30.03.2017 Views

نمایش هملت در روستای مردوش سفلی

اثر ایوو برشان

اثر ایوو برشان

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

بوکاره ‏)وارد صحنه میشود(:‏ نمیتونستن ما رو ببینن.‏ اون از اون طرف منتظر دخترته.‏ ما از اینور<br />

اومدیم.‏ پشت ساختمون...‏ زود باش بیا تو دیگه.‏ هر لحظه ممکنه بیان تو.‏<br />

‏)پولیه و بوکاره خودشان را <strong>در</strong> گوشهای پشت انبوهی از پرچمها و وسایل دیگر مخفی میکنند.‏ پس از<br />

مدتی <strong>در</strong> باز میشود و آنجه <strong>در</strong>حالیکه اشکوکه را به دنبال خود دارد وارد میشود.(‏<br />

آنجه:‏ بیا ببین!‏ چی بهت گفتم؟ بابام یادش رفته <strong>در</strong>و قفل کنه.‏ اینجا از همه جا بهتره...‏ بیا دیگه.‏ بیا تو<br />

نترس...‏ خداروشکر یه دفعه میتونیم با هم حداقل تنها باشیم.‏<br />

اشکوکه:‏ آره!‏ میتونیم!‏<br />

آنجه:‏ ای بابا این چه طرز حرف زدنه؟ ‏"میتونیم!"‏ مثل اینکه اصن خوشحال نیستی از اینکه تنهاییم.‏<br />

اشکوکه ‏)با بیمیلی(:‏ خوشحالم.‏<br />

آنجه:‏ نیگاش کن ها!‏ ‏"خوشحالم خوشحالم."‏ چرا یه جورایی عجیب و غریبی یوتسه؟ مث آدم بهم بگو<br />

خوشحال هستی یا نیستی.‏<br />

اشکوکه:‏ گفتم بهت که.‏ خوشحالم از اینکه تنهاییم.‏ دیگه چی میخوای...‏ امیدوارم که همهی این آدما از<br />

جلوی چشمم دور شن.‏ برای همیشه.‏ همشون.‏<br />

آنجه ‏)به طرف گوشهای که پرچمها انباشته شده نگاه میکند(:‏ یوتسه،‏ اگه از اینجا خوشت نمیاد بیا<br />

بریم...‏ من یه جای دیگهای هم بلدم...‏<br />

اشکوکه:‏ به اون ربطی نداره.‏ همینجا هم خوبه.‏<br />

آنجه:‏ پس چرا اینجوری هستی؟<br />

اشکوکه:‏ ولم کن آنجه بذار به حال خودم باشم.‏ مگه نمیبینی چه حالی دارم؟ دیگه قاطی کردم.‏ از هیچی<br />

دیگه سر <strong>در</strong> نمیآرم.‏<br />

- 46 -

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!