17.07.2015 Views

mostanado farhang (2).indd

mostanado farhang (2).indd

mostanado farhang (2).indd

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

ویژه نامه مستند و فرهنگفهمید.‏ احساس کردم دلشوره دارم.‏ از خودم مدام مى پرسیدم نکند آنها- زنان روستا و یا آنها که قرار بود از شهر پیدایشان بشود-‏ حالا درزیرزمین مسجد کارشان راشروع کرده باشند.‏ ولى تا میآمد این فکر دردلم آشوبى به پا کند بخودم نهیب میزدم:‏ فکرت جاى بد نرود.‏ دیدى کههمه یک حرف زده بودند و آنهم ساعت 9 صبح بود.‏ با این یادآورى کمىآرامش به دلم باز میگشت ولى کمى بعد باز همان دلشوره و اضطراب بودکه سراغم را میگرفت.‏ تا این که تصمیم گرفتم بلند شوم و بروم مسجدببینم چه خبر است.‏ موقع رفتن به فرزاد پاك مدیر تولید فیلم که سرشرا با کنجکاوى از زیر پتو بیرون آورده و نگاه پرسان و خواب آلودش را بهمن دوخته بود،‏ گفتم که به مسجد میروم و او آماده باشد که اگر تماسگرفتم تندى بچه ها را جمع و جور کرده با خود به مسجد بیاورد.‏ او همبه علامت موافقت سرى تکان داد و دوباره سرش را زیر لحاف فرو برد.‏ ومن از اطاق و کمى بعد از آن خانه روستایى که به یکى از اعضاء شوراىفدافن اختصاص داشت و براى فیلمسازى در اختیار ما گذاشته بود خارجشدم.‏ خیلى زود سرما گونه هایم را آزرد.‏ دستهایم را در جیب اوورکتمفرو برده بودم و در مسیرى که نمیدانستم به کجا میرود شروع به حرکتکردم.‏ با این امید که یکى از اهالى را ببینم و از او آدرس دقیق مسجد رابپرسم.‏ ولى در آن ساعت پرندهاى در کوچه پسکوچه هاى ده پر نمیزد.‏با خودم فکر میکردم نکند کار عبثى کرده باشم.‏ حالا مسجد را از کجاپیدا کنم؟ در این فکر و خیالها بودم که مردى را دیدم با بیلى و جوالى دردست دیگرش.‏ به کجا داشت میرفت برایم مهم نبود.‏ با دیدن او برقى ازخوشحالى در جشمانم دوید.‏ او راهنماییم کرد ومن توانستم خیلى زودتراز آنچه که فکرش را میکردم مسحد را پیدا کنم.‏ بادیدن درِ‏ باز مسجدآه از نهادم برآمد،‏ و وقتى که به داخل رفتم و زنانى را گرم سبزى خردکردن دیدم دست و پایم را گم کردم و بیاختیار دستم رفت که تلفنهمراهم را بیرون آورده و به دوستانم و آقاى پاك زنگ بزنم.‏ ولى تلفنآنتن نمیداد و من مستأصل مانده بودم که چه کنم.؟ خوشبختانه شمارهیکى از اعضاى شوراى ده که در آن حوالى بود جواب داد و او با صداىخواب آلودهاى گفت بفرمایید.‏ ماجرا را به او گفتم و خواهش کردم کهبا تلفنى ثابت به منزلى که ما در آن مستقر شده بودیم تلفن بزند و بهفرزاد پاك وبچه ها بگوید که جلدى خودشان را برسانند.‏ تا بچه ها بیایندرفتم داخل زیر زمین تا سر و گوشى آب بدهم و محلهاى مناسب کاشتدوربین را بنا به همان عادت قبلى تعیین کنم.طولى نکشید که بچه هاسر و کلهاشان پیداشد.‏ بابک نعمتى دوربین به دست آمد تو و پشتسرش هم محمدرضا دیودل که گویا همان توى ماشین میکروفن و بومتصویرى از فیلم بى بى مرادرا سر هم کرده بود و حاضریراق بود که کار را شروع کند.‏ خانمها هم کهکار خودشان را میکردند و هر از چند گاهى،‏ سبزیهاى خرد شده را درسینیهاى بزرگتر خالى میکردند.‏ اولین پلان فیلم با تصویربردارى از سهخانم که مقابل در نشسته بودند و سبزى خرد میکردند شروع شد.‏ بعدرفتیم سراغ خانمى بلند بالا که با کفگیر بزرگى که به دست داشت کناردیگ بزرگى ایستاده بود و گهگاه با کفگیر دستش آب را به هم میزد.‏به تدریج گرم میشدیم و خانمها هم همینطور.‏ سینى هاى بزرگ سبزىبود که یکى پس از دیگرى در آب جوش ریخته میشد.‏ یکى رشته ها رااز توى جعبه درمیآورد و آنها را از وسط میشکست و توى یک سینىبزرگ میگذاشت.‏ سینى که پر میشد یکى سر میرسید و سینى را براىخالى کردن در آب جوش از آنجا به کنار دیگ میبرد و در حالى که مدامهمراه خانمهاى دیگر صلوات میفرستادند آنرا در دیگ خالى میکردند.‏حالا دیگر ما کارمان را سریعتر انجام میدادیم.‏ تند و تند از هر طرفتصویربردارى میکردیم.‏ براى اولین بار بود که در چنین موقعیتى قرارمیگرفتم.‏ لحظهاى را نباید از دست میدادیم.‏ و اینجا بود که فهمیدمدوربین روى دست چه معجزهاى میکند و مهمتر از آن سرعت بابکبود که ته دلم را قرص میکرد.‏ تعداد خانمها در حال بیشتر شدن بود.‏هرکسى میخواست یک گوشه ى کار را بگیرد و در ثواب این آیین مذهبىسهیم باشد.‏ چرا که در باور اینان و بسیارى دیگر از هموطنانمان درنقاط مختلف ایران،‏ در صورت قبولى آن نذر و نیاز،‏ ثواب آن به حسابهمه نوشته شده و راه را براى برآورى نیازها و حاجات آنان باز میکند.‏این بود که ساعت به ساعت بر شمار زنهاى داخل آشپزخانهى مسجدافزوده میشد و عبور و مرور را بیشتر مختل میکرد.‏ بخصوص براى ما کهنیاز داشتیم در آن آشپزخانه ى نه چندان بزرگ و وسیع،‏ خودمان را بهسرعت از نقطه اى به نقطه دیگرى برسانیم و یا با دوربین،‏ حرکت زنى کهوظایفش را انجام میداد تعقیب کنیم.‏ زنى که مثلاً‏ مجمعه سبزى را ازگوشهاى از مسجد به پاى دیگ میبرد تا به محتویات آن اضافه کند.‏ اینمشکل در مورد صدا با بوم و میکروفن و چندین متر کابل واقعاً‏ دست وپا گیر شده بود.‏ حالا دیگر جمعیت به بالاترین میزان خود رسیده بود وعلاوه بر کندسازى حرکت،‏ بر شدت گرما نیز میافزود.‏ عرق میریختیم ومدام در تکاپو بودیم که ناگهان صداى فریادى همه را براى چند لحظه برجاى خود میخکوب کرد.‏ زنى که گویا صاحب نذر بود به من برآشفته بودو بر سر من داد میزد.‏ که تو وگروهت باعث شدهاید من کارم خوب پیشنرود.‏ با خشم دستانش را در هوا تکان میداد و در حالى که با طبقه ىبالا که صحن مسجد بود اشاره میکرد و میگفت مهمانان من آنجا منتظر132

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!