12.07.2015 Views

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

رویایی بچه گی من به حقیقت پیوسته بود اما حاال ان بیشتر شبیه به یک کابوس شده بود.‏ تمام شب را بیدار بودم و سعیمی کردم انرا درک کنم.‏ پسری که من عاشقش بودم واقعا یک خون اشام بود؟ ایا من باید تا ابدیت با یک هیوالی دوستداشتنی زندگی می کردم؟ من همانطوری که همیشه رویایش را داشتم به این حادثه عکس العمل نشان ندادم.‏ به شبکه سیان ان زنگ نزدم.‏ در حقیقت در تمام طول راه برگشت تا خانه با بکی یک کلمه هم حرؾ نزدم،‏ تنها با نا باوری ازپنجره به بیرون خیره شده بودم در حالی که او مشؽول الس زدن با مت بود.‏در خانه من در اتاق خوابم را قفل کردم.‏ در کتابهای خون اشامی ام به دنبال جواب گشتم اما چیزی پیدا نکردم.‏ تصمیمگرفتم به او بگویم که عاشقش هستم و اینکه او چه چیزی است اصال مهم نیست.‏ راز او پیش من جایش امن بود اما ایامن اماده بودم تا تمام چیزهایی را که می شناختم رها کنم؟ دنیایم را به دنیای او پیوند بزنم؟ والدینم را ترک کنم؟ بکی؟حتی بیلی ؟برای اخرین بار در انعکاسم در اینه تمام قد نگاه کردم.‏ روز بعد را در گورستان و در جلوی مقبره بارونس سپری کردم.‏به محض اینکه خورشید ؼروب کرد به سمت قصر حرکت کردم.‏ وقتی به اطراؾ تپه رسیدم متوجه شدم که دربها قفلشده بودند.‏ حصارها را بر انداز کردم و متوجه شدم قصر از حالت عادی اش هم ترسناک تر است.‏ مرسدس رفته بود وچراؼها خاموش شده بودند.‏ بارها و بارها زنگ را به صدا در اوردم.‏ چندین بار با کوبه ماری در زدم،‏ هیچ کس پاسخنداد.‏ از میان پنجره اتاق پذیرایی به داخل نگاه کردم.‏ پارچه های سفید بر روی اساسیه پهن شده بودند.‏ به اطراؾ دویدمو دماؼم را به همه پنجره ها فشردم.‏نمی توانستم نفس بکشم،‏ جعبه ها دیگر بر روی زمین نبودند.‏ قلبم فرو ریخت.‏ نمی توانستم اب دهانم را ببلعم،‏ به همانپنجره خرابی که قبال برای دزدکی وارد شدن از ان استفاده کرده بودم رسیدم اما وقتی انرا باز کردم پاکتی بزرگ که ناممن روی ان حک شده بود بیرون افتاد.‏ به سمت در جلو دویدم و انرا زیر نور چراغ نگه داشتم.‏ نام خودم را بر روینامه دیدم.‏ کارتی سیاه رنگ را از ان بیرون کشیدم.‏ با رنگی به سرخی خون چهار کلمه نوشته شده بود:‏‏"به خاطر اینکه عاشقتم"‏کلمات را با انگشتانم لمس کردم و بعد نامه را به روی قلبم فشردم.‏ زمانی که با خستگی به دروازه قصر تکیه دادمقطرات اشک از صورتم جاری بود.‏ این یک تیر به قلب من بود.‏ پرنده ها بر باالی سرم پرواز می کردند و وقتی به باالنگاه کردم دیدم که انها بر باالی یک درخت پرواز می کنند.‏ یکی از انها شیرجه رفت و باالی دروازه اهنی و کنار منفرود امد،‏ یک خفاش بود.‏ بالهایش هنوز باز باقی مانده بودند و نگاه خیره اش به من دوخته شده بود.‏ سایه او بر رویزمین افتاد،‏ نفس کشیدن او با من هم زمان بود.‏ خفاشها نابینا هستند اما به نظر می رسید این یکی مستقیما به روح منخیره شده است.‏ اهسته به سمت او حرکت کردم‏"الکساندر"‏و ان گاه او پرواز کرد و دور شد.‏151 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!