دختر ونوس
اثر: هاوارد زین ترجمه: شیرین میرزانژاد گروه تئاتر اگزیت
اثر: هاوارد زین
ترجمه: شیرین میرزانژاد
گروه تئاتر اگزیت
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
Copyright © 2017 Khameneh Multimedia All rights reserved.<br />
بمنبممایشنامه<br />
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong><br />
هاوارد زین<br />
ترجمججممه<br />
شبریبررین مبریبررزانژاد
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
!2
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
بمنبممایشنامه<br />
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong><br />
هاوارد زین<br />
ترجمججممه: شبریبررین مبریبررزانژاد<br />
گروه تئاتر ا گزیت<br />
!3
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
یادداشت نویسنده:<br />
اولبنیبنن بمنبممایشنامهام، اِما (دربارهی اما گلدمن، فمینیست‐آنارشیست)، همھهممان چبریبرزی است که<br />
میتوان از مورخی انتظار داشت که بمنبممایشنامهنویس شده است‐ بمنبممایشی بر اساس یک<br />
شخصیت تاربجیبجخی. پس از آن فکر کردم که باید خود را در عرصهی بجتبجخیل بهببههبرتبرر بیازمابمیبمم و<br />
دست به تقلید از بمنبممایشنامهنویسابىنبىی بزبمنبمم که بیش از همھهممه مورد بجتبجحسینم بودند (چخوف، شاو،<br />
ایبسن، یوجبنیبنن اونیل، آرتور میلر) و دربارهی شخصیتهابىیبىی بنویسم که خود خلق میکنم.<br />
درست است که در اغلب آثار داستابىنبىی شخصیتها کمابیش بر اساس فردی هستند که<br />
نویسنده با او روبرو شده و یا دربارهاش شنیده است. اما با این حال شخصیتها اساساً<br />
زادهی قلم نویسنده هستند و نسبت به یک شخصیت تاربجیبجخی کار بیشبرتبرری از نویسنده<br />
میطلبند.<br />
ببنیبنن نوشبنتبنن اما در اواسط دههی ١٩٧٠ و دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> در اوایل ١٩٨٠، کتابمببمم را با عنوان<br />
«تارتحیتحخ مردم ایالات متحده» نوشتم و شاید پس از چنان فرو رفبنتبنن (یا شاید غرق شدن؟)<br />
در تارتحیتحخ بود که مشتاق بودم تا از سخبىتبىی شخصیتهای تاربجیبجخی دور شوم و آزادانهتر میان<br />
!4
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
احتمالات شخصیت انسابىنبىی پرسه بزبمنبمم. به هر حال، فکر میکنم در چنبنیبنن احوالابىتبىی بود که<br />
«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>» را نوشتم.<br />
البته با توجه به مشغلهی ذهبىنبىی مادامالعمر من دربارهی مسائل جنگ، نظامیگری و<br />
عدالت، ممممممکن نبود که چندان از واقعیت دنیای اطرافم دور شوم و شخصیتهای بمنبممایشم<br />
هم بمنبممیتوانستند از آن فرار کنند.<br />
فکر میکنم میتوابمنبمم لحللححظهای را که در زندگیام نگاهی گذرا به هستهی تضاد ببنیبنن افراد<br />
در «دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>» داشتم، دقیقاً شناسابىیبىی کنم. من و همھهممسرم رازلبنیبنن در پاریس با دخبرتبرر<br />
یکی از دانشگاهیان که در آمریکا میشناختیم برخورد کردبمیبمم. این دخبرتبرر که به فرانسه<br />
نقل مکان کرده بود، وارد فعالیتهای قهرآمبریبرز چپ فرانسه شده بود و سرشار از اشتیاق و<br />
نبریبررو بىیبىی بود که میتوان در جوانان آ گاهی یافت که هدفىففىی پیدا میکنند تا به آن باور داشته<br />
باشند.<br />
سالهللهھا بعد در سفری به آمریکا به خانهی ما آمد و بر روی ایوان خانهمان، رتحنتحج و اندوه خود<br />
را بروز داد. او از پدرش ناامید شده بود؛ پدری که البته از چپهای آمریکا بود و با این<br />
حال از دید او، از جایگاه قهرمانانهای که او به عنوان دخبرتبررش انتظار داشت افول کرده<br />
بود. با بیان احساساتش، اشک در چشمانش حلقه زده بود و در حالىللىی که من و همھهممسرم<br />
احتمالاً در این فکر بودبمیبمم که انتظارات او بیش از اندازه است و شاید هیچ پدری نتواند<br />
خود را با آن وفق دهد (آیا خود من میتوانستم؟)، از عمق احساساتش متاثر شده بودبمیبمم.<br />
من فکر میکنم یاد این زن بود که دستکم هستهی اولیهی شخصیت آرامینتا را که<br />
هنگام آغاز نوشبنتبنن «دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>» آن را سبکسنگبنیبنن میکردم شکل داد. من مباحثات<br />
طولابىنبىی با پدرش را بر روی صحنه تصور میکردم ‐شخصی، سیاسی، روشنفکری.<br />
مادرش، <strong>ونوس</strong> داستان‐ زیبا، اما مجممججسمهای که با بیشبرتبرر احساسات انسابىنبىی زنده شده<br />
است‐ به طرز غبریبررقابل کشفی (که آن را پس از شروع نوشبنتبنن فهمیدم) الگو گرفته از<br />
همھهممسرم رازلبنیبنن بود.<br />
آنگونه که تصور میکردم و مینوشتم، یک درام خانوادگی بود، اما بسبرتبرر آن به شکل<br />
گریزناپذیری سیاسی بود، چرا که پدر در بمنبممایش، پائولو ماتئوبىتبىیِ دانشمند، پیشتر با<br />
آزمایشات مرگبار دولت آمریکا بر سلاحهای هستهای در ارتباط بود و ممممممکن بود باز هم<br />
وارد این کار شود. هنگامی که بمنبممایشنامه را در سالهای ١٩٨٠ نوشتم، جنگ سرد میان<br />
ایالات متحده آمریکا و ابجتبجحاد جمججمماهبریبرر شوروی در اوج خود بود، رونالد ریگان رئیسجمججممهور<br />
!5
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
بود و رقابت بر سر سلاحهای عجیب هستهای که هر دو رئیسجمججممهور دموکرات و<br />
جمججممهوریخواه درگبریبرر آن بودند، ادامه داشت.<br />
هنگامی که در سال ١٩٩٠ به احیاء «دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>» فکر میکردم، شوروی در حال<br />
فروپاشی بود. بسبرتبرر سیاسی بمنبممایش ‐جنگ سرد، رقابت تسلیحابىتبىی‐ تغیبریبررات عمدهای کرده<br />
بود. بمنبممایشنامه را کنار گذاشتم. سپس انتخاب جورج دبلیو بوش و تراژدی یازدهم سپتامبرببرر<br />
پیش آمد و به دنبال آن توجیهی جدید برای نظامیگری و جنگ. رقابت تسلیحابىتبىی ادامه<br />
پیدا میکرد، با این تفاوت که «جنگ با تروریسم» جایگزین جنگ سرد با «کمونیسم»<br />
میشد. دسمشسممن قابل تعریف و شناسابىیبىی، شوروی، حال جای خود را به دسمشسممبىنبىی گریزپا و<br />
غبریبررقابل تعریف یعبىنبىی تروریستها داده بود. اینجا بود که مطمبنئبنن شدم بسبرتبرری تازه برای<br />
جدالهای خانوادگیِ موضوع «دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>» یافتهام.<br />
هاوارد زین<br />
!6
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
شخصیتها<br />
آرامینتا ماتئوبىتبىی Aramintha Matteotti<br />
جیمی ماتئوبىتبىی Jamie Matteotti<br />
پائولو ماتئوبىتبىی Paolo Matteotti<br />
Lucy Matteotti<br />
لوسی ماتئوبىتبىی<br />
دکبرتبرر جان لندل Dr. John Lendl<br />
!7
منتخبىببىی از<br />
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پرده یک<br />
!8
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه یک<br />
اتاق نشیمن و ناهارخوری با ورودی به آشبرپبرزخانه، دری منتهی به اتاق مطالعه، راهپلهای به<br />
طبقهی بالا، دری به توالت، راهرو بىیبىی به ببریبررون. تعداد زیادی کتاب، مبریبرز ناهارخوری،<br />
پیانو بىیبىی در گوشهای دور که اغلب در تاریکی است و در طول فلشبکها روشن میشود.<br />
در انتهای صحنه یک صندلىللىی گردان، یک تلفن و یک ضبطصوت قرار دارد و آثار هبرنبرری<br />
(کبىپبىی چابىپبىی مودیلیابىنبىی و پیکاسو در ابعاد بزرگ) بر روی دیوارها نصب شده است که از<br />
جمججمملهی آن نقاشی آبسبرتبررهی یک زن است.<br />
نور بعدازظهر به درون میتابد. آرامینتا ماتئوبىتبىی١ پشت مبریبرزی نشسته و سمشسمماره میگبریبررد.<br />
حدوداً ٢١ یا ٢٢ ساله است. شلوار خا کی و بىتبىیشرت آبىببىی کار بر تن دارد و ژا کبىتبىی نه<br />
چندان ضخیم که بتواند گرمش کند، بدون دستکش. یک کولهپشبىتبىی برزنبىتبىی و یک جمچجممدان<br />
نزدیکش قرار دارد که نشان میدهد تازه از سفر بازگشته است.<br />
آرامینتا: الو، بیمارستان مدوبروک٢ ؟ میخواستم با خابمنبمم ماتئوبىتبىی صحبت کنم لطفاً… ممممممکنه<br />
به اسم قبل از ازدواجش بسبرتبرری شده باشه، لوسی همھهممیلتون٣ . فکر میکنم دو هفته پیش<br />
بسبرتبرری شده بود… تلفن رو به مریضها بمنبممیدید؟ جدی بمنبممیگید! من دخبرتبررشم (صدایش بالا<br />
میرود) بجنبجخبریبرر، بمنبممیتوبمنبمم تا روز ملاقات صبرببرر کنم. من خارج بودهام، تازه رسی… بله،<br />
Aramintha Matteotti ١<br />
Meadowbrook ٢<br />
Lucy Hamilton ٣<br />
!9
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
میخوام با پرستارش صحبت کنم… سلام، من آرامینتا ماتئوبىتبىی هستم… حالش که<br />
بمنبممیتونه «خوب» باشه وگرنه اوبجنبججا نبود، درسته؟ چی؟ (طعنهآمبریبرز، عصبابىنبىی) بله میخوام<br />
باهاش صحبت کنم. نه، بعداً زنگ بمنبممیزبمنبمم. هر چقدر لازم باشه صبرببرر میکنم. (مستاصل<br />
بیسکوئیبىتبىی را میجود) شاید یه نامه به تابمیبممز نوشتم گفتم که مدوبروک به بجببجچههای بیمارا<br />
اجازه بمنبممیده با پدر مادرشون صحبت کبننبنن. بجنبجخبریبرر، ناراحت نیستم. باشه. باشه. (صبرببرر میکند،<br />
یک جرعه شبریبرر میخورد، تکهای دیگر بیسکوئیت.) مامان! آرامینتا اَم، مامان. اومدم<br />
خونه. آره خودثممممم! خو بمببمم مامان. صدامو میشنوی؟ بگو حالت چطوره؟ آها آره الان صداتو<br />
میشنوم. میدوبمنبمم حالت خوب نبوده. میدوبمنبمم، آره. نامهام رو گرفبىتبىی؟ برات نامه<br />
فرستادم. نه خطرنا ک نبود. برای من نه. پیچیده است. آره. شنبه میآم میبینمت.<br />
جِیمی١ و بابا رو هم میآرم. مامان دیگه چاق نیستم. (صحبتش نیمهکاره میماند) الو؟<br />
الو؟ (چند بار بر روی دکمهی قطع و وصل تلفن میکوبد. فریاد میزند) عوضی!<br />
(آرامینتا راه میافتد و از تلفن دور میشود که تلفن زنگ میزند. تلفن را جواب میدهد.)<br />
آرامینتا: الو؟ نه، اینجا نیست. احتمالاً هنوز تو آزمایشگاه مدرسه است. بگم کی… دکبرتبرر<br />
جان لندل٢ ؟ با یک اِ. فهمیدم. بهببههش می گم بمتبمماس گرفتید.<br />
(تلفن را قطع می کند و به سمسسممت شبریبرر و بیسکوئیتش میرود که صدای چرخیدن کلید در را<br />
میشنود. جِیمی ماتئوبىتبىی است. بیست و یک ساله، خوشقیافه با موهای تبریبرره است اما<br />
حرکاتش کمی عجیب است. سا کی کاغذی در دست دارد که چبریبرزی داخل آن است.<br />
آرامینتا را میبیند، میایستد، لبخند میزند. آرامینتا به سویش میشتابد، او را در آغوش<br />
میگبریبررد.)<br />
آرامینتا: خیلی خوشحالمللمم که میبینمت جِیمی.<br />
!10<br />
Jamie ١<br />
John Lendl . ٢
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
جیمی (کمی کند صحبت میکند؛ خوشحال است): آرامینتا! سوار هواپیما شدی؟<br />
آرامینتا (سرش را تکان میدهد): دو تا هواپیما. اول یه هواپیمای خیلی کوچولو، بعد هم<br />
یه دونه بزرگ.<br />
جیمی: جت؟ جامبو جت؟<br />
آرامینتا: آره. جیمی… الان کجا بودی؟<br />
جیمی: سر کار بودم.<br />
آرامینتا: بابا دربارهی کارت برام نوشته بود. قبلاً میرفتم اوبجنبججا پیبرتبرزا بجببجخورم.<br />
(جیمی سرش را تکان میدهد.)<br />
آرامینتا: باهات خوبن؟<br />
جیمی: همھهممه منو دوست دارن. جز اون یکی گارسن. از من خوشش بمنبممیآد.<br />
آرامینتا: اون هم وقبىتبىی بشناسدت ازت خوشش میآد.<br />
جیمی (بدون احساس خاصی): فکر بمنبممیکنم. مسخرهام میکنه. (میخندد) وقبىتبىی بمنبممیبینه<br />
هم من مسخرهاش میکنم.<br />
آرامینتا: چی کار میکبىنبىی؟<br />
جیمی (بدون احساس خاصی): میگوزم.<br />
آرامینتا: نه!<br />
جیمی: چرا! سه بار پشت سر هم. اینجوری میفهمه که من بودم.<br />
آرامینتا (میخندد، جیمی را بغل میکند): همھهممون جا توی رستوران؟<br />
جیمی: نه توی آشبرپبرزخونه.<br />
!11
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا (سرش را تکان میدهد، بغلش میکند): وای جیمی! (دستش را به طرف سا کش<br />
میبرد و کلاهی رنگی ببریبررون میآورد.) یه چبریبرزی برات آوردم. مردم روستامون درستش<br />
کردن. براشون از تو تعریف کردم، اونا هم گفبنتبنن:«این هدیه برای برادرت.»<br />
(جیمی با خوشحالىللىی کلاه را بر سرش میگذارد.)<br />
آرامینتا: میخوای الان سرت کبىنبىی؟<br />
جیمی (کلاه را از سر بر میدارد): نگهش میدارم.<br />
آرامینتا: برای مناسبتهای خاص.<br />
جیمی (از عبارت خوشش آمده): آره، مناسبتهای خاص.<br />
(سا ک کاغذی را باز میکند و از داخل آن گل ببریبررون میآورد و به آرامینتا میدهد.)<br />
آرامینتا: یادت مونده بود که چقدر گل دوست دارم! خیلی قشنگن. ولىللىی من که قرار نبود<br />
تا فردا برگردم.<br />
جیمی: یادم رفت.<br />
(آرامینتا میخندد، او را در آغوش میگبریبررد.)<br />
آرامینتا: از کجا گرفتیشون؟<br />
جیمی: فرابجنبجچسکا١ میگه میتوبمنبمم هر چی روی مبریبرزها مونده رو بردارم. (ادای بمتبممبریبرز کردن<br />
مبریبرز را درمیآورد و هر چه روی مبریبرز است را به داخل سا ک جارو میکند.) یه عالمللمم بطری<br />
شراب و چوب پنبه دارم.<br />
آرامینتا: دیگه چی؟<br />
جیمی: عینک. مردم عینکشونو درمیآرن که منو رو بجببجخونن. بعد هم روی مبریبرز جاش<br />
میگذارن.<br />
!12<br />
Francesca ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرمینتا: بعداً بربمنبممیگردن دنبالش؟<br />
جیمی: بعضی وقتا. اما وقتابىیبىی که بمنبممیآن، نگهشون میدارم برای خودم.<br />
آرامینتا: باهاشون چی کار میکبىنبىی؟<br />
جیمی: گاهی میزبمنبمم به چشمم. این جوری چبریبرزها متفاوت دیده میشن.<br />
(یک عینک از جیبش در میآورد و به چشم میزند.)<br />
(آرامینتا میخندد.)<br />
آرامینتا: هنوزم کلید جمججممع میکبىنبىی؟<br />
جیمی: نزدیک هزارتا کلید دارم.<br />
آرامینتا: هنوزم شبریبرر با اوریو١ دوست داری؟<br />
(جیمی به سوی کمد آشبرپبرزخانه میرود و با لبخند برمیگردد. یک جعبه اوریو در دست<br />
دارد.)<br />
آرامینتا: خوبه، نگهش دار بمیبمم برای قبل از خواب، مثل قدبمیبمما.<br />
جیمی: آرامینتا، خیلی وقته که نبودی.<br />
آرامینتا: خب، اولش که کالجللجج بودم. یادته گفتم میرم کالجللجج؟<br />
(جیمی با سر تایید میکند.)<br />
آرامینتا: بعدش رفتم یه روستابىیبىی تو یه جای خیلی دور.<br />
(جیمی دست به جیبش میبرد، دستهای کارت پستال ببریبررون میآورد.)<br />
آرامینتا (میخندد): کارت پستالهای من به دستت رسید!<br />
جیمی: اوبجنبججا دوستت داشبنتبنن؟<br />
Oreo ١ نوعی بیسکوئیت شکالتی کرمدار<br />
!13
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: من خیلی دوست پیدا کردم جیمی. با یه خونواده زندگی میکردم. اونا میگفبنتبنن<br />
من دخبرتبررشوبمنبمم.<br />
جیمی: تو که واقعاً دخبرتبررشون نیسبىتبىی.<br />
آرامینتا: نه واقعاً. اما منو دوست داشبنتبنن و من هم دوستشون داشتم. من گوشهی<br />
اتاقشون میخوابیدم. باهاشون میرفتم سر زمبنیبنن کار میکردم و چبریبرز میکاشتم. همھهممیشه<br />
با هم غذا میخوردبمیبمم. گاهی مهموبىنبىی هم بود و میرقصیدبمیبمم.<br />
جیمی: ا گه من میرفتم اوبجنبججا، پسرشون میشدم؟<br />
آرامینتا: آره. به مردم معرفیت میکردن و میگفبنتبنن:«این جیمی پسرمونه.»<br />
جیمی: ا گه من پسر اونا بودم، اون وقت مامابمنبمم هنوز مامابمنبمم بود؟<br />
آرامینتا: همھهممیشه و تا ابد. (مکث میکند.) جیمی، من تلفبىنبىی با مامان حرف زدم. شنبه<br />
میتونیم ببینیمش.<br />
جیمی: باهامون میآد خونه؟<br />
آرامینتا: فکر میکنم باید اوبجنبججا بمببممونه تا حالش بهببههبرتبرر بشه.<br />
(جیمی با سر تایید میکند.)<br />
جیمی: تو دوباره میخوای بری؟<br />
آرامینتا: حالا ببینیم. اما کریسمس رو اینجا هستم. کلی کار با هم میکنیم.<br />
(صدای باز شدن در. پائولو ماتئوبىتبىی١ وارد میشود، اورکت نیمه از تنش درآمده، کیف<br />
اداری در دست دارد.)<br />
پائولو (با لهللهھجهی ملابمیبمم ایتالیابىیبىی): آرامینتا! این خلاف قانونه! تو نباید تا فردا میاومدی. (او<br />
را در آغوش میگبریبررد.)<br />
!14<br />
Paolo Matteotti ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(آرامینتا کمی با سردی برخورد میکند.)<br />
آرامینتا: شانسی توی مکزیکوسیبىتبىی یه پرواز پیدا کردم.<br />
پائولو: میبیبىنبىی؟ بمنبممیشه به این هواپیمابىیبىیها اعتماد کرد. (او را برانداز میکند.) صبرببرر کن<br />
ببینم. تو که آرامینتا نیسبىتبىی. چی شده؟ هیچی ازت بمنبممونده. خدایا! چقدر اسهالت طول<br />
کشید؟<br />
آرامینتا: من لاغرتر شدم، اما قویتر. هر روز کیلومبرتبررها از کوهها بالا و پایبنیبنن میرفتم.<br />
پائولو: حالا کلی غذای خوب میخور بمیبمم. این مدت من برای خودم و جیمی غذا میبجپبجختم.<br />
آرامینتا، چقدر خوشحالمللمم که اومدی خونه. (سرش را تکان میدهد.) چه روزابىیبىی<br />
گذروندبمیبمم.<br />
آرامینتا: با مامان حرف زدم.<br />
پائولو (متعجب): آره؟<br />
آرامینتا: سه دقیقه، بعدش قطع کردن.<br />
پائولو: خب، دلایل خودشونو دارن…<br />
آرامینتا (به خروش میآید): حرومزادهها! توجیه نبرتبرراش براشون!<br />
پائولو (با خستگی): آرامینتا…<br />
آرامینتا: بهببههش گفتم شنبه میر بمیبمم پیشش.<br />
پائولو: خوب.<br />
(سکوت.)<br />
آرامینتا: چرا الان بمنبممیتونه بیاد خونه؟<br />
پائولو (سر تکان میدهد): متوجه نیسبىتبىی؟<br />
!15
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
جیمی (وسط حرف میپرد): مامان میخواست خودشو بکشه! (ناخنش را میجود:<br />
آرامینتا ناراحت است.)<br />
آرامینتا (سعی میکند خودش را کنبرتبررل کند): اوبجنبججابىیبىی که هست چه جوریه؟<br />
پائولو: جیمی، پاشو برو طبقه بالا تلویزیون نگاه کن.<br />
(جیمی راه میافتد که برود، میایستد.)<br />
جیمی (کلاهش را نشان میدهد): آرامینتا اینو برام از روستاش آورده.<br />
آرامینتا: جیمی، بذارش سرت بابا ببینه.<br />
جیمی (سرش را تکان میدهد): برای مناسبتهای خاصه. (بالا میرود.)<br />
پائولو: اول بردنش بیمارستان دولبىتبىی. وحشتنا ک بود. بلافاصله آوردمش ببریبررون. اینجا، تو<br />
مدوبروک، خیلی گرونه. اما درست و حسابیه. نزدیک اتاقش یه پیانو داره. بهببههم گفبنتبنن<br />
میشینه پشتش اما چبریبرزی بمنبممیزنه.<br />
آرامینتا: بمنبممیتوبمنبمم تصور بکنم که پیانو نزنه.<br />
(تلفن زنگ میزند.)<br />
آرامینتا: یادم رفت بگم، یه آقابىیبىی زنگ زد.<br />
پائولو (تلفن را برمیدارد): سلام جان. نه از دستت در بمنبممیرفتم. اوضاع خیلی آشفته بود.<br />
مسائل خانوادگی… آره، معلومه که میشه. میدوبمنبمم‐ خیلی وقت گذشته. چقدر اینجا<br />
میموبىنبىی؟ امشب شام بر بمیبمم ببریبررون؟ فکر نکنم. دخبرتبررم تازه از خارج برگشته. چرا تو شام<br />
بمنبممیآی اینجا؟ بعدش میتونیم تنها صحبت کنیم… یه لحللححظه.<br />
(آرامینتا چبریبرزی را با صدابىیبىی بلند به زمبنیبنن کوبیده است، شاید یک صندلىللىی را به زمبنیبنن پرت<br />
کرده است. پائولو دهبىنبىی تلفن را گرفته است و با دست دیگرش اشاره میکند که «چی<br />
شده؟»)<br />
!16
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: من تازه رسیدم خونه! باید راجع به مامان صحبت کنیم! به دوستت بگو…<br />
پائولو: هیسس! (به صحبتش بازمیگردد) جان، دخبرتبررم تازه از گوابمتبممالا برگشته. بعد از<br />
شام چطوره؟ ساعت نه خوبه. میبینمت. (رو به آرامینتا میکند) جان یه همھهممکار قدبمیبممیه.<br />
بیست ساله ندیدمش.<br />
آرامینتا (همھهممچنان خشمگبنیبنن): آره. همھهممکاراتو یادم رفته بود. همھهممیشه اولویت با اوناست.<br />
پائولو (جدی): نه، نیست. (بعد کمی نرمتر) آرامینتا، اون که تا ساعت نه بمنبممیآد. من و تو<br />
کلی وقت دار بمیبمم که صحبت کنیم. برای شام کمکم میکبىنبىی؟ (به آشبرپبرزخانه میرود) یادته<br />
من بعضی وقتا آشبرپبرزی میکردم؟ اونقدرا هم بد نبود، بود؟<br />
آرامینتا (در آشبرپبرزخانه به او میپیوندد): یه کمی از طرف ایتالیاییت، یه کمی هم از طرف<br />
بهیبههودیت‐ یادمه اسپا گبىتبىی با کوفته قلقلی ماتزو١ درست میکردی. همھهممیشه داشبنتبنن یه پدر<br />
بهیبههودی ایتالیابىیبىی برام گیجکننده بود. به خصوص وقبىتبىی که مثل پروتستانهای سفیدپوست<br />
آمریکابىیبىی حرف میزنه.<br />
پائولو: من اصلاً هم اینجوری حرف بمنبممیزبمنبمم…<br />
آرامینتا: بعضی وقتا پای تلفن، با بعضیا.<br />
(آرامینتا با لهللهھجهی غر بىببىی ادای او را درمیآورد.) «سلام جورج…»<br />
پائولو: خب میخوای مثل چیکومارکس حرف بزبمنبمم؟ (بازیگوشی میکند، با لهللهھجه شروع به<br />
صحبت میکند.) خیله خب، خیله خب. اینجوری خوشت میاد؟ (نا گهان دست نگه<br />
میدارد، اخم میکند.) تو خیلی ایرادگبریبرر شدی آرامینتا!<br />
آرامینتا: من فقط چبریبرزی که تو سَرَمه رو میگم. بجببجچه که بودم هیچوقت این کارو بمنبممیکردم.<br />
:matzoh ١ نوعی نان فطیر برشته از غذاهای سنتی یهودی.<br />
!17
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: هیچوقت بمنبممیکردی؟! پنج سالت که بود تو موزهی گوگنهابمیبمم بودبمیبمم، مردم دسته<br />
دسته توی سکوت میگشبنتبنن، بعد تو بلندبلند (ادای او را درمیآورد):«من دارم بالا<br />
میآرم!» مجممججبور شدم به زور ببرببررمت ببریبررون. تو همھهممیشه هر چی تو سرت بوده رو گفبىتبىی<br />
آرامینتا.<br />
آرامینتا: تو هم همھهممیشه منو به زور ببریبررون کردی.<br />
پائولو (آه میکشد): خب بذار به فکر شام باشیم. من برای خودم و جیمی یه کم<br />
بادمجممججون آماده کردهام بجببجخور بمیبمم. با لینگوئیبىنبىی و سس گوجهفرنگی تازه.<br />
آرامینتا: عالیه! من دارم از گرسنگی میمبریبررم.<br />
پائولو: باشه. تو سالاد درست کن. من آب لینگوئیبىنبىی رو جوش میارم.<br />
(لحللححظهای در سکوت مشغول به کار میشوند.)<br />
آرامینتا (رو به پائولو میکند): بابا، چه اتفافىقفىی افتاد؟<br />
پائولو: سر یه سخبرنبررابىنبىی منو خواسبنتبنن ببریبررون. یه دکبرتبرر پای تلفن بود. یک عالمللمم قرص خواب<br />
خورده بود. رفته بود توی کما. بعد از اون چهار روز اوبجنبججا تو بیمارستان موندم تا بالاخره<br />
از کما ببریبررون اومد. (ربجنبججیده است.)<br />
(آرامینتا دستش را بر روی چشمانش میگذارد.)<br />
پائولو: دکبرتبررا میگفبنتبنن باید تو آسایشگاه بسبرتبرری بشه. برای امنیت خودش. من بمنبممیخواستم.<br />
من میخواستم برگرده خونه. اما خیلی میترسیدم. هنوزم میترسم.<br />
آرامینتا: اما آخه برای چی…؟<br />
پائولو: بمنبممیدوبمنبمم.<br />
آرامینتا: تو باید بدوبىنبىی…<br />
پائولو (با عصبانیت): گفتم بمنبممیدوبمنبمم.<br />
!18
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: چطور میشه با یکی زندگی کبىنبىی و ندوبىنبىی. ندیدی…؟<br />
پائولو (آشفته): نه هیچی ندیدم.<br />
آرامینتا: شاید سرت خیلی شلوغ بوده. آزمایشگاه، تو همھهممیشه…<br />
پائولو (با خشونت): بله تو آزمایشگاه. این کار منه. تو کارت چیه؟<br />
آرامینتا: یه روزی منم باید کار کنم. اما بمنبممیخوام توش غرق بشم. تو فکر میکبىنبىی ا گه<br />
کسی کار نکنه جنایت کرده. من بمنبممیخوام فقط کار کنم. من میخوام خودم باشم.<br />
پائولو: بابت اینکه خودت باشی حقوق بمنبممیگبریبرری.<br />
آرامینتا: میدوبمنبمم. وقبىتبىی حقوق میگبریبرری هم بابت اینه که خودت نباشی.<br />
پائولو: آرامینتا من یادم بمنبممیآد اینقدر اعصابخردکن بوده باشی.<br />
آرامینتا: تو قبلاً هیچوقت با من حرف بمنبممیزدی. (به نرمی خواهش میکند) من فقط<br />
میخوام بدوبمنبمم چی شده، تو هم که هیچی بهببههم بمنبممیگی. قبل از اینکه اون قرصها رو<br />
بجببجخوره، حتماً چبریبرزی…<br />
پائولو: هیچی نبود. همھهممه چبریبرز مثل همھهممیشه بود.<br />
آرامینتا: شاید به خاطر همھهممبنیبنن بوده.<br />
پائولو (به سردی): اینو برام توضیح بده.<br />
آرامینتا (نشنیده میگبریبررد، نرمتر): ببنیبنن تو و مامان اتفافىقفىی افتاده بود؟ من همھهممیشه فکر<br />
میکردم سمشسمما عاشقید، واقعاً عاشقید.<br />
پائولو: بودبمیبمم… عشق بود، از همھهممون اولش. (عینکش را از چشم برمیدارد)<br />
(موسیقی پیانو، با تکنتهابىیبىی شروع میشود. سمسسممت چپ صحنه، تاریک، کمکم روشن<br />
میشود، هالهی بدن لوسی که پشت پیانو نشسته پدیدار میشود. پائولو به سوی او<br />
میرود. لوسی را از پشت بغل میکند. لوسی برمیگردد.)<br />
!19
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لوسی: تو واقعاً بلافاصله میدونسبىتبىی؟<br />
پائولو: بمنبممیدونستم، اما امیدوار بودم… تو چی؟<br />
لوسی: قبل از اینکه یک کلمه حرف بزنیم. وقبىتبىی که تو جلسهی رسیدگی دیدمت که رفبىتبىی<br />
تو جایگاه شاهد. نسبت به همھهممهی اونای دیگه خیلی جوون بودی، خیلی بجنبجحیف. اون مرده<br />
از «پست» به طرفم خم شد…<br />
پائولو: میتوبمنبمم بفهمم!<br />
لوسی (اشارهی پائولو را نادیده میگبریبررد): گفت:«این پائولو ماتئوبىتبىی، جوونترین بجببجچهی نابغه<br />
تو برنامهی فضاییه.»<br />
پائولو (دستش را با بىببىیمجممجحلی تکان میدهد): من به قسمت خبرببررنگارا نگاه کردم ‐صدتا<br />
خبرببررنگار. تو تنها کسی بودی که دیدمش. فکر کردم:«بمنبممیتونه خبرببررنگار باشه.» موهات تا<br />
روی شونههات بود. خیلی دوستداشتبىنبىی و سرحال بودی. مونده بودم تو اوبجنبججا چیکار<br />
میکبىنبىی.<br />
لوسی: من خبریبرره شده بودم به تو و یادم رفت یادداشت بردارم، اما وقبىتبىی داشتم<br />
مینوشتم کلمه به کلمه چبریبرزابىیبىی رو که گفته بودی یادم مونده بود. زده بودن به تارتحیتحخ و<br />
بعضی از اون سناتورها میخواسبنتبنن ربطت بدن به اوپنهابمیبممر تا شهادتت رو بىببىیاعتبار کبننبنن.<br />
دربارهی مجممجخالفت اوپنهابمیبممر با بمببممب هیدروژبىنبىی ازت پرسیدن و تو جواب دادی:«وقبىتبىی بمببممب<br />
هیدروژبىنبىی وارد جهان شد، معنیش این بود که قدرتهای بزرگ باید برای هولوکاسبىتبىی آماده<br />
میشدن که کارهای هیتلر در برابرش هیچ بود. هر آدم درسبىتبىی باهاش مجممجخالفت میکرد.»<br />
حرف مفت به خرجت بمنبممیرفت.<br />
پائولو: میدونستم که به هر حال از من میگذرن. برای بررسی مبریبرزان تشعشعات به من<br />
احتیاج داشبنتبنن.<br />
!20
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لوسی: چبریبرزابىیبىی که گفبىتبىی، با اون شدبىتبىی که گفبىتبىی‐ من حسابىببىی هیجانزده بودم.<br />
پائولو: اما من چی؟ من، یعبىنبىی خودم. برات جذاب بودم؟ منظورم از نظر فبریبرزیکیه.<br />
لوسی: توجه نکردم.<br />
(هر دو میخندند. مشتاقانه یکدیگر را در آغوش میگبریبررند.)<br />
لوسی: مضطر بىببىی؟ داری میلرزی.<br />
پائولو: سرده. تو چی؟<br />
لوسی: من داره گرثممممم میشه.<br />
پائولو: چرا لباساتو دربمنبممیآری؟<br />
لوسی: تو چرا دربمنبممیآری؟<br />
پائولو: من خوب بلد نیستم.<br />
لوسی: خوب بلد نیسبىتبىی لباساتو در بیاری؟<br />
پائولو: میدوبىنبىی منظورم چیه.<br />
لوسی: تو یه دانشمندی.<br />
پائولو: این جزو آموزشهامون نیست.<br />
(سکوت، در حالىللىی که لوسی شروع به درآوردن لباسهایش میکند.)<br />
لوسی: اینجوری بهببههبرتبرره؟<br />
پائولو (مکث میکند): آره.<br />
لوسی: حالا نوبت توئه.<br />
پائولو: حالا میبیبىنبىی، زیر لباسام هیچی نیست. کلاود ریبرنبرز١ رو یادت میاد تو «مرد نامربىئبىی»؟<br />
(نور در قسمت چپ صحنه خاموش میشود. مرکز صحنه روشن میشود)<br />
!21<br />
Claude Rains ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: چقدر باید اوبجنبججا بمببممونه؟<br />
پائولو: تا موقعی که خودش بگه میخواد برگرده خونه. (سرش را تکان میدهد) الابمنبمم<br />
بمنبممیخواد.<br />
آرامینتا: تو به دیدنش میری؟<br />
پائولو: هیچی بمنبممیگه. انگار من اصلاً اوبجنبججا نیستم.<br />
آرامینتا: به نظر من که حالش خیلی خوب بود.<br />
(پائولو سرش را تکان میدهد.)<br />
آرامینتا: این دکبرتبرر لندل کیه؟<br />
پائولو: توی دفاع ضدموشکی با هم بودبمیبمم. هر دو موافق بودبمیبمم که خیلی فکر بدیه و<br />
میخواستیم به دیوانههای کاخ سفید اثباتش کنیم. لندل آدم خوبیه. فبریبرزیکدانه. مزونها<br />
و کوارکها و ذرات سریع.<br />
آرامینتا: من هیچوقت از ذرات سریع خوشم بمنبممیاومد.<br />
پائولو (نشنیده میگبریبررد): فبریبرزیکدان خیلی خوبیه. یه مدت دست از علم کشید و چندسالىللىی<br />
رو صرف کار برای یه سازمان کرد‐ فدرالیسم جهابىنبىی… صلح. بعد دیگه خبرببرری ازش<br />
نداشتم تا اینکه شنیدم برگشته به کار دولبىتبىی… آره، رابطهی من و اون به خیلی قبل<br />
برمیگرده. (جیمی را صدا میکند) جیمی! مبریبرز رو بجببجچبنیبنن. شام داره آماده میشه.<br />
(جیمی از پلهها پایبنیبنن میآید و به آبهنبهها میپیوندد. یکی از عینکهایش را به چشم دارد.)<br />
آرامینتا (میخندد): جیمی! چطور میتوبىنبىی با اینا ببیبىنبىی!<br />
جیمی: بمنبممیتوبمنبمم. اما باعث میشه چبریبرزی که میخوری خیلی جالب به نظر برسه.<br />
(شروع به غذا خوردن میکنند.)<br />
!22
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: بهبه! یادم رفته بود که تو این خونواده چقدر خوب غذا میخوردبمیبمم. فقط طرف<br />
فامیل مامان که دعوت میشدبمیبمم از گرسنگی میمردبمیبمم. کیک ماهی و پورهی سیبزمیبىنبىی.<br />
پائولو: نون شگفتانگبریبرز١ هم بود.<br />
جیمی: نون شگفتانگبریبرز برای پسر شگفتانگبریبرز. من پسر شگفتانگبریبرزم. (با سرخوشی…<br />
در یکی از حالتهای خیالىللىی همھهممیشگیاش به سر میبرد.) بابا، تو مرد شگفتانگبریبرز هسبىتبىی.<br />
آرامینتا، تو میتوبىنبىی…<br />
پائولو: غذاتو بجببجخور جیمی.<br />
آرامینتا: دسر همھهممیشه ژله داشتیم.<br />
جیمی: من عاشق ژلهام. با اون همھهممه چبریبرزای خندهدار توش. (ریسه میرود.)<br />
پائولو: من هیچوقت نفهمیدم که مادرت چرا اینقدر سالمللمم و سرحال بود با اینکه با کیک<br />
ماهی و پورهی سیبزمیبىنبىی بزرگ شده بود.<br />
جیمی (حرفش را قطع میکند): آرامینتا نگاه کن! (یک عینک دیگر به چشم میزند.)<br />
پائولو (با ملابمیبممت): درش بیار. برای چشمت بده.<br />
(جیمی عینک را درمیآورد. پائولو دوباره رو به آرامینتا میکند.)<br />
آرامینتا: توی گوابمتبممالا برتحنتحج و لوبیا بود. همھهممبنیبنن و بس. بجببجچهها خیلی لاغر بودن. بعد منو نگاه<br />
کن. شانس آوردم که اون اولش این همھهممه داشتم.<br />
پائولو: آره. وقبىتبىی که رفبىتبىی من فکر کردم هواپیمابىیبىی قبولت بمنبممیکنه:«متاسفانه وزن بیشبرتبرر از<br />
حد مجممججازه.»<br />
آرامینتا: وقبىتبىی دوستات برای شام میاومدن اینجا، تو دربارهی وزن من حساسیت نشون<br />
میدادی.<br />
:Wonder Bread ١ نان واندر، نام تجاری نوعی نان که در آمریکای شمالی تولید و توزیع میشود. نام تجاری به دلیل<br />
استفاده در جمالت بعدی، شگفتانگیز ترجمه شده است.<br />
!23
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: حساسیت؟<br />
آرامینتا: قبول کن. منو از تو اتاقم صدا میکردی که معرفیم کبىنبىی، بعد منو میفرستادی که<br />
برم. منو میبوسیدی و شببجببجخبریبرر میگفبىتبىی و یه چبریبرز به خیال خودت خندهدار میگفبىتبىی،<br />
مثلاً:«دخبرتبررم مال سمسسممت ایتالیابىیبىی و بهیبههودی خانواده است.» (مکث میکند، حالتش عوض<br />
میشود.) ازش متنفر بودم، چون میدونستم ظاهر من اسباب خجالتته.<br />
پائولو: نه، نه.<br />
آرامینتا: پس اون دوستت زیگمونت زلر١ چی؟ اسمسسممشو هیچوقت یادم بمنبممیره. وزنش یه<br />
صدوسی کیلو بىیبىی میشد. من همھهممیشه تصور میکردم که مجممججموع دوتا آدم روی همھهممه، یکی<br />
زیگمونت و یکی زلر. توی صندلىللىی دستهدار جا بمنبممیشد. یادمه صندلىللىی بزرگ ننوبىئبىی رو براش<br />
آوردی، و بعد از اون شب صندلىللىی دیگه تکون بمنبممیخورد.<br />
جیمی (وسط صحبتش می پرد): هنوزم تکون بمنبممیخوره.<br />
آرامینتا: به خاطر اون شرمنده بمنبممیشدی. مدام دعوتش میکردی برای شام، انگار شدیداً<br />
مجممجحروم و گرسنه بود.<br />
پائولو: اون دخبرتبررم نبود.<br />
آرامینتا: درسته. یه فبریبرزیکدان میانسال که خودشو با مزونها و پروتونها خفه میکنه<br />
میتونه شبیه اسب آبىببىی باشه. اما یه دخبرتبرر نوجوون بمنبممیتونه تپل باشه. مانع رابطهی درست<br />
فرویدی پدر و دخبرتبرر میشه.<br />
پائولو: آخه فروید چه ربطی به این ماجرا داره؟<br />
آرامینتا: همھهممکارای تو همھهممیشه تو اون صحبتهای سر شام حرفش رو به میون میکشیدن.<br />
مثل اون روانکاوی که میومد خونهمون تا از مشکلات خانوادگیش برامون بگه.<br />
!24<br />
Zygmunt Zeller ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: ماروین میلر١ رو میگی. خب روانکاوها هم کسی رو نیاز دارن که باهاش حرف<br />
بزنن.<br />
آرامینتا: دوستای تو همھهممیشه اسمهاشون با هم جور بود. زیگمونت زلر. ماروین میلر.<br />
(پائولو سرش را با ناباوری تکان میدهد، اوقاتش تلخ شده اما ناخواسته برایش جالب هم<br />
هست.)<br />
آرامینتا: نقاشیهای مدرسهمو نگاه میکرد و میگفت: نگاه کن دستاش چه کوتاهه‐ دنبال<br />
مجممجحبته. عجب آدم گهی بود!<br />
جیمی (وسط صحبتش میپرد): کی آدم گهی بود آرامینتا؟<br />
پائولو: تو همھهممیشه اصطلاحات مدفوعی رو جایگزین اظهار نظر منطقی میکردی.<br />
آرامینتا: مدفوعی! این دیگه حرف زشتیه.<br />
پائولو: ا گه بجتبجحصیلات بهببههبرتبرری داشبىتبىی…<br />
آرامینتا: تو منو فرستادی کالجللجج درجه چهار…<br />
پائولو: کالجللجج درجه سه ردت کرده بود… ا گه بجتبجحصیلات بهببههبرتبرری داشبىتبىی میفهمیدی که چرا<br />
فروید دربارهی فضولات نوشته بود.<br />
آرامینتا: فضولات! این دیگه خیلی مدفوعیه.<br />
پائولو: فضولات یکی از دستهبندیهای فروید بود.<br />
آرامینتا: خب دوستای تو مدام تو این دستهبندیها قرار میگرفبنتبنن.<br />
(جیمی از سروکول آرامینتا بالا میرود و بغلش میکند.)<br />
پائولو: جیمی آرامینتا رو اذیت نکن.<br />
آرامینتا: اذیتم بمنبممیکنه.<br />
!25<br />
Marvin Miller ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: جیمی تو دیگه یه پسر بزرگی.<br />
آرامینتا: این یعبىنبىی چی؟<br />
پائولو: یعبىنبىی اینکه باید یاد بگبریبرره چطور با خابمنبممهای جوون رفتار کنه.<br />
آرامینتا: من خواهرشم.<br />
جیمی: بابا، من میخوام با آرامینتا ازدواج کنم.<br />
پائولو: نه جیمی، برادر و خواهر بمنبممیتونن با هم ازدواج کبننبنن.<br />
آرامینتا: خودش میدونه!<br />
پائولو: بمنبممیدونه…<br />
آرامینتا (عصبابىنبىی): اینو نگو!<br />
جیمی: من خیلی چبریبرزا میدوبمنبمم.<br />
پائولو (ملابمیبممتر میشود): بله جیمی، تو یه چبریبرزابىیبىی میدوبىنبىی اما… بیایید یه کم بستبىنبىی<br />
بجببجخور بمیبمم. (شروع به کشیدن میکند.)<br />
آرامینتا: وای خدا من بجتبجحملشو ندارم!<br />
پائولو: بذار یه چبریبرزی رو روشن کنیم آرامینتا. من همھهممیشه به تو افتخار میکردهام. وقبىتبىی<br />
شعر مینوشبىتبىی همھهممیشه میزدمشون به دیوار دفبرتبررم.<br />
آرامینتا: به جز اوبىنبىی که باعث شد تو مدرسه راهنمابىیبىی تعلیق بشم.<br />
پائولو: مثل اینکه یادت رفته، من به مدرسه نامه نوشتم و ازت دفاع کردم.<br />
آرامینتا: آره. (ادای لحللححن آ کادمیک او را درمیآورد.) «زبان او برای من نبریبرز توهبنیبننآمبریبرز بوده<br />
است. لکن او مجممجحق است که به شیوهی خود، افکارش را بیان بمنبمماید. این پایهی نظام قانون<br />
اساسی ماست.» همھهممیشه برای گفبنتبنن حرف راست باید معذرتخواهی میکردی.<br />
!26
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: این دقیقاً همھهممون حسی بود که نسبت به اون شعر داشتم. زبونش‐ فکر کنم تنها<br />
کلمهای که میشه راجع بهببههش به کار برد…<br />
آرامینتا: تو خجالتزده بودی. نسل سمشسمما خیلی راحت خجالتزده میشه.<br />
پائولو: نسل سمشسمما هم خیلی خجالتآوره.<br />
آرامینتا: پس چرا از کارهابىیبىی که همھهممکارات میکبننبنن خجالتزده نیسبىتبىی؟<br />
پائولو: کارهاشون چی هست؟<br />
آرامینتا: ذرات سریع. مزونها. کوارکها. همھهممش در حال کوارک هسبنتبنن. عبنیبنن اردک. کوارک،<br />
کوارک!<br />
جیمی (وسط صحبت میپرد): کوارک کوارک!<br />
پائولو: به سلامبىتبىی جهل. (رو به جیمی) خیلی خب جیمی، میتوبىنبىی از سر مبریبرز بری.<br />
جیمی: من که هنوز بستبىنبىیمو بمتبمموم نکردم.<br />
آرامینتا (از کوره در میرود): چرا میفرستیش بره؟ تو همھهممه رو میفرسبىتبىی که برن!<br />
پائولو (عصبابىنبىی): منظورت چیه؟<br />
آرامینتا: ولش کن.<br />
پائولو: من تو رو جابىیبىی نفرستادم، فرستادم؟ تو خودت تصمیم گرفبىتبىی بری گوابمتبممالا.<br />
آرامینتا: بله. بازم میخوام برگردم همھهممونجا.<br />
پائولو: بمنبممیدونستم میخوای برگردی. برای چی؟<br />
آرامینتا: من اوبجنبججا یه دوست خوب پیدا کردم. همھهممسن خودم بود، اما معلم روستا بود.<br />
پائولو: این پسره… دوستپسرت بود؟<br />
آرامینتا: من همھهممچبنیبنن چبریبرزی نگفتم. اما بله، فکر میکنم که بود.<br />
پائولو: خیلی خب، دیگه سوالىللىی نیست.<br />
!27
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(بستبىنبىی میخورند.)<br />
جیمی: میتوبمنبمم برم بالا تلویزیون نگاه کنم؟<br />
(پائولو به نشانه تایید سر تکان میدهد. جیمی میرود.)<br />
پائولو (پس از کمی سکوت): پس داری سکس رو کشف میکبىنبىی. (دست دراز میکند تا<br />
قهوه را بردارد.)<br />
آرامینتا: دیگه سوالىللىی نبود، ها؟<br />
پائولو: این توضیحی بود. (برای هر دویشان قهوه میریزد.)<br />
آرامینتا: توضیح دقیقی نبود. من سکس رو کلاس دوازدهم کشف کردم.<br />
پائولو: تو دببریبررستان؟<br />
آرامینتا (با شوخطبعی با دست اشاره میکند): این سوال بود ها! معلومه که تو دببریبررستان.<br />
پائولو: معلومه. (سکوت) خدایا، تو دببریبررستان! (جرعهای قهوه مینوشد) خب، دستکم یه<br />
چبریبرزی تو دببریبررستان یاد گرفبىتبىی.<br />
(صدای تلویزیون از اتاق جیمی به گوش میرسد.)<br />
پائولو: جیمی! صدای تلویزیون رو کم کن.<br />
آرامینتا (موضوع را عوض میکند): بابا، به نظرم جیمی بهببههبرتبرر شده.<br />
پائولو (مجممجحکم): دقیقاً مثل قبله.<br />
آرامینتا: از اوبىنبىی که یادم میاد بهببههبرتبرر به نظر میرسه.<br />
پائولو: آزمایشها تغیبریبرری رو نشون بمنبممیده.<br />
آرامینتا (با عصبانیت): چرا اینقدر به آزمایشها ابمیبممان داری؟ من ازشون متنفرم.<br />
پائولو: خانوم، بدون آزمایش، علم هم ندار بمیبمم. من فکر بمنبممیکنم تو به علم اعتقاد داشته<br />
باشی. بمنبممیفهمم چرا.<br />
!28
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: خب بببنیبنن، چبریبرزابىیبىی هست که علم ازش سر در بمنبممیآره.<br />
پائولو: مادرت هم همھهممبنیبننطوری بود. به حقایق اعتماد نداشت. خیلی رمانتیک بود.<br />
آرامینتا (به آرامی): نگو بود.<br />
پائولو (سرش را تکان میدهد، مکث میکند): آرامینتا، اون سعی کرد بمببممبریبرره چون… زن<br />
زیباییه و باید تو یه دنیای زیبا زندگی کنه. نه این دنیا. این دنیا میترسوندش.<br />
(صدای موسیقی پیانو بلند میشود. پائولو به سمسسممت چپ صحنه میرود، سمسسممت چپ کمکم<br />
روشن میشود و لوسی در لباسی متفاوت از فلشبک قبلی در آبجنبججاست.)<br />
لوسی: باید پای تلفن بیشبرتبرر مراقب باشی پائولو.<br />
پائولو: چرا؟<br />
لوسی: وقبىتبىی با تلفن صحبت میکنم صداهای عجیبىببىی میشنوم.<br />
پائولو: فکر میکبىنبىی…؟<br />
لوسی: افبىببىیآی.<br />
پائولو: چرند نگو. ما که چبریبرزی بمنبممیگیم که برای اونا جالب باشه.<br />
لوسی: چرا، میگیم. همھهممبنیبنن دیروز داشبىتبىی با جیم کولودبىنبىی١صحبت میکردی.<br />
پائولو: خب؟<br />
لوسی: نیم ساعت حرف زدید.<br />
پائولو: پرچونگی هم جرمه؟<br />
لوسی: دربارهی دولت حرف زدید. دوستانه هم نبود…<br />
پائولو: خب، ما میتونیم هر حرفىففىی که بجببجخوابمیبمم بزنیم. اینجا آمریکاست.<br />
!29<br />
Jim Kolodny ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لوسی (صدایش بالا میرود): بجنبجخبریبرر، اشتباه میکبىنبىی. آمریکا نیست. قبلاً آمریکا بود. یا شاید<br />
هیچوقت هم نبود. شاید هم آمریکاست تا وقبىتبىی شونزده سالت بشه، بعد بزرگ میشی و<br />
میبیبىنبىی که مثل بقیه جاهای دیگه است.<br />
پائولو: اما شبیه جاهای دیگه نیست.<br />
لوسی: تو یه چبریبرزابىیبىی هست. پلیس مجممجخفی. اسبرتبرراق سمسسممع. پروندههای سرّی دربارهی مردم.<br />
باید بیشبرتبرر مراقب باشیم.<br />
پائولو: من دلمللمم میخواد فکر کنم که ما خطرنا کیم لوسی، اما…<br />
لوسی: برای اونا مهم نیست که ما چقدر خطرنا ک هستیم‐ مهم اینه وجود دار بمیبمم.<br />
پائولو: فکر میکنم باید خونسرد باشی.<br />
لوسی: تو خیلی خونسردی پائولو. اون خشمی که یه موقعی داشبىتبىی کجا رفته؟<br />
پائولو: گذاشتمش کنار. وقبىتبىی با خشمت بمنبممیتوبىنبىی کاری ابجنبججام بدی، تو رو بجتبجحلیل میبره.<br />
لوسی، دنیا آشفتهبازاره. عوض هم بمنبممیشه. باید قوی باشی و اینو قبول کبىنبىی.<br />
لوسی: من باید باهاش بجببججنگم. اما تنهابىیبىی بمنبممیتوبمنبمم. (دستش را دراز کرده است؛ پائولو به<br />
سویش بمنبممیرود.) کمکم کن پائولو.<br />
پائولو (به سردی): رفتارتو عوض کن لوسی، رفتارتو عوض کن!<br />
(طوری به پائولو نگاه میکند که انگار تازه فهمیده که تنهاست. پائولو به مرکز صحنه<br />
برمیگردد و نور در قسمت پیانو خاموش میشود.)<br />
آرامینتا: پیانو زدنش رو خیلی دوست داشتم. هیچوقت مجممججبور نبود از روی نت بجببجخونه.<br />
همھهممهاش از درونش بود. یادمه همھهممه با هم اون کمدی موزیکالهای آبکی رو میخوندبمیبمم.<br />
(موسیقی پیانو، لوسی دیده بمنبممیشود، به آرامی مینوازد)<br />
پائولو: تو روی پام مینشسبىتبىی.<br />
!30
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا (نشنیده میگبریبررد): جیمی خیلی خوشحال بود. دوست داشت کنارش روی صندلىللىی<br />
پیانو بشینه.<br />
پائولو: تو چه دخبرتبرربجببجچهی بااحساسی بودی.<br />
آرامینتا (همھهممچنان بىببىیتوجه): تو و مامان تو این اتاق میرقصیدید. اما بعضی وقتا تو رادیو<br />
هیچی جز را ک بمنبممیشد پیدا کرد، برای همھهممبنیبنن با اخبار ساعت هفت میرقصیدید.<br />
پائولو: نه!<br />
آرامینتا: چرا! سمشسمما دوتا با والبرتبرر کرانکایت١ میرقصیدید.<br />
پائولو: اون سفرهای تابستوبىنبىی تو بمتبممام کشور؟ تو و جیمی عقب شِوی٢ قدبمیبممیمون؟<br />
آرامینتا: مامان یه وری مینشست رو صندلىللىی جلو و برامون کتاب میخوند. این کارشو<br />
دوست داشتم چون حواسم رو از بوی موز پرت میکرد.<br />
پائولو: موز؟<br />
آرامینتا: بمتبممام طول راه تو کانزاس تو داشبىتبىی موز میخوردی. مامان برات پوست میکند تا تو<br />
رانندگیتو بکبىنبىی. ببرنبرزین برای ماشبنیبنن، موز برای تو. بوی اون موزها! من و جیمی روی<br />
صندلىللىی عقب هرهر میخندیدبمیبمم، چون دماغمونو نگه داشته بودبمیبمم خیلی هم سخت بود.<br />
پائولو (میخندد): یادمه رو لبهی پرتگاههای کوههای را کی اسبسواری میکردبمیبمم، تو<br />
ارتفاع سه هزار مبرتبرری. سمشسمما بجببجچهها رو پشت اون اسبها چقدر نبرتبررس بودید، همھهممهاش چند<br />
سانت فاصله از پرتگاه. مادرتون هم همھهممبنیبننطور. من تا سرحد مرگ میترسیدم.<br />
آرامینتا: تو تنها کسی بودی که میدونسبىتبىی تو چه ارتفاعی هستیم‐ میبیبىنبىی؟ ممممممکنه که<br />
آدم بیش از اندازه بدونه.<br />
!31<br />
Walter Cronkite ١<br />
٢ کوتاهشدهی شورولت Chevrolet
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: هیچ فرصبىتبىی رو از دست بمنبممیدی ها؟! (به فکر فرو میرود) موزها رو به کلی یادم<br />
رفته بود. تابستوبىنبىی که با ماشبنیبنن رفتیم کالیفرنیا‐ یه دریاچه بود مثل مروارید تو دوهزار<br />
مبرتبرری ارتفاعات سبریِبررا. مادرت تردید نکرد. لباساشو درآورد، شبریبررجه زد توی آب تحیتحخ.<br />
میتونست تو یه کلبهی کوهستابىنبىی کنار دریاچه زندگی کنه. اما هر بار که برمیگشتیم،<br />
خندههای فوقالعادهش ناپدید میشد. روزنامهها رو میخوند و هر وحشبىتبىی که تو دنیا بود،<br />
میشد بجببجخشی از زندگیش.<br />
آرامینتا: بعضی وقتا دیروقت شب میشنیدبمیبمم که با هم جروبجببجحث میکنبنیبنن.<br />
پائولو: همھهممیشه ببنیبننمون اینطور نبود.<br />
آرامینتا: میدونستم که همھهممدیگه رو دوست دارید. من همھهممیشه تو و مامان رو مثل زئوس و<br />
آفرودیت تصور میکردم.<br />
پائولو: مگه زئوس موهاش داشت میربجیبجخت؟<br />
آرامینتا: تو میتوبىنبىی خیلی هم خوشتیپ باشی.<br />
پائولو: سهشنبهها و جمججممعهها، زیر یه نور خاص، شاید.<br />
آرامینتا: مگه زئوس به شکلهای مجممجختلف دربمنبممیاومد؟<br />
پائولو: چرا، شبریبرر یا عقاب، اما نه یه بیوفبریبرزیکدان بهیبههودی‐ایتالیابىیبىی.<br />
آرامینتا: اما مامان دست از دوست داشتنت برنداشت. چی شد؟<br />
پائولو: ترسهاش. ترسهاش زیاد شد. ما همھهممه ترسهامونو دار بمیبمم، اما اون هیسبرتبرریک و اجمحجممق<br />
شد.<br />
آرامینتا (مجممجحکم): مامان اجمحجممق نیست! اون همھهممیشه داشت میخوند. تولستوی، هبرنبرری جیمز،<br />
همھهممه رو. اون از بمتبممام همھهممکارای دانشمندت باهوشتره.<br />
پائولو (مجممجحکم): آره. اما کمکم داشت نامناسب رفتار میکرد…<br />
!32
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا (با ببریبرزاری): آها آره، نامناسب…<br />
پائولو: واقعیته. مردم داشبنتبنن مسخرهاش میکردن. انگار این دنیا رو رها کرده بود. اون<br />
واقعاً میخواست تو یه سیارهی دیگه زندگی کنه. شاید <strong>ونوس</strong>. نزدیکتر به خورشید.<br />
مهماننوازتر از این زمبنیبنن خودمون. بدتر و بدتر میشد. آخرش شده بود یه زن دیوانه.<br />
آرامینتا (فریاد میزند): دربارهی مادر من اینو نگو!<br />
(به سوی او میپرد تا به او جمحجممله کند. پائولو نگهش میدارد، مانعش میشود و او را در<br />
آغوش میگبریبررد.)<br />
پائولو: آرامینتا! آرامینتا!<br />
(آرامینتا خود را رها میکند، گریه میکند. زنگ در خانه به صدا درمیآید. پائولو تردید<br />
میکند.)<br />
پائولو: بیا تو!<br />
(جان لندل وارد میشود، مردی درشت، خوشلباس، کیف مدارکی در دست دارد.)<br />
پائولو: جان، بیا تو.<br />
(با هم دست میدهند و در همھهممبنیبنن حال آرامینتا بر خود مسلط میشود.)<br />
لندل: این باید دخبرتبررت باشه. (با مهربابىنبىی لبخند میزند.)<br />
(آرامینتا به حالت سلام سر تکان میدهد.)<br />
آرامینتا (با عجله میخواهد خارج شود): من با جیمی تلویزیون نگاه می کنم. (خارج<br />
میشود)<br />
لندل: بمنبممیخواستم…<br />
پائولو: نه، نه، بشبنیبنن. نوشیدبىنبىی میل داری؟ بذار کتت رو بگبریبررم.<br />
(کتش را درمیآورد و به او میدهد.)<br />
!33
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل: ا گه کمی ویسکی داری… خب پائولو، خیلی وقته ندیدمت.<br />
(پائولو نوشیدبىنبىیها را آماده میکند، با سر تایید میکند.)<br />
لندل: هنوزم میتوبمنبمم اون روز صبح زود توی هواپیما تصورت کنم که راهتو توی اون جای<br />
تنگ باز میکردی. تو تنها دانشمندی بودی که میتونستیم توی دُم جات بدبمیبمم.<br />
پائولو: بعد من فکر میکردم برای این انتخاب شدم که مشاهدهگر دقیقی بودم.<br />
لندل: البته که این فا کتور بود. اما تو لحللححظات تاربجیبجخی مثل اون، لاغر بودنه که به حساب<br />
میآد. (میخندد) تو هم میخواسبىتبىی همھهممکاری کبىنبىی، با اینکه دربارهی کلیت دفاع<br />
ضدموشکی تردید داشبىتبىی.<br />
پائولو: بیشبرتبرر از تردید، من فکر میکردم فکر خطرنا کیه. اونطور که یادم میاد تو هم<br />
تردید داشبىتبىی.<br />
لندل: داشتم. توی همھهممون روز اول آزمایشات هم درست بعد از اینکه به یه هدف زدبمیبمم و<br />
میشد گوی آتشبنیبنن رو بىببىیحرکت توی هوا دید و همھهممه داشبنتبنن فریاد میزندن، میخندیدن و<br />
به هم تبرببرریک میگفبنتبنن، تو آروم گفبىتبىی:«شانسی بود. بهببههبرتبرره بیشبرتبرر آزمایش کنیم.» تو درست<br />
میگفبىتبىی. یه آزمایش ساختگی بود که تنظیم شده بود تا موفقیتآمبریبرز باشه. بعد تو<br />
گفبىتبىی:«کجا میتوبمنبمم یه جیپ پیدا کنم؟ میخوام برم مبریبرزان تشعشعات رو اندازه بگبریبررم.»<br />
پائولو: حافظهی خو بىببىی داری.<br />
لندل: اینا جزبىئبىی از تاربجیبجخه.<br />
(مینوشند، با یادآوری خاطراتشان شاد و راحت هستند.)<br />
پائولو: شنیدم پژوهش رو کنار گذاشبىتبىی رفبىتبىی عضو فدرالیستهای جهابىنبىی شدی.<br />
!34
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل (آه میکشد): سه سال بمتبممام مبارزهی تبلیغابىتبىی کردم برای یه جهان متحد، برای خلع<br />
سلاح. اما میدیدم که امیدی بهببههش نیست. تصمیم گرفتم که همھهممچنان برای همھهممون هدف<br />
کار کنم… اما از داخل.<br />
پائولو: پس برگشبىتبىی که برای دولت کار کبىنبىی.<br />
لندل: برای شرکت رَند١ که پیمانکار دولته. اخبریبرراً شدهام مسئول ارشد امنیت. حالا بذار<br />
یه چبریبرزی بهببههت بگم. توانابىیبىیهای تو الان شدیداً مورد نیازه.<br />
پائولو: تو که میدوبىنبىی من قسم خوردم که دیگه برای دولت هیچ کاری نکنم. من بهببههشون<br />
گفتم که برنامهی موشکی فضابىیبىی جواب بمنبممیده و ا گر هم بده فقط جنگ تسلیحابىتبىی رو<br />
سریعتر میکنه.<br />
لندل: اما وقبىتبىی تو سال ٨۵[١٩] توی صحرا آزمایش میکردبمیبمم قبول کردی که روی<br />
مشکلات تشعشع کار کبىنبىی.<br />
پائولو: احساس کردم فرصتیه که میشه جون آدما رو بجنبججات داد.<br />
لندل: دقیقاً برای همھهممبنیبنن الان بهببههت نیاز دار بمیبمم. (برای تاثبریبررگذاری مکث میکند) یه سلاح<br />
جدید در دست طراحیه.<br />
پائولو: یه سلاح جدید؟ تو دنیا اونقدر شهر وجود نداره که بشه با این همھهممه بمببممب که دار بمیبمم<br />
خرابشون کرد. دیوانگیه.<br />
لندل: دیوانگی باشه یا نباشه، واقعیته.<br />
پائولو: خوشحالمللمم که ازش ببریبررون اومدم.<br />
لندل: هیچ کدوممون ببریبررون نیستیم پائولو. ما توی این سیاره هستیم، نه جای دیگه.<br />
بجببجچههاموبمنبمم همھهممبنیبننطور. باید به فکر بجببجچههامون باشیم. جنگ سرد قطعاً بمتبمموم شده. اما ما یه<br />
!35<br />
Rand ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
دسمشسممن جدید دار بمیبمم‐تروریسم. بدون سلاح بمنبممیتونیم از پسش بر بیاییم. برای همھهممبنیبنن یه<br />
سلاح جدید تو برنامه است، سلاحی که میتونه از یه پایگاه نظامی جدید پرتاب بشه.<br />
پائولو (بلند میشود، قدم میزند، سرش را تکان میدهد): دیوانگیه. همھهممبنیبنن حالاش تو<br />
صدتا کشور مجممجختلف پایگاه نظامی دار بمیبمم.<br />
لندل: آره، اما بمتبممام اون کشورها یه مشکل مشبرتبررک دارن…<br />
پائولو: اون کشورها ما رو اوبجنبججا بمنبممیخوان.<br />
لندل: دولتها مایلن، میشه تشویقشون کرد. اما مردمشون ‐ این یه مسئلهی<br />
دیگهست. خصومت آشکار بیشبرتبرر و بیشبرتبرر‐ کره، ژاپن، خاورمیانه. فقط خصومت نیست.<br />
تروریسم. پس مشکل میشه این: کجا میتونیم پایگاه نظامی داشته باشیم که هیچ<br />
مجممجخالف مجممجحلی وجود نداشته باشه؟<br />
(پائولو به آسمسسممان اشاره میکند.)<br />
لندل (مشتاقانه): دقیقاً! فضا. ما خیلی وقته که دار بمیبمم فضاپیما میفرستیم، اما هیچوقت<br />
سلاح به فضا نفرستادهابمیبمم. هیچکس این کارو نکرده. خیلی فکر هیجانانگبریبرزیه.<br />
پائولو: هیجانانگبریبرز؟ من که میگم غمانگبریبرزه. سلاح تو فضا؟ فکر بمنبممیکبىنبىی خدا از این<br />
بجتبججاوز ما خشمگبنیبنن بشه؟<br />
لندل (میخندد): فکر میکردم تو آتئیست هسبىتبىی.<br />
پائولو: مادرم بهیبههودی بود و پدرم کاتولیک. فکر کردم آتئیسم سازش خو بىببىی باشه. جداً<br />
جان، این فکر وحشتنا کیه.<br />
لندل: آره، وحشتنا که. چند نفری توی رَند هستیم که همھهممبنیبنن حس رو دار بمیبمم، اما بمنبممیتونیم<br />
صربجیبجحاً باهاش مجممجخالفت کنیم. راه دیگهای هست. برای همھهممبنیبنن به تو نیاز دار بمیبمم پائولو. از چبریبرزی<br />
که فکر میکبىنبىی بدتره. گفتم «تسلیحات جدید».<br />
!36
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: من دربارهی «پناهکوبها» خوندهام. سلاحهابىیبىی که هدفهابىیبىی در عمق زیاد رو<br />
بجتبجخریب میکبننبنن. حسن تعببریبرری برای سلاحهای هستهای تا کتیکی، درست میگم؟<br />
لندل: از اون هم گذشتهابمیبمم. چبریبرزی روی مبریبرزهاست که غبریبررقابل تصوره.<br />
پائولو: دیوانهان.<br />
لندل: برای همھهممبنیبنن بهببههت نیاز دار بمیبمم. درخواست اطلاعات دقیق دربارهی اثرات تشعشعات<br />
کردن. این ممممممکنه هشیارشون کنه.<br />
پائولو: برای الکلیهای اصلاحناپذیر؟ آخه اثرات واقعاً براشون مهمه؟ هبریبرروشیما براشون<br />
اهمھهممیبىتبىی داشت؟ عامل ناربجنبججی١ براشون اهمھهممیبىتبىی داشت؟ اون همھهممه سربازای ویتنامی که مریض<br />
شدن؟ اورانیوم ضعیف شده؟ وقبىتبىی جنگ اول خلیج بمتبمموم شد به خودشون میبالیدن<br />
که :«ما فقط چند صد کشته دادبمیبمم.» حالا میدونیم که از هر سه سرباز اون جنگ<br />
یکیشون یا جسمی یا روحی آسیب دیده، یا بجببجچههاشون به طرز فجیعی معلولن.<br />
لندل: حق با توئه، اونا براشون مهم نیست. اما برای ما مهمه. ما مجممججابشون کردبمیبمم که هر<br />
نوع تسلیحات جدیدی باید همھهممراه با اطلاعات دقیق دربارهی اثرات زیسبىتبىی و بیماریهای<br />
تشعشعی باشه. به نفعشون نیست که فجایع زیسبىتبىی به بار بیارن. این کشور به اندازهی<br />
کافىففىی دسمشسممن داره، بجتبجحمل بیشبرتبرر از اینو نداره. همھهممهی دنیا برضد ما میشه. دیگه متحد<br />
بجنبجخواهیم داشت، حبىتبىی یه دونه. اونا نگران این هسبنتبنن. کار ما اینه که نگرانشون کنیم.<br />
اینجاست که بجتبجخصص تو مورد نیازه. ا گه اطلاعات جمججممع کنیم و بمنبممودار و جدول درست<br />
کنیم، دقیق و متقاعدکننده، شواهد کافىففىی داشته باشیم که فکر کبننبنن غبریبررممممممکنه، میتونیم<br />
کاری کنیم که از فکرش منصرف بشن.<br />
١ عامل نارنجی Orange) (Agent نوعی سم قوی است که ارتش آمریکا در جنگ ویتنام از سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۷۱ برای از بین<br />
بردن جنگلهای پناهگاه ویتکنگ به کار برد. این ماده عالوه بر از بین بردن جنگلهای انبوه استوایی بر مردم ویتنام نیز آثار<br />
مرگبار فراوانی به جا گذاشت که در نسلهای بعدی مردم مناطق سمپاشی شده دیده میشود.<br />
!37
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: جان، یعبىنبىی میگی میخوای از خبریبررش بگذرن؟ مگه استخدامت نکردهان که<br />
تاییدشون کبىنبىی؟<br />
لندل: چرا، اما من فکر خودمو هم دارم، فکری که اونا درکش بمنبممیکبننبنن. اونا به من اعتماد<br />
دارن چون موقع جنگ سرد باهاشون بودم. اون زمان من به عامل بازدارندهی هستهای<br />
اعتقاد داشتم. اما با این جنگ دیوانهوار تروریسم هیچ بازدارندهای وجود نداره. هیچ<br />
سلاحی بمنبممیتونه جلوی تروریستها رو بگبریبرره. بازیایه که اونا هیچ ازش سر در بمنبممیآرن.<br />
توی رَند چند نفری هستیم که با هم دربارهش حرف میزنیم. همھهممه موافقیم که دیوانگیه و<br />
هر کاری میتونیم باید ابجنبججام بدبمیبمم تا جلوشو بگبریبرر بمیبمم. اسم خودمونو گذاشتیم گروه<br />
هایزنبرببررگ١ . یادته؟<br />
پائولو: حدس میزنن که با اطلاعات غلط پروژهی ابمتبممی آلمللممان رو خراب کرد.<br />
لندل: ما اطلاعات درست میدبمیبمم، اما با همھهممون اثر. ما یه تیم کوچیک خوب دار بمیبمم. یه تیم<br />
ویژه.<br />
پائولو: تو هم میخوای من توی تیم باشم.<br />
لندل: میخوابمیبمم که تو مدیریتش کبىنبىی.<br />
پائولو: مدیریت کنم؟ چرا من؟<br />
لندل: به خاطر اینکه تو بهببههبرتبرریبىنبىی. خدا لعنتش کنه پائولو، اونا بمنبممیتونن هیچ ایرادی به تو<br />
وارد کبننبنن. تو برای پژوهشت روی تشعشعات نوبل بردی.<br />
پائولو: میدوبىنبىی که، من تو دانشگاه کلمبیا درس میدم.<br />
!38<br />
Heisenberg ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل: تو خیلی وقته که اوبجنبججا دفن شدی، ببخشید میگمها. الان کار عملی هست که<br />
میشه ابجنبججام داد. برای صلح. مطمئناً میتوبىنبىی مرخصی بگبریبرری. رند همھهممبنیبنن حالا قراردادش<br />
رو داره. یک عالمللمم پول.<br />
پائولو: منظورت چیه «یک عالمللمم پول»؟<br />
لندل: یه بودجهی سه میلیون دلاری. خودت حقوقتو تعیبنیبنن کن. کارکنانت رو، فضای<br />
کارتو. مزایای اضافىففىی فراوون. (مکث میکند) متاسف شدم که دربارهی همھهممسرت شنیدم.<br />
حتماً خیلی سخت بوده. بمتبممام هزینههاش پوشش داده میشه. تو یه پسر هم داری. ا گه<br />
مجممجخارج اضافىففىی برای اون هم هست…<br />
پائولو (به سرعت بلند میشود، در طول اتاق راه میرود، آشفته، لیوانها را برمیدارد):<br />
جیمی هیچ مجممجخارج اضافهای نداره.<br />
(نور عوض میشود. لوسی پشت پردهای با نوزادی در گهواره صحبت میکند.)<br />
لوسی: بیا، بیا، آهان… آره…<br />
پائولو: لوسی، تا کی میخوای بهببههش شبریبرر بدی؟<br />
لوسی (وارد فضای اصلی میشود): میفهمم کی باید قطعش کنم.<br />
پائولو: فکر کردم بعد از اینکه بجببجچه دو سالش شد…<br />
لوسی: اینطوری نیست که.<br />
پائولو: پس چطوریه؟<br />
لوسی: سن و تارتحیتحخ نداره. تا وقبىتبىی که هم اون خوشحال باشه هم من.<br />
پائولو: به نظر خیلی داره لذت میبره. ممممممکنه تا بیست سالگی هم تو همھهممبنیبنن حال بمببممونه.<br />
لوسی: خب میتونیم رکورد بزنیم. بمنبممیفهمم چرا این موضوع اذیتت میکنه.<br />
پائولو: آزادتر میشی.<br />
!39
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لوسی: بببنیبنن چقدر آزادم. مانع رفتنم به هیچجا بمنبممیشه. هر وقت گرسنهاش میشه بهببههش<br />
شبریبرر میدم، هر جا که باشم، تو مبرتبررو، تو سینما. اما متوجه شدهام که تو رو یه کم معذب<br />
میکنه.<br />
پائولو: به هیچ وجه. من عاشق اینم که بمتبمماشات کنم وقبىتبىی… شاید حسودی میکنم.<br />
لوسی: تو که جدا نیفتادی.<br />
پائولو: اما درست هم نیست هردوی ما تو مبرتبررو شبریبرر بجببجخور بمیبمم. (آه میکشد، از شوخی خسته<br />
شده.) من فقط بمنبممیفهمم که چرا اینقدر به شبریبرر دادن بند کردی.<br />
لوسی: من هم همھهممبنیبنن فکر رو دربارهی تو میکردم… (لحللححنش تغیبریبرر میکند، نرم میشود.)<br />
پائولو بمنبممیبیبىنبىی…؟<br />
پائولو: چی رو؟<br />
لوسی: شاید کمک کنه. شاید برای جیمی خوب باشه. من دربارهی تاثبریبرر شبریبرر دادن به بجببجچه<br />
خیلی خوندهام.<br />
پائولو (سرش را تکان میدهد): پایهی علمی نداره… تو وضعیت جیمی.<br />
لوسی (صدایش تا حد فریاد بالا میرود): علم چی داره که به جیمی بده؟ چبریبرزی داره<br />
بهببههش بده تا کاری که باهاش کرده رو جبرببرران کنه؟<br />
پائولو: میبینم که بجببجحث کردن دربارهاش نتیجهای نداره.<br />
لوسی: خوبه. (به سرعت خارج شده و به «قسمت نوزاد» میرود) آفرین کوچولو، بجببجخواب،<br />
بجببجخواب…<br />
(پائولو به آرامی به سوی مرکز صحنه میرود و تاریکی لوسی را دربرمیگبریبررد.)<br />
پائولو: حبىتبىی با تسلیحات جدید هم قطعاً مقدار تشعشعات همھهممونه.<br />
!40
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل: نه پائولو. مجممجحاسبات قدبمیبمم از دور خارج شدهان. ما به معیارهای جدید احتیاج دار بمیبمم.<br />
میدوبىنبىی، این تسلیحات جدید ما رو به یه بُعد کاملاً متفاوت میبره. تا نبیبىنبىی باورت بمنبممیشه.<br />
یه قدم شگفتانگبریبرز توی بیوفبریبرزیکه. واقعاً به تو نیازه پائولو. نه به خاطر دلایل اونا، برای<br />
دلایل خودمون.<br />
پائولو: باید دربارهاش فکر کنم جان. اطلاعات بیشبرتبرری لازم دارم.<br />
لندل: بذار فقط با یه فکر شروع کنم، که همھهممبنیبننطوری که نگاهش کبىنبىی مسخره است. اما<br />
گوش کن. ما از بمببممب ابمتبمم استفاده میکردبمیبمم تا بمببممب هیدروژبىنبىی رو به کار بیانداز بمیبمم. بعد<br />
پرسیدبمیبمم: از بمببممب هیدروژبىنبىی برای به کار انداخبنتبنن چی میشه استفاده کرد؟<br />
پائولو: خوشم بمنبممیآد همھهممچبنیبنن سوالابىیبىی رو بشنوم.<br />
لندل: ما از سوال مطرح کردن گذشتهابمیبمم، دنبال جوابیم. که تو کمک میکبىنبىی پیداش<br />
کنیم. (پوشهای را از کیفش ببریبررون میکشد) اینجا جزئیات نیومده پائولو. خلاصه است. به<br />
اندازهای که ماجرا دستت بیاد. میخوام چند روز بگذارم پیشت باشه… مثلاً تا دوشنبه.<br />
شاید تا اون موقع بجببجخوای بدوبىنبىی که میخوای این ماموریت رو ابجنبججام بدی یا نه. اما ا گه<br />
بیشبرتبرر از این وقت لازم داری… (اشارهای اغراقآمبریبرز میکند)<br />
پائولو (تردید میکند، سپس پوشه را میگبریبررد): یه نگاهی بهببههش میاندازم.<br />
لندل (میخندد): میدونستم که میتوبمنبمم روی اون کنجکاوی بىببىیاندازهات حساب کنم. اما<br />
یادت باشه، فوق مجممجحرمانه به حساب میاد. از فوق مجممجحرمانه هم بالاتر. در واقع، اونقدر جدیده<br />
که هنوز طبقهبندی نشده.<br />
پائولو: از فوق مجممجحرمانه هم بالاتر؟ بعد میخوای بگذاریش اینجا بمببممونه؟ بدون اینکه منو<br />
بازرسی امنیبىتبىی کبىنبىی؟<br />
!41
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل: بهببههت که گفتم، من مسئول ارشد امنیبىتبىی رندم. من از وزارت دفاع اجازهاش رو<br />
گرفتم. پروندههای تو به روز و شفافه. تو برای آزمایشهای صحرا تو سال ٨۵ بالاترین<br />
سطح دسبرتبررسی رو داشبىتبىی. من میشناسمسسممت پائولوی لعنبىتبىی.<br />
پائولو: تو که میدوبىنبىی من مجممجخالف بمببممب فیوژبىنبىی بودم.<br />
لندل (دستش را با اغراق تکان میدهد): اوپنهابمیبممر هم مجممجخالف بود. قابل درکه. اما وقبىتبىی<br />
تلر١ رفت پای بجتبجخته و صحبتهای مشهورش رو دربارهی سهولت این کار ابجنبججام داد، او بىپبىی<br />
بجتبجحسینش میکرد، تو هم همھهممبنیبننطور. هی میرفت و میاومد و میگفت:«از نظر فبىنبىی خیلی<br />
رضایتبجببجخشه…»<br />
پائولو: از نظر فبىنبىی رضایتبجببجخشه، بله، اما… (سرش را تکان میدهد)<br />
لندل (به سرعت): پائولو، این انساندوسبىتبىی تو دقیقاً همھهممون چبریبرزیه که ما رو جذب میکنه. تو<br />
سال ١٩٨۵ تو صحرا جون آدما رو بجنبججات دادی. پیشبیبىنبىیهابىیبىی که اوبجنبججا کردی دارن<br />
درست از آب درمیان… تو گفبىتبىی «بیست سال دیگه معلوم میشه.»<br />
پائولو: من خوندم که دولت توی دادگاه چنبنیبنن چبریبرزی رو اذعان بمنبممیکنه.<br />
لندل: خب مسئلهی بودجه است. میتونست منجر به شکایت هزاران سرباز بشه.<br />
پائولو (قدم میزند، فکر میکند): مطالعابىتبىی که من بجببجخوام ابجنبججام بدم‐ دولت بهببههش احتیاج<br />
داره، نداره؟ برای اعتبارش؟<br />
لندل: بله، اما میتونه برای نابودی اعتبار دولت هم استفاده بشه.<br />
پائولو: قرار دادن کسی مثل من به عنوان مسئول هم نشون دهندهی حسن نیته و برای<br />
ارتش مفیده.<br />
:Teller, Edward ١ فیزیکدان آمریکایی-مجار که بر روی اولین رآکتور هستهای و اولین بمبهای اتمی آمریکا کار کرد و تحت<br />
نظر او اولین بمب هیدروژنی منفجر شد.<br />
!42
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل: اما میشه ازش استفاده کرد تا جلوی ارتش رو بگبریبرره. بله، قبول دارم، قماره.<br />
(مکث میکند.) یه واقعیت دیگه هم وجود داره که نگفتم… به عنوان مدیر این پروژه<br />
تو عضو هیئت مشاوران علمی رئیسجمججممهور میشی. دسبرتبررسی مستقیم. هبرنبرری هم عضو<br />
هیئته.<br />
پائولو: هبرنبرری؟<br />
لندل: کیسینجر. شاید به نظر برسه که دارم با آوردن اسمها پز میدم. اما واقعیت اینه<br />
که بعد از این همھهممه مدت که با این آدما وقت میگذروبىنبىی، یادت میره کی هسبنتبنن…<br />
پائولو: اونا هم یادشون میره تو کی هسبىتبىی.<br />
(لندل میخندد.)<br />
پائولو: دسبرتبررسی مستقیم یعبىنبىی چی؟<br />
لندل: رئیسجمججممهور هر دو هفته یکبار سهشنبهها با هیئت صبحانه میخوره.<br />
پائولو: صبحانهی کنتیننتال؟ پس گفتگوی کوتاهی میشه.<br />
لندل: معمولاً حداقل یک ساعت طول میکشه. رئیسجمججممهور پبریبرراشکی دوست داره، باید<br />
مراقب دندوناش هم باشه.<br />
(پائولو لبخند میزند.)<br />
پائولو (پوشه را باز میکند): اشکالىللىی نداره ا گه همھهممبنیبنن الان یه نگاهی بندازم؟<br />
لندل: به هیچ وجه… (راضی است.)<br />
پائولو (غرق خواندن کاغذها میشود): حالا این واقعاً جواب میده؟<br />
(قلم و کاغذ درمیآورد و شروع به مجممجحاسبه میکند.)<br />
لندل: جالبه، نه؟<br />
!43
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: همھهمممم! استادانه است. (چند مجممجحاسبهی دیگر ابجنبججام میدهد. دست نگه میدارد،<br />
متفکرانه به نوشتههایش نگاه میکند. رو به لندل میکند) چند هفتهی دیگه ترم بمتبمموم<br />
میشه.<br />
لندل: ما با کلمبیا صحبت کردبمیبمم که برات مرخصی بگبریبرر بمیبمم.<br />
پائولو: واقعاً؟<br />
لندل (لبخند میزند): میبیبىنبىی که، هیچ شوخی تو کار نیست.<br />
پائولو (لبخند مجممجحوی بر روی لبانش): میبینم. یه نوشیدبىنبىی دیگه؟<br />
لندل: باید به هواپیمام برسم. رانندهام منتظره. دوشنبه دوباره پرواز میکنم اینجا که<br />
ببینم تصمیمت چیه و مدارک رو ازت بگبریبررم. (لبخند می زند) میدونستم جذبش میشی<br />
پائولو! دوشنبه شام؟ ساعت ٨:٣٠؟<br />
(دستش را جلو میآورد. پائولو دستش را میگبریبررد. لندل میرود.) (پائولو باز به مدارک<br />
برمیگردد، ورق میزند، داخل کیفش میگذارد، کیف را در کشو بىیبىی قرار میدهد، با کلید<br />
در کشو را قفل میکند، به قسمت آشبرپبرزخانه میرود، در بجیبجخچال را باز میکند، شبریبرر و<br />
بیسکوئیت درمیآورد. در حال برگشبنتبنن از سمسسممت بجیبجخچال آرامینتا را پشت مبریبرز کوچک<br />
آشبرپبرزخانه میبیند که کنار چراغ رومبریبرزی کوچکی کتاب میخواند.)<br />
آرامینتا: سلام!<br />
پائولو: فکر کردم بالا پیش جیمی هسبىتبىی.<br />
آرامینتا: جیمی داره برنامهی مورد علاقهشو میبینه. من داشتم کتاب میخوندم.<br />
پائولو (تردید میکند): به صحبتامون گوش میکردی؟<br />
آرامینتا: یه چبریبرزاییش رو.<br />
پائولو: خب! (تامل میکند، به دقت به او نگاه میکند.) تصمیم مهمیه…<br />
!44
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: مزخرفه.<br />
پائولو: اظهار نظرهای متفکرانهی همھهممیشگیت.<br />
آرامینتا: فکر زیادی لازم نداره.<br />
پائولو: میفهمی این فرصتیه که یک ضرب از پس بمتبممام هزینههای پزشکی مادرت بر بیاییم.<br />
آرامینتا: منظورت زندابىنبىی کردنشه.<br />
پائولو: وقبىتبىی پول و اعتبارمون بمتبمموم بشه و اون باز هم به کمک احتیاج داشته باشه، چی<br />
کار کنیم؟ بفرستیمش آسایشگاه دولبىتبىی؟ اتاق وحشت؟<br />
آرامینتا: فکر کردم بیمهی درمابىنبىی دار بمیبمم.<br />
پائولو: مگه بیمه رو بمنبممیشناسی؟ بمتبممام چبریبرزابىیبىی رو که هیچوقت برات اتفاق بمنبممیافته پوشش<br />
میده. بعد یه لیست استثنائات داره از بمتبممام چبریبرزابىیبىی که برات اتفاق میافته.<br />
آرامینتا: پس این پیشنهاد همھهممهاش ختم میشه به پول.<br />
پائولو: به این سادگی نیست. ا گه ازم بجببجخوان رو سلاح هستهای کار کنم، معلومه که قبول<br />
بمنبممیکنم. اما ا گه درست شنیده باشی، ا گه مغزت کار میکرد‐<br />
آرامینتا: باز شروع کردی‐ با افکارت قلدری میکبىنبىی…<br />
پائولو (بىببىی توجه، عصبابىنبىی): اونوقت میفهمیدی که این یه فرصته که میشه جون آدما رو<br />
بجنبججات داد، که حد و مرز تعیبنیبنن کرد، که عقلانیت رو وارد بجببجحثهای جنونآمبریبرز کرد، که<br />
گفت: این کاریه که اخبرتبرراعات سمشسمما میکبننبنن: این همھهممه سرطان خون، این همھهممه سرطان غدد<br />
لنفاوی، این همھهممه چشمای سوخته و از حدقه دراومده. اینا رو باید بدونن.<br />
آرامینتا: همھهممبنیبنن حالاشم اینا رو میدونن و اهمھهممیبىتبىی هم بمنبممیدن.<br />
پائولو: اما من اهمھهممیت میدم. جان لندل اهمھهممیت میده. تو همھهممه رو با یه چوب میزبىنبىی. من<br />
جان رو میشناسم. بهببههش اعتماد دارم. اون توی فدرالیستهای جهابىنبىی بوده.<br />
!45
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: مگه موسولیبىنبىی سوسیالیست نبود؟ نیکسون مگه کوئیکر١ نبود؟ رونالد ریگان هم<br />
احتمالاً شبریبرریبىنبىیهای دخبرتبررای پیشاهنگ رو میفروخته.<br />
پائولو: با این منطقت!<br />
آرامینتا: چرا خودت از اینا سر در بمنبممیآری که منتشرشون کبىنبىی؟<br />
پائولو: من به منابع اونا دسبرتبررسی ندارم.<br />
آرامینتا: اینطوری اونا تو رو دارن. تو میشی یکی از منابعشون، همھهممونطور که توی<br />
لوسآلاموس بودی. به حرفت گوش نکردن و تو هم احساس بیچارگی میکردی. اصلاً<br />
برای چی براشون کار میکردی؟<br />
پائولو: یه کسی باید سطوح ابمیبممبىنبىی رو اعلام میکرد. داشبنتبنن سربازها رو میفرستادن به<br />
مناطق آزمایش. من گفتم برشون گردونن. داشبنتبنن برای سربازا افسانه میگفبنتبنن.<br />
آرامینتا: اما بعدش میگفبنتبنن:«حالا درسته. حالا فاصلهی مناسب رو میدونیم. میتونیم<br />
ادامه بدبمیبمم.» تو میتونسبىتبىی راست و مستقیم همھهممون چبریبرزی رو بهببههشون بگی که یه بار به من<br />
گفبىتبىی:«هیچ فاصلهی مناسبىببىی وجود نداره.»<br />
پائولو (با خشونت): باید با واقعیت کنار می اومدم. ما بمنبممیتونیم فرار کنیم بر بمیبمم گوابمتبممالا. تو<br />
دنیای واقعی باید با آدمابىیبىی که یه قدربىتبىی دارن ارتباط داشت‐مثل جان لندل.<br />
آرامینتا: موقعی که رفته بودم برای روستامون کمک بگبریبررم، آدمابىیبىی مثل اونو تو سفارت<br />
آمریکا تو گوابمتبممالا دیدهام. ارتش داشت مردمو میکشت. همھهممهاش میگفبنتبنن:«ما طرف سمشسمما<br />
هستیم». بهببههمون دروغ میگفبنتبنن.<br />
پائولو: من میفهمم چی میگی آرامینتا‐ اما من جان رو میشناسم.<br />
:quaker ١ جنبشی مذهبی با عنوان «جامعهی مذهبیِ دوستان» بر پایهی اصول صلحطلبانه.<br />
!46
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: پس میخوای این کارو بکبىنبىی. چرا بمنبممیتوبىنبىی بهببههشون نه بگی و نقشههاشون رو به<br />
همھهممهی دنیا لو بدی؟ نقشه برای تسلیحات بیشبرتبرر، تسلیحات بیشبرتبرر برای اینکه همھهممهمون رو به<br />
کشبنتبنن بدن. چرا بمنبممیتوبىنبىی اون نقشهها رو برداری بفرسبىتبىی برای روزنامهها؟<br />
پائولو: من قهرمان نیستم آرامینتا.<br />
آرامینتا (فریاد میزند): چرا نیسبىتبىی؟ من میخوام پدرم قهرمان باشه.<br />
پائولو: متاسفم. من مال یه سیارهی دیگه نیستم. من مال همھهممبنیبنن زمینم، مال یه روستای<br />
کوچیک ببریبررون فلورانس، ایتالیا. تو نه، تو توی <strong>ونوس</strong> به دنیا اومدی.<br />
آرامینتا: من زادهی تو هم هستم.<br />
پائولو: تو خودتو از من بمنبممیدوبىنبىی. سردی. بىببىیاحساسی تو منو غمگبنیبنن میکنه.<br />
آرامینتا: چبریبرزی ندارم که بهببههش مشتاق باشم. مامان هم چبریبرزی نداشت که بهببههش مشتاق<br />
باشه.<br />
پائولو (به آرامی): اون از دنیا ناامید شده بود.<br />
آرامینتا (عصبابىنبىی): اون از تو ناامید شده بود.<br />
پائولو (عصبابىنبىی): چرند! چرند بمتبممام!<br />
(به سمسسممت چپ صحنه رو میکند و موسیقی پیانو شروع میشود. نور در قسمت پیانو و لوسی<br />
روشن میشود.)<br />
آرامینتا: باید برم یه کم هوای تازه بجببجخورم. (میرود.)<br />
پائولو (صدابىیبىی میشنود، صدا میزند): جیمی! جیمی! (به سوی قسمبىتبىی میرود که نور لوسی<br />
را روشن کرده.)<br />
لوسی (نگران): چی میگن؟<br />
پائولو (حرفهایش را سبک سنگبنیبنن میکند): میگن دارو کمکش میکنه.<br />
!47
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لوسی: منظورشون چیه؟<br />
پائولو: سیستم عصبیش آسیب دیده. برای همھهممبنیبنن تو راه رفبنتبنن مشکل داشت.<br />
لوسی (اشک میریزد): چرا سرراست حرف بمنبممیزبىنبىی؟ منظورت مغزشه. (به سخبىتبىی صحبت<br />
می کند.) خدایا! چیکار میشه کرد؟<br />
پائولو (به آرامی): کار زیادی بمنبممیشه کرد. (لبش را گاز میگبریبررد) پسر قشنگیه. مشکل<br />
یادگبریبرری خواهد داشت. اما چبریبرزیش بمنبممیشه.<br />
لوسی: تو نِوادا اتفاق افتاد، نه؟ همھهممون موقع که قبول کردی روی آزمایشا نظارت کبىنبىی.<br />
پائولو (با تندی): نه، به هیچ وجه. این چبریبرزا قرنهاست که وجود داره. روی یه درصد<br />
مشخصی از نوزادا اثر میگذاره.<br />
لوسی: به خاطر آزمایشاست. همھهممون موقع که تو شکمم بود میفهمیدم.<br />
پائولو (سرش را تکان میدهد): امکان نداره…<br />
لوسی (حرفش را قطع میکند): من حسش کردم ‐سم رو‐ که از توی لباسام، از<br />
پوستم، میرفت داخل رجمحجممم، توی خون بجببجچهام. احساسش کردم. تو میخواسبىتبىی بری<br />
اوبجنبججا. گفبىتبىی امنه. تو متخصص بودی. گفبىتبىی:«من فاصلهی مناسب رو میدوبمنبمم؛ امنه.» (ضربه)<br />
من احساس کردم که وارد بدبمنبمم میشه! تو و همھهممکارات. دانشمندا، متخصصا، همھهممه با هم<br />
خندیدید، بمتبممام شب قبل از انفجار با هم نوشیدید. من هم بجببجچهی تو رو تو شکمم داشتم.<br />
همھهممهتون، دروغگوها!<br />
پائولو: خدایا، لوسی، خواهش میکنم نکن… درست میشه. کمک میگبریبرر بمیبمم.<br />
لوسی: دروغگوها! همھهممهتون…<br />
(نور لوسی خاموش میشود. پائولو به مرکز صحنه برمیگردد و جیمی از اتاقش به پایبنیبنن<br />
میآید.)<br />
!48
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: آرامینتا گفت داشبىتبىی تلویزیون نگاه میکردی.<br />
جیمی: میخواستم یه چبریبرزی ببرپبررسم.<br />
پائولو: چی میخوای ببرپبررسی؟<br />
جیمی: امشب که میخوام بجببجخوابمببمم، تو هم کنارم دراز میکشی؟<br />
پائولو: جیمی، این کار مال وقبىتبىی بود که کوچیک بودی. حالا تو پسر بزرگی شدهای.<br />
جیمی: نه، من پسر بزرگی نیستم. واقعاً نیستم.<br />
پائولو: چرا همھهممچبنیبنن حرفىففىی میزبىنبىی؟<br />
جیمی: به خاطر اینکه نیستم. چبریبرزی یادم بمنبممیمونه. تو خودت گفبىتبىی که من چبریبرزارو یادم<br />
بمنبممیمونه.<br />
پائولو: من اشتباه میکردم. تو پسر بزرگی هسبىتبىی.<br />
جیمی: برای همھهممینه که تو بمنبممیخوای وقت خواب کنارم دراز بکشی؟<br />
پائولو: بله، برای همھهممینه.<br />
جیمی (ملتمسانه): اما من دوست دارم این کارو بکبىنبىی.<br />
پائولو: ما بمنبممیتونیم هر کاری که دوست دار بمیبمم بکنیم.<br />
جیمی: تو هر کاری که دوست داری میکبىنبىی.<br />
پائولو: آره؟<br />
جیمی: آره.<br />
پائولو: از موقعی که موقع خواب کنارت دراز میکشیدم سالهللهھا میگذره.<br />
جیمی: مامان قبل از اینکه بره بیمارستان همھهممیشه این کارو میکرد. حالا مجممججبورم تنها<br />
بجببجخوابمببمم‐البته به جز چارلز.<br />
پائولو (فکر میکند): چارلز…؟<br />
!49
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
جیمی: کانگوروم.<br />
پائولو: آها، من همھهممهاش چارلز رو با رابرت اشتباه میگبریبررم.<br />
جیمی: رابرت بابوبمنبممه. تو فرق ببنیبنن کانگورو و بابون رو بمنبممیدوبىنبىی؟<br />
پائولو: چرا، میدوبمنبمم. فقط فرق ببنیبنن چارلز و رابرت رو بمنبممیدوبمنبمم.<br />
جیمی: چارلز کانگورومه.<br />
پائولو: سعی میکنم یادم بمببممونه. میبیبىنبىی جیمی؟ همھهممه تو یادآوری مشکل دار بمیبمم. فقط تو<br />
نیسبىتبىی.<br />
جیمی: من پسر بزرگیام؟ حبىتبىی ا گه چبریبرزا یادم بمنبممونن؟<br />
پائولو: آره.<br />
جیمی: اما من هنوزم میخوام که کنارم دراز بکشی، حبىتبىی ا گه بزرگ شده باشم.<br />
پائولو: باشه جیمی، امشب پیشت دراز میکشم.<br />
(آرامینتا برمیگردد، گوش میکند.)<br />
جیمی: فردا شب هم همھهممبنیبننطور.<br />
پائولو: خب، دربارهی اون فردا شب حرف میزنیم.<br />
جیمی: خوبه، پس فردا شب یه چبریبرزی دار بمیبمم که دربارهاش حرف بزنیم! (به طبقهی بالا<br />
میرود.)<br />
پائولو (با خستگی): من دارم بمتبممام تلاسمشسممو میکنم آرامینتا. مادرت به مراقبت احتیاج داره.<br />
جیمی به مراقبت احتیاج داره.<br />
آرامینتا: منظورت اینه که باید بسبرتبرری بشن. مادرم که رفته. شاید بعدش نوبت جیمی<br />
باشه.<br />
پائولو: حرفای دیوانهها رو میزبىنبىی.<br />
!50
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: عجب دنیابىیبىی! تو عاقلی و من دیوونهام. لندل، اون آدم چندشآور! اون عاقله و<br />
مامان دیوونه است. رئیسجمججممهور که آماده است همھهممهمونو بکشه باهوشه و جیمی که آزارش<br />
به مورچه هم بمنبممیرسه… (زمزمه میکند) عقبافتاده است. تو و بمتبممام همھهممکارات، با ارقام و<br />
اطلاعاتتون. بمتبممام اون آدمای بجتبجحصیلکردهی اجمحجممق. لعنت به همھهممشون، لعنت به تو!<br />
پائولو (با درماندگی): آرامینتا!<br />
(میبیند که او در هم شکسته است. به سویش میرود. او رو میگرداند.)<br />
پائولو (با خستگی): صبح زود سخبرنبررابىنبىی دارم.<br />
(جیمی پایبنیبنن میآید. یک عینک دیگر به چشم دارد.)<br />
پائولو: شب بجببجخبریبرر جیمی. (یادش میآید.) وقبىتبىی رفبىتبىی تو بجتبجختت صدام کن.<br />
آرامینتا: یه کم شبریبرر میخوای جیمی؟ دیگه اوریو ندار بمیبمم؟ (با انگشت به نشانهی ابهتبههام به<br />
سوی پلهها که پائولو از آن بالا میرود اشاره میکند) اما دیدم یه کم کرا کر دار بمیبمم، باشه؟<br />
(سر تکان میدهد. در سکوت مینشینند، با ولع میخورند و مینوشند، شیطنت میکنند،<br />
بیسکوئیتها را از هم میقاپند، شبریبررهایشان را با هم عوض میکنند، جیمی لذت زیادی<br />
میبرد. تلفن زنگ میزند. آرامینتا گوشی را برمیدارد، گوش می کند.)<br />
آرامینتا: بله، بله، حتماً.<br />
پائولو (از طبقهی بالا): کیه پای تلفن؟<br />
آرامینتا: میشه یه لحللححظه گوشی رو نگه دارید لطفاً؟ (به پائولو) مدوبروک. اجازهی ملاقات<br />
آزمایشی دادهان. میتونیم مامان رو آخر هفته بیار بمیبمم خونه.<br />
(نور در قسمت چپ صحنه بر روی لوسی کمی روشن میشود. لوسی پشت پیانو نشسته اما<br />
بمنبممینوازد و بىببىیحرکت است.)<br />
پائولو: خب! خب! خبرببررای خوب، خبرببررای خوب!<br />
!51
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
جیمی: آرامینتا شوخی بمنبممیکبىنبىی؟ مامان داره میاد خونه؟<br />
آرامینتا: گفبنتبنن برای آخر هفته. فقط آخر هفته. (پشت مبریبرز روبرویش مینشیند. به آرامی)<br />
جیمی، میخوام بمتبممام عینکها و کلیدها و بطریهاتو بهببههم نشون بدی.<br />
جیمی: ایناهاش. این یکی از عینکهامه. نزدیک صدتا دارم.<br />
(عینک را از جیمی میگبریبررد و به چشم میزند، همھهممانجا مینشیند و به جیمی زل میزند.<br />
جیمی هم با عینک خودش به او زل میزند، صحنه تاریک میشود.)<br />
!52
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پرده دو<br />
!53
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
صحنه یک<br />
دو روز بعد، اوایل بعدازظهر شنبه. در آغاز ، آرامینتا و جیمی روی زمبنیبنن نشسته و<br />
مشغول بازی با تعدادی از وسایل جیمی هستند.<br />
آرامینتا: بیا برنامهی شام رو بجببجچینیم. مامان چی خیلی دوست داره؟<br />
جیمی: کیک شکلابىتبىی و بستبىنبىی.<br />
آرامینتا: اونو که تو دوست داری. باشه. بذار ببینیم تابمیبممز این هفته میگه چی بجببجخور بمیبمم. (از<br />
میان دستهی روزنامههای تلنبار شده روی هم مجممججله را پیدا میکند) همھهمممم. غذا، صفحهی<br />
شصت و سه. (پیدا میکند) اوه، یه دستور بهتبههیه مرغ هست… (میخواند) «فر را با دمای<br />
٣٧۵ درجه گرم کنید. با استفاده از انگشتان دست، پوست را از گوشت مرغ جدا<br />
کنید…» این آسونه. (ادا درمیآورد) «از گردن شروع کنید، انگشتانتان را آرام آرام<br />
میان گردن و بدن مرغ فرو کنید، با انگشتانتان فشار دهید و پیش بروید، در حالىللىی که<br />
پوست را جدا میکنید، در قسمتهای سینه و ران پیش بروید…» حالمللمم داره به هم<br />
میخوره! بهببههبرتبرره به فکر یه چبریبرز دیگه باشیم.<br />
جیمی: بر بمیبمم فرابجنبجچسکا غذا بجببجخور بمیبمم. مامان عاشق لازانیاست.<br />
آرامینتا: تو عاشق لازانیابىیبىی. بازم فکر خوبیه. اما میار بمیبممش خونه. اینجوری میتونیم دسر<br />
خودمونو بجببجخور بمیبمم.<br />
!54
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
جیمی: کیک شکلابىتبىی و بستبىنبىی.<br />
(تلفن زنگ میزند. پائولو وارد اتاق میشود و گوشی را برمیدارد.)<br />
پائولو: سلام. بله، جان. دوشنبه میای دیگه… امروز؟ نه، بعدازظهر دار بمیبمم میر بمیبمم<br />
مدوبروک. همھهممسرم آخر هفته رو میاد خونه. (گوش میکند) توی اتاق کارمه… جدی<br />
بمنبممیگی. (رفتارش تغیبریبرر میکند.) باور کردبىنبىی نیست… نه، به هیچ وجه. بذار ببینم. یه<br />
لحللححظه. صبرببرر کن. (داخل کشوی مبریبرزش را نگاه میکند) همھهممبنیبننجاست جان، توی کیفم…<br />
میدوبمنبمم، تصادف عجیبیه. من گیج شدهام. خب، پس هر چه زودتر میتوبىنبىی بیا. ما باید<br />
ساعت چهار بر بمیبمم. (قطع میکند، در فکر فرو رفته، ناراحت است، رو به بجببجچهها میکند.<br />
رفتارش تغیبریبرر میکند: تند و بازجویانه.) دیروز بعد از اینکه من رفتم جز تو کس دیگهای<br />
خونه بود؟<br />
(سرشان را به علامت منفی تکان میدهند. سکوت. با نگاهی جستجوگر به آبهنبهها نگاه<br />
میکند.)<br />
پائولو: جیمی تو رفبىتبىی تو اتاق کارم؟<br />
(جیمی سا کت است.)<br />
پائولو (با تندی و بهتبههدید): جیمی!<br />
(جیمی ریسه میرود.)<br />
پائولو: رفبىتبىی سر مبریبرزم؟<br />
جیمی: کلیدشو پیدا کردبمیبمم. من همھهممهی کلیدامو به آرامینتا نشون دادم پیداش کردبمیبمم.<br />
پائولو: تو رفبىتبىی سر مبریبرز من.<br />
آرامینتا: ما رفتیم.<br />
جیمی: هردومون رفتیم. من کلید همھهممه جا رو دارم. (میخندد)<br />
!55
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو (برآشفته، هر چه بعد از این میگوید سریع و با صدای بلند است): شوخی نیست!<br />
(بازوی جیمی را با شدت و مجممجحکم میکشد.) شوخی نیست!<br />
جیمی (گریه میکند): داری دردم میاری!<br />
آرامینتا (فریاد میزند): ولش کن!<br />
پائولو (با عصبانیت): جیمی، مگه بهببههت نگفته بودم هیچوقت، هیچوقت در کشوی مبریبرزمو با<br />
کلیدهات باز نکبىنبىی؟<br />
جیمی: یادم رفت.<br />
پائولو (با خشمی افسارگسیخته): چند دفعه اینو بهببههت گفتهام؟<br />
آرامینتا: بس کن دیگه! من ازش خواستم باز کنه.<br />
پائولو (عصبابىنبىی رو به آرامینتا میکند): برای چی؟ چه مرگته؟ دیوونهای؟ در کیفمو باز<br />
کردی؟ جیمی کلید اون رو هم داره؟<br />
آرامینتا: کیفو بردم پیش آقای فراری١ تو ابزارفروشی. بهببههش گفتم کلیدتو گم کردی. اوبمنبمم<br />
قفلو باز کرد… گفت صوربجتبجحسابش رو برات میفرسته.<br />
پائولو: صوربجتبجحسابشو برام میفرسته! (سعی میکند عصبانیتش را کنبرتبررل کند) جیمی،<br />
میتوبىنبىی بری بالا برنامههای شنبهتو بمتبمماشا کبىنبىی.<br />
جیمی (هنوز دماغش را بالا میکشد): تا نگی ببخشید بمنبممیرم. دردم آوردی.<br />
پائولو: متاسفم جیمی. ببخشید. حالا میتوبىنبىی بری بالا.<br />
جیمی: بمنبممیخوام برم.<br />
آرامینتا (دستش را دور گردن جیمی میاندازد): ا گه بمنبممیخوای مجممججبور نیسبىتبىی بری.<br />
جیمی: میخوام برم. (میرود.)<br />
!56<br />
Ferrari ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو (رو به آرامینتا میکند، خشمگبنیبنن): قبل از اینکه کاغذا رو بذاری سر جاش باهاش<br />
چیکار کردی؟<br />
آرامینتا: کبىپبىی کردمشون. تو کتابجببجخونهی عمومی یه دستگاه هست.<br />
پائولو (فریاد میزند): فتوکبىپبىی کردیشون! مدارک فوق مجممجحرمانه رو! تو چه مرگته آخه؟ عقلتو<br />
از دست دادی! چند تا کبىپبىی گرفبىتبىی؟<br />
آرامینتا: فقط یکی. سکههام بمتبمموم شده بود.<br />
پائولو: سکههام بمتبمموم شده بود! با کبىپبىیاش چیکار کردی؟<br />
آرامینتا: با مبرتبررو رفتم ساختمون تابمیبممز. دفبرتبرر سردببریبرر اجرابىیبىی رو پیدا کردم و دادمش به<br />
منشی. گفتم:«موثقه.» بعد هم رفتم. امیدوارم سردببریبرر گرفته باشدش.<br />
پائولو: گرفته. آرامینتا میفهمی چیکار کردهای؟<br />
آرامینتا: جلوی کار کردن تو رو با اونا گرفتم.<br />
پائولو: بله، قطعاً این کارو کردی. قانون رو هم زیر پا گذاشبىتبىی.<br />
آرامینتا: گفتم:«گه بزرگیه».<br />
پائولو: ممممممکنه بری زندان.<br />
آرامینتا: به خاطر اینکه گفتم «گه بزرگیه»؟<br />
پائولو: به خاطر افشای اسناد مجممجحرمانه.<br />
آرامینتا: منو که زندان بمنبممیاندازن. من بجببجچهام.<br />
پائولو: اونا روزنبرببررگ رو گذاشبنتبنن تو صندلىللىی الکبرتبرریکی. پدر دو تا بجببجچهی کوچیک رو.<br />
آرامینتا: با من بمنبممیتونن همھهممچبنیبنن کاری بکبننبنن. من به مجممججازات اعدام اعتقاد ندارم.<br />
پائولو: خیلی بامزهای. تو بمنبممیدوبىنبىی کاخ سفید و آدمای توش چقدر تو مجممجخفیکاری هیسبرتبرریک<br />
هسبنتبنن؟ بىببىیرحم هم هسبنتبنن.<br />
!57
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: اینا همھهممون آدمایبنیبنن که تو میخوای براشون کار کبىنبىی.<br />
پائولو: چرا همھهممچبنیبنن کاری میکبىنبىی؟<br />
آرامینتا (گریه میکند): چون بمنبممیخوام مادرم بمببممبریبرره.<br />
پائولو: فکر بمنبممیکبىنبىی احساسی که داری رو منم دارم؟ (ربجنبججیده) اما احساسات به تنهابىیبىی کافىففىی<br />
نیسبنتبنن. ما بمتبممام هوش و توانمون رو هم لازم دار بمیبمم. دنیای اون ببریبررون رحم نداره.<br />
مسئلهی ما اینه که بتونیم از اونا زرنگتر باشیم، جون سالمللمم به در ببرببرر بمیبمم.<br />
آرامینتا: اما تو بمنبممیخوای فقط جون سالمللمم به در ببرببرری. تو میخوای جایزهی نوبل یا یه همھهممچبنیبنن<br />
چبریبرزی برنده بشی. تو بمتبممام روزای خوب رو توی لوسآلاموس از دست دادی. من حرفای<br />
دوستت لندل رو شنیدم. سیستم تسلیحابىتبىی جدید! همھهممه باید بدونن که اینا میخوان<br />
چیکار کبننبنن. برای همھهممبنیبنن اون کاغذا رو بردم.<br />
پائولو (به نرمی): تو همھهممه چبریبرزو بمنبممیدوبىنبىی آرامینتا.<br />
آرامینتا: یه چبریبرزابىیبىی میدوبمنبمم. من بمنبممیخوام مغزمو بیش از اندازه پر کنم. جلوی فکر کردبمنبمم<br />
رو میگبریبرره.<br />
پائولو: تو اسم ساوونارولا١ به گوشت خورده؟<br />
آرامینتا: اینم یه آزمایش دیگه است؟<br />
پائولو: ساوونارولا توی فلورانس زندگی میکرد.<br />
آرامینتا: آها، تو میشناختیش.<br />
پائولو: تو قرن پونزده.<br />
آرامینتا: پس تو یه کم دیر رسیدی.<br />
!58<br />
Girolamo Savonarola ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: راهب و رسول بود. اون از احساساتش پبریبرروی میکرد. اما هیچ قدربىتبىی نداشت. اونا<br />
سرِ تبریبرر سوزوندنش و خا کسبرتبررش رو توی رود آرنو بجپبجخش کردن. کتابای ما کیاولىللىی١ رو<br />
خوندی؟<br />
آرامینتا: معلومه. من یه آدم کالجللجج رفتهام.<br />
شد.<br />
پائولو: ما کیاولىللىی میگه:«رسولىللىی که مسلح نباشه مجممجحکوم به فناست.» باید به قدرت نزدیکتر<br />
آرامینتا: تو کلاس فلسفه آثار ما کیاولىللىی رو میخوندبمیبمم، با توماس مور٢ . تو از توماس مور<br />
چبریبرزی خوندی؟<br />
پائولو (با خستگی): انتقام، ها؟ بله من آرمانشهر توماس مور رو خوندهام. (مکث میکند)<br />
تازگی که نه.<br />
آرامینتا: تو هیچوقت اعبرتبرراف بمنبممیکبىنبىی که چبریبرزی رو بجنبجخوندی. همھهممیشه میگی «تازگی که نه.»<br />
پائولو: تو تازگی به دنیا اومدی، طبیعیه که همھهممه چبریبرز رو تازگی خوندی. (بىببىیصبرببررانه) توماس<br />
مور چی؟<br />
آرامینتا: اون میگه: وقبىتبىی عضو شورای سلطنت میشی، راهیه برای سا کت کردنت‐<br />
بمنبممیتوبىنبىی با سیاستهای پادشاه مجممجخالفت کبىنبىی. هیچ قدربىتبىی بجنبجخواهی داشت.<br />
پائولو: من چنبنیبنن چبریبرزی یادم بمنبممیآد.<br />
آرامینتا: خب، اینو گفته. حرف منو قبول کن. من بیست گرفتم.<br />
Niccolò di Bernardo dei Machiavelli ١ فیلسوف سیاسی، شاعر، آهنگساز و نمایشنامهنویس مشهور ایتالیایی که<br />
زندگی خود را صرف سیاست و میهن پرستی کرد. با این حال برخی او را به اتهام حمایت از حکومت اقتدارگرا و ستمگر<br />
همواره مورد حمله قرار دادهاند. علت آن نوشنت کتابی به نام شهریار Principe) (Il است که وی برای خانواده مدیچی<br />
،(Medici) حاکمان فلورانس نوشتهاست .<br />
:Thomas More ٢ حقوقدان، نویسنده، فیلسوف اجتماعی، سیاستمدار، و انسانگرای دوران نوزایش انگلیسی، از<br />
مشاوران هنری هشتم انگلستان که بعدها قدیس اعالم شد. کلیسای انگلستان از او بهعنوان «شهید اصالحات» یاد میکند. او<br />
از مخالفان و رقبای اصالحات پروتستان بود و نیز اولین کسی بود که از واژهی Utopia (آرمانشهر) استفاده کرد و کتابی با<br />
همین نام به رشتهی تحریر درآورده است.<br />
!59
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: تو ممممممکنه بیست گرفته باشی، اما توماس مور وقبىتبىی سرشو از تنش جدا کردن صفر<br />
گرفت.<br />
آرامینتا: اون موقعها سخت بمنبممره میدادن. خب ما کیاولىللىی هم از مسمومیت مرد.<br />
پائولو: من هیچوقت چنبنیبنن چبریبرزی نشنیدهام. مسمومیت؟ از چی؟<br />
آرامینتا: از شدت کاسهلیسی.<br />
پائولو: این احبرتبررامی رو که برای روشنفکرا قائلی از کجا آوردی؟<br />
آرامینتا: از بودن دوروبرشون. مگه روشنفکرا مورد استفاده قرار بمنبممیگبریبررن، مثل ما کیاولىللىی؟<br />
اونا از بمتبممام این باهوشا استفاده کردن، اوپنهابمیبممر و بقیه، تو، برای اینکه بمببممب بسازن. بعد هم<br />
از تو برای اون آزمایشا تو صحرا استفاده کردن.<br />
پائولو (عصبابىنبىی): یادت بمنبممیآد من تو اون آزمایشا چیکار میکردم؟<br />
آرامینتا: نه واقعاً.<br />
پائولو: باید روی حافظهات کار کبىنبىی. من اوبجنبججا بودم که از مردم مجممجحافظت کنم.<br />
آرامینتا: بجنبجخبریبرر. تو اوبجنبججا بودی تا اونا بتونن بگن:«ببینید، اشکالىللىی نداره، پائولو ماتئوبىتبىی میگه<br />
اشکالىللىی نداره. پس میتونیم اقدامات احتیاطی لازم رو ابجنبججام بدبمیبمم و بمببممبهای بیشبرتبرری<br />
بساز بمیبمم.»<br />
پائولو: میگی چیکار میکردم؟ بمنبممیرفتم مبریبرزان تشعشعات رو اندازه بگبریبررم؟ کلاً اجمحجممقانه<br />
نبود؟ چه فایدهای داشت؟<br />
آرامینتا: میتونه باعث بشه که آدمای دیگه هم روی این چبریبرزا کار نکبننبنن، چبریبرزابىیبىی که باعث<br />
تشعشعات میشن.<br />
پائولو: داری رویا میبافىففىی آرامینتا.<br />
!60
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: مگه قهرمانت آینشتاین نگفته:«دولتها زمابىنبىی دست از جنگافروزی برمیدارن<br />
که ما، همھهممهی ما از همھهممکاری با اونا خودداری کنیم»؟ یه چبریبرزی شبیه به این گفته.<br />
پائولو: همھهممچبنیبنن چبریبرزی یادم بمنبممیآد.<br />
آرامینتا: باید روی حافظهات کار کبىنبىی.<br />
پائولو: تو بمنبممیفهمی آرامینتا، این یه فرصته که میشه به کسابىیبىی که تصمیمگبریبررنده هسبنتبنن<br />
نزدیک شد. بمتبممام اون دوستای تو، آره، با دوستای من، همھهممهشون توی تاریکی شب فریاد<br />
میزنن. کسی صداشونو بمنبممیشنوه. مادرت بارها و بارها فریاد زد. کسی گوش نکرد. همھهممبنیبنن<br />
دیوونهاش کرد.<br />
آرامینتا (صدایش بالا میرود): بهببههش نگو دیوونه.<br />
پائولو (او هم صدایش را بالا میبرد): حقیقت رو قبول کن. (میخواهد از نظر علمی دقیق<br />
باشد) اون الان در این لحللححظه…<br />
آرامینتا (فریاد میزند): بهببههش نگو دیوونه، تو…<br />
پائولو (صبرببرر میکند تا آرام بگبریبررد): خیلی خب، خیلی خب… بمنبممیبیبىنبىی آرامینتا، ما بمنبممیتونیم<br />
خودمونو از جابىیبىی که قدرت هست جدا کنیم. ما به تنهابىیبىی قوی نیستیم.<br />
آرامینتا: ما میلیونها نفر بمیبمم، اونا همھهممهاش چند نفرن.<br />
پائولو: به تعداد نیست. به قدرته آرامینتا. خو بىببىی بمنبممیتونه به قدرت غلبه کنه. من با بمتبممام<br />
حسن نیتم هیچ تاثبریبرری نداشتم.<br />
آرامینتا: تو میتونسبىتبىی حرف بزبىنبىی.<br />
پائولو: اونقدر جزئیه که به چشم بمنبممیآد آرامینتا.<br />
!61
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: تو یه بار بهببههم گفبىتبىی که تو طبیعت چبریبرزای کوچیکی که حبىتبىی بمنبممیشه دیدشون روی<br />
هم جمججممع میشن و جمججممع میشن و یه دفعه یه معجزه اتفاق میافته. اما واقعاً معجزه نیست،<br />
فقط روی هم جمججممع شدنِ یه عالمللمم چبریبرزای کوچیکه.<br />
پائولو: به نظر برداشت عامهپسند از حرفیه که من گفتم.<br />
آرامینتا: برداشت عامهپسند! واقعاً خجالت میکشم!<br />
پائولو: این یه نظره، نه بجتبجحلیل.<br />
آرامینتا: مگه همھهممه چبریبرز باید بجتبجحلیل بشه؟<br />
پائولو: بله، معلومه.<br />
(دست نگه میدارد و به فکر میرود، موسیقی پیانو شنیده میشود و نور در قسمت چپ<br />
صحنه روشن میشود. به سوی لوسی میرود که در سمسسممت چپ صحنه پیانو مینوازد.)<br />
لوسی: عجب فیلم عالىللىیای بود!<br />
پائولو: واقعاً خوشت اومد؟<br />
لوسی: تو خوشت نیومد؟<br />
پائولو: خوب بود. یه کم آبکی بود.<br />
لوسی: یعبىنبىی چی؟<br />
پائولو: سادهلوحانه، اجمحجممقانه، احساسابىتبىی.<br />
لوسی: فکر کنم من سادهلوح و اجمحجممق و احساسابىتبىی هستم.<br />
پائولو: میتونست یه کم به واقعیت نزدیکتر باشه.<br />
لوسی: واقعیت خیلی نفرتانگبریبرزه.<br />
پائولو: این تنها چبریبرزیه که دار بمیبمم.<br />
لوسی: نه، اینطور نیست. ما بجتبجخیل دار بمیبمم، رویا، رمز و راز‐ مگه هبرنبرر همھهممبنیبنن نیست؟<br />
!62
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: تو اون فیلم رو هبرنبرر میدوبىنبىی؟<br />
لوسی: بله. بجببجچهها که خیلی دوستش داشبنتبنن.<br />
پائولو: خوبه. خوشحالمللمم که همھهممگی ازش لذت بردید.<br />
لوسی: به نظر خوشحال بمنبممیرسی.<br />
پائولو: توی داستانش یه نقص منطقی داشت. یادت میاد اولش که…<br />
لوسی: بس کن پائولو! جدی میگم، تو داری همھهممه چبریبرزو خراب میکبىنبىی. من بمنبممیخوام بجببجچهها<br />
اینو بشنون.<br />
پائولو: باید یاد بگبریبررن که منطقی و انتقادی فکر کبننبنن. این فیلم واقعاً به طرز مسخرهای<br />
غبریبررممممممکن بود.<br />
لوسی (فریاد میزند): نه، نه، همھهممهاش ممممممکنه.<br />
پائولو: ولىللىی…<br />
لوسی: بس کن، حرف نزن!<br />
پائولو: خدایا، لوسی، چته، چیه؟<br />
(نور میرود، پائولو به مرکز صحنه برمیگردد.)<br />
آرامینتا: تو و مامان همھهممیشه میگفتبنیبنن: خودت فکر کن.<br />
پائولو: مطمئناً وقبىتبىی مدارک رو برمیداشبىتبىی که فکر بمنبممیکردی. کارت به قیمت از دست دادن<br />
فرصت کاری شد که خیلی دلمللمم میخواست ابجنبججامش بدم.<br />
آرامینتا: چرا باید برام مهم باشه؟<br />
پائولو: تصمیمابىتبىی که توی واشینگبنتبنن گرفته میشه برات مهمه، تصمیم دربارهی جنگ و<br />
صلح. من میتوبمنبمم به اون مجممججاری دسبرتبررسی داشته باشم.<br />
آرامینتا: مجممججاری؟ یه هزارتوی پیچدرپیچه که توش گم میشی.<br />
!63
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: من گم بمنبممیشم آرامینتا. پای جنبههای عملی هم در میونه. من میدوبمنبمم تو فکرت<br />
رو مشغول این چبریبرزا بمنبممیکبىنبىی، اما الان حقوق من صرف صوربجتبجحسابهای بیمارستان لوسی<br />
میشه.<br />
آرامینتا: ظاهراً بجببجحث همھهممیشه برمیگرده به پول.<br />
پائولو (عصبابىنبىی): بله، پول! بجتبجحصیل تو مسئلهی پوله، دوچرخهات، لباسات، شبریبرر و<br />
بیسکوئیتت. چرا جیمی رو درگبریبرر کردی؟<br />
آرامینتا: خودش میخواست.<br />
پائولو: اون هیچ بمنبممیدونست که داره چیکار میکنه.<br />
آرامینتا: خیلی بیشبرتبرر از اوبىنبىی که تو فکر میکبىنبىی میدونه. تو هیچ حسابىببىی روش بمنبممیکبىنبىی.<br />
اصلاً. بمنبممیتوبىنبىی بجتبجحمل کبىنبىی که اون هیچوقت یه دانشمند برجسته بمنبممیشه، نه؟<br />
پائولو: بس کن.<br />
آرامینتا: درسته، نه؟<br />
پائولو: باید واقعیت رو دربارهی جیمی قبول کنیم.<br />
آرامینتا: اون یه موجود زنده است، تو هم بمنبممیتوبىنبىی با واقعیتها دست و پاش رو ببندی.<br />
پائولو: اون توان روبرو شدن با این مسائل رو نداره.<br />
آرامینتا: مزخرف!<br />
پائولو (آه میکشد): تو هم با این طرز حرف زدنت! چرا این کارو کردی آرامینتا؟<br />
آرامینتا: بمنبممیخواستم مامان برگرده خونه ببینه تو دوباره داری رو چبریبرزای نظامی کار<br />
میکبىنبىی.<br />
پائولو: ترجیح میدی بیاد خونه ببینه دخبرتبررش طبق قانون جاسوسی متهم شده و شوهرش<br />
هم شبیه اجمحجممقاست.<br />
!64
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: این ممممممکنه حالشو بهببههبرتبرر کنه.<br />
پائولو: بیشبرتبرر از این حرفا کار داره.<br />
آرامینتا: تو یه بار بهببههم گفبىتبىی فاصلهی ببنیبنن عقل و جنون خیلی کمه.<br />
پائولو: بله، ولىللىی نه اینکه بجببجخواد سر عقل بیاد.<br />
آرامینتا: اما اونا هسبنتبنن که واقعاً دیوانهان. مگه اونا این همھهممه بمببممب رو بمنبممیسازن؟<br />
پائولو: شاید دیوانه نه، گمراهن.<br />
آرامینتا: وای، این واقعاً حالمللممو بهببههبرتبرر میکنه. وقبىتبىی موشکها به پرواز دربیان، دیوانه نیسبنتبنن،<br />
فقط گمراهن.<br />
پائولو: همھهممهی اون آدمابىیبىی که اون بالا هستند شیطان نیسبنتبنن. حبىتبىی خود رئیسجمججممهور هم<br />
بالاخره انسانه.<br />
آرامینتا: شاید بود، قبل از اینکه رئیسجمججممهور بشه. اما توی تلویزیون که میبینمش لبخند<br />
میزنه، فکر میکنم: اون براش مهم نیست که من زنده بمببمموبمنبمم یا بمببممبریبررم.<br />
پائولو: به نظر میاد فکر میکبىنبىی دولت به طور طبیعی شیطانیه.<br />
آرامینتا: من فکر میکنم بمتبممام دولتها شیطانبنیبنن.<br />
پائولو: از قضا من آدمابىیبىی رو تو واشینگبنتبنن میشناسم که براشون مهمه.<br />
آرامینتا: اونابىیبىی که براشون مهمه، بمنبممیمونن، میمونن؟ مثل اون دوستت، جورج کیسبىتبىی١ ؟<br />
پائولو: بعد از اینکه از شورای مشوربىتبىی رفت ببریبررون، دیگه چه کار مهمی میتونست ابجنبججام<br />
بده؟<br />
آرامینتا: تو گفبىتبىی اون مردم سراسر کشور رو بجتبجحت تاثبریبرر خودش قرار داد.<br />
پائولو: چند نفرو؟ صدتا؟ هزارتا؟<br />
!65<br />
George Kisty ١
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: تو خودت یه بار بهببههم گفبىتبىی…<br />
پائولو (از کوره در میرود): خدایا! تو هیچوقت چبریبرزابىیبىی که بهببههت گفتم رو یادت هم میره؟<br />
آرامینتا: تو گفبىتبىی:«افراد با تعداد کم میتونن قدرت چشمگبریبرری داشته باشن.» تو از<br />
تصاعد هندسی گفبىتبىی‐ که چطور فقط با دو شروع میکبىنبىی و خیلی زود میرسی به شونزده<br />
و بعد صدهزار. تو گفبىتبىی پشت بمببممب ابمتبمم همھهممینه. تو گفبىتبىی این راز زندگیه…<br />
پائولو: این چبریبرزابىیبىی که یادت مونده خیلی برام جالبه.<br />
آرامینتا: اما تو تصمیمت رو گرفبىتبىی.<br />
پائولو: ممممممکنه بتوبمنبمم کارای خو بىببىی بکنم، سوالای اخلالگرانه مطرح کنم.<br />
آرامینتا: میدوبىنبىی که اونا بمنبممیخوان تو کارشون اخلال ابجیبججاد بشه. تو توی شکم هیولا<br />
ناپدید میشی، مثل بمتبممام دوستات‐ قورت داده میشن، هضم میشن و حذف میشن. تو<br />
تبدیل میشی به… مدفوع.<br />
پائولو: ارزش امتحانش رو داره.<br />
آرامینتا: پس تو فکر میکبىنبىی که به هر حال کارو قبول میکبىنبىی. میگی ببخشید، تقصبریبرر دخبرتبرر<br />
دیوانهام بود. بعد میتوبىنبىی بری به جلسات واشینگبنتبنن و بشیبىنبىی با دوستات بنوشی، مثل<br />
روزای خوب گذشتهی اون پروژه.<br />
(زنگ در به صدا در میآید.)<br />
آرامینتا: باید اون دوستت لندل باشه.<br />
(پائولو به طرفش میرود، آرامینتا رو بر میگرداند.)<br />
آرامینتا: به لندل بگو که از این دخبرتبرر نوزده ساله برد. (تقریباً به گریه افتاده. بعد با<br />
درماندگی) زود بفرستش بره. باید ساعت چهار بر بمیبمم مامانو بیار بمیبمم. (ربجنبججیده است.)<br />
(پائولو سعی میکند دستش را به دور او بیندازد. او با خشونت پس میکشد.)<br />
!66
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا (به طرف طبقهی بالا صدا میزند): جیمی! بیا بر بمیبمم یه قدمی بزنیم!<br />
(جیمی با شتاب به پایبنیبنن میآید.)<br />
آرامینتا (در حال خروج صدا میزند): سر وقت برمیگردبمیبمم.<br />
لندل (وارد میشود): سلام پائولو (دست میدهد) این دخبرتبررت بود؟ با پسرت؟<br />
پائولو: آره. راحت باش.<br />
(لندل کتش را درمیآورد، با دقت آن را تا کرده و روی صندلىللىی میگذارد، مینشیند.)<br />
پائولو: من میخواستم بمببممونه که خودش توضیح بده چی شده.<br />
لندل: پس از اینجا بوده. خیالمللمم راحت شد‐ معلوم بشه بهببههبرتبرر از اینه که هیچکس ندونه.<br />
خب پائولو…<br />
پائولو: یه کم عجیبه. یه نوشیدبىنبىی میخوری؟ (ویسکی و لیوانها را ببریبررون میآورد و<br />
نزدیک لندل میگذارد.) باید اینو متوجه باشی، دخبرتبررم الان خیلی ناراحته. پسرم کلید<br />
جمججممع میکنه. سرگرمیشه. رفتهان تو اتاقم. بعد دخبرتبررم کیفو برده پیش کلیدساز مجممجحل بازش<br />
کرده. بعد برده کاغذا رو تو کتابجببجخونهی عمومی کبىپبىی کرده و اصلش رو گذاشته سر جاش.<br />
ا گه بهببههم زنگ نزده بودی، اصلاً بو بمنبممیبردم.<br />
لندل (کمی از لیوانش مینوشد): چند تا کبىپبىی گرفته؟<br />
پائولو: یکی. پولش بمتبمموم شده بود.<br />
لندل (میخندد): پس نظام سرمایهداری خو بىببىیهاش رو هم داره. ا گه همھهممه چی مجممججابىنبىی بود<br />
چی؟ هیچ کنبرتبررلىللىی نداشتیم.<br />
پائولو: ا گه همھهممه چی مجممججابىنبىی بود، کنبرتبررل به چه کارمون میاومد؟<br />
لندل: که مردم از آزادیهاشون سوءاستفاده نکبننبنن.<br />
پائولو: اوبجنبججوری دیگه واقعاً آزاد نبودن…<br />
!67
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل (میخندد، یک نوشیدبىنبىی دیگر برای خود میریزد): پائولو، این منو یاد قدبمیبمما<br />
میاندازه. من و تو همھهممیشه از این جدالهای حبریبررتانگبریبرز داشتیم.<br />
پائولو: تابمیبممز میخواد با مدارک چیکار کنه؟<br />
لندل: هیچی.<br />
پائولو: مطمئبىنبىی؟<br />
لندل: به مجممجحض دریافت کردن، با ما بمتبمماس گرفبنتبنن. جدا از ماجرای مدارک پنتا گون، کلاً<br />
همھهممیشه تو مسائل امنیت ملی همھهممکاری میکردن، از زمان خلیج خوکها. تو که میدوبىنبىی<br />
برای چی بمنبممیتونیم عمومیش کنیم.<br />
پائولو: بله، مردم ممممممکنه ببرتبررسن. خود من هم ترسیده بودم وقبىتبىی خوندمش.<br />
لندل: البته. همھهممهمون باید ببرتبررسیم. اما من دلمللمم میخواد تیم کوچیکمون بتونه تغیبریبرری<br />
ابجیبججاد کنه. ما میخوابمیبمم سیاره رو از اثرات تشعشع بجنبججات بدبمیبمم. تو که میدوبىنبىی اثراتش چیه<br />
پائولو. صحبت اون همھهممه خونریزی از پارگیهای ناشی از تشعشعه.<br />
پائولو: اما ا گه سلاحی در کار نباشه، تشعشعی هم در کار نیست. ا گه ما سلاحی پیدا<br />
کنیم که حداقل مبریبرزان تشعشع رو داشته باشه، اونا کار خودشونو میکبننبنن. ما با کارمون<br />
وجود سلاح رو ممممممکن میکنیم.<br />
لندل: اونا با ما یا بدون ما سلاح رو میسازن. ما میتونیم سعی کنیم بدترین اثراتش رو<br />
از ببنیبنن ببرببرر بمیبمم.<br />
پائولو: آینشتاین بعد از جنگ جهابىنبىی اول وقبىتبىی که دید کشورها توی ژنو جمججممع شدن تا<br />
سلاحهای مشخصی رو ممممممنوع کبننبنن، وحشتزده شده بود. گفته بود: جنگ بمنبممیتونه چهرهی<br />
انسابىنبىی داشته باشه، فقط میتونه منسوخ بشه. تارتحیتحخ جنگ درسبىتبىی حرفش رو ثابت کرده.<br />
!68
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل: تارتحیتحخ دیگه راهنما نیست پائولو. ششم ا گوست ١٩۴۵، ما تارتحیتحخ رو پشت سر<br />
گذاشتیم. بله، آینشتاین درست میگفت. جنگ بمنبممیتونه چهرهی انسابىنبىی داشته باشه. اما<br />
تیم کوچیک ما میتونه این سلاح جدیدو تو راهش متوقف کنه.<br />
پائولو: دخبرتبرر من فکر میکرد میتونه به شیوهی خودش این کارو ابجنبججام بده.<br />
لندل: فکر میکنم که نباید تعجب میکردم. ما که از گذشتهی دخبرتبررت بىببىیخبرببرر نیستیم…<br />
پائولو: فکر کنم منظورت اینه که ازش خبرببرر داری… (میخندد)… بىببىیخبرببرر نیستیم! هنوزم<br />
زبون انگلیسی اسباب تفربجیبجحمه. پس تو با مدرسهاش صحبت کردی.<br />
لندل: آره، اما… دیگه سالهای پنجاه نیست. شکار جادوگر دیگه بمتبمموم شده. ما از<br />
فعالیتهای همھهممسرت توی جنبش ضدهستهای هم خبرببرر دار بمیبمم. همھهممسر منم ممممممکن بود همھهممبنیبنن<br />
کارو بکنه.<br />
پائولو: فعالیتهای من چی؟<br />
لندل (متعجب): توی اسناد که چبریبرزی نیست…<br />
پائولو (لبخند میزند): پس سازمان امنیتتون گند زده. یه بار وارد یه جمججممعیت معبرتبررض<br />
شدم. لوسی راضیم کرد که باهاش برم. باهاشون راه میرفتم و احساس جمحجمماقت<br />
میکردم. دعا میکردم ازم بجنبجخوان که پلا کارد دستم بگبریبررم. ولىللىی همھهممون طور که فکرشو<br />
میکردم، یه خابمنبممی یه پلا کارد داد دستم و قبل از اینکه اعبرتبرراض کنم رفت. نیم ساعبىتبىی<br />
راه رفتم تا بالاخره جرات کردم برش گردوبمنبمم و روشو بجببجخوبمنبمم چی نوشته. نوشته بود:«زنان<br />
همھهممجنسگرای هوبوکن١ بر ضد تسلیحات هستهای.»<br />
(لندل از ته دل میخندد.)<br />
:Hoboken ١ شهری صنعتی در شمال شرق نیوجرسی در کنار رود هادسن<br />
!69
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: سریع دادمش دست یکی دیگه، یه خابمنبمم خو بىببىی که موهاش سفید بود. گفتم:«من<br />
اهل هوبوکن نیستم.» لوسی خیلی خوشش اومده بود.<br />
(لوسی وارد شده و نور تغیبریبرر میکند.)<br />
لوسی: قبل از اینکه برسی خونه، یه تلفن داشبىتبىی.<br />
پائولو: پس چرا بهببههم نگفبىتبىی؟<br />
لوسی: همھهممبنیبنن الان گفتم دیگه.<br />
پائولو: کی بود؟<br />
لوسی: همھهممون آقابىیبىی که هفتهی پیش هم زنگ زده بود. اسمسسممش رو بمنبممیگفت. گفت خودش<br />
بعداً زنگ میزنه. خوشم نیومد.<br />
پائولو: بعداً زنگ میزنه؟ امشب؟<br />
لوسی: فکر میکنم.<br />
پائولو: فکر میکبىنبىی. نگفت بهببههت؟<br />
لوسی: من که منشیات نیستم.<br />
پائولو: نه، معلومه که نیسبىتبىی.<br />
لوسی: من ازش خوشم بمنبممیآد. چی میخواد؟<br />
پائولو: بمنبممیدوبمنبمم. هنوز فرصت نشده باهاش حرف بزبمنبمم. ولش کن. (کتابش را برمیدارد.)<br />
لوسی: میدوبىنبىی چند شبو تا حالا اینجوری گذروندبمیبمم؟<br />
پائولو: به جروبجببجحث؟<br />
لوسی: منظورم این نیست. مطالعه. تو میخوبىنبىی، من میخوبمنبمم.<br />
پائولو: حتماً خیلی زیاد بوده. مگه بده؟<br />
لوسی: خودت چی فکر میکبىنبىی؟<br />
!70
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: اینجوری که تو سوال میپرسی، میدوبمنبمم چی فکر میکبىنبىی. برام عجیبه. تو عاشق<br />
مطالعهای.<br />
لوسی: آره، من عاشق خوندبمنبمم. اما بعضی وقتا… من و تو خیلی وقته که نرقصیدبمیبمم.<br />
پائولو: بمنبممیتوبىنبىی ببیبىنبىی فرد استبریبرر و جینجر راجرز١ یه شب آروم رو تو خونه به مطالعه<br />
بگذرونن؟<br />
لوسی: اونا یه اسبرتبرراحبىتبىی لازم دارن. اما من و تو…<br />
پائولو: به نظرم میاد همھهممبنیبنن تازگی رقصیدبمیبمم.<br />
لوسی: با من نبوده.<br />
پائولو: من همھهممهاش تو رو با پارتبرنبررهای رقص دیگهام اشتباه میگبریبررم‐ النور پاِول، ریتا<br />
هیۇرث٢ … حالا بیا برقصیم.<br />
لوسی: بمنبممیخوام برای راضی کردن من برقصی. میخوام خود به خود پیش بیاد.<br />
میخوام خودت دلت بجببجخواد برقصی.<br />
پائولو: کمکم داره دلمللمم میخواد… یه حس نیاز مقاومتناپذیر و بىببىیاختیار.<br />
(شروع به زمزمه میکند. بلند میشود و به طرف لوسی میرود. بلندش میکند. لوسی به<br />
طرفش میرود. با آهنگ Dance» «Let’s Face the Music and میرقصند تا<br />
آهنگ بمتبممام میشود. لوسی سراغ کتابش میرود.)<br />
لوسی: این شد یه چبریبرزی!<br />
پائولو: پس چرا برگشبىتبىی سراغ کتابت؟<br />
لوسی: همھهممبنیبنن خوب بود. مرسی پائولو.<br />
: Ginger Rogers - Fred Astaire ١ نام دو بازیگر و رقصندهی آمریکایی<br />
!71<br />
Eleanor Powell, Rita Hayworth ٢
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
پائولو: پس حالا تو راضی شدی. «مرسی پائولو!» به من تحنتحخ میدی اونوقت… (به طرفش<br />
میرود، دستانش را به دور او حلقه میکند.)<br />
لوسی: برو سر کتابت پائولو. من خیلی از این کتابه خوشم اومده.<br />
(پائولو گردن و شانههایش را میبوسد. لوسی به خواندن ادامه میدهد.)<br />
لوسی: بذار این بجببجخش رو بمتبمموم کنم.<br />
(پائولو دست بربمنبممیدارد. لوسی کتاب را انداخته و به پائولو رو میکند. تلفن زنگ میزند.)<br />
لوسی: جواب نده.<br />
پائولو: احتمالاً…<br />
لوسی: جواب نده.<br />
(یکدیگر را در آغوش گرفتهاند. تلفن همھهممچنان زنگ میزند.)<br />
پائولو: اعصابخردکنه.<br />
لوسی: توجه نکن.<br />
پائولو: یه لحللححظه.<br />
(تا به تلفن برسد، قطع شده. به طرف لوسی برمیگردد. لوسی کتاب میخواند و به حالت<br />
اول بازگشته. پائولو بمتبمماشایش میکند. صحنه تاریک میشود و پائولو آرام به مرکز صحنه<br />
برمیگردد.)<br />
پائولو: یه پیک دیگه بجببجخور.<br />
لندل: زیاد خوردم. باشه، یکی دیگه. (مینوشد، فکر میکند) من سه سال برای صلح<br />
جهابىنبىی کار کردم پائولو. بعد فهمیدم که آدمای کاخ سفید و پنتا گون واقعاً اهمھهممیبىتبىی به صلح<br />
جهابىنبىی بمنبممیدن. همھهممهاش میگن:«وقتشه یه حالگبریبرری اساسی بکنیم.»<br />
پائولو: روسای ستاد مشبرتبررک همھهممیشه طبع شاعرانهای داشبنتبنن.<br />
!72
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل (لبخند میزند): پائولو، اوبجنبججا با هم بهببههمون خوش میگذره. میتوبمنبمم ببینم. مثل قدبمیبمما.<br />
(لیوان نوشیدبىنبىیاش را پایبنیبنن میگذارد) ولىللىی خواهش میکنم حواست باشه، همھهممبنیبننطور که<br />
بعضی از دوستای صلحطلبمون دارن استدلالهای اخلافىقفىی بجتبجحسبنیبننآمبریبرز میکبننبنن، آدمای اون<br />
بالا دارن ببریبررجمحجممانه و سازشناپذیر عمل میکبننبنن.<br />
پائولو (مانند معلمها انگشتش را بالا میبرد): و حالگبریبرری اساسی میکبننبنن.<br />
(لندل بمنبممیداند که لبخند بزند یا نه. از دم در صداهابىیبىی میآید.)<br />
پائولو (مکث میکند): من به کلمبیا درخواست مرخصی دادم.<br />
لندل: خوبه! خوبه! خب، میدوبمنبمم وقتت مجممجحدوده.<br />
پائولو: قراره ساعت چهار به سمسسممت مدوبروک حرکت کنیم.<br />
(آرامینتا و جیمی وارد میشوند. جیمی به سرعت بالا میرود.)<br />
لندل: سلام آرامینتا. من و پدرت صحبتهای خو بىببىی داشتیم.<br />
آرامینتا: مطمئنم همھهممبنیبننطور بوده.<br />
پائولو: بیایید یه کم دیگه صحبت کنیم. بشبنیبنن جان. آرامینتا تو هم همھهممبنیبننطور.<br />
میخوام کمی با جان لندل آشنا بشی.<br />
لندل: اونقدری که ببیبىنبىی من واقعاً هیولا هستم یا نه. (لبخند جذابىببىی میزند) بجببجچههای خود<br />
منم باید متقاعد بشن. باور کن آرامینتا، بعضی وقتا میشه که خودم هم فکر میکنم ما<br />
همھهممه هیولاییم.<br />
(آرامینتا قصد نشسبنتبنن روی جابىیبىی را میکند که کت لندل قرار دارد.)<br />
لندل: فکر کنم کتم جاتو گرفته.<br />
آرامینتا: اشکالىللىی نداره. (میخواهد کت را جابجببججا کند، چبریبرزی احساس میکند، یک تفنگ<br />
ببریبررون میآورد.)<br />
!73
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
لندل: من میگبریبررمش.<br />
آرامینتا: نگاه کن! تفنگ!<br />
لندل: اسباببازی نیست. بهببههبرتبرره بدیش به من. (دستش را پیش میآورد.)<br />
(آرامینتا عقب میرود.)<br />
پائولو: بذار سر جاش آرامینتا.<br />
آرامینتا: واقعیه! وای! (نگهش میدارد. با آن بازی میکند.) تو تفنگ داری!<br />
لندل: اینجا نیویورکه. من همھهممیشه همھهممراهم مدارک مجممجحرمانه دارم. لطفاً بذارش زمبنیبنن.<br />
پائولو: آرامینتا، بذارش تو جیب دکبرتبرر لندل.<br />
آرامینتا: من فقط میخوام یه دقیقه دستم بگبریبررمش. قبلاً هیچوقت تفنگ واقعی<br />
نداشتهام. اشکالىللىی نداره دکبرتبرر لندل، نه؟<br />
لندل: فکر میکنم داره. کار خو بىببىی بمنبممیکبىنبىی آرامینتا، که تفنگ منو از جیب کتم در میاری.<br />
آرامینتا: تو هم کار خو بىببىی بمنبممیکبىنبىی که تو خونهی ما تفنگ میآری.<br />
پائولو: بذار سر جاش دیگه! (به طرف آرامینتا میرود.)<br />
لندل: پائولو نکن، تفنگ پره. دنبال دعوا که نیستیم. الان پسش میده.<br />
آرامینتا: من که به طرف کسی نشونه نرفتم. کلمهاش چیه؟ آماده به رزم. آماده به رزمش<br />
کردم، فقط آماده به رزمش کردم. (به اطراف میگردد و با تفنگ بازی میکند اما نشانه<br />
بمنبممیگبریبررد.)<br />
پائولو: خیلی خب، بسه دیگه.<br />
آرامینتا: بذار بگیم دارم ازتون مجممجحافظت میکنم. اینجا مجممجحلهی بدیه. سمشسمماها همھهممینو میگید<br />
دیگه؟ «ما دار بمیبمم ازتون مجممجحافظت میکنیم. بمنبممیخواد نگران چبریبرزی باشید.»<br />
لندل (آه میکشد): پائولو خودت حلش کن.<br />
!74
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: چرا اینقدر مضطرببنیبنن؟ حالا میدونبنیبنن ما چه حسی دربارهی اون بمببممبها دار بمیبمم.<br />
لندل: باشه، میتونیم با حرف زدن حلش کنیم. این همھهممون وضعیت نیست. تو هیچوقت<br />
تفنگ دستت نگرفبىتبىی. بمببممبهای ما دست متخصصهاست.<br />
آرامینتا: من شنیدهام سمشسمما متخصصها چهار تا بمببممب هیدروژبىنبىی رو سر قضیهی اسپانیا از<br />
دست دادهاید. این به نظر بىببىیاحتیاطی میرسه.<br />
پائولو: آرامینتا ا گه میخوای حرف بزنیم، باشه. اما اول اونو بذار پایبنیبنن.<br />
آرامینتا: نه، اینجوری میتوبمنبمم از موضع قدرت حرف بزبمنبمم.<br />
لندل: چندان برابر نیست. تو تفنگ داری، ما ندار بمیبمم.<br />
آرامینتا: بله، ولىللىی تو دو برابر من وزن داری. بدون تفنگ تو با تسلیحات معمولت به من<br />
غلبه میکبىنبىی. من به یه عامل بازدارنده احتیاج دارم، نه؟ چند کیلو وزنته؟<br />
پائولو: آرامینتا دیگه دارم عصبابىنبىی میشم.<br />
لندل: اشکالىللىی نداره پائولو. میتونیم در آرامش بجببجحث کنیم. اون دخبرتبرر باهوشیه.<br />
آرامینتا: بذار بگیم به باهوشی روسای ستاد مشبرتبررک. این خیالتو راحت میکنه؟ میبیبىنبىی،<br />
ا گه سلاح خطرنا کی داشته باشی میتونه علیه خودت هم استفاده بشه.<br />
لندل: ا گه بجببجخوای واقعیت رو بمنبممایش بدی، من هم باید تفنگ داشته باشم.<br />
آرامینتا: اونوقت یکی مون میگفت:«تفنگ من پنج تبریبرر میخوره و مال تو شش تبریبرر. من یه<br />
دهتاییش رو میخوام.» با اینکه با یه گلوله هم میتوبىنبىی بکشی. مگه همھهممبنیبننجوری نیست؟<br />
لندل: تو داری یه وضعیت خیلی پیچیده رو سادهانگاری میکبىنبىی.<br />
آرامینتا (هیجانش رفته رفته بالا میرود): کی داره سادهانگاری میکنه؟ تروریستها در<br />
مقابل آدم خوبا. شرق در مقابل غرب. برخورد بمتبممدنها. ما یا اونا. مردن برای آزادی. تو به<br />
!75
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
این میگی تفکر پیچیده؟ من تازه از گوابمتبممالا برگشتهام. اوبجنبججا هر روز بجببجچههای کوچولو<br />
میمبریبررن چون دارو نیست، بعد ما دار بمیبمم تریلیونها دلار…<br />
لندل: تریلیونها نه آرامینتا، رقم دقیقش…<br />
آرامینتا: باشه، من تو ارقام دقیق خوب نیستم.<br />
پائولو: آرامینتا، باید کمکم بر بمیبمم.<br />
آرامینتا: من میدوبمنبمم چقدر وقت دار بمیبمم.<br />
لندل: آرامینتا، تو اونقدر مطلع نیسبىتبىی که دربارهی این چبریبرزا حکم صادر کبىنبىی.<br />
آرامینتا (حرفش را قطع میکند): من هیچی بمنبممیدوبمنبمم. سمشسمماها همھهممه چبریبرزو میدونبنیبنن. سمشسمما همھهممهی<br />
جزئیات رو دارین، بمتبممام ارقام رو، بمنبممودارها رو دارین، جدولها رو، سمشسمما خیلی مطلع<br />
هستبنیبنن، بعد همھهممه جای دنیا گند میزنبنیبنن به همھهممه چی.<br />
لندل: تو این موهبت رو درای که هر حرفىففىی رو که میخوای بزبىنبىی، بدون تبعات. رهبرببررای ما<br />
که تو واشینگبنتبنن تصمیمگبریبررنده هسبنتبنن، مسئول دویست میلیون آدمن. اونا بمنبممایندهی یه ملت<br />
هسبنتبنن. تو بمنبممایندهی چی هسبىتبىی؟<br />
آرامینتا (به کندی، آرام، پس از یک مکث): من بمنبممایندهی مادرم هستم.<br />
لندل (چند لحللححظه سا کت است، بعد سرش را تکان میدهد): آرامینتا، من میبینم که تو<br />
خیلی ناراحبىتبىی. باید بری مشاوره بگبریبرری.<br />
آرامینتا: پس من دیوانهام. برای اینکه پنج دقیقه تو اتافىقفىی که سه نفر توش هسبنتبنن تفنگ<br />
دستم گرفتم. سمشسمماها دیوانه نیستبنیبنن، ولىللىی سالهللهھاست که تفنگ روی سر همھهممهی دنیا گرفتبنیبنن.<br />
سمشسمماها خیلی بالغبنیبنن، خیلی مسئولبنیبنن. ولىللىی همھهممیشه این بجببجچههان که میمبریبررن، نه؟<br />
لندل (برای اولبنیبنن بار، لحللححبىنبىی متعصبانه به خود میگبریبررد): من خودم بجببجچه دارم آرامینتا.<br />
دخبرتبررم تقریباً همھهممسن توئه و من از ته دلمللمم دوستش دارم. من برای اون کار میکنم.<br />
!76
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا: اوبمنبمم همھهممبنیبنن فکرو میکنه؟ تو کی هسبىتبىی که برای اون تصمیم بگبریبرری؟ برای من،<br />
برای همھهممه؟ مگه قراره تو و رئیسجمججممهور و همھهممهی آدمای تو تلویزیون تصمیم بگبریبررین که کی<br />
برای چی بمببممبریبرره؟ شاید دخبرتبررت بجببجخواد برای خودش تصمیم بگبریبرره. شاید من بجببجخوام برای<br />
خودم تصمیم بگبریبررم. ما بمنبممیترسیم. ما همھهممه راهی پیدا میکنیم که از خودمون در مقابل<br />
تروریستها دفاع کنیم، در مقابل سمشسمما هم همھهممبنیبننطور. ما بمنبممیترسیم. سمشسمماها یه مشت بزدلبنیبنن،<br />
با اون بمببممبهاتون. (گریه میکند.)<br />
لندل (بلند میشود، طاقتش بمتبممام شده): سه ثانیه بهببههت وقت میدم تا قبل از اینکه خودم<br />
ازت بگبریبررمش.<br />
پائولو (به آرامی و مجممجحکم، صدایش متفاوت است): بهببههش نزدیک نشو جان.<br />
آرامینتا: چرا همھهممه میخوان تا سه بشمرن؟ چرا تا هفت بمنبممیسمشسممرن؟<br />
لندل: یک…<br />
پائولو (با تندی): جان!<br />
آرامینتا: ببخشید، باید برم دستشو بىیبىی. (با شتاب به دستشو بىیبىی میرود و در را میبندد.)<br />
پائولو (به دنبالش میرود، به در میکوبد): آرامینتا! بیا ببریبررون، کار اجمحجممقانهای نکبىنبىی!<br />
(آرامینتا ببریبررون میآید، دستان خالىللىیاش را دراز کرده.)<br />
پائولو: تفنگ کو؟<br />
آرامینتا: انداختمش تو توالت سیفون رو کشیدم.<br />
لندل: واقعاً مسخره است!<br />
پائولو: آرامینتا!<br />
!77
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
آرامینتا (با سبکبالىللىی): پایبنیبنن نرفت. بابا، باید توالتمونو تعمبریبرر کنیم. (شانههایش را بالا<br />
میاندازد.) فکر کنم هیچوقت خوب تفنگ پایبنیبنن بمنبممیداد. (به لندل) خیلی خب، حالا<br />
میتوبىنبىی هر کاری میخوای با من بکبىنبىی. من یکطرفه خلع سلاح کردم.<br />
(پائولو دنبال تفنگ میرود، آن را میآورد و به لندل بجتبجحویل میدهد. لندل آن را با احتیاط<br />
میگبریبررد.)<br />
پائولو (با سرخوشی): چبریبرزی نیست. این بار آب بمتبممبریبرز بود. معمولاً وقبىتبىی توالتمون میگبریبرره…<br />
لندل (تفنگ را در جیب کتش میگذارد): پائولو، بذار وقبىتبىی زندگی خانوادگیت آرومتر شد<br />
با هم صحبت کنیم. روز عجیبغریبىببىی بود. پیشنهاد همھهممچنان سر جاشه. هفتهی دیگه<br />
صحبت میکنیم.<br />
(پائولو سا کت است.)<br />
لندل (مستقیماً به او نگاه میکند): جدی گفتم. بذار اتفاقات امروز رو فراموش کنیم. من<br />
واقعاً منتظر این هستم که دوباره با هم کار کنیم.<br />
پائولو: این ضرب المللممثل رو شنیدی: ا گه کسی بهببههت میگه بیا بر بمیبمم ماهیگبریبرری، مطمبنئبنن شو که<br />
تو کرم نیسبىتبىی.<br />
لندل: این یه فرصته پائولو که یکی از ماهیگبریبررا باشی. تو از ببریبررون چیکار میتوبىنبىی بکبىنبىی؟<br />
من از دسبرتبررسی واقعی حرف میزبمنبمم. من…<br />
پائولو: جان، تو کتابای توماس مور رو خوندی؟<br />
لندل (گیج شده): آرمانشهر مور؟ تازگی که نه.<br />
(پائولو و آرامینتا به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند.)<br />
لندل (سرش را تکان میدهد، حبریبرران، قصد رفبنتبنن میکند، برمیگردد): رک بگم پائولو،<br />
بمتبممام خونوادهی تو یه کم عجیب و غریبه. هفتهی دیگه با هم صحبت میکنیم.<br />
!78
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
(پائولو با او دست میدهد. لندل میرود.)<br />
پائولو: یه نوشیدبىنبىی قوی میخوام.<br />
آرامینتا: شبریبرر با اوریو چطوره؟<br />
پائولو (با لهللهھجهی غلیظ ایتالیابىیبىی): آها. این دقیقاً همھهممون چبریبرزیه که فکرشو میکردم. (صدا<br />
میزند.) جیمی! کمکم وقت رفتنه. بیا پایبنیبنن.<br />
آرامینتا: هنوز نیم ساعت وقت دار بمیبمم.<br />
(جیمی پایبنیبنن میآید، کامل لباس پوشیده، با کت زمستابىنبىی و شال گردن.)<br />
پائولو: جیمی هنوز لازم نیست لباس بپوشی.<br />
(نور در قسمت چپ صحنه بر روی لوسی شروع به روشن شدن میکند.)<br />
جیمی: میخوام آماده باشم. ا گه دیر کنیم ممممممکنه بگن:«امروز بمنبممیتونه بیاد خونه.»<br />
پائولو: دیر بمنبممیکنیم. وقت دار بمیبمم یه خورا کی بجببجخور بمیبمم که تا شام نگهمون داره.<br />
(جیمی مینشیند، کلاهی که آرامینتا برایش آورده را سر میکند. پائولو در سکوت نگاهش<br />
میکند.)<br />
آرامینتا: فقط برای آخر هفته است.<br />
جیمی (عینکی را از جیبش درآورده و به چشم میزند): شاید، ا گه لازانیا رو دوست<br />
داشته باشه.<br />
(آرامینتا در آغوشش میگبریبررد.)<br />
پائولو (بعد از مکبىثبىی کوتاه): شاید بهببههبرتبرر باشه یه کم زودتر برسیم اوبجنبججا.<br />
(آرامینتا پشت سر آبهنبهها و میان پائولو و جیمی جای میگبریبررد و هر دو را با هم در آغوش<br />
میگبریبررد.)<br />
پایان بمنبممایش<br />
!79
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
مهرماه ٩۶<br />
!80
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
•<br />
•<br />
شبریبررین مبریبررزانژاد حقوق دان، مبرتبررجم، پژوهشگر و عضو<br />
ثابت هیئت اجرابىیبىی گروه تئاتر ا گزیت می باشد.<br />
آثاری که تا کنون توسط وی به فارسی ترجمججممه شده است<br />
عبارتند از:<br />
• بمنبممایشنامه اما اثر هاوارد زین<br />
اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری به قلم کریستبنیبنن دولاروش کوداما<br />
• بمنبممایشنامه مارکس در سوهو اثر هاوارد زین<br />
• بمنبممایشنامه یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و<br />
یک نیایش ‐ گردآوری ایو انسلر و مالىللىی دویل<br />
•بمنبممایشنامه من موجودی احساسابىتبىی هسم اثر ایو انسلر<br />
• شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری<br />
• ارج بهنبههادن به مقاومت ‐ چگونه زنان در روابط<br />
خصوصی در برابر آزار مقاوت می کنند ، بهتبههیه شده توسط<br />
سرپناه اضطراری زنان کلگری ) کانادا)<br />
•درباره دو برداشت روانکاوانه از شازده کوچولو<br />
باز هم مبنتبنن و بسبرتبرر آن ‐ اجرای بمنبممایش «مهاجران» اسلاومبریبرر مروژک در استودیو ‐ تئاتر «چلاوک»<br />
مسکو به قلم سوزان کوستانزو<br />
ترجمججممه پنجاه و دو مقاله بجتبجخصصی تئاتر برای نشریه «صحنه معاصر» گروه تئاتر ا گزیت<br />
همھهممچنبنیبنن مجممججموعه مقالات «تئاتر در ساختار نظام سرمایه داری» را به رشته بجتبجحریر درآورده است.<br />
وی برنده رتبه اول ترجمججممه در مسابقه مطبوعابىتبىی ابجنبججمن منتقدان، نویسندگان و پژوهشگران خانه تئاتر ایران در<br />
سال ١٣٩۶ گردیده است.<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
•<br />
از سال ١٣٩٢ بعنوان دستیار کارگردان در یازده اجرای صحنه ای گروه تئاتر ا گزیت همھهممکاری داشته است<br />
که عبارتند از:<br />
مهاجران اثر اسلاویر مروژک<br />
بمنبممایش همھهمملت در روستای مردوش سفلی اثر ایوو برشان<br />
مارکس در سوهو اثر هاوارد زین<br />
یک خاطره، یک مونولوگ، یک فریاد و یک نیایش گردآوری ایو انسلر و مالىللىی دویل<br />
شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری<br />
ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهببههرنگی<br />
مبرتبررسک (چهار صندوق) اثر بهببههرام بیضابىیبىی<br />
نردبان (زاویه) اثر غلامجممجحسبنیبنن ساعدی<br />
!81
دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />
دیگر انتشارات گروه تئاتر ا گزیت<br />
www.exittheatre.ir<br />
!109