من موجودی احساساتی هستم
رازهاى دختران جهان به قلم ايو انسلر ترجمه شيرين ميرزانژاد
رازهاى دختران جهان
به قلم ايو انسلر
ترجمه شيرين ميرزانژاد
- No tags were found...
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
Copyright © 2017 Khameneh Multimedia All rights reserved.<br />
<strong>من</strong>تخبىببىی از<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong><br />
رازهای دخبرتبرران جهان<br />
ایو انسلر<br />
ترجمججممه<br />
شبریبررین مبریبررزانژاد
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
<br />
!2
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
<strong>من</strong>تخبىببىی از<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong><br />
رازهای دخبرتبرران جهان<br />
ایو انسلر<br />
ترجمججممه: شبریبررین مبریبررزانژاد<br />
گروه تئاتر ا گزیت<br />
!3
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
یادداشت نویسنده:<br />
این مونولوگها مصاحبه نیستند. هر مونولوگ متبىنبىی ادبىببىی است که الهللهھام گرفته از سفر به<br />
اقصی نقاط جهان، دیدن رویدادها و گوش کردن به گفتگوهای واقعی و خیالىللىی است. گاه<br />
یک مونولوگ الهللهھامگرفته از یک مقاله، یک بجتبججربه، یک خاطره، یک رویا، یک آرزو، یک<br />
تصویر یا لحللححظهای اندوه یا خشم بوده است.<br />
ایو انسلر<br />
!4
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
تو به <strong>من</strong> بگو الان چطور باید یه دخبرتبرر بود؟<br />
پرسش، تردید، ابهببههام، اختلاف<br />
یه جورابىیبىی خیلی غبریبررمردونه شدهان.<br />
دیوانههای مستبد<br />
بجنبجخستوزیرها و تزارها و رئیسجمججممهورها هسبنتبنن.<br />
یکی از یکی درستکارتر.<br />
هر شهری که بمببممباران میکبننبنن<br />
هر انسابىنبىی که میکشن<br />
برای اهداف «انساندوستانه» است.<br />
مردم صاحب آب روستاهای خودشون هم نیسبنتبنن<br />
طلا و المللمماسشون که بمببمماند.<br />
میلیونها نفر مجممججبور میشن از میون خا کروبه و زباله شامشون رو درست کبننبنن<br />
در حالىللىی که تاجرای روس و ستارههای سینما<br />
ویلاهای پونصد میلیون دلاری تو جنوب فرانسه میخرن.<br />
زنبورا دیگه عسل درست ب<strong>من</strong>بممیکبننبنن.<br />
مردم دارن تو هر جابىیبىی که نباید حفاری میکبننبنن.<br />
آمریکا، روسیه، کانادا، داب<strong>من</strong>بممارک و نروژ<br />
همھهممگی ادعای مالکیت قطب سمشسممال رو میکبننبنن<br />
اما به نظر ب<strong>من</strong>بممیرسه برای هیچ کدومشون مهم باشه که خرسهای قطبىببىی دارن غرق میشن.<br />
انگشتنگاری میکبننبنن، از گواهینامهها و دندونامون عکس میگبریبررن.<br />
برادر بزرگ حالا دیگه توی تلفنها، آیپادها و کامپیوترهامون هم هست.<br />
حبىتبىی یک نفر هم احساس ا<strong>من</strong>یت بیشبرتبرری ب<strong>من</strong>بممیکنه.<br />
کادرهای سلامت روان امروز<br />
شکنجهگرهای ریشوی سابق از آب درمیان.<br />
!5
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
و پاپ که با اون لباسش خودب<strong>من</strong>بممابىیبىی میکنه<br />
و پوست خز روی لباسش رو به رخ میکشه<br />
به همھهممه میگه<br />
بوسیدن کسی که دوستش داری بزرگترین کار شیطانیه.<br />
زبىنبىی که میخواد معاون اول آمریکا بشه<br />
به خلقت خدا اعتقاد داره<br />
اما به گرمایش زمبنیبنن نه.<br />
چرا همھهممه از رابطهی جنسی بیشبرتبرر وحشت دارن<br />
تا از موشک اسکاد؟<br />
کی گفته خدا با لذت بردن مجممجخالفه؟<br />
و ا گه خونوادهی مجممجحافظهکار سنبىتبىی اینقدر خوبه<br />
پس چطوره که همھهممه دارن ازش فرار میکبننبنن<br />
یا پسانداز زندگیشون رو خرج میکبننبنن<br />
که فقط با یه غریبه توی یه اتاق بشیبننبنن و به خاطرش زاری کبننبنن؟<br />
جنگ عراق نزدیک به سه تریلیون دلار هزینه برداشت.<br />
حبىتبىی ب<strong>من</strong>بممیتوب<strong>من</strong>بمم این رقم رو بشمرم<br />
اما میدوب<strong>من</strong>بمم که این پول ممممممکن بود<br />
میتونست<br />
به بمتبممام فقر پایان بده<br />
و همھهممبنیبنن باعث میشد تروریسم هم <strong>من</strong>تفی بشه.<br />
چطور برای کشتار پول دار بمیبمم<br />
اما برای تغذیه و درمان نه؟<br />
چطور برای نابودی پول دار بمیبمم<br />
اما برای هبرنبرر و مدرسه نه؟<br />
بنیادگراها حالا دیگه<br />
ارتشهای خصوصی میلیارد دلاری دارن.<br />
طالبان برگشته<br />
هرچند که هیچ وقت نرفته بود.<br />
!6
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
زنا سوزونده میشن، بهببههشون بجتبججاوز میشه، کتک میخورن،<br />
فروخته میشن، گرسنگی میکشن و حبىتبىی زنده به گور میشن<br />
و هنوز ب<strong>من</strong>بممیدونن که ا کبرثبرریت هسبنتبنن.<br />
ذخایر آب داره به آخر میرسه<br />
اما حبىتبىی توی بیابونهابىیبىی که دچار خشکسالىللىی شدیده<br />
جمچجم<strong>من</strong> زمبنیبننهای گلف سبرببرز و پرپشته<br />
و استخرهای شنا پر از آب<br />
برای دوازده تا پولدار که شاید دلشون بجببجخواد بیان.<br />
آدمای خاص بجببجچههای دستچبنیبنن شده رو از سرزمبنیبننهای دور به فرزندی میگبریبررن.<br />
خرج پروازشون تا اوبجنبججا بیشبرتبرره تا<br />
کل پولىللىی که پدر و مادر بجببجچه امسال درآوردن.<br />
چرا همھهممون پول رو بهببههشون ب<strong>من</strong>بممیدن؟<br />
بردهداری برگشته<br />
هرچند که هیچوقت نرفته بود.<br />
از هر کسی که شلاق خورده ببرپبررسید<br />
که مبریبرراثش چقدر عمیقه.<br />
شش میلیون نفر توی کنگو مردن<br />
و هیچوقت خبرببررساز نشدن،<br />
نگو که هیچ ربطی به رنگ پوست<br />
یا معادنشون نداره.<br />
آدمای فقبریبرر اول از همھهممه میمبریبررن<br />
از گردباد<br />
شرم<br />
سونامی<br />
تشعشع<br />
آلودگی<br />
سیل<br />
و بىببىیتوجهی.<br />
!7
<strong>من</strong>تخبىببىی از<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
آدمای پولدار<br />
دم شهرکهای خصوصی بىببىینقصشون<br />
فقط دروازههای الکبرتبرریکی پرزرقوبرقتر میگذارن.<br />
همھهممه دارن «خبریبرریه» راه می اندازن<br />
مهموبىنبىیهای مجممججلل میگبریبررن<br />
با یه عالمللممه پول دزدی<br />
که پولدارا حس خو بىببىی پیدا کبننبنن<br />
از اینکه یه ذرهی کوچولو رو از اون همھهممه پولىللىی که دارن ببخشن.<br />
اما کسی ب<strong>من</strong>بممیخواد واقعاً چبریبرزی رو تغیبریبرر بده.<br />
ا گه واقعاً اینو میخواهید<br />
باید از چبریبرزی بگذرید<br />
مثلاً همھهممهچبریبرز<br />
بعد اونطوری داراها ندار میشن<br />
اونوقت دیگه کی هسبنتبنن؟<br />
و این خیلی پیچیده است<br />
برای همھهممبنیبنن چک میکشن<br />
و به همھهممون روال سابق ادامه میدن.<br />
تغیبریبرر رو میفروشن.<br />
انقلاب رو سودآور میکبننبنن.<br />
شرکتهای بزرگ که به هر حال صاحب همھهممهچبریبرز هسبنتبنن<br />
حبىتبىی شلوارهای جبنیبنن هیبىپبىیمون، سلولهای حافظه، و بارون.<br />
چرا این همھهممه از رهبرببرران زن شبیه مارگارت تاچر هسبنتبنن<br />
و حبىتبىی رفتارشون بدجنستر هم هست؟<br />
چرا هیچکس چبریبرزی یادش ب<strong>من</strong>بممیآد؟<br />
چطوره که پولدارای بد<br />
کلی پول میگبریبررن تا سخبرنبررابىنبىی کبننبنن<br />
و فقرای بد توی زندانها شکنجه میشن؟<br />
اصلاً کسی اینجا پاسخگوئه؟<br />
!8
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
یا بمتبممام اینا اونقدر دور خودش میچرخه تا <strong>من</strong>فجر بشه<br />
یا متلاشی بشه؟<br />
و ا گه کاری هست که میتونیم ابجنبججام بدبمیبمم<br />
پس چرا ابجنبججامش ب<strong>من</strong>بممیدبمیبمم؟<br />
پس چی به سر خشم اومد؟<br />
چی به سر دقت و مسئولیت اومد؟<br />
چی به سر به رخ نکشیدن ثروت اومد؟<br />
چی به سر مهربوبىنبىی اومد؟<br />
چی به سر نوجوونابىیبىی اومد که عصیان میکبننبنن<br />
به جای خریدن و فروخبنتبنن؟<br />
چی به سر نوجوونابىیبىی اومد که همھهممدیگه رو میبوسن<br />
به جای وبلا گنویسی و توهبنیبنن؟<br />
چی به سر نوجوونابىیبىی اومد که راهپیمابىیبىی میکبننبنن<br />
مجممجخالفت میکبننبنن<br />
به جای بهببههرهکشی و مصرفگرابىیبىی؟<br />
میخوام تو دنیای واقعی لمللممست کنم<br />
نه اینکه توی یوتیوب پیدات کنم،<br />
میخوام توی کوهستان کنارت قدم بزب<strong>من</strong>بمم<br />
نه اینکه توی فیسبوک باهات دوست بشم.<br />
یه چبریبرزی بهببههم بده تا بتوب<strong>من</strong>بمم بهببههش معتقد باشم<br />
که اسم بجتبججاری نباشه.<br />
تنهام.<br />
میترسم.<br />
دخبرتبررای کوچیکتر از <strong>من</strong> توی مدرسه<br />
با پسرا دست به کارای نامربوط میزنن<br />
حبىتبىی معبىنبىی رابطه رو هم ب<strong>من</strong>بممیدونن<br />
فقط میخوان مجممجحبوب باشن<br />
و برای خودشون جایگاهی پیدا کبننبنن.<br />
!9
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
بیشبرتبرر دخبرتبررای همھهممسن <strong>من</strong> قرص مصرف میکبننبنن<br />
یا از بجتبجخت ببریبررون ب<strong>من</strong>بممیآن<br />
یا میخورن یا گرسنگی میکشن<br />
یا دماغشونو عمل میکبننبنن یا پروتز میگذارن<br />
یا خودشونو ناقص میکبننبنن<br />
یا پرحرفىففىی میکبننبنن<br />
یا خودشونو میپوشونن<br />
یا با درموندگی دنبال راهی میگردن تا<br />
بیدار باشن بدون اینکه واب<strong>من</strong>بممود کبننبنن<br />
زنده باشن بدون اینکه از خود بیخود بشن<br />
جدی باشن<br />
صادق باشن<br />
که حبىتبىی به دوست داشبنتبنن کسی فکر کبننبنن<br />
تو زمابىنبىی که همھهممگی مجممجحکوم به نابودی هستیم.<br />
تو به <strong>من</strong> بگو الان چطور باید یه دخبرتبرر بود<br />
<strong>من</strong> میگم بمتبممام تلاشمونو بکنیم<br />
حالا که همھهممه چبریبرز داره از ببنیبنن میره.<br />
<strong>من</strong> میگم ازش حرف بزنیم<br />
باهاش بجببججنگیم<br />
درستش کنیم<br />
چبریبرزی نیست که بهببههش چنگ بزنیم<br />
حالا که همھهممه چبریبرز از دست رفته.<br />
گذاشتنش به عهدهی ما.<br />
خیلی بده، ولىللىی حقیقت داره.<br />
این کار <strong>من</strong> و توئه عزیزم.<br />
!10
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
نکن<br />
قاهره، مصر<br />
از پنجره ببریبررون رو نگاه نکن<br />
با دخبرتبررای دیگه صحبت نکن<br />
ببریبررون نرو<br />
شلوارای تنگ پات نکن<br />
اصلاً شلوار پات نکن<br />
پدرم <strong>من</strong>و از خونه ببریبررون میکنه<br />
مادرم <strong>من</strong>و تو خونه نگه میداره<br />
داد نزن<br />
صحبت نکن<br />
بشور. بساب. مرتب کن.<br />
انتظار بمتبممجید نداشته باش<br />
شیطوبىنبىی نکن<br />
ببریبررون نرو<br />
رانیا رو نببنیبنن<br />
برادر رانیا میخواست ازت خواستگاری کنه<br />
موقعی که داری بیسکوئیت میفروشی با هیچ دخبرتبرری صحبت نکن<br />
زیاد طولش نده<br />
نگو نه<br />
وقتشه که نامزد کبىنبىی<br />
روی بالکن واینستا<br />
به برنامهی رویاها نرو<br />
تنهابىیبىی دیروقت به داروخانه نرو<br />
!11
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
حبىتبىی ا گه مریض باشی<br />
با دوستات صحبت نکن<br />
نگران نباش فقط یه ویزیت معمولیه<br />
باهاش بجنبججنگ، با تیغ<br />
بیدار شو<br />
گریه نکن، باید میبریدش<br />
دنبالش نگرد<br />
میتونست دیوونهات کنه<br />
غبریبرر قابل کنبرتبررل.<br />
پدرم از دخبرتبررا متنفره<br />
میگه قدبمیبمما زنده به گورشون میکردن<br />
همھهممبنیبنن که به دنیا میاومدن.<br />
نه ارزشی<br />
نه شخصیبىتبىی<br />
این خونهی تو نیست<br />
ب<strong>من</strong>بممیتوبىنبىی بری ببریبررون<br />
بشور. بساب. مرتب کن.<br />
بیشبرتبرر از این رو تصور نکن<br />
روی بالکن واینستا<br />
بکارتت رو از دست نده<br />
از پنجره به ببریبررون نگاه نکن<br />
مادرم <strong>من</strong>و تو خونه نگه میداره<br />
پدرم میاندازبمتبمم ببریبررون<br />
برادرم کتکم میزنه<br />
دکبرتبرر مثلهام میکنه<br />
نکن. نکن.<br />
<strong>من</strong> میخوام خوندن بلد باشم<br />
برای اینکه بتوب<strong>من</strong>بمم قرآن بجببجخوب<strong>من</strong>بمم<br />
!12
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
تابلوهای توی خیابون رو بجببجخوب<strong>من</strong>بمم<br />
سمشسممارهی اتوبوس رو بدوب<strong>من</strong>بمم<br />
اتوبوسی که قراره سوارش بشم<br />
وقبىتبىی که یه روزی از این خونه میرم.<br />
!13
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
جوکی دربارهی دماغم<br />
بهتبههران، ایران<br />
یه وقبىتبىی <strong>من</strong> بامزه بودم. خیلی بامزه. یه جوری که هر کاری میکردم و هر چبریبرزی میگفتم<br />
بامزه بود. ا گه اوبجنبججوری بودم احتمالاً الان سمشسمما هم داشتید میخندیدید. کاش میتونستم<br />
چند تا ب<strong>من</strong>بممونه نشونتون بدم که چقدر بامزه بودم، اما ا گه میتونستم پس یعبىنبىی هنوزم<br />
بامزهام. میدوب<strong>من</strong>بمم الان که بهببههم نگاه میکنید باور کردنش براتون سخته. <strong>من</strong> خیلی<br />
خوشگلم، نه؟ خوشگل نیستم؟ دخبرتبررای خوشگل شبیه هیچ چبریبرز خاصی نیسبنتبنن. اونا<br />
شبیه چبریبرزی هسبنتبنن که همھهممه آرزو دارن اون شکلی باشن، اما نه چبریبرز مشخصی که بشه<br />
باهاش ارتباط برقرار کرد. آدم وقبىتبىی میخواد یه دخبرتبرر خوشگلو توصیف کنه مثلاً<br />
میگه:«وای اون دخبرتبرره، اشلی، خیلی خوشگله.» ولىللىی وقبىتبىی دخبرتبررای نه چندان خوشگل<br />
رو توصیف میکنه همھهممیشه یه چبریبرز مشخصی رو دربارهشون میگه، یه چبریبرزی دربارهی<br />
ظاهرشون. وای، ماریا، همھهمموبىنبىی که موهای وزوزی داره؛ یا تانیا، ساق پاش یه کم کوتاهه، اما<br />
سینههای مجممجحشری داره.<br />
قبل از اینکه بامزه باشم، قیافهی بامزهای داشتم. شبیه یه اتفاق غبریبرر<strong>من</strong>تظره بودم که هر<br />
لحللححظه ممممممکن بود بیفته. همھهممهاش هم به دماغم ربط داشت. بزرگ و زشت و خندهدار بود.<br />
دماغم خندهدار بود. وقبىتبىی با <strong>من</strong> آشنا میشدین، در واقع با دماغم آشنا میشدین. سلام،<br />
به دماغم خوش اومدین. حبىتبىی ب<strong>من</strong>بممیتوب<strong>من</strong>بمم بگم صورت داشتم. فقط دماغ. فقط دماغ بزرگ<br />
خندهدار مسخره. دماغ چبریبرز خیلی وخیمیه. <strong>من</strong>ظورم اینه که سمشسمما خودتون تا حالا<br />
دماغتون رو بمتبمماشا کردین؟ <strong>من</strong> همھهممیشه دماغمو بمتبمماشا میکردم. <strong>من</strong>و مجممججذوب خودش میکرد.<br />
خدایا دماغ دیگه چیه؟ حبىتبىی کلمهاش هم خندهداره. دماغ. فکر دماغ.<br />
دماغم باعث میشد آدما راحت باشن. سر حرف رو باز میکرد. یه جوری باعث میشد<br />
احساس کبننبنن میتونن بهببههم اعتماد کبننبنن. توصیفش سخته، اما دماغم بهببههم آزادی عمل<br />
میداد. بهببههم افکار شرورانه الهللهھام میکرد. باعث میشد جسور باشم. انگار اینجوری بود<br />
که هرگز یکی از اونا بجنبجخواهی بود پس میتوبىنبىی خودت باشی. توی مدرسه دلقک کلاس<br />
بودم. بهببههم میگفبنتبنن گونزو، مثل ماپت شو.<br />
!14
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
پدر و مادرم آدمای بدی نیسبنتبنن. میدوب<strong>من</strong>بمم <strong>من</strong>و دوست دارن. میدوب<strong>من</strong>بمم که بهببههبرتبررینها رو برام<br />
میخوان. اما اینکه بهببههبرتبررینها از نظر اونا چیه توی ماجرا دخیله. این همھهممیشه معنیش این<br />
بوده که اونا بهببههبرتبرر از <strong>من</strong> میدونن. پدر و مادرم که <strong>من</strong>و دوست داشبنتبنن، برنامهریزی کردن،<br />
نقشه کشیدن و در بهنبههایت موفق شدن که دماغم رو به کشبنتبنن بدن. به قتل برسوننش.<br />
روز تولد شونزده سالگیم یه آدم اجبریبرر کردن که ترتیب دماغم رو بده. یه مزدور قاتل<br />
استخدام کردن که دماغ بینوای <strong>من</strong>و به قتل برسونه. تنها مشکل این بود که دماغم به<br />
خودم وصل بود.<br />
<strong>من</strong> حبىتبىی ب<strong>من</strong>بممیدونستم که چه اتفافىقفىی داره میافته. همھهممهاش بهببههم میگفبنتبنن که خوشحال میشم<br />
و همھهممهچی بهببههبرتبرر میشه و به خاطرش ازشون تشکر میکنم چون قراره زندگیم خیلی<br />
آسونتر بشه. فکر کردم دارن میبرب<strong>من</strong>بمم رستوران پارادایس چنگ. فکر کردم دار بمیبمم<br />
میر بمیبمم غذای چیبىنبىی مورد علاقهمو بجببجخور بمیبمم. بعد سر از یه کلینیک کوچیک در آوردبمیبمم. <strong>من</strong><br />
هیچی دستگبریبررم ب<strong>من</strong>بممیشد. یه دکبرتبرری اوبجنبججا بود که به طرز عجیبىببىی خودش یه دماغ گنده<br />
داشت. بهببههم گفت که یه عمل خیلی ساده است. قیافهی مادرم گناهکار بود اما همھهممهاش<br />
زورکی لبخند میزد. بعد دکبرتبرر داروی بیهوشی بهببههم داد. هیچی یادم ب<strong>من</strong>بممیآد. وقبىتبىی بیدار<br />
شدم به شدت حالت بهتبههوع داشتم و بقیه هم به طرز غریبىببىی دوروبرم میپلکیدن و<br />
معلوم بود که یه اتفاق وحشتنا کی افتاده. شروع کردم به بالا آوردن گوشت و خون و<br />
استخون. دماغ داغون و خرد شده و له شدهام ببریبررون میاومد و روم میربجیبجخت. گریه<br />
میکردم و حبىتبىی ب<strong>من</strong>بممیدونستم بدون دماغ چطور میشه گریه کرد. پدرم دستمو گرفت و<br />
گفت:«حالا یه شازده خانوم میشی.» <strong>من</strong>م گفتم:«<strong>من</strong> ب<strong>من</strong>بممیخوام شازده خانوم باشم. <strong>من</strong><br />
از دلقک بودب<strong>من</strong>بمم خوشحال بودم. دماغم گنده بود، اما بهببههم هویت میداد، مرموزم میکرد.<br />
بهببههم شخصیت داده بود. الان دیگه هیچی نیست. یه جفنگ اجمحجممقانه وسط صوربمتبمم. <strong>من</strong> یه<br />
زمابىنبىی ببنیبننالنهرین بودم، حالا شدم مرکز خرید.»<br />
میدوب<strong>من</strong>بمم باورش سخته، اما <strong>من</strong> هیچ وقت آرزوی خوشگلی نداشتم. دلمللمم برای دخبرتبررای<br />
خوشگل میسوخت، چون همھهممیشه همھهممه بهببههشون زل میزدن. هیچ وقت حرف ب<strong>من</strong>بممیزدن یا<br />
کاری ب<strong>من</strong>بممیکردن. فقط یه جا بودن، همھهممینجوری… خوشگل. مثل یه ماهی توی تنگ. به این<br />
طرف و اون طرف شنا کبننبنن و مردم هم بمتبمماشاشون کبننبنن. گاه گداری هم به غذای ماهی<br />
ناخونک بزنن، اما فقط ناخونک، چون همھهممه میدونیم که لاغر بودن همھهممون خوشگل بودنه.<br />
مشکل خوشگل بودن همھهممینه. خیلی کارا هست که نباید بکبىنبىی تا خوشگل باشی. یعبىنبىی بمتبممام<br />
!15
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
زندگیت میشه. این کارو نکبىنبىی، اون کارو نکبىنبىی. خوشگل میموب<strong>من</strong>بمم. کارم خوشگلیه.<br />
ب<strong>من</strong>بممیخورم. وسواسی میشم. دور خودم میچرخم. مدام خودمو برانداز میکنم.<br />
گرسنگی میکشم. ضعیف میشم. چون غذا ب<strong>من</strong>بممیخورم، جون ندارم. غذا واقعاً مغز<br />
آدمو به کار میاندازه. برای همھهممبنیبنن آدمای خوشگل آرومتر حرکت میکبننبنن. زیاد ب<strong>من</strong>بممیتونن کار<br />
کبننبنن. افکارشون هم چندان باز نیست. اما خب، نیازی هم بهببههش ندارن. خوشگلن دیگه.<br />
آدمای بامزه میتونن هر چی بجببجخوان بجببجخورن. <strong>من</strong> غذا رو خیلی دوست داشتم. ازش لذت<br />
میبردم چون آدمای بامزه از همھهممه چی لذت میبرن.<br />
آدمای خوشگل ا کبرثبرراً با خوشگلای دیگه معاشرت میکبننبنن. یه جورابىیبىی کارشون همھهممینه.<br />
بعد موضوع میشه این که کی خوشگلتر از اون یکیه. بمتبممام زندگی میشه این که کی از<br />
همھهممه خوشگلتره.<br />
دلمللمم برای دماغم تنگ شده. هر روز بهببههش دست میزب<strong>من</strong>بمم و خیال میکنم که مثل پینوکیو<br />
دروغ بگم تا دوباره دربیاد. یه بار یواشکی با یه پسری رفتم سر قرار که بهببههم میگفت<br />
خوشگلم. بهببههش گفتم <strong>من</strong> واقعاً خوشگل نیستم. فکر کرد دارم شکستهنفسی میکنم.<br />
گفتم <strong>من</strong> خوشگل به دنیا نیومدم. <strong>من</strong> خوشگل طبیعی نیستم. خوشگل تقلبىببىیام. اون<br />
نفهمید، برای همھهممبنیبنن <strong>من</strong>و بوسید، چون پسرا وقبىتبىی چبریبرزی رو ب<strong>من</strong>بممیدونن و ب<strong>من</strong>بممیخوان اجمحجممق به نظر<br />
برسن همھهممبنیبنن کارو میکبننبنن. وقبىتبىی <strong>من</strong>و بوسید چبریبرزی مانعش نشد. زیادی آسون بود. حبىتبىی مجممججبور<br />
نبودم راجع بهببههش شوخی کنم. و این خیلی غمانگبریبرز بود، چون شوخی راجع به دماغم<br />
همھهممیشه طرف رو به خنده میانداخت و هر دومون راحت میشدبمیبمم. بوسیدن اون وقتا<br />
همھهممیشه بهببههبرتبرر بود.<br />
!16
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
٣۵ دقیقه وقت دارم تا اون بیاد سراغم<br />
صوفیه، بلغارستان<br />
شونزده سالمللممه.<br />
دارم میلرزم.<br />
<strong>من</strong> همھهممیشه دارم میلرزم.<br />
لرزیدب<strong>من</strong>بمم مثل این میمونه که<br />
یه جنازه به خودش میپیچه<br />
درست بعد از اینکه بهببههش شلیک شده.<br />
<strong>من</strong> از درون مردهام.<br />
اون برمیگرده.<br />
باید تندتند حرف بزب<strong>من</strong>بمم.<br />
<strong>من</strong> از موهام متنفرم.<br />
<strong>من</strong> دو سال پیش فروخته شدم.<br />
ب<strong>من</strong>بممیتوب<strong>من</strong>بمم بزب<strong>من</strong>بمم ببریبررون.<br />
<strong>من</strong> گوشتم.<br />
<strong>من</strong> یه حیووب<strong>من</strong>بمم.<br />
<strong>من</strong> شونزده سالمللممه.<br />
<strong>من</strong> به دست اونا تصاحب شدم.<br />
اونا هر کاری بجببجخوان میکبننبنن.<br />
<strong>من</strong> قدبلندم.<br />
پاهای کشیدهای دارم.<br />
جای سوختگی روشونه.<br />
<strong>من</strong> یه زیرسیگاریام.<br />
!17
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
یه سطل زباله.<br />
دستام میلرزن.<br />
گاهی وقتا از کاندوم استفاده ب<strong>من</strong>بممیکبننبنن.<br />
ا گه ما دست رد بهببههشون بزنیم، کتک میخور بمیبمم.<br />
به پشتم نگاه کنید<br />
جای بریدگیه<br />
دوازده سالمللمم بود.<br />
پدرم همھهممیشه مست بود.<br />
همھهممیشه عصبابىنبىی.<br />
دوستش، بهببههبرتبررین دوستش<br />
که چهل سالش بود شروع کرد به بجتبججاوز کردن به <strong>من</strong><br />
هر بار که <strong>من</strong>و میدید.<br />
بهتبههدید کرد که ا گه به کسی بگم نابودم میکنه.<br />
بهتبههدید کرد که به پدرم میگه.<br />
دو سال بمتبممام<br />
هر کاری که میخواست میکردم.<br />
بهببههم سیفیلیس داد.<br />
توی دهنم پر از تاوله.<br />
از موهام متنفرم.<br />
(بلند میشود.)<br />
چیه، چیه؟<br />
مطمئبىنبىی <strong>من</strong>و ب<strong>من</strong>بممیشناسه؟<br />
مطمئبىنبىی ب<strong>من</strong>بممیآد تو؟<br />
(مینشیند.)<br />
گبریبرر افتادبمیبمم. بهببههبرتبررین دوست پدرم.<br />
یه نفر اومد تو،<br />
وقبىتبىی که اون داشت کنار دیوار بهببههم بجتبججاوز میکرد.<br />
به پدرم گفت که <strong>من</strong> وادارش کردم.<br />
!18
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
پدرم حرفشو باور کرد.<br />
پدرم <strong>من</strong>و کتک زد<br />
با یه تیکه از چوب صندلىللىی<br />
<strong>من</strong>و از خونه انداخت ببریبررون.<br />
هفتهها ب<strong>من</strong>بممیتونستم راه برم.<br />
اما در حال فرار بودم.<br />
١٧ دقیقه<br />
پدرم <strong>من</strong>و طرد کرد،<br />
مادرم رو هم همھهممبنیبنن طور،<br />
چون باهاش زندگی کرده بود<br />
بیست و دو سال<br />
بدون اینکه حرفىففىی بزنه.<br />
چهارده ساله، بدون اینکه جابىیبىی داشته باشم که برم،<br />
توی خیابونا،<br />
یه مرد بهببههم جا داد.<br />
بعد برادرم<br />
تنها دوستم<br />
بهببههم پشت کرد.<br />
بعد اون مرد شروع کرد<br />
به کتک زدن…<br />
نه جابىیبىی برای رفبنتبنن.<br />
نه راه فراری.<br />
زیر گوش پلیس<br />
رفتم که کمک بگبریبررم<br />
کیف پول دزدیده شده<br />
یه مرد جوون<br />
!19
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
با موی کوتاه<br />
بهببههم گفت که یه کاری سراغ داره.<br />
<strong>من</strong>و با خودش برد. <strong>من</strong>و فروخت به اونا.<br />
ا گه سعی کنم برم<br />
خونوادهمو میکشن.<br />
<strong>من</strong> هنوز دوستشون دارم.<br />
پلیس<br />
<strong>من</strong>و به یه بجتبجخت بست<br />
هفت ساعت بمتبممام<br />
به دستام دستبند زدن<br />
لحللحختم کردن<br />
و شیشتاشون…<br />
<strong>من</strong> یه سطل زبالهام.<br />
<strong>من</strong> یه سوراخم.<br />
<strong>من</strong> همھهممهاش مریض بودهام.<br />
وقت نیست<br />
۵دقیقه<br />
ب<strong>من</strong>بممیدوب<strong>من</strong>بمم چرا به دنیا اومدم.<br />
لذت رو احساس ب<strong>من</strong>بممیکنم<br />
<strong>من</strong> فقط مبتذلمللمم<br />
فقط جسمم<br />
ا گه کسی میتونست قلبم رو ببینه<br />
میدید که جاش خالیه<br />
<strong>من</strong> از موهام متنفرم<br />
هیچ خبرببرری از مادرم ندارم<br />
یک سال می شه<br />
این انتخاب نیست<br />
!20
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
پیش پلیس میری که ازت جمحجممایت کنه<br />
میری پیش<br />
پدرت<br />
مادرت<br />
برادرت<br />
دوستپسرت<br />
<strong>من</strong> شونزده سالمللممه<br />
<strong>من</strong> یه حیووب<strong>من</strong>بمم<br />
<strong>من</strong> یه مِلکم<br />
<strong>من</strong> یه سوراخم<br />
<strong>من</strong> دارم میلرزم<br />
<strong>من</strong>و توی خیابونای پاریس میشه پیدا کرد<br />
<strong>من</strong> بلغارم<br />
<strong>من</strong> اهل فیلیپینم<br />
<strong>من</strong>و از سبریبررالئون دزدیدن<br />
<strong>من</strong> روسم<br />
<strong>من</strong> اهل میدانهای کشتارم<br />
که فروخته میشم، توی تلآویو، آمسبرتبرردام، آتلانتا<br />
<strong>من</strong> اهل کوسوو ام، بمببممببىئبىی، غنا، لبنان<br />
<strong>من</strong> یه سرآغاز بجتبججاوز شدهام<br />
<strong>من</strong> در حال انقراضم<br />
فیل<br />
عقاب<br />
دخبرتبرر<br />
!21
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
باربىببىی را آزاد کنید<br />
کوای یونگ، چبنیبنن<br />
سلام، <strong>من</strong> چانگ یینگ <strong>هستم</strong>. کاش میتونستم یه نامهی درست و حسابىببىی براتون<br />
بنویسم، اما <strong>من</strong> تو یه کارخونه <strong>هستم</strong> و دوازده ساعت در روز کار میکنم و ا گه دیر کنم<br />
یا اعبرتبرراض کنم <strong>من</strong>و ببریبررون میاندازن. حبىتبىی فکر کردن به این چبریبرزا هم <strong>من</strong>و تو دردسر<br />
میاندازه چون ممممممکنه خرابکاری کنم و دستم توی دستگاه گبریبرر کنه.<br />
اونا متنفرن از اینکه دستگاهها رو خراب کنیم. متنفرن از اینکه اتفافىقفىی برامون بیفته چون<br />
همھهممهی کارها رو کند میکنه. اینجوری شد که لىللىیژوان مرد. یه روز آتیشسوزی شد و اون<br />
میترسید که جاش رو ترک کنه، چون کارش رو احتیاج داشت تا بتونه شکم خونوادهش<br />
رو سبریبرر کنه. برای همھهممبنیبنن خیلی ناجور توی آتیش سوخت.<br />
اما دروغ چرا، <strong>من</strong> ب<strong>من</strong>بممیتوب<strong>من</strong>بمم نامه بنویسم چون سواد ندارم. سبریبرزده سالمللممه و از بجببجچگی کار<br />
میکردم. <strong>من</strong> چیبىنبىی خوب حرف میزب<strong>من</strong>بمم اما ب<strong>من</strong>بممیتوب<strong>من</strong>بمم بجببجخوب<strong>من</strong>بمم یا بنویسم.<br />
ولىللىی خیلی حرف دارم و فکر میکنم بتوب<strong>من</strong>بمم بهببههتون کمک کنم. شاید فکر کنید یه دخبرتبرر فقبریبرر<br />
که همھهممهاش چند سنت در ساعت پول درمیاره چبریبرزی نداشته باشه که بهببههتون یاد بده. اما <strong>من</strong><br />
دربارهی بار بىببىی خیلی چبریبرزا میدوب<strong>من</strong>بمم. <strong>من</strong> یکی از اون کسابىیبىی <strong>هستم</strong> که سرش رو درست<br />
میکبننبنن. <strong>من</strong> میبینم که چی تو سرش میره.<br />
تا حالا باید متوجه شده باشید که یه راهی پیدا کردم تا پیغاثممممم رو بهببههتون برسوب<strong>من</strong>بمم. این<br />
نامه یا اینبرتبررنت یا تلفن نیست. <strong>من</strong> اسمسسممش رو گذاشتم «هِدسِند». میتونید احساسش کنید؟<br />
خیلی قویه. پنج سالمللمم بود که شروعش کردم. باید خیلی خیلی شدید به یه چبریبرزی فکر<br />
کنید و بعد باید تصور کنید که یه کسی فکرتونو دریافت میکنه، بعد چشماتونو ببندید و<br />
بمتبممرکز کنید، اون وقت سرتون میفرستدش.<br />
!22
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
چون <strong>من</strong> سر بار بىببىی رو درست میکنم، فکرمو توی مغز هر کدومشون «هدسند» میکنم.<br />
اینجوری هر دخبرتبرری که بار بىببىی به دستش برسه صدای فکر <strong>من</strong>و میشنوه.<br />
<strong>من</strong> یک عالمللممه سر درست کردهام، برای همھهممبنیبنن پیغاثممممم خیلی جاها رفته. ا گه با دقت به<br />
بار بىببىیتون گوش بدید ‐مثل صدف سرش رو به گوشتون بجببجچسبونید‐ میشنوید چی<br />
میگم.<br />
یه عالمللممه از ما دخبرتبررا رو برای ساخبنتبنن بار بىببىی لازم دارن چون در هر ثانیه سه تا بار بىببىی<br />
فروخته میشه. اینو روز اول کار بهببههمون گفبنتبنن. گفبنتبنن دخبرتبررابىیبىی مثل <strong>من</strong> تو خیلی از کشورها<br />
کار میکبننبنن تا بار بىببىی بىببىینقص باشه. بدنش از تایوان میاد. موهاش رو توی ژاپن کار<br />
میگذارن. بعد میاد چبنیبنن تا لباس تنش کبننبنن و سرش رو به بدنش بجببجچسبونن. میگفبنتبنن هر<br />
روز ٢٣٠٠٠ کامیون پر از بار بىببىی میره بندر و برمیگرده تا همھهممگی با کشبىتبىی برن آمریکا و<br />
توی جعبههای صوربىتبىی بستهبندی بشن و ببریبررون برن.<br />
به ما گفبنتبنن کاری که ما اینجا تو چبنیبنن میکنیم از همھهممه مهمتره و باید سریع ابجنبججامش بدبمیبمم<br />
وگرنه جا میمونیم و دخبرتبررای کوچولو به بار بىببىیهاشون ب<strong>من</strong>بممیرسن.<br />
اوایل همھهممهاش دلواپس این موضوع بودم و دابمئبمم نگران بودم. چند بار دستم رو با<br />
دستگاه بریدم.<br />
بعد عکس خونهی رویابىیبىی بار بىببىی رو دیدم و <strong>من</strong>و به فکر جابىیبىی که توش زندگی میکنم<br />
انداخت. <strong>من</strong> تو خونهای زندگی میکنم که مثل کابوس میمونه. حبىتبىی ب<strong>من</strong>بممیشه بهببههش گفت<br />
خونه، خوابگاهه. مثل زندان بار بىببىی میمونه، همھهممهی ما دخبرتبررا تو یه جای زشت چپونده<br />
شدبمیبمم. به این فکر کردم که چطور یه بار بىببىی ٢٠٠ یوان میارزه، اما <strong>من</strong> اینجا تو این گرما<br />
کار میکنم، بمتبممام روز، شش روز تو هفته، و بمتبممام هفته هم اینقدر پول درب<strong>من</strong>بممیآرم.<br />
<strong>من</strong> هیچ وقت جای دیگهای نرفتم اما فکر ب<strong>من</strong>بممیکنم کسی واقعاً شبیه بار بىببىی باشه. خیلی<br />
لاغره، شنیدم حبىتبىی پریود هم ب<strong>من</strong>بممیشه. دخبرتبررخالهام که توی آمریکا زندگی میکنه بهببههم<br />
!23
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
گفت که بار بىببىی کاری میکنه دخبرتبررابىیبىی که صاحبش هسبنتبنن غذا بجنبجخورن چون میخوان شکل<br />
اون باشن.<br />
<strong>من</strong> به این فکر افتادم که چقدر سخته بار بىببىی رو اینجوری که الان هست دوست داشت.<br />
خیلی سفته، با این همھهممه پلاستیک. آدم دوست نداره بغلش کنه. حبىتبىی ب<strong>من</strong>بممیتونه دستاشو<br />
دورت بگبریبرره. همھهممه کار رو خودت باید براش بکبىنبىی: ببرپبررستیش، لباس بهببههش بپوشوبىنبىی، برایش<br />
چبریبرز بجببجخری. اون همھهممهچی میخواد. خیلی حریص و مجممجحتاجه. اینجوری وادارت میکبننبنن که<br />
پول بیشبرتبرری خرج کبىنبىی.<br />
گوش کنید، این تقصبریبرر بار بىببىی نیست، اون حبىتبىی امکانش رو هم نداره. خیلیها کنبرتبررلش<br />
میکبننبنن‐ از اولبنیبنن قالب پلاستیکیش تا آخرین لوازمش. از خیلی جهتها آزادیش حبىتبىی از<br />
<strong>من</strong>م کمبرتبرره. هیچ توانش رو نداره که بذاره بره. احتمالاً پاهاش ب<strong>من</strong>بممیتونن سر پا نگهش دارن.<br />
خیلی آدما ازش سوءاستفاده میکبننبنن. میدونید، یه دسته بار بىببىی هسبنتبنن ‐همھهممبنیبننجا توی<br />
کارخونه که ما اسمسسممشونو گذاشتیم بدشانسها‐ که فرستاده میشن به مرکز اصلی بار بىببىی تو<br />
لسآبجنبججلس. یه اتاق پر از متخصصهای بار بىببىی پرتشون میکبننبنن، بهببههشون لگد میزنن و گاز<br />
میگبریبررنشون که ببیبننبنن میتونن تاب بیارن یا نه.<br />
دخبرتبررخالهام این رو هم بهببههم گفت که خیلی از دخبرتبررا اول بار بىببىیشون رو دوست دارن اما<br />
بعد که بزرگتر میشن بهببههش پشت میکبننبنن.<br />
موهاشو میبرن یا حبىتبىی سرش رو، یا میگذارنش توی مایکروویو.<br />
مسئولا و رئیسا وادارش میکبننبنن حرفای واقعاً اجمحجممقانهای بزنه. حرف تو دهنش میگذارن:<br />
هیچ وقت این همھهممه لباس بسمون میشه؟<br />
میخوام برم خرید.<br />
ریاضی سخته.<br />
!24
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
<strong>من</strong> میدوب<strong>من</strong>بمم بار بىببىی واقعاً دلش ب<strong>من</strong>بممیخواد هیچ کدوم از این حرفا رو بزنه، چون میدوب<strong>من</strong>بمم تو<br />
سرش چی میگذره. با <strong>من</strong> حرف میزنه. خیلی عصبانیه. خیلی رتحنتحج میکشه. خیلی عذاب<br />
وجدان داره. از خرید کردن متنفره و حس بدی داره از اینکه این همھهممه دخبرتبرر گرسنگی<br />
میکشن تا بسازنش و اون همھهممه دخبرتبرر هم گرسنگی میکشن تا شبیه اون بشن. راستش رو<br />
بجببجخواهید اون خیلی هم شلخته است و به طرز غبریبرر<strong>من</strong>تظرهای پرسروصدا. اصلاً مودب<br />
نیست و متنفره از اینکه توی اون لباسای تنگ و کفشای نوکتبریبرز ناراحت بجببجچپوننش.<br />
بار بىببىی اوبىنبىی نیست که سمشسمما فکر میکنید. خیلی باهوشتر از اونیه که بهببههش اجازه میدن باشه.<br />
اون خیلی قدربمتبم<strong>من</strong>ده و یه جورابىیبىی نابغه است.<br />
بیشبرتبرر از یک میلیارد بار بىببىی تو دنیا هست. تصور کنید که آزادشون میکردبمیبمم. تصور کنید که<br />
زنده میشدن، تو بمتبممام روستاها و شهرها و اتاقخوابها و زبالهدوبىنبىیها و خونههای رویابىیبىی.<br />
تصور کنید که به جای خالهبازی، کنبرتبررل اوضاع رو به دست میگرفبنتبنن. تصور کنید که<br />
شروع میکردن به گفبنتبنن احساس واقعیشون.<br />
بگذارید بار بىببىی حرف بزنه.<br />
«هدسند»:<br />
بار بىببىی رو آزاد کنید!<br />
«هدسند»:<br />
بار بىببىی رو آزاد کنید!<br />
بار بىببىی رو آزاد کنید!<br />
بار بىببىی رو آزاد کنید!<br />
آخ! دستم توی دستگاه گبریبرر کرد. داره خون میاد. حالا خیلی عصبابىنبىی میشن.<br />
«هدسند»:<br />
چانگ یینگ رو آزاد کنید!<br />
«هدسند»:<br />
!25
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
چانگ یینگ رو آزاد کنید!<br />
بگذارید از این کارخونهی کثیف و پر از عرق بره.<br />
«هدسند»:<br />
خواهش میکنم.<br />
!26
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
راهنمای دخبرتبرران نوجوان برای بجنبججات از برد گی جنسی<br />
بوکاوو، جمججممهوری دموکراتیک کنگو<br />
<strong>من</strong> توی بوکاوو زندگی میکنم، جمججممهوری دموکراتیک کنگو، اما فکر میکنم این راهنما<br />
برای هر دخبرتبرری تو هر کجای دنیا صدق کنه.<br />
مردم دابمئبمم از <strong>من</strong> میپرسن چطوری بجنبججات پیدا کردم. موضوع این نبود که از بقیه<br />
باهوشتر یا قویتر بودم. حبىتبىی خودثممممم ب<strong>من</strong>بممیدونستم دارم چیکار میکنم. فقط یه چبریبرزی تو<br />
دروب<strong>من</strong>بمم بود که ب<strong>من</strong>بممیتونست سازش کنه. دوستام رو همھهممزمان با <strong>من</strong> گرفبنتبنن. فکر ب<strong>من</strong>بممیکنم هرگز<br />
دوباره برگردن.<br />
قانون اول: این حرف دخبرتبررونه رو که «این ب<strong>من</strong>بممیتونه برای <strong>من</strong> اتفاق بیفته»<br />
کنار بگذار<br />
وقبىتبىی اتفاق بیفته، و مطمبنئبنن باش برای هزاران نفر از ما اتفاق میافته، باورت ب<strong>من</strong>بممیشه.<br />
فکر میکبىنبىی اینا فقط یه مشت سرباز دیوونهان که دارن خلبازی درمیارن. حتماً<br />
حوصلهشون سر رفته یا یه همھهممچبنیبنن چبریبرزی. امکان نداره <strong>من</strong>و آزار بدن، دست و پامو با این<br />
خشونت بگبریبررن و پربمتبمم کبننبنن توی کامیون.<br />
مغزت شروع میکنه یه چبریبرزابىیبىی گفبنتبنن. اینا جای پدرم هسبنتبنن. عقلشون بیشبرتبرر از اینا<br />
میرسه. اینا آدمو گیج میکنه. باعث میشه احساس جمحجمماقت کبىنبىی. باعث میشه فکر کبىنبىی<br />
چبریبرزی که داره اتفاق میافته واقعاً اتفاق ب<strong>من</strong>بممیافته. باعث میشه فکر کبىنبىی کار اشتباهی<br />
کردی.<br />
<strong>من</strong> با بهببههبرتبررین دوستامو بودم‐آلیسا، اسبرتبرر و سوادی. تعطیلاتمون بود. با همھهممدیگه با قایق<br />
از بوکاوو به گوما میرفتیم. توی دریاچه کلی با هم شوخی میکردبمیبمم‐دریاچه کیوو.<br />
دریاچهی بزرگیه. پنج ساعت طول میکشه تا از وسط ش رد بشیم. فانتا میخوردبمیبمم و<br />
موهای وزوزی حجیم اسبرتبرر رو دست میانداختیم. داشتیم میرفتیم گوما که شنا کنیم و<br />
!27
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
دور هم باشیم. رفتیم خرید. سوادی یه جفت کفش طلابىیبىی خرید. یادمه فکر میکردم<br />
<strong>من</strong>م میخوام اما ب<strong>من</strong>بممیخواستم فکر کنه که ازش تقلید میکنم.<br />
همھهممبنیبننطور که از مغازه ببریبررون میاومدبمیبمم توی خیابون، اصلاً به نظر واقعی ب<strong>من</strong>بممیرسید. ما فقط<br />
داشتیم خرید میکردبمیبمم و حالا این سربازهای دیوانه… برای همھهممبنیبنن بود که اونا فرار<br />
نکردن. <strong>من</strong> میخواستم فرار کنم، اما ب<strong>من</strong>بممیخواستم تنهاشون بگذارم. وقبىتبىی سعی کردبمیبمم<br />
مقاومت کنیم، تازه فهمیدبمیبمم که ماجرا چقدر جدیه. یکی از سربازا که هیکل گندهای هم<br />
داشت شروع کرد به کتک زدن آلیسا و اوب<strong>من</strong>بمم جیغ میزد. بهببههبرتبررین دوستام داشبنتبنن جیغ<br />
میزدن و گریه میکردن.<br />
<strong>من</strong> خیلی سا کت شدم. همھهممیشه کارم همھهممینه. ب<strong>من</strong>بممیخواستم بگذارم سربازا هیچی بفه<strong>من</strong>.<br />
اینجا میرسیم به<br />
قانون دوم: هرگز موقعی که بهببههت بجتبججاوز میکنه نگاهش نکن<br />
با اون صدای زمجممجخت و گوشخراش اسمسسممت رو صدا میکنه. التماست میکنه که نگاه کبىنبىی. با<br />
دستای زمجممجخت و کثیف و بزرگش سرت رو برمیگردونه. هرگز چشمت رو به چشمش ننداز.<br />
ا گه مجممججبور شدی چشماتو ببند. اون هیچی نیست. اون اوبجنبججا نیست. اون فقط یه ذرهی<br />
کوچیک و بىببىیمعنیه. اون حبىتبىی وجود هم نداره.<br />
قانون سوم: درون خودت یه سوراخ بساز و بجببجخز توش.<br />
اون میافته روت. اون جای پدرته. بوی چوب و الکل و ماربجیبججوانا میده. دستش رو روی<br />
دهنت میگذاره. تو با کرهای. فقط پونزده سالته. بهببههت یادآوری میکنه که هیچ کس ب<strong>من</strong>بممیاد.<br />
تصور کن داری میرقصی. به آهنگ مورد علاقهات فکر کن. مادرت رو به یاد بیار که<br />
موهات رو میبافه. دستای مهربون و پینه بستهاش رو که میبافه به یاد بیار. صداشو بشنو<br />
که اسمسسممت رو صدا میکنه:«مارتا، مارتا، مارتا.»<br />
قانون چهارم: هیچ دری رو به روش باز نکن<br />
غذابىیبىی رو که برات میاره رد کن. از خوردن ماهی مزخرفش خودداری کن. روش تف کن.<br />
بهببههش بگو خونوادهی <strong>من</strong> هرگز ماهی ببریبررون افتاده از آب رو ب<strong>من</strong>بممیخورن. وقبىتبىی توی جمججممع ازت<br />
میخواد لبخند بزبىنبىی و مثل یه همھهممسر شایسته رفتار کبىنبىی، با اینکه خودش با کس دیگهای<br />
ازدواج کرده، هرگز لبخند نزن. با لباس زشت دست دوز گرونقیمبىتبىی که برات آورده روی<br />
زمبنیبنن غلت بزن. هیچوقت به جوکهاش بجنبجخند. اون بهببههت بجتبججاوز میکنه. روزی دو‐سه بار<br />
این کارو میکنه. بعد از بیست بار اول دیگه درد نداره. درونت دیگه به تو تعلق نداره.<br />
!28
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
بعضی وقتها به خودش عطر میزنه. حواست باشه. اون بو باعث میشه بهببههش علاقه پیدا<br />
کبىنبىی. بهببههش راه نده. کمکم نسبت بهببههش احساس پیدا میکبىنبىی. بعد از شش ماه طبیعیه.<br />
چبریبرزی بیشبرتبرر از یه عادت یا تصادف نیست. هیچ ربطی به کلاود نداره. راسبىتبىی، هیچ وقت<br />
اسمسسممش رو به کار نبرببرر. با «اون» و «تو» خطابش کن. «تو! برو اونورتر. تو! تنهام بذار.»<br />
قانون پنجم: ناراحبىتبىی اون هیچ ربطی به تو نداره<br />
بعضی وقتا غمگبنیبنن به نظر میرسه. به خاطر بمتبممام چبریبرزای بدی که دیده و کارای بدی که<br />
کرده. دلت براش میسوزه. هر چبریبرزی که اون احساس میکنه و ب<strong>من</strong>بممیکنه رو حس میکبىنبىی.<br />
تقریباً دو ساله که بردهاش بودی. کمکم فکر میکبىنبىی که کس دیگهای نیست. این<br />
زندگیته. اون تنها کسی خواهد بود که دوستت داره. وقبىتبىی که یه روز صبح شروع میکبىنبىی<br />
به استفراغ کردن، مطمبنئبنن میشی که مسمومت کرده. بعدش میگذره و بعد دوباره پیش<br />
میاد. کمکم متوجه میشی که ازش حامله شدی. بهببههت میگه ا گه حبىتبىی فکر سقط هم از<br />
سرت بگذره میکشدت. از مراقبت کردن از بجببجچهاش خودداری کن.<br />
قانون ششم: مهم نیست که گبریبرر بیفبىتبىی. بهببههبرتبرره که در حال تلاش برای آزادی<br />
بمببممبریبرری<br />
وقبىتبىی فرصت <strong>من</strong>اسب پیش میاد، بزن به چا ک. روی معجزهها حساب کن. وقبىتبىی فرار میکبىنبىی،<br />
بجببجچه رو هم با خودت میبری. چون ته دلت میدوبىنبىی که اون مال توئه. فقط لباسای بجببجچه رو<br />
با خودت میبری، نه هیچ چبریبرز دیگهای.<br />
شروع میکبىنبىی به دویدن و پاهات مثل یه آدم قدربمتبم<strong>من</strong>د قوی میشه و بهببههبرتبرر و روشنتر از<br />
همھهممیشه فکر میکبىنبىی و صدای مادرت رو میشنوی که صدا میزنه:«مارتا، فرار کن! بدو!<br />
بدو!» و درست سر موقع به اتوبوس میرسی و از پنجره به ببریبررون نگاه ب<strong>من</strong>بممیکبىنبىی چون<br />
میدوبىنبىی چهارتا مجممجحافظی که دوسال تو رو بجتبجحت نظر داشبنتبنن الان رسیدن اما تو توی<br />
سوراخت هسبىتبىی و هیچکس ب<strong>من</strong>بممیتونه ببیندت و با بجببجچهات توی یه دیوار تو خونهی دخبرتبررعموت<br />
قابمیبمم میشی همھهممون خونهای که تعطیلاتت رو توش میگذروندی و کلاود با چهارتا سرباز<br />
دیگه میاد دنبالت و همھهممه جا رو میگردن و همھهممه چی رو خراب میکبننبنن و بجببجچهات گریه ب<strong>من</strong>بممیکنه<br />
و تو نامربىئبىی میشی و روز بعد خودت رو به قایق میرسوبىنبىی و تا موقعی که از ساحل دور<br />
نشده نفس ب<strong>من</strong>بممیکشی و اونو میبینیش که با مردای دیگه روی اسکله دنبالت میگردن و<br />
سراغت رو میگبریبررن و یه نفر قایق رو نشون میده و میدوبىنبىی که پیدات کرده هر چند ته<br />
سوراخت قابمیبمم شدی. بعد کاپیتان قایق یه دفعه کنارت سبرببرز میشه و یه سوال ازت<br />
!29
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
میپرسه:«چند سالته؟» و بعد تو یه جوری حرف میزبىنبىی که انگار اولبنیبنن باره صحبت<br />
میکبىنبىی و تعجب میکبىنبىی از اینکه چقدر صدات بلند و دیوانهوار به گوش میرسه و چبریبرزابىیبىی<br />
میگی مثل:«هفده سالمللممه. وقبىتبىی <strong>من</strong>و دزدید پونزده سالمللمم بود. هر روز روزی سه بار بهببههم<br />
بجتبججاوز میکرد. بهببههم مریضی داد و بعد هم حاملهام کرد. معادن کشورمونو دزدید و<br />
زندگی <strong>من</strong>و. ا گه قایق رو برگردوبىنبىی خودمو میاندزم توی دریاچه. خودمو غرق میکنم.<br />
ا گه بمببممبریبررم هیچ مسئلهای نیست، فقط دیگه مجممججبور نباشم اونو ببینم. بجببجچهاش رو هم با<br />
خودم میبرم.»<br />
بعد کاپیتان دستش رو میگذاره روی شونهات و برفىقفىی توش چشماش میبیبىنبىی که میفهمی<br />
از دلسوزیه و اون قایق رو برب<strong>من</strong>بممیگردونه.<br />
قانون هفتم: به خاطر خوشحالىللىی بابت شنیدن خبرببرر مرگش احساس عذاب<br />
وجدان نکن<br />
بعد از شش ماه که برگشبىتبىی خونه، توی بوکاووی دوستداشبىتبىی، برمیخوری به دو تا سرباز<br />
از کمپ و اونا تعجب میکبننبنن که چقدر حالت خوبه و بهببههت میگن که کلاود کشته شده و تو<br />
هم میگی:«خدا عجب کار خو بىببىی کرد» و همھهممون لحللححظه شبریبرر توی سینههات سرازیر میشه و<br />
عاشق بجببجچهات خواهی شد.<br />
<strong>من</strong> دو روز به تعطیلات رفتم.<br />
<strong>من</strong> تا دو سال بر نگشتم.<br />
قانون هشتم: هیچکس ب<strong>من</strong>بممیتونه چبریبرزی رو ازت بگبریبرره ا گه خودت بهببههشون ندی.<br />
!30
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
پنج گاو و یک گوساله<br />
اصل داستان<br />
مطمبنئبنن نیستم دقیقاً چه روزی تصمیم گرفت <strong>من</strong>و بفروشه. خشکسالىللىی شده بود. سه ماه بمتبممام<br />
جوری بود که انگار یه کسی بمتبممام سبرببرزی رو از بوتهها و درختا و جمچجم<strong>من</strong>ا پا ک کرده بود. زمبنیبنن<br />
قهوهای شده بود. رودخونهها سنگ شده بودن. همھهممه جا خا ک بود. تو دهنمون، توی<br />
بجتبجختمون، توی رویاهامون. گاوها. همھهممه چبریبرز دربارهی گاوها بود.<br />
<strong>من</strong> یه دخبرتبرر ماسابىیبىی <strong>هستم</strong>. توی کنیا زندگی میکنم. اسمسسممم «مری»ه. پونزده سالمللممه. چهارده<br />
سالمللمم بود که همھهممهی اینا اتفاق افتاد. از وقبىتبىی یادم میاد در حال نقل مکان بودبمیبمم. از جابجببججابىیبىی<br />
خوشم میاد. ما با گاوها جابجببججا میشیم. اونا میخورن و وقبىتبىی علف بیشبرتبرری میخوان<br />
دوباره جابجببججا میشیم. مردم ما اعتقاد دارن که «نگای» خدای باران بمتبممام گلهها رو به<br />
ماسابىیبىیها داد تا ازشون نگهداری کبننبنن. زندگی ما از شبریبرر و خون میگذره.<br />
<strong>من</strong> مدرسه میرفتم. باهوش بودم. همھهممه چبریبرز یادم میموند و تو کلاسمون از همھهممه سریعتر<br />
نوشبنتبنن رو یاد گرفتم. معلم میگفت میتوب<strong>من</strong>بمم خیلی پیشرفت کنم.<br />
پدرم آدم قدربمتبم<strong>من</strong>دی بود. یه عالمللمم بجببجچه و گاو داشت. دستکم چهل تا بجببجچه، اما اینجا دخبرتبررا<br />
رو ب<strong>من</strong>بممیسمشسممارن برای همھهممبنیبنن ب<strong>من</strong>بممیشه دقیق گفت. اون خیلی از خواهرای بزرگترمو شوهر داده<br />
بود. فروخته بودشون به مردای مسن و هر کدومشون رفته بودن یه جای دور. اونا رو<br />
در ازای گاو فروخته بود. میدونستم که قبل از همھهممسر شدن، با تیغ بریده بودنشون.<br />
میدونستم درد وحشتنا کی کشیدن. چهرههاشون عوض شده بود. دیگه سوال<br />
ب<strong>من</strong>بممیپرسیدن. <strong>من</strong> دلمللمم ب<strong>من</strong>بممیخواست از سوال پرسیدن دست بردارم.<br />
وقبىتبىی همھهممهچبریبرز عوض شد<br />
خشکسالىللىی بدتر شد. گاوها اونقدر لاغر شده بودن که استخونهاشون از پوستشون زده<br />
بود ببریبررون. جون نداشبنتبنن و ب<strong>من</strong>بممیتونسبنتبنن تکون بجببجخورن. نه علفی بود نه آبىببىی. بعضیاشون<br />
داشبنتبنن میمردن. پدرم داشت فقبریبرر میشد. هر روز بداخلاقتر میشد. روزی که<br />
صدامون کردن سر زمبنیبنن میدونستم. از قیافههاشون معلوم بود. اِنتوتیا مرده بود. گاو<br />
!31
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
مادرم بود. مادرم گریه میکرد. یادم ب<strong>من</strong>بممیآد قبل از اون هیچوقت گریه کرده باشه. بعداً<br />
فهمیدم که برای <strong>من</strong> گریه میکرد. هیچی نشده لاشخورها جمججممع شده بودن. خیلی صبورن.<br />
میتونن تا ابد صبرببرر کبننبنن.<br />
پدرم معطل نکرد. شنیدم که صحبت میکردن. یه پبریبررمرد باهاش نشسته بود. داشبنتبنن<br />
تارتحیتحخ تعیبنیبنن میکردن. صدای پدرم خشن بود. دربارهی مهریهی <strong>من</strong> صحبت میکردن،<br />
تعداد گاوها. پبریبررمرد یه چشم نداشت. سعی کردم تصور کنم که میبوسمسسممش. تصور کردم<br />
که دیگه هرگز ب<strong>من</strong>بممیخوب<strong>من</strong>بمم. تصور کردم که وسط پاهامو میبرن.<br />
فرار<br />
حبىتبىی جمحجممام هم نکردم. توی جیبم سیصد شیلینگ داشتم. به جای خریدن لباس<br />
کریسمس پساندازش کرده بودم. دوستم سینتوییا رو تا دم جاده همھهممراهی کردم. بعد<br />
همھهممبنیبنن طور به راه رفبنتبنن ادامه دادم. دربارهی یه مرکز بجنبججات دخبرتبرران شنیده بودم. خیلی<br />
دور بود. اولش آزادی رو توی قدمهام حس میکردم، اما بعد از شش ساعت تاریک<br />
شد. سعی کردم زیر یه درخت اسبرتبرراحت کنم. صدای وحشی کفتارها و پرندهها<br />
ب<strong>من</strong>بممیگذاشت بجببجخوابمببمم. انگار داشبنتبنن سرم جیغ میکشیدن. سعی کردم چهرهی دوستانهی<br />
مادر رو که توی خونه بهببههم خوشامد میگفت تصور کنم، اما بعد قیافهی عصبابىنبىی پدرم<br />
میاومد جلوی چشمم. یه چوب داشت، یه تفنگ و داشت <strong>من</strong>و میکشت. همھهممبنیبننطور که تو<br />
جادهی تاریک تلوتلو میخوردم، قلبم با صدای زبجنبججرههای تشنه دیوانهوار میتپید. <strong>من</strong><br />
خونهی پدرم، خونوادهام و زندگیم رو ترک کرده بودم. <strong>من</strong> توی صحرا تو دل شب راه<br />
میرفتم. <strong>من</strong> فرای خودم راه میرفتم.<br />
وقبىتبىی رسیدم سرتاپا خا ک بودم. مادر نایو میخندید، خوشحال بود. انگار <strong>من</strong>تظرم بود.<br />
خیلی دخبرتبررای دیگه هم بودن که مسافتهای طولابىنبىی رو پیاده اومده بودن. ما دخبرتبررابىیبىی<br />
بودبمیبمم که باید میرفتیم. دخبرتبررابىیبىی بودبمیبمم که خونهی پدر بمیبممون رو ترک کرده بوده بودبمیبمم.<br />
دخبرتبررابىیبىی بودبمیبمم که سنت رو عوض کرده بودبمیبمم. ما یک قبیله بودبمیبمم و به هم نزدیکتر<br />
میشدبمیبمم. به مدرسه رفتیم. <strong>من</strong> یاد گرفتم که حبىتبىی ا گه خشکسالىللىی هم بود، پدرم حق<br />
نداشت <strong>من</strong>و بفروشه. این بردهداری بود. یاد گرفتم که کلیتوریسم مال خودمه و وقبىتبىی<br />
ازدواج کنم میتونه بهببههم لذت بده. یاد گرفتم که میتوب<strong>من</strong>بمم هر چی بجببجخوام بشم و دخبرتبررا<br />
میتونن به اندازهی پسرا بدونن و ما هم باید به حساب بیاییم.<br />
!32
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
بعداً فهمیدم که بعد از اینکه فرار کردم پدرم مادرمو کتک زده بود اما مادرم از <strong>من</strong><br />
دفاع کرده بود. سه تا خواهر کوچیکترم فرار کرده بودن توی صحرا. مادرم رفته بود<br />
پیش بزرگترها.<br />
بعد از یک سال مادر نایو <strong>من</strong>و خواست. گفت <strong>من</strong> با پدرت حرف زدم و میخواد ببیندت.<br />
گفت فکر میکنم اونقدر قوی هسبىتبىی. فکر میکنم آماده است که تو رو بپذیره.<br />
آشبىتبىی<br />
وقبىتبىی به خونهش رفتم بمتبممام بدب<strong>من</strong>بمم میلرزید. ب<strong>من</strong>بممیدونستم میتوب<strong>من</strong>بمم بایستم یا نه. پدرم اوبجنبججا<br />
کنار مادرم و سه تا زن دیگهش بود. خیلی پبریبرر به نظر میرسید و ضعیفتر از اوبىنبىی بود که<br />
یادم میاومد. <strong>من</strong> چسبیده بودم به مادر نایو. یک سال بمتبممام شده بود. میدونستم که<br />
خوب به نظر میرسیدم. لباسای قشنگ تنم بود و عوض شده بودم. یه دخبرتبرر قوی و با<br />
اعتماد به نفس بودم. همھهممه زدن زیر گریه. حبىتبىی پدرم. بعد خواهرام اومدن تو. بمتبممام سال<br />
اون ببریبررون توی صحرا زندگی کرده بودن. جیغ و گریه و بغل کردن و همھهممبنیبنن کارهابىیبىی که<br />
خواهرا میکبننبنن. بعد دیدم پدرم داره بهببههم نگاه میکنه. براش معلوم شده بود که <strong>من</strong><br />
دیگه ب<strong>من</strong>بممیترسیدم. میدید که <strong>من</strong> با پای پیاده به اون طرف رفته بودم. بلند شد و آروم<br />
<strong>من</strong>و بغل کرد. گفت خوب از پس خودم بر اومدم و از مادر نایو تشکر کرد که <strong>من</strong>و آدم<br />
مجممجحبرتبررمی بار آورده، بعد چبریبرزی گفت که مثل معجزه بود. گفت که <strong>من</strong>و دوباره توی خونواده<br />
میپذیره. گفت که خواهرامو هم ب<strong>من</strong>بممیفروشه و مثله ب<strong>من</strong>بممیکنه.<br />
مادرم خیلی خوشحال بود. اون همھهممیشه از همھهممه چبریبرزش گذشته بود. پول توجیبىببىی و لباس.<br />
این بار حبىتبىی خطر کتک خوردن رو هم به جون خریده بود.<br />
علبریبررغم کاری که کرده بودم، از بزرگترها درخواست آزادی <strong>من</strong>و کرده بود.<br />
مراسمسسممی به پا شد. بمتبممام قبیله برای خوشامدگو بىیبىی به <strong>من</strong> یه روز به خودشون از بازار<br />
مرخصی دادن. <strong>من</strong> جلوی همھهممه ایستادم و صحبت کردم. به زنابىیبىی که با مهرههای زیبا و<br />
لباسهای رنگی، سرهای تراشیده و روی گشاده روی زمبنیبنن نشسته بودن نگاه کردم. به<br />
مادرم نگاه کردم، به نامادریهام، خواهرام، و بمتبممام برادرام. <strong>من</strong> خونوادهام رو دوست<br />
داشتم. جابجببججا شدن و سبک زندگیمون رو دوست داشتم. اینطور که مراقب زمبنیبننها<br />
بودبمیبمم رو دوست داشتم. شریک شدن با فیلها و شبریبررها و گورخرها و گاوها رو دوست<br />
داشتم. اینکه فرهنگمون به جا مونده رو دوست داشتم. همھهممهی اینها رو دوست<br />
داشتم، اما میدونستم که زندگیمون میتونه بهببههبرتبرر باشه.<br />
!33
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
پدرم میخواست <strong>من</strong>و به پنج گاو و یک گوساله و چند پتو بفروشه. این میشه چبریبرزی<br />
حدود سی هزار شیلینگ. اما وقبىتبىی <strong>من</strong> درس بجببجخوب<strong>من</strong>بمم خیلی بیشبرتبرر از اینها پول درمیارم.<br />
براش یه خونه میسازم. از همھهممهشون مراقبت میکنم.<br />
<strong>من</strong> به زنای خونواده که فروخته شده بودن نگاه کردم، کسابىیبىی که وقبىتبىی همھهممسن <strong>من</strong> بودن<br />
مثله شده بودن. خالهام میخندید. بقیهشون آواز میخوندن. بمتبممام اینها جشنمون بود.<br />
بمتبممام اینها سرآغازمون بود. بعد وسط همھهممهی اینها متوجه شدم که دار بمیبمم خیس<br />
میشیم، چون داشت بارون میبارید.<br />
!34
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
دخبرتبرر خوب کیه؟<br />
دخبرتبرر خوب اصلاً با پسرا حرف ب<strong>من</strong>بممیزنه<br />
به اخلاقیات پایبنده<br />
راستشو میگه حبىتبىی ا گه دیگرانو شا کی کنه<br />
قابل احبرتبررام<br />
بجببجحث ب<strong>من</strong>بممیکنه<br />
مودب<br />
سا کت<br />
مشقاشو با خودش میاره<br />
پاشو از خط اونورتر ب<strong>من</strong>بممیگذاره<br />
تو همھهممه چبریبرز از پدر و مادرش پبریبرروی میکنه<br />
حبىتبىی ا گه مجممجخالف باشه<br />
هر یکشنبه به کلیسا میره<br />
آخر هفتهها میمونه خونه<br />
بیشبرتبرر از چبریبرزی که باید، ب<strong>من</strong>بممیدونه<br />
سوال میپرسه، حبىتبىی ا گه جوابش رو بدونه<br />
!35
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
پسرای بد<br />
نیویورک، آمریکا<br />
<strong>من</strong> از پسرای بد خوشم میاد<br />
به خاطر خطرش<br />
اون به مدرسهی شبانهروزی میره<br />
آدم افسردهتریه<br />
یه جورابىیبىی مثل خودمه<br />
هر دو مشکلدار هستیم<br />
اما <strong>من</strong> بهببههبرتبرر مجممجخفی میکنمش<br />
<strong>من</strong> خودمو با تیغ خط میاندازم<br />
سعی میکنم چبریبرزی پیدا کنم که توش خوب باشم<br />
پدرم آدم خیلی موفقیه<br />
انتظاراتش بالاست<br />
<strong>من</strong> ا کبرثبرراً انتظارشو برآورده ب<strong>من</strong>بممیکنم<br />
<strong>من</strong> آدمی نیستم که اونا میخوان<br />
مادرم یه خونوادهی بىببىینقص میخواد<br />
<strong>من</strong> به کمال اعتقاد ندارم<br />
کمال تو دنیای مادرم:<br />
معدل بیست<br />
لاغر مردبىنبىی<br />
باهوش و خوشحال<br />
همھهممهچبریبرز بلد<br />
<strong>من</strong> ب<strong>من</strong>بممیدوب<strong>من</strong>بمم کی <strong>هستم</strong><br />
خودمو با تیغ خط میاندازم<br />
و سعی میکنم چبریبرزابىیبىی که رو سرم خراب میشه رو کنبرتبررل کنم<br />
!36
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
برام تبدیل به یه جور بجتبجخلیه شده<br />
به مادرم یه شعر دادم<br />
<strong>من</strong>و فرستاد پیش روانشناس<br />
روانشناسم<br />
بهببههم یه کش لاستیکی داد<br />
که ببندم دور مجممجچم<br />
به جای اینکه خودمو زجمخجممی کنم، با کش خودمو میزب<strong>من</strong>بمم<br />
ماماب<strong>من</strong>بمم میخواد <strong>من</strong> مدل بشم<br />
هر روز <strong>من</strong>و وزن میکنه<br />
خودشو روزی دو بار وزن میکنه<br />
خواهر بزرگترش مدل بود<br />
خودش چاق بود<br />
مدام وزن <strong>من</strong>و کنبرتبررل میکنه<br />
از موقعی که کلاس هفتم بودم<br />
بهببههش میگم <strong>من</strong> ب<strong>من</strong>بممیخوام مدل بشم<br />
میگه باید وزن کم کنم<br />
شروع کردم به بالا آوردن<br />
فقط برای اینکه مادرم دست از سرم بر داره.<br />
بهببههبرتبررین دوستم ریتالبنیبنن میزنه که وزن کم کنه<br />
همھهممه واب<strong>من</strong>بممود میکبننبنن که مشکل بمتبممرکز دارن<br />
اینجوری سر امتحانا وقت بیشبرتبرری بهببههت میدن<br />
و امتحانت رو بهببههبرتبرر میدی<br />
که همھهممبنیبنن باعث میشه بری کالجللجج آیویلیگ<br />
احساس میکنم تو این دنیا تنهای تنهام<br />
چبریبرزابىیبىی که مادرم میخواد تو <strong>من</strong> عوض کنه:<br />
<strong>من</strong> نامرتبم<br />
تابستونا چکمههای بزرگ میپوشم<br />
لباسای قدبمیبممی چرک دارم<br />
!37
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
با صدای بلند به آهنگای عجیبغریب گوش میدم<br />
با سیلویا پلات احساس نزدیکی میکنم<br />
خودم موهامو میزب<strong>من</strong>بمم<br />
چبرتبرریهامو ریز ریز کردم<br />
مادرم از کوره در رفت<br />
اون میخواد ژا کت رالف لورن بپوشم<br />
دوستپسرم دوران سخبىتبىی رو گذروند<br />
برای خودش وبلا گ داره<br />
دیروز تو خونهشون از ببریبررون رفبنتبنن مجممجحروم شد<br />
روی دیوار اتاقش با اسبرپبرری عکس یه بمببممب کشید<br />
پدر و مادرش طلاق گرفتهان<br />
از آپاربمتبممان جدیدشون متنفره<br />
خیلی عصبانیه<br />
از پدرش که مادرش رو ول کرده<br />
از جای مزخرف جدیدی که توش دارن زندگی میکبننبنن<br />
اون خوشتیپترین پسر دنیا نیست<br />
اما مشکلداره<br />
مثل <strong>من</strong>.<br />
!38
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
اپیلوگ: مانیفسبىتبىی به دخبرتبرران و زنان جوان<br />
این چبریبرزیه که به سمشسمما میگن:<br />
یه مرد پیدا کن<br />
دنبال جمحجممایت باش<br />
دنیا ترسنا که<br />
ببریبررون نرو<br />
تو ضعیفی<br />
اینقدر مجممجحل نگذار<br />
اینا فقط حیوونن<br />
اینقدر سخت نگبریبرر<br />
اینقدر گریه نکن<br />
ب<strong>من</strong>بممیتوبىنبىی به کسی اعتماد کبىنبىی<br />
با غریبهها حرف نزن<br />
مردم ازت سوءاستفاده میکبننبنن<br />
پاهاتو ببند<br />
دخبرتبررا تو این چبریبرزا خوب نیسبنتبنن:<br />
اعداد<br />
آمار<br />
تصمیمگبریبرریهای سخت<br />
بلند کردن چبریبرزا<br />
نتیجهگبریبرری <strong>من</strong>طقی<br />
اخبار جهابىنبىی<br />
پرواز هواپیما<br />
رئیس بودن.<br />
ا گه بهببههت بجتبججاوز کرد، تسلیم شو،<br />
!39
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
ا گه بجببجخوای از خودت دفاع کبىنبىی کشته میشی<br />
تنها سفر نکن<br />
تو بدون مرد هیچی نیسبىتبىی<br />
قدم اول رو تو برندار، صبرببرر کن تا توجه اون به تو جلب بشه<br />
صدات رو بلند نکن<br />
پبریبررو جمججممع باش<br />
از قوانبنیبنن اطاعت کن<br />
بیش از اندازه ندون<br />
ملابمیبممترش کن<br />
یه آدم پولدار پیدا کن<br />
این ظاهرته که مهمه، نه افکارت.<br />
این چبریبرزیه که <strong>من</strong> به سمشسمما میگم:<br />
همھهممه دارن همھهممهچبریبرزو از خودشون درمیارن<br />
هیچ کس کنبرتبررل دستش نیست، به جز<br />
کسابىیبىی که واب<strong>من</strong>بممود میکبننبنن<br />
هیچ کس ب<strong>من</strong>بممیاد<br />
هیچ کس هم قرار نیست<br />
بجنبججاتت بده<br />
نیازهاتو از ذهنت بجببجخونه<br />
بدنت رو بهببههبرتبرر از خودت بشناسه<br />
همھهممیشه مبارزه کن<br />
طلب کن<br />
بگو میخوامش<br />
قدر تنهاییت رو بدون<br />
با قطار برو جاهای دیگه<br />
تو هرگز نرفبىتبىی<br />
!40
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
ببریبررون زیر ستارهها بجببجخوابىببىی<br />
یاد بگبریبرر با ماشبنیبنن دندهای رانندگی کبىنبىی<br />
اونقدر دور برو که دیگه نبرتبررسی<br />
از برنگشبنتبنن<br />
وقبىتبىی ب<strong>من</strong>بممیخوای کاری رو بکبىنبىی بگو نه<br />
وقبىتبىی غریزهات بهببههت میگه، بگو آره<br />
حبىتبىی ا گه بمتبممام اطرافیانت مجممجخالف باشن<br />
تصمیم بگبریبرر که میخوای دوستت داشته باشن یا بجتبجحسینت کبننبنن<br />
تصمیم بگبریبرر که همھهممرنگ جمججممع شدن مهمتره<br />
یا فهمیدن اینکه اینجا چیکار میکبىنبىی<br />
به بوسیدن باور داشته باش<br />
برای لطافت بجببججنگ<br />
هر چقدر میخوای اهمھهممیت بده<br />
هر چقدر دلت میخواد گریه کن<br />
پافشاری کن که دنیا تئاتر باشه<br />
درام رو دوست داشته باش<br />
عجله نکن<br />
با هر سرعبىتبىی که میخوای حرکت کن<br />
به شرطی که سرعت خودت باشه.<br />
از خودت ببرپبررس:<br />
چرا وقبىتبىی میخوام چبریبرزی بگم زمزمه میکنم؟<br />
چرا آخر بمتبممام جمججمملههام<br />
علامت سوال اضافه میکنم؟<br />
چرا هر وقت که نیازهامو بروز میدم عذرخواهی میکنم؟<br />
چرا قوز میکنم؟<br />
به خودم گرسنگی میدم وقبىتبىی عاشق غذام؟<br />
واب<strong>من</strong>بممود میکنم که اونقدرا برام مهم نیست؟<br />
!41
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
خودم رو اذیت میکنم وقبىتبىی در واقع میخوام جیغ بزب<strong>من</strong>بمم؟<br />
چرا <strong>من</strong>تظرم<br />
ناله می کنم<br />
غصه میخورم<br />
همھهممرنگ جمججمماعت میشم؟<br />
حقیقت رو میدونید:<br />
بعضی وقتا اونقدر هم درد نداره<br />
اسبها هم میتونن عشق رو احساس کبننبنن<br />
مادرت چبریبرزی بیشبرتبرر از اینها میخواست<br />
بدجنس بودن راحتتر از باهوش بودنه<br />
اما این چبریبرزی نیست که تو هسبىتبىی.<br />
!42
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong><br />
<strong>من</strong> عاشق دخبرتبرر بودب<strong>من</strong>بمم<br />
میتوب<strong>من</strong>بمم چبریبرزی که حس میکبىنبىی رو حس کنم<br />
همھهممونطور که از دل احساس پیشینت احساسش میکبىنبىی<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىیام<br />
چبریبرزها مثل تئوریهای روشنفکرانه و ایدههای شکلگرفته به ذهنم ب<strong>من</strong>بممیرسن،<br />
بلکه توی رگهام میتبنپبنن و توی دروب<strong>من</strong>بمم و پاهام جاری میشن<br />
و گوشهامو سرخ میکبننبنن.<br />
<strong>من</strong> میفهمم وقبىتبىی که دوستدخبرتبررت واقعاً عصبانیه<br />
هر چند که ظاهراً چبریبرزی که میخوای رو بهببههت میده.<br />
<strong>من</strong> میفهمم وقبىتبىی طوفان در راهه.<br />
<strong>من</strong> میتوب<strong>من</strong>بمم جنبوجوش نامربىئبىی هوا رو حس کنم.<br />
<strong>من</strong> میتوب<strong>من</strong>بمم بفهمم که اون هیچوقت بهببههت زنگ ب<strong>من</strong>بممیزنه.<br />
این یه حس زنده است که توش سهیمم.<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىیام.<br />
<strong>من</strong> عاشق اینم که چبریبرزی رو دست کم ب<strong>من</strong>بممیگبریبررم<br />
همھهممه چبریبرز برای <strong>من</strong> پرحرارته.<br />
جوری که توی خیابون راه میرم.<br />
جوری که مادرم <strong>من</strong>و از خواب بیدار میکنه.<br />
جوری که خبرببررای بد رو میشنوم.<br />
جوری که باخبنتبنن برام غبریبررقابلبجتبجحمله.<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىیام.<br />
!43
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
به همھهممه چبریبرز و همھهممه کس متصلم.<br />
<strong>من</strong> اینطور زاده شدهام.<br />
به خودت اجازه نده <strong>من</strong>فیبافىففىی کبىنبىی که اقتضای نوجوونیمه<br />
این فقط به این خاطره که <strong>من</strong> یه دخبرتبررم.<br />
این احساسات از <strong>من</strong> آدم بهببههبرتبرری میسازه.<br />
<strong>من</strong>و آماده میکنه.<br />
<strong>من</strong>و حاضر میکنه.<br />
<strong>من</strong>و قوی میکنه.<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىیام.<br />
راه خاصی برای فهمیدن هست.<br />
انگار زنای بزرگتر یه جوری فراموشش کردن.<br />
از این که هنوز در بدن <strong>من</strong> هست به وجد میآم.<br />
<strong>من</strong> میفهمم که نارگیلها کی میخوان از درخت بیفبنتبنن.<br />
<strong>من</strong> میفهمم که ما به زمبنیبنن بیش از حد فشار آوردبمیبمم.<br />
<strong>من</strong> میدوب<strong>من</strong>بمم که پدرم هرگز بربجنبجخواهد گشت.<br />
که هیچکس برای آتشسوزی آماده نیست.<br />
<strong>من</strong> میدوب<strong>من</strong>بمم که رژلب چبریبرزی بیشبرتبرر از ب<strong>من</strong>بممایشه.<br />
<strong>من</strong> میدوب<strong>من</strong>بمم که پسرا هم به شدت از نداشبنتبنن اعتماد به نفس رتحنتحج میبرن<br />
و میدوب<strong>من</strong>بمم اون کسابىیبىی که اسمسسممشونو گذاشبنتبنن تروریست، اینطور زاده نشدن، ساخته شدن.<br />
<strong>من</strong> میدوب<strong>من</strong>بمم که یک بوسه میتونه<br />
بمتبممام قدرت تصمیمگبریبرریمو از ببنیبنن ببرببرره<br />
و بعضی وقتها، میدوبىنبىی؟ باید هم اینطور باشه.<br />
این افراط نیست.<br />
اقتضای دخبرتبرر بودنه.<br />
همھهممهمون چی میشدبمیبمم<br />
!44
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
ا گه درِ بزرگ درونمون باز میشد.<br />
به <strong>من</strong> نگو گریه نکنم<br />
آروم باشم<br />
اینقدر هیجانزده نباشم<br />
<strong>من</strong>طقی باشم.<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىیام.<br />
اینطور بود که زمبنیبنن درست شد.<br />
که باد به گردهافشابىنبىی ادامه میده.<br />
تو ب<strong>من</strong>بممیتوبىنبىی به اقیانوس اطلس بگی<br />
که آروم باشه.<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىیام.<br />
چرا میخوای خفهام کبىنبىی<br />
یا خاموشم کبىنبىی؟<br />
<strong>من</strong> حافظهی به جا ماندهی توام.<br />
<strong>من</strong> تو رو به <strong>من</strong>بعت وصل میکنم.<br />
چبریبرزی از دست نرفته<br />
<strong>من</strong> میتوب<strong>من</strong>بمم برت گردوب<strong>من</strong>بمم.<br />
<strong>من</strong> عاشق اینم که میتوب<strong>من</strong>بمم درون احساسات تو رو حس کنم،<br />
حبىتبىی ا گر زندگیم رو متوقف کنه<br />
حبىتبىی ا گر دردنا ک باشه<br />
یا حواسم رو پرت کنه<br />
یا حبىتبىی ا گر قلبم رو بشکنه.<br />
این <strong>من</strong>و مسئول میکنه.<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی<br />
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی، فدا کار<br />
و سحرآمبریبرزم.<br />
!45
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
و <strong>من</strong> عاشق ‐گوش کن‐<br />
عاشق عاشق عاشق<br />
دخبرتبرر بودب<strong>من</strong>بمم.<br />
و <strong>من</strong> عاشق ‐گوش کن‐<br />
عاشق عاشق عاشق<br />
دخبرتبرر بودب<strong>من</strong>بمم.<br />
!46
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
شهریور ٩۶<br />
!47
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
شبریبررین مبریبررزانژاد حقوق دان، مبرتبررجم، پژوهشگر و<br />
عضو ثابت هیئت اجرابىیبىی گروه تئاتر ا گزیت می باشد.<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
آثاری که تا کنون توسط وی به فارسی ترجمججممه شده<br />
است عبارتند از:<br />
• ب<strong>من</strong>بممایشنامه اما اثر هاوارد زین<br />
• ب<strong>من</strong>بممایشنامه مارکس در سوهو اثر هاوارد زین<br />
• ب<strong>من</strong>بممایشنامه یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد<br />
و یک نیایش ‐ گردآوری ایو انسلر و مالىللىی دویل<br />
• شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری<br />
• ارج بهنبههادن به مقاومت ‐ چگونه زنان در روابط<br />
خصوصی در برابر آزار مقاوت می کنند ، بهتبههیه شده<br />
توسط سرپناه اضطراری زنان کلگری ) کانادا)<br />
درباره دو برداشت روانکاوانه از شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری به قلم<br />
کریستبنیبنن دولاروش کوداما<br />
باز هم مبنتبنن و بسبرتبرر آن ‐ اجرای ب<strong>من</strong>بممایش «مهاجران» اسلاومبریبرر مروژک در استودیو ‐ تئاتر<br />
«چلاوک» مسکو به قلم سوزان کوستانزو<br />
ترجمججممه پنجاه و دو مقاله بجتبجخصصی تئاتر برای نشریه «صحنه معاصر» گروه تئاتر ا گزیت<br />
وی همھهممچنبنیبنن مجممججموعه مقالات «تئاتر در ساختار نظام سرمایه داری» را به رشته بجتبجحریر درآورده<br />
است.<br />
از سال ١٣٩٢ بعنوان دستیار کارگردان در یازده اجرای صحنه ای گروه تئاتر ا گزیت همھهممکاری داشته<br />
است که عبارتند از:<br />
مهاجران اثر اسلاویر مروژک<br />
ب<strong>من</strong>بممایش همھهمملت در روستای مردوش سفلی اثر ایوو برشان<br />
مارکس در سوهو اثر هاوارد زین<br />
یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش گردآوری ایو انسلر و مالىللىی دویل<br />
شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری<br />
ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهببههرنگی<br />
مبرتبررسک (چهار صندوق) اثر بهببههرام بیضابىیبىی<br />
نردبان (زاویه) اثر غلامجممجحسبنیبنن ساعدی<br />
!48
<strong>من</strong> <strong>موجودی</strong> احساسابىتبىی <strong>هستم</strong> گروه تئاتر ا گزیت ایو انسلر<br />
دیگر انتشارات گروه تئاتر ا گزیت<br />
www.exittheatre.ir<br />
!109