. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
- No tags were found...
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
ترور از شدت عصبانیت داشت بخار می کرد اما به سمت خارج از محوطه دوید. انجا هیچ کس نبود که از جک هایشخوشش بیاید، طرؾ او را بگیرد و فکر کند چون او گل پیروزی را زده خارق العاده است. هیچ دختر خندانی دلش نمیخواست با او قرار بگزارد یا بیرون برود چون او دیگر مشهور شده بود. دیگر هیچ راهی به جز ترک انجا برایش باقینمانده بود. در حالی که مثل یک طوفان از انجا می رفت گفت:"فقط صبر کن... پدر من صاحب این شهره"این تنهاچیزی بود که او می توانست بگوید. مادرم زمانی که او در میان تاریکی شب ناپدید می شد به او پیشنهاد کرد:"یادت نره روش یخ بزاری""مامان اون به یه تفنگ برای اروم شدن احتیاج داره نه یه تیکه یخ"همه ما او را که باالخره داشت می رفت تماشا کردیم. پدرم شوخی کرد:"خیله خوب، باید برنامه بچینیم تا یه طومار بنویسیم اما فکر کنم توش ؼلط امالیی پیدا بشه""جمعیت به ارامی خندیدند. من و الکساندر به ارامی همدیگر را بؽل کردیم. بچه ها در اطراؾ ما می چرخیدند و وانمودمی کردند که خون اشام هستند. کمی بعد الکساندر باید از همسایه هایش خداحافظی می کرد، بکی مرا در حالی که داشتممیز خوراکی ها را تمیز می کردم پیدا کرد. او گفت:"متاسفم""می خوای برای باقی عمرت ازم معذرت خواهی کنی؟"من او را به شیوه رابی محکم بؽل کردم. بکی با چشمانی خسته گفت:"فردا می بینمت""فکر کنم پدر و مادرت رفتن""اونا سر ساعت توی مزرعه ان می دونی که، سر موقع می خوابن و بلند می شن"در حالی که گیج شده بودم پرسیدم:"پس کی قراره ما رو برسونه؟""مت""مت؟"او به من لبخند زد و من هم لبخند کوچکی زدم و او ادامه داد:"اون به اون پر افاده ای که به نظر می رسه نیست""می دونم. کی فکرشو می کرد؟"148 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .