ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
.من آن شب بالغ شدم. كنار سفرهي صبحانه نشستم. مادرم مثل اينكه بو برده بود.بيگانه شدم. چشمام به سفره دوخته بود. سفره از بس شسته شده بود، گلهاش طراوتينداشت. تو كه گل و بوته نميكشيدي؟ زهرا خنديد. هان؟ اين را ميگويي؟ مجبور شدمبكشم. در آتُليهي دانشگاه، داشتم روي تابلوي خودم كار ميكردم كه يكي از همكلاسيهامآمد كنارم. زود بساطات را جمع كن. از حراست دانشگاه دارند ميآيند اين جا براي بازديد.زهرا وقتي حرف ميزد، همهي من در چشمهاش قد ميكشيد. صورتاش باز ميشد.تابلويي كه از ترس حراست زير يك بوم سفيد مخفي كرد، نگراني نداشت. مسألهي اصلي،ودكايي بود كه توي بطري پلاستيكي آبليمو ميريخت و روزهايي كه كار آتُليه داشت،همراهاش ميبرد دانشگاه. در خانه هيچ وقت مشروب نميخورد. طي مدتي كه مردهايحراست با ميهمانهاشان سالن را تكه تكه گز ميكردند، سرش خوش بوده. فقط اين قدرحواس براياش مانده بود كه به جاي تابلوي خودش، شروع كند به كشيدن عكسمنظرهاي با گلهاي درشت. شاديِ نقل اين ماجرا، اثر معجوني را كه در خونش بود، بيشترميكرد. خندههاش تبخير همان معجون بود.زهرا! هميشه آدم شانس نميآورد. آخر كار دست خودت ميدهي. چرا بيخودي خطرميكني؟ سرِ سنگيناش را انداخت روي سينهام. زباناش از تهنشين شدنِ مستي خسته بود.نميتوانم بدون خطر كردن، نقاشي بكشم. با حس خطر، سرانگشتهام اوج ميگيرند. ازگذشته و حال كنده ميشوم. خطرجويي، دشمن حافظه است. راستي ساعت چند است؟ دوو نيم. دوستتان خوابيده؟ بله. البته نميدانم كريستيانا چرا آنقدر عميق خواباش برده.هميشه اينجور مواقع تا صبح بيدار ميمانديم. شايد هم تا حالا بيدار شده باشد.شما از حرفهاي من چيزي سر درميآوريد؟ چرا نبايد سر دربياورم؟ من هم صد سالتنهايي ماركز را خواندهام. فكر ميكنم اين كتاب ميشد خيلي جاهاي ديگر هم نوشته شود.دوست داشتم بپرسد اهل كجايي و اين آدمها و مكانهايي كه از آن حرف ميزنيكجاياند براش مهم بود؟ اصلاً چرا بايد اين حرفها را براي ژنوويو ميزدم؟٥٤