12.07.2015 Views

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

بر روی کاناپه سیاه چرمی بوسید.‏ ارزومندانه به تصویر خیره شدم و صحنه را کمی جلوتر بردم.‏ صدای زنگ در مرااز خلسه و تاسفی که به حال خودم می خوردم بیرون اورد.‏ فریاد کشیدم:‏‏"یکی بره بازش کنه"‏و ناگهان به یاد اوردم که خوانواده ام برای دیدم فیلم بیرون رفته اند.‏ از سوراخ در به بیرون نگاه کردم اما هیچ چیزیندیدم.‏ بعد دوباره نگاه کردم و بکی را دیم که روی پله ها ایستاده بود.‏ در را باز کردم و پرسیدم:‏‏"چی می خوای؟"‏‏"لباس بپوش"‏‏"فکر کردم اومدی تا عذر خواهی کنی"‏‏"متاسفم اما باید حرفمو باور کنی،‏ باید همین االن به قصر بیای"‏‏"برو خونت"‏‏"راون زود باش"‏‏"چی شده؟"‏‏"لطفا راون،‏ عجله کن"‏به طرؾ طبقه باال دویدم و تی شرت و شلوار جین مشکی ام را پوشیدم.‏ به طبقه پایین دویدم و او در حالی که بازویم راگرفته بود و مرا به سمت بیرون می کشید گفت:‏‏"عجله کن"‏زمانی که وارد ماشین پدر او شدیم او را با سواالت خودم بمباران کردم اما او از جواب دادن به من خود داری کرد.‏ باخودم قصر را تصور کردم که با شعار نوشته ها پوشیده شده بود،‏ پنجره ها شکسته شده و ترور و فوتبالیستهایورزشکاری که بر باالی سر الکساندر خونین ایستاده بودند و ان وقت یک تصویر وحشت ناک دیگر اما یک تصویر بیسر و صدا تصور کردم:‏ یک نشانه برای فروش بیرون دروازه و اینکه دیگر پرده ای تیره پشت پنجره زیر شیروانیاویزان نشده بود.‏ بکی نه در مقابل قصر بلکه دو بلوک ان طرؾ تر پارک کرده بود.‏ پرسیدم:‏‏"چی شده؟چرا نزدیک تر پارک نکردی؟"‏اما زمانی که از ماشین بیرون امدیم دیدم که تعداد زیادی ماشین در طول جاده منتهی به قصر پارک کرده اند که برایاین خیابان خلوت ؼیرعادی بود.‏ کمی دور تر دو زن را که طوری لباس سیاه پوشیده بودند که انگار داشتند به مراسمتدفین می رفتند دیدم اما انها داشتند به سرعت حرکت می کردند و چراق قوه در دست داشتند.‏ قلبم فرو افتاد.‏ فریاد کشیدم:‏" نمی تونیم انجامش بدیم"‏بدتر اینکه یک مرد هم که لباس سیاهی پوشیده بود به همراه چراغ قوه ای روشن داشت به به همان طرؾ می رفت.‏دیوانه شدم،‏ همه چیز در درون من متوقؾ شد.‏ این درست شبیه به پایان فیلم فرانکنشتاین بود....‏ تمام مردم شهر جمع می139 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!