. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
الکساندر هیچ حرفی نزد:"من خیلی احمق بودم، تو جالب ترین اتفاقی هستی که توی تمام دالس ویل افتاده، باید فکر کنی دارم بچه گونه حرؾ میزنم""او هنوز هم یک کالم حرؾ نمی زد"یه چیزی بگو، بگوکه من کامال عقب افتادم، بگو که ازم متنفری""می دونستم که ما بیشتر شبه به همیم تا متفاوت"با تعجب پرسیدم:"می دونستی؟""مادر بزرگم به من گفت""اون با تو حرؾ زد!""نه، اون مرده ابله، من گلها رو دیدم"دستش را برای گرفتن دست من دراز کرد و با لحنی مرموزانه گفت:"یه چیزی دارم که باید نشونت بدم"در حالی که دستش را می گرفتم گفتم:"اتاقت رو؟"" اره، یه چیزی توی اتاقم، اون باالخره اماده شد"ان؟ تخیل من به سرعت به کار افتاد. الکساندر ان باال در اتاقش چه کاری انجام می داد. این"ان چیز" مرده بود یا زنده؟او مرا به سمت باالی راهروی بزرگ و پله کان زنگ زده منتهی به اتاقک زیر شیروانی راهنمایی کرد. در حالی کهدرب را باز می کرد گفت:"وقتشه که راز منو بدونی یا حداقل بیشتر اونو"به جز نور مهتاب که از میان پنجره به داخل می تابید باقی اتاق تاریک بود. چند قدم جلو تر یک صندلی راحتی و یکتشت دو نفره برای استراحت بر روی زمین قرار داشت. مالفه مشکی رنگ ارامش بخشی بر روی تخت چوبهای بلوطپهن شده بود. تختی درست شبیه به تخت همه نوجوانان دیگر و نه یک تابوت، بعد این نقاشی ها بود که توجه مرا به خودجلب کرد. بیگ بن با خفاشهایی که در اطراؾ صفحه ساعتش پرواز می کردند، قلعه ای روی تپه، برج ایفل به شکلسرو ته و انجا گورستان دالس ویل هم بود و مادر بزرگش که از باالی مقبره اش لبخند می زد. تصویری از پنجره اتاقزیر شیروانی اش با قصه ای که دیگران می گفتند. او شوخی کرد:" اون مال دوره تاریکی منه"144 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .