11.07.2015 Views

عادت میکنیم

عادت میکنیم

عادت میکنیم

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادنام کتاب : عادت می کنیمزویا پیرزاد : نویسنده‏«کتابخانه مجازي نودهشتیا»‏wWw.98iA.Comزویا پیرزاد در آبادان به دنیا آمد همان جا به مدرسه رفت در تهران ازدواج کرد و دو پسرش ساشا و شروین را به دنیا آورد ازسال ‎1370‎تا ‎1380‎سه مجموعه قصه منتشر کرد به اسم هاي مثل همه ي عصرها ‏،طعم گس خرمالو ‏،یک روز مانده به عید پاكاولین رمان او چراغ ها را خاموش من خاموش می کنم در سال ‎1380‎منتشر شدچراغ ها را من خاموش می کنمبهترین رمان سال ‎1380‎پکا ‏{مهرگان ادب}‏بهترین رمان سال ‎1380‎بنیاد هوشنگ گلشیريلوح تقدیر از نخستین دوره جایزه ادبی یلدا.بهترینرمان سال بیستمین دوره کتاب سال1380w W w . 9 8 i A . C o m ١


یاتيهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادعادت می کنیمدومین رمان این نویسنده است برشی از زندگی سه نسل زن در تهران امروزآرزو به زانتیاي سفیدنگاه کرد که می خواست جلو لبنیات‏."و آرنج روي لبه پنجره ودست روي فرمان منتظر ماند.‏فروشیپارك کند زیرلبراننده ریش بزي رفت جلو.اومد عقب ‏.رفت جلو ‏.امد عقب واز خیر پارك گذشت.گفت ‏"شرط می بندم گند بزنی پسرجانارزو زد دنده عقب ‏.دست گذاشت روي پشتی صندلی بغل وبه پشت سر نگاه کرد ‏.جوان ریش بزي داشت نگاه می کرد ‏.مرديدم در لبنیکیک و شیرکاکائومی خوردونگاه می کرد.جیغ لاستیک ها در اومدو رنو پارك شد.‏مرد کیک وشیر به دست بلند گفت ‏"بابا دست فرمون ‏"ورو به راننده زانتیا دادزد"یادبگیرجوجه"‏پسرجوان شیشه رو کشید پایین گازدادوامد رد شدو گفت ‏"رنوتوي قوطی کبریت پارك شده"‏آرزوپیادهشد.یکدستش کیفمستطیلسیاهیبود که دوسگکش به زوربسته شده بود دست دیگرسررسیدو جلدچرمیتلفن همراه ‏.قد متوسط داشت وپالتو خاکستري راسته پوشیده بود.رفت طرف مغازه اي دودهنه باتابلوي چوبی رنگ و رو رفتهروي تابلو با خط نستعلیق نوشته شده بود:‏.بنگاه معاملات ملکی صارم وپسر.از توي بنگاه مردي با موهاي پرپشت یکدست سفید جلو دوید در شیشهاییرا باز کرد.‏عینکنمره یی زده بودبا دسته هايفلزي وقاب ظریف.کیف سنگین وسررسید را گرفت."صبح شما بخیر آرزو خانم ‏"موهاي سفید وچینتروفرزش نمی امد.‏صورت به راه رفتنw W w . 9 8 i A . C o m ٢


بی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزوگفت ‏"عاقبت شما بخیر اقانعیم‏.عینک." مباركنعیم خندید."دست خانم درد نکند.سلیقه شان حرف ندارد."‏به کت شلوارقهوه ایی نعیم نگاه کرد.باز مادر ازلباسهاي پدر بذل وبخشش کرده بود.‏دو دختر جوان ودو مرد ازپشت چهارمیزبلند شدند ایستادندوتقریبا با هم گفتند"صبح بخیر خانم صارم"‏‏"صبح همگی بخیر"ازجلو میزها گذشت رفت طرف یکی از دو درِ‏ ته بنگاه‏"امروز چکاره ایم ؟"‏جوان پشت میز اول موهاي لّخت وسیاه را از پیشانی پس زد ‏."براي قبل از ظهر سه تا بازدید دارم.دو مورد اجاره یکی رهنکامل ‏"پیراهن مشکی یقه برگردان پوشیده بود با شلوار جین سیاه.آرزوگفت"زنده باد محسن خان خوب راه افتادي "مرد دوم کوتاه قد بود و چاق."امروزقولنامه ي کوچه رفیعی را امضا می کنیم.بی حرف پیش."کمر شلوار رااز زیر شکم کشیدبالا.‏حرف پیش آقاي امینی."‏دختر میز سوم لبخند زدو روي گونه هاي گوشتا لو چال افتاد."آقاي زرجو دوبار تلفن کردند.وصل کردم به خانم مساوات."‏w W w . 9 8 i A . C o m ٣


کیییزنيچاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"چطوري ناهید خنده رو؟"‏دختر میزچهارم لبخند نزد."آگهی ها را دادم به روزنامه ها."لاغربودوسبزه وانگار می خواست بزند زیر گریه.‏"تهمینه خانم،اخم ها باز،لطفأ."‏نعیم در را باز کرد وکنارایستاد.‏اتاق با موزاقهوه ایی فرش شده بودوپنجره ایی سر تاسري داشت رو به حیاطی کوچک.‏ هبیکی از دیوارها عکسی بود درقاب چوبی از مردي با سبیل نازك وکت شلوار راه راه ‏،ارنج تکیه داده به جاگلدانی پایه بلندي که رویش سرخس پر برگی بود‏.کنار پنجره سرتاسري دو میز تحریر بودرو بروي هم.پشت یکی از میزهاباروسري سفید توي گوشی تلفن گفت ‏"حتمأ آیه را برده دانشگاه.یکی دو جا هم کار داشت".به آرزو نگاه کرد که داشت پالتو را در می آورد ‏.چشمک زد وانگشت گذاشت روي لب و توي گوشی گفت"موبایل که براي تلفنکردن نیست منیر جان ‏.محض شیکیسبز ریز داشت وابروهاي نازكدست می گیریم."خندید."چشم.تا رسید زنگ می زند."گوشیرا گذاشت.چشم هاي.نعیم چند لحظه زل زد به زنِ‏ چشم سبز ‏.بعد کیف سگک دار وسررسید را گذاشت روي میز تحریر دوم ‏."خانم از صبح سه بارزنگ زدند.‏یا آب؟آرزو گفت " بآ "نعیم چرخید طرف زن ابرو نازك ‏."شما چی شیرین خانم ؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ٤


حیف.".‏يوايهایکلیآبکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشیرین سر تکان داد که هیچی.‏ بلند شد آمد طرف میز آرزو ‏."چطوري ؟"‏نعیم رفت بیرون.‏‏"بد نیستم ‏،اگر این آیه ي تخم جن اجازه بده ‏."اخم کرد و افتاد به جان سگک ها کیف سیاه ‏.اخم وسگک با هم باز شد و چشمقهوه یی درشت رو به شیرین برق زد."رفتم کلنگی ِ کوچه رضاییه رادیدم ‏."پلک ها یه ثانیه اقتاد روي هم."‏که چهخانه اي ‏."پلک ها باز شد."افتابگیرهاي چوبی سبز،نماي آجر بهمنی غش کردم براي باغچه اش.باید می دیدي.پرِ‏ گل یخ."‏سر بالا گرفت ‏،باز چشم ها را یک لحظه بست و نفس بلندي کشید."چه بویی"از کیف چند تا پوشه در آورد."‏خرمالو داشت ‏.در جا زنگ زدم به گرانیک.‏ ندید،بله داد."‏هم درختشیرین پرید نشست روي میز ‏"زنگ زدي به کی ؟"‏‏"همان بساز بفروشی که هر چی نما تا حالا ساخته سنگ گرانیت بوده،محسن وامینی اسمش را گذاشته اند آقا گرانیگ".پوشهبی به دستحرکت خیرهشد به حیاط‏."حوض هم داشت‏.خانم صاحب خانه میگفت تويحوض نیلوفرکاشتهسر تکان دادو از لاي یکی از پوشه ها کاغذي بیرون کشید."کلید گرفتم امروز نشان گرانیت بدهم."پوزخند زد ‏."سریک هفته خانه ينازنین را کوبیده وشش ماه نشده برجستون یونانیبالا برده ‏.خدا میداند ایندفعف با نمايچه گرانیترنگی.حیف"بازپزخند زد و باز سر تکان دادو باز گفت حیف و خیره شد به قاب عکس روي میز ‏.خودش بود دست در گردندختر جوانی با چشم هاي درشت قهوه یی.‏ بعد یکهو چتري مو را زد زیر روسري وچانه بالا داد."اصلا به من چه ؟حیف بابام بودکه مرد."به کاغذ نگاه کرد.‏‏"بعدش رفتم سراغ سر ممیز که نبود ‏.بچه اش سرخک گرفته".w W w . 9 8 i A . C o m ٥


یلبیک"‏يرایزنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادکاغذ گرفت طرف شیرین ‏."بچه سرخک گرفته،‏ باباش نیامده سرِکار ‏.فعلا در صدها را یاداشت کردم تا بعد."‏شیرین به اعداد و ارقام روي کاغذ نگاه کرد."حالا که یکی پیدا شده ببچه اش پدري کرده ‏،تو غر می؟"‏‏"راست گفتی ‏.بس که خودم عادت نداشتم که "‏گوشی تلفن را برداشت ‏."تا شازده خانم دو باره زنگ نزده اند ‏،ببینم چه فرمایشی دارند."گوشی به دست خیره شد به تلفن‏."ته حیاطدو تا اتاق بود با حمام و آشپز خانه و ورودي جدا توي کوچه بغلی ‏.صاحبخانه گفت براي پسرش ساخته بود ‏.زن ریزهمیزه ي با مزه اي بود."دستش رفت طرف شماره گیر ‏."پول داشتم خودم می خریدم".شیرین گوشی را از دست آرزو گرفت ‏."اول نفس تازه کن بعد.آیه چش شده ؟"‏‏"همان داستان همیشگی ‏.از هفته پیش که باحمیدحرف زده بازفیلشیاد پاریس کرده.دیروز نوه و مادر بزرگ افتادند به جانم ‏.امروز صبح هم آیه از خانه تا دانشگاهیکبند نق زد".دو ضربه خورد به در ونعیم سینی به دست وبروشوري زیر بغل وارد شد ‏.لیوان آب را گرفت جلو آرزو وبرشور را گذاشت رو میز‏."از کارخانه شیشه دو جانبه فرستاده اند ‏.گفتند باید بفرستیم براي "‏آرزو اب خورد وسر تکان دادکه می داند و از بالاي لیوان به شیرین نگاه کرد که داشت سعی می کرد که نخندد.‏سینی نعیمزیربغلدستمال دستش را کشیدرويقفسه پرونده ها زیرعکس مرد سبیلوو سرخس پر پیچوتاب‏."خانمسفارش کردند فوريزنگ بزنید ‏"عینکرا روي دماغ بالا زد . ‏"حالا چرا شیرین خانم گوشی را نداد دست شما من نمی دانم‏"آرزو لیوان را گذاشت روي میز. بار گفتی شنیدم."‏نعیم را افتاد طرف در و زیرگفت ‏"خانم گفتند کار واجب دارند "w W w . 9 8 i A . C o m ٦


یآبشیرین"‏چی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددر نیمه باز ماند و آرزو گوشی تلفن را برداشت ‏."همین حالا قال قضیه را بِکّنم ‏،والا از دست ماه منیر و جاسوس دوجداره اشخلاصی نداریمزد زیر خنده ‏،پرید پایین رفت نشست پشت میز خودش.رو پوشِ‏ سفید پوشیده بود باراه هاي باریک..قد متوسط داشت ولاغر بود ‏.خیلی لاغر ‏.ورقه پر عددو رقم را دست گرفت و تند تند زد روي تکمه هاي ماشین حساب.آرزو گفت ‏"سلام منیر جان همین الان رسیدم باید چند جا می رفتم آره بردمش دانشگاه مهمانیخوش گذشت ؟چه عالی ‏."کاغذ هاي روي میز را پس و پیش کرد. شوخی می کنید.واقعا که "‏گوشی را از گوش دور کرد ورو به شیرین سر به چپ وراست جنباند.‏ بعد دست گذاشت روي دهنی ویواش گفت ‏"خانم نوراییآش رشته ختم انعام را از بیرون گرفته ‏،گفته آشپز آوردم".شیرین زد به گونه اش ویواش گفت ‏"وا مصیبتا!"‏بی تایی دوصدا خندیدندو آرزو تويگوشیگفت الان کاردارم منیرجان‏.بعد باز زنگ میزنم شیریتهم بد نیست‏.مشغول رسیدن به حساب کتابهاست ‏،ببینیم من و خودش پولدار شدیم یا نه چشم شاید پنچشنبه امد چشم امشبلیست خرید را بدهید به نعیم فردا می فرستم بخرد چشم گوشت را خودم می خرم چشم حتما از امیر می خرم ‏.غیر ازخشکشوییرفتن فعلا با نعیمکاريندارید.؟چشم چشم خداحافظ."گوشیرا گذاشت ‏،تکیهداد به پشت صندلیو گفت‏"پوووووووووووووف"‏شیرینصندلیگردان را به چپ وراست چرخاند‏."حالا که مراسم صبحگاهیانجام شد ، خدمتان عرض شود که آقايزرجودوبار تلفن کردند پرسیدند"‏تلفن آرزو زنگ زد ‏"بله نخیر من چرا باشم ؟خودت با محضر حرف بزن با محضر حرف بزن.حواست لطفا جمع کهچک شخصینداریم ‏.یاپول نقد یاچک بانکیآره به سلامت ‏."گوشیرا گذاشت ‏."امینیرفت محضر براي سهw W w . 9 8 i A . C o m ٧


بی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادطبقه کوچه رفیعی . خداکند باز یارو بامبول "‏شیرین پرید وسط حرفش ‏."حواست به من هست یا نه ؟"‏‏"حواسم هست ‏"کشو میز را باز کرد شروع کرد به گشتن ‏."آقاي زردجو بیخود تلفن کرد.‏ توي این هیرو ویري آپارتمان سقفبلند نما آجري پور نور و دلباز که اتاق خوابهاش بزرگ باشه و اتاق نشمین رو به کوه باشه و این جوري باشه وآن جوري نباشه" عنکجا پیداکنم ؟فکر کرده کجا زندگیکنیم می؟ دامنه هايآلپ ؟اینقبض وامانده کو ؟"‏رو به در صدازدیم"‏امد تو.‏ نعیم‏"دنبال لباس خانم خوش شوري؟"‏قبض خوشکشوییدستش بود."برايمهمانیپنچشنبه امروز خریدمیکنند؟"‏آرزو چند لحظه به نعیم نگاه کردسرت ببند."‏.‏"خوش شوري نه خشکشویی براي خرید هم بعدأ خبرت می کنم.در را هم محکم پشتنعیم رفت طرف در ‏"از ما گفتن بود ‏.براي اجیل باید برم توازن ‏.با ایت ترافیک "‏صداي بسته شدن در که آمد شیرین زد زیر خنده ‏"حالا مادرت باید از مغازه تواضع آجیل بخرد؟"‏آرزو دو قلپ اب خورد ‏."کجاي کاري ؟اگر آجیل مهمانی شازده خانم از تواضع وشیرینی تر از بی بی وشیرینی خشک از نمیدانم کجا نباشد ‏،آسمان زمینآمده ".چاره نعیم از این سر شهر با آن سر شهر "w W w . 9 8 i A . C o m ٨


یعنسیمِ‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"براي نعیم غصه نخور.به خاطر شازده خانم تا خود آن سر دنیا هم یک نفس دویده ‏."سر رسید را باز کرد.شیرین پوشه اي جلو کشید ‏"این یعشق واقعی ‏.راست بگو ‏،بابات حسودي نمی کرد؟"‏آرزوبه عکس مرد سبیلونگاه کرد رويدیوار‏"حسودي‏"پوزخند زد."جفتیبرايخدمت به شازده خانم مسابقه میگذاشتند."سر چرخاند طرف پنجره سر تاسريپیچک ها چسبیدهبه دیوارهاي حیاط.‏.نصف بیشتر حیاتباغچه بود ‏.به بته هاي بی برگ نگاه کرد.به شاخه هاي لختزیر لب گفت ‏"اگر شازده خانم واقعی بود این قدر لی لی به لالاش نمی گذاشتند".تلفن زنگ زد.آرزو جواب داد.‏ تلفن باز زنگ زد.آرزو باز جواب داد.‏ شیرین حساب کتاب کرد ‏.نچ نچ کرد،‏ لبخند زد ‏،اخم کرد‏،جمع و تفریق و ضرب وتقسیم کرد ‏.آرزو پاي تلفن حرف زد ‏،توضیح خواست ‏،توضیح داد.‏نامه هایی را که تهمینه يلاغروغمگین آورد امضا کرد ، به ناهید خنده رو گفت ‏"باز تو مبایعه نامه را نوشتی مبایه نامه ؟"‏ به نعیم سفارش کرد لباس مادر راپهن کند روي صندلی عقب رنو که چروك نشودو نعیم اخم کرد که ‏"دست شما درد نکنهنیستم که "که شیرین گفت ‏"ساعت یازده ست ‏.قهوه چی شد؟"‏.یعنی بعد این همه سال خدمت بلدشیرین صندلی را سراند عقب ‏،پاهارا گذاشت روي میز، به حیاطنگاه کرد و قهوه خورد ‏."م م م م هر بار ازقهوه ترك درست کردن نعیم تعریف می کنم چشماش برق می زند که ‏"از خانم یاد گرفته ام".مادرت از کی یاذ" گرفتهکفش هاي ورزشی سفید پوشیده بود با جورابهاي سفید ساقه کوتاه.آرزو صندلی را سراند عقب پاها را گذاشت روي میز،‏ارمنی اش ‏.این بار حمید تلفن کرد هرچی دهنم آمد بارش می کنمفنجان قهوه را برداشت وبه حیاط.نگاه کرد."لابد از دوستهاي طاق و جفتاز وقتی که برگشتیم ایران ‏،سالی ماهی یک بار هم کهتلفن مجانی به پستش خورده و یادش افتاده و یادش افتاده بچه دارد،تخم لق فرانسه رفتن را انداخته دهن آیهاصلا خودم .تلفن می کنم ها ؟تو چی فکر می کنی ؟"کفش هاي پاشنه تخت بند دار پوشیده بود باجوراب نایلونِ‏ ضخیاه.‏شیرین فنجان را برگرداند توي نعلبکی ‏."کاش مادرت بود فال می گرفت".w W w . 9 8 i A . C o m ٩


هن"‏غیر"‏یکنیزنيهاسیییالکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"پرسیدم تو چی فکر می؟به حمید تلفن بکنم ؟"‏.تلفن نکن تلفن هم کرد چیزي نگو ‏.این هم گفتی چه فایده داشت ؟"پاها را گذاشت زمین وتکیه داد به پشت صندلی. از اینکه باز حمید به مادرت گله کند که آرزو بداخلاق شده ومادرت بیافتد به جانت که خواهر زاده عزیزم را آلاخونوالاخون کردي‏.آیهنق بزندکه باباينازنینمرا ازمن جدا کرديو"‏فنجان قهوه را گذاشت رويدستمالکاغذي ‎4‎تا و برداشت ‏.گذاشت و برداشت ‏."عوض تلفن کردن به شوهر سابق،از من می پرسی به زر جو تلفن کن".."تاآرزو براق شد شیرینبراق تر شد کهبایدبه مشتريیکی این برسیمهم مثل بقیه‏."فنجان را سراند عقب مداديبرداشت شروع کرد به تراشیدن‏."چطور به باقییها مشترصد بار زنگ میو دویستبار جا نشان میدهیو به هرسازشان می رقصی ؟"‏چشمدرشت قهوه‏.این ریزشد ییهمه اصرار برايچیبود ؟باز چه خیافتاده بود به سر شیرین؟سیگارآتش زد‏."براي کسی که بداند چه می خواهد و فکر نکند در سوزندگی می کنیم ، با ساز که هیچ بارادیو هم می رقصم ‏.امینی تاحالا سه تا آپارتمان نشان داده ‏،خودم بیشتر 5/4تا از‏.هر بار پیفپیفکرده "ادا در آورد."‏از ایناپارتمان هاي پست مدرن دوست ندارم. ساده ، بیادا اصول ‏،با هویت".پک زد به سیگار . ‏"با هویت ‏!هه "‏نوك مداد شکست و شیرین گفت ‏"آه"‏ دوباره مداد را کرد توي تراش ‏.بالاخره یکی پیدا شد با من تو هم سلیقه ست. چهاشکالی داره "یکهو بی حرکت ماند.بعد چشم هاي سبز برق زد.بعد مثل بچه تخسی که یواشی دست دراز کندطرف نان خامه یی،‏ دست دراز کرد طرف نان خامه یی ، دست دراز کرد طرف تلفن ، گوشی را برداشت ‏،زد روي یکی از تکمه هاوگفت "آقاي زرجو را بگیر ووصل کن به خانم صارم ‏."رو به دهن باز و چشم هاي گشاد آرزو خندید و چشمک زد ‏."کلنگیِ‏کوچه رضاییه را نشانش بده ." چانه بالا دادو لب به هم فشرد.نان خامه یی را خورده بود و از دست کسی کاري سا خته نبودw W w . 9 8 i A . C o m ١٠


يها کییيپاوب"‏يهایعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏.تلفن آرزو زنگ زد.صداي دو جفت کفش پیچید توي. خانه خالینور ظهر از لاي پرده ها آفتابگیر ها موزاخاکستري را هاشور می زد.‏ تانزدیک بخاري دیواري که مستطیلی بود در قابی از یک ردیف آجر قرمز.".آرزووسط اتاق نشمینایستادو لبخنديچسباند به صورتشما گفته بودیدآپارتمان ‏،ولیمن فکر کردم ‏،یخانممساوات فکر کردند شاید اینجا را دوست داشته با شید".زرجو دست ها توي جیب شلوار مخمل کبریتی به سقف بلند اتاق نگاه کرد ‏.بعد نگاهش روي دیوار سرخورد آمد پایین تا رسیدبه قرنیز پهن چوبیتلفن گفتید.‏ توي بنگاه هم گفتید خودم خواستم ببینم . چه قرنیز قشنگی.".آرزو چتري موها را پس زد وبه زرجو نگاه کرد که جلو موهاش ریخته بود و پشت موها بلند بود.مرد حق داشت ‏.هم این توضیحها را قبلا داده بود.از قصد مو بلند کرده بود یااز تنبلیسلمانیرفتن ؟تلفن همراه را گذاشت توي جیبپالتو رفت طرفپنجره رو به حیاط.با خودش گفت " اصلا به من چه ؟"‏ پنجره را باز کرد".فوقش به قول امینی پسند نمی کند ‏."آفتابگیر هارا باز کرد و فکر کرد" .از دست شیرین نصف روزم هدر رفت. ي گل یخ تو زد و افتاب بیجان زمستان تاپید تا وسط هايبه حیاط . اتاقنگاه کرد . شا خه هاي گل یخ مثل نقاشی یکدیگر را خط خطی می کردند ‏،حوض بیضی کامل بود و به نک درختها هنوز چند تایی خرمالو بودانگار پر بود و همه چیزش.فکر کرد " نخواست هم نخواست ‏"در عوض یک بار دیگر خانه را می دید که د رخالی بودن همانگار سر جایش بود و چیزي کم نداشت و چیزي زیاد نداشت و سعی کردخانه را تعریف کندتعریف کرد .. سادهو بی ادا اصول.زیر چشمی به زرجو نگاه کرد که پایینپله ها ایستاده بودباهم از پله .آجري بالا رفتند رسیدند به پاگرد که پنجره اي گرد داشت رو به ساختمانی بلند.نماي ساختمان بلند ، طبقه طبقه با هم فرق داشت ‏.آجر سه سانت ، مرمر سبز ، سیمانی که رنگ براق صورتی خورده بود وw W w . 9 8 i A . C o m ١١


يپایزنیمتکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادسنگ سفید با رگه هاي سیاه.پنجره ها شیشه ها آیینه یی داشتند با حفاظ هاي طلایی. با کیف و کفش و لباس قرضگرفته از این و آن غرق در جواهربدلی ‏.جوراب نایلون زن حتما در رفتگی داشت و اتاق هايساختمان حتما کم نور بودند وپاشنه هايزن شاید کبره بسته بود و آشپز خانه ها احتمالا هواکش نداشتند.نگاهش از بیرون آمد تو.زوار گچی دورپنجره پاگرد شبیه شاخه ي در هم تنیده ي تاك کوچکی بود ته ته هاي باغی بزرگ.زرجو ساکت آفتابگیر اتاق را باز کرد و آرزو فکر کرد باید حرفی بزندکرد . ساختمان محکمی است مال آن وقتها که "‏" .تا یک ماه پیش صاحبخانه خودش اینجا زندگی می"آن وقت ها که سلیقه داشتیم".از پنجره می شد کوه هارا دید.آرزو پرسید ‏"آرشتیکت هستید ؟"‏"نه . چرا خواستند بفروشند ؟"در گنجه را باز کرد.آرزو فکر کرد خوشش نیامده ‏.بیخود وقت تلف کردي آرزو خانم . حالا دندت نرم جواب سوال هاي بی ربطش را بده ‏."بعد یادصاحبخانه افتاد.زن مو سفید خنده رو عصا به دست خانه را نشان داده بود و چندبار گفته بود ‏"چه خاطره هایی از این جا دارم‏."زرجو دست به گنجه انگار منتظر جواب بود ‏."تصمیم گرفته برود آمریکا پیش بچه هاش ‏."توي گنجه را نگاه کرد.چه جادار بود ‏.نفهمیدچرا ادامه داد"خانه جهیزشبوده ‏.خرمالو هايحیاطرا خودش کاشته با پدرشعروسی. دخترش راهمین جا گرفته ‏."و تا فکر کرد باز دارد توضیح زیادي می دهد ‏،چشمش افتاد به زرجو که نگاهش می کرد و به دقت گوش میکرد.‏ به طبقه پایین که برگشتند آرزو گفت ‏"البته زحمت خانه از آپارتمان بیشتر است ولی به نظر من قیاند منصفانه استکه پیشنهاد کرده.البته حتما تخفیف هم می گیریم.البته شاید خواسته باشید تغییراتی بدهید."‏به دور وبرنگاه کرد."البته من اگر جاي شما بودم هیچ چیزش را عوض نمی کردم.فقط رنگ "تند اضافه کردw W w . 9 8 i A . C o m ١٢


یآبکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"البته اگر پسندیده باشید."‏زرجو زل زده بود به آرزو وچشم هایش انگار می خندید."البته ‏،البته اجازه هست گشت دیگري بزنم؟"‏ آمد بگوید ‏"البته ‏"کهنگفت ودر عوض گفت ‏"حیاطرا نمی بینید؟ته حیاطدو تا اتاق هست باورودي سوا از کوچه بغلی و"‏‏"گفتید،گفتید.بعدأ"دست در جیب شلوارخاکستري سوت زنان را افتاد طرف آشپزخانه.از پشت سر به مرد نگاه کرد ولب به هم فشرد ‏.بعد رفت طرف پنجره.ایستاد به نک کوه ها نگاه کرد که از بالايدیوار حیاطپیدا بودند و به گل هاي یخ و به خرمالو ها وبه حوض ‏.بعد انگار یادش افتاد که خسته است و دلخور وبی حوصله . شب قبل آیهباز غر زده بود که ‏"همه دوستام رفتند.فقط من مانده ام با این دانشگاه لعنتی ‏.بابام گفت فکر خرج نباش.فقط بیارو کرد به ماه منیر . ‏"مادري شما یک حرفی بزنید".و مادر بزرگ طرف نوه را گرفت ‏."بچه ام حرف حسابی میزند.طفلی حمیدهم به من گفت خاله ‏،فکر مخارجش نباشید."براق شد به آرزو ‏."چرا ازخر شیطان پایین نمی آيوتا آرزو گفت‏"هروقت حمیدپذیرشگرفت و بلیطفرستاد وسند محضريداد که خرجش را میدهد"ماه منیر پرید وسط حرف وادا در آوردکه ‏"سند محضري سند محضري ‏.خوب شد از کار کردن تويآژانس کوفتی یک چیزي را یاد گرفتی ‏."و آیه باز غر زد و سر گذاشت روي شانه ماه منیر و گریه کرد.‏نگاه به کوه ها فکر کرد ‏"گیریم آیه بچه ست و نمی فهمد ‏.مادرم چرا ؟یعنی بعد از این همه سال نفهمیده حرف ها وقول هايحمید باد هواست ؟"به گل هاي یخ نگاه کرد و به خودش جواب داد"حمید ازبچگی بازبان بازي قاپ همه را می دزدید."‏‏"توي حوض نیلوفرکاشته اند."‏آرزو هول برگشت.w W w . 9 8 i A . C o m ١٣


می"‏یک"‏ي حی طهایولیعنیولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادزرجو دست از جیب درآورد."ببخشید ترسیدید؟"‏‏"بله ‏،یعنی نه ‏،یحواسم نبود مهم نیست همه جا را دیدید؟"‏دیدمنمی دانم ‏"دست کشید به نرمه گوش.فهمم شما آپارتمان می خواستید.‏راستش پیدا کردن آپارتمان با مشخصاتی که داده بودید"شانه بالاکشید.‏‏"به نظر شما دوتا اتاق کم نیست؟"به حیاطنگاه می کرد.‏آرزو با خودش گفت ‏"کم وزیادش را خودت باید بدونیمرد."بلند گفت خوب دوا تا ق ته حیاط." هم هستبعد سعی کردیادش بیاید زرجو در فرم تقاضاي خرید آپارتمان چند خوابه خواسته بود.یادش نیامد گفت ‏"البته تا چند نفر باشید ‏."توي دلگفت ‏"باز گفتم البته "نفر شاید هم دو یا سه نفر به نظر شما دیوارها را چه رنگی بکنیم ؟"‏رفت تکیه داد به پیش بخاري و به دیوارها نگاه کرد ‏.آجري قرمز دور بخاري با آفتاب قایم باشک بازي می کرد ند.‏آرزو فکر کرد ‏"خریدار نیست ‏"بلند گفت هر رنگی دوست داشته باشید " وبه ساعت مچی نگاه کرد.زرجو گفت دیرتان شده و تا آرزو دهان باز کرد دروغ بگوید که بله ‏،مرد دست ها توي جیب برگشت رو به پنجره ایستاد."اتاقاچند اجاره می کنند ؟ شما دیوار چه رنگی دوست دارید ؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٤


کییيواکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو لب به هم فشرد و یاد حرف هاي خودش افتاد به بچه هاي بنگاه ‏"باید با مشتري هم دلی کنید،حتی آگر خریدارنباشد "گفت بد اجاره نمی کنند.‏ سفید هم براي دیوار بد نیست دست آدم براي انتخاب رنگ پرده و اثاث بازتر ست."‏‏"حق با شماست ‏.گفتید پرده واثاث.این جور چیزها راکجا باید خرید ؟"آمد طرف آرزو.آرزو فکر کرد ‏"دیوانه ست ؟"‏ و همدلی با مشتري یادش رفت و پوزخند زد . ‏"از مغازه پرده فروشی و اثاث فروشی "زرجو زل زد به چشم هاي آرزو ‏."اهان بند کفشتان باز شده "آرزو دولا شد به کفش نگاه کند که تلفن همراه از جیب پالتو پرت شد روي موزاها‏.گفت " ‏!"و تاخم شد دست دراز.کرد،زرجو تندتر خم شد تلفن را برداشت و بیاعتنا به آرزو هنوز دولا شده و دست دراز مانده ‏،به صفحه تلفن نگاه کرد‏"خاموش شده ‏"تکمه ي روشن کردن را زد ‏.سر تکان داد و دوباره تکمه را فشار داد.باز تکمه را فشار داد"‏ گمانم خرا ب شده‏"تلفن را داد به آرزو و دست در جیب رفت پایین پله ها رو به پنجره ي گرد پاگّرد ایستاد و بعد رفت طرف در ورودي ‏."درهاقشنگند ولی دستگیره ها نه "آرزو چند بار تلفن را امتحان کرد بعد با خودش گفت ‏"مرتیکه ي خل احمقِ‏ بی شعورِ‏ دیوانه يِ‏ خر!"‏زرجو از دم در گفت ‏"می خرم"‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٥


یدنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادرستوران وسط پارك کوچکی بود نزدیک بنگاه.سر پیشخدمت جلو دوید ‏"سلام خانم صارم ‏.سلام خانم مساوات.‏ خوش آمدید بفرمایید."‏شیرینو آرزو نشستند سر میزهمیشگیکنار پنجره رو به میدانکو چک وسط پارك‏.سر پیشخدمتقاشق چنگال وپیشدستی اضافی را از روي میز ‎4‎نفره جمع کرد ‏"طبق معمول ؟یا صورت غذا بدهم خدمتتان؟"‏شیرین تلفن همراه و دست کلید را گذاشت روي میز ‏."من طبق معمولگلدان پر گل آزالیا ‏."من هم همان جوجه کباب بیاستخوان "‏."آرزو کیفشرا گذاشت روي هره پهن پنجره وسط دوسر پیشخدمت گفت ‏"دوتا جوجه کبابِ‏ حسابی "‏سرپیشخدمت لبخند زد ‏."حسابی برشته".دوتا هم سالاد.‏ بدون ‏ِ"‏لبخند پیشخدمت پهن تر شد ‏."بدون سس یا لیمو ترش اضافی ‏.نوشی؟"‏هر سه باهم گفتند ماءالشعیر"‏ سر پیشخدمت تعظیم کوتاهی کرد و رفت.شیرین آرنج ها را گذاشت روي میز و انگشت ها را به هم چفت کرد ‏."خبناخن ها لاك گل بهی داشت.w W w . 9 8 i A . C o m ١٦


ی،بیکلیولاین"‏یاليهايهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو گلدان کوچک با شاخه ي دراز گلایول ازوسط میز سراند گوشه میز و ریز خندید."راستش اول فکر کردم خریدار نیستهم توي دلم به تو فحش دادم بابت فکر فی البداهه يعجیبت ‏."ناخن ها کوتاه بود وبی لاك ‏."البته بعد که گفت می خرمفوري تو دلم عذر خواهی کردم ‏."باز ریز خندید وسگک ها کیف را باز کرد ‏"بماند که چقدر سوال هاي احمقانه کرد که دیوار راچه رنگی کنم و اثاث از کجا بخرم ‏."تلفن همراه را از کیف در آورد." خب ‏،شکر خدا هم از دست زرجو راحت شدیم ‏،همخانه نیفتاد گیر بساز بفروش ‏."تلفن را امتحان کردوامانده را هم زد خراب کرد..تو که گفتیاز جیبتافتاد؟‏"بله ولیاز جیبم این برايافتاد که مرتیکه يدیوانه گفت بند کفشم باز شده و دولا که شدم تلفن افتاد زمین‏."تلفن رابرگرداند توي کیف ‏."در ضمن بند کفشم باز نبود."‏پیشخدمت سبد کوچک نان و بشقاب سبزي و پنیر را گذاشت روي میزنبود؟"‏.چشم هاي ریز شیرین ریز تر شد ‏."بند کفشت باز‏"نه لابد مثلا داشت با مزگی می کرد ‏."دستش رفت طرف سبد.‏شیرین زد روي دست آرزو ‏."قرار شد نان نخوري ‏."از بشقاب سبزي تربچه اي برداشت . ‏"عوضش تربچه بخور".‏"ول بده که امروز هیچ حوصله رژیم بازي ندارم " کتیه داد به پشتی صندلی و پارك نگاه کرد.دور میدان کوچک یک ردیفبید مجنون بود وسط میدان حوضی گرد ووسط حوض مجسمه پرنده اي که معلوم نبود قو بود یا اردك ‏"غرغر هاي مادرم و آیهخیو عوضی بازیحمید ‏."مرد جوانی داشت یکی از نیمکتدور حوض را رنگ قرمز میزد ‏"امروز هم که اینمرتیکه خرج گذاشت روي دستم ‏."دوباره تلفن رابرداشت دکمه روشن کردن را زد و اداي زرجو را دراورد ‏"به نظر شما دو اتاقکم نیست ‏.؟"باطري تلفن را بیرون کشید ‏."به نظر شما پرده از کجا بخرم ؟سیم کارت را در آورد ‏."به نظر شما دیوارها را چهرنگی کنم؟"سیمکارت و باطري را جا انداخت وباز سعی کرد تلفن را روشن کند ‏"انگار مشاور تزیینات استخدام کرده" هبw W w . 9 8 i A . C o m ١٧


کی"‏یکنیابيهاکی"‏کی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادتلفت نگاه کرد و اخم کرد " خنیر درست بشو نیست".شیرین تمام مدت ساقه ي تره اي دندان میزد و به آرزو نگاه می کرد وپیشخدمت که ماءالشعیر ریخت توي لیوان ها ورفت گفت‏"گلویش پیش تو گیرکرده "؟"یک قلپ ماءالعشیرخورد.‏"زرجو"‏‏"غلط کرده "شیرین صبرکرد تا پیشخدمت ظرف سالاد و بشقاب لیمونصفه را گذاشت روي میزورفت ‏."چرا که نه؟مودب و آقا نیستکه هست ‏.وضع مالی هم ظاهرا بد نیست قیافه اش هم که اصلا بد نیست‏"نه اصلا بد نیست با آون موهاي دراز ‏."سالاد کشید"..شیرین لیمو ترش چلاند روي کاهو و خیارو گوجه فرنگی . ‏"پس حواست به مو هاش هم بود.؟"‏آرزو تکه اي نان برداشت و زل زد به شیرین ‏"غرنزن ‏!خوب می کنم نان می خورم در ضمن کور نبودم موهاش را نبینم."‏سرپیشخدمت بشقاب هاي جوجه کباب را گذاشت روي میز ‏."امري نیست ؟نوش جان ‏"رفتشیرین لیموترش چلاند روي کباب ‏."به امتحانش می ارزد".آرزو لیموترش چلاند روي کباب ‏."شروع نکن که هیچ حوصله ندارم".‏"چرا"‏ انگشت لیمو ترشی را لیسید.‏‏"ولم میمادرم بنگاه شوهر یراه انداخته براي آیه ‏،تو براي من ‏."انگشت لیمو ترشی لیسید"آیه از پس ماه منیر خوببر می اد و من از پس تو نه"!شیرین سر بلند کرد ‏.چشم هاي سبز شبیه چشم هاي پلنگ بود. حرف شوهر زد؟آسپرین جانم آسپرین."‏گفته من آسپرین لازم دارم ؟"‏‏"من "‏"خودت چرا لازم نداري ؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٨


بی"‏یا"‏کی"‏یعنیزنکتابخانه نودهشتیا‏"براي اینکه من سر درد ندارمشوهر سابق و "‏عادت می کنیم - زویا پیرزادی .دردسر رسیدگی به مادر و دختر و نگرانی خرج و مخارج دو خانه و حرص خوردن ازنگاهش نرم شد ‏."چرا نمی فهمی؟احتیاجها و ننر بازي ها آرامت کند.همین به دلم برات این اقا آسپرین فرد اعلاست".به کس داري که با قربان صدقه رفتن و دوستت دارم و گل آوردن و از این جور دروغخود به دلت برات شده ‏.سیب زمینی نمی خوري ؟"‏‏"من نمی خورم.تو هم نمی خوريمال خودت را خوردي بس"و سیب زمینی بشقابش را خالی کرد توي یکی از گلدانهاي آزالیا.‏آرزو به دوروبر نگاه کردو یواشکی خندید."دیوانه ‏"کارد و چنگال را جفت کرد و بشقاب را کنار زد ‏."حالا تو که اینقدر از اینتحفه خوشت امده چرا براي خودت استین بالا نمی؟"‏‏"من هنوز اشی را که تحفه ي خودم برام پخت رودل دارم ‏.خوب که شدم و باز هوس اش که کردم چشم " کارد و چنگال راجفت کرد و بشقاب را کنار زد.‏آرزو سیگار روشن کرد پک زد دود رابیرون داد."سر خودت شیره نمال هنور عاشق اسفندیاري و منتظر برگشتنش از ان سردنیا بزك نمیر بهار می یاد ‏.تلفنت را بده ببینم این وروجک رسید منزل یلنه "گفت منتظرم ؟"تلفن را سراند جلو دست زد زیر چانه و به پارك نگاه کرد مرد جوان هنوز نیمکت رنگی می کرد.‏خط ها یک مرگشان شده یا آیه نشسته پاياینترنت "تلفن را گذاشت روي میز و به شیرین نگاه کرد که هنوز به پارك نگاه می کرد.‏آرزو هم به پارك نگاه کرد.وسط قهوه ایی بوته ها و شاخه هاي لخت درخت ها و خاکستري آسمان ‏،قرمزي نیمکت بیشتر تويچشم می زد.‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٩


ریِ‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادقو یا اردك وسط حوض زرشکی خیلی پررنگ بود.نفس بلندي کشید ‏"خیلی خب لازم نیست قنبرك بزنی حرفم را پس گرفتم‏.شاید هم برگشت".و تا شیرین دوباره رفت تو جلد پلنگ یواش گفت ‏"حاضري یک کار اساسی بکنیم ؟ ها ؟گور باباي دنیا ‏"سر برد جلو ‏"یکی یکپلُمبگنده بزنیم به بدن "شیرین سر کج کرد بعد گونه اش را مالید به شانه عین گربهنعیم در بنگاه را باز کرد فقط تهمینه سبزه و اخمو پشت میز نشسته بود که زود صندلی را پس زد ایستاد نعیم شروع کرد بهچغلی ‏"هیچکدام هنوز برنگشته اند.بس که شما به همه رو دارید".شیرین گفت ‏"دیر نکرده اند که ‏.هنوز یک ربع داریم به سه تو چرا نرفتی ناهار تهمینه ؟"‏تهمینه نگاه زیر انداخت و نعیم در ته بنگاه را باز کرد ‏"خانم زنگ زدند سفارش میوه دادندبسته رسیده گذاشتم روي میز نمی دانم کی فرستاده پیک باپا آورد."‏.رفتم خریدم براي شما هم یکگفت " شیرینپیک چی؟"‏آرزو گفت ‏"پیک بادپا"‏روي میز بسته مستطیلی بود پیچیده لاي کاغذ کادو ‏.آرزو بسته را برداشت پشت و رویش را نگاه کرد‏"معلوم نیست کی.فرستاده "نعیم دم در پا به پا شدw W w . 9 8 i A . C o m ٢٠


چی چی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددو زن به هم نگاه کردندشیرین گفت:‏ اقا نعیم آب"‏نعیم گفت ‏"چشم ‏"و تکان نخوردآرزو گفت اقا نعیم آبنعیم گفت ‏"بازش نمی کنید ؟مبادا بمبی چیزي "‏آرزو نشست روي صندلیبسته را با احتیاطمی مانیم برگردي بعد بازش می کنیم".گذاشت وسط میز و گفت ‏"راست گفتی ‏.شاید بمبی چیزي توبرو دنبال اب منتظرتا نعیم پا بیرون گذاشت آرزو شیرین افتادند به جان بسته و کاغذ را پاره کردند.روي جعبه عکس یه تلفن همرا بود با اسم وشماره مدل و توضیح و تفصیل و یک کارت کوچکبست..از بیرون که صداي پا اومد دو زن فقط یک لحظه به هم نگاه کردند شیرینکاغذ بسته بندي را مچاله کرد برد انداخت توي سطل زباله ي زیر میز خودش آرزو جعبه کارت را گذاشت توي کشو و کشو رادو تقه به در خورد و نعیم با دو لیوان آب وارد شد شیرین پوشه اي را باز کرد و آرزو به نعیم گفت ‏"خیلی ممنون ‏"و لیوان را. برداشتنگاه نعیم بین دو زن رفت و آمد رفت وآمد تا بالاخره پرسید ‏"چی بود آرزو خانم "بود؟"‏ابروهاي پرپشت و سفید رفت بالا ‏"بسته "w W w . 9 8 i A . C o m ٢١


يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشیرین گفت ‏"کدام بسته "گفت " آرزوکدام بسته"‏ابرونعیم آمد پایین و اخم ها رفت توي هم‏.عینکروي دماغش سر خورد ‏.راه افتاد طرف در وغرزد ‏"دست شما درد نکندبعد از این همه سال خدمت امین نیستم ؟دست شما درد نکنه ‏"و در را محکم پشت سرش بست.دو زن زدند زیر خنده ‏.کارت را در آوردند و خواندند.:از طرف باعث و بانی خراب شدن تلفنبا احترام .فصل دومدرماشین رو خانه چارتاق باز بود.‏رنو سرمه یی رفت تويکوچه پارك کن‏.حیاطحیاطبزرگ و دم پله هاي پهن ایوان ترمز کرد.زن قدبلند ولاغري از ایوان دادزد.‏ ‏"نه اینجا نه تويبی ریخت شد."‏ موها جمع بود پشت سر وگوشواره هاي طلا نگین یاقوت داشت.‏آرزو وشیرین ودختري جوان از ماشین پیاده شدند.آرزو گفت ‏"چشم منیر جان اجازه داریم چیزهایی را که خریدیم خالی کنیم؟نعیم کجاست ؟صداش کنید بیاید کمک"‏شیرین گفت ‏"بانعیم چکار داري خودمان سه تا می بریم".دخترجوان بلند گفت ‏"سلام مادري ‏"و رفت طرف زن ایستاده در ایوان. ارزو پشت سرش داد زد ‏"آهاي آیه خانم ‏!دستخالی نرو یکی دو بسته هم تو ببر "w W w . 9 8 i A . C o m ٢٢


يهایآب يهایآبکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآیه از وسط پله ها سر چرخاند"من؟"‏آرزو گفت ‏"آره تو بیاببینم "مادر آرزو دست ها را براي بغل کردن نوه از هم باز کرد " عنیم ونصرت را صدا کن بچه ام که باربر نیست ‏،با این هیکل ترکه ییچطوري عزیز دل ؟"‏روسري آیه را پس زد و دست کشید به موهاي صاف که یک ور تا زیر گوش بود و یک ور تا بالاي شانه ‏"به به مدل جدیدي زدي؟مثل ماه شدي ؟"‏نوه و مادر بزرگ دست به کمر هم رفتند توي خانه.نعیم وزن چاقی که لباس گلدار با دامن چین دار پوشیده بود از پله ها پایین آمدند.آرزو رفت طرف زن و صورتش را برد جلو‏"سلام نصرت جون جونم،‏ چطوري ؟"‏.زنصورت آرزو را گرفت تويدو دست و هر گونه را دوبار بوسید‏."سلام به رويماهتچیزيبلند نکن‏.شما هم چیزيبرندارید شیرین خانم".".چرخیدطرف نعیم‏"چرا عینمربا آلو ایستاديتماشا؟بجنب‏!همه را ببر بچینتويآشپزخانهرو کرد به شیرینو آرزو‏"بفرمایید ، بفرمایید " سه تایی از پله هاي ایوان بالا رفتند.توي اتاق پذیرایی بزرگ گله به گله راحتیدسته طلایی چیده شده بود با رویهکمرنگ و آبی پررنگ و سرمه ایی.بخاري دیواري روشن بود.تابلوي بالاي بخاري نقاشی رنگ روغنی بود از زنی با چشم هاينشسته روي صندلی دستهw W w . 9 8 i A . C o m ٢٣


ایه"‏کی ش.‏يهایآبکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادطلایی هربار کسی درباره درباره ي تابلو حرف می زد.‏ مادر آرزو دست می کشید به مو هاي خر مایی کمرنگو با لب هاي صورتیکمرنگ لبخند میزد ‏"به کازاریانگفتم استاد چشم هام را آبی بکشید با رنگ آمیزي اتاقم جور باشه ‏"دست می گرفت جلودهن و ریز می خندیدو می گفت"‏و طلایی رنگ هاي سلطنتی"‏کیفش آرزورا انداخت روي اولین راحتی دسته طلایی ‏"به کاخ ورساي خوش آمدیم ‏.ماري آنتوانت کجا رفت ؟"‏مادر آرزو از در رو به هال تو آمد.‏رفت ایمل چک کند"‏به آرزو نگاه کرد ‏"کیفترا از روي راحتی بردار.انداختیاتاق را از ریخت".رفت طرف شیرین ‏."چطوري گلم باز کخ لاغر کردي؟"‏زیر چشمی سر تا پاي آرزو را برانداز کرد ‏"عوضش دوستت انگار باز گوشت آورده.این همان دامنی نیست که پارسال عیدخریدي؟حسابی تنگ شده ‏"نشست تويراحتی ‏."چرا نمی شینی شیرین. جانچه دامن خوشگلی؟این ابطحی یاس کاردختر واقعا خوش سلیقه ست "شیرین نشست و دامن بلند سرخابی با تکه دوزي بنفش پخش شد روي راحتی ‏.پا انداخت روي پا و خندید."وسع من یکیهنوز به لباس هايیاسی ابطحی نرسیده ‏،منیر جان "ماه منیر ابرو بالا داد.‏ ‏"چه حرف ها لباس هاينازنین تر از این دختر ندیدم."‏یاسی اصلا گران نیست بابن سلیقه و هنر باید پول داد.‏ با سلیقه تر هنر مندتر وآرزو دامن مشکی را صاف کرد و شکم را تو دادو با خودش گفت ‏"تمرین ماه منیر براي حرف زدن جلو مهمان ها شروع شدفرا از روي راحتی برداشت و گذاشت کنار میز پایه طلایی.روي میز توي ظرف هاي کریستال و نقره کوچک و بزرگ آجیلبود وشیرینیریزودرشت و باقلوا وشکلات خارجی و چوب شور.‏w W w . 9 8 i A . C o m ٢٤


يواکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادصدايزنگ در امد و چند دقیقه بعد صدايماه منیراز هال ‏"سلام نسرینجان سلام نازنینملطف کردیدامدیدخوشحالمکردید نعیم پالتوي آقاي دکتر را بگیر چه روسري شیکی ملیحه جان "مهمان ها کما بیش همان هایی بودند که آرزو از خیلی سال پیش هر پنجشنبه ي اول هر ماه در خانه شان می دید آن وقت هابه نظرش همه یا خیلی بزرگ بودند یا خیلی پیر چند تایی از پیرها دیگر نبودند وبزرگ هاي آن سال حالا یا پیر بودند یا دیگربزرگ به نظر نمی رسیدند.کلاس اول دبستان که بود باید سرش را خیلی بالا می گرفت تا به نسیرین نگاه کند که دبیرستان میرفت نسرین حالا با کت و دامن راه راه کنار بخاري دیواري ایستاده بود و داشت از عروسیدخترش تعریف می کرد در لس." انجلسهم ارکستر ساز و ضربی داشتیم هم ارکستر فرنگی ‏.هکه خرج هم پاي داماد ما هم البته کم نگذاشتیم سر عقد بهداماد رولکس تمام طلا دادیم و"‏یکی از پنجشنبه هاي اول ماه ‏،آرزو از شیرین پرسید ه بود"به نظر تو نسرین صورت کشیده ؟"شیرین زده بود زیر خنده " هبنظر تو پاپ کاتولیک شده ؟"ماه منیرپوزخندآرزو ‏!چقدر خنگیتو "زد ".ازگوشه اتاق صدايقهقهه ي خنده بلند شدآرزو نگاه نکرده میدانست حسام استبرادر حمیدمادر حمید و حسام..خواهر بزرگ تر ماه منیر بود و در جوانی قابله بود و بعد از مرگ در صحبت هاي ماه منیر شده بود ‏"خواهر نازنینم خانم دکتر "حسام با کت شلوار سر مه یی و دستمال گردن ابریشم رفت طرف نسرین و چیزي در گوشش گفتلوس شدي ؟"‏.نسرین خندید ‏"باز توارزو نگاه به حسام فکر کرد ‏"فتوکپی حمید "ارزو تازه دیپلم گرفته بود که حمید وحسام در سشان را تمام کردند و از فرانسه برگشتند و چند روز بعد ماه منیر به آرزو گفت" حسام وحمید خیالدارند زن بگیرند من و خاله ات فکر کردیم "‏w W w . 9 8 i A . C o m ٢٥


يچايپای خیلیعنيچاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادو نیم ساعتی حرف زد و سر آخر پرسید ‏|"حالا کدام یکی ؟حمید یا حسام ؟"‏و آرزو خیره به گل هاي قالی فکر کرد حسام می ماند ایران و حمید بر می گردد فرانسه گفت ‏"حمید "شیرین فنجان چاي به دست نشست کنار ارزو" .باز کشتی هایت غرق شدند؟"‏ارزو پا انداخت روي پا و سعی کرد دامن سیاه را بکشد رويزانو ها مادرش راست می گفت چاق شده بود."داشتم فکر میکردم آگر این یکی بود که می خواست برگردد فرانسه "با سر به حسام اشاره کرد که حالا داشت زیرگوش زنی با موهاي مش کرده پچ پچ می کرد ‏"لابد زن این می شدم "شیرین خندید ‏"پس زن فرانسه شدي ؟"‏آرزو خندید از زن مو مش کرده گفت که اسمش محبوبه بود و دختر آقاي جلالی دوست پدر بود و بعد از چند سال قهر تازه باماه منیر آشتی کرده بود ‏.مادر محبوبه از ماه منیر متنفر بود و تا روز مرگش به همه ي آشنا ها می گفت ‏"ماه منیر نشسته زیرشوهرم " شیرینرا قورت داد و چشم گشاد کرد که راست می گفت ؟آرزو خندید ‏"نه بابا مادر محبوبه بالاخره نفهمید دلبري مادرم از ره کین نیست ‏."سر چرخاند به ماه منیر نگاه کرد که داشتبه زن قد کوتاهی روبوسی می کرد ‏"مادرم دلبر به دنیا آمده دلبري از مردها ‏،دلبري از زن ها ‏،لابد تنها هم که هست جلو اینهاز خودش ‏"سر برگرداند طرف شیرین و باز از محبوبه گفت که شوهر اولش بساز بفروش بود و محبوبه وهمه صداش میکردند.آقايمهندس‏.شوهر دوم تاجر بازار بود وهمه صداش میکردند حاج آقا و محبوبه خوشش نمیآمدشوهر سوم وسایلبیمارستانی وارد می کرد و محبوبه وهمه صداش می کردند آقاي دکتر و خیلی هم خوب وخوش بودند تا آقاي دکتر محبوبه راطلاق داد و بادختري بیست ساله ازدواج کرد.ابروهاي شیرین رفت بالا ‏"بیست ساله ‏"آرزو به نعیم که سینیگرفته بودجلوش گفت " منی خورم " و رو به شیرین ابرو داد بالا که یتعجب داشت ؟شیرین استکان را گذاشت کنار مجسمهw W w . 9 8 i A . C o m ٢٦


یستکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاداي چینی روي میز کنار راحتی وسر تکان داد که یعنی نه تعجب نداشتآیه از ان سر اتاق صدا زد ‏"خاله شیرین " سی دي توي دستش را نشان داد و داد زد ‏"ژاك برل " شیرین بلند شد از وسطمهمان ها نشسته بودند و ایستاده بودند و راه می رفتند رفت طرف آیه.آرزو به مجسمه چینی نگاه کرد.دخترك ‏.دست دخترك روي سر سگ بود.فرانسه نامزد که بودیم عزیزم از پاریس سوغات آورد".دختري بود با لباس آبی و کلاه صورتی ربان دار سگی با خال هاي قهوه یی لمیده بود جلو پايمادر آرزو براي هر کس که می پرسید یا نمی پرسید توضیح می داد که ‏"لیموژِ‏عزیزم پدر آرزو بود و ارزو می دانست که پدر و مادرش دوران نامزدينداشتند و از خواستگاري تا عقدشان دو هفته هم طول نکشیده بود و اولین سفرشان به پاریس وقتی بود که آرزو کلاس سومدبستان بود و مانده بود پیش نصرت و نعیم بعد از برگشتن پدر و مادر از سفر در جواب آرزو که پرسید ه بود ‏"پاریس چطوريبود بابا؟"پدر گفته بود ‏"پرِ‏ گُه سگ توي پیاده رو ها "آیه و شیرین با حسام حرف می زدند.آرزو پا شد رفت سراغ زن خیلی چاقی که خودش و شوهرش از نواده هاي قاجارها بودند واز اقوام خیلی دور ماه منیر.آرزو زن چاق را دوست داشت چون مدام شوخی می کرد و هرچه از ذهنش می گذشت می گفت وبا کسی رو در بای. نداشتمادر آرزو که به زن چاق در حضور خودش سرورالسلطنهیا شازده خانم ‏،در غیابشفقط میگفت سرور وابرو بالا می داد.‏زن تنومند پیشدستی آجیل را گذاشت روي مز و گفت"به به آژو جان نازنینم بیا ور دل خودم ببینم" وسعی کرد کناربکشد و جا باز کند ‏"چطوري خوشگل خانم ""اي بد نیستم ‏"خودش را توي راحتی سه نفره جا کرد.‏سرور خانم سر برد دم گوش آرزو ‏"اي بد نیستم ‏،آن جاي باباي دروغگو"‏w W w . 9 8 i A . C o m ٢٧


کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادوقاه قاه خندید.‏ بعد جدي شد ‏"نصرت تعریف کرد که چقدر گرفتاري "سر تکان داد ‏"توي شکم ماه منیر که بودي خدا بیامرز اسم بنگاه را کرد صارم وپسر.‏ تو که به دنیا آمدي گفت فرقش چی ؟واسم را عوض نکرد ‏."دست کشید به دامنش ‏"تو هم که تابلو را عوض نکردي "نفس بلند کشید.‏"به قول خودش فرقش چی ؟"‏ پسته توي دستش را پوست کند ‏"فقط کاش بود و میدید که فرقش هیچچی."‏ پسته را داد به آرزو و دوباره سر برد دم گوشش.‏ ‏"ببینم این میرزا قشمشم کی باشند با ماه منیر دل داده قلوه گرفته؟"اشاره کرد طرف بخاري دیواري.مرد کله طاسی با پیراهن و کروات سفید داشت با ماه منیر حرف می زد جلو شعله هاي چوب مصنوعی بخاري و از لاي دامنپلیسه ي سرخابی ‏،پاهاي بلند وکشیده ي ماه منیر پیداوگم می شد ‏.آرزو زیر لب گفت " مارلن دیتریش به گردت "دست سرور رفت طرف پیش دستی ‏"آقاي چی ؟"‏شیرین از آن طرف اتاق اشاره می کرد.آرزو گفت نمی دانم سرور جان.نمی شناسمشحرف زدن ها و خنده هاي مهمان ها صداي بم ژاك برل به زحمت شنیده می شد.‏.الان بر می گردم".و بلند شد وسطنشست کنار شیرین ‏"باز حسام گیر داده بود؟"‏شیرین خندید."دعوتم کرد جنوب فرانسه ویلاي ده اتاقه اش در "‏دو تایی با هم گفتند ‏"ژوئن له پن ‏"وریسه رفتند.‏باز معلوم نیست به چی می خندند این دو تا ‏"دست راست ماه منیر یک سانتی متري شانه مرد طاس بود . دست چپ تک نگینw W w . 9 8 i A . C o m ٢٨


يوايواکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادقرمز گردنبند را نوازش می کرد ‏.بعد دست راست نرم توي هوا تاب خورد و به دو زن اشاره کرد."دخترم آرزو وشیرین جان که..کمتر از دخترم نیشتمن براي‏"دست چپ بهمرداشاره کرد‏"آقايخسرويهمسایهجدیدمانپریروزهالطف کردندکارگرشان را فرستادند براي عوض کردن حباب چراغ هاي دور استخراعجوبه اند در خرید وفروش و اجاره ملک.املاك زیادي دارند این طرف ها..گفتم دو دختر گل مندست نازنین آقاي خسروي توي دست هاي نازنین شما ‏."به ساعت مچی نگاه کردکه آرزو متوجه نشد کارتیه ي هدیه ي پدربود یا رولکس هدیه پدرآشپزخانه ببینم چه کرده اند براي شام. " چه میزبان بدي هستم من . ساعت ده شد سر بزنم".آرزو توي دل اداي مادرش را در آورد "‏،چه دغل حقه بازي هستم من باز قربانی جدید پیدا کردم افتادم به دلبري که ازشکار بکشم ‏."بعذ فکر کرد ‏"چراغ هاي دور استخر که چیزي شان نبود ؟"‏آقاي خسروي با نگاه ماه منیر را دنبال کرد که با اطمینان کسی که بداند دارند نگاهش کی کنند خرامان رفت طرف در آینهکاري که باز می شد به ناهار خوري که راه داشت به آشپزخانه بعد رو کرد به آرزو ‏"چه خانمی هستند خانم مادرتان. جسارتنباشد کسی باور نمی کند دختري به بزرگی شما داشتته باشند چه برسد به نوه " خندید وسر طاسش برق زد و رو به شیرینتعظیم کرد و دست راست را با انگشت هاي خم و به هم چسبیده جلو برد ‏"عرض ادب "صداي آیهبلند شد ‏"شما را به خدا اذیت نکنید عمو حسام.خودتان قول دادیدتولد سامی مهمانیمفصل بگیرید."شلوارجین کشی چسب هیکل باریک وبلندش بود و دست انداخته بود زیر بازوي پسر جوانی با موهاي فرفريو عینکگرد تیره ""."حسامپک زد به سیگاربرگهنوز سر قولم هستمبه شرطیکه بابايحسام هم دعوت باشد.‏برگشت طرف محبوبه"ونسرینو دو مرد ا به سن گذاشتهمن بیچارهخرج مهممانیکنم و خودم دعوت نداشته باشم ؟ بیانصصافی؟ نیستها؟نیست ؟"‏محبوبه سیگار را توي هوا تکاند " ول کن حسام گیرم دعوتت کردند از آهنگ هایی که می شنوند سر سام می گیري بچه هايw W w . 9 8 i A . C o m ٢٩


ی،ميپایزنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادمن که مهمانی دارند توي جفت گوشام پنبه می چپانم "سامی سر برد دم گوش آیه چیزي گفت دو تایی خندیدند.آرزو به فرش تبریز نقش ماهی درهم نگاه کرد زیرکه آتش سیگار نیفتاده باشد روي فرشمحبوبه نگران.در دو لنگه ي ناهار خوري باز شد و ماه منیر بلند گفت"برگ رفت پیشبازِ‏ بوي کباب و لازانیا و باقالی پلو وسوفله مارچوبهبفرمایید شام"بوي عطر و ادکلن و توتون پیپ و سیگار و سیگارفصل سوم _1آرزو دامن پالتو جمع کرد از روي چاله ي پر آب پرید و غر زد ، ‏"چرا همیشه به حرف تو گوش می کنماین هواي گند نمی آمدیم تجریش نمی شد ؟"‏شیرین جلوتر می رفت ‏."راه بیا واین قدر غر نزن ‏.دو مثقال برف و شلاب آدم نکشته یاد گرمايلیف می خریم بعد برگشتنی کتیرا و عرق برگ چنار "‏"نصرت گفت از سبزه باجی سبزي آش بخریم "‏"برگشتنی می خریم ".تابستان بیفتمعلوم نیست . حالا باو شکر کن.‏ اولمرد جوانی با موهاي سیاه چسبیده به سر ، کنار آرزو می آمد وزیر لب می گفت ‏"کوپن کوپن برنج ‏،قند شکر روغن می خریمفروشیم ‏"صورتش پرجوش بود.آرزو چند بار سر تکان داد که نه کوپن میخرد و نه میفروشد مرد گفت نوار خارجیایرانی "ارزو ایستاد و رو به صورت پر جوش دادزد "گفتم نه " و با شیرین رفتند توي بازارچه.مرد از پشت سر چشمدراند‏"حالا چرا میبابا!مثل آدم بگو نمی خوام ‏"آرزو برگشت که " چیگفتی "مرد خندید ‏"چیزي نگفتم بابا"شیرین آستینآرزو را کشید ‏"ول کن بابا "بازارچه غلغله ي آدم بود از جلو مغازه گذشتند طلا فروشی پارچه فروشی عطاري شلوارجین و کفش ورزشی تسبیح وسجاده وقبله نما رنگ مو و لوازم آرایش "آرزو گره روسري سیاه را شل کرد ‏"خفه شدم " ‏"هوا که گرم نیست تو چه ات شده ؟گمانم داري یائسه "‏w W w . 9 8 i A . C o m ٣٠


بیا"‏يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"از دست تو وبقیه چهل دو سالگی یائسه شدن "‏"چهل ویک ".مردي به آرزو تنه زد ‏"بپا حاج خانم ‏"آرزو دندان قروچه رفت ‏"حاج خانم عمه ي "‏ شیرینآستینشرا کشیدمعلوم هست امروز چه مرگت شده ؟"آرزو نفس بلندي کشید و به سقف بازارچه نگاه کرد.به تکه هاي یونولیت کج و کولهنگاهش امد پایین ‏.پارچه سیاه پهنیدو بینبالاخانه آویزانبود رویشنوشته بود فوت جانگدازِ"‏نگاهش امد.پایین تر رويتابلو رنگ و رو رفته وکج ‏"کبابیصالحیه ‏:حلیم آش رشته.نفس دیگري کشید و گره روسري را محکم کرد‏."حالم خوش نیست بیا این هم لیف بخر زودتر برگردیم سبزي نخواستیمباید از آقا کوره بخرم توي".تکیه "از جلو بزازي و چلو کبابی و ساعت فروشی گذشتند.دور تا دور تکیهمغازه بود.‏ شیرین رفت طرف مرد کوري که لیف کنفی می فروخت ‏.آرزو خیره شد به وسط تکیه ‏.به کپه هايکلم سفید و کرفس و بادمجان و گل کلم وکدو زیر لامپ هاي روشن خیلی بزرگ فکر کرد " هبار گوشه تکیه کرم ابریشم میفروشند"چند بهار با پدر آمده بود اینجا ؟کرو ابریشم خریدهبودند.‏ پدر یادش داده بود چطور از کرم ها نگهداري کند ‏.با همتوي کوچه پس کوچه هاي شمیران گشته بودند و درخت توت پیدا کرده بودند.‏ اولین بهار که از فرانسه برگشت با آیه امد اینجا‏.براي آیه کرم ابریشم خرید یادش داد چطوري از کرم ها نگهداري کند آیهحوصله نداشت توي کوچه ها دنبال درخت توتبگرددو برگ بچیند.آرزو خودش رفت درخت توت پیدا کرد برگ چید کرم هاي ابریشم که بزرگ شدند آیه گفت ‏"اه چه زشتعوض اینها کاش تخم مرغ شانسی خریده بودي"کرم هاي ابریشم آرزو که بزرگ شدند آرزو دوید پیشبیا ببینچه " پدرخوشگل شده اند.‏بهبسته هايبزرگ تربچه نگاه کرد وسط کوت ِ سبزيها و فکر کرد‏"شایدچون بچگیمن تخم شانسینبوده‏"شیرینآستینش؟"‏. " را کشیدبه چی فکر میکنی "‏"به هیچی لیف خریدي ؟برگردیم ؟"‏ به ساعت نگاه کرد ‏"ظهرهم گذشت ‏.مردم از گشنگی ‏.ساعت دو نیم قراردارم برگردیمشیرین لیفکنفی را جا داد توي کیف سیاه بزرگ ‏"با جگر چطوري "با چانه به جگرکی گوشه ي تکیه اشاره کرد ‏.نگاه آرزو برق زد ‏.دست انداختند زیر بازوي هم رفتند طرف مغازه جگرکی که جاw W w . 9 8 i A . C o m ٣١


یعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادفقط براي دو میز داشت.پشت یکی از میزها مردي نشسته بود با کت سربازي و شال گردن چارخانه.جلو موها ریخته بود وپشت موها بلند بود آرزونشست روي یکی از دو صندلی میز بغلی.‏"من جا نگه می دارم تو سفارش بده براي من فقط جگر حسابیبرشته دلو قلوهدوست ندارم".شیرین ابرو داد بالا ‏"خوب شد گفتی ‏"ورفت طرف پسر جوانی که ایستاده بود پشت دخل و منقل کنار دستش را باد می زد.‏صندلی فلزي لق زد ‏.چرا مدام توضیح می داد؟از وقتی که شیرین را می شناخت چند بار باهم جگر خورده بودند ؟خیلی بارآرنج روي میز و دست زیر چانه به هیکل باریک و چشم هاي سبز نگاه کرد که داشت با پسر جوان پشت دخل حرف می زد..فکر کرد ‏"خوش به حال شیرین هیچ وقت دمغ نیست ‏.هیچ وقت غر نمی زند ‏.هیچ وقت از هیچ کس گله نمی کند ‏.هیچ وقتتوضیحبیخودينمیدهد.تانپرسیاز خودش حرف نمیتاثیر ی زندکلاس هايیوگاو خودشناسیو عرفان و از اینچیزهاست ؟اسفندیار الاغ همچین جواهري را ول کرده رفته ‏.حق باشیرین ست ‏،مردها همه شان الاغ اند.‏ گیرم با پالان هاي." مختلفمرد میزبغلی پرسید ‏"ببخشید کبریت خدمتتان هست ؟"‏آرزو چند لحظه به مرد نگاه کرد بعد دست کرد توي کیف سگک دار ‏.گشت کبریت پیدا کرد داد به مرد و فکرد کرد ‏"چه جلنبریا معتاد یا دزد احتمالا هردو"و جاي کیف را عوض کرد گذاشت بغل دیوار ‏.مردگفت ‏"ممنون"‏ و کبریت را پس داد.‏کبریت را انداخت توي کیف و دستش خورد به تلفن همراه ‏.درآورد نگاه کرد ‏.چرا قبول کرده بود ؟از ترس پولی که باید برايتلفن تازه می داداز وضع مالی که فعلا بد نبود.از چی می ترسید ؟یا شاید شیرین نشست وباچانه تلفن را نشان داد."زنگ زدي تشکر کنی ؟"‏ ارزو به نمکدان روي میز نگاه کرد شیشه ي مایونز بود که"درش را سوراخ کرده بودند ‏."گفت بایدهمان وقت پس میفرستادمپسر پشت دخل سینیجگر را گذاشت روي میزوپرسید ‏"نوشابه ؟"شیرین گفت ‏"آره دو تا "‏‏"نداریم از مغازه بغلی بخرید".دو زن به هم نگاه کردند وپسر برگشت پشت دخل.شیریت تکه اي لواش برید ‏.سیخ جگر را گذاشت لاي نان و کشید ‏"چی را پس بدهی ؟"روي جگر ها نمک پاشید.‏w W w . 9 8 i A . C o m ٣٢


چی"‏سی"‏يوايوای"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو جگر گذاشت لاي نان گاز زد و به تلفن اشاره کرد شیرین لقمه توي دهن با چشم با ابرو پرسید چرا ؟‏"فکر کرده محتاج این تلفن وامانده ام ؟اصلا چرا جعبه را باز کردم ؟تقصیر تو بود که هیچی نگفتی ‏.""یواش بخور الان میافتی به سکسکه."سر رداند از پسر پشت دخل پرسید ‏"آب خوردن هم نداري ؟"پسر سر جنباند که نه.فکر کرده ؟که با صد هزار تومان "‏صد هزار تومان این مدل قیمتش "‏‏"حالا هر چند صد هزار تومان باید همان وقت پس م یفرستادم.فکر کرده چی محتاج پولم ؟فکر کرده با کادو خر شدم ؟یا فکرکرده سر خانه باز از مالک تخفیف می گیرم ؟"‏ ‏"شاید هیچ کدام از این فکر ها را نکرده ‏."دو انگشتی جگر برداشت گاز زد.‏آرزو لقمه را فرو داد." الان می افتم به سکسکه ‏."نفس بلندي کشید ‏"پس چی فکر کرده """فکر کرده کار قشنگی کرده به نظر من هم کار قشنگی کرده همین ‏"آرزو گفت "و افتاد به سکسکه.‏"نگفتم یواش بخور از جا بلند شد ‏"الان ازاینمغازه "‏مرد میز بغلی بلند شد بطري کوچک آب معدنی را گذاشت جلو آرزو ‏."بفرمایید دست نخورده ست ‏"ورفت طرف پسر پشتدخل . ‏"حساب ما چقدر شد ‏."آرزو خیره شد به مرد.‏پسر گفت قابلی نداشت مهمان ما ‏"آرزو زل زده بود به مرد مرد به سیگار پک زد و به پسر نگاه کرد.‏"قابلی گفت پسرنداشت هفتصدوپنجاه"مرد پول داد شال چارخانه را پیچیددور گردن دست ها را کرد تويکت جیبسربازي و از مغازه بیرون رفت.پیر از پشت دخل گفت ‏"قابلینداشت "آرزو سکسکه کرد. عنی حرف هاي مارا شنید؟ببینی چی فکر کرده ؟"وسکسکه کرد.‏ ‏"دوقلپ اب بخور ونفس نگه دار فکرکرده کار خیر کرده همین ‏"از جگرکی که آمدند بیرون شیرین گفت تو برو سراغ سبزه باجی از عطاري چیزي لازم نداري ؟"‏‏"نه هان چرا تخم شربتی براي نصرت ‏"ورفت طرف دکان سبزي فروشی.زن ِ چاق با گونه هاي سرخ و سفید روسري را گره زده بود پشت گردن ‏.با دستکش پلاستیکی صورتی دسته اي گشنیز برداشتگذاشت روي تره وجعفري توي ترازو ‏"اسفناج ؟"‏‏"ممممممتتوي آش اسفناج می ریزند؟"‏‏"ما توي شمال می ریزیم ‏"چند پر اسفناج اضافه کرد به سبزي ها تر وفرزسبزي را لاي روزنامه پیچید وبا نخ نایلون بست.w W w . 9 8 i A . C o m ٣٣


ص"‏يفیولهیچ"‏یعنيواکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"شدسیصد ‏"آرزو دو استکان دویستس برد جلو ‏"از دخترت چه خبر"‏سبزه باجی از جعبه کنار ترازواسکناس صدي را برداشت تکان داد.‏ "برگ گشنیز چسبیده به اسکناس افتاد ‏"حکماحال واحوال خودش و شوهر تن لش سیاه نام شده اش رو براه هست که خبري نیست نترسدم دم هاي عید هوار شدند رويسرم کیسه نخواستی ؟""چرا یکی بده حالا تا عید ؟"‏‏"چشم هم بزنی عید هم رسیده کیسه مهمان من خیر پیش سلام به نصرت باجی برسان".فصل سوم ‎2‎توي گوشی گفت چطور خبر ندارند کجاست ؟آخرهاي این برج قرار محضر داریم ‏."چند لحظه گوش داد وزیر چشمی به تقویمروي میز نگاه کرد ‏"خوب شد گفتی و گرنه نمی دانستم هتوز وقت داریم خیلی خب به منشی اش بگو از سفر که برگشت پیغامبدهد که صارم تلفن کرد در مورد موبایل ‏ِنه لازم نیست فقط بگو صارم تلفن کرد نه اصلا نگو از طرف من زنگزدي بگو هر وقت برگشت به ما خبر بدهندلی چرخاند طرف حیاط‏"یچه که منشی ندارند ؟پس تو باکی حرف زدي ؟"‏.حیاط تويیکی در نیاوردیم "چند گنجشک روي بته هاي لخت گل سرخ بالا پایین می پریدند گوشی را گذاشت وزیر لب گفت ‏"سر از کار اینبهبفرمایید نرسیده در باز شد و آیه و نعیم وارد شدند آیه داشت مقنعه از سر برمی داشت و کلاسور و کیف و کوله پشتیدست نعیم بود مقنعخ پرت شد روي میز و صاحبش توي راحتی دو نفرهآرزو گفت ‏"علیک سلام ".""" مردم از خستگی "آیه سر خورد پایین پاها را دراز کرد زیر میز جلو راحتی وسر تکیه داد به پشتی ‏"چهار ساعت یکبند حرف مزخرف شنیدم "نعیم کوله پشتی را گذاشت کنار راحتی ‏،کلاسور را روي میز"آیه خانم حق دارند خسته باشند دانشگاه رفتن ودرس خواندنکار هرکس نیست ‏"مقنعه را برداشت آویزان کرد به جارختی." خب دختر حلال زاده به مادرش به آرزو نگاه کرد‏"شما هم درسخوان بودید ‏."چرخید طرف آیه ‏"چیدوست داري آیهخانم ؟آب پرتقال ؟چاي ؟قهوه ؟"‏ آیه دست برد لايموها ‏"ممم همبرگر می خري ؟ناهار نخورده ام ؟"‏ عنیم خندید ‏"اي به روي دو چشم " و به آرزو نگاه کرد ‏"آیه خانماز بچگی عاشق همبرگر بود عین خود شما یادتان هست می رفتم مغازه یکتا همبرگر می خریدیم ؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ٣٤


هیچ"‏يهاریز"‏یکلیآبکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو کشو را باز کرد وخندید ‏"یادم هست اقا نعیم ‏"کیف پول را در اورد پول داد به نعیم ‏"زود برگرد آگهی ها را ببري چاپخانههم باید سر بزنی سر برگ ها حاضر شده ‏"به نعیم نگاه کرد وفکر کرد ‏"آن وقت ها که می رفتیم یکتا موهات سفید نبود."‏آیه پشت سر نعیم داد زد ‏"سیب زمینی سرخ کرده هم بخر ‏"ودر که بسته شد دختر هم چند لحظه چشم ها را بست بعد بازکرد خمیازه کشید و به دوروبرنگاه کرد ‏"خاله شیرین کجاست ؟"یک وري شد واز جیب پشت شلوار جین آدامس در آورد‏"رفته دارایی ‏"نامه امضا می کرد ‏"دانشکده چه خبربود ؟"‏.خبر ‏"آدامس جوید خمیاره کشید و خیره شد به قندان روي میز بعد بلند شد ایستاد وکش وقوس آمد بعد یکهو دستها را از هم باز کرد وشروع کرد به خواندن آوازي فرانسوي ‏.بعد رفت پشت صندلی آرزو ‏"از شب مهمانی مادر ي عاشق اینآهنگ ژاك برل شدم‏"دست انداخت دور گردن آرزو‏"مال جوانیشماهاست نه؟"چانه گذاشت رويشانه مادرش.‏"استثنا جواد نیستبخصوص شعرشخندیدگفت ویواش‏"پیستراه افتاده لباس اسکیخري می؟با مرجان قراردیزینگذاشتیم "‏"لباس پارسالت که هست ‏"گونه اش را مالید به دست دختر.آیه رفت عقب تکیه دا به دیوار پا زمین کوبید و اخم کرد گکوتاهشده از مد هم افتاده مرجان لباس اسکس ایتالیاییخریدهمثل ماه ‏""امتحان داري "‏"امتحان واقعا که امتحان هاي سال یک که هیچ امتحان هاي فوق را از همین الان قبولم ‏""فوق ؟"‏ زیپ کیف را کشید وکیفرا گذاشت توي کشو‏"فوق لیسانس ‏"و تا آرزو امد کشو را ببندد گفت ‏"صبر کن نبند ‏"پرید جلو کشو را بازتر کرد وبسته تلفن همراه را بیرونکشید ‏"اوهووووواینازکجارسده "‏"مال یکی از مشتري هاست ‏"دست دراز کرد بده به من ‏"آیه جعبه را عقب کشید رفت طرف راحتی ‏"چه قّ-د خوش – گل‏!پریروزها بابک عظیمیبراي ما کلاس گذاشت که براي تولدش باباش یکی از همین ها خریده ‏"نشست بسته را بغل کرد وه آرزو نگاه کرد ‏"ببینمش ؟یک خورده فقط؟خواهش می کنم ؟"سر کج کرد و دماغ ودهن چین دا."من بیچاره که موبایل ندارماقلکا تماشاش بکنم؟"‏خیلی خب فقط مواظب باش که خش و لک نیندازي که باید برگردانم به صاحبش."پوشه ي نامه ها رابست.در اتاق را زدند و محسن با موهاي لخت و سیاه تو آمد شلوار جینکمرنگ پوشیده بود با بفتنی گل وگشاد سر مه یی پوشهw W w . 9 8 i A . C o m ٣٥


یعنکیییزنيپاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادي قرمز ي توي دستش بود موها را ازپیشانی پس زد ‏"ببخشید می خواستم بپرسم "‏بعر انگار آیه را تازه دیده باشد گفت ببخشید متوجه شما نشدم سلام "آیه گفت سلام خوبی ؟"ومشغول ور رفتن به تلفن همراه شد ‏.نگاه آرزو بین محسن وآیه رفت و آمد و مرد جوان پوشه را رويمیز باز کرد ‏"می خواستم ببینم روي این مورد شما کار می کنید یا خانم مساوات ؟زیرچشمی به آیه نگاه کرد.ارزو به برگ مشخصات توي پوشه نگاه کرد بعد به محسن که داشت به آیه نگاه می کرد بعد به آیه که تلفن همراه روي زانوداشت با دو دست موها را مرتب می کرد ‏.پوشه را سراند طرف محسن ‏"چند وقت شد پیش ما هستی ؟شش ماه ؟"‏‏"بله خانم صارم یشش ماه و یکهفته "‏"و تاحالا نفهمیدي خانم مساوات فقط مسئو ل کارهاي مالی اند و من هم اگر روي موردي کار کنم پرونده اش را پیش خودمنگه می دارم ؟"‏پسر تا بنا گوش سرخ شد و موها را از پیشانی پس زد ‏"چرا ولی گفتم شاید "‏ آیه گفت چه بامزه ‏!شلوارهاي من ومحسنهردو ژاکی اوست ‏"محسن یک وري سر به عقب خم کرد به علامت چرمی پشت شلوارش نگاه کرد و گفت ‏"ژاکیآیه اوست "گفت نگفتم ؟مال من هم ببین " و از جا پرید تلفن همراه پرت شد روي موزاها وسر خورد تا رسید جلويآرزوصل سوم -3آیه توي راحتی رویه سبز ‏،پاها توي شکم وسر روي زانوها گریه می کرد ‏.شیرین آرنج روي دسته راحتی ودست زیر چانه گاه بهآیه نگاه م کرد وگاه به آرزو که پا برهنه طول اتاق را می رفت و می امد و حرف می زد ‏"تلفن مردم را میپسر مردم عشوه میآییحالا طلبکار هم هستی ؟"‏می شکنی برايآیه دستمال کاغذي را کشید به چشم ها دماغ گرفت ورو کرد به شیرین ‏"خاله به خدا عشوه نیامدم دلم براي محسن سوخت‏.باید قیافه اش را می دیدي.مامان جلو من داشت بیچاره را ضایع می کرد ‏.من فقط خواستم موضوع را عوض کنم ‏.پسر بدبخترنگش شده بود عین توت فرنگی.مامان خانم گمانش هنوز زمان شماهاست که بچه ها جلوي بزرگتر ها دست به سینه بایستندیا چون مامان خانم کارفرما هستند اجازه دارند هرچه دلشان خواست بار کارمندشان بکنند.‏w W w . 9 8 i A . C o m ٣٦


دیدیش"‏یلبيکاتگفخیلی"‏کتابخانه نودهشتیاآرزو تکیه داد به میز ناهارخوري ‏"وقت بگبریم سندیعادت می کنیم - زویا پیرزادحزب کارگر نطق کنی "آیه دستمال کاغذي مچاله را پرت کرد روي میز وزل زد به آرزو ‏"تازه فکر نکن نمی دونم چرا قشقرق راه انداختی ‏.چون تلفنکادو بود ازکی وچراش به من مربوط نیست.من مثل تو فضول کار مردم نیستم".آرزو داد زد ‏"باز هوچی بازي را انداختی ؟اول اینکه تا چشم محسن چارتا ‏.دوم اینکه لطفاتویکی بم من درس رفتار با کارمندنده . سوم کی گفت تلفن کادوست "آیه پشت چشم نازك کرد وزیر‏"هه"‏آرزورو کرد به شیرین ‏"جغله جات خیالمی کنند ماها چون هجده بیست سالمان نیست ‏.خریم.محسن خان به هواي دلبرياز این خانم با بهانه ي الکی آمده توي اتاق ‏."به آیه نگاه کرد ‏"لابد باید لبخند می زدم و تعارف می کردم وردل تو بتمرگد کهشما دوتا فکرنکنید به قول خودتان جوادم. خیلیدوست داشتی مثل مادر مرجان بودم نه؟"‏شیرین بسته اي سیگار از کیف در آورد ‏"مادر مرجان "هزار بار آمده بنگاه همان که همه را جان به سر کرد تا آپارتمان خرید ‏"ازوسط میز زیر سیگاري برداشت امد نشست.شیرین فندك زد وآرزو پک زد به سیگار . ‏"پابه پاي دخترش صبح تا شب توي آرایشگاهوخیاطخانه واین پاساز وآن بوتیکولوست و تنها افتخار زندیگیش هم این است که "سیگاررا توي هوا تاپ داد واداي مادر مرجان را در آورد ‏"منومرمر هم سایزیم ‏"پاها را جمع کرد توي شکم و دست ها را دور زانوها حلقه کرد. کم خرج داشتم حالا سیصد هزار.تومان تلفن بخرم ‏.""چهارصد هزارتومان بابک گفت پدرش چهارصد خریده ‏"شروع کرد به ناخن جویدنw W w . 9 8 i A . C o m ٣٧


کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو به سیگار پک زد و چشم غره رفت..آیه انگشت ازدهن در آورد ‏."دوست هام تولدشان تلفن و ماشین وسفر خارج کادو می گیرند من بدبخت "لب ورچیدشیرین به ساعت مچی نگاه کرد بعد به آیه ‏"فردا صبح چه ساعتی کلاس داري ؟""هشت ‏"دماغ بالا کشید.‏"فعلا برو بخواب تا فردا."‏آیه زیر چشمی به مادر ش نگاه کرد ‏.آرزو دست گذاشت بود به پیشانی وخیره شده بود به گنجینه ي چوبی گوشه ي اتاقاز .پشت در شیشه یی گنچه دو فنجان چینی پرنقش و نگار معلوم بود.‏ فنجان ها را یکی از روزهاي تولدش از سمساري کوچکیخریده بود نبش خیابان منوچهري کادوي تولد خودش به خودشسال پیش ؟.فکرد کرد کی بود ؟ده سال پیش ؟بیست سال پیش ؟ هزارآیه من من کرد ‏"اجازه دارم اخر هفته با بچه ها "‏آرزو داد زد ‏"عجب رویی داري به خدا نخیر اجازه نداري "آیه زد زیر گریه از جا پرید دوید طرف پله ها پایین رفت و داد زد ‏"کاش می مردم از دست تو واین زندگی خلاص می شدم "صداي به هم خوردن در اتاق تا بالا امد.شرین بلند شد رفت آشپزخانه ‏.در یخچال را بز کرد ‏"خیلی خانه دار شدي تخم شربتی کی درست کردي ؟"‏صداي آرزو به زحمت شنیده شد.‏ ‏"نصرت درست کرده "w W w . 9 8 i A . C o m ٣٨


يهايمایک"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددوتایی چند جرعه شربت خوردند و تا چند لحظه توي اتاق فقط صداي به هم خوردن یخ بود توي لیوانها صداي خفه ماشین هااز بیرون ‏.بعدشیرین گفت بهتر شدي ؟آرزو سر تکان داد.‏"قبول کن کار خوبی نکردي ‏."آرزو باز سر تکان داد.‏"تو که بالاخره هم لباس اسکی می خري هم می فرستیش دیزین پس چرا بیخودي مخالفت می کنی و خودت را سبک می کنی؟آرزو خیره شد به یخ. لیوان‏"درضمن اینقدر از دوست هاش و فک وفامیل دوستهاش ایراد نگیر."‏آرزو لیوان را گذاشت روي میز و چشم ها پر از اشک شد " منی دانم چه مرگم شده خسته ام بی حوصله ام تحملم کم شده ایناز دخترو ‏.این ار مادرم ‏.ده انگشت عسل بمالم بکنم دهن این دوتا عوض تشکر گاز می گیرند ‏.مرتیکه پفیوز هم که از ان سردنیا سالی مههی یک بار پاي تلفن "‏ سر گذاشت روي زانو ها و به هق هق افتاد.‏شیرین بلند شد رفت نشست روي دسته ي راحتی و دست انداخت دور شانه هاي آرزو.چراغ پایه بلند از گوشه ي اتاق فقط لنگه دمپایی جا مانده ي آیه را وشن می کرد که دمر افتاده بود روي قالی.یکهو شیرین گفت ‏"امروز پانزدهم بود نه ؟"‏و جواب سوالش را خودش به خودش داد"آره گفتیبیستم "‏ و به آؤزو نگاه کرد که با چشم هاي سرخش نگاهشمی کرد ‏"سالگرد آشنایی مان ‏"پاشد رو به روي آرزو ایستاد. فکر بکر با شمال رفتن چطوري ؟هواسرد شده ؟به جهنمبرف وباران می بارد ؟چه بهتر سالگرد آشنیمان را جشن بگیریم ‏.فکر محشري نیست ؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ٣٩


آیه"‏يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو اول به چشم هاي سبز شیریننگاه کرد که شبیه دو تا غوره بود ‏.پلک زد به زنجیر طلايگردن نگاه کرد با اویززمردکوچک پلک زد به لباس سیاه نگاه کرد که از یقه تا پایین دامن دکمه هاي ریز صدفی داشت ‏.پلک زد رسید به چکمهپاشنه تخت مشکی با سگک نقره یی سر بلند کرد و به دوغوره نگاه کرد ‏"پس بنگاه چی ؟"‏شیرین رفت آشپزخانه ‏.لیوان ها را شست وجایخی را اب کرد وپیشخوان را دستمال کشید ‏"صبح چهارشنبه که تعطیلیم راهمی افتیم جمعه برمی گردیم با یک روز نبودن من و تو آسمان زمیننیامده "می خواست با مرجان "‏‏"راضی کردن آیه که تهران بماند ور دل شازده خانم با من ‏"پالتو روسري را از رخت اویز برداشت.توي راهرو دراز راه افتاد طرف آسانسور آرزو می خواست بگوید و رویش نمی شد ‏.آسانسور که آمد وشیرین که داشت می رفتتو بالاخره گفت ‏"ببین تو را نداشتم چکار می کردم ؟"‏شیرین خندید و دکمه ي طبقه ي همکف را زد ‏"خوب وخوش زندگی می کردي ‏>"و از لاي در آسانسور که داشت بسته میشد گفت ‏"برو با هاش حرفیزن "آرزو شست توي دهن و نگاه به موکت قرمز راهرو دراز آرام آرام برگشت به آپارتمان در را قفل کرد دمپایی آیه را برداشتچراغ ها را خاموش کرد و از پله ها پایین رفتاز اتاق آیه صدایی نمی آمد گوش چسباند به در بعد یواش گفت ‏"آیه ؟خوابی ؟"‏در که باز شد و آیه که با چشم هاي پر اشک و موهاي ژولیده نگاهش کرد آزرو نفهمید خودش دختر را بغل کرد یا دختر آمدتوي بغلش.‏w W w . 9 8 i A . C o m ٤٠


یزنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادفصل 4رنو سرمه یی جلوي دانشکده تر مز کرد و تا دست آیه رفت طرف دستگیره آرزو گفت"ببین".دختر سر چرخاند ‏.صورت گرد وسفید وسط مقنعه ي سیاه سفید تر به نظر می آمد.‏"لطفا از ماجراي تلفن چیزي به منیر جان نگو".‏"مبارك ها ‏"دست از روي دستگیره برداشت لبخند کجی زد.‏"لوس نشو وقت خانه نشان دادن به مشتري تلفنم خراب افتاد خراب شد".دستکرد از کیفلوله يبرق لب را در آورد آینهجلو را کج کرد طرف خودش و صورتش را برد جلو ‏"طرف خواسته مثلاجبران "‏ برق لب زد به لب ها.." داري‏"چرا اینقدر توضیح می دي ؟"‏ خم شد گونه ي مادر ش را بوسید . ‏"مثل ماه شدي ‏!پریروزها بابک گفت چه مامان خوشگلیآرزو توي آینه نگاهی به خودش انداخت به نظرش آمد یا واقعا سرخ شد ؟ گفت ‏"پس حرفی از تلفن نمیدستک دنبک مادري را ندارم حالا بپر پایین کلاست دیر شدخب ؟ حوصله".w W w . 9 8 i A . C o m ٤١


نایکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددختر از جا تکان نخورد با همان لبخند کج به زن نگاه کرد".قبول که حرف نزنم ولی به یک شرط "آرزو نفس بلند کشید به سقف ماشین نگاه کرد و چشم توي حدقه چرخاند " خیلی خب لباس اسکی هم می خرم حالا بجنب." دیر شدآیه آرام سر تکان داد.‏ ‏"لباس اسکی که جاي خود ولی "‏ در را باز کرد پیاده شد و تند و تند گفت ‏"و به شرطی به مادرياز آقایی که براي مامان خوشگلم تلفن همراه خریده حرفی نمی زنم که با بچه ها بروم دیزین "و تا آرزو آمد فکر کند ‏"شیرین ‏---شمال– هفته ‏"دختر از جوي آب پرید توي پیاده توي پیاده رو برگشت شکلک در.آورد و داد زد ‏"خاله شیرین صبح کله سحر زنگ زد تو زیر دوش بودي قرار این هفته ي دیزین را به هم می زنم شاید هفته بعدیادت باشه قول دادي".و دوان دوان رفت طرف در فلزي دانشگاه.آرزئ نگاهش کرد و خندید لوله ي برق لب را دست به دست داد و فکر کرد انگار همین دیروز بود دست دختر را م گرفت و میبرد مهد کودك برق لب را انداخت توي کیف راه افتاد و زیر لب آهنگی را که از خودش ساخته بود و توي راه مهد کودك با آیهمی خواندند خواندبا ران باران نبارهآیه را خیس نکنه باصداي بوق از پشت سر تند به آینه جلو نگاه کرد توي آینه عوض ماشین عقبی یک جفت لب براق دیدw W w . 9 8 i A . C o m ٤٢


يهايهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادفصل پنجمرنو سرمه یی جلو ایوان ایستاد.نصرت با لباس گلدرا ازپله هاي پهن پایین می آمد. شبیهمرغ چاق و چله یی بود با پرهايرنگارنگ که روينرده هايمرغدانیورجه ورجه کند از وقتیکه آرزویادشبود لباس هاينصرت گلدار بود با دامن هايپرچین و یقهقلاب بافی که خودش می بافت و به لباس ها می دوخت.اولین بار که نصرت را دید کلاس اول دستان بود و شنید پدر به ماه منیر گفت ‏"هم ولایتی صاحب سنگکی نزدیک بنگاه ستبچه اش نشده شوهر طلاقش داده ثواب دارد فک و فامیل ندارد.‏ بماند توي خانه کارکند هم کمک شماست هم ثواب می بریممااه منیر سر تکان داد که ‏"بیچاره".بماند "بعد رو کرد به زن جوانچارقد به سر و اسمش را پرسید آرزو از همان روز نصرت را صدا کرد ‏"نصرت جون جون."و زن چارقد بهسر دست ها را از هم باز کرد و دختر را چسباند به سینه و گفت " نصرت به قربانت "آرزو پرسید ‏"بهتر شده ؟"‏‏"دکتر امد آمپول فشار زد ورفت " کیف سگک دار و جعبه شیرینی را از دست آرزو گرفت.‏"سر چی دعوا شد ؟"‏‏"سر این که خانم گفت دیوار را از بغل شمشادها بچینند هرچی خانم دادو بیداد کرد خیر ندیده گوش نکرد . حالا هم گمانم تااینجا آمده بالا " با دست تا نزدیک زانو را نشان داد.‏ارزو به گلدان سنگی بالاي پله ها نگاه کرد " خب بنده خدا راست گفته.از اول هم قرار بود از بغل شیر آب دیوار بچینیم مادرخودش گفت حالا چرا یکهو تغیر عقیده داده ؟"‏‏"خانم گفت دیوار را عقب تر بچینیم که توي راه باریکه ي وسط گلخانه و شیر آب عید بنفشه بکاریم ‏.شیشه بر هم آمد شیشهها را چید کنار دیوار".طره موي حنایی را زد زیر چارقد سفید و یواش گفت ‏"خانم عصبانی که شد ‏،لگد زد دو تا از شیشه ها شکست" .و تا چشمآرزو گشاد و دهنش باز شد تند گفت " نترس خودش طوریش نشد."‏آرزو سر تکان دادو راه افتاد طرف حیاط. " پشتیتو برو تو سرما نخوري سر بزنم ببینم چی شده "نگااه نگران نصرت دنبالش کرد ‏"دعوا نکنی ها ‏!بنا از آن قلچماغ ها ست وردستش هم ":‏w W w . 9 8 i A . C o m ٤٣


یزنیکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد"برو تو سرما نخوري ‏"ااز کنار کپه ايبرگ چنار خشک گذشت و تا برسد به حیاطگرفته بود گلخانه اش کند فکر کرد " حالا حتما باید توي راه باریکه بنفشه بکاریم ؟"‏بنا قدبلند بود و هیکلدار و چشم هاي ریز داشت و ریش تنکآرزو گفت " خسته نباشی استاد اوستا ".مرد برگشت سر تا پاي آرزو را برانداز کزد و زیر لب گفت ‏"سلامت باشی "آجر را از دست وردست گرفت گذاشت روي دیواري که بغل شیر آب بالا آمده بودچی بود ولی حالا تصمیم خانم عوض شدهپشتی و به چارگوشی که ماه منیر تصمیمآجر روي آجر می چید و زیر لبی آواز می خواند...نک کفش را کشید روي زمین درست بغل ردیف شمشادهااین دیوار را خراب کن از اینجا بچین".".مرد آجر دیگري از دست وردست گرفت " ماهر چه مهندس دستور داده میکنیم ""تو نگران مهندس نباش خودم باهاش حرف میزنم "بنا سر وردست داد زد " بجنب بچه شب شد چرا ماتت برده نیمهبده "آرزو لب پایین را گاز گرفت " شنیدي چی گفتم ؟گفتم که قرار شده "‏ارزو گفت " ببین اوستا می دانم قرارمانبنا برگشت براق شد به آرزو.‏ طرف چپ صورت دم به دم می پرید و هر بار جاي چند دندان افتاده معلوم می شد " کر نیستمشنفتم چی گفتی تو شنیدي من چی گفتم؟گفتم ماهر چی مهندس گفت می کنیمآرزو یک قدم رفت جلو " ببین عمو گفتم از اینجا بچین بگو چشم فهمیدي ؟"‏مرد چشم دراند."نفهم خودتی مهندس گفته از اینجا بچین"..از همین جا می چنیم.رو به وردست غر زد " عجب گیري افتادیم ها آخر عمري باید از دو تا ضعیفه فرمون ببریماصلا تو چکاره اي ؟"‏".آرزو به گردن پهن مرد نگاه کرد بعد به وردست جوان که می خندید بعد چشمش افتاد به گلنگ کنار دیوار.دسته اي گنجشکاز درخت ها پرکشید ند و بارانی برگ خشک ریخت روي زمین و بنا ووردست با دهان باز زل زدند به آرزو که کلنگ زد و نفسنفس زد و کلنگ زد و خیس عرق شد و نصف دیوار نصفه که خراب شد گلنگ را پرت کرد کنار شیر آب ‏"ره روسري را محکمکرد انگشت اشاره را گرفت طرف بنا و گفت " یا از جایی که گفتم می چینی یا همین الان جل و پلاست را جمع میمیبه چاك . شیرفهم شد آقا رستم ؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ٤٤


یانچیزي"‏يپاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادپشت کرد به بنا وردست و آجرهاي شکسته و راه افتاد و تابرسد به پله هاي ایوان هرچه برگ چنار خشک جلو پا دید لگد زدنصرت در خانه را باز کرد ‏"چی شد ؟ چرا عرق کردي ؟ الان می چایی . چی شده ؟"‏.آرزو پالتو رویري را در آورد داد دست نصرت رفت به دستشویی مهمان و شروع کرد به دست شستنراه باریکه بنفشه می. نشد عید تويکاریم >"نصرت حوله را دراز کرد ‏."خانم دراز کشیده توبرو سربزن تا من چاي دم کنمانگاري داري میري سفرقندهار ‏"دست روي دستگیره ي در برگشت یواش".گفت "تو بود."‏ صدا را پایین تر آورد . ‏"تو به جِد نگیر برو چن روزي خستگی در کنبود پر از گل هاي شیپوري سفید"..آرزو در سمت راست را باز کرد وارد راهرو اتاق خواب ها شدخودش و اتاق کار پدر..راه افتاد طرفآشپزخانه ‏."همچین عزا گرفتهگمانم این تیارت امروز هم سر شمال رفتنروي میز وسط هال گلدان کریستال بزرگیاز جلو سه در بسته گذشت اتاق تلویزیون اتاق زمان دختريوقتی که خانه را می ساختند پرد گفت ‏"اتاق خواب چه صیغه ست خانم ؟ من که کارم را توي بنگاه می." کنمداشته باشیمو ماه منیر که داشت مجله ورق می زد سر بلند کرد زل زد به شوهر ‏"همه ي خانه هاي اعیاتاق کار دارند ما هم باید".پدرقاه قاه خندید " حالا که ماهم جزو اعیان. ‏"تو جزو اعیانشدي من از اول بودم".آرزو آؤام زد به در دو لنگه ي ته راهرو ‏.صداي ضعیفی گفت ‏"بیاشدیم خب داشته باشیم ‏."ماه منیر مجله ي تزیینات داخلی را انداخت روي میزتو "بالاي تخت دونفره تابلوي تمام قدي بود از ماه منیر با لباس بلند و موهاي بلند رنگ چشم هاي این تابلو قهوه ایی بود.ماه منیر شال نازکی روي شانه ها و تکیه داده به چهار پنچ بالش دستمال کاغذي را چند بار گذاشت روي گونه ها و برداشت‏"چه عجب بالاخره آمدي به مادر بیچاره ات سر بزنی "فقط وقتهایی که قرار بود آرزو دچار عذاب وجدان بشودو منیر جان می شد مادر از اولین بار که آرزوي تازه زبان باز کرده گفتهبود مامان ماه منیر گفته بود ‏"مامان نه بگو منیر جان "ازکنار گنجه ي سرتاسري با درهاي آینه یی گذشت رفت طرف تختخواب وسعی مرد بخندد.‏تلفن که گفتم قرار محضر دارم مژده بده که دوتا آپارتمان فروختم یکی کوچه کاشف ‏،یکی خیاباندربند ""w W w . 9 8 i A . C o m ٤٥


يهايچايچاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادخم شد گونه مادر را بوسید ‏"بادکتر اشرفی حرف زدمنشست لبه تخت ودست لاغر را گرفت توي دست.گفت چیز مهمی نیست..مثل همیشه فشارت امده پایین "منیر ماهدستش را پس کشیدگذاشت رويپیشانی‏"همیشههمان حرفها ضعیفشديتقویتکن خسته شديقدر اینکارنکن ‏.حرص نخور.به دکتر گفتم تو بگو چطور ؟اگر هر چی دم دستم رسید بخورم که فرداشدم عین نصرت.به این خانه درندشت رسیدگی نکنم؟به مردم بگویم نیایید ؟ خودم بمونم توي خانه بپوسم ؟ از صبح تا حالا خواستم به این زبان نفهم حالی کنم دیوار گلخانه را ازکجا بچیند "‏دستمال کاغذي کشید به چشم ها."زن که دست تنها و بی کس و کار شد "‏آرزو به دست هاي خودش نگاه کرد ‏.یکی از ناخن ها شکسته بود ‏"گفتم دیوار را از همان جا که خواستی بچینند."‏ماه منیر انگار نشنید" .این ها کار نیست ؟ گرفتاري نیست ؟ بد بختی نیست ؟"‏ازروي پاتختی دستمال دیگري برداشت ‏"دلم به تو خوش بود ککه "‏ارزو سعی کرد تکه ي شکسته ي ناخن را با دندان بکند " که چی ؟ فقط چند روز نیستم ‏.به قول نصرت سفر قندهارکه نیستدستمال کاغذي پرت شد روي تخت و صداي ماه منیر یکهو جان گرفت ‏"به قول نصرت ‏،به قول نصرت ‏!حرف هاي زن دهاتی ازحرف هاي من و خود من مهم تر شده ‏!"افتاد به گریه ‏"اصلا تو از اول نصرت را بیشتر از من دوست داشتیآرزو به وسط راحتی ها نگاه کرد رو به روي تخت خواب ‏"چه پامچال هاي خوشگلی دکتر آورده ؟"‏".گریه ماه منیر درجا تبدیل شد به لبخند ‏"اره گفت چون پامچال دوست دارم ‏.شیپوريفرستاد براي تشکر از مهمانی چه مرد آداب دانی با تو تماس نگرفت ؟"‏توي هال را دیدي؟آقاي خسرويدر باز شد و نصرت با سینیتو آمد و ماه منیر دادزد هزار بار گفتم در بزن بعد بیاتو "نصرت سینی را گذاشت بغل گلدان پامچال ‏"چشمدارید آورده. توي تخت می خورید یا اینجا ؟آژوجان ازشیرینی هایی که دوست".ماه منیر به ظرف شیرینی نگاه کرد . ‏"از کدوم ها؟"‏آرزو ایستاد ‏"شیرینی بادامی قنادي کارون ‏.پاشو پاشو ازتخت بیا پایین ‏..هرچی بیشتر بخوابی کسل تر شدي".w W w . 9 8 i A . C o m ٤٦


ی،مکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد".زیر بغل مادر را گرفت رفتند طرف راحتی ها و نصرت که داشت از اتاق بیرون می رفت گفت ‏"براي کارگرها چاي وشیرینی ببرماه منیر غرزد ‏"لازم نکرده "آرزو اشاره کرد که ‏"ببر"‏دراتاق بسته شد ماه منیر گفت ‏"فردا منزل ملک خانم دعوتم ‏.سفره ي امام حسین انداخته.همه چیز سبز ‏.ازسفره و ظرفوظروف گرفته تا غذاها که سبزي پلو ست وقورمه سبزي و کوکو سبزي و ژله ي سبز غصه می خورد ‏"حیف گل سبز نداریم‏"که گل فروش سر کوچه به دادش رسید.اگه گفتی چه جوري ؟"‏آرزو آرنج روي دسته راحتی ودست زیر چانه میشنید و نمی شنید و در ذهن کارهایی را که باید قبل از سفر شمال رفتنانجام می داد می شمرد.فرستادن مدارك بیمه کارمندها ‏،پرداخت قسط شهریه دانشگاه ‏،قرار محضر با زرجو وگرانیت".ماه منیر گازي از شیرینی بادامی زد ‏"توي آب گلایول سفید جوهر سبز می ریزند سر دو روز رنگ گل ها شده سبز به عقل جننمی رسیدرسید ؟"‏خندید و به گنجه هاي در ایینه یی نگاه کرد . ‏"بگردم ببینم لباس سبز چیدارم "فصل ششمدرست جلو در دفتر خانه پارك کرد.سگک کیف سیاه را به زور بست ، پیاده شد و با خودش گفت ‏"فعلا جاي پارك پیدا کردن به فال نیک "به ساعت مچی نگاه کرد ‏.کاش گرانیت طبق معمول دیر نمی کرد که تا آمدن زرجو کار آپارتمانی را که برایش فروخته بود تماممی کرند.‏ در ماشین را قفل کرد . چرا دو فرار را پشت سر هم گذاشته بود ؟دست کرد توي جیب پالتو و فکرکرد"وقت نبود ‏"ازبودن بسته کوچک توي جیب که مطمئن شد از پله ها بالا رفت و در ذهن حق العمل کاري آپارتمان را با زرجو جمع کرد پوللباس اسکی در می آمد با خرج گلخانه و مهمانی بعدي ماه منیر.w W w . 9 8 i A . C o m ٤٧


چی"‏يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادتا وارد دفتر خانه شد ‏،زرجو از صندلی نزدیک در بلند شد سلام کرد ‏.آرزو فقط فرصت کرد موهاي کوتاه شده را ببیند با سرجواب سلام بدهد و فکر کند ‏"چرا این قدر زود آمده ؟"‏کارمندهاي دفتر خانه ‏،دو دختر جوان که انگار روپوش مقنعه را نیم ساعت پیش اتو کرده بودند و چند مرد نه چندان جوان کهانگار یک هفته بود هر شب با همان پیراهن شلوار ها خوابیده بودند هم تقریبا با هم گفتند ‏"سلام خانم صارم "آقاي گرانیت درست سر ساعت رسید که عجیب بود وبا خریدار جر بحث راه ننداخت که عجیب تر بود.اقاي مرادي مسن ترین کارمند دفتر خانه که عموي صاحب دفتر بود و کارش بازبینی مدارك معاملات که چیزي کم کسر نباشدعینکی از جا عینکی رنگ ورو رفته در آورد و پرسید ‏"اول کدوم کار ؟"‏آرزو به زرجو گفت ‏"ماه ده ونیم قرار داشتیم نه ؟"‏گرانیت به ساعت نگاه کرد " ما نه ونیم قرار داشتیم خانم صارم "زرجو گفت " شما به کارتان برسید من زود آمدمیقه کت سیاه تا خورده بود"..آقاي مرادي از دسته سند ها کاغذي برداشت با دقت نگاه کرد و با طمأنینه خواند ‏"ملک شماره ي "‏ کاغذ را چند بارپشت و رو کرد".مهر استعلام کو ؟"‏گرانیت داشت براق می شد که آرزو خودش را رساند به میز مرادي. شده حاج آقا؟"‏پیرمردعینکخانه موظف ست "‏از چشم برداشت ‏،سر تکان داد ودسته يعینکآرزو کاغذ را از دست مرادي قاپید وپشت ورویش را نگاه کردآرزو گفت ‏"کی گفته مهر نخورده ؟خودم رفتم دنبالشمراديدوباره عینک..را چند بارزد روي میز ‏."سر کار بهتر از من می دانید که دفترمرادي داشت توضیح می داد " براي ما مسئولیت دارد و"‏بفرمایید این هم مهر"!زد و کاغذ را برد جلو چشم و به مهر نگاه کرد که کمرنگ خورده بود و توضیح داد که معمولا جاي مهر انجا نیست و قوانین مملکت هر روز تغیر می کند او از کجا بداند که که ارزو پرید وسط حرفش ‏"حاج آقا مهم مهر است کهخورده حالا یا این جا یا آنجا بالاغیرتا به قول دختر من گیر سه پیچ نده".دخترکارمند که تا حالا زیرجلکی می خندیدند ‏،بلند زدند زیر خنده و چشم آرزو به زرجو افتاد که با لبخندي کج طوريw W w . 9 8 i A . C o m ٤٨


می"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادنگاهش می کرد که آرزو فکر کرد ‏"نکند روسري را پت ورو سر کرده ام ؟"‏اسناد آپارتمان امضا شد و مبارك باشد ها گفته شد و آرزو چک حق العمل کاري را از طرفین معامله گرفت و بساز بفروش کهپرسید "از کلنگیهکوچه رضاییهچه خبر ؟"گفت‏"نشد تازه خیلیهم به درد شما نمیخورد‏.برش کم بودکرد ‏."سعینگاهش به نگاه زرجو نیافتدپیگیرشهستم" .بچه ها مورد خوبی پیدا کردند طرف هاي فرمانیه.".به امینی گفتم با شما تماس بگیرد خودم همو مرد را تقریبا هل داد طرف در و زیر لب گفت " انعام بچه ها با من . شما تشریف ببرید که حتما کلی کار دارید".مرد جوان لبخند پت و پهنی زد زنجیر گردن کلفت را که افتاده بود روي پیراهن انداخت تو و در حال پایین رفتن از پله ها تندتند گفت که عجله دارد برود سر بزند به ساختمان ده طبقه اي که در الهیه می سازد که ‏"دور تا دور ستون یونانی زدیم کولاكاز شیکی " و خانم صارم باید حتما ببیند که نظر بدهد و دنبال مشتري باشند براي پیش فروش وبالاخره رفتآرزو نفس بلندي کشید و برگشت به دفتر خانه..هر چه گشت موفق نشد از اسناد خانه ي کوچه ي رضاییه ایرادي بگیرد.زرجو نشسته روي صندلی دست ها چلیپا روي سینه نگاهش می کرد ‏.مراديوقت رفتن ارزو به زرجو گفت ‏"یک لحظه پایین تشریف داشته باشید ‏،عرضی داشتم ‏"رفت طرف یکی از دختر هاي کارمند ودست برد توي جیب پالتو وبسته ي کوچک را در آورد کرد توي جیب مانتوي دختر جوان.‏"مبارك ها ‏،عروس خانم " دهن دختر چند لحظه باز ماند بعد نگاهش برق زد ‏"شما از کجا با خبرشدید خانم صارم ؟"‏آزرو دختر را بوسید از پله ها پایین رفت و چند لحظه دم در ساختمان ایستاد با یک سکه طلا چی می شد خرید ؟چند متر".پارچه پرده اي‏.یادلباس اسکس آیهافتاد که بایدخرید میو قیمتشحتما خیلیبیشتربود از اینهااز کجا فهمیدیدعروسی کرده ؟"‏آرزو تند سر چرخاند و بازرجو نگاه به نگاه شد و از فکرش گذشت ‏"متخصص هول کردن.به تو چه که از کجا فهمیدم ؟"‏.به جاي وجواب کیفسنگینرا دست به دست داد و گفت‏"چنند روز پیشتلفن کردم دفترتانانگار مسافرت تشریفداشتید ‏"زرجو فقط نگاه کرد.خواستم تشکر کنم براي تلفن ولی "و آسمان ریسمان بافت که موردي نداشت و اتفاق بود و تقصیر زرجو نود و ‏"حالابا اجازه ي شما "‏w W w . 9 8 i A . C o m ٤٩


یابای"‏يهایابکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشایدزرجو گفت ‏"چطور از پس این همه آدم بر می آیید ؟هیچکدام نمی فهمند دلی خوشی از هیچکدام ندارید. غیر".از عروس خانمچند لحظه به قیافه ي بهت زده ي آرزو نگاه کرد ‏.بعد خندید . ‏"تلفن ؟"‏شانه بالا انداخت ‏"پس از اهدا پس گرفته می شود ‏"و زل زد به دهان نیمه باز آرزو تا بالاخره آرزو به خود آمد و راه افتادطرف رنو و زرجو هم همراهش رفت و آرزو فکر کرد باید چیزي بگوید و چیزي به ذهنش نرسید ودر صندوق عقب گیر کرده بودو باز نمی شد.زرجو دسته کلید را گرفت.اجازه می دهید ؟"و در صندوق را که باز کرد گفت ‏"گاهی از کسی کمک خواستن کسر شأن نیست. چند کیلو کلید اضافه کردید به این جا سوییچی ؟"‏آرزو جعبه ي تلفن را در آورد روز قبل تلفن را داده بود به محسن و گفته بود ‏"می گردي عین عین همین را پیدا می کنی".زرجو جعبه را گرفت زیرو رو و دو طرف را نگاه کرد و گفت ‏"این تلفنی که من فرستادم نیست ‏"بعد سر بلند کرد و لبخند زد‏"خداحافظ تا بعد‏."شروع کرد به سوت زدن و بعد راه افتاد و عدیکهووسط پیادهرو برگشت و تقریباداد زد‏"خبر آدمکوچولو ها را شنیدید ؟اگر یکی پیدا می کردم ‏،این قدر که الان خوشحالم خوشحال نبودم ‏"و جعبه زیر بغل باز سوت زد وچرخید و رفت.آرزو با خودش گفت ‏"به قول آیه طرف پاك قاط زده".. سومفصل ششم -2خانه اي که شیرین یکی از آپارتمانش را داشت تقریبا چسبیده بود به کوه . سه نفري از پله ها بالا رفتند تا رسیدند به پا گردراه پله دیوار نداشت و وقت بالا پایین رفتن یک طرف کوه می دیدي و یک طرف باغی پراز درختآیه گفت ‏"منزل خاله شیرین انگار توي تهران نیست.".شیرین کلید انداخت در را باز کردنجا گمانم شاهکار خانه ی." مامانت بود.آرزو گفت ‏"و دوست ی‏"و دو زن کیسهخرید به بغل خندیدند.آیه رفت به اتاق نشیمن که با پیشخوانی از آشپزخانهجدا می شد.یکی از دیوارها آجري بود.روي آجر ها سفید زده بودند.به دیوار آجري سفید تابلوي آب رنگی بود از چند درw W w . 9 8 i A . C o m ٥٠


بی"‏کییيهاخی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادخت رنگ عناب.وسط در خت هاي عنابی خیابانی بود خاکستري و آسمان تابلو زرد کمرنگ بود آیه ولو شد توي راحتی چرمعنابی زیر درخت هاي عنابی ‏"تعریف کنید.شیرین کیسه پلاستیکی را گذاشت روي پیشخوانماجراي آشناشدنتان را تعریف کنید"..آرزو زامپون در آورد و خیار شور و پنیر و نان باگت . ‏"صد بار شنیدي "‏"باز هم تعریف کنید می میرم براي اداي بنگاهی در آوردنتان ‏."دست برد طرف میز و از یکی از سه کاسه ي پر از برگه هلو وانجیر خشک و بادام زمینی برداشت.شیرین ژامبون ها را لوله لوله چید توي بشقابست تا بیشتر آپارتمان دیده بودم.همه شکل هم.اتاق خواب ها اندازه ي.لانه موش پذیرایی د رندشت با گچ بري و آینه کاري. ارشور ها را ریخت توي کاسه لعابی فیروزه یی ‏."به قول بنگاهی ها"‏ به آرزو نگاه کرد که روي تخته کاهو خرد می کرد ‏.دو تایی با هم گفتند ‏"بلانسبت ما و شما "شیرین نان برید و ادا در آورد ‏"کف سرامایتالیا با زوار برنز "آیه ریسه رفت و آرزو ادا در آورد ‏"سیستم گرمایش سر مایش کیفیت بالاشیرین نان ها را گذاشت توي سبد".. ‏"شومینهمس کاري ‏."آرزو پشت بندش آمد . ‏"فلاور باکس و استخر و سونا و جاکوزي".آیهگوشه ي راحتی یله داده بود و به دو زن نگاه می کرد که در نور چراغ آویز بالاي پیشخوان انگار داشتند نمایش اجرا می. کردندکمی براي آیه و بیشتر براي خودشان.شیرین بشقاب و کارد و چنگال چید روي پیشخوان. ‏"نزدیکقرار بود بابتشان پول بدهم بِکّنّم بریزم دور که "‏بود یکی از همین کیفیت بالاها را بخرم و همه ي چیزها یی را کهآرزو از دم ظرفشویی با خیار و گوجه فرنگیکه "‏شسته آمد طرف پیشخوان ‏."که از جلو بنگاه ما رد شد و به دلش برات شدشیرین خیره به کاسه ي سفالی سالاد که دور تا دور نقش خورشید خانم خندان داشت گفت " آن وقت ها فقط نعیم بودمامانت جفتی هنوز سیاه پوش بودیم " به آرزو نگاه کردآرزو گفت.".آزو خانم هم ده کیلویی از الانش لاغر تر بود.کوفت :من وشیرین خندید " تا گفتم زوار برنز و گچ بري و آینه کاري و دستشویی شکل صدف و شیر آب شکل اژدهاي هفت سر دوستندارم و از رنگ طلایی متنفرم مادر ت گفت فهمیدم.w W w . 9 8 i A . C o m ٥١


يهایآبکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبه دور بر نگاه کرد ‏"امدیم اینجا و از پایین راه پله ها عاشقش شدم".ازکشو دستمال سفره هايرا در آورد گذاشت بغل بشقاب بشقاب هاي سفیدلبه ابی ‏"بعد برگشتیمبنگاه با هم قهوهخوردیم و بعد "‏ نشست روي چهار و سر برد طرف آرزو که سر آورد طرف شیرین و دوتایی تو چشمهاي هم نگاه کردند ودماغ چین دادند و غش غش خندیدند و خوب خندیدند شیرین گفت ‏:راستی شامپاین هدیهآرزو و آیه با هم گفتند ‏"شامپاین "شیرین زد زیر خنده " بیخود ذوق نکنید " باز خندید " غیرآیه آمد طرف پیشخوان " غیرگرفتم "الکلی "الکلی "آرزو و سیرین با هم گفتند " اب میوه يگازدار "آیه نشست روي چار پایه سوم " باگت و ژامبون و پنیر و مثلا شامپاین مثلا رفتیمزیر چشمی به مادرش نگاه کرد ارزو به روي خودش نیاوردپاریس ".شیرین آب میوه گازدار را ریخت توي سه گیلاس پایه بلند تراش دار." شامپایندروغکی توي کریستال راستکی ‏"و گیلاس را بلند کرد".به سلامتی خودمان و نجات خانه ي خوشگل با آفتابگیرسبز و فروش آپارتمانی با نماي گرانیت و "‏همراه ارزو خندید و بعد جدي شد " حالا تو تعریف کن."نه گرفت و سوت زد ورفت‏"فقط چی ؟"‏‏.فقط "نگفت چرا تلفن را پس دادي ؟اصرار نکرد نگه داري ؟"‏‏"فقط نمی دانم از کجا فهمید تلفن همان نیست " هبیکی از خورشید خانم هاي دور کاسه سالاد نگاه کرد.آیه کارد را برد طرف پنیر " اي بابا هر بچه ي 5 ساله اي "‏ کارد را گذاشت روي پنیرو فشار داد ‏"از روي شماره سریالتلفن"‏‏"آخ داد زد‏"و کارد را انداخت و انگشت برد تويدهن و شیرینشد ‏"چی گفت‏"و آرزو گفت‏"آیه شد ‏"چیانگشت از دهن در آورد و گفت ‏"چیزي نشد ‏"بعد گفت ‏"حالا این زرجو چه شکلی است ؟"‏شیرین ژامبون برداشت ‏"ازمادرت بپرسی عوضی از من بپرسی هیچ هم بد نیست".آرزو روغن زیتون وسرکه ریخت روي سالاد و سالاد را هم زد ‏"اهو!نبینم از آقایون تعریف کنی ‏."براي آیه سالاد کشیدw W w . 9 8 i A . C o m ٥٢


قی"‏يهايهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادافه اش بد نیست موها را هم کوتاه کرده بود"..شیرین باگت برداشت و به آیه نگاه کرد و ابرو بالا داد.‏آرزو براي شیرین سالاد کشید ‏."وقت رفتن چیزهایی از کوچولوها گفت که نفهمیدم".آیه زد زیر خنده " شما دو تا جز آگهیفروش و اجاره ملک بقیه صفحه هاي روزنامه را هم ورق بزنید ‏."و تعریف کرد کهروزنامه نوشتند وقت حفاري براي یکی از ایستگاهمترو کارگرها سی خهل ادم کوچولو دیدهاند "شیرین پوزخند زد آیه شانه بالا انداخت و آرزو براي خودش سالاد کشید و فکرکرد " چرا گفت امروز همان قدر خوشحالم ؟"وگاز بزرگی از ساندویچ ژامبون و پنیر زد."طفلک خاله شیرین به این نازنینی و این قدر تنها از اسفندیار خبري نشده ؟"‏نه حالا هم بعد این همه وقت براي خبر دادن دیر شده ‏"دنده عوض کرد" چرا اسفندیار بعد از ماجرا خودش را گم و گور کرد ؟تقصیر خاله شیرین نبود که ‏"ناخن می جوید‏"تقصیر هیچکس نبود اتفاق بود ناخن نجو ".آیه انگشت از توي دهن در آورد " چه اتفاق وحشتناکی یک هفته مانده به عروسی هر دو مادر با هم عین داستان هاي دانیل." استیل"از کی تا حالا دانیل استیل خوان شدي ؟"‏براينگهبان پارکینگآیه خندیددست تکان داد و منتظر ماند تیرك جلو در بالا برود."یکی از قصه هاش را مرجان تعریف کرد همه کس و کار دختر ه توي تصادف مردند ولی دختر بالاخره به قولنصرت جون جون عاقبت به خیر شد "آرزو نگاه به تیرك کرد که یواش بالا می رفت گفت ‏"کاش همه ي زندگی ها مثل قصه هاي دانیل استیل خوش عاقبت بود "توي اسانسور آیه ادا د ر آورد ‏"قول بده قبل از عروسی من نمیري خب ؟"و غش غش خندید ‏."نترس از دست اداهاي تو ومادربزرگت لابد تا عروسی تو من 7 کفن پوساندم ‏."از اسانسور بیرون آمد.به در آپارتمان که رسیدند آیه گفت ‏"حالا انگار این زرجو خیلی عوضی نیست ها ؟"‏ارزو گفت ‏"ولم کن بابا "w W w . 9 8 i A . C o m ٥٣


یکنیابکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادکلید انداخت در آپارتمان را باز کرد. فصل 7باز شماره گرفت و باز گفت ‏"اه انتن که داریم پس چه مرگش شده ؟تو هم بایدتلفن نو بخري این یکی به قول نعیمزرتشقمصور شده اصلا دو تا می خریم به حساب بنگاه خب ؟این چند وقت کار و کاسبی بد نبوده نه ؟"‏ خندید و باز شماره گرفتشیرین پشت به فرمان چشمش به جاده بود ‏"از کرج که زنگ زدي صبر کن رسیدیم هتل تلفن کن‏"گفتم برسیم چالوس زنگ می.".زنم "باز شماره گرفت."هنوز که نرسیدیم چالوس " یکهو فرمان چرخاند پیچید توي باغ بزرگی که در فلزي دو لنگه اش چار تاق باز بود.آرزو لبه ي داشبورد را چسبید " چرا همچین می؟چرا آمدي تو ؟"‏"گوش کن ‏"ماشین را خاموش کرد‏"اگر خیالداري ‎100‎متر به ‎100‎متر دم به دقیقه به مادرت و آیه زنگ بزنی که آبه ناهارخورد یا نخورد و مادرت غش کرد یا نکرد و بنگاه کن فیکون شد یا نشد از همین حالا بگو برگردم ‏"سر گذاشت روي پشتیصندلی و چشم ها را بست.آرزو لب پایین را داد تو و به سگ اسباب بازي قهوه اي نگاه کرد توي فرو رفتگی با لاي داشبورد. شیرینسگ را هدیه داد به شیرین و اداي حرف زدن بچه ها را در آورد ‏"هاپوي خوشگل مواژب خاله خوشگل "زیر چشمی نگاهی به شیرین انداخت که با چشم هاي هنوز بسته سر تکیه داده بود به پشتی صندلی..وسط باغ بزرگ خانه اي بود از سنگ سفید با ایوان پهن و ستون هاي بلند مارپیچسر چرخاند طرف شیرین ‏"خیلی خب. شیروانیکه پژو را خرید ایهبعد به رو به رو نگاه کردزرشکی جابه جا زنگ زده بود..خانه و سگ و گرگ و شغال پیدا نشده دنده عقب بگیرشیرین چشم باز کرد و خندید " بیا پایینشد راه افتادقسم می خورم فقط روزي یک بار زنگ بزنم."...خب شد ؟حالا تا سر و کله ي صاحببیست بار از جلوي اینجا رد شده ام خواسته ام باغ و خانه را ببینم نشده ‏"پیادهآزرو به در نیمه باز ماشین نگاه کرد.بغل دستگیره نظر قربانیکوچکی سنجاق شده بود هدیه خودش بود اولینبار کهسوار پژو شده بود وصلش کرده بود به تور دوزي خاکستري و گفته بود ‏"چشم بد از دوست خوب دور".w W w . 9 8 i A . C o m ٥٤


یگليهايهايهاشی‎8‎ يجاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددختري ده یازده ساله با پسري کوچک تر آمدند طرف دو زن هردو بچه دمپایی پلاستیکی پوشیده بودند و دست پسرك دستهکوچکی بود ‏"گل می خرید ؟"‏آرزو پرسید ‏"سگ ندارید ؟"‏شیرین گفت ‏"توي خانه کسی هست ؟"‏دخترك سر تکان داد که نه سگ دارند و نه کسی توي خانه هست چشم هاي درشت خاکستري داشت و موهاي بلند ژولیدهموهاي پسر را از ته تراشیده بودند.‏‎4‎نفري رفتند طرف خانه.. شیریندختر سر تکان داد که بلد نیست.وسط باغ ‏."که ما سر جاده می فروشیماز دختر پرسید " اسم این گل ها را بلدي ؟"‏".پسر گفت " ننه ام توي گلخونه کاشته ‏"دمپایی دختر گیر کرد به قلوه سنگی کنار حوضسروسبز باغ را دور زده بودند و از لابه لاي سروها کوها معلوم بود همه سبز.آرزو گفت ‏"توي این سرما چرا کفش نپوشیدید؟"‏دو بچه ساکت به دو زن نگاه کرد ند و شیرین با آرزو سقلمه زد و رو کرد به بچه ها . ‏"خانه را ببینم بعد گل می خریم "اتاق ها خیلی بزرگ نبودند و همه بخاري دیواري داشتند و پنجره اي بزرگ رو به ایوان یا کوه یا رودخاه . سقف ها دوده گرفتهبود و روي دیواره ها جابه جا شعار نوشته بودند و یادگاري.کف اتاق ها پر بود از کاغذ پاره و کیسه پلاستیکی و شیشهخالی نو شابهشیرین.گفت "از یکی شنیدم چند تا از فیلمقدیمی را اینجا فیلمبرداري کرده اند".دخترك ‏"نه اینجا قبلا کمیته بود.‏ بعد شد چیز اسم سختی داشت بعد همه رفتند حالا هیچکی نیستپسرك خندید ‏"من و این به دختر اشاره کرد توي اتاق ها قایم موشک بازي می".کنیم "آرزو به شلوار پیژاماي چیت پسر نگاه کرد که تا زیر زانو بود ‏"پس شماها و مامان بابات کجا می خوابید؟"‏دختر از یکی از پنجره ها به پشت خانه اشاره کرد به اتاقکی با دیواره هایی از بلوك هاي سیمانی دم در در دیگ و قابلمه بود و. 7سطل و تشت پلاستیکی و گاز پیکنیکیب.ودند.کنار اتاق گلخانه ي کوچکی بودشه شکسته روزنامه و مقوا چسبانده..w W w . 9 8 i A . C o m ٥٥


يهايهايهايچايوایکنیکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادپسرك گفت ‏"فقط من و این باز دختر را نشان دادهستیم و ننه ام بابام پارسال تصادف کرد مرد".دخترك گفت ‏"خیار داریم با گوجه فرنگی و سبزي خوردن "وقت رفتن آرزو گل ها را از پسر گرفت و شیرین به دختر پول داد از باغ بیرون آمدند و پیچیدند توي جاده آرزو گفت ‏"کاشبراي بچه ها کفش می خریدفصل‎8‎شیرین به پیشخدمت گفت ‏"کره پنیر مربايبهارنارنج و نیمروزرده ها سفت لطفا ‏"و به آرزو که دهنش باز مانده بود گفت‏"شمال بدون صبحانه یعنی هیچ . عوضش نهار نمی خوریمتالار غذاخوري هتل خلوت بود"..پشت میزي دراز ده دوازده زن و مرد ژاپنی نشسته بودند.زن ها با روسريگلدار مردها..با کلاه هايماهیگیريجارخانهسر میزيته تالار چار مرد بودند کت و شلوارهايخاکستريو پیراهنگرد یقهپیشخدمت بی آن که شیرین یا آرزو سوالی کرده باشند با سر به طرف مردها اشاره کرد و زیر لب گفت ‏"مقامات ‏"و بشقابنیمرو را گذاشت روي میز.شیرینریخت ‏"بعد از صبحانه پیاده روي کنار دریا خب ؟"‏آرزو لقمه نان و کره مربا را گذاشت توي دهن و سر تکان داد که ‏"خب "شیرین تکه اي بربري برداشت پشت و رو کرد ‏"بالاخره شمالی ها یاد نگرفتند بربري بپزند ‏.حالا بقیه را بگو ". ولم کن" دیشب براي تو و آیه تعریف کردم دیروز توي ماشین تعریف کردم خفه ام کردي "‏"جزییات را خوب تعریف نمی کنی ‏.جزییات مهمند ‏"چشم هاي ریز را ریز تر کرد ‏"یک کلمه هم نگفت چرا تلفن را پس ندادي؟"‏آرزو نیمرو را حورد و سر تکان داد و پنیر برید و نان را برداشت ‏"نه فقط بر وبر نگاه کرد و خندید‏"چه جوري نگاه کرد ؟"‏".‏"چه جوري نگاه کرد یعنی چه ؟گفتم که . عین خل ها یا میخندید یا سوت می زد و عقب عقب میرفت ‏"سبد خالی نان رانشان پیشخدمت داد و فهماند نان بیاورید بعد گفت ‏"حالا لطف میزرجو را بایگانیو از آیه و فرانسه رفتنش حرفw W w . 9 8 i A . C o m ٥٦


هیچ چیز"‏يچازیر"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبزنیم ؟نمی دانم چرا می ترسم . حالا خرجش به جهنم می ترسم بسپارمش دست حمید اگر "‏..‏"اگر چی؟ بچه که نیستتازه فرض کنیمنشد بماندیانخواست بماندهرچی یاآسمان که زمیننیامدهگردد بر می‏."ازقوري چینی سفید که اسم . علامت مهمانسرا را رویش حک شده بود چاي ریخت توي دو فنجانآزرو خیره شد به فنجان سفید ‏."حق با توست باید.بفرستمش "دست کشید به اسم و علامت مهمانسرا روي فنجان که تقریبا پاك شده بود و فکر کرد ‏"چند هزار نفر توي ایین فنجانخورده اند ؟"‏گفت ‏"می فرستمش ؟"‏ساحل دریا خلوت بود.چند مرد جوان کنار قایقی ایستاده بودنددریا می.ترسیدم "دوردورها چند نفري می آمدند یا می رفتند ‏.آرزو به دریا نگاه کرد ‏."بچه که بودم ازیقه پالتو خاکستري را بالا زد و دست ها را کرد توي جیب" .؟هی در حال عوض شدن هیچوقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده ‏.نه ؟"‏راستش هنوز می ترسم.زیاد گنده است نهشیرین یقه ي بزرگ بافتنی کلفت را کشید بالا تا زیر دماغمعلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده".آرزو فکر کرد ‏"گندم زدم نیاید یادش می انداختم.".شیرین گفت ‏"بچگی ها عاشق شیر قهوه بودم مادرم می گفت قهوه براي بچه ها خوب نیست . ‏"به دریا نگاه کرد ‏"اولین بار کهآمدیم شمال فکر کردم دریا پر از شیر قهوه ست "رسیدند به قایق.دومی گفت ‏"چشم هم بزنیمردهاي جوان زیر چشمی به دو زن نگاه کردند و پک زدند به سیگارها یکی گفت ‏"حالا کو تا عید "رسیده "سومی گفت ‏"از حالا باید به فکر باشیم پارسال تابلوي گوش ماهی و صدف خوب بردند".چهارمی گفت ‏"دلتان خوش است عوض پی گوش ماهی گشتن باید آبجو انبار کنیم و کشمش بخریم نه الان نداشته باشیم هاچشمی به دو زن نگاه کرد ‏"داریم هم ترك هم هلند . دست ساز و خانگی هم که تا بخواهی "از قایق و مردهاي جوان که دور شدند آرزو گفت ‏"حمید و مادر اگر بودند انبار ترك و هلند شان را خالی می کردند"."ماه منیر که اهل مشروب نیست "w W w . 9 8 i A . C o m ٥٧


ای"‏يپابی"‏یکنیکنیحتکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"حمید هم نبود ولی "خم شد از لاي ماسه ها چیزي برداشت ‏"این هم اولین گوش ماهی این سفر " به کف دستش. نگاه کردبعد تشک نوشابه پر از ماسه را دور انداخت ‏."خاله و خواهر زاده ندیده ام اینقدر شبیه هم. سر این که کی خرج بریز بهپاش ها را بدهد هم سلیق و هم عقیده بودند‏"طفلی.بابات "" شایدمادرم فکر می کرد بابام حمید هم فکر می کرد بابام "هم نه ‏"شانه بالا انداخت ‏"بعضی ها انگار به دنیا آمده اند براي چشم گفتن بعضی براي چشم شنیدن بابم چشم میگفت مادرم جز چشم نمی شنید "‏"شوهرایده آل ؟"خندید.ده آل ؟"پوزخند زد. ‏"اختیاردارید ماه منیر تا دم مرگ بابام تا همین الان فکر می کردو فکر می کند مغبون شدهکه باید .زن فلان الدوله می شد ‏.که بابام از خانواده ي اسم و رسم دار نبود ‏"سر گرداند طرف شیرین ‏"باباي تو چی ؟از بابات چیزيیادت نیستهست ؟"‏ .شیرین پرید روي تنه ي خشکیده درختی که شبیه آدم بود دراز کشیده روي ماسه ها دست گذاشت زیر سرچند لحظه یکتلو تلو خورد بعد پرید پایین ‏"مادرم می گفت یک پارچه آقا بود این حد اعلاي تعریف مادرم بود از کسی یک پارچه آقا یایک پارچه خانم".با نک پا سنگ کوچکی را دمر کرد ‏.جانورهاي ریزي بیرون ریختند و سراسیمه هجوم بردند به دور و بر ودرجا لا به لاي ماسه ها گم شدند ‏"فقط چند صحنه از بابام یادم مانده ‏"به سنگ دمر نگاه کرد ‏"زنبورگنده اي آمده بود توياتاق و من جیغ می زدم و گریه می کردم بابام زنبور را بیرون کرد.یک بار هم شب بود و بابام داشت قصه می گفت حتما قصهترسناکی بود چون زدم زیر گریه ‏"راه افتادشیرین برگشت ‏"چی شده ؟"‏‏"پس گریه هم می کردي ؟"‏.مزه‏""شوخینمیکنم تا حالا ندیدمگریه‏"خم شد از لايماسه ها چیزيبرداشت‏"گوش ماهیکردم پیدا‏!برعکس من که تا تق خورد به توق می افتم به زرزر آه "سنگ تخت را پرت کرد طرف دریا‏"عوضش تو چون گریه میو می ریزي بیرون هیچوقت سرطان نمی گیري و من "دست انداخت زیر بازو ي آرزوw W w . 9 8 i A . C o m ٥٨


ی"‏پی"‏يها یربیکنيهايهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"چون گریه نمی کنم و می ریزم توي خودم حتما سرطان می گیرم و"‏آرزو سقلمه ي محکمی به شیرین زد ‏"خفه شو"!شیرین بلند خندید ‏"باورکن از خودم در نیاوردم پریروز مربی یوگا میگفت "‏"تو هم با این مطاق وجفت از من می پرسی ‏"دو دست را برد بالا ‏"ببخشید قول داده بودم به کلاس ها و مربیتوبی احترامی نکنم بگو "ادم رفت مهم نیست تو از خاله و خواهر زاده می‏"ول کن حوصله هیچ کدام را ندارم "گفتی "چندقدم رفتند‏.لنگه دمپاییکهنه ايافتاده بود رويماسه ها‏.آرزو ایستادبه دمپایینگاه کرد."سوال احمقانه ايبکنم؟"موجی آمد دمپایی را پوشاند ‏"مادرت تو را دوست داشت ؟"موج دیگري دمپایی را دمر کرد..شیرینسر تکان داد که آرهبعد به دریانگاه کرد بعد زیرلب گفت‏"کاش من هم "‏به آرزو نگاه کردشنهاد احمقانهاي بکنم ؟"‏دسته اي مرغ ماهیخوار بالاي دریا پرواز می کردندمادرت هر کار از دستت بر آمد بکن ". ‏"برايمادرت ‏"مرغ ها جیغ کشیدند و شیرجه زدند طرف موج ها ‏"برايآرزو چند بار پلک زد شاید چتري مو داشت می رفت توي چشم ها یا شاید چون منظور شیرن را نفهمید.‏ شیرین دمپایی را بالگد پرت کرد طرف دریا ‏"بعد از رفتنش مثل ما عذاب وجدان نمی‏"ما ؟"چتري را پس زد و دسته موي کوتاه روي سر سیخ شدگیري ".‏"من و اسفندیار فکر میبراي چی گذاشت رفت ؟"به دمپایی نگاه کرد که با موج ها می رفت و می آمد لب ها شد یک خط.آرزو نک کفش را محکم زد توي ماسه ها تکه اي ماسه ي خیس پرت شد جلو.خم شد چوب درازي برداشت ‏.باید موضوع راعوض می کرد ‏.مردهاي ژاپنی با کلاه هاي چارخانه و زن ها با روسرياین همه راه می کوبیدیم می آمدیم ایران ؟"‏گلدار از دور می آمدند ‏.گفت ‏"ما اگر ژاپنی بودیمw W w . 9 8 i A . C o m ٥٩


کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشیرین نیم نگاهی به ژاپنی ها انداخت بعد رفت طرف خانه هاي روبه روي دریا ‏"من و اسفندیارمدام پی کار خودمان بودیم‏،کتاب سینما جشنواره هاي صد تا یک غاز مسافرت ‏"از کنار چند تنه ي خشکیده ي درخت گذشتنصف یکی از خانه ها را آب تقریبابرده بود وسط حیاط.پر از ماسه تاب فلزي زنگ زده اي کج افتاده بود.شیرین رفت طرف خانهو انگار با خودش حرف بزند گفت ‏"راه حل اسفندیار رفتن بود مال من کلاس هاي طاق وجفت از جایی که یک وقتیدر حیاطبود گذشت و جلو تاب ایستاد ‏"چرا آدم کنار دریا می افتد به وراجی ؟"سر بلند کرد به آسمان نگاه کرد که ابري بود بعد بهدریا که موج می زد موج هاي بزرگ رنگ شیر قهوه ‏.بو کشید ‏"شاید مال بوي اینجاست یا صداي دریا ‏"پا گذاشت روي تاب وتاب به جرجر افتاد ‏."بچه که بودیم هر تابستان می امدیم شمال ‏.گاهی خانه ما گاهی خانه ي آنها ‏"تاب را هل داد و تاب بازجرجر کرد ‏."شب که همه می خوابیدند دوتاییتوي حیاطآرزو فکر کرد ‏"حالا که افتاده به حرف زدن بیشتر بپرسم ؟نپرسم ؟"‏پرسید از چی حرف می زدید ؟"‏روي تابی شبیه این می نشستیم حرف میزدیم "‏"از چیزهایی که همه بچه ها حرف می زدنند."راه افتاد طرف در خانه که چارتاق باز بود ‏."توي ماه آدم هست ؟چقدر طول میکشد از این ور دریا شنا کنیم تا آن ور دریا ؟فیلم هایی که با هم دیده بودیم دوباره دوباره براي هم تعریف می کردیم یا قصههایی را که خوانده بودیم چند بار باهم نمایش نامه نوشتیم و براي مادرها اجرا کردیم".کف آشپزخانه متروك پراز ماسه بود و پنجره ها شیشه نداشت ‏.قفسه ها زنگ زده بود و توي ظرفشویی لنگه دستکش پوسیدهاي افتاده بود آرزو فکر کرد ‏."آخرین بار که اینجا ظرف شسته ؟"‏شیرین گفت ‏"فکر می کنی صاحب خانه ها آخرین بار کی اینجا بودند ‏.بهشان خوش گذشته ؟خوش نگذشته ؟به مردها کهحتما خوش گذشته.زن ها هم حتما خریده اند و شسته اند و پخته اند و فکرکرده اند بهشان خوش گذشته".توي اتاق ي خالی از زیر تختخواب شکسته با تشک پاره گربه لاغري بیرون پرید ‏.معوي بلندي کرد واز پنجره بی چارچوبجست زد توي حیاط. بودآرزو به حیاطنگاه کرد ‏.لا به لاي ماسه ها چند بته ي خشک بود و مکعبی زنگ زده که یک وقتی اجاق گازاز خانه بیرون رفتند از کنار تاب گج گذشتند و رسیدند به ساحل ‏.آرزو ماسه هها ي توي کفشش را تکاند.‏ شیرین رو به دریاایستاد ‏"بزرگتر شدیم باز همان حرفها را می زدیم ‏.گیرم با کمی تغییر . چه رشته اي بخوانیم ؟درس خواندن که تمام شد خارجw W w . 9 8 i A . C o m ٦٠


زیر"‏هیچی"‏یدنی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادزندگی کنیم یا همین جا ؟و تا بخواهی سینما می رفتیم. خیلیوقت بود که فهمیده بودیم توي ماه آدم نیست. کباره زد زیرخنده ‏"یک شب فیلمی از برگمان نشان می دادند ‏.دیر شده بود اسفندیار حرص می خورد که به مو قع نمی رسیم و به رانندهتاکسی غر می زد ‏"تند تر برو ‏!آنقدر گفت تا تاکسی تصادف کرد راننده شروع کرد به داد زدنن ‏"بس که هولم کردي ‏!مگه چهخبر شده ؟"مگه کجا می خواي بري که انقدر مهمه ؟"اسفندیار هم داد می زد ‏"برگمان آقا جان ‏!برگمان چرا نمی فهمی ؟قیافهراننده را باید می دیدي ‏.طفلک نمی دانست برگمان خوردنی است یا پوشی "راه رفته را برگشتند تا رسیدند به تنه ي درخت خشکیده که هنوز دست زیر سر به دریا نگاه می کرد نشستند زیر درخت و بهآرزو پرسید ‏"تو چی گفتی ؟"‏داشتم از خننده می مردم ‏"با نک کفش روي ماسه ها خط بلندي کشید.‏"روز بعد جلو مادرها ادایش را در آوردمخط بلند خط دیگري کشید ‏."طفلکی ها مثل راننده تاکسی نمی دانستند برگمان کی هست فقط بخاطر دلقک بازي من.خندیدند و اسفندیار گفت " منی فهمم چرا می خندید ‏>چی مهم تر از برگمان ؟"خط سومی کشید زیردو خطآرزو فکر کرد ‏"چه خوب انگار با صداي بلند فکر می کند ‏"و شیرین با صداي بلند فکر کرد ‏."چرا باید تنهایی می آمدند شمال؟با ماشین کرایه که راننده پشت ماشین خوابش ببرد.مادوتا کجا بودیم ؟چکار داشتیم ؟"‏پوزخند زد ‏"رفتن به جشنواره ي فلان که اسمش هم یادم نمانده ‏"بلند شد راه افتاد ‏"همان بهتر که یادم نمانده ‏"آزرو بلندشد راه افتاد ‏"همان بهتر که یادمکردنمانده "آرزو بلند شد راه افتاد و فکر کرد ‏"اولین بار بود این همه حرف زد به قول خودش مال بوي اینجاست شاید یا صداي دریا "قایقی که جوان هاي شمالی کنارش ایستاده بودند حالا شده بود موضوع عکاسی جهانگرد هاي ژاپنی یکی دو نفر به نقشه نگاهمی کردند و بقیه حواسشان به دختر راهنما بود که با کمک سر و دست انگلیسی حرف می زد..بقیه به دو زن نگاه کردند لبخند زدند و سر صحبت باز کردند.یکی از ژاپنی ها به فارسی سلامدختر راهنما انگار ممنون از تنفس خدا رسانده روسري راکه رسید ه بود به شانه مرتب کرد به دریا نگاه کرد و با دم روسري خودش را باد زد در آن هواي سرد.ژاپنی ها با اصرار فارسی حرف زدند گفتنند دو هفته است ایران هستند و ‏"تور خیلی خوب ‏"تخت جمشید و اصفهان خیلیقشنگ " ‏"کویر آه ""غذاي ایرانی خیلی خوشمزه ‏""ایرانی ها خیلی مهربان ‏"هتل ؟خیلی کهنه ‏""آبجو نیستخیلی بد هاههاها"‏w W w . 9 8 i A . C o m ٦١


يهایکلکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد"شیرین دم گوش آرزو گفت ‏"دوست هاي ترك و هلند و خانگی ساز کجا رفتند ؟کاش بودند صنایع دستی می فروختند به آنهادختر راهنما که دیگر خودش را باد نمی زد گفت دانشجوي دانشکده جهانگردي است به ژاپنی ها نگاه کرد که داشتند از ساحلو دریا و از همدیگر عکس میگرفتند و انگار با خودش حرف بزند گفت"کاش اشغال هاي روي ماسه ها توي عکس نیفتد‏"نگاه هاي آزرو و شیرین را که دیدگفت "توي تخت جمشیدپیت حلبی و صندلی شکسته جمع کردم مبادا آدم هاییکه عکس را می بینند فکر کنند اینهابلند گفت go" "? shall weهم جزو قصر داریوشبوده ‏"خننده اي که هیچ شبیه خنده نبود و رفت طرف گرو ه وشیرین به ژاپنی ها گفت سایونارا و ژاپنی ها ریسه رفتند دست تکان دادند و پشت سر راهنما راه افتادند.شیرین به کلاه هاي چارخانه و روسريرنگی نگاه کرد و زیر لب گفت ‏"چی چی اینجا براي اینها دیدن داشت ؟"‏آرزو خم شد از لاي ماسه ها چیزي برداشت ‏"بالاخره گوش ماهی پیداکردم "266/85فصل 9شیرین گفت از جاده رشت برگردیم ؟آرزو گفت ‏"از جاده رشت برگردیم فقط سر راه کلوچه بخریمخندید ‏"نصرت جون جون عاشق کلوچه ست "‏"از مجیل می خریم"..از رودبار روغنزیتون "‏"ناهار کجا بخوریم ؟"‏‏"منجیل ‏"نوار اهنگی گذاشت توي پخش صوت.آرزو گفت ‏"منجیل ؟"بعد حواسش رفت به صداي خواننده ي زن که شبیه خر خر بچه گربه بود ‏."هزار سال بود که این آهنگرا نشنیده بودم ‏.یک وقتی حمید مدام ملانی می ذاشت یا جون بائز از جون بائز خوشم نمی آمد ولی صداي ملانی را دوستداشتم شاید چون ادا و اطوار نداشت ‏."سر تکیه داد به پشتی صندلی و با خواننده خواندw W w . 9 8 i A . C o m ٦٢


کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادمثل خانم ها رفتار کردماز لحظه اي که مادرم گفتوقت نشستن زانوها را جفت کندادادادهوا ابري بود و توي جاده همان تعداد ماشین رد می شد که گاورسیدند منجیل و شیرین کنار بلوتر پهن پارك کرد روي شیشه ي مغازه نوشته شده بود ‏"چلو کبابی سعیدکباب ‏–جوجه کباب ‏–شیشلیک ‏–چنچهآرزو پیاده شد و به آخر بلوار نگاه کرداي لز عرض بلوار می گذشت.مغازه ي چسبیده به چلو کبابی کتابفروشی بود...‏"و زیرش‏:چلودور دورها روي بلندي تپه ها فرفره هاي بزرگ مولد نیروي باد می چرخید ند ‏.خانوادهپدر پسرکی دو سه ساله به بغل جلو می رفت.مادر زیر چادر مشکی روسري سفید سر کرده بودو سه دختر بچه با لباس و روسري چارخانه عین هم دست د ردست لی لی می کردند مغازه ها تک و توك باز بودند.شیرینراه افتاد طرف چلو کبابیآرزو صدا زد‏"اینجاناهار بخوریم؟اینجابه قول آیه‏،خیلیسه ست‏."و دم در بسته يکتابفروشی ایستادشیرین با سر اشاره کرد که بیا گفت ‏"به عمرت کباب به این خوشمزگی نخوردي".آرزو نگاهی به ویترین کتابفروشی انداخت و غرغر کنان وارد چلو کبابی شد و تکه ي دوم شیشلیک را گذاشت توي دهن گفت‏"عجب خوشمزه ست. چطوريپیداش کردي ؟"‏‏"اسفندیار پیداش کرد خیلیاتفاقی ‏."از بشقاب خودش تکه ايجوجه کباب گذاشت تويبشقاب آرزو ‏"هر بار میآمدیمشمال وقت برگشتن جوري برنامه می ریختیم ناهار برسیم منجیل.مادرها عاشق کباب چنچه اش بودند.‏ ‏"به دیوار مغازه نگاهکرد که کاغذي دیواري سبز داشت با گل هاي سرخ درشت ‏."فکر نمی کردم هنوز باشد "آرزو از بشقاب خودش تکه اي شیشلیک برداشت گذاشت توي بشقاب شیرین و فکر کرد ‏"بگو حرف بزن کاش اسفنیار احمقهم با یکی حرف می زد".گفت ‏"بعد از "‏ سرفه کرد و با نک چنگال نخود فرنگی ها را پس پیش کردنیامده بودي ؟"‏" . شمالw W w . 9 8 i A . C o m ٦٣


سی"‏يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشیرین به مردي که پشت دخل نشسته بود گفت ‏"حساب ‏"دست توي کیف کرد و گفت " هن "آرزو نگاهش کرد و فکر کرد ‏"طفلک چی کشیدي ‏"بعد یکقلپ آب خورد بعد کیفش. را برداشتکتابفروشی هنوز بسته بود آرزو به سیگار پک زد و داد دست شیرین ایستاد به تماشاي کتاب هاي توي ویتریننهج البلاغه رباعیات.دیوان حافظخیام چند کتاب قطور بودند با روي جلدهاي کم و بیش شبیه هم نیم رخ زنی با چشم هاي درشت اشکآلود یا لب هاي به لبخند باز شده خیره به جایی دور.در پس زمینه سایه يمردي و درختی یا مردي و کوهی یا مردي با شاخهاي گلآرزو گفت ‏"هیچوقت نشده یکی از اینها را بخوانم".‏"طرفدار پرو پا قرصشان تهمینه ي خودمان ‏"پک زد ‏"ناهار ها که می ماند بنگاه یکبند می خوانند یک بار یکی را ورق زدمگار را داد به آرزو ‏."خب"‏‏"دانیل استیلآن طرفی ها "ایررانی ‏.عاشق شدن مرد خشن پولدار به دختر فقیر زیبا گیرم مثل همه چیزمان شش هوا عقب افتاده تر ازته سیگار را انداخت زمین و با نک کفش خاموش کرد ‏."پس فکر کردي چرا تا منجیل هم مشتري دارند ‏"به ساعت نگاه کرد‏"از الاسکا تا منجیل زن ها عاشق یک چیز نند."به مغازه هاي آن طرف بلوار نگاه کرد ‏"کلوچه بخریم راه بیفتیم "آرزوگفت ‏"حالا اگر مرد پولدار خیلیخشن نباشد من یکیهستم‏"و به چمن کاريوسط بلوار که رسیدندخندید ‏"حالاخیلی پولدار هم نبود نبود ‏"و باز خندیدشیرین گفت ‏"گند زدي به رسم ورسوم "آرزو این بار بلندتر خندید و بعد جدي شد ‏"تهمینه پول کتاب خریدنش کجا بود ؟"‏شیرین به مغازه دار گفت ‏"سه بسته کلوچه ي گردویی سه بسته پستهرو به آرزو گفت ‏"کرایه مییی "کند "آرزو به مغازه دار گفت ‏"گردویی نارگیلی پسته یی هر کدام شش تا "رو به شیرین گفت ‏"کرایه ؟"‏‏"از مغازه اي طرف بهارستان ‏.می گفت باید نوبت بگیري . سه چهار روزه هم باید بخوانی پس ببري".w W w . 9 8 i A . C o m ٦٤


یکنيهابی"‏یلاتکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادمغازه دار گفت ‏"مرباي کیوي هم داریم "آرزو به شیرین گفت ‏"شوخی می "مغازدار گفت ‏"خدمت شما عرض کنم خانم بنده هم اول که کیوي تازه امده بود گفت کیوي و مربا ؟ولی حالا مشتري پرو پا." قرص شدهرفتند طرف ماشینست.".مرد پشت دخل چلو کبابیداشت در کتابفروشی را باز می کرد.شیرینذ گفت ‏"آقا سعید صاحب هر دو مغازهآرزو بسته هاي کلوچه را توي صندوق عقب جا دا و سوار شد زد زیر خنده و ادايحرف زدن در آورد ‏"دمت گرم آقا سعیدهم تو کار جسمی هم تو کار جان . غذاي جسمت که حرف نداشت غذاي جان هم "‏در ماشین را بست ‏"کدام زن به پول قصر و شاهزاده گفته نه ؟"‏شیرین نشست پشت فرمان . ‏"من مرده شور هرچی شاهزاده و گدازادهی با قصر و بیقصر "266/9010 فصلنعیم در بنگاه را باز کرد. ‏"رسیدنبخیر خوش گذشت ؟خستگی در کردید ؟دو سه روزي از دست ما راحت شدید ؟"خندید.طره ايسفید مويافتاده بود رويپیشانیاش و شیشهعینکزد برق می‏.آرزو فکر کرد شبیهرابرت ردفورد شده. ‏"خندیدسه کارمند بنگاه باهم گفتند ‏"رسیدن بخیر خانم صارم ‏"میز اخر خالی بود‏"تهمینه کجاست ؟"‏.ناهید گفت حال مادرش باز "‏ من. ی خندیدمارستان ؟"‏دختر سر تکان داد.‏آرزو رفت طرف در ته بنگاه و کیسه نایلون دستش را داد به نعیم ‏."کلوچه ست براي بچه ها "w W w . 9 8 i A . C o m ٦٥


دی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادسر چرخاند طرف ناهید ‏"تهمینه آمد بفرستش دفتر ‏"قبل از نعیم در را باز کرد رفت توشیرین از پشت میز سر بلند کرد ‏."سلام همسفر ‏"و به میز آرزو اشاره کرد ‏"با پیک با پا رسیده "بسته بزرگی بود پیچیده لاي کاغذ روزنامه.به نعیم آرزوکه میخواست وارد شود و داشت میگفت‏"بسته ،پریروز،چیز،"گفت. خندهدیدم مرسی آب لطفا"و در را بست ‏.پالتو در آورد و باسر و چشم از شیرین پرسید چی هست و کی فرستاده و شیرین با شانه وابرو جواب داد که نمی داند.‏تلفن سیاهی از توي بسته بیرون آورند.از آن تلفن هاي قدیمی که وصل می کردند به دیوار ‏.دو زن به هم نگاه کردند ‏،بعد سرهارا چسباند ند به هم و کارت توي بسته را خواندند ‏:آز این یکی خوشتان می آید ؟امضا شده بود ‏:سهراب زرجو.دو تایی زدند زیرتهمینه که در زد و آمد تو هنوز می خندیدند.تهمینه گفت ‏:"ببخشید ناهید گفت کارم داشتید ‏.ببخشید دیر کردم مادرم ببخشید"و زد زیر گریه.آرزو تهمینه را نشاند توي راحتی ‏.شیرین رفت طرف در لیوان آب را که نعیم آورده بود گرفت و در را روي نعیم که داشت میآمد تو بست.آرزو گفت ‏"با دکترش حرف زدي ؟"‏تهمینه آب خورد و سر تکان داد بله ‏"تشخیص هردفعه اعصاب ضعف زیاد دو تا آمپول زد براي سردرد و گفت استراحت کندبردمش خانه ببخشید دیر کردم ‏"و دوباره افتاد به گریهشیرین لیوان را از دختر گرفت دستمال کاغذي داددستش آرزو نشست روي دسته ي راحتی ‏"کسی پیشش هست ؟"‏تهمینه سر تکان داد که نه ‏"از همسایه خواستم سر بزند "‏"برادرت ؟"‏شب آمد ‏"سر زیر انداخت ‏"اول با مادر دعواکرد ‏.بعد گریه کرد گفت ترك کردن آسان نیست گفت دعا کنیم بمیرد مادر بهروح برادرهام قسمش داد به روح پدرم برادرم خیلی گریه کرد ‏.گفت خرج بستري شدن زیاد است مادرم گفت قرض می کنیمبرادرم باز گریه کرد ولی آخر سر رادیو ضبط و یکی از قالیچه ها را برداشت رفت ‏"سرر بلند کرد اول به شیرین بعد به آرزو نگاهکرد ‏"برادرم ئآدم بدي نبود هنوزش هم نیست سیگار نمی کشید گمانم بعد از برادر هام "سر زیر انداختw W w . 9 8 i A . C o m ٦٦


سیم"‏سیییولسییکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"ببخشید دیرآرزوکردم "بلند شد رفت طرف میزشگفت ‏"طفلک "شیرین به شاخه هاي لخت پیچک‏"پاشو برو آب بزن به سرو صورتت به کارهات برس تا ببینم چه می کنیم ‏."و در که بسته شدنگاه کرد روي دیوارهاي حیاط‏"کدام یکی ؟مادر یا دختر ؟"‏آرزودست درازکرد طرف تلفن که داشت زنگ می خورد ‏."هردو و همه وبقیه ‏"گوشی را برداشت ‏"بله ‏"نگاهش رفت رويتلفن سیاه قدیمی و لب ها کیپ هم شد ‏.بعد نفس بلند کشید چشم ها را ریز کرد و گفت وصل کن ‏"تند نفس بیرون داد و گفت‏"صبح شما هم بخیر آقاي زرجو ‏"شیرین سر بلند کرد و آرزو صندلیرا چرخاند رو به حیاطو به بته هاي لخت نگاه کرد. چندثانیه گوش کرد و بعد یک نفس گفت ‏"سفر خوش گذشت هدیه شما هم خیلی قشنگ بود. الان نه حالم خوش ست نهاحوالم قشنگ. تلفن را محکم دور انگشت پیچاند ‏"چرا چون دارم فکر می کنم براي مادري که یک بچه اش شهید شدهو یکی اعدام و یکی معتاد از دست من چکاري ساخته ست ؟فکر می کنید براش تلفن همراه بخرم یا بگردم توي سمساري هاتلفن قدیمی پیدا کنم ؟"‏شیرین صورت را با دو دست پوشاند..آرزوداشت میگفت‏"اصلا شوخیکنم نمیدارم از کارمندم حرف میزنم دختر جوانیکه"گفت و گفت و یکهو. ساکت شدبعد کم کم سیمتلفن را ول کرد چشم را بست و گوش کردچشم ها را باز کرد و گوش کرد صندلی را به چب و راست گرداند و توي گوشی گفت ‏"بله می دانم ولی خرجش "‏ هبچند گنجشک نگاه کرد که در خاك باغچه معلوم نبود به چه چیزنک میزدند.بعد از‏"مدت زیادينیستکه معتاد شده‏""امیدوارم ‏"و ‏"لطف می کنید ‏"و چند ‏"بله ‏"و"حتما ‏"و ‏"خیلی ممنون ‏"نفس بلندي کسید گوشی را گذاشت و به تلفنقدیمی نگاه کرد ‏.انگشت گذذاشت توي صفر شماره گیر ‏،چرخاند و ول کرد شماره گیر با قژخفه اي برگشت سر جاي اول ‏"بچهکه بودم عاشق تلفن بودم.بابام از حسن آباد یکی شبیه همین خرید ربیمارستان ترك اعتیاد دوست زرجوست ‏.گفتنگران خرج نباشیم. من ی دانم که تلفنی که بابام خرید کجاست ‏.لابد مااه منیر بخشیده به کسی ‏.شاید هم توي انباري افتاده‏."به شیریننگاه کرد‏"فعلا به تهمینهشاید نزنیم حرفینشد."به تلفن سیاهنگاه کرد‏"دعوت شدیمرستوران سوفرداشب ساعت 8"w W w . 9 8 i A . C o m ٦٧


يهایکنيچايپايپايهايپااین"‏يپاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادچشمریز شیرین تا جایی که جا داشت گشاد شد.11 فصلماه منیر گفت ‏"حالا طرف چکاره ست ؟"و از سینی نصرت که گرفته بود جلوش استکان لب طلا را برداشتآرزو دست دراز کرد گونه ي نصرت را یواش نشگون گرفت ‏."گفتم چاي نمی خورم ‏.نصرت جون جونم.".نصرت لیوان دسته دار را گذاشت روي میز کنار راحتی ‏"این یکینیست بابونه دم کردم با گل گاوزبان".بخور آرام بگیري بس که بدو بددو میو حرص و جوش می خوري زبانم لال همین روزها پس میافتی "ماه منیرراست را انداخت رويچپ ‏"پرسیدم طرف کارو بارش چی هست ؟"‏آرزو جوشانده را چشید و رو ترش کرد ‏"یِخک "نصرت کاسه کوچکی گرفت جلو ‏"با ابنبات قیچیبخور "ماه منیر به نصرت اخم کرد ‏."گذاشت دو کلمه حرف بزنیم ؟"رو کرد به آرزو ‏"پرسیدم طرف "‏آبنیات آرزوطوي دست گفت‏"چرا هی طرف طرف می کنی منیر جان ؟گفتم که یکی از مشتريبنگاست ‏،ماجراي تهمینه.را که شنیدیکی گفتاز دوست هاش مدیربیمارستانترك اعتیادشاید استبرادر تهمینهرا مجانیتويبیمارستانبخوابانیم ‏.یا کاري براي سردرد هاي مادرش بکنیم ‏.یا شاید هر دو همین ‏"و آبنبات را گذاشت توي دهن و جوشانده خورد و روبه نصرت که روي فرش نشسته بود و دست زیر چانه نگاهش می کرد شکلک در آورد ‏"هنوزمیخک "نصرت اخم کرد ‏"باید تا ته بخوري ‏"بعد نگاهش غمغین شد " مبیرم براي تهمینه خانم و مادرش بمیرم براي همه جوون ها "ماه منیر استکان را گذاشت توي نعلبکی ‏،پاي چپ را انداخت رويراست ، دو دست را چفت کرد دور زانو و به ناخن هانگاه کردحرفها را می شد توي آژآنس یاتلفن هم زد پس چرا رستوران ؟"‏.آرزو از جا بلند شد ‏"چه می دانم لابد عاشق شیرین شده ‏"از روي میز کوچکی رو به روي پنجره گوشی تلفن را برداشت ‏"بازایه نشسته پاي اینترنت ؟"‏نصرت گفت داشت با مرجان خانم حرف می زد.ماه منیر گفت ‏"اگر از شیرین خوشش آمده چرا با تو حرف زده ؟"‏آرزو رو به راهرو اتاق خواب ها داد زد ‏.آیه قطع کن تلفن دارم ‏"رو به مادرش گفت لابد خجالت کشیده ‏"باز رو کرد به راهروw W w . 9 8 i A . C o m ٦٨


آیه ""چی"‏یعليپايهایکنیعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبه نصرت گفت ‏"برو بگو تلفن فوريدارم "ماه منیر دست دراز کرد آبنبات برداشت ‏"چکار به کار بچه داري با موبایل زنگ بزن ‏"تا آرزو آمد بگوید ‏"موبایلم کجا بود ‏"یا‏"مو بایلم خراب شده ‏"یا نصرت دست گذاشت روي زانو یاگفت و هیکل چاقش را از زمین بلند کرد ‏."بچه ام صد بار گفتهتلفن کردن با این تلفن نمی دانم چی چی گران تر از تلفن خانه ست ‏.آهاي آیه خانم "و رفت طرف راهرو اتاقخواب ها ‏.آرزو تکیه داد به میز تلفن ‏"شکر خدا توي این خانه یکی فکر صرفه جویی هست "ماه منیر پشت سر نصرت به در بین هال و اتاق خواب ها نگاه کرد بعد به آرزو ‏"باز شروع کردي ؟یکه باید فکر بیست سی تو مان باشیم ؟آگر بابات بود "‏آن قدر بد بخت شدیمآرزوبه حیاطنگاه کرد همه درخت ها بی برگ بودند جز درخت کاج وسط چمن.روزي که پدر نهال کاج را آورد وسط چمنکاشت آرزو آبپاش گوچک اب ریختنهال و پرد گفت ‏"مادرت عاشق کاج ست ‏"پدر که حالش به هم خورد و خوابید رويتخت از پنجره به حیاطنگاه کرد و گفت ‏"کاج چه بزرگ شده مواظب مادرت باش "چشم هاش داشت پر اشک می شد که از صداي هق هق سر چرخاندمی کرد..ماه منیر آرنج روي دسته ي راحتی و سر توي دست گریهآرزو فکر کرد ‏"باز گند زدم ‏"و دوید طرف مادر ‏"ببخشید منظوري نداشتم ‏"بغلش کرد ‏"گریه نکن ‏.خواهش می کنمگریه نکن منظوري نداشتم ببخش خواهش می کنم "‏شد مادري؟چراگریه می؟طوري شده ؟"آیه با نصرت دم در هال و راهرو ایستاده بود.ماه منیر سر تکان داد و دست دراز کرد.آرزو دستمال کاغذي داد دستش.ایه آمد دست انداخت گردن مادر بزرگ.گفت "گل گاوزبان ‏"و رفت طرف آشپزخانه.نصرت.منیر ماهدست کشیدبه گونه ي‏"چیزي آیهنشده عزیزدلبه مادرت گفتم با اینریختآرایش بی و قیافهو با روسريچروك مشکی نرو رستوران بد گفتم ؟"‏آیه سر چرخاند مادرش را برانداز کرد که داشت شماره می گرفت خندید ‏"عمرا ‏"گونه ي ماه منیر را بوسید ‏"یکی از روسريابریشمی شما را سرش م یکنیم و "‏آرزوي توي گوشیگفت "تو بیا دنبالم حوصله رانندگی ندارم منزل مادر خداحافظ.w W w . 9 8 i A . C o m ٦٩


یزنيوايهاسییکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد"2-11 صلروسري ماه منیر به سر و سایه چشم آیه پشت پلک گفت "شیرین خندید.‏ ‏"پس کاسه کوزه ها را شکستی سر من بد بختآره ؟"‏ .و بخاري ماشین را روشن کرد ‏.پالتوي مشکی پوشیده بود و یکی از روسريسفید نخی سرش بود که چند تاییازشانداشت و هر روز یکی را سر می کرد.زد و از روي تیر آهن ولو وسط خیابان آرام گذشتپژو از خیابان پر درخت پیچید توي بزرگراه سر خیابان ساخنمان می ساختند..‏"سر جدت بخاري را خاموش کن ‏"گره روسري را شل کرد ‏."خواستم دهن مادر را ببندم.نیش ترمزآگر زرجو براي برادر تهمینه کاريبکند به زحمتش می ارزد هرچند چشمم آب ننمی خورد ولی "سر تکیه داد به پشتی صندلی و چشم بازکرد و سر چرخاند طرف شیرین. ‏"چرابه قول آیه سر سه سوت دعوت را قبول کردم ؟"‏شیرین تکممه ي پخش صوت را زد ‏"به قول آیهبی خیالشو ‏.عوضش بعد از سالها رستوران سو." را می بینیمآرزو دامن مانتو را روي زانو صاف کرد و سر تکیه داد به پشتی صندلیحق با توست..می فرستمش فرانسه فوقش بر می گردد."‏شیرین چیزي نگفت و خواننده خواندیا رب کلید صبح را تو در چاه انداز:تاجلو رستوران فقط یک بار گفت ‏"باز هم فکر کردمتالار رستوران شبیهبود با لباس هاي مهمانی سی سال قبلشروتا شیرین گفت ‏"با آقاي زرجو "‏ سر پیشخدمت گفت ‏"منتظرتان هستنندکت و شلوار سیاهش زیادي نو بود.‏سهراب زرجو از پشت یکی از میزهاي کنار پنجره بلند شد سلام کردچند دقیقه ي اوا به انتخاب صندلی گذشت و جابه جا کردن کیف ها..بفرمایید لطفا ‏"تعظیم کرد و راه افتادکت شلوار خاکستري نه نو بود نه کهنه. شرین.بعد سکوت شد.بعد دو زن با هم شروع کردند که ‏"خیلی وقت بود نیامده بودیماینجا "و آرزو کنار هم نشستند زرجو روي صندلی رو بهw W w . 9 8 i A . C o m ٧٠


یدنيهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشیرین گفت ‏"تو بگو "آرزو گفت ‏"تو بگو "زرجو سر جلو برد خیره شد به آرزو آؤژو سر جلو برد منتظر که چه می خواهد بگوید ‏.شیرین منتظر به زرجو نگاه کرد.سر میز کناري سفارش نوشیداد.‏ ‏"آّ‏ انار لطفا ‏"مرد همراهش گفت ‏"توي گیلاس پایه دار ‏"زن و مرد و پیشخدمت خندیدزرجو به آرزو گفت ‏"روسري شما پشت و روست "دست آرزو و نگاه شرین رفت طرف روسري ابریشمی با نقش هاي هندسی که پشت و رو بود.‏پشخدمت صورت غذا را آورد. شیرینو آرزو شنیسل مرغ خواستندآرزو به دور و بر نگاه کرد ‏"با آیه خیلی می آمدیم اینجاشرین به زرجو توضیح داد که آیه کیستآمدیم.زرجو سفارش استیک داد با سس قارچ....تابستان ها توي حیاطنشستیم " میبعد پنجره به حیاطبچگی هاش عاشق فوندو بود "رستوران نگاه کرد که تاریک بود ‏."من و اسفندیار هم خیلی میآرزو تعجب کرد ‏"چطور شد از اسفندیار حرف زد ؟"بعد فکر کرد باید توضیح بدهد ‏"نامزد شیرین که "‏زیر چشمی به شیریننگاه کرد که هنوز به حیاطتاریکنگاه می کرد ‏"که آمریکا ست ‏"پیشخدمت ساللاد را آورد لبخند زد وگفت ‏"به قول قدیمزرجو خندیدپیشخدمتها BON APPETITE. ‏"هنوزیاد قدیم هایی ؟"‏نمکدان و فلفلدان را که احتیاجبه جابه جا شدن نداشتند جابه جا کرد نفس بلندي کشید و نفس بیرون داد ‏"چهکنیم آقاي زرجو با همین خاطره ها زنده ایم و دیدن مشتريقدیمی مثل شما دلخوش "پیشخدمت که رفت شرین گفت ‏"نامزدم نیست شما زیاد می آیید اینجا ؟"‏زرجو خم شد طرف شیرین ‏"قدیم ها زیاد . حالا ماهی یکی دو شب چه نسبتی با شما دارند ؟"‏آرزو فکر کرد ‏"چطور شد ؟از شیرین خوشش آمده ؟"‏شرین گفت ‏"یک وقتی قرارا بود عروسی کنیم ‏"آرزو فکرد کرد ‏"امشب انگار شیرین زده بالا ‏"و چشم به رومیزي که کتانسفید بود و نو نبود حس کرد حسودیش شد ‏.از خودش پرسید چرا.به خودش جواب داد ‏"چرا که نه ؟من به قول خودش تنهادوست صمیمی اش هستم باید درباره ي اسفندیار با منقاش از دهن خانم حرف بیرون بکشم حالا براي این غریبه "سرw W w . 9 8 i A . C o m ٧١


کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبلند کرد به زرجو گفت ‏"گفتید براي ترك اعتیاد دکتر آشنا "‏زرجو رو کرد به شیرین‏"سالاد ؟"و جواب داد که شندیم ببله چند برگ کاهو و چند حلقه خیار و گوجه فرنگی گذاشت تويبشقاب شرین و به آرزو نگاه کرد ‏"ساللاد ؟"‏آرزو سر تکان داد که نه و فکر کرد ‏"احمق ازت سؤال کردم "زرجو توي سه لیوان ماءالشعیر ریختبودیم امروز تلفنی حرف زدیمزیتون سرکه ریخت روي سالاد..بعد از جیب کت خاکستري کارتی در آورد دابه آرزو ‏"دبیرستان البرزبا دکتر همکلاسهر کاري از دستش بربیاد می کند ‏"براي خودش سالاد کشید و عوض سس کنار ظرف.."روغنوقتی کهخ شروع کرد به خوردن آرزو فکر کرد ‏"خدا را شکر کارد و چنگال دست گرفتن بلديBON APPETITEپشخدمتغذا ها را آورد و دوباره گفتو زرجو دوباره خندیدو تکه ايبرید استیکآرزو فکرکرد‏"حمید هم غذا خوردن بلد بود ‏."بعد فکرکرد چرا کسی حرف نمی زند ‏.؟و براي این که حرفی زده باشد گفت ‏"ببخشید فضولیننمی کننم ولی "بیخودي خندید ‏"ما هنوز نمی دانیم شما چه کار می کنید ‏"چشم به دست هاي زرجو گفت "می دانیم که معماري نخواندید پزشک هستید ؟"‏ فکر کرد ‏"شاید هم استیک نرم است یا چاقو تیز."‏زرجو صبر کرد تا نگاه آرزو امد بالا و چشم در چشم شدند.فروشم "بعد گفت ‏"طرف هاي توپخانه مغازه دارم قفل و دستگیر ه میآرزو و شیرین زل زدند به زرجو که چند لحظه به دو زن نگاه کرد و انگار از بازیش لذت ببرد چشم هایش برق زدجدم ‏"اولین کسی بود که از خارج دستگیره و قفل وارد کرد بعد پدر بزرگم بعد پدرم حالا هم من "شیرین گفت ‏"پس وارد کننده قفل هستید ؟"‏زرجو گفت و فروشنده . دسر چی میل دارید ؟در ضمن قهوه اینجا بد نیست ‏.اسپرسو؟"ر را ق تلفظ کردشیرین سر تکان داد که نه و آرزو سر تکان داد که بله و پرسید ‏"فرانسه بودید ؟"‏زرجو سفارش قهوه را داد ‏"فرانسه هم بودم..".شیرین به ارزو گفت ‏"قهوه می خوري و شب نمی خوابی و فردا تحمل بد اخللاقی هات با ماست".بعد خندیدزرجو شکر ریخت توي قهوه و به هم زد و به آؤزو نگاه کرد ‏"خانم صارم بد اخلاق نیستند ‏"به شیرین نگاه کرد ‏"فقط همیشهw W w . 9 8 i A . C o m ٧٢


یک"‏یولیعنیکلیوليهایکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبی حوصله و کللافه اند نمی دانم چرا "شیرین سرفه کرد ‏"این روزها کی کللافه و بی حوصله نیست "زرجو گفت ‏"من " سکوت شودشیرین بعدگفت خانه را درست کردید؟ زرجو هنوز قهوه هم میی کاملا یعنی ‏"بله زددر ودیواررا رنگ کردم سفیددیوارها که سفید باشند دست آدم براي انتخاب اسباب اثاثیه و پرد بازست می دانستید ؟؟"قاشق را آؤام گذاشت توي نعلبکیراستش هنوز وقت نکرده ام اسباب بخرم.در ضمن یک تشکر به شما بدهکارم.بابت این که پیشنهاد کردیدخانم" .صارم خانه را به من ذنشان بدهندگردم و خاننم صارم ".خانم صارم زیاد موافق نبودند خب ‏،تقصیري هم نداشتنند گفته بودم دنباال آپارتمان میآرزو فکر کرد ‏"بیست دفعه گفت خانم صارم ‏"و نفهمید چرا حرصی شد و با خودش گفت ‏"خب بگو از شیرین خوشت آمده‏"زرجو که قهوه خورد از ذهنش گذشت که ‏"قهوه را هورت نکشید و این قسمت حرف هاي زرجو را شنید که داشت می گفتعذر خواهی هم به خانم صارم بدهکارم ‏"هنوز داشت به شیرین نگاه می کرد ‏"روزي که رفتیم خانه را دیدیمسؤالبی جا کردم ‏."طوري حرف می زد که انگار آرزو انجا نیست ‏"خانم صارم که کارشان تزِیینات داخلی که نیستهست ؟"‏ .راستش نمی دانستم از کجا باید اسبااب اثاثیهبخرم هنوز هم نمیدانم "باللاخره به آؤزو نگاه کرد ‏"از اسپرسو ي اینجا خوشتان آمد ؟"‏آین بار ر را ر تلفظ کرد و آرزو فکر کرد ‏"جانور انگار حر فهایی را که به شیرین زدم کلمه به کلمه شنیده ‏"بعد فکرکرد بایدحرفی بزند و مستاصل مانده بود چه بگوید که شیرین رو به آرزو کرد ‏"چرا معرفی شان نمیبه ژاله ؟"براي زرجو توضیحداد ‏"یکیاز دوست هاي ما ااث قدیمی را تعمیر می کند و میفروشد چیزجدید میسازدد خیلی خوش سلیقهست.قیمت هاش هم مناسن ‏"دوباره به آرزو نگاه کرد ‏"فکر خوبی نیست ؟اصلا تو ببرشان ‏."قهوه جست گلوي آرزو و به سرفه افتادزرجو جعبه ي دستمال کاغذي را گرفت جلو.شیرین گفت ‏"راهش سر راست نیست "زرجو به آرزو نگاه کرد که هنوز سرفه می کرد.آخرین جرعه قهوه را خورد و صورت حساب خواست.آرزو توي دل سر خودشw W w . 9 8 i A . C o m ٧٣


خیلی"‏یزنقی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادداد زد ‏"اصلا به من چه که غذا خوردن بلد هست یا نیست قهوه هورت می کشد یا نمی کشد ‏.به من چه که ببرمش پیش ژاله؟"‏ و دم در رستوران زرجو گفت که با ماشین دنبالشان می رود خیلی بیشتر از شیرین اصرار کرد که نه و باز زرجو انگار نه انگارآرزو حرفی زده گفت دنبالشان می رود و رفت سوار جاگوار سفیدي شد که پارك شده بود توي کوچه ي باریکتا سوار پژوي شیرین شدند آرزو گفت ‏"عجب بچه پررویی ‏!تو هم شیرین خانم خیلی ننري ‏"و اخم کرد..شیرینماشینرا روشن کرد ‏،از جلو جاگوار گذشت برايزرجو دست تکان دادوخندید‏."خودمانیمباهوش نیست؟شنیدي؟عین حرف که تو به من "‏خب لازم نکرده تکرار کنی ماجراي من ببرمش پیش ژاله چی بود ؟"‏کرد‏"جان تو از قصد نگفتم ‏.هول شدم ‏."باز غش غش خندید بعد گفت ‏"لوس نشو..ماهم یک لطف بدهکاریم".به امتحانش می ارزد تازع سر تهمینه لطف‏"ما؟"‏‏"تو به وکالت از ما "آؤزو چند لحظه ساکت ماند.بعد گفت ‏"قفل و دستگیره فروش " شیرین گفت ‏"بانمک نبود ؟"بسه ریسه.آرزو خندیدافه ي ماه منیر را مجسم کن" ..فصل 12برف می آمد.‏ نعیم با چتر بزرگ سیاخهدوید تا دم در رنو.کیف چرمی را از دست آرزو گرفت و چتر را بالا نگه داشتلبینیات .فروش داشت روي جعبه هاي شیرین و نان لواش و نوشابه نایلون می کشید.آرزو گفت ‏"صبح به خیر آقا جلال خسته نباشی "...صورتلبینیاتفروش شدیکلبخند بزرگ‏"سللامت باشیدخانم صارملیقوان پنیررسیده یک ي درجهشما برايگذاشتم کنار "نعیم در بنگاه را باز کرد و یواش گفت ‏"دعوا شده "با چادر مشکی و روسري طرح پلنگی نشسته بود جلوي میز امینی و می گفت ‏"وا ؟ حالا چطور شده ؟ سه تا چراغ سقفیقراضه و چند تیکه پرده ي پلره پوره گذاشته که گذاشته".امینی گفت ‏"شما خودتان پرده ها و چراغ ها را خواستید صاحبخانه هم لطف کرد گذاشت بماند از اول گفته بود انباري جزوw W w . 9 8 i A . C o m ٧٤


يبارو"‏يبایکی"‏عی"‏یولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاداجاره نیست".دست زن چادر را ول کرد توي هوا تاب خورد و ده بیستالنگوي طلا جرینگجرینگبدم ؟"و رو کرد به ناهید که پوشه به دست کنار میز امینی ایستاده بود . ‏"تو بگو عزیز جان.کرد ‏"پس من اسباب اضافه ام را کجا جامردها که از بدبختی ما زن هاهخبر ندارند براي جهیز دخترم یخچال سایزسایز خریدم.تلویزیون صفحه تخت.مایکرووین همه اش هم از دبی. قرار بوداول همین برج عروسی کنند شکر خدا عقد کردند ولی عروسی عقب افتاده.داماد چهار ماه ماموریت رفته بلاروس ‏."چادر را.روي کشیدسر و لحن بیاعتنا گرفت‏"وزارت امور خارجه کار میکندکرد به امینیو برگشت به لحن مهاجم قبلی‏"تقصیر من که نیست تا برگشتنش این همه اثاث را بچینم روي سرم ؟تازه ترد میلحاج آقا ي خودمان هم هست "آرزو رفت طرف دفتر و به نعیم گفت ‏"برو مغازه يمهمان دارندمیر 5.انباري چانه می زد.تا قزل الا بخر یک کیلو فیله ي مرغ زود برسان به نصرت خانم شبپول که داري ؟"چشم هاي نعیم برق زد و سر تکان داد که پول دارد زن النگو به دست هنوز داشت با امینی سرکیفش آؤزورا از نعیمگرفت رفت تويدفتر در را بست و چرخیدطرف شیرین‏"صبح بخیر ‏!شما یخچالسایزسایز ومایکرووین لازم ندارید ؟شیرین گفت ‏"باز نعیم "‏آؤزو پالتو را آویزون کرد به جا رختی رفت نشست پشت میزپیدا شده خال بالا آورده رو دست نعیم ‏"خندید..شیرین مداد دستش را گرفت للاي دندان و چند لحظه به آرزو نگاه کرد بعد مداد را از دهن ددر آورد ‏"چه عجب داریم میخندیم ؟دیشب خوب خوابیدي ؟"‏. نهو سنگتو چطوري ؟"‏‏"به خوشی شما خوشیم.‏"فردا ؟فردا که جمعه ست ؟"‏‏"دکتر گفت فردا خودش هم هستتلفن کردم به دوست زرجو گفت خواسته باشیم همین فردا برادر تهمینه را بستري می کنند"..براي مادر تهمیننه هم دکتر معرفی کرد.گفت اگر همین جوري تلفن کنیم شانس داشتهباشیم وقت شش ماهه می گیریمآگر زرجو زنگ بزند فوقش یک دو روز گفت . سه تایی هم دوره بودند.هم دوره چی وکجا نفهمیدم ‏"ماشین حساب را روشن کرد.w W w . 9 8 i A . C o m ٧٥


يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو به سقف نگاه کرد ‏"خدا به هر سه هم دوره عمر بدهد چی و کجاش به ما چه ؟ همینفردا میبرم میخوابانمش. بهتهمینه گفتی ؟"‏شیرین سر تکان داد که نگفته و آرزو زد روي یکی از تکمه هاي تلفن به تهمینه گفت به مادر ش خبر بدهد برادرش را پیدا کندراضیش کند اگر راضی نشد بفرستدش بنگاهگوشی را گذاشتبنام خداقرارداد..بعد گفت ‏"بعد بیا بگو ببینم چی شد "گره روسري را شل کرد ‏،پوشه اي باز کرد و اولین کاغذ را خواند: ."


تگفای"‏ي چیتاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشیرین بعد به آؤزو ‏"حرف هام با برادرم تمام شد گفتم ‏"گوشی را بده به مادر " گفت ‏"مادر رو به قبله دعا می کند براي خانم. صارمبراي خانم مساوات.برااي "‏ به گریه افتاد و بیرون رفت. دو زن به در بسته نگاه کردند.‏ آرزو نشستپشت میز ‏"کاش براي زرجو دعا می کرد ‏"تلفن شیرین زنگ زدآرزو صندلیرا چرخانند رو به حیاط..می گفت ‏"کاش حسابی ببارد برف و باران همیشه براي من شگون داشته "برف تند تر شده بود فکرکرد ‏"کاش حسابی ببارد ‏."هر وقت برف یا باران می بارید پدرروزي که پدر مرد ‏،باران می بارید و روزي که بعد از چهلم پدر با نعیم به بنگاه آمد باز باران می بارید زیر باران منتظر ایستاد تانعیم دو قفل بزرگ در مغازه را باز کرد.کاسب هاي محل روي کر کره ي بنگاه پارچه ي سیاه زده بودند و تسلیت نوشته بودندکاسب هاي محل از این که آرزو تصمیم گرفته بود کار پدر را دنبال کند اول تعجب کرده بودند بعد پوز خند زده بودند که ‏"زنو بنگاه معاملات ملکی چرخاندن ؟سر دو ماه بریدهنصرت و نصرت براي آرزونهارا بعدها آقا جلاال لبنیاتفروش براي نعیم تعریف کرد و نعیم براي..صندلی را به چپ و راست گرداند و فکر کرد ‏"کاش حسابی ببارد ‏"شیرین گفت ‏"خط دو سهراب زرجو ‏"از پشت میز بلند شدو از اتاق که داشت بیرون رفت.آؤزو داشت لبخند می زد و می گفت ‏"یکی دو عذر خواهی به شما بدهکارم ‏"چند دقیقه بعدکه شیرینبه اتاق برگشت آرزو چشم به حیاط‏"فردا با من و برادر تهمینه می آد بیمارستان".110 صفحه پایانفصل 137 صبح سهراب زرجو زنگ آپارتمان را زد.آرزو شال پشمی را پیچید دور گردن و در اتاق آیه را باز کردناهار . ‏"من رفتم .".منزل مادري .هستیمتو با خاله شیرینبرو تا من برسمزیر ي تودهملافه و پتو و کتاب و سیديو جوراب گفت‏"ممممممم"‏چشم به شماره هاي طبقه هاي آسانسور که پایین و پایین تر می رفت با خودش گفت ‏"بیخود قبول کردم.باید خودم تنهاییمی رفتم گیرم با شیرین.بدجنس الکی بهانه آورد که کلاس دارم.انگار یک روز کلاس یوگا یایا چه می دانم چی چینمی رفت آسمان به زمین می آمد ‏."از آسانسور بیرون آمد با نگهبان مجتمع سلام احوالپرسی کرد رفت طرف پله هاي وروديw W w . 9 8 i A . C o m ٧٧


يهايهايتاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادو بباز با خودش گفت‏"فکر کرده اگر فکر کرده با اداهايانسان دوستیو کمک به هم نوع خر شدم و شروع میکنم بهمعاشرت و برو بیا و"‏زرجو در پاترول را باز کرد و در جواب سؤال نپرسیده ي آرزو گفت ‏"ماشین کار و سفر و روزهاي برفی.منزلشان کجاست ؟"‏‏"سر چشمه باید از طرف "‏بلدم ‏"نگاهی به آینه بغل انداخت و دنده عقب گرفت و از کوچه که پیچیدند توي خیابان گفت ‏"جاگوار را نو خریدم اما اینیکی را یکی از مغازه دارهاي همسایهروي دستم گذاشت.ماشین خودش بود و قسطی فروخت.آن وقت ها به قول بازاري هادستم تنگ بود اسمش مهدي ست . صداش می کنیم مهدي پاترول . سالی چهار پنج تا ماشین می خرد و می فروشد همه اش." پاترولاداي مهدي پاترول را در آورد ‏"آقا سهراب با این ماشین سو سولی نیا مغازه توي راسته خرجت ننمی کنند ‏"پیچیدتوي بزرگراه که خلوت بود و یکدست سفید ‏.کامیونشهرداري نمک می پاشیدند توي سواره رو ‏"راست می گفتطرف .ما باید ماشین بزرگ داشته باشی به قول مهدي ‏"ار می خواهی خیلی جاذبه بدي بنز سوار شو و گرنه پاترول اولین ماشینمن فولکس استیشن بود اولین ماشین شما چی بود؟"‏آرزو بخار روي شیشه را با انگشت پاك کرد و به بیرون نگاه کردپهن وسط.‏.همه جاسفید بود تپه هاي دو طرف بزرگراه درخت ها جدولتویوزرشکی را پدر دست دوم خریده بود و آرزو عاشقش بود بچه که بود جمعه ها با رادیو ترانزیستوري کوچک می رفتتوي ماشین می نشست و با دستمال با دقت هممه جا را پاك می کرد بعدها کادیلاك ایران خرید و تویو تا را داد به آرزو و آزروباز هر جمعه تو و بیرون ماشین را تمیز کرد و شست و برق انداختزرجو چند بار به آرزو نگاه کرد انگار منتظر که حرفی بزند..زرجو پرسید ‏"برادر تهمینه تا حالا براي ترك بستري شده ؟"‏آرزو فکر کرد دلش براي تویوتاي زرشکی تنگ شده و براي پدر..‏"توتویايزرشکی ‏.خیلیدوستش داشتمچی؟نه بستري نشدهپسر بديیعنی نیستبد نیستحرفیدرستینیست.درسخوان بود و همیشه شاگرد اول برادر بزرگ تر اعدام شد این یکی با برادر دوقلوش رفت جبهه آن طفلک شهید شد.‏ از آنوقت به بعد سهراب "ساکت شد وبه زرجو نگاه کرد که نگاهش کرد و لبخند زد"پس هم اسمیم "چند پسر بچه چنارهاي پیاده رو را می تکاندند و از زیر برفی که از شاخه ها می ریخت در می رفتند آرزو به بچه ها نگاه کردw W w . 9 8 i A . C o m ٧٨


يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"اسم یکی اسفندیار بود".پاترول از کوچه هاي تنگ و باریک گذشت و آرزو گفت ‏"آن وقت ها که این کوچه ها و خانه ها را می ساختند کی خواب ماشینرا می دید ؟"‏زرجو ترمز کرد و به دري چوبی اشاره کرد ‏"اینجا خانهی کاشانی بود مصدق بار اول اینجا آمد دیدن آقا ‏"از بالاي دیوار کاهگلیخانه سر شاخه هاي چند درخت معلوم بود و یک ردیف کاشی فیروزه یی بالاي چارچوب پنجره ها.موهاي شقیقه ي زرجو بهسفیدي می زد و پایین چشم ها چروك. ریز داشتتهمینه نشسته بود روي یکی از دو سکوي سنگی دم درپله هايبین در خانه و حیاطآرزو سلام کرد و سر به زیر انداخت.ایستاده بودند.‏ چشم هاي تهمینه قرمز بود..روي سکوي دوم چمدان کوچکی بود مادر تهمینه و برادرش پایینزرجو پشت سر آرزو ایستاد برادر از پله ها بالا آمد بهآرزو فکر کرد از بار آخري که مرد جوان را دیده لاغر تر شده فکر کرد باید حرفی بزند و حرفی براي زدن پیدا نمی کرددستکش چرمی را در آورد و دست جلو برد ‏"سلام سهراب خان..انگار هم اسمیم"".زرجومرد جوان به زرجو نکاه کرد و پلک چپش پرید بعد به آرزو نگاه کرد و چند بار پلک زد بعد خواهرش را بغل کرد تهمینه بهگریه افتاد ‏"به خاطر من و مادر به خاطر اسفندیار و مازیار و بابا ‏""قول دادم پاش هستم "صداي هر دو خش دار بود.آرزو داشت گریه اش می گرفت که دست زرجو یک لحظه نشست روي شانه اش و بلند شد. چتريمو ها را زد زیر رو سرينفس بلندي کشید براي مادر تهمینه دست تکان داد و برادر که توي کوچه ایستاده بود و با نک کفش برف می ریخت توي جويآب گفت " سوار شو سهراب "زرجو چمدان کوچک را گذاشت توي ماشین و آرزو یاد بار آولی افتاد که برادر تهمینه را دیده بود دم در مدرسه دو مادر منتظردختر ها ایستادهبودند سهراب همراه مادرش آمده بود و تمام مدت چشم دوخته بود به جاسوییچیارزو که ساعت شنیکوچکی ازش آویزون بود.آرزو به اصرار جا سوییچی را داده بود به سهراب.تا میدان آزادي فقط آرزو و زرجو حرف زدند از بچگی خودشان گفتند در تهراندبیرستان البرز و ژاندارك.از محله ها که شمیران بود و بهارستان..ازw W w . 9 8 i A . C o m ٧٩


یولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادزرجو پاترول را در خیابان پهنی پارك کرد.نارنجی اش در سفیدي دور وبر پررنگ تر به نظر می آمدرفتگري با جارویی دسته بلند برف پیاده رو را می ریخت توي جوي آب. سرهمی.آرزو داشت پیاده می شد که دید دست زرجو رفت طرف جیب نارنجی و رفتگر خندید و برادر تهمینه به تابلوي باللاي در بزرگنگاه کرد ‏:مرکز روان در مانی تهران.مرد جوان انگار لرزید.آرزو دست گذاشت روي شانه اش ‏."آسان نیستباید همت کنی . خب ؟"‏مرد جوان سر تکان داد بعد زیر لب چیزي گفت که آؤزو نشنید و وقتی پرسید ‏"چی ؟"‏ برادر تهمینه یک لحظه دهن باز کردبعد سر زیر انداخت و چیزي نگفت.زرجو چمدان به دست رفت طرف در کوچکی کنار در بزرگ آهنی با نگهبان حرف زد ‏.آرزوخواست راه بیفتد که برادر تهمینه بازویش را چسبید ‏.خیره شد به چشمهاي آرزو و گفت ‏"آقاي زرجو خیلی خوب هستند وشما هم ،همیشه خوب بودید.جاسوییچی یادتان هست ؟دادمش به داداشخیلی .دوستش داشت هر دودوستش داشتیم.می خواست باز حرف بزندچمدان را از زرجو گرفتتوي حیاطبا خودمان بردیمشجبهه ‏"گوشه ي لب را گاز گرفت به طرف راست خیابان نگاه کرد که سفیذ بود.. نزد .به چپ نگاه کرد که سفید بود.دهن باز کرد بست..چند نفر راه می رفتند و چند نفر برف پارو می کردند..انگار بازبعد تند رفت طرف در کوچک و با اصرارمردي با قد خیلی بلند و کلاه بافتنی دوید جلو به زرجو گفت‏"صبح به خیر کاپیتان ‏"بعد به آرزو تعظیم کرد ‏."سلا خانم دکتر ‏"آرزو به زرجو نگاه کرد که به مرد گفت ‏"صبح شما هم بخیراوضاع دریا رو براه هست ؟"‏ بازوي آرزو و سهراب را گرفت رفت طرف دري که همان وقت باز شد و مردي روپوش سفید از آن. بیرون آمدبه ناخدا بکنید "مرد قد بلندکلاه بافتنی را کشید روي چشم ها و گفت ‏"اوضاع بد نیست ‏،فقط از دست این ماهی ها . سفارش ما رادفتر پزشک کوچک بود و پرده هاي سبز داشت و سرد بود و آؤزو جواب همه ي سؤال هاي پرسشنامه را نمی دانستگفت ‏"مهم نیست ‏."و رو کرد به مرد پرستاري که دم در ایستاده بود ‏"سهراب خان را ببرید اتاق دوازده "پرستار به زرجو نگاه کرد پزشک خندید و برادر تهمینه اشاره کرد ‏"این یکی سهراب خان "برادر تهمینه به آرزو نگاه کرد رنگش پریده بود آرزو ایستاد ‏"من باید همراهش باشم "زرجوایستاد ‏"من می.روم "پزشکw W w . 9 8 i A . C o m ٨٠


یولیعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادمرد جوان هنوز به آرزو نگاه می کرد پرستار که دست گذاشت روي شانه اش تند خودش را عقب کشید و تقریبا داد زد ‏"صبرکنید "پزشک از پشت میز بلند شد زرجو یک قدم جلو آمد.مرد جوان رو به آرزو گفت ‏"مادرم و تهمینه نمی دانند ‏.هیچکس نمیداند ‏"نفس بلندي کشید و چشم ها را بست ‏"فقط شما "‏ چشم را که باز کرد می لرزید پرستار جاو تر آمد پزشکاشاره کرد که صبر کند.برادر تهمینه به میز تحریر نگاه کردکه حرف می زد انگار داشت با خودش حرف می زدجلو می رفتاسفندیار بود.به تقویم شاید به دسته ي یادداشت...من وچند نفر از بچه ها پشت سرش بودیم.یکهو آرام گرفت و وقتیانگار داشت با دقت چیزي را براي خودش توضیح می داد.‏ ‏"داداش داشتتوي جاده خاکی فقط ما بودیم و چند نخل خشکیده..تشنه بودیم داداش گفت ‏"نه تا نرسیم به بچه ها آب بی آب".قمقمه دستشوخی می کرد گفتیم ‏"به زور ازت می گیریم ‏"شوخی می کردیم خندید و دوید تا آمدیم دنبالش بدویم لعنتی آمد همه چیزرفت به آسمان ما افتادیم زمین ‏"ساکت شد و نگاه هنوز به میز تحریر نفس هاي تند کشید بعد انگار بخواهد چیزي را بهترببیند چشم ها را ریز کرد ‏."داد زدم داداش ‏!بعد دیدمش.هنوز داشت می دوید قمقمه به دست بی سر بی سر جلو من می. دویدقمقمه به دست سر نداشت می دویدسر نداشت نداشت . سر نداشت".آرزو نفهمید چطور نشست روي صندلی.رنگ برادر تهمینه هنوز پریده بود ولی نمی لرزیدبه تهمینه هم نگفتم باید به کسی میآرزو خیره ماند به در بستهدر را درست نمی دید.انگار درس سختی را پس داده باشد نفس بلندي کشید . ‏"به مادرم نگفتم.گفتم "برگشت با پرستار و زرجو و چمدان کوچک از اتاق بیرون رفت..به دستگیره که سبز یشمی بود با زوار زرد براق.بعد زوار براق کدر شد.دستگیره تار شد..ارزوپزشک جعبه ي دستمال کاغذي را سراند جلو و از پارچ روي میز آب ریخت توي لیوان چند حبه قند انداخت توي آب و هم زد.لیوانرا گرفت جلويآرزو‏"بخوریداینجوروقت ها قند خون میپایین آیدنگران نباشیدحالا که ماجرا را تعریفکرد."‏آرزو به لیوان نگاه کرد ‏"ماجرا ؟"بعد به خودکار نگاه کرد توي دست پزشک ‏"شما سر نمی زنید ؟"‏پزشک خودکار را گذاشت روي میز و تکیه داد به پشتی صندلی . ‏"سهراب ‏–یسهراب ما ‏–اگر بیشتر از من بلد نباشد کمترw W w . 9 8 i A . C o m ٨١


يهایک"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد." بلد نیستنگاه گیج آرزو را که دید دست کشید به سبیلپرپشت."به شما نگفته ؟حتما نگفته ‏."به در اتاق نگاه کرد. سالمانده به تمام کردن دوره ول کرد برگشت ایران "آرزو از پنجره به بیرون نگاه کرد ‏.باز برف گرفته بود.‏تمام راه را بی حرف به برف پاك کن ها نگاه می کرد که دانه هاي برف را روي شیشه ننشسته به هوا می پراندند.‏نزدیک خانه ماه منیر ‏،چشم به درخت هاي سفید گفت ‏"چرا پزشکی را نصفه کاره گذاشتید ؟"‏پاترول پیچید توي کوچه و برف زیر چرخ ها قرچ قرچ کرد . سهراب دو ور لب ها را داد پایین ‏."درست نمی دانمحس کردم از مریضی آدم ها پول درآوردن را دوست ندارم.".گمانم یهوآرزو گفت ‏"همین جاست ‏"و پاترول که ترمز کرد پیاده شد و من و من کرد ‏"چطور از شما "‏زرجو پیاده شد انگشت را توي دستکش چرم سیاه بالا اورد گذاشت روي لب ‏"س س س برو قهواه داغ بخور سیگاربکش و گریه کن ‏.من هم بعضی وقت ها گریه می کنم. خداحافظ .چه باید بگوید ‏،سوار شد و دست تکان داد و پاترول آرام راه افتاد.فردا تلفن می زنم ‏"قبل از این که آرزو فکر کند چه بگوید ونصرت سفره ي ناهار را جمع می کرد ‏،نعیم ظرف می شست و ماه منیر پشت میز آشپزخانه خمیر نان گلوله می کرد می ریختگوشه ي پشقاب. شیرینمجله ورق می زد و آرزو شقیقه ها را می مالید.برداشت ‏."طفلکی تهمینه ‏.خیلی گریه کرد ؟"‏آرزو براق شد ‏"خیلی دلت براي دوستت سوخته بود می آمدي پیشش می ماندي".آیه آخرین تکه ي ته دیگ را از دیس باقالی پلوقرچ قرچ خوردن ته دیگ شروع شد و طول کشید و تمام که شد آیه گفت ‏"شونصد دفعه گفتم تهمینه دوست من نیست.چند سال از من بزرگ تر است یک وقتی هم مدرسه ایی بودیم که بودیم حالا بعد از هزارسال تو مادرش را توي خیابان دیدي ومادرش سر درد دل باز شده و تو دلت سوخته و تهمینه را استخدام کردي به من چه ؟حق با من نیست مادري ؟"‏ماه منیر رو کرد به آرزو ‏"تو گفتی منزلشان سر چشمه ست پس چطور با آیه هم مدرسه بوده ؟"‏‏"شوهرش که زنده بود قلهک می نشستند ‏"آب ریخت توي لیوان.آیه انگشت ها را لیسید. ‏"سرایداربودند توي باغ گنده ايw W w . 9 8 i A . C o m ٨٢


ي چیچایولیکنیزنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد".که زمین تنیس هم داشت".آرزو آب خورد ‏"که تو هم کم نرفتی همان جا تنیس بازيآیه چرخید طرف مادر بزرگ ‏"خب تهمینه می گفت بیا ‏،من هم می رفتم.بد کاري کردم ؟تازه خودم را کشتم تنیس یادش بدمیاد نگرفت که نگرفتیکی از برادرش ها خوب یاد گرفت ‏.یادم نیست همان که مذهبی بود یا آن که کمونیست بودیکی ..شان توي جنگ مرد ‏.طفلکی ‏.این که معتاد شده کدام یکی ؟"‏آرزو داد زد ‏."بس کنشیرین سر بلند کرد"!.ماه منیر زنجیر طلاي گردن را که گیر کرده بود به دکمه ي پیراهنش آزاد کرد . ‏"ول کن عزیز دلدکتر اسم این خانم دکتر توي سریالآرزو هنوز براق به آیهپزشک دهکده چی بود ؟"‏.گفت "کاش نصف جنم تهمینه را تو داشتی.تمام بار زندگی روي دوش دختر بیچاره ست.بتراشی "تو چی ؟فقط بلديمادرت را نشناختی ؟شد هادا اطوار بیاییو خرجآیه لب ورچید به مادر بزرگ نگاه کردو ماه متیر دست گذاشت روي دست آیه و بلند گفت ‏"پرسیدم اسم این خانم دکتر چیبود ؟"‏نعیم از کنار ظرفشویی سر چرخاند ‏"دکتر مایکر "نصرت بشقاب ها را از روي میز جمع کرد و به نعیمچشم غره رفت ‏."دکتر مایکل " شیرین مجله را بست ‏"دکتر مایک "آرزو به شیرین نگاه کرد ‏"تو از کی سریال شناس شدي ؟"‏نصرت بشقاب ها را گذاشت توي ظرفشویی ." چه خانم دکتر نازنینی.غمخوار همه ست".آرزو زیر بشقابی خودش و شیرین را گذاشت روي هم داد دست نصرت که گفت ‏"زحمت نکش مادر خودم جمع می کنم ‏.کمصبح تا شب براي خودي و غریبه خودت را به در و دیوار می؟"‏ قبیه ي زیر بشقابی ها را جمع کرد برد گذاشت توي کشو وزیر لب گفت ‏"کاش قدر شناس داشتیم "ماه منیر بلند گفت "شد ؟"بعد رو کرد به آرزو ‏"تعریف کن ببینم طرف چی می گفت ؟بالاخره نفهمیدي چکاره ستw W w . 9 8 i A . C o m ٨٣


يهاي شیرینواکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد؟گفتی امروز با پاترول آمده بود ؟پس وضعش بد نیست".چشمآرزو که گشاد شد ‏،نفس بلند که کشید ‏،صندلی را که هل داد عقب و ایستاد ‏،شیرین داد زد ‏"موش!"‏آیه و ماه منیر از جا پریدند ‏.آیه ایستاد روي صندلی و جیغ زدخم شد و پرسید ‏"کو؟"‏.ماه منیر داد زد نعیم! شیریندولا شد زیر میز و آرزو دنبالششیرین دست آرزو را کشید و دو تایی زیر میز چمپاته زدند ‏."خفه شو و با مادرت و آیه بحث نکن ‏!فهمیدي ؟"چشمک زدآرزو زیر میز زل زد به شیرین ‏."چرا نکنم ؟خوب هم می کنم ‏!ذله شدم از دست این دو تا‏"س س س قول بدي حرفی نزنی..تو هم خیلیلوسی ".آرزو یکهو زد زیر خنده و زیر میز ولو شدبرات پلمبیر می خرم فقط قول بده دعوا راه نیندازي. خب ".نصرت زد روي گونه اش و داد زد ‏"یا موسی بن جعفر ‏!بچه ام غش کرد"‏نعیم جاروي دسته بلند توي دست این طرف و آن طرف می دوید و دا د می زد ‏"کو؟"‏ماه منیر دست آیه را گرفته بود و آیه هنوز بالاي صندلی جیغ می زد که آرزو از زیر میز امد بیرون و با خنده گفت ‏"نترسیدنترسید. شیرینآمد و ایستاد ‏"ببخشیدعوضی دید چیزچیز بود. چیبود شیرین ؟"و از خنده ریسه رفت. شیرین.کفش آزرو را با موش عوضیگرفتم "از زیر میز بیرون.ماه منیر دست گذاشت روي پیشانیکفش نکن. " زهره ترکم کردي ‏."بعد به آرزو چشم غره رفت ‏"صد بار گفتم زیر میز".آیه از صندلی پایین پرید ور بلند موها را زد پشت گوش ‏."واقعا که خاله شیرین ‏."و خندید.‏نصرت سر نعیم داد زد ‏."جاروي وامانده را بگیر پایین . همه جا پز خاك و خل شد "آرزو که خنده اش بند نمی آمد بریده بریده گفت ‏"طرف – طرف – قفل و دستگیرهفروش –مغازه اش – مغازه اش طرف هاي– طرف هاي توپخانهماه منیر در آشپزخانه را باز کرد ‏"لوس نشو آرزو نصرت چاي بریز براي من کمرنگ "آرزو که حالا از زور خنده داشت اشک می ریخت گفت ‏"به خدا راست گفتم ‏."و خندید و خندید و نشست پشت میز و سرگرفت توي دو دست ‏.حالا داشت زار می زدداد.‏. شیرینو نصرت از دو طرف بغلش کردند و نعیم از گوشه ي آشپزخانه سر تکانw W w . 9 8 i A . C o m ٨٤


خی.‏هیچ"‏یعتیستيهامن"‏يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاداز هال صداي حرف زدن آیه و ماه منیر می آمد.‏ابان شریخلوت بود.‏از سواره رو یکدست سفید گاه به گاه چخ چخ زنجیر چرخی شنیده می شد و از پیاده رو تالاپ خفه اي وقتی کپه اي برف ازدرختی می افتاد.قدم که بر می داشتند چکمه هاي بلند توي برف فرو می رفت.هردو روسريپشمی به سر داشتند ودماغ و دهن را با شال گردن پوشانده بودنند. شیرینبه رو به رو نگاه میکرد و آرزو به زیر پا. ی دانم چه مرگم شده "مرگت نشده ‏.خسته اي "‏"پس تو چرا خسته نی؟"‏‏"من هم خسته ام ولی اول این که وقت دارم براي خستگی در کردن ‏،بعد هم مثل تو نباید به ده بیست نفر حساب پس بدهمحالا هم سعی کن منظره ي مردن برادر تهمینه را فراموش کنی "آرزو چشم به برف پا نخورده فکر کرد ‏"سعی کن.!به همین راحتی ‏"و جواب نداد.بوي نان تازه آمد و چند دقیقه بعد رسیدندبه دکان نانواییبربري .تازه از تنور در آمده روي پیشخوان ردیف بودند.‏شیرین گفت ‏"قول پلمبیر دادم ‏.عوضش بربري داغ می خوریم ‏."و رو کرد به پسر پشت دخل . ‏"مگر روز برفی مجبور نباشمصف بایستیم "؟"‏پسر با موهاي ژل زده خندید ‏"زود آمدید چشم هم بزنید غلغله شده روز برفی هم مردم باید نان بخورند نبایند بخورند ؟چندتاشیرین انگشت سبابه را توي دستکش پشمی نشان داد و پرسید چند ؟پسرگفت "75"آرزو گفت ‏"تومن "شیرین اسکناس صدي را گذاشت رويپیشخوان ‏"نه پس ریال"پسر بقیه پول بربري داد به دست شیرین و با خنده گفت ‏"انگاري چند سالی هست نون نخریدي ؟"‏آرزو گفت ‏"جل الخالق ؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ٨٥


من"‏یعنآیه چی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشیرین گفت ‏"تازه با یارانه ‏"و رو کرد به پسر نه ؟"‏پسر گفت با چی ؟شیرین گفت هیچی ‏"گفتم ژل مو گران شده ‏.نه ؟"‏پس باز خندید و دست کشید به موها.راه افتادند و شیرین تکه اي نان دا دست آرزوخودت بکنی "‏"چکار کنم ؟"‏‏"شارژ پیدا. ‏"شديکن "عین باطري که مدام ازش کار بکشند وشارژش نکنند باید فکري به حالآرزو ایستاد بربري گاز زد ‏.جوید قورت داد و گفت ‏"منظورت سهراب یزرجوست ؟"‏شیرین ایستاد ‏"حالا یا سهراب یا زرجو یا سهراب زرجو یا هر کی کسی که عوض کار کشیدن کمکت بکند نه کمک مالی که تواحتیاج. نداريکمک روحی فکري چه می دانم چی خلاصه باشد ‏.بدانی هست‏"پس تو چی ؟همه ي این چیزها را از تو می گیرم ‏"راه افتاد..به چیزي دلخوش باشی ‏.می فهمی ؟"‏شیرین هنوز ایستاده بود. ی گیريتنها کاري که از دست من ساخته ست گوش کردن به حرف ها ت و همدلی و"‏ الهی.بمیرم ". گفتن ستتو بیشتر از اینها نیاز داري . چرا نمی فهمی ؟"‏آرزو بربري را گاز زد ‏"اگر تو زرد از آب در آمد چی ؟"‏شیرین با نک چکمه برف ها را پس و پیش کرد ‏"تا وقتی که دل به دلت داد و گره از کارت باز کرد کردخداحافظ شما..نگفتم باهاش ازدواج کن".وقتی هم نکرد نشدآرزو به گنجشکی نگاه کرد که از بالاي کپه اي برف کجکی نگاهش می کرد.تکه اي نان برید انداخت طرف گنجشک.؟"‏شیرین زد زیر خنده ‏"به قول خود آیه خیلی بیغ و بوقی . خودش صد بار گفته ‏"کاش یکی می شد حواس مامان پرتش می شداین قدر گیر نمی داد به من "آرزو اخم کرد ‏"بچه پررو "w W w . 9 8 i A . C o m ٨٦


یکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادگنجشک حالا داشت کجکی به شیرین نگاه می کرد.‏"حق با آیه ست ‏"براي گنجشک نان انداخت ‏"اعصاب تو که راحت ترشد کمتر بند میبه آیه "آؤزو تقریبا داد زد ‏"واقعا که"!در خانه اي باز شد و دو دختر جوان بیرون آمد ند.یکهو شیرین رفت طرف دختر هاشیرین جلو تر رفت ‏."حوصله دارید ازتان یک سؤالی بپرسم ؟"‏دختر ها پا به پا شدند.آرزو به خیابان و درخت ها و جوي آبو پیاده رو نگاه کرددختر ها نگاه کرد که خندیدند و سر تکان دادند و گفتند ‏"حتما آره چرا که نه ؟"‏‏."سلام ".دختر ها سلام کردند ‏"سلام "زیر لب گفت ‏"از دست این دیوونه ‏"بعد بهشیریننصف بربريرا بریدداد به دخترها و خداحافظیکرد و چرخیدطرف آرزو‏"اینهم دومیندلقک بازيامروز برايخنداندن تو " به شال پشمی آرزو نگاه کرد که کج وکوله دور گردنش گره خورده بود ‏"دختر ها به وکالت از آیه تایید کردند.‏ بهمادرت هم می گوییم جد زرجو قفلساز مخصوص ناصر الدین شاه بوده . حتما به سه شماره ده تا مهمانی جور کرده " آرزو زیرلب گفت ‏"سر جد خودت فعلا چیزي به ماه منیر نگو که "‏نفس بلندي کشید نک چکمه را چند بار زد توي برف و سر بلند کرد به درخت ها نگاه کرد.شیرین نان را تکه تکه کرد ریخت روي برف ها و رفت طرف آرزو دست انداختند زیر بازوي هم و راه افتادند.از لابه لاي شاخه هاي درخت ها ده بیست گنجشک خیز برداشتند طرف نان ها و کپه اي برف افتادند توي جوي آب.266/125فصل 14آرزو رو به آینه ي میز آرایش ریمل می زد.آیه چار زانو نشسته بود رويتخت ، وسط 8/ 7بالشتک ها را می انداخت بالا و می گرفت ‏"تو هم که آخر تعریف کردند ‏!درست بگو چی گفتندده تا بالشتک رنگا رنگ..بگو بگو "‏"خفه ام کردي ! چند دفعه می پرسی ؟همان حرف هایی که زن و مردهاي همسن و سال ما می زنندکردم..بچه داري ؟ بچه دارم "‏ فرچه ریمل را توي لوله جلو عقب برد‏"ازدواج کرده ؟"‏ بالشتک را انداخت بالا و گرفت..یکی ازازدواج کردي ؟ازدواجw W w . 9 8 i A . C o m ٨٧


هن"‏هن"‏بی"‏یعنچی چی"‏شی"‏یولیعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد"به اینه نزدیک شد و لک کوچک ریمل را زیر پلک پاك کرد.‏"بچه ؟"بالشتک را بالا انداخت " ‏"چه عالی " عالی؟ ".سر خر حال میکنید "آرزو از توي آینه چشم غره رفت‏"امل بازي نداریم آژو خانم ".‏"لوس نشو "‏"امشب کجا دعوتی ؟"‏ بالشتک را انداخت بالا ‏"کاش می رفتید رستوران ممالک " بالشتک را گرف‏"عمو حسام می گفت روي پشت بوم یک ساختمان ده طبقه ست " بالشتک رفت هوا ‏"پرده ي بزرگی مثل پرده ي سینما زدهاند به دیوار و مدام فیلم پخش می کنند بی صدا البته "بالشتک را توي دست چلاند ‏"یتابستان که رستوران توي تراس بود حالا نمی دانم توي سالن هم فیلم پخش می کنند یا نه"‏"لابد فیلم پخش می کنند مشتري ها نفهمند چی می خورند


یستيهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادموبایل هم نبردتلفن می کنم.".اگر هم برده بود ما نباید تلفن می کردیم نه ؟ واي شیرین گذاشته بودم سر گاز سر رفت خداحافظ مادري بعدو گوشی را گذاشت و با لبخندي پت و پهن چرخید طرف مادرشآرزو دست به کمر از این طرف تخت گفت " آبکش دهن لق فضول."!آیه از تخت پرید پایین و دست به کمر آن طرف تخت ایستاد ‏"خوب کردم چانه بالا گرفت " بالاخره کی باید بفهمی به مادرتبدهکار نیصبح تا شب از پس عالم و آدم بر میآییو نوبت مادرت که شد "‏ سر به چپ خم کرد و ادا درآورد ‏."منیر جان نفهمد غصه می خورد " سر به راست خم کرد " فعلا به منیر جان حرفی نزنیم مبادا ناراحتش کنیم "آرزو نشست روي عسلی جلو میز آرایش ‏."براي ناراحت شدن و نشدنش نیست به قول خودت گیر سه پیچ "‏آیهورِ‏ بلند موها را زد پشتگوش انگشت سبابه را رو به آرزو تکان داد و با صدايزیرگفت ‏"آژووووووووووووو جووووونمچاخان نکن " بعد جدي شد . ‏"بگو می ترسم.مادرش نگاه کرد وچشمک زد ‏"باز ماتیک آب دهن مرده نزنیتو از مادري می ترسی " خم شد بالشتک را از زمین برداشت توي بغل گرفت بهها "بالشتک را انداخت روي تخت و از اتاق بیرونآرزو رفت "به بالشتک نگاه کرد که دور از باقی بالشتک ها گوشه ي تخت افتاده بود بعد چرخید توي آینه به خودش نگاه کرد مراعاتمادرش می کرد یا در41 سالگیهنوز بریش مشکل بود به مادرش بگوید می خواهد شام با مردي بیرون برود ؟این درست کهحوصله ي سؤال هاي مادرش را نداشت ماه منیر حتما ماجرایی را که نه به بار بود و نه به دار به همه خبر می داد ودست گذاشت روي قاب عکس پدر و مادر روي میز آرایشلذت می برم ولی شاید حق با آیه ست.. شاید. می ترسمفکر کرد ‏"کدام بار ؟ کدام دار ؟ از بودن و حرف زدن با این آدمهنوز از مادرم می ترسم . ‏"انگشت کشید روي شیشه عکس واز خودش پرسید چرا ؟ انگشتش خاکی شد و خندهپدر و مادر واضح تر.عکس مال خیلی سال پیش بود سیزده بدري که با فامیل و دوست و آشنا رفته بودنند به باغی در جاده چالوسدوربین عکاسی خریده بود و مدام عکس می گرفت..به آرزو گفت ‏"از میمون عکس نمی گیرماصرار کرد ‏"بیا حسام شوخی کرد ‏."شانه بالا انداخت و کز کرد پشت سنگی بزرگ کنار رودخانهباز لوس شده " آرزو پشت سنگ بزرگ زد زیر گریه ‏.و ماه منیر و پدر رو به دوربین خندیدند.‏".حسام تازهآرزو قهر کرد و هرچه پدرمادر به پدر گفت ‏"ولش کنبه نک انگشت خاکی نگاه کرد بعد به عکس.فکر کرد ‏"اگر نگفته بود ولش کنیا اگر فقط گفته بود بیا، میرفتم کنارشان میایتادم و حالا توي عکس بودم".توي عکس ماه منیربا دامن بلند خال خال می خنید و پدر دست دور گردن ماه منیر میw W w . 9 8 i A . C o m ٨٩


یزنيهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادخندید و پشت سرشان رودخانه بود.به لوله هاي ماتیک نگاه کرد و یکی زا برداشت نارنجی بود نه خیلی پررنگ نه خیلی کمرنگسر جلو برد طرف گلدان وسط میز و نرگس ها را بو کرد ‏"چرا ازدواج نکردي ؟"‏سهراب دو ور لب را پایییننیامد " پیش داد "نمکدان را روي میز عقب جلو برد ‏"اول ها فکر می کردم کارهاي مهمتر ي بایدبکنم بعد فکر کردم باید با زنی در مسائل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم ‏.دیر فهمیدم تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلادیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوري بچینیم و تابلو را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه اینهابا هم بخندیم".با گونه هاي گوشتالو و چشم هاي عسلی دو بشقاب کیک گردویی و فنجان قهوه گذاشت روي میز.اول جلو آرزو بعد جلو. سهرابآرزو به زن لبخند زد ‏"کیک هم دستپخت شماست خانم سر مدي ؟"‏زن خندید ‏"البته ولی گردو را سامان چرخ کرده " و با نگاه به پسر جوانی اشاره کرد که سینی به دست کنارش ایستاده بود.‏پسر خندید و سیمروي دندان ها معلوم شد سهراب پرسید ‏"سارا کجاست ؟"‏خانم سر مدي به طرف یکی از میزها سر تکان داد و به سامان گفت ‏"به ساناز بگو حساب میز4را حاضر کندبعد رو به "سهراب دست کشد بهپیشبندیک که سفیدلک هم رویشنبود‏"سارا امتحان داشت گفتم بماند بالا درس بخواند‏"سرچرخاند طرف یکی از میزها و گفت ‏"آمدم خدمتتان " هبسهراب و آرزو لبخند زد ‏"با اجازه " و رفت طرف میزي چسبیده به. پنجرهنگاه آرزو مادر و پسر را دنبال کرد.زرجو سر جلو برد چشم ریز کرد و یواشبعد سر جلو برد طرف زرجو چشم ریز کرد و یواشگفت "گفت "گفتم سه تا بچه.تقریبا چسبیده بود به نر گس هاي وسط میز.‏آرزو خندید و عقب رفت وسر تکان داد که شکر نمی خواهد بعد به دور بر نگاه کرد.گفتی چند تا بچه ؟"‏دو دختر یک پسر . شکر بریزم توي قهوه ت ؟"صورت هر دواگر میزهاي وسط رستوران را جمع کردند و به جایشان یک دست راحتی و میز ناهار خوري می چیدند رستوران می شد همانیw W w . 9 8 i A . C o m ٩٠


ی چیولیولیولیزنیکنیشبکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادکه در واقع بود.اتاق نشیمن آپارتمانی سه خوابه در خانهاي دو طبقه توي یکی از کوچه پس کوچه هاي زعفرانیه.وقت خوردن آش ترخینه بروجردي و سالاد باقلا و جوجه ي بختیاري سهراب تعریف کرد که بعد از فوت آقاي سرمدي براي زنو سه بچه اش این خانه ماند و وام بانک و قرض هایی که گرفته بود ند.براي دوا و درمان طولانی پدر ‏.فامیل به خانم سرمدياصرار می کنند که ‏"خانه را بفروش قرض ها را بده ‏"خانم سر مدي می گوید ‏"خانه را بفروشم کجا و با چی زندگی کنم ؟"برادرها و خواهرها می گویند مگه ما مردیم ؟"‏ زن برادر ها و شوهر خواهر ها من و من می کنند که ‏"خدابزرگ است" کهخانم سرمدي از زور بی پولی تاس کباب بی گوشت کرده با سیب هایی که یکی از عموها از باغ دماوند آورده ساناز دختر بزرگکه شب و روز درس می خوانند براي کنکور به ظرف غذا نگاه می کرد که خیلی هم از زور گرسنگی خالینشده کتاب ریاضیروي زانو یاد حرف بچگی خودش می افتد به مادرش ‏"تو آشپزي نمی کنی جادوگري می "ریاضی می افتد زیر میز " کنکور بی کنکور طبقه پایین را می کنیم رستوران ."یکهو از جا می پرد و کتابچیزي که سهراب نگفت این که براي خوردن غذا در این رستوران خانوادگی باید از ماه ها پیش جا ذخیره می کردياین راهم .که چراخودش از این قائده مستثنی بود را نگفت ‏.در عوض با خنده از آشپزي مادرش گفت که بس که بد بود هربار غذا روي میزمی ذاشت بیست بار از همه عذر خواهی می کرد ‏.آرزو پرسید ‏"حالا پدر ومادرت ؟"‏سهراب گلدان کوچک را برداشت نرگس ها را بویید و گفت ‏"هم دنیاي پدر تو " گلدان را گذاشت وسط میز ‏"از کیک گردوییخوشت نیامد ؟"‏آرزو چشمش افتاد به دري که به آشپزخانه باز می شد در چوبی دستگیره ي فلزي داشت سیاه و پرنقش و نگار فکر کرد ‏"چه.دستگیره يقشنگی‏"بعد به کیکنگاه کرد‏"چرا محشر بودبس که خوردم "خندیدیک ‏"بایدشب با شیرینبیاییم ببینم با این غذاها باز دم از رژیم می زند ؟"‏سهراب گفت ‏"حتما یک شب با شیرین می آییم"‏" ؟"‏‏"بالاخره نمی خواهی ببینی من کجا کار می کنم ؟"و بی انکه منتظر جواب باشد گفت ‏"یکی از همین روزها طرف هاي ظهر بیامی برمت جایی با هم ناهار بخوریم که توي خواب هم ندیدي ".آرزو فکر کرد ‏"خیلی چیزها توي خواب ندیدهبودم "بلند گفت ‏"انگار یادت رفته منهستم کاسب.بنگاه را چه کار کنمw W w . 9 8 i A . C o m ٩١


يچاکییکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد؟"‏‏"بنگاه را بسپر به شیرین ‏"ایستاد ‏"حالا پاشو که دیر شد تو زنی هستس مادر دخترت منتظر ست "‏"حساب را ندادي "‏"سهراب کیف آرزو را از روي صندلی برداشت داد دستش ‏"من اینجا همیشه مهمانم ‏"خندید.خان سر مدي تا دم در آمد و با آرزو دست داد"خیلی خوش آمدید.امیدوارم باز سر افرازمان کنید ‏"بعد رو به سهراب گفت‏"بچه ها تشکر کردند."‏سوار مکاشین که شدند آرزو پرسید ‏"بچه ها از چی تشکر کردند؟"‏سهراب ماشین را روشن کرد سر خم کرد به چشم هاي آرزو نگاه کرد ‏"از این که یک خانم خوشگل و ماه و نازنیین را بردمرستورانشان."زد زیر خنده و آرزو به جاي این که فکر کند چه لوس ‏،فکر رکد چه راحتم "وقت خداحافظی گفت ‏"خیلی خوردم خیلی خندیدم خیلی حرف زدم "سهراب گفت ‏"خیلی خوش گذشت "پایانفصل 14فصل 15ماه منیر از اتاق نشیمن بلند گفت ‏"براي من توي لیواننریزي ها "آرزودست قوري و یک دست چاي صاف کن لب به هم فشرد و تا از ذهنش گذشت که مادر هر چیزي را صدبار یادآوريمی کند یاد حرف آیه افتاد ‏"آژو خانم یک چیز را شصتاد بار تکرار نکن ‏"قوري را گذاشت روي سماور و با استکان بلور و دولیوان دسته دار توي سینی رفت به نشیمنآیه پاها را جمع توي شکم کجکی نشسته بود توي راحتی و با برگ هاي نخل مرداب گوشه ي اتاق ور می رفت ‏"خلاصه کهمرجان از خوش به حالی و ذوقمردگی انگاري تويآسمانهاست "ماه منیر خم شد دست کشید به قوزك پا و جوراب نایلون نازك را که صاف بود صاف کرد ‏"کجا با هم آشنا شدند"‏آرزو سینی را گرفت جلوي ماه منیر و به آیه غر زد ‏"با برگ ها ور نرو "آیه تند دست پس کشید و به مادر بزرگ گفت"توياینترنت "w W w . 9 8 i A . C o m ٩٢


يدایعنیعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادماه منیر اسنکان به دست گفت ‏"چی ؟شوخی می کنی".آیه زد زیر خنده ‏"نه به خدا توي چت روم "ماه منیر استکان به دست گفت ‏"توي چی ؟"‏آرزو گفت ‏"دستم افتاد منیر جان ‏!قند بر می دارید یا نه؟"‏ماه منیر انگار مگس بپراند دست بی استکان را تکان داد که یقند نمی خواهم برو کنار.آرزو نشست توي راحتی و لیوان دسته دار خودش را برداشت ‏"ما که دیدیم و شوهر کردیم چه تاجی به سر زدیم که حالا باآشنا شدن پاي کامپیوتر "نه ماه منیر گوش می کرد نه آیهاینترنت با هم آشنا می شوند.نوه داشت براي متدر بزرگ توضیح می داد چت روم یاتاق گپ زدن و آدم چطوري توي.ماه منیر با دقت گوش می کرد و سر آخر گفت ‏"چه جالب " بعد به آرزو نگاه کرد ‏"اشکالش کجاست ؟آدم باید با زمونه پیشبرود "ویکی از آن خنده ها کرد که از کوچگی آرزو دوست نداشت و آیه تا می شنید میگفت "مادري رفت تو تریپیک بار که آرزو از آیه پرسید ‏"تو از این خنده ها حرص نمی خوري ؟"‏ آیه با تعجب گفت ‏"نه چرا حرص بخورم ؟"‏تلفن زنگ زددلبري ".آیه گوشی را برداشت و با صداي زیر وکشدار توي گوشی گفت ‏"جانم منزل خانم صلرم بفرمایید "آرزو غر زد ‏"مثل آدم حرف بزن "آیه توي گوشی گفت ‏"مر مر جان یک دقیقه صبرکن " و رو کرد به آرزو ‏"توي این خانه شوخی هم نباید بکنیم ؟"‏ و تلفن بهدست راه افتاد طرف پله هايطبقه پایینو تويگفت گوشی‏"چطوريعروش خانم ؟"صدایشدورتر شد‏"قبل از عید؟"دورتر شد ‏"پس خیلی وقت نداري " از طبقه ي پایین صبسته شدن در اتاق آمد ‏.ماه منیر گفت ‏"حالا بچه چب گفت بازپریدي به اش ؟خب اداي گوینده تلویزیون را در آورد اتفاقا خیلی هم دختر با نمک و "‏‏"منیر جان خواهش می کنم ‏"پا شد قاب عکس روس دیوارکه کج بود راست کرد.ماه منیر براق شد ‏"خواهش می کنم خواهش نکن برنامه ي آهنگ هاي درخواستی کجاش بد بود ؟حالا مثل فرنگی ها خیلی ازما بهترند؟یا مثلا "‏توي عکس آیه می خندید و عکس پدر گرفته بود و نگاه آرزو از عکس رفت روي پرده اتاق که سفید بودو زیرشنصرت قلابw W w . 9 8 i A . C o m ٩٣


یگتیعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبافی کرده بود.آن قدر ساکت ماند تا ماه منیر ساکت شد و خم شد آجیل ریخت توي پیش دستی و گفت ‏"تازه چه خبر؟"‏آرزو با خودش گفت ‏"بازجویی شروع شد " بلند گفت ‏"سلامتی قسط طلب حاجی را دیروز دادم ‏"فکر کرد ‏"قرض هاي پدرکه تمام شد با خیالراحت تر آیه را میفرستم ".ماه منیر سرفه کرد ‏"شام با آقاي اسمش چی بود ؟خوش گذشت ؟"‏آرزو دم پایی ها را در آورد پاها را جمع کرد توي راحتی و با خودش گفت ‏"مثلا اسمش یادت رفته ‏"گفت ‏"خیلی خوش گذشترفتیم رستورانی که زنی با بچه هاش اداره می کنند و"‏‏"گفتی چکاره ست ؟"‏‏"واردکننده قفل ودستگیره "ماه منیر پا انداخت روي پا دست برد طرف زنجیرر گردن ‏،به عکس ها و تابلو هاي کوچک و بزرگ نگاه کرد کنار عکس آیه.چند بار زنجیر را به چپ و راست برد ‏"این دیوار را خیلی شلوغ کردي ‏.من جاي تو بو.دم همه را برمی داشتم فقط عکس آیه راتوي . زدم میآپارتمان فسقلیآدم سر سام میگیردبعد نگاهش را کشاند روي‏"ی قالیاگر خواستیمشان معرفی"بکنیم"چند تا تخمه برداشت‏"خب تجارت میکنند نه؟یاشغل آزد دارندیا"طوريتخمه شکست کهماتیکش پاك نشود ‏.هر چند که مانیک نزده بودآرزو گیج شد ‏"کی را به کی معرفی کنیم ؟"‏‏"مریم یا آقاي دکتري آشنا شده متخصص قلب.. شنیدمخان چی بود ؟هر چند که من کاسب بازاار را نمی شناسماز رهی الممالک هاست. فامیل این این سهراب".آرزو فکر کرد چه بگوید و چطور بگوید دعوا راه نیفتد.انداخت و آرزو حرص می خورد ماه نیرر گریه می کرد و آرزو عذاب وجدان می گرفت.هر چه می گفت و هر جور می گفت حتما ماه منیر دادو فریاد راه میتاپ تاپ قدم هاي آیه که پله ها را دوتایکی بالا می آمد و غش غش می خندید به دادش رسید ‏"مرجان و مامانش پاك زدند تو باقالی ها ‏.جفتی دارند پس می افتند ازهول و ولاي کجا عروسی بگیریم چند نفر دعوت کنیم و شام چی و عکاسی کی و سلمانی کجانشست سر جاي قبلی و پا انداخت گل دسته راحتی..ماه منیر گفت ‏"کجاي این چیزها خنده داشت ؟عروسی گرفتن شوخی نیست که".جهزیه هم که بماند ‏."رفتپسته پوست کند ‏"طفلک مادر مرجان.w W w . 9 8 i A . C o m ٩٤


يپایعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادگفتی قبل از عید ؟چیزي به عید نمانده که".پوست پسه را انداخت توي پیشدستی ‏"ما هم که لابد دعوت داري آؤه ؟"‏پسته پوست کنده را داد به آیه که گفت ‏"حتما مادر مرجان عاشق شماست " بعد دست برد لاي مئها و سر تکیه داد به پشتیراحتی ‏"مرجان دختر بدي نیست.فقط سربعضی چیزها گروه خونی مان یکی نیست ‏."ماه منیر از کیف ورنی آینه ي کوچکیرا در آورد ‏"مثلا چی ؟"‏ توي آینه نگاه کرد و چند بار پلک زد ‏"چی رفت توي چشمم ؟"‏آیهآویزان از دسته ي راحتیرا تکان داد و خیره به سقف گفت ‏"خیلی چیزها مثلا من میمیرم براي مسافرتدیدن جاها .و آدم هاي تازه مرجان فقط فکر شوهر و جواهر و آین جور چیزهاست "آرزو گفت ‏"نیست خودت کم فکر لباس و قر فري ؟"‏آیه چشم گشاد کرد ‏"من ؟"‏گفت " آرزونه من "ماه منیر آینه را گذاشت توي کیف و به آرزو چشم غره رفت و رو کرد به آیه که لب ور چیده بود ‏"حرف هاي مادرت و شیرین راغرغره نکن ‏.مهمانی رفتن و مهمانی دادن و جواهر خریدن هیچ کار بدينیست "آیه رو به آرزو چانه بالا داد"تو و خاله شیرینخیالمی کنید فقط طرز فکر خودتان یآخر عقل و شعور و بقیه همه بی. شعوراگر مرجان و مامانش عاشق این جور چیزهاست ایرادش کجاست ؟ دزدي که نکردن اصلا گیرم یک عده دلشان خواستهپولشان را بریزند دور به ما چه ؟به چه کسی چه ؟""گفت و گفت و به ماه منیر نگاه کرد که لبخند زنان سر تکان می داد.‏آیه که ساکت شد و سر تکان داد ماه منیر که تمام شد آرزو گفت ‏"چند وقت پیش زن وشوهري آمده بودند بنگاه آپارتمانهشتاد متریشان را بفروشند آپارتمان چهل متري رهن کنند می دانی چرا ؟"زل زده بود به آیه که دستنبند چرمی چرخاند‏"براي دخترشان خواستگار آمده و دختر پا توي یک کفش کرده که چون داماد گفته عروسی مفصل می گیریم من باید جهیزمفصل ببرم و پدر و مادر پول ندارند و "‏ماه منیر گفت ‏"وااي باز شروع کرد.زندگی مردم به ماچه ؟"‏قوطی زردي از کیف بیرونآورد درش را باز کرد دو خال کرم گذاشت روي دو دست ‏"از من می پرسیعروسی بایدگرفت. مالیدهرچه مفصل تر بهتر هم آبرو داري ست هم مرد هرچه بیشتر خرج کند بیشتر قدرش را می داند ‏"با دقت و آرام دو دست کرمw W w . 9 8 i A . C o m ٩٥


يهايچايچایکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو به دست هاي مادر نگاه کردظریف و کشیدهباعث فروش آپارتمان باشد.بود و ناخن ها احتیاجبه امینی و محسن گفته بود مشتري براي آپارتمان ‎80‎متري پیدا نکنند..انگشت هاي مادربه بلند کردن نداشت براي بچه ها ي بنگاه توضیح داده بود که چرا نمی خواهد بانی وبچه هاي بنگاه هاج وواج نگاهش کرده بودند زیر چشمی به دست هاي خودش نگاه کرد با انگشتکوتاه با ناخن هاي مربع.در رستوران خانم سر مدي ماجراي آپارتمان ‎80‎متري را که تعریف کرد سهراب به دست هايآرزو نگاه کرد و سر تکان داد بعد گفت ‏"چه دست هاي قشنگی"آرزو دلخور شد ‏"مسخره می؟"‏سهراب هول شد.‏"مسخره ؟ اصلا نازك نارنجینیستنددست هاينازك نارنجیدو ست ندارم‏"آرزو گفت‏"بچه که بودم مادرم میگفت‏"دست هات عین دست کلفت هاست "" سهراب خندید ‏"باباي من هم تا ‎30‎سالگی می گفت پس تو کی قد می کشی ؟بعد از‎30‎سالگیم گفت نه ‏،تو قد نمیکشی "و نگاه به دست هاي آرزو سر تکان داد ‏"آپارتمان را بالاخره می فروشند و عروسی میگیرند و جهیز می برند و از دست منو تو کاري ساخته نیست " آؤزو چشم به دست هاي مادر فکر کرد ‏"اگر همان لحظه سیگارآتش نزده بودم حتما دستم را میگرفت "ماه منیر گفت ‏"دکتر گفته براي لک هاي قهوه یی روزي سه بار از این کرم بمالم به دست هام خواستی بگو براي تو هم بگیرم "آرزو بلند شد "؟"‏ماه منیر اول گفت " هن "بعد زور گفت ‏"آره کمرنگ "‏"خواستی بگو براي تو هم بگیرم " از وقتی که یادش بود مادر طوري رفتار می کرد و حرف می زد انگار خودش و آرزو همسن. هستندیائسه که شد مدت ها از آرزو پنهان کرد و آیه که بالغ شد هر از گاه نوار بهداشتی فرنگی م یخرید براي نوه و به آرزومی گفت ‏"از من و تو که گذشته "صداي مادر از اتاق نشیمن می ا»د که سعی می کردیواشحرف بزند ‏"تو ندیدیش ؟باید از شیرین بپرسم براي مهمانی عید..دوست پسر مریمرا دعوت کرده امزرجو هم دعوت میکنممادر مریمخیالکرده فقط دختر خودش"‏آؤزوصاف کن به دست چشم ها را بست.بعد باز کرد بعد چاي صاف کن را محکم کوبید رو یپیشخوان کف آشپز خانه پرشد از تفاله ي خیسيچاw W w . 9 8 i A . C o m ٩٦


يهايهايهايهايهاهیچی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادفصل 16بیرون هوا سرد بود ولی مرکر خرید آن قدر گرم بود که آرزو دکمه ي بالا پالتو را باز کرد با دم روسري خودش را باز زد و گفت‏"خفه شدم "آیه گفت ‏"نگفتم پالتو نپوش "ماه منیر دور بر را نگاه کرد گچه مغازه هاي شیکی خیلی وقت بود نیامده بودم اینجااسکس وامانده را بخر برگردیم که دارم می"پزم "آرزو رو کرد به آیه ‏"زود باش لباسآیه چشم گشاد کرد ‏"اگر می خواهی غر بزنی همین الان بر می گردیم باید همه جا را بگردیم تازه کفش بسکت هم لازم دارم "ماه منیر رفت طرف مغازه جواهر فروشی ‏"بیا اول اینجا را ببینیم ‏"یکی از دستبند ها ي پشت ویترین را نشان داد ‏"شبیهکارتیه يمن "آیه گگفت ‏"کارتیه راست راستکی ؟"‏‏"مال من آره یکی از تولدهام پدر بزرگ کادو خرید این حتما ساخت همین جاست ولی خب جواهر سازيایرانی عجوبه اند‏.همچین از روي اصل می سازند که "‏ رفت طرف مغازه يبعدي ‏"چه عینکبا نمکی " آیه شروع کرد به خواندن ماركیعینک هازنانه ‏"دلچه اند گابا ‏،ورساجه شانل این یکی را نگاه کرد عجب خفن "آرزو به عینکها یمردانه نگاه کرد و فکرعینک یدم کرد " دنبزند " آفتابییاد چینزیر چشم هاي سهراب افتاد.دست کشید زیر چشم هاي خودش وبعد به نیمرخ مادرش نگاه کرد پدر حرف پوشت ماه منیر که می شد میگفت "عین حبه ي انگور " سهراب گفته بود ‏"زن بدون چروكزیر چشم مثل شهراب یک ساله ست به درد نخور " آرزو که براي شیرین تعریف کرد شیرین خندید که ‏"عجب زبل " آرزو. نخندیدآیه داشت می گفت ‏"آژ


يهایکلیانیکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادنفر راه را باز کرد رفت طرف آیه که ایستاده بود نزدیک یکی از فروشنده هازن جو .با لب هاي کلفت از فروشنده پرسید "مایو دارید ؟"‏ روي دماغش چند ردیف چسب زخم بندي بعد از عمل بود ماه منیر با آرنج زد به آرزو با نگاه به لب هاي آرزواشاره کرد و یواش گفت ‏"کلاژن "آرزو با اؤنج زد به پهلوي آیه به زن جوان اشاره کرد و گفت ‏"مایو وسط زمستان ""آیهچشم غره رفت وگفت یواشلطفا داد نزن استخر سر پوشیده؟"‏ که شنیديبعد کفش هايورزشیرا نشان داد بابندهاي نقره ایی ‏"از اینها میگفتم "آرزو قیمت کفش ها را که شنید گفت " چی لازم نکردهمغازه"..آیه زیر لب غر زد ‏"مردم براي استخر سر پوشیده رفتن مایو می خرند من بدبخت براي این که تو مثلا سالن مثلا ورزش مثلدانشکده مثلا بستکتبال بازي کنم لابد باید با دمپایی پلاستیکی بپوشم ‏"با بغض گفت ‏"اصلا نخواستم " و راه افتاد طرف درماه منیر گرمکن را پرت کرد روي پیشخوان و بلند گفت ‏"تو بالاخره با این خسیس بازي هات این بچه را دق مرگ می .نهمن خسیسم نه بابات خسیس بود تو به کی رفتی االله اعلم" !"زن دماغ عمل کرده و فروشنده به آرزو نگاه می کردندپررنگ تر دو برابر لب هاي پسر فروشنده بود..دنبال آیه رفت و صدا زد ‏"صبر کن عزیز دل خودم برات می خرملب هاي به لبخند باز شده زن با ماتیک قهوه یی پررنگ و خط دور لبآرزو زل زد به زن بعد گفت " از من خسیس بشنو وقتی رفتی چسب دماغت را برداري به دکتر بگو عوض کلاژن زدن نصف لبهات را برداردصرفه ج.‏ ییمی کنی توي پول ماتیک"..دو قدم از مغازه دور نشده بود با خودش گفت " به قول نصرت ‏"رو تخت بیفتی زن بیچاره چه گناهی داشت ؟"‏آیه و ماه منیر ایستاده بودند پشت ویترین مغازه اي که وسایل تزیینی منزا می فروخت.گلدان هاي چینی و کریستال. سینینقره یی و طلایی و گل وگیاه پلاستیکی.کنار همه اینها مجسمه پسر سیاه پوستی بود با چراغی روي شانه که با نگاهی بیحال زل زده بود به معلوم نبود کجا.داشت دستمال کاغذي می کشید به چشم هاي آیه.به یکی از گوشه هاي مجسمه گوشواره ي حلقه یی بود و دور کمرش لنگی نارنجی ماه منیرw W w . 9 8 i A . C o m ٩٨


یکنیکنيهايداکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد.آرزو نفس بلندي کشید و رفت طرفشا تا دهن باز کرد ماه منیر گفت ‏"لازم نیست حرفی بزنی هیچکدام لازم نیست حرف بزنیماعصاب هر سه مان خراب است.می زنیم . ‏"دست انداخت زیر بازوي ایه و رفت طرف چایخانهآخر دنیا باید این چراغ بی ریخت را به دوش بکشی آي میتوي کافی شاپ – به چایخانه گوشه ي مر کز خرید اشاره کرد–.قهوه می خوریم ‏،بعد حرفآرزو نگاهی به برده ي سیاهپوست انداخت و زیر لب گفت " تافهممت "میز و صندلی چایخانه سیاه و قرمز بود و آیه بالا تنه را داده بود جلو ‏"داري خفه ام می. شده ام برده ي نمایشتو بیافکر می ! نخر ! نپوش ! نکن ! برو ‏!بکن !هنوز دو ساله ام ؟ برو ببین دختر هاي مردم چه کار می کنند".آرزو دست زیر چانه با آیه نگاه کرد " روسریت را درست کن دختر هاي مردم باباي گردن کلفت بالا سرشان دارند تو نداري "آیه براق شد ‏"باز گیربه بابام "ماه منیر گفت این همه جارو جنجال براي یک دست لباس اسکی و یک جفت کفش کوفتی ؟مردم بشنوند خیال می کنند دور ازجان گدا شدیم گفتم که خودم می خرمتمام " بحث .آیه با برگ گلدان کنار میر ور رفت و غر زد " به من چه که ندارمبه زور تو رفتم دانشگاهو فنجان قهوه را به دهن نزدیک کرد...اصللا نخواستم در س بخوانم کار می کنم اصلا زندگی می کنمماه منیر فنجان را کوبید روي میز ‏"گفتم پولش با من تمام "".وقت بچه دار شدن می خواستی فکر اینجاش را بکنب تازهآرزو نگاه به چشم هاي قرمز دختر فکر کرد " حق با آیه ست یا من ؟ وقتی که از حامله شدنم ذوق کرده بودم باید فکر اینجاهم می کردم.باید می کردم ؟ از کجا می دانستم ؟ قد خر سرم نمی شد.توي بیست و دو سالگی چی سرم می شد ؟ چرا ماهمنیر این قدر می خرم می خرم راه انداخته ؟ با پول کی می خري ؟ حمید چرا این قدر عوضی از آب در آمد ؟ پدرم چرا مرد ؟چرا این قدر خسته ام ؟ کاش سهراب بود".از سر عذاب وجدان بود یا براي دلجویی از دختر و مادر یا همه ي اینها با هم فکر کرد همین الان به آیه بگوید تصمیم گرفتهبفرستدش فرانسه.تا دهن باز کرد صداي بم و بلندي گفت " حجاب را رعایت کنیددست ها رفت طرف روسري ها و سرها چرخید طرف در آیه.گفت "اماکنآقایانهمه بیرون خواهر ها آن طرف "فصل 17w W w . 9 8 i A . C o m ٩٩


هیچی"‏گیریم"‏یولیکنیکنی چیعنیکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"هالو گیر آورده ؟ اصلا کجا معلوم واقعا زن و شوهر باشند ؟"‏امینی زل زده بود به آرزو که اخم ها توي هم یکبند حرف می زد. طرف آمد مبایعه نامه امضا کرد و ملک هم تصرف شدو خریداررفت نشستفردا پس فردا اگر خانمیکه طبق اینسند صاحب سه دانگ از ملک ست آمد گفت ‏"غلط کردید." خریدیدیا به این مثلا شوهرش گفت ‏"غلط کردي از طرف من مبایعه نامه امضا کردي فرو ختی ‏"چه می؟"‏ پوشه رابست داد دست امینی " بگو باید وکالت نامه رسمی شوهر از زن را ببینم.توي وکالتنامه هم باید حق فروش و حق اخذ ثمن وحق اسقاط خیارات قید شده باشدنباشندفتو کپی .شناسنامه هر دو را هم بگیرببر با محضر دار مرادي چک کن ممنوع المعامله"..امینی چند بار گفت ‏"چشم " چند بار کمر شلوار را بالا کشید و پوشه زیر بغل از اتاق بیرون رفت و نعیم با سینی قهوه وارد شدشیرین پاها را گذاشت روي زمین . چکمه هاي ساقه کو تاه قهوه ییپوشیده بود با شلوار کرم.‏آرزو کاغذها و پوشه ها را پس زد پاها را گذاشت روي میز..آفتاب کمرنگ تابیده بود روي میز تحریر و رفته بود تا عکس پدر روي دیوارشیرین قهوه خورد گفت " م م ممممم " بعد گفت " خب بعد چی شد ؟"‏توي حیاط.کفش هاي سیاه پاشنه بلند پوشیده بود با جوراب نایلون سیاه نازكچند کبوتر و چند گنجشک از ظرفی که نعم گذاشته بود کنار باغچه ارزن می خوردند.‏نیم ساعتی ارشاد کردند و رفتند " قهوه خورد "رنگ و روي مادر و آیه را باید می دیدي عینگچ """بالاخره لباس اسکی خریدي ؟"‏! بعلهکفش بستکتبال هم خریدیم.مادر هم یک دست گرمکن سر خابی خرید.راستی تو می دانی و بلاگ ی؟"‏شیرین فنجان خالی قهوه را برگردانند توي نعلبکی و توضیح داد وبلاگ مثل صفحه اي است که توي اینترنت باز میواسمش را هر چی خواستی م یگذاري و هر وقت خواستی هر چه دلت خواست می نویسی و هر کی خواست می خواند و دلشخواست نظر می دهدست.بعد یکهو زد زیرخنده "".پریروز ها یک جایی خواندم اگر روزنامه را رتوران فرض کنیم وبلاگ چراگاهآرزو به گنجشک ها نگاه کرد که کبوتر ها را کنار زده بودند و تند و تند ارزن می خورند " تو فکر میآیه وبلاگ باز کردهw W w . 9 8 i A . C o m ١٠٠


من"‏چی"‏یولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد؟"‏شیرین شانه بالا انداختگفت " بعد .کفش هاي نو مبارك خیلی شیککردیم ""نو نیست بابا ‏.هزار سال پیش خریدم " به کفش ها نگاه کرد و پاها را تکان داد ‏"شب با سهراب قرار دارم " لبخندي از چشمها شروع شد به لب ها.‏"رستوران خانم سرمدي ؟"‏ دست زیر چانه به آرزو نگاه کرد.ی دانم گفت سورپریز!"خنده ي ریزي کرد و پاها را زمین گذاشت خودکاري برداشت روي تقویم چیزي نوشت.شیرین هنوز دست زیر چانه با لبخنديمحو به آرزو نگاه می کرد " چه عالی ""اؤزو سر بلند کرد " چی چه عالی ؟"‏این که حدسم درست بود و سهراب آسپرین خوبی از آب در آمد " آرزو به روسري سفید نخی نگاه کرد " تو چی ؟"‏من چی ؟"‏"دو چشم درشت قهوه یی بی حرف به دو چشم ریز سبز نگاه کرد وبعد شیرینباید دوران نقاهتم را بگذرانم.آؤزو اخم کرد ‏"این قدر آسپرین آسپرین نکنبعد شاید من هم رفتم سراغ آسپرین "".نگاه به حیاطصندلی را به چپ و راست گرداندبعد اخم ها را باز کرد ‏"امشب تو هم بیا " بالا تنه را داد جلو و نگاهش پر ازخواهش شد .شیرینبه گنجشک ها نگاه کرد که دور ظرف ارزن را قرق کرده بودند کبو تر ها از کاسه يکناريآب میخوردند ‏"کلاس یوگا دارم "آرزو خواست غر بزند که نزد و تکیه داد به پشتی صندلی ‏."مادر و آیه دست از سرم بر نمی دارند که _ اداي ماه منیر و آیه رادر آورد " –پس ما کی باید این سهراب خان را ببینیم و من نمی خواهم ببینندبه تو که التماس می کنم بیا "‏" چرا نمی خواهی ببینند؟"روسري را باز کرد کش دور موها را در آورد و دوباره روسري سر کرد.‏آرزونک خودکار را دا د تو و به حیاطنگاه کرد " مندانم " ینک خودکار را داد بیرون ‏."گمانم میترسم "نک خودکار را دادتو "می ترسم مادرم و آیه همه چیز را خراب کنند " کلاغی نشسته بود سر دیوار. ‏"انگاریک چیزي ته دلم "یکی ازگنجشک ها پر زد رفت " منی دانم نمی خواهم ببینندش " خودکا را روي میز و لب پایین را گاز گرفت.دوروبر ظرف ارزن و کاسه آب نه گنجشکی بود و نه کبوتري کلاغ نشسته بود وسط ظرف.w W w . 9 8 i A . C o m ١٠١


یولی چیوليهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادصل 18پوشه را بست داد دست تهمینه " این از امضاها.تلفن ها یی هم که باید بزنی یادداشت کرده ام.بعد از ظهر دو مورد اجاره. دارماولی را سپردم به آقاي. امینیدومی کارمند یکی از سفارتهاست که خانم مساوات زحمتش را می کشنندکار دیگري .که نداریمها ؟"‏ به ساعت نگاه کرد.تهمینه پوشه را چسباند به سینه و سر تکان داد که کار دیگري نیست و پا به پا شد. ببخشید "می دانم عجله دارید"‏" ؟ چیزي شده ؟"‏"لبدختر جمع شد تويدهن و سر به زیرانداختمن ومامانم فکر میکنیمکه گمانم برادرم باز"‏آرزو سر گرفت بین دو دستمی.شیرین به ساعت مچی نگاه کرد بعد به آرزو ، بعد بلند شد رفت طرف تهمینه " نگران نباش ما از اول حدس می زدیم.زنم "تركکردن به این آسانی ها نیست " دست روي شانه ي دختر رفت طرف در " با دکتر و آقاي زرجو حرف می زنیم . خودم الان زنگو تهمینه را که تقریبا از اتاق بیرون کرد برگشت طرف آؤزو " تو پاشو برو من خودم الان به دکتر زنگ میآرزو شروع کرد که ‏"تلفن می کنی که چی ؟دفعه پیش به خاطر سهراب پول نگرفتسهراب پول داده و به ما نگفته "شیرین پالتوي مشکی را از جا رختی برداشت نگه داشت "آرزوزنم ".تازه خیلی مطمئن نیستم. شایدبپوش "پوشید "اقلا ‎500‎هزار تومان شده نشده؟ شاید هم بیشتر "همشیرین دکمه هاي پالتوي آرزو را بست و اؤزو حرف می زد " حالا گیرم بار اول دکتر پول نگرفته ولی یک بار نه دو بار و خدا میداند چند بار" شیرنگره روسري آرزو را محکم کرد کیف دسته بلند را انداخت روي شانه اش و هلش داد طرف در اتاق"خیلی خب فعلا برویک کارش می کنیم به حاتم طایی ابن کازانوا هم سلام برسان "در بسته شده نشده آرزو سرك کشید تويهر سه آپارتمان برج مسعودي اشتباه شدهاتاق "براي سفارتی تخفیف بی تخفیف..از محضر هم اگر تلفن کردند بگو مساحتبه محسن گفتم از سند زمین کوچه رازي فتوکپی "‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٠٢


يهايهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشیرین داد زد " خ دا حا فظ ‏"و تا آمد در را ببندد آرزو گفتتحریرشآیه "اگر زنگ زد بگو ویتامین ث خریدمگذاشتم روي میز. دیروزافتاده بود به فینفین "سهرابگفته بود با اتوبوس بیاییراحت تري ‏،تجریش که سوار شدي میدان توپخانه پیاده ات می کنند اول هاي خیابان سپهیک کم جلوتر از سر در باغ ملی تابلوي قفل و دستگیره ي زرجو را میبینی "به سهراب نگفت سال هاست سوار اتوبوس نشده به شیرین هم نگفت می خواهد با اتوبوس برود..تجریش بهکه رسیداز اینو آن سراغ خط توپخانه را گرفت و پیداکه کرد اتوبوس داشت راه میافتاداز راننده پرسید‏"توپخانه "راننده گفت " بلیطبده ‏،بدو از در عقب سوار شو " از در جلو سوار شد و گفت " بلیط ندارم چکار کنم ؟"‏راننده راه افتاد " اقایون کسی بلیط اضافه داره ؟"چند نفري دست دست کردند توي جیب بعد سر تکان دادند که ندارندنفر فقط سر تکان دادند بقیه روي خودشان نیاورند. چند.دست به میله ي اتوبوس به راننده گفت " چکار کنم ؟ دیرم شده "رانندهریش توپییکدست سفیدداشت خندیددلار نداري؟دلار بده ، اینروزها ریالبه چه دردي میخوره ؟"‏ و باز"خندید و طارزو هم بیخودي خندید و یکهوگفت "این شد حرف حسابی " و ایستگاه بعدي که نگهخندیدپول بلیط را می ریزم توي صندوق صدقه " راننده این بار قاه قاه خندید "داشت ".تا واسه من حرف در نیاوردند بدو برو قسمت خانمها سوار شو " و بازاز در عقب سوار شد و روي یکی از صندلیبغل پنجره نشست . چند دقیقه ي اول زل زد بیرون و سعی کرد به مسافر ها. نگاه نکندفکر کرد همه می دانند سال هاست سوار اتو بو س نشدهچند سالی بود نمی پوشید..فکر رکد نگاهش می کنند صبح پالتویی پوشیده بود کهنزدیکپل رومی سرك کشید و نگاه کرد.مدرسه که می رفت از همین جا سوار می شد.آنوقت ها ایستگاه اتوبوس کنارزمین نساخته اي بود حالا همان جا ساختمان ده طبقه اي بالا رفته بود با نماي سنگ زرد و گنبد شیشه ايها کمک راننده داشتند که اسم ایستگاه را بلند صدا می زد ‏:یخچال دوراهی مینا...عطر ملایمی به دماغش خورد شبیه بوي گل یخ به دوروبر نگاه کرد هیچکس نگاهش نمی کردروزنامه می خواند..دو زن کنا هم نشسته بودند تسبیح می گرداندند و زیر لب چیزهایی می گفتندزن جوانی. دختريیادش امد اتوبوسبا عینکنمره ییبا روپوش و مقنعهw W w . 9 8 i A . C o m ١٠٣


یزنيرایولشهییکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادي سدري حواسس به جزوه روي زانویش بود.فکر کرد ‏"عطر دختر عینکی ست. شایددختر مدرسهیی "صبح ها که مدرسه می رفت و عصرها که برمی گشت تقریبا همان آدم ها را توي اتوبوس می دید دختر پسرهایی که همه ازروي قیافه همدیگر را می شناختنند و بعضی ها با ردو بدل کردن شماره تلفن یا یادداشت یا به ندرت با سر صحبت باز کردن باهم دوست می شدند.آرزو در راه مدرسه هیچوقت با هیچکس دوست نشده بود ولی می دانست کی با کی دوست شده و برايبیشتردختر پسرها که تقریباهر روز میدیداسم گذاشته بود‏"اتشپاره دختريبود که تويیا اتوبوسسر صف مدام میخندیدو به نظر میآمد زیرابروبرداشته و گاهیریمل میزد و دختر هايدیگرپشت سرش حرفمیزدند.‏ چشم هایشپسريبود کهدبیرستانالبزر میرفتذ و چشم هايقشنگ داشت و روزيکه خواست به آؤزو شماره تلفن بدهد و آرزونگرفت سر صف کلاه بافتنی آرزو را مسخره کرد و داد زد عین کلاه عمله ها " دو دختر ارمنی هم بودند که ایستگاه پل رومیسوار و پیاده می شدند . هر بار ماجراهاي مدرسه اش را بآیه تعریف می کرد آیه از خنده روده بر می شد و میگفت "راستی راستی خیلی جواد بودید ها".کرد "فکر کرد ‏"عقب مانده بودیم یا یا چی ؟ همه چیز با الان فر ق داشت"‏ فکر کرد ‏"دختر هاي ارمنی الان کجا هستند ؟لابد شو هر کرده اند لابد مثل زن هاي ارمنی چاق شده اند " پوزخند زد " قر بان خودم که اصلا چاق نشدم " با خودش عهدرژیم میگیرم "باز بوي گل یخ آمد.دختر عینکی و دختر مدرسه یی پیاده شده بودند.فکر کرد این روزها انگار همه چیز و همه جا بوي گلیخ می دهداتوبوس از بزرگراه و از پل هوایی گذشت.آن وقت ها بزرگراه نبود پل هوایی هم نبود.از پشت شیشهخاك.گرفته به بیروننگاه کردخانه هاي یکیدو طبقه کنار ساختمان هاي بلندبچه گربه لاغر و مریضو تو سريخور کنار..سوسمارهاي عظیم . سو سمارها با ماتیک قرمز یا سیاه یا نقره یی موهاي زرد ‏،سبز ، یا بنفش تاج هاي شیی یا مسی بادندان هاي تیز طلایی به بچه گربه می خندیدند.‏ اتو بوس هر چه جلوتر می رفت سوسمارها کمتر می شدند و بچه گربه ها انگارجان می گرفتند و چند تایی خوشگل بودند و فقط حیفتمیز نبودند و انگار از توي خاکه ذغال در آمده بودند و اي کاش کسیمی بردشان حمام و پرزهاي خاك گرفته را شانه می زد و کاسه هاي کثیف شیر را می شست و اتوبوس نگه داشت.جوان چادر لاي دندان ‏،بچه اي به بغل و چند بسته و کیسه نایلون توي دست سوار شد . جا براي نشستن نبود و اتوبوس کهراه افتاد زن تلو تلو خورد.آرزو دست دراز کرد مانع افتادنش بشود یابسته ها را بگیردکه زن گفتقربان "w W w . 9 8 i A . C o m ١٠٤


یزنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددستت "بود روي چشم ها.بچه را گذاشت توي بغل آرزو آؤزو یک لحظه مبهوت به بچه نگاه کرد که شش هفت ماهه بود کلاه بافتنی زردش آمدهگریه که بچه لبخند زدکردن یادشفکر کرد بچه ناراحت است و کلاه را بالا زد و بچه با دو تا چشم گنده نگاهش کرد..مارد از تعجب آرزو خندید و دست به میله ي اتوبوس گفت"رفته "اتوبوس ایستگاه بعدي ایستاد و از قسمت زن ها مسافر هاي زیادي پیاده شدند.فکر کرد الان می زند زیربس که پیش این و آن مانده ‏،غریبیاغلب خیلی جوان با مقنعه و مانتو شلوار سرمه یی. صندلیبغل دست آرزو خالی شد.مادر بچه نشست و گفت " تا ایستگاهمدرسه پرستاري اتوبوس همیشه غلغله ست، بعد که جوجه پرستارها ‏،تا آخر خط دیگه راحتیم " و براي گرفتن بچه حرکتی نکردلپش خشکی شده بود و مژ ه هاي بلند داشتبلندي کشید و گفت " خدایا شکرت.بچه هنوز زل زده بود به آرزو.."قندو شکر بگیرم . شما قند و شکر گرفتید ؟"‏آرزو یک لحظه گیج شدهر دومادر کیسه ها و بسته ها را زیر پا جا به جا کرد ، چادر را روي سر مرتب کرد ‏،آ]‏بعد رو کرد به آرزو"همیشه ایستگاه پرستاري سوار می شم..امروز رفتم ار تعاونیاز کوپن ارزاق همین قدر خبر داشت که گاهی می شنید نعیم ونصرت سر این که چی اعلام شده و کیاعلام شده و چه شماره اي اعلام شده با هم جرو بحث م یکنند.با روسري منجوق دوزي از مادر بچه پرسید " چه شماره اي اعلام کرده اند ؟"‏زن خیلی چاقی که دست به میله ایستاده بود گفت " ‎642‎و 643"بچه بالاخره افتاد به نق نق و مادر بالاخره بغلش کردبچه اول ؟"‏زن پوزخند زد " نه بابا چهارمی."آرزو به صورت جوان زن نگاه کرد و براي این که حرفی زده باشد گفت "بعد بی آنکه صدا را پایین بیاورد ادامه دادلامصب را ببند توي گوشش نمی ره که . لابد می ترسه خیر سرش از مردي بیفته"".ارزو یواش گفت " خب ‏،تو چرا نمی بندي ؟ خیلی جاها مجانی عمل می کنند ‏.نه ؟"‏زن پستانک را که به لباس بچه سنجاق بود گذاشت توي دهن بچهبخوابم" .هرچی با این ذلیل مرده می گم برو این اینعملش مجانیه خواهر..کی کار کنه خرج کفش و لباس.کتاب دفتر بچه ها رو بده ؟ باباي بلا نسبت جاکششون ؟"‏زن چاق گفت " کی گفت ده روز ؟ خواهر شوهرم بست ، یک هفته نشده پا شد راه افتاد >"بعد عمل باید یک هفته ده روزw W w . 9 8 i A . C o m ١٠٥


یزنی چیزعنيهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادزن روسري منجوقی با هیجان چرخید طرف زن چاق " ببینم ‏،عوارض نداشت ؟"‏از صندلی پشتی گفت " شنیدم سرطان رحم میآره "آؤزو سر چرخاند ‏"کی گفته ؟"‏زن که لاغر بود و روي صورت سالک بزرگی داشت گفت " چه می دونم ، از این و اون شنیدم "دختر جوانی که لابد دختر زن بود بس که شبیه اش بود منهاي سالک ‏،پرسید چه چیزي را می بندند و مادرش تشر زد که "این حرف ها به تو نیامده " آرزو گفت " چرا نیامده خانم ؟ باید از الان چشم و گوشش را باز کنی".مادر بچه روي صندلی یکوري شد " بعله که باید بدونه و الا تا چشم هم بزنه مثل من بدبخت چهار تا ریز و درشت دور دامنشونگ می زنند."روسري منجوقی داشت از زن چاق می پرسید خواهر شوهرش کدام بیمارستان عمل کرده که بغل دستی اشزن مسنی با روسري خاکستريگفت "پناه برخدا آخر زمون شدهکنین ؟ زمان ما "‏مادر بچه پرید وسط حرفش " اولندش بیچاره سرشون را بخورهو تو فقط می زاییدي و می پختی و رفت و روب می کردي...این کار ها چی چیه با خودتون و شوهر هاي بیچاره تون میدومندش زمان شما مردت می رفت کار می کرد پول می آوردمجبور نبودي مثل ماها صب تا عصر بیرون خونه جون بکنی و خونههم که آمديبساب و بمال و شب هم که له و لوردهخواي میکپه يدور از جون مرگ بذاري لا اله الا االله"‏برگشت طرف آرزو دروغ می گم ؟"‏زن چاق و مادر با سالک و دختر بی سالک و دوسه زن دیگر که از صندلیپشتی وارد بحث شده بودند با غش غش خنده وآي "گفتی " و "مرده شور هر چیمرده "با مارد بچه موافقت کردند.زن چاق داشت بلند بلند ماجراي عمل خواهر شوهرش را تعریف می کرد که مارد بچه از آرزو پرسید گفتی کجا بایدپیاده شیتوپخانه "؟"‏ی " سپه ."اون که همین جاستراه نیفت. صبر کن..پاشو پاشو تا راه نیفتاده " و بچه را داد بغل زن روسري خاکستري و ایستاد به طرف راننده داد زد "یکی جا موند"‏ بقیه زن ها داد زدند " وایستا ‏!وایستا!"‏ مسافر هاي مرد غرو لند کردند و مادر بچه داد زد" خبه ‏،چه خبره ؟ سر قبر باباتون قرار دارین ؟w W w . 9 8 i A . C o m ١٠٦


یکلکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو پیاده شد و در بسته شد و اتوبوس راه افتاد . چند لحظه توي پیاده رو ایستاد و براي زن ها که از پنجره برایش دست تکانمی دادند دست تکان داد.سر چرخاند و به سهراب نگاه کرد که می خندید.بعد یکی بغل گوشش گفت " چند سال بود سوار اتوبوس نشده بودي ؟گبدجنسی " سهراب سر عقب انداخت و قاه قاه خندیددر آورد.نفس حبس کرد بعد بیرون دادو گفت " مخصوصا گفتی با اتوبوس بیا ؟ خیلییقه کت چرمی قهوه یی تا شده ود."راه افتاد و اداي معلوم نیست کی رادر عوض با زندگی اقشار آسیب پذیر آشنا شدي نه ؟"‏ سر تا پاي آرزو را برانداز کرد و ادامه داد"اتوبوس سواري هم که پوشیدیم "این بار آرزو سر کج کرد ، لب به هم چسباند و سعی کرد نخندد.‏ سهراب دست کشید به پیشانی و خنده اش را خورد‏،بد جنسی کردمبه به ، لباس" ..اذیت که نشدي ؟"‏ببخشآرزو زد زیر خنده " اذیت ؟ به قول آیههم حال کردم ‏"بعد خنده روي صورتش ماسید " برادر تهمینه باز "‏ و تعریفکرد تا رسید ند به ساختمان بزرگی با پله هاي ورودي پهنسهراب.ایستاد "بانک سپه . سال 1304 ساخته شده.پایه ي ستون ها را ببین"."باید دوباره بستریش کنیم.باز یک عالمه خرج.تو هم بالاخره نگفتی خرج بیمارستان "‏ریدند به اداره پست و سهراب گفت " 1307 آجر کاري بالا پنجره ها را می بینی ؟"‏چسبیده به اداره پست سر در باغ ملی بود.آرزو ایستاد " حواست به من هست یا نه ؟ گفتم "‏سهراب سر جلو آورد و یواش گفت " حواسم به تو هست ‏.شنیدم چی گفتی حدس می زدم هول نشو غصه نخور ‏،فکر خرج و. پول نباشبا دکتر حرف می زنیم . درستش میکنیم >"نگاه آؤزو رفت روي در بزرگ فلزي " یک بار بچگی هامسهراب راه افتاد " اینجا را باید سر فرصت تماشا کنیم.."از خیابان شلوغ گذشتند و سهراب جلو مغازه ي دو دهنه یی ایستاد.به در برزگ فلزي نگاه کرد " هیچوقت اینجا آمدي ؟"‏دکتر عاشق چشم و ابرو ما نیست "تااهی بیرون پرید و گفت " سلا م عرض کردم . خیلی خوش آمدید . صفا آوردید.عاشق چشم و ابرو تو غلط کرده ‏،ولی عاشق چشم و ابرو من هست ‏.بیاتا آمد در را باز کند در شیشه یی باز شد و مرد قد کوقدم روي چشم.بفرمایید " چشم ها آبیw W w . 9 8 i A . C o m ١٠٧


یعنيهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبود موها رنگ کاه سهراب معرفیکرد "این هم آقاي فرهنگی ما که توي این راسته صداش می کنند آقا فرنگی "وارد مغازه شدند و آقاي فرهنگی سلام و تعارف و خوش و بش را از سر گرفت و احوال خانواده و ابوي و والده را پرسیدداشت فکر می.کرد "آرزوالان می رسد به خاله و عمه ام " که سهراب گفت " آقا فرنگی پس این چایی چی شد ؟"‏ و فرهنگی بعداز این که گفت " چشم و الساعه و به روي چشم " رفت طرف یکی از دو در ته مغازهآرزو دوروبر را نگاه کرد..مغازه اي بود شبیه همه ي مغازه هاي قفل و دستگیر ه فروشی.توي جعبه آینه ها قفل هاي مختلفی.چیدهبودند و به دیوارهاتا خیلیبالا دستگیره وصل بوددستگیرهبزرگ برايدرهايماشینرو ‏،کوچکتر برايدرآپارتمان و باز هم کوچکتر براي اتاقو قفسه وگنجه.وسط مغازه دو تا چارپایه بود."با خودش گفت " یعنی باید بنشینم روي اینها ؟"‏فکر کرد باید حرفی بزند.‏ گفت " چه بامزهسهراب گفت " چه با مزه ؟"‏ ارزو من و من کرد ‏"چیز اینجای"‏‏"چرا نمی شینی ؟"‏آرزو خودش زا مجسم کرد در خیابان سپه توي قفل و دستگیره فروشی نشسته روي چارپایه اي ناراحت بودافتاد طرف چارپایه ها که سهراب خودش را رساند به ته مغازه در دوم را باز کرد و کنار ایستادراه افتاد . سهراب تکیه داده به چارچوب در لبخند کجی می زدآرام سر چرخاندن طرف سهراب...داشت راه میبیرون مغازه دزد گیر ماشینیدزدگیر هنوز صدا می کرد که آرزو توي اتاق را نگاه کرد." .اتاق مستطیل بزرگی بود با کف آجر فرشداشت با درهاي شیشه ییبدجنس موذي بدجنس موذي"!دزدگیر خاموش شد..پنکه اي قدیمی از وسط سقف بلند آویزان بود..تحریر بزرگ از سقف تا تقریبا زمین تابلو بودتاسر شیشه بودچرخ هاي طلاییسهرابقفسه ها پربود ند از کتاب و چیزهایی که از آن فاصله خوب دیده نمی شدند....گفت "آرزو به سهراب نگاه کردآن طرف شیشه.وسط حیاطآرزو شبیه اش را فقط توي فیلم ها دیده بود.‏یادگار اولین سفر جدم به فرنگ "بعدیکی از دیوارها قفسه هاي چو بیبه دیوار پشت میزتابلو هاي رنگ و روغن بزرگ و کوچک در قاب هاي کلفت چوبی . دیوار سوم سرکوچکی با دیوارهاي کاهگلی ‏.درشکه ي خیلی بزرگی بود با بدنه ي سیاه براق ویک ور یقه کت چرمی هنوز تا داشت . حس کرد مثل آدمی است که بعد از مدت ها پرسه زدن برايپیدا کردن نشانی خانه اي ‏،ناگهان خود را در مقابل خانه ببیند و از در زدن بترسد ‏.فکر کرد ‏"دختر پانزده ساله که نیستم " وw W w . 9 8 i A . C o m ١٠٨


يرایکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددست دراز کرد تاي یقه را صاف کردتوي حیاط.‏،زیر نور کجی که یک لحظه تابید ‏،گوشه اي از چرخ طلایی درشکه برق زد.فصل 19بسومین بار گفت ‏"چرا؟"‏محسن سر زیر انداخت . طره ي موي صاف و سیاه رسید تا نک دماغ " اشتباه کردم خانم صارم ‏.ببخشیدآرزو به شیرین نگاه کرد که ابرو و شانه بالا داد و با پاك کن چیزي را پاك کرد".."چشم هام نگاه کن و بگو چرا ؟ پول براي چی لازم داشتی ؟ قرض داري ؟ مریض داري ؟"‏محسن سر بلند کرد موها را پس زد و سعی کرد پلک نزند ‏.لب گزیداشک افتاد روي گونه ها " اشتباه کردم خانم صارم "تا دلیلشرا نفهمم ببخشید و اشتباه کردم به دردم نمی خورد.پا به پا شد به حیاطدوباره به محسن نگاه کرد " سر بالا بگیر ‏،توينگاه کرد و بالاخره پلک زد و دو قطرهبگو پول براي چی می خواستی ؟ لازم داشتی یا فکر کرديداري زرنگی می؟"‏ نگاه از مرد جوان گرفت خیره شد به تقویم روي میز.محسن دست کشید به هر دو گونه و من ومن کرد "می خواستم براي مادر چیز ماشین رختشوییبخرم "آرزو چند لحظه زل زد به محسنباز بود.بعد به شیرین نگاه کرد..محسن زد زیریکهو داد زد " گمشو بیرون.نه فقط احمقی که دروغگو هم هستیبعد به عکس پدر روي دیوار بعد به یکی از کشو هاي میز که نیمه. بیرون "گریه "ببخشید غلط کردم نامزدم گفت اگر دستبند طلا نخرم نامزدي بینامزدي "شیرین دست کشید به پیشانی و سر تکان داد آرزو تکیه دا به پشتی صندلیو به حیاطتو ي . نگاه کردباغچه دو گنجشک ازیکی از زیر گلدانی ها آب می خوردندفکر کرد نعیم نان یا ارزن ریخته.توي حیاطقبل از مدرسه رفتن خرده نان ها را می ریختخدا گیرم زبان بسته؟ بچه که بود شب هاي زمستان دو بخاري با نصرت و نعیم نان ریز می کرد و صبحتوي حیاطبراي گنجشک ها و کبوتر ها نصرت میگفت "" صبحیابري و سرد آرزو گفتروزها آدمیزاد هم از فهمیدن زبان آدمیزاد عاجز شده" شایدما زبانشان را نمی فهمیم"نصرت سر تکان داداینها هم بنده هاي" شاید".اینw W w . 9 8 i A . C o m ١٠٩


یک"‏یکنیستيها کیییوليوایکنی خیعنیآبکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادسر چرخاند طرف محسن که نگاه به موزاقهوه یی کف اتاق هنوز هق هق می کرد.آرام گفت " نامزد ؟یالداريباهاش عروسی؟را سراند طرف مرد جوانفهمی می ."داري چه خریتیمی؟دختريکه بخاطر" صندلیدستبند نامزدي را بهم بزند ‏،لابد سر گردنبند طلاق می گیردفکر اینجاش را کردي ؟ بگو ببینم عروس خانم مهریهچقدر.خواسته ؟ شیربها هم که خواسته.نیست و لابد باید پراید بخري یا شاید هم زانتیا ‏،اره ؟"‏عروسی کجا باید بگیري ؟ ماه عسل کجا تشریف می برید ؟ پیکان تو هم حتما به درد بخورمحسن دست کشید به چشم و آرزو فکر کرد ‏"یعنی با این مزخرفاتی که بافتم آدم شد ؟ نه گمانمکه کردم. باید سعی ام را میکردم".صندلی را سراند پشت میز ‏،پوشه و کاغذ و مداد را بیخودي جا به جا کردراضی ام" ..دفعه پیش که اضافه حقوق گرفتی گفتم از کارتگفتم همین طور کار کنی پاداش بیشتري هم می گیري . لابد هو برت داشت آؤه ؟"دست از سر این ور آن ور کردنچیزها برداشت و رو کرد به محسن " خوب گوش کن این بار بیرونت نمی کنم ولیبه روزگارت اگر باز بفهمم زیررفتی.مطمئن باش می فهمم پولی را که از صاحب ملک گرفتی ماه به ماه از حقوقت کم می کنم امسال عید هم عیدي بی عیديموافقی بمان مثل آدم کار کنچی بود.‏موافق نی .به سلامت ‏"و توي کشوي نیمه باز دنبال چیزي گشت که خودش هم نمی دانستمحسن یک قدم جلو گذاشت " خانم صارم دستتان را ماچ می کنم قول شرف قول مردانه دفعه ي اول و آخر م بود ‏،متشکرمممنونم "آرزو کشو را بست " خیلی خب برو من یکی تا حالا از قول مردانه خیري ندیدم ‏.خیلی مردي قول زنانه بدهمحسن وسط خنده و گریه گفت " چشم قول زنانه متشکر".‏.ممنون "و عقب عقب رفت طرف در که خود به خود باز شد و محسن که بیرون رفت دوباره بسته شددو زن چند لحظه به هم نگاه کردند ‏،بعد به هم ‏،بعد زدند زیر خنده..شیرین گفت ‏"از کجا فهمیدي ماجراي ماشین رختشویی دروغ بود ؟"‏آرزو گفت " نعیم شده مرد نامرئی "دستی زدم ‏.سیگار داري ؟"‏شیرین پاکت سیگار را انداخت طرف آرزو و داد زد " عنیم آقا ساعت یازده ست پس این قهوه "‏w W w . 9 8 i A . C o m ١١٠


هی"‏یولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددر باز شد و نعیم سینی به دست وارد شد و تا آمد شروع کند که ‏"من از اول می دانستم که این محسن "ارزو دو دسترا بالا گرفت ‏"ول بده ‏!ول بده که بس که حرف زدم کف کردمپشت سرت ببند."‏نعیم سینی زیر بغل بی حرف بیرون رفتبود.به بچه ها بگو تا نیم ساعت تلفن وصل نکنند..".در را هم محکمشیرین پاها را گذاشت روي میز.‏آرزو پاها را گذاشت روي میز.‏دوتایی قهوه خوردند و به باغچه نگاه کردند.حالا فقط یک گنجشک داشت از زیر گلدانی آب می خورد ‏.ارزو گفت ‏"حق با توشیرینبرگشت به آرزو نگاه کرد‏.چیزينگفت ولیمنظورش اینبودکه منظورت چیست‏.؟"همان حرف هاییکه قبل ازقشقرقی که راه افتاد می زدیم".شیرین دوباره سر چرخاند طرف باغچه و قهوه خوردآرزوبه دیوار حیاط.نگاه کرد . ‏"مدام به خودم نق می زنم ‏"که زود قضاوت نکن ‏.صبر کن.‏" باور می کنی تا حالامردي ندیدم این قدر شبیه خودم ؟"ریز خندید"منهاي بداخلاقی ها وهول بودن ها و الکی دلشوره گرفتن ها و دادو هوارها "خنده تبدیل شد به لبخندي محو ‏"شبیه هیچ کدام از مردهایی که تا حالا دیدم نیست ‏.اصلا شبیه مردها نیستهست و "نگاه به جایی خیلیان طرف تر از دیوار حیاطگفت ‏"تا حالا یک کار زشت نکرده "و در ضمن .چکس دو هفته از آشنایی نگذشته کار زشت نکرده ‏"فنجان توي دست می چرخاند.‏..‏"دو هفته نه بیشتراز دو ماه‏.بعد هم نمیفهمم تو چه ات شدهاولش که میگفتم نه و حوصله ندارمکچلم کرديکه‏"معاشرت کن ‏،امتحان کن ‏،به دلم برات شده ‏"حالا چطور شده از این ور دیوار افتادي ؟"‏‏"گفنم معاشرت کن بیرون برو بگو بخند نگفتم عاشق شو ‏"فنجان را گذاشت روي دستمال کاغذي چارتا.آرزو به جامداي روي میز نگاه کرد ‏"کی حرف عاشق شدن زد ؟"یکی از مداد ها را برداشت ‏"تازه اشکالش کجاست ؟"ته مدادرا گذاشت لاي دندان.شیرینفنجان را برداشت ‏،ارنج ها را گذاشت روي میز و خیره شد به نقش هايدر هم قهوه ‏"براي خلاص شدن از سر دردw W w . 9 8 i A . C o m ١١١


چی"‏می"‏یکنيواشیرینی"‏تگفکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآسپرین می خوریم یا استامینوفن یا پارااستامول یا هر مسکنی که توي داروخانه پیداشد ‏.سر نمی بریم زیر گیوتین".تا ارزو دهن باز کرد در بازشد و آیه با جعبه اي شیرینی امد تو ‏"سلام و علیک وچطوریدوچطورم"جعبه را گذاشت روي میزراحتی هاه کوله پشتی را انداخت زمین ‏،رفت طرف شیرینبوسیدش" چه ترافیکی ‏.چه روسري خوشگلی خاله شیرین‏.چه عجب از سفید کشیدیم بیرون؟"رفت طرف آرزو بوسیدش ‏."حال شما آژوخانم ؟محسن باز سوتی داده ؟"با چانه به جعبهاشاره کرد ‏"تا رسیدم پرید داد دستم گفت ببر براي خان صارم و خانم مساوات ‏.گفتم خودت چرا نبردي ؟ادا اطوار آمد و یکچیزهایی گفت دکه حالیم نشد . چکار کرده ؟"شیرین گفت ‏"بچه بازي "آرزو دست دراز کرد طرف تلفن که داشت زنگ می خورد ‏"دانشکده چه خبر بود ؟"توي گوشی‏"بعد لبخند زد و صندلیرا چرخاند طرف حیاط‏"بله ‏"بعد گفت ‏"سلام.شیرین یک لحظه چشم هاي ریز را ریزتر کرد بعد شروع کرد به تعریف ماجراي محسن براي آیه.آرزو گوشی را گذاشت آیه شیرینی به دست گفت ‏"هیچ خبر ‏"وآرزو گفت ‏"چی ؟"آیه زد زیر خنده"هیچی ‏.سهراب خانجان بودند؟"منتظر جواب نماند ‏"بالاخره ما کی باید این سهراب خان جان شما راببینیم ؟"باز منتظر جواب نماند و چرخیدطرف شیرین ‏"کم کم دارم شک می کنم شما دو تا ما را گذاشتید سر کار ‏.در ضمن شما دو تا شیرینی میل نمی کنید ؟"‏آرزو از پشت میز بلند شد رفت طرف جعبه ‏"چی هست ؟"‏آیه توي جعبه را نگاه کرد ‏"شیرینی دراز با کیوي ‏.شیرینی گرد با کیوي ‏.شیرینی سه گوش با کیوي ‏."آرزو کش و قوس آمد‏"نه به وقتی که کسی نمی دانست کیوي چیهست نه به حالا که کم مانده کیوي پلو به خوردمان بدهند.فهرست تمام شدشیرین ؟"‏شیرین کاغذي دراز کرد طرف آرزو ‏..آرزو کاغذ را گرفت ‏"فردا اول وقت ببرم دارایی ‏"آیه گفت ‏"حرف عوض نکن آژو خانم‏.گفتم چرا سهراب را دعوت نمی؟پریروزها مادري گفت "‏می گفت ؟"کاغذ را گذاشت روي میز.گفت تو مخصو صا سهراب را از ما قایم کرديدیگري را برداشت ‏"من هم با مادريموافقم ".‏"مخصوصا براي چی ؟"زد زیر خنده..آیه تکیه داد به پشتی راحتی ‏"چه می دانم خودت بگو ؟بابک مدام با دوست دختر باباش مسافرت و مهمانی اند با دوست پسرw W w . 9 8 i A . C o m ١١٢


خیلی"‏چی"‏یعنيهایکنبیا!""‏ هن"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادمامانش هم همینطور‏.تازه میگفت قرار شده دسته جمعیبروند بیرون‏"رو کرد به شیرینکه داشت چیزنوشت می‏"شنیديخاله؟ بابک گفته قرار شده دوست پسر مامانشو دو تا دختراش با بابک و مامانش و باباش و دوست دختر باباشچند نفر شدند ؟"‏روي انگشت شمرد."‏‎7‎نفر ‏.‏‎7‎نفري شام بروند بیرون ‏.باحال نیست ؟"‏شیرین به آرزو نگاه کرد ‏"چرا ‏،خیلی "آیه گیوي روي شیرینی را با انگشت انداخت توي جعبه ‏"حالا ما چرا نباید سهراب خان جان را ببینیم ؟"آرزو رفت جلو آیهایستاد ‏.خم شد تا نگاه به نگاه شدند.بعد گفت ‏"براي اینکه براي باراولین بار توي زندگی تصمیم گرفته ام چیزي را فقط برايخودم نگه دارم ‏.روشن شد ؟"‏آیه چشم گشاد کرد زد زیر خنده ‏"اووووووووه،اخر دوست پسر!!!"‏آؤزوقد راست کرد به حیاطنگاه کرد ‏.باد تندي امد و پیچکلخت روي دیوار لرزیدند1/20 فصل‏"گفتم من باید باشم ‏،سهراب خان "‏"گفتم نه آرزو خانم " ‏"چرا"‏‏"براي اینکه نمی دانم چه جور آدم هاییهستند "‏"چه جور آدم هایی یچه ؟خب معتادند که باشند . شاخ و دم که ندارند باید ببینم که چکار میکنند "‏"گفتم یک جور روان درمانی "‏‏"باید خودم ببینم ‏""صبح کله سحر زنگ زدي با من یکی به دو می؟"‏" هن"بدجنسی ‏.خوب شد از تهمینه شنیدم و گرنه بی من می رفتی ‏.برادرش را برداشتی بیا دنبال من "‏""اصلا کی گفت تو بیا دنبالو ؟از اینجاپیاده 5دقیقه هم نیست "‏"بس که غر زدي هول شدم دو بند انگشت خمیر دندان خوردم "؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ١١٣


يهایولیعنیولیعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"داشتم مسواك می زدم که زنگ زدي "آرزو زد زیر خنده و خوب که خندید گفت ‏"خمیردندان بیشتر دوست داري یا ماتیک ؟"سهراب درجا گفت ‏"هرسه ‏"آؤزو. ریسه رفتگوشی را که گذاشت تخت را مرتب کرد لباس پوشید و از راهرو گذشت ‏.جلو اتاق آیه دمپاییدمر را با لگد پرت کرد توياتاق و آمد در را که ببند که چشمش افتاد به میز تحریر ‏"باز این وامانده را خاموش نکرد ‏"رفت طرف کامپوتر روي صفحه يسیاه سه حرف Aانگار Y, , E با آهنگی خاموش می رقصیدند.‏ خم شد روي میز تحریر و ماوس را تکان داد و صفحه روشنشد خواست دستگاه را خاموش کند که دستش بی حرکت ماند ‏.سمت چپ صفحه روي یکی از علامت هاي زرد شبیه پوشهنوشته شده بود وبلاگ با خودش گفت ‏"لابد وبلاگ همان زنی ست ك ‏..اسمش چی بود ؟آهان جیران وجوجه هاش ‏"به ساعتکچی نگاه کرد و فکر کرد هنوز وقت دارد ‏.ماوس را حرکت داد نشانگر را برد روي پوشه و دو بارزد روي دکمه ‏.پوشه باز شدبالاي صفحه نوشته شده بود وبلاگ بچه هاي طلاقاول گیج شد بعد سردش شد بعد عرق کرد بعد لب به هم فشرد ‏.و نفس بلند کشید و اولین نوشته را خواندسلام اسم من یلداستاز همین الان بگم این اسم راست راستکی من نیست چرا ؟چون این مامان ممن به همه کارمن کارداره مدام امار می گیره می ترسم بفهمه این وبلاگ منه و سر بزنه بخونه و گیر سه پیچ بده.من می خوام اینجااز چیزهاییحرف بزنم که هروقت یک ذره اش را به مامانم می گم دعوامون می شه ووقتی هم که نمی گم تلنبار می شه تو دلم و قاط میزنم ‏!مثل طلاق مامان و بابام واین که من می خوام برم پاریس پیش بابام و مامانم نمی ذاره و خلاصه می خوام با شماها دردلکنم پس لطفا همهی دختر پسرهایی که مامان باباشون طللاق گرفته اند بااین بچه طلاق حیوونی از تجربه هاشون حرف بزنندشما را به خدا دریافتم کنید والا سر می کوبم به دیفال!!!!!!آرنج را گذاشت روي میز تحریر ‏،سر گرفت توي دو دست و با خودش گفت ‏"یاینها را از ته دل نوشته ؟یا به قول نصرتپیازداغشرا غلیظکرده ؟یمن اینقدرعوضیام که به جايحرف زدن با من دلش خواسته بایکعده غریبه"بغض کرد و فکر کرد ‏"زنگ بزنم به سهراب ‏"یکهو از دست خودش حرصش گرفت ‏.سهراب که نبودبا کی حرف می زد ؟با کی درددل می کرد ؟با مادرش ؟هیچوقت ‏.باشیرین ؟آره. حرف زدن با سهراب فرق داشت ‏.چه فرقی؟جوابی پیدا نکرد ‏.بعد از آشنا شدن با سهراب چند بار مثل قدیم با شیرین گپ زده بود ؟کی دو تایی رفته بودند خرید ؟پیادهw W w . 9 8 i A . C o m ١١٤


یولشییيهایولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادروي ؟ناهار یا شام غیر کاري ؟فکر رکد تا مردي توي زندگیش پیداشد ‏.....فکرکرد همین روزها باید شیرین را دعوت کند به..... حرف زدن با سهراب فرق داشت ‏.با سهراب می شد از شیرین حرف زد که با خودش نمی شد ‏.می شد از ماه منیر و آیه وکار و این که چاق شده حرف زد ‏.شیرین در جواب اینها اگر می خواست همدردي کند سر می جنباند کهیا " یرم برات" مبخشن می آ»د که ‏"ایه را لوس کردي به مادرت رو دادي نکن ‏.به فکر خودت باش ‏.کمتر هله هوله بخور ‏"یا از بودا و کریشنا نقلقول می کرد . سهراب به احمقانه ترین مشکل ها به دقت گوش می کرد و راه حل پیشنهاد می کرد.فقط به چاق شدم ها بود کهمی خندید و می گفت ‏"چه خوب ‏!حالا چند کیلو بیشتر آرزو داریم ‏"از لاي پرده تکه اي از آسمان معلوم بود خاکستري بودرفت روي یادداشت دوم.براي اینکه مامان خانم راضی بشه بیشتر توي اینترنت باشم و سر قبض تلفن و کارت اینترنت غر نزنه وبلاگ جیران و جوجههاش را نشانش دادم ‏.می دونستم طلاق گرفتن جیران و دست تنها دوبچه بزرگ کردنش دل مامان را می بره ‏.از اولین یادداشتخوند تا آخر ش ‏.بعد سر تکان داد ‏.بعد چند لحظه زل زد به عکس خودم و خودش و بابام کنار کامپیوتر و من یک جورهاییوجدان درد گرفتم که اون عکس اونجاست بعد گفت ‏"براي جیران بنویس ماماننم خوب می فهمتت.یه نصیحت هم برات دارهگول بچه ها را ازت می گیرم را نخور مردها تنبون خودشون رو بلد نیستن بالا بکشند چه برسه به بچه بزرگ کردن " بعد انگاردست و پا چلفتی بودن مردها یا وضع سه و قروقاطی جیران تقصیر منه غر زد که ‏"تو هم زودتر اماده شو بریم خدمت شاهزادهخانم ‏"شاهزاده خانم مادربزرگمه ‏.میگم مادربزرگ خیالنکنید خیلی پیره ها ‏!نه بابا ‏!خیلی باحاله قد بلند و خوش هیکل وخداهنوز خوشگل گاهی تو یمهمونیخونوادگی پا به پاي ماها همچین با موزیک فاز می گیره که بیا و ببین ‏.در ضمنیه موقع فکر نکنید بنده از خاندان جلیل سلطنتم ها!!البته از مادربزرگم بپرسید می گه ماردبزرگش زن یکی از شاه هاي قاجاربوده. مامانم می گه مادربزرگ مادربزرگم یکی ازسیصد چهارصد صیغه ي یکی از سیصد چهارصد شاهزاده ي دست هشتمودرپیتی قاجارها بوده که مهمترین مسئولیت زندگیش از قرار تخم ریزي بوده به سبک ماهی قزل آلا به هر حال مامانم سرشوخوخی مادربزرگم رو صدا می کنه شازده خانم و مادربزرگم هم خیلی جدي خوشش می اد ‏.راستس دیروز مامانم پرسید ‏"تووبلاگ داري ؟"‏ همچین محکم گفتم نه ‏!که هیچی نگفت.آرزو خنده اش گرفت ‏"تخم جن ‏!باید براي سهراب تعریف کنم ‏"و بلافاصله فکر کرد ‏"براي شیرینکرد ‏.هنوز وقت داشت رفت به یادداشت بعديهم "به ساعت مچی نگاهw W w . 9 8 i A . C o m ١١٥


یکلیولیسنیوليهایدبکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو خنده اش گرفت ‏"تخم جن ‏!باید براي سهراب تعریف کنم ‏"و بلافاصله فکر کرد ‏"براي شیرینکرد ‏.هنوز وقت داشت رفت به یادداشت بعديهم ".به ساعت مچی نگاهامروز بعد از کلی خمیازه و خنده از دست لهجه يفرانسوي استاد که گمونم به عمرش پاریس که هیچهم نرفته ‏.رفتممحل کار مامانم ‏.مامانم بنگاه معملات ملکی داره ‏.باورتون می شه ‏{مادربزرگم می گه نگو بنگاه ‏،بگو آژانس ‏!بنگاهشیک نیست‏}مامانم داشت طبق معمول در آ«‏ واحد با ده تا آدم و بیست خط تلفن سرو کله می زد ‏.بعد مامانم رفت خونه نشون مشتري بدهو ممن و خاله شیرینگپ زدیم ‏.این خاله شیرین که خاله واقعی من نیست و دوست و همکار مامانمه ‏.خیلی زن با حالیهطفلکی توي زندگی خیلی کم آورده یه روزي شاید ماجراش را براتون تعریف کردم ‏.فقط این را بگم که خاله شیرین دشمنمردهاست .خنده دارش اینجاست که وقتی از گیردادنمامان پیشش گله می کنم ‏،می گه باید یه دوست مرد برايمامانت پیدا کنیم ‏!دلیلیش هم اینه که می گه مامانت خسته ست ‏(که راست می گه ‏)مسئولیت زیاد رو دوششه ‏(که راست میگه ‏)تو و مادربزرگت هم که عوض کمک جونش رو می گیرید ‏(این یکی را زیاد راست نمی گه ‏)ماردبزرگم البته خیلی توقع دراهو مامانم هم نمی دانم چرا این قدر نازش را می کشه ولی من بیچاره ‏!!!!نمی دونم شاید هم بعضیوقتها اذیتشکنم ولی بهخدا دوستش دارم ‏.گمونم بیشتر از دست بابام حرص می خوره و بداخلاق می شه ‏.بابام که در ضمن پسر خاله مامانم هم هستخیلی با حاله دو سال یک بار می آد ایرون وکلی با هم حال می کنیم و این ور و اون ور می ریم چی داشتم می گفتم ؟آهان‏!!!خاله شیرین می گه اگه مامانت دوست پسر داشته باشه دلخوشی پیدا می کنه زیاد به تو گیر نمی ده ‏.امروز هم انگار بزورفرستادش بره خونه نشون یه آقایی بده که خاله شیرین می گه به گمونم از مامانم خوشش اومده امیدوارم مامانم پاچه ي آقاههرو نگیره ‏.تخصص مامان خانوم ضایع کردن مردهاست.‏اتاق گرم نبود ولی آرزو گرمش شد.پاشد پنجره را باز کرد.شلوغ نشده بود ‏.روي هره ي پنجره همسایه دو شیشه ترشی بودیادداشت بعدي..به ساختمان هاي کوتاه و بلند نگاه کرد ‏،به چارراه بزرگ که هنوزبه ساعت نگاه کرد ‏.برگشت نشست پشت میز و رفت رويچهارشنبه ‏–به بهانه ایمل مریم جون که خیلی ازش مرسی و اینا با مزه نیست که اینجا ‏(توي وبلاگستان ‏)این همه آدم باrangطیف اینوسیعو متفاوت‏(میخواستم بنویسمیادمامان و خاله شیرین افتادم که متنفر هستند از کلمه يw W w . 9 8 i A . C o m ١١٦


یعنیعنمی"‏يهاکتابخانه نودهشتیاخارجکی پروندن ‏.بعد دیدم یادم نیستعادت می کنیم - زویا پیرزادrang به فارسی چی می شه رفتم کتاب لغت نگاه کردم ‏.بعد وسیع و متفاوت را هماضافه کردم که کلاس بذارم(!خلاصه منظورم اینه که یلداي 19 ساله و مریم 25 ساله و شادي15 ساله‏(که این روزهاامتحان داره و به دوست هاي مجازیش سر نمی زنه ‏.)باهم گپ می زنیم و حال می کنیم ‏.گاهی وقت ها فکر می کنم زندگی بیکامپیوترو بیاینترنتو بیوبلاگ چه جوريبوده ؟مثل زندگیمامانم و خاله شیرینو بقیهنسل بالاییها شایدیعنییگمونم خیلی سه ‏!مریم پرسیده چرا مامان بابام ازهم طلاق گرفتند.‏ دوست دارم عوض ایمیل خصوصی فرستادن‏.همین جا بنویسم که همه بخونند و هر نظري دارند بگند یا بدن ‏.آقا این خط فارسی هم عجب مکافاتیه ‏.اومدم بنویسم بگند‏(بگویند ‏)شد مثل بگند یگندیده ‏!!!اومدم بنویسم بدن ‏(بدهند ‏)شد مثل تن وبدن ‏!مامانم و خاله شیرین مدام سر شکستهنوشتن جوانها غر می زنند ‏.راستش منم گاهی از خودم می پرسم ماها چرا شکسته می نویسسم ؟این جوري صمیمی تره؟راحتتره ؟ یا بس که نسل بالایی ها قلمبه سلمبه نوشتند و ماهر چی خوندیم نفهمیدیم چی می خوان بگند ‏(خودت بگند!)و جونمونبالا اومد دو خط بخونیم‏،حالا ما ها داریم ضد حال می زنیم ؟مامانم که می گه ‏"بس که جوونالان بیسوادند."‏ خالهشیرین میگه ‏"چه جوري باید سواد یاد می گرفتند ؟"شماها نظر تون چیه ؟در ضمن انگار من می خواستم در باره يطلاقمامان بابام حرف بزنم ‏!پدر این پرحرفی بسوزه توي وبلاگ هم دست از سر این یلدا خانوم بر نمی داره.مامانم به شوخی می گه‏"پرروییو پرحرفیت به بابات رفته. گه خودش بچگب هاش کم حرف بوده و کمرو ‏.وقتی می گم باورم نمی شه ‏،می خندهو می گه وقتی دیده چاره نداره مجبور شده کم رویی و کم حرفی را تا کنه بذاره توي پستو و بیفته به جون زندگی که زندگینیفته به جونشبه ساعت نگاه کرد ‏.فکرکرد دیرشد.از جا تکان نخورد وخواند:ببخشید که یه مدت وبلاگ را به روز نکردم به شدت باشیش تا تشدید گرفتار بودم ‏.بعضی وقتها که مامان توي تریپ عصبیبودن و پرو پاچه گرفتن نباشه ‏(راستی این روزها مامان حالش خوبه ‏.اگه گفتین چرا ؟اون آقاهه که مامانم اون روز رفت بهشخونه نشون بده یادتون هست ؟بعله ‏!خلاصه آؤه و اینا و رستوران و گردش و خیلی کشته مرده و مامان خانوم خیلی خوشاخلاق و یلدا خانم هم شاد وشنگول ‏)چی داشتم می گفتم ؟آهان یه موقع هایی من و مامان باهم حرف می زنیم ‏.بیشتر از وقتها البته با شرکت افتخاري خاله شیرین درنقش داور که دعوا نشه ‏!چند بار در ضمن این بعضی وقت ها مامان گفته که با بابامw W w . 9 8 i A . C o m ١١٧


یوليهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادعروسی کرد چون اولا پسر خاله اش بود و مامان بزرگم خیلی دوست داشت مامانم زن پسر خواهرش بشه و بعد هم پسر خالهجان تازه از فرانسه اومده بود و خیلی کلاس بالا بود ‏.مامانم فکر کرده بابام بعد از ازدواج هم همون مرد آقا و جنتلمن که قبل ازازدواج بود باقی میمونه ‏(شد عین میمون ‏!آهاي خط فارسی(که در ماشین براي خانم ها باز می کنه و پالتو براي خانم ها میگیره و خلاصه از این کارها که زن ها دوست دارند مردها بکنند ‏.بعدش بابام همیشه راجع به (مریم خانومگل ‏،ببخشید ها ‏،ولی ‏"راجع به ‏"درسته نه ‏"راجب به ‏"حالا ما یه چیزي گفتیم که خط فارسی مکافاته ولی یه ارزن سواد همبد نیست ‏.هاهاها)چی داشتم می گفتم ؟آهان ‏!بابام راجع به آزادي زن واحترام به حقوق زن و از این جور چیزها بالا منبر میرفته ‏.اوضاع مالیش هم عالی بوده ‏(که بعدها معلوم شد یه هوا خالی بسته ‏)و قیافه اش هم خوب بوده و خلاصه به قول خالهشیرین ‏،مامانم فکر کرده اوناسیس و آلن دلن و مارکس رو یه جا زده تو رگ ‏(این سه تا که خاله شیرین می گه مال جوونیخودشه ‏.براي نسل ما میشه بیل گیتز وبراد پیت وجاي مارکس هم خودتون یه بابایی بذارین.) بین خودمونباشه من فکر میکنم دلیل اصلی عروسی مامانم با بابام این بوده که بابام قرار بود بره فرانسه و مامانم هم می خواسته بره فرانسه.در ضمن فکر نکنید بابام بعد از ازدواج خیلی عوض میشه ها.‏ هن‏!فقط یک کم عوض می شه ‏.فقط در مورد مامانم عوض میشه ‏.و الا براي خانم ها ي دیگه هنوزم هم در ابز می کنه و پالتو می گیره و همچین قشنگ درباره ي ستم تاریخی به زن حرفمی زنه که من هم که می دونم داره خالی می بنده اشک توي چشمهام جمع می شه.چشم آرزو افتاد به ساعت و از جا پرید ‏.کامپیوتر را خاموش کرد و پله ها را دو تا یکی بالا دوید و تلفن را برداشت و شمارهگرفت و در فریزر را باز کرد و گوشی را گذاشت بین شانه وگوش و گفت ‏"صبح به خیر خوبی ؟گوش کن ‏"بسته قرمه سبزي رابیرون آورد ‏"زنگ بزن قراار با گرانیت رابینداز به بعد از ظهر ‏.زن وشوهر آةمانی اگر تلفن کردند وصل کن به خانم مساوات. هبنعیم بگو یادش باشد قبض هاي نوسازي را پرداخت کند ‏.آیه اگر زنگ زد بگو براش غذا گذاشتم بیرون یادداشت هم گذاشتم.برم "من تا ظهر آمدم " تلفن را خاموش کرد و براي آیه یادداشت که پلو توي یخچال هست و با قرمه سبزي گرم کند و یادش باشدگاز را خاموش کند و پالتو پوشید و روسري سر کرد و به ساعت نگاه کرد و فکر کرد ‏"هنوز وقت دارم راهی نیست ‏.ماشین نمیتو و بیرون گلفروشی نبش کوچه پر بود از گلدان هاي سنبل ‏.توي ظرفهاي طلایی و نقره اي سبزه سبز کرده بودند ‏.باز فکر کرد‏"به جاي حرف زدن با من "بعد به خودش گفت ‏"باز لوس شدم ‏.مردم هزار جور بدبختی دارند ‏.حالا بچه ي من وبلاگw W w . 9 8 i A . C o m ١١٨


يهاای.‏یستکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادباز کرده که کرده."‏گلفروش کف پیاده رو را می شست با سطلی پلاستیکی که می زد توي جوي آب ‏.آرزو ایستاد ‏"ما می خواهیم بی خیس شدنبرسیم آن طرف مغازه چکار باید بکنیم آقا داوود ؟"‏گلفروش کمر راست کرد وبافتنی چارخانه روي شکم چاق بالا پرید ‏.خندید"سلام عرض شد ‏.ببخشید بفرمایید ‏.سبزه که حتماخودتان سبز کردیدد،سنبل نمی برید ‏.؟"‏‏"الان ببرم تا عید پلاسیده ‏"به گلدان ها و ظرف هاي طلایی و نقره یی اشاره کرد ‏"ببینم سفال ها و کاسه گلیخوشگل تر از این برق و بورقی ها نبود ؟"‏قدیمگلفروش یک دست جارو و یم دست سطل ‏،عرق پیشانی را با آستین بافتنی گرفت ‏"چه کنیم خانم صارم سلیقه ها برگشتهنها هم خوشگلند نیستند؟"‏صف اتوبوس و کرایه ها غلغله آدم بود ‏.توي ویترین مغازه ي لوازم صوتی ‏،جلو تلویزیون صفحه تخت سفره ي هفت سین چیدهبودند ‏.تلویزیون داشت برنامه کودك پخش می کرد ‏.موش ها و مرغ هاي چارقد به سر چیزهایی به هم می گفتند و تند تند سرتکان می دادند ‏.روي سیر و سنجد سفره ي هفت سین گرد اکلیل طلایی پاشیده بودند.‏از جلويساختمان بزرگی گذشت ‏.به نرده هايمحوطه پارکینگ‏،روي مقواي بزرگی با خط کج و کوله نوشته شده بود بازارخیریه ‏.فکر کرد " منی شد خوش خط تر نوشت ؟نمی شد مقوا راصاف روي نرده ها زد ؟آیه با غریبه ها درد دل می کند ‏.اگربرادر تهمینه باز خوب نشد ؟اگر پاي کسی بگیرد به این سیم ؟"سیم کلفتی روي زمین ولو بود.سر یم وصل بود به بلند گوییدردست زنی با مانتو مقنعه ي سیاه.زن توي بلندگو گفت ‏"لطفا جهت بازدید از بازارچه به داخل محوطه تشریف بیاورید ‏.ضمناچاپخانه با کاپوچینو و حلیم آماده ي پذیرایی ست ‏."تابلو بهزیرا دید و رفت طرف خیابان.سواره رو راه بندان بود و پیاده ها بی عجله از لابه لاي ماشین ها رد می شدند ‏.فکر کرد ‏"چقدر آدم ‏.هممه آمده اند خرید عید؟شاید بعضی ها معتادند و دارند می روند به "به دختر و پسرها نگاه کرد و به مردها و زن ها.کدام یکی معتاد بود ؟کدام یکی وبلاگ داشت ؟دختر ي که مقنعه آبی سر کرده و نیم تنه چرم پوشیده روي مانتو تنگ و کوتاه؟یا پسري لاغري که موها را دم اسبی کرده ؟زن سیاه چرده با چشم هاي خسته و ساك بزرگ توي دست حتما مثل خودش کهتا چند وقت پیش نمی دانست وبلاگ چی هست ‏،نمی داند وبلاگ چی هست ولی حتما می داند اعتیاد چی هست ‏.مردي که بغلw W w . 9 8 i A . C o m ١١٩


یعنیستيهایستيهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددر چمباتمه زده بود و خیره به چاله ي وسط پیاده رو نگاه می کرد شاید معتاد بود یا شاید نبود.‏سر کرد توي اتاقک نگهبانی بهزیو پرسید ‏"ببخشید جلسه ي چیز "نگهبان که داشت صبحانه می خورد با سربه طرف چپ اشاره کرد ‏.آرزو نفهمید یواش گفت ‏"جلسه معتادان "نگهبان لقمه را قورت داد و گفت ‏"ورودي کوچهدست چپی "رفت طرف کوچه ي دست چپی و فکرکرد ‏"انگار نشانی بقالی می داد ‏"ومیخکوب شد.ازسر تا تقریبا وسط هايکوچه يباریک پر از آدم بود ‏.زن و مرد،بچه ‏،پیر‏،جوان،بعضیها با دسته گل ‏،بعضیبا جعبه يشیرینی ‏،بعضی ها هر دو ‏.فکرکرد ‏"سر صبحی عروسی که نیست ؟چه خبر شده ؟"‏از لابه لاي آدم هاي گل وشیرینی به دست گذشت رفت جلو تارسید به دري که تابلو بهزیکوچک تر ي داشت ‏.جلو در دوزن ایستاده بودند یکی مسن و یکی جوان ‏.به آرزو نگاه کردند و لبخند زدند و آرزو هم البخند زد ‏"ببخشید اینجااین گلووشیرینی "‏‏"تولد بچه هاست "آرزو گیج شد ‏"تولد این همه آدم باهم ؟"‏زن مسن خندید ‏"تازه واردي ؟"دختر خندید ‏"خوش آمدي ‏"روي کارتی که به سینه زده بود نوشته شده بود خوش آمد گو.آرزو فکر کرد ‏"یقیافه ام ت"بعد فکر کرد قیافهخودشان هم که اصلا "‏ به دور برنگاه کرد ‏"قیافهاینها هم که اصلا شبیه "‏زن صورت گرد داشت و دماغ کوچک و چشم هاي براق ‏.شبیه گربه بود"تولد پاکی بچه هاست ‏"دختر جوان صورت گرد داشتو دماغ کوچک وچشم ههاي برق ‏.شبیه بچه گربه بود ‏.زن ودختر با مردي با کت شلوار شیري سلام احوالپرسی کردند.ارزو هنوزگیج به آدم ها و گل ها و جعبه هاي شیرینی نگاه می کرد که کسی بازویش را چسبید ‏"بالاخره خودت را رساندي ؟"برادرتهمینه دو قدم عقب تر از سهراب ایستاده بود.‏مرد کت و شلوار پوش گفت ‏"شروع کنیم ‏"و راه افتاد اؤزو همراه جمعیت و دو سهراب از راهرو کم نور و دراز گذشت و واردآمفی تئاتر کوچکی شد . سهراب گفت ‏"خانم ها دست چپ می نشینند ‏"آرزو را نشاند روي یکی از صندلی ها ي دست چپ وخودش با برادر تهمینه رفتند نشستند ردیف جلو و آمفی تئاتر کوچک پر شد و پرتر شد وجا براي نشستند نبود و آدم ها کهw W w . 9 8 i A . C o m ١٢٠


کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادهنوز میآمدند نشستند روي پله ها و ایستادند دم در و نگاه آرزو دور زد تا رسید به زن مسن شبیه گربه که بغل دستشنشسته بود و لبخند می زد.گل ها و شیرینی ها را چیدند روي صحنه پشت میز ي دراز ‏.مرد کت شلوار پوش رفت پشت میز و رو به جمعیت و پشت بهدسته گل و جعبه هاي شیرینی ایستاد ‏.همه ساکت شدند و مرد گفت ‏"سللام من بهزادم یکآرزو فکر کرد اشتباه شنیدهمعتاد ".جمعیت جواب دادنند سلام بهزاد "ارزو فکرکرد ‏"معتادم ؟به همین راحتی ؟"‏و بهزاد از انجمن گفت و از روزگردها و ماه گردها و سالگردها ي ترك اعتیاد و تولد هاي دوبارهارزو خم شد طرف زن و من ومن کرد ‏"شماهم گ..زن گفت ‏"خجالت نکش بپرس!"و خندید ‏"آره هم خودم هم دخترم ‏"به دختر شبیه بچه گربه اشاره کرد که دم در ایستادهبود و سعی می کرد براي آدم ها جا براي نشستن یا ایستادن پیدا کند‏"من تریاك‏.دخترم هرچی بگی تا رسید به هرویین‏.اولش سلقی بودیم ‏.بعد گرفتار شدیم حالا پاکیم من یک کمی گکمتر از دو سال دخترم درست دو سال ‏"انگار داشت دربارهسرماخوردگی و تمام شدن دوره اش حرف می زد ‏.باز خندید ‏"راحت باش خودت چی ؟"‏آرزو به ردیف اول اشاره کرد ‏.برادر تهمینه سر را آ«قدر زیر انداخته بود که انگار داشت به بالاترین دکمه پیراهنش نگاه می کردبهزاد گفت ‏"تا سی روزه ها "دست هایی توي تالار بالا رفت ‏.بهزاد به دست اول اشاره کرد ‏.دست اول گفت ‏"من مجید ‏.یکجمعیت بلند گفت ‏"سلام مجید "مجیدمعتاد "گفت "جمعیت دا زد ‏"ماشاءاالله "بیست وشش روز شد که پاکم "و دست دوم ‏"من نغمه یک معتاد سه ماه "و دست سوم و چهارم و پنجم و علی و شهرام و سودابه و شش ماه و یک سال و سه سال و نه سال و جمعیت سلا کرد و دستw W w . 9 8 i A . C o m ١٢١


پی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادزد و آرزو فکر کرد ‏"آیه می خواهد برود پاریس ؟وبلاگ باز کرده ؟با من درد دل نکرده ؟"‏ به سهراب نگاه کرد که حواسش بهحرف ها بود ‏.برادر تهمینه به گل ها نگاه می کرد ‏.شبیه بچه گربه ي هراسانی بود که نمی داند صدایش کرده اند غذا جلوشبگذارند یا لگد حواله اش کنند.‏داشت فکر می کرد ‏"اگر یک وقتی آیه "که با صداي دست زدن ها و سوت و هورا و ماشاءاالله انگار از جا16-پرید 15‏.پسركساله يداشت دو شمع را رويکیکیکوچک فوت میکرد‏.زن مسن‏"این گفت یواشجوان ترین. ماهاستاز ده سالگی هرویین میزده ".حسکرد سردش شده.حس کرد گریهاش گرفتهحس کرد سرش گیجمیرود به سهراب نگاه کرد و سهراب انگار کسیفصل پایانصدایش کرده باشد برگشت ‏.آرزو از حعبه اي که کسی جلویش شیرینی برداشت و نفهمید تشکر کرد یا نکرد.تا صفحه 2018121 فصلآیه دست روي دستگیره گفت " منی دانم کی برمی گردم ‏.مرجان را که می شناسی ‏.تا صد تا مجله يمد ورق نزند و خیاطراجان به سر نکند لباس انتخاب بکن نیست ‏.آن هم چی لباس عروسی به زور جمعه وقت گرفته که ‏–اداي مرجان را در آوردتوي خیاطخانه فقط خودم باشم ‏.نگران نباش با مامانش بر می–گردیم "آرزو چند لحظه به در بسته نگاه کرد بعد رفت به آشپزخانه پرده را پس زد کوه ها هنوز پر از برف بودند.‏ لبخند زد ‏"خدا راشکر رويشماها هنوز خانه نساخته اند‏"نگاهش از کوه امد پایین‏.خانه خانه برج برج ساختمان بلندينمايسبز داشت‏.چارچوب پنجره ها قرمز بود ‏.فکر کرد ‏"عین لگو"چشمش افتاد به تلفن فکر رکد ‏"کاش تهران بود "سهراب اصرار کرده بود که بیا ‏"بیا تا اصفهان با هواپیما ‎40‎دقیقه هم نیست ‏.از آنجا ماشین کرایه می کنیم تا "‏ اسمجاییرا گفت که آؤزو نشنیدهبود و حالا همنبود.‏ یادشرمردبالاخره تصمیمگرفته ارث و میراثسه نسل را بفروشد‏.مطمئنم چیزهاي جالب پیدا می کنیم ‏.چیزي هم نخریم دیدن خانه خودش یک میلیون می ارزد بیا ‏"و آرزو که گفت ‏"بنگاهشش خروار کار ریختهرويسرم ‏،برايآیهوقت دندانپزشکیگرفتم ‏،مادرم را بایدببرم دکتر‏"سهرابیکیاز لبخندهايکجش را زد و با انگشت چتري موي آؤزو را پس زد ‏"همین روزها کاري می کنم که هیچ کاري نداشته باشی.بعد با هم میw W w . 9 8 i A . C o m ١٢٢


کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادگردیم دور ایران دور دنیا ‏.قبول ؟"آرزو فقط خندیده بود.‏به کوها نگاه کرد و فکر کرد که چه خوب می شد با سهراب می رفت اصفهان یا هر جا یا اصلا هیچ جا.به کوهها نگاه کرد و فکرکرد هیچوقت این همه دلش نخواسته با کسی باشد.ماه منیر رفته بود مهمانی خانه ي سرور خانم ‏.با غرغر که هیچ حوصله ندارم و آرزو گفته بود ‏"خب نرو ‏"پشت چشم نازكکرده بود ‏"وا!که فردا سرور پشت سرم جار بزند که چون مریض بود نیامد؟مطمئن باش خبر دکتر رفتنم تا حالا به گوشش. رسیدهتازه خانم و آقاي مطیع آبادي هم هستند.می خواستم یکی از این روزها دعوتشان بکنم که همین امروز می کنمنوه ..شان تازه از آمریکا .آمدهشنیدمآنجا صاحب برو بیاستسرور میگفت دنبال زن میگردند براينوه‏.شاید"آرزو سعی کرده بود بقیه ي حرف هاي ماه منیر را نشنود.‏شیرین هم که رفته بود ‏.یوگا؟مدیتیشین ؟خودشناسی ؟این جمعه نوبت کدام بود؟یادش نیامد.‏تلفن را از روي دستگاه برداشت ‏."اگر تلفن کرد ‏."راه افتاد طرف طبقه ي پایین.دست به نرده و نگاه به دست از پله ها پایینرفت و یکهو تصمیم گرفت که ‏"لاك می زنم ‏"چند سال بود ناخن لاك نزده بود؟خیلی سال ‏.بچه که بود ناخن می جوید ‏.ماهمنیر بارها زده بود روي دستش ‏.فایده که نکرده بود سر نصرت داد زده بود ‏"فلفل بزن یه ناخن هاش ‏.زرنیخ بزن چه می دانمبکن کاري یک‏.آبرو برد بس که جلو مردم انگشت چپاند تويیک ‏."تا دهنروز نصرت آرزو را که گریهمیکرد اول برددستشویی و دست و صورتش را با صابون شست.بعد با هم رفتند به پستوي آشپزخانه.شاتوت ریخت توي نعلبکی و انگشت هاي آرزو را یکی یکی کرد توي مربا و یک یک گذاشت توي دهن آرزونصرت از شیشه اي دهن گشاد مرباي.مرباي نعلبکی که تمام شد ‏،انگشت هاي آرزو را یکی یکی بوسید و قربان صدقه اش رفت ‏.از آن روز به بعد آؤزو ناخن نجوید‏،اما هیچ وقت هم ناخن بلند نکرد . حالا هر بار به آیه غر می زند که ناخن نجو ‏،آیه چانه بالا می داد که ‏"خودت هم می جویدي‏"و ماه منیر اگه بود می گفت ‏"آره با چه زحمتی از سرش انداختم ‏.توهم ناخن نجو عزیز دل.خب ؟"‏روي میز آرایش آیه گشت و از لابه لاي بستهی نیم خورده بیسکویت و دو سه جفت گوشواره و قوطی نوشابه ي خالی ‏،شیشهلاك کمرنگی پیدا کرد ‏.تلفن زنگ زد.‏گوشی را برداشت و تا صداي آن طرف سیم را شنید خندید ‏"توي آن ده کوره چطوري تلفن پیدا کردي ؟"نشست روي تختآیه ‏.حرف زد و شنید و خندید و ناخن هاي دست چپ شدند رنگ پوست پیاز گوشی را گذاشت بین گوش و شانه ي چپ وw W w . 9 8 i A . C o m ١٢٣


یکلمن"‏شی"‏يآکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادانگشت کوچک دست راست هم شد رنگ پوست پیاز ‏"لابد یک کامیون قفل و دستگیره و چیز میز قدیمی خریدي ‏.آره ؟"‏ شغغش خندید ‏."مادر تهمینه سه شنبه شب دعوتمان کرده ‏.تو که فردا بر می گردي نه ؟"ناخن انگشت وسطی را لاك زد ‏"یعنیچه که نمیآیی؟زن بیچارهاصرار کرده ‏.تهمینه بیست بار گفت مادرم گفته جناب زرجو حتما تشریف بیاورند بایدبیایی‏."فرچه نازك را فرو کرد توي شیشه لاك ‏"چرا اصرار کرده تو باشی ؟خیلی ببخشید کی بود پسرش را بیمارستان خواباند ؟کیبود انجمن معتادان نمی دانم چی چی پیدا کرد ؟نه خیالت راحت از تهمینه پرسیدم ‏.گفت جلسه ي پریروز را خودش باهاشیا فردا هم ي ‏.جلسه رفتهتهمینه هستمن ‏،شاید یاهم شیرین‏.نگران نباش‏"انگشت سببه را لاك زد."بایدمن بیاییوشیرین حوصله نداریم تا سر چشمه رانندگی کنیم ‏"چند لحظه گوش کرد و زد زیر خنده ‏"آره!اصلا راننده لازم داریم خوبتشد ؟"به ناخن شست هم لاك زد ‏"با دوستش رفتند سفارش لباس عروسی ‏"گوش کرد و درشیشه ي لاك را بست از پنجره بهآسمان نگاه کرد و لبخند زد ‏"مال ما هم شاید همین روزها ‏.باید سرفرصت مناسب باهاشان حرف بزنم ‏"دست چپ را گرفتجلو صورت و به ناخن هاي پوست پیازي نگاه کرد ‏."سهراب خان گیر نده لطفا ‏!گفتم سر فرصت مناسب ‏.اصلا به من نیامده لاكبزنم ‏.دست هام شد عین پنجه ي بز ‏"خم شد از زمین لنگه جورابی برداشت ‏"حرف عوض نمی کنم شاید نمی دانم اره.شایدترسم می‏"به صفحه خاموش کامپیوترنگاه کرد رويتحریر میزیدانم چرا گفتنش سختم ستشه لاك را گذاشت روي پاتختی و بلند شد رفت طرف میز تحریر ‏"نه نه تو للازم نیست با ماه منیر حرف بزنی ‏"پایشخورد به کپه اي از شلوار جین و بلوز و کفش ورزشی و کتاب و جزوه ‏"شیرین ؟لابد یا سکوت می کند یا نصیحت یا مسخره‏"خم شد شلوار جینرا برداشت انداخت رويدسته يصندلی‏"راستش از عکس العمل همه شان میترسم‏"از رويمیزتحریرقاب عکسیبرداشت از خودش و حمیدو آیه‏.عکس را خیلیسال پیشتويکافه ايدر پاریسگرفته بودند‏.جلوموهاي حمیر ریخته بود و پشت مو ها بلند بود ‏.توي گوشی گفت ‏"مخالفت که نه ولی حالا شاید سه شنبه شبخودمان اول از همه به شیرین گفتیم خب ؟"قاب را گذاشت روي میز ‏"باز لوس شد ‏.ساعت شش میبنگاه دنبالمان ‏.تابرسیمسر چشمه شده هفت‏.نیمساعت سه ربع میبعد مانیمتو ما را میبريرستوران خانم سر مدي‏.کیکو قهوه کهسفارش دادیمخبرش را به شیریندهیم می‏.خب ؟پس میآییمنزل تهمینه‏.خب ؟"خودکارهايرا تحریر میز ولو رويبرداشت گذاشت توي جامدادي ‏"آؤه حب خب خوردم فردا تارسیدي زنگ بزن خب ؟"بعد نگاه به صفحه سیاه کامپیوتر لبخندزد ‏"من هم همینطور وخیلی خیلی زیاد ‏"لبخند به للب دکمه ي خاموش کردن تلفن را زد و لبخند به لب فکرw W w . 9 8 i A . C o m ١٢٤


ای(‏یکلکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادکرد ‏"ببینم تخم جن چی ها نوشته ‏"بعد فکر کرد"دارم فضولی می کنم ؟"بعد فکرکرد ‏"وبلاگ براي خواندن خواننده هاست‏.خب من هم یک خواننده ‏"و کامپیوتر را روشن کرد.کامپیوتر رمز عبور خواست ‏.چند لحظه فکرکرد بعد توي مربع زد آیه ‏.کامپیوتر راه نداد ‏.زد آرزو کامپیوتر راه نداد زد حمید‏.صفحه اصلی آمد وبلاگ را باز کرد.حالا که از مامانم گفتم این یک چیز رو هم بگم که هر بار یادش می افتم خیلی دلم می گیره ‏.خیلی وقت پیش مامانم داشتبراي خاله شیرین تعریف می کرد ‏(فکر می کردند من خوابم ‏)که وقتی پدربزرگم فوت کرد ‏(که من خوب یادمه ‏)مادربزرگم فقطفکر مرسم ختم و این حرف هابود که به قول خودش ابرومند برگزار بشه و شمع ها حتما سیاه باشند و توي خرماها حتما مغزپسته بذارند که رنگ آمیزيسینیقشنگ باشه و ازاینحرف ها‏.بعد از چهلم سروکله يطلبکارها پیداشد و معلوم شدبابایزرگمقرض داشته ‏.مامانم حیرون موند که دور از جونش چه خاکی توي سرش بریزهومادربزرگم تنها کاري که کردنها را من ندیدم چون مامانم من را فرستاده بود خونه ي یکی از فامیل ها ‏)این بود که پالتو پوست قره گلش را می پوشید ومی چسبید به شوفاژو تب ولرز می کرد آخرسر ‏(ببخشید که سرتون را درد می آرم ‏!)مامانم از شرکتی که توش کار می کرداستعفا داد و تصمیمگرفت بنگاه بابابزرگم رو اداره کند ‏.با طلبکارها هم حرف زد که طلب هاشون رو قسطیبگیرند ‏.گمونمهنوز هم داره طلب ها رو می ده هرچند که هیچوقت حرفش رو با من نمی زنهچشم ها رابست..بعد پاشد توي اتاق راه رفت ‏.جلو پنجره ایستاد و خیره شد به بزرگراکه خلوت بود ‏.فکرکرد ‏"بعد ماها فکرمی کنیم جغله جات هیچ چیز نمی دانند."برگشت پشت میز.نوشته بالا را که می خوانم به خودم می گم تو که همش از مامانت تعریف کردي ‏.پس چه مرگته ؟گمونم این مرگمه که می خوامآزاد باشم و یکی مدام مواظبم نباشه که خوردي ؟رفتی ؟آمدي ؟این کار را بکن ‏!اون کار را نکن ‏!می خوام به قول فروغ خودمسرم بخوره به سنگ که بشکنهنشکنه یا‏.که دردم بیادیادردم نیاد‏.خلاصه ایناگر مادرها اینقدر گیردادند نمیدیگه باید برم ‏.مامانم داره در می زنه ‏.این هم یه خوبی دیگه اش که حاله بی در زدن بیاد توي اتاقم ‏.حالا هی الکی بهجون مامانت غر بزن یلدا خانم!!!!!دست آرزو رفت طرف حعبه دستمال کاغذي ‏.فکر کرد ‏"تصمیم درست گرفتم ؟"‏از منزل مادربزرگم دارم می نویسم که به خاطر من مخ مامانم رئ زده که باید کامپیوتر بخرم یلدا جان می آید اینجا لازم دارهw W w . 9 8 i A . C o m ١٢٥


يهایکنيوایکلیعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏.بگذریم که خیلی هم به خاطر یلدا جان نبوده ‏.مامان بزرگ من اگر کسی چیزي را داشته باشه که خودش نداشته باشه خیلیحالش بد میشه و اینا.‏از رادیوي همسایه سرود قبل از اخبار پخش می شد.فکرکرد ‏"کی ساعت دو شد ؟"و خواند.داشتم می گفتم مامانم می گه اول ها که تازه با حمید ‏(بابام)عروسی کرده بودم حمید از چیزهایی حرف میزد که من نمیفهمیدم و چون نمی فهمیدم فکر کردم حرف هاي مهمیاند تا کتاب هاییرا که اون خونده بود خوندم و دیدم خیلی هم حرفمهمی نمی زد و تازه سواد به خوندن کتاب نیست ‏.من در مورد سواد بابام نمی تونم اظهار نظر کنم چون خودم کمیتاقسمتی بی سوادم ‏.فقط می دونم بابا تهرون که می آد و با هم می ریم خونه ي این و آ«‏ ‏"بابام اینجادوست روشنفکر داره‏)وقتی شروع می کنه به حرف زدن ‏(دست به بالا منبر رفتنش حرف نداره ‏)زن ها مداموووو می کنند و مژه هاي ریمل زدهي شیشمتريرا به هم میزنند و لب هاي تا زیردماغ ماتیکزده را رو به بابام غنچه میکنند ‏.مردها هم مدام سر میجنبونند که ‏"آقاي دکتر واقعا فرهیخته هستند ‏"(بابا دکتراي فلسفه داره بیست بار ازش پرسیدم فرهیخته یچه و بازمیادم رفته ‏)یه بار شنیدم مامانم براي خاله شیرین تعریف می کرد که من که به دنیا اومده بودم بابام شب ها می رفته یه اتاقدیگه می خوابیده که از صداي زرزرر من بیدار نشه ‏.هر روز هم غر می زده که تا صبح نخوابیدم ‏"یه بار این ماجرا را یه جوراییکه بهش برنخوره به بابام گفتم ‏(ناز بشه الهی ‏!خیلی حساسه بابا جونم ‏)بایه نگاه معصومی که جیگر آدم براش کباب می شدگفت ‏"خب من باید صبح زود پا می شدم می رفتم دانشگاه ‏"گفنم ‏"خب مامانم هم باید صبح زود پا می شد می رفت دانشگاه‏.تازه باید منئهم می برد می گذاشت مدرسه ‏.بابام یه نگاهی بخ من کرد انگار عجیب ترین حرف دنیا رو زدم بعد گفت ‏"اون فرقداشت ‏"خیلی از آدم ها رو دیدم که وقتی از کار یکی ایراد می گیرند یا پشت سر یکی حرف می زنند اگه بهشون بگی خبخودت هم که بِروبِر نگات می کنن و میگن این فرق داره ‏.براي شماها پیش نیامده ؟زنگ زدند و آرزو مثل بچه اي که وقت کش رفتن شیرینی مچش را گرفته باشند تند زد روي ضربدر کوچک گوشه ي صفحه‏.بلند شد از اتاق بیرون رفت و پله ها را دوتا یکی بالا دوید ‏.تا در آپارتمان را باز کرد آیه مجال نداد"ببخشید ببخشید باز کلیدیادمآرزو نگاه از آیه دزدید ‏،چرخید طرف آشپزخانه و گفت ‏"چطور شد زود برگشتی ؟مرجان لباس انتخاب کرد ؟"‏رفت "آیه خندید"انتخاب کرد؟شوخی می‏.گمانم بعد از رفتن ما آمبولانس خبرکردند براي خانم خیاط ."w W w . 9 8 i A . C o m ١٢٦


پی.‏يهايهايپايهاسییکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد21 فصل پایانفصل 22تنها زن توي قهوه خانه آرزو بود.‏مشتريها نشسته بودند رويتخت ها پهن چوبی یاصندلی رويتاشوپشت میزهاي فلزي ‏.تنها جايبود تختی خالیدرست وسط قهوه خانه بغل آبنمايکوچک ‏.دور پاشویه یکیدر میانشیشهدوغ و نوشابه چیدهبودند با گلدان هايسنبل و بشقاب هاي سبزه ‏.یک لحظه مردد ماند.‏تلفن که پرسیده بود ‏"کجا ناهار می خوریم ؟"سهراب گفته بود ‏"یک جایی طرف هاي مغازه ‏"بعد گفته بود ‏"شلوار بپوشبا کفشی که راحت بکنب و بپوشی.خودش را مجسم کرد توي قهوه خانه اي نزدیک توپخانه وسط چهل پنجاه مرد که حتما همان طرف ها کار می کردند.‏ معذبکفش کند ‏،دو زانو نشست گوشهيتخت ‏،چشم دوخت به نقش هايسبز و سرخ گلیمو سعیکرد به دور بر نگاه نکندشخدمت هم که آمد سفارش غذا بگیرد نگاه نکرد ‏.پیشخدمت سفارش غذا گرفت ‏،رفت و یک دقیقه نشده برگشت ‏.با لحنیکه انگار داشت میگفت امروز چهارشنبه ست دیروزسه شنبه بود،رو کرد به آؤزو‏"حسن آقا گفت نرده هايتخت راحتنیست ‏"و دو تا پشتی اسفنجی رویه گلدار تکیه داد به نرده ها و رفت.‏آرزو مات به پشتیها نگاه کرد ‏"حسن آقا؟"‏سهراب گفت ‏"صاحب قهوه خانه ‏.همان که دم در باهاش سلام علیک کردم‏"انگار بگوید دیروز سه شنبه بود و امروز چهارشنبه.آرزو زیر چشمی به حسن آقا نگاه کرد که پشت دخل نشسته بود و چرتکه می انداخت ‏.بعد زیر چشمی به دوربر نگاه کرد ‏.یکنفرهم نگاهش نمی کرد ‏.پیشخدمت دیزي ها را آورد ‏،توي سینی گرد بزرگ با مخلفات زیاد ‏.سهراب آب گوشت را خالی کردتوي دو کاسه رویی و گفت ‏"تو ترید کن تا من گوشت بکوبم ‏"نگاه به دست سهرراب و گوشکوب یاد رستوران سواستیک و کارد و چنگال ‏.سنگک داغ و برشته بود بوي ترشی لیته که خورد به دماغش گشنه اش شد.‏افتاد وغذا خورد و از وبلاگ آیه گفت ‏.گفت کار بنگاه زیاد شده وبعد از عید باید کارمند جدید استخدام کند.سقف یکی از دستشوییمنزل مادر نم داده و باید قیرگونی پشت بام را تعمیر کند.دندان پزشک گفته باید دندان عقل آیه را بکشدوآیه از الان عزاw W w . 9 8 i A . C o m ١٢٧


هی"‏یعلیزنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادگرفته و پرده هاي اتاق خواب را باید عوض کندوسهراب گوشت کوبیده و چند پر سبزي خوردن گذاشت لاي سنگکچوقتسر در نیاوردمزن ها چطور در آن واحد به ده تا چیزفکرمیکنند و بیستتا کار باهم می.کنندو"‏کسی گفت ‏"چاکر آریالا سهراب ‏"وآؤزو سر بلند کرد مردجوان یکهواچاقی نگاه به زمین گفت ‏"سلام عرض شد ‏"بعد دستگذاشت رويشانه ي سهراب که می خواست از جا بلند شود ‏"جان مهديپانشو داشتم میرفتم گفتم سلامی بکنم ‏.خوبی؟خوشی؟سلامتی ؟"سر چرخاند طرف اؤزو باز نگاه به زمین تعظیم کوچکی کرد.‏سهراب خندید ‏"به به آریالا مهدي گل ‏"تروفرز پاشد ایستاد و دست داد ‏"خیلی مخلصیم ‏.کجایی ؟کم پیدایی فرنگی گفترفتی شمال از ریخت و قیافه ما ها جوش آورده بودي یا رفته بودي پاترول بازي ؟"‏آق مهدي خندید دو سه جمله اي گفت و باز سر پایین چرخید طرف آرزو ‏"با اجازه ‏"بعد به سهراب نگاه کرد ‏"به ماسر بزن ‏"وگفت ‏"یا‏"ورفت ‏.ارزو چند لحظه به مهدي نگاه کرد که داشت جلو دخل پول می شمرد ‏.پرسید ‏"این همان آقا مهدي بودکه "‏سهراب سر تکان داد ‏"مهديپاترول "آرزو سنگک توي دستش را ریز ریز کرد و به سهراب نگاه کرد که داشت ترشی می ریخت گوشه کاسه.خندید ‏"به چی میخندي ؟""دارم فکر می کنم با هر کسی عین خودش حرف می‏"تکه ي کوچک سنگک را زد توي کاسه ي ماست و خیار.سهرابزل زد به آرزو‏"پس بالاخره فهمیديبلدم با هر کسیچه جوريحرف بزنم‏."طره ايمويخاکستريافتاد رويپیشانی و چشم هاي قهوه یی برق زد."اجازه بده با مادرت وآیه حرف بزنم "آرزو حس کرد زیادي خورده ‏.تکه سنگک ماست و خیاري را انداخت توي کاسه و صاف نشست ‏."نه فعلا نه ‏""چرا؟؟؟؟؟؟؟؟"‏آرزو شانه بالا انداخت و سر تکان داد و خیره شد به گوشتکوب ‏.روغن آبگوشت روي گوشتکوب ماسیده بود.‏دم دخل ‏،سهراب که خواست پول غذا را بدهد حسن آریالا گفت ‏"آقا مهدي حساب کردند."‏تاسر درباغ ملی هیچ کدام حرف نزدند.آرزو داشت فکر می کرد چرا باید کاري را که باید می کرد و می خواست بکند به امروز وفردا می انداخت ؟اگر به آیه و ماه منیر می گفت چه تصمیمی گرفته چه اتفاقی می افتاد ؟اول حتما ماه منیر قیافه می گرفت وادا واطوار می آمد ‏.شاید هم غر می زد ‏.آیه لابد متلک می پراند و شاید هم نه ‏.بالاخره باید می گفت ‏.سهراب حتما بلد بود چهw W w . 9 8 i A . C o m ١٢٨


يهای"‏يجاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبکند و چه بگوید پس چرا نمی خواست ؟مردد بود ؟چرا ؟شک داشت ؟ازچه ؟می ترسید ؟سهراب ایستادسر بالا گرفت به دروازه يبزرگ با فلز کاريپرنقش نگاه کردادتهست گفتم اینجارا بایدسر فرصت.بگردیم ؟"‏ازرو سر بالا گرفت به آجر کاریبالاي دروازه نگاه کرد ‏،به کاشی ها و ستون ها ‏.گفت ‏"اولین بار که آمدم این طرف ها هفتهشت سال داشتم ‏."در هفت هشت سالگی دروازه به نظر ش خیلی بزرگ آمده بود ‏.حالا هم به نظرش خیلی بزرگ آمد.‏سهراب گفت ‏"حاضري ؟"‏آرزو گفت ‏"حاضرم ‏"و راه افتادند و تعریف کرد.‏پدر جایی همان طرف ها کار داشت ‏.از گردش چیز زیادي یادش نبودجز دروازه و پشمک خیلی بزرگی که پدر از مغازه اي هماننزدیکی ها خرید و خوردنش تا برگشتن به خانه طول کشید.سهراب گفت ‏"من هم اینجا تا بخواهی پشمک خوردم ‏.یادم هست مغازه کجا بود ‏.هنوز هم هست ‏.زمستان ها پشمک و لبو میفروخت ‏.تابستان ها پالوده و بستنی ‏.حالا شده پیتزا فروشی."‏از دروازه گذشتند وارد محوطه اي شدند که ماشین رو نبود ‏.آؤزو به خیابان پهن نگاه کرد ‏.به آجر کاري ساختمان هاي وزارتامور خارجه و پستخانه به سر ستون هاي شکل کله هاي شیر واسب ‏.بعد از تمام شدن پشمک رابراي سهراب تعریف نکرد.نصرت دست و دهن نوچ آرزو را می شست و صداي ماه منیر تا دستشویی می آمد ‏"بفروش ‏!چندتا مغازهي درب و داغان تهشهر به چه در می خورد ؟باید فرش بخریم ‏،ظرف و ظروف نقره و بلور لازم داریم ‏.با این چند غاز ي که داري چطور ابرو داريکنم ؟"نصرت دست هاي آرزو را با حوله خشک کرد و زیر لب گفت ‏"مرد بیاره با پارو ‏،زن ببره با جارو ‏"آرزو پرسید ‏"یعنی چه؟"نصرت گفت ‏"هیچی مارد دهنت را خشک نکردم ‏"و پدر مغازه رافروخت و ماه منیر فرش و نقره و بلور خرید و رفتند سفراروپا.‏سهرابکنار جدول پهن وسط خیابان ایستاد ‏."از من بپرسی اینجاقشنگترینشهر ماست ‏"نگاه کن ‏.درخت ها جوانهکرده اند."‏آؤزو گفت ‏"اینجا انگار تهران نیست".‏"تهران همین جاست ‏،یا بود ‏.جایی که ما زندگی می کنیم معلوم نیست کجاست ‏"رفتند تا ته خیابان ‏.هر چه جلوتر می رفتندw W w . 9 8 i A . C o m ١٢٩


يجايهاچین سی"‏یعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادسرو صداي ماشین ها و آدم ها کمتر می شد.از باغ موزه ي ملک صداي فواره می آمد.مردي پوشه اي زیر بغل از وزارت امورخارجه بیرون امد ‏.سرفه کرد و تف کرد توي جوي آب.کنار جوي اب گل جعفري کاشته بودند.برگشتند رفتند طرف مغازه.آرزوگفت ‏"با ماه منیر و آیه حرف میزنم "اقاي فرهنگی که چاي آورد و سلام و احوالپرسی و خوش و بش کرد و رفت آرزو گفت ‏"از اصفهان بگو ‏.ینیست اسمش چی بود"‏از آنجا که یادمسهراب استکان را گذاشت توي نعلبکی و خندید ‏"یادم نیست اسمش چی بود یک وقتیخیلی قشنگی بود ‏.خانه هايخدا می داند چند ساله با دیوارهاي کاهگلی ‏.ازبیرون که به خانه ها نگاه می کردي انگار می گفتند ‏"این تو هیچ خبري نیست‏"و تو که می رفتی به قول تو غش می کرد بس که قشنگ بودند."از جا بلند شد رفت طرف کتابخانه ‏"اسم ها محشر بود ‏:کوچهي باغ به ‏.میدان گردو چشمه ي گل مروارید،حالا توي ده سه خانوار بیشتر نمانده اند.همه رفته اند به قول خودشان شهر کهنایین باشد یا اصفهان یا آمده اند تهران ‏.پیرمرد با پدرم دوست بود."کنار کتابخانهایستاد سر کج کرد به حیاطخلوت نگاه کرد‏.فرهنگی با دستمالی چارخانه چرخ هاي درشکه را تمیز می کرد ‏"از شکارهایی که با پدرم رفته بود تعریف ‏،از وقت هایی که بهقول خودش ده آباد بود.چیزهایی نشانم داد که موزه هاي فرنگ بابتشان آدم می کشند گفت ‏"کاش اینها را تو بخري ‏.بچه هامکه نمی فهمند فقط فکر قیمتش اند ‏"چیزهایی ازش خریدم همین یکی دو روزه می فرستد ‏"در شیشه یی یکی از قفسه ها راباز کرد ‏"فعلا بیا این ها را تماشا کن ‏.دفعه ي پیش که آمدي وقت نشد ببینی."‏توي چها طبقه از چیزهایی چیده شده بود ‏.ازرو سر جلو برد نگاه کرد ‏.یکی از طبقه ها پر بود از دستگیره و دو طبقه پر از قفل‏.همه قدیمی ‏.سهراب گفت ‏"اسباب بازيچهار نسل ‏"و قفل خیلی کوچک زردي برداشت ‏"طلاست.مال جعبه ي جواهر‏.قرن هیجده فرانسه ‏"و قفل دیگري نشان داد که شکل اژده ها بود. صد چهر صد سال پیش"دستگیره اي قفل سرخود داشت که اگر با لم مخصوص می چرخاندیش در قفل می شد ‏.و دستگیره ي دیگري که اگر پس از بسته شدن در ‏،کسی دررا باز می کرد ‏،صاحب اتاق که بر می گشت می فهمیددر غیابشکسی وارد اتاق شدهو قفل هایی .شکل بز کوهی و خرچنگ وکوسه ماهی و دستگیره هایی که انگار سازنده ها جز ساختن و پرداختن و تزیین آنها فکر و ذکري در زندگی نداشته اند.‏آرزو مثل بچه اي که صد تا اسباب بازي ریخته باشند جلوش آز ته دل خندید ‏"هیچ وقت فکر نمی کردم روزي به خوشگلی وزشتی قفل و دستگیره فکر کنم "w W w . 9 8 i A . C o m ١٣٠


یولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادسهراب قفل مستطیلی نشان داد با سه سوراخ و سه کلید ‏"این اولین خرید جدم بود ‏.بعد پدربزرگم چیزهایی اضافه کرد ‏،بعدپدرم حالا هم من ‏"دستگیره اي برداشت شکل قو ‏.تنه ي پرنده به در می چسبید و گردن جاي دست بود ‏.چشم هاي قو دوسنگ قرمز بود.‏سهراب گردن قو را نوازش کرد ‏.آرزو انگشت برد جلو گردن قو را نوازش کرد.نور کجیاز حیاطخلوت به چشم هاي قرمز قوتابید ‏.چند لحظه دنیا شد همان اتاق سقف بلند و بازي نور و سایه روي قفل و دستگیره هایی که هیچکس سازنده هایشان رانمی شناخت.‏در پایین ترین طبقه يکتابخانه فقط دستگیره بود ‏.همه نو ‏.آرزو یکی را برداشت که سبز یشمی بود با زوار زرد براق ‏."چهخوشرنگ گمانم شبیه اش را جایی دیده ام ‏.جنسش از چی هست ؟"‏‏"پلاستیک فشرده ‏.اینها را همین جوري چیده ام اینجا ‏.بستنی می خوري ؟"و آرزو که خم شد بقیه ي دستگیر ها را تماشاکند سهراب در قفسه را بست ‏"سر نبش کوچه بغلی بستنی فروشی "‏‏"حرف خوراکی را نزن ‏.بس که خوردم دارم می ترکم ‏"فکر کرد ‏"چرا نگذاشت بقیه ي دستگیره ها را ببینم ؟دستگیره ي گردو سفید را هم مطمئنم جایی دیدهام "دستگیره ي گرد و سفید طرح گل افتابگردان داشتفصل پایان.21 تاصفحه 266/197فصل 23پاترول پیچید توي کوچه تنگ.تهمینه و برادرش دو در منتظر بودند.آرزو برایشان دست تکان داد."برادر انگار چاق شده ‏،نه؟‏"خواهر هم رنگ و روش بازشدهباید".‏"با دکتر حرف زدي ؟"دسته گل و جعبه شیرینی را از صندلی عقب برداشت."مفصل.انجمن به خیلی ها کمک کرده."‏برادر تهمینه دو پیت حلبی از بین دو ماشین برداشت و جاپارکی را که نگاه داشته بود نشان داد.سهراب پارك کرد."‏مواظبش باشیم ‏.تو پیاده شو بچسبانیم به دیوار"‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٣١


يهاپی"‏یفتيهايهايهايهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبرادر اول به آرزو سلام کرد.بعد رفت طرف سهراب دو دستش را گرفت و ساکت فقط نگاه کرد.خواهر نفس زنان گفت ‏"خیلیخوش آمدید"سهراب دست انداخت دورشانه یبرادر تهمینه ‏."چطوري رفیق ؟انگار حسابی روبه راهی ‏،آؤه؟"چهارنفري رفتندطرف خانه.‏مادر تهمینه با چادر سفید گلدار کنار حوض ایستاده بود.آرزو از پله ها پایین رفت ‏.زیر چشمی دید که سهراب بازوي مرد جوانرا گرفت وشنید گفت ‏"صبرکن."‏مادر تهمینه بی حرف آؤزو را بغل کرد ‏.آرزو گلو شیرینی را داد دست دختر ‏.زن هر دو گونه ي آؤزو را بوسید ‏."سر نماز دعا میکنم.کار بیشتري از دستم بر نمی آید. شانی را بوسید ‏"خدا دو بچه ام را گرفت ‏.لابد حکمتی داشت."دست استخوانی راکشید به گونه ي آرزو بعد به چشمخودش ‏"فرشته فرستاد براي نجات اینیکی "آرزو دست گذاشت روي شانه هاي زن ‏.به خودش گفت ‏"باز نیبه زرزرها"بلند گفت ‏"چه وقت گریه ست ؟حالا که سهراببه سلامتیخوب شده و"دنبال حرفیبرايگفتن به دور بر نگاه کرد‏."چه حیاطقشنگی‏"حیاطآجر فرش باحوض شش ضلعی ایوان پهن با ستون هاي مارپیچ و پنجرههاي زیر زمین با هر هاي کاشی کاري ‏،شبیه نقاشیآبرنگ بود.‏در ته مانده ي نور غروب ‏،رنگ درهاي رو به ایوان به شیري می زد ‏،کتیبهدرها شیشهرنگی داشتند و دستگیر هاکوبه هاي کوچک بودند شکل دست مشت شده ‏.این بار از ته دل گفت ‏"چه خانه يقشنگی "دو مرد از پله ها پایین آمدند ‏.زرجو سلام کرد ‏.زن گوشه ي چارد را کشید به چشم ‏"سلام از ما ‏"پابه پا شد و نگاهش بیندختر و پسر و آرزو و آجر هايکف حیاطرفت وآمد ‏.بعد انگار هول به اتاقی اشاره کرد که درش باز بود و چراغش روشن ‏.پشتسر هم گفت ‏"بفرمایید بفرمایید"وارد اتاق که می شدندآرزو خم شد کفش ها را در آورد و زیر چشمی به دستگیر ه ي در دولنگه نگاه کرد.اشتباه نمی کرد شبیه دست مشت شده را دیده بود ‏.توي یکی از طبقه هاي کتابخانه ي مغازه.‏روي فرش نشستند و تکیه دادند به پشتیآرزو گفت ‏"طفلکی ها افتاده اند به زحمت "تر کمنی ‏.تهمینه و مادر و برادرش یک به یک گفتند با اجازه رفتند بیرونسهراب گفت ‏"گچبري ها را دیدي ؟"به سقف نگاه می. کردآرزوبه سقف نگاه کرد بعد به گچ بري دور بخاري دیواري ‏"خدا می داند خانه چند ساله ست "‏"اواخر ناصر الدین شاه "w W w . 9 8 i A . C o m ١٣٢


يچاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو سر جلو جلو برد و یواش گفت ‏"چیزي هست تو بلد نباشی ؟"‏سهراب سر جلو آورد و یواش گفت ‏"آره بیگوديبستن "آرزو زد زیر خنده ‏"گمشو"‏‏"مادرم هرشب بیگودي می بست به موهاش ‏.هرشب چند تا از بیگود یها گم می شد چون من کش می رفتم براي بازي" هبپیش بخاري نگاه می کرد ‏"بالاخره مادرم فهمید و چند بسته بیگودي درشت و ریز خرید داد دستم که دست از سر بیگوديهایش بردارم ‏.اینها حتما برادرهاي تهمینه هستند آن یکی هم پدرش ‏"به سه قاب عکس روي پیش بخاري اشاره کرد ‏.پسريجوان با لباس سربازي فپسري جوان با سبیل پر پشت ‏،و مردي با کت و شلوار راه راه ‏،آؤنج تکیه داده به جا گلدانی پایه بلنديکه رویش سرخس پربرگی بود.‏تهمینه با سینیتو آمد مادر با ظرف شیرینی ‏.سبد میوه دست برادر بود.‏آرزو استکان چاي را برداشت و از مادر پرسید ‏"چند سال شد اینجا هستید؟"براي تهمینه که قند تعارف می کرد لبخند زد وسر تکان داد که نمی خواهد ‏.مادر تهمینه دو زانو نشست و چادر را روي سر مرتب کرد ‏"از بعد از فوت خدا بیامرز"به عکسمرد نگاه کرد روي پیش بخاري ‏"خانه آبا اجدادي پدر بچه هاست ‏.اینجا که اللان تشریف دارید اندرونی بود"با دست به چپاشاره کرد‏"اینطرف تا تقریباسر کوچه بیرونیبود بعد تکه تکه فروش رفت‏.قصه خانه را برايآقايزرجو"‏تهمینه و برادرش تند به مادر نگاه کردند و زن انگار هول ‏،تعارف کرد ‏"بفرمایید شیرینی میل کنید ‏.شیرینی که خودتان زحمتکشیدید آوردید حتما خوشمزه ست ‏،ولی این نان نخودچی ها هم بد نیست خانگی ست "تهمینه یواش گفت ‏"مادر خودشان درست کرده اند.بعد از خیلی سال به خاطر آمدن شما از این قطاب هم میل کنید."دو گوشآرزو گفت ‏"بعد از برادرهام مادر قطاب درست نکرده بود."‏آرزو به دیوار نگاه کرد ‏"انگار تازه رنگ کرده ایدچه خوب شده ‏"مارد باز به زرجو نگاه کرد بعد ظرف قطاب را تعارف کرد‏"بفرمایید"‏سهراب با برادر تهمینه حرف می زد ‏.تهمینه میوه می چید توي پیش دستی آرزو چاي می خورد و به دستگیره ي در نگاه میکرد و فکر می کرد ‏"اینجا خبرهایی هست ‏"سهراب به برادر تهمینه گفت"پاشو نگاهی به جعبه فیوز بیاندازیم شاید درستشw W w . 9 8 i A . C o m ١٣٣


چی"‏زیر"‏يهایکنیعنيپاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادکردیم ‏"آرزو فکر کرد ‏"حالا شد برقکار"مادر تهمینه دو سهراب را با نگاه بدرقه کرد ‏.بعد به آؤزو نگاه کرد"خدا آقاي زرجو رااز آقایی کم نکنه ‏.از همه چیز سر رشته دارند.آب گرمکن "‏تهمینه گفت ‏"مامان ؟"زن گفت ‏"خدا مرگم بده ‏"مارد و دختر سر زیر انداختند.آرزو طوري گفت ‏"تهمینه ؟"که دختر هول سر بلند کرد ‏"به خدا تا امروز من خبر نداشتم ‏.آقاي زرجو به مادر گفته بودند بههیچکس نگو".. منبه هیچکس نگو؟"مادر تهمینهنفس بلنديکشید‏"من دروغ گفتن بلد نیستم‏،ارزو خانمیدانم آقايزرجو چهاصراري به نگفتن دارند ‏"دست گذاشت روي پیشانی سر زیر انداخت تا آمد حرف بزند در باز شد.‏برادر تهمینه گفت ‏"اشکالش را پیدا کردیم ‏.یآقاي زرجو پیداکردند.فردا فیوز نو می خرم ‏"آرزو زل زده بود به سهراب.‏آرزو مثل بچه اي که شیطنت کرده و می ترسد دعوا بشنود.نگاه از آرزو دزدید نان نخودچی برداشت و رو کرد به مادر تهمینهزمین هم دارید ‏،نه ؟"آرزو سعی کرد نخندد و به مادر و دختر که گیج و کمیهراسان به این دو نگاه میکردند گفت‏"اجازه هست زیر زمین را ببینیم ؟"با خودش گفت ‏"دل تو دلش نیست زیر زمین را ببینم ‏"از چند پله پایین رفتند و تهمینهدر زیر زمین را باز کرد و دهن آؤزو باز ماند کف ‏،دیوارها و طاق ضربی همه از آجر بود.آجرهاي کم رنگ پررنگ مربع و مستطیلو مثلث ‏.آبنماي کوچک با کاشی فیروزه یی شکل گل پنج پر بود.سهراب می رفت و می آمدو دور خودش می چرخید:"طاق راببین باور میصد سال بیشتر از ساختنش می گذشته ؟قاب پنجره ها را نگاه کن.آجر هاي کف را دیدي؟"نگاه آؤزو همراهسهراب دور می زد ‏.با آجر چند جور طرح و نقش در آورده بودند؟جعبهقطاب و نخودچی را گذاشت روي صندلی وقت خداحافظی مادر تهمینه گفته بود ‏"قابل شما را ندارد برايهفتسین ‏"کیف را تکیه دا به جعبه ها"حالا این همه جیمز باتدي بازي براي چی بود؟"‏سهراب فرمان را داد به رراست و راه داد به پراید سفیدي که از پشت سر چراغ می زد ‏.دست کشید به موهاي کم پشت " منیدانم ‏.فکر کردم نمی دانم ‏.این جور حرف ها زدن راحتم نیست"‏آرزو پشت تکیه داد به در ماشین واداي سهراب را در آورد ‏"این جور کارها کردن راحتت هست ؟"آرزو به گوش هاي سهرابنگاه کرد ‏.فکر کرد ‏"عین گوش بچه ‏"گفت ‏"پس حالا از اول تعریف کن""اول و آخر ندارد ‏"پشت چراغ قرمز ایستادند دندهخلاص کرد و دست گذاشت روي فرمان"می خواستند خانه را مفت بفروشند""آن طرف ها هم همچین مفت نیست"‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٣٤


یکنيهايهارب"‏يهاای"‏یعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادقیمت بالاست ولی نه توي کوچه پس کوچه در ضمن حیف بود ‏.خانه صد سال بیشتر عمر کرده ‏"آرزو سر جلو برد حالا شديباستان شناس؟"‏فکرمیتوي تهران چند تا از این خانه ها هست؟"راه افتاد.‏پراید سفید با سرعت راند تا بریدگی بزرگراه و دور زد طرف شمیران و جیغ لاستیکپهن در آمد."با چند نفر از مدیرمیراثفرهنگیحرف زدم آمدند خانه را دیدند.‏یدگیرا دور زد‏"قرار شد مادر تهمینهو بچه ها تا هر وقت خواستندبمانند.خرج تعمیر و بازسازي را هم شاید از سازمان گرفتیم ‏"آرزو زد زیر خنده و سهراب که پرسید چرا می خندد آرزو بهردیف ماشینجلو نگاه کرد ‏"هیچی از پدر تهمینه بگو"‏رسدند به چراغ قرمز.سهراب کنار پراید سفید ترمز کرد ‏،سر از پنجره بیرون آورد و به پسر جوانی که کنار دست راننده نشستهبود گفت ‏"تو و رفیقتاز زندگی سیر شدید؟"پسر جوان با موهاي از ته تراشیده خندید ‏"تو اسم این را گذاذشتی زندگی ؟"‏سهراب برگش طرف آرزو ‏"چی پرسیدي ؟""پدر تهمینه ‏.به قیافه اش توي عکس به مادرش"دنبال کلمه ي درست گشت‏"به هم نمی امدند."‏‏"پدر از اعیانو اشراف بوده‏.اهل ادبیاتو شعر شاعري ‏.مادر دختر مباشر خانواده پسر ارباب عاشق دختر مباشر شده پا تويیککفش کرده تا ازدواج کردند."راهنما زد طرف زعفرانیه.نها که خیلی سال سرایدار باغی بودند طرف هاي قلهک ؟"‏‏"بعد از ازدواج خانواده پدر عاقش میکنند‏.پدر جز شعر گفتن و خط نوشتن کاريبلد نبوده.از بچگیهم مریضاحوالبوده.مادر تهمینه صاحب باغ را راضی کرده که نگهداري از باغ و رسیدگی به خانه با من"‏ خی.‏اطی هم می کرده ‏.تا بالاخره بزرگمیرند می یفامیل هاو پدر هم میاین و میردخانه میرسد به تهمینهو برادرهاش."جلو رستوران خانم سر مديپاركکرد"حالا شیرین چرا نیامد؟"‏ ‏"چه میدانم ‏"پیادهشد ‏"یمیدانم.اول بهانه آورد که کار دارم ‏.اصرار که کردم رك وپایانراست گفت حوصله ي اداي مرغ عشق در آوردن شما دو تا را ندارم."‏سهراب زنگ زد و هیچ چیزي نگفت ‏.آرزو دستگیره در را نگاه کرد ‏.گرد بود و سفید با نقش گل آفتابگردان.‏فصل 23w W w . 9 8 i A . C o m ١٣٥


حی ط"‏يهایآبیکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادفصل 24‏"نه،یک کمی طرف چپ ‏.پایین تر ‏،اهان همان جا "سهراب روي دیوار علامت زد ‏.تابلوي رنگ و روغن داد دست آرزو جاي علامت میخ زذ ‏.تابلو را گرفت آویزان کرد بالاي بخاريدیواري و از چارپایه پایین آمد ‏.دو تایی رفتند عقب ‏،کنار هم ایستادند و نگاه کردند.‏ سپزمینه ي تابلو قهو ه یی و سفیدونارنجی کمرنگ بود.جلوتر جابه جا سبز بود وسط سبزه ها تک لکه ايبسته و نیمه باز ‏.جلو ایوان حیاطی پر درخت با حوضی گرد.‏آرزو گفت ‏"خانه ي همه ي مارد بزرگ ها وسط تابستان "‏.از دور که نگاه می کردي ایوانی می دیدي با چند دراخود کامران ‏.خودش و پدرش و پدر بزرگش توي همین خانه به دنیا آمدند."‏‏"کامران؟"نشست توي راحتی دو نفره."نقاش همین تابلو ‏.البرز همکلاس بودیم ‏"نشست توي راحتی دو نفره ‏"همه فکر میکردند و فکر می کنند دیوانه ست ‏.من فکر می کردم و فکرمی کنم نابغه ست ‏"به آرزو نگاه کرد ‏"به مادرت و آیه گفتی ؟""نه‏"به تتابلو نگاه می کرد.سهراب نپرسید چرا و آرزو فکر کرد ‏"کاش می پرسید چرا ‏.کاش اصرار می کرد ‏"گفت ‏"فرصت نشد"‏سهراب حرف نزد و آؤزو فکر کرد اگر اخم می کرد اگر غر می زد ‏،اگر بالاخره حرفی می زد ‏.می شد بحث کرد ‏.می شد پشتجمله هاياحمقانه پنهان شد و نگفت که هنوز دو دل است که میترسد تصمیمدرستینگرفته باشد که"زیرلب گفت‏"گرفتار بودم‏"سهراب به تابلو نگاه کرد‏"به شاهد هايعقد هم فکر کرده بودم کامرانویوسف""یوسف؟""دکتر"آرزو پادراز کرد روي میز ‏.سهراب پاشد رفت تابلو را کمی کج بود راست کرد دوباره آمد نشست پاهارا گذاشت روي میز ‏"یوسف عاشق انجمن تر ك اعتیاد شده ‏.با برادر تهمینه مرتب به جلسه ها می رود که هیچ شروع کرده بهتحقیق و همکاري با انجمن و"‏ ‏"دراي حرف عوض می؟"با نک کفش زد به کفش سهراب ‏."نه میفهمم ‏.گمانم هنوز دو دلی ‏"با نوك کفش زد به کفش آرزو.آرزو خیره به تابلو چیزي نگفت.تکان هم نخورد ‏.تعجب هم نکرد که‏"از کجا فهمید؟"سهراب گفت ‏"قهوه بخوریم ؟"بلند شد ‏.آرزو سر چرخاند به پنجره هنگاه کرد که پرده نداشت ‏.سهرابگفته بود‏"حیفنیستچارچوب ها و آفتابگیربه اینقشنگیرا بپوشانیم؟"رو به آشپزخانه بلند گفتیا ‏"اسپرسواسپقسو ؟"از آشپزخانه صداي خنده آمد و آرزو دوباره به تابلو نگاه کرد ‏.در کنار حوض آبی ‏،لکه ي سبز و سرخی بود که اگر ازدور نگاه می کردي فقط لکه هاي سرخ وسبز را می دیدي.به خودش گفت " شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی ‏.از خیلی جلوw W w . 9 8 i A . C o m ١٣٦


يهایولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادفقط لکه می بینی ‏."بلند شد.پرده آشپزخانه زرد بود با گلهاي یشمی ‏.پرده را با سهراب خریده بود ند.فروشنده وقت بریدن پارچه گفت ‏"مبارك باشد ‏.خانمخوش سلیقه انند."سهراب ابرو بالا داد و لب جمع کرد و آؤزو خنده اش گرفت ‏.پارچه را سهرراب انتخاب کرده بودو آرزو بعد ازنیم ساعت مخالفت به این نتیجه رسیده بود که ‏"حق با تو است این بهتر از همه است ‏"سهراب قهوه پیمانه می کردو ارزو بهپرده ها نگاه می کرد ‏"چرا روزي که تلفنم را خراب کردي "پیمانه ي قهوه نشانه رفت طرف صورت آرزو ‏"خودتانداختیش""حالا هرچی ‏.چرا جوري رفتارمیکردي انگار از پشت کوه آمدي و نمی دانی میز و صندلی و پرده چی هست ؟"‏سهراب سر عقب انداخت و خندید ‏"دنبال بهانه می گشتم باز ببینمت " کتیه داد به پیشخوان ‏"شاید هم بس بداخلاق بوديهول شده بودم وپرت و پلا می گفتم ‏""چرا گفتی نمی دانی چند تا اتاق خواب لازم داري ؟"خندید.سهراب خندید ‏"چراي اینیکی را از اولین بار که دیدمت می دانستم.تصمیم گرفته بودم باهات ازدواج کنم.‏ منی دانستم تو چند تا اتاق لازم داري ‏."آؤزوبه موهاي کم پشت نگاه کرد،به چشم هاي قهوه یی کم رنگ و به دهن که انگار هر آن براي لبخند زدن آماده بود.نگاهش سرخورد رويپرده ها‏.فکرکرد‏"گل اینرنگیواقعا هست ؟"پرسید‏"یوسفو کامران عیدتهران هستند؟"سهراب به قهوهجوش نگاه کرد ‏"همه هروقت تو بخواهی تهران هستند ‏"بعد قهوه جوش را برداشت" تو فکر کن عجله نکن ‏"آزرو از.قفسه دو تا فنجان قهوه خوريبرداشت ‏.فنجان ها سفیدبودند با گل هايریز خاکستريفکر کرد ‏"اتفاقا باید عجله کنم‏"گفت ‏"اتفاقا باید عجله کنم "وقت رفتن از پایین پله ها به پنجره ي گرد پا گرد نگاه کرد ‏.زیر پنجره میز کوچکی بود که با هم از لوازم قدیمی فروشی دوستش ژاله خریده بودند.روي میز گلدانی بود که با هم در جمعه بازار پیدا کرده بودند.توي گلدان چند شاخه گل یخ بود که باهم از باغچه چیده بودند ‏.سهراب که پالتو را برایش نگه داشت آرزو فکر کرد ‏"گل یشمی واقعا هستفصل 25باران می بارید ‏.نصرت دستمال نم دار را از روي جوانه ها برداشت و بشقاب هاي گود را یکی یکی می داد دست آؤزو که میمیز روي چیدوسط آشپزخانه‏"جنجال چرا ؟خودش بیستبار گفته دعوتش کن‏"گونه هايگوشتالو برق می‏."از زور زد.فضولی اصرار می کند دعوتش کنم ‏"دست کشید روي جوانهعدس ‏."در ضمن این روزها دوست پسر گرفتن مد شده میw W w . 9 8 i A . C o m ١٣٧


هن"‏زی"‏یکنيهايهايهاچب"‏شیرین"‏يچاخیلی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادخواهد جلويدوست و آشناپز بدهد که آرزو هم دوست پسر گرفته‏.اگر بفهمد تصمیمگرفتم عروسیکنم"تمام صورت نصرت خنده بود ‏"الهی به خوبی و خوشی ‏"دست هاي خیس را کشید به دامن چین دار.دلش بخواهد ‏.سرو سامان می گیري.همدم پیدا می‏.خیلی دلش بخواهد."آرزو از پنجره به بیرون نگاه کرد ‏.شاخه هايدرخت زیر باران آرام تکان می خوردند.نصرت دستمال هاي نمدار را از روي میز جمع کرد توي دست مچاله کرد ‏.بعد به پنجرهنگاه کرد ‏.باران شیشه ها را می شست ‏"آیه چی؟ب هآیه گفتی ؟"چند قطره آب از دستمال ها چکید روي دامن لباس گلدار. ‏.نگفتم ‏"رفت طرف ظرفشویی ‏.پارچ پلاستیکی را آب کرد برگشت سر میز آب داد به جوانه ها.نصرت به جوانه ها نگاه کرداد آب نده مادر می گندند."آرزو پارچ را گذاشت روي میز"اینها را کجا می چینی ؟""توي پستو کم نور تر از اینجاست.پارسال زود بالا آمدند ‏.یک هفته از عید رفته زرد شدند.به شیرین خانم که گفتی ؟"‏بشقابی در هر دست رفتند طرف در کوچک که باز می شد به پستوي بزرگ ‏.آرزو با نک پا در را هل داد"نگفتم ‏"دیوارهايپستو قفسه بندي فلزي داشت تا سقف ‏.توي قفسه ها شیشهترشی و مربا بود و بطريبزرگ آبغوره و سرکه و گللاب‏.جعبه هايکوچکو بزرگ بود با قوطیکنسروو چند کیسهبرنج‏.نصرت قسمت خالییکیاز قفسه ها را نشانداد.‏ین اینجا ‏.به شیرین خانم چرا نگفتی ؟"‏را که میشناسی‏"پوزخند زد‏"دشمن قسم خورده يازدواج و مردها‏"نصرت دو بشقابیرا که آرزو توي قفسهگذاشتته بود عقب زد ‏"جا داشته باشیم براي بقیه ‏.خب ‏.طفلکی بعد از بلایی که سرش آمده "راه افتاد طرف در‏."آؤه ولی سهراب شبیه بقیه ي مردها نیست ‏"شانه بالا داد به دنبال جمله اي گشت براي توصیف سهراب براي نصرت ‏.چیزي. عنبه ذهنش نرسید‏،شانه پایینداد و سر تکان داد.نصرت سبزه آخر را از رويبرداشت میزمی یم دانم ‏"میگفت خیلیآقاست ‏""نعیم کی سهراب را دیده؟""چند باري که آمده بود بنگاه ‏.یک دفعه نعیم داشته بسته ي کاغذي یا نمی دانم چی ازوانت خالی می کرده ایستاده کمکش کرده و با هم خوش و بش کرده اند."بشقاب را گذاشت کنار قبلی ها.‏"حالا نعیمازکجا فهمیدهکه "‏ کتیهداد به در پستو.نصرت کمر راست کرد و خندید‏."هنوزنشناختیش؟آدم شناس و فضول محله. می خوري ؟"آرزو سر تکان داد که آؤه و نصرت که رفت به آشپزخانه فکر کرد " هبنعیم کممک کرده ‏"خیره شد به قفسه ي رو به رو ‏.پشت چند جعبه رشته و دو شیشه سیر ترشی ‏،روي کارتن کوچکی نوشتهشده بود ‏:پنجم دبستان.خط کج و کوله ي نصرت بود ‏.رفت طرف قفسه ‏،سیر ترشی ها و جعبه هاي رشته را کنار زد ‏،کارتن راw W w . 9 8 i A . C o m ١٣٨


چی"‏يچايهايچاشیرین"‏يواشیرین.‏وی"‏شیرین"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبرداشت گذاشت زمین و کنارش نشست ‏.نصرت از آشپزخانه صدا زد" ریختم ‏"آرزو صدا زد ‏"بیا اینجا ‏"از کارتن دفترچه ي جلد سبزي بیرون آورد.نابلون جلد چروك بود و دفتر چه را که باز کرد ، چسب نایلون ور آمد ‏.ورق زد.آول ها يمهر ماه با نصرت و نعیم می نشستند پشت میز آشپزخانه و دفتر و کتاب جلد می کردند ‏.آرزو برچسب نام و نام خانوادگی وکللاس را می چسباند روي دفتر یا کتاب ‏.بعد نعیم کنار نام و نام خانوادگی و کللاس ‏،گل یا پرنده می کشید یا هر چیزي کهآرزو می خواست ‏.خیلی کوچک انقدر که توي برچسب جا بگیرد.کارتن را بیرون ریخت‏.انشا ریاضی ‏،دیکته ، دنبال دفتر چهنقاشی گشت ‏.پیدا کرد ‏.صفحه ي اول دختري بود با موهاي بافته و فرق از وسط باز کرده ‏.تا نعیم نقاي را تمام کرده بود آرزوذوق کرده بود که ‏"عین خودم کشیدیش"صفحه ي بعد دسته گل نرگس بود کنار دمپاییآرزو.ورق زد یادش آمد دمپاییها را نصرت از مشهد سوغات آورده بود‏.صفحه ب بعد میزناهار خوريبود که انگار همینالان چندنفرتر کش کردهاند.عروسک آرزو روي مز جا مانده بود.صفحه ي آخر یک طوطی بود ‏.با پر هاي سبز کمرنگ بال هاي سبز پر رنگ نک سرخ وچشم هاي زرد.طوطی را یکی از تولدهاي آرزو نعیم و نصرت هدیه خریدند ‏.به طوطی یاد دادند بگوید آرزو.و طوطی تا چندسال بعد که در قفس باز ماند و پرید و رفت و دیگر بر نگشت گفت آژو.آژو براي هر نقاشی ‎19‎یا20گرفته بود ‏.صداي خنده يریزي آمد ‏.نصرت با سینینگه داشتتوي درگاهی ایستاده بود ‏"اینها را کجا جستی ؟"اؤزو سر چرخاند طرف نصرت ‏"این همه سالفصل 26آیه گفت ‏"مرجان و مادرش دارند خود کشان می کنند.‏Weddingگرفته coordinator اند و "ماه منیر گفتگرفته انند ؟"آیه گفت ‏"یعنی "به شیرین و آرزو نگاه کرد ‏.آرزو از پشت میزناهار خوري بلند شد ‏"برگزارکننده عروسی ‏"آیه ادامه داد.‏ ‏"آقاي اسمش یادم نیست ‏.هر جور مراسم هاییبرگزاار می کند عروسی تولد ختمگفت ‏"مراسم ‏"آرزو گفت ‏"مراسم ها ‏،عملیاتها "شیرین زد زیر خنده و ماه منیر داد زد "‏!!!اگر این دو تاگذاشتنند ؟"رو کرد به آیه ‏"بگو عزیز دل ‏"شیرین و آرزو شروع کردند به جمع کردن میز ناهار و شیرین گفت ‏"غذات محشربود ‏.گفتی اسمش چی بود ؟"دو تایی رفتند آشپزخانه. ندالو از سهراب یاد گرفتم ‏"بشقاب ها را گذاشت توي ظرفشوییگفت ‏"آاه ‏"لیوان ها را گذاشت روي بشقاب هاي توي ظرفشویی ‏"آقا چطورند؟""از احوالپرسی شما. ساکتw W w . 9 8 i A . C o m ١٣٩


یکلیآبیعنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبه ظرفشویی نگاه کرد ‏.آیه داشت می گفت ‏"قرار شده باغ عموي مرجان چاددر بزنند.اول مرجان رضایت نم یداد ‏"مثل مرجانحرف زد ‏"باغ عمو جان نه ‏!از بچگی دوست داشتم جایی عروسی بگیرم که به عمر م ندیده باشم ‏"ولب بعد کوتاه آمد چون کهنمی آقايدانم چیچیقول داد که "صدا را کلفت کرد‏"باغ را جوريدرست میکم نفهمی اینجاهمان جاست که ازبچگی دیدي."‏ماه منیرگفت ‏"وا ؟با اینهوايسرد ‏،عروسی تويباغ ؟"آؤزو ظرف سالاد و ترشیرا از روي میزبرداشت‏"لابد یکی یککیسه آب گرم می دهند دست مهمان ها ‏"راه افتاد طرف آشپزخانه.آیه خندید"باغ را چادر می زنند آقاي نمی دانم چی چیمجله فرنگی نشان داده با تزئینات جورواجوربراي جشن عروسی از ترکیه فشفشه هاي مخصوص آورده که وقت وارد شدنعروس و داماد هوا کنند‏.نصف چیزهاییرا که مرجان گفترفت یادم‏.فقط اینیادمماند که قراار شده اتاتق عقد مدلکلیساییباشد ‏.یبرايمهمان ها رو به روي سفره ي عقد صندلی بچینند."آرزو و شیرینبه هم نگاه کردند و زدند زیرخنده و شیرین گفت ‏"لابد عاقد با لباس پاپ خطبه ي عقد بخواند."ماه منیر بلند شد رفت طرف یکی از راحتی ها ‏"مسخرهنکنیداتفاقا هیچفکر بدينیست ‏.سر عقد کنان مهمان ها مثل مور و وملخ نمیریزند رويسر عروس داماد"نشست تويراحتی ‏"خب شام چی؟"آیهرفت رو به روي ماه منیرنشست پا انداخت رويدسته راحتیدستش رفت طرف گلدان نخلمرداب و تا چشمش افتاد به آرزو که داشت نگاه می کرد ‏"گفت واي ببخشید ‏"و زود دست پس کشید ‏.آرزو چتري مو را پسزد ‏"نک زر برگ ها را بچین".آیه یک لحظه انگار تعجب کرد‏.بعد با خیالراحت افتاد به جان برگ هاي نخل مرداب ‏"مرجان اسم غذا ها را گفت که یادمنماند ‏.لابد همان چیزهاي همیشگی ‏.از به قول نعیم نازیلیا ‏–توضیح داد ‏–یعنی لازانیا گرفته تا شیرین پلو و باقالی پلو و از اینبره هايدسته جعفري توي دهن ‏.دو دسته پیشخدمت دارند ‏.براي عقد یک گروه دختر با کت و شلوار سرمه یی و پیراهن وروسري‏.براي شام دختر ها به اضافه مردها با کت شلوار سرمه یی و کروات آبی ‏.رومیزي ها همه آبی چ.ن مر مر جان ونامزدش رنگ آبی ‏–لب غنچه کرد ‏–دوست دارند."آؤزو از آشپزخانه داد زد ‏"چاي یا قهوه ؟"شیرین با بقیه ي ظرف هاي ناهاربه آشپزخانه آمد ‏"من ‏،قهوه ‏"و بلند گفت ‏"منیر جان شما هم قهوه ؟آیه تو چی ؟"همه که قهوه خواستند آرزو قهوه جوش رااز قفسه برداشت گرفت طرف شیرین‏"تو درست کن‏.بهتر از من درست می کنی ‏"شرینابرو بالا داد‏"سهراب جان قهوهدرست کردن یادت نداده ؟"آرزو قهوه جوش را برد بالا اداي زدن توي سر شیرین را در آورد ‏.ماه منیر از اتاق نشیمن بلند گفتw W w . 9 8 i A . C o m ١٤٠


شی"‏یدنآیه"‏شی"‏يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادرن ؟آرزو ؟شنیدید؟لباس عروسی سفارش داده اند به خواهرهاي فرزانه ‏.خدا می داند چقدر تمام شده. رن حواسشبه قهوه جوش بود روي اجاق گاز و آزرو پشت به شیرین از پنجره بیرون را نگاه می کرد ‏"مهمترین چیزي که از سهراب یادگرفتم این بود که "شیرین چشم از قهوه جوش گرفت سر گرداند طرف آرزو ‏"بود؟"آژرو آؤام سر گرداندطرف شیرین ‏"هست ‏"یک لحظه نگاه به نگاه شدند.بعد شیرین دو باره قهوه جوش نگاه کرد آرزو به کوه ها ‏.چانه بالا داد وگفت ‏"از سهراب یاد گرفتم به جاي مدام نگران این و آن بودن ‏،یکی کمی هم خودم را دوست داشته باششم ‏"روي کوه ها فقطچند شیاار برف مانده بود و قهوه داشت توي قهوه جوش کف می کرد.شیرین قهوه ریخت و ماه منیر گفت ‏"این عروسی دی. ستمرجان براي همه کارت داده.‏گفت ‏"به قول یکی از وبلاگنویس ها ‏،رفتن به عروسی دوست واجب شرعی ست ‏."و غش غش خندید.شیرین با سینی قهوه و آرزو با بشقاب شیرینی تربرگشتند به نشیمن ‏.آژرو گفت ‏"شنیدي شیرین خانم ؟رفتن به عروسی دوست واجب شرعی ستریز.".زل زد به چشم هاي سبزفصل 27بیرون هوا تاریک شده بود و چراغشهر تک و توك روشن بودند ‏.ار آشپزخانه بیرون آمد ‏،از پله ها پایین رفت ‏.از راهروگذشت وارد اتتاق خواب شد ‏.چراغ را روشن کرد و ایستاد گوش کرد ‏.آیه که نبود خانه ساکت بود و سکوت خانه فقط چندساعت اول خوب بود ‏.بعد دلش می گرفت ‏.فکرکرد ‏"براي همین تنها بودن نبود که آمدم اینجا؟"بعد از برگشتن از فرانسه ‏،بعداز مدتی که خانه ي پدر و ماد ر زندگی کرد ‏،وقتی که گفت می خواهد براي خودش و آیه آپارتمان جدا بگیرد،ماه منري جنجالکرد ‏."بچه نازنینم راببري بچپانی توي آپارتمان ؟"و گفت و گفت و فریاد زد و غش کرد و قهر کرد و آرزو اول بهانه آورد کهخانه به محل کارش دور است و ماه منیر داد زد ‏"حالا کی گفته کار کنی ؟انگار معطل چندرغاز حقوق تو هستیم از این شرکتکوفتی ‏"باز بهانه آورد که خانه به مدرسه آیه دور است و ماه منیر داد زد ‏"براي بچه ام راننده می گیرم ‏"وسط بگو مگو هايمادر و دختر پدر یا به نصرت می گفت ‏"براي خانم گل گاوزبان دم کن ‏"یا آرزو را از ماه منیر دور می کرد ‏.و زیر لب می گفتغصه نخور یک کاري می کنیم ‏."وقتی که آرزو بالاخره گفت ‏"اصلا همه اینها بهانه ست دوست دارم مستقل باشم ‏"ماه منیرمات نگاهش کرد و نصرت دوید به آشپزخانه و روز بعد پدر ارزو را برد با هم چند تا آپارتمان دیدند.وارد هر کدام می شدند ‏،پدرw W w . 9 8 i A . C o m ١٤١


دی"‏می"‏يهاچی"‏یولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادزیر لب می گفت ‏"فعلا به ماردت چیزي نگو ‏"چند هفته بعد ‏،وقتی که رفتند محضر و سند خرید آپارتمان را امضا کردند آمدندبیرون سوار ماشین شدند ‏،پدر گفت ‏"فعلا چیزي به مادرت نگو"آؤزو زد زیر خنده ‏.بعد جدي شد ‏"چرا این قدر از ماه منیر میترسی ؟"پدر چند لحظه به فرمان ماشین نگاه کردند.‏ترسم ؟نه دوستش دارم ‏"ماشین را روشن کرد " منی دانم شاید هممی ترسم ‏"زد زیر خنده ‏"فرقش کجاست ؟"روي تخت دراز کشید دست ها را گذاشت زیر سر و خیره شد به سقف و برايچندمین بار از خودش پرسید ‏"تصمیم درستی گرفتم ؟"کاش پدر بود و با پدر مشورت می کرد. چه فرقی می کرد ؟پدرحتما موافقت می کرد ‏.پدر همیشه با هرچی آؤزو می گفت موافقت می کرد ‏.با هر چی ماه منیر می گفت و می خواست موافقبود ‏.مهم نبود که خواسته ها و گفته هاي مادر و دختر همیشه ضد هم بود.فکر کرد ‏"چطور هردو مان را راضی نگه می داشت؟"‏روي تخت غلت زد و به میز آرایش نگاه کرد ‏.شیشهعطر و قوطی کرم و لوله هاي ماتیک ‏.به قاب عکس پدر و مادر کناررودخانه ‏.به قاب عکس بزرگ تري از بچگی آیه با لبخندي که جاي دو دندان افتاده را نشان می داد.عکس را خودش از آیهگرفته بود در آپارتمانشان در پاریس.آیه چیزي توي دستها مچاله کرده بود و لم داده بود توي راحتی حصیري پشت پنجره ‏.ازپنجره مغازه اي توي عکس پیدا بود ‏.آن قدر محو که کسی که به عکس نگاه می کرد نمی فهمید نانوایی آن طرف کوچه ست‏.آرزو ولی می دانست ‏.چند بار زیر باران یا آفتاب دویده بود آن طرف کوچه ؟ناان باگت تازه خریده بود براي صبحانه یا ناهار یاشام ؟نانوایی مال زن و شوهر جوانی بود اهل جنوب فرانسخه که تازه بچه دار شده بودند ‏.شوهر شب تا صبح بیدار می ماند ونان و شیرینیمیپخت و روزها میخوابیدو زن مغازهرا میچرخاند‏.گاهیکه مغازه خلوت بود با آؤزو درد دل میکرد. شب بچه تا صبح نخوابید و نگذاشت بخوابم ‏"آرزو می گفت ‏"اقلا بعد از ناهار برو چرت بزن ‏"زن می گفت ‏"پس مغازه چی؟"آرزو می گفت ‏"خب ‏،شوهرت "زن تعجب میکرد ‏"شوهرم طفلک تا صبح نخوابیده و کارکرده ‏"آزرو میگفت ‏"خب تو هم نخوابیدي بچه داري کار نیست ؟"‏چشمبه عکس فکرکرد‏"بچه حالا بزرگ شده‏.اسمش چیبود؟"یادشیا ‏"پسر نیامددختر ؟"یادش‏.یادش نیامدآمد ازنانوایی که بیرون آمد تا برسد به خانه گازي از نک باگت می زد و فکر می کرد ‏"عجب زن خري ‏".به میز تحریر توي عکس نگاهکرد ‏.همه میز معلوم نبود ‏،ولی خوب یادش بود که روي میز کتاب بود و دفتر و کاغذ و لیوانی دسته دار پر از خودکار و مداد.روزي که عکس را گرفت باران می بارید ‏.دوربین را گذاشت روي میز تحریر و رفت طرف آیه. گرفتی توي دستت ؟"آیهw W w . 9 8 i A . C o m ١٤٢


ترفیانکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددست ها را باز کرد ‏"جوراب بابا ‏،افتاده بود آنجا ‏"با انگشت کوچک میز تحریر را نشان داد.آرزو گفت ‏"آه.اه ‏"و لنگه جورابکلفت و سفید و چرك را دو انگشتی گرفت انداخت زمین و آیه رات بغل کرد و گفت ‏"کودکستان آیه دیر شد ‏.دانشگاه ماماندیر شد ‏.بابات کاش یاد می گرفت که جاي جوراب روي میز نیست ‏."حمید روزي دو سه بار جوراب عوض می کرد و ماهی یم باربه آرزو یادآوري می کرد که ‏"جوراب ها را توي ماشین رختشویی نشوري ها ‏.اینها کتان صد درصدند.باید با دست شست ‏"وآرزو هفته اي بیست سی جفت جوراب می شست،با دست و با صابون گربه اي نشان فرانسوي که مشابه صابون آشتیبود با این فرق که بو نداشتایرانی.به گوشه میز تحریر نگاه کرد توي عکس ‏.چند سال بعد از گرفتن عکس بود که دست دراز کرد طرف میز تحریر ؟از لیوان دستهدار خودکاري برداشت ‏،روي تکه کاغذ نوشت ‏"ما رفتیم ‏"حلقه ازدواج را از انگشت در آورد گذاشت روي کاغذ و یک دستشیک و دست آیهدستش چمدان از خانه بیرون‏.تمام مدت پرواز به ایران‏،تويهواپیمابه سبد رخت چرك فکرکرد باجوراب هاي صدر در صد کتان و لب به هم فشرد ‏.به انگشت بی حلقه اش نگاه کرد و فکرکرد ‏"عجب خريبودم ".رو تختی را کشید روي پاها و به عکس دیگري نگاه کرد از خودش کنار کاجی که پدر کاشته بود ‏.عکس را پدر از آؤزو گرفتهبود . چند روزي بعد از برگشتن از فرانسه ‏.قبل از گرفتن عکس بود یابعد از گرفتن عکس که با پدر توي حیاطرا رفتند ؟به گلها سر زدند برگ هاي خشک و علف هاي هرز را کندند و پدر گفت ‏"از حرف هاي مادرت دلگیر نشو ‏.از من می پرسی کار خوبیکرديطلاق گرفتی‏.مرتیکه يپرحرف مفت خور‏.مرديکه فقط فکر خودش باشد و به زن و بچه اش نرسد بایدزد تويپوزش."حتما قبل از گرفتن عکس بود چون توي عکس آرزو لبخند می زد ‏.یکی از دفعه هایی که از حمید براي سهراب میگفت ‏،سهراب سر تکان داد ‏"بس که ما مردها خریم ‏"یکی از دفعه هایی که از پدر می گفت ‏،با خنده از سهراب پرسید ‏"تو ازمن می ترسی؟"سهراب نخندید ‏.فکرکرد ‏،بعد گفت ‏"پدرت آدم حسابیرو تختی را کنار زد ‏،نشست روي تخت و بلند گفت ‏"تصمیم درستیبوده "گرفتم "فصل 28پزو پیچید توي کوچه باغ ‏.ماه منیر گفته بود ‏"با رنو لکنتی ؟ابدا ‏.اژانس می گیریم ‏"تا بالاخره رضایت داد با پزوي شیرین بهعروسی مرجان بروند.کوچه پراز ماشین بود و دو سه مرد جوان با کت شلوارهاي خاکستري هم شکل به مهمانها می گفتند کجاw W w . 9 8 i A . C o m ١٤٣


یآبيهایاّبیکنیآب يهاشیرین"‏يهایزنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادپارك کنند ‏.شیرین شیشه را پایین داد و به یکی از مردها که داشت نزدیک می شد گفت ‏"اگر این لاستیک نجات ما لا به لاياین کشتی ها گم وگور شد چی ؟"مرد خندید ‏"وقت بخیر ‏.اختیار دارید ‏.همین بغل جا هست ‏.الساعه پارك می کنم ‏"و دستدراز کرد ‏"می توانم سوئیچ تان را داشته باشم ؟"آرزو گفت ‏"تلویزیون زیاد نگاه می؟"شیرین زد زیر خنده و مرد جوانگیج گفت ‏"بله ؟"آرزو رو به مرد لبخند پت و پهنی زد و زیر لب به شیرین گفت ‏"زود باش اجازه بده سوئیچ را داشته باشد کهجوشانده ها کار دستم داده ‏."ماه منیر دو سر روسري ابریشمی را چپ و راست انداخت روي شانه ها و پیاده شد ‏"تا تو باشیهرچینصرت گذاشت جلوت قرت قرت نخوري ‏"دو دکمه ي بالاي پالتو پوست را باز کرد و دوروبر نگاه کرد ‏"چقدر ماشینسفارتی ‏.لابد کلی مهمان خارجی دارند اقلا اول سلام علیک کن بعد برو دستشویی ‏""چشم اول با همه ي سفیر سفرا دیدهبوسی می کنم بعد ‏"پیاده شد ‏.در محوطه ي چمن باغ ‏،زیر چادر برزنتی میز و صندلی چیده بودند.رومیزي ها سرمه یی بود وروي هر میز شمعآبی بودتوي جاشمی شکل قلب.صندلی ها روپوش هاي سرمه یی داشتند با یک روبان آبی بزرگ پشت هرکدام‏.دور چادر جا به جا بخاريبزرگ روشن بود‏.از میانعده اي که جلو در به مهمان ها خوش آمد می گفتند آرزو فقط مادرمرجان را شناخت با لباس طلایی بلند و موهاي تقریبا همرنگ لباس ‏.همه که به هم سلام کردند و تبریک گفتند و معرفی کردندو معرفی شدند ‏،ارزو دم گوش مادر مرجان گفت ‏"ببخشید دستشویی کجاست ؟""بغل اتاق رختکن ‏"و به دختر جوانی با کتشلوار سرمه یی و روسريسفارش کرد که ‏"خانم ها را راهنمایی کن به رختککن ‏."از پله هایی که وارد خانه می شد بالارفتند و ماه منیر گفت ‏"چه کرده اند ‏!باید از مرجان تلفن این آقا را بگیرم.آیه می گفت راستی آیه کو؟"‏آرزوازدختر روسريپرسید‏"دوست هايعروس خانم نیستند؟"دختر با چشمو لب هايصورتی‏"با گفتعروس رفتند سلمانی‏.آیهدختر شماست ؟""آره‏.میشناسیش؟"دختر در اتاقیرا باز کرد ؟"سر تمرینعروسیدیدمش.‏گفت ‏"تمرین عروسی کردند؟"ماه منیر گفت ‏"تمرین عروسی کردند!"دست دختر رفت توي جیب شلوار وآمد بیرون‏"کارت سازمان ماآیه ‏.عروسیجان خدمت کنیم‏.پالتو روسريها را لطف کنیدبه همکارم‏."ماه منیرکارت راگرفت گذاشت توي کیف نقره یی ‏.وسط اتاق سه ردیف جالباسی فلزي بود شبیه جالباسیتوي فروشگا ه ها. پالتوشیرین را گرفت ‏،زد به چوب رختی آویزان کرد ‏.روي زمین کنار دیوار کنار شوفاژرختخوابی پهن بود.پسر بچه ي پنج ششساله اي با موهاي فرفري سر روي بالش پاها را برده بود بالا ‏،توي هوا تکان می داد و به زن ها نگاه می کرد ‏.شیرین کارت شمارهدار کوچک را از زن گرفت و به بچه نگاه کرد ‏"پسر شماست ؟"زن گفت ‏"آره نیم وجبی بی خواب شده ‏"رو به بچه تشر زدw W w . 9 8 i A . C o m ١٤٤


یحتيهايهايجایحتکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبخواب ‏!"و پالتوي ماه منیررا گرفت ‏"شب هاییکه بایدکار کنم مجبورم با خودم بیارمش ‏"شیرینپرسید‏"باباش نیست؟"زن پالتوي آرزو را گرفت ‏"تاکسیرانی کار می کنه‏.شیفتشب فرودگاه ‏"آرزو به ماه منیر و شیرین گفت ‏"من رفت جیشتوي باغ می بینمتان ‏"و چرخید طرف دختر چشم آبی ‏"دستشویی همین جاست آؤه ؟"دختر سر تکان داد و در اتاق را باز کرد‏.ماه منیر جلوي آینه قدي دامن بلند را صاف می کرد ‏.آرزو با دختر از هال بزرگ گذشت ‏"شنیدم مراسم ختم هم برگزار میکنید ؟""هر جور مراسم هایی ""مراسم ‏"دختر چند لحظه بر و بر نگاه کرد ‏"از عروسی وعزا گرفته تا سفره هاي مختلف و مولودي دور زا وطن ‏""دور از چی ؟""تولد ‏،عروسی ‏،یا فارغ التحصیل شدن کسی که ایراننیست ‏""اینها که این همه پول دارند چرا بلیط هواپیما نمی خرند بروند سراغ دور از وطن ها ؟"دختر شانه بالا انداخت ‏."لابدمسئله دارند.ویزا ممنوع الخروج یا "باز شانه بالا انداخت ‏"چه می دانم ‏.بالاخره مردم یک جورهایی باید سرشان را گرمکنند ‏،نه ؟""یا پول ها را خرج ‏،نه؟"دختر غش غش خندید و در دستشویی را باز کرد ‏"امري نیست ؟"و راه افتاد طرف دريکه باز میشد به پله هاي رو به باغ ‏.آرزو از دو دستشویی صدا زد ‏"ببینم ‏،لنز گذاشتی ؟"دختر سر برگرداند ‏"چه باهوش ‏!هیچکس تا حالا نفهمیدهبودهمکلاسیفضولم ‏"همکلاسی ؟""یعنیهمدانشگاهی"و در را باز کرد ‏.آرزو داد زد ‏"چه.رشته اي؟""مشاوره و راهنمایی دانشگاه آزاد"آرزو رفت توي دستشویی و در رابست و با خودش گفت" من خنگ رافهمیدم ‏"دستشویی از اتاق نشیمن آپارتمان آرزو بزرگ تر بود ‏.با بیده و توالت فرنگی و توالت ایرانی و دو تا دستشویی و شیرآب شکل طاووس ‏.کله ي یکی از طاووس ها را پیچاند و دست ها را گرفت زیر نک طلایی ‏.بعد با حوله صورتی دست خشککرد ‏.روي حوله با نخ طلایی دوخته بودند uguest. وe اشتباه بود.‏توي اینه به خودش نگاه کرد به نظرش می امد یا واقعا چشمهایش برق می زد ؟نصرت گفته بود ‏"بزنم به چوپ رنگ و روت باز‏"شاید شدهچون چند کیلوییلاغر شده بود‏.سهراب گفته بود‏"بعد ازعید؟"آرزو سر تکان داه بود‏"بعد از عید‏"رفتنشست روي در پوش توالت فرنگی که شبیه پشم گوسفندبود از الیافمصنوعی صورتی ‏.به زمین نگاه کرد که سرامیک صورتیبود با زوارهاي طلایی ‏.از باغ صداي موسیقی می آمد و همه ي مهمانها چه وقت باید به مادر و آیه می گفت و چطور؟"تصمیمگرفتم ازدواج کنم ‏"یا ‏"من و سهراب تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم یا "تقه اي به در خورد و صدایی پرسد ‏"آرزو؟"بلند شد رفت طرف در و فکرکرد ‏"ترس و دودلیو ننر بازي بس‏!همین حالا قال قضیه را می کنم ‏"در را باز کرد ‏.شیرینگفت ‏"چرا بست نشستی اینتو ؟"دست شیرین را گرفت کشید تو و در را قفل کرد ‏"سر بزنگاه رسیدي باید کمکم کنی کهw W w . 9 8 i A . C o m ١٤٥


شیرین"‏يآّ‏یوتيپايهايهاشیرین"‏یآبیدنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادچطوري و کی خبرش را به مادر و آیه بدهم ‏"شیرین به دور بر نگاه کرد ‏"عجب قصر شیخ وشیوخی ‏"چرخید طرف آینه ي سربالاي تاسريدستشوییدوقلو.دست برد طرف گوش و بست گوشواره يیی حلقهرا سفت کرد‏"خبر چیاز یکی ؟"آؤزوشیشهايعطر کنار دستشوییرا برداشت بو کرد‏!این ‏"بیاهم عطر زن شیخ‏!"و خندید‏.بعد جديشد ونفس بلند کشید‏"عروسی من و سهراب ‏"تکیه داد به سنگ مرمر دور دستشویی ها.دست شیرین روي بست گوشواره بی حرکت ماند وبعد سرجلو برد جلوتر برد.دماغش تقریبا چسبید به دماغ آرزو ‏"خل شدي ؟"آرزو سر عقب کشید ‏"چی ؟"چشم هاي سبز شیرینشد اندازه ماش ‏"فکر نمی کردم این قدر خر باشی ‏"راه افتاد طرف در ‏.آزرو دوید دنبالش و شانه اش را چسبید ‏"صبرکن ببینم! خودش را پس کشید در دستشویی را باز کرد به دو زن که پشت در منتظر بودند تنه زد و رفت طرف در رو به باغ‏.آؤزو دنبالش دوید.‏سر پله ها مجبور شدند بایستند ‏.عروسی و داماد داشتند می آمدند ‏.دو طرف کناره ي قرمز و دراز که از در ورودي باغ تا چادربرزنتی پهن بود ‏.ده بیست دختر بچه و پسر بچه با لباس هايو صورتی یکی یک سبد توي دست ‏.زیرعروس و دامادگل می ریختند و ارکستر اي یار مبارك باد می زد ‏.یکهو صداي ویژ بلند شد و همه ي سرها چرخید و رو به پشت بام ‏.از پشتبام فشفشه هاي رنگی هوا رفت و آسمان بالاي خانه رنگ و وارنگ شد ‏.شیرین و آزرو هنوز داشتند به فشفشه ها نگاه میکردند که سر و کله ي آیه پیدا شد.پله ها را دو تا یکی بالا آمد و از خنده ریسه مس رفت "مردم بس که خندیدم باید میدید ید ‏.توي ماشین خرمگس گنده اي رفته بود لاي لباس مرجان و هر کار می کردیم بیرون نمی آمد ‏"سه تایی از پله ها پایینآمدند و آرزو دست آیه را گرفت کشید ‏"بیا کنار راه بده به مردم ‏"آیه کنار آمد و باز خندید ‏"هی پرسیدم خرمگس جان کجارفتی ؟زیر لایه ي ساتن ؟نه ‏!زیر تور ؟نه!ارگانزا؟نه!"باز گفت مردم از خنده ‏"بعد گفت ‏"شما دوتا چرا بغ کردید ؟"شیرین بهباغ نگاه کرد ‏"منیر جان کجاست ؟"از لابه لاي میزها و همهان ها گذشتند رسیدند به ماه منیر که لبخند می زد به زن و مرد يکه کنارش نشسته بودند گفت ‏"این هم گل هاي من ‏!آیه عزیز تر از جانم آرزو و این هم شیرین که کم از دختر نیست براي من‏"بعد به زن و مرد اشاره کرد ‏"خانم و آقاي متانتی که یادت هست ‏.آرزو؟"به شیرین و آیه توضیح دا ‏"از همسایه. قدیمیواقعا در چه دنیايکوچکیما کنیم می زندگی‏"آرزو و شیرینو آیهنشستند رويصندلیروبان دار‏.آؤزو فکرکردحسابی زده بالا "مستخدممرديبا کروات آبی‏،از سینیبزرگ که مستخدم زنیبا روسرينگه داشته بود ‏،چند نوشیبا رنگ هايw W w . 9 8 i A . C o m ١٤٦


يوايواکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادمختلف برداشت گذاشت رويو گفت میز‏"دور چادر غرفه هايکباب لقمه و آش رشته و سوشیهم هست‏.لطف کنیدازخودتان پذیرایی کنید."آرزو شربت آبلیمو را که برش لیمو ترشی به لبه ي لیوانش بند بود برداشت و گفت ‏"آش رشته و چی؟"ماه منیر خندید ‏"ماه منیر بلند خندید "چه با مزه ست این دختر من ‏"و با نگاهی که می گفت ‏"خفه شو ‏"به آؤزو گفت‏"عزیزم سوشی توي رستوران ژاپنی بیست بار خوردیم یادت نیست ؟"آرزو به شیرین نگاه کرد ‏،انگار منتظر بود که باهم بزنندزیر خنده و شیرین نخندید و به پیشخدمت گفت ‏"آب خوردن نبیست ؟"آیه گفت ‏"من برم برقصم"آرزو حسکرد گرمششده حس کرد حالش خوب نیست فکرکرد باید حواسش را پرت چیز دیگري کند ‏.رو کرد به خانم متانی ‏"از فائزه جان چهخبر؟"خانم متانی با لب هاي بسته لبخند زد ‏.آقاي متانی سرفه کرد و ماه منیر مجال نداد ‏"فائزه جان امریکا هستند ‏.پزشکشده اند ‏"آقاي متانی سرفه بلندتري کرد و توضیح مفصلی شروع کرد درباره تخصص پزشکی فائزه ‏.آرزو هنوز گرمش بود باخودش گفت ‏"فائزه ي خنگ که مسئله هايریاضی اش را من حل می کردم ؟"یاد حرف سهراب افتاد ‏."مردم درباره دو چیزهیچوقت حرف راست نمی زنند ‏.پول و درسخوان بودن بچه هاشون ‏"و به شیرین نگاه کرد که تقریبا پشت کرده بود به همه. زاشربت ابلیمو ي ولرم خورد و فکرکرد ‏"شیرین چرا همچین کرد ؟خانم متانی چرا مثل بز سر تکان می دهد ؟چقدر آدم اینجا‏.باید هستبا شیرینحرف بزنم‏."ماه منیرپریدوسط حرف آقايمتانتی‏"اگر غیراز اینبود تعجب داشتچنین یک ‏.بامادري ____ ‏"و با دست به خانم متانتی اشاره کرد که براي اولین بار دهن باز کرد و خندید و گفت ‏"اختیار دارید "آرزو به دندان هاي کج و کوله زن نگاه کرد.با خودش گفت ‏"بگو چرا حرف نمی زند ‏"شیرین خیره شده بود به کسانی که میرقصیدند و چشم ها هنوز اندازه ماش بود ‏.آقاي متانتی گفت ‏"و اما داماد عزیزمان ‏.ایشان در رشته ي حقوق "ماه منیریکهو چه گرسنه شدم من ‏.آرزو ؟شیرین ؟به غرفه هاي پیش غذا سر بزنیم ؟"شیرین سر تکان داد که " هن‏"ماهایستاد "منیر دست انداخت زیر بازوي آرزو و کم و بیش به زور بلندش کرد ‏.راه افتاد و زیر لب گفت ‏"گوشم رفت بس که از فائزه جانشگفت ‏"از لابه لاي میزها و پیش خدمت ها و بچه هایی که بدو بدو می کردند گذشتند رسیدند به غرفه اي که زنی با لباس قاسمآبادي پشت دیگ ایستاده بود ‏.ناخن ها ي بلند لاك زده داشت ‏.ابروها را تاتو کرده بود و توي ظرف یکبارمصرف آش رشتهتعارف این و آن می کرد ‏.ماه منیر ظرفیبرداشت ‏"خیالکرده خبر ندارم ‏.فائزه هیچ هم دکتر نشده و این هم که متانتی شروعکرده بود راجع به اش داد سخن دادن شوهر دوم فائزه ست ‏"آرزو ظرف آش رشته را از دست زن قاسم آبادي گرفت ‏"خب‏،اشکالش کجاست ؟"ماه منیر یک لحظه دقیق شد به گردنبند زنی که بغل دستش ایستاده بودند زیرلب گفت ‏"بلریاناتمیw W w . 9 8 i A . C o m ١٤٧


آیه"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"آرزو گفت ‏"برلیان‏"ماه منیر سر چرخاند ‏"مگر من چه گفتم ؟""گفتی" " بلریانحالا هرچی ‏.اشکالش کجاست ؟"‏ آرزورفت طرف غرفه مردي با لباس لري روي منقل بزرگی کباب لقمه باد می زد ‏"دوباره ازدواج کردن فائزه ‏"ماه منیر به سبد بزرگریحان نگاه کرد ‏"این وقت سال ریحان از کجا پیدا کرده اند ؟"‏ ‏"وقتی باغ به این گندگی را چادر زده اند و بخاري گذاشته اند‏____"زل زد به ماه منیر ‏"من هم تصمیم گرفتم مثل فائزه ____"ماه منیر قاشق پلاستیکی را زد توي ظرف پللاستیکی و آش رشته خورد ‏"نخود هاش نپخته ‏.مثل فائزه چی ؟"‏ آرزو از مرد لرپرسید ‏"ریحان از کجا پیدا کردید ؟"بعد به ماه منیر نگاه کرد ‏"ازدواج کنم " مرد لر گفت ‏"گلخانه ايگفت ‏"شنیدي ؟ریحان گلخانه اي ‏"ماه منیر زل زده بود به آرزو ‏"چکار بکنی ؟"‏است "آرزو به ماه منیرآرزو گفت ‏"ازدواج ‏.با سهراب ‏"ظرف آش رشته پرت شد روي چمن و ماه منیرراه افتاد.آزرو که دنبالش رفت و بازویشراچسبید و گفت ‏"صبر کن ‏!چی شد ؟"ماه منیر خودش را کنار کشید و غرید ‏"همین یککارت مونده بود ‏"بعد مجبور شدبایستد چون عروس و آیه و چند نفر دیگر رقص کنان می امدند ‏.نزدیک که شدند آیه داد زد ‏"آژو باید برقصی ‏!مادري بایدبرقصی ‏!"و تا آرزو به خودش جنبید آیه دستش را گرفت و کشید و آؤزو نفهمید ماه منیرهلهله ها صداي خواننده که می خواند چه خوشگل شديامشب "کجا غیبشزد ‏.وسط دست زدن ها وآیه دست هاي آرزو را تکان تکان داد ‏"چی شده ؟چرا ماتتبرده ؟باز مادري حرفی زد ؟ها؟"دوروبري داد زدند ‏"برقصید ‏"و خواننده باز خواند چه خوشگل شدي امشب ‏"آرزو دست ها راتوي هوا تکان داد و داد زد ‏"من و سهراب ‏___"مرد قد بلندي با موهاي تا سر شانه ‏،رقص کنان آمد وسطشان و با خوانندهخوانند ‏"چه خوشگل شديامشب ".آیه چند قدم آز ارزو دور شد و باز نزدیک شد و رقص کنان پرسید ‏"تو و سهراب چی ؟"آرزو داد زد می خواهیم عروسی کنیمدست ها توي هوا ایستاد ‏.دختر بچه اي با لباس صورتی به آیه تنه زد ‏.آیه تلو تلو خورد و گفت ‏"چی ؟"و افتاد زمین..پایان تاصفحه 233فصل‎1‎‏/‏ 29فقط نوك کوه ها برف داشت ‏.لیوان دسته دار آیه خالی گوشه ي میز بود ‏.دور لیوان به انگلیسی نوشته شده بود ‏"من خودم رادوست دارم ‏"به جاي دوست شکل قلب قرمزي روي لیوان بود.‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٤٨


یوليجاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو پشت میز آشپزخانه چشم به کوه ها فکرکرد ‏"فقط من حق ندارم خودم را دوست داشته باشم ‏"آیه توي وبلاگ نوشتهبود.:‏چند شبه خونه مادربزرگم می خوابم ‏.پیغام گذاشته بودید که چی شده ؟چرا وبلاگ را روز به روز نمی کنم ؟چرا نمی نویسم؟عروسی مرجان چی شد؟دست رو دلم نذارید که حدود صد مگ غم دارم ‏.عروسی مرجان کوفتم شد چرا ؟حتی به شماها همخجالت می کشم بگم ‏.مادرم می خواد عروسی کنه ‏.انگار دختر بیست ساله ست ‏.حوصله ندارم عصبانی ام. حرصیام ‏.به چهحقی داره این کار رو می کنه؟بس نبود از بابام طلاق گرفت ؟توي مدرسه خجالت می کشیدم به دوست هام بگم مامان بابامطلاق گرفته اند.روزهاي تعطیل همه با پدرمادرهاشون می رفتند گردش من با مامانم یا مادربزرگ و پدربزرگم ‏.هرخبري می شدتولد عید مهمونی بابام نبود.مادرم بچگی ام را ازمن گرفت بس نبود ؟حالا یه مرد غریبه بیادبابام ؟نمی خوام ‏!به من چهمامانم با بابام نساخت ؟می خواست بسازه ‏.وقتی بچه دار می شیم دیگه حق نداریم بگیم شوهرم این جوري کرد آون جورينکرد ‏.مادربزرگم راست می گه این فمینیسم بازي گند زده به همه ي زندگی ها.‏ زن ها یا نباید بچه داربشند یا اگر شدند باید -‏----باید ‏!چی ؟ ننمی دوننم ‏!داره گریه ام می گیره ‏.حوصله ندارم ‏.حال نوشتن ندارم.نگاه به کوه ها فکرکرد شاید حق با آیه است شاید ازدواج مال وقتی بود که جوان بود و حق داشت هرکار دلش می خواستبکند مسئولیت کسی رو دوشش نبود و ‏---فکرکرد کاش پدر بود ‏.داشت گریه اش می گرفت که تلفن زنگ زد.یک دستش رفت طرف جعبه ي دستمال کاغذي و یک دست طرف گوشی تلفن ‏.گوشی را برداشت و گفت بله و گفت سلام وگوش کرد و گفت ‏"لازم نیست معذرت بخواهی ‏.میدانم نگرانیبیا حرف می، ‏----"گوش کرد و دستمال کشید به چشم ها ‏"آره پاشوزنیم "به کوه ها نگاه کرد ‏"من هم باید مو رنگ کنم سلمانی سر کوچه جمعه ها باز است ‏.حالا یکی دو درجه کم رنگ تر یا پررنگ تر‏.به قول نصرت انقدر دارم یکشنبه ‏،یادم نمی آیددوشنبه "شیر آب ظرفشویی را باز کرد روي بشقاب و لیوان دسته درا با چاي نصفه خورده ‏.خیره شد به آب ‏.سهراب گفته بود ‏"اصرار بهبرگشتن آیه نکن ‏.چند روزي نوه و مادربزرگ با هم باشند بد نیست ‏.به توي تنها عادت کرده انند به توي با من هم عادت میکنند ‏.ناهار با هم بخوریم ؟"وآرزو گفته بود‏.ظهر سر میزنم منزل مادر ‏.بایدبا هردو حرف بزنم ‏"پالتو میکه پوشید" هنشیرین زنگ زد.w W w . 9 8 i A . C o m ١٤٩


شیرین.‏یآبيهاهن"‏يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادخیابان خلوت بود و دوتایی توي پیاده رو می رفتند و شیرین یکنفس حرف می زد ‏.رسیدند به جایی که پیاده رو را کنده بودنداز جوي بی آب رد شود رفت توي سواره رو."تازه جا افتادي مستقل شدي ‏.حالا باز روز از نو روزي از نو ‏.؟کجا رفتی باکی رفتی و چرا رفتی ناهار چی داریم و دکمه بدوز شلوار اتو کن ‏.حوصله ي این چیزها را داري ؟نگو سهراب این جوري نیست‏.همه ي مردها همین اند ‏.فقط تا خرشان از پل نگذشته -------"آرزو دادزد مواظب باش ‏!و آستین شیرین را گرفت کشید موتوري چند متر جلوتر ترمز کرد ‏.موتور سوار سر چرخاند داد زد‏"کوري ؟"‏شیرین گفت ‏"کور عمه ي -----"موتور سوار دادزد چی گفتی ؟آرزو به مرد نگاه کرد که هیکلش دو برابر هیکل خودش و شیرین بود ‏.دست انداخت زیر بازوي شیرین و بلند گفت ‏"برو صدقهبده که روز جمعه اي بلا از سر خودت و ما گذشت ‏"مرد غرولند کنان گاز داد رفتاز خیابان که گذشتند و شیرین زیر لب غر زد ‏"مرده شور هر چی ___"آرزو گفت ‏"ول کن ".جلودر آرایشگاهپرده اياویزانبود ازشش هفت پله پایینرفتند رسیدندبه حیاطکه دور تا دورش در بود رويهرکدامتابلویی کوچک‏:گوپ و براشینگو رنگ و بند وابرو اپیللاسیون تاتو گریم عروس.در کوپ و براشینگو رنگ را باز کردندرفتند تو ‏.صندلیرو به روي ردیف آینه ها همه پربود ند ‏.صداي سشوارها آن قدر بلند بود که مشتري ها و آرایشگرهامجبور بودند داد بزنند روي دیوارها به فاصله هاي کم عکس هاي بزرگی بود از عروس هاي جوان با چشم هاي سیاه یا قهوه یییا سبز یاو لب هاي سرخ سرخ ‏.به دوربین نگاه می کرددند یا به جایی دور که معلوم نبود کجا بود.آرزو به عکس ها نگاه کرد و فکرکرد ‏"انگار منتظر چیزي هستند ‏"گفت ‏"جمعه و این قدر شلوغ ؟"فکر کرد ‏"خودم منتظرچی هستم ؟"شیرین به زن پشت صندوق گفت ‏"رنگ "‏"کوپ و براشینگ "؟"‏زن قبض نوشت و داد زد ‏"براي رنگ کس دستش خالی شده ؟"جواب که نشنید گفت ‏"تشریف داشته باشید صدا میکنم "نشستند روي صندلیرو به روي صندوقدار.w W w . 9 8 i A . C o m ١٥٠


گیریم"‏یکنيهایکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادسهراب توقع شام و ناهاار و دکمه دوختن و شلوار اتو زدن نداشت ‏.تو خودت خودت را درگیر می‏.خودت شروعمیبه سرویس دادن و یک دو سال نشده سهرراب عادت کرده و تو کلافه شدي و ‏____"دکمه هاي پالتو را باز کرد.آرزو دست دراز کرد ‏"بده ببرم آویزانکنم "پالتورا برد به زور آویزان کرد بهجارختی دم در رويبیست سیپالتو و مانتوي کرم و سرمه ییو قهوه ییو بیشتر سیاه‏.برگشت نشست خیره شد به عکس یکی از عروس ها.به شیرین گوش کرد که داشت می گفت ‏"به زن هاي شوهردار دورو برتنگاه کن ‏.یکی پیدا می کنی راضی و خوشحال ؟یا پولندارنند یا جربزه ي طلاق گرفتن و تنها زندگیکردن و جواب فک وفامیل و دوست و آشنا را دادن و الا یک ثانیه هم معطل نمی کردند".از ردیفمیزها آرایش صداي قهقهه بلندشد ‏.یکی از مشتري ها چیزي تعریف می کرد و بقیه ریسه رفته بودند.‏ آرزو گفت‏"چرا همه ي اینهایی که توي سلمانی کار می کنند موها را بور می کنند ؟"‏شیرین به زن ها و دختر هاي سفید پوش نگاه کرد ‏.فقط یکی ‏،زن جوانی با شکه برآمده که گشاد گشاد راه می رفت ‏،موهایشبور نبود و شرابی بود.آرزو گفت ‏"خیلی از زن و شوهر ها هم باهم خوب و خوشند "مثلا کی ؟"آرزو جواب نداد و شیرین پوزخند زد و آرزو گفت ‏"سهراب مثل بقیه نیست ‏"شیرین باز پزخند زد ‏.زن چاقی از دروارد شد با دختري چاق و دو جعبه شیرینی خیلی بزرگ ‏.صندوقدار از پشت میز بلند شد ‏"به به چشم ما روشن ‏"رفت طرفزن ودختر و روبوسی کرد ‏"رسیدن بخیر کی آمدید ؟چرا زحمت کشیدید ؟"جعبه ها را گرفت.زن و دختر چاق پالتو ها را در آوردند و رویري ها را که برداشتند ‏،آؤزو و شیرین و دو سه زن دیگر که منتظر نوبت بودند زلزدند به هردو ‏.صندوقدار جعبه ها را گذاشت روي میز ‏"باز مادر و دختر عین هم لباس پوشیدید ؟"مادر و دختر هردو شلوارکشی طرح پلنگی پوشیده بودنند با بلوز زرد و کفش هاي ورزشی سفید ‏.هردو موهاي بور را با تل پهن پس زده بودند ‏.تل هايسر طرح پلنگی بود.زن بغل دست شیرین گفت ‏"یا امام زمان ‏!این دو تا اسب ابی از کدوم باغ وحش در رفته اند ؟"‏صندوقدارچیزيپرسیدو مادر تنومند با صدايبلند گفت‏"همیندیشبرسیدیمپدرمان تويآمد در هواپیما‏.تازه خیرسرمان مثلا فرست کلاس بودیم ‏"در کیف ورنی طلایی را باز کرد ‏.تلفنی در آورد داد دست دختر ‏"هانی جون ببر بزن به برقچارج بشه ، زنگ بزنیم به ددي ‏."و به صندوقدار که سراغ کسی را می گرفت گفت ‏"تازگی ها تويبیلدینگي دو سه بلکw W w . 9 8 i A . C o m ١٥١


آي"‏یستیزنشیرینی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاددورتر از ما پنت هاوس خریده اند.از مال ما کوچک تر البته . هفته اي دو بار با هم می ریم سونا و ماساژ و جیم " و صندوقدارکه پرسید کجا زن گفت ‏"سالن ورزش "آرزو زیر لب گفت ‏"اسم دختره هانی بود یا بس که فرنگ ماندیم عزیز جان یادمان رفته ؟"‏شیرین گفت ‏"زن حمید هم که شدي فکر کردي مثل بقیه نیست".تلفن توي کیف آرزو وزوز کرد ‏"کدام بقیه ؟بقیه ايدر کارنبود ‏.بیست سالگی چه می فهمیدم ؟براي دور شدن از ماه منیر بودو فرانسه رفتن.بس که خر بودم ‏"دکمه تلفن را زد ‏"بله ؟"‏شیرین زیر لب غر زد ‏"حالا هم کم خر نیگفت ‏"خیلی مانده تا نوبت ما ؟"‏‏"و رو به صندوقدار که شیرینی تعارف می کرد سر تکان داد که نمی خورد وصندوقدار شیرینی توي دهن سر بالا داد که خیلی نماندهکه گفته بود ‏"این دو تا اسب آبی ___برداشت و به.مادر و دختر چاق اشاره کرد و چیزي پرسید.صندوقدارشیرینیرا قورت داد و دولا شد طرف زن‏"شوهرش اینجابساز بفروش بوود‏.چند سال پیشمهاجرت کردند‏.از"خودش بپرسی شوهرش آن طرف ها دفتر مهندسی باز کرده ‏،ولی یک از مشتري ها می گفت توي خواربار فروشی کار می کنهآرزو حرفش تمام شد و تلفن توي دست خیره شد به موزائئک هاي کف آرایشگاه که یکیبود نگرانمن بود تا حالا هیچ مردي غیر از بابام نگرانم نبوده ‏.شنیدم گفتی خرم "در میانسفید بود یا سیاه ‏"سهرابزن جوان حامله با چند حوله توي دست گشاد گشاد از وسط سالن می گذشت که یکهو ایستاد دست گذاشت روي شکم و گفت"!آرایشگاه یک لحظه ساکت شد ‏.همه از صندوقدار گرفته تا دختري که داشت توي کاسه رنگ ابرو هم می زد ‏.بی حرکت ماندند‏.بعد ده بیست روپوش سفید دویدند طرف زن حامله ‏.صندوقدار هم از جا پرید و دوید و گفت " مبیرم آلهی ‏،باز حالش به همخورد "دختر کاسه به دست حالا توي لیوان تند تند آب قند هم می زد ‏.صندوقدار شانه هاي زن حامله را می مالید زن موآویزان نخی بوريدور گردن بادش می‏.مشتري زدها با هم حرف میزدند به ساعت مچینگاه میبه آینه توي یا کردند. خودشانw W w . 9 8 i A . C o m ١٥٢


سییيوا یولیزنیکنيهابی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادزن حامله حالش جا آمد و از راحتی که تویش ولو شده بود بلند شد لبخند زد و گفت ‏"قربنتون برم طوري نیست ‏.سرم گیجرفت "صندوقدار برگشت پشت میز ‏"مرتیکه ي الالغ ‏.باباي مریض و ننه ي غرغروش را آورده انداخته سر این بیچاره ‏.هرروز هم توقعپلو خورش براي خودش داره و آش و کباب براي باباش ‏"بعد به دخترت جوانی با موهاي خیلی بلند فرفري که منتظر ابستادهبود گفت ‏"دو روز قبل عقدکنان بند می اندازیم خانممم.‏ و گرنه جوش میو ورم میو شب عروسی بیا خر بیا باقالیبار کن ‏"زن موبور با نخ دراز آویزان از گردن صورت دختر را وارسی کرد خندید ‏"اول کار ‏،اقا خره را نترسان ‏،بعد که باقالی بارشد ‏،بی خیال"شیرین گفت ‏"حالا چرا ازدواج ؟مگر همین جوري چه اشکالی ____" صندوقدار به آرزو گفت ‏"نوبت شما ست " آرزو از جابلند شد ‏"فکرکردي کجا زندگی می کنیم ؟سو؟"‏شیرین از جا بلند شد ‏"هر کار می خواهی بکنی بکنبه حالت اگر بعدش بیاییغر بزنی ‏"زن حامله دسته اي حوله به.بغل گشاد گشاد از وسط آرایشگاه گذشتفصل 2/29آرزو دم یخچال ایستاده بود و آب می خورد نصرت گفت ‏"چشم بازار را کور کرده با این خرید کردن ‏.زبانت میخچه در می آوردبگی هویچ ریز بده ؟"‏نعیم جعبه نوشابه را گذاشت زمین ‏"چکارکنم ؟روز جمعه اي بهتر از این نبود تازه از رفیق خودت خریدم ‏"نصرت هویچدرشت را ریخت توي سینی ‏"آخی ‏---سبزه باجی حالش خوب بود ؟"سینی را گذاشت روي میز‏"بد نبود سلام رساند گفت به نصرت بگو داماد سیاه نام شده ام با دخترم و نوه هام هوار شده اند.".چاره سبزه باجی یک عمر جور شوهر تریاکی را کشید حالا دختر و نوه وداماد کوکاها را بچین پستو " عنیم جعبه ي نوشابهرا برداشت ‏"کوکا نبود پپسی خریدم ‏"نصرت براق شد ‏"نگفتم کوکا بخر ؟به آقا مصطفی سپرده بودم خانم صدبار گفته اند فقطکوکا بخریم ‏"ن عیم با جعبه رفت طرف پستو ‏"اقا مصطفی تعطیل بود لابد وضعش خوب شده رفته پی گشت وگذار ‏"نصرت غرزد ‏"باز گز نکرده پاره کردي ؟یادم نبود امروز ختم برادرش بود ‏"هویچ ها را زیر و رو کرد و باز غر زد ‏"لر نرفت بازار بازارw W w . 9 8 i A . C o m ١٥٣


يهایقتکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادگندید می خواستیم هویچ پلو درست کنم "آرزو تکیه داده به یخچال به هویچبزرگ نگاه کرد ‏"خب عوضش آب هویچ بگیر ‏""بچه بودي هویچ پلو دوست داشتی‏"کارديبرداشت‏."بچه بودم خیلیچیزهارا دوست داشتم حالا دوست ندارم‏"سر نصرت را از رويروسريململ سفیدبوسید و راه افتاد طرف در ‏"ببینم شازده خانم و نوه اش بیدار شده اند یا نه ‏""ایه صبح زود رفت بیرون ‏"هویچ پوست کند‏.آؤژو ایستاد ‏"بیرون ‏""پیاده روي گفت دلش گرفته ‏"هویچ را انداخت توي ابکش.آؤزو تا اتاق ماه منیر رفت گوش چسباند به رد صدایی نمی امد برگشت طرف اتاق زمان دختري خودش و دست دراز کرد مکثکرد به دستگیرهنگاه کرد‏.سهراب براي ایندر چه دستگیره ايرا انتخاب میکرد ؟پدر سهراب گفته بودیاپدردبزرگ یاجدش که ‏:دستگیره باید با در و در باید به خانه و خانه باید با صاحب خانه جور باشد ‏.در را باز کرد ‏.فقط منظره بیرون پنجرههمانی بود که سال ها پیش بود ‏.چند ماه از ازدواج ارزو نگذشته بود ماه منیر به خانمی که دفتر تزئینات داخلی داشت سفارشاتاق مهمان با تزیینات انگلیسی داده بود.‏ارایش میز بببهکشودار نگاه کرد بابیضی آینهبه تابلوهايکوچک رنگ و روغن از مردها و زن هاییبا لباس هايقدیمیاروپایی که کسی نمی دانست کی هستند یا کی بودند یا اصلا ادم هاي واقعی بودند یازاییده خیالنقاش بودند که کسی نمیدانست کیبود‏.تابلو هايمغازه يدستگیره و قفلفروشیهمه امضا و تاریخداشتند و ارزو که چیززیادياز نقاشینمیدانست بعضی از نقاش ها را شناخته بود.‏هیچ چیز اتاق یاد آور هیچ چیز نیود.‏ رفت طرف پنجره که در گاهی پهنی داشت روي درگاهی چند تا بالشتک بود گلدار ازپارچه يپرده ها و روتختیان وقت ها که ایناتاق اتاق ارزو بود ارزو کوچکبود درگاهیلخت بود تا نصرت امد و تشککوچکی به طول و عرض درگاهی دوخت ‏."براي دختر رو یسنگ سرد نشستن خوب نیست "روي یک از بالشتک ها ي گلدار نشست بالشتک دیگري گرفت توي بغل و به بیرون نگاه کرد ‏.به باغچه ي روبه رو پنجره ‏،بهدرخچه ي شاتوت با شاخه هاي تازه جوانه زده ‏.بهار و تابستان درخچه ي سبز شکل چتر می شد و شاتوت ها که می رسیدندارزو تا وقتی که قدش بلند نشده بود و تا وکه شاتوت به درختچه بود زیرشمی ایستاد و شاتوت می کند و می خورد و پدرمی خندید ‏"از دور که نگاه کنی انگار درختچه پا دراورده یا ادم کوچولویی توي باغچه ایستاده با سر گنده و موهاي سبز "زیر ازدرخت که بیرونمیامد ماه منیرگفت می‏"جلو نیا‏!یکلک شاتوت و فاتحه لباسم خوانده ست‏"بعد داد می زدw W w . 9 8 i A . C o m ١٥٤


یحتيهايجايهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"نصرت بیا ببر دست وصورتش را بشور ‏"پدر می خندید و دست و روي قرمز آرزو را می بوسید و بغلش می کرد و می گفت‏"گور بابايلباس "بلند شد و خم شد لباس خواب ایه را برداشت انداخت روي تخت خواب و رفت به راهرو از اتاق ماه منیر هنوز صدایی نمی امد.در کتابخانه نیمه باز بود ‏.راحتی ها را کشیده بودند کنار دیوار و قالی لوله شده بود تا میز تحریر بزرگ که رویش کامپیوتر بود وبسته اي چیپسنیم خورده ‏.سیم جارو برقی روي زمین ولو بود. عن یم ونصرت نظافت را گذاشته بودند براي بعد از بیدار شدنماه منیر ‏.توي یکی از راها رو به قفسه هاي کتاب نشست ‏.آرزو که هنوز ازدواج نکرده بود ماه منیر توي قفسه ها مجسمهو گلدان و چند قاب عکس گذاشته بود ‏.ازدواج که کرد ماه منیر کتابهاي ارزو را از اتاقش اورد چید توي قفسه ها ‏.بعد جايخالی مانده را متر کرد و از کتاب فروشیجلوي دانشگاه به همان اندازه کتاب طلا کوب خرید با عطف ابی ‏.اسم اتاق کههنوز اتاق کار بود اگر پیشمیامد پدر اتاق را نشان کسیبدهد میهم ‏"اینجا گفت‏-----چیز‏-----کتابهايارزو را." گذاشتیمزود در را می بست ‏.تابستانی یادش امد که امده بودند تهران و ایه دو سه ساله بود و یکروز صبح غیبشزد ‏.همهخانه را گشتند تا توي همین اتاق پیدایش کردند ‏.شیشه مرباي شاتوت به بغل نشسته بود زیر میز تحریر و با دست مربامی خورد ‏.پدر زد زیر خنده ‏"اي وروجک ‏!مثل بچگیمادرت شاتوت دوست داري ؟اره ؟"و ماه منیر جلو دوید و ایه را بغلجهانکرد و گفت ‏"بمیرم الهی ‏!گفتم بچه ام را دزدیدند ‏"ایه خندي و صورتش را چسباند به شانه ي مادربزرگ و لباس سفید ماهمنیر پر از لک مربا شد ‏.ماه منیر ایه را بوسید ‏""فداي تو خوشگل ‏!الان دست و روت رو می شورم لباس تنت میکنم می برمتددر ‏"آیه خندید و داد زد ‏"دددر ‏"نوه و مادربزرگ که از اتاق بیرون رفتند پدر دست انداخت دور شانه آرزو ‏.بلند شد رفتطرف قفسه ها طبقه ي پایین چسبیده به کف اتاق کتاب هایی بود که سال اول راهنمایی خریده بود خرمگس ‏،نگاهی به تاریخ. ‏.بینوایانماه منیر وقت چیدن به نعیم گفته بود ‏"جلد اینها قشنگ نیست بچین پایین دید نداشته باشند ‏"قفسه ي بالاباز هم کتابهاي ازرو بود مال سال هاي اخر دبیرستان که هر کتابی می دید می خرید و می خواند یا می خرید و نمی خواند‏.روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه ‏.ربکا تاریخ ایران ‏.غرور و تعصب تجار عصر قاجار ‏.سفرنامه ي حاجی پیرزاده ‏.لغتنامه انگلیسیو فارسی و فرانسه و فارسی ماه منیر گفته بود ‏"جلد اینها بد نیست بچین طبقه بالا ‏"و در طبقه هاي بالاتر خریدهاي متري ماهمنیر بئد از جلو دانشگاه ‏.داشت برمی گشت طرف در که چشمش افتاد به تجار عصر قاجارw W w . 9 8 i A . C o m ١٥٥


کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادحیاط تويخلوت مغازه ‏،اولین بارکه سوار کالسکه قدیمی شد بعد از چند بار که گفت ‏"تو دوزي را ببین ‏"و عجب چوبی"‏"جاپایی را نگاه کن ‏"و ‏-----سهراب تعریف کرد ‏."جدم همراه شاه قاجار رفت اروپا و دور از چشم قبله ي عالم این کالسکهرا سفارش داد اقاي شاه که فهمید دلخور شد و جدم مجبور شد پیشکش کند ‏.بعد شاه بی پول شد و اقاي جد پول کلانی قرضداد به دولت یعنی به شاه ‏.ایشان هم اقایی کرد و کالسکه را با شش اسب و لقب تاجرالملک یا یک همچین چیزي ‏،برگرداند بهجدم ""کتاب را برداشت باز کرد ‏،توي فهرست دنبال ت گشت و تاجرالملک را که پیدا کرد از بیرون صداي ماه منیر امد ‏"نصرت ----انگشت لاي همان صفحه و کتاب به دست راه افتاد طرف اتاق ماه منیر در زد و رفت تو.ماه منیر پشت تکیه داده بود به بالش توي تخت نشسته بود موها اشفته بود و صورت بی ارایش آؤزو یاد حرف پدر افتاد ‏"زنمن بزك کرده و نکرده به ماه گفته تو در نیا ‏"فکرکرد ‏"راست میگفت "."‏"تویی گفت منیر ماه؟فکرکردم نصرت بعد هزار سال بالاخره در زدنگرفت یادارزو نشست لبهتخت ي‏"استراحتکردي؟"ماه منیر دو ور یقه پیراهن خواب را کشید روي هم و طوري سر تکان داد که آؤزو نفهمید جواب اره بود یا نه ‏.بعد شایدبراي این که به ارزو نگاه نکند به کتاب نگاه کرد.ازرو کتاب را باز کرد ‏"اسم جد سهراب اینجا نوشته.از تاجرهاي زمان قاجار بوده ‏.لقب داشته "ماه منیر پوزخند زد ‏"از این لقب هاي الکی که مردم از خودشان می سازند و به خودشان می دهند ‏.پس فامیلیزرجو از کجاامده ؟"سر چرخاند طرف پنجره.سهراب گفته بود ‏"پدربزرگم اخر عمري عاشق زرتشت شد و زرتشتی بازي راه انداخت و وقتی که قرار شد شناسامه بگیرندزرتشت جو را انتخاب کرد ‏.مامور سجل احوال تشت را جا انداخت و ما شدیمزرجو ".وسط توضیح ارزو ماه منیر چشم از پنچره گرفت وگفت ‏"معلوم هست این نصرت کجاست ؟مردم از سر دردتا ارزو گفت ‏"داشت هویچ پوست می کند ‏"نصرت در را باز کردماه منیر داد زد ‏"تو بالاخره کی یاد می گیري در بزنی ؟"‏"..w W w . 9 8 i A . C o m ١٥٦


يچالشایختکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادنصرت گفت" می خورید یا گل گاوزبان دم کنم ؟ایه خانم الان امد ‏"و تا ارزو گفت ‏"صداش کن ‏"ایه تو امد رفت مادربزرگ را بوسید و به ارزو هم نگاه نکرد و نشست توي راحتی رو به پنجره.ارزو رفت رو به روي ایه نشست و نگاهش کرد ‏.بعد سرچرخانند طرف ماه منیر ‏.بعد گفت ‏"شما دوتا لطف کنید مثل ادم و بدونالم شنگه و غش و ضعف توضیح بدهید چرا مخالفت می کنید ؟"‏ کتیه داد به پشتی راحتی ‏.ایه دست زیرچانه از پنجره بهبیرون نگاه می کرد ‏.ماه منیر شالی پشمی انداخت روي شانه ‏،به دستمال کاغذي توي دستش نگاه کرد و انگار با خودش حرفبزند گفت ‏"یک عمر به مردم ایراد گرفتم ‏"(ارزو به خودش گفت ارام باش ‏)عوض این که فکر عروسی دخترت باشی ‏("(ارزو بهخودش گفت ارام باش ‏)بیخود نگفته اند منع کنی سرت امده ‏(ارزو لب گاز گرفت ‏)تازه با کی ؟ادم حسابی بود دلم نمی سوخت.دستگیره فروش دم میدان توپخانه ‏.گیرم لقبی هم براي خودش جعل کرده ‏"ارزو ارام باش ها را نمی شنید و لبش درد گرفتهبود و نفسش تند شده بود و ماه منیر دور برداشته بود ‏"بعد از حمید که اقا بود و تحصیل کرده بود همه چیز تمام بود حالا‏____"؟تقصیر من و خواهر خدا بیامرزم بود که پسر نازنین را دستی دستی بیچاره کردیم ‏.خوب شد خواهرم مرد و بدبختیپسرش را ندید من ماندم که بی ابرویی تحمل کنم حالا یکی بدتر ؟نه طاقت این یکی را ندارم‏.ندارم "ارزو یکهو از جا پرید ‏"از کجا می دانی سهراب تحصیل کرده و از خانواده ي به قول خودت جا سنگین نیست ؟صد تا مثل حمید"-----آیه از جا پرید و داد زد ‏"باز تو گیر دادي به بابام ؟"و از اتاق بیرون دوید.ماه منیر انگار از نو جان گرفت ‏"می بینی ؟می بینی چه آشوبی به پا کردي ؟بچه ام چند روزه کارش شده گریه کردن و غصهخوردن ‏"از تخت پایینامد ‏"با طلاقت زندگی اینطفل معصوم را به هم ریهیچحالا میخواهیبیندازیشدست زیرشوهر مادر ؟شیرم حرامت "از روي شانه ها سر خورد روي زمین ‏"خدا را شکر عزیزم رفت و ندید ‏"زل زد به ارزو ‏"مرد بیچاره کم سر طلاق گرفتنتحرص خورد ؟"دو دست را گذاشت روي سینه و سقف نگاه کرد"کجایی عزیز؟کجایی ببینی کارمان به کجا رسیده که باید باقفل فروش دم توپخانه وصلت کنیم ‏"شال را از زمین برداشت ‏"سر پیري و معرکه گیري " آرزو عرض اتاق را می رفت و میامد ‏"تو با ازدواج من مسئله داري یا با فک و فامیل سهراب ؟"‏ماه منیر چشم غره رفت و راه افتاد طرف در ‏"قفل فروش هه "w W w . 9 8 i A . C o m ١٥٧


ی"‏یکنی"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"جد و پدر بزرگ و باباش وارد کننده ي قفل و دستگیره بودند حالا مگر باباي من چکاره بود ؟"‏ماه منیر دم در خشکش زد ‏"خفه شو ‏!به عزیزم توهین نکن ‏.بابايتو _____"زنجیر گردن را کشید ‏"باباي تو با من و خانواده"____يمن وصلت کرد اگر بنگاه دار بود‏----"زنجیررا کشید ‏"اگر بنگاه دار بود‏___"زنجیررا کشید ‏"منرا زنجیرکشید ‏"من ‏____"زنجیر پاره شداز حیاط.صداي ابپاشی می امد و غار غار کلاغ ها و آؤزو خیره شده بود به گل هاي پامچال روي میز ‏.چند تایی از گلبرگ هايزرد و قرمز پلاسیده بودنند‏.کیفشتصمیم بگیرم ‏"از راهرو گذشت.ماه منیر زنجیر پاره توي مشت دنبالش رفت‏___"که ماه منیر فریاد زد ‏"فکرکردي عاشق تو شده ؟"‏را برداشت و راه افتاد ‏.از جلو ماه منیر گذشت ‏."براي اولین بار تصمیم گرفتم براي خودم‏.اؤزو داشت در رو به حیاطرا بازمی کرد و می گفت ‏"مردم بس که براي شما دو تادر نیمه باز ماند و آؤزو سر چرخانند ‏.ماه منیر پوزخند زد چانه بالا داد و این بار گفت ‏"از کجا معلوم براي خاطر ایه نیست که"____ارزو انگار حرف ماه منیر را نفهمید ‏.انگار کسی به زبانی که آؤزو بلد نبود چیزي گفت ‏.کلاغ ها هنوز غار غار می کردند ماه منیربرگشت طرف راهرو اتاق خواب ها و پشت به آرزو گفت ‏"مردها توي این سن و سال از دختر هاي جوان ___"صداي اب پاشی قطع شد کلاغ ها یک لحظه ساکت شدند و فریادي که آرزو کشید انگار نه از حنجره که از جایی خیلی دور امد‏"چطور جرات می؟چطور به خودت اجازه ___"ماه منیر دو قدم عقب رفت.آؤزو رسید به راهرو و این بار با صدایی که فقط خودش و مادرش شنید گفت ‏"نوکري که از ده آورده بودي یادت رفت ؟"چندقدم دیگر برداشت و صدایش بلندتر شد ‏"هنوز مدرسه نمی رفتم ‏.نصرت و نعیم هنوز نبودند ‏"و قدم دیگري برداشت. ادتهست ناهار طبق معمول جاي خیلی شیکی دعوت داشتی که نمی شد بچه برد ؟"با هر قدم صدایش بلندتر می شد ‏"یادتهست وقتی برگشتی در اتاقم را از تو قفل کرده بودم و گریه می کردم ؟"ماه منیر عقب عقب رفت توي اتاقش و اؤزو جلوترامدادت هست گفتم ان قدر تو یاتاق می مانم تا نوکر را بیرون کنید ؟"ماه منیر نشست روي تخت و آرزو فریاد زد ‏"حالا نگراندختر 19 ساله اي که ده تا مثل من و تو را درس می دهد ؟"وسط اتاق خواب ایستاده بود و می لرزید.w W w . 9 8 i A . C o m ١٥٨


یعنبی"‏ي شیرینهايهایکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادنفهمید چطور از خانه بیرون امد چطور سوار ماشین شد و چطور رسید به اپارتمان خودش ‏.اخرین چیزي که از خانه ي مادریادش ماند صورت گرد نصرت بود که از پله هاي ایوان پایین می امد و می گفت ‏"با این وضع نرو ‏.زبانم لال تصادف میبرات آب هویچ‏.بیاگرفتم "30 فصلمحسن تقاضایاي اجاره را گذاشت روي میز. رون منتظر نشسته اند ‏.قرار قبلی داشتند ولی حالا که این مورد تجریش پیشامده ___"آؤزو تقاضا را خواند ‏:تعداد اتاق خواب ‏:یک ‏.مبلغ اجاره ____محسن توضیح می داد ‏"زن و شوهر و یک بچه ‏.وضع مالی از قرار خراب ‏.پول پیش ندارند ‏.براي این مزاحم شدم که اگر موافقباشید فعلا از سر بازشان کنم بچسبم به مورد تجریش که الان خبر شدم ‏.مغازه ي دودهنه ‏.طرف فروشنده ست ‏.خریدار مایهدار هم سراغ دارم".آرزو به شیرین نگاه کرد که سر پایین داشت چیزي می نوشت ‏.صبح که ماجراي دعوا با مارد و آیه را تعریف کرد ‏،شیرین فقطشانه بالا داد ووسط حرف آرزو تلفن کرد با دختر خاله اش قرار ناهار گذاشت.فکرکرد ‏"باید بزنم بیرون ‏"به محسن نگاه کرد ‏"تو برو سراغ مغازه ‏.این یکی با من "آقاي گرانیت در یکی از کوچه هاي قیطریه ساختمانی ده واحدي ساخته بود براي اجاره ‏.امینی گفته بود ‏"ده واحد آپارتمانتوي زمین قد کف دست ‏.یده تا لانه موش ‏.فقط نمی دانم آفتاب از کدوم ور سر زده گرانیت اجاره ها را تیزنگفته "سررسید را ورق زد نشانی ملک را پیدا کرد ‏.کوچه ي شقایق پلاك چهار ‏.کیف و سررسید وتلفن را برداشت.تا از جلو محسن که در را باز کرده بود رد بشود و از اتاق بیرون برود فکرکرد آیه و مادر را چطور راضی کند ؟به سهراب چهبگوید ؟با سر سنگینی و کم محلیچه کند ؟رفت طرف زن و مرد جوانی که وسط بنگاه ایستاده بودند و محسنداشت معرفی شان می کرد ‏.دخترکی چهار پنج ساله عروسکی توي بغل روي موزائیکیکریز با عروسک حرف می زدکف بنگاه ورجه ورجه می کرد و.نگاهزن جوان خسته بود‏.مرد لاغر بود و نیمتنه يچرم مصنوعیبه تنش لق میزد‏.دخترك مژ ه هاي بلند و ابرو هايw W w . 9 8 i A . C o m ١٥٩


یعنيها يهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادپرپشت سیاه داشت ‏.چشم هاي عروسک بی مژه بود و سرش بزرگ و بی مو.آرزو دست دراز کرد طرف زن ‏"همکارم گفت دنبال آپارتمان براي اجاره می گردید ‏.اتفاقا یکی سراغ دارم طرف هايقیطریه "مرد گفت ‏"زیاد بزرگ که نیست ؟یراستش بودجه يما ___"آرزو لبخند زد ‏"بزرگ نیست ‏.اجاره اش هم سنگین نیست ‏"در بنگاه را براي خانواده ي سه نفره باز کرد ‏"خودم ندیده ام حالاشاید قسمت شد و _____"وقتی که خواستند سوار رنو بشوند شوهر به زن گفت ‏"تو بشین جلو ‏"زن گفت ‏"ما عقب می نشینیم تو بنشین جلو ‏"مردنشست جلو ‏.آرزو از آینه جلو به دخترك نگاه کرد که هنوز با عروسک حرف می زد ‏.پرسید ‏"اسم عروسک را چی گذاشتی ؟"‏دختر سر چسباند به شانه ي مادر ‏"کله"!همه که خندیدند آرزو پرسید ‏"اسم خودت چی ؟"‏دخترك گفت ‏"آرزو ‏"این بار از ته دل خندید.نشانی را پیدا کردند و پیاده شدند وآرزو به کوچه ي شقایق نگاه کرد و یاد اسباب بازيبچگیآیه افتاد ‏.آدم اهنیمستطیل شکل که چشم و دهن و لب نداشتند ‏.توي کوچه ي تنگ که یک ماشین به زور تو می رفت ‏،ساختمان هاي شش وهشت و ده طبقه کنار هم و رو به روي هم صف کشیده بودند ‏.مثل دو لشگر آدم آهنی اماده به جنگ.هنوز ظهر نشده کوچه نور. عصر داشتزن سرایدار چاق و سرخ و سفید و چشم آبی در را باز کرد و لبخند به لب با لهجه ي غلیظ تعارف کرد ‏.ورودي ساختمان آن قدرتاریک بود که آرزو نفهمید چیزهاي گرد و درازي که جابه جا روي زمین ریخته بود چی هستند ‏.زن سرایدار چراغ روشن کرد وآرزو باز نگاه کرد و نفهمید تا زن سرایدار گفت ‏"همسایه طبقه دویم سگ داري ‏"مادر جوان هول دست دختر ك را کشید‏"جلو نرو ‏"و انگار مقصر خودش باشد سعس کرد به شوهر نگاه نکند که با دهن باز داشت به زن سرایدار نگاه می کردآرزو گفت ‏"خب سگ دارند که دارند ‏.چرا نمی برند توي کوچه ؟ورودي خانه که جاي ___".زن سرخ و سفید چادر را کشید روي سر ‏،دست گذاشت روي گونه و سر تکان داد ‏"آخه اصلا سگ چی ؟"راه افتاد آپارتمان رانشان بدهد و توضیحداد که هیئتمدیره ي ساختمان قرار شده به مالک سگ دار تذکر بدهد ‏.قبل از همه وارد آپارتمان شدکه براي دیدنش باید چراغ روشن می کردند و اتاق خواب لامپ نداشت ‏.زن جوان دست دخترك را که مدام می خواست درw W w . 9 8 i A . C o m ١٦٠


یربيجايهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبرود کشید و از آرزو پرسد ‏"ببخشید اجاره اش چقدر است ؟"هیچ جا را هنوز ندیده بود.‏آرزو رفت طرف پنجره ي نشیمن که باز می شد به نورگینور وسط ساختمان.یاد زیر زمین خانهی تهمینه افتاد ‏.آجر ها‏.آبنماي فیروزه یی ‏.طاق بلند و پنجره هایی که حتی تنگ غروب انگار از جایی نامعلوم نور می گرفتند ‏.پچ پچ زن و شوهر را ازاتاق خواب تاریک می شنید ‏.میشد مکالمه را حدس زد ‏:از کجا ؟....صرفه جویی می کنیمارزان تر‏...شاید تخفیف....." گرفتیمچشم به دیوار سیمانی نورگیر به دخترك و عروسکش فکرکرد ‏.توي این یک وجب جا بچه دق نمی کند ؟مادر گفته بودمحل کار من نزدیک ستگرفت" هب"..پدر حتما دو جا کار می کرد ‏.لابد جمعه ها دخترك را با کله به پارك می بردند ‏.دخترك بزرگ میشد و پارك رفتن با پدر مادرش دلش را می زد ‏.به جاي کله که نه حرف می زد و نه می شنید ‏.دوست هایی پیدا می کردند کهمی گفتند و می شنیدند ‏.دختر دلش پنجره اي می خواست با منظره اي قشنگتر خانه اي دلباز جایی که روزش شب نباشد وعوض گه سگ توي ورودي تاریک خانه نور افتاب ببیند و ‏......دخترك حق داشت حق نداشت ؟تلفن همراه را در ا


یکنمن"‏شیرین"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد1/ 31 ‏.فصلشیرین به ساعت نگاه کرد ماشینخداحافظ "حساب را خاموش کرد کیفشرا برداشت و از پشت میز بلند شد ‏"شاید دیر برگشتم فعلاآرزو نگاه به عکس آیه روي میز گفت ‏"خداحافظ‏.خوش بگذرد ‏"شیرین سر تکان داد و رفت و آرزو به حیاطنگاه کرد. عن یمداشت بته هاي گل سرخ را هرس می کرد ‏.گوشی تلفن را برداشت شماره گرفت ‏"دو تا از بته هاي گل سرخ خشک شده اندمادرم و آیه هنوز قهرند شیرین سر سنگین شده ‏.ناهار ندارم حوصله هم ندارم"نعیم از پشت شیشه بته ي خشک سوم رانشان داد ‏"نه تا تو برسی اینجا عصر شده به ناهار نعیم ناخنک می زنم ‏.حتما نصرت چیزي براش گذاشته " از جا گیره اي گیرهاي برداشت و گوش کرد " نمی دانم دیشب دو ساعت هم نخوا بیدم ‏.فکر میارزش این همه جار و جنجال __" ساکت شدو گیره را از هم باز کرد ‏"نه منظورم این نبود ولی --- بهتر نیست فعلا تا چند وقت ----" با نک گیره صفحه ي تقویم را خشانداخت ‏."باز با دختر خاله اش رفت ناهار ‏.یک کلام هم نگفت تو هم بیا"نعیم ریشه ها و شاخه هاي خشک را ریخت تويکیسه پلاستیکی سیاه‏.تو ناهار چی می خوري ؟"‏و از حیاط. رفتآرزو گیره ي کج و کوله را انداخت توي زیر سیگاري. ی دانم بالاخره فکري می کنمچند ضربه خورد به دریم سر تو کرد و بی صدا با حرکت لب و دهن چیزي گفت.آرزو با حرکت سر و چشم پرسید ‏"چی ؟"‏. عنتو یگوشی؟"‏گفت "نعیم آقاي ما پانتو میم بازیش گل کرده ‏.فعلا خداحافظ تا بعد ‏"گوشی را گذاشت و به نعیم گفت " چی شدهنعیم امد تو ‏"ناهار اینجا هستید یا قرار دارید ؟"‏اؤزو بسته ي سیگار را از روي میزچرا داشت به نعیم تو ضیح می داد ؟برداشت "هستم خیلی کار دارم "عینک نعیمرا بالا زد ‏.رفت دستمال کشید روي میز جلو راحتی ها. خانم که داشت می رفت پرسیدم چطور آرزو خانمبا شما نیست ؟گفت روزهاي با هم بودن گذشته " قد راست کرد دستمال کشید به دسته هاي راحتی ‏"معنا و مدفون حرفشچی بود نفهمیدم ".w W w . 9 8 i A . C o m ١٦٢


یکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزوبه حیاطنگاه کرد‏.پیچک چسبیدهبه دیوارجوانه زده بود و شاخه هاينازك جان گرفته بود ند ‏.بته هايهرس شده‏.کوتاه و مرتب ‏.شبیه پسر بچه هاي دبستانی بودند روز اول مهر ‏.سلمانی رفته ‏.ایستاده سر صف ‏.منتظر که ناظم بگوید ‏"سرکلاس ‏"که جوانه بزنند ‏.زیر لب گفت " حرف شیرین خانم معنا و مفهومی نداشت ‏.همین جوري گفتهداده ؟"‏‏"خورش لوبیا سبز "‏"گرم کن با هم بخوریم ‏"بلند شد همراه نعیم از اتاق بیرون رفت..نصرت امروز غذا چیسه میز ورودي بنگاه خالی بوودت میز چهارم تهمینه چیزي می نوشت آرزو را که دید بلند شد ایستاد.. شپگفت " ارزوتو نرفتی ناهار ؟"و یادش امد که تهمینه هیچوقت ناهار جایی نمی رود رفت طرف دختر و به کاغذ روي میز نگاهکرد ‏.تهمینه توضیح داد ‏"معنی چیزهایی را که بلد نیستم یادداشت میآرزو خواند ‏"عرصه و اعیانکردي ؟"‏کردکنم ".وثمن ‏.حق اخذ شفعه خیار اشتراط ‏،اجاره معاطاتی ‏،اجرت المسمی ‏"خندید ‏"اینها را از کجا پیدا‏"از توي قرارا دادهایی که داریم ‏.بعضی را هم از کتاب قانون مدنی ‏.فکرکردم اصطلاح ها را یاد بگیرم ‏.مقنعه خاکستري را مرتبآرزو به دختر نگاه کرد که رنگ چشم هایش هم رنگ مقنعه بود ‏.سر تکان داد که ‏"کار خوبی می "و فکرکرد ‏"از دانیلاستیل وطنی خواندن کشیده بیرون ‏.چه خوب ‏"یکهو گفت ‏"ناهار خوردي ؟"و ان که منتظر جواب بماند گفت " چلو کباب میخوري ؟"‏ رو به ابدارخانه صدا زد ‏"آقا نعیم کیفم را از اتاق بده لطفا "کیف را گرفت تهمینه را تقریبا هل داد طرف در و به نعیم که پرسید ‏"پس خورش لوبیا ؟__________"‏ جواب داد ‏"همه اشمال خودت*******سر پیشخدمت گفت ‏:"خانم مساوات تشریف نیاورده اند ؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٦٣


خن"‏یک"‏يهایچپکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادازرو گفت " خنیر تشریف نیاورده اند ‏"و زل زد به سر پیشخدمت که پرسید ‏"طبق معمول جوجه کباب و سالاد و ماءالشعیر ؟"‏یر براي من چلو کباب ‏"رو کرد به تهمینه ‏"تو چی می خوري ؟"تهمینه گفت ‏"چلو کباب ‏"سر پیشخدمت رفت و آرزونگاه به دختر کرد ‏"داشتی می گفتی ‏"تهمینهکیفشرا گذاشت روي هره ي پنجره ‏،بغل گلدان آزالیا ‏"از عروس مامان و بابا ودعواهايخانواده يبابا چیزنمی زیاديدانم ‏.یعنیمامان زیاددرباره اش حرف نمیزند و نمیزند ‏.هر بار من و برادرهایمچیزي می پرسیدیم می گفت ‏"خانواده ي پدرتان اعتقادات خودشان را داشتند ولی همدیگر را دوست دارشتیم ‏"دست کشیدبه گل هاي آزالیا ‏"چه گل هاي قشنگی ‏.یک بار ندیدم بابام مامانم بلند با هم حرف بزنند ‏"آرزو دست زیر چانه به دختر نگاهکرد ‏"بابات را خیلی دوست داشتی ؟"فکرکرد ‏"باز سوال احمقانه کردم"تهمینه سر تکان داد و به نمکدان نگاه کرد ‏"شب هاهمه دور هم بودیم ‏.مامانم خیاطی می کرد ‏.بابام براي ما شاهنامه می خواند ‏.برادرهام با هم دعوا نمی کردند."‏کمکپیشخدمت‏.پسر جوانیکه آرزو میدانست از کرمان امده و شبانه درس میخواند دو کاسه ماست و موسیرو نانگذاشت روي میز و رفت ‏.آرزو فکرکرد ‏"همسن و سال ایه است ‏"دست دراز کرد تکه اي نان برید تويیکیاز کاسه ها ‏"بعداز فوت بابات چی ؟ماست و موسیر دوست نداري ؟"تهمینه کاسه ي دوم را برداشت ‏"مادرم بالاخره با ما آشتی کرد ‏.مامانم منو سهراب و اسفندیار را برد دیدنش ‏.مازیار هر کاري کردیم نیامد ‏.چیز زیادي یادم نیست ‏.خانم پیري بود خیلی گریه کرد بعد مااسباب کشی کردیم به سر چشمه".سر پیشخدمت بشقاب هاي چلو کباب را گذاشت روي میز و رفت ‏.آرزو به دختر گفت ‏"از مازیاربگو "تهمینه کره ي روي چلو را برداشت گذاشت توي پیش دستی ‏"کره دوست ندارم عضو یکی از گروه هايشد ‏.از قلهک کهاسباب کشی کردیمغیبشزد ‏"کباب برید ‏"تا یک دو سال گاهی تلفن می کرد ‏"گوجه فرنگی را برداشت گذاشت توي پیشدستی. بار امد دیدن مادر و با سهراب و اسفندیار دعواش شد "آرزو تکه اي کباب را گذاشت روي چلو ‏،خورد و به دختر نگاه کرد و فکرکرد ‏"چه چشمهاي قشنگی ‏.درست مثل چشم هايمادرش "تهمینه سماق پاشید روي چلو ‏"روزي که تلفن کردند گفتند اعدام شده ‏،مادرم بیهوش شد ‏"چلوي سفید به زرشکی زد ‏.آرزوحس کرد اشتها ندارد ‏"سر دردها از همان وقت شروع شد ؟"تهمینه قاشق گذاشت توي دهن و سر تکان داد ‏.هردو به پاركنگاه کردند ‏.روي نیمکتقرمز کسی ننشسته بود.w W w . 9 8 i A . C o m ١٦٤


هب"‏کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادتهمینه با غذا بازي می کرد ‏"سهراب و اسفندیار که رفتند جبهه ‏،حال مامانم بدتر شد ‏"آرزو نان و ماست موسیر خورد ‏."بعدهم که اسفندیار شهید شد و سهراب هم ‏___"چلو را کپه کرد گوشه بشقاب ‏."همان وقت ها بود که مادرت را توي خیابوندیدم نه ؟"تهمینه سر تکان داد.آرزو فکرکرد ‏"مادر بیچاره ‏"به چشم هاي دختر نگاه کرد که انگار تاریک شده بود و فکرکرد‏"حالا من هم با سین جیمدارم اینطفلکیرا زجرکش میکنم ‏"بشقاب را پس زد ‏"سهراب از زیرجلسه ها در نرفته که؟"نگاه تهمینه برق زد و تند سر تکان داد ‏"اصلا کلی دوست پیداکرده "لب ها را چند بار به هم مالید ‏"یکی هست عین خودسهراب برادرش توي جبهه___ پارك نگاه کرد ‏"یکی هم پدر مادر و همه ي خانواده اش زیر بمباران مرده اند ‏"به آرزونگاه کرد ‏"دانستن این که مردم هم کم بدبختی ندارند یک جورهایی ‏----نمیدانم ‏----به قول داداشم انگار به ادم قوتقلب می دهد ‏،نه؟"‏آرزو ساکت سر تکان داد ‏.به گل هاي ازالیا نگاه کرد ‏.بعد یکهو گفت ‏"پلمبیر دوست داري ؟"تهمینه چند بار پلک زد ‏"تا حالانخورده ام ‏"ارزو خندید‏"حالا میخوري ‏"و سرك کشید پیشخدمترا پیداکند ‏.تهمینهبشقاب را پس زد و گفت ‏"خانمصارم ؟"و آرزو که نگاه کرد ادامه داد‏"میخواستم با شما مشورت کنم‏"و آرزو که با نگاه پرسید‏"سر چی؟"ادامه داد‏"تصمیم گرفته ام بروم دانشگاه ‏"آرزو چند بار پلک زد ‏.بعد گفت ‏"چه خوب "سر پیشخدمت گفت ‏"غذا خوب نبود میل نکردید ؟"‏آرزو گفت ‏"خیلی خب بود ‏.ما خیلی گرسنه نبودیم ‏"پیشخدمت شروع کرد به جمع کردن بشقاب ها ‏.آرزو از تهمینه پرسید‏"رشته هم انتخاب کردي ؟"پیشخدمت پرسید ‏"دسر میل دارید ؟"تهمینه گفت ‏"بله حقوق ‏"آرزو خندید به پیشخدمت گفت‏"دوتا پلمبیر لطفا ‏"از رستوران که بیرون می امدند ارزو گفت ‏"راستی من هنوز اسم مادرت را نمی دانم ‏"تهمینه گفت ‏"بابامصداش می کرد رودابه "فصل 32آیهتا وارد شد مقنعه را برداشت پلتو را در اورد کوله پشتیرا انداخت رويراحتیو رفت طرف شیرین‏.بوسیدشو گفت‏"سلام خاله ‏"بعد چرخیدطرف آرزو پوشه ينارنجی تويدستش را نشان داد‏"ترجمه يمدارکم را گرفتم ‏.باید مهر امورخارجه بزنیمیم را بفرست یا محسن یا چه می دانم هرکی "آرزو نگاه به حیاطبا خودکار توي دستش بازي می کرد ‏.بعد بلند. عنw W w . 9 8 i A . C o m ١٦٥


يهایوليهايهايهايچایولیزنیستکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادشد کیف و تلفن همراه را از روي میز برداشت و پالتو را پوشید ‏.پوشه را از دست آیه گرفت و گفت ‏"خودم میطرف در اتاق ‏.داشت در را می بست که شنید آیه گفت ‏"الان وزارتخانه تعطیل نیست ؟"‏برم "*****و رفتاتوبوس خلوت بود ‏.روي یکی از صندلیکنار پنجره نشست و زل زد به شیشهخاك گرفته ‏.عصبانی نبود ‏.دلگیر همنبود ‏.فقط خسته بود ‏.دلش می خواست با همین اتوبوس به جاي خیابان سپه می رفت به جایی که هیچکس را نمی شناخت وهیچکس را نمی دید و با هیچکس حرف نمی زد ‏.اصلا چرا داشت می رفت خیابان سپه ؟سهراب چه کاري از دستش بر می آمد؟حتی اگر ازدواج می کردند چه کاري از دستش بر می امد ؟جز این که به حرف هایش گوش بدهد ‏.دست هایش را بگیرد تويدست ‏،به چشم هایش نگاه کند و بگوید ‏"حق با توست "مگر همین کم بود ؟تا حالا غیر از پدر چند نفر به حرف هایشگوش کرده بود ند ؟چند نفر گفته بودند حق با توست ؟سهراب حرف حرف هاي دیگري هم می زد ‏.حرف هایی که معمولا مردهابه زن ها نمی گویند یا آؤزو نشنیده بود بگویند ‏."چروك هاي زیر چشم زشت که نیست هیچ ‏.قشنگ هم هست ‏"یا تارهايمویرگ یا مو سفیدقرمز صورت‏"من چايدرست میناهار یا شام یا قهوه ‏"یا کنم‏"شستن ظرف ها با منکف ‏"یااشپزخانه یا رنوي سرمه یی ‏.شیرین که می شنید پوزخند می زد ‏.یک بار که به شیرین گفت ‏"زیادي بدبین نی؟"چشمسبز یشمی زد ‏."بدبین نه ‏.واقع بین "..اتوبوس از روي پل هوایی گذشت ‏.روي بالکن خانه ايرخت پهن می کرد ‏.شیرین حق نداشت به صرف اسفندیار بعد انهمه سال عشق و عاشقی گذاشته بود رفته بود و خبري از خودش نداده بود همه ي مردها را به یک چوب براند ‏.شاید هم حقداشت ولی ----استثناء هم وجود داشت‏.نداشت؟روزيکه گفت‏"بالاخره حتما استثناء هم هست‏.نیست؟"شیرینگفت ‏"ما که ندیدیم ‏"آرزو گفت ‏"من دیدم ‏.بابام ‏"ماه منیر می گفت ‏"بابات مرد استثنایی بود چون من زن استثنایی بودم منبودم که این زندگی را ساختم ‏.اگر به بابات بود هنوز داشتیم توي دو تا اتاق فکستنی ته امین حضور زندگی می کردیم ‏"پدرهیچوقتدرست نمی کرد ‏.ظرف هم نمی شست ‏.اجازه هم نمی داد ماه منیر کار کند پدر می گفت ‏"حیف این دست هانیست ؟"پدر چروك هاي دور چشم هاي ماه منیر را می دید ؟پدر انگار همیشه ماه منیر را همانطور می دید که اولین بار دیدهبود ‏.چهل و اندي سال پیش ‏.در یکی از کوچه پس کوچه هاي سه راه امین حضور ‏.پدر براي هرکس که گوش می کرد یا نمی کردتعریف می کرد که ‏"وسط تابستان بود ‏.زیر زل آفتاب ‏،چادر که از سرش پس رفت ‏____"ماه منیر می پرید وسط حرف ‏"چادرw W w . 9 8 i A . C o m ١٦٦


یاقیولکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادسر نمی کردم ‏"پدر انگار هنوز در همان تابستان ‏،ایستاده توي همان کوچه ‏،زیر زِل همان آفتاب ‏،نگاه به جایی که معلوم نبودکجا بود می گفت ‏"گفتم تبارك االله ‏.زودي پرس و جو کردم و یک هفته نشده ننه رفت خواستگاري ‏"ماه منیر تصحیح می کرد‏"مادر ‏.مادرت آمد خواستگاري ‏"پدر می خندید ‏"هر چه شما بفرمایید شازده خانم "سهراب گفته بود ‏"عادت می کنند ‏"فکر کرد "تا عادت بکنند چقدر دعوا و دلخوري و زخم زبان ؟چقدر نازکشیدن برايآشتی ؟چقدر کوتاه امدن جلو آیه و ماه منیر ؟چقدر عذاب وجدان ؟که چی ؟که با سهراب باشم ؟با اعصاب خراب چه لذتی اززندگی با سهراب می برم ؟لابد بالاخره کاسه کوزه ها را می شکنم سر خودش ‏.گیرم سهراب منطقی ترین و بهترین و نازنیینترین مرد دنیا ‏.چند وقت طاقت می اورد ؟چقدر تحمل می کند ؟و بعد ؟"چشم ها را بست و فکرکرد ‏"شاید خودم عادت کنمباید عادت کنم.".اتوبوس ایستگاه مدرسه ي پرستاري ایستاد و چند نفر سوار و پیاده شدند ‏.یاد مادر کیسه و بسته به دست افتاد و بچه ي کلاهزرد چشم درشت ‏.شوهر بالاخره رضایت داد؟نداد؟زن باز حامله شد ؟نشد ؟دو دختر جوان با روپوش و شلوار و مقنعه ي سرمه یی دست به میله ي اتوبوس ایستاده بودند."تا آوردنش توي بخش و سرموصل کردیم تمام کرد ‏.طفلی دختر ‏.هم سن و سال ما بود بیست و دو ‏.بیست و سه ‏.مادر بیچاره اش تا شنید غش کرد ‏.تو چندسال داري ؟نوزده ؟پس هنوز جوجه ايبابا "آیه نوزده سال داشت و به نظر خودش جوجه نبود و هیچوقت سوار اتوبوس نشده بود و لجبار و یکدنده بود و گاهی وقت هاآرزو را عاصی می کرد و با این حال ‏___اتوبوس ترمز محکمی کرد و کیف آرزو افتاد ‏.خم شد کیف را برداشت و فکرکرد خدا راشکر که آیه زنده است و سالم و اگر اتفبراي ایه بیفتد چه می کند و مادر ان دختر شاید غش نکرده و مرده ‏.بچه که بودبارها فکرکرده بود اگر بمیرد ماه منیر گریه می کند ؟توي اتوبوس سرد نبود ولی آرزو لرزید ‏.از عقب اتوبوس صداي گریه و نقنق بچه اي امد زنی داد زد ‏"ذله ام کردي ‏!چقدر اسباب بازي بخرم ؟پولم کجا بود ؟"‏اولین بار بود سر مادرش داد زده بود ‏.فکرکرد ‏"نباید داد می زدم ‏.نباید ماجراي نوکر را به رویش می اوردم ‏.این همه سال نگفتهبودم ‏.چرا گفتم ؟"‏اتوبوس رسید به میدان توپخانه ‏.از جا بلند شد و فکرکرد ‏"تصمیم درستی گرفتمفصل آخرw W w . 9 8 i A . C o m ١٦٧


یستزیر"‏یآبکی ش.‏عین"‏کی"‏یکنکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادفصل 33ماه منیر از سر سفره ي هفت سین بلند شد ‏"این هم از امسال ‏.سالی که نکوست ___چشمی به آرزو نگاه کرد که خیرهشده بود به ماهی قرمز توي تنگ بلور ‏."من رفتم لباس عوض کنم ‏.نصرت سر بزن سبزي پلو ته نگیرد. عن یم ‏.سنبل ها را بچینبیرون تا امدن مهمانها نپلاسند ‏"رفت طرف در اتاق پذیرایی.آیه صندلی را پس زد ایستاد ‏"تلفن کنم به بابام ‏"رفت طرف در ‏.نصرت و نعیم به آرزو نگاه کردند ‏.بعد به هم ظ،از جا بلندشدند ‏.نصرت روسري گلدار سر کرده بود ‏.لباسش خاکستري بود با خط هاي باریک بنفشبود با چارخانه هاي ریز صورتی ددر اتاق پذیرایی بی صدا بسته شدیم پیراهنکمرنگ پوشیده. عن.نگاهش از تنگ بلوررفت رو یبشقاب کوچک سنجد ‏،بعد کاسه ي سمنو ‏،بعد عکس پدر توي قاب نقره ‏.پدر می گفت ‏"هیچکسبلد نیست مثل زن من هفت سین بچیند ‏"پدر راست می گفت ‏.ماه منیر با سلیقه ترین هفت سین ها را می چید ‏.دست زد زیرچانه و از مرد خنده به لب توي عکس پرسید ‏"کار درگرفتی ؟من ؟ماه منیر ؟حتما راهی پیدا می کردي ‏.نه ؟"‏کردم ؟اشتباه کردم ؟تو اگر بودي چی می گفتی ؟طرف کی را میبه پنجره نگاه کرد و به اسمان که ابري بود ‏.زیر لب گفت ‏"حتما راهی پیدا می کردي ‏"از جا بلند شد رفت راحتی دسته طلاییفرا برداشت باز کرد و خواست سیگار بردارد ‏.دستش توي کیف به چیزي خورد قفل کوچک از نقره بود با نقش و نگارصدف ‏.کلید را که توي قفل می چرخاند ي زنگ می زد.وقتخداحافظی سهراب بسته را گذاشته بود توي دستش و آرزو وقت برگشتن از خیابان سپه توي اتوبوس بازش کرده بود‏.کلیدرا چرخانده بود و از صداي دیلینگقفل ‏.زن آبستن بغل دستی خندیده بود. خنده ي بچه ست ".تلفن همراه زنگ زد ‏.قفل را گذاشت توي کیف ‏.رفت طرف پنجره ‏،زد روي تکمه و گفت ‏"بله ؟"‏بیرون معلوم نبود برف می بارید یا باران.آن طرف خط صداي شیرین شبیه صداي همیشگی شیرین نبود ‏"تلفن کرد "؟"‏." ‏"تلفن کرد‏"گریه می؟"‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٦٨


کتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزاد‏"تا سال تحویل شد تلفن کرد".آرزو از پنجره به بیرون نگاه کرد ‏.برف می باریدشیرین گفت ‏"عیدت مبارك ‏.بعد زنگ می.زنم "دست آرزو با تلفن پایین امد ‏.بیرون باران می باریدپایان‏«کتابخانه مجازي نودهشتیا»‏wWw.98iA.Comw W w . 9 8 i A . C o m ١٦٩

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!