ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
صبح را غافلگير كند. سرم را بردم زير روسرياش. لبام را روي گردناش گذاشتم. خشكشده بود.دستام را روي پهلوش ميكشيدم. خنديد. فؤاد! مواظب باش. گشتيهاي اين اطرافبيكار نيستند. هميشه دنبال شكارند. صداي موجِ رودخانه ناگهان توي گوشام ريخت. آفتابداشت سايهي سيوسه پل را كوتاهتر ميكرد. سينهي زهرا روشنتر شد. دستام را از آنطرف كمرش بيرون كشيدم. دستاش را گرفتم. نرم و ظريف بود. به پل خيره شد. ميدانيچرا آدمهاي قديم، بناها و ساختمانها را اين قدر محكم و بادوام ميساختند، ولي آدمهايامروزه هرچه ميسازند، شكننده و موقتي است؟براي اين كه آدمهاي امروزي ديگر توهم ندارند. توهم نداشتن آدم را خودخواهميكند. وادارش ميكند كه فقط به خودش و به لحظهي حالاش فكر كند و باكياش نباشدكه فردا چه خواهد شد. پشيمان كه نيستي بچه را رها كردي؟ سرش را برگرداند طرف من.لبهاش را درهم برد. نميخواستم با توهم زندگي كنم، حتا اگر زندگيام دود شود. رنجشايد، دستكم، اين فايده را داشته باشد كه آدم را از شرّ ملالت نجات ميدهد. بيرونايستادم. خورشيد مغز سرم را نشانه گرفته بود كه از در دادگاه بيرون آمد. نه اندوهي درچهرهاش بود و نه خشمي. مصمم قدم برميداشت. هيچ فايدهاي ندارد. نه آنها من را باورميكنند و نه من آنها را. پس چرا فرياد نميزد؟ دستكم گريه نميكرد؟ميدانستم دروناش آشوب است. ميخواست به روي من نياورد؟ جلوتر از من راهافتاد. جوري از هياهوي اطراف دادگاه دور ميشد كه فكر ميكنم اگر از سربازها واهمهنداشت دست مرا مثل طفل دبستاني ميگرفت و ميكشيد تا لحظهاي توقف نكنم. باورمنميشد. هيچ چيز باوركردني نبود. صداي چرخ ماشينها كه آب چالهها را به اطرافميپاشيد بيدارم كرد. انتظار ماسيدهي صبح را پشت پنجرهي اتاق ميديدم. صورتاش دربالش سفيد فرورفته بود. بارانِ سياه آمده بود روي چشمهاش. كريستيانا كاغذهاش را دستهكرد و توي كيفاش گذاشت.٣١