12.07.2015 Views

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

عصر ان روز بکی و من داشتیم نهار را در سلؾ سرویس می خوردیم.‏ همه طوری به من نگاه می کردند که انگار منیک دختر جدیدم،‏ در واقع هیچ کس من را تشخیص نمی داد.‏ اولش اذیت کردن همه کمی با مزه بود.‏ وقتی لباس سفید میپوشیدم به من خیره می شدند،‏ وقتی لباس سیاه می پوشیدم به من خیره می شدند،‏ من نمی توانستم برنده شوم.‏ ان وقتترور در حالی که لباس یک دراکوال را پوشیده بود وارد شد.‏ موهایش صاؾ به عقب شانه شده بود،‏ و او یک شنل سیاهپوشیده بود،‏ یک جفت دندان نیش پالیتیکی و لبهای سرخ روشن داشت.‏او با مت ایستاد و همه جا را نگاه کرد تا من را پیدا کند.‏ می خواست با شکل جدیدش من را ازار بدهد.‏ باالخره مت بهمن اشاره کرد و ترور میخکوب شد.‏ او با یک نگاه طوالنی و سخت من را از باال تا پایین بر انداز کرد،‏ من قبال هیچوقت ندیده بودم که او با چنین نگاه خیره ای مرا بر انداز کند.‏ زمانی که او پیراهن سفید دبیرستانی و رنگ سرخ را دیدنگاهش مثل یک عشق نا گهانی بود.‏من مطمئن بودم که او به طرفم می اید و چیزی احمقانه می گوید،‏ اما در عوض او به جهت مخالؾ سلؾ سرویسحرکت کرد و پشتش را به من کرد.‏ او حتی قبل از اینکه من انجا را ترک کنم رفت،‏ من از دست او ازاد بودم.‏ من بایدمی دانستم که اتش بس ما نمی تواند پایدار بماند.‏سبد کوچک کدو حلوایی تقریبا با اسمارتیزها،‏ اسنک ها،‏ مری جین ، جولی رنچرز،‏ دو ادامس باد کنکی،‏ مقدار دیگریچیزهای خوش مزه و مهم تر از همه انگشتر های عنکبوتی و خالکوبی های موقت پر شده بود،‏ بکی و من همه شهر راگشته بودیم و حاال داشتیم فکر می کردیم که در جلوی قصر اسرار امیز چه در انتظار ما خواهد بود.‏ ما بهترین لحظاترا برای انتها نگه داشته بودیم.‏ همان طور که هر کس دیگری کرده بود.‏ در واقع انجا یک صؾ جلوی درب بود.‏ شبیهبه این بود که ما به دیزنی لند سفر کرده باشیم.‏ ؼول ها ، پانک ها،‏ میکی موس،‏ فرد فلینگ استون،‏ و خانواده مشهورسیمپسون همه به نوبت ایستاده بودندیک فرانکنشتاین دوازده ساله هنگامی که از کنار ما رد می شد به یک گرگنمای کوچک تر از اندازه گفت:‏‏"اون مرد واقعا نفرت انگیز بود"‏پسر کودن زمانی کع داشت به سمت پایین جاده قدیمی حرکت می کرد من و بکی را شناخت.‏ او با افتخار به دوست بتمن عجیب و ؼریبش که با چشمان حریص کوچکش به من و بکی نگاه می کرد گفت:‏‏"اونجا وحشت در انتظارته راون،‏ تو عاشقش میشی،‏ این خواهرمه"‏من پرسیدم:‏‏"اونجا هیچ سر بریده ای دیدی؟ یا هیوال با دندونهای تیز؟"‏‏"نه"‏پس شاید ما داریم وقتمونو تلؾ می کنیم."‏‏"اون مرد واقعا نفرت انگیزه.‏ اون به نظر خیلی ترسناک می اومد و اون حتی لباس هم نپوشیده بود.‏ "36 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!