12.07.2015 Views

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

کتاب قلعه های رومانیایی را به این امید که شاید دری مخفی را به سیاه چالی که شبح در ان زندگی می کند باز کنداز جایش بیرون کشیدم.‏ هیچ چیز بجز عنکبوت قهوه ای رنگ کوچکی که به تندی بر روی تاری که بر کتاب خانهخاک گرفته تنیده بود حرکت می کرد از جایش تکان نخورد.‏اما لحظه ای بعد من صدای فریادی شنیدم و تقریبا تا سقؾ باال پریدم.این فریادی از وحشت بود!‏ یکه خودم و کتابرا بر زمین انداختم.‏ کامال جک،‏ گروهش و ماموریت جدیدم را فراموش کرده بودم.‏من به سرعت به عقب و به سمت پله کان دویدم و از ان پایین امدم.‏ یک نور درخشان از الی پنجره اتاق نشیمن بهداخل می تابید.‏ من به سمت پنجره دویدم و در یک زاویه امن در پشت ان پنهان شدم.‏ می توانستم ان بزرگترها راببینم که بر روی کاپوت ماشینشان نشسته بودند و نور چراؼهای ماشینشان را از میان دروازه های قصر به سمت ماتنظیم کرده بودند.‏یکی از انها داشت به سمت من نگاه می کرد پس من کاله جک را با فشار از یک سوراخ بیرون فرستادم و طوریکه انگار بر سطح ماه فرود امده بودم انرا تکان دادم،‏ من احساس پیروزی می کردم.‏ بزرگترها در جواب انگشتشصتشان را به نشانه موفقیت به من نشان دادند.‏من جک را خیس عرق در حالی که گوشه ای از زیر زمین بر روی یک صندوق چوبی نشسته بود پیدا کردم.‏ او بایدموشی را با روح اشتباه گرفته باشد،‏ طوری به من چنگ زد که یک کودک به بازوی مادرش چنگ می زند.‏‏_چرا انقدر طولش دادی؟‏_من دوباره کالهش را روی سرش گزاشتم.‏‏_به این احتیاج پیدا می کنی‏_باهاش چیکار کردی؟‏_من کاری کردم اونا فکر کنن تو این کارو کردی،‏ اماده ای؟‏_امادم!‏و طوری من را کنار زد و از پنجره رد شد که گویی قصر اتش گرفته بود.‏ متوجه شدم که این بار اصال در پنجرهگیر نکرد!‏ما تخته ها را دوباره سر جایشان برگرداندیم،‏طوری به نظر می رسید که انگار هیچ وقت انجا نبودیم.‏ من گفتم:‏‏_ما نمی خوایم این کار برای هیچ کس دیگه ای اسون باشه.‏او به من طوری خیره شد که انگار نمی دانست به من چه بگوید یا چگونه تشکر کند.‏ او چیزی را به یاد اورد وگفت:‏‏_صبر کن،‏ من یادگاری بر نداشتم.‏‏_من بر می گردم داخل21 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!