. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
و انها درست به همان شکلی که من وبکی قبال خندیدیم خندیدند.من بی صبرانه به بکی گفتم:"زود باش"زمانی که من و بکی به پارکینگ رسیدیم او رفته بود، شایعه ها در سر میز شام ما ادامه داشت، پدرم گفت:" جان گارور از بخش دادگاه به من گفت که استرلینگها قصر رو نخریدن، اونها اونو به ارث بردن"پسر کودن مثل همیشه با کودنی اضافه کرد:"جیمی فیلد به من گفت شنیده که اونها ؼذای واقعی نمی خورن، اونها ساس و شاخ و برگ درختا رو می خورن"من بر سر انها فریاد کشیدم:"شماها چتون شده؟ اونها فقط..... فرق دارن، اونها هیچ قانونی رو نشکستن "مادرم موافقت کرد:"من مطمئنماین کار رو نکردن راون، اما در نهایت اونها عجیبند، لباسهای اونا عجیبن"همه انها با هم به من نگاه کردند... به رژ لب سیاه من، به الک ناخن سیاه رنگم، موهای سیاه رنگ شده ام، لباس ماکاسپندکس سیاه رنگم، و دستبند از مد افتاده سیاهم."خوب من هم عجیب و ؼریب لباسمی پوشم، شما فکر می کنین منم عجیبم؟"انها همگی هم صدا گفتند:"اره"همه ما ، حتی من برای یک بار هم که شده خنده خوبی با هم داشتیم، اما در درونم احساس ناراحتی می کردم چون میدانستم که انها واقعا شوخی نمی کردند و می توانستم بگویم انها هم به همین دلیل ناراحت بودند.خورشید پایین رفت و ماه به من و بکی لبخند زد، من اماده بودم تا با استفاده از لوازم استتار در شبم به انجا نفوذ کنم،من ماتیک سیاه مات رنگ خودم را به جای درخشانش استفاده کردم، بلوز یقه اسکی سیاه، شلوار جین سیاه و کوله پشتیکوچکی که درون ان چراغ قوه و یک دوربین یک بار مصرؾ سیاه رنگ بود را برداشتم،اقا و خانوم استرلینگ در اروپا بودند ، مرسدسشان در دید رس نبود و مرد نفرت انگیز می بایست درون فروشگاه باشدو اگر او سبد خریدش را به اهستگی هل بدهد من زمان زیادی داشتم. درب فلزی زنگ زده رو به روی من نمایان شد،پاسخ تمام شایعات در طرؾ دیگر انتظار می کشیدند. رد شدن از باالی درب فلزی و تحقیقات شروع می شد، متاسفانهماجرا جویی به تاخیر افتاد چون بکی از رد شدن از دروازه می ترسید:"تو به من نگفتی باید از روی دروازه در بشیم، من از ارتفاع می ترسم!""لطفا، فقط از روش رد شو، زمان داره میگذره"بکی طوری به ان دروازه بی ازار نگاه کرد که انگار دارد به کوه اورست نگاه می کند:69 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .