15.06.2015 Views

ﺟﺸﻦ ﻧﻮﺭﻭﺯﯼ ﮐﺎﻧﻮﻥ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ

ﺟﺸﻦ ﻧﻮﺭﻭﺯﯼ ﮐﺎﻧﻮﻥ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ

ﺟﺸﻦ ﻧﻮﺭﻭﺯﯼ ﮐﺎﻧﻮﻥ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

سرگذشت<br />

سپور صبح مرا ديد<br />

که گيسوان در هم خيسم را<br />

زپلکان رود می آوردم<br />

سپيده ناپيدا بود<br />

دوباره آمده ام<br />

از انتهای دره ی سيب<br />

و پلکان رفته ی رود<br />

و نفس پرسه زدن اينست<br />

رفتن،‏ برگشتن،‏ ديدن،‏ دوباره ديدن<br />

رفتن به راه می پيوندد<br />

ماندن به رکود<br />

در کوچه های اول حرکت<br />

دست قديم عادل را<br />

بر شانه چپ خود ديدم<br />

و بوسيدم<br />

و عطر بوسه مرا در پی خواهد برد<br />

سپور صبح مرا ديد<br />

که نامه را به مالک می بردم<br />

سلام گفتم!‏ گفت سلام.‏<br />

سلام بر هوای گرفته،‏ سلام بر سپيده ناپيدا<br />

سلام بر حوادث نامعلوم<br />

سلام بر همه<br />

الا بر سلام فروش!‏<br />

سراغ خانه مالک می رفتم<br />

به کوچه های ثابت دلتنگی برخوردم<br />

خاک ستاره دامنگير<br />

صدای يورتمه می آمد<br />

صدای زمزمه ميراب<br />

صدای تبت يدی<br />

درخت را بردند<br />

باغ را بردند<br />

گوش را بردند،‏ گوشواره را بردند<br />

اما جدجد مرا،‏ عشق را،‏ نبردند<br />

من از تصور ودکا بيرونم<br />

و در تصرف بيداری هستم.‏<br />

تصرف عدوانی را شايع کردند<br />

تصرف عدوانی،‏ سرنوشت خانه ما بود<br />

سرنوشت ساکنان نجيب<br />

فاتح که کوه نور به موزه می آورد<br />

به شهر من،‏ شب را آورد<br />

به ساکنان خانه و صاحبان تازه<br />

سپردم که شب بخير بگويند<br />

و گرنه در سکونتشان اختلاف خواهد بود<br />

به روح ناظر او شب به خير بايد گفت<br />

به او،‏ به مادر من،‏ زنی که پيرهنش رنگهای خرم داشت<br />

من ازبينيد و صورتی و آبی<br />

آميخثن را دوست می دارم،‏ رنگ بی رنگی!‏<br />

در جستجوی کفش آبی بودم<br />

کفاش قهوه ای آورد و سبز فروخت<br />

نوروز کفش نوی بايد داشت<br />

نوروز برف غريبی می باريد<br />

در هفت سين باستانی<br />

سرخاب را ديدم که هلهله می کرد<br />

و سين قرمز ساکت بود<br />

ای بانوان شهر<br />

گلويتان هرگز از عشق بارور نشده است<br />

و گرنه سرخاب را به اشک می يافتيد<br />

و سين ساکت سر را سلام می گفتيد<br />

سلام بر همه الا سلام فروش<br />

بس است<br />

طاهره صفارزاده<br />

هرچه از محنت ايام کشيديم بس است<br />

از بد و خوب زمان هر چه که ديديم بس است<br />

شاد گشتيم که ناکامی ايام گذشت<br />

زهر هر نيش زهر نوش چشيديم بس است<br />

باغبان گو که بود باغ تو را ارزانی<br />

آنچه از بلبل شوريده شنيديم بس است<br />

ديگر از طرفه غزالان به دلم راهی نيست<br />

ناز دلدار بيک عمر خريديم بس است<br />

به تمنای وصال و به گران بار فراق<br />

در رهش جامه اخلاص دريديم بس است<br />

چون کبوتر نگران از پی يکدانه ببام<br />

هر چه زين بام به آن بام پريديم بس است<br />

چند روزی اگر از عمر بود حاصل ما<br />

خواهم آهسته روم هرچه دويديم بس است<br />

اين سرابی که بر او نام نهادند مقام<br />

خوش سرابی است ولی آنچه رسيديم بس است<br />

چند گوئی تو از اين دور زمان گردش چرخ<br />

يوسف اين قصه دراز است شنيديم بس است<br />

یوسف رستگار<br />

۱۳<br />

شماره ۱۰۷ بهمن - اسفند ۱۳۸۵

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!