صدایی ارخاکستر مجموعهء داستان ازقادرمرادی
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
- TAGS
- sadaai
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
ص د ا ی<br />
ا زخ ا ک س <br />
م ج م و ع ھ ء د ا س ت ا ن<br />
ق ا د ر م را د ی<br />
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -<br />
دستما…„ را پ:ش بیnq ام بگ5م. راس–n 7ر بار کھ اورامیدیدم، 7مان زن کو…„ یادم میامدکھ سالها<br />
قبل، سالها قبل اورادیده بودم. زن کو…„ کھ خورجیnq بھ شانھ داشت وشاخ Fاو ی بردست و<br />
کوچھ بھ کوچھ میگشت واز زنان خانھ خون میگرفت ومدÙ„ بود کھ این iارش بھ تندرس–n زنان<br />
فایده م5ساند. امانمیدانم چھ چ5‘ی ب5ن این دو موجود گوشتالود مشک بودکھ من 7م:شھ با<br />
دیدن خانم ماری بھ یاد زن کو…„ میافتادم. 7رPار کھ این خانم ماری رامیدیدم، گپهای 7مان زن<br />
کو…„ یادم میامد. بھ خیالم م:شدکھ خانم ماری با ن6اه 7ای خشمناکش بھ من میگوOد:<br />
» iی ماندن:ت استم، بازمیUیnq کھ از توچھ جورمیکنم. «<br />
من درمغازه ی او iار میکردم. خوب است بگوOم iار میکردم. زOرحالا کھ این سطوررامینوسم،<br />
احساس میکنم کھ تصمیم گرفتھ ام کھ دیگر نزداو نروم، دیگر iار نکنم.<br />
خانم ماری برخلاف آن زن کو…„ چشمهای آ£ی داشت ومو7اش زرد، پاک وشستھ Fی. دیروزکھ او<br />
بھ یادم آمد، دیگر7را¢no دردلم راه نیافت. باخودم اندشیدم: آیااو، 7م5ن خانم ماری ازغیابت<br />
من عصباWی نخوا7دشد؟ وآیامراازiار اخراج نخوا7د کرد؟ درآن ›†ظھ بھ صورت غ5معمول حس<br />
کردم کھ دیگراین گپهابرایم ا7می–n ندارند. مثل این بودکھ من خواب دیده ام کھ صاحب<br />
میلیونها دالر شده ام ودیگر محتاج کnop ن:ستم و نیازی 7م ندارم کھ نزد خانم ماری مزدوری کنم.<br />
خودم راˆسیار سبک وآسوده حال حس میکردم. بھ خیالم میامدکھ 7ن6ام خواب، درOک درOاچھء<br />
جادوی غسل کرده ام کھ آب ®†رآم5‘درOاچھ تمام نگرانیها، اضطرابهاودغدغھ 7ای دردناک<br />
زنده Fی رااز جسم وروان من دورکرده است. حس کردم کھ ¹س ازسالها، دوPاره خودم، خودم<br />
شده ام. ¹س ازسالها خودم راباردیگرOافتھ ام. حس کردم کھ درOاچھء ®†رآم5‘مرابھ خودم<br />
بازگردانده است. حس کردم کھ آب شفابخش درOاچھ، تمام درد7اواضطرابهای روحیم را شستھ<br />
است. یک حالت لذتبخش برایم دست داده بود. ازاین حالت ˆسیارخوشم آمد. دلم نمیخواست از<br />
جایم ت|ان بخورم. میسیدم کھ مبادا7م5ن حالت دلپذیرازمن فرار کند. ح–n دلم نم:شدکھ<br />
برخ5‘م وiلک5ن رابگشایم تا7وای دم کردهء اتاق عوض شود. 7ر›†ظھ 7مان خوا£ی کھ دیده<br />
بودم، یادم میامدوصدای دخانھء 7مان ¹سرک آوازخوان درگوشهایم طن5ن میافگندکھ<br />
میخواند:<br />
» شایدآخر بم5م زefران تو، روز محشر بگ5م گرOبان تو. «<br />
و£عدصدای دخiان وجرنگ جرنگ زنگهای گردن اسب Fادی. صدای کف زدنها ودایره زWی آنهارا<br />
کھ دستھ جمÇ„ میخواندند، م:شmیدم:<br />
- 151 -