ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
ÙاÛÙ Ù¾Û Ø¯Û Ø§Ù٠٠تÙ٠کا٠٠ر٠اÙÙ ÙاتÙÛ Ø±Ø§ داÙÙÙد Ú©ÙÛد - Mehdikhalaji.com
- No tags were found...
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
FPTTPPTگذشته به اندازهي حضورش در زمان حال و اثرش در زمان آينده ارزش دارد. گذشتهرا بايد جايي آورد كه مصرفي داشته باشد. جام را دستام داد. دستهاش دور بازوهاشپيچيد. تلخي ملايمي روي زبانام پهن شد. سيگار را با آتش شمع روي ميز گيراندم. اوايلكه آمده بودم پاريس، براي تقاضاي پناهندگي، صبحي زود رفتم ادارهي پليس. پاريسصورت يك روسپي را داشت كه با همهي زيبايي، از آن همه جلوهفروشي شبانه خسته بود وخدا خدا ميكرد تا خورشيد پردهي نورانياش را روي چهرهاش بياندازد، بتواند چند ساعتيبخوابد. جلو ادارهي پليس از هر مليتي با هر رنگ و قيافهاي پيدا ميشد. زودتر از من دهپانزده نفري آمده بودند و چند تا از آنها تويِ پتوهاي خود خزيده و خوابيده. ساعتي گذشت.نگاه ترحمآميز مرد نگهبان با بوي ناشتاي دهانها ميآميخت و ته ذهن آدم را از دلواپسيپر ميكرد.از ميان پتوها مردي با كت و شلوار چروكيدهاش پا شد. پوست كدر صورت، ريشتُنُك و آشفته و چشمهاي پفآلود سن مرد را از آنچه بود بيشتر نشان ميداد. نگاهي بهپشت سر خود انداخت و لبخندي زد. پتو را در دستهاش تكاند و تا كرد. بلند خنديد. باصدايي بلند رو به جمعيت گفت:Je vais boire un café <strong>com</strong>me un prince et je reviendrais <strong>com</strong>me4un roi.TPFقهقههي جمعيت، زمختي ساختمان ادارهي پليس را رسوا ميكرد. همه «ق»هايفرانسه را «ر» ميگفت. معلوم بود كه از عربهاي شمال افريقاست. او به گذشتهي خودچگونه ميانديشيد؟ داشت كاريكاتور ميساخت. زير فشار گذشتهاي كه او را صبح زودجلوي ادارهي پليس خوابانده بود، موقعيت وجودياش را به سخره ميگرفت. سربهسر مردنگهبان ميگذاشت. از او سيگاري گرفت و با فندكاش سيگار او را روشن كرد. چقدر سبك4مثل يك شاهزاده ميروم قهوهاي بخورم و مثل يك شاه برخواهم گشت.٨٥