26.09.2017 Views

دختر ونوس

اثر: هاوارد زین ترجمه: شیرین میرزانژاد گروه تئاتر اگزیت

اثر: هاوارد زین
ترجمه: شیرین میرزانژاد
گروه تئاتر اگزیت

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

Copyright © 2017 Khameneh Multimedia All rights reserved.<br />

‏بمنبممایشنامه<br />

دخبرتبرر <strong>ونوس</strong><br />

هاوارد زین<br />

ترجمججممه<br />

شبریبررین مبریبررزانژاد


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

!2


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏بمنبممایشنامه<br />

دخبرتبرر <strong>ونوس</strong><br />

هاوارد زین<br />

ترجمججممه:‏ شبریبررین مبریبررزانژاد<br />

گروه تئاتر ا گزیت<br />

!3


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

یادداشت نویسنده:‏<br />

اولبنیبنن ‏بمنبممایشنامهام،‏ اِما ‏(دربارهی اما گلدمن،‏ فمینیست‐آنارشیست)،‏ ‏همھهممان چبریبرزی است که<br />

میتوان از مورخی انتظار داشت که ‏بمنبممایشنامهنویس شده است‐‏ ‏بمنبممایشی بر اساس یک<br />

شخصیت تاربجیبجخی.‏ پس از آن فکر کردم که باید خود را در عرصهی ‏بجتبجخیل ‏بهببههبرتبرر بیازمابمیبمم و<br />

دست به تقلید از ‏بمنبممایشنامهنویسابىنبىی بزبمنبمم که بیش از ‏همھهممه مورد ‏بجتبجحسینم بودند ‏(چخوف،‏ شاو،‏<br />

ایبسن،‏ یوجبنیبنن اونیل،‏ آرتور میلر)‏ و دربارهی شخصیتهابىیبىی بنویسم که خود خلق میکنم.‏<br />

درست است که در اغلب آثار داستابىنبىی شخصیتها کمابیش بر اساس فردی هستند که<br />

نویسنده با او روبرو شده و یا دربارهاش شنیده است.‏ اما با این حال شخصیتها اساساً‏<br />

زادهی قلم نویسنده هستند و نسبت به یک شخصیت تاربجیبجخی کار بیشبرتبرری از نویسنده<br />

میطلبند.‏<br />

ببنیبنن نوشبنتبنن اما در اواسط دههی ١٩٧٠ و دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> در اوایل ١٩٨٠، کتابمببمم را با عنوان<br />

‏«تارتحیتحخ مردم ایالات متحده»‏ نوشتم و شاید پس از چنان فرو رفبنتبنن ‏(یا شاید غرق شدن؟)‏<br />

در تارتحیتحخ بود که مشتاق بودم تا از سخبىتبىی شخصیتهای تاربجیبجخی دور شوم و آزادانهتر میان<br />

!4


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

احتمالات شخصیت انسابىنبىی پرسه بزبمنبمم.‏ به هر حال،‏ فکر میکنم در چنبنیبنن احوالابىتبىی بود که<br />

‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ را نوشتم.‏<br />

البته با توجه به مشغلهی ذهبىنبىی مادامالعمر من دربارهی مسائل جنگ،‏ نظامیگری و<br />

عدالت،‏ ‏ممممممکن نبود که چندان از واقعیت دنیای اطرافم دور شوم و شخصیتهای ‏بمنبممایشم<br />

هم ‏بمنبممیتوانستند از آن فرار کنند.‏<br />

فکر میکنم میتوابمنبمم ‏لحللححظهای را که در زندگیام نگاهی گذرا به هستهی تضاد ببنیبنن افراد<br />

در ‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ داشتم،‏ دقیقاً‏ شناسابىیبىی کنم.‏ من و ‏همھهممسرم رازلبنیبنن در پاریس با دخبرتبرر<br />

یکی از دانشگاهیان که در آمریکا میشناختیم برخورد کردبمیبمم.‏ این دخبرتبرر که به فرانسه<br />

نقل مکان کرده بود،‏ وارد فعالیتهای قهرآمبریبرز چپ فرانسه شده بود و سرشار از اشتیاق و<br />

نبریبررو ‏بىیبىی بود که میتوان در جوانان آ گاهی یافت که هدفىففىی پیدا میکنند تا به آن باور داشته<br />

باشند.‏<br />

سالهللهھا بعد در سفری به آمریکا به خانهی ما آمد و بر روی ایوان خانهمان،‏ رتحنتحج و اندوه خود<br />

را بروز داد.‏ او از پدرش ناامید شده بود؛ پدری که البته از چپهای آمریکا بود و با این<br />

حال از دید او،‏ از جایگاه قهرمانانهای که او به عنوان دخبرتبررش انتظار داشت افول کرده<br />

بود.‏ با بیان احساساتش،‏ اشک در چشمانش حلقه زده بود و در حالىللىی که من و ‏همھهممسرم<br />

احتمالاً‏ در این فکر بودبمیبمم که انتظارات او بیش از اندازه است و شاید هیچ پدری نتواند<br />

خود را با آن وفق دهد ‏(آیا خود من میتوانستم؟)،‏ از عمق احساساتش متاثر شده بودبمیبمم.‏<br />

من فکر میکنم یاد این زن بود که دستکم هستهی اولیهی شخصیت آرامینتا را که<br />

هنگام آغاز نوشبنتبنن ‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ آن را سبکسنگبنیبنن میکردم شکل داد.‏ من مباحثات<br />

طولابىنبىی با پدرش را بر روی صحنه تصور میکردم ‏‐شخصی،‏ سیاسی،‏ روشنفکری.‏<br />

مادرش،‏ <strong>ونوس</strong> داستان‐‏ زیبا،‏ اما ‏مجممججسمهای که با بیشبرتبرر احساسات انسابىنبىی زنده شده<br />

است‐‏ به طرز غبریبررقابل کشفی ‏(که آن را پس از شروع نوشبنتبنن فهمیدم)‏ الگو گرفته از<br />

‏همھهممسرم رازلبنیبنن بود.‏<br />

آنگونه که تصور میکردم و مینوشتم،‏ یک درام خانوادگی بود،‏ اما بسبرتبرر آن به شکل<br />

گریزناپذیری سیاسی بود،‏ چرا که پدر در ‏بمنبممایش،‏ پائولو ماتئوبىتبىیِ‏ دانشمند،‏ پیشتر با<br />

آزمایشات مرگبار دولت آمریکا بر سلاحهای هستهای در ارتباط بود و ‏ممممممکن بود باز هم<br />

وارد این کار شود.‏ هنگامی که ‏بمنبممایشنامه را در سالهای ١٩٨٠ نوشتم،‏ جنگ سرد میان<br />

ایالات متحده آمریکا و ابجتبجحاد ‏جمججمماهبریبرر شوروی در اوج خود بود،‏ رونالد ریگان رئیسجمججممهور<br />

!5


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

بود و رقابت بر سر سلاحهای عجیب هستهای که هر دو رئیسجمججممهور دموکرات و<br />

‏جمججممهوریخواه درگبریبرر آن بودند،‏ ادامه داشت.‏<br />

هنگامی که در سال ١٩٩٠ به احیاء ‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ فکر میکردم،‏ شوروی در حال<br />

فروپاشی بود.‏ بسبرتبرر سیاسی ‏بمنبممایش ‏‐جنگ سرد،‏ رقابت تسلیحابىتبىی‐‏ تغیبریبررات عمدهای کرده<br />

بود.‏ ‏بمنبممایشنامه را کنار گذاشتم.‏ سپس انتخاب جورج دبلیو بوش و تراژدی یازدهم سپتامبرببرر<br />

پیش آمد و به دنبال آن توجیهی جدید برای نظامیگری و جنگ.‏ رقابت تسلیحابىتبىی ادامه<br />

پیدا میکرد،‏ با این تفاوت که ‏«جنگ با تروریسم»‏ جایگزین جنگ سرد با ‏«کمونیسم»‏<br />

میشد.‏ دسمشسممن قابل تعریف و شناسابىیبىی،‏ شوروی،‏ حال جای خود را به دسمشسممبىنبىی گریزپا و<br />

غبریبررقابل تعریف یعبىنبىی تروریستها داده بود.‏ اینجا بود که مطمبنئبنن شدم بسبرتبرری تازه برای<br />

جدالهای خانوادگیِ‏ موضوع ‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ یافتهام.‏<br />

هاوارد زین<br />

!6


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

شخصیتها<br />

آرامینتا ماتئوبىتبىی Aramintha Matteotti<br />

جیمی ماتئوبىتبىی Jamie Matteotti<br />

پائولو ماتئوبىتبىی Paolo Matteotti<br />

Lucy Matteotti<br />

لوسی ماتئوبىتبىی<br />

دکبرتبرر جان لندل Dr. John Lendl<br />

!7


منتخبىببىی از<br />

دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پرده یک<br />

!8


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه یک<br />

اتاق نشیمن و ناهارخوری با ورودی به آشبرپبرزخانه،‏ دری منتهی به اتاق مطالعه،‏ راهپلهای به<br />

طبقهی بالا،‏ دری به توالت،‏ راهرو ‏بىیبىی به ببریبررون.‏ تعداد زیادی کتاب،‏ مبریبرز ناهارخوری،‏<br />

پیانو ‏بىیبىی در گوشهای دور که اغلب در تاریکی است و در طول فلشبکها روشن میشود.‏<br />

در انتهای صحنه یک صندلىللىی گردان،‏ یک تلفن و یک ضبطصوت قرار دارد و آثار هبرنبرری<br />

‏(کبىپبىی چابىپبىی مودیلیابىنبىی و پیکاسو در ابعاد بزرگ)‏ بر روی دیوارها نصب شده است که از<br />

‏جمججمملهی آن نقاشی آبسبرتبررهی یک زن است.‏<br />

نور بعدازظهر به درون میتابد.‏ آرامینتا ماتئوبىتبىی‎١‎ پشت مبریبرزی نشسته و ‏سمشسمماره میگبریبررد.‏<br />

حدوداً‏ ٢١ یا ٢٢ ساله است.‏ شلوار خا کی و ‏بىتبىیشرت آبىببىی کار بر تن دارد و ژا کبىتبىی نه<br />

چندان ضخیم که بتواند گرمش کند،‏ بدون دستکش.‏ یک کولهپشبىتبىی برزنبىتبىی و یک ‏جمچجممدان<br />

نزدیکش قرار دارد که نشان میدهد تازه از سفر بازگشته است.‏<br />

آرامینتا:‏ الو،‏ بیمارستان مدوبروک‎٢‎ ؟ میخواستم با خابمنبمم ماتئوبىتبىی صحبت کنم لطفاً…‏ ‏ممممممکنه<br />

به اسم قبل از ازدواجش بسبرتبرری شده باشه،‏ لوسی ‏همھهممیلتون‎٣‎ . فکر میکنم دو هفته پیش<br />

بسبرتبرری شده بود…‏ تلفن رو به مریضها ‏بمنبممیدید؟ جدی ‏بمنبممیگید!‏ من دخبرتبررشم ‏(صدایش بالا<br />

میرود)‏ ‏بجنبجخبریبرر،‏ ‏بمنبممیتوبمنبمم تا روز ملاقات صبرببرر کنم.‏ من خارج بودهام،‏ تازه رسی…‏ بله،‏<br />

Aramintha Matteotti ١<br />

Meadowbrook ٢<br />

Lucy Hamilton ٣<br />

!9


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

میخوام با پرستارش صحبت کنم…‏ سلام،‏ من آرامینتا ماتئوبىتبىی هستم…‏ حالش که<br />

‏بمنبممیتونه ‏«خوب»‏ باشه وگرنه اوبجنبججا نبود،‏ درسته؟ چی؟ ‏(طعنهآمبریبرز،‏ عصبابىنبىی)‏ بله میخوام<br />

باهاش صحبت کنم.‏ نه،‏ بعداً‏ زنگ ‏بمنبممیزبمنبمم.‏ هر چقدر لازم باشه صبرببرر میکنم.‏ ‏(مستاصل<br />

بیسکوئیبىتبىی را میجود)‏ شاید یه نامه به تابمیبممز نوشتم گفتم که مدوبروک به ‏بجببجچههای بیمارا<br />

اجازه ‏بمنبممیده با پدر مادرشون صحبت کبننبنن.‏ ‏بجنبجخبریبرر،‏ ناراحت نیستم.‏ باشه.‏ باشه.‏ ‏(صبرببرر میکند،‏<br />

یک جرعه شبریبرر میخورد،‏ تکهای دیگر بیسکوئیت.)‏ مامان!‏ آرامینتا اَم،‏ مامان.‏ اومدم<br />

خونه.‏ آره خودثممممم!‏ خو ‏بمببمم مامان.‏ صدامو میشنوی؟ بگو حالت چطوره؟ آها آره الان صداتو<br />

میشنوم.‏ میدوبمنبمم حالت خوب نبوده.‏ میدوبمنبمم،‏ آره.‏ نامهام رو گرفبىتبىی؟ برات نامه<br />

فرستادم.‏ نه خطرنا ک نبود.‏ برای من نه.‏ پیچیده است.‏ آره.‏ شنبه میآم میبینمت.‏<br />

جِیمی‎١‎ و بابا رو هم میآرم.‏ مامان دیگه چاق نیستم.‏ ‏(صحبتش نیمهکاره میماند)‏ الو؟<br />

الو؟ ‏(چند بار بر روی دکمهی قطع و وصل تلفن میکوبد.‏ فریاد میزند)‏ عوضی!‏<br />

‏(آرامینتا راه میافتد و از تلفن دور میشود که تلفن زنگ میزند.‏ تلفن را جواب میدهد.)‏<br />

آرامینتا:‏ الو؟ نه،‏ اینجا نیست.‏ احتمالاً‏ هنوز تو آزمایشگاه مدرسه است.‏ بگم کی…‏ دکبرتبرر<br />

جان لندل‎٢‎ ؟ با یک اِ.‏ فهمیدم.‏ ‏بهببههش می گم ‏بمتبمماس گرفتید.‏<br />

‏(تلفن را قطع می کند و به ‏سمسسممت شبریبرر و بیسکوئیتش میرود که صدای چرخیدن کلید در را<br />

میشنود.‏ جِیمی ماتئوبىتبىی است.‏ بیست و یک ساله،‏ خوشقیافه با موهای تبریبرره است اما<br />

حرکاتش کمی عجیب است.‏ سا کی کاغذی در دست دارد که چبریبرزی داخل آن است.‏<br />

آرامینتا را میبیند،‏ میایستد،‏ لبخند میزند.‏ آرامینتا به سویش میشتابد،‏ او را در آغوش<br />

میگبریبررد.)‏<br />

آرامینتا:‏ خیلی خوشحالمللمم که میبینمت جِیمی.‏<br />

!10<br />

Jamie ١<br />

John Lendl . ٢


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی ‏(کمی کند صحبت میکند؛ خوشحال است):‏ آرامینتا!‏ سوار هواپیما شدی؟<br />

آرامینتا ‏(سرش را تکان میدهد):‏ دو تا هواپیما.‏ اول یه هواپیمای خیلی کوچولو،‏ بعد هم<br />

یه دونه بزرگ.‏<br />

جیمی:‏ جت؟ جامبو جت؟<br />

آرامینتا:‏ آره.‏ جیمی…‏ الان کجا بودی؟<br />

جیمی:‏ سر کار بودم.‏<br />

آرامینتا:‏ بابا دربارهی کارت برام نوشته بود.‏ قبلاً‏ میرفتم اوبجنبججا پیبرتبرزا ‏بجببجخورم.‏<br />

‏(جیمی سرش را تکان میدهد.)‏<br />

آرامینتا:‏ باهات خوبن؟<br />

جیمی:‏ ‏همھهممه منو دوست دارن.‏ جز اون یکی گارسن.‏ از من خوشش ‏بمنبممیآد.‏<br />

آرامینتا:‏ اون هم وقبىتبىی بشناسدت ازت خوشش میآد.‏<br />

جیمی ‏(بدون احساس خاصی):‏ فکر ‏بمنبممیکنم.‏ مسخرهام میکنه.‏ ‏(میخندد)‏ وقبىتبىی ‏بمنبممیبینه<br />

هم من مسخرهاش میکنم.‏<br />

آرامینتا:‏ چی کار میکبىنبىی؟<br />

جیمی ‏(بدون احساس خاصی):‏ میگوزم.‏<br />

آرامینتا:‏ نه!‏<br />

جیمی:‏ چرا!‏ سه بار پشت سر هم.‏ اینجوری میفهمه که من بودم.‏<br />

آرامینتا ‏(میخندد،‏ جیمی را بغل میکند):‏ ‏همھهممون جا توی رستوران؟<br />

جیمی:‏ نه توی آشبرپبرزخونه.‏<br />

!11


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(سرش را تکان میدهد،‏ بغلش میکند):‏ وای جیمی!‏ ‏(دستش را به طرف سا کش<br />

میبرد و کلاهی رنگی ببریبررون میآورد.)‏ یه چبریبرزی برات آوردم.‏ مردم روستامون درستش<br />

کردن.‏ براشون از تو تعریف کردم،‏ اونا هم گفبنتبنن:«این هدیه برای برادرت.»‏<br />

‏(جیمی با خوشحالىللىی کلاه را بر سرش میگذارد.)‏<br />

آرامینتا:‏ میخوای الان سرت کبىنبىی؟<br />

جیمی ‏(کلاه را از سر بر میدارد):‏ نگهش میدارم.‏<br />

آرامینتا:‏ برای مناسبتهای خاص.‏<br />

جیمی ‏(از عبارت خوشش آمده):‏ آره،‏ مناسبتهای خاص.‏<br />

‏(سا ک کاغذی را باز میکند و از داخل آن گل ببریبررون میآورد و به آرامینتا میدهد.)‏<br />

آرامینتا:‏ یادت مونده بود که چقدر گل دوست دارم!‏ خیلی قشنگن.‏ ولىللىی من که قرار نبود<br />

تا فردا برگردم.‏<br />

جیمی:‏ یادم رفت.‏<br />

‏(آرامینتا میخندد،‏ او را در آغوش میگبریبررد.)‏<br />

آرامینتا:‏ از کجا گرفتیشون؟<br />

جیمی:‏ فرابجنبجچسکا‎١‎ میگه میتوبمنبمم هر چی روی مبریبرزها مونده رو بردارم.‏ ‏(ادای ‏بمتبممبریبرز کردن<br />

مبریبرز را درمیآورد و هر چه روی مبریبرز است را به داخل سا ک جارو میکند.)‏ یه عالمللمم بطری<br />

شراب و چوب پنبه دارم.‏<br />

آرامینتا:‏ دیگه چی؟<br />

جیمی:‏ عینک.‏ مردم عینکشونو درمیآرن که منو رو ‏بجببجخونن.‏ بعد هم روی مبریبرز جاش<br />

میگذارن.‏<br />

!12<br />

Francesca ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرمینتا:‏ بعداً‏ بربمنبممیگردن دنبالش؟<br />

جیمی:‏ بعضی وقتا.‏ اما وقتابىیبىی که ‏بمنبممیآن،‏ نگهشون میدارم برای خودم.‏<br />

آرامینتا:‏ باهاشون چی کار میکبىنبىی؟<br />

جیمی:‏ گاهی میزبمنبمم به چشمم.‏ این جوری چبریبرزها متفاوت دیده میشن.‏<br />

‏(یک عینک از جیبش در میآورد و به چشم میزند.)‏<br />

‏(آرامینتا میخندد.)‏<br />

آرامینتا:‏ هنوزم کلید ‏جمججممع میکبىنبىی؟<br />

جیمی:‏ نزدیک هزارتا کلید دارم.‏<br />

آرامینتا:‏ هنوزم شبریبرر با اوریو‎١‎ دوست داری؟<br />

‏(جیمی به سوی کمد آشبرپبرزخانه میرود و با لبخند برمیگردد.‏ یک جعبه اوریو در دست<br />

دارد.)‏<br />

آرامینتا:‏ خوبه،‏ نگهش دار ‏بمیبمم برای قبل از خواب،‏ مثل قدبمیبمما.‏<br />

جیمی:‏ آرامینتا،‏ خیلی وقته که نبودی.‏<br />

آرامینتا:‏ خب،‏ اولش که کالجللجج بودم.‏ یادته گفتم میرم کالجللجج؟<br />

‏(جیمی با سر تایید میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ بعدش رفتم یه روستابىیبىی تو یه جای خیلی دور.‏<br />

‏(جیمی دست به جیبش میبرد،‏ دستهای کارت پستال ببریبررون میآورد.)‏<br />

آرامینتا ‏(میخندد):‏ کارت پستالهای من به دستت رسید!‏<br />

جیمی:‏ اوبجنبججا دوستت داشبنتبنن؟<br />

Oreo ١ نوعی بیسکوئیت شکالتی کرمدار<br />

!13


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ من خیلی دوست پیدا کردم جیمی.‏ با یه خونواده زندگی میکردم.‏ اونا میگفبنتبنن<br />

من دخبرتبررشوبمنبمم.‏<br />

جیمی:‏ تو که واقعاً‏ دخبرتبررشون نیسبىتبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ نه واقعاً.‏ اما منو دوست داشبنتبنن و من هم دوستشون داشتم.‏ من گوشهی<br />

اتاقشون میخوابیدم.‏ باهاشون میرفتم سر زمبنیبنن کار میکردم و چبریبرز میکاشتم.‏ ‏همھهممیشه<br />

با هم غذا میخوردبمیبمم.‏ گاهی مهموبىنبىی هم بود و میرقصیدبمیبمم.‏<br />

جیمی:‏ ا گه من میرفتم اوبجنبججا،‏ پسرشون میشدم؟<br />

آرامینتا:‏ آره.‏ به مردم معرفیت میکردن و میگفبنتبنن:«این جیمی پسرمونه.»‏<br />

جیمی:‏ ا گه من پسر اونا بودم،‏ اون وقت مامابمنبمم هنوز مامابمنبمم بود؟<br />

آرامینتا:‏ ‏همھهممیشه و تا ابد.‏ ‏(مکث میکند.)‏ جیمی،‏ من تلفبىنبىی با مامان حرف زدم.‏ شنبه<br />

میتونیم ببینیمش.‏<br />

جیمی:‏ باهامون میآد خونه؟<br />

آرامینتا:‏ فکر میکنم باید اوبجنبججا ‏بمببممونه تا حالش ‏بهببههبرتبرر بشه.‏<br />

‏(جیمی با سر تایید میکند.)‏<br />

جیمی:‏ تو دوباره میخوای بری؟<br />

آرامینتا:‏ حالا ببینیم.‏ اما کریسمس رو اینجا هستم.‏ کلی کار با هم میکنیم.‏<br />

‏(صدای باز شدن در.‏ پائولو ماتئوبىتبىی‎١‎ وارد میشود،‏ اورکت نیمه از تنش درآمده،‏ کیف<br />

اداری در دست دارد.)‏<br />

پائولو ‏(با ‏لهللهھجهی ملابمیبمم ایتالیابىیبىی):‏ آرامینتا!‏ این خلاف قانونه!‏ تو نباید تا فردا میاومدی.‏ ‏(او<br />

را در آغوش میگبریبررد.)‏<br />

!14<br />

Paolo Matteotti ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(آرامینتا کمی با سردی برخورد میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ شانسی توی مکزیکوسیبىتبىی یه پرواز پیدا کردم.‏<br />

پائولو:‏ میبیبىنبىی؟ ‏بمنبممیشه به این هواپیمابىیبىیها اعتماد کرد.‏ ‏(او را برانداز میکند.)‏ صبرببرر کن<br />

ببینم.‏ تو که آرامینتا نیسبىتبىی.‏ چی شده؟ هیچی ازت ‏بمنبممونده.‏ خدایا!‏ چقدر اسهالت طول<br />

کشید؟<br />

آرامینتا:‏ من لاغرتر شدم،‏ اما قویتر.‏ هر روز کیلومبرتبررها از کوهها بالا و پایبنیبنن میرفتم.‏<br />

پائولو:‏ حالا کلی غذای خوب میخور ‏بمیبمم.‏ این مدت من برای خودم و جیمی غذا میبجپبجختم.‏<br />

آرامینتا،‏ چقدر خوشحالمللمم که اومدی خونه.‏ ‏(سرش را تکان میدهد.)‏ چه روزابىیبىی<br />

گذروندبمیبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ با مامان حرف زدم.‏<br />

پائولو ‏(متعجب):‏ آره؟<br />

آرامینتا:‏ سه دقیقه،‏ بعدش قطع کردن.‏<br />

پائولو:‏ خب،‏ دلایل خودشونو دارن…‏<br />

آرامینتا ‏(به خروش میآید):‏ حرومزادهها!‏ توجیه نبرتبرراش براشون!‏<br />

پائولو ‏(با خستگی):‏ آرامینتا…‏<br />

آرامینتا:‏ ‏بهببههش گفتم شنبه میر ‏بمیبمم پیشش.‏<br />

پائولو:‏ خوب.‏<br />

‏(سکوت.)‏<br />

آرامینتا:‏ چرا الان ‏بمنبممیتونه بیاد خونه؟<br />

پائولو ‏(سر تکان میدهد):‏ متوجه نیسبىتبىی؟<br />

!15


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی ‏(وسط حرف میپرد):‏ مامان میخواست خودشو بکشه!‏ ‏(ناخنش را میجود:‏<br />

آرامینتا ناراحت است.)‏<br />

آرامینتا ‏(سعی میکند خودش را کنبرتبررل کند):‏ اوبجنبججابىیبىی که هست چه جوریه؟<br />

پائولو:‏ جیمی،‏ پاشو برو طبقه بالا تلویزیون نگاه کن.‏<br />

‏(جیمی راه میافتد که برود،‏ میایستد.)‏<br />

جیمی ‏(کلاهش را نشان میدهد):‏ آرامینتا اینو برام از روستاش آورده.‏<br />

آرامینتا:‏ جیمی،‏ بذارش سرت بابا ببینه.‏<br />

جیمی ‏(سرش را تکان میدهد):‏ برای مناسبتهای خاصه.‏ ‏(بالا میرود.)‏<br />

پائولو:‏ اول بردنش بیمارستان دولبىتبىی.‏ وحشتنا ک بود.‏ بلافاصله آوردمش ببریبررون.‏ اینجا،‏ تو<br />

مدوبروک،‏ خیلی گرونه.‏ اما درست و حسابیه.‏ نزدیک اتاقش یه پیانو داره.‏ ‏بهببههم گفبنتبنن<br />

میشینه پشتش اما چبریبرزی ‏بمنبممیزنه.‏<br />

آرامینتا:‏ ‏بمنبممیتوبمنبمم تصور بکنم که پیانو نزنه.‏<br />

‏(تلفن زنگ میزند.)‏<br />

آرامینتا:‏ یادم رفت بگم،‏ یه آقابىیبىی زنگ زد.‏<br />

پائولو ‏(تلفن را برمیدارد):‏ سلام جان.‏ نه از دستت در ‏بمنبممیرفتم.‏ اوضاع خیلی آشفته بود.‏<br />

مسائل خانوادگی…‏ آره،‏ معلومه که میشه.‏ میدوبمنبمم‐‏ خیلی وقت گذشته.‏ چقدر اینجا<br />

میموبىنبىی؟ امشب شام بر ‏بمیبمم ببریبررون؟ فکر نکنم.‏ دخبرتبررم تازه از خارج برگشته.‏ چرا تو شام<br />

‏بمنبممیآی اینجا؟ بعدش میتونیم تنها صحبت کنیم…‏ یه ‏لحللححظه.‏<br />

‏(آرامینتا چبریبرزی را با صدابىیبىی بلند به زمبنیبنن کوبیده است،‏ شاید یک صندلىللىی را به زمبنیبنن پرت<br />

کرده است.‏ پائولو دهبىنبىی تلفن را گرفته است و با دست دیگرش اشاره میکند که ‏«چی<br />

شده؟»)‏<br />

!16


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ من تازه رسیدم خونه!‏ باید راجع به مامان صحبت کنیم!‏ به دوستت بگو…‏<br />

پائولو:‏ هیسس!‏ ‏(به صحبتش بازمیگردد)‏ جان،‏ دخبرتبررم تازه از گوابمتبممالا برگشته.‏ بعد از<br />

شام چطوره؟ ساعت نه خوبه.‏ میبینمت.‏ ‏(رو به آرامینتا میکند)‏ جان یه ‏همھهممکار قدبمیبممیه.‏<br />

بیست ساله ندیدمش.‏<br />

آرامینتا ‏(همھهممچنان خشمگبنیبنن):‏ آره.‏ ‏همھهممکاراتو یادم رفته بود.‏ ‏همھهممیشه اولویت با اوناست.‏<br />

پائولو ‏(جدی):‏ نه،‏ نیست.‏ ‏(بعد کمی نرمتر)‏ آرامینتا،‏ اون که تا ساعت نه ‏بمنبممیآد.‏ من و تو<br />

کلی وقت دار ‏بمیبمم که صحبت کنیم.‏ برای شام کمکم میکبىنبىی؟ ‏(به آشبرپبرزخانه میرود)‏ یادته<br />

من بعضی وقتا آشبرپبرزی میکردم؟ اونقدرا هم بد نبود،‏ بود؟<br />

آرامینتا ‏(در آشبرپبرزخانه به او میپیوندد):‏ یه کمی از طرف ایتالیاییت،‏ یه کمی هم از طرف<br />

‏بهیبههودیت‐‏ یادمه اسپا گبىتبىی با کوفته قلقلی ماتزو‎١‎ درست میکردی.‏ ‏همھهممیشه داشبنتبنن یه پدر<br />

‏بهیبههودی ایتالیابىیبىی برام گیجکننده بود.‏ به خصوص وقبىتبىی که مثل پروتستانهای سفیدپوست<br />

آمریکابىیبىی حرف میزنه.‏<br />

پائولو:‏ من اصلاً‏ هم اینجوری حرف ‏بمنبممیزبمنبمم…‏<br />

آرامینتا:‏ بعضی وقتا پای تلفن،‏ با بعضیا.‏<br />

‏(آرامینتا با ‏لهللهھجهی غر ‏بىببىی ادای او را درمیآورد.)‏ ‏«سلام جورج…»‏<br />

پائولو:‏ خب میخوای مثل چیکومارکس حرف بزبمنبمم؟ ‏(بازیگوشی میکند،‏ با ‏لهللهھجه شروع به<br />

صحبت میکند.)‏ خیله خب،‏ خیله خب.‏ اینجوری خوشت میاد؟ ‏(نا گهان دست نگه<br />

میدارد،‏ اخم میکند.)‏ تو خیلی ایرادگبریبرر شدی آرامینتا!‏<br />

آرامینتا:‏ من فقط چبریبرزی که تو سَرَمه رو میگم.‏ ‏بجببجچه که بودم هیچوقت این کارو ‏بمنبممیکردم.‏<br />

:matzoh ١ نوعی نان فطیر برشته از غذاهای سنتی یهودی.‏<br />

!17


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ هیچوقت ‏بمنبممیکردی؟!‏ پنج سالت که بود تو موزهی گوگنهابمیبمم بودبمیبمم،‏ مردم دسته<br />

دسته توی سکوت میگشبنتبنن،‏ بعد تو بلندبلند ‏(ادای او را درمیآورد):«من دارم بالا<br />

میآرم!»‏ ‏مجممججبور شدم به زور ببرببررمت ببریبررون.‏ تو ‏همھهممیشه هر چی تو سرت بوده رو گفبىتبىی<br />

آرامینتا.‏<br />

آرامینتا:‏ تو هم ‏همھهممیشه منو به زور ببریبررون کردی.‏<br />

پائولو ‏(آه میکشد):‏ خب بذار به فکر شام باشیم.‏ من برای خودم و جیمی یه کم<br />

بادمجممججون آماده کردهام ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ با لینگوئیبىنبىی و سس گوجهفرنگی تازه.‏<br />

آرامینتا:‏ عالیه!‏ من دارم از گرسنگی میمبریبررم.‏<br />

پائولو:‏ باشه.‏ تو سالاد درست کن.‏ من آب لینگوئیبىنبىی رو جوش میارم.‏<br />

‏(لحللححظهای در سکوت مشغول به کار میشوند.)‏<br />

آرامینتا ‏(رو به پائولو میکند):‏ بابا،‏ چه اتفافىقفىی افتاد؟<br />

پائولو:‏ سر یه سخبرنبررابىنبىی منو خواسبنتبنن ببریبررون.‏ یه دکبرتبرر پای تلفن بود.‏ یک عالمللمم قرص خواب<br />

خورده بود.‏ رفته بود توی کما.‏ بعد از اون چهار روز اوبجنبججا تو بیمارستان موندم تا بالاخره<br />

از کما ببریبررون اومد.‏ ‏(ربجنبججیده است.)‏<br />

‏(آرامینتا دستش را بر روی چشمانش میگذارد.)‏<br />

پائولو:‏ دکبرتبررا میگفبنتبنن باید تو آسایشگاه بسبرتبرری بشه.‏ برای امنیت خودش.‏ من ‏بمنبممیخواستم.‏<br />

من میخواستم برگرده خونه.‏ اما خیلی میترسیدم.‏ هنوزم میترسم.‏<br />

آرامینتا:‏ اما آخه برای چی…؟<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ تو باید بدوبىنبىی…‏<br />

پائولو ‏(با عصبانیت):‏ گفتم ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏<br />

!18


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ چطور میشه با یکی زندگی کبىنبىی و ندوبىنبىی.‏ ندیدی…؟<br />

پائولو ‏(آشفته):‏ نه هیچی ندیدم.‏<br />

آرامینتا:‏ شاید سرت خیلی شلوغ بوده.‏ آزمایشگاه،‏ تو ‏همھهممیشه…‏<br />

پائولو ‏(با خشونت):‏ بله تو آزمایشگاه.‏ این کار منه.‏ تو کارت چیه؟<br />

آرامینتا:‏ یه روزی منم باید کار کنم.‏ اما ‏بمنبممیخوام توش غرق بشم.‏ تو فکر میکبىنبىی ا گه<br />

کسی کار نکنه جنایت کرده.‏ من ‏بمنبممیخوام فقط کار کنم.‏ من میخوام خودم باشم.‏<br />

پائولو:‏ بابت اینکه خودت باشی حقوق ‏بمنبممیگبریبرری.‏<br />

آرامینتا:‏ میدوبمنبمم.‏ وقبىتبىی حقوق میگبریبرری هم بابت اینه که خودت نباشی.‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا من یادم ‏بمنبممیآد اینقدر اعصابخردکن بوده باشی.‏<br />

آرامینتا:‏ تو قبلاً‏ هیچوقت با من حرف ‏بمنبممیزدی.‏ ‏(به نرمی خواهش میکند)‏ من فقط<br />

میخوام بدوبمنبمم چی شده،‏ تو هم که هیچی ‏بهببههم ‏بمنبممیگی.‏ قبل از اینکه اون قرصها رو<br />

‏بجببجخوره،‏ حتماً‏ چبریبرزی…‏<br />

پائولو:‏ هیچی نبود.‏ ‏همھهممه چبریبرز مثل ‏همھهممیشه بود.‏<br />

آرامینتا:‏ شاید به خاطر ‏همھهممبنیبنن بوده.‏<br />

پائولو ‏(به سردی):‏ اینو برام توضیح بده.‏<br />

آرامینتا ‏(نشنیده میگبریبررد،‏ نرمتر):‏ ببنیبنن تو و مامان اتفافىقفىی افتاده بود؟ من ‏همھهممیشه فکر<br />

میکردم ‏سمشسمما عاشقید،‏ واقعاً‏ عاشقید.‏<br />

پائولو:‏ بودبمیبمم…‏ عشق بود،‏ از ‏همھهممون اولش.‏ ‏(عینکش را از چشم برمیدارد)‏<br />

‏(موسیقی پیانو،‏ با تکنتهابىیبىی شروع میشود.‏ ‏سمسسممت چپ صحنه،‏ تاریک،‏ کمکم روشن<br />

میشود،‏ هالهی بدن لوسی که پشت پیانو نشسته پدیدار میشود.‏ پائولو به سوی او<br />

میرود.‏ لوسی را از پشت بغل میکند.‏ لوسی برمیگردد.)‏<br />

!19


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی:‏ تو واقعاً‏ بلافاصله میدونسبىتبىی؟<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدونستم،‏ اما امیدوار بودم…‏ تو چی؟<br />

لوسی:‏ قبل از اینکه یک کلمه حرف بزنیم.‏ وقبىتبىی که تو جلسهی رسیدگی دیدمت که رفبىتبىی<br />

تو جایگاه شاهد.‏ نسبت به ‏همھهممهی اونای دیگه خیلی جوون بودی،‏ خیلی ‏بجنبجحیف.‏ اون مرده<br />

از ‏«پست»‏ به طرفم خم شد…‏<br />

پائولو:‏ میتوبمنبمم بفهمم!‏<br />

لوسی ‏(اشارهی پائولو را نادیده میگبریبررد):‏ گفت:«این پائولو ماتئوبىتبىی،‏ جوونترین ‏بجببجچهی نابغه<br />

تو برنامهی فضاییه.»‏<br />

پائولو ‏(دستش را با ‏بىببىیمجممجحلی تکان میدهد):‏ من به قسمت خبرببررنگارا نگاه کردم ‏‐صدتا<br />

خبرببررنگار.‏ تو تنها کسی بودی که دیدمش.‏ فکر کردم:«بمنبممیتونه خبرببررنگار باشه.»‏ موهات تا<br />

روی شونههات بود.‏ خیلی دوستداشتبىنبىی و سرحال بودی.‏ مونده بودم تو اوبجنبججا چیکار<br />

میکبىنبىی.‏<br />

لوسی:‏ من خبریبرره شده بودم به تو و یادم رفت یادداشت بردارم،‏ اما وقبىتبىی داشتم<br />

مینوشتم کلمه به کلمه چبریبرزابىیبىی رو که گفته بودی یادم مونده بود.‏ زده بودن به تارتحیتحخ و<br />

بعضی از اون سناتورها میخواسبنتبنن ربطت بدن به اوپنهابمیبممر تا شهادتت رو ‏بىببىیاعتبار کبننبنن.‏<br />

دربارهی ‏مجممجخالفت اوپنهابمیبممر با ‏بمببممب هیدروژبىنبىی ازت پرسیدن و تو جواب دادی:«وقبىتبىی ‏بمببممب<br />

هیدروژبىنبىی وارد جهان شد،‏ معنیش این بود که قدرتهای بزرگ باید برای هولوکاسبىتبىی آماده<br />

میشدن که کارهای هیتلر در برابرش هیچ بود.‏ هر آدم درسبىتبىی باهاش ‏مجممجخالفت میکرد.»‏<br />

حرف مفت به خرجت ‏بمنبممیرفت.‏<br />

پائولو:‏ میدونستم که به هر حال از من میگذرن.‏ برای بررسی مبریبرزان تشعشعات به من<br />

احتیاج داشبنتبنن.‏<br />

!20


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی:‏ چبریبرزابىیبىی که گفبىتبىی،‏ با اون شدبىتبىی که گفبىتبىی‐‏ من حسابىببىی هیجانزده بودم.‏<br />

پائولو:‏ اما من چی؟ من،‏ یعبىنبىی خودم.‏ برات جذاب بودم؟ منظورم از نظر فبریبرزیکیه.‏<br />

لوسی:‏ توجه نکردم.‏<br />

‏(هر دو میخندند.‏ مشتاقانه یکدیگر را در آغوش میگبریبررند.)‏<br />

لوسی:‏ مضطر ‏بىببىی؟ داری میلرزی.‏<br />

پائولو:‏ سرده.‏ تو چی؟<br />

لوسی:‏ من داره گرثممممم میشه.‏<br />

پائولو:‏ چرا لباساتو دربمنبممیآری؟<br />

لوسی:‏ تو چرا دربمنبممیآری؟<br />

پائولو:‏ من خوب بلد نیستم.‏<br />

لوسی:‏ خوب بلد نیسبىتبىی لباساتو در بیاری؟<br />

پائولو:‏ میدوبىنبىی منظورم چیه.‏<br />

لوسی:‏ تو یه دانشمندی.‏<br />

پائولو:‏ این جزو آموزشهامون نیست.‏<br />

‏(سکوت،‏ در حالىللىی که لوسی شروع به درآوردن لباسهایش میکند.)‏<br />

لوسی:‏ اینجوری ‏بهببههبرتبرره؟<br />

پائولو ‏(مکث میکند):‏ آره.‏<br />

لوسی:‏ حالا نوبت توئه.‏<br />

پائولو:‏ حالا میبیبىنبىی،‏ زیر لباسام هیچی نیست.‏ کلاود ریبرنبرز‎١‎ رو یادت میاد تو ‏«مرد نامربىئبىی»؟<br />

‏(نور در قسمت چپ صحنه خاموش میشود.‏ مرکز صحنه روشن میشود)‏<br />

!21<br />

Claude Rains ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ چقدر باید اوبجنبججا ‏بمببممونه؟<br />

پائولو:‏ تا موقعی که خودش بگه میخواد برگرده خونه.‏ ‏(سرش را تکان میدهد)‏ الابمنبمم<br />

‏بمنبممیخواد.‏<br />

آرامینتا:‏ تو به دیدنش میری؟<br />

پائولو:‏ هیچی ‏بمنبممیگه.‏ انگار من اصلاً‏ اوبجنبججا نیستم.‏<br />

آرامینتا:‏ به نظر من که حالش خیلی خوب بود.‏<br />

‏(پائولو سرش را تکان میدهد.)‏<br />

آرامینتا:‏ این دکبرتبرر لندل کیه؟<br />

پائولو:‏ توی دفاع ضدموشکی با هم بودبمیبمم.‏ هر دو موافق بودبمیبمم که خیلی فکر بدیه و<br />

میخواستیم به دیوانههای کاخ سفید اثباتش کنیم.‏ لندل آدم خوبیه.‏ فبریبرزیکدانه.‏ مزونها<br />

و کوارکها و ذرات سریع.‏<br />

آرامینتا:‏ من هیچوقت از ذرات سریع خوشم ‏بمنبممیاومد.‏<br />

پائولو ‏(نشنیده میگبریبررد):‏ فبریبرزیکدان خیلی خوبیه.‏ یه مدت دست از علم کشید و چندسالىللىی<br />

رو صرف کار برای یه سازمان کرد‐‏ فدرالیسم جهابىنبىی…‏ صلح.‏ بعد دیگه خبرببرری ازش<br />

نداشتم تا اینکه شنیدم برگشته به کار دولبىتبىی…‏ آره،‏ رابطهی من و اون به خیلی قبل<br />

برمیگرده.‏ ‏(جیمی را صدا میکند)‏ جیمی!‏ مبریبرز رو ‏بجببجچبنیبنن.‏ شام داره آماده میشه.‏<br />

‏(جیمی از پلهها پایبنیبنن میآید و به آبهنبهها میپیوندد.‏ یکی از عینکهایش را به چشم دارد.)‏<br />

آرامینتا ‏(میخندد):‏ جیمی!‏ چطور میتوبىنبىی با اینا ببیبىنبىی!‏<br />

جیمی:‏ ‏بمنبممیتوبمنبمم.‏ اما باعث میشه چبریبرزی که میخوری خیلی جالب به نظر برسه.‏<br />

‏(شروع به غذا خوردن میکنند.)‏<br />

!22


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ بهبه!‏ یادم رفته بود که تو این خونواده چقدر خوب غذا میخوردبمیبمم.‏ فقط طرف<br />

فامیل مامان که دعوت میشدبمیبمم از گرسنگی میمردبمیبمم.‏ کیک ماهی و پورهی سیبزمیبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ نون شگفتانگبریبرز‎١‎ هم بود.‏<br />

جیمی:‏ نون شگفتانگبریبرز برای پسر شگفتانگبریبرز.‏ من پسر شگفتانگبریبرزم.‏ ‏(با سرخوشی…‏<br />

در یکی از حالتهای خیالىللىی ‏همھهممیشگیاش به سر میبرد.)‏ بابا،‏ تو مرد شگفتانگبریبرز هسبىتبىی.‏<br />

آرامینتا،‏ تو میتوبىنبىی…‏<br />

پائولو:‏ غذاتو ‏بجببجخور جیمی.‏<br />

آرامینتا:‏ دسر ‏همھهممیشه ژله داشتیم.‏<br />

جیمی:‏ من عاشق ژلهام.‏ با اون ‏همھهممه چبریبرزای خندهدار توش.‏ ‏(ریسه میرود.)‏<br />

پائولو:‏ من هیچوقت نفهمیدم که مادرت چرا اینقدر سالمللمم و سرحال بود با اینکه با کیک<br />

ماهی و پورهی سیبزمیبىنبىی بزرگ شده بود.‏<br />

جیمی ‏(حرفش را قطع میکند):‏ آرامینتا نگاه کن!‏ ‏(یک عینک دیگر به چشم میزند.)‏<br />

پائولو ‏(با ملابمیبممت):‏ درش بیار.‏ برای چشمت بده.‏<br />

‏(جیمی عینک را درمیآورد.‏ پائولو دوباره رو به آرامینتا میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ توی گوابمتبممالا برتحنتحج و لوبیا بود.‏ ‏همھهممبنیبنن و بس.‏ ‏بجببجچهها خیلی لاغر بودن.‏ بعد منو نگاه<br />

کن.‏ شانس آوردم که اون اولش این ‏همھهممه داشتم.‏<br />

پائولو:‏ آره.‏ وقبىتبىی که رفبىتبىی من فکر کردم هواپیمابىیبىی قبولت ‏بمنبممیکنه:«متاسفانه وزن بیشبرتبرر از<br />

حد ‏مجممججازه.»‏<br />

آرامینتا:‏ وقبىتبىی دوستات برای شام میاومدن اینجا،‏ تو دربارهی وزن من حساسیت نشون<br />

میدادی.‏<br />

:Wonder Bread ١ نان واندر،‏ نام تجاری نوعی نان که در آمریکای شمالی تولید و توزیع میشود.‏ نام تجاری به دلیل<br />

استفاده در جمالت بعدی،‏ شگفتانگیز ترجمه شده است.‏<br />

!23


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ حساسیت؟<br />

آرامینتا:‏ قبول کن.‏ منو از تو اتاقم صدا میکردی که معرفیم کبىنبىی،‏ بعد منو میفرستادی که<br />

برم.‏ منو میبوسیدی و شببجببجخبریبرر میگفبىتبىی و یه چبریبرز به خیال خودت خندهدار میگفبىتبىی،‏<br />

مثلاً:«دخبرتبررم مال ‏سمسسممت ایتالیابىیبىی و ‏بهیبههودی خانواده است.»‏ ‏(مکث میکند،‏ حالتش عوض<br />

میشود.)‏ ازش متنفر بودم،‏ چون میدونستم ظاهر من اسباب خجالتته.‏<br />

پائولو:‏ نه،‏ نه.‏<br />

آرامینتا:‏ پس اون دوستت زیگمونت زلر‎١‎ چی؟ اسمسسممشو هیچوقت یادم ‏بمنبممیره.‏ وزنش یه<br />

صدوسی کیلو ‏بىیبىی میشد.‏ من ‏همھهممیشه تصور میکردم که ‏مجممججموع دوتا آدم روی ‏همھهممه،‏ یکی<br />

زیگمونت و یکی زلر.‏ توی صندلىللىی دستهدار جا ‏بمنبممیشد.‏ یادمه صندلىللىی بزرگ ننوبىئبىی رو براش<br />

آوردی،‏ و بعد از اون شب صندلىللىی دیگه تکون ‏بمنبممیخورد.‏<br />

جیمی ‏(وسط صحبتش می پرد):‏ هنوزم تکون ‏بمنبممیخوره.‏<br />

آرامینتا:‏ به خاطر اون شرمنده ‏بمنبممیشدی.‏ مدام دعوتش میکردی برای شام،‏ انگار شدیداً‏<br />

‏مجممجحروم و گرسنه بود.‏<br />

پائولو:‏ اون دخبرتبررم نبود.‏<br />

آرامینتا:‏ درسته.‏ یه فبریبرزیکدان میانسال که خودشو با مزونها و پروتونها خفه میکنه<br />

میتونه شبیه اسب آبىببىی باشه.‏ اما یه دخبرتبرر نوجوون ‏بمنبممیتونه تپل باشه.‏ مانع رابطهی درست<br />

فرویدی پدر و دخبرتبرر میشه.‏<br />

پائولو:‏ آخه فروید چه ربطی به این ماجرا داره؟<br />

آرامینتا:‏ ‏همھهممکارای تو ‏همھهممیشه تو اون صحبتهای سر شام حرفش رو به میون میکشیدن.‏<br />

مثل اون روانکاوی که میومد خونهمون تا از مشکلات خانوادگیش برامون بگه.‏<br />

!24<br />

Zygmunt Zeller ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ ماروین میلر‎١‎ رو میگی.‏ خب روانکاوها هم کسی رو نیاز دارن که باهاش حرف<br />

بزنن.‏<br />

آرامینتا:‏ دوستای تو ‏همھهممیشه اسمهاشون با هم جور بود.‏ زیگمونت زلر.‏ ماروین میلر.‏<br />

‏(پائولو سرش را با ناباوری تکان میدهد،‏ اوقاتش تلخ شده اما ناخواسته برایش جالب هم<br />

هست.)‏<br />

آرامینتا:‏ نقاشیهای مدرسهمو نگاه میکرد و میگفت:‏ نگاه کن دستاش چه کوتاهه‐‏ دنبال<br />

‏مجممجحبته.‏ عجب آدم گهی بود!‏<br />

جیمی ‏(وسط صحبتش میپرد):‏ کی آدم گهی بود آرامینتا؟<br />

پائولو:‏ تو ‏همھهممیشه اصطلاحات مدفوعی رو جایگزین اظهار نظر منطقی میکردی.‏<br />

آرامینتا:‏ مدفوعی!‏ این دیگه حرف زشتیه.‏<br />

پائولو:‏ ا گه ‏بجتبجحصیلات ‏بهببههبرتبرری داشبىتبىی…‏<br />

آرامینتا:‏ تو منو فرستادی کالجللجج درجه چهار…‏<br />

پائولو:‏ کالجللجج درجه سه ردت کرده بود…‏ ا گه ‏بجتبجحصیلات ‏بهببههبرتبرری داشبىتبىی میفهمیدی که چرا<br />

فروید دربارهی فضولات نوشته بود.‏<br />

آرامینتا:‏ فضولات!‏ این دیگه خیلی مدفوعیه.‏<br />

پائولو:‏ فضولات یکی از دستهبندیهای فروید بود.‏<br />

آرامینتا:‏ خب دوستای تو مدام تو این دستهبندیها قرار میگرفبنتبنن.‏<br />

‏(جیمی از سروکول آرامینتا بالا میرود و بغلش میکند.)‏<br />

پائولو:‏ جیمی آرامینتا رو اذیت نکن.‏<br />

آرامینتا:‏ اذیتم ‏بمنبممیکنه.‏<br />

!25<br />

Marvin Miller ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ جیمی تو دیگه یه پسر بزرگی.‏<br />

آرامینتا:‏ این یعبىنبىی چی؟<br />

پائولو:‏ یعبىنبىی اینکه باید یاد بگبریبرره چطور با خابمنبممهای جوون رفتار کنه.‏<br />

آرامینتا:‏ من خواهرشم.‏<br />

جیمی:‏ بابا،‏ من میخوام با آرامینتا ازدواج کنم.‏<br />

پائولو:‏ نه جیمی،‏ برادر و خواهر ‏بمنبممیتونن با هم ازدواج کبننبنن.‏<br />

آرامینتا:‏ خودش میدونه!‏<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدونه…‏<br />

آرامینتا ‏(عصبابىنبىی):‏ اینو نگو!‏<br />

جیمی:‏ من خیلی چبریبرزا میدوبمنبمم.‏<br />

پائولو ‏(ملابمیبممتر میشود):‏ بله جیمی،‏ تو یه چبریبرزابىیبىی میدوبىنبىی اما…‏ بیایید یه کم بستبىنبىی<br />

‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ ‏(شروع به کشیدن میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ وای خدا من ‏بجتبجحملشو ندارم!‏<br />

پائولو:‏ بذار یه چبریبرزی رو روشن کنیم آرامینتا.‏ من ‏همھهممیشه به تو افتخار میکردهام.‏ وقبىتبىی<br />

شعر مینوشبىتبىی ‏همھهممیشه میزدمشون به دیوار دفبرتبررم.‏<br />

آرامینتا:‏ به جز اوبىنبىی که باعث شد تو مدرسه راهنمابىیبىی تعلیق بشم.‏<br />

پائولو:‏ مثل اینکه یادت رفته،‏ من به مدرسه نامه نوشتم و ازت دفاع کردم.‏<br />

آرامینتا:‏ آره.‏ ‏(ادای ‏لحللححن آ کادمیک او را درمیآورد.)‏ ‏«زبان او برای من نبریبرز توهبنیبننآمبریبرز بوده<br />

است.‏ لکن او ‏مجممجحق است که به شیوهی خود،‏ افکارش را بیان ‏بمنبمماید.‏ این پایهی نظام قانون<br />

اساسی ماست.»‏ ‏همھهممیشه برای گفبنتبنن حرف راست باید معذرتخواهی میکردی.‏<br />

!26


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ این دقیقاً‏ ‏همھهممون حسی بود که نسبت به اون شعر داشتم.‏ زبونش‐‏ فکر کنم تنها<br />

کلمهای که میشه راجع ‏بهببههش به کار برد…‏<br />

آرامینتا:‏ تو خجالتزده بودی.‏ نسل ‏سمشسمما خیلی راحت خجالتزده میشه.‏<br />

پائولو:‏ نسل ‏سمشسمما هم خیلی خجالتآوره.‏<br />

آرامینتا:‏ پس چرا از کارهابىیبىی که ‏همھهممکارات میکبننبنن خجالتزده نیسبىتبىی؟<br />

پائولو:‏ کارهاشون چی هست؟<br />

آرامینتا:‏ ذرات سریع.‏ مزونها.‏ کوارکها.‏ ‏همھهممش در حال کوارک هسبنتبنن.‏ عبنیبنن اردک.‏ کوارک،‏<br />

کوارک!‏<br />

جیمی ‏(وسط صحبت میپرد):‏ کوارک کوارک!‏<br />

پائولو:‏ به سلامبىتبىی جهل.‏ ‏(رو به جیمی)‏ خیلی خب جیمی،‏ میتوبىنبىی از سر مبریبرز بری.‏<br />

جیمی:‏ من که هنوز بستبىنبىیمو ‏بمتبمموم نکردم.‏<br />

آرامینتا ‏(از کوره در میرود):‏ چرا میفرستیش بره؟ تو ‏همھهممه رو میفرسبىتبىی که برن!‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی):‏ منظورت چیه؟<br />

آرامینتا:‏ ولش کن.‏<br />

پائولو:‏ من تو رو جابىیبىی نفرستادم،‏ فرستادم؟ تو خودت تصمیم گرفبىتبىی بری گوابمتبممالا.‏<br />

آرامینتا:‏ بله.‏ بازم میخوام برگردم ‏همھهممونجا.‏<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدونستم میخوای برگردی.‏ برای چی؟<br />

آرامینتا:‏ من اوبجنبججا یه دوست خوب پیدا کردم.‏ ‏همھهممسن خودم بود،‏ اما معلم روستا بود.‏<br />

پائولو:‏ این پسره…‏ دوستپسرت بود؟<br />

آرامینتا:‏ من ‏همھهممچبنیبنن چبریبرزی نگفتم.‏ اما بله،‏ فکر میکنم که بود.‏<br />

پائولو:‏ خیلی خب،‏ دیگه سوالىللىی نیست.‏<br />

!27


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(بستبىنبىی میخورند.)‏<br />

جیمی:‏ میتوبمنبمم برم بالا تلویزیون نگاه کنم؟<br />

‏(پائولو به نشانه تایید سر تکان میدهد.‏ جیمی میرود.)‏<br />

پائولو ‏(پس از کمی سکوت):‏ پس داری سکس رو کشف میکبىنبىی.‏ ‏(دست دراز میکند تا<br />

قهوه را بردارد.)‏<br />

آرامینتا:‏ دیگه سوالىللىی نبود،‏ ها؟<br />

پائولو:‏ این توضیحی بود.‏ ‏(برای هر دویشان قهوه میریزد.)‏<br />

آرامینتا:‏ توضیح دقیقی نبود.‏ من سکس رو کلاس دوازدهم کشف کردم.‏<br />

پائولو:‏ تو دببریبررستان؟<br />

آرامینتا ‏(با شوخطبعی با دست اشاره میکند):‏ این سوال بود ها!‏ معلومه که تو دببریبررستان.‏<br />

پائولو:‏ معلومه.‏ ‏(سکوت)‏ خدایا،‏ تو دببریبررستان!‏ ‏(جرعهای قهوه مینوشد)‏ خب،‏ دستکم یه<br />

چبریبرزی تو دببریبررستان یاد گرفبىتبىی.‏<br />

‏(صدای تلویزیون از اتاق جیمی به گوش میرسد.)‏<br />

پائولو:‏ جیمی!‏ صدای تلویزیون رو کم کن.‏<br />

آرامینتا ‏(موضوع را عوض میکند):‏ بابا،‏ به نظرم جیمی ‏بهببههبرتبرر شده.‏<br />

پائولو ‏(مجممجحکم):‏ دقیقاً‏ مثل قبله.‏<br />

آرامینتا:‏ از اوبىنبىی که یادم میاد ‏بهببههبرتبرر به نظر میرسه.‏<br />

پائولو:‏ آزمایشها تغیبریبرری رو نشون ‏بمنبممیده.‏<br />

آرامینتا ‏(با عصبانیت):‏ چرا اینقدر به آزمایشها ابمیبممان داری؟ من ازشون متنفرم.‏<br />

پائولو:‏ خانوم،‏ بدون آزمایش،‏ علم هم ندار ‏بمیبمم.‏ من فکر ‏بمنبممیکنم تو به علم اعتقاد داشته<br />

باشی.‏ ‏بمنبممیفهمم چرا.‏<br />

!28


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ خب بببنیبنن،‏ چبریبرزابىیبىی هست که علم ازش سر در ‏بمنبممیآره.‏<br />

پائولو:‏ مادرت هم ‏همھهممبنیبننطوری بود.‏ به حقایق اعتماد نداشت.‏ خیلی رمانتیک بود.‏<br />

آرامینتا ‏(به آرامی):‏ نگو بود.‏<br />

پائولو ‏(سرش را تکان میدهد،‏ مکث میکند):‏ آرامینتا،‏ اون سعی کرد ‏بمببممبریبرره چون…‏ زن<br />

زیباییه و باید تو یه دنیای زیبا زندگی کنه.‏ نه این دنیا.‏ این دنیا میترسوندش.‏<br />

‏(صدای موسیقی پیانو بلند میشود.‏ پائولو به ‏سمسسممت چپ صحنه میرود،‏ ‏سمسسممت چپ کمکم<br />

روشن میشود و لوسی در لباسی متفاوت از فلشبک قبلی در آبجنبججاست.)‏<br />

لوسی:‏ باید پای تلفن بیشبرتبرر مراقب باشی پائولو.‏<br />

پائولو:‏ چرا؟<br />

لوسی:‏ وقبىتبىی با تلفن صحبت میکنم صداهای عجیبىببىی میشنوم.‏<br />

پائولو:‏ فکر میکبىنبىی…؟<br />

لوسی:‏ افبىببىیآی.‏<br />

پائولو:‏ چرند نگو.‏ ما که چبریبرزی ‏بمنبممیگیم که برای اونا جالب باشه.‏<br />

لوسی:‏ چرا،‏ میگیم.‏ ‏همھهممبنیبنن دیروز داشبىتبىی با جیم کولودبىنبىی‎١‎صحبت میکردی.‏<br />

پائولو:‏ خب؟<br />

لوسی:‏ نیم ساعت حرف زدید.‏<br />

پائولو:‏ پرچونگی هم جرمه؟<br />

لوسی:‏ دربارهی دولت حرف زدید.‏ دوستانه هم نبود…‏<br />

پائولو:‏ خب،‏ ما میتونیم هر حرفىففىی که ‏بجببجخوابمیبمم بزنیم.‏ اینجا آمریکاست.‏<br />

!29<br />

Jim Kolodny ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی ‏(صدایش بالا میرود):‏ ‏بجنبجخبریبرر،‏ اشتباه میکبىنبىی.‏ آمریکا نیست.‏ قبلاً‏ آمریکا بود.‏ یا شاید<br />

هیچوقت هم نبود.‏ شاید هم آمریکاست تا وقبىتبىی شونزده سالت بشه،‏ بعد بزرگ میشی و<br />

میبیبىنبىی که مثل بقیه جاهای دیگه است.‏<br />

پائولو:‏ اما شبیه جاهای دیگه نیست.‏<br />

لوسی:‏ تو یه چبریبرزابىیبىی هست.‏ پلیس ‏مجممجخفی.‏ اسبرتبرراق ‏سمسسممع.‏ پروندههای سرّی دربارهی مردم.‏<br />

باید بیشبرتبرر مراقب باشیم.‏<br />

پائولو:‏ من دلمللمم میخواد فکر کنم که ما خطرنا کیم لوسی،‏ اما…‏<br />

لوسی:‏ برای اونا مهم نیست که ما چقدر خطرنا ک هستیم‐‏ مهم اینه وجود دار ‏بمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ فکر میکنم باید خونسرد باشی.‏<br />

لوسی:‏ تو خیلی خونسردی پائولو.‏ اون خشمی که یه موقعی داشبىتبىی کجا رفته؟<br />

پائولو:‏ گذاشتمش کنار.‏ وقبىتبىی با خشمت ‏بمنبممیتوبىنبىی کاری ابجنبججام بدی،‏ تو رو ‏بجتبجحلیل میبره.‏<br />

لوسی،‏ دنیا آشفتهبازاره.‏ عوض هم ‏بمنبممیشه.‏ باید قوی باشی و اینو قبول کبىنبىی.‏<br />

لوسی:‏ من باید باهاش ‏بجببججنگم.‏ اما تنهابىیبىی ‏بمنبممیتوبمنبمم.‏ ‏(دستش را دراز کرده است؛ پائولو به<br />

سویش ‏بمنبممیرود.)‏ کمکم کن پائولو.‏<br />

پائولو ‏(به سردی):‏ رفتارتو عوض کن لوسی،‏ رفتارتو عوض کن!‏<br />

‏(طوری به پائولو نگاه میکند که انگار تازه فهمیده که تنهاست.‏ پائولو به مرکز صحنه<br />

برمیگردد و نور در قسمت پیانو خاموش میشود.)‏<br />

آرامینتا:‏ پیانو زدنش رو خیلی دوست داشتم.‏ هیچوقت ‏مجممججبور نبود از روی نت ‏بجببجخونه.‏<br />

‏همھهممهاش از درونش بود.‏ یادمه ‏همھهممه با هم اون کمدی موزیکالهای آبکی رو میخوندبمیبمم.‏<br />

‏(موسیقی پیانو،‏ لوسی دیده ‏بمنبممیشود،‏ به آرامی مینوازد)‏<br />

پائولو:‏ تو روی پام مینشسبىتبىی.‏<br />

!30


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(نشنیده میگبریبررد):‏ جیمی خیلی خوشحال بود.‏ دوست داشت کنارش روی صندلىللىی<br />

پیانو بشینه.‏<br />

پائولو:‏ تو چه دخبرتبرربجببجچهی بااحساسی بودی.‏<br />

آرامینتا ‏(همھهممچنان ‏بىببىیتوجه):‏ تو و مامان تو این اتاق میرقصیدید.‏ اما بعضی وقتا تو رادیو<br />

هیچی جز را ک ‏بمنبممیشد پیدا کرد،‏ برای ‏همھهممبنیبنن با اخبار ساعت هفت میرقصیدید.‏<br />

پائولو:‏ نه!‏<br />

آرامینتا:‏ چرا!‏ ‏سمشسمما دوتا با والبرتبرر کرانکایت‎١‎ میرقصیدید.‏<br />

پائولو:‏ اون سفرهای تابستوبىنبىی تو ‏بمتبممام کشور؟ تو و جیمی عقب شِوی‎٢‎ قدبمیبممیمون؟<br />

آرامینتا:‏ مامان یه وری مینشست رو صندلىللىی جلو و برامون کتاب میخوند.‏ این کارشو<br />

دوست داشتم چون حواسم رو از بوی موز پرت میکرد.‏<br />

پائولو:‏ موز؟<br />

آرامینتا:‏ ‏بمتبممام طول راه تو کانزاس تو داشبىتبىی موز میخوردی.‏ مامان برات پوست میکند تا تو<br />

رانندگیتو بکبىنبىی.‏ ببرنبرزین برای ماشبنیبنن،‏ موز برای تو.‏ بوی اون موزها!‏ من و جیمی روی<br />

صندلىللىی عقب هرهر میخندیدبمیبمم،‏ چون دماغمونو نگه داشته بودبمیبمم خیلی هم سخت بود.‏<br />

پائولو ‏(میخندد):‏ یادمه رو لبهی پرتگاههای کوههای را کی اسبسواری میکردبمیبمم،‏ تو<br />

ارتفاع سه هزار مبرتبرری.‏ ‏سمشسمما ‏بجببجچهها رو پشت اون اسبها چقدر نبرتبررس بودید،‏ ‏همھهممهاش چند<br />

سانت فاصله از پرتگاه.‏ مادرتون هم ‏همھهممبنیبننطور.‏ من تا سرحد مرگ میترسیدم.‏<br />

آرامینتا:‏ تو تنها کسی بودی که میدونسبىتبىی تو چه ارتفاعی هستیم‐‏ میبیبىنبىی؟ ‏ممممممکنه که<br />

آدم بیش از اندازه بدونه.‏<br />

!31<br />

Walter Cronkite ١<br />

٢ کوتاهشدهی شورولت Chevrolet


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ هیچ فرصبىتبىی رو از دست ‏بمنبممیدی ها؟!‏ ‏(به فکر فرو میرود)‏ موزها رو به کلی یادم<br />

رفته بود.‏ تابستوبىنبىی که با ماشبنیبنن رفتیم کالیفرنیا‐‏ یه دریاچه بود مثل مروارید تو دوهزار<br />

مبرتبرری ارتفاعات سبریِبررا.‏ مادرت تردید نکرد.‏ لباساشو درآورد،‏ شبریبررجه زد توی آب ‏تحیتحخ.‏<br />

میتونست تو یه کلبهی کوهستابىنبىی کنار دریاچه زندگی کنه.‏ اما هر بار که برمیگشتیم،‏<br />

خندههای فوقالعادهش ناپدید میشد.‏ روزنامهها رو میخوند و هر وحشبىتبىی که تو دنیا بود،‏<br />

میشد ‏بجببجخشی از زندگیش.‏<br />

آرامینتا:‏ بعضی وقتا دیروقت شب میشنیدبمیبمم که با هم جروبجببجحث میکنبنیبنن.‏<br />

پائولو:‏ ‏همھهممیشه ببنیبننمون اینطور نبود.‏<br />

آرامینتا:‏ میدونستم که ‏همھهممدیگه رو دوست دارید.‏ من ‏همھهممیشه تو و مامان رو مثل زئوس و<br />

آفرودیت تصور میکردم.‏<br />

پائولو:‏ مگه زئوس موهاش داشت میربجیبجخت؟<br />

آرامینتا:‏ تو میتوبىنبىی خیلی هم خوشتیپ باشی.‏<br />

پائولو:‏ سهشنبهها و ‏جمججممعهها،‏ زیر یه نور خاص،‏ شاید.‏<br />

آرامینتا:‏ مگه زئوس به شکلهای ‏مجممجختلف دربمنبممیاومد؟<br />

پائولو:‏ چرا،‏ شبریبرر یا عقاب،‏ اما نه یه بیوفبریبرزیکدان ‏بهیبههودی‐ایتالیابىیبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ اما مامان دست از دوست داشتنت برنداشت.‏ چی شد؟<br />

پائولو:‏ ترسهاش.‏ ترسهاش زیاد شد.‏ ما ‏همھهممه ترسهامونو دار ‏بمیبمم،‏ اما اون هیسبرتبرریک و اجمحجممق<br />

شد.‏<br />

آرامینتا ‏(مجممجحکم):‏ مامان اجمحجممق نیست!‏ اون ‏همھهممیشه داشت میخوند.‏ تولستوی،‏ هبرنبرری جیمز،‏<br />

‏همھهممه رو.‏ اون از ‏بمتبممام ‏همھهممکارای دانشمندت باهوشتره.‏<br />

پائولو ‏(مجممجحکم):‏ آره.‏ اما کمکم داشت نامناسب رفتار میکرد…‏<br />

!32


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(با ببریبرزاری):‏ آها آره،‏ نامناسب…‏<br />

پائولو:‏ واقعیته.‏ مردم داشبنتبنن مسخرهاش میکردن.‏ انگار این دنیا رو رها کرده بود.‏ اون<br />

واقعاً‏ میخواست تو یه سیارهی دیگه زندگی کنه.‏ شاید <strong>ونوس</strong>.‏ نزدیکتر به خورشید.‏<br />

مهماننوازتر از این زمبنیبنن خودمون.‏ بدتر و بدتر میشد.‏ آخرش شده بود یه زن دیوانه.‏<br />

آرامینتا ‏(فریاد میزند):‏ دربارهی مادر من اینو نگو!‏<br />

‏(به سوی او میپرد تا به او ‏جمحجممله کند.‏ پائولو نگهش میدارد،‏ مانعش میشود و او را در<br />

آغوش میگبریبررد.)‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا!‏ آرامینتا!‏<br />

‏(آرامینتا خود را رها میکند،‏ گریه میکند.‏ زنگ در خانه به صدا درمیآید.‏ پائولو تردید<br />

میکند.)‏<br />

پائولو:‏ بیا تو!‏<br />

‏(جان لندل وارد میشود،‏ مردی درشت،‏ خوشلباس،‏ کیف مدارکی در دست دارد.)‏<br />

پائولو:‏ جان،‏ بیا تو.‏<br />

‏(با هم دست میدهند و در ‏همھهممبنیبنن حال آرامینتا بر خود مسلط میشود.)‏<br />

لندل:‏ این باید دخبرتبررت باشه.‏ ‏(با مهربابىنبىی لبخند میزند.)‏<br />

‏(آرامینتا به حالت سلام سر تکان میدهد.)‏<br />

آرامینتا ‏(با عجله میخواهد خارج شود):‏ من با جیمی تلویزیون نگاه می کنم.‏ ‏(خارج<br />

میشود)‏<br />

لندل:‏ ‏بمنبممیخواستم…‏<br />

پائولو:‏ نه،‏ نه،‏ بشبنیبنن.‏ نوشیدبىنبىی میل داری؟ بذار کتت رو بگبریبررم.‏<br />

‏(کتش را درمیآورد و به او میدهد.)‏<br />

!33


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ ا گه کمی ویسکی داری…‏ خب پائولو،‏ خیلی وقته ندیدمت.‏<br />

‏(پائولو نوشیدبىنبىیها را آماده میکند،‏ با سر تایید میکند.)‏<br />

لندل:‏ هنوزم میتوبمنبمم اون روز صبح زود توی هواپیما تصورت کنم که راهتو توی اون جای<br />

تنگ باز میکردی.‏ تو تنها دانشمندی بودی که میتونستیم توی دُم جات بدبمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ بعد من فکر میکردم برای این انتخاب شدم که مشاهدهگر دقیقی بودم.‏<br />

لندل:‏ البته که این فا کتور بود.‏ اما تو ‏لحللححظات تاربجیبجخی مثل اون،‏ لاغر بودنه که به حساب<br />

میآد.‏ ‏(میخندد)‏ تو هم میخواسبىتبىی ‏همھهممکاری کبىنبىی،‏ با اینکه دربارهی کلیت دفاع<br />

ضدموشکی تردید داشبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ بیشبرتبرر از تردید،‏ من فکر میکردم فکر خطرنا کیه.‏ اونطور که یادم میاد تو هم<br />

تردید داشبىتبىی.‏<br />

لندل:‏ داشتم.‏ توی ‏همھهممون روز اول آزمایشات هم درست بعد از اینکه به یه هدف زدبمیبمم و<br />

میشد گوی آتشبنیبنن رو ‏بىببىیحرکت توی هوا دید و ‏همھهممه داشبنتبنن فریاد میزندن،‏ میخندیدن و<br />

به هم تبرببرریک میگفبنتبنن،‏ تو آروم گفبىتبىی:«شانسی بود.‏ ‏بهببههبرتبرره بیشبرتبرر آزمایش کنیم.»‏ تو درست<br />

میگفبىتبىی.‏ یه آزمایش ساختگی بود که تنظیم شده بود تا موفقیتآمبریبرز باشه.‏ بعد تو<br />

گفبىتبىی:«کجا میتوبمنبمم یه جیپ پیدا کنم؟ میخوام برم مبریبرزان تشعشعات رو اندازه بگبریبررم.»‏<br />

پائولو:‏ حافظهی خو ‏بىببىی داری.‏<br />

لندل:‏ اینا جزبىئبىی از تاربجیبجخه.‏<br />

‏(مینوشند،‏ با یادآوری خاطراتشان شاد و راحت هستند.)‏<br />

پائولو:‏ شنیدم پژوهش رو کنار گذاشبىتبىی رفبىتبىی عضو فدرالیستهای جهابىنبىی شدی.‏<br />

!34


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل ‏(آه میکشد):‏ سه سال ‏بمتبممام مبارزهی تبلیغابىتبىی کردم برای یه جهان متحد،‏ برای خلع<br />

سلاح.‏ اما میدیدم که امیدی ‏بهببههش نیست.‏ تصمیم گرفتم که ‏همھهممچنان برای ‏همھهممون هدف<br />

کار کنم…‏ اما از داخل.‏<br />

پائولو:‏ پس برگشبىتبىی که برای دولت کار کبىنبىی.‏<br />

لندل:‏ برای شرکت رَند‎١‎ که پیمانکار دولته.‏ اخبریبرراً‏ شدهام مسئول ارشد امنیت.‏ حالا بذار<br />

یه چبریبرزی ‏بهببههت بگم.‏ توانابىیبىیهای تو الان شدیداً‏ مورد نیازه.‏<br />

پائولو:‏ تو که میدوبىنبىی من قسم خوردم که دیگه برای دولت هیچ کاری نکنم.‏ من ‏بهببههشون<br />

گفتم که برنامهی موشکی فضابىیبىی جواب ‏بمنبممیده و ا گر هم بده فقط جنگ تسلیحابىتبىی رو<br />

سریعتر میکنه.‏<br />

لندل:‏ اما وقبىتبىی تو سال ٨۵[١٩] توی صحرا آزمایش میکردبمیبمم قبول کردی که روی<br />

مشکلات تشعشع کار کبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ احساس کردم فرصتیه که میشه جون آدما رو ‏بجنبججات داد.‏<br />

لندل:‏ دقیقاً‏ برای ‏همھهممبنیبنن الان ‏بهببههت نیاز دار ‏بمیبمم.‏ ‏(برای تاثبریبررگذاری مکث میکند)‏ یه سلاح<br />

جدید در دست طراحیه.‏<br />

پائولو:‏ یه سلاح جدید؟ تو دنیا اونقدر شهر وجود نداره که بشه با این ‏همھهممه ‏بمببممب که دار ‏بمیبمم<br />

خرابشون کرد.‏ دیوانگیه.‏<br />

لندل:‏ دیوانگی باشه یا نباشه،‏ واقعیته.‏<br />

پائولو:‏ خوشحالمللمم که ازش ببریبررون اومدم.‏<br />

لندل:‏ هیچ کدوممون ببریبررون نیستیم پائولو.‏ ما توی این سیاره هستیم،‏ نه جای دیگه.‏<br />

‏بجببجچههاموبمنبمم ‏همھهممبنیبننطور.‏ باید به فکر ‏بجببجچههامون باشیم.‏ جنگ سرد قطعاً‏ ‏بمتبمموم شده.‏ اما ما یه<br />

!35<br />

Rand ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

دسمشسممن جدید دار ‏بمیبمم‐تروریسم.‏ بدون سلاح ‏بمنبممیتونیم از پسش بر بیاییم.‏ برای ‏همھهممبنیبنن یه<br />

سلاح جدید تو برنامه است،‏ سلاحی که میتونه از یه پایگاه نظامی جدید پرتاب بشه.‏<br />

پائولو ‏(بلند میشود،‏ قدم میزند،‏ سرش را تکان میدهد):‏ دیوانگیه.‏ ‏همھهممبنیبنن حالاش تو<br />

صدتا کشور ‏مجممجختلف پایگاه نظامی دار ‏بمیبمم.‏<br />

لندل:‏ آره،‏ اما ‏بمتبممام اون کشورها یه مشکل مشبرتبررک دارن…‏<br />

پائولو:‏ اون کشورها ما رو اوبجنبججا ‏بمنبممیخوان.‏<br />

لندل:‏ دولتها مایلن،‏ میشه تشویقشون کرد.‏ اما مردمشون ‐ این یه مسئلهی<br />

دیگهست.‏ خصومت آشکار بیشبرتبرر و بیشبرتبرر‐‏ کره،‏ ژاپن،‏ خاورمیانه.‏ فقط خصومت نیست.‏<br />

تروریسم.‏ پس مشکل میشه این:‏ کجا میتونیم پایگاه نظامی داشته باشیم که هیچ<br />

‏مجممجخالف ‏مجممجحلی وجود نداشته باشه؟<br />

‏(پائولو به آسمسسممان اشاره میکند.)‏<br />

لندل ‏(مشتاقانه):‏ دقیقاً!‏ فضا.‏ ما خیلی وقته که دار ‏بمیبمم فضاپیما میفرستیم،‏ اما هیچوقت<br />

سلاح به فضا نفرستادهابمیبمم.‏ هیچکس این کارو نکرده.‏ خیلی فکر هیجانانگبریبرزیه.‏<br />

پائولو:‏ هیجانانگبریبرز؟ من که میگم غمانگبریبرزه.‏ سلاح تو فضا؟ فکر ‏بمنبممیکبىنبىی خدا از این<br />

‏بجتبججاوز ما خشمگبنیبنن بشه؟<br />

لندل ‏(میخندد):‏ فکر میکردم تو آتئیست هسبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ مادرم ‏بهیبههودی بود و پدرم کاتولیک.‏ فکر کردم آتئیسم سازش خو ‏بىببىی باشه.‏ جداً‏<br />

جان،‏ این فکر وحشتنا کیه.‏<br />

لندل:‏ آره،‏ وحشتنا که.‏ چند نفری توی رَند هستیم که ‏همھهممبنیبنن حس رو دار ‏بمیبمم،‏ اما ‏بمنبممیتونیم<br />

صربجیبجحاً‏ باهاش ‏مجممجخالفت کنیم.‏ راه دیگهای هست.‏ برای ‏همھهممبنیبنن به تو نیاز دار ‏بمیبمم پائولو.‏ از چبریبرزی<br />

که فکر میکبىنبىی بدتره.‏ گفتم ‏«تسلیحات جدید».‏<br />

!36


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ من دربارهی ‏«پناهکوبها»‏ خوندهام.‏ سلاحهابىیبىی که هدفهابىیبىی در عمق زیاد رو<br />

‏بجتبجخریب میکبننبنن.‏ حسن تعببریبرری برای سلاحهای هستهای تا کتیکی،‏ درست میگم؟<br />

لندل:‏ از اون هم گذشتهابمیبمم.‏ چبریبرزی روی مبریبرزهاست که غبریبررقابل تصوره.‏<br />

پائولو:‏ دیوانهان.‏<br />

لندل:‏ برای ‏همھهممبنیبنن ‏بهببههت نیاز دار ‏بمیبمم.‏ درخواست اطلاعات دقیق دربارهی اثرات تشعشعات<br />

کردن.‏ این ‏ممممممکنه هشیارشون کنه.‏<br />

پائولو:‏ برای الکلیهای اصلاحناپذیر؟ آخه اثرات واقعاً‏ براشون مهمه؟ هبریبرروشیما براشون<br />

اهمھهممیبىتبىی داشت؟ عامل ناربجنبججی‎١‎ براشون اهمھهممیبىتبىی داشت؟ اون ‏همھهممه سربازای ویتنامی که مریض<br />

شدن؟ اورانیوم ضعیف شده؟ وقبىتبىی جنگ اول خلیج ‏بمتبمموم شد به خودشون میبالیدن<br />

که ‏:«ما فقط چند صد کشته دادبمیبمم.»‏ حالا میدونیم که از هر سه سرباز اون جنگ<br />

یکیشون یا جسمی یا روحی آسیب دیده،‏ یا ‏بجببجچههاشون به طرز فجیعی معلولن.‏<br />

لندل:‏ حق با توئه،‏ اونا براشون مهم نیست.‏ اما برای ما مهمه.‏ ما ‏مجممججابشون کردبمیبمم که هر<br />

نوع تسلیحات جدیدی باید ‏همھهممراه با اطلاعات دقیق دربارهی اثرات زیسبىتبىی و بیماریهای<br />

تشعشعی باشه.‏ به نفعشون نیست که فجایع زیسبىتبىی به بار بیارن.‏ این کشور به اندازهی<br />

کافىففىی دسمشسممن داره،‏ ‏بجتبجحمل بیشبرتبرر از اینو نداره.‏ ‏همھهممهی دنیا برضد ما میشه.‏ دیگه متحد<br />

‏بجنبجخواهیم داشت،‏ حبىتبىی یه دونه.‏ اونا نگران این هسبنتبنن.‏ کار ما اینه که نگرانشون کنیم.‏<br />

اینجاست که ‏بجتبجخصص تو مورد نیازه.‏ ا گه اطلاعات ‏جمججممع کنیم و ‏بمنبممودار و جدول درست<br />

کنیم،‏ دقیق و متقاعدکننده،‏ شواهد کافىففىی داشته باشیم که فکر کبننبنن غبریبررممممممکنه،‏ میتونیم<br />

کاری کنیم که از فکرش منصرف بشن.‏<br />

١ عامل نارنجی Orange) (Agent نوعی سم قوی است که ارتش آمریکا در جنگ ویتنام از سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۷۱ برای از بین<br />

بردن جنگلهای پناهگاه ویتکنگ به کار برد.‏ این ماده عالوه بر از بین بردن جنگلهای انبوه استوایی بر مردم ویتنام نیز آثار<br />

مرگبار فراوانی به جا گذاشت که در نسلهای بعدی مردم مناطق سمپاشی شده دیده میشود.‏<br />

!37


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ جان،‏ یعبىنبىی میگی میخوای از خبریبررش بگذرن؟ مگه استخدامت نکردهان که<br />

تاییدشون کبىنبىی؟<br />

لندل:‏ چرا،‏ اما من فکر خودمو هم دارم،‏ فکری که اونا درکش ‏بمنبممیکبننبنن.‏ اونا به من اعتماد<br />

دارن چون موقع جنگ سرد باهاشون بودم.‏ اون زمان من به عامل بازدارندهی هستهای<br />

اعتقاد داشتم.‏ اما با این جنگ دیوانهوار تروریسم هیچ بازدارندهای وجود نداره.‏ هیچ<br />

سلاحی ‏بمنبممیتونه جلوی تروریستها رو بگبریبرره.‏ بازیایه که اونا هیچ ازش سر در ‏بمنبممیآرن.‏<br />

توی رَند چند نفری هستیم که با هم دربارهش حرف میزنیم.‏ ‏همھهممه موافقیم که دیوانگیه و<br />

هر کاری میتونیم باید ابجنبججام بدبمیبمم تا جلوشو بگبریبرر ‏بمیبمم.‏ اسم خودمونو گذاشتیم گروه<br />

هایزنبرببررگ‎١‎ . یادته؟<br />

پائولو:‏ حدس میزنن که با اطلاعات غلط پروژهی ابمتبممی آلمللممان رو خراب کرد.‏<br />

لندل:‏ ما اطلاعات درست میدبمیبمم،‏ اما با ‏همھهممون اثر.‏ ما یه تیم کوچیک خوب دار ‏بمیبمم.‏ یه تیم<br />

ویژه.‏<br />

پائولو:‏ تو هم میخوای من توی تیم باشم.‏<br />

لندل:‏ میخوابمیبمم که تو مدیریتش کبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ مدیریت کنم؟ چرا من؟<br />

لندل:‏ به خاطر اینکه تو ‏بهببههبرتبرریبىنبىی.‏ خدا لعنتش کنه پائولو،‏ اونا ‏بمنبممیتونن هیچ ایرادی به تو<br />

وارد کبننبنن.‏ تو برای پژوهشت روی تشعشعات نوبل بردی.‏<br />

پائولو:‏ میدوبىنبىی که،‏ من تو دانشگاه کلمبیا درس میدم.‏<br />

!38<br />

Heisenberg ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ تو خیلی وقته که اوبجنبججا دفن شدی،‏ ببخشید میگمها.‏ الان کار عملی هست که<br />

میشه ابجنبججام داد.‏ برای صلح.‏ مطمئناً‏ میتوبىنبىی مرخصی بگبریبرری.‏ رند ‏همھهممبنیبنن حالا قراردادش<br />

رو داره.‏ یک عالمللمم پول.‏<br />

پائولو:‏ منظورت چیه ‏«یک عالمللمم پول»؟<br />

لندل:‏ یه بودجهی سه میلیون دلاری.‏ خودت حقوقتو تعیبنیبنن کن.‏ کارکنانت رو،‏ فضای<br />

کارتو.‏ مزایای اضافىففىی فراوون.‏ ‏(مکث میکند)‏ متاسف شدم که دربارهی ‏همھهممسرت شنیدم.‏<br />

حتماً‏ خیلی سخت بوده.‏ ‏بمتبممام هزینههاش پوشش داده میشه.‏ تو یه پسر هم داری.‏ ا گه<br />

‏مجممجخارج اضافىففىی برای اون هم هست…‏<br />

پائولو ‏(به سرعت بلند میشود،‏ در طول اتاق راه میرود،‏ آشفته،‏ لیوانها را برمیدارد):‏<br />

جیمی هیچ ‏مجممجخارج اضافهای نداره.‏<br />

‏(نور عوض میشود.‏ لوسی پشت پردهای با نوزادی در گهواره صحبت میکند.)‏<br />

لوسی:‏ بیا،‏ بیا،‏ آهان…‏ آره…‏<br />

پائولو:‏ لوسی،‏ تا کی میخوای ‏بهببههش شبریبرر بدی؟<br />

لوسی ‏(وارد فضای اصلی میشود):‏ میفهمم کی باید قطعش کنم.‏<br />

پائولو:‏ فکر کردم بعد از اینکه ‏بجببجچه دو سالش شد…‏<br />

لوسی:‏ اینطوری نیست که.‏<br />

پائولو:‏ پس چطوریه؟<br />

لوسی:‏ سن و تارتحیتحخ نداره.‏ تا وقبىتبىی که هم اون خوشحال باشه هم من.‏<br />

پائولو:‏ به نظر خیلی داره لذت میبره.‏ ‏ممممممکنه تا بیست سالگی هم تو ‏همھهممبنیبنن حال ‏بمببممونه.‏<br />

لوسی:‏ خب میتونیم رکورد بزنیم.‏ ‏بمنبممیفهمم چرا این موضوع اذیتت میکنه.‏<br />

پائولو:‏ آزادتر میشی.‏<br />

!39


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی:‏ بببنیبنن چقدر آزادم.‏ مانع رفتنم به هیچجا ‏بمنبممیشه.‏ هر وقت گرسنهاش میشه ‏بهببههش<br />

شبریبرر میدم،‏ هر جا که باشم،‏ تو مبرتبررو،‏ تو سینما.‏ اما متوجه شدهام که تو رو یه کم معذب<br />

میکنه.‏<br />

پائولو:‏ به هیچ وجه.‏ من عاشق اینم که ‏بمتبمماشات کنم وقبىتبىی…‏ شاید حسودی میکنم.‏<br />

لوسی:‏ تو که جدا نیفتادی.‏<br />

پائولو:‏ اما درست هم نیست هردوی ما تو مبرتبررو شبریبرر ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ ‏(آه میکشد،‏ از شوخی خسته<br />

شده.)‏ من فقط ‏بمنبممیفهمم که چرا اینقدر به شبریبرر دادن بند کردی.‏<br />

لوسی:‏ من هم ‏همھهممبنیبنن فکر رو دربارهی تو میکردم…‏ ‏(لحللححنش تغیبریبرر میکند،‏ نرم میشود.)‏<br />

پائولو ‏بمنبممیبیبىنبىی…؟<br />

پائولو:‏ چی رو؟<br />

لوسی:‏ شاید کمک کنه.‏ شاید برای جیمی خوب باشه.‏ من دربارهی تاثبریبرر شبریبرر دادن به ‏بجببجچه<br />

خیلی خوندهام.‏<br />

پائولو ‏(سرش را تکان میدهد):‏ پایهی علمی نداره…‏ تو وضعیت جیمی.‏<br />

لوسی ‏(صدایش تا حد فریاد بالا میرود):‏ علم چی داره که به جیمی بده؟ چبریبرزی داره<br />

‏بهببههش بده تا کاری که باهاش کرده رو جبرببرران کنه؟<br />

پائولو:‏ میبینم که ‏بجببجحث کردن دربارهاش نتیجهای نداره.‏<br />

لوسی:‏ خوبه.‏ ‏(به سرعت خارج شده و به ‏«قسمت نوزاد»‏ میرود)‏ آفرین کوچولو،‏ ‏بجببجخواب،‏<br />

‏بجببجخواب…‏<br />

‏(پائولو به آرامی به سوی مرکز صحنه میرود و تاریکی لوسی را دربرمیگبریبررد.)‏<br />

پائولو:‏ حبىتبىی با تسلیحات جدید هم قطعاً‏ مقدار تشعشعات ‏همھهممونه.‏<br />

!40


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ نه پائولو.‏ ‏مجممجحاسبات قدبمیبمم از دور خارج شدهان.‏ ما به معیارهای جدید احتیاج دار ‏بمیبمم.‏<br />

میدوبىنبىی،‏ این تسلیحات جدید ما رو به یه بُعد کاملاً‏ متفاوت میبره.‏ تا نبیبىنبىی باورت ‏بمنبممیشه.‏<br />

یه قدم شگفتانگبریبرز توی بیوفبریبرزیکه.‏ واقعاً‏ به تو نیازه پائولو.‏ نه به خاطر دلایل اونا،‏ برای<br />

دلایل خودمون.‏<br />

پائولو:‏ باید دربارهاش فکر کنم جان.‏ اطلاعات بیشبرتبرری لازم دارم.‏<br />

لندل:‏ بذار فقط با یه فکر شروع کنم،‏ که ‏همھهممبنیبننطوری که نگاهش کبىنبىی مسخره است.‏ اما<br />

گوش کن.‏ ما از ‏بمببممب ابمتبمم استفاده میکردبمیبمم تا ‏بمببممب هیدروژبىنبىی رو به کار بیانداز ‏بمیبمم.‏ بعد<br />

پرسیدبمیبمم:‏ از ‏بمببممب هیدروژبىنبىی برای به کار انداخبنتبنن چی میشه استفاده کرد؟<br />

پائولو:‏ خوشم ‏بمنبممیآد ‏همھهممچبنیبنن سوالابىیبىی رو بشنوم.‏<br />

لندل:‏ ما از سوال مطرح کردن گذشتهابمیبمم،‏ دنبال جوابیم.‏ که تو کمک میکبىنبىی پیداش<br />

کنیم.‏ ‏(پوشهای را از کیفش ببریبررون میکشد)‏ اینجا جزئیات نیومده پائولو.‏ خلاصه است.‏ به<br />

اندازهای که ماجرا دستت بیاد.‏ میخوام چند روز بگذارم پیشت باشه…‏ مثلاً‏ تا دوشنبه.‏<br />

شاید تا اون موقع ‏بجببجخوای بدوبىنبىی که میخوای این ماموریت رو ابجنبججام بدی یا نه.‏ اما ا گه<br />

بیشبرتبرر از این وقت لازم داری…‏ ‏(اشارهای اغراقآمبریبرز میکند)‏<br />

پائولو ‏(تردید میکند،‏ سپس پوشه را میگبریبررد):‏ یه نگاهی ‏بهببههش میاندازم.‏<br />

لندل ‏(میخندد):‏ میدونستم که میتوبمنبمم روی اون کنجکاوی ‏بىببىیاندازهات حساب کنم.‏ اما<br />

یادت باشه،‏ فوق ‏مجممجحرمانه به حساب میاد.‏ از فوق ‏مجممجحرمانه هم بالاتر.‏ در واقع،‏ اونقدر جدیده<br />

که هنوز طبقهبندی نشده.‏<br />

پائولو:‏ از فوق ‏مجممجحرمانه هم بالاتر؟ بعد میخوای بگذاریش اینجا ‏بمببممونه؟ بدون اینکه منو<br />

بازرسی امنیبىتبىی کبىنبىی؟<br />

!41


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ ‏بهببههت که گفتم،‏ من مسئول ارشد امنیبىتبىی رندم.‏ من از وزارت دفاع اجازهاش رو<br />

گرفتم.‏ پروندههای تو به روز و شفافه.‏ تو برای آزمایشهای صحرا تو سال ٨۵ بالاترین<br />

سطح دسبرتبررسی رو داشبىتبىی.‏ من میشناسمسسممت پائولوی لعنبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ تو که میدوبىنبىی من ‏مجممجخالف ‏بمببممب فیوژبىنبىی بودم.‏<br />

لندل ‏(دستش را با اغراق تکان میدهد):‏ اوپنهابمیبممر هم ‏مجممجخالف بود.‏ قابل درکه.‏ اما وقبىتبىی<br />

تلر‎١‎ رفت پای ‏بجتبجخته و صحبتهای مشهورش رو دربارهی سهولت این کار ابجنبججام داد،‏ او ‏بىپبىی<br />

‏بجتبجحسینش میکرد،‏ تو هم ‏همھهممبنیبننطور.‏ هی میرفت و میاومد و میگفت:«از نظر فبىنبىی خیلی<br />

رضایتبجببجخشه…»‏<br />

پائولو:‏ از نظر فبىنبىی رضایتبجببجخشه،‏ بله،‏ اما…‏ ‏(سرش را تکان میدهد)‏<br />

لندل ‏(به سرعت):‏ پائولو،‏ این انساندوسبىتبىی تو دقیقاً‏ ‏همھهممون چبریبرزیه که ما رو جذب میکنه.‏ تو<br />

سال ١٩٨۵ تو صحرا جون آدما رو ‏بجنبججات دادی.‏ پیشبیبىنبىیهابىیبىی که اوبجنبججا کردی دارن<br />

درست از آب درمیان…‏ تو گفبىتبىی ‏«بیست سال دیگه معلوم میشه.»‏<br />

پائولو:‏ من خوندم که دولت توی دادگاه چنبنیبنن چبریبرزی رو اذعان ‏بمنبممیکنه.‏<br />

لندل:‏ خب مسئلهی بودجه است.‏ میتونست منجر به شکایت هزاران سرباز بشه.‏<br />

پائولو ‏(قدم میزند،‏ فکر میکند):‏ مطالعابىتبىی که من ‏بجببجخوام ابجنبججام بدم‐‏ دولت ‏بهببههش احتیاج<br />

داره،‏ نداره؟ برای اعتبارش؟<br />

لندل:‏ بله،‏ اما میتونه برای نابودی اعتبار دولت هم استفاده بشه.‏<br />

پائولو:‏ قرار دادن کسی مثل من به عنوان مسئول هم نشون دهندهی حسن نیته و برای<br />

ارتش مفیده.‏<br />

:Teller, Edward ١ فیزیکدان آمریکایی-مجار که بر روی اولین رآکتور هستهای و اولین بمبهای اتمی آمریکا کار کرد و تحت<br />

نظر او اولین بمب هیدروژنی منفجر شد.‏<br />

!42


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ اما میشه ازش استفاده کرد تا جلوی ارتش رو بگبریبرره.‏ بله،‏ قبول دارم،‏ قماره.‏<br />

‏(مکث میکند.)‏ یه واقعیت دیگه هم وجود داره که نگفتم…‏ به عنوان مدیر این پروژه<br />

تو عضو هیئت مشاوران علمی رئیسجمججممهور میشی.‏ دسبرتبررسی مستقیم.‏ هبرنبرری هم عضو<br />

هیئته.‏<br />

پائولو:‏ هبرنبرری؟<br />

لندل:‏ کیسینجر.‏ شاید به نظر برسه که دارم با آوردن اسمها پز میدم.‏ اما واقعیت اینه<br />

که بعد از این ‏همھهممه مدت که با این آدما وقت میگذروبىنبىی،‏ یادت میره کی هسبنتبنن…‏<br />

پائولو:‏ اونا هم یادشون میره تو کی هسبىتبىی.‏<br />

‏(لندل میخندد.)‏<br />

پائولو:‏ دسبرتبررسی مستقیم یعبىنبىی چی؟<br />

لندل:‏ رئیسجمججممهور هر دو هفته یکبار سهشنبهها با هیئت صبحانه میخوره.‏<br />

پائولو:‏ صبحانهی کنتیننتال؟ پس گفتگوی کوتاهی میشه.‏<br />

لندل:‏ معمولاً‏ حداقل یک ساعت طول میکشه.‏ رئیسجمججممهور پبریبرراشکی دوست داره،‏ باید<br />

مراقب دندوناش هم باشه.‏<br />

‏(پائولو لبخند میزند.)‏<br />

پائولو ‏(پوشه را باز میکند):‏ اشکالىللىی نداره ا گه ‏همھهممبنیبنن الان یه نگاهی بندازم؟<br />

لندل:‏ به هیچ وجه…‏ ‏(راضی است.)‏<br />

پائولو ‏(غرق خواندن کاغذها میشود):‏ حالا این واقعاً‏ جواب میده؟<br />

‏(قلم و کاغذ درمیآورد و شروع به ‏مجممجحاسبه میکند.)‏<br />

لندل:‏ جالبه،‏ نه؟<br />

!43


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ ‏همھهمممم!‏ استادانه است.‏ ‏(چند ‏مجممجحاسبهی دیگر ابجنبججام میدهد.‏ دست نگه میدارد،‏<br />

متفکرانه به نوشتههایش نگاه میکند.‏ رو به لندل میکند)‏ چند هفتهی دیگه ترم ‏بمتبمموم<br />

میشه.‏<br />

لندل:‏ ما با کلمبیا صحبت کردبمیبمم که برات مرخصی بگبریبرر ‏بمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ واقعاً؟<br />

لندل ‏(لبخند میزند):‏ میبیبىنبىی که،‏ هیچ شوخی تو کار نیست.‏<br />

پائولو ‏(لبخند ‏مجممجحوی بر روی لبانش):‏ میبینم.‏ یه نوشیدبىنبىی دیگه؟<br />

لندل:‏ باید به هواپیمام برسم.‏ رانندهام منتظره.‏ دوشنبه دوباره پرواز میکنم اینجا که<br />

ببینم تصمیمت چیه و مدارک رو ازت بگبریبررم.‏ ‏(لبخند می زند)‏ میدونستم جذبش میشی<br />

پائولو!‏ دوشنبه شام؟ ساعت ‎٨:٣٠‎؟<br />

‏(دستش را جلو میآورد.‏ پائولو دستش را میگبریبررد.‏ لندل میرود.)‏ ‏(پائولو باز به مدارک<br />

برمیگردد،‏ ورق میزند،‏ داخل کیفش میگذارد،‏ کیف را در کشو ‏بىیبىی قرار میدهد،‏ با کلید<br />

در کشو را قفل میکند،‏ به قسمت آشبرپبرزخانه میرود،‏ در ‏بجیبجخچال را باز میکند،‏ شبریبرر و<br />

بیسکوئیت درمیآورد.‏ در حال برگشبنتبنن از ‏سمسسممت ‏بجیبجخچال آرامینتا را پشت مبریبرز کوچک<br />

آشبرپبرزخانه میبیند که کنار چراغ رومبریبرزی کوچکی کتاب میخواند.)‏<br />

آرامینتا:‏ سلام!‏<br />

پائولو:‏ فکر کردم بالا پیش جیمی هسبىتبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ جیمی داره برنامهی مورد علاقهشو میبینه.‏ من داشتم کتاب میخوندم.‏<br />

پائولو ‏(تردید میکند):‏ به صحبتامون گوش میکردی؟<br />

آرامینتا:‏ یه چبریبرزاییش رو.‏<br />

پائولو:‏ خب!‏ ‏(تامل میکند،‏ به دقت به او نگاه میکند.)‏ تصمیم مهمیه…‏<br />

!44


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ مزخرفه.‏<br />

پائولو:‏ اظهار نظرهای متفکرانهی ‏همھهممیشگیت.‏<br />

آرامینتا:‏ فکر زیادی لازم نداره.‏<br />

پائولو:‏ میفهمی این فرصتیه که یک ضرب از پس ‏بمتبممام هزینههای پزشکی مادرت بر بیاییم.‏<br />

آرامینتا:‏ منظورت زندابىنبىی کردنشه.‏<br />

پائولو:‏ وقبىتبىی پول و اعتبارمون ‏بمتبمموم بشه و اون باز هم به کمک احتیاج داشته باشه،‏ چی<br />

کار کنیم؟ بفرستیمش آسایشگاه دولبىتبىی؟ اتاق وحشت؟<br />

آرامینتا:‏ فکر کردم بیمهی درمابىنبىی دار ‏بمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ مگه بیمه رو ‏بمنبممیشناسی؟ ‏بمتبممام چبریبرزابىیبىی رو که هیچوقت برات اتفاق ‏بمنبممیافته پوشش<br />

میده.‏ بعد یه لیست استثنائات داره از ‏بمتبممام چبریبرزابىیبىی که برات اتفاق میافته.‏<br />

آرامینتا:‏ پس این پیشنهاد ‏همھهممهاش ختم میشه به پول.‏<br />

پائولو:‏ به این سادگی نیست.‏ ا گه ازم ‏بجببجخوان رو سلاح هستهای کار کنم،‏ معلومه که قبول<br />

‏بمنبممیکنم.‏ اما ا گه درست شنیده باشی،‏ ا گه مغزت کار میکرد‐‏<br />

آرامینتا:‏ باز شروع کردی‐‏ با افکارت قلدری میکبىنبىی…‏<br />

پائولو ‏(بىببىی توجه،‏ عصبابىنبىی):‏ اونوقت میفهمیدی که این یه فرصته که میشه جون آدما رو<br />

‏بجنبججات داد،‏ که حد و مرز تعیبنیبنن کرد،‏ که عقلانیت رو وارد ‏بجببجحثهای جنونآمبریبرز کرد،‏ که<br />

گفت:‏ این کاریه که اخبرتبرراعات ‏سمشسمما میکبننبنن:‏ این ‏همھهممه سرطان خون،‏ این ‏همھهممه سرطان غدد<br />

لنفاوی،‏ این ‏همھهممه چشمای سوخته و از حدقه دراومده.‏ اینا رو باید بدونن.‏<br />

آرامینتا:‏ ‏همھهممبنیبنن حالاشم اینا رو میدونن و اهمھهممیبىتبىی هم ‏بمنبممیدن.‏<br />

پائولو:‏ اما من اهمھهممیت میدم.‏ جان لندل اهمھهممیت میده.‏ تو ‏همھهممه رو با یه چوب میزبىنبىی.‏ من<br />

جان رو میشناسم.‏ ‏بهببههش اعتماد دارم.‏ اون توی فدرالیستهای جهابىنبىی بوده.‏<br />

!45


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ مگه موسولیبىنبىی سوسیالیست نبود؟ نیکسون مگه کوئیکر‎١‎ نبود؟ رونالد ریگان هم<br />

احتمالاً‏ شبریبرریبىنبىیهای دخبرتبررای پیشاهنگ رو میفروخته.‏<br />

پائولو:‏ با این منطقت!‏<br />

آرامینتا:‏ چرا خودت از اینا سر در ‏بمنبممیآری که منتشرشون کبىنبىی؟<br />

پائولو:‏ من به منابع اونا دسبرتبررسی ندارم.‏<br />

آرامینتا:‏ اینطوری اونا تو رو دارن.‏ تو میشی یکی از منابعشون،‏ ‏همھهممونطور که توی<br />

لوسآلاموس بودی.‏ به حرفت گوش نکردن و تو هم احساس بیچارگی میکردی.‏ اصلاً‏<br />

برای چی براشون کار میکردی؟<br />

پائولو:‏ یه کسی باید سطوح ابمیبممبىنبىی رو اعلام میکرد.‏ داشبنتبنن سربازها رو میفرستادن به<br />

مناطق آزمایش.‏ من گفتم برشون گردونن.‏ داشبنتبنن برای سربازا افسانه میگفبنتبنن.‏<br />

آرامینتا:‏ اما بعدش میگفبنتبنن:«حالا درسته.‏ حالا فاصلهی مناسب رو میدونیم.‏ میتونیم<br />

ادامه بدبمیبمم.»‏ تو میتونسبىتبىی راست و مستقیم ‏همھهممون چبریبرزی رو ‏بهببههشون بگی که یه بار به من<br />

گفبىتبىی:«هیچ فاصلهی مناسبىببىی وجود نداره.»‏<br />

پائولو ‏(با خشونت):‏ باید با واقعیت کنار می اومدم.‏ ما ‏بمنبممیتونیم فرار کنیم بر ‏بمیبمم گوابمتبممالا.‏ تو<br />

دنیای واقعی باید با آدمابىیبىی که یه قدربىتبىی دارن ارتباط داشت‐مثل جان لندل.‏<br />

آرامینتا:‏ موقعی که رفته بودم برای روستامون کمک بگبریبررم،‏ آدمابىیبىی مثل اونو تو سفارت<br />

آمریکا تو گوابمتبممالا دیدهام.‏ ارتش داشت مردمو میکشت.‏ ‏همھهممهاش میگفبنتبنن:«ما طرف ‏سمشسمما<br />

هستیم».‏ ‏بهببههمون دروغ میگفبنتبنن.‏<br />

پائولو:‏ من میفهمم چی میگی آرامینتا‐‏ اما من جان رو میشناسم.‏<br />

:quaker ١ جنبشی مذهبی با عنوان ‏«جامعهی مذهبیِ‏ دوستان»‏ بر پایهی اصول صلحطلبانه.‏<br />

!46


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ پس میخوای این کارو بکبىنبىی.‏ چرا ‏بمنبممیتوبىنبىی ‏بهببههشون نه بگی و نقشههاشون رو به<br />

‏همھهممهی دنیا لو بدی؟ نقشه برای تسلیحات بیشبرتبرر،‏ تسلیحات بیشبرتبرر برای اینکه ‏همھهممهمون رو به<br />

کشبنتبنن بدن.‏ چرا ‏بمنبممیتوبىنبىی اون نقشهها رو برداری بفرسبىتبىی برای روزنامهها؟<br />

پائولو:‏ من قهرمان نیستم آرامینتا.‏<br />

آرامینتا ‏(فریاد میزند):‏ چرا نیسبىتبىی؟ من میخوام پدرم قهرمان باشه.‏<br />

پائولو:‏ متاسفم.‏ من مال یه سیارهی دیگه نیستم.‏ من مال ‏همھهممبنیبنن زمینم،‏ مال یه روستای<br />

کوچیک ببریبررون فلورانس،‏ ایتالیا.‏ تو نه،‏ تو توی <strong>ونوس</strong> به دنیا اومدی.‏<br />

آرامینتا:‏ من زادهی تو هم هستم.‏<br />

پائولو:‏ تو خودتو از من ‏بمنبممیدوبىنبىی.‏ سردی.‏ ‏بىببىیاحساسی تو منو غمگبنیبنن میکنه.‏<br />

آرامینتا:‏ چبریبرزی ندارم که ‏بهببههش مشتاق باشم.‏ مامان هم چبریبرزی نداشت که ‏بهببههش مشتاق<br />

باشه.‏<br />

پائولو ‏(به آرامی):‏ اون از دنیا ناامید شده بود.‏<br />

آرامینتا ‏(عصبابىنبىی):‏ اون از تو ناامید شده بود.‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی):‏ چرند!‏ چرند ‏بمتبممام!‏<br />

‏(به ‏سمسسممت چپ صحنه رو میکند و موسیقی پیانو شروع میشود.‏ نور در قسمت پیانو و لوسی<br />

روشن میشود.)‏<br />

آرامینتا:‏ باید برم یه کم هوای تازه ‏بجببجخورم.‏ ‏(میرود.)‏<br />

پائولو ‏(صدابىیبىی میشنود،‏ صدا میزند):‏ جیمی!‏ جیمی!‏ ‏(به سوی قسمبىتبىی میرود که نور لوسی<br />

را روشن کرده.)‏<br />

لوسی ‏(نگران):‏ چی میگن؟<br />

پائولو ‏(حرفهایش را سبک سنگبنیبنن میکند):‏ میگن دارو کمکش میکنه.‏<br />

!47


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی:‏ منظورشون چیه؟<br />

پائولو:‏ سیستم عصبیش آسیب دیده.‏ برای ‏همھهممبنیبنن تو راه رفبنتبنن مشکل داشت.‏<br />

لوسی ‏(اشک میریزد):‏ چرا سرراست حرف ‏بمنبممیزبىنبىی؟ منظورت مغزشه.‏ ‏(به سخبىتبىی صحبت<br />

می کند.)‏ خدایا!‏ چیکار میشه کرد؟<br />

پائولو ‏(به آرامی):‏ کار زیادی ‏بمنبممیشه کرد.‏ ‏(لبش را گاز میگبریبررد)‏ پسر قشنگیه.‏ مشکل<br />

یادگبریبرری خواهد داشت.‏ اما چبریبرزیش ‏بمنبممیشه.‏<br />

لوسی:‏ تو نِوادا اتفاق افتاد،‏ نه؟ ‏همھهممون موقع که قبول کردی روی آزمایشا نظارت کبىنبىی.‏<br />

پائولو ‏(با تندی):‏ نه،‏ به هیچ وجه.‏ این چبریبرزا قرنهاست که وجود داره.‏ روی یه درصد<br />

مشخصی از نوزادا اثر میگذاره.‏<br />

لوسی:‏ به خاطر آزمایشاست.‏ ‏همھهممون موقع که تو شکمم بود میفهمیدم.‏<br />

پائولو ‏(سرش را تکان میدهد):‏ امکان نداره…‏<br />

لوسی ‏(حرفش را قطع میکند):‏ من حسش کردم ‏‐سم رو‐‏ که از توی لباسام،‏ از<br />

پوستم،‏ میرفت داخل رجمحجممم،‏ توی خون ‏بجببجچهام.‏ احساسش کردم.‏ تو میخواسبىتبىی بری<br />

اوبجنبججا.‏ گفبىتبىی امنه.‏ تو متخصص بودی.‏ گفبىتبىی:«من فاصلهی مناسب رو میدوبمنبمم؛ امنه.»‏ ‏(ضربه)‏<br />

من احساس کردم که وارد بدبمنبمم میشه!‏ تو و ‏همھهممکارات.‏ دانشمندا،‏ متخصصا،‏ ‏همھهممه با هم<br />

خندیدید،‏ ‏بمتبممام شب قبل از انفجار با هم نوشیدید.‏ من هم ‏بجببجچهی تو رو تو شکمم داشتم.‏<br />

‏همھهممهتون،‏ دروغگوها!‏<br />

پائولو:‏ خدایا،‏ لوسی،‏ خواهش میکنم نکن…‏ درست میشه.‏ کمک میگبریبرر ‏بمیبمم.‏<br />

لوسی:‏ دروغگوها!‏ ‏همھهممهتون…‏<br />

‏(نور لوسی خاموش میشود.‏ پائولو به مرکز صحنه برمیگردد و جیمی از اتاقش به پایبنیبنن<br />

میآید.)‏<br />

!48


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ آرامینتا گفت داشبىتبىی تلویزیون نگاه میکردی.‏<br />

جیمی:‏ میخواستم یه چبریبرزی ببرپبررسم.‏<br />

پائولو:‏ چی میخوای ببرپبررسی؟<br />

جیمی:‏ امشب که میخوام ‏بجببجخوابمببمم،‏ تو هم کنارم دراز میکشی؟<br />

پائولو:‏ جیمی،‏ این کار مال وقبىتبىی بود که کوچیک بودی.‏ حالا تو پسر بزرگی شدهای.‏<br />

جیمی:‏ نه،‏ من پسر بزرگی نیستم.‏ واقعاً‏ نیستم.‏<br />

پائولو:‏ چرا ‏همھهممچبنیبنن حرفىففىی میزبىنبىی؟<br />

جیمی:‏ به خاطر اینکه نیستم.‏ چبریبرزی یادم ‏بمنبممیمونه.‏ تو خودت گفبىتبىی که من چبریبرزارو یادم<br />

‏بمنبممیمونه.‏<br />

پائولو:‏ من اشتباه میکردم.‏ تو پسر بزرگی هسبىتبىی.‏<br />

جیمی:‏ برای ‏همھهممینه که تو ‏بمنبممیخوای وقت خواب کنارم دراز بکشی؟<br />

پائولو:‏ بله،‏ برای ‏همھهممینه.‏<br />

جیمی ‏(ملتمسانه):‏ اما من دوست دارم این کارو بکبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ ما ‏بمنبممیتونیم هر کاری که دوست دار ‏بمیبمم بکنیم.‏<br />

جیمی:‏ تو هر کاری که دوست داری میکبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ آره؟<br />

جیمی:‏ آره.‏<br />

پائولو:‏ از موقعی که موقع خواب کنارت دراز میکشیدم سالهللهھا میگذره.‏<br />

جیمی:‏ مامان قبل از اینکه بره بیمارستان ‏همھهممیشه این کارو میکرد.‏ حالا ‏مجممججبورم تنها<br />

‏بجببجخوابمببمم‐البته به جز چارلز.‏<br />

پائولو ‏(فکر میکند):‏ چارلز…؟<br />

!49


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی:‏ کانگوروم.‏<br />

پائولو:‏ آها،‏ من ‏همھهممهاش چارلز رو با رابرت اشتباه میگبریبررم.‏<br />

جیمی:‏ رابرت بابوبمنبممه.‏ تو فرق ببنیبنن کانگورو و بابون رو ‏بمنبممیدوبىنبىی؟<br />

پائولو:‏ چرا،‏ میدوبمنبمم.‏ فقط فرق ببنیبنن چارلز و رابرت رو ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏<br />

جیمی:‏ چارلز کانگورومه.‏<br />

پائولو:‏ سعی میکنم یادم ‏بمببممونه.‏ میبیبىنبىی جیمی؟ ‏همھهممه تو یادآوری مشکل دار ‏بمیبمم.‏ فقط تو<br />

نیسبىتبىی.‏<br />

جیمی:‏ من پسر بزرگیام؟ حبىتبىی ا گه چبریبرزا یادم ‏بمنبممونن؟<br />

پائولو:‏ آره.‏<br />

جیمی:‏ اما من هنوزم میخوام که کنارم دراز بکشی،‏ حبىتبىی ا گه بزرگ شده باشم.‏<br />

پائولو:‏ باشه جیمی،‏ امشب پیشت دراز میکشم.‏<br />

‏(آرامینتا برمیگردد،‏ گوش میکند.)‏<br />

جیمی:‏ فردا شب هم ‏همھهممبنیبننطور.‏<br />

پائولو:‏ خب،‏ دربارهی اون فردا شب حرف میزنیم.‏<br />

جیمی:‏ خوبه،‏ پس فردا شب یه چبریبرزی دار ‏بمیبمم که دربارهاش حرف بزنیم!‏ ‏(به طبقهی بالا<br />

میرود.)‏<br />

پائولو ‏(با خستگی):‏ من دارم ‏بمتبممام تلاسمشسممو میکنم آرامینتا.‏ مادرت به مراقبت احتیاج داره.‏<br />

جیمی به مراقبت احتیاج داره.‏<br />

آرامینتا:‏ منظورت اینه که باید بسبرتبرری بشن.‏ مادرم که رفته.‏ شاید بعدش نوبت جیمی<br />

باشه.‏<br />

پائولو:‏ حرفای دیوانهها رو میزبىنبىی.‏<br />

!50


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ عجب دنیابىیبىی!‏ تو عاقلی و من دیوونهام.‏ لندل،‏ اون آدم چندشآور!‏ اون عاقله و<br />

مامان دیوونه است.‏ رئیسجمججممهور که آماده است ‏همھهممهمونو بکشه باهوشه و جیمی که آزارش<br />

به مورچه هم ‏بمنبممیرسه…‏ ‏(زمزمه میکند)‏ عقبافتاده است.‏ تو و ‏بمتبممام ‏همھهممکارات،‏ با ارقام و<br />

اطلاعاتتون.‏ ‏بمتبممام اون آدمای ‏بجتبجحصیلکردهی اجمحجممق.‏ لعنت به ‏همھهممشون،‏ لعنت به تو!‏<br />

پائولو ‏(با درماندگی):‏ آرامینتا!‏<br />

‏(میبیند که او در هم شکسته است.‏ به سویش میرود.‏ او رو میگرداند.)‏<br />

پائولو ‏(با خستگی):‏ صبح زود سخبرنبررابىنبىی دارم.‏<br />

‏(جیمی پایبنیبنن میآید.‏ یک عینک دیگر به چشم دارد.)‏<br />

پائولو:‏ شب ‏بجببجخبریبرر جیمی.‏ ‏(یادش میآید.)‏ وقبىتبىی رفبىتبىی تو ‏بجتبجختت صدام کن.‏<br />

آرامینتا:‏ یه کم شبریبرر میخوای جیمی؟ دیگه اوریو ندار ‏بمیبمم؟ ‏(با انگشت به نشانهی ابهتبههام به<br />

سوی پلهها که پائولو از آن بالا میرود اشاره میکند)‏ اما دیدم یه کم کرا کر دار ‏بمیبمم،‏ باشه؟<br />

‏(سر تکان میدهد.‏ در سکوت مینشینند،‏ با ولع میخورند و مینوشند،‏ شیطنت میکنند،‏<br />

بیسکوئیتها را از هم میقاپند،‏ شبریبررهایشان را با هم عوض میکنند،‏ جیمی لذت زیادی<br />

میبرد.‏ تلفن زنگ میزند.‏ آرامینتا گوشی را برمیدارد،‏ گوش می کند.)‏<br />

آرامینتا:‏ بله،‏ بله،‏ حتماً.‏<br />

پائولو ‏(از طبقهی بالا):‏ کیه پای تلفن؟<br />

آرامینتا:‏ میشه یه ‏لحللححظه گوشی رو نگه دارید لطفاً؟ ‏(به پائولو)‏ مدوبروک.‏ اجازهی ملاقات<br />

آزمایشی دادهان.‏ میتونیم مامان رو آخر هفته بیار ‏بمیبمم خونه.‏<br />

‏(نور در قسمت چپ صحنه بر روی لوسی کمی روشن میشود.‏ لوسی پشت پیانو نشسته اما<br />

‏بمنبممینوازد و ‏بىببىیحرکت است.)‏<br />

پائولو:‏ خب!‏ خب!‏ خبرببررای خوب،‏ خبرببررای خوب!‏<br />

!51


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی:‏ آرامینتا شوخی ‏بمنبممیکبىنبىی؟ مامان داره میاد خونه؟<br />

آرامینتا:‏ گفبنتبنن برای آخر هفته.‏ فقط آخر هفته.‏ ‏(پشت مبریبرز روبرویش مینشیند.‏ به آرامی)‏<br />

جیمی،‏ میخوام ‏بمتبممام عینکها و کلیدها و بطریهاتو ‏بهببههم نشون بدی.‏<br />

جیمی:‏ ایناهاش.‏ این یکی از عینکهامه.‏ نزدیک صدتا دارم.‏<br />

‏(عینک را از جیمی میگبریبررد و به چشم میزند،‏ ‏همھهممانجا مینشیند و به جیمی زل میزند.‏<br />

جیمی هم با عینک خودش به او زل میزند،‏ صحنه تاریک میشود.)‏<br />

!52


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پرده دو<br />

!53


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه یک<br />

دو روز بعد،‏ اوایل بعدازظهر شنبه.‏ در آغاز ، آرامینتا و جیمی روی زمبنیبنن نشسته و<br />

مشغول بازی با تعدادی از وسایل جیمی هستند.‏<br />

آرامینتا:‏ بیا برنامهی شام رو ‏بجببجچینیم.‏ مامان چی خیلی دوست داره؟<br />

جیمی:‏ کیک شکلابىتبىی و بستبىنبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ اونو که تو دوست داری.‏ باشه.‏ بذار ببینیم تابمیبممز این هفته میگه چی ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ ‏(از<br />

میان دستهی روزنامههای تلنبار شده روی هم ‏مجممججله را پیدا میکند)‏ ‏همھهمممم.‏ غذا،‏ صفحهی<br />

شصت و سه.‏ ‏(پیدا میکند)‏ اوه،‏ یه دستور ‏بهتبههیه مرغ هست…‏ ‏(میخواند)‏ ‏«فر را با دمای<br />

٣٧۵ درجه گرم کنید.‏ با استفاده از انگشتان دست،‏ پوست را از گوشت مرغ جدا<br />

کنید…»‏ این آسونه.‏ ‏(ادا درمیآورد)‏ ‏«از گردن شروع کنید،‏ انگشتانتان را آرام آرام<br />

میان گردن و بدن مرغ فرو کنید،‏ با انگشتانتان فشار دهید و پیش بروید،‏ در حالىللىی که<br />

پوست را جدا میکنید،‏ در قسمتهای سینه و ران پیش بروید…»‏ حالمللمم داره به هم<br />

میخوره!‏ ‏بهببههبرتبرره به فکر یه چبریبرز دیگه باشیم.‏<br />

جیمی:‏ بر ‏بمیبمم فرابجنبجچسکا غذا ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ مامان عاشق لازانیاست.‏<br />

آرامینتا:‏ تو عاشق لازانیابىیبىی.‏ بازم فکر خوبیه.‏ اما میار ‏بمیبممش خونه.‏ اینجوری میتونیم دسر<br />

خودمونو ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏<br />

!54


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی:‏ کیک شکلابىتبىی و بستبىنبىی.‏<br />

‏(تلفن زنگ میزند.‏ پائولو وارد اتاق میشود و گوشی را برمیدارد.)‏<br />

پائولو:‏ سلام.‏ بله،‏ جان.‏ دوشنبه میای دیگه…‏ امروز؟ نه،‏ بعدازظهر دار ‏بمیبمم میر ‏بمیبمم<br />

مدوبروک.‏ ‏همھهممسرم آخر هفته رو میاد خونه.‏ ‏(گوش میکند)‏ توی اتاق کارمه…‏ جدی<br />

‏بمنبممیگی.‏ ‏(رفتارش تغیبریبرر میکند.)‏ باور کردبىنبىی نیست…‏ نه،‏ به هیچ وجه.‏ بذار ببینم.‏ یه<br />

‏لحللححظه.‏ صبرببرر کن.‏ ‏(داخل کشوی مبریبرزش را نگاه میکند)‏ ‏همھهممبنیبننجاست جان،‏ توی کیفم…‏<br />

میدوبمنبمم،‏ تصادف عجیبیه.‏ من گیج شدهام.‏ خب،‏ پس هر چه زودتر میتوبىنبىی بیا.‏ ما باید<br />

ساعت چهار بر ‏بمیبمم.‏ ‏(قطع میکند،‏ در فکر فرو رفته،‏ ناراحت است،‏ رو به ‏بجببجچهها میکند.‏<br />

رفتارش تغیبریبرر میکند:‏ تند و بازجویانه.)‏ دیروز بعد از اینکه من رفتم جز تو کس دیگهای<br />

خونه بود؟<br />

‏(سرشان را به علامت منفی تکان میدهند.‏ سکوت.‏ با نگاهی جستجوگر به آبهنبهها نگاه<br />

میکند.)‏<br />

پائولو:‏ جیمی تو رفبىتبىی تو اتاق کارم؟<br />

‏(جیمی سا کت است.)‏<br />

پائولو ‏(با تندی و ‏بهتبههدید):‏ جیمی!‏<br />

‏(جیمی ریسه میرود.)‏<br />

پائولو:‏ رفبىتبىی سر مبریبرزم؟<br />

جیمی:‏ کلیدشو پیدا کردبمیبمم.‏ من ‏همھهممهی کلیدامو به آرامینتا نشون دادم پیداش کردبمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ تو رفبىتبىی سر مبریبرز من.‏<br />

آرامینتا:‏ ما رفتیم.‏<br />

جیمی:‏ هردومون رفتیم.‏ من کلید ‏همھهممه جا رو دارم.‏ ‏(میخندد)‏<br />

!55


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو ‏(برآشفته،‏ هر چه بعد از این میگوید سریع و با صدای بلند است):‏ شوخی نیست!‏<br />

‏(بازوی جیمی را با شدت و ‏مجممجحکم میکشد.)‏ شوخی نیست!‏<br />

جیمی ‏(گریه میکند):‏ داری دردم میاری!‏<br />

آرامینتا ‏(فریاد میزند):‏ ولش کن!‏<br />

پائولو ‏(با عصبانیت):‏ جیمی،‏ مگه ‏بهببههت نگفته بودم هیچوقت،‏ هیچوقت در کشوی مبریبرزمو با<br />

کلیدهات باز نکبىنبىی؟<br />

جیمی:‏ یادم رفت.‏<br />

پائولو ‏(با خشمی افسارگسیخته):‏ چند دفعه اینو ‏بهببههت گفتهام؟<br />

آرامینتا:‏ بس کن دیگه!‏ من ازش خواستم باز کنه.‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی رو به آرامینتا میکند):‏ برای چی؟ چه مرگته؟ دیوونهای؟ در کیفمو باز<br />

کردی؟ جیمی کلید اون رو هم داره؟<br />

آرامینتا:‏ کیفو بردم پیش آقای فراری‎١‎ تو ابزارفروشی.‏ ‏بهببههش گفتم کلیدتو گم کردی.‏ اوبمنبمم<br />

قفلو باز کرد…‏ گفت صوربجتبجحسابش رو برات میفرسته.‏<br />

پائولو:‏ صوربجتبجحسابشو برام میفرسته!‏ ‏(سعی میکند عصبانیتش را کنبرتبررل کند)‏ جیمی،‏<br />

میتوبىنبىی بری بالا برنامههای شنبهتو ‏بمتبمماشا کبىنبىی.‏<br />

جیمی ‏(هنوز دماغش را بالا میکشد):‏ تا نگی ببخشید ‏بمنبممیرم.‏ دردم آوردی.‏<br />

پائولو:‏ متاسفم جیمی.‏ ببخشید.‏ حالا میتوبىنبىی بری بالا.‏<br />

جیمی:‏ ‏بمنبممیخوام برم.‏<br />

آرامینتا ‏(دستش را دور گردن جیمی میاندازد):‏ ا گه ‏بمنبممیخوای ‏مجممججبور نیسبىتبىی بری.‏<br />

جیمی:‏ میخوام برم.‏ ‏(میرود.)‏<br />

!56<br />

Ferrari ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو ‏(رو به آرامینتا میکند،‏ خشمگبنیبنن):‏ قبل از اینکه کاغذا رو بذاری سر جاش باهاش<br />

چیکار کردی؟<br />

آرامینتا:‏ کبىپبىی کردمشون.‏ تو کتابجببجخونهی عمومی یه دستگاه هست.‏<br />

پائولو ‏(فریاد میزند):‏ فتوکبىپبىی کردیشون!‏ مدارک فوق ‏مجممجحرمانه رو!‏ تو چه مرگته آخه؟ عقلتو<br />

از دست دادی!‏ چند تا کبىپبىی گرفبىتبىی؟<br />

آرامینتا:‏ فقط یکی.‏ سکههام ‏بمتبمموم شده بود.‏<br />

پائولو:‏ سکههام ‏بمتبمموم شده بود!‏ با کبىپبىیاش چیکار کردی؟<br />

آرامینتا:‏ با مبرتبررو رفتم ساختمون تابمیبممز.‏ دفبرتبرر سردببریبرر اجرابىیبىی رو پیدا کردم و دادمش به<br />

منشی.‏ گفتم:«موثقه.»‏ بعد هم رفتم.‏ امیدوارم سردببریبرر گرفته باشدش.‏<br />

پائولو:‏ گرفته.‏ آرامینتا میفهمی چیکار کردهای؟<br />

آرامینتا:‏ جلوی کار کردن تو رو با اونا گرفتم.‏<br />

پائولو:‏ بله،‏ قطعاً‏ این کارو کردی.‏ قانون رو هم زیر پا گذاشبىتبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ گفتم:«گه بزرگیه».‏<br />

پائولو:‏ ‏ممممممکنه بری زندان.‏<br />

آرامینتا:‏ به خاطر اینکه گفتم ‏«گه بزرگیه»؟<br />

پائولو:‏ به خاطر افشای اسناد ‏مجممجحرمانه.‏<br />

آرامینتا:‏ منو که زندان ‏بمنبممیاندازن.‏ من ‏بجببجچهام.‏<br />

پائولو:‏ اونا روزنبرببررگ رو گذاشبنتبنن تو صندلىللىی الکبرتبرریکی.‏ پدر دو تا ‏بجببجچهی کوچیک رو.‏<br />

آرامینتا:‏ با من ‏بمنبممیتونن ‏همھهممچبنیبنن کاری بکبننبنن.‏ من به ‏مجممججازات اعدام اعتقاد ندارم.‏<br />

پائولو:‏ خیلی بامزهای.‏ تو ‏بمنبممیدوبىنبىی کاخ سفید و آدمای توش چقدر تو ‏مجممجخفیکاری هیسبرتبرریک<br />

هسبنتبنن؟ ‏بىببىیرحم هم هسبنتبنن.‏<br />

!57


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ اینا ‏همھهممون آدمایبنیبنن که تو میخوای براشون کار کبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ چرا ‏همھهممچبنیبنن کاری میکبىنبىی؟<br />

آرامینتا ‏(گریه میکند):‏ چون ‏بمنبممیخوام مادرم ‏بمببممبریبرره.‏<br />

پائولو:‏ فکر ‏بمنبممیکبىنبىی احساسی که داری رو منم دارم؟ ‏(ربجنبججیده)‏ اما احساسات به تنهابىیبىی کافىففىی<br />

نیسبنتبنن.‏ ما ‏بمتبممام هوش و توانمون رو هم لازم دار ‏بمیبمم.‏ دنیای اون ببریبررون رحم نداره.‏<br />

مسئلهی ما اینه که بتونیم از اونا زرنگتر باشیم،‏ جون سالمللمم به در ببرببرر ‏بمیبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ اما تو ‏بمنبممیخوای فقط جون سالمللمم به در ببرببرری.‏ تو میخوای جایزهی نوبل یا یه ‏همھهممچبنیبنن<br />

چبریبرزی برنده بشی.‏ تو ‏بمتبممام روزای خوب رو توی لوسآلاموس از دست دادی.‏ من حرفای<br />

دوستت لندل رو شنیدم.‏ سیستم تسلیحابىتبىی جدید!‏ ‏همھهممه باید بدونن که اینا میخوان<br />

چیکار کبننبنن.‏ برای ‏همھهممبنیبنن اون کاغذا رو بردم.‏<br />

پائولو ‏(به نرمی):‏ تو ‏همھهممه چبریبرزو ‏بمنبممیدوبىنبىی آرامینتا.‏<br />

آرامینتا:‏ یه چبریبرزابىیبىی میدوبمنبمم.‏ من ‏بمنبممیخوام مغزمو بیش از اندازه پر کنم.‏ جلوی فکر کردبمنبمم<br />

رو میگبریبرره.‏<br />

پائولو:‏ تو اسم ساوونارولا‎١‎ به گوشت خورده؟<br />

آرامینتا:‏ اینم یه آزمایش دیگه است؟<br />

پائولو:‏ ساوونارولا توی فلورانس زندگی میکرد.‏<br />

آرامینتا:‏ آها،‏ تو میشناختیش.‏<br />

پائولو:‏ تو قرن پونزده.‏<br />

آرامینتا:‏ پس تو یه کم دیر رسیدی.‏<br />

!58<br />

Girolamo Savonarola ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ راهب و رسول بود.‏ اون از احساساتش پبریبرروی میکرد.‏ اما هیچ قدربىتبىی نداشت.‏ اونا<br />

سرِ‏ تبریبرر سوزوندنش و خا کسبرتبررش رو توی رود آرنو ‏بجپبجخش کردن.‏ کتابای ما کیاولىللىی‎١‎ رو<br />

خوندی؟<br />

آرامینتا:‏ معلومه.‏ من یه آدم کالجللجج رفتهام.‏<br />

شد.‏<br />

پائولو:‏ ما کیاولىللىی میگه:«رسولىللىی که مسلح نباشه ‏مجممجحکوم به فناست.»‏ باید به قدرت نزدیکتر<br />

آرامینتا:‏ تو کلاس فلسفه آثار ما کیاولىللىی رو میخوندبمیبمم،‏ با توماس مور‎٢‎ . تو از توماس مور<br />

چبریبرزی خوندی؟<br />

پائولو ‏(با خستگی):‏ انتقام،‏ ها؟ بله من آرمانشهر توماس مور رو خوندهام.‏ ‏(مکث میکند)‏<br />

تازگی که نه.‏<br />

آرامینتا:‏ تو هیچوقت اعبرتبرراف ‏بمنبممیکبىنبىی که چبریبرزی رو ‏بجنبجخوندی.‏ ‏همھهممیشه میگی ‏«تازگی که نه.»‏<br />

پائولو:‏ تو تازگی به دنیا اومدی،‏ طبیعیه که ‏همھهممه چبریبرز رو تازگی خوندی.‏ ‏(بىببىیصبرببررانه)‏ توماس<br />

مور چی؟<br />

آرامینتا:‏ اون میگه:‏ وقبىتبىی عضو شورای سلطنت میشی،‏ راهیه برای سا کت کردنت‐‏<br />

‏بمنبممیتوبىنبىی با سیاستهای پادشاه ‏مجممجخالفت کبىنبىی.‏ هیچ قدربىتبىی ‏بجنبجخواهی داشت.‏<br />

پائولو:‏ من چنبنیبنن چبریبرزی یادم ‏بمنبممیآد.‏<br />

آرامینتا:‏ خب،‏ اینو گفته.‏ حرف منو قبول کن.‏ من بیست گرفتم.‏<br />

Niccolò di Bernardo dei Machiavelli ١ فیلسوف سیاسی،‏ شاعر،‏ آهنگساز و نمایشنامهنویس مشهور ایتالیایی که<br />

زندگی خود را صرف سیاست و میهن پرستی کرد.‏ با این حال برخی او را به اتهام حمایت از حکومت اقتدارگرا و ستمگر<br />

همواره مورد حمله قرار دادهاند.‏ علت آن نوشنت کتابی به نام شهریار Principe) (Il است که وی برای خانواده مدیچی<br />

،(Medici) حاکمان فلورانس نوشتهاست .<br />

:Thomas More ٢ حقوقدان،‏ نویسنده،‏ فیلسوف اجتماعی،‏ سیاستمدار،‏ و انسانگرای دوران نوزایش انگلیسی،‏ از<br />

مشاوران هنری هشتم انگلستان که بعدها قدیس اعالم شد.‏ کلیسای انگلستان از او بهعنوان ‏«شهید اصالحات»‏ یاد میکند.‏ او<br />

از مخالفان و رقبای اصالحات پروتستان بود و نیز اولین کسی بود که از واژهی Utopia ‏(آرمانشهر)‏ استفاده کرد و کتابی با<br />

همین نام به رشتهی تحریر درآورده است.‏<br />

!59


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ تو ‏ممممممکنه بیست گرفته باشی،‏ اما توماس مور وقبىتبىی سرشو از تنش جدا کردن صفر<br />

گرفت.‏<br />

آرامینتا:‏ اون موقعها سخت ‏بمنبممره میدادن.‏ خب ما کیاولىللىی هم از مسمومیت مرد.‏<br />

پائولو:‏ من هیچوقت چنبنیبنن چبریبرزی نشنیدهام.‏ مسمومیت؟ از چی؟<br />

آرامینتا:‏ از شدت کاسهلیسی.‏<br />

پائولو:‏ این احبرتبررامی رو که برای روشنفکرا قائلی از کجا آوردی؟<br />

آرامینتا:‏ از بودن دوروبرشون.‏ مگه روشنفکرا مورد استفاده قرار ‏بمنبممیگبریبررن،‏ مثل ما کیاولىللىی؟<br />

اونا از ‏بمتبممام این باهوشا استفاده کردن،‏ اوپنهابمیبممر و بقیه،‏ تو،‏ برای اینکه ‏بمببممب بسازن.‏ بعد هم<br />

از تو برای اون آزمایشا تو صحرا استفاده کردن.‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی):‏ یادت ‏بمنبممیآد من تو اون آزمایشا چیکار میکردم؟<br />

آرامینتا:‏ نه واقعاً.‏<br />

پائولو:‏ باید روی حافظهات کار کبىنبىی.‏ من اوبجنبججا بودم که از مردم ‏مجممجحافظت کنم.‏<br />

آرامینتا:‏ ‏بجنبجخبریبرر.‏ تو اوبجنبججا بودی تا اونا بتونن بگن:«ببینید،‏ اشکالىللىی نداره،‏ پائولو ماتئوبىتبىی میگه<br />

اشکالىللىی نداره.‏ پس میتونیم اقدامات احتیاطی لازم رو ابجنبججام بدبمیبمم و ‏بمببممبهای بیشبرتبرری<br />

بساز ‏بمیبمم.»‏<br />

پائولو:‏ میگی چیکار میکردم؟ ‏بمنبممیرفتم مبریبرزان تشعشعات رو اندازه بگبریبررم؟ کلاً‏ اجمحجممقانه<br />

نبود؟ چه فایدهای داشت؟<br />

آرامینتا:‏ میتونه باعث بشه که آدمای دیگه هم روی این چبریبرزا کار نکبننبنن،‏ چبریبرزابىیبىی که باعث<br />

تشعشعات میشن.‏<br />

پائولو:‏ داری رویا میبافىففىی آرامینتا.‏<br />

!60


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ مگه قهرمانت آینشتاین نگفته:«دولتها زمابىنبىی دست از جنگافروزی برمیدارن<br />

که ما،‏ ‏همھهممهی ما از ‏همھهممکاری با اونا خودداری کنیم»؟ یه چبریبرزی شبیه به این گفته.‏<br />

پائولو:‏ ‏همھهممچبنیبنن چبریبرزی یادم ‏بمنبممیآد.‏<br />

آرامینتا:‏ باید روی حافظهات کار کبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ تو ‏بمنبممیفهمی آرامینتا،‏ این یه فرصته که میشه به کسابىیبىی که تصمیمگبریبررنده هسبنتبنن<br />

نزدیک شد.‏ ‏بمتبممام اون دوستای تو،‏ آره،‏ با دوستای من،‏ ‏همھهممهشون توی تاریکی شب فریاد<br />

میزنن.‏ کسی صداشونو ‏بمنبممیشنوه.‏ مادرت بارها و بارها فریاد زد.‏ کسی گوش نکرد.‏ ‏همھهممبنیبنن<br />

دیوونهاش کرد.‏<br />

آرامینتا ‏(صدایش بالا میرود):‏ ‏بهببههش نگو دیوونه.‏<br />

پائولو ‏(او هم صدایش را بالا میبرد):‏ حقیقت رو قبول کن.‏ ‏(میخواهد از نظر علمی دقیق<br />

باشد)‏ اون الان در این ‏لحللححظه…‏<br />

آرامینتا ‏(فریاد میزند):‏ ‏بهببههش نگو دیوونه،‏ تو…‏<br />

پائولو ‏(صبرببرر میکند تا آرام بگبریبررد):‏ خیلی خب،‏ خیلی خب…‏ ‏بمنبممیبیبىنبىی آرامینتا،‏ ما ‏بمنبممیتونیم<br />

خودمونو از جابىیبىی که قدرت هست جدا کنیم.‏ ما به تنهابىیبىی قوی نیستیم.‏<br />

آرامینتا:‏ ما میلیونها نفر ‏بمیبمم،‏ اونا ‏همھهممهاش چند نفرن.‏<br />

پائولو:‏ به تعداد نیست.‏ به قدرته آرامینتا.‏ خو ‏بىببىی ‏بمنبممیتونه به قدرت غلبه کنه.‏ من با ‏بمتبممام<br />

حسن نیتم هیچ تاثبریبرری نداشتم.‏<br />

آرامینتا:‏ تو میتونسبىتبىی حرف بزبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ اونقدر جزئیه که به چشم ‏بمنبممیآد آرامینتا.‏<br />

!61


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ تو یه بار ‏بهببههم گفبىتبىی که تو طبیعت چبریبرزای کوچیکی که حبىتبىی ‏بمنبممیشه دیدشون روی<br />

هم ‏جمججممع میشن و ‏جمججممع میشن و یه دفعه یه معجزه اتفاق میافته.‏ اما واقعاً‏ معجزه نیست،‏<br />

فقط روی هم ‏جمججممع شدنِ‏ یه عالمللمم چبریبرزای کوچیکه.‏<br />

پائولو:‏ به نظر برداشت عامهپسند از حرفیه که من گفتم.‏<br />

آرامینتا:‏ برداشت عامهپسند!‏ واقعاً‏ خجالت میکشم!‏<br />

پائولو:‏ این یه نظره،‏ نه ‏بجتبجحلیل.‏<br />

آرامینتا:‏ مگه ‏همھهممه چبریبرز باید ‏بجتبجحلیل بشه؟<br />

پائولو:‏ بله،‏ معلومه.‏<br />

‏(دست نگه میدارد و به فکر میرود،‏ موسیقی پیانو شنیده میشود و نور در قسمت چپ<br />

صحنه روشن میشود.‏ به سوی لوسی میرود که در ‏سمسسممت چپ صحنه پیانو مینوازد.)‏<br />

لوسی:‏ عجب فیلم عالىللىیای بود!‏<br />

پائولو:‏ واقعاً‏ خوشت اومد؟<br />

لوسی:‏ تو خوشت نیومد؟<br />

پائولو:‏ خوب بود.‏ یه کم آبکی بود.‏<br />

لوسی:‏ یعبىنبىی چی؟<br />

پائولو:‏ سادهلوحانه،‏ اجمحجممقانه،‏ احساسابىتبىی.‏<br />

لوسی:‏ فکر کنم من سادهلوح و اجمحجممق و احساسابىتبىی هستم.‏<br />

پائولو:‏ میتونست یه کم به واقعیت نزدیکتر باشه.‏<br />

لوسی:‏ واقعیت خیلی نفرتانگبریبرزه.‏<br />

پائولو:‏ این تنها چبریبرزیه که دار ‏بمیبمم.‏<br />

لوسی:‏ نه،‏ اینطور نیست.‏ ما ‏بجتبجخیل دار ‏بمیبمم،‏ رویا،‏ رمز و راز‐‏ مگه هبرنبرر ‏همھهممبنیبنن نیست؟<br />

!62


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ تو اون فیلم رو هبرنبرر میدوبىنبىی؟<br />

لوسی:‏ بله.‏ ‏بجببجچهها که خیلی دوستش داشبنتبنن.‏<br />

پائولو:‏ خوبه.‏ خوشحالمللمم که ‏همھهممگی ازش لذت بردید.‏<br />

لوسی:‏ به نظر خوشحال ‏بمنبممیرسی.‏<br />

پائولو:‏ توی داستانش یه نقص منطقی داشت.‏ یادت میاد اولش که…‏<br />

لوسی:‏ بس کن پائولو!‏ جدی میگم،‏ تو داری ‏همھهممه چبریبرزو خراب میکبىنبىی.‏ من ‏بمنبممیخوام ‏بجببجچهها<br />

اینو بشنون.‏<br />

پائولو:‏ باید یاد بگبریبررن که منطقی و انتقادی فکر کبننبنن.‏ این فیلم واقعاً‏ به طرز مسخرهای<br />

غبریبررممممممکن بود.‏<br />

لوسی ‏(فریاد میزند):‏ نه،‏ نه،‏ ‏همھهممهاش ‏ممممممکنه.‏<br />

پائولو:‏ ولىللىی…‏<br />

لوسی:‏ بس کن،‏ حرف نزن!‏<br />

پائولو:‏ خدایا،‏ لوسی،‏ چته،‏ چیه؟<br />

‏(نور میرود،‏ پائولو به مرکز صحنه برمیگردد.)‏<br />

آرامینتا:‏ تو و مامان ‏همھهممیشه میگفتبنیبنن:‏ خودت فکر کن.‏<br />

پائولو:‏ مطمئناً‏ وقبىتبىی مدارک رو برمیداشبىتبىی که فکر ‏بمنبممیکردی.‏ کارت به قیمت از دست دادن<br />

فرصت کاری شد که خیلی دلمللمم میخواست ابجنبججامش بدم.‏<br />

آرامینتا:‏ چرا باید برام مهم باشه؟<br />

پائولو:‏ تصمیمابىتبىی که توی واشینگبنتبنن گرفته میشه برات مهمه،‏ تصمیم دربارهی جنگ و<br />

صلح.‏ من میتوبمنبمم به اون ‏مجممججاری دسبرتبررسی داشته باشم.‏<br />

آرامینتا:‏ ‏مجممججاری؟ یه هزارتوی پیچدرپیچه که توش گم میشی.‏<br />

!63


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ من گم ‏بمنبممیشم آرامینتا.‏ پای جنبههای عملی هم در میونه.‏ من میدوبمنبمم تو فکرت<br />

رو مشغول این چبریبرزا ‏بمنبممیکبىنبىی،‏ اما الان حقوق من صرف صوربجتبجحسابهای بیمارستان لوسی<br />

میشه.‏<br />

آرامینتا:‏ ظاهراً‏ ‏بجببجحث ‏همھهممیشه برمیگرده به پول.‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی):‏ بله،‏ پول!‏ ‏بجتبجحصیل تو مسئلهی پوله،‏ دوچرخهات،‏ لباسات،‏ شبریبرر و<br />

بیسکوئیتت.‏ چرا جیمی رو درگبریبرر کردی؟<br />

آرامینتا:‏ خودش میخواست.‏<br />

پائولو:‏ اون هیچ ‏بمنبممیدونست که داره چیکار میکنه.‏<br />

آرامینتا:‏ خیلی بیشبرتبرر از اوبىنبىی که تو فکر میکبىنبىی میدونه.‏ تو هیچ حسابىببىی روش ‏بمنبممیکبىنبىی.‏<br />

اصلاً.‏ ‏بمنبممیتوبىنبىی ‏بجتبجحمل کبىنبىی که اون هیچوقت یه دانشمند برجسته ‏بمنبممیشه،‏ نه؟<br />

پائولو:‏ بس کن.‏<br />

آرامینتا:‏ درسته،‏ نه؟<br />

پائولو:‏ باید واقعیت رو دربارهی جیمی قبول کنیم.‏<br />

آرامینتا:‏ اون یه موجود زنده است،‏ تو هم ‏بمنبممیتوبىنبىی با واقعیتها دست و پاش رو ببندی.‏<br />

پائولو:‏ اون توان روبرو شدن با این مسائل رو نداره.‏<br />

آرامینتا:‏ مزخرف!‏<br />

پائولو ‏(آه میکشد):‏ تو هم با این طرز حرف زدنت!‏ چرا این کارو کردی آرامینتا؟<br />

آرامینتا:‏ ‏بمنبممیخواستم مامان برگرده خونه ببینه تو دوباره داری رو چبریبرزای نظامی کار<br />

میکبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ ترجیح میدی بیاد خونه ببینه دخبرتبررش طبق قانون جاسوسی متهم شده و شوهرش<br />

هم شبیه اجمحجممقاست.‏<br />

!64


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ این ‏ممممممکنه حالشو ‏بهببههبرتبرر کنه.‏<br />

پائولو:‏ بیشبرتبرر از این حرفا کار داره.‏<br />

آرامینتا:‏ تو یه بار ‏بهببههم گفبىتبىی فاصلهی ببنیبنن عقل و جنون خیلی کمه.‏<br />

پائولو:‏ بله،‏ ولىللىی نه اینکه ‏بجببجخواد سر عقل بیاد.‏<br />

آرامینتا:‏ اما اونا هسبنتبنن که واقعاً‏ دیوانهان.‏ مگه اونا این ‏همھهممه ‏بمببممب رو ‏بمنبممیسازن؟<br />

پائولو:‏ شاید دیوانه نه،‏ گمراهن.‏<br />

آرامینتا:‏ وای،‏ این واقعاً‏ حالمللممو ‏بهببههبرتبرر میکنه.‏ وقبىتبىی موشکها به پرواز دربیان،‏ دیوانه نیسبنتبنن،‏<br />

فقط گمراهن.‏<br />

پائولو:‏ ‏همھهممهی اون آدمابىیبىی که اون بالا هستند شیطان نیسبنتبنن.‏ حبىتبىی خود رئیسجمججممهور هم<br />

بالاخره انسانه.‏<br />

آرامینتا:‏ شاید بود،‏ قبل از اینکه رئیسجمججممهور بشه.‏ اما توی تلویزیون که میبینمش لبخند<br />

میزنه،‏ فکر میکنم:‏ اون براش مهم نیست که من زنده ‏بمببمموبمنبمم یا ‏بمببممبریبررم.‏<br />

پائولو:‏ به نظر میاد فکر میکبىنبىی دولت به طور طبیعی شیطانیه.‏<br />

آرامینتا:‏ من فکر میکنم ‏بمتبممام دولتها شیطانبنیبنن.‏<br />

پائولو:‏ از قضا من آدمابىیبىی رو تو واشینگبنتبنن میشناسم که براشون مهمه.‏<br />

آرامینتا:‏ اونابىیبىی که براشون مهمه،‏ ‏بمنبممیمونن،‏ میمونن؟ مثل اون دوستت،‏ جورج کیسبىتبىی‎١‎ ؟<br />

پائولو:‏ بعد از اینکه از شورای مشوربىتبىی رفت ببریبررون،‏ دیگه چه کار مهمی میتونست ابجنبججام<br />

بده؟<br />

آرامینتا:‏ تو گفبىتبىی اون مردم سراسر کشور رو ‏بجتبجحت تاثبریبرر خودش قرار داد.‏<br />

پائولو:‏ چند نفرو؟ صدتا؟ هزارتا؟<br />

!65<br />

George Kisty ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ تو خودت یه بار ‏بهببههم گفبىتبىی…‏<br />

پائولو ‏(از کوره در میرود):‏ خدایا!‏ تو هیچوقت چبریبرزابىیبىی که ‏بهببههت گفتم رو یادت هم میره؟<br />

آرامینتا:‏ تو گفبىتبىی:«افراد با تعداد کم میتونن قدرت چشمگبریبرری داشته باشن.»‏ تو از<br />

تصاعد هندسی گفبىتبىی‐‏ که چطور فقط با دو شروع میکبىنبىی و خیلی زود میرسی به شونزده<br />

و بعد صدهزار.‏ تو گفبىتبىی پشت ‏بمببممب ابمتبمم ‏همھهممینه.‏ تو گفبىتبىی این راز زندگیه…‏<br />

پائولو:‏ این چبریبرزابىیبىی که یادت مونده خیلی برام جالبه.‏<br />

آرامینتا:‏ اما تو تصمیمت رو گرفبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ ‏ممممممکنه بتوبمنبمم کارای خو ‏بىببىی بکنم،‏ سوالای اخلالگرانه مطرح کنم.‏<br />

آرامینتا:‏ میدوبىنبىی که اونا ‏بمنبممیخوان تو کارشون اخلال ابجیبججاد بشه.‏ تو توی شکم هیولا<br />

ناپدید میشی،‏ مثل ‏بمتبممام دوستات‐‏ قورت داده میشن،‏ هضم میشن و حذف میشن.‏ تو<br />

تبدیل میشی به…‏ مدفوع.‏<br />

پائولو:‏ ارزش امتحانش رو داره.‏<br />

آرامینتا:‏ پس تو فکر میکبىنبىی که به هر حال کارو قبول میکبىنبىی.‏ میگی ببخشید،‏ تقصبریبرر دخبرتبرر<br />

دیوانهام بود.‏ بعد میتوبىنبىی بری به جلسات واشینگبنتبنن و بشیبىنبىی با دوستات بنوشی،‏ مثل<br />

روزای خوب گذشتهی اون پروژه.‏<br />

‏(زنگ در به صدا در میآید.)‏<br />

آرامینتا:‏ باید اون دوستت لندل باشه.‏<br />

‏(پائولو به طرفش میرود،‏ آرامینتا رو بر میگرداند.)‏<br />

آرامینتا:‏ به لندل بگو که از این دخبرتبرر نوزده ساله برد.‏ ‏(تقریباً‏ به گریه افتاده.‏ بعد با<br />

درماندگی)‏ زود بفرستش بره.‏ باید ساعت چهار بر ‏بمیبمم مامانو بیار ‏بمیبمم.‏ ‏(ربجنبججیده است.)‏<br />

‏(پائولو سعی میکند دستش را به دور او بیندازد.‏ او با خشونت پس میکشد.)‏<br />

!66


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(به طرف طبقهی بالا صدا میزند):‏ جیمی!‏ بیا بر ‏بمیبمم یه قدمی بزنیم!‏<br />

‏(جیمی با شتاب به پایبنیبنن میآید.)‏<br />

آرامینتا ‏(در حال خروج صدا میزند):‏ سر وقت برمیگردبمیبمم.‏<br />

لندل ‏(وارد میشود):‏ سلام پائولو ‏(دست میدهد)‏ این دخبرتبررت بود؟ با پسرت؟<br />

پائولو:‏ آره.‏ راحت باش.‏<br />

‏(لندل کتش را درمیآورد،‏ با دقت آن را تا کرده و روی صندلىللىی میگذارد،‏ مینشیند.)‏<br />

پائولو:‏ من میخواستم ‏بمببممونه که خودش توضیح بده چی شده.‏<br />

لندل:‏ پس از اینجا بوده.‏ خیالمللمم راحت شد‐‏ معلوم بشه ‏بهببههبرتبرر از اینه که هیچکس ندونه.‏<br />

خب پائولو…‏<br />

پائولو:‏ یه کم عجیبه.‏ یه نوشیدبىنبىی میخوری؟ ‏(ویسکی و لیوانها را ببریبررون میآورد و<br />

نزدیک لندل میگذارد.)‏ باید اینو متوجه باشی،‏ دخبرتبررم الان خیلی ناراحته.‏ پسرم کلید<br />

‏جمججممع میکنه.‏ سرگرمیشه.‏ رفتهان تو اتاقم.‏ بعد دخبرتبررم کیفو برده پیش کلیدساز ‏مجممجحل بازش<br />

کرده.‏ بعد برده کاغذا رو تو کتابجببجخونهی عمومی کبىپبىی کرده و اصلش رو گذاشته سر جاش.‏<br />

ا گه ‏بهببههم زنگ نزده بودی،‏ اصلاً‏ بو ‏بمنبممیبردم.‏<br />

لندل ‏(کمی از لیوانش مینوشد):‏ چند تا کبىپبىی گرفته؟<br />

پائولو:‏ یکی.‏ پولش ‏بمتبمموم شده بود.‏<br />

لندل ‏(میخندد):‏ پس نظام سرمایهداری خو ‏بىببىیهاش رو هم داره.‏ ا گه ‏همھهممه چی ‏مجممججابىنبىی بود<br />

چی؟ هیچ کنبرتبررلىللىی نداشتیم.‏<br />

پائولو:‏ ا گه ‏همھهممه چی ‏مجممججابىنبىی بود،‏ کنبرتبررل به چه کارمون میاومد؟<br />

لندل:‏ که مردم از آزادیهاشون سوءاستفاده نکبننبنن.‏<br />

پائولو:‏ اوبجنبججوری دیگه واقعاً‏ آزاد نبودن…‏<br />

!67


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل ‏(میخندد،‏ یک نوشیدبىنبىی دیگر برای خود میریزد):‏ پائولو،‏ این منو یاد قدبمیبمما<br />

میاندازه.‏ من و تو ‏همھهممیشه از این جدالهای حبریبررتانگبریبرز داشتیم.‏<br />

پائولو:‏ تابمیبممز میخواد با مدارک چیکار کنه؟<br />

لندل:‏ هیچی.‏<br />

پائولو:‏ مطمئبىنبىی؟<br />

لندل:‏ به ‏مجممجحض دریافت کردن،‏ با ما ‏بمتبمماس گرفبنتبنن.‏ جدا از ماجرای مدارک پنتا گون،‏ کلاً‏<br />

‏همھهممیشه تو مسائل امنیت ملی ‏همھهممکاری میکردن،‏ از زمان خلیج خوکها.‏ تو که میدوبىنبىی<br />

برای چی ‏بمنبممیتونیم عمومیش کنیم.‏<br />

پائولو:‏ بله،‏ مردم ‏ممممممکنه ببرتبررسن.‏ خود من هم ترسیده بودم وقبىتبىی خوندمش.‏<br />

لندل:‏ البته.‏ ‏همھهممهمون باید ببرتبررسیم.‏ اما من دلمللمم میخواد تیم کوچیکمون بتونه تغیبریبرری<br />

ابجیبججاد کنه.‏ ما میخوابمیبمم سیاره رو از اثرات تشعشع ‏بجنبججات بدبمیبمم.‏ تو که میدوبىنبىی اثراتش چیه<br />

پائولو.‏ صحبت اون ‏همھهممه خونریزی از پارگیهای ناشی از تشعشعه.‏<br />

پائولو:‏ اما ا گه سلاحی در کار نباشه،‏ تشعشعی هم در کار نیست.‏ ا گه ما سلاحی پیدا<br />

کنیم که حداقل مبریبرزان تشعشع رو داشته باشه،‏ اونا کار خودشونو میکبننبنن.‏ ما با کارمون<br />

وجود سلاح رو ‏ممممممکن میکنیم.‏<br />

لندل:‏ اونا با ما یا بدون ما سلاح رو میسازن.‏ ما میتونیم سعی کنیم بدترین اثراتش رو<br />

از ببنیبنن ببرببرر ‏بمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ آینشتاین بعد از جنگ جهابىنبىی اول وقبىتبىی که دید کشورها توی ژنو ‏جمججممع شدن تا<br />

سلاحهای مشخصی رو ‏ممممممنوع کبننبنن،‏ وحشتزده شده بود.‏ گفته بود:‏ جنگ ‏بمنبممیتونه چهرهی<br />

انسابىنبىی داشته باشه،‏ فقط میتونه منسوخ بشه.‏ تارتحیتحخ جنگ درسبىتبىی حرفش رو ثابت کرده.‏<br />

!68


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ تارتحیتحخ دیگه راهنما نیست پائولو.‏ ششم ا گوست ١٩۴۵، ما تارتحیتحخ رو پشت سر<br />

گذاشتیم.‏ بله،‏ آینشتاین درست میگفت.‏ جنگ ‏بمنبممیتونه چهرهی انسابىنبىی داشته باشه.‏ اما<br />

تیم کوچیک ما میتونه این سلاح جدیدو تو راهش متوقف کنه.‏<br />

پائولو:‏ دخبرتبرر من فکر میکرد میتونه به شیوهی خودش این کارو ابجنبججام بده.‏<br />

لندل:‏ فکر میکنم که نباید تعجب میکردم.‏ ما که از گذشتهی دخبرتبررت ‏بىببىیخبرببرر نیستیم…‏<br />

پائولو:‏ فکر کنم منظورت اینه که ازش خبرببرر داری…‏ ‏(میخندد)…‏ ‏بىببىیخبرببرر نیستیم!‏ هنوزم<br />

زبون انگلیسی اسباب تفربجیبجحمه.‏ پس تو با مدرسهاش صحبت کردی.‏<br />

لندل:‏ آره،‏ اما…‏ دیگه سالهای پنجاه نیست.‏ شکار جادوگر دیگه ‏بمتبمموم شده.‏ ما از<br />

فعالیتهای ‏همھهممسرت توی جنبش ضدهستهای هم خبرببرر دار ‏بمیبمم.‏ ‏همھهممسر منم ‏ممممممکن بود ‏همھهممبنیبنن<br />

کارو بکنه.‏<br />

پائولو:‏ فعالیتهای من چی؟<br />

لندل ‏(متعجب):‏ توی اسناد که چبریبرزی نیست…‏<br />

پائولو ‏(لبخند میزند):‏ پس سازمان امنیتتون گند زده.‏ یه بار وارد یه ‏جمججممعیت معبرتبررض<br />

شدم.‏ لوسی راضیم کرد که باهاش برم.‏ باهاشون راه میرفتم و احساس ‏جمحجمماقت<br />

میکردم.‏ دعا میکردم ازم ‏بجنبجخوان که پلا کارد دستم بگبریبررم.‏ ولىللىی ‏همھهممون طور که فکرشو<br />

میکردم،‏ یه خابمنبممی یه پلا کارد داد دستم و قبل از اینکه اعبرتبرراض کنم رفت.‏ نیم ساعبىتبىی<br />

راه رفتم تا بالاخره جرات کردم برش گردوبمنبمم و روشو ‏بجببجخوبمنبمم چی نوشته.‏ نوشته بود:«زنان<br />

‏همھهممجنسگرای هوبوکن‎١‎ بر ضد تسلیحات هستهای.»‏<br />

‏(لندل از ته دل میخندد.)‏<br />

:Hoboken ١ شهری صنعتی در شمال شرق نیوجرسی در کنار رود هادسن<br />

!69


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ سریع دادمش دست یکی دیگه،‏ یه خابمنبمم خو ‏بىببىی که موهاش سفید بود.‏ گفتم:«من<br />

اهل هوبوکن نیستم.»‏ لوسی خیلی خوشش اومده بود.‏<br />

‏(لوسی وارد شده و نور تغیبریبرر میکند.)‏<br />

لوسی:‏ قبل از اینکه برسی خونه،‏ یه تلفن داشبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ پس چرا ‏بهببههم نگفبىتبىی؟<br />

لوسی:‏ ‏همھهممبنیبنن الان گفتم دیگه.‏<br />

پائولو:‏ کی بود؟<br />

لوسی:‏ ‏همھهممون آقابىیبىی که هفتهی پیش هم زنگ زده بود.‏ اسمسسممش رو ‏بمنبممیگفت.‏ گفت خودش<br />

بعداً‏ زنگ میزنه.‏ خوشم نیومد.‏<br />

پائولو:‏ بعداً‏ زنگ میزنه؟ امشب؟<br />

لوسی:‏ فکر میکنم.‏<br />

پائولو:‏ فکر میکبىنبىی.‏ نگفت ‏بهببههت؟<br />

لوسی:‏ من که منشیات نیستم.‏<br />

پائولو:‏ نه،‏ معلومه که نیسبىتبىی.‏<br />

لوسی:‏ من ازش خوشم ‏بمنبممیآد.‏ چی میخواد؟<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏ هنوز فرصت نشده باهاش حرف بزبمنبمم.‏ ولش کن.‏ ‏(کتابش را برمیدارد.)‏<br />

لوسی:‏ میدوبىنبىی چند شبو تا حالا اینجوری گذروندبمیبمم؟<br />

پائولو:‏ به جروبجببجحث؟<br />

لوسی:‏ منظورم این نیست.‏ مطالعه.‏ تو میخوبىنبىی،‏ من میخوبمنبمم.‏<br />

پائولو:‏ حتماً‏ خیلی زیاد بوده.‏ مگه بده؟<br />

لوسی:‏ خودت چی فکر میکبىنبىی؟<br />

!70


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ اینجوری که تو سوال میپرسی،‏ میدوبمنبمم چی فکر میکبىنبىی.‏ برام عجیبه.‏ تو عاشق<br />

مطالعهای.‏<br />

لوسی:‏ آره،‏ من عاشق خوندبمنبمم.‏ اما بعضی وقتا…‏ من و تو خیلی وقته که نرقصیدبمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیتوبىنبىی ببیبىنبىی فرد استبریبرر و جینجر راجرز‎١‎ یه شب آروم رو تو خونه به مطالعه<br />

بگذرونن؟<br />

لوسی:‏ اونا یه اسبرتبرراحبىتبىی لازم دارن.‏ اما من و تو…‏<br />

پائولو:‏ به نظرم میاد ‏همھهممبنیبنن تازگی رقصیدبمیبمم.‏<br />

لوسی:‏ با من نبوده.‏<br />

پائولو:‏ من ‏همھهممهاش تو رو با پارتبرنبررهای رقص دیگهام اشتباه میگبریبررم‐‏ النور پاِول،‏ ریتا<br />

هیۇرث‎٢‎ … حالا بیا برقصیم.‏<br />

لوسی:‏ ‏بمنبممیخوام برای راضی کردن من برقصی.‏ میخوام خود به خود پیش بیاد.‏<br />

میخوام خودت دلت ‏بجببجخواد برقصی.‏<br />

پائولو:‏ کمکم داره دلمللمم میخواد…‏ یه حس نیاز مقاومتناپذیر و ‏بىببىیاختیار.‏<br />

‏(شروع به زمزمه میکند.‏ بلند میشود و به طرف لوسی میرود.‏ بلندش میکند.‏ لوسی به<br />

طرفش میرود.‏ با آهنگ Dance» «Let’s Face the Music and میرقصند تا<br />

آهنگ ‏بمتبممام میشود.‏ لوسی سراغ کتابش میرود.)‏<br />

لوسی:‏ این شد یه چبریبرزی!‏<br />

پائولو:‏ پس چرا برگشبىتبىی سراغ کتابت؟<br />

لوسی:‏ ‏همھهممبنیبنن خوب بود.‏ مرسی پائولو.‏<br />

: Ginger Rogers - Fred Astaire ١ نام دو بازیگر و رقصندهی آمریکایی<br />

!71<br />

Eleanor Powell, Rita Hayworth ٢


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ پس حالا تو راضی شدی.‏ ‏«مرسی پائولو!»‏ به من ‏تحنتحخ میدی اونوقت…‏ ‏(به طرفش<br />

میرود،‏ دستانش را به دور او حلقه میکند.)‏<br />

لوسی:‏ برو سر کتابت پائولو.‏ من خیلی از این کتابه خوشم اومده.‏<br />

‏(پائولو گردن و شانههایش را میبوسد.‏ لوسی به خواندن ادامه میدهد.)‏<br />

لوسی:‏ بذار این ‏بجببجخش رو ‏بمتبمموم کنم.‏<br />

‏(پائولو دست بربمنبممیدارد.‏ لوسی کتاب را انداخته و به پائولو رو میکند.‏ تلفن زنگ میزند.)‏<br />

لوسی:‏ جواب نده.‏<br />

پائولو:‏ احتمالاً…‏<br />

لوسی:‏ جواب نده.‏<br />

‏(یکدیگر را در آغوش گرفتهاند.‏ تلفن ‏همھهممچنان زنگ میزند.)‏<br />

پائولو:‏ اعصابخردکنه.‏<br />

لوسی:‏ توجه نکن.‏<br />

پائولو:‏ یه ‏لحللححظه.‏<br />

‏(تا به تلفن برسد،‏ قطع شده.‏ به طرف لوسی برمیگردد.‏ لوسی کتاب میخواند و به حالت<br />

اول بازگشته.‏ پائولو ‏بمتبمماشایش میکند.‏ صحنه تاریک میشود و پائولو آرام به مرکز صحنه<br />

برمیگردد.)‏<br />

پائولو:‏ یه پیک دیگه ‏بجببجخور.‏<br />

لندل:‏ زیاد خوردم.‏ باشه،‏ یکی دیگه.‏ ‏(مینوشد،‏ فکر میکند)‏ من سه سال برای صلح<br />

جهابىنبىی کار کردم پائولو.‏ بعد فهمیدم که آدمای کاخ سفید و پنتا گون واقعاً‏ اهمھهممیبىتبىی به صلح<br />

جهابىنبىی ‏بمنبممیدن.‏ ‏همھهممهاش میگن:«وقتشه یه حالگبریبرری اساسی بکنیم.»‏<br />

پائولو:‏ روسای ستاد مشبرتبررک ‏همھهممیشه طبع شاعرانهای داشبنتبنن.‏<br />

!72


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل ‏(لبخند میزند):‏ پائولو،‏ اوبجنبججا با هم ‏بهببههمون خوش میگذره.‏ میتوبمنبمم ببینم.‏ مثل قدبمیبمما.‏<br />

‏(لیوان نوشیدبىنبىیاش را پایبنیبنن میگذارد)‏ ولىللىی خواهش میکنم حواست باشه،‏ ‏همھهممبنیبننطور که<br />

بعضی از دوستای صلحطلبمون دارن استدلالهای اخلافىقفىی ‏بجتبجحسبنیبننآمبریبرز میکبننبنن،‏ آدمای اون<br />

بالا دارن ببریبررجمحجممانه و سازشناپذیر عمل میکبننبنن.‏<br />

پائولو ‏(مانند معلمها انگشتش را بالا میبرد):‏ و حالگبریبرری اساسی میکبننبنن.‏<br />

‏(لندل ‏بمنبممیداند که لبخند بزند یا نه.‏ از دم در صداهابىیبىی میآید.)‏<br />

پائولو ‏(مکث میکند):‏ من به کلمبیا درخواست مرخصی دادم.‏<br />

لندل:‏ خوبه!‏ خوبه!‏ خب،‏ میدوبمنبمم وقتت ‏مجممجحدوده.‏<br />

پائولو:‏ قراره ساعت چهار به ‏سمسسممت مدوبروک حرکت کنیم.‏<br />

‏(آرامینتا و جیمی وارد میشوند.‏ جیمی به سرعت بالا میرود.)‏<br />

لندل:‏ سلام آرامینتا.‏ من و پدرت صحبتهای خو ‏بىببىی داشتیم.‏<br />

آرامینتا:‏ مطمئنم ‏همھهممبنیبننطور بوده.‏<br />

پائولو:‏ بیایید یه کم دیگه صحبت کنیم.‏ بشبنیبنن جان.‏ آرامینتا تو هم ‏همھهممبنیبننطور.‏<br />

میخوام کمی با جان لندل آشنا بشی.‏<br />

لندل:‏ اونقدری که ببیبىنبىی من واقعاً‏ هیولا هستم یا نه.‏ ‏(لبخند جذابىببىی میزند)‏ ‏بجببجچههای خود<br />

منم باید متقاعد بشن.‏ باور کن آرامینتا،‏ بعضی وقتا میشه که خودم هم فکر میکنم ما<br />

‏همھهممه هیولاییم.‏<br />

‏(آرامینتا قصد نشسبنتبنن روی جابىیبىی را میکند که کت لندل قرار دارد.)‏<br />

لندل:‏ فکر کنم کتم جاتو گرفته.‏<br />

آرامینتا:‏ اشکالىللىی نداره.‏ ‏(میخواهد کت را جابجببججا کند،‏ چبریبرزی احساس میکند،‏ یک تفنگ<br />

ببریبررون میآورد.)‏<br />

!73


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ من میگبریبررمش.‏<br />

آرامینتا:‏ نگاه کن!‏ تفنگ!‏<br />

لندل:‏ اسباببازی نیست.‏ ‏بهببههبرتبرره بدیش به من.‏ ‏(دستش را پیش میآورد.)‏<br />

‏(آرامینتا عقب میرود.)‏<br />

پائولو:‏ بذار سر جاش آرامینتا.‏<br />

آرامینتا:‏ واقعیه!‏ وای!‏ ‏(نگهش میدارد.‏ با آن بازی میکند.)‏ تو تفنگ داری!‏<br />

لندل:‏ اینجا نیویورکه.‏ من ‏همھهممیشه ‏همھهممراهم مدارک ‏مجممجحرمانه دارم.‏ لطفاً‏ بذارش زمبنیبنن.‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا،‏ بذارش تو جیب دکبرتبرر لندل.‏<br />

آرامینتا:‏ من فقط میخوام یه دقیقه دستم بگبریبررمش.‏ قبلاً‏ هیچوقت تفنگ واقعی<br />

نداشتهام.‏ اشکالىللىی نداره دکبرتبرر لندل،‏ نه؟<br />

لندل:‏ فکر میکنم داره.‏ کار خو ‏بىببىی ‏بمنبممیکبىنبىی آرامینتا،‏ که تفنگ منو از جیب کتم در میاری.‏<br />

آرامینتا:‏ تو هم کار خو ‏بىببىی ‏بمنبممیکبىنبىی که تو خونهی ما تفنگ میآری.‏<br />

پائولو:‏ بذار سر جاش دیگه!‏ ‏(به طرف آرامینتا میرود.)‏<br />

لندل:‏ پائولو نکن،‏ تفنگ پره.‏ دنبال دعوا که نیستیم.‏ الان پسش میده.‏<br />

آرامینتا:‏ من که به طرف کسی نشونه نرفتم.‏ کلمهاش چیه؟ آماده به رزم.‏ آماده به رزمش<br />

کردم،‏ فقط آماده به رزمش کردم.‏ ‏(به اطراف میگردد و با تفنگ بازی میکند اما نشانه<br />

‏بمنبممیگبریبررد.)‏<br />

پائولو:‏ خیلی خب،‏ بسه دیگه.‏<br />

آرامینتا:‏ بذار بگیم دارم ازتون ‏مجممجحافظت میکنم.‏ اینجا ‏مجممجحلهی بدیه.‏ ‏سمشسمماها ‏همھهممینو میگید<br />

دیگه؟ ‏«ما دار ‏بمیبمم ازتون ‏مجممجحافظت میکنیم.‏ ‏بمنبممیخواد نگران چبریبرزی باشید.»‏<br />

لندل ‏(آه میکشد):‏ پائولو خودت حلش کن.‏<br />

!74


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ چرا اینقدر مضطرببنیبنن؟ حالا میدونبنیبنن ما چه حسی دربارهی اون ‏بمببممبها دار ‏بمیبمم.‏<br />

لندل:‏ باشه،‏ میتونیم با حرف زدن حلش کنیم.‏ این ‏همھهممون وضعیت نیست.‏ تو هیچوقت<br />

تفنگ دستت نگرفبىتبىی.‏ ‏بمببممبهای ما دست متخصصهاست.‏<br />

آرامینتا:‏ من شنیدهام ‏سمشسمما متخصصها چهار تا ‏بمببممب هیدروژبىنبىی رو سر قضیهی اسپانیا از<br />

دست دادهاید.‏ این به نظر ‏بىببىیاحتیاطی میرسه.‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا ا گه میخوای حرف بزنیم،‏ باشه.‏ اما اول اونو بذار پایبنیبنن.‏<br />

آرامینتا:‏ نه،‏ اینجوری میتوبمنبمم از موضع قدرت حرف بزبمنبمم.‏<br />

لندل:‏ چندان برابر نیست.‏ تو تفنگ داری،‏ ما ندار ‏بمیبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ بله،‏ ولىللىی تو دو برابر من وزن داری.‏ بدون تفنگ تو با تسلیحات معمولت به من<br />

غلبه میکبىنبىی.‏ من به یه عامل بازدارنده احتیاج دارم،‏ نه؟ چند کیلو وزنته؟<br />

پائولو:‏ آرامینتا دیگه دارم عصبابىنبىی میشم.‏<br />

لندل:‏ اشکالىللىی نداره پائولو.‏ میتونیم در آرامش ‏بجببجحث کنیم.‏ اون دخبرتبرر باهوشیه.‏<br />

آرامینتا:‏ بذار بگیم به باهوشی روسای ستاد مشبرتبررک.‏ این خیالتو راحت میکنه؟ میبیبىنبىی،‏<br />

ا گه سلاح خطرنا کی داشته باشی میتونه علیه خودت هم استفاده بشه.‏<br />

لندل:‏ ا گه ‏بجببجخوای واقعیت رو ‏بمنبممایش بدی،‏ من هم باید تفنگ داشته باشم.‏<br />

آرامینتا:‏ اونوقت یکی مون میگفت:«تفنگ من پنج تبریبرر میخوره و مال تو شش تبریبرر.‏ من یه<br />

دهتاییش رو میخوام.»‏ با اینکه با یه گلوله هم میتوبىنبىی بکشی.‏ مگه ‏همھهممبنیبننجوری نیست؟<br />

لندل:‏ تو داری یه وضعیت خیلی پیچیده رو سادهانگاری میکبىنبىی.‏<br />

آرامینتا ‏(هیجانش رفته رفته بالا میرود):‏ کی داره سادهانگاری میکنه؟ تروریستها در<br />

مقابل آدم خوبا.‏ شرق در مقابل غرب.‏ برخورد ‏بمتبممدنها.‏ ما یا اونا.‏ مردن برای آزادی.‏ تو به<br />

!75


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

این میگی تفکر پیچیده؟ من تازه از گوابمتبممالا برگشتهام.‏ اوبجنبججا هر روز ‏بجببجچههای کوچولو<br />

میمبریبررن چون دارو نیست،‏ بعد ما دار ‏بمیبمم تریلیونها دلار…‏<br />

لندل:‏ تریلیونها نه آرامینتا،‏ رقم دقیقش…‏<br />

آرامینتا:‏ باشه،‏ من تو ارقام دقیق خوب نیستم.‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا،‏ باید کمکم بر ‏بمیبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ من میدوبمنبمم چقدر وقت دار ‏بمیبمم.‏<br />

لندل:‏ آرامینتا،‏ تو اونقدر مطلع نیسبىتبىی که دربارهی این چبریبرزا حکم صادر کبىنبىی.‏<br />

آرامینتا ‏(حرفش را قطع میکند):‏ من هیچی ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏ ‏سمشسمماها ‏همھهممه چبریبرزو میدونبنیبنن.‏ ‏سمشسمما ‏همھهممهی<br />

جزئیات رو دارین،‏ ‏بمتبممام ارقام رو،‏ ‏بمنبممودارها رو دارین،‏ جدولها رو،‏ ‏سمشسمما خیلی مطلع<br />

هستبنیبنن،‏ بعد ‏همھهممه جای دنیا گند میزنبنیبنن به ‏همھهممه چی.‏<br />

لندل:‏ تو این موهبت رو درای که هر حرفىففىی رو که میخوای بزبىنبىی،‏ بدون تبعات.‏ رهبرببررای ما<br />

که تو واشینگبنتبنن تصمیمگبریبررنده هسبنتبنن،‏ مسئول دویست میلیون آدمن.‏ اونا ‏بمنبممایندهی یه ملت<br />

هسبنتبنن.‏ تو ‏بمنبممایندهی چی هسبىتبىی؟<br />

آرامینتا ‏(به کندی،‏ آرام،‏ پس از یک مکث):‏ من ‏بمنبممایندهی مادرم هستم.‏<br />

لندل ‏(چند ‏لحللححظه سا کت است،‏ بعد سرش را تکان میدهد):‏ آرامینتا،‏ من میبینم که تو<br />

خیلی ناراحبىتبىی.‏ باید بری مشاوره بگبریبرری.‏<br />

آرامینتا:‏ پس من دیوانهام.‏ برای اینکه پنج دقیقه تو اتافىقفىی که سه نفر توش هسبنتبنن تفنگ<br />

دستم گرفتم.‏ ‏سمشسمماها دیوانه نیستبنیبنن،‏ ولىللىی سالهللهھاست که تفنگ روی سر ‏همھهممهی دنیا گرفتبنیبنن.‏<br />

‏سمشسمماها خیلی بالغبنیبنن،‏ خیلی مسئولبنیبنن.‏ ولىللىی ‏همھهممیشه این ‏بجببجچههان که میمبریبررن،‏ نه؟<br />

لندل ‏(برای اولبنیبنن بار،‏ ‏لحللححبىنبىی متعصبانه به خود میگبریبررد):‏ من خودم ‏بجببجچه دارم آرامینتا.‏<br />

دخبرتبررم تقریباً‏ ‏همھهممسن توئه و من از ته دلمللمم دوستش دارم.‏ من برای اون کار میکنم.‏<br />

!76


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ اوبمنبمم ‏همھهممبنیبنن فکرو میکنه؟ تو کی هسبىتبىی که برای اون تصمیم بگبریبرری؟ برای من،‏<br />

برای ‏همھهممه؟ مگه قراره تو و رئیسجمججممهور و ‏همھهممهی آدمای تو تلویزیون تصمیم بگبریبررین که کی<br />

برای چی ‏بمببممبریبرره؟ شاید دخبرتبررت ‏بجببجخواد برای خودش تصمیم بگبریبرره.‏ شاید من ‏بجببجخوام برای<br />

خودم تصمیم بگبریبررم.‏ ما ‏بمنبممیترسیم.‏ ما ‏همھهممه راهی پیدا میکنیم که از خودمون در مقابل<br />

تروریستها دفاع کنیم،‏ در مقابل ‏سمشسمما هم ‏همھهممبنیبننطور.‏ ما ‏بمنبممیترسیم.‏ ‏سمشسمماها یه مشت بزدلبنیبنن،‏<br />

با اون ‏بمببممبهاتون.‏ ‏(گریه میکند.)‏<br />

لندل ‏(بلند میشود،‏ طاقتش ‏بمتبممام شده):‏ سه ثانیه ‏بهببههت وقت میدم تا قبل از اینکه خودم<br />

ازت بگبریبررمش.‏<br />

پائولو ‏(به آرامی و ‏مجممجحکم،‏ صدایش متفاوت است):‏ ‏بهببههش نزدیک نشو جان.‏<br />

آرامینتا:‏ چرا ‏همھهممه میخوان تا سه بشمرن؟ چرا تا هفت ‏بمنبممیسمشسممرن؟<br />

لندل:‏ یک…‏<br />

پائولو ‏(با تندی):‏ جان!‏<br />

آرامینتا:‏ ببخشید،‏ باید برم دستشو ‏بىیبىی.‏ ‏(با شتاب به دستشو ‏بىیبىی میرود و در را میبندد.)‏<br />

پائولو ‏(به دنبالش میرود،‏ به در میکوبد):‏ آرامینتا!‏ بیا ببریبررون،‏ کار اجمحجممقانهای نکبىنبىی!‏<br />

‏(آرامینتا ببریبررون میآید،‏ دستان خالىللىیاش را دراز کرده.)‏<br />

پائولو:‏ تفنگ کو؟<br />

آرامینتا:‏ انداختمش تو توالت سیفون رو کشیدم.‏<br />

لندل:‏ واقعاً‏ مسخره است!‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا!‏<br />

!77


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(با سبکبالىللىی):‏ پایبنیبنن نرفت.‏ بابا،‏ باید توالتمونو تعمبریبرر کنیم.‏ ‏(شانههایش را بالا<br />

میاندازد.)‏ فکر کنم هیچوقت خوب تفنگ پایبنیبنن ‏بمنبممیداد.‏ ‏(به لندل)‏ خیلی خب،‏ حالا<br />

میتوبىنبىی هر کاری میخوای با من بکبىنبىی.‏ من یکطرفه خلع سلاح کردم.‏<br />

‏(پائولو دنبال تفنگ میرود،‏ آن را میآورد و به لندل ‏بجتبجحویل میدهد.‏ لندل آن را با احتیاط<br />

میگبریبررد.)‏<br />

پائولو ‏(با سرخوشی):‏ چبریبرزی نیست.‏ این بار آب ‏بمتبممبریبرز بود.‏ معمولاً‏ وقبىتبىی توالتمون میگبریبرره…‏<br />

لندل ‏(تفنگ را در جیب کتش میگذارد):‏ پائولو،‏ بذار وقبىتبىی زندگی خانوادگیت آرومتر شد<br />

با هم صحبت کنیم.‏ روز عجیبغریبىببىی بود.‏ پیشنهاد ‏همھهممچنان سر جاشه.‏ هفتهی دیگه<br />

صحبت میکنیم.‏<br />

‏(پائولو سا کت است.)‏<br />

لندل ‏(مستقیماً‏ به او نگاه میکند):‏ جدی گفتم.‏ بذار اتفاقات امروز رو فراموش کنیم.‏ من<br />

واقعاً‏ منتظر این هستم که دوباره با هم کار کنیم.‏<br />

پائولو:‏ این ضرب المللممثل رو شنیدی:‏ ا گه کسی ‏بهببههت میگه بیا بر ‏بمیبمم ماهیگبریبرری،‏ مطمبنئبنن شو که<br />

تو کرم نیسبىتبىی.‏<br />

لندل:‏ این یه فرصته پائولو که یکی از ماهیگبریبررا باشی.‏ تو از ببریبررون چیکار میتوبىنبىی بکبىنبىی؟<br />

من از دسبرتبررسی واقعی حرف میزبمنبمم.‏ من…‏<br />

پائولو:‏ جان،‏ تو کتابای توماس مور رو خوندی؟<br />

لندل ‏(گیج شده):‏ آرمانشهر مور؟ تازگی که نه.‏<br />

‏(پائولو و آرامینتا به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند.)‏<br />

لندل ‏(سرش را تکان میدهد،‏ حبریبرران،‏ قصد رفبنتبنن میکند،‏ برمیگردد):‏ رک بگم پائولو،‏<br />

‏بمتبممام خونوادهی تو یه کم عجیب و غریبه.‏ هفتهی دیگه با هم صحبت میکنیم.‏<br />

!78


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(پائولو با او دست میدهد.‏ لندل میرود.)‏<br />

پائولو:‏ یه نوشیدبىنبىی قوی میخوام.‏<br />

آرامینتا:‏ شبریبرر با اوریو چطوره؟<br />

پائولو ‏(با ‏لهللهھجهی غلیظ ایتالیابىیبىی):‏ آها.‏ این دقیقاً‏ ‏همھهممون چبریبرزیه که فکرشو میکردم.‏ ‏(صدا<br />

میزند.)‏ جیمی!‏ کمکم وقت رفتنه.‏ بیا پایبنیبنن.‏<br />

آرامینتا:‏ هنوز نیم ساعت وقت دار ‏بمیبمم.‏<br />

‏(جیمی پایبنیبنن میآید،‏ کامل لباس پوشیده،‏ با کت زمستابىنبىی و شال گردن.)‏<br />

پائولو:‏ جیمی هنوز لازم نیست لباس بپوشی.‏<br />

‏(نور در قسمت چپ صحنه بر روی لوسی شروع به روشن شدن میکند.)‏<br />

جیمی:‏ میخوام آماده باشم.‏ ا گه دیر کنیم ‏ممممممکنه بگن:«امروز ‏بمنبممیتونه بیاد خونه.»‏<br />

پائولو:‏ دیر ‏بمنبممیکنیم.‏ وقت دار ‏بمیبمم یه خورا کی ‏بجببجخور ‏بمیبمم که تا شام نگهمون داره.‏<br />

‏(جیمی مینشیند،‏ کلاهی که آرامینتا برایش آورده را سر میکند.‏ پائولو در سکوت نگاهش<br />

میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ فقط برای آخر هفته است.‏<br />

جیمی ‏(عینکی را از جیبش درآورده و به چشم میزند):‏ شاید،‏ ا گه لازانیا رو دوست<br />

داشته باشه.‏<br />

‏(آرامینتا در آغوشش میگبریبررد.)‏<br />

پائولو ‏(بعد از مکبىثبىی کوتاه):‏ شاید ‏بهببههبرتبرر باشه یه کم زودتر برسیم اوبجنبججا.‏<br />

‏(آرامینتا پشت سر آبهنبهها و میان پائولو و جیمی جای میگبریبررد و هر دو را با هم در آغوش<br />

میگبریبررد.)‏<br />

پایان ‏بمنبممایش<br />

!79


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

مهرماه ٩۶<br />

!80


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

•<br />

•<br />

شبریبررین مبریبررزانژاد حقوق دان،‏ مبرتبررجم،‏ پژوهشگر و عضو<br />

ثابت هیئت اجرابىیبىی گروه تئاتر ا گزیت می باشد.‏<br />

آثاری که تا کنون توسط وی به فارسی ترجمججممه شده است<br />

عبارتند از:‏<br />

• ‏بمنبممایشنامه اما اثر هاوارد زین<br />

اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری به قلم کریستبنیبنن دولاروش کوداما<br />

• ‏بمنبممایشنامه مارکس در سوهو اثر هاوارد زین<br />

• ‏بمنبممایشنامه یک خاطره،‏ یک مونولوگ،‏ یک فریاد و<br />

یک نیایش ‐ گردآوری ایو انسلر و مالىللىی دویل<br />

‏•بمنبممایشنامه من موجودی احساسابىتبىی هسم اثر ایو انسلر<br />

• شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری<br />

• ارج ‏بهنبههادن به مقاومت ‐ چگونه زنان در روابط<br />

خصوصی در برابر آزار مقاوت می کنند ، ‏بهتبههیه شده توسط<br />

سرپناه اضطراری زنان کلگری ) کانادا)‏<br />

‏•درباره دو برداشت روانکاوانه از شازده کوچولو<br />

باز هم مبنتبنن و بسبرتبرر آن ‐ اجرای ‏بمنبممایش ‏«مهاجران»‏ اسلاومبریبرر مروژک در استودیو ‐ تئاتر ‏«چلاوک»‏<br />

مسکو به قلم سوزان کوستانزو<br />

ترجمججممه پنجاه و دو مقاله ‏بجتبجخصصی تئاتر برای نشریه ‏«صحنه معاصر»‏ گروه تئاتر ا گزیت<br />

‏همھهممچنبنیبنن ‏مجممججموعه مقالات ‏«تئاتر در ساختار نظام سرمایه داری»‏ را به رشته ‏بجتبجحریر درآورده است.‏<br />

وی برنده رتبه اول ترجمججممه در مسابقه مطبوعابىتبىی ابجنبججمن منتقدان،‏ نویسندگان و پژوهشگران خانه تئاتر ایران در<br />

سال ١٣٩۶ گردیده است.‏<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

از سال ١٣٩٢ بعنوان دستیار کارگردان در یازده اجرای صحنه ای گروه تئاتر ا گزیت ‏همھهممکاری داشته است<br />

که عبارتند از:‏<br />

مهاجران اثر اسلاویر مروژک<br />

‏بمنبممایش ‏همھهمملت در روستای مردوش سفلی اثر ایوو برشان<br />

مارکس در سوهو اثر هاوارد زین<br />

یک خاطره،‏ یک مونولوگ،‏ یک فریاد و یک نیایش گردآوری ایو انسلر و مالىللىی دویل<br />

شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری<br />

ماهی سیاه کوچولو اثر صمد ‏بهببههرنگی<br />

مبرتبررسک ‏(چهار صندوق)‏ اثر ‏بهببههرام بیضابىیبىی<br />

نردبان ‏(زاویه)‏ اثر غلامجممجحسبنیبنن ساعدی<br />

!81


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

دیگر انتشارات گروه تئاتر ا گزیت<br />

www.exittheatre.ir<br />

!109

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!