نمایشنامه اما گلدمن - آن گونه که من زیستم
به قلم: شیرین میرزانژاد آبان ماه ۱۳۹۶
به قلم: شیرین میرزانژاد
آبان ماه ۱۳۹۶
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
<strong>اما</strong> <strong>گلد<strong>من</strong></strong> (<strong>آن</strong> <strong>گونه</strong> <strong>که</strong> <strong>من</strong> <strong>زیستم</strong>) گروه تئاتر ا گزیت شبریبررین مبریبررزانژاد<br />
هلنا <strong>گلد<strong>من</strong></strong>: حادثه شیکا گو <strong>اما</strong> رو برای همھهممیشه تغیبریبرر داده بود. از شوهرش جدا شد و مدبىتبىی به<br />
نیوهیون رفت تا کار کنه. <strong>اما</strong> مدبىتبىی بعد برگشت. با برگشبنتبنن <strong>اما</strong> به روچسبرتبرر زندگی براش سخت تر شده<br />
بود. شاید برای این بود <strong>که</strong> دوباره با کرشبرنبرر ازدواج کرد. دور از چشم اون رفت دوره ی خیاطی<br />
دید تا بتونه خارج از کارگاه کار کنه. بمتبممام این مدت رویای رفبنتبنن به نیویورک توی سرش بود و<br />
می دونستم عملیش می کنه. پول زیادی نداشتم <strong>که</strong> بتوب<strong>من</strong>بمم کمکش کنم، <strong>اما</strong> به اندازه ی بلیتش جور<br />
کردم و بهببههش دادم. آ گوست ١٨٨٩ بود <strong>که</strong> کرشبرنبرر، خونواده و روچسبرتبرر رو برای همھهممیشه پشت سر<br />
گذاشت و به نیویورک رفت.<br />
سولوتاروف: <strong>اما</strong> رو اولبنیبنن بار وقبىتبىی دیدم <strong>که</strong> رفته بودم نیوهیون برای سخبرنبررابىنبىی. اوبجنبججا با عده ای از<br />
دانشجوهای سوسیالیست و <strong>آن</strong>ارشیست <strong>که</strong> <strong>من</strong> رو برای سخبرنبررابىنبىی دعوت کرده بودن رفت و آمد<br />
داشت. آدرسم رو بهببههش داده بودم. یک روز خسته و گرمازده پشت در خونه ام ظاهر شد. توی<br />
نیویورک کمکش کردم <strong>که</strong> جابىیبىی برای موندن پیدا کنه. بردمش کافه سا کس <strong>که</strong> پاتوق <strong>آن</strong>ارشیست ها<br />
بود، تا با بقیه ی رفقا هم آشنا بشه. یادمه تو شلوغی کافه بهیبههو صدای زمجممجخبىتبىی بلند شد <strong>که</strong>: یه استیک<br />
خیلی بزرگ با یه لیوان بزرگ قهوه! <strong>اما</strong> بلافاصله گفت: این شکمو دیگه کیه؟<br />
مادست فدیا اشتاین: برک<strong>من</strong> بود. تازه دستمزد گرفته بود، وگرنه تو اون کافه معمولاً کسی ب<strong>من</strong>بممی تونست<br />
از این ولحللحخرجی ها بکنه. اون شب موست سخبرنبررابىنبىی داشت و <strong>اما</strong> هیجان زده بود از این<strong>که</strong> اولبنیبنن روزش<br />
توی نیویورک می تونه سخبرنبررابىنبىی موست رو بشنوه. چبریبرزی نگذشت <strong>که</strong> <strong>اما</strong> کار پیدا کرد و بعدازظهرها<br />
هم تو دفبرتبرر فرابهیبههایت با موست کار می کرد. گاهی عصرها با ساشا ببریبررون می رفت و ساشا شهر رو بهببههش<br />
نشون می داد. اشبرتبررا کات زیادی با هم داشبنتبنن. هر دو از شهر کوونو توی روسیه اومده بودن و<br />
زندگی سخبىتبىی رو پشت سر گذاشته بودن. بعد از مدبىتبىی با رفقامون ساشا و هلن مینکبنیبنن چهارتابىیبىی یه<br />
آپاربمتبممان گرفتیم و زندگی کلکتیومون رو شروع کردبمیبمم.<br />
الکساندر برک<strong>من</strong>: <strong>اما</strong> خیاطی می کرد، تو کارگاه کار می کرد و همھهممیشه وقت مطالعه رو هم پیدا<br />
می کرد. کارهای خونه هم گردن <strong>اما</strong> بود چون هیچ کدوم از ما بو بىیبىی از آشبرپبرزی و خونه داری نبرببررده<br />
بودبمیبمم. بعضی شب ها با موست به اپرا یا رستوران می رفت، <strong>من</strong> اصلاً دل خوشی نداشتم <strong>که</strong> موست<br />
١١