16.05.2019 Views

تله تئاتر| آموزگاران

ااقتباس شیرین میرزانژاد 
از اثر محسن یلفانی اردیبهشت ۱۳۹۸

ااقتباس شیرین میرزانژاد

از اثر محسن یلفانی
اردیبهشت ۱۳۹۸

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

اقتباس شبریبررین مبریبررزانژاد ‏بمنبممایشنامه <strong>آموزگاران</strong> از اثر ‏مجممجحسن یلفابىنبىی<br />

ایرج:‏ قربون دستت،‏ خودت زجمحجممتشو بکش.‏ من می خوام یه کم ورزش کنم.‏<br />

‏(عضلات و بروبازویش را وارسی می کند.)‏ تو هم پر ببریبرراه ‏بمنبممی گی ها،‏ بد نیست یه<br />

کمی مواظب خودم باشم.‏<br />

‏(مجممججید کتابش را برمی دارد و به طرف آشبرپبرزخانه می رود تا زیر کبرتبرری را روشن<br />

کند.)‏<br />

ایرج:‏ می خوام از این به بعد هر روز عصر یه نیم ساعبىتبىی ورزش کنم.‏ البته صبح<br />

‏بهببههبرتبرره،‏ ولىللىی من حوصله ی بیدار شدنش رو ندارم.‏ ‏(دست هایش را حرکت<br />

می دهد.)‏ می گم چطوره دو تا دمبل هم ‏بجببجخر ‏بمیبمم.‏ بدون وسیله آدم خوب پیشرفت<br />

‏بمنبممی کنه...‏<br />

‏(ایرج خم می شود و سعی می کند دستش را به زمبنیبنن برساند،‏ اما فاصله ی<br />

دستانش تا زمبنیبنن نومید کننده است.‏ منصرف می شود.‏ سعی می کند شنا برود اما<br />

باز هم موفق ‏بمنبممی شود و ضعف بر او غالب می شود.‏ به وضع نزاری افتاده است.‏<br />

‏مجممججید در این فاصله از آشبرپبرزخانه ببریبررون آمده و پارچ آبىببىی در دست،‏ مشغول ‏بمتبمماشای<br />

اوست.‏ ایرج نگاه کینه توزانه ای به او می اندازد.‏ بلند می شود و دست به کمر،‏ با<br />

چرخاندن سر گردنش را ورزش می دهد اما تقریباً‏ بلافاصله سرش گیج می رود.‏<br />

دستش را به صندلىللىی گرفته و می نشیند.)‏<br />

ایرج:‏ آخ پدرم در اومد...‏ اوف،‏ سرم چه گیجی می ره.‏<br />

‏مجممججید ‏(در حالىللىی که گل ها را آب می دهد):‏ ‏بهببههبرتبرره با پیاده روی شروع کبىنبىی.‏ صبح ها یه<br />

کم زودتر بلند شو،‏ برو ببریبررون شهر قدم بزن.‏<br />

ایرج:‏ گذاشته ام برای دوران بازنشستگیم.‏<br />

‏مجممججید:‏ این جور که تو داری پیش می ری بعید می دوبمنبمم به بازنشستگی برسی...‏<br />

‏(آب دادن گل ها را ‏بمتبممام می کند،‏ کتاب هایش را برمی دارد و به اتاق خودش<br />

می رود.‏ ایرج ‏لحللححظه ای به سوی پنجره خبریبرز برمی دارد اما با شنیدن صدای<br />

چرخیدن کلید در قفل در می جهد و به سرعت به اتاق دیگر می رود.‏ بیتا به<br />

٧

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!