صدایی ارخاکستر مجموعهء داستان ازقادرمرادی
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
- TAGS
- sadaai
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
ص د ا ی<br />
ا زخ ا ک س <br />
م ج م و ع ھ ء د ا س ت ا ن<br />
ق ا د ر م را د ی<br />
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -<br />
»<br />
»<br />
تاحال چندین بارتصمیم گرفتھ بود، فرارکند. چندین بارکوشیده بودکھ خودش راازاسب Fادی<br />
بودن بر7اند. 7رPارکھ چن5ن تصمی€n میگرفت وفرOادکنان پابھ گرOز مینهاد، 7مھ فرOاد م5‘دند<br />
ومیگفتند:<br />
اسب عبدالله رم کرده، اسب عبدالله...! «<br />
واودیوانھ وار7رسومیدوOد، شیهھ میکشید. کساWی را کھ نزدیکش میامدند، لگدم5‘د.<br />
میکوشیدبھ چنگ نیفتدوPھ 7مان جای نامعلومی کھ دلش میخواست، برود. درچن5ن ›†ظھ 7ا<br />
عبدالله سراسیمھ ومضطرب م:شدوPا پا7ای بر7نھ دنبال اسب میدوOد، ازدیگران کمک<br />
میخواست وفرOادکنان صدا م5‘د:<br />
» کمک کنید، بگ5ید، خاک برسرم م:شود، بگ5ید! «<br />
اسب باز7م احساس کردکھ 7مان آرزودروجودش ›†ظھ بھ ›†ظھ جان میگ5د. باز7م میخواست<br />
رم کند،عصیان کند. شیهھ بکشد، 7مھ رابا لگد بزند، دیوار7ا ومواWع رااز7م بپاشدوPھ مح „ کھ<br />
دلش میخواست برود. میخواست این بارPھ چنگ کnop نیفتدوازرا7ش برنگردد. بھ درختهای<br />
ساکت و خاموش باغ دید. بھ سایھ 7ا ونورکمرنگ نقره ی مهتاب ن6اه کرد. بھ نظرش ²†نھء<br />
n“یe” نمودار شد. چنگکها، چنگکها... بھ شاخھ 7ای درختها،چنگکهای فلزی دیده م:شدند.<br />
از7مان چنگکهای کھ دردiانهای قصا£ی بھ آنهاگوشت میاوOختند. دلش راوا7مھ ی فراگرفت. بھ<br />
خیالش آمدکھ این چنگکها ¬شنھء درOدن گوشتهای اواسRند. متوجھ صدای عبدالله شدکھ<br />
باخودش گپ م5‘د. از›†ن گپهاش فهمیدکھ عبدالله باز7م خودش رادرWشھ چرس وشراب غرق<br />
ساختھ است. بھ گپهاش گوش داد:<br />
عnq چھ؟ تابھ iی؟ تابھ iی اسب Fادی بودن؟ این زنده Fی عnq چھ؟ اسب من تابھ iی Fادی را<br />
بکشد. من تابھ iی Fادی رابکشم. آخرش چھ؟ ازمااسب ساختھ اند. ازما Fادی ساختھ اند، بیچاره<br />
اسب من، عشق من. آه خدایا، چقدراورا زده ام، چقدر... من یک چاپ انداز بودم، اسبم، اسب<br />
بزک·no بود. ما 7م:شھ میدان را می?دیم. اماحالا، اماحالا چھ؟ «<br />
این گپهاوگرOھ 7ا، اسب راب:شدگرگون م:ساخت. باردیگراحساس گرOزوجودش رال?یزساخت.<br />
آرزوی گرOزازمحوطھ ی کھ درآن زنده Fی میکرد، درقلUش موج زد. زنده Fی فع „ بھ نظرش یک<br />
تنگنا آمدومیخواست ازاین تنگنای جان|اه ر7ا گردد، ازاین بند7ا و¬سمھ 7اخودش را بر7اند.<br />
- 41 -