. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
"شما دو تا بهتون خوش بگذره و مواظب بیلی باش، باشه؟"او با گیجی پرسید:"کی؟""بیلی، برادرم""هر دو انها شروع به خندیدن کردند. کتم را برداشتم و مثل خفاشی از در به بیرون پرواز کردم.یک احمق ساکن دالس ویل بر روی دیوار اجری دروازه بزرگ فلزی رنگ پاشیده و نوشته بود،"برید خونتون عجیبؼریبا" ممکن بود ترور یا هر کس دیگری باشد. در معده ام احساس ناراحتی کردم. حدس می زدم که استرلینگها مهمانزیادی نداشتند، هیچ زنگی روی در نبود. اما فهمیدم که در برای من باز بود. من از راه طوالنی باال رفتم و در تمام مدتداشتم پنجره اتاق زیر شیروانی را بررسی می کردم. امیدوار بودم که باالخره می توانم درون ان را ببینم. امشب هراتفاقی ممکن بود رخ دهد. واقعا نمی دانستم که باید انتظار چه چیزی را داشته باشم. قرار بود برای شام چه بخوریم؟ بامالیمت با کوبه در زدم. درب بزرگ به ارامی باز شد و مرد نفرت انگیز با تبسم کوچکی به من سالم کرد، او با لحجهاروپایی ؼلیظش که گویی مستقیما از درون فیلمهای ترسناک سیاه و سفید سینما بیرون امده بود گفت:"خوشحالم که تونستید بیاید، ممکنه کتتون رو بگیرم؟"او کت چرمی من را به جایی برد، من در تاالر ورودی منتظر ماندم و منتظر نشانه ای از هر چیز تهدید امیز بودم. ازمرد نفرت انگیز که در حال برگشتن بود پرسیدم:"همراه شام من کجاست؟""الکساندر تا چند لحظه دیگه به شما ملحق میشه، دلتون میخواد تا موقعی که اون بر می گرده توی اتاق نقاشی منتظرشبمونید؟"موافقت کردم:"حتما"ان اتاق خیلی ساده بود و تزئیناتش تنها دو صندلی مدل ویکتوریایی با روکش قرمز روشن و کالسکه درازی بود. تنهاچیزی که در ان اتاق، قدیمی و خاک گرفته به نظر نمی رسید یک پیانوی بچه کوچک بود که در یک گوشه اتاق قرارداشت. مرد نفرت انگیز مرا تنها گزاشت و به من این فرصت را داد تا انجا را بهتر ببینم. انجا مقدار زیادی کتابهای جلدچرمی به زبانهای خارجی بود، صفحه های اهنگ خاک گرفته، نقشه های قدیمی چروک شده، و اینجا حتی کتابخانه انهاهم نبود. به کنار میز بلوط دراز رفتم، چه رازی در ان کشوها بود؟ان وقت من دوباره همان احساس حضور یک شخص را که دفعه قبل در قصر حس کرده بودم را احساس کردم.الکساندر وارد اتاق شده بود. او با حالتی جذاب ایستاده بود، موهای او صاؾ بود و پیراهن سیاه رنگی را بر روی شلوارجین سیاهش پوشیده بود. گفتم:83 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .