. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
- No tags were found...
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
"به مدرسه زنگ بزن، بهشون بگو که من بیماری عشق گرفتم"مالفه را روی سرم کشیدمتا شب نتوانستم از جایم تکان بخورم، باید الکساندرم را می دیدم تا کمی احساسات درون ان بدن رنگ پریده اش را بهحرکت در اورم و برای بخشش به او التماس کنم. نمی توانستم به کاخ بروم و نمی توانستم دزدکی وارد شوم..... احتماالاو این بار به پلیس زنگ می زد. تنها یک جای دیگر برای رفتن وجود داشت، تنها جایی که ممکن بود او برود.با یک دسته گل نرگس در کوله پشتی ام به گورستان دالس ویل رفتم. به سرعت از میان سنگ قبرها می گذشتم و سعیمی کردم مسیری را که بار قبل از ان امده بودیم را به یاد بیاورم. هیجان زده و نگران بودم. با خودم تصور کردم که اواو منتظر من است، به سختی مرا بؽل می کنم و مرا بوسه باران خواهد کرد اما ان گاه با خودم فکر کردم: ایا او مراخواهد بخشید؟ این اولین دعوای ما بود یا اخرینشان؟ سر انجام مقبره مادر بزرگش را یافتم اما الکساندر انجا نبود. گلهارا رو به روی مقبره گزاشتم. شکمم درد می کرد طوری که انگار داشت به داخل فرومی ریخت. اشکها شروع به فرریختن از چشمانم کردند:"مادر بزرگ"به اطرافم نگاه کردم اما چه کسی می توانست صدای مرا بشنود؟ اگر دلم می خواست می توانستم فریاد بزنم"مادر بزرگ، من گند زدم، من یه گند بزرگ زدم، توی دنیا هیچ کس بیشتر از من دیوونه نوه شما نیست. می تونید بهمن کمک کنید؟ دلم خیلی براش تنگ شده. الکساندر باور داشت که من فکر می کنم اون فرق داره و من هم فکر می کنممتفاوته.... اما از بقیه مردم نه از من. من عاشقشم، میتونید بهم کمک کنین؟"منتظر ماندم و به دنبال هر نشانه ای بودم، چیزی جادویی، یک معجزه.... خفاشها با صر و صدای زیاد باالی سرمپرواز می کردند. منتظر هر چیزی بودم، ولی انجا تنها صدای جیر جیرکها شنیده می شد. شاید برای اینکه معجزه اتفاقبیفتد یا نشانه ای ظاهر شود زمن بیشتری الزم بود. فقط می توانستم امیدوار باشم.روز اول بیماری عشق تبدیل به روز دوم شد همانطور که به روز سوم و چهارم تبدیل شد. هر روز صبح فریاد میکشیدم:"نمی تونین مجبورم کنین برم مدرسه"و دوباره به رختخوابم بر میگشتم، جیمسون همچنان به گفتن اینکه الکساندر نمی تواند جواب تلفن را بدهد ادامه می داد.او پیشنهاد می کرد:"اون به یکم زمان نیاز داره، لطفا تحمل کن"تحمل؟ چطور می توانستم تحمل کنم وقتی که هر لحظه دور بودنمان از هم برایم مثل یک قرن می گذشت؟ صبح یکشنبهمن یک میهمان نا خوانده داشتم. پدرم در حالی که راکت تنیس را روی تخت من می انداخت گفت:133 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .