داÙÙÙد با ÙÛÙÚ© ٠ستÙÛÙ
داÙÙÙد با ÙÛÙÚ© ٠ستÙÛÙ
داÙÙÙد با ÙÛÙÚ© ٠ستÙÛÙ
- No tags were found...
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
1 Rowshangar Publication Vol. 4, Issue No67 FEV 2013 14شام آخر“خاطره آخرین شب کرامتهللا دانشیان و خسرو گلسرخی در زندان جمشیدیه”برداشت آسمان راچون کاسهای کبودو صبح سرخ را الجرعه سرکشیدآنگاهخورشید در تمام وجودش طلوع کرده .الف. سایه «ابوالفضل محققیادامه در صفحه””٨۸:“شاید بعداز گذشت سال ننوشنتنن خناطنره آخنریننشب خسرو گلنسنرخنی و کنرامنتهللا دانشنینان انندکنیعجیب باشد. در این سی و هشت سال بسیار فنرزننداناین آب و خاک بخون غلطیدند؛ بسیار تفکرات سیاسیدیگرگون شدند؛ اما خاطراتی هستند که هیچگاه رننگنمی بازند. داالنهای بیپایان خاطره که یکنی پنس ازدینگنری گشنوده منی شنونند. در اننتنهنای هنر داالنچهرهای نقش می بننندد، منحنو منی شنود و چنهنرهایدینگنر پنینش منی آیند. هنمنه چنهنره چنهنرههنا، ینکچهرهاند زیباترین فرزندان این آب و خاک.و این داالنی است که مرا به زندان جمشیدیه می بنرد.زندانی در انتهای خیابان امیرآباد، نامآشنا مانند دینگنرزندانها. با یک ساختمان قرمز آجنری تنازهسناز، دوطبقه که طبقه دوم آن نیمی به افسران خاطی ارتنش ونیمی به زندانیان سیاسی دستگیرشده در ارتنش تنعنلنقداشننت. بننننند کننوچننکننی بننود، بننا امننکننانننات خننوب.مالقاتهای حضوری، کتابخانه و غذای کافنی؛ بنا دوساعت هواخوری و والیبال. از تمام گروههای سیاسنیبننودننند. از پننایننگنناه وحنندتننی گننرفننتننه تننا سننتننادبزر ارتشداران.تلویزیون تحریم شده بود. کسی اجازه رفتنن بنه سنالننتلویزیون را نداشت، جز حسین فیضالهی که خواهشکرده بود بنه او اجنازه دهنینم تنا بنرننامنههنای پنلنننگصورتی را تماشا کند. ظهرها ساعت دو یا سه درستیادم نیست، مانند پلنگ صورتی از مقابل سلولنهنا منیگذشت، به سالن تلوزیون می رفت و صدای خننندهاشدر تمامی راهرو می پیچید!پرونده عجیبی داشت. گروه آنها را بخاطر اجرای —نمایشنامههائی در رابطه با چنگیزخان و امیرتیمور و … در دانشنکنده افسنریگرفته بودند. دانشجوی دانشکده افسری بود. متهم ردیف پنجم و ینا حنتنی شنشنم.متهمان ردیف اول تا او همه ششماه زندان گرفته بودند. اما حسنینن ده سنال! اودر جواب سرلشگر خواجهنوری رئیس دادگاه که گفته بود، مرتیکه آدم قحط بنودکه رفتید سراغ امیر تیمور؟ گفته بود: مرتیکه خودت هستی و جند و آبنادت، بنهامیر تیمور توهین نکن. ده سال به او داده بودند! هنوز رویای تیمور و چنگیز بنااو بود. کسی نمی توانست به امیر تیمور نزدیک شود و یا در والیبال جرزدن اورا قبول نکند!عصر روزی که قرار بود دادگاه گلسرخی و دانشیان از تلویزیون مستقیم پنخنششود، بچهها تصمیم گرفتند که شب به سالن تلویزیون برویم. شب عنجنینبنی بنود.سالن مملو از افسران زندانی، چه افسنران آننطنرف راهنرو و چنه اینن طنرف.برای ما زندانیان سیاسی در آن زندان کوچک هیجان بزرگی بود. هر یک از منابگونهای خود را در آن دادگاه می دیدیم. منهنم ننبنود کنه چنه پنرونندهای جنرینانداشت. مهم، چگونگی این دادگاه بود. رودرروئی روشنفکران انقنالبنی بنا رژینمشاه و مطرحشدن آن در تمامی کشور. این فرصتی طالئی بود.سرگرد قُمی که از افسران قسمت عادی بود و مسئولیت داخلی بندها را برعنهندهداشت مرتب پیش ما می آمد؛ بچهها چیزی کم ندارید؟ جایتان خنوب اسنت؟آدم بدی نبود. میخواست هم احترام زندانیان سیاسی را داشنتنه بناشند، هنم طنرفخودشان را و در نهایت امر طرف مسئوالن زندان را؛ از تعرینف خنوشنش منیآمد. )چه کسی خوشش نمی آید!؟سرهنگ آیرملو که می گفتند پسرخاله شاه است و بجرم اختنالس در خنریندهنایسررشتهداری ارتش در زندان بود، ردیف جلو نشسته بود. برای او زنندان ننینزمانند پادگان بود، سینه جلو می داد و مانند فرماندهان ارتش در راهنرو منربنوطبه خودشان قدم می زد. او داشت با دقت به جریان دادگاه نگاه می کرد. دادرسنیجریان داشت. روالی نه چندان باب میل ما، نه چندان منطبق با فضا و هینجنانناتگروههای سیاسی طرفدار مبارزه مسلحانه در آن سالها. چرا که مر و شهنادتیکی از ارکان اصلی مبارزه مسلحانه بود، همراه با چاشنی کینه و نفنرت نسنبنتبه رژیم. زمانی که نوبت صحبت به گلسرخی رسید، گوئی همه چینز آمناده شندهبود. تمام عناصر دست به دست هم داده بودند تا از او ینک شنهنیند، ینک قندینسبسازند! چشمانی درشت و نافذ، صورتی محکم، با کلماتی آهنگین، با آن پیراهنچهگوارائی و دادگاهی علنی که در سرتاسنر اینران پنخنش منی شند. چنینزی کنهآرزوی هر مبارز سیاسی بود. گره زمان در دسنتنان او بنود. بنزننگناهنی کنه بنههستی معنائی وی ه میداد تا »نام خود را برآورد، آنجا کنه منر جنوینای منعنننیهستی خود است، یا اراده می کند کنه آن را منعنننا دهند. و اینن هنمنان آزادگنیاست… چون که بودن یا نبودن، مادر زمان است بی خواست ما! اما چگونه گیبودن، سرفرازی ما یا سرافکندگی به خواست خود ماست، زمان را به آن راهنینیست و اراده بر زمان فرمان می راند و ما را از بندگی او آزاد می کننند. آزادیدر مر ، حضور سرشار نیستی*تبدیلشدن به اسطوره که تاوانی سهمگین دارد، این تاوان پناداش دلنینری اسنت.پاداش برکشیدن نام! بیشتر ما انقالبیون در آن سالهای پرشور جوانی، در آن تبو تاب مبارزه مسلحانه و فضای روشنفکری، درکمان از مبنارزه بنرکشنیندن ننامبود! در خلوت ما این نام بود که شعار میداد، سالح می کشید، سنیناننور بنه زینردندان خرد می کرد. چنین نام و قدرتی بسیار غرورآفرین است. به سخرهگرفنتننمر و بلندکردن نام: ما در همووردگاه مبارزه، همه را به یکسان می خنواسنتنینمو قضاوت می کردیم. ما رن سالها آفرینش هنرمندان را نمی دیدیم؛ رن سنالنهناکار پر مشقت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی؛ رن سالها تنحنقنینق، خنالقنینت؛ رننآموختن، گوشکردن، و عمیقترشدن. ما درک نمی کردیم که در این همنووردگناهبزر زندگی که به درازای تاریخ است، هرکس با وی گیهای خود ظناهنر منیشود. قهرمانی ابعادی گوناگون می گیرد؛ مهم آن نقش و تنأثنینری اسنت کنه بنرجریان یک مبارزه می گذارد. سقراط همان اندازه اسطوره است که افنالطنون وگالیله.همه متأثر بودند. تأثیری که برای ما چپها نوعی سرشاری و خوشحنالنی درونداشت. آیرملو، زمانی که از در خارج می شد جلوی در ایستاد و گنفنت:” فنرقنینمی کند که کیست؟ یا مخالف ماست. او یک مرد است! جمنلنهای کنه تنا منغنزاستخوان در من نوجوان نفوذ کرد.زمان به سرعت گذشت. روز بیست و هشت بنهنمنن مناه سنال بنود. ینادمنیست چه روزی از روزهای هفته. بین بننند منا و بننند اننفنرادی ینک راهنرویکوچک چهارمتر در چهارمتر قرار داشت کنه راهپنلنه بنود. تنوسنط درهنائنی بنامیلههای آهنی از هم جدا می شدند. سلولهای انفرادی را براحنتنی منی شند دیند.اعدامیها را شب آخر به این سلولها آورده و از آنجا به تنپنههنای چنینتگنر منیبردند.هر زمان که جلوی نردهها را با پنتنو منی بسنتننند و درراهرو چراغ پایهدار توری می نهادند، می دانستینم کنهاعدامی در کار است. سرگرد قُمی آمد و گنفنت: امشنبدانشیان و گلسرخی را برای اعدام منی آورنند. سناعنتهفت بود که چراغ پایهدار را آوردند و پنتنو را جنلنوینردهها کشیدند. ساعتی بعد رامش سرباز وظیفه نگهبانانفرادی که سمپاتی نسبت به ماها داشت گنوشنه پنتنو راباال زد و گفت: آوردنند. صندای تننند و منتنعندد پناهنا وافرادی که در رفنت و آمند بنودنند؛ کشنیندهشندن چنفنتدرها؛ باز و بستهشدن درهای انفرادی، سکوتی عمنینق.نفسمان حبس شده بود. شبح مر نیز هنمنراه آنهنا بنهزندان آمده بود و جوالن میداد. از قُمی خواهش کنردینمکه از مسئول زندان سنروان جناویندنسنب بنخنواهند کنهبرایشان شام بفرستیم. مخالفتی نکرد. بعداز اندکی پیغنامآمد که دانشیان غذا می خواهد و گلسرخی معدهاش دردمی کند و یک لیوان شیر برایش بنفنرسنتنیند. درخنواسنتروزنامه کرده بودند. آنشب ما نیز همراه آنها تنا طنلنوعصبح چشم برهم نزدیم. لحظهها سنگینی منی کنرد. دردو خشم درونمان می پیچید.ساعت چهار صبح بود که باز صدای پاها بلند شند. بنازو بستهشدن درها و نجواها. همه پشت مینلنه جنمنع شندهبودیم. یکی از بچهها ینادم ننینسنت، امنا گنمناننم ننعنمنتحقوردی بود که شعار داد و فنریندون شنینخاالسنالمنیتکرار کرد. صدای پائینرفتن از پنلنههنا، خنامنوششندنوزوز چراغ توری، سکوت و سکوت.هرکدام از ما آن شب همراه کرامت و گلسرخی بهتپههای چیتگر رفتیم و در وجود آنها کشته شدیم.صدای هقهق گریه از اطاق کوچک گوشه راهرو کهمسجد بند بود بگوش می رسید. مهرداد پاکزاد بود،شیر آهن کوه مردی که تو بودی موههای فرفریاشرا میان دو دست گرفته بود و گریه می کرد. اشک ازچشمهای مهربانش جاری بود. حمزه فراهتی بگوشهایزل زده بود. هیچوقت این مرد خندان و روحیهدهندهادامه در ص”—.“13”۵٨۱۱”