صدایی ارخاکستر مجموعهء داستان ازقادرمرادی
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
این کتاب در سال 1374 خورشیدی از سوی کتابخانهء دانش در پشاورچاپ شده وشامل بیست وچهارداستان کوتاه میباشد.تهیه کننده پشتی و خطاطی از استاد قمرالدین چشتی با مقدمه یی از حسین فخری داستان نویس ومنتقد کشور.
- TAGS
- sadaai
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
ص د ا ی<br />
ا زخ ا ک س <br />
م ج م و ع ھ ء د ا س ت ا ن<br />
ق ا د ر م را د ی<br />
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -<br />
»<br />
اوP:شازمن علاقھ داشت تابھ این دیارخوش خط وخال بیاید. اوشیفتھء رسیدن بھ این جا بود.<br />
با او کھ ازدواج کردم، عطش من بھ خاطر آمدن بھ این جادوچندان ب:ش شد. دیگر iابل وکوچھ<br />
7اش ماراجا نمیدادند. زم5ن وآسماWش دست بھ دست 7م داده وPھ مامیگفتند کھ:<br />
بروOد، خانھء پدری رابفروشید، قرض و وام کنید، زم5ن وPاغ را بفروشید، بروOد، بروOد....»<br />
شایدزم5ن وآسمان آن جاتحق5شده بودند، شایدماآنهاراتحق5کرده بودیم. شایدآنها<br />
میخواسRندازماانتقام بگ5ند. شایدآنهامیخواسRند مابھ این جا بیاییم واین ز7ر تJ را بچشیم تا<br />
آ¬ش انتقام آنها فروکش کند. شاید آنها میداWسRند کھ دراین جا چھ گپهای است ومیخواسRند<br />
تامامیان آن سقوط کنیم وPدانیم کھ این شراب خوشگوارچھ ز7رتلÈ„ در¿ی دارد. درواقعیت آیا<br />
ما گیا7اWی نبودیم کھ اگر اززم5ن وآسمان کوچھ 7ای شورPازاردورشوOم، مثل ما7یان ازآب<br />
کشیده شده میم5یم؟ آیا ماجز ی 7س–n 7مان کوچھ 7ا نبودیم کھ زنده Fی و مرگ ما، بھ زنده Fی و<br />
مرگ 7مان کوچھ 7اواˆستھ بود؟<br />
***<br />
7م5ن دیروز صبح کھ ازخواب بیدارشدم، یادم آمد کھ ¹س از ازدواج، یک ›†ظھ برایم م:سر<br />
Wشده بودکھ با دل آرام باخودم بmش:نم وPاخودم خلوت کنم وPاخودم حساب نمایم وPاخودم<br />
ˆسنجم وOک تنفس آرام داشتھ باشم. یک ›†ظھء £ی دغذغھ وفارغ از7رگونھ اضطراب ونگراWی<br />
برایم م:سر Wشده بود.<br />
گذشتھ 7ایم یادم میایند....درآن زمان چشمهای کیمیامراجادو کرده بودند. ن6اه 7اش، تمام<br />
›†ظھ 7ایم را¬§5I کرده بودند. من روزوشب راازOاد برده بودم، من در7مھ جادوتاچشم میدیدم.<br />
درخواب، درPیداری، درزم5ن، درآسمان روی تخت بام کھ درازمیکشیدم. تانیمھ 7ای شب، تا<br />
دمیدن ®†روس‹یدهء صبح خوابم نمی?د، چشم بھ ستاره 7ا وآسمان داشتم. بامهتاب، باستاره<br />
7اراز دل میگفتم وازآنهامیخواستم تامراازجادوی چشمهای کیمیا نجات د7ند. اما 7مھء ستاره<br />
7ا، چشمهای او بودند. درتمام آسمان، درتمام iاینات چشمهای کیمیا پاشیده شده بودند.<br />
مثل دیوانھ 7امیگرستم، میگرستم:<br />
- 165 -