کارگاه نویسندگی آوای دیوانگان | سامان ارسطو
نفیسه عقیلی، هلن، نادیا باوند و سامان ارسطو از فصلنامه «تئاتر امروز» گروه تئاتر اگزیت، سال اول، شماره ۴، بهار ۱۴۰۱ - شَر
نفیسه عقیلی، هلن، نادیا باوند و سامان ارسطو
از فصلنامه «تئاتر امروز» گروه تئاتر اگزیت، سال اول، شماره ۴، بهار ۱۴۰۱ - شَر
- TAGS
- wwwexittheatrecom
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
کارگاه نویسندگی
آوای دیوانگان
سامان ارسطو
طرح روی جلد از نفیسه عقیلی
کارگاه نویسندگی
آوای دیوانگان
سامان ارسطو
از فصلنامه «تئاتر امروز»
گروه تئاتر اگزیت
سال اول، شماره ۴، بهار ١۴٠١
مثلث
نویسنده: هلن
(کارگاه خیاطی)
(فضاي کارگاه خیاطی یک سالن کوچک تقریباً 36 متري است. سه میز در کنار هم قرار
دارند روي دو میز چرخ خیاطی قرار دارد میز سوم که میز برش و کمی بزرگتر است، با
اندکی فاصله از دو میز دیگر قرار دارد روي میز سوم مانتوهاي زنانه تیره تلمبار شده. پشت
هر کدام از دو میز اول زنی مشغول به کار با چرخ خیاطی است. زنان در حال دوختن مانتو
اداري مشکی هستند با فاصله چندین متر عقب تر یک میز دیگر در گوشه عقب سمت چپ
سالن قرار گرفته. مردي 50 ساله پشت آن نشسته. دفتري در مقابل مرد باز است. با ماشین
حساب روي میز اعدادي را جمع زده و داخل دفتر می نویسد. ظاهر مرد آراسته نیست.
شلوار پارچه اي گشاد قهوه اي و یک پیراهن کرمی رنگ به تن دارد که آستین هاي آن را تا
بازو بالا زده و موهاي پرپشت دستانش نمایان است.)
مرد دست از حساب و کتاب می کشد سر خود را بالا می آورد و به دو زن نگاهی می کند.
لبخندي می زند. از جاي خود بر می خیزد و به سمت اولین میز که کمی جلوتر از میز خودش
و در سمت چپ جلو صحنه است نزدیک می شود. ازپشت سر و به آرامی جوري که زن
متوجه حضورش نشود سر خود را به گوش زن نزدیک می کند و می گوید:
- نازي! چه نانازي!
نازي که غافلگیر و شوکه شده دست از کار می کشد. چهره او خشمگین است. مرد قهقهه
زنان از او دور شده و از در اتاق خارج می شود.
(نازي زنی میانسال با پوششی ساده و تیره رنگ است. در کنار او دختري جوان حدوداً 25
ساله به نام «نیلوفر» مشغول کار با چرخ خیاطی است. نیلوفر مانتویی رنگی ولی ساده
پوشیده. چهره او کمی آرایش دارد.)
- نیلوفر: نمی خواي به این مرتیکه یه چیزي بگی ؟!
نازي پاسخی نمی دهد و با عصبانیت مشغول کار با چرخ خیاطی می شود.
- نیلوفر: نازي! با توام ها! توي این یک ماه که اینجا مشغول کار شدي، شده کار هر روزش!
به این کار میگن آزار!
نیلوفر کمی صبر می کند. نازي بدون توجه و با عصبانیت مشغول کار است. نیلوفر دست از
کار کشیده و از جاي خود بلند می شود. نازي با دیدن نیلوفر دست از کار می کشد.
- نازي: میخواي کجا بري؟!
- نیلوفر: دارم میرم حال این مرتیکه رو بگیرم! حالا که تو هیچی بهش نمیگی، خودم
جواب این مردك «مختاري» رو میدم!
1
- نازي: نه بیخود! بگیر بشین!
نیلوفر سر جاي خود می نشیند.
- نیلوفر: خودت هم انگار بدت نمیاد ها؟! من رو بگو واسه کی دارم غیرتی میشم!
نیلوفر مشغول کار می شود. نازي چند لحظه به نیلوفر که با ناراحتی کار می کند خیره
می شود. از سرجاي خود بلند می شود و به سمت در اتاق می رود. از داخل کیفِ رودوشی
مشکی رنگ خود که به جالباسی کنار در آویزان است، یک فلاسک سفري کوچک
برمی دارد و به سمت میز خود می رود. صندلی خود را برداشته و به سمت میز نیلوفر
می رود. صندلی را کنار میز نیلوفر گذاشته و می نشیند.
نازي: نه دیوونه! معلومه که ازش بدم میاد! می خوام سر به تنش نباشه! اما چاره اي ندارم.
نازي در فلاسک که حالت لیوان دارد را باز می کند و روي میز جلو نیلوفر می گذارد. با
فلاسک داخل آن، قهوه می ریزد.
نازي: شش ماه گشتم تا این کار رو پیدا کردم. دیگه با این اوضاع گرونی هیچ جا رو
نمی تونم اجاره کنم. این ماه تازه تونستم اجاره عقب افتاده شش ماه پیش رو بدم. باز خدا
خیرش بده صاحب خونه توي این شش ماه بیرونم نکرد. وگرنه باید گوشه خیابون
می خوابیدم. واسه یه زن مجرد و تنها به سن و سال من کار خیلی سخت پیدا میشه. صاحب
کار ها همش چشمشون دنبال دختراي جوونه. نگاه به خودت نکن که راحت این کار رو گیر
آوردي.
نیلوفر دست از کار می کشد و به لیوان قهوه نگاه می کند.
- نیلوفر: واسه من ریختی؟
- نازي: آره عزیزم. نوش جان.
- نیلوفر: مرسی گلم. پس خودت چی؟
- نازي: تو بخور، بعدش واسه خودم هم میریزم. نترس. از لیوان دهنی تو بدم نمیاد.
نازي به چشم هاي نیلوفر نگاه می کند و لبخند می زند. نیلوفر لبخند می زند و لیوان قهوه را
برداشته مشغول نوشیدن می شود.
- نازي: تو خیلی خوشگل و جذابی! تا بر و رویی داري، یه فکري واسه آیندت بکن. به سن
من که برسی زندگی خیلی سخت تر میشه.
- نیلوفر: من که می خوام ازدواج کنم ..... البته هنوز مطمئن نیستم. یه نفر رو هم در نظر
دارم ولی خوب ... میدونی که این روزا شناختن مردها چقدر سخت شده!
نیلوفر لیوان را برداشته و جرعه اي از قهوه می نوشد.
- نیلوفر: تو چرا ازدواج نکردي؟! ..... نازي! خیلی به خودت سخت میگیري! چه اشکالی
داره یه مردي باشه توي زندگیت، خرجت رو هم بده؟ چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی آخه
عزیزم؟ همش کار و کار و کار.
- نازي: قبلاً در موردش حرف زدیم. من از مردها زیاد خوشم نمیاد. مستقلم.
-نیلوفر: آره میدونم. قبلا هم گفته بودي یک زن مستقلی و حاضر نیستی زیر بلیط هیچ
مردي بري. اما آخه استقلال به چه قیمتی؟!
2
نازي پاسخی نمی دهد و با لبخند به چشم هاي نیلوفر نگاه می کند.
- نیلوفر بعد از کمی مکث: راستی چرا مختاري به من گیر نمیده؟
- نازي: نمی دونم والا. لابد از من خوشش میاد. خیلی از مردها این مدلین. اصلا از کجا
معلوم؟ شاید سراغ تو هم بیاد.
- نیلوفر: راستی تا این مختاري نیومده بگم. هفته دیگه تولدمه. تولدم چهارشنبس ولی
شب جمعه تولد گرفتم که تعطیل باشه. تو هم دعوتی. خوشحال میشم بیاي عزیزم.
- نازي: به به! مبارکه! ایشالا صد و بیست سالگیت! مرسی عزیزم از دعوتت ولی من هفته
آینده...
- نیلوفر حرف نازي را قطع می کند: نازي! ناز نکن دیگه! ناراحت میشم نیاي.
هردو می خندند.
نیلوفر: بیا. منتظرتم. کادو هم نمیخوام. فقط بیا. آدرس رو واست میفرستم.
در همین حین در اتاق باز شده و مختاري وارد می شود. هر دو زن سکوت می کنند. نیلوفر
مشغول کار می شود. نازي فلاسک و صندلی خود را برداشته و پشت میزش بر می گردد و
مشغول کار می شود. مختاري در چهارچوب در توقف می کند. یک دست خود را به
چهارچوب در می گذارد و دست دیگرش را به کمر می زند. زیپ شلوارش باز است.
- مختاري: نازي! زیپ شلوارم خراب شده. الان رفتم دستشویی هر کار کردم بسته نشد.
میتونی درستش کنی؟
- نازي: نه کار من نیست.
-مختاري: وا! یه زیپه دیگه!
مختاري چند لحظه هاج و واج در چارچوب در می ایستد و بعد در حالی که زیر لب غرغر
می کند به سمت میز خود می رود و پشت میز می نشیند.
مختاري: خیاط استخدام کردم خیر سرم! اصلا شب می دم زنم بدوزه!
نیلوفر ناگهان شوکه شده و دست از کار می کشند. چند لحظه صبر می کند. سعی می کند
ظاهر خود را عادي جلوه دهد سپس شروع به کار می کند.
نازي که متوجه غرغر کردن هاي زیرلب مختاري شده، دست از کار می کشد و بدون اینکه
روي خود را برگرداند می گوید: شلوارتون رو بیارید درستش کنم.
نیلوفر هم دست از کار می کشد و بهت زده به هر دو نگاه می کند. مختاري از جاي خود بلند
می شود و کنار میزش می ایستد. شلوارش را در می آورد. یک زیر شلواري راه راه به پا دارد
که تا پایین پا و داخل جورابهاي مشکی اش رفته. مختاري به سمت میز نازي می آید. شلوار
را روي میز نازي می اندازد و کمی به صورت نازي خیره می شود. سپس پشت میز خود
برمی گردد. نازي شلوار را برمی دارد و مشغول درست کردن آن می شود. نیلوفر هم مشغول
کار می شود.
نیلوفر در حالی که مشغول کار است روي خود را برمی گرداند و به مختاري که غرق در
حساب و کتاب است نگاه می کند.
3
- نیلوفر رو به نازي جوري که مختاري نشنود: یعنی اینقدر از بیکار شدن میترسی؟! به این
راحتی که تو رو بیرون نمیندازه! لازمت داره!
نازي پاسخی نمی دهد و با چهره اي ناراحت به کار خود ادامه می دهد.
(چند دقیقه بعد)
- مختاري: نازي راستی شوهرت چی شد؟
نازي جوابی نمی دهد.
- مختاري: هان؟ طلاقت داد؟ مهریه تو چیکار کردي؟!
نازي دست از کار می کشد آرنج هر دو دست خود را روي میز گذاشته و سرش را در میان
دستانش می گیرد.
- نازي: ازدواج نکردم هیچ وقت. مجردم.
- مختاري: حیف! ... حیف شدي! مطمئنم جوون بودي، از الانت هم نازتر بودي نازي!
نیلوفر دست از کار کشیده و با ناراحتی می گوید: آقاي مختاري! میشه این صحبت ها رو
بذارید بیرون از فضاي کارگاه؟! من حواسم پرت میشه! کار خراب میشه ها!
نازي از جاي خود بلند می شود. به سمت در اتاق می رود. کنار در، دستش را داخل کیفش
که روي جالباسی آویزان است می برد و پاکت سیگار و فندکش را برمی دارد و از در اتاق
خارج می شود.
- مختاري: نیلوفر؟! چی شد؟! اینجوري میخواي مخشو بزنی؟! اینکه رم کرد رفت! چی
بهش گفتی؟!
- نیلوفر با عصبانیت: خیلی پررویی مجید! من عصبانیش کردم؟! تویی که از صبح رفتی
روي اعصابش! بعد هم قرارمون این بود که یه زن رو فقط واسه یه شب بیاریم توي رابطمون!
فقط واسه یک شب! یه سکس سه نفره یک شبه! نه بیشتر! از صبح داري قربون صدقش
میري و تیکه میندازي! بعدش هم این قضیه زنت چی بود که گفتی شلوارتو میدوزه؟! تو
مگه به من نگفته بودي که مجردي؟!
- مختاري: اي جانم! قربونت برم نفسم! عاشق همین حسادتتم! چشم نداري ببینی به یه
زن دیگه تیکه میندازم! زنم کجا بود بابا؟! الکی جلوي نازي گفتم زن دارم. خودت هم خوب
میدونی که نفسم بند خودته نیلی جون!
- نیلوفر: صد دفعه گفتم به من نگو نیلی! ... نیلوفر! نیلوفر هستم!
- مختاري: ببین! سوتی ندیا! آروم آروم راضیش کن! مخشو بزن نیلی! یک ماه شده الان!
- نیلوفر: آره ... یک ماه شد. انگار همین دیروز بود. چه حالی داد اون شب! زنه هم خداییش
خیلی پایه بود .هیچ وقت اون شب رو یادم نمیره. از زنه دیگه خبر نداري؟!
- مختاري: نه بابا! اونم دنبال یه شب عشق و حال بود و تمام! دیگه جواب تلفنم رو هم
نداد. اگه جواب می داد که خودمونو انتر و منتر این نازيِ پرافاده نمی کردیم!
- نیلوفر: میگم اصلا بیا بیخیال این بشیم. بریم سراغ یه زن دیگه. این پا بده نیست.
4
- مختاري: میده! ... پا میده! من این ها رو میشناسم. یه عمره کارم اینه! صبر داشته باش.
هر زنی یه روز بالاخره پا میده. همه زنها پا میدن. شوهردار و مجرد و باکره و تنگ و گشاد و
اینها هم نداره. همشون پا میدن! فقط باید صبور باشی و کاربلد.
نیلوفر: خوبه حالا! کاربلد! «یه عمره کارم اینه»؟! خجالت بکش!
- مختاري: تو مگه نگفتی همین نازي رو میخواي؟ خودت گفتی وقتی پیشش هستی حالی
به حالی میشی و سکسی و اینها!
- نیلوفر: آره خداییش! خیلی سکسیه واسم! کاش بشه مخش رو بزنیم. نقطه ضعفش
کارشه. خیلی از بیکار شدن میترسه.
مختاري: داره میاد!
مختاري و نیلوفر سریع به کار خود مشغول می شوند. در ِاتاق باز می شود. نازي سیگار و
فندکش را در کیف آویزان به جا لباسی می گذارد و به پشت میزش باز می گردد و مشغول
کار می شود.
(صحنه عوض می شود)
(مهمانی تولد)
(یک کاناپه سه نفره در وسط صحنه قرار دارد میزي در جلوي کاناپه است روي میز کیک
تولد، یک ظرف میوه، یک بطري قهوه اي، یک بطري سفید، چند لیوان، تعدادي بشقاب
کوچک و جعبه دستمال کاغذي قرار دارد. نیلوفر در وسط کاناپه نشسته. لباس شب قرمز و
کوتاه به تن دارد. در کنار او مختاري با کت و شلوار مشکی نشسته است.)
- مختاري: مطمئنی میادش؟ دیر نکرده؟
- نیلوفر: میاد. توي راهه. یک ساعت پیش پیام داد که حرکت کرده.
- مختاري: بهش گفتی که من هم هستم؟
- نیلوفر: نه. نگفتم. فقط گفتم چند تا از دوستام هم میان.
- مختاري: چند تا؟! فقط خودمونیم که!
مختاري قهقهه می زند.
- نیلوفر: آخه مگه نمیخواي سه تایی تنها باشیم؟ کس دیگه اي بیاد که نمیشه که! اینجوري
بهتره!
- مختاري: خوب آخه خیلی ضایعه! من میترسم بیاد ببینه کسی نیست شک کنه و برگرده
بره!
- نیلوفر: نه نترس. بسپارش به من.
(صداي زنگ درِ آپارتمان)
- نیلوفر: پاشو! پاشو برو تو اتاق خواب. یه وقت نیاي بیرون ها! خودم به موقعش خبرت
میکنم.
- مختاري: قرص هایی که دادم رو ریختی توي مشروب؟
- نیلوفر: آره توي اون یکی شیشه قهوه ایه ریختم.
5
- مختاري: خودت نخوري ها!
مختاري و نیلوفر هردو می خندند. مختاري لبهاي نیلوفر را می بوسد. از جاي خود بلند شده
و از سمت راست صحنه خارج می شود.
نیلوفر به سمت چپ صحنه می رود و در را باز می کند. نازي وارد می شود.
(نازي پالتویی بلند به تن دارد و آرایشی سکسی کرده. زیر پالتو لباس شب مشکی کوتاه و
سکسی پوشیده. کفش هاي پاشنه بلند مشکی به پا دارد و ساق عریان پاهایش دیده
می شود.)
نیلوفر و نازي سلام و احوالپرسی می کنند و همدیگر را در آغوش می گیرند. نازي کادوي
خود را به نیلوفر می دهد. نیلوفر تشکر کرده و کادو را روي میز می گذارد. نازي پالتو خود را
در می آورد. نیلوفر به سمتش می رود و پالتو را از دستش می گیرد.
- نیلوفر: واي خداي من! تا حالا این همه زیبایی رو یک جا ندیده بودم!
نیلوفر غرق در تماشا و برانداز هیکل زیبا و سکسی نازي است. نازي که لبخندي مغرورانه
به لب دارد، با صلابت ولی خرامان به سمت کاناپه رفته و روي آن تکیه می دهد. پاهایش را
روي هم می اندازد کیفش را کنار خودش در وسط کاناپه می گذارد. سیگار و فندکش را در
می آورد و سیگاري روشن می کند. نیلوفر همان دم در ورودي آپارتمان پالتو به دست، محو
تماشاي رفتار سکسی نازي است.
- نازي: نیلوفر؟! نمیاي بشینی؟
- نیلوفر که با صداي نازي به خود آمده: هیچی! یه لحظه یاد مادر خدابیامرزم افتادم.
- نازي: اینقدر پیر شدم؟
- نیلوفر: واي خدا منو بکشه که اینقدر مزخرف حرف میزنم!
نیلوفر پالتوي نازي را روي جالباسی آویزان می کند و سپس کنار نازي روي کاناپه
می نشیند.
- نیلوفر: منظورم جوونی هاي مامانمه. خیلی زیبا و سکسی بود! بچه که بودم، فکر می کردم
اگه من مرد بودم قطعا عاشق یه زن شبیه مامانم می شدم! همیشه به بابام حسودیم می شد
که مامانم رو داره!
- نازي با لحن مخلوط با عشوه و غرور: یعنی الان من سکسی ام؟!
- نیلوفر با دستپاچگی: آره! ... یعنی نه! ... منظورم اینه که واسه من که نه! ولی خوب کلا
آره! ... خیلی زیبا و سکسی شدي!
- نازي: مرسی عزیزم!
- نیلوفر: چرا زحمت کشیدي؟ گفتم کادو نیار که!
- نازي: ناقابله عزیزم. چیز خاصی نیست.
- نیلوفر: فدات بشم .خودت قابلی.
- نازي به بطري هاي روي میز اشاره می کند و می گوید: مشروبه؟
- نیلوفر: آره. ودکا. مگه میخوري؟!
- نازي: چیه؟ به قیافه من نمیخوره مشروب بخورم؟
6
- نیلوفر: آخه اون نازي که من سرکار می دیدم خیلی فرق داشت! یعنی چه جوري بگم .....
اصلاً فکر نمی کردم این شکلی هم باشی! – نازي: آره خوب. محل کار محل کاره. اسمش
روشه. من مرزهاي مشخصی توي همه چیز دارم.
نیلوفر بطري قهوه اي را برداشته و براي نازي مشروب می ریزد.
- نازي: واسه خودت نمی ریزي؟
- نیلوفر: می ریزم. الان می ریزم.
نیلوفر بطري سفید را برداشته و براي خود یک لیوان می ریزد. نازي با دقت رفتار نیلوفر را
زیر نظر دارد، ُپکی به سیگار خود می زند و می گوید:
- نازي: چیه؟! واسه خودت از اون بهتره ریختی؟
نیلوفر که در حال گذاشتن بطري سفید روي میز است با شنیدن این حرف دستپاچه شده
و دستش به لیوان نازي می خورد. لیوان نازي روي میز چپ شده و مقداري مشروب هم از
لبه میز روي زمین می ریزد.
- نیلوفر: واي خاك برسرم! شرمنده! الان تمیزش می کنم.
- نازي با خونسردي: مهم نیست عزیزم چیزي نشده.
نازي دستمالی از جعبه دستمال کاغذي روي میز برداشته و میز را تمیز می کند.
نیلوفر از سرجاي خود برمی خیزد. دستمالی از روي میز برمی دارد و چهار دست و پا مشغول
تمیز کردن زمین می شود و از قصد به نازي پشت می کند جوري که باسنش به سمت نازي
باشد.. نازي مشغول تماشاي دامن کوتاه و باسن و رانهاي عریان نیلوفر است.
نازي سیگارش را در جاسیگاري روي میز خاموش می کند. سپس به جلو خم می شود و
بطري سفید را برمی دارد لیوان دیگري از روي میز برداشته و براي خود از بطري سفید
می ریزد. نیلوفر که زمین را تمیز کرده، روي کاناپه می نشیند.
- نیلوفر: اینا دو تا طعمه. من از اون بطري سفیده بیشتر دوست دارم.
- نازي با لحن کنایه آمیز: من هم سفید رو بیشتر دوست دارم!
- نازي: راستی بقیه مهمونا کجان؟ نمیان؟
- نیلوفر: والا فکر نکنم کس دیگه اي بیاد. شاید یه نفر دیگه...
- نازي لیوان خود را برداشته و می گوید: سلامتی دوست خوبم.
نیلوفر هم لیوان خود را برداشته و به لیوان نازي می ز ند. هر دو جرعه اي می نوشند.
(نیم ساعت بعد)
نازي و نیلوفر هردو مست از مشروب، مشغول صحبت و خندیدن هستند.
- ناري: خوب، ظاهرا فقط خودمونیم.
- نیلوفر: آره دیگه...
- نازي: مختاري نمیاد؟!
خنده از چهره نیلوفر محو می شود.
7
- نیلوفر با تردید: مختاري؟!
- نازي: آره دیگه! مختاري! آقاي کاربلد! همون که می گفت همه زنها پا میدن! آره عزیزم.
اونروز همه حرفاتونو توي کارگاه شنیدم. مختاري راست میگه. همه زنها پا میدن. فکر
میکنی نمیدونم واسه چی دعوتم کردي؟!
نیلوفر چند لحظه به نازي خیره می شود.
- نیلوفر با تردید: خوب..... حالا چی؟!
نازي کیفش را که میان خود و نیلوفر است برمی دارد و روي میز می گذارد. روي کاناپه
می لغزد و به نیلوفر نزدیک می شود. دست خود را روي ران عریان نیوفر می گذارد. به
چشم هاي او خیره می شود. با لبخند می گوید: هیچی!... از شبمون لذت می بریم. به اون
چلمن هم بگو از اتاق بیاد بیرون.
نیلوفر که غافلگیر شده، به آرامی و با تردید از جاي خود بلند شده و به سمت اتاق، از
سمت راست صحنه خارج می شود.
نازي با نگاه خود نیلوفر را دنبال می کند. پس از خروج نیلوفر از صحنه، از گوشه میز یک
لیوان برداشته کنار لیوان خالی نیلوفر می گذارد. بطري قهوه اي را برمی دارد و دو لیوان را با
محتویات آن پر می کند. سپس بطري سفید را برداشته و لیوان خودش را با آن پر می کند و
منتظر می نشیند.
(چند دقیقه بعد)
نیلوفر و مختاري از سمت راست صحنه وارد می شوند و همانجا می ایستند.
- نازي: سلام آقا مجید!
مختاري و نیلوفر به هم نگاه می کنند و هیچ نمی گویند.
- نازي با لبخند: سلام کردما! اینجوري مهمون دعوت می کنین؟!
- مختاري با بهت و تردید: سلام نازي..... والا..... خوش اومدي!
- نازي: بیاین بشینین. بیاین لبی تر کنین که خیلی با هم کار داریم. من و نیلوفر خیلی
جلوتریم. تقریبا مستیم! بیاین بشینین کلاغ هاي عاشق!
هر سه نفر می خندند. نیلوفر و مختاري به سمت کاناپه می روند و کنار نازي می نشینند.
- مختاري: راستش اصلا فکر نمی کردیم که...
- نازي حرف مختاري را قطع می کند: که اینقدر باحال باشم؟! بی خیال دیگه. حالا که هرسه
تامون می دونیم واسه چی اینجاییم، بهتره همه چیز رو فراموش کنیم و از شبمون تا
می تونیم لذت ببریم. نازي دو لیوان روي میز را برداشته و به دست نیلوفر و مختاري
می دهد. لیوان خود را هم برمی دارد و بالا می آورد.
- نازي: سلامتی هر سه تاییمون و این شب فراموش نشدنی.
نازي لیوان خود را به لیوان دو نفر می زند. هر سه نفر مشروب می خورند.
(20 دقیقه بعد)
8
مختاري و نیلوفر هردو بی هوش روي کاناپه افتاده اند. نیلوفر سرجاي خود با صورت روي
دسته کاناپه افتاده و دستانش از بغل کاناپه آویزان است. مختاري به پشت روي کاناپه دراز
شده و پاهایش روي زمین است.
نازي در حال رفت و آمد و جستجو در خانه و گشتن همه جا است. نازي از سمت راست از
صحنه خارج شده و پس از چند لحظه با مقداري اسکناس در دست، از همان سمت وارد
صحنه می شود. اسکناس ها را در کیفش که روي میز است می گذارد.
- نازي: مرتیکه هالو! آخه آدم عاقل اینهمه دلار و سکه رو توي خونه، اونم زیر فرش اتاق
خواب نگه میداره؟!
نازي بلند قهقهه می زند.
تلفن همراه خود را از داخل کیف برداشته و شماره اي را می گیرد.
- نازي: الو... آره بابا! ... نه ... آره... همه رو پیدا کردم. هم طلاها و هم دلارها. دقیقا
همونجایی بود که گفته بودي. نگران نباش. من سر قولم هستم. هردوشون زندن. اصلا نیازي
به اسلحه نشد. حتی از کیفم درش نیاوردم. ..... نمی دونم والا. این کسخل مختاري یه گهی
ریخته بود توي مشروب که مثلا من رو چیز خور کنه، خودشون چیز خور شدند.
نازي بلند می خندد.
- نازي در حال مکالمه با تلفن همراه: بیخود! عذاب وجدان نداشته باش! مرتیکه هَوو سرت
آورد! طلاقت داد، مهریت رو هم که نداد! دیگه مجید چه بلایی باید سرت میاورد که
نیاورده؟! حداقل با این دلار وسکه ها یه بخشی از زندگیتو ازش پس میگیري. .... باشه
اومدم. ماشین رو روشن کن دو دقیقه دیگه پایینم.
نازي کیف در دست به سمت جالباسی می رود. پالتوي خود را برداشته و می پوشد. به سمت
چپ صحنه و در خروجی می رود. مکثی می کند. برمی گردد و نگاهی به مختاري و نیلوفر
می کند. سپس از صحنه خارج می شود.
9
اسباب بازي هاي کودکی مرا مادرم در تنور خانه مان سوزاند.
تنور دیگر نان نمی پزد، اسباب بازي هاي کودکی مرا می سوزاند.
مهمان هاي خانه ما در چاه وسط حیاط سقوط کرده اند.
مادرم، اسباب بازي هاى کودکى مرا در تنور سوزاند.
هیچ کس مهمان هاى ما را ندید.
آنها گم شدند، مثل اسباب بازى هاى من.
من مطمئن هستم که آنها در تنور خانهِ مان سوختند.
آنها در تنور، با اسباب بازى هاى من بازى مى کنند.
سامان ارسطو
10
«وَهم»
شاید گریزي باشد
از انباشتگی توده سیاه انزجار
در تهی شدن از پوسته ظریف انسان زدگی،
از مرگ،
از وهم انگیزترین تن پوشه امید
که تنها خیال می کردم
به اندام سردم
که لانه موریانه هاست
می آید.
نادیا باوند
13 مهر 1393
11
«حنجره لجوج»
واژه هاي گرانسَر
چه خودفریبانه می میرند
آن هنگام
که روح به خواب می رسد-
آن هنگام که جنون
لازمه بیداریست-
و آن دَم که زمان
در تملکِ فرسنگ ها رهاییست.
واژه ها-
واژه هاي متبركِ ملعون.
نادیا باوند
28 آذر 93
12
بچه که بودم علاقه ي زیادي به عاشورا داشتم ، به صداي پر شور طبل و دُهل ، به روزهایی
که جزء هیجان چیز دیگري برایم نداشت .
سوء تفاهم نشود حسین، این علاقه و هیجان از براي تو نبود، از براي پسرانِ جوانِ افغانی
بود که در هیئت مسجد پدر بزرگم ، هر سال در روزهایی که به نام تو بود از بلاد کفر به
اینجا می آمدند و در هیئت مسجدي که به دل شان راهی شده بود جوري بر سر و سینه ي
خود می کوبیدند که مجنون از براي لیلی نمی کوبید .
می دانی چیست ..
من عشق را باور ندارم ، ولی چیزي در درون شان می جوشید که می گفتند عشق بود، اما نه،
زیرا جنون شان مانند عشق دمِ دستی نبود؛
من می فهمیدم
وقتی که شیدایی می کردند دیگر نگاه شان بر عالم کور بود، خود بودند و خود
طُرّه ي موهايِ بلندشان با هر ضربه به رقص در می آمد و صداي کوبیده شدن دست هايِ
پُررگ شان بر سینه هاي سِتبرشان دلت را به لرزه می انداخت.
همیشه با دیدن شان لبخند از قلبم به لب هایم سرازیر می شد،
در این بین پر می شدم از ضربات سُقُلمه ي اطرافیانم ، به خصوص مادرم که نیشت را ببند
چشم سفید،
در این روزهاي غم و اندوه؛
که آقا ناراحت می شود و غضبش بر سرت خراب می شود و شرّش دامنت را می گیرد و
دهانت کج!
مثالی هم برایم می آوردند ،
مانند فلان دخترك که لبش کج است.
بعد ها چند باري خواستم که اي کاش جايِ آن دخترِ لب شکريِ شادِ و سرزنده بودم ،
آزاده .
ولی بارها و بارها به خود گفتم چه آقايِ خودخواهی
انقدر که اگر من شادي کنم در عزایت، غضب بر من می کنی
اگر غضب تو بر من بگیرد
پس خدايِ تو چکاره است !!!
بگذریم ...
از آنجا که مستی حرام است
نگذاشتند مست شوند و از خود بی خود
بیشتر اجازه صادر شد تا عزایت بشود مجلسی براي لهو و لعب
به روغن افتادن نانِ بزّازها و سر تراش ها و آینه گرها
من هم خانه نشین شدم،
13
در جستجوي آن شیدایی.
یادم است آن سال که عزایت دیگر برایم تبدیل به عزا شده بود بر کاغذي از جنس کاه، از
رنگ کاه، با عطرِ خاك چهرت را به تصویر کشیدم
اما نه آن چهره ي خودِ خودت را
چهره اي که عوامِ عاشقت دوست داشتن؛
زیباترین اجزاي یک صورت کنار هم
با چشمانی بی روح
و خونی که از پیشانیت سرازیر شده بود
با ذغالِ سیاهِ سیاه،
نور سفیدي بر چشمانت
و خونِ سرخ.
بعد از پایان ، چهل روز خیره شدم بر رویت
آن تو نبودي و من نمی توانستم خودم را به حماقت بزنم،
نمی خواستم مانند عوام باشم.
داستانت داستانِ شاهنامه، گوشه اي از داستانِ رستم، سهراب و زال و افراسیاب بود.
می دانی چیست حسین
داستانت را زیاد شنیدم و سوگواري هاي مکرّر براي حالت را زیاد دیدم.
امّا نیستی که ببینی داستانت هیچ است در برابر شرّي که دامانِ کودکانِ سرزمینم را
گرفته ...
کودکانی که خود بودن را از آنان گرفته اند
کودکانی که سرِ دوراهیِ مانند فرزند رستم بودن و یا مانند فرزند علی بودن مانده اند.
کسی نیست که بر این ندیدن ها غضب کند .
تمامِ غضب تنها براي شوق و شادي من از براي دلدادگیِ مست شدگانت بود در عزایت.
راستی، نقاشیِ صورتت را که در بالاي عَلمت آویخته بودند،
عاشقانت در صف نذريِ عزایت زیرِ پاهاي شان تکه تکه کردند.
نفیسه عقیلی
14
بدنَش سرد و گَس بود
مانند همان میوه ي بِهی که از پاییزِ پارسال در یخچال مانده بود ...
چشم هایش با زخم کهنه اي همراه بود
پوستش همانند نمد و
رگ هاي دستانش مانند مجرمی که حکمش ابدیست.
نبضش گوش خراش و کثافت بین ناخن هایش
وعده ي ولیمه ي تن !
سوزِ زخمِ سربازِ لب هاي سرخش تمامش را به
التهاب کشیده بود
بويِ کهنگی که از درونش به دهانش کشیده
شده بود تمام درونم را از بر گرفت.
و عرق سرد نشسته رويِ گردنش، راه گلویم
را بست.
تنش پر شده بود از زخم سیاهیِ شهوت.
نگاهم کشیده شد به نوك پستان ارغوانی اش
پس مانده ي نفسش را بیرون داد و گفت:
وعده ي ولیمه ي از خود بهتران بوده.
پس مانده ي تنش را به آغوش کشیدم
نه رسیده بود و نه پوسیده؛
می گفت از خالق ویرانگرش پناه آورده به من
در شرّ وجودم پناهش شدم
می گفت علفِ هرز حسرت لب هایش را بهم دوخته
لب هایش را در دهانم کشیدم، همراه با بزاق دهانم
طعم گسش را فرو دادم تا بغض گلویم التیام بخشد.
پس مانده ي آهش را پیشکشم کرد
همان جا، در آغوشم ماند تا پوسید.
نفیسه عقیلی
15