12.07.2015 Views

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

شوند تا قصر را بسوزانند و فرانکی بیچاره را از خانه اش بیرون کنند.‏ این یک نسخه کوچک تر از ان بود.‏ نمیتوانستم باور کنم این اتفاق می افتاد.‏ می توانستم از همین حاال بوی دود را حس کنم،‏ فریاد کشیدم:‏‏"نه،‏ نه"‏اما مرد قبال از دروازه جلویی رد شده بود.‏ تاریک ترین تصور من داشت در برابر چشمانم به حقیقت می پیوست،‏ازدحام کوچکی از مردم دالس ویل در محوطه جلویی قصر جمع شده بودند.‏ چرا مردم محافظه کار شهر لباسهای خوناشامی سیاه پوشیده بودند؟ همه جا تاریک بود و من فکر می کردم باید یک عینک افتابی بزنم اما سرخی بکی مرا متقائدکرد که باید یک دید عالی از انچه روی می داد داشته باشم.‏ تمام مردمی که ان اطراؾ زندگی می کردند با حالتیصمیمی دور هم جمع شده بودند.‏ از هیچ کدام از اینها سر در نمی اوردم.‏ این هم یکی دیگر از شوخی های بیمار گونهانها بود؟ و بعد من نشان باالی قصر را دیدم که همه چیز را به طرز خارق العاده ای روشن کرد:‏‏"به همسایگی ما خوش امدید"‏بکی گفت:‏‏"دیرتر بهتر از هیچ وقته"‏نوار قرمزی از در اویزان شده بود و نور چراؼها تپه را روشن کرده بود.‏ یک نفر از وسط محوطه من و بکی را صدازد.‏ به عقب چرخیدم و روبی را انجا دیدم.‏ او یک لباس نایلونی چسبان سیاه پوشیده بود و چکمه های پاشنه بلند گوگوپایش کرده بود.‏ وقتی که خودش را بررسی کرد شبیه به دختر بچه خوش خنده مدرسه ای شده بود که دارد بعد از دعوالباسهای سیاهش را چک می کند.‏ او پیرتر بود اما به نوعی با نمک بود.‏حتی با این ظاهرش هم او درست مثل یکی از مدلهای فشن پاریس راه می رفت.‏ حتی سگ پودل سفید رنگ او هم یکقالده و ژاکت حیوانات سیاه رنگی به تن داشت.‏ جنیس در حالی که یک نیم تنه مشکی و چکمه های جنگی پوشیده بودگفت:‏‏"منو شناختی؟"‏بعد در حالی که به الک ناخن سیاه رنگش اشاره می کرد گفت:‏‏"به نظرت به من میاد؟"‏‏"سیاه به همه میاد"‏در حالی که به سمت باالی جاده می رفتیم بکی دوباره شروع به حرؾ زدن کرد:‏‏"سعی کردم که بهت بگم به باله برفی نیای اما ترور از من اخاذی کرد.‏ حتی مواقعی که من به خاطرت حاضر نشدم بهخاطر من اونجا بودی،‏ منو می بخشی؟"‏‏"حواسم خیلی پرت بود،‏ به اخطارهات توجه نکردم و تو االن به خاطر من اینجایی"‏دستش را گرفتم:‏‏"خوشحالم که دیگه تحت نفوذ ترور نیستی"‏141 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!