صدایی ارخاکستر مجموعهء داستان ازقادرمرادی
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
- TAGS
- sadaai
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
ص د ا ی<br />
ا زخ ا ک س <br />
م ج م و ع ھ ء د ا س ت ا ن<br />
ق ا د ر م را د ی<br />
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -<br />
خاموش شد. لرزش اندامش فزوWی یافت. بھ دوردستهاخ5ه شدو£عدمثل دیوانھ 7ا قهقهھ کنان<br />
خندید. خنده 7اش بلندوPلندترشدند. خنده 7اش تJ وترسناک بودند. صدای خنده 7ای رعب<br />
انگ5‘وجنون آم5‘ش درفضای ق?ستان پیچید. درحا…„ کھ 7مچنان میخندید، گفت:<br />
» چراوOران نکنیم، چرا؟ با نقشھ 7ای سرک سازی برابر شده، با نقشھ 7ا... 7ھ، 7ھ، 7ھ... با<br />
نقشھ 7ا، با نقشھ 7ا...! «<br />
وخرOطھء استخوانهارابردوش گرفت وخنده کنان بھ راه افتاد. ح5تزده چندقدم دنبالش دوOدم و<br />
صدا زدم:<br />
» لالاکجام5وی؟ «<br />
ازتنها ماندن ترسیدم. ازرفن لالا وا7مھ ی قلبم راچنگ زد. دیدم کھ لالا استاد. سوOم نگرست:<br />
» م5وم، استخوانهای ¹سرtهلوانم راجای دیگری دفن میکنم. اوOک روززنده م:شود، اوOک روزPر<br />
میگردد... «<br />
وقهقهھ کنان خندیدوPھ را7ش ادامھ داد.<br />
باز7م صدا زدم:<br />
» لالا، لالا، نرو! «<br />
لالانیاستاد. بھ گپم اعتنا نکرد. درمیان تارO|ی شب کھ کم کم بانورکمرنگ مهتاب روشن م:شد،<br />
در فضای مھ آلودپولادیرنگ گم شد. اماصدای خنده 7اش شmیده م:شد. من مثل مجسمھ ی<br />
استاده بودم. ح5ان بودم چھ کنم. اراده ی نداشتم کھ تصمیم بگ5م. احساس کردم کھ تحق5<br />
شده ام. بھ خیالم آمدکھ دنیای آرزو7ا وامید7ای مرا 7م وOران کرده اند. کnop درذ7نم<br />
تکرارمیکرد:<br />
» جای دیگری دفmش میکنم. روزی زنده م:شود و£عد،خرمنهانخوا7ندسوخت. دخ7ای جوان در<br />
خون نخوا7ند Wشست. آبادیها وOران نخوا7ند شد. پلیدیهاخوا7ند گرOخت، پلیدیها...! «<br />
صدای خنده 7ای ترسناک ورعب انگ5‘پ5مرد درسکوت شب ازدورتر7ا، مثل نجوای بومی شmیده<br />
م:شدومن میلرزOدم. بدنم مثل جسم مرده، کرخت وسرد شده بود. نمیداWستم چھ کنم. نظرم بھ<br />
چندعراده بلدوزر7ای سیاه افتادکھ درگوشھء ق?ستان استاده بودندوخوفناک بھ<br />
نظرم5سیدند. ناگهان ق? ستان بھ نظرم طوردیگری آمد. آدمهای کھ براسبهای سیاه سوار<br />
بودند، بھ 7مھ جا حملھ میکردند. iارد7ا درس:نھ 7ا فروم5فتند. ق?ستان بھ میدان خون وآ¬ش<br />
- 28 -