11.07.2015 Views

عادت میکنیم

عادت میکنیم

عادت میکنیم

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

چی"‏زیر"‏يهایکنیعنيپاکتابخانه نودهشتیاعادت می کنیم - زویا پیرزادکردیم ‏"آرزو فکر کرد ‏"حالا شد برقکار"مادر تهمینه دو سهراب را با نگاه بدرقه کرد ‏.بعد به آؤزو نگاه کرد"خدا آقاي زرجو رااز آقایی کم نکنه ‏.از همه چیز سر رشته دارند.آب گرمکن "‏تهمینه گفت ‏"مامان ؟"زن گفت ‏"خدا مرگم بده ‏"مارد و دختر سر زیر انداختند.آرزو طوري گفت ‏"تهمینه ؟"که دختر هول سر بلند کرد ‏"به خدا تا امروز من خبر نداشتم ‏.آقاي زرجو به مادر گفته بودند بههیچکس نگو".. منبه هیچکس نگو؟"مادر تهمینهنفس بلنديکشید‏"من دروغ گفتن بلد نیستم‏،ارزو خانمیدانم آقايزرجو چهاصراري به نگفتن دارند ‏"دست گذاشت روي پیشانی سر زیر انداخت تا آمد حرف بزند در باز شد.‏برادر تهمینه گفت ‏"اشکالش را پیدا کردیم ‏.یآقاي زرجو پیداکردند.فردا فیوز نو می خرم ‏"آرزو زل زده بود به سهراب.‏آرزو مثل بچه اي که شیطنت کرده و می ترسد دعوا بشنود.نگاه از آرزو دزدید نان نخودچی برداشت و رو کرد به مادر تهمینهزمین هم دارید ‏،نه ؟"آرزو سعی کرد نخندد و به مادر و دختر که گیج و کمیهراسان به این دو نگاه میکردند گفت‏"اجازه هست زیر زمین را ببینیم ؟"با خودش گفت ‏"دل تو دلش نیست زیر زمین را ببینم ‏"از چند پله پایین رفتند و تهمینهدر زیر زمین را باز کرد و دهن آؤزو باز ماند کف ‏،دیوارها و طاق ضربی همه از آجر بود.آجرهاي کم رنگ پررنگ مربع و مستطیلو مثلث ‏.آبنماي کوچک با کاشی فیروزه یی شکل گل پنج پر بود.سهراب می رفت و می آمدو دور خودش می چرخید:"طاق راببین باور میصد سال بیشتر از ساختنش می گذشته ؟قاب پنجره ها را نگاه کن.آجر هاي کف را دیدي؟"نگاه آؤزو همراهسهراب دور می زد ‏.با آجر چند جور طرح و نقش در آورده بودند؟جعبهقطاب و نخودچی را گذاشت روي صندلی وقت خداحافظی مادر تهمینه گفته بود ‏"قابل شما را ندارد برايهفتسین ‏"کیف را تکیه دا به جعبه ها"حالا این همه جیمز باتدي بازي براي چی بود؟"‏سهراب فرمان را داد به رراست و راه داد به پراید سفیدي که از پشت سر چراغ می زد ‏.دست کشید به موهاي کم پشت " منیدانم ‏.فکر کردم نمی دانم ‏.این جور حرف ها زدن راحتم نیست"‏آرزو پشت تکیه داد به در ماشین واداي سهراب را در آورد ‏"این جور کارها کردن راحتت هست ؟"آرزو به گوش هاي سهرابنگاه کرد ‏.فکر کرد ‏"عین گوش بچه ‏"گفت ‏"پس حالا از اول تعریف کن""اول و آخر ندارد ‏"پشت چراغ قرمز ایستادند دندهخلاص کرد و دست گذاشت روي فرمان"می خواستند خانه را مفت بفروشند""آن طرف ها هم همچین مفت نیست"‏w W w . 9 8 i A . C o m ١٣٤

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!