12.07.2015 Views

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

. تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی بردا

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

به شدت شرمنده شده بودم و داشتم از درون از خجالت ابمی شدم.‏ او ادامه داد:‏‏"خوشحالم که دوباره می بینمتون دوشیزه راون"‏می خواستم الکساندر را ببینم،‏ می خواستم الکساندر را درست در همان لحظه ببینم.‏ می خواستم صورتش،‏ موهایش وچشمانش را ببینم.‏ می خواستم ببینم که او هنوز هم مثل قبال به نظر می رسد،‏ ببینم که هنوز هم ارتباط عشقی ما بر قراراست یا اینکه تمام اینها یک دروغ است.‏ جیمسون که گویی ذهن مرا خوانده بود گفت:‏‏"نمی خواید بیاید تو؟"‏من سپاسگزارانه از اینکه جدای از ان اجتماع یا مهمانی می توانستیم خصوصی همدیگر را ببینم قدم به داخل گزاشتم.‏داخل قصر ساکت بود،‏ تاریک و بدون هیچ صدای موسیقی از اتاقک زیر شیروانی و راه تنها با نور تعداد کمی شمعروشن شده بود.‏ اتاق پذیرایی ‏،ناهار خوری،‏ اشپز خانه و تاالر ورودی را گشتم.‏ از پلکان بزرگ باال رفتم و نجوا کنانگفتم:‏‏"الکساندر؟ الکساندر؟"‏قلبم به شدت می زد و سرم داغ شده بود.‏ به حمام،‏ کتابخانه و اتاق خواب اصلی نگاهی انداختم،‏ صدایی از اتاق تلوزیونشنیدم.‏ رنفیلد داشت درباره کنت دراکوال برای دکتر جاسوسی می کرد.‏ در همین صحنه بود که الکساندر من را بوسیدهبود و من ؼش کردم.‏ دقیقه ای روی کاناپه نشستم و با بی صبری منتظر بازگشت او شدم اما به قدری نگران و پریشانبودم که دوباره به تاالر ورودی باز گشتم.‏ به پلکان زنگ زده سرخ رنگی که به اتاقک زیر شیروانی ختم می شد نگاهیانداختم‏"الکساندر؟"‏این پلکان!‏ دربی که در باالی پله کان قرار داشت بسته بود.‏ درب او،‏ اتاق او،‏ اتاقی که اجازه نمی داد من ببینم.‏ بامالیمت به درب ضربه زدم،‏ جوابی داده نشد.‏ دوباره در زدم:‏‏"الکساندر؟ منم راون،‏ الکساندر؟"‏پشت ان در دنیای او قرار داشت،‏ دنیایی که من هرگز ندیده بودم.‏ دنیایی که جواب تمام سواالتی که در ذهن من بود رادر خود داشت ...... او چطور روزش را سپری می کرد؟ چطور شبهایش را می گذراند؟ دستگیره را پیچاندم و در باصدای کوچکی باز شد.‏ ان در قفل نبود.‏ بیشتر از هر چیزی می خواستم تا انرا فشار دهم و باز کنم،‏ تا انجا را جستجوکنم.‏ این همان کاریست که دردسرها با ان شروع می شود:‏ با فضولی،‏ از گذشته هیچ چیز یاد نگرفته بودم؟ نفس عمیقیکشیدم و با اطمینان بر خالؾ وسوسه ام عمل کردم.‏ درب را بستم و با اطمینان و به سرعت از پله های جیر حیر کنانمنتهی به اتاق زیر شیروانی پایین رفتم.‏ در کنار درب ورودی لحظه ای مکث کردم و زمانی که دوباره همان حضوراشنا را حس کردم به عقب چرخیدم.‏او اینجا بود،‏ درست مثل شوالیه شب،‏ با ان چشمامن تیره ، عمیق ، دوست داشتنی ، ارام،‏ تنها،‏ ستایش گر،‏ باهوش ،رویایی و مهربانش به من نگاه می کرد.‏ بی اختیار گفتم:‏‏"اصال نمی خواستم بهت صدمه بزنم،‏ من همیشه تو رو به خاطر کسی که هستی دوست دارم"‏143 تمامی حقوق مادی و معنوی این اثر متعلق به مترجم بوده و هر گونه کپی برداری و انتشار از ان به هر نحو منوط به اجازه مترجم می باشد .

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!