اما
اثر: هاوارد زین، ترجمه گروه تئاتر اگزیت - شیرین میرزانژاد
اثر: هاوارد زین، ترجمه گروه تئاتر اگزیت - شیرین میرزانژاد
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
EMMA<br />
اِما<br />
بمنبممایشنامه<br />
هاوارد زین<br />
ترجمججممه<br />
شبریبررین مبریبررزانژاد<br />
Copyright © 2017 Khameneh Multimedia All rights reserved.
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<br />
!2
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
بزرگداشت اِما گلدمن: آنگونه که من زیستم<br />
<strong>اما</strong>: بمنبممایشنامهای از هاوارد زین<br />
برگرفته از وبسایت هاوارد زین<br />
٢٧ ژوئن زادروز <strong>اما</strong> گلدمن (٢٧ ژوئن ١٨۶٩- ١۴ می ١٩۴٠) است؛ آنارشیسبىتبىی که از اولبنیبنن مدافعان آزادی بیان،<br />
کنبرتبررل جمججممعیت، برابری و استقلال زنان، و سندیکاها بود. هاوارد زین پس از خواندن کتاب «یاغی در بهببههشت»، بیوگرافىففىی<br />
<strong>اما</strong> گلدمن نوشتهی ربجیبجچارد درینون، اتوبیوگرافىففىی <strong>اما</strong> گلدمن «آنگونه که من زیستم» را مطالعه کرد. او به عنوان یک<br />
مورخ با مدرک دکبرتبررا، متعجب شد که چطور در طول بجتبجحصیلاتش هرگز دربارهی <strong>اما</strong> گلدمن چبریبرزی بجنبجخوانده است. «این زن<br />
باشکوه اینجا بود، این فرد آنارشیست، فمینیست، تندخو و عاشق زندگی.» زین «آنگونه که من زیستم» را به عنوان<br />
تکلیف کلاسی شا گردانش قرار داد که به گفتهی او «آن را بسیار دوست داشتند. آبهنبهها در گلدمن همھهممان چبریبرزی را یافتند<br />
که من یافته بودم: روحیهی آزاد، جسور، ایستاده در مقابل مق<strong>اما</strong>ت، نبرتبررس و همھهممانگونه که عنوان کتاب میگوید، زندگی<br />
خود را میزیست، همھهممانگونه که خود میخواست، نه آنگونه که قوانبنیبنن و قواعد و مق<strong>اما</strong>ت میگفتند.» زین به استفاده از<br />
نوشتههای او در کلاسهایش ادامه داد و بمنبممایشنامهای نبریبرز دربارهی او با نام «اِما» نوشت.<br />
!3
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پرترهی <strong>اما</strong> گلدمن از مجممججموعهی «همھهممهی قهرمانان ما سابقهی کیفری دارند». اثر شان ربجیبجچمن<br />
متبىنبىی که در زیر میآید بریدهای از فصل ١٠ کتاب «هاوارد زین صحبت میکند» با عنوان «<strong>اما</strong> گلدمن، آنارشیسم و<br />
مقاومت در برابر جنگ» است که هاوارد زین در آن مسئلهی هِیمارکت را که به عنوان «مِیدِی» از آن یاد میشود<br />
بازگو میکند؛ حادثهای که منجر به پایبندی ماد<strong>اما</strong>لعمر گلدمن به کنشگری شد.<br />
<strong>اما</strong> گلدمن در حال سخبرنبررابىنبىی برای جمججممعیت گرد آمده در میدان یونیون نیویورک، ٢١ می ١٩١۶<br />
!4
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
«من بمنبممایشنامهای دربارهی <strong>اما</strong> گلدمن نوشتم و باید تصمیم میگرفتم. زندگی او طولابىنبىی و پربار بود و همھهممیشه در یک اثر<br />
هبرنبرری این مشکل وجود دارد که کدام بجببجخش را شامل شود و کدام را شامل نشود. او زندگی سرشاری داشت، از این<br />
رو من کار را با او به عنوان دخبرتبرر نوجوان مهاجری در روچسبرتبرر نیویورک که در کارخانهای کار میکرد شروع کردم. در<br />
سال ١٨٨۶ در زمان مسئلهی هیمارکت جهشی در آ گاهی سیاسی او رخ میدهد. چند نفر از سمشسمما دربارهی مسئلهی<br />
هیمارکت میدانید؟ من همھهممیشه رایگبریبرری میکنم تا مجممججبور نشوم آبجنبجچه که همھهممه میدانند را بازگو کنم. البته مشکلی با<br />
بازگو کردن آبجنبجچه مردم میدانند ندارم—بالاخره ما همھهممه نیاز دار بمیبمم که برابمیبممان یادآوری شود! دوباره و دوباره. مسئلهی<br />
هیمارکت در دل مبارزات سراسری در کشور برای هشت ساعت کار روزانه اتفاق افتاد.<br />
اعتصاب کارگران شرکت کشاورزی ببنیبننالمللممللی در شیکا گو در جریان است. پلیس وارد میشود. صحنهای عادی است:<br />
پلیس در برابر اعتصابکنندگان. <strong>اما</strong> پلیس به سوی اعتصابکنندگان شلیک کرده و تعدادی از آنان را به قتل میرساند.<br />
در آن زمان شیکا گو مرکز مهمی برای فعالیتهای رادیکال و گروههای آنارشیسبىتبىی بود. آنارشیستها یک بجتبججمع اعبرتبرراضی<br />
در میدان هیمارکت ترتیب میدهند. بجتبججمعی مسالمللممتآمبریبرز است، <strong>اما</strong> پلیس به سوی جمججممعیت یورش میبرد، یک بمببممب در<br />
میان نبریبرروهای پلیس منفجر میشود، یک جمحجمملهی تروریسبىتبىی. هیچکس بمنبممیداند که چه کسی بمببممبگذاری کرده است. <strong>اما</strong><br />
وقبىتبىی یک جمحجمملهی تروریسبىتبىی اتفاق میافتد، دیگر مهم نیست که میدانید یا بمنبممیدانید. باید کسی را تعقیب کرد. پلیس<br />
باید کسی را پیدا کند. به همھهممبنیبنن خاطر هشت نفر از سران آنارشیست در شیکا گو را پیدا کردند. هیچ کس بمنبممیتواند<br />
بمببممبگذاری را به آبهنبهها نسبت دهد، <strong>اما</strong> بالاخره آنارشیست هستند. ما قوانبنیبنن توطئه را دار بمیبمم. قوانبنیبنن توطئه بسیار جالبند. با<br />
قانون توطئه میتوانید هر کس را به هر چبریبرزی متهم کنید. لازم نیست کاری کرده باشید تا در دادگاه سیاسی توطئه در<br />
جایگاه متهم قرار گبریبررید. از این رو به سرعت این هشت نفر را به جرم توطئه برای قتل مجممجحکوم به اعدام میکنند. اِما<br />
گلدمن از این موضوع مطلع است. کار به دادگاههای عالىللىی میکشد. سیستم قضابىیبىی آمریکا سیستم شگفتانگبریبرزی است.<br />
هنگامی که خطابىیبىی فاحش در سطوح پایبنیبننتر رخ میدهد، غلبه بر آن در دادگاههای عالىللىی اغلب بسیار دشوار است، چرا<br />
که دادگاههای عالىللىی خود را در رسیدگی به موضوعات مجممجحدود میسازند. آبهنبهها میگویند:«هیئت منصفه و قاضی حقایق این<br />
پرونده را در نظر گرفتهاند، پس تنها موضوعی که باید به آن ببرپبررداز بمیبمم جزئیات حقوفىقفىی است و ما بمنبممیتوانیم حقایق را<br />
نادیده بگبریبرر بمیبمم.» به هر حال، دیوان عالىللىی ایلینوی حکم را تایید کرد.<br />
تصویر هفت نفر از هشت شهید حادثهی هیمارکت<br />
!5
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
مسئلهی هیمارکت تبدیل به موضوعی جهابىنبىی شد. یکی از آن موضوعابىتبىی بود که ذهن مردم آ گاهی را<br />
که بىببىیعدالبىتبىی را میدیدند به خود مشغول کرد. ما در دوران خود بسیاری از این موضوعات را<br />
داشتهابمیبمم: رزنبرببررگها [١]، مومیا ابوجمججممال [٢]، و بمتبممام پروندههابىیبىی که تبدیل به حرکتهای جهابىنبىی شدند.<br />
مسئلهی هیمارکت هم اینگونه بود. جورج برنارد شاو در تلگرافىففىی به دیوان عالىللىی ایلینوی اعلام<br />
کرد:«ا گر ایالت ایلینوی باید هشت نفر از شهروندانش را از دست بدهد، بهببههبرتبرر است این هشت نفر از<br />
اعضای دیوان عالىللىی ایلینوی باشند.» این هم کمکی نکرد. چهار نفر از آبهنبهها به دار آوبجیبجخته شدند و<br />
هنگامی که خبرببررش منتشر شد و به گوش <strong>اما</strong> گلدمن رسید، او را تا سرحد خشم برانگیخت. او کمی<br />
بعد روچسبرتبرر را ترک کرد، خانوادهاش را ترک کرد، همھهممسرش را ترک کرد، همھهممسری که در سن پایبنیبنن<br />
برایش در نظر گرفته شده بود. او به نیویورک رفت و به گروه کوچکی از آنارشیستها پیوست.<br />
آرامگاه گلدمن در گورستان فارست هوم ایلینوی، در نزدیکی آرامگاه اعدامشدگان هیمارکت<br />
[١] جولیوس و اثل رزنبرببررگ شهروندان آمریکابىیبىی بودند که به جرم جاسوسی برای شوروی در سال ١٩۵٣مجممجحکوم به اعدام شدند.<br />
[٢] مومیا ابوجمججممال در سال ١٩٨١ به ابهتبههام قتل یک افسر پلیس بازداشت و زندابىنبىی شد ولىللىی به دلیل روشن نبودن موضوع، پروندۀ<br />
قضابىیبىی او تا ژانویه ٢٠١٢ در انتظار اعدام بود. او به عنوان "شاید بهببههبرتبررین و شناخته شده زندابىنبىی در ردیف مرگ در جهان" توسط<br />
روزنامه نیویورک تابمیبممز شناخته شد. او در ژانویه ٢٠١٢ از انتظار اعدام حذف شد و ا کنون همھهممچنان در زندان به سر میبرد.<br />
!6
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
دربارهی نویسنده<br />
هاوارد زینZinn Howard<br />
مورخ، نویسنده، استاد دانشگاه،<br />
بمنبممایشنامهنویس و فعال حقوق<br />
مدبىنبىی در آمریکا بود. فعالیت وی<br />
بر طیف گسبرتبرردهای از مسائل از<br />
جمججممله نژاد، طبقه، جنگ و تارتحیتحخ<br />
متمرکز بودهاست و افراد<br />
بیشماری را بجتبجحت تاثبریبرر کار خود<br />
قرار داده است. وی در سال<br />
١٩٢٢ در خانوادهای مهاجر از<br />
طبقه کارگر در بروکلبنیبنن متولد<br />
شد. در سن ١٨ سالگی به<br />
عنوان کارگر بندر مشغول به<br />
کار شد. سپس به نبریبرروی هوابىیبىی<br />
پیوست و در طول جنگ جهابىنبىی<br />
دوم خلبان بمببممبافکن بود. این<br />
بجتبججربهها به شکلگبریبرری مجممجخالفتش با<br />
جنگ و نبریبرز اعتقادش به اهمھهممیت<br />
مطالعه تارتحیتحخ کمک شایابىنبىی کرد.<br />
پس از بجتبجحصیل در کالجللجج از طریق<br />
سهمیه سربازان جنگ، همھهممزمان با<br />
گذراندن دورهی دکبرتبررا ی تارتحیتحخ<br />
در دانشگاه کلمبیا، مشغول به<br />
کار در بجببجخش جمحجمملونقل انبار شد.<br />
از سال١٩۵۶ تا ١٩۶٣، در<br />
کالجللجج اسپلمن در آتلانتا در ایالت<br />
جورجیا مشغول به تدریس شد<br />
و در آبجنبججا فعالیت در جنبش حقوق مدبىنبىی را آغاز کرد. وی در بىپبىی جمحجممایت از اعبرتبرراضات دانشجو بىیبىی، از کالجللجج اسپلمن اخراج شد و پس از<br />
آن تا هنگام بازنشستگیاش در سال ١٩٨٨، در دانشگاه بوستون به تدریس علوم سیاسی پرداخت.<br />
زین در طول حیات خود ۴٢ کتاب و مقاله تالیف کرد که از میان آبهنبهها میتوان به "تارتحیتحخ مردمی آمریکا"، بمنبممایش "مارکس در سوهو" و<br />
"ویتنام: منطق عقبنشیبىنبىی" اشاره کرد. وی همھهممچنبنیبنن جوایز متعددی را دریافت کرده است که از جمججممله آبهنبهها جایزهی ادبىببىی بنیاد لبننبنن<br />
Award) (Lannan Foundation برای بهببههبرتبررین اثر غبریبررداستابىنبىی، جایزه یوجبنیبنن وی.دبز Award) (Eugene .V Debs<br />
برای مجممججموعه آثار و نبریبرز فعالیت سیاسیاش و همھهممچنبنیبنن نشان شجاعت ریدبهنبههور برای حفاظت از روح حقیقتگو بىیبىی Ridenhour)<br />
(Courage prize میباشد.<br />
وی در سال ٢٠١٠ در سانت<strong>اما</strong>نیکای کالیفرنیا دیده از جهان فروبست.<br />
او در یکی از آخرین مصاحبههای خود گفت: "امیدوارم در آینده از من به عنوان کسی یاد شود که تلاش کرد تا نوع متفاوبىتبىی از<br />
تفکر را دربارهی جهان، جنگ، حقوق انسابهنبهها و برابری نشان دهد ."<br />
!7
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
اِما<br />
اثر هاوارد زین<br />
ترجمججممه: شبریبررین مبریبررزانژاد<br />
گروه تئاتر ا گزیت<br />
!8
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
شخصیتها:<br />
صف اعبرتبرراضی کارگران<br />
گروه کارگران جدید<br />
سردستهی گروه کارگران جدید<br />
<strong>اما</strong> (EMMA)<br />
رز (ROSE)<br />
جبىنبىی (JENNY)<br />
دورا (DORA)<br />
هبرنبرری کلی فریک CLAY) HENRY<br />
(FRICK<br />
آقای ووگل VOGEL) (Mr.<br />
هلنا (HELENA)<br />
مادر<br />
پدر<br />
همھهممراه فریک<br />
دو نگهبان دفبرتبرر فریک<br />
بن رایتمن REITMAN) (BEN<br />
المللممیدا اسبرپبرری SPERRY) (ALEDA<br />
آقای لوین (Mr.LEVINE)<br />
سا کس (SACHS)<br />
کارگران ژندهپوش میدان یونیون<br />
توماس گرگوری THOMAS)<br />
(GREGORY<br />
جی. ادگار هوور EDGAR) .J<br />
ویتو (VITO)<br />
فدیا (FEDYA)<br />
آنا مینکبنیبنن MINKIN) (ANNA<br />
(HOOVER<br />
ساشا (SASHA)<br />
یوهان موست MOST) (JOHANN<br />
افسران پلیس<br />
زندانبان<br />
لبریبرزبت (LIZBETH)<br />
!9
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پرده یک<br />
صحنه یک<br />
١<br />
پیشدرآمد: موسیقی «اسبرتبرراحتگاه من» با پیانو نواخته میشود یا نسخهی گروه کر آن بجپبجخش میشود.<br />
صحنه روشن میشود، چهار زن در سنبنیبنن متفاوت —<strong>اما</strong>، رز، جبىنبىی و دورا— پشت دستگاههای<br />
خیالىللىی نشستهاند و حرکات خیاطی را ابجنبججام میدهند. پاهایشان بر روی پدال چرخخیاطی ضرباهنگی<br />
ثابت و مداوم را به وجود میآورد. یک دست پارچه را از زیر چرخ رد کرده و دست دیگر چرخ را<br />
میچرخاند و هر چند دور یک بار بدون از دست دادن ریتم عرق پیشابىنبىیشان را پا ک میکنند.<br />
سا کت، سریع و با نظمی مشقتبار کار می کنند و تنها صدابىیبىی که میشنو بمیبمم صدای ریتمیک پا بر روی<br />
زمبنیبنن است که شبیه پدال چرخ است. بعد یکی از زنان شروع به خواندن آهنگ «اسبرتبرراحتگاه من»<br />
میکند. پس از خواندن دو بند از آهنگ، سرکارگر «ووگل» سر میرسد (یا صدایش از ببریبررون صحنه<br />
میآید). مردی تندخو که نامهربان نیست، <strong>اما</strong> به خاطر مسئولیتش هراسان و دستپاچه است.<br />
ووگل: چند بار باید بگم؟ آواز خوندن موقع کار ممممممنوع! خواهش میکنم!<br />
(آواز زن قطع میشود.)<br />
ووگل: هر کی میخواد آواز بجببجخونه بره تو اپرا کار پیدا کنه! (سرش را تکان میدهد، خارج میشود.)<br />
(زنان در سکوت به کارشان ادامه میدهند. هنگام صحبت کردن هم ریتم را نگه میدارند.)<br />
٢<br />
جبىنبىی: آتشسوزی کارگاه کاچینسکی رو یادتونه؟<br />
دورا: هجده تا دخبرتبرر مردن. بعضیاشون زنده زنده سوخبنتبنن. بعضیاشون هم از پنجره ببریبررون پریدن. کی<br />
میتونه همھهممچبنیبنن چبریبرزی رو فراموش کنه؟<br />
Morris] آهنگی از موسیقی ییدیش (یهودیان ارتدوکس) اثر موریس رزنفلد : Mein Ruhe Platz ١<br />
[Rosenfeld (مترجم)<br />
Kachinsky ٢<br />
!10
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
جبىنبىی: خب، امروز صبح تو روزنامه نوشته بود که چرا اون دخبرتبررا نتونسته بودن از پلههای پشبىتبىی برن<br />
پایبنیبنن.<br />
دورا: خب؟<br />
جبىنبىی: در از ببریبررون قفل بود. کاچینسکی قفلش کرده بود چون چندتا از دخبرتبررا یواشکی میرفبنتبنن رو<br />
پشت بوم هوا بجببجخورن.<br />
دورا: حرومزادهی کثافت! بعد اسم خودش رو میگذاره بهیبههودی.<br />
رز: مگه رئیس بهیبههودی فرفىقفىی هم میکنه؟<br />
دورا: بهیبههودی باید فرق کنه.<br />
رز: همھهممهشون مثل هم هسبنتبنن. باور کن. من برای بهیبههودیا کار کردم، برای غبریبرربهیبههودیا کار کردم، حبىتبىی<br />
برای ایتالیابىیبىیها.<br />
جبىنبىی: من خوشم بمنبممیآد اینجا تو طبقهی هشتم کار کنم. این روزا خیلی آتشسوزی میشه. دیدی<br />
رئیس آتشنشابىنبىی نیویورک چی گفته؟<br />
دورا: کی این همھهممه مزخرفات رو میخونه؟<br />
جبىنبىی: بهببههبرتبرره بجببجخوبىنبىی. گفته نردبونهاشون فقط تا شش طبقه میرسه. ا گه مثل ما طبقهی هفتم هشتم<br />
باشی، خدا به دادت برسه.<br />
(همھهممه از کار با ماشبنیبنن بازمیایستند. چند لحللححظه هیچ حرکت و صدابىیبىی نیست. بعد کمکم دوباره شروع<br />
می کنند.)<br />
رز: میدوبىنبىی، در پشبىتبىی طبقهی ما هم از ببریبررون قفله…<br />
جبىنبىی: چی میگی؟!<br />
رز: از وقبىتبىی من اینجا کار میکنم همھهممبنیبنن بوده.<br />
دورا: این درست نیست.<br />
رز: بهببههبرتبرره بهببههش فکر نکبىنبىی.<br />
جبىنبىی: یکی باید به ووگل بگه بازش کنه.<br />
دورا: حرف بزبىنبىی، تو دردسر افتادی. کی میخواد به ووگل بگه؟ من که بمنبممیگم.<br />
!11
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(در سکوت به کار ادامه میدهند.)<br />
<strong>اما</strong> (با صدای بلند، بقیه را از جا میپراند): آقای ووگل! لطفاً برید ببریبررون قفل در رو باز کنید که ا گه<br />
آتشسوزی شد…<br />
ووگل (از ببریبررون صحنه، برانگیخته): سرت به کار خودت باشه! (وارد میشود) سمشسمما کرست میدوزید.<br />
١<br />
اینجا هم کارگاه آقای هندلینه . درها هم به من ربطی نداره. <strong>اما</strong>، حرفمو گوش کن. تو اینجا از همھهممه<br />
کوچکتری. یاد بگبریبرر سرت به کار خودت باشه.<br />
<strong>اما</strong> (از پشت دستگاه بلند میشود): ا گه در قفل باشه من کار بمنبممیکنم.<br />
ووگل (برانگیختهتر از پیش): خوبه! خوبه! برو! همھهممبنیبنن حالا برو خونه. کی تو رو لازم داره؟ (با حرکات<br />
اغراقآمبریبرز دست و بدن) دورا! امشب یک کم بیشبرتبرر بمببممون کار <strong>اما</strong> رو ابجنبججام بده. بیشبرتبرر دستمزد میگبریبرری.<br />
امشب باید این سفارش رو بمتبمموم کنیم. آقای هندلبنیبنن منتظره.<br />
دورا (به آرامی): من بمنبممیتوبمنبمم بیشبرتبرر بمببمموبمنبمم.<br />
ووگل (اشاره میکند): جبىنبىی، تو بمببممون.<br />
جبىنبىی: من امشب باید سر وقت خونه باشم.<br />
ووگل (مستاصل): رز!<br />
(رز سرش را تکان میدهد.)<br />
ووگل (با فریاد): سمشسمماها چتونه؟<br />
رز: در. باید در رو باز کنید.<br />
ووگل: من نباید این کاها رو بکنم. به من ربطی نداره.<br />
(<strong>اما</strong> قصد رفبنتبنن میکند.)<br />
دورا: <strong>اما</strong>، صبرببرر کن منم بیام. (از پشت دستگاه بلند میشود) آقای ووگل، ببخشید، من از آتش<br />
میترسم.<br />
جبىنبىی: منم همھهممبنیبنن طور. (بلند میشود.)<br />
رز: آقای ووگل، ا گه آتشسوزی بشه خودتون هم بمنبممیتونید از پلهها برید پایبنیبنن.<br />
!12<br />
Handlin ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ووگل: سمشسمما به سرتون زده.<br />
(همھهممه از کار دست کشیدهاند.)<br />
ووگل: دارین با من چی کار میکنبنیبنن؟ دخبرتبررا، خواهش میکنم، من باید خرج خانوادهمو بدم. خواهش<br />
میکنم برگردید پشت دستگاههاتون. سفارش امشب باید آماده بشه.<br />
<strong>اما</strong>: در رو باز کنید!<br />
همھهممه: در رو باز کنید!<br />
ووگل (با فریاد): خیلی خب! بسه! باشه! (خارج میشود. صدای باز شدن ضامن آهبىنبىی در را میشنو بمیبمم.<br />
ووگل همھهممچنان فریاد میزند.) خوبتون شد؟ حالا من بیکار میشم و سمشسمما دلتون خنک میشه. خیلی<br />
خب، برگردید سر کار.<br />
(زنها به ریتم دستگاههایشان بازمیگردند، در سکوت کار میکنند و تنها صدای کفشهایشان بر روی<br />
پدال شنیده میشود. پس از مدبىتبىی سکوت…)<br />
دورا: یکی از دوستام آتشسوزی کارگاه کاچینسکی رو دیده بود… دخبرتبررا میاومدن ببریبررون روی<br />
لبهی پنجرهی طبقهی بهنبههم. آتش دورشون رو گرفته بود. از اون بالا خیلی کوچیک به نظر میرسیدن.<br />
وقبىتبىی آتش به لباسهاشون میگرفت، میپریدن. دوتا دوتا، سهتا سهتا، دستای همھهممو گرفته بودن…<br />
(در سکوت با دستگاههایشان کار میکنند. یکی از آبهنبهها به آرامی «اسبرتبرراحتگاه من» را زمزمه میکند و<br />
دیگران نبریبرز یک یک شروع به همھهممراهی میکنند.)<br />
!13
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه دو<br />
در تاریکی موسیقی شاد ییدیش بجپبجخش میشود. صحنه در آشبرپبرزخانهی خانوادهی گلدمن روشن<br />
میشود. <strong>اما</strong> و خواهرش هلنا در حال رقصیدن هستند. هلنا به <strong>اما</strong> یاد میدهد و هر دو میخندند.<br />
مادرشان غذا را آماده میکند. پدر سرش را با ضرباهنگ موسیقی تکان میدهد. آقای لِوین وارد<br />
میشود. یکی از اقوام دور و ثروبمتبممند که در کار پوشا ک است.<br />
پدر: سلام آقای لوین! <strong>اما</strong>…!<br />
(<strong>اما</strong> برمیگردد.)<br />
پدر: دست از رقصیدن بردار بیا به آقای لوین سلام کن. هلنا تو هم همھهممبنیبننطور!<br />
(ببریبرزاری <strong>اما</strong> و هلنا از لوین در چهرهشان مشخص است. به هم نگاه میکنند و انگار به هم میگویند:<br />
«وای باز این اومد!»)<br />
لوین (دخبرتبررها را مجممجحکم در آغوش میکشد و بیش از اندازه میفشارد): وای دخبرتبررای خوشگلِت! سلام<br />
به همھهممه.<br />
پدر: بنشبنیبنن، بنشبنیبنن. دخبرتبررا برید به مادرتون کمک کنید.<br />
(دخبرتبررها به گوشهای که مادرشان است میروند که به او کمک کنند و با هم تفرتحیتحح کنند. تحپتحچتحپتحچ میکنند:<br />
«آقای لوین اومده!» بعد یکدیگر را نیشگون گرفته و نوازش میکنند و میخندند.)<br />
١<br />
پدر (صدا میکند): تائوبه ! تائوبه! پس این سوپ چی شد؟<br />
(<strong>اما</strong> با تحپتحچتحپتحچ برای هلنا ادایش را در میآورد:«تائوبه پس این سوپ چی شد؟»)<br />
پدر: سمشسمما دو تا چی تحپتحچتحپتحچ میکنبنیبنن برای خودتون؟ بیایید مثل آدم بنشینید.<br />
(دخبرتبررها سوپ را میآورند و در دورترین جای مبریبرز مینشینند.)<br />
لوین: خابمنبمم گلدمن، روچسبرتبرر چطوره؟ راضی هستبنیبنن؟<br />
!14<br />
Taube ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پدر (به جای او پاسخ میدهد): هزاربار بهببههبرتبرر از نیویورکه.<br />
<strong>اما</strong> (آن سوی مبریبرز با هلنا تحپتحچتحپتحچ میکند و گفتگوی آبهنبهها را ادامه میدهد): آخه مادرمون خودش زبون نداره!<br />
هلنا: بابا از همھهممه بهببههبرتبرر فکرشو میخونه! (قبلاً هم همھهممبنیبنن ماجرا برایشان پیش آمده است.)<br />
پدر: اینجا تو روچسبرتبرر یه گلی میبیبىنبىی، یه علفی میبیبىنبىی…<br />
<strong>اما</strong>: یه گل، یه علف…<br />
(هلنا میخندد.)<br />
پدر: مثل نیویورک شلوغ نیست…<br />
<strong>اما</strong>: همھهممهاش هفت نفر تو یه اتاق…<br />
پدر (با بجتبجحکم): اینجا حرف یواشکی ندار بمیبمم دخبرتبررا! مودب باشید!<br />
لوین: اینجا سخت کار پیدا کردین؟<br />
پدر: نه، نه! اصلاً!<br />
(دخبرتبررها شکلک درمیآورند:«نه، اصلاً!»)<br />
پدر (به طرف آبهنبهها برمیگردد، عصبابىنبىی): این صداها چیه سمشسمما دو تا درمیآرین؟ بلد نیستید سر سفره<br />
١<br />
بنشینید؟ (به لوین) جیکوب رو که میشناسی؟ شوهر <strong>اما</strong>. کار درست و حسابىببىیای داره. تو یه<br />
کارخونهی بزرگ. بجتبجخت میسازن.<br />
<strong>اما</strong> (این بار بلند صحبت میکند): هفتهای شش دلار. دوازده ساعت در روز. هنوز نیومده خونه.<br />
پدر (حرف <strong>اما</strong> را نشنیده میگبریبررد): <strong>اما</strong> هم سر کار میره. تو قسمت پوشا ک. <strong>اما</strong> برای آقای لوین از کارت<br />
تعریف کن.<br />
<strong>اما</strong>: تعریف کردن نداره که! بوی گند میده.<br />
(هلنا میخندد.)<br />
<strong>اما</strong>: هفتهای دو دلار و پنجاه سنت. اجازه بمنبممیدن آواز بجببجخونیم. سرکارگرمون هم همھهممهاش میخواد به<br />
دخبرتبررا دستدرازی کنه. من هم مجممججبورم هر از گاهی یه کفگرگی حوالهاش کنم. (ادای کفگرگی را<br />
میآورد. هلنا میخندد.) خب (شانههایش را بالا میاندازد) من که حرف بمنبممیتوبمنبمم بزبمنبمم…<br />
!15<br />
JACOB ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پدر: عجب زبوبىنبىی داره! میره تو این جلسهها، حرف این سوسیالیستها و کمونیستها و آنارشیستها<br />
رو گوش میکنه. معلوم نیست کی هسبنتبنن! خبرببرر نداره تو مممممملکت خودمون چی کشیدبمیبمم.<br />
<strong>اما</strong>: بابا! من اوبجنبججا هم تو کارخونه کار میکردم. هیچ فرفىقفىی نداره جز اینکه اینجا باید تندتر کار کبىنبىی.<br />
پدر (کلافه): اینجا بهیبههودیا رو بمنبممیکشن!<br />
<strong>اما</strong>: مجممججبور نیسبنتبنن. بهیبههودیا خودشون خودشونو میکشن. پشت همھهممبنیبنن دستگاهها.<br />
پدر: اینجا جای زندگی دار بمیبمم. بزبمنبمم به بجتبجخته! (به مبریبرز میزند.)<br />
<strong>اما</strong>: بله، بجتبجخته. سریع میسوزه. همھهممبنیبنن هفتهی پیش تو خیابونمون یه خونواده تو آتش سوخبنتبنن. فکر<br />
میکبىنبىی عمارت سنگی را کفلر همھهممچبنیبنن بلابىیبىی سرش بیاد؟<br />
لوین: اقلاً اینجا آتشنشابىنبىی هست. تو مممممملکت خودمون کسی بمنبممیدونست آتشنشان چیه.<br />
<strong>اما</strong>: آمریکاست دیگه. بیشبرتبررین آتشنشانها رو داره با بیشبرتبررین آتشسوزیها.<br />
پدر (از کوره در میرود): ما شانس آوردبمیبمم که توی روچسبرتبرر هستیم. کجا بهببههبرتبرر از اینجاست؟ نیویورک؟<br />
توی اون آپاربمتبممانها بجببجچپیم؟ بجببجچهها از دیفبرتبرری و سرخک بمببممبریبررن؟<br />
<strong>اما</strong>: اقلاً تو نیویورک مردم اعبرتبرراض میکبننبنن…<br />
پدر: خیلی خب! برو نیویورک پیش همھهممون دهنگشادا! یه مشت بیکار ولگرد! مفتخوری میکبننبنن بعد<br />
هم هوار میکشن که «آمریکا خوب نیست.» قدر این مممممملکتو بمنبممیدونن.<br />
(با مشت بر روی مبریبرز میکوبد. همھهممه سا کت هستند.)<br />
مادر (میخواهد جلوی فوران خشم او را بگبریبررد): <strong>اما</strong>، سوپ رو بکش.<br />
(<strong>اما</strong> شروع به ربجیبجخبنتبنن سوپ میکند.)<br />
لوین (سعی میکند بجببجحث را عوض کند): براتون روزنامهی ییدیش آوردم.<br />
پدر: ممممممنون، ممممممنون. چه خبرببررا؟<br />
لوین: اون یاروها رو یادته که پارسال تو شیکا گو بمببممب گذاشبنتبنن و پلیسها رو کشبنتبنن؟<br />
<strong>اما</strong> (با صدای بلند، مجممجحکم): هیچ معلوم نشد که بمببممب از کجا اومده بوده. برای همھهممبنیبنن هشت تا از رهبرببررای<br />
آنارشیست رو گرفبنتبنن: یه چابجپبجخونهدار، یه خیاطِ مبلمان، یه بجنبججار…<br />
پدر: میبیبىنبىی؟ همھهممهاش همھهممینا رو میدونه. خیلی خب. سا کت! آقای لوین دارن صحبت میکبننبنن.<br />
!16
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لوین: من فقط دارم میگم تو روزنامه چی نوشته. دیروز چهارتاشون رو دار زدن.<br />
(<strong>اما</strong> به گریه میافتد. هلنا دستش را به دور او میآویزد.)<br />
پدر: برای چی داری گریه میکبىنبىی؟<br />
لوین: اونا که آنارشیست بودن. معلوم بود این سرشون میآد.<br />
<strong>اما</strong> (با فریاد): سا کت شو!<br />
پدر (بلند میشود، با بهتبههدید): احبرتبررام بذار!<br />
لوین (بمنبممیخواهد دردسر درست کند، <strong>اما</strong> میخواهد چبریبرزی بگوید، شانههایش را بالا میاندازد): گریه<br />
نداره که! قاتل بودن.<br />
<strong>اما</strong>: دهنتو ببند! (یک کاسهی سوپ را برمیدارد و به صورت آقای لوین میپاشد.)<br />
(به دنبال او پدر شروع به درآوردن کمربندش میکند. مادرش به میان میآید.)<br />
مادر: ناراحت شده! ناراحت شده!<br />
<strong>اما</strong>: دست به من بزبىنبىی نشونت میدم!<br />
پدر (خشمگبنیبنن): چی گفبىتبىی؟<br />
<strong>اما</strong>: شنیدی چی گفتم.<br />
پدر (کمربند را بالا میبرد): ادبش میکنم.<br />
مادر: هلنا ببرببررش تا باباش نکشتهش.<br />
(هلنا <strong>اما</strong> را میکِشد و با خود میبرد. مادر به لوین دستمالىللىی میدهد که صورتش را پا ک کند.)<br />
پدر: دخبرتبرره دیوونه شده. پا ک زده به سرش!<br />
مادر: ششش! ششش!<br />
(آشبرپبرزخانه تاریک میشود. دوباره روشن میشود. <strong>اما</strong> و هلنا در گوشهای بر روی یک نیمکت کوتاه<br />
نشستهاند. نوری ضعیف صحنه را روشن کرده است. صدای ضعیف موسیقی شنیده میشود:<br />
«اسبرتبرراحتگاه من».)<br />
<strong>اما</strong>: هلنا پیش من بجببجخواب.<br />
هلنا: مگه جیکوب پیشت بمنبممیخوابه؟<br />
!17
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: ما با هم بمنبممیخوابیم. یعبىنبىی بعد از اولبنیبنن شب دیگه با هم بمنبممیخوابیم. اصلاً نباید باهاش ازدواج<br />
میکردم.<br />
هلنا: پس چرا ازدواج کردی؟<br />
<strong>اما</strong>: آخه تنها بودم.<br />
هلنا: دلیل بمنبممیشه.<br />
<strong>اما</strong>: اجمحجممق هم بودم.<br />
هلنا: این شد دلیل.<br />
<strong>اما</strong>: ولىللىی دیگه بمنبممیخوام. میخوام زندگی خودمو بکنم. من تصمیمم رو گرفتم. میخوام برم<br />
نیویورک.<br />
هلنا: میخوای جیکوب و خونواده و کارت رو ول کبىنبىی بری؟<br />
<strong>اما</strong>: همھهممه چی رو.<br />
هلنا: کاش من هم دل و جرات تو رو داشتم.<br />
<strong>اما</strong>: تو شوهرت رو دوست داری. برای چی میخوای ول کبىنبىی بری؟<br />
هلنا: ا گه جرابمتبمم بیشبرتبرر بود اینقدر دوستش نداشتم.<br />
(هر دو میخندند. بعد سا کت میشوند. هلنا دوباره به خنده میافتد.)<br />
<strong>اما</strong>: به چی میخندی؟<br />
هلنا: به سوپ! قیافهی بابا رو دیدی؟<br />
<strong>اما</strong>: تو قیافهی لوین رو دیدی؟<br />
(هردو میخندند. بعد سا کت میشوند.)<br />
<strong>اما</strong>: هلنا دوستت دارم، میدوبىنبىی؟<br />
هلنا (جلوی اشکش را میگبریبررد): تو نیویورک مواظب خودت باش. شنیدی که بابا چی گفت. همھهممهی<br />
دهنگشادا و بیکارهها اوبجنبججان.<br />
(همھهممدیگر را بغل میکنند، گریه میکنند، نور میرود، موسیقی همھهممچنان با صدای کم شنیده میشود.)<br />
!18
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه سه<br />
کافهی سا کس. جنوب منهبنتبنن. پیانیست مینوازد. حال و هوای پرانرژی. چند جوان مشغول غذا<br />
خوردن و نوشیدن آبجببججو هستند. دو مبریبرز بر روی صحنه است. آقای سا کس در ببنیبنن آهنگها مشغول بازی<br />
١<br />
ایتالیابىیبىی «مورا» با پیانیست است و انگشتانش را بالا میبرد…<br />
سا کس: کواترو! دو! اُتو! اونو! (چهار، دو، هشت، یک)<br />
(<strong>اما</strong> به همھهممراه ویتو وارد میشود. ظاهرش تغیبریبرر کرده است. با اینکه در اینجا غریبه است، راحت است و<br />
از آزادیاش لذت میبرد. ویتو ریزنقش و لاغر است و سیگار میکشد.)<br />
<strong>اما</strong>: اینجا عالیه.<br />
ویتو: ما بعد از کار میآییم اینجا. چه نقشههابىیبىی اینجا کشیدبمیبمم! چه انقلابهابىیبىی اینجا پبریبرروز شده!<br />
(فدیا با آنا مینکبنیبنن پشت یک مبریبرز نشستهاست—سیگار میکشد.)<br />
فدیا: چقدر آبجببججو اینجا خورده شده!<br />
(<strong>اما</strong> و ویتو میخندند.)<br />
فدیا: بشبنیبنن ویتو. دوستت کیه؟<br />
(<strong>اما</strong> و ویتو می نشینند.)<br />
ویتو (صدا میزند): آقای سا کس! دو تا آبجببججو! این <strong>اما</strong> گلدمنه. تازه از روچسبرتبرر اومده اینجا.<br />
فدیا: قبلش چی؟<br />
٢<br />
<strong>اما</strong>: کوونو ، روسیه.<br />
فدیا: آهان… کوونو.<br />
آنا: هیچ بمنبممیدونه کجاست. ا گه میگفبىتبىی «اسمشسممبرتبرروگورسک» میگفت: «آهان! اسمشسممبرتبرروگورسک!»<br />
:Morra ١ بازی بسیار قدیمی از زمان رم و یونان باستان که در آن شرکت کننده ها همزمان تعدادی از<br />
انگشتان شان را نشان داده و مجموع انگشتان تمام شرکت کننده ها را حدس می زنند. کسی که تعداد را<br />
درست حدس زده باشد یک امتیاز می گیرد. (م)<br />
!19<br />
Kovno ٢
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
فدیا: پس اهل روچسبرتبرری. شنیدم میگن شهر گلهاست.<br />
<strong>اما</strong>: نه بابا شهر آرده. مثل آرد توی نون.<br />
فدیا: به نیویورک خوش اومدی، شهر فاضلاب.<br />
ویتو: فدیا یادش بمنبممیره که من تو فاضلاب کار میکنم.<br />
آنا: ویتو، تو توی فاضلاب کار میکبىنبىی ولىللىی در واقع فیلسوفىففىی.<br />
ویتو: مگه فرفىقفىی هم میکنه؟ ولىللىی درسته. اینجا همھهممه یه چبریبرز دیگهان. آنا تو کارخونهی کرست کار میکنه<br />
ولىللىی واقعاً چی کاره است؟ سازماندهندهی کارگرای کرستسازی. فدیا بیکاره، ولىللىی واقعاً چی کاره<br />
است؟ هبرنبررمنده.<br />
فدیا: جداً، من بیکارم.<br />
<strong>اما</strong>: کار توی فاضلاب چطوریه؟<br />
ویتو: اول از همھهممه اینکه کار موقتیه. تا وقبىتبىی که یبوست توی نیویورک همھهممهگبریبرر بشه.<br />
(آنا سرش را تکان میدهد. ویتو را میشناسد.)<br />
ویتو: طبق تئوری بجببجحران سرمایهداری مارکس، ثروبمتبممندا بیشبرتبرر و بیشبرتبرر یبس میشن و فقرا کمبرتبرر و کمبرتبرر<br />
غذا دارن که بجببجخورن، پس فاضلابها دیگه خشک میشن. همھهممون وقته که من و رفقای کارگر فاضلابمببمم<br />
یعبىنبىی پرولتاریای واقعی قیام میکنیم (با حرکبىتبىی بمنبممایشی بلند میشود) … از دل تاریکی….<br />
سا کس: بسه دیگه! مردم دارن غذا میخورن…<br />
ویتو: دیگه حرفىففىی بمنبممیمونه. اون روز که برسه خودت میبیبىنبىی آقای سا کس.<br />
سا کس: وقبىتبىی پول آبجببججوهاتو رو دادی اون وقت میبینیم.<br />
ویتو: نگران نباش، جمججممعهی هفتهی دیگه حقوق میگبریبررم.<br />
سا کس: خونوادهی منم باید نون بجببجخورن. (انگشتانش را بالا میآورد) دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه،<br />
پنجشنبه…<br />
ویتو: مگه من نباید نون بجببجخورم؟<br />
سا کس: نه، تو انقلابىببىی هسبىتبىی. تو با باد کلهات هم میتوبىنبىی زندگی رو بگذروبىنبىی.<br />
(همھهممه میخندند. سا کس به بازی مورا با پیانیست بازمیگردد.)<br />
!20
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
فدیا: بجببجخندید! وقبىتبىی انقلاب بشه اینجا رو تبدیل به کلکتیو میکنیم و اونوقت…<br />
آنا: آبجببججوی مفبىتبىی!<br />
(هم با هم فریاد میزنند: آبجببججوی مفبىتبىی! آبجببججوی مفبىتبىی! سا کس سرش را تکان میدهد و ببریبررون میرود.)<br />
<strong>اما</strong> (با لبخند به ویتو): پس آنارشیستهای نیویورک اینجوری نقشهی انقلاب رو میکشن.<br />
ویتو: ما همھهممهی روز سخت کار میکنیم و عصرها…<br />
آنا: بله، در طول روز تو کارگاهها سرمایهداری رو مجممجحکوم میکنیم و عصرها تو کافهی سا کس همھهممدیگه<br />
٢ ١<br />
رو مجممجحکوم میکنیم. مارکسیستها و با کونینیستها و کروپوتکینیستها و دولئونیستها …<br />
<strong>اما</strong>: تو چی؟<br />
آنا: خب، اولبنیبنن چبریبرزی که خوندم، مارکس! مانیفست! چقدر روشن! چقدر باشکوه! (بالای صندلىللىی<br />
میرود) کارگران جهان متحد شوید! نظام سرمایهداری ثروت عظیمی رو ابجیبججاد کرده <strong>اما</strong> این کار رو به<br />
وسیلهی بیچارگی بشریت ابجنبججام داده. یه نظام بیماره. مشکل بیکاری رو چطور حل میکنه؟ با جنگ<br />
و آمادگی برای جنگ. باید جاش رو به جامعهای نوین بده که مردم توش در کار و ثروت سهیمن و مثل<br />
آدمبریبرزاد زندگی میکبننبنن. (همھهممه تشویق میکنند، آنا تعظیم میکند.) <strong>اما</strong> بعد با کونبنیبنن رو خوندم.<br />
(ویتو حالت انزجار به خود میگبریبررد.)<br />
آنا: اولش ازش متنفر بودم که به مارکس جمحجممله کرده. <strong>اما</strong> بعد شیفتهاش شدم. میگفت دیکتاتوری<br />
٣<br />
پرولتاریا درست مثل دیکتاتوری بورژوازیه. به خودی خود کنار بمنبممیره. تبدیل به حکومت استبدادی<br />
میشه. دولت کارگری بمنبممیتونه وجود داشته باشه. دولت به خودی خود شرّه. ما نه باید دولبىتبىی داشته<br />
باشیم، نه خدابىیبىی، نه اربابىببىی.<br />
(<strong>اما</strong> و فدیا تشویق میکنند.)<br />
Kropotkinists ١<br />
DeLeonists ٢<br />
٣ اشاره به تئوری مارکسیسم درباره ی زوال و کنار رفتن دیکتاتوری پرولتاریا به دلیل عدم ضرورت پس<br />
از ایجاد تغییرات لازم در جامعه. دیکتاتوری پرولتاریا حکومت دورۀ انتقالی بین جامعۀ سرمایه داری و<br />
جامعۀ کمونیستی است. دوره ای که به روایت مارکس «در آن دولت نمی تواند چیزی جز دیکتاتوری<br />
انقلابی طبقه ی کارگر باشد.» (م)<br />
!21
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ویتو: با کونبنیبنن خیالپردازه. رومانتیکه. مارکس توی تارتحیتحخ ریشه داره، تو واقعیت.<br />
فدیا: سه تا آبجببججو برای با کونبنیبنن!<br />
ویتو: چهارتا برای مارکس!<br />
فدیا (در حالىللىی که انگشتانش را با حالت بازی مورا بالا گرفته است): با کونبنیبنن!<br />
ویتو: مارکس!<br />
آنا (با خنده): کروپوتکبنیبنن!<br />
ویتو: انگلس!<br />
سا کس (با بمتبممام انگشتانش): انقلاب!<br />
(مردی وارد کافه میشود. با موهای سیاه، عینک، صورت و فکی زمجممجخت. به اطراف نگاه میاندازد.<br />
روشن است که اینجا غریبه نیست.)<br />
ویتو: سلام ساشا!<br />
(فدیا و آنا هم سلام میکنند. ساشا سر تکان میدهد. پشت مبریبرز کناری مینشیند.)<br />
١<br />
ویتو (به <strong>اما</strong>): اسمسسممش الکساندر برکمنه . هیچ وقت تا غذاشو بجنبجخوره حرف بمنبممیزنه.<br />
ساشا (به سا کس): آقای سا کس. یه استیک بزرگ با یه آبجببججوی بزرگ.<br />
فدیا: ساشا کی مرده که برات پول ارث گذاشته؟<br />
ساشا: امروز حقوق دادن.<br />
ویتو (به <strong>اما</strong>): توی کارخونهی سیگار کار میکنه. حدس بزن چند سالشه.<br />
<strong>اما</strong>: سی و پنج؟<br />
ویتو: بیست و یک.<br />
<strong>اما</strong>: از من بزرگبرتبرر نیست.<br />
شو.<br />
ویتو: ساشا از همھهممه بزرگبرتبرره. (صدا میزند) ساشا! بیا اینجا با رفیق جدیدمون <strong>اما</strong> گلدمن از روچسبرتبرر آشنا<br />
!22<br />
Alexander Berkman ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ساشا (سرش را بالا میآورد، نگاه میکند، سرش را به نشانهی سلام تکان میدهد و به خوردن ادامه<br />
١<br />
میدهد): یوهان موست فردا شب توی آ کادمی موسیقی سخبرنبررابىنبىی میکنه. (دستش را داخل بستهی<br />
روزنامههای لولهشده میبرد) اعلامیههاش رو اینجا دارم.<br />
<strong>اما</strong>: خودِ یوهان موست؟<br />
ساشا (برای اولبنیبنن بار واقعاً به <strong>اما</strong> نگاه میکند): هیچ وقت سخبرنبررابىنبىیهاش رو نشنیدی؟<br />
<strong>اما</strong>: نه، <strong>اما</strong> مقالهاش رو توی روزنامهی آزادی خوندهام.<br />
ساشا (سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد، به خوردن ادامه میدهد، سرش را بالا میآورد): کی تو<br />
قسمت غر بىببىی بجپبجخش میکنه؟<br />
ویتو (به <strong>اما</strong>): ساشا یه لحللححظه هم وقت تلف بمنبممیکنه. (به ساشا) باشه. من تو وقت ناهارم تو غرب بجپبجخش<br />
میکنم.<br />
٢<br />
آنا: من میدون یونیون رو بعد از کار بجپبجخش میکنم.<br />
فدیا: من کمکت میکنم. ساعت شش اوبجنبججا میبینمت.<br />
٣<br />
ساشا: من ساعت ناهار جلسهی کارگاه دارم. تو خیابون بروم یه ساعت قبل از کار بجپبجخش میکنم.<br />
آنا: ساشا! باید قبل از پنج بیدار بشی…<br />
ساشا: که چی؟<br />
آنا: که هیچی. بعد از انقلاب یه مجممججسمه تو خیابون بروم میذار بمیبمم. (حالت مجممججسمه میگبریبررد) ساشا در<br />
حال بجپبجخش اعلامیه کلهی سحر.<br />
<strong>اما</strong>: اتاق من نزدیک خیابون برومه. من کمکت می کنم.<br />
ساشا: پنج صبح؟<br />
<strong>اما</strong>: ا گه تو بیای، منم میام.<br />
:Johann Most ١ سردبیر روزنامه، سخنران و سیاستمدار آنارشیست آلمانی‐آمریکایی (١٨۴۶-١٩٠۶)<br />
(م)<br />
Union Square ٢<br />
Broom ٣<br />
!23
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ویتو: بجپبجخش کردن اعلامیه با ساشا خودش بجتبججربهایه. (دستهای اعلامیه برمیدارد، بلند میشود، در<br />
نقش ساشا، ادای او را درمیآورد که گوشهی خیابان با جذبه صحبت میکند، گو بىیبىی با رهگذری حرف<br />
میزند) «دوستان خو بمببمم! آیا میدانید که یوهان موست امشب سخبرنبررابىنبىی میکنه؟ این هم<br />
اطلاعاتش.» (اعلامیه را به فدیا میدهد و جایش را با رهگذر عوض میکند. با صدابىیبىی متفاوت) «کی؟<br />
چی؟ من وقت ندارم.» (دوباره در جای ساشا) «که وقت نداری! ده ساعت در روز برای سرمایهدارا<br />
وقت میذاری. اونوقت بمنبممیتوبىنبىی یک ساعت از وقتت رو برای جنبشی صرف کبىنبىی که به استثمار پایان<br />
میده؟ شرم بر تو!» (اعلامیهها را به سینهی فدیا میکوبد.)<br />
(فدیا جا میخورد و آهی میکشد. همھهممه میخندند. ساشا سرش را تکان میدهد. لبخندی میزند:<br />
ظرفیت شوخی را دارد.)<br />
ویتو: حالا اعلامیه بجپبجخش کردن فدیا یه داستان دیگه است. (حالبىتبىی خوشایند و مهربان به خود میگبریبررد)<br />
«خابمنبمم عزیز، چبریبرزی براتون آوردم. نبرتبررسید. بلیت مجممججابىنبىی کنسرته. کنسرت واژهها. سمسسممفوبىنبىی ایدهها. رهبرببرر<br />
ارکسبرتبرر؟ یوهان موست. باعث افتخارمه سرکار خابمنبمم.» (اعلامیه را به <strong>اما</strong> میدهد. به آرامی به دور او<br />
میرقصد و آهنگی را زمزمه میکند.)<br />
ساشا: حالا دیگه جدی باشید.<br />
ویتو: من جدیام. من جدیام. (اعلامیهی دیگری را به شکم فدیا فرو میکند.)<br />
ساشا: من فکر میکنم درست نیست فدیا و آنا با هم یه جا باشن و من و دوستمون گلدمن با هم یه جا<br />
باشیم. اتلاف نبریبرروئه. میتونیم مناطق بیشبرتبرری رو پوشش بدبمیبمم.<br />
<strong>اما</strong>: نه، اتلاف نیست. ا گه پلیس بیاد، سختتره که بجببجخواد دو نفر رو همھهممزمان دستگبریبرر کنه.<br />
آنا: راست میگه.<br />
<strong>اما</strong>: به علاوه، ا گه دو نفر باشیم بهببههبرتبرر به نظر میرسه. نشون میده که یه سازمان هستیم.<br />
آنا: راست میگه.<br />
ساشا (کلافه): راست بمنبممیگه! تازه از روچسبرتبرر اومده اینجا میخواد به ما یاد بده چطوری تو نیویورک<br />
اعلامیه بجپبجخش کنیم؟<br />
<strong>اما</strong> (به آرامی): چه تبلور حقبریبررانهای از پرووینسیالیسم.<br />
!24
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ساشا (با پرخاش): این چه کلمهای بود؟<br />
<strong>اما</strong>: حقبریبررانه.<br />
ساشا: منظورم اون یکیه.<br />
<strong>اما</strong>: پرووینسیالیسم؟<br />
ساشا: من بمنبممیدوبمنبمم یعبىنبىی چی.<br />
(سکوبىتبىی همھهممراه با شرمندگی برقرار میشود.)<br />
<strong>اما</strong> (به آرامی): تو اسم خودتو میذاری آنارشیست؟<br />
ساشا (با عصبانیت): بله!<br />
<strong>اما</strong>: و انبرتبررناسیونالیست؟<br />
ساشا: معلومه!<br />
<strong>اما</strong>: پرووینسیالیسم درست برعکس انبرتبررناسیونالیسمه.<br />
ساشا: این یه توهینه!<br />
آنا: راست میگه ساشا!<br />
ساشا: «راست میگه، راست میگه»! بسه دیگه!<br />
ویتو: ساشا! وقتشه یه بارم که شده بجببجحث رو ببازی.<br />
<strong>اما</strong>: ساعت پنج میبینمت ساشا. خیابون بروم، دم ایستگاه.<br />
(دستش را دراز میکند، ساشا با کنجکاوی به او نگاه میکند، دستش را به آرامی پیش میآورد، به هم<br />
نگاه میکنند، اولبنیبنن آثار لبخند در چشمان ساشا دیده میشود.)<br />
!25
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه چهار<br />
١<br />
آهنگ انقلابىببىی بجپبجخش میشود. در تالار دوبجیبجچوراین ، نور اسپات بر روی یوهان موست است که کت و<br />
کراوات بر تن دارد، ریش سیاه‐خا کسبرتبرری و موهای بسیار کوتاهی دارد، قدبلند است و در سمسسممت چپ<br />
صورتش تغیبریبرر شکلی ناشی از حادثهای در کودکی وجود دارد. پرقدرت و باوقار است. عضو<br />
آلمللممان بوده و به زندان هم افتاده است. او یکی از نظامیان سابق جنبش انقلابىببىی بوده است.<br />
رایشتاگ٢<br />
سخبرنبررابىنبىی پرشور است که در عبنیبنن حال میتواند برای تاثبریبررگذاری با آرامش صحبت کند. در اینجا به<br />
مجممجخاطبانش و همھهممزمان به پلیس درسی دربارهی آنارشیسم میدهد. سه افسر پلیس در روشنابىیبىی ضعیف<br />
ایستاده و باتوم به دست دارند. سخبرنبررابىنبىی طولابىنبىی است و تنها در صوربىتبىی اثر میکند که موست بتواند<br />
توجه مجممجخاطبان را جلب کند.<br />
موست: رفقا! دوستان! و اعضای پلیس نیویورک. (خندهی حضار. موست دستش را سایبان کرده و با<br />
٣<br />
دقت به جمججممعیت نگاه میکند. اشاره میکند.) بله، بازرس سالیوان هم تو ردیف چهارم نشستهاند<br />
یادداشت برمیدارن. (خنده، تشویق حضار) خواهش میکنم جناب بازرس، اسمسسممم رو درست بنویسید:<br />
یوهان موست. (موست دستش را دراز میکند. کف دستش رو به بالاست. دیگر لبخند بمنبممیزند. لحللححنش<br />
تغیبریبرر میکند.) دوستان من! ما اینجا در یک گردهمھهممابىیبىی دوستانه هستیم. در میان جمججممعیت زنان و<br />
کودکان هم هستند. (لحللححنش عصبابىنبىی میشود) با این حال دور تا دور سالن پلیس ایستاده، باتوم به<br />
دست و مسلح به تفنگ. آیا این معبىنبىی آزادی بیان در آمریکاست؟<br />
(همھهممهمه در جمججممعیت)<br />
Deutschverein ١<br />
:German Reichstag ٢ قوه ی مقننه ی دولت آلمان در دوران رایش دوم و سوم.<br />
Sullivan ٣<br />
!26
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
موست: اعضای نبریبرروی پلیس، چرا اینجایید؟ شاید شنیدهاید که اینجا گردهمھهممابىیبىی آنارشیستهاست؟<br />
(خندهی حضار) بله، ما آنارشیست هستیم! (تشویق) شاید شنیدهاید که ما به اغتشاش معتقدبمیبمم.<br />
(دستانش را به هم میکوبد) اشتباه است! ما به نظم معتقدبمیبمم. نه نظم ساختگی به زور جمچجمماق و تفنگ،<br />
بلکه نظم طبیعی ابناء بشر که با همھهمماهنگی و برابری در کنار هم کار و زندگی میکنند. چه کسی گفته<br />
که ما به هرجومرج و اغتشاش معتقدبمیبمم؟ سرمایهداران و جنگافروزان، مروجان هرجومرج اقتصادی،<br />
معماران اغتشاش جهابىنبىی هستند! (صدایش آرام میشود) جناب بازرس سالیوان، نبریبرروهای پلیس،<br />
بگذارید توضیح بدهم که ما چطور آنارشیست شدبمیبمم. (مکث میکند، صاف و مجممجحکم میایستد.) ابتدا<br />
زندگیمان را بررسی کردبمیبمم و دیدبمیبمم با قوانیبىنبىی زندگی میکنیم که خودمان وضع نکردهابمیبمم، به گونهای<br />
زندگی میکنیم که بمنبممیخواهیم، جدا شده از قویترین گرایش انسابىنبىیمان. بعد چشمانمان را باز<br />
کردبمیبمم و به شهر نگاه کردبمیبمم. میدیدبمیبمم که پنج صبح کارگران پنجرهها را باز میکنند تا پیش از رفبنتبنن به<br />
کارخانه، در هوای تازه نفسی تازه کنند. در زمستان اجساد پبریبررزنان و پبریبررمردان را دیدبمیبمم که تحیتحخ زده<br />
بودند، چرا که سوخت نداشتند. در تابستان نوزادان را در آپاربمتبممانها دیدبمیبمم که از وبا میمردند.<br />
(سکوت مجممجحض، صدایش بالا میرود، چند پله بالاتر میرود) بعد چبریبرز دیگری دیدبمیبمم. دیدبمیبمم که هفتصد<br />
١<br />
ساختمان در شهر در بمتبمملک یک خانواده است. خانوادهی آستور که ثروتشان صد میلیون دلار است.<br />
٤ ٣ ٢<br />
دیدبمیبمم که جِی گولد پانصد هکتار در هادسن و یک عمارت در خیابان پنجم دارد و را کفلر کنبرتبررل<br />
نفت کشور را به دست گرفته است. بله، دیدبمیبمم که ثروبمتبممندان با ثروبىتبىی زندگی میکنند که نسلهای<br />
٥<br />
کارگران آن را به وجود آوردهاند. دیدبمیبمم که در والدورف آستوریا به افتخار یک سگ میهمابىنبىی ترتیب<br />
دادهاند. بله، یک سگ! سگی که به جواهرات مزین شده بود، در حالىللىی که مادران خیابان چری شبریبرر<br />
برای فرزندانشان ندارند. (صدایش از خشم فروخورده شده است. صبرببرر میکند تا بر خود مسلط شود و<br />
Astor ١<br />
Jay Gould ٢<br />
Hudson ٣ شهری در نیوهمپشایر<br />
Rockefeller ٤<br />
:Waldorf Astoria ٥ هتلی لوکس در منهتن نیویورک<br />
!27
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامتر صحبت میکند.) این را هم دیدبمیبمم که همھهممان کسابىنبىی که صاحبان صنایع آمریکا هستند،<br />
رئیسجمججممهور و اعضای کنگره را انتخاب میکنند. آبهنبهها قضات را منصوب میکنند، کشیشها را تدهبنیبنن<br />
میکنند، روزنامهها را صاحب میشوند، دانشگاهها را وقف میکنند.<br />
(ماموران پلیس به شکل همھهمماهنگ باتومهایشان را به کف دستشان میکوبند. صدای موست بالاتر از<br />
صدای آبهنبهها میرود.)<br />
موست: هر سال سی و پنج هزار کارگر در معادن و کارخانههای آبهنبهها میمبریبررند. در هر نسل، فرزندان<br />
کارگران در جنگهای آبهنبهها سلاخی میشوند. بعد ما را به خشونت متهم میکنند! (مکث میکند و با<br />
طمانینه صحبت میکند.) بگذارید موضعمان را مشخص کنیم. خشونت علیه مردم بیگناه؟ هرگز!<br />
خشونت علیه سرکوبگران؟ همھهممیشه! (تشویق) بله! یادداشت بردارید بازرس سالیوان. منتظر دیدار سمشسمما<br />
هستیم. (خندهی حضار) ولىللىی ما هم یادداشت برمیدار بمیبمم. و روزی، تکرار میکنم، روزی سمشسمما هم ما را<br />
خواهید دید!<br />
(موست تعظیم میکند، با تشویق فراوان از سوی حضار و کوبیدن پاها، و بعد سرود انبرتبررناسیونال به<br />
زبان آلمللممابىنبىی صحنه را ترک میکند. پلیس همھهممچنان باتوم میکوبد.) (<strong>اما</strong> و آنا ظاهر میشوند. صداها<br />
همھهممچنان شنیده میشود. آبهنبهها در جمججممعیت بودهاند.)<br />
آنا: عجب سخبرنبررابىنبىیای!<br />
<strong>اما</strong>: پس یوهان موست اینه. تازه میفهمم چرا هی میافته زندان.<br />
ساشا (به آبهنبهها میپیوندد): سلام آنا… سلام <strong>اما</strong>.<br />
(فدیا هم به آبهنبهها میپیوندد. پبریبرراهبىنبىی گلدوزی شده به تن دارد. ساشا سر تکان میدهد.)<br />
ساشا: پبریبررهنشو نگاه. داد میزنه هبرنبررمنده.<br />
فدیا: ساشا از پبریبررهنم خوشش بمنبممیآد.<br />
<strong>اما</strong>: به نظر من که قشنگه.<br />
ساشا: همھهممه سلیقه دار بمیبمم، ولىللىی مگه وقبىتبىی جنبش به ذره ذره پول ما احتیاج داره، پولمللممون رو باید خرج<br />
این چبریبرزا کنیم؟<br />
<strong>اما</strong>: مگه ما چبریبرزای قشنگ لازم ندار بمیبمم که یادمون باشه زندگی میتونه یه روزی چطور باشه؟<br />
!28
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ساشا: مگه یه آنارشیست باید چبریبرزای لوکس داشته باشه وقبىتبىی مردم تو فقر دست و پا میزنن؟<br />
آنا: بهیبههودیا که با هم حرف میزنن، همھهممهاش سوال میپرسن. هیچکس جواب بمنبممیده.<br />
<strong>اما</strong>: مگه به خاطر انقلابىببىی بودن باید موسیقی و عطر یاس رو کنار گذاشت؟<br />
آنا (با آرتحنتحج به فدیا میزند): میبیبىنبىی؟<br />
ساشا: کی گفته موسیقی و گل رو باید کنار بذاری؟ ولىللىی پبریبررهبىنبىی مثل اینو چرا.<br />
فدیا: هبرنبرر چی؟<br />
ساشا: این یه حقیقت علمیه: هبرنبررمندا رو گردهی فقرا زندگی میکبننبنن. به خودت نگبریبرر، فدیا.<br />
فدیا: چرا به خودم نگبریبررم؟ مگه من آدم نیستم؟<br />
<strong>اما</strong>: ساشا، طرز فکرت مشکل داره. بمنبممیتوبمنبمم دقیقاً بگم چی…<br />
ساشا: ا گه راست میگفبىتبىی، میتونسبىتبىی بگی دقیقاًُ چی.<br />
<strong>اما</strong> (با خونسردی): تو زجرآوری.<br />
ساشا (با خوشرو بىیبىی): بمنبممیدوبمنبمم معنیش چیه، <strong>اما</strong> فکر می کنم دوباره فحش خوردم.<br />
آنا: ساشا فکر میکنم معنیش اینه که تو میخوای تا وقبىتبىی انقلاب بشه ما همھهممه زجر بکشیم.<br />
ساشا: تو بمنبممیفهمی.<br />
آنا: چرا میفهمم. الابمنبمم دارم میرم خونه. زجر بکشم! <strong>اما</strong> تو هم میآبىیبىی؟<br />
<strong>اما</strong>: من یه کم دیرتر میام. میخوام تارتحیتحخ روی پوسبرتبررها رو عوض کنم. موست دو هفتهی دیگه<br />
سخبرنبررابىنبىی میکنه.<br />
آنا (به مردها): پیش من میمونه تا کار پیدا کنه. (قصد رفبنتبنن میکند، با آرتحنتحج به فدیا میزند تا فدیا متوجه<br />
میشود.)<br />
فدیا (به زور جمخجممیازه میکشد): من خستهام. تا خونه باهات میام آنا. (خارج میشوند.)<br />
ساشا (با نگاه فدیا را دنبال میکند، سرش را تکان میدهد): خستهاست! تا لنگ ظهر خوابیده. (تردید<br />
میکند، به سوی <strong>اما</strong> برمیگردد و صدایش نرم میشود): یه کم قدم بزنیم؟<br />
<strong>اما</strong>: هنوز این پوسبرتبررها بمتبمموم نشده.<br />
ساشا: بیا دیگه بجببجحث نکنیم. ناسلامبىتبىی رفیقیم.<br />
!29
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: مگه رفقا نباید بجببجحث کبننبنن؟<br />
ساشا: حالا میخواد دربارهی بجببجحث کردن بجببجحث کنه. (در سکوت به کار روی پوسبرتبررها ادامه میدهد.)<br />
بر بمیبمم یه سودا بزنیم.<br />
<strong>اما</strong> (سرخوشانه): سودا لوکس نیست؟<br />
ساشا (پس از مکث): سودای خالىللىی؟<br />
<strong>اما</strong>: ا گه یه کم شکلات توش بجببجخوام چی؟<br />
ساشا (حال و هوا را میگبریبررد): من اونقدرا هم که فکر میکبىنبىی دگم نیستم. یه کم شکلات.<br />
<strong>اما</strong> (لحللححنش تغیبریبرر میکند): ساشا، تو چطور اینجوری شدی؟<br />
ساشا: منظورت رتحنتحجآوره؟<br />
<strong>اما</strong>: آره. نه. منظورم عقایدته. عقایدمون. میگن بمتبممام کارگرای کارخونهی سیگار رو سازماندهی<br />
کردی.<br />
ساشا: تو مممممملکت خودم سبریبرزده سالمللمم که بود به خاطر نوشبنتبنن یه انشا از مدرسه اخراجم کردن.<br />
<strong>اما</strong>: به خاطر یه انشا؟<br />
ساشا: گفبنتبنن عنوانش نامناسب بوده. «خدابىیبىی نیست.»<br />
(میخندند.)<br />
<strong>اما</strong>: سبریبرزده سالمللمم که بود، توی یه کارخونه تو سنتپبرتبررزبورگ کار میکردم. کلمههابىیبىی مثل سرمایهداری و<br />
بهیبههودستبریبرزی و دولت رو بلد نبودم. <strong>اما</strong> برام مثل روز روشن بود. وقبىتبىی هر روز با پوست و گوشتت<br />
احساسش میکبىنبىی کلمات به چه دردی میخورن.<br />
ساشا: فکر بمنبممیکردی که تو آمریکا اوضاع فرق کنه؟<br />
<strong>اما</strong>: تو کارخونه تو روچسبرتبرر هیچ تفاوبىتبىی بمنبممیدیدم. آره، آمریکا قانون اساسی داره. <strong>اما</strong> این تو کارخونه<br />
هیچ معنابىیبىی نداشت.<br />
!30
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
١<br />
ساشا: برای اونا هم که بعد از هِیمارکت اعدام شدن معنابىیبىی نداشت.<br />
<strong>اما</strong>: هیمارکت چشم خیلیامونو باز کرد.<br />
٢<br />
ساشا: آخرین حرفای اسپایز به هیئت منصفه رو هیچوقت یادم بمنبممیره:«اینها عقاید من هستند. بجببجخشی از<br />
زندگیام را تشکیل میدهند. بمنبممیتوابمنبمم خود را از آن جدا کنم، و ا گر میتوانستم هم بمنبممیخواستم…<br />
من می گو بمیبمم، ا گر مجممججازات بازگو کردن حقیقت مرگ است، مامور اعدام را صدا بزنید.»<br />
(هر دو از شنیدن دوبارهی این کلمات بجتبجحت تاثبریبرر قرار گرفتهاند.)<br />
ساشا: امیدوارم وقتش که برسه منم چنبنیبنن جساربىتبىی داشته باشم.<br />
<strong>اما</strong> (نزدیک میآید، دستش را میگبریبررد): ساشا! تو هنوز جوونتر از اوبىنبىی که بجببجخوای از مردن حرف بزبىنبىی.<br />
ساشا: یه روز با این انتخاب روبرو میشیم، زانو بزنیم یا خطر کنیم. جوبمنبممون رو بدبمیبمم ا گه لازم باشه.<br />
<strong>اما</strong>: من حاضرم زندگیمو به خاطر اعتقادم بدم. <strong>اما</strong> میخوام در طول پنجاه سال این کارو بکنم، نه<br />
تو یه لحللححظهی قهرمانانه. جنبش احتیاج داره که براش زندگی کنیم، نه اینکه براش بمببممبریبرر بمیبمم.<br />
ساشا: شاید فقط نوههامون بتونن یه عمر خوب زندگی کبننبنن.<br />
<strong>اما</strong>: من اینطوری فکر بمنبممیکنم. ما خودمون هم باید زندگی کنیم. خوب هم باید زندگی کنیم تا نشون<br />
بدبمیبمم چطور میشه زندگی کرد. (با اشتیاق دست ساشا را گرفته است. به او نزدیکتر میشود. نا گهان<br />
متوجه میشود که چقدر به او نزدیک شده و خود را پس میکشد.)<br />
ساشا (با تردید): فردا چی کار میکبىنبىی؟<br />
<strong>اما</strong>: باید برم انبار <strong>اما</strong>نات ایستگاه مرکزی. چرخخیاطیمو اوبجنبججا گذاشتم.<br />
ساشا: این همھهممه راه از روچسبرتبرر کشوندی آوردیش؟<br />
:Haymarket affair ١ ماجرای هی مارکت پیامد یک بمب گذاری بود که در تظاهرات کارگری ۴ می<br />
١٨٨۶ در میدان هی مارکت شیکاگو رخ داد. این تظاهرات در حمایت از اعتصاب کارگران برای هشت<br />
ساعت کار روزانه و در واکنش به کشتار کارگران به دست پلیس در روز قبل از آن آغاز شد <strong>اما</strong> شخصی<br />
ناشناس بمبی را به سوی نیروهای پلیس پرتاب کرد و پلیس هم به سوی تظاهرکنندگان آتش گشود. این<br />
واقعه منجر به کشته شدن هفت افسر پلیس و دست کم چهار نفر از شهروندان عادی شد. به دنبال آن<br />
هشت نفر از آنارشیست ها را بدون داشتن دلایل و مستندات در رابطه با این واقعه دستگیر کردند.<br />
هفت نفر را به جرم توطئه به اعدام و یک نفر را به ١۵ سال حبس محکوم کردند. ماجرای هی مارکت<br />
را ریشه ی مراسم روز جهانی کارگر می دانند. (م)<br />
:August Spies ٢ یکی از هشت آنارشیست ماجرای هی مارکت. (م)<br />
!31
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: آره. خسته شدم از کار تو کارخونهی کرست. دلمللمم میخواد برای خودم کار کنم. شاید یه کارگاه<br />
٢ ١<br />
اشبرتبررا کی راه بندازم. مثل وِرا توی «چه باید کرد »؟<br />
ساشا: تو چرنیشفسکی رو خوندی؟<br />
<strong>اما</strong>: برای چی تعجب میکبىنبىی؟<br />
ساشا: آخه تو خیلی جووبىنبىی.<br />
<strong>اما</strong>: خب تو هم جووبىنبىی.<br />
ساشا: <strong>اما</strong> من مردم.<br />
<strong>اما</strong> (عصبانیتش بالا میگبریبررد): خب منم زبمنبمم.<br />
ساشا: تو خیلی حساسی.<br />
<strong>اما</strong>: تو هم خیلی بىببىیملاحظهای.<br />
ساشا (آه میکشد): فکر میکبىنبىی من و تو هیچ وقت دوستای خو بىببىی بشیم؟<br />
<strong>اما</strong> (به نرمی): مگه نیستیم؟ (لحللححظهای سکوت) ساشا بذار یه وقت دیگه بر بمیبمم سودا بجببجخور بمیبمم. آنا<br />
منتظرمه، باید بجببجخوابه.<br />
ساشا: خیلی خب. فردا باهات میام ایستگاه مرکزی. من شهرو خوب بلدم. بعدشم ا گه دلت خواست<br />
میتونیم بر بمیبمم پل بروکلبنیبنن قدم بزنیم. هوا دم رودخونه خیلی خوبه.<br />
<strong>اما</strong> (با ناباوری): من که ازت بجنبجخواستم بیای. مگه کار نداری؟<br />
ساشا (با کمی خجالت): امروز که رفتم سر کار یه اشتباه تا کتیکی کردم. چند تا از اعلامیهها رو ببنیبنن<br />
کارگرا بجپبجخش کردم. سرکارگر هم گفت:«امروز آخرین روزته.» پس فردا میام دنبالت.<br />
(<strong>اما</strong> میخواهد جواب دهد. دستش را میگبریبررد.)<br />
ساشا: میدوبمنبمم خونهی آنا مینکبنیبنن کجاست. ساعت چند؟<br />
(<strong>اما</strong> جواب بمنبممیدهد.)<br />
VERA ١<br />
(١٨۶٣) ٢ رمانی به قلم نیکلای چرنیشفسکی (١٨٢٨-١٨٨٩) Nikolay Chernyshevsky فیلسوف،<br />
روزنامه نگار و منتقد ادبی روس که شخصیت اصلی آن زنی به نام ورا پاولوفنا است. چرنیشفسکی رهبر<br />
انقلابی جنبش دموکراتیک ١٨۶٠ بود. <strong>اما</strong> گلدمن و ولادیمیر ایلیچ لنین از او بسیار تاثیر گرفتند. (م)<br />
!32
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ساشا: ساعت چند؟<br />
<strong>اما</strong>: ساعت ده.<br />
ساشا: خوبه. قبل از اینکه بیام دنبالت میتوبمنبمم دنبال کار بگردم.<br />
<strong>اما</strong>: دیدم چقدر میخوری. باید کار پیدا کبىنبىی.<br />
ساشا: <strong>اما</strong>… من فکر میکنم تو… رتحنتحجآوری. (برمیگردد تا برود، دوباره برمیگردد.)<br />
(هر دو لبخند میزنند. ساشا برمیگردد و خارج میشود.)<br />
!33
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه پنج<br />
آپاربمتبممان آنا مینکبنیبنن. موسیقی با فلوت نواخته میشود. <strong>اما</strong> و ساشا پاورچبنیبنن وارد میشوند. تاریک و<br />
سا کت است. <strong>اما</strong> کلاه ملوابىنبىی به سر دارد.<br />
<strong>اما</strong>: بیا تو. میتونیم یه کم صحبت کنیم.<br />
ساشا: آنا رو بیدار نکنیم!<br />
<strong>اما</strong>: هیچی آنا رو بیدار بمنبممیکنه. (برای اینکه ثابت کند، پایش را به زمبنیبنن میکوبد. گوش میکند، هیچ<br />
خبرببرری نیست.) میبیبىنبىی؟ (در تاریکی یکدیگر را در آغوش میگبریبررند.)<br />
آنا: مجممجحض رضای خدا یه کم یواشتر!<br />
(<strong>اما</strong> و ساشا جدا میشوند. <strong>اما</strong> شانههایش را بالا میاندازد. دوباره همھهممه جا سا کت است. یک بار دیگر<br />
یکدیگر را در آغوش میگبریبررند و میبوسند. موسیقی به نرمی به گوش میرسد و صحنه پایان مییابد.)<br />
!34
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه شش<br />
آپاربمتبممان آنا. موسیقی پیانوی شاد و پرانرژی بجپبجخش میشود، مناسب صحنهی چهار جوان جذاب، متعهد و<br />
عاشق زندگی. <strong>اما</strong> و ساشا نشستهاند و در لیوان چای مینوشند. ساشا از خوردن چای لذت میبرد،<br />
چایش را فوت میکند، خنک میکند و ذره ذره مینوشد. آنا و فدیا وارد میشوند.<br />
ساشا: نگاه کن، باز همھهممون پبریبررهنو پوشیده!<br />
<strong>اما</strong> (با نرمی به ساشا): کی به آنا بگه؟ من یا تو؟<br />
ساشا: من بهببههش میگم.<br />
آنا: چیو میگی؟<br />
<strong>اما</strong>: دخبرتبرره همھهممه چیو میشنوه.<br />
آنا: بله، همھهممه چی. (میخندد، خم میشود تا <strong>اما</strong> را ببوسد.)<br />
١<br />
<strong>اما</strong>: آنا عزیزم، تو بىببىی گلدن داره از خونهاش توی خیابون فورسایت میره. کرایهاش ماهی پنج دلاره.<br />
من و ساشا میخوابمیبمم بگبریبرر بمیبممش.<br />
آنا (<strong>اما</strong> را دست میاندازد): پس ترجیح میدی با ساشا زندگی کبىنبىی تا با من. دوست واقعی اینه!<br />
<strong>اما</strong>: آنا میدوبىنبىی که، اینجا فقط برای تو جا داره. من که اینجا هستم تو هیچ خلوبىتبىی برای خودت نداری.<br />
آنا: منظورت از وقتیه که پای ساشا به اینجا باز شده. (با حالبىتبىی شهوابىنبىی میرقصد و صداهابىیبىی درمیآورد.)<br />
همھهممهاش اوی، آه، همھهمممم، اوه. آره (<strong>اما</strong> را بغل میکند) تو خونه لازم داری. خونهی تو بىببىی گلدن رو<br />
دیدم، دو برابر اینجاست، نه؟<br />
ساشا: آره. دو برابره.<br />
آنا: خوبه! پس جا برای منم هست.<br />
ساشا: بببنیبنن آنا…<br />
!35<br />
Toby Golden ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آنا: تو به زندگی اشبرتبررا کی معتقدی یا نه؟<br />
ساشا: معلومه که معتقدم، ولىللىی…<br />
آنا (سخبرنبررابىنبىی میکند، ادای ساشا یا کس دیگری را در میآورد): فردگرابىیبىی بورژوابىیبىی همھهممهی ما را فاسد<br />
میکند! ما باید فرهنگ نوین را همھهممبنیبنن حالا آغاز کنیم رفقا! همھهممه سهم برابر ببرببررید! از زندان تکهمھهممسری<br />
برهید!<br />
<strong>اما</strong>: البته! راست میگه ساشا.<br />
ساشا (با اندوه): معلومه که راست میگه.<br />
فدیا (تا اینجا دور اتاق قدم میزده و تصایر روی دیوار را جابجببججا میکرده است. دست نگه میدارد):<br />
خونهی تو بىببىی گلدن رو میشناسم. سه تا اتاق بزرگ داره.<br />
آنا: آره، دیدی؟<br />
فدیا: آره، برای منم جا داره.<br />
آنا: تو هم؟<br />
فدیا (روی بجتبجخت میپرد، ادای آنا را درمیآورد): ما باید فرهنگ نوین را همھهممبنیبنن حالا آغاز کنیم رفقا! به<br />
قول ابجنبججیل، همھهممسایهتان را دوست بدارید. به قول مارکس، کارگران جهان متحد شوید. به قول<br />
کروپوتکبنیبنن، در روابط آزاد زندگی کنید. به قول فدیا، برای فدیا جا باز کنید!<br />
آنا: فدیا! من و تو مثل <strong>اما</strong> و ساشا نیستیم. ما فقط دوستیم.<br />
فدیا: بله، مثل دوست هم با هم زندگی میکنیم. همھهممیشه چی میگیم؟ (باز سخبرنبررابىنبىی میکند) میان زن<br />
و مرد باید گسبرتبررهی بیکرابىنبىی از روابط وجود داشته باشد— شور، همھهممراهی…<br />
آنا: خشونت، قتل! (با بازیگوشی به او جمحجممله میکند.)<br />
<strong>اما</strong> (با هیجان): چهارتابىیبىیمون با هم! به قدر کافىففىی بزرگه. یه اتاق خواب داره، میتونیم یه بجتبجخت توی<br />
نشیمن بذار بمیبمم، تو آشبرپبرزخونه هم یه بجتبجخت تاشو.<br />
!36
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ساشا (ناراحت گوشهای کز کرده بود. حال برانگیخته شده است): چرا همھهممش چهارتا؟ میخوای تو<br />
١<br />
دستشو بىیبىی هم یه بجتبجخت بذار بمیبمم؟ اینجوری دوستم یوسل میلر هم میتونه بیاد پیشمون. میتونیم بجتبجختو<br />
عمودی بذار بمیبمم که یوسل سرپا بجببجخوابه. (اوقاتش تلخ است.)<br />
<strong>اما</strong> (با ناخشنودی): ساشا!<br />
ساشا: هیچی نگو دیگه. (به سوی آبهنبهها میآید. دستش را دور آبهنبهها حلقه میکند.) راست میگید. همھهممتون<br />
راست میگید. وقبىتبىی اشتباه میکنم، قبولش میکنم. ما دوست و رفیقیم. چرا نتونیم با هم زندگی<br />
کنیم، اشبرتبررا کی زندگی کنیم؟ این راه آینده است. ما هم باید آینده رو همھهممبنیبنن حالا شروع کنیم. (ولىللىی<br />
زیاد خوشحال به نظر بمنبممیرسد.)<br />
آنا (بالا و پایبنیبنن میپرد): آره! آره!<br />
فدیا (در حال آماده کردن بطری شرابىببىی که در روزنامه پیچیده بود): به سلامبىتبىی کلکتیو کوچیکمون<br />
بنوشیم!<br />
ساشا (سرش را تکان میدهد): هر بار میبینیش یه بطری شراب زده زیر بغلش.<br />
فدیا (چوبپنبهی بطری را با صدابىیبىی بلند درست جلوی ساشا باز میکند): <strong>اما</strong>، تو چندتا لیوان بشور، من<br />
شرابو میریزم.<br />
(<strong>اما</strong> شانههایش را بالا میاندازد و میرود لیوان بیاورد.)<br />
ساشا: همھهممه برای غذا و اجاره سهم مساوی میپرداز بمیبمم.<br />
<strong>اما</strong>: همھهممه بر اساس توانمون میپرداز بمیبمم. من و آنا تو کارخونهی کرست کار میکنیم. تو تو کارخونهی<br />
سیگار کار میکبىنبىی.<br />
ساشا: فدیا هم میتونه پبریبررهنشو بفروشه. با پولش میتونیم یک ماه زندگی کنیم.<br />
آنا: بجنبجخند! وقبىتبىی فدیا یه تابلو بفروشه، بیشبرتبرر از دستمزد یه هفتهی من پول درمیآره.<br />
ساشا: فدیا! آخرین باری که یه تابلو فروخبىتبىی کی بود؟<br />
فدیا: امروز چند شنبه است؟<br />
آنا: چهارشنبه.<br />
!37<br />
Yussel Miller ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
فدیا (با انگشتانش میسمشسممارد): حدوداً یک سال پیش…<br />
ساشا: خب، پس میبینم قراره خوب بجببجخور بمیبمم.<br />
فدیا: هیچ کس مثل تو خوب بمنبممیخوره. تو اندازهی سه تای ما غذا میخوری.<br />
<strong>اما</strong>: هر کس اندازهی نیازش. ساشا باید مثل اسب غذا بجببجخوره. فدیا تا لنگ ظهر باید بجببجخوابه. من وقبىتبىی<br />
مطالعه میکنم کسی نباید باهام حرف بزنه… (سرش را با شیطنت برمیگرداند) آنا هم هر روز صبح<br />
یک ساعت بمتبممام باید تو توالت بمببممونه.<br />
آنا: یه گروه بمتبممامعیار. هیچ وقت مزاحم همھهممدیگه بمنبممیشیم. فدیا میخوابه. ساشا میخوره. <strong>اما</strong> میخونه.<br />
منم توی توالتم. (دستهایشان را میگبریبررد تا جاهایشان را عوض کنند) هر یک ساعت یک بار هم<br />
جاهامونو عوض میکنیم.<br />
فدیا: به سلامبىتبىی نیازهامون!<br />
(<strong>اما</strong> برای همھهممه شراب میریزد. ساشا با لذت فراوان همھهممهی شراب را فرو میدهد.)<br />
ساشا: میتونیم مستاجرای ساختمون تو بىببىی رو سازماندهی کنیم.<br />
<strong>اما</strong>: وای، چه کارها که ما چهارتا میتونیم با هم بکنیم!<br />
(فدیا برای همھهممه شراب میریزد. ساشا دوباره همھهممه را در یک جرعه فرو میدهد و فدیا دوباره برایش<br />
شراب میریزد. آنا شروع به خواندن آهنگ ییدیش Kuzine» «Mein Greeneh میکند. دست<br />
<strong>اما</strong> را میگبریبررد و میرقصند. بعد <strong>اما</strong> دست فدیا را میگبریبررد و سهتابىیبىی میرقصند.)<br />
<strong>اما</strong>: بیا ساشا!<br />
ساشا: هر کس به اندازهی نیازش. من یه کم دیگه شراب میخوام. (برای خودش یک لیوان دیگر<br />
میریزد و بقیه دورش میچرخند. بعد خودش هم شروع به رقصیدن میکند.) راستش رو بجببجخواهید<br />
فکر کنم یه کم مستم! (با خوشحالىللىی لبخند میزند. نا گهان صدا میزند) فدیا، پبریبررهنتو میخوام!<br />
(فدیا با خودبمنبممابىیبىی پبریبرراهنش را درمیآورد و به سوی ساشا پرتاب میکند. ساشا آن را بالای سرش میگبریبررد<br />
و میرقصد. موسیقی Mein Greeneh Kuzine تندتر میشود و هر چهار نفر با انرژی همھهمماهنگ با<br />
آن میرقصند.)<br />
!38
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه هفت<br />
فدیا پشت مبریبرز آشبرپبرزخانه در حال طراحی است. با تعجب سرش را بالا میآورد. <strong>اما</strong> خسته از راه رسیده<br />
است. کیف کارش را روی زمبنیبنن میگذارد.<br />
<strong>اما</strong>: فدیا این بالا خیلی گرمه. چطوری کار میکبىنبىی؟ از توی کارگاه هم بدتره.<br />
فدیا: چقدر زود اومدی خونه. چبریبرزی شده؟<br />
١<br />
<strong>اما</strong>: کارگمن فهمیده که کی ابجتبجحادیه رو سازماندهی میکنه. امروز سه نفرمون رو اخراج کردن. حسابىببىی<br />
شلوغ شده بود. دخبرتبررای دیگه هم میخواسبنتبنن بیان ببریبررون. <strong>اما</strong> ما بهببههشون گفتیم که صبرببرر کبننبنن. امروز<br />
بعد از کار جلسه دار بمیبمم. ا گه به تعداد کافىففىی بیان… اونوقت میبینیم… خدایا چقدر اینجا گرمه.<br />
(پبریبرراهنش را درمیآورد. تنها یک رکابىببىی به تن دارد.)<br />
فدیا: <strong>اما</strong> چی کار میکبىنبىی؟<br />
<strong>اما</strong> (برایش جالب است): فدیا، عزیزم، تو قبلاً هم منو اینجوری دیدی.<br />
فدیا: آره ولىللىی همھهممه اینجا بودن. <strong>اما</strong> اینجوری…<br />
<strong>اما</strong>: ا گه دستپاچهات میکنه بلوزمو میپوشم.<br />
فدیا: چرا باید دستپاچه بشم. هر چی نباشه من هبرنبررمندم. قبلاً توی کارگاه همھهممیشه نقاشی بدنهای<br />
برهنه رو میکشیدبمیبمم. مدل داشتیم. حالا دیگه پولشو ندارم. الان نقاشی برهنه رو از حفظ می کشم.<br />
(لبخند میزند.) حافظهام هم اونقدرا خوب نیست.<br />
<strong>اما</strong>: ا گر بجببجخوای من میتوبمنبمم مدلت بشم. فقط بهببههم بگو.<br />
فدیا: <strong>اما</strong> جدی میگی؟<br />
<strong>اما</strong>: چرا که نه؟ ما دوستیم، رفیقیم. (خم میشود و گونهاش را میبوسد.)<br />
(فدیا بلند میشود و با دستپاچگی اتاق را بالا و پایبنیبنن میکند.)<br />
!39<br />
Kargman ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: چی شده؟<br />
فدیا: من دلمللمم میخواد که مدل نقاشیام بشی <strong>اما</strong>. ولىللىی بمنبممیدوبمنبمم…<br />
<strong>اما</strong>: چیه؟<br />
فدیا (میایستد، به سویش میرود): گرفتار شدهام. (سرش را تکان میدهد) ساشا دوستمه، <strong>اما</strong> با این<br />
حال… تو رو دوست دارم <strong>اما</strong>. آره. کاریش هم بمنبممیتوبمنبمم بکنم… (دستش را میگبریبررد.)<br />
<strong>اما</strong> (دستش را به موهای فدیا می کشد): فدیای نازنبنیبنن. اشکالىللىی نداره. چبریبرزی نیست. ما هر دو ساشا رو<br />
دوست دار بمیبمم. ولىللىی من و ساشا صاحب همھهممدیگه نیستیم. چرا تو نباید نسبت به من احساسی داشته<br />
باشی؟ چرا من نباید نسبت به تو احساسی داشته باشم؟<br />
فدیا (هر دو دست <strong>اما</strong> را میگبریبررد): <strong>اما</strong>… فکر میکبىنبىی…؟<br />
<strong>اما</strong>: ما برای چی زندگی میکنیم؟ برای چی مبارزه میکنیم و سازماندهی میکنیم؟ همھهممهی اینا برای<br />
چیه؟ گاهی وقتا وسط معرکه یادم میره و باید به خودم یادآوری کنم، بعد به اولبنیبنن باری فکر<br />
میکنم که فهمیدم زندگی میتونه… پرشور و هیجان باشه. توی مممممملکت خودمون بود. احتمالاً هشت<br />
نه ساله بودم. یه پسر رعیت که تو مزرعه کار میکرد یه روز منو برد ببریبررون توی علفزار. آفتاب تند بود.<br />
ما میون علفهای بلند نشستیم و اون فلوت میزد. بعد اون منو بلند کرد، انداخت هوا و گرفت. همھهممه<br />
چی بوی علف میداد. روحم به پرواز دراومده بود. هی منو میانداخت و میگرفت.<br />
(فدیا لبانش را بر موهای <strong>اما</strong> میفشارد.)<br />
٢ ١<br />
<strong>اما</strong>: سالهللهھا بعد از اون پیش عمهام توی کانیگزبرگ بودم. منو برد اپرا. «آوازخوان دورهگرد» . چه<br />
صداهای طلابىیبىیای. چه موسیقی آسمسسممابىنبىیای. من تو عمرم تئاتر نرفته بودم. توی بالکن نشسته بودم و<br />
انگار میون خواب و بیداری بودم. وقبىتبىی بمتبمموم شد صدای انفجار تشویق مردم رو شنیدم. همھهممه داشبنتبنن<br />
میرفبنتبنن. عمهام صدام میکرد. <strong>اما</strong> من سر جام نشسته بودم و به بهپبههنای صوربمتبمم اشک میربجیبجختم…<br />
وقبىتبىی به آمریکا اومدبمیبمم، همھهممه چبریبرز رو از زندگی قبلی فراموش کرده بودم، <strong>اما</strong> توی کشبىتبىی به پسر رعیت<br />
Konigsberg ١<br />
:Il Trovatore ٢ اپرایی اثر جوزپه وردی.<br />
!40
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
توی مزرعه فکر میکردم، به سالن اپرای کانیگزبرگ. کوچیک بودم، <strong>اما</strong> همھهممون موقع میدونستم که از<br />
زندگی چی میخوام…<br />
(دستانش را به دور فدیا میاندازد و فدیا هم دستانش را دور او حلقه میکند و مدبىتبىی یکدیگر را در<br />
آغوش میگبریبررند. بعد فدیا صاف مینشیند و سرش را با سردرگمی تکان میدهد.)<br />
<strong>اما</strong>: چی شده؟<br />
فدیا: من دوست ساشا هستم.<br />
<strong>اما</strong>: چه بهببههبرتبرر.<br />
فدیا: احساس میکنم خائنم.<br />
<strong>اما</strong>: تو چبریبرزی از اون نگرفبىتبىی. من و اون هنوزم مثل قبل هستیم.<br />
فدیا: اوبمنبمم همھهممبنیبنن نظر رو داره؟<br />
<strong>اما</strong>: ساشا رو که میشناسی. اول عصبابىنبىی میشه.<br />
فدیا: آخ آخ چه عصبابىنبىیای بشه!<br />
<strong>اما</strong>: ممممممکنه یه تیکه از اثاثیه رو هم بشکنه.<br />
فدیا: شاید سه چهار تا.<br />
<strong>اما</strong>: بعدش میگه…<br />
فدیا (مانند ساشا سخبرنبررابىنبىی میکند): من اشتباه میکردم. وقبىتبىی اشتباه میکنم، قبولش میکنم. ما باید<br />
مانند انسانهای آزاد زندگی کنیم. ما باید در جامعهی آینده زندگی کنیم.<br />
<strong>اما</strong>: دقیقاً همھهممینو میگه.<br />
فدیا: عاشق ساشام….<br />
(صحنه پایان مییابد. موسیقی)<br />
!41
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه هشت<br />
صف اعبرتبرراضی در مقابل کارگاه کارگمن. <strong>اما</strong> و آنا هم در میان آبهنبهها هستند. راه میروند و فریاد میزنند.<br />
یکی از معبرتبررضبنیبنن سرش را باندپیچی کرده است. یک افسر پلیس آماده باش ایستاده و باتوم به دست<br />
دارد.<br />
معبرتبررضبنیبنن: اعتصاب! اعتصاب! نرید تو! برای کارگمن کار نکنید! نرید تو! اعتصاب! اعتصاب! نرید تو!<br />
برای کارگمن کار نکنید! نرید تو!<br />
(یکی از اعتصابکنندگان دوان دوان به جلوی صف میآید، هیجانزده…)<br />
اعتصابکننده: کارگرای جدید! دارن کارگرای جدید میآرن جای ما!<br />
(گروه کوچکی از زنان و دخبرتبرران به دنبال مردی خوشلباس از راه میرسند. اعتصابکنندهای که خبرببرر<br />
آورده بود پاره سنگی برمیدارد. <strong>اما</strong> با دست جلویش را میگبریبررد.)<br />
١<br />
<strong>اما</strong>: نه یانکل ، صبرببرر کن.<br />
(جمججممعیت معبرتبررضبنیبنن جلوی ورودی کارگاه را میگبریبررند. تازهواردها میایستند.)<br />
<strong>اما</strong>: نگاهشون کن. همھهممبنیبنن حالا از کشبىتبىی پیاده شدن. صورتهاشونو بببنیبنن. گرسنهان، عبنیبنن ما.<br />
(یانکل عقب میکشد. سردستهی تازهواردها به زور راهش را بازکرده و <strong>اما</strong> را به زمبنیبنن میاندازد.<br />
دوستانش به سرعت عقب میکشند. پلیس وارد میشود. با بهتبههدید باتومش را بلند میکند. همھهممه به داخل<br />
صف برمیگردند. <strong>اما</strong> با سرعت به سوی تازهواردها میرود و برمیگردد و با آبهنبهها صحبت میکند.)<br />
<strong>اما</strong>: خواهران! برادران! گوش کنید! گوش کنید! به سمشسمما نگفتند که اینجا اعتصاب شده و سمشسمما دارین کار<br />
ما رو میگبریبررین.<br />
(مرد سردسته بابهتبههدید به سوی او میآید و بازویش را میکشد.)<br />
مرد: گمشو از اینجا برو تا نزدم کلهتو بشکنم!<br />
(<strong>اما</strong> با عصبانیت بازویش را می کشد. سایر اعتصابکنندگان از صف جدا شده و به سوی او آمدهاند.)<br />
!42<br />
Yankele ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: راه برید رفقا! (خودش هم به راه رفبنتبنن ادامه میدهد و به صحبت با تازهواردها ادامه میدهد. بعد<br />
کسی جعبهای مقابلش میگذارد و او هم میایستد. او بالای جعبه میرود، اول با تردید، بعد سرش را<br />
بالا میگبریبررد و مستقیماً با تازهواردها صحبت میکند. با لحللححن آشبىتبىیجویانه) میدوبمنبمم که به کار احتیاج<br />
دارید. خونوادههاتون گرسنهاند. ما هم همھهممبنیبنن طور! خونههاتون سرده. مال ما هم همھهممبنیبنن طور! کارگمن<br />
قول حقوق خوب داده. <strong>اما</strong> بذارید یه چبریبرزی بهببههتون بگم، خواهرا و برادرا. ما کارگمن رو خوب<br />
میشناسیم. اون دروغگوئه. ولىللىی اینو خودتون هم میدونید، چون بهببههتون نگفته بود که اینجا اعتصابه.<br />
اون از سمشسمما خوشش بمنبممیآد، همھهممون طوری که از ما خوشش بمنبممیآد. اون دسمشسممن سمشسمماست. همھهممون طور که<br />
دسمشسممن ماست. حقوق خوب به سمشسمما میده تا وقبىتبىی که اعتصاب بمتبمموم بشه. <strong>اما</strong> بعدش چی میشه؟ اونوقت<br />
حقوقتون رو کم میکنه. همھهممون طوری که حقوق ما رو کم کرد. بعد سمشسمما هم اعتصاب میکنید. همھهممون<br />
طوری که ما کردبمیبمم. بعد پلیس میاد و با باتوم سمشسمما رو کتک میزنه، همھهممون کاری که با ما کردن! بعد هم<br />
کارگمن کسای دیگهای رو میاره جای سمشسمما.<br />
(مامور پلیس به طرفش می رود و باتومش را بلند میکند. این اولبنیبنن سخبرنبررابىنبىی اوست.)<br />
(مرد خوشلباس تازهواردها را صدا میزند:«بیایید! بر بمیبمم تو!» هل میدهد. تازهواردها مردد هستند.)<br />
<strong>اما</strong> (حالا با قدرت بمتبممام صحبت میکند): خواهران! برادران!<br />
(قدرت و بجتبجحکم موجود در صدایش باعث میشود برگردند.)<br />
<strong>اما</strong>: ا گر بجببجخواهید برید داخل، درگبریبرری پیش میاد. ما نباید با همھهممدیگه درگبریبرر بشیم. ما با هم میتونیم<br />
زندگیمونو بهببههبرتبرر کنیم. گوش کنید. ما تنها نیستیم! همھهممبنیبنن حالا تو پنسیلوانیا سه هزار نفر دارن به<br />
١<br />
ثروبمتبممندترین مرد آمریکا اندرو کارنگی میگن «بسه!» دوازده ساعت کار روزانه توی کورههای استیل<br />
دیگه بسه! حرارت جهنمی دیگه بسه! ساعبىتبىی چهارده سنت دیگه بسه! بسه! سههزار نفر با هم<br />
ایستادهاند و حاضر بمنبممیشن جای همھهممدیگه برن سر کار… بیایید ما هم کنار هم بایستیم! خواهران و<br />
برادران، به ما بپیوندید. (صدایش تقریباً به زمزمه تبدیل شده است) برای کارگمن کار نکنید!<br />
(به نظر میرسد از حرفهای او بر جا خشکشان زده است. مرد خوشلباس بر سرشان فریاد<br />
میزند:«برید تو! برید تو!» <strong>اما</strong> آبهنبهها حرکت بمنبممیکنند. بعد یکی از زنان که شال بر سر دارد به طرف <strong>اما</strong><br />
!43<br />
Andrew Carnegie ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
میرود. اشک میریزد. دستانش را جلو میآورد. <strong>اما</strong> دستانش را میگبریبررد. صف معبرتبررضبنیبنن به شعار<br />
دادن ادامه میدهد.)<br />
معبرتبررضبنیبنن: اعتصاب! اعتصاب! نرید تو! برای کارگمن کار نکنید! نرید تو! اعتصاب! اعتصاب! نرید تو!<br />
برای کارگمن کار نکنید! نرید تو!<br />
!44
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه نه<br />
موسیقی کارمنِ ببریبرزه بجپبجخش میشود. ساشا پشت مبریبرز آشبرپبرزخانه نشسته است و با دقت مینویسد. <strong>اما</strong> از<br />
ببریبررون میآید، صورتش گل انداخته است، دسته گل بنفشهای را در دست دارد و با موسیقی اپرا زمزمه<br />
میکند. با خوشحالىللىی ساشا را بغل میکند و گونهاش را میبوسد.<br />
<strong>اما</strong>: وای امروز دم کارگاه کارگمن چه اعبرتبرراضی بود!<br />
ساشا (بدون آنکه نگاه کند به نوشبنتبنن ادامه میدهد): آنا بهببههم گفت. اولبنیبنن سخبرنبررابىنبىیتو کردی. میگفت<br />
خوب بوده… (نگاهش میکند.) همھهممهی شب ببریبررون بودی.<br />
<strong>اما</strong>: آره (زمزمه میکند.)<br />
(ساشا پاسخ بمنبممیدهد و به کارش ادامه میدهد.)<br />
<strong>اما</strong>: ساشا عزیزم، تا این وقت شب چیکار میکبىنبىی؟<br />
ساشا (بدون اینکه نگاه کند): برای اعتصاب پیبرتبرزبورگ اعلامیه مینویسم. خبرببرر جدید رو شنیدی؟<br />
<strong>اما</strong>: نه.<br />
١<br />
ساشا: کارنگی فریک رو آورده سر کار. میشناسیش که. هبرنبرری کلی فریک . دوستدار هبرنبرر. یه گانگسبرتبرر.<br />
٢<br />
فریک هم پینکرتونها رو آورده. میشناسیشون. بزرگترین آژانس ضداعتصاب آمریکا. دوهزار نفر با<br />
جدیدترین سلاحها.<br />
<strong>اما</strong>: یه ارتش خصوصی…<br />
ساشا: فریک هم میخواد ازش استفاده کنه تا اعتصاب رو بشکنه. اعتصابکنندهها پول و اسلحه و<br />
پشتیبابىنبىی از همھهممهی کشور لازم دارن وگرنه کارشون بمتبممومه. باید امشب این اعلامیهها رو بمتبمموم کنم. (به<br />
<strong>اما</strong> نگاه میکند.) همھهممهی شب کجا بودی؟<br />
!45<br />
Henry Clay Frick ١<br />
Pinkertons ٢
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: یوهان دعوبمتبمم کرد که باهاش برم اپرای مبرتبرروپولیبنتبنن. کارمن رو دیدبمیبمم.<br />
ساشا: یوهان؟ (خلقش تنگتر میشود) یوهان کیه؟<br />
<strong>اما</strong>: یوهان موست.<br />
ساشا: آها حالا شده یوهان! اپرا! پس موست پول جنبش رو اینجوری استفاده میکنه. (فکر میکند) اپرا<br />
خیلی وقت پیش باید بمتبمموم میشد.<br />
<strong>اما</strong>: بعدش رفتیم رستوران.<br />
ساشا: رستوران! حتماً همھهممهی شب شراب هم خوردی.<br />
<strong>اما</strong> (با حرارت): بله، شراب خوردبمیبمم!<br />
ساشا: البته! معلومه! موست شرابهای گرون دوست داره. اینم از رهبرببرر بزرگ انقلابمببممون.<br />
<strong>اما</strong>: موست آدم خیلی خوبیه. خودت بهببههم گفبىتبىی. اون از مقامش توی مجممججلس آلمللممان استعفا داد. آنارشیست<br />
شد. سالهللهھا توی زندان بود. جونشو به خطر انداخت!<br />
ساشا (به سردی): جنبش هیچ امتیاز ویژهای برای کهنهسربازای جنگ قائل بمنبممیشه. بزرگترین قهرمانها<br />
هم ممممممکنه فاسد بشن. توی تارتحیتحخ میشه دید.<br />
<strong>اما</strong>: پس منم فاسدم، چون اپرا میرم و شراب میخورم؟<br />
ساشا: آره! تو هم همھهممینطور! تو از موست بدتری. تو با اون رفتار متظاهرت. که خودتو به هر رهبرببرری تو<br />
جنبش میچسبوبىنبىی…<br />
<strong>اما</strong>: دهنتو ببند!<br />
ساشا: من دارم حقیقتو میگم و خودبمتبمم میدوبىنبىی. چی تو دستته؟<br />
<strong>اما</strong> (جسورانه): گل بنفشه. آره، می دوبمنبمم، گل خرج غبریبررضروریه وقبىتبىی که مردم دارن از گرسنگی<br />
میمبریبررن. خب، گل قشنگه و منم دوستش دارم. (گلها را در گلدان میگذارد.)<br />
ساشا: از دیدنش حالمللمم به هم میخوره اوبمنبمم وقبىتبىی که توی پیبرتبرزبورگ اعتصابکنندهها مجممجحتاج نوناند.<br />
<strong>اما</strong> (عصبابىنبىی و ربجنبججیده): تو برای خونوادههای پیبرتبرزبورگ چیکار میکبىنبىی؟ اعلامیه مینویسی!<br />
ساشا: آره، باید اعلامیه بنویسیم.<br />
<strong>اما</strong>: خیلی بیشبرتبرر از این حرفا کار میبره.<br />
!46
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ساشا (فریاد میزند): من برای بیشبرتبرر از اینا هم حاضرم.<br />
<strong>اما</strong>: منم حاضرم. موست هم همھهممینطور.<br />
ساشا: خواهیم دید.<br />
<strong>اما</strong>: منظورت چیه؟<br />
ساشا: خواهیم دید.<br />
<strong>اما</strong> (کمی نرمتر): بمنبممیفهمی ساشا؟ ما بمنبممیتونیم همھهممهمون با اونابىیبىی که از همھهممه بیشبرتبرر زیر فشارن تو یه سطح<br />
زندگی کنیم. باید تو زندگیمون یه کم زیبابىیبىی داشته باشیم، حبىتبىی وسط مبارزه.<br />
ساشا: فکر میکبىنبىی موست به زیبابىیبىی اهمھهممیت میده؟ فکر میکبىنبىی وقبىتبىی این گلها رو بهببههت داد چی تو سرش<br />
بود؟<br />
<strong>اما</strong>: تو حسودیت میشه ساشا. فکر میکردم دیگه بهببههش غلبه کردی. فکر میکردم به آزادی من<br />
معتقدی.<br />
ساشا: آزادی بله. فساد نه! موضوع فدیا فرق میکنه. فدیا رو هر دومون دوست دار بمیبمم. ولىللىی موست!<br />
اون برات خوب نیست <strong>اما</strong>.<br />
<strong>اما</strong> (با عصبانیت): کی باید تصمیم بگبریبرره؟ تو یا من؟<br />
ساشا (تا حدی تسلیم شده): بله، اونو تو باید تصمیم بگبریبرری. (نا گهان از اینکه حرف <strong>اما</strong> به کرسی<br />
نشسته عصبابىنبىی با مشت بر روی مبریبرز میکوبد.)<br />
آنا (با لباس خواب از اتاقش ببریبررون میآید): میشه بس کنبنیبنن سمشسمما دو تا؟ نیم ساعته بمنبممیذارید بجببجخوابمببمم.<br />
صبح زود باید برم تو صف اعبرتبرراض. تو هم همھهممینطور <strong>اما</strong>.<br />
(صدای دیگری از آپاربمتبممان کناری: «خفه شید!» چند بار با مشت به دیوار میکوبد، همھهممسایهها از اینکه<br />
بمنبممیتوانند بجببجخوابند اعبرتبرراض میکنند. کس دیگری داد میزند «سا کت شید دیگه!»)<br />
<strong>اما</strong>: آره، مجممجحض رضای خدا بیا بر بمیبمم بجببجخوابیم.<br />
آنا (به طرف <strong>اما</strong> برمیگردد): تو که دیگه برات فرفىقفىی بمنبممیکنه. نه تو نه ساشا نه فدیا. دارین میرین<br />
وورچسبرتبرر، ماساچوست. هیچ کس هم براتون مهم نیست.<br />
!47
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
١<br />
<strong>اما</strong> (اصلاح میکند): ووسبرتبرر .<br />
آنا (اصلاح <strong>اما</strong> را رد میکند): وورچسبرتبرر. بدون من هم دارید میرید.<br />
<strong>اما</strong>: تو خودت گفبىتبىی که بمنبممیخوای هیچ کاری با ایدههای ما داشته باشی.<br />
آنا: عجب فکر بکری. بستبىنبىیفروشیای که انقلابیا ادارهاش میکبننبنن. آقای مجممجحبرتبررم، امروز چه جور انقلابىببىی<br />
میل دارین؟ وانیلی؟ شکلابىتبىی؟ نه توتفرنگی! نه، این یه انقلاب سرخ واقعی نیست. تو یه<br />
بستبىنبىیفروشی خردهبورژوابىیبىی که بمنبممیشه!<br />
<strong>اما</strong>: فقط برای یه مدت کوتاه آنا. پولشو لازم دار بمیبمم که مجممججلهی جدیدمونو راه بنداز بمیبمم.<br />
آنا: سمشسمما سه تا میخواین منو اینجا تنها بذارین. (صدایش فروخورده میشود.)<br />
ساشا: تو میخواسبىتبىی بمببمموبىنبىی آنا.<br />
آنا: نه، من وورچسبرتبرر بمنبممیخواستم بیام. (به گریه میافتد. <strong>اما</strong> آرامش میکند.)<br />
<strong>اما</strong> (خسته): چرا دار بمیبمم دعوا میکنیم؟ بر بمیبمم بجببجخوابیم.<br />
(صداهابىیبىی از آپاربمتبممان کناری فریاد میزنند:«بگبریبررید بجببجخوابید تنلشها!»)<br />
ساشا (پاسخ میدهد): برید به درک، همھهممهتون!<br />
آنا: تو میخواسبىتبىی سازماندهیشون کبىنبىی نه که بهببههشون فحش بدی.<br />
ساشا: وای خفه شو بگبریبرر بجببجخواب.<br />
آنا (به <strong>اما</strong>): چطوری اینو بجتبجحمل میکبىنبىی؟<br />
(آنا میخواهد برود.)<br />
(فدیا از راه میرسد.)<br />
فدیا: چه خبرببرره این همھهممه سر و صدا؟<br />
<strong>اما</strong>: برو بجببجخواب!<br />
فدیا: هر وقت دلمللمم بجببجخواد میخوابمببمم! (به رفتار عادی آرامش بازمیگردد.) خبرببرری از پیبرتبرزبورگ داری؟<br />
(آنا برمیگردد تا گوش کند.)<br />
<strong>اما</strong>: ساشا بهببههم گفت. پینکرتونها رو خبرببرر کردن.<br />
!48<br />
Wooster ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
فدیا: خب، شروع کردن. امروز یه درگبریبرری مجممجختصر بود.<br />
ساشا: امروز؟<br />
فدیا: فریک صدتا از پینکرتونها رو با کرجی آورده بود پایبنیبنن رودخونه. یه لشکر. با مسلسل و تفنگ.<br />
به زن و مرد و بجببجچه شلیک میکردن. هفت نفر مردهان.<br />
(<strong>اما</strong> دستانش را روی سرش میگذارد گو بىیبىی بمنبممی خواهد خبرببرر را بشنود.)<br />
ساشا (به <strong>اما</strong> نگاه میکند، با خشم و اندوه): همھهممون موقعی که تو توی اپرا بودی! (با دست گلدان گل را<br />
پس زده و میشکند.)<br />
<strong>اما</strong> (فریاد میزند و گریه میکند): همھهممون موقع که تو داشبىتبىی این اعلامیههای کوفبىتبىی رو مینوشبىتبىی! با من<br />
اینجوری حرف نزن، کثافت!<br />
فدیا: بس کنید سمشسمما دو تا! چی کار میخواهید بکنید؟<br />
ساشا (با مشتهای گره کرده راه میرود و با خود میگوید): من چه مرگمه؟ حتماً دیوونه شدهام! با سمشسمما<br />
دو تا بیام ماساچوست بستبىنبىیفروشی باز کنم که بتونیم یه مشت مزخرفات روشنفکری چاپ کنیم!<br />
حتماً زده به سرم. من الان باید پیبرتبرزبورگ باشم، پیش اعتصابکنندهها.<br />
<strong>اما</strong>: بعد تو پیبرتبرزبورگ میخوای چیکار کبىنبىی؟<br />
ساشا: تو خودت گفبىتبىی که «بیشبرتبرر از اعلامیه کار میبره….»<br />
<strong>اما</strong>: بله گفتم، ولىللىی…<br />
ساشا: ولىللىی! ولىللىی! باید یه کاری باشه که بشه تو پیبرتبرزبورگ ابجنبججام داد. (با آرامش و متفکرانه صحبت<br />
میکند. بقیه راه رفبنتبنن او را بمتبمماشا میکنند. همھهممزمان دلایل را روی هم میگذارد و تصمیمگبریبرری میکند.)<br />
باید به دنیا نشون بدبمیبمم که کارنگیها، را کفلرها و فریکها شکستناپذیر نیسبنتبنن. عکساشونو توی<br />
روزنامههای میبینیم. وقاحت رو توی چهرههاشون میبینیم. بجتبجحقبریبرر رو توی چشماشون نسبت به<br />
هرکسی که نتونسته تو بازیشون برای پولدار شدن برنده بشه میبینیم. آره. عکسا. فریک در حال<br />
رفبنتبنن به کلیسا. فریک توی کاخ سفید با رئیسجمججممهور، در حالىللىی که کارگراش تو کارخونهها از خستگی<br />
غش میکبننبنن. فریک در حال ویسکی خوردن تو باشگاه تفربجیبجحی در حالىللىی که کارآ گاههاش به زنا و بجببجچهها<br />
شلیک میکبننبنن. آره، باید یه کاری باشه که بشه تو پیبرتبرزبورگ کرد.<br />
!49
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
فدیا: از چی حرف میزبىنبىی؟<br />
ساشا: فریک باید بمببممبریبرره.<br />
<strong>اما</strong>: صداتو بیار پایبنیبنن. دیوونه شدی؟<br />
ساشا: دوستت موست چی میگه؟ «در تارتحیتحخ لحللححظابىتبىی هست که یک گلوله رساتر از هزار مانیفست سخن<br />
میگوید.»<br />
<strong>اما</strong>: آره. آره. (با درماندگی فکر میکند، بمنبممیداند چه بگوید و تقریباً با خود حرف میزند.) ما همھهممهمون به<br />
همھهممدیگه گفتهابمیبمم که وقبىتبىی زمانش برسه…<br />
فدیا (هیجانزده): آمادهابمیبمم! آره، ما گفتیم. همھهممهمون گفتیم. (حال که بیشبرتبرر واقعیت پیدا کرده است، در<br />
لحللححنش کمی اندوه وجود دارد.)<br />
ساشا: من میرم پیبرتبرزبورگ…<br />
<strong>اما</strong>: همھهممهمون میر بمیبمم. الان وقتشه. قرنها مردم کارگر رو سلاخی کردهان. هیچ وقت هم مجممججازات<br />
نشدهان. حالا هم یه بار دیگه. <strong>اما</strong> این بار فرق میکنه. به همھهممه نشون میدبمیبمم، اونا هم میتونن بمببممبریبررن!<br />
آنا (لرزان): چهارتاییمون میتونیم این کارو بکنیم.<br />
فدیا: باید خیلی با دقت برنامهریزی بشه. (عصبىببىی است.)<br />
<strong>اما</strong>: ولىللىی صداش تو بمتبممام دنیا میپیچه. الان وقتشه. ما میتونیم.<br />
ساشا (به آرامی): هر کس فریک رو بکشه جونش رو می ده.<br />
<strong>اما</strong> (فریاد میزند): ما گفتیم آمادهابمیبمم. یادته که هر چهارتامون گفتیم آمادهابمیبمم؟ که چطور وقتش که برسه<br />
کنار هم وامیایستیم؟<br />
ساشا: خودم تنها ابجنبججامش میدم. (لحللححظهای سکوت، حبریبررت)<br />
<strong>اما</strong>: تو دیوونه شدی ساشا!<br />
ساشا: نه. ما چهارتا جون رو بمنبممیدبمیبمم برای یه نفرشون. نه.<br />
<strong>اما</strong>: تو هم تنهابىیبىی این کارو بمنبممیکبىنبىی!<br />
فدیا: چی دار بمیبمم میگیم؟ برای رفبنتبنن به پیبرتبرزبورگ پول لازم دار بمیبمم. بعدشم با چی میخواد باشه؟<br />
بمببممب؟ تفنگ؟ پول میخواد.<br />
!50
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ساشا: درسته. ما پول یه بلیت قطار هم ندار بمیبمم.<br />
<strong>اما</strong>: ا گه برای یه نفر میتونیم پول جمججممع کنیم، برای چهار نفر هم میتونیم. پولشو یه جوری جور<br />
میکنیم.<br />
ساشا (سرش را مجممجحکم و آرام تکان میدهد): مسئله پول نیست.<br />
<strong>اما</strong> (تقریباً فریاد میزند <strong>اما</strong> سعی میکند صدایش را پایبنیبنن نگه دارد): خب پس چیه؟ میخوای خودت<br />
تنهابىیبىی ابجنبججامش بدی؟ میخوای بگی گور بابای رفاقت و عشقمون؟ همھهممینه؟<br />
ساشا: متوجه نیسبىتبىی. ا گه فریک بمببممبریبرره یه نفر باید توضیح بده. یکی باید بدونه که چرا مرده و توضیح<br />
بده. ا گر نه مثل همھهممیشه میگن کار یه دیوانه بوده.<br />
فدیا: به هر حال اینو میگن.<br />
ساشا: نه، اِما میتونه توضیح بده. زبونش رو داره. استعدادش رو داره. میتونه. سمشسمما همھهممهتون باید بمببممونید<br />
و قضیه رو روشن کنید، برای همھهممهی کشور، برای همھهممهی دنیا.<br />
فدیا (تقریباً با اشک): ولىللىی برای این کار به من احتیاجی نیست. من سخبرنبرران نیستم. من میتوبمنبمم کمکت<br />
کنم ساشا. با هم…<br />
ساشا (با فریاد): نه! (کلمات مانند انفجار ببریبررون میآیند) فدیا! مجممججبور نیستیم یه جون دیگه رو هم فدا<br />
کنیم.<br />
<strong>اما</strong>: صداتونو بیارید پایبنیبنن. (درمانده است.)<br />
ساشا: میدوبىنبىی که راست میگم. میدوبىنبىی که لازمه. یه لحللححظه میرسه که یه کسی باید کاری کنه، نشون<br />
بده و بگه: «بسه!» اینو خوب میدوبىنبىی…<br />
<strong>اما</strong> (تقریباً با بجنبججوا): آره ساشا…<br />
ساشا (حال خونسرد و آرام شده است): خیلی خب… پول. یه بلیت قطار. یه وسیله که بکشه…<br />
<strong>اما</strong> (کمکم آرام میشود، احساساتش را پنهان میکند): یه دست کتشلوار نو لازم داری…<br />
آنا (تقریباً با اشک): آره…<br />
ساشا (کاملاً خونسرد): بشینیم برنامهریزی کنیم.<br />
!51
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(در یک حرکت فدیا، آنا و <strong>اما</strong> را در آغوش میکشد. آبهنبهها او را مجممجحکم میفشارند. بعد تقریباً با حرکت<br />
آهسته پشت مبریبرز مینشینند و صحنه تاریک شده و پایان مییابد.)<br />
!52
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه ده<br />
در تاریکی صدای ضرب طبل شنیده میشود. نورپردازی صحنه فضابىیبىی تاریک‐روشن و وهمآور را<br />
تداعی میکند. فریک و شخص دیگری در یک سوی صحنه نشسته و صحبت میکنند. ساشا در سوی<br />
دیگر صحنه در تاریکی در حال پوشیدن کتشلوار جدیدش دیده میشود.<br />
مرد: روش آمریکابىیبىی اینجوریه؟ که وقبىتبىی اوضاع خوب نباشه بریز بمیبمم تو خیابونا شورش کنیم؟<br />
فریک: ما که وقبىتبىی اوضاع خوب نباشه شورش بمنبممیکنیم. از مجممججاری مناسب وارد میشیم.<br />
مرد: ما سراغ سخنگوی دولت میر بمیبمم.<br />
فریک: ما سراغ دادستان کل میر بمیبمم.<br />
مرد: ما سراغ وزیر خزانهداری میر بمیبمم.<br />
فریک: اونا هم همھهممیشه با سخاوت جوابمونو میدن.<br />
مرد: دموکراسی همھهممینه…<br />
(ساشا بلند میشود، سرتاپا آراسته است. رو به دفبرتبرر فریک میکند.)<br />
منشی (از ببریبررون صحنه): قرار ملاقات دارید؟ آقای فریک الان بمنبممیتونن سمشسمما رو ببیبننبنن. باید خابمنبمم اونیل ١<br />
رو ببینید.<br />
خابمنبمم اونیل (از ببریبررون صحنه): متاسفم. آقای فریک الان وقت ندارن. (صدایش بالا میرود.) کجا داری<br />
میری؟<br />
ساشا (به سوی فریک میرود، صدا میزند): فریک!<br />
(فریک از روی صندلىللىیاش بلند میشود. ساشا شلیک می کند، به هدف بمنبممیخورد. غوغا میشود. دو<br />
مرد وارد دفبرتبرر شده و به ساشا یورش میبرند. او خود را میرهاند. با چاقو به سمسسممت فریک میرود و به او<br />
ضربه میزند، به زمبنیبنن میافتد، دو نفر دیگر خود را بر روی او میاندازند. بازو بىیبىی دیده میشود که با<br />
چکشی در دست بالا و پایبنیبنن میرود. ساشا ناله میکند. بعد سکوت، تاریکی.)<br />
!53<br />
O’Neil ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ساشا (از ببریبررون صحنه) (صدایش ضعیف است و از درد مانند هذیان است، بجنبججوا کنان): عینکم!<br />
عینکم کجاست؟ بمنبممیتوبمنبمم ببینم…. بمنبممیتوبمنبمم ببینم….<br />
پایان پرده یک<br />
!54
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پرده دو<br />
پیشدرآمد<br />
صدای ضبط شده: الکساندر برکمن، سمشسمما به جرم اقدام به قتل آقای هبرنبرری کلی فریک، به بیست و دو<br />
سال حبس در زندان ایالبىتبىی پنسیلوانیای غر بىببىی مجممجحکوم میشوید. (صدای ضربهی چکش قاضی)<br />
<strong>اما</strong> (در تاریکی ایستاده است، گو بىیبىی صحنه را از هشتصد کیلومبرتبرر فاصله بمتبمماشا میکند، با اندوه فریاد<br />
میزند): سا…شا…!<br />
!55
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه یک<br />
صحنه روشن میشود، یوهان موست در مرکز صحنه ایستاده و دستش به سوی جمججممعیت دراز است.<br />
ضرباهنگ آهنگی انقلابىببىی به آلمللممابىنبىی در پسزمینه شنیده میشود.<br />
موست: رفقا، بعضیها اینجا دارن برای الکساندر برکمن امضاء جمججممع میکبننبنن. من امضاء نکردهام.<br />
بگذارید توضیح بدم: خشونت انقلابىببىی یک مسئله است‐اپرای کمدی یک مسئلهی دیگر. (تشویق.<br />
موست دستش را بالا میگبریبررد. جدی است. طبرنبرزش گزنده است. مانعی بمنبممیبیند که مردم بجببجخندند، <strong>اما</strong><br />
منظورش جدی است. لبخند بمنبممیزند.) رفقا! من هیچکس رو ترغیب بمنبممیکنم که نزدیکترین سرمایهدار<br />
دم دستش رو بکشه، البته نه در ملاء عام. (خنده و تشویق حضار) <strong>اما</strong> بگذارید بگم: ا گه چنبنیبنن<br />
تصمیمی گرفتید، لطفاً درست ابجنبججامش بدید. (خندهی حضار) میگن برکمن قبل از تبریبرراندازی برای قتل<br />
فریک بمببممب ساخته بود. بمببممب برکمن فقط یه اشکال داشت: منفجر بمنبممیشد! (باز هم خندهی حضار) حالا<br />
رفقا من ساخبنتبنن بمببممب رو تشویق بمنبممیکنم. نه، هرگز! (شوخی میکند. همھهممه میدانند که ساخبنتبنن بمببممب را<br />
تشویق کرده است.) <strong>اما</strong> ظاهراً بمببممب یه لازمهی اساسی داره. باید منفجر بشه! اینطور فهمیدم که حرفهی<br />
برکمن سیگارسازی بوده. شاید فکر کرده بمببممب ساخبنتبنن مثل سیگار ساختنه. (خندهی حضار) خیلی<br />
خب، سیگارش، یعبىنبىی بمببممبش عمل نکرد. برای همھهممبنیبنن تفنگش رو شلیک کرد. رفقا! یه توصیه: ا گه با<br />
تفنگ به یه سرمایهدار شلیک میکنبنیبنن، چشماتونو نبندین! (خنده، تشویق حضار) وقبىتبىی تبریبررش خطا رفت،<br />
چاقوشو درآورد. حالا یه چبریبرزی رو دربارهی برکمن واقعاً باید بجتبجحسبنیبنن کرد: کاملاً مسلح بود! (باز هم<br />
خندهی حضار) <strong>اما</strong> چبریبرزی که واقعاً احتیاج داشت یه گیوتبنیبنن بود و توافق با فریک که سرش رو تکون<br />
نده…<br />
(زبىنبىی در میان جمججممعیت برخاسته است. بلافاصله قابل تشخیص نیست چون در ردیف اول نشسته و رو<br />
به موست است. یا در راهرو ایستاده.)<br />
!56
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
موست: رفقا (جدی میشود و بر روی هر کلمه تا کید میکند) ما باید انقلاب کنیم و باید درست هم<br />
ابجنبججامش بدبمیبمم! پس نیایید سراغ من (خود را عصبابىنبىی نشان میدهد) برای یک اجمحجممقی مثل الکساندر<br />
برکمن امضاء جمججممع کنید! (تشویق، زن همھهممچنان ایستاده است. موست با دقت به جمججممعیت نگاه میکند تا<br />
بفهمد او کیست. بعد با مهربابىنبىی) رفقا، <strong>اما</strong> گلدمن رو اینجا میبینم، که سمشسمما به عنوان سازماندهندهی<br />
کارگران کتشلوار و شنل میشناسیدش. فکر میکنم سوالىللىی داره….<br />
<strong>اما</strong> (صدایش مجممجحکم و واضح است): من سوالىللىی ندارم. (همھهممبنیبننطور ایستاده است.)<br />
موست (تلاش میکند ظاهر شوخطبعش را حفظ کند): هیچ سوالىللىی؟<br />
<strong>اما</strong> (با صدای بلند): شرم بر تو یوهان موست!<br />
موست (برای شوخطبعی تقلا میکند): این که سوال نیست…<br />
<strong>اما</strong> (صدایش از خشم میلرزد): شرم! شرم بر تو!<br />
(به روی سن میپرد و رو به موست میایستد)<br />
(موست خشمگبنیبنن و دستپاچه است)<br />
موست: سوالىللىی داری؟<br />
<strong>اما</strong> (شنلی بلند به تن دارد، شلافىقفىی از زیر شنلش ببریبررون میآورد و با آن به سوی موست ضربه میزند،<br />
فریاد میزند): شرم!<br />
(موست پس میافتد، صورتش را میپوشاند. چهار ضربهی شلاق دیگر)<br />
<strong>اما</strong>: شرم! شرم! شرم! شرم!!<br />
(چند مرد به روی سن میپرند تا جلویش را بگبریبررند. اِما شلاق را به سوی موست پرتاب میکند. به<br />
سوی جمججممعیت برمیگردد و مجممجحکم میایستد.)<br />
<strong>اما</strong> (با صدابىیبىی پایبنیبنن و احساسابىتبىی): شرم بر همھهممهی سمشسمما!<br />
!57
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه دو<br />
١<br />
موسیقی رگتابمیبمم . فدیا و <strong>اما</strong> در سکوی ایستگاه ایستادهاند. <strong>اما</strong> یک جمچجممدان در دست و کلاهی به سر<br />
دارد. ظاهری آراسته و موجه دارد.<br />
<strong>اما</strong>: فدیای عزیز چه خوب که با من موندی. میدوبمنبمم این روزا چقدر سرت با کارای هبرنبرریت شلوغه.<br />
فدیا: از شانس خوب تو همھهممون شهری بمنبممایشگاه دارم که تو توش سخبرنبررابىنبىی داری. خیلی گذشته از وقبىتبىی<br />
که…<br />
<strong>اما</strong>: آره (دستش را میگبریبررد.)<br />
فدیا: کی رو قراره ببیبىنبىی؟<br />
٢<br />
<strong>اما</strong>: یکی به اسم دکبرتبرر رایتمن . هیچی ازش بمنبممیدوبمنبمم.<br />
(مردی در طرف مجممجخالف صحنه ایستاده است. موهای مشکی روی چشمانش را پوشانده، قدبلند است و<br />
سبیل دارد و کراوابىتبىی ابریشمی زده و کلاهی بزرگ بر سر دارد. در دستش عصا است. مردی بااعتماد<br />
به نفس است.)<br />
<strong>اما</strong> (به آن سو نگاه میکند، برایش جالب است): مردا تو شیکا گو اینجوری لباس میپوشن؟<br />
فدیا: یه کم عجیبه، ولىللىی خوشتیپه، نه؟<br />
<strong>اما</strong>: خوشتیپه، آره. ولىللىی یه کم عجیبه.<br />
(مرد به سوی آبهنبهها میآید.)<br />
فدیا (بجنبججوا کنان): فکر کنم…<br />
رایتمن: خابمنبمم <strong>اما</strong> گلدمن؟<br />
<strong>اما</strong>: بله…<br />
:Ragtime ١ ژانر موسیقی که ریشه در جوامع آفریقایی‐آمریکایی دارد و در سال های ١٨٩۵ تا ١٩١٨<br />
بسیار محبوب بود. (م)<br />
Reitman ٢<br />
!58
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
رایتمن (با افتخار): به شیکا گو خوش آمدید. باعث افتخاره خابمنبمم گلدمن. من دکبرتبرر بن رایتمن هستم.<br />
(به طور اغراقآمبریبرزی تعظیم میکند.)<br />
(<strong>اما</strong> و فدیا به هم نگاه میکنند.)<br />
<strong>اما</strong>: ایشون دوستم فدیا هسبنتبنن.<br />
رایتمن: هر کس که دوست <strong>اما</strong> گلدمن باشه گرامی و مجممجحبوبه. (سخنان و رفتارش اغراقآمبریبرز است.)<br />
فدیا (برایش جالب است): خب، <strong>اما</strong> میسپارمت به آقای رایتمن.<br />
(یکدیگر را در آغوش میگبریبررند. فدیا می رود.)<br />
<strong>اما</strong>: منو میبرید به تالار کارگرها؟<br />
رایتمن: نه، رئیس پلیس قبل از رسیدن سمشسمما پیشدسبىتبىی کرده و اوبجنبججا رو تعطیل کرده.<br />
<strong>اما</strong>: خب، معلومه… (با استهزا)<br />
رایتمن: امروز صبح ازم خواسبنتبنن اجازه بدم که از ستاد من برای سخبرنبررابىنبىی سمشسمما استفاده کبننبنن.<br />
<strong>اما</strong>: ستاد سمشسمما؟<br />
رایتمن: بله، بهببههش میگن تالار بىببىیخابمنبممانها.<br />
<strong>اما</strong>: به من گفته بودن سمشسمما پزشک هستبنیبنن.<br />
رایتمن: بله هستم. ولىللىی کارم میون آدمای طرد شدهی شهره. یه جابىیبىی دارم که اوبجنبججا میمونن. افرادم<br />
دارن دویست و پنجاه تا صندلىللىی میچیبننبنن. مطمبنئبنن باشید همھهممهاش پر میشه. بیشبرتبرر روز با هم تو شهر<br />
پلا کارد میزدبمیبمم.<br />
<strong>اما</strong>: افراد سمشسمما؟ ولگردا، آوارهها، بىببىیخابمنبممانها، دلالهای مجممجحبت، روسبىپبىیها، خلافکارای خردهپا، کسابىیبىی که<br />
اونقدر بینوا هسبنتبنن که هم بورژوازی و هم انقلابىببىیها بجتبجحقبریبررشون میکبننبنن. سمشسمما هم من و هم جنبش<br />
آنارشیسبىتبىی رو سرزنش میکنید. ولىللىی چطور اینا شدن افراد سمشسمما؟<br />
رایتمن: من خودم هم طرد شدهام. یازده سالمللمم که بود، تنها به حال خودم بودم. تو دنیا ول<br />
میچرخیدم: باندهای کار توی مکزیک، زلزلهی سانفرانسیسکو، با کشبىتبىی آزاد تو اروپا.<br />
<strong>اما</strong>: چطور سر از دانشکدهی پزشکی درآوردید؟<br />
!59
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
رایتمن: توی شیکا گو تو یه لابراتوار تو کالجللجج پزشکی و جراحی کار پیدا کردم. یه روز یه دکبرتبرر مشهور<br />
برای سخبرنبررانیش نیومد. مردم منتظر بودن. من صحبتاش رو قبلاً شنیده بودم. یه روپوش سفید<br />
پوشیدم و هر چی از صحبتاش یادم میومد گفتم.<br />
<strong>اما</strong>: حتماً مسئولای دانشکده عصبابىنبىی شده بودن.<br />
رایتمن: آره. ولىللىی بهببههم بورسیهی بجتبجحصیلی دادن.<br />
<strong>اما</strong>: بعد هم دکبرتبرر شدید.<br />
رایتمن: بله، ولىللىی من دانشم رو به پول بمنبممیفروشم. ازش برای مردمی استفاده میکنم که بهببههش نیاز<br />
دارن. اونا هم به من چبریبرزی رو میدن که نیاز دارم.<br />
<strong>اما</strong>: مجممجحبت؟ وفاداری؟ عشق؟<br />
رایتمن: سمشسمما منو درک میکنید، منم سمشسمما رو درک میکنم.<br />
<strong>اما</strong>: واقعاً؟<br />
رایتمن: بله. برای همھهممبنیبنن خوشحال شدم که برای سخبرنبررابىنبىی امشبتون کمکی کرده باشم.<br />
<strong>اما</strong>: ممممممکنه پلیس سالن سمشسمما رو هم ببنده.<br />
رایتمن: من رابطهام با پلیس خوبه.<br />
<strong>اما</strong>: پس بمنبممیتونه رابطهتون با من خوب باشه.<br />
رایتمن: با جستجوی بسیار یک تفاوت ببنیبننمون پیدا کردهابمیبمم. من به صحبت کردن با همھهممه معتقدم. از<br />
جمججممله پلیس.<br />
<strong>اما</strong>: مطمئناً میدونید که پلیس چیکار میکنه، با آدمای سمشسمما.<br />
رایتمن: خوب میدوبمنبمم. فکر میکنید من دستگبریبرر نشدهام؟ همھهممبنیبنن هفتهی پیش تو راهپیمابىیبىی بیکاران تو<br />
شیکا گو. یه کم توی پاسگاه کتکم هم زدن.<br />
<strong>اما</strong>: باز هم با این حال…<br />
رایتمن: پلیس با روسبىپبىیها و دزدهابىیبىی که هر روز باهاشون سروکار دارم فرفىقفىی بمنبممیکنه. آدمای مجممجحرومی که<br />
کاراشون از سر ناچاریه.<br />
<strong>اما</strong>: توی حرف سمشسمما حقیقت هست. و همھهممبنیبنن طور معصومیت زیاد.<br />
!60
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
رایتمن: من فکر میکنم میتوبمنبمم با هر انسابىنبىی دوست بشم.<br />
<strong>اما</strong>: سمشسمما اعتمادبهنفس خیلی زیادی دارید.<br />
رایتمن: من میدوبمنبمم چه کارهابىیبىی ازم بر میاد. همھهممونطور که سمشسمما میدونید چه کارهابىیبىی میتونید بکنید.<br />
(بازوی <strong>اما</strong> را میگبریبررد. <strong>اما</strong> بازویش را میرهاند.)<br />
<strong>اما</strong>: میدوبمنبمم که بدون کمک میتوبمنبمم راه برم.<br />
رایتمن: هدف من کمک نبود.<br />
<strong>اما</strong>: نه؟<br />
رایتمن: نه. گرفبنتبنن بازوی زبىنبىی که سالهللهھاست بجتبجحسینش میکنم.<br />
<strong>اما</strong>: سمشسمما منو بمنبممیشناسید.<br />
رایتمن: من با ایدههاتون آشنام. میدوبمنبمم دربارهی دولت، زندانها و مرد و زن چی فکر میکنید.<br />
<strong>اما</strong>: پس خوب منو میشناسید.<br />
رایتمن: نه، به هیچ وجه. یه چبریبرز رو خیلی دلمللمم میخواد بدوبمنبمم.<br />
<strong>اما</strong>: فقط یه چبریبرز؟<br />
رایتمن: بله.<br />
<strong>اما</strong>: چیو؟<br />
رایتمن (به آرامی): اینکه آیا سینههات به اون زیبابىیبىی که تصور میکنم هست؟<br />
<strong>اما</strong> (از او فاصله میگبریبررد و مستقیم به صورتش نگاه میکند): دیوونهای؟<br />
رایتمن: صداقت دیوونگیه؟<br />
<strong>اما</strong> (میخندد): میدوبىنبىی امشب راجع به چی قراره حرف بزبمنبمم؟<br />
رایتمن: نه.<br />
<strong>اما</strong>: دربارهی مردای بىببىیشرمی که فکر میکبننبنن چارهای ندارن جز اینکه بازوی یه زن رو لمللممس کبننبنن تا به<br />
لذت و سرخوشی برسن. و دربارهی زنابىیبىی که اونقدر اجمحجممق و مطیعن که اینو میپذیرن. (خندهاش به<br />
خشم تبدیل شده است.)<br />
رایتمن: پس صحبتت دربارهی من نیست. دربارهی تو هم نیست.<br />
!61
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(<strong>اما</strong> با دقت به او نگاه میکند.)<br />
رایتمن: آها، رسیدبمیبمم. (گو بىیبىی تا حالا به سمسسممت تالار بىببىیخابمنبممانها راه میرفتهاند. دم در میایستد.) بعد از<br />
سخبرنبررابىنبىی میشه همھهممدیگه رو ببینیم؟<br />
<strong>اما</strong>: فکر بمنبممیکنم.<br />
رایتمن: میتونیم با هم کمی شراب بجببجخور بمیبمم و صحبت کنیم.<br />
<strong>اما</strong>: زنابىیبىی مثل من به مردابىیبىی مثل تو اعتماد ندارن.<br />
رایتمن: مردابىیبىی مثل من وجود ندارن. زنابىیبىی مثل تو هم وجود ندارن.<br />
<strong>اما</strong> (با قاطعیت): من به تو اعتماد ندارم. (دستش را به سوی در میبرد و مصمم آن را باز کرده و<br />
داخل میشود.)<br />
(رایتمن به دنبالش وارد میشود. رو به جمججممعیت میکند تا او را معرفىففىی کند.)<br />
رایتمن (تعظیمی اغراقآمبریبرز میکند): دوستان من، خابمنبممی که همھهممگی منتظرش بودبمیبمم اینجاست، عالملِلمم<br />
بزرگ آنارشیسم آمریکا، خابمنبمم <strong>اما</strong> گلدمن.<br />
(تشویق فراوان، <strong>اما</strong> جلو میآید و رو به جمججممعیت میایستد.)<br />
<strong>اما</strong>: خوشحالمللمم که این همھهممه زن در این جمججممع میبینم. ولىللىی امشب دوستان من، از تراژدی رهابىیبىی زنان<br />
حرف میزبمنبمم. چرا تراژدی؟ چون آبجنبجچه امروز رهابىیبىی نامیده میشود یک توهم است. این فکر وجود<br />
دارد که زنان با حق رای به رهابىیبىی میرسند. <strong>اما</strong> آیا حق رای مردان را رهابىیبىی بجببجخشیده است؟ این باور<br />
وجود دارد که زنان با ببریبررون رفبنتبنن از خانه و کار کردن رهابىیبىی مییابند. آیا کار مردان را رهابىیبىی بجببجخشیده<br />
است؟ این زن که به وضعی اسفبار رهابىیبىی یافته، از نوشیدن چشمهی حیات میترسد. او از هیجان<br />
میترسد، از مردان بسیار میترسد. ا گر یاد بگبریبررد که آزادیش باید از خود او و از درونش بیاید، دیگر<br />
از مردان بجنبجخواهد ترسید. باید به خودش بگوید: «من حق هیچ کس را بر بدبمنبمم بمنبممیپذیرم. من مطابق<br />
میل خودم بجببجچهدار خواهم شد یا بجنبجخواهم شد. مطابق میل خودم عشق میورزم و به من عشق<br />
میورزند. من بمنبممیپذیرم که خدمتگزار خدا، دولت یا همھهممسرم باشم. من زندگیام را سادهتر، عمیقتر<br />
و غبىنبىیتر خواهم کرد.» چنبنیبنن زبىنبىی با آتش آزادی شعلهور خواهد شد و جهان را برای همھهممه روشن<br />
خواهد کرد.<br />
!62
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(تشویق به همھهممراه سر و صدای جمججممعیت، صحنه تاریک میشود، دوباره روشن میشود. <strong>اما</strong> و رایتمن به<br />
سوی یک مبریبرز میروند.)<br />
رایتمن: من زیاد میام اینجا. جای آرومیه. باید یه چبریبرزی بجببجخوری. (صندلىللىی را ببریبررون میکشد و نگه<br />
میدارد تا <strong>اما</strong> بنشیند. بعد خودش مینشیند.)<br />
<strong>اما</strong> (سرش را تکان میدهد): بعد از سخبرنبررابىنبىی بمنبممیتوبمنبمم چبریبرزی بجببجخورم. شاید یه کم شراب.<br />
رایتمن (صدا میزند): گارسن، یه بطری بوردو. (به <strong>اما</strong>) سخبرنبررابىنبىی امشبت عالىللىی بود.<br />
<strong>اما</strong>: تو سازماندهندهی خو بىببىی هسبىتبىی. با اینکه پلیس اومده بود، سالن پر بود.<br />
رایتمن: من میدوبمنبمم چی مردمو جذب میکنه. من از ابجنبججام کارهای ضروری برای اهدافىففىی که بهببههش<br />
اعتقاد دارم خجالت بمنبممیکشم. یه بار تو مرکز شهر شیکا گو با یه چبرتبرر باز ایستادم، <strong>اما</strong> از چبرتبرر چبریبرزی بافىقفىی<br />
بمنبممونده بود جز اسکلت آهنیش. بارون هم بمنبممیاومد. مردم میایستادن و میپرسیدن چرا این چبرتبرر<br />
عجیبو نگه داشتم. منم جواب میدادم:«این مسخرهتر از سیستمیه که توش زندگی میکنیم؟ که<br />
چبریبرزی بهببههمون میده که بهببههش چنگ بزنیم، چهارچو بىببىی که به ظاهر ازمون جمحجممایت میکنه و نتیجهاش اینه<br />
که با هر بارون خیس خالىللىی میشیم؟»<br />
<strong>اما</strong> (میخندد): هوسمشسممندانه است.<br />
رایتمن: بیشبرتبرر از هوسمشسممندانه. حقیقته. و همھهممهی آدمای دنیا هم میدونن که حقیقته و باز منتظرن تا کسی<br />
بگه. (مکث میکند.) تورهای سخبرنبررابىنبىیتو کی مدیریت میکنه؟<br />
<strong>اما</strong>: هیچکس.<br />
رایتمن: ا گه من مدیرت بودم، تعداد مجممجخاطبهاتو دو برابر میکردم، نه، سه برابر.<br />
<strong>اما</strong>: من از تو یا حبىتبىی عقایدت چبریبرز زیادی بمنبممیدوبمنبمم. فکر میکنم بهیبههودی باشی. <strong>اما</strong> صلیب به گردنته. فکر<br />
میکنم اغتشاشگر سیاسی باشی، <strong>اما</strong> با پلیس کنار میای.<br />
رایتمن: من از لحللححاظ خانوادگی بهیبههودبمیبمم، به انتخاب شخصی مسیحیام، از لحللححاظ عقیده سوسیالیستم، به<br />
خاطر نیازهای عملی دوست پلیسم، و به طور غریزی آنارشیستم. ا گه من سخبرنبررابىنبىیهاتو مدیریت<br />
میکردم نشریات آنارشیسبىتبىی میفروختیم و برای جنبش اونقدر پول جمججممع میکردبمیبمم که تصورش رو هم<br />
بمنبممیتوبىنبىی بکبىنبىی.<br />
!63
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: از اندازهی جمججممعیت امشب واقعاً حبریبررت کردم.<br />
رایتمن: من از طریق کنجکاوی جذبشون کردم. خیلیها حبىتبىی دربارهات چبریبرزی نشنیده بودن. من<br />
پوسبرتبرر زدم: این <strong>اما</strong> گلدمن است، آنارشیست؛ این <strong>اما</strong> گلدمن است، پیامبرببرر عشق آزاد. مردم هم امشب<br />
ناامید نشدن. منم همھهممینطور. چبریبرزهابىیبىی که گفبىتبىی، حقیقت داشت. زن رهابىیبىی یافته، ترسان از عشق، از<br />
شور. من میدوبمنبمم که تو چنبنیبنن ترسی نداری.<br />
<strong>اما</strong> (برایش جالب است): از روی حرفهام؟<br />
رایتمن: از چشمات. این چشمای آبىببىی فوقالعاده.<br />
<strong>اما</strong>: این چشما خستهان.<br />
رایتمن: امروز برات روز طولابىنبىیای بوده. جابىیبىی داری که بمببمموبىنبىی؟<br />
<strong>اما</strong>: تو شیکا گو چندتا دوست دارم.<br />
رایتمن: میتوبمنبمم خودمو یکی از اونا به حساب بیارم؟<br />
<strong>اما</strong>: هر طور دوست داری.<br />
رایتمن: برات بىببىیتفاوته؟<br />
<strong>اما</strong> (جرعهای از شرابش مینوشد، لبخند میزند): هنوز بمنبممیدوبمنبمم.<br />
رایتمن: از کجا میفهمی؟<br />
<strong>اما</strong>: زندگی دستشو رو میکنه و میفهمم.<br />
رایتمن: بیا کمک کنیم دستشو رو کنه.<br />
<strong>اما</strong>: منظورت چیه؟<br />
رایتمن: امشبو پیش من بمببممون.<br />
<strong>اما</strong>: تو شگفتآوری! ما سه ساعته که همھهممدیگه رو میشناسیم.<br />
رایتمن: تو امشب از شور صحبت کردی. این هیچ مفهومی از زمان توش نبود.<br />
<strong>اما</strong>: من از تبدیل شدن زنا به کالای جنسی هم صحبت کردم.<br />
رایتمن: البته. <strong>اما</strong> زبىنبىی مثل تو؟ هرگز! هیچ مردی جسارتش رو نداره. میدوبىنبىی چه جرابىتبىی میخواد که<br />
آدم بهببههت نزدیک بشه؟ میدوبىنبىی من چطور دارم از درون میلرزم؟ دستمو بگبریبرر بببنیبنن.<br />
!64
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(<strong>اما</strong> مستقیم به او نگاه میکند. تردید میکند، دستش را میگبریبررد. در سکوت به هم نگاه میکنند.)<br />
رایتمن (نرمبرتبرر صحبت میکند): یه شب عالىللىی… بهببههت قول میدم.<br />
<strong>اما</strong> (میخندد): چه تواضعی! (دستش را رها میکند. رایتمن گونهی <strong>اما</strong> را به نرمی نوازش میکند و به<br />
چشمانش نگاه میکند.) دکبرتبرر رایتمن من خیلی خستهام.<br />
رایتمن: منو بن صدا کن. ولىللىی دکبرتبرر هستم. (دستش را بالا میآورد.) این دستا رو میبیبىنبىی؟ امشب<br />
میخوام بدنت رو آروم نوازش کنم، بیدارش کنم. برام لذت بزرگی خواهد بود. برای تو هم لذت<br />
بزرگی خواهد بود. یه لحللححظهی نادر در تارتحیتحخ!<br />
<strong>اما</strong>: تو یه کم خلی! (مکث میکند.) ولىللىی ازت خوشم میاد. (با علاقه به او نگاه میکند. به آرامی<br />
دستش را بالا آورده و آرام موهای رایتمن را نوازش میکند. صحنه تاریک میشود.)<br />
!65
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه سه<br />
تکرار آهنگ اسبرتبرراحتگاه من به نشانهی گروه قدبمیبممی. ویتو، آنا و فدیا پشت مبریبرز در آپاربمتبممان ویتو نشسته<br />
و چای مینوشند.<br />
فدیا: آنا فکر خو بىببىی بود که دوباره همھهممهمونو دور هم جمججممع کبىنبىی.<br />
آنا: فکر <strong>اما</strong> بود. <strong>اما</strong> خودش هنوز نرسیده.<br />
فدیا (به اطراف نگاه میکند): ویتو چه خونهی خو بىببىی داری. چند وقت گذشته دوستان؟<br />
آنا: از وقبىتبىی که ساشا رو ازمون گرفبنتبنن؟ نه سال.<br />
فدیا: آره، خونهی خو بىببىی داری ویتو. (سرش را بالا میگبریبررد.) ولىللىی این چه بوییه میاد؟<br />
ویتو (به پنجره اشاره میکند): اون پایینو میبیبىنبىی؟ اصطبله.<br />
آنا: من عاشق اسبم.<br />
فدیا: چه بهببههبرتبرر.<br />
ویتو: باور کن، اجاره رو میاره پایبنیبنن.<br />
فدیا: برای ریهها هم خوبه. (بیبىنبىیاش را میگبریبررد.)<br />
ویتو: درسته. بعد از یه روز تو فاضلاب میام خونه، پنجره رو باز میکنم و یه نفس عمیق میکشم. چه<br />
سعادبىتبىی! (به طرف پنجره میرود، نفس عمیق میکشد، پنجره را میبندد و با وابمنبممود کردن به درد به<br />
سینهاش چنگ میزند.)<br />
آنا: تو بالاخره هیچ وقت بزرگ میشی ویتو؟<br />
فدیا: امیدوارم نشی. کی میدونه این بزرگ بشه چی میشه؟<br />
آنا: <strong>اما</strong> کجاست؟ قرار بود یک ساعت پیش اینجا باشه.<br />
ویتو: میدوبىنبىی کجاست. با اون رایتمنه.<br />
(بقیه سا کت هستند. ترجیح میدهند نظری ندهند. <strong>اما</strong> ویتو به هیجان میآید.)<br />
!66
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
ویتو: چطور میتونه با اون متقلب بمببممونه؟<br />
فدیا: فهمیدنش سخت نیست. رایتمن خوشبرخورد و جذابه. <strong>اما</strong> رو میپرسته. سخت کار میکنه،<br />
سخبرنبررابىنبىیهاشو سازماندهی میکنه، همھهممهجا باهاش میره. بردهشه.<br />
ویتو: <strong>اما</strong> هم بردهی اونه. به نظر میرسه که غرقش شده. آخه اون چی داره آنا؟ شاید تو بتوبىنبىی بگی.<br />
آنا (لبخندی زیرکانه میزند): من فقط شنیدم که زنا چی میگن…<br />
فدیا: زنا! پس فقط <strong>اما</strong> نیست.<br />
آنا: هر زبىنبىی رو که میبینه سعیشو میکنه. کوتاه، بلند، مشکی، بلوند، جوون، پبریبرر. یه دموکرات واقعیه.<br />
معتقده که همھهممهی زنها برابر آفریده شدن.<br />
فدیا: دربارهش حرف هم میزنن؟<br />
آنا: زنا دربارهی مردا حرف میزنن.<br />
فدیا: دربارهی من که حرف بمنبممیزنن. خب، شاید کاری نکردهام که ارزش حرف زدن داشته باشه.<br />
دربارهی رایتمن چی میگن؟<br />
آنا: میگن مثل شبریبرر عشقبازی میکنه. (به فدیا غرش میکند.)<br />
ویتو: این جبرببرران دروغگو بودن و متقلب بودنش رو میکنه؟<br />
فدیا: معلومه.<br />
آنا: حواستون باشه که اون همھهممه جا با <strong>اما</strong> میره، با پلیس و اراذل و اوباش روبرو میشه.<br />
ویتو: بله، همھهممهاش درست، <strong>اما</strong> اون بازیگر سبریبررکه. دلقکه. دنبال جلب توجه و احساساته.<br />
آنا: دنبال حادثهی سندیگو که نبود. همھهممون موقع که اون دستهی اوباش دزدیدنش و شکنجهاش<br />
کردن و نزدیک بود بکشنش. حبىتبىی بعد از اون هم ادامه داد. این دلوجرات میخواد.<br />
ویتو: بمتبممام دلوجراتش تو پایبنیبننتنهشه.<br />
فدیا: پس حتماً جراتش غولآساست.<br />
آنا: وای، سا کت! (گوش میکند.) صدای کسی رو تو راهپله میشنوم.<br />
(<strong>اما</strong> وارد میشود، همھهممه را در آغوش میگبریبررد، مینشیند، طبق معمول سیگار میکشد. زمستان است.<br />
کتش را درمیآورد.)<br />
!67
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: امروز یکی از تو زندان یه نامه از ساشا برام آورد. کلک نیست. دستخط خودشه.<br />
ویتو: خب؟<br />
<strong>اما</strong>: ساشا دابمئبمم میره انفرادی و میاد ببریبررون. اونقدر وحشتنا که که بمنبممیشه حرفشو زد. بمنبممیخواد تسلیم<br />
بشه و اونا هم تنبیهش می کبننبنن، دوباره و دوباره. هر کس دیگه بود تا حالا مرده بود.<br />
فدیا: ساشا رو که میشناسی. مثل گاو نر قویه.<br />
<strong>اما</strong>: تو قلبش آره. <strong>اما</strong> بالاخره اوبمنبمم از گوشت و استخونه. حبىتبىی در بهببههبرتبررین حالت هم پنج سال دیگه داره.<br />
مرگ دوستاشو یکی یکی دیده. بعضیا از مریضی مردن. بعضیا خودشونو تو زندان حلقآویز کردن.<br />
پنج سال دووم بمنبممیاره.<br />
(فدیا مضطرب است، بلند میشود و راه میرود. <strong>اما</strong> مکث میکند.)<br />
<strong>اما</strong>: دلیلی داشته که این نامه رو از طریق دوستش فرستاده. یه نقشهای داره. (به اطراف نگاه میکند.)<br />
آنا در بسته است؟<br />
(آنا میرود و نگاه میکند، برمیگردد.)<br />
<strong>اما</strong> (همھهممه گوش می کنند: صدایش را پایبنیبنن میآورد): نقشهی فرار. میگه صدمبرتبرری دیوار زندان یه<br />
خونهی خالىللىی هست. میشه اجارهاش کرد. میشه از توی خونه یه تونل از زیر دیوار زندان کند به<br />
رختشورخونهی مبرتبرروکه که ساشا اوبجنبججا قدم میزنه.<br />
ویتو: تونل؟ ساشا زده به سرش؟ من میدوبمنبمم تونل کندن چقدر کار میبره. غبریبررممممممکنه.<br />
فدیا: ساشای بیچاره. عقلشو از دست داده.<br />
آنا: اینقدر دیوونگیه؟<br />
ویتو: آره، دیوونگی مجممجحضه. بدون شناسابىیبىی شدن غبریبررممممممکنه. عملیات پر سروصداییه. بیشبرتبرر از اونچه که<br />
دار بمیبمم ابزار لازم داره، پول لازم داره، نبریبررو لازم داره، زمان میبره. آره، دیوونگی مجممجحضه.<br />
آنا: <strong>اما</strong> تو چی فکر میکبىنبىی؟<br />
<strong>اما</strong>: من به دو چبریبرز فکر میکنم. اولاً همھهممونطور که ویتو میگه، دیوونگیه. ثانیاً… (مکث میکند.)<br />
ویتو (به آرامی): ثانیاً، باید ابجنبججامش بدبمیبمم…<br />
<strong>اما</strong>: آره.<br />
!68
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
فدیا: آره.<br />
آنا: آره، آره…<br />
!69
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه چهار<br />
رایتمن و <strong>اما</strong> رو به جمججممعیت در وسط صحنه قرار دارند. در طول تور سخبرنبررابىنبىی موسیقی رگتابمیبمم بمتبمم اصلی<br />
است.<br />
رایتمن: من و خابمنبمم گلدمن میخواهیم بابت مهماننوازی سمشسمما در دیبرتبررویت از سمشسمما تشکر کنیم.<br />
هما کنون ایشان به سوالات سمشسمما پاسخ خواهند داد. (دستش را پشت گوشش میگذارد، گوش میکند.)<br />
خابمنبممی که شال آبىببىی زیبا به تن دارند میخواهند بدانند: آیا این حقیقت دارد که سمشسمما به عشق آزاد<br />
معتقدید؟ (کنار میرود تا <strong>اما</strong> جلو بیاید.)<br />
<strong>اما</strong>: عشق آزاد؟ البته. چطور میتوان آن را رها نامید ا گر آزاد نباشد؟ آیا هیچچبریبرز خشمآورتر از این<br />
هست که زبىنبىی بالغ و سالمللمم، سرشار از زندگی و شور، مجممججبور باشد نیاز طبیعت را انکار کند، بر قویترین<br />
امیالش غلبه کند، روحش را درهم شکند، بینابىیبىیاش را از رشد بازدارد، از عمق و عظمت رابطهی<br />
جنسی پرهبریبرز کند تا اینکه یک بهاصطلاح مرد خوب از راه برسد و او را برای ازدواج با خود ببرببررد؟<br />
عشق قویترین و عمیقترین عنصر بمتبممام زندگی است، نویدبجببجخش امید، لذت، هیجان؛ عشق درهم<br />
شکنندهی بمتبممام قوانبنیبنن و سنتها، چطور چنبنیبنن نبریبرروی غالب و فرا گبریبرری میتواند مبرتبررادف آن مجممجحصول<br />
رقتانگبریبرز کلیسا و دولت یعبىنبىی ازدواج باشد!<br />
یکی از مجممجخاطبان (فریاد میزند): خابمنبمم گلدمن! سمشسمما با ازدواج مجممجخالفید؟<br />
<strong>اما</strong>: من مجممجخالف بمتبممام بهنبههادهابىیبىی هستم که مستلزم زیردسبىتبىی و اطاعتاند. چه دنیابىیبىی میشود زمابىنبىی که<br />
مردان و زنان کلیسا را ترک کنند، دولت را دور بیاندازند، نپذیرند که فرزندانشان را قربابىنبىی هیولای<br />
جنگ کنند و با عشق به هم بپیوندند.<br />
(صدای سم اسب و فریاد به گوش میرسد. رایتمن در گوش <strong>اما</strong> زمزمه میکند. <strong>اما</strong> دستانش را بلند<br />
میکند.)<br />
<strong>اما</strong>: مطلع شدم که پلیس سالن را مجممجحاصره کرده. لطفاً خونسرد باشید. خواهش میکنم…<br />
!70
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(صحنه تاریک میشود.)<br />
(صحنه دوباره روشن میشود، رایتمن رو به جمججممعیت ایستاده است. موسیقی نشان از موقعیت جدیدی<br />
دارد.)<br />
رایتمن: دوستان عزیز در لسآبجنبججلس، موضوع امشب خابمنبمم <strong>اما</strong> گلدمن «وطنپرسبىتبىی» است.<br />
<strong>اما</strong> (جلو میآید): خواهران و برادران، وطنپرسبىتبىی چیست؟ کسابىنبىی که از بجببجخت در نقطهی مشخصی به<br />
دنیا آمدهاند خود را برتر و اصیلتر از موجودات زندهی سا کن دیگر نقاط میدانند. بنابراین وظیفهی<br />
بمتبممام سا کنان آن نقطهی مشخص است که برای اثبات و بجتبجحمیل برتری خود بر دیگران بجببججنگند، کشتار<br />
کنند و بمببممبریبررند. وطنپرسبىتبىی جنگ را تغذیه میکند. جنگ درگبریبرری میان دو دزد است که چنان بزدل<br />
هستند که بمنبممیتوانند در نبرببررد خودشان بجببججنگند. پس پسران را از این روستا و آن روستا میبرند، آبهنبهها را<br />
در یونیفرم میچپانند، با اسلحه بجتبججهبریبرزشان میکنند و مانند جانواران وحشی رهایشان میکنند تا به<br />
جان هم بیافتند. گوش کنید تولستوی چه گفته است: خود را از اندیشهی منسوخ وطنپرسبىتبىی و اطاعت<br />
از دولتها برهانید. دلبریبررانه وارد عرصهی اندیشهی والاتر شوید، همھهممبستگی برادرانهی انسانها،<br />
اندیشهای که زنده شدهاست و از هر سو سمشسمما را میخواند. (تشویق.)<br />
رایتمن (پیش میآید): سوالىللىی هست؟ (گوش میکند.) آقابىیبىی از انتهای سالن میپرسند: آیا وطنپرسبىتبىی ما را<br />
مردمی متحد بمنبممیکند؟<br />
<strong>اما</strong>: بله، ما را متحد میکند، علیه دیگران. ما را مسموم میکند و به سوی خشونت علیه هر کس که<br />
متفاوت از ماست پیش میبرد. کافىففىی است به حادثهی اخبریبرر در سندیگو نگاه کنید، که یکی از<br />
١<br />
سازماندهندگان کارگری ژوزف میکولاسک ، عضو ،IWW سازمان کارگران صنعبىتبىی جهان ‐چه<br />
جهان غبریبرروطنپرستانهای!‐ به دست دو افسر پلیس دستگبریبرر شد. یکی تفنگ به دست داشت و<br />
دیگری تبرببرر. با هم با گلوله و ضربات تبرببرر میکولاسک را به قتل رساندند. دوست و مدیر برنامههای من<br />
بن رایتمن با شهامت خشم خود را نسبت به این جنایت ابراز کرد که در نتیجه چند تاجر وطنپرست،<br />
ستونهای جامعهی سندیگو، او را به زمیبىنبىی مبرتبرروکه برده و کتک زدند، عریان کردند، به مرگ بهتبههدید<br />
!71<br />
Joseph Mikolasek ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
کردند، قبریبرر جوشان بر سرش ربجیبجختند و با آهن گداخته حروف منفور «کارگران صنعبىتبىی جهان» را بر روی<br />
پوست عریانش داغ زدند. اینها نتاتحیتحج وطنپرسبىتبىی است!<br />
یکی از مجممجخاطبان (فریاد میزند): روزنامهها میگن رایتمن داستان رو از خودش درآورده! دکبرتبرر رایتمن<br />
سمشسمما متهم شدید که ماجرا رو جعل کردید. بمنبممیخواهید جواب بدید؟<br />
رایتمن (پیش میآید، سربلند، رو به جمججممعیت): خبرببررنگارها حضور دارند؟ عکاسها حضور دارند؟ این<br />
هم پاسخ من… (به جمججممعیت پشت میکند، شلوارش را پایبنیبنن میکشد، زخمهای سیاه بر پشتش دیده<br />
میشود. به سرعت شلوارش را بالا میکشد.) من روزنامهنگاران سمشسمما را به این چالش دعوت می کنم<br />
که این عکس را در کنار چهرهی فرماندار کالیفرنیا چاپ کنند و بگذارند خوانندگان تصمیم بگبریبررند که<br />
کدام تصویر جذابتر است. (خندهی حضار، تشویق.)<br />
<strong>اما</strong> (پیش میآید): ممممممنون که امشب به اینجا آمدید. پایان جلسه.<br />
(به سرعت خارج میشود و صحنه تاریک میشود. صحنه دوباره روشن میشود، <strong>اما</strong> و بن پشت مبریبرز<br />
نشستهاند و <strong>اما</strong> چای مینوشد. بن با ولع غذا میخورد. <strong>اما</strong> عصبابىنبىی است.)<br />
<strong>اما</strong>: بن! تو مسخرهای. مدام آبروی منو میبری. آبروی جنبشمونو میبری. بمتبممام قدربمتبمم صرف این شد<br />
که بعد از بمنبممایش تو فقط جلسه رو بمتبمموم کنم. بعضی وقتا فکر میکنم تو هیچوقت بزرگ بمنبممیشی.<br />
رایتمن (شانههایش را بالا میاندازد): <strong>اما</strong>، شوخی بود. تو و رفقات زیادی جدی هستبنیبنن. بیا بیشبرتبرر<br />
خندون باشیم و کمبرتبرر تندوتبریبرز. این شوخی بود، برای اینکه یه مسئلهی جدی رو مطرح کنم.<br />
<strong>اما</strong>: منظورم فقط بمنبممایش امشبت نیست. هفتهی پیش چی که اون زوج پبریبرر دوستداشتبىنبىی تو دیبرتبررویت<br />
بهببههمون جا و غذا دادن، تو هم برای صبحانه لحللحخت مادرزاد اومدی پایبنیبنن. توی اون جلسه تو برانکس با<br />
رهبرببررای آنارشیست، از رو هوا یه دفعه شروع کردی راجع به خدا و مسیح صحبت کردن… لباس<br />
پوشیدن عجیب غریبت رو بببنیبنن. این هم از طرز غذا خوردنت!<br />
(غذایش را حریصانه فرومیدهد. با دست دهانش را پا ک میکند.)<br />
رایتمن: من اوبجنبججوری غذا میخورم که همھهممهی کارهای دیگهمو میکنم، برای لذت بردن، نه برای پبریبرروی<br />
از آداب اجتماعی. خلاصهی کلام عزیزم، من برعکس تو مثل آنارشیستها غذا میخورم. (با<br />
فروکردن آخرین لقمهی غذا در دهانش تا کید میکند.)<br />
!72
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: انگار فکر میکبىنبىی آنارشیسم هیچ احبرتبررامی برای رفتارهای خوشایند معمول قائل نیست، مثل غدا<br />
خوردن با ظرافت. مثل مرتب جمحجمموم کردن.<br />
رایتمن: جمحجمموم کردن؟<br />
<strong>اما</strong>: بله، بیشبرتبرر مردم جمحجمموم میکبننبنن.<br />
رایتمن: من اینجوری که هستم غبریبررقابل بجتبجحملم؟ ما یک ساعت وقت دار بمیبمم تا به قطارمون برسیم. واقعاً<br />
میخوای نصفش رو تو جمحجمموم بگذروبمنبمم؟ میدوبىنبىی، یک ساعت با تو هیچ وقت کافىففىی نیست عزیزم.<br />
(دهانش را پا ک میکند، بلند میشود، <strong>اما</strong> را میکشد و بلند میکند، به آرامی شالش را درمیآورد و با<br />
شور گلویش را میبوسد.)<br />
(<strong>اما</strong> ابتدا عکسالعملی نشان بمنبممیدهد ولىللىی رایتمن به بوسیدنش ادامه میدهد. <strong>اما</strong> برمیگردد و دستانش<br />
را به دور او میاندازد.)<br />
رایتمن: امشب فوقالعاده صحبت کردی <strong>اما</strong>. (به بوسیدن و نوازش او ادامه میدهد.)<br />
<strong>اما</strong>: خدایا! بن، بمنبممیتوبمنبمم از دستت عصبابىنبىی باشم.<br />
(او به بوسیدن <strong>اما</strong> ادامه میدهد و سرش را در سینهی <strong>اما</strong> فرو میبرد.)<br />
<strong>اما</strong>: خدای من! بن! خدایا!<br />
رایتمن: حالا همھهممینجوری دینت رو به مسیحیت تغیبریبرر میدم عزیزم.<br />
(باز هم او را میبوسد و صحنه تاریک میشود.)<br />
!73
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه پنج<br />
موسیقی رگتابمیبمم. سالن همھهممایش. صحنه روشن میشود. <strong>اما</strong> رو به جمججممعیت ایستاده است، دستش را به<br />
علامت سکوت بالا میبرد.<br />
<strong>اما</strong>: برادران و خواهران، پلیس سانفرانسیسکو اعلام کرده که من امشب بمنبممیتوابمنبمم اینجا سخبرنبررابىنبىی کنم.<br />
سه هزار نفر در این سالن هستند، و ا گر امشب آمدهاید که به من گوش کنید، با پلیس یا بىببىی پلیس من<br />
اینجا هستم تا برای سمشسمما صحبت کنم. در یک ماه گذشته من از شهری به شهر دیگر رفتهام و در<br />
شانزده جلسه سخبرنبررابىنبىی کردهام، در کشوری که نام دموکراسی بر خود گذاشته است. یازده سخبرنبررابىنبىی<br />
توسط پلیس بر هم خورد. همھهممهی ما تا امروز دیگر باید بدانیم که قانون اساسی ایالات متحده به ما<br />
آزادی بیان بمنبممیدهد—آزادی بیان دادبىنبىی نیست، گرفتبىنبىی است. به دست مردمی که بر صحبت کردن<br />
پافشاری میکنند، همھهممان طور که من بر صحبت کردن در اینجا و امشب اصرار دارم. (تشویق. به<br />
جمججممعیت نگاه میکند.) آقای جوابىنبىی سوال دارند.<br />
مرد جوان (از ببریبررون صحنه): روزنامهها میگن سمشسمما به خاطر این به سانفرانسیسکو اومدید که ناوگان<br />
نبریبرروی دریابىیبىی اینجا توی بندره و میخواید منفجرش کنید.<br />
<strong>اما</strong>: نه، فکر میکنم این دفعه بجنبجخوام ناوگان رو منفجر کنم. (خندهی حضار) بمببممبگذاری روش من<br />
نیست. <strong>اما</strong> خوشحال میشم ببینم ناوگان آروم غرق بشه و بره ته دریا. در واقع خوشحال میشم بمتبممام<br />
کشبىتبىیهای جنگی رو ببینم که غرق بشن و برن ته دریا تا ما و برادرها و خواهرهامون تو کشورهای<br />
دیگه همھهممگی بتونیم در صلح و آرامش زندگی کنیم. (تشویق)<br />
!74
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه شش<br />
موسیقی رگتابمیبمم. صحنه روشن میشود. <strong>اما</strong> و رایتمن گوشهی صحنه ایستادهاند، گو بىیبىی پشت سن سالن<br />
همھهممایش هستند. <strong>اما</strong> به رایتمن پشت کرده و بهوضوح ناراحت است.<br />
رایتمن: من فقط باهاش خوشبرخورد بودم.<br />
<strong>اما</strong>: تو داشبىتبىی گولش میزدی.<br />
رایتمن: جدی نبود. فقط داشتم بازی میکردم.<br />
<strong>اما</strong> (برمیگردد، خشمگبنیبنن): تو بمنبممیفهمی که بازی کردن با یه انسان اشتباهه؟ هیچ بو بىیبىی از انصاف و<br />
عدالت نبرببرردی؟ نه فقط با من، بلکه با بمتبممام این زنهای دیگه؟ واقعاً بمنبممیدوبمنبمم چرا یه بار برای همھهممیشه<br />
باهات خداحافظی بمنبممیکنم. همھهممهاش ریاست، از اون طرف تو بمتبممام کشور دربارهی زنابىیبىی حرف میزبمنبمم که<br />
به دست مردا اسبریبرر شدن و از این طرف بمنبممیتوبمنبمم از تو بکنم و برم.<br />
رایتمن: خودتو سرزنش نکن. تقصبریبرر منه. ضعف منه. همھهممهاش یه شب بود.<br />
<strong>اما</strong> (به خشم آمده): شب رو هم اونطوری گذروندی! دروغگو! گفبىتبىی:«بمنبممیشه من تو شیکا گو باشم و<br />
مادرم رو نبینم.» همھهممهی شب رو با اون زن گذروندی.<br />
(بر خود مسلط میشود و شروع به مشت زدن به رایتمن میکند. رایتمن بازویش را میگبریبررد.)<br />
<strong>اما</strong>: دروغگو!<br />
رایتمن: خواهش میکنم <strong>اما</strong> بس کن. دو دقیقه دیگه باید معرفیت کنم. آروم باش. بعدش صحبت<br />
میکنیم عزیزم.<br />
<strong>اما</strong>: بعدش میکنیم عزیزم! نه، این دفعه دیگه نه! برو روی سن و معرفىففىیات رو بکن. بعدش هم تو<br />
هتل منتظرم بمنبممون. کمیته یه جابىیبىی برام جور میکنه که بمببمموبمنبمم.<br />
(رایتمن سرش را با تاسف تکان میدهد. میرود تا با مجممجخاطبان روبرو شود. پیشابىنبىیاش را با دستمال پا ک<br />
میکند.)<br />
!75
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
١<br />
رایتمن (به سوی مرکز صحنه میرود تا با جمججممعیت صحبت کند): دوستان عزیز در نیوکبرنبرزینگتون .<br />
افتخار دار بمیبمم تا در ایالت زیبای پنسیلوانیا باشیم. معرفىففىی میکنم، خابمنبمم <strong>اما</strong> گلدمن، دربارهی «تئاتر<br />
هبرنبرریک ایبسن» صحبت میکنند.<br />
(تشویق.)<br />
<strong>اما</strong>: برادران و خواهران من. (با خشم به رایتمن نگاه میکند، بعد خود را کنبرتبررل میکند.) همھهممهی ما<br />
میدانیم که در خانه همھهممه چبریبرز را بمنبممیتوان گفت. میدانیم که در کارخانه یا هر جای دیگری که کسی<br />
برای رئیسی کار میکند، هر چبریبرزی را بمنبممیتوان به زبان آورد. <strong>اما</strong> بر روی صحنه میتوان آزادانه صحبت<br />
کرد. بنابراین تئاتر میتواند برای غلبه بر جهل، ترس و تعصب مورد استفاده قرار گبریبررد. دربارهی<br />
اساسیترین چبریبرزها در زندگی جهل و تعصب وجود دارد. از عشق و ازدواج حرف میزبمنبمم. عشق چه<br />
ارتباطی به ازدواج دارد؟ پاسخ این است: هیچ. زن مانند یک روسبىپبىی، کالابىیبىی است که خریده میشود،<br />
روسبىپبىی برای یک شب، زن برای مدبىتبىی طولابىنبىیتر.<br />
مجممجخاطبان (فریاد میزنند): «فاحشه تو بىیبىی!» «کی تو رو دعوت کرده؟» «بیاریدش پایبنیبنن!»<br />
<strong>اما</strong>: بله، گوش کردن به حقیقت سخت است. آقابىیبىی که در ریف اول اینقدر عصبابىنبىیاش کردهام احتمالاً<br />
شوهری است که بمنبممیخواهد همھهممسرش افکار پنهابىنبىی خودش را با صدای بلند بشنود.<br />
یکی از مجممجخاطبان (فریاد میزند): من که رفتم ببریبررون!<br />
<strong>اما</strong>: متاسفم که میبینم میروید آقا. ای کاش میتوانستید دربارهی هبرنبرریک ایبسن بشنوید. بمنبممایشنامهی<br />
٢<br />
بزرگ ایبسن، «خانهی عروسک» دربارهی زبىنبىی به نام نورا است. او هشت سال با یک غریبه زندگی<br />
کرده است. در یک خانهی زیبا. خانهی عروسک. <strong>اما</strong> او تصمیمی گرفته است. او عروسک نیست. زن<br />
است. و این غریبه که با او زندگی میکرده کیست؟ شوهرش. آیا شرمآور است که یک روسبىپبىی یک<br />
شب با غریبهای بجببجخوابد؟ پس نزدیکی دو غریبه، زن و شوهر که یک عمر به طول میابجنبججامد چقدر<br />
شرمآور است؟ پس پیش از مجممجحکوم کردن روسپیان، پیش از آنکه داغ ننگ بر پیشابىنبىیشان بزنیم،<br />
!76<br />
New Kensington ١<br />
Nora ٢
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
مراقب باشیم. چرا که آبهنبهها بسیار شبیه زنابىنبىی هستند که باید نسبت به آبهنبهها دلسوز باشیم همھهممچنان که برای<br />
روحشان، جسمشان و آزادیشان مبارزه میکنند.<br />
(تشویق، صحنه تاریک میشود.)<br />
!77
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه هفت<br />
١<br />
صحنه روشن میشود. <strong>اما</strong> و المللممیدا اسبرپبرری پشت مبریبرز آشبرپبرزخانه نشستهاند. المللممیدا زبىنبىی زیبا و حدوداً<br />
سیوپنج ساله است. لباسی زیبا و جذاب بر تن دارد و آرایش کرده است.<br />
المللممیدا: خیلی خب. من <strong>اما</strong> صدات میکنم. تو هم منو المللممیدا صدا کن. اسبرپِبرری اسم فامیلمه، ولىللىی این<br />
دوروبرا هیچ کس بمنبممیدونه. امشب خیلی هیجانانگبریبرز بود دربارهی ایبسن حرف میزدی. من سه بار<br />
خانهی عروسک رو خوندم. <strong>اما</strong> هیچ وقت کسی رو پیدا بمنبممیکردم که باهاش دربارهاش صحبت کنم.<br />
<strong>اما</strong>: توی جمججممعیت دیدمت. فکر کردم اون خابمنبمم زیبا که اوبجنبججا نشسته و اینطور مجممججذوب شده شبیه<br />
بازیگراست.<br />
المللممیدا: نه، نیستم. <strong>اما</strong> عاشق هر چبریبرز بمیبمم که رو صحنه اجرا میشه. نزدیک بود خودکشی کنم چون<br />
٢<br />
سارا برنار داشت میاومد اینجا و من هیچی پول نداشتم. <strong>اما</strong> یه مرد بهببههم یک دلار داد. بمنبممیگم که<br />
٣<br />
من بهببههش چی دادم. <strong>اما</strong> ارزشش رو داشت. من توی گوسهیِوِن همھهممبنیبننجوری نشسته بودم و هر بار که<br />
دیالوگهاش رو میگفت من گریه میکردم.<br />
<strong>اما</strong>: تو اینجا تنها زندگی میکبىنبىی؟<br />
٤<br />
المللممیدا: من شوهر دارم، فرِد . اسم خودشو گذاشته شوهر من، <strong>اما</strong> من فکر بمنبممیکنم باشه. زیاد این<br />
دوروبرا نیست. آدمی نیست که ارزش حرف زدن داشته باشه. تو چطور؟<br />
<strong>اما</strong>: من با کسی رابطه دارم. آدمی نیست که ارزش حرف زدن داشته باشه.<br />
(میخندند.)<br />
Almeda Sperry ١<br />
:Sarah Bernhardt ٢ ١٨۴۴-١٩٢٣ بازیگر تئاتر و از نخستین بازیگران فیلم. از او به عنوان<br />
مشهورترین بازیگر جهان و یکی از بهترین بازیگران تمام دوران ها یاد می شود. (م)<br />
goose haven ٣<br />
Fred ٤<br />
!78
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
المللممیدا: همھهممون یارو که معرفیت کرد؟ خوشتیپ پلید.<br />
<strong>اما</strong>: پلید. کلمهی درستشه.<br />
المللممیدا: آره، مردای اینجوری رو میشناسم. میتوبمنبمم بمتبممام شب برات داستان بگم.<br />
<strong>اما</strong>: دوست دارم بشنوم. میتوبمنبمم یه چبریبرزابىیبىی یاد بگبریبررم.<br />
المللممیدا: تو هم دربارهی شاو و اسبرتبرریندبرگ برام بگو. هیچ وقت نتونستم آثارشون رو پیدا کنم. یه چای<br />
داغ درست میکنم. بیسکوییت هم دارم. بمتبممام مشرو بمببمم رو قبل از جلسه خوردم وگرنه برات<br />
میآوردم. ضعفم همھهممینه. البته تنها ضعفم نیست. من این خوشتیپهای پلید رو خوب میشناسم. باور<br />
کن <strong>اما</strong>، به ندرت پیش میاد که کسی بتونه چبریبرزی دربارهی مردها به من یاد بده. جرات بمنبممیکنم بهببههت<br />
بگم تا حالا با چند تا مرد بودهام. هنوز هم منتظرم که با یه ٰمردٰ آشنا بشم. نه فقط یه جانور دوپا که<br />
فکر میکنه مرده چون ٰچبریبرزٰ داره.<br />
<strong>اما</strong>: من یه مرد واقعی رو میشناسم. تو زندانه.<br />
المللممیدا: من دربارهاش شنیدهام. همھهممبنیبننجا تو پنسیلوانیا اتفاق افتاد. پیبرتبرزبورگ، فریک. اعتصاب. شنیدم.<br />
دیدنش میری؟<br />
<strong>اما</strong> (سرش را تکان میدهد): بمنبممیذارن من نزدیکش بشم.<br />
المللممیدا: چند وقت شده؟<br />
<strong>اما</strong>: نه سال.<br />
(هر دو سا کتاند. چای مینوشند.)<br />
المللممیدا: دربارهی این عشقات میدونه؟<br />
<strong>اما</strong>: هم آره هم نه.<br />
١<br />
المللممیدا: میدوبمنبمم چی میگی. حسودی عجیبه. فرد به دوستم فلورانس که ایرلندی‐فرانسوی و بهیبههودیه<br />
حسودیش میشه. موهای قشنگ و مشکی و دستای نرمی داره. اون فکر میکنه زن باید بجببجچههاش هر<br />
کدوم از یه مرد باشن. نظرش دربارهی ازدواج اینه. چبریبرزی که دربارهی ازدواج و روسبىپبىیگری گفبىتبىی رو<br />
!79<br />
Florence ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
باورم بمنبممیشد داری با صدای بلند میگی. من سالها همھهممبنیبنن فکر رو میکردم. مردا از من استفاده<br />
کردهاند <strong>اما</strong>. من هم از مردا استفاده کردهام. فقط به خاطر اینکه پول نداشتم. تو راست میگفبىتبىی.<br />
<strong>اما</strong>: من حرف جدیدی بمنبممیزبمنبمم. فقط چبریبرزابىیبىی که مردم میترسن در ملا عام بگن.<br />
المللممیدا: تو میگی. ای کاش من هم میتونستم اون طور حرف بزبمنبمم. فکر میکنم ا گه به خاطر<br />
زیادهروی تو مشروب خوردن نبود میتونستم. <strong>اما</strong> با این زندگی مزخرف بهببههش احتیاج دارم. نه فقط<br />
زندگی خودم، بمتبممام دوروبرم، مردمی که خسته و کوفته از اون تپهی شیبدار بالا میرن، سر<br />
میخورن <strong>اما</strong> بازم بالا میرن. میدوبىنبىی چرا با فرد ازدواج کردم؟ وای چشمات داره بسته میشه. هیچ<br />
فکر نکردم که چقدر خستهای! بمتبممام شب تو قطار پنسیلوانیا و بعدش هم با بمتبممام توانت سخبرنبررابىنبىی<br />
کردی. فردا هم که شنیدهام باید بری نیویورک برای تظاهرات بزرگ. بجببجحران بدجوری زده به نیویورک،<br />
مثل اینجا. منم همھهممبنیبننجوری دارم حرف میزبمنبمم… برو بجببجخواب <strong>اما</strong>…<br />
<strong>اما</strong> (بیدار میشود): نه خواهش میکنم. دارم گوش میدم…<br />
المللممیدا: مطمئبىنبىی؟ داشتم میگفتم که چطور شد با فرد ازدواج کردم. برای این بود که از خونهی مادرم<br />
بزبمنبمم ببریبررون اونقدر که سرد بود. از ترس قبض گاز هیچ وقت شعلهی گاز رو زیاد بمنبممیکرد. من هم مریض<br />
بودم و سرفه میکردم. فرد منو از اوبجنبججا آورد ببریبررون. از این بابت ممممممنونشم، هر چند که روجمحجممو زجمخجممی<br />
کرده.<br />
(<strong>اما</strong> دوباره به خواب میرود. المللممیدا به پشت سر او میرود و با آرامی پشت و گردنش را ماساژ میدهد.<br />
<strong>اما</strong> چشمانش را باز میکند و دست المللممیدا را به آرامی میگبریبررد. صحنه تاریک میشود.)<br />
!80
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه هشت<br />
میدان یونیون. <strong>اما</strong> در مرکز صحنه ظاهر میشود. موسیقی انقلابىببىی شنیده میشود. او بر روی یک جعبه<br />
بالا میرود تا با خیل عظیم بیکاران صحبت کند. در اینجا سبک و روشش با سخبرنبررابىنبىیهای معمولش<br />
متفاوت است. این یک بجتبججمع اعبرتبرراضی است.<br />
<strong>اما</strong>: به اطراف نگاه کنید دوستان من، به اطراف نگاه کنید! هزاران مرد و زن کارگر امروز به میدان<br />
یونیون آمدهاند تا خشم خود را نسبت به این سیستم که برای افراد جویای کار شغلی ندارد ابراز<br />
کنند. در بمتبممام سطح شهر صفهای بیکاران کیلومبرتبررها ادامه دارد. در ثروبمتبممندترین شهر جهان! بله،<br />
ثروبمتبممندترین شهر جهان است و زنانش مجممججبورند بدنهایشان را بفروشند تا زنده بمببممانند! ثروبمتبممندترین شهر<br />
جهان است و کودکان برای غذا گریه میکنند.<br />
(گروهی از زنان و مردان ژندهپوش به دورش جمججممع میشوند، گو بىیبىی آهبرنبررباست. آبهنبهها را به دور خود<br />
میکشد. آبهنبهها Mein Greene Kuzine را زمزمه میکنند.)<br />
<strong>اما</strong>: ما درخواست کار میکنیم و به ما میگویند که صبرببرر کنیم. برای بیماران درخواست دارو میکنیم و<br />
به ما میگویند دعا کنیم. درخواست غذا میکنیم و به ما میگویند که رای بدهیم.<br />
(نا گهان پلیس ظاهر میشود.)<br />
<strong>اما</strong>: درخواست زمان بیشبرتبرر برای پرداخت اجاره میکنیم و پلیس را به سراغمان میفرستند. بله، پلیس<br />
مثل همھهممیشه اینجاست، تا از ثروبمتبممندان جمحجممایت کند. برادران و خواهران (صدایش بالا میرود)… ا گر<br />
کودکان شبریبرر میخواهند، بیایید به مغازهها برو بمیبمم و بردار بمیبمم. ا گر خانوادهها نان میخواهند، بیایید انبار<br />
آرد را پیدا کنیم و بردار بمیبمم.<br />
(پلیس به سویش حرکت میکند.)<br />
<strong>اما</strong>: بردار بمیبمم! بردار بمیبمم!<br />
!81
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(پلیس با خشونت او را میگبریبررد و از صحنه ببریبررون میبرد و همھهممزمان صحنه تاریک میشود. صدای ضرب<br />
پای نبریبرروهای پلیس بلندتر میشود.)<br />
!82
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه نه<br />
دو مرد در یک دفبرتبرر تاریک نشستهاند. بهببههبرتبرر است عکسها دیده شوند که با نور اسپات روشن میشوند.<br />
یکی از مردان لاغراندام و خوشپوش است. کتشلواری راه راه به تن دارد و شبیه وکلا است. او<br />
١<br />
دادستان کل توماس گرگوری است. دیگری که مردی جوان و چهارشانه است و موهایش را به عقب<br />
٢<br />
شانه کرده، جی. ادگار هوور است که دارد عکسها را نشان میدهد. تا پایان صحنه معلوم بمنبممیشود<br />
که او کیست. همھهممچنان که عکسها را نگاه میکنند، تکتک عکسها میتواند برای بمتبمماشا گران با ویدیو<br />
پروجکتور بر روی پرده به بمنبممایش درآید.<br />
هوور (عکسی را نشان میدهد): این مال سپتامبرببرر گذشته است.<br />
گرگوری: ابهتبههامش چی بود؟<br />
هوور: ورود غبریبررقانوبىنبىی. زنها رو به باشگاه سیگار تو مینیاپلیس برده بود. تو باشگاه مردونه.<br />
گرگوری: جسوره، نه؟ رو اون تابلو بىیبىی که ببریبررون باشگاه دستشه چی نوشته؟<br />
هوور: نوشته:«من شدیداً سیگاریام.»<br />
گرگوری: شنیدهام با یه مردی کوچکتر از خودش همھهممه جا سفر میکنه.<br />
هوور: بله. اسمسسممش رایتمنه. سخبرنبررابىنبىیهاش رو ترتیب میده. نفوذیهای ما میگن که روابط نامشروع<br />
زیادی هم دارن. <strong>اما</strong> هیچوقت در ملا عام نبوده که بشه بازداشتشون کرد.<br />
گرگوری (عکس دیگری را در دست میگبریبررد): این یکی چیه؟<br />
هوور: نیویورک، جنوب شرق. جلسهی زنان بهیبههودی بود. به زنا یاد میداد که چطور از وسایل جلوگبریبرری<br />
از بارداری استفاده کبننبنن.<br />
گرگوری: برای این چقدر مجممجحکوم شد؟<br />
Thomas Gregory ١<br />
.J: Edgar Hoover ٢ پایه گذار و اولین رئیس پلیس فدرال آمریکا (FBI) (م)<br />
!83
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
هوور: به خاطر نبود مستندات کافىففىی آزاد شد. ظاهراً براشون بمتبمم<strong>اما</strong>ً به زبان بهیبههودی صحبت میکرد و نفوذی<br />
ما هم بمنبممیتونست چبریبرزی بفهمه.<br />
گرگوری: همھهممهاش همھهممینه؟<br />
هوور: نه قربان. این بجببجخشی از پروندهشه. چهارده بار دستگبریبرر شده.<br />
گرگوری: الان کجاست؟<br />
١<br />
هوور: الان داره یک سال حبسش رو تو جزیرهی بلکول میگذرونه. برای بجتبجحریک به شورش.<br />
گرگوری: ولىللىی به زودی میاد ببریبررون و کلکهای سابقش رو از سر میگبریبرره. درست وقبىتبىی که وضعیت کوبا<br />
داره جدی میشه.<br />
هوور: دار بمیبمم دنبال راهی میگردبمیبمم که از کشور اخراجش کنیم. برگرده به روسیه.<br />
گرگوری: این ایدهآله. <strong>اما</strong> شنیدم که یه بار با یه شهروند آمریکابىیبىی ازدواج کرده.<br />
٢<br />
هوور: بله، وقبىتبىی هفده سالش بود. با یکی به اسم جیکوب کرشبرنبرر . شهروند آمریکابىیبىی. بعد از اون خود<br />
به خود طبق قانون تبعهی آمریکا شد.<br />
گرگوری: خب، قرار نبوده که قوانبنیبنن ما کشور رو در مقابل دسمشسممنانش ناتوان بذاره.<br />
هوور: دار بمیبمم روی این مسئله کار میکنیم.<br />
گرگوری: خوشحالمللمم که اینو میشنوم.<br />
هوور: کار دشواریه. با خطرنا کترین زن توی آمریکا سر و کار دار بمیبمم.<br />
گرگوری: خیلی ممممممنون آقای هوور.<br />
!84<br />
Blackwell’s Island ١<br />
Jacob Kershner ٢
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه ده<br />
زندان. <strong>اما</strong> در مرکز صحنه بر روی سکوی سلولش نشسته است و مینویسد. در سه قسمت متفاوت<br />
صحنه که به نوبت روشن میشود، ساشا با لباس زندان، رایتمن در لباس خاص خودش، و المللممیدا اسبرپبرری<br />
نشستهاند. هر یک با نامهشان حرف میزنند.<br />
ساشا: <strong>اما</strong>ی عزیزترینم. شنیدم که سخبرنبررابىنبىیات در میدان یونیون بىببىینظبریبرر بود، و اینکه به یک سال<br />
حبس در جزیرهی بلکول مجممجحکوم شدی. خواهش میکنم مراقب خودت باش. نگهبانها یه تونل فرار<br />
پیدا کردن. بمنبممیدونسبنتبنن کار کی بوده <strong>اما</strong> به هر حال تصمیم گرفبنتبنن منو به خاطرش تنبیه کبننبنن. هر روز<br />
صبح شستشوی معده میدن و هر شب توی روپوش دیوانهها میبندبمنبمم. هفت شبانهروز. من از هوش<br />
رفتم. بمنبممیدوبمنبمم چند وقت. <strong>اما</strong> امروز صبح بیدار شدم و شنیدم که گنجشکها ببریبررون پنجره میخونن.<br />
فکر کردم: حتماً زندهام.<br />
<strong>اما</strong>: بن عزیزم. من شرمنده و وحشتزدهام از اینکه بعد از آشنابىیبىی با تو چی شدهام. ساشا جونشو به<br />
خطر انداخت، آزادیش رو داد، برای همھهممهمون. من براش نوشتم که شبها از فکرش بمنبممیتوبمنبمم بجببجخوابمببمم.<br />
دروغ بود. بیشبرتبرر شبها من بیدار دراز کشیدهام و به تو فکر میکنم. به اون اولبنیبنن شب توی شیکا گو<br />
فکر میکنم که جوری منو برانگیخبىتبىی که هیچ مرد دیگهای نتونسته، وقبىتبىی مثل گردباد منو با خودت<br />
بردی و من همھهممهچبریبرز و همھهممه کس رو فراموش کردم.<br />
رایتمن: میدوبىنبىی که من هم مثل تو ساشا رو دوست دارم. خودت رو عذاب نده. زندگی همھهممینه. عشق<br />
هم همھهممینه. چقدر دلمللمم میخواست پیش تو باشم، بدن خستهتو نوازش کنم و ذرهذرهشو ببوسم.<br />
!85
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: دیشب روی سکوی سلولمللمم دراز کشیده بودم، میلرزیدم، گلوم گرفته بود، مثل همھهممیشه که پیش<br />
هم هستیم، درست تو همھهممون لحللححظه قبل از اولبنیبنن آغوشت.<br />
رایتمن: من میخوام با تو باشم. دلتنگی روجمحجممو گرفته. میترسم فراموش کبىنبىی.<br />
<strong>اما</strong>: بن عزیزم. چرا اینقدر به تو فکر میکنم؟ باید به کارهابىیبىی فکر کنم که وقبىتبىی از اینجا ببریبررون اومدم<br />
باید ابجنبججام بدم. کشور داره با تب جنگ سر کوبا به جنون میرسه. من به این چبریبرزها فکر می کنم. <strong>اما</strong><br />
خیلی زود تصویر تو ظاهر میشه و جای همھهممه چبریبرز رو میگبریبرره. چقدر میخوامت! میخوام در آغوش<br />
بگبریبررمت.<br />
رایتمن: تو بمتبممام دنیای مبىنبىی. عشق چقدر وحشتنا که.<br />
<strong>اما</strong>: گاهی عصبابىنبىی میشم. به خیانتهات فکر میکنم، به بىببىیوفابىیبىیهای بىببىیحدت، دروغهات، بهببههانههات.<br />
بعد دراز میکشم و چشمام بسته است، همھهممه چبریبرز رو فراموش میکنم چون تو رو میخوام…<br />
المللممیدا: <strong>اما</strong>ی عزیزم. امشب فرد از دست من عصبانیه چون یه سطل سوپ و یه نون خونگی رو به<br />
١<br />
دوستم آیرین دادم. اون تابستونا اینجا یه گروه تئاتر رو میگردونه و زمستونا هم تو شهرهای<br />
کوچیک اجرا میکنه. حالت چطوره مهتاب من که شب بر برکهی تاریک میتابىببىی، قطرهی شبنمام که در<br />
قلب گل سرخی وحشی پنهابىنبىی؟<br />
<strong>اما</strong>: عشقم را همھهممانطور که هست و آنطور که بمنبممیتواند باشد بپذیر. <strong>اما</strong> عشقم پابرجاست، و واقعی.<br />
!86<br />
Irene ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
المللممیدا: چقدر خوب بود چبریبرزهابىیبىی که تو آخرین نامهات گفبىتبىی. آره، اون شبانهروزی که ببنیبنن سخبرنبررابىنبىی<br />
پیبرتبرزبورگات و بجتبججمع فیلادلفیا با هم داشتیم رو یادمه. باعث شد دیگه مشروب خوردن رو کنار<br />
بگذارم. بعدش مادرم مرد. ما هیچ وقت با هم کنار بمنبممیاومدبمیبمم، <strong>اما</strong> نزدیک مردنش به دیدنش رفتم.<br />
دستش رو بوسیدم و شروع کرد به گریه. وقبىتبىی از زمبنیبنن پر کشید، همھهممهی روز بارون بارید، من هم<br />
نوشیدم و نوشیدم.<br />
<strong>اما</strong>: المللممیدا، یک بار دیگه هم ازم پرسیدی. دیگه ازم نبرپبررس که من سوسیالیستم یا آنارشیستم یا<br />
چیام؟ مهم نیست. فقط اوبجنبجچه رو که غریزهات بهببههت میگه ابجنبججام بده، همھهمموبىنبىی باش که طبیعیه، صادقانه<br />
است و غبریبررممممممکنه که بشه روش اسم گذاشت.<br />
المللممیدا: <strong>اما</strong>ی عزیزم، هرگز روزی رو فراموش بمنبممیکنم که منو در آغوش گرفبىتبىی و گلوی قشنگت رو<br />
بوسیدم، گلوی پرندهای که یک بار دیدمش. چشمات مثل گلهای بنفشه در صبحه. میدوبمنبمم که کارت<br />
مهمتره، هدف مهمتره، <strong>اما</strong> وقبىتبىی حبست بمتبمموم بشه میام و هر کجا که هسبىتبىی میبینمت. بعضی وقتا خیلی<br />
دلمللمم بجببجچه میخواد، تو اینطور نیسبىتبىی؟ برام تعریف کردی که یه وقبىتبىی میخواسبىتبىی، گفبىتبىی که چطور یه<br />
مدت فکر میکردی داری بجببجچهدار میشی <strong>اما</strong> اشتباه شده بود. این اولبنیبنن باری بود که دیدم گریه<br />
میکردی.<br />
رایتمن: <strong>اما</strong>ی عزیزترینم. من فردا دارم میرم پنسیلوانیا که یه مقدار کتابهای خوب بفروشم و برای<br />
زندانیای سیاسی پول جمججممع کنم. سراغ دوستت توی نیوکبرنبرزینگتون هم میرم. فکر میکنم عضو<br />
کمیتهی جمحجممایبىتبىی سخبرنبررابىنبىی من باشه…<br />
المللممیدا: <strong>اما</strong>ی عزیزم، دوستپسرت رایتمن اومده بود نیوکبرنبرزینگتون. موجود عجیبیه. حالا یه روز برات<br />
تعریف میکنم.<br />
!87
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(صدای باز و بسته شدن درب آهبىنبىی. صدابىیبىی از خارج از صحنه: «گلدمن! گلدمن!» صحنه تاریک<br />
میشود. دوباره روشن میشود. صدای درب آهبىنبىی ادامه دارد و بعد قطع میشود. زبىنبىی سیاهپوست یا<br />
سفیدپوست حدوداً چهلساله که قطعاً جنو بىببىی است نشسته و روپوش پرستاریاش را میدوزد. زبىنبىی که<br />
مسئول آبجنبججاست <strong>اما</strong> را میآورد. به سخبىتبىی راه میرود و بلافاصله روی سکو بىیبىی مینشیند.)<br />
١<br />
مسئول: لبریبرزبت! این کمک جدیدته. تازه از انفرادی اومده ببریبررون. رئیس زندان گفته که خوب بهببههش یاد<br />
بدی. از دردسر هم دور نگهش دار. (میرود.)<br />
لبریبرزبت (به طرف <strong>اما</strong> میرود که جمچجممبابمتبممه زده است): ای بابا اینجوری مجممجچاله نباش دیگه. دیگه تو انفرادی<br />
نیسبىتبىی که. بهببههبرتبرره شروع کبىنبىی از پاهات استفاده کبىنبىی وگرنه دیگه هیچوقت بمنبممیتوبىنبىی راه بری. حالا پاشو. (<strong>اما</strong><br />
را بلند میکند و کمکش میکند تا در یک دایرهی کوچک راه بروند و به حرف زدن ادامه میدهد.)<br />
برای چی فرستادنت انفرادی؟ (به <strong>اما</strong> نگاه میکند) بمنبممیخواد به من بگی. تو همھهممون <strong>اما</strong>ی سرخی که همھهممه<br />
ازش حرف میزنن. میگن به هیچکس باج بمنبممیدی. میگن کرده بودنت مسئول اتاق خیاطی و ازت<br />
میخواسبنتبنن دخبرتبررا رو وادار کبىنبىی سریعتر کار کبننبنن، تو هم بمنبممیکردی، هیچجوره. (میخندد.) آره شنیدم<br />
ازت حرف میزنن. میگن میخوای بمتبممام دنیا رو عوض کبىنبىی… یه چبریبرز دیگه هم شنیدم. شنیدم یه<br />
دوستپسر خوشتیپ داری که برات شبریبرریبىنبىی خونگی میاره و تو هم ببنیبنن همھهممه بجپبجخش میکبىنبىی. حالا بببنیبنن<br />
<strong>اما</strong>، من عاشق شبریبرریبىنبىی خونگیام! (میخندد. <strong>اما</strong> لبخند مجممجحوی میزند. کمکم دارد به زندگی<br />
برمیگردد.) منو میشناسی؟ (<strong>اما</strong> سرش را تکان میدهد.) من لبریبرزبت هستم. پرستار زندان. میخوان تو<br />
بجببجخش بیمارستان کمکم کبىنبىی. منم میخوام همھهممه جور چبریبرزای مجممجختلف رو بهببههت یاد بدم. از همھهممبنیبنن الان<br />
شروع میشه. دراز بکش. اینجوری. (آرام او را به پایبنیبنن هل میدهد. پاهایش را ماساژ میدهد.) باید<br />
بدوبىنبىی کی آدما رو راه بندازی و کی بىببىیحرکت نگهشون داری. باید بدوبىنبىی کی مجممجحکم مالش بدی و کی<br />
آروم. باید بدوبىنبىی کی کمبرپبررس سرد بذاری و کی گرم. راسبىتبىی چرا بهببههت میگن <strong>اما</strong>ی سرخ؟<br />
<strong>اما</strong>: قصهاش طولانیه.<br />
!88<br />
Lizbeth ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لبریبرزبت: اینجا کلی وقت دار بمیبمم. (به این شوخی قدبمیبممی زندان میخندد.) تو اونو برام تعریف کن، منم<br />
بهببههت یاد میدم باید چیکار کرد وقبىتبىی زبىنبىی از اون پایبنیبنن شروع میکنه به خونریزی… تا حالا بجببجچه به دنیا<br />
آوردی؟<br />
(<strong>اما</strong> سرش را تکان میدهد.)<br />
لبریبرزبت: <strong>اما</strong>، ا گه بتوبىنبىی بجببجچهی کسی رو به دنیا بیاری، هر کار دیگهای رو هم میتوبىنبىی بکبىنبىی. هفتهی دیگه<br />
یه دخبرتبرره تو بیمارستان قراره زابمیبممان کنه. تو هم کمکم میکبىنبىی. (مچ <strong>اما</strong> را میگبریبررد و با انگشتانش نبض او<br />
را میگبریبررد.) حالا اول از همھهممه میخوام بهببههت یاد بدم نبض بگبریبرری. انگشتت رو میذاری اینجا. (مجممجچش را<br />
جلو میآورد.) حسش میکبىنبىی؟ این زندگیمه که داره برات میزنه. هر چی بشه هم وابمنبممیسته. همھهممبنیبنن طور<br />
میزنه. قشنگ نیست؟ (به <strong>اما</strong> نگاه میکند.) <strong>اما</strong> میخوای پرستاری یاد بگبریبرری؟<br />
<strong>اما</strong>: میخوام بهببههم یاد بدی لبریبرزبت.<br />
لبریبرزبت: بهببههت یاد میدم. حالا میخوام یه چبریبرزو یادت بمببممونه.<br />
<strong>اما</strong>: چی؟<br />
لبریبرزبت: من عاشق شبریبرریبىنبىی خونگیام! (بلند قهقهه میزند.)<br />
(<strong>اما</strong> به سخبىتبىی لبخند میزند. صحنه پایان مییابد.)<br />
!89
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه یازده<br />
تئاتر تالیا. موسیقی وردی. صدای فریاد:«به خانه خوش آمدی <strong>اما</strong>!» آواز. <strong>اما</strong> به روی صحنه میآید تا با<br />
دوستانش که در بازگشتش از زندان به استقبال او آمدهاند صحبت کند. کمانرژی و رنگپریده است.<br />
<strong>اما</strong>: عجیبه. من دو سال پیش تلاش کردم دربارهی وضعیت زندانها بجتبجحقیق کنم. نزدیک زندان هم<br />
منو راه بمنبممیدادن. بعد نا گهان، بجببجخت در خونهام رو زد. (لبخند میزند.) اون تو بودم! (سرش را تکان<br />
میدهد.) تو این یک سال خیلی چبریبرزها تو جزیرهی بلکول یاد گرفتم. و اوبجنبجچه که یاد گرفتم رو هرگز<br />
فراموش بمنبممیکنم. (مکث میکند.) بودن تو اوبجنبججا منو بیش از پیش به فکر رفیقمون الکساندر برکمن<br />
واداشت. (تشویق) و بمتبمموم اونای دیگه که زندانها رو پر کردن. (به یاد میآورد، صدایش کمی<br />
میگبریبررد.) و به خودم قول دادم، هر روز که تو اون جهنم به زنهای دیگه گوش میکردم،<br />
نبضشونو میگرفتم و متحبریبرر بودم از اینکه قلبشون با چنبنیبنن قدربىتبىی در مبارزه با وضعیتشون میتپه…<br />
به خودم قول دادم که من راحت بجنبجخواهم نشست تا روزی که زندانهای این کشور آجر به آجر خراب<br />
بشن و میلههای آهبىنبىی ذوب بشن و ازش وسایل زمبنیبنن بازی برای کودکانمون ساخته بشه…. خوشحالمللمم<br />
که برگشتم در کنار سمشسمما، خواهران و برادرابمنبمم….<br />
(صدای موسیقی بالاتر میرود و کمکم مجممجحو میشود.)<br />
!90
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه دوازده<br />
اتافىقفىی تاریک در یک آپاربمتبممان. موسیقی دور هم جمججممع شدن خانواده را از صحنهی یک تداعی میکند. <strong>اما</strong><br />
با سمشسممعی روشن وارد میشود.<br />
<strong>اما</strong>: هلنا، خواهر عزیزم، کجابىیبىی؟ چراغ نداری؟<br />
هلنا: اینجا، تو بجتبجختم. هفتهی پیش نفتم بمتبمموم شد. خیلی خوشحالمللمم که اینجابىیبىی. بعد از اینکه بابا فوت<br />
کرد دیگه ندیدمت. خبرببررش رو هم خودم باید برات میآوردم.<br />
<strong>اما</strong>: عجیب بود. خیلی وقتا فحشش میدادم و آرزو میکردم بمببممبریبرره. ولىللىی وقبىتبىی که مرد فکر کردم اون<br />
فقط یه کارگر بود، زندگیش سخت بود و بىببىیرجمحجممیش در واقع بىببىیرجمحجممی زندگی خودش بود.<br />
هلنا: درست بعد از این بود که رفبىتبىی اروپا.<br />
<strong>اما</strong>: وین. برای اینکه م<strong>اما</strong> بشم.<br />
هلنا: من از شنیدنش خیلی هیجانزده شدم. فکر کردم که میخوام <strong>اما</strong> بجببجچهمو بیاره، نه هیچ کس<br />
دیگه. من اولبنیبنن بجتبججربهات هستم؟<br />
<strong>اما</strong> (سرش را تکان میدهد): تو وین شش تا بجببجچه به دنیا آوردم. نه، هفت تا. یکیش دوقلو بود. همھهممبنیبنن<br />
هفتهی پیش هم تو شرق. زنه خیلی مریض بود؛ اتاقش ناجور و نکبتبار بود. <strong>اما</strong> یه بجببجچهی خوشگل<br />
مومشکی به دنیا آورد. باید میدیدیش هلنا. با مشت گره کرده اومد ببریبررون، چه مبارزی!<br />
هلنا: پسر بود؟<br />
<strong>اما</strong>: دخبرتبرر.<br />
(هر دو میخندند.)<br />
<strong>اما</strong>: چند وقتته؟<br />
هلنا: شاید هفت ماه. میتوبىنبىی ببیبىنبىی…<br />
!91
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: آره. (با دقت به او نگاه میکند.) رنگ صورتت خوبه. (نبضش را میگبریبررد.) نبضت هم منظمه. (او را<br />
لمللممس میکند.) درد میگبریبرره؟<br />
هلنا: نه، خوبه.<br />
<strong>اما</strong>: حالا بذار گوش کنم. (گوشی طبىببىی را روی شکم هلنا میگذارد.)<br />
هلنا: به چی گوش می کبىنبىی؟<br />
<strong>اما</strong>: هیس!<br />
هلنا: به ضربان قلبش گوش میکبىنبىی. میشنویش؟<br />
<strong>اما</strong>: حرف نزن الان. (گوش میکند.)<br />
هلنا: میشنوی؟ باید بشنویش!<br />
<strong>اما</strong>: چند دقیقه دیگه دوباره امتحان میکنیم. بعضی وقتها یه کم طول میکشه. حالا آروم باش. از<br />
م<strong>اما</strong>ن برام بگو.<br />
هلنا: م<strong>اما</strong>ن خوبه. همھهممهی روز میشینه و خیاطی میکنه. ساشا چطوره؟ اصلاً گذاشبنتبنن ببینیش؟<br />
<strong>اما</strong> (سرش را تکان میدهد، بعد رویش را برمیگرداند تا بر خود مسلط شود): ساشا مطمبنئبنن بود که<br />
زنده ببریبررون بمنبممیآد. ما ناامید شده بودبمیبمم. رفقامون شروع کردن یه تونل کندن. باور کردنش سخته.<br />
همھهممچبنیبنن فکر دیوانهواری. <strong>اما</strong> این کارو کردن. چند وجب به دیوار زندان مونده بود که پیداش کردن.<br />
دیوونگی بود <strong>اما</strong> چبریبرزی بمنبممونده بود که نتیجه بده. مطمبنئبنن نبودن که به خاطر ساشا بوده. <strong>اما</strong> با این حال<br />
تنبیهش کردن. (چشمانش را میبندد، بعد خاطره را از ذهنش دور میکند.)<br />
هلنا: راسته که با یه مرد دیگه هسبىتبىی؟<br />
<strong>اما</strong>: آره. یه مرد حساس و زیبا تو روزای دوشنبه، چهارشنبه و جمججممعه. روزای پنجشنبه و شنبه و یکشنبه<br />
هم یه هیولای بىببىیملاحظه. (آه می کشد.) هلنا تو تا حالا اونقدر شیفتهی یه مرد بودی، جسماً شیفتهاش<br />
بودی که دیوونهات کرده باشه؟<br />
هلنا: درست برعکس. برای من نبود چنبنیبنن احساسیه که دیوونهام کرده. زندگی منو که میدوبىنبىی…<br />
<strong>اما</strong>: آره.<br />
هلنا: ولىللىی این بجببجچه رو میخوام. خیلی <strong>اما</strong>. دوباره امتحان کن.<br />
!92
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong> (گوشی را دوباره میگذارد، گوش میکند): گاهی…<br />
هلنا: <strong>اما</strong>، مضطر بمببمم! میدوبىنبىی که دو تا بجببجچه رو از دست دادم. این بجببجچه رو خیلی میخوام. تو میفهمی.<br />
تو عاشق بجببجچههابىیبىی. امیدوارم تو هم روزی بجببجچهدار بشی <strong>اما</strong>.<br />
<strong>اما</strong>: وضع منو که میدوبىنبىی.<br />
هلنا: <strong>اما</strong> دکبرتبررا گفبنتبنن یه عمل جراحی…<br />
<strong>اما</strong>: دکبرتبررا! یکیشون باعث شد پارسال باور کنم که حاملهام. دو ماه بمتبمموم باورش کردم. چقدر<br />
خوشحال بودم! بعد همھهممون دکبرتبرر خیلی خونسرد گفت: «اشتباه بوده!» میخواستم بکشمش. یه هفته<br />
گریه میکردم. هیچ کس بمنبممیدونست. یک هفتهی بمتبممام غیبم زد و همھهممهاش گریه میکردم.<br />
هلنا: پس جراحی رو ابجنبججام میدی.<br />
<strong>اما</strong>: نه، هر زبىنبىی حق داره تصمیم بگبریبرره که بجببجچهدار نشه، درسته؟<br />
هلنا: معلومه، ولىللىی…<br />
<strong>اما</strong>: حالا من م<strong>اما</strong> هستم. میتوبمنبمم همھهممهجور بجببجچهای رو به دنیا بیارم. این منو خوشحال میکنه. (گوشی را<br />
دوباره میگذارد.) هیس! (گوشی را به هلنا میدهد که گوش کند.)<br />
هلنا: یه چبریبرزی میشنوم…<br />
<strong>اما</strong>: بجببجچهته. یه ضربان خیلی خیلی قوی.<br />
هلنا (دستانش را به دور <strong>اما</strong> میآویزد): خدای من!<br />
<strong>اما</strong>: بیا. بیا راه بر بمیبمم. برای تو و بجببجچهات خوبه. (شروع به راه رفبنتبنن دور اتاق میکنند.) میدوبىنبىی هلنا، من<br />
میخوام یک میلیون بجببجچهی کوچولو به دنیا بیارم. همھهممبنیبنن که از رحم مادرشون ببریبررون میان، تو گوش<br />
کوچولوشون زمزمه میکنم: «شورش کنید! شورش کنید! با هم متحد بشید! دنیا رو عوض کنید!» بعد<br />
از یک نسل…<br />
هلنا: <strong>اما</strong>! قبل از وضع جمحجممل من دستگبریبرر بمنبممیشی ها!<br />
!93
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه سبریبرزده<br />
بوفالو، نیویورک. بجتبججمع ببریبرروبىنبىی. موسیقی نظامی.<br />
مجممججری (خارج از صحنه): همھهممشهریان، رئیسجمججممهور ایالات متحدهی آمریکا!<br />
١<br />
(ارکسبرتبرر شروع به نواخبنتبنن میکند. پرزیدنت ویلیام مککینلی به روی سکو میآید.)<br />
مککینلی: همھهممشهریان آمریکابىیبىیِ من… بسیار خوشحالمللمم که در این بمنبممایشگاه باشکوه در شهر تاربجیبجخی…<br />
(مکث می کند تا به یاد بیاورد) بوفالو حضور داشته باشم. باعث افتخار است که اعلام کنم ملت بزرگ<br />
ما در سلامت کامل است. بجتبججارت در حال رونق یافبنتبنن است. در خارج از کشور، جنگمان با اسپانیا نتاتحیتحج<br />
بسیار رضایتبجببجخشی را به بار آورده است. جنگ همھهممیشه تاسفبار است. <strong>اما</strong>… کوبا ا کنون دیگر آزاد و<br />
بجتبجحت جمحجممایت ماست. پورتوریکو مال ماست. هاوابىیبىی همھهممچون میوهای رسیده به دامن ما افتاد. مدبىتبىی درگبریبرر<br />
این بودم که با فیلیپبنیبنن چه کنیم، بعد به زانو درآمدم و به درگاه خدا دعا کردم. او هم گفت:«آبهنبهها را<br />
بگبریبرر آقای رئیسجمججممهور. متمدنشان کن، مسیحیشان کن…» برای همھهممبنیبنن…<br />
(صحنه تاریک میشود، صدای تبریبرر شنیده میشود. سکوت.)<br />
(صحنه روشن میشود. خبرببررنگاران با دفبرتبررچه یادداشت به این سو و آن سو میروند. رایتمن با ظاهر<br />
همھهممیشگیاش وارد میشود.)<br />
رایتمن: آقایان، تا چند دقیقهی دیگه ایشون میان.<br />
(<strong>اما</strong> وارد صحنه میشود. بلافاصله خبرببررنگاران دورش را میگبریبررند.)<br />
خبرببررنگار: خابمنبمم گلدمن، بعد از تبریبرراندازی به رئیسجمججممهور چرا سمشسمما رو بازداشت کردن؟<br />
<strong>اما</strong>: سمشسمما خبرببررنگارید. خودتون میدونید که پلیس برای بازداشت نیاز به مدرک نداره. رئیسجمججممهور به<br />
قتل رسیده بود. دولت همھهممیشه از اینکه دیگری از تا کتیکش استفاده کنه دیوانه میشه. (خونسرد<br />
است و شوخطبعیاش را در این ماجرا حفظ میکند.)<br />
!94<br />
William McKinley ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
خبرببررنگار: تا کتیک خودش؟<br />
<strong>اما</strong>: کشتار.<br />
١<br />
خبرببررنگار: سازمانهای رادیکال سراسر کشور از قاتل سیاسی زولگوس اعلام برائت کردن. گفته شده<br />
که سمشسمما ازش دفاع میکنید.<br />
<strong>اما</strong>: بله، من ازش دفاع میکنم. ولىللىی نه از کارش، از ربجنبججی که کشیده.<br />
خبرببررنگار: سمشسمما معتقدید که زولگوس دیوانه است؟<br />
<strong>اما</strong>: باید باشه. اون یک نفر رو کشت بدون داشبنتبنن هیچ پشتوانهی قانوبىنبىی. ا گر رئیسجمججممهور آمریکا بود،<br />
میتونست همھهممون کاری رو بکنه که مککینلی کرد. ارتشی رو به فیلیپبنیبنن بفرسته تا کودکان دهساله رو<br />
بکشن. این قانوبىنبىی میشد. و کاملاً هم منطقی.<br />
خبرببررنگار: آیا حقیقت داره که پیشنهاد دادید بعد از زجمخجممی شدن رئیسجمججممهور پرستاریاش رو بکنید؟<br />
<strong>اما</strong> (با لبخندی مجممجحو): ولىللىی بنا به دلایلی پیشنهادم مورد قبول واقع نشد.<br />
خبرببررنگار: پس سمشسمما نسبت به رئیسجمججممهور احساس دلسوزی دارید؟<br />
<strong>اما</strong>: البته. برای رئیسجمججممهوری که بمنبممیدونه فیلیپبنیبنن کجاست تا زمابىنبىی که بجتبججار و بانکدارها روی نقشه<br />
نشونش بدن باید دلسوزی کرد.<br />
خبرببررنگار: از سمشسمما نقلقول شده که گفتید منافع بجتبججاری از جنگ بهببههره میبردن.<br />
<strong>اما</strong>: من یک چبریبرز رو میدوبمنبمم. طبقهی کارگر چبریبرزی از جنگ نصیبش نشد. هیچوقت بمنبممیشه. پسرانشون<br />
توی اون جزایر مردن. بعد هم که آتش جنگ خوابید و مردهها دفن شدن، هزینهی جنگ در بازگشت<br />
به خانه به خانوادههای مردهها رسید: با قیمت بالاتر غذا و اجاره.<br />
خبرببررنگار: دوست سمشسمما برکمن به خاطر اقدام به قتل سیاسی در زندانه. آیا اون عمل زولگوس رو تایید<br />
میکنه؟<br />
<strong>اما</strong>: وقبىتبىی از زندان آزاد شد میتونید از خودش ببرپبررسید. <strong>اما</strong> میتوبمنبمم بهببههتون بگم که نه من و نه برکمن بر<br />
خلاف بعضی از ما که زمابىنبىی چنبنیبنن باوری داشتند، معتقد نیستیم که قتل سیاسی قدمی به سوی انقلاب<br />
است.<br />
!95<br />
Czolgosz ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
خبرببررنگار: آیا اون زمان به این نتیجه رسیدید که راه تغیبریبرر از طریق صندوق رای است؟<br />
<strong>اما</strong>: صندوق رای؟ انتخابات یه بازیه برای اینکه وقبىتبىی ثروبمتبممندا کنبرتبررل ثروت ملت رو به دست میگبریبررن سر<br />
مردم گرم باشه. وقبىتبىی را کفلر پالایشگاه نفت رو میخواد رایگبریبرری میکنه؟ وقبىتبىی مککینلی فیلیپبنیبنن رو<br />
میخواد رایگبریبرری میکنه؟<br />
خبرببررنگار: پس پیشنهاد سمشسمما چیه؟<br />
<strong>اما</strong>: مردم متحد میشن، هر جا که کار میکبننبنن، هر جا که زندگی میکبننبنن. و وقبىتبىی که قدربمتبممند شدن، این<br />
کشور رو و هر چه که ازشون دزدیده شده رو پس میگبریبررن. خیلی از رایگبریبرری سادهتره.<br />
خبرببررنگار: میتونیم بمتبممام اینها رو از سمشسمما نقلقول کنیم؟<br />
<strong>اما</strong> (لبخند میزند): روزنامهی سمشسمما همھهممهی اینها رو چاپ میکنه؟<br />
(موسیقی بلندتر میشود. رایتمن بازویش را میگبریبررد که او را ببریبررون ببرببررد. صحنه تاریک میشود.)<br />
!96
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه چهارده<br />
ایستگاه قطار. بهببههار. گرگومیش غروب. سوت قطار. صدای روشن شدن موتور قطار و رفبنتبنن قطار از<br />
ایستگاه. مردی در سمسسممت راست صحنه ایستاده است، پشتش به بمتبمماشا گران است. کلاه به سر دارد. کبىتبىی<br />
گشاد بر تن و جمچجممدان کوچکی در دست دارد. <strong>اما</strong> از سمسسممت چپ صحنه وارد میشود و میایستد.<br />
دستهگلی در دست دارد. مرد را میبیند، لحللححظهای به او نگاه میکند، سپس با تردید صدا میکند.<br />
<strong>اما</strong>: ساشا؟<br />
(مرد ابتدا حرکت بمنبممیکند. بعد برمیگردد و به <strong>اما</strong> نگاه میکند، سر جای خود میماند. <strong>اما</strong> چند قدم به<br />
سوی او برمیدارد، میایستد. او پاسخ بمنبممیدهد. <strong>اما</strong> به طرفش میرود. او سرش را تکان میدهد. <strong>اما</strong><br />
دستانش را به دور او میآویزد و یکدیگر را در سکوت در آغوش میکشند و بعد جدا میشوند.<br />
دستهگل را به سوی او میگبریبررد. او گل را میگبریبررد، چشمانش را میبندد، لبش را بر روی گلها میفشارد.<br />
صحنه تاریک میشود.)<br />
!97
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه پانزده<br />
صحنه روشن میشود. کافهی سا کس. تکرار موسیقی کافهی سا کس. ویتو و آنا از راه میرسند و پشت<br />
مبریبرزی مینشینند. سر و وضعشان بهببههبرتبرر از قدبمیبمم است. چهارده سال بزرگتر شدهاند.<br />
ویتو (صدا میکند): آقای سا کس! (رو به آنا میکند) سرویسش هنوز هم همھهممونجوریه.<br />
(آقای سا کس میآید.)<br />
سا کس: ویتو! آنا! بعد از این همھهممه سال! (دستشان را میگبریبررد.) ویتو هنوزم غر میزبىنبىی. ولىللىی خیلی<br />
خوشحالمللمم که میبینم برگشتبنیبنن. بگو ببینم هنوز تو فاضلاب کار میکبىنبىی؟<br />
ویتو: قیافهام به کسی که تو فاضلاب کار میکنه میخوره؟<br />
سا کس (با دقت براندازش میکند): موفقتر به نظر میرسی. شبیه کسی هسبىتبىی که یه زمابىنبىی تو فاضلاب<br />
کار میکرده.<br />
ویتو: آدم فهمیدهای هسبىتبىی آقای سا کس. من دیگه از اون پایبنیبنن اومدم بالا رو زمبنیبنن. حسابدار ادارهی<br />
فاضلاب هستم.<br />
سا کس: همھهمممم. کی فکرشو میکرد که ادارهی فاضلاب حساب داشته باشه؟ آنا تو چی؟<br />
آنا: من دیگه تو کارخونه نیستم. من سازماندهندهی ابجتبجحادیهی پوشا کام.<br />
سا کس: هنوز هم زبر و زرنگی. میدونستم. بگید ببینم، من تغیبریبرر کردم؟<br />
ویتو: موهای سفید یه کم بیشبرتبرر شده. ظاهرت یه کم متشخصتر شده. <strong>اما</strong> رومبریبرزیهات هنوز همھهممونه. فکر<br />
بمنبممیکبىنبىی بعد از چهارده سال باید رومبریبرزیها رو عوض کبىنبىی؟<br />
سا کس (آه میکشد): همھهممون ویتوی همھهممیشگی. آدم فوقالعاده. فقط یه کم دیوونه. با یه کم شراب<br />
چطورین که سر حال بیاردتون؟ میدوبمنبمم امروز روز خاصیه. بقیه کجان؟<br />
آنا: اینم از شراب!<br />
!98
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(فدیا از راه میرسد، بطری شراب در دست دارد. لباسهابىیبىی شیک به تن دارد. آنا و فدیا بلند میشوند<br />
و او را در آغوش میگبریبررند. سا کس کنار ایستاده و فدیا را نگاه میکند.)<br />
سا کس: چه زیبا! چه زیبا!<br />
فدیا: خوشحالمللمم میبینمتون آقای سا کس. (دست میدهد.) چطوره چند تا لیوان بیارید؟ سمشسمما هم با ما<br />
بنوشید.<br />
سا کس: مثل قدبمیبمما. سمشسمما شراب خودتونو میارید. من فقط لیوان میدم. معجزه است که هنوز کسب و<br />
کارم سر جاشه.<br />
آنا (با هیجان): اومدن!<br />
(<strong>اما</strong> و ساشا وارد میشوند. آنا بلند میشود و به سوی ساشا میرود و یکدیگر را در آغوش میگبریبررند.)<br />
ساشا: آنا! آنای عزیزم!<br />
(دیگر آن ساشای قوی و مطمبنئبنن که ظاهری بزرگتر از سنش داشت نیست. قامتش کمی جمخجممیده شده و<br />
رفتارش هم مطیعتر به نظر میرسد. برمیگردد و ویتو را بغل میکند. بعد نگاه میکند و فدیا را<br />
میبیند. فدیا قطره اشکی را از صورتش پا ک میکند، جلو میآید و ساشا و بعد <strong>اما</strong> را بغل میکند.<br />
صندلىللىی را برایشان عقب میکشد. مینشینند. سا کس با یک سیبىنبىی لیوان میآید.)<br />
سا کس (سیبىنبىی را پایبنیبنن میگذارد و دست ساشا را میگبریبررد): ساشا! ساشا! چقدر خوشحالمللمم که میبینمت.<br />
این همھهممه سال. چیا که کشیدی! یه غذابىیبىی بجببجخور. مهمون من.<br />
ساشا (سرش را تکان میدهد، آهسته حرف میزند): گرسنه نیستم آقای سا کس. یه کم میشینم<br />
فقط.<br />
سا کس: این دیگه جدیده، ساشا غذا رو رد کنه! من هیچوقت….<br />
<strong>اما</strong>: کافیه آقای سا کس.<br />
سا کس: من چی گفتم؟ حرف بدی زدم؟<br />
ویتو: چبریبرزی نیست آقای سا کس. حرف بدی نبود. (رو به ساشا میکند.) ساشا باید یه کم غذا بجببجخوری.<br />
<strong>اما</strong>: ویتو بهببههش نگو چیکار کنه. (همھهممه عصبىببىی هستند.)<br />
ویتو: این کارو نکن، اون کارو نکن! ببخشید <strong>اما</strong>!<br />
!99
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
سا کس: نگاه کنید. (روزنامهای را نشان میدهد) نگاه کنید، روزنامهی عصر عکس و تو ساشا رو<br />
انداخته، یه عکس قدبمیبممیتونو. (میخواند.) «الکساندر برکمن، ضارب فریک پس از چهارده سال آزاد<br />
شد.»<br />
(ویتو روزنامه را میگبریبررد، میخواند، سرش را بالا میگبریبررد.)<br />
ویتو: <strong>اما</strong> دربارهی تو هم یه چبریبرزی نوشته، صفحهی مقابلش.<br />
(روزنامه را به او میدهد، میخواند.)<br />
فدیا: چی نوشته؟<br />
<strong>اما</strong>: دولت تابعیت جیکوب کرشبرنبرر شوهر سابقم رو لغو کرده. معنیش اینه که من هم دیگه تبعهی<br />
آمریکا نیستم… (به فکر فرو رفته است.) آدمای مزور. چطور با قانون بازی میکبننبنن.<br />
آنا: حالا میخوان از کشور اخراجت کبننبنن <strong>اما</strong>؟<br />
<strong>اما</strong>: شاید. شاید هم صبرببرر کبننبنن تا یکی از قوانبنیبنن فدرال رو نقض کنم.<br />
فدیا: خیلی افسرده کننده است. بیایید به سلامبىتبىی برگشبنتبنن ساشا بنوشیم. به سلامبىتبىی.<br />
(همھهممه می نوشند.)<br />
ساشا (به آرامی): ممممممنون دوستان عزیز. من… (صحبتش با صداهابىیبىی از خیابان قطع می شود. موسیقی<br />
مارش و آواز.)<br />
(سا کس به طرف در میرود.)<br />
فدیا: چی شده آقای سا کس؟<br />
سا کس (همھهممچنان به خیابان نگاه میکند): بمنبممیدوبمنبمم. سربازا و ملوانها رو میبینم که رژه میرن. (به<br />
سمسسممت خیابان داد میزند) جریان رژه چیه؟ (کسی از خیابان جواب میدهد. سا کس به گروه<br />
برمیگردد. خیلی رسمسسممی و جدی است.) پرزیدنت ویلسون از کنگره درخواست کرده که علیه آلمللممان<br />
اعلان جنگ کنیم.<br />
(همھهممه سا کتاند.)<br />
فدیا: اول اروپا دیوانه میشه. حالا هم آمریکا.<br />
!100
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آنا: کنگره سریع رای میده. وقبىتبىی رئیسجمججممهور تقاضای جنگ میکنه مثل گوسفند میشن. باید سریع<br />
عمل کنیم.<br />
ویتو: آنا انتظارش میرفت. برای هفتهی دیگه فراخوان یه بجتبججمع داده شده. تو کازینوی رودخونهی<br />
١<br />
هارلمللمم . <strong>اما</strong> یکی از سخبرنبررانها است.<br />
آنا: <strong>اما</strong> الان نباید صحبت کنه. با این خبرببرر کرشبرنبرر و وضعیت تابعیتش یه دقیقهای شکارش میکبننبنن.<br />
<strong>اما</strong>: الان بمنبممیتوبمنبمم سا کت بمببمموبمنبمم. ا گر تو لحللححظهای مثل الان نتوبمنبمم صحبت کنم، هر کاری که تا حالا<br />
کردهام بىببىیارزشه.<br />
فدیا: <strong>اما</strong>، این اشتباهه.<br />
(همھهممه سا کتاند.)<br />
ساشا (برای اولبنیبنن بار بلند صحبت میکند. باعث میشود همھهممه رویشان را به سمسسممت او برگردانند. به نرمی<br />
صحبت میکند): <strong>اما</strong>، فکر میکنم فدیا درست میگه. میتوبىنبىی توی یه میتینگ نباشی. من به جات<br />
صحبت میکنم.<br />
آنا (نگران): نه ساشا! چهارده سال کافیه.<br />
ساشا: بمتبمموم این سالها صدامو خفه کردن. حالا وقتشه که حرف بزبمنبمم. باید حرف بزبمنبمم.<br />
<strong>اما</strong> (دستش را به دور ساشا میاندازد): بذار هر دو تا مون باشیم. من و ساشا. هر دو مون علیه جنگ<br />
صحبت می کنیم.<br />
(همھهممه سا کتاند.)<br />
سا کس: دوستای عزیزم (اشک را از گوشهی چشمش پا ک میکند) بیایید یه بطری شراب باز کنیم.<br />
ساشا برگشته پیشمون!<br />
(صحنه تاریک می شود.)<br />
!101<br />
Harlem River Casino ١
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه شانزده<br />
موسیقی. رایتمن و <strong>اما</strong> در یک اتاق. رایتمن تازه از راه رسیده است. <strong>اما</strong> به وضوح از حضور او ناراحت<br />
است و فاصلهاش را با او حفظ میکند.<br />
<strong>اما</strong>: برای چی اومدی بن؟ شش ماه نبودی. حالا درست قبل از سخبرنبررابىنبىی من سروکلهات پیدا شده. قراره<br />
شش هزار نفر بیان.<br />
رایتمن: عزیزم! وقبىتبىی خبرببرر اعلان جنگ رو شنیدم میدونستم باید بیام سراغت. من برات نگرابمنبمم<br />
<strong>اما</strong>. امروز ویلسون قانون وظیفهی عمومی رو امضاء میکنه و امشب هر کس علیهاش حرف بزنه…<br />
میدوبىنبىی که میخوان باهات چیکار کبننبنن. امشب صحبت نکن.<br />
<strong>اما</strong>: من هیچ احتیاجی به توصیهی تو ندارم.<br />
رایتمن: چرا اینقدر سردی عزیزم؟ چرا اینقدر سرتاپا سردی؟ چی شده؟ برای اینه که تو این جریان<br />
بهببههت ملحق نشدم؟ روش من این نیست. من به این معتقد نیستم که خودمون با پای خودمون بر بمیبمم تو<br />
دامشون.<br />
<strong>اما</strong>: یکی باید بره. ا گه فقط بتونیم ادامه بدبمیبمم، از تعداد دامهای اونا خیلی بیشبرتبرر میشیم.<br />
رایتمن: رویا، رویا، <strong>اما</strong>. چقدر رویاهاتو دوست دارم. <strong>اما</strong> با این رویاها نگرانتم. حبىتبىی فکر اینکه دوباره<br />
بری زندان رو هم بمنبممیتوبمنبمم بجتبجحمل کنم. ا گه از کشور ببریبررونت کبننبنن چی؟ من بدون تو چیکار کنم؟ تو،<br />
عزیزم، الهللهھهی زیبابىیبىی من، عشق من!<br />
<strong>اما</strong>: بسه دیگه بن. تنها نگرانیت اینه که تو چیکار میکبىنبىی.<br />
رایتمن: مگه من کنار تو نایستادم؟ مگه با اراذل و اوباش روبرو نشدم، از اینجا تا کالیفرنیا؟<br />
<strong>اما</strong>: بله، هیچوقت هم نفهمیدم چرا. تو هیچوقت یکی از ما نبودی…<br />
رایتمن: خدای من، <strong>اما</strong> چقدر ببریبررجمحجممی. چی شده؟ چرا بمنبممیتونیم خوشحال باشیم؟ تو با این دوستات.<br />
بمنبممیتونن لذت رو بجتبجحمل کبننبنن. بمنبممیتونن در آرامش باشن. ویلسون اعلان جنگ میکنه. تو اعلان جنگ<br />
!102
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
میکبىنبىی. چرا چنبنیبنن کاری لازمه؟ بذار ویلسون قانونش رو امضاء کنه. بذار اونابىیبىی که بمنبممیخوان بجببججنگن،<br />
بجنبججنگن. چرا ما باید پشت تریبون بایستیم و تشویق کنیم و فشار بیار بمیبمم و مبارزهمون رو تو بوق و کرنا<br />
کنیم؟ برامون تله گذاشبنتبنن <strong>اما</strong>. <strong>اما</strong>، امشب مراقب باش. به ساشا فکر کن. مگه میتونه یه دوره حبس<br />
دیگه رو هم بجتبجحمل کنه؟<br />
<strong>اما</strong>: تو به ساشا فکر بمنبممیکبىنبىی. تو به خودت فکر میکبىنبىی.<br />
رایتمن: عزیزم، تو از چبریبرز دیگهای ناراحبىتبىی.<br />
(به سویش میرود، <strong>اما</strong> رو میگرداند. نامهای از جیبش ببریبررون میآورد.)<br />
<strong>اما</strong>: یه نامه از المللممیدا اسبرپبرری گرفتم.<br />
رایتمن: المللممیدا اسبرپبرری… دارم سعی میکنم یادم بیاد…<br />
<strong>اما</strong>: وای بن بیچارهی من چه حافظهی ضعیفی داره! المللممیدا اسبرپبرری. وقبىتبىی رفته بودی پنسیلوانیا سخبرنبررابىنبىی<br />
کبىنبىی دیده بودیش.<br />
رایتمن (نا گهان یادش میآید): آهان آره. اون فاحشهی سوسیالیست دابمئبممالحمر تو نیوکبرنبرزینگتون.<br />
<strong>اما</strong> (عصبابىنبىی): «فاحشهی سوسیالیست دابمئبممالحمر»؟! همھهمموبىنبىی که خودشو به مردا می فروخت چون چبریبرزی<br />
نداشت که بجببجخوره؟ همھهممون که تو اون شهر کوچیک لعنبىتبىی یه گروه سوسیالیست درست کرد؟<br />
روراستترین آدمی که تاحالا دیدهام؟ گوش کن. (از روی نامه می خواند.) «<strong>اما</strong>ی عزیزم، رایتمن<br />
برام خیلی جالبه. <strong>اما</strong> دیگه نفرستش نیوکبرنبرزینگتون. از وقبىتبىی که تو ایستگاه قطار دیدمش یه وحشت<br />
عمیقی ازش دارم. درست از همھهممون جا که موقع راه رفبنتبنن تو خیابون اون طوری بازومو گرفت کاملاً<br />
فهمیدم چیکاره است. لطفاً ازش بجببجخواه، به خاطر هدفمون هم که شده، ا گه قراره بره زن گناهکار<br />
دیگهای رو ببینه که داره کمکم باریکهای از نور رو میبینه ‐لطفاً ازش بجببجخواه به خاطر انسانیت، به<br />
خاطر خودش و به خاطر زنها‐ شروع به صحبت از کردن نکنه.»<br />
رایتمن: خیلی واضح مینویسه… راستشو بجببجخوای بمنبممیدوبمنبمم از چی داره حرف میزنه.<br />
<strong>اما</strong>: عجب دروغگو بىیبىی هسبىتبىی.<br />
رایتمن: مگه هیچوقت انکار کردم؟ ا گه انکار کردم دروغ گفتم. چرا یه دروغ دیگه به کارنامهی<br />
طولابىنبىی دروغهام اضافه کنم؟ آخه چطور کسی میتونه بدون دروغ تو این دنیا زندگی کنه؟<br />
!103
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong>: دروغ به دسمشسممنات شاید. ولىللىی دروغ به اونابىیبىی که دوستشون داری، غبریبرر قابل بجببجخششه.<br />
رایتمن: ولىللىی همھهممبنیبنن تو رو اینقدر شگفتانگبریبرز میکنه <strong>اما</strong>. تو همھهممیشه غبریبررقابل بجببجخشش رو میبجببجخشی.<br />
<strong>اما</strong>: آره بن. من همھهممیشه هر چبریبرزی از طرف تو رو بجببجخشیدهام.<br />
(از رایتمن رو میگرداند. رایتمن دستانش را به دور او میاندازد و گردنش را میبوسد.)<br />
<strong>اما</strong>: آخ اون دفعهی اولىللىی که بازومو گرفبىتبىی. اونطوری که بازومو گرفبىتبىی! چقدر عصبابىنبىی بودم! چقدر<br />
هیجانزده بودم! (برمیگردد و بغلش میکند.)<br />
رایتمن (به نرمی): من با تو بازی بمنبممیکردم <strong>اما</strong>. من با تو موندم، سالهللهھای سال.<br />
(<strong>اما</strong> خود را جدا می کند.)<br />
<strong>اما</strong>: آره، موندی. یه خط درمیون. ثابتقدم و با دغلبازی. همھهممیشه کاری میکردی که وقبىتبىی با توام همھهممه<br />
چبریبرز رو فراموش کنم. من بابت خواسبنتبنن تو خجالت میکشیدم و با این حال بمنبممیتونستم دست بردارم.<br />
چه دروغی! تو بمتبممام آمریکا از استقلال زنها حرف میزبمنبمم و بعد میدوم میام پیش تو. تو کاری<br />
کردی که زندگی ارزش زندگی کردن رو داشته باشه حرومزاده! (خود را به او فشار میدهد و به<br />
موهایش چنگ میزند به طوری که میخواهد او را بیازارد. بعد رهایش میکند.) من باید برم صحبت<br />
کنم. این مسخره است!<br />
رایتمن: بعد از سخبرنبررابىنبىی همھهممدیگه رو میبینیم؟<br />
<strong>اما</strong>: نه. نه امشب، نه هیچ شب دیگه، نه هیچ وقت دیگه.<br />
رایتمن: من دلمللمم برات تنگ میشه عشق چشمآبىببىی من.<br />
<strong>اما</strong>: میای میتینگ؟<br />
رایتمن: من بلیت قطار دارم برای شیکا گو. ولىللىی میتوبمنبمم تا فردا صبرببرر کنم ا گه من و تو…<br />
(<strong>اما</strong> سرش را تکان میدهد و قصد رفبنتبنن میکند.)<br />
رایتمن: خواهش میکنم <strong>اما</strong>، امشب مراقب باش. از ویلسون انتقاد کن. جنگ رو مجممجحکوم کن. ولىللىی<br />
امشب توی جمججممعیت جوونای مشمول سربازی هم هسبنتبنن. ا گه بجتبجحریکشون کبىنبىی که نرن سربازی، دولت<br />
آمادهی پرشه. ما به تو و ساشا احتیاج دار بمیبمم.<br />
<strong>اما</strong>: خداحافظ بن عزیز.<br />
!104
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(میخواهد برود، برای بوسهای پرشور و طولابىنبىی برمیگردد. بعد به سرعت جدا می شود و بدون اینکه<br />
به پشت سر نگاه کند میرود. رایتمن با نگاه دنبالش میکند. بعد کراواتش را صاف میکند، عصایش را<br />
برمیدارد و از سوی دیگر صحنه خارج میشود.)<br />
!105
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه هفده<br />
کازینوی رودخانهی هارلمللمم. جمججممعیت زیاد. صدای جمججممعیت میآید. موسیقی. <strong>اما</strong> و ساشا رو به جمججممعیت روی<br />
صندلىللىی نشستهاند.<br />
ساشا: گفته بودی که بن رایتمن رو دیگه بمنبممیبیبىنبىی.<br />
<strong>اما</strong>: خودش اومد پیشم.<br />
(صدای شکسبنتبنن شیشه.)<br />
ساشا: ملوانها توی بالکن هسبنتبنن. نگاه کن، دارن لامپها رو درمیآرن و…<br />
(لامپها در اطرافشان میافتد و میشکند.)<br />
<strong>اما</strong>: ببنیبنن من و بن دیگه بمتبمموم شده.<br />
ساشا: ولىللىی تو دیگه با… با اون چبریبرزی که ازش میخواسبىتبىی کاری نداری؟<br />
(باز هم لامپ در اطرافشان میافتد و میشکند.)<br />
<strong>اما</strong> (رو به ساشا میکند): هیچوقت ساشا. هیچوقت کارم با اون بمتبمموم بمنبممیشه.<br />
ساشا: دارن معرفیت میکبننبنن.<br />
(گوش میکنند. <strong>اما</strong> بلند میشود و رو به جمججممعیت میایستد.)<br />
<strong>اما</strong> (صبرببرر میکند تا شکسبنتبنن لامپها بمتبممام شود تا با صدابىیبىی بلند و رسا با جمججممعیت صحبت کند): پس این<br />
جنگی است که جهان را برای دموکراسی امن میکند! دوستابىنبىی که در بالکن هستید، متشکرم که این<br />
را روشن کردید. (سکوت، یک لامپ دیگر، انفجار خنده. <strong>اما</strong> به بالکن اشاره میکند.) سمشسمما آقای جوان،<br />
لطفاً لامپ را زمبنیبنن بگذارید و بگویید چه فکر میکنید.<br />
شخصی از بالکن: من توی این کشور به دنیا اومدم و حاضرم برای این کشور بمببممبریبررم!<br />
(فریاد تایید از اطرافش)<br />
!106
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
<strong>اما</strong> (صبرببرر میکند تا سروصدا بجببجخوابد): من هم مثل سمشسمما حاضرم برای این کشور بمببممبریبررم. برای کوهها و<br />
رودخانهها، زمبنیبنن، مردم، بله، برای کشور. <strong>اما</strong> نه برای رئیسجمججممهور، نه برای ارتشبدها و دریاسالارها، نه<br />
برای کارخانهداران و بانکدارابىنبىی که این جنگ را میخواهند. آبهنبهها کشور ما نیستند. برای آبهنبهها اهمھهممیبىتبىی<br />
ندارد که سمشسمما مردان جوان زنده بمببممانید یا بمببممبریبررید. دوستان من، وطنپرسبىتبىی چیست؟ آیا عشق به<br />
دولتتان است؟ نه، عشق به کشورتان است، عشق به همھهممنوعانتان است. و این عشق، این<br />
وطنپرسبىتبىی، ممممممکن است مستلزم این باشد که روبروی دولتتان بایستید. (تشویق) این روز را به خاطر<br />
داشته باشید دوستان من. هجدهم می ١٩١٧. رئیسجمججممهور قانون وظیفهی عمومی را امضاء کرده<br />
است و مردان جوان این کشور ا کنون به سوی سلاخخانهی جنگ در اروپا به صف میشوند. من به<br />
سمشسمما مردان جوان در بالکن و مردان جوان در هر کجا میگو بمیبمم. نپذیرید که بمببممبریبررید! نپذیرید که کشتار<br />
کنید! ا گر از خود فکر دارید، ا گر از خود اراده دارید، ا گر بمنبممیخواهید بردهی مق<strong>اما</strong>ت باشید، ا گر به<br />
دموکراسی و آزادی و صلح برای بمتبممام نوع بشر معتقدید، نپذیرید! نپذیرید!<br />
(تشویق زیاد، صدای پا کوبیدن. ساشا ایستاده است و همھهممراه با دیگران تشویق میکند. آنا و ویتو به<br />
روی صحنه میپرند و دست <strong>اما</strong> را میگبریبررند.)<br />
آنا: <strong>اما</strong>، سالن پر از مامورای فدراله.<br />
ویتو: دارن از راهرو میان اینجا.<br />
صدابىیبىی از بلندگوی دسبىتبىی: سالن رو بجتبجخلیه کنید! به دستور دولت ایالات متحده! هیچکس از روی سن<br />
تکون بمنبممیخوره! همھهممونجا که هستید بمببممونید.<br />
(ویتو به سمسسممت صدا برمیگردد و انگشت میابىنبىی خود را به آبهنبهها نشان میدهد. بعد از یک طرف دست <strong>اما</strong><br />
را میگبریبررد و از طرف دیگر دست ساشا را. آنا دست ساشا را میگبریبررد. چهار نفرشان رو به بمتبمماشا گران<br />
میایستند. صحنه تاریک میشود.)<br />
پایان بمنبممایش<br />
فروردین ١٣٩۶<br />
!107
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
!108
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
دیگر انتشارات گروه تئاتر ا گزیت<br />
www.exittheatre.ir<br />
!109
<strong>اما</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
امیدوارم در آینده از من به عنوان کسی یاد شود<br />
که تلاش کرد تا نوع متفاوبىتبىی از تفکر را درباره ی<br />
جهان، جنگ، حقوق انسان ها و برابری نشان دهد.<br />
هاوارد زین<br />
!110