30.03.2017 Views

نمایش هملت در روستای مردوش سفلی

اثر ایوو برشان

اثر ایوو برشان

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

Copyright © 2013 Khameneh Multimedia All rights reserved.


<strong>نمایش</strong> <strong>هملت</strong> <strong>در</strong> <strong>روستای</strong> <strong>مردوش</strong> <strong>سفلی</strong><br />

تراژدی مضحک <strong>در</strong> پنج صحنه<br />

نوشتهی:‏ ایووُ‏<br />

برِشان<br />

ترجمه از متن اصلی کرواتی:‏ مهرداد خامنهای دو<br />

ویرایش فارسی:‏ شیرین میرزانژاد<br />

- 1 -


به یاد <strong>در</strong>اگوتین مهایچ<br />

<strong>نمایش</strong> به یاد ماندنی ‏"<strong>هملت</strong>"‏ <strong>در</strong> <strong>روستای</strong> <strong>مردوش</strong> <strong>سفلی</strong>،‏ بخش بالتنیک توسط تشکیالت محلی جبههی<br />

خلق،‏ تعاونی کشاورزی و همینطور شاخهی <strong>روستای</strong>ی حزب با تالش بی وقفه و از خودگذشتگی این رفقا<br />

به روی صحنه میآید:‏<br />

ماته بوکاریتسه معروف به بوکاره،‏ مدیر تعاونی و دبیر تشکیالت محلی حزب،‏ <strong>در</strong> نقش شاه کالودیوس<br />

میله پولیزا معروف به پولیه،‏ رئیس تشکیالت محلی جبهه خلق <strong>در</strong> نقش پولونیوس<br />

آنجه دختر او ‏)پولیه(‏ <strong>در</strong> نقش اوفیلیا<br />

ماره میش معروف به مایکاچه،‏ قهوهچی زن روستا ‏)میخانهدار(‏ <strong>در</strong> نقش ملکه گرترود<br />

ماچاک دبیر هیئت رئیسهی تعاونی <strong>در</strong> نقش لهیرتیز<br />

یوتسه اشکوکیچ معروف به اشکوکه،‏ جوان <strong>روستای</strong>ی <strong>در</strong> نقش شاهزاده <strong>هملت</strong><br />

آن<strong>در</strong>ه اشکونسه معلم روستا به عنوان کارگردان <strong>نمایش</strong><br />

ماریا،‏ راوی و تحلیلگر <strong>نمایش</strong> به همراه دیگر افراد از <strong>روستای</strong> <strong>مردوش</strong> <strong>سفلی</strong><br />

- 2 -


قسمت اول<br />

صحنهی یک<br />

‏)محل تجمع جبههی خلق <strong>در</strong> <strong>روستای</strong> <strong>مردوش</strong> <strong>سفلی</strong>.‏ بر روی دیوارها پرچم های کاغذی نصب گردیده،‏<br />

شعارهای مختلف با خطی نه چندان خوش نوشته شده:‏ زنده باد جبههی خلق،‏ پیش به سوی پیروزیهای<br />

نوین،‏ همه به سوی تعاونیهای کشاورزی،‏ و...‏<br />

محلی متروکه است.‏ <strong>در</strong> گوشه و کنار مواد زائد ریخته شده،‏ پنجره ها شکسته و به جای آنها مقوا نصب<br />

شده است.‏ مابین دو پنجره روزنامهی دیواری نصب گردیده.‏ <strong>در</strong> عقب صحنه،‏ <strong>در</strong> جایی ق<strong>در</strong>ی باالتر،‏<br />

میزی قرار گرفته که روی آن با گلیمی محلی تزئین شده و <strong>در</strong> مقابل آن نیمکتهای <strong>در</strong>از واقع شده که<br />

اهالی روستا بر روی آنها نشستهاند.‏ وقتی که پرده باال میرود،‏ بر روی صحنه همهمه است.‏ <strong>روستای</strong>یان<br />

با هیجان سخن میگویند.‏ پولیه وسط میز نشسته و سمت چپ او یک صندلی خالی قرار دارد.‏ آنجه<br />

سمت راست او مشغول نوشتن صورتجلسه است.‏ سایر روستائییان و معلم ‏)اشکونسه(‏ <strong>در</strong> مقابل آنها بر<br />

روی صندلی نشسته اند.‏ )<br />

ماریا:‏ زود باش میله!‏ شروع کن دیگه بابا!‏<br />

من وقت ندارم.‏ فردا صبح زود باید ذرتها رو <strong>در</strong>وکنم.‏<br />

مایکاچه:‏ بابا زیر پامون علف سبز شد انق<strong>در</strong> صبر کردیم!‏<br />

ماریا:‏ من احمقو ببین،‏ االن میتونستم توی رختخواب باشم عوض اینکه اینجا خودمو عالف کنم.‏<br />

مایکاچه:‏ منتظر چی هستی میله؟ تا خروس برات بخونه؟همه از سر زمین اومدیم و خستهایم بابا!‏<br />

پولیه)‏ روی صندلی مینشیند(:‏ خیله خب رفقا!‏ االن شروع میکنیم.‏ بله،‏ رفقا!‏ جلسهی رسمی جبههی خلق<br />

رو آغاز میکنیم و این موارد رو <strong>در</strong> دستور کار امروز داریم:‏<br />

اول،‏ چطور بگم،‏ فعالیتهای فرهنگی و آموزشی <strong>در</strong> <strong>روستای</strong> ما و دوم،‏ متفرقه.‏ تصویب میشه؟<br />

- 3 -


مایکاچه:‏ به!‏ تو ما رو برا این صدا کردی اینجا؟ ای لعنت به تو با هرکی که فرهنگ و آموزش <strong>در</strong>آورده.‏<br />

ماریا:‏ این <strong>در</strong>ی وریا به چه <strong>در</strong>د ما میخوره؟ تو توی دستور جلسه چیزایی که ما احتیاج داریمو بذار.‏<br />

مکانیزه کردن،‏ موتوریزه کردن،‏ تا زیر کار جونمون <strong>در</strong> نیاد.‏<br />

مایکاچه:‏ تا حداقل اگه خودتو برای چیزی میکشی ، ارزششو داشته باشه.‏ نه برای اول و آخرش صد<br />

کیلو ذرت.‏<br />

ماریا:‏ میله!‏ با اون فرهنگ میتونی زمینو <strong>در</strong>و کنی؟ ها میله؟<br />

پولیه:‏ خواهش میکنم رفقا!‏ آرومتر!‏ آروم باشید!‏ نوبت به حرفای شما هم میرسه.‏ کمی صبر داشته<br />

باشید.‏ فکر نکنید که فرهنگ و آموزش،‏ باد هواس.‏ اینا چیزای پیشرفتهس رفقا!‏ اونم چه جور...‏ ببینید<br />

رفقا!‏ قبل از جنگ،‏ اون بورژوازی به هیچ جاش نبود که ما <strong>روستای</strong>یا چیزی داشته باشیم،‏ آموزش ببینیم،‏<br />

فرهنگ داشته باشیم،‏ میفهمین چی میگم؟ میخواست که توی نادانی و تاریکی بمونیم تا سوارمون<br />

بشه.‏ ما هم خرشون بودیم.‏ اما امروز رفقا!‏ حکومت خلقی ما جونشو میده برای اینکه ما با فرهنگ بشیم.‏<br />

یاد بگیریم.‏ بتونیم بخونیم و بنویسیم.‏ بهداشت به روستامون آورده.‏ همینطور پیشرفتهای علمی،‏<br />

صنعتی،‏ خودکفایی،‏ غرور ملی و بقیهی چیزارو...‏ و ما رفقا،‏ باید حداکثر سعیمونو بکنیم که به این<br />

حکومت خلقیمون کمک کنیم و خوددمون هم به خودمون آموزش بدیم.‏<br />

ماریا:‏ آها!‏ پس تو میای به جای من بیل میزنی اگه من آموزش ببینم؟ آره؟<br />

مایکاچه:‏ بسه دیگه این <strong>در</strong>یوریها.‏ یه بارم که شده یه کار <strong>در</strong>ست حسابی برامون انجام بده عوض<br />

شعار دادن:‏ رفقا الزمه که اینجوری!‏ رفقا الزمه که اونجوری!‏<br />

پولیه:‏ خواهش میکنم رفقا!‏ خواهش میکنم...‏ خواهش میکنم...‏ بله رفیق ماچاک میخوان صحبت کنن.‏<br />

ماچاک:‏ بله...‏ چطوری بگم...‏ فکر میکنم بعضی از رفقا کمی از خط خارج شدن.‏ یه جوری ناعادالنه<br />

حرف میزنن که یعنی ما به فرهنگ و آموزش و فعالیتهای اینچنینی احتیاج نداریم.‏ من میخوام از<br />

- 4 -


این رفقا شدیداً‏ انتقاد کنم.‏ الزمه رفقا!‏ باید واقعاً‏ متاسف باشیم که فرهنگ و آموزش <strong>در</strong> <strong>روستای</strong> ما <strong>در</strong><br />

این اواخر،‏ چطوری بگم،‏ رسیده به ته چاه!‏ من از شما میپرسم رفقا!‏ ما چطوری میتونیم باعث پیشرفت<br />

و ترقی تولیدات کشاورزی سوسیالیستی خودمون باشیم،‏ اگر آموزشی <strong>در</strong> کار نباشه...‏<br />

مایکاچه:‏ برو بابا ماچاک زرت و پرت نکن!‏ از وقتی که تورو عضو حزب کردن،‏ زبونت <strong>در</strong>از شده.‏<br />

قبل از اون حتی نمیدونستی سوسیالیسمو با کدوم س مینویسن!‏<br />

ماریا:‏ تو اول برو خودتو تربیت کن بعد بیا اینجا واسه ما کالس <strong>در</strong>س اخالق راه بنداز.‏<br />

مایکاچه:‏ عوض این حرفا بگو ببینم این پول تعاونی کدوم گوری رفته.‏<br />

ماچاک:‏ این چه ربطی به من داره که چیزی <strong>در</strong>بارش بگم؟ من که برنداشتنم این پولو!‏<br />

ماریا:‏ من نمیدونم کی برداشته،‏ ولی حاال که اثری ازش نیست!‏<br />

ماچاک:‏ ماریا!‏ مث که خیلی هوا ورت داشته.‏ کاری نکن فکت یه موقع بیاد پایین.‏<br />

ماریا:‏ کی میخواد بیاره پایین؟ تو؟ نامردی اگه نیای بزنی!‏ بیا بزن دیگه!‏<br />

پولیه:‏ رفقا!‏ آروم باشید!‏ ما توی جلسه رسمی هستیم یا گود زورخونه؟ ای بابا!‏ اینجا که جای کتک کاری<br />

نیستش!‏ مثالً‏ داریم از فرهنگ و آموزش حرف میزنیم نه از مسائل مالی و اینجور حرفا...‏ رفیق ماچاک<br />

ادامه بدین و به هیچ کس هم گوش نکنین<br />

ماچاک:‏ بله،‏ چی داشتم میگفتم؟ آها!‏ رفقا!‏ ما آخرین بار کی یه کار فرهنگی و آموزشی انجام دادیم؟<br />

بیشتر از یک ساله که رفقای <strong>مردوش</strong> علیا اومدن اینجا و آکاردئون زدن و رقص محلی کردن.‏ بعد از<br />

اونم هیچی.‏ آخه الزمه که ما هم یک بار کاری بکنیم و چیزی از خودمون نشون بدیم.‏ مثالً‏ یه <strong>نمایش</strong><br />

روی صحنه بیاریم.‏ <strong>نمایش</strong>ی که رفقا بتونه واقعیتهای سوسیالیستی مارو همونجوری که هست،‏ هم <strong>در</strong><br />

- 5 -


نکات مثبتش و همینطور <strong>در</strong> کاستیهاش نشون بده و وقتی مردم زحمتکش ما چنین <strong>نمایش</strong>ی رو میبینن<br />

میتونن برن و به رفقای مافوق خودشون بگن:‏ ببین رفیق!‏ اینطور خوبه و اینطور خوب نیست<br />

مایکاچه:‏ ما هیچ احتیاجی به <strong>نمایش</strong> نداریم.‏ االنشم میدونیم چی خوب نیست و کی خوب نیست.‏<br />

ماریا:‏ تو تا قبل از اینکه به پاچهخواری بیفتی،‏ عمراً‏<br />

نمیرسید.‏<br />

فکر <strong>نمایش</strong> و از اینجور شامورتی بازی ها به کلهات<br />

مایکاچه:‏ ماچاک!‏ تو اون خشتکتو بکش رو سرت بعد حرف بزن!‏ اونجوری برات راحتتره!‏<br />

‏)بوکاره وارد می شود.‏ با دیدن او پولیه میایستد و به او ادای احترام میکند تا او بنشیند.(‏<br />

بوکاره : بسه دیگه!‏ خجالت بکشین!‏ دیگه شورشو <strong>در</strong>آوردین!‏ یعنی چه!‏ اینجا اومدین که آشوب کنین یا<br />

اینکه <strong>در</strong>بارهی<br />

مسائلتون تصمیم بگیرین؟<br />

رفیق میله،‏ این<br />

دستور جلسه<br />

که احتیاج به فکر زیاد نداره.‏<br />

خلق <strong>نمایش</strong> میخواد؟ بله!‏ پس یه <strong>نمایش</strong> باید آماده کنیم.‏ تموم شد و رفت.‏ اگرم اینجا کسی ازدشمنای<br />

خلق هست که از ترقی ما خوشش نمیاد،‏ این <strong>در</strong> اینم <strong>در</strong>وازه.‏ میتونه پاشه بره.‏ ما از هیچ کس خواهش<br />

نمیکنیم.‏<br />

سکوت<br />

پولیه:‏ بله رفقا!‏ صحبتهای رفیق دبیر تشکیالت رو شنیدید.‏ من فکر میکنم ایشون <strong>در</strong>ست میفرماین.‏<br />

خلق،‏ <strong>نمایش</strong> میخواد و به همین خاطر،‏ باید آستینارو باال بزنیم و بریم توی گود.‏ بحثم نداره.‏<br />

مایکاچه:‏ خیله خب بابا!‏ گور باباش!‏ بذا باشه!‏ حاال اصن تو به من بگو کی قراره که این <strong>نمایش</strong>و آماده<br />

کنه؟ واسه این کار چارتا آدم باسواد و بافرهنگ الزمه.‏ کی میخواد بره رو صحنه بازی کنه؟ شماها اصن<br />

از کجا میخواین آدم پیدا کنین؟<br />

- 6 -


ماچاک:‏ آدم پیدا کنیم؟ ما چه احتیاج به آدم پیدا کردن داریم؟ خودمون رفقا!‏ اگه الزمه اصن من خودم<br />

نفر اول داوطلب میشم برم روی صحنه.<strong>نمایش</strong> رو هم رفیق معلم آماده میکنه.‏ بین ما اون از همه<br />

باسوادتره.‏<br />

اشکونسه:‏ نه،‏ نه،‏ نه،‏ رفقا عذر میخوام.‏ خواهش میکنم منو داخل این ماجرا نکنین.‏ من هیچ وقت از این<br />

کارا نکردم و...‏ اصالً‏ فکر نمیکنم که بتونم.‏ و از این گذشته،‏ همونطوری که میدونین من آدم سالمی<br />

نیستم.‏ بیماری کبدی دارم.‏<br />

بوکاره:‏ رفیق شما این اواخر خیلی خودتونو از فعالیتهای اجتماعی کنار میکشین.‏ اینجوری نمیشه.‏<br />

شما عضوی از جامعهی سوسیالیستی ما هستین و مسئولین تا وظائفی که خلق پیش پاتون گذاشته رو<br />

انجام بدین.‏ نمیتونین با بهانهی بیماری شونه خالی کنین.‏ مگه کسی از من پرسید کجات <strong>در</strong>د میکنه<br />

وقتی الزم بود برم توی سنگرها و بجنگم؟<br />

اشکونسه:‏ <strong>در</strong>سته رفقا <strong>در</strong>سته.‏ قبول دارم که کمی با مسئله شخصی برخورد کردم...‏ و حق با شماس.‏<br />

مسئلهی کبد من مسئلهی کامال شخصیه و باید کامال از <strong>در</strong>د اون چشمپوشی کرد وقتی که منافع خلقمون<br />

<strong>در</strong>میونه.‏ بسیارخب.‏ <strong>نمایش</strong> رو آماده میکنیم.‏<br />

پولیه:‏ معلومه پس چی که آمادهش میکنی.‏ تو اینجا آدم تحصیلکرده و فهمیدهی ما هستی.‏ کی به غیر<br />

از تو...‏ رفیق حاال فکر میکنی چی میشه روی صحنه آورد؟<br />

اشکونسه:‏ رفقا توروخدا خجالتم ندید.‏ من چیز زیادی هم سرم نمیشه.‏ کمی بهم فرصت بدید...‏ تا فکر<br />

کنم...‏ همینجوری که نیست...‏ از روی هوا.‏<br />

ماریا:‏ میخوام صحبت کنم.‏<br />

پولیه:‏ بله.‏ رفیق ماریا میخوان صحبت کنن.‏<br />

- 7 -


ماریا:‏ رفقا!‏ همهی شما میدونید که من نه آدم باسوادیم نه م<strong>در</strong>سهی <strong>در</strong>ست و حسابی رفتم.‏ من از این<br />

چیزا سر <strong>در</strong> نمیآرم.‏ چطوری بگم...‏ همین فرهنگ و آموزش و حرفای اینجوری.‏ با این حال پیشنهادی<br />

دارم که میخوام بهتون بگم.‏ دو سال پیش وقتی که رفیق رئیس تعاونی منو فرستاد شهر)زاگرب(‏ تا یه<br />

سری از محصوالتمونو بفروشم،‏ وقتی که من کارا رو به بهترین وجه انجام دادم و امضامو زیر تمام<br />

کاغذایی که الزم بود امضا بشه انداختم،‏ یکی از رفقای خریدار بهم گفت:‏ هی رفیق بیا امشب با ما بریم<br />

تیاتر.‏ و رفقا،‏ تیاتر،‏ یه خونهی بزرگیه که توش هر شب یه چیزی <strong>نمایش</strong> میدن.‏ مثل جشن ملی<br />

خودمون.‏<br />

پولیه:‏ حاال رفتی؟<br />

ماریا:‏ اینو ببین!‏ مگه میشه نرم وقتی که یه آدم حسابی منو دعوت کرده...‏ همین که اینو به من گفت،‏<br />

منم پا شدم دنبالشون راه افتادم.‏ چی بهتون بگم!‏ تا خودتون به چشم نبینین باورتون نمیشه.‏ وارد که<br />

شدم،‏ انق<strong>در</strong> چراغ داشت مثل اینکه وسط روز روشنی و آفتاب چشمتو میزنه.‏ تعداد المپاش اندازهی سه<br />

تای ده ما بود.‏ یه سری آدمم اونجا بودن که تا یه ذره تکون میخوردی هی جلوت دوال راست میشدن.‏<br />

بدون اینکه بهشون هیچ فرمونی بدی.‏<br />

پولیه : اسم <strong>نمایش</strong>ش چی بود؟<br />

ماریا:‏ آها...‏ صبر کن بگم...‏ چی بود...‏ فکر کنم اسمش بود ‏"اُملت"‏<br />

.<br />

اشکونسه:‏ اُملت نه و<br />

‏"<strong>هملت</strong>"!‏<br />

ماریا:‏ دندون به جیگر بگیر آق معلم.‏ وسط حرفم نپر.‏ حاال اُملت یا آملت.‏ مگه فرقیم میکنه؟ بعله رفقا.‏<br />

دیگه چی بگم.‏ این <strong>نمایش</strong> یه جوری مونده تو مخم و فکر کردم پیشنهاد کنم که اونو اجرا کنیم.‏<br />

اشکونسه:‏ چی؟!‏ ‏"<strong>هملت</strong>"‏ و میخوای اجرا کنیم...؟ مگه زده به سرت؟ تو اصن نمیفهمی چی داری می-‏<br />

گی!‏<br />

- 8 -


پولیه:‏ اینجوری نگین رفیق معلم.‏ حاال <strong>در</strong>سته که شما تحصیلکردهیی.‏ ولی اینجوری برخورد کردنم<br />

<strong>در</strong>ست نیست.‏ میفهمی؟ رفیق ماریا فقط پیشنهاد داد و ما همه اینجاییم که <strong>در</strong>بارهی پیشنهاد بحث<br />

کنیم.‏ میفهمی؟<br />

ماچاک:‏ رفقا من فکر میکنم رفیق ماریا شاید بتونه تو یه چار پنج جمله این <strong>نمایش</strong>ی که دیده رو برامون<br />

تعریف کنه تا ببینیم که این اسمش چی بود..‏ آملت رو میشه اینجا تو <strong>روستای</strong> خودمون اجرا کنیم یا نه.‏<br />

ماریا:‏ رو چِشَم رفقا!‏ معلومه که میتونم.‏ جونم براتون بگه...‏ واال من خودمم راستش نمیدونم چی دیدم.‏<br />

آقاجونم،‏ یک نور زیادی همهی صحنه رو پر کرده بود.‏ همه هم یه جور لباسایی تنشون بود که نه تن<br />

دهاتی میبینی نه تن شهری.‏ اصن نمیفهمی زیرشلواری پاشونه یا نیست.‏ بعد یهویی شروع میکنن باال<br />

پایین پریدن و عربده کشیدن.آخرشم همه بین خودشون میزنن همدیگهرو لتوپار میکنن.‏ مرد و زنم<br />

نداره.‏ وقتی که خواستم پاشم برم،‏ روی صحنه فقط نعش افتاده بود.‏ میگم بهتون که.‏ یه همچین<br />

عجایبی رو تاحاال تو عمرم ندیده بودم.‏<br />

بوکاره:‏ رفیق اینجوری که نشد که!‏ میره و میاد!‏ میره و میاد!‏<br />

باید قشنگ به ترتیب بگی:‏ رفقا!‏ اول این-‏<br />

جوری شد،‏ بعد اینجوری شد،‏ بعد اینجوری شد،‏ بعدشم اینجوری شد...‏<br />

ماریا:‏ روی چشم رفیق ماته!‏ هرجوری که شما بگی.‏ بعله رفقا!‏ حاال که اینجوری میخواین،‏ <strong>نمایش</strong> از<br />

اینجا شروع شد که قبل از هر چیز یه پادشاه بود.‏ پادشاه خوب.‏ معتقد.‏ راست <strong>در</strong> خط سوسیالیسم.‏<br />

جونشو میداد برای خلق زحمتکش و فقرا.‏ این شاه،‏ رفقا،‏ یه برا<strong>در</strong>ی داشت،‏ آشغال و پست فطرت.‏<br />

دشمن خلق.‏ عصبانی و چش<strong>در</strong>یده.‏ یه بار وقتی که شاه توی دشت خوابیده بود،‏ این برا<strong>در</strong>ه میاد و یه<br />

روغنی توی گوشش میریزه.‏ اون روغنه صاف میره توی مغزش و <strong>در</strong>جا میکشدش.‏ بعدش که این<br />

کارو میکنه،‏ میره سراغ بیوهی پادشاه که باهاش روهم بریزه.‏ زنیکه هم چشسفید،‏ اولش ادا <strong>در</strong> میاره<br />

که مثالً‏ اینکاره نیست.‏ بعد هی کشش میده میخوام نمیخوام میخوام نمیخوام تا اینکه گندشو <strong>در</strong>می-‏<br />

آره و با یارو میره تو رختخواب.‏ فرداشم باهم عروسی میکنن.‏<br />

- 9 -


ماچاک:‏ زنیکه فاحشه!‏ بره به <strong>در</strong>ک اسفل!‏ اصن همهی زنا همینن!‏ خدا لعنتشون کنه.‏<br />

مایکاچه:‏ تو صداتو ببر!‏ فکر کردی چی؟!‏ وقتی که به <strong>در</strong>ک اسفل رفتی زنتم باید دنبالت بیاد همونجا؟<br />

معلومه که نمیآد!‏<br />

پولیه:‏ همینجوریه قربون شکلت.‏ زنو که نمیشه خرکش کرد.‏ وقتی که هوایی بشه،‏ آخر کار خودشو<br />

میکنه.‏<br />

ماریا:‏ بعله!‏ و این پادشاه معتقد که از عدالت زبانزد همگان بود،‏ رفقا،‏ پسری داشت به اسم آملت.‏ این<br />

آملت یه پسر قویهیکل و خوشتیپ بود که یه دوستدختر داشت به اسم اوملیا که دختر یکی از<br />

کارمندای پادشاه بود.‏ باباهه یه جورایی...‏ چطوری بگم،‏ مثل همین رفیق حسابدارمون،‏ یوره تو تعاونی<br />

بود.‏ آخ این آملت رو اگه میدیدین.‏ از جلو،‏ رفقا!‏ مثل هلوی آبدار رسیده!‏<br />

از پشت،‏ مثل این تراکتور<br />

نوی تعاونیمون،‏ <strong>در</strong>جه یک!‏ وااای رفقا!‏ من یه تار موشو حاضر بودم با ریاست بخشداری تاخت بزنم.‏<br />

اصن یه چیزی بود.‏<br />

مایکاچه:‏ آره ارواح خیکت!‏ مگه به خواب ببینی.‏<br />

ماریا:‏ خیله خب بابا!‏ بعدش رفقا وقتی که آملت دید که باباش مرده و ننهش هم افتاده به کارای<br />

نامربوط،‏ خیلی غمگین شد.‏ همینجوری یه شب از غم و غصهی زیاد،‏ دور خودش میچرخیدکه یه<br />

دفعهیی یه چیز عجیبی جلوش سبز شد.‏ موجودی که آدم با دیدنش خودشو خراب میکرد.‏ آملت<br />

بیچاره هم از ترس وق زده بود.‏ رفقا!‏ همین که خواست فرار کنه،‏ اون موجود عجیب گفت:‏<br />

‏"نترس آملت پسرم!‏ این منم!‏ بابات!‏ بابایی که اون مرتیکهی آشغال،‏ عموی بیشرفت کشت."‏<br />

اینجا باباهه همهی داستانو قشنگ گذاشت کف دست آملت.‏ از سیر تا پیاز.‏ بعد بهش گفت:"ای آملت!‏<br />

حاال که همه چیو میدونی،‏ نذار اون پ<strong>در</strong>سگ بیهمهچیز،‏ عموت،‏ از دسترنج خلق زحمتکشمون مفت-‏<br />

خوری کنه.‏ بکشش!‏ با چاقو شیکمشو سفره کن و جیگرشو بده سگ بخوره!‏ اون ما<strong>در</strong> هرزهتم دوتا چپ<br />

و راستش کن که بره به <strong>در</strong>ک اسفل."‏<br />

- 10 -


ماچاک:‏ فقط دوتا؟ اگه زن من همچین بالیی سر من میآورد بهش نشون میدادم.‏<br />

مایکاچه:‏ از بس که بیشعوری!‏ اون بیچاره چه میدونست با کی طرفه.‏<br />

ماچاک:‏ آره ارواح ننش!‏ مثالً‏ اگه میدونست این کارو نمیکرد؟ خیلی مثالً‏ نشست صبر کرد تا کسی رو<br />

انتخاب کنه؟ نذاشت خاک شوهر بیچارهش خشک شه!‏<br />

ماریا:‏ یه دفعه یکی از همین گروههای فرهنگی هنری میاد پیش آملت برنامه اجرا میکنن.‏ توی این<br />

گروه پر بود از نمایندههای کارگرا و دهقانا.‏ آملتم با اونا،‏ چطوری بگم،‏ یه جلسهی <strong>در</strong> حال حرکت می-‏<br />

ذاره و بهشون میگه:‏ ‏"رفقا اینجوری و اونجوری.‏ شماها باید بر ضد پادشاه تظاهرات کنین و حالشو جا<br />

بیارین.‏ یعنی نشون بدین به همه که چق<strong>در</strong> ظالمه."‏ حاال اونا هم نه گذاشتن نه برداشتن یه راست رفتن<br />

پیش پادشاه.‏ یه گندی باال آوردن که نگو و نپرس:‏ ‏"بگو مرگ بر شاه،‏ بگو مرگ بر شاه"‏ با همهی اعوان<br />

و انصارش.‏ ما پادشاه نمیخوایمو از این چیزا.‏ دیگه هی شعار بده از اینطرف و از اونطرف.‏ الم شنگه به<br />

پا کردن.‏ اونم دمشو گذاشت رو کولشو از ترس رفت یه جایی قایم شد که به عقل جنم نمیرسید.‏<br />

ماچاک:‏ باید بره خدارو شکر کنه که من اونجا نبودم وگرنه از دست من به همین راحتیا نمیتونست فرار<br />

کنه.‏<br />

ماریا:‏ بعدش آملت میره اتاق ننش.‏ ننههه آماده شده بود که بره بخوابه.‏ برا همینم یه لباس سفید نازک<br />

تنش بود که همه بندوبساطش از اون زیر معلوم میشد.‏ رفقا!‏ کور شم اگه <strong>در</strong>وغ بگم.‏ این ننههه <strong>در</strong>سته<br />

که سنش کم نبود.‏ ولی یه مالی بود که اگه میذاشتی پهلو مرده،‏ زنده میشد.‏ حاال وقتی که این آملته<br />

اومد تو اتاق،‏ این بابای اوملیا هم اونجا بود...‏ مرتیکه رفته بود پشت یه پرده خودشو قایم کرده بود.‏<br />

ماچاک:‏ اون اونجا چیکار میکرد؟<br />

ماریا:‏ اینو ببین!‏ فک میکنی چیکار میکرد؟ با ننهی آملت یه قل دوقل بازی میکرد...‏ و اینجا بود که<br />

رفقا،‏ وقتی که آملت وارد شد،‏ این پرده هه تکون خورد و اونم شمشیرشو کشید و شیکم بابای اوملیارو<br />

- 11 -


ه"‏<br />

سفره کرد و هرچی توش بود ریخت بیرون.‏ بعد برگشت و به ننهش گفت:"ای ننه!‏ تو یه شوهر داشتی<br />

که جای خودش نشسته بود.‏ اما حاال که اون مرده،‏ شروع کردی با هر الدنگی که بهت میچسبه،‏ بری<br />

هواخوری.‏ هرزگیم آخه حدی داره!"‏<br />

ماچاک:‏ ای قربون اون دهنت آملت!‏ چی میشد اگه با دوتا ضربت همون شمشیرش کلهی زنیکه رو هم<br />

میفرستاد هوا.‏<br />

مایکاچه:‏ خدایا توبه!‏ ببین آدم از بچهی خودش چه چیزا که نمیبینه و نمیشنوه.‏ بعد بهم میگن تو چرا<br />

بچه نداری.‏<br />

ماریا:‏ بعدش رفقا،‏ وقتی که اوملیا دید که آملت باباشو کشته،‏ دیگه نمیخواست ریختشو ببینه و بهش<br />

نزدیک بشه.‏ یعنی یه جوری مث اینکه خودشو براش لوس میکرد.‏ تا اینکه یه ذره گذشت و دوباره<br />

کک به تنبونش افتاد و نظرش عوض شد.‏ حاال این دفعه آملت خودشو لوس کرد.‏ بهش گفت:‏<br />

اوملیا!‏ "<br />

خوب گوش کن ببین چی میگم بهت.‏ پاشو برو پهلوی کشیش با اون از این ادا ها <strong>در</strong>بیار نه با من!"‏ اونم<br />

که خیلی دختر امروزیی بود،‏ رفقا،‏ اصالً‏ نرفت پهلوی کشیش.‏ به جاش پرید توی رودخونه و خفه شد.‏<br />

مایکاچه:‏ تقصیر خودشه که انق<strong>در</strong> بیشعوره.‏ من یه قطره اشکم واسه همچین آدمی نمیریزم.‏ حاال می-‏<br />

خواد شاهزاده باشه یا هر کی دیگه.‏<br />

آنجه:‏ مرتیکهی بیناموس!‏ اول دختره رو بیعفت میکنه بعدم ولش میکنه به امان خدا.‏<br />

اشکونسه:‏ رفقا فکر میکنم دیگه کافی باشه.‏ این کمدی به <strong>در</strong>د کی میخوره؟ نمیخواین که این<br />

ملت"‏ رو بیارین روی صحنه؟!‏ اصن شما میدونین دارین از چی حرف میزنین؟ این اثر رو شکسپیر<br />

نوشته.‏ بزرگترین نویسندهی انگلیس...‏<br />

- 12 -


بوکاره:‏ رفیق معلم!‏ باز شروع نکن.‏ ما اززیر بته که سبز نشدیم.‏ چی فکر کردی؟ حاال چونکه اون توی<br />

کشور کاپیتالیستی انگلیس بوده یعنی خداست؟ ما پوزهی آلمانارو به خاک مالیدیم.‏ با انگلیسا هم<br />

همونکارو میکنیم.‏<br />

اشکونسه:‏ ولی رفیق دبیر،‏ یه کم فکر کنین.‏ میدونین این کار چه نقشای پیچیدهیی داره؟ کمر<br />

هنرپیشههای حرفهای هم زیر این کار خم میشه.‏ لطف کنین یه کم دوروبرتونو نگاه کنین خواهش می-‏<br />

کنم.‏ بعد به من بگین کی اصن <strong>در</strong> حدیه که با این کار پاشو رو صحنه بذاره.‏<br />

بوکاره:‏ صبر کن یه کم.‏ تند نرو.‏ فکر میکنی ما کی هستیم آق معلم؟ میگی کی <strong>در</strong> حدیه که این کارو<br />

بکنه؟ اگه هیچ کس دیگه نخواست،‏ بفرما من خودم حاضرم!‏<br />

رفیق پولیه هم هست.‏ اگر که ما تونستیم<br />

تمام جنگو رو دوش خودمون حمل کنیم،‏ این <strong>نمایش</strong>م میتونیم.‏<br />

مایکاچه:‏ خبه خبه!‏ ما اینجا نیومدیم که به حرفای شماها گوش کنیم.‏ بذارین قشنگ برامون تعریف کنه<br />

ببینیم بعدش چی شد.‏<br />

مایکاچه:‏ بگو ماریا!‏ ادامه بده!‏<br />

ماریا:‏ بعدش رفقا،‏ وقتی که پادشاه همهی اینارو دید،‏ شروع کرد زیر زیرکی یه کارایی کردن<br />

. بعد<br />

آملت یه دفعهیی میاد جلوش و بهش میگه ‏)<strong>در</strong> با ضربه باز میشود و اشکوکه باعجله وارد صحنه می-‏<br />

شود(‏<br />

اشکوکه:‏ این بوکاره اینجاس؟<br />

بوکاره:‏ بعله اینجام.‏ چی میخوای؟<br />

اشکوکه:‏ توی تمام ده دارم دنبالت میگردم.‏ بهم گفتن که اینجایی...‏ خوب شد که اینجایی...‏ تا بقیه هم<br />

بشنون.‏ امروز صبح پلیس اومد خونهی ما.‏ پ<strong>در</strong>مو گرفتن بردن...‏ دست بسته.‏ میشنوی...‏ مث یه خالفکار<br />

به دستاش دستنبند زدن.‏<br />

- 13 -


بوکاره:‏ خب چرا اینارو به من میگی؟ به من چه مربوطه؟<br />

اشکوکه:‏ خیلی هم به تو مربوطه!‏ تو فرستادی که زندانیش کنن...‏ االنم اینجا جلوی همه باید بگی چرا.‏<br />

پ<strong>در</strong> من چیکار کرده بود که پلیس باید میومد و کت بسته میبردش زندان؟<br />

بوکاره:‏ چیکار کرده بود؟ اینو از همون بابات باید بپرسی تا خودش بهت بگه.‏<br />

اشکوکه:‏ نه نه من هیچی ندارم که از اون بپرسم.‏ میخوام از خودت بشنوم.‏<br />

بوکاره:‏ من هیچ وظیفهای ندارم که به تو حساب پس بدم.‏<br />

اشکوکه:‏ منم دارم بهت میگم که یا بهم جواب میدی یا اینکه خدا شاهده نمیذارم از اینجا بری<br />

بیرون.‏<br />

بوکاره:‏ اینجارو ببین.‏ این یه الف بچه حاال داره منو تهدید میکنه.‏ نگاش کن.‏ این بچه موش با من<br />

<strong>در</strong>میافته.‏ اون موقع که تو هنوز داشتی به خودت میشاشیدی،‏ من کار صدتا آدم ترسناکتر از تو رو یه<br />

سره کردم.‏<br />

اشکوکه:‏ برای آخرین بار ازت میپرسم.‏ چرا آدمی رو که الیق لیسیدن کف پاشم نیستی فرستادی<br />

زندون؟<br />

بوکاره:‏ رفقا میشنوید چی داره میگه؟ من فرستادم زندون؟ چیه چیزی خوردی زده به سرت یوتسو؟<br />

فکر میکنی من کیم اینجا که بتونم آدما رو زندانی کنم،‏ دادگاه یا پلیس؟ مگه توی شهر اون رئیس<br />

کارخونهای که توش کار میکنی میتونه تورو زندانی کنه؟<br />

اشکوکه:‏ خیله خب.‏ اگه تو هیچ شیلهپیلهای تو کارت نیست پس چرا حرف نمیزنی؟ چرا از زیرش <strong>در</strong><br />

میری؟<br />

- 14 -


بوکاره:‏ اگه من هیچی نمیگم به خاطر پ<strong>در</strong>ته ولی وقتی انق<strong>در</strong>بیشعوری...‏ پس بذار همه بشنون...‏ از<br />

صندوق تعاونی ده میلیون کم اومده.‏ هیچکس به غیر از پ<strong>در</strong> تو کلید صندوقو نداشته...‏ بفرما.‏ حاال می-‏<br />

دونی چیکار کرده.‏ اختالس از پوالی تعاونی.‏<br />

اشکوکه:‏ <strong>در</strong>وغه بیشرفا<br />

بوکاره:‏ اگه من <strong>در</strong>وغ میگم،‏ کمیسیونی که به امور حسابرسی و صندوق تعاونی رسیدگی کرده <strong>در</strong>وغ<br />

نمیگه.‏ اگه میخوای من میتونم تمام <strong>در</strong>آمد تعاونی <strong>در</strong> چند سال گذشته رو بهت نشون بدم.‏ بعدم ببینی<br />

که چق<strong>در</strong> پول تو صندوق موجود بوده.‏ ده میلیون کم آورده.‏ ده میلیون.‏ این پوال کجا رفته؟ ها؟ کجا؟ از<br />

تو میپرسم.‏<br />

پولیه:‏ رفقا من فکر میکنم این حرفا جاش اینجا نیست.‏ این جلسهی جبههی خلقه.‏ و تو رفیق یوتسه،‏<br />

اگر مشکلی داری تعاونی اونجاس.‏ برو با اونا جروبحث کن.‏ میفهمی چی میگم؟<br />

بوکاره:‏ بعله!‏ حاال میبینی کی کف پای کیو میلیسه.‏ وقتی که من اسلحه رو دوشم بود و تیر مث پشه از<br />

رو سرم رد میشد،‏ اون بابای تو نشسته بود کنار اجاق کونشو گرم میکرد.‏ حاال هم میخواد میلیونی<br />

جیب خودشو پر کنه.‏<br />

اشکوکه:‏ چی داری اینجا زرت و پرت میکنی.‏ تو کی هستی اصن.‏ خودتو گم کردی.‏ مرتیکه گه<br />

عوضی.‏ تو فکر میکنی من نمیدونم تو چهجوری اون تفنگو رو دوشت گذاشتی؟ تو کل جنگ سه تا<br />

تیرم باهاش <strong>در</strong> نکردی.‏ اونم تیر هوایی.‏ منتها خوب بلدی چسی بیای...‏<br />

پولیه:‏ رفقا من پیشنهاد میکنم که رفیق ماریا بحث خودشو <strong>در</strong>بارهی آملت ادامه بده.‏<br />

<strong>روستای</strong>یان:‏ <strong>در</strong>سته،‏ <strong>در</strong>سته،‏ <strong>در</strong>سته...‏ ادامه بده...‏<br />

ماریا:‏ و بعدش رفقا...‏<br />

- 15 -


اشکوکه:‏ صبر کن بینم بابا.‏ بذا اینم بهتون بگم بدونین.‏ من نمیدونم پول تعاونی کجا رفته ولی پ<strong>در</strong> من<br />

این پولو برنداشته.‏ از این مطمئنم.‏ یه کسی بین شماها اونو باال کشیده.‏ منم االن دارم بهتون میگم که<br />

اون دزدو پیداش میکنم.‏ وقتیم که پیداش کنم بالیی سرش میارم که تیکه بزرگش گوشش باشه.‏<br />

بوکاره:‏ ‏)پس از چند لحظه سکوت(‏ بله رفقا.‏ حاال رک و راست بگین من اینجا چه تقصیری دارم.‏ خب<br />

کمیسیون کسری پولو پیدا کرده.‏ مدیریت تصمیم گرفته که موضوع رو به دادگاه بفرسته.‏ من هم فقط<br />

تصمیم مدیریتو به اجرا گذاشتم...‏ اصن گور بابای تعاونی و صندوق و مدیریت همه با هم!‏ آدم میخواد<br />

کارا به بهترین شکلش انجام بشه.‏ مث سگ جون میکنه.‏ آخرشم از گه خوردن خودش پشیمون میشه.‏<br />

پولیه:‏ خیله خب ماته.‏ حاال خودتو عصبانی نکن.‏ آروم بگیر.‏ کی به حرف یه آدم خل و چل که زرت و<br />

پرت میکنه گوش میده.‏ اونم چونهش زیادی کار میکنه بدتر از باباش.‏<br />

ماچاک:‏ ناراحت نشو رفیق ماته.‏ هیچ نگران نباش.‏ ما همه به تو اعتماد داریم.‏<br />

بوکاره:‏ آخه ببین چطوری راست راست تو روی آدم وایمیسته و فحش میده.‏ اونم به یه کهنه سرباز<br />

جنگ.‏ اونم کی.‏ یه بزمجه که خشتک خودشم نمیتونه باال بکشه.‏<br />

ماچاک:‏ ول کن رفیق ماته.‏ ما خوب میدونیم که تو کی هستی و اون کیه با اون باباش.‏<br />

مایکاچه:‏ خیله خب بسه دیگه.‏ ما اینجا نیومدیم که بشینیم دعوای شماها رو گوش کنیم.‏ این چیزا اصن<br />

به ما چه ربطی داره.‏ برین بشینین تو قهوهخونه دعوا کنین.‏ من میخوام ببینم تکلیف این آملت چی شد<br />

باالخره.‏<br />

<strong>روستای</strong>یان:‏ آملت...‏ آملت...‏ آملت...‏<br />

ماریا:‏ بعدش جونم برات بگه،‏ پادشاه خودشو آماده میکرد که دخل آملتو بیاره.‏ اِ...‏ ولی این آملت ما از<br />

اون بیدایی نبود که با این بادا بلرزه...‏<br />

- 16 -


پولیه:‏ خیله خب ماریا.الزم نیست دیگه بیشتر از این تعریف کنی.‏ بعدش دیگه چه اتفاقی میافته،‏ وقتی<br />

که <strong>نمایش</strong> آماده بشه میبینیم.‏ رفقا،‏ <strong>نمایش</strong>ی که رفیق ماریا پیشنهاد کرد،‏ تصویب میشه.‏ و تو رفیق<br />

معلم،‏ من از طرف جبههی خلق شمارو موظف میکنم که این کتاب آملتو پیدا کنین و چطوری بگم،‏ به<br />

بهترین شکلی برامون آمادش کنین.‏ میفهمی چی میگم؟ هر کسی رو هم که خواستی،‏ از بین ما برای<br />

این <strong>نمایش</strong> میتونی به کار بگیری.‏ بله دیگه.‏ به این ترتیب جلسهی ما به پایان میرسه.‏<br />

همهمه.‏ <strong>روستای</strong>یان صحنه را ترک میکنند.‏<br />

اشکونسه به ماریا:‏ ای ماریا.‏ اگه میدونستی چق<strong>در</strong> به فرهنگ خدمت میکردی اگه نمیرفتی به شهر و<br />

جنساتونو نمیفروختی.‏<br />

ماریا:‏ چیکار کنم آق معلم.‏ تقصیر منم که نیست.‏ فرهنگ یه جوری خودش خودشو به من چسبوند.‏<br />

پایان صحنهی یک<br />

- 17 -


صحنهی دو<br />

صحنه بدون تغییر مانند قبل.‏ آنجه وارد میشود و کمی پس از او،‏ اشکوکه.‏<br />

اشکوکه:‏ پس کجایی آنجه؟ عزیزم.‏ این اواخر اصن پیدات نیست.‏ همش تو خونه نشستی.‏ انگار از من<br />

خودتو قایم میکنی.‏<br />

آنجه:‏ اصن میدونی چیه؟برو گمشو.‏ چی فکر کردی؟ من میدوم دنبالت؟من از اوناش نیستم.‏ اگه<br />

سرتاپامم طال بگیری من نمیام منتتو بکشم.‏ رفتی با همه تو اون تعاونی <strong>در</strong>افتادی،‏ منم پاک فراموش<br />

کردی.‏<br />

اشکوکه:‏ به خدا من تورو فراموش نکردم آنجه.‏ میدونی،‏ هر دفعه از دم خونتون رد میشم الکی بلند<br />

بلند آواز میخونم که شاید صدامو بشنوی و بیای دم پنجره.‏ ولی تو هیچ وقت نیستی.‏<br />

آنجه:‏ خدا یه عقلی به تو بده با همونایی که با صدای تو میپرن دم پنجره.‏<br />

اشکوکه:‏ آنجه جونم،‏ میدونی هر دفعه که میبینمت قلبم تاپ تاپ میزنه.‏ یه حالی میشم ...<br />

به طرف آنجه میرود و به او نزدیک میشود.‏<br />

آنجه ‏)باصدای بلند(:‏ هوی!‏ چته؟ خودتو جمعوجور کن.‏ برو اونور.‏ من از اوناش نیستم که هرکاری دلت<br />

خواست بتونی بکنی.‏<br />

اشکوکه:‏ آنجه جونم توروخدا یه ذره با من مهربون باش.‏ به خدا من منظور بدی ندارم.‏<br />

آنجه:‏ آره!‏ حتماً‏ با یه آدم خوبی مث تو باید خیلی مهربون بود.‏ برو پیش مایکاچه اون حتماً‏ بهت خیلی<br />

مهربونی میکنه.‏<br />

اشکوکه:‏ من به مایکاچه چیکار دارم.‏ من از تو خوشم میاد.‏ آخه بگو چرا منو نمیخوای.‏ بگو چی کم<br />

دارم.‏ همه اون چیزایی که دخترا خوششون میادو من دارم.‏<br />

- 18 -


آنجه : اِ‏ چق<strong>در</strong> خوب.‏ سفت نگه دار همه اون چیزای خوبتو که یه وقت ندزدن ازت.‏ اگه من دنبال این<br />

چیزا بودم خیلی وقت پیش برا خودم پیدا کرده بودم.‏<br />

اشکوکه:‏ پس چرا به من گفتی بیام اینجا؟<br />

آنجه:‏ من گفتم بیای اینجا؟ آقا معلم گفته.‏ به منم همینطور.‏<br />

اشکوکه:‏ آقا معلم؟ واسه چی؟<br />

آنجه:‏ آره دیگه...‏ به خاطر اون <strong>نمایش</strong>...‏ آملت.‏ من و تو قراره بازی کنیم.‏ میدونی؟ تو قراره بشی<br />

آملت،‏ منم اوملیا.‏<br />

اشکوکه:‏ خیله خب.‏ اون آملت و اوملیا چه رابطهای با هم دارن؟ ها؟<br />

آنجه:‏ اِم...‏ چطوری بگم...‏ به هم نگاه میکنن.‏<br />

اشکوکه:‏ آها.‏ به همین خیال باش.‏ از االن به بعد من دیگه خودم نیستم،‏ بلکه من توام آقا آملت...‏ بگو<br />

ببینم توی این <strong>نمایش</strong> این آملت با اوملیا کار دیگهای هم میکنن؟ اگه نه که من بازی نمیکنم.‏ میدونی؟<br />

آنجه:‏ برو گمشو!‏ همش فکرت توی کارای دیگهس.‏<br />

اشکوکه:‏ آنجه جونم،‏ قربونت برم،‏ آخه من چیکار کنم؟ وقتی تورو اینجوری میبینم چطور میخوای<br />

کارای دیگه تو سرم نیاد؟ ... حاال بگو قراره من و تو تنها این <strong>نمایش</strong>و اجرا کنیم یا کسای دیگه هم<br />

هستن؟<br />

آنجه:‏ تو هم دلت خوشه ها.‏ فقط من و تو؟ توی <strong>نمایش</strong> بابامم هست با بوکاره،‏ مایکاچه،‏ ماچاک با ماریا.‏<br />

اشکوکه ‏)جدی میشود(:‏ چی؟ چی گفتی؟ چرا از اول اینو بهم نگفتی؟ ببخشید آنجه.‏ به بابات نمیخوام<br />

بیاحترامی کنم،‏ ولی من توی این <strong>نمایش</strong> نمیتونم بازی کنم.‏ از طرف من از آقای معلم تشکر کن که<br />

انتخابم کرد.‏ ولی متاسفم.‏ یه کس دیگه رو باید به جای من بذاره.‏ خداحافظ!‏<br />

- 19 -


‏)قصد رفتن دارد.(‏<br />

آنجه ‏)با سرعت به طرفش میرود(:‏ صبر کن یوتسه صبر کن.‏ آخه بگو چرا؟<br />

اشکوکه:‏ تو خودت میدونی آنجه.‏ اونا بابامو با نامردی انداختن زندان.‏ من با اونا نمیخوام هیچ کاری<br />

داشته باشم.‏<br />

آنجه:‏ یوتسه توروخدا نرو.‏ به خاطر من.‏ میدونی بابام اصن بهم اجازه نمیده که این روزا از خونه بیام<br />

بیرون.‏ اینجا تنها جاییه که میتونیم همدیگه رو ببینیم.‏ اگه بری خدا میدونه دیگه کی میتونیم با هم<br />

باشیم.‏<br />

اشکوکه:‏ چرا بابات نمیذاره که منو ببینی؟ مگه من چیکارش کردم؟ اون که با رفت و آمد ما موافق<br />

بود...‏<br />

آنجه:‏ بابا تو هیچ کارش نکردی.‏ اصن اون خودش به آقا معلم گفتش که آملتو تو بگیری.‏ با بوکاره هم<br />

سروکله زد که مخالفت نکنه.‏ اگه با تو مشکلی داشت که این کارا رو نمیکرد.‏ ولی تو که میدونی اینجا<br />

چهجوریه.‏ اون دوست نداره قبل از اینکه با هم ازدواج کنیم معاشرت داشته باشیم.‏ نرو یوتسه.‏ اگه<br />

اینجا با هم کار کنیم خیلی بهمون خوش میگذره.‏ تو آملت،‏ منم اوملیا...‏<br />

اشکوکه:‏ ولی آخه من چطور میتونم این کارو بکنم...‏ آخه <strong>در</strong>کم کن دختر...‏ اگه بابام بشنوه که رفتم با<br />

این آدما <strong>نمایش</strong> اجرا کردم چی میگه...‏ اونوقت حق داره که تف تو صورتم بندازه یا نه؟<br />

آنجه:‏ فکرشو بکن چی میشه اگه بابام به خاطر رفتنت عصبانی بشه و دیگه نذاره با هم ازدواج کنیم.‏<br />

ها؟ میدونی که اگه رگ غیرتش باال بزنه دیگه هر کاری ممکنه ازش سر بزنه...‏ یوتسه...‏ توروخدا...‏ اگه<br />

منو دوست داری...‏<br />

سکوت<br />

اشکوکه:‏ خیله خب.‏ میمونم...‏ ولی فقط به خاطر تو،‏ اینو بدون.‏<br />

- 20 -


آنجه:‏ یوتسه...‏ راستشو بگو...‏ تو واقعاً‏ میخوای با من ازدواج کنی یا فقط حرفشو میزنی؟<br />

اشکوکه:‏ اول تو به من بگو منو چندتا دوست داری؟<br />

آنجه:‏ اِم...‏ ‏)به انگشتانش نگاه میکند.‏ انگشت سبابه را باال میآورد.(‏ یه دونه!‏<br />

اشکوکه:‏ همون یه دونه بهتر از اینه که بهم بدوبیراه بگی...‏ حاال یه کم بیا باهام مهربون باش.‏<br />

آنجه ‏)فاصله میگیرد(:‏ برو پی کارت خجالت بکش!‏<br />

اشکوکه ‏)به طرفش میرود(:‏ مگه نگفتی که دوستم داری؟<br />

آنجه:‏ آروم بگیر.‏ دارن میان.‏<br />

‏)با صدای بلند هر دو میخندند و دنبال هم میدوند(‏<br />

‏)پولیه،‏ بوکاره،‏ اشکونسه،‏ ماچاک و ماریا وارد میشوند.(‏<br />

پولیه:‏ بفرمایید رفقا.‏ ببینیم به <strong>در</strong>د آق معلم میخوریم یا نه.‏<br />

اشکونسه:‏ دیگه چیکار میشه کرد.‏<br />

ماریا:‏ چی شده رفیق ماته؟ معدهت ناراحته؟<br />

‏)بوکاره با صدای بلند آروغ میزند.(‏<br />

بوکاره:‏ معدهم ناراحت نیست.‏ زیادی خوردم.‏ دیشب این ماچاک بره <strong>در</strong>ست کرده بود.‏ همه رو به زور<br />

داد به خورد من و میله.‏ ما سه تا یه بره رو خوردیم.‏ امروز هیچی نتونستم بخورم از بس که شیکمم پر<br />

بود.‏ چه میدونم.‏ از باال و پایینم تمام روز داره باد <strong>در</strong> میره.‏ ببین شیکمم چه باد کرده.‏<br />

‏)شکمش را جلو میآورد و نشان میدهد.(‏<br />

- 21 -


پولیه:‏ حقته.‏ وقتی که نمیتونی مث آدم یواش یواش غذا بخوری همین میشه.‏ میفهمی؟ نصف بره رو<br />

خودت تنهایی خوردی.‏<br />

بوکاره:‏ چی فکر کردی؟ بشینم مث تو غذا رو ناز کنم؟ اینجوری تیکه تیکههای کوچیک یواش یواش<br />

بذارم دهنم؟ قربونت برم بورژواها اونجوری غذا میخورن.‏ من دوست دارم گوشتو با استخون تو مشتم<br />

بگیرم بعد دندونامو فرو کنم توش.‏ بعدم قُلُپی بدمش پایین.‏ ما اینیم.‏<br />

‏)مایکاچه وارد میشود.(‏<br />

مایکاچه:‏ اِ‏ ببخشید دیر شد.‏ عذر میخوام آق معلم.‏ میدونین که توی قهوهخونه چه جوریه.‏ پر از آدمه.‏<br />

تا بیام همهشونو بندازم بیرون و <strong>در</strong>شو ببندم یه عالمه طول میکشه.‏<br />

بوکاره:‏ کجا بودی عزیز دلم؟ هر دفعه که میام قهوهخونه هی بهت نگاه میکنم تو اصن محل نمیذاری.‏<br />

مایکاچه:‏ اونجای آدم <strong>در</strong>وغگو!‏<br />

بوکاره:‏ بیا اینجا.‏ بیا اینجا پهلوی من بشین بهت بد نمیگذره.‏<br />

‏)مایکاچه میرود و کنار بوکاره مینشیند.(‏<br />

بوکاره:‏ میگم تو هم جنس بدی تو بازار نیستی ها.‏ خودمونیم!‏<br />

مایکاچه:‏ آره.‏ منتها تو توی خونهی خودت اقتصادت قویتره.‏ زنت دوتای منه.‏<br />

پولیه:‏ شروع کنیم رفقا.‏ من زیاد وقت ندارم.‏ فردا صبح باید برم سر زمین.‏<br />

همه:‏ بله شروع کنیم.‏ واسه چی صبر کنیم.‏<br />

اشکونسه:‏ خیله خب رفقا.‏ حاشیه نمیخوام برم.‏ همتون نظر منو میدونین.‏ ولی با این حال من وظیفهای<br />

رو که بهم محول کرده بودید انجام دادم.‏ <strong>نمایش</strong>ی رو که خواسته بودید پیدا کردم و به تعداد کافی کپی<br />

- 22 -


گرفتم.‏ ولی قبل از اینکه شروع کنیم یک بار دیگه میخوام بهتون گوشزد کنم که این <strong>نمایش</strong> کار ما<br />

نیست.‏ بیش از اندازه پیچیدهست و اگه موافقت کنین هنوز وقت هست که عوضش کنیم.‏<br />

ماچاک:‏ چه دلیلی داره عوضش کنیم.‏ این یا یه چیز دیگه.‏ چه فرقی میکنه.‏<br />

پولیه:‏ <strong>در</strong> جلسهی جبههی خلق تصمیم گرفتیم که آملتو اجرا کنیم.‏ حاال دوباره قروقمبیل نداره.‏<br />

بوکاره:‏ همینطوره.‏ یا این یا هیچی.‏<br />

اشکونسه ‏)عصبی(:‏ خیله خب رفقا.‏ اگر اینجور میخواین بفرمایین.‏ شما رفیق ماته،‏ شاه.‏ شما رفیق ماره،‏<br />

ملکه گرترود.‏<br />

پولیه:‏ به به چه شود.‏<br />

اشکونسه:‏ ‏...شما رفیق میله،‏ پولونیوس.‏<br />

مایکاچه:‏ بفرما!‏ تو هم پول دیوثی.‏<br />

اشکونسه ‏)به اشکوکه و آنجه(‏ : شما دوتا هم <strong>هملت</strong> و اوفیلیا.‏ تو ماچاک،‏ لهیرتیز...‏<br />

ماچاک:‏ یعنی من تیزم؟<br />

اشکونسه:‏ و تو ماریا،‏ هورِیشیو.‏<br />

ماریا:‏ من چی چی ام؟<br />

ماچاک:‏<br />

بیا بیا تا بهت بگم کی هستی.‏ ‏)<strong>در</strong> گوشش زمزمه میکند.(‏<br />

پولیه ‏)به آن دو نزدیک میشود و به آنها گوش میدهد.(:‏ چی؟ چی؟<br />

‏)هر سه میخندند.(‏<br />

- 23 -


اشکونسه ‏)متنها را بینشان پخش میکند.(:‏ حاال ببینیم.‏ تمرینو شروع میکنیم با صحنهی بین پادشاه و<br />

<strong>هملت</strong> <strong>در</strong> صحنهی اول.‏ صفحهی بیست لطفاً.‏ شروع کنید رفیق دبیر.‏ شما پادشاه هستید.‏ از اینجا.‏<br />

‏)با انگشت روی صفحه نشان میدهد.(‏<br />

بوکاره:‏ چی؟ بخونم؟ آره؟ ماره یه ذره برو اونورتر بذا هوا بیاد.‏ ‏)به طرزی یکنواخت و به سختی می-‏<br />

1<br />

خواند.(‏ ‏"این شیرین و ستودنی است <strong>در</strong> سرشت شما،‏ <strong>هملت</strong>،‏ که این پاسگزاریهای سوگوارانه را <strong>در</strong><br />

حق پ<strong>در</strong> خود به جای میآورید..."‏ ای زهرمار.‏ چی پیچونده.‏ نمیتونه تو دو خط مث آدم بگه:‏ دمت گرم<br />

که اینجوری واسه بابات<br />

آبغوره میگیری...‏ ‏)میخواند(:‏ ‏"ولی شما باید بدانید که پ<strong>در</strong> شما یک پ<strong>در</strong> را از<br />

دست داد،‏ و آن پ<strong>در</strong> از دست رفته،‏ پ<strong>در</strong> خود را از دست داد..."‏ نه بابا!‏ راس میگی؟ اگه از دست نمیداد<br />

میخواست چیکار کنه.‏ فکر کن چی میشد اگه بابام همونجوری پیر و ناتوان هنوز نشسته بود کنار<br />

آتیش توی خونه،‏ کنارشم باباش نشسته بود،‏ اونطرفم بابای باباش.‏ منم اونجا سرمو میکوبیدم به<br />

دیوار...‏ ‏)میخواند(:‏ ‏"این ناسپاسی است <strong>در</strong> برابر دادار آسمان،‏ ناسپاسی است به آخشیج مردگان.‏<br />

ناسپاسی است به سامان طبیعت،‏ برای خرد،‏ بس پوچ،‏ چه،‏ نهشتهی عام طبیعت مرگ پ<strong>در</strong>ان است،‏<br />

طبیعتی که همواره بانگ فراداده است،‏ از نخستین نَسا،‏ تا آنکه مُرد امروز،‏ این باید چنین باشد..."‏ ای<br />

بر پ<strong>در</strong>ش لعنت.‏ هیچی من نفهمیدم از این.‏ آخه توروخدا نیگا کن.‏ این چه مزخرفاتیه داره به هم می-‏<br />

بافه:‏ آسمان،‏ مردهها،‏ طبیعت،‏ ناشکری،‏ عقل،‏ مرگ،‏ بعد آخرشم برمیگرده میگه:‏ ‏"این باید چنین<br />

باشد."‏ آق معلم تو بودی میگفتی این یه آدم بزرگیه؟ به نظر من که این بابا فیوز پرونده.‏<br />

اشکونسه:‏ رفیق دبیر شما با شجاعت فقط ادامه بدین.‏ این حاال چطوری بگم...‏ سختیهای کوچیک این<br />

کاره.‏<br />

بوکاره ‏)میخواند(:‏ ‏"به خاک افکنید این تلواسهی بیهوده را،‏ و ما را بیاندیشید..."‏ ای تو روحش با اون<br />

کسی که قلم داد دست این.‏ بابا این کار هر کسی نیست.‏ آق معلم!‏ این مرتیکه دیوانهس.‏ نه میتونی<br />

سرشو بگیری نه تهشو.‏<br />

1. ویلیام شکسپیر-‏ <strong>هملت</strong> ‏)پرده یکم،‏ صحنه دوم،‏ صفحه<br />

- 24 -<br />

-)43 تا 43<br />

ترجمه م.ش.ادیب سلطانی-‏<br />

موسسه ان تشارات نگاه


اشکونسه ‏)با خندهای پیروزمندانه(:‏ من چیکار میتونم بکنم رفقا.‏ من همون اول بهتون گفتم که این<br />

متن بیش از اندازه سخته.‏<br />

بوکاره:‏ اِ...‏ نه نه.‏ اینجا رو اشتباه کردی آق معلم.‏ اینجا هیچ چیزی سخت نیست.‏ عزیز من وقتی سواد<br />

داری میتونی بخونی.‏ وقتی هم که بیسوادی نمیتونی.‏ به همین سادگی.‏ قسم میخورم که بابابزرگ<br />

خدابیامرز من سه برابر این مرتیکه بهتر مینوشت...‏ راهی نیست جز اینکه تو تمام اینارو تصحیح کنی.‏<br />

اینجوری نمیشه اینو خوند.‏<br />

اشکونسه:‏ من تصحیح کنم؟ شما میدونین چی دارین میگین؟ من شکسپیرو تصحیح کنم؟ بزرگترین<br />

نویسندهی انگلیس <strong>در</strong> تمام دورانها رو؟ خیلی عذر میخوام.‏ من جسارت همچین کاری رو ندارم.‏<br />

بوکاره:‏ تو هیچ نگران نباش رفیق جونم.‏ حاال که چی مثالً‏ اگه اون نویسندهس توی کشور بورژوایی<br />

انگلیس،‏ عوضش منم اینجا <strong>در</strong> یک کشور سوسیالیستی دبیر حزبی هستم.‏ تو فقط تصحیحش کن.‏ اونم<br />

هیچ غلطی نمیتونه بکنه.‏<br />

اشکونسه:‏ ولی آخه چی رو تصحیح کنم؟ چهجوری تصحیح کنم؟<br />

بوکاره:‏ کاری نداره که.‏ تصحیح کن یه جوری که اینجا مردم روستا بفهمن.‏ آخه ببینم تو خودت بگو.‏<br />

برای تو قشنگتر و حتی روشنفکرانهتر نیست<br />

شروع به رقص محلی میکند.(‏ میله،‏ میله،‏ پاشو تو هم بیا!‏<br />

اگه مثالً‏ مثل رقصای محلی خودمون باشه؟ ‏)میایستد و<br />

‏)بوکاره و پولیه با هم میرقصند.(:‏<br />

بوکاره:‏ بفرما!‏ کاری نداره.‏ تو هم قشنگ بشین اینجوری <strong>در</strong>ستش کن.‏<br />

اشکونسه:‏ شماها زده به سرتون.‏ این چیزی که شما از من میخواین جرمه!‏ قابل پیگرد قانونیه!‏<br />

بوکاره:‏ چه جرمی؟ قابل پیگرد از طرف کدوم قانون؟ چی داری میگی؟ اینجا قانون انگلیسه یا قانون<br />

خلق زحمتکش ما؟رفیق تو اینو اونجوری که بهت گفتم تغییر میدی.‏ حرفم نداره.‏ خالص.‏<br />

- 25 -


اشکونسه:‏ انگلیسا چیه؟ خلق زحمتکش کدومه؟ چرا قاطی کردی؟ این جرم بر علیه فرهنگه.‏ من<br />

همچین کاری نمیتونم بکنم.‏<br />

بوکاره:‏ اگه تو رفیق معلم همچین کاری نمیتونی بکنی،‏ اصن الزم نکرده.‏ ما خودمون یه کس دیگه رو<br />

پیدا میکنیم.‏ ولی بهت قول میدم که اینجا نمیتونی مفتخوری کنی.‏ ما به رفقای مسئول تو گزارش<br />

میدیم که تو از آموزش دادن به خلق زحمتکش تو <strong>روستای</strong> ما سر باز میزنی.‏ اونوقت مطمئن باش<br />

رفیق که دیگه هیچجا تو این جامعهی سوسیالیستی ما کار فرهنگی و آموزشی نمیتونی انجام بدی.‏ هیچ<br />

جا.‏ میفهمی؟<br />

اشکونسه:‏ ببخشید،‏ من نگفتم که نمیخوام به خلق آموزش بدم.‏ خواهش میکنم مسئله رو بیخود<br />

سیاسیش نکنید.‏ خواهش میکنم.‏ من فقط فکر میکنم این چیزی که شما از من میخواین هیچ ربطی به<br />

آموزش نداره،‏ بلکه بر عکس،‏ تحمیق خلقه...‏ ولی من چهکار میتونم بکنم؟ ... اصالً‏ میدونین چیه؟ چرا<br />

که نه.‏ همون چیزی رو که میخواین انجام میدم.‏ فقط از االن بگم.‏ من هیچ مسئولیتی <strong>در</strong> قبال نتیجهی<br />

این کار شما قبول نمیکنم.‏<br />

سکوت<br />

ماچاک:‏ رفقا من میخواستم <strong>در</strong> رابطه با بحثی که رفیق دبیر داشتن به یه نکتهی دیگه هم اشاره کنم...‏<br />

من فکر میکنم این آملت الزمه که یک رفیق مثبتی باشه و همینطور صاحب منصبی که <strong>در</strong> راه حقوق<br />

خلق زحمتکش مبارزه میکنه.‏ نمیشه که اون اینجا یه شاهزاده باشه یا ولیعهد،‏ چه میدونم.‏ مث زمانای<br />

قدیم که اینجا داشتیم...‏ شبیه اون یارو...‏ کی بود...‏ شاه پیتر.‏ این <strong>در</strong> خط و راستای حزب نیست.‏<br />

بایدعوضش کنیم.‏<br />

اشکونسه:‏ آفرین بر شما.‏ حاال که حاضر شدم متنو سادهتر کنم میخواین که محتواشم عوض کنم.‏ فکر<br />

میکنم دیگه دارین خیلی زیادهروی میکنین.‏<br />

- 26 -


بوکاره:‏ نه نه نه.‏ اصالً‏ هم زیادهروی نیست.‏ رفیق ماچاک خیلی هم حرف خوبی میزنه.‏ شاه پیتر که<br />

مدافع خلق زحمتکش نبود.‏ بلکه برعکس،‏ بر ضدش بود.‏ این رفیق <strong>در</strong> آملت اصن داستانو اشتباهی<br />

تعریف کرده.‏<br />

اشکونسه:‏ آخه عزیز من!‏ جان من!‏ شاه پیتر یه چیزه،‏ <strong>هملت</strong> یه چیز دیگهس.‏ آخه کی به ما این حقو<br />

داده که به خاطر شاه پیتر محتوای ‏"<strong>هملت</strong>"و عوض کنیم؟<br />

بوکاره:‏ اگر که این آملت،‏ رفیق،‏ دست به تبلیغات ضدانقالبی بزنه،‏ اونوقت ما میتونیم و باید این کارو<br />

بکنیم...‏ آملت باید نمایندهی کارگرا و دهقانا باشه.‏ تو هم وظیفته که تصحیحش کنی.‏ خالص.‏<br />

ماچاک:‏ رفقا من فکر میکنم اون کسی که این آملتو نوشته <strong>در</strong> زمان جنگ ستون پنجم دشمن بوده.‏<br />

اشکونسه:‏ من حرفمو صریح گفتم.‏ <strong>نمایش</strong>و میتونم کوتاه کنم،‏ متنو میتونم آسون کنم.‏ مسئلهیی نیست.‏<br />

ولی دستکاری کردن محتوای اثر از من بر نمیاد.‏ حاال اگه میخواین دارم بزنین،‏ بفرمایین.‏<br />

بوکاره:‏ آها!‏ پس یعنی تو با اون چیزی که بورژوازی انگلیس اینجا نوشته موافقی!‏ یعنی تو میگی که شاه<br />

پیتر مردمی بوده و الزمه که برگرده به ق<strong>در</strong>ت،‏ آره؟ اگه اینجوریه ما هیچ احتیاجی به کمک تو نداریم.‏<br />

بفرما راهتو بکش برو.‏ ضد انقالب هیچ جایی <strong>در</strong> صفوف ما نداره.‏<br />

اشکونسه:‏ خواهش میکنم انق<strong>در</strong> حرفای منو باال پایین نکنین.‏ من همچین چیزی نگفتم.‏ من فقط میخوام<br />

بگم که نمیتونم یه ‏"<strong>هملت</strong>"‏ دیگه بنویسم.‏ خودمو برای همچین کاری ناتوان میبینم.‏ من شکسپیر<br />

نیستم.‏<br />

بوکاره:‏ صبر کن.‏ صبر کن حاال بهت نشون میدم.‏ مشت تورو ما جلوی تودهی مردم باز میکنیم.‏ چهره-‏<br />

ی واقعیتو به خلق نشون میدیم.‏ فکر نکن تو میتونی مارو گول بزنی.‏ خوب تورو شناختیم.‏ تو رفیق،‏<br />

آنتن ق<strong>در</strong>تهای سرمایهداری هستی.‏<br />

- 27 -


اشکوکه ‏)به میان میآید(:‏ چیه چه خبرتونه؟<br />

مظلوم گیر آوردین؟ بذارین هر جوری که کارشو بلده<br />

انجام بده.‏ مثالً‏ اون اینجا تحصیلکردهس نه شما.‏ چرا خودتونو گم کردین؟<br />

بوکاره:‏ کسی از تو چیزی نپرسید یوتسه.‏ بهتره که ساکت باشی و تو چیزای که سرت نمیشه فضولی<br />

نکنی.‏<br />

اشکوکه:‏ من سرم نمیشه؟ حتماً‏ فکر میکنی تو خیلی سرت میشه.‏ اگه تو سرت میشه و به همه چیم<br />

واردی،‏ چرا خودت نمیگیری <strong>نمایش</strong>و <strong>در</strong>ست کنی؟ چرا مردمو آزار میدی؟<br />

بوکاره:‏ تو اینجا چیکارهیی جقل که میخوای منو تربیت کنی؟<br />

اشکوکه:‏ تو اینجا چیکارهیی که فکر میکنی از همهی ما بیشتر سرت میشه؟<br />

بوکاره:‏ هر چی نباشه من از همهی شما بزرگترم.‏ بعالوه،‏ از م<strong>در</strong>سهیی بیرون اومدم که نه تو و نه معلمت<br />

نرفتین.‏ اونم م<strong>در</strong>سهی جنگ میهنیه.‏<br />

اشکوکه:‏ تو هم اون م<strong>در</strong>سه رو با پای خودت نرفتی.‏ فکر میکنی ما نمیدونیم؟ آخر جنگ اومدن<br />

سربازگیری به زور بردنت.‏ اونجا هم تو واحدت مسئول مالی بودی.‏ تا اون موقع هم نشسته بودی خودتو<br />

باد میدادی.‏<br />

بوکاره:‏ دهنتو ببند یوتسه.‏ مواظب باش چی داری میگی.اینجا دیگه داری به من توهین میکنی،‏ و نه<br />

فقط به من،‏ بلکه به حکومت خلقی داری توهین میکنی.‏<br />

اشکوکه:‏ اِ‏ راس میگی؟ اون کدوم خلقیه که پشت سر توئه؟ شاید منظورت ماچاکه،‏ آره؟<br />

اشکونسه:‏ صبر کن جوون.‏ نیازی به این حرفا نیست.‏ من احتیاجی به عدالت و حمایت ندارم.‏ من از تو<br />

بهتر میدونم که چهجوری با حماقت کنار بیام.‏ االن دهساله که عمالً‏ دارم باهاش دست و پنجه نرم می-‏<br />

کنم.‏ تاحاال منو از پنج تا روستا بیرون انداخته و تو این ششمین جا،‏ برام مث روز روشن شده که باید<br />

مثل یه همسایه خوب <strong>در</strong><br />

کنارش زندگی کرد...‏ خیله خب رفقا.‏ من کوتاه میام.‏ همهی کارایی که گفتین<br />

- 28 -


رو مطابق میل شما انجام میدم.‏ یه <strong>نمایش</strong> جدید براتون مینویسم.‏ فقط ازتون یک خواهش دارم.‏ به هیچ<br />

عنوان <strong>در</strong> هیچ کجا نه اسمی از من برده بشه نه شکسپیر.‏<br />

بوکاره:‏ زنده باد رفیق معلم!‏ اینجوری ازت خوشم میاد.‏ بیا با هم دست بدیم.‏ حاال میدونم که یکی از<br />

ماهایی.‏<br />

اشکونسه:‏ خیله خب خیله خب رفقا!‏ نیازی به تبریک گفتن نیست...‏ ازتون فقط خواهش میکنم که تنهام<br />

بذارین...‏ میخوام که <strong>در</strong>بارهی همهی این مسائل فکر کنم.‏ وقتی که کارم تموم شد،‏ دوباره همتونو صدا<br />

میکنم که تمرین کنیم.‏<br />

‏)حاضرین بلند میشوند.(‏<br />

ماریا:‏ آق معلم یه سوال میخواستم ازتون بکنم.‏ میشه که وقتی <strong>نمایش</strong>و آماده میکنین،‏ یه جوری منو<br />

روی صحنه جا بدین که با مردم حرف بزنم؟ مث اون روز توی جلسهمون؟ آخه میدونین چهجوریه؟<br />

اینجا اگه <strong>نمایش</strong>و برای مردم تعریف نکنی نمیفهمن.‏ ماها اینجا اینجوری هستیم دیگه.‏ میدونی؟ اگه<br />

به منم اون رفقا توی شهر تمام مدت نمیگفتن که چی داره روی صحنه اتفاق میافته،‏ نمیفهمیدم که<br />

اصن چی دیدم.‏<br />

پولیه ‏)میخندد(:‏ اِ!‏ پس اونوقت کی اون دوست آملتو بازی کنه؟<br />

اشکونسه:‏ مشکلی نیست!‏ باشه ماریا.‏ چطور نمیشه.‏ همهچی امکانپذیره.‏ هر چی که دلت بخواد میشه.‏<br />

برای هوریشیو هم راه حل سادهای پیدا میکنیم.‏ االن وقتی که <strong>هملت</strong> شده مردی از خلق،‏ خلق هم می-‏<br />

شه دوست <strong>هملت</strong>.‏<br />

ماریا ‏)زمزمه میکند(:‏ یعنی االن خلقه...‏<br />

اشکونسه:‏ <strong>در</strong>سته...‏ خلق هوریشیو ئه.‏<br />

ماریا ‏)<strong>در</strong> حال رفتن(:‏ بله،‏ مردم،‏ االن شما...‏ دوست آملتین.‏<br />

- 29 -


‏)حاضرین <strong>در</strong> حال خارج شدن(‏<br />

بوکاره ‏)به طرف مایکاچه میرود(:‏ خوشگله!‏ تو به خدا که حرف نداری.‏<br />

مایکاچه ‏)خودش را کنار میکشد(:‏ تو چه مرگته امروز؟ نکن از این کارا اینجا.‏ مردم چی میگن.‏ هنوز<br />

یه سالم نشده که شوهرم مرده.‏<br />

بوکاره:‏ خبه خبه!‏ حاال ادای راهبههارو واسه من <strong>در</strong>نیار.‏ وقتی که شوهرت زنده بود برات فرقی نمیکرد<br />

مردم چی <strong>در</strong>بارت میگن.‏ حاال یه دفعه واسه ما بااخالق شدی.‏<br />

مایکاچه:‏ اون موقع از لج شوهرم بود که یه ذره یاد بگیره مث آدم رفتار کنه.‏ ولی االن هر کاری میکنم<br />

برای دل خودمه.‏ واسه همین برام مهمه.‏<br />

بوکاره:‏ قربونت برم بیا منم یه ذره تو اون دلت جا بده.‏<br />

مایکاچه:‏ ای لعنت بر شیطون!‏<br />

بوکاره:‏ گوش کن...‏ تا نیم ساعت دیگه زیر اون <strong>در</strong>خت انجیر آخر ده منتظرتم.‏<br />

مایکاچه:‏ خیله خب بابا.‏ فقط از االن بهت بگم.‏ من روی علف ملف نمیشینما!‏<br />

‏)خارج میشوند(‏<br />

‏)اشکونسه تنها میماند.‏ <strong>در</strong> افکار خود غرق شدهاست.‏ آفتاب <strong>در</strong> حال غروب است.‏ او به آرامی کتاب<br />

‏"<strong>هملت</strong>"‏ شکسپیر را باز میکند و با بیمیلی صفحات آنرا ورق میزند.‏ بر روی یک صفحه مکث میکند<br />

و <strong>در</strong> متن آن دقیق میشود.(‏<br />

اشکونسه ‏)به آرامی میخواند(:‏<br />

سرانجام من تنهایم.‏ وای که چه فرومایه و بردهی زمخت و ناهنجاری هستم من!‏<br />

- 30 -


....<br />

‏...یک بدنهاد منگ و زنگار گرفته <strong>در</strong> روح،‏<br />

افسرده مانند یک آدم خوابگرد،‏ بیتفاوتم نسبت به امر خویش و نمیتوانم هیچ بگویم...‏<br />

آیا من ترسویم؟<br />

چه کسی مرا پستفطرت میخواند،‏ به من توسری میزند،‏ ریشم را میکند و به چهرهام پرتاب میکند؟<br />

بینیام را میپیچاند و میکشد،‏ مرا <strong>در</strong> گلو <strong>در</strong>وغگو میخواند،‏ دورغگو تا ژرفنای ریههایم.‏ چه کسی با<br />

من چنین میکند؟ هاه!‏<br />

من باید تاب آورم:‏ زیرا این نتواند بود جز آنکه من دل و جگر کبوتر دارم و ندار صفرایم تا بتوانم<br />

2<br />

ستمگری را تلخ گردانم،‏ وگرنه بیش از این من میبایستی همهی زغنهای هوا را فربه کرده بودمی...‏<br />

پایان صحنه دو<br />

-)153<br />

1 ویلیام شکسپیر-‏ <strong>هملت</strong> ‏)پرده دوم-‏ صحنه دوم-‏ صفحه الی ترجمه م.ش.ادیب سلطانی-‏ موسسه انتشارات نگاه<br />

- 31 -<br />

151


صحنه سه<br />

‏)محل مشابه،‏ تنها به فاصلهی چند روز دیرتر.‏ بر روی صحنه بوکاره،‏ پولیه و آنجه هستند.‏ بوکاره نقش<br />

خود را برای حفظ کردن تمرین میکند.‏ )<br />

پولیه:‏ به جون تو ماته.‏ خوشت بیاد یا نیاد،‏ حقیقت همونه.‏<br />

بوکاره:‏ کدوم حقیقت؟<br />

پولیه:‏ همونی که یوتسه گفت که تو آخر جنگ رفتی جبهه.‏<br />

بوکاره:‏ خب بستگی به این داره که چطوری به قضیه نگاه کنی.‏ یه جورایی حقیقته یه جورایی هم نیست.‏<br />

<strong>در</strong>سته که من آخر جنگ رفتم جبهه،‏ ولی اونجوری که اونم زرتوپرت میکرد تا اون موقع دست رو<br />

دست نذاشته بودم.‏<br />

پولیه:‏ نه بابا!‏<br />

بوکاره:‏ چی چی نه بابا.‏ تو خودت دو ماه قبل از من رفتی جبهه.‏ حاال به من میگی نه بابا؟<br />

پولیه:‏ خب من که نمیشینم الفشو بزنم.‏<br />

بوکاره:‏ واسه اینکه نمیتونی خودتو با من مقایسه کنی.‏ من از اول جنگ به نوع خودم <strong>در</strong> جبهه بودم و<br />

مبارزه کردم.‏ به رزمندهها کمک کردم.‏ بهشون غذا دادم.‏ تو خونهم مخفیشون کردم.‏ نعشکشیشونو<br />

کردم.‏<br />

پولیه:‏ ای ماته!‏ چه راحته اینجوری رزمنده بودن.‏<br />

بوکاره:‏ اینجوری نگو میله.‏ همهی ما که برای حمل کردن اسلحه خلق نشدیم...‏ من همیشه با تمام روح<br />

و جسمم طرفدار حزب بودم و هرجوری که <strong>در</strong> توانم بود براش مبارزه کردم...‏ حاال چی بذارم یه بچه<br />

- 32 -


دماغو اینجا برام زرتوپرت کنه که تو آخر جنگ رفتی جبهه؟ اگه دخترتو نشونکردهش نبود،‏ حالیش<br />

میکردم دنیا دست کیه.‏<br />

پولیه:‏ اون یه بحث دیگهس.‏ ولی اونجوری هم که با تو حرف زد <strong>در</strong>ست نبود.‏<br />

بوکاره:‏ گوش کن میله.‏ بذار بهت یه چیزی بگم.‏ من و تو دوستای قدیمی هستیم.‏ میتونیم با هم رک و<br />

پوستکنده حرفامونو بزنیم.‏ این پسره میخواد داماد تو بشه.‏ خیله خب.‏ من تو این مسئله اصن نمی-‏<br />

خوام خودمو داخل کنم،‏ ولی تو باید یه کم بیشتر مواظب باشی که دخترتو داری به کی میدی...‏ به<br />

نظرت اون این اواخر کاراش یه کم مشکوک نیست؟ نگاه کن دیگه.‏ میاد اینجا مثالً‏ تمرین.‏ همیشه یه<br />

گوشهیی میشینه تنها.‏ نه با کسی حرفی میزنه نه هیچی.‏ نه کسی رو میبینه نه حرف کسی رو میشنوه.‏<br />

شبا هم مث روح دوروبر روستا میگرده.‏ یه دفعهای هم مث جن جلوت سبز میشه.‏ همش زل زده به یه<br />

جایی و یه شری میخواد به پا کنه.‏ فکر کن عزیز من.‏ یه کم فکر کن.‏<br />

پولیه:‏ من اینجا هیچ چیز مشکوکی نمیبینم.‏ این جوون گرفتاره.‏ ذهنش مشغوله.‏ باباشو به خاطر دزدی<br />

انداختن تو زندان.‏ این که چیز کمی نیست.‏<br />

بوکاره:‏ منم دارم بهت میگم که اون به فکر یه شریه که به پا کنه.‏ ما بودیم که مچ باباشو به خاطر دزدی<br />

گرفتیم و فرستادیمش آب خنک بخوره و مطمئن باش که اون داره یه نقشهای میکشه که ازمون انتقام<br />

بگیره...‏ حاال اگه چیزای بدتر تو کلهش نباشه.‏ این اواخر چند دفعه دیدمش که با اون یارو مارکان که<br />

باباش ضد انقالب بود میپلکید.‏ با کشیش هم دیدمش که داشت یه چیزی پچپچ میکرد.‏<br />

پولیه:‏ یعنی فکر میکنی ممکنه یه چیز سیاسی باشه؟ ها؟<br />

آنجه:‏ این حقیقت نداره.‏ باور نکن بابا.‏ یوتسه اصن اینجوری نیست.‏ آزارش به مورچه هم نمیرسه.‏<br />

بوکاره:‏ ساکت باش دختر.‏ تو چه میفهمی از این چیزا.‏ تو به اون با چشمات نگاه نمیکنی.‏ با قلبت نگاه<br />

میکنی...‏ ولی میله تو فکر کن ببین چرا اینجوری به دخترت چسبیده.‏ اینجا توی روستا ده تا دختر<br />

- 33 -


مرَ‏<br />

خوشگلتر و جوون تر از این هست.‏ چرا باید <strong>در</strong>ست همینو انتخاب کنه...‏ باور کن اون میخواد که یه<br />

جوری خودشو توی صف ما جا بزنه و شایدم از تو سواستفاده کنه برای مقاصد خودش.‏<br />

پولیه:‏ اِ‏ اِ‏ اِ‏ تف تو روحش...‏ آره ممکنه اینجوری باشه...‏<br />

آنجه ‏)گریه میکند(:‏ بابا توروخدا این حرفا رو باور نکن.‏ خدایا چق<strong>در</strong> بدبختم من.‏ هیچوقت عروسی<br />

نمیکنم.‏ کی دیگه میاد منو بگیره اگه منو از یوتسه جدا کنین.‏<br />

پولیه:‏ ای بابا ساکت باش!‏ انق<strong>در</strong> خودتو لوس نکن.‏ آبغوره میگیری چرا.‏ ما حاال باید ببینیم این حرفایی<br />

که زده شده حقیقت داره یا نه.‏ میفهمی چی میگم؟ اگه رفیق ماته <strong>در</strong>ست بگه اون پسره دیگه به چه<br />

<strong>در</strong>دت میخوره؟<br />

بوکاره:‏ آره همینجوره.‏ ما باید از اون بازجویی کنیم.‏ باید ببینیم که چه نقشهای داره تو سرش میکشه.‏<br />

پولیه:‏ میدونم.‏ باید همینکارو بکنیم.‏ فقط...‏ چهجوری؟<br />

بوکاره:‏ عزیزم برای هر <strong>در</strong>دی <strong>در</strong>مونی هست.‏ برای این <strong>در</strong>دم بهترین دوا همین آنجهی خودته.‏ همین-‏<br />

جوریشم این دوتا با هم بعله...‏ میفهمی که چی میگم...‏ اون همه چیزو میاد کف دست این میذاره...‏<br />

فقط اگه این دخترت میتونست...‏ یه جورایی حرفهای بازجوییش کنه.‏<br />

آنجه:‏ بابا به خدا من نمیتونم همچین کاری کنم.‏ من بلد نیستم.‏<br />

پولیه:‏ تو خوب به همهچیش فکر کردی.‏ فقط یه چیز میمونه،‏ اونم اینکه طرف همچین خَ‏<br />

نیستش.‏<br />

بوکاره:‏ خر بودن و نبودنشو حاال ول کن.‏ اگه این دخترت مثالً‏ بره پیشش و بگه:‏ قربونت برم،‏ عزیز<br />

دلم،‏ یوتسه جونم،‏ بگو ببینم فدات شم،‏ آخه چته این چند وقته.‏ بعد اگه اون یه چیزی بهش جواب داد<br />

ادامه میده:‏ قربون شکل ماهت برم.‏ تو به من بگو ببینم نظرت <strong>در</strong>بارهی حکومت خلقی چیه؟ ها؟ چی<br />

میگی؟ بهت قول میدم که نتونه مقاومت کنه.‏ نه اون،‏ هیچ کس دیگه هم نمیتونه <strong>در</strong> مقابل بازجویی<br />

زنا مقاومت کنه.‏ زنا روباهن.‏ خودشونم اینو خوب میدونن.‏<br />

- 34 -


پولیه:‏ اِ‏ این یکیو خوب اومدی.‏ اصن همین کارو میکنیم.‏<br />

آنجه:‏ نه..‏ توروخدا.‏ بابا،‏ من بلد نیستم <strong>در</strong>وغ بگم و گول بزنم.‏ اون حتماً‏ میفهمه که یه کاسهای زیر نیم<br />

کاسهس.‏ من این کارو نمیکنم.‏<br />

پولیه:‏ خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت میگم آنجه.‏ وقتی که من بهت یه چیزی رو میگم انجام بدی<br />

میخوام نمیخوام نداره.‏ فهمیدی؟ میری قشنگ ازش بازجویی میکنی.‏ همونجوری که رفیق ماته<br />

گفت.‏ تموم شد و رفت.‏ فهمیدی؟<br />

بوکاره:‏ صبر کن صبر کن صبر کن...‏ میدونی؟ اصن ما میتونیم همین امروز بعد از تمرین اینکارو<br />

بکنیم...‏ یعنی وقتی که کارمون تموم شد تو برو یه جوری براش تور بنداز که همینجا بمونه.‏ اینم که<br />

برات کار سختی نیست.‏ ما <strong>در</strong>هارو باز میذاریم چراغارم خاموش میکنیم که مشکوک نشه...‏ بعد من و<br />

تو هم میتونیم همین پشتمشتها قایم بشیم میله...‏<br />

آنجه:‏ ولی آخه من اینکار از دستم بر نمیاد.‏ چهجوری اینکارو بکنم؟ چهجوری...؟<br />

بوکاره:‏ دخترم نگران نباش.‏ هیچ کاری نداره.‏ تو اتفاقاً‏ خوب توری هم داری.‏ یه کم قروقمیش بیا.‏<br />

پیازداغشم زیاد کن.‏ بعد میبینی چهجوری اون با پای خودش میافته توی تور و دنبالت میاد.‏<br />

آنجه:‏ ولی آخه این کار خوبی نیست...‏ من و یوتسه همدیگهرو دوست داریم...‏ میخوایم با هم ازدواج<br />

کنیم...‏<br />

بوکاره:‏ ول کن این حرفارو دخترم.‏ کی کی رو دست داره اصن این روزا مهم نیست.‏ اینا حرفای <strong>در</strong>پیته.‏<br />

میاد و میره مثل اینکه اصن هیچی از اول نبوده.‏ تو این حرف عمو ماتهتو آویزهی گوشت کن.‏<br />

پولیه:‏ به غیر از اونشم تو اصن از کجا میدونی اون چهجوری تورو دست داره و برای چی دوسِت داره.‏<br />

ما اینجا صالحیت اینو داریم که این مسئله رو مورد سنجش قرار بدیم.‏ میفهمی چی میگم؟ این اصن به<br />

صالح خودته و باید به حرف پ<strong>در</strong>ت گوش بدی.‏ وقتی که تمرین تموم شد اینجا تور میاندازی.‏ خالص.‏<br />

- 35 -


بوکاره:‏ مواظب باشین...‏ یکی داره میاد...‏<br />

آنجه:‏ بابا توروخدا.‏ هر کاری که بگی میکنم...‏ فقط اینو از من نخواه...‏<br />

پولیه:‏ همینی که گفتم آنجه.‏ دیگه هم با من چونه نزن.‏ بعدشم مواظب باش چیزی از دهنت نپره <strong>در</strong><br />

مورد همهی این صحبتایی که کردیم.‏ وگرنه اون زبونتو میبرم.‏ فهمیدی یا نه؟<br />

آنجه:‏ ای خدا!‏ منو بکش که راحت بشم.‏<br />

‏)اشکونسه و اشکوکه وارد میشوند.(‏<br />

اشکونسه:‏ روزبخیر!‏ عذر میخوام رفقای رئیس.‏ همونطور که میبینین یه ذره دیر کردم...‏ خودتون که<br />

میدونین،‏ کارای م<strong>در</strong>سه و از اینجور چیزا...‏<br />

پولیه:‏ هیچ اشکالی نداره.‏ ما هم،‏ چه جوری بگم،‏ ما هم...‏ یه کمی...‏ <strong>در</strong>ددل کردیم با هم،‏ حوصلمون سر<br />

نرفت.‏<br />

بوکاره:‏ رفیق معلم تا االن به نظر شما چهجوری هستیم؟ این <strong>نمایش</strong> ما چطور داره پیش میره؟<br />

اشکونسه:‏ راستشو بخواین یه کمی کُندین.‏ سریعتر از اینم میشه کار کرد.‏ ولی چه میشه کرد.‏ من سرم<br />

خیلی شلوغه.‏<br />

بوکاره:‏ خب فکر میکنین که تقریباً‏ کی کار تموم میشه؟<br />

اشکونسه:‏ با توجه به اینکه برای ما این یه کار خیلی پیشپاافتادهای هستش فکر کنم یه ماهه بتونیم<br />

کارو ببندیم.‏<br />

بوکاره ‏)به اشکوکه(:‏ پس اینطور.‏ خیلی هم خوبه.‏ یوتسه تو چطوری؟ چته؟خیلی تو خودتی.‏ مث<br />

الکپشت که رفته تو الکش و بیرون نمیاد.‏<br />

اشکوکه:‏ که چی!‏<br />

- 36 -


بوکاره:‏ اِ!‏ ‏"که چی"‏ که نشد جواب.‏<br />

من که منظور بدی نداشتم.‏ فقط همینجوری حالتو پرسیدم.‏<br />

اشکوکه:‏ الزم نکرده تو از من چیزی بپرسی.‏ ما حرفی با هم نداریم.‏ فهمیدی؟<br />

پولیه:‏ خیله خب دیگه.‏ حاال نمیخوایم اینجا دوباره دعوا راه بندازیم.‏ واسه این نیومدیم اینجا.‏ اومدیم<br />

تمرین کنیم.‏ رفیق معلم من فکر میکنم بهتره که زودتر شروع کنیم.‏<br />

اشکونسه:‏ بله.‏ حتماً.‏ هرچه زودتر بهتر.‏ اصالً‏ ادبیات وامیمونه اگه ما شروع نکنیم...‏ خب رفقا امروز فقط<br />

شما چهار نفرو صدا کردم به خاطر اینکه میخوایم روی صحنهی سوم جایی که <strong>هملت</strong>،‏ اوفیلیا،‏ پادشاه و<br />

پولونیوس هستند کار کنیم.‏ دقت کنید یه بار دیگه شرایطو تو این صحنه میخوام براتون توضیح بدم.‏<br />

<strong>هملت</strong>،‏ این مظهر پاکترین ایدهآلهای خلق،‏ میدونه که پادشاه جنایتکاره و خودشو به دیوونگی زده<br />

که یه جایی بتونه مچشو بگیره...‏ عوامل اهریمنی ضدانقالب که <strong>در</strong> نقش پادشاه و پولونیوس ظاهر شدن<br />

شک کردن که اون از قضایا بو برده و اوفیلیا رو میفرستن سراغش...‏ منظورم اینه که اوملیا رو می-‏<br />

فرستن.‏ لعنتی همیشه این دو تا رو با هم اشتباه میکنم...‏ که یعنی یه جوری از زیر زبونش حرف<br />

بکشه...‏ ولی خب احتیاج زیادی هم به توضیح نیست.‏ شما بهتر از من میدونین.‏ خواهش میکنم<br />

بفرمایین روی صحنه...‏ متنو که حفظ کردین.‏<br />

بوکاره:‏ پس چی.‏<br />

اشکونسه:‏ بسیار خب.‏ پس میتونیم شروع کنیم.‏ اول خودتونو به تماشاچیا معرفی میکنین.‏ اول شما<br />

رفیق دبیر.‏ بفرمایید...‏ ‏"ای مردم منم..."‏<br />

بوکاره:‏ ای مردم منم شاه شاهان،‏ شاه سرزمینهای دور،‏ شاه بزرگ،‏ شاه مخوف<br />

که با مشتهای آهنین،‏ فرمانروایی میکنم هر موجود زنده و مردهای را <strong>در</strong> زیر این چرخ کبود.‏<br />

از اهلی و وحشی،‏ چهارپا و دوپا،‏ خزنده و پرنده و چرنده و جهنده.‏<br />

فقط این آملت،‏<br />

- 37 -


پا بر روی دم من گذاشته و بر ضد من قیام کرده است.‏<br />

ولی من به او نشان خواهم داد که دنیا دست کیست و با یک چپ و راست...‏ صبر کن صبر کن.‏<br />

کجاش بود؟ آها!‏<br />

زنم بر جبین ان<strong>در</strong>ش<br />

اشکونسه:‏ خیله خب،‏ فقط میدونین،‏ باید خیلی بیشتر ترسناک باشین.‏ فراموش نکنین که شما پادشاه<br />

هستین.‏ یک بار دیگه از اول لطفاً.‏<br />

بوکاره ‏)بار دیگر متن را میخواند.‏ این بار با فریاد و توام با اداهای مضحک(‏<br />

اشکونسه:‏ عالیه.‏ و حاال شما رفیق میله...‏ ‏"ببینید مردم..."‏<br />

پولیه:‏ ببینید مردم،‏ پولونیوس را<br />

که یک گاو را به تنهایی قا<strong>در</strong> به بلعیدن است<br />

پادشاه هماره،‏ ... پادشاه هماره،...‏ چی بود؟ آها<br />

پادشاه هماره نزد خود فراخواند او را<br />

چرا که اوست پاچهخواری برگزیده<br />

آق معلم به خدا منو بکشی این هیچجوری تو زبونم نمیچرخه.‏<br />

اشکونسه:‏ ولی آخه چرا؟ این که شما نیستین.‏ این پولونیوسه.‏ مگه نه؟...‏ و حاال برگردید به این طرف...‏<br />

‏"اعالحضرتا..."‏<br />

پولیه:‏ اعالحضرتا،‏ و این است اوملیا دخت من<br />

که باشد تا ابد جاننثار شما<br />

- 38 -


بُوَد پاسدار استخوانهای فرتوت شما<br />

بشوید به خانه،‏ بروبد به انبان و آغل برای شما<br />

اشکونسه:‏ براوو!‏ عالیه.‏ فقط یه مطلبو توجه کنین.‏ وقتی دارین <strong>در</strong>بارهی موضوعات این شکلی صحبت<br />

میکنین...‏ که مربوط میشه به شخصیتهای <strong>نمایش</strong>...‏ اصالً‏ نباید دستپاچه بشین.‏ ادامه میدیم.‏<br />

‏)دو صندلی برمیدارد.(‏<br />

و حاال آملت قراره که بیاد اینجا.‏ پادشاه و پولونیوس از روشهای ضدانقالبی استراق سمع استفاده می-‏<br />

کنن و خودشونو پشت دیوار قایم میکنن.‏ مثالً‏ بگیم این دیواره.‏<br />

‏)صندلی میگذارد.(‏<br />

خواهش میکنم بیاین اینجا پشت این صندلی و چمباتمه بزنین!‏ پایینتر،‏ بازم پایینتر.‏ همین طوری!‏<br />

اوملیا رو میذارن اینجا بشینه روی نیمکت...‏ بفرمایین اینم نیمکت!‏ و بهش یه کتاب میدن که بخونه.‏<br />

‏)صندلی سوم را میگذارد.(‏<br />

پولیه:‏ خوب نیست خوب نیست رفیق معلم.‏ کتاب کوفتی به چه <strong>در</strong>دش میخوره؟ اوملیا یه چهرهی<br />

خلقیِ‏ با رگ و ریشهی ماست.‏ نه یه زن اشرافزادهی ترشیدهی عینکی.‏ بذار یه کار خلقی اینجا بکنه.‏<br />

اشکونسه:‏ آخ راست میگی.‏ ببین چطور حواسم نبود.‏ البته که اینطوره.‏ توی اون متن عقبافتاده اوملیا<br />

کتاب میخوند...‏ حق با شماست.‏ مثالً‏ اینجا میتونه خشتک باباشو وصله بزنه.‏<br />

بوکاره:‏ ای بابا اینم خوب نیست.‏ اینم یه جورایی به بخش خصوصی ربط داره.‏ باید یه کاری بکنه که<br />

جنبهی عمومی داشته باشه.‏ بذار با کاموا بافتنی ببافه.‏ دخترای ما اینکارو میکنن.‏<br />

اشکونسه:‏ عالیه.‏ پس همون کاموا ببافه.‏ میریم جلو...‏ االن آملت وارد میشه و اون مونولوگ معروفشو<br />

میگه:‏ بودن یا نبودن...‏ و اینجاس که باید به من آفرین بگین.‏ چونکه من از متن قدیمی شکسپیر این<br />

- 39 -


معمای ذهنیشو حذف کردم.‏ اینجا به جای این بودن یا نبودن یه چیزی که وصفالحال ما باشه،‏ یه<br />

جایگزین قهرمانانه منطبق با روحیات و سنتهای اجتماعی خودمون گذاشتم:‏<br />

یا من تو را...‏ یا تو مرا...‏<br />

متوجه میشین؟ نه؟ فرقی نمیکنه.‏ ‏)به اشکوکه(:‏ جوون بریم!‏<br />

اشکوکه:‏ ولم کن آقا معلم...‏ نمیتونم.‏<br />

اشکونسه ‏)به زور میکشدش(:‏ یاال یاال این چیزی نیست...‏ حفظ کردی؟<br />

اشکوکه ‏)از جیب کاغذها را <strong>در</strong>میآورد(:‏ نه.‏<br />

اشکونسه و اشکوکه ‏)با هم میخوانند،‏ اشکونسه با افتخار و اشکوکه با بیمیلی میخواند(:‏<br />

یا هستم و یا نیستم،‏<br />

نه میدانم که هستم و نه کجا هستم،‏<br />

یا خواهم بود و یا نخواهم بود،‏<br />

و یا <strong>در</strong> <strong>در</strong>دسر بزرگتری خواهم افتاد.‏<br />

ای پادشاه بر صورتت تف میاندازم،‏ چرا حق خلق را پایمال میکنی؟<br />

جرات داری بیا اینجا تا نشونت بدم چه کسی که را...،‏<br />

بالیی به سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن،‏<br />

نمیذارم از دسترنج ما مفتخوری کنی،‏<br />

هرچی هم تا حاال خوردی از حلقومت میکشم بیرون...‏<br />

- 40 -


اشکونسه:‏ بله.‏ یه جورایی اینجوری باید باشه...‏ یه کم با ادا اطوارهای تهدید آمیز،‏ یه کم دندان قروچه،‏<br />

یه کم پشت چشم نازک کردن،‏ تا همهی پادشاههای جهان از ترس عرق مرگ به تنشون بشینه.‏ وگرنه<br />

ممکنه اینجور تعبیر بشه که برای سلطنت تاسف میخوریم.‏<br />

اشکوکه:‏ حاال منو داری مسخره میکنی آقا معلم؟<br />

اشکونسه:‏ عذر میخوام جوون عذر میخوام!‏ اگر کسی رو مسخره میکنم اون تو نیستی.‏ خودمم...‏ خودم<br />

‏)با صدای بلندتر(:‏ خیله خب!‏ ادامه میدیم!‏ اینجا صحنهی عاشقانه بین آملت و اوملیا رو میگیریم.‏ پس<br />

میبینی که اوملیا نشسته و داره کتاب میخونه.‏ یعنی منظورم اینه که گفتیم کتاب نمیخونه بلکه داره<br />

بافتنی میبافه.‏ بهش نزدیک میشی و باهاش حرف میزنی:‏ اوملیا،‏ ای عشق جاودانهی من،‏ ای که ربودی<br />

دل و دینم ز کف...‏<br />

بوکاره:‏ صبر کن آق معلم!‏ میگم چطوره اگه اون این چیزارو با رقص و آواز بگه،‏ هان؟<br />

اشکونسه:‏ عالیه!‏ رقص و آوازم میتونه باشه!‏ یاال جوون بخون.‏<br />

اشکوکه:‏ شماها هم منو اینجا گیر آوردین...‏ نمیخوام!‏<br />

بوکاره:‏ اونو ولش کن اصن آق معلم.‏ اگه نمیخواد ما که اینجا هستیم.‏ بیا میله ببینم...‏<br />

بوکاره و پولیه ‏)آواز میخوانند(:‏ اوملیا،‏ ای عشق جاودانهی من،‏<br />

ای که ربودی دل و دینم ز کف<br />

اشکونسه:‏ همینطوره همینطوره همینطوره.‏ و حاال،‏ آنجه،‏ تو جوابشو میدی...‏ ‏"ای آملت..."‏<br />

آنجه ‏)برای اشکوکه میخواند.‏ بوکاره و پولیه تمرین رقص محلی میکنند.(:‏<br />

ای آملت،‏ عشق عصبانی من،‏<br />

- 41 -


تو را دوست دارم بیحدوحصر<br />

اشکوکه ‏)با بیمیلی میخواند(:‏ اوملیا ای آفتاب سحرم،‏<br />

تو تابیدهای بر جان و دلم<br />

آنجه:‏ ای آملت،‏ ای مرد قویپنجهی من،‏<br />

تویی گرمای قلب و روح و جان من<br />

اشکوکه:‏ اوملیا تویی دلیل هستی من،‏<br />

بدون تو بیچاره من،‏ آی بیچاره من<br />

آنجه:‏ ای آملت گل زیبای زندگی من،‏<br />

بدون تو وای بر من وای بر من<br />

اشکوکه:‏ اوملیا ای عشق من بگریز از اینجا،‏<br />

تو را از من بادهای سرد خزانی خواهد ربود<br />

آنجه:‏ ای آملت باد بهاری من،‏<br />

اکنون دگر کسی ما را ز هم جدا نتوان کرد<br />

بوکاره و پولیه:‏ هوپ هوپ هوپ ‏)با هیجان تمام میرقصند.(‏<br />

اشکونسه:‏ براوو!‏ انق<strong>در</strong> از شکسپیر فاصله داره که اون به آرامی میتونه تو قبرش بخوابه.‏ ادامه میدیم!‏<br />

صحنهی بعدی.‏ آملت خودشو به خلی زده و اوملیا سعی میکنه از زیر زبونش بکشه که چق<strong>در</strong> <strong>در</strong> مورد<br />

کارای پادشاه میدونه...‏<br />

- 42 -


آنجه:‏ میخواستم یه چیزی بپرسم آقا معلم.‏ این اوملیا چهجور دختریه؟ اگه آملتو دوست داره <strong>در</strong>سته<br />

که به پادشاه کمک کنه؟<br />

اشکونسه:‏ <strong>در</strong>ست نیست،‏ ولی عاقالنهست!‏ این دوست داشتن اصن یعنی چی؟ همینجوریشم یه دفعهای<br />

دود میشه میره به آسمون.‏ ولی <strong>در</strong> اینجا اگر خوب دقت کنین باید پادشاهو زیر سوال برد.‏ چرا که <strong>در</strong><br />

حقیقت پ<strong>در</strong> اوملیا رو <strong>در</strong> موقعیت بدی قرار داده.‏ شوخی بردارم نیست.‏ از این گذشته نمیشه گفت که<br />

کار اوملیا تو این جمع از همه بدتره.‏ اینجا کسایی هستن که تمام عقلشونو دادن دست دیگران فقط به<br />

این خاطر که یه جورایی از گوشهی امن و آرام خودشون بیرون نیان...‏ ادامه بدیم!‏ صحنهی دیوانگی:‏<br />

آملت داد و هوار میکنه.‏ به زمین و زمان مشت و لگد میاندازه و اوملیا ازش میپرسه:‏ تو چت شده...‏<br />

یاال آنجه!‏<br />

آنجه:‏ تو چت شده آملت عزیز من،‏<br />

آیا کسی تو را آزرده است؟<br />

اشکونسه:‏ و آملت جوابشو میده:‏ اوملیا پرندهی زیبای من...‏ یاال یوتسه!‏<br />

اشکوکه ‏)با عصبانیت از او رو برمیگرداند و اشکونسه ادامه میدهد(:‏<br />

اوملیا پرندهی زیبای من،‏<br />

عقلم همه از سر یکجا برفت،‏<br />

زیرا نبُوَد پ<strong>در</strong>خوبم دگر <strong>در</strong> این دار فانی،‏<br />

پ<strong>در</strong>م،‏ پ<strong>در</strong>ِ‏ شوی تو.‏<br />

ای پ<strong>در</strong> تو بودی قهرمان واقعی خلق،‏<br />

- 43 -


تو بودی رهبر خلق به سوی آزادی،‏<br />

و از وقتی تو دیگر با ما نیستی،‏<br />

خلق به روز سیاه نشسته.‏<br />

و حاال تو دوباره بهش خطاب میکنی...‏ چهجوری بود ها؟<br />

آنجه:‏<br />

ای آملت،‏ تو را به خدا قسم بگو به من،‏<br />

چه کسی او را به زیر خاک سپردهاست؟<br />

اشکونسه ‏)با حرارت بیشتر و بیشتر میخواند تا <strong>در</strong> آخرتبدیل به عصبانیت میشود(:‏<br />

پادشاه با نیرنگ و فریب،‏<br />

به قتلگاهش کشانید،‏<br />

پادشاه این سگ <strong>در</strong>یوزه<br />

این دشمن قسمخوردهی خلق زحمتکش.‏<br />

ننگت باد،‏<br />

میرسد آخر،‏ روز رستاخیز.‏<br />

خروسخوان نزدیک است.‏<br />

ای زالوی خلق به هوش باش،‏<br />

ما <strong>در</strong> راهیم<br />

- 44 -


‏)به طرف صندلی خم میشود.‏ به آرامی میگوید(:‏<br />

اوملیا،‏ خودت را نزد کشیش مخفی کن،‏<br />

و همیشه دوشیزه بمان<br />

‏)اشکوکه به سرعت خارج میشود.(‏<br />

سکوت<br />

بوکاره:‏ میگم آق معلم،‏ چرا میفرستدش پیش کشیش آخه؟ اونجا چیکار داره؟ عزیزم کی تا حاال<br />

دیده که کشیشها به دنیای مترقی کمک کنن؟<br />

اشکونسه:‏ آها بله.‏ عذر میخوام!‏ این دوباره تاثیر اون متن عقبافتادهس که میگه:"اوفیلیا برو به<br />

صومعه!"‏ حق دارید.‏ میتونه به جاش مثالً‏ به...‏ اردوی کار خلقی بفرستدش.‏ اینو عوضش میکنیم...‏ حاال<br />

دیگه من باید ازتون عذر بخوام رفقا.‏ کاری دارم که باید زودتر برم.‏ یه سری بازرس هستن که میخوان<br />

بیان م<strong>در</strong>سه بازدید کنن.‏ تمرین بعدی فردا ساعت شش بعدارظهر...‏ و خواهش میکنم متنو سریعتر<br />

حفظ کنین.‏ به خصوص شما رفقای ریاست.‏ به امید دیدار.‏<br />

بوکاره:‏ پس...‏ ما هم میریم دیگه؟<br />

پولیه:‏ بعله دیگه...‏ آنجه،‏ تو که میدونی قرارمون چی بود.‏<br />

‏)پولیه چراغها را خاموش میکند و <strong>در</strong> پی آن همگی خارج میشوند.‏ سپس پس از مدت کوتاهی از<br />

خارج بوکاره از پشت پنجره دیده میشود.(‏<br />

بوکاره:‏ زود باش میله...‏ بیا از این طرف...‏ دنبالم بیا.‏<br />

پولیه:‏ صبر کن...‏ اگه ما رو دیده باشن چی؟<br />

- 45 -


بوکاره ‏)وارد صحنه میشود(:‏ نمیتونستن ما رو ببینن.‏ اون از اون طرف منتظر دخترته.‏ ما از اینور<br />

اومدیم.‏ پشت ساختمون...‏ زود باش بیا تو دیگه.‏ هر لحظه ممکنه بیان تو.‏<br />

‏)پولیه و بوکاره خودشان را <strong>در</strong> گوشهای پشت انبوهی از پرچمها و وسایل دیگر مخفی میکنند.‏ پس از<br />

مدتی <strong>در</strong> باز میشود و آنجه <strong>در</strong>حالیکه اشکوکه را به دنبال خود دارد وارد میشود.(‏<br />

آنجه:‏ بیا ببین!‏ چی بهت گفتم؟ بابام یادش رفته <strong>در</strong>و قفل کنه.‏ اینجا از همه جا بهتره...‏ بیا دیگه.‏ بیا تو<br />

نترس...‏ خداروشکر یه دفعه میتونیم با هم حداقل تنها باشیم.‏<br />

اشکوکه:‏ آره!‏ میتونیم!‏<br />

آنجه:‏ ای بابا این چه طرز حرف زدنه؟ ‏"میتونیم!"‏ مثل اینکه اصن خوشحال نیستی از اینکه تنهاییم.‏<br />

اشکوکه ‏)با بیمیلی(:‏ خوشحالم.‏<br />

آنجه:‏ نیگاش کن ها!‏ ‏"خوشحالم خوشحالم."‏ چرا یه جورایی عجیب و غریبی یوتسه؟ مث آدم بهم بگو<br />

خوشحال هستی یا نیستی.‏<br />

اشکوکه:‏ گفتم بهت که.‏ خوشحالم از اینکه تنهاییم.‏ دیگه چی میخوای...‏ امیدوارم که همهی این آدما از<br />

جلوی چشمم دور شن.‏ برای همیشه.‏ همشون.‏<br />

آنجه ‏)به طرف گوشهای که پرچمها انباشته شده نگاه میکند(:‏ یوتسه،‏ اگه از اینجا خوشت نمیاد بیا<br />

بریم...‏ من یه جای دیگهای هم بلدم...‏<br />

اشکوکه:‏ به اون ربطی نداره.‏ همینجا هم خوبه.‏<br />

آنجه:‏ پس چرا اینجوری هستی؟<br />

اشکوکه:‏ ولم کن آنجه بذار به حال خودم باشم.‏ مگه نمیبینی چه حالی دارم؟ دیگه قاطی کردم.‏ از هیچی<br />

دیگه سر <strong>در</strong> نمیآرم.‏<br />

- 46 -


آنجه:‏ حرف بزن باهام یوتسه.‏ بگو این اواخر چته آخه.از من دوری میکنی.‏ تنها میری اینور اونور.‏<br />

همش...‏ بگو چی شده؟ تورو خدا بگو!‏<br />

اشکوکه:‏ ول کن آنجه.‏ بگمم تو نمیفهمی.‏<br />

آنجه:‏ من نمیفهمم؟ اگه من نفهمم پس کی میتونه؟<br />

اشکوکه:‏ تو واقعاً‏ کوری؟ نمیبینی؟ چشم داری که خودت.‏ نمیبینی این همه هرزگی رو دوروبرت؟<br />

نمیبینی چه اتفاقاتی اینجا میافته؟<br />

آنجه:‏ یوتسه...‏ بیا از اینجا بریم...‏ بریم بیرون...‏ بیرون بهم بگو.‏<br />

اشکوکه ‏)ادامه میدهد(:‏ خوبیش اینه که من اینجا هرزهترین این آدمام.‏ آره آره من.‏ من کثافتم.‏<br />

آشغالم.‏ آدم پستیم که دمم رو گذاشتم رو کولم.‏ دیروز بابامو به پنج سال زندان با کار شاقه محکوم<br />

کردن.‏ یک کالم هم <strong>در</strong> دفاع از خودش از دهنش بیرون نیومد.‏ و من...‏ هنوزم اینجام و انگشت<br />

کوچیکمم تکون نمیدم.‏ به جای اینکه پاشم برم همهجا هوار بکشم،‏ خودمو اینجا دلقک مردم کردم.‏<br />

هرهر میخندم،‏ شعر میخونم،‏ آواز سر میدم،‏ اونم برای کیا؟ کسایی که بابامو انداختن نو زندان...‏ آخه<br />

به منم میگن آدم،‏ خاک تو سرم.‏<br />

آنجه:‏ ولی یوتسه،‏ تو حق نداری اینجوری از دست همشون عصبانی باشی.‏ تو نمیدونی که بابات<br />

گناهکار بوده یا نه.‏<br />

اشکوکه:‏ آنجه،‏ اینو االن گفتی ولی دیگه نمیخوام از دهنت همچین حرفی رو بشنوم.‏ تو هیچی نمیدونی.‏<br />

بابای من گناهکار نبوده...‏ هیچ گناهی نداشته...‏ گوش کن...‏ گوش کن چی برام نوشته!‏ این نامهایه که<br />

دیروز از زندان ازش به دستم رسید.‏ گوش کن بعد به من بگو کی اینجا دزده و کی اینجا به ناحق<br />

محکوم شده...‏<br />

آنجه:‏ یوتسه...‏ توروخدا...‏ اینجا برام این نامه رو نخون.‏ یه دفعه دیگه برام بخون.‏<br />

- 47 -


اشکوکه:‏ نه نه!‏ تو باید بشنوی!‏ همینجا همین االن!‏ تو باید همه چیزو بدونی.‏<br />

آنجه:‏ یوتسه،‏ نه...‏ حاال نه...‏ تورو خدا...‏ من قبولت دارم...‏ همه چیزایی که میگی رو من باور میکنم.‏<br />

اشکوکه:‏ <strong>در</strong>ست به خاطر همین االن باید بشنوی.‏ باید بدونی که چرا قبولم داری.‏<br />

آنجه:‏ نه نه...‏ نمیخوام بشنوم...‏ هیچی نمیخوام بشنوم...‏<br />

اشکوکه ‏)<strong>در</strong> روشنایی کبریت که مستمراً‏ روشن میکند،‏ میخواند(:‏ آنجه گوش کن وقتی بهت میگم...‏<br />

این مهمه...‏ ‏"پسر عزیزم..."‏<br />

آنجه:‏ یوتسه...‏ یوتسه...‏ بهت التماس میکنم...‏<br />

اشکوکه ‏)با اصرار(:‏ ‏"...میخواستم <strong>در</strong> چند کلمه تو را از حال خودم باخبر کنم که خوبم و سالمت.‏ اینجا<br />

هر چیزی که مورد احتیاج هست دارم.‏ هیچی کم ندارم.‏ الزم نیست خودتو ناراحت کنی از اینکه شاید<br />

چیزی الزم داشته باشم..."‏<br />

و ادامه میده...‏ این مهم نیست...‏ آها!‏ اینو گوش کن...‏ ‏"پسر عزیزم،‏ تو حتماً‏<br />

مثل بقیه فکر میکنی که پ<strong>در</strong>ت از صندوق تعاونی پول دزدیده.‏ ولی من همچین کاری رو نکردم.‏ حتی یه<br />

پول سیاه هم از اون تو برنداشتم.‏ اون ده میلیونی که کسر اومده،‏ من به بوکاره دادم طبق <strong>در</strong>خواستی که<br />

برای خرید تراکتور و یکسری تعمیرات از تعاونی کرده بود.‏ تمام اینها دقیقاً‏ و موبهمو <strong>در</strong> دفتر مخارج<br />

تعاونی ثبت شده بود.‏ با تاریخ دقیق و نام افراد.‏ ولی این دفتر <strong>در</strong>ست <strong>در</strong> روزی که کمیسیون برای<br />

بازبینی میخواست بیاد غیبش زد..."‏<br />

آنجه:‏ یوتسه،‏ بسه دیگه...‏ بسه...‏ دیگه بیشتر نگو!‏<br />

اشکوکه:‏ اینو گوش کن!‏ این از همه مهمتره.‏<br />

"<br />

و اینطوری،‏ پسر عزیزم،‏ کمیسیون فقط دفتر<br />

<strong>در</strong>آمدهارو پیدا کرد و نه دفتر مخارج و چون پول کم اومده بود،‏ به من تهمت اختالس زدن.‏ <strong>در</strong><br />

دفترچهی مخارج همه چیز ثبت شده بود و این مسئله رو ماچاک هم که با من <strong>در</strong> دفتر کار میکرد می-‏<br />

- 48 -


دونست.‏ ولی ماچاک االن ساکت شده و نمیخواد شهادت بده.‏ اینم یا به خاطر اینه که کسی به زور<br />

دهنشو بسته،‏ یا خودشم دستش تو کاره...‏<br />

"<br />

آنجه:‏ ای واای...ای وااای...‏ چه خاکی به سرم شد...‏ چیکار کردم من...‏ به خدا من نمیخواستم اینجوری<br />

بشه.‏ خدا شاهده.‏<br />

اشکوکه:‏ حاال آنجه <strong>در</strong>ست میبینی که اینجا کی چیکار کرده...‏ ولی صبر کن.‏ صبر کن بوکاره.‏ وقتی به<br />

چنگم بیفتی با سنگ مث مار سرتو از تنت جدا میکنم.‏ ‏)با حرکات دست نشان میدهد(‏ این برای یه<br />

سال زندان با اعمال شاقه...‏ این برای سال دومش...‏ این برای سال سومش...‏ این برای سال چهارمش...‏<br />

این برای سال پنجمش...‏ بعدشم تیکهتیکهت میکنم میاندازمت جلوی سگ و گربه که بخورنت...‏ این-‏<br />

جوری...‏ اینجوری...‏ اینجوری...‏<br />

آنجه:‏ آروم باش یوتسه.‏ توروخدا آروم بگیر.‏ توروخدا داد نزن.‏ یه وقت میشنون.‏<br />

اشکوکه:‏ ببخش منو آنجه...‏ نمیخواستم اینجوری بشه.‏<br />

آنجه:‏ یوتسه،‏ نباید اینجوری خلبازی از خودت <strong>در</strong>بیاری.‏ اگه این کارا رو بکنی نمیدونی چه بالیی می-‏<br />

تونن سرمون بیارن.‏ میتونن ما رو برای همیشه از هم جدا کنن.‏ هیچوقتم دیگه نمیتونیم همدیگه رو<br />

ببینیم.‏<br />

اشکوکه:‏ جدامون کنن؟ اونا ما رو؟ این موضوع چه ربطی داره به ما؟<br />

آنجه:‏ ازم نپرس چطور.‏ فقط حرفمو گوش کن.‏ با اونا کاری نداشته باش یوتسه.‏ خودتو با شاخ گاو<br />

وحشی به جنگ ننداز.‏<br />

اشکوکه:‏ با شاخ گاو،‏ آره...‏ هنوز مونده که ببینن کی اینجا شاخ گاوه.‏<br />

آنجه:‏ یوتسه،‏ توروخدا!‏ اصن تو به من فکر نمیکنی.‏ تو منو دوست نداری.‏<br />

- 49 -


اشکوکه:‏ اصن موضوع این نیست.‏ بابای من ناحق داره قربانی میشه.‏ منم...‏ منم اینجا خودمو با این<br />

<strong>نمایش</strong> مسخره کردم.‏ من میخوام تکلیفمو با اینا یه سره کنم.‏<br />

آنجه ‏)به پایش میافتد و گریه میکند(:‏ توروخدا یوتسه...‏ نکن اینکارو...‏ به بابات کمکی نمیکنی،‏ منم<br />

بدبخت میکنی.‏<br />

اشکوکه ‏)از او فاصله میگیرد(:‏ آنجه،‏ تو اینجا چیکار میکنی بین این دزدا و شیادا؟ فرار کن برو شهر!‏<br />

یه جایی کار برای خودت پیدا کن و دیگه پشت سرتم نگاه نکن.‏<br />

‏)ناگهان از صحنه خارج میشود و آنجه میماند <strong>در</strong> حال گریه کردن.‏ بوکاره و پولیه از مخفیگاه خود<br />

بوکاره:‏ هاها...‏ شاخ گاو ها؟<br />

خارج میشوند.(‏<br />

پولیه:‏ ماته راستشو بهم بگو.‏ مث یه دوست.‏ کی اون پوال رو برداشته؟<br />

بوکاره:‏ بیا جلو مرتیکه!‏ فکر کردی چی؟ بهت نشون میدم کی کی رو تیکهتیکه میکنه...‏ آنجه عزیزم.‏<br />

اون نامه رو باید ازش بگیری.‏<br />

آنجه ‏)با فریاد(:‏ نمیخوام...‏ نمیخوام...‏ دیگه هیچکاری براتون نمیکنم...‏ سیاهبختم کردین...‏ منو<br />

کردین جاسوس خودتون...‏ دیگه براتون جاسوسی نمیکنم...‏<br />

‏)<strong>در</strong> چارچوب <strong>در</strong> اشکونسه ظاهر میشود و چراغ را روشن میکند.‏ همه حیرتزده برگشته و به او نگاه<br />

میکنند.(‏<br />

اشکونسه:‏ خیلی عذر میخوام...‏ نمیخواستم مزاحم بشم...‏ دیدم...‏ چراغا خاموشه...‏ فکر کردم...‏<br />

پولیه ‏)گیج(:‏ چیزی نیست چیزی نیست آقا معلم.‏ راحت باشین...‏ چیزی الزم داشتین؟<br />

- 50 -


اشکونسه:‏ چیز مهمی نبود...‏ فکر میکنم یه جایی همینجاها گذاشتمش...‏ ‏)<strong>در</strong> دور و اطراف به دنبال<br />

چیزی میگردد و به زیر میز و صندلیها نگاه میانداز.د(‏ سن و ساله دیگه چیکارش میشه کرد.‏ آدم<br />

فراموشکار میشه...‏ ‏)زیر یک نیمکت کتابی را میبیند.(‏ بله همونجوری که حدس میزدم اینجاست.‏<br />

‏"<strong>هملت</strong>ِ"‏ شکسپیر...‏ ‏)کتاب را صاف و تمیز میکند.(‏ حیف یه کسی زیر پا لگدمالش کرده...‏ یه بار دیگه<br />

ازتون عذر میخوام که مزاحمتون شدم رفقا...‏ و یادتون نره فردا ساعت شش.‏<br />

پولیه:‏ ماته ازت پرسیدم کی اون پوال رو برداشته؟<br />

‏)خارج میشود.(‏<br />

بوکاره ‏)با نگاه اشکونسه را تعقیب میکند(:‏ اگه همه حرفارو شنیده باشه چی؟<br />

پولیه ‏)با صدای بلند(:‏ ماته...‏ کی اون پوال رو برداشته؟<br />

بوکاره ‏)ساکت میماند(‏<br />

پایان قسمت اول<br />

- 51 -


قسمت دوم<br />

صحنه چهار<br />

‏)چند هفته گذشتهاشت.‏ تغییری <strong>در</strong> صحنه دیده نمیشود.‏ اشکونسه و اشکوکه وارد میشوند و صندوق<br />

بزرگی را با خود به روی صحنه حمل میکنند.‏ اشکونسه بالفاصله <strong>در</strong> آن را باز میکند.‏ )<br />

اشکوکه:‏ این دیگه چیه آقا معلم؟<br />

اشکونسه ‏)از دورن صندوق شنل پادشاهی را بیرون میآورد(:‏ میبینی که،‏ صندوق.‏ و داخل صندوق،‏<br />

لباسهای شاهانه.‏ اونم لباسهای واقعی نه از اون قالبیهاش...‏ حقیقتش نمیفهمم چی این تئاتر شهرو<br />

واداشت که این لباسهارو برامون بفرستن.‏ مطمئنم که به خاطر عشق به ادبیات نبوده.‏<br />

اشکوکه ‏)به لباسها نگاه میکند(:‏ یعنی ما میخوایم اینارو موقع <strong>نمایش</strong> تنمون کنیم؟<br />

اشکونسه:‏ بله همینطوره...‏ البته این هیچ تاثیر مثبتی <strong>در</strong> کار نداره.‏ لباس هیچ کمکی نمیکنه جوون!‏<br />

بوکاره همون بوکاره میمونه،‏ پولیه هم همون پولیه.‏<br />

اشکوکه:‏ اینارو باید آتیش زد...‏ همهی اینارو باید سوزوند...‏ بنزین بریز و یه کبریت بنداز روش.‏ این<br />

لباسا،‏ این صحنه،‏ با این <strong>نمایش</strong>...‏ همهچی با هم.‏<br />

اشکونسه:‏ اوهو!‏ همچین فکری از هنرپیشهی اصلی یه کم بعیده.‏<br />

اشکوکه:‏ دست رو دلم نذار آقا معلم.‏ دیگه فقط مونده شما سربهسرم بذارین.‏ به اندازهی کافی گرفتاری<br />

دارم.‏ بابامو کردن زندان،‏ منم مث این خرسایی که زنجیر گردنشون میاندازن آوردن اینجا که مردمو<br />

سرگرم کنم.‏<br />

- 52 -


اشکونسه:‏ باید بگم جوون ازت تعجب میکنم.‏ اینجوری که من میبینم تو هم باهوشی و هم صادق،‏ و...‏<br />

البته میبخشی...‏ برای چی خودتو میمون اینا کردی اینجا؟ شاید البته این کمی خندهدار باشه که این<br />

حرفو از من میشنوی.‏ چون من خودم هزار بار از تو میمونترم.‏ ولی خب من سن و سالی ازم گذشته.‏<br />

خانواده دارم و سخته برام که خالف جریان آب شنا کنم.‏ ولی تو جوونی و رو پای خودت وایسادی.‏ نمی-‏<br />

فهمم چی تو رو اینجوری اسیر این <strong>نمایش</strong> کرده؟<br />

اشکوکه:‏ اِی بابا،‏ آقا معلم کاشکی میدونستم...اگه بدونی تا حاال چند دفعه به خودم گفتم دیگه بسه!‏<br />

میرم بهشون میگم گور باباتون...‏ ولی هر دفعه وقتی یادم میافته که ممکنه آنجه رو از دست بدم...‏<br />

ق<strong>در</strong>تشو ندارم...‏ بعد فکر میکنم...‏ اونا میتونن بابامو نابود کنن...‏ اونوقته که میخوام فرار کنم...‏ بعد<br />

میاد تو سرم که شاید بهتر باشه بمونم و دزد واقعی رو پیدا کنم و به همه نشون بدم...‏ برای همینه که<br />

موندم،‏ ولی دل موندن هم ندارم.‏ بعدش همه چی تو سرم قاطی میشه.‏ نه میدونم چی میخوام یا چی<br />

نمیخوام...‏ زمانم همینجور میگذره منم هنوز تو این <strong>نمایش</strong> احمقانه موندم...‏ داره دود از کلهم بلند<br />

میشه،‏ مث اینکه میخواد منفجر بشه...‏<br />

اشکونسه ‏)دو صندلی بر روی میز میگذارد(:‏ ای یوتسه تو چق<strong>در</strong> سادهای.‏ تو فکر میکنی اگه دزدو پیدا<br />

کنی و با انگشت به همه نشونش بدی همه چی حل میشه؟ تو نمیدونی با چه جور آدمایی طرفی.‏ همهی<br />

اینا مطمئن باش که از اون طرف دفاع میکنن بعدشم خودتو متهم به دزدی میکنن.‏ تو شاید هنوز هم<br />

نمیدونی کیا قا<strong>در</strong>ن که زیر پاتو جارو کنن.‏ من نمیخوام کسی رو متهم کنم ولی...‏ اون روز که با<br />

همدیگه دم <strong>در</strong> برخورد کردیم به نظرم آنجه جاسوسیتو میکرد...‏<br />

اشکوکه:‏ همچین چیزی امکان نداره!‏ حقیقت نداره!‏<br />

اشکونسه:‏ متاسفانه این عین حقیقته.‏ بعدشم توی تاریکی شنیدم که اون با بوکاره و پولیه <strong>در</strong>ست <strong>در</strong>باره-‏<br />

ی همین حرف میزدن.‏ فکر میکنم قرار بر این بوده که اون از زیر زبونت حرف بکشه.‏ اونا هم همهی<br />

حرفایی که بهش زده بودی رو شنیدن.‏<br />

- 53 -


اشکوکه:‏ امکان نداره...‏ همچین چیزی محاله!‏ داری بهم <strong>در</strong>وغ میگی آقا معلم!‏<br />

اشکونسه:‏ من به تو <strong>در</strong>وغ بگم؟ اگه تو این آشغالدونی کسی باشه که من خیرشو بخوام،‏ اون تویی.‏<br />

مطمئن باش!‏<br />

اشکوکه:‏ ولی آخه چطور میشه که آنجه بر ضد من کاری بکنه...‏ نمیتونم باور کنم...‏ این محاله!‏<br />

اشکونسه:‏ جوون اگه من به جای تو بودم خیلی بااحتیاط بیشتری عمل میکردم،‏ یا اینکه اصن از اینجا<br />

میرفتم.‏ چیکار میشه کرد...آدما اینجورین!‏<br />

اشکوکه:‏ آقا معلم...‏ آخه چهجوری یه همچین چیزی ممکنه...‏ آقا معلم بهم بگو...‏<br />

اشکونسه:‏ هیس...‏ ساکت باش!‏ دارن میان!‏<br />

‏)با سروصدا پولیه،‏ بوکاره،‏ ماچاک،‏ آنجه،‏ مایکاچه،‏ ماریا و تعدادی <strong>روستای</strong>ی وارد میشوند.‏ یکی از<br />

<strong>روستای</strong>یان ویلن <strong>در</strong> دست دارد.(‏<br />

بوکاره:‏ مگه چند سال دیگه از عمر آدم باقی مونده؟ بعدشم دیگه هیچی.‏ نه کسی میگه کی بودی و نه<br />

اینکه از کجا اومدهبودی.‏ تموم شد و رفت.‏ دیگه چی برات میمونه؟ به شیکم صابمردهت برسی.‏<br />

حداقل مزهی زندگی رو چشیده باشی قبل از اینکه ریق رحمتو سربکشی.‏<br />

ماچاک ( از بطری چنان مینوشد که از کنار صورتش سرازیر میشود(:‏ عجب چیزیه این!‏ حرف نداره<br />

ماته!‏ هرچق<strong>در</strong> پول باالش بدی میارزه.‏ از کجا خریدی؟<br />

بوکاره:‏ از کجا خریدم؟ خودم <strong>در</strong>ست کردم.‏ همین االن تازه از بشکه ریختمش تو شیشه.‏ بردارین رفقا!‏<br />

نوش جونتون!‏ مزهشو امتحان کنین.‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول ‏)مینوشد(:‏ دستت <strong>در</strong>د نکنه،‏ عجب چیزِ‏ مَشتیه!‏<br />

- 54 -


ماچاک:‏ تا حاال چیزی هم از این فروختی؟<br />

بوکاره:‏ آره،‏ همین اطراف.‏ دویست تا برای دوتا بشکه.‏ بیشتر دیگه نمیخواستن پول بدن.‏<br />

ماچاک:‏ فقط دویست تا؟ تو صورتشون تف هم نباید میانداختی.‏<br />

پولیه ‏)مینوشد(:‏ بابا این عجب چیزیه!‏ مرده رو زنده میکنه!‏<br />

مایکاچه:‏ یه کم هم به من بدین.‏ گلوم خشک شده.‏<br />

اشکونسه:‏ یاال رفقا!‏ شروع کنیم!‏ زیاد وقت نداریم.‏<br />

پولیه:‏ امروز خیلی کار داریم آقا معلم؟ من سرم شلوغه.‏<br />

اشکونسه:‏ نه.‏ امروز میخوایم با ادبیات <strong>نمایش</strong>ی یه کم از نزدیکتر آشنا بشیم.‏ خب رفقا خواهش می-‏<br />

کنم توجه کنین.‏ تمرینو شروع میکنیم.‏ امروز روی صحنهی معروف ‏"تلهموش"‏ و یا محک زدن وجدان<br />

پادشاه کار میکنیم.‏ <strong>در</strong> ‏"<strong>هملت</strong>"‏ اصلی،‏ <strong>در</strong> این صحنه تعدادی هنرپیشه <strong>نمایش</strong>ی رو برای پادشاه اجرا<br />

میکنن که هدفشون به دام انداختن وجدان اونه.‏ ولی اون وجدانی رو که میشه به دام انداخت،‏ فکر می-‏<br />

کنم <strong>در</strong> جامعهی پیشرفتهای مث ما اصالً‏ نیازی بهش نباشه.‏ به همینخاطر طبیعتاً‏ این صحنهی عقبمونده<br />

و پوسیدهی ‏"تلهموش"‏<br />

<strong>هملت</strong>ی رو تبدیل کردم به تظاهرات خلق زحمتکش علیه دیکتاتوری رژیم<br />

سلطنتی.‏ پس شروع کنیم!‏ این باال شاه میشینه.‏ بفرمایین رفیق دبیر.‏ برین باال.‏ رفیق مایکاچه <strong>در</strong><br />

کنارش...‏ رفیق پولیه اینجا،‏ و رفیق ماچاک،‏ اینجا...‏ و رفیق آنجه هم کنار پ<strong>در</strong>ش.‏<br />

‏)بوکاره و مایکاچه به باالی میز میروند و روی صندلی ها مینشینند و پولیه و ماچاک و آنجه هم جای<br />

خود را <strong>در</strong> اطراف میز میگیرند.‏ ماریا و سایر <strong>روستای</strong>یان زیر میز روی زمین مینشینند.(‏<br />

شروع میکنیم!‏<br />

- 55 -


بوکاره:‏ صبر کن!‏ صبر کن!‏ اینجوری خوب نیست رفیق معلم.‏ ما اینجا یه مشت آدم بردهدار و<br />

ضدمردمی رو نشون میدیم یا نه؟ پس باید این خوب به چشم بیاد.‏ بیار یه چندتا لیوان و بطری بذار<br />

اینجا که نشون بده که اینا دارن از دسترنج خلق زحمتکش لذت میبرن،‏ بعدشم بازی کردن این صحنه<br />

یه جوری راحتتره وقتی گلومون خشک نباشه.‏<br />

ماچاک:‏ ای ماته!‏ دستت <strong>در</strong>د نکنه.‏ خدا از اون دهنت بشنوه.‏<br />

ماریا:‏ یه دونه از اون بطریها به ما هم بدین که گلومون خشک نمونه.‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ بابا با گلوی خشک گوسفندم نمیشه چروند،‏ چه برسه به <strong>نمایش</strong> بازی کردن.‏<br />

مایکاچه:‏ ای بابا!‏ اینجوری اصن نمیشه با شیکم خالی.‏ آنجه دخترم بیا این کلیدو بگیر برو مغازه یه کم<br />

سوسیس کالباس بردار بیار...‏ یادت نره نونم باهاش بیاری.‏<br />

بوکاره:‏ براوو ماره!‏ انگار که از دل من خبر داشتی.‏<br />

پولیه:‏ آنجه آنجه...‏ برای من دوتا سوسیس بیار.‏<br />

ماچاک:‏ منم یه پیشنهاد دارم.‏ میگم حاال که اینجوریه ورق بازی هم باید بکنیم.‏ بدون اون که نمیشه.‏<br />

<strong>در</strong>سته؟<br />

بوکاره:‏ صد<strong>در</strong>صد.‏ خیلی هم خوبه.‏ بذار خلق ببینه که چهجوری این اربابا خوش میگذرونن <strong>در</strong>حالیکه<br />

زحمتکشا دارن عرق میریزن،‏ وگرنه از کجا بفهمن که کی هستیم و چی هستیم.‏ <strong>در</strong>سته آقا معلم؟<br />

اشکونسه:‏ واال چی بگم...‏ مردم همینجوری هم بدون اینکارا میدونن.‏<br />

بوکاره:‏ تو هیچ نگران نباش آقا معلم!‏ همه رو بذار به عهدهی من.‏ وقتی من <strong>نمایش</strong>و رهبری میکنم،‏<br />

امکان اشتباه وجود نداره.‏<br />

- 56 -


اشکونسه:‏ خواهش می کنم خواهش میکنم!‏ من که جسارت نکردم.‏ شما خود حکومتین و تصمیم با<br />

شماست.‏<br />

‏)بوکاره،‏ مایکاچه،‏ پولیه و ماچاک ورق بازی میکنند و هرازگاهی مینوشند.‏ اشکونسه بر روی تراکتها<br />

شعار مینویسد.(‏<br />

بوکاره ‏)با لیوان پر <strong>در</strong> دست میخواند و دیگرانه همراهی میکنند(:‏<br />

و به این خاطر،‏ دوستان،‏ بنوشیم...‏ ‏)از لیوان مینوشد...(‏ تا خود سحر<br />

چرا که این عادت ماست <strong>در</strong> <strong>در</strong>بار کالودیوس<br />

ماچاک:‏ بازی کن پولونیوس،‏ ای پ<strong>در</strong> من،‏ نوبت توست!‏<br />

پولیه:‏ چه برایت بیندازم،‏ پسرم،‏ لهیرتیز؟<br />

آیا خشت میخواهی یا گشنیز؟<br />

مایکاچه:‏ اعالحضرتا،‏ کالودیوس،‏ همسر من!‏<br />

بکشش با آن ده لو خوشگلهت!‏<br />

بوکاره:‏ نمیتوانم ای گرترود!‏ بزرگ است...‏ این شاه<br />

مایکاچه:‏ بینداز خدا لعنتش کند!‏<br />

برای چه نگهش داشتی؟<br />

بوکاره:‏ این <strong>در</strong>پیت ارزشش را ندارد ای گرترود،‏<br />

که شاه را فدایش کنم!‏<br />

- 57 -


پولیه:‏ لهیرتیز،‏ پسرم!‏ این شاهو با یه چیز قویتر نفله کن!‏<br />

بوکاره:‏ تف!‏ سه انداخت!‏ ای بخشکی شانس!‏ حاال <strong>در</strong>ست باید همین تو دستش میبود.‏<br />

‏)آنجه وارد میشود.‏ نان و سوسیس با خود میآود.(‏<br />

ماچاک:‏ پ<strong>در</strong> بزرگوارم پولونیوس!‏ این هم اوملیا دخترت و خواهر من!‏ سوسیس میآورد!‏<br />

بوکاره:‏ اوملیا!‏ برای پادشاه دو تیکه از اون جاهای خوبش ببر و بیاور!‏<br />

پولیه:‏ و پ<strong>در</strong>ت را فراموش مکن،‏ ای اوملیا!‏<br />

مایکاچه:‏ و حاال پولونیوس،‏ ای وزیر من،‏ برای گرترود،‏ شهبانویت،‏ توی این لیوان یه کم بریز!‏<br />

‏)آنجه سوسیس و نان میبُرد و برای آنها میآورد.‏ آنها نیز مشغول خوردن،‏ نوشیدن و بازی هستند.(‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ بابا شماها هم اون باال مث اربابای واقعی دارین حال میکنین.‏ ما هم این پایین گلومون<br />

خشک شده.‏<br />

ماریا:‏ اونم رفقای مسئول و رئیس.‏ این سوسیالیسم و برابری و عدالت اجتماعی چی شد؟<br />

بوکاره:‏ ماریا!‏ خوب گوش کن ببین بهت چی میگم.‏ تو اصن فهمیدی داستان چیه؟ ما اینجا نظام<br />

سلطنتی رو به <strong>نمایش</strong> میذاریم.‏ تو هم فقیر فقرا و همهی بدبختا رو.‏ برای همین تو اون پایین باید از<br />

گشنگی و تشنگی جونت <strong>در</strong>آد.‏ گرفتی؟...کجا بودیم؟<br />

پولیه:‏ بیبی رو بنداز لهیرتیز!‏ بیبی!‏ ای خدا بگم چیکارت کنه.‏<br />

مایکاچه:‏ کالودیوس،‏ با سربازت کارشونو بساز!‏<br />

بوکاره:‏ گرترود،‏ سربازو نمیتونم!‏ بیا این دهو بگیر.‏<br />

- 58 -


ماچاک:‏ مواظب باش پولونیوس،‏ االن حساسه.‏ گرترود عصبانی شده.‏<br />

پولیه:‏ پسرم،‏ لهیرتیز،‏ بپا اینو!‏ گرترود نزنه تو سرش.‏<br />

بوکاره:‏ ای گرترود...‏ خشت یا گشنیز؟<br />

ماچاک:‏ بجنب بابا گندش اون پایین <strong>در</strong>اومد.‏<br />

مایکاچه:‏ لعنت به این دست!‏ یا باید با آس بکشمش یا رد کنم.‏<br />

بوکاره:‏ بیخیال!‏ ای گرترود!‏ آسو بنداز.‏ هنوز بازی جا داره...‏ یاال رفقا!‏ االن وقت رقص محلیه.‏<br />

‏)<strong>روستای</strong>ی سوم شروع به نواختن ویلن میکند.‏ ماچاک و پولیه شروع به رقص محلی میکنند.(‏<br />

بوکاره:‏ یاال شماها اون پایین!‏ منتظر چی هستین؟ االن نوبت شماس.‏ شورش کنین وسلطنتو سرنگون<br />

کنین.‏ اونجا وایسادین که چی؟ ما خودمون خودمونو ساقط کنیم؟<br />

اشکونسه ‏)تراکتها را به دست <strong>روستای</strong>یان میدهد.‏ به <strong>روستای</strong>ی اول(:‏ اینم تراکتها رفقا!‏ تموم شد.‏<br />

آمادهس.‏ شورشو میتونیم شروع کنیم.‏ تو داد بزن:‏ مرگ بر شاه کالودیوس و دارودستهش.‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول ‏)به طرف تماشاچیان برمیگردد(:‏ مرگ بر شاه کالودیوس و دارودستهش!‏<br />

اشکونسه ‏)به <strong>روستای</strong>ی دوم(:یاال یاال!‏ بالفاصله جوابشو بده!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی دوم:‏ مرگ بر!‏<br />

بوکاره:‏ صبر کن صبر کن آقا معلم!‏ اینجا تماشاچیا پادشاهن یا من؟ اینا به کی دارن داد میزنن؟ چرا<br />

به طرف من برنمیگردن؟<br />

- 59 -


اشکونسه ‏)به <strong>روستای</strong>ی دوم(:‏ کامالً‏ <strong>در</strong>سته!‏ برگردید همه به طرف رفیق دبیر...‏ حاال تو:‏ <strong>در</strong> دانمارک دیگه<br />

سلطنت نمیخوایم!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی دوم:‏ <strong>در</strong> دانمارک دیگه سلطنت نمیخوایم!‏<br />

<strong>روستای</strong>یان:‏ نمیخوایم!‏<br />

اشکونسه ‏)به <strong>روستای</strong>ی اول(:‏ حاال تو جملهی خودتو...‏ سریعتر...‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ مرگ بر استبداد ملکه گرترود!‏<br />

<strong>روستای</strong>یان:‏ مرگ بر!‏<br />

ماریا:‏ یه چیزی هم به من بده داد بزنم...‏ من هیچی ندارم.‏<br />

اشکونسه:‏ خیلهخب!‏ داد بزن:‏ مرگ بر دارودستهی ضدخلقی رژیم سلطنتی و <strong>در</strong> رأسش پولونیوس<br />

خائن!‏<br />

ماریا:‏ مرگ بر دارودستهی ضدخلقی...‏ ای بابا آقا معلم یه چیز کوتاهتری به من بده!‏<br />

<strong>روستای</strong>یان:‏ مرگ بر!‏<br />

اشکونسه:‏ زندهباد جمهوری خلق قهرمان دانمارک به رهبری رئیسجمهور دانا،‏ آملت!‏<br />

<strong>روستای</strong>یان:‏ زندهباد!‏<br />

بوکاره:‏ یاال!‏ یاال برقصین!‏<br />

‏)<strong>روستای</strong>ی سوم دوباره شروع به نواختن میکند.‏ سایر <strong>روستای</strong>یان مشغول رقص دور بوکاره هستند.‏ پولیه،‏<br />

ماچاک،‏ مایکاچه و آنجه به آنها ملحق میشوند.‏ زنان با دست زدن و کوبیدن پا ریتم را نگه میدارند و<br />

- 60 -


مردان دست <strong>در</strong> دست هم رقص محلی میکنند.‏ بوکاره تنها بر روی صندلی نشسته،‏ میخورد،‏ مینوشد و<br />

همچنان که رقص دور او ادامه دارد،‏ تکههای سوسیس را برای آنها پرتاب میکند.‏ بوکاره به پا می-‏<br />

ایستد.‏ سوسیسها و بطری را <strong>در</strong> هوا میچرخاند.‏ موسیقی و رقص به اوج خود میرسد.(‏<br />

دستهی رقص:‏ بچرخ...‏ اوپ اوپ اوپ...‏ بپر...‏ اوپ اوپ اوپ...‏ بزن...‏ اوپ اوپ اوپ...حاال بچرخ،‏ بپر،‏<br />

بزن!‏ هوپ!‏<br />

بوکاره:‏ براوو،‏ عالی بود!‏ اینجوری کار میکنن.‏ دستتون <strong>در</strong>د نکنه.‏ خسته نباشین!‏ بیاین اینجا گلوتونو<br />

تازه کنین.‏ همهتون.‏ دوستون دارم مث خواهرا و برا<strong>در</strong>ای خودم.‏ از بس که خوب بازی کردین!‏ ‏)لیوان پر<br />

میکند.(‏<br />

ماچاک:‏ برین جلو.‏ برین جلو مردم!‏ اینم دوای <strong>در</strong>دتون!‏ دیگه الزم نیست برین دکتر.‏ زنده باد رفیق<br />

بوکاره!‏<br />

همه ‏)همه لیوانهای خود را بلند میکنند(:‏ زنده باد!‏<br />

بوکاره:‏ آق معلم تو هم بیا!‏ چرا اون گوشه تنهایی وایسادی؟ تو هم حقته بابا!‏<br />

ماچاک:‏ زنده باد آق معلم!‏ زنده باد <strong>نمایش</strong>!‏<br />

همه ‏)میخوانند(:‏ زنده باد!‏<br />

مایکاچه ‏)داخل صندوق را جستجو میکند و تاجی را بیرون میآورد(:‏ اینجا رو ببین!‏ همهچی توش<br />

هست.‏ این چیه آق معلم؟<br />

اشکونسه ‏)<strong>در</strong> حال نوشیدن(:‏ این تاجه رفیق.‏ تاجی که پادشاها و ملکهها به سر میذارن.‏<br />

مایکاچه:‏ راست میگی؟ پس این مال منه!‏ اینو گفتی کجاشون میذارن؟ سرشون؟<br />

- 61 -


اشکونسه:‏ بله،‏ البته اگه داشته باشن.‏<br />

مایکاچه ‏)تاج را بر سر خود میگذارد(:‏ اینجوری!‏ اگه االن شاه پیتر منو میدید با خودش میبردم<br />

تبعید.‏<br />

اشکونسه:‏ صبر کنید صبر کنید!‏ ملکه باید شنلم داشته باشه.‏<br />

‏)از صندوق شنل شاهانهای را بیرون میآورد و بر روش شانههای او میگذارد.‏ او نیز از میز باال میرود و<br />

<strong>در</strong> کنار بوکاره میماند.(‏<br />

بوکاره:‏ آق معلم برا منم یه تاج داری اون تو؟ مگه من پادشاه نیستم؟<br />

پولیه:‏ ماته اندازه سر تو پیدا نمیشه.‏ برای سر تو باید یه پیت حلبی صدلیتری رو ببُرم تا جا بشه.‏<br />

بوکاره ‏)تاجی را که ماچاک میآورد را بر روی سر خود میگذارد(:‏ منو ببین!‏ توروخدا منو بیین!‏ اگه یه<br />

روزی روزگاری سلطنت برمیگشت من میتونستم شاه بشم.‏<br />

‏)همه به طرف صندوق میروند و از آن لباسهای دوران رنسانس را بیرون میکشند.‏ با تعجب نگاه<br />

کرده و میپوشند.(‏<br />

ماچاک:‏ این چیه دیگه؟ معلوم نیست شلواره یا پیرهن!‏<br />

پولیه:‏ ماته این کتو ببین.‏ آستیناشو ببین چهجوریه.‏ شونههاش پف کرده مث تاج خروس.‏<br />

آنجه ‏)لباسی ابریشمی بیرون میآورد(:‏ ای وای خاک تو سرم!‏ اینو من چهجوری بپوشم؟ زیر پام گیر<br />

میکنه میخورم زمین.‏<br />

ماچاک:‏ این شلوارکو ببین!‏ شورت من از این بلندتره.‏<br />

- 62 -


مایکاچه:‏ این <strong>در</strong>باریا هم یه چیزیشون میشه ها!‏ وقتی تو خونه این همه لباس میپوشن،‏ بیرون که سرده<br />

دیگه چیکار میکنن؟<br />

ماریا ‏)زره فوالدی را برمیدارد(:‏ اینو نگاه کن!‏ عجب جنسی داره!‏ جون میده برا اینکه آدم سر زمین<br />

بپوشه.‏ نه پاره میشه نه هیچی.‏<br />

بوکاره:‏ شهبانو،‏ بیا یه کم پهلوی پادشاه!‏ ‏)بوکاره میخواهد به او نزدیک شود.‏ مایکاچه خودش را جمع-‏<br />

وجور میکند.(‏<br />

مایکاچه:‏ برو پی کارت مرتیکه پررو!‏ خجالت نمیکشی جلوی این همه آدم؟<br />

ماریا ‏)کاله پردار بر سر میگذارد(:‏ قوقولی قوقو!‏ قوقولی قوقو!‏ قوقولی قوقو!‏<br />

ماچاک ‏)شمشیری <strong>در</strong> دست دارد(:‏ این شمشیرو ببین!‏ مثل خالل دندون برای دهن اسب میمونه.‏<br />

<strong>روستای</strong>ی<br />

اول ‏)<strong>در</strong> شنلی مشکی خود را پیچیدهاست(:‏ هووووو....هوووو...‏ فرار کنین لولوخورخوره اومد!‏<br />

پولیه ‏)<strong>در</strong> لباسی زنانه(:‏ روزبخیر!‏ روزبخیر!‏ من مادام پولیتا هستم!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی دوم ‏)دامنش را باال میزند(:‏ پاهاشو نگاه کن!‏ گرتا گاربو هم همچین لنگوپاچهای نداره!‏<br />

ماچاک ‏)شلوار تریکو بر تن کردهاست.‏ با اداهای مضحک <strong>در</strong> مقابل پولیه تعظیم میکند(:‏ خواهش می-‏<br />

کنم دوشیزهی گرامی!‏ اگر ممکن است بوسهای از گونهی خود به من هدیه دهید.‏<br />

پولیه ‏)لبانش را غنچه میکند(:‏ بیار اون لبای قلوهای تو.‏<br />

ماچاک ‏)با لگد او را به عقب میراند(:‏ برو گمشو دهنت بو گند میده.‏ ‏)سر شمشیر را به پشت پولیه فرو<br />

میکند(‏ دوشیزهی عزیز!‏ خونهی خاله از اون وره!‏<br />

ماریا ‏)با کاله خود <strong>در</strong> دست(:‏ ماچاک بیا اینتو کارتو بکن بریم بدیم تحویل ملکه تشنگیش رفع شه!‏<br />

- 63 -


مایکاچه:‏ بیاین اینجا!‏ همتون!‏ دور من!‏ باال و پایین بپرین!‏ برقصین!‏ بخونین!‏ من ملکهتونم،‏ بهتون دستور<br />

میدم.‏ میخوام شادی کنیم تا آسمون هفتم صداش بره!‏<br />

‏)<strong>روستای</strong>یان دور مایکاچه <strong>در</strong> حالیکه لباسهای دوران الیزابت را بر تن کردهاند پایکوبی میکنند.‏ بوکاره<br />

و مایکاچه <strong>در</strong> حالکه لباسهای شاهانه پوشیدهاند،‏ با افتخار به آنها نگاه میکنند.‏ <strong>در</strong> تمام این مدت،‏<br />

اشکوکه <strong>در</strong> گوشهای نشسته است و عمیقاً‏ <strong>در</strong> فکر فرو رفته.‏ هیچ گونه توجهی به وقایع اطراف خود<br />

ندارد.‏ زمانی که شادی به اوج خود میرسد و میخواهند که او را به زور به جمع خود بکشانند،‏ تحملش<br />

تمام میشود و نمیتواند خود را نگه دارد.(‏<br />

اشکوکه ‏)با تمام وجود فریاد میزند(:‏ ولم کنین...‏ ولم کنین،‏ شیادای بیهمهچیز!‏ چی فکر کردین؟ که<br />

من اینجا احمقم و هر کاری دلتون خواست میتونین باهام بکنین؟ بابای منو بیگناه انداختین تو زندان،‏<br />

منم میخواین بازیچهی خودتون بکنین؟ ولی کور خوندین!‏ بهتون گفته باشم دزدای کثافت!‏<br />

‏)سکوت طوالنی.‏ همه بهت زده و با تعجب بسیار به اشکوکه نگاه میکنند.‏ آنجه به طرف او میرود.(‏<br />

آنجه:‏ یوتسه...‏ عزیزم!‏ تو چت شده؟<br />

اشکوکه:‏ تو هم همینطور آنجه.‏ با تو هم حسابای زیادی دارم که باید صاف کنم...‏ همینجوری که آدم<br />

بهت نگاه میکنه فکر میکنه که چق<strong>در</strong> معصوم و بیشیلهپیلهای،‏ ولی زیر این نقابت تو یه ماری که نیشت<br />

از همهی اینای دیگه سمی تره.‏<br />

آنجه ‏)بسیار متعجب(:‏ چی داری میگی یوتسه؟ این چه حرفیه میزنی؟<br />

اشکوکه:‏ هنوز میپرسی که چی دارم میگم؟ من یه احمق بودم...‏ که فکر میکردم دوستم داری،‏ می-‏<br />

تونم همه چیزو بهت بگم...‏ ولی تو جاسوسیمو کردی.‏ حرفامو رفتی گذاشتی کف دست همین آشغاال.‏<br />

نمیخوام دیگه ببینمت.‏ میشنوی چی میگم؟ بین ما همهچی دیگه تموم شد!‏<br />

- 64 -


آنجه ‏)از خود بیخود شده و با فریاد(:‏ ای خدا...‏ این چه بالیی بود به سر من اومد؟ مردم ببینین.‏ نگهم<br />

دارین.‏ االن خودمو میکشم...‏ خودمو میکشم!‏<br />

‏)به گوشهای فرار میکند،‏ خود را به زمین انداخته و گریه میکند.(‏<br />

پولیه:‏ جوون تو دیگه پاتو خیلی از گلیمت <strong>در</strong>ازتر کردی.‏ فکر نکن اینجا فقط تویی که میتونی عربده<br />

بکشی.‏ بقیه هم میتونن فیوز بپرونن.‏<br />

اشکوکه:‏ تو ساکت باش رئیس قالبی.‏ کسی از تو چیزی نپرسید.‏ همون بهتر که بری خودتو زیر بغل<br />

بوکاره قایم کنی.‏ بیشتر از اونم عرضهی کاری رو نداری.‏<br />

پولیه ‏)عصبانی(:‏ چی گفتی؟<br />

بوکاره:‏ صبر کن میله،‏ تو حداقل آدم باشعوری هستی!‏ مگه نمیبینی این یارو یه تختهش کمه؟ بذا من<br />

<strong>در</strong>ستش میکنم...‏ گوش کن یوتسه!‏ ما هممون <strong>در</strong>ک میکنیم که تو شرایط سختی رو میگذرونی.‏<br />

باالخره پ<strong>در</strong> آدم،‏ پ<strong>در</strong>شه و هیچ به دل نمیگیریم این حرفایی که نثارمون میکنی.‏ ولی جوون،‏ یه کم<br />

دوروبرتو نگاه کن.‏ ما هیچ بر ضد بابای تو نیستیم.‏ تقصیر ما هم نیست...‏ و واقعاً‏ متأسفیم که این پیشامد<br />

شده...‏ خیله خب.‏ یه ذره آروم بگیر.‏ بیا اینو بخور گلوت باز شه.‏ همه چی <strong>در</strong>ست میشه نگران نباش.‏<br />

‏)لیوانی به سمتش میبرد.(‏<br />

اشکوکه ‏)ناخودآگاه لیوان را از دستش میگیرد(:‏ آها.‏ بله.‏ گلوم باز بشه.‏ تو فکر کردی به همین ارزونی<br />

میتونی منو بخری...‏ بیا!‏ اینم واسه تو!‏ ‏)محتویات لیوان را به صورتش میپاشد.(‏<br />

بوکاره ‏)عصبانیت خود را فروخورده و صورتش را پاک میکند(:‏ این چیزا رو نمیشه بخشید یوتسه.‏ ولی<br />

باشه.‏ عیب نداره.‏ میبینم که عقل دیگه تو سرت نمونده.‏ فقط نمیفهمم کجای دنیا رو میخوای بگیری با<br />

این کارات.‏ بابای تو اشتباهی کرد و داره تاوونشو پس میده.‏ تو با این رفتارت هیچ چیزی رو نمیتونی<br />

تغییر بدی.‏<br />

- 65 -


اشکوکه:‏ صبر کن صبرکن تند نرو.‏ کی باید تاوون پس بده؟ ها؟ بگو ببینم کی؟ تو یا اون؟<br />

بوکاره:‏ من؟ تاوون پس بدم؟ منظورت چیه؟<br />

شه.‏<br />

اشکوکه:‏ آها!‏ حاال یعنی میخوای بگی نمیدونی آره؟ فکر میکردی که دیگه هیچوقت دستت رو نمی-‏<br />

بوکاره:‏ منظورتو از این حرفا نمیفهمم.‏<br />

اشکوکه:‏ رفقا!‏ ایناها!‏ این دزده!‏ این کسیه که پولو از صندوق برداشته...‏ اونم به بهونهی خرید تراکتور،‏<br />

تعمیرات و چیزای واهی دیگه.‏ اون بابای بدبخت منم فکر کرده که...‏ آقا رئیسه،‏ مسئوله،‏ مبارز بوده<br />

خیر سرش...‏ اون که نمیاد کالهبرداری کنه.‏ گوش کنین!‏ گوش کنین رفقا!‏ ببینین بابام برام چی نوشته<br />

از توی زندان،‏ بعد خودتون قضاوت کنین...‏ ‏)جیبهایش را میگردد ولی چیزی پیدا نمیکند.(‏ کجاست<br />

نامه؟ االن تو همین جیبم بود...‏ یکی از جیبم زده.‏ این کار توئه بوکاره.‏ میخوای نامهرم مث همون دفتر<br />

مخارج از بین ببری.‏ نامه رو بهم بده.‏ همین االن.‏ بده وگرنه هر چی بشه پای خودته.‏<br />

‏)اشکونسه که حالش سر جایش نیست به آرامی به گوشهای از صحنه میرود و سر خود را <strong>در</strong> دست-‏<br />

هایش میگیرد.(‏<br />

بوکاره:‏ نامه؟ رفقا!‏ کسی از شما نامهای اینجا دیده؟ ای یوتسه،‏ تو چته؟ خودتم دیگه نمیفهمی داری<br />

چی میگی.‏<br />

اشکوکه:‏ تو دفتر مخارجو از بین بردی.‏ تو اون دقیقاً‏ میشد دید که تو پول تعاونی رو برداشتی.‏<br />

ماچاک...‏ ماچاک...‏ تو میدونی که یه همچین دفتری وجود داشته.‏ تو با بابام تو همونجا کار میکردی...‏<br />

ماچاک حرف بزن!‏ ‏)یقهی ماچاک را میگیرد.(‏<br />

ماچاک ‏)خود را رها میکند(:‏ من هیچ دفتری ندیدم.‏ من هیچی نمیدونم.‏<br />

- 66 -


اشکوکه ‏)تکانش میدهد(:‏ اعتراف کن کثافت!‏ آشغال!‏ وگرنه...‏<br />

ماچاک:‏ ولم کن...‏ تو پاک زده به سرت!‏ ‏)از او فرار میکند.‏ <strong>روستای</strong>یان به سر اشکوکه میریزند.(‏<br />

بوکاره:‏ صبر کنین!‏ صبر کنین رفقا!‏ اینجوری <strong>در</strong>ست نیست.‏ این جوون بیماره.‏ باید جور دیگه باهاش<br />

رفتار کرد.‏ آره یوتسه جان.‏ تو حق داری.‏ همهچی همونجوری که تو میگیه.‏ اصالً‏ خودتو ناراحت نکن.‏<br />

پاشو برو خونه یه کم استراحت کن حالت بهتر میشه.‏ رفقا کمکش کنین.‏ راهیش کنین بره خونه.‏<br />

اشکوکه ‏)خود را از دست <strong>روستای</strong>یان میرهاند(:‏ صبر کنین.‏ کسی به من نزدیک نشه.‏ من بیمار نیستم.‏<br />

خیلی خوب هم میدونم که چی دارم میگم...‏ آها...‏ پس شماها همتون از یه قماشین.‏ همتون نوکر همین<br />

دزدین.‏ ولی صبر کنین.‏ هنوز من حسابم با شما تصفیه نشده.‏ خورشید زیر ابر نمیمونه.‏ ‏)به طرف <strong>در</strong><br />

میرود.(‏<br />

آنجه ‏)راهش را میبندد(:‏ صبر کن یوتسه...‏ گوش کن!‏ توروخدا به من گوش کن!‏ تقصیر من نبود...‏<br />

قسم میخورم...‏<br />

اشکوکه:‏ برو از جلو راهم کنار هرزهی کثافت!‏ ‏)از آنجه فاصله میگیرد و خارج میشود.(‏<br />

آنجه ‏)گریه میکند(:‏ بابا...رسوایی،‏ کی االن دیگه توی چشمای من نگاه میکنه؟ آخه ما<strong>در</strong> چرا منو<br />

زاییدی؟<br />

‏)سکوت طوالنی.‏ صدای هقهق آنجه به گوش میرسد.(‏<br />

بوکاره:‏ اِی بابا رفقا!‏ اینجوریه دیگه.‏ سخته با مردم کار کردن.‏ باور میکنین این روستا و این تعاونی<br />

<strong>در</strong>ست وسط قلب من جا داره.‏ اینم دیدین.‏ حاال منو به دزدی متهم میکنن.‏ وقتی با صداقت کار میکنی،‏<br />

خوب نیست.‏ وقتی دزدی هم میکنی،‏ خوب نیست.‏ حقمه هرچی که سرم میاد.‏ میگن:‏ ‏"وقتی که با بچه<br />

سربهسر بذاری،‏ با کون گهی بلند میشی از جات..."‏ بریم خونه بابا!‏ بریم.‏ دیگه بسه برای امروز.‏<br />

- 67 -


‏)<strong>روستای</strong>یان متفرق میشوند.(‏<br />

پولیه ‏)پس از آنکه <strong>روستای</strong>یان میروند(:‏ ماته...‏ بگو ببینم اون دفتر مخارج کجا رفته؟ تو باید بدونی.‏<br />

بوکاره:‏ میله!‏ تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.‏<br />

میله:‏ خیلی ببخشیدا ماته!‏ خیلی هم به من مربوطه.‏ من حق دارم که بدونم.‏<br />

بوکاره:‏ اگه برات خیلی جالبه که <strong>در</strong> مورد اون دفتر بدونی،‏ ممکنه پیش بیاد که برای منم خیلی جالب<br />

بشه که بدونم از چه طریقی تو بهترین خونهی توی روستا رو ساختی.‏ حقوق تو اونق<strong>در</strong> نیست که بتونی<br />

همچین خونهای بسازی عزیز!‏ گرفتی مطلبو؟<br />

پولیه:‏ حیوون...‏ کثافت...‏ تف به روت بیاد!‏<br />

‏)خارج میشود و آنجه را به دنبال خود میبرد.‏ بوکاره پس از آنها میرود.‏ اشکونسه تنها میماند.(‏<br />

اشکونسه ‏)با صدایی فروخورده(:‏<br />

بودن یا نبودن،‏ این است پرسمان:‏<br />

آیا واالتر است <strong>در</strong> واروم،‏ رنج بردن<br />

از فالخنها و تیرهای بخت دُژآهنگ،‏<br />

یا جنگافزار برگرفتن <strong>در</strong> برابر <strong>در</strong>یایی از آشوبها،‏<br />

و یا رویاروی رزمیدن،‏ آنها را پایان بخشیدن؟ مردن-خفتن،‏<br />

نه بیش؛ و با خوابی توانیم گفت که پایان میبخشیم<br />

<strong>در</strong>د دل،‏ و هزاران تکانهی طبیعی را<br />

- 68 -


که تن مردهریگ برِ‏ آنها است؟ : این فرجامی است<br />

که به تخشایی باید آرزو شود.‏ مردن،‏ خفتن؛<br />

خفتن،‏ شاید هم رویا دیدن،‏ -<br />

3<br />

...<br />

پایان صحنه چهار<br />

4<br />

. ویلیام شکسپیر-‏ <strong>هملت</strong> ‏)پرده سوم،‏ صحنه یکم،‏ صفحه 133 تا 131(- ترجمه م.ش.ادیب سلطانی-‏ موسسه انتشارات نگاه<br />

- 69 -


صحنه پنج<br />

‏)بوکاره و مایکاچه بر روی صندلیهایی که روی میز قرار گرفته،‏ مانند صحنهی قبل نشستهاند.‏ <strong>در</strong> مقابل<br />

آنها ماریا با کاغذی <strong>در</strong> دستش.‏ اطراف آنها نیز،‏ پولیه،‏ ماچاک،‏ اشکوکه،‏ آنجه،‏ <strong>روستای</strong>ی اول،‏ دوم،‏<br />

سوم.‏ <strong>در</strong> وسط آنها اشکونسه <strong>در</strong> حالیکه کاغذی را <strong>در</strong> دست دارد با حرارت و حرکات مختلف توضیح<br />

میدهد.(‏<br />

اشکونسه:‏ حاال خوب دقت کنید رفقا!‏ این آخرین صحنهست.‏ سعی کنین یه بار دیگه این صحنه رو جدی<br />

تمرین کنیم تا اونجوری که الزمه <strong>در</strong>بیاد.‏ میدونین که یکشنبه اجرا داریم...‏ تو ماریا،‏ نقش خودتو که<br />

میدونی.‏ تو به مردم باید اون چیزایی که روی صحنه داره اتفاق میافته رو توضیح بدی.‏ خوب دقت کن!‏<br />

همه چی بستگی به این داره که تو چهجوری اینکارو میکنی.‏ االنم فکر کن که تماشاچیا جلوتن.‏ یاال<br />

شروع کن!‏<br />

ماریا ‏)با شور بسیار سخن میگوید و هرازگاهی به کاغذ <strong>در</strong> دستش نگاه میکند.(:‏ و اینجوری،‏ مردم<br />

خوب،‏ رسیدیم به آخر داستان.‏ این تهشم بهتون بگم و پاشین برین خونههاتون بخوابین...‏ رفقا!‏ تا این-‏<br />

جا دیدین که چهجوری آملت و اوملیا چندین بار به جون هم افتادن.‏ دفعهی آخری دیگه گندشو<br />

<strong>در</strong>آوردن و حسابی زدن به تیپ و تاپ هم.‏ یعنی آملت،‏ چهجوری بگم،‏ ریق زد به سر تا پای اوملیا و<br />

رفت پی کارش...‏<br />

اشکونسه ‏)به <strong>روستای</strong>ی اول(:‏ بالفاصله با سوالت حرفشو قطع کن!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ چطوری ریق زد بهش؟<br />

ماریا:‏ ای خدا بگم چیکارت کنه از بس که خنگی.‏ یعنی باهاش به هم زد.‏ فهمیدی حاال؟...‏ و رفقا!‏<br />

بعدشم آملت نه گذاشت و نه برداشت،‏ زرتی ویزای مهاجرت گرفت و رفت خارج.‏ اوملیا هم مث همهی<br />

زنا تازه دوزاریش افتاد که چه خریتی کرده که همچین دستهگلی به آب داده.‏ وقتی که دید چهجوری<br />

- 70 -


خودش با پای خودش حسابی لگد زده به بختش،‏ عذاب وجدان گرفت و پشیمونی اومد سراغش.‏ دیگه<br />

تو حال خودش نبود تا اینکه یه روز از بس که خنگ بوده تو یه رودخونهای غرق میشه.‏<br />

اشکونسه ‏)به <strong>روستای</strong>ی دوم(:‏ اینجا رفیق شما حرفشو قطع میکنین...‏ ‏"چی داری اینجا مزخرف می-‏<br />

گی؟..."‏<br />

<strong>روستای</strong>ی دوم ‏)با کمک اشکونسه میگوید(:‏ چی داری اینجا مزخرف میگی؟ دختر بیچاره رو بیعفت<br />

کرده و بعدشم گذاشته رفته،‏ اونوقت میگی خنگ بوده؟ تو خودت خنگی نه اون!‏<br />

ماریا:‏ صداتو ببر!‏ پررو بازی هم <strong>در</strong>نیار.‏ تو سرت نمیشه من چی دارم میگم...‏ و بعد رفقا،‏ وقتی که<br />

پادشاه از قضیه باخبر میشه،‏ فکر میکنه که...‏<br />

اشکونسه:‏ حاال اینجا رفیق دبیر شما از جاتون بند شین...‏<br />

بوکاره ‏)از جای خود بلند میشود(:‏ صبر کن صبر کن!‏ آها!‏ آملت،‏ ای کثافت!‏ االن دیگه...‏ چی بود این-‏<br />

جا؟ آها!‏ االن دیگه سوتی رو دادی.‏ حقتو کف دستت میذارم.‏<br />

ماریا:‏ بعدشم پا میشه میره پیش برا<strong>در</strong> اوملیا که اسمش الورتیز بود...‏<br />

اشکونسه:‏ لهیرتیز!‏<br />

گه...‏<br />

ماریا:‏ ... لهیرتیز...‏ رفقا این لهیرتیز تمام این مدت یه جایی خارج بوده...‏ بعد میاد و میره پیشش و می-‏<br />

اشکونسه:‏ ماچاک!‏ برو پیش شاه!‏ رفیق دبیر اینجا شما بهش خطاب میکنین...‏ ‏"گوش کن..."‏<br />

بوکاره:‏ گوش کن ببین چی بهت میگم رفیق لهیرتیز!‏ اون مرتیکهی عنچوچک آملت،‏ خواهرتو به باد<br />

فنا داد.‏ تو هم اینجا نشستی بروبر نگاه میکنی.‏ اگه من به جای تو بودم،‏ به سر جدم،‏ یه کاری میکردم<br />

که مث اختف به دیوار بچسبه...‏<br />

- 71 -


اشکونسه:‏ یاال ماریا...‏ ادامه بده!‏ منتظر چی هستی؟<br />

ماریا:‏ و رفقا!‏ وقتی آملت از سفر خارج برگشت به کشور...‏<br />

<strong>روستای</strong>ی دوم:‏ چرا دیگه برگشت تو اون خراب شده؟<br />

اشکونسه:‏ و ادامهش؟ ‏..."خب چه کاریه؟..."‏<br />

<strong>روستای</strong>ی دوم ‏)به <strong>روستای</strong>ی سوم اشاره میکند(:‏ اینو به دو قسمت کردیم.‏ بقیهشو اون باید بگه.‏<br />

<strong>روستای</strong>ی سوم:‏ خب چه کاریه؟ همونجا که بود میموند!‏<br />

ماریا:‏ خنگو ببین!‏<br />

ماچاک:‏ خوب نیست!‏ خوب نیست...‏ خنگا حاال دو تا شدن!‏<br />

ماریا:‏ باباجان!‏ خب اون چه میدونست چی منتظرشه؟ فکر میکرده که اوملیا زندهست و کوپنش هنوز<br />

جا داره...‏ خالصه وقتی که اونجوری برگشت،‏ پادشاه تو گوش لهیرتیز میخونه که با آملت کشتی<br />

بگیرن...‏ حاال یکی بین شماها هست که از من بپرسه چرا همچین نقشهای کشید؟ یعنی میخواست ببینه<br />

که کدومشون قویترن؟<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ چیکار میخواست بکنه؟<br />

ماریا:‏ آها!‏ اینجا منتظرت بودم!‏ حاال اومدی سر خط.‏ موضوع اینه که چیکار دیگه نمیخواست بکنه.‏<br />

نقشه اینه که لهیرتیز یواشکی آملتو موقع کشتی گرفتن بکشه...‏ و االن رفقا،‏ روی صحنه میبینین که چی<br />

میشه.‏ برای همین خوب گوشا و چشماتونو باز کنین.‏<br />

اشکونسه:‏ خب االن موقع مبارزهی صحنهایه.‏ دقت کنین این باید عالی <strong>در</strong>بیاد.‏ دفعهی پیش تعریفی<br />

نداشت.)اشکوکه را سر جایش قرار میدهد و او با بیمیلی خود را <strong>در</strong> اختیارش میگذارد.(‏ تو یوتسه،‏<br />

اینجا وایسا.‏ و تو ماچاک،‏ دورش چرخ میزنی و با عصبانیت بهش نگاه میکنی و میگی...‏<br />

- 72 -


ماچاک ‏)با نگاهی غضبناک به دور اشکوکه میچرخد(:‏ باالخره برگشتی آملت،‏ ها؟ بیا،‏ بیا نالوطی.‏ بوی<br />

گندت داره از اینجا حالمو به هم میزنه.‏ همچین لتوپارت میکنم که هیچ خیاطی نتونه به هم<br />

بدوزدت.‏<br />

اشکوکه ‏)با بیمیلی میخواند(:‏ حاال تو هم برا ما اینجا آدم شدی انآقا؟ یه کم دوروبرتو نگاه کن یادت<br />

بیاد کی هستی.‏ مگس بچُسه پرت میشی رو زمین.‏ شلغمم شده جزو میوهها؟<br />

اشکونسه:‏ خب،‏ ماچاک...‏ چرا وایسادی؟ ادامه بده!‏<br />

‏)ماچاک توقف میکند.‏ سکوت(‏<br />

ماچاک:‏ چی بود اون جمله؟ ‏"تو هوا"...‏ مث مُف پرتت میکنم تو هوا!‏<br />

اشکونسه:‏ اونو نداریم.‏ حذفش کردیم.‏<br />

ماچاک ‏)مثل قبل(:‏ از وقتی خارج رفتی زبون باز کردی گالبی!‏ برو یه ذره جلو آینه وایسا تا یادت بیاد<br />

کی هستی...‏ ‏)توقف کرده و فکر میکند(‏ اینجا چی میومد؟<br />

اشکونسه:‏ حاال باید بزنی به پشتت.‏<br />

ماچاک ‏)به پیشانی خود میکوبد و به پشت خود میزند(:‏ <strong>در</strong>سته.‏ یادم افتاد.‏ میزنه به تهش!‏ بیا برو سگ<br />

نگیردت.‏<br />

اشکوکه:‏ اونجاتو برو به جدت نشون بده آشغال!‏ اگه یه ذره عقل تو اون کلهی پوکت بود اینجا نبودی.‏<br />

ماچاک:‏ بچه پررو!‏ بهت نشون میدم که خواهر کی رو به باد فنا دادی.‏ وقتی که شیکمتو سفره کردم<br />

میفهمی.‏<br />

اشکوکه:‏ اِ‏ راس میگی؟ خودتو خیس نکنی از این حرفا میزنی!‏ بزمجه برو خودتو با شاخ گاو به جنگ<br />

ننداز!‏<br />

- 73 -


اشکونسه:‏ نشون بده!‏ با دستت شاخو بهش نشون بده!‏ کافی نیست فقط بگی.‏<br />

‏)اشکوکه با بی میلی انگشتانش را شبیه شاخ کنار سرش میگذارد و نشان میدهد.(‏<br />

بوکاره:‏ رفیق لهیرتیز و رفیق آملت!‏ من پادشاه هستم و به شما فرمان میدهم:‏ کرکری کافیست.‏ وقتی<br />

نمیتوانید با آرامش و دوستی <strong>در</strong> کنار هم زندگی کنید،‏ باید اینجا <strong>در</strong> مقابل من کشتی بگیرید.‏ هر کسی<br />

قویتر بود،‏ حق با اوست.‏<br />

اشکونسه:‏ یاال یوتسه!‏ حرف بزن...‏ ‏"باشه..."‏<br />

اشکوکه ‏)به آرامی(:‏ باشه.‏<br />

اشکونسه:‏ ماچاک منتظر چی هستی؟ تو هم میگی:‏ ‏"باشه!"‏<br />

ماچاک:‏ ای بابا اصن دست و دلم بر نمیداره...‏ این اینجوری که بیرمق کار میکنه منم حالشو ندارم.‏<br />

اشکونسه:‏ خواهش میکنم رفقا!‏ خواهش میکنم کمی انضباط داشته باشین...‏ یاال ماریا!‏ تو با توضیحاتت<br />

ادامه میدی.‏<br />

ماریا:‏ بله...‏ جونم براتون بگه مردم عزیز.‏ االن اینجا کشتی کم کم داره شروع میشه.‏ آملت و لهیرتیز<br />

آمادهی مبارزه هستن.‏ همینطور نمایندگان رژیم ضدانقالبی هم حضور دارن.‏ این فالنفالن شدهها جمع<br />

شدن که ببینن چهجوری آملت جوون،‏ جون عزیزشو <strong>در</strong> راه حقیقت فدا میکنه...‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ مواظب باش آملت!‏ میخوان بهت کلک بزنن!‏ میخوان بکشنت!‏<br />

ماریا:‏ رفقا!‏ هیچ نگران نباشین!‏ اونا برضد آملت هیچ غلطی نمیتونن بکنن.‏ نگاه کنین چه یالوکوپالی<br />

داره.‏ مثل گاو نر میمونه!‏ آملت عزیز ما سینهش ستبره.‏ بازوهاش پوالدینه!‏<br />

اشکونسه:‏ تو یوتسه!‏ دستاتو ببر باال.‏ بروبازوتو نشون بده که ببینن چق<strong>در</strong> قوی هستی.‏ ‏)نشانش میدهد.(‏<br />

ماریا:‏ و حاال رفقا!‏ مبارزه آغاز میشود.‏<br />

- 74 -


‏)ماچاک میپرد و پای اشکوکه را گاز میگیرد.(‏<br />

اشکونسه:‏ یاال رفقا...‏ تشویق کنین!‏ از <strong>هملت</strong> حمایت کنین!‏ شما طرفدار اون هستین.‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ خودتو نگه دار آملت!‏ عزیز ما!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی دوم:‏ روی خلق زحمتکشو سفید کن!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی سوم:‏ به این حرومزادهها ق<strong>در</strong>ت پهلوانیتو نشون بده!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ به پیش آملت!‏ افتخار و غرور خلق دانمارک و حومه!‏<br />

اشکونسه:‏ حاال شما دو تا کشتی بگیرین،‏ کشتی بگیرین،‏ کشتی بگیرین...‏ و <strong>هملت</strong> لهیرتیزو میزنه<br />

زمین.‏ ماچاک بیفت زمین،‏ به پشت.‏ و تو یوتسه،‏ بشین رو سینهش.‏ با دو تا دستات گلوشو فشار بده...‏<br />

اینطوری...‏ ( اشکونسه صحنه را نشان میدهد.(‏ یاال رفقا!‏ شما هم فریاد بزنین!‏ شماها با حرارت مبارزه<br />

رو دنبال میکنین.‏ هیجانزدهاید.‏ شماها از آملت پشتیبانی میکنین.‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ براوو آملت!‏ براوو!‏ قهرمان ما!‏ کبوتر آزادی ما...‏<br />

<strong>روستای</strong>ی دوم:‏ همچین گلوی لهیرتیز آشغالو فشار بده که جونش از دماغش بیاد بیرون!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی سوم:‏ بزن زمین!‏ بزن زمین این پاچهخوارای پادشاهو!‏ االن وقتشه که مشت خلق تو سرشون<br />

فرود بیاد!‏<br />

اشکونسه:‏ حاال همه با هم!‏<br />

همه:‏ هورااا!‏ زنده باد آملت!‏<br />

ماریا:‏ رفقا!‏ ببینید که چطور نمایندگان خلق زحمتکش بهپاخاستند تا نظام پوسیدهی سلطنتی رو نابود<br />

کنن!‏<br />

- 75 -


اشکونسه:‏ پس چرا خشکتون زده رفقا؟ سلطنت رو ساقط کنین!‏ شاه و ملکه رو از تختشون بکشین<br />

پایین!‏ ‏)<strong>روستای</strong>یان بوکاره و مایکاچه را از صندلیهای خود به پایین میآورند.(‏<br />

<strong>روستای</strong>یان:‏<br />

ضدانقالبو میاندازیم به زبالهدان تاریخ!‏<br />

زمان رستاخیز خلق فرارسیده است!‏<br />

ماریا:‏ رفقا!‏ خلق تحت رهبری با<strong>در</strong>ایت آملت بهپاخاسته...‏ شاه و دارودستهشو به زانو <strong>در</strong>آوردن...‏<br />

اشکونسه:‏ و حاال خوشحالی کنین...‏ خوشحالی خواهش میکنم!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ زندهباد آزادی!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی دوم:‏ مرگ بر گرترود چش<strong>در</strong>یده!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی سوم:‏ مرگ بر پولونیوس خائن!‏<br />

<strong>روستای</strong>ی اول:‏ مرگ بر لهیرتیز،‏ سگ <strong>در</strong>بار!‏<br />

ماریا:‏ و اینجوری رفقا!‏ حقیقت،‏ پیروز شد.‏ حقیقت همیشه باید پیروز بشه.‏ چراکه اون همیشه طرف<br />

فقرا و مردم زحمتکشه.‏<br />

همه:‏ همینطوره!‏ براوو!‏ زندهباد آملت!‏ مرگ بر دشمنان حقیقت و آزادی!‏<br />

ماچاک:‏ کمک...‏ کمک...‏ داره خفهم میکنه...‏ اون واقعاً‏ داره خفهم میکنه!‏<br />

اشکوکه:‏ همتون برین عقب...‏ هیچکس نزدیک من نیاد!‏ اگر کسی کاری بکنه میکشمش...‏ گوش کن<br />

ماچاک...‏ قسم میخورم همینجا خونتو میریزم اگه االن جلوی همه نگی که چه بالیی سر دفتر مخارج<br />

اومده...‏ تو میدونی،‏ تو دیدی...‏ حرف بزن کثافت...‏ ‏)گلوی ماچاک را فشار میدهد.(‏<br />

- 76 -


ماچاک:‏ نه...‏ یوتسه...‏ نکن اینکارو!‏ <strong>در</strong>د میگیره.‏ تقصیر من نیست...‏ بوکاره...‏ بوکاره بهم دستور داد<br />

که آتیشش بزنم...‏ من نمیدونستم برای چی میخواد اینکارو بکنه.‏ قسم میخورم...‏ به من گفت که بهم<br />

یه عالمه پول میده.‏ توروخدا یوتسه!‏ منو نکش!‏ توروخدا!‏<br />

اشکوکه ‏)بلند میشود(:‏ همین...‏ همین...‏ همینو میخواستم که همه بشنون،‏ حاال رفقا همتون میدونین که<br />

دزد کیه...‏ حاال میدونین کی پوالرو از صندوق تعاونی برداشته بعدشم دفتر مخارجو آتیش زده تا کسی<br />

نفهمه کی بوده...‏ بابای من بیگناهه.‏ به پلیس زنگ بزنین.‏ برین دادگاه،‏ زود باشین!‏<br />

بوکاره:‏ صبر کن ببینم!‏ پلیس چیه؟ دادگاه کدومه؟ کی میتونه ثابت کنه که من دفتر مخارجو آتیش<br />

زدم؟ مگه خود بابای تو نمیتونست اینکارو کرده باشه وقتی که فهمید بازرسا اومدن و میفهمن پول<br />

صندوق کمه...‏ مگه نمیشه اینو اینجوری هم تفسیر کرد،‏ ها؟<br />

اشکوکه ‏)با مشت به کف دست خود میکوبد(:‏ کور خوندی بوکاره،‏ دیگه هیچی بهت کمک نمیکنه!‏ این<br />

دفعه دیگه نمیتونی از زیرش <strong>در</strong> بری!‏ همه شنیدن که ماچاک چی گفت.‏ بریم رفقا!‏ بریم دادگاه!‏ همهی<br />

شما شاهدای من هستین!‏<br />

بوکاره:‏ تو باز چت شد یوتسه؟ بازم زد به سرت؟ چی فکر کردی؟ فکر میکنی این آدما انق<strong>در</strong> احمقن<br />

که حرف یه آدمی رو که به زور ازش حرف کشیدی باور کنن...‏ بیا!‏ اگه راست میگی االن حرفایی که<br />

زده بودو دوباره تکرار کنه.‏ ماچاک!‏ من بهت دستور دادم که دفترو آتیش بزنی؟<br />

ماچاک:‏ اول اونو از من دور کنین تا حرف بزنم!‏<br />

بوکاره:‏ اونو ولش کن!‏ تا ما اینجا هستیم اون هیچکار نمیتونه بکنه.‏ حرف بزن.‏<br />

ماچاک:‏ آخه...‏ میدونین رفقا...‏ چهجوری بگم...‏<br />

<strong>روستای</strong>ی چهارم ‏)سرآسیمه وارد میشود(:‏ مردم...‏ مردم...‏ اشکوکیچ خودشو تو زندان حلقآویز کرده...‏<br />

االن یکی از شهر اومد خبرشو آورد...‏ خودشو دار زده،‏ خدا بیامرزدش!‏ ‏)صلیب میکشد.(‏<br />

- 77 -


‏)همه بهتزده.‏ صلیب میکشند.‏ سکوت طوالنی.(‏<br />

اشکوکه:‏ کشتینش...‏ شماها کشتینش...‏ آزارش به مورچه هم نمیرسید.‏ شماها نابودش کردین که<br />

خودتونو حفظ کنین...‏ منم همهی مدت اینجا با شماها بودم...‏ توی این کثافتخونه...‏<br />

بوکاره:‏ بله رفقا.‏ حاال دیگه همهچی روشنه.‏ االن میتونین ببینین که ما هیچ تقصیری نداشتیم!‏ آدمی که<br />

حق به جانبشه،‏ هیچوقت نمیاد خودشو دار بزنه.‏ و من هم یوتسه امیدوارم که تو هم برات همهچی<br />

روشن شده باشه...‏ حقیقتش من <strong>در</strong>کت میکنم.‏ باالخره پ<strong>در</strong> آدم،‏ پ<strong>در</strong>شه.‏ ما هم خیلی متأسفیم برای<br />

همهی این اتفاقات که پیش اومد.‏ راستش نباید اینجوری میشد...‏ گرون،‏ خیلی گرونتر از اونچیزی<br />

که الزم بود برای اشتباه خودش تاوون پس داد.‏ ولی تو هم باید ما رو <strong>در</strong>ک کنی...‏<br />

اشکوکه:‏ من خیلی خوب شماها رو <strong>در</strong>ک کردم.‏ شماها یه گله کفتارین.‏ باند راهزنا!‏ شماها مجبورش<br />

کردین که خودشو دار بزنه...‏ ولی صبر کن،‏ صبر کن...‏ اینجوری نمیمونه.‏ وقتی که هیچجا حق و<br />

عدالت برای بابای من وجود نداره،‏ من خودم حقشو میگیرم.‏<br />

‏)به سمت بوکاره حملهور میشود.‏ همه به طرف او هجوم میبرند.‏ صدای آنها شنیده میشود:‏ نگهش<br />

دار!‏ بکشش عقب!‏ بگیرش!‏ پس از مدت کوتاهی <strong>در</strong>گیری همهچیز ساکت میشود.‏ اشکوکه را گرفتهاند<br />

و بوکاره که <strong>در</strong> <strong>در</strong>گیری بر روی زمین افتاده،‏ به آرامی با کمک دیگران بلند میشود.(‏<br />

بوکاره ‏)به <strong>روستای</strong>یانی که به او کمک میکنند(:‏ چیزی نیست چیزی نیست رفقا!‏ همهچی خوبه.‏<br />

اشکوکه ‏)خودش را رها میکند(:‏ ولم کنین...‏ ولم کنین وقتی بهتون میگم!‏<br />

بوکاره ‏)قد راست میکند(:‏ منتظر چی هستین؟ مگه نمیبینین این بابا از غم و غصه به سرش زده؟ یکی<br />

بره تلفن کنه به بیمارستان شهر بیان ببرنش...‏ این بیچاره دکتر الزم داره.‏<br />

- 78 -


اشکوکه:‏ صبر کنین!‏ از جاتون تکون نخورین!‏ هیچکس هیچجا نمیره.‏ االن همهچی روشن میشه.‏ من<br />

مریض نیستم.‏ ‏)به پولیه(‏ رفیق میله!‏ شما بهشون بگین که من مریض نیستم...‏ بگین که من دارم حقیقتو<br />

میگم...‏ تو میدونی اینجا دزد کیه...‏<br />

پولیه ‏)به آرامی(:‏ ول کن یوتسه!‏ دیگه بسه این تهمتا به همهی ما!‏ بازم میخوایم به هم تهمت بزنیم؟<br />

همینجوریشم بابات دیگه برنمیگرده.‏<br />

اشکوکه:‏ آنجه...‏ آنجه عزیزم...‏ منو ببخش!‏ خیلی بهت بدوبیراه گفتم...‏ کمکم کن...‏ نه به من،‏ به بابام<br />

کمک کن...‏ تو نامهشو دیدی...‏<br />

آنجه:‏ یوتسه به من نزدیک نشو...‏ گفتی که من هرزهم،‏ یادته...‏ حاال دیگه چی از من میخوای؟ ولم<br />

کن...‏ همتون دست از سر من بردارین...‏ ‏)با گریه خارج میشود.(‏<br />

اشکوکه ‏)به مایکاچه(:‏ ماره...‏ ماره...‏ تو یه چیزی بگو!‏<br />

مایکاچه:‏ منو داخل اینچیزا نکن!‏ من هیچی نمیدونم.‏<br />

اشکوکه:‏ آقا معلم...‏ آقا معلم...‏<br />

اشکونسه:‏ منو ببخش یوتسه...‏ خودت که میدونی!‏ من خودمو داخل هیچی نمیکنم.‏ این به من مربوط<br />

نیست.‏<br />

اشکوکه:‏ ماریا...‏ حرف بزن...‏ آخه یه نفر آدم بین شما پیدا نمیشه؟...‏ هیچ کس؟...‏ هیچ آدم انسانی<br />

اینجا نیست...‏ لعنت به همتون!‏ ‏)با سرعت خارج میشود.(‏<br />

بوکاره ‏)پس از سکوتی طوالنی(:‏ ای رفقا!‏ خودتون دیدین!‏ اصالً‏ راحت نیست که یه شرکتی رو به بزرگی<br />

این تعاونی ما اداره کرد.‏ آره عزیزم،‏ اینجا تنفر هست،‏ دزدی هست،‏ حسادت هست،‏ دیگه چی بگم.‏ تو<br />

بخش مدیریت هم هیچی صد<strong>در</strong>صد نیست.‏ ما هم اشتباه میکنیم.‏ یه جاهایی شاید حق کسی خورده<br />

- 79 -


بشه.‏ اهمالکاری بشه.‏ باالخره ما هم آدمیم دیگه.‏ همینجورم باید باشه...‏ ولی اینچیزا که گفتن نداره،‏<br />

خودتون میدونین.‏ ما با همدیگه <strong>نمایش</strong>ی رو <strong>در</strong>ست کردیم که تاحاال هیچکس به یاد نداره <strong>در</strong> <strong>مردوش</strong><br />

<strong>سفلی</strong>.حاال اینکه آملتمون رفته هیچ مهم نیست.‏ اگه الزم باشه اصن بدون اون اجرا میکنیم.‏ مگه نه<br />

رفقا؟ ‏)سکوت...(‏ چیه چرا ساکت شدین؟...‏ ما این <strong>نمایش</strong>و آماده کردیم،‏ میشنوین؟...‏ اینو باید جشن<br />

گرفت...‏ آواز...‏ اون آهنگ چهجوری بود؟ یوره...‏ ماریا...‏ ماچاک...‏ یاال!‏ یاال برقصین<br />

<strong>روستای</strong>ی سوم ‏)با بیمیلی به آرامی شروع به نواختن میکند و بقیه کم کم همراهیاش میکنند(:‏<br />

بوکاره:‏ جمع شین...‏<br />

‏)<strong>روستای</strong>یان کمکم دور بوکاره جمع میشوند،‏ <strong>در</strong> ابتدا به آرامی میرقصند،‏ انگار که ترسی <strong>در</strong> وجودشان<br />

است،‏ و سپس خود را بیشتر و بیشتر رها کرده و ریتم رقص هم تندتر و تندتر میشود.بوکاره همراه با<br />

ریتم،‏ میرقصد.(‏<br />

بوکاره:‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ.‏ ماریا دم بگیر!‏<br />

برو باال یاال!‏ ‏)ماریا به روی میز میرود.(‏<br />

ماریا ‏)با ریتم رقص میگوید(:‏<br />

بیل و کلنگ،‏ آجر و سیمان،‏<br />

کارت عضویت،‏ منشی جوان،‏<br />

کا<strong>در</strong> ریاست،‏ تختخواب نرم،‏<br />

زن توی خونه،‏ پول توی بانک،‏<br />

حقوق باال،‏ ماشین قشنگ،‏ ببر و بیار،‏<br />

یه کم دود و دم،‏ شنگول و منگول،‏<br />

- 80 -


حبهی انگور،‏ دست کی باال؟<br />

دستمالو بگیر،‏ ببر و بیار،‏ سابقهی کار،‏<br />

حرفای جدی،‏ همش <strong>در</strong>وغی،‏ دست کی باال؟<br />

‏)موزیک تندتر میشود.دستهی رقص تندتر و تندتر میگردند.‏ از خود بیخود و سرگیجهآور.(‏<br />

ماریا ‏)تندتر میگوید(:‏ کبک،‏ خروس،‏ ماست و خیار<br />

سفید،‏ سیاه،‏ ببر و بیار<br />

بوکاره:‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ<br />

ماریا:‏ ماشین ملی،‏ تعطیالت تابستون<br />

بوکاره:‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ<br />

ماریا:‏<br />

بخور،‏ بریز،‏ بگیر،‏ ببر<br />

وام،‏ چک،‏ سفته<br />

نقد و نسیه<br />

بگیر،‏ ببند،‏ بخر،‏ بفروش<br />

بوکاره:‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ<br />

ماریا:‏<br />

تندتر،‏ تندتر،‏ تندتر،‏ تندتر<br />

وجدان،‏ صندوق،‏ تعاونی،‏ ویال،‏<br />

- 81 -


مرغ سوخاری،‏ بخشداری،‏<br />

دستگاه دولتی،‏ کباب کوبیده،‏<br />

کمیسیون،‏ دزد خانگی،‏ پول دزدی،‏<br />

بوکاره:‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ<br />

ماریا:‏ گزارش،‏ جلسه،‏ صورتمجلس،‏ سوسیس،‏ قرارداد،‏ توضیحات،‏ تراکتور،‏ تعمیرات،‏ اسبا،‏ گاوا،‏<br />

آشغاال،‏ تعاونی،‏ تعاونی،‏ تعاونی،‏ تعاونی،‏ بچرخ،‏ دوال شو،‏ راست شو،‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ،‏ اوپ...‏<br />

‏)چراغها خاموش میشود-تاریکی(‏<br />

صدای بوکاره:‏ کی چراغارو خاموش کرد؟ کی چراغارو خاموش کرد؟<br />

صدای اشکونسه:‏ چراغ...‏ چراغارو روشن کنین...‏ چراغ...‏<br />

پایان<br />

- 82 -

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!