. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
- No tags were found...
Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
"ممنونم اما من چیزای بیشتری از بستنی دارم که باید نگرانش باشم، مثال قرار گزاشتن"" هر وقت تلفن زنگ می زد قلب من شروع به بال بال زدن می کرد، ایا او الکساندر بود؟ و وقتی که او نبود قلب منخرد می شد و به ملیونها تکه تقسیم می شد. به نظر دو روز خیلی طوالنی از زمانی که من جفت وحشی خودم را دیدهبود می گذشت. ذهنم هنوز با الکساندر مشؽول بود، درباره دفعه بعدی که همدیگر را می دیدیم رویا پردازی می کردم وهیچ چیز دیگری برایم مهم نبود. من گونه ام و جایی را که او با ان لبهای دوست داشتنی اش بوسیده بود را نشستم،درست داشتم مثل یکی از فیلمهای گیدگت رفتار می کردم، چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ داشتم شور و شوقم را از دستمی دادم، برای اولین بار در زندگی ام می ترسیدم، می ترسیدم که رها شوم و دیگر هرگز او را نبینم. اگر من ازالکساندر درخواست می کردم تا با من برقصد احتماال متعجب می شد. امکان داشت بگوید"با تو؟" یا"امکان نداره،باورنکردنیه، رقص مدرسه؟ من خیلی بیشتر مؽرور تر از اینها بودم و فکر می کردم تو هم بودی"من مؽرور تر از ان بودم، حتی با اینکه هیچ وقت به رقص نرفته بودم . هیچ وقت به مراسم بازگشت به خانه یا مهمانییا هیچ کدام از مراسم رقص دیگری که مدرسه برنامه ریزی کرده بود نرفته بودم. من با بکی در خانه می ماندم و هیوالها را در تلوزیون تماشا می کردم، ولی ترور با من مبارزه کرده بود و مرا مجبور به دفاع از خود کرده بود، با اسلحهای که او حتی از وجودش خبر نداشت. الکساندراین احساس باعث می شد نتوانم بخورم یا بخوابم و هر بار که صدای زنگ تلفن بلند می شد قلبم تکان بخورد یا بر سربیلی که مثل موج سوارها بر روی نرده لیز می خورد فریاد بکشم. نتوانم نوسفراتو را بدون گریه تماشا کنم یا بهاهنگهای احمقانه ، پر شور، احساساتی و عاشقانه سلن دیان بدون اینکه فکر کنم انها را فقط برای من نوشته اند گوشدهم. دلم میخواست از همه اینها دور شوم. فکر می کنم مردم به این عشق می گویند. من انرا جهنم صدا می زنم. و سپسان اتفاق افتاد:بعد از یک روز بلند شکنجه اور، وقتی که تلفن زنگ زد، فکر کردم با بیلی کار دارند و وقتی بیلی اسم من را صدا کردفکر کردم که بکی پشت خط است. اماده بودم تا هر چه درون قلبم بود را برای او بیرون بریزم ولی قبل از اینکه بتوانمحرؾ بزنم صدای رویایی او را شنیدم:"دیگه نمی تونستم صبر کنم"با تعجب پرسیدم:"ببخشید؟""الکساندرم، می دونم که پسرا نباید دائم زنگ بزنن اما دیگه نمی تونستم صبر کنم.""این یه قانون احمقانست، ممکن بود من رفته باشم""توی دو روز؟""فقط دو روز گذشته؟!"98 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .