13.07.2015 Views

بارگیری

بارگیری

بارگیری

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

ِطرزي افشار شاعري يگانه‎٬‎ شيوه اي يگانهرضا انزابي نژاداگر در شعر حافظ دستي ببريم‎٬‎ مي توانيم گفت:‏کس چو طرزي نگشاد از رخ اين طرز نقاب تا سرِ‏ زلفِ‏ سخن را به قلم شانه زدنددرباره شرح احوال طرزي افشار از يک سطر گرفته تا سه صفحه نوشته اند.‏ صاحبمجمع الفصحا نوشته:‏خوش طبعِاو مردي ظريفِ‏طرز سخنگويي کرده.‏عاشق پيشه صاف انديشه و از شعراي صفويه بوده‎٬‎ اختراعي درنصر آبادي‎٬‎ در تذکره خود‎٬‎ به يک خط با دو خطاي فاحش بسنده کرده و چنين نوشته:‏او از طرشت ري است و پاره اي از اصل تُرشيز دانسته اند.‏از محققان غربي‎٬‎ ادوارد براون‎٬‎ هرمان اته‎٬‎ برتلس‎٬‎ حتي شِ‏ بلي نعماني نامي از وينبرده اند.‏ يان ريپکا به جمله زير بسنده کرده است:‏طرزي افشارِ‏ آذربايجاني در اوايل سده ١٧/١١ از اصالح کنندگان زبان و دشمنان اشرافيتاست.‏شادروان استاد ذبيح اهلل صفا‎٬‎ در کتاب درازدامن و ارزشمند خود‎٬‎ جايي براي طرزي بازنکرده است.‏ تنها محمدعلي خان تربيت‎٬‎ در دانشمندان آذربايجان ٬ و‎٬‎ به نقل از آن با اندکافزوده‎٬‎ عزيز دولت آبادي‎٬‎ در سخنوران آذربايجان از او ياد کرده اند.‏خرسندکننده ترين تحقيق در اين باره در عين کوتاهي و اختصار از همشهريشاعر‎٬‎ محقّق اروميه اي‎٬‎ روانشاد محمد تمدّ‏ ن است‎٬‎ که حيات ادبي شاعر را نوشته و به


نامه فرهنگستان /٣ ٤مقاله ٩٧طرزي افشار شاعري يگانه‎٬‎ شيوه اي يگانهطرزِ‏ نوِ‏ طرزي نيز گذرا پرداخته است.‏ خالصه مطالب آن اين که زادگاه شاعر اروميه و اواز ايل افشار است‎٬‎ از قريه اي که هم امروز به طرزلو معروف است.‏ در جواني به قزوين واز آنجا‎٬‎ به عزم تحصيل‎٬‎ به اصفهان رفته.‏ خود گويد:‏از بلده قزوين به صفاهان سَ‏ فَريدمياران سفريدند به جمعيّت و من همبي خرجي و بي اسب خرامان سفريدميک قافله با حال پريشان سفريدممدت ها در اصفهان مانده و با تنگ دستي روزگار گذرانده و‎٬‎ سرانجام‎٬‎ به دربار شاه صفيو سپس به مجلس شاه عباس ثاني راه يافته است.‏طرزي اهل گشت و سفر بوده‎٬‎ روزي به مغان و اردبيل‎٬‎ هفته اي به شروان و شماخيو گنجه و مازندران.‏ اما‎٬‎ هر جا و هرگاه خسته و ملول مي گشت‎٬‎ براي گشايش دل‎٬‎ راهيِ‏ديار خود‎٬‎ به ويژه تبريز‎٬‎ مي شد:‏دلم گرفت ز جاها چرا نتبريزم ١علي الخصوص يخيدم ز اردبيليدن ٢گشادِدل بُوَ‏ د آنجا چرا نتبريزمموسيٰبراي جَ‏ ذوهچرا نتبريزمدر اين سير و سفرها‎٬‎ مهين آرزوي او زيارت خانه خدا بوده که دستش نمي داده اما‎٬‎سرانجام‎٬‎ باري‎٬‎ آه وي در دل سحرگاهي به هدفِ‏ اجابت مي نشيند و راه حجاز درپيشمي گيرد:‏عزم کعبه مقصود بر راه نهادم رخ توکّلتُ‏ علي اهللِبهز شوقِ‏ کعبه دست و پا گُميدم هدايت يافتم الحمدهللکنون مي بصره ام ٣ افتان و خيزان کَ‏ اَنَّ‏ الکاه از بادِ‏ سحرگاهديدن سرزمين هاي دور و نزديک و نشست و برخاست با ترک و عرب و تاجيک سببشد که او هم با سرزمين ها آشنا شود و هم با آداب و شيوه هاي زيستي و معيشتيِ‏ مردم وگفتار آنها.‏ خود گويد:‏تُرکيدم و تاتيدم و آنگه عربيدم ٤ در ديده کوته نظران بوالعجبيدم ٥شعبان رمضان گر بپالوم ٦ مَتَعَجُّ‏ ب ٧بي آش جماديدم ٨ و بي نان رجبيدممنعيد ٩ ز وصليدنِ‏ او دوش رقيبم مُ‏ شتي گَرِهانيده به جبهه ش ضَ‏ رَبيدم ١٠‎٢‎)اردبيليدن‎٬‎ ماندن در اردبيل‎١‎)نتبريزم‎٬‎ به تبريز نروم‎٤‎)ترک شدم و تات شدم آن گاه عرب شدم‎٣‎)مي بصره ام‎٬‎ به بصره مي روم‎٧‎)متعجّ‏ ب‎٬‎ تعجب مکن‎٦‎)بپالوم‎٬‎ پلو بخورم ‎٥‎)بوالعجبيدم‎٬‎ شگفت آمدم‎٩‎)منعيد‎٬‎ منع کرد‎٨‎)جماديدم‎٬‎ ر جبيدم‎٬‎ ماه هاي جمادي و رجب را گذراندم‎١٠‎)مشتي گره کردم و به پيشانيش کوفتم


ِِنامه فرهنگستان /٣ ٤٩٨ مقالهطرزي افشار شاعري يگانه‎٬‎ شيوه اي يگانهيا:‏از آنجا که شاه عباس محضر و شعر طرزي را دوست داشت و سفرهاي شاعر شاه را ازنکتهگويي و همدمي وي محروم مي کرد‎٬‎ سرانجام‎٬‎ پاي او را به زنجير زناشويي ببست.‏خود گويد:‏شد آن که قوّ‏ تِ‏ پروازِ‏ هر ديارم بودتَأَهُّليدم و ماندم چو مرغداميده ١١مرا به سرحدِ‏ تبريز کدخداييدن ز سير و شعر بِقَيْديده و لُجاميده ١٢درباره منش و اعتقاد طرزي‎٬‎ آنچه بيش از همه مشهود و آشکار است دل بستگي وي بهخاندان عصمت و اميرالمؤمنين علي عليه السالم است.‏ چنان که گفته:‏در مجمعي که مرتبه مي قِسْ‏ مَتَند من مي خواهم از علي وليُ‏ اهلل مرتبهيا:‏يک علي بن ابي طالب نمازِ‏ وقت کوگرچه شمشيريده بسيار ابن ملجم استوِ‏ ردِ‏ سحرش به دفع اغياربا شاهِ‏ واليتست طرزيطرزي تخلّص خود را از طرز و شيوه نو‎٬‎ که خود ابداع کرده بود‎٬‎ برگرفته و همواره بدانطرز مي باليده است:‏يا:‏تو را طرزيا صدهزاران آفرينکه طرزِ‏ غريبي جديديده ايبه طرزِ‏ تازه طرزي مي طرازد هر زمان طرزيز حق مگذر حسودا گفته طرزي صفا دارددر برخورد نخست با شعر و شيوه شگفت طرزي‎٬‎ خواننده کمي احساس غريبي مي کندو حتي ممکن است که شعر را نامفهوم و شاعر را ناچيره انگارد؛ اما‎٬‎ پس از انس و اُختشدن‎٬‎ معلوم مي شود که شاعر‎٬‎ با چيرگي عجيب و در عين حال با قانونمنديِ‏ ظريف وحساب شده‎٬‎ اقدام به ساختن مصدرهاي ساختگي و صيغه هاي جعلي مي کند.‏ چنان کهخودش گفته:‏گرچه طرزِ‏ نو اختراعيدم جانبِ‏ نظم را مُراعيدماين طرزِ‏ نو عبارت است از ساختنِ‏ فعل از نام کسان و جاي ها‎٬‎ اسم عام‎٬‎ متعدّ‏ ي کردنِ‏فعل الزم و به تعبيري ساختنِ‏ فعلِ‏ منحوت.‏ ما براي هر گونه از اين ساختارها يکي دو‎١١‎)داميده‎٬‎ به دام افتاده‎١٢‎)از سير و سياحت و شعر گفتن بازداشته ‏(قيد و لُ‏ جام زده)‏


نامه فرهنگستان /٣ ٤مقاله ٩٩طرزي افشار شاعري يگانه‎٬‎ شيوه اي يگانهمثال مي آوريم:‏‎١‎.‏ از اسم عام:‏اي که درآتشِ‏ غمت مي دلِ‏ ما سَ‏ مَ‏ نْدَ‏ رَ‏ د ١٣ گر بتوجّ‏ هي ١٤ مسِ‏ قلبِ‏ مُراد مي زَ‏ رَ‏ د ١٥ساده رُ‏ خان به ما نمي گوش کنند طرزيا‎٢‎.‏ از اسم خاص کسان:‏يا:‏يا:‏موسيا با سبزه خط خضر و الياسيده ايبا من آن راز فهمِندارم قدرِ‏ موري گرچه در همّت سليمانميا:‏دست بُرد از همه و درنَشُ‏ دش پاي از جاي‎٣‎.‏ از نام خاص جاي ها:‏يا:‏يا:‏طرزي از رهِ‏ همّت همرهان حجازيدندهست مَثَل که باغبان موسمِميوه مي کَ‏ رَ‏ د ١٦عيسيا با لعلِ‏ لب بقراط و لقمانيده ايرازي گفت من از اين فخر فخرِ‏ رازيدم ١٧غلط بود آن که مور از روي همّت مي سليماندزالِ‏ اين دايره ديريست که مي دستاندتو ز راهْ‏ مانيدي بس که اصفهانيديانسان به هرزه الف ز عصمت چرا زند عبرت بگير از مَلَکَيْني که بابِليد ١٨طريق طالبت مي راهِ‏ حَ‏ جّ‏ د ١٩‎٤‎.‏ از دو اسم مترادف ‏(معطوف و معطوفٌ‏ عليه):‏سر کوي تو مي بيتُ‏ الحرامدگرنه به خويش دشمني باش خموش با کسي راز مگو اگر همه مي پدر و برادرد ٢٠يا:‏يا:‏بر عاجزان نمي ستم و جَ‏ وْ‏ رَ‏ د ٢١ آن که اوانتقامِدارد زجهاندار دغدغه‎١٤‎)بتوجّ‏ هي‎٬‎ توجه کني‎١٣‎)مي سمندرد‎٬‎ سمندر مي گردد.‏‎١٦‎)مي کَ‏ رَ‏ د‎٬‎ کر مي گردد‎١٥‎)مي زرد‎٬‎ زر مي گردد‎١٨‎)از ‏«بابِ‏ ليدن»‏‎٬‎ اشاره به هاروت و ماروت‎١٧‎)فخر رازي شدم ‎٢٠‎)مي پدر و برادرد‎٬‎ پدر و برادر باشد‎١٩‎)مي راه حَ‏ جَّ‏ د‎٬‎ به راه حج مي رود‎٢١‎)نمي ستم و جَ‏ وْ‏ رَ‏ د‎٬‎ ستم و جور نمي کند


ِِنامه فرهنگستان /٣ ٤١٠٠ مقالهطرزي افشار شاعري يگانه‎٬‎ شيوه اي يگانهنمياِلْتِجايد پرستنده حق به دنياپرست ارچه مي مال و جاهد ٢٢‎٥‎.‏ از کلمه مرکب يا عبارت:‏ز هجرت استخوانم مي رميمد لبِ‏ لعل تو مي يُ‏ حيي العِ‏ ظامَد ٢٣يا:‏يا:‏به کويِ‏ وصلِ‏ تو شايد هدايتيده شومهميشه وِ‏ ردِ‏ منست اهدنا الصّ‏ راطيدنز ديده دمبدم مي ريزخوند ٢٤ ببين هجر تو با ما مي چه هايد ٢٥‎٦‎.‏ گاه با مضاف و مضافٌ‏ اليه:‏چو خورشيد فلک مي برجدماغِحوتَد ٢٦‎٧‎.‏ گاه از اسم و حرف يا ضمير و حرف:‏ز استغنا نمي هرگز عليکي ٢٧‎٨‎.‏ از اسم.‏ در غزل زير‎٬‎ غالبًا از اسم يا صفت فعل ساخته:‏ز من يوسفا تا بعيديده ايدريغيده اي تيغ غمزه زدندهر مي باد وبروتدتو را هر چند طرزي مي سَ‏ المدچو يعقوب چشمم سفيديده ايمرا از تغافل شهيديده ايز نخلِ‏ وصالت نميويده ام ٢٨ مرنج اي صنوبر که بيديده اي ٢٩فغانيده ام چون نهانيده ايز خود رفته ام چون پديديده ايچو دوري ز شکّرلبان زاهدا از آن چون مگس ها قديديده اي ٣٠به قصدِ‏ قلوبِ‏ اسيرانِ‏ عشق خناجيرِ‏ مژگان حديديده اي ٣١تو را طرزيا صدهزار آفرين‎٩‎.‏ کاربرد کلمات ترکي و هم ساختن مصدر جعلي از آنها:‏يا:‏چه کند گرنه گدا نعره برآرد از دورکه طرز غريبي جديديده ايکه اگر پيش رود قاپوچي اش ٣٢ مي چوبد‎٢٢‎)مي مال و جاهد‎٬‎ مال و جاه دارد‎٢٣‎)مي رميمد‎٬‎ ريزيده مي شود؛ مي يُ‏ حيي العِ‏ ظامَ‏ د‎٬‎ زنده مي کند استخوان هاي مردگان را.‏ اشاره به آيه کريمه‎٢٤‎)مي ريزخوند‎٬‎ خون مي ريزديُ‏ حيي العِ‏ ظام و هُوَ‏ رَ‏ ميم‎٢٦‎)مي برج حوتَد‎٬‎ به برج حوت مي رود‎٢٥‎)مي چه هايد‎٬‎ چه ها مي کندِِ‎٢٧‎)نمي هرگز عليکي‎٬‎ هرگز عليک نمي گويي ‎٢٨‎)نميويده ام‎٬‎ ميوه نچيده ام‎٣٠‎)قديديده اي‎٬‎ قديد ‏(گوشت خشک کرده)‏ شده اي‎٢٩‎)بيديده اي‎٬‎ درختِ‏ بيد شده اي‎٣٢‎)قاپوچي‎٬‎ دربان‎٣١‎)حديديده اي‎٬‎ حديد ‏(=تيز)‏ کرده اي


نامه فرهنگستان /٣ ٤مقاله ١٠١طرزي افشار شاعري يگانه‎٬‎ شيوه اي يگانهبهشتيده جمع از گليديدنت ٣٣ جحيميده مجلس چو گئتديده اي ٣٤يا:‏نه چو بلبلم که گاهي سَ‏ سَ‏ د ٣٥ و گهي سُ‏ کوتَدمحتاج نيستي به دوت و باغْ‏ ال و گَتور ٣٦و گاه جمله اي و مصراعي به ترکي مي آورد:‏به فراق مي فغانم به وصال مي اَنينماز حاجبَيْن اشاره به ما مي کفايتدقويمازيدم ٣٧ که بير ٣٨ قدم از پيِ‏ دلبران رود اُ‏ لسايدي اگر کونُل ٣٩ در کفِ‏ اختيارِ‏ من١٠. کاربردهاي ويژه و عجيب در صفتِ‏ تفضيلي:‏انزک و از انزک فعل ساخته است:‏مثالً‏ از نازک صفتِ‏ تفضيليِ‏مي انزکد نگارِ‏ من از دلبرانِ‏ دهر آري قماشِ‏ چيت و قلمکار نازک استو يا نزديک به اين کاربرد:‏به گَردِ‏ وصل تو طرزي کجا رسد که به رفعت بلند مي ترد از مهر و ماه منزلتِ‏ تو‎١١‎.‏ کاربُردِ‏ فعل نهي به گونه اي خاص‎٬‎ با جا به جا کردن سازه ها:‏يا:‏يا:‏مبيمْدار ٤٠ ز روزِ‏ حساب اي دل و جرمتبا جمالي که ز خورشيد بسي مي خوبدمَاِ‏ حتساب ٤١ که فضلِ‏ خدا حساب نداردسر ز محمل مبرون ٤٢ قافله مي آشوبدمجانارنج ٤٣ اگر عاشق بنالد پيش رخسارت‎١٢‎.‏ کاربردِ‏ ضمير مفعولي پيش از فعل:‏که در گلشن فغانِ‏ بلبلِ‏ شيدا صفا دارديا:‏گمانيدم که مي مِهْرَد در اول چو دانستم در آخر ميم کيند ٤٤مالمتيده مرا شيخ بيش معذورم که تا نديده جمالِ‏ تو ميم اِنْکارد ٤٥‎٣٣‎)گليديدنت‎٬‎ آمدن ‎٣٤‎)گِ‏ ئتديده اي‎٬‎ رفته اي‎٣٥‎)سَ‏ سَ‏ د‎٬‎ سر و صدا کند‎٬‎ بخواند‎٣٧‎)قويمازيدم‎٬‎ نمي گذاشتم‎٣٩‎)اُلْ‏ سايدي‎٬‎ مي بود؛ کونُل‎٬‎ دل‎٤١‎)مَاِ‏ حتساب‎٬‎ به حساب مياور‎٤٣‎)مجانارنج‎٬‎ جانا مرنج‎٤٥‎)ميم اِنکارَ‏ د ‏(=مي اِنکارَ‏ دَ‏ م)‏‎٬‎ انکار مي کند مرا‎٣٦‎)دوت‎٬‎ باغْال‎٬‎ گتور=بگير‎٬‎ ببند‎٬‎ بياور‎٣٨‎)بير‎٬‎ يک‎٤٠‎)مبيمدار‎٬‎ بيم مدار‎٤٢‎)مبرون‎٬‎ بيرون مکن‎٬‎ بيرون مياور‎٤٤‎)ميم کيند ‏(=مي کينَدَ‏ م)‏‎٬‎ کينه ورزي مي کند با من


نامه فرهنگستان /٣ ٤١٠٢ مقالهطرزي افشار شاعري يگانه‎٬‎ شيوه اي يگانه‎١٣‎.‏ غالبًا ميان حرف مضارعه ‏«مي»‏ کلمه اي يا کلماتي مي آورد پس شناسه فعل مي آيد:‏مگر راست حرفيده اي باز طرزيکه سوي تو آن سرو مي کج نگاهددر اينجا ضرورت دارد خاطرنشان کنم که عدول شاعر از هنجارِ‏ دستوري سخن ازناتواني او نبوده است.‏ چنان که در شيوه خود غزلي مي پردازد که به تمامي صائب واراست و پر از صور خيال لطيف.‏ به اين غزل توجه شود:‏موسيِ‏ طرزم و طور و شجرِ‏ خود دارمنتوانم که به گِرد سرِ‏ خوبان گردمفرصتم کو که بِسنگم به گذرگاهِ‏ کسيچشمِديدار ز نور و نظرِ‏ خود دارماين مگس مشربي از لب شکرِ‏ خود دارممن که صد کوه گنه بر گذرِ‏ خود دارميار حرفِ‏ نزبانيده من مي گوشد گله از ناله دور از اثرِ‏ خود دارمدامنم کس نپُرانيد در اين دور از دُربدخواه نکرد آنچه زبانم بکندمنّت از دايره چشمِزخمِتيغِترِ‏ خود دارمکاري همه از نيشترِ‏ خود دارمکم شنيدن شودم باعث کم حرفيدن شُ‏ کرِ‏ بسيار من از گوشِ‏ کرِ‏ خود دارمغزل زير را‎٬‎ طرزي به طرز پيشينيان ساخته و نشان مي دهد که به زير و بم شعر تسلّط واشراف دارد:‏ِجز آن که جامه ناموس و ننگ پاره کنمکجا روم چه کنم چون کنم چه چاره کنم ز غصّ‏ ه سينه صدپاره من نقاره کنمچو مدّ‏ عي بزند نوبتِ‏ تقرّبِ‏ يار ز استخوانِ‏ سرِ‏ اين و آن مناره کنماگر به دستِ‏ من افتند خيلِ‏ مدّ‏ عيان بود محال که از دلبران کناره کنممگر سرم نهي اندر کنارِ‏ تن ورنه ز فيضِ‏ مقدم تو زندگي دوباره کنمبه سويِ‏ تربتِ‏ من گر برنجه اي قدمي حواله سرِ‏ دشمن به سنگِ‏ خاره کنمز لطف گيرد اگر دوست دستِ‏ من طرزي و‎٬‎ سرانجامْ‏ اين غزلِ‏ شوخ و شنگ و خوش آهنگ:‏بي رحمکي ستمگرکي دل سياهکيافتاده دل به دامک وحشي نگاهکي تشنيدهکِ‏ به خونکِ‏ هر بيگناهکيمژگانکِ‏ درازکِ‏ خنجرگذار کش خودشناهکيدارم به خونکِ‏ دلکِ‏ در هجرک عقيقک سيرابَکَش مدام باتش نزمد آن دلک سنگ سانَکَتاز حُ‏ سنکِ‏ تو ذرّ‏ ه اَ‏ کي کم نمي شودباشد رقيبکِ‏ سگکِ‏ روسياهکتاکنون به کهرُبايکِ‏ مهرت ز خاکَ‏ کَماز لختکِ‏ جگر چه کند دودِ‏ آهکيگر بنگري به سويَکِ‏ ما گاهگاهَکيدنگِ‏ دروغگويک و بيرون ز راهکيبردار چون ز ضعف شدم برگِ‏ کاهکيپروين ز چشمکِ‏ مَنَک افتاده طرزيا در اشتياقِ‏ ماهکِ‏ مهر اشتباهکياينجا مي خواهم درباره اين سنّ‏ ت شکنيِ‏ تا حدي نظام مندِ‏ طرزي به يک نکته که نتيجه


ّّٔنامه فرهنگستان /٣ ٤مقاله ١٠٣طرزي افشار شاعري يگانه‎٬‎ شيوه اي يگانهسخن من نيز همان است اشاره کنم:‏مي دانيم که زبان عرب زباني بسيار غني‎٬‎ توانمند و پرگنجايش است‎٬‎ اين ويژگي هايمثبت نتيجه چندين عامل است:‏الف)‏ وجود باب هاي مجرّ‏ د و مزيدٌ‏ فيه؛ بدين معني که يک ريشه سه حرفي مثالً‏‏«نظر»‏ را به باب هاي ثالثي مزيد مي برد و معاني گونهگون مي گيرد:‏ اَنْظَر ه:‏ او را ] درپرداخت وام]‏ مهلت داد؛ ناظَره : نظير و قرينِ‏ او شد.‏ اِ‏ نتظره و اِ‏ ستنظره : او را چشم داشت وانتظار کشيد.‏ تَ‏ ناظَر : مقابل شد و روبه رو نشست.‏ب)‏ ساختن فعل از اسم:‏ اَبْصَ‏ رَ‏ : به بصره درآمد.‏ تَفَيَّلَ‏ : بر فيل سوار شد.‏ج)‏ فعل هاي مجعول و منحوت يعني برساخته و تر اشيده از چند کلمه‎٬‎ مانندِ‏ تَ‏ الشي ازال+شي ؛ يا از يک جمله‎٬‎ مانندِ‏ جَ‏ عْفَدة يعني:‏ ‏«جَ‏ عَلَني اهللُ‏ فداک»‏ گفتن و حَ‏ يْعَلَة : ‏«حي عليالصالة و حي علي الفالح»‏ گفتن؛ يا از کلمه غير عربي فعل مي سازد‎٬‎ مانندِ‏ تَ‏ زَ‏ نْدَ‏ قَ‏ : زنديق والمذهب گشت‎٬‎ تَ‏ حَ‏ رْ‏ مَزَ‏ : حرامزاده بود‎٬‎ تَلْفَنَ‏ : تلفن زد؛ سَ‏ فْلَتَ‏ : راه را اسفالت کرد.‏اين اشاره مجمل و بسيار فشرده خود مقدمه اي بود براي آن که پاسداران زبانِ‏ زيبا واستوار پارسي‎٬‎ چه بخواهند و چه نخواهند‎٬‎ زبان به زندگي و پويايي خود دوام مي دهد ومردم نيز با زبان خود کنارمي آيند و کاستي ها را جبران مي کنند؛ اما‎٬‎ اگر نظارت ياپيش گاميِ‏ فضال و عقال‎٬‎ به ويژه فرهنگستان‎٬‎ در کار باشد‎٬‎ اين ساخته ها‎٬‎ پشتوانه علمي واستواري خواهد داشت؛ يعني ذوق مردم و قانون شناسي علما در کنار هم خواهدنشست.‏ مثالي بزنم:‏ امروز ديگر سرمايش و گرمايش پذيرفته شده است.‏ پسر من کهرانندگي ياد مي گرفت از تعليم دهنده شنيده بود که ‏«کمتر بگاز!».‏ بچه هاي دبستانيِ‏همسايه ما‎٬‎ روزهاي جمعه که سر کوچه فوتبال بازي مي کنند‎٬‎ يکسره فرياد مي کشند‎٬‎‏«بشوت!».‏ مغازه ها و فروشگاه هاي پروتئيني به خط درشت مي نويسند:‏ ‏«ماهيِ‏ شوريدهرسيد»‏ يعني نمک زده!‏ صرفيدن ‏(صرف کردن)‏‎٬‎ سُ‏ رفيدن ‏(سرفه کردن)‏‎٬‎ قدميدن ‏(قدمزدن)‏‎٬‎ کوچيدن ‏(کوچ کردن)‏‎٬‎ رقصيدن‎٬‎ فهميدن‎٬‎ جنگيدن‎٬‎ غارتيدن و...‏ ديري است کهدر گوش و زبان مردم جا خوش کرده اند.‏ پس يک نگاه تازه و دقيق به ديوان طرزي افشار وکمي انس و درنگ در کاربردهاي وي شايد جرئت کلمه سازي را به ما بدهد و‎٬‎ اگر بتوانيمپشتوانه علمي و تأييد عالمانه را با آن هم سو و همراه کنيم‎٬‎ بسا که در يافتن معادل کلماتخارجي و زايش و افزايش کلماتِ‏ پارسي گام هايي برداريم.‏ ©

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!