12.07.2015 Views

فایل پی دی افِ متنِ کامل رمانِ ناتنی را دانلود کنید - Mehdikhalaji.com

فایل پی دی افِ متنِ کامل رمانِ ناتنی را دانلود کنید - Mehdikhalaji.com

فایل پی دی افِ متنِ کامل رمانِ ناتنی را دانلود کنید - Mehdikhalaji.com

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

كنار كُلتاش.‏ شما خجالت نميكشيد كه سهم امام ميخوريد و بعد شُبههپراكني ميكنيد؟شنيدهايم نماز هم نميخوانيد.‏شما خطرناكتر از روشنفكرهاي بيدين هستيد.‏ دزد باچراغايد.‏ آمدهايد در حوزه درسخواندهايد،‏ تا مثل كسروي بذر فتنه و فساد در طلبهها بپاشيد؟ آفتاب پاشيد توي صورتام.‏ ازپلههاي دادگاه ويژه پايين آمدم.‏ عجلهاي براي رفتن نداشتم.‏ مثل كسي كه چندبارخودكشي كرده و ترساش از مرگ ريخته،‏ از اين ساختمان ديگر نميترسيدم.‏خيابان خلوت بود.‏ پياده تا حرم آمدم.‏ نشستم توي ايوان آينه.‏ تكيه دادم به سنگمرمر ديوار.‏ خورشيد توي آينههاي ايوان تيغ ميكشيد.‏ آينهها آفتاب را به هم پس ميدادند.‏شبيه موج دريا بيتاب بودند.‏ در آينهها چيزي ديده نميشد،‏ جز خودشان.‏ سنگهاي زير پامداغ بودند.‏ آفتاب فقط در آسمان نبود؛ از قعر زمين هم نعره ميكشيد.‏ تيرهي پشتام تيركشيد.‏ خودم را جابهجا كردم.‏ ميخواهيد برويم قدمي بزنيم؟ از خيابان آمستردام رفتيمخيابان لندن،‏ به طرف ميدان اروپا.‏ خيابانهاي پاريس حتا در اين وقت شب كه همهيمغازهها بستهاند و پرنده پر نميزند،‏ آدم را به قدمزدن اغوا ميكند.‏ ژنوويو ساكت بود.‏بيشترين كار امشباش همين سكوت بود.‏ نور نئونها روي درختان ميافتاد و سايهيشاخهي آنها را روي پيادهرو نقاشي ميكرد؛ مثل رگهايي رنگارنگ روي تنِ‏ زمين.‏در اين وقت تنگ،‏ از لندن كوبيده و آمدهام پاريس تا در همان خيابانها و كوچههاييكه وجب به وجبشان را ميشناسم قدم بزنم؟ نميدانم.‏ دلتنگ بودم.‏ ساختمانهايويكتوريايي لندن حال آدم را ميگيرد.‏ خدا نكند غروب باشد و هوا باراني.‏ همه غمهاي عالمدر دل آدم عروسي ميگيرند.‏ دوست دارم برگردم پاريس.‏ اگر اجبار كار نبود نميرفتم لندن.‏صبح ببينم دانشگاه سن دني چه ميگويد.‏ اگر به توافق برسيم و هندرسونيها هم بپذيرندكه دو هفته يك بار،‏ يك روز بروم لندن،‏ برميگردم.‏دوست داشتم همين پاريس ميماندم و باز هزار بار توي كافه اسكوليه مينشستم وكتابهام را ميگذاشتم جلوم و نگاه ميكردم به ميدان سوربن؛ به مجسمهي اُگوست كُنت٧٢

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!