صدایی ارخاکستر مجموعهء داستان ازقادرمرادی
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
- TAGS
- sadaai
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
ً<br />
ص د ا ی<br />
ا زخ ا ک س <br />
م ج م و ع ھ ء د ا س ت ا ن<br />
ق ا د ر م را د ی<br />
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -<br />
باردیگررقص مرده یادش آمد، یک iابوس مرگبار... دلش م:شدجیغ بزندوخودش راازiلک5ن بھ<br />
ب5ون بیافگند. آن Fاه میمردوPرای 7م:شھ ازشراین iابوسÖای کشنده نجات مییافت. اماناگÖان<br />
امیدی در دلش برق زد، ازدیدن موتر7ا وازدحام آدمÖای شÖرکھ مثل کرمÖاومورچھ 7ابھ<br />
نظرم5سیدند. 7ا، بازارزنده Fی گرم است، بازارجنایت 7م حت€n گرمازآن. فرداخ?7ای<br />
د›Ïسپی خوا7یم داشت. این قدرآدم دراین شÖرامروزوامشب چھ دستھ 7ای گ „ رابھ آب<br />
خوا7ند دادوچھ جنایات د›Ïسپ ونوی را مرتکب خوا7ند شدورO:س نخوا7د گفت کھ:<br />
» خ?7ای تان خستھ کن شده است.<br />
ازاین مفکوره خنده اش گرفت. خندید، شانھ 7اش ازخنده لرزOدند. جرعھ ی ازچای<br />
نوشیدوس:نھ اش رابادود سگرت پرکرد. دلش شدتا قÖقÖھ بخندد. دوسال م:شدکھ اصلا<br />
لبخندی 7م درسیماش دیده Wشده بود. حس کرددروWش پراز خنده شده است، خنده بھ اندازهء<br />
دوسال، دلش شدآن قدر بخنددتاسبک شود. بخندد، بخندد.... ازاین اندشھ ترسید. برگشت<br />
سوی م5‘، بھ خاطراین کھ بتواند ازiابوس رقص مرده برای ›†ظھ ی نجات یابد، خ?ی را<br />
برداشت وخواند:<br />
انفجار یک بم درعمارت فروش6اه ستاره دوازده نفرزخ€n شدند.... «<br />
ح5ان ماندوtرسید:<br />
» چراکشتھ ندارد؟ «<br />
تکمھء زنگ دفرابھ شدت فشرد. ی|ی ازخ?ن6اران با”eلھ وارد شد. مدیردرحا…„ کھ میلرزOد،<br />
پرسید:<br />
این خ?شما چرا کشتھ ندارد؟ «<br />
خ?ن6ارح5تزده بھ سروtای مدیر ن6اه کردوگفت:<br />
» کشتھ؟ کشتھ نبوده، نداشتھ.<br />
مدیرمشت گره شده اش را محکم بھ م5‘ کوPیدوPاتمام تواWش جیغ زد:<br />
ازPرای خدا، شمامیخوا7ید مرابدنام کنید؟ میخوا7ید7مھ بھ من بخندند؟ چگونھ ام|ان دارد<br />
کھ یک بم درOک فروش6اه منفجر شود وکnop را نکشد.<br />
خ?ن6ار ح5ان ح5ان بھ اون6اه میکرد، مدیرPاز غضUناک فرOاد کشید:<br />
» دوازده نفرزخ€n چ:ست؟کجای این خ? است؟ چگونھ عقل شما قبول میکند... «<br />
خ?ن6ارکنده کنده جواب داد:<br />
«<br />
- 116 -<br />
«<br />
«<br />
» دراثر<br />
»<br />
»