11.07.2015 Views

عادت میکنیم

عادت میکنیم

عادت میکنیم

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

یعنيهاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادبود موها رنگ کاه سهراب معرفیکرد "این هم آقاي فرهنگی ما که توي این راسته صداش می کنند آقا فرنگی "وارد مغازه شدند و آقاي فرهنگی سلام و تعارف و خوش و بش را از سر گرفت و احوال خانواده و ابوي و والده را پرسیدداشت فکر می.کرد "آرزوالان می رسد به خاله و عمه ام " که سهراب گفت " آقا فرنگی پس این چایی چی شد ؟"‏ و فرهنگی بعداز این که گفت " چشم و الساعه و به روي چشم " رفت طرف یکی از دو در ته مغازهآرزو دوروبر را نگاه کرد..مغازه اي بود شبیه همه ي مغازه هاي قفل و دستگیر ه فروشی.توي جعبه آینه ها قفل هاي مختلفی.چیدهبودند و به دیوارهاتا خیلیبالا دستگیره وصل بوددستگیرهبزرگ برايدرهايماشینرو ‏،کوچکتر برايدرآپارتمان و باز هم کوچکتر براي اتاقو قفسه وگنجه.وسط مغازه دو تا چارپایه بود."با خودش گفت " یعنی باید بنشینم روي اینها ؟"‏فکر کرد باید حرفی بزند.‏ گفت " چه بامزهسهراب گفت " چه با مزه ؟"‏ ارزو من و من کرد ‏"چیز اینجای"‏‏"چرا نمی شینی ؟"‏آرزو خودش زا مجسم کرد در خیابان سپه توي قفل و دستگیره فروشی نشسته روي چارپایه اي ناراحت بودافتاد طرف چارپایه ها که سهراب خودش را رساند به ته مغازه در دوم را باز کرد و کنار ایستادراه افتاد . سهراب تکیه داده به چارچوب در لبخند کجی می زدآرام سر چرخاندن طرف سهراب...داشت راه میبیرون مغازه دزد گیر ماشینیدزدگیر هنوز صدا می کرد که آرزو توي اتاق را نگاه کرد." .اتاق مستطیل بزرگی بود با کف آجر فرشداشت با درهاي شیشه ییبدجنس موذي بدجنس موذي"!دزدگیر خاموش شد..پنکه اي قدیمی از وسط سقف بلند آویزان بود..تحریر بزرگ از سقف تا تقریبا زمین تابلو بودتاسر شیشه بودچرخ هاي طلاییسهرابقفسه ها پربود ند از کتاب و چیزهایی که از آن فاصله خوب دیده نمی شدند....گفت "آرزو به سهراب نگاه کردآن طرف شیشه.وسط حیاطآرزو شبیه اش را فقط توي فیلم ها دیده بود.‏یادگار اولین سفر جدم به فرنگ "بعدیکی از دیوارها قفسه هاي چو بیبه دیوار پشت میزتابلو هاي رنگ و روغن بزرگ و کوچک در قاب هاي کلفت چوبی . دیوار سوم سرکوچکی با دیوارهاي کاهگلی ‏.درشکه ي خیلی بزرگی بود با بدنه ي سیاه براق ویک ور یقه کت چرمی هنوز تا داشت . حس کرد مثل آدمی است که بعد از مدت ها پرسه زدن برايپیدا کردن نشانی خانه اي ‏،ناگهان خود را در مقابل خانه ببیند و از در زدن بترسد ‏.فکر کرد ‏"دختر پانزده ساله که نیستم " وw W w . 9 8 i A . C o m ١٠٨

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!