11.07.2015 Views

عادت میکنیم

عادت میکنیم

عادت میکنیم

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

یوليجاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادآرزو پشت میز آشپزخانه چشم به کوه ها فکرکرد ‏"فقط من حق ندارم خودم را دوست داشته باشم ‏"آیه توي وبلاگ نوشتهبود.:‏چند شبه خونه مادربزرگم می خوابم ‏.پیغام گذاشته بودید که چی شده ؟چرا وبلاگ را روز به روز نمی کنم ؟چرا نمی نویسم؟عروسی مرجان چی شد؟دست رو دلم نذارید که حدود صد مگ غم دارم ‏.عروسی مرجان کوفتم شد چرا ؟حتی به شماها همخجالت می کشم بگم ‏.مادرم می خواد عروسی کنه ‏.انگار دختر بیست ساله ست ‏.حوصله ندارم عصبانی ام. حرصیام ‏.به چهحقی داره این کار رو می کنه؟بس نبود از بابام طلاق گرفت ؟توي مدرسه خجالت می کشیدم به دوست هام بگم مامان بابامطلاق گرفته اند.روزهاي تعطیل همه با پدرمادرهاشون می رفتند گردش من با مامانم یا مادربزرگ و پدربزرگم ‏.هرخبري می شدتولد عید مهمونی بابام نبود.مادرم بچگی ام را ازمن گرفت بس نبود ؟حالا یه مرد غریبه بیادبابام ؟نمی خوام ‏!به من چهمامانم با بابام نساخت ؟می خواست بسازه ‏.وقتی بچه دار می شیم دیگه حق نداریم بگیم شوهرم این جوري کرد آون جورينکرد ‏.مادربزرگم راست می گه این فمینیسم بازي گند زده به همه ي زندگی ها.‏ زن ها یا نباید بچه داربشند یا اگر شدند باید -‏----باید ‏!چی ؟ ننمی دوننم ‏!داره گریه ام می گیره ‏.حوصله ندارم ‏.حال نوشتن ندارم.نگاه به کوه ها فکرکرد شاید حق با آیه است شاید ازدواج مال وقتی بود که جوان بود و حق داشت هرکار دلش می خواستبکند مسئولیت کسی رو دوشش نبود و ‏---فکرکرد کاش پدر بود ‏.داشت گریه اش می گرفت که تلفن زنگ زد.یک دستش رفت طرف جعبه ي دستمال کاغذي و یک دست طرف گوشی تلفن ‏.گوشی را برداشت و گفت بله و گفت سلام وگوش کرد و گفت ‏"لازم نیست معذرت بخواهی ‏.میدانم نگرانیبیا حرف می، ‏----"گوش کرد و دستمال کشید به چشم ها ‏"آره پاشوزنیم "به کوه ها نگاه کرد ‏"من هم باید مو رنگ کنم سلمانی سر کوچه جمعه ها باز است ‏.حالا یکی دو درجه کم رنگ تر یا پررنگ تر‏.به قول نصرت انقدر دارم یکشنبه ‏،یادم نمی آیددوشنبه "شیر آب ظرفشویی را باز کرد روي بشقاب و لیوان دسته درا با چاي نصفه خورده ‏.خیره شد به آب ‏.سهراب گفته بود ‏"اصرار بهبرگشتن آیه نکن ‏.چند روزي نوه و مادربزرگ با هم باشند بد نیست ‏.به توي تنها عادت کرده انند به توي با من هم عادت میکنند ‏.ناهار با هم بخوریم ؟"وآرزو گفته بود‏.ظهر سر میزنم منزل مادر ‏.بایدبا هردو حرف بزنم ‏"پالتو میکه پوشید" هنشیرین زنگ زد.w W w . 9 8 i A . C o m ١٤٩

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!