ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
هم گوش ميداد و اگر جايي را غلط ميگفت يا درست نفهميده بود، ايراد ميگرفت. هميشههم به اين صورت مسالمتآميز تمام نميشد. گاه فريادشان به هوا ميرفت. با هم دعواميكردند. اما فقط صداشان بلند بود. دعوا نميكردند.عصرها زمينِ مدرسه، شاخههاي كاجهاش ميشد. قيل و قالِ طلبهها با همهمهيگنجشكها ميآميخت. صميميت و صفا قلب آدم را صيقل ميداد. احساس نزديكبودنروي آدم مينشست. تنهايي يادش ميرفت. بعد كه نماز مغرب شروع ميشد، صف به صف،پشت سرِ شيخ محمدعلي ميايستادند. سكوتي لاي كاجها و روي حياط مدرسه ميوزيد كهصداي پرزدن يك گنجشك از اين درخت به آن درخت هم شنيده ميشد. ماه از لابهلايبرگهاي سوزني كاجها به حياط مدرسه سرَك ميكشيد. ديوار مدرسه پهن بود؛ شبيه يكپيادهرو كوچك. از تاريكي و سكوت درختان ترس برَم داشت. مردي با ردايي سراسر سياه ويقهاي سفيد روي ديوار قدم ميزد. نزديكتر رفتم. با دست شاخههاي خاردارِ كنارِ ديوار راكنار زدم. برگشت. لبخندي ملايم، عبوسي چهرهاش را شكافت. آه! شماييد.عقب عقب رفتم. همه طلبهها به حجرهها رفته و در را از پشت قفل كرده بودند. اينكيست كه مرا ميشناسد؟ من ابوحامد غزّالي هستم. دارم قدم ميزنم. به مرگ فكر ميكنم.ميخواهيد با هم قدم بزنيم؟حس ميكردم صورتام در متنِ شب سفيد شده. من نميخواهم به مرگ فكر كنمآقا! رداي سياهاش روي ديوار مدرسه كشيده ميشد. شيخ محمدعلي مرد؛ از بس پير شدهبود. مدرسه هم ديگر مدرسه نبود.خيليهايي كه عصرها براي مباحثه و نماز آنجا ميآمدند، ديگر نميآمدند. شايد بهخاطر آنكه امام جماعت جديد را رييس مدرسه منصوب كرده بود. بنايي ميكردند. نمازجماعت را بردند توي زير زمين مدرسهي دارالشفاء. حوض خراب شد. هندسهي حياط بههم خورد. كاجهاش را نگه داشتند، ولي نميدانم چرا ديگر گنجشكها نبودند. مدرسهتاريك شده بود. ساكت شده بود. آدم هول برَش ميداشت.٤٣