. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
. ØªÙ Ø§Ù Û ØÙÙÙ Ù Ø§Ø¯Û Ù Ù Ø¹ÙÙÛ Ø§Û٠اثر ٠تعÙ٠ب٠٠ترج٠بÙد٠٠Ùر Ú¯ÙÙÙ Ú©Ù¾Û Ø¨Ø±Ø¯Ø§
- No tags were found...
You also want an ePaper? Increase the reach of your titles
YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.
"در واقع تو این کار رو کردی، خوبه گاه گاهی توی بخشهای وحشیانه مون قدمی بزنیم"بکی بازویم را گرفت و به سمت قصر برد. یک میز تنقالت رو به روی درب بود که بر روی ان اب میوه و پاپ کورن، مشروب و تنقالت به مقدار زیادی قرار داشت. تمام چیزهایی که ان شب من و الکساندر در حین تماشای تلوزون دراین خانه داشتیم. با تعجب گفتم:"امکان نداره"به بکی خیره شدم و وقتی که فهمیدم چه شده گفتم:"من حتی درباره لیوانهای گرون قیمت هم بهت گفته بودم؟""اگه من اونو راز نگه می داشتم که دیگه خوراکی نداشتیم"او به ظاهر خودش را عصبانی نشان داد اما من لبخند زدم و در حالی که با خودم فکری می کردم گفتم:"خوشحالم که تو انقدر حافظه خوبی داری، این مهمونی ایده کی بود؟"بکی به چند قلم جلو تر خیره شد و من از گوشه چشمم متوجه دو نفر که طوری دست در دست همدیگر داشتند که گوییبه ماه عسل امده اند شدم. انها والدین من بودند! مادرمن نیم تنه مشکی ، صندل های پاشنه بلند مشکی و یک پیراهننازک سیاه پوشیده بود و گرنبند عشق سرخ رنگی به گردن داشت. پدرم عینک مدل لئو جان زده بود و شلوار لووی وپیراهن مشکی که دکمه هایش تا نیمه باز بودند بر تن داشت. من که تعجب کرده بودم حیرت زده پرسیدم:"مواد زدین؟"مادرم در جواب گفت:"سالم عزیزم، باید یه کاری می کردیم تا از توی تخت خواب بیاریمت بیرون"پدرم خندید و دو پسر کوچک در لباس دراکوال با سر و صدای فراوان پیدایشان شد. یکی از انها با دستانش شنلش راگرفته بود و وانمود می کرد که دارد به سمت من پرواز می کند. او بیلی بود. او گفت:"اومدم تا خونتو بخورم، به نظر میاد از بقیه جدا افتادی""تو با نمک ترین خون اشامی هستی که من تا حاال دیدم""واقعا؟ پس من روز دو شنبه توی مدرسه هم همینو می پوشم"پدرم به او پرخاش کرد:"اوه نه، تو اینکارو نمی کنی. یه ادم افراطی دیگه توی خونه بیشتر از چیزیه که من می تونم تحمل کنم"پدرم کمک خواهانه به مادرم نگاه کرد، بیلی چشمکی به من زد و پرواز کنان رفت. جیمسون در حالی که یک کت سیاهدر دست داشت از قصر خارج شد. او در حالی که کت را به پدرم میداد گفت:"اینم از کت شما اقای مدیسون، پسره نمی زاشت اونو پس بدم، یه چیزایی درباره عطر دخترتون می گفت"142 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .