین سوژه ای را نمایش میدهد که به لحاظ جنسی خنثاست ؛ به این دلیل که ارباب ،دانشگاهی ، هیستریک و روانکاو ، موقعیت هایی هستند بدونجنسیت . از آنجا که هر دوی زنان و مردان باید به درون روابطبیناسوژگانی گفتمان وارد شوند تا سوژه بشوند ، پس سوژه هاجنس ندارند . بروس فینک چنین می گوید که « آدم می تواندتا جایی این حرف را ادامه دهد که بگوید روانکاو تا جایی روانکاواست که بدون-جنست باشد . این مساله در مورد ارباب نیزصحت دارد « . ارباب ، بدون-جنسیت است چرا که همه بایدبه درون گفتمان ارباب وارد شوند تا بدین ترتیب سوژه شوند .گفتمان همه سوژه های سخنگو را تولید می کند به این نحو که« در روانکاوی نهایی « شخص « همیشه باید با گفتمان اربابعمل نماید « .لکان این ادعا را در Encore چنین مطرح می کند که گفتمانارباب همه سوژه ها را شکل می دهد ، همان سمیناری که در آناعالم می کند سکسوالیته و سوبژکتیویته زنانه ، مازاد نقش فالیکهستند ؛ مازاد چیزی که برای نقش فالیکی مشخص شده است. در کارهای بعدترش ، لکان بارها به پرسش از دانش زن برمیگردد . لکان نامه عاشقانه ای به یک زن را با چنین پرسشیتعبیر می کند ؛ زن چه می داند ؟ علیرغم این واقعیت که « در


همه زمان هایی که آدم ها درحال خواستن والتماس کردن از آنها بوده اند ، و درحالی که رویدستها و زانوانشان بوده اند ، از آنها ملتمسانه میخواسته اند تا حتا یک کلمه هم به ما نگویند –من آخرین بار با زنان روانکاو صحبت کردم – «. هیات یک زن شناسنده برای لکان متاخر همسخت بود و هم جذاب . این سختی ، انعکاسپارادوکسی است که در تئوری مردیازن-بودگیکالسیک وجود دارد : فالوس دال خنثایی ( ازلحاظ جنسی ) است که همه سوژه ها را تولیدمی کند ، در حالی که مردان و زنان سوژه هایجنسی-شده می شوند به این دلیل که رابطههای متفاوتی با فالوس برقرار می کنند .در کارهای لکان ، رابطه متفاوت با دال فالیک، تفاوت جنسی زنانگی و مردانگی را تعریفمی کند . در توضیح شکل گیری سوژه چنینآمده است که کودک ‏»من«‏ می شود و بعد ازمداخله قانون پدر در عقده ادیپ ، جایگاه یکسوژه/فاعل را در زبان اشغال می کند . بعد ازرفع تکلیف با عقده ادیپ ، سوبژکتیویته در امرنمادین پذیرفته می شود و سوژه به توسط رابطهاش با فالوس ، به لحاظ جنسی انشقاق می یابد. به همین ترتیب ، بحث های بعدی لکان نشانمی دهد که رابطه سوژه با دال فالیک ، آن رابه عنوان یک امر جنسی-شده تولید می نماید ؛به طوریکه هر موجود سخن گویی باید در یکسمت از گراف جنس-گذاری ، قرار بگیرد . بدینترتیب ، تحلیل لکان از تولید سوژه به مفهوملکانی فالوس برمی گردد .کارکرد محوری فالوس در شکل گیری سوژههای جنسی-شده ، منجر به بروز نقدهای تندیاز سوی فمنیستها بر کارهای لکان شده است .در کل دو استدالل بر متهم بودن فالوسنتریسموجود دارد : اول اینکه لکان مفهوم « فالوس « رابر اساس یک عضو فیزیولوژیکی مردانه - قضیب- پایه گذاری کرده است و دوم ، رجحانی کهلکان برای مردانگی و بدن مردانه جهت ارائهمدل تمایز جنسی و شکل گیری آن ، قائل شدهاست . برای مثال ، الیزابت گروز ادعا می کندکه در مدل فالوسنتریک « تمایز جنسی تنها درحضور یا غیاب یک ویژگی ، خالصه و تدوینمی شود ؛ آلت جنسی مردانه « .در عوض ، لکانی ها عموما فمنیستها را بهبدخوانش مفهوم فالوس متهم می کنند . به طورنمونه نویسنده های فمنیستی چون جین گالوپ « خوانش لکانرا امر عامیانه ای تلقی کرده اند با تفسیرهای غلطی که شاملهمه یا بخشی از متن را می شود « . با این وجود ، این گالوپبود که به طور طنزآمیزی که معنی بدخوانش های فمنیست هاو لکانی ها را مشخص نمود . گالوپ خاطر نشان می سازد که «این رویکرد که عنوان می کند « حق با لکان است « ، یا اینکهخوانشها صحیح بوده اند ، به ویژه جایی که « دال فالیک «مدنظر است ، می تواند سخت تر از آن باشد که حتا کسی بتوانددرباره آن فکر کند « .به دنبال « نقش و زمینه گفتار « ( 1953 ) ، مفهوم لکانیفالوس به طور فزاینده ای پیچیده شده و به عنصر محوریتئوری سوبژکتیویته جنسی-شده تبدیل گردید . در نظر لکان ،فالوس در هر سه سطح تصویری ، نمادین و واقع عمل می کند. در سطح امرنمادین ، فالوس « دالی است که هیچ مدلولی ندارد« ، در سطح امرتصویری به عنوان یک ابژه نارسیستی برایتصویر فالیک عمل می کند که آن فقدان را جبران می نماید ، ودر سطح امرواقع همان فالوس واقعی است - آلت جنسی مردانه .با این که این امکان وجود دارد تا بین مفاهیم واقعی ، تصویریو نمادین فالوس ، تمایزی ایجاد کنیم ، اما این تمایزگذاری هایوصفی و مفهومی در متون لکان ، لزوما مشخص و آشکار نیستند. لکان ، پیوسته این مفهوم را به شکل تناقض آمیزی استفاده میکند و در اغلب موارد معلوم نیست که کلمه فالوس به کدام یکاشاره می کند . خوانش دال فالوس « به شکل صحیح « مشکلاست چرا که استفاده های خود لکان از این مفهوم مغشوش ودرهم ریخته است .این ابهام در آن قطعه هایی که لکان داللت فالوسِ‏ نمادین راتوضیح می دهد ، بسیار آشکار است . دراین قطعات ، لکان ازعملکرد فیزیولوژیکی قضیب کمک می گیرد و سپس از آن بهعنوان معنی نمادین استفاده می کند . یک مثال نمونه و مشخصبرای نشان دادن تغییر معنی فالوس می تواند در توضیح لکان ازرابطه بین فالوس نمادین و قضیب ، در قطعه « داللت فالوس «باشد :... می تواند گفته شود که این دال به این دلیل انتخاب می شودکه عضوی است بسیار لمس شدنی در واقعیت جفت شدگیجنسی ، و همچنین بسیار نمادین در شکل لفظی این اصطالح (در تایپوگرافی ) ، و اینکه هم ارز افعال ربطی ( در حالت منطقی) است . حتا ممکن است گفته شود ، به دلیل قابلیت شق شدگیاش ، نمودی از جریان حیات است که در طول نسل ها جریانمی یابد .در این قطعه ، فالوس نمادین به عنوان یک دال برتر عمل میکند به دلیل نقش فیزیکی«‏ قابل لمس « بودنش در حین مقاربت، یعنی به دلیل رابطه اش با فالوس ‏»واقعی«‏ . ‏»ممکن استگفته شود«‏ فالوس یک دال برتر است به خاطر این که فالوسراست شده ( عضو فیزیولوژیکی قضیب ) تصویر « جریان حیات« را بازتولید است . جان مولر و ویلیام ریچاردسون توضیح میدهند که چگونه اصطالح « فالوس « ابهام جدیدی را ایجادمی کند ؛ چرا که بین نقش اش به عنوان دال و نقش واقعی یاتصویری اش ، در نوسان است . این ابهام نتیجه لغزش مفهومیفالوس از دال به مصداق قضیب است .لکان در سمینار بعدی اش ( L›envers ) که در آن دوبارهبه مساله سوبژکتیویته جنسی-شده بازمی گردد ، این توضیحاز رابطه بین فالوس و قضیب را تکرار می کند . در این سمینار، لکان عالقه خود را به ربط دادن برتری دال فالوس به عملفیزیولوژیکی راست شدگی ، نشان می دهد . هرچند در این تعبیراز داللت فالوس ، لکان دلیل برتری فالوس را از قابلیت راستشدگی به قابلیت افتادگی/خوابیدگی آن ، تغییر می دهد . لکانفالوس را به عنوان عنصر برتر در رابطه جنسی توضیح می دهد؛ چرا که لذت آن می تواند تقسیم بندی شود به شق شدن وفروخوابیدنش . ( اگر یکبار انجام شود ، انجام شده است ) . دراین قطعه هم فالوس رابطه مبهم و لغزنده ای با قضیب دارد . چهفروافتاده و چه نیفتاده ، قضيب بر بستر يك فعل ربطي جا خوشكرده است ، بر روي ارتباطي نمادين و منطقي و مرتبط با سازمانزيستي قضيب.‏بنابراین فالوس به عنوان یک دال « خنثا ‏»ی جنسی عمل نمیکند . رابطه سوژه با دال فالیک در نسبت با تفاوت آناتومیکی ،پی ریزی می شود . برای مثال در تحلیل لکان از مساله جنسی، هر سوژه ، خسران هستی شناسیک خود را با تمایز در ایجادارتباط با فالوس ، وانمود می سازد ؛ به این نحو که آیا این سوژهدر جایگاه دارنده فالوس قرار می گیرد یا در جایگاه ندارنده اش. جایگاه زنانه دوم ، بی شک به « فقدان « فالیک بازمی گردد .زن فالوس « واقعی « ندارد :« مرد « اخته « است به این دلیل که وجودش کامل نیست ،درست مانند زن که « اخته « است چون مرد نیست « ( گالوپ) . یعنی « فقدان«ی که لکان به آن اشاره می کند یک تفاوتآناتومیکی است که آن را به غیاب قضیب ترجمه می کند .کاجا سیلورمن چنین بحث می کند که ما انتظار چنین ابهام واغتشاشی را در مورد قضیب و فالوس داریم ، چرا که :در هر متن تئوریکی که به طور مشخص و دقیق در مورد فقدانیک ویژگی در زن بحث می کند ... این فقدان فقط با ارجاع بهفقدان قضیب توضیح داده می شود . فالوس لکانی به مرکزیتلیبیدوئی وابسته است که بر اساس تمایز آناتومیکی بین جنسبنا نهاده شده است ؛ بدین ترتیب نمی تواند از قضیب تمیز دادهشود .با این اوصاف ، تحلیل لکان از فقدان هستی شناسیک مبتنی برپنداشتی از بدن است که از یک « فقدان « آناتومیکی زخمیاست [ و رنج می برد ] .به همین دلیل ، بازگشت به معنی اجتماعی بدن ، تحلیل لکان ازسوبژکتیویته جنسی-شده را تایید می کند . لکان تاکید می کندکه در بحث او ، وابستگی حوزه های بیولوژیکی و روانی در زمینهتفاوت جنسی است که بدان وسیله سوژه می تواند قطع نظر ازجنس بیولوژیکی ، هم ساختار مردانه داشته باشد و هم زنانه .پس اگر مردیازن-بودگی نسبی باشد ، زمینه نمادین-اجتماعیای ( سوسیوسمبولیکی ) که مردانگی و زنانگی بدنهای نرینهو مادینه را تعیین می کند ، همچنین می تواند آنها را به عنوانجنس های متفاوت از هم ، تولید نماید . سوژگانیت جنسیآنقدرها هم نسبی نیست که این امکان را به وجود آورد تا تولیدآن را از معنی بیولوژیکی بدن ها جدا بدانیم . انگاره تفاوت جنسیبیولوژیکی است که طبقه بندی « مرادنه«‏ و « زنانه « را تامینمی کند . در صورتی که جنس بیولوژیکی ، سوژگانیت جنسی رامشخص نکند ، مردیازن-بودگی [ جنسیت ] است که بر معنایبدن مردانه یا زنانه داللت میکند .از آنجا که « مردانگی « و « زنانگی « به رابطه سوژه با فالوسمربوط می شود ، مردیازن-بودگی به عنوان معنی جنسبیولوژیکی در ارتباط با دال فالیک عمل می کند . برای مثاللکان دریافت که هیستریک بودن موقعیتی است برای هر دویزن و مرد [ و نه فقط برای زن ] . هر دو جنس می توانندهیستریک بشوند ، و درجایگاه روانکاوی شونده ، سوژه هایهیستریک باشند ؛ با این وجود او مکررا این جایگاه را با زنانگی، تعریف و مشخص می کند . یک فرد هیستریک ساختاریزنانه دارد به این دلیل که او ناخشنودی اولیه از اختگی را نمادینمی سازد . لکان این نکته را تایید می کند که « تعداد زنانهیستریک بیشتر از مردان است – که یک تجربه به دستآمده از کلینیک است – چرا که مسیر تحقق نمادین یک زنبسیار پیچیده است « . در عوض ، هیستریک مردانه به هر دوژویی سانس دسترسی دارد ؛ ژویی سانس فالیک و ژویی سانسدیگری « . بدین ترتیب او هنوز هم به وسیله ارجاع به ساختارمردانه ، شکل می گیرد ؛ رابطه مردانه با دال فالیک ، چرا کهدر غیر این صورت او به ژویی سانس فالیکی که با آلت مرادنهپیوند یافته ، دسترسی نخواهد داشت . اصطالحات « مردانگی «و « زنانگی « بدون ارجاع به توصیف بدنی تفاوت جنسی ، هیچمحتوایی نخواهد داشت .در تحلیل لکان ، سوژه ها ساختارهای زنانه و مردانه دارند کهیک معنی تفاوت جنسی آناتومیک را مشخص می سازند . نسبتبا دال فالیک هم باعث تولید سوژه ها می شود و هم به بدنهایبیولوژیکی آنها معنی می دهد . در این تئوری ، امر نمادین-‏اجتماعی ، به روش خاصی ، مردانگی و زنانگی را به بدنهایمخصوص اختصاص می دهد . این اختصاص-دهی ها ممکناست نسبی باشد ؛ مانند راه رفتن خرامان برخی مردان که میتوانتد ساختار روانی زنانه داشته باشند و زنانی که می توانند رابطهمردانه ای با فالوس داشته باشند . با این حال لکان این زنها را بهعنوان مرد توصیف نمی کند ، بلکه آنها را زنان فالیک می داند. تئوری لکان این نکته را فرض می گیرد که « نظم و هنجارها


باید چیزی را برقرار کند که به سوژه ها بگویدیک زن یا مرد چه باید بکند « و آن جایگاههنجارین ، عموما ، برای مردان « مردانگی « وبرای زنان ، « زنانگی « است .قدرت و سختی مفهوم لکانی سوبژکتیویتهجنسی-شده برای فمنیسم ، در پیوند آن باتفاوتهای حوزه های اجتماعی ، روانی و جسمیبه وجود می آید . حوزه مهمی که در لکان موردنقد فمنیست ها قرار می گیرد ، تحلیل محکمیاست که او از شکل گیری زنانگی و مردانگیارائه می دهد . این تئوری در وهله اول برای ماتوضیحی از شکل گیری سوژه های جنسی-‏شده عرضه می کند و در وهله دوم ، فهمی ازسوبژکتیویته جنسی-شده که در آن :1- سوژه شدن ، جنسی-شدن است .2- جنسی-شدن تصرف کردن یکی از نمودهایتفاوت جنسی است .3- معنی و داللت جنسی ، نسبی است و به بدنمحدود نمی شود .‎10‎‏-مادر رفت توی آشپزخانه . مادرهافقط برای پختن و شستن به آشپزخانهنمی روند ؛ خیلی وقت ها به آنجا پناهمی برند با تمامی رنج ها و تنهاییشان . با چیزی ور می روند تا زنبودنشان را فراموش کنند .در یخچال را باز کرد . نگاهی گیجو بیهوده به درون آن انداخت ، دوبارهبست اش . و گفت : « اونقد پدرتاسممو صدا نزده که دارم اسمموفراموش می کنم به خدا ... » .در این تحلیل ، تفاوت جنسی ، الزم است کهنسبی باشد . در حالی که شناخت شناسی لکانی، شناسنده را بیرون از دایره تفاوت جنسی قرارمی دهد ، تئوری مردیازن-بودگی لکانی همهسوژه ها را در قلمرو این بخش ، جای می دهد .ژیژک خاطر نشان می کند که « یکی از تفاوتهای اساسی فلسفه و روانکاوی به وضعیت تفاوتجنسی مربوط می شود : برای فلسفه ، سوژه ،ذاتا جنسی-شده نیست ... در حالی که روانکاوی، جنسی-کردن را به یک نوع از مختصات رسمیترویج می دهد ؛ شرایطی بسیار غیرمنتظره برایسوژه – یک حالت پیشینی - « .همان طور که یک سوژه سخنگو ، سوژهشناسنده لکانی ، بدین ترتیب ، جنسی-شده همهست .من ، شناخت شناسی لکانی و تحلیل او ازجنسی-شدگی را باهم ترکیب کردم تا پاسخی بهاین سوال پیدا کنم ؛« پس چگونه ، تفاوت جنسی ، این حقیقتاساسی وجود بشری ، به دورن ماتریکس گفتمانهای چهارگانه کشیده می شود ؟ چگونه ، اینچهار گفتمان جنسی-شده هستند ؟ - البته اگربتوانند جنسی بشوند - « ( ژیژک )1998 .


شرم از مرد بودن،‏ چه دلیلی بهتر از این برای نوشتن؟ژیل دلوزنوع نگاهِ‏ مرسوم به طریقه های نوشتن زنان خود متضمن یک ارتجاع است:‏ اینکه زنان از امر جزئی،‏ خصوصی،‏و احساسی می نویسند،‏ و مردان از امور کلی،‏ اجتماعی،‏ سیاسی،‏ و عقالنی.‏ زنان می نویسند تا بیانگر ستمیباشند که مردان بر آنها هموار کرده اند،‏ یا به عبارتی،‏ احیاگر آن امر خصوصی،‏ شخصی،‏ احساسی در برابر امرکلی،‏ جهانشمول،‏ و عقالنی اند.‏آنچه دامن نوشتار زنانه ی فارسی را می گیرد از خطراتی که سراسر عالم نوشتار را تهدید می کند جدایی ناپذیراست.‏ من سه خطر به نظرم می آید که آنها را در قالب سه روایت بیان می کنم:‏ اول،‏ ادیپی و خانوادگی شدنادبیات ‏)فروید(،‏ دوم گرفتارشدن در دوگانگی امر کلی/امر جزئی ‏)هگل(،‏ و سوم افتادن به دام تفسیر و تاویل‏)ادبیات ‏»چه می گوید؟«(.‏ این سه خطر با هم همزیست هستند و هر کدام از آن دیگری خبر می دهند.‏ آنچهامروز ادبیات زنانه نامیده می شود،‏ دارای یک ‏»دیگریِ‏ » ظالم،‏ بی وفا/عاشق،‏ با وفا است که نزد منتقدان‏»رادیکالِ‏ » خودخوانده ی عصر ما همچون بازتابی از ستمی که در جامعه بر زنان می رود تفسیر و تاویل میشود.‏ شعرها،‏ فیلمها،‏ و رمان هایی در مورد سنگسار،‏ زن آزاری،‏ طالق و مهریه،‏ که بیشتر مورد پسند لیبرالها وراست اندیشان محافظه کار رسانه ای است تا ادبیات.‏ تو گویی که ادبیات قرار است ‏»بازتاب دهنده«‏ ی ستمیباشد که بر کسی رفته است.‏ در ادامه خواهیم دید که این نوع تفسیر خود یکی از ارکان شکل دهنده ی سلطهاست.‏ نوشتار زنانه نیز از ادیپی شدن در امان نیست.‏ این نوشتار ادیپی همواره فروید را به بستر خود فرامیخواند تا او را درمان کند.‏ اولین کاری که فروید می کند،‏ به او می گوید که این تشویش که موجب نوشتن این‏»نوشتار زنانه«‏ شده،‏ حاصل از ‏»فقدان ذَکَر«‏ در نزد اوست.‏ و دومین کاری که می کند این است که برای اویک ‏»من«‏ واحد می سازد.‏ یک ‏»من«‏ که یکی از رئوس مثلث پدر-مادر-من را تشکیل می دهد و شما چه پسرباشید و چه دختر،‏ به واسطه ی فقدانِ‏ چیزی شکل می گیرید و آن چیز همان ذکر است.‏ اختگی در هر دو موردوجود دارد،‏ در مورد دختران در قالب میل به ذَکَر و در مورد پسران در قالب ترس از ازدست دادن آن.‏ اما اینادیپی شدن وجه دومی نیز دارد:‏ امنتاع از ذکر و چشم پوشی از میل به آن نزد دختران،‏ و اعتراض و واخواستمردانه برای ابژه ی از دست رفته شان و شورش های ادیپی علیه پدر جهت بازیابی ذکر.‏ در هر دو مورد ماهمچنان بر روی تخت روانکاوی دراز کشیده ایم.‏ تخت روانکاویِ‏ ادبیات کجاست؟ بی شک از ما چندان دورنیست؛ تخت روانکاوی ادبیات دقیقاً‏ در آن لحظه ای فراهم می شود که ما در صدد شکل دادن یک ‏»من«‏ ویک فرم مسلّط ‏)چه مرد چه زن(‏ برای سوژه ی ادبی برمی آئیم.‏ آنجا که شروع می کنیم به نوشتن خاطرات ورویاها و فانتاسم ها،‏ آنجا که از امر سرکوب شده ی درون مان و از ستمی که بر ما ‏)یا بر زنان(‏ رفته است مینویسیم و نوشتار زنانه را بازتاب ویژگی های یک ‏»من«‏ زنانه تلقی می کنیم.‏ اینجا تخت روان کاوی و میزتحریر منتقد تفسیرگر هر دو با هم مهیا می شود.‏ اینها هستند تا به شما بگویند که آنچه شما در قالب این رویادر پی آنید همان پدر است،‏ همان پدر-مادر ادیپی که اینک در امر واقع برون فکنی شده یا خود را به درون امرخیالی افکنده است.‏از دیگر سو،‏ در طرفداری از نوشتار زنانه در برابر نوشتار مردانه ما هنوز دچار دوگانگی های امر جزئی و امرکلی هستیم:‏ بر طبق این تلقی،‏ نوشتار زنانه نوشتاری خصوصی،‏ نخبه گرا،‏ احساسی،‏ و خانگی ست،‏ حال آنکهنوشتار مردانه نوشتاری ست که از امر کلی و عمومی خبر می دهد.‏ نوشتاری که مشخصه ی بارزش ‏»قانون«‏است.‏ نوشتار مردانه ‏»تصویب«‏ می شود.‏ این نوشتار عمومی و کلی وجودِ‏ خود را صرفاً‏ به واسطه ی جذب ونفی نوشتار خصوصی و جزئی بدست آورده است و ازینرو همواره بنا به تعریف،‏ نوشتار خصوصی یا نوشتار زنانههست تا آن نوشتار عام و جهانشمول را منحرف سازد.‏ چنین نگاهی در هگل نیز مشاهده می شود.‏ آنجا کهآنتیگونه را بازنمودی از قوانین خویشاوندی می فهمد،‏ حال آنکه کرئون از قوانین عام و کلی ‏)قوانین جامعه،‏دولت(‏ محافظت می کند.‏ هگل هرچند که این امر را محتمل می داند که آنتیگونه بتواند بیانگر قانونی نانوشتهو ناموجود باشد،‏ اما دست آخر از کرئون به مثابه پاسدار امر کلی دفاع کرده و آنتیگونه را با ‏»جنس زن«‏ یککاسه می کند و نتیجه می گیرد که جنس زن با توسّ‏ ل به دسیسهای غایت کلّیِ‏ حکومت را به غایتی خصوصیتبدیل میکند،‏ فعالیتِ‏ کلّیِ‏ آن را به کار برخی از افراد خاص بدل میسازد،‏ و مالکیت کلّی و عام دولت رابه دارایی و زیور خانواده منحرف میکند.‏ به همین شکل،‏ آنچه امروز ‏»ادبیات زنانه«‏ اش می نامند توسط


طرفداران ‏»امر کلی«‏ همواره ازینرو نقد شدهاست که ادبیاتی ‏»خصوصی«،‏ ‏»آشپزخانه ای«،‏و ‏»خانگی«‏ ست و نه اجتماعی،‏ کلّی،‏ و سیاسی.‏بخصوص نزد کسانی که سعی می کنند تحلیلی‏»سیاسی«‏ از ادبیات ارائه دهند.‏ اما این نقد بهنظر ما بسنده نیست.‏ مسئله ی ما این است کهطرح این دوگانگی ها از آن ‏»هوای تازه«‏ ایکه ما به دنبال آنیم نویدی نمی دهد.‏ به نظر ماتفاوت در اینجا صرفاً‏ بر سر انتخاب یکی از شیوههای سرهم بندی این ماشین-ادبیات است؛ دراین ماشین هر امر خصوصی در عین حال امریجمعی،‏ سیاسی،‏ و اجتماعی ست.‏ باید از ایندوگانگی ها پا را فراتر گذاشت.‏ سیاستِ‏ ادبیات درقالب امر جزئی/امر کلی نمی گنجد.‏ ادبیات وقتیسیاسی نمی شود که از امور کلی و سیاسی سخنبگوید،‏ سیاستِ‏ ادبیات فرمهای دیگری از شدنرا پیش می کشد.‏ همچون سیاستِ‏ کافکا ‏)حیوانشدن(؛ بنا بر این شدن،‏ ادبیاتِ‏ زنانه ی موجودمی تواند ازینرو مورد انتقاد قرار گیرد که بیش ازحد بر نوعی ‏»هویتِ‏ زنانه«‏ تاکید می گذارد،‏ ونه بر فرمهای دیگری از شدن.‏ فرمهای دیگریاز جنسیت را پیش نمی کشد،‏ بل بر فانتزی هاییک جنس ‏)زن به مثابه هویت جنسی(‏ تاکید میکند و فرمی مسلط به بیان اش می بخشد کهمی خواهد هویت خود را بر موضوعات ادبیاتشتحمیل کند.‏ حال آنکه ادبیات به مثابه زن شدندر صدد تحمیل هیچ فرمی بر موضوع تجربهاش نیست.‏ ادبیات بیش از هر چیز تجربه ایاز حیوان-شدن،‏ مولکول-شدن،‏ و زن-شدن راپیش می کشد.‏ شدنی در یک فرایند،‏ نه در یکدوگانگی،‏ بل در سطحی چندگانه.‏ نوشتار زنانهتا وقتی که به این دوگانگی ها تن دهد،‏ تا وقتیکه بخواهد حامل امر احساسی ‏)در مقابل امرعقالنی(‏ و امر خصوصی ‏)در مقابل امر عمومی(‏باشد،‏ همواره سازنده ی یک ‏»من«‏ خواهدبود که روی تخت روان کاوی بستری ست‏)این بیمار/شاعر ‏»چه می گوید؟«‏ از احساساتِ‏سرکوب شده اش.‏ ‏»چه اتفاقی برایش افتادهاست؟«‏ احساسات او در جامعه ی مردساالرنادیده گرفته شده،‏ سرکوب شده و اینک درقالب شعر بازگشته است!(.‏ فروید نیز در کودکِ‏کتک خورده چنین می کند.‏ ‏»چه اتفاقی برای اوافتاده؟ او کتک خورده؟ از چه کسی؟ از ‏»پدر«!‏مرد گرگ آذین را هم به همین نحو تفسیر میکند:‏ او گرگهایی دیده است.‏ گرگ همان پدر است!‏ دُلوز و گتاریدرست می گفتند:‏ فروید به این نکته توجه نمی کند که گرگهابطور دسته ای حرکت می کنند.‏ ما هیچ گاه با ‏»یک«‏ گرگمواجه نیستیم.‏ با گرگ به مثابه یک ‏»من«‏ یا یک ‏»هویت«‏ یا بهعبارتی با THE wolf طرف نیستیم؛ بل همواره گرگی هستدر کنار گرگهای دیگر.‏ موقعیت شیزو:‏ گرگی بر لبه ی دسته یگرگها.‏ زن نیز نه از امر فردی یا جمعی،‏ بل از امر چندگانه خبرمی دهد.‏ نه یک زن و نه ،THE woman بلکه زن ها.‏ زنیدر میان زنان.‏ مسئله ی ادبیات به مثابه ‏»زن شدن«‏ نیز از همینجا آغاز می شود.‏ادبیات نه یک نوروز )neurosis( ‏)که از فرافکنیِ‏ امر سرکوبشده در امر واقع خبر دهد(‏ بلکه یک فرایند است.‏ مسئله یادبیات همواره مسئله ی میل بوده است.‏ فرایند میل که هر آننوروز و پسیکوز آن را متوقف می کنند،‏ و دوباره از میان کوره راهها به سیالن ادامه می دهد.‏ زن شدنِ‏ ادبیات از اینرو در مقابلادبیات مردانه قرار نمی گیرد که حامل امر جزئی یا احساسیاست،‏ بل ازینرو در مقابل چنین ادبیاتی قرار می گیرد که برانرژی پایان ناپذیر زنانه سوار است.‏ ادبیات زن شدن است نهازینرو که یک ثابت درونی ‏)شکل من به مثابه زن(‏ وجود داشتهباشد که متغیرهای بیرونی ‏)آنکه می گوید من ‏]زن هستم[(‏ آنرا پر کند،‏ بل ازینرو که بر چندگانگیِ‏ این سرهم بندی/زن تاکیدمی گذارد.‏ ادبیات زن شدن است به این دلیل که ما از طریق آندست به اغواگری می زنیم؛ و اغوا امری زنانه است.‏ امری که درصدد دست یابی به یک فرم نیست،‏ بل هر گاه بخواهی به آنفرمی بدهی،‏ از چنگ ات می گریزد.‏ ما می نویسیم تا زن شویم.‏ما می نویسیم تا فرم های دیگری از شدن را تجربه کنیم،‏ نهچیزی از ‏»خود«‏ یا ‏»من«‏ بگوئیم.‏ این به چه معنی ست؟ پیشاز هر چیز باید یادمان باشد که منظور از زن شدن به هیچ وجهزن به مثابه یک جنس مادرانه،‏ و زن به مثابه طبیعت،‏ یا زنبه مثابه یک هویت جنسی نیست.‏ زن به مثابه یک من،‏ که درخانواده قرار دارد،‏ از رویاها و فانتاسم ها و خاطراتش می گوید،‏در کنار یک مرد قرار گرفته،‏ و دستگاه تولید بچه است،‏ چیزی جزبرساخته ی جامعه طبقاتی نیست.‏ زن شدنِ‏ یک زن دقیقاً‏ در آنلحظه ای اتفاق می افتد که از زن بودن خود ‏)به مثابه طبیعت/‏هویت(‏ طفره رود.‏بنابراین مسئله ی زن شدنِ‏ ادبیات بر سر یک ادبیات اقلیتاست و نه فهرست کردنِ‏ ‏»نویسندگان بزرگ زن«.‏ این نوع نگاهکه می خواهد نویسندگان بزرگ زن از پروین اعتصامیِ‏ متحجّ‏ رگرفته تا فروغ فرخزادِ‏ پیشرو را فهرست کند،‏ از پیشرو بودنِ‏نویسنده ای چون فروغ این برداشت را دارد که او ‏»احساساتسرکوب شده ی زنانه«‏ را در مقابل ادبیات مردانه ی فارسیقرار داد.‏ ‏)و تقلید نویسندگان ‏»فمینیست«‏ امروزی از فروغ نیزبر همین پایه است(،‏ حال آنکه ادبیات فروغ بر مسئله ی اقلیتبودگیِ‏ فروغ مبتنی ست و نه احساساتِ‏ سرکوب شده ی یکزن به مثابه ‏»من«.‏ نه زن بودنِ‏ او بلکه زن شدنِ‏ او.‏ چراکهحتی زنان نیز باید ‏»زن شوند«.‏ او یک فرم غیر قابل تشخیصرا متناسب با دوره ی خود برگزید.‏ این در حالی ست که گفتمانمسلط بر ادبیات زنانه ی امروز دقیقاً‏ همان گفتمان اکثریت استکه بر پاشنه ی زن به مثابه ‏»هویت«‏ و به مثابه ‏»طبیعت«‏ میچرخد.‏ این گفتمان اکثریت بر ‏»کمپین یک میلیون امضا«‏ نیزحاکم است.‏ کمپینی که استداللش برای احقاق حق زن ها ایناست که آنها نیمی از جامعه را تشکیل می دهند.‏ تو گویی یکگروه اجتماعی هرچه از لحاظ تعداد بیشتر باشد احقاق حقوق آنفوری تر و ضروری تر است.‏ طبق این استدالل،‏ احتماالً‏ احقاقحقوقِ‏ اقلیت های جنسی،‏ فکری،‏ و مذهبی،‏ و الخ در گرو ایناست که پیش تر اکثریت یا دستکم نیمی از جامعه را تشکیلداده باشند.‏ گذشته از این استدالل های بچگانه،‏ ادبیاتِ‏ اقلیت بهما می آموزد که تالش برای فهرست کردنِ‏ ‏»نویسندگان بزرگزن«‏ کاری بیهوده است؛ باید به فهمِ‏ زن شدنِ‏ نویسندگانِ‏ بزرگنائل آمد.‏ زن شدنی که در درجه ی اول فرم مسلطِ‏ موجود درهمین کلمه ی ‏»بزرگ«‏ را به چالش می کشد.‏ یک نقطه یالتهاب در دل ادبیاتِ‏ ‏»بزرگان«،‏ ‏»حکیمان«،‏ ‏»زنان بزرگ«،‏‏»مردانِ‏ نامی«،‏ ‏»ادیبان«،‏ و ‏»کارشناسانِ‏ امر«.‏ اینجا شاید مأمنیبرای ما باشد:‏ یک ادبیاتِ‏ کوچک.‏


پایانگرچه نظم سرمایه داری مداراگر به نظر می رسد،‏ اما در واقع همواره زندگیرا بواسطه ی جنبه های خود بیانگر،‏ جنسی،‏ عاطفی و محرک آن ، با محدودکردن اش با فرامین سازمان های تمامیت خواهِ‏ مبتنی بر استثمار،‏ مالکیتخصوصی،‏ تسلط مردانه،‏ سود و سودآوری اش،‏ کنترل کرده است.‏ کاپیتالیسمکنترل خود را تحت پوشش لباس های مبدل متنوعش اعمال می کند:‏ خانواده،‏مدارس،‏ محل کار،‏ ارتش،‏ قوانین،‏ گفتمان،‏ و به طرز خستگی ناپذیری مأموریتننگین اش را در اخته،‏ سرکوب،‏ شکنجه و انهدام بدن دنبال می کند،‏ چه بهترکه قوانین اش را بر بدن های ما حک کند تا بدین وسیله مکانیسم ترویج بردگیاش بر ناخودآگاه ما پرچ شود.‏حکومت کاپیتالیستی همچنین از حبس،‏ تخدیر،‏ نقدِ‏ حذف گرایانه و روان نژندیبرای تحمیل هنجارها و الگوهایش استفاده می کند،‏ شخصیت هایش را برایمحول کردن نقش هایش بکار می گیرد ، به برنامه هایش رسمیت می بخشد...‏او به بدن ما نفوذ می کند،‏ در حالی که ریشه های مرگبارش را تا ژرفایخردترین شکاف های وجودی ما درمی نشاند.‏ او بر اندام های ما مسلط میشود،‏ کارویژه های حیاتی ما را به غارت می برد،‏ لذات مان را تحریف می کند،‏تمامی تولیدات و خالقیت های ‏»زندگی«‏ مان را تحت مدیریت فلج کننده اشبه افسار می کشد.‏ هریک از ما را به معلولینی محروم شده از بدن خود و بیگانهای نسبت به تمایالت خود بدل می سازد.‏دادننیروهای تسخیرگر سرمایه داری دائماً‏ سیستم تهاجم،‏ تحریک و اخاذی خودرا برای استفاده در راستای مجازات جمعیِ‏ هراس اجتماعی ‏)گناه فردی(‏ بهبودمی بخشد ، به منظور سرکوب ، محروم سازی ، و بی اثر کردن تمامی آن شیوههای اراده ی ماکه این فرم های تسلط را بازتولید نمی کند،‏ و اینگونه اینحکمرانی هزارساله ی کامرواییِ‏ شوم ، قربانی کردن ، تسلیم ، مازوخیسم نشانهگذاری شده و مرگ خود را جاودانه می کند.‏ اینجا ، اختگی حکمرانی می کند، در حالی که سوژه را به یک گناهکارمعذب ، روان نژند ، وجودی صنعتی شده‏،کمی بیشتر از یک کارگر یدی تقلیل می دهد.‏ این نظم کهن،‏ که بوی الشه یفاسد از آن به مشام می رسد،‏ به راستی هراسناک است.‏ اما واردارمان کرده تانبرد انقالبی را علیه ستم سرمایه داری در جاییکه عمیق ترین ریشه ها را دواندهپیش بریم _ در حیات عینی تن ما.‏بهما می خواهیم فضا را بگشاییم _ برای در متن نشاندن جایگاه بدن _ و امیالخاص اش که از « انگیختارهای بیرونی » نشأت می گیرد ‏.در طی این ‏»راه«‏است که ما پیشنهاد ‏»کار » در راستای آزادی فضای اجتماعی را می دهیم.‏جدایی ای بین ایندو وجود ندارد:‏ من خودم را سرکوب می کنم،‏ زیرا این « من«‏محصول یک سیستم سرکوب است که در سرتاسر تمامی فرم تجربیات عملمی کند.‏« آگاهی انقالبی » تا زمانی که خارج از « بدن انقالبی » با قی بماند،‏ بدنی کهآزادی خود را خلق می کند،‏ چیزی جز خیالی واهی نیست .آزادسازی انرژی هاما به دنبال آنیم که بدنمان را در ارتباط با باقی بدن ها قرار دهیم ، در ارتباطبا بدنی دیگر ؛ برای انتقال لرزش ها ، انتشار انرژی ها ، برای هماهنگ کردن


تمایالت طوری که هرکدام بتوانند تخیالت وخوشی هایشان را کامل کنند ، که در این صورتممکن است بتوانیم بدون تقصیر و ممانعت ازتمامی اعمال درون و بین فردی زندگی کنیم.‏ مانمی خواهیم واقعیت هر روزه مان به جان کندنیتدریجی بدل شود که سرمایه داری و بوروکراسیبه عنوان یک الگوی هستی برایمان به تصویرکشیده . ما به دنبال آنیم که شایعه ی گندیده یگناه را که هزاران سال ریشه ی تمامی سرکوبها بوده ، فریاد کنیم.‏البته ما به مانع های زیادی که باید بر آنها بهمنظور ساختن چیزی بیش از رویای یک اقلیتکوچک و حاشیه ای از آرزویمان غلبه کنیمواقفیم.‏ ما به خوبی آگاهیم که آزاد کردن بدنبرای روابط جسمی ، جنسی ، عاطفی و شعفانگیز بطرز جدایی ناپذیری در پیوند با آزادیزنان و نابودی تسلط مردانه و الگوهای تقلیدیبخصوص الگوهای تقلیدی جنسی است.اینآزادی همچنین در پیوند با نابودی تمامی فرمهای سرکوب و بهنجاری است.‏ما میخواهیم از شر تمامی نقش ها و هویت هایمبتنی بر فالوس خالص شویم.‏ما خواهان خالصی از شر تبعیض جنسیتیهستیم.‏ خواهان خالصی از شر تقسیم بندی هایمرد و زن ، همجنسگرا و دگرجنسگرا ، مالکو ملک ، مهم و پست و ارباب و برده ایم.‏ درعوضِ‏ آن می خواهیم جنس کوئیر باشیم ، انسانهایی خودمختار ، سیال و چندگونه با تفاوت هایبسیار که بتواند امیال ، لذات ، شعف و هیجاناتعاطفی را بدون رجوع به جداول ارزش اضافهیا ساختارهای قدرت تبادل کنند جداولی کهپیشاپیش در قوانین بازی نباشند.‏ما شروع کرده ایم و بایستی ادامه دهیم تاواقعیت اجتماعی نوینی بسازیم که در آن عظیمترین سرخوشی با عظیم ترین آگاهی ترکیب میشود.‏ ما با بدن آغاز کرده ایم،‏ با بدن انقالبی،‏فضای مولد قدرت « تخریبگر » و فضایموثر)اجرای(‏ تمامی سرکوب ها.‏ ما متعاقباً‏ باآزمایش جمعیِ‏ تمامی روش های رهاسازی ، «امر سیاسی » را با واقعیت بدن و کارویژه هایآن پیوند دادیم.‏ این تنها شانس ما برای مبارزهعلیه حکومت کاپیتالیستیِ‏ سرکوب گری بود کهمستقیماً‏ عمل می کند.‏ این تنها دستاوردی استکه به واقع قادر است ما را علیه این نظام نیرومندسازد ، نظامی از سلطه که دائماً‏ قدرت های « تضعیف گر«‏ و «قالب دهنده » ی فرد حول اصول اش را گسترش می دهد تاوی را در وجه سگ های خود پذیرا شود.‏2. جنس کوئیر واژه ای است که جایگزین واژه یtranssexual شد که به نظر ما به ایده ای که جی.‏ هوکمنظورش بود نزدیکتر است.‏ جنس کوئیر راهی است برایتوصیف هم مرد و هم زن بودن ، نه مرد نه زن بودن ، یا افتادنکامل بیرون از این دوگانه ی جنسیتی.‏در اینجا ما زنان را می یابیم که علیه قدرت مردانه ای کهبرای قرن ها بدن هایشان آبستن اش شده مبارزه می کنند ؛همجنسگرایان را ، که علیه حکمرانی مرعوب گر فاشیسمِ‏ هنجارمی جنگند ؛ نوجوانان را ، که علیه اتوریته ی بیمارِ‏ بزرگساالنمی جنگند.‏ آنان آغاز کرده اند ، در پیوند با هم،‏ تا فضای بدن رارو به آشوب بگشایند و فضای آشوب را به « نیازهای فوری بدن. »ما در اینجا انسان هایی را می یابیم که شروع به پرسش وتحقیق درمورد روش های متنوعی که میل تولید می شودمی کنند و پیوند بین ژوئیسانس و قدرت ، بین بدن و سوژهبه عنوان آگاهی ، در حالی که همه جا در سرتاسر جامعه یکاپیتالیستی وجود دارند ، حتی در میان رادیکال ها .1. واژه ی اشتقاقی ژوئیسانس ، سه معنی شایع در زبان فرانسهدارد:‏ بر لذتی گسترده و عمیق داللت می کند ، بر ارگاسمجنسی داللت می کند و در قانون ، بر داشتن حق در استفاده ازچیزی داللت می کند.‏ ژوئیسانس اما برای لکان تجربه ی لذتبخش محض نیست بلکه ناشی از ازدیاد حس به یک نقطه یدردناک است)‏ مانند کنش جنسی،‏ که در آن گریه ی اشتیاقگهگاه غیر قابل تشخیص از گریه ی ناشی از درد می شود(‏ژوئیسانس همچنین اشاره ی ضمنی دارد به میل از بین بردنوضعیت فقدان.‏قتل عام ِاینجا ما انسان هایی را می بینیم که تفکیک مبتذل ‏»امرسیاسی«‏ و تجربه ی زیسته را اتصال کوتاه می دهند ، جداییای که نوید بازگشتی متواضعانه به مدیران جامعه ی بورژواییمان را می دهد،‏ و نیز بازگشت به کسانی که دعوی نمایندگیتوده ها را دارند و به نام آنان سخن می گویند.‏در اینجا مردمی را می یابیم که طغیانی عظیم از زندگی را دربرابر تمامی مظاهر مرگ،‏ مهیا می کنند مظاهری که دائماً‏خود را به زور در ابدان ما می چپانند ، یا حتی باالتر از آنبا زیرکی تمام انرژی ها ، امیال و واقعیتمان را به اوامر نظممستقر محصور می کند.‏ آنان خطوط کلی شکافی جدید را شکلمی دهند،‏ مقابله ای ریشه ای تر و قاطع تر،که مطابق با آننیروهای انقالبی « ضرورتاً‏ » خود را بازآرایی می کنند.‏بدنما دیگر نمی توانیم وقت خود را بیهوده تلف کنیم در حالی کهدهان هایمان ، مقعدهایمان ، عضو های جنسی مان ، رودههایمان ، شاهرگ هایمان و....‏ را از ما گرفته اند تا بتوانند آنها رابه بخش هایی از ماشین ننگینی تبدیل کنند که سرمایه ، استثمارو خانواده تولید می کند.‏ما دیگر نمی توانیم وقت خود را بیهوده تلف کنیم در حالی کهآنان غشاءِ‏ مخاطی ما را ، منافذ پوستمان ، تمامی سطوح حساسبدن مان را کنترل و تنظیم می کنند و به کار می گیرند.‏ما دیگر نمی توانیم وقت خود را بیهوده تلف کنیم در حالی کهآنان از سیستم عصبی ما به عنوان ایستگاه مخابراتی استثمارکاپیتالیستی ، فدرال و پدر ساالرانه استفاده می کنند ، نمی توانیمکناری بنشینیم در حالی که از مغز ما به عنوان ابزار تنبیه استفادهمی کنند،‏ ابزار تنبیهی که با پیرامون مان برنامه ریزی شده.‏ما بیش از این نمی توانیم مدفوع ، آب دهان و انرژیمان رامطابق قوانین آن ها با نقض قوانین شان در حد فرعی و حدیکه از سوی آنان تحمل می شود خارج کنیم یا نگه داریم.‏ ما میخواهیم بدن سرد مزاج،‏ بازداشت شده از هر چیز،‏ بدن تحقیر شدهما صرفاً‏ در گیر بی اثر ساختنِ‏ جنسیت رسمی نیستیم همچنانکه که یک نفر ممکن است شرایط محبوس شدن کسی را در درون هر ساختاری از بین ببرد:‏ ما می خواهیم آن را نابود کنیم ، از شرش خالص شویم ، زیرا درتحلیل نهایی به عنوان یک ماشین اختگی بی مرگ عمل می کند که برای بازتولید اطاعت بی چون و چرای برده وار در همه کس و همه جا طراحی شده.‏ای که سرمایه داری نومیدانه می خواهد از بدن های زنده ی مابسازد را منفجر کنیم.‏نجات از سکونخواست ورود آزادی بنیادین به این روش انقالبی مستلزم نجاتمان از حدود بدن های ‏»خود«‏ مان است.‏ ما باید سوژه را درونخودمان وارونه کنیم؛ از سکون رها شویم،‏ از « حکومت متمدن» و از فضاهای بدنی نامحدود گذر کنیم ؛ در پویایی پر اشتیاقیفراتر از جنسیت،‏ فراتر از قلمرو و مجموعه ی بهنجاری.‏ این گونهشد که برخی از ما آمده ایم تا نیازهای حیا تی مان را حس کنیمتا خود را « باهم » از چنگال نیروهایی که امیالمان را سرکوبمی کنند و مورد ظلم قرار می دهند رها کنیم.‏ما می کوشیم امور شخصی مان را تجربیات زندگی خصوصی درنظر بگیریم ، با آن ها مواجه شویم ، کشف شان کنیم ، به طورجمعی آنها را زندگی کنیم.‏ ما میکوشیم دیوارهای بتنی که بهنظم اجتماعی مسلط با جداسازی هستی از تجربه،‏ گفته از ناگفتهو امر خصوصی از اجتماعی خدمت می کنند را فرو ریزیم.‏


ما می کوشیم تا جمعاً‏ مکانیسم های پشتِ‏ جذبشدن ، نفرت ورزیدن و مقاومت در برابر ارگاسمرا شرح دهیم ؛ تا جهان ِ نمایش ها،‏ فتیشها،‏ وسواس ها و فوبیاهایمان را برسازیم.‏ ‏»امرناگفتنی » فکر و ذکر ما شده ، پیام ما ، بمبزمانیِ‏ سیاسیِ‏ ما چرا که در حوزه ی برهمکنشهای اجتماعی سیاست،‏ خواستِ‏ بنیادین « زنده» بودن را بروز داده.‏ما برآنیم تا آن راز تحمل ناپذیری را منفجرسازیم که قدرت علیه هر آن کسی به کارمی بندد که زندگیش دربردارنده ی هرآن چهدرگیری جسمی ، جنسی یا عاطفی است_‏کنترلی از همان دست که بر آن کنش هایمتقابل اجتماعی ای اعمال می شود که هر فرمیاز ستم را تولید و بازتولید می کند.‏از میان بردن جنسیتما به منظور کشف دسته جمعی پیشینه هایفردی مان،‏ برآن شدیم تا چگونگی کنترل تامزندگی هایمان را ، که به صورت امیالمان بازتابمی یابند،‏ توسط قانون های اساسی جامعه یبوروکراتیک ، بورژوا و یهودی_مسیحی مانتعیین کنیم،‏ و اینکه چگونه زندگی هایمانمشمول قانون بیشینه سود دهی،‏ ارزش اضافهو قابلیت بازتولید می شود.‏ ما با تشخیص اینکهچقدر زندگی هایمان ‏»آزاد«‏ ممکن است بهنظرمان بیایند با « تجربیات«‏ شخصی مان مواجهشدیم ، ما دائماً‏ از کلیشه های یک جنسیترسمی ، پیروی می کنیم ، که هر تجربه یجنس مان را از بستر زناشویی تا فاحشه خانه،‏قطع نظر از توالت عمومی ها،‏ دیسکوها،‏ کارخانهها،‏ اعترافگاه ها ، سکس شاپ ها،‏ زندان ها ،مدارس ، بزرگراه ها و...،‏ کنترل می کند .ما صرفاً‏ در گیر بی اثر ساختنِ‏ جنسیت رسمینیستیم همچنانکه که یک نفر ممکن استشرایط محبوس شدن کسی را در درون هرساختاری از بین ببرد:‏ ما می خواهیم آن را نابودکنیم ، از شرش خالص شویم ، زیرا در تحلیلنهایی به عنوان یک ماشین سرکوب بی انتهاتکرار کننده عمل می کند که برای بازتولیداطاعت بی چون و چرای برده وار در همه کس وهمه جا طراحی شده.‏جنسیت در اموری که « آزاد می گذارد » همانقدر مزخرف است که در اموری که ممنوع میکند : آشکارا ، عادات جنسی « آزاد گذاشته شده » و ترویج «اروتیسم » از طریق تبلیغات در سرتاسر زندگی اجتماعی ساختهو کنترل شده توسط مدیران سرمایه داری « پیشرفته » کارینمی کند جز افزایش کارآمدی ِ کارکرد ِ « مولد » ِ « لیبیدو » یرسمی . به جای کاهش ناخشنودی های اجتماعی ، این شیوه هادر واقع قلمرو خنثی سازی و « فقدان » را گسترش می دهد کهدگردیسی میل را به مصرف گرایی مبرم تسهیل می کند و «خلق خواست » را تضمین می کند ، لطفاً‏ عذرخواهیِ‏ قدرتِ‏ پیشبرنده ی در پس سرمایه داری را بپذیرید.‏ تفاوت بنیادینی بین «مفهوم معصوم » و آنچه در نظر عموم فاحشه خوانده می شود ،بین وظیفه ی زناشویی و بی بند و باری « روشنفکرانه » ی زنبورژوا وجود ندارد ؛ پیشرفت یکسره و بدون قطع است.‏ همانممنوعیت ها اعمال می شوند.‏ چندپارگی بدن به عنوان سرمنشأمیل بی هیچ کسری ادامه می یابد.تنها استراتژی تغییر می کند.‏آنچه که ما می خواهیم و آنچه که آرزو می کنیم آن است کهظاهر فریبنده ی جنسیت و نمایش هایش را به درک واصل کنیمتا شاید بتوانیم پی ببریم که واقعاً‏ بدن مان چیست.‏خالصی از شر آموزش برنامه ریزی شدهما می خوایم این بدن ِ زنده را آزاد ، رها و از بند و رنج خالصکنیم تا همه ی انرژیش ، امیالش و احساساتش که توسط جامعهی پادگان گون و برنامه ریزی شده سرخورده شده ، آزاد شود.‏می خواهیم قادر باشیم که هر کارویژه ی حیاتی مان را در جهتتجربه ی تمام و کمال لذت به کار بریم.‏ما می خواهیم احساساتمان را همانقدر که پایه ای هستندبازشناسیم ، به اندازه ی لذت نفس کشیدن ، که توسط نیروهایتعدی و آلودگی خفه شده ؛ یا لذت خوردن و هضم کردن که باریتم قابلیت سوددهی و غذای جایگزینی که تولید می کند قطعشده ؛ یا لذت ریدن و رابطه ی مقعدی که بصورت معین با ایدهی کاپیتالیستی عضله ی تنگ کننده مورد حمله قرار گرفته.‏این مستقیماً‏ استثمار را حکاکی می کند ، رمزگونگیِ‏ دارائی وبرازندگی و ... . ما می خواهیم لذت تکان دادن سرور آمیز خود را، بدون خجالت ، نه از روی نیاز یا جبران کمبود ، بلکه تنها صرفلذت تکان دادن خود ‏،بازشناسیم.‏ ما می خواهیم لذت نوسان ،آوای انزال ، سخن گفتن ، راه رفتن ، جابجا شدن ، بیان کردنخود ، طغیان و هذیان گویی ، آواز خواندن – یافتن لذت در بدنهایمان به هر روش ممکن ، را بازشناسیم.‏ ما می خواهیم بازیابیملذتی برامده از تولید لذت و لذت خالقانه ای را که با بیرحمیهرچه تمام تر توسط نظام آموزشی مسئول به بند کشیده شدهاست ، نظامی آموزشی که خود مسئول ایجاد مصرف کنندگانیاست حکمفرما بر کارگران .


آنتشریح یا کتاب معرفی آنکه از بیش مقاله این ‏»دغدغهی پیدابا تا دارد سعی نگارنده که است اغوا مفهوم بازخوانی باشد؛ راآن مفهوم،‏ این بیرونی ازای مابه ِ حکم در مصداق یک کردن بیاندیشد.«‏خویش نگاه نقطه از دیگر بار شکنجهیابزار یک صورت بودریار،‏ اغوای مفهوم بررسی برای آهنی‏»باکرهی : کرد خواهد کمک ما به وسطائی قرون نورمبرگ«‏وسطاییقرون شکنجهی ابزار یک نورمبرگ آهنی ‏»باکرهی آنرابیرونی سطح که است خمره شبیه چیزی اسباب این است.‏ بهردیف را آن داخلی سطح و ساختند.‏ می زن یک اندام شبیه اندامجلوی قسمت کاشتند.‏ می تیز نوک آهنی میخهای ردیف بستهو باز و میچرخید لوال روی که شد می تشکیل در دو از زن دستگاهدرون را محکوم که بود طریق بدین آن کار طرز شد.‏ می میبستند.‏آهسته آهسته را درها و دادند می قرار میخون کردن خارج برای مانندی ناودان چیز هم،‏ دستگاه ته «ساختند.‏ – مردانه نظام توسط قانون ِ اعمال برای وسیلهایی ابزار این فرمیبا شکنجه ابزار یک بود.‏ وسطایی قرون – محور فالوس بهدولت محور.‏ فالوس ِ قضایی ِ مرجع یک خدمت در زنانه و جزئی امر هر تخطئیگری مقابل در کلی امر یک مثابهی روبروجنسیت از مجزا صورت دو با اینجا میکند.‏ مقابله بیرونی هک قضایی(‏ مراجع خدایگونهی مردانه)فیگور صورتی میشویم.‏ زنانه)فرمصورتی و میکند معرفی پروتاگونیست عنوان به را خود نقطهیو آنتاگونیست هر که ابزار(‏ این شیطانگونهی و ظاهری وسطائیانمذهبی باور در مجرم میبلعد.‏ خود در را دولت ترومای اینبا مبارزه راه میشد.‏ کشیده تصویر به زن یک هیات در فیگوریک از نمادی آهنی باکرهی بود.‏ نابودیشان آنتاگونیستها ظاهریصورت و شده خالی محتوا(‏ درون)از از که بود زنانه بزرگ پرمحتواییآنتاگونیست هر نهایی سرنوشتِ‏ یادآوری برای آن مجسمذهنتان در را آهنی باکرهی اکنون میکرد.‏ جلوهنمایی نهفتهمجرمان خون با که زن یک از بزرگی خالی تو فیگور کنید:‏ است.‏شده رنگین درونش در وشونده شکنجه و گر شکنجه محتوای با اینجا ما بهرحال خواهیمبازی فرمها این با ما نداریم.‏ کاری شکنجه دستگاه دوکه میشویم متصور را ای مبارزه میدان شکنجه این در کرد.‏ باکرهبین ی مبارزه میگیرند.‏ قرار هم روی در رو محض فرم استقرار که ‏)کسی شونده اغوا مجرم فرد و اغواگر ِ آهنی ی شود.(‏شکنجه طراحیزن صورت به را اغواکننده ی وسیله این وسطائیان قرون شیطانیو زمینی نشانههای تمام با باکره زن ) چرا؟ کردند:)‏ می شایستهیو شکنجه دستگاه ترسیم برای فیگور بهترین خود تزویری مثابه به وسطائیان برای زن بود.‏ صفت شیطان مجرمان صورتبه را رو دو دستگاه این که است خاطر بدین است.‏ دنیا کردند.‏می طراحی شیطان – زن تاریخطول در زنانگی اغواگریِ‏ قدرت بر گذاشتن صحه این آیا نیست؟امراین با ( است.‏ تاریخ در گرفته شکل واقع امر یک ما برای این )کنیم؟ چه «انسان ایالت « کتاب از قولی نقل تاریخ مفهوم برای بودریار زمانیی برهه یک در بشر نوع است ممکن میآورد:‏ کانتتی تحولاین از آنکه بی ما و باشد.‏ افتاده بیرون تاریخ از خاص برایاین و ایم.‏ گذاشته سر پشت را واقعیت ناگهان باشیم،‏ آگاه چیزیبلکه پایان نه تاریخ برای کانتتی اینکه است.‏ جالب بودریار نشئگی-‏نامد.‏ می نشئگی آنرا بودریار که گیرد می نظر مد را شکل.‏یک استعالی و اضمحالل به همزمان گذری بیرونتاریخی بستر از را شکنجه نمایشی صحنه این ما اگر علتتوالی از که کنیم فرض رخدادی صورت به آنرا و بکشیم بینی رابطه یعنی افتاد؟ خواهد اتفاقی چه است؛ فارغ معلول و مکانو جرم علت گرفتن نظر در بدون آهنی«‏ ی ‏»باکره و مجرم تماشاگران(.‏حذف آن)‏ نمایش وا میشود؛ آهنی باکرهی اغوای مسحور مجرم که گونهای به ژرفاینیست.‏ هیچ/میخ جز چیزی ژرفا که چرا نمیخواهد را ژرفا آگاهیبا کنندگان محکوم عوض در است.‏ آگاهی ابزار وسیله،‏ بهرا مجرم تا اند کاشته تیز نوک میخهای را دستگاه ژرفای تمام باکرهیشدهی بزک چهرهی تنها مجرم اما کنند.‏ آگاه جرماش میاغوا باشد،‏ آگاهی پی در آنچه از بیشتر او میبیند.‏ را آهنی باختو برد به را بازی لذت که است بازی قمار همچون او شود.‏ دهد.‏می ترجیح باکردیم.‏ طراحی نوشتارمان برای ای قاعده ما صورت این در کنیدمی بازی یا قاعده یک با ولی کرد شود می کاری هر قانون زیراز را صحنه آن ما میدهیم،‏ ادامه بازیمان به کنید.‏ نمی یا است.‏رخداد یک ما برای صحنه آن میآوریم.‏ در قانون ی سلطه بودریارکه حالتی به رسیدن کلی.‏ امر انجماد از حاصل رخداد یک خواند.‏می منطقی منگی آنرا برایسطحی پوشش.‏ یک است.‏ سطح یک تنها آهنی باکرهی یکجنسیت؛ و ژرفا از فارغ سطحی درستی.‏ نا از تر نادرست کهزنی آرایشی سطح مثل ندارد.‏ جنسیتی آهنی باکرهی اغواگر.‏ یادما به بودریار بیمحتوا.‏ سطحی میگیرد،‏ قرار آینه و او بین افسونگریتواند می زن / زن غیر یک تنها که شود:‏ می آور


بی نقصی بکار برد.‏ چرا که او اغواکنندهتر از هرجنسیتی است.‏ باکرهی آهنی یک بازیگر است.‏بازیگر میدان مبارزه با فردی،‏ که قرار است او رادر کام کشد.‏برای مراجع قضایی این فرم ناب یک جنسیتمشخص دارد)زن(،‏ در این صورت این وسیلهتبدیل به یک ژست بیانی ‏)ریطورایقائی(‏ خواهدشد:‏ هماهنگی کامل عمق و سطح.‏ ژست بیانیبیانگر قدرت مراجع باالتر – دادگاه و احکامقضاوتی – است که قرار است به زودی پیروزشوند)با اتمام شکنجه ی مجرم(.‏ برای این ژستهیچ پوششی نیست.‏ سطح ظاهری آن گویایعمق آن است.‏ در اینصورت مجرم همچونقماربازی خواهد بود که می داند به جز باختچاره ی دیگری ندارد.‏ آگاهی لذت بازی اش را ازبین خواهد برد...‏اما از نگاه ما چهره ی باکره ی آهنی سطحنمادینی است که درون آن چیزی جز میخ نیست)‏پوچی ژرفا(.‏ آگاهی از ژرفا،‏ باکره ی آهنی راتبدیل به یک ابزار خواهد کرد.‏ یک وسیله یقانونی.‏ همچون سپری که دولت آنرا برایجلوگیری از ضربه های نا بهنگام افراد ساختهباشد،‏ ابزاری با جنسیت مشخص با محتوایی معنادار.‏ در اینصورت باکرهی آهنی رسانهای استکه محتوای قانون را اعالم میکند.‏ قانون از زبانباکرهی آهنی به همه هشدار میدهد:‏‏»سرنوشت تخطی گران از قانون،‏ فرو رفتنمیخهای باکرهی شیطان صفت در تن‏ کثیفشاناست ».این همان جنسیت است که اینجا خاصیتکارکردی پیدا میکند.‏ ولی ما از بودریار یادگرفتهایم که اغوا گونهای بازی است.‏آنگاه که بدانید اغواگری خود با تقلید هجو آمیزپیوند خورده که نوعی خصومت کینه توزانهبا جنسیت زن ابراز می دارد به من این اجازهرا خواهید داد که مفهوم اغوا را در چهره ی‏»باکرهی آهنی فلزی«‏ باز خوانی کنم.‏اما بازی اغوا یک بازی رفت و برگشتیست.‏اغواگر برای اغواکننده باید اجازه دهد تا خودنیز اغوا شود.‏ در حقیقت پیروزی اغواکننده نبایداتفاق بیافتد.‏ رابطه ی بین اغواگر و اغوا شوندهرابطه ی پاندولی است.‏ برد و باخت در بازی قماربرای هر دو طرف محتمل است.‏ در شکنجه ازطریق « باکره ی آهنی«‏ که لوالی درهایکاشته شده در آن بر روی سینه و مراکز حساس ارگانیکی جنسیقرار گرفته است؛ اگر مناسبات شکنجه و دالیل شکنجه را کناربگذاریم و این صحنه را به دید رخدادِ‏ تصادفی در زندگی مجرمبدانیم که مثال به صورت تصادفی و بواسطهی یک قرعه کشیو آوردن یک برگ تک خال در بازی اتفاق افتاده است؛ در اینصورت است که اغوا رخ می نماید.‏ فرد توسط این ابزار اغواخواهد شد و تنها راه زنده ماندنش شرکت کردن در این بازیاست.‏ فرد لوالهای در را می چرخاند.‏ او درون باکره ی آهنیقدم میگذارد بدون اینکه از میخ های نوک تیز کاشته شده درآن اطالعی داشته باشد)باخت یک احتمال است/باکرهی آهنیجنسیتی ندارد(.‏این یعنی پشت پا زدن به ارگاسم نهایی یک میل جنسی احمقانهکه همیشه به پیروزی ختم میشود و هیچ احتمالی را برایباختنش در نظر نمیگیرد.‏ آنجا که ارگاسم صورت نمی گیرد نبایدخط پایانی در کار باشد.‏ بازی اغوا را پایانی نیست،‏ خون همیشهاز بدن باکره آهنی جاری میماند.‏ خون برای جاری شدن دنبالفضایی میگردد و الجرم در باکره ی آهنی سوراخی ناودان مانندتعبیه میشود.‏ باکرهی آهنی سوراخ میشود.‏ اغواگر،‏ خود اغوامیشود.‏ خط پایانی در کار نیست.‏ همچنان که در ژرفا چیزیوجود ندارد.‏سکس پایانی مضحکه دارد:‏ ارگاسم.‏ شکل بی درنگ تحقق میل.‏ولی اینجا میل پایان ناپذیر است؛ چون جنسیت غایب است.‏ درآن دوره قضاوتگران و مراجع قضایی به ارگاسم می رسیدند؛چرا که خون جاری شده برای مراجع قضایی ( آن آگاهان بهواقعیت فیزیکی جنسیت – بیو سکسوالیته ها ) نشانهیی از میلبه تجاوزشان است که محقق می شود.‏ آنها مجرم را به سزایاعمالشان می رسانند.‏ خون مجرم برای آنهایی که آگاه از ژرفاهستند،‏ نشان از تحقق میلشان دارد.‏ آنها همگی به ارگاسم میرسند.‏ همگی تمام می شوند به جز آن کسیکه اینک از درونباکرهی آهنی نفس می کشد.‏ فرد راهی به بیرون ندارد.‏ لوالیدرِ‏ کاشته شده در سینهی باکره ی آهنی تنها به یک سمت میچرخد؛ به سمت درون.‏ خروجی در کار نیست.‏ اینجا همه چیز درنمود اتفاق می افتد و ژرفا همچنان پشت در باقی می ماند.‏ برایدیدن آن سوی در،‏ باید در این بازی شرکت کرد.‏ باید اغوا کرد.‏باید اغوا شد.‏


در این قرن چهار مفهوم کلیدی،‏فهم چپ اروپای غربی از جهان راشکل دادهاند.‏ در دهه نخست قرن،‏رویدادهای اجتماعی و سیاسی بهمنزله بخشی از زوال اجتناب ناپذیر نظامسرمایهداری و حرکت ناگزیر به سوی سوسیالیسمفهمیده میشدند.‏ این دیدگاه در دهه 1930 بانگاهی در آمیخت که تقابل دموکراسی و فاشیسم رامرز اصلی سیاست میدانست.‏ تقریبا در همین ایام،‏کشمکش میان ملل امپریالیست و ملل تحت سرکوب نقشیمشابه را در دنیای استعماری و نیمه استعماری ایفاکرد.‏ و سرآخربالفاصله پس از جنگ،‏ احزاب سوسیال دموکرات اروپایی به ایندیدگاه روی آوردند که پیشرفت به سوی سوسیالیسم به واسطهگسترش اقتصاد ملی امکان پذیر است.‏هر یک از این چهار دیدگاه گذار ضروری به سوسیالیسم ازطریق توسعه تدریجی نیروهای مولد؛ جبهههای دموکراتیکدر برابر فاشیسم؛ انقالبهای ضد امپریالیستی ملی؛ توسعه روزافزون بخش عمومی اقتصاد ترکیبی ‏]بخش دولتی به عالوهبخش خصوصی[‏ برای چپ،‏ بسیار مهم تر از استراتژیهاییجزئی و وابسته به موقعیت بودند.‏ اینها ایدههایی کلیدی بودندکه به واسطهشان رویدادهای تاریخی متکثر معنا مییافتند،‏بنیانهایی برای هر گونه محاسبه سیاسی.‏ حول این ایدهها بودکه تجربه سیاسی تودهها به یکپارچگی مورد نیاز برای ساختهشدن سنتهای مبارزاتی و اندیشهورزی سیاسی نائل میآمد.‏امروزه درباره بحران همه جانبه چپ بسیار سخن میگویند.‏استدالل من این است که بحران مذکور را چندان نمیتوان بهعنوان یکی از جنبهها یا خط مشیهای خاصِ‏ موجود در چارچوبیپایدار از ارجاعات سیاسی محسوب کرد،‏ بلکه در عوض بایدآن را محصول فرسایش و زوال تدریجی آن ایدههای محوریدانست.‏ این گونه،‏ اعمال سیاسی گوناگون جناح چپ،‏ در فقدانهر نوع دیدگاه بلندمدت یکپارچهساز،‏ بیش از پیش به یک بازیپراگماتیک کوتاه مدت،‏ که از برانگیختن هر نوع شور جمعیناتوان است،‏ تقلیل مییابند.‏ افق سیاسی تیره و تار است و روندتاریخ هیچ سمت و سویی ندارد.‏ از نظر من هسته اصلی بحرانکنونی چپ همین است.‏ آنچه در پی میآید تامالتی است دربارهریشههای این بحران و راههایی برای روبرو شدن با آن.‏بگذارید نخست بعضی از رایجترین تفسیرها درباره بحران حاضررا مرور کنیم.‏ به زعم ‏»نظریه پردازان«‏ متعلق به چپ دوآتشه،‏البته همه چیز روشن و آشکار است:‏ اساسا بحرانی وجود ندارد ونقش محوری طبقه کارگر،‏ جزمی است متزلزل نشده و تزلزلناپذیر.‏ البته آنها معموال نمیتواند مشخص کنند که منظورشاناز این نقش محوری چیست.‏ محوری در رابطه با چه؟ اگر منظورحکمی است درباره جهان سیاسی،‏ پس میبایست در زمینههایتاریخی دقیق و در رابطه با مسائل معین مورد بحث قرار گیرد.‏بگذارید بحثمان را به غرب صنعتی محدود کنیم.‏ دو فرایندهمگرا زیرپای استدالل ‏»جنگجویان طبقاتی«‏ ما را خالیمیکنند:‏ از یک سو کاهش شمارگانی و پارهپاره شدن اقتصادیطبقه کارگر،‏ و از سوی دیگر در حاشیه قرار گرفتن بخشهای روبه گسترش جمعیت که موجب تکثیر آنتاگونیسمهای جدید بسیارمیشود.‏بنابراین مدعای محوریت طبقه کارگر در ساختار اجتماعی،‏ بهعنوان توصیفی جامعهشناختی،‏ به طور روز افزون ناپذیرفتنیگشته و به عنوان گزارهای سیاسی نیز ابدا واضح و مبرهن نیست.‏نقش محوری طبقه کارگر در مبارزات فمینیستی،‏ در مبارزاتزیست محیطی،‏ در تحرکات بخشهای حاشیهای جامعه درمراکز شهری رو به زوال؟ و ادعاهایی مبنی بر اینکه بدون طبقهکارگر همه این دیگر اشکال ستیز هیچ آیندهای ندارند،‏ ادعاهاییدوری هستند،‏ آنها نقش محوری طبقه کارگر را پیش فرض قرارمیدهند در حالی که این دقیقا همان چیزی است که باید ثابتشود.‏ البته این به معنای انکار اهمیت جنبشهای کارگری واثرگذاری آنها در زمینههای معین نیست،‏ بل به معنای تصریحینسبتا متفاوت است مبنی بر اینکه طبقه کارگر همچون سایربخشهای اجتماع عاملی اجتماعی است محدود به اهداف وامکانات خویش،‏ و نه ‏»طبقه کلی«‏ سنت مارکسیستی،‏ عاملضروری رهایی همه جانبه بشر.‏همه این استداللها به کرات اقامه شدهاند و دلیلی برای بازگوییآنها در این جا نیست.‏ بگذارید به آن رویکردهایی بپردازیم کهبه نحوی از انحا محدودیتهای طبقه کارگر،‏ به عنوان عاملیتاریخی،‏ را تشخیص داده اما از نظر ما پرداختشان در خصوصاین محدودیتها نابسنده است.‏ از این حیث سه رویکرد اصلیرا میتوانیم از یکدیگر متمایز کنیم.‏ از منظر نخستین رویکرد،‏طبقه کارگر باید به وسیله ایجاد یک همبستگی گسترده با سایر


بررا ساختاریاش محدودیتهای پیشرو،‏ اقشار آنسابقه که را ارجی قابل سنت و کرده طرف میگرددباز 1930 دهه مردمی جبهههای به عاملیک جستجوی در دوم رویکرد بگیرد.‏ پی تاریخیمحدودیتهای از که است نوین اجتماعی نیازدیگر سوم رویکرد باشد.‏ مبری کارگر طبقه وپراکندگی و نداده قرار اصل را عامل این به گوناگوناشکال مثبت حتی و ناگزیر تکگی تکه میپذیرد.‏را اجتماعی اعتراض آننیکنامی مردمی،‏ جبهه استراتژی مورد در کمونیستیسنت از برآمده نمونههای سایر بین آنکهنخست است.‏ توضیح قابل دلیل دو به درکمینترن سوی از استراتژی این اتخاذ هنگام سلیمعقل به بازگشتی همچون را آن 1935، خطپیگیری سالهای از پس دانستند،‏ می سوم،‏دوره در طبقه«‏ علیه ‏»طبقه گنگ مشی بهمنتهی دوره‏ در را،‏ اجتماعی دموکراسی که دشمنعنوان به نازیسم،‏ سوی از قدرت تصرف هنگامآن از حیث،‏ این از میکرد.‏ معرفی اصلی باقیاس در مردمی جبهه مایههای بن بعد به خردمظهر عنوان به آوانگارد،‏ ماجراجوییهای دورهدر که است این دوم دلیل ماندند.‏ باقی جنبشهایخالل در بعدا و جنگ به منتهی احزاببخش،‏ آزادی های جنگ و مقاومت میتوانستندمردمی جبهههای چتر زیر کمونیست دررا تودهها دموکراتیک تجربیات و مبارزات درکه نیست شکی دهند.‏ گسترش عظیم مقیاسی اوجشاهد غربی اروپای مردمی،‏ جبهههای روزگار بود.‏کمونیستی جنبشهای شکوفایی ازبسیاری موفقیتها،‏ همین خاطر به دقیقا اما بهبازگشت به نوستالژیک گرایشی تحلیلگران طیکه را بنیادینی سویههای و دارند دوران آن متعلقامری را مردمی جبهههای تجربه باید آنها پیشفرضمیگیرند.‏ نادیده دانست گذشته به نظامهایو مردمی جبهههای حرکتهای ویژگیبود.‏ فاشیسم خطر همانا همبستگی برایفاشیسم تهدید از مستقیما جبههها اصلی پسمیشد.‏ ناشی دموکراتیک لیبرال نظامهای اتحاددادن قرار اصل جنگ،‏ یافتن خاتمه از معموالکمونیستها سوی از گسترده دموکراتیک فاشیسمدوباره ظهور درباب هشدارهایی با عمومیتشکیکی با که مدعیاتی میشد،‏ همراهی میشدند.‏مواجه موجه و قبیلاز کنونی سیاسی پدیدههای وقتی حتی میشود.‏برجسته بیشتر امر این میآوریم،‏ نظر در را تاچریسم است.‏بیمعنی است فاشیستی خطری موجد تاچریسم اینکه گفتن میکندتهدید را ما نومحافظهکاران حمله واسطه به که خطری معنایبه نئولیبرالیسم فاشیسم:‏ خطر با است متفاوت بسیار اتحادیههایجنبش مانند قدرت مراکز از بسیاری آرام فرسایش دموکراسیپیشرفت شرایط جنگ از پس دوره در که صنفی سلطهجویانهپیش از بیش بازسازماندهی و آوردند،‏ فراهم را برخوردمکانهای بازسازماندهی این معهذا است.‏ سیاسی نظام نظامدر محلهها،‏ در کارخانهها،‏ در میکند،‏ تکثیر را مواجهه و مطالباتاز انباشتی ترتیب بدین غیره.‏ و نهادها در آموزشی،‏ بنیانهاییبسط کار در دائما که میشود ایجاد ناشده برآورده سرمیبایست نوین دموکراتیک بدیل یک آنها از که هستند درسلطهجویانه چرخش میان گزینش امروز اگر حال،‏ برآورد.‏ اینرادیکال و دموکراتیک بازسازماندهی و لیبرال پارلمانی نظام استراتژیبنیان که همبستگی بر مبتنی نظام و منطق باشد،‏ نظام نمیآید.‏کار به چندان آشکارا بود،‏ مردمی جبهه کهاست این 1930 دهه و ما زمانه میان عمده تفاوت دومین سیاسیمحدودیتهای دوره آن چپ جناح احزاب بیشتر گرچه گستردهدموکراتیک همبستگیهای ایجاد لزوم و کارگری جنبش همانثابتشان مرجع و اجتماعی مبنای اما بودند،‏ پذیرفته را بدونفرانسه در مردمی جبهه حرکتهای بود.‏ سنتی کارگر طبقه 1945از پس که بزرگ،‏ صنعتی شهرهای قرمز کمربندهای مانندمباحثی بود.‏ نخواهد تصور قابل رفتند،‏ تحلیل رفته رفته زمینهایبر تنها دموکراتیک و سوسیالیستی اهداف میان رابطه اجتماعیبخش یک حضور واسطه به که دهند رخ میتوانستند بود.‏شده ایجاد خود،‏ طبقاتی اهداف به متکی همگون،‏ دیگرمساله است.‏ متفاوت بسیار چپ روی پیش مساله امروزه بارابطه در همبستگی بر مبتنی نظام یک چگونه که نیست این مسالهکنیم،‏ ایجاد شده برساخته پیشاپیش اجتماعی بخش یک بناستکه را اجتماعی بخشهای آن خود چگونه که است این انبوهکه شرایطی در بسازیم،‏ کنند مشارکت همبستگی این در مطالباتاز پراکندهتر و تکهتکهتر بسیار کشمکشها و مطالبات است.‏1930 دهه کهاست این کارگر طبقه محدودیتهای با برخورد دیگر شیوه رسالتباشد قادر که را محدودیت بدون تاریخی عامل یک ایده راوظیفه این اما نماییم حفظ گیرد،‏ برعهده را بشر رهایی ‏»کلی«‏ تاریخعرصه در دیگر عامالنی به و برداشته کارگر طبقه گرده از نهالبته ویژه،‏ ‏)به 1960 دهه در چپ از گروههایی کنیم.‏ محول تمایلنقش این برای جدید نامزدهای معرفی به آمریکا(‏ در فقط،‏ حاشیهزنان،‏ سوم،‏ جهان مردم دانشجویی،‏ جنبش داشتند برآوردهرا انتظارات نامزدها این از یک هیچ اما غیره.‏ و نشینان نکردند.‏ازنه مشکل شاید که سربرآورد ایده این که بود زمان همین در اجتماعی‏»عامل ایده خود بل بالفعلاش مبارزات و کارگر طبقه پروژهیک که تصور این یعنی باشد،‏ تاریخی«‏ تحول بنیادین اجتماعیعامل یک وسیله به باید که دارد وجود کلی رهاییبخش گرفتهپرسش به روزافزون طور به آنچه شود.‏ گرفته پی مشخص گذشته،‏ بود یکپارچه فرایندی مثابه به تاریخ از برداشتی شد کنشگرانبه عقالنی نحوی به نقشها آن طی که آینده و حال عاملینبا بعدا که کنشگرانی میشدند،‏ داده نسبت خیالی غیره.‏و ها توده کارگران،‏ میشدند همسان انضمامی اجتماعی امراین نمیکردند،‏ رفتار انتظار طبق عامالن این که هم وقتی بیشکه مفهومی میشد،‏ تبیین کاذب«‏ ‏»آگاهی پیامد عنوان به کنیممی فکر ما که کنند نمی فکر طور آن ‏»مردم اینکه بیان از بسزمانی چپ چون حال،‏ نداشت.‏ چنته در چیزی بکنند«‏ باید سوسیالیسمو حزب(‏ ‏)طبقه،‏ کلی سوژههای از جهانی در طوالنی کهساده،‏ بسیار برداشت این زیست،‏ حقیقت(‏ مامن ‏)یعنی علمی برمبتنی است حرکتی کلی مقاصد تحقق روند جای به تاریخ توهمزداییاز حسی به ناچار به محدود،‏ و پراگماتیک سازههای سرخوردگیو استیصال ریشه امر این من نظر به است.‏ زده دامن است.‏فعلی عامالنهمه بپذیریم که بوده این اوضاع این به واکنش یک کهنیست مقدر و دارند محدودی تاریخی وظایف اجتماعی برو برساند،‏ انجام به را بشر رهایی کلی پروژه آنها از یک هیچ جنبشهایخودگردانی در که سیاسی فرمولی عنوان به پلورالیسم تکمحوری جنبشهای دیگر بیان به گوناگون اجتماعی مشکلبا مواجهه در سوم شیوه همان این کنیم.‏ تاکید دارد ریشه پاسخیمیشود،‏ پیشنهاد آنچه است.‏ تاریخی عاملین محدودیت ازامروز اجتماعی ستیزهای تکگی تکه و پراکندگی به است تکگیتکه این وجود بر کامال که سازماندهی اشکال آن طریق طرفدارانهمجنسگرایان،‏ زنان،‏ کارگران،‏ گذارند.‏ می صحه سویهنوع هر منقاد آنکه بدون میبایست آنها زیست،‏ محیط دهند.‏ادامه خود مبارزه به شوند یکپارچگی بر مبتنی یکسنتی چپ سطحی دگماتیسم به نسبت رویکرد این اینکه در نوعاین به که ادلهای اما نیست،‏ شکی میشود محسوب پیشرفت مشکالتحل پس از نمیتواند میبرد راه خودگردانی و پلورالیسم جهانیآنکه نخست دارد.‏ اصلی دلیل دو این و برآید،‏ اساسی دموکراتیکمکانی مطلقا خودگردان کامال جنبشهای از متشکل جنبشاگر میشد چه که کنیم تصور میتوانیم آیا بود.‏ نخواهد بیتفاوتنژادی تبعیض مثال به نسبت گرایان همجنس یا زنان همبستگی،‏درباره مشترک خرد نوعی پیوند،‏ نوعی ایجاد میبود؟ طوربه یقینا امر این است.‏ ضروری متنوع مبارزات این میان سفیدپوستانگلیسی کارگر یک اینکه نمیدهد رخ خودکار بل نیست مسلم ابدا باشد جنسی و نژادی تبعیض مخالف ستیزهایتکثر دلیل به درست است.‏ سیاسی مبارزهای بر مبتنی بهسادگی به نمیتواند پیوندی سازوکار این که است اجتماعی بسیارنظامی ذیل باید سازوکار این شود،‏ خالصه حزب یک وجود گیرد.‏جای دموکراتیک نهادهای از متغیر و گسترده خودگردانیدر ریشه تنها که تکثرگرایانه،‏ نظریه محدودیت دومین یکایجاد به مربوط مسائل گرفتن نادیده و اجتماعی جنبشهای اینکنار از نظریه این که است این دارد،‏ گسترده جمعی خرد معطوفدقیقا که نومحافظهکاران،‏ حمالت که میگذرد واقعیت طوربه و اکنون هم است،‏ مخالف گونه از سلیمی عقل ساختن به یکمیان تقابل به چندان مساله است.‏ انجام حال در بیوقفه اجتماعیجنبشهای خیالی خودگردانی و یکپارچه سلیم عقل طیکه است نکته این تشخیص به معطوف بلکه نمیگردد،‏ باز میشود.‏چیره جمعی خرد کدام سیاسی مبارزه ضدمطالبات تا کرد خواهند تالش سیاسی پروژههای از بعضی بعضیکه حالی در دهند،‏ پیوند یکدیگر به را جنسی ضد و نژادی اینکنند.‏ قطع را دو آن میان پیوند نمود خواهند کوشش دیگر برمبتنی و است گشوده پرسشی شود می پیروز یک کدام که هویتهایما جوامع در که معناست بدین این سیاسی.‏ ابتکارات چیستینه مساله متغیراند.‏ و ناپایدار ذاتا سیاسی و اجتماعی هایجنبش یا طبقات سوسیالیستی مبارزات اصلی عامالن جوامعدر که است معینی ناپایداریهای فهم بل اجتماعی آنند،‏معرض در عامالن این دوی هر هویتهای صنعتی پیشرفته بابرخورد در مناسب سیاسی های استراتژی فهم سر بر مساله است.‏ناپایداریها این کهاست دشوار قدر آن ناپایداری و پیچیدگی این آیا طوراین من برآیند؟ آن فهم عهده از نمیتوانند سوسیالیستها بازچیزی به بخشیدن ژرفا و دادن بسط به مساله نمیکنم.‏ فکر دریافتهخوبی به مارکس آگاهیم.‏ آن از است دیری که میگردد دائمیانقالب و تحول ایجاد واسطه به تنها سرمایهداری که بود سنتی،‏اجتماعی روابط انحالل نتیجه در و خود،‏ تولید ابزار در محضبه رو این از یابد،‏ گسترش و باشد داشته وجود میتواند بیشترحوزههای رسید،‏ معینی نقطه به سرمایهداری منطق آنکه باو پایدار نسبتا سنتی طور به که اجتماعی حیات از بیشتری و ازمیشوند.‏ دچار رادیکال ناپایداری از وضعیتی به بودهاند ثبات شدنبیثبات تاریخ میتوان را سرمایهداری تاریخ کل منظر این درکه شدن،‏ بیثبات این که جاست این نکته دانست.‏ رادیکال گستردهبسیار امروزه بود،‏ رسیده معین مرحلهای به مارکس زمانه نظریههسته برسازنده که را اجتماعی هویتهای همان و شده میکند.‏تفکیکزدایی را بودند جامعه و انقالب درباب مارکسیستی نزدکارگر«.‏ ‏»طبقه مانند مقولهای بر بیاندازیم نگاهی بگذارید واضحآن چرایی بود.‏ شهودی واقعیتی دارای کارگر طبقه مارکس کردنسپری معنای به نوزدهم قرن میانه در بودن کارگر است:‏ مناطقیدر کردن زندگی معنای به بود،‏ کارخانه در زیاد اوقاتی معنایبه معین،‏ مصرفی الگوهای از برخورداری معنای به معین،‏ معینشیوههایی به تنها فرهنگی و سیاسی حیات در مشارکت اینهمه میان سخت و سفت همبستگی اما ناپذیر.‏ انعطاف و افزایشوقتی میشود تر شل و شل اجتماعی مشارکت اشکال کارخانهدر کمتری و کمتر اوقات کردن سپری معادل فراوری


کهباشد این معادل رفاه دولت توسعه وقتی باشد،‏ منوطکمتر و کمتر کارگر اجتماعی هویت تعین است.‏تولید روابط در کارگر جایگاه به روابطاز متنوع مجموعهای در کارگر مشارکت بسیارحوزههای که معناست این به اجتماعی درنه اجتماعی،‏ حیات در او مشارکت از بیشتری روابطدر او جایگاه به سخت و سفت وابستگی مبارزاتبرای مکانهایی به میتوانند تولید،‏ یعنیشوند،‏ تبدیل رادیکال و نوین اجتماعی یکدیگربه آنها طی مبارزات این که طرقی ساختهپیش الگویی بر متکی میشوند متصل زیربناروبنا/‏ منسوخ تمایز در چه چنان نیست استهژمونیک مبارزهای حاصل بل بود چنین درمیماند.‏ باقی گشوده وسیع مقیاسی در که مارکساندیشه در ‏»طبقه«‏ انگاره کل معنا،‏ این هویتهایبا زیادی حد تا که است سنتزی صرفا است،‏منطبق نوزدهم قرن در موجود اجتماعی مبارزاتالگوی منطق فهم در امروزه که سنتزی یاریگرمیتواند کمتر و کمتر سرمایهداری ضد موردرا طبقه از مارکس تلقی باید ما باشد.‏ ما کهدلیل این به دقیقا دهیم،‏ قرار پرسش اوکه را مسیری جهات بسیاری از سرمایهداری است.‏کرده طی بود کرده بینی پیش گفتیمگردیم.‏ باز مقاله این ابتدای به بگذارید یاها«‏ ‏»ایده از برخی سوسیالیستی سنت در که راچپ تخیل و تجربه بنیادی،‏ ها«ی ‏»دیدگاه تاریخیفرایند از معین تصویری و کرده یکپارچه خاللاز اجتماعی مبارزات کردند.‏ اعطا بدان آیاشدند.‏ تفسیر و خوانده ایدهها این منشور زمینه‏»پس بر را چپ سیاست میتوان امروزه پاسخمن نظر به داد؟ قرار نوین تصویری«‏ بنحول باید نوین تصویر این و است مثبت کتابدر ما که شود ساخته چیزی آن مایههای معنای]1[ نامیدیم.‏ رادیکال دموکراسی خود میتواندچگونه و چیست رادیکال«‏ ‏»دموکراسی تجربهساختن یکپارچه برای نوین تصویری به جهانکه گفتیم پیشتر شود؟ تبدیل چپ سیاسی بهذاتی ناپایداری ایجاد دلیل به سرمایهداری،‏ انحاللو تکنولوژیک دگرگونی ضریب وسیله عامالناز وسیعی گستره هویت سنتی،‏ روابط میکند.‏تهدید را اجتماعی آیاباشد؟ میتواند چه تهدید این به آنها پاسخ درمقابله برای ایدئولوژیک سالحهایی آنها سالحها،‏این و دارند من زعم به دارند؟ اختیار برابریاند.‏و حقوق به مربوط گفتمانهای همان جمله،‏ یک در مبارزهدر استفاده برای آماده و حاضر ابزاری گفتمانها این دویستخالل در رادیکال ابداعی واقع در آنها نبودهاند،‏ سیاسی برابرخداوند پیشگاه در تنها انسانها پیشتر گذشتهاند.‏ سال عنوانبه نابرابری و سلسلهمراتب که حالی در میشدند،‏ دانسته همراهاما بود.‏ پذیرش مورد اجتماعی نظم ضروری بنیانهای رسمیتیاز برابراند ذاتا ها انسان که ایده این فرانسه انقالب با آزادجامعه اساسی اصل به برابری و گشته برخوردار حقوقی شد.‏تبدیل کاربستیبرابری به مربوط اصول فرانسه انقالب طی حال،‏ حوزهایجاد و شهروندی مقوله به محدود یعنی داشتند،‏ محدود اشکالهمه خصوصی حوزه در که حالی در بودند،‏ عمومی میتوانیمرا گذشته قرن دو کل اما بود.‏ پذیرش مورد نابرابری دردموکراتیک«‏ ‏»انقالب یک روزافزون توسعه فرایند منزله به بسیارحوزههای در برابری ایدئولوژی و گفتمانها آوریم:‏ نظر سوسیالیستیگفتمانهای با همراه کردهاند.‏ رسوخ گستردهتری همراهو برد یورش اقتصادی حوزه به برابریطلبی نوزدهم،‏ قرن دموکراتیکفرایندهای قرن،‏ این نوین اجتماعی جنبشهای با دموکراتیکانقالب بیوقفه گسترش بنیان در شدند.‏ ژرفتر روابطانحالل کردیم:‏ اشاره آنها به پیشتر که دارند جای تحوالتی بیشترهویتهای شرایطی چنین در سرمایهداری.‏ سوی از سنتی بخشهایو میشوند،‏ مختل و گرفته قرار تهدید مورد بیشتری و اشکالبرابر در را سیستم گستردهتری پیش از بیش اجتماعی ایندهند.‏ می قرار برابریطلبانه مطالبات و چالشها از جدیدی است.‏اجتماعی روابط روزافزون شدن سیاسی معنای به تاریخدر بنیادین عطفی نقطه بازنماینده حیث این از 1968 میرودآن بلندمدت اثرات که عطفی نقطه است،‏ صنعتی جوامع بتواناگر کند.‏ کسب 1848 پیامدهای با همپایه اهمیتی تا وعمومی حوزه در برابریطلبانه اصول ظهور از نمادی را 1789 اجتماعیمطالبات قلمروی کل به اصول این بسط نماد را 1848 وجنبشها تکثیر از بود خواهد نمادی 1968 گاه آن دانست،‏ زمانهدر دموکراتیک مبارزات قلمروی برسازنده که نوین مطالبات بازسازیاین است،‏ خویش بازسازی خواهان چپ اگر هستند.‏ ما نسبتمطالباتش که رادیکال،‏ دموکراسی یک منظر از باید بیشترو بیشتر قبلی سوسیالیستی جنبشهای خواستههای به بگیرد.‏صورت شوند،‏ می رادیکال مبارزاتحوزه در عظیم گسترشی شاهد گذشته سال 15 در چرامیدهد توضیح که است امر همین بودیم.‏ اجتماعی امروزهمیریخت.‏ فرو میبایست تاریخ«‏ ممتاز ‏»سوژه انگاره جامعهسوسیالیستی و دموکراتیک تحول درباره پروژهای هر اجتماعیهای بنیان از گذشته،‏ در ای دوره هر به نسبت باید،‏ اینبه ناهمگونی این کند.‏ آغاز را کار تر ناهمگون و گستردهتر مطالباتشانبسیاراند،‏ تاریخی دگرگونی عامالن که معناست اصلو قاعده آنها میان ناپایدار تعادل و مذاکره است،‏ محدود است.‏سیاسی حیات نمونهدو بر مشخصا اینجا من دارد،‏ بسیاری پیامدهای امر این رادیکالدموکراسی اگر آنکه نخست میگذارم.‏ انگشت آنها از افقاین پس شود،‏ تبدیل چپ نوین سیاسی افق به تا میرود محسوبجامعه نوع یک برای جزمی اصلی همچون نمیتواند شود.‏زا گستردهتر عرصههای به دموکراتیک برابریطلبی گسترش سویو سمت چه به گسترش این اینکه درباب اجتماعی روابط ظهورجدیدی اجتماعی کنشگران چه یا رفت خواهد جدیدی عامالنهمه محدود خصیصه نمیکند.‏ داوری پیش کرد خواهند تاریخفرایند گشودگی ضروری پیامد بل منفی امری نه اجتماعی دموکراسیبنیادین پیششرط خود نوبه به که گشودگیای است،‏ ناگزیرکلی،‏ طبقه ‏»نامحدود«،‏ اجتماعی کنشگر است.‏ رادیکال دیکتاتوریذیل ‏)مثال مطلق سروری حق و مطلق دانش طلب از است.‏پرولتاریا(‏ مستلزمدموکراتیک انقالب گسترش که است این دوم پیامد هیچاست.‏ سیاسی ستیزهای برای کثیری فضاهای شدن ساخته محلی،‏انجمنهای ندارد.‏ وجود سیاست برای ممتازی مکان حاشیهایبخشهای در مقاومت گروههای آموزشی،‏ نهادهای هستندمکانهایی همگی زنان،‏ به مربوط سازمانهای جامعه،‏ مکانهاییهمچنین سیاسی،‏ مناظرات توسعه و انکشاف برای درباید مدنی جامعه تدریجی گری مدیریت خود آنها در که استراهی این بردارد.‏ گام دولت با فاصلهاش کردن محو جهت دولتبردن بین از درباره کمونیسم قدیمی بنمایه آن طی که واردچپ سیاسی انداز چشم به و شده صورتبندی نو از میتواند کردنجایگزین و سیاسی سیستم کردن نابود مثابه به نه شود تقلیلمنزله به بل مستقیم،‏ دموکراسی از یوتوپیایی صورتی با آن جامعهدل در محدود و دقیق بسیار نقشهایی به سیاسی سیستم اینمیشود.‏ خویش سازماندهی به قادر پیش از بیش که متکثری سیاسیافق در باید که است آزاداندیشانه بعدی بردارنده در امر درمستقر عمیقا دولتساالری از گسستن یعنی شود،‏ ادغام چپ چپ.‏دموکراتیک سوسیال و کمونیستی گونههای استراتژیو هژمونی کتاب در تفضیل به تحلیل این ]1[ ارنستونوشته رادیکال،‏ دموکراسی سیاست سوی به سوسیالیستی،‏ است.‏یافته بسط موفه،‏ شانتال و الکالئو 1987 Marxism Today, Aprilمنبع:‏


چکیده:‏گفتمان سیاسی حاکم،‏ همیشه با به دست گرفتن سازوکار قدرت تالش برایتثبیت و به ثمر رساندن مقررات و ایجاد ِ مدیریتی - چه از لحاظ سیاسی و چهاز لحاظ اجتماعی-‏ یکدست داشته است.‏ بنابراین به منظور ایجاد قانونی که درمقام کنترل کننده نقش خود را ایفا میکرده،‏ چارهای جز تنفیذ نقش و کدگذاریبر بدنها نداشته است.‏ مقولهی تنفیذ نقش آنگونه که میشل فوکو در کتاب ‏»تاریخجنسیت«‏ اظهار میکند،‏ متاثر از امریست با نام تکنولوژی سیاسی.‏ اینکهکنترل و مدیریت جنسیت تنها به خاطر یافتن سازوکارهاییست که قادر باشندبه شکلی هر چه منضبط تر پروسهی سرکوب را به نفع گفتمان حاکم اجراکنند.‏ در این مقاله من با رهیافتی فوکویی به سمت مقوله ای با نام افشاءمی روم.‏ افشاء پروسهایست که با قرار گرفتن در موقعیت های خاص نمایشی،‏نقاب از چهرهی سرکوب و پروسهی کنترل و کدگذاری بر میدارد و در این روندبه بررسی و واکاوی موردی خاص پرداختهام.‏ ‏»پسر جوانی که روسری بر سرمیکند،‏ و در میدان شهر خود را در معرض دید عموم قرار میدهد«.‏ از نگاه مناین عملِ‏ اجراگونه در حقیقت اجرای نقشیست که در هیچ کدام از کدگذاریهایمشخصِ‏ جنسی قرار نگرفته است.‏ نقشی که به واسطه ی بازی در مکانیتی خارجاز مکان تعریف شده برای اجرا،‏ مبدل به کنشی کامال سیاسی در برابر گفتمانمسلط می گردد.‏جورجو آگامبن در بخش دوم کتاب ‏»وسایل بی هدف«‏ به بررسی و واکاویمقوله ی ژست می پردازد.‏ او به این طریق به تعریفی از ژست دست می زند:‏ «ژست،‏ نمایش ِ نوعی واسط بودن است،‏ فرایند مرئی ساختن نفس یک وسیله«.‏در حقیقت آنچه از نظرگاه این فیلسوف ایتالیایی به منزلهی ژست مطرح میشود،‏شروع و پایان نداشتن این کنش است.‏ اینکه کنشی به نام ژست پیش از این درخود آغاز گشته و در درون خود و در آن حد-واسط-بودنش به نقش ژستی بامعنای موقعیتی مشخص اشاره میکند.‏ این حد-واسط-بودن آن چیزیست کهبه نظر من پیش از این در درون امر فرهنگی معنای خود را بازیافته و در حقیقتاینجا به عنوان یک ژست خود را مینمایاند.‏ ژست )gesture( و حالت ایستادن)posture( دو مقوله ای هستند که در هر لحظه از رخدادِ‏ خود معنای مشخصیرا بازتاب میدهند.‏ ژست یک بازیگر هنگام بازی بر صحنهی نمایش نشانگرفاصلهای است که پیش از این با تماشاچیان حفظ کرده است و همان ژست او درلحظهای که در پایان نمایش رو به آنها تعظیم میکند،‏ معنای مشخص دیگریرا به ذهن متبادر میکند.‏ در اینجا هدف من واکاوی معناهای مختلف ژست وطرز ایستادن در موقعیتهای مختلف نیست بلکه به تحلیل این مقوله میپردازمکه چگونه ژستی حامل یک معنای جنسی مبدل به ‏»کنشی«‏ سیاسی میگردد.‏مثال اینکه پسر جوانی روسری بر سر میکند و در وسط میدان شهر خود را باژست و طرز ایستادنی دخترانه در معرض دید عموم میگذارد.‏ گویی هنری از نوعپرفرمانس )performance( را اجرا میکند.‏ نمایشی که در درون خود اعترافبه نمایش بودن دارد.‏ یک ژست،‏ طرز ایستادنی که با اجرای خود بر خالف نفسیکه در آن جنسیتی مردانه قرار گرفته است،‏ به یک وضعیت طنز مبدل می گردد.‏عملکردی که در حال نمایشِ‏ نقطه ی متضاد خود با ژست و طرز ایستادنِ‏ هماننقطه ی متضاد است.‏ یک مردانگی که به نمایش زنانگی ازطریق ژستهای زنانه می پردازد.‏ موقعیت بر صحنهی نمایشیک موقعیت کامال طنز آلود می شود.‏ صحنه ی نمایش صحنهایست که گویا امر واقع ‏)به گفته ی لکان(‏ و امر تخیلی)بنابرگفتمان نقد ادبی(‏ در هم میتنند،‏ بیآنکه یکی شوند،‏ تخیلیکه واقعیت را دستکاری میکند و فوبیای تماشاگری را که حتیدر همان جنسیت نمایش داده شده قرار دارد،‏ قلقلک می دهد.‏همانند گربهای که بر فراز پرتگاه – آنچنان که ژیژک می گوید-‏قدم می زند و قبل از آگاهی خود به خالی بودن زیر پایش،‏ سقوطنمیکند.‏ ‏»در صحنهی نمایش،‏ امر واقع هنوز باور پذیر است بااین حال گویی برای لحظهای به دست فراموشی سپرده شدهاست«.‏ تضاد واقعیت و تخیل نقطهایست که طنز در آن متجلیمیشود.‏ تخطی از واقعیت و حرکت بر خالف قوانین و مقرراتِ‏آن،‏ تنها در مکانیت صحنهی نمایش توجیه پذیر است.‏ آنجا کهصحنهی نمایش به واسطهی همان نمایشی بودن خود مقولهیطنز را توجیه پذیر میکند.‏ دستکاری واقعیت در درون تخیلی کهقصد به منحرف شدن از ساختار ِ اجتماعی را کرده است - ژستیزنانه که در قالب نفسی مردانه رخ میدهد – باید در زمان ومکان متعلق به خود اتفاق بیفتد ؛ یعنی زمانی که تماشاگرانبا التفات به تماشای نمایش و روبروی صحنه ی نمایش آمدهباشند.‏ هنگام تماشای نمایش ‏]زمان[‏ و صحنهی تدارک دیدهشده برای آن ‏]مکان[.‏ ژست بکار گرفته شده توسط این پسرجوان که معنای طنز را به واسطه ی پارادوکسیکال بودن خود– که تاکید میکنم از لحاظ اجتماعی – با خود حمل میکند،‏ ازآنجا که در مکان و زمان خاص خود رخ نداده،‏ دستکاری واقعیتبدون توجیه خواهد بود.‏ بدون استفاده از تخیلی که گویی تنها درصحنهی نمایش قابل رخ دادن است.‏ این دستکاری،‏ در حقیقتبه هم ریختن قوانینی است که به گفته ی فوکو با سازو کارهایخود تالش برای مدیریت امر جنسی دارند.‏ آنجا که این کنشِ‏ژست گونه،‏ خود را از کنترل شدن با کژدیسه شدن ازمکانیتش رها میکند.‏ نقطهی رهایی این کنش همان جاییستکه سازوکار قدرت را از کنترل و مدیریت آن ناتوان گذاشته و آنرا مجبور به سرکوب کنش میکند.‏ درست در همین لحظه استکه کنشِ‏ دستکاری امرجنسی که تا پیش از این در هیات فرزندیآرام و سربراه به راه خود در این ساختار تعریف شده ادامه میدادهاست،‏ مبدل به کنشی می شود که گویی قواعد اعمال شده ازطریق پلیس جنسی ‏–به گفته ی فوکو – را دستکاری میکندو قدم گذاشتن و در حقیقت تخطی از جایگاه خود به درونسازوکارهای گفتمان جنسی حاکم نوعی کنش سیاسی اعتراضیرا در این طنز کژدیسه شده از مکانیت خود خلق میکند.‏


مکان و زمان بندی اجتماع از طریق گفتمانقدرت صورت می گیرد.‏ صورت بندی فرهنگیو تقسیم بندیهای جنسیتی آن در حقیقتمعطوف به نوعی مدیریت و کانالیزه کردن هرگونه کنشی است که در خود پتانسیل انحراف ازاین صورتبندی مدیریت شده را داراست.‏ حال باموردی که در باال ‏]پسر جوان مبدل پوش[‏ مطرحشد باید به این سوال پاسخ دهیم که چه چیز درپس این کنش حضور دارد که منجر به دستکاریسازوکار قدرت می گیرد؟ آیا نه اینکه چنینکنشی بر صحنهی نمایش حتی از دید تماشاچیانجدی گرفته نمیشود؟ آیا نه اینکه بار دیگر بانوعی فراموشی واقعیت از طریق امر تخیلی روبروهستیم؟ ذات و نفس این فراموشی هر چه کهباشد در حقیقت به عملکردی پراتیک بر در همریختن کدهایی شده است که به بدنها اعمالشده اند تا گفتمانِ‏ جنسی خاص را برای مدیریتآنها صورت بندی کنند.‏ بدنها در درون جامعهایاز نوع طبقاتی – واژهی طبقاتی را به این منظوربه کار میگیریم که مفهوم آن از جامعه یبورژوازی را جدا کرده باشیم چرا که بورژوازیامری متاخر است – به منظور حرکت در جهتبه اصطالح گفتمان سرکوبگر خود یعنی نفعهمگانی کد گذاری می شوند.‏ در حقیقت یکبدن با کدگذاری شدن مبدل به ابژه ای باهویتو در عین حال قابل کنترل میشود و به محضصورت گرفتن این کد گذاری،‏ مکان بندیویژهای در درون اجتماع برای ساختارمند کردنجایگاههای جنسیتی به وقوع میپیوندد.‏ تعریفزن و مرد در درون جامعه و کدگذاری این بدنهارفتار و کنش هرکدام از آنها را قابل پیشبینیو در نهایت قابل کنترل و پیشگیری میکند.‏ دراینجا هر گونه کنش جنسی که خارج از کدهایاعمال شده در بدنی با کدگذاری مشخص صورتپذیرد،‏ مبدل به یک انحراف میگردد.‏ انحراف ازمقررات.‏ مقررات جنسی تنها با همین کدهایمشخص قادر به مدیریت هستند و در لحظهیمواجهه با صورت دیگری از یک بدن کدگذاریشده – صورتی متضاد همانطور که در موردباال اشاره شد – در گونهای ابهام فرو می روند.‏گفتمان قدرت که می توان همچون آلتوسر ازآن با نام ایدئولوژی یاد کرد،‏ نیاز به دالهایی بامدلولهای مشخص دارد.‏ در سازوکار قانونی ودر شکل حقوقی که در اجتماع رخ میدهد نیازبه یک توپولوژی مشخص است.‏ رابطه ای صریح میان دال ومدلول.‏ منطق استعاری در مقررات جنسی و حتی دیگر قوانینوضع شده از طریق سازوکارهای قدرت هیچ جایی ندارد و درحقیقت کد کردن و ایجاد آشنایی در درون این نشانه ها به خاطرهمین ابهام و استعاره زدایی از چهره ی این مقررات است.‏ دردرون شکل حقوقی،‏ تمامی دالها باید صراحتا به مدلولی مشخصارجاع پیدا کنند.‏با در نظر گرفتن زمینهی اجتماع همچون صحنهای از نمایشتئاتری ، تقسیم بندیها و در پی آن کنترل بدنها و حرکات درچارچوب گفتمانی از نوع کارگردانی و ایدئولوژیک قرار میگیرند،‏آنجا که داوران از معیارهایی خاص برای قضاوت بر نشانههایدر حال کنش بر صحنه بهره میبرند.‏ معیارهایی که می توانهمچون فوکو از آنان به عنوان نوعی ‏»تکنولوژی سیاسی«‏برای اعمال کدهای خود بر بدنها و سرکوبشان نام برد.‏ فوکودر بحث خود از تکنولوژی سیاسی به یک شکل حقوقی اشارهمیکند که در حقیقت ابزار و فنیست که جهت گیری آن بهنوعی بر اساس گونهای تکنولوژی قصد به تقسیم بندی اموراجتماعی و قفسه بندی نهادها و اعمال قدرت خود از طریق ایننهادها شکل می گیرد ‏)همین مفهوم تقسیم بندی و کنترل استکه روش شناسی فوکو را متاثر از مقولهی قفسه بندی هایدگرمیکند(.‏ تکنولوژی سیاسی،‏ شکل حقوقی را ساختار دهی کردهو و از درون آن،‏ گفتمان قدرت یا همان گفتمان تاثیر گذارو هژمونیک را در داخل امر اجتماعی بازسازی می کند.‏ حالبه پیروی از این متفکر فرانسوی،‏ من نیز از واژهی تکنولوژیسیاسی استفاده میکنم و بر این عقیدهام که کد گذاری جنسیبدنها و هویت بخشی جنسی به آنها در درون فرهنگی یگانه ازطریق همین تکنولوژی اتفاق میافتد.‏ تنها به واسطهی این تنفیذنقشهاست که هویت شکل گرفته و بدنها در مقام بشر و انسان،‏قابل کنترل و سرکوب می شوند.‏ نقشها و هنجارهای هویتی،‏رفتار و جدالهای آنان را قابل پیش بینی میکند.‏ رفتار آنها – کهتاکنون به زعم لکان اشباحی بیش نبودهاند – با تقسیم بندیبدنهای کدگذاری شدهشان،‏ در بافتها و زمینههای متفاوت شکلمیگیرد و در حقیقت همین تاثیر گذاری تکنولوژی سیاسی آنهارا نام گذاری میکند.‏ این نامگذاری به عقیدهی من به واسطهیمتاثر از تکنولوژی سیاسی بودنش همان قدرت است.‏ کهاینبار از درون دانش تکنولوژی سیاسی بیرون آمده است.‏ رفتارفرد در درون خانواده،‏ مدرسه،‏ محل کار و دیگر مکانهایی ‏–دراینجا حتی می توان از پله برقی های مراکز خرید،‏ مغازه هایفروش لباسهای زنانه و مردانه و رفتار و ژست های جنسیتیدر فضامندی های متفاوت نام برد - که فرد در آنها قدم میگذارد؛ همه و همه بیش از این در درون عمل جراحی ِ تکنولوژیسیاسی تعریف و باز تعریف شده اند.‏ هرگونه انحراف از چنیننقشی به 3 چیز منجر می شود : درمان ‏)کلینیک(،‏ تنبیه ‏)زندان(‏و یا حذف چهره ی فرد منحرف برای همیشه از چهرهی فرهنگیکه تالش دارد بنابر کدهای خود،‏ یکدست و یگانه باقی بماند.‏درمان با زدن برچسب اختالل هویت جنسی از طرق مختلفانجام میشود که در خشونتبارترین حالت خود به نوعی بامحصول تکنولوژی سیاسی که همان تکنولوژی جنسی نامیدهمی شود،‏ سرو کار دارد.‏ در مثالی که در باال مطرح شد،‏ کنشپسر جوان به واسطه ی تخطی از مکان و زمان کدگذاری شدهدر آن و ژستی که منجر به نوعی ایجاد ابهام در رابطهی دال ومدلولی شد،‏ منجر به درمان ‏)یعنی نوع اولیهی سرکوب(‏ نشد،‏ چراکه عمل او در حقیقت به شیوهای طنز آلود در خارج از مکان خودیعنی خارج از مکانی که استعارههای تخیلی بودن در آن مجاز بهرخ دادن هستند،‏ نوعی اعتراض به این قفسهبندی جنسیتی را بهگفتهی هایدگر در بر داشته است و افراد دستگیر کنندهی او درحقیقت همان نقش پلیس جنسی را بازی میکنند.‏ اگر بخواهیمبه نحوی گفتمانی با سه مقوله ی درمان،‏ تنبیه و حذف برخوردکنیم،‏ می توان در واقع اینگونه اظهار کرد که هر سه این نتایجبه همان مقولهی حذف ابهام از چهرهی فرهنگ اشاره دارند.‏ نابودکردن دالی که در مقام امری استعاری عمل می کند.‏ خودِ‏ این امراستعاری به خاطر دستکاری قواعد و مقررات تعین یافته از طریقسازوکارهای قدرت،‏ به کنشی سیاسی بر ضد گفتمان حاکم مبدلمی گردد.‏ تکنولوژی سیاسی تمامی ژست ها،‏ حرکات و حتینوع سخن گفتن در مورد امر جنسی را تعیین می کند.‏ و هر گونهدستکاری در این گفتمان به نوعی التهاب و در حقیقت جایگاهیاقلیتی در مقابل گفتمان حاکم مبدل می گردد.‏ این گفتماناقلیتی که همیشه کنشی سیاسی را در خود حمل کرده است – اززمان باستان چه در ایران و چه در یونان و دیگر کشورها – همانگفتمان کوئیر است.‏ گفتمانی که همیشه به عنوان نوعی تضاد دردرون جامعه ی طبقاتی تمامی سازو کارها و توجیهات بیولوژیکآن را برای دگرجنسگرا ماندن،‏ به هم ریخته و دستکاری کردهاست.‏ صحنه ی نمایش،‏ صحنه ای برای کنش اقلیتی نیست؛چرا که مکانیت آن از پیش تعین یافته و مجاز گشته است.‏ کنشاقلیتی دقیقا در همان جایی رخ می دهد که بنابر مقررات گفتمانحاکم نباید باشد.‏ یعنی در میدان شهر.‏ جایی که در مقام مکانیبرای رخ دادن تمامی کنش های مجازِ‏ نقش هایِ‏ جنسیتیِ‏کدگذاری شده،‏ معماری شده است-‏ جایی که کنش جنسی نهمبدل به طنز که مبدل به کنشی سیاسی بر علیه گفتمان حاکممی گردد.‏ در اینجا هیچ کاری از دست تکنولوژی سیاسی ساختهنیست جز – به گفته ی فوکو - حذف این افشاگر برای همیشهاز چهره ی فرهنگی که خود با نقش اردوگاهی اش آن را پالودهاست.‏کنش جنسی که در مورد باال مطرح شد در حقیقت کنشی از نوعکوئیر است.‏ ‏)البته برای من اصال مهم نیست که قصد اصلی اینفرد از اجرای این کنش چه بوده و به هیچ وجه قصد به روانکاویاین اجرا را ندارم آنهم در عصری که هر کنشی به گفته یمیشل فوکو کنشی سیاسی محسوب می شود(.‏ کوئیر رابطه ایاقلیتی است و در ذات خود هر لحظه با قرار گرفتن در درون خودِ‏گفتمان جنسی حاکم،‏ به بدنه ی این تکنولوژی سیاسی شوکوارد می کند.‏ شوک های پی درپی ، گویی گفتمان مسلط را دائمادر حالتی خواب و بیدار معلق می گذارد.‏ کوئیر نقابیست که نقاباز چهره ی این سازوکار قدرت بر می دارد و تهی بودن آنرا درمعرض نمایش قرار می دهد.‏ همیشه در جاییست که نباید باشدو اجازه ی ورود و دستکاری این قفسه بندی را ندارد.‏ حضور اینگفتمان اقلیتی از ابتدای تاریخ تاکنون به عنوان نقطه ی متضادحاکمیت های جنسی همراه با آن حرکت کرده است و مدرنیتهاینبار از ابزاری دیگر استفاده می کند تا یکبار و برای همیشهاین نقطه ی متضاد و افشاء کننده ی ماهیت سازوکارهای قدرتو تمامی مقررات و قواعد مدیریتی آن را حذف کند : تکنولوژیجنسی.‏ این همان ابزاریست که به عنوان دانش به خدمت تولیدِ‏قدرتی دیگر می آید.‏ تکنولوژی جنسی خود به سازوکار سرکوبمبدل می گردد.‏ گویی روانپزشکی رویای چندین ساله ی خودرا تحقق بخشیده است.‏ روزی در این تصور به سر میبرد کههمچون دیگر بیماریها راه حلی برای جنون،‏ اختالل در هویتجنسی و غیره پیدا کند و اکنون با توسل به خشونت و با استفادهاز امری کامال پزشکینه ‏]جراحی[‏ دست به حذف چهره ای کهبنابر ساختار حاکم،‏ بیمار خوانده می شد،‏ می زند.‏ درمانی کهمساوی با پاکسازی از نوع بسیار خشن آن است.‏ اینک ژست ها ونحوه ی ایستادن ها در فرایند جراحی شکل می گیرند.‏ بدنها باردیگر به بی رحمانه ترین شکل کدگذاری می شوند.‏ بدنهایی کهبه شکلی مداوم با قرار گرفتن در مکانیتی اقلیتی بدنه ی گفتمانحقوقی و سیاسی مسلط را به لرزه در آورده و ماهیت کنترلکننده و سرکوبگر آن را افشاء می کنند.‏ تکنولوژی جنسی نه یکرهیافت علمی که گفتمانی نوظهور است تا بار دیگر بدنها را بهدرون نوعی از قفسه بندی جدید قرار دهد.‏ گویی می خواهد بهاین بدن یادآوری کند که مکانیتی ضد او را برگزیده است.‏منابع:‏‎1‎‏.جورجو آگامبن،‏ وسایل بی هدف،‏ ترجمه ی امید مهرگان –صالح نجفی‎2‎‏.اسالوی ژیژک،‏ امر واقع لکانی ‏)تلویزیون(،‏ ترجمهی مهدیسلیمی‎3‎‏.میشل فوکو،‏ اراده به دانستن،‏ ترجمه ی افشین جهاندیده –نیکو سرخوش‎4‎‏.مارتین هایدگر،‏ پرسش از تکنولوژی،‏ ترجمه ی شاپور اعتماد


فلسفه ی سورن کی یر کگور را می توان آغازگاه فلسفه ی اگزیستانسیالیستی در نظر گرفت.‏ وی زمانی بهصورت جدی به کار فلسفی پرداخت که با فلسفه هگل آشنا شد.‏ برای او نظام فلسفی هگل حرکتی بود درراستای قرار دادن حقیقت در مفهومی کلی به نام دیالکتیک.‏ اما بنا به نظر وی هستی را نمی توان در یککلیت مفهومی گنجانید چون از خالل درز ها و شکاف ها و از چنگ ساختار های تام می گریزد.‏ فلسفه یهگل به نظر کی یر کگور جایی برای فرد هستی مند باز نمی گذاشت و تنها کاری که می کرد این بود کهآن را به شیوه ای شگفت کلیت می بخشید.‏هستی برای کی یر کگور مقوله ای بود مربوط به فرد آزاد.‏ هستی داشتن،‏ به معنایی که او آن را به کار میبرد،‏ به معنای تحقق بخشیدن به خویش از راه گزینش آزادانه میان گزینه ها با در گرو نهادن خویش است.‏بنابراین هستی داشتن یعنی هر چه بیشتر فرد شدن و هر چه کمتر به گروه تعلق داشتن.‏ به عقیده ی کیرکه گور سقراط از اولین هستی مندان است اما برترین هستی،‏ هستی دینی است.‏ هستی رو به روی خداست؛او می گوید:‏ « من براستی من نیستم مگر آن که رو به روی خدا باشم،‏ هر چه بیشتر خود را رو به روی خداحس کنم بیشتر من خواهم بود و هر چه بیشتر من شوم بیشتر خود را رو به روی خدا حس می کنم.«‏فلسفه ی کی یر کگور کوششی است برای رویاروی نهادن انسان ها با وضع هستی مندانه ی خویش وگزینه های بزرگ خویش و بی گمان کوششی است برای چیرگی بر تمامی واقعیت از راه اندیشه و نمایشدادن آن به عنوان یک سیستم جبری از مفاهیم نیست و چنین اندیشه ای با ذهن او بیگانه است و او از آنبیزار.‏ به نظر وی فلسفه ی سیستم ساز نظری که بزرگترین نمونه ی آن به نظر وی ایده باوری مطلق است،‏برداشتی از بنیاد نادرست از هستی انسان دارد.‏ مسئله های مهم واقعی،‏ یعنی مسئله هایی که برای انسانبه عنوان فرد هستی مند براستی مهمند،‏ نه با اندیشه و دیدگاه مطلق فیلسوف نظری که با عمل و گزینشدر ساحت زندگی به جای باریک اندیشی عینی از دور حل شدنی است.‏ برای کیر که گور موجود هستی دار،‏واقعیت خاص خویش را می شناسد،‏ هرگونه شناسایی اخالقی-‏ دینی مربوط است به این حقیقت که ذهن‏)سوژه(‏ هستی دار،‏ هستی دارد.‏ پس هستی مند بودن یعنی:در آن چه اخالقی است بودن؛ یعنی به خودنگریستن،‏ اما نه به عنوان چیزی داده شده بلکه چون چیزی که باید به خویشتن خود خلق شود.‏ من با فعلهای خود،‏ خود را میسازم و موجود اخالقی همین است.‏ و این موجود اخالقی،‏ باید به خاستگاه خویش،‏ بهسرچشمه خویش،‏ به اصالت خود،‏ به سوی آنچه به یک معنا می توان آن را حالت اولیه نامید برگردد.‏ او بایددرون دل خویش را بکاود به نحوی که به نخستین لحظه های خویش که حقیقی ترین لحظه ها هستند،‏برسد.‏ کی یرکگور می گوید « به طور کلی هرگونه تکامل حقیقی بازگشتی است به عقب و این بازگشت مارا به سوی خاستگاه هایمان می برد و هنرمندان بزرگ پیشرفتشان از اینجاست که به عقب بر می گردند« پس به خاستگاه های خود بازگشتن و خود را شناختن،‏ و خود را موجودی شناختن که با این همه صفتاخالقی بودن اندیشه اش وی را به آینده اش برمی گرداند از نخستین ویژگی های ذاتی هستی مند بشمارمی رود.‏دیالکتیک کی یرکگور مفهومی متفاوت نسبت به دیالکتیک هگلی دارد.‏ دیالکتیک وی ناپیوسته است بدینمعنا که در آن گذار از یک مرحله به مرحله ای دیگر با گزینش و در گرو نهادن خویشتن صورت می گیرد،‏نه از راه فرآیند پیوسته از میانجی گری مفهومی،‏ طبیعی است که وی هنگامی که با مسئله ایمان دینیروبروست چندان جایی برای عقل بازنمی گذارد و بر نقش خواست)اراده(‏ تکیه دارد.‏ این در نظر وی یکجهش است.‏ یعنی یک دل به دریا زدن است،‏ خطر کردن است و سر سپردن به یک بی یقینی عینی.‏ خدامطلق دین است،‏ تویِ‏ مطلق است،‏ شیئ نیست که وجودش را بتوان اثبات کرد البته خدا خود را بر وجدانانسانی پدیدار می کند بدین معنا که انسان از گناه آلودگی از جدا افتادگی خویش از خدا و نیاز به خدا آگاهمی شود و به خاطر همین گناه نسبت به خداوند است که او خود را در مقابل فلسفه ی ماقبل خویش معرفیمی کند.‏ در نمونه های قبلی خداوند نمونه ی کمال یافته ی هستی است.‏ ذاتی که استعال یافته و به کمالمطلق رسیده است.‏ هستی که در اندیشه کی یرکگور آغازگاه است توسط فیلسوفان به اثبات می رسد و اینبه نظر وی اشتباه فاحش می باشد حتی وی کانت را نیز نقد می کند هرچند که کانت تمامی ادله ی اثباتخداوند را رد می نماید اما باز حقیقت را تنها از راه تجربی و با یک سری مقوالت پیشین فاهمه تحصل میکند،‏ اما ممکن است بسیاری حقایق از کمند تجربه ما بگریزند.‏یکی دیگر از مفاهیم تئوری اندیشه کیرکه گور مفهوم دلهره است.‏ برای کی یرکگور دلهره نفرت مهرآمیز


و مهر نفرت آمیز است.‏ ایده ی دلهره در موردگناه به کارگرفته می شود،‏ به گفته ی وی روحدر حالت بی گناهی در حالت خوابناکی است و ازخود جدا نشده است و هنوز گناه را نمی شناسداما کشش گنگی در آن است،‏ اما نه به گناههمچون چیزی معین،‏ بلکه برای به کار بردنآزادی و بدینسان به امکان گناه.‏ ‏»دلهره همانامکان آزادی است«‏ برای کیر کگور در ارتباط باخیر نیز دلهره وجود دارد.‏ به عنوان مثال انسانیغرقه در گناه را فرض کنیم:‏ او اگر چه از امکانبیرون آمدن از این حالت آگاه است و همچنینآن حالت کششی برای او دارد؛ اما با اینحال چهبسا همان اندازه که حالت گناه الودگی را دوستدارد،‏ از آینده آن نیز بیمناک باشد.‏ در این وضعاو از دلهره خیر فرو می گیرد.‏ و این به راستیدلهره آزادی است،‏ اگر فرض بر آن باشد کهچنین انسانی اسیر چنگال گناه است آزادی برایاو موضوع یک نفرت مهرآمیز و مهر نفرت آمیزاست.‏ و این دلهره همان آزادی است.‏حال که شرح مختصری از اندیشه کییرکگوربیان نمودیم به موضوع اصلی خود میپردازیم،‏هدف اصلی من در این مقاله بررسی مفهومعشق از منظر کییرکگور است.‏ مسئله اینست کهدر آراء او روزنههایی یافت میشود که ما بتوانیمبه گونهای دیگر به مسئله عشق نظر بیفکنیم؟برای روشن شدن بحث من اندیشه کییر کگوررا در سه محور مورد بررسی قرار می دهم:‏1- نقد کییرکگور بر دستگاه های سیستم سازنظری که بیشتر معطوف به هگل است،‏ متوجهدستگاه افالطونی اندیشه هم می شود.‏ چون کهدستگاه هگلی تلفیقی از اندیشه کانت و افالطونمی باشد.‏ در نگاه افالطون عشق تصویر ذهنی یاباز نمودی است که آزادانه توسط فرد ساخته میشود.‏ این تصویر ذهنی در کمال یافته ترین شکلآن به ذاتی مطلق منتهی می گردد.‏ اما جنگکییرکگور دقیقا در همین جا شکل می گیرد.‏او با هرگونه ذات تام هستی مند به ستیز بر میخیزد.‏ معشوق زمینی گامی در جهت پیوند عاشقبا ایده ی ابدیت و استیالی بر مقوله ی مرگمی باشد.‏ اما کیر که گور مرگ را آغاز گاه آگاهیانسان به من خویش دانسته و امکان آزادی رانیز در همین بستر مورد بررسی قرار می دهد.‏آدمی برای نیل به حقیقت باید خود را همواره دروضعیتی پارادوکسیکال قرار داده تا بتواند بداننائل گردد.‏ آدمی در مسیر و راه عشق خویش را رها نمی کند بلآن را به چالش می کشد،‏ به ستیزه با آن برمی خیزد چون معنایآن نیز در همین تخاصم بهتر فعلیت می یابد.‏2- اخالق به عنوان امر کلی که جزمیتی را به همراه دارد وحقانیتش را به انحا مختلف از اصول مستتر در طبیعت آدمی،‏از منابع تجربه و به شکلی مطلق،‏ از مقوالت پیشین فاهمهبه تعبیر کانت و یا با سایراشکال می گیرد دیگر مورد پذیرشنیست.‏ ایمان نقطه ی عزیمت می شود.‏ ایمان خواست از خودفرا روندگی است.‏ ایمان باتالق ذهنی نیست پذیرش آن همراهبا کمر بستن به اخالق با تمامی لوازمش نمی باشد.‏ ایمان علیههمه چیز می شورد.‏ ایمان آرامش قلبی نیست بل دلهره است.‏ایمان باید جزمیت را از اخالق بپیراید و در راه ایمان آموزیوظیفه ای خطیر را بر دوش می گیرد،‏ می آموزاند که خطر کنید،‏پیوند با خدا تنها از همین راه حاصل می گردد.‏ حتی بی ایمانی بهمثابه فرمی از اعتقاد مورد پذیرش قرار می گیرد با این تفاوت کهاز این طریق من انسانی به خودشناسی حقیقی دست نمی یابد.‏کی یرکگور با اخالقیات مسیحی نیز سرسری برخورد می کندو با آن وارد بازی می شود.‏ هیچ عملی برای دگم های مسیحیخشم برانگیز تر از این کار نیست.‏ دور کردن خطرات از ساحتدین،‏ کاری است که کیر که گور به آن دست میزند.‏ آدمی الزمنیست که دست به توجیه عملش بزند و آن را در چهارچوبهاخالق قرار دهد.‏ حقیقت عمل اخالقی را در دور دست ها بایدجست،‏ به آن می توان حقانیت داد و قابل دفاعش دانست.‏ دراین بستر اعمال ما فرصت می یابند که از اخالق تخطی کنند.‏ازدواجی که کامال اخالقی فهمیده می شود آلترناتیوی در مقابلخویش می یابد و انرژی حاصله از ایمان راه را برای طی مسیرآن باز می کند.‏ پس انواع زناهای نکوهیده شده نیز به مثابهعملی غیر اخالقی می تواند صورت بپذیرد.‏3- در این جا الزم می بینم که اشاره ای به تجربه ی زیسته کییر کگور کرده و ماجرای نامزدی اش را مورد تحلیل قرار دهم.‏البته نه از آن جهت که این موضوع به تمامی اندیشه وی را تحتپوشش قرار می دهد.‏ هدف بیشتر معرفی نمونه ای بوده که اجراگر خود تئوری پرداز است.‏ ببینیم کیر که گور چگونه با عشقمواجهه می شود با عطف نظر به این که فلسفه اش در پیوند باتجربه های زیسته اش قرار دارد و برای او محل تامل ورسیدن بهحقایق ذهنی می باشد.‏کی یر کگور،‏ رژین دختر جوان هفده ساله را دوست دارد و رژینهم دلبسته اوست.‏ اما کی یر کگور روان و مزاجی مالیخولیاییدارد.‏ او دختر جوان را رها می کند و چیزی در باب جدایی اشنمی گوید.‏ چون فکر می کند که دختر جوان او را به این وا میدارد که به گونه ای بورژوا مآبانه به هستی و دین بنگرد.‏ او راهپیش رویش را سخت و دشوار دانسته و نمی خواهد دختر راپریشان حال و آشفته کند و سعی می کند با ارائه فیگوری کمیکو نفی عشق اش نسبت به وی شرایطی فراهم کند که بهترراهش را بپیماید.‏ از دو زاویه می توان به این ماجرا نظر افکند.‏اول به صورت گذرا می بینیم که باز هم چیزی رد می شود تاهدف اصلی محقق گردد.‏ هدفی که از عهده و توان هر کسیبرنمی اید.‏ اما دوم این که عمل کی یر کگور واکنشی است دربرابر پذیرش اصول اخالق به طور کلی.‏ اما فرجامبخشی به عشقهمراه می شود با ارائه تصویری تنفر بر انگیز.‏ در این صورتطرف معشوق فرصت نمی کند تا به طور جدی به ماجرا فکر کندچون پایان بخشی طرف مقابل کامال اخالقی است.‏ می بینیم کهاخالق در وضعیتی متناقض نما قرار دارد هم پذیرفته می شود وهم نمی شود.‏ نقطه ی عزیمت ایمان حاصل از رو در روی خداقرار گرفتن است همان نقطه ی عزیمتی که در نیچه نیروی مولداش الشه خدای مسیحی است.‏ کی یر کگور مردانه عمل میکند اما با خود وارد چالش جدی می شود.‏


بررسی ربط میان مطالبات طبقه کارگر و جنبش زنان مسئلهی دیروزو امروز نیست و تا کنون مباحثی بسیار پیرامون آن در گرفته است.‏ آنچه که بررسی آن را بار دیگر ضروری میکند،‏ وقایع اخیر در ایران وباالخص حمایتِ‏ با تمام قوای سردمداران لیبرال جنبش فمنیستی ازاصالح طلبان است.‏ این نوشته در پی آن است که نشان دهد تأکیدیاین چنین همه جانبه بر استقالل جنبش زنان و بی ربطی آن با سایرجنبشهای اجتماعی و به ویژه پرهیز عامدانه از شفاف سازی ریشه ستمبر زنان امری ویرانگر برای پیشبرد مطالبات آنان محسوب شده،‏ همچونمانعي عمل می کند که هر گونه دست یازی به بنیانهای تبعیض آمیزو موجدِ‏ ستم بر زنان را غیرممکن میسازد.‏ بدیهی است این نوشتهغیرقابل همسانپنداری ِ تضاد کارمزدی سرمایه با سایر تبعیضهایریشه دوانیده در اجتماع را به عنوان پیش فرضی پذیرفته شده قلمدادمیکند؛ هر چند که در تحلیل گاه به علت پیشروی و بازتولید ارزشهایدر فرم جدید،‏ میتوان برای ارائه راهکاری جهت برون رفت از شرایطآن را نادیده گرفت اما قطعاً‏ ورود به قلمرو شناخت شرایط تبعیض،‏ بدوندر نظر گرفتن ارجحیت شناختی تضاد کار مزدی سرمایه،‏ به بیراههکشاننده است.‏1( همان گونه که ‏»ستم بر مردم«‏ عبارتی تهی از مصداق است،‏ ‏»ستمبر زنان«‏ نیز هر لحظه ممکن است در همین ورطه گرفتار شده و همانقدر به ظاهر کلی و بی مصداق در قلمرو کنشگری بازنموده شود.‏‏»مردم«‏ سرپوش گذاردن بر تمامی اختالفات آنانی است که در حاکمیتنقش مستقیم ایفا نمی‎کنند و قطعاً‏ زنان را نیز در بر می‎گیرد.‏ ‏»مردم«‏ دربهترین حالت میتواند بیانگر آن اعضایی از جامعه باشد که بالفصل وارددستگاه قدرت و بالطبع آن سرکوب نشده اند و با ایفای نقش انفعال و یابازتولید باواسطه‎ی ارزشهای حاکم در جامعه،‏ به تداوم سلطه کمک و یادر اشکال گوناگون در مقابل آن قد علم می کنند.‏ارائه راهكار جهت تغيير وضع موجود با اتكا به تضاد سنت و تجدد و يادموكراسي و استبداد در نسخههاي ليبراليستي از همينجا ناشي ميشود.‏ناديده انگاري اي كه اين متن نه از منظر نقدي دلسوزانه جهت رفع آنبحث ميكند و نه ورود اين بينش را به علت جايگاهي كه بورژوازي درجامعه اشغال كرده است ممكن ميداند.‏ اين نقص نه اشتباهي قابل رفعكه اساسي است كه كليت اين نگرش بر آن بنا شده است.‏لیبرالیسم با نادیده گرفتن تضاد کارمزدی سرمایه و خیل عظیمی کهزندگی روزمرهشان با پیشروی این تضاد به مرز ناممکن میرسد،‏ خودرا به مثابه نماینده تمامی اعضای جامعه معرفی میکند و فمنیستهایلیبرال نیز با نماینده‏ معرفی کردن خود به عنوان تجلی خواست تمامیزنان،‏ چشم بر مسائل زنان کارگر میپوشاند.‏ اتفاقی که میافتد چیست؟همان طور که در یونان باستان بردگان علی رغم چرخاندن چرخ امکانحیات جامعه از بحثهای نظری با عباراتی مانند ابزار ناطق در سطحتحلیل نادیده انگاشته میشدند،‏ زنان و مردان کارگر در تحلیل لیبرالی ازشرایط به سرنوشتی مشابه دچار گشتهاند.‏ پس نادیده انگاری تضاد کارمزدی سرمایه هنگام شناخت مسائل زنان کارگر در گام اولبسیاری از زنان را از قلمرو مسئله داران به پس میراند.‏ حالآن که تنها با شناخت تاریخی ریشههای ستم بر زنان است کهمیتوان تبلور تبعیض در چهرههای گوناگون را درک کرد و ایننادیده گیری ریشههاست که خواست حداقلی را هرگز به خواستحداکثری منجر نمیکند.‏ اما از سوی دیگر بحث این نیست کهاین نادیده انگاری گویی از یک کم سوادی یا چیزی شبیه به آنناشی میشود که با برطرف کردن آن میتوان فمنیسم لیبرالرا به عنوان نماینده مطالبات تمام زنان در جامعه شناخت.‏ بحثاین است که این علت وجودی این گرایش است و بی آن ایننوع از رویکرد به مسائل زنان،‏ از ماهیت تهی میشود.‏ همان طورکه لیبرالیسم با پیش کشیدن مباحثی شناخته شده همچون بازارآزاد و پیاده سازی دموکراسی غربی در ایران در پی الگوسازی ازجامعه غرب است و مبارزات روزمره طبقه کارگر را در به دستآوردن همین آزادی واقعاً‏ موجود نادیده میگیرد،‏ فمنیسم لیبرالنیز راه حل تغییر وضع موجود زنان را درخواست و همسو سازینهادهای حقوق بشری و متقاعد کردن حاکمیت برای اعطایحقوق میداند.‏ این ماهیت لیبرالیسم است و به این معنا نیستکه اگر به فرض محال تمامی امضا کنندگان کمپین یک میلیونامضا را کارگران زن تشکیل میدادند،‏ مشکل مرتفع میشد بلکهبحث این است که رانهي چنین رویکردی در این غفلت نهفتهاست:‏ غفلت از مطالبات زنان کارگر.‏قطعاً‏ مطالباتی همچون حق طالق و یا حق انتخاب پوشش،‏ از آنجا که مطالبهای عام برای تمامی زنان فارغ از طبقه اجتماعیشانبر استقالل جنبش زنان و امکان طرح مرزهای تبعیض جنسیتیصحه میگذارد اما بحث این است که زنان و به راستی تمامیزنان بی دست بردن به مناسبات کار و سرمایه و نقش آن درشناخت ریشههای تبعیض آمیز غیرممکن است که بتوانند بهرهاسازی خود از قید و بند محدودیتهای جنسیتی تحمیل شدهاز سوی جامعه پدرساالر سرمایهداری همت گمارند.‏ استقاللنسبي در جامعهي امروزي با اين سطح از درهم تنيدگي مسائل وغيرقابل تفكيك سازي آن قطعاً‏ از معنايي مطلق برخوردار نيست.‏همان طور که مارکس و انگلس در کتاب جنگ داخلی در ایاالتمتحده در امکان گذار از حکمرانی سرمایه بی همراهی کارگرانسیاه و سفیدپوست در کنار هم می نویسند:‏ کار نمی‎تواند در جلدسفیدپوست خود را رهایی بخشد در حالی که در جلد سیاه پوستداغ بردگی را خورده باشد«،‏ زنان نیز نمیتوانند با نادیده گرفتنستمهای ناشی از این تضاد از سویی و شناخت ریشههای تاریخیآن،‏ امکان برون رفت از وضعیت موجود را تصویر کنند.‏2( بحث دیگر این است که به فرض که فمنیسم لیبرال مطالباتزنان طبقه متوسط و بورژوا را نمایندگی کرده باشد اما مسئله


این است که در همین گام نیز رادیکال عملنکرده،‏ حفظ مناسبات را حتی در همین سطحهم بازتولید میکند.‏ در واقع فمنیسم لیبرال نهمخدوش سازی مرزهای جنسیتی که جابجاییساکنان اقلیمهای مرزبندی شده را به عنوانآلترناتیو معرفی میکند.‏ آن جا که نشریهشهروند امروز پیروزمندانه عکس کابینه اسپانیارا نشان میدهد که تمام وزرا زن هستند و یاآن جا که پیشنهاد ورود زنان به کابینه توسطکاندیداهای اصالح طلب مطرح میشود،‏ شعففمنیستهای لیبرال را در پی دارد،‏ نشان از آندارد که لیبرالیسم نه با این مناسبات که با نقشنداشتن در اداره مناسبات است که مشکل دارد.‏گویی شرایط تبعیض آمیز علتی اساسی دارد وآن این است که خود زنان در به دستگیری آننقش مستقیم ندارند.‏ بازنمود این رویکرد تنهابه عرصه سیاست محدود نمیشود و خود را درعرصهی هنر و ادبیات هم با مفاهیمی چونتاکید بر زنانگی متن نمایان میسازد.‏ حال آنکه این مسئله نباید به هیچ وجه فراروی از وضعموجود قلمداد شود بلکه این تنها هر چه بیشترمرد شدن زنان است.‏ این افتخار کاندیداهایاصالح طلب پس از انتخابات که تعداد زیادی ازکسانی که به خیابانها آمده بودند زنان بودند،‏به رسمیت شناختن مرزهای جنسیتی است نه برهم زدن آن.‏ تاکید بر زنانگی جنبش از سویی وخشونت زدایی از سطح اعتراضات توسط زنانبه هیچ دیگری جز بازتولید نقش لطیف زنانهمنجر نمیشود؛ تاكيدي كه بيشتر از هر چيز نه بهسمت بي اهميت سازي المانهاي جنسيتي كهبه ارزش گذاري آن منجر ميشود.‏ ارزش گذارياي كه آن قدر ارج نهاده ميشود كه وظيفهيطرح مطالبهاي مشخص و نه فقط در سطح شعارخياباني را از كانديداها سلب ميكند و فرياد هيچكدام از ليبرالهايي كه داعيه دار مسائل زناندر ايران هستند را هم به دنبال ندارد و نتيجهآن ميشود كه بازنمود مسئله زنان در شعارهايحاميان موسوي اين ميشود:‏ موسوي گل پسرِ‏خانمش تاج سرِ...‏مسئله اين است:‏ بي ربط سازي جنبشهاياجتماعي از يكديگر تا آن جا كه نتايج را درتاريخ مشاهده كردهايم،‏ هيچ جز عقيم سازي اينجنبش ها در پي نداشته است.‏ عدم درك منافعمشترك همه آناني كه در قلمرو ستم ديدگاناز جانب حكمراني سرمايه و برقراري مناسبات تبعيض آميزنه امكان برون رفت از شرايط موجود را تصوير ميكند ونه برهم زدن ريشه هاي موجد اين نابرابري را با مبارزهدر دنياي واقعي ممكن ميسازد.‏ بديهي است خواستحداقلي برابري در پيشگاه قانون نميتواند جز از طريقجمع آوري امضا و انعكاس آن در فضاي مجازيصورت پذيرد؛ خواستي كه زنان هنگام همراهي باآن،‏ بعيد نيست اولين سد را آن چيزي در يابند كهفمنيسم ليبرال برابري در مقابل آن را خواهاناست.‏ اين جاست كه ليبراليسم در مسئله زناننيز همچون ساير عرصههايي كه آلترناتيومعرفي ميكند مشكل را نه بنيانهايجامعه تبعيض آميز كه عدم مشاركتدر اداره جامع در شكلِ‏ هم اكنونموجودش شناسايي ميكند.‏


باربارا کروگر Kruger( )Barbara نشانه ها ‏)مدلول ها(‏ را دوباره می سازد.‏ برخالف هجمه ی نشانه هایروزمره،‏ کارهای کروگر تالشی برای فریب ما در جهت برآورد کردن نیازهایمان نیست ولی به ما اجازه میدهند تا اغفالگری نشانه ها ‏)مدلولها(‏ را کشف کنیم.‏ از نظر طبقه بندی آثار،‏ کروگر هنرمندی مونتاژگر استو البته از دیدگاه ‏"کیت لینکر"‏ Linker( )Kate ‏-نویسنده ی ‏"عشق فروشی"-‏ آثار کروگر"مقاومت دربرابر وابستگی همیشگی جنسیتی"‏ ست.‏ کروگر شکاف ساختارهای فراروایت،‏ ذات مرکز گریزِ‏ فرهنگ معاصر،‏فرامصرگرایی اواخر قرن بیستم،‏ کاالیی شدن نشانه ها و گرفتار بودن بینندگان او در جریان جهانی قدرت نبردمیان دال و مدلول را آشکار می کند.‏ او قدرت شمایل ها ‏)آیکونوگرافی(‏ و تصاویر تجاری را به منظور سلبابالغات ساختارهای اجتماعی به کار میگیرد و آنرا به فرمی از آگاهی تبدیل میکند و به مخاطبانش ارائه میدهد.‏کروگر مسیر خود را مدام از روی ضمائم و تحمیالت مصرفگراییِ‏ سرمایه داری متاخر جعل می کند.‏ راهنمایمسیر او تلویزیون،‏ فیلمها،‏ و موقعیت های کلیشه ای رایج در زندگی روزمره است.‏ از یقه آبی ها و ریشه هاینیوجرسی،‏ او مسیر موفقی را برای نفوذ در تمامی طبقات منظم شده ی اجتماعی ایجاد می کند.‏ راهنمایدرک موقعیت های کروگری،‏ در مکانهایست که نشانه های اجتماعی مشاهده می شوند.‏ کارهای کروگر در درتمامی قلمروهای نشانه ها یافت می شوند:‏ جلد کتابها،‏ پوسترها،‏ بیلبوردها،‏ تیشرتها و حتی روی قوطی کبریتها.‏به عالوه ی تمام اینها ‏)طراحی ها و کارهای هنری(،‏ کروگر دو ستون در مجله ی تاالر هنر داشت،‏ یکیبرای تحلیل فیلم و دیگری برای تحلیل تلویزیون.‏ او نویسنده،‏ ویراستار و سخنران پرکاری است و بسیاری ازگردهمایی ها و نمایشها را ترتیب داده بود.‏ او نمونه ی کامل و موفق یک هنرمند پست مدرن است.‏بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه ،Syracuse او در سال 1965 در مدرسه ی طراحی پارسونز ثبت نام کرد.‏اندکی بعد از وروود به پارسونز،‏ در مجله ی Mademoiselle ‏)مجله ی زنان(‏ به عنوان سرپرست طراحانشروع به کار کرد.‏ تجربه ی او در این قبیل کارها،‏ به وضوح در کارهایی که در سال 1969 به عنوان هنرمندارائه میداد،‏ کامال مشهود است.‏ در همین زمان او با ایده های ارائه شد ه توسط پست مدرنیستها آشنا شد.‏ ایدهی کارهای او او ترکیبی از ایده ی تزلزل روایت حاکم ، فرهنگ مرکز گریز،‏ وانمایی و وانموده ها،‏ مصرفگراییو کاالیی شدن نشانه ها ‏)مدلول ها(،‏ و طبیعت سیال قدرت را بود.‏ تمامی این عناصر در هنر او قرار گرفتند تاهمسانی،‏ تهاجم برچسبهای فرهنگی و کلیشه هایی که هرروزه ما را بمباران می کنند را مردود کند.‏Metanarrative Schmetanarrativeمردمی ترین موضوع تئوری پست مدرن شکافت فراروایت است.‏ در ‏"وضعیت پست مدرن:‏ گزارشی در باره یآگاهی"‏ جان فرانکویز لیوتارد،‏ پست مدرنیسم را ‏"تشکیک درباره ی فراروایت"‏ تعریف می کند.‏ حکایتی قوس-‏وار از چگونگی همنشینی جهان و نه آنگونه که بخواهیم جهانی که در آن زندگی می کنیم را تعریف کنیم.‏این مفهوم،‏ پست مدرنیزم را مستند به خرده روایتهایی شخصی می کند تا جهان ما را بسازد.‏ ایده ی ژاکدریدا هماگونه که درباره ی گسیستگی و مرکز گریزی جهان در ‏"ساختار،‏ نشانه و اجرا در گفتمان علمی بشر"‏توضیح داده ‏،به همین معنیست که با تنزّل طرح کلّی،‏ چیزهای کارآمد برای ما بیان می شود.‏ دریدا میگوید:"‏مرکز هیچ مکانی ندارد"‏ و آن هرآنچیزیست که همانند مرکزست که فقط مقطعی است از مدلول های مختلف.‏هردوی این مفاهیم در کارهای هنری کروگر وجود دارند.‏یکی از آثار کروگر با عنوان ‏"رفاه تو،‏ سکوت من است"‏ می باشد.‏ مادامی که ظرافت ‏"تو"‏ به صورت خردهروایت ‏"من"‏ درک نشود،‏ جهان بینی شما سالم میماند.‏ کارکرد ضمیر باعث مرکز زدایی موقعیت مخاطبمیشود.‏ مخاطب جامیخورد.‏ چرا که عکس العمل طبیعی به این اثر دقیقا ‏"تو"ی مخاطب را نشانه نگرفته امابه دیگری ای بر میگردد که در آن لحظه در تصویر حضور ندارد.‏ واکنش مخاطب بر اساس خروج از کالبدخود صورت میگیرد و تصویر را از مبدا ارزیابی میکند،‏ در نتیجه او خرده روایت خود را از آنچه که تصویر بهآن ارجاع میشود،‏ میسازند.‏ کروگر به کرار از خرده روایتهای فمنیستی در کارهای خود استفاده میکند.‏ او اینمضمون را به پیشزمینه ی بسیاری از کارهای خود تبدیل کرده است و از آن یک بدیل و دورنمای زنانه ازجهان بیرون میکشد.‏ لیوتارد یادآوری میکند که " کارکرد روایت از بین بردن مجری است،‏ چه قهرمان بزرگیباشد،‏ چه مخاطرات عظیم،‏ چه سفر عظیم"‏ کروگر با کارهایش دقیقا به این نکته اشاره می کند.‏ ‏"ما قهرمان


دیگری نیاز نداریم"‏ که حامل همان مشخصاتیبود که تصویر عضالنی نورمن راکوِل بر رویمجالت زرد توسط زنان ‏)یا دختران(‏ ستایشمیشد.‏ولی کروگر آگاه می کند که گسستگی الزمه یساخت خرده روایتها توسط خود مخاطبان است.‏در حقیقت برای دست یافتن به این مقصود،‏کروگر کارهای هنری خود را در انبوه فرمها وتناسب سازی با نوع مدیوم ها برای انواع مختلفمخاطبان اجرا می کند.‏ تصور کنید تصویری بامشخصه ی شعار ‏"پاییدن کار شماست"‏ رویتابلوی عالئم اتوبان نیویورک . زمانی که همینتصویر که در سیدنی نمایش گذاشته شد وکلمه بندی متفاوتِ‏ ‏"پاییدن کار آنهاست"‏ درکنار هم قرار میگیرند.‏ کروگر میداند که مردمبه طور پیچیده درگیر سیتم جهانی آمریکاییشدن نیستند و طبیعتا همانهایی نیستند که او درمقابلشان جبهه گرفته.‏ او هنر خود را به بهترینوضع در مسیر بین خود مخاطبانش قرار می دهدو ارتباط موفقی با بینندگان آثارش دارد.‏ کارهایکروگر خرابکارانه به نظر میرسند،‏ او در مکانهایمملو از نشانه های روزمره مستتر میشود و خودرا نمایان میکند ولی طراحی او در جهت نفوذ بهآدمها و گمراه کردن ایشان از مسیر هررزوه شاناست.‏کنج وانمودهمفهوم وانمایی و وانموده ها،‏ کامال مربوط بهپست مدرنیسم و کارهای کروگر است.‏ ژانبودریار در ‏"قلمروی وانموده ها"‏ ایده ی ذیلرا اینگونه طراحی می کند:‏ وانمایی دیگر آنقلمروی قبلی نیست،‏ آنکه مورد مراجعه قرارمیگرفت یا منبع بود.‏ این زایش توسط مدلهاییواقعی صورت می گیرد که اصالت و حقیقتندارند:‏ ابرواقعیت.‏تفکر پست مدرنیسم این است که هر آنچه کهبه ما عرضه می شود،‏ فرمهای مختلفی از مدیاهاکه هرکدام یک تغییر جزیی در آن داده اند.‏ شایدهم اصال هیچ تغییری بر واقعیت اعمال نکنند.‏تصویر با تعدادی اندک از آبجکتهای دنیایواقعی و یا ایده ارائه می شود ‏–"حقیقت پایه"‏در آثار بودریار-‏ سپس هر آنچه از قبل ارائه میشده را می پوشاند.‏ این جریان تا آنجایی پیدامی کند که تصویر کامال آنچه که از قبل ارائهمیشده را میپوشاند و تا آنجایی ادامه پیدا می کند که تصویر دیگرهیچ ارتباطی با حقیقت ندارد.‏ در این صحنه ی پایانی،‏ وانمودهساخته میشود.‏ وانموده ها هرکدام بر دیگری ساخته می شوندتا ابر واقعیت را بسازند:‏ واقعیتی که کامال هوشمند است و هیچشباهتی به واقعیت دنیای فیزیکی ندارد.‏ این ابرواقعیت از درونخود وانموده های بیشتری را می تکاند،‏ دوره ای از ساختن وتخریب را کامل می کند که هیچ ربط و وصلی به هیچ واقعیتیندارد.‏ این ابرواقعیت به سهولت در تمامی فرم های ارتباطات،‏ بهطریق اعوجاج بازتاب زندگی واقعی مشهود است ‏)تلویزیون،‏ فیلم،‏رادیو،‏ تئاتر،‏ شکل های مختلف ادبیات و شاخه های مشتق شدهاز آن،‏ از اخبار توی اینترنت تا مجالت و گاهنامه های سینمایی(‏بودریار این وضعیت را ‏"جایگزینی نشانه های واقعیت به ازایواقعیت"‏ تعریف می کند.‏کروگر با ذکاوت خاصی تئوری های بودریار را بازتاب می دهد.‏او نحوه ی نگرش خود را ‏"پانورامای روابط اجتماعی"‏ تعریف میکند.‏ درگیری او آشکار کردن ایده آل های اجتماعی ما در بارهی زیبایی،‏ هویت شخصی و هوشمندی است که همگی وانمودههای محض هستند.‏ این بدین معنی نیست که ما به اندازه یکافی مستعد نیستیم ولی کامال نمایانگر غیر قابل دسترس بودننشانه هایی است که ما به واسطه ی آنها،‏ هم دیگر را تشخیصمی دهیم.‏ تصویر کروگر از زنی که به آینه ای شکسته نگاه میکند – به همراه نوشته ی ‏"شما خودتان نیستید"‏ مثال بسیارخوبی از دیالوگ کارهای او و ایده های بودریار است.‏ این تصویرنمایانگر فاصله ی بین وانموده و واقعیت است:‏ شما خودتاننیستید،‏ چرا که غیر ممکن است بتوانید همانی باشید که جامعهبه شما می گوید باشید.‏ مفهوم هویت فردی در فرهنگ ما بهیک وانموده تبدیل شده و بنابراین دیگر ارتباطی با زندگی واقعیندارد.‏ همچنین این اثر بیانگر ارتباط ذهنی دیگری مابین بودریارو کروگر میباشد : هردو در نگاه،‏ چشم و خیرگی مشترک هستند.‏این موضوع در کارهای کروگر مربوط به وجه دیگریست کهموضع فمنیستی اوست.‏ اشتراکات بودریار و کروگر اگر بیشترنباشد،‏ کمتر از موضع فمنیستی کروگر نیست.‏ بودریار این مسالهرا تحت ترم آیینه و اعوجاج تعریف می کند.‏ تصویر از نظرتئوریک،‏ آیینه ی اجتماع است که به صورت یک وانموده اعوجاجیافته.‏هنر کروگر از لحاظ فرمی نیز اجرای کامل وانموده هاست.‏ ظاهرایکی دیگر از تابلوهای معمولی است:‏ وانموده ای دیگر که واقعیتهمه ی ما را نمایندگی می کند.‏ آنچیز که کارهای کروگر را ازوانموده های دیگر جدا می کند ‏"نوشته"های اوست.‏ و کلماتِ‏‏"متضاد با سکوت حاکم بر تصویر که با زبانی جسورانه،‏ بیشرمانه و نابهنجار"‏ بیان می شوند،‏ به صورتیکه که این الحاقات،‏هنر او را در قلمرو تابلوهای ‏)نشانه های(‏ عادی،‏ از آنها جدامی کند.در حقیقت خیلی از کلمات و نوشته های او مخصوصمکانهای دیگرند ولی کمک میکنند تا تصویر دقیقا هدف رانشانه بگیرد.‏ برای مثال اثر ‏"ما قهرمان دیگری نمیخواهیم"‏ کهپیبشتر ذکر شده بود،‏ در تمامی مراحل نتیجه بخش بوده است.‏در کارهای او هم تصویر و هم نوشته دیده می شوند،‏ ولی با جلوههایی پر سروصدایی که باعث درنگ مخاطب و تفکر او حول بارفرهنگی اثر می شود.‏نشانه ‏)مدلول(‏ برای فروشکروگر و بودریار هردو در کارهایشان درباره ی مصرف و معادالتصحبت می کنند.‏ بر طبق نظر بودریار " مصرف امروز .... درزمانی کاال سریعا به نشانه تبدیل می شود،‏ صراحتا طبقه ای رابه هم ارز نشانه تعریف می کند و نشانه)فرهنگ(‏ ها نیز تبدیل بهکاال می شوند."‏ بودریار نشانه های را به طبقه ای دیگری می بردکه فرهنگ را به عنوان همه چیز.‏ کروگر با توجه به این مبحثعالمت تجاری خود را در کنار اثر"زمانی که کلمه ی فرهنگ رامی شنوم،‏ دست به دفتر چکم میبرم"‏ می آورد.‏فردریک جیمسون در ‏"پست مدرنیسم،‏ یا منطق فرهنگی سرمایهداری متاخر"‏ معادالت نشانه ها را به گونه ای دیگر تعریف میکند : آنچه که ما معموالن به آن نشانگان ‏)مدلول ها(‏ می گوییم‏–معنی و یا مضمون مفهومی یک سخن-‏ امروزه ترجیح داده میشود که به عنوان تاثیر-معنی باشد.‏ درست به مانند سرابِ‏ عینیداللت که توسط روابط دالها با هم ساخته شده.‏این بازگوییِ‏ بحث بودریار از وانموده ها و ابر واقعیت،‏ با توجه بهقراین موقعیت اقتصادیست.‏ ایده ی جیمسون توسط بودریار بسطداده شده تا جایی که : نه مصرف توسط نیاز به انسان دیکتهشود و ‏"آبجکتهای واقعی،‏ ریشه ی ارضا باشند".‏ با نگاه بهافرادی همانند اندی وارهل و جف کونز،‏ کروگر نیز باور داشت کههنرمندان معاصر وانموده های فرهنگی،‏ هنر تجاری و اختالفطبقاتی را می فروشند.‏کروگر در تابلوهایی از قبیل " من را بخر،‏ زندگیت را دگرگونخواهم کرد"‏ و ‏"من خرید می کنم،‏ پس هستم"‏ این تئوری هارا در سناریوی دنیای حقیقی به کار می اندازد.‏ حقیقتا تبلیغاتهمواره به ما می گویند " من را بخر،‏ زندگیت را دگرگون خواهمکرد"‏ و یا اینکه،‏ چیزی که ما می فروشیم،‏ یک محصول زمینینیست ‏)به بیانی دیگر فراتر از واقعیت است.م(‏ ولی وانموده ایمانند ‏"ساختار اجتماعی زندگی خوشحال"‏ و در ‏"خرید می کنم،‏پس هستم"‏ ، همان راهی را می رود که وانموده ی فروشیِ‏‏"ساختار اجتماعی هویت فردی"‏ می رود.‏ ظاهرا یک دستگاه بیآزار تبلیغاتی این شرایط را تشکیل می دهد،‏ شاید چیزی شبیهتبلیغات یک مرکز تجاری،‏ هردو بر اهمیت کارکرد نشانه ها توجهدارند.‏


قدرت آیکونها در فرهنگ ما شایان توجه اندو کروگر به کرار به این موضوع اشاره می کند.‏‏"اغتشاش آرام قدرت نه در انکسار الفاظ،‏ که درسکوت ظریفی که مطیع زبان نشانه هاست."‏این عبارت می تواند توسط طیف گسترده ای ازبشریت با زبان تصویر و هنر مورد حمایت قرارگیرد،‏ تصاویری پر انرژی که احساسات را بیدارمی کنند و تصورات را روشنگری می کنند وبرابری هنر با آگاهی و هوشمندی را در فرهنگما بسازند.‏ درست به مانند اندی وارهل و جفکونز،‏ کروگر باور داشت که هنرمندان معاصروانموده های فرهنگی،‏ هنر تجاری و اختالفطبقاتی را می فروشند.‏تجلی این موضوع در اثر ‏"زمانی که کلمه یفرهنگ را می شنوم،‏ دست به دفتر چکم میبرم"‏کامال مشهود است.‏ این تصویر کلوزآپی اغراقشده از یک عروسک نمایشی و گرداننده یآن است و یک نوشته ریز در کنج تصویر کهمی گوید ‏"ما دهان کلمات شماییم"‏ توازی بیننوشته ی آخری و تصویر کامال آشکار است.‏ولی در باره ی نوشته ی اصلی اثر که در الیهی رویی ترکیب بندی واقع شده می توان گفت:‏آگاهی و چیرگی طراحیکروگر مانع از تعریف آنبه عنوان امر عبث می شود.‏ نیت،‏ در حقیقتداللت بر برخی روابط معادالت فرهنگیست کهحقیقتا وانموده هستند و کنترل گرند.‏ این یکارتباط پست مدرن است که توسط تئوریسینهایی از قبیل بودریار و جیمسون توضیح دادهشده ولی پیامی که کروگر می سازد پی آمده ازتئوری مارکسیستی است:‏ ایده های جامعه توسططبقه ی حاکم اعمال می شود.‏ کروگر تاریخروشنفکری،‏ سیاسی،‏ اقتصادی و ستیز طبقاتی رابا مفاهیمی هوشمندانه،‏ خلع سالح می کند.‏جریان قدرت،‏ فوکو و کروگرکروگر یکی از پست مدرنیست هایست کهتفکراتش تحت تاثیر مارکس می باشد.‏ میشلفوکو در مقدمه ی جلد اول تاریخ جنسیت یکتئوری را توضیح می دهدکه پایه ی بسیاری ازایده های کروگر در باره ی قدرت است.‏ فوکوتوضیح می دهد:‏ " قدرت در همه جا هست،‏ نهبه خاطر اینکه همه چیز را در بر گرفته،‏ بلکه بهاین خاطر که از همه جا می آید"‏ در تئوری فوکو،‏قدرت مفهومی قابل سنجش و شمارش نیست،‏ ‏"سازمان نیست... نامی است که به مجموعه ای از موقعیت های استراتژیک درجامعه ای خاص اطالق می شود"‏ قدرت از همان ابتدا در جریاناست و ما دائما در پروسه و یا اقال درگیر این پروسه ی سلطهگری و سلطه پذیری ‏)وبالعکس(‏ هستیم.‏ مبارزه ی قدرت هاهمواره در حال انجام است و در هرشکل از روابط،‏ خود را نشانمی دهد.‏ چه پروسه های اقتصادی،‏ چه روابط علمی و چه روابطجنسی.‏ قدرت همواره در حال تراوش است و نیز همانگونه کهفوکو می نویسد " هرجایی که قدرت هست،‏ مبارزه هم هست"‏قدرت در نشانه ها و آیکونهای فرهنگی،‏ رسانه و تبلیغات نهفتهاست.‏ کروگر در مقابلشان مقاومت می کند.‏ برای او ، به مانندفوکو،‏ ‏"قدرت پخش شده،‏ مرکز گریز و در نهایت بی نام و نشاناست"‏ کیت لینکر این ارتباط را اینگونه خالصه می کند :توجه کروگر،‏ همانند فوکو،‏ معطوف به کنترل و تثبیت موقعیتبدن اجتماعی است.‏ ابزاری برای رسیدن به هدف اجتماعیسوژه های هنجارمند که این سوژه ها می توانند در دستوراتایدئولوژیک اجتماعی و اقتصادی نهفته باشند.‏کارهای کروگر به عنوان ماشینی ناشناخته،‏ در جریان قدرتمبارزه می کنند.‏ آثار او آگاه کننده ی مخاطبان برای الیروبیقدرت از تصویر مطابقت اجتماعی است.‏ تصویر دست نایافتنیاست،‏ مملو از وانموده ها و انرژی ساختارهای ابرواقعیت وقدرت را تنها می توان گمراه کرد.‏ کارهای کروگر به درون اینقدرت نقب می زنند و به وسیله ی ارتباط با خوانندگان متنخود،‏ پوشالی بودن وانموده ها را نشان می دهد.‏ زمانی که او ازضمیرها استفاده می کند،‏ این رابطه تاثیر شکننده ای بر متن اومی گذارد.‏ لینکر در باره ی برخوردهای پر معنی کلمات:‏ من ، ما،‏شما در آثار کروگر می نویسد:‏ضمیرهایی که در دستان کروگر هستند،‏ تاثیر عمیق تصویر راجابجا می کنند،‏ و مکان بینندگان را قابل تغییر نشان می دهد،‏مکانی نا معین و خارج از ضوابط جنسی.‏این مرکز زدایی در ابتدا توجه بینندگان را جلب می کند و آنها راترغیب می کند تا درگیر ترمهای کارهای او شوند و سپس اجازهمی دهد تا قدرت جاری شود.‏ کارهای کروگر به توزیع مجددقدرت کمک می کند و گاهی اوقات مخاطب را تغییر دهد.‏ برایمثال اثر ‏"شیدایی تو،‏ علم می شود"‏ که توانایی قارچ را مشخصمیکند،‏ ارتباط آشکاری دارد ذات مخرب مراقبت در آمریکا.‏ زمانیکه این اثر در پشت قوطی کبریت قرار می گیرد،‏ دقیقا مشابهاست.‏ اما زمانی که در مکزیکوسیتی،‏ سیدنی نمایش داد می شودتبدیل می شود به ‏"شیداییشان،‏ علم می شود".‏هرچند قدرت پراکنده و بی نشان است،‏ باور اینکه چه کسی درقدرت نیست ناممکن نیست.‏ هدف کارهای کروگر ازخودبیگانهکردن بینندگانش نیست.‏ بلکه او اتفاقا می خواهد تا به آنهابفهماند که ازخودبیگانه شده اند.‏ این همانا همان مفهوممارکسیستی است که می گوید افراد ازخودبیگانه شده خود خبراز الیناسیون خود ندارند.‏ با در دست گرفتن این ابتکار عملدر جریان قدرت،‏ کروگر همواره یکی دیگر از ایده آل هایمارکسیستی را انجام می دهد.‏ ‏"هنرمندان در طول تاریخ هموارهجهان را تفسیر نموده اند"‏ اکنون زمان تغییر آن است.‏


‏»خودتانتكراري سوال از بديد اجازه ... سالم با س-‏ كهبپرسيم امر بدو در و برويم طفره كنيد«‏ معرفي را كرديد؟آغاز كجا از را ‏)رپ(‏ خواندن مندعالقه رپ به من که شد باعث ریتم و شعر به عشق ابتدا در ذهنبه چون داشتم دوست رو سبک این در اعتراض نوع بشم،‏ کهسیاهانی نسل با هم شاید و بود خیلینزدیک من حرف پر همدردبودند،‏ گذشته سر پشت رو تبعیض و اسارت از پر تاریخ جنسیتم.‏بخاطر شاید هم من و پوستشان رنگ خاطر به آنها بودم شد.‏بیشتر بیشترو برایم هم خوانندگی و موزیک اهمیت بعدها دارد؟مفهومي چه شما براي زنانگي س-‏ اسارت، زندگی،صلح ، باروری زیبایی،‏ به. كردي اشاره را خوبي ي نكته ... اسارت س-‏ ‏)راهكرد رها اسارت از را زن توان مي گونه چه نظرت مساله،يكيك اين آيا شخصي(؟ ديدگاه از مبارزه وحقوقي(‏ بعد ‏)مقصودم است سياسي ي مساله دركه است اجتماعي ي مساله يك اين اصوال يا يافته؟تبلور سياست بهباید زنها اول درجه در من نظر به نیست کار در ای‏ مبارزه و زندگیمیکنیم ساالری مرد دوره در ما برساند.‏ باوری خود خواهاناگر حتی میشود برداشت سیاسی باشد چه هر ما خواسته چهاجتماع در چه میکاهد مرد قدرت از برابری و باشیم برابری ...دیگری چیز هر در چه سیاست در ایننظرت به ... گفتی زن زیبایی به راجع - س نظردو اکنون هم شود؟ تعریف باید چگونه زیبایی زیباییاست.‏ حاکم جامعه در زنان زیبایی ی باره در میتبدیل موجودی به را زن نهایت در که معنوی استایثار و فداکاری به محکوم عمر آخر تا که کند بهرا زن که زیبایی از دیگر نوعی دیگر سمت در و نظریچه زمینه این در کند...‏ می تبدیل تجاری کاالی داری؟تعبیراو جسم زیبائی و زنانه انحناهای میتواند هم زن زیبایی‏ متاسفانهکه ! کرد تعبیر روح زیبائی را آن میتوان هم و شود زیبایی‏است.‏ شده استفاده او اسارت برای هم اینها هردوی از زیبائیو میکند تبدیل مردان برای جنسی‏ کاالی به را او جسم وقتهیچ خود ولی‏ میزاید فقط که خانگی برده به را او هم روح نمیکند.‏زندگی‏ يجامعه در جنسي روابط ي باره در شما نظر س-‏ ایندر زنان شراکت رسد مي نظر به چيست؟ ايراني راانتظار همين نيز اكثرا و انفعالیست عموماحالتی امر،‏ چيست؟رابطه اين در نظرتان دارند،‏ طبیعتچون گذشت انسانیاحترام غریزههای به باید من نظر به زنهاذاتی زیبائی مثل نباید و شدیم متولد آن با ما و ماست کنیم.‏پنهان و پارچه الی بپیچیم را آن و شود انکار و سرکوب درصد۷۰ از بیش میدهند نشان آمارها و پیداست که آنطور گویا شناختنداشتن خاطر به جنسیندارند،شاید ایرانیرضایت زنهای ! ازدواج از قبل خود همسر جنسیاز داشتهمیتوانند هم زنها جنسیدارند آزادی مردها که همانقدر فاحشههاکه اند تاخته خود غریزه بر سوار آنقدر مردها ، باشند راخود انقد هم زنها و افتاد راه به بازاری کردندو عرضه را خود آزادهمه اگر میکنم دارند،فکر منفعل نقش که اند کرده سانسور !داشت خواهیم سالمتری جامعه باشند زناناز كه بپرسم را سوالي يك تا بده اجازه س-‏ تابحالشده آيا پرسم.‏ مي خودم پيرامون پيشرويِ‏ استاين مقصودم برويد؟ مادران بهشت پارك به خاصيتقدس يك از زنان ما ي جامعه در ظاهرا كه فضايحتي و اتوبوس مترو،‏ در كه برخوردارند آقايانكه دارند خود به مخصوص قسمتي شهري،‏ عمومانيز خانه وظايف تقسيم در حتي و ندارند كههينطور ولي دهند،‏ نمي انجام را سنگين كارهاي درتو نظر .... ماجراست ظاهر اين من نظر از گفتم چيست؟باره اين عنوانبا است تر بزرگ قفس یه زنان برای آنجا ! رفتهام بله آفتابو کنند هواییتازه آن در میتوانند که بهشت زنک گول !!ببیند را تنشان شمردنمیتوان که جنسیدارد مرزهای ما جامعه آنقدر متأسفانه کلدر ما انسانیت و اند جنسیشده ناخواسته ما افکار همه و ! اجباریمحدودیتهای زاییده همه اینها و است شده فراموش راجهنم همه که اند برده بهشت به زوری را همه هستند،آنقدر !میدهند ترجیح


س - چه چيزهايي شما را تحت تاثيرقرار مي دهند تا بخوانيداول از همه چیزهاییکه در جامعه اتفاقمیافتد،گاهیاوقات هم احساسات درونیکههرکس می‏ تواند داشته باشه گاهیهم ریزبینیها ، افکار مزاحم یا یاغیگری ژنتیکیس - موسيقي در جامعه چه كاركرديمي تواند داشته باشد؟ يا به عبارتيديگر،‏ موسيقي چگونه مي تواند دنيا راجاي بهتري براي زندگي كند؟موسیقیدانها،‏ شاعران،‏ و در کل هنرمند هابسیار تاثیر پذیرند و بیشترین تاثیر را هم ازاجتماع و محیط اطرافشان میگیرند و مثل آئینهحقیقتهای جامعه را نشان میدهند.‏ موزیکمیتواند زبان دیگر آدمها باشد آدمهاییکه امروزبه هزار زبان مختلف صحبت میکنند.‏با تشکر از اینکه وقتتان را در اختیار ماقرار دادیدبرای دانلود موزیک های غوغا می توانید بهآدرس ذیل رجوع کنیدhttp://ghogha-music.blogfa.com/post-1.aspx


« تضعیفِ‏ حقوقِ‏ زنان در نظامِ‏ جمهوریِ‏ اسالمیِ‏ ایران از شعارها و حرفو حدیث هایی است که علی رغم مردود شدنِ‏ آن طیِ‏ سه دهه از گذشتِ‏انقالب اسالمی هنوز هم به گوش می رسد.‏ به طوری که هر جا تریبونِ‏نق و نوق فمینیست ها و محافلِ‏ وابسته برپا می شود نقلِ‏ صحبت،‏ زنانیهستند که به عقیده یِ‏ آنان زیرِ‏ بارِ‏ ظلم و عنادی که به ایشان می رود و بامحدودیتِ‏ آزادی هایِ‏ حقه شان دیگر در این نظام جایی نخواهند داشت وهرگز در پست های عالیه و مناصبِ‏ حکومتی و محافلِ‏ ادبی و فرهنگی وغیره از زنان خبری نخواهد شد.‏از جمله این سوءِ‏ تفاهم هایی که اینان را متوهم کرده بود حضورِ‏ جمعیتِ‏کثیری از پسران در دانشگاه ها بود زمانی که زنان در عرصه هایِ‏ دیگرمشغول به خدمت بودند و هنوز زنان همانند امروزه دانشگاه های کشور را درانحصارِ‏ خویش در نیاورده بودند.‏ »پریسا جاللی،‏ روزنامه یِ‏ کیهان،‏ 87/11/26برایِ‏ فمینیست ها این اتهامِ‏ مکرری است که خشونتِ‏ دیگری را جایِ‏ اینخشونت که هست،‏ می خواهند.‏ اما جایِ‏ بامزه آن جاست که زنانِ‏ پرورده یِ‏جامعه یِ‏ مردساالر،‏ خشونتِ‏ مردانه را تقلید کنند:‏ « دانشگاه ها را در انحصارِ‏خویش » در آورند،‏ « جوان ترین سخن رانِ‏ زنِ‏ انگیزشیِ‏ جهان » شوند وبرایِ‏ آموختنِ‏ « حکومت بر قلبِ‏ مخاطب » و « روش هایِبرانگیزاننده بودنو جلبِ‏ توجه » به « کاربردی ترین کالس هایِ‏ اصولِ‏ مغناطیسی » بروند.‏

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!