04.01.2015 Views

دریافت مقالات این شماره

دریافت مقالات این شماره

دریافت مقالات این شماره

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

تكانهي دوره پنجم<br />

الهام مختاري<br />

تكانهي دوره پنجم<br />

قرار بود درباره تكانهي دورهپنجم بنويسم.‏ خلاصهاش<br />

ميشود اين:‏<br />

از ديد يك ‎86‎ي متوسطالعلاقه به تكانه:‏<br />

يك مجلهاي بود ظاهرا به اسم تكانه!‏ ما كه آمديم<br />

دانشگاه اعلاميههاي جلسههاي گروه علميش رو به در و<br />

ديوار ميديدم و چند جلسهاي هم رفتيم،‏ اي بدك نبود و<br />

بعد هم مدتي جلسهاي و شمارهي جديدي انگار در كار<br />

نبود و بعد باز اواسط سال دوم بود كه جلسهها و شمارههاي<br />

جديد آمدند و ما البته دلمشغولي اصليمان كلاس درس<br />

‏(كه تنها راه سعادت و باسواد شدن همين است.)‏ باز چند<br />

جلسهاي را شركت كرديم و اي بدك نبود و ...<br />

از ديد من:‏<br />

آمدم دانشگاه.‏ رشته تحصيلي:‏ مكانيك،‏ علاقه:‏ فيزيك.‏ و<br />

اينجوري شد كه سر و گوشم در دانشكده فيزيك جنبيدن<br />

گرفت!‏ و فهميدم مجلهاي دارند به اسم تكانه و براي هر<br />

شمارهشان يك سري جلسهي گروه علمي ميگذارند كه من<br />

البته به علت كمبود اعتماد به نفس در فيزيك ‏(چون<br />

رشتهام نبود!‏ و ماحصل سيستم آموزشي نوزادي تا آن زمانم<br />

به من ياد دادهبود كه تنها راه ورود اطلاعات به مغز من<br />

كلاسهاي دقيقا مربوط به همان رشته،‏ همان درس<br />

است!)در هيچ كدامشان شركت نكردم!‏ ولي مردم ميرفتند<br />

و تعريف ميكردند و من دلم ميرفت!‏ و از آنجايي كه آن<br />

اتفاقي كه بايد بيفتد هميشه ميافتد ‏(حالا كمي ديرتر<br />

مثلا)،‏ من تغيير رشته دادم به فيزيك و ديگر مشكل ورود<br />

اطلاعات فيزيكي نداشتم لابد با تعاريف مدرسه-پسندانه!‏<br />

ولي تكانهاي در كار نبود ديگر.‏ و من هم مرد عمل!‏ مرحله<br />

سردبير فعلي را پيدا كردن و اعلام قبول مسئوليت گروه<br />

علمي تكانه شماره جديد و برگزاري جلسهي اول گروه<br />

علمي جديد با همراهي گروه،‏ انصافا با پشتكاري از بچهها،‏<br />

خيلي سريع انجام شد.‏ بعد هم جلسههاي بعدي گروه<br />

علمي،‏ ذوق من از پا گرفتن دوباره تكانه،‏ و چند شمارهي<br />

ديگر.‏ و بعد هم ما تقريبا همه با هم رفتيم!‏ و قبل از رفتن،‏<br />

براي آنكه ماجراي فاصله افتادن بين شمارههاي تكانه تكرار<br />

نشود،‏ سرقفلي تكانه را به گروه جديدي سپرديم:‏ با قلبي<br />

مالامال از خاطره و دلتنگي و نگراني!‏<br />

ولي اين خلاصهي خلاصهي ماجرا بود.‏ من هم بيشتر<br />

نمينويسم چون كلمهها حداكثر تواناييشان در انتقال<br />

اطلاعات همين است!‏ ولي اين گفتن دارد كه من وقتي در<br />

پاييز تصميم گرفتم قسمتي از وقتم رو براي دوباره<br />

سرپا شدن تكانه بگذارم،‏ از روي علاقهام به كار علمي<br />

88<br />

فوقبرنامه بود.‏ ولي نگراني جلسهي تفويض(!)‏ تكانه به گروه<br />

جديد هيچ ربطي به نگراني از دور افتادن از كار علمي و اين<br />

حرفها نداشت.‏ گفتن دليل اين نگراني،‏ باعث شد من<br />

نوشتن اين نوشته را يك ماه عقب بيندازم!‏ و نهايتا باز از<br />

آنجايي كه آن اتفاقي كه بايد بيفتد هميشه ميافتد ‏(حالا<br />

كمي ديرتر مثلا!)‏ من فهميدم چهجوري بايد بنويسم!‏ چند<br />

روز پيش در كنفرانسي حميدرضا كاوياني و سايه رجبي را<br />

ديدم.‏ اينها را شايد شما هم بشناسيد يا اسمشان را شنيده<br />

باشيد.‏ از سر و سامان بخشندگان نسلهاي قبلي تكانه<br />

هستند.‏ سايه خيلي قديميتر است.‏ از دورهاي ميگفت كه<br />

تكانه حتي جلد نداشت و اينها همه زندگيشان شدهبود<br />

اين مجله!‏ بايد ميديديد خوشحاليش را وقتي فهميد من<br />

هم روزهاي مشابهاي داشتم و تجربههاي مشابهاي داشتم و<br />

حرفهاي مشابهاي بعد از اين همه مدت كه گذشته ...<br />

فقط اينها نبودند.‏ گاهي كه دوستان ديگري را كه<br />

بعضيشان را فقط از روي اسمشان در مقالهاي قديمي تكانه<br />

ميشناسم ميبينم،‏ حس صميميت عجيب و غريبي بهشان<br />

دارم:‏ نيما همداني،‏ فاخته قنبرنژاد و ...<br />

چند ماه پيش به دوستي گفتم گاهي حس مادر موقت<br />

بودن دارم نسبت به تكانه!‏ ولي هربار كه يك تكانه-آشنا<br />

ميبينم،‏ بيشتر ميفهمم كه شايد حس بچه بودن نزديكتر<br />

باشد به حس واقعيم!‏<br />

قرار بود كوتاه باشد!‏ همينقدر بگويم كه نگراني آن روز<br />

جلسهي آخر،‏ چيزي از اين جنس بود كه اگر تكانه باز<br />

بخوابد...‏ چقدر بچهها كم خواهند داشتش!‏ نه اينكه تكانه<br />

ديگر انتهاي خوبيها!‏ ولي انصافا به همهي ما خوب ياد داد<br />

كه اگر خودمان را از دستهي آدمهاي متوسطالعلاقه به<br />

همهچيز (~<br />

بيتفاوت)‏ بيرون بكشيم،‏ ديگر نه آنچه باعث<br />

محدوديت و بيانگيزگيمان ميشد لزوما محدوديت است،‏<br />

نه آنچه راه باسواد شدن ميپنداشتيم،‏ لزوما راه سعادت!‏<br />

چند سال دانشجو بودن و اين را حس نكردن...‏ شايد<br />

بدترين اتفاقي باشد كه ميتواند براي كسي بيفتد و عاقل<br />

كسيست كه پند بگيرد!‏ :)<br />

الهام مختاري<br />

62

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!