سه نمایشنامه (اما، مارکس در سوهو، دخترونوس) - تئاتر سیاسی هاوارد زین
ترجمه شیرین میرزانژاد - گروه تئاتر اگزیت
ترجمه شیرین میرزانژاد - گروه تئاتر اگزیت
- TAGS
- howard-zinn
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
٣ بمنبممایشنامه گروه <strong>تئاتر</strong> ا گزیت <strong>هاوارد</strong> <strong>زین</strong><br />
(صدای باز و بسته شدن <strong>در</strong>ب آهبىنبىی. صدابىیبىی از خارج از صحنه: «گلدمن! گلدمن!» صحنه تاریک<br />
میشود. دوباره روشن میشود. صدای <strong>در</strong>ب آهبىنبىی ادامه دارد و بعد قطع میشود. زبىنبىی سیاهپوست یا<br />
سفیدپوست حدوداً چهلساله که قطعاً جنو بىببىی است نشسته و روپوش پرستاریاش را میدوزد. زبىنبىی که<br />
مسئول آبجنبججاست اما را میآورد. به سخبىتبىی راه میرود و بلافاصله روی سکو بىیبىی مینشیند.)<br />
مسئول: لبریبرزبت!١ این کمک جدیدته. تازه از انفرادی اومده ببریبررون. رئیس زندان گفته که خوب بهببههش یاد<br />
بدی. از <strong>در</strong>دسر هم دور نگهش دار. (میرود.)<br />
لبریبرزبت (به طرف اما میرود که جمچجممبابمتبممه زده است): ای بابا اینجوری مجممجچاله نباش دیگه. دیگه تو انفرادی<br />
نیسبىتبىی که. بهببههبرتبرره شروع کبىنبىی از پاهات استفاده کبىنبىی وگرنه دیگه هیچوقت بمنبممیتوبىنبىی راه بری. حالا پاشو. (اما<br />
را بلند میکند و کمکش میکند تا <strong>در</strong> یک دایرهی کوچک راه بروند و به حرف زدن ادامه میدهد.)<br />
برای چی فرستادنت انفرادی؟ (به اما نگاه میکند) بمنبممیخواد به من بگی. تو همھهممون امای سرخی که همھهممه<br />
ازش حرف میزنن. میگن به هیچکس باج بمنبممیدی. میگن کرده بودنت مسئول اتاق خیاطی و ازت<br />
میخواسبنتبنن دخبرتبررا رو وادار کبىنبىی سریعتر کار کبننبنن، تو هم بمنبممیکردی، هیچجوره. (میخندد.) آره شنیدم<br />
ازت حرف میزنن. میگن میخوای بمتبممام دنیا رو عوض کبىنبىی… یه چبریبرز دیگه هم شنیدم. شنیدم یه<br />
دوستپسر خوشتیپ داری که برات شبریبرریبىنبىی خونگی میاره و تو هم ببنیبنن همھهممه بجپبجخش میکبىنبىی. حالا بببنیبنن<br />
<strong>اما،</strong> من عاشق شبریبرریبىنبىی خونگیام! (میخندد. اما لبخند مجممجحوی میزند. کمکم دارد به زندگی<br />
برمیگردد.) منو میشناسی؟ (اما سرش را تکان میدهد.) من لبریبرزبت هستم. پرستار زندان. میخوان تو<br />
بجببجخش بیمارستان کمکم کبىنبىی. منم میخوام همھهممه جور چبریبرزای مجممجختلف رو بهببههت یاد بدم. از همھهممبنیبنن الان<br />
شروع میشه. <strong>در</strong>از بکش. اینجوری. (آرام او را به پایبنیبنن هل میدهد. پاهایش را ماساژ میدهد.) باید<br />
بدوبىنبىی کی آدما رو راه بندازی و کی بىببىیحرکت نگهشون داری. باید بدوبىنبىی کی مجممجحکم مالش بدی و کی<br />
آروم. باید بدوبىنبىی کی کمبرپبررس سرد بذاری و کی گرم. راسبىتبىی چرا بهببههت میگن امای سرخ؟<br />
اما: قصهاش طولانیه.<br />
!105<br />
Lizbeth ١