12.10.2017 Views

سه نمایشنامه (اما، مارکس در سوهو، دخترونوس) - تئاتر سیاسی هاوارد زین

ترجمه شیرین میرزانژاد - گروه تئاتر اگزیت

ترجمه شیرین میرزانژاد - گروه تئاتر اگزیت

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

٣ ‏بمنبممایشنامه گروه <strong>تئاتر</strong> ا گزیت <strong>هاوارد</strong> <strong>زین</strong><br />

پائولو:‏ یه ‏لحللححظه.‏<br />

‏(تا به تلفن برسد،‏ قطع شده.‏ به طرف لوسی برمیگردد.‏ لوسی کتاب میخواند و به حالت اول بازگشته.‏<br />

پائولو ‏بمتبمماشایش میکند.‏ صحنه تاریک میشود و پائولو آرام به مرکز صحنه برمیگردد.)‏<br />

پائولو:‏ یه پیک دیگه ‏بجببجخور.‏<br />

لندل:‏ زیاد خوردم.‏ باشه،‏ یکی دیگه.‏ ‏(مینوشد،‏ فکر میکند)‏ من <strong>سه</strong> سال برای صلح جهابىنبىی کار<br />

کردم پائولو.‏ بعد فهمیدم که آدمای کاخ سفید و پنتا گون واقعاً‏ اهمھهممیبىتبىی به صلح جهابىنبىی ‏بمنبممیدن.‏ ‏همھهممهاش<br />

میگن:«وقتشه یه حالگبریبرری اساسی بکنیم.»‏<br />

پائولو:‏ روسای ستاد مشبرتبررک ‏همھهممیشه طبع شاعرانهای داشبنتبنن.‏<br />

لندل ‏(لبخند میزند):‏ پائولو،‏ اوبجنبججا با هم ‏بهببههمون خوش میگذره.‏ میتوبمنبمم ببینم.‏ مثل قدبمیبمما.‏ ‏(لیوان<br />

نوشیدبىنبىیاش را پایبنیبنن میگذارد)‏ ولىللىی خواهش میکنم حواست باشه،‏ ‏همھهممبنیبننطور که بعضی از دوستای<br />

صلحطلبمون دارن استدلالهای اخلافىقفىی ‏بجتبجحسبنیبننآمبریبرز میکبننبنن،‏ آدمای اون بالا دارن ببریبررجمحجممانه و<br />

سازشناپذیر عمل میکبننبنن.‏<br />

پائولو ‏(مانند معلمها انگشتش را بالا میبرد):‏ و حالگبریبرری اساسی میکبننبنن.‏<br />

‏(لندل ‏بمنبممیداند که لبخند بزند یا نه.‏ از دم <strong>در</strong> صداهابىیبىی میآید.)‏<br />

پائولو ‏(مکث میکند):‏ من به کلمبیا <strong>در</strong>خواست مرخصی دادم.‏<br />

لندل:‏ خوبه!‏ خوبه!‏ خب،‏ میدوبمنبمم وقتت ‏مجممجحدوده.‏<br />

پائولو:‏ قراره ساعت چهار به ‏سمسسممت مدوبروک حرکت کنیم.‏<br />

‏(آرامینتا و جیمی وارد میشوند.‏ جیمی به سرعت بالا میرود.)‏<br />

لندل:‏ سلام آرامینتا.‏ من و پ<strong>در</strong>ت صحبتهای خو ‏بىببىی داشتیم.‏<br />

آرامینتا:‏ مطمئنم ‏همھهممبنیبننطور بوده.‏<br />

پائولو:‏ بیایید یه کم دیگه صحبت کنیم.‏ بشبنیبنن جان.‏ آرامینتا تو هم ‏همھهممبنیبننطور.‏<br />

میخوام کمی با جان لندل آشنا بشی.‏<br />

لندل:‏ اونق<strong>در</strong>ی که ببیبىنبىی من واقعاً‏ هیولا هستم یا نه.‏ ‏(لبخند جذابىببىی میزند)‏ ‏بجببجچههای خود منم باید<br />

متقاعد بشن.‏ باور کن آرامینتا،‏ بعضی وقتا میشه که خودم هم فکر میکنم ما ‏همھهممه هیولاییم.‏<br />

!216

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!