ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
كي را ميزند. چند لحظه كه گذشت، پسر شانزده سالهاي را از آن ميان بيرون كشيدند كهلباس كرباساش پاره پاره شده بود. خون روي صورتاش جريان داشت و سفيدي آهك رارنگين ميكرد. روي زمين ميكشيدندش. پسر ناي ناله و فرياد نداشت. آوردندش تا حوضكتابها. پرِ همهي ياكريمها كنده و بدنشان مثل مرغ سلاخيشده بود.يكي داشت سر پسر را به لبهي حوض ميكوبيد. ياكريمها نوكشان را فروكرده بودندوسط عمامهها و داشتند سر صاحبشان را نقر ميكردند. سرخي عمامهها در پاشويهيحوض روان شد. صداي نوك ياكريمها با صداي كوبش سر پسر به لبهي حوض درهمقاطي ميشد. ياكريمها هر نوكي كه ميزدند يك هوا چاقتر ميشدند. يكي از كتابهايخطي را آتش زدند. ياكريمها سرعت نوكزدنشان را بيشتر كردند. حوض گُر گرفت. دستو پاي پسر را گرفتند و انداختند ميانِ شعلهها. علما از جاشان جم نميخوردند. دود كاغذ وگوشت راه نفسام را بست. چشمام هيچ چيز نميديد. دلام جاكن ميشد. از دالان ميانيبرگشتم به صحن مسجد اعظم. رفتم وسط صحن تا از آبخوري مسي آب بخورم.پيرمردي تنها، تكيه داده به آبخوري و سرش را در زانوهاش برده بود. زير لب چيزيميگفت. آب ريختم توي پيالهاي كه وسطاش، مچ باز دست حضرت ابالفضل كاشته بود.سرش را برگرداند. جوان! برات از خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي ميخوانم.سرش را ميچرخاند:اگر اين ترانههايي كه نگفت سرو مستانبشنيد آسمانام كه طبيعت است آنجابه صداي كور زهدان نشكست آنجاحيران نگاهاش ميكردم. سرش را گذاشت روي پاهام. دستام را روي گونهاشكشيدم. اين تنها فضاي امني بود شايد كه زهرا ميتوانست پيدا كند. باقر گفته بود ميآيدتهران. گفته بود خسته است. كسي جرأت ندارد با او حرف بزند. همه از او پرهيز ميكنند.ميگفت اين خيلي دردناك است كه آدم لوازم التحريري داشته باشد، اما نتواند بنويسد. آنآخوند ريش ستاري لبادهپوش ميگفت بايد مواظب رفتارم باشم. با دندانهاش نگاهام٩٩