. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
- No tags were found...
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
در همان حال که بکی و من به راهمان به سمت باالی تپه و مهمانی شلوغ انجا ادامه می دادیم به جک پترسون که بلوزیقه اسکی و شلوار جین سیاهی پوشیده بود برخورد کردیم. او اعتراؾ کرد:"تموم این سالها منتظر بودم تا لحظه درستش فرا برسه تا لطفت رو جبران کنم، من وسائل مهمونی رو جور کردم، دیگههیچ چیز سیاهی توی فروشگاهمون باقی نمونده"حاال و بعد از این همه سال نوبت من بود تا به او یک بوسه سپاسگزاری بدهم. جک در حالی که به پسری که لباس مدلدکتر مارتینزی سیاه رنگی پوشیده بود و موهای بلندی داشت اشاره می کرد گفت:"این که همه لباس سیاه بپوشن نظر من نبود"ان پسر مت بود، او گفت:"هی دختر، متاسفم که نمی تونستیم بزاریم ببینیش، مجبور بودیم بکی رو دنبالت بفرستیم. گذشته از همه چیز نمی تونستیمبدون حضور تو به خاطر ورود به شهر به الکساندر خوش امد بگیم"چشمانم درخشید و او ادامه داد:"الکساندر تمام طول شب داشت درباره تو می پرسید"بدون اینکه توان حرؾ زدن داشته باشم دیوانه وار اطراؾ را بر انداز کردم. می خواستم همه را بؽل کنم اما الکساندرکجا بود؟متبه جلو اشاره کرد و گفت:"فکر کنم داخل پیداش می کنی""باورم نمیشه تو این کار رو کردی"فکر دیدن دوباره الکساندر مرا هیجان زده کرده بود. مت را به شیوه رابی محکم بؽل کردم. فکر کنم او هم مثل من بهخاطر مهربانی ام یکه خورده بود. او گفت:"فکر کنم بهتره بری اونجا... قبل از اینکه افتاب طلوع کنه"لحظه ای مکث کردم و به یاد اوردم که دالس ویل یک نقطه ننگ دارد. از مت پرسیدم:"اون که توی این گوشه و کنار کمین نکرده؟""کی؟""می دونی کی"" ترور؟ اون دعوت نشده"من شصتم را برای او باال اوردم و گفتم:"ممنونم مت، خیلی خیلی ممنونم"141 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .