28.11.2014 Views

مقاله - فرهنگستان زبان و ادب فارسی

مقاله - فرهنگستان زبان و ادب فارسی

مقاله - فرهنگستان زبان و ادب فارسی

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

ِ<br />

ِ<br />

فصل نامه ي فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏<br />

فارسي<br />

زمستانِ‏ ١٣٧٤<br />

سالِ‏ اول/شماره ي چهارم شماره ي مسلسل ٤<br />

مديرِ‏ مسئول:‏ دکتر غالمعلي حدّ‏ ادِ‏ عادل<br />

هيئتِ‏ تحريريه:‏<br />

حسن<br />

ِ<br />

عبدالمحمدِ‏ آيتي‎٬‎ احمدِ‏ تفضّ‏ لي‎٬‎<br />

بهمن<br />

ِ<br />

حبيبي‎٬‎ غالمعلي حدّ‏ ادِ‏ عادل‎٬‎<br />

احمدِ‏ سميعي ‏(گيالني)‏‎٬‎ علي اشرفِ‏<br />

سرکاراتي‎٬‎<br />

صادقي<br />

احمدِ‏ سميعي ‏(گيالني)‏<br />

سردبير:‏ حکيمه ي دسترنجي<br />

ويراستارِ‏ فني:‏ گيلياردِ‏ عرفان<br />

طرّ‏ اح:‏ يداللهِ‏ کابلي<br />

خطاط:‏ حروف چيني و صفحه بندي:‏<br />

ناظرِ‏ چاپ:‏ محمدِ‏ فروغي<br />

سينانگار<br />

ليتوگرافي:‏ تنديس<br />

چاپ جلد:‏ فرشيد چاپ متن:‏ قيام<br />

نشاني:‏ خيابانِ‏ شهيد احمد قصير ‏(بخارست)‏‎٬‎ نبشِ‏ خيابانِ‏ سوم‎٬‎ شماره ي ٨<br />

صندوقِ‏ پستي:‏ ‎٦٣‎-‎٧٥‎ ٩٤ ١٥٨<br />

تلفن:‏ ‎٨٧١‎‎٬‎‎٨١‎ ٠٦ ٨٧ ٨٧١ ٢٢ فاکس:‏ ٨٧٢ ٣٢ ٨٥<br />

بهاي تک شماره:‏ ٤٠٠٠ ريال ‏(براي دانش جو:‏ ٣٠٠٠ ريال)‏<br />

بهاي اشتراکِ‏ ساالنه:‏ ١٦٠٠٠ ريال ‏(براي دانش جو:‏ ١٢٠٠٠ ريال)‏<br />

شيوه ي امالي اين شماره ي فصل نامه مصوَّ‏ بِ‏ فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏ فارسي تلقّي نشود.‏


ِ<br />

فهرست<br />

سرمقاله ...................................................................................................................................<br />

فرهنگستان و زبان شناسي غالمعلي حدادِ‏ عادل ٢<br />

مقاله..........................................................................................................................................‏<br />

بررسي مجدد حسينِ‏ سامعي ٦<br />

ِ<br />

تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏<br />

فعلِ‏ ai- ‏«گفتن»‏ در زبان هاي ايراني م.‏ باگاليوبُف ٢٢<br />

چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر ماهيارِ‏ نوّ‏ ابي ٢٧<br />

رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن (٤) لونگينوس/‏ رضا سيدحسيني ٣٩<br />

نسخه ي نويافته ي اشعارِ‏ خاقاني منوچهرِ‏ مظفّريان ٥١<br />

گنج واژه مصطفيٰ‏ ذاکري ٥٦<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي (٤ ( ابوالحسنِ‏ نجفي‎٬‎ احمدِ‏ سميعي ‏(گيالني)‏ ٦٧<br />

نقد و بررسي ...........................................................................................................................<br />

اثري تازه درباره ي شاه نعمت اهلل ولي عبد المحمدِ‏ آيتي ١٠٤<br />

درياي جان احمدِ‏ سميعي ‏(گيالني)‏ ١١٠<br />

مقاله نامه ها ماندانا صديق بهزادي ١٢٦<br />

فرهنگستان..............................................................................................................................‏<br />

فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني احمدِ‏ صفّارمقدّ‏ م ١٣٢<br />

تحقيقاتِ‏ ايران شناسي ..........................................................................................................<br />

حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معمّا هنري ب.‏ مکنزي جانستن/‏ کريمِ‏ امامي ١٤٣<br />

مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت ازگويش هاي شمالي<br />

تحقيقاتِ‏ ايران شناسي ع.‏ روح بخشان ١٦٦<br />

ايران / Kinga Maciuszak احمدِ‏ سميعي ‏(گيالني)‏ ١٥٧<br />

اخبار...........................................................................................................................................‏<br />

سومين کنفرانسِ‏ زبان شناسي حسينِ‏ سامعي ١٦٩<br />

نامه ها........................................................................................................................................‏<br />

نامه ها ١٧١<br />

....................................................................................................................................................<br />

11- ‎4‎<br />

Ah ¤ mad Tafaz − −zolâ<br />

¦ Iranian Proper Nouns in the Kita¦ b al-Qand fâ ¦ d¤ ikr c ‏¦‏Ulama ß Samarqand<br />

‏(نام هاي خاصِ‏ ايراني در کتاب القند في ذکرِ‏ اخبارِ‏ علماءِ‏ سمرقند)‏ ‏(احمدِ‏ تفضلي)‏ (١٧٩-١٨٦)<br />

K. Ema¦ mâ ¦ Summary of Articles ‏(کريمِ‏ امامي)‏ (١٨٩-١٨٧) 3 -‏‎1‎<br />

نمايه ي سالِ‏ ١٣٧٤ حکيمه ي دسترنجي ١٩٠-١٩٢


ِ<br />

فرهنگستان و زبان شناسي *<br />

بسم اهلل الرحمن الرحيم<br />

افتتاح<br />

ِ<br />

سخن را‎٬‎ در مراسم سومين کنفرانسِ‏ زبان شناسي‎٬‎ با آياتِ‏ آغازينِ‏ سوره ي مبارکه ي<br />

ِ<br />

‏«رحمن»‏ در قرآنِ‏ کريم افتتاح مي کنم که مي فرمايد:‏ اَلَّرحْ‏ مٰنُ‏ . عَلَّمَ‏ الْقُرْ‏ آنَ.‏ خَ‏ لَقَ‏ االْ‏ ‏ِنْسانَ‏ .<br />

عَلَّمَهُ‏ البَيانَ‏ .<br />

در آغازِ‏ اين سوره‎٬‎ خداوندِ‏ متعال در ١٣ آيه ي پياپي‎٬‎ به نشانه هاي رحمت و حکمتِ‏<br />

خود در آفاق و انفس اشاره مي کند؛ اما آنچه توجهِ‏ مرا همواره به خود جلب کرده اين است<br />

اشاره به تعليم قرآن‎٬‎ از خلقتِ‏ انسان سخن رفته‎٬‎ از ميانِ‏ همه ي خصوصيات<br />

ِ<br />

که وقتي‎٬‎ در پيِ‏<br />

و توانايي ها و مهارت هاي غريزي و اکتسابيِ‏ او تنها به ‏«زبان»»‏ توجه شده و مهم تر از آن اينکه<br />

قرآني‎٬‎ تعليم بيان را به انسان مستقيمًا به خود نسبت داده و<br />

ِ<br />

خداوند تعليم زبان يا‎٬‎ به تعبيرِ‏<br />

ِ<br />

داشتن و دانستنِ‏ زبان و سخن راني و سخن گويي را هم بارزترين نشانه ي آدمي و هم امري<br />

خدايي معرفي کرده است.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

دانشگاهِ‏ عالمه طباطبايي‎٬‎ از سرِ‏ لطف‎٬‎ از اين جانب‎٬‎ که زبان شناس نيستم‎٬‎ خواسته است<br />

تا در جمع زبان شناسان سخني بگويم.‏ البته براي من‎٬‎ که دانش جو و دوست دارِ‏ فلسفه هستم‎٬‎<br />

ِ<br />

زبان هزار رمز و راز دارد‎٬‎ اما نمي خواهم‎٬‎ در اين نخستين ساعاتِ‏ آغازِ‏ کارِ‏ کنفرانس‎٬‎ در آن<br />

جاده ي پر پيچ و خم سنگالخ قدم نهم بلکه مايلم‎٬‎ به حکم مسئوليت و وظيفه اي که در<br />

ِ<br />

فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏ فارسيِ‏ کشورِ‏ خويش دارم‎٬‎ با شنوندگانِ‏ گرامي‎٬‎ در حدِ‏ توان و<br />

فرصتي که دارم‎٬‎ درباره ي جايگاه و پايگاهِ‏ زبان شناسي در فرهنگستان سخن بگويم.‏<br />

پانزدهم<br />

زبانِ‏ فارسي زبانِ‏ رسميِ‏ کشورِ‏ ماست.‏ در اصلِ‏ ِ<br />

مردم<br />

ايران آمده است:‏ ‏«زبان و خطِ‏ رسمي و مشترکِ‏ ِ<br />

قانونِ‏ اساسيِ‏ جمهوريِ‏ اسالميِ‏<br />

ايران فارسي است.‏ اسناد و مکاتبات و<br />

‏*سخن رانيِ‏ افتتاحيه ي آقاي غالمعلي حدّادِ‏ عادل ٬ رئيسِ‏ فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏ فارسي‎٬‎ در ‏«سومين کنفرانسِ‏<br />

زبان شناسيِ‏ دانشگاهِ‏ عالمه طباطبايي (٥-٦ اسفند ١٣٧٤)».


ِ<br />

فرهنگستان و زبان شناسي ٣<br />

متونِ‏ رسمي و کتبِ‏ درسي بايد با اين زبان و خط باشد».‏ پيداست که تحقق و تأمينِ‏ اين اصل‎٬‎<br />

از يک سو‎٬‎ مستلزم شناختِ‏ زبان فارسي و تقويت و گسترشِ‏ آن است و‎٬‎ از سويِ‏ ديگر‎٬‎<br />

مستلزم شناختِ‏ ديروز و امروزِ‏ کشوري است که زبانِ‏ فارسي زبانِ‏ رسميِ‏ آن شمرده شده<br />

ِ<br />

است.‏ عالوه بر اين‎٬‎ دنياي امروز دنياي ارتباطات است و نمي توان زبانِ‏ فارسي را زبانِ‏<br />

رسميِ‏ کشور قرار داد مگر آن که به لوازم و مقتضياتِ‏ ارتباطيِ‏ آن با سايرِ‏ زبان ها و سايرِ‏<br />

ملت ها و مؤسساتِ‏ جهاني توجه نمود و اين زبان را از اين حيث بررسي و ارزيابي کرد و قوت<br />

و ضعفِ‏ آن را شناخت و بر کارايي و کارآمديِ‏ آن افزود.‏<br />

فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏ فارسي‎٬‎ که خود را به موجبِ‏ اساس نامه ي خود نسبت به تقويت<br />

و نگاه باني و گسترش و آموزش و پااليشِ‏ زبانِ‏ فارسي مسئول مي داند‎٬‎ چگونه مي تواند به<br />

زبان شناسي‎٬‎ که زبان را به عنوانِ‏ يکي از واقعيت هاي اين جهان موردِ‏ بررسي و مطالعه ي<br />

علمي قرار مي دهد‎٬‎ بي اعتنا باشد و خود را از آن بي نياز بداند؟<br />

غالبًا تصور مي کنند که يگانه وظيفه ي فرهنگستان يافتنِ‏ برابرهاي فارسي براي آن دسته از<br />

لغات و اصطالحاتِ‏ فرنگي است که به زبانِ‏ عامه يا به زبانِ‏ متخصصان راه يافته است.‏ اين<br />

تصور البته درست و دقيق نيست؛ اما‎٬‎ اگر فرض کنيم که چنين باشد يعني بپذيريم که<br />

فرهنگستان جز اين وظيفه ي ديگري نداشته باشد‎٬‎ در آن صورت خواهيم ديد که‎٬‎ براي<br />

ايفاي همين يک وظيفه‎٬‎ پايِ‏ زبان شناسي از راه هاي گوناگون به ميان مي آيد.‏<br />

در اين محضر من اجازه مي خواهم به بعضي از جهاتي که به زبان شناسي در امرِ‏<br />

واژهگزيني در برابرِ‏ لغات و اصطالحاتِ‏ بيگانه مدخليت مي بخشد صرفًا اشاره کنم.‏<br />

يکي از نکاتِ‏ مهم در انتخابِ‏ يک واژه ي فارسي براي يک لغتِ‏ خارجي توجه به جهاتِ‏<br />

آواشناختيِ‏ آن واژه است.‏ در اين جاست که زبان شناسان مي توانند به واژهگزينان کمک کنند<br />

و به آنان بگويند که ذوق و طبع مردم از حيثِ‏ موسيقيِ‏ کلمات به کدام آواها راغب تر است و<br />

ِ<br />

چگونه بايد از انتخابِ‏ واژه هايي که به علتِ‏ تنافرِ‏ حروف يا ثقيل بودنِ‏ تلفظ خوشايندِ‏ مردم<br />

نخواهد بود پرهيز شود و چه سان بايد به دخل و تصرف ها و جرح و تعديل هايي که مردم‎٬‎ به<br />

مرورِ‏ زمان‎٬‎ در تلفظِ‏ کلمات از حيثِ‏ اعراب و تکيه و با قلب و ابدال و امثالِ‏ آن روا مي دارند<br />

عنايت شود.‏<br />

جنبه ي مهم ديگري که در واژهگزيني واجدِ‏ اهميتِ‏ بسيار است دستورِ‏ زبان است.‏ شک<br />

ِ<br />

دستوري صحيح باشند‎٬‎ اما مقابله با امواج<br />

ِ<br />

نيست که واژه ها و ترکيباتِ‏ نوساخته بايد از لحاظِ‏<br />

سهمگين و گل آلودِ‏ سيلِ‏ لغاتِ‏ خارجي تنها با استفاده از دستورِ‏ زباني علمي و جامع و<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

٤ فرهنگستان و زبان شناسي<br />

نيرومند و پويا ممکن خواهد بود.‏ تدوينِ‏ چنين دستوري وقتي ميسر است که در زبانِ‏ فارسي<br />

انواع<br />

ِ<br />

مطالعاتِ‏ دقيقِ‏ علمي در تحولِ‏ تاريخيِ‏ قواعدِ‏ دستوريِ‏ اين زبان و تفاوتِ‏<br />

گونه هاي<br />

زباني در حوزه هاي گوناگونِ‏ آن صورت گرفته باشد و همه ي امکانات و توانايي هاي دستوريِ‏<br />

اين زبان شناخته شده باشد.‏<br />

سرانجام مي بايد به معناشناسي اشاره کنيم که غرضِ‏ اصلي و غايتِ‏ نهايي در واژهگزيني<br />

است.‏ واژه اي که به عنوانِ‏ برابرِ‏ فارسيِ‏ يک لغتِ‏ خارجي پيش نهاد مي شود‎٬‎ با قطع نظر از<br />

آنچه به منطوق و ملفوظِ‏ آن مربوط مي شود‎٬‎ بايد به مَدلولِ‏ خود که ممکن است يک مفهوم يا<br />

شي باشد داللت کند و اين مهم ترين خاصيتي است که مي بايد داشته باشد.‏ تأمينِ‏<br />

ٔ<br />

يک<br />

درست و دقيقِ‏ اين داللت و منطبق ساختنِ‏ وسعتِ‏ دايره ي معناييِ‏ واژه با وسعتِ‏ دايره ي<br />

مصداقيِ‏ آن به نحوي که نه بيش از آن و نه کم تر از آن باشد يکي از وجوهِ‏ متعددي است که<br />

مي بايد از ديدگاهِ‏ معناشناسي موردِ‏ توجه قرار گيرد.‏<br />

اما‎٬‎ زبان يک پديده ي اجتماعي است و فرهنگستان‎٬‎ اگر در امرِ‏ واژهگزيني به اين خصيصه<br />

چنان که در خورِ‏ آن است توجه نکند و جامعه شناسيِ‏ زبان را در نظر نگيرد و براي اجرا و<br />

اعمالِ‏ سياست هايي که اختيار مي کند برنامه ريزي نکند‎٬‎ موفق نخواهد شد و تصميماتش در<br />

البه الي پوشه ها و پرونده ها مدفون خواهد ماند.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

چنان که گفته شد‎٬‎ واژهگزيني تنها يکي از وظايفِ‏ فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏ فارسي است.‏<br />

ديگري نيز بر عهده دارد که آنها تدوينِ‏ يک فرهنگِ‏ جامع براي<br />

فرهنگستان‎٬‎ وظايفِ‏ اهمِّ‏<br />

زبانِ‏ فارسي است که در آن ضوابط و قواعدِ‏ علميِ‏ فرهنگ نويسي اعمال شده باشد.‏ تصويبِ‏<br />

شيوه ي اماليي يا رسم الخطِ‏ واحد براي خطِ‏ فارسي که در هنگامه و هجوم سليقه هاي<br />

افراطي دچارِ‏ تشتّت شده است وظيفه ي ديگرِ‏ ماست.‏ شناختِ‏ گويش هاي ايراني در داخل<br />

و خارج از کشور و گردآوريِ‏ گنجينه ي واژگاني و ساختاريِ‏ آن گويش ها کارِ‏ ديگري است که<br />

بر عهده ي فرهنگستان است.‏ اجراي صحيح<br />

ِ<br />

همه ي اين برنامه ها و رعايتِ‏ مقتضياتِ‏ همه ي<br />

مستلزم آن است که فرهنگستان‎٬‎ در کنارِ‏ توجه به جنبه هاي هنري و ذوقيِ‏ زبان و<br />

ِ<br />

اين امور<br />

بهرهگيري از همه ي دانش هايي که بر حسبِ‏ سنت هاي علمي و آموزشِ‏ ما به زبان و ادبيات<br />

مربوط مي شود‎٬‎ از زبان شناسي نيز بهره مند شود و از خصوصياتِ‏ علميِ‏ سايرِ‏ زبان هاي<br />

زنده ي دنيا و تجربياتِ‏ موفقيت آميزِ‏ کشورهاي ديگر از اين طريق با خبر گردد.‏<br />

اکنون‎٬‎ که شصت سال از تأسيسِ‏<br />

فرهنگستانِ‏ اول در ايران مي گذرد‎٬‎ اگر چه بايد از


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

فرهنگستان و زبان شناسي ٥<br />

متوقف ماندنِ‏ کوشش ها و ناتمام ماندنِ‏ کارها با دريغ و تأسف ياد کرد‎٬‎ مي بايد خوشحال بود<br />

نام زبان شناسي در کشور پا گرفته و ريشه دوانده<br />

ِ<br />

که امروزه‎٬‎ در مقايسه با آن روزگار‎٬‎ دانشي به<br />

است و استادانِ‏ زبان شناس نيز در کنارِ‏ اديبان و نويسندگان و مترجمان و سخن وران به<br />

فرهنگستانِ‏ امروز مدد مي رسانند.‏<br />

اجتناب از تعصب هاي بي جا و پرهيز از افراط و تفريط هاي غيرِ‏ علمي و جانب دارانه‎٬‎ که<br />

نمونه اي از آن ترکِ‏ ستيزه جويي با لغاتِ‏ عربيِ‏ رايج در زبانِ‏ فارسي است‎٬‎ از اصول و<br />

معيارهاي اصليِ‏ فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏ فارسي در جمهوريِ‏ اسالميِ‏ ايران است و همين<br />

مصونيت از اهواءِ‏ غيرِ‏ علمي زمينه را براي اقبال به نتايج علميِ‏ زبان شناسي هموار مي سازد.‏<br />

ف رهن گستان وظي ف هي خ ودم ي داند از دان<br />

<br />

شگ اهِ‏ عالمه طب<br />

اطب <br />

<br />

اي ي‎٬‎ که ب اب رگ زاريِ‏<br />

کنفرانس هاي اول و دوم زبان شناسي در سال هاي در گذشته و اينک با برگزاريِ‏ کنفرانسِ‏ سوم<br />

فرصتِ‏ نيکويي براي زبان شناسي و زبان شناسانِ‏ کشور فراهم آورده است‎٬‎ سپاس گزاري<br />

کند.‏ اميد است مجموع اين مساعي همه ي ما را در نگاه باني از کاخ بلندي که نياکانمان در<br />

ِ<br />

هزار سالِ‏ گذشته ساخته و برافر اشته اند تواناتر سازد و سبب شود تا نسل هاي آينده ي ما<br />

خويش و ه م با پيشينيانِ‏ خود قدرتِ‏ تفهي م و تفه م و تفاه<br />

ه مبا مع اصرانِ‏<br />

باشند.‏<br />

بيشت ري م<br />

داشت ه<br />

غالمعلي حدّادِ‏ عادل<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي<br />

بررسيِ‏ مجدد<br />

حسين<br />

ِ<br />

سامعي<br />

نخست‎٬‎ موضوع مقاله معرفي<br />

ِ<br />

مقاله ي حاضر به شش بخش تقسيم شده است:‏ در بخشِ‏<br />

مي گردد؛ در بخشِ‏ دو‎٬‎ کوشش هاي قبلي در زمينه ي ياد شده موردِ‏ بحث قرار مي گيرد؛<br />

بخشِ‏ سه مروري است بر ساختمانِ‏ فعلِ‏ فارسي؛ بخشِ‏ چهار اختصاص به معرفيِ‏ دو<br />

پنج‎٬‎ طرح تکيه ي خاصِ‏ سه فعلِ‏<br />

قاعده ي عمده ي تکيه ي فعل در فارسي دارد؛ در بخشِ‏ ِ<br />

‏«بايستن»‏‎٬‎ ‏«داشتن»‏ و ‏«خواستن»‏ موردِ‏ بحث قرار مي گيرد؛ و در بخشِ‏ شش‎٬‎ چند نتيجه ي<br />

مترتب بر اين قواعد ذکر مي گردد.‏ *<br />

نوع<br />

ِ<br />

و قواعدِ‏ حاکم بر آن در زبانِ‏ فارسي سابقه اي<br />

١<br />

‎١‎.‏ مطالعه در خصوصِ‏ تکيه ي کلمه<br />

صدوپنجاه ساله دارد.‏ تقريبًا همه ي کساني که به اين مسئله پرداخته اند قواعدِ‏ تکيه ي کلمه را<br />

دستوري مي دانند؛ بدين معنا که انواع دستوريِ‏ کلمات‎٬‎ هر<br />

ِ<br />

در فارسي مشروط به شرايطِ‏<br />

طرح تکيه ي خاصِ‏ خود هستند‎٬‎ به طوري که<br />

يک‎٬‎ در محلِ‏ معيني تکيه مي پذيرند و دارايِ‏ ِ<br />

تشخيصِ‏ دستوريِ‏ دو کلمه ي داراي ساختمانِ‏ واجيِ‏ يک سان‎٬‎ غالبًا‎٬‎ تنها از طريقِ‏ تکيه<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

‏*آقاي دکتر علي محمدِ‏ حقشناس مشوقِ‏ من در نوشتنِ‏ اين مقاله بودند و‎٬‎ سپس‎٬‎ آن را خواندند و‎٬‎ مثلِ‏ هميشه‎٬‎<br />

ر اهنمايي هاي خود را از من دريغ نکردند.‏ در اين جا از ايشان‎٬‎ و نيز از آقاي احمدِ‏ سميعي که نکاتي را در نگارشِ‏<br />

مقاله گوش زد فرمودند‎٬‎ تشکر مي کنم.‏<br />

‎١‎)«وقتي که کلمه يا عبارتي را تلفظ مي کنيم‎٬‎ همه ي هجاهايي که در آن هست به يک درجه از وضوح و برجستگي<br />

ادا نمي شود‎٬‎ بلکه يک يا چند هجا برجسته تر است.‏ همين برجستگيِ‏ خاصِ‏ يکي از اجزاي کلمه در يک سلسله<br />

اصواتِ‏ ملفوظ موجب مي شود که حدود و فواصلِ‏ هجاها را تشخيص بدهيم و هر يک از کلماتِ‏ جمله را جداگانه<br />

ادراک کنيم...‏ اين صفتِ‏ خاصِ‏ بعضي از هجاها را‎٬‎ که موجبِ‏ انفکاکِ‏ اجزاي کالم از يک ديگر است‎٬‎ در فارسي ‏«تکيه ي<br />

کلمه»‏ يا به اختصار ‏«تکيه»‏ مي خوانيم.»‏ ‏(خانلري ‎١٣٥٤‎:‏ ١٤٨). نيزÄ علي محمدِ‏ حقشناس‎٬‎ آواشناسي ٬ آگاه‎٬‎ تهران<br />

٬١٣٥٦ ص .١٢٤-١٢٢


تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ... ٧<br />

در اين ميان‎٬‎ تقريبًا همه ي آثاري که به اين موضوع پرداخته اند به درستي<br />

٢<br />

ميسر است.‏<br />

متفق اند که تکيه ي اصليِ‏ اسم و صفت بر هجايِ‏ پايانيِ‏ کلمه قرار مي گيرد.‏ در اين آثار‎٬‎ در<br />

حالي که تکيه ي قيد و حروف چندان موردِ‏ بحث قرار نمي گيرد‎٬‎ تکيه ي فعل نيز در کنارِ‏ اسم<br />

يکي از مهم ترين انواع کلمه موردِ‏ توجهِ‏ بسيار واقع مي شود؛ اما نه اتفاقِ‏<br />

ِ<br />

و صفت و به عنوانِ‏<br />

نظرِ‏ موجود در خصوصِ‏ اسم و صفت در اين بخش مشاهده مي شود و نه قاعده اي يگانه و<br />

صريح از آن دست ارائه مي گردد.‏ به نظر مي رسد پراکندگي و اختالفِ‏ نظرِ‏ موجود در اين<br />

زمينه ناشي از نحوه ي تکيه پذيريِ‏ عناصرِ‏ موجود در ساختمانِ‏ فعل و بروزِ‏ تغييراتِ‏ مداوم در<br />

جايگاهِ‏ تکيه باشد.‏<br />

موضوع<br />

ِ<br />

اين مقاله نگاهي مجدد به اطالعاتِ‏ موجود در زمينه ي تکيه ي فعلِ‏ فارسي و<br />

کوشش براي يک جمع بنديِ‏ تازه در اين زمينه است.‏ اين بررسي‎٬‎ صرفًا به تکيه ي کلمه ي<br />

فعل توجه دارد‎٬‎ يعني به صورت هاي مختلفِ‏ تصريفيِ‏ فعل‎٬‎ به عنوانِ‏ يک کلمه‎٬‎ و فارغ از<br />

جمله‎٬‎ بدونِ‏ در نظر گرفتنِ‏ تأ‏ ثيراتِ‏ احتماليِ‏ آهنگِ‏ جمله بر جايگاه و کيفيت و کميتِ‏ تکيه ي<br />

فعل.‏ بايد اين نکته را نيز خاطرنشان سازم که منظور از ‏«زبانِ‏ فارسي»‏ در اين بررسي‎٬‎ گونه ي<br />

معيارِ‏ فارسيِ‏ ايران است که به عنوانِ‏ زبانِ‏ نوشتار و ادبيات و نيز گفتارهاي رسمي و<br />

غيررسمي در ميانِ‏ تحصيل کردگانِ‏ ايراني متداول است.‏<br />

مقاله<br />

‎٢‎.‏ نخستين کسي که به مسئله ي تکيه در زبانِ‏ فارسي به طورِ‏ عام و تکيه ي فعل به<br />

طورِ‏ خاص مي پردازد الکساندر خودزکو (Chodzko) است که در سالِ‏ ١٨٥٢ ‎٬‎ در کتابِ‏<br />

دستورِ‏ فارسي ٬ فصلي به اين بحث اختصاص داد ‏(ويندفور ‎١٩٧٩‎:‏ ١٤٥). روالِ‏ کارِ‏ وي در<br />

معرفيِ‏ تکيه ي فعل‎٬‎ بر خالفِ‏<br />

اسم و صفت‎٬‎ پارهپاره و چندگانه است؛ بدين معني که وي<br />

مي کوشد براي هر يک از ساخت هاي فعلي ‏(يعني ‏«گذشته»‏‎٬‎ ‏«حال»‏‎٬‎ ‏«نهي»‏ و ‏«مصدر»‏ در کارِ‏<br />

وي)‏ طرح تکيه ي جداگانه اي ارائه دهد‎٬‎ هر چند که در مواردِ‏ متعددي نيز الگوهاي<br />

ِ<br />

خودِ‏<br />

تکيه‎٬‎ به دو نوع<br />

ِ<br />

‎٢‎)مثالً‏ کلمه ي درگذشت ٬ بسته به محلِ‏ قرار گرفتنِ‏<br />

تلفظ و معنايِ‏ ويژه ي خود را داراست:‏<br />

(= dargoæz×»t مرگ)‏ اسم<br />

(= æd×rgoz×»t مُرد)‏ فعل؛<br />

همين تمايز را در کلمه ي ولي نيز مي بينيم:‏<br />

v×æli ‏(=سرپرست)‏ اسم<br />

(= æv×li اما)‏ حرفِ‏ ربط.‏<br />

دستوريِ‏<br />

متمايز تعلق دارد و‎٬‎ درنتيجه‎٬‎ هريک<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

٨ تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ...<br />

پيش نهاديِ‏ او با وضعيتِ‏ ال اقل کنونيِ‏ تکيه ي فعل در فارسي نمي خواند ‏(ويندفور:‏<br />

همان).‏<br />

اين نحوه ي نگرش به مسئله و اين روالِ‏ کار‎٬‎ کمابيش‎٬‎ پس از خودزکو نيز ادامه مي يابد و<br />

مطالعهکنندگانِ‏ ساختمانِ‏ زبانِ‏ فارسي تکيه ي فعل را بر مبناي هر يک از ساخت هاي فعلي‎٬‎ به<br />

طورِ‏ جداگانه‎٬‎ تعيين مي کنند؛ و نتيجه ي کار‎٬‎ وجودِ‏ قواعدِ‏ متعددي است که هر يک ناظر بر<br />

يک ساختِ‏ فعل است‎٬‎ بي آن که از اين ميان تعميمي به دست آيد و‎٬‎ سرانجام‎٬‎ قاعده ي<br />

واحدي پرداخته شود.‏ ما اين شيوه را‎٬‎ پس از خودزکو‎٬‎ در نزدِ‏ پالتز ) ١٩١١)٬ فيالت<br />

) ١٩١٩)٬ فؤادي ) ١٩٣٤/١٣١٣)٬ فرگوسن ) ‎٬(١٩٥٧‎الزار(‏ ١٩٥٧)٬ جزايري و پي پر<br />

) ٬(١٩٦١ بويل ) ٬(١٩٦٦ خانلري ) ٬(١٩٦٦/١٣٤٥ روبينچيک ) ٬(١٩٧١ وحيديان<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

) ١٩٧٢/١٣٥١) و تکستون ) ١٩٧٨) نيز مشاهده مي کنيم؛ با اين تفاوت که هر بار<br />

بررسي متنوع تر و مفصل تر مي گردد‎٬‎ ولي تنوع قواعد همچنان بر طرح<br />

ِ<br />

ِ<br />

ساخت هاي موردِ‏<br />

تکيه ي فعلِ‏ فارسي حاکم است.‏ در اين ميان‎٬‎ تنها دو تن هستند که دست به کوششي براي<br />

تدوينِ‏ يک قاعده ي عمومي مي زنند:‏ نخستين بار فرگوسن در سالِ‏ ٬١٩٥٧ در مقاله ي<br />

‏«تکيه ي کلمه در فارسي» که نخستين نوشته ي مستقل درباره ي تکيه در زبانِ‏ فارسي است<br />

مي نويسد که ‏«مسلمًا درست تر آن است که بگوييم در فارسيِ‏ جديد تکيه ي فعل ميل به عقب<br />

] يعني به سويِ‏ اولِ‏ کلمه]‏ دارد؛ و فعل از اين جهت در تقابلِ‏ با اسم است که در آن تکيه<br />

تمايل به انتهاي کلمه دارد»‏ ‏(فرگوسن:‏ ١٢٦ و ١٢٧). پس از او‎٬‎ ويندفور‎٬‎ در جمع بنديِ‏ خود<br />

از پژوهش هاي انجام يافته در بابِ‏ تکيه ي کلمه در فارسي‎٬‎ بدونِ‏ هيچ اشاره اي به نظرِ‏<br />

فرگوسن در موردِ‏ تکيه ي فعل‎٬‎ با استناد به گفته هاي فيالت ) ١٩١٩)٬ اظهار مي کند که تکيه ي<br />

فعل در فارسي پس رونده است؛ بدين معني که تکيه در فعل بر خالفِ‏ اسم واره ها ‏(يعني<br />

اسم وصفت و ضمير و نظايرِ‏ آنها) همواره ميل به آغاز دارد و بر آن عناصرِ‏ ساختاري قرار<br />

مي گيرد که به سرِ‏ فعل نزديک ترند ‏(ويندفور:‏ ١٤٦). وي‎٬‎ بر اساسِ‏<br />

سازه هاي فعلي را چنين نمايش مي دهد:‏<br />

(١) ستاک Ä جزءِ‏ پيشين Ä عنصرِ‏ منفي ساز Ä پيش فعل.‏<br />

کارِ‏ فيالت‎٬‎ تکيه پذيريِ‏<br />

چپ نمودار يا<br />

‏(بر طبقِ‏ اين نمودار‎٬‎ تکيه ي اصليِ‏ فعل همواره بر اولين عنصرِ‏ سمتِ‏ ِ<br />

اولين سازه ي فعل قرار مي گيرد‎٬‎ و فقدانِ‏ عنصرِ‏ اول به معناي انتقالِ‏ تکيه به عنصرِ‏ دوم<br />

سمتِ‏ چپ است و الي آخر).‏ اما ويندفور مرتبه ي پاياني را غلط مي انگارد‎٬‎ چون به<br />

درستي معتقد است که عنصرِ‏ منفي ساز هميشه تکيه ي اصليِ‏ فعل را دار است‎٬‎ خواه پيش از


ِ<br />

ِ<br />

تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ... ٩<br />

آن عنصرِ‏ ديگري بيايد خواه نيايد ‏(همان).‏ با اين همه‎٬‎ اين استنباطي است که ويندفور از کارِ‏<br />

فيالت مي کند‎٬‎ اما کارِ‏ خودِ‏ فيالت‎٬‎ نظيرِ‏ بقيه ي پژوهش گران‎٬‎ مبتني بر تنوع قواعد است.‏<br />

فرگوسن و ويندفور‎٬‎ هيچ يک‎٬‎ ازاين فراتر نمي روند و نکته سنجيِ‏ آنها در اين باب به<br />

تدوينِ‏ قاعده اي صريح و عام منتهي نمي شود.‏<br />

عالوه بر مسئله ي تنوع و تعددِ‏ قواعد‎٬‎ ساخت هاي فعليِ‏ موردِ‏ بررسي در اين آثار نيز قابلِ‏<br />

تأمل است:‏ گروهي از اين پژوهش گران تنها به اشکالِ‏ ساده ي فعلي مي پردازند و از<br />

ساخت هاي گروهي (Ä بخش ٣) و به اصطالح پيش وندي و مرکب سخني نمي گويند.‏ در<br />

موردِ‏ ساخت هاي گروهي‎٬‎ نخست پالتز ) ١٨) و سپس الزار ) ١٩٥٧: ٣٩)٬ جزايري و پي پر<br />

هستند که به طرح تکيه ي آنها اشاره<br />

ِ<br />

) ٬(٥٤ خانلري ) (١٥٣ و سرانجام‎٬‎ وحيديان ) (٣٤<br />

مي کنند‎٬‎ با ذکرِ‏ اين نکته که پالتز تنها به ساختِ‏ ماضيِ‏ نقلي ‏(حالِ‏ کامل)‏ اشاره مي کند.‏ در<br />

خصوصِ‏ افعالِ‏ داراي پيش فعل يعني افعالي که عنصري غيرِ‏ فعلي آنها را همراهي مي کند<br />

(Ä بخشِ‏ ‎٣‎‏) و طرح تکيه ي آنها اشاراتِ‏ بيش تر و متنوع تري در اين آثار ديده مي شود:‏<br />

پالتز ) ٬(١٨ فيالت ) ٬(٤٥ خانلري ) ٬(١٣٦ روبينچيک ) ٣٥ و (٣٦ و وحيديان ) (٣٦ به تکيه<br />

پذيريِ‏ به اصطالح پيش وندهاي فعلي اشاره مي کنند‎٬‎ حال آنکه الزار ) ١٩٥٧: ٤٠ و ٤١)٬<br />

تمام<br />

ِ<br />

جزايري و پي پر ) ‎٬(٥٢‎الزار(‏ ٣٠٥) ١٩٦٣: و تکستون ) ٨١ و ٨٢)<br />

همراهي کننده ي فعل را داراي تکيه ي اصلي مي شمارند.‏<br />

عناصرِ‏ غيرِ‏ فعليِ‏<br />

اما با وجودِ‏ انبوهِ‏ اطالعاتِ‏ غالبًا درست و‎٬‎ البته‎٬‎ غالبًا مکرري که در مجموعه ي اين آثار<br />

اسم و صفت طرح تکيه ي<br />

ِ<br />

ارائه مي شود‎٬‎ همچنان جاي قاعده يا قواعدي که بتواند همانندِ‏<br />

فعلِ‏ فارسي را‎٬‎ به شکلي نظام مند‎٬‎ منسجم و تعميم پذير‎٬‎ صورت بندي کند خالي است.‏<br />

مقاله<br />

‎٣‎.‏ پيش از آنکه به بررسي و جمع بنديِ‏ مجددِ‏ اطالعاتِ‏ موجود در زمينه ي تکيه ي فعلِ‏<br />

فارسي دست بزنيم‎٬‎ الزم است ساختمانِ‏ فعلِ‏ فارسي را يک بارِ‏ ديگر مرور کنيم.‏<br />

هر فعلِ‏ فارسي داراي دو دسته صورت يا ساخت است:‏<br />

ساخت هاي ‏«تصريف پذير»‏<br />

(finite) و ساخت هاي ‏«تصريف ناپذير»‏ (non-finite) . مالکِ‏ تصريف پذيري‎٬‎ در اين جا‎٬‎<br />

دارا بودنِ‏ اطالعاتي در موردِ‏ ‏«زمان»‏‎٬‎ ‏«وجه»‏ (mode) ٬ ‏«جنبه»‏ (aspect) و ‏«شخص و شمارِ‏ «<br />

فعل است ‏(در تصريف پذيرها)‏‎٬‎ در برابرِ‏ فقدانِ‏ اين اطالعات ‏(در تصريف ناپذيرها).‏<br />

ساخت هاي تصريف پذير دو دسته هستند:‏ ‏«ساده»‏ و ‏«گروهي»‏ (peripherastic) . ساخت<br />

ساده از سه سازه يا عنصر‎٬‎ يعني ‏«ستاک»‏ ‏(در هسته ي ساخت)‏‎٬‎ ‏«جزءِ‏ پيشين»‏ ‏(پيش از هسته)‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١٠ تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ...<br />

و ‏«شناسه»‏ يا پايانه هاي فعلي ‏(پس از هسته)‏ تشکيل مي شود:‏<br />

(٢) ساختِ‏ ساده Ä جزءِ‏ پيشين + ستاک + شناسه<br />

‏(با تذکرِ‏ اين نکته که‎٬‎ نظرًا و عمال‎٬ً‎ هر يک از جايگاه هاي سهگانه مي تواند تهي از يک<br />

عنصرِ‏ واجي باشد‎٬‎ يعني با عنصرِ‏ صفر ‏(‏Ò ( پر شود).‏ مثال‎٬ً‎ فعلِ‏ ‏«کشيدن»‏ داراي<br />

صورت هاي ساده ي کشيدم ‏(ماضيِ‏ مطلق)‏‎٬‎ مي کشيدم ‏(ماضيِ‏ استمراري)‏‎٬‎ مي کِشم<br />

‏(مضارع<br />

ِ<br />

اخباري)‏ و بِکشم ‏(مضارع<br />

ِ<br />

ساخت هاي گروهي دو نوع اند.‏ نوع<br />

التزامي)‏ است.‏<br />

فعل‎٬‎ به عنوانِ‏ هسته‎٬‎ ‏«جزءِ‏ پيشين»‏‎٬‎ پيش از صفتِ‏<br />

٣<br />

مفعوليِ‏ «<br />

صرف شده ي فعلِ‏ معينِ‏ ‏«بودن»‏‎٬‎ پس از صفتِ‏ مفعولي:‏<br />

اول از سه سازه يا عنصر تشکيل مي شود:‏ ‏«صفتِ‏<br />

مفعولي‎٬‎ و صورت هاي مختلفِ‏<br />

معين<br />

ِ<br />

فعل ‏«بودن»‏<br />

(٣) ساختِ‏ گروهيِ‏ Ä ١ جزءِ‏ پيشين + صفتِ‏ مفعولي + ِ<br />

‏(جايگاهِ‏ جزءِ‏ پيشين در اين ساخت‎٬‎ جز در يک مورد‎٬‎ معموالً‏ خالي است).‏ مثال‎٬ً‎ فعلِ‏<br />

‏«کشيدن»‏ داراي صورت هاي گروهيِ‏ کشيده ام ‏(ماضيِ‏ نقلي)‏‎٬‎ مي کشيده ام ‏(ماضيِ‏ نقليِ‏<br />

استمراري)‏‎٬‎ کشيده بودم ‏(ماضيِ‏ بعيد)‏‎٬‎ کشيده بوده ام ‏(ماضيِ‏ بعيدِ‏ نقلي)‏ و کشيده باشم<br />

‏(ماضيِ‏ التزامي)‏ است.‏<br />

مرخم « فعل به عنوانِ‏ هسته‎٬‎<br />

نوع دوم ساختِ‏ گروهي از دو سازه تشکيل مي شود:‏ ‏«مصدرِ‏ ِ<br />

و صورتِ‏ مضارع فعلِ‏ معينِ‏ ‏«خواستن»‏ پيش از آن:‏<br />

معين<br />

ِ<br />

(٤) ساختِ‏ گروهيِ‏ Ä ٢ فعل<br />

‏«خواستن»‏ + ‏«مصدرِ‏ مرخم»‏<br />

مثال‎٬ً‎ فعلِ‏ ‏«کشيدن»‏ داراي صورتِ‏ گروهيِ‏ خواهم کشيد ‏(مستقبل)‏ است.‏<br />

در کنارِ‏ اين صورت هاي تصريف پذير‎٬‎ سه ساختِ‏ تصريف ناپذيرِ‏ ‏«صفت مفعولي»‏‎٬‎<br />

٤<br />

‏«مصدري»‏ و ‏«مصدر مرخمي»‏ نيز وجود دارد‎٬‎ که هر يک تنها از يک سازه تشکيل مي شوند.‏<br />

مثًال‎٬‎ فعلِ‏<br />

‏«کشيدن»‏ داراي صورت هاي تصريف ناپذيرِ‏ کشيده ‏(صفت مفعولي)‏‎٬‎ کشيدن<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

‎٣‎)بي ترديد صفتِ‏ مفعولي خود از دو تک واژ مرکب است:‏ بنِ‏ ماضيِ‏ فعل و پس وندِ‏ ه ‏/e /. اما اين دو تک واژ در<br />

ساختمانِ‏ فعل‎٬‎ مجموعًا‎٬‎ نقشِ‏ يک سازه را ايفا مي کنند و‎٬‎ در درونِ‏ ساختِ‏ گروهي‎٬‎ در کنارِ‏ فعلِ‏ معين‎٬‎ جايگاهِ‏ فعلِ‏<br />

واژگاني را پر مي سازند.‏<br />

‎٤‎)مصدر و مصدرِ‏ مرخم نيز‎٬‎ همچون صفتِ‏ مفعولي (Ä يادداشتِ‏ ٣)٬ در ساخت هاي فعلي‎٬‎ تنها داراي يک سازه<br />

هستند‎٬‎ هر چند که از دو تک واژ تشکيل مي شوند:‏ مصدر از بنِ‏ ماضيِ‏ فعل و پس وندِ‏ َن ‏/ n‏× /٬ و مصدرِ‏ مرخم از بنِ‏<br />

ماضيِ‏ فعل و پس وندِ‏ صفر ‏(‏Ò ). به تعبيرِ‏ ديگر‎٬‎ اين سه عنصر‎٬‎ به لحاظِ‏ واژگاني و اشتقاقي‎٬‎ مرکب (complexe) اند؛<br />

اما‎٬‎ به لحاظِ‏ تصريفي‎٬‎ در ساختِ‏ فعل‎٬‎ بسيط محسوب مي شوند.‏


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ... ١١<br />

٥<br />

‏(مصدري)‏ و کشيد ‏(مصدر مرخمي)‏ است.‏<br />

٬ ساختِ‏ ساده به چهار صورت ‏(ماضيِ‏ مطلق‎٬‎ ماضيِ‏<br />

٦<br />

بر اساسِ‏ دستورهاي زبانِ‏ فارسي<br />

استمراري‎٬‎ مضارع اخباري‎٬‎ مضارع التز امي)‏‎٬‎ ساختِ‏ گروهيِ‏ نوع يک به پنج صورت ‏(ماضيِ‏<br />

ِ<br />

نقلي‎٬‎ ماضيِ‏ نقليِ‏ استمراري‎٬‎ ماضيِ‏ بعيد‎٬‎ ماضيِ‏ بعيدِ‏ نقلي‎٬‎ ماضيِ‏ التزامي)‏ و ساختِ‏<br />

نوع دو به يک صورت ‏(مستقبل)‏ ظاهر مي شوند که همراه با سه ساختِ‏ تصريف<br />

گروهيِ‏ ِ<br />

ناپذير ‏(صفت مفعولي‎٬‎ مصدري‎٬‎ مصدر مرخمي)‏ مجموعًا سيزده صورت فعلي پديد مي آيد<br />

‏(سواي ساخت هاي نادرتري‎٬‎ مانندِ‏ ماضيِ‏ التزاميِ‏ استمراري‎٬‎ که احيانًا در نوشته هاي برخي<br />

‏)؛ آن گاه‎٬‎ با توجه به صرفِ‏ هر يک از ساخت هاي تصريف<br />

٧<br />

از فارسي زبانان يافت مي شود<br />

مقاله<br />

‎٥‎)فعل دانستن اين سه عنصر به اعتبارِ‏ ويژگي هاي تصريفي و نحويِ‏ آنهاست:‏ اين عناصر‎٬‎ از يک سو‎٬‎ نشانه هاي<br />

تصريفيِ‏ فعل را مي پذيرند مانندِ‏ پذيرشِ‏ تک واژِ‏ نفيِ‏ فعل ) نديده ٬ نديدن ٬ بايد نديد ‏) و‎٬‎ از سويِ‏ ديگر‎٬‎ با برخي از<br />

سازه هاي جمله همان ر ابطه اي را برقرار مي کنند که فعل با وابسته هاي نحويِ‏ خود ‏(يعني مفعول‎٬‎ قيد‎٬‎ متمم و جز آن)‏<br />

ايجاد مي کند ) او را نديده به خانه برگشتم ٬ او را ديدن به نفع هيچ کس نيست ٬ بايد او را ديد ). بر اين اساس‎٬‎ الزم<br />

است در تعريفِ‏ کالسيکِ‏ فعل تجديد نظر شود:‏ فعل ديگر صرفًا کلمه اي نيست که بر مفهوم انجام دادنِ‏ عملي معين<br />

در زماني معين داللت کند‎٬‎ بلکه کلمه اي است با ساختمانِ‏ صرفيِ‏ معين که با ديگر سازه هاي جمله ر ابطه اي معين<br />

برقرار مي کند.‏<br />

اما‎٬‎ در عينِ‏ حال‎٬‎ در اين عناصرِ‏ سهگانه‎٬‎ ويژگي هاي تصريفي و نحويِ‏ صفت ‏(در موردِ‏ صفتِ‏ مفعولي)‏ و اسم ‏(در<br />

موردِ‏ مصدر و مصدرِ‏ مرخم ( نيز ديده مي شود و‎٬‎ بدين مالحظه‎٬‎ مي توان آنها را صفت يا اسم نيز تلقي کرد.‏ در<br />

حقيقت‎٬‎ صفتِ‏ مفعولي‎٬‎ مصدر و مصدرِ‏ مرخم عناصري ‏«دو رگه»‏ هستند؛ بدين معني که هم ويژگي هاي فعل را دارند<br />

و هم ويژگي هاي صفت يا اسم را.‏ بارزترين نمونه ي اين ‏«دو رگه»‏ بودن مصدر است که مي تواند‎٬‎ در يک زمان‎٬‎ هم<br />

نشانه هاي تصريفيِ‏ فعل را بپذيرد و هم نشانه هاي تصريفيِ‏ اسم را:‏ نديدن ها . در اين مورد‎٬‎ نيز Ä احمدِ‏ شفايي‎٬‎<br />

مبانيِ‏ علميِ‏ دستورِ‏ زبانِ‏ فارسي ٬ نوين‎٬‎ تهران ٬١٣٦٣ ص ٦٨-٧٣.<br />

‎٦‎)علي اشرفِ‏ صادقي و غالمرضا ارژنگ‎٬‎ دستور ٬ وزارتِ‏ آموزش و پرورش‎٬‎ تهران ٬١٣٦٣ ص ‎٦٦-٤٢‎؛ محمدرضا<br />

باطني‎٬‎ توصيفِ‏ ساختمانِ‏ دستوريِ‏ زبانِ‏ فارسي ٬ اميرکبير‎٬‎ تهران ٬١٣٦٤ ص ‎١٢٧-١١٠‎؛ طلعتِ‏ بصاري‎٬‎ دستورِ‏ زبانِ‏<br />

فارسي ٬ طهوري‎٬‎ تهران ٬١٣٤٥ ص ‎١٧٦-١٢٨‎؛ محمد جوادِ‏ شريعت‎٬‎ دستورِ‏ زبانِ‏ فارسي ٬ اساطير‎٬‎ تهران ٬١٣٦٤ ص<br />

‎١٦٤-١٤٦‎؛ خسروِ‏ فرشيدورد‎٬‎ دستورِ‏ امروز ٬ صفي عليشاه‎٬‎ تهران ٬١٣٤٨ ص ‎١٤٠-١٢٩‎؛ عبدالعظيم قريب و ديگران‎٬‎<br />

دستورِ‏ زبانِ‏ فارسي ‏(پنج استاد)‏‎٬‎ اشرفي‎٬‎ تهران ٬١٣٧٠ ص ‎١٧٢-١٥٦‎؛ محمد جوادِ‏ مشکور‎٬‎ دستورنامه در صرف و نحوِ‏<br />

زبانِ‏ پارسي ٬ شرق‎٬‎ تهران ٬١٣٦٨ ص ٨٣-٩٩. ساخت هاي موردِ‏ بررسي در تقريبًا همه ي اين دستورها و تقريبًا با<br />

همين عناوين ديده مي شود.‏ اما انتخابِ‏ ما عمدتًا بر کارِ‏ صادقي و ارژنگ مبتني بوده است.‏ تنها يک ساختِ‏ ‏«امر»‏<br />

را که در سايرِ‏ منابع نيز وجود دارد در اين جا کنار گذارده ايم‎٬‎ زيرا آن را‎٬‎ به داليلي که در اين مختصر نمي گنجد‎٬‎ در<br />

زمره ي صيغه هاي ساختِ‏ التزامي به شمار آورده ايم.‏ در اين موردِ‏ اخير من از توضيحاتِ‏ شفاهيِ‏ آقاي دکتر<br />

محمد دبير مقدم سود برده ام.‏<br />

مضارع<br />

ِ<br />

‎٧‎)مثالً‏ Ä آر.‏ اچ.‏ روبينز‎٬‎ تاريخِ‏ مختصرِ‏ زبان شناسي ٬ ترجمه ي علي محمدِ‏ حقشناس‎٬‎ نشر مرکز‎٬‎ تهران ٬١٣٧٠ ص<br />

١٠٧. فرشيدورد نيز‎٬‎ در دستورِ‏ امروز ‏(ص ١٣٦)٬ با استناد به بيتي از منطق الطيرِ‏ عطار‎٬‎ ‏«قربِ‏ پنجه حج به جا آورده بود/‏<br />

عمره عمري بود تا مي کرده بود »٬ از يک ساختِ‏ ماضيِ‏ بعيدِ‏ استمراري ياد مي کند.‏ به هر حال‎٬‎ به نظر نمي رسد چنين<br />

ساختي در فارسيِ‏ امروز وجود داشته باشد.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


١٢ تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ...<br />

پذير براي شخص و شمارهاي گوناگون‎٬‎ در مجموع‎٬‎ به طورِ‏ متعارف‎٬‎ شصت و چهار صيغه<br />

براي هر فعل در فارسي ساخته مي شود.‏<br />

هر يک از اين سيزده ساخت يا شصت و چهار صيغه مي تواند داراي دو صورتِ‏ ‏«مثبت»‏<br />

يا ‏«منفي»‏ باشد؛ نفيِ‏ فعل از طريقِ‏ قرار گرفتنِ‏ تک واژِ‏ نفي بر سرِ‏ صورتِ‏ مثبتِ‏ فعل انجام<br />

مي گيرد:‏<br />

(٥) صورتِ‏ منفي Ä تک واژِ‏ نفي + صورتِ‏ مثبتِ‏ فعل.‏<br />

به لحاظِ‏ ساخت واژي ‏(مورفولوژيِ‏ واژگاني)‏‎٬‎ فعلِ‏ فارسي مي تواند با برخي از<br />

وابسته هاي خود رابطه ي نحوي معناييِ‏ نزديک تري برقرار کند ‏(وابسته هايي نظيرِ‏ گروهِ‏<br />

اسمي / اسم‎٬‎ گروهِ‏ صفتي / صفت‎٬‎ گروهِ‏ حرفِ‏ اضافه اي / متمم‎٬‎ گروهِ‏ قيدي / قيد و جز آن)‏‎٬‎<br />

به طوري که برخي از اين صورت ها واژه گرداني (lexicalized) ٨ مي شوند و‎٬‎ در واژگان‎٬‎<br />

حکم<br />

ِ<br />

يک واحدِ‏ واژگانيِ‏ ثابت را پيدا مي کنند.‏ اين واحدهاي واژه گرداني شده را در سنتِ‏<br />

دستور نويسيِ‏ ايرانيان تحتِ‏ عناوينِ‏ افعالِ‏ ‏«پيش وندي»‏ و افعالِ‏ ‏«مرکب»‏ طبقه بندي مي کنند.‏<br />

اين وابسته ها‎٬‎ که ما‎٬‎ در اين جا و به تبعيت از برخي آثارِ‏ غيرِ‏ فارسي‎٬‎ به طورِ‏ کلي آنها را<br />

‏«پيش فعل»‏ (preverb) مي ناميم‎٬‎ همواره پيش از صورتِ‏ بسيطِ‏ فعل مثبت يا منفي قرار<br />

مي گيرند:‏<br />

(٦) صورتِ‏ پيش فعلي Ä پيش فعل + صورتِ‏ بسيطِ‏ فعل<br />

مثال‎٬ً‎ فعلِ‏ ‏«کشيدن»‏ مي تواند داراي صورت هاي پيش فعليِ‏ ‏«فرو کشيدن»‏ يا ‏«بيرون<br />

کشيدن»‏ باشد.‏<br />

‎٤‎.‏ حال‎٬‎ بر اساسِ‏ اين تحليلِ‏ ساختاري از ساختمانِ‏ فعلِ‏ فارسي و نيز با توجه به<br />

اطالعاتي که دستورنويسانِ‏ زبانِ‏ فارسي در موردِ‏ تکيه ي فعل به دست مي دهند‎٬‎ مي توان<br />

چنين نتيجه گرفت که طرح<br />

ِ<br />

عمده تبعيت مي کند:‏<br />

تکيه ي کلمه ي فعل در زبانِ‏ فارسي‎٬‎ به طورِ‏ کلي‎٬‎ از دو قاعده ي<br />

(٧) در صورت هاي مثبت‎٬‎ تکيه ي اصليِ‏ فعل بر آخرين هجاي نخستين سازه<br />

واقع مي شود.‏<br />

‎٨‎)واژه گرداني (lexicalisation) فرايندي است که بر طبقِ‏ آن رشته اي از تک واژها يا کلمات‎٬‎ که ر ابطه اي نحوي با<br />

يک ديگر دارند‎٬‎ بدل به واحدي واژگاني مي شوند‎٬‎ يعني حکم يک واژه ي واحد را پيدا مي کنند.‏ Ä<br />

ِ<br />

Dictionnaire de linguistique, 1973, Larousse, 287-288.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ... ١٣<br />

(٨) در صورت هاي منفي‎٬‎ تکيه ي اصليِ‏ فعل بر تنها هجاي تک واژِ‏ نفي واقع<br />

مي شود.‏<br />

اين دو قاعده‎٬‎ به ويژه قاعده ي (٧) ٬ از قابليتِ‏ تعميم پذيريِ‏ فوق العاده بااليي برخوردارند<br />

و مي توانند به صورتي منظم و منسجم طرح تکيه ي همه ي ساخت ها و اشکالِ‏ ) ١٣ ساخت و<br />

ِ<br />

٦٤ صيغه)‏ افعالِ‏ واژگاني / قاموسيِ‏ زبانِ‏ فارسي (Ä بخش ٥) را پيش بيني کنند‎٬‎ به طوري که<br />

قواعدِ‏ متعدد و موضعيِ‏ همه ي پژوهش گرانِ‏ قبلي را با اين دو قاعده مي توان بيان کرد و همه ي<br />

آنها ذيلِ‏ اين دو قرار مي گيرند.‏ به تعبيرِ‏ ديگر‎٬‎ اين دو قاعده را داده هاي زبانِ‏ فارسي‎٬‎ از<br />

احکام دستورنويسانِ‏ قبلي‎٬‎ از سويِ‏ ديگر‎٬‎ تأ‏ ييد مي کند.‏<br />

ِ<br />

يک سو‎٬‎ و<br />

اينک با مراجعه به اين دو مأ‏ خذ‎٬‎ يعني داده هاي زباني و احکام<br />

مي کوشيم صحتِ‏ اين دو قاعده را به محک بزنيم.‏<br />

دستورنويسان<br />

مقاله<br />

الف ( شناسه ها يا پايانه هاي فعلي هيچ گاه تکيه نمي پذيرند‎٬‎ چون هيچ گاه نخستين سازه ي<br />

فعل نيستند.‏ کاربردِ‏ پي چسبيِ‏ فعلِ‏ (enclictic) ‏«بودن»‏ ‏(َ‏ م ٬ ي ٬ است ٬ يم ٬ يد ٬ َ‏ ند ( نيز از<br />

٩<br />

همين مقوله است‎٬‎ و در اين حال‎٬‎ اساسًا‎٬‎ فاقدِ‏ تکيه است.‏<br />

ب)‏ تکيه ي اصليِ‏ ساخت هاي ساده ي مثبتِ‏ فاقدِ‏ جزءِ‏ پيشين و پيش فعل بر آخرين هجاي<br />

١٠<br />

ستاک واقع مي شود که نخستين سازه ي فعل است.‏<br />

(٩) کشيدم ‏(ماضيِ‏ مطلق)‏ keæ»id-×m<br />

پ)‏ در ساخت هاي ساده ي مثبتِ‏ داراي جزءِ‏ پيشين ) مي يا ب )‏ و فاقدِ‏ پيش فعل‎٬‎ تکيه ي<br />

١١<br />

اصلي بر يگانه هجاي سازنده ي جزءِ‏ پيشين قرار مي گيرد که نخستين سازه ي فعل است.‏<br />

ِ<br />

ِ<br />

æmi-ke»id-×m<br />

مي کشيدم ‏(ماضيِ‏ استمراري)‏ (١٠) مي کِشم ‏(مضارع اخباري)‏<br />

بکِشم ‏(مضارع التزامي)‏<br />

æmi-ke»-×m<br />

æbe-ke»-×m<br />

‎٩‎)نک:‏ پالتز‎٬‎ ص ‎١٨‎؛ الزار‎٬‎ ٬١٩٥٧ ص ‎٣٧‎؛ فرگوسن‎٬‎ ص ‎١٢٨‎؛ بويل‎٬‎ ص ‎١٥‎؛ وحيديان‎٬‎ ص ٣١ و ٣٢.<br />

‎١٠‎)نک:‏ پالتز‎٬‎ ص ‎١٨‎؛ فيالت‎٬‎ ص ‎٤٥‎؛ فرگوسن‎٬‎ ص ١٢٦ و ‎١٢٨‎؛ الزار‎٬‎ ٬١٩٥٧ ص ‎٣٩‎؛ جزايري و پي پر‎٬‎ ص ‎٥٣‎؛<br />

خانلري‎٬‎ ص ‎١٥٣‎؛ روبينچيک‎٬‎ ص ‎٣٥‎؛ وحيديان‎٬‎ ص ‎٣١‎؛ تکستون‎٬‎ ص ٧٤.<br />

‎١١‎)نک : پالتز‎٬‎ ص ‎١٨‎؛ فيالت‎٬‎ ص ‎٤٥‎؛ فؤادي‎٬‎ ص ‎٩٦٥‎؛ فرگوسن‎٬‎ ص ‎١٢٦‎؛ الزار‎٬‎ ٬١٩٧٥ ص ‎٣٩‎؛ جزايري و<br />

پي پر‎٬‎ ص ‎٥٣‎؛ الزار‎٬‎ ٬١٩٦٣ ص ‎٣٠٥‎؛ بويل‎٬‎ ص ‎١٥‎؛ خانلري‎٬‎ ص ‎١٥٣‎؛ روبينچيک‎٬‎ ص ‎٣٥‎؛ وحيديان‎٬‎ ص ٣٣.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١٤ تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ...<br />

ت)‏ در ساخت هاي گروهيِ‏ نوع اولِ‏ مثبت‎٬‎ بدونِ‏ جزءِ‏ پيشين و پيش فعل‎٬‎ تکيه ي اصلي بر<br />

١٢<br />

هجاي پايانيِ‏ صفتِ‏ مفعولي قرار مي گيرد که نخستين سازه است.‏<br />

(١١) کشيده ام ‏(ماضيِ‏ نقلي)‏ ke»iæde-×m<br />

کشيده بودم ‏(ماضيِ‏ بعيد)‏<br />

کشيده بوده ام ‏(ماضيِ‏ بعيدِ‏ نقلي)‏<br />

کشيده باشم ‏(ماضيِ‏ التزامي)‏<br />

ke»iæde-bud×m<br />

ke»iæde-bude×m<br />

ke»iæde-ba»×m<br />

نوع اولِ‏ مثبت که داراي جزءِ‏ پيشين ) مي )‏ است‎٬‎ بدونِ‏<br />

ث)‏ در يگانه ساختِ‏ گروهيِ‏ ِ<br />

پيش فعل‎٬‎ تکيه ي اصلي بر هجاي سازنده ي جزءِ‏ پيشين قرار مي گيرد.‏<br />

(١٢) مي کشيده ام ‏(ماضيِ‏ نقليِ‏ استمراري)‏ æmi-ke»ide-×m<br />

ج)‏ در تنها ساختِ‏ گروهيِ‏ نوع دوم مثبت‎٬‎ بدونِ‏ پيشفعل‎٬‎ تکيه ي اصلي بر هجاي پايانيِ‏<br />

١٣<br />

فعلِ‏ معينِ‏ ‏«خواستن»‏ قرار مي گيرد که نخستين سازه است.‏<br />

(١٣) خواهم کشيد ‏(مستقبل)‏ xaæh×m-ke»id<br />

١٤<br />

چ)‏ سه ساختِ‏ تصريف ناپذيرِ‏ مثبت‎٬‎ بدونِ‏ پيشفعل‎٬‎ در هجاي پايانيِ‏ خود تکيه برند.‏<br />

(١٤) کشيده ‏(صفت مفعولي)‏ ke»iæde<br />

کشيدن ‏(مصدري)‏<br />

کشيد ‏(مصدر مرخمي)‏<br />

ke»iæd×n<br />

keæ»id<br />

ح)‏ در صورت هاي مثبتِ‏ داراي پيشفعل‎٬‎ تکيه ي اصلي بر هجاي پايانيِ‏ پيش فعل قرار<br />

١٥<br />

مي گيرد که نخستين سازه ي فعل است.‏<br />

(١٥) فرو / بيرون کشيدم foæru-/ biærun-ke»id-×m<br />

فرو / بيرون مي کشيدم<br />

فرو / بيرون مي کشم<br />

foæru-/ biærun-mi-ke»id-×m<br />

foæru-/ biærun-mi-ke»-×m<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

‎١٢‎)نک:‏ پالتز‎٬‎ ص ‎١٨‎؛ الزار‎٬‎ ٬١٩٥٧ ص ‎٣٩‎؛ فرگوسن‎٬‎ ص ‎١٢٨‎؛ جزايري و پي پر‎٬‎ ص ‎٥٤‎؛ خانلري‎٬‎ ص ‎١٥٣‎؛<br />

روبينچيک‎٬‎ ص ‎٣٥‎؛ وحيديان‎٬‎ ص ٣٣.<br />

‎١٣‎)نک:‏ الزار‎٬‎ ٬١٩٥٧ ص ‎٣٩‎؛ جزايري و پي پر‎٬‎ ص ‎٥٤‎؛ خانلري‎٬‎ ص ‎١٥٤‎؛ وحيديان‎٬‎ ص ٣٣.<br />

‎١٤‎)نک:‏ خودزکو‎٬‎ به نقل از ويندفور‎٬‎ ص ‎١٤٥‎؛ فرگوسن‎٬‎ ص ١٢٦.<br />

‎١٥‎)نک : پالتز‎٬‎ ص ‎١٨‎؛ فيالت‎٬‎ ص ‎٤٥‎؛ الزار‎٬‎ ٬١٩٥٧ ص ٤٠ و ‎٤١‎؛ جزايري و پي پر‎٬‎ ص ‎٥٢‎؛ الزار‎٬‎ ٬١٩٦٣ ص<br />

‎٣٠٥‎؛ خانلري‎٬‎ ص ‎١٥٤‎؛ روبينچيک‎٬‎ ص ‎٣٥‎؛ وحيديان‎٬‎ ص ‎٣٦‎؛ تکستون‎٬‎ ص ٨١.


فرو / بيرون بکشم<br />

فرو / بيرون کشيده ام<br />

فرو / بيرون مي کشيده ام<br />

فرو / بيرون کشيده بودم<br />

فرو / بيرون کشيده بوده ام<br />

فرو / بيرون کشيده باشم<br />

فرو / بيرون خواهم کشيد<br />

اين قاعده ساخت هاي تص ريف ن اپ<br />

مي شود.‏<br />

<br />

تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ... ١٥<br />

foæru-/ biærun-be-ke»-×m<br />

foæru-/ biærun-ke»ide-×m<br />

foæru-/ biærun-mi-ke»ide-×m<br />

foæru-/ biærun-ke»ide-bud×m<br />

foæru-/ biærun-ke»ide-bude×m<br />

foæru-/ biærun-ke»ide-ba»×m<br />

foæru-/ biærun-xah×m-ke»id<br />

صفت مفعولي و مصدر مرخمي را<br />

ذي رِ‏<br />

ني ز شامل<br />

(١٦) دست هايش را از جيب بيرون کشيده (biærun-ke»ide) ٬ با من دست داد.‏<br />

بايد خود را از اين منجالب بيرون کشيد (biærun-ke»id) .<br />

اما در ساختِ‏ مصدريِ‏ پيشفعلي‎٬‎ همچنان و بر خالفِ‏ قاعده‎٬‎ تکيه بر هجاي پايانيِ‏<br />

مصدر قرار مي گيرد.‏<br />

(١٧) فرو / بيرون کشيدن foru-/ birun-ke»iæd×n<br />

علتِ‏ اين امر مي تواند دو چيز باشد:‏ يکي اسم وارگيِ‏ ساختِ‏<br />

مصدري است.‏ بدين معني<br />

که مصدر‎٬‎ هم زمان‎٬‎ هم ويژگي هاي اسم را دارد و هم ويژگي هاي فعلرا ‏(نيز Ä يادداشتِ‏<br />

و لذا ممکن است در اين حال داراي طرح تکيه ي اسم باشد.‏ اما‎٬‎ از سويِ‏ ديگر‎٬‎ مي توان<br />

ِ<br />

٬(٤<br />

گفت که چنانچه در اين ساخت هاي مصدري تکيه ي اصلي بر پيشفعل قرار گيرد‎٬‎ آنگاه<br />

جمع ماضيِ‏ مطلق به<br />

تقابلِ‏ زَبَ‏ رزنجيريِ‏ ميانِ‏ ساختِ‏ مصدري و صيغه ي سوم شخصِ‏ ِ<br />

صورتي که در فارسيِ‏ گفتاري ادا مي شود و تنها مميزه ي اين دو صيغه از يک ديگر است<br />

خنثي مي شود.‏<br />

(١٨) ‏(ساختِ‏ مصدري)‏ birun-ke»iæd×n<br />

‏(سوم شخصِ‏<br />

ماضيِ‏ مطلقِ‏ گفتاري)‏<br />

biærun-ke»id-×n<br />

جمع<br />

ِ<br />

خ)‏ در صورت هاي منفي‎٬‎ همواره‎٬‎ تکيه ي اصلي بر يگانه هجايِ‏ تک واژِ‏ نفي قرار<br />

١٦<br />

مي گيرد.‏<br />

‎١٦‎)نک:‏ خودزکو‎٬‎ به نقل از ويندفور‎٬‎ ص ‎١٤٥‎؛ پالتز‎٬‎ ص ‎١٨‎؛ فيالت‎٬‎ ص ٤٥ و ‎٤٦‎؛ فرگوسن‎٬‎ ص ‎١٢٦‎؛ الزار‎٬‎<br />

روبينچيک‎٬‎ ص ‎٣٦‎؛<br />

خانلري‎٬‎ ص ‎١٥٣‎؛ ٬١٩٥٧ ص ٤١ و ‎٤٢‎؛ جزايري و پي پر‎٬‎ ص ٥٣ و ‎٥٤‎؛ بويل‎٬‎ ص ‎١٥‎؛ تکستون‎٬‎ ص ٤٩ و ٧٤ و ‎٨٢‎؛ ويندفور‎٬‎ ص ١٤٦.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مقاله


١٦ تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ...<br />

(١٩) ‏(فرو / بيرون)‏ نکشيدم (foru-/ birun-) æn×-ke»id-×m<br />

‏(فرو / بيرون)‏ نمي کشيدم<br />

‏(فرو / بيرون)‏ نمي کشم<br />

‏(فرو / بيرون)‏ نکشم<br />

‏(فرو / بيرون)‏ نکشيده ام<br />

‏(فرو / بيرون)‏ نمي کشيده ام<br />

‏(فرو / بيرون)‏ نکشيده بودم<br />

‏(فرو / بيرون)‏ نکشيده بوده ام<br />

‏(فرو / بيرون)‏ نکشيده باشم<br />

‏(فرو / بيرون)‏ نخواهم کشيد<br />

(foru-/ birun-) æne-mi-ke»id-×m<br />

(foru-/ birun-) æne-mi-ke»-×m<br />

(foru-/ birun-) æn×-ke»-×m<br />

(foru-/ birun-) æn×-ke»ide-×m<br />

(foru-/ birun-) æne-mi-ke»ide-×m<br />

(foru-/ birun-) æn×-ke»ide-bud×m<br />

(foru-/ birun-) æn×-ke»ide-bude×m<br />

(foru-/ birun-) æn×-ke»ide-ba»×m<br />

(foru-/ birun-) æn×-xah×m-ke»id<br />

در ساخت هاي تصريف ناپذيرِ‏ منفي‎٬‎ اين قاعده ساختِ‏ مصدر مرخمي را نيز شامل<br />

مي شود.‏<br />

(٢٠) بايد خود را از اين کار بيرون نکشيد .(birun-æn×-ke»id)<br />

اما در ساختِ‏ صفت مفعوليِ‏ منفي‎٬‎ تکيه بري دو حالتِ‏ مختلف پيدا مي کند:‏ يکي در<br />

کاربردهاي فعليِ‏ صفتِ‏ مفعولي ‏(آنچه که در سنتِ‏ دستورنويسيِ‏ فارسي ‏«وجهِ‏ وصفي»‏<br />

ناميده مي شود)‏ که تکيه طبقِ‏ قاعده بر تک واژِ‏ نفي قرار مي گيرد؛<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

(٢١) دست هايش را از جيب بيرون نکشيده (birun-æn×-ke»ide) ‎٬‎ با من دست<br />

نداد.‏<br />

و ديگري در کاربردهاي قيديِ‏ صفتِ‏ مفعولي ‏(حالتي که در آن صفتِ‏ مفعولي فعلِ‏ جمله اي<br />

است که آن جمله خود جايگاهِ‏ قيدِ‏ جمله ي اصلي را اشغال مي کند)‏ که تکيه ي اصلي‎٬‎<br />

همچنان و بر خالفِ‏<br />

قاعده‎٬‎ بر هجاي پايانيِ‏ صورتِ‏ فعل واقع مي شود.‏<br />

(٢٢) هنوز قلمش را ازجيب بيرون نکشيده (birun-n×-ke»iæde) ٬ شروع به<br />

نوشتن کرد.‏<br />

علتِ‏ اين بي قاعدگي مي تواند قيدوارگيِ‏ صفتِ‏ مفعولي‎٬‎ در اين جا‎٬‎ باشد؛ بدين معني که<br />

در صفتِ‏ مفعولي‎٬‎ هم زمان‎٬‎ هم ويژگي هاي فعل ديده مي شود و هم ويژگي هاي صفت / قيد<br />

‏(نيزÄ يادداشتِ‏ ٥).<br />

از سويِ‏ ديگر‎٬‎ در ساختِ‏<br />

مصدريِ‏ منفي هم‎٬‎ مانندِ‏ مصدرهاي پيش فعلي (Ä همين


تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ... ١٧<br />

بخش‎٬‎ بندِ‏ ح)‏ همچنان و بر خالفِ‏ قاعده‎٬‎ تکيه بر هجاي پايانيِ‏ مصدر قرار مي گيرد و نه بر<br />

تک واژِ‏ نفي.‏<br />

مقاله<br />

(٢٣) ‏(فرو / بيرون)‏ نکشيدن (foru-/ birun-) n×-ke»iæd×n<br />

علتِ‏ اين امر‎٬‎ همچون موردِ‏ مصدرهاي پيش فعلي‎٬‎ مي تواند يا مربوط به اسم وارگيِ‏<br />

مصدر باشد و يا ناشي از امکانِ‏ خنثي شدنِ‏ تقابلِ‏ صورتِ‏ مصدري منفي و صيغه ي سوم<br />

شخصِ‏ ماضيِ‏ مطلق در فارسيِ‏ گفتاري.‏<br />

(٢٤) ‏(ساختِ‏ مصدري)‏ (birun-) n×-ke»iæd×n<br />

(birun-) æn×-ke»id-×n<br />

جمع<br />

ِ<br />

جمع<br />

ِ<br />

‏(سوم شخصِ‏<br />

ماضيِ‏ مطلقِ‏ گفتاري)‏<br />

٥ .‏ همه ي فعل هاي فارسي‎٬‎ در همه ي ١٣ ساخت و ٦٤ صيغه ي خود‎٬‎ از دو قاعده ي<br />

مثبت و منفيِ‏ پيش گفته تبعيت مي کنند.‏ اما در سه فعلِ‏ ‏«بايستن»‏‎٬‎ ‏«داشتن»‏ و ‏«خواستن»‏ رفتارِ‏<br />

دو گانه اي ديده مي شود:‏ دراين سه فعل‎٬‎ در برخي از کاربردهايشان‎٬‎ تکيه گرايش به پايانِ‏<br />

کلمه دارد:‏<br />

الف)‏ در فعلِ‏ ‏«بايستن»‏‎٬‎ در چهار صيغه ‏(از شش صيغه)‏‎٬‎ تکيه ي اصلي بر هجاي آخرِ‏<br />

کلمه ‏(يا هجاي حاويِ‏ شناسه)‏ قرار مي گيرد.‏<br />

(٢٥) بايد baæj-×d<br />

مي بايد<br />

بايست<br />

مي بايست<br />

mi-baæj-×d<br />

baæjest-Ò<br />

mi-baæjest-Ò<br />

در دو صيغه ي ديگر‎٬‎ که داراي جزءِ‏ پسينِ‏ تاريخيِ‏ ي هستند‎٬‎ تکيه بر هجايِ‏ ماقبلِ‏ آخر<br />

‏(که همچنان هجاي حاويِ‏ شناسه است)‏ قرار مي گيرد.‏<br />

(٢٦) بايستي baæjest-Ò-i<br />

مي بايستي<br />

mi-baæjest-Ò-i<br />

مفهوم<br />

ِ<br />

ب)‏ فعلِ‏ ‏«داشتن»‏‎٬‎ به عنوانِ‏ فعلِ‏ واژگاني / قاموسي ‏(با<br />

تکيهپذيريِ‏ فعل تبعيت مي کند.‏<br />

(٢٧) اين کتاب را دارم .(ædar-×m)<br />

اين کتاب را داشتم .(æda»t-×m)<br />

‏«مالکيت»)‏‎٬‎ کامالً‏ از قواعدِ‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


١٨ تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ...<br />

اما ‏«داشتن»‏‎٬‎ به عنوانِ‏ وابسته ي دستوريِ‏ گروهِ‏ فعلي ‏(براي ايجادِ‏ جنبه ي ناقص يا<br />

فعلي)‏‎٬‎ در صيغه هاي مضارع خود‎٬‎ بر هجاي پاياني تکيه مي پذيرد؛<br />

ِ<br />

استمراري کردنِ‏ گروهِ‏<br />

(٢٨) دارم (daær-×m) کتاب را مي آورم.‏<br />

و در صيغه هاي ماضي‎٬‎ بر هجاي ماقبلِ‏ آخر.‏<br />

(٢٩) داشتم (æda»t-×m) کتاب را مي آوردم.‏<br />

پ)‏ فعلِ‏ ‏«خواستن»‏ نيز گذشته از کاربردي که به عنوانِ‏ فعلِ‏ معين در ساختِ‏ گروهيِ‏ ٢<br />

مفهوم<br />

ِ<br />

ايفا مي کند دو حالتِ‏ متفاوت دارد:‏ در<br />

تکيهپذيري مطابقِ‏ قاعده صورت مي گيرد.‏<br />

(٣٠) اين کتاب را مي خواهم .(æmi-xah-×m)<br />

اين کتاب را مي خواستم .(æmi-xast-×m)<br />

‏«مطالبه»‏‎٬‎ به عنوانِ‏ يک فعلِ‏ متعدّ‏ ي‎٬‎<br />

مفهوم ‏«ار اده»‏‎٬‎ ‏«آرزو»‏ يا ‏«احتمال»‏‎٬‎ اين تکيه‎٬‎ در صيغه هاي مضارع ‏(مثبت)‏ بر<br />

ِ<br />

اما در<br />

هجاي پايانيِ‏ کلمه واقع مي شود؛<br />

(٣١) مي خواهم (mi-xaæh-×m) کتاب را بياورم.‏<br />

و در صيغه هاي ماضي ‏(مثبت)‏‎٬‎ بر هجاي ماقبلِ‏ آخر ‏(هجاي پايانيِ‏ ستاک در ساخت هاي<br />

ساده‎٬‎ و هجاي پايانيِ‏ صفتِ‏<br />

مفعولي در ساخت هاي گروهي).‏<br />

(٣٢) مي خواستم (mi-æxast-×m) کتاب را بياورم.‏<br />

مي خواسته ام (mi-xasæte-×m) کتاب را بياورم.‏<br />

حال‎٬‎ دو مسئله مطرح مي شود:‏ ١) چرا طرح تکيه ي اين سه فعل دوگانه است و در<br />

ِ<br />

مواردي تکيه گرايش به پايانِ‏ کلمه دارد ‏(و نه آغاز)؛ ٢) چرا در فعل هاي ‏«داشتن»‏ و<br />

‏«خواستن»‏ صيغه هاي ماضي‎٬‎ نسبت به مضارع‎٬‎ اين گرايش را کم تر از خود نشان مي دهند.‏<br />

١٧<br />

طرح تکيه در اين افعال ممکن است ناشي از پديده ي دستوري شدگي<br />

پاياني شدنِ‏ ِ<br />

(gramaticalization) باشد.‏ بدين معني که اين افعال گرايشي بسيار شديد به تبديل شدن به<br />

‎١٧‎)دستوري شدگي (gramaticalization) فرايندي است که در آن واحدها و ساخت هاي واژگاني ‏(يا‎٬‎ به تعبيرِ‏ ديگر‎٬‎<br />

واژه ها)‏ نقشِ‏ دستوري پيدا مي کنند و‎٬‎ به مجردي که اين حادثه اتفاق افتاد‎٬‎ به تدريج نقشِ‏ دستوريِ‏ تازه ي آنها<br />

گسترش مي يابد.‏ نک:‏ Cambridge: Hopper, Paul J. & Traugott, Eizabeth C. 1993, Gramaticalization ,<br />

Cambridge University Press, xv.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ... ١٩<br />

عناصرِ‏ دستوري دارند و رفتهرفته از فعلي واژگاني‎٬‎ در جايگاهِ‏ هسته ي گروهِ‏ فعلي‎٬‎ بدل به<br />

مقام<br />

ِ<br />

يکي از وابسته هاي گروهِ‏ فعلي مي شوند.‏ در اين ميان ‏«بايستن»‏ و ‏«داشتن»‏‎٬‎ در<br />

وابسته هاي به ترتيب وجهي (modal) و جنبه اي (aspectual) گروهِ‏ فعلي‎٬‎ مسلمًا تبديل به<br />

عناصرِ‏ دستوري شده اند‎٬‎ و مي توان چنين گرايشِ‏ شديدي را در ‏«خواستن»‏ نيز مشاهده کرد.‏<br />

اما ناهماهنگي ميانِ‏ صيغه هاي مضارع و ماضيِ‏ ‏«داشتن»‏ و ‏«خواستن»‏ در تکيه پذيري را<br />

مي توان چنين توضيح داد:‏ چنان چه در صيغه هاي ماضيِ‏ اين افعال نيز تکيه به پايانِ‏ کلمه<br />

منتقل مي شد‎٬‎ آن گاه تقابلِ‏ زبرزنجيريِ‏ ساخت هاي ماضيِ‏ مطلق و ماضيِ‏ استمراري‎٬‎ از يک<br />

سو‎٬‎ با ساخت هايِ‏ ماضيِ‏ نقلي و ماضيِ‏ نقليِ‏ استمراري‎٬‎ از سوي ديگر‎٬‎ به صورتي که در<br />

فارسيِ‏ گفتاري مشاهده مي شود و تنها مميزه ي اين ساخت ها از يک ديگر است خنثي<br />

مي شد.‏<br />

(٣٣) ‏(ماضيِ‏ نقلي)‏ ~ da»æt-×m ‏(ماضيِ‏ مطلق)‏ æda»t-×m<br />

‏(ماضيِ‏ نقلي)‏ ~ xasæt-×m ‏(ماضيِ‏ مطلق)‏ æxast-×m<br />

‏(ماضيِ‏ نقليِ‏ استمراري)‏ ~ mi-xasæt-×m ‏(ماضيِ‏ استمراري)‏ mi-æxast-×m<br />

مقاله<br />

طرح تکيه ي فعلِ‏ فارسي و به ويژه قاعده ي صورت هاي<br />

‎٦‎.‏ دو قاعده ي عموميِ‏ ِ<br />

مثبت سه مسئله ي عمده را مطرح مي سازد که هر يک جداگانه قابلِ‏ بحث است و در اين جا<br />

به اجمال به آنها اشاره مي گردد:‏<br />

١) گرايشِ‏ عموميِ‏ تکيه در زبانِ‏ فارسي به سمتِ‏ پايان واژه است و اين امري است که در<br />

همه ي اسم ها‎٬‎ صفت ها‎٬‎ قسمتِ‏ عمده ي قيدها و حتي فعل هاي دستوري شده نيز قابلِ‏<br />

مشاهده است؛ اما‎٬‎ همان گونه که فرگوسن و ويندفور مي گويند‎٬‎ در فعل اين گرايش معکوس<br />

مي گردد.‏ حال با توجه به آن که تکيه در فعل همواره بر هجاي پايانيِ‏ يک سازه ‏(و البته اولين<br />

سازه)‏ قرار مي گيرد‎٬‎ مي توان گفت که آن گرايشِ‏ عمومي در موردِ‏ فعل نقض نمي گردد‎٬‎ بلکه با<br />

گرايشي ديگر در مي آميزد که خاصِ‏ فعل است؛ يعني در فعل‎٬‎ از سويي‎٬‎ گرايشِ‏ عموميِ‏<br />

تکيه وجود دارد که به سمتِ‏ پايان است و در درونِ‏ هر يک از سازه هاي فعل مشاهده<br />

مي شود‎٬‎ و‎٬‎ از سويِ‏ ديگر‎٬‎ گرايشي به سمتِ‏ آغاز که در آرايشِ‏ سازه ها و رابطه ي ميانِ‏ آنها<br />

ديده مي شود.‏ مي توان گفت که اين گرايشِ‏ دوم نه علتِ‏ دستوريِ‏ محض‎٬‎ بلکه علتي کاربردي<br />

دارد؛ بدين معني که سازه هاي آغازِ‏ فعل نسبت به سازه هاي بعدي از<br />

برجستگيِ‏ بيشتري برخوردارند و‎٬‎ در نتيجه‎٬‎ براي صوريسازيِ‏ اين برجستگي الزم است<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

(pragmatic)


٢٠ تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ...<br />

تکيه ي اصليِ‏ واژه به سازه هاي آغازين منتقل گردد.‏<br />

٢) ساختمانِ‏ فعلِ‏ فارسي به گونه اي است که ايجادِ‏ ساخت ها و صورت هاي تازه را کامالً‏<br />

ممکن مي سازد.‏ به عنوانِ‏ مثال‎٬‎ ساخت هاي ماضيِ‏ بعيد يا ماضي التزامي مي توانند‎٬‎ با<br />

پيشين‎٬‎ جنبه ي استمراري ‏(يا ناقص)‏ به خود بگيرند؛ در اين حال‎٬‎ طرح<br />

ِ<br />

پرشدنِ‏ جايگاهِ‏ جزءِ‏<br />

تکيه ي اين صورت هاي تازه‎٬‎ همچنان‎٬‎ از قاعده ي عمومي تبعيت خواهد کرد و لذا<br />

پيش بينيپذير خواهد بود.‏<br />

(٣٤) مي کشيده باشد ‏(ماضيِ‏ التزاميِ‏ استمراري)‏ æmi-ke»ide-ba»×d<br />

مي کشيده بود ‏(ماضيِ‏ بعيدِ‏ استمراري)‏<br />

æmi-ke»ide-bud<br />

٣) به گفته ي الزار‎٬‎ ‏«فعل‎٬‎ وقتي داراي پيش فعل باشد يا با عنصرِ‏ اسميِ‏ قبل از خود<br />

تشکيلِ‏ يک عبارت (locution)<br />

دهد يا پيش از آن متممي قرار گيرد که با فعل رابطه اي<br />

کمابيش نزديک برقرار سازد‎٬‎ عمومًا فاقدِ‏ تکيه است و تکيه ي قوي بر عنصري قرار مي گيرد<br />

که پيش از فعل مي آيد»‏ ) ‎١٩٦٣‎:‏ ‎٣٠٥‎‏) عناصري که به گفته ي وي مي توانند ‏«وابسته هاي<br />

گوناگون و حتي نهاد»‏ هم باشند ) ‎١٩٥٧‎:‏ ٤٠). اما آنچه الزار ‏«رابطه ي کمابيش نزديک»‏<br />

مي نامد چيست؟ اين رابطه ي نزديک را مي توان از طريقِ‏ معيارهاي نحوي معنايي<br />

کاربردي توضيح داد؛ بدين معني که گوينده‎٬‎ متناسب با نيازهاي ارتباطي و لذا واژگانيِ‏ خود‎٬‎<br />

فعل را‎٬‎ به همراهِ‏ ‏(معموًال)‏ يکي از وابسته هاي نحويش به صورتِ‏ يک بلوکِ‏ نحوي در<br />

مي آورد که هم از انسجام و استقاللِ‏ نحوي برخوردار است و هم کمابيش معنايي واحد و<br />

منسجم را براي گوينده تداعي مي کند.‏ ما بازاءِ‏ واجيِ‏ اين رابطه ي جديد يک تکيه ي قويِ‏<br />

واحد است که طبقِ‏ قاعده ي عموميِ‏ صورت هاي مثبت بايد بر آخرين هجاي سازه ي<br />

نخست يعني عنصرِ‏ غيرِ‏ فعلي يا پيش فعل که معموًال بالفاصله پيش از فعل قرار مي گيرد<br />

واقع شود.‏ در حقيقت‎٬‎ در اين حال‎٬‎ گوينده مي تواند‎٬‎ به مقتضاي مقاصدِ‏ خود و به کمکِ‏<br />

تکيه‎٬‎ بلوک هاي نحويِ‏ يک پارچه اي بسازد که داراي وحدت واستقاللِ‏ نحوي معنايي باشند.‏<br />

به تعبيرِ‏ ديگر‎٬‎ ساختنِ‏ آنچه درسنتِ‏ دستورنويسيِ‏ فارسي فعلِ‏ مرکب ناميده مي شود امکاني<br />

است در دستِ‏ گوينده و اختياري است متعلق به وي که مي تواند بر حسبِ‏ ضرورت هاي<br />

ارتباطي و واژگانيِ‏ خود از آن بهره گيرد:‏ يعني به صورتي بسيار زايا دست به ساختنِ‏ ‏«افعالِ‏<br />

نو»‏ بزند بي آن که همه ي اين ‏«افعالِ‏ نو»‏ ضرورتًا واژهگرداني شوند و در واژگان تثبيت شوند.‏<br />

(٣٥) غذا را کشيدم keæ»id-×m) (q×æza ra .<br />

غذا کشيدم (q×æza-ke»id-×m) .<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ ... ٢١<br />

همين رابطه ي ميانِ‏ فعل و وابسته هايش را‎٬‎ به نحوِ‏ چشم گيرِ‏ ديگري‎٬‎ در ساختِ‏ واژه نيز<br />

يکي از وابسته هايش‎٬‎ مي تواند در حکم<br />

ِ<br />

مي بينيم:‏ در اين حال‎٬‎ فعل‎٬‎ به همراهِ‏<br />

ترکيب‎٬‎ واردِ‏ يک فرايندِ‏ ساختواژي شود.‏<br />

(٣٦) ديوار را کشيدم Ä ‏«ديوار کش»‏Ä ديوار کشي.‏<br />

ستاک يا پايه ي<br />

مقاله<br />

مآخذ:‏<br />

, Chodzko Boyle., John A., 1966, Grammar of Modern Persian, Wiesbaden, Otto Harrassowitz, 15-16;<br />

Alexandre, 1852, Grammaire persane ou principes de l´iranien moderne, Paris, Maisonneuve & Cie,<br />

182-185; Ferguson , Charles A., 1957, ``Word Stress in Persian'', Language 33, 123-135; Jazayery , M.A.&<br />

Paper , H. H., 1961, A Reference Grammar of Modern Persian, Michigan, The University of Michigan,<br />

52-55; Lazard , Gilbert, 1957, Grammaire du persan contemporain , Paris, Klincksieck; Lazard , Gilbert,<br />

1963, La langue des plus anciens monuments de la prose persane, Paris, Klincksieck, 304-306; Phillot ,D.<br />

C., 1919, Higher Persian Grammar , Calcutta, 45-47; Platts , John T., 1911, A Grammar of the Persian<br />

Grammar-Part I:<br />

Accidence , Oxford, Clarendon, 18; Rubinchick , Yu. A., 1971, The Modern Persian<br />

Language, Moscow, Nauka, 35-39; Thackston , Wheeler M., 1978, An Introduction<br />

to Persian, Tehran,<br />

Soroush, 49, 74, 81-82; Windfuhr , Gernot L., 1979, Persian Grammar-History and State of its Study, The<br />

Haugue, Mouton, 144-149;<br />

خانلري‎٬‎ پرويز ناتل‎٬‎ ٬١٩٦٦/١٣٤٥ وزنِ‏ شعرِ‏ فارسي ٬ تهران‎٬‎ بنيادِ‏ فرهنگِ‏ ايران‎٬‎ ص ‎١٥٥-١٤٨‎؛ فؤادي‎٬‎ حسين‎٬‎<br />

٬١٩٣٤/١٣١٣ ‏«آهنگ در زبانِ‏ فارسي»‏‎٬‎ مهر ٬١٢ ٬١ ٬ ص ‎٩٦٨-٩٦٤‎؛ وحيديانِ‏ کاميار‎٬‎ تقي‎٬‎ ٬١٩٧٢/١٣٥١ مشخصاتِ‏<br />

زبر زنجيري در زبانِ‏ فارسي تکيه و آهنگ و بحثي در درنگ ٬ پايان نامه ي دکتريِ‏ زبان شناسي‎٬‎ دانشگاهِ‏ تهران‎٬‎<br />

ص‎٣٧-٣١‎‏.‏<br />

©<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


فعلِ‏ ai- ‏«گفتن»‏ در زبان هاي ايراني<br />

م.‏ باگاليوبُف<br />

M. Bogolyubov<br />

نام<br />

ِ<br />

زردشت در آغازِ‏ يکي از موعظه هاي خود (1 Y) ,30 شنوندگان و شاگردانِ‏ خود را با<br />

is ‏(حالتِ‏ نداييِ‏ جمع)‏ خطاب کرده است.‏ دانش مندان عمومًا اتفاقِ‏ نظر دارند که<br />

¦ s<br />

§ anto¦<br />

§ ant-<br />

فعلِ‏<br />

is ‎٬‎ که وجهِ‏ وصفيِ‏ معلوم است‎٬‎ از ريشه ي - ae§ ‏«جستن»‏ ساخته شده و ant- is § به معنيِ‏<br />

‏«جوينده»‏‎٬‎ ‏«طالب»‏ است.‏ هرچند اين وجهِ‏ اشتقاق کامًال مناسب است‎٬‎ نبايد اشتقاقِ‏ آن را از<br />

-i ai-: ‎٬‎ که بيلي ((487-8 Dkhs ,481 و .H) .W Bailey آن را ريشه ي واژه هاي اوستاييِ‏<br />

ra- ae ¦ ‎٬‎ hamâ ¦ d ‏«آموزش گاه»‏‎٬‎ rya- ae ¦ ‏«دانش آموز»‏‎٬‎ - rapati ae ¦ ‏«آموزگار»‏ و ستاکِ‏<br />

ª sakye يا ha ª ¨sarya=<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

ha ‏«آموزش»‏‎٬‎ his ¤ ¤ stai ‏«او آموخت»‏ دانسته است‎٬‎ منتفي به شمار آورد.‏ به<br />

عقيده ي نگارنده ريشه ي -i : -‏ai را مي توان در فعلِ‏ خوارزميِ‏ هيذ ‏«از بر خواندن‎٬‎ خواندن»‏<br />

نيز يافت که ماده ي کهنِ‏ آن با -h پيشايند ‏(پروتتيک)‏ و گستره ي -d- : *h-ai-d-a- ساخته شده<br />

است.‏ گستره ي -d- در واژه ي اوستاييِ‏ -d *ham-i-d->hamâ¦<br />

شواهدِ‏ خوارزمي:‏<br />

M ,405 3 وانگ هيذيد بانگ کرد مؤذن<br />

M ,464 4 تشهود دا هيذد تحيات بخواند<br />

M ,349 1 بيت هيد هيذيد شعر خواند او را<br />

M ,342 4 اي نبيک هيدا بر هيذيد قرآن خواند از جهت وي<br />

M ,485 3 هيذا رناد اي غيحيح با يک ديگر کُتُب خواندند<br />

M ,298 7 اي هيذ نيک خواننده<br />

M ,493 7 هسح هيح کوزيد خواندن خواست او را<br />

M ,318 1 غدح دا مکد فا هسح خطا کرد در خواندن<br />

ي بي ل<br />

هندواروپاييِ‏<br />

-i : -‏ai<br />

اف عالِ‏<br />

ايرانيِ‏ ب<br />

<br />

‏«آموزش گاه»‏ نيز ديده مي شود.‏<br />

اس تان و e-n- ت خاري ‏«آموخ ت ن»‏ را با ري<br />

ش هي <br />

oi- : -‏ai (Pok (11 مربوط دانسته است که همريشه با واژه هاي زير است:‏


ِ<br />

فعلِ‏ ai- ‏«گفتن»‏ در زبان هاي ايراني ٢٣<br />

يوناني aine¦ mi ‎٬‎ neo¦ aâ ¦ ‏«گفتن‎٬‎ ستودن»‏‎٬‎ ainos ‏«سخن‎٬‎ ستايش»‏‎٬‎ aine¦ ‏«ستايش»‏‎٬‎ ainigma<br />

‏«سخنِ‏ مبهم‎٬‎ معما»؛ انگليسي oath ؛ آلماني Eid ‏«سوگند».‏ بيلي براي ريشه ي -i :‏ -‏ai معنيِ‏<br />

‏«آموختن»‏ قايل شده است ولي اين معني بدونِ‏ شک نسبت به معنيِ‏ ‏«گفتن»‏ که در يوناني<br />

aineo¦ ‏«گفتن»‏ حفظ شده ثانوي است.‏<br />

سنتِ‏ انتقالِ‏ سينه به سينه ي متونِ‏ مقدس‎٬‎ که نزدِ‏ ايرانيان در زمانِ‏ باستاني معمول بوده<br />

است‎٬‎ قرن ها پس از پيدايشِ‏ خطوطِ‏ ملي زنده مانده است؛ زيرا آنان عقيده داشتند که سخنِ‏<br />

مقدس به نيروي خِ‏ رَ‏ دِ‏ دين داران از تجاوزاتِ‏ قواي بدي مطمئنًا محفوظ مي مانده است.‏<br />

جريانِ‏ آموختنِ‏ متونِ‏ مقدس و حفاظتِ‏ آنها از همان آغاز بر اساسِ‏ گفتار بوده است.‏ بنا بر<br />

اين‎٬‎ طبيعي است که مفاهيم ‏«آموختن»‏‎٬‎ ‏«حفظ کردن»‏‎٬‎ ‏«آموزش گاه»‏‎٬‎ ‏«متن»‏ از فعلي مشتق<br />

مي شده که معناي اوليه شان ‏«گفتن»‏ بوده است.‏ از اين رو‎٬‎ فعلِ‏ -i : -‏ai ‎٬‎ به موازاتِ‏ معناي<br />

اصلي اش ‏«گفتن»‏‎٬‎ معانيِ‏ مشتقي مانندِ‏ ‏«آموختن»‏‎٬‎ ‏«ياد کردن»‏‎٬‎ ‏«از بر کردن»‏‎٬‎ ‏«به خاطر<br />

سپردن»‏‎٬‎ ‏«خواندن»‏ و سرانجام ‏«(کتاب)‏ خواندن»‏ پيدا کرده است.‏<br />

نمونه ي وجهِ‏ وصفيِ‏ معلوم ant- is § ‎٬‎ که زردشت آن را در موعظه ي فوقِ‏ خود به کار برده‎٬‎<br />

aiwis § ant- به صورتِ‏ abi>aiwi<br />

شاهدِ‏ منحصر به فرد نيست.‏ گونه اي از آن با پيشوندِ‏ فعليِ‏<br />

» obliegend dem Studium (bes. der hei ligen Texte) »‏ 277) (AirWb در متنِ‏ نيرنگستان<br />

(52 N‏)‏ آمده است:‏<br />

§ ant- کنندگانِ‏ خردمنديِ‏ ارتاوند».‏ بارتولومه ‏«حفظ xratu¦ mc<br />

is و<br />

§ ¦ a as § avan¡m aiwis § anto¦<br />

(AirWb ‏«جستن»‏ ae ¦ § -s را از دو ريشه مشتق دانسته است:‏ واژه ي اول را از ريشه ي aiwis § ant-<br />

(29 و واژه ي دوم را از ريشه ي ah- ‏«بودن»‏ (277 (AirWb .‏ اکنون مي توان گفت که هر دو<br />

صورتِ‏ ant- is § و ant- aiwis § داراي همان ريشه ي-‏i : -‏ai ‏«گفتن»‏‎٬‎ ‏«آموختن»‏ اند.‏ ريشه ي :<br />

-i -‏ai در هر دو وجهِ‏ وصفي در درجه ي صفر است و گستره ي - § s- دارد.‏ خالصه اين که‎٬‎ به نظرِ‏<br />

نگارنده‎٬‎ زردشت آنهايي را که به سخنانِ‏ او گوش فرا مي داده اند مخاطب ساخته و گفته<br />

است:‏ ‏«اي ‏(گويندگانÄ آموزندگانÄ ( شاگردان!»‏<br />

جمع ماضيِ‏ معلوم<br />

با در نظر داشتنِ‏ فعلِ‏ -i : -‏ai ‎٬‎ متوجهِ‏ صورتِ‏ فعليِ‏ سوم شخصِ‏ ِ<br />

patiya¦ is § a (‏ (ptiy'is§ مي شويم که در جمله ي فارسيِ‏ باستانِ‏ زير به کار رفته است:‏<br />

ima ¦ dahya ¦ va tya ¦ mana¦ patiya¦ is § a (DB 1, 13, 18) "These are the countries which came<br />

unto me (Kent)", "These (are) the countries which fell to my lot (Schmitt)".<br />

دانش مندان متفق القول اند که فعلِ‏ patiya¦ is § a مشتق از ريشه ي-‏i : -‏ai ‏«رفتن»‏ است.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مقاله


ِ<br />

٢٤ فعلِ‏ ai- ‏«گفتن»‏ در زبان هاي ايراني<br />

احتماًال جا دارد که اين اشتقاق عوض شود.‏ به طوري که هِرِنْشميت<br />

(173 .p .Q) Herrenschmidt StIr, ,16 ,1987 نوشته است‎٬‎ در تحريرِ‏ عيالميِ‏ کتيبه ي بيستون<br />

da-a-ra-ia-u-is§<br />

patiya¦ is § a ‏«گفتن»‏ به کار رفته است:‏<br />

معادلِ‏ فعلِ‏<br />

hi ap-pa u-ni-na ti-ri-is§ -ti (DB 1.9, 15) "ces pays qui se disent © a moi".<br />

جمع ماضيِ‏ paitiya¦ is § a در دو موردِ‏ مذکور کامًال با<br />

معناي صورتِ‏ سوم شخصِ‏ ِ<br />

صورت هاي فعلِ‏ gaub- ‏«گفتن»‏ مطابقت دارد که همراهِ‏ حالتِ‏ اضافيِ‏ ضميرِ‏ شخصي در<br />

معنيِ‏ ‏«خود را تابع کسي گفتن ‏(شناختن)»‏ " "se dire © a quelqu'un" "call oneself مي آيد:‏<br />

avam ka ¦ ram tayam Ma ¦ dam § jata¦ , haya mana¦ naiy gaubataiy (DB 2.20). "defeat that<br />

Median army which does not call itself mine"-<br />

‏«آن سپاهِ‏ مادي را که خود را آنِ‏ من نمي گويد بشکنيد»؛<br />

ka ¦ ra haya hamiμiya mana¦ naiy gaubataiy avam § jadiy (DB 2.31, 51). «(these is) an<br />

army which (is) rebellious (and) does not call itself mine- defeat that".<br />

‏«سپاهِ‏ شورشي که خود را آنِ‏ من نمي گويد‎٬‎ آن را بشکن»؛<br />

avam ka ¦ ram § jadiy haya mana¦ naiy gaubataiy (DB 3.15). "smite that army which does<br />

not call itself mine"-<br />

‏«آن سپاه را بشکن که خود را آنِ‏ من نمي گويد»؛<br />

paraita¦ Vivanam § jata¦ uta¦ avam ka ¦ ram haya Da ¦ rayavahaus§ xs § ¦ ayaiyahya<br />

¦ gaubataiy<br />

(DB 3.58). "go forth; smite Vivana and that army which calls itself King Darius's,"-<br />

‏«برويد‎٬‎ ويوَ‏ نَه و آن سپاه را که خود را از آنِ‏ داريوش شاه مي گويد بشکنيد»؛<br />

Parava uta¦ Varkana hamiμiya ¦ abava hac § ama Fravartais§ agaubata¦ (DB 2.92).<br />

"Parthia and Hyrkania became rebellious from me, called themselves (adherends) of<br />

Phravartes"<br />

‏«پارت و گرگان بر من ياغي شدند‎٬‎ خود را از آنِ‏ فرَوَ‏ رتي گفتند».‏<br />

چنين به نظر مي رسد که صورتِ‏ patiya¦ is § a مشتقِ‏ فعلي است که معنايش ‏«گفتن»‏ است نه<br />

‏«آمدن»‏ وجمله ي 18) ima ¦ dahya ¦ va taya ¦ mana¦ patiya¦ is § a (DB 1.13, بايد چنين ترجمه شود:‏<br />

‏«اينها کشورهايي ‏(هستند)‏ که خود را آنِ‏ من گفتند».‏<br />

واژه ي (DB (1.40 hmiμiy را نيز مي توان با ريشه ي ‏«گفتن»‏ مربوط دانست:‏ *ham-i- ‏«با<br />

هم گفتنÄ با هم ساختن»‏‎٬‎ *hamiμa- ‏«سازش با هم»‏‎٬‎ hamiμiya- ‏«(با هم سازش کننده )Ä<br />

توطئهگر‎٬‎ شورشي»‏<br />

aiwya ¦ § Éha ¦ ‎٬‎‏-‏ aiwya ¦ § Éha ¦ t<br />

¬<br />

Lesen" (V. 18, 9) Studium, ‎٬‎<br />

بارتولومه صورت هاي اوستاييِ‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

فعلِ‏ ai- ‏«گفتن»‏ در زبان هاي ايراني ٢٥<br />

aiwyaÉhat sti٬‎ aiwya ° yha- aiwya ¦ ‎٬‎ aiwya ¦ s ‏(سوم شخصِ‏ ماضيِ‏ معلوم)‏ ‏«آموختن‎٬‎ بلند<br />

خواندن»‏ را از ريشه ي ah- ‏«بودن»‏ و پيشوندِ‏ فعليِ‏ (abi) aiwi دانسته است.‏ مع هذا اين<br />

صورت ها را به خوبي مي توان با فعلِ‏ -i: -‏ai ‏«گفتن»‏‎٬‎ ‏«آموختن»‏ مربوط دانست.‏ فعلِ‏ -i: -‏ai ‎٬‎<br />

غير از اين دو درجه ‏(همانندِ‏ فعلِ‏ - ¦ ya‏:-‏i‏:‏ -‏ai ‏«رفتن»)‏‎٬‎ ساختِ‏ سومي هم داشته است:‏ - ¦ ya‏::‏<br />

-i -‏ai ‏«گفتن»‏‎٬‎ ‏«آموختن»‏ در ماده ي -s -ya ¦ h-/ya ¦ در صورت هاي مطلقِ‏ s- دار (s-aorist) همراه<br />

با پيشوندِ‏ (abi) aiwi منعکس شده است:‏<br />

- h É ¦ §a y w i a > -‏ h a ¦ y -‏ i b a *‎٬‎ i t s a ¦ y w i a > i t -‏ s a ¦ y -‏ i b a *.‏<br />

اساميِ‏ tay- (Y 9, 24) aiwis § ‏«آموختن»‏<br />

(N. 4; 14; 15) an-aivis § tay- ‎٬‎ an-aiwya ¦ stay- AirWb‏)‎٬‎ 95)<br />

Nichtstudium" ‎٬‎ (AirWb 112) "Nichtlesen از - § *abi-i-s عبارت است که آن - § -s گستره<br />

است.‏ شواهد:‏<br />

yo ¦ rizar¡mae¦ m ratu¦ m a i w y ¦ a§ É h a m noit aiwya ¦ sti (V. 18, 9).<br />

‏«آنچه را طيِ‏ سه بهار حفظ مي شود حفظ نمي کند»‏<br />

‏«آن که سخني را حفظ نکرد»‏<br />

‏«طيِ‏ سه بهار خردمنديِ‏ ' اَرتاوند`‏ را خواهد آموخت»؛<br />

yo ¦ noit ¦ oim § cin¡m va ¦ § cim *aiwyas( N14).<br />

¬<br />

rizar/¡mae¦ m xratu¦ mas § avan¡m a i w y ¦ a§ É h ¦ a t (N 11). ¬<br />

[*aiwya ¦ s- *abi=ya¦ s (3. sg. pret. Act.); a i w y ¦ a§ É h ¦ a t- *abi=ya¦ ha ¦ t (3. sg. subj. Act.)]<br />

¬<br />

no¦ it me ¦ a pm ¦ arava aiwis § tis § (pl. Acc.) + v¡r¡idye daiÉ ¨ hava § cara¦ t (Y. 9, 24).<br />

¬ ¬<br />

‏«بعدًا در کشورِ‏ من آثْرَ‏ وه ساکن نشود تا بر دانش ها افزايد»‏<br />

yo ¦ asut. gaos § ¦ o va ¦ afravaoc§ ¦ o va ¦ no¦ it ¦ oim § cin¡m va ¦ § cim aiwyas no¦ it pasc § ae ¦ ta anaiwis § ti<br />

¬ ¬<br />

¦ astryeiti (N 14).<br />

‏«آن که کر و الل است و سخني را حفظ نکرد گناهِ‏ ندانستن بر او نيست».‏<br />

ß ‎٬‎ سنسکريت avasta-va ¦ c ‎٬‎<br />

wsta ¦ پازند ß<br />

اشتقاقِ‏ واژه ي ‏«اوستا»‏ ‏(پهلوي pyst ß k, ß pst ß k<br />

¦ âsta "‏ مربوط باشد ‏(نک:‏<br />

¦ ndan /‏ ¦ âsta<br />

¦ dan" sta ¦ - معلوم نيست ولي شايد با فعلِ‏ (avista-va¦ c<br />

(GrIrPh II, 2- "fundament, fundamental text"<br />

در عينِ‏ حال ناممکن نيست که تصور کنيم که نام<br />

‏«اوستا»‏ در محيطِ‏<br />

a ¦ e ‏ r a p a i t i nm a ¦ e ‏ r y a n m (AirWb (21<br />

‏«هيربدها و دانش آموزان»‏ پا به عرصه ي وجود نهاده است.‏ در اين صورت مي توان آن را از<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مقاله


٢٦ فعلِ‏ ai- ‏«گفتن»‏ در زبان هاي ايراني<br />

ريشه ي فعلِ‏ - ¦ ya : -‏i : -‏ai ‏«گفتن»‏‎٬‎ ‏«خواندن»‏‎٬‎ ‏«آموختن»‏ دانست:‏ -ka- *abi-is § ta ¦ ‏«آنچه از بر<br />

خوانده‎٬‎ آموخته مي شود»‏ ‏(قس:‏ i-s § -ant ‎٬‎ ant- *abi-is § ant->aiwis§ ‏«خواننده‎٬‎ آموزنده».‏ به<br />

ß داراي گروهِ‏ -st- است نه<br />

pyst ß k ‎٬‎ ß<br />

ر استي در اين مورد مشکلي وجود دارد:‏ کلمه ي pst ß k<br />

گروهِ‏ -t s‏-.‏ § اين مشکل وقتي قابلِ‏ حل است که در نظر بگيريم که گروهِ‏ اصلي -t s- § در لهجه ها<br />

به -st- مبدّ‏ ل مي شود.‏<br />

¦ ya : -‏i ai-: ‏«گفتن»‏‎٬‎ ‏«خواندن»‏‎٬‎ ‏«آموختن»‏ با گستره ها و پسوندهاي زير<br />

ريشه ي فعلِ‏<br />

ترکيب مي شود:‏<br />

١) با گستره هاي - § s- ‎٬‎ -s- ‎٬‎ -d- ؛<br />

٢) با ماده ي مطلقِ‏ s- دار؛<br />

٣) با پيشوندهاي فعليِ‏ abi- ‎٬‎ ham ‎٬‎ fra- ‎٬‎ pati ؛<br />

(٤ با پسوندهاي -ra- ‎٬‎ -rya- ‎٬‎ ¦ -ya ‎٬‎ -ta- ‎٬‎ - ¦ -ta ‎٬‎ -ant- ؛<br />

٥) با h ي پيشايند ‏(پروتتيک).‏<br />

اختصارات<br />

AirWb<br />

DB<br />

DKhS<br />

GrIrPh<br />

Kent<br />

M<br />

N<br />

Pok<br />

Schmitt<br />

StIr<br />

V<br />

Y<br />

Christian Bartholomae, Altiranisches Wo « rterbuch. StraÞburg 1904.<br />

Darius, Behistan/Bisutun [-Inscription].<br />

H. W. Bailey, Dictionary of Khotan Saka . Cambridge University<br />

Press 1977.<br />

Grundriß der Iranischen Philologie, StraÞburg 1895-1904.<br />

R. G. Kent, Old Persian Grammar, Texts, Lexicon. American<br />

Oriental Society. New Haven 1953.<br />

Z. V. Togan, Muqaddimat al-Adab . Istanbul 1951.<br />

Ni ª rangasta ª n.<br />

J. Pokorny, Indogermanisches Etymologisches Wo § rterbuch.<br />

Bern-Mu« nchen 1959.<br />

Corpus inscriptionum iranicarum. Part I. Inscriptions of Ancient<br />

Iran. Vol. 1. The Old Persian Inscriptions. Texts 1, The Bisutun<br />

Inscriptions of Darius the Great. Old Persian Text. ByRu« diger<br />

Schmitt. London 1991.<br />

Studia Iranica.<br />

‏.t ° adv ° de ª<br />

Yasn.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

iV


ِ<br />

ٰ<br />

چند غزل از شمس پُسِ‏<br />

ماهيارِ‏ نوّ‏ ابي<br />

ناصر<br />

مقاله<br />

ناصر)‏ شاعري است شيرازي که در سده ي هشتم هجري مي زيسته<br />

ِ<br />

شمس پُسِ‏ ناصر ‏(پسرِ‏<br />

است.‏ شعرهايش‎٬‎ آنچه به ما رسيده است‎٬‎ جز دو سه بيت‎٬‎ همه به گويشِ‏ شيرازيِ‏ سده ي<br />

هفتم و هشتم است‎٬‎ گويشي که اکنون فراموش شده و شيرازيان با آن بيگانه اند.‏<br />

آنچه تاکنون از زندگانيِ‏ اين شاعرِ‏ توانا مي دانستيم يادِ‏ کوتاهي است که تقي الدين اوحديِ‏<br />

بيلقاني‎٬‎ که در نيمه ي نخستِ‏ سده ي يازدهم مي زيسته است‎٬‎ در تذکره ي عرفات العاشقينِ‏<br />

خود‎٬‎ از او و ديوانش کرده است.‏ او را از ‏«صاحبانِ‏ حال و عارفانِ‏ با کمال»‏ مي داند که ‏«به زبانِ‏<br />

١<br />

شيرازي اشعارِ‏ بسيار دارد و ديوانش مشهور است»‏ و نمونه را تنها دو بيت از او مي آورد.‏<br />

نام او را در شمارِ‏ شاعرانِ‏<br />

ِ<br />

٬<br />

٢<br />

استاد نفيسي هم‎٬‎ در تاريخِ‏ نظم و نثر در ايران و در زبانِ‏ فارسي<br />

سده ي هشتم مي برد که ‏«غزل سرايي توانا بوده است و بيشتر به زبانِ‏ پهلويِ‏ (!) شيراز شعر<br />

مي گفته و مقداري از اشعارِ‏ او در دست است»‏‎٬‎ ولي نشانيِ‏ آن را که کجاست و چه مقدار<br />

است و در دستِ‏ کيست نمي دهد.‏<br />

آنچه از گويشِ‏ کهنِ‏ شيراز مي شناسيم‎٬‎ همه از سده هاي هفتم و هشتم است و آن يگانه<br />

گويشي است ازگويش هاي ايرانيِ‏ نو که آثاري بدين کُهَ‏ ني ازآن به جاي مانده است‎٬‎ اين چنين:‏<br />

شود؛<br />

١٨ بيت در مثلثاتِ‏ سعدي؛<br />

؛<br />

٣<br />

بيتي ديگر‎٬‎ به گمانِ‏ نزديک به يقين‎٬‎ از همو‎٬‎ که در جامع التواريخِ‏ حسني آمده است<br />

‏«کانِ‏ مالحت»‏ از شاه داعي اهلل شيرازي (٧١٨ بيت در ديوانِ‏ همو)؛<br />

دو بيت و دو مصراع در ديوانِ‏ حافظ ‏(در غزلِ‏ ‏«سبت سلمي ‏...»)؛<br />

يک بيت در مجمع الفرسِ‏<br />

سروري‎٬‎ به شاهدِ‏ واژه ي ‏«هن»‏‎٬‎ بي آن که نام گوينده ي آن ياد<br />

نک. ماهيارِ‏ نوّ‏ ابي‎٬‎ ‏«سه غزل از شمس پُسِ‏<br />

‎١‎‏)دست نويسي است از گنجينه ي دست نويس هاي کتابخانه ي ملک.‏ ‎٢‎‏)تهران ٬١٣٤٤ ص ‎٢٢٤‎ .<br />

ناصر»‏‎٬‎ پژوهش نامه ي مؤسسه ي آسيايي . سالِ‏ ٬١٣٥٦ ٬٣ شماره ي ٢-٤. ‎٣‎‏)نک.‏ ماهيارِ‏ نوّ‏ ابي‎٬‎ ‏«يک بيتِ‏ شيرازي»‏‎٬‎ مجله ي آينده ٬ سالِ‏ هفتم شماره ي ‎٧‎‎٬‎ ٬١٣٦٠ ص ‎٥٦٦‎.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

٢٨ چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر<br />

يک قصيده و چن<br />

ط ع هو ق د<br />

ق حالّ‏ ج شيرازي<br />

ِ<br />

غ زل ‏(ن زديکِ‏ ب ه ص د بيت)‏ از اب واسحٰ‏<br />

چاپ استانبولِ‏ او (١٣٠٢) تنها يک قصيده ي بيست و دو بيتي با<br />

ِ<br />

‏(بُسحٰ‏ قِ‏ اطعمه).‏ در ديوانِ‏<br />

عنوانِ‏ ‏«في الکرديّات و اللّوريّات»‏ ‏(ص ٢٠-٢١) و دو رباعي با عنوانِ‏ ‏«الفهلويّات»‏ ‏(ص ٩٩)<br />

به اين گويش آمده است.‏ اما‎٬‎ در دست نويس هاي اين ديوان در کتاب خانه ي مَلِ‏ ک‎٬‎ بيت ها و<br />

قطعه هاي ديگري بدين گويش يافت مي شود که لطفِ‏ بي کرانِ‏ دوستِ‏ دانش مندم‎٬‎ دکتر<br />

صادقِ‏ کيا‎٬‎ نه تنها مرا از آنها آگاه ساخت بلکه رونوشت هايي را که خود از آنها گرد آورده بود<br />

در اختيارم گذاشت.‏<br />

ديوانِ‏ شمس پُسِ‏ ناصر.‏ تا آنجا که من مي دانم نخستين کسي که از اين ديوان نام مي برد<br />

اُ‏ سکار مان Oskar Mann ‎٬‎ استادِ‏ شرق شناسِ‏ آلماني است که نشانيِ‏ آن را در دست نويسي از<br />

٬ که روزگاري از سوسين<br />

٤<br />

آنِ‏ کتاب خانه ي انجمنِ‏ آلمانيِ‏ سرزمين هاي شرقي مي دهد<br />

Socin) .‏A ( بوده است.‏<br />

دوستِ‏ دانش مندم‎٬‎ اُ‏ ستاد بزرگِ‏ علوي‎٬‎ در نامه اي مهرآميز ‏(برلن ٢٨ نوامبر ١٩٧٥)٬<br />

درباره ي اين دست نويسِ‏ ناقصِ‏ سروته افتاده‎٬‎ چنين مي نويسد:‏<br />

در کتابِ‏ Die Ta¦ jik Mundarten der Provinz Fars اثرِ‏ Oskar Mann ‎٬‎ برلن ٬١٩٠٩ اسمي از<br />

شاعري شيرازي به اسم ‏«شمس پُسِ‏ ناصر»‏ ‏(ص xx ( برده شده‎٬‎ اين ديوان ‏(؟)‏ را Oskar Mann به<br />

ِ<br />

آلمان آورده.‏ اين ديوان ‏(؟)‏ ابتدا در تصرّفِ‏ Socin بوده و بعدها به [Bibliothek der] Deutschen<br />

(DMG) Morgenla« ndischen Gesellschaft سپرده شده.‏ اين کتاب خانه آن را به انستيتوي<br />

دانشگاهِ‏ ليپزيگ امانت داده و آنجا در جنگ نابود شده است.‏ عکس هايي از ٨٦ صفحه ي اين<br />

ديوان ‏(؟)‏ نزدِ‏ من موجود است که ابتدا در اختيارِ‏ Andreas بوده و به ديگري بخشيده و آن ديگري<br />

استفاده ي شما و عالَم<br />

ِ<br />

به من.‏ اگر اين چند برگ قابلِ‏<br />

عِلم باشد حاضرم آن را در اختيارِ‏ شما بگذارم.‏<br />

بي دريغ استاد را به جان و دل پذيرفتم و پس از چندي عکس ها را دريافت کردم.‏<br />

ِ<br />

لطفِ‏<br />

شمارِ‏ بيت هاي آن ٨٢٥ است.‏<br />

مان‎٬‎ در همان کتاب‎٬‎ در جايي که سخن از گرايشِ‏ شديدِ‏ گويش ها به انداختنِ‏ حرفِ‏ ‏«ر»‏ به<br />

ميان است‎٬‎ دو مصراع زير را از ‏«شمس پُسِ‏ ناصر»‏ مي آورد ‏(ص ١٠):<br />

تا کِي دِلِ‏ مو دامن تو بيوفا بگيت ‏(=تا کِي دلِ‏ من دامنِ‏ تو بيوفا را بگيرد).‏<br />

وَ‏ جانِ‏ تو کِنَه مان دِل نگيت کس جَ‏ يِ‏ تو ‏(=به جان تو که در دلمان نگيرد کسي جاي تو را).‏<br />

4. Kurdisch-Persische Forschungen, Abteilung I. Die Ta ¦ jik-Mundarten der Provinz Fars, Berlin, 1909<br />

.‏p‏)‏ xx)<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر ٢٩<br />

ولي‎٬‎ در اين نمونه ي دوم‎٬‎ ‏«مان»‏ را به معنيِ‏ خانه گرفته و چنين معني کرده است:‏<br />

به جانِ‏ تو که در خانه ي دلِ‏ من هيچکس جاي تو را نخواهد گرفت.‏ ٥<br />

و جاي ديگر ‏(ص ١٨)٬ براي تبديلِ‏ حرفِ‏ ‏«د»‏ به ‏«ج»‏‎٬‎ باز‎٬‎ با آوردنِ‏ نيم مصر اعي‎٬‎ از شمس<br />

ياد مي کند:‏<br />

مقاله<br />

‏«بيوکت بُسي وهاجم»‏ ‏(=بيا که تو را بوسي بدهم).‏<br />

خوش بختانه‎٬‎ مهربانيِ‏ دوست و استادِ‏ دانش مندِ‏ ديگري‎٬‎ دکتر محمد جعفرِ‏ ياحقي‎٬‎<br />

استادِ‏ دانشگاهِ‏ فردوسي ‏(مشهد)‏‎٬‎ مرا از دست نويسِ‏ کاملي از ديوانِ‏ اين شاعرِ‏ شيرازي‎٬‎ که در<br />

دست رسِ‏ وي است‎٬‎ آگاه ساخت و‎٬‎ به خواهشِ‏ من‎٬‎ با جبيني گشاده و دل و دستي گشاده تر‎٬‎<br />

نسخه اي از آن به من هديه کرد و مرا سپاس گزارِ‏ خويش ساخت.‏<br />

شمارِ‏ بيت هاي اين دست نويس ٤٧٩٨ يعني بيش از پنج برابرِ‏ دست نويسِ‏ کتاب خانه ي<br />

DMG است که در ١٦٧ صفحه ‏(متن و حاشيه)‏ نوشته شده است.‏ پيش گفتار و پايان نويسي<br />

هم دارد که اندکي بر دانشِ‏ ما درباره ي اين شاعر مي افزايد.‏<br />

نويسنده‎٬‎ که در پيش گفتار خود را احمد بن الحسين مي خواند‎٬‎ از اين شاعر به نام محمد<br />

بن عُمَر المشتهر به شمسِ‏ ناصر ياد مي کند؛ او را شاعري زبردست و توانا به هر دو زبانِ‏<br />

فارسي و شيرازي مي داند که در دورانِ‏ زندگي شعرهاي بسيار و پراکنده ي خود را گِرد<br />

نياورده است و از اين روست که وي پس از مرگِ‏ او به گرد آوردنِ‏ اشعارِ‏ او همت گماشته<br />

است.‏ مرگِ‏ او را هم سالِ‏ ٧٦٣ مي نويسد.‏<br />

آيا مي توان ‏«عُمَ‏ ر»‏ پدرِ‏ ‏«شمس»‏ را نيز شاعري با تخلّصِ‏ ‏«ناصر»‏ دانست؟ در تاريخِ‏ نظم و نثر<br />

در ايران و در زبانِ‏ فارسي به شاعري به نام ‏«ناصر بحه اي»‏ بر مي خوريم که هم به ‏«ناصرِ‏<br />

شيرازي»‏ معروف است و هم در سده ي هفتم مي زيسته است و معاصرِ‏ با سعدي بوده است<br />

‏(نک.‏ ص ١٧٦ و ٬١٧٧ شماره هاي ٣٥ و ٤٠) و هم در فنِ‏ غزل سرايي بسيار شهرت داشته<br />

است.‏ البته يکي دانستنِ‏ اين دو پنداري است بسيار ضعيف؛ چه‎٬‎ اگر چنين بود‎٬‎ اين<br />

پيش گفتار بهترين جا براي ياد کردن از پدرِ‏ شمس به عنوانِ‏ شاعر و غزل سرايي نام دار مي بود.‏<br />

خات م ه ي اين ديوان هفت بيت است‎٬‎ هم<br />

بهپايان رساندنِ‏ کتابتِ‏ ديوان را ياد مي کند:‏<br />

ه ب ه گويشِ‏<br />

شي رازي و از کاتبي ک ه در آن هنگام<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

‏«.wird Bei deinem Leben, dass in dem Hause meines Herzes niemand Platz einnehmen »‏ 5.


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

٣٠ چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر<br />

رُز ذوشمبه وَخت پَسيِ‏ وُ‏ عزّ‏ و ظفر تمام بو دِونِ‏ شمس ناصر شرزي<br />

‏(روزِ‏ دوشنبه وقتِ‏ پسين به عزّ‏ و ظفر تمام شد ديوانِ‏ شمسِ‏ ناصرِ‏ شيرازي)‏<br />

ولي از ماه و سالِ‏ آن يادي نرفته است.‏<br />

در زيرِ‏ آخرين صفحه ي اين ديوان ٬ با خطّي کامًال متفاوت و بد ودشوارخوان‎٬‎ چنين آمده:‏<br />

به يکي ‏(؟)‏ از کاتبان فرموده شد که اين کتابت بکند.‏ بتاريخ روز دوشنبه دهم جمادي الثاني سنه<br />

هزار و نورده ١٠١٩ صورت اتمام يافت.‏ چون زبان شيرين شيرازي بود و معلوم نيست که بالفعل<br />

در شيراز هم اين زبان معمول باشد لهذا بواسطه نسبت جبلّي و حُ‏ ب وطني به مطالعه اين کتاب<br />

مشغول شد و به تصحيح آن موفق شد و انشاء اهلل ميشود.‏<br />

حرره العبد ‏[ا]‏ القل المرجو الي رحمة اهلل عنايت اهلل ابن محمود ابن شيخ محمد شيرازي في<br />

دار ال...؟ اکره بتوفيق اهلل تعالٰي بتاريخ ١٥ شهر شوال ١٠١٩ مقابله اين کتاب صورت اتمام يافت و<br />

صلي اهلل علي خير خلقه محمد و آله و اوالده و اصحابه.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

کاتبِ‏ اين ديوان که به فرمايشِ‏ عنايت اهلل‎٬‎ پسرِ‏ محمودِ‏ شيرازي‎٬‎ در شهر اگره ‏(؟)‏‎٬‎<br />

نوشتنِ‏ آن را در روزِ‏ دوشنبه دهم جمادي الثانيِ‏ سالِ‏ ٬١٠١٩ يعني در زماني که بر عنايت اهلل<br />

معلوم نبوده است که در آن زمان اين زبان در شيراز معمول بوده باشد‎٬‎ به پايان رسانده<br />

است بي هيچ شکي نمي تواند احمد بن الحسين‎٬‎ نويسنده ي پيش گفتار‎٬‎ باشد.‏ چه اين يک<br />

هنگام زندگي سخن مي گويد<br />

ِ<br />

به گونه اي از شاعر و تاريخ مرگِ‏ او و گرد نياوردنِ‏ اشعارش در<br />

ِ<br />

که پنداري زمانِ‏ حياتِ‏ او را درک کرده است؛ و اين کار‎٬‎ يعني گرد آوريِ‏ اشعارِ‏ او را‎٬‎ زماني<br />

کوتاه پس از مرگِ‏ شاعر‎٬‎ به ميلِ‏ خود انجام مي دهد.‏ سخني هم از معمول نبودنِ‏ اين زبان در<br />

آن زمان در شيراز و نامفهوم بودنِ‏ آن براي شيرازيان در ميان نيست‎٬‎ بلکه مي گويد:‏ گردآوريِ‏<br />

اشعارِ‏ او بر وي واجب آمد تا ‏«اهلِ‏ فضل از نتايج انفاسِ‏ شريفش بهره مند شوند».‏ هيچ ذکري<br />

هم از اين که کسي به او دستورِ‏ چنين کاري را داده باشد نيست‎٬‎ و گرنه ذکرِ‏ نام او هم در<br />

پيش گفتار ‏«واجب»‏ مي آمد.‏<br />

پس ديوانِ‏ حاضر بايد از روي نسخه اي نوشته شده باشد که احمد بن الحسين فراهم<br />

آورده بوده است که پيش گفتارِ‏ او هم عينًا در آغازِ‏ ديوان رونويس شده است.‏<br />

آيا مي توان پنداشت که نسخه ي سروته افتاده ي کتاب خانه ي (DMG) همان نسخه اي<br />

بوده است که احمد بن الحسين گرد آورده بوده است؟ اگر چنين نباشد‎٬‎ بايد در پيِ‏<br />

دست نويسِ‏ احمد بن الحسين‎٬‎ يعني دست نويسي بود که اين ديوان رونويسِ‏ آن است ‏(شايد<br />

روزي در هندوستان پيدا شود).‏


¦<br />

چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر ٣١<br />

اينک دو غزل از رويِ‏ عکسِ‏ ديوانِ‏ کتاب خانه ي ) DMG ( و غزلِ‏ نخست و پايان نامه ي<br />

ديوانِ‏ تازهيافته ي او:‏<br />

مقاله<br />

(١)<br />

‎١‎.‏ تُتخوسر مُييِ‏ سر ما ني و سرکشي مُوتِ‏ ام<br />

ا دستِ‏<br />

وَ‏<br />

‏[رويه ي برگ ٥]<br />

ن اُوام ا و کلکل<br />

‎٢‎.‏ اِ‏ دل و نلغ و سوز جن آخر شه بر شِ‏ نه پر جان مده اَ‏ پا بش و رفت ه مغ<br />

‎٣‎.‏ پروانه تاوِ‏ تي مَغه دي کِدنُه مي تزه بلبل مغر خري شنه پا هن ک<br />

ر شَ‏ ل<br />

ه م ي نل<br />

ه<br />

ه<br />

ه<br />

‎٤‎.‏ اي جورَه تا وَ‏ کَ‏ ي کشم آخم غمي بخُ‏ ه جستي وَ‏ جور ک رده و غ م خورده منبل ه<br />

‎٥‎.‏ اِ‏ شمس ناصره اَ‏ غرت دل و کار وات<br />

اِ‏ مره که دل کِش<br />

ي<br />

ب نه از دور هامل<br />

ه.<br />

آوانوشت<br />

1. Tot xo sar-e¦<br />

2.<br />

3.<br />

4.<br />

5.<br />

moye ¦ sar-e ma ¦ ne ¦ va sar kas § â<br />

mo¦ t-e ¦ ama ¦ va dast-en o va ¦ ma va kalkale¦<br />

E¦ del va nalg osu ¦ zc § an ¦ axer § sa bar § sene¦<br />

por ja ¦ n ma-deh a pa ¦ bas § o rafta magar § sale<br />

¦<br />

Parva¦ na ta ¦ v-e ¦ ti maga dâ ¦ k-edno me ¦ toze¦<br />

bolbol magar xare ¦ § sana pa ¦ hen ke me ¦ nale¦<br />

¦ I jowro ta va kay kes § em ¦ axam game ¦ bexo<br />

§ coste¦ va jowr kerda va gam xorda manbale¦<br />

E¦ § Sams-e Na ¦ ser-e agar-et del va ka ¦ rva ¦ t<br />

em-rah ke del kes § ¦ e bene¦ (?) az du¦ r hamale¦ .<br />

ترجمه ي واژه به واژه<br />

‎١‎.‏ تو خود سرِ‏ موييت سرِ‏ ما نيست به سرکشي ‏(تو خود به سرکشي به اندازه ي سر مويي در انديشه ي<br />

ما نيستي).‏<br />

موي ما به دستت است و با ما به کلکلي.‏<br />

‎٢‎.‏ اي دل به ناله و سوز چند آخر به بَرَش نشيني؟<br />

پُر ) = بسيار)‏ جان مده‎٬‎ به پا باش به رفتن‎٬‎ مگر شلي؟<br />

‎٣‎.‏ پروانه تابِ‏ تو را مگر ديد که ايدون مي سوزد؟<br />

بلبل مگر خاري در پايش هست که مي نالد؟<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٣٢ چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر<br />

‎٤‎.‏ اين جور را تا به کي کشم؟ آخرم ‏(آخر مرا)‏ غمي بخور.‏<br />

چستي به جور کردن‎٬‎ به غم خوردن تنبلي.‏<br />

‎٥‎.‏ اي شمسِ‏ ناصر‎٬‎ اگرت دل به کار بايد‎٬‎<br />

اين بار که دل کشد ببين از دور و بگريز.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

يادداشت<br />

‎١‎.‏ تُت = تو + ت‎٬‎ ضمير چسبيده تُت خو = تو خودت مُييِ‏ = مويي سرِ‏ ما ني =<br />

سرِ‏ ما نيست‎٬‎ در انديشه ي ما نيستي ‏(سرِ‏ چيزي يا کسي داشتن = در انديشه ي چيزي يا کسي<br />

بودن:‏ هر کسي را سر چيزي و تمناي کسي/‏ ما به غير از تو نداريم تمناي دگر ‏. سعدي)‏<br />

موت = مو ‏+ت ‏(ضمير)‏ اَ‏ ما = ما ‏(موتِ‏ اما = مويِ‏ مايت‎٬‎ مويِ‏ ما ترا)‏ وَ‏ = به<br />

دستن(دست + ِ‏ ن = است)‏ اُ = وَ‏ وا = با کلکله ‏(کلکل + ه = است؛ کلکل = حرف و<br />

پرگويي:‏ نيست يک مو چو عقل بر سرشان/‏ بيش از اين‎٬‎ فوقيا‎٬‎ مکن کلکل ‏. فوقي.‏ نک.‏<br />

لغت نامه و انندراج . ‏«کل مکل»‏ را انندراج مرادفِ‏ ‏«کلکل»‏ و غياث ‏«شور و غوغا»‏ و فرهنگِ‏ معين<br />

مُبْدَ‏ لِ‏ عاميانه ي ‏«قال مقال»‏ دانسته است.‏ ‏«کلکل»‏ بايد تکرارِ‏ ‏«کل»‏ باشد و ‏«کل»‏ به تنهايي<br />

همان معنيِ‏ ‏«پرگويي»‏ و ‏«شور و غوغا»‏ را بدهد.‏ بسنجيد با:‏ ‏«کِرکِ‏ ر»‏‎٬‎ ‏«زِر زِ‏ ر»‏‎٬‎ ‏«قُل قُل»و<br />

مانند اينها.‏ ‏«کل مکل»‏ بايد ترکيبي چون ‏«بگو مگو»‏‎٬‎ ‏«اَنوار مَ‏ نوار»‏‎٬‎ ‏«خنس منس»‏ ‏(بنِه مَنِ‏ ه)‏‎٬‎<br />

يعني صيغه ي فعلِ‏ امري با منفيِ‏ آن باشد:‏ اين همه کل مکل از تنبکِ‏ گوينده ي توست/‏ مطربا<br />

دَم پوينده ي توست).‏ ميرنجات‎٬‎ نک.‏ لغت نامه و انندراج ؛ بسنجيد با:‏ ‏«کِل »‏‎٬‎<br />

ِ<br />

حقحقِ‏ مااز<br />

صداي ممتد و کشيده اي که زنان در جشن هاي عروسي بر مي آورند و هم چنين با ‏«کِرکِر»).‏<br />

‎٢‎.‏ اِ ‏=ي ا نَلْغ = ناله جَ‏ ن = چند شَه بَر = برش شِ‏ نِه = شيني‎٬‎ نشيني پُر = پُر‎٬‎<br />

بسيار اَ = به؛ اَپا = بهپا بَش = باش مَغَر = مگر شَ‏ له = شلي.‏<br />

‎٣‎.‏ تاو = تاب تي = تو دي = ديد کِذنُه = که ايذون مي تزه = مي سوزد خَ‏ ري =<br />

خاري شَ‏ نه ‏(ش = ضمير + نه = در)؛ شنه پا = در پايش هن = هست نَلِه = نالد.‏<br />

‎٤‎.‏ اي = اين جوره = جور را آخم = آخر ‏+َ م = آخر مرا بِخُ‏ ه = بخور جُ‏ ستي =<br />

چُ‏ ستي جور کِردَ‏ ه = جور کردن غم خورده = احوال پرسيدن ‏(در فارسيِ‏ افغانستان<br />

معمول است:‏ غم ما را نمي خوري = حالِ‏ ما را نمي پرسي).‏ منبَله = تنبلي<br />

ِ<br />

‎٥‎.‏ اَغَرِ‏ ت = اگَرت وات = بايد اِ‏ مرَ‏ ه = اين راه‎٬‎ اين بار کِ‏ شي = کشد بنه ‏(حرفِ‏


چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر ٣٣<br />

نخست نقطه ندارد) = بيني ‏(ببين)‏ هامَلِه = رَ‏ وي‎٬‎ گريزي ‏( = بگريز).‏ اين معني را<br />

کاربردِاين واژه در يکي دو جايِ‏ ديگر تأييد مي کند‎٬‎ چون در اين بيت:‏<br />

از کُي تو شمس ناصر اَپا بو که هاملت دستي شه سر زه عشق تو اَشدز اَجا اکند.‏<br />

‏(از کويِ‏ تو شمسِ‏ ناصر به پا شد ‏[برخاست]‏ که برود ] بگريزد]‏ دستي به سرش زد عشقِ‏<br />

تو و ديگر ‏[بارش]‏ به جا افکند).‏<br />

هاملت = ‏«ها « برسرِ‏ فعل درمي آيد به معنيِ‏ ‏«به»؛ ‏(بسنجيد باگيلکي:‏ فا)‏ + ملت < مل؟.‏<br />

مقاله<br />

(٢)<br />

کارم اُ‏ الت زو غر ازيِ‏ کار زو وز ات<br />

‎١‎.‏ کي سرو خَوش خَ‏ رام مه از کارزو وزات يارب دل مُه کَي خه ازي آرزو وز ات<br />

‎٢‎.‏ اُي آرزوم دل هن و جان دامَن ارزو تا شاه و شَ‏ هريار مُه از کارزُو وز ات<br />

‎٣‎.‏ بُسحاق شهريار خُ‏ ذا را که هِمّ‏ تي کز کام سوک اَدر شُ‏ ه و از کام سو وز ات<br />

‎٤‎.‏ هِم آن جُ‏ نان بتور که قتعا نمي دُنِم کم مَشْ‏ بشوت از سر و از کلّه مو وز ات<br />

‎٥‎.‏ از بس که سر مَسَ‏ نگ زه از درد مي دُنِم ساقيم وصل وا قده و وا کذو وز ات<br />

‎٦‎.‏ وا مُي کذو خوشِ‏ ن ببنم کز دَرِ‏ اُ‏ ميذ از رُ‏ يَ‏ وفا و مِهر اغر آن ماه رو وز ات<br />

‎٧‎.‏ جو ذرغ جَرخ اَيِم بش مهر از حوا خَ‏ وهي از مهر کَ‏ ي بکَردِت و از عشق جو وز ات.<br />

‎٨‎.‏ تا شمس ناصِرآن مَهُ‏ ه بيت اي مُسلمنٰان آوانوشت<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

1. Kay sarv-e § xas<br />

§ xera ¦ m-e mo az karazu vaza ¦ t<br />

ka ¦ rem ola ¦ tzu ¦ gar az ¦ â ka ¦ r zu vaza ¦ t<br />

2. Oy ¦ arezu¦ m-e del hen o ja ¦ nda ¦ m-en ¦ arezu¦<br />

ya ¦ rab del-e mo kay xo az ¦ â ¦ arezu vaza ¦ t<br />

3. Bosha¦ q § sahriya¦ rxoda ¦ ra ¦ ko hemmate¦<br />

ta ¦ § s¦ ahos<br />

§ ahriya¦ r-e mo az ka ¦ razu vaza ¦ t<br />

4. Hem ¦ amc<br />

§ ona¦ n betu¦ r ke qat 'a ¦ name¦ donem<br />

kaz ka ¦ msu ¦ k adar § sooazka<br />

¦ msu ¦ vaza ¦ t<br />

5. Az bas ke sar masang zah az dard me ¦ donem<br />

kem mas § bes § ¦ ot az sar o az kalle mu¦ vaza ¦ t<br />

6. Va ¦ moy kodu ¦ § xas<br />

§ -en bebenem kaz dar-e omâ ¦ d<br />

sa ¦ qâ ¦ m-e vasl va ¦ qadah o va ¦ kodu ¦ vaza ¦ t


٣٤ چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر<br />

7.<br />

8.<br />

C§ o darge § carx ayem pes § -e mehr az hava ¦ x v ahâ ¦<br />

az roy vafa ¦ o mehr agar ¦ anma<br />

¦ hru¦ vaza ¦ t<br />

Ta ¦ § Sams-e Na ¦ ser ¦ an mah- o bâ ¦ t ey mosalmona¦ n<br />

az mehr kay begardet o az es § qc § u vaza ¦ t<br />

ترجمه ي واژه به واژه<br />

خرام من از کارزار آيد؟<br />

ِ<br />

‎١‎.‏ کي سروِ‏ خوش<br />

کارم برآيد از او اگر از اين کار زود آيد.‏<br />

‎٢‎.‏ او آرزوي دل و جانم است‎٬‎ دام است آرزو.‏<br />

يارب‎٬‎ دلِ‏ من کي خود از اين آرزو آيد<br />

‎٣‎.‏ بُسحاقِ‏ شهريار خدارا‎٬‎ همتي کن<br />

تا شاه و شهريارِ‏ من از کارزار ] باز]‏ آيد.‏<br />

‎٤‎.‏ هستم چنان گيج ‏(؟)‏ که قطعًا نمي دانم<br />

که از کدام سو به در شد و از کدام سو آيد.‏<br />

‎٥‎.‏ از بس که سر به سنگ زدم از درد مي دانم<br />

که مغزم از سر بشود و از کلّه ] ام]‏ مو آيد.‏<br />

‏(يا:‏ به سويِ‏ آرزو آيد)؟<br />

‎٦‎.‏ با من کدو[‏ ي شراب]‏ خوش است‎٬‎ ببينم که از درِ‏ اميد<br />

ساقيِ‏ وصلم با قدح و با کدو آيد.‏<br />

‎٧‎.‏ چون ذرّ‏ ه ] به]‏ چرخ آيم پيشِ‏ مهراز هواخواهي<br />

از رويِ‏ وفا و مهر اگر آن ماهرو آيد.‏<br />

‎٨‎.‏ تا شمسِ‏ ناصر آن مَه را ديد‎٬‎ اي مسلمانان‎٬‎<br />

از مهر کي بگردد و از عشق چون ] باز]‏ آيد؟<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

يادداشت<br />

‎١‎.‏ مُه = من کارزو = کارزار وَ‏ زات = آياد‎٬‎ آيد < v¡ ¥ az اُ‏ الت ‏(اُل = بر + آت = آيد)‏<br />

غَر = اگر‎٬‎ گر اَ‏ زي = از اين زو = زود.‏<br />

آرزوم<br />

ِ<br />

‎٢‎.‏ اُ‏ ي = او<br />

خو = خود.‏<br />

‎٣‎.‏ که ‏(اگر باضمه بخوانيم)‏ =‏ کُن.‏<br />

دل = آرزوي دلم هِن = است دامِن ‏(دام + ِ‏ ن = هن)‏


§<br />

چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر ٣٥<br />

‎٤‎.‏ هِم = هستم جُ‏ نان = چُ‏ نان بتور = گيج ‏(؟)‏‎٬‎ پريشان ‏(؟)‏ قتعا = قطعًا نمي دُنِم =<br />

نمي دانم کام = کدام اَدَر = به در شُ‏ ه = شد.‏<br />

‎٥‎.‏ سرمسنک زه = سرم را به سنگ زدم ([ از بس که]‏ به وسيله ي من سر به سنگ زده<br />

شد)‏ مَش = مغز بشُ‏ وت = بشود‎٬‎ بروَ‏ د.‏<br />

ببينم ساقيم<br />

ِ<br />

‎٦‎.‏ مُي = من کذُ‏ و = کدو[‏ ي شراب]‏ بِبِنِم =<br />

قده = قدح وا = با.‏<br />

وصل = ساقيِ‏ وصلم<br />

‎٧‎.‏ ذرْ‏ غ = ذرّ‏ ه ‏(بسنجيد با:‏ سِ‏ وْغ/‏ شِ‏ وْ‏ غ = ميوه و جز آن در همين گويش؛ نيز نک.‏ م.ن.‏<br />

‏«يکي از ويژگي هاي گويشِ‏ شيرازي»‏‎٬‎ يادنامه ي دکتر خانلري.‏ اَيِم = آيم بِش = پيش<br />

حواخوهي = هواخواهي<br />

رُ‏ ي = روي.‏<br />

‎٨‎.‏ مهه = مَه را بيت < aena v¡ ¥ = ديد بکَردِ‏ ت = بگردد.‏<br />

مقاله<br />

(٣)<br />

نخستين غزل از ديوانِ‏ تازه يافته ي شمسِ‏ ناصر<br />

مبنا<br />

کس اي زَ‏ حيرِ‏ حوا و غم حُ‏ وس ‎١‎.‏ دلِم يسير حَ‏ وا هِن چنانکه کس مَبنا مبنا<br />

ببي آزا و دزت جش رُ‏ ي قفس ‎٢‎.‏ اِبلبله که يسير قفس هِه جت حالن مبنا<br />

عدوت تَه اُش مدوا يارب آن عسس ‎٣‎.‏ اِ‏ شوروِ‏ کُي معشوق آفتت مرسا که کس شکوغه رقيبان و زخم طس مبنا<br />

‎٤‎.‏ که او شه چادر قنديل او بش ار بس و بش عجب نخوش نفسي هن کس آن نفس مبنا<br />

‎٥‎.‏ نفس مالت انه دم اي نفس غرت نه بِنم مبنا.<br />

وزو که آنچه مو دي از فراق کس ‎٦‎.‏ اِ‏ مونس دلک شمس ناصر آخه کُه هِه آوانوشت<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

1. Delem yasâ ¦ r-e hava ¦ hen § cona¦ nke kas mabena¦<br />

kasâ ¦ zahâ ¦ r-e hava o gam-e havas mabena¦<br />

2. E bolbole ke yasâ ¦ r-e qafas he ¦ § cet ha ¦ l-en<br />

bebe¦ aza ¦ o dezet § ces<br />

§ roy-e qafas mabena¦<br />

3. Es § owrow-e koy-e ma`s § ¦ uqa<br />

¦ fatet marasa¦<br />

adu¦ ttaos § madova¦ ya ¦ rab ¦ an asas mabena¦<br />

4. Ko ¦ u § s¦ e § cador-e qandâ ¦ l-e ¦ u bes § az pas o pes<br />

ke kas § sekovge raqâ ¦ ba ¦ n o zaxm-e tas mabena¦<br />

5. Nafas mola¦ t ana dam ¦ e nafas garat nabenem<br />

ajab nax v as § nafase¦ hen kas ¦ an nafas mabena¦


ِ<br />

٣٦ چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر<br />

6.<br />

Emu¦ nes-e delak-e § Sams-e Naser ¦ axe ko he ¦<br />

vazow ke ¦ anc<br />

§ emodâ ¦ az fera ¦ q kas mabena¦<br />

ترجمه<br />

‎١‎.‏ دلم اسيرِ‏ هواست چنان که کس مبيناد.‏<br />

هوا و غم هوس مبيناد.‏<br />

کس اين زحيرِ‏ ِ<br />

‎٢‎.‏ اي بلبلي که اسيرِ‏ قفسي‎٬‎ حالت چيست؟<br />

آزاد بشوي و ديگر چشمت رويِ‏ قفس مبيناد.‏<br />

‎٣‎.‏ اي شب روِ‏ کويِ‏ معشوق‎٬‎ آفتت مرساد.‏<br />

عدويت در آن مَدُ‏ واد‎٬‎ يارب‎٬‎ آن عسس مبيناد.‏<br />

‎٤‎.‏ کجا ‏( = هرجا)‏ او روَ‏ د چادرِ‏ قنديلِ‏ او باش از پس و پيش<br />

که کس شکوهِ‏ رقيبان و زخم تس مبيناد.‏<br />

‎٥‎.‏ نَفَ‏ سم برآيد اندردم‎٬‎ يک نفس اگرت نبينم<br />

عجب ناخوش نَ‏ فسي است‎٬‎ کس آن نَفس مبيناد.‏<br />

‎٦‎.‏ اي مونسِ‏ دلکِ‏ شمسِ‏ ناصر‎٬‎ آخر کجايي؟<br />

بيا‎٬‎ که آنچه من ديدم از فراق کس مبيناد.‏<br />

يادداشت<br />

‎١‎.‏ يَ‏ سير = اسير حوا = هوا ‏(هويٰ)‏ مَبِنا = مبيناد زَ‏ حير = ناله‎٬‎ نفس کشيدن همراه با<br />

ناله:‏ چند سيلي بر سرش زد گفت گير/‏ درکشيد از بيم سيلي آن زحير.‏ ‏(موالنا)‏<br />

ِ<br />

‎٢‎.‏ هِه = هستي جت حالن = حالت چيست؟ آزا = آزاد دِزِ‏ ت = ديگر تو را جش =<br />

چشم<br />

رُ‏ ي = روي.‏<br />

‎٣‎.‏ اِي = ا شُ‏ و رو = شب رو کُي = کوي ته اُش ‏(شايد ‏«نهاش») = در آن.‏<br />

‎٤‎.‏ کُه = کجا شِ‏ ه = شود‎٬‎ رود چادرِ‏ قنديلِ‏ کسي بودن = همراهِ‏ او بودن ‏(روپوشِ‏<br />

فانوسِ‏ او باش)‏ بس و بش = پس و پيش شکوغ = شکوه طس = تس:‏ سيلي‎٬‎ طپانچه.‏<br />

‏(رخ<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

اعدات از تسِ‏ نکبت/‏ همچو قير و شبه سياه آمد.‏ رودکي به نقلِ‏ لغت نامه ).<br />

‎٥‎.‏ مُالت ‏(«م»‏ ضمير + «اُ‏ ل» = بر‎٬‎ باال + «آت» = آيد)‏ نفسم برآيد = چون جانم باال آيد‎٬‎<br />

جانم به لب رسد اَنَه = اندر نَخوش = ناخوش‎٬‎ ناخوب.‏<br />

‎٦‎.‏ مونسِ‏ دلک = مونسکِل د کُه هه = کجا هستي وزو = بيا دي = ديد.‏


¦<br />

چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر ٣٧<br />

(٤)<br />

خاتمه ي ديوان:‏ هفت بيت از کاتب<br />

وَ‏ رُ‏ ي مو بادِ‏ سعادت دِزت وَ‏ نو بوَ‏ زي<br />

‎١‎.‏ وَ‏ يُمن همت باکان و تالع بُرزي تمام بو دِون شمس ناصر شرزي<br />

‎٢‎.‏ رز دوشمبه وَ‏ خت پسي و عزّ‏ و ظفر کسش نگفت و نگويد و رُ‏ ي کهان به ازيِ‏ <br />

‎٣‎.‏ يقين بدُن که وَ‏ اي بحر و اي شکر پَرُ‏ ني دزي<br />

نه معني کسش اورو نه از دوانش ‎٤‎.‏ اِنهْ‏ مه بيت غرا ز بحر طبع خُش اُلَوه شرزي<br />

ولي دُ‏ نند لطيفان که مشکلِن ‎٥‎.‏ نشات کفته که اي معجزن که اُي گفتست نوشتيِ‏ دِوُ‏ ن اي تمام بو شه رزي<br />

‎٦‎.‏ خداش دا مدد احمد ولي و کرم اميد مي دَرمن کش بهشت بوت رزي<br />

‎٧‎.‏ هر آنِکش آت اَ‏ نظر سهوکي و عفو بکاند مقاله<br />

1. Va yomn-e hemmat-e paka¦ nota ¦ le`-e borazâ ¦<br />

va roy mo ba ¦ d-e sa`a ¦ dat dezat (?) va now bevazi<br />

2. Roz-e dos § amba vaxt-e pasâ ¦ va'ezz o zafar<br />

tama¦ mbu¦ devon-e § Sams-e Naser-e § sera¦ zâ<br />

3. Yaqâ ¦ n bedon ke va ¦ â bahr o ¦ â § sakarparonâ¦<br />

kases § nagoft o naguyad va roy geha ¦ n beh azâ ¦<br />

4. Enehmo beyte gara-z bahr-e tab e‏' xos § olavoh<br />

na ma`niy-e kasos § avro na az deva ¦ ns § dozâ ¦<br />

5. Nas § ¦ at gofta ke ¦ â mo`jez-en ke oy goftest<br />

valâ ¦ donend latâ ¦ fa ¦ n ke mos § kelen § serazâ<br />

¦<br />

6. Xoda¦ § s da ¦ madad [o] Ahmad-e vali va karam<br />

neves § tay-e devon-e oy tama¦ mbo¦ § sa rozâ ¦<br />

7. Har ¦ ankes<br />

§ ¦ at a nazar sahvaki-y-o afv bekand<br />

omâ ¦ d me-daremen kes § behes§ tbo¦ t rozâ ¦ .<br />

آوانوشت<br />

ترجمه ي واژه به واژه<br />

پاکان و طالع بلند<br />

ِ<br />

‎١‎.‏ به يمنِ‏ همتِ‏<br />

به رويِ‏ من بادِ‏ سعادت دگر ‏(؟)‏ به نو بوزيد.‏<br />

‎٢‎.‏ روزِ‏ دوشنبه وقتِ‏ پسين به عزّ‏ و ظفر<br />

تمام شد ديوانِ‏ شمسِ‏ ناصرِ‏ شيرازي.‏<br />

‎٣‎.‏ يقين بدان که به اين بحر و اين شکرپراني<br />

کسي نگفت و نگويد به رويِ‏ کيهان بِه از اين.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

٣٨ چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر<br />

طبع خودش برآورد<br />

‎٤‎.‏ اينهمه بيتِ‏ غرّ‏ ا از بحرِ‏ ِ<br />

نه معنيِ‏ کسي را آورد و نه از ديوانش دزديد.‏<br />

‎٥‎.‏ نشايد گفتن که اين معجز است که او گفته است<br />

ولي دانند لطيفان که مشکل است شيرازي.‏<br />

‎٦‎.‏ خدا دادش مدد و احمد وليِ‏ ] او]‏ به کرم<br />

نوشتنِ‏ ديوانِ‏ او تمام شد روزيش.‏<br />

‎٧‎.‏ هر آن کس که آيدش به نظر سهوَ‏ کي و عَفو بکند<br />

اميد مي دارم ] داريم]‏ که بهشت روزيش شود.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

يادداشت<br />

‎١‎.‏ بُرَ‏ زي = بلند؛ بسنجيد با:‏ بُرز =‏ باال دِزَت ‏(شايد به جاي دزن = ديگر)‏<br />

بِوَ‏ زي = بوزيد.‏<br />

‎٢‎.‏ رُ‏ ز = روز دوشمبه = دوشنبه وَ‏ خت = وقت پَ‏ سي = پسين بو = شد.‏<br />

‎٣‎.‏ وَ‏ اي بحر = به اين بحر ‏(اگر نَه اين بحر‎٬‎ اي:‏ در اين بحر بود بهتر بود)‏ نگويد را<br />

مي توان ‏«نکوتر»‏ خواند که در اين صورت ‏«و»ي پيش از ‏«نگو»‏ زايد است.‏<br />

آورد).‏<br />

‎٤‎.‏ اِنِهمُ‏ ه = اين همه غراز ‏(غرّا ‏+از)‏ خُ‏ ش = خودش اُلَوُ‏ ه = برآورد ‏(اُل = بر ‏+اَوُ‏ ه =<br />

‎٥‎.‏ نشات = نشايد گفته = گفتن.‏<br />

‎٦‎.‏ پس از ‏«مدد»‏ حرفي بايد نوشته مي شد ‏(«و»‏ يا ‏«اَ‏ ‏»)؛ خدا دادش مدد و احمدْ‏ وليِ‏<br />

] خدا]‏ به کرم‎٬‎ يا:‏ خدا دادش مدد به ‏( ‏=اَ)‏ احمدِ‏ ولي‎٬‎ که در اين صورت مي توان پنداشت نام<br />

کاتب ‏«احمد»‏ بوده است.‏ اما ‏«ولي»‏ نام معمول و متداول نيست که تصور کنيم نام پدرش بوده<br />

است ‏(مثًال در نام نامه ي يوستي نمي توانيم چنين نامي بيابيم).‏ نظرِ‏ من اين است که مقصودِ‏<br />

ولي خدا‎٬‎ احمد‎٬‎ از روي کرم مددش داد و نوشتنِ‏ ديوان او<br />

ّ<br />

گوينده چنين بوده است:‏ خدا و<br />

تمامًا روزيش شد.‏<br />

‎٧‎.‏ مي دَرِ‏ مِن:‏ شايد به جايِ‏ ‏«مي دَرِ‏ مُن» ‏=مي دَرِ‏ مان = مي داريم.‏


ِ<br />

رساله<br />

در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن<br />

مقاله<br />

لونگينوس/‏ رضا سيدحسيني<br />

(٤)<br />

٣٧<br />

تشبيه ها و صوَ‏ رِ‏ خيال رابطه ي نزديک با استعاره دارند ‏(براي اين منظور بايد به عقب برگردم)‏<br />

...<br />

١٦١<br />

تنها با اين تفاوت که<br />

٣٨<br />

هايي از اين قبيل<br />

١٦٢<br />

... مبالغه<br />

ري م م<br />

اگر شما مغزهايتان را زيرِ‏ پا نگذاشته و لگدکوب نکرده باشيد ١٦٣<br />

از اين رو‎٬‎ نويسنده در هر موردي باي د حدودِ‏ مج از را تشخيص دهد.‏ گاهي‎٬‎<br />

مبالغ ه‎٬‎آن راب ه کلي در ه<br />

ي<br />

زي<br />

زي م.‏ طن اب از کشي دنِ‏<br />

مي افتد که از مبالغه ي زياد نتيجه ي معکوس مي گيريم.‏<br />

ادپ اره م <br />

ب ا زياده روي در<br />

ي شود‎٬‎ و اغلب اتف اق<br />

٢. به عنوانِ‏ مثال‎٬‎ ايسو کراتس با اين ادعا که مي تواند‎٬‎ در سايه ي فصاحت‎٬‎ هر چيزي را که<br />

بخواهد بزرگ ت ر از آنچه هست نشان ده<br />

ه اي ن است ک<br />

چگونه شروع مي شود:‏<br />

‎١٦١‎)جمل ه ناقص مان ده است.‏ يک بيست و پنجم مطلب در اين ج ا ناقص است.‏ فصلِ‏ بعد ب ا جمله اي ناقص آغاز<br />

‎١٦٣‎)‎45‎ Halonesus, On ‏(منسوب به دموستنس)‏<br />

مي شود.‏<br />

‎١٦٢‎) hyperbole<br />

‎١٦٤‎)‎8‎ Panegyric,<br />

<br />

آت ن بيش تر از اسپ ارت ب<br />

شه رِ‏<br />

ه<br />

بچهگانه اي<br />

د‎٬‎ک ارِ‏<br />

خ دم ي ون ان<br />

ک رده است.‏ موضوع<br />

ِ<br />

ت ک رده است.‏ حاال ببينيد<br />

‏«مدح نام ه»‏<br />

کت اب<br />

زيرا هنرِ‏ سخن وري اين قدرت را دارد که مي تواند روزي چيزي را که بزرگ است پست کند و<br />

روزِ‏ ديگر چيزي را که پست است به بزرگي برساند؛ مي تواند به آنچه کهنه است خلعتِ‏ تازگي<br />

...<br />

بپوشاند و به آنچه تازه است رنگِ‏ کهنگي بزند ١٦٤<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٤٠ رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن<br />

نتيجه اين مي شود که خواننده از او بپرسد:‏ ‏«پس اي ايسوکراتس‎٬‎ تو به همين سان مي خواهي<br />

حقايق را درباره ي اسپارت و آتن عوضي کني؟»‏ در واقع چنين ستايشي از سخن وري‎٬‎ در<br />

همان آغازِ‏ اثر‎٬‎ دعوتي است از خواننده به اين که به سخنانِ‏ نويسنده اعتماد نکند.‏<br />

٣. شايد‎٬‎ همان طور که قبًال‎٬‎ به طورِ‏ کلي‎٬‎ درباره ي همه ي صوَ‏ رِ‏ بالغي گفتيم‎٬‎ بهترين راهِ‏<br />

استفاده از مبالغه آن باشد که کسي ظنِ‏ مبالغه به آن نبرد و آن در موردي پيش مي آيد که مبالغه<br />

به فشارِ‏ احساساتِ‏ عميق صورت گيرد و با عظمتِ‏ موقعيت هم آهنگ باشد.‏ چنين است که‎٬‎<br />

چون توکوديدس صحنه ي کشتارِ‏ سيسيلي ها را شرح مي دهد‎٬‎ مي گويد:‏<br />

دم<br />

ِ<br />

سيراکوسي ها هم به نوبه ي خود واردِ‏ بسترِ‏ رودخانه شدند و آنان را که در رودخانه بودند از<br />

تيغ گذراندند.‏ در يک لحظه‎٬‎ آب آلوده شد.‏ با اين همه‎٬‎ آبِ‏ آلوده به خون و لجن را مي آشاميدند<br />

و بيشترِ‏ سربازان‎٬‎ سالح به دست‎٬‎ بر سرِ‏ آن مي جنگيدند . ١٦٥<br />

خوردنِ‏ خون و لجن و‎٬‎ با اين همه‎٬‎ جنگيدن بر سرِ‏ آن مبالغه اي است که در اثرِ‏ شدتِ‏ هيجان<br />

و فجيع بودنِ‏ وضع براي ما باور کردني شده است.‏<br />

٤. از همين نوع است شرح<br />

ِ<br />

هرودوت درباره ي نبردِ‏ ترموپوالي ‏(ترموپيل):‏<br />

آنجا آنان که شمشير داشتند با شمشيرهاشان و آنان که شمشير نداشتند با چنگ و دندان<br />

جنگيدند تا آن که در زيرِ‏ نيزه هاي بربرها ‏(ايرانيان)‏ مدفون شدند . ١٦٦<br />

مي توان پرسيد که چگونه ممکن است عده اي با چنگ و دندان با مردانِ‏ مسلح بجنگند و در<br />

ن ي زه ها م دف ون شون د؟ ب ا وج ودِ‏ اي ن‎٬‎ روايتِ‏ ه رودوت جلبِ‏ اعتم ادم ي ک ن د.‏ ب هنظ ر<br />

زي رِ‏<br />

نمي رسد که اين روايت به قصدِ‏ مبالغه آورده شده باشد‎٬‎ بلکه مبالغه است که گويي از منطقِ‏<br />

ماجرا زاييده شده است.‏<br />

٥. زيرا‎٬‎ همان طور که هميشه گفته ام‎٬‎ هر تهوري در زبان با هيجان هاي نزديک به شور و<br />

جذبه و عشق و هيجان کامًال توجيه مي شود.‏ درست از اين جاست که مبالغه هاي طنزآلود هم<br />

با اين که حقيقت نما نيستند به اين جهت پذيرفته مي شوند که مي خندانند:‏<br />

‎١٦٥‎)‎84‎ VII, ‎١٦٦‎)‎225‎ History of the peloponnesian war, VII, History,<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن ٤١<br />

قطعه زميني داشت به بزرگيِ‏ نامه اي که از اسپارت برسد . ١٦٧<br />

٦. در واقع‎٬‎ در شادي و خنده شور و هيجاني است و مبالغه مي تواند چه به قصدِ‏ تحقير و چه<br />

به منظورِ‏ بزرگ جلوه دادن به کار رود و مقصود از مبالغه يکي از اين دو نتيجه است.‏ و ‏«طنزِ‏<br />

« عبارت است از مبالغه در تحقير.‏<br />

١٦٨<br />

تلخ<br />

مقاله<br />

٣٩<br />

١. اکنون‎٬‎ دوستِ‏ بسيار گراميِ‏ من‎٬‎ نوبتِ‏ آن رسيده است که پنجمين عاملِ‏ شکوه مندي را‎٬‎<br />

همان طور که در آغازِ‏ اين بحث گفتيم‎٬‎ مطرح کنيم و آن عبارت است از پس و پيش کردنِ‏<br />

کلمات و دادنِ‏ نظامي خاص به آنها.‏ من قبًال‎٬‎ ضمنِ‏ دو رساله در اين باره بحثِ‏ کافي کرده ام.‏<br />

به نتايجي که از آن مالحظات گرفته ايم‎٬‎ اکنون بايد نکاتي را که براي بحثِ‏ حاضر ضرورت<br />

دارد اضافه کنيم و آن اين است که تناسب و هم آهنگيِ‏ کلمات فقط وسيله اي براي متقاعد<br />

کردن و خوش آيند بودن نيست بلکه‎٬‎ در عينِ‏ حال‎٬‎ ابزارِ‏ خارق العاده اي براي ايجادِ‏ شکوه و<br />

شور و هيجان است.‏<br />

٢. فلوت کساني را که صدايش را مي شنوند به شور و هيجان در مي آورد‎٬‎ آنان را از خود<br />

‏»ها سرشار مي سازد و در سايه ي ضرب آهنگ هاي<br />

١٦٩<br />

بي خود مي کند و از هذيان ‏«کوروبانتو<br />

موزونش شنونده اي را که حتي با موسيقي نيز بيگانه باشد وادار مي کند که به حرکت در آيد و<br />

حرکاتش را ب ا موسيقي هم آهنگ کند.‏ همچنين صداهاي چنگ‎٬‎ ب ا اين ک ه ه ر يک به تنهايي<br />

معني و مفهومي ندارند‎٬‎ در سايه ي تغييراتِ‏ پرده و لرزش هاي متقابلِ‏ سيم ها و هم آهنگيِ‏<br />

مداوم اين صداها‎٬‎ اغلب‎٬‎ چنان که مي داني‎٬‎ جاذبه اي شگفت آور پيدا مي کند.‏<br />

ِ<br />

‎١٦٧‎)ب ه عقيده ي رايس رابرتز ) Rhys Roberts نسخه ي رساله ٬ ضميمه‎٬‎ ص ٢٤٤). اي ن بيت از يک کمديِ‏ مناندروس با<br />

عنوانِ‏ کشاورز است که قطعه اي از آن بر روي پاپيروس به دست آمده که در همان جا سخن از قطعه زمينِ‏ کوچکي در<br />

‎١٦٨‎) diasyrmos<br />

ميان است.‏<br />

‎١٦٩‎) Korubantos ي ا Gorybantes ر اهبانِ‏ معبدِ‏ الهه ي کوبل ه ‏(سيبل).‏ خصوصيتِ‏ نوش خواران ه و ديونوسوسيِ‏<br />

فلوت ب ا صفاي آر ام بخش و آپولونيِ‏ چنگ در تضاد است.‏ ام ا در دوران هاي بعد چن گ نيز در تنوع گام ه اب ا فلوت<br />

رقابت مي کرد.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

٤٢ رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن<br />

٣. با وجودِ‏ اين‎٬‎ اينها اشباح و تقليدهاي غيرِ‏ اصل براي اقناع هستند‎٬‎ نه ‏(همان طور که گفتم)‏<br />

موجودِ‏ انساني<br />

انساني.‏ ام ا تنظيم کل مات‎٬‎ ک ه آهنگِ‏ کالم فط ريِ‏<br />

<br />

فعاليت هاي فط ريِ‏ طبيعتِ‏<br />

است‎٬‎ که نه فقط گوش بلکه روح راهم مي نوازد‎٬‎ که انواع کلمات‎٬‎ افکار‎٬‎ اشيا‎٬‎ زيبايي ها و<br />

نغمه ها را ‏(يعني همه ي چيزهايي را که با ما مي زايد و رشد مي کند)‏ به نوسان در مي آورد‎٬‎ که<br />

سخن ور را در روح مردم وارد مي کند<br />

ِ<br />

ترکيب و تنوع قالب هاي صوتيِ‏ خاصِ‏ خود شورِ‏<br />

ِ<br />

بر اثرِ‏<br />

و هر شنونده اي را در آن شريک مي سازد و‎٬‎ به ياريِ‏ ترتيبِ‏ کلمات‎٬‎ بنايي عظيم پي مي افکند<br />

و آيا فکر نمي کني که آن سخن ور‎٬‎ فرمان روايِ‏ مطلقِ‏ انديشه ي ما در عينِ‏ حال ما را افسون<br />

مي کند و همراهِ‏ خود به سويِ‏ عظمت و تشخص‎٬‎ به سويِ‏ شکوه و همه ي آن زيبايي هاي<br />

روز<br />

ديگ ري ک ه در درونِ‏ خ ود دارد ره ب ري مي کند.‏ من دوست ن دارم اي ن مسئله را ک ه مث لِ‏<br />

روشن است به بحث بگذارم ‏(تجربه کافي است که به آن ايمان داشته باشيم).‏<br />

٤. در همه حال اين گفته که دموستنس به قرائتِ‏ بيانيه ي خود مي افزايد واقعًا شکوه مند و<br />

ß<br />

¨ jo epoi<br />

:<br />

١٧٠<br />

ستودني است<br />

c<br />

tou ª to to<br />

© yḧjisma ẅsper ne<br />

¨ hse to © nto ¨ te ci ¨ ndunon parelJei ¬ n,<br />

اين عبارت نه تنها به دليلِ‏ آهنگِ‏ جمله بلکه به دليلِ‏ انديشه اي نيز که در آن است در گوش<br />

ادا شده است ک ه اصيل ت ري ن<br />

١٧١<br />

نِ‏ ط ن ي مطب وع ي دارد.‏ تم ام آن ب اض رب آه ن گ ي Dactylic<br />

زيبات رين اشعارِ‏<br />

ضرب آهنگ هاست و شک وه و عظم ت مي بخشد.‏ و ب ه همين علت در مي انِ‏<br />

حماسي که مي شناسيم‎٬‎ اين عبارت اصيل تر از همه است.‏ حاال اگر تو بيايي و به ميلِ‏ خودت<br />

<br />

کلماتِ‏ آن را جا به جا کني يافقط يک هجاي آن را کم کني و بگوييw ¬ n<br />

ne احساس مي کني ک ه چه رابط ه ي کامل ي بينِ‏ آهن گِ‏ جمل ه و شکوهِ‏ سخ ن وجود دارد.‏<br />

درواقع دو کلمه ي ws ¨ jo اولين پاره وزنِ‏ بل ن د را تشکيل مي دهد که عبارت از چهار<br />

هجاي کوتاه است.‏ ت ن ه اي ک هج اي آن را کم ک نوب گ و , jo ¨ مي ب ي ني ک ه ب ا همي ن<br />

نقصِ‏ کوچک عظمتِ‏ عبارت را از ميان برده اي.‏<br />

epoi ¨ hse parelJei<br />

c<br />

wne<br />

c<br />

¨ per ne<br />

¨ jo<br />

رع <br />

ک س‎٬‎ اگ رف ق<br />

ط ي ک هج ا اض <br />

اف<br />

ک ن ه <br />

ي وب گ <br />

وي ي:‏ ¨<br />

c<br />

¬ n epoihsen wsperei<br />

٥. ب<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

elqeipar<br />

ne ¨ jo ‎٬‎ معني همان خواهد بود‎٬‎ اما ديگر آن ضرب آهنگِ‏ قبلي وجود نخواهد داشت.‏ در<br />

‎١٧٠‎)در سايه ي اين بيانيه‎٬‎ خطري که شهر را در بر گرفته بود‎٬‎ مانندِ‏ ابري گذشت و رفت (188 Cor, Dem. De )‏<br />

‎١٧١‎)يک هجاي بلند و دو هجاي کوتاه (= فاعِلُ‏ ).


ِ<br />

واقع‎٬‎ در اين جا افزايشِ‏<br />

است.‏<br />

رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن ٤٣<br />

زمانِ‏ هجاهاي آخر قدرت و نيروي آن شکوهِ‏ مطلق را از ميان برده<br />

مقاله<br />

٤٠<br />

١. در سخن‎٬‎ مانندِ‏ ساختمانِ‏ بدنِ‏ انسان‎٬‎ آنچه مايه ي شکوه مندي مي شود ترکيبِ‏ اعضاست.‏<br />

هر يک از اي<br />

ن اعضا جدا از اعضاي ديگر هيچ چيزِ‏ جالبي ندارد.‏ وقتي هم ه در کنارِ‏ هم قرار<br />

گرفتند‎٬‎ ترکيبِ‏ هم آهنگ و کاملي پديد مي آي د.‏ در موردِ‏ تعبيرهاي بلند نيز چنين است.‏ چنين<br />

عباراتي وقتي که پر اکنده اند شکوه مندي را با خود مي برند و پاره پاره مي کنند‎٬‎ اما وقتي که‎٬‎ در<br />

سايه ي ترکيب‎٬‎ پيکري واحد مي سازند‎٬‎ و با يک رشته هم آهنگي ها در هم فشرده شوند‎٬‎ از<br />

همان روالِ‏ جمل ه ني رو مي گيرند.‏ مي توان گفت که در چني ن عب اراتي‎٬‎ شکوه من دي زاي ي ده ي<br />

عواملِ‏ متعددي است.‏<br />

٢. البته بينِ‏ نويسندگان و شاعران‎٬‎ بسياري‎٬‎ براي شکوه مندي آفريده نشده بودند‎٬‎ شايد<br />

استع دادهايشان آن انراب ه سويِ‏ نِ‏ عظمت راه ب ر نبود.‏ ب اوجودِ‏ اي ن‎٬‎ اگ ر آن ان‎٬‎ در عي آن ک ه<br />

واژه هاي معمولي و عاميانه و بي خاصيت به کار مي بردند‎٬‎ کم ارزش جلوه نکرده اند و به<br />

اصالت و تشخص دست يافته اند‎٬‎ اين موفقيت را فقط مديونِ‏ کلمات و ايجادِ‏ هم آهنگي در<br />

فراواني از اين دست‎٬‎ م ي ت وان به<br />

ش اعران و ن ويسن دگانِ‏<br />

کارب ردِ‏ آن ها هست ند.‏ در م يانِ‏<br />

٬ به آريستوفان در بعضي از عباراتش و به اوريپيدس در بيشترِ‏ آثارش ‏(همان<br />

١٧٢<br />

فيليستوس<br />

طور که قبًال به قدرِ‏ کافي نشان داده ام)‏ اشاره کرد.‏<br />

٣. اوريپيدس‎٬‎ پس از مرگِ‏ فرزندانِ‏ هرکول‎٬‎ از زبانِ‏ او چنين مي گويد:‏<br />

.<br />

چنان از دردها آکنده ام که جا برايشان تنگ است ١٧٣<br />

اينه<br />

ا اصط <br />

‎١٧٣‎)‎1245‎ Furens, Hercules<br />

‎١٧٢‎) Philistos<br />

ک<br />

الح اتِ‏<br />

ام <br />

ًال ع ادي هستن د‎٬‎ ام ا در ساي ه ي تن اسب و ت رتيب شکوه من<br />

دن د.‏ نظ <br />

کلمات را عوض کن‎٬‎ خواهي ديد که اوريپيدس جلوه ي شاعريِ‏ خودرا بيش تر مديونِ‏ ترتيبِ‏<br />

کلمات است تا انديشه ي شاعرانه.‏<br />

م<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

٤٤ رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن<br />

٬ که گاوِ‏ نر او را با خشونت بر سرِ‏ شاخ هاي خود مي برد.‏ چنين مي گويد:‏<br />

١٧٤<br />

٤. درباره ي ديرکه<br />

به هر سو که مي چرخد<br />

با چرخشِ‏ سريعش‎٬‎ زن و صخره ها و بلوط ها را<br />

با خود مي کشد و پرتاب مي کند که مدام در هم مي روند . ١٧٥<br />

در واقع‎٬‎ انديشه عالي است و تأثيرگذاريِ‏ آن هم قوي تر شده است‎٬‎ زيرا در آهنگِ‏ کلمات<br />

شتابي نيست و چنان نيست که انگار آنها را به چرخي بسته باشند‎٬‎ بلکه کلمات به يک ديگر<br />

.<br />

١٧٦<br />

متکي اند و با استفاده از تکيه ها و فواصل به سويِ‏ شکوهِ‏ پاي داري پيش مي روند<br />

٤١<br />

.١<br />

درق ل م روِ‏ شک وه‎٬‎ هي چ چ ي زب ه ان دازه ي آه ن گِ‏ شکست ه و مت م وج سخ ن‎٬‎ م ان ن دِ‏ اوزانِ‏<br />

٬ که به خصوصيتِ‏ کاملِ‏ رقص منجر<br />

١٧٩<br />

و ‏«ديخوره»‏<br />

١٧٨<br />

٬ ‏«تروخايوس»‏<br />

١٧٧<br />

‏«پورريخا»‏<br />

مي شوند‎٬‎ کاهنده نيست.‏ از همان آغاز‎٬‎ افراط در وزن‎٬‎ به دليلِ‏ حالتِ‏ يک نواختش‎٬‎ ضعيف و<br />

عاري از شور و هيجان جلوه مي کند.‏<br />

وب ٢.<br />

دت ر از همه اين که‎٬‎ همان طور که معموًال آهنگِ‏ ت<br />

<br />

ران ه ها در شنون دگان تأثي<br />

رم<br />

ي کند و<br />

توجهِ‏ آنان را از معنيِ‏ کلماتِ‏ ترانه بر مي گرداند‎٬‎ آهنگِ‏ بسيار مصنوعيِ‏ سخن نيز توجهِ‏<br />

شنوندگان را به وزنِ‏ آن جلب مي کند نه به شور و هيجاني که بايد از گفته ها حاصل شود.‏ چنان<br />

که گاهي پيش مي آيد که شنوندگان‎٬‎ چون پيشاپيش پايانِ‏ جمله را از آهنگِ‏ آن حدس مي زنند‎٬‎<br />

به آهنگِ‏ سخنانِ‏ سخن ور با پا ضرب مي گيرند‎٬‎ و مانندِ‏ رقص هاي دسته جمعي‎٬‎ پيشاپيش<br />

آهنگِ‏ آن را اجرا مي کنند.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

انتقام مادرشان‎٬‎ او را به<br />

‎١٧٤‎) Dirce ‎٬‎ ملکه ي افسانه ايِ‏ تباي که با آنتيوپه بد رفتاري کرد.‏ آمفيون و زئوس‎٬‎ براي گرفتنِ‏ ِ<br />

شاخ هاي گاوِ‏ نري بستند تا بر سنگ ها بکوبد و پاره پاره اش کند.‏<br />

‎١٧٥‎)از Antiope ‎٬‎ اثرِ‏ گم شده ي اوريپيدس.‏<br />

‎١٧٦‎)ناگفته نماند که در چنين مواردي سخن از متنِ‏ اصلي است و ترجمه هر چه به متن نزديک تر باشد نمي تواند<br />

منظورِ‏ نويسنده را چنان که بايد نشان دهد. م.‏<br />

‎١٧٧‎) Pyrrhicha وزنِ‏ يک رقصِ‏ جنگي با سالح که عبارت است از دو هجاي کوتاه.‏<br />

‎١٧٨‎) Trokhaios وزني مرکب از يک هجاي بلند و يک هجاي کوتاه.‏<br />

‎١٧٩‎) Dichoreª وزني عبارت از دو ‏«تروخايوس»‏ پياپي.‏


ِ<br />

رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن ٤٥<br />

٣. عيبِ‏ ديگري که منافيِ‏ شکوه است گفتاري است که با نهايتِ‏ دقت تنظيم شده و با کلماتِ‏<br />

کوچکي که از هجاهاي کوتاه تشکيل شده و به هم بسته شده اند بريده بريده شده است و<br />

انسان را به يادِ‏ ميخ هاي چوبي مي اندازد که پشتِ‏ سرِ‏ هم‎٬‎ با دنبال کردنِ‏ شکاف هاي چوب‎٬‎<br />

کوبيده شود.‏<br />

مقاله<br />

٤٢<br />

يک عنصرِ‏ ديگر نيز که ممکن است از شکوه بکاهد‎٬‎ برش هاي افراطيِ‏ جمله است.‏ شکوه و<br />

عظمت‎٬‎ وقتي به ايجازِ‏ مُخل محکوم شود‎٬‎ عمًال مثله مي کنند.‏ منظور از اين اختصار<br />

فشردگيِ‏ درست و شايسته ي جمالت نيست‎٬‎ بلکه همه ي آن جمالتي است که به عمد کوتاه<br />

و بريده بريده شده است.‏ سبکِ‏ بريده انديشه را مثله مي کند و حال آن که فشردگي آن را<br />

مستقيمًا به سوي مقصود راه بر است.‏ از سوي ديگر‎٬‎ اين نکته هم واضح است که طول و<br />

جمالت روح<br />

ِ<br />

تفصيلِ‏<br />

سخن را مي گيرد‎٬‎ زيرا که معموًال غيرِ‏ الزم و بي جا جلوه مي کند.‏<br />

٤٣<br />

١. ابتذالِ‏ اصطالحات نيز به شکوهِ‏ سبک لطمه مي زند.‏ چنان که‎٬‎ در اثرِ‏ هرودوت‎٬‎ وصفِ‏<br />

يک طوفان باهمه ي جزئياتش با قدرتي شگفت انگيز انجام گرفته است:‏ با وجودِ‏ اين گه گاه<br />

اصطالحاتي عاميانه دارد که از علوِ‏ موضوع مي کاهد.‏<br />

مثًال در اين جمله:‏ ‏«دريا به جوش<br />

با تنافري که در آن هست لطمه ي شديدي به<br />

١٨١<br />

کلمه ي zesa ¨ sh ‏(به جوش آمدن)‏<br />

١٨٠<br />

آمد»‏<br />

شکوهِ‏ اثر مي زند.‏ و باز در جاي ديگري چنين مي نويسد:‏<br />

باد ] خسته شد]‏ ١٨٢ و مسافران‎٬‎ که بر روي شکسته هاي کشتي پرتاب شده بودند‎٬‎ پاياني<br />

‏[ناخوش آيند]‏ ١٨٣ يافتند.‏<br />

ِ<br />

‎١٨٠‎)‎188‎ VII, History,<br />

اصلي و در زمانِ‏ خاصِ‏ خودش<br />

ابتذالِ‏ اصطالح را بايد در متنِ‏ ‎١٨١‎)بيانِ‏ اين عيب هم در ترجمه امکان ندارد.‏ تشخيص داد.‏ کوششِ‏ مترجمانِ‏ اصطالحِ‏ انگليسي و فرانسه نيز بي حاصل بوده است.‏ يک مترجم انگليسي Seethed<br />

را به کار برده و حال آن که مترجم ديگر‎٬‎ براي اين که راهِ‏ حلي پيدا کند‎٬‎ کلمه ي Sizzling به معنيِ‏ ‏«جِ‏ زّووِ‏ ز»‏ را انتخاب<br />

کرده است و‎٬‎ از دو مترجم<br />

ِ<br />

مبتذل نيست و دومي نوشته است:‏<br />

الزم را مي توان در متونِ‏ فارسيِ‏ امروز پيدا کرد. م.‏<br />

فرانسه نيز‎٬‎ اولي از مصدرِ‏ Bouillonner استفاده کرده که در شرايطِ‏ فعلي به هيچ وجه<br />

‏«مانندِ‏ آبي که بجوشد مرتعش شد.»‏ چنان که در مقدمه نيز گفته شد‎٬‎ نمونه هاي<br />

‎١٨٣‎)ntosricä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

copi<br />

‎١٨٢‎)äsai ¨


ِ<br />

ِ<br />

٤٦ رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن<br />

ابتذالش در سطح<br />

ِ<br />

تعبيرِ‏ ‏«خسته شدن»‏ به دليلِ‏<br />

چنان تيره روزيِ‏ عظيمي متناسب نيست.‏<br />

پست تري قرار دارد و نيز تعبيرِ‏ ‏«ناخوش آيند»‏ با<br />

٬ که لشکر کشيِ‏ شاهِ‏ ايران را به مصر به صورتي بسيار درخشان<br />

١٨٤<br />

٢. هم چنين تئوپومپوس<br />

١٨٥<br />

شرح داده‎٬‎ با چند کلمه ي حقير اثرِ‏ خود را ضايع کرده است:‏<br />

کدام شهر يا کدام ملتِ‏ آسيا سفيراني به دربارِ‏ شاهان نفرستاده است؟ کدام محصولِ‏ طبيعت يا<br />

هنر و کدام نمونه ي زيبايي و ارزش است که به عنوانِ‏ هديه براي او نبرده باشند؟ چه بسيار<br />

فرش هاي گران بها و جامه هايي از پشم لطيف ‏(برخي به رنگِ‏ ارغواني‎٬‎ برخي حاشيه دوزي شده<br />

و برخي سفيد)‏‎٬‎ چادرهاي زربفت با همه ي اثاث و لوازم با قباها و رختِ‏ خواب هاي نفيسِ‏<br />

بسيار و بعد نقره هاي قلم کار و طالهايي که هنرمندانه ساخته شده‎٬‎ جام ها و دوستگامي ها‎٬‎<br />

برخي جواهرنشان و برخي نمونه ي غناي هنري.‏ هزاران سالح از سالح هاي يوناني و<br />

سالح هاي بربر را هم به اين سياهه اضافه کنيد.‏ و نيز رقم بي شماري از جانورانِ‏ بارکش و<br />

ِ<br />

حيواناتِ‏ پروار براي سالخي‎٬‎ سبدهاي فراوانِ‏ آکنده از ادويه‎٬‎ و خيک ها و کيسه هاي فراوان و<br />

انواع حيوانات چنان<br />

ِ<br />

برگ هاي پاپيروس و همه ي اشياي مفيد.‏ و از گوشت هاي نمک سودِ‏<br />

توده هاي عظيمي ساخته مي شد که هر کس از دور نگاه مي کرد آنها را به جاي کوه ها و تپه ها<br />

مي گرفت که پشت به هم داده اند.‏<br />

٣. او‎٬‎ که در آغاز به اوج رسيده است‎٬‎ ناگهان به پست ترين درجات سقوط مي کند و حال آن<br />

که مي بايست باز هم باالتر برود.‏ به توصيفِ‏ پر طمطراقِ‏ آن همه جاه و جالل‎٬‎ خيک ها و<br />

ادويه و کيسه ها را اضافه مي کند و بدين سان انسان را به يادِ‏ مطبخ مي اندازد.‏ در واقع‎٬‎ اگر در<br />

اين نمايشِ‏ جاه و جالل‎٬‎ در ميانِ‏ دوستگامي هاي زرين و جواهر نشان و نقره هاي<br />

قلم کار و چادرهاي زربفت و جام ها‎٬‎ خيک هاي محقر و کيسه هاي کوچک مي آوردند ديدنِ‏<br />

آنها انسان راحيرت زده مي کرد.‏ هم چنين‎٬‎ آميختنِ‏ چنين اصطالحاتِ‏ حقيري به صورتِ‏<br />

نابجا براي سبکِ‏ اثر مايه ي شرم ساري است و داغ ننگي بر چهره ي آن مي گذارد.‏<br />

عظيم<br />

ِ<br />

‎١٨٤‎) Theopompus<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

٤. براي مورخ بسيار آسان بود که توده هاي گوشت را به همان صورتي که آورده است وصف<br />

‎١٨٥‎)لشکرکشيِ‏ موردِ‏ بحث در کشتارِ‏ لشکرکشيِ‏ خشايارشاست که ديودوروسوسِ‏ سيسيلي آن را شرح داده است<br />

مردم فينيقيه<br />

ِ<br />

(40-51 ‏,‏XVI‏).‏ شاهِ‏ ايران لشکري عظيم ‏(بيش از دو ميليون نفر)‏ با ساز و برگِ‏ فراوان فراهم آورده بود و<br />

و قبرس و مصر را که سر به شورش برداشته بودند به اطاعتِ‏ خود در آورد.‏


ِ<br />

رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن ٤٧<br />

کند و توصيفِ‏ بقيه ي مخلفات را به صورتِ‏ ديگري انجام دهد و از شتران و جانورانِ‏ بارکشي<br />

سخن بگويد که موادِ‏ الزم براي تجمل و آر استگيِ‏ سفره هاي ضيافت را حمل مي کردند؛ يا از<br />

غالت و موادي صبحت کند که براي به کار بستنِ‏ هنرِ‏ آشپزي و لذتِ‏ زندگي ضرورت دارد؛<br />

يا‎٬‎ اگر مي خواست که جاي جداگانه اي به آنها اختصاص دهد‎٬‎ کافي بود که آنها را انواع<br />

ِ<br />

منتخبِ‏ خوان ساالران و آشپزها بنامد.‏<br />

موادِ‏<br />

مقاله<br />

هنگام توصيفِ‏ جالل به جزئياتِ‏ پلشت و دل آزار تنزل کرد مگر در<br />

ِ<br />

٥. در هر حال‎٬‎ نبايد به<br />

صورتِ‏ ضرورتِ‏ حتمي.‏ مناسب تر آن است که کلماتِ‏ شايسته ي موضوع به کار برند و از<br />

هنگام ساختنِ‏ انسان‎٬‎ روي پيشانيِ‏ ما نه اعضايي را گذاشته است که<br />

ِ<br />

طبيعت تقليد کنند که‎٬‎ به<br />

نتوان محترمانه از آنها نام برد و نه دفع فضوالتِ‏ بدن را.‏ چنين اعضايي را‎٬‎ تا آنجا که امکان<br />

داشت‎٬‎ پنهان ساخته و‎٬‎ به گفته ي گزنفون‎٬‎ مسيرهاي آنها را پيچانده و به دورترين نقطه برده<br />

است تا کم ترين لطمه اي به زيباييِ‏ مجموعه ي اندام نزند.‏<br />

ي<br />

٦. اما ديگر کافي است:‏ هيچ ضرورتي ندارد که همه ي علل و اسبابِ‏ کاستنِ‏ شکوه را جزء به<br />

جزء شرح دهيم.‏ به ويژه که‎٬‎ پيش از اين‎٬‎ همه ي آن چيزهايي را که به اصالتِ‏ سخن و اعتالي<br />

آن ي اري م<br />

پست و مبتذل خواهد کرد.‏<br />

ده د شرح داده اي م.‏ پس مسل م است ک<br />

آن ه<br />

چ ه خالفِ‏ آن ه است اغلب سخن را<br />

٤٤<br />

١. با اين همه‎٬‎ نکته اي باقي مانده است که بايد روشن کنم.‏ براي ارضاي عشقِ‏ تو به فرا<br />

گرفتن‎٬‎ ترنتيانوسِ‏ بسيار عزيز‎٬‎ در افزودنِ‏ اين نکته به تحقيقاتم درنگ نخواهم کرد.‏ در همين<br />

اواخر‎٬‎ فيلسوفي از من مي پرسيد:‏ ‏«چيزي هست که براي من و مسلمًا براي بسياري ديگر<br />

مثلِ‏ من مايه ي حيرت است:‏ چگونه است که در روزگارِ‏ ما‎٬‎ که استعدادهاي درخشاني در<br />

زنده و ن اف ذي وج ود دارد که<br />

عم وم يون يز اذه انِ‏<br />

اق ناع و درخش يدن در مح اف لِ‏<br />

ه نرِ‏<br />

خوش بختانه به سوي جاذبه هاي سخن وري جلب شده اند‎٬‎ ديگر از آن طبايع صاحب نبوغ و<br />

ِ<br />

شکوه مند يافت نمي شود مگر به صورتِ‏ استثنايي.‏ سترونيِ‏ عمومي در امرِ‏ بالغت چنان<br />

عظيم است که زندگيِ‏ نسل ها را متوقف کرده است».‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

٤٨ رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن<br />

نوابع<br />

٢. مي گفت:‏ ‏«خدايا‎٬‎ آيا بايد آن عقيده ي مبتذل را پذيرفت که دموکراسي دايه ي مهربانِ‏ ِ<br />

بزرگ است و شايد همراهِ‏ دموکراسي است که سخن ورانِ‏ مشهور درخشيده و خاموش<br />

الهام اميد به آنها و‎٬‎ در<br />

ِ<br />

نوابغ بلند پايگاه‎٬‎<br />

شده اند؟ مي گويند که آزادي مايه ي تغذيه ي تخيلِ‏ ِ<br />

عينِ‏ حال‎٬‎ اشاعه ي تمايل به رقابتِ‏ متقابل و هم چشمي به قصدِ‏ اشغالِ‏ مقام اول است.‏<br />

٣. گذشته از آن‎٬‎ در سايه ي جوايزِ‏ پيش نهادي در جمهوري ها‎٬‎ پيوسته برتريِ‏ ذهنيِ‏ سخن ور‎٬‎<br />

با تمرين‎٬‎ قاطع تر يا بهتر بگوييم ظريف تر مي شود‎٬‎ و چنان که گويي در طبيعتِ‏ او باشد در<br />

کمالِ‏ آزادي مي درخشد و به اموري که بايد انجام بدهد الهام مي بخشد.‏ و مي گفت:‏ ‏«اما ما‎٬‎<br />

امروزه گويي از بچگي در مکتبِ‏ بردگيِ‏ قانوني تربيت شده ايم‎٬‎ از همان زمان که انديشه مان<br />

خام و ابتدايي بود از آدابِ‏ معين و عاداتِ‏ معين احاطه شده بوديم و از آن چشمه ي زيبا و پر<br />

حاصلِ‏ سخن وري ‏(منظورم آزادي است)‏ قطره اي نچشيده بوديم.‏ از اين رو‎٬‎ در نهايتِ‏ امر‎٬‎<br />

تملق گويانِ‏<br />

شکوه مندي بيش نيستيم».‏<br />

٤. و عقيده داشت:‏ ‏«به همين دليل‎٬‎ اگر استعدادهاي مختلف بينِ‏ مردم تقسيم شود‎٬‎ بعضي از<br />

استعدادها ممکن است نصيبِ‏ چاکران گردد‎٬‎ اما برده هرگز سخن ور نمي شود‎٬‎ زيرا احساسِ‏<br />

محروميت از آزادي و آزاديِ‏ بيان در او بالفاصله ظاهر مي شود و‎٬‎ مانندِ‏ زندانيان‎٬‎ پيوسته<br />

احساس مي کند که ضرباتِ‏ مشت در انتظارِ‏ اوست.‏<br />

٥. هُمر گفته است:‏ ‏«روزِ‏ بردگي نيمي از خصايلِ‏ انساني را از ميان مي برد»؛ و اضافه کرده<br />

است:‏ ‏«اگر آنچه شنيده ام قابلِ‏ اعتماد باشد‎٬‎ قفس هايي که در آن پيگمه ها را ‏(که معموًال<br />

کوتوله مي گويند)‏ نگه داري مي کنند‎٬‎ گذشته از آن که از رشدِ‏ آنها جلوگيري مي کند‎٬‎ دست و<br />

پايشان را هم‎٬‎ به علتِ‏ طناب هايي که به دورشان پيچيده شده است‎٬‎ فلج مي کند.‏ به همين<br />

سان‎٬‎ هر گونه بندگي‎٬‎ ولو عادالنهترينِ‏ آن را مي توان قفس و زندانِ‏ روح ناميد.»‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

٦. اما من به او جواب دادم و گفتم:‏ ‏«دوستِ‏ بسيار عزيزِ‏ من‎٬‎ براي آدمي بسيار آسان است<br />

اوست)‏ که از وضع موجود ايراد بگيرد؛ اما توجه داشته باش که چه بسا صلح و<br />

ِ<br />

‏(جزءِ‏ طبيعتِ‏<br />

عمومي نباشد که طبايع بزرگ را فاسد مي کند بلکه اين جنگِ‏ پايان ناپذير است که<br />

ِ<br />

آشتيِ‏<br />

همه ي عالقه ي ما را قبضه کرده است.‏ حرص و طمعي را هم که قرنِ‏ حاضر را احاطه کرده


رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن ٤٩<br />

است و زير و رو مي کند به آن اضافه کن:‏ در واقع عشقِ‏ به ثروت ‏(که جستجوي سيري ناپذيرِ‏<br />

آن امروزه بيمارمان کرده)‏ و نيز عشقِ‏ به لذت ما را برده ي خود کرده است يا‎٬‎ بهتر بگوييم‎٬‎<br />

جسم و روح ما را مي بلعد.‏ عشق به پول مرضي است که انسان را حقير مي کند و عشق به<br />

ِ<br />

لذت پستي مي آورد.‏<br />

مقاله<br />

٧. هر چه فکر مي کنم نمي توانم بدانم که وقتي ما آن همه اهميت براي ثروتِ‏ بي حد قايليم‎٬‎ يا<br />

درست تر بگوييم آن را به درجه ي خدايي مي رسانيم‎٬‎ چگونه ممکن است شياطيني که همراهِ‏<br />

ثروت هستند در روحمان نفوذ نکنند.‏ تجمل و خودنمايي به دنبالِ‏ ثروتِ‏ بي حساب و کتاب<br />

مي آيد و آن را همراهي مي کند يا‎٬‎ بهتر بگوييم‎٬‎ پا به پاي آن پيش مي رود.‏ هر قدر که ثروت<br />

راهِ‏ شهرها و منازل را به روي خودنمايي باز مي کند‎٬‎ او هم وارد مي شود و مشترکًا با هم<br />

زندگي مي کنند.‏ با گذشتِ‏ زمان‎٬‎ اين جفتِ‏ مشترک‎٬‎ به گفته ي فالسفه‎٬‎ در زندگيِ‏ انسان ها<br />

آشيان مي سازند و ديري نمي گذرد که تجمل و خودنمايي شروع به توالد و تناسل مي کند و<br />

کامًال مشروع<br />

ِ<br />

حرص و ولع و غرور و تنبلي را مي زايد.‏ اينها حرام زاده نيستند بلکه فرزندانِ‏<br />

وصلتِ‏ آنها هستند.‏ اما اگر باز هم اين فرزندان ثروت را رها کنند که به سنِ‏ بلوغ برسند‎٬‎ آنها‎٬‎<br />

در روح آدمي‎٬‎ جبارانِ‏ خشني پديد مي آورند که همان گستاخي و بي قانوني و بي عفتي باشد.‏<br />

ِ<br />

٨. زيرا به ضرورت چنين وضعي پيش مي آيد:‏ مدرم ديگر باالترها را نگاه نمي کنند و در بندِ‏<br />

شهرتشان در ميانِ‏ آيندگان نيستند.‏ بلکه در چنين دورِ‏ تسلسلي‎٬‎ کم کم ويرانيِ‏ زندگي ها<br />

‏(انسان ها)‏ کامل مي شود و عظمتِ‏ روان ها ضعيف مي شود و مصدوم مي گردد و وقتي که<br />

انسان ستايشِ‏ خود را متوجهِ‏ جنبه هاي فانيِ‏ خويشتن کند و از رشدِ‏ جنبه هاي جاودانه ي خود<br />

غافل بماند‎٬‎ ديگر حسِ‏ رقابتي هم باقي نمي ماند.‏<br />

٩. در واقع‎٬‎ اگر قاضي رشوه قبول کند‎٬‎ ديگر نمي تواند‎٬‎ با غايتي عادالنه و جميل و با آزادي و<br />

سالمت قضاوت کند ‏(زيرا‎٬‎ در نظرِ‏ کسي که رشوه قبول مي کند‎٬‎ به ضرورت‎٬‎ فقط سودِ‏<br />

شخصي عادالنه و جميل جلوه مي کند)‏‎٬‎ وقتي که‎٬‎ از اين پس‎٬‎ فساد و شکارِ‏ آدمياني که از ما<br />

هر يک از ماست‎٬‎ و هر يک از ما روح<br />

ِ<br />

نيستند و دام نهادن بر سرِ‏ راهِ‏ وصيت نامه ها داورِ‏ زندگيِ‏<br />

خود را مي فروشد تا سودي ببرد‎٬‎ و هر کسي در اين طاعونِ‏ مسريِ‏ زندگيِ‏ اخالقي برده ي<br />

حرص و ولع خويش است‎٬‎ آيا گمان مي کنيم باز هم قاضيِ‏ آزاد و فسادناپذيري باقي مي ماند<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٥٠ رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن<br />

که بزرگ منش و محکم باشد و حرصِ‏<br />

مال اندوزي بر او غلبه نداشته باشد؟<br />

١٠. اما براي ما‎٬‎ با وضعي که اکنون داريم‎٬‎ شايد بردگي بر آزادي ترجيح دارد‎٬‎ زيرا اگر اين<br />

شهوت هاي سيري ناپذير مانندِ‏ حيواناتِ‏ وحشيِ‏ از قفس گريخته زنجير پاره مي کردند و به هر<br />

چه در اطرافشان بود حمله مي بردند‎٬‎ با جناياتشان همه ي دنيا را آتش مي زدند.‏<br />

١١. القصه‎٬‎ آنچه استعدادهاي عصرِ‏ ما را از ميان مي برد آن القيدي است که همه مان‎٬‎ به<br />

استثناي عده ي معدودي‎٬‎ با آن روزگار مي گذرانيم.‏ هيچ کاري نمي کنيم‎٬‎ به هيچ اقدامي<br />

دست نمي زنيم مگر براي مديحه سرايي و خوش گذراني و هرگز کارِ‏ مفيدي نمي کنيم که<br />

شايسته ي قدرداني يا رقابت باشد.‏<br />

« و به موضوع ديگر بپردازيم.‏ و آن شور و<br />

١٨٦<br />

١٢. بهتر است ‏«اين معماها را ناگشوده بگذاريم<br />

ِ<br />

هيجان است.‏ ] قبًال وعده داده ام که از آن در يک رساله ي اختصاصي صحبت کنم؛ زيرا شور<br />

و هيجان‎٬‎ به عقيده ي من‎٬‎ در ديگر بخش هاي بالغت و همچنين در شکوهِ‏ سخن دخالت<br />

دارد...]‏ ©<br />

پايان<br />

‎١٨٦‎)‎379‎ Electra, Euripides,<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

مقاله<br />

نسخه ي نويافته ي اشعارِ‏ خاقاني<br />

منوچهرِ‏ مظفّريان<br />

انتشارِ‏ مقاله ي ‏«اشعارِ‏ نو يافته ي کليم و مغربي»‏ و نگاهِ‏ تحسين آميزِ‏ اربابِ‏ فضل و ادب بر آنم<br />

داشت تا مرتبه اي ديگر به کتبِ‏ خطيِ‏ فقيهِ‏ عالي قدرِ‏ ديارمان‎٬‎ مرحوم آية اهلل حاج شيخ<br />

عبدالکريم مختاريان‎٬‎ سري بزنم و کاوشي بکنم تا بلکه درّ‏ ي بيابم و هديه ي اهلِ‏ فضل و<br />

کمال کنم و خوش بختانه مأيوس نماندم و دستِ‏ خالي بازنگشتم.‏<br />

مجموعه ي خطيِ‏ ديگري يافتم که تحفة العراقين خاقاني بود و بررسي و مقايسه ي آن با<br />

نسخه ي چاپي مي توانست ره آوردِ‏ گران بهايي داشته باشد و آنچه در صفحاتِ‏<br />

حاصلِ‏ اين کاوش و مقايسه است.‏<br />

بعد مي آيد<br />

نام کاتب و تاريخ کتابت است.‏ در مجموع ١٢٠ ورق به ابعادِ‏ ١٣×١٩<br />

ِ<br />

اين نسخه فاقدِ‏ ِ<br />

دارد.‏ در هر صفحه ١٤ بيت نوشته شده‎٬‎ کاغذِ‏ آن مرغوب با قطع ربعي‎٬‎ جلدِ‏ چرميِ‏<br />

معمولي و فاقدِ‏ تذهيب است.‏<br />

خطِ‏ آن کامًال متأخّ‏ ر مي نمايد و شکسته نستعليقِ‏ ساده و پخته و خوش اسلوب است.‏ از<br />

لحاظِ‏ جمالِ‏ هنري در حدي است که مي شود نسخه ي عکسيِ‏ آن را به عنوانِ‏ يک اثرِ‏ هنري به<br />

اهلِ‏ ذوق هديه کرد.‏<br />

به جاي شمارهگذاري در پايينِ‏ هر صفحه اولين کلمه ي صفحه ي بعد را در صفحه ي قبل<br />

ذکر مي کند.‏<br />

آغاز:‏<br />

المقالة االولي و هي سمّ‏ ي بعرايس الفکر و مجالس الذکر<br />

ماييم نظارگان افالک زين حقّه سبز و مهره خاک<br />

انجام:‏<br />

هر روز تو روز عيد بادا و اقبال تو بر مزيد بادا.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٥٢ نسخه ي نويافته ي اشعارِ‏ خاقاني<br />

محترم<br />

ِ<br />

استفاده ي مصحح<br />

ِ<br />

از تفاوت هاي اين نسخه با نسخه هاي خطيِ‏ موردِ‏<br />

بر مي آيد که آن با هيچ يک از آنها قرابتي ندارد و نسخه ي کامًال بي بديلي است.‏<br />

تحفة العراقين ٬<br />

تحفة العراقين به اهتمام و تصحيح و حواشي و تعليقاتِ‏ دکتر يحيي قريب در سالِ‏ ١٣٣٣ و<br />

به نفقه ي شرکتِ‏ سهاميِ‏ کتاب هاي جيبي باهم کاريِ‏ مؤسسه ي انتشاراتِ‏ اميرکبير منتشر و در<br />

سالِ‏ ١٣٥٧ تجديدِ‏ چاپ شده است.‏<br />

مواردِ‏ اختالفِ‏ ضبطِ‏ ابيات در اين دو نسخه ي چاپي و خطي به دو دسته تقسيم مي شود:‏<br />

گروهِ‏ اول آنها که در ضبطِ‏ ابيات ديده مي شود و گروهِ‏ دوم ابياتي است که در نسخه ي خطي<br />

آمده و نسخه ي چاپي فاقدِ‏ آنهاست.‏<br />

ص * ١٦ هم عارض لشکري ميا را هم شاهد مجلسي گيا را **<br />

‏(مجموعه ي نويافته:‏ شهان‎٬‎ کيان (<br />

ص ١٧ گل زان بود از فنا نهالش کز لعل و زر است پر و بالش<br />

‏(مجموعه ي نويافته:‏ زوالش (<br />

گل را به شکنجه در کشد زر چون زر به دم دو سکه اندر<br />

‏(مجموعه ي نويافته:‏ زر و درم به (<br />

ص ١٨<br />

زرست بت دو روي طرّ‏ ار يک بار بر اين دو روي پشت آر<br />

‏(نسخه بدل:‏ بتي‎٬‎ دو روي و‎٬‎ يک راه؛ مجموعه ي نويافته:‏ بتي دو روي و ٬ يک راه بدين دو رويه (<br />

او راست طريق بت شکستن از آزر آز پي گسستن<br />

‏(مجموعه ي نويافته:‏ از آزر و ز آزِ‏ وي گسستن ؛ ضبطِ‏ قريب درست به نظر مي رسد)‏<br />

ص ٢٥ زيفم نه خالص شک ندارم کز بي محلي محک ندارم<br />

‏(نسخه بدل:‏ بي محکي؛ مجموعه ي نويافته:‏ حيفم‎٬‎ بي محکي ؛ ضبطِ‏ زيفم درست است)‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

ص ٢٦ اي دايره گرد نقطه پرور اي بوته و اي ترازوي زر<br />

‏(نسخه بدل:‏ گرد و؛ مجموعه ي نويافته:‏ گرد و قطب پرور (<br />

ص ٣٣ بگذشتم از اين تباه کيشان وز طارم و شبستان ايشان<br />

باال در مصرع<br />

ِ<br />

‏(ضبطِ‏<br />

طارمشان و از شبستان (<br />

‏*شماره ي صفحه ي نسخه ي چاپي.‏<br />

دوم وزن ندارد.‏ نسخه بدل:‏ در طارم دشتبان ايشان؛<br />

‏**مالک ضبطِ‏ نسخه ي چاپي است.‏<br />

مجموعه ي نويافته:‏ وز


نسخه ي نويافته ي اشعارِ‏ خاقاني ٥٣<br />

ص ٣٩ که چون خبرآوري نموده ده پاي چو عنکبوت بوده<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ نمودم‎٬‎ بودم (<br />

ص ٤٩ اين مهرشناس نشره هوش وقف ابديست بر تو مفروش<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ اي مهره شناس (<br />

مقاله<br />

ص ٧٣<br />

برقمه قبه فلک رفت تا قله قبله ملک رفت<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ راند ).<br />

ص ٨٢ صفوت ز خواص خاکيان است فصّ‏ لنا خاص خاکيان است<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ خاک دان ).<br />

آبستن بکر ذات خاک است گهواره کائنات خاک است<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ آبستن و بکر ).<br />

اين چرخ زدن که آسمان راست خاص از پي طوف خاکدان راست<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ خاکيان ).<br />

ص ٨٣<br />

تو کسري عدلي اي ملک پي چون پير زنان ز چرخ تا کي<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ چو پير زنانت (<br />

بادي سوي دود گه چه پويي مغ نيستي آتش از چه جويي<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ ناري (<br />

ص ٩١<br />

ص ٩٤<br />

و آن پاک سالله جاللت آن صلب شجاعت و رسالت<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ صدر ؛ ‏«صلب»‏ درست به نظر مي رسد)‏<br />

چون تيغ زبان کشيده پيوست از خامه زبان مار در دست<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ دربست ).<br />

ص ١٥٠<br />

تا کوس تو صور پنجگاه است بر چرخ صداي ال اِله است<br />

‏(نسخه ي نويافته:‏ صبحگاه ؛ ‏«پنج گاه»‏ = پنج نوبت درست به نظر مي رسد)‏<br />

ص ١٥١<br />

تاريخ شرف که آسمان راست از روز والدت تو برخاست<br />

‏(مجموعه ي نويافته:‏ کاف و نون ).<br />

ز آن عرضه کند به عرصه فکر ترکان سخن ز خرگه فکر<br />

‏(مجموعه ي نويافته:‏ عرصه ي ذکر ).<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٥٤ نسخه ي نويافته ي اشعارِ‏ خاقاني<br />

ص ٢٠٣ مار فلکي است خامه او گنج ملکي است نامه او<br />

‏(مجموعه ي نويافته:‏ مار فلک‎٬‎ نامه ي او‎٬‎ خامه ي او ).<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

اشعارِ‏ زير در نسخه ي خطي نيامده است:‏<br />

نشناخته پنبه را مگر پشم<br />

دجال نگاه و زنگئي چشم ابليس گرفته چون پيمبر<br />

ز اسعدم گريخته چو کافر افکنده به دست سخره گيران<br />

من الشه راه ناگزيران ‏(پيش از بيتِ‏ ‎٨‎‎٬‎ ص ٣٣) ١ .<br />

هر يک چو سه غرفه دماغ است<br />

هر مکتب او چو هشت باغ است کاين هر سه از آن سه غرفه برخاست<br />

هم حفظ و خيال و فکر آنجاست ‏(پس از بيتِ‏ ٬٣ ص ٦٩).<br />

مقدس چو جهان ثالش خوان<br />

معمور چو عرش ثاني اش دان ‏(پس از بيتِ‏ ٬١٢ ص ٨٤).<br />

چون پنبه خشک ز آتشِ‏ تيز<br />

از صحبتِ‏ يارِ‏ شه بپرهيز ‏(پس از بيتِ‏ ٬١٢ ص ١٠٥).<br />

هر سکه ‏[که]‏ آن به نام او نيست<br />

رد کرده ي دارِ‏ ضرب ديني است ‏(پس از بيتِ‏ ٬٥ ص ١٠٧).<br />

بر گردون صد هزار دينار<br />

پيداست به مهرِ‏ او شبِ‏ تار ‏(پس از بيتِ‏ ٬١٠ ص ١٠٧).<br />

هر دو ز يکي مشيمه زاده<br />

الحق دو برادرند ساده ‏(پس از بيتِ‏ ٬٨ ص ١١٢).<br />

نافِ‏ زمين از تو يافته مشک<br />

خاکِ‏ عرب از تو شد زرِ‏ خشک ‏(پس از بيتِ‏ ٬٤ ص ١٣٤).<br />

پرورده شش هزار سال است<br />

هر گوهر کاتشين مثال است ‏(پس از بيتِ‏ ٬٤ ص ١٦٥).<br />

هند است به نقشِ‏ نامه اش در<br />

چين است به نقشِ‏ خامه اش در هندِ‏ نامه او<br />

سقالبيِ‏ خامه او هندوي چينِ‏ من ‏(پس ازبيتِ‏ ٬١٠ ص ٢٠٣).<br />

ز آيينه ي دل به آبِ‏ ديده<br />

برده همه زنگ ها که ديده آيينه ي دل به آب زايد<br />

اين معجز بين که مي نمايد ‏(پس از بيتِ‏ ٬١١ ص ٢٠٣).<br />

‎١‎‏)جاي بيت در نسخه ي چاپي.‏


نسخه ي نويافته ي اشعارِ‏ خاقاني ٥٥<br />

افطار به ذکرِ‏ حالتِ‏ اوست<br />

عيدم ز جمال و قالتِ‏ اوست دانم که چو اين سخن نيوشد<br />

گرچه به سخن گهر فروشد کس نيست چو من زمانه افروز<br />

داند که در اين صناعت امروز دزدانِ‏ سخن بريده دست اند<br />

در نوبتِ‏ من هر آن که هستند ‏(پس از بيتِ‏ ٬٢ ص ٢٠٤).<br />

وصفش مددِ‏ ضميرِ‏ من گشت<br />

عقل از پيِ‏ وصفِ‏ او سخن گشت يک ثلث به هِرمِ‏ سِ‏ مثلث<br />

مُحْدَ‏ ث از علمش داده دهرِ‏<br />

‏(پس از بيتِ‏ ٬١٢ ص ٢٢٤).<br />

عدلش مددِ‏ حياتِ‏ او باد<br />

از صورتِ‏ عدل ذاتِ‏ او باد از عدل درازعمرتر نيست<br />

کز هر چه به کارگاهِ‏ ديني است ‏(پس از بيتِ‏ ٬٨ ص ٢٥٠).<br />

مقاله<br />

©<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


گنج واژه<br />

مصطفيٰ‏ ذاکري<br />

١. تعريف<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

گنج واژه‎٬‎ که به انگليسي Thesaurus ناميده مي شود‎٬‎ کتابي است حاويِ‏ لغات و تعبيراتِ‏<br />

مترادف و متقارب المعني که به صورتِ‏ منطقي و معقولي طبقه بندي و تنظيم شده باشد تا<br />

مفاهيم موردِ‏ نظرِ‏ خود را<br />

مر اجعهکننده بتواند‎٬‎ به کمکِ‏ آن‎٬‎ لغت يا لغاتِ‏ مناسب براي بيانِ‏ ِ<br />

بيابد.‏<br />

کاري که اين مرجع مي کند درست برعکسِ‏ کاري است که فرهنگ ها انجام مي دهند.‏ ذکرِ‏<br />

مثالي اين مطلب را روشن تر خواهد کرد:‏ اگر کسي در مطالعاتِ‏ خود به لغتي برخورَ‏ د که<br />

نشنيده باشد يا معناي آن را فراموش کرده باشد‎٬‎ به ناچار بايد به فرهنگ مراجعه کند تا معناي<br />

آن لغت را به دست آورد.‏ حال اگر‎٬‎ به عکسِ‏ اين مورد‎٬‎ آن شخص معنا يا مفهومي را در ذهن<br />

داشته باشد و نتواند لغت يا تعبيرِ‏ مناسبي براي آن پيدا کند يا لغتي که الزم دارد از يادش رفته<br />

باشد و به ذهنش نرسد و به اصطالح نوکِ‏ زبانش باشد اما نتواند به خاطر آورد يا لغتي را که<br />

به کار برده با سبکِ‏ کالمش جور درنيايد يا با آهنگِ‏ سخنش تناسب نداشته باشد‎٬‎ چه بايد<br />

بکند؟ يگانه چاره ي اين مشکل مراجعه به کتابي است که ما ‏«گنج واژه»‏ مي ناميم.‏<br />

اين مرجع به ما کمک مي کند تا‎٬‎ از ميانِ‏ مجموعه ي مترادفاتِ‏ يک لغت يا عبارت‎٬‎ آن را<br />

انتخاب کنيم که فکرِ‏ ما را واضح تر و دقيق تر و رساتر بيان کند.‏<br />

اين مرجع‎٬‎ عالوه بر اينها‎٬‎ مي تواند به مترجمان کمک کند تا‎٬‎ از ميانِ‏ لغات و اصطالحاتِ‏<br />

موجود در زبان‎٬‎ کلمه اي را بيابند که دقيقًا يا تقريبًا معادلِ‏ يک لغتِ‏ خارجي باشد و ديگر<br />

اصطالح و وضع لغاتِ‏ جديد بپردازند و بارِ‏ زبان را بيهوده<br />

ِ<br />

ناچار نشوند که بي جهت به جعلِ‏<br />

سنگين کنند.‏<br />

٢. ساختِ‏ گنج واژه<br />

گنج واژه‎٬‎ بنابر آنچه گفته شد‎٬‎ چيزي نيست جز کتابي حاويِ‏ هزاران لغت.‏ هيچ يک از لغت ها


ِ<br />

ِ<br />

مفاهيم<br />

ِ<br />

گنج واژه ٥٧<br />

مفاهيم<br />

در آن معنا نمي شود.‏ در اين کتاب‎٬‎ لغت ها بر حسبِ‏ خود طبقه بندي و در ذيلِ‏ ِ<br />

کليدي مرتب مي شوند.‏ طبقِ‏ طرح اصلي‎٬‎ که مبدع آن يک پزشکِ‏ انگليسي (Ä ½‏ ‎٤‎‏)‏ بود‎٬‎<br />

کليه ي مفاهيمي که در برابرِ‏ آنها لغتي وجود دارد به هزار مقوله (Category) تقسيم شده<br />

است.‏ در ذيلِ‏ هر مقوله‎٬‎ لغات برحسبِ‏ مفاهيم دسته بندي و در هر بند ‏(پاراگراف)‏ لغاتِ‏<br />

نزديکِ‏ به هم‎٬‎ يعني لغاتي که مفهومشان به يک ديگر نزديک است‎٬‎ ذکر مي شوند.‏ بنابر اين‎٬‎<br />

هرچند همه ي بندهاي ذيلِ‏ يک مقوله از لحاظي مترادف يا متشابه اند‎٬‎ هر بند با بندِ‏ ديگر<br />

کموبيش فرقِ‏ معنايي دارد و به همين جهت کلمه ي اولِ‏ هر بند طوري انتخاب مي شود که<br />

معناي دقيقِ‏ لغاتِ‏ آن بند را ساده تر و کامل تر و بهتر بيان کند.‏<br />

هر مقوله‎٬‎ مفاهيم اسمي مقدم بر مفاهيم وصفي<br />

ِ<br />

ِ<br />

نکته ي ديگر اين که‎٬‎ در تنظيم لغاتِ‏<br />

ِ<br />

مي آيند و بعد از آن فعل هاي مربوط به آن مقوله و سرانجام قيود و حروفِ‏ ربط و حروفِ‏<br />

اضافه اي که به نحوي به آن مقوله ربط داشته باشند.‏<br />

عالوه بر لغاتِ‏ ساده و مرکب‎٬‎ عبارات و تعبيراتِ‏ کناييِ‏ مربوط به هر مقوله ذيلِ‏ همان<br />

مقوله مي آيد؛ زيرا که اين عبارات نيز‎٬‎ مانندِ‏ لغات‎٬‎ کاربردِ‏ وسيعي دارند و گاهي فکرِ‏ ما را<br />

مفهوم موردِ‏ نظرِ‏ ما‎٬‎ در زبان‎٬‎ فقط عبارتِ‏<br />

ِ<br />

بهتر از لغاتِ‏ ساده بيان مي کنند و حتي گاهي براي<br />

کنايي وجود دارد و هيچ لغتِ‏ ساده اي يافت نمي شود.‏ مثًال به جاي عبارت هايي نظيرِ‏ ‏«کشکِ‏<br />

خودت را بساب»‏‎٬‎ ‏«سري که درد نمي کند دست مال مبند»‏‎٬‎ ‏«دام گستردن»‏ و امثالِ‏ آنها<br />

نمي توان به آساني لغات و تعبيرهاي ساده نشاند.‏<br />

مقوله ها مفهوم هايي اصلي و کلي هستند که بنيادگذارِ‏ اين گنجينه با سال ها فکر و دقت آنها<br />

را تعيين کرده است‎٬‎ به نحوي که هر مقوله حاويِ‏ بخشي مهم از انديشه ي انساني است که<br />

براي آن لغاتي وضع شده است.‏ در حقيقت‎٬‎ همه ي مفاهيم در مقوله هاي محدودي<br />

دسته بندي و به عمد شمارِ‏ آنها‎٬‎ چنان که گذشت‎٬‎ محدود نگه داشته شده است.‏<br />

مفاهيم<br />

تمام مقوله ها مي بايست از نوع اسم باشند باعثِ‏ دشواريِ‏ کارِ‏ طبقه بنديِ‏ ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

اين که<br />

لغات بوده است؛ زيرا که بسياري از مفاهيم‎٬‎ در زبان‎٬‎ مثًال فقط به صورتِ‏ قيد به کار مي روند<br />

و در برابرِ‏ آنها صفت و اسمي وجود ندارد.‏ کلمه ي never ‏(هرگز)‏ قيد است و در مقابلِ‏ آن<br />

اسمي وجود ندارد که بتوان آن را به عنوانِ‏ يکي از مقوالتِ‏ اساسي در مدخلِ‏ اصلي آورد‎٬‎ لذا<br />

بنيادگذارِ‏ اين گنجينه در زبانِ‏ انگليسي براي مقوله ي اصليِ‏ آن کلمه ي neverness ‏(هرگزي)‏<br />

مفهوم امتدادِ‏ زمان قرار داده است.‏ خودِ‏<br />

مفهوم بي زماني در مقابلِ‏ ِ<br />

ِ<br />

را انتخاب کرده و آن را به<br />

او مي گويد که چنين مفهومي در زبان وجود نداشت و اسقف ويلکينس Wilkins) Bishop‏)‎٬‎ که<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مقاله


ِ<br />

ِ<br />

٥٨ گنج واژه<br />

قبل از او در صددِ‏ طبقه بنديِ‏ مفاهيم بوده است‎٬‎ اين لغت را وضع کرده بود و او آن را اق ت<br />

ک رده است.‏ در ذيلِ‏ مقوله ي neverness‎٬‎ف ق<br />

قي ط<br />

ده ا آمده ان د:‏<br />

<br />

never, at no-time, at no-period, on no occasion, never in all one's born days,<br />

nevermore, sine die)<br />

ب اس<br />

اما محققانِ‏ جديد‎٬‎ که کارِ‏ راجِ‏ ت را دنبال و کتابِ‏ او را تکميل و اصالح و در آن تجديدِ‏ نظر<br />

کرده اند‎٬‎ چند کلمه ي ديگر از نوع اسم يا عباراتِ‏ اسمي‎٬‎ مانندِ‏ :<br />

absense, of time, no time dies non, Tib's eve, Greek's Kalends<br />

بدان افزوده اند.‏<br />

راجِ‏ ت در اين باره خود در مقدمه ي کتابش مي گويد:‏<br />

‏«در تنظيم طبقه بنديِ‏ مفاهيم‎٬‎ غالبًا با کم بودِ‏ اصطالحاتِ‏ اسمي در برابرِ‏ کيفياتِ‏ انتزاعي يا به صورتِ‏ مجرد‎٬‎<br />

ِ<br />

که به صورتِ‏ صفت در زبان نشان داده مي شوند‎٬‎ مواجه مي شدم و به وسوسه مي افتادم که الفاظي وضع کنم که<br />

مجرد داللت داشته باشند‎٬‎ اما خود را تسليم اين وسوسه نکردم جز در موردِ‏ چهار کلمه ي<br />

ِ<br />

بر اين معانيِ‏<br />

irrelativeness ‏(نا مربوطي)‏ از صفتِ‏ irrelative ‏(نامربوط)‏ که در برابرِ‏ relation ‏(نسبت)‏ قرار دارد ‏(و مي توان به<br />

عدم نسبت هم ترجمه کرد)؛ amorphousness ‏(بي شکلي)‏ از صفتِ‏ amorphous ‏(بي شکل)‏ در برابرِ‏<br />

ِ<br />

بي نسبتي يا<br />

gaseity ؛ dextral دست)‏ در برابرِ‏ ‏(چپ sinistral دستي)‏ از صفتِ‏ ‏(چپ sinistrality و صورت)؛ ‏(شکل form<br />

‏(بخاريّت)‏ از gaseous ‏(بخارآلود)‏ در برابرِ‏ fluidity ‏(سيالن).‏ عالوه بر اين‎٬‎ صفتِ‏ intersocial را وضع کردم تا<br />

ارتباطِ‏ اختياري ميانِ‏ انسان با انسان را بيان کنم».‏<br />

ت به هر مقوله شماره اي ‏(از ١ تا ١٠٠٠) اختصاص داده است.‏ در تنظيم مقوله ها‎٬‎<br />

ِ<br />

راجِ‏<br />

همواره مقوله هاي متقابل ‏(يا به اصطالح متضاد)‏ را در مقابلِ‏ هم قرار داده است و معموًال<br />

شماره هاي آنها هم به دنبال يک ديگرند.‏ مثًال Existence ‏(وجود)‏ شماره ي ١ است و<br />

متقابل انواع تقابل است از<br />

ِ<br />

Nonexistence ‏(عدم)‏ شماره ي ٢. در اين جا منظور از کلماتِ‏<br />

تضاد و تناقض و عدم و ملکه و تضايف.‏ راجِ‏ ت شرح مبسوطي درباره ي تقابل آورده است که<br />

بسيار آموزنده و جالب است و مي تواند براي اهلِ‏ منطق و فلسفه هم مفيد باشد.‏ نکته ي ديگر<br />

اين که چون غالبِ‏ لغاتِ‏ هر زبان داراي معانيِ‏ متعددي هستند‎٬‎ لذا يک لغت‎٬‎ به تعدادِ‏ معانيِ‏<br />

متمايزي که دارد‎٬‎ در مقوله هاي مختلف جا مي گيرد.‏ مثًال در فرهنگِ‏ معين ٬ ‏«بار»‏ در شش<br />

مدخل آمده و جمعًا ٢١ معنا براي آن ذکر شده است.‏ هر يک از اين معاني به يکي از<br />

مقوله هاي هزارگانه ي راجِ‏ ت تعلق مي يابد:‏ به معناي محموله اي که بر پشت حمل مي کنند<br />

<br />

درخت (fruit) ذي لِ‏<br />

Contents ‏(شم اره ي ‎١٩٠‎‏)؛ ب ه م ع ن اي م ي وه وح اص لِ‏<br />

(load) ذي لِ‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

گنج واژه ٥٩<br />

Acquisition ‏(شماره ي‎٧٧٥‎‏)؛ به معناي وزن وثقل (weight) ذيلِ‏ (٣١٩) Gravity جا مي گيرد.‏<br />

تا اينجا نحوه ي طبقه بنديِ‏ مفاهيم و لغات در گنج واژه ي راجِ‏ ت تا حدودي معلوم شد و<br />

مزيت و حسنِ‏ آن روشن گرديد.‏ حال اگر شما بخواهيد مترادف يا مترادفاتِ‏ لغتي را به دست<br />

آوريد‎٬‎ بايد به نحوي به مقوله ي موردِ‏ نظر دست پيدا کنيد.‏<br />

مثًال اگر شما بخواهيد همه ي<br />

لغاتي را که به معناي ‏«بار»‏ ‏(محموله)‏ هستند به دست آوريد‎٬‎ بايد به مقوله ي contents<br />

(١٩٠) مراجعه کنيد.‏<br />

اما چگونه بايد به اين مقوله دست رسي پيدا کرد يعني از کجا بايد فهميد که معانيِ‏ ‏«بار»‏<br />

ذيلِ‏ شماره ي ١٩٠ درج شده است؟ اين مشکل را راجِ‏ ت با نمايه (index) حل کرده است.‏<br />

جوينده با استفاده از اين نمايه و رسيدن به شماره ي مدخلِ‏ اصلي به همه ي مترادفاتِ‏ کلمه ي<br />

موردِ‏ نظرِ‏ خود دست پيدا مي کند.‏<br />

لغ ات ي که در نماي ه آمده ان د کلم ات ي هستند ک ه معموًال ب ه ذه ما خطور م<br />

نِ‏<br />

چهارم<br />

ِ<br />

کنن د و ما ي<br />

مترادفِ‏ آنها را الزم داريم.‏ به عبارتِ‏ ديگر‎٬‎ اين کلمات همان هايي هستند که مي خواهيم به<br />

مت گنج واژه تکرار<br />

جاي آنه ا کلماتِ‏ ديگري ب ه کار بب ريم.‏ بدين سان‎٬‎ در نماي ه همه ي لغ اتِ‏<br />

نِ‏<br />

نشده بلکه لغاتي آمده است که بيشتر سرِ‏ زبان هاست و شخص در پيِ‏ يافتنِ‏ مترادفِ‏ آنهاست.‏<br />

چاپ گنج واژه ي راجِ‏ ت ‏(لندن ١٩٥٦) را‎٬‎ که ظاهرًا آخرين<br />

ِ<br />

من لغاتِ‏ مندرج در<br />

چاپ تجديدِ‏ نظر شده اي است که در زمانِ‏ حياتِ‏ مؤلف صورت گرفته‎٬‎ حدودِ‏ ٦٠ ٠٠٠,<br />

ِ<br />

برآورد کرده ام.‏ اما در نمايه ي همان چاپ به تخمين ١٨٦٤٨ لغت آمده است.‏<br />

گنج واژه ي راجِ‏ ت هنوز بهتري<br />

ن و کامل ت رين کت اب در<br />

ن وع<br />

خ ود در زبان ه اي اروپ<br />

ي اي <br />

ب هشمار مي آيد.‏ لذا مي بينيم که از زمانِ‏ خودِ‏ مؤلف چاپ هاي متعددي از آن به بازار آمده<br />

است و اکنون هر سال چاپ هايي از آن در هر يک از کشورهاي انگليسي زبان ‏(انگلستان‎٬‎<br />

امريکا‎٬‎ کانادا‎٬‎ استراليا‎٬‎ هند و غيره)‏ منتشر مي شود.‏ تا کنون عده ي زيادي از اهلِ‏ لغت به<br />

تجديدِ‏ نظر و اصالح و تکميلِ‏ آن کوشيده اند‎٬‎ چنان که ويرايش هاي جامع تر و کامل تري از آن<br />

اکنون در دست است.‏ مثًال پنگوئن چاپي از آن منتشر کرده که چند بار ويرايش شده و در<br />

٬١٩٧٩ که اکنون در دستِ‏ اين جانب است‎٬‎ لغاتِ‏ متنِ‏ کتاب بيش از دو برابر ‏(حدودِ‏<br />

١٢٣٠٠٠) شده‎٬‎ در نمايه هم ٢٣٥٢٤ لغت با حدودِ‏ ٤٣ ٠٠٠, معنا آمده است.‏ چاپ ديگري<br />

چاپ<br />

ِ<br />

از اين کتاب در دستِ‏ من است که نوه ي آقاي راجِ‏ ت آن را تجديدِ‏ نظر و تکميل و در سالِ‏<br />

١٩٢٥ منتشر کرده است و اين چاپ نيز به تخمين حدودِ‏ ١٠٣ هزار لغت در متن و ٧٣ هزار<br />

معنا در نمايه دارد.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مقاله


ِ<br />

٦٠ گنج واژه<br />

٣. مقوالتِ‏ لغات<br />

نظام رده بنديِ‏ جانوران و گياهان استفاده<br />

ِ<br />

راجِ‏ ت‎٬‎ براي طبقه بنديِ‏ مفاهيم و يافتنِ‏ مقوالت‎٬‎ از<br />

و مفاهيم را به اجناس و انواع و اصناف تقسيم کرده و به عدد هزار رسيده است.‏ او‎٬‎ به اين<br />

منظور‎٬‎ همه ي مفاهيم را که به تعبيرِ‏ لفظي در آمده اند به شش گروهِ‏ اصلي تقسيم کرده است<br />

که مي توان‎٬‎ به اصطالح<br />

ِ<br />

اهلِ‏ منطق‎٬‎ آنها را اجناسِ‏<br />

١. relations Abstract ‏(نسبت هاي انتزاعي)‏<br />

.٢ Space ‏(مکان)‏<br />

.٣ Matter ‏(مادّه)‏<br />

.٤ Intellect ‏(ذهن)‏<br />

.٥ Volition ‏(اراده)‏<br />

.٦ Affections ‏(عاطفه)‏<br />

شش گانه ناميد‎٬‎ به شرح<br />

ِ<br />

زير:‏<br />

سپس‎٬‎ هر يک از اين اجناس را به انواعي تقسيم مي کند.‏ مثًال گروهِ‏ اول‎٬‎ يعني نسبت هاي<br />

فرعي يا انواع هشت گانه تقسيم مي کند به شرح زير:‏<br />

ِ<br />

ِ<br />

انتز اعي‎٬‎ را به هشت گروهِ‏<br />

.١ Existence ‏(وجود)‏<br />

٢. Relation ‏(نسبت يا اضافه)‏<br />

.٣ Quantity ‏(کمّيّت)‏<br />

.٤ Order ‏(ترتيب)‏<br />

.٥ Number ‏(شمار)‏<br />

.٦ Time ‏(زمان)‏<br />

٧. Change ‏(حرکت يا تبدّ‏ ل)‏<br />

‎٨‎.‏ Causation ‏(علّيّت)‏<br />

هر يک از انواع<br />

ِ<br />

که نوع<br />

ف رعي<br />

هشت گانه باز هم به اصنافي تقسيم مي شوند.‏ مثًال Existence ‏(وجود)‏‎٬‎<br />

اول از Abstract relation<br />

ت رِ)‏ زير تقسيم مي شود:‏<br />

.١ abstract being in the ‏(هستيِ‏ مجرّ‏ د)‏<br />

.٢ concrete being in the ‏(هستيِ‏ مجسّ‏ م)‏<br />

٣. existence formal ‏(هستيِ‏ مصوّ‏ ر)‏<br />

٤. existence modal ‏(هستيِ‏ موجّ‏ ه)‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

‏(نسبت هاي انتزاعي)‏ است‎٬‎ خود ب<br />

ه<br />

اصن افِ‏ ‏(گروه ه اي


ِ<br />

ِ<br />

گنج واژه ٦١<br />

اينک مي رسيم به مقوالت:‏ هر يک از اين اصناف به مقوالتي تقسيم مي شوند که معموًال<br />

زوج ‏(متقابل)‏ در مي آيند.‏ البته بعضي از مقوله ها مقوله ي متقابلي ندارند و برخي<br />

به صورتِ‏ ِ<br />

ديگر بيش از يک متقابل دارند ‏(مثًال در مقابلِ‏ ‏«ابتدا»‏ هم ‏«انتها»‏ قرار دارد و هم ‏«وسط»).‏ در<br />

مواردي‎٬‎ محققانِ‏ بعدي کم بودهاي طرح راجِ‏ ت را تکميل کرده اند و متقابل هايي را افزوده اند.‏<br />

مثًال راجِ‏ ت uniformity ‏(يک نواختي)‏ را آورده که مقوله اي است از اصنافِ‏ continuous<br />

پيوسته)‏‎٬‎ اما در مقابلِ‏ آن مقوله اي ذکر نکرده است.‏ فرزندِ‏ او و محققانِ‏<br />

ديگر در مقابلِ‏ آن non-uniformity ‏(نا يک نواختي)‏ را هم ذکر کرده اند و‎٬‎ چون uniformity<br />

مقوله ي شماره ي ١٦ بوده‎٬‎ براي آن که نظام شمارهگذاريِ‏ راجت به هم نخورد‎٬‎<br />

اينک‎٬‎ براي مثال‎٬‎ مقوالتِ‏ متعلق به اصنافِ‏<br />

١<br />

‏«نايک نواختي»‏ را ١٦ الف (16a ( قرار داده اند.‏<br />

اتفاق هر کدام دو مقوله بيش ندارند‎٬‎ در ذيل مي آوريم.‏ نوع<br />

ِ<br />

مختلفِ‏ ‏«وجود»‏ را‎٬‎ که بر حسبِ‏<br />

اول از abstract relations ‏(نسبت هاي انتزاعي)‏ يعني Existence ‏(وجود)‏ به چهار صنف و<br />

هر صنف به دو مقوله تقسيم مي شود به شرح زير:‏<br />

ِ<br />

صنفِ‏ اول هستيِ‏ مجرد‎٬‎ داراي دو مقوله:‏<br />

relation ‏(نسبتِ‏<br />

.١ existence ‏(هستي)؛ .٢ inexistence يا non-existence ‏(نيستي)‏<br />

صنفِ‏ دوم هستيِ‏ مجسّ‏ م‎٬‎ داراي دو مقوله:‏<br />

.٣ substantiality ‏(شيئيّ‏ ت)؛ .٤ unsubstantiality ‏(الشيئيّت)‏<br />

صنفِ‏ سوم هستيِ‏ مصوّ‏ ر ‏(يا صوري)‏ داراي دو مقوله:‏<br />

مقوله ي وجودِ‏ دروني (internal) :‏ ٥.<br />

(external) :‏ .٦ extrinsicality ‏(ظهور)‏<br />

صنفِ‏ چهارمِ هستيِ‏ موجّ‏ ه ‏(يا جهت دار)‏ داراي دو مقوله:‏<br />

وجودِ‏ جهت دارِ‏ مطل ق ‏(‏absolute‏):‏<br />

٧. state ‏(ح الت)؛ وج ودِ‏ جهت دارِ‏ نسب<br />

وضعيت).‏<br />

درب<br />

ي رخ <br />

ي<br />

م وارد م ق والتِ‏<br />

ک<br />

ف ص ن <br />

خود اي<br />

م ي رسد.‏ راجِ‏ ت در اب ت داي کت ابِ‏<br />

است.‏<br />

<br />

intrinsicality ‏(بُ‏ طون)؛ مقوله ي وجودِ‏ بيروني<br />

نسب ت<br />

ي (relative) ٨. circumstance ‏(وضع‎٬‎<br />

ًا زي اد است و ب<br />

ن<br />

ه ١٣ ي<br />

ا ١٤<br />

م ه ه ول م ق <br />

تقسيمبن دي را به صورتِ‏ نموداري نشان داده<br />

چاپ پنگوئن non-uniformity ذيلِ‏ شماره ي ١٧ آمده و اصوًال در شماره ي مقوالت تغييرِ‏ مختصري داده شده<br />

ِ<br />

‎١‎‏)در<br />

است به طوري که شمارِ‏ آنها به ٩٩٠ محدود شده است.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مقاله


ِ<br />

٦٢ گنج واژه<br />

٤. بنيادگذارِ‏ گنج واژه<br />

مبدع<br />

ِ<br />

نام پيتر مارک<br />

ِ<br />

مردم انگلستان به<br />

ِ<br />

اين روش‎٬‎ چنان که اشاره رفت‎٬‎ پزشکي است از<br />

که دانش مند و اهلِ‏ قلم هم بود و مدت ها دبيريِ‏ انجمنِ‏ سلطنتيِ‏ انگلستان را بر عهده<br />

٢<br />

راجِ‏ ت<br />

ابداع طبقه بنديِ‏ مفاهيم و جمع آوريِ‏ لغاتِ‏ مربوط به<br />

داشت.‏ وي از اوايلِ‏ قرنِ‏ نوزدهم به فکرِ‏ ِ<br />

هر مقوله افتاد.‏ موادِ‏ اثرِ‏ او به تدريج طيِ‏ نيم قرن فراهم شد و او‎٬‎ سرانجام‎٬‎ در ١٨٥٢ کتابِ‏<br />

منتشر کرد.‏ اين کارِ‏ بديع چنان موردِ‏ توجهِ‏<br />

٣<br />

خود را با عنوانِ‏ گنجينه ي لغات و عباراتِ‏ انگليسي<br />

اهلِ‏ علم و ادب قرار گرفت که در زمانِ‏ حياتِ‏ خودِ‏ مصنّف چند بار تجديدِ‏ چاپ شد.‏<br />

چاپ<br />

ِ<br />

راجِ‏ ت در مقدّ‏ مه ي کتابش در<br />

اول مي نويسد:‏<br />

از زماني که من نخست به فکرِ‏ تهيه ي نظامي براي طبقه بنديِ‏ کلمات افتادم اکنون قريبِ‏ پنجاه سال مي گذرد.‏<br />

چنين طبقه بندي باشد مي تواند براي رفع کم بودهاي لغويِ‏ خودم<br />

ِ<br />

چون به نظرم آمد که تهيه ي کتابي که حاويِ‏<br />

مفيد باشد‎٬‎ درصددِ‏ جمع آوريِ‏ مجموعه اي از لغات به شيوه اي که در کتابِ‏ حاضر مي بينيد برآمدم.‏ و به تدريج<br />

مجموعه اي کوچک اما بر مقياسِ‏ کتابِ‏ کنوني در سالِ‏ ١٨٠٥ فراهم و تکميل شد.‏ اين مجموعه‎٬‎ با آن که کوچک<br />

و کم محتوا بود‎٬‎ در مواردِ‏ بسيار به دردم خورد و در نوشته هاي ادبي از آن استفاده مي کردم و لذا گهگاه به فکرِ‏<br />

تکميل و اصالح آن مي افتادم.‏ اما هر بار احساسِ‏ عظمتِ‏ کار و مسئوليت هاي گوناگوني که داشتم مرا از اقدام باز<br />

مي داشت‎٬‎ تا آن که از دبيريِ‏ انجمنِ‏ سلطنتي بازنشسته شدم و براي پرداختنِ‏ به اين کار فرصتِ‏ فراواني يافتم و<br />

گمان بردم که اين مجموعه که تا اين حد براي من مفيد افتاده بود‎٬‎ اگر تکميل شود و بهتر گردد‎٬‎ چه بسا که براي<br />

ديگران نيز سودمند افتد.‏ لذا مصمم شدم که خود را يک سره وقفِ‏ اين کار کنم که در سه چهار سالِ‏ گذشته مرا<br />

تمام و کمال مشغول داشت و چندان رنج براي من فراهم آورد که هرگز پيش بينيِ‏ آن را نمي کردم.‏ با اين همه<br />

زحمتي که در اين کار کشيدم‎٬‎ هنوز خود به خوبي واقفم که اين کتاب نقايص و کم بودهاي فراوان دارد و تا حدِ‏<br />

کمال هنوز راهِ‏ بسيار مانده است.‏ اما از آمال و آرزوهاي دست نيافتني به ناچار دست شستم و به آنچه در اين<br />

کتاب مي بينيد بسنده کردم.‏<br />

چاپ سوم‎٬‎ که در ١٨٥٥ منتشر شده است‎٬‎ نوشته که به علتِ‏ استقبال از اين<br />

ِ<br />

در مقدمه ي<br />

کتاب آن را بيش از پيش تکميل و اصالح کرده و چند هزار تعبيري که در چاپ هاي قبلي نبود<br />

بدان افزوده و لغات و عبارات را به نحوِ‏ بهتري تنظيم کرده است.‏<br />

چاپ ناقصي از آن در امريکا انتشار يافته که عباراتِ‏ کنايي را<br />

ِ<br />

سپس‎٬‎ گله مند شده است که<br />

از آن حذف کرده اند‎٬‎ در حالي که اين عبارات جزءِ‏ مهمي از اين کتاب بوده است.‏ در حقيقت‎٬‎<br />

اين از بهترين ابتکاراتِ‏ راجت بوده است که عباراتِ‏ کنايي را در فرهنگ وارد نموده و قبًال در<br />

اروپا چنين سنتي وجود نداشته است.‏<br />

‎٢‎‏)Roget ‎٣‎‏)Phrases Peter Mark Thesaurus of the English Words and<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

گنج واژه ٦٣<br />

امروزه چاپ هاي منقح تر‎٬‎ کامل تر و جامع تري از اين کتاب فراهم شده است و محققان در<br />

طبقه بنديِ‏ راجِ‏ ت تغييراتِ‏ مختصري وارد کرده اند.‏ عالوه بر آن‎٬‎ در چاپ هاي جديد‎٬‎<br />

لغات و تعبيراتِ‏ منسوخ و کهنه و غير مستعمل را حذف کرده اند و به جاي آنها لغاتِ‏ رايج<br />

ديگري افزوده اند.‏<br />

مقاله<br />

نظام<br />

ِ<br />

٥. محاسن و معايبِ‏ گنج واژه<br />

گنج واژه ٬ چنان که مالحظه شد‎٬‎ مجموعه اي است از واژه بدونِ‏ هيچ مطلبِ‏ اضافي.‏ معناي<br />

لغات در اين کتاب نيامده و جز لغت چيزي در آن نيست.‏ البته هويتِ‏ دستوريِ‏ کلمات<br />

مشخص شده است.‏ در ذيلِ‏ هر مقوله‎٬‎ نخست لغاتي که معناي اسمي دارند آمده‎٬‎ سپس<br />

فعل ها و بعد صفات و قيود و حروفِ‏ اضافه و ربط.‏ در برخي چاپ ها برچسب هاي کاربردي<br />

را هم به صورتِ‏ عالماتِ‏ اختصاري اضافه کرده اند؛ مثًال ادبي‎٬‎ شعري‎٬‎ عاميانه‎٬‎ جاهالنه‎٬‎<br />

علمي‎٬‎ فني و امثالِ‏ آنها.‏<br />

شرح روشِ‏ فکري و چگونگيِ‏ کارِ‏ راجِ‏ ت است و خود مي تواند<br />

مقدمه ي کتاب حاويِ‏ ِ<br />

راه نماي خوبي براي صاحب نظران و فرهنگ نويسان باشد و ترجمه و نشرِ‏ آن خالي از فوايدِ‏<br />

علمي نيست.‏<br />

واضح است که مفاهيم غالبًا به هم نزديک اند و مرزِ‏ آنها بسيار باريک است به طوري که<br />

گاهي از اين سويِ‏ مرز به سويِ‏ ديگر مي افتند و داخلِ‏ يک ديگر مي شوند.‏ لذا تميزِ‏ تفاوتِ‏<br />

معنايي و فرق هاي لغوي در آن کاري است مشکل.‏ اما راجِ‏ ت با ارجاع مقوالت به يک ديگر و<br />

تکرارِ‏ لغات در ذيلِ‏ مقوالتِ‏ متشابه اين مشکل را آسان کرده است.‏ در هر مقوله‎٬‎ پس از<br />

برخي از لغت ها عددي در داخلِ‏ پرانتز ديده مي شود و اين عدد اشاره است به مقوله اي ديگر<br />

که مفاهيم نزديک به آن لغت را در آن مقوله مي توان يافت.‏ بدين سان‎٬‎ جستجوگر مي تواند<br />

گنجينه ي لغاتِ‏ خود را غني تر سازد.‏<br />

آوردنِ‏ متقابل و متضادِ‏ لغات در برابرِ‏ آنها در ذيلِ‏ مقوالتِ‏ متقابل ‏(که در ستون هاي مقابلِ‏<br />

يک ديگر آمده اند)‏ اين امتياز را دارد که اگر لغتِ‏ مناسبي در مقوله ي موردِ‏ نظر پيدا نشد<br />

مي توان از متضادِ‏ آن استفاده کرد.‏ مثًال اگر ‏«واقعي»‏ و مترادفاتِ‏ آن در ذيلِ‏ مقوله ي ‏«وجود»‏<br />

شما را راه نمايي نکند مي توانيد از کلماتِ‏ ‏«غيرواهي»‏ يا ‏«غيرِ‏ موهوم»‏ استفاده کنيد.‏<br />

مقوالت به صورتي منطقي طبقه بندي ومرتب شده اند‎٬‎ لذا گاهي مراجعه به مقوالتِ‏ پيش يا<br />

پس از مقوله ي موردِ‏ مراجعه هم مي تواند کمکِ‏ ذي قيمتي به يافتنِ‏ مفهوم ولغتِ‏ موردِ‏ نظر بکند.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

٦٤ گنج واژه<br />

هنگام نويسندگي يا خطابه مفيد است<br />

ِ<br />

گنج واژه نه فقط براي يافتنِ‏ کلماتِ‏ موردِ‏ نياز در<br />

بلکه مي تواند خود مستقًال موضوع مطالعه ي اشخاصِ‏ عالقه مند به لغت قرار گيرد و بر غناي<br />

لغويِ‏ آنان بيفزايد.‏<br />

در طبقه بنديِ‏ راجِ‏ ت به خالفِ‏ طبقه بنديِ‏ موضوعاتِ‏ علوم‎٬‎ که به ابتکارِ‏ ملويل ديوئي<br />

در موردِ‏ فنِ‏ کتاب داري ابداع شده است و نيز طبقه بنديِ‏ ده دهيِ‏ جامع (UDC) ‎٬‎ که در<br />

تکميلِ‏ روش ديوئي در قرنِ‏ بيستم فراهم شده است آزاديِ‏ بيشتر لحاظ شده است.‏ اما<br />

ت باز اين قيد را داشته است که مجموع مقوالت از هزار بيشتر نشوند.‏ تقسيم بنديِ‏<br />

ِ<br />

راجِ‏<br />

راجِ‏ ت بر اساسِ‏ رده بنديِ‏ کل وجزء يا کلي وجزئي است و او از روشِ‏ رده بنديِ‏ نردباني يا<br />

پلکاني استفاده نکرده است.‏<br />

اما ايرادِ‏ عمده اي که به اين کتابِ‏ راجِ‏ ت گرفته اند اين است که استفاده از آن وقت گير است<br />

و مر اجعهکننده به آن نمي تواند به سرعت به مقصودِ‏ خود دست يابد.‏ براي حلِ‏ اين شکل<br />

برخي فرهنگ نگاران کتابِ‏ راجِ‏ ت را به صورتِ‏ فرهنگِ‏ مترادفات منتشر کرده اند که در ذيل<br />

بدان اشاره مي شود.‏<br />

٦. فرهنگِ‏ واژه ياب<br />

پيش از آن که راجع به اين نوع فرهنگ سخن بگوييم بي مناسبت نيست که درباره ي خودِ‏<br />

کلمه ي ‏«فرهنگ»‏ در حوزه ي لغت اشاره اي بشود.‏ فرهنگ بدين معنا خود بر دو نوع است:‏<br />

يکي فرهنگِ‏ اصطالحات‎٬‎ ديگري لغت نامه که ترتيبِ‏ الفبايي يا موضوعي الفبايي در آن<br />

رعايت مي شود.‏ در ترتيبِ‏ الفبايي نيز‎٬‎ به مقتضاي مقصودهاي گوناگون‎٬‎ شيوه هاي متعددي<br />

به کار رفته است.‏ اما‎٬‎ در فرهنگِ‏ مترادفات و دستگاهي‎٬‎ لغات ذيلِ‏ مقوله هايي که خود به<br />

ترتيبِ‏ الفبا تنظيم شده اند مي آيند.‏ يعني لغاتِ‏ کليدي به عنوانِ‏ مقوله در نظر گرفته شده اند.‏<br />

رايج زبان<br />

البته در اينجا شمارِ‏ مقوالت محدود به هزار نيست.‏ در حقيقت‎٬‎ کليه ي لغاتِ‏ ِ<br />

ممکن است به عنوانِ‏ مقوله مطرح شوند و هر مقوله مدخلي است که با حروفِ‏ سياه در اولِ‏<br />

سطور قرار مي گيرد‎٬‎ سپس مترادفاتِ‏ آن پشتِ‏ سرِ‏ هم رديف مي شوند.‏ اين فرهنگ را گاهي<br />

فرهنگِ‏ مترادفات و گاهي فرهنگِ‏ مترادفات و متقابالت<br />

(Dictionary of Synonyms and Antonyms)<br />

فرهنگ Form) (Thesaurus in Dictionary<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مي نامند و گاهي نيز آن را گنج واژه ي به صورتِ‏<br />

مي خوانند و برخي حتي نام راجِ‏ ت را بدان مي افزايند و Roget's Thesaurus را در باالي نام


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

فرهنگ ذکر مي کنند.‏<br />

گنج واژه ٦٥<br />

هنگام رديف کردنِ‏ مترادفات در ذيلِ‏ هر مدخل يا مقوله‎٬‎ آنها را گاهي به ترتيبِ‏ الفبايي<br />

ِ<br />

در<br />

مي نويسند و گاهي مانندِ‏ اصلِ‏ کتابِ‏ راجِ‏ ت بر حسبِ‏ نزديکي و دوريِ‏ مفاهيم مرتب<br />

مي کنند.‏ کساني که اصلِ‏ کتابِ‏ راجِ‏ ت را به صورتِ‏ فرهنگ در آورده اند معموًال مقوالتِ‏<br />

هزارگانه ي راجِ‏ ت را نيز در جاي خود در داخلِ‏ فرهنگ گنجانده اند و‎٬‎ با نحوي از اختصار‎٬‎<br />

تمام اسم ها‎٬‎<br />

ِ<br />

مترادفاتِ‏ مندرج در گنج واژه ي راجِ‏ ت را ذيلِ‏ مقوله ي خود آورده اند يعني<br />

صفت ها‎٬‎ فعل ها‎٬‎ قيدها و غيره را به همان ترتيبِ‏ کتابِ‏ راجِ‏ ت ذيلِ‏ هر مقوله ذکر کرده اند.‏<br />

طبيعي است که در گنج واژه ي به صورتِ‏ فرهنگِ‏ مترادفات به ناچار در مدخل هاي متعدد<br />

تکرار مي شوند‎٬‎ لذا حجم کتاب بيشتر مي شود.‏ اما با روش هاي تنظيم و با اختيارِ‏ حروفِ‏<br />

متنوع‎٬‎ صرفه جويي هايي در استفاده از فضا کرده اند و مثًال ذيلِ‏ هر مدخل فقط اهم مترادفات<br />

يا برخي از مترادفاتِ‏ مهم را آورده اند و بقيه را به کلماتِ‏ ديگر ارجاع داده اند.‏ يک جلد از اين<br />

نوع فرهنگ در اختيارِ‏ من است که اصلِ‏ آن را سيلوستر ماسون Mawson) .C) .O Sylvester از<br />

روي کتابِ‏ راجِ‏ ت در ١٩٣١ ميالدي مدون ساخته و نرمان لويس Lewis) (Norman آن را به<br />

صورتِ‏ کتاب جيبي در ١٩٦١ ويرايش و منتشر کرده است ‏(ناشر WSP )‏ و تخمينًا شاملِ‏<br />

حدودِ‏ ١٥٠ هزار کلمه ذيلِ‏ ١٧ هزار مدخل است.‏ در حالي که‎٬‎ در گنجينه ي راجِ‏ ت چاپ<br />

پنگوئن ١٢٣ ٬١٩٧٩ هزار کلمه در متنِ‏ اصلي برآورد مي شود ‏(در نمايه‎٬‎ حدودِ‏ ٢٣٥٢٤ کلمه<br />

با حدودِ‏ ٤٣٠٠٠ معنا آمده است).‏ فرهنگِ‏ مذکور از لحاظِ‏ حجم تقريبًا معادلِ‏ نصفِ‏ متنِ‏<br />

چاپ پنگوئن است.‏<br />

اصليِ‏ ِ<br />

مزيتِ‏ فرهنگِ‏ مترادفات بر گنج واژه اين است که مر اجعهکننده‎٬‎ در آن‎٬‎ مترادفات ِ کلمه ي<br />

موردِ‏ نيازِ‏ خويش را به سرعت مي تواند بيابد.‏ در مقابلِ‏ کلمه مترادفاتِ‏ بسياري رديف شده<br />

است و براي يافتنِ‏ آنچه موردِ‏ نظر است نيازي به مراجعه به نمايه نيست‎٬‎ ضمنِ‏ آن که بسياري<br />

از مزاياي گنج واژه را هم مي توان در فرهنگِ‏ مترادفات يافت.‏ ديگر آن که مي توان اين فرهنگ<br />

را با کم و زياد کردنِ‏ مدخل ها بر حسبِ‏ نياز به صورتِ‏ کوچک و متوسط و بزرگ درآورد يا آن<br />

را به صورتِ‏ نوارِ‏ رايانه اي در اختيارِ‏ مر اجعهکنندگان قرار داد.‏<br />

مترادفات از برخي مزاياي مهم گنج واژه محروم است و آن نشان دادنِ‏ ارتباطِ‏<br />

ِ<br />

اما فرهنگِ‏<br />

منطقيِ‏ مقوالت است با يک ديگر.‏ چون‎٬‎ در فرهنگِ‏ مترادفات‎٬‎ متقابل يا متضادِ‏ هر کلمه يا<br />

مقوله تنها با ارجاع به مدخل هاي ديگر پيدا مي شود.‏ فوايدِ‏ زبان شناسي و فلسفيِ‏ گنج واژه را<br />

نيز در فرهنگِ‏ مترادفات نمي توان ديد.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مقاله


ِ<br />

٦٦ گنج واژه<br />

فعًال براي زبانِ‏ فارسي و سايرِ‏ زبان هايي که هنوز چنين کتابي در اختيار ندارند شايد<br />

آسان تر اين باشد که نخست فرهنگِ‏ مترادفات تهيه شود؛ سپس‎٬‎ بر اساسِ‏<br />

صرفِ‏ وقتِ‏ کافي گنج واژه واژه ياب تدوين گردد.‏<br />

آن‎٬‎ با حوصله و<br />

٧. نام گذاري<br />

راجِ‏ ت‎٬‎ چنان که ديديم‎٬‎ کتابِ‏ خود را Thesaurus ناميد و اين کلمه از آن پس براي هر<br />

لغت نامه اي که حاويِ‏ مترادفات باشد در انگليسي رواج يافت؛ همان گونه که مجدالدينِ‏<br />

فيروزآبادي ‏(متوفي ٨١٧ ه.ق)‏ کتابِ‏ معروفِ‏ لغتِ‏ خود را القاموس المحيط ناميد و بعدًا هر<br />

لغت نامه اي را در عربي قاموس ناميدند و نخستين بار بطرس بستاني‎٬‎ در ١٨٧٠ ميالدي‎٬‎ در<br />

محيط المحيطِ‏ خود کلمه ي قاموس را به معناي فرهنگ وارد کرد و اکنون بدين معنا کامًال رايج<br />

شده است و حتي در فرهنگ هاي انگليسي به عربي در مقابلِ‏ کلمه ي Thesaurus نوشته اند:‏<br />

مترادفات».‏ ما براي Thesaurus اصطالح گنج واژه را انتخاب کرده ايم.‏<br />

ِ<br />

‏«قاموسِ‏<br />

در کتبِ‏ فرهنگ نگاري (Lexicography) که به زبانِ‏ انگليسي منتشر شده است براي<br />

Thesaurus اصطالحاتِ‏ زير را هم به کار برده اند:‏ Analogical Dictionary ‏(فرهنگِ‏<br />

قياسي)؛ Ideological Dictionary ‏(فرهنگِ‏ مفاهيم)؛ Semantic Dictionary ‏(فرهنگِ‏<br />

معاني يا معنايي).‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

اما به کاربردنِ‏ ‏«فرهنگ»‏ (Dictionary) يا در عربي ‏«قاموس»‏ براي گنج واژه<br />

(Thesaurus) درست نيست زيرا که گنج واژه برحسبِ‏ موضوع طبقه بندي مي شود نه<br />

برحسبِ‏ الفبا و ‏«فرهنگ»‏ امروزه معموًال الفبايي بودن را القا مي کند.‏ از آن گذشته ‏«فرهنگِ‏<br />

قياسي»‏ به نوعي فرهنگ اطالق مي شود که‎٬‎ عالوه بر مدخلِ‏ اصلي‎٬‎ به کليه ي لغاتِ‏ وابسته<br />

بدان ‏(مشتقات‎٬‎ ترکيبات‎٬‎ مترادفات‎٬‎ متضادات‎٬‎ متجانسات و غيره)‏ نيز اشاره مي کند و لذا<br />

دامنه ي آن وسيع تر از فرهنگِ‏ مترادفات است.‏ در حقيقت‎٬‎ لغت نامه ي دهخدا در بسياري از<br />

موارد به چنين فرهنگي شباهت مي يابد.‏<br />

مفهوم درستِ‏ Thesaurus را در ايران کسانِ‏ ديگري نيز دريافته اند و براي آن<br />

ِ<br />

ظاهرًا<br />

معادل هايي اختيار کرده اند.‏ از جمله‎٬‎ در يکي از منابع مرکزِ‏ اسنادِ‏ علمي‎٬‎ معادل هاي زير<br />

براي اين مفهوم پيشنهاد شده بود:‏ کنز االصطالح؛ مجموعه ي اصطالحات؛ واژگان نامه؛ اما<br />

معلوم نيست که اين اصطالحات در جايي به کار رفته باشد.‏ ©


ِ<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

مقاله<br />

ابوالحسن<br />

ِ<br />

٢١٨. اي خداوندانِ‏ نعمت (١)<br />

نجفي‎٬‎ احمدِ‏ سميعي ‏(گيالني)‏<br />

(٤)<br />

--U -/--U -<br />

فاعالتن فاعالتن<br />

.١٥٤ Ä<br />

بابِ‏ سوم درفضيلتِ‏ قناعت<br />

٢١٩. اين يکي عزيزِ‏ مصر شد (٢) ) يوسفي:‏ آن يکي عزيزِ‏ مصر شد)‏<br />

-/U - U -/U - U -<br />

فاعالتُ‏ فاعالتُ‏ فع<br />

در کتبِ‏ عروض و در اشعارِ‏ گذشتگان نمونه اي از اين وزن يافت نمي شود‎٬‎ فقط بعضي از<br />

شاعرانِ‏ معاصر به آن توجه کرده اند:‏<br />

ديدمت به خواب و سرخوشم<br />

وه مگر به خواب بينمت.‏ ‏(فروغ فرخزاد)‏<br />

٢٢٠. که ميراثِ‏ پيغمبران يافتم (٢)<br />

- U /--U /--U /--U<br />

فعولن فعولن فعولن فعل<br />

.٦٦ Ä<br />

٢٢١. ميراثِ‏ فرعون و هامان (٢)<br />

--U -/-U --<br />

مستفعلن فاعالتن<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

.٣٨ Ä


٦٨ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

تسکين<br />

ِ<br />

.٢٢٢<br />

-/--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن فع<br />

.٨٢ Ä<br />

تسکين<br />

ِ<br />

خاطرِ‏ مسکين را (٣) ) يوسفي:‏<br />

خاطرِ‏ ] خود]‏ به)‏<br />

٢٢٣. گفت خاموش که در پستي (٣) ) يوسفي:‏ گفت که حاجت به کسي)‏<br />

-/--UU/--U -<br />

فاعالتن فعالتن<br />

.٥٣ Ä<br />

فع<br />

٢٢٤. تجربتي پيش او نياورده ‏(نياورد)‏ (٤) ) يوسفي:‏ تجربتي پيش وي نبُرد)‏<br />

--/U - U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعالتُ‏ فع الن<br />

منسرح مسدّ‏ سِ‏ مطويِّ‏ مخبونِ‏ احذِّ‏ مسبغ<br />

بحرِ‏ ِ<br />

وزنِ‏ کم استعمالي است‎٬‎ ولي نمونه هاي چندي از آن در اشعارِ‏ قدما مي توان يافت:‏<br />

اي به تو بر پاي شهرياري<br />

وي به تو بر جاي پادشايي.‏ ‏(مسعودِ‏ سعد)‏<br />

آن شکريني که وقتِ‏ بوسه<br />

قند بريزد ز پسته ي تو.‏ ‏(اوحدي)‏<br />

ضبطِ‏ يوسفي ‏(«تجربتي پيشِ‏<br />

--/U - U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعالتُ‏ فاع<br />

وي نبُرْ‏ د»)‏ نيز موزون است:‏<br />

منسرح مسدّ‏ سِ‏ مطويِّ‏ مجدوع<br />

بحرِ‏ ِ<br />

فقط در کتبِ‏ عروض به آن اشاره شده است:‏<br />

اي به دو رخ چون گلِ‏ بهار<br />

چون تو نديدم يکي نگار.‏ ) معيار االشعار (<br />

٢٢٥. دست از طعام بدارند (٤)<br />

--UU/-U --<br />

مستفعلن فعلييان<br />

.٤ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٦٩<br />

٢٢٦. گفت اين قدر چه قوت (٥)<br />

--U /-U --<br />

مستفعلن فعولن<br />

مقاله<br />

.٣١ Ä<br />

٢٢٧. دو درويشِ‏ خراساني (٦)<br />

---U / U --U<br />

مفاعيلُ‏ مفاعيلن<br />

.٩٣ Ä<br />

٢٢٨. در به گِل بر آوردند (٦)<br />

---/U - U -<br />

فاعالتُ‏ مفعوالن<br />

.٢٢ Ä<br />

٢٢٩. ضعيف جان بسالمت (٦)<br />

--UU/-U - U<br />

مفاعلن فعالتن<br />

.٨١ Ä<br />

٢٣٠. آن يکي بسيار خوار (٦) ) يوسفي:‏ اين يکي بسيار خوار)‏<br />

- U -/--U -<br />

فاعالتن فاعالن<br />

بحرِ‏ مديدِ‏ مشطور<br />

از اين وزن فقط در کتبِ‏ عروض ذکري رفته است و شاعرانِ‏ گذشته به آن التفاتي<br />

نداشته اند.‏ اما در مطاويِ‏ اشعارِ‏ معاصران مي توان به آن برخورد:‏<br />

من بيابانِ‏ هراس<br />

با هزاران چاهِ‏ غم<br />

دام شب<br />

ماندگارِ‏ ِ<br />

در اميدِ‏ صبح دم ‏(سياوشِ‏ کسرايي‎٬‎ خونِ‏ سياوش ٬ ص ٥٣).<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٧٠ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٢٣١. وين دگر خويشتن دار بود (٦) ) يوسفي:‏ وان دگر خويشتن دار بود)‏<br />

- U -/-U -/-U -<br />

فاعلن فاعلن فاعالن<br />

.٦٣ Ä<br />

٢٣٢. اندازه نگه دار (٧)<br />

--U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيل<br />

.٦٠ Ä<br />

٢٣٣. گفت آن که دلم چيزي (٨)<br />

---U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلن<br />

.٢٤ Ä<br />

٢٣٤. وعده دادن به طعام آسان تر (٩) ) يوسفي:‏ به طعام وعده دادن آسان تر)‏<br />

--/--UU/--U -<br />

فاعالتن فعالتن فع لن<br />

آخر‎٬‎ فع لن‎٬‎ به حکم<br />

ِ<br />

همان وزنِ‏ شماره ي ٧٤ است جز اين که‎٬‎ در رکنِ‏<br />

جانشينِ‏ فعلن شده است.‏<br />

اختياراتِ‏<br />

شاعري‎٬‎<br />

٢٣٥. آبِ‏ حيات اگر فروشند (١٠) ) يوسفي:‏ اگر آب حيات فروشند)‏<br />

-/-U - U /-UU-<br />

مفتعلن مفاعلن فاع<br />

.١٠ Ä<br />

٢٣٦. که مردن به علت به از زندگي (١٠) ) يوسفي و فروغي:‏ که مردن به علت به از<br />

زندگاني)‏<br />

- U /--U /--U /--U<br />

فعولن فعولن فعولن فعل<br />

.٦٦ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٧١<br />

ضبطِ‏ يوسفي ‏(«که مردن به علت به از زندگاني»)‏ نيز موزون است:‏<br />

--U /- - U /--U /--U<br />

فعولن فعولن فعولن فعولن<br />

مقاله<br />

.٧٨ Ä<br />

٢٣٧. روي از توقّع<br />

او (١١)<br />

- UU/-U --<br />

مستفعلن فعلن<br />

مربع مخبون<br />

ِ<br />

بحرِ‏ بسيطِ‏<br />

اين وزن به اين صورت در جايي به کار نرفته و در کتبِ‏ عروض هم ذکري از آن نشده<br />

است‎٬‎ اما به صورتِ‏ دوري از وزن هاي مخصوصِ‏ عرب است که شاعرانِ‏ فارسي زبان نيز<br />

گاهي در آن طبع آزمايي کرده اند:‏<br />

چون زلف تاب دهد آن ترکِ‏ لشکري ام<br />

هندوي خويش کند هر دم به دلبري ام.‏ ‏(عطار)‏<br />

اشتر به شعرِ‏ عرب در حالت است و طرب<br />

گر ذوق نيست تو را کژ طبع جانوري.‏ ‏(سعدي)‏<br />

٢٣٨. زيادت کرد و بسيار از ارادت (١١) ) يوسفي و فروغي:‏ زيادت کرد و بسياري از<br />

ارادت)‏<br />

--U /---U /---U<br />

مفاعيلن مفاعيلن فعولن<br />

.٢٩ Ä<br />

٢٣٩. مودّتِ‏ معهود برقرار (١١)<br />

- U -/ U --U / U - U<br />

فعولُ‏ مفاعيلُ‏ فاعلن<br />

اين وزن کامالً‏ خوش آهنگ و مطابقِ‏ ضوابطِ‏ عروضيِ‏ شعرِ‏ فارسي است‎٬‎ ولي نه در کتبِ‏<br />

عروض ذکري از آن رفته و نه شاعرانِ‏ معروف شعري بر آن سروده اند.‏ با اين حال‎٬‎ اگر هجاي<br />

کوتاهِ‏ آغازيِ‏ آن را تبديل به يک بلند کنيم‎٬‎ وزني به دست مي آيد که شاعرانِ‏<br />

پيشينيان‎٬‎ در آن طبع آزمايي کرده اند:‏<br />

متعدد‎٬‎ خاصه<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٧٢ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

کو آصفِ‏ جم گو بيا ببين<br />

بر تخت سليمانِ‏ راستين.‏<br />

‏(انوري)‏<br />

- U -/U --U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلُ‏ فاعلن<br />

بحرِ‏ قريبِ‏ اخربِ‏ مکفوفِ‏ محذوف<br />

‏(مقايسه شود با وزنِ‏ شماره ي ١٢٢).<br />

٢٤٠. درويشي را ضرورتي پيش آمد (١٢)<br />

-/---/U - U -/---<br />

مفعولن فاعالتُ‏ مفعولن فع<br />

.٩٨ Ä<br />

٢٤١. کسي گفتش چه کردي (١٢) ) يوسفي:‏ پرسيدندش چه کردي)‏<br />

--U /---U<br />

مفاعيلن فعولن<br />

.٢٠٨ Ä<br />

٢٤٢. عطاي او ‏(را)‏ به لقاي او (١٢)<br />

-/U - UU/-U - U<br />

مفاعلن فعالت فع<br />

.٤٧ Ä<br />

٢٤٣. تنگ دستان را سيم و زر دادي (١٣)<br />

-/--U -//-/--U -<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

فاعالتن فع<br />

فاعالتن فع<br />

از اين وزن در کتبِ‏ عروض ذکري نرفته است‎٬‎ اما بعضي از شاعرانِ‏ متأخر و معاصر آن را<br />

به کار برده اند:‏<br />

جان ز من بستان دل به بر خون کن<br />

اين چنين باشد دردم افزون کن.‏ ‏(فيض‎٬‎ ص ٣٢١)<br />

آسمان سرخ است کهکشانش نيز<br />

ماه و مريخش روشنانش نيز.‏ ‏(سيمينِ‏ بهبهاني).‏


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٧٣<br />

٢٤٤. گفت اين چه حالتست؟ (١٥) ) يوسفي:‏ اين را چه حالت است)‏<br />

- U -/U --<br />

مفعولُ‏<br />

فاعالن<br />

مربع<br />

ِ<br />

مضارع اخربِ‏ مقصور<br />

بحرِ‏ ِ<br />

از اين وزن در کتبِ‏ عروض ذکري نرفته و شاعرانِ‏ گذشته نيز به آن عنايتي نکرده اند‎٬‎ اما<br />

نخستين بار در شعرِ‏ شاعرانِ‏ معاصر به کار رفته است:‏<br />

شيپورِ‏ انقالب<br />

پر جوش و پر خروش<br />

از نقطه هاي دور<br />

مي آيدم به گوش.‏ ‏(فريدونِ‏ توللي)‏<br />

چندين هزار زن<br />

چندين هزار مرد<br />

زن ها لچک به سر<br />

مردان عبا به دوش.‏ ‏(نادرِ‏ نادرپور)‏<br />

مقاله<br />

٢٤٥. قصاصش همي کنند (١٥)<br />

- U -/U --U<br />

مفاعيلُ‏<br />

.٣٣ Ä<br />

فاعالن<br />

٢٤٦. درمي چند بر ميان ‏(مي)‏ داشت (١٨)<br />

--/-U - U /--UU<br />

فعالتن مفاعلن فع الن<br />

مقطوع مسبّغ<br />

بحرِ‏ خفيفِ‏ مسدّ‏ سِ‏ مخبونِ‏ ِ<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٢ است.‏<br />

٢٤٧. ره به جايي نبرد Ä به جايي نبرد ره (١٨)<br />

- U -/-U -<br />

فاعلن فاعالن<br />

مربع سالم<br />

ِ<br />

بحرِ‏ متدارکِ‏<br />

نمونه اي از اين وزن فقط در کتبِ‏ عروض آمده است:‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

٧٤ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

سجده کردت بتا<br />

آفتاب از فلک.‏ ) معيار االشعار ٬ ص ١٤٩)<br />

٢٤٨. مرا به حجره ي خويش (٢٢)<br />

- UU/-U - U<br />

مفاعلن فعالن<br />

مربع مخبون<br />

ِ<br />

بحرِ‏ بسيطِ‏<br />

فقط شاعرانِ‏ معاصر بر اين وزن شعري سروده اند:‏<br />

ميانِ‏ تاريکي<br />

تو را صدا کردم<br />

سکوت بود و نسيم<br />

که پرده را مي بُرد.‏ ‏(فروغ فرخزاد‎٬‎ تولدي ديگر ٬ ص ٣٢)<br />

٢٤٩. بُردِ‏ يماني به پارس (٢٢)<br />

- U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعالن<br />

مربع<br />

ِ<br />

منسرح مطويِ‏ موقوف<br />

بحرِ‏ ِ<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٩ است.‏<br />

٢٥٠. از اين ماخوليا چندان فرو گفت (٢٢)<br />

--U /---U /---U<br />

مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل<br />

هزج مسدّ‏ سِ‏ مقصور<br />

بحرِ‏ ِ<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٢٩ است.‏<br />

٢٥١. کس نديدي در گشاده (٢٣)<br />

--U -/--U -<br />

فاعالتن فاعالتن<br />

.١٥٤ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٧٥<br />

٢٥٢. خز و دمياطي ببريدند ] ي]‏ (٢٣)<br />

-/--UU//-/--UU<br />

فعالتن فع فعالتن فع<br />

از اين وزن با همه ي خوش آهنگي‎٬‎ نه در کتبِ‏ عروض ذکري رفته است و نه شاعران به آن<br />

عنايتي کرده اند.‏ فقط در کتابِ‏<br />

آمده است:‏<br />

نه غم وصلم نه غم هجران<br />

ِ<br />

چه کنم زاري چه کنم افغان.‏<br />

وزنِ‏ شعرِ‏ فارسيِ‏ دکتر خانلري ‏(ص ١٨٤) يک بيت بر اين وزن<br />

مقاله<br />

٢٥٣. بر بادپايي روان (٢٣)<br />

- U -/-U --<br />

مستفعلن فاعالن<br />

مربع<br />

ِ<br />

منسرح مطويِ‏ موقوف<br />

بحرِ‏ ِ<br />

اين تقطيع از المعجم ‏(ص ١٤٢) است‎٬‎ اما مي توان آن را به صورتِ‏<br />

- U /--U /--<br />

فع لن فعولن فعول<br />

ديگري نيز تقطيع کرد:‏<br />

اثلم مقصور<br />

بحرِ‏ متقاربِ‏ مسدّ‏ سِ‏ ِ<br />

از اين وزن فقط يک نمونه در المعجم ‏(ص ١٤٣) آمده‎٬‎ ولي هيچ شاعرِ‏ معروفي بر آن<br />

شعري نسروده است:‏<br />

آن روي آن ترک بين<br />

گويي که ماه سماست.‏<br />

٢٥٤. غالمي در پي دوان Ä دوان در پي غالمي (٢٣)<br />

--U /---U<br />

مفاعيلن فعولن<br />

.٢٠٨ Ä<br />

٢٥٥. در ربود و برفت (٢٤)<br />

- U / U - U -<br />

فاعالتُ‏ فعول<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

٧٦ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

از اين وزن‎٬‎ با همه ي خوش آهنگي‎٬‎ در کتبِ‏ عروض و در دواوينِ‏ شعرا نمونه اي يافت<br />

نمي شود.‏ اگر يک هجاي بلند به آخرِ‏ آن بيفزاييم وزنِ‏ ذيل حاصل مي شود:‏<br />

روزگارِ‏ خزان است<br />

بادِ‏ سرد وزان است.‏ ) المعجم ٬ ص ١٧٢)<br />

--U / U - U -<br />

فاعالتُ‏<br />

مفاعيل<br />

بحرِ‏ مشاکلِ‏ مربع مقصور<br />

٢٥٦. افتاد و ندانستي (٢٤) ) يوسفي:‏ افتاد و نگاه نتوانستي)‏<br />

---U / U --<br />

مفعولُ‏<br />

.٢٤ Ä<br />

مفاعيلن<br />

٢٥٧. خلعتي ثمين در بر (٢٦)<br />

---/U - U -<br />

فاعالتُ‏<br />

.٢٢ Ä<br />

مفعولن<br />

٢٥٨. زشتست که به آبِ‏ زر نبشته است Ä زشتست و به آبِ‏ زر نبشتست (٢٦)<br />

--U /-U - U / U --<br />

مفعولُ‏<br />

.٢٨ Ä<br />

مفاعلن مفاعيل<br />

٢٥٩. يک خلعتِ‏ زيبا به (٢٦) ) يوسفي:‏ يک طلعتِ‏ زيبا به)‏<br />

---U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلن<br />

.٢٤ Ä<br />

٢٦٠. شرم نداري که دست (٢٧) ) يوسفي:‏ شرم نداري که از براي جوي سيم دست)‏<br />

- U -/-UU-<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مفتعلن فاعالن


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٧٧<br />

مربع<br />

ِ<br />

منسرح مطويِّ‏ موقوف<br />

بحرِ‏ ِ<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٩ است.‏<br />

٢٦١. از دهرِ‏ مخالف به فغان آمده (٢٨)<br />

-/U --U / U --U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلُ‏ مفاعيلُ‏ فع<br />

هيچ يک از کتبِ‏ عروض‎٬‎ از قديم و جديد‎٬‎ متعرضِ‏ اين وزن نشده اند.‏ اما نمونه اي از اين<br />

وزن در کتبِ‏<br />

قديم موجود است:‏<br />

مقاله<br />

فالي بکنم ريش تو را يا رسول<br />

ريشت بِکَنَد ماکانْ‏ پاک از اصول.‏ ‏(ابوالحسين خارجي‎٬‎ نقل از تاريخِ‏ سيستان ٬ ص ٢٦١)<br />

عزم<br />

ِ<br />

٢٦٢. که<br />

سفر دارم (٢٨)<br />

اين عبارت را به دو وزن مي توان تقطيع کرد:‏<br />

الف)‏ ---/UU- U<br />

مفاعلُ‏<br />

٬١٥ Ä بندِ‏ ج.‏<br />

ب)‏ ---U /--U<br />

فعولن مفاعيلن<br />

٬١٥ Ä بندِ‏ الف.‏<br />

مفعولن<br />

٢٦٣. مگر به قوتِ‏ بازو (٢٨)<br />

--UU/-U - U<br />

مفاعلن فعالتن<br />

.٨١ Ä<br />

٢٦٤. محال از سر بدر کن (٢٨)<br />

--U /---U<br />

مفاعيلن فعولن<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

.٢٠٨ Ä


٧٨ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٢٦٥. دولت نه به کوشيدن (٢٨)<br />

---U / U --<br />

مفعولُ‏<br />

.٢٤ Ä<br />

مفاعيلن<br />

٢٦٦. چاره کم جوشيدنست (٢٨)<br />

- U -/--U -<br />

فاعالتن فاعالن<br />

.٢٣٠ Ä<br />

تحصيل<br />

ِ<br />

.٢٦٧<br />

- UU/-U --<br />

مستفعلن فعلن<br />

جاه و ادب (٢٨)<br />

مربّع مخبون<br />

ِ<br />

بحرِ‏ بسيطِ‏<br />

‎٢٣٧‎؛ Ä نيز ٨٧.<br />

٢٦٨. مزيدِ‏ مال و مکتسب (٢٨)<br />

- U - U /-U - U<br />

مفاعلن مفاعلن<br />

مربع<br />

ِ<br />

هزج مقبوض<br />

بحرِ‏ ِ<br />

اين وزنِ‏ خوش آهنگ نه در کتبِ‏ عروض آمده و نه پيشينيان به آن توجه کرده اند.‏ اما<br />

شاعرانِ‏ معاصر آن را به کار برده اند:‏<br />

چه مي کني چه مي کني<br />

درين پليد دخمه ها.‏ ‏(اخوانِ‏ ثالث)‏<br />

اميدِ‏ نوبهارِ‏ من<br />

لبي به خنده باز کن.‏ ‏(سياوشِ‏ کسرايي)‏<br />

٢٦٩. روي زيبا مرهم<br />

ِ<br />

--U -/--U -/--U -<br />

فاعالتن فاعالتن فاعالتن<br />

.١٩٦ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

دل هاي خسته (٢٨)


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٧٩<br />

٢٧٠. الجرم صحبتِ‏ او را همه جاي (٢٨)<br />

- UU/--UU/--U -<br />

فاعالتن فعالتن فعالن<br />

آخر‎٬‎ فعالن‎٬‎ به حکم<br />

ِ<br />

همان وزنِ‏ شماره ي ٧٤ است.‏ جز اين که‎٬‎ در رکنِ‏<br />

شاعري‎٬‎ جانشينِ‏ فعلن شده است.‏<br />

اختياراتِ‏<br />

مقاله<br />

٢٧١. به سعي بازو کفافي (٢٨)<br />

--U -/-U - U<br />

مفاعلن فاعالتن<br />

مضارع<br />

بحرِ‏ ِ<br />

مربع<br />

ِ<br />

مقبوض<br />

از اين وزن به اين صورت نمونه اي در دست نيست‎٬‎ اما بعضي از شاعران آن را به صورتِ‏<br />

‏«دوري»‏ به کار برده اند:‏<br />

به چشمت اي روشنايي که بي تو بس بي قرارم<br />

به جانت اي زندگاني که بي تو جان مي سپارم.‏ ‏(شرف الدينِ‏ شفروه اصفهاني)‏<br />

تحصيل<br />

ِ<br />

٢٧٢. تا آبروي از بهرِ‏ نان (٢٨) ) يوسفي:‏ تا آبروي به<br />

- U --/-U --<br />

مستفعلن مستفعلن<br />

.٣٠ Ä<br />

نان)‏<br />

٢٧٣. موجبِ‏ جمعيتِ‏ خاطر (٢٨)<br />

-/-UU-/-UU-<br />

مفتعلن مفتعلن فع<br />

سريع مسدّ‏ سِ‏ مطويِ‏ منحور<br />

بحرِ‏ ِ<br />

وزنِ‏ کم استعمالي است که گويا فقط مولوي آن را به کار برده است:‏<br />

خانه ي دل را دودري کن<br />

جانبِ‏ جان راهبري کن.‏ ‏(مولوي)‏<br />

٢٧٤. نام و نشان نشنود (٢٨)<br />

- U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعلن<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

.٩ Ä


٨٠ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٢٧٥. رزق اگر چه مقسومست (٢٨)<br />

---/U - U -<br />

فاعالتُ‏ مفعوالن<br />

.٢٢ Ä<br />

٢٧٦. سنگ از صالبتِ‏ آن بر سنگ (٢٨) ) يوسفي و فروغي:‏ سنگ از صالبتِ‏ او بر سنگ)‏<br />

-/--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن فاع<br />

.٨٢ Ä<br />

٢٧٧. جوان به غرورِ‏ دالوري (٢٨)<br />

-/U - U / U - U / U - U<br />

فعولُ‏ فعولُ‏ فعولُ‏ فع<br />

اين وزن کامالً‏ خوش آهنگ و مطبوع است‎٬‎ اما در هيچ کتابِ‏ عروض ذکري از آن نرفته و<br />

هيچ شاعري بر آن شعري نگفته است.‏<br />

٢٧٨. جوان را پشيزي نبود (٢٨)<br />

- U /--U /--U<br />

فعولن فعولن فعول<br />

.٣٩ Ä<br />

٢٧٩. طلب کرد و بيچارگي نمود (٢٨) ) يوسفي:‏ طلب کرد ابا کردند‎٬‎ بيچارگي نمود)‏<br />

- U -/U --U /--U<br />

فعولن مفاعيلُ‏ فاعالن<br />

.١٠٩ Ä<br />

٢٨٠. دل بر هالک نهاده (٢٨) ) يوسفي:‏ دل بر هالکِ‏ او نهاد)‏<br />

--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن<br />

.٤ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٨١<br />

٢٨١. به صحبتش شادماني (٢٨) ) يوسفي:‏ به صحبتِ‏ او شادماني)‏<br />

--U -/-U - U<br />

مفاعلن فاعالتن<br />

مقاله<br />

.٢٧١ Ä<br />

٢٨٢. تا ديوِ‏ درونش بيارميد (٢٨) ) يوسفي:‏ تا ديوِ‏ درونش بيار اميد)‏<br />

- U -/U -- U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلُ‏ فاعالن<br />

بحرِ‏ قريبِ‏ اخربِ‏ مکفوفِ‏ مقصور<br />

از معروف ترين اوزانِ‏ معروف به ‏«نامطبوع»‏ که از دورانِ‏ قديم تا جديد نمونه هايي از آن<br />

يافت مي شود:‏<br />

احوالِ‏ جهان باد گير باد<br />

وين قَصّ‏ ه ز من يادگير ياد.‏ ‏(مسعودِ‏ سعد)‏<br />

در ديده ي من نقص و علّتي است<br />

يا منظره ها را نقيصتي است.‏ ‏(اديب السلطنه ي سميعي)‏<br />

٢٨٣. بمانيم و برانيم (٢٨)<br />

--U / U --U<br />

مفاعيلُ‏<br />

مفاعيل<br />

مربّع<br />

ِ<br />

هزج مکفوفِ‏ مقصور<br />

بحرِ‏ ِ<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٨٠ است.‏<br />

٢٨٤. تير و کمان را بسوخت (٢٨)<br />

- U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعالن<br />

مربع<br />

ِ<br />

منسرح مطويِّ‏ موقوف<br />

بحرِ‏ ِ<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٩ است.‏<br />

٢٨٥. در بر روي از جهانيان بسته (٢٩) ) يوسفي:‏ در بر روي از مردم بسته)‏<br />

--/-U - U /--U -<br />

فاعالتن مفاعلن فع لن<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٨٢ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

مقطوع مسبّغ<br />

بحرِ‏ خفيفِ‏ مسدّ‏ سِ‏ مخبونِ‏ ِ<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٥٤ است.‏<br />

بابِ‏ چهارم در فوايدِ‏ خاموشي<br />

٢٨٦. صاحبِ‏ مسجد اميري بود عادل (١٣)<br />

--U -/--U -/--U -<br />

فاعالتن فاعالتن فاعالتن<br />

.١٩٦ Ä<br />

٢٨٧. اين مسجد را مؤذنانند قديم (١٣)<br />

- U / U --U /-U -/---<br />

مفعولن فاعلن مفاعيلُ‏<br />

فعول<br />

اخرم اشترِ‏ مکفوفِ‏ اهتم<br />

هزج مثمنِ‏ ِ<br />

بحرِ‏ ِ<br />

يکي از اوزانِ‏ رباعي است:‏<br />

من مي گويم که آبِ‏ انگور خوش است.‏<br />

‏(خيام)‏<br />

٢٨٨. پنج دينارِ‏ مرتب (١٣) ) يوسفي:‏ پنج دينار مي دهم)‏<br />

--UU/--U -<br />

فاعالتن فعالتن<br />

اول‎٬‎ به حکم<br />

ِ<br />

اين وزن در حقيقت همان وزنِ‏ شماره ي ٥٩ است جز اين که در رکنِ‏<br />

از اختياراتِ‏ شاعري‎٬‎ فاعالتن جانشينِ‏ فعالتن شده است.‏<br />

٢٨٩. حيف کردي که به ده دينارم (١٣)<br />

--/--UU/--U -<br />

فاعالتن فعالتن فع لن<br />

.٢٣٤ Ä<br />

٢٩٠. امير از خنده بي خود گشت (١٣) ) يوسفي:‏ امير بخنديد)‏<br />

---U /---U<br />

مفاعيلن مفاعيالن<br />

.٢١ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

يکي


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٨٣<br />

٢٩١. گفت زنهار تا نستاني که Ä گفت زنهار که تا نستاني (١٣) ) يوسفي:‏ گفت زينهار تا<br />

نستاني که)‏<br />

--/--UU/--U -<br />

فاعالتن فعالتن فع لن<br />

مقاله<br />

.٢٣٤ Ä<br />

بابِ‏ پنجم در عشق وجواني<br />

٢٩٢. که مصوّ‏ ر شدي که به کام آيد Ä که مصوّ‏ ر شدي به کام آيد (٤)<br />

--/-U - U /--UU<br />

فعالتن مفاعلن فع لن<br />

بحرِ‏ خفيفِ‏ مسدّ‏ سِ‏ مخبونِ‏ اصلم<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٢ است.‏<br />

٢٩٣. هم بدين هوس که تو داري (٤)<br />

-/-UU-/U - U -<br />

فاعالتُ‏ مفتعلن فع<br />

.٤٤ Ä<br />

٢٩٤. شبي ياد دارم که ياري عزيز (٦)<br />

- U /--U /--U /--U<br />

فعولن فعولن فعولن فعول<br />

.٦٦ Ä<br />

٢٩٥. چراغم به آستين کشته شد Ä شد کشته چراغم به آستين (٦)<br />

- U -/U --U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلُ‏ فاعلن<br />

بحرِ‏ قريبِ‏ اخربِ‏ مکفوفِ‏ محذوف<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٢٨٢ است.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٨٤ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٢٩٦. آفتاب بر آمد (٦)<br />

--U / U - U -<br />

فاعالتُ‏ فعولن<br />

.١١ Ä<br />

٢٩٧. گفت کجايي که مشتاق بوده ام Ä گفت کجايي که بوده ام مشتاق (٧) ) يوسفي:‏ گفت<br />

کجايي که مشتاق مي بودم)‏<br />

---/U - U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعالتُ‏ مفعوالن<br />

.١٦٦ Ä<br />

٢٩٨. رازش از پرده بر مال (٩) ) يوسفي و فروغي:‏ رازش بر مال افتاده)‏<br />

- U - U /--U -<br />

فاعالتن مفاعلن<br />

مربع مخبون<br />

ِ<br />

بحرِ‏ خفيفِ‏<br />

وزنِ‏ کم استعمالي است که در کتبِ‏ عروض آمده ولي شاعران کم تر به آن پرداخته اند:‏<br />

اشک يخ بسته در نگاه<br />

درد در بسته بر اميد<br />

روح پوسيده در سياه<br />

فکر فرسوده در سپيد.‏ ‏(شرف‎٬‎ واژه ها ٬ ص ٣٤)<br />

٢٩٩. چنانکه افتد و داني (١٠)<br />

--UU/-U - U<br />

مفاعلن فعالتن<br />

.٨١ Ä<br />

٣٠٠. کَ‏ الْبَدْ‏ رِ‏ اِذا بَدا (١٠)<br />

- U - U / U --<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مفعولُ‏ مفاعلن<br />

بر اين وزن فقط يک بيت در حاشيه ي المعجم ‏(ص ١٦٩) آمده است:‏


ِ<br />

ِ<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٨٥<br />

دارنده ي ما خداست<br />

روزي ده ما به جاست .<br />

اما به صورتِ‏ ‏«دوري»‏ موردِ‏ عنايتِ‏ شاعران نيز بوده است:‏<br />

من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب<br />

برخيز و بده شراب بنشين و بزن رباب.‏ ‏(خواجو)‏<br />

عيد آمد و مي رود بي پيک و پيام تو<br />

صد نامه گشوده ام بي يک گُلِ‏ نام تو.‏ ‏(سيمينِ‏ بهبهاني)‏<br />

٣٠١. اين چه طلعتِ‏ مکروهست (١٢)<br />

---U / U - U -<br />

فاعالتُ‏<br />

مفاعيالن<br />

مربع<br />

بحرِ‏ مُ‏ شاکلِ‏ ِ<br />

.١٤٣ Ä<br />

مکفوف<br />

مقاله<br />

٣٠٢. اين چه بختِ‏ نگون است (١٢)<br />

--U / U - U -<br />

فاعالتُ‏ مفاعيل<br />

.١١ Ä<br />

مي توان آن را به وزنِ‏ زير نيز تقطيع کرد:‏<br />

--U -/-U -<br />

فاعلن فاعلييان<br />

.١٨ Ä<br />

٣٠٣. چنين ابلهي خود راي (١٢)<br />

---U /--U<br />

فعولن مفاعيالن<br />

.١٥ Ä<br />

٣٠٤. ناجنسِ‏ خيره دراي (١٢)<br />

- U -/-U --<br />

مستفعلن فاعالن<br />

يا<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

٨٦ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

- U /--U /--<br />

فع لن فعولن فعول<br />

٢٥٣ Ä<br />

به وزنِ‏ زير نيز قابل تقطيع است:‏<br />

- UU/-U --<br />

مستفعلن فعلن<br />

.٢٣٧ Ä<br />

٣٠٥. به چنين بندِ‏ بال (١٢)<br />

- UU/--UU<br />

فعالتن فعلن<br />

.١٦٣ Ä<br />

٣٠٦. آزارِ‏ خاطرِ‏ من (١٣)<br />

--U /-U --<br />

مستفعلن فعولن<br />

.٣١ Ä<br />

٣٠٧. گذر داشتم به کوي و نظر به خوب رويي (١٥) ) يوسفي:‏ گذر داشتم به کويي و نظر<br />

بارويي)‏<br />

--U -/U --U / U - U -/U --U<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مفاعيلُ‏ فاعالتُ‏ مفاعيلُ‏ فاعالتن<br />

مضارع مثمّنِ‏ مکفوف<br />

بحرِ‏ ِ<br />

از اين وزن‎٬‎ که خوش آهنگ و مطبوع است‎٬‎ در کتبِ‏ عروض ذکري رفته است و هويتِ‏ آن<br />

را نيز مشخص کرده اند بي آن که شاهدي براي آن آورده باشند.‏ اگر يک هجا از آخرِ‏ آن کم<br />

کنيم‎٬‎ وزني به دست مي آيد که‎٬‎ هر چند امروز مهجور است‎٬‎ شاعرانِ‏ بزرگِ‏ گذشته قصايد و<br />

غزلياتِ‏ زيبايي بر آن سروده اند‎٬‎ از جمله:‏<br />

به جايي رسيد عشق که بر جايِ‏ جان نشست<br />

سالمت ميانه کرد و خرد بر کران نشست.‏ ‏(خاقاني‎٬‎ ص ٥٧١)<br />

- U -/U --U / U - U -/U --U<br />

مفاعيلُ‏ فاعالتُ‏ مفاعيلُ‏ فاعالن<br />

بحرِ‏ مضارع مثمّنِ‏ مکفوفِ‏ مقصور


ِ<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٨٧<br />

٣٠٨. چنان که در شبِ‏ تاري صبح بر آيد Ä صبح بر آيد چنان که در شبِ‏ تاري (١٥)<br />

-/UU-/U - U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعالت مفتعلن فع<br />

مقاله<br />

.١٦٨ Ä<br />

٣٠٩. از دستِ‏ نگارينش (١٥)<br />

---U / U --<br />

مفعولُ‏<br />

.٢٤ Ä<br />

مفاعيلن<br />

٣١٠. به خوبي به غايتِ‏ اعتدال (١٦)<br />

- U --U/ - U --U<br />

مفاعيلتن<br />

مفاعيلتن<br />

در آثارِ‏ شاعرانِ‏ گذشته فقط بيتِ‏ زير بر اين وزن ديده شد:‏<br />

به راديش راد مانَدبه زُفت<br />

به مرديش مرد مانَد به زن.‏<br />

‏(شاکر)‏<br />

ناگفته نماند که کتبِ‏ عروض وزنِ‏ فوق را به صورتِ‏ ديگري تقطيع مي کنند که ‏«دوري»‏ است:‏<br />

- U /--U // - U /--U<br />

فعولن فعل فعولن فعل<br />

اما اين وزن را‎٬‎ چون هميشه ‏«دوري»‏ نيست‎٬‎ بايد بر وزنِ‏ مفاعيلتن مفاعيلتن دانست.‏<br />

٣١١. بخنديد و مولدم پرسيد (١٦)<br />

-/--U -/U --U<br />

مفاعيلُ‏<br />

فاعالتن فاع<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره هاي ٢٥ و ٧٠ است‎٬‎ جز اين که هجاي بلندِ‏ ما قبلِ‏ آخرِ‏<br />

آن‎٬‎ به حکم اختياراتِ‏ شاعري‎٬‎ به جايِ‏ دو کوتاه آمده است.‏ نمونه اي از اين وزن در کتبِ‏<br />

ِ<br />

عروض و در آثارِ‏ شاعران يافت نشد‎٬‎ مگر در معيار االشعار ‏(ص ١٣٦) که فقط مصراع زير را<br />

شاهد آورده است:‏<br />

به نامردمي چرا کوشي؟<br />

٣١٢. قبله ي چشمم جمالِ‏ او بودي (١٧)<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٨٨ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

---/U - U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعالتُ‏ مفعولن<br />

.١٦٦ Ä<br />

٣١٣. بفرمودش طلب کردن (١٨) ) يوسفي و فروغي:‏ بفرمودش تا حاضر آوردند)‏<br />

---U /---U<br />

مفاعيلن مفاعيلن<br />

.٢١ Ä<br />

٣١٤. خيز و تا پاي داري گريز (١٩)<br />

- U -/-U -/-U -<br />

فاعلن فاعلن فاعالن<br />

.٦٣ Ä<br />

٣١٥. آتشِ‏ فتنه که هنوز اندک است (١٩)<br />

- U -/-UU-/-UU-<br />

مفتعلن مفتعلن فاعالن<br />

.٦٨ Ä<br />

٣١٦. دختري خواسته بودم (٢)<br />

بابِ‏ ششم درضعف وپيري<br />

--UU/--U -<br />

فاعالتن فعالتن<br />

اول‎٬‎ به حکم<br />

ِ<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٥٩ است جز اين که در رکنِ‏<br />

شاعري‎٬‎ فاعالتن به جاي فعالتن آمده است.‏ شاهدي براي آن يافت نشد.‏<br />

٣١٧. حُ‏ جره به گل آراسته (٢)<br />

- U --/-UU-<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مفتعلن مستفعلن<br />

اين وزن سابقه اي ندارد‎٬‎ هر چند موزون مي نمايد.‏<br />

اختياراتِ‏


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٨٩<br />

٣١٨. باشد که مؤانست پذيرد (٢)<br />

--U /-U - U / U --<br />

مفعول مفاعلن فعولن<br />

مقاله<br />

.٢٨ Ä<br />

٣١٩. بختِ‏ بلندت يار (٢)<br />

مفتعلن فع الن<br />

از اين وزن در کتبِ‏ عروض ذکري نرفته است و شاعران نيز به آن توجهي نداشته اند‎٬‎ فقط<br />

يکي دو شاعر آن را به صورتِ‏<br />

‏«دوري»‏ ‏(دوبار در يک مصراع)‏ به کار برده اند:‏<br />

باز چو دالّ‏ کان نيشتري داري<br />

بهرِ‏ دل آزردن شور و شري داري.‏ ‏(شهابِ‏ نرشيزي)‏<br />

باز بهار آمد شيفته ام مستم<br />

آه که مي لرزد باز دلم دستم.‏ ‏«سيمينِ‏ بهباني)‏<br />

--/-UU-<br />

--/-UU-//--/-UU-<br />

٣٢٠. چشم<br />

ِ<br />

---/U - U -<br />

فاعالتُ‏<br />

.٢٢ Ä<br />

دولتت بيدار (٢)<br />

مفعوالن<br />

٣٢١. پرورده جهان ديده (٢)<br />

---U / U --<br />

مفعول مفاعيلن<br />

.٢٤ Ä<br />

٣٢٢. پرورده جهان ديده آرميده (٢)<br />

--U -/U --U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلُ‏ فاعالتن<br />

بحر قريب مسدّ‏ س اخرب مکفوف<br />

از رايج ترين اوزانِ‏ معروف به ‏«نامطبوع»‏ که از قديم‎٬‎ شاعران در آن طبع آزمايي کرده اند:‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


٩٠ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

من پار دلي داشتم به سامان<br />

امسال دگرگون شد و دگرسان.‏ ‏(فرخي)‏<br />

امشب چو ز شب اغلبي سر آيد<br />

و آفاق لب از گفت و گو ببندد.‏ ‏(مهدي اخوان ثالث)‏<br />

٣٢٣. گرم و سرد چشيده (٢)<br />

--U / U - U -<br />

فاعالتُ‏<br />

.١١ Ä<br />

فعولن<br />

٣٢٤. نيک و بد آزموده (٢)<br />

--U -/-U -<br />

فاعلن فاعالتن<br />

.١٨ Ä<br />

٣٢٥. حقِ‏ صحبت بداند (٢) ) يوسفي:‏ حقوقِ‏ صحبت بداند)‏<br />

--U -/-U -<br />

فاعلن فاعالتن<br />

.١٨ Ä<br />

٣٢٦. خوش طبع و شيرين زبان (٢)<br />

- U -/-U --<br />

مستفعلن فاعلن<br />

.٢٥٣ Ä<br />

٣٢٧. هر دم هوسي پزد (٢)<br />

- U - U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعلن<br />

.٣٠٠ Ä<br />

٣٢٨. گمان بردم دلش بر قيدِ‏ من آمد (٢) ) يوسفي:‏ گمان بردم دلش در قيدِ‏ من آمد)‏<br />

---U /---U /---U<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٩١<br />

مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن<br />

هزج مسدّ‏ سِ‏ سالم<br />

بحرِ‏ ِ<br />

وزنِ‏ نسبتًا کميابي است‎٬‎ ولي شاعرانِ‏ گذشته و حال بر آن اشعاري سروده اند:‏<br />

جهانا عهد با من جز چنين بستي<br />

نياري ياد از آن پيمان که کردستي.‏ ‏(ناصر خسرو)‏<br />

هنوز آن روز برقِ‏ خنده ي خورشيد<br />

به بام خانه هاي دور پيدا بود.‏ ‏(نادرِ‏ نادرپور)‏<br />

مقاله<br />

٣٢٩. وزنِ‏ آن سخن ندارد (٢) ) يوسفي:‏ وزنِ‏ آن يک سخن ندارد)‏<br />

--U -/U - U -<br />

فاعالتُ‏<br />

فاعالتن<br />

از اين وزن در کتب عروض ذکري نشده است و شاعرانِ‏ گذشته نيز به آن نپرداخته اند‎٬‎ اما<br />

ال اقل يکي از شاعرانِ‏ معاصر آن را به کار برده است:‏<br />

بي تو بارِ‏ ديگر امشب<br />

ديوِ‏ من سراغم آمد<br />

چون تو در برم نبودي<br />

يارِ‏ غارِ‏ من غم آمد.‏ ‏(شرف‎٬‎ واژه ها ٬ ص ٢٩)<br />

٣٣٠. چون مدّ‏ تِ‏ عِدّ‏ ت بر آمد (٢)<br />

--/U --U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلُ‏ فَعْ‏ لُن<br />

.١٧١ Ä<br />

٣٣١. تند و ترش رويِ‏ تهي دست (٢) ) يوسفي:‏ تند‎٬‎ ترشرويِ‏ تهيدست)‏<br />

-/-UU-/U - U -<br />

فاعالتُ‏ مفتعلن فاع<br />

.٤٤ Ä<br />

٣٣٢:٤. از پسِ‏ کاروان همي آمد<br />

--/-U - U /---U -<br />

فاعالتن مفاعلن فع لن<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

.٥٤ Ä


٩٢ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٣٣٣. که دويدن و گسستن (٤)<br />

--U -/U - UU<br />

فعالتُ‏ فاعالتن<br />

.٢١١ Ä<br />

٣٣٤. چُ‏ ستِ‏ لطيف و خندان (٥) ) يوسفي و فروغي:‏ چست لطيف خندان)‏<br />

--U /-UU-<br />

مفتعلن فعولن<br />

.٣٤ Ä<br />

٣٣٥. لب از خنده فراهم (٥)<br />

--U / U --U<br />

مفاعيلُ‏ فعولن<br />

.٨٠ Ä<br />

٣٣٦. روزگاري بر آمد (٥)<br />

--U -/-U -<br />

فاعلن فاعالتن<br />

.١٨ Ä<br />

٣٣٧. چگونه اي و چه حالت است (٥)<br />

-/U - UU/-U - U<br />

مفاعلن فعالتُ‏ فاع<br />

.٤٧ Ä<br />

جهل جواني (٦)<br />

ِ<br />

٣٣٨. وقتي به<br />

--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن<br />

.٤ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

٣٣٩. به کنجي نشست و گريان (٦)


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٩٣<br />

--U -/U --U<br />

مفاعيلُ‏<br />

فاعالتن<br />

مربع<br />

ِ<br />

مضارع مکفوف<br />

بحرِ‏ ِ<br />

وزنِ‏ کم يابي است که هيچ شاعرِ‏ معروفي بر آن شعري نسروده است.‏ از اين وزن تنها يک<br />

شاهد‎٬‎ در يکي از کتبِ‏ عروض‎٬‎ يافت مي شود:‏<br />

چه کردم بُتا نگويي<br />

که با من چنين به کيني.‏ ‏«نفايس الفنون ٬ ص ١٥٢)<br />

مقاله<br />

٣٤٠. مگر خُ‏ ردي فراموش (٦)<br />

--U /---U<br />

مفاعيلن فعولن<br />

.٢٠٨ Ä<br />

٣٤١. زر در ميانِ‏ جان (٧)<br />

- U -/U --<br />

مفعولُ‏ فاعلن<br />

.٢٤٤ Ä<br />

٣٤٢:٨. گفتند چرا زن نکني<br />

- U / U --U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلُ‏ فعل<br />

.١٣٣ Ä<br />

بابِ‏ هفتم درتأثيرِ‏ تربيت<br />

٣٤٣. که اين عاقل نمي باشد (١) ) يوسفي:‏ که اين عاقل نمي شود)‏<br />

---U /---U<br />

مفاعيلن مفاعيلن<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

.٢١ Ä


٩٤ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٣٤٤. پند همي داد که جانانِ‏ پدر (٢)<br />

- UU-/-UU-/-UU-<br />

مفتعلن مفتعلن مفتعلن<br />

.١٤٩ Ä<br />

٣٤٥. که مُلک و دولتِ‏ دنيا (٢)<br />

--UU/-U - U<br />

مفاعلن فعالتن<br />

.٨١ Ä<br />

٣٤٦. هنرمند در نفسِ‏ خود دولت است (٢) ) يوسفي و فروغي:‏ هنر در نفسِ‏ خود دولت<br />

است)‏<br />

- U /--U /--U /--U<br />

فعولن فعولن فعولن فعول<br />

.٦٦ Ä<br />

٣٤٧. بد خويِ‏ مردم آزار<br />

--U /-U --<br />

مستفعلن فعوالن<br />

مربّع<br />

ِ<br />

منسرح مخبونِ‏ موقوف<br />

بحرِ‏ ِ<br />

اين‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ همان وزنِ‏ شماره ي ٣١ است.‏<br />

٣٤٨. لقمه لقمه همي اندوخت (٥) ) يوسفي:‏ لقمه لقمه مي اندوخت)‏<br />

---U / U - U -<br />

فاعالتُ‏ مفاعيالن<br />

.١٤٣ Ä<br />

٣٤٩. ايثارِ‏ درويشان کنم (١٠)<br />

- U --/-U --<br />

مستفعلن مستفعلن<br />

.٣٠ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٩٥<br />

٣٥٠. خونِ‏ کسي ريخته (١٠)<br />

- U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعلن<br />

مقاله<br />

.٩ Ä<br />

٣٥١. تو را که خانه نيين است (١٣)<br />

--UU/-U - U<br />

مفاعلن فعلييان<br />

.٨١ Ä<br />

٣٥٢. که بر صندوقِ‏ گورش چه نويسيم (١٥)<br />

--U /---U /---U<br />

مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل<br />

.٢٩ Ä<br />

٣٥٣. نه جهان ديده و سفر کرده (١٧)<br />

--/-U - U /--UU<br />

فعالتن مفاعلن فع لن<br />

بحرِ‏ خفيفِ‏ مسدّ‏ سِ‏ اصلم<br />

آخر‎٬‎ به حکم<br />

ِ<br />

همان وزنِ‏ شماره ي ٢ است جز اين که هجاي بلندِ‏ ما قبلِ‏<br />

شاعري‎٬‎ جانشينِ‏ دو کوتاه شده است.‏<br />

٣٥٤. صندوقِ‏ تربتِ‏ ما سنگين (١٨) ) يوسفي:‏ صندوقِ‏ تربتِ‏ پدرم سنگين)‏<br />

-/--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن فع<br />

.٨٢ Ä<br />

اختياراتِ‏<br />

[ توانگري ودرويشي<br />

جدالِ‏ سعدي با مدّعي در ‏[بيانِ‏<br />

٣٥٥. از معده ي خالي چه قوّ‏ ت آيد<br />

--U -/U --U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلُ‏ فاعالتن<br />

.٣٢٢ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

٩٦ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٣٥٦. از پايِ‏ تشنه چه سَ‏ ير آيد ) يوسفي:‏ از پايِ‏ بسته چه سير آيد)‏<br />

-/--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن فع<br />

.٨٢ Ä<br />

٣٥٧. حال که من اين سخن بگفتم<br />

--U /-U - U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعلن فعولن<br />

.٢٨ Ä<br />

٣٥٨. از ديگران کم است و به نعمت بيش<br />

---U / U - U -/U --<br />

مفعولُ‏ فاعالتُ‏ مفاعيالن<br />

.١٢ Ä<br />

٣٥٩. محک داند که زر چيست<br />

--U /---U<br />

مفاعيلن مفاعيل<br />

.٢٠٨ Ä<br />

٣٦٠. با حدثي بر خبثي<br />

- UU-/-UU-<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مفتعلن مفتعلن<br />

وزنِ‏ کم استعمالي است.‏ نمونه هايي از آن در کتبِ‏ عروض و احيانًا در آثارِ‏ شاعران ديده<br />

مي شود:‏<br />

اي لبِ‏ تو مرهم من<br />

وي غم تو ماتم من.‏ ‏(جامي)‏<br />

شب شد و من بارِ‏ دگر<br />

بي کس و تنها شده ام.‏ ‏(شرف الدين خراساني)‏


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٩٧<br />

٣٦١. هرروز بدو جواني از سر گيرد<br />

-/---U /-U - U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعلن مفاعيلن فع<br />

مقاله<br />

.٧ Ä<br />

٣٦٢. دست از صَ‏ باحتِ‏ او بر دل<br />

پاي از خجالتِ‏ او در گل<br />

-/--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن فع<br />

.٨٢ Ä<br />

٣٦٣. هر بيدقي که براندي<br />

--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن<br />

.٤ Ä<br />

٣٦٤. به فرزين بپوشيدمي<br />

- U /--U /--U<br />

فعولن فعولن فعل<br />

.٩٤ Ä<br />

٣٦٥. عاقبة االمر دليلش نماند<br />

مفتعلن مفتعلن فاعالن<br />

.٦٨ Ä<br />

٣٦٦. چون به دليل از خصم<br />

- U -/-UU-/-UU-<br />

--/-UU-<br />

مفتعلن فع الن<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

.٣١٩ Ä


٩٨ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٣٦٧. به حجّ‏ ت با پسر بر نيامد Ä با پسر بر نيامد به حجت<br />

-/-U -/-U -/-U -<br />

فاعلن فاعلن فاعلن فع<br />

.١٣ Ä<br />

٣٦٨. قاضي چو حيلتِ‏ ما بديد<br />

-/U - UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتُ‏ فاع<br />

.٣٦ Ä<br />

٣٦٩. در حلقه ي درويشان<br />

---U / U --<br />

مفعولُ‏ مفاعيلن<br />

.٢٤ Ä<br />

٣٧٠. مشتغل اند و ساهي<br />

--U /-UU-<br />

مفتعلن فعولن<br />

.٣٤ Ä<br />

٣٧١. اگر به مَثَل باران<br />

---/UU- U<br />

مفاعلُ‏ معفولن<br />

٬١٥ Ä بندِ‏ ج.‏<br />

٣٧٢. طالبِ‏ نام اند و معرفت ) يوسفي:‏ طالبِ‏ نام اند و مغفرت)‏<br />

-/U - U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعالتُ‏ فع<br />

.٣ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ٩٩<br />

٣٧٣. آن که خورد و کِشت<br />

- U /-U -<br />

فاعلن فعول<br />

.١٠٥ Ä<br />

بابِ‏ هشتم در آدابِ‏ صحبت<br />

مقاله<br />

٣٧٤. آن که مُردو هِشت<br />

- U /-U -<br />

فاعلن فعول<br />

.١٠٥ Ä<br />

٣٧٥. آن به خيالي مبدّ‏ ل شود Ä آن به خيالي شود مبدّ‏ ل<br />

--/U - U -/-UU-<br />

مفتعلن فاعالت فع لن<br />

.٢٢٤ Ä<br />

٣٧٦. وليکن شنيدن رواست<br />

- U /--U /--U<br />

فعولن فعولن فعول<br />

.٣٩ Ä<br />

٣٧٧. اگر اين غالب آمد مار کُ‏ شتي<br />

--U /---U /---U<br />

مفاعيلن مفاعيلن فعولن<br />

.٢٩ Ä<br />

٣٧٨. دانا چو طلبه ي عطار است<br />

-/--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن فع<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

.٨٢ Ä


ِ<br />

ِ<br />

١٠٠ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٣٧٩. جان در حمايتِ‏ يک دم است<br />

-/U - UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتُ‏ فاع<br />

.٣٦ Ä<br />

٣٨٠. راهِ‏ ناديده بي کاروان<br />

- U -/-U -/-U -<br />

فاعلن فاعلن فاعلن<br />

.٦٣ Ä<br />

٣٨١. منسوب شود به خمر خوردن<br />

--U /-U - U / U --<br />

مفعول مفاعلن فعولن<br />

.٢٨ Ä<br />

٣٨٢. بپرسيدي که چون است و نپرسيدي کجاست ... Ä کجا باشد ) يوسفي:‏ پرسيدي که<br />

چون است و نپرسيدي که بر کجاست)‏<br />

- U /---U /---U /---U<br />

مفاعيلن<br />

مفاعيلن مفاعيلن فعول<br />

هزج مثمنِ‏ اهتم<br />

بحرِ‏ ِ<br />

اين وزن در هيچ کتابِ‏ عروضي و در ديوانِ‏ هيچ شاعري نيامده مگر يک بار در ديوانِ‏<br />

خواجوي کرماني در غزلي با مطلع زير:‏<br />

مغنّي وقتِ‏ آن آمد که بنوازي رباب<br />

صبوح است اي بُت ساقي بده جام شراب.‏ ) ديوانِ‏ خواجو ٬ ص ١٨٦)<br />

٣٨٣. بي هز سَ‏ روَ‏ ري را نشايد<br />

-/-U -/-U -/-U -<br />

فاعلن فاعلن فاعلن فع<br />

.١٣ Ä<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ١٠١<br />

٣٨٤. گر توانگري دهمت<br />

- UU-/U - U -<br />

فاعالتُ‏<br />

مفتعلن<br />

مربّع<br />

بحرِ‏ مقتضبِ‏ مطويّ‏ ِ<br />

از اين وزن فقط در کتبِ‏ عروض ذکري رفته است‎٬‎ ولي شاعران به آن توجهي نکرده اند‎٬‎<br />

مگر شاعرانِ‏ معاصر:‏<br />

ترکِ‏ خوب رويِ‏ مرا<br />

گو چرا نه خوش منشي.‏ ) المعجم ٬ ص ١٥٥)<br />

نعشِ‏ اين شهيدِ‏ عزيز<br />

رويِ‏ دست ما مانده ست.‏ ‏(مهدي اخوان ثالث)‏<br />

مقاله<br />

٣٨٥. گر تيغ قهر برکشد<br />

- U - U /-U --<br />

مستفعلن مفاعلن<br />

منسرح<br />

بحرِ‏ ِ<br />

مربّع<br />

ِ<br />

مخبون<br />

اين وزن خوش آهنگ و مطبوع است‎٬‎ اما نه درکتبِ‏ عروض ذکري ازآن رفته و نه دردواوينِ‏<br />

شعرا آمده است.‏ فقط شاهدي از آن به صورتِ‏ ‏«دوري»‏ در بعضي از کتبِ‏ عروض هست:‏<br />

تا شد ز من بتم جدا از هجرِ‏ او بوَ‏ د مرا<br />

جاني غمين دلي دژم رويي ز غم چو ضيمران.‏ ‏(خانلري‎٬‎ وزنِ‏ شعرِ‏ فارسي ٬ ص ١٩٨)<br />

٣٨٦. زمين را آسمان نثار است<br />

‏(با اندکي تصرف)‏ Ä زمين را نثار است از آسمان<br />

- U /--U /--U /--U<br />

فعولن فعولن فعولن فعل<br />

.٦٦ Ä<br />

٣٨٧. زر از معدن به کان کندن بر آيد<br />

--U /---U /---U<br />

مفاعيلن مفاعيلن فعولن<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

.٢٩ Ä


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١٠٢ پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

٣٨٨. هرگز دو خصم<br />

ِ<br />

-/--UU/-U --<br />

مستفعلن فعالتن<br />

.٨٢ Ä<br />

به حق راضي<br />

فع<br />

نتيجه<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستان را‎٬‎ بر اساسِ‏<br />

چندي مي توان گروه بندي کرد:‏<br />

فهرستي که به دست داده شده است‎٬‎ به اعتبارهاي<br />

١. از جهتِ‏ سابقه<br />

آنها سابقه دارد به مجموع پاره ها به شرح زير است:‏<br />

ِ<br />

ِ<br />

نسبتِ‏ شمارِ‏ پاره هايي که وزنِ‏<br />

داراي سابقه در اشعارِ‏ سنتي و شاهد در متونِ‏ عروضي حدودِ‏ ٣٦ درصد<br />

داراي سابقه در اشعارِ‏ سنتي به صورتِ‏ دَوْ‏ ري<br />

داراي شاهد فقط در متونِ‏ عروضي<br />

حدودِ‏ ١٦ درصد<br />

حدودِ‏ ٣٦ درصد<br />

داراي شاهد در شعرِ‏ به قالبِ‏ سنتي يا نيمائيِ‏ معاصر حدودِ‏ ٥٠ درصد<br />

ضمنًا وزنِ‏ حدودِ‏ ١٢ درصد از مجموع<br />

١<br />

معاصر‎٬‎ سابقه و شاهد ندارد.‏<br />

پاره ها در سنّتِ‏<br />

شعري ما‎٬‎ از جمله در شعرِ‏<br />

٢. از نظرِ‏ بحور<br />

هزج ‏(نزديک به يک پنجم<br />

ِ<br />

به ترتيب‎٬‎ بحرِ‏<br />

مجموع<br />

ِ<br />

مجموع<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

پاره ها)‏‎٬‎ منسرح و متقارب و رمل ‏(هر کدام<br />

نزديک به يک دهم پاره ها)‏‎٬‎ مجتث و مضارع و متدارک ‏(هر کدام حدودِ‏ شش در صدِ‏<br />

ِ<br />

مجموع پاره ها)‏‎٬‎ رجز و مقتضب و خفيف ‏(هر کدام حدودِ‏ چهار درصدِ‏ مجموع پاره ها)‏ و<br />

سپس مشاکل و سريع و طويل و مديد و بسيط و قريب و قليب و عميق.‏<br />

نام<br />

ضمنًا تعيينِ‏ ِ<br />

منتفي است.‏<br />

بحرِ‏ شماري از پاره ها که در شعرِ‏ عروضي سابقه و شاهد ندارند طبعًا<br />

‎١‎‏)چون شماري از پاره ها هم در شعرِ‏ سنتي سابقه و شاهد دارند هم در شعرِ‏ معاصر‎٬‎ دو جا به حساب آمده اند<br />

و جمع درصدها طبعًا از صددرصد تجاوز کرده است.‏


ِ<br />

ِ<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي ١٠٣<br />

٣. به تفکيکِ‏ ابواب<br />

( ٢١ پاره؛ بابِ‏ اول در سيرتِ‏ پادشاهان (٢٨ صفحه)‏ ٤٦ پاره؛ بابِ‏<br />

٢<br />

ديباچه (٩ صفحه<br />

دوم در اخالقِ‏ درويشان (٢٣ صفحه)‏ ١٥٠ پاره؛ بابِ‏ سوم در فضيلتِ‏ قناعت (١٨<br />

صفحه)‏ ٦٨ پاره؛ بابِ‏ چهارم در فوايدِ‏ خاموشي (٥ صفحه)‏ ٦ پاره؛ باب پنجم در عشق<br />

و جواني (١٦ صفحه)‏ ٢٤ پاره؛ بابِ‏ ششم در ضعفِ‏ پيري (٥ صفحه)‏ ٢٧ پاره؛ بابِ‏<br />

هفتم در تأثيرِ‏ تربيت (١٥ صفحه)‏ ١٢ پاره؛ جدالِ‏ سعدي با مدعي (٧ صفحه)‏ ١٨ پاره؛<br />

بابِ‏ هشتم در آدابِ‏ صحبت (٢٢ صفحه)‏ ١٦ پاره.‏<br />

بدين قرار‎٬‎ بيش ترين تراکم به ترتيب در باب هاي دوم و ششم و چهارم و کم ترين تراکم در<br />

باب هشتم ‏(آدابِ‏ صحبت)‏ است که موادِ‏ آن خود صورتِ‏ کلماتِ‏ قصار دارد.‏ شايد بتوان<br />

ميانِ‏ ميزانِ‏ تراکم پاره هاي موزون و زمانِ‏ تحريرِ‏ ابواب تقارني فرض کرد.‏<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستان و مطالعه ي آنها به مروري در سوابقِ‏ بحر و اوزان و تداوم<br />

آنها در شعرِ‏ معاصر منجر گشته است.‏ ضمنًا به پاره هاي موزوني در گلستان بر مي خوريم که<br />

تنها در شعرِ‏ معاصر شاهد دارند و براي نوآوري هاي شاعرانِ‏ معاصر سابقه اي سنّتي به دست<br />

استخراج<br />

ِ<br />

مي دهند.‏ سرانجام اين نتيجه حاصل شده است که هنوز اوزاني وجود دارند که به آنها شعري<br />

سروده نشده است و بکر مانده اند و مجالِ‏ طبع آزمايي در آنها باقي است.‏<br />

مقاله<br />

پايان<br />

‎٢‎‏)شمارِ‏ صفحات از رويِ‏ چاپِ‏<br />

شادروان يوسفي حساب شده است.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

اثري تازه<br />

درباره ي شاه نعمتاهلل ولي<br />

عبدالمحمدِ‏ آيتي<br />

تحقيق در احوال و نقدِ‏ آثار و افکارِ‏ شاه نعمت اهللِ‏ ولي‎٬‎ حميدِ‏ فرزام‎٬‎ ٧٢٤ ص‎٬‎ انتشاراتِ‏<br />

سروش‎٬‎ ١٣٧٤.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

کتابي است محققانه و ارج مند به خامه ي آقاي دکتر فرزام عضوِ‏ پيوسته ي فرهنگستانِ‏ زبان و<br />

ادبِ‏ فارسي.‏ شاه نعمت اهللِ‏ ولي‎٬‎ از آن رو که سرسلسله ي صوفيه ي نعمت اللهي است و<br />

امروز هم بسياري از خانقاه ها خود را بدو منسوب مي دارند‎٬‎ از شناخته ترين عرفا و<br />

متصوفه ي ايران است.‏ به خصوص‎٬‎ قصيده ي او با رديفِ‏ ‏«مي بينم»‏‎٬‎ که در آن از حوادثِ‏<br />

آينده خبر داده‎٬‎ بر سرِ‏ زبان هاست و بعدها به منظورها يا مناسبت هايي ابياتي بر آن اضافه<br />

شده که شخصيتِ‏ سيد را براي عوام بس شگفتانگيز ساخته و بر شمارِ‏ معتقدان و زايرانِ‏<br />

مرقدِ‏ او درافزوده است.‏<br />

نخست شرح زندگيِ‏ اوست از والدت تا وفات؛ بخشِ‏<br />

ِ<br />

کتاب را چهار بخش است:‏ بخشِ‏<br />

دوم درباره ي معاصرانِ‏ اوست؛ بخشِ‏ سوم معرفيِ‏ آثارِ‏ وي را در برمي گيرد؛ و بخشِ‏ چهارم ٬<br />

که بخشِ‏ پاياني است‎٬‎ از صورت و سيرت و آثار و افکارِ‏ سيد سخن مي گويد.‏<br />

محققِ‏ ارج مند‎٬‎ پيش از شروع‎٬‎ در اصلِ‏ کتاب‎٬‎ دو مقدمه آورده:‏ يکي در احوال و آثارِ‏ شاه<br />

نعمت اهلل که خود مقاله ي کاملي است و آنچه در آن به ايجاز آمده در کتاب به تفصيل بيان<br />

وضع سياسي و اجتماعيِ‏ ايران خاصه کرمان در عهدِ‏ شاه ولي.‏<br />

شده است.‏ ديگري در بيانِ‏ ِ<br />

تعاليم<br />

در آغازِ‏ مقدمه ي نخست مي خوانيم که ‏«وسعتِ‏ مشرب و جنبه ي مثبت و عمليِ‏ ِ<br />

عرفانيِ‏ شاه ولي...‏ به اصولِ‏ مکتبِ‏ جديدِ‏ اصالتِ‏ عمل يا پراگماتيسم مشابهت دارد».‏ در<br />

اين جا اندک مسامحه اي رفته يا تعبيرِ‏ جديدي از مکتبِ‏ اصالت عمل عرضه شده است.‏ زيرا<br />

اگر اصالتِ‏ عمل بر اين اصل مبتني است که حقيقتِ‏ هر قضيه بايد از تطابق با نتايج تجربي و<br />

فوايدِ‏ عملي که از آن به دست مي آيد تشخيص داده شود‎٬‎ پس جنبه ي ما بعدالطبيعيِ‏ فکر از<br />

اعتبار مي افتد.‏ چنان که پيروانِ‏ اين مذهب قائل اند‎٬‎ حقيقت با پيشرفتِ‏<br />

اختراعات عوض


ِ<br />

اثري تازه درباره ي شاه نعمتاهللِ‏ ولي ١٠٥<br />

تعاليم<br />

مي شود ) دائرة المعارف فارسي ). استاد فرزام از وسعتِ‏ مشرب و جنبه ي مثبت و عمليِ‏ ِ<br />

مفهوم اصالتِ‏ عمل را استنباط کرده است و مي گويد که همين شيوه ي<br />

ِ<br />

عرفانيِ‏ شاه ولي<br />

پسنديده رمزِ‏ توفيقِ‏ او در کارِ‏ تعليم و هدايتِ‏ مرشدان و جلبِ‏ قلوبِ‏ هواخواهانِ‏ فراوان از<br />

اطراف و اکناف بوده است.‏<br />

مردم ايران در آن برهه از<br />

ِ<br />

اين فصل بيش تر بدان ناظر است که اوضاع آشفته ي<br />

ِ<br />

مطالبِ‏<br />

زمان بيان مي شود که چگونه ‏«امراي محلي و عمالِ‏ ايشان در اطراف و اکنافِ‏ کشورِ‏ ايران به<br />

مردم<br />

ِ<br />

جان و مال و ناموسِ‏ بي پناه افتادند و با ارتکابِ‏ اعمالِ‏ زشت و ننگينِ‏ خود»‏ ‏(ص ٢) جانِ‏<br />

مردم را به لب آوردند و ديري نکشيد که خون خوارِ‏ ديگري به نام تيمور کشتار و تاراج از سر<br />

گرفت.‏ استاد فرزام ‏«رواج و رونق و شيوع عقايدِ‏ عرفا و ظهورِ‏ عارفانِ‏ بزرگي چون شاه ولي در<br />

ِ<br />

چنين عصري»‏ را ‏«تا حدي نتيجه ي طبيعي و اثرِ‏ وضعيِ‏ حوادثِ‏ مزبور»‏ ‏(ص ١١) مي داند.‏<br />

البته‎٬‎ در اين جا مي توان تعليقه اي افزود که پيش از شاه ولي هم همين خانقاه ها رونق و رواجي<br />

داشت و نشرِ‏ افکارِ‏ وحدتِ‏ وجودي تا آن جا پيش رفته بود که يکي از همين صوفيه به سربازِ‏<br />

خشم ناک و سفاکِ‏ تتار هنگامي که قصدِ‏ کشتنِ‏ او را داشت بگويد که بيهوده مکوش خود را<br />

پوشيده داري تو را در همين کالهِ‏ تتري و با همين سبيلِ‏ آويزان و چانه و ريش ترکماني ات<br />

مي شناسم.‏ شمشيرِ‏ خود فرودآر که سال هاست سرم ضربتِ‏ بازو و ساعدِ‏ تو را انتظار<br />

مي کشد.‏ يا پس از چند روز‎٬‎ که از سوراخ راهِ‏ آب بيرون مي خزد و شهرِ‏ ويران و سوخته و<br />

ِ<br />

پشته هاي کشتگان را مي بيند‎٬‎ به دوستش که مي خواهد اقالً‏ زبان به اعتراض بگشايد‎٬‎ خطاب<br />

مي کند که خاموش!‏ بادِ‏ بي نيازيِ‏ پروردگار مي وزد.‏<br />

پس از اين دو مقدمه‎٬‎ بخشِ‏<br />

مي شود.‏<br />

اولِ‏ کتاب در ‏«زندگيِ‏ شاه ولي از والدت تا وفات»‏ آغاز<br />

خوش بختانه شاه ولي‎٬‎ بر عکسِ‏ فردوسي و سعدي که اهلِ‏ خانقاه هم نبوده اند‎٬‎<br />

نمي خواسته از مستورانِ‏ زيرِ‏ قباب غيرت باشد و زندگيِ‏ خود را از جزئي و کلي در مطاويِ‏<br />

اشعارش آورده است.‏<br />

نعمتاللَّه نورِ‏ دين دارد طلب<br />

نورِ‏ دين از نعمتاللَّه مي طلب<br />

ديگر محقق گرفتارِ‏ اين گردنه ها و گريوه ها نمي شود که ابوالقاسم حسن بن شرف شاهِ‏<br />

فردوسي است يا چيزِ‏ ديگر يا مصلح بن مشرف الدين يا مشرف بن مصلح الدين سعدي<br />

است.‏<br />

در شعر‎٬‎ گاه ‏«نعمت اهلل»تخلص مي کند و گاه ‏«سيد»‏ و گاه هر دو‎٬‎ شاه هم از القابِ‏<br />

اوست.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي


ِ<br />

ِ<br />

١٠٦ اثري تازه درباره ي شاه نعمتاهللِ‏ ولي<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

اين کلمه را اقطابِ‏ صوفيه بعد از عهدِ‏ مغول به آخر يا اولِ‏ نام يا لقبِ‏ طريقتيِ‏ خود مي افزودند<br />

تا از ساير ابناي جنس ممتاز باشند.‏ اين رسم در فقراي نعمت اهلل هنوز هم برجاست.‏<br />

در بابِ‏ زادگاهِ‏ او دو روايت هست:‏ حلب و کوبنان.‏ محققِ‏ محترم پس از تحقيق و تفحصِ‏<br />

بسيار روايتِ‏ نخست را مرجح مي دارد‎٬‎ و مي نويسد:‏ ‏«بي شبهه مي توان گفت که مولدِ‏<br />

شاهولي بر خالفِ‏ مشهور شهرِ‏ حلب بوده نه کوبنان و صاحبانِ‏ تذکره ها و نويسندگان از دو<br />

سه قرن پيش تاکنون در اين باره به خطا رفته اند ‏(ص ٢٧).<br />

شاه نعمت اهلل شجره ي نسبِ‏ خود را در قطعه اي آورده است‎٬‎ که به اين بيت ختم مي شود:‏<br />

نوزدهم جدِ‏ من رسولِ‏ خداست آشکار است نسبت پنهاني<br />

اگر شاه نعمت اهلل در حلب زاده شده باشد‎٬‎ پس تحصيالتِ‏ اوليه ي خود را در آن جا نزدِ‏<br />

پدرش ميرعبداهلل آغاز کرده است ولي ميرعبداهلل يا شاهولي در چه تاريخي و به چه سبب به<br />

کيچ و مکران آمده اند درست معلوم نيست و خواه و ناخواه برهه اي از زندگيِ‏ شاهولي هم در<br />

تاريکي قرار مي گيرد.‏<br />

باري‎٬‎ چنان که محققِ‏ ارج مند آورده است‎٬‎ شاهولي ‏«مباديِ‏ علوم را نزدِ‏ شيخ رکن الدينِ‏<br />

شيرازي تحصيل کرد و علوم بالغت را از شيخ شمس الدينِ‏ مکي آموخت و علم کالم را پيشِ‏<br />

شيخ رکن الدينِ‏ خوارزمي خواند و اصولِ‏ فقه را ‏(با ترديد)‏ نزدِ‏ قاضي عضد الدينِ‏ ايجي<br />

تحصيل کرد و مباديِ‏ تصوف و عرفان را از مرشدِ‏ بزرگِ‏ خود شيخ عبداهللِ‏ يافعي فرا گرفت و<br />

پس از رياضات و طيِ‏ احوال و مقامات و تهذيب و تکميلِ‏ نفس از همو اجازتِ‏ ارشاد يافت»‏<br />

‏(ص ٣٢). شاهولي سلسله ي مشايخ و نسبِ‏ خرقه ي خود را هم در شعري برمي شمارد.‏ در<br />

خرقه ي او از شيخ يافعي تا علي بن ابي طالب عليه السالم ذکر شده است<br />

ِ<br />

اين شعر‎٬‎ نسبِ‏<br />

‏(ص‎٥٨‎‏).‏<br />

شاهولي زماني دراز در سفر بوده و در عراق و حجاز و مصر و ترکستان و ايران به سياحت<br />

پرداخته است.‏ مؤلف‎٬‎ مسافرت هاي او را به سه بخش کرده:‏<br />

مسافرت هاي او به عراق و مصر و حجاز قبل از عزيمتِ‏ او به ايران و ترکستان تا حدودِ‏<br />

سالِ‏ ‎٧٦٣‎؛ مسافرت هاي او به ايران و ترکستان از حدودِ‏ سالِ‏ ٧٦٣ تا ‎٧٧٥‎؛ و مسافرت هاي<br />

او پس از اقامت در کوبنانِ‏ کرمان از حدودِ‏ سالِ‏ ٧٧٥ تا ٨٣٤. محققِ‏ محترم بر طبقِ‏ اشعاري<br />

که به آنها متکي است معتقد است که وي هرگز به عراق و نواحيِ‏ مرکزي و غربيِ‏ ايران و<br />

کوه هاي دماوند و الوند سفر نکرده و مطالبِ‏ جامعِ‏ مفيدي را در بابِ‏ سفرِ‏ وي به اين نواحي<br />

سست و بي اساس مي شمارد ‏(ص ٦٥) ولي سفرهاي او را به مصر و حجاز‎٬‎ که موردِ‏ اتفاقِ‏


ِ<br />

اثري تازه درباره ي شاه نعمتاهللِ‏ ولي ١٠٧<br />

تذکرهنويسانِ‏ متقدم و متأخر يافته است‎٬‎ تأ‏ ييد مي کند.‏<br />

شاهولي به سالِ‏ ‎٦٧٣‎‎٬‎ پس از کسبِ‏ اجازه ي ارشاد از شيخ يافعي‎٬‎ از راهِ‏ مصر به سوي<br />

ايران عزيمت کرد و از طريقِ‏ آذربايجان روانه ي ماوراءالنهر گرديد و سالي چند در حواليِ‏ بلخ<br />

و سمرقند و شهرِ‏ سبز‎٬‎ واقع در دو منزليِ‏ سمرقند‎٬‎ و کوه هاي اطراف به عبادت و رياضت به<br />

سرآورد.‏ در اين سفر بود که امير تيمور با او ديدار کرد و از او خواست که آن خطه را ترک<br />

گويد.‏ شاه نعمت اهلل در ترکستان مريدانِ‏ بسيار پيدا کرد.‏ ‏«در يک روز نود هزار کس از ترکان<br />

با او بيعت کردند.‏ بدين گونه که يکي دست در دست او گذاشت و ديگران هر يک دامنِ‏<br />

ديگري به دست گرفت و يک صحرا در يک آن بيعت نمودند و آن قدر بر نمدِ‏ ‏(کپنک)‏ او<br />

دست کشيدند که ساييده شد و باقيِ‏ آبي را که از آن خورده بود در چشمه اي ريخت؛ تماميِ‏<br />

آبِ‏ آن چشمه بلکه گل و الي آن را به تبرک بردند»‏ ‏(ص ٧٦).<br />

ايام اقامت او در ترکستان‎٬‎ از سفرش به<br />

نويسنده ي محترم‎٬‎ پس از تحقيقي مفصل در بابِ‏ ِ<br />

هرات و زناشويي اش با نوه ي دختري امير حسينيِ‏ هروي ياد مي کند.‏<br />

شاه نعمت اهلل در سالِ‏ ٧٧٥ ره سپارِ‏ کرمان شد و در کوبنان اقامت گزيد و‎٬‎ به قولِ‏<br />

نويسنده‎٬‎ به عبادت و رياضت مشغول گرديد و هم به ارشاد و تعليم خلق پرداخت.‏ سيد در<br />

کوبنان هم آرام نيافت به يزد و شيراز سفر کرد.‏ در شيراز بسياري مريدِ‏ او شدند.‏ از اين<br />

مردم شيراز را ستوده است.‏ شاهولي از شيراز به کرمان<br />

ِ<br />

روست که در اشعارِ‏ خود شيراز و<br />

بازگشت و در آن جا بود تا در سالِ‏ ٨٣٤ ديده بر جهان فروبست و در ماهان‎٬‎ در مکاني که<br />

خانقاه و مرکزِ‏ نشر و اشاعه ي آراء و عقايدش بود‎٬‎ به خاک سپرده شد ‏(ص ١٢٨).<br />

مؤلفِ‏ محترم‎٬‎ آنگاه به بيانِ‏ دوره ي تربيت و ارشادِ‏ ‏(ص ١٢٩) او مي پردازد.‏ آن روزها<br />

روزِ‏ گرميِ‏ بازارِ‏ انديشه هاي عرفانيِ‏ محيي الدينِ‏ عربي بود.‏ سيد بسياري از افکار و عقايد و<br />

دعوي هاي خود را از شيخ اکبر برگرفته است.‏ کتاب ‏(از ص ١٢٩ تا ١٦٧) همه در اين مقوله<br />

ِ<br />

است و مطالبِ‏ فراوان و ارزنده اي به خوانندگان تقديم مي دارد.‏<br />

بخشِ‏ دوم در بابِ‏ امرا و عرفا و شعراي معاصرِ‏ شاهولي است.‏ مسلّم است که آشناييِ‏ با<br />

محيطِ‏ سياسي و علمي و عرفانيِ‏ هر يک از اين بزرگان ما را از زندگيِ‏ مادي و معنويِ‏ ايشان<br />

بيش تر آگاه مي سازد.‏ مؤلف از پادشاهانِ‏ زمانِ‏ او‎٬‎ امير تيمور و شاهرخ ميرزا و ميرزا اسکندر<br />

بن عمر شيخ فرمان رواي يزد و شيراز و سلطان شهاب الدينِ‏ احمد شاهِ‏ بهمني‎٬‎ ياد و درباره ي<br />

هر يک و رابطه ي آنها با شاهولي بحثي کافي و وافي مي کند و اقوال و حکايات مي آورد.‏ از<br />

تصوف و شعرايِ‏ معاصرِ‏ او از صدر الدين موسي صفوي و شيخ مرشد الدين<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي<br />

مشايخ<br />

ِ


ِ<br />

١٠٨ اثري تازه درباره ي شاه نعمتاهللِ‏ ولي<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

شيرازي و سيد شمس الدين ابراهيم بميِ‏ کرماني و سيد طاهر الدين و سيد<br />

ِ<br />

ابواسحاقِ‏ بهراميِ‏<br />

نظام الدين محمودِ‏ داعي الي اهلل ياد مي کند و از شعرا به ذکرِ‏ حافظِ‏ شيرازي و کمالِ‏ خجندي و<br />

محمد شيرينِ‏ مغربي و شيخ آذريِ‏ طوسي مي پردازد که الحق اين قسمت از قسمت هاي<br />

بسيار خوبِ‏ کتاب است به خصوص آنچه در رابطه ي شاهولي با حافظ آمده است.‏ البته‎٬‎<br />

جامي را هم‎٬‎ که فقط هفده سال از اواخرِ‏ زندگيِ‏ شاهولي را درک کرده‎٬‎ مي توان در زمره ي<br />

معاصرانِ‏ او آورد.‏<br />

بخشِ‏ سوم:‏ آثارِ‏ منظوم و منثورِ‏ شاهولي را در بردارد.‏<br />

نويسنده ي محقق در مقدمه ي کتاب آبِ‏ پاکي روي دست همه ريخته و گفته است که ‏«شاه<br />

نعمت اهلل اصالً‏ شاعر نبوده است»‏ ‏(ص سي و نه)‏ يعني اگر فردوسي و سنايي و سعدي<br />

منظوم او ديوانِ‏ اوست با<br />

شاعرند شاه نعمت اهلل چه کاره است؟ در هر حال‎٬‎ سردفترِ‏ آثارِ‏ ِ<br />

قصايد و غزل ها و ديگر انواع شعر که بارها به چاپ رسيده و<br />

ِ<br />

قريبِ‏ دوازده هزار بيت‎٬‎ حاويِ‏<br />

بهترين چاپ آن در سالِ‏ ١٣٣٧ به تصحيح ابوالقاسم وفي علي شاهِ‏ سيرجاني منتشر شده<br />

‏(ص ٣٤٧)٬ هر چند‎٬‎ اين چاپ هم ترتيبِ‏ درستي ندارد و از تحريف و تصحيف و دخل و<br />

تصرف ها خالي نيست.‏ از ديوانِ‏ او نسخه هاي خطي در کتاب خانه ي آستانِ‏ قدس و مجلس و<br />

ملک و مرکزي موجود است که‎٬‎ به ظنِ‏ نويسنده‎٬‎ نسخه ي کتاب خانه ي آستانِ‏ قدس با آن که<br />

اول و آخر ندارد بر ديگر نسخه ها مرجح است و گويا در زمانِ‏ حياتِ‏ وي تدوين يافته.‏ ‏(ص<br />

٣٢٩) غير از ديوان ٬ منظومه هايي هم به او نسبت داده اند‎٬‎ چون منظومة في تحقيق االيمان و<br />

رساله ي نصايحِ‏ منظوم و ارواحِ‏ شاه نعمت اهلل و خواب نامه .<br />

شاهولي‎٬‎ چنان که گفتيم‎٬‎ بيشتر به معني توجه داشته‎٬‎ با اين همه در ديوانِ‏ او ترجيعات و<br />

غزلياتِ‏ شيوا و شورانگيز با مضامينِ‏ لطيف و معانيِ‏ بلند توان يافت.‏ اگر چه رنگِ‏ تقليد و<br />

اقتباس دارند و نوآيين جلوه نمي کند ‏(ص ٣٥٨). برخي غزل هاي او به جاي شور و حالِ‏<br />

صوفيانه به صورتِ‏ منظومه اي تعليمي درآمده و سراسرِ‏ آن اصطالحاتِ‏ عرفانِ‏ نظريِ‏ محيي<br />

الديني است چون غزلِ‏ دُ‏ رد دردش خورده ام تا صاف درمان يافتم...‏ کلماتي چون غيب<br />

آدم معني‎٬‎ مبدع از غيرِ‏ سبب‎٬‎ ام الکتاب‎٬‎<br />

ِ<br />

الغيوب‎٬‎ جمع و تفصيل‎٬‎ روح اعظم‎٬‎ عقلِ‏ اول‎٬‎<br />

ِ<br />

مکتب الباعث‎٬‎ نوح قَدَ‏ ر‎٬‎ عقلِ‏ کل‎٬‎ نفس کليه‎٬‎ اسم الباطن‎٬‎ رق منشورِ‏ هيولي والخ آورده<br />

است ‏(ص ٣٦٩). از اين گذشته‎٬‎ در سراسرِ‏ اشعارِ‏ او دعوي ها و شطحيات و طامات موج<br />

مي زند.‏ از اينروست که وقتي مي گويد:‏<br />

ما خاکِ‏ راه را به نظر کيميا کنيم<br />

صد درد را به گوشه چشمي دوا کنيم


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

اثري تازه درباره ي شاه نعمتاهللِ‏ ولي ١٠٩<br />

حافظ را که ديگر جانش از آن همه دعوي ها به لب رسيده به سرودنِ‏ غزلي به اين مطلع<br />

برمي انگيزد:‏<br />

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند آيا شود که گوشه چشمي به ما کنند<br />

دردم نهفته بود و طبيبانِ‏ مدّ‏ عي باشد که از خزانه غيبم دوا کنند<br />

يا هنگامي که دعوي مي کند:‏<br />

گوهر بحر بي کران ماييم گاه موجيم و گاه درياييم<br />

ما به آن آمديم در عالم که خدا را به خلق بنماييم<br />

اطعمه اين طنز را در پاسخ او مي گويد:‏<br />

ِ<br />

ابواسحاقِ‏<br />

رشته الکِ‏ معرفت ماييم که خميريم و گاه بغراييم<br />

ما از آن آمديم در مطبخ که به ماهيچه قليه بنماييم<br />

آخرين بخشِ‏ کتاب در ‏«صورت و سيرت و آراء و افکارِ‏ شاهولي»‏ است.‏ مريدان شيوه ي<br />

رخت پوشيدنش را چنين وصف کرده اند:‏ پيراهنِ‏ کرباس‎٬‎ جبه ي صوف‎٬‎ لباچه ي پوستينِ‏<br />

بره‎٬‎ فرجيِ‏ صوف‎٬‎ دستارِ‏ سفيد‎٬‎ رداي پشمين و گاه کپنکي نمدين که بر روي همه مي پوشيد.‏<br />

مؤلفِ‏ محترم‎٬‎ در بابِ‏ صحت و سالمت و طولِ‏ عمرِ‏ سيد که به صد سالگي رسيده تحقيق<br />

کرده است و از هوش و فراست و عشقِ‏ او به دانش پژوهي و حقيقت جويي و ولي طلبي و<br />

استقامت و سخت کوشي و پرکاري و استغناي طبع و علوِّ‏ همت و وقار و متانت و فصاحت و<br />

بالغت و ادب و حسنِ‏ خلق و بي آزاري و خودستايي و دنياداري و ميلِ‏ او به عمارت و زراعت<br />

و تشويق به کسبِ‏ حالل و نهي از گدايي و بي کاري سخن ها گفته و هر يک از اين صفات را<br />

تحتِ‏ عنواني موردِ‏ بحث و فحص قرار داده است.‏<br />

از مباحثِ‏ جالبِ‏ اين بخش‎٬‎ تحقيق در عقايد و افکارِ‏ شاهولي است که اغلبِ‏ نويسندگان و<br />

تراجم احوال که از عهدِ‏ صفويه تاکنون به شرح احوال و ذکرِ‏ آثار و افکارِ‏<br />

مورخان و صاحبانِ‏ ِ<br />

شاه نعمت اهلل پرداخته اند به تقليد و اقتباس از يک ديگر مطلقًا‎٬‎ او را پيروِ‏ مذهبِ‏ تشيع<br />

دانسته اند»‏ و اين به سببِ‏ اشعاري از اوست در منقبت موالي متقيان ‏(ع).‏ ولي استاد فرزام در<br />

اين کتاب‎٬‎ پس از تحقيقي مشبع و مستوفي‎٬‎ به اين نتيجه رسيده اند که شاه نعمت اهلل مذهبِ‏<br />

تسنن داشته است.‏ مثالً‏ از انکارِ‏ اسالم ابوطالب يا تصريح او به نفيِ‏ رافضي بودن از خود و<br />

ترغيبِ‏ برگزيدن راه سنّي اين نتيجه را حاصل مي کند که ‏«ديگر ترديدي در تسننِ‏ شاهولي<br />

برجا نمي ماند»‏ ‏(ص ٥٩٣).<br />

سرانجام‎٬‎ کتاب با ذکرِ‏ عقايدِ‏ شاهولي در مسائلِ‏ عرفاني پايان مي پذيرد.‏ ©<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي


ٰ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

درياي جان<br />

احمدِ‏ سميعي ‏(گيالني)‏<br />

هلموت ريتر.‏ درياي جان . ترجمه ي عباسِ‏ زريابِ‏ خويي و مهرآفاقِ‏ بايبردي‎٬‎ ج ٬١<br />

انتشاراتِ‏ بين الملليِ‏ الهديٰ‏ ٬ تهران ١٣٧٤.<br />

(٢٧ فوريه ي<br />

٢<br />

‏(ليدن ١٩٥٥) اثرِ‏ هلموت ريتر<br />

١<br />

درياي جان<br />

‎١‎)Seele Das Meer der .‏ ريتر عنوانِ‏ درياي جان را ظاهرًا از اين بيتِ‏<br />

زبانِ‏ تو از او آمد گُ‏ هردار ز قعرِ‏ بحرِ‏ جان هردم گُهربار.‏<br />

الهي نامه گرفته است:‏<br />

١٨٩٢-١٩ مه ي‎٬(١٩٧١‎<br />

اسالم شناسِ‏ معروف و محقق در ادبياتِ‏ مشرق زمين است.‏ پدرش کشيش بود.‏ او برادرِ‏<br />

(١٨٦٨-١٩٥٦)٬ مستشرقِ‏ آلماني و<br />

٣<br />

گرهارد ريتر مورّخ مشهور است.‏ کارل بروکلمان<br />

ِ<br />

از جلمه استادانش<br />

٦<br />

و ليتمان<br />

٥<br />

(١٨٩٨-١٩٠٢)٬ ونولدکه<br />

٤<br />

صاحبِ‏ اثرِ‏ سترگِ‏ تاريخِ‏ متونِ‏ عرب<br />

بودند.‏ ريتر مرحله اي از تحصيالتِ‏ خود را در شهرِ‏ استراسبورگ به پايان رسانيد و در ٬١٩١٣<br />

در شهرِ‏ بُن بود‎٬‎ درجه ي دکتري گرفت.‏ او به سه زبانِ‏<br />

٧<br />

هنگامي که دست يارِ‏ پروفسور بِکِر<br />

عربي و ترکي و فارسي تسلط داشت.‏ از ميانِ‏ آثارِ‏ مهم تأليفي و تصحيحي و ترجمه ايِ‏ او اين<br />

عناوين را مي توان ياد کرد:‏<br />

(٬١٩٢٧ ٨ برلن و اليپزيگ)؛ تصحيح کتابِ‏ بدء من اناب الي اهلل تعالي از<br />

کتاب ها:‏ درباره ي زبانِ‏ تصويريِ‏ نظامي<br />

حارث بن اسد بن محاسبيِ‏ بصري‎٬‎ زاهد و عارفِ‏ قرنِ‏ سوم هجري ‏(گلوکشتات‎٬‎ ‎١٩٣٥‎‏)؛ تصحيح سوانحِ‏ احمدِ‏<br />

غزالي ‏(استانبول‎٬‎ ‎١٩٤٢‎‏)؛ ترجمه ي هفت پيکرِ‏ نظاميِ‏ گنجوي ‏(به همراهِ‏ يان ريپکا‎٬‎ پراگ ‎١٩٣٤‎‏)؛ ترجمه ي<br />

گزيده ي کيمياي سعادت از امام محمدِ‏ غزالي ‏(ينا‎٬‎ ١٩٢٣).<br />

مقاله ها:‏ مدخل هاي ‏«عطّار‎٬‎فريدالدين محمد بن ابراهيم»‏‎٬‎ ‏«غزالي‎٬‎ احمد بن محمد»‏‎٬‎ ‏«ابوسعيد فضلاهلل بن<br />

ابيالخير»‏ در دايرة المعارفِ‏ اسالم ‏(‏‎١٩٥٤‎‏)؛ ‏«درباره ي فتوت»‏ ٩ ‏(‏‎١٩٢٠‎‏)؛ ‏«متونِ‏ عربي و فارسي درباره ي عشقِ‏<br />

2) Hellmut Ritter 3) Karl Brockelmann 4) Geschichte der arabische Litteratur<br />

5) Noldeke 6) Littmann 7) Becker<br />

8) Über die Bildersprache Ni ¤ za¦ mi ¦ 's 9) Zur Futuwwa<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

درياي جان ١١١<br />

I بصري»‏ ١١ ‏(‏‎١٩٣٣‎‏)؛ ‏«انصاريِ‏<br />

مجازي و عشقِ‏ عرفاني»‏ ١٠ ‏(‏‎١٩٣٣‎‏)؛ ‏«تحقيق در تاريخ زهدِ‏ اسالمي‎٬‎ حسنِ‏<br />

هروي سنائيِ‏ غزنوي»‏ ‏(‏‎١٩٣٥‎‏)؛ ‏«چهار سهروردي و آثارشان در نسخه هاي خطيِ‏ استانبول»‏ ١٢ ‏(‏‎١٩٣٧‎‏)؛<br />

١٤<br />

‏«فريدالدين عطار»‏ ‏(‏‎١٩٣٩‎‏)؛ ‏«موالنا جالل الدينِ‏ رومي و محيطِ‏ او»‏ (١٩٤٢) ١٣ در مجله ي اسالم ‏«مجاهدتِ‏<br />

١٧ ؛<br />

عرفا در راهِ‏ خدا»‏ ١٥ ‏(‏‎١٩٥٢‎‏)؛ ‏«تحقيق در زهدِ‏ اسالمي‎٬‎ II :‏ آغازِ‏ فرقه ي حروفيه»‏ (١٩٥٤) ١٦ در مجله ي شرق<br />

٢٠<br />

‏«درباره ي اصالتِ‏ رباعياتِ‏ خيام»‏ ١٨ ‏(‏‎١٩٢٩‎‏)؛ ‏«درباره ي متنِ‏ مثنوي « ١٩ (١٩٢٨) در مجله ي .OLZ<br />

ترجمه ي درياي جان ‏(ج‎١‎‏)‏ شاملِ‏ مقدمه و ٢٣ فصل از اثرِ‏ ريتر است که‎٬‎ به مناسبتِ‏ ‏«کنگره ي<br />

جهانيِ‏ بزرگ داشتِ‏ عطارِ‏ نيشابوري»‏‎٬‎ به همتِ‏ ‏«انتشاراتِ‏ بين الملليِ‏ الهديٰ‏ « منتشر شده<br />

اول به قلم شادروان زريابِ‏ خويي وترجمه ي ١٠ فصلِ‏ ديگر<br />

است.‏ ترجمه ي مقدمه و‎١٣‎ فصلِ‏ ِ<br />

است.‏ ترجمه ي کتاب‎٬‎ چون هنوز به پايان نرسيده‎٬‎ در جلدِ‏<br />

٢١<br />

به قلم بانو مهرآفاقِ‏ بايبودي<br />

ِ<br />

اول فاقدِ‏ فهرستِ‏ راه نما و کتاب شناسي است.‏ همچنين‎٬‎ ازآنجا که درنشرِ‏ آن شتاب وجود<br />

داشته‎٬‎ جاي توضيحات و احيانًا اظهارِ‏ نظرهاي اصالحي و انتقادي‎٬‎ که چه بسا استاد زرياب‎٬‎<br />

اگر اجل مهلت مي داد‎٬‎ به صورتِ‏ مقدمه ي مترجم و حواشي‎٬‎ بر ترجمه مي افزود‎٬‎ خالي<br />

است.‏<br />

٢٢<br />

عنوانِ‏ فرعي در متنِ‏ اصليِ‏ اثر ‏«انسان‎٬‎ جهان و خدا در حکاياتِ‏ فريدالدين عطار»‏<br />

نقد و بررسي<br />

است.‏ محتواي کتاب با اين عنوان‎٬‎ که حدود و ثغورِ‏ مبحث را بهتر مشخص مي سازد و کم<br />

دعوي تر هم هست‎٬‎ وفق دارد و معلوم نيست به چه جهت در ترجمه به صورتِ‏ ‏«سيري در<br />

آراء و احوالِ‏ شيخ فريدالدين عطارِ‏ نيشابوري»‏ در آمده که هم دامنه ي مطلب را از آنچه<br />

هست فراتر وانمود مي سازد و هم توقع خواننده را از آنچه نويسنده در نظر داشته باالتر<br />

ِ<br />

مي برد.‏ اصوًال مدارِ‏ اثر حکاياتِ‏ مثنوي هاي عطار است و بيشترِ‏ فضاي کتاب را استشهاد از<br />

حکايات و نقلِ‏ محتواي آنها پر مي کند.‏<br />

10) Arabische und Persische Schriften u« ber die profane und die mystische Liebe<br />

11) Studien zur Geschichte der islamischen Fro« mmigkeit, I: Hasan el-Basri<br />

12) Die vier Suhrawardi, ihre Werke in Stambuler Handschriften<br />

13) Maulana Gala¦ ladin Ru¦ mâ ¦ und sein Kreis 14) Der Islam<br />

15) Muslim Mystics Strife with God<br />

16) Studien zur Geschichte der islamischen Fro¦ mmigkeit, II: Die Anfa¦ nge der Huru¦ fâ ¦ Sekte<br />

17) Oriens 18) Zur Frage der Echtheit der Vierzeiler 19) Zum Mesnawi Text<br />

‎٢٠‎)فهرستِ‏<br />

نوشته هاي ريتر را ارنست گروبر Ernst .A Gruber منتشر کرده است:‏<br />

"Verzeichnis der Schriften von Hellmut Ritter", in Oriens, 1965-66, v. 18-19, p. 1-32. port.<br />

‎٢١‎)ضبطِ‏ درستِ‏ نام خانوادگيِ‏ ايشان ‏«بايبوردي»‏ است.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

22) Mensch, Welt uund Gott in den Geschichten des Far⦠dudd⦠n Atta¦ r


ِ<br />

١١٢ درياي جان<br />

ديباچه ي ترجمه از مترجمان نيست‎٬‎ از محمودِ‏ اسعدي‎٬‎ دبير ‏«کنگره»‏ است و در آن<br />

ه اي در شرح حال ريتر آمده و از بعضي از آثارِ‏ او نام برده شده است.‏<br />

شمّ‏ ِ<br />

در مقدمه ي ٤٤ صفحه ايِ‏ نويسنده‎٬‎ پس از چهار سطري در معرفيِ‏ عطار‎٬‎ ميراثِ‏ ادبيِ‏ او<br />

برشمرده مي شود و مثنوي هاي عرفانيِ‏ شيخ با شرح و بسطِ‏ تمام معرّ‏ في مي گردد.‏ ريتر براي<br />

چهار مثنويِ‏ الهي نامه ٬ منطق الطير ٬ مصيبت نامه و اسرارنامه اصالت قايل شده و در بابِ‏ ساختارِ‏ آنها<br />

اظهارِ‏ نظرهاي جالبي کرده است:‏ سه مثنويِ‏ اول به شيوه ي خاصِّ‏ هندي است‎٬‎ به اين معني<br />

که در آنها داستانِ‏ مادر چارچوبِ‏ اصلي است و شاعر حکاياتِ‏ کوچک تري درونِ‏ آن نشانده<br />

است.‏ داستانِ‏ اصلي تخيّلي و رؤيايي است و انديشه هاي عرفاني را مصَّ‏ ور مي سازد.‏ آنگاه<br />

ريتر فرقِ‏ ساختاريِ‏ منطق الطير و مصيبت نامه را با الهي نامه بيان مي کند:‏ در دو مثنويِ‏ اول<br />

مکالمات جزئي از داستانِ‏ اصلي است و در سومي داستانِ‏ اصلي خودِ‏ اين مکالمات است.‏<br />

ضمنًا ساختارِ‏ داستانِ‏ اصلي در منطق الطير پرمايه تر و متنوّ‏ ع تر است.‏ کًال‎٬‎ در مثنوي هاي<br />

عطّار‎٬‎ داستانِ‏ اصلي‎٬‎ نسبت به آنچه در آثارِ‏ مشابهِ‏ پيشين ديده مي شود‎٬‎ وزنِ‏ بيشتري دارد.‏ به<br />

ويژه‎٬‎ در منطق الطير ٬ هريک از چهره هاي داستاني ‏(مرغان)‏ داراي زندگي و صفتِ‏ رمزيِ‏<br />

خاصِ‏ خودند.‏ ريتر‎٬‎ سپس‎٬‎ اهميتِ‏ زبانِ‏ حال را‎٬‎ که ترکه ي جادوييِ‏ شعرِ‏ فارسي اش<br />

مي خواند‎٬‎ يادآور مي شود و اظهارِ‏ نظر مي کند که هيچ کس در بهرهگيري از آن به استاديِ‏<br />

عطّار نبوده است.‏ حکايات روشن گرِ‏ انديشه هاي عرفاني اند و گاهگاه از موضوع اصلي<br />

منحرف مي شوند.‏<br />

آن گاه ريتر محورِ‏ اصليِ‏ مثنوي ها را مشخص مي سازد:‏ الهي نامه بر پايه ي زهد بنا شده<br />

است.‏ منطق الطير از رسالة الطيرِ‏ امام محمدِ‏ غزالي ‏(وفات:‏ ٥٠٥) مُلهَ‏ م است.‏ امّا در رسالة الطير<br />

رابطه ي سالک با خدا رابطه ي بنده با موالست:‏ سالک مشتاقِ‏ پيدا کردن حاکمي الهي است.‏<br />

جهان بينيِ‏ عطار در منطق الطير از اين واالتر است.‏ او‎٬‎ با افزودنِ‏ مايه ي ‏«فنا»‏‎٬‎ فکرِ‏ جست و جوي<br />

خدا در درون و در نفس را مي پروراند و با بهره جويي از جناسِ‏ ‏«سي مرغ»‏ و ‏«سيمرغ»‏ اين نگرش<br />

را داهيانه بيان مي کند.‏ امّا مصيبت نامه شرح سيرِ‏ روح در خلوتِ‏ تفکّرِ‏ روحاني ‏(فکرت)‏ است.‏<br />

ِ<br />

بايد گفت که ريتر در شرح محتواي منطق الطير و مصيبت نامه به تفصيلي بيش از حدِ‏<br />

ِ<br />

مي پردازد و‎٬‎ در حقيقت‎٬‎ براي خوانندگانِ‏ آلماني زبان جريانِ‏ داستان را باز مي گويد؛ ولي‎٬‎ در<br />

ّ متعارف<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

خاللِ‏ اين شرح و بسط که براي آشنايان فارسي زبانِ‏ با متنِ‏ اين مثنوي ها چه بسا مالل آور<br />

باشد نظرها و تفرس هايي دارد که جالب است.‏ مثًال در يک جا احتمال مي دهد که شرح<br />

ِ<br />

بسطامي ‏(وفات:‏ ٢٦١) در تذکرة االولياء انگيزه ي نظم مصيبت نامه شده<br />

ِ<br />

سفرهاي روحانيِ‏ بايزيدِ‏


ِ<br />

درياي جان ١١٣<br />

باشد که در واقع تصويري است از نوع همين سفرها.‏<br />

ِ<br />

در بابِ‏ اسرارنامه ٬ ريتر ابتدا به فرقِ‏ کيفيتِ‏ ساختاريِ‏ آن با سه مثنويِ‏ ديگر اشاره مي کند و<br />

انسجام سه مثنويِ‏ ديگر را در آن نمي توان يافت.‏ اسرارنامه مثنويِ‏ کوتاهي<br />

ِ<br />

معتقد است که<br />

است که در آن حکايات و تمثيالت فضاي کمتري را اشغال کرده است.‏<br />

ريتر در پايانِ‏ مقدمه و پيش از ورود در فصولِ‏ کتاب‎٬‎ مي نويسد:‏<br />

مالحظاتِ‏ ما‎٬‎ بيش از همه‎٬‎ خودِ‏ داستان ها و محتواي مستقلِ‏ آنهاست.‏ هم چنين عالقه ي ما متوجهِ‏<br />

آن جريان هاي فکري خواهد بود که انگيزه ي نقل آن داستان شده است.‏ ‏(ص ٤٣)<br />

و اندکي پايين تر:‏<br />

و باز:‏<br />

از سويي تعبير و تفسيرِ‏ اغلب نيرومندي که او ] عطار]‏ به اين داستان ها داده است نيز موردِ‏ نظر ما<br />

خواهد بود.‏ ‏(همان جا)‏<br />

من در اين صدد نبوده ام که افکار و انديشه هاي عطار را طبقِ‏ سيرِ‏ تاريخ و انديشه تنظيم کنم؛ اين<br />

انديشه ها از منابع زيادي سرچشمه گرفته است.‏ وحدتِ‏ وجودي که منظورِ‏ عطار است با وحدتِ‏<br />

وجودِ‏ ابن عربي‎٬‎ که معاصرِ‏ او بوده است‎٬‎ وجوهِ‏ مشترکي دارد؛ امّا اصولِ‏ ابن عربي از لحاظِ‏ فني<br />

بسيار گسترده تر و پيچيده تر است.‏ ‏(ص ٤٣ و ٤٤)<br />

آن گاه خواننده را به بيانِ‏ خود انديشه ها حواله مي دهد.‏<br />

نقد و بررسي<br />

از مقدمه که بگذريم‎٬‎ فصولِ‏ کتاب به بيانِ‏ انديشه هاي عرفانيِ‏ عطّار اختصاص داده شده<br />

است.‏ امّا ريتر به اين بس نکرده و ظاهرًا‎٬‎ با در نظر گرفتنِ‏ آلماني زبان ها به منزله ي مخاطبانِ‏<br />

اصلي‎٬‎ جاي جاي محتواي حکايات را نيز نقل کرده و استشهادهايي از اشعارِ‏ مثنوي ها را<br />

چاشنيِ‏ آن ساخته و در واقع به نوعي تحليلِ‏ شعر دست زده است.‏<br />

امّا مراتبِ‏ تبحّ‏ ر و فضلِ‏ ريتر بيشتر در آشنايي با مآخذِ‏ متعدّ‏ د و عمومًا دستِ‏ اول و معتبرِ‏<br />

واستفاده ي شايسته ازآنها ونيز‎٬‎ در مواردي‎٬‎<br />

٢٣<br />

عربي وفارسي درحوزه هاي عرفان وکالم وادب<br />

اشاره به مآخذِ‏ قصص و سوابق و لواحقِ‏ آنها در آثارِ‏ سلف و خلف جلوهگر است.‏ هم چنين<br />

فصل بنديِ‏ نسبتًا استادانه ي کتاب نمودارِ‏ مهارتِ‏ ريتر در فنِ‏ تأليف و احاطه ي او بر شئون و<br />

مراتبِ‏<br />

عرفاني است.‏ با اين همه‎٬‎ بايد پذيرفت که درياي جان از نظرِ‏ عمق و مايه و دامنه با<br />

‎٢٣‎)از ميان اين منابع‎٬‎ عالوه بر آثارِ‏ خود عطار بايد از:‏ الکامل مبرّ‏ د ٬ التعرف ٬ ما للهند ٬ کمال الدين و تمام النعمة از ابن<br />

بابويه‎٬‎ االنصاف از ابوبکرِ‏ باقالني‎٬‎ اللمع ٬ عقد الفريدِ‏ ابن عبد ربّه‎٬‎ قوت القلوب ٬ طبقات الصوفيه ٬ اسرار التوحيد ٬<br />

حلية االولياء ٬ رساله ي قشيريه ٬ کشف المحجوب ٬ احياء علوم الدين ٬ سياست نامه ٬ کيمياي سعادت ٬ االذکياء وتلبيسِ‏ ابليس از<br />

ابنجوزي‎٬‎ حديقة الحقيقه ٬ مرزبان نامه و جوامع الحکايات نام برد.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

١١٤ درياي جان<br />

قابل قياس نيست.‏<br />

٢٥<br />

و ابوسعيدِ‏ ابي الخيرِ‏ فريتس ماير<br />

٢٤<br />

آثاري تحقيقي چون مصايبِ‏ حالّ‏ جِ‏ ماسينيون<br />

از مقايسه ي حاصلِ‏ کارِ‏ ريتر و نتيجه ي تحقيقِ‏ شادروان استاد فروزانفر در احوال و آثارِ‏<br />

چنين بر مي آيد که اين هر دو محقّق بيش تر به تحليل و تلخيصِ‏ حکاياتِ‏ مثنوي هاي<br />

٢٦<br />

عطّار<br />

عطّار مشغول گشته اند و ضمنِ‏ اين اشتغال تفرّ‏ س هايي داشته اند.‏ اما شيوه ي فصل بندي در<br />

کارِ‏ آنان فرق دارد:‏<br />

فصل بندي در اثرِ‏ ريتر موضوعي است و در اثرِ‏ استاد فروزانفر براي<br />

هريک از مثنوي ها ) الهي نامه ٬ منطق الطير ٬ مصيبت نامه ( و هر پاره از آنها بابِ‏<br />

شده است.‏<br />

جداگانه اي گشوده<br />

بدين سان‎٬‎ ريتر در هر فصل به ّ کلِ‏ مثنوي هاي عطّار نظر دارد‎٬‎ ضمنِ‏ آن که در مقدمه<br />

تمايزِ‏ ساختاري و مرتبتِ‏ محتواييِ‏ آنها را نشان داده است؛ در حالي که استاد فروزانفر مقدمه<br />

را بيش تر به شرح حالِ‏ عطار که در درياي جان تنها اشاره ي بسيار کوتاهي به آن شده است<br />

و نقدِ‏ اصالتِ‏ آثارِ‏ او اختصاص داده است.‏<br />

در عينِ‏ حال‎٬‎ استاد فروزانفر ارزيابيِ‏ مجملي از هر مقاله و مقوله‎٬‎ در پايانِ‏ تحليلِ‏ آنها‎٬‎ از<br />

جهتِ‏ ميزانِ‏ عمقِ‏ فکريِ‏ عطّار در آن باب و درجه ي مهارتِ‏ او در بيانِ‏ هنري‎٬‎ به دست داده<br />

که‎٬‎ چون وجهِ‏ اظهارِ‏ نظر شرح داده نشده‎٬‎ تا حدي تحکّمي جلوه مي نمايد.‏<br />

* * *<br />

ضمنِ‏ مطالعه ي فصولِ‏ درياي جان ‏(جلد اولِ‏ ترجمه)‏‎٬‎ انديشه هايي را که در عباراتي کوتاه<br />

بيان شده است استخراج کرده ام.‏ با اين مستخرجات احيانًا با اندک تصرف در عبارت<br />

مجموعه اي از سخنان نغز پديد آمده است که سزاوار شمردم آن را تيمّنًا در پايانِ‏ اين مقاله<br />

نقل کنم تا کساني را که بخواهند با لبّ‏ افکارِ‏ عرفانيِ‏ عطّار در مراحلِ‏ سيرِ‏ روحاني آشناييِ‏<br />

اجمالي پيدا کنند مفيد افتد.‏<br />

نخست مرگ و ناپايداري<br />

24) Louis Massignon, La Passion d'al-Halla¦ j, martyr mystique de l'Islam.<br />

25) Fritz Meier. Abu¦ `‏Sa ¦ âd-i Abu¦ l-hayr (357-440/967-1049), Wirklichkeit und Legend, Acta Iranica 11,<br />

troisie© me se ¨ rie, volume IV, 1976.<br />

فصل<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

حتي در عينِ‏ زندگي در آغوشِ‏ مرگي.‏ (٤٩)<br />

گور در راهِ‏ آخرت نخستين منزل است.‏ (٥٣)<br />

مردگان منتظرند تا زندگان به ايشان برسند.‏ (٥٣)<br />

اين انديشه ها چيزي درباره ي فلسفه ي مرگ به دست<br />

نمي دهد و فقط وحشتِ‏ وجود را از مرگ با همه ي<br />

‎٢٦‎)شرحِ‏ احوال و نقد و تحليلِ‏ آثارِ‏ شيخ فريدالدين محمدِ‏ عطّارِ‏ نيشابوري (١٣٤٠) که چاپ جديدِ‏ آن نيز به تازگي انتشار<br />

يافته است.‏


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ٰ<br />

ٰ<br />

درياي جان ١١٥<br />

سنگيني اش مي رساند.‏ (٥٩)<br />

فلک مانندِ‏ آن کسي است که مرغي را مي پروراند<br />

و دانه مي دهد تا سرانجام او را سر ببُرد.‏ (٦٢)<br />

فصل<br />

ِ<br />

دوم دنيا<br />

براي دنيا صفاتي چون بي وفايي‎٬‎ بي ثباتي‎٬‎<br />

مردم کُشي‎٬‎ اقامت گاهِ‏ موقت‎٬‎ پوچي و بي ارزشي<br />

ياد مي کند و مخاطراتِ‏ آن را براي پارسايان و<br />

زاهدان گوشزد مي سازد.‏ (٦٥)<br />

دنيا رباطِ‏ دو در (٦٦) و گنده پيرِ‏ گوژپشت است.‏<br />

(٦٨)<br />

عزرائيل را نمي توان با سيم و زر رشوه داد.‏ (٦٩)<br />

دنيا بهشتِ‏ کافرانِ‏ و زندانِ‏ مؤمنان است.‏ (٧٤)<br />

در آسمان طاعت‎٬‎ بر روي زمين غفلت‎٬‎ و در زيرِ‏<br />

زمين حسرت بيشتر است.‏ ‏(از کلماتِ‏ حضرتِ‏ امير<br />

عليه السالم‎٬‎ ص ٧٥)<br />

مالِ‏ دنيا آدمي را از خدا باز مي دارد.‏ (٧٥)<br />

دنيا چون ويرانه اي است و از آن ويرانه تر دلي که<br />

طالبِ‏ دنياست؛ و عقبي آبادان است و از آن آبادان تر<br />

دلي که جز عقبي را نخواهد.‏ ‏(از کلماتِ‏ حضرتِ‏ صادق<br />

عليه السالم‎٬‎ ص ٧٦)<br />

دين و دنيا با هم نسازد.‏ (٧٦)<br />

وقفِ‏ ابليس است دنيا سربه سر ) مصيبت نامه ( (٧٧)<br />

شيطان به ويژه بر بازارها حکومت دارد.‏ (٧٧)<br />

فصل<br />

ِ<br />

الهي<br />

سوم احتياج و رنج و فشار و عدلِ‏<br />

اين جهان خانه ي رنج و بال و النه ي اندوه و درد است<br />

و ذاتِ‏ جهان شرّ‏ است.‏ ‏(از سخنانِ‏ جنيد‎٬‎ ص ٨٥)<br />

عود در آتش مي سوزد تا از بوي خوشِ‏ آن به<br />

نشاط آيند.‏ (٨٧)<br />

نه ناله سود دارد نه خاموشي.‏ (٩١)<br />

تصويرِ‏ چهره ي بسيار شگفت انگيزي از خداوند<br />

که آدمي در برابرِ‏ حکمش نمي داند چه کند:‏<br />

ايوب بايد آه برآرد تا نبوّ‏ تش محفوظ بماند و<br />

زکريا نبايد!‏ (٩٢)<br />

اگر در جهان عدل و داد باشد ديگر کسي<br />

دادخواهي نمي کند!‏ (٩٢)<br />

فصل چهارم وضع ديني<br />

خداوند حاکم مطلق و برتر از احکام و شرايع خويش<br />

است.‏ (٩٥)<br />

رفتارِ‏ خداوند با آدميان در روزِ‏ رستاخيز مستقل<br />

از اعمالِ‏ آنان در اين جهان است.‏ (٩٦)<br />

خداوند آفريدگار و حاکم مطلق است و انسان<br />

ِ<br />

مخلوق و بنده ي اوست:‏ هر چه خدا بر بنده اش<br />

بخواهد رواست.‏ (٩٧)<br />

اين است رکن اساسيِ‏ اعتقادِ‏ عام در رابطه ي<br />

انسان با خدا (٩٧)<br />

در اين مقام از التعرف لمذهب التصوفِ‏ احکامي را<br />

نقل مي کند که بر نظريه ي کسب مترتب است‎٬‎ از<br />

جمله اين که<br />

انسان تا آنجا که به استطاعتِ‏ او در انجام<br />

دادنِ‏ کاري باز مي گردد مربوط به خود اوست و کسب<br />

است و تا آنجا که به قدرتِ‏ مطلقه ي خداوند ر اجع<br />

است خلق است.‏ (١٠٠)<br />

و به اين نتيجه مي رسد که<br />

مؤمن ميانِ‏ خوف و رجا به سر مي برد.‏ (١٠٤)<br />

مشکالت و مسائلي که از اين اعتقادات ناشي<br />

مي گردد در آثارِ‏ عطار با قوتِ‏ بيشتري مطرح<br />

مي شود.‏ (١٠٤)<br />

وي مي گويد:‏<br />

يکي را خوانده اي با صد نوازش<br />

يکي را رانده اي با صد گدازش ‏(الهي نامه)‏<br />

مرا در آب نشانده اند و مي گويند تر مشو!‏ (١٠٥)<br />

اين قصه نه ازآن روي همچون ماه است بلکه براي<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي<br />

فعل<br />

ِ


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١١٦ درياي جان<br />

آن است که رنگِ‏ گليم او ] =‏ شيطان]‏ سياه است.‏ (١٠٦)<br />

فرعون در حالِ‏ غرق شدن مي خواست کلمه ي<br />

شهادت بر زبان راند‎٬‎ جبرئيل دهان او را از لجنِ‏ دريا<br />

] =‏ رود نيل]‏ پر کرد.‏ (١١٠)<br />

فصل<br />

ِ<br />

پنجم شوقِ‏ تسکين ناپذير به<br />

معرفتِ‏ خدا<br />

هر چه بشر درباره ي خدابگويد ساخته ي خودِ‏ اوست<br />

و ارزشِ‏ معرفتي ندارد.‏ (١١٣)<br />

ارزشِ‏ فکر به آن است که از دل برخيزد.‏ (١١٣)<br />

تو بدو بشناسي او را ني به خود<br />

راه ازو خيزد بدو ني از خرد<br />

‏(منطق الطير ( (١١٦)<br />

عقل محتاج نظارتِ‏ وحي و هدايتِ‏ پيامبر است.‏<br />

(١٢١)<br />

امّا براي صوفي فکرِ‏ ديگري هم هست و آن فکرِ‏<br />

دل است...‏ سالکِ‏ فکرت از ذکر آغاز مي کند.‏ (١٢١)<br />

اهلِ‏ دل را ذوق و فهم ديگر است<br />

کان ز فهم هر دو عالم برتر است (١٢١)<br />

جان است که منبع حقيقيِ‏ معرفتِ‏<br />

است...‏ معرفتِ‏<br />

علم نيز جهل است.‏ (١٢١)<br />

(١٢١)<br />

صوفي<br />

عقلي سرانجامش تحيّر است...‏ پايانِ‏<br />

جان اگر راجح شود جانان تو راست ) مصيبت نامه (<br />

عقل به عبوديت مي کشاند‎٬‎ اما جان به سوي<br />

ربوبيت مي برد.‏ (١٢٢)<br />

فصل<br />

ِ<br />

همه چون حلقه بر در ماندگانيم<br />

همه در کارِ‏ خود درماندگانيم ‏(اسر ارنامه ( (١٣٠)<br />

ششم دنيا داران<br />

حسن بصري دنيا داران را منافق مي خواند.‏ (١٣١)<br />

ِ<br />

اينان در خوابِ‏ غفلت اند.‏ (١٣١)<br />

نمي توان هم دنيا را داشت هم دين را.‏ (١٣٤)<br />

اهلِ‏ دنيا از پندِ‏ واعظان پرهيز مي کنند.‏ (١٣٥)<br />

مردم نمي خواهند خود را بشناسند.‏ (١٣٥)<br />

دلِ‏ شهوت پرست از حقايقِ‏ پشتِ‏ پرده آگاه<br />

نمي شود.‏ (١٣٦)<br />

دنيا داران حريص اند.‏ (١٣٧)<br />

اين حرص از آدم به ارث رسيده است.‏ (١٤٢)<br />

مرگ به حرص پايان مي بخشد.‏ (١٤٣)<br />

از نشانه هاي عالقه به دنيا اميدهاي بيهوده و<br />

غفلت از مرگ است.‏ (١٤٥)<br />

اي کساني که قصرهاي قيصري و خانه هاي<br />

کسروي ‏(نه عَلَوي)‏ و جامه هاي خاتوني و مَرکب هاي<br />

قاروني و چهره هاي ظلماني و خوي هاي شيطاني<br />

داريد و عروسي هاي فرعوني و ماتم هاي گبرانه برپا<br />

مي کنيد!‏<br />

] يحيي بن معاذ خطاب به علماي دنيا:‏ قصورکم<br />

قيصريه و بيوتکم کسرويّه و اثوابکم طاهريّه و<br />

اخفافکم ‏(موزه هاتان)‏ جالوتيّه و مراکبکم قارونيّه و<br />

اوانيکم (= آوندها تان)‏ فرعونيّه و مآتمکم جاهليه و<br />

مذاهبکم شيطانيّهفأين الشريعة المحمّديّه]‏ (١٤٦)<br />

فصل<br />

ِ<br />

رو سپيد کردن به از کاغذ سياه کردن.‏ (١٥٣)<br />

هفتم اربابِ‏ قدرت<br />

در حکاياتِ‏ عطار از زبانِ‏ ديوانگانِ‏ فرزانه ‏(عقالء<br />

المجانين)‏‎٬‎ چون بُهلول‎٬‎ که آزاديِ‏ بيان داشتند‎٬‎ از<br />

حکام انتقاد مي شود.‏ (١٥٩)<br />

در برابرِ‏ اسکندر ] مظهر قدرت]‏ ‎٬‎ حکما<br />

جانشين گدايان وديوانگان وصوفيان مي شوند.‏ (١٦٠)<br />

سلطنت فاني و ناپايدار است.‏ (١٦٠)<br />

براي شاه ده گز کرباس ] کفن]‏ و ده خشت ] قبر]‏<br />

بس است.‏ (١٦٣)<br />

(١٦٣)<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

سلطنتِ‏<br />

پادشاهان در گورستان به پايان مي رسد.‏


ِ<br />

ِ<br />

درياي جان ١١٧<br />

در ديده ي مرگ شاه و گدا يکسان اند.‏ (١٦٤)<br />

امير تنها بيرون نمي رود‎٬‎ کارش بي سپاه راست<br />

نمي آيد‎٬‎ بي چاشني گير خوردن نمي تواند‎٬‎ بي پاسبان<br />

نمي خوابد‎٬‎ درپايان نيز مرگ چشم به راه اوست.‏ (١٧٠)<br />

سلطنتِ‏ واقعيِ‏ روح از قناعت به دست مي آيد.‏<br />

(١٧٢)<br />

بنده تا زماني که قانع باشد آزاد است و آزاد تا<br />

زماني که حريص است بنده است.‏ (١٧٢)<br />

گدايي که حاجتي ندارد در حقيقت شاه است و<br />

شاه در حقيقت گداست.‏ (١٧٣)<br />

هر چه در بندِ‏ آن باشي بنده ي آن باشي.‏ (١٧٤)<br />

هيچ پيرزني از پيه و پياز غذا درست نمي کند مگر<br />

آن که شاه از آن چيزي بستاند.‏ (١٧٥)<br />

اگر سگان بدانند که اين طعام از شاه است‎٬‎ هرگز<br />

از آن نخورند ) از مصيبت نامه ( (١٧٨)<br />

شاه زر را بيشتر از گناه دوست دارد و اين عجب<br />

که زر را در دنيا مي گذارد و گناه را با خود مي برد!‏ (١٨٠)<br />

برترينِ‏ علما کساني اند که به ديدارِ‏ امرا بروند و<br />

بهترينِ‏ امرا کساني که به ديدارِ‏ علما بروند.‏<br />

] شرّ‏ العلماء من زار االمراء و خير االمراء من زار<br />

العلماء]‏ (١٨٣)<br />

نظرِ‏ عطار نسبت به سلطان محمودِ‏ غزنوي<br />

مساعد است (١٨٥) هر جا پادشاه نماينده و رمز<br />

سلطانِ‏ مطلق ‏(خدا)‏ وصف شود‎٬‎ از انتقاد مصون<br />

مي ماند.‏ (١٨٨)<br />

بختِ‏ جادويي شهريار ‏[فر‎٬‎ خاريسما]‏ بسته<br />

به دادگستريِ‏ اوست.‏ (٬١٨٩ ١٩١)<br />

فصل هشتم طبع و حال پارسايان<br />

پارسايان و زاهدان‎٬‎ در برابرِ‏ ناپايداريِ‏ دنيا و آالم<br />

آن و بي اختياريِ‏ در عين مکلّف بودن و شناختني<br />

نبودنِ‏ علّت جهاني‎٬‎ به حزن و اندوه پناه مي برند.‏<br />

اين حزن در آثارِ‏ عطار دردي است جهاني و<br />

عام که گاهي اشعارِ‏ او را به صورتِ‏ ناله و شيون در<br />

مي آورد.‏ (١٩٤)<br />

حزن نشانه اي است که مردِ‏ خدا را از اهلِ‏ عيش و<br />

عشرت متمايز مي سازد.‏ (١٩٤)<br />

پارسايان مرگ را بر باالي سرِ‏ خود ايستاده<br />

مي بينند که شربتِ‏<br />

خوشي را از دستشان بگيرد.‏ با<br />

چنين موکّلي شربت بر آنان تلخ مي گردد.‏ (١٩٤)<br />

دنيا زندانِ‏ مؤمن است.‏ (١٩٥)<br />

علي عليه السالم دردِ‏ خود را با چاه مي گفت و<br />

چاه پر از خون مي شد.‏ (١٩٩)<br />

شيخ جرجاني را پرسيدند چرا ميلِ‏ سماع ندارد.‏<br />

گفت:‏ در دلم نوحهگري است که اگر بيرون آيد جمله<br />

ذراتِ‏ عرش و فرش نوحهگر يا هالک شوند.‏ (١٩٩)<br />

غم به مردانِ‏ خدا داده شده است.‏ (٢٠٠)<br />

آن که خود اين درد را نچشيده است چيزي از آن<br />

در نمي يابد.‏ (٢٠١)<br />

دردِ‏ خداجو از اين است که نه کليد را مي داند<br />

کجاست و نه درِ‏ خانه را.‏ (٢٠٣)<br />

مکر و استدراج هيچ پارسايي را از ترس فارغ<br />

نمي دارد.‏ (٢٠٦) رانده ي درگاه چه کند؟ (٢٠٧)<br />

مثالم کعبتينِ‏ شش سو آيد<br />

که تا خود بر کدامين پهلو آيد ‏(اسر ارنامه ( (٢٠٧)<br />

احساسِ‏<br />

گناه و ناامنيِ‏ دروني به تحير و تردد ميانِ‏<br />

کفر و ايمان مي کشد.‏ (٢٠٨-٢٠٩)<br />

دستي به مصحف و دستي به جام (٢٠٩)<br />

گاهي به خرابات و گاهي به مناجات (٢٠٩)<br />

در راهِ‏ دين نه مردم نه زن ] مخنّث صفتم]‏<br />

‏(شبلي)‏<br />

(٢١٠/٢٠٩)<br />

نوميديِ‏ چهره ي اصليِ‏ ‏(قهرمانِ‏ ( مثنويِ‏<br />

مصيبت نامه عمقِ‏ ديگري دارد.‏ او در چنبري از<br />

تضادها افتاده است که ديوانه کننده است (٢١١-٢١)<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي<br />

(١٩٣)


ِ<br />

١١٨ درياي جان<br />

اگر تو رهروي عمري بسوزي<br />

که جز هيچت نخواهد بود روزي (٢١٣)<br />

در اينجا نابودي نجات است.‏ قطره اي که در دريا<br />

گم مي شود (٢١٤)<br />

هيچ است و همه چيز.‏ (٢١٤)<br />

سوار بر مرکبِ‏<br />

رفت.‏ (٢١٦)<br />

فصل<br />

ِ<br />

هويٰ‏ نمي توان به سوي هُ‏ د ‏ٰي<br />

نهم شاعر درباره ي خود سخن<br />

مي گويد<br />

طبع<br />

ِ<br />

(٢٢٠)<br />

شاعر غمناک و دردناک است.‏ (٢١٩)<br />

اهلِ‏ درون است و از ابلهي بيرونِ‏ در مانده است!‏<br />

نه اهلِ‏ خرقه نه مردِ‏ زُنارم گاه در مسجد و گاه<br />

در خانه ي خمّارم.‏ (٢٢١)<br />

گام نخستينيم جمله<br />

ِ<br />

بر آن<br />

اسير رسم و آيينيم جمله<br />

چون شتري که به گردِ‏ آسيا چرخ زند (٢٢١)<br />

هستيِ‏ ما پستيِ‏ ماست.‏ (٢٢١)<br />

نه رانده ي درگاهم نه خوانده ي درگاه (٢٢٢)<br />

تا دانسته ام چيزي ندانسته ام (٢٢٣)<br />

در ميانِ‏ دين و دنيا مانده ام<br />

گه به معنا گه به عميا مانده ام ) مصيبت نامه ( (٢٢٤)<br />

عطار شعرِ‏ خود را مقاماتِ‏ راهِ‏ حيراني و<br />

ديوانِ‏ سرگرداني مي خواند.‏ اگر سخن نگويد<br />

خواهد سوخت‎٬‎ درياي جانش موج زن است.‏ با<br />

اين همه‎٬‎<br />

(٢٢٧)<br />

چند بايد بحرِ‏ جان در جوش بود<br />

جان فشاندن بايد و خاموش بود ) منطق الطير (<br />

زبان بي گناهي است که بايد در زندان بماند.‏<br />

مصيبت نامه ( (٢٢٩)<br />

ٌٔ شي اَحْ‏ وَ‏ جُ‏ اِليٰ‏<br />

ليس<br />

‏(از<br />

طولِ‏ السِّ‏ جْن مِنَ‏ اللسان.‏ (٢٢٩)<br />

حقيقت ده جزء است که يک جزءِ‏ آن کم گفتن و<br />

نه جزءِ‏ آن خاموشي است.‏ (٢٢٩)<br />

بازِ‏ خاموش بر دستِ‏<br />

پُ‏ رغلغله زندانيِ‏ قفس است.‏ (٢٢٩)<br />

شاهان جاي دارد و بلبلِ‏<br />

چشمه در جوش و خروش و دريا ] شط]‏<br />

خاموش است (٢٢٩)<br />

امّا<br />

غوّ‏ اص بايد دهان بر بندد.‏ (٢٢٩)<br />

چرا چندين سخن بايست گفتن<br />

چو زيرِ‏ خاک مي بايست خفتن (٢٣١)<br />

سوسنِ‏ آزاد با ده زبان خموش آمد.‏ ‏(از الهي نامه )(٢٣١)<br />

چون نديدم در جهان محرم کسي<br />

هم به شعرِ‏ خود فرو گفتم بسي (٢٣٤)<br />

شعر و عرش و شرع حروفِ‏ مشترک دارند.‏ (٢٣٤)<br />

خودِ‏ جهان هم شاعر است.‏ (٢٣٥)<br />

دروغ هم از شعر زيبا مي شود.‏ (٢٣٦)<br />

عطار بر اصالتِ‏ شعرِ‏ خود آگاه است.‏ (٢٣٦)<br />

فصل<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

دهم گستاخيِ‏ ديوانگان با خدا<br />

پارسايان از رنج ها و نارسايي ها خبر دارند و لب<br />

به شکوه نمي گشايند‎٬‎ اما اين سد گاهي شکسته<br />

مي شود.‏<br />

خدا اگر فرزند داشت‎٬‎ داغ فرزند بر دلِ‏ آدميان<br />

نمي گذاشت.‏ ) الهي نامه ( (٢٤٤)<br />

رابعه هفت سال در راهِ‏ کعبه پهلو به پهلو<br />

هميگشت تا به کعبه رسيد.‏ او را عذرِ‏ زنان آشکار<br />

شد.‏ پس بازگشت و گفت:‏<br />

خدايا‎٬‎ هفت سال به پهلو راه پيمودم تا به اينجا<br />

رسيدم ولي تو در راهم خار انداختي!‏ يا مرا در<br />

خانه ي خود ده قرار يا نه‎٬‎ اندر خانه ي خويشم گذار<br />

‏(از منطق الطير ( (٢٤٦)<br />

مجانين با جرأتِ‏ بيشتري درباره ي خدا سخن<br />

مي گفتند.‏ صوفيان گاهي به ديدارِ‏ ايشان مي رفتند


ِ<br />

درياي جان ١١٩<br />

و سخنانِ‏ پندآميز از ايشان مي شنيدند.‏ ديوانه<br />

آزاد است.‏ ليلي به مجنون مي گويد:‏ ديوانه باش.‏<br />

زان که گر تو عاقل آيي سويِ‏ من<br />

زخم<br />

ِ<br />

بسياري خوري در کويِ‏ من<br />

ليک اگر ديوانه آيي در شمار<br />

هيچ کس را با تو نبود هيچ کار<br />

رُفِعَ‏ القلم مِنَ‏ المجنون ) ٢٥٠)<br />

گفتم:‏<br />

) مصيبت نامه ( (٢٤٩)<br />

] لقمان سرخسي‎٬‎ از معاصرانِ‏ ابوسعيدِ‏ ابي الخير]‏<br />

الٰهي‎٬‎ پادشاهان را چون بنده اي پير شود آزادش کنند...‏<br />

ندا شنيدم که يا لقمان‎٬‎ آزادت کردم.‏ و نشانِ‏ آزادي<br />

اين بود که عقل از وي فرا گرفت.‏ (٢٥٠)<br />

اگر محرم راز باشد گستاخي از او روا باشد.‏ (٢٥٢)<br />

ور بوَ‏ د سوزيده سوداي عشق<br />

دست بر سر مانده از غوغاي عشق<br />

خوش بوَ‏ د گستاخيِ‏ او خوش بوَ‏ د<br />

زان که آن ديوانه چون آتش بوَ‏ د<br />

) مصيبت نامه ( (٢٥٢)<br />

عاقالن را شرع تکليف آمدست<br />

بي دالن را عشق تشريف آمدست ) همان جا (<br />

واسطه اين قوم را برخاستست<br />

قولِ‏ ايشان الجرم بس راستست<br />

(٢٥٣)<br />

لقمانِ‏ سرخسي بر اسبي چوبين سوار شد که به<br />

جنگِ‏ خدا رود‎٬‎ در راه به ترکي دچار شد‎٬‎ ترک چوب<br />

از دستش بگرفت و چنانش زد که سر و صورتش<br />

خونين گشت...‏ گفت:‏ من مردانه به جنگِ‏ خدا رفتم‎٬‎<br />

او بامن برنيامد وترکي رايارگرفت.‏ ‏(از مصيبت نامه ( (٢٥٥)<br />

ديوانگان با خدا به اين زبان سخن مي گويند:‏<br />

تاوانِ‏ خر را کسي بايد بپردازد که گرگ را گرسنه در<br />

دشت و بيابان رها کرده است تا خرِ‏ مردم را بدرد.‏<br />

از تو چيزي نمي خواهم که بدي يا ندهي‎٬‎<br />

مي خواهم اين زندگي را که داده اي باز گيري.‏ (٢٦٠)<br />

ديوانه چون مي بيند که رمه ها و گله هاي اسب<br />

و گاو و گوسفند و هم غالمان و کاخ و سرهنگان<br />

همه از آنِ‏ عميدِ‏ شهر است‎٬‎ به خدا روي مي کند و<br />

مي گويد:‏<br />

اين دستارِ‏ کهنه را هم به عميدت بده!‏<br />

چون همه چيزي عميدت را سزاست<br />

در سرم اين ژنده گر نبود رواست<br />

) مصيبت نامه ( (٢٦١)<br />

بندگانِ‏ عميدِ‏ خراسان را متنعم مي بيند:‏<br />

گفت اي دارنده ي عرشِ‏ مجيد<br />

بنده پروردن بياموز از عميد<br />

‏(منطق الطير ( (٢٦١)<br />

حکايت صورت مطايبه پيدا مي کند و<br />

خوش مزه و خنده آور مي شود:‏<br />

برزگري يک جفت گاو داشت.‏ قضا را ميانِ‏ گاوان<br />

وبا افتاد.‏ برزگر جفت گاو را بفروخت و خر خريد.‏<br />

ميانِ‏ خران نيز وبا افتاد.‏ برزگر رو به آسمان کرد و<br />

گفت:‏ تو که از همه چيز آگاهي‎٬‎ خر از گاو باز<br />

نمي شناسي!‏ ‏(از مصيبت نامه ( (٢٦٣)<br />

يا طعنه بر خدا مي زند و مي گويد:‏<br />

پادشاهان با پادشاهان جنگ کنند.‏ امّا اين خدا به<br />

جنگِ‏ من آمده است!‏ (٢٦٤)<br />

يا در جاي ديگر‎٬‎ باز خطاب به خداوند گله<br />

مي کند که وعده ي بخشيدنِ‏ جبه به ژنده پوش داده<br />

بود و بعدِ‏ ده روز بخشنده اي ژنده اي آورد<br />

برهم دوخته پس:‏<br />

مردِ‏ مجنون گفت اي داناي راز<br />

ژنده بر هم دوختي زان روز باز<br />

در خزانه جامه هاي تو بسوخت<br />

کاين همه ژنده به هم بايست دوخت!‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي<br />

(٢٥٧)


ِ<br />

١٢٠ درياي جان<br />

صد هزاران پاره بر هم دوختي<br />

اين چنين درزي ز که آموختي!‏<br />

‏(منطق الطير ( (٢٦٥)<br />

بهلول را خواستند بي گناهي بکشند.‏ او با خداي<br />

خويش گفت:‏ اگر آنها مرا بکشند تو بايد خون بها<br />

بدهي.‏ چون آنان نمي دانند که من بي گناهم و تو<br />

مي داني.‏ ) الهي نامه ( (٢٧٠)<br />

ديوانه مبارز طلبانه خطاب به خدا مي گويد:‏<br />

اگر راست مي گويي خودت يک بار از آن ] =‏ پل<br />

صراط]‏ بگذر.‏ (٢٧١)<br />

يا : مگر خرده فروش يا سقط فروشي؟ اين ترازو<br />

‏[قسطاس]‏ براي چيست؟ (٢٧١)<br />

در عوض‎٬‎ ديوانگاني هم هستند که با خدا از<br />

درِ‏ صلح و سازش اند.‏ (٢٧١)<br />

فصل<br />

ِ<br />

يازدهم ارزشِ‏ زندگي‎٬‎ اين جهان و<br />

آن جهان‎٬‎ چيرگي بر ترس از مرگ<br />

بکن کاري که اينجا مردِ‏ کاري<br />

که چون آنجا روي در زيرِ‏ باري<br />

) الهي نامه ( (٢٧٦)<br />

الدنيا مزرعة االۤخرة (٢٧٦)<br />

حياتِ‏ زمانيِ‏ اين جهان که از تک تکِ‏ انفاس<br />

ساخته مي شود بيع سلف است که خُرد خُ‏ رد براي<br />

ِ<br />

حياتِ‏ جاوداني پرداخته مي شود (٢٨٢)<br />

اگر دنيا زندانِ‏ مؤمن است‎٬‎ پس مرگ رهايي از<br />

زندان است.‏ (٢٨٦)<br />

مرگ وسيله اي است براي تصفيه.‏ (٢٨٧)<br />

فصل<br />

ِ<br />

دوازدهم زهد و رياضت<br />

زهد بر گرداندنِ‏ رغبت است از چيزي به چيزي بهتر.‏<br />

‏(غزالي)‏ (٢٩١)<br />

اگر ايمان به باطنِ‏ قلب نفوذ کند‎٬‎ دنيا مبغوض<br />

مي گردد.‏ (٢٩٣)<br />

اين جهان و آن جهان همچون مشرق و مغرب اند:‏<br />

دوري از يکي به معنيِ‏ نزديک شدن به ديگري است.‏<br />

‏(ابوحيان توحيدي به نقل از سخنانِ‏ منسوب به عيسي<br />

عليه السالم)‏ (٢٩٣)<br />

زهد درجات دارد : ترکِ‏ دنيا در عينِ‏ ميلِ‏ به دنيا<br />

‏(زهدِ‏ متزهّدان)؛ مکروه داشتنِ‏ دنيا‎٬‎ اما ديدنِ‏ زهدِ‏<br />

خود و ارزشِ‏ متروک؛ نديدنِ‏ متروک.‏<br />

و هم به اعتبارِ‏ عوض : زهدِ‏ خايفان؛ زهدِ‏<br />

اميدواران؛ زهدِ‏ محبّان و عاشقان.‏<br />

و هم به اعتبارِ‏ موضوع اِ‏ عراض : زهد در علم و<br />

قدرت و مال؛ اِعراض از اسبابِ‏ مال و جاه؛ اِعراض<br />

از لذاتِ‏ نفساني و مقتضياتِ‏ جسماني؛ اِعراض از ما<br />

سوي اهلل حتي از نفس.‏ (٢٩٤ و ٢٩٥)<br />

زهدِ‏ واقعي ترکِ‏ هر آن چيزي است که تو را از<br />

خدا باز دارد.‏ ‏(ابو سليمانِ‏ داراني به نقلِ‏ غزالي)‏ (٢٩٥)<br />

تا تو را نقدي است بندِ‏ جانِ‏ توست<br />

ور نداري هيچ جمله آنِ‏ توست (٣٠٣)<br />

رابعه که جانورانِ‏ گردِ‏ او از حسن بصري<br />

حسن بصري:‏<br />

ِ<br />

رميده بودند خطاب به<br />

تو که پيه اين بيچارگان مي خوري چگونه از تو<br />

نگريزند؟ (٣٠٨)<br />

لذتِ‏ طعام از لب تا به کام است و اگر اين اندازه را<br />

شکيبا باشي‎٬‎ خوشي و ناخوشيِ‏ طعام براي تو<br />

يک سان خواهد بود.‏ ‏(سفيانِ‏ ثوري)‏ (٣٠٩)<br />

رُ‏ هباني را ديدند.‏ گفتند او را:‏ تو راهبي؟ گفت:‏<br />

نه‎٬‎ که من سگ بانم ] سگِ‏ نفس]‏ .‏<br />

قشيريه ( (٣١١)<br />

‏(تر جمه ي رساله ي<br />

ما در درونِ‏ خود کافر ] =‏ نفس]‏ مي پروريم.‏ (٣١٣)<br />

مَثلِ‏ دل مَثَلِ‏ سواري است که سگي به همراه<br />

دارد.‏ (٣١٣)<br />

فصل<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

سيزدهم توکّل<br />

خداوند ضامنِ‏ روزي است.‏ پس نگرانِ‏ روزي بودن از


ِ<br />

ٰ<br />

ِ<br />

درياي جان ١٢١<br />

سستيِ‏ ايمان است.‏ (٣١٦)<br />

اگر آسمان از مس و زمين از روي باشد و من<br />

نگرانِ‏ روزيِ‏ خود باشم مشرکم.‏ ) قوت القلوب ( (٣١٦)<br />

باالترين درجه ي توکل آن است که براي فردا<br />

چيزي ننهي.‏ (٣١٧)<br />

رزق چون اجل در طلبِ‏ آدمي است.‏ (٣١٧)<br />

نگريستن به اسباب شرکِ‏ خفي است.‏ (٣١٨)<br />

گدا از خدا مي خواهد نه از مردم.‏ (٣١٨)<br />

توکّل هم درجات دارد:‏<br />

کسب در عينِ‏ توکل به خدا؛ اعتماد بر اسباب در<br />

عين توجه به مسبب االسباب؛ توکّل همچون مرغان.‏<br />

(٣٢٠)<br />

خدا را با توکّل آزمودن شک است.‏ (٣٢١)<br />

قوت من از انبانِ‏ خداوند است.‏ ‏(حاتم)‏ (٣٢٤)<br />

چون به ظاهر روزيي بيني حالل<br />

مي مکن از باطنِ‏ روزي سؤال (٣٢٧)<br />

ابراهيم ادهم از راهبي پرسيد:‏ زادِ‏ تو از کجاست؟<br />

ِ<br />

گفت:‏ از روزي رسان بپرس.‏ (٣٢٧)<br />

فصل چهاردهم قناعت و فقر<br />

ِ<br />

گدا پادشاه است.‏ (٣٣٠)<br />

از گدايي پرسيدند:‏ چه دوستر داري؟ گفت:‏<br />

دشنام‎٬‎ چون هر چه جز دشنام دهند بر من منت نهند.‏<br />

‏(از اسر ارنامه ( (٣٣٣)<br />

اين گرمابه از آن خوش است که با تو اِزاري و<br />

سطلي بيش نيست و آن نيز از آنِ‏ تو نيست.‏ ‏(از<br />

مصيبت نامه ( (٣٣٥)<br />

عين حال:‏<br />

ِ<br />

در<br />

غنيِ‏ شاکر به از فقيرِ‏ صابر.‏ ) احمد عطا ( (٣٤٠)<br />

کادَ‏ الفقر اَنْ‏ يکونَ‏ کفرًا.‏ ) حديث ( )(٣٤٠)<br />

] حلّ‏ اين تضاد:‏<br />

آب در کشتي هالکِ‏ کشتي است<br />

آب اندر زيرِ‏ کشتي پُ‏ شتي است ‏(موالنا)]‏<br />

الفقر سواد الوجِ‏ ه في الدّ‏ ارَ‏ ين؛ امّا سياهي فقر همه<br />

خالِ‏ روي است.‏ ‏(اسر ارنامه ( (٣٤١)<br />

الفقر فخري وَ‏ افتَخِ‏ رُ‏ به ) حديث ( (٣٤٢)<br />

چون دنيا را بايد ترک کرد‎٬‎ همين اندک هم بسيار<br />

است.‏ (٣٤٤)<br />

فصل<br />

ِ<br />

رضا<br />

تأويل<br />

ِ<br />

پانزدهم<br />

بال‎٬‎ صبر‎٬‎ شکر‎٬‎<br />

بال حکم و قضاي ازلي است و بايد تسليم آن شد.‏<br />

(٣٤٥)<br />

اگر به بد حال تر از خود نظر کنيم‎٬‎ خدا را شکر<br />

خواهيم گفت.‏ (٣٤٧)<br />

با تحملِ‏ باليا کفاره ي گناهان داده مي شود.‏<br />

خداوند دوبار ] هم در دنيا هم در عقبيٰ‏ [ مکافات<br />

نمي کند.‏ (٣٤٩)<br />

(٣٥٠)<br />

براي بالکشان در روزِ‏ قيامت ترازو نمي نهند.‏<br />

بال محک است.‏ (٣٥٢)<br />

علل االجسام رحمة و علل القلوب عقوبة ) قوت<br />

القلوب ( (٣٥٦)<br />

مقام صبر شکر است.‏ (٣٦٠)<br />

مکملِ‏ ِ<br />

مَن لم يَصْ‏ بر علي بالئي وَ‏ لم يرضِ‏<br />

بقضائي ولم<br />

يشکُرْ‏ نعمائي فَليَتَّخِذرَبًّا سوائي ) حديثِ‏ قدسي ( (٣٦٣)<br />

(٣٦٤)<br />

درجه ي مقام رضا باالتر از صبر و شکر است.‏<br />

رضا آن است که عطا و منع<br />

ِ<br />

يک سان باشد.‏ (٣٦٤)<br />

خداوندي نزدِ‏ تو<br />

ديوانه ي پاي به زنجير شادمانه نعره مي زند‎٬‎ چون<br />

بند بر پاي دارد نه بر دل.‏ (٣٧١)<br />

فصل<br />

ِ<br />

شانزدهم تجديدِ‏ نظر در ارزشِ‏<br />

حزن و درد و غلبه بر آنها<br />

مراد و نامردايِ‏ اين جهان‎٬‎ هر دو‎٬‎ گذران است.‏ با<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي


ِ<br />

ِ<br />

ٍ<br />

ِ<br />

١٢٢ درياي جان<br />

ناپايدار غم آن نيز نفي مي شود.‏ دل در ناپايدار<br />

ِ<br />

ترکِ‏<br />

بستن خطاست.‏ (٣٧٣ و ٣٧٤)<br />

خدا در دلِ‏ بنده اي چون دوستش دارد نوحهگري<br />

و چون دشمن دارد مطربي به پا مي کند.‏ (٣٧٤)<br />

اين درد با دارو درمان نمي شود.‏ (٣٧٥)<br />

دردمندِ‏ عشق با درد مي زيَد‎٬‎ با درد مي ميرد‎٬‎ و با<br />

درد از اين جهان به آن جهان سفر مي کند.‏ (٣٧٥)<br />

] ما آن شقايقيم که با داغ زاده ايم]‏<br />

آن که درد ندارد درمان هم نمي يابد.‏ (٣٧٥)<br />

دلي که با درد آشنا گردد زنده مي شود.‏ (٣٧٥)<br />

دردِ‏ بي درمان عينِ‏ درمان است.‏ (٣٧٦)<br />

درد کيمياي جانِ‏ مردانِ‏ خداست.‏ (٣٧٦)<br />

اين درد دردِ‏ طلب و دردِ‏ عشق به خداست.‏ (٣٧٨)<br />

دردي است درمان سوز.‏ (٣٧٩)<br />

ماليک آهِ‏ برآمده از دلِ‏ پاک و اشکِ‏ گرم چکيده بر<br />

خاک را از يک ديگر مي ربايند.‏ (٣٨٤)<br />

فصل هفدهم رحمت و لطفِ‏ پروردگار<br />

ِ<br />

سَ‏ بَقَت رحمتي غضبي.‏ ) حديثِ‏ قدسي ( (٣٨٥)<br />

لَوْ‏ لَم تُذنِبوا لَذَ‏ هَبَ‏ اهللُ‏ بکُم و لَجاءَ‏ بِقوم يُذنِبونَ‏<br />

لِيَغفِر لهم.‏ ) حديث ( (٣٨٧)<br />

اگر به لطف نظري بر تو افکند هر دَمَت جاني<br />

ديگر ارزاني شود.‏ ‏(از مصيبت نامه)‏ (٣٩١)<br />

هدهد از نظرِ‏ سليمان دولت يافت.‏ (٣٩١)<br />

اين دولت به طاعت به دست نيايد.‏ (٣٩١)<br />

ال تَقْنَطوا مِن رحمَةِ‏ اهللِ‏ اِنّ‏ اهلل يَغْفِرُ‏ الذُّ‏ نوبَ‏<br />

اِنَّهُ‏ هُوَ‏ الغفورُ‏ الرَحيم.‏ ‏(زُ‏ مَر ٥٣) ٣٩:<br />

فصل<br />

ِ<br />

هجدهم توسّ‏ ل به فضل الٰهي<br />

نخستين گام در راهِ‏ نجات بيداري از خوابِ‏<br />

توبه است.‏ (٤٠٢)<br />

جميعًا<br />

غفلت و<br />

ميانِ‏ پروردگار و بنده ي او آشنايي ديرينه اي<br />

هست که پوشيده است ولي چه بسا ظاهر گردد و<br />

بازگشت به او را سبب شود.‏ (٤٠٥)<br />

درِ‏ توبه باز است.‏ (٤٠٦)<br />

عَجِّ‏ لوا بالتّوبه قبل الموت.‏ (٤٠٧)<br />

از مردِ‏ فقيري که به درگاهِ‏ پادشاه آيد پرسند:‏ چه<br />

خواهي؟ نپرسند:‏ چه آورده اي؟ (٤١١)<br />

از زندان ] =‏ دنيا]‏ با خود چه آورند؟ (٤١٢)<br />

از شورستانِ‏ دنيا مَ‏ شکي پر از اشکِ‏ شوق بر<br />

دوش به اميدِ‏ فضل تو آمده ام.‏ ‏(از مصيبت نامه ( (٤١٣)<br />

هر که چندِ‏ سپندانه اي ايمان اندر دل دارد او را از<br />

دوزخ بيرون آريد.‏ (٤١٦)<br />

فصل نوزدهم طاعت و عبوديت<br />

فَمَنْ‏ يَعْمَلْ‏<br />

مِثقالَ‏ ذَرَّةٍ‏ خَ‏ يْرًا يَرَهُ‏ وَ‏ مَن يَعْمَل مِثقالَ‏ ذَرَّةٍ‏<br />

شَ‏ رًّا يَرَهُ‏ ‏(زلزال ٧ ٩٩: و ٨) (٤١٩)<br />

ترحم بر حيوانات هم اجرِ‏ اُخروي دارد.‏ (٤٢٠)<br />

دانه اي که براي پرندگانِ‏ گرسنه پاشند در آخرت<br />

بار دهد.‏ (٤٢١)<br />

امّا اميد به فضلِ‏ الهي بدونِ‏ پيش آوردنِ‏ طاعات<br />

کبر و گستاخي است.‏ (٤٢٥)<br />

دولت را نمي توان به جبر يافت ولي توان<br />

شايسته ي دولت شد.‏ (٤٢٥)<br />

تو به طاعت عمر گذار تا سليمان بر تو نظري<br />

افکند.‏ (٤٢٦)<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

امّا طاعت خود هديه اي است که خداوند به هر<br />

که خواهد عطا کند ] پس توقع<br />

ِ<br />

بيجاست].‏ (٤٢٨)<br />

مزدِ‏ طاعتِ‏<br />

خداداده<br />

هيچ چيز شريف تر از عبوديت و هيچ نام کامل تر<br />

از نام بنده نيست.‏ (٤٢٩)<br />

بهترين بنده آن است که به فرماني رود که خدا<br />

خواهد.‏ ‏(از مصيبت نامه ( (٤٣٤)<br />

عمل بي علم و علم بي عمل به کار نيايد.‏ (٤٣٤)<br />

عابد معموراالوقات است.‏ (٤٣٧)<br />

طاعت از رويِ‏ رنگ و ريا يا عُجب و خودبيني<br />

ناخالص و بي قيمت است.‏ (٤٣٨)


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

درياي جان ١٢٣<br />

بنده خود نيز نبايد طاعتِ‏ خويش را ببيند چه<br />

رسد به آن که به ديگران نشانش دهد.‏ (٤٤٠)<br />

حتي شيرين آمدنِ‏ طاعات را با شرک برابر<br />

شمرده اند:‏ ايّاکم و استحالءِ‏ الطاعات فأنّها سمومٌ‏<br />

قاتلةٌ‏ ‏(واسطي به نقلِ‏ قشيري‎٬‎ رساله ٬ باب الرضا)‏ (٤٤٢)<br />

يحيي بن مُعاذ در مناجات مي گويد:‏ اميدش به<br />

خداوند در معصيت بيشتر است تا در طاعت.‏ (٤٤٢)<br />

طاعت نيز حجابِ‏ راه تواند بود.‏ ‏(از الهي نامه ( (٤٤٣)<br />

نمازي که از رويِ‏ عادت اقامه شود بي ارزش<br />

است.‏ (٤٤٥)<br />

فصل<br />

ِ<br />

اياز هرگز از ياد نمي برد که غالم است.‏ (٤٥٨)<br />

بيستم فضايل سلوکِ‏ باطني<br />

دو فضيلت از بنده انتظار مي رود:‏ ادب و تواضع؛ و<br />

شرطِ‏ ادب تواضع است.‏ (٤٦١)<br />

آدم اضافتِ‏ ] =‏ نسبتِ‏ [ جرم به خود کرد.‏ (٤٦٢)<br />

گناه گر چه نبود اختيارِ‏ من حافظ<br />

تو بر طريقِ‏ ادب باش و گو گناهِ‏ من است (٤٦٢)<br />

انصاف حکم مي کند که حقوق و مرتبتِ‏ ديگران<br />

را باز شناسيم.‏ (٤٦٢)<br />

تهمت و غيبت مذموم است.‏ آن که غيبت کند و<br />

توبه آوردآخرين کسي است که به بهشت راهش دهند<br />

و اگر توبه نياورد نخستين کسي است که روانه ي<br />

دوزخش کنند.‏ ‏(از الهي نامه ( (٤٦٣)<br />

پارسايان از بس خشوع گويي وعيد را براي خود<br />

و وعده را براي ديگران مقرّر مي دانند.‏ (٤٦٤)<br />

چون کسي از رد و قبول خبر ندارد چه جاي کبر<br />

است؟ (٤٦٥)<br />

(٤٦٥)<br />

عُجب همه ي طاعات و عبادات را حبطه مي کند.‏<br />

بايزيد خود را شايسته ي هم راهيِ‏ سگ نيز<br />

نمي دانست‎٬‎ چون سگ هرگز استخواني براي فردا<br />

نمي نهد و هر که رسد سنگي بر پهلوي او زند.‏ (٤٦٧)<br />

شبلي بوسه بر پاي دزدي زد که به دارش آويخته<br />

بودند‎٬‎ چون در کارِ‏ خود کامل بود و جان بر سرِ‏ آن<br />

باخته بود نه نيم مرد و مخنّث وار.‏ (٤٦٩)<br />

مرد را علوِ‏ همت بايد و کارِ‏ شاهانه.‏ (٤٧٠)<br />

اول بار است که دانستم دِرهم نيمدِرهمي هم<br />

دارد.‏ ‏(مأمون به عباس)‏ (٤٧٠)<br />

هر که از همت در اين راه آمدست<br />

گر گدايي مي کند شاه آمدست (٤٧٢)<br />

هما بر دستِ‏ شاهان مي نشيند.‏ (٤٧٢)<br />

ابراهيم<br />

ِ<br />

ادهم پادشاهي را به فقر فروخت.‏ (٤٧٣)<br />

فصل بيست و پنجم فضايل اجتماعي<br />

جوان مردي و هم بستگيِ‏ ديني منابع دوگانه ي<br />

اخالقِ‏ اجتماعي در اسالم اند.‏ (٤٧٨)<br />

کفّار نيز در جامعه ي قرين رأفتِ‏<br />

مي شوند.‏ (٤٧٩)<br />

حسن<br />

پادشاهانِ‏ ساساني سرمشقِ‏ ِ<br />

داري و عدالت شمرده شده اند.‏ (٤٧٩)<br />

اسالمي پذيرفته<br />

تدبير در کشور<br />

خدمت به ديگران‎٬‎ نمک شناسي و اداي حقِ‏<br />

خدمت‎٬‎ حرمت نهادنِ‏ جوانان بر پيران‎٬‎ وفاي به<br />

عهد‎٬‎ سخاوت و مهمان نوازي‎٬‎ تساهل با کافران و<br />

کريمي‎٬‎ اخوت‎٬‎ خدمت به تهي دستان‎٬‎ بردباري در<br />

فضايل اجتماعي در اسالم<br />

ِ<br />

برابرِ‏ گستاخي و آزارِ‏ غير از<br />

شمرده شده است.‏ (٤٨٠-٤٨٦)<br />

گفتگوي امير نصرِ‏ ساماني با الياسِ‏ محتسب‎٬‎ که<br />

در مجلس بزم امير آنچه از اسبابِ‏ طرب و باده ديد<br />

ِ<br />

شکست‎٬‎ جالب است:‏<br />

گفت اي الياسک شوريده دين<br />

گفت اي نصرک چه افتادست هين<br />

گفت اين حِ‏ سبت که فرمودت بگو<br />

گفت اين شاهي ز که بودت بگو<br />

گفت از امرِ‏ اميرالمؤمنين<br />

گفت آنِ‏ من ز ربّ‏ العالمين<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١٢٤ درياي جان<br />

گفت گويي مي نترسي ذرّه اي<br />

گفت از عالَم منم وين دِرّه اي<br />

) مصيبت نامه ( (٤٨٧)<br />

مردِ‏ جاهلي به احنف بن قيس گفت:‏ اگر تو يکي<br />

گويي‎٬‎ من ده جوابت گويم.‏ احنف پاسخ داد:‏ و اگر<br />

تو ده هم گويي‎٬‎ من يک هم با تو نگويم.‏ ‏(از<br />

مصيبت نامه ( (٤٨٨)<br />

] نقل<br />

ِ<br />

خالصه ي حکاياتي که در آنها بردباري و<br />

شفقتِ‏ قدرت مندان در قبالِ‏ زيردستان‎٬‎ عفو و کرم<br />

آنان‎٬‎ نا اميد نکردنِ‏ اميدواران و دعا کردنِ‏ جفاکارانِ‏<br />

نادان به تمثيل در آمده است]‏<br />

بپيوند با کسي که از تو بريد‎٬‎ ببخش به کسي که<br />

محرومت گردانيد‎٬‎ ببخشاي کسي را که بر تو ستم<br />

کرد.‏ (٤٩٠)<br />

ناسزاگو و خوش رو هر کدام از آنچه دارند خرج<br />

مي کنند.‏ (٤٩١)<br />

] حکايتِ‏ دزدي که به خانه ي جنيد رفت و آنچه<br />

توانست بيابد پيراهني بود که‎٬‎ براي فروش آن در بازار‎٬‎<br />

معرّ‏ ف بود که نمي يافت و‎٬‎ سر انجام‎٬‎ پيراهن به<br />

گواهيِ‏ خود جنيد که گفت آن را مي شناسد‎٬‎ فروخته<br />

شد ) از مصيبت نامه).‏ هم چنين حکايتِ‏ رفتارِ‏<br />

کريمانه ي احمدِ‏ خضرويه با دزد ) از مصيبت نامه و تذکرة<br />

االولياء).‏ و هم حکاياتي در تساهل و نوع دوستيِ‏<br />

بزرگانِ‏ تصوّ‏ ف]‏<br />

بار الٰها‎٬‎ اگر مشيّتِ‏ تو بر اين قرار گرفته است که<br />

محتاج<br />

ِ<br />

يکي از بندگانِ‏ خود را به آتش دوزخ عذاب دهي‎٬‎<br />

جسم مرا آن چنان بزرگ کن که ديگر کسي جزمن درآن<br />

جاي نگيرد.‏ ‏(سخنِ‏ بايزيد:‏ از نورالعلوم واسرار التوحيد)‏<br />

فصل<br />

ِ<br />

بيست و دوم رفتار با حيوانات<br />

آزارِ‏ صوفي نه به انسان بايد برسد نه به حيوان.‏ (٤٩٧)<br />

جوان مردي را مهمان کني کم از آن نباشد که<br />

سگانِ‏ محلت را ازآن نصيب بوَ‏ د.‏ ) رساله ي قشيريه )(٥٠١)<br />

‏[رابعه گوشتِ‏<br />

جانوران رام او بودند]‏ (٥٠٣)<br />

ِ<br />

حيوان نمي خورد؛ از اين رو<br />

فصل بيست وسوم تقرّ‏ ب به درگاهِ‏ احديّت<br />

ِ<br />

جانِ‏ عارف متوجهِ‏ ذاتِ‏ متعال است.‏ (٥٠٥)<br />

التقريب بالنوافل.‏ (٥٠٧)<br />

چون طاعت وسيله ي توحيدِ‏ حق نشود‎٬‎ چه بسا<br />

گناه وسيله ساز گردد.‏ (٥٠٧) ] در دلِ‏ دوست به هر<br />

حيله رهي بايد کرد/‏ طاعت از دست نيايد گنهي بايد<br />

کرد]‏<br />

(٥٠٨)<br />

طاعت پيوندِ‏ شاخ ترِ‏ درختِ‏ ذاتِ‏ توست با اصل.‏<br />

خداوند را چنان عبادت کن که گويي او را مدام<br />

پيشِ‏ رو داري.‏ (٥٠٨)<br />

خداوند در درون است‎٬‎ هر چند او را در بيرون<br />

مي پندارند.‏ (٥١١)<br />

احساسِ‏ قربِ‏ به حق را انس خوانند.‏ (٥١١)<br />

حضور هم شاديِ‏ دل است هم آرايشِ‏<br />

آسايشِ‏ باطن و جمعيتِ‏ خاطر.‏ (٥١٢/٥١١)<br />

جان و<br />

سلوکِ‏ باطني حضورِ‏ عند الحق و غيبت از خلق<br />

است‎٬‎ چنان که ذکرِ‏ حق بر دل مستولي گردد و به<br />

واسطه ي دل حضور نزدِ‏ حق به حاصل آيد.‏ (٥١٢)<br />

نقدِ‏ حضور توشه و چراغ راه است.‏ (٥١٢)<br />

قربِ‏ حق به جهد حاصل نشود‎٬‎ اما خود را آماده<br />

دار‎٬‎ بو که نظرِ‏ عنايت بر تو افتد.‏ (٥١٤)<br />

بي جمالِ‏ حق خلدِ‏ برين هم نور ندهد.‏ (٥١٥)<br />

خداوند به پيشوازِ‏ بنده اي مي آيد که جوياي قربِ‏<br />

اوست.‏ (٥١٦)<br />

ال احدَ‏ اَغْيَرُ‏ من اهلل.‏ (٥١٨)<br />

چون خيار ده به دانگي بوَ‏ د نفايه را چه خطر بوَ‏ د؟<br />

] ايهام:‏ چون برگزيدگان را ده به دانگي فروشند‎٬‎ قلب<br />

و ناسره را چه قدر و ارزشي است؟]‏<br />

‏(رساله ي قشيريه)‏<br />

(٥٢٥)<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

درياي جان ١٢٥<br />

اسبابِ‏ دنيوي که ما را از حق مشغول دارند در<br />

حکم بت اند.‏ (٥٢٥)<br />

اصنام خلق متعددند:‏ بعضي را بت نفْس است و<br />

بعضي را فرزند و بعضي را مال و بعضي را زن و<br />

بعضي را حرمت و بعضي را نماز و روزه و زکات و<br />

حال.‏ ) تذکرة االولياء ( (٥٢٨)<br />

چون از رضا لذت يافت و به دل راحت‎٬‎ از شهودِ‏<br />

حق محجوب گشت.‏ ‏(رساله ي قشيريه)‏ (٥٢٨)<br />

سهم<br />

ِ<br />

طالب دل چون از ريب پاک کند‎٬‎ نورِ‏ حق در آن<br />

جام ساقيِ‏ ازل نوشد‎٬‎<br />

ِ<br />

تابيدن گيرد؛ چون جرعه اي از<br />

هر دو عالم از ياد ببرد؛ از کفر و ايمان پروا ندارد تا<br />

دري به سينه ي او گشوده شود که در آن سو نه کفر<br />

مانَد نه ايمان.‏ (٥٢٩)<br />

در باز است‎٬‎ ديدگان بسته است.‏ (٥٣٠)<br />

‏(پايانِ‏ درياي جان ٬ جلدِ‏ اول)‏<br />

اين مقاله و تصحيح نمونه هاي چاپيِ‏ آن‎٬‎ ديداري با بانو مهرآفاقِ‏<br />

ِ<br />

پس از فراغت از تحريرِ‏<br />

بايبوردي دست داد و در بابِ‏ ايشان در ترجمه ي درياي جان اطالعاتي کسب شد که<br />

گزارشِ‏ اجماليِ‏ آن را خالي از فايده نمي داند:‏<br />

متنِ‏ آلمانيِ‏ اثر شاملِ‏ مقدمه و ٣٠ فصل است به اضافه ي ‏«کتاب شناسي»‏ ‏(در ٣٤<br />

صفحه)‏ و نمايه ي تحليليِ‏ بسيار مفصل ‏(در ١٠٦ صفحه).‏<br />

حجم کم تر از نيم کتاب را در بر دارد.‏<br />

ِ<br />

جلدِ‏ اول از نظرِ‏<br />

متنِ‏ آلمانيِ‏ اثر اول بار در سالِ‏ ١٩٥٨ ‏(ليدن)‏ چاپ و منتشر شده و فقط در سالِ‏ ١٩٧٨<br />

چاپ دوم رسيده است.‏<br />

ِ<br />

‏(ليدن)‏‎٬‎ پس از وفاتِ‏ مؤلف‎٬‎ به<br />

ترجمه ي متنِ‏ کتاب به پايان رسيده است:‏ از بخشي که هنوز چاپ و منتشر نشده<br />

فصل هاي ٢٤ و ٢٥ را شادروان زرياب ترجمه کرده و بقيه ي فصول (٢٦-٣٠) را بانو<br />

بايبوردي.‏ ترجمه ي فصلِ‏ (٧٠ ٢٦ صفحه)‏ بسيار دشوار بوده و شش ماه طول کشيده است.‏<br />

ترجمه ي فصول به منابع موادِ‏ متن نيز مراجعه و نظر داشته که اهلِ‏<br />

ِ<br />

بانو بايبوردي حينِ‏<br />

فن بارِ‏ گرانِ‏ رنجي را که مترجم از اين حيث کشيده است خود مي توانند بسنجند.‏<br />

ترجمه ي ‏«نمايه ي تحليلي»‏ هنوز به پايان نرسيده است.‏ مترجم در مراجعاتي که قهرًا<br />

حينِ‏ ترجمه ي نمايه به متن داشته متوجهِ‏ سقطات و احيانًا جابه جايي ها و سهوهايي در فصولِ‏<br />

شادروان زرياب شده است.‏<br />

فصولي که هنوز به مرحله ي چاپ و نشر نرسيده ظاهرًا جنبه ي نظريِ‏ قوي تري دارد و<br />

حاويِ‏ مباحثِ‏ عميق تري است.‏<br />

دوم درياي جان به قلم زبان دان و<br />

ِ<br />

به هر حال‎٬‎ مشتاقان چشم به راهِ‏ انتشارِ‏ جلدِ‏ ِ<br />

پژوهنده و امين به همتِ‏ ‏«انتشاراتِ‏ بين الملليِ‏ الهديٰ‏ « هستند.‏ ©<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي<br />

مترجم<br />

ِ<br />

سهم<br />

ِ


ِ<br />

ِ<br />

مقاله نامه ها<br />

ماندانا صديق بهزادي<br />

ايرج<br />

فهرستِ‏ مقاالتِ‏ فارسي در زمينه ي تحقيقاتِ‏ ايراني ٬ به کوششِ‏ ِ<br />

١٣٦١-٬١٣٧٠ شرکتِ‏ انتشاراتِ‏ علمي و فرهنگي‎٬‎ ١٣٧٤ ش‎٬‎ ٧٨٣ ص.‏<br />

افشار‎٬‎ ج ٬٥<br />

سياهه اي است از مشخصاتِ‏ مقاله هاي منتشر شده در نشرياتِ‏ ادواري.‏ در<br />

١<br />

مقاله نامه<br />

اصطالح مقاله نامه ٬ چنين آمده است:‏ «١. صورتي از مقاله ها<br />

اصطالح نامه ي کتاب داري‎٬‎ ذيلِ‏ ِ<br />

که بر حسبِ‏ سرشناسه ‏(پديد آور يا عنوان)‏ به صورتي مستقل يا در آخرِ‏ کتاب ها به صورتِ‏<br />

ي خاص يا گروهي از<br />

٢<br />

منابع و مآخذ چاپ شود؛ ٢. نمايه سازيِ‏ موضوعيِ‏ مقاالت پي آيند<br />

پي آيندها؛ ٣. فهرستي مرکب از شناسه هاي مندرجاتِ‏ مجالت يا سايرِ‏ پي آيندها خواه<br />

فهرستِ‏ يک مجله ي خاص باشد يا گروهي از مجالت را در بر بگيرد.‏ ذيلِ‏ هر شناسه<br />

مشخصاتِ‏ کاملِ‏ کتاب شناختي ‏(مقاله شناختي)‏ مقاله ي مربوط ذکر مي شود».‏<br />

در سده ي هجدهم‎٬‎ مقاالتِ‏ علمي جايگاهِ‏ ويژه اي يافتند؛ اما‎٬‎ در واقع‎٬‎ در سده ي بيستم<br />

بود که بر شمارِ‏ مجالت و نشرياتِ‏ ادواري به نحوِ‏ چشم گيري افزوده شد و تدوين و تهيه ي<br />

مقاله نامه ها رونق گرفت و مقاله نامه از ابزارهاي مهم تحقيق به حساب آمد.‏ مقاله نامه ها کليدِ‏<br />

تحقيق در هر علم محسوب مي شوند و ترديدي نيست که دست يافتن به مقاالت براي آگاه<br />

شدن از جديدترين تحقيقات حايزِ‏ اهميتِ‏ خاصي است.‏<br />

نخستين مقاله نامه به زبانِ‏ فارسي با عنوانِ‏ فهرستِ‏ مقاالتِ‏ فارسي به کوششِ‏ ايرج افشار‎٬‎ در<br />

مهرِ‏ سالِ‏ ٬١٣٤٠ به نفقه ي انتشاراتِ‏ دانشگاهِ‏ تهران منتشر شد.‏ در سالِ‏ ٬١٣٤٠ مقاله نامه ي<br />

ديگري با عنوانِ‏ فهرستِ‏ مقاالتِ‏ جغرافيايي ٬ تاليفِ‏ محمدحسنِ‏ گنجي با هم کاريِ‏ جوادِ‏<br />

صفي نژاد به همتِ‏ انتشاراتِ‏ دانشگاهِ‏ تهران منتشر گرديد.‏ در اين فهرست‎٬‎ دوره هاي مختلفِ‏<br />

١٣٢ نشريه از بدوِ‏ انتشار تا پايانِ‏ سالِ‏ ١٣٣٧ بررسي شده است.‏ اين فهرست‎٬‎ داراي نمايه‎٬‎<br />

نويسنده‎٬‎ موضوع‎٬‎ مترجم‎٬‎ اماکنِ‏ جغرافيايي و فهرستِ‏ عناوينِ‏ جغرافيايي است.‏ فهرستِ‏<br />

1) Periodical Index 2) periodical<br />

نام<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

موضوعيِ‏ مقاالتِ‏ اقتصادي به نفقه ي بانک مرکزيِ‏ ايران در سالِ‏ ١٣٤٦ منتشر شد.‏ در اين<br />

فهرست‎٬‎ مقاالتِ‏ اقتصادي بر حسبِ‏ موضوع رده بندي شده است.‏ مطالبِ‏ اقتصادي به ١٥


ِ<br />

مقاله نامه ها ١٢٧<br />

گروه تقسيم و هر گروه با يکي از حروفِ‏ الفبا نشان داده شده است.‏ اين کتاب داراي نمايه ي<br />

تحليليِ‏ موضوعات است.‏<br />

موسي زاده ي فصيح و ابراهيم همداني<br />

ِ<br />

ايرج افشار‎٬‎ يوسفِ‏<br />

فهرستِ‏ مقاالتِ‏ حقوقي به همتِ‏ ِ<br />

در سالِ‏ ١٣٤٧ به نفقه ي انتشاراتِ‏ دانشگاهِ‏ تهران منتشر شد.‏ اين فهرست داراي عنوان و<br />

مشخصاتِ‏ مقاالتي است که به زبانِ‏ فارسي درباره ي مطالبِ‏ حقوقي نوشته يا ترجمه شده و<br />

چاپ ايران و افغانستان انتشار يافته است.‏<br />

در مجالت و نشرياتِ‏ ادواريِ‏ ِ<br />

در سالِ‏ ٬١٣٤٧ مؤسسه ي مطالعات و تحقيقاتِ‏ اجتماعي مقاله نامه ي ديگري با عنوانِ‏<br />

فهرستِ‏ مقاالتِ‏ مربوط به علومِ‏ اجتماعي منتشر کرد.‏ اين فهرست داراي نمايه ي نام نويسندگان‎٬‎<br />

مترجمان و مجالت و کتاب خانه هاي حافظِ‏ آثار است.‏<br />

فهرستِ‏ موضوعيِ‏ مقاالتِ‏ اقتصاديِ‏ مجالتِ‏ فارسي (١٢٩٧-١٣٤٠) در سالِ‏ ٬١٣٥٥ به همتِ‏<br />

غالمرضا منصور و به نفقه ي انتشاراتِ‏ دانشکده ي اقتصاد‎٬‎ منتشر شد.‏ در رده بنديِ‏ مقاالتِ‏<br />

هر موضوع‎٬‎ ترتيبِ‏ الفبايي رعايت شده است.‏<br />

مرکزِ‏ اسنادِ‏ فرهنگيِ‏ آسيا وابسته به وزارتِ‏ فرهنگ و هنر‎٬‎ در سالِ‏ ٬١٣٥٥ مقاله نامه ي<br />

عموميِ‏ ديگري‎٬‎ با عنوانِ‏ فهرستِ‏ مقاالتِ‏ فرهنگي در مطبوعاتِ‏ ايران ٬ منتشر کرد.‏ در سالِ‏<br />

٬١٣٥٧ انتشارِ‏ اين فهرست متوقف گرديد.‏ در سالِ‏ ٬١٣٦١ سازمانِ‏ مدارکِ‏ فرهنگيِ‏ انقالبِ‏<br />

اسالمي وابسته به وزارتِ‏ فرهنگ و ارشادِ‏ اسالمي اقدام به انتشارِ‏ فهرستِ‏ مقاالتِ‏ انقالبِ‏<br />

اسالمي در مطبوعاتِ‏ ايران کرد.‏ اين فهرست‎٬‎ که‎٬‎ در واقع‎٬‎ به نوعي‎٬‎ ادامه ي کارِ‏ فهرستِ‏<br />

مقاالتِ‏<br />

فرهنگي در مطبوعاتِ‏ ايران است‎٬‎ به صورتِ‏ فصل نامه منتشر مي شود.‏ عنوانِ‏ اين فهرست بعدًا<br />

به فهرستِ‏ مقاالتِ‏ فارسي در مطبوعاتِ‏ جمهوريِ‏ اسالميِ‏ ايران مبدّ‏ ل شد.‏ اين فصل نامه نيز<br />

نام اشخاص‎٬‎ فهرستِ‏ تحليليِ‏<br />

ِ<br />

موضوعي است و در آخرِ‏ هر شماره ي اين نشريه نمايه ي<br />

موضوعي و صورتي از اساميِ‏ مجالتي که مقاالتِ‏ آنها در فهرست درج شده آمده است.‏<br />

همچنين مي توان از مقاله نامه ي موضوعيِ‏ برنامه ريزيِ‏ توسعه‎٬‎ مسائلِ‏ اقتصادي‎٬‎ اجتماعي‎٬‎ روابطِ‏<br />

بين المللي ٬ از انتشاراتِ‏ مرکزِ‏ مدارکِ‏ اقتصادي اجتماعيِ‏ سازمانِ‏ برنامه و بودجه؛ فهرستِ‏<br />

مقاالتِ‏ جنگِ‏ تحميلي در مطبوعاتِ‏ جمهوريِ‏ اسالميِ‏ ايران ٬ از انتشاراتِ‏ وزارتِ‏ فرهنگ و ارشادِ‏<br />

اسالمي؛ فهرستِ‏ مقاالتِ‏ مربوط به خراسان؛ فهرستِ‏ مقاالتِ‏ زنان؛ فهرستِ‏ مقاالت و نوشته هاي مربوط<br />

به کودکان و نوجوانان در مطبوعاتِ‏ ايران نام برد.‏<br />

چند مجله نيز به انتشارِ‏ فهرست هاي جداگانه اقدام کرده اند‎٬‎ مانندِ‏ فهرستِ‏<br />

مقاالتِ‏ مجله ي<br />

نگين‎٬‎ فهرستِ‏ مجله ي سخن؛ فهرستِ‏ مقاالتِ‏ نشرِ‏ دانش؛ فهرستِ‏ هشت ساله ي مقاالتِ‏ کيهانِ‏ فرنگي؛ و<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نقد و بررسي


ِ<br />

١٢٨ مقاله نامه ها<br />

فهرستِ‏<br />

سه ساله ي رسانه.‏<br />

در مواردي هم فهرستِ‏ مقاالت همراه با اطالعاتِ‏ کتاب شناختيِ‏ کتاب ها در يک مجلد<br />

چاپ شده است‎٬‎ مانندِ‏ کتاب شناسيِ‏ زبان و زبان شناسي‎٬‎ کتاب شناسيِ‏ اطالعات و ارتباطات .<br />

بنام<br />

ِ<br />

ايرج افشار‎٬‎ کتاب شناسِ‏ ايران‎٬‎ يکي از مهم ترين<br />

فهرستِ‏ مقاالتِ‏ فارسي‎٬‎ تدوينِ‏ ِ<br />

ابزارهاي تحقيق و مرجع در زمينه ي اير ان شناسي و اسالم شناسي است.‏ تاکنون ٥ جلد از اين<br />

مقاله نامه منتشر شده است.‏<br />

تدوين و نشرِ‏ اين سلسله مقاله نامه ها از سالِ‏ ١٣٢٩ آغاز شد؛ ولي‎٬‎ به داليلي‎٬‎ چند سالي<br />

دچار فترت گرديد.‏ جلدِ‏ اولِ‏ اين فهرست شاملِ‏ نام و نشانِ‏ شش هزار مقاله به زبانِ‏ فارسي<br />

چاپ ايران و خارج از ايران ‏(مجله ها‎٬‎ سال نامه ها و مجموعه ها)‏<br />

است که در نشرياتِ‏ ادواريِ‏ ِ<br />

تأسيس و طبع مجله به زبانِ‏ فارسي تا آخرِ‏ سالِ‏ ٬١٣٣٨ در زمينه هاي متعدّ‏ دِ‏ تحقيقاتِ‏<br />

ِ<br />

از بدوِ‏<br />

مربوط به ايران و اسالم‎٬‎ منتشر شده است.‏ جلدِ‏ دوم حاويِ‏ نام و نشانِ‏ مقاالت و خطابه ها و<br />

گفتارهاي منتشر شده در سال هاي ‎١٣٤٥-١٣٣٩‎؛ جلدِ‏ سوم حاويِ‏ مقاالتِ‏ منتشر شده در<br />

سال هاي ‎١٣٥٠-١٣٤٦‎؛ چهارمين جلد حاويِ‏ مقاالتِ‏ منتشر شده در سال هاي<br />

‎١٣٦٠-١٣٥١‎؛ و پنجمين جلد حاويِ‏ مقاالت و گفتارهاي منتشر شده در سال هاي<br />

١٣٦١-١٣٧٠ است.‏ منابع<br />

ِ<br />

مطالعاتِ‏ ايراني است.‏<br />

فهرست مجله ها و سال نامه ها و مجموعه هاي فارسيِ‏ مربوط به<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تقسيم بنديِ‏ موضوعي<br />

فهرستِ‏ مقاالتِ‏ فارسي به صورتِ‏ موضوعي تنظيم و در آن از شيوه ي تقسيم بنديِ‏<br />

Index Islamicus استفاده شده است.‏ البته‎٬‎ در مواردِ‏ الزم تصرفاتي نيز در آن انجام گرفته و<br />

هر يک از مباحث به ترتيبِ‏ الفباي اساميِ‏ نويسندگان مرتب شده است.‏ اين کتاب مشتمل<br />

است بر فصل هاي کليات‎٬‎ اديان و مذاهب‎٬‎ فلسفه و علوم‎٬‎ هنر و صنعت‎٬‎ جغرافيا‎٬‎<br />

مردم شناسي و نژ ادشناسي و مباحثِ‏ اجتماعي‎٬‎ باستان شناسي‎٬‎ تاريخ‎٬‎ زبان و زبان شناسي و<br />

ادبيات.‏ عناوينِ‏ اين فصول در جلدها تغيير کرده‎٬‎ ولي اين تغييرات بيش تر جنبه ي لفظي دارد.‏<br />

در زيرِ‏ تقسيماتِ‏ کلي‎٬‎ موضوعات و رده هاي فرعيِ‏ متناسب با هر بخش آمده است.‏ در هر<br />

نام مقاله تنظيم شده است.‏ مقاله هايي که در<br />

ِ<br />

بخش‎٬‎ مقاله هاي يک نويسنده به ترتيبِ‏ الفباي<br />

نام<br />

بخشِ‏ انتقادِ‏ کتاب آمده به ترتيبِ‏ الفباييِ‏ نام نويسنده ي مقاله است و نه به ترتيبِ‏ الفباييِ‏ ِ<br />

نويسنده ي کتابِ‏ موردِ‏ انتقاد.‏


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

مقاله نامه ها ١٢٩<br />

تنظيم<br />

ِ<br />

مدخل ها<br />

مدخلِ‏ انتخاب شده نام نويسنده ي مقاله است.‏<br />

نام اشهرِ‏ آن ضبط شده است.‏<br />

ِ<br />

نام اشخاص بر اساسِ‏ نام خانوادگي يا<br />

ِ<br />

<br />

لقب ها و عنوان ها از قبيلِ‏ دکتر‎٬‎ مهندس‎٬‎ استاد‎٬‎ حاجي‎٬‎ ميرزا و غيره از نام<br />

مدخل حذف شده است.‏<br />

اشخاص در<br />

نام هاي نويسندگانِ‏ عرب‎٬‎ هندي‎٬‎ پاکستاني و گاه افغاني به همان صورتي که در اصل<br />

ضبط شده اند در مدخل آمده است؛ مانندِ‏ محمد رياض.‏<br />

نام نويسندگانِ‏ چيني با<br />

ِ<br />

نام خانوادگيِ‏ نويسندگانِ‏ ژاپني عنوانِ‏ مدخل شده است‎٬‎ اما<br />

ِ<br />

<br />

ضبطِ‏ اصلي در مدخل آمده است يعني نام خانوادگي در آغازِ‏ اسم و نام شخص به دنبالِ‏ آن.‏<br />

نام هايي که از زبان هاي اروپايي نقل شده و به دو يا سه صورت آمده در اين فهرست به<br />

همان صورتي که در مقاله بوده ضبط شده است.‏ در فهرستِ‏ اعالم‎٬‎ حتي االمکان‎٬‎ به يکي<br />

بودنِ‏ آن دو اشاره شده است.‏<br />

نقد و بررسي<br />

نمايه ها<br />

نام<br />

در آخرِ‏ هر جلد‎٬‎ نمايه هاي الفباييِ‏ ِ<br />

اعالم<br />

ِ<br />

نام اشخاص‎٬‎<br />

ِ<br />

نويسندگان و مترجمان‎٬‎<br />

نام کتاب ها‎٬‎ اماکنِ‏ جغرافيايي و تاريخي‎٬‎ اقوام و ملل و مذاهب‎٬‎ مباحثِ‏ لغوي و<br />

ِ<br />

جغر افيايي‎٬‎<br />

مفردات و نمايه ي تحليليِ‏ مطالب آمده است.‏ اين نمايه ها از جلدِ‏ اول تا جلدِ‏ پنجم<br />

دست خوشِ‏ تغييراتِ‏ لفظي قرار گرفته و گاهي چند فهرست در هم آميخته شده است.‏<br />

انتخابِ‏ موضوع ها در نمايه ي موضوعي‎٬‎ که در جلدِ‏ پنجم عنوانِ‏ ‏«فرهنگ واره ي موضوعي و<br />

مدني»‏ پيدا کرده‎٬‎ بيش تر بر گرفته از کليدواژه هاي موضوعيِ‏ به کار رفته در عنوانِ‏<br />

مقاله هاست‎٬‎ که البته در اين مورد سليقه اي عمل شده و يک دستيِ‏ الزم رعايت نشده است و<br />

بسياري از واژه هاي موضوعيِ‏ عنوان ها در نمايه ي موضوع ديده نمي شود.‏ چنانچه نمايه ي<br />

موضوعي از کليه ي عنوان هاي مقاله ها به طورِ‏ قاعده مند‎٬‎ با استفاده از سرعنوانِ‏ موضوعي<br />

همراه با ارجاع هاي الزم‎٬‎ تهيه مي شد‎٬‎ شاخص هاي بازيابيِ‏ موضوعيِ‏ متعددي در دست رسِ‏<br />

مراجعه کننده قرار مي گرفت.‏<br />

در ابتداي هر جلد نيز فهرستِ‏ مجله ها‎٬‎ سال نامه ها و مجموعه هايي که از مقاله هاي آن در<br />

اين فهرست استفاده شده درج گرديده است.‏ مجله ها و نشريه ها و مجموعه هايي که در اين<br />

فهرست آمده زمينه ي پژوهشي داشته است.‏ عالوه بر مجله هاي ايراني‎٬‎ نشرياتِ‏ ادواريِ‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١٣٠ مقاله نامه ها<br />

سايرِ‏ کشورها‎٬‎ مانندِ‏ آريا‎٬‎ کابل‎٬‎ ادب و هرات ‏(افغانستان)‏‎٬‎ سودمند ‏(مصر)‏‎٬‎ هالل ‏(پاکستان)‏‎٬‎ و<br />

نيز تعدادي سال نامه و مجموعه که در خارج از ايران منتشر شده در فهرست آمده است.‏<br />

فهرستِ‏<br />

مقاالتِ‏ فارسي يکي از معتبرترين مقاله نامه ها به زبانِ‏ فارسي است.‏ کساني که با<br />

علمي به بررسي و تحقيق مي پردازند مي دانند که تهيه و تنظيم فهرستي روزآمد چقدر<br />

ِ<br />

روشِ‏<br />

دشوار و وقت گيراست و چه همتي را اقتضا مي کند و چه مشکالتي برسرِ‏ راه دارد.‏ ايرج افشار<br />

تهيه و تنظيم اين مقاله نامه‎٬‎ از جمله مشکالتِ‏ دست يابي به<br />

ِ<br />

در مقدمه به برخي از مشکالتِ‏<br />

دوره هاي کاملِ‏ مجله ها در کتاب خانه ها‎٬‎ اشاره کرده است.‏ در اين فهرست لغزش هايي روي<br />

نام خانوادگي<br />

ِ<br />

نام خانوادگي در مواردي که<br />

ِ<br />

داده که معموًال از دشواريِ‏ تشخيصِ‏ مرزِ‏ نام و<br />

ترکيبي است و تعيينِ‏ هويتِ‏ نويسندگاني که تغييرِ‏ نام خانوادگي داده اند يا تشابهِ‏ اسميِ‏<br />

نويسندگان ناشي مي گردد و ايرج افشار به پاره اي از آنها در مقدمه اشاره کرده است.‏ تشخيصِ‏<br />

موضوع<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مقاله هاي چند وجهي نيز‎٬‎ همان طور که در مقدمه ذکر شده‎٬‎ يکي از دشواري هاي<br />

فهرست نگاريِ‏ مقاله هاست.‏ بسياري از مقاله ها مي توانند در دو يا سه جا در فهرست قرار<br />

گيرند‎٬‎ که مؤلف با تهيه ي فهرست واره اي کلمه اي به رفع اين مشکل پرداخته است.‏<br />

نام<br />

ِ<br />

در حروف چينيِ‏ اين فهرست براي<br />

اسم مجله ها و مجموعه ها از حروفِ‏<br />

ِ<br />

عنوانِ‏ مقاله داشته باشد.‏<br />

نويسندگانِ‏ مقاله ها از حروفِ‏ درشت تر و براي<br />

خوابيده ‏(ايرانيک / ايتاليک)‏ استفاده شده تا تمايزي با<br />

ميزانِ‏ انطباقِ‏ تهيه ي هر مقاله نامه با معيارهاي معتبر در اين زمينه از اهميتِ‏ ويژه اي<br />

برخوردار است.‏ به معيارِ‏ انجمنِ‏ نمايهسازانِ‏ امريکايي (AST) ‎٬‎ ايزو (ISO) و انجمنِ‏<br />

نمايهسازانِ‏ بريتانيا ‏(بي.‏ اس.‏ ٣٧٠٠) مالک هاي کليِ‏ ارزيابيِ‏ مقاله نامه به اين شرح است:‏<br />

وجودِ‏ مقدمه ي جامع ‏(نشان دهنده ي محتوا‎٬‎ سازمان دهي‎٬‎ ساخت و ترکيبِ‏<br />

وجودِ‏ فهرستي از نشرياتِ‏ زيرِ‏ پوششِ‏ نمايه؛<br />

استمرار‎٬‎ فاصله ي انتشار و سرعت؛<br />

نمايه)؛<br />

تهيه ي مقاله نامه بر اساسِ‏ الگويي منطقي‎٬‎ متعادل و سازگار؛<br />

تهيه ي شاخص هاي بازيابيِ‏ موضوعي‎٬‎ بيش تر براي دست يابيِ‏ بهتر به اطالعات؛<br />

کامل بودنِ‏ پوششِ‏ نمايه؛<br />

استفاده از ابزارهاي خاص براي نمايه سازي؛<br />

ارائه ي راه هاي بازيابيِ‏ متعدد به منظورِ‏ دست يابي به اطالعاتِ‏ موردِ‏ نظر؛<br />

نظام<br />

وجودِ‏ ِ<br />

ارجاع ها؛


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

مقاله نامه ها ١٣١<br />

وجودِ‏ ارجاع هاي جاي نما براي راه نمايي به محلِ‏ اخص براي اطالعاتِ‏ موردِ‏ نظر؛<br />

وجودِ‏ عنوانِ‏ مکررِ‏ باالي هر صفحه؛<br />

تسلطِ‏ نمايهساز بر زمينه ي موضوعيِ‏ مقاله نامه.‏<br />

تنظيم شناسه هاي کتاب شناختيِ‏ مقاله ها به طورِ‏ کامل و به ترتيب ‏(نويسنده‎٬‎ عنوانِ‏<br />

ِ<br />

مقاله‎٬‎ مترجم‎٬‎ نام نشريه‎٬‎ شمارهگذاري‎٬‎ دوره‎٬‎ تاريخ انتشار و شماره ي صفحه).‏<br />

با توجه به اين معيارها‎٬‎ مالحظه مي شود که مقدارِ‏ درخوري از آنها در تنظيم فهرستِ‏<br />

مقاالتِ‏ فارسي رعايت شده است.‏<br />

ارزنده ي ايرج افشار ارج<br />

ِ<br />

جامعه ي کتاب و کتاب خوان و اهلِ‏ قلم و پژوهش‎٬‎ بر خدمتِ‏<br />

مي نهند.‏ اميد است که به دستِ‏ پر توانِ‏ اين محقق و کتاب شناسِ‏ گران مايه و شيفته ي فرهنگِ‏<br />

اصيل ايراني و اسالمي جلدهاي ديگرِ‏ اين فهرست روز آمدتر منتشر شود و‎٬‎ از آن خوش تر‎٬‎<br />

دوره ي پنج جلدي‎٬‎ با يک دستي و يک پارچگيِ‏ بيشتر‎٬‎ ادغام و در يک يا چند مجلد در<br />

دست رسِ‏<br />

محققان قرار گيرد.‏<br />

نقد و بررسي<br />

ارجاعات<br />

. ١ يوريِ‏ سلطاني‎٬‎ فروردينِ‏ ر استين‎٬‎ اصطالحنامه ي کتابداري.‏ ويرايشِ‏ ٬٢ تهران‎٬‎ کتاب خانه ي<br />

مليِ‏ جمهوريِ‏ اسالميِ‏ ايران‎٬‎ ‎١٣٧٢‎؛<br />

. ٢ نوراهللِ‏ مرادي‎٬‎ مرجع شناسي:‏ شناختِ‏ خدمات و کتاب هاي مرجع.‏ تهران‎٬‎ فرهنگِ‏ معاصر‎٬‎ ‎١٣٧٢‎؛<br />

. ٣ ايرج افشار‎٬‎ فهرستِ‏ مقاالتِ‏ فارسي ٬ تهران‎٬‎ انتشاراتِ‏ دانشگاهِ‏ تهران‎٬‎ ١٣٤٠-٬١٣٧٤ ج‎١‎<br />

ِ<br />

و‎٢‎ ‏(انتشاراتِ‏ دانشگاهِ‏ تهران‎٬‎ ١٣٤٠ و ‎١٣٤٨‎‏)؛ ج ٣ ‏(کتاب هاي جيبي با هم کاريِ‏<br />

فرانکلين ‏(‏‎١٣٥٥‎‏)؛ ج ٤ و ٥ ‏(شرکتِ‏ انتشاراتِ‏ علمي و فرهنگي‎٬‎ ١٣٧٤) ٬١٣٦٩<br />

4. Harold Borko, Charles L. Bernier, Indexing Concepts and Methods, New York,<br />

Academic press, 1978;<br />

5. Iso Recommendation, Layout of Periodicals, 1954;<br />

6. British Standard Recommendation for the Preparation of Indexes, B.S-3700, 1976.<br />

. ٧ فتانه ي راحمي پور‎٬‎ بررسيِ‏ نمايه نامه هاي نشرياتِ‏ ادواريِ‏ فارسيِ‏ انتشار يافته در تهران در سال هاي<br />

١٣٥٧-١٣٧٣ ‏(پايان نامه ي کارشناسيِ‏ ارشد دانشکده ي مديريت و اطالع رسانيِ‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

پزشکي‎٬‎ .(١٣٧٤ ©


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني<br />

احمدِ‏ صفّ‏ ارمقدّ‏ م<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

در مقاله اي با عنوانِ‏ ‏«فرهنگستانِ‏ دوم»‏ در شماره ي دوم از سالِ‏ اول ‏(تابستانِ‏ ١٣٧٤) نامه ي فرهنگستان ٬ ذيلِ‏<br />

عنوانِ‏ فرعيِ‏ ‏«عمل کردِ‏ فرهنگستانِ‏ دوم»‏ ‏(ص ١٦٠) آمده است که فعاليت هاي علميِ‏ فرهنگستان در چارچوبِ‏<br />

دو برنامه ي عمده صورت مي گرفته است:‏ يکي برنامه ي واژهگزيني و ديگري برنامه ي تحقيقاتي.‏ برنامه و<br />

طرح هاي تحقيقاتي و اجراي آنها که در هشت پژوهش گاه سازمان يافته بود در مقاله ي مذکور شرح داده شده<br />

است.‏ اينک‎٬‎ در تکميلِ‏ آن‎٬‎ شرح فعاليتِ‏ پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني از نظرِ‏ خوانندگان مي گذرد.‏<br />

وظيفه ي پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني برگزيدنِ‏ واژه هاي فارسي در برابرِ‏ واژه هاي بيگانه بود.‏ شمارِ‏<br />

گروه هاي واژهگزيني از ٩ کميسيون در سالِ‏ ١٣٤٩ به ٢٨ گروه در آخرين سال (١٣٥٧) به<br />

اين شرح افزايش يافت:‏ آموزش و پرورش‎٬‎ اقتصاد و بازرگاني‎٬‎ امورِ‏ مالي‎٬‎ انرژيِ‏ اتمي‎٬‎ برق‎٬‎<br />

علوم<br />

ِ<br />

پزشکي‎٬‎ جغرافيا‎٬‎ حقوق و<br />

علوم<br />

ِ<br />

ادب‎٬‎ شيمي‎٬‎<br />

اداري‎٬‎ راه و ساختمان‎٬‎ رايانه‎٬‎ رياضي‎٬‎ زبان شناسي‎٬‎ زبان و<br />

علوم<br />

ِ<br />

سياسي و روابطِ‏ بين المللي‎٬‎ علوم طبيعي‎٬‎ فرهنگ‎٬‎ فلسفه و<br />

اجتماعي‎٬‎ فيزيک‎٬‎ کارتوگرافي‎٬‎ کتاب داري‎٬‎ کتاب هاي درسي‎٬‎ کشاورزي‎٬‎ متالورژي‎٬‎<br />

مکانيک‎٬‎ موسيقي‎٬‎ مهندسي و صنعت‎٬‎ هنر و باستان شناسي.‏ در هر گروه حدودِ‏ ١٠ نفر<br />

عضويت داشتند.‏ عده ي استادانِ‏ دانشگاه ها و کارشناسانِ‏ غيرِ‏ دانشگاهي که از ابتداي تشکيلِ‏<br />

فرهنگستان در گروه هاي واژهگزيني شرکت کرده بودند به حدودِ‏ ٣٢٠ نفر بالغ مي شد.‏<br />

واژه هاي بيگانه‎٬‎ که ظاهرًا به عناصرِ‏ زبان هاي انگليسي و فرانسه اطالق مي شد‎٬‎ از سه<br />

طريق به گروه هاي واژهگزيني عرضه مي شد:‏<br />

١) به صورتِ‏ دفترهاي ‏«پيش نهادِ‏ شما چيست؟»:‏ موادِ‏ هر يک از اين دفترها را‎٬‎ که<br />

دسته اي از لغات و اصطالحاتِ‏ پُ‏ رکاربردِ‏ زبانِ‏ انگليسي در يکي از رشته هاي علمي و تعريفِ‏<br />

آنها را در برداشت‎٬‎ کارشناسانِ‏ آن رشته‎٬‎ از فرهنگ ها و دايرة المعارف هاي معتبر ترجمه<br />

کردند و به چاپ مي رسيد و سپس‎٬‎ براي اظهارِ‏ نظر و پيش نهادِ‏ معادل هاي فارسي در اختيارِ‏<br />

صاحب نظران و مقامات و مسئوالنِ‏ فرهنگي قرار مي گرفت.‏ پيش نهادهاي رسيده براي طرح<br />

و بررسي به گروهِ‏ واژهگزينيِ‏ رشته ي مربوط فرستاده مي شد.‏ تا سالِ‏ ‎١٣٥٧‎‎٬‎ ٩ دفترِ‏<br />

‏«پيش نهادِ‏ شما چيست؟»‏ به شرح زير منتشر شد:‏<br />

شماره ي ‎١‎:‏ واژه هاي آموزشي و صنعتِ‏ گاز ‏(‏‎١٣٥١‎‏)؛ شماره ي ‎٢‎:‏ واژه هاي کتاب داري<br />

علوم<br />

ِ<br />

‏(‏‎١٣٥٢‎‏)؛ شماره ي ‎٣‎:‏ واژه هاي<br />

نام<br />

ِ<br />

اجتماعي ‏(‏‎١٣٥٣‎‏)؛ شماره ي ‎٤‎:‏<br />

دانش ها و فن ها و


فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني ١٣٣<br />

هنرها ‏(‏‎١٣٥٤‎‏)؛ شماره ي ‎٥‎:‏ واژه هاي رايانه اي ‏(‏‎١٣٥٥‎‏)؛ شماره ي ‎٦‎:‏ واژه هاي پزشکي<br />

‏(‏‎١٣٥٦‎‏)؛ شماره ي ‎٧‎:‏ واژه هاي فيزيک رشته ي الکتروتکنيک ‏(‏‎١٣٥٦‎‏)؛ شماره ي ‎٨‎:‏<br />

واژه هاي فن شناسيِ‏ آموزشي ‏(‏‎١٣٥٦‎‏)؛ شماره ي ‎٩‎:‏ واژه هاي کارتوگرافي (١٣٥٧).<br />

عالوه بر اين‎٬‎ چهار دفترِ‏ ديگر در زمينه هاي گياهشناسي‎٬‎ زبان شناسي‎٬‎ ميکربشناسي و<br />

شيمي‎٬‎ و واژه هاي فرنگيِ‏ رايج در فارسي آماده ي چاپ گرديد.‏<br />

الف)‏ به صورتِ‏ درخواست از سازمان ها و مؤسساتِ‏ دولتي و گاه اشخاص.‏ واژه هاي<br />

علوم سابق)‏‎٬‎ سازمانِ‏ جلبِ‏<br />

انگليسيِ‏ ارسالي از وزارتِ‏ فرهنگ و آموزشِ‏ عالي ‏(وزارتِ‏ ِ<br />

سياحان و نيز سازمانِ‏ حفاظتِ‏ محيطِ‏ زيست از اين دسته است.‏<br />

ب)‏ به صورتِ‏ فهرست ها و پيش نهادهاي پراکنده از اعضاي گروه ها‎٬‎ مانندِ‏ واژه هاي<br />

انگليسي موردِ‏ بررسي در گروهِ‏ واژهگزينيِ‏ شيمي.‏<br />

گروه هاي واژهگزيني جلساتِ‏ هفتگيِ‏ دو ساعته ي خود را صبح يا بعدازظهر و تا پاسي از<br />

شب در محلِ‏ فرهنگستان تشکيل مي دادند و بر مبناي اصول و خطِ‏ مشيِ‏ کليِ‏ فرهنگستان به<br />

پيش نهادِ‏ معادل هاي فارسي براي لغات و اصطالحاتي که مطرح مي شد مي پرداختند.‏ منشيِ‏<br />

هر گروه‎٬‎ که معموًال از ميانِ‏ هم کارانِ‏ تمام وقتِ‏ فرهنگستان انتخاب مي شد‎٬‎ پيش نهادها را<br />

يادداشت مي کرد و صورتِ‏ جلسات را براي ثبت و ضبط در اختيارِ‏ دفترِ‏ پژوهش گاهِ‏<br />

واژهگزيني قرار مي داد.‏ تصويبِ‏ برابرهاي فارسي از اختياراتِ‏ شوراي فرهنگستان بود که<br />

طيِ‏ جلساتِ‏ هفتگي و معموًال‎٬‎ با حضورِ‏ نمايندگاني از گروهِ‏ واژهگزينيِ‏ مربوط به بحث و<br />

تصميم گيري مي پرداخت.‏ واژه هاي پذيرفته شده پس از تصويبِ‏ شاه جوازِ‏ نشر مي يافت.‏<br />

فرهنگستان<br />

واژه هاي پيش نهاديِ‏ گروه هاي واژهگزيني<br />

چاپ رايانه اي<br />

ِ<br />

مجموعه ي پيش نهادهاي فارسيِ‏ گروه هاي واژهگزينيِ‏ فرهنگستان‎٬‎ که به<br />

رسيده است‎٬‎ با احتسابِ‏ مواردِ‏ تکراري‎٬‎ به بيش از ٦٠٠٠٠ بالغ مي شود.‏ وجودِ‏<br />

پيش نهادهاي مکرر از اين رو بوده است که برخي از واژه ها دو يا چند بار در يک گروه و يا<br />

حتي در گروه هاي متعدد بررسي و در مقابلِ‏ آنها معادل هاي يکساني پيش نهاد و يا<br />

chart ‎٬‎<br />

پيش نهادهاي قبلي مجددًا تأ‏ ييد شده است؛ مانندِ‏ واژه ي نمودار که به تکرار در برابرِ‏<br />

diagram و graph آمده است.‏<br />

در گروه هاي واژهگزيني وقت و نيروي زيادي صرفِ‏ بررسيِ‏ هر واژه ي بيگانه و پيش نهادِ‏<br />

معادل هاي فارسيِ‏ آن مي شد.‏ واژه هايي که کاربردِ‏ عام داشت معموًال در همه ي گروه ها<br />

مطرح مي شد و اصرار بر اين بود که به نظرِ‏ همه ي اعضا توجه شود.‏ به اين ترتيب‎٬‎<br />

مجموعه ي عظيم پيش نهادهاي فارسيِ‏ فرهنگستان شکل گرفت.‏ در اين جا به عنوانِ‏ نمونه<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

١٣٤ فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني<br />

٦٠ معادلِ‏ فارسي که براي واژه ي seminar در گروه هاي گوناگون داده شده ارائه مي شود.‏<br />

توضيح اين که سمينار واژه اي است التيني و در اصل به معنيِ‏ قلمستان و کشت زار و در<br />

اصطالح<br />

ِ<br />

علمي و آموزش به بحث و تبادلِ‏ نظرِ‏ گروهي از دانش جويان زيرِ‏ نظرِ‏ استادي گفته<br />

مي شود که در آن استاد بذرِ‏ انديشه اي مي افشاند و دانش جويان با کارِ‏ خود حاصلِ‏ آن را<br />

طرح چنين بحث هايي و به طورِ‏ کلي به هر نوع جلسه ي مباحثه و<br />

برداشت مي کنند.‏ به محلِ‏ ِ<br />

مبادله ي اطالعات نيز سمينار مي گويند.‏ مفاهيمي که در معادل هاي فارسي سمينار مالحظه<br />

مي شود همگي از ريشه و کاربردهاي اين واژه سرچشمه گرفته است.‏ معادل هاي پيش نهادي<br />

به اين شرح است:‏ افشانش ٬ افشانه ٬ انديشاري ٬ انديشتاري ٬ انديش کاري ٬ انديشه ورزي ٬ پژوهش يابي ٬<br />

پژوهه ٬ جرگه ٬ جرگه ي آموزشي ٬ جرگه ي پژوهشي ٬ جستار ٬ جستارگان ٬ جستاره ٬ دانش گروهي ٬ دانش ورزي ٬<br />

ديداره ٬ ديدافشاني ٬ ديدآور ٬ ديدآوري ٬ راه آزمايي ٬ رايافشاني ٬ رايپژوهي ٬ رايخواهي ٬ رايگويي ٬<br />

رايفشاني ٬ سخنآوري ٬ سخنجويي ٬ کِشتار ٬ ورزمان ٬ ويدار ٬ ويدارش ٬ ويداري ٬ ويدافشاني ٬ ويدان ٬<br />

ويدآوران ٬ ويدآورش ٬ ويدآوري ٬ ويدبرزي ٬ ويدش ٬ ويدشگاه ٬ ويدکار ٬ ويدکاري ٬ ويدگذاري ٬<br />

ويدگيري ٬ ويدمان ٬ ويدورزي ٬ ويده ٬ ويده ورزي ٬ ويدياري ٬ هم انديشي ٬ هم پرسگي ٬ هم پژوهي ٬<br />

هم جستاري ٬ هم جويش ٬ هم جويي ٬ هم سخني ٬ هم کاوي ٬ هم گويي ٬ هم گفت . شوراي فرهنگستان پس از<br />

بحث و بررسيِ‏ فراوان اصطالح هم کاوي را در برابرِ‏ واژه ي انگليسيِ‏ seminar پذيرفت.‏<br />

واژه هاي مصوّ‏ بِ‏ شوراي فرهنگستان<br />

درباره ي واژه هاي پذيرفته ي فرهنگستانِ‏ زبان اطالعاتِ‏ زير در دست رس است:‏<br />

‎١‎.‏ شمارِ‏ کلِ‏ لغات و اصطالحاتِ‏ غربي که در ١٤٩ جلسه ي شوراي فرهنگستان<br />

‏(سال هاي ١٣٤٩-٥٧) مطرح و بررسي شده است‎٬‎ با احتسابِ‏ مواردِ‏ تکراري‎٬‎ به ١٥١٥ بالغ<br />

مي شود که ١٤٧٠ واژه ي فارسي در برابرِ‏ آنها به تصويب رسيده است.‏<br />

‎٢‎.‏ در بينِ‏ مصوّ‏ باتِ‏ مذکور ٤٥٠ مورد واژه ي فارسيِ‏ تکراري مشاهده مي شود.‏<br />

طرح<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

ب براي رفع<br />

مجددِ‏ واژه هاي مصوّ‏ ِ<br />

ابهام و حصولِ‏ اطمينانِ‏ کامل از درستيِ‏ آنها يا<br />

بررسيِ‏ امکانِ‏ کاربردِ‏ آنها در رشته هاي ديگر صورت مي گرفت.‏ مثالً‏ واژه ي device چهار<br />

مرتبه در شورا مطرح و هر چهار بار معادلِ‏ فزاره در برابرِ‏ آن تأ‏ ييد شد؛ يا واژه هاي رايانه ٬<br />

computer ‎٬‎ ecology و ceramic را مي توان ياد کرد که هر کدام<br />

بوم شناسي و سوفاره به ترتيب در برابرِ‏<br />

سه بار مطرح شد و به تصويب رسيد.‏ اگر معادل هاي تکراري را فقط يک واژه به حساب<br />

آوريم در آن صورت شمارِ‏ مصوّ‏ باتِ‏ شورا ١٠٢٠ خواهد بود.‏<br />

‎٣‎.‏ عالوه بر اين‎٬‎ ٦٣ واژه ي مصوّ‏ ب در بررسي هاي مجدد به واژه هاي ديگري تغيير<br />

يافته که در آمارِ‏ مذکور هر يک دو مرتبه به حساب آمده است.‏ مثالً‏ واژه هاي يگانه بيني ٬ توژک


فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني ١٣٥<br />

monism ‎٬‎ microfilm و eugenics به تصويب رسيده بود در<br />

و به نژادي ٬ که به ترتيب در برابرِ‏<br />

بررسيِ‏ مجدد بهتک بُنشتي ٬ ريزتوژ ٬ به نژ ادگري تغيير يافت.‏ با کسرِ‏ اين تعداد‎٬‎ آمارِ‏ مصوبات به<br />

٩٥٧ مي رسد.‏<br />

‎٤‎.‏ در ميانِ‏ مصوباتِ‏ فرهنگستان‎٬‎ ١٠٤ واژه ي فارسي وجود دارد که در برابرِ‏ ٩٠ لغتِ‏<br />

عربي از کتاب هاي آموزشيِ‏ دبستان يک جا پذيرفته شده است‎٬‎ از آن جمله است:‏ تمساح ٬<br />

حيوان ٬ شک ٬ صحرا ٬ طعم ٬ عبادت ٬ عِلم ٬ غذا ٬ قايق ٬ قطع ٬ قلب ٬ قمر ٬ قنات ٬ مقايسه . معادل هاي<br />

فارسيِ‏ اين دسته به ترتيب عبارت است از نهنگ ٬ جانور ٬ گمان ٬ بيابان ٬ مزه ٬ پرستش ٬ دانش ٬<br />

رايج فارسي براي<br />

خوراک ٬ بلم ٬ بريدن ٬ دل ٬ ماه ٬ کاريز ٬ سنجش . قاعدتًا نبايد اين مترادفاتِ‏ ِ<br />

واژه هاي عربي را حاصلِ‏ کارِ‏ واژهگزيني بدانيم و آنها را از نظرِ‏ آماري از واژه هاي مصوب<br />

منظور کنيم.‏ در اين صورت‎٬‎ شمارِ‏ مصوباتِ‏ فارسي به ٨٥٣ کاهش مي يابد.‏<br />

‎٥‎.‏ سه واژه ي مصوّ‏ ب‎٬‎ پس از بررسيِ‏ مجدد‎٬‎ از فهرستِ‏ مصوبات حذف گرديده است.‏<br />

شورا‎٬‎ ده واژه ي فارسي را که براي مفاهيم گوناگون به تصويب رسيده<br />

ِ<br />

‎٦‎.‏ به مصوباتِ‏<br />

بايد افزود؛ مانندِ‏ گيش به جاي خرزهره .<br />

‎٧‎.‏ آخرين نکته ي شايسته ي توجه در اين بررسي استفاده از واژه هاي فرهنگستانِ‏ اول<br />

است که در برابرِ‏ لغات و اصطالحاتِ‏ فرانسه به تصويب رسيده است.‏ شوراي فرهنگستانِ‏<br />

زبان دسته اي از اين واژه ها را در برابرِ‏ لغات و اصطالحاتِ‏ انگليسي ظاهرًا متفاوت گذاشته<br />

mesure ‎٬‎ étiquette و<br />

است؛ مانندِ‏ واژه هاي اندازه ٬ برچسب و ديد که در فرهنگستانِ‏ اول در برابرِ‏<br />

vision فرانسه پذيرفته شده ولي از فرهنگستانِ‏ دوم به ترتيب در برابرِ‏ واژه هاي انگليسي size ‎٬‎<br />

lable و visibility به تصويب رسيده است.‏ دسته ي ديگر شاملِ‏ آن واژه هاي مصوّ‏ بِ‏<br />

فرهنگستانِ‏ اول مي شود که فرهنگستانِ‏ دوم به آنها توجه نموده است؛ مانندِ‏ نمونه هاي زير<br />

که شوراي فرهنگستانِ‏ اول آنها را در برابرِ‏ اصطالحاتِ‏ فرانسه و شوراي فرهنگستانِ‏ دوم هر<br />

يک اصطالح انگليسي پذيرفته است با توجه به اين که تفاوتي بين دو<br />

ِ<br />

يک را در مقابلِ‏<br />

انگليسي و فرانسه وجود ندارد:‏<br />

فرانسه<br />

انگليسي<br />

فارسي<br />

اصطالح<br />

ِ<br />

برنامه<br />

پايان نامه<br />

خودکار<br />

روش<br />

سنگ واره<br />

کالبدشناسي<br />

واگرايي<br />

هنجار<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

فرهنگستان<br />

programme<br />

thèse<br />

automatique<br />

méthode<br />

fossile<br />

anatomie<br />

divergence<br />

norme<br />

program(me)<br />

thesis<br />

automatic<br />

method<br />

fossil<br />

anatomy<br />

divergence<br />

norm


ِ<br />

١٣٦ فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

شمارِ‏ واژه هاي دسته ي اخير به ٥٠ مي رسد که مي توان آنها را از آمارِ‏ مصوّ‏ باتِ‏<br />

فرهنگستانِ‏ دوم کسر کرد.‏<br />

همه ي اين مالحظات‎٬‎ مجموع واژه هاي مصوّ‏ بِ‏ فرهنگستانِ‏ زبان به ٨١٠<br />

ِ<br />

با در نظر گرفتنِ‏<br />

بالغ مي شود.‏<br />

در اين بررسيِ‏ آماري دو نکته سزاوارِ‏ توجه و تأ‏ مل است:‏<br />

‎١‎.‏ شمارِ‏ واژه هاي مصوّ‏ بِ‏ شورا نسبت به پيش نهادهاي گروه هاي واژهگزيني بسيار اندک<br />

به نظر مي رسد و توازن و هم آهنگيِ‏ منطقي بينِ‏ کارِ‏ گروه ها و شورا برقرار نيست.‏ شوراي<br />

فرهنگستان طيِ‏ فعاليت خود‎٬‎ حتي در دوره اي‎٬‎ که شمارِ‏ گروه هاي واژهگزيني به ٢٨ افزايش<br />

يافته بود در ازاءِ‏ ٥٦ ساعت کارِ‏ هفتگيِ‏ گروه ها‎٬‎ بيش از يک جلسه ي سه ساعته نداشته<br />

است.‏ به اين ترتيب‎٬‎ چنين به نظر مي رسد که از توانِ‏ شوراي فرهنگستان براي اجراي<br />

وظايفِ‏ آن چنان که شايد وبايد بهرهگيري نشده است.‏ بر اساسِ‏ مصوّ‏ بات‎٬‎ اين شورا<br />

مي توانست در سالِ‏ اول تا ٢٠ عضو داشته باشد و پس از آن‎٬‎ شمارِ‏ اعضا به ٣٠ نفر افزايش<br />

يابد.‏ در حالي که شمارِ‏ اعضا هيچ گاه از ١١ نفر تجاوز نکرد که از آنان در جلساتِ‏ شورا به<br />

طورِ‏ متوسط فقط هفت يا هشت تن حضور داشتند.‏ افزايشِ‏ بازدهِ‏ کارِ‏ شورا بارها موردِ‏ تأ‏ کيد<br />

قرار گرفت و شيوه هايي براي نيل به اين مقصود پيش نهاد شد‎٬‎ از جمله تعيينِ‏ اصول و ضوابطِ‏<br />

کارِ‏ واژهگزيني‎٬‎ واگذاريِ‏ مسئوليتِ‏ بررسيِ‏ کاملِ‏ واژه هاي پيش نهادي به خودِ‏ گروه ها و طرح<br />

نهاييِ‏ پيش نهادهاي پذيرفته شده در شورا براي بررسيِ‏ نهايي و تصويب.‏ با اين همه‎٬‎ شيوه ي<br />

کار تا به آخر به همان حالِ‏ سابق باقي ماند.‏<br />

‎٢‎.‏ با فرضِ‏ اين که همه ي واژه هاي مصوّ‏ ب از هر جهت قابلِ‏ قبول شناخته شود يک<br />

سؤالِ‏ عمده پيش مي آيد و آن اين که‎٬‎ در برابرِ‏ انبوهِ‏ واژه هاي علمي و فني که بايد براي آنها<br />

برابرهايي يافت‎٬‎ وضع ٨١٠ معادل در مدتِ‏ نزديک به ٨ سال تا چه حد کارساز است؟<br />

ِ<br />

انتظارِ‏ بحقِ‏ جامعه از فرهنگستانِ‏ جديد آن است که با توجه به تجاربِ‏ گذشته در برنامه ريزيِ‏<br />

اساسي و دراز مدتِ‏ خود به جنبه ي کميِ‏ نيازهاي واژهگزيني نيز توجهِ‏ کافي مبذول دارد و آن<br />

روش هاي اجرايي را اختيار کند که ضمنِ‏ رعايتِ‏ کاملِ‏ جنبه هاي کيفي‎٬‎ تأمينِ‏ حدِ‏ اکثرِ‏ بازدهِ‏<br />

کمي تضمين گردد.‏<br />

ساختارِ‏ واژه هاي مصوّ‏ ب<br />

واژه هاي جديد را به شرح زير پايه ي برنامه ي<br />

ِ<br />

فرهنگستانِ‏ زبان روشِ‏ گرينش و ساختِ‏<br />

واژهگزينيِ‏ خود قرار داد:‏ واژه هاي موردِ‏ نياز در درجه ي اول و در صورتِ‏ وجود از فارسيِ‏<br />

امروز انتخاب شود و يا از واژه ها و مايه هاي امروزي ترکيب گردد.‏ در درجه ي دوم و در


فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني ١٣٧<br />

صورتِ‏ امکان از واژه هايي که در متن هاي فارسي به کار رفته است برگزيده شود.‏ اگر از اين<br />

دو راه ممکن نشد از گويش ها و زبان هاي ميانه و باستانيِ‏ ايراني در صورتِ‏ امکان انتخاب<br />

گردد و در اين مورد سعي شود‎٬‎ تا آن جا که ميسر باشد‎٬‎ واژه ها به صورتِ‏ فارسي درآيد تا<br />

هم آهنگيِ‏ اين زبان و اصولِ‏ دستوري و آواشناسيِ‏ آن محفوظ بماند.‏ اگر هيچ يک از اين<br />

راه ها کارساز نشد‎٬‎ برابرها از ريشه ها و وندهاي ايراني با رعايتِ‏ اصول و قواعدِ‏ فارسي<br />

ساخته شود.‏<br />

واژه هاي برگزيده ي فرهنگستان را‎٬‎ که بر پي روي از اين ضوابط پيش نهاد شده و به<br />

منبع گزينش‎٬‎ اجزاي سازنده و شيوه ي ساخت مي توان به<br />

تصويب رسيده است از نظرِ‏ ِ<br />

دسته هاي زير تقسيم کرد:‏<br />

متداول و رايج فارسي که به اعتبارِ‏ برابريِ‏<br />

ِ<br />

‎١‎.‏ معادل هاي منتخب از لغات و اصطالحاتِ‏<br />

معنايي و کاربرديِ‏ بينِ‏ آنها و معادل هاي بيگانه عينًا برگزيده شده است:‏<br />

gift<br />

دهش cadeau ارمغان background<br />

زمينه base پايگاه cult<br />

کيش bottleneck تنگنا powder<br />

گَرد searching جويش کم کاربرد و کم رواج<br />

ِ<br />

‎٢‎.‏ معادل هاي منتخب از لغات و اصطالحاتِ‏<br />

فارسي:‏<br />

ring<br />

زرفين ‏(حلقه)‏ copy پچين ‏(رونوشت)‏ industry<br />

فيدار ‏(صنعت)‏ film توژ ‏(پوست نازک)‏ noise<br />

نوف ‏(صدا)‏ autograph دستينه ‏(دست خط و امضا)‏ dance<br />

وشت ‏(رقص)‏ right ر استاد ‏(حق)‏ فرهنگستان<br />

‎٣‎.‏ واژه هاي مأ‏ خوذ از فارسيِ‏ ميانه:‏<br />

original<br />

فرگاني comment آزند chapter<br />

فرگرد permit آهشتن regulate<br />

گناردن practice برزيدن assembly<br />

هنگردي park پرديز ‎٤‎.‏ واژه هاي مأ‏ خوذ از گويش هاي فارسي ‏(به ندرت):‏<br />

راب از گويشِ‏ گيالن در برابرِ‏ limax<br />

گيش از گويش هاي جنوب به معنيِ‏ خرزهره<br />

‎٥‎.‏ برابرهاي ساخته شده از طريقِ‏ گرده برداري:‏ ترانمايي transparence ‎٬‎ درمان گر therapist ‎٬‎<br />

درون بيني endoscopy ‎٬‎ رگ نگاري angiography ‎٬‎ زيست بوم شناسي bioecology ‎٬‎ سهشتمان exposition ‎٬‎<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


١٣٨ فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني<br />

فراندازش projection ‎٬‎ هم گمارش commission .‏<br />

‎٦‎.‏ برابرهاي ساخته شده داراي مطابقتِ‏ نسبي:‏<br />

projector<br />

فروزافکن aquarium آبزي دان slow-motion<br />

کُ‏ ندنمايي monism تک بُنشي demography<br />

مردم آماري manual دست نامه symposium<br />

هم سگالي television دور ديس ‎٧‎.‏ برابرهاي داراي مطابقتِ‏ مفهوم و کاربردي:‏<br />

traffic<br />

شدآمد sufficiency بسندگي reactionary<br />

کهنه پرست restaurant خوان سرا a la carte<br />

گزيدني brochure دفترک seminar<br />

هم کاوي secular دين آزاد پارسي گرايي‎٬‎ منشاءِ‏ مخالفت<br />

برداشت و تعريفِ‏ تعصب آميز و افراطيِ‏ فرهنگستان از زبانِ‏ فارسي همواره با اعتراض ها و<br />

مخالفت هايي روبه رو بود.‏ در اين برداشت‎٬‎ عناصرِ‏ واژگانيِ‏ مأ‏ خوذ از عربي‎٬‎ ترکي‎٬‎ مغولي‎٬‎<br />

فرنگي و غيره همگي به يکسان بيگانه شمرده مي شد.‏ بيگانه شمردنِ‏ لغات و اصطالحاتِ‏<br />

عربيِ‏ متداول و رايج در فارسي که به فرهنگِ‏ ديرپاي اسالم تعلق دارند و بخشي از ميراثِ‏<br />

ادبي و فرهنگيِ‏ ما هستند و با واژگانِ‏ فارسي همراه و هم رنگ گرديده و پيوند خورده اند<br />

نارضاييِ‏ فراواني در پي داشت و در ميانِ‏ عالقه مندان و شيفتگانِ‏ تقويتِ‏ زبانِ‏ فارسي شکاف<br />

پديد آورد.‏ در حقيقت‎٬‎ برابرهايي به تصويبِ‏ فرهنگستان رسيده که معادلِ‏ عربيِ‏ آنها در<br />

فارسي کامًال رايج و متداول است.‏ فهرستِ‏ نمونه ي زير در اين باره گوياست:‏<br />

فارسي انگليسي عربي<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

مجاز<br />

Permissible آهشتني شمعک<br />

Pilot افروزک مطلق<br />

absolute اَوَ‏ ند ثابت<br />

constant برايست عنصر<br />

element بن پار تحرک<br />

mobility ميوايي صحنه<br />

scene ويان حساسيت<br />

allergy ويزاري متخصص<br />

specialist ويژهکار عمودي<br />

vertical هجين عضو<br />

member هم وند


ِ<br />

ِ<br />

فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني ١٣٩<br />

البته گزينشِ‏ اين دسته از برابرها به نوعي توجيه مي شد از جمله‎٬‎ به اين صورت که<br />

‏«واژه هاي فارسيِ‏ مصوّ‏ بِ‏ شورا نه در برابرِ‏ لغات و اصطالحاتِ‏ عربي بلکه در مقابلِ‏ لغات و<br />

اصطالحاتِ‏ انگليسي و يا فرانسه پذيرفته شده است.»‏ اين توجيهات‎٬‎ متأ‏ سفانه‎٬‎ جز ادامه ي<br />

روندِ‏ تعارضات ثمري نداشت.‏ از جمله‎٬‎ وضع معادلِ‏ فرنشين براي chairman انگليسي بحث و<br />

مجادله ي فراواني برانگيخت.‏ اين واژه در فرهنگ هاي وبستر و آکسفورد به دو معنيِ‏ اصليِ‏ زير<br />

آمده است:‏<br />

‎١‎.‏ رئيسِ‏ يک جلسه‎٬‎ کميته‎٬‎ هيئت‎٬‎ مجمع‎٬‎ شرکت و مانندِ‏ آن؛<br />

‎٢‎.‏ استادي که مسئوليتِ‏ اداريِ‏ يک گروهِ‏ آموزشي در دانشگاه را عهده دار است.‏<br />

واژه ي chairman به معنيِ‏ کسي نيز هست که هدايت و راندنِ‏ صندليِ‏ چرخ دار را بر عهده<br />

دارد‎٬‎ ولي اين معني در اين جا موردِ‏ نظر نيست.‏ معادل هاي chairman ‎٬‎ با توجه به تعريف هاي<br />

مذکور عبارت است از:‏<br />

‎١‎.‏ رئيسِ‏ جلسه‎٬‎ رئيسِ‏ کميته‎٬‎ رئيسِ‏ هيئت‎٬‎ رئيسِ‏ مجمع‎٬‎ رئيسِ‏ شرکت که گاهي به<br />

جاي رئيس مي توان ‏«سرپرست»‏ يا ‏«مسئول»‏ نيز به کاربرد؛<br />

‎٢‎.‏ مدير يا مديرِ‏ گروه که به جاي مدير ‏«رئيس»‏ نيز مي توان به کاربرد.‏<br />

اين معادل ها در زبانِ‏ فارسي رايج اند و سابقه ي کاربردِ‏ ممتد دارند.‏ بنابراين‎٬‎ نيازي به کنار<br />

نهادنِ‏ آنها و وضع فرنشين نبوده است.‏ عبارتِ‏ زير در فرهنگ هاي وبستر و آکسفورد که نمودارِ‏<br />

شاخص ترين کاربردهاي chairman اند نشان مي دهند که در برابرِ‏ اين واژه معادل هايي چون<br />

رئيس‎٬‎ مدير‎٬‎ سرپرست و مسئول کفايت مي کند:‏<br />

chairman of the board<br />

chairman of refreshments for a club meeting<br />

hospitality chairman<br />

legislative chairman<br />

chairman of freshman history courses<br />

با عناصرِ‏ مأ‏ خوذ از ترکي نيز همين برخورد مشاهده مي شد.‏ به عنوانِ‏ مثال‎٬‎ در برابرِ‏<br />

واژه هاي انگليسي auxiliary ‎٬‎ frame و pattern با معادل هاي مأ‏ خوذ از ترکيِ‏ کمکي ٬ قاب و الگو ٬<br />

واژه هاي فارسيِ‏ يارشي ٬ پَربند و روبُر را برگزيدند و نيز شکارگرِ‏ فارسي را به شکارچي که پسوندِ‏<br />

آن ترکي است ترجيح دادند.‏<br />

معالوصف‎٬‎ بايد توجه داشت که در موردِ‏ اصطالحاتِ‏ علمي نمي توان به معادلِ‏ رايج در<br />

کاربُردِ‏ عام اکتفا کرد.‏ براي روشن شدنِ‏ مطلب توجه به نمونه هاي زير مفيد خواهد بود:‏<br />

complex در زمينه هاي فرهنگ‎٬‎ شيمي‎٬‎ زيست شناسي‎٬‎ زمين شناسي‎٬‎ زبان شناسي‎٬‎<br />

پزشکي‎٬‎ روان شناسي کاربرد دارد.‏ لذا‎٬‎ با حفظِ‏ معادل هايي چون مجموعه‎٬‎ مجتمع و عقده<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

فرهنگستان


١٤٠ فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

اصطالح علمي در برابرِ‏ آن به تصويب رسيده است.‏<br />

در کاربُردِ‏ عام‎٬‎ هم تافت به عنوانِ‏ ِ<br />

در انگليسي واژه هاي afflux ‎٬‎ circulation ‎٬‎ current ‎٬‎ effusion ‎٬‎ flow ‎٬‎ fluence و flux همگي به<br />

جريان است؛ اما در علم فيزيک هر يک از آنها داللتِ‏ جداگانه دارد که به<br />

ِ<br />

معنيِ‏ تقريبيِ‏<br />

مقتضاي اين داللت ها در برابرِ‏ آنها به ترتيب واژه هاي ريزش ٬ گردش ٬ جريان ٬ برون پخشي ٬ شارش<br />

‏(از شاريدن به معني جاري شدن‎٬‎ لبريز شدن)‏‎٬‎ شاريدگي ٬ شار آمده است.‏<br />

conductance ‎٬‎ conduction و conductivity ‎٬‎ با حفظِ‏ معادلِ‏ هدايت در کاربُردِ‏ عام و<br />

در برابرِ‏<br />

رايج‎٬‎ به ترتيب واژه هاي رسانايي ٬ رسانش و رسانندگي ساخته شده است تا تفاوت هاي ظريفِ‏<br />

اين اصطالحات در تعبير منعکس گردد.‏<br />

ضمنًا بعضي از معادل هاي مأ‏ خوذ از عربي مانندِ‏ ذواربعة زوايا‎٬‎ ذوفلقتين‎٬‎ عروق شعريه‎٬‎<br />

عديم الفلقه‎٬‎ غير ذوفقار‎٬‎ متحد المال‎٬‎ ميزان الرياح و ميزان الضغطه چندان نامأنوس و دست<br />

و پاگير بودند که نشاندنِ‏ الفاظِ‏ فارسي مانندِ‏ چهارگوشه ٬ دولپه ٬ موي رگ ٬ بي لپه ٬ بي مهرگان ٬<br />

بخش نامه ٬ بادسنج ٬ فشارسنج به جايِ‏ آنها الزم به نظر مي رسيد.‏<br />

با وجودِ‏ اين‎٬‎ پيداست که فرهنگستان در برخورد با لغات و اصطالحاتِ‏ مأ‏ خوذ از عربي<br />

راهِ‏ افراط پيموده و براي يافتنِ‏<br />

آنها احساس نمي شده است.‏<br />

معادل هايي صرفِ‏ وقت و نيرو و اعتبارِ‏ مالي کرده که نيازي به<br />

بد نيست در اين جا به واژه سازي در برابرِ‏ لغاتِ‏ اصطالحًا‎٬‎ بين المللي نيز اشاره شود که<br />

معمولِ‏ فرهنگستانِ‏ زبان بود و مخالفت هايي را برانگيخت.‏ شوراي فرهنگستانِ‏ زبان در<br />

بحث هاي مکررِ‏ خود بين المللي بودنِ‏ واژه ها را مردود دانسته و بر ضرورتِ‏ ساخت و<br />

گزينشِ‏ واژه در برابرِ‏ اين عناصر تاکيد کرده است.‏ اين توضيح نظرگاهِ‏ شوراي فرهنگستان را<br />

روشن مي سازد:‏ ‏«تشخيصِ‏ واژه هاي بين المللي کارِ‏ بسيار دشواري است.‏ پس از مذاکراتي<br />

که در اين باره با چند تن از زبان شناسان و اير ان شناسانِ‏ معروفِ‏ اروپا به عمل آمد هيچ حد و<br />

تعريفي براي اين واژه ها به دست نيامد.‏ گاهي تشخيصِ‏ بين المللي بودنِ‏ يک واژه وقتِ‏<br />

بيش تري از تعيينِ‏ برابرِ‏ فارسي براي آن مي گيرد.‏ آيا واژه ي تلفن يا تلگراف در همه ي<br />

زبان هاي جهان به کار مي رود يا تنها در برخي از آنها؟ مي دانيم که براي همين واژه ها در<br />

برخي از زبان هاي اروپايي و غيرِ‏ اروپايي برابرهايي ساخته شده است.‏ همين تلويزيون در<br />

انگليسي به يک صورت و در فرانسه به صورتِ‏ ديگر تلفظ مي شود و آلمان واژه ي ديگري<br />

براي آن ساخته است».‏<br />

با اين تلقّ‏ ي‎٬‎ واژه هاي متعددي در برابرِ‏ لغاتِ‏ انگليسي که احتماًال بين المللي به شمار


ِ<br />

فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني ١٤١<br />

مي روند ساخته شد از جمله ترکيزه (bacterium) ‎٬‎ دور ديس (television) ‎٬‎ گيزن (hormone) ‎٬‎ هم شن<br />

. (museum) ‎٬‎ گنجمان (ceramic) ‎٬‎ سوفاره (restaurant) خوان سرا (committee) و هم گماشت (isotope)<br />

انتشار و کاربُردِ‏ مصوّ‏ بات<br />

نشرِ‏ واژه هاي مصوّ‏ بِ‏ فرهنگستان و وارد کردن و آميختنِ‏ آنها در مجموعه ي واژگانِ‏ موجودِ‏<br />

زبان را بايد از مراحلِ‏ حساسِ‏ کارِ‏ واژهگزيني به شمار آورد که در اين زمينه با محافظهکاري و<br />

کندي عمل مي شد.‏ در سراسرِ‏ مدتِ‏ فعاليتِ‏ فرهنگستان‎٬‎ جدا از اِ‏ عالم شماري برابرهاي<br />

مصوّ‏ ب به سازمان هاي دولتيِ‏ درخواست کننده‎٬‎ تنها يک بار در سالِ‏ ١٣٥٣ جزوه اي شاملِ‏<br />

٥٦ واژه ي آموزشي رسمًا انتشار يافت.‏ واژه هاي اين جزوه به دسته هاي زير قابلِ‏ تقسيم<br />

است:‏<br />

‎١‎.‏ دسته اي که قبل از تأ‏ سيسِ‏ فرهنگستان کاربرد داشته‎٬‎ مانندِ‏ استاديار ٬ دانش يار ٬ دانش کده ٬<br />

بخش ٬ برنامه ي آموزشي ٬ گروهِ‏ آموزشي ؛<br />

‎٢‎.‏ بخشِ‏ ديگري که با وجودِ‏ معادل هاي رايج و مأنوسِ‏ عربي برگزيده شد و کاربرد<br />

نيافت‎٬‎ مانندِ‏ آموزانه ‏(شهريه)‏‎٬‎ آموزه ‏(درس)‏‎٬‎ پذيرانه ‏(وروديه)‏‎٬‎ دبستان ‏(مکتب‎٬‎ مثالً‏ در مکتبِ‏<br />

افالطون)‏‎٬‎ زينه ‏(درجه)‏‎٬‎ گزينش ‏(اختياري).‏<br />

نام درجاتِ‏ مربوط يعني دانش بهري ٬<br />

ِ<br />

‎٣‎.‏ واژه هاي دانش بهر ٬ دانش ياب ٬ دانش ور و نيز<br />

دانش يابي ٬ دانش وري به ترتيب در برابرِ‏ اصطالحاتِ‏ فوقِ‏ ديپلم‎٬‎ ليسانس و فوقِ‏ ليسانس قرار<br />

داشت.‏ ‏(ضمنًا واژه ي دانش بد بعداً‏ در برابرِ‏ ‏«دکتر»‏ پذيرفته شد).‏ اين واژه ها مدتي به کار<br />

گرفته شد ولي پس از چندي به کاردان / کارداني ٬ کارشناس / کارشناسي و کارشناس ارشد / کارشناسي<br />

ارشد جانشينِ‏ آنها شد.‏<br />

‎٤‎.‏ واژه هاي ديگرِ‏ آموزشي که در جزوه ي مذکور آمده بود کم و بيش رواج يافت در سالِ‏<br />

١٣٥٤ جزوه ي ديگري حاويِ‏ ٨٨ واژه ي ساده و ترکيبيِ‏ صنعتِ‏ گاز و ١٢ واژه ي<br />

جهان گردي به چاپ رسيد‎٬‎ ولي فرهنگستان از توزيع و انتشارِ‏ آن خودداري کرد.‏<br />

به رغم محدود بودنِ‏ واژه هاي نشر يافته ي فرهنگستان الزم است به نفوذِ‏ غيرِ‏ رسميِ‏<br />

ِ<br />

واژه هاي پيش نهادي و مصوّ‏ باتِ‏ فرهنگستان از طريقِ‏ گروه هاي واژهگزيني و اعضاي اين<br />

گروه ها و اعضاي شورا در آثارِ‏ تأ‏ ليف و ترجمه اشاره شود که بدونِ‏ شک‎٬‎ از دامنه اي نظرگير<br />

برخوردار است.‏ از آن جمله است واژه هاي کتاب داري شاملِ‏ نمونه هاي زير:‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

فرهنگستان


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١٤٢ فرهنگستانِ‏ دوم پژوهش گاهِ‏ واژهگزيني<br />

فارسي انگليسي فارسي انگليسي<br />

manual, handboock<br />

دست نامه addenda افزوده ها entry<br />

شناسه filer برگه آرا schedule<br />

فرانما filing برگه آرايي series<br />

فروست author پديدآور union catalog<br />

فهرستگان serial پيايند index<br />

نمايه corporate body تنالگان indexing<br />

نمايه سازي cumulative درهم کرد ارزش يابيِ‏ مصوّ‏ باتِ‏ فرهنگستان به مجال و فرصتِ‏ بيش تري نياز دارد و در اين بررسيِ‏<br />

کوتاه نمي گنجد ولي تنها به يک واژه ي موفق از عمل کردِ‏ فرهنگستان اشاره مي شود و آن کارانه<br />

اصطالح انگليسيِ‏ fee for service است.‏ اين تعبيرِ‏ انگليسي در سالِ‏ ١٣٥٦ به معنيِ‏<br />

در برابرِ‏ ِ<br />

نوعي اجرتِ‏ کار و حق الزحمه ي فوق العاده‎٬‎ جدا از فوق العاده شغل‎٬‎ رواج يافت و نخست<br />

وزيري برابرِ‏ فارسيِ‏ آن را از فرهنگستانِ‏ زبان خواستار شد.‏ واژه ي کارانه‎٬‎ که ساختماني<br />

شبيهِ‏ شاگردانه و بيعانه دارد‎٬‎ ساخته شد و مقبوليتِ‏ عام يافت.‏ اين نمونه واجدِ‏ چند خصوصيتِ‏<br />

ساده ولي مهم است که رعايتِ‏ آنها تضمين کننده ي برنامه هاي واژه سازي خواهد بود:‏<br />

رايج براي اصطالح<br />

ِ<br />

نبودنِ‏ معادلِ‏ عربيِ‏<br />

انگليسي و نياز به برابرِ‏ فارسيِ‏ آن؛<br />

اصطالح انگليسي و نداشتنِ‏ عمرِ‏ طوالني در فارسي؛<br />

جديد بودنِ‏ ِ<br />

ساختارِ‏ درست و منطقيِ‏ معادلِ‏ پيش نهاديِ‏ فارسي؛<br />

حمايتِ‏ مؤثر از کاربردِ‏ آن.‏<br />

منابع:‏<br />

بر ابرهاي فارسيِ‏ برخي از واژه هاي آموزشي ٬١٣٥٣ ٬ تهران‎٬‎ فرهنگستانِ‏ زبانِ‏ ايران؛ بر ابرهاي فارسيِ‏ برخي از واژه هاي<br />

انگليسيِ‏ صنعتِ‏ گاز ٬١٣٥٤ ٬ تهران‎٬‎ فرهنگستانِ‏ زبانِ‏ ايران؛ سوابق و مدارکِ‏ موجود در مرکزِ‏ اطالعات و اسنادِ‏ پژوهشي ٬<br />

پژوهش گاهِ‏ علوم انساني و مطالعاتِ‏ فرهنگي؛ صورتِ‏ جلساتِ‏ شوراي فرهنگستانِ‏ زبانِ‏ ايران ٬ مرکزِ‏ اطالعات و اسنادِ‏<br />

پژوهشي‎٬‎ پژوهش گاهِ‏ علوم انساني و مطالعاتِ‏ فرهنگي؛ صورت جلسه ي شماره ي ٬٢ مورَّخ<br />

فرهنگستانِ‏ زبانِ‏ ايران‎٬‎ ص ‎٣‎؛ صورت جلسه ي شماره ي ٬٤٢ مورَّخ ‎١٣٥٢/١٠/٨‎‎٬‎ شوراي فرهنگستانِ‏ زبانِ‏ ايران‎٬‎ ص ‎١‎؛<br />

صورت جلسه ي شماره ي ٬١١٠ مورَّخ ‎١٣٥٥/١١/٢‎‎٬‎ شوراي فرهنگستانِ‏ زبانِ‏ ايران‎٬‎ ص ‎٤‎؛ فرهنگستانِ‏ ايران و<br />

فرهنگستانِ‏ زبانِ‏ ايران ٬ حسينِ‏ گلِ‏ گالب و صادقِ‏ کيا‎٬‎ تهران‎٬‎ فرهنگستانِ‏ زبانِ‏ ايران‎٬‎ ص ‎٢١‎؛ واژه نامه ي فيزيک ٬١٣٦٦ ٬<br />

تهران‎٬‎ مرکزِ‏ نشرِ‏ دانشگاهي؛ واژه هاي نو که تا پايانِ‏ سالِ‏ ١٣١٩ در فرهنگستانِ‏ ايران پذيرفته شده است ٬١٣٥٤ ٬ تهران‎٬‎<br />

فرهنگستانِ‏ زبانِ‏ ايران؛ واژه نامه ي زيست شناسي ٬ حسنِ‏ ابراهيم زاده و ديگران‎٬‎ ٬١٣٧١ تهران‎٬‎ انتشاراتِ‏ علوي.‏<br />

١٣٤٩/٩/١ شوراي<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

*<br />

حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما<br />

هنري ب.‏ مکنزي جانستن/‏ کريم<br />

ِ<br />

امامي<br />

(١٧٨٢ تا ١٨٤٩)٬ نه به اين سبب است که عموي سر<br />

١<br />

امروز شهرتِ‏ جيمز جاستي نين موريه<br />

و<br />

٣<br />

٬ ديپلوماتِ‏ برجسته ي بريتانيايي در نيمه ي دوم قرنِ‏ نوزدهم‎٬‎ بوده است (١)<br />

٢<br />

رابرت موريه<br />

يا به اين سبب که خودش روزي از مأمورانِ‏ سياسيِ‏ دولتِ‏ بريتانيا به شمار مي رفت و خدماتِ‏<br />

است<br />

٤<br />

نسبتًا در خورِ‏ توجهي انجام داد (٢). نه‎٬‎ شهرتِ‏ او بيشتر به خاطرِ‏ دو رمانِ‏ پيکارسکي<br />

چاپ اول ١٨٢٤ و‎٬‎ دنباله ي آن‎٬‎ ماجراهاي<br />

ِ<br />

٬<br />

٥<br />

که تصنيف کرده:‏ سرگذشتِ‏ حاجي باباي اصفهاني<br />

٬ که چهار سال بعد انتشار يافت.‏ موريه البته مدتي پيش تر با انتشارِ‏ دو<br />

٦<br />

حاجي بابا در انگليس<br />

سفرنامه از تجاربِ‏ سفرش به ايران (٣) معروفيتي کسب کرده بود؛ ولي اين دو کتاب<br />

سال هاست که ناياب هستند و کم تر کسي خارج از محافلِ‏ دانشگاهي آنها را مي شناسد.‏<br />

موريه همچنين بعد از تصنيفِ‏ دو رمانِ‏ حاجي بابا رمان هاي ديگري نوشت که با درجاتِ‏<br />

بريتانيا‎٬‎ در لندن به<br />

انجمنِ‏ اير ان شناسيِ‏ ‏*اين مقاله ترجمه ي جستاري است که در سال نامه ي ايران ٬ از انتشاراتِ‏ چاپ رسيده است‎٬‎ با اين مشخصات:‏<br />

Henry B. McKenzie Johnston, "Hajji Baba and Mirza Abul Hasan Khan –<br />

XVIII (1995), pp. 93-96.<br />

2) Sir Robert Morier.<br />

1) James Justinian Morier.<br />

a Conundrum", IRAN , vol.<br />

‎٣‎)ار جاعاتِ‏ مؤلف با شماره هايي که در متن در ميانِ‏ دو کمان نهاده شده مشخص شده اند؛ خودِ‏ ار جاعات را در<br />

پايانِ‏ مقاله خواهيد يافت.‏ پاورقي ها از مترجم است.‏<br />

‎٤‎)novel the picaresque ‎٬‎ نوعي رمان که قهرمانِ‏ آن از کودکي با بدبختي دست به گريبان است و در تالشِ‏ معاش<br />

به هر کجا مي رود تا سر انجام به مددِ‏ هوش و ذکاوت و چاره جوييِ‏ خود به نوايي مي رسد.‏ رمانِ‏ تام جونز اثرِ‏ هنري<br />

فيلدينگ چنين رماني است.‏<br />

‎٥‎)Ispahan The Adventures of Hajji Baba of .‏ چنان که خوانندگان مي دانند‎٬‎ بهترين ترجمه ي فارسيِ‏ اين کتاب<br />

از آنِ‏ ميرزا حبيبِ‏ اصفهاني است که در اولين چاپ ‏(کلکته‎٬‎ ١٣٢٤ ه ق)‏ به شيخ احمدِ‏ روحي منسوب شده بود.‏<br />

جديدترين چاپ اين ترجمه در تبريز انجام گرفته است‎٬‎ در دهه ي ١٣٥٠.<br />

‎٦‎)England The Adventures of Hajji Baba of Ispahan in .‏ اين کتاب نيز به فارسي ترجمه شده است‎٬‎ با عنوانِ‏<br />

حاجي بابا در انگليس ٬ بارِ‏ اول در هندوستان به دستِ‏ اسداللهِ‏ طاهري ‏(بمبئي‎٬‎ ١٣٢٥ ه ق)‏ و بارِ‏ دوم به قلم احمد تارخ<br />

‏(؟)‏ در ايران ‏(تهران‎٬‎ ١٣٢١ ش‎٬‎ ‎٣‎ج).‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي


١٤٤ حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما<br />

متفاوتي از استقبال مواجه شدند ولي امروز به ندرت کسي از آنها صحبت مي کند (٤). اما<br />

حاجي بابا ي اول به چندين زبان ترجمه و بارها و بارها تجديدِ‏ چاپ شده است‎٬‎ از جمله در<br />

سال هاي ١٩٨٦ و ١٩٨٩ در انگلستان (٥)٬ و از قرارِ‏ معلوم در امريکا هم دارند فيلمي از رويِ‏<br />

آن مي سازند.‏ با اين توصيف‎٬‎ با وجودِ‏ توجهِ‏ پايداري که نسبت به رمانِ‏ اولِ‏ جيمز موريه ابراز<br />

مي شود‎٬‎ در موردِ‏ اين کتاب معمايي وجود دارد که هيچ گاه به نحوِ‏ رضايت بخشي حل و فصل<br />

نشده است‎٬‎ معمايي که شايد براي محققان جالب تر باشد تا براي تماشاگرانِ‏ سينما.‏ مقصود<br />

مقاله ي حاضر طرح مسئله و دعوتِ‏ محققان به اظهارِ‏ نظر درباره ي آن است.‏<br />

ِ<br />

از نگارشِ‏<br />

جيمز موريه روزِ‏ ١٥ اوتِ‏ ١٧٨٢ در بندرِ‏ ازمير متولد شد.‏ پدرش بازرگاني بود اصالً‏<br />

کار مي کرد.‏ جيمزِ‏<br />

٧<br />

سويسي که به تابعيتِ‏ دولتِ‏ بريتانيا درآمده بود و با کمپانيِ‏ ‏«لِوان»‏<br />

پنج ساله را در ١٧٨٧ به انگلستان بردند؛ او دوازده سال بعد به ازمير بازگشت تا با شريکِ‏ پدرِ‏<br />

خود کار کند.‏ در سالِ‏ ١٨٠٦ به استانبول رفت که پدرش در آن جا سرکنسولِ‏ دولتِ‏ بريتانيا<br />

آشنا شد.‏ وقتي اين شخص سالِ‏ بعد با<br />

٨<br />

شده بود‎٬‎ و در همان شهر بود که با هارفورد جونز<br />

مأموريتِ‏ سياسي به ايران اعزام شد‎٬‎ جيمز موريه ي جوان را به عنوانِ‏ منشيِ‏ خود همراه برد.‏<br />

جيمز‎٬‎ در سالِ‏ ٬١٨٠٩ در معيّتِ‏ ميرزا ابوالحسنِ‏ ايلچي‎٬‎ به انگلستان سفر کرد و در سالِ‏<br />

٬ به ايران بازگشت‎٬‎ در حالي که ميرزا<br />

٩<br />

٬١٨١٠ با عنوانِ‏ منشيِ‏ سفيرِ‏ جديد‎٬‎ سر گور اوزلي<br />

ابوالحسن نيز همراهِ‏ اين هيئت سفر مي کرد.‏ در سالِ‏ ١٨١٤ که سر گور اوزلي ايران را ترک<br />

مقام کاردارِ‏ موقت‎٬‎ در ايران باقي ماند تا اين که‎٬‎ در سالِ‏<br />

ِ<br />

گفت‎٬‎ جيمز موريه‎٬‎ در<br />

او شد.‏ از آن پس‎٬‎ به استثناي ر اه نمايي‎٬‎ يا به قولِ‏ خودِ‏ موريه ‏«افسارکشي»ِ‏<br />

١٠<br />

ويالک جانشينِ‏<br />

٬١٨١٥ هنري<br />

ميرزا ابوالحسن ‏(که حاال ديگر ميرزا ابوالحسن خان شده بود)‏‎٬‎ در دومين مأموريتِ‏ سياسيش<br />

به انگلستان طيِ‏ سال هاي ١٨١٩ و ٬١٨٢٠ يگانه فعاليتِ‏ ديپلوماتيکِ‏ جيمز موريه مسافرتش<br />

مقام کميسرِ‏ مخصوصِ‏ دولتِ‏ بريتانيا بود از ١٨٢٤ تا (٦). ١٨٢٦<br />

ِ<br />

به مکزيک در<br />

جيمز موريه خودش گفته است وقتي ‏«حاجي بابا»ي دغل را خلق مي کرده به شدت تحتِ‏<br />

بوده است.‏ او البته در سال هاي نوجواني نيز کتابِ‏ هزار و يک شب را از<br />

١١<br />

تأثيرِ‏ رمانِ‏ ژيل بالس<br />

7) Levant Company.<br />

‎٨‎)Jones Harford ‎٬‎ نماينده ي بازرگانيِ‏ کمپانيِ‏ هندِ‏ شرقي در بصره و بغداد که بعدًا به سفارت به ايران رفت.‏<br />

9) Sir Gore Ouseley. 10) Henry Willock.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

‎١١‎)Blas Gil ‎٬‎ شاهکارِ‏ (١٦٦٨-١٧٤٧). Alain René Lesage يک ترجمه ي فارسي از اين رمانِ‏ لوساژ به خامه ي<br />

ميرزا حبيبِ‏ اصفهاني نيز وجود دارد که هنوز انتشار نيافته است.‏


حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما ١٤٥<br />

که بعدًا اولين بارون رَ‏ دسْ‏ تاک شد‎٬‎ هديه گرفته و خوانده<br />

١٢<br />

شوهر خاله اش‎٬‎ ويليام والْدگرِيْو<br />

نام ميرزا<br />

ِ<br />

بود.‏ ولي ميرزا ابوالحسن الگوي شخصيتي است که در اواخرِ‏ رمانِ‏ حاجي بابا ي اول با<br />

مقام ايلچيِ‏ ايران ره سپارِ‏ انگلستان است و حاجي را به<br />

ِ<br />

فيروز واردِ‏ صحنه مي شود‎٬‎ همو که در<br />

عنوانِ‏ منشيِ‏ مخصوصِ‏ خود همراه مي برد:‏ و روشن است که در دومين رمانِ‏ حاجي‎٬‎<br />

ماجراهاي حاجي بابا در انگليس ٬ شيرين کاري هاي ميرزا ابوالحسن در انگلستان در سفرِ‏ اولش<br />

الهام بخشِ‏ جيمز موريه در نگارشِ‏ رمانِ‏ دوم بوده است و معماي موردِ‏ بحث در باره ي دست<br />

داشتن يا دست نداشتنِ‏ ميرزا ابوالحسن در امري است که توضيح خواهم داد.‏<br />

در پيش گفتارِ‏ ماجراهاي حاجي بابا در انگليس ٬ جيمز موريه متنِ‏ نامه ي اعتراض آميزي را درج<br />

کرده بود که ادعا مي کرد از يکي از ‏«بزرگانِ‏ صاحب مقام»ِ‏ ايران دريافت داشته است.‏ سر والتر<br />

٬ در نقدي که بر اين رمانِ‏ دوم نوشت و در آن سهوًا ايلچيِ‏ پادشاهِ‏ ايران در سفرِ‏<br />

١٣<br />

اسکات<br />

١٠-١٨٠٩ را ‏«ابوطالب»‏ ناميد‎٬‎ تصور کرده بود که اين نامه اصيل است و از آن زمان تا سالِ‏<br />

١٩٨٥ رويِ‏ هم رفته اين اعتقاد وجود داشت که نامه را حقيقتًا ميرزا ابوالحسن نگاشته است.‏<br />

متنِ‏ نامه‎٬‎ به شکلي که در کتاب چاپ شده‎٬‎ چنين است:‏<br />

‎١٣‎)Scott Sir Walter ‎٬‎ ١٧٧١-٬١٨٣٢ رمان نويس و شاعرِ‏ رمانتيکِ‏<br />

12) William Waldegrave, the first Baron Radstock.<br />

TEHRAN, 21st May, 1826<br />

MY DEAR FRIEND<br />

I am offended with you, and not without reason. What for you write Hajji Baba,<br />

sir? King very angry, sir. I swear him you never write lies; but he say, yes – write.<br />

All people very angry with you, sir. That very bad book, sir. All lies, sir. Who tell<br />

you all these lies, sir? What for you not speak to me? Very bad business, sir.<br />

Persian people very bad people, perhaps, but very good to you, sir. What for you<br />

abuse them so bad? I very angry. Sheikh Abdul Russool write oh! very long letter<br />

to the king 'bout that book, sir. He say you tell king's wife one bad woman, and<br />

king kill her. I very angry, sir. But you are my friend, and I tell king, sheikh write<br />

all lie. You call me Mirza Firouz, I know very well, and say I talk great deal<br />

nonsense. When I talk great deal nonsense? Oh you think yourself very clever<br />

man; but this Hajji Baba very foolish business. I think you sorry for it some time.<br />

I do not know, but I think very foolish.<br />

English gentleman say, Hajji Baba very clever book, but I think not clever at<br />

بريتانيايي.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي


ِ<br />

١٤٦ حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما<br />

all – very foolish book. You must not be angry with me, sir. I your old friend, sir.<br />

God know, I your very good friend to you, sir. But now you must write other<br />

book, and praise Persian peoples very much. I swear very much to the king you<br />

never write Hajji Baba.<br />

I hope you will forgive me, sir. I not understand flatter peoples, you know very<br />

well. I plain man, sir – speak always plain, sir; but I always very good friend to<br />

you. But why you write 'bout me? God know I your old friend.<br />

P.S. – I got very good house now, and very good garden, sir; much better as<br />

you saw here sir. English gentlemans tell me Mexico all silver and gold. You very<br />

rich man now, I hope. I like English flowers in my garden – great many; and king<br />

take all my china and glass. As you write so many things 'bout Mirza Firouz, I<br />

think you send me some seeds and roots not bad; and because I defend you to the<br />

king, and swear so much, little china and glass for me very good.<br />

] ترجمه]‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تهران‎٬‎ ٢١ مه ] ١٨٢٦ =‏‎١٣‎ شوّ‏ ال ١٢٤١]<br />

دوستِ‏ عزيزم‎٬‎<br />

من از شما رنجيده ام‎٬‎ و اين رنجش بدونِ‏ سبب نيست.‏ براي چه حاجي بابا را نوشته ايد آقا؟ قبله ي<br />

عالم خيلي عصباني آقا.‏ من برايشان قسم خورد شما هيچ وقت دروغ ننوشت ولي ايشان فرمودند<br />

چرا نوشت.‏ همه از دستِ‏ شما خيلي عصباني آقا.‏ کتابِ‏ خيلي بدي است آقا.‏ تمامًا دروغ آقا.‏ چه<br />

کسي اين دروغ ها به شما گفت آقا؟ براي چه شما با من صحبت نکرد؟ افتضاح است آقا.‏ شايد مردم<br />

ايران خيلي بد ولي به شما که همه خوبي کرد آقا.‏ براي چه شما به ايشان ناسزا گفت؟ من خيلي<br />

عصباني.‏ شيخ عبدالرسول عريضه ي باالبلندي راجع به کتاب به قبله ي عالم نوشت آقا.‏ شيخ<br />

عبدالرسول نوشت شما گفت زنِ‏ پادشاه زنِ‏ بد و پادشاه او را کشت.‏ من خيلي عصباني آقا.‏ ولي شما<br />

من هست و من به قبله ي عالم عرض کرد شيخ تمامًا خالف نوشت.‏ شما اسم مرا گذاشت<br />

ِ<br />

دوستِ‏<br />

ميرزا فيروز.‏ من خوب دانست.‏ و شما گفت من مزخرف خيلي گفت.‏ من کي مزخرف خيلي گفت؟<br />

شما فکر کرد خيلي زرنگ هست.‏ ولي اين قضيه ي حاجي بابا خيلي احمقانه.‏<br />

آقاي انگليس گفت کتابِ‏ حاجي بابا خيلي هوش مندانه ولي من فکر نکرد کتاب هوش مندانه.‏<br />

من فکر کرد کتاب خيلي احمقانه.‏ شما نبايد از دستِ‏ من عصباني بود آقا.‏ ولي حاال شما بايد کتابِ‏<br />

ديگري نوشت و از مردمانِ‏ ايران خيلي تعريف کرد.‏ من جلوِ‏ قبله ي عالم چند بار قسم خورد شما<br />

هيچ وقت حاجي بابا ننوشت.‏<br />

اميدوارم شما مرا بخشيد آقا.‏ شما خودتان خوب دانست من بلد نبود چاپلوسي.‏ من آدم صاف<br />

و راست آقا.‏ هميشه حرفِ‏ صاف زد آقا.‏ ولي من هميشه دوستِ‏ خوبِ‏ شما بود.‏ براي چه درباره ي<br />

من نوشت.‏ خدا مي داند من دوستِ‏ قديميِ‏ شما بود.‏


ِ<br />

حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما ١٤٧<br />

بعدالتحرير من حاال منزلِ‏ خيلي خوبي داشت با باغچه ي بسيار خوب آقا.‏ خيلي بهتر از آن<br />

که شما اين جا ديد آقا.‏ آقايانِ‏ انگليس به من گفت مکزيک تمامًا طال و نقره.‏ اميدوارم شما حاال<br />

خيلي پول دار.‏ من گل هاي انگليسيِ‏ باغچه خيلي دوست داشت‎٬‎ من خيلي زياد گل خواست.‏<br />

تمام چيني و بلورِ‏ مرا گرفتند.‏ چون شما خيلي چيزها راجع به ميرزا فيروز نوشت من<br />

ِ<br />

قبله ي عالم<br />

فکر کرد اگر شما مقداري بذر و ريشه براي من فرستاد بد نبود.‏ و چون من از شما نزدِ‏ قبله ي عالم<br />

دفاع کرد و قسم زياد خورد اگر قدري چيني و بلور براي من فرستاد خيلي خوب شد.‏<br />

اما در سالِ‏ ١٩٨٥ سر دنيس رايت توجهِ‏ محققان را به مدرکي جلب کرد دالِ‏ بر اين که نامه را<br />

‏(سر جان مکنيلِ‏ بعدي)‏ جعل کرده بوده است (٨). اين مدرک<br />

١٤<br />

در واقع دکتر جان مکنيل<br />

‏(که در ادينبرو بود)‏<br />

١٥<br />

نامه اي است (٩) خطاب به مکنيل ‏(که در ايران بود)‏ از جيمز بي.‏ فريزر<br />

به تاريخ<br />

ِ<br />

٥ آوريلِ‏ ١٨٢٩ که در آن فريزر چنين مي نويسد:‏<br />

اين مطلب از خانم مکنيل ] که در آن زمان به تنهايي‎٬‎ بدونِ‏ شوهرش‎٬‎ براي گذراندنِ‏<br />

ِ<br />

از شنيدنِ‏<br />

تعطيالت به بريتانيا بازگشته بود]‏ که نامه ي ميرزا ابوالحسن خان را‎٬‎ که مجله ي کوارترلي ريويو با<br />

آن آب وتاب يک محصولِ‏ اصيلِ‏ ايراني خوانده بود‎٬‎ در حقيقت جنابِ‏<br />

خنديدم!‏<br />

عالي نوشته ايد‎٬‎ بسيار<br />

هرچند اين مدرک پايه اش بر مسموعات است ولي در فقدانِ‏ مدرکِ‏ قاطعي که ثابت کند<br />

نامه ي چاپ شده توسطِ‏ موريه را خودِ‏ ميرزا ابوالحسن نوشته مدرکِ‏<br />

گويايي محسوب<br />

مي شود.‏ اما من در جريانِ‏ تحقيقِ‏ جاريِ‏ خود در زندگيِ‏ جيمز موريه و برادرانش‎٬‎ در ميانِ‏<br />

کاغذهاي منتشر نشده ي خانواده ي موريه‎٬‎ که از طريقِ‏ ديويد‎٬‎ برادرِ‏ جيمز ‏(پدرِ‏ سر رابرت)‏‎٬‎<br />

بهارث به نسل هاي بعدي منتقل شده و در حالِ‏ حاضر در يک مجموعه ي اسنادِ‏ خصوصي<br />

نگاه داري مي شوند‎٬‎ سه سند يافته ام دالِ‏ بر اين که نامه ي منتشر شده توسطِ‏ جيمز موريه<br />

مي تواند بخشي از يک نامه ي اصيلِ‏ ميرزا ابوالحسن باشد.‏<br />

اولين سند نامه اي است خطاب به ديويد موريه از هنري ويالک از ايران به تاريخ<br />

ِ<br />

٬١٨٢٥ ارسال شده از اردوگاهِ‏ تابستانيِ‏ ‏[ فتح علي]‏ شاه در چمنِ‏ سلطانيه که وي در آن چنين<br />

مي نگارد:‏<br />

سرگذشتِ‏<br />

٢٦ اوتِ‏<br />

حاجي بابا سروصدايش در ايران بلند شده و همان طور که انتظار داشتم دردربار احساساتِ‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي<br />

14) Dr John McNeill. 15) James B. Fraser.


١٤٨ حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما<br />

مخالفي را نسبت به مؤلفِ‏ آن برانگيخته.‏ من وجودِ‏ اين اثر را مخفي نگاه داشته بودم ولي کتاب<br />

سرانجام به بندرِ‏ بوشهر رسيد و نوابِ‏<br />

فرستاد.‏<br />

واال حاکم<br />

ِ<br />

دوم نامه ي ديگري است از ويالک به ديويد موريه به تاريخ<br />

ِ<br />

سندِ‏<br />

چمنِ‏ سلطانيه‎٬‎ که حاويِ‏ مطلبِ‏ زير است:‏<br />

شيراز گزارشي از آن براي پادشاه به اصفهان<br />

١٩ ژوئنِ‏ ٬١٩٢٦ باز از<br />

اسم ميرزا فيروز چاپ شده<br />

گندِ‏ حاجي بابا در دربار در آمده و ابوالحسن از اين که تصويرش زيرِ‏ ِ<br />

بهشدت عصباني است.‏ نامه اي با لحنِ‏ بسيار تند به جيمز موريه نوشته که من توصيه مي کنم شما<br />

نگاهي به آن بيفکنيد.‏<br />

سومين سند ‏(که به خطِ‏ جيمز موريه نيست ولي ممکن است به خطِ‏ همسرِ‏ ديويد موريه<br />

نوشته شده باشد)‏ چيزي است با عنوانِ‏ ‏«سوادِ‏ نامه ي ميرزا»‏ که متنِ‏ آن را ما عينًا‎٬‎ با همان<br />

امال و نقطهگذاري‎٬‎ در زير مي آوريم:‏<br />

My dear Friend,<br />

Tehran 21st May 1826<br />

I have had the pleasure to receive your letter of the 18th of last Oct' from<br />

London and I hope that you are now on your return homewards after having<br />

settled the affairs of Yangeedooneah to your credit & satisfaction. I sometimes<br />

fear that you may endanger matters of importance for the sake of gaining some<br />

trifling advantage, for I well remember how you broke a chair worth a guinea<br />

while endeavouring to save a candle worth a penny.<br />

You see I am offended with you & not without reason you will allow. What for<br />

you write Hajee Baba Sir. King very angry Sir. I swear him you never write lies,<br />

but he say yes. All people very angry with you Sir. What for you not speak to me.<br />

That very bad book Sir – all lies Sir. Who tell you all these lies Sir. Very bad<br />

business Sir. What for you abuse them so bad. I very angry. Shiek Abdul Russool<br />

write, ah! very long letter to the King about that book Sir. He say you tell Kings<br />

wife whore & King kill her. I very angry Sir – but you my friend & I tell King,<br />

Shiekh write all lies – you call me Meerza Feroose, I know very well & say I talk<br />

nonsense. When I talk nonsense. Oh you think yourself very clever man. Lord<br />

Castlereagh's sister say so – you remember in Ireland. But this Hajee Baba, very<br />

foolish business. I think you sorry for it sometime. I don't know, but I think very<br />

foolish. You must not be angry with me Sir. I your old friend Sir. But now you<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما ١٤٩<br />

must write another Book & praise Persian peoples very much. I swear very much<br />

to the King you never write Hajee Baba.<br />

I hope you will forgive me Sir. I not understand flatter peoples. You know<br />

very well I plain man Sir. I speak always very plain Sir – but I always very good<br />

friend to you – but why you write about me – God know I your old friend.<br />

Give my very kind rememberances to all our good friends in Eng d & particularly<br />

to your own family & believe me to be.<br />

My dear friend,<br />

Yours most truly<br />

Abul Hassan<br />

P.S.<br />

I got very good House and Garden Sir – much better as you saw here Sir. Mr.<br />

Willock tell me Mexico all silver & Gold. You very rich man now I hope. I like<br />

English flowers in my Garden – great many – & King take all my China and<br />

Glass – as you write so many things bout Meerza Feroose, I think you send me<br />

some seeds & roots not bad because I defend you to the King & swear so much –<br />

little China & Glass for me very good.<br />

] ترجمه]‏<br />

تهران‎٬‎ ٢١ مه ي ١٨٢٦<br />

دوستِ‏ عزيزم‎٬‎<br />

با خوشوقتي رقيمه ي شريفه ي مورخه ي ١٨ اکتبرِ‏ شما را از لندن زيارت کردم و اميدوارم که<br />

هم اينک‎٬‎ پس از فيصله دادنِ‏ امورِ‏ ينگه دنيا‎٬‎ به ترتيبي که اسبابِ‏ ترضيه ي خاطرتان را فراهم آورَدو<br />

موجبِ‏ سربلنديتان شود در راهِ‏ بازگشت به وطن باشيد.‏ گاه مي ترسم که شما‎٬‎ به خاطرِ‏ دست يابي به<br />

يک امتيازِ‏ کوچک‎٬‎ امورِ‏ مهمه را به خطر بيفکنيد.‏ زيرا خوب به خاطر دارم که چگونه يک صندلي<br />

به ارزشِ‏ يک سکه ي طال را شکستيد تا شمعي را که پشيزي بيش نمي ارزيد نجات بدهيد.‏<br />

مي بينيد که من از شما رنجيده ام و اين رنجش با اجازه ي شما‎٬‎ بي سبب نيست.‏ براي چه حاجي بابا<br />

را نوشته ايد آقا؟ قبله ي عالم خيلي عصباني آقا.‏ من برايشان قسم خورد شما هيچ وقت دروغ ننوشت<br />

ولي ايشان فرمودند چرا نوشت.‏ همه ي مردم از دستِ‏ شما خيلي عصباني آقا.‏ براي چه شما با من<br />

صحبت نکرد؟ آن کتاب خيلي بد است آقا.‏ تمامًا دروغ آقا.‏ چه کسي اين دروغ ها را به شما گفت آقا؟<br />

افتضاح است آقا.‏ براي چه شما به ايشان ناسزا گفت؟ من خيلي عصباني.‏ شيخ عبدالرسول عريضه ي<br />

باالبلندي راجع بهکتاب به قبله ي عالم نوشت آقا.‏ شيخ عبدالرسول نوشت شما گفت زنِ‏ پادشاه<br />

فاحشه و پادشاه او را کشت.‏ من خيلي عصباني آقا.‏ ولي شما دوستِ‏ من هست و من به قبله ي عالم<br />

عرض کرد شيخ تمامًا خالف نوشت.‏ شما اسم مرا گذاشت ميرزا فيروز.‏ من خوب مي دانم.‏ و شما<br />

ِ<br />

گفت من مزخرف گفت.‏ من کي مزخرف گفت؟ شما فکر کرد خيلي آدم زرنگ.‏ خواهرِ‏ لرد کاسل ري<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي


ِ<br />

١٥٠ حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما<br />

چنين گفت‎٬‎ يادتان هست درايرلند.‏ ولي اين قضيه ي حاجي بابا خيلي احمقانه.‏ من فکرکرد شما بعضي<br />

وقت از اين کار پشيمان.‏ من ندانست ولي فکر کرد خيلي احمقانه.‏ شما نبايد از دستِ‏ من عصباني<br />

بود آقا.‏ من دوستِ‏ قديمي شما آقا.‏ ولي حاال شما بايد کتاب ديگري نوشت و از مردمانِ‏ ايران خيلي<br />

تعريف کرد.‏ من جلوِ‏ قبله ي عالم خيلي قسم خورد شما هرگز حاجيبابا ننوشت.‏<br />

اميدوارم شما مرا بخشيد آقا.‏ من بلد نبود چاپلوسي.‏ شما خودتان دانست من آدم صاف و راست<br />

آقا.‏ من هميشه حرفِ‏ صاف زد آقا.‏ ولي من هميشه دوستِ‏ خوبِ‏<br />

نوشت.‏ خدا مي داند من دوستِ‏ قديميِ‏ شما بود.‏<br />

شما بود.‏ براي چه درباره ي من<br />

تمام دوستانِ‏ خوب در انگليس برسانيد و مخصوصًا به خانواده ي خودتان و<br />

ِ<br />

سالم مرا به<br />

ِ<br />

شما<br />

قبول بفرماييد وقتي مي گويم<br />

دوستِ‏ عزيزم<br />

دوست دارِ‏ حقيقيِ‏ شما<br />

ابوالحسن<br />

بعدالتحرير<br />

من حاال منزلِ‏ خيلي خوبي داشت با باغچه ي بسيار خوب آقا.‏ خيلي بهتر از آن که شما در اين جا<br />

ديد آقا.‏ مستر ويالک به من گفت مکزيک تمامًا طال و نقره.‏ اميدوارم شما حاال خيلي پول دار.‏ من<br />

تمام چيني<br />

ِ<br />

گل هاي انگليسيِ‏ باغچه را خيلي دوست داشت‎٬‎ من خيلي زياد گل داشت.‏ قبله ي عالم<br />

و بلورِ‏ مرا گرفتند چون شما خيلي چيزها راجع به ميرزا فيروز نوشت من فکر کرد اگر شما<br />

قبله ي عالم دفاع کرد و قسم زياد<br />

ِ<br />

مقداري بذر و ريشه براي من فرستاد بد نبود‎٬‎ چون من از شما نزدِ‏<br />

خورد قدري چيني و بلور براي من فرستاد خيلي خوب شد.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

براي سهولتِ‏ ارجاع‎٬‎ نامه ي چاپ شده را ‏«سندِ‏ الف»‏ مي خوانيم و نگارشي از آن را که در<br />

ميانِ‏ کاغذهاي موريه پيدا شده ‏«سندِ‏ ب».‏ جيمز موريه خودش در پيش گفتارِ‏ رمانِ‏ حاجيبابا ي<br />

دوم توضيح مي دهد که اولين بندِ‏ نامه اي را که از يکي از ‏«بزرگان»ِ‏ ايران دريافت داشته حذف<br />

کرده‎٬‎ زيرا به روشني پيداست که ‏«به دستِ‏ يک نفر انگليسي نوشته شده».‏ ولي اگر آن نامه<br />

در واقع همان است که ما ‏«سندِ‏ ب»‏ مي خوانيم‎٬‎ مي توانيم ببينيم که موريه‎٬‎ عالوه بر بندِ‏ اول‎٬‎<br />

آخرين بندِ‏ قبل از امضا و اشاره به مطلبي را که خواهرِ‏ لرد کاسل ري در ايرلند به او گفته حذف<br />

کرده و در چند جاي متن هم دست برده است.‏ حاال پرسش اين است که آيا ‏«سندِ‏ ب»‏<br />

رونوشتِ‏ نامه ي اصيلي از ميرزا ابوالحسن است ‏(اصلِ‏ نامه پيدا نشده)‏ و اگر چنين باشد پس<br />

چگونه همسرِ‏ مکنيل بر اين باور بوده که شوهرش مسئولِ‏ پيداييِ‏ ‏«سندِ‏ الف»‏ است؟ و يک


ِ<br />

حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما ١٥١<br />

کرده ام و آن اين که<br />

١٦<br />

پيچيدگيِ‏ ديگر در اين قضيه کشفي است که من به لطفِ‏ سر دنيس رايت<br />

آقاي فرهادِ‏ ديبا در مجموعه ي خود سوادِ‏ نامه اي را دارد ‏(ظاهرًا به همان خطِ‏ ‏«سندِ‏ ب»)‏ که<br />

معلوم به قلم ميرزا ابوالحسن نوشته شده و‎٬‎ به جز چند مورد تفاوتِ‏<br />

ِ<br />

از قرارِ‏<br />

عينًا همان متنِ‏ ‏«سندِ‏ ب»‏ است ولي بدونِ‏ بندِ‏ اولِ‏ آن.‏<br />

جزئي‎٬‎ متنِ‏ آن<br />

اولين نکته اي که بايد در نظر بگيريم اين است که آيا امکان دارد ميرزا ابوالحسن‎٬‎ که در آن<br />

زمان وزيرِ‏ دولِ‏ خارجه شده بوده‎٬‎ چنين نامه اي را‎٬‎ يعني اصلِ‏ ‏«سندِ‏ ب»‏ را‎٬‎ نوشته باشد؟<br />

سبکِ‏ انگليسيِ‏ ‏«دست و پا شکسته»ي نامه در بخشِ‏ اصليِ‏ آن شبيه به همان نوع زباني است<br />

٬ مندرج در شماره ي مورخ<br />

١٧<br />

که در نامه ي ميرزا ابوالحسن به روزنامه ي مورنينگ پست<br />

مه ي (١٠)٬ ١٨١٠ مشاهده مي شود.‏ در نامه هاي ديگري که ميرزا ابوالحسن نوشته و در<br />

سازمانِ‏ اسنادِ‏ مليِ‏ بريتانيا درلندن محفوظ است ‏(مثالً‏ نامه ي مضبوط تحتِ‏ شماره ي<br />

60/11 FO )‏ انگليسيِ‏ ‏«درست تري»‏ به کار برده شده است.‏ ولي ميرزا نامه هاي خصوصي با<br />

انگليسيِ‏ دستوپا شکسته هم دارد ‏(از جمله نامه اي که به احتمالِ‏ زياد در سالِ‏ ١٨٢٠ به<br />

نگاشته و در کتاب خانه ي مليِ‏ بريتانيا تحتِ‏ شماره ي 41768/213 MSS ADD<br />

١٨<br />

ويکُنت ملويل<br />

٢٩<br />

نگاه داري مي شود).‏ به کار نرفتنِ‏ عالمتِ‏ سؤال در ‏«سندِ‏ ب»‏ اين احتمال را تقويت مي کند که<br />

آن متن در واقع سوادِ‏ نامه ي اصيلي است که به دستِ‏ ميرزا ابوالحسن نوشته شد.‏ به هيچ وجه<br />

غير ممکن نيست که ميرزا ابوالحسن نامه اي به سبکِ‏ ‏«سندِ‏ ب»‏ به دوستِ‏ ديرينِ‏ خود‎٬‎ جيمز<br />

موريه‎٬‎ نوشته باشد‎٬‎ هرچند که اسبابِ‏ تعجب و پرسش است که چطور چنين اختالفِ‏<br />

بينِ‏ بندهاي اول و آخرِ‏ نامه و متنِ‏ ميانِ‏ آن دو بند وجود دارد.‏<br />

سبکي<br />

آيا امکان دارد که ‏«سندِ‏ ب»‏ کارِ‏ مکنيل باشد؟ براي قبولِ‏ اين فرض اوالً‏ بايد بپذيريم که<br />

مکنيل داراي آن چنان طبع شوخي بوده است که پذيرفتنِ‏ اين امر بر اساسِ‏ قضاوتمان از<br />

ِ<br />

رويِ‏ اوراقِ‏ بازمانده ي او دشوار است و ثانيًا باز بايد بپذيريم که مکنيل از موردي که جيمز<br />

موريه در آن يک صندلي را شکسته تا شمعي را نجات دهد خبر داشته‎٬‎ و نيز از آنچه خواهرِ‏<br />

لرد کاسل ري در اثناي سفرِ‏ ميرزا ابوالحسن به ايرلند در ژانويه ي ٬١٨٢٠ که در آن جا موردِ‏<br />

استقبال و پذيراييِ‏ پدرِ‏ لرد کاسل ري قرار گرفته‎٬‎ بر زبان آورده بوده نيز آگاه بوده است.‏ مکنيل<br />

مسلمًا در ايرلند حضور نداشته و‎٬‎ هرچند ممکن است چيزهايي درباره ي سفرِ‏ ميرزا به<br />

ايرلند شنيده باشد‎٬‎ بعيد است که چنين روايتي شاملِ‏ نکاتِ‏<br />

جزئيِ‏ از اين دست بوده باشد.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي<br />

16) Sir Denis Wright. 17) Morning Post. 18. Viscont Melville.


ِ<br />

١٥٢ حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما<br />

مکنيل ممکن است در دسامبرِ‏ ١٨٢٢ يا در نيمه ي اولِ‏ سالِ‏ ١٨٢٣ در لندن با جيمز موريه<br />

مالقات کرده و در آن اثنا حادثه اي مربوط به يک شمع و صندلي پيش آمده باشد‎٬‎ ولي هيچ<br />

مدرکي در تأييدِ‏ چنين امري وجود ندارد.‏ اما چنين پيش آمدي مي توانسته در حضورِ‏ ميرزا<br />

ابوالحسن رخ داده باشد و يادآوريِ‏ او عملي است که با اخالق و شخصيتِ‏ ميرزا وفق<br />

مي دهد.‏<br />

دوم سالِ‏<br />

ِ<br />

اشاره به مکزيک در نامه جالب است.‏ جيمز موريه در نيمه ي<br />

مشورت با اولياي دولت از مکزيک به انگلستان بازگشت.‏ تاريخ نامه اي که در بندِ‏ اولِ‏ سند<br />

ِ<br />

وصولِ‏ آن اعالم شده ١٨ اکتبرِ‏ ١٨٢٥ است‎٬‎ يعني تنها دو روز قبل از تاريخ سوار شدنِ‏ موريه<br />

به کشتي براي بازگشت به مکزيک.‏ ولي تا چه اندازه احتمال دارد که در آن لحظه موريه<br />

نامه اي به ميرزا ابوالحسن نوشته و ظاهرًا شمه اي از مشکالتي را که در مکزيک دارد برايش<br />

شرح داده باشد؟ اين احتمال که موريه چنين نامه اي را به ويالک و يا حتي به مکنيل نوشته<br />

باشد و يا اين که بعد از خبر گرفتن از برادرش‎٬‎ ديويد ‏(که ديگر در آن موقع سرکنسولِ‏ بريتانيا<br />

در پاريس بوده)‏‎٬‎ درباره ي نامه ي مورخ ٢٦ اوتِ‏ ويالک تصميم گرفته باشد که نامه اي<br />

ِ<br />

درباره ي کتاب به ميرزا ابوالحسن بنويسد حتمًا بيشتر است.‏<br />

اگر مکنيل ‏«سندِ‏ ب»‏ را جعل کرده يقينًا نمي توانسته جيمز موريه را گول بزند‎٬‎ زيرا او خطِ‏<br />

ميرزا ابوالحسن و امضايش را مي شناخته و اگر فرض را بر اين بگذاريم که مکنيل خط و رقم<br />

ِ<br />

ميرزا را آن چنان استادانه جعل کرده بوده که جيمز موريه ملتفت نشده فرضي است که<br />

احتمالش ضعيف است.‏ پس بايد فرض کنيم که مکنيل نامه ي جعلي را به صورتِ‏ شوخي<br />

براي جيمز موريه فرستاده باشد.‏ در اين صورت‎٬‎ چرا بايد ويالک به ديويد موريه توصيه کند<br />

که ‏«نامه ي تندِ‏ « ميرزا ابوالحسن را ببيند؟ آيا يک نامه ي واقعي از ميرزا ابوالحسن هم در اين<br />

ميان وجود داشته؟ آيا احتماالً‏ مکنيل اين نامه را ديده و هوس کرده که آن را براي خنداندنِ‏<br />

جيمز موريه به صورتي تمسخرآميز بازنويسي کند و جيمز موريه هم تصميم به استفاده از آن<br />

گرفته؟ و آيا روايتِ‏ متفاوتِ‏ ‏«سندِ‏ ب»‏‎٬‎ که اينک در تملکِ‏ آقاي ديباست‎٬‎ صرفًا پيش نويسي<br />

در جريانِ‏ ويرايش و آماده سازيِ‏ نامه براي انتشار بوده است؟ يک موردِ‏ گويا در نگارشِ‏ اخير<br />

واژه ي ‏«فاحشه»‏ است‎٬‎ در ارتباط با زنِ‏ پادشاه که خط خورده و باالي آن با خطِ‏ متفاوتي<br />

نوشته اند ‏«بد»‏ که در متنِ‏ چاپ شده يعني ‏«سندِ‏ الف»‏ اين کلمه شده است ‏«زنِ‏ بد».‏<br />

مي توانيم يقين داشته باشيم که جيمز موريه نمي خواسته واژه ي ‏«فاحشه»‏ در کتابي که او<br />

نوشته به کار برده شود؛ ولي آيا محتمل تر نيست که ميرزا ابوالحسن و نه مکنيل چنين واژه اي<br />

١٨٢٥ براي<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما ١٥٣<br />

را به کار برده باشد؟<br />

مي بينم که نتيجهگيريِ‏ قطعي از ميانِ‏ اين همه احتمال براي من ناممکن است.‏ مشکل<br />

است بتوانيم فرض کنيم که مکنيل ‏«سندِ‏ ب»‏ را جعل کرده‎٬‎ بدونِ‏ اين که از کمکِ‏ ميرزا<br />

ابوالحسن برخوردار شده و يا نامه اي را که او شخصًا نوشته ديده باشد ‏(تا بداند خواهرِ‏ لرد<br />

کاسل ري چه گفته و نيز از پيش آمدِ‏ شمع و صندلي مطلع شده باشد).‏ اين فرض که ميرزا<br />

ابوالحسن خودش آمده و در نگارشِ‏ يک نامه ي شوخي با مکنيل هم کاري کرده فرضي است<br />

که‎٬‎ با توجه به معروفيتِ‏ ميرزا در دربار و در گرو بودنِ‏ آبروي خودش‎٬‎ بسيار ضعيف و بعيد به<br />

نظر مي رسد.‏ ميرزا ابوالحسن مسلمًا آدمي بوده است شوخ طبع ولي نه در چنين شرايطي‎٬‎ و<br />

داليلي در دست است دالّ‏ بر اين که او حقيقتًا از انتشارِ‏ کتابِ‏ جيمز موريه رنجيده خاطر بوده<br />

است.‏ در اين باره مثالً‏ نگاه کنيد به کتابِ‏ ايرانيان در ميانِ‏ انگليسي ها تأليفِ‏ سر دنيس رايت‎٬‎ بندِ‏<br />

آخرِ‏ صفحه ي ] ٦٩ بندِ‏ آخرِ‏ صفحه ي ١٣٨ ترجمه ي فارسي]‏ ‏(نگاه کنيد به يادداشتِ‏ ‎٨‎‏).‏<br />

تنها يک سناريو مي توان فرض کرد که همه ي اين عواملِ‏ مختلف را با هم آشتي دهد.‏<br />

مکنيل ممکن است حرفِ‏ شوهرش را درست نفهميده و يا جزئياتي را که مربوط به سه<br />

سال زودتر بوده درست به خاطر نياورده باشد؛ و يا اين که فريزر ممکن است حرفِ‏<br />

مکنيل را بد فهميده باشد ‏(در اوراقِ‏ بازمانده هيچ نامه اي از مکنيل وجود ندارد که حاويِ‏<br />

اظهارِ‏ نظري درباره ي نامه اي باشد که فريزر به او نوشته بوده).‏ ميرزا ابوالحسن ممکن است<br />

در موردِ‏ نوشتن نامه اي به جيمز موريه با مکنيل مشورت کرده باشد‎٬‎ و از اين رو مکنيل<br />

مي توانسته در انشاي نامه اي به جيمز موريه ‏«دستي داشته باشد».‏ ‏(هرچند اثباتِ‏ اين امر در<br />

حالِ‏ حاضر غيرِ‏ ممکن است‎٬‎ ولي طبقِ‏ مدارکِ‏ مستندِ‏ موجود يقين حاصل است که مکنيل در<br />

ماهِ‏ مه ي ١٨٢٦ در تهران حضور داشته است).‏ مکنيل ممکن است به ميرزا ابوالحسن کمک<br />

کرده باشد نامه اي به انگليسيِ‏ فصيح بنويسد‎٬‎ و بعد ميرزا ابوالحسن ممکن است ترجيح داده<br />

باشد براي ‏«تقويت»‏ و مؤثرتر ساختنِ‏ محتواي نامه از بندِ‏ دوم به بعد در آن دست ببرد و در<br />

شور و هيجانِ‏ خود به سبکِ‏ انگليسيِ‏ ‏«دست و پا شکسته اش»‏ بازگشته است.‏ در آن صورت‎٬‎<br />

خانم<br />

ِ<br />

خانم<br />

ِ<br />

‏«سندِ‏ ب»‏ مي تواند رونوشتِ‏ نامه اي باشد که ميرزا ابوالحسن به دستِ‏ خود ولي با گرفتنِ‏<br />

مختصر کمکي از مکنيل نوشته است.‏ اين سناريو چندان محتمل به نظر نمي رسد ولي‎٬‎ از<br />

طرفِ‏ ديگر وجودِ‏ يک نامه ي اصيل از ميرزا ابوالحسن را با اين ادعا آشتي مي دهد که مکنيل<br />

در نامه ي منتشر شده توسطِ‏ جيمز موريه دستي داشته است.‏ و اگر جيمز موريه ‏«سندِ‏ ب « را<br />

ويالک يا مکنيل‎٬‎ دريافت کرده‎٬‎ اين امر توضيح موريه را در<br />

ِ<br />

از ميرزا ابوالحسن‎٬‎ از طريقِ‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي


ِ<br />

١٥٤ حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما<br />

مقدمه مبني بر اين که بندِ‏ اولِ‏ نامه را حذف کرده چون ‏«به دستِ‏ يک نفر انگليسي»‏ نوشته<br />

شده بوده مي تواند توجيه کند و در واقع چه لزومي داشت که اصالً‏ از بندِ‏ اولِ‏ حذف شده<br />

صحبتي بشود ‏(مگر اين که موريه مي خواسته تلويحًا به ما بفهماند کلِ‏ نامه جعلي است).‏<br />

من در واقع از قوّ‏ تِ‏ استدالل هاي خود در تأييدِ‏ سناريوي پيشنهادي مطمئن نشده ام و<br />

ديگري بيايد و توضيح بهتر و قانع کننده تري ارائه کند.‏ اما از<br />

ِ<br />

خوشحال خواهم شد اگر شخصِ‏<br />

مدارکِ‏ جديدي که اخيرًا کشف کرده ام چنين برمي آيد که يک نامه ي واقعي از ميرزا<br />

ابوالحسن حتمًا در اين ميان وجود داشته است ‏(اگر ويالک آگاهانه در يک شوخي مشارکت<br />

داشته چرا بيايد و به ديويد موريه از وجودِ‏ نامه ي ميرزا ابوالحسن خبر بدهد؟).‏ ‏«سندِ‏ ب»‏<br />

ممکن است رونوشتي از اين نامه ي اصيل باشد يا نباشد.‏ من يقين دارم که اگر خانم مکنيل از<br />

ِ<br />

دخالتِ‏ شوهرش در تدوينِ‏ ‏«سندِ‏ الف»‏ اطمينان نداشت آن حرف را به فريزر نمي زد.‏ ولي<br />

مکنيل چگونه از سخنانِ‏ خواهرِ‏ لرد کاسل ري در ايرلند در ژانويه ي ١٨٢٠ مطلع شده بود؟<br />

البته خودِ‏ اين هم مي تواند از بيخ و بن داستان پردازي باشد:‏ هيچ مدرکي در تأييدِ‏ اين که آن<br />

بانو اظهارِ‏ نظري درباره ي زرنگيِ‏ جيمز موريه کرده يا نکرده وجود ندارد‎٬‎ و استفاده از آن<br />

شايد براي اصيل تر جلوه دادنِ‏ ‏«شوخي»‏ بوده است.‏ ولي آيا ‏«سندِ‏ ب»‏ هم شوخي بوده<br />

است؟ معما همچنان باقي است.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

] اظهارِ‏ نظري از مترجم در پايانِ‏ مقال‎٬‎ مترجم مايل است واردِ‏ بحث شود و بگويد به<br />

داليلِ‏ غيرِ‏ مستند‎٬‎ ولي زبان شناختي و روان شناختي‎٬‎ براين باور است که نامه ي ميرزا ابوالحسن<br />

ساخته و پرداخته ي يک دستِ‏ انگليسي است.‏ چرا؟ ‏«دست و پا شکستگي»ِ‏ انگليسيِ‏ نامه ي<br />

منسوب به ميرزا ابوالحسن درست همان گونه است که يک انگليسي از يک ايرانيِ‏ زبان ندان‎٬‎<br />

که تنها مقداري انگليسيِ‏ شفاهي را طوطي وار آموخته باشد‎٬‎ انتظار دارد:‏ پُر از حرفِ‏<br />

تعريف هاي جاانداخته‎٬‎ صيغه هاي محذوفِ‏ فعلِ‏ ‏«بودن»‏‎٬‎ استفاده از اسم مفرد به جاي جمع<br />

و برعکس‎٬‎ استفاده از صفت به جاي قيد و استفاده از بعضي عباراتِ‏ غيرِ‏ مصطلح ولي<br />

نزديک به بافتِ‏ زبانِ‏ فارسي‎٬‎ مثالً‏ what for به جاي why ‎٬‎ که به ‏«براي چه»‏ در زبانِ‏ فارسي<br />

نزديک است‎٬‎ و استفاده ي افراطي و نابجا از بعضي واژه ها مثلِ‏ sir در آخرِ‏ جمله ها.‏ به<br />

عبارتِ‏ ديگر متنِ‏ نامه مملوِ‏ از خطاهاي دستوري است.‏ ولي خطاهاي اماليي کجا هستند؟<br />

در ‏«سندِ‏ الف»‏ هيچ گونه غلطِ‏ اماليي نمي يابيم و مي گوييم اي بسا سهوها را موريه قبل از<br />

چاپ درست کرده است؛ بسيار خوب‎٬‎ ولي در ‏«سندِ‏ ب»‏ هم‎٬‎ که ظاهرًا بايد به اصلِ‏ نامه


حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما ١٥٥<br />

نزديک تر باشد‎٬‎ باز ازغلطِ‏ اماليي اثري نمي يابيم.‏ شخصي چون ميرزا ابوالحسن‎٬‎ با معلوماتِ‏<br />

انگليسيِ‏ ناقصش اگر در يک نامه مرتکبِ‏ ٣٠ خطاي دستوري مي شود بايد در همان متن<br />

مرتکبِ‏ اقالً‏ ٥٠ غلطِ‏ اماليي شده باشد.‏ چون قابلِ‏ تصور نيست که کسي به انگليسيِ‏ دست و<br />

پا شکسته صحبت کند و چيز بنويسد ولي واژه هاي دشوار و نابه هنجارِ‏ زبانِ‏ انگليسي را تمامًا<br />

با امالي صحيح تحرير کند.‏ غيرِ‏ ممکن است.‏ پس‎٬‎ يا شخصي‎٬‎ ‏«يک دستِ‏ انگليسي»‏‎٬‎<br />

سرتاسرِ‏ نامه را مرور و خطاهاي امالييِ‏ آن را اصالح کرده ولي خطاهاي دستوريِ‏ آن را<br />

دست نخورده باقي گذاشته‎٬‎ و يا اين که همان دستِ‏<br />

شکل تحرير کرده است.‏<br />

انگليسي نامه را از اول عينًا به همين<br />

و اما ايرادِ‏ روان شناختيِ‏ من:‏ اگر خودمان را جاي ميرزا ابوالحسن بگذاريم‎٬‎ بوالحسني که<br />

از دستِ‏ جيمز موريه سخت عصباني است چون مي بيند خودش و ولي نعمتش و همه چيزِ‏<br />

کشورش را به بادِ‏ تمسخر گرفته‎٬‎ آيا مي آيد و در آخرِ‏ نامه تقاضاي بلور و چيني و بذرِ‏ گل<br />

مي کند؟ نويسنده ي نامه مي خواهد نشان بدهد که ميرزا ابوالحسن چقدر بي شخصيت و حقير<br />

است که با وجودِ‏ اين همه خواري و خفت بازمي آيد و از ‏«دوستِ‏ ديرين»ِ‏ خود خواستارِ‏<br />

اظهارِ‏ لطف مي شود.‏ ولي آيا ميرزا ابوالحسن خانِ‏ واقعي تا اين حد بي شخصيت بوده است؟<br />

من که باور ندارم.‏ ک.ا.]‏<br />

ارجاعاتِ‏<br />

مؤلف<br />

(١) براي جزئياتِ‏ زندگيِ‏ سر رابرت موريه نک.‏<br />

Memoirs and Letters of the Rt. Hon. Sir Robert Morier G.C.B. from 1826 to 1876 به کوششِ‏<br />

دخترش‎٬‎ Mrs. Rosslyn Wemys ‏(لندن‎٬‎ ٬(١٩١١ نيز Agatha Ramm, Sir Robert Morier ‏(آکسفورد‎٬‎<br />

.(١٩٧٣<br />

(٢) وزيرِ‏ مختارِ‏ موقتِ‏ دولتِ‏ بريتانيا در ايران در سال هاي ١٨١٤ و ١٨١٥.<br />

(3) A Journey Through Persia, Armenia and Asia Minor to Constantinople in the Years 1808 and<br />

1809 (London, 1812); and A Second Journey Through Persia, Armenia and Asia Minor to<br />

Constaniopole Between the Years 1810 and 1816 (London, 1818).<br />

] يکي از ناشرانِ‏ تهران چندين سال است که ترجمه ي فارسيِ‏ اين دو سفرنامه را در فهرستِ‏ کتاب هاي<br />

زيرِ‏ چاپِ‏ خود اعالم مي کند‎٬‎ ولي اين ترجمه ها هنوز منتشر نشده اند.‏ ‏(م.)]‏<br />

(٤) بررسيِ‏ جديدِ‏ رمان هاي جيمز موريه در دو رساله ي دکتري انجام گرفته است:‏ رساله ي Terry Grabar در<br />

دانشگاهِ‏ ميشيگان‎٬‎ ١٩٦٢ و رساله ي Ava Inez Weinberger در دانشگاهِ‏ تورونتو‎٬‎ ١٩٨٤.<br />

(٦) براي جزئياتِ‏ مأموريتِ‏ جيمز موريه به مکزيک نک.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي<br />

(5) DARF Publishers Ltd, London, and TYNRON Press, Lutterworth.


١٥٦ حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معما<br />

Henry B. McKenzie Johnston, Mission to Mexico: a Tale of British Diplomacy in the 1820s ‎٬‎ ‏(لندن<br />

‎١٩٩٢‎‏).‏<br />

(7) The Quarterly Review (January 1829).<br />

(8) The Persians Amongst the English (London, 1985), p. 69n.<br />

] مشخصاتِ‏ ترجمه ي فارسي:‏ اير انيان در ميانِ‏ انگليسي ها:‏ صحنه هايي از تاريخِ‏ مناسباتِ‏ ايران و بريتانيا.‏ نشرِ‏ نو<br />

با هم کاريِ‏ انتشاراتِ‏ زمينه؛ چ‎١‎ در ‎٢‎ج‎٬‎ ١٣٦٤ و ‎٦٥‎؛ چ‎٢‎ در ‎١‎ج‎٬‎ ١٣٦٨.]<br />

(9) Scottish Record Office GD371/16/8.<br />

(١٠) نقل شده در ترجمه ي ملخصِ‏ حيرت نامه ي ميرزا ابوالحسن به انگليسي با اين مشخصات:‏<br />

A Persian at the Court of King George, translated and edited by Margaret Morris Cloake<br />

(London, 1988), pp. 246-7.<br />

©<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

مالحظاتي درباره ي گويشِ‏<br />

*<br />

از گويش هاي شماليِ‏ ايران<br />

ناحيه ي الموت<br />

Kinga Maciuszak<br />

از دانشگاهِ‏ ياگيلويي‎٬‎ کراکوف ‏( لهستان)‏<br />

ترجمه ي احمدِ‏ سميعي ‏(گيالني)‏<br />

در سلسله جبال البرز‎٬‎ با ارتفاع<br />

١<br />

الموت<br />

ِ<br />

دره ي مهجورِ‏<br />

حوزه هاي گويشيِ‏ چندي وجود دارد که موادِ‏ مربوط به آنها يا ضبط نشده<br />

است يا ضبطِ‏ آنها ناچيز است‎٬‎ مانندِ‏ گويش هاي ناحيه ي کوهستانيِ‏ البرز‎٬‎<br />

ازآذربايجان تاخراسان.‏ Ä<br />

G.L. Windfuhr (CLI, 1989, p. 295)<br />

‏*اين مقاله عمدتًا مبتني است بر دست نويس هاي آقاي ضياء الدينِ‏ شهروزي‎٬‎ که دراواخرِ‏ سال هاي هفتاد ‏(دهه ي<br />

١٩٧٠-١٩٧٩) دانشجوي دانشکده ي ادبياتِ‏ دانشگاهِ‏ مشهد بود.‏ وي‎٬‎ که اهلِ‏ الموت است‎٬‎ تالش زيادي کرد تا زبانِ‏<br />

مادريِ‏ خود را توصيف کند.‏ متأ‏ سفانه‎٬‎ به دليل بعضي شرايطِ‏ نامساعد نتوانست کارش را به پايان برساند.‏ اکنون<br />

نويسنده ي مقاله ي حاضر به ادامه ي کارِ‏ او و تهيه ي رساله اي مفرد در بابِ‏ گويشِ‏ الموتي‎٬‎ که چندان شناخته نشده و<br />

بعضاً‏ فراموش گشته است‎٬‎ دست زده است.‏<br />

‎١‎‏)بنا بر افسانه ي ايراني‎٬‎ عقابي جايگاهِ‏ واقع بر فرازِ‏ ستيغي صخره اي را به وهسودان بن مرزبان‎٬‎ يکي از حکم رانانِ‏<br />

ديلم‎٬‎ نشان داد و آن جايي بود که عقابان بر آن مي نشستند و پرواز کردن مي آموختند.‏ از اينرو گفته اند که الموت از<br />

Daftary, 1990, p. 166; Browne, 1907, é, p. 202.<br />

¦a loh ‏(عقاب)‏ ] گيلکي:‏ »a loq ]‏ و amu¦ (kh)t ‏(آموخت)‏ مرکب است.‏ نک:‏<br />

زياد از سطح<br />

ِ<br />

دريا‎٬‎ به دليلِ‏ گذشته ي<br />

پرفراز و نشيبِ‏ خود‎٬‎ زبان زد است.‏ اين دره در سالِ‏ ٤٨٣ ه به دستِ‏ اسماعيليان افتاد و مرکزِ‏<br />

حکومتي مجزا شد که ١٦٦ سال دوام يافت و در بحبوحه ي سلطه ي سلجوقيان همچنان<br />

نام<br />

ِ<br />

باقي ماند تا مغوالن در عصرِ‏ هالکو‎٬‎ در اواسطِ‏ قرنِ‏ هفتم‎٬‎ آن حکومت را منقرض کردند.‏<br />

الموت‎٬‎ مظهرِ‏ قدرتِ‏ اسماعيليان‎٬‎ معموالً‏ با قلعه اي مستحکم و دست نيافتني قرين است که<br />

حسنِ‏ صباح‎٬‎ شيخ الجَ‏ بَلِ‏ حشاشين‎٬‎ در آن مقر يافت و طرح ‏«قتل هاي مقدسي»‏ را ريخت که<br />

بهدستِ‏ فدائيانِ‏ او اجرا مي شد.‏ اکنون‎٬‎ هرچند ويرانه هاي بزرگي وجود دارد که بوميان<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١٥٨ مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت<br />

آنها را بقاياي مقرِ‏ حکومتِ‏ ‏«پيرِ‏ کوهستان»‏ مي دانند‎٬‎ محلِ‏ واقعيِ‏ قلعه را مشکل بتوان به<br />

ضرسِ‏ قاطع تعيين کرد.‏ برخي از محققان‎٬‎ چون و.‏ ايوانف‎٬‎ قايل شدند که قلعه ي الموت<br />

نام الموت امروز بر سراسرِ‏ آن<br />

ِ<br />

کنوني جاي داشته است‎٬‎ ولي<br />

٢<br />

نزديکِ‏ و دهکده ي گذرخانِ‏<br />

ناحيه ‏(دهستان)‏ اطالق مي شود.‏<br />

دره ي الموت شاملِ‏ دهستان هاي الموت و رودبار است‎٬‎ که جزوِ‏ بخشِ‏ رودبارِ‏ الموت از<br />

شهرستانِ‏ قزوين اند که مرکزِ‏ آن معلم کاليه است.‏ دره هاي رودبار و الموت را از هرسو<br />

کوهستان فرا گرفته و قله هاي سياه الن در شمال و کوه هاي قزوين در جنوب بر آنها مشرف اند.‏<br />

بخشِ‏ رودبارِ‏ الموت شاملِ‏ شش دهستان است:‏ ١) باالرودبار ٢) پايين رودبار ‏(دهکده ي<br />

هَوانَک)‏ ٣) فشان ٤) آقاق ٥) چهار ناحيه و ٦) اَنْدَ‏ جْ‏ رود ‏(ديه هاي مهم آن عبارت اند از:‏<br />

.(<br />

٣<br />

اندج‎٬‎ ديک‎٬‎ کوچْ‏ نان‎٬‎ وَ‏ سَ‏ نگ‎٬‎ مالّ‏ کاليه<br />

رابطه با دره هاي مجاور را شباهتِ‏ گويش ها آسان مي سازد.‏ در جزئيات فرق هاي چندي<br />

وجود دارد‎٬‎ چون اين گويش ها صوَ‏ رِ‏ گوناگونِ‏ بينابيني ميانِ‏ زبان هاي کرانه هاي درياي خزر و<br />

زبانِ‏ فارسيِ‏ محاوره ايِ‏ تهران يا قزوين ‏(باز اري)اند‎٬‎ که صد سالِ‏ پيش همه ي ساکنانِ‏ اين<br />

. زبانِ‏ بوميِ‏ مشترکِ‏ اين منطقه ترکيِ‏ آذري است.‏ در همه ي<br />

٤<br />

ناحيه آن را نمي فهميدند<br />

دهکده هاي دشتِ‏ قزوين‎٬‎ اهالي عمومًا سه زبانه اند‎٬‎ يعني به گويشِ‏ محلي و بازاري و ترکي<br />

نام هر گويشي مأخوذ است از دهکده اي که در آن بدان گويش سخن گفته<br />

ِ<br />

سخن مي گويند.‏<br />

مي شود.‏<br />

تعيينِ‏ جايگاهِ‏ گويشِ‏ الموتي نسبت به ديگر گويش هاي شمالِ‏ غربي‎٬‎ تا زماني که آگاهيِ‏ ما<br />

درباره ي کيفيتِ‏ تقسيم کليِ‏ گروه هاي گويشيِ‏ عمده به صورتِ‏ ناقصِ‏ کنوني مانده باشد‎٬‎<br />

کاري است دشوار.‏ نظرِ‏ يارِ‏ شاطر اين است که گويشِ‏ الموتي يکي از پنج گويشِ‏ ايرانيِ‏ شمالِ‏<br />

. تاتي نام<br />

٥<br />

غربي با خويشاونديِ‏ نزديک است که به گروهِ‏ بزرگ ترِ‏ معروف به تاتي تعلق دارند<br />

هيچ گويشِ‏ خاصي نيست.‏ اين کلمه عمومًا بر کساني از مردم اين منطقه اطالق مي شود که به<br />

زبان هاي ايراني سخن مي گويند.‏ با اين همه‎٬‎ اطالقِ‏ تاتي بر اين گويش ها کلي و مبهم است.‏<br />

2) See Ivanow, 1931, p. 354; Daftary, 1990, p. 340.<br />

3) Sotudeh, 1345, pp. 111-24. 4) Col. Monteith, 1833, p. 15.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

يارِ‏ شاطر پيش نهاد مي کند که آنها را گويش هاي ‏«مادي»‏ بناميم که به نظرِ‏ او نام گذاريِ‏<br />

‎٥‎‏)گويش هاي تاتيِ‏ قفقاز‎٬‎ که از فارسي منشعب اند‎٬‎ يا گويشي شبيهِ‏ آن‎٬‎ به اين گروه تعلق ندارند ‏(يعني به شاخه ي<br />

جنوبِ‏ غربيِ‏ زبان هاي ايراني تعلق دارند).‏ نک:‏ .17 .p Yarshater, ,1969


مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت ١٥٩<br />

درست تري است‎٬‎ چون اين گويش ها ظاهرًا بازماندگانِ‏ امروزيِ‏ گويش هاي ماديِ‏ باستانِ‏ اين<br />

و.‏ ايوانف .W Ivanow مدعي است که گويشِ‏ الموتي صورتِ‏ جالبي از زبانِ‏<br />

٦<br />

منطقه اند.‏<br />

گُذاري ميانِ‏ گروه هاي گويشيِ‏ ‏«کرانه هاي درياي خزر»‏ و ‏«ايرانِ‏ مرکزي»‏ است.‏ ‏«در گويشِ‏<br />

گُذَ‏ رخونِ‏ الموتي ظاهرًا عناصرِ‏ ماديِ‏ چندي وجود دارد و اين گويش با زبانِ‏ دهِ‏ تجريش ‏(در<br />

شمالِ‏ تهران)‏‎٬‎ که پروفسور و.‏ ژوکوفسکي (395-432 pp. (Zhukovski ,1922 آن را توصيف<br />

کرده و همچنين با بعضي از گويش هاي گروهِ‏ سمناني‎٬‎ که ربطِ‏ نزديکي با پاره اي از گويش هاي<br />

رايج در محالِ‏ مجاورِ‏ اصفهان و کاشان دارند‎٬‎ خويشاوند است.‏ از سويِ‏ ديگر‎٬‎ گويشِ‏ الموتي<br />

قواعدِ‏ مربوط به اضافه‎٬‎ حالتِ‏ مفعولي‎٬‎ صورت هاي غيرِ‏ فاعلي يا ملکيِ‏ ضمير و جز آن را از<br />

. به نظرِ‏ ويندفور‎٬‎<br />

٧<br />

گويش هاي ‏«کرانه ي درياي خزر»‏ و بيشتر از مازندراني اخذ کرده است»‏<br />

گويشِ‏ الموتي به گروهِ‏ ده گويشِ‏ خويشاوندي تعلق دارد که سخن گويانِ‏ تالشي و تاتي‎٬‎ در<br />

. لوکوک پيش نهاد مي کند<br />

٨<br />

شمال و شمالِ‏ غربي‎٬‎ در محيطي ترک زبان به آنها سخن مي گويند<br />

.<br />

٩<br />

نام ‏«آذري»‏ بر گروهي از گويش ها نهاده شود که الموتي و رودباري بدان تعلق دارند<br />

ِ<br />

که<br />

مرتضي نصفت‎٬‎ محققِ‏ ايراني‎٬‎ اين گويش ها را به شاخه ي زبان هاي کرانه ي درياي خزر<br />

. براي حلِ‏ مسئله ي طبقه بندي و نام گذاريِ‏ درستِ‏ اين گويش ها‎٬‎ بايد به اين<br />

١٠<br />

متعلق مي داند<br />

معني توجه نمود که همه ي آنها از شماري از زبان هاي سلفِ‏ ايرانيِ‏ ميانه و باستان منشعب<br />

شده اند؛ از اينرو جريانِ‏ تحولِ‏ تاريخيِ‏ آنها به مراتب بيش از آن پيچيده است که غالبًا تصور<br />

سريع گويش هاي<br />

مي شود.‏ عاملِ‏ ديگري که بايد در نظر گرفته شود فرايندِ‏ همگون شدگيِ‏ ِ<br />

مداوم اهالي و نفوذِ‏ روز افزونِ‏ مراکزِ‏ کسب و داد و<br />

محلي يا ‏«بازاري»‏ است در اثرِ‏ آميختگيِ‏ ِ<br />

ستد.‏ الزم است که‎٬‎ با مطالعه ي آن صوَ‏ ر زباني که در همه ي ديه هاي رودبارِ‏ الموت کاربُرد<br />

دارد‎٬‎ تحولِ‏ تدريجيِ‏ همه ي اين خُ‏ رده گويش ها پي گرفته شود.‏ به پژوهشي از روي برنامه<br />

نياز است تا هم گويش هايي که چه بسا هنوز ناشناخته مانده اند شناخته شوند و هم جزئياتِ‏<br />

6) idem. 7) Ivanow, 1931, p. 357. 8) Windfuhr, 1989. p. 295.<br />

‎٩‎‏)«گويش هاي آذري را ‏(که در تداولِ‏ محلي تاتي ناميده مي شوند)‏ مي توان به پنج گروه تقسيم کرد:‏ ١. گويش هاي<br />

شمالِ‏ غرب‎٬‎ که در هَرْزَ‏ ند و ديزْ‏ مار به آنها سخن مي گويند:‏ هر زندي‎٬‎ کِرينگَني ٢. گويش هاي شمالِ‏ شرق‎٬‎ که در<br />

خلخال و تارُ‏ م به آنها سخن مي گويند:‏ سالي‎٬‎ کَ‏ جَ‏ لي‎٬‎ و جز آن ٣. گويش هاي جنوب‎٬‎ که در جنوبِ‏ قزوين به آن سخن<br />

مي گويند:‏ تاکستاني‎٬‎ چالي‎٬‎ اشتهاردي و جز آن ٤. گويش هاي جنوبِ‏ غربي‎٬‎ که در جنوبِ‏ غربِ‏ زنجان به آن سخن<br />

مي گويند:‏ خوئيني ‎٥‎.‏ گويش هاي جنوبِ‏ شرق‎٬‎ که در جنوبِ‏ شرقِ‏ قزوين به آن سخن مي گويند:‏ رودباري‎٬‎ الموتي و<br />

جز آن»‏ 296-7) pp. .(Lecoq, 1989,<br />

‎١٠‎‏)زبان ها و گويش هاي کرانه ي درياي خزر:‏ ١. مازندراني ٢. تالشي ٣. گيلکي ٤. طالقاني ٥. الموتي و رودباري<br />

‎٦‎‏.ديلماني ٧. گرگاني و استر ابادي.‏ نک.‏ نصفت‎٬‎ ٬١٣٤١ ص‎١٢٤-١١١‎‏.‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي


١٦٠ مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت<br />

مربوط به گويش هاي شناخته شده‎٬‎ همچون الموتي‎٬‎ که تاکنون آشناييِ‏ اندکي با آنها حاصل<br />

شده است‎٬‎ روشن گردد.‏<br />

نشانه هاي اختصاري:‏<br />

; اوستاييِ‏ متأخر LAv. ; هندوايراني ; Indo-Ir اضافي G. ; اوستايي Av.<br />

; هندواروپاييِ‏ کهن ; PIE فارسي P. ; پارسيِ‏ باستان ; OP پارسيِ‏ ميانه MP<br />

سنسکريت ; Sk ايراني کهن ; Pre⦠ran جمع Pl.<br />

توضيحاتي درباره ي دست گاهِ‏ واجي<br />

دست گاهِ‏ مصوت هاي گويشِ‏ الموتي در قياس با<br />

زبانِ‏ ‏«بازاريِ‏ « قزوين يا تهران هيچ چيزِ‏ خاصي ندارد.‏<br />

مصوت ها عبارت اند از:‏<br />

a , a« , e , i , o , u<br />

o ) ¦a .P )‏ چنان که در<br />

ow = P. a¦ b آب]‏ ‏,[‏ aftow = P. afta¦ b آفتاب]‏ ‏,[‏ gow =<br />

‏([‏ گاو]‏ P. ga ¦ v<br />

در واژه هايي چند به جايِ‏ a ي کوتاهِ‏ فارسي مي آيد:‏<br />

] تَپاله]‏ ], tofäle = P. tapa¦ lah تَن]‏ ton = P. tan<br />

, (پِهِنِ‏ گاو که به عنوانِ‏ سوخت به کار مي رود)‏<br />

i ‏(e .P )‏ چنان که در<br />

‎١١‎‏)پس از قرنِ‏ سيزدهم‎٬‎ در آوانويسي هاي بيگانه<br />

رفتهرفته برخي انحراف ها نسبت به وضعي که در<br />

فارسيِ‏ کالسيک بازنمون يافته به چشم مي خورد.‏ اين<br />

انحر اف ها در گر ايش هاي ‏/e/‏ Ã‏/i/,‏ ‏/i/‏ Ã‏/ ¦ e/‏ جلوهگر<br />

مي شوند.‏ نخستين تغيير عمدتاً‏ در مجاورتِ‏ هجاي<br />

‏/a/‏<br />

شاملِ‏<br />

تغيير ديگر هم بستگي دارد با يکي شدن با ‏/i/‏ ي موجود‎٬‎<br />

يعني با آميختگيِ‏ دو واج.‏<br />

روي مي دهد‎٬‎ .p 43 Bodrogligeti, ,1971 ؛<br />

‏[شب]‏ § sow = P. § sab<br />

pia¦ r باستاني ( ١١ ‏(صورتِ‏ = P. pedar پدر ]‏ ] (MP.<br />

‏.[امروز]‏ imruz = P.emruz ‏;(‏ ¦ pita , Av. pitar ,OP pidar<br />

e (i .P )‏ مانندِ‏ بااليي‎٬‎ دنباله ي مصوّ‏ ت بلند<br />

نيم باز است:‏<br />

] ايست]‏ ], est = P. ist شيريني]‏ § serni = P. § sirini<br />

‏(صيغه ي امريِ‏ فعلِ‏ ايستادن (<br />

دست گاهِ‏ صامت ها:‏ چاکناييِ‏ سايشيِ‏ h ‏[ ه]‏ ؛<br />

مالزيِ‏ سايشيِ‏ kh ‏[خ‎٬‎ نرم کاميِ‏ بي واک]‏ ؛ gh ‏[غ‎٬‎ نرم کاميِ‏<br />

واک دار]‏ ؛ مالزيِ‏ انسداديِ‏ q ‏[ ق‎٬‎ نرم کاميِ‏ واک دار]‏ ؛<br />

سخت کاميِ‏ انسداديِ‏ ] k کاميِ‏ بي واک]‏ ‎٬‎ ] g کاميِ‏<br />

واک دار]‏ ؛<br />

نيم مصوت ها:‏ نرم کاميِ‏ سايشيِ‏ y ‏[ي]‏ و دولبيِ‏<br />

] w «و»‏‎٬‎ به تلفظِ‏ عربي يا کُردي]‏ ؛ لثويِ‏ روانِ‏ l و r ؛<br />

§ s ] ش‎٬‎ پاشيده]‏ ؛ لثويِ‏ مرکبِ‏<br />

لثويِ‏ سايشيِ‏<br />

واک دار]‏ و ch ‏[چ‎٬‎ بي واک]‏ ؛ دندانيِ‏ انسداديِ‏ ] d د‎٬‎<br />

] j ج‎٬‎<br />

واک دار]‏ و t [ت‎٬‎ بي واک]‏ ؛ دندانيِ‏ سايشيِ‏ z ‏[ز‎٬‎ صفيريِ‏<br />

واک دار]‏ و ] s س‎٬‎ صفيريِ‏ بي واک]‏ ؛ دندانيِ‏ غُنه ي ] n ن]‏ ؛<br />

لب و دندانيِ‏ سايشيِ‏ v ‏[و‎٬‎ واک دار]‏ و ] f ف‎٬‎ بي واک]‏ ؛<br />

دولبيِ‏ انسداديِ‏ ] b ب‎٬‎ واک دار]‏ و ] p پ‎٬‎ بي واک]؛ و<br />

دولبيِ‏ غُنّه ي ] m م].‏<br />

مهم ترين ويژگي هاي دست گاهِ‏ صامت هاي الموتي<br />

را به صورتِ‏ زير مي توان خالصه کرد:‏<br />

١) حفظِ‏ s باستان آنجا که در فارسي h داريم‎٬‎<br />

چنان که در<br />

luos = P. ruba ¦ h ‏[روباه]‏ (MP. ro ª ba¦ h, Av. raopi-s § ,<br />

Skt. lopa¦ § sa).<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت ١٦١<br />

٢) حفظِ‏ صورت هاي شماليِ‏ ‏(اوستايي؟ ميانه؟)‏<br />

واژه هاي داراي / z/‏ ‎٬‎ در آن جا که در فارسيِ‏ باستان به<br />

d آمده است:‏<br />

zh نه در الموتي ديده مي شود نه در گويش هاي<br />

تاتي ١٣ و در اين گويش ها j ي باستاني محفوظ مانده<br />

است.‏ بهعالوه‎٬‎ در واژه هاي به وام گرفته از زبان هاي<br />

MP. ولي tar-, (Av. za¦ ma¦ ] داماد]‏d zamä = P. da¦ ma¦ اروپاييِ‏ با آواي zh نيز j ديده مي شود‎٬‎ مانندِ‏<br />

ja « nda¦ rm = P. zha ¦ nda¦ rm bioloji‏,[ژاندارم]‏ = P.biolozhi<br />

‏(هر دو مأخوذ از زبانِ‏ فرانسه)‏ ‏[بيولوژي]‏<br />

da¦ ma¦ d, Skt. ja ¦ ma¦ tar-).<br />

] بسنجيد با عبارتِ‏ اصطالحي در گيلکي:‏ pile sunj-a<br />

برقصد]‏ .‏<br />

zama« bazan ‎٬‎ صنج<br />

ba-raqsa<br />

بزرگ را بزن داماد<br />

٧) مالزيِ‏ سايشيِ‏ kh معموًال حذف مي شود<br />

‏(که خود گرايشي کلي است براي ساده کردن گفتار):‏<br />

detar = P. dokhtar دختر]‏ ], baduten = P. dukhtan<br />

(٣ حفظِ‏ p ي باستان در آنجا که در فارسي f ‏.[سوخت]‏ ], sut = P.sukht تلخ]‏ ], tal = P. talkh دوختن]‏<br />

داريم‎٬‎ چنان که در<br />

٨) b ي پاياني گرايش به آن دارد که مانندِ‏ سايشيِ‏<br />

بي واکِ‏ f تلفظ شود:‏<br />

espi = P. sefid ١٢ سفيد]‏ ] (MP. siped-, Av. spaeta-).<br />

asf = P. asb اسب]‏ ],jif = P. jib جيب]‏ ],jeväf = P. java¦ b<br />

‏.[سيب]‏ sif = P. sib ‏,[جوراب]‏ joref = P. jura ¦ b ‏,[جواب]‏<br />

٤) دنداني لثويِ‏ روان r غالبًا به l بدل مي شود:‏<br />

٩) t ي پاياني حذف مي شود:‏<br />

‏,[برگ]‏ ], valg = P. barg گفتار]‏r gofta « l = P. gofta¦<br />

talkhan = P. tarkhun ترخون/‏ طرخون]‏ ], chelg = P.<br />

] داربست]‏ ], där-bas = da¦ rbast دست]‏ das = P. dast<br />

‎١٢‎‏)تغيير و تبديلي چون siped /‏ isped به ما امکان<br />

مي دهد که در اين جا مصوّ‏ تِ‏ افزوده اي را مشاهده کنيم<br />

و اين وجودِ‏ خوشه هاي صامتِ‏ آغازي را در مرحله ي<br />

پيش از دوره ي پارسيِ‏ ميانه نشان مي دهد.‏ اين خوشه هاي<br />

هفتم ميالدي در زبانِ‏ پارسيِ‏<br />

صامت احتماًال تا قرنِ‏ ِ<br />

ميانه وجود داشته اند.‏ نک.‏<br />

Pisowicz, 1985, p. 146.<br />

.[ چرک]‏ cherk<br />

‎٥‎)‏ b و g ي آغازي گاهي به صورتِ‏ v تلفظ<br />

مي شوند‎٬‎ چنان که در<br />

varg= P. گرگ]‏gorg ] (Av. vhrka-, MP. gurg), veräz =<br />

P. gora ¦ z gera]‏ ¦ z گراز؛ در متنِ‏ اصلي:‏ ], varre = P. barre<br />

], بهمن]‏ (MP. warrag), vahman = P. bahman ] بره]‏<br />

vache ‎٬‎ جوجهکبک]‏ zaraj vaja گالشي:‏ ‏[در = P. bache<br />

vafra-), (MP. wafr, Av. ] برف]‏ ], varf = P. barf بچه]‏<br />

]. بس]‏ vas = P. bas<br />

٦) پيش کاميِ‏ ] zh ژ]‏ در واژه نمي آيد.‏ عمومًا<br />

هرجا در فارسي zh ‏(واج<br />

ِ<br />

در الموتي j مي آيد:‏<br />

بيگانه)‏ يا OP j < z داريم‎٬‎<br />

‏,[ تيز؛ در گيلکي:‏ tij]‏ ], tij = P. tiz بيژن]‏ bijan = P. bizhan<br />

] آبي زار‎٬‎ کشت زارِ‏ آبي در مقابلِ‏ ديم]‏r äbijär = .P ¦ abi za ¦<br />

]. زير؛ گيلکي:‏ ], jir = P. zir [jir گيلکي:‏bejär]‏<br />

zh ي فارسي در اندک واژه هاي قرضيِ‏ گويش هاي<br />

شمالِ‏ غربي ديده مي شود‎٬‎ چون اين آوا نوعًا تحولِ‏<br />

j است به zh .‏ با اين همه‎٬‎<br />

شماليِ‏ صامتِ‏ لثويِ‏ مرکبِ‏<br />

يا به انسداديِ‏ واکدارِ‏ d بدل مي شود:‏<br />

]. دوات]‏t daväd = P. dava ¦<br />

١٠) مشدّ‏ دِ‏ -mm- معموالً‏ به جاي -mb- مي نشيند:‏<br />

‎١٣‎‏)zh گون j شمرده مي شود:‏ / j /‏ ‏(ج)‏ وقتي پيش<br />

واجِ‏<br />

از انسداديِ‏ دندانيِ‏ / d /‏ قرار گيرد سايشي ‏(ژ)‏ مي شود.‏<br />

در گويش هاي تاتيِ‏ جنوبي:‏<br />

‏.(اژدها)‏ ezhdeha و ‏(نوزده)‏ nuzhde و ‏(هجده)‏ hezhde<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي<br />

dos § amme = P. dos § ambe ‏,[دوشنبه]‏ domme = P. dombe<br />

.[ دنبه]‏<br />

Yarshater, 1969, p. 33.


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١٦٢ مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت<br />

توضيحاتي درباره ي تک واژشناسي<br />

‏(قواعد صرفي)‏<br />

(١) پسوندِ‏ جمع ] نشانه ي جمع]‏<br />

است يا با بسامدِ‏ کمتري:‏<br />

-än ‎٬‎ که دنباله ي پايانه ي حالتِ‏<br />

-än, -(e) kän = P. aª n<br />

جمع<br />

ِ<br />

ha¦ . ä = P. پسوندِ‏<br />

) (‏am )‏ (MP G. Pl. -a ¦ n است‎٬‎ هم براي اسم<br />

اضافيِ‏ جمع<br />

ذي روح<br />

بهکار مي رود و هم براي اسم غيرِ‏ ذي روح ‏(در فارسيِ‏<br />

کالسيک اين پسوند تنها به آخرِ‏ اسم هاي ذي روح<br />

درمي آيد) ذي روح انسان يا جانورانِ‏<br />

دربرمي گيرد:‏<br />

باالمرتبه را<br />

‏[برگ]‏ - gouän, valg [گاو]‏ bera ¦ rän, gou ‏-[برادر]‏ berär<br />

- valgän.<br />

در واژه هاي مختوم به e-‏ ‎٬‎ e-‏ ساقط و ekän-‏<br />

افزوده مي شود:‏<br />

vache - vachekän .<br />

] در واقع‎٬‎ فقط k ‏(صامتِ‏ ميانجي‎٬‎ ميانِ‏ دو مصوّ‏ تِ‏<br />

) e و ä )‏ افزوده مي شود.‏ در گيلکي نيز نشانه ي جمع<br />

än-‏ است‎٬‎ ولي در واژه هاي مختوم به e-‏ مصوّ‏ تِ‏<br />

پاياني (e) حذف مي شود:‏<br />

khäne [‏ خانه]‏ - khäna¦ n, diva¦ ne [‏ ديوانه]‏ - divänän .<br />

است:‏<br />

حتي در کلماتِ‏ مأخوذ از عربي همين قاعده جاري<br />

amale [‏ عمله]‏ Ã amalän , va 'de وعده]‏ [‏ va‏-‏ 'dän.<br />

در واژه هاي مختوم به i-‏ اين مصوّ‏ تِ‏ پاياني حذف<br />

و براي نشانه ي جمع e-‏ ¦ n افزوده مي شود؛ يعني ‏-iä-‏<br />

يا‎٬‎ بهتر بگوييم‎٬‎ ‏-iyä-‏ تبديل مي شود به ‏- ¦ e- :<br />

käs § [‏ کاشي]‏i à käs § ¦ en, häji ‏-[حاجي]‏ häje ¦ n, taryäki<br />

n. Ã taryäke ¦ [‏ ترياکي]‏<br />

همچنين در واژه هاي مختوم به u-‏ ‎٬‎ مصوّ‏ تِ‏ پاياني<br />

حذف و براي نشانه ي جمع ¦o n -‏ افزوده مي شود:‏<br />

(٢) وجود نداشتنِ‏ ساختِ‏ اضافه به منزله ي<br />

صورتِ‏ اصيل و کاربردِ‏ پيشينِ‏ اضافي ‏(‏e-‏ ي پاياني)‏‎٬‎<br />

که پيش از موصوف جاي مي گيرد ‏(مانندِ‏ گويش هاي<br />

کرانه ي درياي خزر):‏<br />

, ‏(زنِ‏ جوان)‏ , jeväne zen (برادرِ‏ ارشد)‏ gate berär<br />

‏.(زباندراز)‏ lase chaken<br />

] در گيلکي las به معنيِ‏ شُل و chaken به معني<br />

چانه است که ترکيبِ‏<br />

هرز چانه]‏ .‏<br />

اضافيِ‏ lase chaken مي شود:‏<br />

(٣) ضمايرِ‏ شخصي عبارت اند از:‏<br />

mi (men ‏,(i- ‏,ti u ‏,(ou‏)‏ mä ‏, § soma¦ ‏, us § an (ona =<br />

در حالتِ‏<br />

ملکي به صورتِ‏<br />

P. a¦ na¦ n).<br />

mi ‏, ‏,ti ui[uni گيلکي:‏ ], mäy ame]‏ گيلکي:‏ ], § somäy<br />

mi ‏:[‏ گيلکي:‏ us]‏ § a¦ ni (onäy) ni ], os § a¦ گيلکي:‏ s]‏ § ime<br />

مالِ‏ ( sine ti § ‏(مالِ‏ من است)‏ mi § sine و ‏(کتابم)‏ ketäb<br />

etc. , ‏(توست<br />

اسم عربيِ‏ مال ٬ که در فارسي به کار مي رود‎٬‎ در الموت<br />

فقط بر دارايي هايي چون گله هاي گاو‎٬‎ گاوِ‏ نر ‏(ورزو)‏<br />

و گوسفند و مانندِ‏ آن داللت دارد ‏[در گيلکي نه بر گله بلکه<br />

بر خودِ‏ اسب و گاو اطالق مي شود].‏<br />

الموتي‎٬‎ انواع بسياري از وندها<br />

ِ<br />

(٤) در گويشِ‏<br />

وجود دارد که در صرفِ‏ فعل به کار مي روند:‏<br />

be اداتِ‏ فعلِ‏ کامل‎٬‎ که معموًال در وجهِ‏ امري‎٬‎<br />

التزامي‎٬‎ ترجي و دعايي‎٬‎ ماضيِ‏ مطلق‎٬‎ ماضيِ‏ نقلي‎٬‎<br />

مصدري و اسم<br />

ِ<br />

ماضيِ‏ بعيد‎٬‎ وجهِ‏<br />

مفعول مي آيد:‏<br />

bekhässen و ‏(خواستن)‏ betäs § e و ‏(تراشيده)‏ bedäym<br />

مصوّ‏ تِ‏ اين پيشوند ممکن است‎٬‎ بر حسبِ‏<br />

آوايي‎٬‎ به صورتِ‏ ‏(-va‏)‏ ‏-ba , -bi درآيد:‏<br />

‏.(داديم)‏<br />

بافتِ‏<br />

biyeymiyan (آمدن)‏ , biyassa (ايستاد)‏ , biyas<br />

, (افتاد)‏ , baket (پرسيدن)‏ , baporsiyan (بايست)‏<br />

‏.(بزن)‏ bazen<br />

]. n -- chäqo¦ [چاقو]‏ -- järo ¦ n, chäqu [جارو]‏ järu<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت ١٦٣<br />

پيشاوندهاي فعلي چون بر در ريشه ادغام مي شوند و<br />

ديگر جداشدني نيستند:‏<br />

‏(برگشتن)‏ P. bargas § tan = vagerdessen<br />

], varessen= P. bar بايد معادلِ‏ P. ba¦ zgas § tan باشد]‏<br />

‏.(برخاستن)‏ kha¦ stan<br />

در افعالِ‏ مشتق ] =پيشاوندي]‏ و مرکب ‏-be به کار<br />

نمي رود:‏<br />

‏.(نگاه کردن)‏ niya ¦ korden = P. nega ¦ h kardan<br />

‏- me ‏(قاعدتًا پيش از y کامي مي شود و به صورتِ‏<br />

‏- mi درمي آيد)‏ اداتِ‏ فعلِ‏ استمراري است و در مضارع<br />

و ماضيِ‏ استمراري و ماضيِ‏ نقلي به کار مي رود:‏ ١٤<br />

‎١٤‎‏)صورت هاي استنباطي (inferential) که بيان گرِ‏<br />

نتيجهگيري‎٬‎ علم به واسطه و غيرِ‏ مستقيم‎٬‎ تذکار و<br />

غيره اند در اين مورد ظاهرًا تحتِ‏ تأثيرِ‏ زبانِ‏ ترکي پديد<br />

مي آيند.‏ اين صورت ها مبتني اند بر وجهِ‏ کاملِ‏ فعل.‏ نک.‏<br />

Windfuhr , 1982, pp. 263-87.<br />

mia¦ m (مي آيم)‏ , (مي آمدم)‏miyeymiyam , mis § anam<br />

mis § andom ريختم)‏ ‏(مي , mis § ande-ey<br />

, ‏(مي ريزم)‏<br />

‏(آن چنان که من شنيدم:‏ داشتيد مي ريختيد)‏<br />

‏-ha/-hä/-hey ظاهرًا باز اداتِ‏ فعلِ‏ کامل است:‏<br />

hadä ]‏ ‏(داد)‏ fa « da« fa:‏ « گيلکي ‏,[‏ (داديم)‏hadeym , haden<br />

, (بده)‏<br />

‏(کرد‎٬‎ساخت)‏ ;ha« kord (مي داد)‏ hamidä<br />

‏,(گفت)‏ hägut ‏,[‏ گيلکي:‏ bukud ‏(کرد)‏ § cäkud ٬ ‏(ساخت)]‏<br />

‏(مي کند‎٬‎ مي سازد)‏ hämine<br />

hame- ‎٬‎ که در زبانِ‏ پهلوي و آخر به خالفِ‏ مصدر که به گوش<br />

‏(تکيه روي هجاي ما قبلِ‏<br />

‏(که از اداتِ‏ فعلِ‏ کامل<br />

فارسيِ‏ کالسيک استمرارِ‏ عمل را مي رساند‎٬‎ نشان<br />

دارد)؛<br />

کُردي):‏<br />

([ که]‏ گرفتم ( heyrom و ‏(گرفت)‏ heyt<br />

‏-da/-de باز اداتِ‏ فعلِ‏ کامل است ‏(چنان که در<br />

dabesten (بستن‎٬‎ پيچيدن)‏ , (بسته)‏dabesse , dakon<br />

‏.(بودم)‏ , debiyam (بود)‏ , dabe (بکُن)‏<br />

اين وندِ‏ فعلي همچنين ممکن است حرفِ‏<br />

باشد به معنيِ‏ ‏«در»‏ ‏(با ندرتِ‏ کاربُرد):‏<br />

اضافه<br />

) داخل کردن ‏.‏P)‏ da¦ khel kardan da korden<br />

] گيلکي:‏ dukudan به معني پوشيدن‎٬‎ در ‏(تن)‏ کردن ]‏ .‏<br />

‏-ne/-ni وندِ‏ صيغه ي سلبي ‏(منفي)‏‎٬‎ که پيش از<br />

وندِ‏ استمراريِ‏ ‏-me/- mi مي آيد يا به بُنِ‏ ماضي افزوده<br />

مي شود ‏(چنان که در فارسيِ‏ معاصرِ‏ nemia« m<br />

‏= نمي آيم):‏<br />

‏.(نيامدي)‏ niyeymiyey<br />

‏(‏‎٥‎ ( ساختنِ‏ صيغه ي زمان ها تابع همان قواعدِ‏ زبانِ‏<br />

فارسياست.پساوندهايشخصي[‏ =‏ شناسه هاي<br />

فعلي‎٬‎ ضمايرِ‏ شخصيِ‏ متصل]‏ در مضارع عبارت اند<br />

از:‏ اول شخصِ‏ مفرد ‏( om)‏ m ‏»‏a-‏ ‎٬‎ دوم شخصِ‏ مفرد<br />

ey-‏ ‎٬‎ سوم شخصِ‏ مفرد ‏(ad)‏ ‏»‏a- ؛ اول شخصِ‏ جمع<br />

eym-‏ ‎٬‎ دوم شخصِ‏ جمع eyd-‏ ‎٬‎ سوم شخصِ‏ جمع<br />

‏(end)‏ än-‏ .‏ پساوندهاي افعالِ‏ ماضي هم همين ها<br />

هستند جز در سوم شخص مفرد که پساوند ندارد.‏<br />

بسنجيد با فعلِ‏ biyeymiya ¨ n =(آمدن)‏ P. a¦ madan ‎٬‎<br />

1. miäm مفرد<br />

2. miyey 3. miya « ;<br />

1.miyeym 2.miyeyd 3. miya « n جمع<br />

1. biyämiyam 2.biyämiyey مفرد<br />

3.biyäme;<br />

1. biyeymiyeym2.biyeymiyeyd جمع<br />

3.biyeymíyan<br />

‏:مضارع<br />

‏:ماضيِ‏ مطلق<br />

همان صدا را دارد با اين فرق که در آن تکيه روي<br />

هجاي آخر است).‏<br />

(٦) مضارع فعلِ‏ فارسيِ‏ da¦ § stan ‏(داشتن)‏ در<br />

ِ<br />

گويشِ‏ الموتي ‏(چنان که در گويشِ‏ سمناني)‏ به جاي<br />

فعلِ‏ اسنادي به کار مي رود:‏<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي<br />

, ‏(هست)‏ , dare = hast ‏(هستم)‏ darem = P. hastam<br />

etc.


ِ<br />

ِ<br />

١٦٤ مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت<br />

(٧) بيشترِ‏ افعالِ‏ با قاعده و پيشاوندهاي فعلي OP. kaufa , MP. ko¦ f. P.kuh ‏,- Skt. kupa ‏,- Av. kaofa<br />

مانندِ‏ همان هايي است که در ‏«بازاري»‏ وجود دارد‎٬‎<br />

گاهي فقط با مختصر تحريفِ‏ آوايي.‏ فعل هاي raftan<br />

‏(رفتن)‏ و § sodan<br />

‏(شدن)‏‎٬‎ هم چنان که در ديگر<br />

گويش هاي شمالي‎٬‎ به صورتِ‏ واحدِ‏ bas § iyan در<br />

آمده اند.‏<br />

مصدر از بُنِ‏ ماضي ساخته مي شود و تک واژهاي<br />

مصدري an-/en-‏<br />

باشد با پيشاوندِ‏ ‏-be .‏<br />

واژه هاي کهن<br />

هستند و هرگاه بُنِ‏ مصدرِ‏ بسيط<br />

الموتي برخي صورت هاي کهنِ‏<br />

در گويشِ‏<br />

قاموسيِ‏ شگفت انگيز باقي مانده است.‏ اين گويش<br />

شماري از واژه هاي بازمانده از زبان هاي ايرانيِ‏ باستان<br />

و ميانه ‏(بيشتر اوستايي و پارسيِ‏ ميانه)‏ را در بردارد.‏<br />

(١) nakäs ‏(رُخْ‏ بام‎٬‎ پيش آمدگيِ‏ بام؛ خانه با<br />

رُخْ‏ بام آن شبيهِ‏ شخصِ‏ ايستاده اي است که دستش را<br />

سايبانِ‏ چشمانش کرده و روبه رو را مي نگرد)<br />

‎١٥‎‏)derakht ‏(درخت)‏ فارسي منشعب است از ريشه ي<br />

PIE ديگرِ‏ ‏-dher‏*‏ ‏(نگه داشتن)‏ :<br />

Av. dhar- داشتن)‏ ‏(نگه , draxta- ايستادن)‏ ‏(استوار , MP.<br />

draxt.<br />

و حال آن که (MP. da¦ (r da¦ r از ‏-dereu‏*‏ PIE به معنيِ‏<br />

‏«درخت»‏ ريشه گرفته است.‏ نک.‏<br />

Walde-Pokorny, 1927-32, vol. I, pp. 804, 856.<br />

‏(نگاه)‏ OP, nika¦ s, MP. niga ¦ h, P. nega¦ h ‏,-sa Av. nika¦<br />

(٢) r da ¦ ‏(درخت)<br />

Av. da¦ ‏,-rav da¦ uru (قطعه چوب)‏ , OP. duruva, MP.<br />

da¦ r, P.deraxt ١٥ .<br />

در فارسيِ‏ کالسيک ‏(بهويژه در شعر)‏‎٬‎ da¦ r به معنيِ‏<br />

‏«درختِ‏ بلند»‏ بود‎٬‎ اکنون در فارسيِ‏ معاصر به معنيِ‏<br />

‏«چوبه ي دار»‏ يا تيرِ‏ عَلَم است.‏<br />

(٣) kerk ‏(پرنده‎٬‎ مرغ‎٬‎ ماکيان‎٬‎ مرغانِ‏ خانگي)<br />

‏-sa , kahrka¦ (بانگِ‏ ناخوشِ‏<br />

خروس)‏ - kahrka Av.<br />

karkak, MP. kark, ‏,(مرغ)‏ Skt. krka-vaku ‏, ‏(کرکس)‏<br />

‏.(کرکس)‏ kargas/karkas .P<br />

(٤) kupä ياkufä ‏(کُپّ‏ ه‎٬‎توده)‏ وهمچنين ‏(هرم هاي<br />

ناقص از پشته ي علف)<br />

‏.(کوه)‏<br />

(٥) ruch ‏(روز) اين واژه درنام هاي دو دهکده<br />

در ناحيه ي باال الموت‎٬‎ يکي Ba ¦ la ¦ ruch ‏(باال روچ)‏ و<br />

ديگري Pa¦ in ruch ‏(پايين روچ)‏ باقي مانده است<br />

Av. raoc § ‏-ah ‏,(روشن)‏ OP. rauc§ ah. MP. ro ¦ ‏,z P. ruz<br />

‏.(روز)‏<br />

(٦) put ‏(پوسيده‎٬‎ فاسد) در زندِ‏ اوستا.‏ putak ؛<br />

در فارسي‎٬‎ pusidan ‏(پوسيدن)‏ ‏[ همچنين:‏ پوده =<br />

پوسيده ].‏<br />

LAv. bro¦ iura¦<br />

(٧) tij ‏(تيز)<br />

١٦ ‏.(تيز)‏ P.tiz ‏, ‏(تيغ<br />

تيز)‏ ‏-za tae¦<br />

منابع<br />

Bodrogligeti,A.The Persian Vocabulary of the<br />

Codex Cumanicus (Budapest, 1961), vol.XIII,<br />

pp. 261-76.<br />

Browne, E.G.A Literary History of Persia,vol. II,<br />

From Firdawsi to Sa c dí (London, 1907).<br />

CLI = Compendium Linguarum Iranicarum,ed. R.<br />

Schmitt (Wiesbaden,1989).<br />

Col. Monteith, ``Journal of a Tour Through<br />

Azerdbijan and the Shores of the Caspian, '' in<br />

Journal of the Royal Geographical Society<br />

(1833).<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

‎١٦‎‏)z Pre⦠ran. ‏,j Indo-Ir. -´‏g‏*‏ PIE که در اوستايي‎٬‎ در<br />

بافتِ‏ ميان واکه اي ‏(بينِ‏ دو مصوّ‏ ت)‏ به صورتِ‏ z در<br />

مي آيد.‏


مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت ١٦٥<br />

in Persian, '' in Acta Iranian (1982).<br />

Idem, ` Ǹew West Iranian '', inCLI , pp. 251-63.<br />

Idem, ``Western Iranian Dialects '',inCLI, pp.<br />

294-69.<br />

Yarshater, E.A.A Grammar of Southern Tati<br />

Dialects (The Hague-Paris, 1969).<br />

Zhukovski,V.Materials for the Study of Persian<br />

Dialects (Leningrad, 1922) [in Russian].<br />

مردم ايران»‏‎٬‎<br />

ِ<br />

نصفت‎٬‎ م.‏ ‏«فراوانيِ‏ زبان ها و لهجه هاي<br />

در مجله ي دانشکده ي ادبياتِ‏ تهران ٬ سالِ‏ ١٦<br />

©<br />

.(١٣٤١)<br />

Daftary, F.The isma ¦<br />

c i¦ li¦ s: Their History and<br />

Doctrines (Cambridge, 1990).<br />

Ivanow, w.``The Dialect of Gozarkhon in Alamut, ''<br />

in Acta Orientalia, IX (1931).<br />

Lecoq, P. Les dialects caspiens et les dialects du<br />

nord-ouest de l'Iran, ` ìn CLI , pp. 269-313.<br />

Pisowicz,A.Origins of the New and Middle Persian<br />

Phonological System (Krak Ów, 1985).<br />

Sotudeh, M.Qela¦<br />

c -e esma¦<br />

c iliyye (Tehran, 1345).<br />

Walde, A. and Pokorny,J.Vergleichendes Wo« rterbuch<br />

der Indogermanischen Sprachen vols. I-III,<br />

(Berlin-Leipzig, 1927-32).<br />

Windfuhr,G.L.``The Verbal Category of Inference<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ٰ<br />

ِ<br />

ِ<br />

تحقيقاتِ‏ ايرانشناسي<br />

Th. Zarcone et F. Zarinraf-Shahr (éds). Les Iraniens<br />

‏(ايرانيانِ‏ استانبول در اواخرِ‏ قرنِ‏ نوزدهم)‏<br />

d'Istanbul,<br />

Paris-Téhéran, Institut français de recherche en<br />

Iran, 1993, XV-280 p.<br />

علوم<br />

ِ<br />

يکي از موضوع هاي دل کشِ‏ اجتماعي‎٬‎ به<br />

ويژه تاريخ‎٬‎ انتقالِ‏ فرهنگ هاست که عمدتًا از طريقِ‏<br />

جا به جاييِ‏ مردم معموًال مهاجرت‎٬‎ گاه جنگ و گاه<br />

کوچ<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

اجباريِ‏ دراز مدت تحقق مي يابد.‏ مهاجرت‎٬‎<br />

در روزگارانِ‏ گذشته‎٬‎ که همه ي ملت هاي جهانِ‏<br />

مکشوف در حيطه ي جغرافيايي و فرهنگي در سه<br />

اُمتِ‏ بزرگ جاي داشتند و کره ي زمين داراي اين همه<br />

نيمچه کشورهاي خلق الساعه نبود‎٬‎ و مرزهاي<br />

سياسيِ‏ ميانِ‏ سرزمين ها چندان در و پيکري نداشت‎٬‎<br />

بس آسان بود.‏ عشق به مسافرت‎٬‎ عالقه به تجارت‎٬‎<br />

ميل به سياحت و گاه‎٬‎ به قولِ‏ سعدي‎٬‎ گريز از " به<br />

سختي مُردن"‏ موجبِ‏ جا به جاييِ‏ مردم و حرکت از<br />

يک نقطه و استقرار در نقطه ي ديگر مي شد.‏ اين جا<br />

به جايي‎٬‎ به خصوص در سرزمين هايي که دين يا<br />

زبان يا قوميتِ‏ واحد يا مشترک داشتند‎٬‎ آسان تر و<br />

رايج تر بود و‎٬‎ تا چندين سالِ‏ پيش‎٬‎ رواج و ادامه<br />

داشت؛ به ويژه در ايران که شوقِ‏ سفر و سياحت و<br />

ذوقِ‏ سير در آفاق و انفس در مردم آن قوي تر از اقوام<br />

ديگر بوده است.‏<br />

البته‎٬‎ جهان گردانِ‏ ايراني در طولِ‏ تاريخ به ندرت<br />

به نقاطِ‏ دور دست مي رفته اند؛ اما بازرگانان و نيز<br />

اندکي از دانشطلبان در جست و جويِ‏ مال و دانش<br />

تا اقصي نقاطِ‏ جهان را در مي نورديده اند.‏ در اواسطِ‏<br />

قرنِ‏ گذشته‎٬‎ مردم ايران انگيزه ي ديگري براي سفر و<br />

احيانًا مهاجرت پيدا کردند.‏ پيش رفتِ‏ علوم و فنونِ‏<br />

امروزي در اروپا‎٬‎ انجام دادنِ‏ اصالحاتِ‏ اداري و<br />

نام ‏«تنظيمات»)‏ در ترکيه ي عثماني‎٬‎ عقب<br />

ِ<br />

سياسي ‏(به<br />

ماندنِ‏ ايران از کاروانِ‏ پيش رفت‎٬‎ تداوم سلطنتِ‏ مطلق<br />

استبدادي‎٬‎ رواج ستم گري و زورگويي‎٬‎<br />

ِ<br />

و حکومتِ‏<br />

برخي از ايرانيانِ‏ نازک انديش و آزاد فکر و تازه جو را<br />

بر آن داشت تا به طورِ‏ موقت يا دايم جالي وطن کنند<br />

و رحل و رختِ‏ اقامت در دياري ديگر بيفکنند.‏ در<br />

اين ميان‎٬‎ استانبول به چند دليل کششي خاص<br />

داشت.‏<br />

استانبول‎٬‎ که از شهرهاي کهنِ‏ خاورميانه است‎٬‎<br />

روم شرقي بوده است و<br />

قرن ها پاي تختِ‏ امپراتوريِ‏ ِ<br />

فاتحانِ‏ مسلمان هم‎٬‎ که در قرنِ‏ نهم هجري بر آن<br />

دست يافتند‎٬‎ جايگاهِ‏ پاي تختيِ‏ آن جا را حفظ کردند.‏<br />

به همين سبب‎٬‎ اين شهر‎٬‎ از ديرباز‎٬‎ پلي ميانِ‏ شرق و<br />

غرب آسيا و اروپا بود و گذرگاهِ‏ نقل و انتقالِ‏<br />

مردمان‎٬‎ کاالها و فرهنگ هاي گوناگون.‏ استانبول‎٬‎ اگر<br />

نه از ديرباز‎٬‎ حدِ‏ اقل در عصرِ‏ حکومتِ‏ ترکانِ‏ عثماني<br />

عرصه ي برخورد و التقاطِ‏ اديان و آراء و فرهنگ ها و<br />

تسامح مذهبي و تساهلِ‏ فرقه اي شده بود‎٬‎ و<br />

ِ<br />

مهدِ‏<br />

پيروانِ‏ همه ي اديان و فِرَ‏ ق‎٬‎ به گونه اي معموًال آزاد و<br />

سيزدهم<br />

دوستانه در کنارِ‏ هم مي زيستند.‏ در قرنِ‏ ِ<br />

هجري‎٬‎ با ورودِ‏ علوم و فنونِ‏ فرنگي به اين سرزمين‎٬‎


ِ<br />

ِ<br />

تحقيقاتِ‏ ايران شناسي ١٦٧<br />

جاذبه ي اين شهر افزايش يافت.‏ اختالفِ‏<br />

باطني و<br />

پنهانيِ‏ خليفه ي عثماني با پادشاهيِ‏ ايران‎٬‎ که گاه به<br />

رقابتِ‏ علني مي انجاميد‎٬‎ عاملِ‏ تازه اي براي جذبِ‏<br />

دسته ي ديگري از ايرانيان بود که از حکومتِ‏ تهران<br />

ناراضي بودند و روز به روز بر شمارشان افزوده<br />

مي شد.‏<br />

ايرانياني که به ترکيه ي عثماني مي رفتند معموًال<br />

در نقاطِ‏ مرزي متوقف مي شدند تا هر گاه که فرصت<br />

مساعد گردد به ديارِ‏ خود باز گردند.‏ اما همين که از<br />

مرز دور مي شدند‎٬‎ ديگر معموًال در هيچ جا مگر به<br />

ندرت در ارزروم يا ترابوزان متوقف نمي شدند تا<br />

وقتي که به استانبول مي رسيدند که مقصدِ‏ نهاييِ‏<br />

تقريبًا همه ي مهاجرانِ‏ ايراني بود.‏ اين ايرانيان<br />

انگيزه ها و اشتغاالتِ‏ متفاوت داشتند:‏ بازرگاني‎٬‎<br />

سياحت‎٬‎ نو جويي‎٬‎ آزادي طلبي و ندرتًا تحصيلِ‏<br />

علم.‏ بديهي است که اين عوامل ثابت نبودند و با<br />

گذشتِ‏ زمان متحول و ديگرگون مي شدند.‏ چنان که‎٬‎<br />

در اواخرِ‏ قرنِ‏ گذشته‎٬‎ بازرگاني و سياحت و تحصيلِ‏<br />

علم رفته رفته جايِ‏ خود را به نو جويي و<br />

آزادي خواهي داده بود‎٬‎ و هر روز بر تعدادِ‏ آن دسته از<br />

مقيم ترکيه که در اصطالح سياسي ‏«ناراضي»‏<br />

ِ<br />

ايرانيانِ‏ ِ<br />

خوانده مي شدند افزوده مي شد.‏<br />

مقيم ترکيه‎٬‎به خصوص<br />

هر گروه از ايرانيانِ‏ ِ<br />

ايرانيانِ‏ مستقر در استانبول‎٬‎ به فعاليت ها و اشتغاالتِ‏<br />

تخصصي و موردِ‏ عالقه ي خود مي پرداخت.‏ در عينِ‏<br />

حال‎٬‎ رونقِ‏ ‏«تنظيمات»‏ و رواج نوآوري ها در<br />

استانبول و آشناييِ‏ روز افزونِ‏ ايرانيان با آنها موجبِ‏<br />

تحولِ‏ فکري و شغليِ‏ ايرانيان شد‎٬‎ و بسياري از ايشان<br />

به علوم روز و به قلم و نگارش روي آوردند و پلي<br />

ميانِ‏ اروپايِ‏ نو و ايرانِ‏ کهنه مانده ايجاد کردند و به<br />

طورِ‏ مستقيم و غيرِ‏ مستقيم به ‏«سياسي»‏ کردنِ‏ ايران<br />

پرداختند و‎٬‎ به سهم خود‎٬‎ مقدماتِ‏ دگرگونيِ‏ بزرگي را<br />

ِ<br />

که در سالِ‏ ١٣٢٤ قمري روي داد و ‏«انقالبِ‏<br />

مشروطه»‏ نام گرفت فراهم آوردند.‏<br />

اما‎٬‎ ما از اين ايرانيان چندان چيزي نمي دانيم و از<br />

نام چند تن را شنيده ايم و اطالعاتِ‏<br />

ِ<br />

ميانِ‏ ايشان فقط<br />

جسته و گريخته درباره ي احوالشان به ما رسيده<br />

است:‏ خاستگاهِ‏ اجتماعي‎٬‎ جايگاهِ‏ سياسي‎٬‎<br />

فعاليت هاي شغلي‎٬‎ گرايش هاي فرهنگي و ديگر<br />

مشخصه هايشان ناشناخته مانده است.‏ و حال آن که<br />

تاريخ معاصرِ‏ ايران‎٬‎ مخصوصًا انقالبِ‏<br />

درکِ‏ درستِ‏ ِ<br />

مشروطه‎٬‎ و تدوينِ‏ علميِ‏ اين تاريخ بدونِ‏ آگاهي از<br />

آنچه در آن سال ها در ترکيه و استانبول مي گذشته<br />

است و بدونِ‏ شناختِ‏ ايرانيانِ‏ دست اندرکارِ‏ آن<br />

تحوالت‎٬‎ اگر ناممکن نباشد‎٬‎ حدِ‏ اقل‎٬‎ ناقص خواهد<br />

ماند.‏ لذا‎٬‎ تدوين و انتشارِ‏ کتابِ‏ ايرانيانِ‏ استانبول ٬<br />

که حاويِ‏ اطالعاتِ‏ ذي قيمت و به قولي دستِ‏ اول در<br />

اين زمينه است‎٬‎ کاري است مغتنم و در خورِ‏ ستايش.‏<br />

کتاب حاصلِ‏ مقاالت و سخن راني هايي است<br />

که در چهار سالِ‏ پيش در يک سمينار در شهرِ‏<br />

استانبول به زبان هاي انگليسي و فرانسوي ايراد شده<br />

است.‏ اين سمينار‎٬‎ که به ابتکارِ‏ محققانِ‏ ايراني و<br />

فرنگي تشکيل شد‎٬‎ فرصتي براي اهلِ‏ نظر و تحقيق و<br />

کارشناسان فراهم آورد تا حاصلِ‏ پژوهش هاي خود را<br />

در يک محفلِ‏ علمي بيان کنند و از ‏«ايرانيانِ‏ فراموش<br />

شده»‏ ذکرِ‏ خيري نمايند.‏ براي آن که يک تصورِ‏<br />

اجمالي از محتواي کتاب به دست آيد‎٬‎ فهرستِ‏<br />

مندرجاتِ‏ آن نقل مي شود:‏<br />

نقشِ‏ ايرانيانِ‏ استانبول در روندِ‏ نوسازيِ‏<br />

ايرانيان؛<br />

حضورِ‏ سياسيِ‏ ايرانيان در استانبول و ديگر<br />

نقاطِ‏ امپراتوريِ‏ عثماني ‏(از ١٨٤٨ تا ‎١٩٠٨‎‏)؛<br />

شرکتِ‏ نمايندگانِ‏ سياسيِ‏ ايران در لژهاي<br />

فراماسونيِ‏ استانبول؛<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

تحقيقات ايران شناسي


١٦٨ تحقيقاتِ‏ ايران شناسي<br />

ميرزا آقاخان‎٬‎ سيد جمال الدين و ملکم خان در<br />

استانبول؛<br />

تصويرِ‏ ايران در دو روزنامه ي دورانِ‏<br />

بيان الحق و طنين ؛<br />

عثماني:‏<br />

ايران از ديدگاهِ‏ يک روشن فکرِ‏ ترک در اوايلِ‏<br />

قرنِ‏ بيستم؛<br />

«انجمنِ‏ سعادتِ‏ « ايرانيانِ‏ استانبول؛<br />

بانوانِ‏ ايرانيِ‏ قسطنطنيه؛<br />

وضعيتِ‏ مذهبِ‏ تشيع در استانبول در اواخرِ‏<br />

قرنِ‏ نوزدهم و اوايلِ‏ قرنِ‏ بيستم؛<br />

مراسم عزاداريِ‏ ماهِ‏ محرم در استانبول در<br />

ِ<br />

اواخرِ‏ قرنِ‏ نوزدهم؛<br />

اختر‎٬‎ روزنامه ي فارسي زبانِ‏ استانبول؛<br />

روزنامه ي اختر‎٬‎ منعکس کننده ي افکارِ‏<br />

سياسيِ‏ عثمانيان؛<br />

ادوارد براون و جامعه ي ايرانيِ‏ استانبول؛<br />

ادبياتِ‏ فارسي در ميانِ‏ ايرانيانِ‏ دور از وطن:‏<br />

استانبول از ١٨٦٥ تا ‎١٨٩٥‎؛<br />

فارسي؛<br />

مالکِ‏ انتخابِ‏ کتابِ‏ حاجي بابا براي ترجمه به<br />

وضعيتِ‏ ايرانيانِ‏ قاهره در آغازِ‏ قرنِ‏ بيستم؛<br />

نقشِ‏ جامعه ي تجارِ‏ ايرانيِ‏ امپراتوريِ‏ عثماني<br />

در انقالبِ‏ مشروطيت؛<br />

استانبول و تجارتِ‏ فرشِ‏ ايران از ١٨٧٠ به<br />

بعد؛<br />

ايام<br />

ِ<br />

استانبول؛<br />

محرم در استانبول؛<br />

علي اکبرِ‏ دهخدا و روزنامه ي سروش در<br />

روابطِ‏ ايرانيانِ‏ استانبول و مقاماتِ‏ عثماني؛<br />

چند سند مربوط به جامعه ي ايرانيان در<br />

امپراتوريِ‏ عثماني.‏<br />

ع.‏ روح بخشان<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

سومين کنفرانسِ‏ زبان شناسي<br />

ِ<br />

دانشگاهِ‏<br />

اسفندماهِ‏ ٬١٣٧٤ به همتِ‏ سومين کنفرانسِ‏ زبان شناسيِ‏ ايران در روزهاي ٥ و ٦ دانشکده ي ادبيات<br />

فرهنگي‎٬‎ در محلِ‏ عالمه طباطبايي و پژوهشگاهِ‏ علوم انساني و مطالعاتِ‏ و زبان هاي خارجيِ‏ دانشگاهِ‏ عالمه طباطبايي بر پا شد.‏<br />

کنفرانس با سخن رانيِ‏ آقاي دکتر خليجي‎٬‎ رئيسِ‏ دانشگاهِ‏ عالمه طباطبايي‎٬‎ و آقاي دکتر<br />

گلشني‎٬‎ رئيسِ‏ پژوهشگاهِ‏ علوم انساني‎٬‎ و آقاي دکتر حدادِ‏ عادل‎٬‎ رئيسِ‏ فرهنگستانِ‏ زبان و<br />

ادبِ‏ فارسي‎٬‎ آغاز شد.‏ مجموعًا ٣٢ مقال ه‎٬‎ در اين کنفرانس ارائه شد ک ه‎٬‎ به جز دو مقاله به<br />

زبانِ‏ انگليسي‎٬‎ بقيه به زبانِ‏ فارسي بود.‏<br />

در اين مقاالت‎٬‎ استادانِ‏ زبان شناسي و زبان شناسانِ‏ ايراني‎٬‎ يافته ها و آراءِ‏ خود را در<br />

زمينه ي مباحثِ‏ مختلفِ‏ زبان شناسي در معرضِ‏ قضاوتِ‏ دانشجويان و محققانِ‏ مسائلِ‏ زباني<br />

و زبانِ‏ فارسي قرار دادند.‏<br />

سازمان هاي شرکت کننده در کنفرانس‎٬‎ به ترتيبِ‏ مقدارِ‏ مقاالت‎٬‎ عبارت بودند از:‏<br />

دانشگاهِ‏ عالمه طباطبايي (٥ مقاله)‏‎٬‎ دانشگاهِ‏ تهران (٤ مقاله)‏‎٬‎ دانشگاهِ‏ فردوسيِ‏ مشهد (٣<br />

علوم انساني و مطالعاتِ‏ فرهنگي (٣ مقاله)‏‎٬‎ دانشگاهِ‏ اصفهان (٢ مقاله)‏‎٬‎<br />

مقاله)‏‎٬‎ پژوهشگاهِ‏ ِ<br />

علوم پزشکيِ‏ ايران (٢ مقاله)‏‎٬‎ دانشگاهِ‏ شيراز‎٬‎ دانشگاهِ‏ تبريز‎٬‎ دانشگاهِ‏ اهواز‎٬‎<br />

دانشگاهِ‏ ِ<br />

فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏ فارسي‎٬‎ دانشگاهِ‏ اوتاوا‎٬‎ مؤسسه ي فرهنگِ‏ معاصر‎٬‎ مرکزِ‏ تحقيقاتِ‏<br />

مخابرات‎٬‎ پژوهشکده ي سيستم هاي هوش مند‎٬‎ دانشگاهِ‏ علم و صنعت‎٬‎ دانشگاهِ‏ شهيد<br />

علوم<br />

پيام نور‎٬‎ دانشگاهِ‏ ِ<br />

بهشتي‎٬‎ دانشگاهِ‏ ِ<br />

‏(هريک ١ مقاله).‏<br />

علوم<br />

پزشکيِ‏ شهيد بهشتي و دانشگاهِ‏ ِ<br />

پزشکيِ‏ تهران<br />

مباحثِ‏ عمده ي مطرح شده در کنفرانس و عنوانِ‏ مقاالت چنين بود:‏<br />

زبان شناسيِ‏ تاريخي : ‏«وجهِ‏ تمنايي و تحولِ‏ آن‎٬‎ ماضيِ‏ استمراري در زبان هاي ايراني»‏<br />

‏«نظام آواييِ‏ زبانِ‏ فارسي از کهن ترين روزگاران تاکنون»‏ ‏(رضا زمرديان)؛<br />

ِ<br />

‏(بدرالزمانِ‏ قريب)؛<br />

‏«مالحظاتي درباره ي اساميِ‏ خاصِ‏ اشخاص درزبانِ‏ ارمني باريشه ي فارسي»‏ ‏(ماريا آيوازيان).‏<br />

ارجاع صريح و ضمني در متونِ‏<br />

زبان شناسيِ‏ مقابله اي و آموزشِ‏ زبان : ‏«بررسيِ‏ مقابله ايِ‏ ِ<br />

انگليسي و فارسي»‏ ‏(لطف اهللِ‏ يارمحمدي)؛ ‏«درباره ي منشأَ‏ تفاوت هاي يادگيريِ‏ زبانِ‏ دوم در<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

اخبار


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

١٧٠ سومين کنفرانسِ‏ زبان شناسي<br />

کودکان و بزرگ ساالن»‏ ‏(بهروزِ‏ عزب دفتري)؛ "Application of Contrastive Linguistics in<br />

"The Structure of English Attributive فالحيِ‏ مقيمي)؛ ‏(محمدِ‏ Lexical Research"<br />

Implications" Collocations and their Pedagogical ‏(صابرِ‏ دلشاد).‏<br />

آوا شناسي و واج شناسي : ‏«آهنگِ‏ گفتار و موسيقي»‏ ‏(ساسانِ‏ سپنتا)؛ ‏«تکيه ي فعل در<br />

زبانِ‏ فارسي يک بررسيِ‏ مجدد»‏ ‏(حسينِ‏ سامعي).‏<br />

معنا شناسي : ‏«ويژگي هاي توزيع قطبيت در فارسي»‏ ‏(شهال رقيبدوست).‏<br />

مطالعاتِ‏ ادبي : ‏«از زبان تا شعر ره يافتي نقش گرا»‏ ‏(مهرانِ‏ مهاجر و محمدِ‏ نبوي).‏<br />

مباحثِ‏ شناخت و فلسفه ي زبان : ‏«زبانِ‏ بيوماکرو مولکول ها»‏ ‏(کارو لوکس)؛ ‏«شبکه هاي<br />

طرح واره ايِ‏ مفهومي ابزاري در فهم زبان»‏ ‏(کامبيزِ‏ بديع)؛ ‏«زبان و تفکر»‏ ‏(حميدِ‏ وحيد)؛<br />

‏«زبانِ‏ حقيقت و حقيقتِ‏ زبان»‏ ‏(يوسفِ‏<br />

علي آبادي).‏<br />

نحو : ‏«نظريه ي مرجع گزيني يک مقوله ي فارسي و بيانِ‏ يک مشکل»‏ ‏(عليِ‏ ميرعمادي)؛<br />

‏«جابه جاييِ‏ سازه ي پرسشي درمجله هاي فارسي وبرخي نتايج نظريِ‏ آن»‏ ‏(مهديِ‏ مشکوة الديني)؛<br />

‏«فعلِ‏ مرکب در زبانِ‏ فارسي»‏ ‏(محمدِ‏ دبيرمقدم)؛ ‏«واژه ي بست چيست»‏ ‏(ويدا شقاقي).‏<br />

کالم<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

جامعه شناسيِ‏ زبان : ‏«جزئيت درزبانِ‏ فارسي وپديده ي توسعه»‏ ‏(محمدتقيِ‏ طيب)؛ ‏«تحليلِ‏<br />

بازديدکنندگان ازيک نمايشگاهِ‏ نقاشي»‏ ‏(اميليا نرسسيانس)؛ ‏«تغييرِ‏ زبان درزمان و مکان»‏<br />

‏(نادرِ‏ جهانگيري)؛ ‏«جنبه هايي از تفاوتِ‏ رفتارِ‏ کالميِ‏ زن و مرد در ايران»‏ ‏(عباسِ‏ امام).‏<br />

زبان شناسيِ‏ رايانه اي : ‏«پايگاهِ‏ داده هاي زبانِ‏ فارسي»‏ ‏(مصطفي عاصي)؛ ‏«دادگانِ‏ زبانِ‏<br />

‏(محرم اسالمي و محمودِ‏ بي جن خان).‏<br />

ِ<br />

فارسي تقطيع و برچسب دهيِ‏ آوايي و واجي»‏<br />

فرهنگ نويسي : ‏«بررسيِ‏ ابعادِ‏ ارزش شناختيِ‏ اصطالحات»‏ ‏(کامبيزِ‏ الهامي).‏<br />

روان شناسي و عصب شناسيِ‏ زبان : ‏«مراحلِ‏ رشدِ‏ زبان»‏ ‏(منصورِ‏ فهيم)؛ ‏«ريشه هاي نور<br />

و بيولوژيکيِ‏ معناشناسي در زبان»‏ ‏(عبدالرحمنِ‏ نجل رحيم)؛ ‏«زبان و طرح ريزيِ‏ رفتار»‏<br />

‏(حبيب اهللِ‏ قاسم ز اده)؛ ‏«نقشِ‏ عواملِ‏ شناختي در شکل گيريِ‏ ساختِ‏ نحويِ‏ جمله»‏ ‏(رضا<br />

نيلي پور)؛ ‏«بررسيِ‏ ويژگي هاي زبانيِ‏ ناشنوايان»‏ ‏(بني هاشمي)؛ ‏«پردازشِ‏ اطالعاتِ‏ کالمي در<br />

بيمارانِ‏ اسکيزوفرني وافرادِ‏ سالم وبيمارانِ‏ آسيب ديده درنيم کره ي راست»‏ ‏(حسنِ‏ عشايري).‏<br />

در کنارِ‏ جلساتِ‏ کنفرانس‎٬‎ نمايشگاه و فروشگاهي نيز از کتاب هاي زبان شناسي به زبانِ‏<br />

فارسي‎٬‎ با هم کاريِ‏ ناشرانِ‏ اين کتاب ها‎٬‎ تشکيل شده بود.‏ مقاالتِ‏ ارائه شده به اين کنفرانس<br />

به شکلِ‏ کتاب در آينده اي نزديک منتشر خواهد شد.‏ هم چنين قرار است کنفرانسِ‏<br />

سالِ‏ ١٣٧٦ در تهران و در دانشگاهِ‏ عالمه طباطبايي برگزار گردد.‏<br />

چهارم در<br />

حسينِ‏ سامعي


ِ<br />

نامه ها<br />

يکي از خوانندگانِ‏ نامه ي فرهنگستان ٬ که به تقويتِ‏ زبانِ‏ علمي‎٬‎ عالقه نشان مي دهد نامه اي به دفترِ‏<br />

فصل نامه فرستاده که پاره هايي از آن نقل مي شود.‏ نويسنده‎٬‎ که خود اهلِ‏ فن است و تاکنون<br />

کتاب هايي در رشته ي خلباني تأليف کرده مسائل و نکته هاي باريکي را در امرِ‏ واژه گزيني مطرح<br />

ساخته است که نقلِ‏ آنها براي استفاده ي پژوهش گران سودمند تشخيص داده شد.‏<br />

سردبيرِ‏ محترم فصل نامه ي فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏ فارسي<br />

آنچه موجب شد تا اين جانب قلم به دست گيرم و نامه ي حاضر را بنويسم‎٬‎ مقاله ي شما با<br />

عنوانِ‏ ‏«ضرورتِ‏ تقويتِ‏ زبانِ‏ علمي»‏ بود که مسائلي به ذهنِ‏ من آورد که بد نديدم آنها را با<br />

شما در ميان بگذارم.‏<br />

هواپيمايي دانشي نيست که هيچ کشوري بتواند وجودِ‏ آن را ناديده بگيرد و به همين لحاظ<br />

فقيرترين و عقب مانده ترين کشورها نيز از وسايلِ‏ پرنده براي دست يابي به مقاصدِ‏ اقتصادي‎٬‎<br />

اجتماعي‎٬‎ و نظاميِ‏ خود بهره مي گيرند.‏ در اين دانش نيز‎٬‎ به مانندِ‏ سايرِ‏ علوم‎٬‎ بعضي از<br />

کشورها به پيشرفت هاي شايانِ‏ توجهي دست پيدا کرده اند و‎٬‎ به اصطالح‎٬‎ صاحبِ‏ اين<br />

تکنولوژي شناخته مي شوند و کشورهاي ديگر مجبورند از اين صاحبانِ‏ تکنولوژي وسايل و<br />

‏«دانش»‏ اين صنعت را خريداري کنند.‏ همين امر باعث شده تا‎٬‎ همراه با وسايلِ‏ پرنده‎٬‎<br />

کتاب هاي مربوط به اين صنعت نيز به زبانِ‏ انگليسي به کشورهاي دريافت کننده راه يابد و<br />

پايه ي آموزشيِ‏ اين کشورها را تشکيل دهد.‏ چرا در صنعتِ‏ هواپيمايي و به خصوص در<br />

رشته ي خلباني‎٬‎ که سابقه ي نسبتًا طوالني نيز در کشورِ‏ ما دارند و دولت ها نيز هميشه آن را<br />

مهم قلم داد کرده اند‎٬‎ کاري انجام نشده است و کاري انجام نمي شود؟ چرا وابستگي به زبانِ‏<br />

انگليسي در اين صنعت به اين اندازه قوي است؟ شايد بتوان براي اين مسئله دو علتِ‏ عمده<br />

ذکر کرد:‏<br />

اول اين که‎٬‎ طبقِ‏ مقرراتِ‏ ‏«ايکائو»‏‎٬‎ زبانِ‏ مشترک ميانِ‏ خلبانانِ‏ کشورها و مسئوالنِ‏ مراقبتِ‏<br />

پرواز انگليسي است.‏ تعيينِ‏ يک زبانِ‏ واحد که بتواند موردِ‏ استفاده ي هم خلبانان و هم<br />

کنترلرهاي ترافيکِ‏ هوايي قرار گيرد ضروري است‎٬‎ چون هواپيما مي تواند در مدت زماني<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نامه ها


ِ<br />

١٧٢ نامه ها<br />

کوتاه از فرازِ‏ کشوري به کشورِ‏ ديگر راه يابد و خلبانِ‏ چنين پروازي مجبور است براي دريافتِ‏<br />

فرمان هاي هدايتي و بيانِ‏ مطالبِ‏ خود از زبانِ‏ معيّني مدد بگيرد.‏ فرضًا‎٬‎ هنگام پرواز از ايران<br />

به مثًال آلمان‎٬‎ خلبانِ‏ يک پرواز در طولِ‏ ٥ ساعت از فرازِ‏ چند کشور با چند زبان عبور مي کند<br />

و در اثناي عبورِ‏ خود با کنترلرهاي آن کشورها تماس مي گيرد و مطالبِ‏ خود را بيان مي کند و<br />

با توجه به فرمان ها به راهِ‏ خود ادامه مي دهد.‏ پس الزم است که زبانِ‏ واحدي در همه ي<br />

کشورهاي عضوِ‏ ايکائو موردِ‏ استفاده قرار گيرد.‏ حال اين که چرا زبانِ‏ انگليسي به عنوانِ‏ زبانِ‏<br />

مشترک در نظر گرفته شده امري است قابلِ‏ توضيح‎٬‎ زيرا که انگليسي در هواپيمايي زبانِ‏ مادر<br />

به شمار مي آيد و‎٬‎ چون منشأَ‏ اکثرِ‏ مطالبِ‏ صنعتِ‏ هواپيماييِ‏ کشورهاي انگليسي زبان بوده و<br />

اصوًال تاريخ صنعتِ‏ هواپيمايي در کشورهاي انگليسي زبان رقم خورده‎٬‎ اصطالحات و<br />

ِ<br />

واژگان و عباراتي پديد آمده که جز در مواردي معدود همگي انگليسي است و به دليلِ‏ ايجاز<br />

و دقتِ‏ فوق العاده زياد حتي در زبان هايي که ساختنِ‏ عبارات و اصطالحات نسبتًا راحت است<br />

امکانِ‏ ساختنِ‏ مشابهِ‏ آن اصطالحات نيست و اگر هم ساخته شده اکثرًا جا نيفتاده و دست<br />

اندرکاران ترجيح مي دهند از اصطالحاتِ‏ انگليسي استفاده کنند.‏ به هر صورت‎٬‎ اين<br />

موضوعي است که در همه جاي دنيا جا افتاده و پيش رفته ترين کشورها نيز خود را مقيد بدان<br />

مي دانند.‏ البته قانوني هست که مي گويد مي توان در هر کشور به زبانِ‏ خودِ‏ آن کشور تکلم<br />

کرد؛ منتها اجرا نمي شود‎٬‎ آن هم‎٬‎ به دليلِ‏ دشواري هايي‎٬‎ از قبيلِ‏ آشنا نبودنِ‏ خلبانانِ‏ خارجي<br />

که در فضاي کشورِ‏ ما پرواز مي کنند و از طريقِ‏ فرکانسِ‏ واحد دستورالعمل ها را دريافت<br />

مي دارند و در جريانِ‏ گفت و گوي سايرِ‏ خلبانانِ‏ ايراني و غيرِ‏ ايراني و وضيعتِ‏ پروازِ‏ سايرِ‏<br />

هواپيماها قرار مي گيرند به زبانِ‏ فارسي و نيز مشکالتي‎٬‎ از قبيلِ‏ طوالني شدنِ‏ گفت و گوها به<br />

سببِ‏ طولِ‏ جمالتِ‏ فارسي و اشغال شدنِ‏ بيش از اندازه ي فرکانسِ‏ راديويي به خصوص<br />

موقعي که ترافيکِ‏ هوايي سنگين است.‏ خلبان و کنترلر ترجيح مي دهند به جاي دشوار کردنِ‏<br />

کار و زحمت دادن به خود و ساختنِ‏ بعضي معادل ها و‎٬‎ بدتر از آن‎٬‎ قرار دادنِ‏ کلماتِ‏ خارجي<br />

وسطِ‏ يک مشت ‏«و»‏ و ‏«تا»‏ و ‏«از»‏ و حروفِ‏ ربطِ‏ ديگر به همان زبانِ‏ انگليسي تکلم کنند.‏<br />

مقام رهبري که در نخستين شماره ي فصل نامه منتشر شده بيان گرِ‏ نگرانيِ‏ ايشان<br />

سخنانِ‏ ِ<br />

از عقيم ماندنِ‏ زبانِ‏ فارسي در اين صنعت و سايرِ‏ صنايع است.‏ ايشان‎٬‎ مسئله را به وضوح و<br />

صراحت مطرح مي کنند و از منزوي شدنِ‏ زبانِ‏ فارسي اظهارِ‏ تأسف مي نمايند.‏ مسلم مي دانم<br />

اگر ايشان مطلع شوند که نه تنها زبان بلکه کساني هم که سعي مي کنند از ميانِ‏ خروارها واژه ي<br />

علمي و فنيِ‏ بيگانه چند کلمه ي فارسي بيرون بياورند و در نوشته ها و مقاله ها و کتاب هايشان<br />

معظم<br />

ِ<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


نامه ها ١٧٣<br />

از آنها استفاده کنند و اين کار را با دشواريِ‏ بسيار انجام مي دهند منزوي شده اند و آنها را متهم<br />

به ‏«خيلي فارسي کردنِ‏ « مطالب مي کنند‎٬‎ بيشتر متأسف خواهند شد.‏ اگر مطلع شوند که در<br />

کتاب خانه ي نهادِ‏ آموزشي ده ها جلد کتاب به زبان هاي بيگانه وجود دارد اما کتابي که با هزار<br />

مشقت به زبانِ‏ فارسي نوشته شده و به هزينه ي شخصي منتشر گشته در آن کتاب خانه هرگز<br />

راه پيدا نمي کند‎٬‎ يا براي خريدنِ‏ کتاب هاي خارجي در نمايشگاهِ‏ بين المللي سر و دست<br />

مي شکنند اما حاضر نمي شوند حتي نيم نگاهي به کتابي که دانشجوي خودشان بدونِ‏<br />

دريافتِ‏ ذره اي کمکِ‏ مالي يا معنوي نوشته بيندازند و حتي نظرِ‏ انتقاديشان را بيان دارند‎٬‎<br />

قطعًا بيش تر متأسف خواهند شد.‏ اين فارسي ستيزان همان هايي هستند که آقاي عليِ‏ کافي<br />

آنها را در مقاله ي ‏«مبانيِ‏ علميِ‏ واژه سازي و واژهگزيني»‏ به عنوانِ‏ کساني معرفي کرده اند که<br />

معتقدند ‏«علمي تر است که علم را به يکي از زبان هاي علميِ‏ بيگانه ي رايج و جا افتاده‎٬‎ مانندِ‏<br />

زبانِ‏ انگليسي‎٬‎ بياموزيم».‏ افراطِ‏ مسئوالنِ‏ اين صنعت در انکارِ‏ زبانِ‏ فارسي و بيرون راندنِ‏<br />

زبانِ‏ رسميِ‏ کشورمان از دستگاهِ‏ آموزشي واقعًا شگفت انگيز است.‏<br />

اما دليلِ‏ دوم اين است که کتاب هاي آموزشِ‏ خلباني با دقت و ايجازِ‏ فوق العاده زياد به زبانِ‏<br />

انگليسي نوشته شده و برگرداندنِ‏ اصطالحات و مفاهيم به زبانِ‏ فارسي اگر دقيق باشد موجز<br />

نخواهد بود و اگر موجز باشد دقيق نخواهد بود و تازه امرِ‏ سالست را ما در اين زمينه نايده<br />

مي گيريم.‏ ساختنِ‏ واژه و عبارت نيز اگر امکان پذير باشد جا انداختن و معيار کردنِ‏ آن بسي<br />

دشوار خواهد بود.‏ تاکنون واژه هاي زيادي به فارسي برگردانده شده که بسياري از آنها در<br />

بيان و در کالم موردِ‏ استفاده قرار نمي گيرد و گوينده ترجيح مي دهد از اصلِ‏ واژه يا اصطالح<br />

استفاده کند.‏ در زمينه ي آئروديناميک‎٬‎ هواشناسي‎٬‎ موتورها‎٬‎ کارآييِ‏ هواپيما‎٬‎ مانورها‎٬‎ پرواز<br />

با دستگاه‎٬‎ ناوبري‎٬‎ آالتِ‏ دقيق‎٬‎ سيستم هاي هواپيما‎٬‎ وزن و تعادل‎٬‎ مقرراتِ‏ هواپيمايي و<br />

پزشکيِ‏ هوايي‎٬‎ که پايه هاي دانشِ‏ خلباني به حساب مي آيند‎٬‎ شايد واژه ها و اصطالحاتي به<br />

زبانِ‏ فارسي پديد آمده باشد و شايد اين اصطالحات در بعضي از نوشته ها به کار رود اما<br />

آن موضوع ديگري است که به سادگي امکان پذير نيست و دست اندرکارانِ‏ اين<br />

فراگير شدنِ‏ ِ<br />

صنعت همانندِ‏ دست اندرکارانِ‏ سايرِ‏ صنايع نشان داده اند که واژه ها و عبارت هايي را که<br />

شرايطِ‏ پذيرش داشته باشند به راحتي مي پذيرند اما آنهايي را که شرايطِ‏ پذيرش ندارند<br />

نمي پذيرند.‏ من در کتابِ‏ مانورهاي خلبانيِ‏ شخصي داليلِ‏ گزينشِ‏ معادلِ‏ فارسي و شرايطِ‏ پذيرشِ‏<br />

واژه يا اصطالح بيگانه را چنين قيدکرده ام:‏ معادل گزيني و معنيِ‏ برخي اصطالحات داليلِ‏<br />

ِ<br />

بسياري دارد‎٬‎ از جمله نماياندنِ‏ استعداد و انعطافِ‏ زبانِ‏ فارسي در پذيرشِ‏ کلماتِ‏ علمي و<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نامه ها


ِ<br />

ِ<br />

١٧٤ نامه ها<br />

تخصصي‎٬‎ غني کردنِ‏ فرهنگِ‏ لغتِ‏ فارسي در زمينه ي صنعتِ‏<br />

هوانوردي‎٬‎ دور کردنِ‏ واژه هاي<br />

خارجي تا حدِ‏ ممکن و الزم تا آن جا که مخلِ‏ معني نشود و افراط گرايانه نباشد از متنِ‏<br />

فارسي‎٬‎ قابلِ‏ درک کردنِ‏ مطالبِ‏ پيچيده ي علمي با ارائه ي واژه هاي آشناتر و قابلِ‏ فهم تر که<br />

اين آخري براي عالقه منداني که‎٬‎ بدونِ‏ پايه ي اوليه‎٬‎ کتاب را مطالعه مي کنند مي تواند مفيد<br />

باشد.‏ طبيعتًا براي رسيدن به اين منظور ‏(استفاده ي حدِ‏ اقل ازواژه هاي بيگانه)‏ نبايد راهِ‏ افراط<br />

پيمود و بايد پذيرفت که برخي لغات مي تواند‎٬‎ به شرطِ‏ داشتنِ‏ شرايطِ‏ پذيرش مانندِ‏ تلفظِ‏<br />

راحت‎٬‎ خاصيتِ‏ به ياد سپاري‎٬‎ و از همه مهم تر عاملِ‏ تکرار در صنعت جا بيفتد و عينًا از آن<br />

استفاده شود مثلِ‏ صدها کلمه اي که ما از آنها استفاده مي کنيم و خارجي هستند.‏<br />

البته اين مطلب مي تواند با دقتِ‏ بيش تر و به صورتِ‏ قانون مندتر‎٬‎ آن طور که در مقاله ي<br />

آقاي کافي بازتاب يافته‎٬‎ بيان شود.‏ در اين باره مثالي ذکر مي کنم تا مشکالت و حساسيتِ‏ کارِ‏<br />

معادل گزيني در صنعتِ‏ هواپيمايي و رشته ي خلباني به گونه اي عيني نشان داده شود:‏ هنگام<br />

مطالعه ي يکي دو مقاله در نشريه ي صنايعِ‏ هوايي مشاهده کردم که به جايِ‏ واژه ي Elevator از<br />

معادلِ‏ تابان استفاده شده است که اصطالحي است کوتاه و زيبا و فارسي از ريشه ي تاب . اين که<br />

چرا نويسنده ي مقاله از اين معادل استفاده کرده دليلش کاري است که اين صفحه در هواپيما<br />

انجام مي دهد و اين کار در انگليسي Pitch خوانده مي شود که عبارت است از حرکت دادنِ‏<br />

دماغه ي هواپيما به طرفِ‏ باال يا پايين از طريقِ‏ راندنِ‏ دُم هواپيما به طرفِ‏ پايين يا باال و‎٬‎ به<br />

عبارتِ‏ دقيقِ‏ فني‎٬‎ تغييرِ‏ زاويه ي محورِ‏ طوليِ‏ هواپيما از طريقِ‏ گرداندن يا تاب دادنِ‏ هواپيما<br />

عادي‎٬‎ اصطالح سه کلمه ايِ‏ سکانِ‏ افقيِ‏ متحرک برابرِ‏ اين<br />

ِ<br />

حولِ‏ محورِ‏ عرضي اش.‏ در حالتِ‏<br />

کلمه نهاده مي شود که آن هم صحيح است؛ چون اين صفحه يا سطح‎٬‎ که به صورتِ‏ افقي به<br />

دُم هواپيما متصل مي گردد‎٬‎ با حرکتِ‏<br />

سکانِ‏ افقيِ‏ ثابت يا Horizontal stabilizer در قسمتِ‏ ِ<br />

فرمانِ‏ هواپيما در داخلِ‏ کابين به طرفِ‏ جلو و عقب‎٬‎ به طرفِ‏ پايين و باال حرکت مي کند و در<br />

انجام عملِ‏ Pitch يا همان تابِ‏ سابق الذکر‎٬‎ در جهتِ‏<br />

ِ<br />

نهايت دُم و دماغه ي هواپيما را‎٬‎ براي<br />

مخالفِ‏ يک ديگر به طرفِ‏ باال و پايين حرکت مي دهد ‏(جالب اين جاست که در فرانسه ¨ lever<br />

e<br />

چيزي در ارتفاع باالتر‎٬‎ و يا بردن و رساندنِ‏ چيزي به سطحي باالتر‎٬‎ و يا<br />

ِ<br />

به معناي قرار دادنِ‏<br />

جهت دادن و حرکت دادنِ‏ چيزي از پايين به باال‎٬‎ و يا جا به جا کردنِ‏ چيزي به صورتِ‏<br />

عمودي وجود دارد‎٬‎ ولي در فرانسه براي معرفيِ‏ سکانِ‏ افقيِ‏ متحرک از تک واژه اي شبيه به<br />

انگليسي استفاده نمي شود و به جاي آن از اصطالح دو کلمه اي gouverne de<br />

ِ<br />

profondeur بهره مي گيرند که عملِ‏ tangage را انجام مي دهد.‏ معنيِ‏ tangage نيز در فرانسه<br />

elevator<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

ِ<br />

نامه ها ١٧٥<br />

همان گردشِ‏ وسيله ي پرنده حولِ‏ محورِ‏ عرضيِ‏ آن است‎٬‎ که مأخوذ از حرکتِ‏ محورِ‏ طوليِ‏<br />

کشتي يا قايق در مسيرِ‏ امواج دريا و باال و پايين رفتنِ‏ سرِ‏ آنهاست.‏ در آلماني هم‎٬‎ که با ترکيب<br />

و چسباندنِ‏ کلماتِ‏ بسيط به يک ديگر به راحتي کلماتِ‏ جديد مي سازند‎٬‎ از واژه ي<br />

Ho « henruder به جاي elevator استفاده مي شود که داللت دارد بر سکاني<br />

(Ruder) که ارتفاع<br />

ِ<br />

he) (Ho« هواپيما را تغيير مي دهد.‏ پس برابر نهادنِ‏ معادلِ‏ تاب براي عملِ‏ باال و پايين دادنِ‏<br />

دماغه‎٬‎ و برابر نهادنِ‏ معادلِ‏ تابان براي صفحه و سطحي که اين کار را انجام مي دهد‎٬‎ و حذفِ‏<br />

سکانِ‏ افقيِ‏ متحرک به نفع اين واژه ي بسيط و کوتاه‎٬‎ با در نظر گرفتنِ‏<br />

ِ<br />

نسبتًا طوالنيِ‏<br />

معنيِ‏ لغوي و سادگي و فارسي بودنِ‏ کلمه و رساييِ‏ مفهوم و اميدواريِ‏ جا افتادنِ‏ آن در زبانِ‏<br />

فارسي منطقي به نظر مي رسد و مانعي براي گزينشِ‏ چنين کلمه اي ظاهرًا وجود ندارد.‏ وقتي<br />

اصطالح<br />

ِ<br />

هم که کلماتي از قبيلِ‏ up و down با کلمه ي pitch ترکيب مي شوند و در عبارتي مثلِ‏ وضعيتِ‏<br />

pitch up يا وضعيتِ‏ pitch down مي آيند مي توانيم آن را به صورتِ‏ وضعيتِ‏ تاب باال ٬ يا<br />

وضعيتِ‏ تاب پايين ترجمه کنيم که در حالتِ‏<br />

عادي مجبوريم وضعيتِ‏ دماغه باال ٬ و وضعيتِ‏<br />

دماغه پايين را به کار گيريم که‎٬‎ هر چند از نظرِ‏ معنا و زيباييِ‏ جمله ارجحيت دارد‎٬‎ از نظرِ‏<br />

مفهوم‎٬‎ در صورتِ‏ غيرِ‏ عادي بودنِ‏ شرايطِ‏ پروازِ‏ هواپيما مشکل ايجاد مي کند؛ چون باال و يا<br />

دماغه نسبت به سطح زمين سنجيده مي شود و‎٬‎ اگر هواپيما در حالتِ‏ معکوس<br />

ِ<br />

پايين بودنِ‏<br />

پرواز کند‎٬‎ تابِ‏ باال موجبِ‏ پايين رفتنِ‏ دماغه نسبت به سطح زمين‎٬‎ و تابِ‏ پايين موجبِ‏ باال<br />

رفتنِ‏ دماغه نسبت به سطح زمين مي گردد.‏ از طرفي‎٬‎ اگر هواپيما در وضعيتِ‏ گردش با<br />

درجه ي کجي ٩٠ درجه پرواز کند تاب دادنِ‏ دماغه به طرفِ‏ باال و پايين نظرًا موجبِ‏ باال و<br />

پايين رفتنِ‏ دماغه نسبت به سطح زمين نخواهد شد.‏ نکته ي ديگري که مي تواند پيش بيايد<br />

قرار گرفتنِ‏ pitch down يا pitch up در مقابلِ‏ nose down و nose up است که ترجمه ي دو<br />

اصطالح<br />

ِ<br />

ساخته شده با واژه ي nose مي تواند همان دو اصطالح دماغه ي پايين و دماغه ي<br />

ِ<br />

ترکيبيِ‏<br />

باال باشد.‏ ضمنًا ترکيباتي از قبيلِ‏ pitch angle و يا pitch increase و يا pitch decrease<br />

مي تواند به ترتيب به صورتِ‏ زاويه ي تاب ٬ افزايشِ‏ تاب‎٬‎ و کاهشِ‏ تاب ترجمه شود که اگر از<br />

واژه ي تاب استفاده نشود‎٬‎ تنها مي توان از اصطالحاتِ‏ غيرِ‏ دقيقي چون زاويه ي صعود يا نزول ٬<br />

باال دادنِ‏ دماغه‎٬‎و پايين دادنِ‏ دماغه استفاده کرد.‏<br />

مالحظه مي فرماييد که ترجمه ي يک کلمه چه اندازه در امرِ‏ ترجمه ي متن و دقتِ‏ آن تأثير<br />

مي گذارد و اين کلمه اي است که تازه در مقابلِ‏ سايرِ‏ اصطالحات و کلمات اصًال به حساب<br />

نمي آيد.‏ با اين همه‎٬‎ امکانِ‏ استفاده از تاب و تابان و سايرِ‏ اشتقاقاتِ‏ اين واژه ابدًا وجود ندارد‎٬‎<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نامه ها


ِ<br />

١٧٦ نامه ها<br />

چون اهلِ‏ صنعت چنين چيزي را نمي پذيرند و تاکنون ديده نشده و يا حد اقل من نديده ام<br />

که کسي در محيطِ‏ پرواز از اين واژه استفاده کرده باشد.‏ اگر هم کسي جرئت کند و اين کلمه يا<br />

کلماتي مشابهِ‏ آن را در محيطِ‏ آموزشي به کار بَرَ‏ د‎٬‎ استاد از او انتقاد خواهد کرد که چرا<br />

درست و مفهوم صحبت نمي کند و اصطالح رايج يعني elevator ‎٬‎ يا pitch را به کار نمي برد.‏<br />

ِ<br />

البته اگر نهادي مانندِ‏ فرهنگستان مجتمع آموزشِ‏ عاليِ‏ هواپيماييِ‏ کشوري و اداره ي<br />

استانداردِ‏ پرواز را وادار به آموزشِ‏ متونِ‏ فارسي و برگزاريِ‏ امتحانات به زبانِ‏ فارسي کند و در<br />

اين متون و سؤاالتِ‏ امتحاني به جاي واژه ي elevator مثًال از واژه ي تابان ‏(يا هر معادلِ‏ کوتاه و<br />

رسا مانندِ‏ آن)‏ استفاده شود‎٬‎ آن وقت نه تنها اين واژه جا خواهد افتاد بلکه همگان از آن بدونِ‏<br />

ترس و واهمه استفاده خواهند کرد.‏<br />

فرهادِ‏ مشرق زميني<br />

٣٠ بهمنِ‏ ٧٤<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

سردبيرِ‏ نشريه ي وزينِ‏ نامه ي فرهنگستان<br />

از مطالعه ي اين دو شماره بسيار لذت بردم.‏ دستتان درد نکناد!‏ اما چند نکته به ذهنم رسيد:‏<br />

شايد يکي ديگر از آفاتي که به جانِ‏ زبانِ‏ فارسي افتاده و کم تر موردِ‏ توجه بوده‎٬‎ اين بار‎٬‎ نه از<br />

جانبِ‏ عوام که از سويِ‏ خواصِ‏ اديب و عربي دان باشد و آن محدود کردنِ‏ واژه هاي عربيِ‏<br />

متداول در فارسي به معناي عربيِ‏ آن است.‏ حال آن که سيرِ‏ تطورِ‏ هر واژه در هر زباني<br />

مستقل از اين سير در زبانِ‏ ديگر ولو مبدأ است.‏ نمونه هايش را هم که خودتان بهتر از من<br />

سراغ داريد:‏ کثيف در عربي يعني متراکم و در فارسيِ‏ امروز يعني آلوده و ناپاک؛ تميز در<br />

عربي يعني تشخيص ‏(تمييز)‏ و در فارسيِ‏ امروز يعني پاک و شسته رُ‏ فته؛ اسباب در ترکيبِ‏<br />

‏«اسباب بازي»‏ حکم مفرد دارد ولي در عربي جمع است.‏ در نوشته هاي پرارجي از قبيلِ‏<br />

ِ<br />

کتابِ‏ غلط ننويسيم اين گونه موارد غلط دانسته شده است و در نقدِ‏ محققانه ي استاد فرزام نيز.‏<br />

مثًال شبح در فارسيِ‏ امروز به معنيِ‏ سياهي اي است که شبيهِ‏ هيکلِ‏ آدم باشد و در شب و<br />

تاريکي به چشم بيايد و اصًال معناي جسم و کالبد و...‏ از آن اراده نمي شود.‏ همين طور است<br />

کالم<br />

ِ<br />

کلماتِ‏ ساخته شده از ماده ي وهن که در همه ي آنها اين ماده فقط در معناي ‏«دشنام و<br />

ناروا»‏ به کار رفته است نه در معناي ضعف‎٬‎ خواري‎٬‎ يا هر چيزِ‏ ديگر.‏ مثًال هيچ فارسي زباني


نامه ها ١٧٧<br />

نمي گويد ‏«بيماري موهنِ‏ من بود»‏ يا ‏«بيماري به من اهانت/‏ توهين کرد»!‏ نمونه ي ديگر متواري<br />

است که فقط و فقط يعني فراري.‏ حال‎٬‎ اين استادانِ‏ محترم بحث مي کنند که ‏«مخفي شده»‏<br />

است يا ‏«مخفي شونده»!‏ و تازه اين را هم مي دانيم که ساخت هاي مفعولي و فاعلي در<br />

فارسي بر دو زمانِ‏ متفاوت نيز داللت دارند:‏ مخفي شونده يعني کسي که االۤن دارد مخفي<br />

مي شود يا قرار است در آينده ي نزديک مخفي شود؛ و مخفي شده يعني کسي که مخفي<br />

شده است ‏(در گذشته و‎٬‎ احتماًال‎٬‎ تا حال).‏<br />

مصادرِ‏ عربي نيز همين حال را دارند.‏ اينها هم واردِ‏ فارسي که مي شوند ديگر لزومًا معناي<br />

عربيِ‏ خود را حفظ نمي کنند تا مجبور باشيم فقط با مصدرِ‏ کردن از آنها مصدرِ‏ مرکب بسازيم.‏<br />

بنابراين‎٬‎ ‏«استفاده بردن»‏ و ‏«استعفا دادن»‏ به هيچ وجه غلط نيستند.‏ نمونه هاي ديگري هم از<br />

اين دست وجود دارند که برخي را از مطالبِ‏ همان شماره و حتي مقاله ي جنابِ‏ آقاي فرزام<br />

در آورده ام:‏ استمرار دادن/‏ يافتن/‏ بخشيدن؛ استکبار ورزيدن؛ استقرار يافتن؛ ‏(به)‏ استضعاف<br />

کشيدن/‏ کشاندن؛ استسقا گرفتن/‏ داشتن؛ استفاده رساندن/‏ داشتن ‏(که با ‏«استفاده بردن»‏ و<br />

‏«استفاده کردن»‏ البته فرقِ‏ معنايي دارند)؛ استحضار داشتن؛ استعداد داشتن؛ استحباب داشتن؛ و<br />

از باب هاي ديگر:‏ حسد بردن ] شاهدِ‏ مثال از گلستان در مقاله ي استاد فرزام]‏ /‏ ورزيدن؛ ادامه<br />

دادن/‏ يافتن/‏ داشتن؛ انتقال دادن/‏ يافتن؛ اطالع دادن/‏ رساندن/‏ يافتن؛ انتظام يافتن/‏<br />

بخشيدن/‏ دادن؛ انتقام گرفتن؛ انتظار کشيدن؛ اجاره دادن ‏(که باز با ‏«اجاره کردن»‏ فرق دارد)؛<br />

اشتقاق پذيرفتن؛ ضرورت يافتن/‏ داشتن؛ ايمان يافتن/‏ داشتن؛ نظر داشتن/‏ دوختن/‏ باختن ‏(هر<br />

سه متفاوت با ‏«نظر کردن»)؛ تبريک گفتن؛ تسليت گفتن؛ ايراد گرفتن؛ و...‏<br />

در واقع‎٬‎ در اين موارد و نيز در » استعفا دادن»‏ و » استفاده بردن» اين مصادرِ‏ عربي نيز مثلِ‏<br />

هر اسم ديگري مي توانند با مصدرهاي متعددِ‏ فارسيِ‏ جمع و به يک مصدرِ‏ مرکب تبديل<br />

ِ<br />

شوند؛ بنابراين‎٬‎ نمي شود به جمع با ‏«کردن»‏ محدودشان کرد.‏ در واقع‎٬‎ جزءِ‏ اول در دو مصدرِ‏<br />

مرکبِ‏ مذکور‎٬‎ به ترتيب‎٬‎ معناي ‏«استعفانامه»‏ و ‏«سود»‏ دارد.‏ همين نکته در موردِ‏ ارائه دادن/‏<br />

کردن نيز صادق است ولو هر دو يک معنا را برسانند.‏<br />

خواندنِ‏ مقاله ي مبسوطِ‏ جنابِ‏ آقاي کافي بسيار دل چسب‎٬‎ لذت بخش و سودمند بود.‏<br />

شايد ذکرِ‏ اين نکته در پايانِ‏ مقاله هم خالي از لطف نمي بود که واژه را‎٬‎ ولو ضابطه مندانه<br />

طبع گويش ورانِ‏ آن زبان<br />

وضع کنيم‎٬‎ نهايتًا‎٬‎ تنها ‏«يک ضابطه»‏ بايد داشته باشد:‏ موردِ‏ قبولِ‏ ِ<br />

افتد.‏ کمااين که‎٬‎ مثًال در ‏«تب بُ‏ ر»‏‎٬‎ ‏«کمک کار»‏‎٬‎ ‏«صاحب بچه»‏ و ‏«اسباب بازي»‏ با آن که<br />

واج هاي آخر و اولِ‏ دو جزءِ‏ ترکيب يکسان اند‎٬‎ کامًال رايج اند؛ يا ‏«کم کاريِ‏ تيروييد»‏ بهتر از<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نامه ها


١٧٨ نامه ها<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

‏«کم تيروييدي»‏ ‏(براي هيپوتيرو ييديسم)‏ است با آن که دومي کوتاه تر است؛ ‏«روان نژندي»‏<br />

بهتر از ‏«روان رنجوري»‏ ‏(براي ‏«نِورُ‏ ز»)‏ است هرچند ‏«ن»‏ در پايانِ‏ جزءِ‏ اول و هجاي آغازيِ‏<br />

جزءِ‏ دوم تکرار شده است؛ و قس علي هذا.‏<br />

‏«اصلِ‏ تناظرِ‏ يک به يک»‏ نيز شايد الزم نباشد که همه جا با اين همه وسواس رعايت شود.‏<br />

نويسنده ي متنِ‏ اصلي هم آن قدرها خود را مقيد به تفاوتِ‏ مترادف ها ‏(مثًال operation و<br />

surgery در يک متنِ‏ جراحي)‏ نمي سازد مگر آن که واقعًا تعاريفِ‏ جداگانه اي از آن دو در نظر<br />

باشد.‏ افراط در رعايتِ‏ اين اصل کمي شبيهِ‏ کارِ‏ مترجمي خواهد بود که براي هر واژه ي زبانِ‏<br />

مبدأ تنها يک واژه در زبانِ‏ مقصد سراغ گيرد.‏<br />

نکته ي ديگر در موردِ‏ اصلِ‏ ‏«داشتنِ‏ هويتِ‏ اصطالحي‎٬‎ جدا از هويت ‏(ها)‏ و معنا ‏(ها)ي<br />

متداول در ميانِ‏ عامه»‏ است.‏ چنان که نگارنده ي محترم خود نيز در بخشِ‏ ‏«روش ها»‏ اشاره<br />

کرده اند‎٬‎ يکي از راه هاي ساختِ‏ واژه ‏«تعميم/‏ تخصيص»‏ است؛ يعني کلمه اي که معنايي<br />

وسيع دارد تنها در يک معناي خود به کار رود و يا کلمه اي که معنايي محدود دارد تدريجًا به<br />

همه ي مواردِ‏ مشابه اطالق شود.‏ واژه ساز نيز مي تواند‎٬‎ با استفاده از همين روش‎٬‎ اگر واژه اي<br />

را در تداولِ‏ عامه يافت که ال اقل يکي از معاني اش به نوعي با معناي موردِ‏ نظر قرابت دارد آن<br />

را به کار گيرد؛ مثالِ‏ آن ‏«کج خلقي»‏ است به جاي . dysthymia<br />

در موردِ‏ ‏«طردِ‏ واژه هاي عربي»‏ نيز به نظر مي رسد آنچه مهم است ‏«طردِ‏ واژه هاي مغلق»‏<br />

باشد؛ چنانکه مثًال ‏«تعاملِ‏ « عربي بر ‏«اندرکنش»‏ و ‏«برهم کنشِ‏ « فارسي ‏(به جايِ‏<br />

( interaction ترجيح يافته است.‏<br />

يک راهِ‏ ديگر هم براي گزينشِ‏ واژه مي توان در نظر داشت و آن زنده کردنِ‏ افعالي است که<br />

در گذشته رايج بوده اند و يا هم اکنون فقط در گوشه اي از پهنه ي زبانِ‏ فارسي رايج اند.‏ ‏«فارِ‏ ش»‏<br />

از ‏«فاريدن»‏ که‎٬‎ در جايي از خراسانِ‏ بزرگ‎٬‎ امروزه هم معناي ‏«لذتِ‏ بسيار بردن»‏ را مي دهد‎٬‎<br />

براي ‏«اُ‏ رگاسم»‏ مناسب تر از ‏«رَ‏ بوخه»ي عربي يا امالي فارسيِ‏ همان لغتِ‏ اصليِ‏ التين است؛<br />

به خصوص که يکي از معانيِ‏ ‏«فاريدن»‏‎٬‎ طبقِ‏ لغت نامه ي دهخدا ٬ باريدن است و شباهتِ‏<br />

شکليِ‏ نيز تقريبِ‏ معناي موردِ‏ نظر را به ذهن آسان تر مي سازد.‏<br />

به هر حال‎٬‎ مجله ي شما جايش هميشه خالي بود.‏ مقدمش مبارک باد!‏ اميد آن که هر روز<br />

بر غناي آن افزوده تر شود.‏ والسالم.‏<br />

بهمنِ‏ ٧٤<br />

محسنِ‏ رفيعي


11 Iranian proper nouns<br />

wives' (?) or a currupt form of Ze¦ na ¦ var `armed ' (?). Cf. Zi ¦ nawar. 48<br />

غالب بن زن آور السمرقندي<br />

znbs § (vocalized as Zanubas§ ): زَ‏ نُبَش (213, no. 358), from Fars but residing in<br />

Samarqand.<br />

ابوالحسن عبداهلل بن محمد بن محمد بن عبدالملک بن احمد الفارسي و يعرف بزَ‏ نُبَش<br />

سکن سمرقند.‏<br />

مقاله<br />

znjwyh: زنجويه (413, no. 758). Cf. Zango¦ y. 49<br />

حميد بن زنجويه<br />

znk: زنک (225, no. 382). Cf. Zangak, Zangah.<br />

ابونصر احمد بن احمد بن محمد بن محمد بن زنک بن عبدالرحمن بن عبدالخالق الباهلي<br />

البخاري<br />

©<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

48) Justi, 386. 49). Justi, 385.


Iranian proper nouns 10<br />

§ syrz ß d: شيرزاد (209, no. 350), from Sarakhs. A common Persian name. 44<br />

ابومحمد عبداهلل بن يحيي بن موسي بن داود بن علي بن ابراهيم بن شيرزاد السرخسي<br />

xs § n ß m (vocalized as Xus § na ¦ m): خُ‏ شنام (35, no. 30). See xws § n ß m.<br />

ابونصر خُ‏ شنام بن المقداد العابد<br />

xwr ß s ß 45<br />

n: خراسان (320, no. 574, from Nasaf; 393, no. 718, from Kara¦ bâ ¦ s,<br />

Samarqand).<br />

عبد بن البختري بن حمدان بن شراف بن خراسان النسفي<br />

ابوالحسن علي بن الحسن بن نصر بن خراسان بن عبداهلل بن طلحة ... الکرابيسي<br />

السمرقندي الباب دَ‏ ستاني<br />

xws § n ß m: خوشنام (74, no. from Samarqand; 160, no., 261, from Nasaf; 226, no.<br />

§ n ß m.<br />

384; 352, no. 634, from Bukhara). Cf also xs<br />

ابومسعود سعيد بن خوشنام الغزال السمرقندي<br />

ابوالحسن طاهر بن محمد بن محمد بن خوشنام النسفي<br />

سعيد بن خوشنام<br />

ابوحفض عمر بن عمر بن احمد الخوشنام<br />

yzd ß d (vocalized as Yazda¦ d) 46 : يَزداد (140, no. 227, from Kara¦ bâ<br />

203, no. 338, from Bazdi ¦ Nasaf).<br />

¦ s, Samarqand;<br />

ابواحمد صالح بن يزداد الکرابيسي السمرقندي<br />

ابومحمد عبداهلل بن نصر بن سهل بن عبدويه بن يزداد البزدوي<br />

z ß dk: زادک (486, l. 2, no. 903), from Afra¦ n. Cf. z ß d ß n.<br />

ابومحمد عالم بن عمر بن اسحق بن غُضَ‏ يف بن المظفر بن زادک االفراني<br />

z ß d ß n: زاذان (238, no. 408), from Ray. It is a common Iranian name. 47<br />

zn ßß wr: زَ‏ ن آور (495, no. 918), from Samarqand.<br />

عبدالرحمن بن زاذان الرازي<br />

Probably Zana¦ var `having many<br />

44) Justi, 298. 45) Justi, 178. 46) Justi, 147 (Yaza¦ t). 47) Justi, 377.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


9 Iranian proper nouns<br />

سهل بن شاذويه noun. 36 Bukhara. It is a common Pers. proper<br />

‏(ابوهرون)‏ سهل بن شاذويه البخاري<br />

مقاله<br />

§ s<br />

حامد بن شاذي name. 37 (254, no. 443). It is a common Persian شاذي dy: ß<br />

§ s ß<br />

h: شاه (128, no. 205; 239, no. 412), from Nasaf. The title is used as a proper<br />

noun. 38<br />

§ s ß<br />

hyn: شاهين (244, no. 422; 341, no. 612; 411, no. 755; 418, no. 769), from Fars.<br />

It is a common Persian name. 39<br />

ابوالحسن عبدالرحيم بن احمد بن محمد بن الحسين بن شاهين الفارسي<br />

الحافظ ابي حفص عمر بن احمد بن محمد بن الحسن بن شاهين الفارسي<br />

الشيخ ابي الحسن علي بن احمد بن الحسن بن شاهين الفارسي<br />

عمر بن احمد بن شاهين<br />

§ s ß<br />

r: (378, شار 379, no. 691), from Marw. The word was used as the title of the<br />

rulers of Gharjista¦ n. 40 Here it is used as a proper noun. 41<br />

محمد بن بخت بن شار بن معبد بن يزيد بن المهلب بن ابي صفره المروزي<br />

§ sbwyh (vocalized as § Sabbu¦ ya): 42 شَ‏ بّويه (47, no. 51, 100, no. 152, 108, no. 168).<br />

احمد بن شبويه<br />

شبويه بن عبدالعزيز<br />

عبداهلل بن احمد شبويه<br />

§ snfyrwz: شنفيروز (224, no. 382), from Marw. Perhaps § Sahfâ<br />

¦ ru¦ z. 43<br />

36) Justi, 270. 37) Justi, 270. 38) Justi, 271. 39) Justi, 274.<br />

40) H¤ udu¦ d al- c a¦ lam, ed. M. Sotudeh, Tehran, 1340/1962, p. 93; Muj § mal al-tawa¦ ri ¦ x,edM.T.Baha ¦ r, Tehran,<br />

1318/1939, p. 422; Bâ ¦ ru¦ nâ ¦ , Atha¦ r, p. 101. 41) Justi, 287. 42) Justi, 269.<br />

43) Justi, 275.<br />

ابومسلم صاحب الدوله هو عبدالرحمن بن مسلم بن شنفيروز المروزي<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


Iranian proper nouns 8<br />

rsth (vocalized as Rusta(h)): رُ‏ سْ‏ تَه (94, no. 139) 28 , residing in Isfahan.<br />

عبدالرحمن بن عمر يعرف برسته و کان تنزل اصبهان<br />

rstm: رستم (75, no. 101; 172, no. 278; 399, no. 730, from Kala ¦ ba ¦ d). A common<br />

Iranian name 29 , Pahl. Rustahm, Sogd. Rustam (rwstm).<br />

ابوعبداهلل الحسين بن علي بن رستم<br />

ابراهيم بن رستم<br />

ابوالقاسم علي بن احمد بن الحسين بن علي بن رستم بن جکرة الکالباذي<br />

s ß l ß r: 30 ساالر (163, no. 265). The title sa ¦ la ¦ r `chief' is used as a name.<br />

الساالر الرئيس ابي الربيع طاهر بن معتمد بن محمد بن محمد بن مکحول بن الفضل<br />

sb ß hy (sp ß 31<br />

hy): سباهي (238, no. 410). Pers. Sepa¦ hâ ¦ .<br />

النسفي.‏<br />

srhnk: سرهنک (275, no. 490), from Tabarestan.<br />

name. 32 M. Pers, Pers; etc. sarhang.<br />

The title is used as a proper<br />

ابوالحسن مهدي بن سَ‏ رهنک<br />

srkb: سرکب (122, no. 193), from Balkh. The name is attested elsewhere. 33<br />

شقيق بن محمد بن علي بن احمد بن عباس بن سرکب بن کرتم البلخي<br />

§ s<br />

ß d: شاذ (504, no. 930), from Marw. The name is attested elsewhere 34 in M. Pers.,<br />

Parth., Pers. etc.<br />

شاذ بن فياض البصري<br />

§ s<br />

ß d ß n: شاذان (277, no. 493; 517, no. 957), a common Persian name. 35<br />

ابوعلي بن شاذان<br />

ابوبکر محمد بن احمد بن شاذان بن ابراهيم<br />

§ s<br />

ß dwyh: شاذويه (202, no. 235; 479, no. 890; 493, no. 913; 512, no. 947), from<br />

28) Justi, 262, 268. 29) Justi, 262. 30) Justi, 280. 31) Justi, 307.<br />

32) Justi, 288. 33) Justi, 289. 34) Justi, 269. 35) Justi, 270.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


7 Iranian proper nouns<br />

mrd ß ns § ß<br />

h: مردانشاه (348, no. 625; 404, no. 739), from As<br />

Persian name. 22<br />

§ tâ ¦ xan. It is a common<br />

ابوبکر بن ابي القاسم بن مردانشاه االٔ‏ شتيخني<br />

ابوالقاسم علي بن مردانشاه بن المفتي بن المستلم بن محسن بن عدل بن عدل االٔ‏ شتيخني<br />

مقاله<br />

mrdwyh: مردويه (267, no. 472), from Fars or Gurgan, but residing in<br />

Samarqand. From mard `man'. 23<br />

ابوجليل عبدالرزاق بن محمد بن حمزة بن يوسف بن مردويه الفارسي و قيل الجرجاني<br />

سکن سمرقند<br />

mrzb ß n: مرزبان (292, no. 529; 323, no. 578; 354, no. 640; 393, no. 719). It is a<br />

title used as proper noun. 24<br />

ابواحمد عبدالعزيز بن محمد بن المرزبان ...<br />

ابوالحسن عبيداهلل بن المرزبان بن ترکش ...<br />

ابوسعيد بکر بن المرزبان االٔ‏ شتيخني<br />

ابوالحسن علي بن الحسن بن المرزبان<br />

qhz ß d: قهزاد (427, no. 787), from Marw. It is the arabicized form of Ko ¦ hza ¦ d. 25<br />

محمد بن عبداهلل بن قهزاد المروزي<br />

r ß hwyh: 26 راهويه (57, no. 67; 173, 174, no. 279; 183, no. 298; 317, no. 569), from<br />

Samarqand.<br />

ابوصالح راهوية بن عبد يُعَدُّ‏ من اهل سمرقند<br />

اسحق بن راهويه<br />

محمد بن صخر بن الراهوية الکاغذي السمرقندي<br />

rnk ß l: رنکال (522, no. 970). It may be connected with rang `colour '. Cf. Rangâ ¦ n. 27<br />

ابونصر الفتح بن محمد بن النضر بن محمد بن قيس اللؤلؤي السمرقندي البکري الملقّب<br />

22) Justi, 196. 23) Justi, 197. 24) Justi, 194. 25) Justi, 165.<br />

26) Justi, 257. 27) Justi, 258.<br />

برنکال<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


Iranian proper nouns 6<br />

jnk (or § cnk): جنک (33, no. 26), from Sâ ¦ sta ¦ n.<br />

القاضي ابي سعيد الخليل بن احمد بن عاصم بن جنک السجزي<br />

jw ß n (vocalized as Juwa ¦ n): جُ‏ وان (344, no. 617). Pahl. § Juwa<br />

¦ n. 14<br />

يعقوب بن سفيان بن جوان .<br />

krdy: کردي (340, no. 609), from Fars. Probably gwrdy. Cf. Gurd⦠, Gurdo¦ ya. 15<br />

krtm: کرتم (122, no. 193), from Balkh.<br />

ابوحفص عمر بن عبداهلل بن محمد بن سهل بن کردي الفارسي<br />

Cf. Kaptẅmhs.<br />

شقيق بن محمد بن علي بن احمد بن عباس بن سرکب بن کرتم البلخي<br />

m ß hk: ماهک (405, no. 741), from Gurga¦ n. It is a hypocoristic form of Ma ¦ h<br />

`moon '. Cf. Pahl. Ma ¦ hak (m ß ¤ hk) 16 , Pers. Ma ¦ hak. 17<br />

ابوالعباس احمد بن محمد بن ماهک الجرجاني<br />

m ß nkdym: مانکديم (422, no. 778), from Nisha¦ bu¦ r. From ma¦ ng `moon ' (


5 Iranian proper nouns<br />

bhr ß m: بهرام (172, no. 279), from Samarqand. It is a common Iraninan name. 4<br />

ابومحمد عبداهلل بن عبدالرحمن بن بهرام بن عبدالصمد الدارمي الحافظ السمرقندي<br />

bnd ß r: بندار (220, no. 37; 359, no. 650). It is a common Iranian name. 5<br />

بندار ٬ بندار البصري<br />

مقاله<br />

bwyh: بويه (214, no. 359), from Bukhara. It is a common Iranian name. 6 Cf.<br />

Pahl. Bo ¦ y, Bo<br />

ابوطاهر محمد بن علي بن محمد بن بوية الحافظ البخاري 7 ‏.-y ¦<br />

bxt: بخت (378, no. 691), from Marw.<br />

Cf. Pahl. Baxt-Bo¦ zâ ¦ d. 8 See bxtwyh.<br />

علي بن محمد بن بخت بن شار ... المروزي<br />

drwst (vocalized as Durist): دُرِست (548, no. 1004), from one of the villages of<br />

Samarqand. Cf. Pahl. drwdst/drwst (drust), Man. M. Pers. dryst. 9<br />

ابوالفضل کامل بن دُرِست<br />

frwx (vocalized as Farrux): فرّوخ (198, no. 329; 254, no. 442; 261, no. 458). A<br />

common M. Pers 10 and Persian name. 11<br />

fryn ß m: فرينام (198, no. 327), from Balkh.<br />

شيبان بن فروخ االبلي<br />

شيبان بن فروخ<br />

عطاء بن فروخ<br />

From fri ¦ `dear ' and na ¦ m (< Oir.<br />

na ¦ man- ) `name ': `of loved name '. Cf. Sogdian proper name pryn'm' ‏,‏k 12 Man.<br />

Parthian fryhn ß m/Fri ¦ h-na¦ m / `of loved name '. 13 From Old Iranian *‏ friya-na ¦ man .<br />

ابومالک تميم بن فرينام البلخي<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

4) Justi, 60, 361; Gignoux, no. 926. 5) Justi, 72. 6) Justi, 70.<br />

7) Gignoux, no. 212, 213. 8) Gignoux, no. 192. 9) See also Justi, 87.<br />

10) Gignoux, no. 352. 11) Justi, 94 (Farroxa¦ n).<br />

12) Bogoljubov-Smirnova, MD ê, p. 35 ({ 14, l. 1).<br />

13) M 42. See M. Boyce, A Reader in Manichaean Middle Persian and Parthian,Téhéran-Li ège, 1975, text<br />

dc 4, p. 171.


¦<br />

Iranian Proper Nouns in<br />

¦<br />

the Kita ¦ b al-Qand if d¤ ikr<br />

c Ulama ¦ ß Samarqand<br />

2<br />

Other Iranian Proper Nouns<br />

Ah ¤ mad Tafaz − − zolâ<br />

The present article deals with the proper nouns belonging to other Iranian languages<br />

than Sogdian. They include mainly names of Middle Persian or Persian origin or<br />

those current in other regions such as Gurga¦ n, Nisha¦ pur and Sâ ¦ sta ¦ n, including three<br />

names from Balkh (fryn'm, krtm and srkb).<br />

ß brwyh (vocalized as Abru¦ ya): ابرويه (215, no., 361). Probably from abr `cloud '.<br />

ß ابزود ‏:‏bzwd (153, no. 247). Pahl. proper noun Abzu¦ d. 1<br />

محمد بن ابراهيم بن أبرويه<br />

ß drbh (vocalized as A¦ drabah): اذربَه (409, no. 751), from Fars.<br />

form of Pahl. A¦ dur-weh ( ß twr (wh ¤ )). 2<br />

طلحة بن ابزود بن وذکان<br />

It is the Pers.<br />

ابوالقاسم علي بن احمد بن الحسين بن محمد بن اذربه الفارسي<br />

ß افدويه ‏:‏fdwyh (288, no. 517), from Afra¦ n (Nasaf).<br />

Pahl. abd/abd `marvelous '.<br />

سعد الملک ابي محمد ... اسحق بن حمدوية بن أفدوية االٔفراني النسفي<br />

b ß mwyh: بامويه (211, no. 354), from Isfahan.<br />

proper noun Ba ¦ m and Ba ¦ m-Gus§ nasp. 3<br />

From Pahl. b ß m `light'. Cf. Pahl.<br />

ابومحمد عبداهلل بن يوسف بن بامويه االصبهاني<br />

1) Justi, 6; Ph. Gignoux, Noms propres sassanides en moyen-perse épigraphique, Iranisches Personennamenbuch<br />

‏,‏‎2‎/é‏,‏ Wien, 1986, no. 17, 18. 2) Gignoux, no. 81. 3) Gignoux, no. 181, 182.<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


¦<br />

¦<br />

3 Summary of articles<br />

A Survey of Indexes to Periodicals in Iran<br />

Ma ¦ nda¦ na ¦ ¤ Sadâ<br />

¦ q Behza ¦ dâ<br />

The first periodicals index to be compiled and published in Iran was ¦ Iraj Afs § ¦ ar's<br />

Fehrest-e maqa¦ la ¦ t-e fa ¦ rsâ ¦ (1340 AHS/1961) and it was followed in the same year by<br />

M.H. Ganj⦠'s Fehrest-e maqa¦ la ¦ t-e jog ¥ ra ¦ fâ ¦ ya ¦ 'â ¥ . Both titles had been sponsored by<br />

Tehran University; the former contained references to some 6000 Persian articles<br />

and papers dealing with a wide range of topics, while the latter limited itself solely<br />

to the domain of geography. Other indexes followed, dealing with such other<br />

subjects as economics, law and social sciences.<br />

In the post-revolution period, the first periodicals index to be published was<br />

Fehrest-e maqa¦ la ¦ t-e enqela ¦ b-e esla ¦ mâ ¦ dar mat ¤ bu`a ¦ t-e ¦ âra<br />

¦ n (1361/1982). This has now<br />

become itself a periodical, a quarterly entitled Fehrest-e maqa¦ la ¦ t-e fa ¦ rsâ ¦ dar<br />

mat ¤ bu`a ¦ t-e jomhurâ ¦ -ye esla ¦ mâ ¦ -ye¦ âra<br />

¦ n.<br />

The author then cites further recent examples such as an index to the<br />

Irano-Iraq War, another one dealing with the Province of Khorasan, and yet<br />

another one pertaining to the question of Iranian women.<br />

The bulk of the article, however, is devoted to an exposition of ¦ Iraj Afs § ¦ ar's<br />

monumental Fehrest which has continued to grow and now incorporates five<br />

volumes; Vol. 5 which has been recently published covers the<br />

1361-1370/1982-1991 period.<br />

Iranian Proper Nouns in Kita ¦ b al-Qand (2)<br />

Ah ¤ mad Tafaz − − zolâ<br />

The book in question is a compilation of biographical information on the Moslem<br />

clergy of the city of Samarkand in the 6th century A.H., written in Arabic by Abu¦<br />

H¤ afs ¤ Najm al-Dâ ¦ n Muh ¤ ammad Al-Nasafâ ¦ (d. 537/1142). In Part I of the article,<br />

printed in our last issue, the author dealt with the Sogdian proper nouns that he<br />

had found in the book. Now, in Part II, he deals with the Iranian names that he<br />

has come across in the text.<br />

K. Ema ¦ mâ ¦


Summary of articles 2<br />

containing nearly 4800 distichs has apparently come back to Iran from India, after<br />

it was copied in Agrah early in the 11th century A.H.<br />

The author then sets out to publish three ghazals by Shams, two from the<br />

Oskar Mann ms. and one from the Agrah ms. As the language of the poems is<br />

totally incomprehensible to contemporary Iranian readers, the author has felt<br />

obliged to give us not only the text of each poem but also a Romanized<br />

transcription, plus a word-for-word translation, in addition to copious explanatory<br />

notes.<br />

§ ¤ ¦ ¦<br />

¦ § £ £ ¦ ¦ ¦<br />

¤ ¦ ¦ ¦ ¦ § ¦ ¦<br />

§ ¦<br />

¦<br />

¦ ¦ ¦<br />

A Newly-Found Manuscript of Khaqani's Poems<br />

Manu¥ cehr Mozaffarâyan<br />

The author has found another valuable ms. in the private library of the late<br />

theologian, H¤ ajâ Seik<br />

Abdol-Kar⦠m Mok tarâyan, this time one of<br />

Tohfat-ol-`araqayn by K¢ aqanâ<br />

of Sârvan, the well-known 6th century A.H. Persian<br />

poet. The ms. in question has no colophon, no date and no identification of the<br />

copyist, but as it is written in a good sekasteh-nasta `lâq hand, it may be assumed<br />

that it is not too old.<br />

The author then sets out to compare the text of the published edition (Y.<br />

Qar âb, ed., Tehran, 1333 A.H.S./1954) of this versified account of the poet's travel<br />

to the two `Araqs (`Araq-e `ajam in Iran, and `Araq-e `arab in Mesopotamia) with<br />

the ms., pointing out all the differences, and inserting any lines that do not appear<br />

in the printed book. The author believes on the whole that the newly-found ms. is<br />

superior to the manuscript which has served as the basis for the printed text.<br />

¦<br />

¦ ¤ ¦ ¦ ¦ ¦ ¦<br />

Rhythmic Fragments in Sa`di's Golestan(4)<br />

Abol-H¤ asan Najafâ;Ahmad Samâ`â<br />

(Gâlanâ)<br />

This is the fourth and concluding part of a paper dealing with the rhythmic<br />

fragments found in the prose passages of Golesta¦ n (Garden of Roses). The<br />

authors now present a statistical summation of the citations with the following<br />

results:<br />

a) 36 percent of the cited cases were found to contain metrical patterns that<br />

have antecedents in classical Persian poetry and also in books on Persian prosody.<br />

b) Another 36 percent belonged to less commonly-used verse paradigms for<br />

which no instances could be found in the works of well-known ancient poets, but<br />

were treated in prosody handbooks.<br />

c) 50 percent of the cases (the figure here includes an overlap with (a)) were<br />

those for which parallels and antecedents were readily available in the twin<br />

domains of classical and contemporary Persian poetry.<br />

This last finding, the authors say, indicates that the modernist Iranian poets<br />

have more links with the classical Persian poetry than they are usually given credit<br />

for.


¦<br />

¦<br />

SUMMARY OF ARTICLES<br />

Verb Stress in Persian: A Reexamination<br />

H¤ oseyn Sa ¦ me`â<br />

The author first surveys the existing literature on word stress in verbs in Persian<br />

and finds out that there is no unanimity of opinion in formulating the rules that<br />

govern the placement of the accent in verbal structures, contrary to the case of<br />

nouns and adjectives, where the last syllable invariably receives the main stress.<br />

He then proposes two new rules to accentuate verbs:<br />

1. In affirmative cases, the main stress falls on the last syllable of the first<br />

verbal element.<br />

2. In negative cases, the main stress falls on the negating monosyllable, the naor<br />

ma- that convert the verb from the affirmative to the negative.<br />

He then proceeds to test his rules in all the 64 conjugated verb-forms in<br />

Persian and concludes that they do work.<br />

The Verb ai- in Iranian<br />

M. Bogolyubov<br />

The author believes that the presence of the root ai-, meaning `to say, to tell', may<br />

be established in a number of verbal forms that occur in such Iranian languages as<br />

Avestan, Old Persian and Khwarazmian. He also proposes a new etymology for<br />

the word Avesta, namely *abi-is § ta ¦ -ka, which means `what is recited from memory'.<br />

Several Shirazi Ghazals by Shams, son of Naser<br />

Ma ¦ hya ¦ r Navva ¦ bâ<br />

A poet whose poems have all been written in the old dialect of Shiraz is § Sams<br />

pos-e Na ¦ ¤ ser (Shams, son of Naser). This, now extinct dialect which flourished in<br />

the 7th and 8th centuries A.H., survives primarily in some lines of poetry<br />

embedded in the works of Sa`dâ ¦ ,H¤ ¦ afez<br />

¤ ,S § ¦ ah-Da¦ `ialla ¦ h of Shiraz and Abu¦ Esh ¤ ¦ aq<br />

H¤ ¦ alla<br />

¦ j of Shiraz, and in the ghazals of Shams, son of Naser, which remain more or<br />

less unpublished.<br />

The author, who has been studying the old Shirazi dialect for a long time, has<br />

been able to secure microfilms and photocopies of manuscripts that contain texts<br />

of poems by Shams. One ms. containing 825 distichs, had been originally in the<br />

possession of a German Orientalist named Oskar Mann, and the second ms.


ِ<br />

ِ<br />

نمايه ي سالِ‏ ١٣٧٤<br />

نمايه ي يک ساله ي نامه ي فرهنگستان ٬ که در زير مي آيد‎٬‎ به دو بخش تقسيم شده است:‏<br />

نام مؤلف يا مؤلف/‏ مترجم؛ ٢. نمايه بر اساسِ‏ عنوان.‏<br />

١. نمايه بر اساسِ‏ ِ<br />

در نمايه ي اول‎٬‎ پس از نام مؤلف يا مترجم شماره ي مجله و شماره ي صفحه آمده است.‏ در نمايه ي دوم‎٬‎<br />

نام مقاله‎٬‎ شماره ي مجله و صفحه ي آن‎٬‎ و نوع مقاله ذکر شده است.‏<br />

١. مؤلف/‏ مترجم<br />

/٣٠-٤٩ ٢<br />

زيپولي‎٬‎ ريکاردو ٬٢١-٦/ ٤ ١٧٠-١٦٩<br />

سامعي‎٬‎ حسين آية اهلل سيدعليِ‏ خامنه اي ‏(رهبرِ‏ معظّم انقالب)‏ /٢-٦ ١<br />

آل داوود‎٬‎ سيدعلي /٣٣-٥٤ ٣<br />

آيتي‎٬‎ عبدالمحمد /١٠٤-١٠٩ ٤<br />

اعلم‎٬‎ هوشنگ /١٨٣-١٨٥ ٢<br />

امامي‎٬‎ کريم<br />

‏/‏‎١٧٧-١٧٤‎؛ ١ ‏/‏‎١٩٦-١٩٢‎؛ ٢ 1-3/ ٣ ؛<br />

1-3 ٬١٥٦-١٤٣/ ٤<br />

/١٢١-١٢٦ ٢<br />

باقري‎٬‎ محمد ‏/‏‎٢٦-٢٠‎؛ ٣ /٢٢-٢٦ ٤<br />

باگاليوبوف.‏ م /١٨٩ ٢<br />

پرشاد‎٬‎ منوچهر ‏/‏‎٤٧-٣٨‎؛ ١ ‏/‏‎١٢-٤‎؛ ٢ 4-12/ ٣ ؛ 4-11/ ٤<br />

تفضلي‎٬‎ احمد ٬١٠-٧/ ١ ٣٨-١٣<br />

حبيبي‎٬‎ حسن خدابنده ي شهرکي /١٩١ ٢<br />

خطيبي‎٬‎ ابوالفضل /١٣٨-١٤٥ ٣<br />

خواجه برج سفيدي‎٬‎ فريبرز /١٧٦-١٧٧ ٣<br />

دانش پژوه‎٬‎ محمدتقي /٤٧-٥١ ١<br />

دسترنجي‎٬‎ حکيمه<br />

٬١٢١-١١٤/ ٢ ‎١٧٤-١٧٣‎؛<br />

‎١٨٨-١٨٦‎؛ ‏/‏‎٨٥-٧٨‎‎٬‎ ٣ ١٥٧-٬١٥٩ ‎١٦١-١٥٩‎؛<br />

١٩٢-١٩٠/ ٤<br />

‏/‏‎٤٩-٣٠‎؛ ٢ /٥٦-٦٦ ٤<br />

ذاکري‎٬‎ مصطفي ‏(مترجم)‏ /٥٤-٧٨ ٣<br />

ذکاوتي قراگوزلو‎٬‎ عليرضا ‏/‏‎٣٠-١٢‎؛ ٢ /١٦١-١٧٣ ٣<br />

رجب زاده‎٬‎ هاشم ‏/‏‎١٥٩-١٥٤‎؛ ١ ‏/‏‎١٨٢-١٧٥‎؛ ٢<br />

رواقي‎٬‎ علي /٧٩-٩٥ ١<br />

روح بخشان.‏ ع<br />

/١٣٢-١٤٣ ٢<br />

سبحاني‎٬‎ توفيق.‏ ه /١٤٨-١٥٠ ٣<br />

سجادي‎٬‎ سيد صادق ‏/‏‎٧٣-٥١‎؛ ١ /٢٦-٣٣ ٣<br />

سرکاراتي‎٬‎ بهمن ‏(مترجم)‏ سميعي ‏(گيالني)‏ احمد<br />

٬١٠٥-٩٥ ٬١٢-١١/ ١<br />

‎١٤٤-١٣٦‎؛ ٬٣-٢/ ٢ ‎١١٤-٩٦‎؛ ٬٦-٢/ ٣ ‎١٣٨-٩٨‎؛<br />

١٦٥-١٥٧ ٬١٢٥-١١٠ ٬١٠٣-٦٧/ ٤<br />

سيدحسيني‎٬‎ رضا ‏(مترجم)‏<br />

‏/‏‎١٢٦-١٠٥‎؛ ١ ‏/‏‎٩٦-٧٨‎؛ ٢<br />

٥٠-٣٩/ ٤ ٬٧٨-٦٣/ ٣<br />

صديق بهزادي‎٬‎ ماندانا /١٢٦-١٣١ ٤<br />

صفارزاده‎٬‎ طاهره /١٦٣-١٦٤ ١<br />

صفار مقدم‎٬‎ احمد ‏/‏‎١٧٢-١٥٨‎؛ ٢ /١٣٢-١٤٢ ٤<br />

/١٨٩ ٢<br />

عابدي‎٬‎ کاميار /١٤٣-١٥٥ ٢<br />

فرزام‎٬‎ حميد /١٨٩-١٩١ ٢<br />

کابلي‎٬‎ ايرج /٤٩-٦٨ ٢<br />

کافي‎٬‎ علي کر امتي‎٬‎ يونس /١٧٧-١٧٩ ٣<br />

گرشويچ‎٬‎ اليا /٢٦-٣٣ ٣<br />

لونگينوس<br />

‏/‏‎١٢٢-١٠٥‎؛ ١ ‏/‏‎٩٦-٧٨‎؛ ٢ ‏/‏‎٧٨-٦٣‎؛ ٣<br />

٥٠-٣٩/ ٤<br />

مايل هروي‎٬‎ نجيب /٦٨-٧٤ ٢<br />

محقق‎٬‎ مهدي /٧٣-٧٩ ١<br />

معدن کن‎٬‎ معصومه /٧٨-٨٥ ٣<br />

مظفريان‎٬‎ منوچهر ‏/‏‎١٢١-١١٤‎؛ ٢ ‏/‏‎٨٥-٧٨‎؛ ٣ /٥١-٥٥ ٤<br />

٬١٤٨-١٤٥/ ٣ ‎١٥٧-١٥٢‎؛ ١٦٨-١٦٦/ ٤<br />

زرشناس‎٬‎ زهره /١٢٦-١٣٢ ٢<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


نمايه ١٩١<br />

مکنزي جانستن‎٬‎ هنري ب.‏ /١٤٣-١٥٦ ٤<br />

نجفي‎٬‎ ابوالحسن<br />

نوّ‏ ابي‎٬‎ ماهيار /٢٧-٣٨ ٤<br />

وامقي‎٬‎ ايرج /١٢٦-١٣٦ ١<br />

يغمايي‎٬‎ پيرايه ٬١٦٢-١٦٠/ ١ ١٧٣-١٦٥<br />

‏/‏‎١٠٥-٩٥‎؛ ١ ٬١١٤-٩٦/ ٢ ٬٢٠-٧/ ٣<br />

‎١٣٨-٩٨‎؛ ١٠٣-٦٧/ ٤<br />

٢. عناوين<br />

آنه ماري شيمل در فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏<br />

١٧٤-١٧٣/ ٢ ‏(فرهنگستان)‏<br />

فارسي<br />

اثري تازه درباره ي شاه نعمت اهلل ولي /١٠٤-١٠٩ ٤<br />

‏(نقد و بررسي)‏<br />

اجتماع<br />

ِ<br />

١٧٥-١٧٤/ ٣ ‏(اخبار)‏<br />

استادانِ‏ زبان و ادبِ‏<br />

از سعدي تا آراگون /١٤٥-١٤٨ ٣<br />

‏«استدر اک»‏<br />

و دستورِ‏ آن)‏<br />

فارسي در تهران<br />

/١٥٠-١٥١ ٣ ‏(نقد و بررسيِ‏ ادبياتِ‏ پهلوي<br />

اشعارِ‏ شمسِ‏ مغربي در مجموعه اي نويافته<br />

١٢١-١١٤/ ٢ ‏(مقاله)‏<br />

اصول و ضوابطِ‏ واژه گزيني<br />

١٥٢/ ١ ‏(فرهنگستان)‏<br />

انتخابِ‏ اعضاي پيوسته ي جديد /١٥٧ ٢ ‏(فرهنگستان)‏<br />

انتخابِ‏ رئيسِ‏ جديدِ‏ فرهنگستان /١٥٦-١٥٨ ٢<br />

‏(فرهنگستان)‏<br />

اير ان شناسِ‏ برجسته ميهمانِ‏ فرهنگستان /١٥١-١٥٢ ٣<br />

‏(فرهنگستان)‏<br />

آخرين شرح<br />

ِ<br />

بررسيِ‏<br />

و بررسي)‏<br />

مثنوي درترکيه<br />

١٤٣-١٣٢/ ٢ ‏(نقد<br />

بزرگ داشتِ‏ استاد محمدتقيِ‏ دانش پژوه /١٥٣ ١<br />

‏(فرهنگستان)‏<br />

پاره هاي موزونِ‏ گلستانِ‏ سعدي<br />

‏/‏‎١٠٥-٩٥‎؛ ١<br />

‏/‏‎١١٤-٩٦‎؛ ٢ ‏/‏‎١٣٨-٩٨‎؛ ٣ ١٠٣-٦٧/ ٤<br />

پرتوي از جهان بينيِ‏ خاقاني /٦٣-٧٨ ٣ ‏(مقاله)‏<br />

پسوندي نام آواساز...‏ /٦٨-٧٤ ٢ ‏(مقاله)‏<br />

تحقيقاتِ‏ اير ان شناسي<br />

‏/‏‎١٥٩-١٥٤‎؛ ١ ‏/‏‎١٨٢-١٧٥‎؛ ٢<br />

‏/‏‎١٥٩-١٥٢‎؛ ٣ ١٦٨-١٦٦/ ٤<br />

ترکيب و الگوي مرسوم در آغاز و پايانِ‏ نامه /١٢-٣٠ ٢<br />

‏(مقاله)‏<br />

تکيه ي فعل در زبانِ‏ فارسي:‏ بررسيِ‏ مجدد /٦-٢١ ٤<br />

‏(مقاله)‏<br />

چند غزل از شمس پُسِ‏ ناصر /٢٧-٣٨ ٤ ‏(مقاله)‏<br />

چند واژه ي عالمانه از پهلوي در شاهنامه /٤-١٢ ٢<br />

‏(مقاله)‏<br />

حاجي بابا و ميرزا ابوالحسن خان يک معمّ‏ ا<br />

/١٤٣-١٥٦ ٤ ‏(تحقيقاتِ‏ ايران شناسي)‏<br />

درباره ي واژه هاي فارسيِ‏ طلبة الطلبه<br />

درياي جان<br />

/١١٠-١٢٥ ٤ ‏(نقد و بررسي)‏<br />

ديدارِ‏ سفيرانِ‏ جمهوريِ‏ اسالمي با هيئتِ‏<br />

فرهنگستان ها /١٨٣ ٢ ‏(اخبار)‏<br />

ديدارِ‏ شوراي فرهنگستان با جنابِ‏<br />

٩٥-٧٩/ ١ ‏(مقاله)‏<br />

امناي<br />

آقاي هاشميِ‏<br />

رفسنجاني /١٥٥-١٥٦ ٢ ‏(فرهنگستان)‏<br />

رساله در بابِ‏ شکوهِ‏ سخن ‏/‏‎١٢٦-١٠٥‎؛ ١ ‏/‏‎٩٦-٧٨‎؛ ٢<br />

/١٢٦-١٣٦ ١ ‏(نقد و<br />

‏/‏‎٨٥-٧٨‎؛ ٣ ٥٠-٣٩/ ٤<br />

زبانِ‏ پهلوي‎٬‎ ادبيات و دستورِ‏ آن<br />

بررسي)‏<br />

زبانِ‏ حقوقي /١٣-٣٨ ١ ‏(مقاله)‏<br />

زبانِ‏ کهنِ‏ آذربايجان /٥١-٧٣ ١ ‏(مقاله)‏<br />

زبانِ‏ معيار<br />

/٢-٧ ٣ ‏(سر مقاله)‏<br />

سابقه ي فرهنگستان در ايران /١٣٦-١٤٤ ١<br />

‏(فرهنگستان)‏<br />

سخنان و رهنمودهاي رهبرِ‏ معظم /٢-٧ ١<br />

سومين کنفرانسِ‏ زبان شناسي ‏/‏‎١٧٣‎؛ ٣ /١٦٩-١٧٠ ٤<br />

‏(اخبار)‏<br />

سومين کنفرانسِ‏ اروپاييِ‏ اير ان شناسي /١٦١-١٧٣ ٣<br />

‏(اخبار)‏<br />

سه مسئله از کتابِ‏ رياضياتِ‏ نايافته ي ناصرخسرو<br />

١٢٦-١٢١/ ٢<br />

شرح احوال و نقد و تحليلِ‏ آثارِ‏ احمدِ‏ جام<br />

ِ<br />

/١٤٨-١٥٠ ٣ ‏(نقد و بررسي)‏<br />

خيشوميِ‏ غيرِ‏ اشتقاقي h در آواشناسيِ‏ اوستا<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١<br />

نمايه<br />

صوتِ‏<br />

٢٦-٢٠/ ٣ ‏(مقاله)‏


١٩٢ نمايه<br />

١٦٤-١٦٣/ ١ ‏(اخبار)‏<br />

ضرورتِ‏ تقويتِ‏ زبانِ‏ علمي /٢-٤ ٢ ‏(سرمقاله)‏<br />

عرفات العاشقين سيري در احوال و آثارِ‏ مؤلفِ‏ آن<br />

٥٤-٣٣/ ٣ ‏(مقاله)‏<br />

فرهنگستانِ‏ دوم ‏/‏‎١٧٢-١٥٨‎؛ ٢ /١٣٢-١٤٢ ٤<br />

‏(فرهنگستان)‏<br />

فرهنگِ‏ سغدي<br />

/١٢٦-١٣٢ ٢ ‏(نقد و بررسي)‏<br />

فعل ai- ‏«گفتن»‏ در زبان هاي ايراني<br />

٢٦-٢٢/ ٤ ‏(مقاله)‏<br />

فنِّ‏ جواب گويي و تتبع درشعرِ‏ فارسي /٣٠-٤٩ ٢ ‏(مقاله)‏<br />

کارنامه ي شوراي فرهنگستان (١٣٧٣) ١ /١٤٤-١٥١<br />

کاربرد که در فارسيِ‏ گفتاري /٧-٢٠ ٣ ‏(مقاله)‏<br />

کلماتِ‏ فارسي در يک متنِ‏ فقهيِ‏ عربي /٧٣-٧٩ ١<br />

‏(مقاله)‏<br />

کنگره ي بزرگ داشتِ‏<br />

١٨٨-١٨٧/ ٢<br />

ابوالفضل رشيدالدين فضل اهلل<br />

کنگره ي بزرگ داشتِ‏ فريدالدين عطارِ‏ نيشابوري<br />

١٦٠-١٥٩/ ٣ ‏(اخبار)‏<br />

کنگره ي تاريخ<br />

ِ<br />

‏(اخبار)‏<br />

علم در جهانِ‏ ايران /١٨٣-١٨٥ ٢<br />

گزارشِ‏ رئيسِ‏ فرهنگستانِ‏ زبان و ادبِ‏ فارسي /٧-١١ ١<br />

گنج واژه /٥٦-٦٦ ٤ ‏(مقاله)‏<br />

گونهگون واژه ها در گفتار»‏ /٤٧-٥١ ١ ‏(مقاله)‏<br />

مبانيِ‏ علميِ‏ واژه سازي و واژهگزيني /٤٩-٦٨ ٢<br />

اعالم نظرِ‏ شورا درباره ي Farsi ...‏ /١٥٢ ١<br />

متنِ‏ ِ<br />

‏(فرهنگستان)‏<br />

مَردي که خم نشد ‏(شعر)‏<br />

مشکلي در فقه اللغه ي ايراني /٧٤-٧٨ ٢ ‏(مقاله)‏<br />

مقاله نامه ها<br />

/١٢٦-١٣١ ٤ ‏(نقد و بررسي)‏<br />

مالحظاتِ‏ ريشه شناختي درباره ي واژه ي فارسيِ‏ ‏«مه»‏<br />

‏«نخجير»‏ ‏«بيگانه»‏ و ‏«بيمار»‏ /٢٦-٣٣ ٣ ‏(مقاله)‏<br />

مالحظاتي درباره ي گويشِ‏ ناحيه ي الموت از گويش هاي<br />

شماليِ‏ ايران /١٥٧-١٦٥ ٤ ‏(تحقيقاتِ‏ ايران شناسي)‏<br />

نامه ها ‏/‏‎١٩١-١٨٩‎؛ ٢ ‏/‏‎١٧٩-١٧٦‎؛ ٣ /١٧١-١٧٨ ٤<br />

نام هاي خاصِ‏ ايراني در کتاب القند في ذکرِ‏ اخبارِ‏ علماءِ‏<br />

سمرقند ‏/‏‎١٨٨-١٨٠‎؛ ٣ /١٧٩-١٨٦ ٤ ‏(مقاله ي<br />

انگليسي)‏<br />

نامه ي فرهنگستان و وظايفِ‏ آن<br />

نسخه ي نويافته ي اشعارِ‏ کليم<br />

١٣-١١/ ١ ‏(سرمقاله)‏<br />

٩٨-٨٥/ ٣ ‏(مقاله)‏<br />

نسخه ي نويافته ي اشعارِ‏ خاقاني /٥١-٥٥ ٤ ‏(مقاله)‏<br />

نکته اي چند درباره ي غلط ننويسيم /١٤٣-١٥٥ ٢<br />

نگاهي به تحريرِ‏ اخيرِ‏ اسکندرنامه<br />

چاپ<br />

ِ<br />

نگاهي به<br />

و بررسي)‏<br />

تازه ي جامع التواريخ<br />

هرزبد در شاهنامه ي فردوسي<br />

٧٨-٥٤/ ٣ ‏(مقاله)‏<br />

١٤٥-١٣٨/ ٣ ‏(نقد<br />

٤٧-٣٨/ ١ ‏(مقاله)‏<br />

يادواره ي موالنا جالل الدينِ‏ رومي در مونيخ<br />

٬١٦٢-١٦٠/ ١ ١٧٣-١٦٥ ‏(اخبار)‏<br />

١٨٧-١٨٦/ ٢<br />

يادي از رفتگان<br />

1-3/ ١ Summary of Articles ؛ 1-5/ ٢ ؛ 1-3/ ٣ ؛ 1-3/ ٤<br />

حکيمه ي دسترنجي<br />

نامهي فرهنگستان ٤/١


¦<br />

Na ¦ me-ye Farhangesta ¦ n<br />

The Quarterly Journal<br />

of<br />

Iranian Academy of Persian Language and Literature<br />

Vol. I, No. 4 (Ser. No. 4)<br />

Winter 1374 A.H.S./1996 C.E.<br />

Publisher: G¥ ola ¦ m-`Alâ ¦ H¤ adda¦ d`A¦ del<br />

Editor: Ah ¤ mad Samâ ¦ `â ¦ Gâ ¦ la ¦ nâ<br />

N a<br />

n is a Persian-language ¦<br />

quarterly published by the Academy of Persian<br />

Language and Literature, Tehran, as its official<br />

organ. Apart from the proceedings of the<br />

Academy, the journal carries scholarly articles and<br />

shorter items devoted to topics related to Persian<br />

language and literature, to the Iranian dialects<br />

spoken in the neighbouring countries and to the<br />

folklore of the ethnic groups living on the Iranian<br />

plateau. All communications should be sent to the<br />

editor at the following address:<br />

a t s e g n a h r a F ye -‏ e m ¦<br />

Na¦ me-ye Farhangesta ¦ n<br />

‎4‎‎9‎‎3‎‎6‎-‏‎75‎‎8‎‎15‎ P.O. Box<br />

Tehran, Islamic Republic of Iran<br />

85 ‎32‎ ‎872‎ (9821) Fax:<br />

or to<br />

The Academy of Persian Language and Literature<br />

No. 8, corner of 3rd St. and Shahid Ah ¤ mad Qas ¤ ir (Bucharest) Ave.<br />

Tehran 15<br />

87 ‎06‎ ‎871‎ ,81 ‎22‎ ‎871‎ Phone:<br />

Foreign Subscriptions:<br />

Middle East and neighbouring countries: $25.00 per year<br />

Europe and Asia: $30.00 per year<br />

Africa, North America, and the Far East: $35.00 per year<br />

Printed in the Islamic Republic of Iran

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!