âââداستا٠- Ketab Farsi
âââداستا٠- Ketab Farsi
âââداستا٠- Ketab Farsi
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
داستان-ترجمه<br />
داستاننامه<br />
شهریور91<br />
العاذر<br />
ليليانابلوم<br />
امرايي<br />
اسداله برگردان: متولد<br />
مكزيكي، جوان نويسندهي ) Liliana V.Blum( بلوم ليليانا نامائوليپاس<br />
در مادرو شهر در اکنون هم او است. 1974 سال مکزیکینسل<br />
یکیازاولیننویسندگان ميكند.او زندگي مكزيك نخستين<br />
است. شده ترجمه انگلیسی به آثارش که است خودش او<br />
از است. رسيده چاپ به 2002 سال در داستانش مجموعه شدهاست.<br />
منتشر و چاپ مختلف مجالت در داستانهايبسیاری فرصت<br />
كه زماني اما بود. نخواسته را معجزه اين وقت هيچ خانهات<br />
»به شیرینی و نوشته پارچه انتظار نگفت. نه داد، دست دست<br />
ميرفت، كه ده طرف به اما نداشت. هم را آمدي« خوش داشتند،<br />
دوستش بودن زنده موقع كه كساني داشت انتظار كم اهميتي<br />
خود برهنگي به ببوسند. و كنند بغل را او و بيايند گندیدهی<br />
گوشت و بودند خورده كرمها را تنش نصف نميداد. ميزد.<br />
ذوق توی سفيد، چرب استخوانهای روي زردگون كش<br />
نداشت لب که صورتی بر لبخندي و ميرفت عجله با ماه<br />
ميكرد. بلند هوا به خاك پاشنهاش استخوان با ميآمد. وس آن و سو اين تنبل پرههايي شب ميدرخشيد. بيرمقي كي ميپراكندند. هوا در غباری مات بالهای با و ميپريدند درخت<br />
روي از و پرهايش الي بود انداخته باد سفيد جغد نگاهش<br />
سوظن با بود، كرده خم سر ميوه بار از كه تيغدار گالبي ميكرد.<br />
گذاشته<br />
كه زماني آن از بدتر ديد، آشفته و درهم را خانهاش برايش<br />
چيزي نه چون سوخت. زنش براي دلش بود. رفته و ورود<br />
از پيش كند. حمايت او از كه پسري نه و بود گذاشته كند<br />
صاف را سفت گيسكي تا كشيد سرش به دستي خانه به كه<br />
را كرمي بعد بود. آويزان پوسيدهاش جمجمهي از هنوز كه ميرفت<br />
بينياش از و ميكرد بازي باشك قايم صورتش روي انداخت.<br />
زمين به و كند ميآمد، بيرون چشمش كاسه از و تو شد<br />
بلند در لوالي خشك صداي وقتي داد، هل را در آرامي به باشد.<br />
خوشآمد شاهد تا ايستاد پا پنجهي روي داد. فحشي ديد<br />
را پيرش مادر بیجانی، شمع كنار مجاور، اتاق سايهي در با<br />
نداشت. حسي هيچ آدم، و عالم از بريده ميبافت؛ بافتني كه به<br />
زاهدش مادر كه اين تصور از خانواده پسر تك خودخواهي »ماميتا!<br />
گفت: و جست او جلو شد. لذت غرق ميكند فكر او تو!«<br />
العاذر منم! از<br />
كالف و ميل بيچاره پيرزن نرفت. پيش او مراد وفق قضيه جرخوردن<br />
صداي و زد بيرون حدقه از چشمهايش افتاد. دستش آب<br />
از بيرون ماهي مثل ميرسيد. گوش به چشمش حدقهي نقش<br />
دستپاچه العاذر كشيد. را آخر نفس و كرد باز دهان فكر<br />
خيالش آسايش براي شد. منكر او قلبي سكته در را خود بود.«<br />
كرده را عمرش بيچاره »پيرزن كرد: رفت.<br />
خود عروسي خواب اتاق طرف به تازهاي اميد با بعد چشم<br />
جلو داشت، تعلق او به چه آن هر كه نشد متوجه چندان جاري<br />
تهياش چشمان پيش كه منظرهاي ديدن با در دم نيست. بيوهي<br />
زندگياش، عشق محبوبش، همسر زد. خشكش بود، ده<br />
از فرمان ششمين آنها بود! خاشوا رفيقش بغل عزادارش مقابل<br />
در هرگز كه شوري با زنا. بودند، گذاشته پا زير را فرمان حساب<br />
به قانونياش و شرعي شوهر كه بود نداده بروز او براي<br />
بود. پوسيده اشكش مجاري زیرا نجوشيد، اشكي ميآمد. از<br />
را چه آن و انداخت دست خود اندوه عمق دادن نشان كند.<br />
بود مانده چشمش ارود،<br />
كنار تا رفت بيرون خانه از و شد دور اتاق از شلزنان خشمگين<br />
نسب و بياصل سگ اما بگيرد. آرام وفادارش سگ روي<br />
كه را باقيمانده گوشتهای تكه ميخواست و كرد خرهاي به<br />
بود مجبور العاذر بكند. بود آويزان اندوهگين انسانيت اين سفيد<br />
جغد نه بار اين اما برگردد. آمده كه راهي همان از شتاب نميشد<br />
ختم رم به كه جادهای پرهها. شب نه گذاشت محلش از<br />
پوشيده قبري سنگ روي رساند. قبرستان دروازهي به را او سعي<br />
كه كرد تماشا را عقربهايي و نشست زرد علفهای شب<br />
اين در شوند. پنهان او پاي استخوانهای زير ميكردند زندگي<br />
معجزه عصر در كاش كه كرد آرزو دل ته از بيمهتاب نميكرد.<br />
22