26.09.2017 Views

دختر ونوس

اثر: هاوارد زین ترجمه: شیرین میرزانژاد گروه تئاتر اگزیت

اثر: هاوارد زین
ترجمه: شیرین میرزانژاد
گروه تئاتر اگزیت

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

Copyright © 2017 Khameneh Multimedia All rights reserved.<br />

‏بمنبممایشنامه<br />

دخبرتبرر <strong>ونوس</strong><br />

هاوارد زین<br />

ترجمججممه<br />

شبریبررین مبریبررزانژاد


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

!2


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏بمنبممایشنامه<br />

دخبرتبرر <strong>ونوس</strong><br />

هاوارد زین<br />

ترجمججممه:‏ شبریبررین مبریبررزانژاد<br />

گروه تئاتر ا گزیت<br />

!3


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

یادداشت نویسنده:‏<br />

اولبنیبنن ‏بمنبممایشنامهام،‏ اِما ‏(دربارهی اما گلدمن،‏ فمینیست‐آنارشیست)،‏ ‏همھهممان چبریبرزی است که<br />

میتوان از مورخی انتظار داشت که ‏بمنبممایشنامهنویس شده است‐‏ ‏بمنبممایشی بر اساس یک<br />

شخصیت تاربجیبجخی.‏ پس از آن فکر کردم که باید خود را در عرصهی ‏بجتبجخیل ‏بهببههبرتبرر بیازمابمیبمم و<br />

دست به تقلید از ‏بمنبممایشنامهنویسابىنبىی بزبمنبمم که بیش از ‏همھهممه مورد ‏بجتبجحسینم بودند ‏(چخوف،‏ شاو،‏<br />

ایبسن،‏ یوجبنیبنن اونیل،‏ آرتور میلر)‏ و دربارهی شخصیتهابىیبىی بنویسم که خود خلق میکنم.‏<br />

درست است که در اغلب آثار داستابىنبىی شخصیتها کمابیش بر اساس فردی هستند که<br />

نویسنده با او روبرو شده و یا دربارهاش شنیده است.‏ اما با این حال شخصیتها اساساً‏<br />

زادهی قلم نویسنده هستند و نسبت به یک شخصیت تاربجیبجخی کار بیشبرتبرری از نویسنده<br />

میطلبند.‏<br />

ببنیبنن نوشبنتبنن اما در اواسط دههی ١٩٧٠ و دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> در اوایل ١٩٨٠، کتابمببمم را با عنوان<br />

‏«تارتحیتحخ مردم ایالات متحده»‏ نوشتم و شاید پس از چنان فرو رفبنتبنن ‏(یا شاید غرق شدن؟)‏<br />

در تارتحیتحخ بود که مشتاق بودم تا از سخبىتبىی شخصیتهای تاربجیبجخی دور شوم و آزادانهتر میان<br />

!4


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

احتمالات شخصیت انسابىنبىی پرسه بزبمنبمم.‏ به هر حال،‏ فکر میکنم در چنبنیبنن احوالابىتبىی بود که<br />

‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ را نوشتم.‏<br />

البته با توجه به مشغلهی ذهبىنبىی مادامالعمر من دربارهی مسائل جنگ،‏ نظامیگری و<br />

عدالت،‏ ‏ممممممکن نبود که چندان از واقعیت دنیای اطرافم دور شوم و شخصیتهای ‏بمنبممایشم<br />

هم ‏بمنبممیتوانستند از آن فرار کنند.‏<br />

فکر میکنم میتوابمنبمم ‏لحللححظهای را که در زندگیام نگاهی گذرا به هستهی تضاد ببنیبنن افراد<br />

در ‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ داشتم،‏ دقیقاً‏ شناسابىیبىی کنم.‏ من و ‏همھهممسرم رازلبنیبنن در پاریس با دخبرتبرر<br />

یکی از دانشگاهیان که در آمریکا میشناختیم برخورد کردبمیبمم.‏ این دخبرتبرر که به فرانسه<br />

نقل مکان کرده بود،‏ وارد فعالیتهای قهرآمبریبرز چپ فرانسه شده بود و سرشار از اشتیاق و<br />

نبریبررو ‏بىیبىی بود که میتوان در جوانان آ گاهی یافت که هدفىففىی پیدا میکنند تا به آن باور داشته<br />

باشند.‏<br />

سالهللهھا بعد در سفری به آمریکا به خانهی ما آمد و بر روی ایوان خانهمان،‏ رتحنتحج و اندوه خود<br />

را بروز داد.‏ او از پدرش ناامید شده بود؛ پدری که البته از چپهای آمریکا بود و با این<br />

حال از دید او،‏ از جایگاه قهرمانانهای که او به عنوان دخبرتبررش انتظار داشت افول کرده<br />

بود.‏ با بیان احساساتش،‏ اشک در چشمانش حلقه زده بود و در حالىللىی که من و ‏همھهممسرم<br />

احتمالاً‏ در این فکر بودبمیبمم که انتظارات او بیش از اندازه است و شاید هیچ پدری نتواند<br />

خود را با آن وفق دهد ‏(آیا خود من میتوانستم؟)،‏ از عمق احساساتش متاثر شده بودبمیبمم.‏<br />

من فکر میکنم یاد این زن بود که دستکم هستهی اولیهی شخصیت آرامینتا را که<br />

هنگام آغاز نوشبنتبنن ‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ آن را سبکسنگبنیبنن میکردم شکل داد.‏ من مباحثات<br />

طولابىنبىی با پدرش را بر روی صحنه تصور میکردم ‏‐شخصی،‏ سیاسی،‏ روشنفکری.‏<br />

مادرش،‏ <strong>ونوس</strong> داستان‐‏ زیبا،‏ اما ‏مجممججسمهای که با بیشبرتبرر احساسات انسابىنبىی زنده شده<br />

است‐‏ به طرز غبریبررقابل کشفی ‏(که آن را پس از شروع نوشبنتبنن فهمیدم)‏ الگو گرفته از<br />

‏همھهممسرم رازلبنیبنن بود.‏<br />

آنگونه که تصور میکردم و مینوشتم،‏ یک درام خانوادگی بود،‏ اما بسبرتبرر آن به شکل<br />

گریزناپذیری سیاسی بود،‏ چرا که پدر در ‏بمنبممایش،‏ پائولو ماتئوبىتبىیِ‏ دانشمند،‏ پیشتر با<br />

آزمایشات مرگبار دولت آمریکا بر سلاحهای هستهای در ارتباط بود و ‏ممممممکن بود باز هم<br />

وارد این کار شود.‏ هنگامی که ‏بمنبممایشنامه را در سالهای ١٩٨٠ نوشتم،‏ جنگ سرد میان<br />

ایالات متحده آمریکا و ابجتبجحاد ‏جمججمماهبریبرر شوروی در اوج خود بود،‏ رونالد ریگان رئیسجمججممهور<br />

!5


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

بود و رقابت بر سر سلاحهای عجیب هستهای که هر دو رئیسجمججممهور دموکرات و<br />

‏جمججممهوریخواه درگبریبرر آن بودند،‏ ادامه داشت.‏<br />

هنگامی که در سال ١٩٩٠ به احیاء ‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ فکر میکردم،‏ شوروی در حال<br />

فروپاشی بود.‏ بسبرتبرر سیاسی ‏بمنبممایش ‏‐جنگ سرد،‏ رقابت تسلیحابىتبىی‐‏ تغیبریبررات عمدهای کرده<br />

بود.‏ ‏بمنبممایشنامه را کنار گذاشتم.‏ سپس انتخاب جورج دبلیو بوش و تراژدی یازدهم سپتامبرببرر<br />

پیش آمد و به دنبال آن توجیهی جدید برای نظامیگری و جنگ.‏ رقابت تسلیحابىتبىی ادامه<br />

پیدا میکرد،‏ با این تفاوت که ‏«جنگ با تروریسم»‏ جایگزین جنگ سرد با ‏«کمونیسم»‏<br />

میشد.‏ دسمشسممن قابل تعریف و شناسابىیبىی،‏ شوروی،‏ حال جای خود را به دسمشسممبىنبىی گریزپا و<br />

غبریبررقابل تعریف یعبىنبىی تروریستها داده بود.‏ اینجا بود که مطمبنئبنن شدم بسبرتبرری تازه برای<br />

جدالهای خانوادگیِ‏ موضوع ‏«دخبرتبرر <strong>ونوس</strong>»‏ یافتهام.‏<br />

هاوارد زین<br />

!6


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

شخصیتها<br />

آرامینتا ماتئوبىتبىی Aramintha Matteotti<br />

جیمی ماتئوبىتبىی Jamie Matteotti<br />

پائولو ماتئوبىتبىی Paolo Matteotti<br />

Lucy Matteotti<br />

لوسی ماتئوبىتبىی<br />

دکبرتبرر جان لندل Dr. John Lendl<br />

!7


منتخبىببىی از<br />

دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پرده یک<br />

!8


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه یک<br />

اتاق نشیمن و ناهارخوری با ورودی به آشبرپبرزخانه،‏ دری منتهی به اتاق مطالعه،‏ راهپلهای به<br />

طبقهی بالا،‏ دری به توالت،‏ راهرو ‏بىیبىی به ببریبررون.‏ تعداد زیادی کتاب،‏ مبریبرز ناهارخوری،‏<br />

پیانو ‏بىیبىی در گوشهای دور که اغلب در تاریکی است و در طول فلشبکها روشن میشود.‏<br />

در انتهای صحنه یک صندلىللىی گردان،‏ یک تلفن و یک ضبطصوت قرار دارد و آثار هبرنبرری<br />

‏(کبىپبىی چابىپبىی مودیلیابىنبىی و پیکاسو در ابعاد بزرگ)‏ بر روی دیوارها نصب شده است که از<br />

‏جمججمملهی آن نقاشی آبسبرتبررهی یک زن است.‏<br />

نور بعدازظهر به درون میتابد.‏ آرامینتا ماتئوبىتبىی‎١‎ پشت مبریبرزی نشسته و ‏سمشسمماره میگبریبررد.‏<br />

حدوداً‏ ٢١ یا ٢٢ ساله است.‏ شلوار خا کی و ‏بىتبىیشرت آبىببىی کار بر تن دارد و ژا کبىتبىی نه<br />

چندان ضخیم که بتواند گرمش کند،‏ بدون دستکش.‏ یک کولهپشبىتبىی برزنبىتبىی و یک ‏جمچجممدان<br />

نزدیکش قرار دارد که نشان میدهد تازه از سفر بازگشته است.‏<br />

آرامینتا:‏ الو،‏ بیمارستان مدوبروک‎٢‎ ؟ میخواستم با خابمنبمم ماتئوبىتبىی صحبت کنم لطفاً…‏ ‏ممممممکنه<br />

به اسم قبل از ازدواجش بسبرتبرری شده باشه،‏ لوسی ‏همھهممیلتون‎٣‎ . فکر میکنم دو هفته پیش<br />

بسبرتبرری شده بود…‏ تلفن رو به مریضها ‏بمنبممیدید؟ جدی ‏بمنبممیگید!‏ من دخبرتبررشم ‏(صدایش بالا<br />

میرود)‏ ‏بجنبجخبریبرر،‏ ‏بمنبممیتوبمنبمم تا روز ملاقات صبرببرر کنم.‏ من خارج بودهام،‏ تازه رسی…‏ بله،‏<br />

Aramintha Matteotti ١<br />

Meadowbrook ٢<br />

Lucy Hamilton ٣<br />

!9


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

میخوام با پرستارش صحبت کنم…‏ سلام،‏ من آرامینتا ماتئوبىتبىی هستم…‏ حالش که<br />

‏بمنبممیتونه ‏«خوب»‏ باشه وگرنه اوبجنبججا نبود،‏ درسته؟ چی؟ ‏(طعنهآمبریبرز،‏ عصبابىنبىی)‏ بله میخوام<br />

باهاش صحبت کنم.‏ نه،‏ بعداً‏ زنگ ‏بمنبممیزبمنبمم.‏ هر چقدر لازم باشه صبرببرر میکنم.‏ ‏(مستاصل<br />

بیسکوئیبىتبىی را میجود)‏ شاید یه نامه به تابمیبممز نوشتم گفتم که مدوبروک به ‏بجببجچههای بیمارا<br />

اجازه ‏بمنبممیده با پدر مادرشون صحبت کبننبنن.‏ ‏بجنبجخبریبرر،‏ ناراحت نیستم.‏ باشه.‏ باشه.‏ ‏(صبرببرر میکند،‏<br />

یک جرعه شبریبرر میخورد،‏ تکهای دیگر بیسکوئیت.)‏ مامان!‏ آرامینتا اَم،‏ مامان.‏ اومدم<br />

خونه.‏ آره خودثممممم!‏ خو ‏بمببمم مامان.‏ صدامو میشنوی؟ بگو حالت چطوره؟ آها آره الان صداتو<br />

میشنوم.‏ میدوبمنبمم حالت خوب نبوده.‏ میدوبمنبمم،‏ آره.‏ نامهام رو گرفبىتبىی؟ برات نامه<br />

فرستادم.‏ نه خطرنا ک نبود.‏ برای من نه.‏ پیچیده است.‏ آره.‏ شنبه میآم میبینمت.‏<br />

جِیمی‎١‎ و بابا رو هم میآرم.‏ مامان دیگه چاق نیستم.‏ ‏(صحبتش نیمهکاره میماند)‏ الو؟<br />

الو؟ ‏(چند بار بر روی دکمهی قطع و وصل تلفن میکوبد.‏ فریاد میزند)‏ عوضی!‏<br />

‏(آرامینتا راه میافتد و از تلفن دور میشود که تلفن زنگ میزند.‏ تلفن را جواب میدهد.)‏<br />

آرامینتا:‏ الو؟ نه،‏ اینجا نیست.‏ احتمالاً‏ هنوز تو آزمایشگاه مدرسه است.‏ بگم کی…‏ دکبرتبرر<br />

جان لندل‎٢‎ ؟ با یک اِ.‏ فهمیدم.‏ ‏بهببههش می گم ‏بمتبمماس گرفتید.‏<br />

‏(تلفن را قطع می کند و به ‏سمسسممت شبریبرر و بیسکوئیتش میرود که صدای چرخیدن کلید در را<br />

میشنود.‏ جِیمی ماتئوبىتبىی است.‏ بیست و یک ساله،‏ خوشقیافه با موهای تبریبرره است اما<br />

حرکاتش کمی عجیب است.‏ سا کی کاغذی در دست دارد که چبریبرزی داخل آن است.‏<br />

آرامینتا را میبیند،‏ میایستد،‏ لبخند میزند.‏ آرامینتا به سویش میشتابد،‏ او را در آغوش<br />

میگبریبررد.)‏<br />

آرامینتا:‏ خیلی خوشحالمللمم که میبینمت جِیمی.‏<br />

!10<br />

Jamie ١<br />

John Lendl . ٢


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی ‏(کمی کند صحبت میکند؛ خوشحال است):‏ آرامینتا!‏ سوار هواپیما شدی؟<br />

آرامینتا ‏(سرش را تکان میدهد):‏ دو تا هواپیما.‏ اول یه هواپیمای خیلی کوچولو،‏ بعد هم<br />

یه دونه بزرگ.‏<br />

جیمی:‏ جت؟ جامبو جت؟<br />

آرامینتا:‏ آره.‏ جیمی…‏ الان کجا بودی؟<br />

جیمی:‏ سر کار بودم.‏<br />

آرامینتا:‏ بابا دربارهی کارت برام نوشته بود.‏ قبلاً‏ میرفتم اوبجنبججا پیبرتبرزا ‏بجببجخورم.‏<br />

‏(جیمی سرش را تکان میدهد.)‏<br />

آرامینتا:‏ باهات خوبن؟<br />

جیمی:‏ ‏همھهممه منو دوست دارن.‏ جز اون یکی گارسن.‏ از من خوشش ‏بمنبممیآد.‏<br />

آرامینتا:‏ اون هم وقبىتبىی بشناسدت ازت خوشش میآد.‏<br />

جیمی ‏(بدون احساس خاصی):‏ فکر ‏بمنبممیکنم.‏ مسخرهام میکنه.‏ ‏(میخندد)‏ وقبىتبىی ‏بمنبممیبینه<br />

هم من مسخرهاش میکنم.‏<br />

آرامینتا:‏ چی کار میکبىنبىی؟<br />

جیمی ‏(بدون احساس خاصی):‏ میگوزم.‏<br />

آرامینتا:‏ نه!‏<br />

جیمی:‏ چرا!‏ سه بار پشت سر هم.‏ اینجوری میفهمه که من بودم.‏<br />

آرامینتا ‏(میخندد،‏ جیمی را بغل میکند):‏ ‏همھهممون جا توی رستوران؟<br />

جیمی:‏ نه توی آشبرپبرزخونه.‏<br />

!11


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(سرش را تکان میدهد،‏ بغلش میکند):‏ وای جیمی!‏ ‏(دستش را به طرف سا کش<br />

میبرد و کلاهی رنگی ببریبررون میآورد.)‏ یه چبریبرزی برات آوردم.‏ مردم روستامون درستش<br />

کردن.‏ براشون از تو تعریف کردم،‏ اونا هم گفبنتبنن:«این هدیه برای برادرت.»‏<br />

‏(جیمی با خوشحالىللىی کلاه را بر سرش میگذارد.)‏<br />

آرامینتا:‏ میخوای الان سرت کبىنبىی؟<br />

جیمی ‏(کلاه را از سر بر میدارد):‏ نگهش میدارم.‏<br />

آرامینتا:‏ برای مناسبتهای خاص.‏<br />

جیمی ‏(از عبارت خوشش آمده):‏ آره،‏ مناسبتهای خاص.‏<br />

‏(سا ک کاغذی را باز میکند و از داخل آن گل ببریبررون میآورد و به آرامینتا میدهد.)‏<br />

آرامینتا:‏ یادت مونده بود که چقدر گل دوست دارم!‏ خیلی قشنگن.‏ ولىللىی من که قرار نبود<br />

تا فردا برگردم.‏<br />

جیمی:‏ یادم رفت.‏<br />

‏(آرامینتا میخندد،‏ او را در آغوش میگبریبررد.)‏<br />

آرامینتا:‏ از کجا گرفتیشون؟<br />

جیمی:‏ فرابجنبجچسکا‎١‎ میگه میتوبمنبمم هر چی روی مبریبرزها مونده رو بردارم.‏ ‏(ادای ‏بمتبممبریبرز کردن<br />

مبریبرز را درمیآورد و هر چه روی مبریبرز است را به داخل سا ک جارو میکند.)‏ یه عالمللمم بطری<br />

شراب و چوب پنبه دارم.‏<br />

آرامینتا:‏ دیگه چی؟<br />

جیمی:‏ عینک.‏ مردم عینکشونو درمیآرن که منو رو ‏بجببجخونن.‏ بعد هم روی مبریبرز جاش<br />

میگذارن.‏<br />

!12<br />

Francesca ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرمینتا:‏ بعداً‏ بربمنبممیگردن دنبالش؟<br />

جیمی:‏ بعضی وقتا.‏ اما وقتابىیبىی که ‏بمنبممیآن،‏ نگهشون میدارم برای خودم.‏<br />

آرامینتا:‏ باهاشون چی کار میکبىنبىی؟<br />

جیمی:‏ گاهی میزبمنبمم به چشمم.‏ این جوری چبریبرزها متفاوت دیده میشن.‏<br />

‏(یک عینک از جیبش در میآورد و به چشم میزند.)‏<br />

‏(آرامینتا میخندد.)‏<br />

آرامینتا:‏ هنوزم کلید ‏جمججممع میکبىنبىی؟<br />

جیمی:‏ نزدیک هزارتا کلید دارم.‏<br />

آرامینتا:‏ هنوزم شبریبرر با اوریو‎١‎ دوست داری؟<br />

‏(جیمی به سوی کمد آشبرپبرزخانه میرود و با لبخند برمیگردد.‏ یک جعبه اوریو در دست<br />

دارد.)‏<br />

آرامینتا:‏ خوبه،‏ نگهش دار ‏بمیبمم برای قبل از خواب،‏ مثل قدبمیبمما.‏<br />

جیمی:‏ آرامینتا،‏ خیلی وقته که نبودی.‏<br />

آرامینتا:‏ خب،‏ اولش که کالجللجج بودم.‏ یادته گفتم میرم کالجللجج؟<br />

‏(جیمی با سر تایید میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ بعدش رفتم یه روستابىیبىی تو یه جای خیلی دور.‏<br />

‏(جیمی دست به جیبش میبرد،‏ دستهای کارت پستال ببریبررون میآورد.)‏<br />

آرامینتا ‏(میخندد):‏ کارت پستالهای من به دستت رسید!‏<br />

جیمی:‏ اوبجنبججا دوستت داشبنتبنن؟<br />

Oreo ١ نوعی بیسکوئیت شکالتی کرمدار<br />

!13


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ من خیلی دوست پیدا کردم جیمی.‏ با یه خونواده زندگی میکردم.‏ اونا میگفبنتبنن<br />

من دخبرتبررشوبمنبمم.‏<br />

جیمی:‏ تو که واقعاً‏ دخبرتبررشون نیسبىتبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ نه واقعاً.‏ اما منو دوست داشبنتبنن و من هم دوستشون داشتم.‏ من گوشهی<br />

اتاقشون میخوابیدم.‏ باهاشون میرفتم سر زمبنیبنن کار میکردم و چبریبرز میکاشتم.‏ ‏همھهممیشه<br />

با هم غذا میخوردبمیبمم.‏ گاهی مهموبىنبىی هم بود و میرقصیدبمیبمم.‏<br />

جیمی:‏ ا گه من میرفتم اوبجنبججا،‏ پسرشون میشدم؟<br />

آرامینتا:‏ آره.‏ به مردم معرفیت میکردن و میگفبنتبنن:«این جیمی پسرمونه.»‏<br />

جیمی:‏ ا گه من پسر اونا بودم،‏ اون وقت مامابمنبمم هنوز مامابمنبمم بود؟<br />

آرامینتا:‏ ‏همھهممیشه و تا ابد.‏ ‏(مکث میکند.)‏ جیمی،‏ من تلفبىنبىی با مامان حرف زدم.‏ شنبه<br />

میتونیم ببینیمش.‏<br />

جیمی:‏ باهامون میآد خونه؟<br />

آرامینتا:‏ فکر میکنم باید اوبجنبججا ‏بمببممونه تا حالش ‏بهببههبرتبرر بشه.‏<br />

‏(جیمی با سر تایید میکند.)‏<br />

جیمی:‏ تو دوباره میخوای بری؟<br />

آرامینتا:‏ حالا ببینیم.‏ اما کریسمس رو اینجا هستم.‏ کلی کار با هم میکنیم.‏<br />

‏(صدای باز شدن در.‏ پائولو ماتئوبىتبىی‎١‎ وارد میشود،‏ اورکت نیمه از تنش درآمده،‏ کیف<br />

اداری در دست دارد.)‏<br />

پائولو ‏(با ‏لهللهھجهی ملابمیبمم ایتالیابىیبىی):‏ آرامینتا!‏ این خلاف قانونه!‏ تو نباید تا فردا میاومدی.‏ ‏(او<br />

را در آغوش میگبریبررد.)‏<br />

!14<br />

Paolo Matteotti ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(آرامینتا کمی با سردی برخورد میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ شانسی توی مکزیکوسیبىتبىی یه پرواز پیدا کردم.‏<br />

پائولو:‏ میبیبىنبىی؟ ‏بمنبممیشه به این هواپیمابىیبىیها اعتماد کرد.‏ ‏(او را برانداز میکند.)‏ صبرببرر کن<br />

ببینم.‏ تو که آرامینتا نیسبىتبىی.‏ چی شده؟ هیچی ازت ‏بمنبممونده.‏ خدایا!‏ چقدر اسهالت طول<br />

کشید؟<br />

آرامینتا:‏ من لاغرتر شدم،‏ اما قویتر.‏ هر روز کیلومبرتبررها از کوهها بالا و پایبنیبنن میرفتم.‏<br />

پائولو:‏ حالا کلی غذای خوب میخور ‏بمیبمم.‏ این مدت من برای خودم و جیمی غذا میبجپبجختم.‏<br />

آرامینتا،‏ چقدر خوشحالمللمم که اومدی خونه.‏ ‏(سرش را تکان میدهد.)‏ چه روزابىیبىی<br />

گذروندبمیبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ با مامان حرف زدم.‏<br />

پائولو ‏(متعجب):‏ آره؟<br />

آرامینتا:‏ سه دقیقه،‏ بعدش قطع کردن.‏<br />

پائولو:‏ خب،‏ دلایل خودشونو دارن…‏<br />

آرامینتا ‏(به خروش میآید):‏ حرومزادهها!‏ توجیه نبرتبرراش براشون!‏<br />

پائولو ‏(با خستگی):‏ آرامینتا…‏<br />

آرامینتا:‏ ‏بهببههش گفتم شنبه میر ‏بمیبمم پیشش.‏<br />

پائولو:‏ خوب.‏<br />

‏(سکوت.)‏<br />

آرامینتا:‏ چرا الان ‏بمنبممیتونه بیاد خونه؟<br />

پائولو ‏(سر تکان میدهد):‏ متوجه نیسبىتبىی؟<br />

!15


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی ‏(وسط حرف میپرد):‏ مامان میخواست خودشو بکشه!‏ ‏(ناخنش را میجود:‏<br />

آرامینتا ناراحت است.)‏<br />

آرامینتا ‏(سعی میکند خودش را کنبرتبررل کند):‏ اوبجنبججابىیبىی که هست چه جوریه؟<br />

پائولو:‏ جیمی،‏ پاشو برو طبقه بالا تلویزیون نگاه کن.‏<br />

‏(جیمی راه میافتد که برود،‏ میایستد.)‏<br />

جیمی ‏(کلاهش را نشان میدهد):‏ آرامینتا اینو برام از روستاش آورده.‏<br />

آرامینتا:‏ جیمی،‏ بذارش سرت بابا ببینه.‏<br />

جیمی ‏(سرش را تکان میدهد):‏ برای مناسبتهای خاصه.‏ ‏(بالا میرود.)‏<br />

پائولو:‏ اول بردنش بیمارستان دولبىتبىی.‏ وحشتنا ک بود.‏ بلافاصله آوردمش ببریبررون.‏ اینجا،‏ تو<br />

مدوبروک،‏ خیلی گرونه.‏ اما درست و حسابیه.‏ نزدیک اتاقش یه پیانو داره.‏ ‏بهببههم گفبنتبنن<br />

میشینه پشتش اما چبریبرزی ‏بمنبممیزنه.‏<br />

آرامینتا:‏ ‏بمنبممیتوبمنبمم تصور بکنم که پیانو نزنه.‏<br />

‏(تلفن زنگ میزند.)‏<br />

آرامینتا:‏ یادم رفت بگم،‏ یه آقابىیبىی زنگ زد.‏<br />

پائولو ‏(تلفن را برمیدارد):‏ سلام جان.‏ نه از دستت در ‏بمنبممیرفتم.‏ اوضاع خیلی آشفته بود.‏<br />

مسائل خانوادگی…‏ آره،‏ معلومه که میشه.‏ میدوبمنبمم‐‏ خیلی وقت گذشته.‏ چقدر اینجا<br />

میموبىنبىی؟ امشب شام بر ‏بمیبمم ببریبررون؟ فکر نکنم.‏ دخبرتبررم تازه از خارج برگشته.‏ چرا تو شام<br />

‏بمنبممیآی اینجا؟ بعدش میتونیم تنها صحبت کنیم…‏ یه ‏لحللححظه.‏<br />

‏(آرامینتا چبریبرزی را با صدابىیبىی بلند به زمبنیبنن کوبیده است،‏ شاید یک صندلىللىی را به زمبنیبنن پرت<br />

کرده است.‏ پائولو دهبىنبىی تلفن را گرفته است و با دست دیگرش اشاره میکند که ‏«چی<br />

شده؟»)‏<br />

!16


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ من تازه رسیدم خونه!‏ باید راجع به مامان صحبت کنیم!‏ به دوستت بگو…‏<br />

پائولو:‏ هیسس!‏ ‏(به صحبتش بازمیگردد)‏ جان،‏ دخبرتبررم تازه از گوابمتبممالا برگشته.‏ بعد از<br />

شام چطوره؟ ساعت نه خوبه.‏ میبینمت.‏ ‏(رو به آرامینتا میکند)‏ جان یه ‏همھهممکار قدبمیبممیه.‏<br />

بیست ساله ندیدمش.‏<br />

آرامینتا ‏(همھهممچنان خشمگبنیبنن):‏ آره.‏ ‏همھهممکاراتو یادم رفته بود.‏ ‏همھهممیشه اولویت با اوناست.‏<br />

پائولو ‏(جدی):‏ نه،‏ نیست.‏ ‏(بعد کمی نرمتر)‏ آرامینتا،‏ اون که تا ساعت نه ‏بمنبممیآد.‏ من و تو<br />

کلی وقت دار ‏بمیبمم که صحبت کنیم.‏ برای شام کمکم میکبىنبىی؟ ‏(به آشبرپبرزخانه میرود)‏ یادته<br />

من بعضی وقتا آشبرپبرزی میکردم؟ اونقدرا هم بد نبود،‏ بود؟<br />

آرامینتا ‏(در آشبرپبرزخانه به او میپیوندد):‏ یه کمی از طرف ایتالیاییت،‏ یه کمی هم از طرف<br />

‏بهیبههودیت‐‏ یادمه اسپا گبىتبىی با کوفته قلقلی ماتزو‎١‎ درست میکردی.‏ ‏همھهممیشه داشبنتبنن یه پدر<br />

‏بهیبههودی ایتالیابىیبىی برام گیجکننده بود.‏ به خصوص وقبىتبىی که مثل پروتستانهای سفیدپوست<br />

آمریکابىیبىی حرف میزنه.‏<br />

پائولو:‏ من اصلاً‏ هم اینجوری حرف ‏بمنبممیزبمنبمم…‏<br />

آرامینتا:‏ بعضی وقتا پای تلفن،‏ با بعضیا.‏<br />

‏(آرامینتا با ‏لهللهھجهی غر ‏بىببىی ادای او را درمیآورد.)‏ ‏«سلام جورج…»‏<br />

پائولو:‏ خب میخوای مثل چیکومارکس حرف بزبمنبمم؟ ‏(بازیگوشی میکند،‏ با ‏لهللهھجه شروع به<br />

صحبت میکند.)‏ خیله خب،‏ خیله خب.‏ اینجوری خوشت میاد؟ ‏(نا گهان دست نگه<br />

میدارد،‏ اخم میکند.)‏ تو خیلی ایرادگبریبرر شدی آرامینتا!‏<br />

آرامینتا:‏ من فقط چبریبرزی که تو سَرَمه رو میگم.‏ ‏بجببجچه که بودم هیچوقت این کارو ‏بمنبممیکردم.‏<br />

:matzoh ١ نوعی نان فطیر برشته از غذاهای سنتی یهودی.‏<br />

!17


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ هیچوقت ‏بمنبممیکردی؟!‏ پنج سالت که بود تو موزهی گوگنهابمیبمم بودبمیبمم،‏ مردم دسته<br />

دسته توی سکوت میگشبنتبنن،‏ بعد تو بلندبلند ‏(ادای او را درمیآورد):«من دارم بالا<br />

میآرم!»‏ ‏مجممججبور شدم به زور ببرببررمت ببریبررون.‏ تو ‏همھهممیشه هر چی تو سرت بوده رو گفبىتبىی<br />

آرامینتا.‏<br />

آرامینتا:‏ تو هم ‏همھهممیشه منو به زور ببریبررون کردی.‏<br />

پائولو ‏(آه میکشد):‏ خب بذار به فکر شام باشیم.‏ من برای خودم و جیمی یه کم<br />

بادمجممججون آماده کردهام ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ با لینگوئیبىنبىی و سس گوجهفرنگی تازه.‏<br />

آرامینتا:‏ عالیه!‏ من دارم از گرسنگی میمبریبررم.‏<br />

پائولو:‏ باشه.‏ تو سالاد درست کن.‏ من آب لینگوئیبىنبىی رو جوش میارم.‏<br />

‏(لحللححظهای در سکوت مشغول به کار میشوند.)‏<br />

آرامینتا ‏(رو به پائولو میکند):‏ بابا،‏ چه اتفافىقفىی افتاد؟<br />

پائولو:‏ سر یه سخبرنبررابىنبىی منو خواسبنتبنن ببریبررون.‏ یه دکبرتبرر پای تلفن بود.‏ یک عالمللمم قرص خواب<br />

خورده بود.‏ رفته بود توی کما.‏ بعد از اون چهار روز اوبجنبججا تو بیمارستان موندم تا بالاخره<br />

از کما ببریبررون اومد.‏ ‏(ربجنبججیده است.)‏<br />

‏(آرامینتا دستش را بر روی چشمانش میگذارد.)‏<br />

پائولو:‏ دکبرتبررا میگفبنتبنن باید تو آسایشگاه بسبرتبرری بشه.‏ برای امنیت خودش.‏ من ‏بمنبممیخواستم.‏<br />

من میخواستم برگرده خونه.‏ اما خیلی میترسیدم.‏ هنوزم میترسم.‏<br />

آرامینتا:‏ اما آخه برای چی…؟<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ تو باید بدوبىنبىی…‏<br />

پائولو ‏(با عصبانیت):‏ گفتم ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏<br />

!18


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ چطور میشه با یکی زندگی کبىنبىی و ندوبىنبىی.‏ ندیدی…؟<br />

پائولو ‏(آشفته):‏ نه هیچی ندیدم.‏<br />

آرامینتا:‏ شاید سرت خیلی شلوغ بوده.‏ آزمایشگاه،‏ تو ‏همھهممیشه…‏<br />

پائولو ‏(با خشونت):‏ بله تو آزمایشگاه.‏ این کار منه.‏ تو کارت چیه؟<br />

آرامینتا:‏ یه روزی منم باید کار کنم.‏ اما ‏بمنبممیخوام توش غرق بشم.‏ تو فکر میکبىنبىی ا گه<br />

کسی کار نکنه جنایت کرده.‏ من ‏بمنبممیخوام فقط کار کنم.‏ من میخوام خودم باشم.‏<br />

پائولو:‏ بابت اینکه خودت باشی حقوق ‏بمنبممیگبریبرری.‏<br />

آرامینتا:‏ میدوبمنبمم.‏ وقبىتبىی حقوق میگبریبرری هم بابت اینه که خودت نباشی.‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا من یادم ‏بمنبممیآد اینقدر اعصابخردکن بوده باشی.‏<br />

آرامینتا:‏ تو قبلاً‏ هیچوقت با من حرف ‏بمنبممیزدی.‏ ‏(به نرمی خواهش میکند)‏ من فقط<br />

میخوام بدوبمنبمم چی شده،‏ تو هم که هیچی ‏بهببههم ‏بمنبممیگی.‏ قبل از اینکه اون قرصها رو<br />

‏بجببجخوره،‏ حتماً‏ چبریبرزی…‏<br />

پائولو:‏ هیچی نبود.‏ ‏همھهممه چبریبرز مثل ‏همھهممیشه بود.‏<br />

آرامینتا:‏ شاید به خاطر ‏همھهممبنیبنن بوده.‏<br />

پائولو ‏(به سردی):‏ اینو برام توضیح بده.‏<br />

آرامینتا ‏(نشنیده میگبریبررد،‏ نرمتر):‏ ببنیبنن تو و مامان اتفافىقفىی افتاده بود؟ من ‏همھهممیشه فکر<br />

میکردم ‏سمشسمما عاشقید،‏ واقعاً‏ عاشقید.‏<br />

پائولو:‏ بودبمیبمم…‏ عشق بود،‏ از ‏همھهممون اولش.‏ ‏(عینکش را از چشم برمیدارد)‏<br />

‏(موسیقی پیانو،‏ با تکنتهابىیبىی شروع میشود.‏ ‏سمسسممت چپ صحنه،‏ تاریک،‏ کمکم روشن<br />

میشود،‏ هالهی بدن لوسی که پشت پیانو نشسته پدیدار میشود.‏ پائولو به سوی او<br />

میرود.‏ لوسی را از پشت بغل میکند.‏ لوسی برمیگردد.)‏<br />

!19


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی:‏ تو واقعاً‏ بلافاصله میدونسبىتبىی؟<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدونستم،‏ اما امیدوار بودم…‏ تو چی؟<br />

لوسی:‏ قبل از اینکه یک کلمه حرف بزنیم.‏ وقبىتبىی که تو جلسهی رسیدگی دیدمت که رفبىتبىی<br />

تو جایگاه شاهد.‏ نسبت به ‏همھهممهی اونای دیگه خیلی جوون بودی،‏ خیلی ‏بجنبجحیف.‏ اون مرده<br />

از ‏«پست»‏ به طرفم خم شد…‏<br />

پائولو:‏ میتوبمنبمم بفهمم!‏<br />

لوسی ‏(اشارهی پائولو را نادیده میگبریبررد):‏ گفت:«این پائولو ماتئوبىتبىی،‏ جوونترین ‏بجببجچهی نابغه<br />

تو برنامهی فضاییه.»‏<br />

پائولو ‏(دستش را با ‏بىببىیمجممجحلی تکان میدهد):‏ من به قسمت خبرببررنگارا نگاه کردم ‏‐صدتا<br />

خبرببررنگار.‏ تو تنها کسی بودی که دیدمش.‏ فکر کردم:«بمنبممیتونه خبرببررنگار باشه.»‏ موهات تا<br />

روی شونههات بود.‏ خیلی دوستداشتبىنبىی و سرحال بودی.‏ مونده بودم تو اوبجنبججا چیکار<br />

میکبىنبىی.‏<br />

لوسی:‏ من خبریبرره شده بودم به تو و یادم رفت یادداشت بردارم،‏ اما وقبىتبىی داشتم<br />

مینوشتم کلمه به کلمه چبریبرزابىیبىی رو که گفته بودی یادم مونده بود.‏ زده بودن به تارتحیتحخ و<br />

بعضی از اون سناتورها میخواسبنتبنن ربطت بدن به اوپنهابمیبممر تا شهادتت رو ‏بىببىیاعتبار کبننبنن.‏<br />

دربارهی ‏مجممجخالفت اوپنهابمیبممر با ‏بمببممب هیدروژبىنبىی ازت پرسیدن و تو جواب دادی:«وقبىتبىی ‏بمببممب<br />

هیدروژبىنبىی وارد جهان شد،‏ معنیش این بود که قدرتهای بزرگ باید برای هولوکاسبىتبىی آماده<br />

میشدن که کارهای هیتلر در برابرش هیچ بود.‏ هر آدم درسبىتبىی باهاش ‏مجممجخالفت میکرد.»‏<br />

حرف مفت به خرجت ‏بمنبممیرفت.‏<br />

پائولو:‏ میدونستم که به هر حال از من میگذرن.‏ برای بررسی مبریبرزان تشعشعات به من<br />

احتیاج داشبنتبنن.‏<br />

!20


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی:‏ چبریبرزابىیبىی که گفبىتبىی،‏ با اون شدبىتبىی که گفبىتبىی‐‏ من حسابىببىی هیجانزده بودم.‏<br />

پائولو:‏ اما من چی؟ من،‏ یعبىنبىی خودم.‏ برات جذاب بودم؟ منظورم از نظر فبریبرزیکیه.‏<br />

لوسی:‏ توجه نکردم.‏<br />

‏(هر دو میخندند.‏ مشتاقانه یکدیگر را در آغوش میگبریبررند.)‏<br />

لوسی:‏ مضطر ‏بىببىی؟ داری میلرزی.‏<br />

پائولو:‏ سرده.‏ تو چی؟<br />

لوسی:‏ من داره گرثممممم میشه.‏<br />

پائولو:‏ چرا لباساتو دربمنبممیآری؟<br />

لوسی:‏ تو چرا دربمنبممیآری؟<br />

پائولو:‏ من خوب بلد نیستم.‏<br />

لوسی:‏ خوب بلد نیسبىتبىی لباساتو در بیاری؟<br />

پائولو:‏ میدوبىنبىی منظورم چیه.‏<br />

لوسی:‏ تو یه دانشمندی.‏<br />

پائولو:‏ این جزو آموزشهامون نیست.‏<br />

‏(سکوت،‏ در حالىللىی که لوسی شروع به درآوردن لباسهایش میکند.)‏<br />

لوسی:‏ اینجوری ‏بهببههبرتبرره؟<br />

پائولو ‏(مکث میکند):‏ آره.‏<br />

لوسی:‏ حالا نوبت توئه.‏<br />

پائولو:‏ حالا میبیبىنبىی،‏ زیر لباسام هیچی نیست.‏ کلاود ریبرنبرز‎١‎ رو یادت میاد تو ‏«مرد نامربىئبىی»؟<br />

‏(نور در قسمت چپ صحنه خاموش میشود.‏ مرکز صحنه روشن میشود)‏<br />

!21<br />

Claude Rains ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ چقدر باید اوبجنبججا ‏بمببممونه؟<br />

پائولو:‏ تا موقعی که خودش بگه میخواد برگرده خونه.‏ ‏(سرش را تکان میدهد)‏ الابمنبمم<br />

‏بمنبممیخواد.‏<br />

آرامینتا:‏ تو به دیدنش میری؟<br />

پائولو:‏ هیچی ‏بمنبممیگه.‏ انگار من اصلاً‏ اوبجنبججا نیستم.‏<br />

آرامینتا:‏ به نظر من که حالش خیلی خوب بود.‏<br />

‏(پائولو سرش را تکان میدهد.)‏<br />

آرامینتا:‏ این دکبرتبرر لندل کیه؟<br />

پائولو:‏ توی دفاع ضدموشکی با هم بودبمیبمم.‏ هر دو موافق بودبمیبمم که خیلی فکر بدیه و<br />

میخواستیم به دیوانههای کاخ سفید اثباتش کنیم.‏ لندل آدم خوبیه.‏ فبریبرزیکدانه.‏ مزونها<br />

و کوارکها و ذرات سریع.‏<br />

آرامینتا:‏ من هیچوقت از ذرات سریع خوشم ‏بمنبممیاومد.‏<br />

پائولو ‏(نشنیده میگبریبررد):‏ فبریبرزیکدان خیلی خوبیه.‏ یه مدت دست از علم کشید و چندسالىللىی<br />

رو صرف کار برای یه سازمان کرد‐‏ فدرالیسم جهابىنبىی…‏ صلح.‏ بعد دیگه خبرببرری ازش<br />

نداشتم تا اینکه شنیدم برگشته به کار دولبىتبىی…‏ آره،‏ رابطهی من و اون به خیلی قبل<br />

برمیگرده.‏ ‏(جیمی را صدا میکند)‏ جیمی!‏ مبریبرز رو ‏بجببجچبنیبنن.‏ شام داره آماده میشه.‏<br />

‏(جیمی از پلهها پایبنیبنن میآید و به آبهنبهها میپیوندد.‏ یکی از عینکهایش را به چشم دارد.)‏<br />

آرامینتا ‏(میخندد):‏ جیمی!‏ چطور میتوبىنبىی با اینا ببیبىنبىی!‏<br />

جیمی:‏ ‏بمنبممیتوبمنبمم.‏ اما باعث میشه چبریبرزی که میخوری خیلی جالب به نظر برسه.‏<br />

‏(شروع به غذا خوردن میکنند.)‏<br />

!22


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ بهبه!‏ یادم رفته بود که تو این خونواده چقدر خوب غذا میخوردبمیبمم.‏ فقط طرف<br />

فامیل مامان که دعوت میشدبمیبمم از گرسنگی میمردبمیبمم.‏ کیک ماهی و پورهی سیبزمیبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ نون شگفتانگبریبرز‎١‎ هم بود.‏<br />

جیمی:‏ نون شگفتانگبریبرز برای پسر شگفتانگبریبرز.‏ من پسر شگفتانگبریبرزم.‏ ‏(با سرخوشی…‏<br />

در یکی از حالتهای خیالىللىی ‏همھهممیشگیاش به سر میبرد.)‏ بابا،‏ تو مرد شگفتانگبریبرز هسبىتبىی.‏<br />

آرامینتا،‏ تو میتوبىنبىی…‏<br />

پائولو:‏ غذاتو ‏بجببجخور جیمی.‏<br />

آرامینتا:‏ دسر ‏همھهممیشه ژله داشتیم.‏<br />

جیمی:‏ من عاشق ژلهام.‏ با اون ‏همھهممه چبریبرزای خندهدار توش.‏ ‏(ریسه میرود.)‏<br />

پائولو:‏ من هیچوقت نفهمیدم که مادرت چرا اینقدر سالمللمم و سرحال بود با اینکه با کیک<br />

ماهی و پورهی سیبزمیبىنبىی بزرگ شده بود.‏<br />

جیمی ‏(حرفش را قطع میکند):‏ آرامینتا نگاه کن!‏ ‏(یک عینک دیگر به چشم میزند.)‏<br />

پائولو ‏(با ملابمیبممت):‏ درش بیار.‏ برای چشمت بده.‏<br />

‏(جیمی عینک را درمیآورد.‏ پائولو دوباره رو به آرامینتا میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ توی گوابمتبممالا برتحنتحج و لوبیا بود.‏ ‏همھهممبنیبنن و بس.‏ ‏بجببجچهها خیلی لاغر بودن.‏ بعد منو نگاه<br />

کن.‏ شانس آوردم که اون اولش این ‏همھهممه داشتم.‏<br />

پائولو:‏ آره.‏ وقبىتبىی که رفبىتبىی من فکر کردم هواپیمابىیبىی قبولت ‏بمنبممیکنه:«متاسفانه وزن بیشبرتبرر از<br />

حد ‏مجممججازه.»‏<br />

آرامینتا:‏ وقبىتبىی دوستات برای شام میاومدن اینجا،‏ تو دربارهی وزن من حساسیت نشون<br />

میدادی.‏<br />

:Wonder Bread ١ نان واندر،‏ نام تجاری نوعی نان که در آمریکای شمالی تولید و توزیع میشود.‏ نام تجاری به دلیل<br />

استفاده در جمالت بعدی،‏ شگفتانگیز ترجمه شده است.‏<br />

!23


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ حساسیت؟<br />

آرامینتا:‏ قبول کن.‏ منو از تو اتاقم صدا میکردی که معرفیم کبىنبىی،‏ بعد منو میفرستادی که<br />

برم.‏ منو میبوسیدی و شببجببجخبریبرر میگفبىتبىی و یه چبریبرز به خیال خودت خندهدار میگفبىتبىی،‏<br />

مثلاً:«دخبرتبررم مال ‏سمسسممت ایتالیابىیبىی و ‏بهیبههودی خانواده است.»‏ ‏(مکث میکند،‏ حالتش عوض<br />

میشود.)‏ ازش متنفر بودم،‏ چون میدونستم ظاهر من اسباب خجالتته.‏<br />

پائولو:‏ نه،‏ نه.‏<br />

آرامینتا:‏ پس اون دوستت زیگمونت زلر‎١‎ چی؟ اسمسسممشو هیچوقت یادم ‏بمنبممیره.‏ وزنش یه<br />

صدوسی کیلو ‏بىیبىی میشد.‏ من ‏همھهممیشه تصور میکردم که ‏مجممججموع دوتا آدم روی ‏همھهممه،‏ یکی<br />

زیگمونت و یکی زلر.‏ توی صندلىللىی دستهدار جا ‏بمنبممیشد.‏ یادمه صندلىللىی بزرگ ننوبىئبىی رو براش<br />

آوردی،‏ و بعد از اون شب صندلىللىی دیگه تکون ‏بمنبممیخورد.‏<br />

جیمی ‏(وسط صحبتش می پرد):‏ هنوزم تکون ‏بمنبممیخوره.‏<br />

آرامینتا:‏ به خاطر اون شرمنده ‏بمنبممیشدی.‏ مدام دعوتش میکردی برای شام،‏ انگار شدیداً‏<br />

‏مجممجحروم و گرسنه بود.‏<br />

پائولو:‏ اون دخبرتبررم نبود.‏<br />

آرامینتا:‏ درسته.‏ یه فبریبرزیکدان میانسال که خودشو با مزونها و پروتونها خفه میکنه<br />

میتونه شبیه اسب آبىببىی باشه.‏ اما یه دخبرتبرر نوجوون ‏بمنبممیتونه تپل باشه.‏ مانع رابطهی درست<br />

فرویدی پدر و دخبرتبرر میشه.‏<br />

پائولو:‏ آخه فروید چه ربطی به این ماجرا داره؟<br />

آرامینتا:‏ ‏همھهممکارای تو ‏همھهممیشه تو اون صحبتهای سر شام حرفش رو به میون میکشیدن.‏<br />

مثل اون روانکاوی که میومد خونهمون تا از مشکلات خانوادگیش برامون بگه.‏<br />

!24<br />

Zygmunt Zeller ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ ماروین میلر‎١‎ رو میگی.‏ خب روانکاوها هم کسی رو نیاز دارن که باهاش حرف<br />

بزنن.‏<br />

آرامینتا:‏ دوستای تو ‏همھهممیشه اسمهاشون با هم جور بود.‏ زیگمونت زلر.‏ ماروین میلر.‏<br />

‏(پائولو سرش را با ناباوری تکان میدهد،‏ اوقاتش تلخ شده اما ناخواسته برایش جالب هم<br />

هست.)‏<br />

آرامینتا:‏ نقاشیهای مدرسهمو نگاه میکرد و میگفت:‏ نگاه کن دستاش چه کوتاهه‐‏ دنبال<br />

‏مجممجحبته.‏ عجب آدم گهی بود!‏<br />

جیمی ‏(وسط صحبتش میپرد):‏ کی آدم گهی بود آرامینتا؟<br />

پائولو:‏ تو ‏همھهممیشه اصطلاحات مدفوعی رو جایگزین اظهار نظر منطقی میکردی.‏<br />

آرامینتا:‏ مدفوعی!‏ این دیگه حرف زشتیه.‏<br />

پائولو:‏ ا گه ‏بجتبجحصیلات ‏بهببههبرتبرری داشبىتبىی…‏<br />

آرامینتا:‏ تو منو فرستادی کالجللجج درجه چهار…‏<br />

پائولو:‏ کالجللجج درجه سه ردت کرده بود…‏ ا گه ‏بجتبجحصیلات ‏بهببههبرتبرری داشبىتبىی میفهمیدی که چرا<br />

فروید دربارهی فضولات نوشته بود.‏<br />

آرامینتا:‏ فضولات!‏ این دیگه خیلی مدفوعیه.‏<br />

پائولو:‏ فضولات یکی از دستهبندیهای فروید بود.‏<br />

آرامینتا:‏ خب دوستای تو مدام تو این دستهبندیها قرار میگرفبنتبنن.‏<br />

‏(جیمی از سروکول آرامینتا بالا میرود و بغلش میکند.)‏<br />

پائولو:‏ جیمی آرامینتا رو اذیت نکن.‏<br />

آرامینتا:‏ اذیتم ‏بمنبممیکنه.‏<br />

!25<br />

Marvin Miller ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ جیمی تو دیگه یه پسر بزرگی.‏<br />

آرامینتا:‏ این یعبىنبىی چی؟<br />

پائولو:‏ یعبىنبىی اینکه باید یاد بگبریبرره چطور با خابمنبممهای جوون رفتار کنه.‏<br />

آرامینتا:‏ من خواهرشم.‏<br />

جیمی:‏ بابا،‏ من میخوام با آرامینتا ازدواج کنم.‏<br />

پائولو:‏ نه جیمی،‏ برادر و خواهر ‏بمنبممیتونن با هم ازدواج کبننبنن.‏<br />

آرامینتا:‏ خودش میدونه!‏<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدونه…‏<br />

آرامینتا ‏(عصبابىنبىی):‏ اینو نگو!‏<br />

جیمی:‏ من خیلی چبریبرزا میدوبمنبمم.‏<br />

پائولو ‏(ملابمیبممتر میشود):‏ بله جیمی،‏ تو یه چبریبرزابىیبىی میدوبىنبىی اما…‏ بیایید یه کم بستبىنبىی<br />

‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ ‏(شروع به کشیدن میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ وای خدا من ‏بجتبجحملشو ندارم!‏<br />

پائولو:‏ بذار یه چبریبرزی رو روشن کنیم آرامینتا.‏ من ‏همھهممیشه به تو افتخار میکردهام.‏ وقبىتبىی<br />

شعر مینوشبىتبىی ‏همھهممیشه میزدمشون به دیوار دفبرتبررم.‏<br />

آرامینتا:‏ به جز اوبىنبىی که باعث شد تو مدرسه راهنمابىیبىی تعلیق بشم.‏<br />

پائولو:‏ مثل اینکه یادت رفته،‏ من به مدرسه نامه نوشتم و ازت دفاع کردم.‏<br />

آرامینتا:‏ آره.‏ ‏(ادای ‏لحللححن آ کادمیک او را درمیآورد.)‏ ‏«زبان او برای من نبریبرز توهبنیبننآمبریبرز بوده<br />

است.‏ لکن او ‏مجممجحق است که به شیوهی خود،‏ افکارش را بیان ‏بمنبمماید.‏ این پایهی نظام قانون<br />

اساسی ماست.»‏ ‏همھهممیشه برای گفبنتبنن حرف راست باید معذرتخواهی میکردی.‏<br />

!26


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ این دقیقاً‏ ‏همھهممون حسی بود که نسبت به اون شعر داشتم.‏ زبونش‐‏ فکر کنم تنها<br />

کلمهای که میشه راجع ‏بهببههش به کار برد…‏<br />

آرامینتا:‏ تو خجالتزده بودی.‏ نسل ‏سمشسمما خیلی راحت خجالتزده میشه.‏<br />

پائولو:‏ نسل ‏سمشسمما هم خیلی خجالتآوره.‏<br />

آرامینتا:‏ پس چرا از کارهابىیبىی که ‏همھهممکارات میکبننبنن خجالتزده نیسبىتبىی؟<br />

پائولو:‏ کارهاشون چی هست؟<br />

آرامینتا:‏ ذرات سریع.‏ مزونها.‏ کوارکها.‏ ‏همھهممش در حال کوارک هسبنتبنن.‏ عبنیبنن اردک.‏ کوارک،‏<br />

کوارک!‏<br />

جیمی ‏(وسط صحبت میپرد):‏ کوارک کوارک!‏<br />

پائولو:‏ به سلامبىتبىی جهل.‏ ‏(رو به جیمی)‏ خیلی خب جیمی،‏ میتوبىنبىی از سر مبریبرز بری.‏<br />

جیمی:‏ من که هنوز بستبىنبىیمو ‏بمتبمموم نکردم.‏<br />

آرامینتا ‏(از کوره در میرود):‏ چرا میفرستیش بره؟ تو ‏همھهممه رو میفرسبىتبىی که برن!‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی):‏ منظورت چیه؟<br />

آرامینتا:‏ ولش کن.‏<br />

پائولو:‏ من تو رو جابىیبىی نفرستادم،‏ فرستادم؟ تو خودت تصمیم گرفبىتبىی بری گوابمتبممالا.‏<br />

آرامینتا:‏ بله.‏ بازم میخوام برگردم ‏همھهممونجا.‏<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدونستم میخوای برگردی.‏ برای چی؟<br />

آرامینتا:‏ من اوبجنبججا یه دوست خوب پیدا کردم.‏ ‏همھهممسن خودم بود،‏ اما معلم روستا بود.‏<br />

پائولو:‏ این پسره…‏ دوستپسرت بود؟<br />

آرامینتا:‏ من ‏همھهممچبنیبنن چبریبرزی نگفتم.‏ اما بله،‏ فکر میکنم که بود.‏<br />

پائولو:‏ خیلی خب،‏ دیگه سوالىللىی نیست.‏<br />

!27


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(بستبىنبىی میخورند.)‏<br />

جیمی:‏ میتوبمنبمم برم بالا تلویزیون نگاه کنم؟<br />

‏(پائولو به نشانه تایید سر تکان میدهد.‏ جیمی میرود.)‏<br />

پائولو ‏(پس از کمی سکوت):‏ پس داری سکس رو کشف میکبىنبىی.‏ ‏(دست دراز میکند تا<br />

قهوه را بردارد.)‏<br />

آرامینتا:‏ دیگه سوالىللىی نبود،‏ ها؟<br />

پائولو:‏ این توضیحی بود.‏ ‏(برای هر دویشان قهوه میریزد.)‏<br />

آرامینتا:‏ توضیح دقیقی نبود.‏ من سکس رو کلاس دوازدهم کشف کردم.‏<br />

پائولو:‏ تو دببریبررستان؟<br />

آرامینتا ‏(با شوخطبعی با دست اشاره میکند):‏ این سوال بود ها!‏ معلومه که تو دببریبررستان.‏<br />

پائولو:‏ معلومه.‏ ‏(سکوت)‏ خدایا،‏ تو دببریبررستان!‏ ‏(جرعهای قهوه مینوشد)‏ خب،‏ دستکم یه<br />

چبریبرزی تو دببریبررستان یاد گرفبىتبىی.‏<br />

‏(صدای تلویزیون از اتاق جیمی به گوش میرسد.)‏<br />

پائولو:‏ جیمی!‏ صدای تلویزیون رو کم کن.‏<br />

آرامینتا ‏(موضوع را عوض میکند):‏ بابا،‏ به نظرم جیمی ‏بهببههبرتبرر شده.‏<br />

پائولو ‏(مجممجحکم):‏ دقیقاً‏ مثل قبله.‏<br />

آرامینتا:‏ از اوبىنبىی که یادم میاد ‏بهببههبرتبرر به نظر میرسه.‏<br />

پائولو:‏ آزمایشها تغیبریبرری رو نشون ‏بمنبممیده.‏<br />

آرامینتا ‏(با عصبانیت):‏ چرا اینقدر به آزمایشها ابمیبممان داری؟ من ازشون متنفرم.‏<br />

پائولو:‏ خانوم،‏ بدون آزمایش،‏ علم هم ندار ‏بمیبمم.‏ من فکر ‏بمنبممیکنم تو به علم اعتقاد داشته<br />

باشی.‏ ‏بمنبممیفهمم چرا.‏<br />

!28


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ خب بببنیبنن،‏ چبریبرزابىیبىی هست که علم ازش سر در ‏بمنبممیآره.‏<br />

پائولو:‏ مادرت هم ‏همھهممبنیبننطوری بود.‏ به حقایق اعتماد نداشت.‏ خیلی رمانتیک بود.‏<br />

آرامینتا ‏(به آرامی):‏ نگو بود.‏<br />

پائولو ‏(سرش را تکان میدهد،‏ مکث میکند):‏ آرامینتا،‏ اون سعی کرد ‏بمببممبریبرره چون…‏ زن<br />

زیباییه و باید تو یه دنیای زیبا زندگی کنه.‏ نه این دنیا.‏ این دنیا میترسوندش.‏<br />

‏(صدای موسیقی پیانو بلند میشود.‏ پائولو به ‏سمسسممت چپ صحنه میرود،‏ ‏سمسسممت چپ کمکم<br />

روشن میشود و لوسی در لباسی متفاوت از فلشبک قبلی در آبجنبججاست.)‏<br />

لوسی:‏ باید پای تلفن بیشبرتبرر مراقب باشی پائولو.‏<br />

پائولو:‏ چرا؟<br />

لوسی:‏ وقبىتبىی با تلفن صحبت میکنم صداهای عجیبىببىی میشنوم.‏<br />

پائولو:‏ فکر میکبىنبىی…؟<br />

لوسی:‏ افبىببىیآی.‏<br />

پائولو:‏ چرند نگو.‏ ما که چبریبرزی ‏بمنبممیگیم که برای اونا جالب باشه.‏<br />

لوسی:‏ چرا،‏ میگیم.‏ ‏همھهممبنیبنن دیروز داشبىتبىی با جیم کولودبىنبىی‎١‎صحبت میکردی.‏<br />

پائولو:‏ خب؟<br />

لوسی:‏ نیم ساعت حرف زدید.‏<br />

پائولو:‏ پرچونگی هم جرمه؟<br />

لوسی:‏ دربارهی دولت حرف زدید.‏ دوستانه هم نبود…‏<br />

پائولو:‏ خب،‏ ما میتونیم هر حرفىففىی که ‏بجببجخوابمیبمم بزنیم.‏ اینجا آمریکاست.‏<br />

!29<br />

Jim Kolodny ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی ‏(صدایش بالا میرود):‏ ‏بجنبجخبریبرر،‏ اشتباه میکبىنبىی.‏ آمریکا نیست.‏ قبلاً‏ آمریکا بود.‏ یا شاید<br />

هیچوقت هم نبود.‏ شاید هم آمریکاست تا وقبىتبىی شونزده سالت بشه،‏ بعد بزرگ میشی و<br />

میبیبىنبىی که مثل بقیه جاهای دیگه است.‏<br />

پائولو:‏ اما شبیه جاهای دیگه نیست.‏<br />

لوسی:‏ تو یه چبریبرزابىیبىی هست.‏ پلیس ‏مجممجخفی.‏ اسبرتبرراق ‏سمسسممع.‏ پروندههای سرّی دربارهی مردم.‏<br />

باید بیشبرتبرر مراقب باشیم.‏<br />

پائولو:‏ من دلمللمم میخواد فکر کنم که ما خطرنا کیم لوسی،‏ اما…‏<br />

لوسی:‏ برای اونا مهم نیست که ما چقدر خطرنا ک هستیم‐‏ مهم اینه وجود دار ‏بمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ فکر میکنم باید خونسرد باشی.‏<br />

لوسی:‏ تو خیلی خونسردی پائولو.‏ اون خشمی که یه موقعی داشبىتبىی کجا رفته؟<br />

پائولو:‏ گذاشتمش کنار.‏ وقبىتبىی با خشمت ‏بمنبممیتوبىنبىی کاری ابجنبججام بدی،‏ تو رو ‏بجتبجحلیل میبره.‏<br />

لوسی،‏ دنیا آشفتهبازاره.‏ عوض هم ‏بمنبممیشه.‏ باید قوی باشی و اینو قبول کبىنبىی.‏<br />

لوسی:‏ من باید باهاش ‏بجببججنگم.‏ اما تنهابىیبىی ‏بمنبممیتوبمنبمم.‏ ‏(دستش را دراز کرده است؛ پائولو به<br />

سویش ‏بمنبممیرود.)‏ کمکم کن پائولو.‏<br />

پائولو ‏(به سردی):‏ رفتارتو عوض کن لوسی،‏ رفتارتو عوض کن!‏<br />

‏(طوری به پائولو نگاه میکند که انگار تازه فهمیده که تنهاست.‏ پائولو به مرکز صحنه<br />

برمیگردد و نور در قسمت پیانو خاموش میشود.)‏<br />

آرامینتا:‏ پیانو زدنش رو خیلی دوست داشتم.‏ هیچوقت ‏مجممججبور نبود از روی نت ‏بجببجخونه.‏<br />

‏همھهممهاش از درونش بود.‏ یادمه ‏همھهممه با هم اون کمدی موزیکالهای آبکی رو میخوندبمیبمم.‏<br />

‏(موسیقی پیانو،‏ لوسی دیده ‏بمنبممیشود،‏ به آرامی مینوازد)‏<br />

پائولو:‏ تو روی پام مینشسبىتبىی.‏<br />

!30


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(نشنیده میگبریبررد):‏ جیمی خیلی خوشحال بود.‏ دوست داشت کنارش روی صندلىللىی<br />

پیانو بشینه.‏<br />

پائولو:‏ تو چه دخبرتبرربجببجچهی بااحساسی بودی.‏<br />

آرامینتا ‏(همھهممچنان ‏بىببىیتوجه):‏ تو و مامان تو این اتاق میرقصیدید.‏ اما بعضی وقتا تو رادیو<br />

هیچی جز را ک ‏بمنبممیشد پیدا کرد،‏ برای ‏همھهممبنیبنن با اخبار ساعت هفت میرقصیدید.‏<br />

پائولو:‏ نه!‏<br />

آرامینتا:‏ چرا!‏ ‏سمشسمما دوتا با والبرتبرر کرانکایت‎١‎ میرقصیدید.‏<br />

پائولو:‏ اون سفرهای تابستوبىنبىی تو ‏بمتبممام کشور؟ تو و جیمی عقب شِوی‎٢‎ قدبمیبممیمون؟<br />

آرامینتا:‏ مامان یه وری مینشست رو صندلىللىی جلو و برامون کتاب میخوند.‏ این کارشو<br />

دوست داشتم چون حواسم رو از بوی موز پرت میکرد.‏<br />

پائولو:‏ موز؟<br />

آرامینتا:‏ ‏بمتبممام طول راه تو کانزاس تو داشبىتبىی موز میخوردی.‏ مامان برات پوست میکند تا تو<br />

رانندگیتو بکبىنبىی.‏ ببرنبرزین برای ماشبنیبنن،‏ موز برای تو.‏ بوی اون موزها!‏ من و جیمی روی<br />

صندلىللىی عقب هرهر میخندیدبمیبمم،‏ چون دماغمونو نگه داشته بودبمیبمم خیلی هم سخت بود.‏<br />

پائولو ‏(میخندد):‏ یادمه رو لبهی پرتگاههای کوههای را کی اسبسواری میکردبمیبمم،‏ تو<br />

ارتفاع سه هزار مبرتبرری.‏ ‏سمشسمما ‏بجببجچهها رو پشت اون اسبها چقدر نبرتبررس بودید،‏ ‏همھهممهاش چند<br />

سانت فاصله از پرتگاه.‏ مادرتون هم ‏همھهممبنیبننطور.‏ من تا سرحد مرگ میترسیدم.‏<br />

آرامینتا:‏ تو تنها کسی بودی که میدونسبىتبىی تو چه ارتفاعی هستیم‐‏ میبیبىنبىی؟ ‏ممممممکنه که<br />

آدم بیش از اندازه بدونه.‏<br />

!31<br />

Walter Cronkite ١<br />

٢ کوتاهشدهی شورولت Chevrolet


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ هیچ فرصبىتبىی رو از دست ‏بمنبممیدی ها؟!‏ ‏(به فکر فرو میرود)‏ موزها رو به کلی یادم<br />

رفته بود.‏ تابستوبىنبىی که با ماشبنیبنن رفتیم کالیفرنیا‐‏ یه دریاچه بود مثل مروارید تو دوهزار<br />

مبرتبرری ارتفاعات سبریِبررا.‏ مادرت تردید نکرد.‏ لباساشو درآورد،‏ شبریبررجه زد توی آب ‏تحیتحخ.‏<br />

میتونست تو یه کلبهی کوهستابىنبىی کنار دریاچه زندگی کنه.‏ اما هر بار که برمیگشتیم،‏<br />

خندههای فوقالعادهش ناپدید میشد.‏ روزنامهها رو میخوند و هر وحشبىتبىی که تو دنیا بود،‏<br />

میشد ‏بجببجخشی از زندگیش.‏<br />

آرامینتا:‏ بعضی وقتا دیروقت شب میشنیدبمیبمم که با هم جروبجببجحث میکنبنیبنن.‏<br />

پائولو:‏ ‏همھهممیشه ببنیبننمون اینطور نبود.‏<br />

آرامینتا:‏ میدونستم که ‏همھهممدیگه رو دوست دارید.‏ من ‏همھهممیشه تو و مامان رو مثل زئوس و<br />

آفرودیت تصور میکردم.‏<br />

پائولو:‏ مگه زئوس موهاش داشت میربجیبجخت؟<br />

آرامینتا:‏ تو میتوبىنبىی خیلی هم خوشتیپ باشی.‏<br />

پائولو:‏ سهشنبهها و ‏جمججممعهها،‏ زیر یه نور خاص،‏ شاید.‏<br />

آرامینتا:‏ مگه زئوس به شکلهای ‏مجممجختلف دربمنبممیاومد؟<br />

پائولو:‏ چرا،‏ شبریبرر یا عقاب،‏ اما نه یه بیوفبریبرزیکدان ‏بهیبههودی‐ایتالیابىیبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ اما مامان دست از دوست داشتنت برنداشت.‏ چی شد؟<br />

پائولو:‏ ترسهاش.‏ ترسهاش زیاد شد.‏ ما ‏همھهممه ترسهامونو دار ‏بمیبمم،‏ اما اون هیسبرتبرریک و اجمحجممق<br />

شد.‏<br />

آرامینتا ‏(مجممجحکم):‏ مامان اجمحجممق نیست!‏ اون ‏همھهممیشه داشت میخوند.‏ تولستوی،‏ هبرنبرری جیمز،‏<br />

‏همھهممه رو.‏ اون از ‏بمتبممام ‏همھهممکارای دانشمندت باهوشتره.‏<br />

پائولو ‏(مجممجحکم):‏ آره.‏ اما کمکم داشت نامناسب رفتار میکرد…‏<br />

!32


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(با ببریبرزاری):‏ آها آره،‏ نامناسب…‏<br />

پائولو:‏ واقعیته.‏ مردم داشبنتبنن مسخرهاش میکردن.‏ انگار این دنیا رو رها کرده بود.‏ اون<br />

واقعاً‏ میخواست تو یه سیارهی دیگه زندگی کنه.‏ شاید <strong>ونوس</strong>.‏ نزدیکتر به خورشید.‏<br />

مهماننوازتر از این زمبنیبنن خودمون.‏ بدتر و بدتر میشد.‏ آخرش شده بود یه زن دیوانه.‏<br />

آرامینتا ‏(فریاد میزند):‏ دربارهی مادر من اینو نگو!‏<br />

‏(به سوی او میپرد تا به او ‏جمحجممله کند.‏ پائولو نگهش میدارد،‏ مانعش میشود و او را در<br />

آغوش میگبریبررد.)‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا!‏ آرامینتا!‏<br />

‏(آرامینتا خود را رها میکند،‏ گریه میکند.‏ زنگ در خانه به صدا درمیآید.‏ پائولو تردید<br />

میکند.)‏<br />

پائولو:‏ بیا تو!‏<br />

‏(جان لندل وارد میشود،‏ مردی درشت،‏ خوشلباس،‏ کیف مدارکی در دست دارد.)‏<br />

پائولو:‏ جان،‏ بیا تو.‏<br />

‏(با هم دست میدهند و در ‏همھهممبنیبنن حال آرامینتا بر خود مسلط میشود.)‏<br />

لندل:‏ این باید دخبرتبررت باشه.‏ ‏(با مهربابىنبىی لبخند میزند.)‏<br />

‏(آرامینتا به حالت سلام سر تکان میدهد.)‏<br />

آرامینتا ‏(با عجله میخواهد خارج شود):‏ من با جیمی تلویزیون نگاه می کنم.‏ ‏(خارج<br />

میشود)‏<br />

لندل:‏ ‏بمنبممیخواستم…‏<br />

پائولو:‏ نه،‏ نه،‏ بشبنیبنن.‏ نوشیدبىنبىی میل داری؟ بذار کتت رو بگبریبررم.‏<br />

‏(کتش را درمیآورد و به او میدهد.)‏<br />

!33


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ ا گه کمی ویسکی داری…‏ خب پائولو،‏ خیلی وقته ندیدمت.‏<br />

‏(پائولو نوشیدبىنبىیها را آماده میکند،‏ با سر تایید میکند.)‏<br />

لندل:‏ هنوزم میتوبمنبمم اون روز صبح زود توی هواپیما تصورت کنم که راهتو توی اون جای<br />

تنگ باز میکردی.‏ تو تنها دانشمندی بودی که میتونستیم توی دُم جات بدبمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ بعد من فکر میکردم برای این انتخاب شدم که مشاهدهگر دقیقی بودم.‏<br />

لندل:‏ البته که این فا کتور بود.‏ اما تو ‏لحللححظات تاربجیبجخی مثل اون،‏ لاغر بودنه که به حساب<br />

میآد.‏ ‏(میخندد)‏ تو هم میخواسبىتبىی ‏همھهممکاری کبىنبىی،‏ با اینکه دربارهی کلیت دفاع<br />

ضدموشکی تردید داشبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ بیشبرتبرر از تردید،‏ من فکر میکردم فکر خطرنا کیه.‏ اونطور که یادم میاد تو هم<br />

تردید داشبىتبىی.‏<br />

لندل:‏ داشتم.‏ توی ‏همھهممون روز اول آزمایشات هم درست بعد از اینکه به یه هدف زدبمیبمم و<br />

میشد گوی آتشبنیبنن رو ‏بىببىیحرکت توی هوا دید و ‏همھهممه داشبنتبنن فریاد میزندن،‏ میخندیدن و<br />

به هم تبرببرریک میگفبنتبنن،‏ تو آروم گفبىتبىی:«شانسی بود.‏ ‏بهببههبرتبرره بیشبرتبرر آزمایش کنیم.»‏ تو درست<br />

میگفبىتبىی.‏ یه آزمایش ساختگی بود که تنظیم شده بود تا موفقیتآمبریبرز باشه.‏ بعد تو<br />

گفبىتبىی:«کجا میتوبمنبمم یه جیپ پیدا کنم؟ میخوام برم مبریبرزان تشعشعات رو اندازه بگبریبررم.»‏<br />

پائولو:‏ حافظهی خو ‏بىببىی داری.‏<br />

لندل:‏ اینا جزبىئبىی از تاربجیبجخه.‏<br />

‏(مینوشند،‏ با یادآوری خاطراتشان شاد و راحت هستند.)‏<br />

پائولو:‏ شنیدم پژوهش رو کنار گذاشبىتبىی رفبىتبىی عضو فدرالیستهای جهابىنبىی شدی.‏<br />

!34


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل ‏(آه میکشد):‏ سه سال ‏بمتبممام مبارزهی تبلیغابىتبىی کردم برای یه جهان متحد،‏ برای خلع<br />

سلاح.‏ اما میدیدم که امیدی ‏بهببههش نیست.‏ تصمیم گرفتم که ‏همھهممچنان برای ‏همھهممون هدف<br />

کار کنم…‏ اما از داخل.‏<br />

پائولو:‏ پس برگشبىتبىی که برای دولت کار کبىنبىی.‏<br />

لندل:‏ برای شرکت رَند‎١‎ که پیمانکار دولته.‏ اخبریبرراً‏ شدهام مسئول ارشد امنیت.‏ حالا بذار<br />

یه چبریبرزی ‏بهببههت بگم.‏ توانابىیبىیهای تو الان شدیداً‏ مورد نیازه.‏<br />

پائولو:‏ تو که میدوبىنبىی من قسم خوردم که دیگه برای دولت هیچ کاری نکنم.‏ من ‏بهببههشون<br />

گفتم که برنامهی موشکی فضابىیبىی جواب ‏بمنبممیده و ا گر هم بده فقط جنگ تسلیحابىتبىی رو<br />

سریعتر میکنه.‏<br />

لندل:‏ اما وقبىتبىی تو سال ٨۵[١٩] توی صحرا آزمایش میکردبمیبمم قبول کردی که روی<br />

مشکلات تشعشع کار کبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ احساس کردم فرصتیه که میشه جون آدما رو ‏بجنبججات داد.‏<br />

لندل:‏ دقیقاً‏ برای ‏همھهممبنیبنن الان ‏بهببههت نیاز دار ‏بمیبمم.‏ ‏(برای تاثبریبررگذاری مکث میکند)‏ یه سلاح<br />

جدید در دست طراحیه.‏<br />

پائولو:‏ یه سلاح جدید؟ تو دنیا اونقدر شهر وجود نداره که بشه با این ‏همھهممه ‏بمببممب که دار ‏بمیبمم<br />

خرابشون کرد.‏ دیوانگیه.‏<br />

لندل:‏ دیوانگی باشه یا نباشه،‏ واقعیته.‏<br />

پائولو:‏ خوشحالمللمم که ازش ببریبررون اومدم.‏<br />

لندل:‏ هیچ کدوممون ببریبررون نیستیم پائولو.‏ ما توی این سیاره هستیم،‏ نه جای دیگه.‏<br />

‏بجببجچههاموبمنبمم ‏همھهممبنیبننطور.‏ باید به فکر ‏بجببجچههامون باشیم.‏ جنگ سرد قطعاً‏ ‏بمتبمموم شده.‏ اما ما یه<br />

!35<br />

Rand ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

دسمشسممن جدید دار ‏بمیبمم‐تروریسم.‏ بدون سلاح ‏بمنبممیتونیم از پسش بر بیاییم.‏ برای ‏همھهممبنیبنن یه<br />

سلاح جدید تو برنامه است،‏ سلاحی که میتونه از یه پایگاه نظامی جدید پرتاب بشه.‏<br />

پائولو ‏(بلند میشود،‏ قدم میزند،‏ سرش را تکان میدهد):‏ دیوانگیه.‏ ‏همھهممبنیبنن حالاش تو<br />

صدتا کشور ‏مجممجختلف پایگاه نظامی دار ‏بمیبمم.‏<br />

لندل:‏ آره،‏ اما ‏بمتبممام اون کشورها یه مشکل مشبرتبررک دارن…‏<br />

پائولو:‏ اون کشورها ما رو اوبجنبججا ‏بمنبممیخوان.‏<br />

لندل:‏ دولتها مایلن،‏ میشه تشویقشون کرد.‏ اما مردمشون ‐ این یه مسئلهی<br />

دیگهست.‏ خصومت آشکار بیشبرتبرر و بیشبرتبرر‐‏ کره،‏ ژاپن،‏ خاورمیانه.‏ فقط خصومت نیست.‏<br />

تروریسم.‏ پس مشکل میشه این:‏ کجا میتونیم پایگاه نظامی داشته باشیم که هیچ<br />

‏مجممجخالف ‏مجممجحلی وجود نداشته باشه؟<br />

‏(پائولو به آسمسسممان اشاره میکند.)‏<br />

لندل ‏(مشتاقانه):‏ دقیقاً!‏ فضا.‏ ما خیلی وقته که دار ‏بمیبمم فضاپیما میفرستیم،‏ اما هیچوقت<br />

سلاح به فضا نفرستادهابمیبمم.‏ هیچکس این کارو نکرده.‏ خیلی فکر هیجانانگبریبرزیه.‏<br />

پائولو:‏ هیجانانگبریبرز؟ من که میگم غمانگبریبرزه.‏ سلاح تو فضا؟ فکر ‏بمنبممیکبىنبىی خدا از این<br />

‏بجتبججاوز ما خشمگبنیبنن بشه؟<br />

لندل ‏(میخندد):‏ فکر میکردم تو آتئیست هسبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ مادرم ‏بهیبههودی بود و پدرم کاتولیک.‏ فکر کردم آتئیسم سازش خو ‏بىببىی باشه.‏ جداً‏<br />

جان،‏ این فکر وحشتنا کیه.‏<br />

لندل:‏ آره،‏ وحشتنا که.‏ چند نفری توی رَند هستیم که ‏همھهممبنیبنن حس رو دار ‏بمیبمم،‏ اما ‏بمنبممیتونیم<br />

صربجیبجحاً‏ باهاش ‏مجممجخالفت کنیم.‏ راه دیگهای هست.‏ برای ‏همھهممبنیبنن به تو نیاز دار ‏بمیبمم پائولو.‏ از چبریبرزی<br />

که فکر میکبىنبىی بدتره.‏ گفتم ‏«تسلیحات جدید».‏<br />

!36


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ من دربارهی ‏«پناهکوبها»‏ خوندهام.‏ سلاحهابىیبىی که هدفهابىیبىی در عمق زیاد رو<br />

‏بجتبجخریب میکبننبنن.‏ حسن تعببریبرری برای سلاحهای هستهای تا کتیکی،‏ درست میگم؟<br />

لندل:‏ از اون هم گذشتهابمیبمم.‏ چبریبرزی روی مبریبرزهاست که غبریبررقابل تصوره.‏<br />

پائولو:‏ دیوانهان.‏<br />

لندل:‏ برای ‏همھهممبنیبنن ‏بهببههت نیاز دار ‏بمیبمم.‏ درخواست اطلاعات دقیق دربارهی اثرات تشعشعات<br />

کردن.‏ این ‏ممممممکنه هشیارشون کنه.‏<br />

پائولو:‏ برای الکلیهای اصلاحناپذیر؟ آخه اثرات واقعاً‏ براشون مهمه؟ هبریبرروشیما براشون<br />

اهمھهممیبىتبىی داشت؟ عامل ناربجنبججی‎١‎ براشون اهمھهممیبىتبىی داشت؟ اون ‏همھهممه سربازای ویتنامی که مریض<br />

شدن؟ اورانیوم ضعیف شده؟ وقبىتبىی جنگ اول خلیج ‏بمتبمموم شد به خودشون میبالیدن<br />

که ‏:«ما فقط چند صد کشته دادبمیبمم.»‏ حالا میدونیم که از هر سه سرباز اون جنگ<br />

یکیشون یا جسمی یا روحی آسیب دیده،‏ یا ‏بجببجچههاشون به طرز فجیعی معلولن.‏<br />

لندل:‏ حق با توئه،‏ اونا براشون مهم نیست.‏ اما برای ما مهمه.‏ ما ‏مجممججابشون کردبمیبمم که هر<br />

نوع تسلیحات جدیدی باید ‏همھهممراه با اطلاعات دقیق دربارهی اثرات زیسبىتبىی و بیماریهای<br />

تشعشعی باشه.‏ به نفعشون نیست که فجایع زیسبىتبىی به بار بیارن.‏ این کشور به اندازهی<br />

کافىففىی دسمشسممن داره،‏ ‏بجتبجحمل بیشبرتبرر از اینو نداره.‏ ‏همھهممهی دنیا برضد ما میشه.‏ دیگه متحد<br />

‏بجنبجخواهیم داشت،‏ حبىتبىی یه دونه.‏ اونا نگران این هسبنتبنن.‏ کار ما اینه که نگرانشون کنیم.‏<br />

اینجاست که ‏بجتبجخصص تو مورد نیازه.‏ ا گه اطلاعات ‏جمججممع کنیم و ‏بمنبممودار و جدول درست<br />

کنیم،‏ دقیق و متقاعدکننده،‏ شواهد کافىففىی داشته باشیم که فکر کبننبنن غبریبررممممممکنه،‏ میتونیم<br />

کاری کنیم که از فکرش منصرف بشن.‏<br />

١ عامل نارنجی Orange) (Agent نوعی سم قوی است که ارتش آمریکا در جنگ ویتنام از سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۷۱ برای از بین<br />

بردن جنگلهای پناهگاه ویتکنگ به کار برد.‏ این ماده عالوه بر از بین بردن جنگلهای انبوه استوایی بر مردم ویتنام نیز آثار<br />

مرگبار فراوانی به جا گذاشت که در نسلهای بعدی مردم مناطق سمپاشی شده دیده میشود.‏<br />

!37


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ جان،‏ یعبىنبىی میگی میخوای از خبریبررش بگذرن؟ مگه استخدامت نکردهان که<br />

تاییدشون کبىنبىی؟<br />

لندل:‏ چرا،‏ اما من فکر خودمو هم دارم،‏ فکری که اونا درکش ‏بمنبممیکبننبنن.‏ اونا به من اعتماد<br />

دارن چون موقع جنگ سرد باهاشون بودم.‏ اون زمان من به عامل بازدارندهی هستهای<br />

اعتقاد داشتم.‏ اما با این جنگ دیوانهوار تروریسم هیچ بازدارندهای وجود نداره.‏ هیچ<br />

سلاحی ‏بمنبممیتونه جلوی تروریستها رو بگبریبرره.‏ بازیایه که اونا هیچ ازش سر در ‏بمنبممیآرن.‏<br />

توی رَند چند نفری هستیم که با هم دربارهش حرف میزنیم.‏ ‏همھهممه موافقیم که دیوانگیه و<br />

هر کاری میتونیم باید ابجنبججام بدبمیبمم تا جلوشو بگبریبرر ‏بمیبمم.‏ اسم خودمونو گذاشتیم گروه<br />

هایزنبرببررگ‎١‎ . یادته؟<br />

پائولو:‏ حدس میزنن که با اطلاعات غلط پروژهی ابمتبممی آلمللممان رو خراب کرد.‏<br />

لندل:‏ ما اطلاعات درست میدبمیبمم،‏ اما با ‏همھهممون اثر.‏ ما یه تیم کوچیک خوب دار ‏بمیبمم.‏ یه تیم<br />

ویژه.‏<br />

پائولو:‏ تو هم میخوای من توی تیم باشم.‏<br />

لندل:‏ میخوابمیبمم که تو مدیریتش کبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ مدیریت کنم؟ چرا من؟<br />

لندل:‏ به خاطر اینکه تو ‏بهببههبرتبرریبىنبىی.‏ خدا لعنتش کنه پائولو،‏ اونا ‏بمنبممیتونن هیچ ایرادی به تو<br />

وارد کبننبنن.‏ تو برای پژوهشت روی تشعشعات نوبل بردی.‏<br />

پائولو:‏ میدوبىنبىی که،‏ من تو دانشگاه کلمبیا درس میدم.‏<br />

!38<br />

Heisenberg ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ تو خیلی وقته که اوبجنبججا دفن شدی،‏ ببخشید میگمها.‏ الان کار عملی هست که<br />

میشه ابجنبججام داد.‏ برای صلح.‏ مطمئناً‏ میتوبىنبىی مرخصی بگبریبرری.‏ رند ‏همھهممبنیبنن حالا قراردادش<br />

رو داره.‏ یک عالمللمم پول.‏<br />

پائولو:‏ منظورت چیه ‏«یک عالمللمم پول»؟<br />

لندل:‏ یه بودجهی سه میلیون دلاری.‏ خودت حقوقتو تعیبنیبنن کن.‏ کارکنانت رو،‏ فضای<br />

کارتو.‏ مزایای اضافىففىی فراوون.‏ ‏(مکث میکند)‏ متاسف شدم که دربارهی ‏همھهممسرت شنیدم.‏<br />

حتماً‏ خیلی سخت بوده.‏ ‏بمتبممام هزینههاش پوشش داده میشه.‏ تو یه پسر هم داری.‏ ا گه<br />

‏مجممجخارج اضافىففىی برای اون هم هست…‏<br />

پائولو ‏(به سرعت بلند میشود،‏ در طول اتاق راه میرود،‏ آشفته،‏ لیوانها را برمیدارد):‏<br />

جیمی هیچ ‏مجممجخارج اضافهای نداره.‏<br />

‏(نور عوض میشود.‏ لوسی پشت پردهای با نوزادی در گهواره صحبت میکند.)‏<br />

لوسی:‏ بیا،‏ بیا،‏ آهان…‏ آره…‏<br />

پائولو:‏ لوسی،‏ تا کی میخوای ‏بهببههش شبریبرر بدی؟<br />

لوسی ‏(وارد فضای اصلی میشود):‏ میفهمم کی باید قطعش کنم.‏<br />

پائولو:‏ فکر کردم بعد از اینکه ‏بجببجچه دو سالش شد…‏<br />

لوسی:‏ اینطوری نیست که.‏<br />

پائولو:‏ پس چطوریه؟<br />

لوسی:‏ سن و تارتحیتحخ نداره.‏ تا وقبىتبىی که هم اون خوشحال باشه هم من.‏<br />

پائولو:‏ به نظر خیلی داره لذت میبره.‏ ‏ممممممکنه تا بیست سالگی هم تو ‏همھهممبنیبنن حال ‏بمببممونه.‏<br />

لوسی:‏ خب میتونیم رکورد بزنیم.‏ ‏بمنبممیفهمم چرا این موضوع اذیتت میکنه.‏<br />

پائولو:‏ آزادتر میشی.‏<br />

!39


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی:‏ بببنیبنن چقدر آزادم.‏ مانع رفتنم به هیچجا ‏بمنبممیشه.‏ هر وقت گرسنهاش میشه ‏بهببههش<br />

شبریبرر میدم،‏ هر جا که باشم،‏ تو مبرتبررو،‏ تو سینما.‏ اما متوجه شدهام که تو رو یه کم معذب<br />

میکنه.‏<br />

پائولو:‏ به هیچ وجه.‏ من عاشق اینم که ‏بمتبمماشات کنم وقبىتبىی…‏ شاید حسودی میکنم.‏<br />

لوسی:‏ تو که جدا نیفتادی.‏<br />

پائولو:‏ اما درست هم نیست هردوی ما تو مبرتبررو شبریبرر ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ ‏(آه میکشد،‏ از شوخی خسته<br />

شده.)‏ من فقط ‏بمنبممیفهمم که چرا اینقدر به شبریبرر دادن بند کردی.‏<br />

لوسی:‏ من هم ‏همھهممبنیبنن فکر رو دربارهی تو میکردم…‏ ‏(لحللححنش تغیبریبرر میکند،‏ نرم میشود.)‏<br />

پائولو ‏بمنبممیبیبىنبىی…؟<br />

پائولو:‏ چی رو؟<br />

لوسی:‏ شاید کمک کنه.‏ شاید برای جیمی خوب باشه.‏ من دربارهی تاثبریبرر شبریبرر دادن به ‏بجببجچه<br />

خیلی خوندهام.‏<br />

پائولو ‏(سرش را تکان میدهد):‏ پایهی علمی نداره…‏ تو وضعیت جیمی.‏<br />

لوسی ‏(صدایش تا حد فریاد بالا میرود):‏ علم چی داره که به جیمی بده؟ چبریبرزی داره<br />

‏بهببههش بده تا کاری که باهاش کرده رو جبرببرران کنه؟<br />

پائولو:‏ میبینم که ‏بجببجحث کردن دربارهاش نتیجهای نداره.‏<br />

لوسی:‏ خوبه.‏ ‏(به سرعت خارج شده و به ‏«قسمت نوزاد»‏ میرود)‏ آفرین کوچولو،‏ ‏بجببجخواب،‏<br />

‏بجببجخواب…‏<br />

‏(پائولو به آرامی به سوی مرکز صحنه میرود و تاریکی لوسی را دربرمیگبریبررد.)‏<br />

پائولو:‏ حبىتبىی با تسلیحات جدید هم قطعاً‏ مقدار تشعشعات ‏همھهممونه.‏<br />

!40


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ نه پائولو.‏ ‏مجممجحاسبات قدبمیبمم از دور خارج شدهان.‏ ما به معیارهای جدید احتیاج دار ‏بمیبمم.‏<br />

میدوبىنبىی،‏ این تسلیحات جدید ما رو به یه بُعد کاملاً‏ متفاوت میبره.‏ تا نبیبىنبىی باورت ‏بمنبممیشه.‏<br />

یه قدم شگفتانگبریبرز توی بیوفبریبرزیکه.‏ واقعاً‏ به تو نیازه پائولو.‏ نه به خاطر دلایل اونا،‏ برای<br />

دلایل خودمون.‏<br />

پائولو:‏ باید دربارهاش فکر کنم جان.‏ اطلاعات بیشبرتبرری لازم دارم.‏<br />

لندل:‏ بذار فقط با یه فکر شروع کنم،‏ که ‏همھهممبنیبننطوری که نگاهش کبىنبىی مسخره است.‏ اما<br />

گوش کن.‏ ما از ‏بمببممب ابمتبمم استفاده میکردبمیبمم تا ‏بمببممب هیدروژبىنبىی رو به کار بیانداز ‏بمیبمم.‏ بعد<br />

پرسیدبمیبمم:‏ از ‏بمببممب هیدروژبىنبىی برای به کار انداخبنتبنن چی میشه استفاده کرد؟<br />

پائولو:‏ خوشم ‏بمنبممیآد ‏همھهممچبنیبنن سوالابىیبىی رو بشنوم.‏<br />

لندل:‏ ما از سوال مطرح کردن گذشتهابمیبمم،‏ دنبال جوابیم.‏ که تو کمک میکبىنبىی پیداش<br />

کنیم.‏ ‏(پوشهای را از کیفش ببریبررون میکشد)‏ اینجا جزئیات نیومده پائولو.‏ خلاصه است.‏ به<br />

اندازهای که ماجرا دستت بیاد.‏ میخوام چند روز بگذارم پیشت باشه…‏ مثلاً‏ تا دوشنبه.‏<br />

شاید تا اون موقع ‏بجببجخوای بدوبىنبىی که میخوای این ماموریت رو ابجنبججام بدی یا نه.‏ اما ا گه<br />

بیشبرتبرر از این وقت لازم داری…‏ ‏(اشارهای اغراقآمبریبرز میکند)‏<br />

پائولو ‏(تردید میکند،‏ سپس پوشه را میگبریبررد):‏ یه نگاهی ‏بهببههش میاندازم.‏<br />

لندل ‏(میخندد):‏ میدونستم که میتوبمنبمم روی اون کنجکاوی ‏بىببىیاندازهات حساب کنم.‏ اما<br />

یادت باشه،‏ فوق ‏مجممجحرمانه به حساب میاد.‏ از فوق ‏مجممجحرمانه هم بالاتر.‏ در واقع،‏ اونقدر جدیده<br />

که هنوز طبقهبندی نشده.‏<br />

پائولو:‏ از فوق ‏مجممجحرمانه هم بالاتر؟ بعد میخوای بگذاریش اینجا ‏بمببممونه؟ بدون اینکه منو<br />

بازرسی امنیبىتبىی کبىنبىی؟<br />

!41


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ ‏بهببههت که گفتم،‏ من مسئول ارشد امنیبىتبىی رندم.‏ من از وزارت دفاع اجازهاش رو<br />

گرفتم.‏ پروندههای تو به روز و شفافه.‏ تو برای آزمایشهای صحرا تو سال ٨۵ بالاترین<br />

سطح دسبرتبررسی رو داشبىتبىی.‏ من میشناسمسسممت پائولوی لعنبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ تو که میدوبىنبىی من ‏مجممجخالف ‏بمببممب فیوژبىنبىی بودم.‏<br />

لندل ‏(دستش را با اغراق تکان میدهد):‏ اوپنهابمیبممر هم ‏مجممجخالف بود.‏ قابل درکه.‏ اما وقبىتبىی<br />

تلر‎١‎ رفت پای ‏بجتبجخته و صحبتهای مشهورش رو دربارهی سهولت این کار ابجنبججام داد،‏ او ‏بىپبىی<br />

‏بجتبجحسینش میکرد،‏ تو هم ‏همھهممبنیبننطور.‏ هی میرفت و میاومد و میگفت:«از نظر فبىنبىی خیلی<br />

رضایتبجببجخشه…»‏<br />

پائولو:‏ از نظر فبىنبىی رضایتبجببجخشه،‏ بله،‏ اما…‏ ‏(سرش را تکان میدهد)‏<br />

لندل ‏(به سرعت):‏ پائولو،‏ این انساندوسبىتبىی تو دقیقاً‏ ‏همھهممون چبریبرزیه که ما رو جذب میکنه.‏ تو<br />

سال ١٩٨۵ تو صحرا جون آدما رو ‏بجنبججات دادی.‏ پیشبیبىنبىیهابىیبىی که اوبجنبججا کردی دارن<br />

درست از آب درمیان…‏ تو گفبىتبىی ‏«بیست سال دیگه معلوم میشه.»‏<br />

پائولو:‏ من خوندم که دولت توی دادگاه چنبنیبنن چبریبرزی رو اذعان ‏بمنبممیکنه.‏<br />

لندل:‏ خب مسئلهی بودجه است.‏ میتونست منجر به شکایت هزاران سرباز بشه.‏<br />

پائولو ‏(قدم میزند،‏ فکر میکند):‏ مطالعابىتبىی که من ‏بجببجخوام ابجنبججام بدم‐‏ دولت ‏بهببههش احتیاج<br />

داره،‏ نداره؟ برای اعتبارش؟<br />

لندل:‏ بله،‏ اما میتونه برای نابودی اعتبار دولت هم استفاده بشه.‏<br />

پائولو:‏ قرار دادن کسی مثل من به عنوان مسئول هم نشون دهندهی حسن نیته و برای<br />

ارتش مفیده.‏<br />

:Teller, Edward ١ فیزیکدان آمریکایی-مجار که بر روی اولین رآکتور هستهای و اولین بمبهای اتمی آمریکا کار کرد و تحت<br />

نظر او اولین بمب هیدروژنی منفجر شد.‏<br />

!42


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ اما میشه ازش استفاده کرد تا جلوی ارتش رو بگبریبرره.‏ بله،‏ قبول دارم،‏ قماره.‏<br />

‏(مکث میکند.)‏ یه واقعیت دیگه هم وجود داره که نگفتم…‏ به عنوان مدیر این پروژه<br />

تو عضو هیئت مشاوران علمی رئیسجمججممهور میشی.‏ دسبرتبررسی مستقیم.‏ هبرنبرری هم عضو<br />

هیئته.‏<br />

پائولو:‏ هبرنبرری؟<br />

لندل:‏ کیسینجر.‏ شاید به نظر برسه که دارم با آوردن اسمها پز میدم.‏ اما واقعیت اینه<br />

که بعد از این ‏همھهممه مدت که با این آدما وقت میگذروبىنبىی،‏ یادت میره کی هسبنتبنن…‏<br />

پائولو:‏ اونا هم یادشون میره تو کی هسبىتبىی.‏<br />

‏(لندل میخندد.)‏<br />

پائولو:‏ دسبرتبررسی مستقیم یعبىنبىی چی؟<br />

لندل:‏ رئیسجمججممهور هر دو هفته یکبار سهشنبهها با هیئت صبحانه میخوره.‏<br />

پائولو:‏ صبحانهی کنتیننتال؟ پس گفتگوی کوتاهی میشه.‏<br />

لندل:‏ معمولاً‏ حداقل یک ساعت طول میکشه.‏ رئیسجمججممهور پبریبرراشکی دوست داره،‏ باید<br />

مراقب دندوناش هم باشه.‏<br />

‏(پائولو لبخند میزند.)‏<br />

پائولو ‏(پوشه را باز میکند):‏ اشکالىللىی نداره ا گه ‏همھهممبنیبنن الان یه نگاهی بندازم؟<br />

لندل:‏ به هیچ وجه…‏ ‏(راضی است.)‏<br />

پائولو ‏(غرق خواندن کاغذها میشود):‏ حالا این واقعاً‏ جواب میده؟<br />

‏(قلم و کاغذ درمیآورد و شروع به ‏مجممجحاسبه میکند.)‏<br />

لندل:‏ جالبه،‏ نه؟<br />

!43


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ ‏همھهمممم!‏ استادانه است.‏ ‏(چند ‏مجممجحاسبهی دیگر ابجنبججام میدهد.‏ دست نگه میدارد،‏<br />

متفکرانه به نوشتههایش نگاه میکند.‏ رو به لندل میکند)‏ چند هفتهی دیگه ترم ‏بمتبمموم<br />

میشه.‏<br />

لندل:‏ ما با کلمبیا صحبت کردبمیبمم که برات مرخصی بگبریبرر ‏بمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ واقعاً؟<br />

لندل ‏(لبخند میزند):‏ میبیبىنبىی که،‏ هیچ شوخی تو کار نیست.‏<br />

پائولو ‏(لبخند ‏مجممجحوی بر روی لبانش):‏ میبینم.‏ یه نوشیدبىنبىی دیگه؟<br />

لندل:‏ باید به هواپیمام برسم.‏ رانندهام منتظره.‏ دوشنبه دوباره پرواز میکنم اینجا که<br />

ببینم تصمیمت چیه و مدارک رو ازت بگبریبررم.‏ ‏(لبخند می زند)‏ میدونستم جذبش میشی<br />

پائولو!‏ دوشنبه شام؟ ساعت ‎٨:٣٠‎؟<br />

‏(دستش را جلو میآورد.‏ پائولو دستش را میگبریبررد.‏ لندل میرود.)‏ ‏(پائولو باز به مدارک<br />

برمیگردد،‏ ورق میزند،‏ داخل کیفش میگذارد،‏ کیف را در کشو ‏بىیبىی قرار میدهد،‏ با کلید<br />

در کشو را قفل میکند،‏ به قسمت آشبرپبرزخانه میرود،‏ در ‏بجیبجخچال را باز میکند،‏ شبریبرر و<br />

بیسکوئیت درمیآورد.‏ در حال برگشبنتبنن از ‏سمسسممت ‏بجیبجخچال آرامینتا را پشت مبریبرز کوچک<br />

آشبرپبرزخانه میبیند که کنار چراغ رومبریبرزی کوچکی کتاب میخواند.)‏<br />

آرامینتا:‏ سلام!‏<br />

پائولو:‏ فکر کردم بالا پیش جیمی هسبىتبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ جیمی داره برنامهی مورد علاقهشو میبینه.‏ من داشتم کتاب میخوندم.‏<br />

پائولو ‏(تردید میکند):‏ به صحبتامون گوش میکردی؟<br />

آرامینتا:‏ یه چبریبرزاییش رو.‏<br />

پائولو:‏ خب!‏ ‏(تامل میکند،‏ به دقت به او نگاه میکند.)‏ تصمیم مهمیه…‏<br />

!44


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ مزخرفه.‏<br />

پائولو:‏ اظهار نظرهای متفکرانهی ‏همھهممیشگیت.‏<br />

آرامینتا:‏ فکر زیادی لازم نداره.‏<br />

پائولو:‏ میفهمی این فرصتیه که یک ضرب از پس ‏بمتبممام هزینههای پزشکی مادرت بر بیاییم.‏<br />

آرامینتا:‏ منظورت زندابىنبىی کردنشه.‏<br />

پائولو:‏ وقبىتبىی پول و اعتبارمون ‏بمتبمموم بشه و اون باز هم به کمک احتیاج داشته باشه،‏ چی<br />

کار کنیم؟ بفرستیمش آسایشگاه دولبىتبىی؟ اتاق وحشت؟<br />

آرامینتا:‏ فکر کردم بیمهی درمابىنبىی دار ‏بمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ مگه بیمه رو ‏بمنبممیشناسی؟ ‏بمتبممام چبریبرزابىیبىی رو که هیچوقت برات اتفاق ‏بمنبممیافته پوشش<br />

میده.‏ بعد یه لیست استثنائات داره از ‏بمتبممام چبریبرزابىیبىی که برات اتفاق میافته.‏<br />

آرامینتا:‏ پس این پیشنهاد ‏همھهممهاش ختم میشه به پول.‏<br />

پائولو:‏ به این سادگی نیست.‏ ا گه ازم ‏بجببجخوان رو سلاح هستهای کار کنم،‏ معلومه که قبول<br />

‏بمنبممیکنم.‏ اما ا گه درست شنیده باشی،‏ ا گه مغزت کار میکرد‐‏<br />

آرامینتا:‏ باز شروع کردی‐‏ با افکارت قلدری میکبىنبىی…‏<br />

پائولو ‏(بىببىی توجه،‏ عصبابىنبىی):‏ اونوقت میفهمیدی که این یه فرصته که میشه جون آدما رو<br />

‏بجنبججات داد،‏ که حد و مرز تعیبنیبنن کرد،‏ که عقلانیت رو وارد ‏بجببجحثهای جنونآمبریبرز کرد،‏ که<br />

گفت:‏ این کاریه که اخبرتبرراعات ‏سمشسمما میکبننبنن:‏ این ‏همھهممه سرطان خون،‏ این ‏همھهممه سرطان غدد<br />

لنفاوی،‏ این ‏همھهممه چشمای سوخته و از حدقه دراومده.‏ اینا رو باید بدونن.‏<br />

آرامینتا:‏ ‏همھهممبنیبنن حالاشم اینا رو میدونن و اهمھهممیبىتبىی هم ‏بمنبممیدن.‏<br />

پائولو:‏ اما من اهمھهممیت میدم.‏ جان لندل اهمھهممیت میده.‏ تو ‏همھهممه رو با یه چوب میزبىنبىی.‏ من<br />

جان رو میشناسم.‏ ‏بهببههش اعتماد دارم.‏ اون توی فدرالیستهای جهابىنبىی بوده.‏<br />

!45


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ مگه موسولیبىنبىی سوسیالیست نبود؟ نیکسون مگه کوئیکر‎١‎ نبود؟ رونالد ریگان هم<br />

احتمالاً‏ شبریبرریبىنبىیهای دخبرتبررای پیشاهنگ رو میفروخته.‏<br />

پائولو:‏ با این منطقت!‏<br />

آرامینتا:‏ چرا خودت از اینا سر در ‏بمنبممیآری که منتشرشون کبىنبىی؟<br />

پائولو:‏ من به منابع اونا دسبرتبررسی ندارم.‏<br />

آرامینتا:‏ اینطوری اونا تو رو دارن.‏ تو میشی یکی از منابعشون،‏ ‏همھهممونطور که توی<br />

لوسآلاموس بودی.‏ به حرفت گوش نکردن و تو هم احساس بیچارگی میکردی.‏ اصلاً‏<br />

برای چی براشون کار میکردی؟<br />

پائولو:‏ یه کسی باید سطوح ابمیبممبىنبىی رو اعلام میکرد.‏ داشبنتبنن سربازها رو میفرستادن به<br />

مناطق آزمایش.‏ من گفتم برشون گردونن.‏ داشبنتبنن برای سربازا افسانه میگفبنتبنن.‏<br />

آرامینتا:‏ اما بعدش میگفبنتبنن:«حالا درسته.‏ حالا فاصلهی مناسب رو میدونیم.‏ میتونیم<br />

ادامه بدبمیبمم.»‏ تو میتونسبىتبىی راست و مستقیم ‏همھهممون چبریبرزی رو ‏بهببههشون بگی که یه بار به من<br />

گفبىتبىی:«هیچ فاصلهی مناسبىببىی وجود نداره.»‏<br />

پائولو ‏(با خشونت):‏ باید با واقعیت کنار می اومدم.‏ ما ‏بمنبممیتونیم فرار کنیم بر ‏بمیبمم گوابمتبممالا.‏ تو<br />

دنیای واقعی باید با آدمابىیبىی که یه قدربىتبىی دارن ارتباط داشت‐مثل جان لندل.‏<br />

آرامینتا:‏ موقعی که رفته بودم برای روستامون کمک بگبریبررم،‏ آدمابىیبىی مثل اونو تو سفارت<br />

آمریکا تو گوابمتبممالا دیدهام.‏ ارتش داشت مردمو میکشت.‏ ‏همھهممهاش میگفبنتبنن:«ما طرف ‏سمشسمما<br />

هستیم».‏ ‏بهببههمون دروغ میگفبنتبنن.‏<br />

پائولو:‏ من میفهمم چی میگی آرامینتا‐‏ اما من جان رو میشناسم.‏<br />

:quaker ١ جنبشی مذهبی با عنوان ‏«جامعهی مذهبیِ‏ دوستان»‏ بر پایهی اصول صلحطلبانه.‏<br />

!46


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ پس میخوای این کارو بکبىنبىی.‏ چرا ‏بمنبممیتوبىنبىی ‏بهببههشون نه بگی و نقشههاشون رو به<br />

‏همھهممهی دنیا لو بدی؟ نقشه برای تسلیحات بیشبرتبرر،‏ تسلیحات بیشبرتبرر برای اینکه ‏همھهممهمون رو به<br />

کشبنتبنن بدن.‏ چرا ‏بمنبممیتوبىنبىی اون نقشهها رو برداری بفرسبىتبىی برای روزنامهها؟<br />

پائولو:‏ من قهرمان نیستم آرامینتا.‏<br />

آرامینتا ‏(فریاد میزند):‏ چرا نیسبىتبىی؟ من میخوام پدرم قهرمان باشه.‏<br />

پائولو:‏ متاسفم.‏ من مال یه سیارهی دیگه نیستم.‏ من مال ‏همھهممبنیبنن زمینم،‏ مال یه روستای<br />

کوچیک ببریبررون فلورانس،‏ ایتالیا.‏ تو نه،‏ تو توی <strong>ونوس</strong> به دنیا اومدی.‏<br />

آرامینتا:‏ من زادهی تو هم هستم.‏<br />

پائولو:‏ تو خودتو از من ‏بمنبممیدوبىنبىی.‏ سردی.‏ ‏بىببىیاحساسی تو منو غمگبنیبنن میکنه.‏<br />

آرامینتا:‏ چبریبرزی ندارم که ‏بهببههش مشتاق باشم.‏ مامان هم چبریبرزی نداشت که ‏بهببههش مشتاق<br />

باشه.‏<br />

پائولو ‏(به آرامی):‏ اون از دنیا ناامید شده بود.‏<br />

آرامینتا ‏(عصبابىنبىی):‏ اون از تو ناامید شده بود.‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی):‏ چرند!‏ چرند ‏بمتبممام!‏<br />

‏(به ‏سمسسممت چپ صحنه رو میکند و موسیقی پیانو شروع میشود.‏ نور در قسمت پیانو و لوسی<br />

روشن میشود.)‏<br />

آرامینتا:‏ باید برم یه کم هوای تازه ‏بجببجخورم.‏ ‏(میرود.)‏<br />

پائولو ‏(صدابىیبىی میشنود،‏ صدا میزند):‏ جیمی!‏ جیمی!‏ ‏(به سوی قسمبىتبىی میرود که نور لوسی<br />

را روشن کرده.)‏<br />

لوسی ‏(نگران):‏ چی میگن؟<br />

پائولو ‏(حرفهایش را سبک سنگبنیبنن میکند):‏ میگن دارو کمکش میکنه.‏<br />

!47


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لوسی:‏ منظورشون چیه؟<br />

پائولو:‏ سیستم عصبیش آسیب دیده.‏ برای ‏همھهممبنیبنن تو راه رفبنتبنن مشکل داشت.‏<br />

لوسی ‏(اشک میریزد):‏ چرا سرراست حرف ‏بمنبممیزبىنبىی؟ منظورت مغزشه.‏ ‏(به سخبىتبىی صحبت<br />

می کند.)‏ خدایا!‏ چیکار میشه کرد؟<br />

پائولو ‏(به آرامی):‏ کار زیادی ‏بمنبممیشه کرد.‏ ‏(لبش را گاز میگبریبررد)‏ پسر قشنگیه.‏ مشکل<br />

یادگبریبرری خواهد داشت.‏ اما چبریبرزیش ‏بمنبممیشه.‏<br />

لوسی:‏ تو نِوادا اتفاق افتاد،‏ نه؟ ‏همھهممون موقع که قبول کردی روی آزمایشا نظارت کبىنبىی.‏<br />

پائولو ‏(با تندی):‏ نه،‏ به هیچ وجه.‏ این چبریبرزا قرنهاست که وجود داره.‏ روی یه درصد<br />

مشخصی از نوزادا اثر میگذاره.‏<br />

لوسی:‏ به خاطر آزمایشاست.‏ ‏همھهممون موقع که تو شکمم بود میفهمیدم.‏<br />

پائولو ‏(سرش را تکان میدهد):‏ امکان نداره…‏<br />

لوسی ‏(حرفش را قطع میکند):‏ من حسش کردم ‏‐سم رو‐‏ که از توی لباسام،‏ از<br />

پوستم،‏ میرفت داخل رجمحجممم،‏ توی خون ‏بجببجچهام.‏ احساسش کردم.‏ تو میخواسبىتبىی بری<br />

اوبجنبججا.‏ گفبىتبىی امنه.‏ تو متخصص بودی.‏ گفبىتبىی:«من فاصلهی مناسب رو میدوبمنبمم؛ امنه.»‏ ‏(ضربه)‏<br />

من احساس کردم که وارد بدبمنبمم میشه!‏ تو و ‏همھهممکارات.‏ دانشمندا،‏ متخصصا،‏ ‏همھهممه با هم<br />

خندیدید،‏ ‏بمتبممام شب قبل از انفجار با هم نوشیدید.‏ من هم ‏بجببجچهی تو رو تو شکمم داشتم.‏<br />

‏همھهممهتون،‏ دروغگوها!‏<br />

پائولو:‏ خدایا،‏ لوسی،‏ خواهش میکنم نکن…‏ درست میشه.‏ کمک میگبریبرر ‏بمیبمم.‏<br />

لوسی:‏ دروغگوها!‏ ‏همھهممهتون…‏<br />

‏(نور لوسی خاموش میشود.‏ پائولو به مرکز صحنه برمیگردد و جیمی از اتاقش به پایبنیبنن<br />

میآید.)‏<br />

!48


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ آرامینتا گفت داشبىتبىی تلویزیون نگاه میکردی.‏<br />

جیمی:‏ میخواستم یه چبریبرزی ببرپبررسم.‏<br />

پائولو:‏ چی میخوای ببرپبررسی؟<br />

جیمی:‏ امشب که میخوام ‏بجببجخوابمببمم،‏ تو هم کنارم دراز میکشی؟<br />

پائولو:‏ جیمی،‏ این کار مال وقبىتبىی بود که کوچیک بودی.‏ حالا تو پسر بزرگی شدهای.‏<br />

جیمی:‏ نه،‏ من پسر بزرگی نیستم.‏ واقعاً‏ نیستم.‏<br />

پائولو:‏ چرا ‏همھهممچبنیبنن حرفىففىی میزبىنبىی؟<br />

جیمی:‏ به خاطر اینکه نیستم.‏ چبریبرزی یادم ‏بمنبممیمونه.‏ تو خودت گفبىتبىی که من چبریبرزارو یادم<br />

‏بمنبممیمونه.‏<br />

پائولو:‏ من اشتباه میکردم.‏ تو پسر بزرگی هسبىتبىی.‏<br />

جیمی:‏ برای ‏همھهممینه که تو ‏بمنبممیخوای وقت خواب کنارم دراز بکشی؟<br />

پائولو:‏ بله،‏ برای ‏همھهممینه.‏<br />

جیمی ‏(ملتمسانه):‏ اما من دوست دارم این کارو بکبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ ما ‏بمنبممیتونیم هر کاری که دوست دار ‏بمیبمم بکنیم.‏<br />

جیمی:‏ تو هر کاری که دوست داری میکبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ آره؟<br />

جیمی:‏ آره.‏<br />

پائولو:‏ از موقعی که موقع خواب کنارت دراز میکشیدم سالهللهھا میگذره.‏<br />

جیمی:‏ مامان قبل از اینکه بره بیمارستان ‏همھهممیشه این کارو میکرد.‏ حالا ‏مجممججبورم تنها<br />

‏بجببجخوابمببمم‐البته به جز چارلز.‏<br />

پائولو ‏(فکر میکند):‏ چارلز…؟<br />

!49


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی:‏ کانگوروم.‏<br />

پائولو:‏ آها،‏ من ‏همھهممهاش چارلز رو با رابرت اشتباه میگبریبررم.‏<br />

جیمی:‏ رابرت بابوبمنبممه.‏ تو فرق ببنیبنن کانگورو و بابون رو ‏بمنبممیدوبىنبىی؟<br />

پائولو:‏ چرا،‏ میدوبمنبمم.‏ فقط فرق ببنیبنن چارلز و رابرت رو ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏<br />

جیمی:‏ چارلز کانگورومه.‏<br />

پائولو:‏ سعی میکنم یادم ‏بمببممونه.‏ میبیبىنبىی جیمی؟ ‏همھهممه تو یادآوری مشکل دار ‏بمیبمم.‏ فقط تو<br />

نیسبىتبىی.‏<br />

جیمی:‏ من پسر بزرگیام؟ حبىتبىی ا گه چبریبرزا یادم ‏بمنبممونن؟<br />

پائولو:‏ آره.‏<br />

جیمی:‏ اما من هنوزم میخوام که کنارم دراز بکشی،‏ حبىتبىی ا گه بزرگ شده باشم.‏<br />

پائولو:‏ باشه جیمی،‏ امشب پیشت دراز میکشم.‏<br />

‏(آرامینتا برمیگردد،‏ گوش میکند.)‏<br />

جیمی:‏ فردا شب هم ‏همھهممبنیبننطور.‏<br />

پائولو:‏ خب،‏ دربارهی اون فردا شب حرف میزنیم.‏<br />

جیمی:‏ خوبه،‏ پس فردا شب یه چبریبرزی دار ‏بمیبمم که دربارهاش حرف بزنیم!‏ ‏(به طبقهی بالا<br />

میرود.)‏<br />

پائولو ‏(با خستگی):‏ من دارم ‏بمتبممام تلاسمشسممو میکنم آرامینتا.‏ مادرت به مراقبت احتیاج داره.‏<br />

جیمی به مراقبت احتیاج داره.‏<br />

آرامینتا:‏ منظورت اینه که باید بسبرتبرری بشن.‏ مادرم که رفته.‏ شاید بعدش نوبت جیمی<br />

باشه.‏<br />

پائولو:‏ حرفای دیوانهها رو میزبىنبىی.‏<br />

!50


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ عجب دنیابىیبىی!‏ تو عاقلی و من دیوونهام.‏ لندل،‏ اون آدم چندشآور!‏ اون عاقله و<br />

مامان دیوونه است.‏ رئیسجمججممهور که آماده است ‏همھهممهمونو بکشه باهوشه و جیمی که آزارش<br />

به مورچه هم ‏بمنبممیرسه…‏ ‏(زمزمه میکند)‏ عقبافتاده است.‏ تو و ‏بمتبممام ‏همھهممکارات،‏ با ارقام و<br />

اطلاعاتتون.‏ ‏بمتبممام اون آدمای ‏بجتبجحصیلکردهی اجمحجممق.‏ لعنت به ‏همھهممشون،‏ لعنت به تو!‏<br />

پائولو ‏(با درماندگی):‏ آرامینتا!‏<br />

‏(میبیند که او در هم شکسته است.‏ به سویش میرود.‏ او رو میگرداند.)‏<br />

پائولو ‏(با خستگی):‏ صبح زود سخبرنبررابىنبىی دارم.‏<br />

‏(جیمی پایبنیبنن میآید.‏ یک عینک دیگر به چشم دارد.)‏<br />

پائولو:‏ شب ‏بجببجخبریبرر جیمی.‏ ‏(یادش میآید.)‏ وقبىتبىی رفبىتبىی تو ‏بجتبجختت صدام کن.‏<br />

آرامینتا:‏ یه کم شبریبرر میخوای جیمی؟ دیگه اوریو ندار ‏بمیبمم؟ ‏(با انگشت به نشانهی ابهتبههام به<br />

سوی پلهها که پائولو از آن بالا میرود اشاره میکند)‏ اما دیدم یه کم کرا کر دار ‏بمیبمم،‏ باشه؟<br />

‏(سر تکان میدهد.‏ در سکوت مینشینند،‏ با ولع میخورند و مینوشند،‏ شیطنت میکنند،‏<br />

بیسکوئیتها را از هم میقاپند،‏ شبریبررهایشان را با هم عوض میکنند،‏ جیمی لذت زیادی<br />

میبرد.‏ تلفن زنگ میزند.‏ آرامینتا گوشی را برمیدارد،‏ گوش می کند.)‏<br />

آرامینتا:‏ بله،‏ بله،‏ حتماً.‏<br />

پائولو ‏(از طبقهی بالا):‏ کیه پای تلفن؟<br />

آرامینتا:‏ میشه یه ‏لحللححظه گوشی رو نگه دارید لطفاً؟ ‏(به پائولو)‏ مدوبروک.‏ اجازهی ملاقات<br />

آزمایشی دادهان.‏ میتونیم مامان رو آخر هفته بیار ‏بمیبمم خونه.‏<br />

‏(نور در قسمت چپ صحنه بر روی لوسی کمی روشن میشود.‏ لوسی پشت پیانو نشسته اما<br />

‏بمنبممینوازد و ‏بىببىیحرکت است.)‏<br />

پائولو:‏ خب!‏ خب!‏ خبرببررای خوب،‏ خبرببررای خوب!‏<br />

!51


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی:‏ آرامینتا شوخی ‏بمنبممیکبىنبىی؟ مامان داره میاد خونه؟<br />

آرامینتا:‏ گفبنتبنن برای آخر هفته.‏ فقط آخر هفته.‏ ‏(پشت مبریبرز روبرویش مینشیند.‏ به آرامی)‏<br />

جیمی،‏ میخوام ‏بمتبممام عینکها و کلیدها و بطریهاتو ‏بهببههم نشون بدی.‏<br />

جیمی:‏ ایناهاش.‏ این یکی از عینکهامه.‏ نزدیک صدتا دارم.‏<br />

‏(عینک را از جیمی میگبریبررد و به چشم میزند،‏ ‏همھهممانجا مینشیند و به جیمی زل میزند.‏<br />

جیمی هم با عینک خودش به او زل میزند،‏ صحنه تاریک میشود.)‏<br />

!52


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پرده دو<br />

!53


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

صحنه یک<br />

دو روز بعد،‏ اوایل بعدازظهر شنبه.‏ در آغاز ، آرامینتا و جیمی روی زمبنیبنن نشسته و<br />

مشغول بازی با تعدادی از وسایل جیمی هستند.‏<br />

آرامینتا:‏ بیا برنامهی شام رو ‏بجببجچینیم.‏ مامان چی خیلی دوست داره؟<br />

جیمی:‏ کیک شکلابىتبىی و بستبىنبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ اونو که تو دوست داری.‏ باشه.‏ بذار ببینیم تابمیبممز این هفته میگه چی ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ ‏(از<br />

میان دستهی روزنامههای تلنبار شده روی هم ‏مجممججله را پیدا میکند)‏ ‏همھهمممم.‏ غذا،‏ صفحهی<br />

شصت و سه.‏ ‏(پیدا میکند)‏ اوه،‏ یه دستور ‏بهتبههیه مرغ هست…‏ ‏(میخواند)‏ ‏«فر را با دمای<br />

٣٧۵ درجه گرم کنید.‏ با استفاده از انگشتان دست،‏ پوست را از گوشت مرغ جدا<br />

کنید…»‏ این آسونه.‏ ‏(ادا درمیآورد)‏ ‏«از گردن شروع کنید،‏ انگشتانتان را آرام آرام<br />

میان گردن و بدن مرغ فرو کنید،‏ با انگشتانتان فشار دهید و پیش بروید،‏ در حالىللىی که<br />

پوست را جدا میکنید،‏ در قسمتهای سینه و ران پیش بروید…»‏ حالمللمم داره به هم<br />

میخوره!‏ ‏بهببههبرتبرره به فکر یه چبریبرز دیگه باشیم.‏<br />

جیمی:‏ بر ‏بمیبمم فرابجنبجچسکا غذا ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏ مامان عاشق لازانیاست.‏<br />

آرامینتا:‏ تو عاشق لازانیابىیبىی.‏ بازم فکر خوبیه.‏ اما میار ‏بمیبممش خونه.‏ اینجوری میتونیم دسر<br />

خودمونو ‏بجببجخور ‏بمیبمم.‏<br />

!54


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

جیمی:‏ کیک شکلابىتبىی و بستبىنبىی.‏<br />

‏(تلفن زنگ میزند.‏ پائولو وارد اتاق میشود و گوشی را برمیدارد.)‏<br />

پائولو:‏ سلام.‏ بله،‏ جان.‏ دوشنبه میای دیگه…‏ امروز؟ نه،‏ بعدازظهر دار ‏بمیبمم میر ‏بمیبمم<br />

مدوبروک.‏ ‏همھهممسرم آخر هفته رو میاد خونه.‏ ‏(گوش میکند)‏ توی اتاق کارمه…‏ جدی<br />

‏بمنبممیگی.‏ ‏(رفتارش تغیبریبرر میکند.)‏ باور کردبىنبىی نیست…‏ نه،‏ به هیچ وجه.‏ بذار ببینم.‏ یه<br />

‏لحللححظه.‏ صبرببرر کن.‏ ‏(داخل کشوی مبریبرزش را نگاه میکند)‏ ‏همھهممبنیبننجاست جان،‏ توی کیفم…‏<br />

میدوبمنبمم،‏ تصادف عجیبیه.‏ من گیج شدهام.‏ خب،‏ پس هر چه زودتر میتوبىنبىی بیا.‏ ما باید<br />

ساعت چهار بر ‏بمیبمم.‏ ‏(قطع میکند،‏ در فکر فرو رفته،‏ ناراحت است،‏ رو به ‏بجببجچهها میکند.‏<br />

رفتارش تغیبریبرر میکند:‏ تند و بازجویانه.)‏ دیروز بعد از اینکه من رفتم جز تو کس دیگهای<br />

خونه بود؟<br />

‏(سرشان را به علامت منفی تکان میدهند.‏ سکوت.‏ با نگاهی جستجوگر به آبهنبهها نگاه<br />

میکند.)‏<br />

پائولو:‏ جیمی تو رفبىتبىی تو اتاق کارم؟<br />

‏(جیمی سا کت است.)‏<br />

پائولو ‏(با تندی و ‏بهتبههدید):‏ جیمی!‏<br />

‏(جیمی ریسه میرود.)‏<br />

پائولو:‏ رفبىتبىی سر مبریبرزم؟<br />

جیمی:‏ کلیدشو پیدا کردبمیبمم.‏ من ‏همھهممهی کلیدامو به آرامینتا نشون دادم پیداش کردبمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ تو رفبىتبىی سر مبریبرز من.‏<br />

آرامینتا:‏ ما رفتیم.‏<br />

جیمی:‏ هردومون رفتیم.‏ من کلید ‏همھهممه جا رو دارم.‏ ‏(میخندد)‏<br />

!55


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو ‏(برآشفته،‏ هر چه بعد از این میگوید سریع و با صدای بلند است):‏ شوخی نیست!‏<br />

‏(بازوی جیمی را با شدت و ‏مجممجحکم میکشد.)‏ شوخی نیست!‏<br />

جیمی ‏(گریه میکند):‏ داری دردم میاری!‏<br />

آرامینتا ‏(فریاد میزند):‏ ولش کن!‏<br />

پائولو ‏(با عصبانیت):‏ جیمی،‏ مگه ‏بهببههت نگفته بودم هیچوقت،‏ هیچوقت در کشوی مبریبرزمو با<br />

کلیدهات باز نکبىنبىی؟<br />

جیمی:‏ یادم رفت.‏<br />

پائولو ‏(با خشمی افسارگسیخته):‏ چند دفعه اینو ‏بهببههت گفتهام؟<br />

آرامینتا:‏ بس کن دیگه!‏ من ازش خواستم باز کنه.‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی رو به آرامینتا میکند):‏ برای چی؟ چه مرگته؟ دیوونهای؟ در کیفمو باز<br />

کردی؟ جیمی کلید اون رو هم داره؟<br />

آرامینتا:‏ کیفو بردم پیش آقای فراری‎١‎ تو ابزارفروشی.‏ ‏بهببههش گفتم کلیدتو گم کردی.‏ اوبمنبمم<br />

قفلو باز کرد…‏ گفت صوربجتبجحسابش رو برات میفرسته.‏<br />

پائولو:‏ صوربجتبجحسابشو برام میفرسته!‏ ‏(سعی میکند عصبانیتش را کنبرتبررل کند)‏ جیمی،‏<br />

میتوبىنبىی بری بالا برنامههای شنبهتو ‏بمتبمماشا کبىنبىی.‏<br />

جیمی ‏(هنوز دماغش را بالا میکشد):‏ تا نگی ببخشید ‏بمنبممیرم.‏ دردم آوردی.‏<br />

پائولو:‏ متاسفم جیمی.‏ ببخشید.‏ حالا میتوبىنبىی بری بالا.‏<br />

جیمی:‏ ‏بمنبممیخوام برم.‏<br />

آرامینتا ‏(دستش را دور گردن جیمی میاندازد):‏ ا گه ‏بمنبممیخوای ‏مجممججبور نیسبىتبىی بری.‏<br />

جیمی:‏ میخوام برم.‏ ‏(میرود.)‏<br />

!56<br />

Ferrari ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو ‏(رو به آرامینتا میکند،‏ خشمگبنیبنن):‏ قبل از اینکه کاغذا رو بذاری سر جاش باهاش<br />

چیکار کردی؟<br />

آرامینتا:‏ کبىپبىی کردمشون.‏ تو کتابجببجخونهی عمومی یه دستگاه هست.‏<br />

پائولو ‏(فریاد میزند):‏ فتوکبىپبىی کردیشون!‏ مدارک فوق ‏مجممجحرمانه رو!‏ تو چه مرگته آخه؟ عقلتو<br />

از دست دادی!‏ چند تا کبىپبىی گرفبىتبىی؟<br />

آرامینتا:‏ فقط یکی.‏ سکههام ‏بمتبمموم شده بود.‏<br />

پائولو:‏ سکههام ‏بمتبمموم شده بود!‏ با کبىپبىیاش چیکار کردی؟<br />

آرامینتا:‏ با مبرتبررو رفتم ساختمون تابمیبممز.‏ دفبرتبرر سردببریبرر اجرابىیبىی رو پیدا کردم و دادمش به<br />

منشی.‏ گفتم:«موثقه.»‏ بعد هم رفتم.‏ امیدوارم سردببریبرر گرفته باشدش.‏<br />

پائولو:‏ گرفته.‏ آرامینتا میفهمی چیکار کردهای؟<br />

آرامینتا:‏ جلوی کار کردن تو رو با اونا گرفتم.‏<br />

پائولو:‏ بله،‏ قطعاً‏ این کارو کردی.‏ قانون رو هم زیر پا گذاشبىتبىی.‏<br />

آرامینتا:‏ گفتم:«گه بزرگیه».‏<br />

پائولو:‏ ‏ممممممکنه بری زندان.‏<br />

آرامینتا:‏ به خاطر اینکه گفتم ‏«گه بزرگیه»؟<br />

پائولو:‏ به خاطر افشای اسناد ‏مجممجحرمانه.‏<br />

آرامینتا:‏ منو که زندان ‏بمنبممیاندازن.‏ من ‏بجببجچهام.‏<br />

پائولو:‏ اونا روزنبرببررگ رو گذاشبنتبنن تو صندلىللىی الکبرتبرریکی.‏ پدر دو تا ‏بجببجچهی کوچیک رو.‏<br />

آرامینتا:‏ با من ‏بمنبممیتونن ‏همھهممچبنیبنن کاری بکبننبنن.‏ من به ‏مجممججازات اعدام اعتقاد ندارم.‏<br />

پائولو:‏ خیلی بامزهای.‏ تو ‏بمنبممیدوبىنبىی کاخ سفید و آدمای توش چقدر تو ‏مجممجخفیکاری هیسبرتبرریک<br />

هسبنتبنن؟ ‏بىببىیرحم هم هسبنتبنن.‏<br />

!57


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ اینا ‏همھهممون آدمایبنیبنن که تو میخوای براشون کار کبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ چرا ‏همھهممچبنیبنن کاری میکبىنبىی؟<br />

آرامینتا ‏(گریه میکند):‏ چون ‏بمنبممیخوام مادرم ‏بمببممبریبرره.‏<br />

پائولو:‏ فکر ‏بمنبممیکبىنبىی احساسی که داری رو منم دارم؟ ‏(ربجنبججیده)‏ اما احساسات به تنهابىیبىی کافىففىی<br />

نیسبنتبنن.‏ ما ‏بمتبممام هوش و توانمون رو هم لازم دار ‏بمیبمم.‏ دنیای اون ببریبررون رحم نداره.‏<br />

مسئلهی ما اینه که بتونیم از اونا زرنگتر باشیم،‏ جون سالمللمم به در ببرببرر ‏بمیبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ اما تو ‏بمنبممیخوای فقط جون سالمللمم به در ببرببرری.‏ تو میخوای جایزهی نوبل یا یه ‏همھهممچبنیبنن<br />

چبریبرزی برنده بشی.‏ تو ‏بمتبممام روزای خوب رو توی لوسآلاموس از دست دادی.‏ من حرفای<br />

دوستت لندل رو شنیدم.‏ سیستم تسلیحابىتبىی جدید!‏ ‏همھهممه باید بدونن که اینا میخوان<br />

چیکار کبننبنن.‏ برای ‏همھهممبنیبنن اون کاغذا رو بردم.‏<br />

پائولو ‏(به نرمی):‏ تو ‏همھهممه چبریبرزو ‏بمنبممیدوبىنبىی آرامینتا.‏<br />

آرامینتا:‏ یه چبریبرزابىیبىی میدوبمنبمم.‏ من ‏بمنبممیخوام مغزمو بیش از اندازه پر کنم.‏ جلوی فکر کردبمنبمم<br />

رو میگبریبرره.‏<br />

پائولو:‏ تو اسم ساوونارولا‎١‎ به گوشت خورده؟<br />

آرامینتا:‏ اینم یه آزمایش دیگه است؟<br />

پائولو:‏ ساوونارولا توی فلورانس زندگی میکرد.‏<br />

آرامینتا:‏ آها،‏ تو میشناختیش.‏<br />

پائولو:‏ تو قرن پونزده.‏<br />

آرامینتا:‏ پس تو یه کم دیر رسیدی.‏<br />

!58<br />

Girolamo Savonarola ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ راهب و رسول بود.‏ اون از احساساتش پبریبرروی میکرد.‏ اما هیچ قدربىتبىی نداشت.‏ اونا<br />

سرِ‏ تبریبرر سوزوندنش و خا کسبرتبررش رو توی رود آرنو ‏بجپبجخش کردن.‏ کتابای ما کیاولىللىی‎١‎ رو<br />

خوندی؟<br />

آرامینتا:‏ معلومه.‏ من یه آدم کالجللجج رفتهام.‏<br />

شد.‏<br />

پائولو:‏ ما کیاولىللىی میگه:«رسولىللىی که مسلح نباشه ‏مجممجحکوم به فناست.»‏ باید به قدرت نزدیکتر<br />

آرامینتا:‏ تو کلاس فلسفه آثار ما کیاولىللىی رو میخوندبمیبمم،‏ با توماس مور‎٢‎ . تو از توماس مور<br />

چبریبرزی خوندی؟<br />

پائولو ‏(با خستگی):‏ انتقام،‏ ها؟ بله من آرمانشهر توماس مور رو خوندهام.‏ ‏(مکث میکند)‏<br />

تازگی که نه.‏<br />

آرامینتا:‏ تو هیچوقت اعبرتبرراف ‏بمنبممیکبىنبىی که چبریبرزی رو ‏بجنبجخوندی.‏ ‏همھهممیشه میگی ‏«تازگی که نه.»‏<br />

پائولو:‏ تو تازگی به دنیا اومدی،‏ طبیعیه که ‏همھهممه چبریبرز رو تازگی خوندی.‏ ‏(بىببىیصبرببررانه)‏ توماس<br />

مور چی؟<br />

آرامینتا:‏ اون میگه:‏ وقبىتبىی عضو شورای سلطنت میشی،‏ راهیه برای سا کت کردنت‐‏<br />

‏بمنبممیتوبىنبىی با سیاستهای پادشاه ‏مجممجخالفت کبىنبىی.‏ هیچ قدربىتبىی ‏بجنبجخواهی داشت.‏<br />

پائولو:‏ من چنبنیبنن چبریبرزی یادم ‏بمنبممیآد.‏<br />

آرامینتا:‏ خب،‏ اینو گفته.‏ حرف منو قبول کن.‏ من بیست گرفتم.‏<br />

Niccolò di Bernardo dei Machiavelli ١ فیلسوف سیاسی،‏ شاعر،‏ آهنگساز و نمایشنامهنویس مشهور ایتالیایی که<br />

زندگی خود را صرف سیاست و میهن پرستی کرد.‏ با این حال برخی او را به اتهام حمایت از حکومت اقتدارگرا و ستمگر<br />

همواره مورد حمله قرار دادهاند.‏ علت آن نوشنت کتابی به نام شهریار Principe) (Il است که وی برای خانواده مدیچی<br />

،(Medici) حاکمان فلورانس نوشتهاست .<br />

:Thomas More ٢ حقوقدان،‏ نویسنده،‏ فیلسوف اجتماعی،‏ سیاستمدار،‏ و انسانگرای دوران نوزایش انگلیسی،‏ از<br />

مشاوران هنری هشتم انگلستان که بعدها قدیس اعالم شد.‏ کلیسای انگلستان از او بهعنوان ‏«شهید اصالحات»‏ یاد میکند.‏ او<br />

از مخالفان و رقبای اصالحات پروتستان بود و نیز اولین کسی بود که از واژهی Utopia ‏(آرمانشهر)‏ استفاده کرد و کتابی با<br />

همین نام به رشتهی تحریر درآورده است.‏<br />

!59


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ تو ‏ممممممکنه بیست گرفته باشی،‏ اما توماس مور وقبىتبىی سرشو از تنش جدا کردن صفر<br />

گرفت.‏<br />

آرامینتا:‏ اون موقعها سخت ‏بمنبممره میدادن.‏ خب ما کیاولىللىی هم از مسمومیت مرد.‏<br />

پائولو:‏ من هیچوقت چنبنیبنن چبریبرزی نشنیدهام.‏ مسمومیت؟ از چی؟<br />

آرامینتا:‏ از شدت کاسهلیسی.‏<br />

پائولو:‏ این احبرتبررامی رو که برای روشنفکرا قائلی از کجا آوردی؟<br />

آرامینتا:‏ از بودن دوروبرشون.‏ مگه روشنفکرا مورد استفاده قرار ‏بمنبممیگبریبررن،‏ مثل ما کیاولىللىی؟<br />

اونا از ‏بمتبممام این باهوشا استفاده کردن،‏ اوپنهابمیبممر و بقیه،‏ تو،‏ برای اینکه ‏بمببممب بسازن.‏ بعد هم<br />

از تو برای اون آزمایشا تو صحرا استفاده کردن.‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی):‏ یادت ‏بمنبممیآد من تو اون آزمایشا چیکار میکردم؟<br />

آرامینتا:‏ نه واقعاً.‏<br />

پائولو:‏ باید روی حافظهات کار کبىنبىی.‏ من اوبجنبججا بودم که از مردم ‏مجممجحافظت کنم.‏<br />

آرامینتا:‏ ‏بجنبجخبریبرر.‏ تو اوبجنبججا بودی تا اونا بتونن بگن:«ببینید،‏ اشکالىللىی نداره،‏ پائولو ماتئوبىتبىی میگه<br />

اشکالىللىی نداره.‏ پس میتونیم اقدامات احتیاطی لازم رو ابجنبججام بدبمیبمم و ‏بمببممبهای بیشبرتبرری<br />

بساز ‏بمیبمم.»‏<br />

پائولو:‏ میگی چیکار میکردم؟ ‏بمنبممیرفتم مبریبرزان تشعشعات رو اندازه بگبریبررم؟ کلاً‏ اجمحجممقانه<br />

نبود؟ چه فایدهای داشت؟<br />

آرامینتا:‏ میتونه باعث بشه که آدمای دیگه هم روی این چبریبرزا کار نکبننبنن،‏ چبریبرزابىیبىی که باعث<br />

تشعشعات میشن.‏<br />

پائولو:‏ داری رویا میبافىففىی آرامینتا.‏<br />

!60


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ مگه قهرمانت آینشتاین نگفته:«دولتها زمابىنبىی دست از جنگافروزی برمیدارن<br />

که ما،‏ ‏همھهممهی ما از ‏همھهممکاری با اونا خودداری کنیم»؟ یه چبریبرزی شبیه به این گفته.‏<br />

پائولو:‏ ‏همھهممچبنیبنن چبریبرزی یادم ‏بمنبممیآد.‏<br />

آرامینتا:‏ باید روی حافظهات کار کبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ تو ‏بمنبممیفهمی آرامینتا،‏ این یه فرصته که میشه به کسابىیبىی که تصمیمگبریبررنده هسبنتبنن<br />

نزدیک شد.‏ ‏بمتبممام اون دوستای تو،‏ آره،‏ با دوستای من،‏ ‏همھهممهشون توی تاریکی شب فریاد<br />

میزنن.‏ کسی صداشونو ‏بمنبممیشنوه.‏ مادرت بارها و بارها فریاد زد.‏ کسی گوش نکرد.‏ ‏همھهممبنیبنن<br />

دیوونهاش کرد.‏<br />

آرامینتا ‏(صدایش بالا میرود):‏ ‏بهببههش نگو دیوونه.‏<br />

پائولو ‏(او هم صدایش را بالا میبرد):‏ حقیقت رو قبول کن.‏ ‏(میخواهد از نظر علمی دقیق<br />

باشد)‏ اون الان در این ‏لحللححظه…‏<br />

آرامینتا ‏(فریاد میزند):‏ ‏بهببههش نگو دیوونه،‏ تو…‏<br />

پائولو ‏(صبرببرر میکند تا آرام بگبریبررد):‏ خیلی خب،‏ خیلی خب…‏ ‏بمنبممیبیبىنبىی آرامینتا،‏ ما ‏بمنبممیتونیم<br />

خودمونو از جابىیبىی که قدرت هست جدا کنیم.‏ ما به تنهابىیبىی قوی نیستیم.‏<br />

آرامینتا:‏ ما میلیونها نفر ‏بمیبمم،‏ اونا ‏همھهممهاش چند نفرن.‏<br />

پائولو:‏ به تعداد نیست.‏ به قدرته آرامینتا.‏ خو ‏بىببىی ‏بمنبممیتونه به قدرت غلبه کنه.‏ من با ‏بمتبممام<br />

حسن نیتم هیچ تاثبریبرری نداشتم.‏<br />

آرامینتا:‏ تو میتونسبىتبىی حرف بزبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ اونقدر جزئیه که به چشم ‏بمنبممیآد آرامینتا.‏<br />

!61


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ تو یه بار ‏بهببههم گفبىتبىی که تو طبیعت چبریبرزای کوچیکی که حبىتبىی ‏بمنبممیشه دیدشون روی<br />

هم ‏جمججممع میشن و ‏جمججممع میشن و یه دفعه یه معجزه اتفاق میافته.‏ اما واقعاً‏ معجزه نیست،‏<br />

فقط روی هم ‏جمججممع شدنِ‏ یه عالمللمم چبریبرزای کوچیکه.‏<br />

پائولو:‏ به نظر برداشت عامهپسند از حرفیه که من گفتم.‏<br />

آرامینتا:‏ برداشت عامهپسند!‏ واقعاً‏ خجالت میکشم!‏<br />

پائولو:‏ این یه نظره،‏ نه ‏بجتبجحلیل.‏<br />

آرامینتا:‏ مگه ‏همھهممه چبریبرز باید ‏بجتبجحلیل بشه؟<br />

پائولو:‏ بله،‏ معلومه.‏<br />

‏(دست نگه میدارد و به فکر میرود،‏ موسیقی پیانو شنیده میشود و نور در قسمت چپ<br />

صحنه روشن میشود.‏ به سوی لوسی میرود که در ‏سمسسممت چپ صحنه پیانو مینوازد.)‏<br />

لوسی:‏ عجب فیلم عالىللىیای بود!‏<br />

پائولو:‏ واقعاً‏ خوشت اومد؟<br />

لوسی:‏ تو خوشت نیومد؟<br />

پائولو:‏ خوب بود.‏ یه کم آبکی بود.‏<br />

لوسی:‏ یعبىنبىی چی؟<br />

پائولو:‏ سادهلوحانه،‏ اجمحجممقانه،‏ احساسابىتبىی.‏<br />

لوسی:‏ فکر کنم من سادهلوح و اجمحجممق و احساسابىتبىی هستم.‏<br />

پائولو:‏ میتونست یه کم به واقعیت نزدیکتر باشه.‏<br />

لوسی:‏ واقعیت خیلی نفرتانگبریبرزه.‏<br />

پائولو:‏ این تنها چبریبرزیه که دار ‏بمیبمم.‏<br />

لوسی:‏ نه،‏ اینطور نیست.‏ ما ‏بجتبجخیل دار ‏بمیبمم،‏ رویا،‏ رمز و راز‐‏ مگه هبرنبرر ‏همھهممبنیبنن نیست؟<br />

!62


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ تو اون فیلم رو هبرنبرر میدوبىنبىی؟<br />

لوسی:‏ بله.‏ ‏بجببجچهها که خیلی دوستش داشبنتبنن.‏<br />

پائولو:‏ خوبه.‏ خوشحالمللمم که ‏همھهممگی ازش لذت بردید.‏<br />

لوسی:‏ به نظر خوشحال ‏بمنبممیرسی.‏<br />

پائولو:‏ توی داستانش یه نقص منطقی داشت.‏ یادت میاد اولش که…‏<br />

لوسی:‏ بس کن پائولو!‏ جدی میگم،‏ تو داری ‏همھهممه چبریبرزو خراب میکبىنبىی.‏ من ‏بمنبممیخوام ‏بجببجچهها<br />

اینو بشنون.‏<br />

پائولو:‏ باید یاد بگبریبررن که منطقی و انتقادی فکر کبننبنن.‏ این فیلم واقعاً‏ به طرز مسخرهای<br />

غبریبررممممممکن بود.‏<br />

لوسی ‏(فریاد میزند):‏ نه،‏ نه،‏ ‏همھهممهاش ‏ممممممکنه.‏<br />

پائولو:‏ ولىللىی…‏<br />

لوسی:‏ بس کن،‏ حرف نزن!‏<br />

پائولو:‏ خدایا،‏ لوسی،‏ چته،‏ چیه؟<br />

‏(نور میرود،‏ پائولو به مرکز صحنه برمیگردد.)‏<br />

آرامینتا:‏ تو و مامان ‏همھهممیشه میگفتبنیبنن:‏ خودت فکر کن.‏<br />

پائولو:‏ مطمئناً‏ وقبىتبىی مدارک رو برمیداشبىتبىی که فکر ‏بمنبممیکردی.‏ کارت به قیمت از دست دادن<br />

فرصت کاری شد که خیلی دلمللمم میخواست ابجنبججامش بدم.‏<br />

آرامینتا:‏ چرا باید برام مهم باشه؟<br />

پائولو:‏ تصمیمابىتبىی که توی واشینگبنتبنن گرفته میشه برات مهمه،‏ تصمیم دربارهی جنگ و<br />

صلح.‏ من میتوبمنبمم به اون ‏مجممججاری دسبرتبررسی داشته باشم.‏<br />

آرامینتا:‏ ‏مجممججاری؟ یه هزارتوی پیچدرپیچه که توش گم میشی.‏<br />

!63


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ من گم ‏بمنبممیشم آرامینتا.‏ پای جنبههای عملی هم در میونه.‏ من میدوبمنبمم تو فکرت<br />

رو مشغول این چبریبرزا ‏بمنبممیکبىنبىی،‏ اما الان حقوق من صرف صوربجتبجحسابهای بیمارستان لوسی<br />

میشه.‏<br />

آرامینتا:‏ ظاهراً‏ ‏بجببجحث ‏همھهممیشه برمیگرده به پول.‏<br />

پائولو ‏(عصبابىنبىی):‏ بله،‏ پول!‏ ‏بجتبجحصیل تو مسئلهی پوله،‏ دوچرخهات،‏ لباسات،‏ شبریبرر و<br />

بیسکوئیتت.‏ چرا جیمی رو درگبریبرر کردی؟<br />

آرامینتا:‏ خودش میخواست.‏<br />

پائولو:‏ اون هیچ ‏بمنبممیدونست که داره چیکار میکنه.‏<br />

آرامینتا:‏ خیلی بیشبرتبرر از اوبىنبىی که تو فکر میکبىنبىی میدونه.‏ تو هیچ حسابىببىی روش ‏بمنبممیکبىنبىی.‏<br />

اصلاً.‏ ‏بمنبممیتوبىنبىی ‏بجتبجحمل کبىنبىی که اون هیچوقت یه دانشمند برجسته ‏بمنبممیشه،‏ نه؟<br />

پائولو:‏ بس کن.‏<br />

آرامینتا:‏ درسته،‏ نه؟<br />

پائولو:‏ باید واقعیت رو دربارهی جیمی قبول کنیم.‏<br />

آرامینتا:‏ اون یه موجود زنده است،‏ تو هم ‏بمنبممیتوبىنبىی با واقعیتها دست و پاش رو ببندی.‏<br />

پائولو:‏ اون توان روبرو شدن با این مسائل رو نداره.‏<br />

آرامینتا:‏ مزخرف!‏<br />

پائولو ‏(آه میکشد):‏ تو هم با این طرز حرف زدنت!‏ چرا این کارو کردی آرامینتا؟<br />

آرامینتا:‏ ‏بمنبممیخواستم مامان برگرده خونه ببینه تو دوباره داری رو چبریبرزای نظامی کار<br />

میکبىنبىی.‏<br />

پائولو:‏ ترجیح میدی بیاد خونه ببینه دخبرتبررش طبق قانون جاسوسی متهم شده و شوهرش<br />

هم شبیه اجمحجممقاست.‏<br />

!64


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ این ‏ممممممکنه حالشو ‏بهببههبرتبرر کنه.‏<br />

پائولو:‏ بیشبرتبرر از این حرفا کار داره.‏<br />

آرامینتا:‏ تو یه بار ‏بهببههم گفبىتبىی فاصلهی ببنیبنن عقل و جنون خیلی کمه.‏<br />

پائولو:‏ بله،‏ ولىللىی نه اینکه ‏بجببجخواد سر عقل بیاد.‏<br />

آرامینتا:‏ اما اونا هسبنتبنن که واقعاً‏ دیوانهان.‏ مگه اونا این ‏همھهممه ‏بمببممب رو ‏بمنبممیسازن؟<br />

پائولو:‏ شاید دیوانه نه،‏ گمراهن.‏<br />

آرامینتا:‏ وای،‏ این واقعاً‏ حالمللممو ‏بهببههبرتبرر میکنه.‏ وقبىتبىی موشکها به پرواز دربیان،‏ دیوانه نیسبنتبنن،‏<br />

فقط گمراهن.‏<br />

پائولو:‏ ‏همھهممهی اون آدمابىیبىی که اون بالا هستند شیطان نیسبنتبنن.‏ حبىتبىی خود رئیسجمججممهور هم<br />

بالاخره انسانه.‏<br />

آرامینتا:‏ شاید بود،‏ قبل از اینکه رئیسجمججممهور بشه.‏ اما توی تلویزیون که میبینمش لبخند<br />

میزنه،‏ فکر میکنم:‏ اون براش مهم نیست که من زنده ‏بمببمموبمنبمم یا ‏بمببممبریبررم.‏<br />

پائولو:‏ به نظر میاد فکر میکبىنبىی دولت به طور طبیعی شیطانیه.‏<br />

آرامینتا:‏ من فکر میکنم ‏بمتبممام دولتها شیطانبنیبنن.‏<br />

پائولو:‏ از قضا من آدمابىیبىی رو تو واشینگبنتبنن میشناسم که براشون مهمه.‏<br />

آرامینتا:‏ اونابىیبىی که براشون مهمه،‏ ‏بمنبممیمونن،‏ میمونن؟ مثل اون دوستت،‏ جورج کیسبىتبىی‎١‎ ؟<br />

پائولو:‏ بعد از اینکه از شورای مشوربىتبىی رفت ببریبررون،‏ دیگه چه کار مهمی میتونست ابجنبججام<br />

بده؟<br />

آرامینتا:‏ تو گفبىتبىی اون مردم سراسر کشور رو ‏بجتبجحت تاثبریبرر خودش قرار داد.‏<br />

پائولو:‏ چند نفرو؟ صدتا؟ هزارتا؟<br />

!65<br />

George Kisty ١


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ تو خودت یه بار ‏بهببههم گفبىتبىی…‏<br />

پائولو ‏(از کوره در میرود):‏ خدایا!‏ تو هیچوقت چبریبرزابىیبىی که ‏بهببههت گفتم رو یادت هم میره؟<br />

آرامینتا:‏ تو گفبىتبىی:«افراد با تعداد کم میتونن قدرت چشمگبریبرری داشته باشن.»‏ تو از<br />

تصاعد هندسی گفبىتبىی‐‏ که چطور فقط با دو شروع میکبىنبىی و خیلی زود میرسی به شونزده<br />

و بعد صدهزار.‏ تو گفبىتبىی پشت ‏بمببممب ابمتبمم ‏همھهممینه.‏ تو گفبىتبىی این راز زندگیه…‏<br />

پائولو:‏ این چبریبرزابىیبىی که یادت مونده خیلی برام جالبه.‏<br />

آرامینتا:‏ اما تو تصمیمت رو گرفبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ ‏ممممممکنه بتوبمنبمم کارای خو ‏بىببىی بکنم،‏ سوالای اخلالگرانه مطرح کنم.‏<br />

آرامینتا:‏ میدوبىنبىی که اونا ‏بمنبممیخوان تو کارشون اخلال ابجیبججاد بشه.‏ تو توی شکم هیولا<br />

ناپدید میشی،‏ مثل ‏بمتبممام دوستات‐‏ قورت داده میشن،‏ هضم میشن و حذف میشن.‏ تو<br />

تبدیل میشی به…‏ مدفوع.‏<br />

پائولو:‏ ارزش امتحانش رو داره.‏<br />

آرامینتا:‏ پس تو فکر میکبىنبىی که به هر حال کارو قبول میکبىنبىی.‏ میگی ببخشید،‏ تقصبریبرر دخبرتبرر<br />

دیوانهام بود.‏ بعد میتوبىنبىی بری به جلسات واشینگبنتبنن و بشیبىنبىی با دوستات بنوشی،‏ مثل<br />

روزای خوب گذشتهی اون پروژه.‏<br />

‏(زنگ در به صدا در میآید.)‏<br />

آرامینتا:‏ باید اون دوستت لندل باشه.‏<br />

‏(پائولو به طرفش میرود،‏ آرامینتا رو بر میگرداند.)‏<br />

آرامینتا:‏ به لندل بگو که از این دخبرتبرر نوزده ساله برد.‏ ‏(تقریباً‏ به گریه افتاده.‏ بعد با<br />

درماندگی)‏ زود بفرستش بره.‏ باید ساعت چهار بر ‏بمیبمم مامانو بیار ‏بمیبمم.‏ ‏(ربجنبججیده است.)‏<br />

‏(پائولو سعی میکند دستش را به دور او بیندازد.‏ او با خشونت پس میکشد.)‏<br />

!66


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(به طرف طبقهی بالا صدا میزند):‏ جیمی!‏ بیا بر ‏بمیبمم یه قدمی بزنیم!‏<br />

‏(جیمی با شتاب به پایبنیبنن میآید.)‏<br />

آرامینتا ‏(در حال خروج صدا میزند):‏ سر وقت برمیگردبمیبمم.‏<br />

لندل ‏(وارد میشود):‏ سلام پائولو ‏(دست میدهد)‏ این دخبرتبررت بود؟ با پسرت؟<br />

پائولو:‏ آره.‏ راحت باش.‏<br />

‏(لندل کتش را درمیآورد،‏ با دقت آن را تا کرده و روی صندلىللىی میگذارد،‏ مینشیند.)‏<br />

پائولو:‏ من میخواستم ‏بمببممونه که خودش توضیح بده چی شده.‏<br />

لندل:‏ پس از اینجا بوده.‏ خیالمللمم راحت شد‐‏ معلوم بشه ‏بهببههبرتبرر از اینه که هیچکس ندونه.‏<br />

خب پائولو…‏<br />

پائولو:‏ یه کم عجیبه.‏ یه نوشیدبىنبىی میخوری؟ ‏(ویسکی و لیوانها را ببریبررون میآورد و<br />

نزدیک لندل میگذارد.)‏ باید اینو متوجه باشی،‏ دخبرتبررم الان خیلی ناراحته.‏ پسرم کلید<br />

‏جمججممع میکنه.‏ سرگرمیشه.‏ رفتهان تو اتاقم.‏ بعد دخبرتبررم کیفو برده پیش کلیدساز ‏مجممجحل بازش<br />

کرده.‏ بعد برده کاغذا رو تو کتابجببجخونهی عمومی کبىپبىی کرده و اصلش رو گذاشته سر جاش.‏<br />

ا گه ‏بهببههم زنگ نزده بودی،‏ اصلاً‏ بو ‏بمنبممیبردم.‏<br />

لندل ‏(کمی از لیوانش مینوشد):‏ چند تا کبىپبىی گرفته؟<br />

پائولو:‏ یکی.‏ پولش ‏بمتبمموم شده بود.‏<br />

لندل ‏(میخندد):‏ پس نظام سرمایهداری خو ‏بىببىیهاش رو هم داره.‏ ا گه ‏همھهممه چی ‏مجممججابىنبىی بود<br />

چی؟ هیچ کنبرتبررلىللىی نداشتیم.‏<br />

پائولو:‏ ا گه ‏همھهممه چی ‏مجممججابىنبىی بود،‏ کنبرتبررل به چه کارمون میاومد؟<br />

لندل:‏ که مردم از آزادیهاشون سوءاستفاده نکبننبنن.‏<br />

پائولو:‏ اوبجنبججوری دیگه واقعاً‏ آزاد نبودن…‏<br />

!67


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل ‏(میخندد،‏ یک نوشیدبىنبىی دیگر برای خود میریزد):‏ پائولو،‏ این منو یاد قدبمیبمما<br />

میاندازه.‏ من و تو ‏همھهممیشه از این جدالهای حبریبررتانگبریبرز داشتیم.‏<br />

پائولو:‏ تابمیبممز میخواد با مدارک چیکار کنه؟<br />

لندل:‏ هیچی.‏<br />

پائولو:‏ مطمئبىنبىی؟<br />

لندل:‏ به ‏مجممجحض دریافت کردن،‏ با ما ‏بمتبمماس گرفبنتبنن.‏ جدا از ماجرای مدارک پنتا گون،‏ کلاً‏<br />

‏همھهممیشه تو مسائل امنیت ملی ‏همھهممکاری میکردن،‏ از زمان خلیج خوکها.‏ تو که میدوبىنبىی<br />

برای چی ‏بمنبممیتونیم عمومیش کنیم.‏<br />

پائولو:‏ بله،‏ مردم ‏ممممممکنه ببرتبررسن.‏ خود من هم ترسیده بودم وقبىتبىی خوندمش.‏<br />

لندل:‏ البته.‏ ‏همھهممهمون باید ببرتبررسیم.‏ اما من دلمللمم میخواد تیم کوچیکمون بتونه تغیبریبرری<br />

ابجیبججاد کنه.‏ ما میخوابمیبمم سیاره رو از اثرات تشعشع ‏بجنبججات بدبمیبمم.‏ تو که میدوبىنبىی اثراتش چیه<br />

پائولو.‏ صحبت اون ‏همھهممه خونریزی از پارگیهای ناشی از تشعشعه.‏<br />

پائولو:‏ اما ا گه سلاحی در کار نباشه،‏ تشعشعی هم در کار نیست.‏ ا گه ما سلاحی پیدا<br />

کنیم که حداقل مبریبرزان تشعشع رو داشته باشه،‏ اونا کار خودشونو میکبننبنن.‏ ما با کارمون<br />

وجود سلاح رو ‏ممممممکن میکنیم.‏<br />

لندل:‏ اونا با ما یا بدون ما سلاح رو میسازن.‏ ما میتونیم سعی کنیم بدترین اثراتش رو<br />

از ببنیبنن ببرببرر ‏بمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ آینشتاین بعد از جنگ جهابىنبىی اول وقبىتبىی که دید کشورها توی ژنو ‏جمججممع شدن تا<br />

سلاحهای مشخصی رو ‏ممممممنوع کبننبنن،‏ وحشتزده شده بود.‏ گفته بود:‏ جنگ ‏بمنبممیتونه چهرهی<br />

انسابىنبىی داشته باشه،‏ فقط میتونه منسوخ بشه.‏ تارتحیتحخ جنگ درسبىتبىی حرفش رو ثابت کرده.‏<br />

!68


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ تارتحیتحخ دیگه راهنما نیست پائولو.‏ ششم ا گوست ١٩۴۵، ما تارتحیتحخ رو پشت سر<br />

گذاشتیم.‏ بله،‏ آینشتاین درست میگفت.‏ جنگ ‏بمنبممیتونه چهرهی انسابىنبىی داشته باشه.‏ اما<br />

تیم کوچیک ما میتونه این سلاح جدیدو تو راهش متوقف کنه.‏<br />

پائولو:‏ دخبرتبرر من فکر میکرد میتونه به شیوهی خودش این کارو ابجنبججام بده.‏<br />

لندل:‏ فکر میکنم که نباید تعجب میکردم.‏ ما که از گذشتهی دخبرتبررت ‏بىببىیخبرببرر نیستیم…‏<br />

پائولو:‏ فکر کنم منظورت اینه که ازش خبرببرر داری…‏ ‏(میخندد)…‏ ‏بىببىیخبرببرر نیستیم!‏ هنوزم<br />

زبون انگلیسی اسباب تفربجیبجحمه.‏ پس تو با مدرسهاش صحبت کردی.‏<br />

لندل:‏ آره،‏ اما…‏ دیگه سالهای پنجاه نیست.‏ شکار جادوگر دیگه ‏بمتبمموم شده.‏ ما از<br />

فعالیتهای ‏همھهممسرت توی جنبش ضدهستهای هم خبرببرر دار ‏بمیبمم.‏ ‏همھهممسر منم ‏ممممممکن بود ‏همھهممبنیبنن<br />

کارو بکنه.‏<br />

پائولو:‏ فعالیتهای من چی؟<br />

لندل ‏(متعجب):‏ توی اسناد که چبریبرزی نیست…‏<br />

پائولو ‏(لبخند میزند):‏ پس سازمان امنیتتون گند زده.‏ یه بار وارد یه ‏جمججممعیت معبرتبررض<br />

شدم.‏ لوسی راضیم کرد که باهاش برم.‏ باهاشون راه میرفتم و احساس ‏جمحجمماقت<br />

میکردم.‏ دعا میکردم ازم ‏بجنبجخوان که پلا کارد دستم بگبریبررم.‏ ولىللىی ‏همھهممون طور که فکرشو<br />

میکردم،‏ یه خابمنبممی یه پلا کارد داد دستم و قبل از اینکه اعبرتبرراض کنم رفت.‏ نیم ساعبىتبىی<br />

راه رفتم تا بالاخره جرات کردم برش گردوبمنبمم و روشو ‏بجببجخوبمنبمم چی نوشته.‏ نوشته بود:«زنان<br />

‏همھهممجنسگرای هوبوکن‎١‎ بر ضد تسلیحات هستهای.»‏<br />

‏(لندل از ته دل میخندد.)‏<br />

:Hoboken ١ شهری صنعتی در شمال شرق نیوجرسی در کنار رود هادسن<br />

!69


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ سریع دادمش دست یکی دیگه،‏ یه خابمنبمم خو ‏بىببىی که موهاش سفید بود.‏ گفتم:«من<br />

اهل هوبوکن نیستم.»‏ لوسی خیلی خوشش اومده بود.‏<br />

‏(لوسی وارد شده و نور تغیبریبرر میکند.)‏<br />

لوسی:‏ قبل از اینکه برسی خونه،‏ یه تلفن داشبىتبىی.‏<br />

پائولو:‏ پس چرا ‏بهببههم نگفبىتبىی؟<br />

لوسی:‏ ‏همھهممبنیبنن الان گفتم دیگه.‏<br />

پائولو:‏ کی بود؟<br />

لوسی:‏ ‏همھهممون آقابىیبىی که هفتهی پیش هم زنگ زده بود.‏ اسمسسممش رو ‏بمنبممیگفت.‏ گفت خودش<br />

بعداً‏ زنگ میزنه.‏ خوشم نیومد.‏<br />

پائولو:‏ بعداً‏ زنگ میزنه؟ امشب؟<br />

لوسی:‏ فکر میکنم.‏<br />

پائولو:‏ فکر میکبىنبىی.‏ نگفت ‏بهببههت؟<br />

لوسی:‏ من که منشیات نیستم.‏<br />

پائولو:‏ نه،‏ معلومه که نیسبىتبىی.‏<br />

لوسی:‏ من ازش خوشم ‏بمنبممیآد.‏ چی میخواد؟<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏ هنوز فرصت نشده باهاش حرف بزبمنبمم.‏ ولش کن.‏ ‏(کتابش را برمیدارد.)‏<br />

لوسی:‏ میدوبىنبىی چند شبو تا حالا اینجوری گذروندبمیبمم؟<br />

پائولو:‏ به جروبجببجحث؟<br />

لوسی:‏ منظورم این نیست.‏ مطالعه.‏ تو میخوبىنبىی،‏ من میخوبمنبمم.‏<br />

پائولو:‏ حتماً‏ خیلی زیاد بوده.‏ مگه بده؟<br />

لوسی:‏ خودت چی فکر میکبىنبىی؟<br />

!70


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ اینجوری که تو سوال میپرسی،‏ میدوبمنبمم چی فکر میکبىنبىی.‏ برام عجیبه.‏ تو عاشق<br />

مطالعهای.‏<br />

لوسی:‏ آره،‏ من عاشق خوندبمنبمم.‏ اما بعضی وقتا…‏ من و تو خیلی وقته که نرقصیدبمیبمم.‏<br />

پائولو:‏ ‏بمنبممیتوبىنبىی ببیبىنبىی فرد استبریبرر و جینجر راجرز‎١‎ یه شب آروم رو تو خونه به مطالعه<br />

بگذرونن؟<br />

لوسی:‏ اونا یه اسبرتبرراحبىتبىی لازم دارن.‏ اما من و تو…‏<br />

پائولو:‏ به نظرم میاد ‏همھهممبنیبنن تازگی رقصیدبمیبمم.‏<br />

لوسی:‏ با من نبوده.‏<br />

پائولو:‏ من ‏همھهممهاش تو رو با پارتبرنبررهای رقص دیگهام اشتباه میگبریبررم‐‏ النور پاِول،‏ ریتا<br />

هیۇرث‎٢‎ … حالا بیا برقصیم.‏<br />

لوسی:‏ ‏بمنبممیخوام برای راضی کردن من برقصی.‏ میخوام خود به خود پیش بیاد.‏<br />

میخوام خودت دلت ‏بجببجخواد برقصی.‏<br />

پائولو:‏ کمکم داره دلمللمم میخواد…‏ یه حس نیاز مقاومتناپذیر و ‏بىببىیاختیار.‏<br />

‏(شروع به زمزمه میکند.‏ بلند میشود و به طرف لوسی میرود.‏ بلندش میکند.‏ لوسی به<br />

طرفش میرود.‏ با آهنگ Dance» «Let’s Face the Music and میرقصند تا<br />

آهنگ ‏بمتبممام میشود.‏ لوسی سراغ کتابش میرود.)‏<br />

لوسی:‏ این شد یه چبریبرزی!‏<br />

پائولو:‏ پس چرا برگشبىتبىی سراغ کتابت؟<br />

لوسی:‏ ‏همھهممبنیبنن خوب بود.‏ مرسی پائولو.‏<br />

: Ginger Rogers - Fred Astaire ١ نام دو بازیگر و رقصندهی آمریکایی<br />

!71<br />

Eleanor Powell, Rita Hayworth ٢


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

پائولو:‏ پس حالا تو راضی شدی.‏ ‏«مرسی پائولو!»‏ به من ‏تحنتحخ میدی اونوقت…‏ ‏(به طرفش<br />

میرود،‏ دستانش را به دور او حلقه میکند.)‏<br />

لوسی:‏ برو سر کتابت پائولو.‏ من خیلی از این کتابه خوشم اومده.‏<br />

‏(پائولو گردن و شانههایش را میبوسد.‏ لوسی به خواندن ادامه میدهد.)‏<br />

لوسی:‏ بذار این ‏بجببجخش رو ‏بمتبمموم کنم.‏<br />

‏(پائولو دست بربمنبممیدارد.‏ لوسی کتاب را انداخته و به پائولو رو میکند.‏ تلفن زنگ میزند.)‏<br />

لوسی:‏ جواب نده.‏<br />

پائولو:‏ احتمالاً…‏<br />

لوسی:‏ جواب نده.‏<br />

‏(یکدیگر را در آغوش گرفتهاند.‏ تلفن ‏همھهممچنان زنگ میزند.)‏<br />

پائولو:‏ اعصابخردکنه.‏<br />

لوسی:‏ توجه نکن.‏<br />

پائولو:‏ یه ‏لحللححظه.‏<br />

‏(تا به تلفن برسد،‏ قطع شده.‏ به طرف لوسی برمیگردد.‏ لوسی کتاب میخواند و به حالت<br />

اول بازگشته.‏ پائولو ‏بمتبمماشایش میکند.‏ صحنه تاریک میشود و پائولو آرام به مرکز صحنه<br />

برمیگردد.)‏<br />

پائولو:‏ یه پیک دیگه ‏بجببجخور.‏<br />

لندل:‏ زیاد خوردم.‏ باشه،‏ یکی دیگه.‏ ‏(مینوشد،‏ فکر میکند)‏ من سه سال برای صلح<br />

جهابىنبىی کار کردم پائولو.‏ بعد فهمیدم که آدمای کاخ سفید و پنتا گون واقعاً‏ اهمھهممیبىتبىی به صلح<br />

جهابىنبىی ‏بمنبممیدن.‏ ‏همھهممهاش میگن:«وقتشه یه حالگبریبرری اساسی بکنیم.»‏<br />

پائولو:‏ روسای ستاد مشبرتبررک ‏همھهممیشه طبع شاعرانهای داشبنتبنن.‏<br />

!72


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل ‏(لبخند میزند):‏ پائولو،‏ اوبجنبججا با هم ‏بهببههمون خوش میگذره.‏ میتوبمنبمم ببینم.‏ مثل قدبمیبمما.‏<br />

‏(لیوان نوشیدبىنبىیاش را پایبنیبنن میگذارد)‏ ولىللىی خواهش میکنم حواست باشه،‏ ‏همھهممبنیبننطور که<br />

بعضی از دوستای صلحطلبمون دارن استدلالهای اخلافىقفىی ‏بجتبجحسبنیبننآمبریبرز میکبننبنن،‏ آدمای اون<br />

بالا دارن ببریبررجمحجممانه و سازشناپذیر عمل میکبننبنن.‏<br />

پائولو ‏(مانند معلمها انگشتش را بالا میبرد):‏ و حالگبریبرری اساسی میکبننبنن.‏<br />

‏(لندل ‏بمنبممیداند که لبخند بزند یا نه.‏ از دم در صداهابىیبىی میآید.)‏<br />

پائولو ‏(مکث میکند):‏ من به کلمبیا درخواست مرخصی دادم.‏<br />

لندل:‏ خوبه!‏ خوبه!‏ خب،‏ میدوبمنبمم وقتت ‏مجممجحدوده.‏<br />

پائولو:‏ قراره ساعت چهار به ‏سمسسممت مدوبروک حرکت کنیم.‏<br />

‏(آرامینتا و جیمی وارد میشوند.‏ جیمی به سرعت بالا میرود.)‏<br />

لندل:‏ سلام آرامینتا.‏ من و پدرت صحبتهای خو ‏بىببىی داشتیم.‏<br />

آرامینتا:‏ مطمئنم ‏همھهممبنیبننطور بوده.‏<br />

پائولو:‏ بیایید یه کم دیگه صحبت کنیم.‏ بشبنیبنن جان.‏ آرامینتا تو هم ‏همھهممبنیبننطور.‏<br />

میخوام کمی با جان لندل آشنا بشی.‏<br />

لندل:‏ اونقدری که ببیبىنبىی من واقعاً‏ هیولا هستم یا نه.‏ ‏(لبخند جذابىببىی میزند)‏ ‏بجببجچههای خود<br />

منم باید متقاعد بشن.‏ باور کن آرامینتا،‏ بعضی وقتا میشه که خودم هم فکر میکنم ما<br />

‏همھهممه هیولاییم.‏<br />

‏(آرامینتا قصد نشسبنتبنن روی جابىیبىی را میکند که کت لندل قرار دارد.)‏<br />

لندل:‏ فکر کنم کتم جاتو گرفته.‏<br />

آرامینتا:‏ اشکالىللىی نداره.‏ ‏(میخواهد کت را جابجببججا کند،‏ چبریبرزی احساس میکند،‏ یک تفنگ<br />

ببریبررون میآورد.)‏<br />

!73


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

لندل:‏ من میگبریبررمش.‏<br />

آرامینتا:‏ نگاه کن!‏ تفنگ!‏<br />

لندل:‏ اسباببازی نیست.‏ ‏بهببههبرتبرره بدیش به من.‏ ‏(دستش را پیش میآورد.)‏<br />

‏(آرامینتا عقب میرود.)‏<br />

پائولو:‏ بذار سر جاش آرامینتا.‏<br />

آرامینتا:‏ واقعیه!‏ وای!‏ ‏(نگهش میدارد.‏ با آن بازی میکند.)‏ تو تفنگ داری!‏<br />

لندل:‏ اینجا نیویورکه.‏ من ‏همھهممیشه ‏همھهممراهم مدارک ‏مجممجحرمانه دارم.‏ لطفاً‏ بذارش زمبنیبنن.‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا،‏ بذارش تو جیب دکبرتبرر لندل.‏<br />

آرامینتا:‏ من فقط میخوام یه دقیقه دستم بگبریبررمش.‏ قبلاً‏ هیچوقت تفنگ واقعی<br />

نداشتهام.‏ اشکالىللىی نداره دکبرتبرر لندل،‏ نه؟<br />

لندل:‏ فکر میکنم داره.‏ کار خو ‏بىببىی ‏بمنبممیکبىنبىی آرامینتا،‏ که تفنگ منو از جیب کتم در میاری.‏<br />

آرامینتا:‏ تو هم کار خو ‏بىببىی ‏بمنبممیکبىنبىی که تو خونهی ما تفنگ میآری.‏<br />

پائولو:‏ بذار سر جاش دیگه!‏ ‏(به طرف آرامینتا میرود.)‏<br />

لندل:‏ پائولو نکن،‏ تفنگ پره.‏ دنبال دعوا که نیستیم.‏ الان پسش میده.‏<br />

آرامینتا:‏ من که به طرف کسی نشونه نرفتم.‏ کلمهاش چیه؟ آماده به رزم.‏ آماده به رزمش<br />

کردم،‏ فقط آماده به رزمش کردم.‏ ‏(به اطراف میگردد و با تفنگ بازی میکند اما نشانه<br />

‏بمنبممیگبریبررد.)‏<br />

پائولو:‏ خیلی خب،‏ بسه دیگه.‏<br />

آرامینتا:‏ بذار بگیم دارم ازتون ‏مجممجحافظت میکنم.‏ اینجا ‏مجممجحلهی بدیه.‏ ‏سمشسمماها ‏همھهممینو میگید<br />

دیگه؟ ‏«ما دار ‏بمیبمم ازتون ‏مجممجحافظت میکنیم.‏ ‏بمنبممیخواد نگران چبریبرزی باشید.»‏<br />

لندل ‏(آه میکشد):‏ پائولو خودت حلش کن.‏<br />

!74


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ چرا اینقدر مضطرببنیبنن؟ حالا میدونبنیبنن ما چه حسی دربارهی اون ‏بمببممبها دار ‏بمیبمم.‏<br />

لندل:‏ باشه،‏ میتونیم با حرف زدن حلش کنیم.‏ این ‏همھهممون وضعیت نیست.‏ تو هیچوقت<br />

تفنگ دستت نگرفبىتبىی.‏ ‏بمببممبهای ما دست متخصصهاست.‏<br />

آرامینتا:‏ من شنیدهام ‏سمشسمما متخصصها چهار تا ‏بمببممب هیدروژبىنبىی رو سر قضیهی اسپانیا از<br />

دست دادهاید.‏ این به نظر ‏بىببىیاحتیاطی میرسه.‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا ا گه میخوای حرف بزنیم،‏ باشه.‏ اما اول اونو بذار پایبنیبنن.‏<br />

آرامینتا:‏ نه،‏ اینجوری میتوبمنبمم از موضع قدرت حرف بزبمنبمم.‏<br />

لندل:‏ چندان برابر نیست.‏ تو تفنگ داری،‏ ما ندار ‏بمیبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ بله،‏ ولىللىی تو دو برابر من وزن داری.‏ بدون تفنگ تو با تسلیحات معمولت به من<br />

غلبه میکبىنبىی.‏ من به یه عامل بازدارنده احتیاج دارم،‏ نه؟ چند کیلو وزنته؟<br />

پائولو:‏ آرامینتا دیگه دارم عصبابىنبىی میشم.‏<br />

لندل:‏ اشکالىللىی نداره پائولو.‏ میتونیم در آرامش ‏بجببجحث کنیم.‏ اون دخبرتبرر باهوشیه.‏<br />

آرامینتا:‏ بذار بگیم به باهوشی روسای ستاد مشبرتبررک.‏ این خیالتو راحت میکنه؟ میبیبىنبىی،‏<br />

ا گه سلاح خطرنا کی داشته باشی میتونه علیه خودت هم استفاده بشه.‏<br />

لندل:‏ ا گه ‏بجببجخوای واقعیت رو ‏بمنبممایش بدی،‏ من هم باید تفنگ داشته باشم.‏<br />

آرامینتا:‏ اونوقت یکی مون میگفت:«تفنگ من پنج تبریبرر میخوره و مال تو شش تبریبرر.‏ من یه<br />

دهتاییش رو میخوام.»‏ با اینکه با یه گلوله هم میتوبىنبىی بکشی.‏ مگه ‏همھهممبنیبننجوری نیست؟<br />

لندل:‏ تو داری یه وضعیت خیلی پیچیده رو سادهانگاری میکبىنبىی.‏<br />

آرامینتا ‏(هیجانش رفته رفته بالا میرود):‏ کی داره سادهانگاری میکنه؟ تروریستها در<br />

مقابل آدم خوبا.‏ شرق در مقابل غرب.‏ برخورد ‏بمتبممدنها.‏ ما یا اونا.‏ مردن برای آزادی.‏ تو به<br />

!75


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

این میگی تفکر پیچیده؟ من تازه از گوابمتبممالا برگشتهام.‏ اوبجنبججا هر روز ‏بجببجچههای کوچولو<br />

میمبریبررن چون دارو نیست،‏ بعد ما دار ‏بمیبمم تریلیونها دلار…‏<br />

لندل:‏ تریلیونها نه آرامینتا،‏ رقم دقیقش…‏<br />

آرامینتا:‏ باشه،‏ من تو ارقام دقیق خوب نیستم.‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا،‏ باید کمکم بر ‏بمیبمم.‏<br />

آرامینتا:‏ من میدوبمنبمم چقدر وقت دار ‏بمیبمم.‏<br />

لندل:‏ آرامینتا،‏ تو اونقدر مطلع نیسبىتبىی که دربارهی این چبریبرزا حکم صادر کبىنبىی.‏<br />

آرامینتا ‏(حرفش را قطع میکند):‏ من هیچی ‏بمنبممیدوبمنبمم.‏ ‏سمشسمماها ‏همھهممه چبریبرزو میدونبنیبنن.‏ ‏سمشسمما ‏همھهممهی<br />

جزئیات رو دارین،‏ ‏بمتبممام ارقام رو،‏ ‏بمنبممودارها رو دارین،‏ جدولها رو،‏ ‏سمشسمما خیلی مطلع<br />

هستبنیبنن،‏ بعد ‏همھهممه جای دنیا گند میزنبنیبنن به ‏همھهممه چی.‏<br />

لندل:‏ تو این موهبت رو درای که هر حرفىففىی رو که میخوای بزبىنبىی،‏ بدون تبعات.‏ رهبرببررای ما<br />

که تو واشینگبنتبنن تصمیمگبریبررنده هسبنتبنن،‏ مسئول دویست میلیون آدمن.‏ اونا ‏بمنبممایندهی یه ملت<br />

هسبنتبنن.‏ تو ‏بمنبممایندهی چی هسبىتبىی؟<br />

آرامینتا ‏(به کندی،‏ آرام،‏ پس از یک مکث):‏ من ‏بمنبممایندهی مادرم هستم.‏<br />

لندل ‏(چند ‏لحللححظه سا کت است،‏ بعد سرش را تکان میدهد):‏ آرامینتا،‏ من میبینم که تو<br />

خیلی ناراحبىتبىی.‏ باید بری مشاوره بگبریبرری.‏<br />

آرامینتا:‏ پس من دیوانهام.‏ برای اینکه پنج دقیقه تو اتافىقفىی که سه نفر توش هسبنتبنن تفنگ<br />

دستم گرفتم.‏ ‏سمشسمماها دیوانه نیستبنیبنن،‏ ولىللىی سالهللهھاست که تفنگ روی سر ‏همھهممهی دنیا گرفتبنیبنن.‏<br />

‏سمشسمماها خیلی بالغبنیبنن،‏ خیلی مسئولبنیبنن.‏ ولىللىی ‏همھهممیشه این ‏بجببجچههان که میمبریبررن،‏ نه؟<br />

لندل ‏(برای اولبنیبنن بار،‏ ‏لحللححبىنبىی متعصبانه به خود میگبریبررد):‏ من خودم ‏بجببجچه دارم آرامینتا.‏<br />

دخبرتبررم تقریباً‏ ‏همھهممسن توئه و من از ته دلمللمم دوستش دارم.‏ من برای اون کار میکنم.‏<br />

!76


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا:‏ اوبمنبمم ‏همھهممبنیبنن فکرو میکنه؟ تو کی هسبىتبىی که برای اون تصمیم بگبریبرری؟ برای من،‏<br />

برای ‏همھهممه؟ مگه قراره تو و رئیسجمججممهور و ‏همھهممهی آدمای تو تلویزیون تصمیم بگبریبررین که کی<br />

برای چی ‏بمببممبریبرره؟ شاید دخبرتبررت ‏بجببجخواد برای خودش تصمیم بگبریبرره.‏ شاید من ‏بجببجخوام برای<br />

خودم تصمیم بگبریبررم.‏ ما ‏بمنبممیترسیم.‏ ما ‏همھهممه راهی پیدا میکنیم که از خودمون در مقابل<br />

تروریستها دفاع کنیم،‏ در مقابل ‏سمشسمما هم ‏همھهممبنیبننطور.‏ ما ‏بمنبممیترسیم.‏ ‏سمشسمماها یه مشت بزدلبنیبنن،‏<br />

با اون ‏بمببممبهاتون.‏ ‏(گریه میکند.)‏<br />

لندل ‏(بلند میشود،‏ طاقتش ‏بمتبممام شده):‏ سه ثانیه ‏بهببههت وقت میدم تا قبل از اینکه خودم<br />

ازت بگبریبررمش.‏<br />

پائولو ‏(به آرامی و ‏مجممجحکم،‏ صدایش متفاوت است):‏ ‏بهببههش نزدیک نشو جان.‏<br />

آرامینتا:‏ چرا ‏همھهممه میخوان تا سه بشمرن؟ چرا تا هفت ‏بمنبممیسمشسممرن؟<br />

لندل:‏ یک…‏<br />

پائولو ‏(با تندی):‏ جان!‏<br />

آرامینتا:‏ ببخشید،‏ باید برم دستشو ‏بىیبىی.‏ ‏(با شتاب به دستشو ‏بىیبىی میرود و در را میبندد.)‏<br />

پائولو ‏(به دنبالش میرود،‏ به در میکوبد):‏ آرامینتا!‏ بیا ببریبررون،‏ کار اجمحجممقانهای نکبىنبىی!‏<br />

‏(آرامینتا ببریبررون میآید،‏ دستان خالىللىیاش را دراز کرده.)‏<br />

پائولو:‏ تفنگ کو؟<br />

آرامینتا:‏ انداختمش تو توالت سیفون رو کشیدم.‏<br />

لندل:‏ واقعاً‏ مسخره است!‏<br />

پائولو:‏ آرامینتا!‏<br />

!77


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

آرامینتا ‏(با سبکبالىللىی):‏ پایبنیبنن نرفت.‏ بابا،‏ باید توالتمونو تعمبریبرر کنیم.‏ ‏(شانههایش را بالا<br />

میاندازد.)‏ فکر کنم هیچوقت خوب تفنگ پایبنیبنن ‏بمنبممیداد.‏ ‏(به لندل)‏ خیلی خب،‏ حالا<br />

میتوبىنبىی هر کاری میخوای با من بکبىنبىی.‏ من یکطرفه خلع سلاح کردم.‏<br />

‏(پائولو دنبال تفنگ میرود،‏ آن را میآورد و به لندل ‏بجتبجحویل میدهد.‏ لندل آن را با احتیاط<br />

میگبریبررد.)‏<br />

پائولو ‏(با سرخوشی):‏ چبریبرزی نیست.‏ این بار آب ‏بمتبممبریبرز بود.‏ معمولاً‏ وقبىتبىی توالتمون میگبریبرره…‏<br />

لندل ‏(تفنگ را در جیب کتش میگذارد):‏ پائولو،‏ بذار وقبىتبىی زندگی خانوادگیت آرومتر شد<br />

با هم صحبت کنیم.‏ روز عجیبغریبىببىی بود.‏ پیشنهاد ‏همھهممچنان سر جاشه.‏ هفتهی دیگه<br />

صحبت میکنیم.‏<br />

‏(پائولو سا کت است.)‏<br />

لندل ‏(مستقیماً‏ به او نگاه میکند):‏ جدی گفتم.‏ بذار اتفاقات امروز رو فراموش کنیم.‏ من<br />

واقعاً‏ منتظر این هستم که دوباره با هم کار کنیم.‏<br />

پائولو:‏ این ضرب المللممثل رو شنیدی:‏ ا گه کسی ‏بهببههت میگه بیا بر ‏بمیبمم ماهیگبریبرری،‏ مطمبنئبنن شو که<br />

تو کرم نیسبىتبىی.‏<br />

لندل:‏ این یه فرصته پائولو که یکی از ماهیگبریبررا باشی.‏ تو از ببریبررون چیکار میتوبىنبىی بکبىنبىی؟<br />

من از دسبرتبررسی واقعی حرف میزبمنبمم.‏ من…‏<br />

پائولو:‏ جان،‏ تو کتابای توماس مور رو خوندی؟<br />

لندل ‏(گیج شده):‏ آرمانشهر مور؟ تازگی که نه.‏<br />

‏(پائولو و آرامینتا به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند.)‏<br />

لندل ‏(سرش را تکان میدهد،‏ حبریبرران،‏ قصد رفبنتبنن میکند،‏ برمیگردد):‏ رک بگم پائولو،‏<br />

‏بمتبممام خونوادهی تو یه کم عجیب و غریبه.‏ هفتهی دیگه با هم صحبت میکنیم.‏<br />

!78


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

‏(پائولو با او دست میدهد.‏ لندل میرود.)‏<br />

پائولو:‏ یه نوشیدبىنبىی قوی میخوام.‏<br />

آرامینتا:‏ شبریبرر با اوریو چطوره؟<br />

پائولو ‏(با ‏لهللهھجهی غلیظ ایتالیابىیبىی):‏ آها.‏ این دقیقاً‏ ‏همھهممون چبریبرزیه که فکرشو میکردم.‏ ‏(صدا<br />

میزند.)‏ جیمی!‏ کمکم وقت رفتنه.‏ بیا پایبنیبنن.‏<br />

آرامینتا:‏ هنوز نیم ساعت وقت دار ‏بمیبمم.‏<br />

‏(جیمی پایبنیبنن میآید،‏ کامل لباس پوشیده،‏ با کت زمستابىنبىی و شال گردن.)‏<br />

پائولو:‏ جیمی هنوز لازم نیست لباس بپوشی.‏<br />

‏(نور در قسمت چپ صحنه بر روی لوسی شروع به روشن شدن میکند.)‏<br />

جیمی:‏ میخوام آماده باشم.‏ ا گه دیر کنیم ‏ممممممکنه بگن:«امروز ‏بمنبممیتونه بیاد خونه.»‏<br />

پائولو:‏ دیر ‏بمنبممیکنیم.‏ وقت دار ‏بمیبمم یه خورا کی ‏بجببجخور ‏بمیبمم که تا شام نگهمون داره.‏<br />

‏(جیمی مینشیند،‏ کلاهی که آرامینتا برایش آورده را سر میکند.‏ پائولو در سکوت نگاهش<br />

میکند.)‏<br />

آرامینتا:‏ فقط برای آخر هفته است.‏<br />

جیمی ‏(عینکی را از جیبش درآورده و به چشم میزند):‏ شاید،‏ ا گه لازانیا رو دوست<br />

داشته باشه.‏<br />

‏(آرامینتا در آغوشش میگبریبررد.)‏<br />

پائولو ‏(بعد از مکبىثبىی کوتاه):‏ شاید ‏بهببههبرتبرر باشه یه کم زودتر برسیم اوبجنبججا.‏<br />

‏(آرامینتا پشت سر آبهنبهها و میان پائولو و جیمی جای میگبریبررد و هر دو را با هم در آغوش<br />

میگبریبررد.)‏<br />

پایان ‏بمنبممایش<br />

!79


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

مهرماه ٩۶<br />

!80


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

•<br />

•<br />

شبریبررین مبریبررزانژاد حقوق دان،‏ مبرتبررجم،‏ پژوهشگر و عضو<br />

ثابت هیئت اجرابىیبىی گروه تئاتر ا گزیت می باشد.‏<br />

آثاری که تا کنون توسط وی به فارسی ترجمججممه شده است<br />

عبارتند از:‏<br />

• ‏بمنبممایشنامه اما اثر هاوارد زین<br />

اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری به قلم کریستبنیبنن دولاروش کوداما<br />

• ‏بمنبممایشنامه مارکس در سوهو اثر هاوارد زین<br />

• ‏بمنبممایشنامه یک خاطره،‏ یک مونولوگ،‏ یک فریاد و<br />

یک نیایش ‐ گردآوری ایو انسلر و مالىللىی دویل<br />

‏•بمنبممایشنامه من موجودی احساسابىتبىی هسم اثر ایو انسلر<br />

• شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری<br />

• ارج ‏بهنبههادن به مقاومت ‐ چگونه زنان در روابط<br />

خصوصی در برابر آزار مقاوت می کنند ، ‏بهتبههیه شده توسط<br />

سرپناه اضطراری زنان کلگری ) کانادا)‏<br />

‏•درباره دو برداشت روانکاوانه از شازده کوچولو<br />

باز هم مبنتبنن و بسبرتبرر آن ‐ اجرای ‏بمنبممایش ‏«مهاجران»‏ اسلاومبریبرر مروژک در استودیو ‐ تئاتر ‏«چلاوک»‏<br />

مسکو به قلم سوزان کوستانزو<br />

ترجمججممه پنجاه و دو مقاله ‏بجتبجخصصی تئاتر برای نشریه ‏«صحنه معاصر»‏ گروه تئاتر ا گزیت<br />

‏همھهممچنبنیبنن ‏مجممججموعه مقالات ‏«تئاتر در ساختار نظام سرمایه داری»‏ را به رشته ‏بجتبجحریر درآورده است.‏<br />

وی برنده رتبه اول ترجمججممه در مسابقه مطبوعابىتبىی ابجنبججمن منتقدان،‏ نویسندگان و پژوهشگران خانه تئاتر ایران در<br />

سال ١٣٩۶ گردیده است.‏<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

•<br />

از سال ١٣٩٢ بعنوان دستیار کارگردان در یازده اجرای صحنه ای گروه تئاتر ا گزیت ‏همھهممکاری داشته است<br />

که عبارتند از:‏<br />

مهاجران اثر اسلاویر مروژک<br />

‏بمنبممایش ‏همھهمملت در روستای مردوش سفلی اثر ایوو برشان<br />

مارکس در سوهو اثر هاوارد زین<br />

یک خاطره،‏ یک مونولوگ،‏ یک فریاد و یک نیایش گردآوری ایو انسلر و مالىللىی دویل<br />

شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت ا گزوپری<br />

ماهی سیاه کوچولو اثر صمد ‏بهببههرنگی<br />

مبرتبررسک ‏(چهار صندوق)‏ اثر ‏بهببههرام بیضابىیبىی<br />

نردبان ‏(زاویه)‏ اثر غلامجممجحسبنیبنن ساعدی<br />

!81


دخبرتبرر <strong>ونوس</strong> گروه تئاتر ا گزیت هاوارد زین<br />

دیگر انتشارات گروه تئاتر ا گزیت<br />

www.exittheatre.ir<br />

!109

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!