30.05.2022 Views

کارگاه نویسندگی آوای دیوانگان | سامان ارسطو

نفیسه عقیلی، هلن، نادیا باوند و سامان ارسطو از فصلنامه «تئاتر امروز» گروه تئاتر اگزیت، سال اول، شماره ۴، بهار ۱۴۰۱ - شَر

نفیسه عقیلی، هلن، نادیا باوند و سامان ارسطو
از فصلنامه «تئاتر امروز» گروه تئاتر اگزیت، سال اول، شماره ۴، بهار ۱۴۰۱ - شَر

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

کارگاه نویسندگی

آوای دیوانگان

سامان ارسطو


طرح روی جلد از نفیسه عقیلی

کارگاه نویسندگی

آوای دیوانگان

‏سامان ارسطو

از فصلنامه ‏«تئاتر امروز»‏

گروه تئاتر اگزیت

سال اول،‏ شماره ۴، بهار ١۴٠١


مثلث

نویسنده:‏ هلن

‏(کارگاه خیاطی)‏

‏(فضاي کارگاه خیاطی یک سالن کوچک تقریباً‏ 36 متري است.‏ سه میز در کنار هم قرار

دارند روي دو میز چرخ خیاطی قرار دارد میز سوم که میز برش و کمی بزرگتر است،‏ با

اندکی فاصله از دو میز دیگر قرار دارد روي میز سوم مانتوهاي زنانه تیره تلمبار شده.‏ پشت

هر کدام از دو میز اول زنی مشغول به کار با چرخ خیاطی است.‏ زنان در حال دوختن مانتو

اداري مشکی هستند با فاصله چندین متر عقب تر یک میز دیگر در گوشه عقب سمت چپ

سالن قرار گرفته.‏ مردي 50 ساله پشت آن نشسته.‏ دفتري در مقابل مرد باز است.‏ با ماشین

حساب روي میز اعدادي را جمع زده و داخل دفتر می نویسد.‏ ظاهر مرد آراسته نیست.‏

شلوار پارچه اي گشاد قهوه اي و یک پیراهن کرمی رنگ به تن دارد که آستین هاي آن را تا

بازو بالا زده و موهاي پرپشت دستانش نمایان است.)‏

مرد دست از حساب و کتاب می کشد سر خود را بالا می آورد و به دو زن نگاهی می کند.‏

لبخندي می زند.‏ از جاي خود بر می خیزد و به سمت اولین میز که کمی جلوتر از میز خودش

و در سمت چپ جلو صحنه است نزدیک می شود.‏ ازپشت سر و به آرامی جوري که زن

متوجه حضورش نشود سر خود را به گوش زن نزدیک می کند و می گوید:‏

- نازي!‏ چه نانازي!‏

نازي که غافلگیر و شوکه شده دست از کار می کشد.‏ چهره او خشمگین است.‏ مرد قهقهه

زنان از او دور شده و از در اتاق خارج می شود.‏

‏(نازي زنی میانسال با پوششی ساده و تیره رنگ است.‏ در کنار او دختري جوان حدوداً‏ 25

ساله به نام ‏«نیلوفر»‏ مشغول کار با چرخ خیاطی است.‏ نیلوفر مانتویی رنگی ولی ساده

پوشیده.‏ چهره او کمی آرایش دارد.)‏

- نیلوفر:‏ نمی خواي به این مرتیکه یه چیزي بگی ؟!‏

نازي پاسخی نمی دهد و با عصبانیت مشغول کار با چرخ خیاطی می شود.‏

- نیلوفر:‏ نازي!‏ با توام ها!‏ توي این یک ماه که اینجا مشغول کار شدي،‏ شده کار هر روزش!‏

به این کار میگن آزار!‏

نیلوفر کمی صبر می کند.‏ نازي بدون توجه و با عصبانیت مشغول کار است.‏ نیلوفر دست از

کار کشیده و از جاي خود بلند می شود.‏ نازي با دیدن نیلوفر دست از کار می کشد.‏

- نازي:‏ میخواي کجا بري؟!‏

- نیلوفر:‏ دارم میرم حال این مرتیکه رو بگیرم!‏ حالا که تو هیچی بهش نمیگی،‏ خودم

جواب این مردك ‏«مختاري»‏ رو میدم!‏

1


- نازي:‏ نه بیخود!‏ بگیر بشین!‏

نیلوفر سر جاي خود می نشیند.‏

- نیلوفر:‏ خودت هم انگار بدت نمیاد ها؟!‏ من رو بگو واسه کی دارم غیرتی میشم!‏

نیلوفر مشغول کار می شود.‏ نازي چند لحظه به نیلوفر که با ناراحتی کار می کند خیره

می شود.‏ از سرجاي خود بلند می شود و به سمت در اتاق می رود.‏ از داخل کیفِ‏ رودوشی

مشکی رنگ خود که به جالباسی کنار در آویزان است،‏ یک فلاسک سفري کوچک

برمی دارد و به سمت میز خود می رود.‏ صندلی خود را برداشته و به سمت میز نیلوفر

می رود.‏ صندلی را کنار میز نیلوفر گذاشته و می نشیند.‏

نازي:‏ نه دیوونه!‏ معلومه که ازش بدم میاد!‏ می خوام سر به تنش نباشه!‏ اما چاره اي ندارم.‏

نازي در فلاسک که حالت لیوان دارد را باز می کند و روي میز جلو نیلوفر می گذارد.‏ با

فلاسک داخل آن،‏ قهوه می ریزد.‏

نازي:‏ شش ماه گشتم تا این کار رو پیدا کردم.‏ دیگه با این اوضاع گرونی هیچ جا رو

نمی تونم اجاره کنم.‏ این ماه تازه تونستم اجاره عقب افتاده شش ماه پیش رو بدم.‏ باز خدا

خیرش بده صاحب خونه توي این شش ماه بیرونم نکرد.‏ وگرنه باید گوشه خیابون

می خوابیدم.‏ واسه یه زن مجرد و تنها به سن و سال من کار خیلی سخت پیدا میشه.‏ صاحب

کار ها همش چشمشون دنبال دختراي جوونه.‏ نگاه به خودت نکن که راحت این کار رو گیر

آوردي.‏

نیلوفر دست از کار می کشد و به لیوان قهوه نگاه می کند.‏

- نیلوفر:‏ واسه من ریختی؟

- نازي:‏ آره عزیزم.‏ نوش جان.‏

- نیلوفر:‏ مرسی گلم.‏ پس خودت چی؟

- نازي:‏ تو بخور،‏ بعدش واسه خودم هم میریزم.‏ نترس.‏ از لیوان دهنی تو بدم نمیاد.‏

نازي به چشم هاي نیلوفر نگاه می کند و لبخند می زند.‏ نیلوفر لبخند می زند و لیوان قهوه را

برداشته مشغول نوشیدن می شود.‏

- نازي:‏ تو خیلی خوشگل و جذابی!‏ تا بر و رویی داري،‏ یه فکري واسه آیندت بکن.‏ به سن

من که برسی زندگی خیلی سخت تر میشه.‏

- نیلوفر:‏ من که می خوام ازدواج کنم ..... البته هنوز مطمئن نیستم.‏ یه نفر رو هم در نظر

دارم ولی خوب ... میدونی که این روزا شناختن مردها چقدر سخت شده!‏

نیلوفر لیوان را برداشته و جرعه اي از قهوه می نوشد.‏

- نیلوفر:‏ تو چرا ازدواج نکردي؟!‏ ..... نازي!‏ خیلی به خودت سخت میگیري!‏ چه اشکالی

داره یه مردي باشه توي زندگیت،‏ خرجت رو هم بده؟ چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی آخه

عزیزم؟ همش کار و کار و کار.‏

- نازي:‏ قبلاً‏ در موردش حرف زدیم.‏ من از مردها زیاد خوشم نمیاد.‏ مستقلم.‏

‏-نیلوفر:‏ آره میدونم.‏ قبلا هم گفته بودي یک زن مستقلی و حاضر نیستی زیر بلیط هیچ

مردي بري.‏ اما آخه استقلال به چه قیمتی؟!‏

2


نازي پاسخی نمی دهد و با لبخند به چشم هاي نیلوفر نگاه می کند.‏

- نیلوفر بعد از کمی مکث:‏ راستی چرا مختاري به من گیر نمیده؟

- نازي:‏ نمی دونم والا.‏ لابد از من خوشش میاد.‏ خیلی از مردها این مدلین.‏ اصلا از کجا

معلوم؟ شاید سراغ تو هم بیاد.‏

- نیلوفر:‏ راستی تا این مختاري نیومده بگم.‏ هفته دیگه تولدمه.‏ تولدم چهارشنبس ولی

شب جمعه تولد گرفتم که تعطیل باشه.‏ تو هم دعوتی.‏ خوشحال میشم بیاي عزیزم.‏

- نازي:‏ به به!‏ مبارکه!‏ ایشالا صد و بیست سالگیت!‏ مرسی عزیزم از دعوتت ولی من هفته

آینده...‏

- نیلوفر حرف نازي را قطع می کند:‏ نازي!‏ ناز نکن دیگه!‏ ناراحت میشم نیاي.‏

هردو می خندند.‏

نیلوفر:‏ بیا.‏ منتظرتم.‏ کادو هم نمیخوام.‏ فقط بیا.‏ آدرس رو واست میفرستم.‏

در همین حین در اتاق باز شده و مختاري وارد می شود.‏ هر دو زن سکوت می کنند.‏ نیلوفر

مشغول کار می شود.‏ نازي فلاسک و صندلی خود را برداشته و پشت میزش بر می گردد و

مشغول کار می شود.‏ مختاري در چهارچوب در توقف می کند.‏ یک دست خود را به

چهارچوب در می گذارد و دست دیگرش را به کمر می زند.‏ زیپ شلوارش باز است.‏

- مختاري:‏ نازي!‏ زیپ شلوارم خراب شده.‏ الان رفتم دستشویی هر کار کردم بسته نشد.‏

میتونی درستش کنی؟

- نازي:‏ نه کار من نیست.‏

‏-مختاري:‏ وا!‏ یه زیپه دیگه!‏

مختاري چند لحظه هاج و واج در چارچوب در می ایستد و بعد در حالی که زیر لب غرغر

می کند به سمت میز خود می رود و پشت میز می نشیند.‏

مختاري:‏ خیاط استخدام کردم خیر سرم!‏ اصلا شب می دم زنم بدوزه!‏

نیلوفر ناگهان شوکه شده و دست از کار می کشند.‏ چند لحظه صبر می کند.‏ سعی می کند

ظاهر خود را عادي جلوه دهد سپس شروع به کار می کند.‏

نازي که متوجه غرغر کردن هاي زیرلب مختاري شده،‏ دست از کار می کشد و بدون اینکه

روي خود را برگرداند می گوید:‏ شلوارتون رو بیارید درستش کنم.‏

نیلوفر هم دست از کار می کشد و بهت زده به هر دو نگاه می کند.‏ مختاري از جاي خود بلند

می شود و کنار میزش می ایستد.‏ شلوارش را در می آورد.‏ یک زیر شلواري راه راه به پا دارد

که تا پایین پا و داخل جورابهاي مشکی اش رفته.‏ مختاري به سمت میز نازي می آید.‏ شلوار

را روي میز نازي می اندازد و کمی به صورت نازي خیره می شود.‏ سپس پشت میز خود

برمی گردد.‏ نازي شلوار را برمی دارد و مشغول درست کردن آن می شود.‏ نیلوفر هم مشغول

کار می شود.‏

نیلوفر در حالی که مشغول کار است روي خود را برمی گرداند و به مختاري که غرق در

حساب و کتاب است نگاه می کند.‏

3


- نیلوفر رو به نازي جوري که مختاري نشنود:‏ یعنی اینقدر از بیکار شدن میترسی؟!‏ به این

راحتی که تو رو بیرون نمیندازه!‏ لازمت داره!‏

نازي پاسخی نمی دهد و با چهره اي ناراحت به کار خود ادامه می دهد.‏

‏(چند دقیقه بعد)‏

- مختاري:‏ نازي راستی شوهرت چی شد؟

نازي جوابی نمی دهد.‏

- مختاري:‏ هان؟ طلاقت داد؟ مهریه تو چیکار کردي؟!‏

نازي دست از کار می کشد آرنج هر دو دست خود را روي میز گذاشته و سرش را در میان

دستانش می گیرد.‏

- نازي:‏ ازدواج نکردم هیچ وقت.‏ مجردم.‏

- مختاري:‏ حیف!‏ ... حیف شدي!‏ مطمئنم جوون بودي،‏ از الانت هم نازتر بودي نازي!‏

نیلوفر دست از کار کشیده و با ناراحتی می گوید:‏ آقاي مختاري!‏ میشه این صحبت ها رو

بذارید بیرون از فضاي کارگاه؟!‏ من حواسم پرت میشه!‏ کار خراب میشه ها!‏

نازي از جاي خود بلند می شود.‏ به سمت در اتاق می رود.‏ کنار در،‏ دستش را داخل کیفش

که روي جالباسی آویزان است می برد و پاکت سیگار و فندکش را برمی دارد و از در اتاق

خارج می شود.‏

- مختاري:‏ نیلوفر؟!‏ چی شد؟!‏ اینجوري میخواي مخشو بزنی؟!‏ اینکه رم کرد رفت!‏ چی

بهش گفتی؟!‏

- نیلوفر با عصبانیت:‏ خیلی پررویی مجید!‏ من عصبانیش کردم؟!‏ تویی که از صبح رفتی

روي اعصابش!‏ بعد هم قرارمون این بود که یه زن رو فقط واسه یه شب بیاریم توي رابطمون!‏

فقط واسه یک شب!‏ یه سکس سه نفره یک شبه!‏ نه بیشتر!‏ از صبح داري قربون صدقش

میري و تیکه میندازي!‏ بعدش هم این قضیه زنت چی بود که گفتی شلوارتو میدوزه؟!‏ تو

مگه به من نگفته بودي که مجردي؟!‏

- مختاري:‏ اي جانم!‏ قربونت برم نفسم!‏ عاشق همین حسادتتم!‏ چشم نداري ببینی به یه

زن دیگه تیکه میندازم!‏ زنم کجا بود بابا؟!‏ الکی جلوي نازي گفتم زن دارم.‏ خودت هم خوب

میدونی که نفسم بند خودته نیلی جون!‏

- نیلوفر:‏ صد دفعه گفتم به من نگو نیلی!‏ ... نیلوفر!‏ نیلوفر هستم!‏

- مختاري:‏ ببین!‏ سوتی ندیا!‏ آروم آروم راضیش کن!‏ مخشو بزن نیلی!‏ یک ماه شده الان!‏

- نیلوفر:‏ آره ... یک ماه شد.‏ انگار همین دیروز بود.‏ چه حالی داد اون شب!‏ زنه هم خداییش

خیلی پایه بود ‏.هیچ وقت اون شب رو یادم نمیره.‏ از زنه دیگه خبر نداري؟!‏

- مختاري:‏ نه بابا!‏ اونم دنبال یه شب عشق و حال بود و تمام!‏ دیگه جواب تلفنم رو هم

نداد.‏ اگه جواب می داد که خودمونو انتر و منتر این نازيِ‏ پرافاده نمی کردیم!‏

- نیلوفر:‏ میگم اصلا بیا بیخیال این بشیم.‏ بریم سراغ یه زن دیگه.‏ این پا بده نیست.‏

4


- مختاري:‏ میده!‏ ... پا میده!‏ من این ها رو میشناسم.‏ یه عمره کارم اینه!‏ صبر داشته باش.‏

هر زنی یه روز بالاخره پا میده.‏ همه زنها پا میدن.‏ شوهردار و مجرد و باکره و تنگ و گشاد و

اینها هم نداره.‏ همشون پا میدن!‏ فقط باید صبور باشی و کاربلد.‏

نیلوفر:‏ خوبه حالا!‏ کاربلد!‏ ‏«یه عمره کارم اینه»؟!‏ خجالت بکش!‏

- مختاري:‏ تو مگه نگفتی همین نازي رو میخواي؟ خودت گفتی وقتی پیشش هستی حالی

به حالی میشی و سکسی و اینها!‏

- نیلوفر:‏ آره خداییش!‏ خیلی سکسیه واسم!‏ کاش بشه مخش رو بزنیم.‏ نقطه ضعفش

کارشه.‏ خیلی از بیکار شدن میترسه.‏

مختاري:‏ داره میاد!‏

مختاري و نیلوفر سریع به کار خود مشغول می شوند.‏ در ‏ِاتاق باز می شود.‏ نازي سیگار و

فندکش را در کیف آویزان به جا لباسی می گذارد و به پشت میزش باز می گردد و مشغول

کار می شود.‏

‏(صحنه عوض می شود)‏

‏(مهمانی تولد)‏

‏(یک کاناپه سه نفره در وسط صحنه قرار دارد میزي در جلوي کاناپه است روي میز کیک

تولد،‏ یک ظرف میوه،‏ یک بطري قهوه اي،‏ یک بطري سفید،‏ چند لیوان،‏ تعدادي بشقاب

کوچک و جعبه دستمال کاغذي قرار دارد.‏ نیلوفر در وسط کاناپه نشسته.‏ لباس شب قرمز و

کوتاه به تن دارد.‏ در کنار او مختاري با کت و شلوار مشکی نشسته است.)‏

- مختاري:‏ مطمئنی میادش؟ دیر نکرده؟

- نیلوفر:‏ میاد.‏ توي راهه.‏ یک ساعت پیش پیام داد که حرکت کرده.‏

- مختاري:‏ بهش گفتی که من هم هستم؟

- نیلوفر:‏ نه.‏ نگفتم.‏ فقط گفتم چند تا از دوستام هم میان.‏

- مختاري:‏ چند تا؟!‏ فقط خودمونیم که!‏

مختاري قهقهه می زند.‏

- نیلوفر:‏ آخه مگه نمیخواي سه تایی تنها باشیم؟ کس دیگه اي بیاد که نمیشه که!‏ اینجوري

بهتره!‏

- مختاري:‏ خوب آخه خیلی ضایعه!‏ من میترسم بیاد ببینه کسی نیست شک کنه و برگرده

بره!‏

- نیلوفر:‏ نه نترس.‏ بسپارش به من.‏

‏(صداي زنگ درِ‏ آپارتمان)‏

- نیلوفر:‏ پاشو!‏ پاشو برو تو اتاق خواب.‏ یه وقت نیاي بیرون ها!‏ خودم به موقعش خبرت

میکنم.‏

- مختاري:‏ قرص هایی که دادم رو ریختی توي مشروب؟

- نیلوفر:‏ آره توي اون یکی شیشه قهوه ایه ریختم.‏

5


- مختاري:‏ خودت نخوري ها!‏

مختاري و نیلوفر هردو می خندند.‏ مختاري لبهاي نیلوفر را می بوسد.‏ از جاي خود بلند شده

و از سمت راست صحنه خارج می شود.‏

نیلوفر به سمت چپ صحنه می رود و در را باز می کند.‏ نازي وارد می شود.‏

‏(نازي پالتویی بلند به تن دارد و آرایشی سکسی کرده.‏ زیر پالتو لباس شب مشکی کوتاه و

سکسی پوشیده.‏ کفش هاي پاشنه بلند مشکی به پا دارد و ساق عریان پاهایش دیده

می شود.)‏

نیلوفر و نازي سلام و احوالپرسی می کنند و همدیگر را در آغوش می گیرند.‏ نازي کادوي

خود را به نیلوفر می دهد.‏ نیلوفر تشکر کرده و کادو را روي میز می گذارد.‏ نازي پالتو خود را

در می آورد.‏ نیلوفر به سمتش می رود و پالتو را از دستش می گیرد.‏

- نیلوفر:‏ واي خداي من!‏ تا حالا این همه زیبایی رو یک جا ندیده بودم!‏

نیلوفر غرق در تماشا و برانداز هیکل زیبا و سکسی نازي است.‏ نازي که لبخندي مغرورانه

به لب دارد،‏ با صلابت ولی خرامان به سمت کاناپه رفته و روي آن تکیه می دهد.‏ پاهایش را

روي هم می اندازد کیفش را کنار خودش در وسط کاناپه می گذارد.‏ سیگار و فندکش را در

می آورد و سیگاري روشن می کند.‏ نیلوفر همان دم در ورودي آپارتمان پالتو به دست،‏ محو

تماشاي رفتار سکسی نازي است.‏

- نازي:‏ نیلوفر؟!‏ نمیاي بشینی؟

- نیلوفر که با صداي نازي به خود آمده:‏ هیچی!‏ یه لحظه یاد مادر خدابیامرزم افتادم.‏

- نازي:‏ اینقدر پیر شدم؟

- نیلوفر:‏ واي خدا منو بکشه که اینقدر مزخرف حرف میزنم!‏

نیلوفر پالتوي نازي را روي جالباسی آویزان می کند و سپس کنار نازي روي کاناپه

می نشیند.‏

- نیلوفر:‏ منظورم جوونی هاي مامانمه.‏ خیلی زیبا و سکسی بود!‏ بچه که بودم،‏ فکر می کردم

اگه من مرد بودم قطعا عاشق یه زن شبیه مامانم می شدم!‏ همیشه به بابام حسودیم می شد

که مامانم رو داره!‏

- نازي با لحن مخلوط با عشوه و غرور:‏ یعنی الان من سکسی ام؟!‏

- نیلوفر با دستپاچگی:‏ آره!‏ ... یعنی نه!‏ ... منظورم اینه که واسه من که نه!‏ ولی خوب کلا

آره!‏ ... خیلی زیبا و سکسی شدي!‏

- نازي:‏ مرسی عزیزم!‏

- نیلوفر:‏ چرا زحمت کشیدي؟ گفتم کادو نیار که!‏

- نازي:‏ ناقابله عزیزم.‏ چیز خاصی نیست.‏

- نیلوفر:‏ فدات بشم ‏.خودت قابلی.‏

- نازي به بطري هاي روي میز اشاره می کند و می گوید:‏ مشروبه؟

- نیلوفر:‏ آره.‏ ودکا.‏ مگه میخوري؟!‏

- نازي:‏ چیه؟ به قیافه من نمیخوره مشروب بخورم؟

6


- نیلوفر:‏ آخه اون نازي که من سرکار می دیدم خیلی فرق داشت!‏ یعنی چه جوري بگم .....

اصلاً‏ فکر نمی کردم این شکلی هم باشی!‏ – نازي:‏ آره خوب.‏ محل کار محل کاره.‏ اسمش

روشه.‏ من مرزهاي مشخصی توي همه چیز دارم.‏

نیلوفر بطري قهوه اي را برداشته و براي نازي مشروب می ریزد.‏

- نازي:‏ واسه خودت نمی ریزي؟

- نیلوفر:‏ می ریزم.‏ الان می ریزم.‏

نیلوفر بطري سفید را برداشته و براي خود یک لیوان می ریزد.‏ نازي با دقت رفتار نیلوفر را

زیر نظر دارد،‏ ‏ُپکی به سیگار خود می زند و می گوید:‏

- نازي:‏ چیه؟!‏ واسه خودت از اون بهتره ریختی؟

نیلوفر که در حال گذاشتن بطري سفید روي میز است با شنیدن این حرف دستپاچه شده

و دستش به لیوان نازي می خورد.‏ لیوان نازي روي میز چپ شده و مقداري مشروب هم از

لبه میز روي زمین می ریزد.‏

- نیلوفر:‏ واي خاك برسرم!‏ شرمنده!‏ الان تمیزش می کنم.‏

- نازي با خونسردي:‏ مهم نیست عزیزم چیزي نشده.‏

نازي دستمالی از جعبه دستمال کاغذي روي میز برداشته و میز را تمیز می کند.‏

نیلوفر از سرجاي خود برمی خیزد.‏ دستمالی از روي میز برمی دارد و چهار دست و پا مشغول

تمیز کردن زمین می شود و از قصد به نازي پشت می کند جوري که باسنش به سمت نازي

باشد..‏ نازي مشغول تماشاي دامن کوتاه و باسن و رانهاي عریان نیلوفر است.‏

نازي سیگارش را در جاسیگاري روي میز خاموش می کند.‏ سپس به جلو خم می شود و

بطري سفید را برمی دارد لیوان دیگري از روي میز برداشته و براي خود از بطري سفید

می ریزد.‏ نیلوفر که زمین را تمیز کرده،‏ روي کاناپه می نشیند.‏

- نیلوفر:‏ اینا دو تا طعمه.‏ من از اون بطري سفیده بیشتر دوست دارم.‏

- نازي با لحن کنایه آمیز:‏ من هم سفید رو بیشتر دوست دارم!‏

- نازي:‏ راستی بقیه مهمونا کجان؟ نمیان؟

- نیلوفر:‏ والا فکر نکنم کس دیگه اي بیاد.‏ شاید یه نفر دیگه...‏

- نازي لیوان خود را برداشته و می گوید:‏ سلامتی دوست خوبم.‏

نیلوفر هم لیوان خود را برداشته و به لیوان نازي می ز ند.‏ هر دو جرعه اي می نوشند.‏

‏(نیم ساعت بعد)‏

نازي و نیلوفر هردو مست از مشروب،‏ مشغول صحبت و خندیدن هستند.‏

- ناري:‏ خوب،‏ ظاهرا فقط خودمونیم.‏

- نیلوفر:‏ آره دیگه...‏

- نازي:‏ مختاري نمیاد؟!‏

خنده از چهره نیلوفر محو می شود.‏

7


- نیلوفر با تردید:‏ مختاري؟!‏

- نازي:‏ آره دیگه!‏ مختاري!‏ آقاي کاربلد!‏ همون که می گفت همه زنها پا میدن!‏ آره عزیزم.‏

اونروز همه حرفاتونو توي کارگاه شنیدم.‏ مختاري راست میگه.‏ همه زنها پا میدن.‏ فکر

میکنی نمیدونم واسه چی دعوتم کردي؟!‏

نیلوفر چند لحظه به نازي خیره می شود.‏

- نیلوفر با تردید:‏ خوب.....‏ حالا چی؟!‏

نازي کیفش را که میان خود و نیلوفر است برمی دارد و روي میز می گذارد.‏ روي کاناپه

می لغزد و به نیلوفر نزدیک می شود.‏ دست خود را روي ران عریان نیوفر می گذارد.‏ به

چشم هاي او خیره می شود.‏ با لبخند می گوید:‏ هیچی!...‏ از شبمون لذت می بریم.‏ به اون

چلمن هم بگو از اتاق بیاد بیرون.‏

نیلوفر که غافلگیر شده،‏ به آرامی و با تردید از جاي خود بلند شده و به سمت اتاق،‏ از

سمت راست صحنه خارج می شود.‏

نازي با نگاه خود نیلوفر را دنبال می کند.‏ پس از خروج نیلوفر از صحنه،‏ از گوشه میز یک

لیوان برداشته کنار لیوان خالی نیلوفر می گذارد.‏ بطري قهوه اي را برمی دارد و دو لیوان را با

محتویات آن پر می کند.‏ سپس بطري سفید را برداشته و لیوان خودش را با آن پر می کند و

منتظر می نشیند.‏

‏(چند دقیقه بعد)‏

نیلوفر و مختاري از سمت راست صحنه وارد می شوند و همانجا می ایستند.‏

- نازي:‏ سلام آقا مجید!‏

مختاري و نیلوفر به هم نگاه می کنند و هیچ نمی گویند.‏

- نازي با لبخند:‏ سلام کردما!‏ اینجوري مهمون دعوت می کنین؟!‏

- مختاري با بهت و تردید:‏ سلام نازي.....‏ والا.....‏ خوش اومدي!‏

- نازي:‏ بیاین بشینین.‏ بیاین لبی تر کنین که خیلی با هم کار داریم.‏ من و نیلوفر خیلی

جلوتریم.‏ تقریبا مستیم!‏ بیاین بشینین کلاغ هاي عاشق!‏

هر سه نفر می خندند.‏ نیلوفر و مختاري به سمت کاناپه می روند و کنار نازي می نشینند.‏

- مختاري:‏ راستش اصلا فکر نمی کردیم که...‏

- نازي حرف مختاري را قطع می کند:‏ که اینقدر باحال باشم؟!‏ بی خیال دیگه.‏ حالا که هرسه

تامون می دونیم واسه چی اینجاییم،‏ بهتره همه چیز رو فراموش کنیم و از شبمون تا

می تونیم لذت ببریم.‏ نازي دو لیوان روي میز را برداشته و به دست نیلوفر و مختاري

می دهد.‏ لیوان خود را هم برمی دارد و بالا می آورد.‏

- نازي:‏ سلامتی هر سه تاییمون و این شب فراموش نشدنی.‏

نازي لیوان خود را به لیوان دو نفر می زند.‏ هر سه نفر مشروب می خورند.‏

(20 دقیقه بعد)‏

8


مختاري و نیلوفر هردو بی هوش روي کاناپه افتاده اند.‏ نیلوفر سرجاي خود با صورت روي

دسته کاناپه افتاده و دستانش از بغل کاناپه آویزان است.‏ مختاري به پشت روي کاناپه دراز

شده و پاهایش روي زمین است.‏

نازي در حال رفت و آمد و جستجو در خانه و گشتن همه جا است.‏ نازي از سمت راست از

صحنه خارج شده و پس از چند لحظه با مقداري اسکناس در دست،‏ از همان سمت وارد

صحنه می شود.‏ اسکناس ها را در کیفش که روي میز است می گذارد.‏

- نازي:‏ مرتیکه هالو!‏ آخه آدم عاقل اینهمه دلار و سکه رو توي خونه،‏ اونم زیر فرش اتاق

خواب نگه میداره؟!‏

نازي بلند قهقهه می زند.‏

تلفن همراه خود را از داخل کیف برداشته و شماره اي را می گیرد.‏

- نازي:‏ الو...‏ آره بابا!‏ ... نه ... آره...‏ همه رو پیدا کردم.‏ هم طلاها و هم دلارها.‏ دقیقا

همونجایی بود که گفته بودي.‏ نگران نباش.‏ من سر قولم هستم.‏ هردوشون زندن.‏ اصلا نیازي

به اسلحه نشد.‏ حتی از کیفم درش نیاوردم.‏ ..... نمی دونم والا.‏ این کسخل مختاري یه گهی

ریخته بود توي مشروب که مثلا من رو چیز خور کنه،‏ خودشون چیز خور شدند.‏

نازي بلند می خندد.‏

- نازي در حال مکالمه با تلفن همراه:‏ بیخود!‏ عذاب وجدان نداشته باش!‏ مرتیکه هَوو سرت

آورد!‏ طلاقت داد،‏ مهریت رو هم که نداد!‏ دیگه مجید چه بلایی باید سرت میاورد که

نیاورده؟!‏ حداقل با این دلار وسکه ها یه بخشی از زندگیتو ازش پس میگیري.‏ .... باشه

اومدم.‏ ماشین رو روشن کن دو دقیقه دیگه پایینم.‏

نازي کیف در دست به سمت جالباسی می رود.‏ پالتوي خود را برداشته و می پوشد.‏ به سمت

چپ صحنه و در خروجی می رود.‏ مکثی می کند.‏ برمی گردد و نگاهی به مختاري و نیلوفر

می کند.‏ سپس از صحنه خارج می شود.‏

9


اسباب بازي هاي کودکی مرا مادرم در تنور خانه مان سوزاند.‏

تنور دیگر نان نمی پزد،‏ اسباب بازي هاي کودکی مرا می سوزاند.‏

مهمان هاي خانه ما در چاه وسط حیاط سقوط کرده اند.‏

مادرم،‏ اسباب بازي هاى کودکى مرا در تنور سوزاند.‏

هیچ کس مهمان هاى ما را ندید.‏

آنها گم شدند،‏ مثل اسباب بازى هاى من.‏

من مطمئن هستم که آنها در تنور خانهِ‏ مان سوختند.‏

آنها در تنور،‏ با اسباب بازى هاى من بازى مى کنند.‏

سامان ارسطو

10


‏«وَهم»‏

شاید گریزي باشد

از انباشتگی توده سیاه انزجار

در تهی شدن از پوسته ظریف انسان زدگی،‏

از مرگ،‏

از وهم انگیزترین تن پوشه امید

که تنها خیال می کردم

به اندام سردم

که لانه موریانه هاست

می آید.‏

نادیا باوند

13 مهر 1393

11


‏«حنجره لجوج»‏

واژه هاي گرانسَر

چه خودفریبانه می میرند

آن هنگام

که روح به خواب می رسد-‏

آن هنگام که جنون

لازمه بیداریست-‏

و آن دَم که زمان

در تملکِ‏ فرسنگ ها رهاییست.‏

واژه ها-‏

واژه هاي متبركِ‏ ملعون.‏

نادیا باوند

28 آذر 93

12


بچه که بودم علاقه ي زیادي به عاشورا داشتم ، به صداي پر شور طبل و دُهل ، به روزهایی

که جزء هیجان چیز دیگري برایم نداشت .

سوء تفاهم نشود حسین،‏ این علاقه و هیجان از براي تو نبود،‏ از براي پسرانِ‏ جوانِ‏ افغانی

بود که در هیئت مسجد پدر بزرگم ، هر سال در روزهایی که به نام تو بود از بلاد کفر به

اینجا می آمدند و در هیئت مسجدي که به دل شان راهی شده بود جوري بر سر و سینه ي

خود می کوبیدند که مجنون از براي لیلی نمی کوبید .

می دانی چیست ..

من عشق را باور ندارم ، ولی چیزي در درون شان می جوشید که می گفتند عشق بود،‏ اما نه،‏

زیرا جنون شان مانند عشق دمِ‏ دستی نبود؛

من می فهمیدم

وقتی که شیدایی می کردند دیگر نگاه شان بر عالم کور بود،‏ خود بودند و خود

طُرّه ي موهايِ‏ بلندشان با هر ضربه به رقص در می آمد و صداي کوبیده شدن دست هايِ‏

پُررگ شان بر سینه هاي سِتبرشان دلت را به لرزه می انداخت.‏

همیشه با دیدن شان لبخند از قلبم به لب هایم سرازیر می شد،‏

در این بین پر می شدم از ضربات سُقُلمه ي اطرافیانم ، به خصوص مادرم که نیشت را ببند

چشم سفید،‏

در این روزهاي غم و اندوه؛

که آقا ناراحت می شود و غضبش بر سرت خراب می شود و شرّش دامنت را می گیرد و

دهانت کج!‏

مثالی هم برایم می آوردند ،

مانند فلان دخترك که لبش کج است.‏

بعد ها چند باري خواستم که اي کاش جايِ‏ آن دخترِ‏ لب شکريِ‏ شادِ‏ و سرزنده بودم ،

آزاده .

ولی بارها و بارها به خود گفتم چه آقايِ‏ خودخواهی

انقدر که اگر من شادي کنم در عزایت،‏ غضب بر من می کنی

اگر غضب تو بر من بگیرد

پس خدايِ‏ تو چکاره است !!!

بگذریم ...

از آنجا که مستی حرام است

نگذاشتند مست شوند و از خود بی خود

بیشتر اجازه صادر شد تا عزایت بشود مجلسی براي لهو و لعب

به روغن افتادن نانِ‏ بزّازها و سر تراش ها و آینه گرها

من هم خانه نشین شدم،‏

13


در جستجوي آن شیدایی.‏

یادم است آن سال که عزایت دیگر برایم تبدیل به عزا شده بود بر کاغذي از جنس کاه،‏ از

رنگ کاه،‏ با عطرِ‏ خاك چهرت را به تصویر کشیدم

اما نه آن چهره ي خودِ‏ خودت را

چهره اي که عوامِ‏ عاشقت دوست داشتن؛

زیباترین اجزاي یک صورت کنار هم

با چشمانی بی روح

و خونی که از پیشانیت سرازیر شده بود

با ذغالِ‏ سیاهِ‏ سیاه،‏

نور سفیدي بر چشمانت

و خونِ‏ سرخ.‏

بعد از پایان ، چهل روز خیره شدم بر رویت

آن تو نبودي و من نمی توانستم خودم را به حماقت بزنم،‏

نمی خواستم مانند عوام باشم.‏

داستانت داستانِ‏ شاهنامه،‏ گوشه اي از داستانِ‏ رستم،‏ سهراب و زال و افراسیاب بود.‏

می دانی چیست حسین

داستانت را زیاد شنیدم و سوگواري هاي مکرّر براي حالت را زیاد دیدم.‏

امّا نیستی که ببینی داستانت هیچ است در برابر شرّي که دامانِ‏ کودکانِ‏ سرزمینم را

گرفته ...

کودکانی که خود بودن را از آنان گرفته اند

کودکانی که سرِ‏ دوراهیِ‏ مانند فرزند رستم بودن و یا مانند فرزند علی بودن مانده اند.‏

کسی نیست که بر این ندیدن ها غضب کند .

تمامِ‏ غضب تنها براي شوق و شادي من از براي دلدادگیِ‏ مست شدگانت بود در عزایت.‏

راستی،‏ نقاشیِ‏ صورتت را که در بالاي عَلمت آویخته بودند،‏

عاشقانت در صف نذريِ‏ عزایت زیرِ‏ پاهاي شان تکه تکه کردند.‏

نفیسه عقیلی

14


بدنَش سرد و گَس بود

مانند همان میوه ي بِهی که از پاییزِ‏ پارسال در یخچال مانده بود ...

چشم هایش با زخم کهنه اي همراه بود

پوستش همانند نمد و

رگ هاي دستانش مانند مجرمی که حکمش ابدیست.‏

نبضش گوش خراش و کثافت بین ناخن هایش

وعده ي ولیمه ي تن !

سوزِ‏ زخمِ‏ سربازِ‏ لب هاي سرخش تمامش را به

التهاب کشیده بود

بويِ‏ کهنگی که از درونش به دهانش کشیده

شده بود تمام درونم را از بر گرفت.‏

و عرق سرد نشسته رويِ‏ گردنش،‏ راه گلویم

را بست.‏

تنش پر شده بود از زخم سیاهیِ‏ شهوت.‏

نگاهم کشیده شد به نوك پستان ارغوانی اش

پس مانده ي نفسش را بیرون داد و گفت:‏

وعده ي ولیمه ي از خود بهتران بوده.‏

پس مانده ي تنش را به آغوش کشیدم

نه رسیده بود و نه پوسیده؛

می گفت از خالق ویرانگرش پناه آورده به من

در شرّ‏ وجودم پناهش شدم

می گفت علفِ‏ هرز حسرت لب هایش را بهم دوخته

لب هایش را در دهانم کشیدم،‏ همراه با بزاق دهانم

طعم گسش را فرو دادم تا بغض گلویم التیام بخشد.‏

پس مانده ي آهش را پیشکشم کرد

همان جا،‏ در آغوشم ماند تا پوسید.‏

نفیسه عقیلی

15


Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!