16.06.2015 Views

با آخرین نفس‌هایم

با آخرین نفس‌هایم

با آخرین نفس‌هایم

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

پدرم پس از بازگشت به اسپانيا در چهل و سه سالگي در كالاندا با دختر هجده سالهاي كه مادر<br />

من باشد ازدواج كرد.‏ قدري ملك و زمين خريد و عمارت لاتوره را بنا كرد.‏<br />

من بچه بزرگ خانواده هستم و نطفهام در جريان سفر پدر و مادرم به پاريس،‏ در هتل رونسره در<br />

نزديكي ميدان رشليو-دروئو بسته شده است.‏ چهار خواهر و دو برادر داشتم.‏ برادر بزرگترم كه در<br />

ساراگوسا عكاس راديولوژي بود،‏ در سال برادر ديگرم به اسم آلفونسو كه پانزده<br />

سال از من جوانتر و آرشيتكت بود،‏ در سال 1968 موقعي كه من در كار ساختن فيلم ويريديانا<br />

حالا ما چهارتا ماندهايم.‏ خواهرانم<br />

بودم،‏ فوت كرد.‏ خواهرم آليسيا هم در سال<br />

كونچيتا و مارگريتا و ماريا در كمال صحت و سلامت هستند.‏<br />

1980 درگذشت.‏<br />

1977 درگذشت.‏<br />

كالاندا تاريخ ديرينهاي دارد كه به دوران روميها و ايبرها برميگردد.‏ از همان زمان اقوام و<br />

طوايف گوناگون – از گتهاي غربي گرفته تا اعراب – سرزمين اسپانيا را تصرف كردند،‏ به<br />

طوري كه نژاد ما به كلي مخلوط شده است.‏<br />

(1)<br />

(2)<br />

در قرن پانزدهم در كالاندا تنها يك خانواده مسيحي قديمي وجود داشت و بقيه از دم عرب بودند.‏<br />

امروزه در يك خانواده ميتوان تيپهاي فيزيكي كاملا متفاوتي پيدا كرد.‏ مثلا خواهر من كونچيتا<br />

با موهاي روشن و چشمان آبياش شبيه يك دخترخانم زيباي سوئدي است،‏ در حاليكه خواهر<br />

ديگرم ماريا انگار از يك حرمسراي شرقي فرار كرده است.‏<br />

پدرم هنگام ترك كوبا يك شركت تضامني داشت كه آن را به دو شريك خود سپرده بود.‏ در سال<br />

1912 كه سايه جنگ جهاني به اروپا نزديك ميشد،‏ او تصميم گرفت براي رسيدگي به اموالش<br />

به كوبا سفر كند و من خوب به خاطر دارم كه ما اين عبارت را هم به دعاي شامگاهيمان اضافه<br />

كرده بوديم:‏ ‏"و خداوند سفر بابا را به خير بگذراند".‏<br />

پدرم به كوبا رفت اما هيچكدام از آن دو شريك تحويلش نگرفتند.‏ او ناراحت و عصباني به اسپانيا<br />

برگشت.‏ شركايش به بركت جنگ،‏ ثروت هنگفتي به جيب زدند.‏ چند سال بعد پدرم در مادريد با<br />

يكي از آنها در يك ماشين روباز روبرو شد،‏ اما آن دو بي هيچ حرفي از كنار هم رد شدند.‏<br />

٣٢

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!